توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : رمان شهر آشوب- زندگینامه فروغ فرخزاد
R A H A
02-25-2012, 10:54 PM
با صدای به هم خوردن در کوچه بچه ها مثل بره های سرگردان هر یک به سویی رفتند، حتی مهران که کوچکترین عضو خانواده محسوب می شد. انگار این بچه هم به رغم سن و سال اندکش کاملا متوجه مقرراتی که به محض ورود پدر بر خانه حاکم می شد بود . یک حکومت نظامی تمام عیار درست هموان طور که سرگرد می پسندید. بچه ها می بایست قبل از آمدن او که این اواخر دیرتر از سابق می آمد شامشان را می خوردند و طبق قوانینی که پدر حاکم کرده بود و مادر مو به مو اجرا می کرد به بستر می رفتند و چه اندوهی بود که حتی از محبت پدرانه ای که ولو در یک لبخند خشک و خالی هم خلاصه شده باشد بی بهره بودند! پدرشان سرگرد محمد فرخزاد یک نظامی به تمام معنا بود یک سرباز سخت کوش یک ارتشی فداکار و مستبد و یک وفادار به میهن تا آخرین قطره خون از نظر او حتی در کانون خانواده هم فرزندانش تفاوتی با سربازان پادگان نداشتند. هر چه می گفت بایست بی چون و چرا اجرا می شدو در این راه هیچ استثنایی قایل نمی شد حتی برای ته تغاری خانه که یقینا بیش از بقیه به محبت پدرانه نیاز داشت. مهران تنها شش سالش بود اما قانون ورزش صبحگاهی به شیوه ی نظامی شامل او نیز می شد. بچه ها باید مثل سربازان پادگان صبح خیلی زود رودتر از آنکه به مدرسه بروند بستر نرم و گرم خود را با صدای محکم و خشن سرگرد ترک می کردند و برای انجام نرمش صبحگاهی به حیاط نمیه روشن اما بزرگ خانه می رفتند از کوچک تا بزرگ پشت سرگرد می ایستادند هماهنگ با صدای گوینده ورزشی رادیو نرمش می کردند و بعد وقتی خلاص می شدند دوباره عجولانه در بستر می خزیدند بیچاره توران هر ورز صبح پشت پنجره ی رو به حیاط به صورت یک یکشان نگاه می کرد و قلبش در سکوت درهم می شکست....
R A H A
02-25-2012, 10:54 PM
توران که خود سالها زندگی در کنار ارتشی قاطع و مستبدی چون سرگرد را تجربه کرده بود نه تنها مقابله و مخالفت را بی فایده بلکه همیشه در برابر حیرت فرزندانش تن به خواسته ها و دتسورات شوهرش می داد و لب به گلایه نمی گشود. او که ذاتاً زنی آرام و صبور بود فرزندانش را هم به احترام و اطاعت از پدر تشویق می کرد و برای فراهم کردن موجبات رضایت همسرش در نقش مدیر خانه ای بزرگ و پر رفت و آمد بخوبی می درخشید. باور کردنی نبود ولی از زن بی آزاری چون توران که حتی فرزندانش از او حساب نمی بردند لااقل چهار خدمتکار زن و مرد حرف شنوی داشتند . او با ساکنان خانه درست مثل مهره های یک شطرنج تا می کرد هر یک بجای خود زنی صبور و اهل زندگی بود حتی حالا که وجود زن دیگری را در زندگی شوهرش حس می کرد سرگرد از مدتها قبل به زن دیگری علاقمند شده و اکثر شب ها به منزل نمی آمد اما چه کسی شهامت اعتراض داشت. آنها حتی شهامت خیره شدن به صورت سرگرد را نداشتند. انگار پدر برای بچه ها خلاصه شده بود در نظم، خشونت و ...توران همواره متحیر بود که آیا هرگز در خارج از خانه از ته قلب می خندد ایا ان لبان کشیده و نازک حالت دیگری غیر از این حالت خاموش و مقتدر به خود می بیند؟
توران که مثل هر زنی زندگی مشترکش را با عشق آغاز کرده بود با تغییرات تدریجی همسرش رنج کشید و عاقبت تسلیم تقدیر گردیده و گذشت زمان از او زنی صبور و آرام ساخته بود و مادری دلسوز و بردبار آیا فرزنداشن باور می کردند که روزگاری پدرشان پا روی غرورش گذاشته و برای بدست آوردن دلش او را تا مدرسه تعقیب می کرده اکنون توران با مرور خاطراتش هم با ناباوری پوزخند می زد بخصوص زمانی که حضور زن دیگری را در زندگی شوهرش حس کرده بود. با وجود 7 بچه ای که از سرگرد داشت دیگر مجالی برای مرور خاطراتش نمی گذاشت. البته به سر و وضع و تحصیل بچه ها خیلی اهمیت می داد اما این وسط نیمه گمشده ای داشت که توران و بچه ها همیشه در تاریکی بدنبالش بودند......
R A H A
02-25-2012, 10:55 PM
او معتقد بود دختر باید درس بخواند تا به زندگی آینده اش کمک کند از این رو زمانی که سال گذشته از توران شنید فروغ خیال ترک دبیرستان و ادامه تحصیل در هنرستان فنی و حرفه ای در رشته ی خیاطی را دارد، مخالفتی نکرد.او به مطالعه فرزندانش اهمیت می داد ولی هر کتابی را در اختیارشان نمی گذاشت و با نظارت خودش برایشان کتاب تهی می کرد .
فروغ در میان بچه ها عطش بسیاری برای فراگیری و آموختن داشت گاهی به این همه بسنده نمی کرد و چون به شعر و سرودن علاقه ای بسیار داشت دور از چشم پدر به کتاب اشعار شاعران معاصر که در کتابخانه پدرش موجود بود سرک می کشید و با ولع می خواند و گاهی مخفیانه شعری از خودش می نوشت . سرگرد با سرودن فروغ مخالف بود وقتی از این حقیقت مطلع شد فروغ را به سختی تنبیه کرد و چنان شدت عمل به خرج داد تا به حساب خودش او را از این مقوله دور کند اما این عمل وی نه تنها سد راه فروغ نشد بلکه این شعله سرکش را در او تقویت نمود به خصوص که فروغ آن روزها در هنرستان نقاشی با جوانی بنام سهراب سپهری هم دوره بود که علاوه بر نقاشی اهل شعر هم بود. آنها اکثر روزها پس از تعطیل شدن هنرستان گرد هم جمع می شدند و اشعارشان را برای هم می خواندند گاهی در منزل فروغ گاهی در منزل سهراب و گاه حتی زیر درختان خیابان کنار جوی آب. سهراب با حالت شاعرانه ای پاهای لاغرش را در آب فرو می برد و فروغ هم نوا با صدای دلنواز آب اشعارش را می خواند و این همه کاملا مخفیانه و دور از چشم پدر بود . بقیه بچه ها هم هوس ها و خیالات خاص خود را در ذهن داشتند ولی از ترس پدر جرات ابراز نداشتند اما حقیقت ان بود که فروغ سرکش ترین و عاصی ترین فرزند سرگرد بود آمیخته ای از جسارت و غرور خود سرگرد.او به لحاظ روحی نقطه ی مقابل خواهر بزرگترش پورادخت بود پوران آرام و مطیع و خجالتی درست مثل مادرشان بود.با سایر بچه ها مهربان بود و در دل فروغ را بخاطر شهامتش تحسین می کرد. اما امیر برادر بزرگتر نمونه ی کوچک شده ی سرگرد بود که با تبعیت از پدر و در نبود او نقش بدلش را ایفا می کرد. در حالیکه فریدون برادر کوچکتر فروغ که تنها یکسال به لحاظ سنی با فروغ تفاوت داشت بر عکس امیر موجودی احساساتی و آرام بود و از محبوبیت خاصی درخانه برخوردار بوداو نیز مثل فروغ اکثر اوقاتش به مطالعه سپری می شد وارتباط دوستانه ای با فروغ داشت و احساس وابستگی عمیقی نسبت به او داشت. در هر صورت حال و هوای فعلی خانه چنان حساس و غریب بود که خود به خود اینهمه را تحت الشعاع قرار می داد. فروغ بارها مادرش را در حال گریه کردن در تنهایی غافلگیر کرده وقلبش به سختی شکسته بود. و اکنون سرگرد پس از غیبتی طولانی….
R A H A
02-25-2012, 10:55 PM
دوباره به خانه بازگشته و حضور نا بهنگامش آنهم در نخستین ساعات شب همه را شگفت زده کرده بود. حتی توران ساده دل را که آمدن سرگرد را به فال نیک گرفت و با شادمانی که سخت هیجان زده اش کرده بود به استقبال سرگرد رفت . سرگرد به سردی سلام توران را جواب داد و همانطور که روی سبیل کوتاه و کم پشتش دست می شکید به اطراف نگاه کرد . خیلی عجیب بود که خود شرا در خانه ی خودش آن قدر بیگانه حس می کرد انگار چیزی در وجودش به التهابات درونش دامن می زد و او به سختی می کوشید نسبت به آن بی اعتنا باشد . آیا ندای وجدان بود که آنقد رعذابش می داد؟ مایل نبود احساس تقصیر کند . به توران نگاهی سرسری انداخت.تورا آرام و محتاط پرسید؟
-شام خوردین؟ اگه نخوردین..
سرگرد با عجله جواب داد :
- نه نخوردم ...
بعد پس از مکث کوتاهی که نشانه ی تردیدش بود پرسید:
- چیزی کم و کسر ندارین؟
توران با صدای لرزانی جواب داد:
- نه فقط بچه ها ... دلشون تنگ شده
لحنش به آهی کشیده بیشتر شبیه بود . سرگرد به سردی اما آرام گفت:
- اومدم ببینمشون باید باهاشون حرف بزنم
- خیره انشاء ا... میرم صداشون کنم
- بشین
اقتداری که در لحن سرگرد بود توران را بر جا میخکوب کرد و همه ی وجودش مثل یک جفت چشم دقیق به او خیره ماند در حالیکه دلش گواهی بدی می داد سرگرد بی آنکه به صورتش نگاه کند بی مقدمه گفت:
- میخوام بچه ها را سرو سامون بدم دیگه بزرگ شدند
توران با لبخندی گیج همانطور که مثل بچه مدرسه ای د ر برابر استاد دو زانو نشسته بود گفت:
- بچه ها از سایه سر شما وضعشون بد نیست چه خیالی براشون دارید؟
سرگرد با صدایی که به سختی شنیده می شد زمزمه کرد
- بعد می فهمی......
R A H A
02-25-2012, 10:56 PM
پس از مدتها این نخستین باری بود که همه اعضای خانوده گرد هم جمع بودند . سرگرد بالای اتاق نشسته بود و بچه ها ساکت و خاموش در برابرش، فروغ دلش می خواست این برخورد گرمتر می بود اما بر خلاف انتظارش بچه ها به دلیل سردی پدر و ترسی که از داشتند به سلام لرزانی که جواب کوتاه و ساده داشت بسنده کرده و مصل بچه مکتبی های منضبطد رکنار هم نشسته بودند و پدر با اینکه روزهای بسیاری آنها را ندیده بود مثل بیگانه ای سرد حتی از نگریستن به صورتشان خودداری کرده و چشم به گلهای قالی دوخت. وقتی توران برای همه چای اورد و کنار بچه ها نشست سکوت عجیبی بر جمع حاکم شد. فروغ به مادرش خیره شد اما وقتی نگاه نگران او را متوجه پدر دید دانست او نیز مثل بقیه از موضوع بی خبر است . حالا همه چشمها متوجه پدر بود. سرگرد یک حبه قند در چایش فرو کرد و بر دهان گذاشت و صدای سردش سکوت خانه را در هم شکست و به آنهمه انتظار پایان داد بی مقدمه شتابزده و عاری از مهر.
- تصمیماتی گرفتم که به همتون ربط پیدا می کنه . می دونید که من همیشه صلاحتون رو خواستم و برای پیشرفتتون از هیچی مضایقه نکردم.
بعد بصورت تک تکشان نگاه کرد همه سراپا گوش بودند از بچه های بزرگتر پرسید:
- برای آینده چه برنامه ای دارید؟
بدون شک این نوعی مشورت نبود چون آنها در طول زمان آموخته بودند بیشتر مطیع و شنونده باشند تا گوینده و تصمیم گیرنده. سرگرد که آنها را ساکت دید بی ملاحظه گفت:
- به هر حال من دارم ازدواج می کنم اما میخوام قبل از اون شماها رو سر و سامون بدم چون دوست ندارم خیال کنید پدری سر به هوا و خودخواهم
بغض گلوی فروغ را فشرد و وقتی به صورت مادرش نگاه کرد لرزش چانه و برق اشک را در چشمانش دید. سرگرد هم کاملا متوجه او بود به سردی گفت:
- خیال می کردم بدونی چون میگن همچین اخباری همیشه زودتر از زمانش به آدم میرسه!
توران سر به زیر انداخت و دست مهران را به دست گرفت سرگرد رو به امیر گفت:
- تو دیگه واسه خودت مردی شدی میخوام ترتیبی بدم که بعد از خدمت سربازی برای ادامه تحصیل بری اروپا تو باید پزشک بشی.
امیر بی هیچ حرفی سر به زیر انداخت و سکوت کرد درست مثل آدم آهنی چندان از خودش مطمئن نبود اما دستور پدر همیشه لازم الاجرا بود . سرگرد نگاهش را متوجه پوران و فروغ کرد و گفت: .....
R A H A
04-26-2012, 03:50 PM
- شمام دیگه بزرگ شدین واسه شمام خواستگارهای خوبی سراغ دارم که به نظرم مناسب میان. توران میان گریه گفت:
- میخواین از تنهایی دق کنم ؟ من طاقت دوری بچه ها رو ندارم.
سرگرد بی اعتنا به او به صورت بهت زده ی دخترها چشم دوخت و برای چند ثانیه سکوت اختیار کرد. فروغ زیر چشمی به پوران نگاه کرد به نظر او آرامتر از خودش بود . سرگرد گفت:
- به هر حال من از اون پدرهای قدیمی و کوته فکر نیستم پس می تونید یک کم فکر کنید و بعد خطاب به فریدون که آرام کز کرده بود ادامه داد:
- تو هم بعداً میری اروپا میخوام اونجا ادامه تحصیل بدی
فروغ به خودش جرات داد و پرسید
-اما پدرجون من میخوام درس بخونم
سرگرد به سردی گفت:
هر قدر خوندی کافیه تو بعداً وظایف مهمتری داری گمونم مادرت یادت نداده. بقیه که با تحیر به حاظر جوابی خواهرشون نگاه می کردند همچنان سکوت کردند و همین سبب شد سرگرد گفته های خودش را کامل و کافی ببیند. او که سایه خودش را درجمع سنگین می دید . در سکوت از جا بلند شد و بقیه هم به احترامش ایستادند و بچه های بزرگتر به شدت شوکه بودند. سرگرد به طرف توران برگشت و کوشید به چشمان اشکبارش نگاه نکند ولی وقتی به عقب برگشت تصویر تکان دهنده ای را در برابر چشمانش دید که بی گمان تا سالها در ذهنش باقی میماند . زنی جوان که کودکی خردسال به دامانش چسبیده بود و چند بچه ی قد و نیم قد پریشان و گیج در اطرافش. به امیر گفت:
- سعی کن مرد باشی یک مرد واقعی
گریه ی بی صدای توران به هق هقی بلند مبدل شد که ناخودآگاه اشک بچه های کوچکتر را هم سرازیر کرد ولی سرگرد در طول زندگی آموخته بود برود به دنبال دلش به سردی گفت:
- به چیزی احتیاج داشتین خبرم کنید
فریدون به طرفش دوید
- بابا
چنین حرکتی از یک نوجوان سیزده ساله دور از باور بود سرگرد دست راستش را روی شانه ی چپ فریدون گذاشت و در چشمانش خیره شد.........
R A H A
04-26-2012, 03:50 PM
- یک مرد هیچ وقت گریه نمکنه
فردون به سرعت رطوبت اشک را از چشمانش پاک کرد و کوشید آرام باشد. اما قطرات اشک بی وقفه از چشمانش فرو می چکید سرگرد دستمالی از جیب کتش بیرون کشید و به طرفش گرفت:
- باید جلوی زنها از خودت خجالت بکشی تو یک مردی.
نه ایفای نقش یک مرد واقعی سنگین تر از آن بود که فریدون از عهده اش بر بیاید . او بیشتر احتیاج داشت پس بچه ای عزیز دردانه باشد و پدر لوسش کند گویی خیال نداشت پدر را آنگونه که سالها دیده و شناخته بود باور کند
- بابا دیگه بر نمیگردین میخواین ما را تنها بذارین؟
انگشتان سرگرد روی شانه ی فریدون به سختی منقبض شد ولی حرفی نزد.
فریدون صدا زد
- بابا
سرگرد بی هیچ حرفی به طرف در خروجی برگشت و مصمم آن را گشود باران با شدتی هر چه تمامتر می بارید فریدون به طرف در دوید اما سرگرد در تاریکی گم شده بود.خواست دوباره او را صدا بزند اما توانی در کلامش نبود . چگونه پدری که تا دیروز حتی تصمیم می گرفت چه بخورند و چه بپوشند و چه بگویند ناگهان آنها را به حال خود رها کرده و رفته بود؟سنگینی دستی را روی شانه ی خودش حس کرد و وقتی به عقب برگشت خودش را در آغوش مادر یافت. ملودی دردناکی بود آوای باران و صدای گریه ی بچه ها. توران از یکسو فریدون را در اغوش داشت و از سوی دیگر مهران . هیچ کس توضیحی برای گریه و اندوهش نداشت فروغ که تا آن روز قادر به بیان احساسش درباره ی پدر نبود حس می کرد همیشه او را با تمام خود محوری ها و سخت گیریها و خودخواهی هایش دوست می داشته. این حس مشترک همه ی بچه ها بود . پدر برای انها تکیه گاهی محکم و امن بود............
R A H A
04-26-2012, 03:51 PM
آن شب فروغ تا پاسی از شب در بسترش غلت رد و خیلی دیرتر از بقیه خوابید. ترسی ناشناخته در وجودش می دوید که به شدت آزارش میداد هر گز فکرش را نمی کرد پدرش به این سادگی به خانواده پشت پا بزند و دنبال امیال خودش برود او که مادرش را مظلوم واقع می دید آرزو می کرد حتی یک لحظه جای او نباشد. زیرا مطمئن نبود اگر جای او بود همین عکس العمل را نشان می داد .مرور چنین افکاری سبب می شد از زن بودن خودش احساس ناخوشایندی کند . به نظرش زن بودن در بنده ی بی چون و چرا ی مرد و زندگی بودن خلاصه می شد و اگر زنی غیر از این باشد عاصی محسوب میشود و این در حالیست که یک مرد حق دارد هر تعداد زن می خواهد اختیار کند و این به نظرش بی عدالتی بزرگی بود.
پس از آن شب بارانی که سرگرد به ناگفته های قلبش اعتراف کرد تا مدتها بچه ها کمتر او را می دیدند چون یا زمانی به خانه سر می زد که بچه ها مدرسه بودند و اگر هم شب به خانه سر میزد کوچکترها خواب بودند و از دیدنش محروم می ماندند ولی در هر صورت این دیدارها چون گذشته سرد و بی روح بود سرگرد اکثر شبها را در منزل همسر دومش به صبح می رساند وبرای فرزندانش حضور فیزیکی نداشت که همین موضوع به عصیان و سرکشی هر چه بیشتر بچه ها دامن می زد . آنها که در نبود پدر خود را آزادتر می دیدند هر یک در برابر این آزادی واکنش نشان می دادند.امیر با قلدر نمایی های خاص خودش بر بچه ها کوچکتر به خصوص دخترها حکومت می کردفروغ با ناآرامی و لجبازی ابراز وجود می کرد و از وجو فریدون به عنوان متحد خودش استفاده می کرد.
پوران که دختری مطیع بود به میل پدر تن داده و به خواستگارش سیروس بهمن پاسخ مثبت داده بود امیر که بعد از سرگرد مرد خانه به حساب می آمد بدنبال انجام خدمت سربازی بزودی خانه را ترک می گفتو فروغ با لجاجت و یکدندگی خاص خودش امان توران را بریده بود او دختری صریح و رک و تهاجمی بود و توران با خستگی آشکاری در برابرش سکوت اختیار می کرد گاهی وقتی از دور به گلوریا و فروغ و پوران نگاه می کرد با آهی بی صدا افسوس میخورد که چرا فروغ به پوران و گلور شبیه نیست و اغلب می کوشید با نصایحی مثل اینکه من که به سن و سال تو بودم دو تابچه داشتم او را که در آن سن و سال مثل پسر بچه ای چابک پا بپای فریدون از درخت بالا می رفت به آرامش دعوت می کرد .................
R A H A
04-26-2012, 03:52 PM
فروغ وقتی وارد کوچه شد امیر و دوستانش را در حال اذیت و آزار قوزپشت دید. قوزپشت زن میانسال مفلوک و درمانده ای بود که برای گذران زندگی رخت می شت و هفته ای یک یا دو بار برای شستن رخت های چرک به خانه ی سرگرد می آمد. او بینی و چشمانی عقابی داشت و چانه ی باریک و تیزش با آن موهای بلند روی فکش که بی شباهت به یش نبود به طرز مضحکی توی صورت کشیده و ظرفش خودنمایی می کرد.قوزپشت با خشم فریاد میزد:
- الهی تیر غیب دچارتون بشه مگه شما بابا ندارید گم شین امیر آقای بالاخره سرگرد را می بینم
- من چه تقصیری دارم
فروغ به طرف امیر دوید و داد زد
- تو خجالت نمیکشی لندهور زورت به اون رسیده؟
- بتوچه مربوط کاسه داغتر از آش
یکی از پسرها گفت
- باز اومد خروس بی محل
فروغ با عصبانیت جواب داد:
- گمشو احمق
امیر گفت: برو تو دخترم انقدر سرتق
فروغ داد زد: واسه چی میزندیش اینا آدمند که تو باهاشون برو بیا داری؟
-تا چشم تو کور شه فضول نبود گلستان بود واسه من آدم شده دم درآورده
فروغ با گستاخی گفت:
- خاک برسرتون فقط من ادمم امیر خیال نکن از صدای کلفتت می ترسم ها؟
امیر که در حضور دوستانش تحقیر شده بودموهای بافته ی فروغ را میان دستانش گرفت و او را دنبال خود به حیاط کشید فروغ با صدای بلند داد و فریاد می کرد و از شدت درد به خود می پیچید. قوزپشت هم از عقب می دوید و فریاد می زد:
- ولش کن موهاشو کندی خانوم توران خانوم ....ولش کن توران خانوم بیا اینو ازدست این بیرون بکش ..................
R A H A
04-26-2012, 03:53 PM
امیر همانطور که با عصبانیت او را دور حیاط دنبال خودش می کشید تهدید می کرد.
- بازم از این غلطها می کنی؟ آره؟ واسه من زبون درازی می کنی؟
با صدای هیاهوی آنها توران و پوران به ایوان آمدند و توران پا برهنه به طرفشان دوید
توران حالا که یک سر و گردن از امیر کوتاهتر بود آنها را از هم جدا کرد و به امیر پرید
- چرا اینجوری می کنی نگاه کن موهاشو کندی
فروغ همانطور که پشت مادرش ایستاده بود با صورت خیس از اشک امیر را ببه باد بد و بیراه گرفت
- کثافت لندهور تمام کتابهام را خیس کردی نگاه کن مامان وحشی تمام موهام را کند
امیر دوباره با قلدری گفت: به جهنم دختم انقدر فضول میاد خودشو نخود هر آش می کنه هرچی میخوام بهش هیچی نگم لیاقت نداره حمال
فروغ داد زد: خودتی
توران گفت: ا بسه خجالتم خوب چیزیه چتونه مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟ خوبه حالا چند وقت دیگه بیشتر با هم نیستین ابرومو تو درو همسایه بردین سر ظهری
فروغ با خشمی سرشار گفت:
- زودتر بره از شرش خلاص شیم
توران این بار او را به بادسرزنش گرفت
- خجالت بکش دختر امیر برادر بزرگته
امیر دست پیش گرفت
- مگه این کوچیک بزرگی سرش میشه هر چی میخوام بهش هیچی نگم
فروغ جبهه گرفت
- فکر کردی منم مثل بقیه ازت می ترسم
امیر توران را مخاطب قرار داد:
- مامان بهش بگو اگه یکبار دیگه پاشو بکنه تو کفش من یا جلو بچه ها زر زر زیادی بکنه پوستشو می کنم
- فروغ داد زد تو غلط می کنی
امیر به طرفش خیز برداشت و عصبانی گفت:
حالا ببین ببین چقدر سرتق بازی در میاره................
R A H A
04-26-2012, 03:53 PM
دوباره خواهر و برادر به جان هم افتادند فروغ در حال دویدن روی برفها سر خورد و امیر او را به زیر لگد گرفت توران که حالا به سختی حریفش می شد داد زد:
- امیر جان کشتیش نزن مادر تو ببخش تو که بزرگتری
فروغ از این فرصت استفاده کرد و فوراً وارد خانه شد و توران کوشید امیر را آرام کند: امیر جان بچه ست خواهر کوچکترته
- این بچه ست این ده تای منو میبره لب چشمه تشنه بر می گردونه به قرآن می کشمش
- - توی در و همسایه آبروم رفت زشته
- حالا ببین کی گفتم بخدا پوستشو می کنم خیال کرده بابا نیست می تونه هر غلطی دلش بخواد بکنه؟
- با زبون خوش بگو مادر این کارا چیه تو که پسر دانا و با شعوری هستی
امیر به قوزپشت که سر تشت رخت نشسته بود اشاره کرد و با عصبانیت گفت:
- همه فتنه ها زیر سر اونه . اون این نکبت رو شیرش کرد.
- آخه تو با اون چکار داری مادر؟ اون که سرش به بدبختی های خودشه برو قربونت برم برو ناهارت رو بخور و یک چرت بخواب و بصور نیمه زیرش دست نوازش کشید و زمزمه کرد
- برو مادر لااقل به فکر من باش میدونی که عصر مهمون غریبه داریم تو رو خدا آبرو ریزی نکنید.
- امیر پرسید میان واسه پوران
توران تائید کرد و امیر با حرص گفت:
- این تحفه رو بدین بره هیکلش قد شتر شده هنوزم
- هیس برو مادر
- امیر با صدای بلند که فروغ هم بشنوه گفت: جلوی من آفتابی نشه ها وگرنه میدونم چیکارش کنم................
R A H A
04-26-2012, 03:53 PM
پوران همانطور که جای لگدهای امیر را روی بدن فروغ وارسی می کرد با دلسوزی گفت:
- ببین تروخدا چیکار کرده....آخه چرا سر به سرش میذاری؟ تو که میدونی اون اخلاقش چطوریه
- الهی دستش بشکنه کثافت حمال داشت قوزپشت رو می کشت
پوران پرسید:
باز رفته بودی پول تو جیبت رو بهش بدی؟
فروغ با حالت تهاجمی گفت:
- حالا بدو برو به مامان خبر چینی کن!
پوران با اخمی آشکار گفت:
- این چه طرز حرف زدنه ؟ آخه چررا واسه خودت دردسر درست میکنی ؟ تو اصلاً انگار نمی تونی آروم بشینی؟ فروغ گفت:
- میدونی که اگه قوزی سیگار نکشه میمیره
- تو هم اگه همین جور پیش بری ستو به باد میدی دیگه داری همه رو عاصی می کنی
- توکه داری از دستم خلاص میشی
صورت پوران گل انداخت و لبش با لبخند ضعیفی لرزید فروغ با شیطنت گفت:
-امروز دامادم میاد؟
نمیدونم دفعه ی قبل که فقط خواهر و مادرش اومدند
فروغ با تعجب گفت: یعنی خودت هنوز ندیدیش؟
- وقتی بابا تائیدش می کنه خیالم راحته
- پس خودت چی؟ شاید ازش خوشت نیومد؟
- گفتم که نظر من نظر مامان و باباست تازه خانواده اش هم بد به نظر نمیرسیدند
- این به نظر من مسخره است آخه چرا بابا باید بجای ما تصمیم بگیره با کی ازدواج کنیم؟ منکه حالاحالاها میخوام درس بخونم.
پوران در حال خارج شدن از اتاق گفت نمیای ناهار بخوری؟
- مگه نمی بینی اون دراکولا دنبال بهونه می گرده بذار اون بخوره بره بعد من میام
- باشه تو با گلور بخور فقط سریع که باید بعدش باه هم برین حموم.......
R A H A
04-26-2012, 03:54 PM
جلوی هنرستان کمال الملک پر بود از دخترها و پسرهای جوانی که دو به دو یا دسته دسته از مدرسه خارج می شدند. بعضی از آنها با هم شوخی می کردند و می خندیدند و بعضی گرد لبو فروش مقابل مدرسه حلقه زده بودند. لبو فروش با وسواس لبوهای داغ را میان کاغذهای باطله می گذاشت و با عجله به طرفشان می گرفت و بعد همانطور که پول دریافت می کرد با صدای بلند رهگذران را متوجه ی خودش می کرد. برف نرم نرمک می بارید و سرما مثل دستی سنگین و سرد بصورت عابرین سیلی می زد. سهراب همانطور که در پیاده روی پوشیده از برف کنار فروغ و دوستش فریده حرکت می کرد کتاب کم قطر و کوچکی را از کیفش بیرون کشید و به طرف فروغ گرفت فروغ پرسید:
- این چیه ؟
- گلچینی از شعرهای نادر نادرپور و فریدون مشیری و هوشنگ ابتهاج
فروغ همانطور که با ولع کتاب را از نظر می گذراند پرسید:
- خودت لازمش نداری؟
- انگار تو بیشتر لازمش داری
- فروغ خندید و گفت:
- شعرهای سایه رو خیلی دوست دارم با ... اسمش یادم نیست.... گلچین گیلانی
- سهراب گفت: لای یک کاغذ یک شعرم از خودم نوشتم وقتی خوندیش نظرت رو بهم بگو
فروغ آهی بیصدا کشید و گفت:
- منم یک چیزایی نوشته بودم ولی پدرم ترتیبشو داد زیاد با شعر و شاعری موافق نیس مجبورم از ترسش ده تا سوراخ قایمشون کنم... ولی بهت قول میدم کتابت را صحیح و سالم بهت برگردونم.
سهراب که ذاتاً کم حرف و خجالتی بود خندید و سر به زیر انداخت فروغ پرسید:
- میدونستی ما توی شعر گرایشهای مشترکی داریم؟ سهراب به نظر منکه تو آدم احساساتی و پر ذوقی هستی.
فریده به شوخی گفت :
- شما دو تا خوب بهم نون قرض میدیدها حواستون هست؟............
R A H A
04-26-2012, 04:04 PM
فروغ خندید و گفت:
- به این جثه ی ظریف و لاغرش نگاه نکن خیلی کارها ازش بر میاد.
آنگاه هوا را با لذت به ریه کشید و خیلی ناگهانی گفت:
- امروز نمیخوام از مدرسه مستقیم برم خونه بچه ها میاین بریم تو اون قهوه خونه و چایی بخورمی و یک کم گپ بزنیم؟
فریده متعجب گفت: بریم قهوه خونه؟
فروغ با بی خیالی خندید و همانطور که رو به دوستانش عقب عقب راه می رفت گفت:
- بله چه اشکالی داری؟
فریده به سهراب نگاه کرد او از خیلی جهات فروغ را تحسین و تائید می کرد با تردید گفت: اگه داداشم منو اونجا ببینه سرمو گوش تا گوش می بره
فروغ دوباره خندید
- ازش می ترسی؟
- تو از برادرت نمی ترسی هر چند گفتی داره میره؟
فروغ همانطور که عقب عقب حرکت می کرد به عابری حین عبور تنه زد و با خوشرویی معذرت خواست
- میدونی خیلی دوتش دارم اما تا حالا بهش نگفتم ولی اعتراف می کنم گاهی وقتا شده که دلم می خواسته خرخره شو بجوم
سهراب و فریده هر دو خندیدند فروغ پرسید:
- میاین یا نه؟ رسیدیم ها؟
سهراب گت: من حرفی ندارم می شینیم یک نقش هم می زنیم
فریده با تردید گفت : فقط زود بر گریدم بچه ها
لحظاتی بعد هر سه پشت یکی از میزهای ساده و چوبی چایخانه نشسته بودند وبا هم گرم صحبت بودند سهراب از جیبش تکه کاغذی بیرون کشید و با قلم و دوات روی ان مشغول نوشتن یکی دو بیت شعر شد فروغ با هیجان پرسید:
- سهراب تو هنوز هم این بازی را انجام میدی؟
- پاک معتاد شدم
- منم همینطور هرجا یک تیکه کاغذ گیر میارم با جوهر روش شعر می نویسم بو بعد تاش می کنم و وقتی بازش می کنم خودمو می کشم که یک معنی جدید از شکلش بیرون بکشم..................
R A H A
04-29-2012, 08:18 PM
فریده گفت:
- منکه دفعه قبل نزدیک بود سرمو به باد بدم روی دستمال کاغذی نقش انداخته بودم و نمی دونستم فرشو به گند کشیدم مامانم داشت پس می افتاد
بعد صدای مادرشو تقلید کرد و صدایش را ته گلو انداخت:
- دختره خجالت نمیکشه واسه من جوهر بازی می کنه دخترای مردم میرن درس می خونند عقلشون رشد کنه این اون یه مثقال عقلم گم کرده
سهراب و فروغ با صدای بلند خندیدند فروغ به سهراب گفت:
- تای کاغذ را باز کن ببینیم چه خبره
سهراب تای کاغذ را باز کرد و مقابل آنها روی میز گذاشت فروغ گفت:
- چه شکل عجیبی چه نیتی کرده بودی سهراب؟
فریده گفت: شکل گل و پروانه است
فروغ گفت :
- نه شبیه آتیشه خودت چی فکر می کنی؟
سهراب گفت:
- یک کم پیچیده است کلمه ها یک فرم خاصی پیدا کردند
همین هنگام پیرمرد قهوه چی برای بردن استکانهای خالی چای جلو آمد و در حال برداشتن استکانها گفت:
- نمالید به رو میزی لااله الا ا... ببین توروخدا چیکار می کنند!
فروغ خندید و سهراب مودبانه گفت:
- نترس پدرجان مواظبم
- چی چی رو مواظبی؟ دستت جوهریه پاشین بابا پاشین تا منو از نون خوردن ننداختین پاشین برین سر درس و زندگیتون
وقتی هر سه با اکراه و دلخوری از قهوه خانه خارج شدند فریده گفت:
- چه پیرمرد عنقی کم مونده بود بیافته دنبالمون
فروغ خندید و گفت: اما من نمی دونم چرا نمیتونم ازش حساب ببرم.................
R A H A
04-29-2012, 08:18 PM
فریده به شوخی گفت:
- تو از کی حساب میبری؟ فکر کنم فقط از بابات راستش رو بخوای منم از بابات می ترسم
- اما باور کن چیزی تو دلش نیست شاید خودش فکر می کنه من ازش می ترسم ولی اینطور نیست من فقط نمیخوام ناراحتش کنم
سهراب گفت: پدرت یک ارتشی منضبط و دقیقه
فریده گفت
- منکه تا حالا جرات نکردم تو چشماش نگاه کنم راستی فروغ پوران چی شد؟
فروغ گفت:
- همین چند وقته عروسیشه آخه پدرم دوس نداره دختر زیاد نشون کرده بمونه
سر خیابونی که باید از هم جدا می شدند ایستادند فریده گفت:
- با رفتن پوران خیلی تنها می شی
- فروغ صادقانه گفت:
- این مامانه که خیلی بیقراری می کنه
خواست بگوید هر یک از ما به نوعی به تنها بودن در جمع عادت داریم اما حرفش را فرو داد فروغ همانطور که به تنهایی در امتداد خیابان پیش می رفت به از هم پاشیدن زود هنگام خانواده فکر می کرد . حرفهای ناگفته زیادی در دلش بود که اگر هم می خواست نمی توانست به زبان بیاورد. هر کسی از بیرون به خانواده ی آنها نگاه می کرد جمع آنها را جمع خوشبختی می دید به بچه هایی با ادب و آراسته و مطیع اما وقتی سر فرو می برد دلش بحال عروسک های کوکی بی نوا میسوخت بغض آشنایی گلوی فروغ را فشرد اما به زحمت پایینش داد . روی سرو شانه اش از برف که حالا شدید تر شده بود به سفیدی میزد اما توجهی نداشت.وقتی مردجوانی را دید که دختر خردسالش را که از پیاده روی خسته شده بود با محبت در آغوش گرفت فروغ ناخود آگاه همانجا ایستاد شرم داشت که از چنین احساساتی در آستانه ی چهارده سالگی با کسی سخن بگوید نمی فهمید چطور خودش و سایر بچه ها از ساده ترین عواطف لازمه ی سنشان از جانب پدر بی بهره بودند............
R A H A
04-29-2012, 08:19 PM
وقتی فروغ وارد خانه شد گلور با عجله خودش را به او رساند
- فروغ فروغ
- چیه ترسیدم
- تا حالاکجا بودی بابا خیلی عصبانیه
- بابا مگه اینجاست؟
- آره سراغ تو را میگیره کلی هم به مامان غر زده
- حالا کجاست:
- تو اتاق مهمون خونه
گلور بعد از دادن اخبار با عجله به خانه رفت و فروغ را بهمان حال تنها گذاشت به نظر قرعه امروز بنام او افتاده بود با قدمهای لرزانی از پله ها بالا رفت و وارد خانه شد.نوک انگشتان پاهایش از سرما گزگز می کرد و سرش از شدت اضطراب و هیجان رویارویی با پدر گیج می رفت اما اهمیتی نمی داد مادرش سراسیمه نزدش آمد
- ذلیل مرده تا حالا کجا بودی؟
- کار داشتم
- آخه چرا بیخود و بی جهت جار و جنجال راه میندازی؟بابات یکساعته سراغت رو میگیره
- چیکارم داره؟
- یواشتر داشت میرفت سراغ ترو گرفت دید نیستی نشست تا بیایی الکی بهش گفتم رفتی کتاب از دوستت بگیری برو ازش معذرت خواهی کن
- منکه کاری نکردم چرا باید معذرت بخوام؟
- میگم عقب دردسر می گردی نگو نه؟
صدای سرگرد پشت هر دوی آنها را لرزاند
- اومد یا نه؟
توران با صدای لرزانی گفت؟
- بله آقا
فروغ علیرغم میلش نزد پدرش رفت درست مثل قربانی بدبختی که با پاهای خودش به مسلح می رود سرگرد با همان ابهت و صلابت دیرین با ابروهای درهم گره خورده فرو رفته در لباس ارتش به مخده تکیه داده پای راستش را ستون کرده و دست راستش روی آن نمی مشت آویزان بود. ...
R A H A
04-29-2012, 08:23 PM
فروغ با صدایی که گویی از ته چاه بر می خواست سلام داد و سیخ و صاف در برابرش ایستاد و سرگرد بی آنکه حتی نگاهش کند با لحنی لبریز از خشم و عتاب پرسید:
- کدوم گوری بودی؟
- ببخشیدش آقا قول میده تکرار نشه
- دیگه تا کی تا کی میخوای روی غلطهاشون سرپوش بذاری؟
- پدر جون مگه من چکار کردم؟
- خفه شو دختره ی چش سفید ول شدی فکر کردی هر غلطی که بخوای میتونی بکنی؟
- من جای بخصوصی نرفته بودم من دختر بدی نیستم
سرگرد بی توجه به توران که می کوشید مانعش شود چنان سیلی محکمی به گوشش زد که کیف فروغ به زمین افتاد که البته از لگد سرگرد بی نصیب نماند.
لال میشی یا خفه ات کنم
فروغ خواست چیز دیگری بگوید اما نگاه اشکبار مادرش نگذاشت خم شد کیفش را برداشت و بعد همانطور که گونه ی چپش را ماساژ می داد با صورتی خیس از اشک به اتاقش رفت ولی از همنجا صدای عصبانی پدرش را می شنید
- بی سرو پا عوض اینکه بره مدرسه فهم و شعورش بیشتر بشه گستاخ تر شده پاک پای آبروی من نشسته فکر کرده اینجا کاروانسراست که هر وقت میخواد ره و هر وقت میخواد بیاد . اینا دست پروده ی تواند زن.......
فروغ به صورت پوران و گلور و مهران که در سکوت به هم چسبیده بودند خیره شد و از حالت نگاه آنها گریه اش شدت گرفت پوران به طرفش رفت و سرش را در آغوش گرفت دلش می خواست با صدای بلند گریه کند ولی نه او هیچیک نمی توانستند پوران جای قرمز سیلی را روی گونه ی چپش نوازش کردو و فروغ میان گریه لب به دندان گرفت خیال می کرد پدر بعد از رورها دوری رفتار بهتری خواهد داشت اما........
گلوریا که پشت پنجره ایستاده بود خبر رفتن پدر را داد صدای لرزان توران برای خوردن ناهار سکوت خانه را درهم شکست. حکومت نظامی به آخر رسیده بود و بچه ها مثل زندانیانی آزاد از اتاقها بیرون می رفتند همه غیر از فروغ که ترجیح می داد به حال خودش باشد..........................
R A H A
04-29-2012, 08:23 PM
فروغ همانطور که خودش را در لباس نو مقابل آینه ی قدی برانداز می کرد از پوران پرسید
- بهم میاد ؟ به نظر منکه خیلی قشنگه
پوران با صدایی که از فرط بغض می لرزید تائیدکرد
- خیلی قشنگه عین خودت
فروغ به طرفش برگشت و با صدای بلندخندید
- اینو دیگه دروغ نگو همه می دونند که تو خوشگلتر از منی خودت هم میدونی من چی دارم ؟ با این موهای مجعد و مات؟
- خیلی هم خوشگلی صورت گردی داری که هیچکس نداره ابروهای کشیده ی قجری چشمهای درشتی که مردمک سیاه چشمات وسط سفیدیش جلب توجه می کنه اینم که از هیکلت ببین چه خوشگل شدی؟
- پوران داری گریه می کنی؟
پوران بلافاصله از او فاصله گرفت و همانطور که پشت به او داشت کوشید آرام باشد فروغ به طرفش رفت و در لباس مهمانی مقابلش ایستاد
- چیه پوران ؟ از چی ناراحتی؟
- دلم برای همتون تنگ میشه و فروغ را در آغوش گرفت مخصوصا واسه تو فروغ
- منم همینطور زود به زود میام دیدنت میدونی که خیلی تنهام دلم میخواد این یکهفته آخر تموم نشه!
پوران زمزمه کرد میترسم فروغ تو همیشه شجاعتر از من بودی.
فروغ او را به خود فشرد و گفت:
- در عوض تو هم از من آرامتر بودی نمی بینی همه چقدر دوستت دارند کاش من مثل تو بودم
- تو باید همیشه خودت باشی فروغ خود خودت.
- من همیشه بهت حسودیم می شد خیال می کردم تورا بیشتر از من دوست دارند
- منم به تو حسودیم میشد فکر می کردم چرا شجاعت تورو ندارم و نمیتونم حرفم رو بزنم تومیدونستی شاید تنبیه بشی اما بازم حرفتو می زدی من همیشه توی دلم تحسینت کردم
- تو نباید این روزها گریه کنی پوران باید بخندی ببین نگاه کن واسه عروسیت چه لباس قشنگی دوختم مثلا من خواهر عروسم باید شیک باشم مامان می گفت جنس پارچه اش عالیه....................................
R A H A
04-29-2012, 08:24 PM
پوران صورتش را با دستمال پاک کرد و گفت:
- خیلی بهت میاد فروغ اینو اون روز که اکرم خانوم داشت توی تنت اندازه می کرد گفتم
- خیلی دوست دارم توی لباس عروسی ببینمت
- یک قولی باید بهم بدی
- چه قولی؟
- بیشتر هوای مامانو داشته باش با رفتن من و امیر خیلی تنها میشه دیشب داشت توی تاریکی گریه می کرد
فروغ با حالت بخصوص از میان دندانهای به هم فشرده گفت:
- بابا نباید باعث ناراحتی مامان بشه اون چیزی نمیگه اما من خودم می فهمم مامان زجر می کشه پوران اما اعتراض نمیکنه به نظرت از بابا می ترسه؟
- مامان ترسو نیست فروغ
- من نمی فهمم چرا بابا باید اینجوری باشه؟اون فقط بلده فریاد بزنه دستور بده اخم و تخم کنه و اگه چیزی ناراحتش کنه دق دلیش رو با زدن ما خالی کنه
- تو نباید درباره بابا همچین حرف بزنی.
- چرا؟ مگه تو اینطور فکر نمیکنی ما حتی اجازه نداریم کیف و کتاب مدرسه مون رو خودمون انتخاب کنیم حق اظهار عقیده نداریم حق حرف زدن نداریم حالام که ما رو ول کرده و هر وقت دلش میخواد میاد دیدنمون
- من فکر می کنم بابا تمام این کارها رو می کنه چون نگران آینده ی ماست و میخواد همه چی مرتب باشه
- اینو جور دیگه هم می تونه به ما بگه وقتی به پدرهای دیگه نگاه میکنم می دونی دچار حالت عجیبی می شم می دونم نباید کسی رو با کسی مقایسه کنم ولی یک چیزی راه گلوم را می بنده و میخواد خفه ام کنه به نظرم اون پسرها رو بیشتر از ما دوست داره نمیبینی چطور به امیر میدون میده تا هر غلطی که دلش میخواد بکنه؟ امیر حالا حتی واسه مامانم گردن کلفتی می کنه انگار باورش شده که وقتی بابا نیست مرد خونه است انقدر دلم می خواست زورم بهش می رسید
- آنقدر حرص نخور فروغ جون این فقط ما نیستیم که امیر بهمون زور میگه خیلی خواهرای دیگه هم هستند که.
- چرا باید اینطوری باشه مگه ما توی کارای اون دخالت می کنیم
- اونم داره میره فروغ جون و من از همین حالا دلم واسش تنگ شده ..................
R A H A
04-29-2012, 08:24 PM
- مطمئنم اون مثل تو فکر نمیکنه
- حالا پاشو لباست رو عوض کن اینطوری که توش زانو زدی از ریخت می اندازیش
فروغ همونطور که لباسش را عوض می کرد گفت:
- پوران یادته تا چند سال پیش چقدر به لباسای عیدمون ذوق می کردیم من هنوزم وقتی یه لباس نو می گیرم دچار همون حالت میشم
- آره یادمه از یکی دو شب مونده به عید لباسهای عیدمون رو به دیوار آویزون می کردیم و با بی صبری نگاهشون می کردیم و بعضی وقتا دور از چشم مامان یکی دو بار تا قبل از عید تنمون می کردیم یادته یک دفعه مامان فهمید چه قشقرقی به پا کرد
- یادمه فریدون چغلی کرده بود
- یادته یکبار شیرینیهای توی کمد را ریختم توی آستین گشادم و با خونسردی از جلوی مامان رفتم تو اتاق.
- آره بعدشم چه کتکی از بابا خوردی
- ولی ارزشش را داشت شما همتون توی خوردنش با من شریک بودین ولی کتکش را من خوردم حالا که فکر می کنم من همیشه پیش مرگ شماها بودم بعد ناگهان با حالتی جدی گفت:
- پوران؟ باید قول بدی زود به زود بیای اینجا قول میدی؟
- قول میدم
v
حال و هوای آن روزها حال و هوای رفتن پوران بود از دو سه روز مانده به عروسی دو تا کلفت های خانه صغری و شوکت همه جا را برق می اندختند و رحمت باغبان پیر برگ های خشکیده ی توی باغچه را می سوزاند شاخه های خشک و اضافی را هرس می کرد و قوزی ملافه می شست توران جهیزیه عروس را سر و سامان می داد و پوران که مدتی قبل درس و تحصیل را رها کرده بود در شرم و سکوت به او کمک می کرد . او در دریایی از اضطراب و ترس شناور بود حس می کرد اینهمه را در خواب می بیند هر کسی به او می رسید تبریک می گفت و آرزوی خوشبختی می کرد سرگرد متفکر و ساکت نگاهش می کرد و توران که می کوشید خویشتن دار باشد از نگریستن به صورت معصوم و کودکانه اش پرهیز می کرد . به نظرش 15 سالگی سن کاملی برای ازدواج نبود و از این بابت درگیر تردید و ترس بود. ولی توان ایستادن در برابر سرگرد را در خودش نمی دید.............................
R A H A
04-29-2012, 08:24 PM
روزی که زنان فامیل برای دیدن جهیزیه عروس به منزل آنها آمدند فروغ هم به مدرسه نرفت و برای کمک به مادر در منزل ماند. افراد فامیل اعم از خاله و عمه و مادر بزرگ و ...یکی یکی تبریک گویان همراه با شیرینی از راه می رسیدند و عده ای به رسم معمول هدیه ای برای عروس می آوردند و روی جهیزیه اش قرار می دادند دختر خاله ی توران با مسرت گفت:
- انشاء ا... عروسی فروغ جون
توران با جدیت گفت:
- زودشه خاله شمسی فروغ هنوز بچه است باید درس بخونه
- کجاش بچه است توران جون؟ اینکه ماشاءا... یک خروار خانومه راسته که میگن دختر به چشم مادر همیشه بچه است بعد با صدای بلند خندید
- آخه من خودم زود شوهر کردم نمی خواستم دخترامو زود شوهر بدم فروغ رو دیگه زود شوهر نمیدم
مادر توران با اخمی ساختگی گفت:
مگه میشه به جنگ پیشونی نوشت رفت دعا کن خوشبخت بشن سن که مهم نیست من خودم به سن پوران که بودم دو تا بچه داشتم. اون زمان دختر 14 ساله یعنی ترشیده.
زنها همه یک پارچه خندیدندو فروغ و پوران هم لبخند زدند توران به مادرش گفت:
- آخه عزیز جون دیگه دوره زمونه عوض شده دخترای الان دست چپ و راستشونم تشخیص نمیدن چه برسه به شوهرداری می ترسم از پسش بر نیان و واسه خودم لعنت پدر و مادر بخرم زندگی که شوخی نیست
شمسی خندید و گفت:
- خیال میکنی توران جون . جوونهای حالا آگاه ترند پوران هم که هزار ماشالا یک پارچه خانومه جلوش این حرفها رو نزن ترس برش می داره واسش دعای خیر کن
- چه می دونم والا پناه بر خدا ایشالا همه ی جوونها خوشبخت بشن مال ما هم همینطور زنان حاضر همه با گفتن ایشالا حرفهای او را تائید کردند شمسی به فروغ گفت:
- حالا پاشو برو یک سری چای بریز بیار ببینم فروغ جان میخوام ببینم مامانت درست میگه؟
فروغ مطیعانه از اتاق به سمت آشپزخانه خارج شد و به حیاط رفت که صدای زنگ در را شنید توران از داخل خانه گفت: فروغ جان برو ببین کیه مادر. فروغ با عجله خودش را به در رساند و بی هوا بازش کرد و با دیدن مرد غریبه چنان جا خورد که تقریبا زبانش بند آمد مرد جان که او را به آن حال دید با لبخندی گرم پرسید:..............................
R A H A
04-29-2012, 08:25 PM
- منزل آقای فرخزاد اینجاست؟
- بله شما؟
- من چند لحظه با ماردم کار داشتم هنوز اینجاست؟
- مادرتون؟
- شمسی خانوم هستند؟
فروغ حس کرد که همه وجودش گر گرفته چطور اور ار تا آن روز ندیده بود؟ دستپاچه پرسید؟
- نمی فرمائید تو؟
- فقط می دونم که محفل زنانه است ایشالا یک فرصت دیگه صداشون می کنید؟
- چشم همین الان صداشون می کنم
فروغ داشت با قدمهای لرزان راه آمده را بر می گشت که توران روی ایوان پرسید؟
- کی بود مادر
فروغ با صدایی که هم می کوشید مودبانه باشد و هم آرام از همان فاصله گفت:
- با خاله شمسی کار دارند میگن پسرشونن!
- تعارفشون کن بیان تو آقا همایونند یا آقا پرویز؟
- نمی دونم مامان من نمی شناسمشون
- پس کو چای؟ رفتی بکاری؟
- اومدم خاله شمسی را صدا کنم
- نمیخواد من خودم صداش میکنم تو برو چای بیار
فروغ بی هیچ حرفی دوباره از پله ها پایین آمد و به طرف آشپزخونه رفت بوی ادکلن مرد جوان هنوزم در بینی اش پیچیده بود چه نگاه نافذی داشت در آن چشمان بادامیکشیده و سیاهرنگ، قدش از فروغ یک سرو گردن بلندتر بود ابروانش پرپشت بینی اش کشیده و قلمی و موهای مجعد سرش بهزحمت با روغن مهار شده بود. سبیلی مد روز و باریک بالای لبش بود که ابهت مردانه و جذابی به صورتش می داد و فرورفته در کت شلوار خاکستری راه راهش بیش از اندازه آراسته به نظر می رسید. حالا نسبت به چند دقیقه قبل آن نسیم ملایم در درون فروغ به طوفانی سهمگین مبدل شده بود . دلش می خواست آرام باشد اما دستش می لرزید و همانطور که در استکانها چای می ریخت سینی را با قطرات چای لکه دار می کرد . بی گمان اگر توران آنجا بود باز نصایحش را از سر می گرفت و به خاطر بی دقتی و سر به هوا بودن نصیحتش می کرد.عجولانه قوری را روی سماور گذاشت و با دستمال به گرفتن لکه های توی سینی سرگرم شد ولی فکرش به پرواز درآمده بود. ............
R A H A
05-03-2012, 12:57 AM
انگار روی ابرها بود و صدای قدمهای عجولانه ی خاله شمسی را که به طرف در می رفت در خواب می شنید. ناخودآگاه چایی را همانطور نیمه کاره رها کرد و خودش را کنار پنجره کشاند و تحت تاثیر نیرویی ناشناخته گوش تیز کرد. قلبش به شدت می تپید دهانش کاملاً خشک شده و زانوانش از فرط ضعف می لرزید ولی حاضر بود به بهای شنیدن دوباره ی صدای مرد جوان همه ی زندگیش را بدهد. خاله شمسی گفت:
- سلام مادر کجا میری؟
- میرم یکی از دوستامرو ببینم باهاش قرار دارم . اینم کلید گفتم بهتون بدم پشت در نمونید.
- کی بر می گردی پرویز جان؟
قلب فروغ فرو ریخت پس این پرویز بود گوشش را تیزتر کرد این با پرویزی که چند سال پیش دیده بود از زمین تا آسمان تفاوت داشت پرویز داشت به مادرش می گفت:
- برا شام بر میگردم نگران نباشید
- - در پناه خدا لااقل یک چیز گرمتر می پوشیدی مادر خودتو سرما میدی.
- - نگران نباش مادر منکه بچه نیستم... راسیت مادر این دختری که در رو واسه من باز کرد کی بود ؟
خاله شمسی با شیطنت گفت: کی ؟ فروغو میگی؟
پس این فروغ بود هون فروغ کوچولو چقدر خانوم شده اصلاً باورم نمیشه دو سه سال پیش یک ذره بچه بود
- حالا ماشالا 14 سالشه دیگه بچه نیست ولی به درد توام نمیخوره
- ای بابا این حرفها چیه مادر فقط کنجکاو شدم اون پیش من هنوز بچه سات
- برو پدر سوخته برو اگر سرگرد بفهمه پوستت را می کنه ازش کیف درست می کنه پرویز هم خندید . حالا فروغ هم میان آنهمه اضطراب می خندید و لب پایینش را می گزید. حالت غریبی بود انگار دلش می خواست با صدای بلند جیغ بزند حتی نفهمید خاله شمسی کی با پرویز خداحافظی کرد و در رو بست زمانی به خودش آمد که خاله شمسی داشت با توران در ایوان حرف می زد
- خب تعارفش می کردی بیاد تو خاله آقاپرویز که غریبه نیست ما که آقای پرویز رو با اینکه تو یک محلیم درست حسابی نمی بینم مگه به این بونه ببینیمش
- - آره والا قوم و خویش بی محبتی هستیم خونمون پشت به پشت همه اونوقت بچه هامون نباید همدیگه را بشناسن فروغ را نشناخته بود.
- - آخه ماشالا آقا پرویز همش سرش به کارشه ما که هر وقت اومدیم ندیدیمش بیا تو خاله. فروغ ... فروغ پس این چایی چی شد........................
R A H A
05-03-2012, 12:58 AM
فروغ همانطور که روی چای استکانها آب جوش می ریخت می کوشید علیرغم هیجان و اضطرابی که داشت آنچه را که شنیده بود طبقه بندی کند می دانست خاله شمسی دو پسر و یک دختر دارد و حتی دو سه سال پیش یکی دو بار پسرانش را دیده بود اما آنچه امروز دیده بود به نظرش نا آشنا می آمد. دخترش دخی را اغلب همراه خاله می دید. او همبازی گلوریا بود این را هم می دانست که هر دو پسر جوان با خاله شمسی زندگی می کنند اما در طول دفعاتی که همراه پدر و مادرش به منزل آنها رفته بود هیچ یک را ندیده بود.
حالا داشت با سینی چای به مهمانخانه بر می گشت . صدای گفتگوها و خنده ها و شادباش ها را می شنید اما حواسش جای دیگه ای بود . خاله شمسی که داشت وسط اتاق می رقصید با دیدن او برای گرفتن سینی چای جلو رفت. حالا هم گرمتر شده بود و هم با دقت بیشتری براندازش می کرد
- دست گلت درد نکنه به به چه چایی دختر پسندی!
توران با نگاهی سرزنش بار گفت:
- کجا بودی؟ داشتم پوران رو می فرستادم دنبالت
مادر بزرگ به خاله شمسی که داشت چای می گرداندگفت:
- تو چرا بلند شدی شمسی جون؟ فروغ می گردونه
شمسی گفت: فرقی نمیکنه بذار بچه ام راحت باشه خاله
- از این چایی بایدم شمسی تعریف کنه انگار آب زردآلو آوردی.
- درست میشه خاله جون اذیتش نکنید آسیاب به نوبت
فروغ خاله شمسی را که که زنی با روحیه و شاد و سرزبان دار بود دوست داشت اما آن روز طور دیگه ای به دلش نشسته بود و چنان با دقت نگاهش می کرد که انگار نشانه های پرویز را در او جستجو می کرد و شمسی هم به عمد یا غیر عمد با پیش کشیدن پرویز صحبت را به سمت او می کشید. مادربزرگ گفت:
- می گفتی بیاد تو من ببینمش دلم برا به ام یک ذره شده
- میاد دستبوس خاله جون اما الان وقتش نبود بچه ام قرار داشت
- ایشالا عروسی آقا پرویز
فروغ ایشالای محکمی گفت و دوباره فروغ را برانداز کرد پوران آرام پرسید:
- کجا بودی ؟ من داشتم از خجالت آب می شدم
فروغ بی دلیل خندید و گفت:
- داشتم خرابکاریهام رو درست می کردم
پوران پرسید: ................................
R A H A
05-03-2012, 12:59 AM
- باز چیکار کردی؟
فروغ که انگار حواسش جای دیگه ای بود عوض پاسخ به سئوال او پرسید:
- ببینم تو پسرهای خاله شمسی رو جدیداً دیدی؟
- فقط چند وقت پیش یک دفعه آقا همایون درو دیدم ولی آقا پرویز را تازگی ندیدم چطور مگه؟
- من امروز پرویز رو دیدم خیلی خوش تیپ شده . همین جوری زل زده بود به من. داشت قلبم می اومد توی حلقم اما اون خونسرد بود بینم واسه عروسی دعوتند نه؟
پوران متعجب نگاهش کرد.
- تو چت شده فروغ ؟ میدونی آقا پرویز چند سالشه؟!
فروغ زمزمه کرد: هیس خاله شمسی داره نگاهمون میکنه
یکی از زنهای همسایه با دایره زنگی آهنگ شادی را ضرب گرفته بود خاله شمسی به فروغ گفت:
- پاشو خاله مگه عروسی خواهرت نیست؟ پاشو قربونت برم...
مهانها آخرین تبریکات خود را نثار عروس و داماد می کردند . سرگرد آنها را دست به دست می داد . توران و فروغ گریه می کردند و گلوریا که بچه تر بود و دلیل روشنی برای گریستن نداشت متاثر از گریه ی مادر و خواهرش بی هدف گریه می کرد مادر بزرگ با لحنی سرزنش بار گفت:
- توران بسه چه خبره؟ مگه دور از جون اینجا مجلس عزاست؟ ناسلامتی عروسیه تو چرا گریه می کنی پوران تو چته فروغ؟ خواهرت داره میره خونه ی بخت خوشحال باش.
نگاه فروغ در ان میان به پرویز افتاد نگاه او هم متوجه یفروغ بود فروغ سر به زیر انداخت . دوست نداشت او را در آن حالت ببیند. پرویز مثل دفعه قبل کاملاً آراسته و شیک به نظر می رسید و از اول مجلس نگاهش متوجه ی فروغ بود و وقتی فروغ را متوجه ی خودش می دید ناخودآگاه لبخند معنی داری به لب می آورد. در حقیقت او که از همان لحظه ی اول شیفته او شده بود مانده بود اگر مراسن عروسی نبود چه دلیل قانع کننده ای برای دوباره دیدنش داشت
احوال فروغ هم بهتر از پرویز نبود و به رغم مشغله و آمد و رفت زیادی که آن روزها به خاطر عروسی پوران داشتند از یاد پرویز با آن چشمهای سیاه نافذ غافل نشده و یکی دوبار به بهانه های مختلف ولی به نیت دیدن پرویز به پشت بام رفته بود او که عشق را تا آن روز تجربه نکرده بود چنان در تب و تاب می سوخت که حتی خودش هم می ترسید. ....................................
R A H A
05-03-2012, 12:59 AM
مانده بود چه چیز توانسته تا آن حد او را زیر و رو کند؟حالا پرویز با آن نگاه پر معنا دورتر در سکوت در برابرش ایستاده بود و با جسارت براندازش می کرد و لبخند می زد. فروغ طی آن دو سه روز با کنجکاوی فهمیده بود پرویز کارمند وزارت دارایی است با یک مجله طنز فعالیت دارد و هنوز با گذشت سی سال سن قصد ازدواج ندارد.در واقع آن لحظه احساس فروغ بقدری داغ و سوزان بود که به تنها چیزی که توجه نداشت تفاوت فاحش سنی خودش و پرویز بود و حتی وقتی سن و سال او را دانست کوچکترین تغییری در احساس خودش نسبت به او حس نکرد تنها این برایش مهم و جالب و هیجان انگیز بود که حضور پرویز تمام سردی و برودت درونش را عقب رانده و ناگهان پس از مدتها دوباره احساس سرزندگی می کرد درست بر عکس پرویز که در رابطه با احساسش نسبت به او نگران و مردد بود او که تا آنروز حضور هیچ زنی را در زندگی اش جدی نگرفته بود به ناگاه با دیدن فروغ زیر و رو شده و در خود فرو رفته بود و این سردرگمی وقتی شدت می گرفت که سن و سالشون را باهم قیاس می کرد.
عاقلانه تر این بود که فکر او را از ذهنش دور کند اما چیزی در حرکات و چشمان فروغ بود که نمی گذاشت چیزی قوی که برای به زانو درآوردن یک مرد کافی بود مطمئن نبود فروغ همان باشد که در ذهن دارد اما تردید نداشت که دوستش دارد هر بار به او نگاه می کرد دستخوش تحول دلپذیری می شد . حسی که سبب می شد مثل سالها قبل احساس شور کند حسی که تا آن روز تجربه اش نکرده بود و در عین حال از تجربه کردنش پشیمان نبود.
اوکه از سه چهار روز قبل دنبال فرصتی برای حرف زدن با فروغ بود آنشب از غفلت بزرگترها برای مشایعت عروس استفاده کرد و خودش را به نحوی به فروغ رساند. فروغ که با دیدن او در کنار خودش دستپاچه شده بود سلام داد و همین باعث خندیدن پرویز شد
- سلام خانوم خانوما چند بار در طول یک روز سلام میدی؟ چرا گریه می کردی آدم که توی عروسی خواهرش گریه نمیکنه؟
فروغ که صورتش سرخ شده بود سر به زیر انداخت و گفت: اشک شوق بود
پرویز که انتظار چنان جوابی را نداشت به حاضر جابی او خندید و در حالیکه در دل او را تحسین می کرد فکر کرد بیشتر از سن و سالش حرف م زند بار دیگر با نگاه خریدارانه ای براندازش کرد و آرام گفت:..............................
R A H A
05-03-2012, 01:00 AM
- به هر حال به هر دلیلی که هست تو نباید گریه کنی حیف این چشمهای قشنگ نیست تو باید با این چشمها فقط زیبایی ها رو ببینی و از دیدنشون لذت ببری به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری میدونستی؟
قلب فروغ به نحوی می تپید که حتی خودش هم میترسید ناگهان بی آنکه از پرویز خداحافظی کند و یا حتی جوابی به او بدهد وارد خانه شد و به اتاقش دوید اشکش همین طور می آمد و همه ی وجودش از حس غریب می لرزید. در واقع آنچه که پرویز گفته بود زیباترین کلماتی بود که فروغ از اولین مرد زندگیش می شنید حتی نمی فهمید برای چه گریه می کند همین قدر می دانست اگر آرام باشد منفجر خواهد شد حالا به این علاقه ی دو طرفه کاملا ایمان داشت و از این بابت هم احساس ترس می کرد و هم احساس گناه اگر پدرش می فهمید چه؟ اگر تصادفاً حرفهای پرویز را می شنید چه؟ اگر از رفتارش به راز درونش پی می برد چه؟اندیشه ی پدر عرق سردی پشت لبش نشاند و بدنش یخ کرد چقدر فکر کردن به پرویز و حرفهایش سبب آرامشش می شد در تاریکی اتاق دزدکی به طرف پنجره رفت صدای گفتگوی بقیه که بیرون از خانه بودند کاملاً شنیده می شد و در کوچه هنوز نیمه باز بود دوباره خودش را کنار کشید.
انگار می ترسید وقتی دوباره به بیرون نگاه کند اورا ببیند « به نظر من تو یکی از قشنگترین چشمهای دنیا را داری» فروغ با شادی جسورانه ای لب پایینش را به دندان گرفت و چند لحظه چشم بر هم گذاشت فکر کرد.جداً چه خوب است هیچ کس از افکار دیگری با خبر نمی شود و یا افکار کسی بر پیشانی اش نقش نمی بندد اگر همان لحظه پرویز متوجه ی افکار و احساسات من می شد چه اتفاقی می افتاد؟ ناخود آگاه مو بر تنش ایستاد و قلبش فرو ریخت و با صدای بلند خندید. حالا به نوعی مساله رفتن همیشگی پوران از خانه ی پدری برایش در حاشیه بود یکی از کتابهایش را در تاریکی باز کرد و گوشه ی ان نوشت: پرویز و آنگاه با دقت به آن خیره شد کتاب را به صورتش نزدیک کرد و آن را با حرارت بوسید به نظر ش این یکی از قشنگترین و ماندگارترین اسمهایی بود که تا آن روز در عمرش شنیده و نا ابد بر قلبش حک می شد.
پرویز مقابل پنجره ی رو به حیاط نشسته و متفکر در تاریکی سیگار می کشید افکارش مثل امواج متلاطم دریا بالا و پائین می رفت و او را به این سو و آن سو می کشیداز وقتی از منزل سرگرد به خانه بر گشته بوند یکراست به اتاقش رفته و بی آنکه به خودش زحمت دراوردن لباس مهمانی را بدهد گره ی کراواتش را شل کرده و خودش را روی صندلی مقابل پنجره رها کرده بود. دلش می خواست خیال کند گریبانگیر هیجانی زود گذر شده ولی حقیقت این بود که از همان نگاه اول بدون هیچ مقاومتی عاشق فروغ شده بود.....................
R A H A
05-03-2012, 01:01 AM
حالا با یاداوری برخورد آخر فروغ و سن و سال خودش کاملاً گیج شده بود. به سرخی آتش سیگارش در تاریکی چشم دوخت و دلش لرزید سیگار را نصفه در جاسیگاری لب پنجره خاموش کردو شروع به قدم زدن نمود سرش مثل کوه روی بدنش سنگینی می کرد.
عصبی میان موهای زبرش دست کشید و دوباره نشست چطور عشق دختر کم سن و سال متحولش کرده بود؟ حتی خودش هم متعجب بود خواست سیگار دیگری روشن کند که در اتاقش باز شد. هیکل مادرش را در تاریکی شناخت
- پرویز جان بیداری مادر هنوز نخوابیدی؟
- چراغ روشن کن مادر بیدارم
- هنوز لباست را عوض نکردی!؟
- حال و حوصله نداشتم مادر
- فکر کردم تا حالا خوابیدی دیدم سرو صدا یاد گفتم بیام ببینم چه خبره؟
- تقریباً چشمم داشت گرم می شد شما چرا نخوابیدی؟
- یک مادر وقتی اولادش نتونه بخوابه چطور می تونه آسوده باشه؟
- چرا همچین حرفی می زنی مادر من فقط یک کم بد خواب شدم
شمسی به تک و توک موهای سفید سرش نگاه کرد و بی مقدمه پرسید:
- کی دامادیت رو می بینم مادر؟ کی بچه ات رو بغل میگیرم؟ می ترسم عمرم کفاف نده...
- این حرفها چیه مادر؟ باز رفتین عروسی و داغ دلتون تازه شد؟
- آخه تاکی؟ تا کی میخوای منو بازی بدی داری پیر میشی؟
- شما اینو بگین دیگران چی میگن ؟
- تو هنوز مردم رو نشناختی روت عیب میذارن میگن نکنه ایرادی داری.
- ای بابا امان از حرف مردم
- نخند مادر اگه بفکر خودت نیستی لااقل به فکر من باش این آرزوی هر مادریه
- باز شروع شد مادر؟ یک مدت بود خیلی هوامو داشتین
- یعنی اگه جلوت از زن و زندگی حرف نزنم مادر خوب و مهربون و دلسوزیم؟ والا به خدا داری گناه کبیره می کنی به پای منم که جوون عذب تو خونه نگه داشتم نوشته می شه!
- چه حرفها
- دختر دائیت دختر خوبیه تو اگه لب تر کنی نه نمیگن بیا و قبولش کن مادر من زیر زبون زن دائیت هم کشیدم بد میل نیستند تحصیل کرده است خوش برو رو و خوش هیکله................................
R A H A
05-03-2012, 01:03 AM
پرویز بی اختیار گفت:
- حالا چرا اونقدر راه دور میری مادر؟
شمسی با شیطنت گفت:
- راه دور؟ نکنه خودت کسی رو زیر سر داری ؟ هان
پرویز با لبخند گفت:
- شما هم اگه دقت کنی می بینی وقتی دور و برمون آنقدر دختر هست چرا بریم راه دور؟
- پس جدی میخوای زن بگیری؟
- والا اگرم نخوام انگار باید به زور بگیرمو گرنه شما دست از سرم بر نمیدارین
- راستش را بگو مادر از همکارای اداره ات نیست؟
- نه
- پس کیه؟
- خوب فکر کنید شما که چشمهای تیزبینی داشتین قبلا تا به یک مجلس می رفتین ده تا دختر واسم نشون می کردی.
- فروغ؟ نکنه فروغ رو میگی؟
پرویز سکوت کرد شمسی که هنوز ناباور بود گفت:
- اون که هنوز بچه است توران می گفت دوسال از پوران کوچکتره. وانگهی بعیده که سرگرد دختر به خانواده ی شاپور بده
- مگه خانواده ی شاپور چه عیبی داره؟
- اون چیزی نگفته من خودم حدس می زنم
- شما از کجا همچین حرفی می زنی مادرجون؟ اول بپرس بعد...
- بپرسم چی بپرسم مگه من جرات می کنم برم تو دهن شیر؟
- این حرفها چیه مادر؟ مگه قراره خلاف شرع کینم ؟ یا جوابشون آره ست یا نهدر ضمن ما هنوز نظر فروغ رو نمیدونیم
- جواب سرگرد از حالا معلومه فروغم که بچه است
- مگه شما همیشه نمی گی 10، 12 سالگی با پدرم ازدواج کردی حالا فروغ بچه است؟
- پرویز جون عزیزم اون در قیاس با تو بچه است خدائیش هم اگه سرگرد بگه نه حق داره. ای داد بیداد من خیال می کردم اون روز به شوخی یک حرفهایی زدی نمیشه مادر اگه هر کسی دیگه بود نه نمی گفتم و با سر می رفتم جلو..................
R A H A
05-03-2012, 07:53 PM
پرویز با نرمش گفت:
- چرا میگی نه مادر به نظر من تفاوت سنی در ازدواج چندان مهم نیست مهم عشق و علاقه است.
- میدونستی سرگرد دوباره داره ازدواج می کنه؟
- چه ربطی به من داره مادر؟ اینا رو میگی منو منصرف کنی؟ نکنه فکر می کنی من بچه ام؟ مادر من از فروغ خوشم اومده اشتباه کردم؟ اگه اینطوریه بگو به دل صاب مرده ام بد و بیراه بگم
- اخه میترسم اشتباه کنی مادر . آخه فروغ ...چطور بگم ... هنوز پخته نشده
- زیر دست مشا پخته میشه
- حالا پاشو لباساتو عوض کن هنوزم باورم نمی شه اینطور یک دفعه...
- همچین یک دفعه هم نیست من مدتیه که زیر نظرش دارم.
- فکر نمی کردم پسرای من انقدر تودار باشند
- دلخور نشو مادر نمیتونستم قبل از اینکه مطمئن نشدم حرفی بزنم
- می ترسم سرگرد سنگ رو یخم کنه
- بخاطر منم حاضر نیستی امتحان کنی مادر؟
- اول باید با توران صحبت کنم ولی قولی بهت نمیدم
- شک ندارم که بهترین مادر دنیایی.
v
توران که کاملا ً گیج شده بود به قصد آوردن چای از جا بلند شد که شمسی مچش را گرفت
- کجا توران جون؟ جوابمو ندادی؟
توران دوباره نشست و مستاصل گفت:
- میرم چای بیارم خاله از کی تا حالا با دهن خشک نشستین
ای ناقلا تو هم خوب بلدی از زیر جواب در بری.
توران دستش را به دست گرفت و با صدایی بغض الود به صورتش چشم دوخت
- کی بهتر از شما خاله ؟ ولی آخه.. آخه من تازه پوران رو فرستادم خونه ی شوهر
- لابد میخواستی نگهش اری ترشی بندازیآره؟
- آخه فروغ بچه است شما می دونین که!
- چه حرفها جلوش این حرفو نزنی ها
- والا به خدا می ترسم شرمنده ام کنه فروغ واسه پرویز خان بچه است. اینجوری که شما میگین باید پونزده شونزده سالی فرقشون باشه.............................
R A H A
05-03-2012, 07:54 PM
- خب باشه مگه ن و شاپور هفده هجده سال فرقمون نیست با هم زندگی نمکنیم اصل اینه که دو تا جوون همدیگه رو بخوان
- آخه من نمیدونم چی بگم ... باباش چی؟
- من نمیدونم امروز باید یک جوابی بدی من ببرم واسه پرویز بچه ام دل تو دلش نیست
- دست رو دلم نذار خاله قصه منو که میدونی با امروز 10 روزه که نیومده خونه وقتی هم میاد مثل یه غریبه نه حالی نه احوالی
- غصه نخور خدای تو هم بزرگه مادرم خدا بیامرز همیشه می گفت اگه زن و زندگی خوب باشه مرد مثل کفتر جلد میمونه هرجا بره باز میاد سر جای خودش تو هم که از هیچی کم نذاشتی
- تنها دلخوشیم بچه هام بودن که اونام دارند پرت و پلا می شن.
- اگه اینا رو داری میگی که سر نو بکوبی به طاق سخت در اشتباهی زن حسابی تا کی میخواهی نگهشون داری؟
- این ده روز واسم مثل 10 سال گذشته خاله سرگرد که از شب عروسی پوران تا حالا نیومده
- میخوای من خودم با سرگرد حرف بزنم؟
- حرفی نیست خاله ولی می ترسم خدا نکرده دلگیرتون کنه منم که کسی رو ندارم غیر از شما.
- این حرفها کدومه مگه فامیل از فامیل می رنجه نیت منم که خیره بهترین راهش اینه که وقتی سرگرد اومد یکجوری بهم خبر بدی تا خودمو برسونم پرویز هم میارم شاید سرگرد اگر به چشم خریدار بهش نگاه کنه دلش نرم بشه.
- پناه برخدا روم سیاه میرم چای بیارم
v
فروغ داشت بی خیال در پیاده روی پوشیده از برف قدم میزد که صدای پرویز از عقب برجا میخکوبش کرد. در تشخیص صدای او چندان مطمئن نبود ولی وقتی مظطرب به عقب برگشت او را زیر چتر مشکی چند قدمی خودش دید. سر و ظاهری آراسته داشت و پوست سفید صورتش از سرما گل انداخته بود فروغ به محض دیدن اوبقدری هیجانزده شد که قلبش دوباره سر به شورش برداشت و گوشش سوت کشید پرویز که او را به آن حال دید در کم کردن فاصله پیشقدم شد و به نرمی سلام داد . حالا هر دو رو به روی هم ایستاده بودند و هریک صورت دیگری را زا نزدیک می دید فروغ به زحمت سلامش را چواب داد و چشم از او برگرفت پرویز به آرامی پرسید:...............................
R A H A
05-03-2012, 07:54 PM
- چرا چتر نیاوردی سرتا پات خیس از برف شده
- راه رفتن زیر برف و بارون رو دوست دارم
- چه شاعرانه ! مدرسه میری؟
فروغ تائید کرد
- میذاری برسونمت؟
- مگه شما وسیله دارین؟
- نه چتر دارم
هر دو خندیدند و کمی بعد در کنار هم زیر چتر حرکت می کردند پرویز پرسید:
- مادرم می گفت هنرستان میرین چی می خونین؟
فروغ مختصر گفت: خیاطی و نقاشی زیر نظر استاد علی اضغر پتگر و خانوم بهجت صدر.
- برای یک دختر کاملاً مناسبه
- شما چی میرین اداره؟
- انگار شما هم چندان از من بی خبر نیستین پس همچین فامیل بدی هم نیستیم ها
فروغ به لحنش خندید و کوشیدبه صورتش نگاه نکند حال غریبی داشت به خصوص که به سبب فاصله ی کم شانه هایشان زیر چتر بهم میخورد و از این تماس قلب فروغ شدیدتر از قبل می تپید پرویز بعد از مکثی نسبتاً طولانی بی مقدمه پرسی:
- اون شب... شب عروسی خواهرت من حرف بدی زدم؟
- چطور ؟ راستش من به خاطر خواهرم ناراحت بودم آخه ما خیلی به هم نزیدک بودیم
- تو دروغگوی خوبی نیستی!
فروغ خواست انکار کند ولی وقتی به صورتش نگاه کرد زبانش بند آمد پرویز گفت:
- سعی کن همیشه با خودت صادق باشی هم با خودت هم با احساست یادم نیست اولین بار کی اینو به من گفت میدونی من همیشه حرفهای قشنگ رو یک گوشه یادداشت می کنم بالاخره نمیخوای به سئوالم جواب بدی؟
فروغ دستپاچه سر به زیر انداخت پرویز با صراحت دلچسبی گفت:
- چرا اون شب مثل بچه آهو فرار کردی؟ ببخشید اگه کلمات قشنگتری بلد نبودم شاید دلیلش اینه که هیچ وقت دختری به اندازه ی تو نظرم رو جلب نکرده فکر می کنی اشتباه کردم؟
فروغ ناخودآگاه خندید پرویز با لحن جدی گفت:.......................
R A H A
05-03-2012, 07:55 PM
- من کاملاً جدیم جور دیگه ای نشون میدم بعضی ها حتی توی جدی ترین حالاتم همفکر می کنند دارم شوخی میکنم شاید به خاطر این باشه که طنز کار میکنم
فروغ با هیجان گفت:
- جدی چیزی هم چاپ کردین؟
پرویز شانه الا انداخت و با خونسردی گفت:
- خب من در حقیقت کالیکلماتورم
فروغ سردر گم نگاهش کرد و پرویز به عنوان توضیح بیشتر گفت:
- بازی با کلمات برای ایجاد طنز البته این کار اصلی من نیست
- میدونم
- لابد اینم می دونین که امروز عصر قراره با مادرم بیام خواستگاریت؟.
فروغ چنان جا خورد که ناغافل لیز خورد و اگر پرویز دستش را نگرفته بود نقش زمین می شد پرویز به حالت بهت زده ی صورت او خندید و گفت:
- یعنی جداً خبر نداشتی؟ من واقعاً معذرت میخوام اینم نمی دونی که مادرم چند روز قبل با مادرت صحبت کرد؟
- راجه به چی؟
- راجع به ما من و تو انگار شوکه ات کردم می بخشی
فروغ با دهان باز زیر چتر وسط برف به صورت خونسرد او زل زده و قدرت حرکت نداشت پرویز آهسته گفت:
- نکنه میخوای هر دو از سرما خشک بشیم/ یک چیزی بگو!
- من ..من چی باید بگم
- همون چیزی که من به خاطر شنیدنش از صبح زود توی سرما واستادم واسه من مهمه!
فروغ که انگار همه چیز را در خواب می دید پرسید:
- چی واسه شما مهمه؟
- نظر تو! با من ازدواج می کنی فروغ؟
ناگهان فروغ دستخوش اضطراب شد و با وحشت به اطراف نگاه کرد اگر پدرش آنها را می دید چه اتفاقی می افتاد
- تو از چی می ترسی فروغ؟ ما که با هم غریبه نیستیم
به خیابان اصلی رسیده بودند فروغ برای فرار از آن شرایط گفت:
- ببخشید من باید برم دیرم شده.
- من تا نزدیک مدرسه باهات میام
- ولی اگه بچه ها ما رو با هم ببینند صورت خوشی نداره
پرویز دستش را محکم نگه داشت
- پس جواب من چی؟
- - من نمیدونم واقعاً نمیدونم باید چی بگم
- یعنی تو حرف خاصی نداری؟
- من هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم
- خب حالا اینکارو بکن فروغ با من ازدواج میکنی؟
- پدرم؟
- اگه از تو مطمئن باشم به هر ترتیبی شده نظر پدرت رو جلب می کنم خب... با اینکه مایل نیستم بری، ولی نمیخوام باعث بشم دیر به کلاست برسی عصر می بینمت
حالا نگاههر یک متوجه ی دیگری بودو نگاه پرویز تا عمق وجود فروغ را لرزاند زمانی به خودش آمد که به مدرسه رسیده و لباسی از رطوبت برف خیس خیس بود.......
R A H A
05-03-2012, 07:55 PM
زنگ در که بصدا در آمد قلب فروغ فرو ریخت پوران که آنروز از صبح به دیدنشان آمده بود همانطور که از پشت پنجره به حیاط نگاه می کردگفت:
- خاله شمسی و آقا پرویز چکار دارند؟
فروغ حرفی نزد و به ظاهر مشغول مطالعه شد پوران گفت:
- تو نمیایی؟
- نه فردا امتحان دارم
وقتی پوران از اتاق خارج شد فروغ با حرکتی عجولانه خودش را به در رساند و گوش تیز کرد. مادرش داشت با خاله شمسی و پرویز احوالپرسی می کرد
- چه عجب آقا پرویز که ما بالاخره شما رو دیدیم
- هرجا باشم زیر سایتونم خاله
حالا نوبت پوران بود خاله شمسی به گرمی احوال شوهرش سیروس را می پرسید و پوران تشکر می کرد فروغ حس کرد توان ایستادن ندارد پس همانجا کنار دیوار روی زمین نشست و کوشید بر خودش مسلط باشد توران سراغ دخی را از شمسی گرفت
- پس چرا دخی جون رو نیاوردین؟
- میگفت امتحان داره جناب سرگرد نیستند؟
- امروز قراره یکسر بیاد اینجا
قلب فروغ با بیقراری شروع به تپیدن کرد از عکس العمل پدرش هیچ تصوری نداشت و شاید هم برای همین می ترسید.متحیر بود مادرش چقدر خونسرد است حالا شمسی سراغ او را میگرفت
- فروغ جون کجاست؟
- درس می خونه الان میاد خدمتتون
همان لحظه در باز شد و گلوریا وارد اتاق شد فروغ پرسید:
- کجا بودی؟
- مامان گفت بیام دنبالت
همان لحظه فریدون هم وارد اتاق شد فروغ گفت:
- برین بیرون منم میامتو چی میگی فری؟
- دستکشت را بهم قرض میدی مال خودم سوراخ شده
باز داری میری کوچه؟..................................
R A H A
05-03-2012, 07:56 PM
- میدی یا نمیدی؟
- وای به حالت اگه سوراخش کنی وقتبی هم برگشتی تمیز می شوریش فهمیدی یا نه؟
آنها با هم کلنجار می رفتند که پوران وارد اتاق شد
- فروغ بیا بیرون دوباره چه خبرتونه؟صداتون داره میاد بیرون زشته!
فروغ بعد از رفتن فریدون بی مقدمه از پوران پرسید :
- پوران یک چیزی ازت بپرسم راستش رو میگی؟
- درباره چی؟
- وقتی قرار بود با سیروس ازدواج کنی چه احساسی داشتی؟
- چرا اینو می پرسی؟
- همینطوری بهتره بریم بیرون
پوران دستش را محکم گرفت و در صورتش خیره شد
- فروغ تو داری یک چیزی را از من قایم می کنی؟
- چه حرفها مثلاً چی؟
- مطمئنی؟ اگر چیزی هست بگو مثلاً ما خواهریمبه نظر من تو خیلی عوض شدی!
فروغ به چشمان گرد و کنجکاو گلور خیره شد و گفت:
- بعداً پوران بعداً باهم حرف می زنیم
پوران هم به دقت به گلور خیره شد و گفت:
- باشه ولی یادت باشه که منو همیشه از خودت بدونی
وقتی هر سه خواهر به اتفاق هم نزد مهمانها رفتند پرویز بخاطر فروغ کاملاً از جا بلند شد و شمسی ضمن روبوسی با او به گرمی احوالپرسی کرد
- چطوری فروغ جون ؟ درس میخوندی مادر؟
- بله با اجازتون
توران که پرویز را همانوطر ایستاده دید گفت:
- بفرمائید پرویز خان بفرمائید
فروغ زیر چشمی به پرویز نگاه کرد کت و شلوار سرمه ای رنگ خوش دوختی به تن داشت و آرام به نظر می رسیدچقدر آن لحظه به خاطر مرتب بودن سر و وضعش ممنون شد. در واقع وقتی از مدرسه به خانه بر می گشت بقدری خسته بود که حال و حوصله ی رسیدگی به سرو وضعش را نداشت ولی آنروز با هر روز فرق داشت دلش می خواست حرفهای صبح پرویز را زیاد جدی نگیرد ولی حالا.........................................
R A H A
05-03-2012, 07:56 PM
احساس دیگری داشت و به شدت زیر نگاه دقیق شمسی معذب بود آنقدر که دلش می خواست به بهانه ای جمع را ترک کند و توران این بهانه را دستش داد.
- فروغ جون پاشو چندتا پایی بیار مادر
- اذیتش نکن توران بچه ام خسته است
دوباره نگاه فروغ و پرویز درهم گره خورد و این بار پرویز سر به زیر انداختوقت یفروغ جمع را ترک کرد شمسی آرام از توران پرسید:
- سرگرد امروز قطعاً میاد؟
- کارهای اون زیاد رو حساب نیست ولی فکر کنم امروز باید بیاد
شمسی به مهران و مهرداد که کنار هم دست به سینه نشسته بودند نگاه کرد و آرام پرسید:
- با فروغ حرف زدی؟
توران به چشمان متعجب پوران نگاه کرد و گفتک
- هنوز وقت نشده خاله جون
- باید باهاش حرف میزدی
- در وهله اول نظر پدرش شرطه
پوران که تازه فهمیده بود اوضاع از چه قرارست زیر لب ببخشیدی گفت و با عجله از ساختمان خارج شد به طرف آشپزخانه رفت فروغ با دیدنش گفت:
- خوب شد اومدی پوران میشه تو سینی چایی رو بیاری؟
پوران کاملاً جدی گفت:
- میکشمت فروغ تو آنقدر آب زیرکاه بودی و من نمیدونستم؟چرا به من نگفتی خاله شمسی اومده خواستگاریت واسه پرویز؟
- من چه می دونستم
- تو چه میدونستی؟ پس اون همه سئوال جواب بیخودی نبودباید می فهمیدم
فروغ اعتراف کرد:
- من خودم هنوز شوکه ام امروز صبح پرویز بهم گفت
پوران ناباورانه گفت:
- حرفهاتونم بهم زدین؟ مامان خبر داره؟
- چه حرفی ؟ منم تا امروز صبح نمیدونستم قراره بیان خواستگاری
- خب تو چی گفتی؟
- قرار بود چی بگم؟
- نکنه راضی هستی؟ آخه دیوونه هیچ میدونی پرویز چند سالشه؟..............
R A H A
05-03-2012, 07:56 PM
فروغ با خونسردی لکه های چای داخل سینی را پاک کرد و گفت:
- مهم نیست به نظر منکه خیلی هم جوون به نظر میاد
پوران با رنجیدگی گفت:
- از مامان تعجب می کنم که چرا چیزی به من نگفت
- حالا دیر نشده هنوز که طوری نشده
پوران سینی چای را به دست گرفت و گفت:
- حتم دارم بابا قبول نمیکنه اون دوس نداره با فامیل وصلت کنه وقتب قرار بود منو شوهر بده گفت
- خدا رو چه دیدی؟ به قول مامان کار نشد نداره
v
وقتی مهرداد خبر آمدن سرگرد را به بقیه داد خودش هم مثل سایر بچه ها برای رفتن به اتاق عجله داشت و پرویز که پس از سالها برای اولین بار بیننده ی این منظره بود تعجب رفتن آنها را از نظر گذراند و شمسی که دورادور از طریق توران در جریان آنچه که در خانه ی سرگرد می گذشت بود با دیدن حیرتش از شلوغی استفاده کرد و آهسته گفت:
- بچه ها خیلی از سرگرد حساب می برند.
- منو نترسون مادر من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم
- به هر حال هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد
چند لحظه بعد توران که بای استقبال از سرگرد ترکشان کرده بودپشت سر او وارد پذیرایی شد و پرویز و شمسی هر دو به احترامش از جا بلند شدند شرگرد ضمن فشردن دست پرویز از شمسی پرسید:
- جناب شاپور چطورند رفع کسالت شده
- خدا رو شکر به این درد دیگه عادت کرده تا هوا سرد میشه پاک گرفتارش می کنه
- به هر حال ما ارادتمندشون هستیم باید بیشتر مراقب باشند رماتیسم چیزی نیست که بشه سرسریش گرفت
شمسی تشکر بلند بالایی کرد و بعد از آن ساکت ماند و این سکوت به قدری سنگین بود که فروغ و پوران را در اتاق که فال گوش ایستاده بودند عصبی کرده بود پوران کلافه گفت:
- موندم بابا چی میگه فروغ خودتو آماده کن
فروغ گفت:
- دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیست
بعد خطاب به گلور که حسابی سرما خورده بود گفت:......................
R A H A
05-03-2012, 07:56 PM
- انقدر فین فین نکن گلور اعصابم به هم ریخت
گلور با اخم و تخم گفت:
- ا مگه دست خودمه؟
- ساکت باشین ببینم چی میگن
فروغ گفت دلم واسه بابا تنگ شده بود
- من میرم به بهانه احوالپرسی سرو گوشی آب بدم اگه خبری بود برات میارم ولی بخدا تو دیوونه ای دختر
بعد از رفتن پوران فروغ برای چند لحظهچشمانش را بست و خودش را به دریای افکارش سپرد اگر سرگرد قبول نمی کرد چه؟ فروغ حتی مایل نبود به موضوع از این بعد فکر کند ناخودآگاه به یاد پرویز و حرفهای صبحش افتاد:« من اگه بدونم تو مخالفتی نداری رضایت پدرت رو جلب می کنم» فروغ نفهمید چه مدت به حال خود بود زمانی چشم باز کرد که گلور روی کتابش خوابش برده بود و پدرش داشت حرف می زد کوشید از لحنش ظاهرش را تجسم کند ولی اضطراب و هیجان نمیگذاشت قدر مسلم از حرفهای پدرش اینطور بر می آمد که شمسی به موضوع اشاره کرده است
- ببینید خانوم دختر من هنوز وقت شوهر کردنش نیست اگرم باشه با وصلت فامیلی موافق نیستم البته نه اینکه آقا پرویز ایرادی داشته باشند بر عکس ایشون جوانی از هر نظر شایسته و بایسته است
شمسی کوتاه نیامد و گفت:
- نظر لطف شماست جناب سرگرد ولی شما هم نباید انقدر سخت بگیرین حسن وصلت های فامیلی در اینه که همه همدیگه رو می شناسند شما یک دختر به غریبه دادی یکی هم بده به فامیل بهت قول میدم پرویز آنقدر خوب باشه که یک روز حرفت رو پس بگیری
- ظاهراً متوجه ی عرایض بنده نشدین خانوم
- من در واقع به امیدی امروز اومدم خدمت شما...
سرگرد سرد و مختصر گفت:
- امیدتون بخدا باشه واسه پرویز خان هم که دختر کم نیست اصلا میخواین من خودم براش آستین بالا بزنم و ده تا دختر خوب نشون کنم والا بخدا جدی میگم
همین هنگام پوران سرزده وارد اتاق شد و کنار فروغ نشست بغض گلوی فروغ را فشرد و چشمانش از برق اشک درخشید پوران میان خنده گفت:
ای دیونه داری گریه می کنی؟ مگه بچه شدی؟...................................
R A H A
05-03-2012, 07:57 PM
فروغ مثل دختر بچه ای لجباز دستش رو پس زد و صورت خودش را با دست پوشاند باز هم صدای پدرش می آمد:
- اصلاً بحث این چیزا نیست خانوم فروغ آمادگی ازدواج نداره
- شمسی با صراحت گفت: ماشالا شما یه یک کلامی جناب سرگرد لااقل نظر دختر رو بپرسید
- سرگرد با قاطعیت گفت: توی خونواده ی من دختر نیست که اظهار نظر میکنه اینا جوونند چه می دونند صلاح و مصلحتشون چیه خانوم؟
شمسی با آزردگی گفت:
- ایشالا که هر چی هست خیره خب .. توران جون اجازه بدی رفع زحمت می کنیم
توران که تا آن لحظه ساکت بود با لحنی که شرمندگی از آن می بارید گفت:
- اختیار دارین شام تشریف داشته باشین
- نه دیگه به حد کافی زحمت دادیم
اشک از چشمان فروغ سرازیر شد و پوران همچنان ساکت بود صدای پدرشان هم نمی آمداوحتی تعارفات معمول را هم رد و بدل نمی کرد انگار از رفتن آنها ناخشنود نبود . بچاره توران روی ایوان همانطور که شمسی و پرویز کفش می پوشیدند با شرمندگی عذرخواهی میکرد.
شمسی که به شدت ناراحت بود با لحنی کنایه آمیز گفت:
- به سرگرد بگو یک موی خودی شرف داره به صدتا بیگانه بهش بگو اینا همش بهانه است ما اگر نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم
- گریه ی فروغ شدت گرفت پرویز با لحنی مودبانه به توران گفت:
- شما که تقصیری نداری خاله خودتون رو ناراحت نکنید
- حلال کن خاله جون
- این حرفها چیه؟ بقول شوهرت واسه پرویز دختر کم نیست واسه دختر تو هم همینطور ایشالا همه ی جوونها خوشبخت بشن
بعد از رفتن آنها فروغ مثل بچه ای لجباز کتابش را به طرف دیوار پرت کرد و از صدای آن گلور از خواب پرید پوران اعتراض کرد:
- چته فروغ؟ حالا مگه چی شده به اسب شاه گفتن یابو؟
- برین بیرون میخوام تنها باشم
پوران که تازه اورا جدی گرفته بود گفت:
توچت شده ؟................................................ .......
R A H A
05-03-2012, 07:59 PM
چون جوابی نشنید با گلور از اتاق خارج شد خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود و فقط صدای غرولند گاه و بیگاه سرگرد بگوش می رسید خطاب به توران
- حالا دیگه هر کی از راه میرسه در خونه ی منو میزنه میاد تو خیال کردند مال بی صاحبه؟ خانوم تازه بهشون برم میخوره
- نباید باهاشون اونطوری برخورد می کردی بالاخره قوم و خویشند
- مگه فامیل حرف بی ربط نمیتونه بزنه؟ بی ربط گفت بی ربط هم باید جواب می شنید که تازه من خیلی ملاحظه کردم یعنی خودش متوجه نیست که چی از من میخواد پسره چهارده پونزده سال بلکه بیشتر از دختره بزرگتره ملک و املاک درس و حسابی نداره به چی چی دلم خوش باشه؟ به یک حقوق بخور و نمیر کارمندیش یا سواد دست و پا شکسته اش؟
- توران در دفاع از پرویز گفت:
- دانشگاه رفته است سوادش بد نیست
- خب رفته باشه با درس و دانشگاه خشک و خالی که نمیشه زندگی کرد یک مرد باید اصیل و استخوان دار باشه تا از پس اداره ی زندگیش بر بیاد حالا من ذودرباسی کردم چون پای فامیل تو وسطه؟ بار آخری باشه که همچین مجالسی به پا میکنی. داره پاکدختره رو هوایی می کنه..
توران با رنجشی آشکار گفت:
- من اگه دست تو بود که تا حالا شوهرش داده بودی انگار همه چی رو فراموش کردی واسه خودت هفته به هفته بی خبر میری و بی خبر میای
صدای توران با بغضی سنگین لرزید و خیلی زود خاموش شد سرگرد با تحکم مثل اکثر اوقاتی که عصبانی می شد داد زد:
- میرم که میرم مگه گشنه موندین؟ زن که آنقدر به کارهیا مردش سرک نمیکشه نکنه توقع داری بیام ور دلت بچه داری کنم؟
- کی همچین انتظاری داره بالاخره بچه ها پدر میخوان
در اتاق باز شد و پوران و گلوریا دوباره به اتاق بر گشتند سرگرد باز هم داشت داد می کشید:
- کم در حقشون پدری کردم؟ کسرشون گذاشتم؟ چشم که دارین مردهای مردم رو ببینید؟ یک سوم من پدرند؟ اینا همش قصه است...
پوران و گلوریا هم پا به پای فروغ گریه می کردند فروغ به سختی میان گریه گفت:
رفتی راحت شدی پوران........................................ .....
R A H A
05-03-2012, 07:59 PM
پوران از پشت موج اشک به صورت هر دو خواهرش خیره شد و حرف ینزد فروغ گفت:
- اینجا مثل زندانیه که دارم توش خفه می شم
پوران با صدایی بغض آلود گفت:
- فقط مواظب باش توی این شرایط تصمیم نادرستی نگیری به خودت رحم کن فروغ
فروغ زانوانش را در آغوش کشید و سرش را به آن تکیه داد . انگار دنیا با همه ی بزرگی اش برای او به آخر رسیده بود هیچ فکرش را نمی کرد رمانی تا آن درجه به پرویز وابسته شود این عشق نبود خون دل بود.
v
پرویز چهره ی درهم پدرش را را دقت از نظر گذراند و لب به هم فشرد اوضاع وخیم تر از آن بود که فکر می کرد. پدرش به ظاهر با غبغبی آویزان و ابروانی درهم از بالای عینکش روزنامه می خواند و مادرش شمسی از وقتی به خانه بر گشته بود همانطور که با سبزیها مشغول بود غر میزد و گه گاهی به خودش بد و بیراه می گفت:
- آخه یکی نیست به من بگه زن تو چرا عقلت را دادی دست بچه؟ تو که می دونستی این بابا با خودش هم قهره حیوونی بچه ها تا بوش رو بفهمند سوراخ موش می خرند صد تومن انگار نوبرش رو آورده- همچین حرف میزنه انگار هر کی ندونه فکر میکنه سپهبدی ارتشبدی کاریه که خدا رو بنده نیست.
پرویز از همانجا به دخی چشم دوخت و ناخوداگاه لبخند زد کتاب در برابرش باز بود و به ظاهر درس می خوند اما گوشش متوجه ی جمع بود همین موقع همایون وارد خانه شد و همانطور که صورتش را با حوله خشک می کرد خطاب به مادرش گفت:
- خب بسه بابا تقصیر خودتونه که همینطور سر خود را می افتین میرین خونه مردم شما که شجره نومچه این بابا رو می دونستین نباید بی گدار به آب می زدید مگه قحطی دختر اومده؟
- بلند شو یه چایی بده برادرت دختر
همایون دستانش رو روی بخاری گرفت و به پرویز گفت:
- تو هم بیکاریها داری زندگیت رو می کنی زن میخوای چکار؟ والا!
پرویز لبخندی کمرنگ زد و به پدرش نگریست. پدرش که نگاه او را متوجه ی خودش دید با استیصال سر تکان داد و عینک از چشم برداشت و گفت:
- آقاجان همه اینا به کنار آسمون که به زمین نیومده نخواسته دخترشو بده بما زور که نیست................................
R A H A
05-03-2012, 07:59 PM
- زحمت کشیدی همینطور به خیالی که پسرات دارند با سی سال سن عذب عذب توی خونه ات راه میرن مرد ،عرش میلرزه از خدا بترس
شاپور به تندی روزنامه را کنار گذاشت و گفت:
- چیکار کنم برم دوره بیفتم بگم ایهاالناس زن بدین به پسرام؟ مگه خودشون بچه ان از اون گذشته با اخلاقی که تو داری همون بهتر که موهاشون هم مثل دندوناشون سفید بشه اینم از بی عرضگی شونه
- آره دیگه مزد دستمه بعد از عمری جون کندن نیست که توی خونت کم خون دل خوردم و با بدبختی هات نساختم بایدم طلبکار باشی بفرمائید این دفعه که گذاشتم به انتخاب خودشون اینجوری سنگ رو یخم کردند.
- آخه زن تو چرا با خودت و ما اینطوری می کنی؟ مگه چی شده؟ حالا خوبه قوم و خویش خودتند...
- از فرصت استفاده کن سرکوفت بزن
- چه سرکوفتی؟ این نشه یک یدیگه از اون گذشته مگه خودت نگفتی توران خانوم گفته می ترسه سرگرد سنگ رو یخت کنه؟ مگه تو با زبون نگفتی باهاش حرف می زنم
همایون عصبی داد زد :
- اه باز اومدیم تو این خراب شده اعصابمون راحت باشه ها بابا بس کنید نشد که نشد به فی النار والا اگه زن گرفتن اینقدر مصبیت داره من یکی غلط میکنم زن بگیرم بیارین امضا می کنم
شاپور چشم غره ای نثار جمع کرد و به اتاقش رفت و در آن را به هم کوبید و شمسی سبزی های نیمه کاره رها کرده و صورت خیس از اشکش را پاک کرد همین موقع دخی با چند چای نزد آنها آمد. همایون که عصبانی بود داد زد:
- وردار برو بابا کوفت بخوریم بعد هم کتش را ورداشت و به طرف در رفت شمسی پرسید:
- کجا میری؟
- میرم قبرستون
- واسه شام برگرد مادر
- برم که برنگردم
دخی به طرف پرویز رفت و سینی چای را مقابل او گرفت پرویز با محبت به صورتش لبخند زد و ابراز بی میلی کرد ..................................
R A H A
05-03-2012, 08:13 PM
- بذارش زمین و برو به درست برس برو جونم
پس از رفتن دخی پرویز به صرف مادرش رفت و صورتش را بوسید ولی شمسی خیلی عصبانی بود به بهانه ی بردن سبزی از جا بلند شد و به حایط رفت پرویز هم دنبالش کرد و در آشپزخانه گیرش انداخت
- مادر جون تو رو به خدا اینقدر حرص نخورین آخه تقصیر من چیه؟ مگه من کف دستمو بو کرده بودم؟ بخدا قسم اگر راضی باشم خار بره تو دستتون
- کی میدونه من چی میکشم؟
- مادرجون تو رو بخدا از پدرم ناراحت نشو اخلاقش رو که میدونی یک چیزی میگه ولی تو قلبش هیچی نیست دو ساعته دیگه به کلی یادش میره چی گفته.
- آه اون خوبه عیب از منه آدم مار بشه مادر نشه
- این حرفها چیه مادر جون؟ آخه چرا اونقدر خودت رو آزار میدی مگه اون چی گفت؟ تازه ما که هنوز با فروغ هم حرف نزدیم.
- شست و گذاشتمون کنار، هنوز میگی چی گفت؟ مگه تو شخصیت نداری بابا که اینه از بچه چه انتظاری داری؟
- مادر جون اونقدر پیشداوری نکنید مگه شما این همه خواستگاری نرفتید و جواب رد شنیدین اینم روش
- آخه آدم هر چی می کشه از خودی می کشه نکرد لااقل تا دم در بیاد بدرقه مون حتی یک نوک پا بلند نشد به خودش تکون بده انگار یک چیزی دستی داده بود و نمی تونست پس بگیره.
- کی میدونه قسمتش کی و کجاست مگه شما واسم تعریف نکردین شما رو به پدرم نمی دادن؟
- آره نمی بینی آنقدر با بدبختی بدستم آورد چقدر قدرم رو میدونه؟
- من خودم با پدر حرف می زنم اما میخوام بدونم شما هنوز سر حرفتون هستین یا نه؟
شمسی به طرفش برگشت فقط خدا می دونست او را بیش از فرزندان دیگرش دوست می دارد از برق چشمانش در فضای نیمه روشن آشپزخانه یکه خورد و پرسید:
- چه حرفی؟
- مادر جون من هیچ وقت آنقدر جدی نبودم بودم؟
- خجالت بکش پسر جون انگار از بعد از ظهر تا حالا خواب بودی شایدم فکر کردی دارم خودمو خالی میکنم؟ به ریشم می خندی؟.................................
R A H A
05-03-2012, 08:13 PM
- این چه حرفیه مادر؟ من غلط میکنم فقط میخوام شما اینکار رو تموم کنید چون مطمئنم تنها از دست شما ساخته است
- من به گور بابای خودم می خندم پسره پاک عقلش رو از دست داده
- باشه پس دیگه واسه زن گرفتن پا پیچ من نشین
شمسی با دهان باز بیرون رفتن او را از نظر گذراند و بر جا خشکش زد در واقع هیچوقت او را آنقدر جدی ندیده بود. کوشید با دقت بیشتری فروغ را در ذهن مجسم کند یعنی چه چیز این دختر چشم سیاه بازیگوش اونقدر او را جذب کرده بود؟ نمی فهمید
پرویز پشت در اتاق پدرش منتظر ماند تا اجازه ی ورود بگیرد . پدرش انسانی وارسته و اصیل و با سواد بود که اساس زندگی اش بر ستونهای محکمی بنام منطق بنا بود با پسرها به خصوص پرویز رابطه ی صمیمی و نزدیکی داست او که کارمند بازنشسته ی دولت لود از مال دنیا خانه ای قدیمی و نقلی داشت که درست پشت خانه ی سرگرد قرار داشت و در برابر ابهت خانه ی سرگرد خیلی ناچیز بود . وقتی وارد اتاق شد با قیافه ی گرفته ی شاپور خیره ماند
- چرا نمی شینی پسر؟
- خسته نشدین اقاجون؟
- آدم از دست زنها فقط باید بخدا پناه ببره
- دارین منو میترسونین آقا جون؟
- شما ها که حروم شدین الان خوب بود صدای بچه هاتون توی سکوت این خونه بپیچه؟
- هنوزم دیر نشده اقاجون
- پس قلبتو شکست اون ملاک بی رحم
- ملاک بیرحم؟
- یک مدت رئیس املاک نوشهر بود نمی بینی از نوک دماغش اون طرفتر رو نمی بینه. مادرت داره بالا و پائین می پره چون طاقت نه شنیدن رو ندارهفکر کرده همه مثل من هستند یک بنده ی بی چون و چرا !
- سر به سرش نذارید بابا در واقع سرگرد حرف بدی به ما نزد
- بابا دخترشه اصلا دوست داره بده به غریبه زور که نیست ببینم وروجک حالا واقعاً حرف خاصی نزد یا تو از بس گیر کردی به نظرت نمی یاد؟
پرویز سر به زیر انداخت؟
- خودت فروغ رو دیدی؟.............................
R A H A
05-03-2012, 08:13 PM
- پرویز تائید کرد شاپور با لحنی سرزنش بار گفت:
- خودتون مادرتون رو بد عادت کردین الان خوب بود هر کدومتون لااقل دو سه تا بچه داشته باشین
- پرویز با آرامش گفت: من میخوام با رضایت شما و مادر ازدواج کنم آقاجون
- رضایت هر پدر و مادری در خوشبختی بچه اشه. میدونم که شمسی هم همین نیت رو داره
- عقیده ی شما چیه؟
شاپور سکوت اختیار کرد پرویز گفت:
- به دور از تمام اونچه که گفتین و می دونین بگین آقا جون
- خانواده ی عجیبی اند خود سرگرد بیشتر نه اینکه من ازش چیزی دیده باشم اون کلا با همه اینطوریه ولی در رابطه با بچه هاش ....نمیدونم
- فروغ دختر خوبیه
- ولی انگار فاصله سنیتون زیاده خودت اینطور فکر نمی کنی؟
- اما حس می کنم اونم حرفی نداره از این گذشته شما که همچین طرز فکری دارین چطور تونستین با وجود سیزده سال تفاوت سنی با مادرم ازدواج کنید؟
- نه دیگه انگار تصمیمیت را گرفتی فقط از من نخواه با مادرت حرف بزنم تا یکبار دیگه سرشو بکنه تو دهن شیر به نظر من یه مدت تا آروم شدن اوضاع دست نگهدار میدونی پسر حکایت تو هم شده حکایت اون دختره که توی قلع ی دیو زندونی شده بود و پسره می خواست درش بیاره خدا به فریادمون برسی
پرویز همانطور که از اتاق بیرون می رفت به تعبیر پدرش خندید.
v
خیابانها خلوت بود بخصوص مقاطع پائین تر را به خاطر بارش برف سنگین شب گذشته تعطیل کرده بودند پیرزن خموده ای با احتیاط در حالیکه زنبیل قرمز دسته دارش را به دست داشت در امتداد پیاده رو حرکت می کرد مردی میانسال با شتاب به طرف خیابان اصلی می رفت و فروغ بی حوصله تر از همیشه حرکت می کرد و به زیبائیهای اطرافش در آن صبح دل انگیز بی اعتنا بود شب گذشته پس از اینکه سرگرد ترکشان کرده بود آنقدر اشک ریخته بود که حالا چشمانش از شدت تورم به زور باز بود اینکه حق حرف زدن و اظهارنظر را نداشت سختتر بود آیا پرویز رنجیده بود؟ اگر فقط یکبار دیگر او را می دید
- فروغ فروغ
صدا از پشت سر بود بی آنکه تلاش کند هیجانش را پنهان کند با خوشحالی به عقب برگشت و با دیدن دوباره ی پرویز بی اختیار اشک شوق در چشمانش حلقه زد کاش تمام آرزوها به همین آسانی عملی بود ..........................................
R A H A
05-03-2012, 08:14 PM
پرویز خودش را از میان برفها با عجله به او رساند و مثل دفعه ی قبل در دادن سلام پیشقدم شد و چون فروغ را مستاصل دید پرسید:
- انگار انتظار دیدنم رو نداشتی؟
- همین الان داشتم بهتون فکر می کردم خیلی حلال زاده این!
- لابد به اینکه چقدر سمجم فکر می کردی نه؟
- فکر نمیکردم با برخورد دیروز پدرم دوباره ببینمتون
پرویز با طنز مخصوص به خودش گفت:
- من عادت ندارم کاری رو نیمه کاره رها کنم
- بخاطر رفتار پدرم متاسفم اون با همه همینطوره
- من انتظارش رو داشتم لااقل بیشتر از مادرم اون یک کم نارحت شده ولی نگران نباش من بالاخره موافقت پدرت رو جلب می کنم.
- فروغ بعنوان توجیه گفت باور کنید پدرم آدم بدی نیست
- فروغ چرا تلاش می کنی توضیح بدی؟ منکه از چیزی دلگیر نیستم فقط بهم بگو تو پشیمون نشدی؟
- فروغ به صورت نگرانش چشم دوخت و یک آن فکر کرد هیچ وقت کسی را به اندازه ی او دوست نداشته و پس از این قادر نیست بدون اوزندگی کند پرویز که او را ساکت دید گفت:
- خیلی چیزای دیگه هم هست که باید عقیده ات رو دربارشون بدونم ممکنه زندگی با مردی مثل من چندان ساده نباشه که فکر می کنی راستش رو بخوای دفعه ی قبل می خواستم بهت بگم اما فرصتش پیش نیومد احتمال داره منو برای ماموریت مدتی بفرستن جنوب و اگه ما با هم ازدواج کنیم مجبوری باهام بیای چون زمانش کوتاه نیست
- فروغ با صداقت گفت: مهم اینه که باهم باشیم جاش چه اهمیتی داره؟
- پرویز به نیمرخ آرام او خیره شد و با خوشحالی گفت: حالا شک ندارم که دارم کار درستی میکنم پرویز ایستاد و بی مقدمه پرسید:
- تا گرفتن رضایت پدرت برام صبر می کنی؟ ممکنه طول بکشه؟
- من دوستت دارم فروغ و تو باید بهم کمک کنی تا زودتر این فاصله رو بردارم
- من با توام پرویز
انگار زمان برای هر دوی آنها متوقف شده و دنیا با همه ی بزرگی اش برای هر یک در برق چشمان دیگری خلاصه شده بود...................................
R A H A
05-03-2012, 08:14 PM
فروغ جلوی هنرستان ، کتاب سهراب را پس داد و تشکر کرد سهراب ضمن گرفتنش گفت:
- چه عجله ای بود؟
- ممنونم دیگه لازمش ندارم
- فریده با کنجکاوی گفت:چته فروغ ؟ معلوم هست؟
- مگه چطوری ام؟
- از صبح یک کلمه حرف نزدی
- حالا تا خونه آنقدر حرف می زنم که تلافیش در بیاد
- از شوخی گذشته چته؟ اتفاقی افتاده؟ اخه تو وسکوت؟ یک کم عجیب و غریبه تو کسی نبودی که یک جا بند شی اما امروز سرت به لاک خودت بود
سهراب گفت:
- منم بعضی وقتها دوس دارم ساعتها با خودم تنها باشم و فکر کنم
- به چی؟
- به همه چی اونوقت احساس می کنم دوست دارم افکارم رو با صدای بلند داد بزنم انگار فقط اونطوری آروم میشم
بعد خنده ای بی اختیار و بلند کرد و با هیجان گفت:
- اونقدر خوشحالم که دلم میخواد گریه کنم
فریده و سهراب خندیدند فریده با تعجب گفت:
- تو حالت خوبه؟ بالاخره میخوای بخندی یا گریه کنی؟
- بچه ها هیچ می دونین بزرگترین چیزی که خدا به انسان داده قدرت دوست داشتنه؟ واقعاً اگه آدمها نمی تونستند دوست داشته باشند چی می شد؟ به نظر من اونوقت قلبها مثل یک تیکه یخ سرد و بی روح می شد می دونید من مایوس و نا امید بودم، داشتم از شدت غصه می مردم ولی یکهو یک در باز شد و همه چی رنگ دیگه ای گرفت من فکر می کنم خداوند خیلی مهربون و بزرگه و دل من آنقدر جا داره که می تونم همه چی رو دوست داشته باشم حتی چیزهایی رو که تا حالا دوست نداشتم
فریده و سهراب متعجب به هم نگاه کردند ولی فروغ در عالم دیگری بود و چنان متفکر به دور دست خیره شده بود که گویی آنطرف کوهها دنبال چیزی می گشت
بهار با همه زیبائی و لطافتش در راه بود و در خانه ی در اندشت فرخ زاد حال و هوای بخصوص برای استقبال از عید حاکم بود دو تا رختشو از دو هفته مانده به عید بی وقفه لباس و ملافه می شستند یکی دو سرباز شهرستانی که به دستور سرگرد آمده بودند فرش و پتو می شستند توران در تدارک سور و سات عید دائم در راه خرید بود و بچه های کوچکتر بی صبرانه انتظار سال جدید را می کشیدند ............................
R A H A
05-03-2012, 08:14 PM
آنروزها حتی فروغ هم حال و هوای دیگری داشت. انگار ناگهان چشمش به روی آنهمه زیبایی باز شده و چیزهایی را می دید که تا آن روز به آنها توجهی نداشت. او چنان عاشقانه به در و دیوار خانه ی شاپور نگاه می کرد که گویی تصویر پرویز بر تک تک آنها نقش بسته است تنها پل ارتباطی و مایه ی قوت قلبش شمسی بود که او هم بعد از جواب سربالای پدرش به کلی قطع کرد و فروغ امیدوار بود دعوت مادرش را برای مراسم آش پشت پای امیر بپذیرد و بار دیگر باب آمد و رفت گشوده شود البته گلایه هایش از گوشه و کنار و از طریق دوست و فامیل که برای توران بازگو می کردند به گوش فروغ می رسید ولی او هم چنان به حرفهای پرویز دلخوش بود....
از کمی بعد از صبح اقوام نزدیک برای کمک و شرکت در مهمانی آش امیر به خانه ی سرگرد می امدند. دیگ بزرگی کنار دیوار حیاط روی آتش م یجوشید و از هر سو صدای سر سلامتی و جا خالی نباش و صدای لرزان و پرشان و سپاسگزار توران در جوابشان به گوش می رسید. او که بعد از شوهرش حساب خاصی به عنوان مرد خانه روی امیر باز کرده بود چنان از دوری او مغموم و گیج بود که هر کس یادی از او می کرد قلبش را به آتش می کشید. پوران هم دست کمی از او نداشت و گرچه می کوشید گریه نکند اما چانه و لبش با مرور خاطرات مشترکشان بسختی میلرزید و دیدن چهره غمزده ی توران بر آشوب وجود ش دامن میزد و فروغ وقتی او را به ان حال می دید فکر می کرد اگر منهم با پرویز ازدواج کنم و از این شهر بروم چه خواهد شد؟ بعد حتی خودش هم دستخوش احساس غریبی می شد گویی آرزوی ازدواج با پرویز بنوعی برایش حکم رویایی دست نیافتنی است به خصوص که پاسی از ظهر گذشته بود و هنوز از شمسی خبری نبود هر بار زنگ در به بهانه ای بلند می شد قلب فروغ با هیجان ملموسی میلرزید. اما بالاخره حوالی ساعت 3 بعد ازظهر وقتی فروغ از شدت غصه دراتاقش گریه می کرد شمسی از راه رسید رفتارش با توران که به استقبالش می رفت به گرمی گذشته نبود ولی به ظاهر خوددار می نمود. فروغ وقتی از پنجره او را دید از فرط شوق خدا را شکر گفت تلاش کرد آرام باشد اما دست خودش نبود اگر کسی او را به آن حال می دید چه فکری می کرد؟ به سرعت چشمانش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید با ردیگر چهره ی پرویز آن عزیزترین موجود زندگیش تار و پودش را لرزاند میان گریه لبخند زد گوش تیز کرد متوجه ی گفتگوی مادرش و شمسی شود توران داشت ضمن بوسیدنش می گفت: چه خوب کردی که آمدی خاله جان همین الان ذکر خیرت بود...............................
R A H A
05-03-2012, 08:14 PM
ببین من چقدر پوست کلفتم که بازم اومدم دلم طاقت نیاورد گفتم تف سر بالاست
- قدمت روی چشم مگه امیر من کی رو داره غیر از این چندتا فامیل دور و نزدیک؟
- والا هر کی جای من بود چه بسا با رفتار شوهرت قید این فامیل رو میزد حواست که بود دستی دستی عذر ما را خواست
- به من ببخشید از من توقع کنید
- چرا تو؟ برادر را که جای برادر گردن نمی زنند . از قول من به سرگرد بگو دختر بی شوهر مثل پله که باید هر کسی از روش بگذره....
فروغ داشت صورتش را پاک کرد که پوران وارد اتاق شد
- فروغ ؟ داری چیکار می کنی؟ گریه می کنی؟ چته؟
لحنش متعجب و ناباور بود فروغ به بهانه ی وارسی گنجه صورتش را برگرداندو گفت:
- نه
- چرا گریه کردی
- برو پوران منم الان میام
- نمیخوای به خواهرت بگی؟
- فروغ گفت:یک کم دلم گرفته بود
- واسه امیر
فروغ حرفی نزد چقدر افکارشان از هم دور بود اشک پوران هم سرازیر شد و گفت:
- جاش خیلی خالیه فروغ هیچ فکر نمی کردم که یک روز آنقدر از دوریش ناراحت بشم
- اون یکدنده و زورگو بود و همیشه تلاش می کرد ادای بابا رو در بیاره
- اما قلب مهربونی داره فروغ اینو فقط من می دونستم
- ولی آنقدر غرور داشت که حتی روز آخر منو درست و حسابی نبوسید
- بیا بریم جلوی مهمانها زشته راستی خاله شمسی هم اومد هیچ فکر نمی کردم بیاد...
غروب بعد از رفتن مهمانها ی غریبه تر شمسی هم که دیر آمده بود قصد رفتن کرد توران معترض گفت؟
- شما کجا خاله جون؟
- دخی خونه تنهاست شاپور هم لابد تا حالا از پیاده روی برگشته
- شما که تازه اومدی حالا یکساعت دیرتر
- رفتنی باید بره خواهر چه حالاچه یکساعت دیگه ....................
R A H A
05-03-2012, 08:15 PM
مادر توران گفت:
- توران جون یک ظرف آش بکش ببره خونه
- نه خاله جون بچه ها که اصلا اهل آش نیستند منم که خوردم . زحمت نکش
توران دستانش را دور کمر پهن شمسی حلقه کرد و با مهربانی گفت:
- خیلی شرمندمون کردی خاله جان
- شمسی هم صورتش رو بوسید و گفت بالاخره فامیلیم توران جون وظیفم بود بیام منکه ناراحت نیستم خاله یه چیزی بود تموم شد و رفت شایدم قسمت نبود
- به هر حال اگه رنجیدی به من ببخش خاله من معذورم وضعم رو که میدونی
- ایشالا همشون خوشبخت بشن خاله
بغض گلوی فروغ را فشرد این حرفها چه معنی داره ؟ شمسی داشت با بقیه خداحافظی می کرد که فریدون سرزده وارد شد و با عجله گفت : آقا پرویز جلوی دره
قلب فروغ ریخت و نفسش برای چند ثانیه بند آمد شمسی متعجب پرسید:
- پرویز من؟ توران گفت:
- خوب تعارفشون می کردی بیان تو
- نه توران جون باشه یه وقت دیگه
حال فروغ به نحوی بود که می ترسید بقیه را متوجه ی خودش کند با رنگ و روی پریده سرجاش خشکش زده بود . مادر توران گفت:
- چه تعارفی شدی شمسی؟ توران جون برو تعارفشون کن بیان تو منم دلم واسش تنگ شده. فروغ مانده بود چه کند نمیتوانست یهو جمع را ترک کند مادر به حیاط رفته بود و شمسی با نارضایتی ایستاده بود .
- بچه ام خسته است نمی یاد
- اگه تو حرف تو دهنش نذاری میاد مادر
شمسی به دنبال توران از خانه خارج شد و روی ایوان ایستاد به نظر پرویز برای آمدن بد میل نبود پرویز به داخل آمد و با دیدن شمسی با خوشرویی سلام کرد
- چی شده مادر؟
- هیچی مادر اومدم دنبالتون
- آقا پرویز نمی اومد به زور اوردمش
- پرویز به شوخی گفت: بالاخره آش امیر آقا خوردن داره
- خیلی خوش اومدین
شمسی به سردی گفت : من داشتم می رفتم ...............................
R A H A
05-03-2012, 08:19 PM
- پس به موقع اومدم
- دیگه چه بهونه ای داری خاله؟ بفرمائید تو
شمسی یک لحظه نگاه سرزنش باری نثار پرویز کرد و باتوران وارد خانه شد در حقیقت پرویز بدون هماهنگی قبلی به آنجا آمده بود و پای عواقبش هم ایستاده بود او که متوجه ی رنجش و غرور مادرش بود تصمیم داشت به نوعی دوباره قضیه را به جریان بیندازد و شمسی که فکر می کرد گذشت زمان او را از تصمیمش بر می گرداند نگران و مستاصل بود . حالا پرویز داشت با مادر بزرگ فروغ روبوسی می کرد شمسی زیر چشمی به فروغ نگریست نگاه او متوجه یپرویز بود و چشمانش با برق عجیبی می درخشید توران به دخترها گفت:
- پاشین مادر واسه آقا پرویز چای بیارین ازشون پذیرایی کنین
- زحمت نکشید آنگاه خطاب به پوران گفت:
- خانواده خوبن؟ خدمت سیروس خان سلام برسونید
فروغ که به شدت هیجانزده بود برای فرار از آن شرایط زودتر از پوران از جایش بلند شد ولی در یک لحظه کوتاه و گذرا نگاهش در نگاه پرویز گره خورد و لبخند پر معنا و لرزانی را بر لبانش متوجه ی خود دید. دستپاچه به طرف در رفت و از ساختمان خارج شد و به سمت آشپزخانه رفت حال عجیبی داشت و ناخوداگاه در میان گریه خندید دستانش توانایی نگه داشتن قوری را نداشت و لرزش دلپذیر حس می کرد . در آن هوای سرد مشتی آب به صورتش پاشید. انگار خدا پوران را برای کمک به او فرستاد با خوشحالی سینی چای را به او داد مخصوصا در جهتی نشست که در معرض نگاه مستقیم پرویز نباشد اما باز هم سنگینی نگاههای او ار احساس می کرد دلش می خواست خودش هم می توانست به راحتی براندازش می کرد. زیر چشمی به شمسی نگاه کرد حسابی توپش پر بود وابروهای درهمش هزاران معنی می دادهر چند لحظه یکبار چشم غره ی غلیظی نثار پرویز می کرد و یک کلام حرف نمی زدبرعکس بقیه که از تکه پرانی های پرویز به وجود آمده و با لبخندی تحسین برانگیز نگاهش می کردند. مادر بزرگ به شمسی گفت:
- شمسی جون به خاطر داشتن همچین پسری باید به خودت ببالی
- کوچک شماست خاله جون
- بی خود نیست دلت نمیاد زنش بدی
پرویز دستش را دور شانه ی مادرش حلقه کرد و با محبت به صورتش خیره شد
- بر عکس این منم که بخاطر داشتن همچین مادری خوشبختم خاله جون................
R A H A
05-03-2012, 08:19 PM
- ای پدر صلواتی خوب بلدی خودتو تو دل همه جا کنی میدونی چند وقته ندیدمت
- بذارین به حساب گرفتاریهام من بعد تلافی می کنم خاله جان
شمسی دوباره نگاه سرزنش باری نثارش کرد و پرویز آنرا ندیده گرفت. توران ظرف آشی را که تزئین کرده بود مقابلش گذاشت و گفت:
- بفرمائید تا سرد نشده
- به به این آش خوردن داره
- ایشالا عروسیت مادر
- پرویز به شوخی گفت ایشالا خاله جون
آنوقت نگاه عجولانه به فروغ انداخت حضو راو چه امنیتی بود جادوی کلامش و وسعت نگاهش انگار به هر حال مرد آرزوهایش از راه رسیده بود به همین سادگی آیا امنیت گم شده ای که سالها به دنبالش بود هما ن بود؟ فروغ تفاوتهای خودش با پرویز را کاملا ً حس می کرد او یک مرد کامل بود با تمام خصوصیاتی که باید در یک مرد کامل باشد. شمسی با لبهای آویزان اعلام کرد که باید بروند ترسی غریب به دل فروغ راه یافت او با تمام وجودش پرویز را می خواست آیا پرویز این فریاد بیصدا را می شنید در تائید بقیه برای بدرقه ی آنها از جا برخاست و از شلوغی برای دیدنش بهره برد یک لحظه نگاه پرویز به چشمان منتظر فروغ گره خورد اما کوتاه و گذرا.پرویز با فریدون دست مردانه ای داد و همین باعث غرور فریدون شد دم در با مهرداد هم خوش و بش کرد خم شده بود و با لخند حرف میزد مهرداد با شرمی کودکانه ولی لبریز از رضایت در سکون نگاهش می کرد همگی مثل کویری بودند تشنه ی بارش باران.
v
شاپور سری به علامت تاسف تکان داد و با لحتی سرزنش آمیز به شمسی که با صدای بلند گریه می کرد گفت:
- آخه زن چرا با خودت همچین می کنی؟ آسمون که به زمین نیومده ؟
- کاش خدا منو بز روی زمین ور میداشت تا راحت شم
شاپور به پرویز که داشت در سکوت نگاهشون می کرد چشم دوخت و لب بر هم فشرد شگرد شمسی بود همیشه برای در دست گرفتن احساسات بقیه آخرین سلاحش را بکار می گرفت بخصوص که به ضعف پسرانش بخوبی اگاهی داشت. پرویز که تاب دیدن گریه هیچ زنی را نداشت با وجود سی سال سن هنوز موجودی رقیق القلب بود
- عزیز من اینا که دیگه بچه نیستند چرا آنقدر خودت را عذاب میدی؟
بچه نیستند خیال می کنی عقل به سن و ساله؟ ازش بپرس واسه چی خودشو سکه ی یک پول کرد؟....................................
R A H A
05-03-2012, 08:20 PM
- پرویز با ملایمت گفت: اگه می دونستم با اومدنم انقدر ناراحتتون می کردم نمی آمدم مادر جون من اومده بودم دنبال شما
- اومده بودی دنبال من یا اومده بودی عقب دلت؟
- پناه بر خدا زن ولشون کن به خدا درست نیست بذار برن دنبال زندگیشون
- هیچوقت یک ذره در برابرشون احساس مسولیت نکردی حالام میخوای از سر بازشون کنی هیچ وقت شد احساس پدری کنی و نصیحتشون کنی؟
- نه آخه از زیر بوته به عمل اومدن مگه بچه ان که نصیحتشون کنم
- تو همیشه فکر کردی پدر بودن یعنی نون آور خونه بودن
- همیشه بنده ی زن و بچه بودم بگذر که اخر عمری شدم دیوار کوتاه این و اون عیب تو اینه که نمیخوای باور کنی بچه هات دیگه بزرگ شدن
پرویز به میان آمد و گفت:
- تورو خدا بس کنید اصلا مقصر منم
- تو زن میخواستی یک کلام به خودم می گفتی
- خانوم مگه زن گرفتن مثل خریدن پیرهن اون میخواد یک عمر باهاش زندگی کنه
- اون اگه خوب رو از بد تشخیص میداد دست روی همچین دختری نمیذاشت
- حالا خوبه از تبار خودتن و اصل و نصبش ختم میشه به شازده فلان الدله
- کنایه میزنی؟ خیال می کنی من خوشبختی اولادم رو به این چیزها ممی فروشم؟
- مگه تا امروز صدجا نرفتی خواستگاری؟ عزیز من بریز دور ایم حرفها را وقتی دل صاب مرده گیر کنه این چیزها سرش نمیشه دل میره تو هم دنبالش
- فروغ هنوز بچه است
- اما لابد اونقدر بزرگ بوده که دل پسرت پیشش گیر کنه!
شمسی نگاهش را به پرویز دوخت و پرویز که تاب دیدن گریه ی او را نداشت در سکوت از جا بلند شد و به اتاق رفت و مقابل پنجره ی رو به حیاط نشست حتی خودش هم نفهمیده بود چطور از خانه ی سرگرد سر در آورده صدای شاپور آهسته می امد:
- بذار برن دنبال دلشون اینطوری خودت هم بیشتر احترام داری تو تا امروز وظیفه ی مادریت رو انجام دادی باقیش مال اوناست بهر حال این اتفاق باید یک روز می افتاد و من انتظارش رو داشتم
- مردک آب پاکی را جلوی روی خودش ریخت رو دستمون دوباره برم دستبوس؟
- پس مادر شدی برای چی؟ تو تلاشت رو بکن باقیش با خدا
آخه مگه دختر قحطه؟.......................................
R A H A
05-03-2012, 08:20 PM
- گفتم که دل این چیزا سرش نمیشه پسرت گلوش حسابی گیر کرده شمسی خانوم کجای کاری؟
پرویز ناخودآگاه در تنهایی لبخند زد و به درختهای لخت چشم دوخت اونقدر در خودش بود که متوجه ی آمدن شاپور نشد
- کجایی پسر چرا قنبرک زدی؟
- مادر بهتره؟
- بهتر میشه رفته آشپزخونه نمیخواد نگرانش باشی
- نمیخوام ازم دلگیر باشه
- یک کم باید جلوش وایسید
- اون توقع همچین رفتاری رو از ما نداره
- اینطوری برای خودشم بهتره تو هم اگه واقعاً دوستش داری باید جلوش وایسی پسر جون اون داره خودش رو بخاطر شما به کشتن میده
- اگه اون نخواد نمیتونم
- احمق نشو پس رجون تو تحصیل کرده ای خیال میکنی آدم چند بار توی زندگیش دنابل دلش میره؟ به من نگاه کن من عمری با مادرت مشکل داشتم ولی چون دوستش داشتم و اون انتخاب دلم بود صبر کردم و اصلا هم پشیمون نیستم چون مطمئنم اگه بازم جوون بشم بازم مادرت رو انتخاب می کنم اون زن سرسخت و لجبازیه و من همیشه تحسینش کردم
پرویز با شگفتی جز بجزء صورت تکیده پدرش را از نظر گذروند و ساکت ماند
- آره پسرجون من به خاطر هیچی افسوس نمی خورم نمیگم جار و جنجال بپا کن قانعش کن و برو دنبال دلت
- پرویز با خوشحالی بطرف دست شاپور خم شد و شاپور مانعش شد
- اینکار رو نکن پسر امیدوارم خوشبخت بشی
v
توران سکوت کرد تا حرفهای شمسی به آخر برسد و شمسیکه او را ساکت می دید با آرامش ادامه می داد:
- بالاخره کی از فامیل مطمئن تر و معتبرتر؟ نقل پسر من نیست الان دوره و زمونه خطرناکیه آدم یک عمر پدرش درمیاد دختر بزرگ کنهتا بعد آیا کدوم شیر پاکک خورده ای بیاد ورش داره ببردش . دختر عمو رضا یادته ؟ می گفتند شوهرش فلان و بهمانه آنوقت گندش در اومد که مرتیکه عیاش و قمار بازه بینوا سوسن مثل پنجه ی آفتاب حیف از اون سیب سرخ ، اگه هر کسی جای من بود بعد از رفتار اون روز شوهرت می رفت و پشت سرش رو هم نگاه نمی کرد ولی منکه اونو می شناسم میدونم غرضی نداره......................................
R A H A
05-03-2012, 08:20 PM
- خدا شاهده همینطوره خاله فقط ظاهرش یک کم غلط اندازه
- بهش بگو دیگه فامیل که واسه فامیل قیافه نمیگیره بگو مگه خودت از کجا شروع کردی
- روم سیاه خاله جون میخواد دختراش راحت و خوشبخت باشند ترو خدا بدل نگیر میگه آخه با نون کارمندی که نمیشه زندگی کرد
- چه حرفها؟ مگه به خودش زن ندادند؟ یادمه وقتی اومد خواستگاری تو آه در بساط نداشت پرویز من درس خونده اس سنی نداره که زندگیش رو میسازه . پس دختر به فامیل نمیدم بهونه است!
- ترو خدا بدل نگیر از اونم که بگذریم خیلی سال فرقشونه
- من نمیدونم بالاخره دخترت رو به ما میدی یا نه توران جون؟
- بخدا اگه راضی باشم سر سوزنی ازم برنجین
- بهرحال اگه جوابتون نه ست رک و راست بگین هیچ نظر فروغ رو پرسیدین؟
- آخه اون چه سر در میاره ازصلاح و مصلحت؟
- منم همیشه همینجوری در مورد بچه هام فکر می کنم ولی درست نیست اونا هم حق دارند . خلاصه دخترت پسر منو هوایی کرده. از تو چه پنهون بعد از حرفهای سرگرد هر کاری کردم فروغ رو از سرش بندازم نشد والا منم از آبروریزی اش می ترسم خدا رو خوش نمیاد که دلشون رو بشکونیم
- اگه پدرش هم قبول کنه می ترسم شرمنده ات بشم خاله جون این دختره نمیتونه یک زندگی رو اداره کنه
- این حرفها چیه توران جون؟ فروغ با دخی واسه من فرقی نداره پرویز هم که میشناسی نه آدمیه که زندگی رو سخت بگیره و نه یال و کوپال آنچنانی داره بچه ام خاکشیریه با باباش حرف می زنی ؟
- چرا دروغ بگم خاله جون جرات نمیکنم!
- مگه خلاف شرع می کنی؟
با صدای بهم خوردن در توران با اضطراب گفت
- خدا مرگم بده فکر کنم اومد سابقه داشت قبل از ظهر بیاد خونه
- چه حلال زاده هم هست از کجا میدونی خودشه؟
بیست ساله از مدل در بستن و راه رفتنش می فهمم کی میاد . توران به استقبالش رفت و سلام داد و اومثل همیشه با ابروهایی در هم و نگاهی سرد به سلامش پاسخ گفت............................................ .......
R A H A
05-03-2012, 08:20 PM
- مهمون داریم
- کیه؟
- دختر خاله شمسی خانوم آقای شاپور؟
فرخزاد چنان چشم غره ای به توران رفت که قلبش فرو ریخت . شمسی که صدای آنها را می شنید بلافاصله از اتاق مهمانها بیرون امد و با زبان گرمش مضغول احوالپرسی شد
- حال شما چطوره جناب سرگرد؟
- به لطف شما جناب شاپور چطورند؟
- همه خوبند جویای احوالتون هستند
فرخزاد به سردی به توران گفت شما ه مهمونتون برسین من باید برم
توران که می دانست بخاطر شمسی مایل به مانده نیست محض اطمینان پرسید:
- ناهار رو نمی مونید با بچه ها میل کنید ؟ ناهارمون حاضره بچه ها هم الان از مدرسه میان
- نه باید برم شما به کارتون برسین
- قدم ما شور بود جناب سرگرد؟
- اختیار دارین من بی نهایت گرفتارم به جناب شاپور سلام برسونین
شمسی که به شدت از رفتار سرگرد رنجیده بود کوشید بر بغض گلوگیرش غلبه کند و توران که احساس شرمندگی می کرد مانده بود چه کند شمسی دوباره به اتاق مهمانها برگشت و زن و شوهر را تنها گذاشت این اولین باری بود که دلش به حال توران می سوخت بعد از رفتن شمسی سرگرد با لحنی سرزنش ار گفت اینجا چی میخواد
- اومده به من سر بزنه تروخدا آرومتر
- یادت باشه چی گفتم نشنوم بازم حرفهای سابق را تکرار کنه؟
بعد کمی پول روی میز مقابل آینه گذاشت و به طرف در رفت توران همونطور که دنبالش میرفت گفت:
- کاش ناهار میموندین بچه ها دلتگتون شدن
- مهران کجاست ندیدمش؟
- رفته خونه ی همسایه با بچه های انیس خانوم بازی کنه
- مگه غدقن نکرده بودم بخونه ی اونا نره؟
- به هر حال بچه است آقا بچه بچه میخواد . میخواین صداش کنم؟
- لازم نیست در ضمن.......................................
R A H A
05-03-2012, 08:21 PM
توران با دقت نگاهش می کرد همیشه در آرزوی شنیدن کلامی تازه و گرم بود آنهم از زبان مردی که سالها با او زندگی کرده و روز بروز بیگانه ترش می دید. مردی خشن و بی ملاحظه مردی که هفت فرزند داشت و هیچ وقت عشق و علاقه را به معنی واقعی کلمه در او ندیده و حتی حس نکرده بود. رخزاد که او را منتظر دید بعد از مکثی نه چندان بلند همانطور که اونیفرمش را صاف می کرد با قاطعیت گفت:
- در ضمن این پنبه را که فروغ را بدی به اون پسره آسمون جل یک لاقبا از گوشت دربیاراون یک لقمه نون پنیر کارمندی توی خونه ی منم هست که دخترت بخوره. بعد از پله ها پائین رفت بی آنکه زحمت خداحافظی به خودش بدهد و توران همیشه با حفظ ظاهر بر رفتارش پرده می کشید و آبروداری می کرد اینبار هم با صدای بلند طوری که رختشو و شمسی بشنوند گفت: به سلامت آقا در پناه خدا
این همان بند زدن چینی غرور یک زن بود....
v
فرخزاد داشت با قدمها محکم از کوچه خارج می شد که کسی از پشت سرش سلام داد
- سلام جناب سرگرد
برای دادن پاسخ کمی به عقب برگشت که با دیدن پرویز جا خورده و جواب سلام در دهانش ماسید و ابروانش ناخودآگاه درهم شد پرویز با ته مانده ی شهامتش برای شکستن سکوت پیشقدم شد
- حالتون چطوره؟ خسته نباشید
صدایش آشکارا می لرزید و چون پاسخی جز سردی ندید رنگش پرید ولی خودش را نباخت سرگرد سراپایش را با نگاهی سرزنش بار برانداز کرد و بی ملاحظه گفت:
- فرمایش؟
بی مقدمه تر از آن بود که پرویز انتظار داشت فرخزاد چون پاسخی نشنید کمی با قاطعیت در چشمانش خیره شد و وقتی او سر به زیر انداخت دوباره قصد رفتن کرد و پرویز با آنکه تاب خیره شدن در چشمانش را نداشت با جسارت دو قدم دنابلش رفت و گفت:
- ببخشید
سرگرد دوباره به طرفش برگشت می توانست از نگاهش بفهمد مادرش تا چه حد پیش برده ولی باز هم به ریسکش می ارزید با ته مانده ی شهامتش گفت:
- ببخشید جناب سرگرد عرضی داشتم
حالاحرکت عضلات فک فرخزاد را زیر پوستش حس می کرد به نظرش سردی او کار را سخت کرده بود و گر چه تصمیمی ناگهانی برای حرف زدن جلو آمده بود ولی انتظار کم ینرمش داشت و او مثل یک نظامی مغرور در برابرش ایستادو ا تحکم و شاید تحقیر بر اندازش می کرد دل به دریا زد و گفت:......................................
R A H A
05-03-2012, 08:21 PM
- شاید مودبانه نباشه خودم بگم...
- البته که نیست مرد جوان یعنی اینو بهت یاد ندادند در کار بزرگترها دخالت نکنی؟
- حق با شماست ولی آخه مادرم..
- هر چی لازم بوده به مادرت گفتم
- اما شما نمیدونید که من چی میخوام بگم
- فهمیدنش زیاد سخت نیست جوون
- شما برای چی مخالفت می کنید؟
فرخزاد کمی جا خورد و با دهان باز نگاهش کرد در حقیقت از جسارتش متعجب بود خود شرا جمع و جور کرد و گفت:
- دلیلی نمی بینم جوابت رو بدم همین قدر هم رعایت فامیلی رو کردم و گرنه حقش بود به خاطر زیز پا گذاشتن رسم و رسوم ادبت می کردم
- اما من باید بدونم جناب سرگرد این حق منه منکه بچه نیستم
- سن و سالت رو به رخ نکش جوون من میدم روزی دو جین مثل تو رو زیر آفتاب پوست بکنند فروغ لقمه ی دهن تو نیست
- چرا چون دو سه تا سردوشی روی شونه هام برق نمیزنه؟ یاچون عمارت بی سرو ته اجدادی ندارم؟
- برو خونت پسر جون هر چی لازم بود به بزرگترت گفتم
- من خوشبختش میکنم قول می دم
ولی فرخزاد حتی نیم نگاهی به عقب نینداخت و از او دور شد پرویز کمی در سکوت براندازش کرد و وقتی کاملا دور شد زمزمه کرد:
- اما من بالاخره راضیت می کنم قیصر مغرور!
v
جا سیگاری روی میز مملو از ته سیگار بود پرویز سیگارش روی لاشه ی یکی ز سیگارها در تاریکی خاموش کرد و روی تخت فنردارش غلطید از مدتها قبل دست و دلش بکار نمیرفت . حرفهای سرگرد از صبح بکلی تکانش داده و کمی نا امیدش کرده بود آنهم از رفتار شمسی از وقتی به خانه آمده بود حتی یک کلام هم حرف نزده بود در ااق به آرامی باز شد و شمسی به درون آم پرویز جم نخورد شمسی آرام گفت:
- بیداری پرویز؟
- بله مادر کاری داشتین؟
شمسی در تاریکی روی صندلی مقابل میز نشست و به جاسیگاری چشم دوخت پرویز به طرفش برگشت و نشست شمایل طلای درشتش در تاریکی برق می زد شمسی با اندوه گفت:.................................
R A H A
05-03-2012, 08:21 PM
- ببین چه روزگاری واسه خودت درست کردی مادر آخه اینم شد زندگی اصلا باورم نمیشه همون پرویز سابق باشی
- میخواین نصیحتم کنین مادر؟ من آب از سرم گذشته
- حیف از جوونیت نیست
- طور یحرف می زنین که انگار مقصرم مادر
- من مادرم رلم می سوزه نمی تونم تو رو اینطوری ببینم
- من خوبم مادرجون نگران نباشین
- من هر کاری از دستم بر بیاد می کنم
- میدونم مادر شما تا همین الانم خیلی کارها کردین ازتون ممنونم
- ولی آخه تو چی؟ اینجور خودتو از بین می بری
پرویز در تاریکی نظری به او انداخت و فکر کرد چه کار عاقلانه ای کرد که درباره ی دیدارش با سرگرد چیزی نگفت با لحنی پر محبت گفت:
- آونقدر خودتونو اراحت نکنید گفتم که من کاملا خوبم بهتره برین استراحت کنید
- کاش مادر بودی و حال منو می فهمیدی نمی دونم یکدفعه چی شد زندگیمون زیر و رو شد آخه تو تا قبل از اون نه فروغ رو درست و حسابی دیده بود یو نه ...
- حق با شماست مادر همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد انگار همه چی دست به دست هم داده بود
- خیلی دوستش داری؟
پرویز ساکت ماند و سر به زیر انداخت شمسی زمزمه کرد :
- اما اون بچه است
- شایدم من پیر شدم.. اون چه جور دختریه مادر به نظرم از سنش بیشتر می فهمه
قلب شمسی از حالتی که در پرسش و لحن کلامش بود لرزید و به این باور رسید که پسرش عاشق شده پرویز که او را ساکت دید آرام و شمرده گفت:
- باور کن حتی خودم هم نفهمیدم چی شد مادر الانم مدتیه که فکرم مال خودم نیست یک چیزی توی نگاهش بود که یکدفعه جذبم کرد شما که ازم دلخور نیستین، هستید؟ آخه همیشه دلتون می خواست خودتون برام انتخاب کنید
- ولی هنوزم معلوم نیست بهمون جواب مثبت بدن فرخزاد حتی رغبت نشون نمیده حرف بزنه فقط داریم خودمون رو کوچیک می کنیم بیچاره توران موندم چطور اینهمه سال باهاش سرکرده اون یک قلدر درست و حسابه مادر خدا بیامرزم وقت یقرار بود توران رو بهش بدن خیلی نگران بود از همون اولش غد بود میگم بالاخره میخوای چیکار کنی مادر؟.....................................
R A H A
05-03-2012, 08:23 PM
مگه تا حالا چیکا رمی کردم اگر شد چه بهتر وگرنه فعلا قصد ازدواج ندارم
شمسی که جوابش را به روشنی دریافت کرده بود با قلبی پر ملال از جا برخاست و پرویز با نگاهش او را تا جلوی در دنبال کرد شمسی یکبار دیگر از همان فاصله او را برانداز کرد و بعد بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد.
v
بهار غریبی بود انگار چیزی در هوا بود که با هر سال برای فروغ فرق داشت یک جور وحشت ناشناخته ی دلنشین حالا هر کسی در میزد قلب فروغ می رخت می دانست مادرش باید چون کوچکتر از خاله شمسی است طبق آداب و رسوم هر سال اول به دیدنشان می رفت اما این را هم می دانست که پدرش آمد و رفت با خانواده ی شاپور را ممنوع و محدود کرده ولی با یان حال باز هم می ترسید و کاملا متوجه ی جو غیر عادی خانواده بود. پدرش آن سال بر عکس همیشه از روز اول در خانه بسط نشسته بود و کوچکترین آمد و رفتی را کنترل می کرد و اگر هم قرار بود برای دید و بازدید به منزل اقوام بروند اینکار را به تنهایی بدون حضوربچه ها با توران انجام میداد البته فروغ از گوشه و کنار متوجه ی خواستگاری دوباره ی شمسی شده بود ولی چون از گفتگوی پرویز و پدرش خبر نداشت از دشمنی آشکار پدرش با خانواده ی شاپور شگفت زده بود. سرگرد به محض شنیدن نامی از آنها چنان متغیر می شد که کاملا از رفتارش نشان می داد فروغ تا آن روز دو هفته بود که از پرویز خبر نداشت و اینکه نمی توانست حدس بزند آخر ماجرا چه خواهد شد غیر قابل تحمل بود شب پنجم در حالیکه همگی برای صرف شام گرد سفره نشسته بودند خانواده ی شاپور با حضو رنا بهنگام خود همه را شگفت زده کردند قبل از همه توران با رنگ و رویی پریده به فرخزاد که با چشم غره براندازش می گرد گفت:
- والا بخدا من اصلا خبر نداشتم آقا
- برین توی اتاقتون
فروغ و سایر بچه ها همگی به اتاق فروغ و گلو ر رفتند و پشت در بسته گوش ایستادند توران همانطور که به استقبال مهممانها می رفت با لحنی ملتمسانه به سرگرد گفت:
- آقا شما رو بخدا چیزی نگین که مکدر بشوند هر چی باشه مهمانند
- کجا بمون خودم میرم
فروغ فورا بطرف پنجره رفت و با دیدن پرویز و پدر مادرش ماتش برد همانجا پائین پنجره نشست و به دیوار سرد تکیه داد فریدون گفت:
چرا برق رو روشن نمی کنید......................................
R A H A
05-03-2012, 08:23 PM
- لازم نیست
حالا صدای سرد پدرش را می شنید که به مهمانها خوشامد می گفت فریدون با شیطنت گفت:
- اومدن خواستگاری؟
- فری دهنت رو ببند
فروغ به زحمت روی مهران و مهرداد لبخند زد آنها حتی غذایشان را تا آخر نخورده بودند ناگهان به یاد امیر افتاد و آرزو کرد ای کاش مثل او مرد بود تا به بهانه سربازی از محیط خفقان آور خانه فرار کند پدر براستی یک زندانبان بود
گوش تیز کرد جز صدای زمزمه وار تعافات مادرش وشمسی صدایی بگوش نمیرسید مدتی اوضاع به همین منوال بود که مادرش د ر را باز کرد
- چرا توی تاریکی نشستین
- چی شده مامان؟
- هیچی تو پاشو برو چای بریز خودم میام میبرم
- خواست از اتاق بیرون برود که فروغ صدایش زد
- مامان!
- چیه؟ فروغ سکوت کرد توران نگاه سرسری به بچه های دیگر انداخت وبعد به گلوریا گفت:
- برادرات رو بخوابون
پس از رفتن او فروغ با پاهایی لرزان از اتاق خارج شد و برای آوردن چای به حیاط تاریک رفت روی ایوان با دیدن کفهای مهمانها چند ثانیه مکث کرد انگار چیزی از دلش کنده شد و فرو ریخت از ته دل از خدا کمک خواست یک دفعه خودش را در آشپزخونه دید می شد یک روز خانوم خانه ی پرویز باشد فنجانها را در سینی چید و با وسواس شروع به ریختن چای کرد پوران همیشه از رنگ چای هایش ایراد می گرفت. از پله ها بالا رفت قبل از آنکه در ورودی را باز کند توران به چهره ی عصبی سینی چای را از فروغ گرفت
- بده به من خودتم برو به اتاق
صداها اوج گرفته بود و پدرش با لحنی خشک و سرد و جدی حرف می زد
خانوم من قبلا جوابم را به شما دادم فکر می کردم رک و پوست کنده گفتم حالا چه اصراریه حتما دختر من بشه عروس شما ماشالا چیزی که توی این شهر زیاده دختر.......................................... ....
R A H A
05-03-2012, 08:23 PM
شاپور پدر پرویز گفت:
- جناب سرگرد آنقدر سفت نباش خدا رو خوش نمیاد
سرگرد بی ملاحظه گفت:
- از شما تعجب می کنم آقای شاپور که ماشالا چهارتا پیرهن بیشتر از ما پاره کردین اینکه شما امسال ما رو شرمنده کردین و قبل از ما تشریف آوردین درست ولی بذارین تشریف فرمائیتون رو بذاریم به حساب دید و بازدید عید من قبلا به خانوم گفتم فروغ من بچه سات میخواد درس بخونه
شمسی حرفش را قطع کرد وگفت:
- ولی دختر بالاخره باید ازدواج کنه
- بله اما نه با مردی که شانزده سال از خودش بزرگتره البته پرویز خان جوان معقول ومتینی اند اما رک بگم بچه های من تحمل سختی رو ندارن
شاپور گفت:
- سخت نگیر مرد هر دوشون جوونند دلگرم که باشن زندگیشون رو می سازن خودمون رو یادت رفته باید به جوونها فرصت داد
پرویز میان حرف اونها مودبانه وارد شد
- ببخشید جناب سرگرد
همه ساکت شدند و قلب فروغ ریخت پرویز که می کوشید خوددار باشد همانطور که از نگاه بقیه طفره می رفت د رادامه گفت:
- می خواستم اگه اجازه بدین مطلبی رو عرض کنم
- تا امروز رسم نبوده در مجالس خواستگاری پسر حرف بزنه شما بهم بهتره تا بزرگترها هستند...
- فرمایش شما درسته ولی...
- ولی فکر می کنم این بار اولی نیست که اینو بهتون گفتم اون روز هم که همدیگر رو دیدیم توی خیابون این مساله را تذکر دادم ما شاید از اسب افتاده باشمی ولی هنوز از اصل نیفتادیم پسر جون زمان ما وقتی قرار بود برامون زن بگیرند حتی حق انتخاب نداشتیم بزرگترها می بریدند و می دوختن حالا درسته که شما بچه نیستی ولی بهر حال ادب حکم می کنه کار رو بسپری به بزرگترها
توران شرمنده سر به زیر انداخت و شمسی بهت زده از رفتار و صراحت سرگرد برجا خشکش زد و پرویز... انگار یک سطل آب روی سرش پاشیده باشند آنقدر گیج و منگ بود گر چه حال فروغ هم در اتاق بهتر از او نبود .
زمانی به خودش امد که مهمانها در حال رفتن بودند اینبار تعارفات به سردی صورت گرفته و خانواده ی پرویز برای رفتن عجله داشتند و فروغ از پشت پنجره دید که شمسی حتی به عادت همیشه با مادرش رو بوسی هم نکرد و پدرش هم برای بدرقه از ایوان هم جلوتر نرفت.................
R A H A
05-03-2012, 08:23 PM
فروغ بغضی در گلو داشت که می ترسید خفه اش کند در واقع پدرش آب پاکی روی دست پرویز ریخته بود دستانش را روی گوشهایش فشار داد تا صدای فریاد پدرش را نشنود اما صدای او بلندتر از آن بود که بشود فرار کرد بیچاره مادرش می کوشید او را آرام کند اما حریفش نمی شد سرگرد فریاد می زد :
- پسره ی آسمون جل خجالت نمی کشه فکر کرده من مادرشم که به قد بالاش ذوق کنم و دلم واسه حرف زدنش ریسه بره مگه قدغن نکرده بودم این پسره و کس و کارش نیان اینجا؟
- والا به خدا من روحه هم خبر نداشت میان آقا حتی امسال عید دیدنی هم نرفتم چه می دونستن اونا میان منکه کف دستمو بو نکرده بودم
- پرو پرو جلو منو گرفته و زل زده تو چشمهای من میگه دخترت رو خوشبخت می کنم به خدا قسم به ارواح خاک پدرم اگه ملاحظه ی فامیلی نبود همون روز همچین میزدم توی دهنش که دندون براش نمونه
- به من نگفته بودین
- اینا همش تقصیر توئه من هر چی می کشم از دست تو می کشم
- من چه تقصیری دارم آقا؟
- اگه هی کس و کارت را وعده نگیری و دخترات رو نمایش ندی هر کس و ناکسی راه نمی افته بیاد در این خونه را بزنه من به گور پدرم می خندم با یکی دوبار فامیل شم.همون یک بار واسه هفت پشتم بسه
توران به جهت دفاع از خودش گفت:
- دختر رو که نمیشه قایمش کرد آقا شما چه حرفها می زنید؟
- فرخزاد عصبانی دسته گلی را که پرویز آورده بود وسط اتاق پرت کرد و گفت :
- دخترهای من گوشه ی خوه بپوسند بهتر از اوه که آنقدر خودشون رو زیر دست کنند فقط اگه یکبار دیگه این پره ی فوکلی پاشو از در این خونه بذاره تو به ارواح خاک پدرم سرشو میذارم رو سینه اش این خط این نشون.
فروغ سرش را در بالش فرو کرد تا صدای هق هق گریه اش به گوش بقیه نرسد انگار دنبا برایش به آخر رسیده و آرزویی جز مرگ نداشت پدر بعد از کلی داد و فریاد و تهدید مثل خیل از دفعات دیگر بی خداحافظی خانه را ترک کرد صدای به هم خوردن در سکوت شب را شکست آیا کسی حق اعتراض داشت؟ او همیشه در تمام آ« سالها به دنبال دلش رفته بود اما خودش را صاحب جسم و روح بقیه می دانست فروغ در قلبش احساس کینه و نفرت می کرد ولی برایش قابل قبول نبود مردی پس از سالها زندگی مشترک و داشتن چند بچه ی قد ونیم قد دنبال دلش می رود چیزی از عشق نداند ..............
R A H A
05-03-2012, 08:24 PM
فروغ ازمادرش هم دلخور بود به نظرش منفعل بودن و اطاعت محض او پر و بال بیشتری به پدرش می داد او درست نمونه ی تعریف شده ی زن در ذهن پدرش بود اینکه زن باید موجودی مطیع و صبور باشد و هرگز حتی فکر نکند بیش از مرد میفهمد بر اشتباهات مردش سرپوش بگذارد و اصلا خودش را فراموش کند این بی انصافی بود گریه ی فروغ بیش از قبل شدت گرفت عصبانی روی زمین مشت کوبید و تکرار کرد چرا؟ چرا؟ حالا صدای گریه ی مادرش را هم م یشنید شاید باید برای تسکینش از اتاق بیرون می رفت اما قلب خودش مجروحتر از او بود به یاد یکی از اشعار نیما که اخیراً خوانده بود افتاد
گفتی که بتاز تاختم دیگر چه؟
گفتی که بساز ساختم دیگر چه ؟
فالجمله در این نرد که بردش ز تو بود
من یکسره هر چه باختم دیگر چه؟
پوران با سینی ظرف غذا وارد اتاق فروغ شد و در را بست سینی را آرام روی زمین گذاشت و به صورت رنگ پریده اش همانطور که دراز کشیده و چشمانش بسته بود خیره شد هلال سیاه رنگی از ضعف و گرسنگی زیر چشمانش نقش بسته و پلک های نازکش از فرط گریه و بی تابی قرمز و متورم شده بود قلبش به درد آمد فقط خدا میدانست نسبت به خواهر و برادرهای کوچکترش چه احساسی داشت آرام دست سرد و بی رمق خواهرش را فشرد و با صدایی لرزان گفت:
- داری خودت رو از پا در میاری فروغ پاشو یک چیزی بخور
اسک از چشمان بسته فروغ جاری شد اما حرفی نزد پوران گفت:چقدر گریه میکنی لا اقل به فکر مامان باش داره از غصه دق میکنه پاشو یک نگاهی به خودت توی اینه بنداز شدی مثل اسکلت مگه این پرویز کیه که داری به خاطرش خودتو از بین می بری؟
گریه ی فروغ شدت گرفت از پشت امواج لرزان اشک به خواهرش نگاه کرد او هم گریه می کرد پوران سینی غذا را مقابلش گذاشت و گفت:
- پاشو با امروز سه روزه که لب به هیچی نزدی
- میل دارم لطفا تنهام بذار
- آخرش چی ؟ تو که بابا رو می شناسی
- اون حق نداره بجای ما تصمیم بگیره
- هیچ پدر و مادری بد بچه اش را نمیخواد حتما صلاحی توی کاره
حتما با همین حرفها خودتو راضی کردی تا زن سیروس بشی آره؟ پوران من زنده ام می خوام حرف بزنم دارم خفه میشم بخدا دارم خفه میشم..........................
R A H A
05-03-2012, 08:24 PM
- ولی پرویز به دردت نمیخوره
- اما من دوستش دارم میخوام زنش بشم
- خجالت بکش فروغ گستاخی هم حدی داره زشته بقیه میشنوند
- ولی من باهاش ازدواج می کنم حالا می بینی اگه نذارن خودمو می کشم
- نترس همین حالام داری می میری ریخت خودتو دید؟ بیچاره پرویز پانزده شانزده سال ازت بزرگتره نکنه میخوای زن یک پیرمرد بشی
- برام مهم نیست
- پس چی برات مهمه؟ نکنه هوس کردی بابا بیاد سراغت؟ مامان چقدر باید از دست شماها بکشه هیچ میدونی اگه بابا بو ببره چیکارت می کنه؟
- آره دوباره میاد با پوتینش همچین لگد میزنه که از درد به خودم بپیچم مگه بالاتر از سیاهی هم رنگی هست پوران من دوستش دارم بهشون بگو ترو قران نگن نه
- دارم فکر می کنم تو حاضری زندگیت رو بخاطر لجبازی سیاه کنی آخه اون کیه که بخاطرش اینطوری التماس می کنی؟
فروغ با چشمانی اشکبار نگاهش کرد و به زحمت نسشت
- پوران تو میدونی همیشه می فهمی من چی میگم مگه نه؟ بخدا من خسته شدم همیشه هر چی گفتند همون کردم اما دیگه نمیتونم
- پوران سرش را در آغوش کشید و موهای بلندش را نوازش کرد چرا نمیتونی ؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ خواهر بیچاره ی من دیگه بسه خیل خوب بسه فکر نکنم جرات داشته باشی این حرفها رو به بابا بگی
- میگم به بابا هم میگم اون باید اجازه بده بخاطر خدا باید اجازه بده
- یک چیزی بخور شاید امروز بابا بیاد اینجا درست شد عین بچه ها موندم چطوری میخوای یک زندگی رو اداره کنی پرویز از دار دنیا هیچی نداره می دونستی؟
- من هیچی ازش نمیخوام
- بخدا تو دیونه ای نمی فهمی داری چیکار میکنی.
- من تصمیمیم رو گرفتم پوران یا پرویز یا هیچکس تو که نمی دونی اون شده همه زندگیم چه توی خواب چه توی بیداری ...............
R A H A
05-03-2012, 08:24 PM
نه سرزنش های پوران نه بی اعتنایی های توران و نه تهدید و تنبیه سرگرد هیچ یک پیش نبردند و فروغ عاقبت به قدری مقاومت کرد اشک ریخت و سماجت نشان داد تا پدرش موافقتش را اعلام کرد آن شب شب غریبی بود فروغ پشت دراتاق از شدت شادی اشک می ریخت و سرگرد آنطرف در بی وقفه بد و بیراه می گفت:
- به جهنم خر خاک میخوره دل خودش درد می گیره شان اون بی شعور بیشتر از این نیست من می دونستم بره ببینم چه غلطی میخواد بکنه لیاقتش اینه که بعد از عمری زندگی توی تهرون پاشه با پسره بره جنوب یکجوری به مادرش خبر بده بیاد کارها رو راس و ریس کنه من نمیدونم این پدر سوخته ی سرتق به کی برده که اونقدر بی کله است
- توران گفت: بلکه به خودتون برده آقا یادتون نیست جونیهاتون
- من غلط می کردم بالای حرف پدرم حرفی بزنم بهش بگو اگه پسره واست آنقدر مهمه که میخوای به خاطرش بمیری خب برو فقط وای به حالت اگه بشنوم جا زدی دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست منم که می شناسه از خودش کله خرترم یک عمر خرجش رو ندادم که نعشش رو به خاطر اون پسره جعلق بکشم بیرون فکر کردم آدمه و میخواد واسه خودش کسی باشه
- حالا شما آنقدر خودت رو عذاب نده آقا
- اینا دست پرورده ی خودتن 109
فروغ از شدت ذوق میان گریه خندید پاچه ی شلوارش را کم یبالا زد و به نقش کبودی که حاصل تنبیه او روی ماهیچه ی پای راستش بود خیره شد چه رنجها که برای رسیدن به پرویز تحمل نکرده بود این نخستین باری بود که احساس بودن می کرد .البته موافقت سرگرد صرفاً بخاطر پافشاری فروغ نبود بلکه خودش هم برای سرو سامان دادن به بچه ها عجله داشت مگر نه اینکه دل در گرو زن دیگری داشت و می خواست هر چه زودتر مسئولیت بچه ها را از شانه بردارد ؟ به نظرش فروغ سرتق ترین و یک دنده ترین بچه هایش بود یک نمونه ی کوچک شده از خودش در قالب یک زن او اگر چه ظاهراً سرزنش و تنبیه اش می کرد اما همیشه قلباً از را می ستود فروغ از همان اوان کودکی یک دنده و لجباز بود بارها بخاطر حاضر جوابی کتکش می زد اما او با همان جسارت مقابلش میایستاد و به چشمانش زل می زد و اگر دلیلی برای انجام کاری نمیدید بی پرده سئوال می کرد چرا؟ سرسختانه برای رسیدن به آنچه که می خواستمبارزه می کرد و بالاخره بدست میاورد و حالا این دختر آنقدر بزرگ شده بود که برای ازدواج مقابل پدرش ایستاده بود و خواسته اش را تکرار می کرد. سرگرد آن روز با دلخوری و عصبانیت از خانه خارج شد و توران بلافاصله بعد از رفتنش نزد فروغ رفت و با جدیت گفت:.........
R A H A
05-03-2012, 08:25 PM
- بالاخره کارخودتو کردی چش سفید فقط وای به حالت اگه باعث سرشکستگی خانواده بشی . خبر داری پرویز مدتی باید بره جنوب و در اهواز زندگی کنه؟ تو چطور میتونی اونجا تک و تنها دوام بیاری؟ هیچ میدونی مجبوری درست را نیمه کاره ول کنی و به زندگیت برسی؟
- من می تونم مامان
- من میتونم من میتونم جون تو جونت کنند بردی به اون بابای کله شقت
- پرویز مرد خوب و مهربونیه مامان
- اگه نتونه برات عروسی بگیره بازم مرد خوبیه؟
- فروغ با لبخند رویایی گفت: من هیچی ازش نمیخوام اون هنوز خیلی جوونه نمیخوام بهش فشار بیاد
توران سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
- عین زنهای پنجاه ساله حرف می زنی نیس که تو بیوه ای بایدم ملاحظه اش رو بکنی من نمیدونم این پسره چی داره که قاپ تو رو دزدیده ولی اینو میدونم که حتی توی خواب هم نمیدید آنقدر بی درد سر صاحاب زن و زندگی بشه بقول بابات تا ابله در جهانه مفلس در نمیمونه مه که روی حساب کتاب شوهر کردیم عاقبتمون اینه وای به حال تو خدا آخر و عاقبتت ر ختم به خیر کنه
- من دوستش دارم مامان
- خوبه خوبه دختره پاک حیا رو خورده نمیگه ما توی سر و همس آبرو داریم اخه مردم چی میگن نمیگن لابد دختره عیب و علتی داشت که آنقدر بی سر و صدا رفت خونه ی بخت؟
- حرف مردم اصلا واسم مهم نیست من تصمیمم رو گرفتم
- دارم می بینم اون بابای بدبختت راست می گفت که توی کله ات یک جو عقل نداری
v
وقتی عاقد خطبه ی عقد می خواند فروغ همچنان گیج بود پرویز آرام پرسید:
- چی شده فروغ؟
در حالتی بین زمین و آسمان بود عاقد با حوصله گفت:
- برای بار سوم تکرار می کنم عروس خانم به بنده وکالت می دهید شما را به عقد دایم جناب آقای پرویز شاپور درآورم؟
سکوت سنگینی بر جمع حاکم شده بود فروغ زیر چشم به پرویز نگاه کرد و با صدای لرزانی جواب مثبت داد . باورش نمی شد انگار در نی نی چشمان پرویز گم شده بود پرویز زیر لب چیزی گفت اما متوجه نشد فقط دلش می خواست در چشمان او بیش از پیش فرو رود..................
R A H A
05-03-2012, 08:25 PM
اقوام یکی یکی صورتش را می بوسیدند و تبریک می گفتند فضا فضای خاصی بود پرویز دور از چشم حاضرین دستش را در دست فشرد . این مجلس ساده ی سرور آن جشنی نبود که همیشه در ذهن تصور می کرد شمسی از خوشحالی روی پا بند نبود و با آن هیکل سنگین طوری شادی و پایکوبی می کرد که انگار دختر بچه ای ضعیف الجثه ای بیش نیست نگاه فروغ در آن بین متوجه ی پدرش شد . مغموم و ساکت براندازشان میکرد . ابری از اندوه صورتش را پوشاند آیا بالاخره آن سردار جنگجو را شکست داده بود؟ پرویز مسیر نگاهش را دنبال کرد و آرام گفت:
- با هم رضایتش را جلب می کنیم
- چی گفتی؟
- گفتم نگران هیچی نباش همه چی درست میشه تو که از این موضوع ناراحت نیستی؟
- چرا باید باشم؟
- عروسی آنچنانی نتونستم برات بگیرم
- من به این چیزها اهمیت نمیدم
- پرویز با نگاهی عاشقانه براندازش کرد و آرام گفت:
- تو یک موجود استثنایی هستی یک فرشته میون یک میلیون دختر
- فروغ از ته قلبش لبخند زد و گفت: مرسی راستش همه چی انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوزم ناباورم
- اگه پدرت موافقت نمیکرد نمیدونم چیکار می کردم
یکی از اقوام نزدیک شد و بشوخی گفت:
- بعد یک عالمه وقت دارید که حرف بزنید یالا پاشین
مراسم عقد در فضای ساده و بی آلایشی صورت گرفت و قرار شد تا زمان ماموریت پرویز نامزد بمانند تا در این فاصله جهیزیه ی فروغ آماده شود و بعد بی سرو صدا زندگی مشترکشان را آغاز کنند . ان روزها برای فروغ روزهای بیاد ماندنی و غریبی بود حالتش طوری بود که انگار در آسمان روی ابرها سیر میکرد. پریوز مردی صبور و آرام بود و میگذاشت هر چه می خواهد بگوید و هر کاری میخواهد بکند میگذاشت فروغ برایش ساعتها از آرزوهایش بی وقفه حرف بزند . بی آنکه احساس خستگی کند و این برای فروغ که مردها را به سبک پدرش شناخته بود هیجان انگیز می نمود.پرویز نه تنها در برابر خواسته های فروغ مقاومت و مخالفت نمی کرد بلکه در برابرش تسلیم بود اگر اشتباه می کرد و به نرمی می خندید و می گذشت و اگر پیشنهاد می داد سرزنشش نمیکرد................................
R A H A
05-03-2012, 08:26 PM
در کنارش به احساسات تازه ای دست می یافت . انگار ناگهان پس از سالها خودش را کشف می کرد و از این اکتشاف به شدت شگفت زده بود . حالا همه ی زندگیش به معنی واقعی یک کلمه در پرویز و جلب رضایت او خلاصه شده بود.پرویز برای فروغ حکم پدر گمشده ای داشت که برای رسیدن به آن حاضر بود زندگی اش را فدا کند حالا هر وقت با او بود احساسات درونش در قالب کلماتی موزون در درونش شکل می گرفتند و خودش به واقع از لذت عشق سرمست می شد:
دانی از زندگی چه می خواهم؟ من تو باشم پای تا سر تو
زندگی گر هزار پاره بود بار دیگر تو بار دیگر تو
بس که لبریزم از تو می خواهم بدوم در میان صحراها
سر بکوبم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریاها...
نخستین باری که این شعر را برای پرویز خواند پرویز بی اختیار دستش را بوسید و گفت
- تو لبریز از احساسی و هنری فروغ من چطوری از احساسات قلبیم بگم؟ پیش تو زبونم قاصره
- بر عکس این کار توست پرویز این تو بودی که سبب شدی کلمه ها اینطوری کنار هم قرار بگیرند.
- پرویز با محبت خندید و موهای سیاهش را بوسید عجب پس من الهام دهنده بودم و خبر نداشتم
- فروغ با صداقت گفت:
- دیشب همینطور که تنها بودم و بهت فکر می کردم کلمه ها به ذهنم آمدند
- مگه تو قبلاً هم شعر می گفتی؟
- نه بابام هیچ وقت دوست نداشت شعر بگم یادمه یکبار یکی دوسال پیش وقتی یکی از شعرام رو بهش نشون دادم ورقه رو با عصبانیت پاره کرد من برای گفتنش کلی زحمت کشیده بودم
- اما من بهت افتخار می کنم و دستهای هنرمندت را می بوسم
- باور کن مدتها این احساس رو گم کرده بودم تا اینکه دوباره بعد از مدتها پیدایش کردم و مطمئنم وجود تو بی تاثیر نیست پرویز می تونی یک قولی بهم بدی؟
- البته عزیزم
- همیشه همینطوری باشی همین رنگی
- کدوم رنگی؟
- رنگ آسمونی همین قدر مهربون همین قدر دوست داشتنی قول می دی؟
مگه قراره اوضاع فرق کنه؟...........................
R A H A
05-03-2012, 08:27 PM
- فروغ ساکت موند پرویز چانه اش را با دست بالا گرفت و ادامه داد
- شاید اشکال از منه که نتونستم بهت ثابت کنم چقدر دوستت دارم انقدر که منو به زانو در آوردی کافی نیست میخوای مطلقش کنی؟ تو همه هدفها آرزوها و رویاهای منی فروغ آخر همشون
اشک در چشمان فروغ جمع شد پرویز سرش را در آغوش کشید وبا محبت گفت:
- نترس عزیزم تا وقتی پرویز هست نترس هر کاری خوشحالت می کنه انجام بده فقط گریه نکن تو هم به من قول میدی؟
فروغ گذاشت تا پرویز قطرات لغزان اشک را از چشمانش پاک کند و آنگاه دوباره سرش را درسینه اش پنهان کرد.
اواخر شهریور ماه 1328 رو خداحافظی فروغ از خانواده و شهرش ، خانه حال و هوای غریبی داشت . شب گذشته بستگان نزدیک در منزل پدر عروس گرد هم آمده و عروس و داماد را در شرایطی بسیار ساده و دور از تشریفات دست به دست هم کردند . آن روزها یک چشم توران اشک بود دیگری خون هر وقت هر جا اسم فروغ را می شنید بی ملاحظه با صدای بلند گریه می کرد . پوران هم حالی بهتر از او نداشت. خانواده مثل یک پازل از هم پاشیده هر یک به سمتی رفته بودند و توران بیش از هر زمان دیگری احساس تنهایی می کرد . حالا از آن خانه شلوغ و پر هیاهو دو سه بچه ی قد و نیم قد مانده بود و یک زن پاک باخته . شمسی که خودش هم بخاطر جدایی فرزند محبوبش حالی بهتر از توران نداشت می کوشید آرامش کند.
- بسه توران جون پشت سر مسافر گریه شگون نداره . میان بهمون سر می زنند . بس کن توروخدا دختره رنگ به رو نداره
فروغ صورت مادرش را بوسید وبا صدایی بغض الود گفت:
- مامان تروخدا خدا گریه نکن اما اشک خودش هم سرازیر بود توران زیر لب همانطور که براندازش می کرد گفت:
- دلم داره می ترکه مادر خیلی واست زود بود
- ای بابا بالاخره دختر باید بره خونه ی بخت عوض اینکارها واسشون دعا کن
پرویز با اطمینان خاطر گفت: بخاطر فروغ هم که شده گریه نکنید
- مواظبش باش پرویز خان اون هنوز بچه است خیال می کنم هیچی رو جدی نگرفته
- خاطرتون آسوده باشه ای بابا شما چرا گریه می کنید مادر؟
- تنها نمونید هر وقت تونسیتن بیاین تهران
- شما هم بهمون سر بزنید بعد دست فروغ را فشرد و پرسید بریم؟
- فروغ به پدرش نگاه کرد صورتش به جدیت گذشته بود آرام گفت: ببخشید بابا....
R A H A
05-03-2012, 08:27 PM
-سرگرد بسردی همانطور که چشم به زمین دوخته بود زمزمه کرد:
- - در پناه خدا سعی کن محکم و سر به راه باشی
بعد پیشانی فروغ را بوسید و دست پرویز را فشرد حالا نوبت شاپور بود پرویز را محکم به آغوش کشید برادرش همایون گفت:
- دیرتون نشه؟ مطمئنی که نمیخوای کسی بیاد تا ایستگاه قطار بدرقه تون
پرویز آرام گفت: نمیخوام فروغ تا اهواز گریه کنه بهر حال باید دل بکنه
چشمان فروغ متوجه ی بچه های کوچکتر شد آنها هم متاثر از بقیه گریه می کردند گلوریا سفت بغلش کردو فریدون پشت سرش ایستاد و همانطور که به پهنای صورتش اشک می ریخت مثل کسی که عزیزش را برای آخرین بار می بیند به صورتش زل زد فروغ گفت:
- مواظب مامان باش فری. حالا مرد خونه تویی
- میخواستم یک چیزی بهت بگم فروغ روبانهای موهات رو من ریش ریش کردم نمی دونم چرا ولی لجم درامده بود
- فروغ با خنده دستی به سرش کشید: فری احمق من ، می دونستم ولی حالا دیگه مهم نیست برام نامه بده.
پوران که شنونده ی حرفهای آنها بود با صدای لرزانی گفت:
- لااقل بذار من و سیروس بیایم تا ایستگاه بدرقتون
فروغ به صورت سرخ از اشکش خیره شد و بشوخی گفت:
- قیافه اش را ببین خاک بر سرتون بین شما فقط من آدمم
هر سه میون گریه خندیدند پوران گفت:
تو آدم بشو نیستی آخرش هم کاری کردی که خودت میخواستی
- بریم فروغ؟
فروغ عجولانه با مهران و مهرداد و دخی خواهر پرویز روبوسی کرد و برای آخرین با در نگاهی کلی همه را کنار هم در قاب چشمانش جا داد جای امیر همیشه خالی بود و حالا بیش از گذشته. توران کاسه آبی را که در دست دشات پشت سرشان پاشید و حسی بنیاد فروغ را لرزاند . گویی این خاطره ی بی تکرار را قبلا جایی دیده بود .....................
R A H A
05-03-2012, 08:27 PM
از وقتی سوار قطار شده بودند فروغ یک کلام به زبان نیاورده بود حالتش مثل آدمی کلافه و گیج و مضطرب بود که دلیلش را نمی دانست خنده دار بود روزها و هفته ها بخاطر چیزی که میخواست جنگیده بود و حالا که بدستش آورده بود مردد و آشفته بود انگار می ترسید اشتباه کرده باشد آیا این به سبب سردی پدرش نبود؟ یاد پدر قلبش را لرزاند چطور تا بیش از ایت خانه را مثل زندانی تیره وتنگ می دیدو پدرش را زنانبان آن؟ چگونه روزگاری با حسرت آرزوی رهایی از بند را می کرد و به حال امیر غبطه می خورد ؟ آیا به همین زودی دلتنگ خانه شده بود ؟ کوشید جلوی فروریختن اشکش را بگیرد اما خیلی دیر شده بود انگشتان پرویز میان انگشتانش گره خورد و بعد زمزمه ی نگران و نرم او راشنید:
- فروغ
تاب خیره شدن در چشمش را نداشت پرویز از جیبش دستمال تمیزی بیرون کشید و در دستانش گذاشت فروغ با صدای لرزانی گفت:
- معذرت می خوام پرویز من من ...
- تو خسته ای فروغ بهتره یک کم بخوابی
چقدر خوب بود که سین جیمش نمی کرد چه خوب بود که حالش را می فهمید . فروغ مانده بود اگر سئوال پیشچ کند چه جوابی بدهد به نظرش حال و حوصله ی هیچ چیز و هیچ کس را نداشت و در درون با خودش و وجدانش درگیر بود آیا همانجور که بقیه می گفتند متاثر از شور جوانی پرویز را خواسته بود؟ از میان چشمان نیمه باز به او خیره شد بی گمان با همه ی وجود عاشقش بود چهره اش زیر انوار نارنجی و طلایی خورشید مغرب تصویری جادویی به خود گرفته و چشمانش از برق عشق و نگرانی مبهمی می درخشید. این تمام آن چیزی بود که فروغ می خواست. بی اعتنا به طپش قلبش دیده بر هم گذاشت و تن خسته اش را به حرکت گهواره وار قطار سپرد ولی خیلی زود بلند شد و صاف نشست پرویز با محبت پرسید:
- موضوع چیه؟
فروغ در سکوت به صورتش خیره شد و لبخند زد پرویز دست راستش را میان دستان گرم و مردانه اش گرفت و محتاط بوسید و فروغ از تماس سبیلش با پوست انگشتانش قلقلکش آمد پرویز خیلی آرام در حالیکه با دستش بازی می کرد گفت:
- نمیدونم چیه اما یک چیزیت هست نمیخوای با هم حرف بزنیم؟
- چیزی نیست...................................
R A H A
05-03-2012, 08:28 PM
- مطمئنی دروغ نمیگی؟ تو بلد نیستی دروغ بگی می دونستی؟
- فکر می کنی منو کاملا شناختی؟
- تو رونمیدونم اما فروغ دو سه پیش رو چرا
فروغ متعجب و گیج به چشمان سیاهش زل زد و پرویز دوباره دستش را بوسید
- از من قول می گیری رنگ به رنگ نشم و همیشه یکرنگ باشم آنوقت خودت درست مثل چهار فصل میمونی .موضوعی ناراحتت میکنه؟ چه سئوالی معلومه که همینطوره بخاطر پدرته؟ اون درباره ی من اشتباه می کنه گر چه فر نمی کنم هیچوقت خودش را بخاطر سپردن دختر جوانش به دست یک پیر مرد ببخشه
فروغ هم مثل او خندید
- تو پیر نیستی پرویز ولی بابا هم چیزی تو دلش نیست میدونی؟ من هیچوقت شهامت زل زدن توی چشمانش رو نداشتم
- اون یک ارتشی به تمام معناست اگه سیگار بکشم ناراحت میشی؟
- نه
- میتونی حدس بزنی جایی که میریم چه جور جائیه؟
- با هم باشیم برام فرقی نمی کنه
- نه دیگه فکر نمکنی اگه همینطوری پیش بریم ممکنه سوء استفاده کنم؟
- تو همچین آدمی نیستی پرویز
- از کجا معلوم...... خیال می کنی نمی دونم با پشتیبانی و حمایت از من و نگرفتن جشن آبرومند چی به روز خودت آوردی فرشته ی من ؟
- خودم خواستم
- تو بر خلاف سن و سالت آدم جسور و محکمی هستی فروغ بهت حسودیم میشه
- تو هم مرد مهربونی هستی
- من مرد خوشبختی ام فروغ
- ما خوشبختیم
پرویز در سکوت سرش را تکان داد و از اعماق وجودش خندید از همین اول کار پیش فروغ خلع سلاح بود. ...........................
R A H A
05-03-2012, 08:28 PM
چیزی که فروغ می دید بیشتر از خانه به سوئیتی جمع و جور شباهت داشت یک ساختمان قدیمی در یک زمین باریک و بلند که فضای اصلی ان حیاط بود و ساختمان انتهای ان از دور به کلبه ای جمع و جور وسط بیشه ای سرسبز شباهت داشت نخل های خمار د ردو طرف حیاط کوتاه و بلند خودنمایی می کردند و صدای جیرجیرکها در ان هوای گرم شهریوز ماه حال خاصی به بیننده یتازه واردی چون فروغ می بخشید پرویز پرسید:
- چطوره؟
- شاعرانه است باید شبهای اینجا معرکه باشه
- خدا کنه یکماه دیگه همینو بگی منکه از همین حالا پیرهنم به تنم چسبیده
- مال رطوبت هواست ادمو یاد شمال میندازه
- پرویز بی خیال یک شاخه گل چید وآن را به فروغ داد
- فروغ آنرا بوئید باید دستی به سرو روی اینجا بخصوص باغچه بکشیم
- پشه هاش رو بگو
- پرویز خان از الان نق نزن
- بریم تو ببینیم چه خبره
- خانه بوی نم میداد
هنوز بخاطر نیاوردن چهیزیه ات ناراحتی؟
- فکر می کنم باید یک چیزهایی میآوردیم
فروغ به طرف پنجره ی رو به حیاط رفت و انرا گشود پرویز لبه پهن پنجره نشست
- میبنی زندگی شوهرت اینه مطمئناً شبیه بهشتی که اکثر دخترهای جوان توی فکر و خیالشون دارند نیست . احمقانه است اگر بپرسم پسندیدی یا نه؟
- حس عجیبی دارم انگار سالهاسا اینجا زندگی کردم این نخلهای خمار این درختها و حتی این خونه به نظرم غریبه نمیان
- ساعت زیادی را در طول روز تنهایی
- باید عادت کنم نه؟ علاوه بر اون من تنهایی رو دوست دارم
تو ادم عجیبی هستی فروغ خدا کنه تمام این حرفها حقیقی باشند.....
R A H A
05-03-2012, 08:28 PM
فروغ به محض اینکه چشم باز کرد پنکه سقفی را دید که به آرامی در برابر دیدگانش می چرخید این اولین صبحی بود که در اهواز آغاز می کرد به طرف راست چرخید اثری از پرویز نبود حالت ناآشنا و غریبی داشت بدنش از رطوبت هوای شرجی چسبناک و مرطوب بود و علیرغم خواب طولانی و دلچسب احساس رخوت و خستگی می کرد روز گذشته تا پاسی از شب با هم به آن خانه ی بی سرو سامان نظم و ترتیب داده بودند. آشپزخانه را تمیز شسته بودند و بعد از آن به قصد خرید و خوردن شام بیرون رفته بودند فروغ کوشید جزئیات شب گذشته را مرور کند اما شرمی آشنا سراپایش را در بر گرفت خرمگسی درشت رشته افکارش را پاره کرد آنرا با حرکت چشم دنبال کرد از پنجره وز وز کنان بیرون رفت و روی گل سرخی که نه چندان دورتر از پنجره قرار داشت نشست.فروغ با کنجکاوی سرک کشید و بوی خاک نم زده را حس کرد از بچگی عاشق این بو بود انگار کسی با حوصله باغچه و حیاط را آبپاشی کرده و مسیر باریک تا در کوچه را جارو زده بود . فروغ از این تصور لبخند بر لبش نشست وقتی خنده اش شدت گرفت که پرویز را با پدرش قیاس کرد برای او که مردها را به شیوه ی پدرش می شناخت کمی دور از انتظار بود که پرویز قبل از زن خانه بیدار شود حیاط خانه را آب و جارو کند و بعد صبحانه نخورده از خانه خارج شود. یاد پدر و خانواده قلبش را لرزاند ره زحمت از جا بلند شد به یاد مادرش افتاد و لبخند بر لبانش خشکید به آشپزخانه سرک کشید فکر کرد پرویز به اداره رفته اما بعد یادآورد یکی دو روز درخواست مرخصی کرده بود بعد از آنهمه شعاری که درباره ی تنهایی داده بود هنوز چند دققه نگذشته کلافه شده بود دوباره کنار پنجره برگشت صدای جیرجیرکها شدت گرفته بود لبه طاقچه نشست همین هنگام در کوچه باز شد و پرویز وارد خانه شد از همان فاصله برایش دست تکان داد و لبخند زد. پرویز هم خندید توی یک دستش پاکتی نه چندان بزرگ و در دست دیگرش نان تازه بود فروغ برای کمک جلو رفت و دستش را برای گرفتن نان پیش برد پرویز با نگاهی گرم و مهربان به سلامش جواب داد و همنطور که نان را به دستش می داد به شوخی گفت:
- تو مجبور نیستی چون زن من شدی صبح ها آنقدر زود بیدار شی
- خوابم نمی برد کجا رفتی؟
- ترسیدی راستش میخواستم قبل از رفتن بهت خبر بدم ولی دلم نیومد بیدارت کنم
- می موندی با هم بریم بالاخره منم باید هر چی زودتر اطرافمم رو بشناسم
- وقت بسیاره فعلاً استراحت کن به خودم گفتم لابد وقتی بیدار شی حسابی گرسنه ای
فروغ دنبالش به آشپزخانه رفت پرویز همانطور که به قفسه ها سرک می کشید پرسید:
فکر نمیکنی یخچالمون خیلی کوچیک باشه؟..........................
R A H A
05-03-2012, 08:28 PM
فروغ به یخچال کهنه ی فیلکو چشم دوخت و گفت:
- فکر می کنم بسمون باشه
پرویز از داخل یکی از قفسه ها کبریت برداشت و به طرف گاز رفت و در حال روشن کردنش گفت:
- این گازه؟ پناه بر خدا کبریت ها نم برداشته!
- همه چی خوبه پرویز مگه خودت نمی گفتی نباید زندگی رو سخت گرفت؟ این یخچال یا اون گاز رومیزی نیست که ما رو خوشبخت می کنه!
پرویز زیر لب خندید و سری تکان داد
- عجیبه که حرفهای خودمو یادم میره!
- تو برو بشین من صبحونه رو حاضر می کنم
- خودم میخوام اینکارو بکنم
فروغ با تعجب براندازش کرد
- چیه خیال می کنی از پسش بر نمیام؟
- هیچ فکر نمی کردم مردها از آشپزخونه سر در بیارن!
- خب لابد شوهرت مرد نیست
- توی خونه ما حتی برادرهام هم کار نمی کنند
- اون خونه ی پدرت بود فراموشش کن توی خونه ی من مرد به زنش کمک می کنه تازه خیال دارم یکبار برات غذا درست کنم
- فروغ با ناباوری گفت: مگه تو آشپزی بلدی؟
- اختیار دارید علی الحساب صبحونه را میل کنید تا بعد
ناگهان قلب فروغ لبریز از شادی و غرور شد این در حقیقت بهتر از آن بود که انتظار داشت آنقدر خوشحال بود که از فرط شوق بغض راه گلویش را بست عجولانه از آشپزخانه خارج شد و خودش را با جمع آورط رختخابها سرگرم کرد اخیراً با کوچکترین اتفاقی اشکش سرازیر می شد آیا پوران هم به اندازه ی خودش خوشبخت بود؟ از این قیاس خنده اش گرفت پس چطوری بود که مادرش می گفت مردها همه مثل هم اند؟
حس کرد به اندازه ی تمام زشتی ها و زیبایی های دنیا پرویز را دوست دارد . بی مقدمه به پرویز که سفره ی صبحانه را می چید گفت:
پرویز دوستت دارم ...................................
R A H A
05-03-2012, 08:29 PM
فروغ پس از گرفتن نامه ها از پستچی با عجله در کوچه را بست و همانطور که به طرف ساختمان می رفت نشانی های پشت پاکتها را از نظر گذراند هر دو از تهران بودند . یکی از طرف توران و دیگری از طرف دوست و همکلاسش فریده. روی زمینه ی سیمانی ایوان به دیوار تکیه داد و همانجا نشست و عجولانه در پاکت اول را باز کرد چند سطر اول را سرسری از نظر گذراند و به جملات اصلی رسید نامه ی توارن سراسر گلایه بود و دلتنگی شکایت از ندادن نامه تنهایی خودش ویک دنیا سلام و احوالپرسی از بقیه....
می توانست جزء به جزء صورت اشک آلود مادرش را هنگام نوشتن نامه مجسم کند دقیق تر نامه را خواند بلکه مطلبی درباره ی پدرش بخواند فقط اینکه عاقل باشد وعاقلانه زندگی کند چه انتظار بیهوده ای داشت که فکر میکرد دوری راه قلب آهنین او را نرم می کند نامه را بی آنکه با دقت به آخر برساند روی زمین گذاشت و بغضش را فرو خورد برگ درختان به زردی گراییده و هوا کمی سرد شده بود از پشت موج اشک نامه دوم را باز کرد.
« فروغ نازنین
تو پاک ما رو غافلگیر کردی هیچ فکرش را نمی کردم بی انصاف حتی ما را قابل ندانستی بیاییم عروسیت؟ مادرت می گفت جشن نگرفتی گمونم خیلی باید بی عیب و نقص باشد که آنقدر هول شدی یکروز آنقدر دلم برایت تنگ شده بود که یک دفعه دل به دریا زدم و رفتم در هانه تان. باور کن وقتی گفتند رفتی اهواز داشتم از تعجب پس می افتادم. تو اونجا چیکار می کنی؟ حالا چرا اهواز؟ هر چند کارهای تو همیشه عجیب و غریب بود سهراب هم بهت سلام می رساند آقا میخواد برود دانشگاه تهران دانشکده هنرهای زیبا میدونی که پشتکارش حرف ندارد میخواد برای مخارج تحصیلش در شرکت نفت مشغول بشود بگو ماشالا به این همه انرژی هنوز هم پوست و استخوانه ولی اندازه ی سه نفر تقلا می کنه. توچی هنوزم شعر میگی اگه اینطوره برام بفرست یاد اون روزها به خیر انگار همین دیروز بود می رفتیم قهوه خانه فال می گرفتیم یادته چقدر پیرمرد قهوه چی عصبانی می شد که رومیزی هاش را لکه دار می کردیم؟ داداش من بگو چقدر بخاطر دیر آمدنم قشقرق بپا می کرد هنوز هم فکر می کنم خیلی حیف شد درست رونمیه کاره رها کردی خام صدر هنوز هم سراغت را می گیره و حتی چند روز پیش گفت اگر ادامه می دادی توی نقاشی یک چیزی می شدی من هنوز هم طرحی را که برایم کشیدی یادگاری نگه داشتم. اوضاع منم بد نیست دو تا داستان نوشتم و قراره یکی دو شعرم را در مجله چاپ کنند از طرفی دارم روی شخصیت های یک نمایشنامه هم کار می کنم خنده داره نه؟ بقول سهراب فقط دارم از این شاخه به ان شاخه می پرم آخه سهراب هنوز هم شعر می گوید و تا دلت بخواهد قلنبه سلنبه حرف می زند.....»...................................
R A H A
05-03-2012, 08:29 PM
فروغ نامه را کنار نامه ی مادرش گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد . ناگهان در آن غروب ساکت آبانماه دلش به طرف تهران پر کشید فکر کرد حالا لابد در تهران هوا کاملا سرد شده زانوانش را در آغوش کشید و به در کوچه از همان فاصله چشم دوخت دلش می خواست از فرط دلتنگی با صدای بلند گریه کند. حالا دو ماه و اندی از اقامتش در اهواز می گذشت و او تنهایی را به معنای واقعی یک کلمه حس می کرد و چه بسا اگر بخاطر پرویز نبود تاب نمی آورد او واقعاً مهربان و دوست داشتنی بود و بی تردید فقط همین فروغ را دلگرم می کرد . گربه ای از روی دیوار وسط باغچه پرید و فروغ ناخودآگاه تکان خورد حتی متوجه ی غروب خورشید نشده بود بی حوصله به نامه ها و پاکت های خالی چشم دوخت خوسات از جا بلند شود که در کوچه باز شد و پرویز به درون آمد
صورتش کاملاً خسته بود و یکی دو پاکت در آغوش داشت به زحمت از جا بلند شد و نامه ها را جمع و جور کرد پرویز در دادن سلام پیشقدم شد و با محبت گفت:
- نامه اومده؟
- همه سلام می رسونند
- پس چرا پکری باید خوشحال باشی که نامه اومده.
- ناراحت نیستم
- معلومه که نیستی بدبختی دروغ هم بلد نیستی
فروغ هم خندید پرویز پرسید:
- چرا بیرون نشسته بودی نمیگه ممکنه سرما بخوری اون وقت من چکار کنم؟
- حوصله ام سر رفته بود
پرویزدر میان در ورودی آشپزخانه ایستاد و به چهارچوب تکیه داد دلش از چیزی که نمی فهمید شور می زد محتاط پرسید:
- طوری شده عزیزم؟
فروغ همانطور که چای می ریخت با صدایی گرفته گفت:
- نه
- اگه از چیزی ناراحتی بگو؟
فروغ به طرفش برگشت پرویز مکثی کرد و پرسید:
- دلت براشون تنگ شده؟
اشک در چشمان فروغ حلقه زد ولی لب بر هم فشرد پرویز سینی چای را از دستش گرفت و او را به بیرون از آشپزخانه هدایت کرد. هر دو مقابل هم نشستند و فروغ برای عوض کردن گفتگو با صدای لرزانی گفت:.....................................
R A H A
05-03-2012, 08:29 PM
- هوا داره کم کم سرد میشه
پرویز او را بطرف خود کشید و سرش را در آغوش گرفت حالا اشک های فروغ مثل باران بهاری از چشمانش جاری بود پرویز او را محکم تر بخود فشرد و زمزمه کرد:
- عزیز من به همین زودی جا زدی هیچ انتظارش را نداشتم
فروغ کوشید آرام باشد اما اشک ها نافرمانی می کرد و بر گونه های سردش جاری می شدند پرویز بوسه ای بر موهای سیاهش زد و گفت:
- البته که حق داری گمونم وقتشه که خودمو سرزنش کنم نه تفریحی نه تنوعی فروغ میان گریه گفت:
- موضوع اینا نیست
پرویز صورتش را میان دستان مردانه اش گرفت و با دقت به چشمانش خیره شد
- پس چی بازم میخوای دلمو خوش کنی بگی اشتباه می کنم ؟
فروغ که تاب ناراحتی پرویز را نداشت دستانش را با دست پوشاند.
- من فقط یک کم دلتنگ شدم مامانم تنهاست امیر رفته من رفتم پدر رفته و پورانم نیست...
- گفتم که تو بلد نیستی دروغ بگی فروغ میخوای چند روز بری تهران؟
- نه پرویز تنهات نمیذارم علاوه بر اون نمیخوام هوایی بشم باید عادت کنم
پرویز دوباره او را در آغوش کشید و آرام گفت:
- بدبختی اونجاست که تو خودت رو توی خونه حبس کردی چرا با خانم های همکارهای من معاشرت نمی کنی؟
فروغ یک استکان چای در برابر پرویز گذاشت و صورتش را پاک کرد.
- اونا برام جالب نیستند
پرویز از صداقتش بشدت جا خورد
- مقصودت چیه؟ مگه چه عیبی دارند؟
- ظاهراً هیچی اما به عقیده ی من اونا یک مشت زن بیکار و بی مصرف اند
- عزیزم طرز قضاوتت درباره ی مردم درست نیست به عقیده ی من اونا خانم های مودب و با شخصیتی هستند درست مثل خودت!
نمیدونم تو ادب و شخصیت را در چی می بینی ولی من اونا رو مثل یک مشت مرغ خانگی می بینم که صبح تا شب هیچ کاری ندارند جز بگو مگو با مادر شوهر و همسایه ها، نمایش دادن لباس و زر و زیورشان به هم حسرت خوردن برای بچه که ندارند یا نقشه کشیدن برای کم کردن روی شوهرا اینکه چی بخورند کجا بروند یا چطور حرف بزنند که دل مردشون رو ببرند......................................
R A H A
05-03-2012, 08:30 PM
پرویز حس کرد صورتش از جسارت و صراحت فروغ در حرف زدن و توصیف دیگران گر گرفته با اینحال سرفه ای مصلحتی کرد و گفت:
- خب به هر حال اونا یک زن اند و تو هم نباید فراموش کنی یک زنی یک زن با شخصیت هیچوقت اونقدر بی پرده درباره ی دیگران حرف نمی زنه!
- چرا باید به خودم و تو دروغ بگم ؟ من واقعاً درباره ی اونا همیجوری فکر می کنم و اگه لازم باشه به خودشونم میگم
- این درست نیست عزیز دلم بعضی چیزا رو حتی اگه مطمئنی نباید به زبون بیاری فروغ داد زد:
- فکر می کنم به من به چشم یک بچه نگاه می کنی که باید ادب و تربیت یادش بدی
- ابداً اینطور نیست چون من اگر هم بخوام معلم اخلاق خوبی نیستم
- گاهی دلم میخواد بخاطر خونسردی های بی موقعت جیغ بزنم من کاملا ً جدی ام!
- فکر میکنم همین حالام داری همین کارو می کنی عزیز دلم کمی آرومتر ضرورتی نداره برای اثبات عقایدت آنقدر انرژی هدر بدی
- تو از من چه انتظاری داری؟
- من فقط میخواهم مثل همه ی نهای هم سن و سال خودت باشی یک خانم خانه ی به تمام معنا
فروغ با پوزخند گفت: اگه فقط بشورم و بسابم و غذا درست کنم و با همچین کسایی معاشرت کنم و سر مواد لازم برای خورشت قورمه سبزی بحث کنم زن کامل و با شخصیتی ام؟ نه پرویز به عقیده ی من هزار تا کار دیگه غیر از اینا توی دنیا هست.
پرویز در کیفش را باز کرد و دو تا مجله بیرون کشید و آنها را در برابر فروغ گذاشت و گفت:
- مثلاً چه کارهایی ؟ خواندن مجله های روشنفکر و تهران مصور؟ بیا عزیزم داغه داغه تازه از تنور در اومده به یکی از همکارام قبل از اینکه بره تهران گفتم برات بیاره
- من فکر می کنم یک زن هم میتونه مثل مردها مسئولیت های سنگین تری داشته باشه
وظیفه ی زن به اندازه ی کافی سنگین هست فکر می کنی خانه داری و تربیت بچه وظیفه ی ساده و کوچکیه؟ به عقیده ی من خداوند زنها رو قوی تر میدونسته که این مسئولیت سنگین را به گردنشان نهاده.......................................
R A H A
05-03-2012, 08:30 PM
- زنها از اینم قوی تریند
- بله اونقدر قوی که می تونند مردها رو از پا دربیارن . حالا ممکنه بانوی قدرتمند من یک فکری به حال شوهر خسته و گرسنه تون بکنید؟
فروغ کمی بو کشید و ناگهان از جا پرید و به آشپزخانه رفت.
- وای خدا غذام سوخت
پرویز به عقب تکیه داد و همانطور که می خندید گفت:
- فدای سرت اما این هم بخشی از وظایف خانم خونه است
- تمام زحمتام به هدر رفت
پرویز سرش را به دیوار تکیه داد و پاهای خسته اش را دراز کرد به نظرش بی تفاوتی و سرکشی فروغ خاصیت سنش بوده و اگر از صمیم قلب دوستش دارد باید حوصله کرده و پاپیچش نشود.
باز در چهره ی خاموش خیال خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل حسرت بوسه ی هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده ی عشق که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال صورت شاد ترا نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آنشب که ترا دیدم و گفت دل من با دلت افسانه ی عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه نگهی تشنه و دیوانه ی عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز به سویم آیی دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله ی سوزنده ی عشق آخر آتش فکند بر جانت..............
R A H A
05-03-2012, 08:31 PM
پرویز برگه ی بعدی را آرام از زیر سر فروغ بیرون کشید و با ناباوری به صورتش در خواب خیره شد به نوعی شک داشت چنین ابیاتی کار زنی جوان چون فروغ باشد تردیدی وحشی و بیگانه به شدت آزارش می داد آیا این شعر ریشه در حقیقت داشت؟ کوشید شک و تردید را از ذهن عقب براند اما تعصبی کور نمی گذاشت یکبار دیگر کلمات شعر را سرسری از نظر گذراند مقصود شاعر بی گمان عشقی نافرجام بود حال غریبی داشت انگار به رغم خویشتن داری که در خود سراغ داشت کلافه بود ورق دیگر را از نظر گذراند بقدری خط خوردگی داشت که نظم و ترتیبش به هم خورده بود افکارش را متمرکز کرد و شروع به خواندن نمود:
باز من ماندم و خلوتی سرد خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد رفت و خاموش شد در دل گور
او به من دل سپرد وبه جز رنج کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست پا نهادم به روی دل او
من به او رنج و اندوه دادم من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا من به آغوش گورش کشاندم
همچو طفلی پشیمان دویدم تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم می توانی به من رحمت آری؟
دامنم شمع را سرنگون کرد چشمها در سیاهی فرو ریخت
ناله کردم مرو صبر کن صبر لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای بر من که دیوانه بودم من به خاک سیاهش کشاندم
پرویز عرق از پیشانی زدود و هر دو ورقه را کنار دست فروغ گذاشت معنای این اشعار چه بود؟ این سوال مثل خوره به جانش افتاده بود و یک دم رهایش نمی کرد سیگاری اتش کرد و همانجا کنار دیوار نشست و به چهره ی فروغ چشم دوخت زمستان در راه بود و سرما از لای درو پنجره وارد خانه می شد. از جا بلند شد و روانداز را روی اندام فروغ کشید. به نظرش او بیشتر از یک زن شوهردار به دختر بچه ای لجوج و سرسخت شبیه بود. گاهی در خلوت خودش را به واسطه ازدواج با دختری پانزده سال کوچکتر از خودش سرزنش می کرد ولی بعد که منطقی تر به موضوع فکر می کرد در می یافت خودش هم اورا از صمیم قلب دوست میدارد و عاشقانه تحسینش می کند بی گمان فروغ از بسیاری از زنان هم سن و سالش بیشتر می فهمید و شاید همین برای پرویز زنگ خطری جدی تلقی می شد اوقاتی پیش می آمد که مثل کودکی سرسخت و شاد و بهانه جو می شد و گاهی به نحوی ابراز عقیده می کرد که پرویز متعجب و شوکه می شد. ......................................
R A H A
05-03-2012, 08:31 PM
پرویز موهای سرش را عقب زد و شقیقه اش را بوسید. با تمام این احوال زنی ساده و صادق بود و هر گز تظاهر نمی کرد پرویز سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و به آشپزخانه رفت باز هم خبری از شام نبود برای خودش چای ریخت و آرام بیرون آمد وروزنامه را از کیفش بیرون کشید خش خش روزنامه علیرغم ملاحظه ی پرویز فروغ را بیدار کرد
- معذرت میخوام عزیزم بیدارت کردم؟
- نمیدانم چطور شد که خوابم برد
پرویز صلاح دید در مورد اشعاری که خوانده خودش را به تجاهل بزندفروغ پرسید:
- خیلی وقته آمدی؟
- ده دقیقه ای میشود
- همانطور که اوراقش را جمع می کرد گفت: متوجه نشدم
- آنقدر خسته بودی که حتی نفهمدید روت چیزی کشیدم
- تو خیلی مهربونی
- واقعاً هستم؟
- بله واقعاً هستی
- فروغ تو مطمئنی که از ازدواج با من پشیمون نیستی؟ منظورم منظورم اینه که با من خوشبختی؟
فروغ بی حرکت بر جا ماند و پرویز با بلاتکلیفی خندید.
- لابد فکر می کنی خل شدم
- این چه حرفیه پرویز؟ چرا این سوال را پرسید؟
- نمیدونم یک آن فکر کردم...
- نه پرویز من خوشبختم ولی اینم میدونم که بی سبب چیزی نمی پرسی
- به نظرم مدتیه که بی حوصله ای
- به خاطر خواب بی موقعم میگی؟ میدونی که هر وقت کمی مطالعه می کنم یا چیزی می نویسم خوابم می گیره
- عزیز دلم اگه دلتنگی مدتی برو پیش خانواده ات مطمئن باش من ناراحت نمیشم چون اونقدرها که به نظر میاد خودخواه تیسم
- من دوست دارم ب هم بیرم تهران
- عزیز دلم می بینی که من کارمند دولتم
- میتونی درخواست مرخصی بدی
- نمیتونم اونام قبول نمی کنند
- من یه مدت دیگه هم صبیر می کنم شاید بتونی بیای
- من جداً آدم گرفتاریم فروغ
- یعنی امکانی وجود نداره که خودتو به تهران منتقل کنی؟
این اولین باری بود که فروغ در لفافه از زندگی در اهواز گله می کرد و پرویز مطمئن بود آخرین بار هم نخواهد بود با لبخندی تلخ گفت :
- کاش می شد...............................
R A H A
05-03-2012, 08:32 PM
فروغ آنقدر در خودش فرو رفته بود که متوجه ی آمدن پرویز نشد و زمانی به خودش آمد که پرویز صدایش کرد
- چطوری خانوم؟ تحویل نمی گیری؟
- رشته ی افکارم پاره شد تازه تمرکز کرده بودم
پرویز با لبخندی کمرنگ انبوه کاغذهای مقابل فروغ را از نظر گذراند و لب پائینش را به دندان گرفت بعضی کاغذها مچاله شده و بعضی دیگر به شدت خط خورده و نا مرتب بود پرویز همانطور که کتش را از تن در می آورد اطرافش را با دقبت زیر نظر گرفت خانه همانطوربود که صبح ترکش کرده بود فروغ حتی بالش و پتوها را جمع نکرده بود به طعنه پرسید:
- خونه نبودی
- بر عکس امروز حتی تا بیرون از اتاق هم نرفتم
- معلومه!
- بذار برات بخونم ببین خوبه
پرویز همانطور که بالش ها را جمع آوری می کرد گفت:
- شعر تازه ست؟
- از صبح از جام تکون نخوردم
- دلیل نداره آنقدر به خوت فشار بیاری
فروغ جا خورد و با دقت زیر نظرش گرفت در گفتن حرفها جدی بود
- ولی من شعر گفتن را دوست دارم
- بهتر نیست به عوض شعر کتاب آشپزی بخونی
- کنایه می زنی؟
پرویز به سمتش برگشت شدیداً خسته بود خودش هم همینطور با اینحال تاب دیدن ناراحتی او را نداشت به نرمی گفت:
- باور کن وقتی تلاش می کنم کلمه ها رو مثل شعر کنار هم می چینم احساس ارامش می کنم.
پرویز در برابرش نشست و دستانش را به دست گرفت و به آنها با دقت خیره شد
انگشتانش بر اثر فشار قلم جوهری شده و موهای مجعدش آشفته تر از همیشه بود
- ناهارم نخوردی درسته؟
فروغ سر به زیر انداخت و جوابی نداد پرویز به نرمی گفت:
اگه می تونسیت بفهمی وجودت تا چه اندازه برام با ارزشه آنقدر خودت رو عذاب نمی دادی که منهم رنج بکشم.........................
R A H A
06-01-2012, 04:02 PM
- من نمیخوام تو ناراحت باشی
- ایکاش می تونستی زندگی را راحت تر بگیری و آنقدر لحظه ها رو به خودت تلخ نکنی یعنی اینکار آنقدر برات واجبه که حتی از خودت غافل بشی؟ نه فروغ خوب که فکر می کنم می بینم تو اون فروغی که می شناختم نیستی فروغی که من می شناختم آنقدر درباره ی من و زندگیمون بی تفاوت نبود آنقدر سرسری از خودش نمی گذشت
اشک از دیدگان فروغ جاری شد ولی پرویز به نرمی ادامه داد:
- تو قبل از هر چیز باونی خونه ی منی خانوم این خونه به اطرافت نگاه کن انگار از همه چی دست کشیدی
- ازت معذرت می خوام هیچ متوجه ی گذشت زمان نشدم
- حرف من کار خونه نیست من بیشتر نگران تغییرات خودتم تو فروغ داری خودتو با خونه نشینی و تنهایی زجر میدی
- من این تنهایی رو دوست دارم
- احساس می کنم حرفهای همدیگرو نمی فهمیم به نظرت اینکه من بخوام خانوم خونه باشی تقاضای زیادیه؟ اوایل فکر می کردم علتش بی حوصلگیه ولی الان می بینم که تموم اون چیزهایی که تو اسمش رو گذاشتی شعر دارند ما رو از هم دور می کنند
- فقط به خاطر انجام ندادن کار خونه؟
پرویز سکوت کرد و سر به زیر انداخت فروغ هم سکوت کرد ولی اشکش همانطور میامد
- بسه فروغ هر کاری رو که دوست داری بکن فقط گریه نکن
- معذرت میخوام
پرویز بی انکه به صورتش نگاه کند لبخند زد آنهم لبخندی زورکی بعد هم طبق برنامه ی هر روز سرگرم مطالعه ی روزنامه شد ولی هنوز چند ثانیه نگذشته بود که پرسید:
- این چه بوئیه؟
فروغ هم نفس عمیق کشید و بعد مثل برق از جا پرید و به آشپزخانه رفت پرویز عصبی روزنامه را کنار گذاشت سیگارش را در جا سیگاری خاموش کرد و کوشید آرام باشد چشمش به کاغذهای فروغ افتاد و خشمش را فرو خورد از آشپزخانه صدای تلق و تلوق می آمد به زحمت از جا بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت آنجا بوی سوختگی شدیدتر بود فروغ داشت آب درظرف غذا می ریخت نگاه پرویز متوجه ی ظرفهای نشسته ی صبحانه شد و سری بعلامت تاسف تکان داد. ..................................
R A H A
06-01-2012, 04:06 PM
فروغ به محض دیدن او باز هم اشکش سرازیر شد و لب به دندان گرفت حالا پرویز داشت مستقیم نگاهش می کرد برآورده کردن آرزوی کوچک پرویز برایش سخت تر از آن بود که فکر می کرد و گریه اش نه فقط به خاطر سوختن غذا که به خاطر چیزهای بزرگتری بود پرویز جلو رفت و با آرامش شانه اش را فشرد
- مهم نیست فروغ خودتو ناراحت نکن عزیزم تو باید از خودت به اندازه ی توانت انتظار داشته باشی اگر به منهم چند تا کار با هم محول کنند توش می مونم
گریه ی فروغ شدت گرفت حس می کرد بری انجام چنان کارهایی خلق نشده و معتقد بود در دنیا کارهایی مهم تر از آشپزی و رختشویی برای انجام دادن هست پرویز به بیرون هدایتش کرد و گفت:
- فکرش رو نکن گرسنه نمی مونیم حاضر شو می ریم بیرون برو آبی به سرو صورتت بزن
بعد از رفتن فروغ پرویز کاغذهایش را برداشت
از پیش من برو که دل آزارم ناپایدار و سست و گنه کارم
در کنج سینه یک دل دیوانه در کنج دل هزار هوس دارم
داشت دود از سر پرویز بلند می شد اما به خواند ادامه داد:
عشق تو همچو پرتو مهتابست تابیده بی خبر به لجنزاری
باران رحمت است که می بارد بر سنگلاخ قلب گنهکاری
من ظلمت و تباهی جاویدم تو آفتاب روشن امیدی
بر جانم ای فروغ سعادتبخش دیر است این زمان که تابیدی
فروغ داشت به طرف ساختمان می آمد پرویز با صورتی خیس از عرق ورقه را سر جایش گذاشت و به طرف پنجره رفت چه مقصودی در کار بود چیزی در بدنش از درون می لرزید آنقدر منقلب بود که فروغ متوجه ی حالش شد پرویز قبل از اینکه چیزی بپرسد بسردی گفت:
- حاضری فروغ؟
- زیاد طول نمیکشه طوری شده؟
- نه عجله کن تا قبل از تاریکی هوا بزنیم بیرون
فروغ در سکوت لباس پوشید و با او همراه شد این سکوت تا دقایقی طولانی ادامه داشت و بالاخره وقتی منتظر بودند کباب آماده شود پرویز در شکستنش پیشقدم شد
به نظرم تو خسته ای فروغ و احتیاج داری مدتی بری تهران..........................
R A H A
06-01-2012, 04:10 PM
در حقیقت این چیزی بود که خودش فکر می کرد در تمام مدتی که ساکت بودند فکر می کرد نوشتن چنین مزخرفاتی ناشی از تنهایی و فشار روحی است و شاید با دور کردنش از محیط بتواند این فکر را از سرش خارج کند به نظرش در هر حال نباید این حقیقت را فراموش کند که فروغ یک زن جوان پانزده ساله ست. فروغ قاصدکی را که روی تخت نشسته بود برداشت و فوتش کرد پرویز هم مثل او دور شدن قاصدک را از نظر گذراند و آنگاه بهصورت فروغ چشم دوخت معصومیت کودکانه ای درچهره و نگاهش بود.
- یادمه وقتی بچه بودم توی راه پله ی زیر زمینمون که پر بود از این قاصدک ها با پوران و فریودن سر بر داشتنشون دعوا داشتم خنده داره اما مادر بهمون گفته بود اگر هر آرزویی دشاته باشیم بهش بگیم برآورده میشه
- کاش منهم میتونستم مثل تو هر چند وقت یکبار کودک وجودمو آزاد کنم فروغ . از بچگی هیچی یادم نیست انگار پنجاه سال پیش پشت سرش گذاشتم میدونی؟ یک وقتهایی بهت حسودیم میشه..
- خب تو هم میتونی مثل من باشی جوری حرف میزنی که انگار شصت سالته!
- نگفتی نظرت چیه میری تهران؟
- انگار خیلی اذیتت کردم
- اینطور نیست میخوام یک کم استراحت کنی
- من تازه دارم به تنهایی عادت می کنم
- اما من فکر می کنم برات لازمه آب و هوایی عوض می کنی و هم به مادرت سر می زنی چطوره؟
- نمی دونی چقدر دلم واسه ی اون کوچه ی بن بست و آدمهاش تنگ شده!
- پس از فرصت استفاده کن ممکنه بعداً نتونی آنقدر راحت تصمیم بگیری
v
کمک راننده ی اتوبوس که پسری جوان و ریز نقش بود با صدایی کلفت فریاد زد
- مسافرای تهران جا نمونید مسافرای تهران
پرویز با تردید برای آخرین باز جزئیات صورت فروغ را از نظر گذراند انگار به نوعی هنوز هم به خاطر تنها سفر کردن فروغ نگران و معذب بود فروغ که از را ساکت و مغموم می دید بار دیگر پرسید:
- تو مطمئنی که نمی تونی بیای؟
- نه عزیزم واقعاً نمی تونم خودت که بهتر می دونی
- کاش لااقل آخر هفته می اومدی تا با هم بر گردیم...................
R A H A
06-01-2012, 04:10 PM
- تا چند روز دیگه خدا بزرگه
- دلت برام تنگ نمیشه؟
- از ظاهرم معلوم نیست که از همین الان دلتنگم؟
فروغ برای چند لحظه مردد شد اما پرویز از را از این حال و هوا بیرون کشید
- خب دیگه امیدوارم سفرت بی خطر باشه لطفاً مراقب خودت باش
ناگهان بغض گلوی فروغ را فشرد و چشمان درشتش خیس اشک شد پرویز آرام گفت:
- خواهش می کنم فروغ جلوی مردم خوب نیست اینطوری منم بهم می ریزم
فروغ به صورت مهربان پرویز چشم دوخت و فکر کرد چطور می تواند حتی در چنین شرایطی هم خوددار باشد و به موضوع از دیدمردم نگاه کند؟ خوب که فکر می کرد پرویز را در قلب خودش به اندازه ی خانواده اش عزیز می دید . مثل ستونی که روز به روز در جای خود محکم و محکمتر می شد و رفته رفته جای بقیه را می گرفت پرویز ساکش را به کمک راننده داد و دستش را فشرد و فروغ کوشید لحظات تلخ خداحافظی را با گریه تلخ ترنکند پرویز آرام گفت:
- به همه سلام برسون و اگه به پول احتیاج داشتی با خبرم کن
- باور کن رفتن برام سخته
پرویز حرفی نزد فروغ نفسی عمیق کشید و گفت:
- تو هم مراقب خودت باش ممکنه به اداره ایت زنگ بزنم از نظرت ایرادی نداره
پرویز لبخندی از سر تفاهم زد فروغ هم خندید
- هر دو مثل بچه ها شدیم
- این خاصیت آدمهاست خیلی زود بهم انس می گیرند
راننده ی اتوبوس استارت زد تقریباً همه سوار اتوبوس شده بودند و فروغ بر خلاف میلش خداحافظی کرد فروغ سوار شد و با سرعت به سمت پنجره ی صندلیش رفت و آنرا باز کرد پرویز میان هیاهوی بدرقه کنندگان سفارش کرد:
- توی جاده سرده مراقب باش
اشک از دیدگان فروغ سرازیر شد پرویز هنوز هم داشت سفارش می کرد
- الان توی تهران هوا سردتره خودتو سرما ندی
اتوبوس بر سرعتش افزود و تصویر پرویز از مقابل چشمان فروغ به عقب رفت احساس غریبی دشات انگار قلبش ناگهان انباشته از غم و اندوه شده و چیزی را گلویش را بسته بود دلش میخواست اتوبوس را متوقف کرده و با تمام توانش بدود. گویی تازه متوجه ی حرفهای مادرش می شد که همیشه میگفت دلگرمی هر زنی به مردش است خدا سایه ی هیچ مردی را از سرزنش کوتاه نکند آیا به این خاطر نبود که مادرش با تمام بی مهری که از نحیه ی پدرش می دید باز هم دوستش داشت و چشمانش با دیدن او برق می زد؟ پرویز گفته بود با اتوبوس تا شب به تهران خواهد رسید . قلم و دفتر را از کیفش بیرون کشید و کوشید به افکار پریشانش نظم دهد.......................................
R A H A
06-01-2012, 04:10 PM
کاش چون پائیز بودم .... کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد
وه... چه زیبا بود اگر پائیز بودم وحش و پر شور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی در کنارم قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی نغمه ی من همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره ی تلخ زمستان جوانی پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینهام منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پائیز بودم کاش چون پائیز بودم....
وقتی فروغ از اتوبوس پیاده شد سرما تا مغز استخوانش را لرزاند به ساعتش نگاه کردچیزی به نه شب نمانده بود به یکی از راننده های تاکسی ها آدرس داد و عقب نشست راننده که مرد مسنی بود همانطور که رانندگی می کرد مودبانه پرسید:
- کجای امیریه تشریف می برید خانوم؟
- چطور؟
- آخه منهم سالهاست تو اون محل می شینم
- من اینجا زندگی نمیکنم خونه ام اهوازه
ولی در حقیقت خیلی دلش برای آن محله و کوچه ی بن بستش تنگ شده بود به آسمان کبود نگاه کرد راننده زمزمه کرد
- امشب برف می یاد
فروغ به سختی لبخند زد این اولین صدای همشهری بود که بعد از ماهها می شنید کم کم خودش هم داشت اهوازی می شدفروغ سر کوچه دستور توقف داد
- چقدر میشه آقا؟
- هر چقدر دوس دارید بدین خدا بده برکت
فروغ اسکناسی از کیفش بیرون کشید و به راننده داد و بعد مثل برق از ماشین پیاده شد . کوچه غرق در تاریکی گردید. دسته ساکش را محکمتر فشرد از شدت هیجان قلبش داشت می ایستاد حتماً بقیه هم از دیدنش شوکه می شدند زنگ را فشرد و کوشید بر خودش مسلط باشد دوباره زنگ را فشرد
- چه خبره بابا اومدم..................................
R A H A
06-01-2012, 04:11 PM
صدای پاهای او نزدیک و نزدیکتر می شد و بغض در گلوی فروغ هر لحظه شدت می گرفت نفسی عمیق کشید و به در چشم دوخت فری هم به محض دیدنش جا خورد . توران فریاد زد
- کیه فریدون؟
فروغ او را کنار زد و وارد خانه شد فریدون ساکش را گرفت و گفت:
- خوش اومدی
- فروغ میان گریه گفت: آنقدر از دیدنت خوشحالم که میخوام جیغ برنم میخوام اونقدر فشارت بدم که آب بشی چقدر بزرگ شدی!
- کیه مادر؟
فروغ به فریدون که میخواست جواب بده اشاره کرد ساکت بماند و بعد آرام آرام جلو رفت می خواست غافلگیرش کند اما طاقت نیاورد و از همان فاصله داد زد:
- مامان
حالا توران هم داشت می دوید و به طرفش می آمد چقدر به نظرش پیر شده بود
- الهی قربونت برم مادر چه بی خبر؟
میان بوسه و گفتگو اشکشان در هم آمیخت انگار سالها او را ندیده بود فریدون یادآوری کرد
- برین تو هوا سرده اونجام میتونید احوالپرسی کنید
v
فروغ با صدای غرولند پدر و زمزمه ی نرم مادرش که داشت تلاش می کرد او را آرام کند به روی اولین روز اقامتش در تهران چشم گشود
- بسه آقا دختره بعد از چند وقت اومده دلگیر میشه
- به جهنم این رسم کجاست که یک زن جوون پاسه تک و تنها از اون طرف مملکت بیاد این طرف؟ پس اون شوهر خوش غیرتش کدوم جهنم دریه؟
- می دونید که آدم دولته...
- تو همیشه کارهای بچه هات را ماست مالی کن آخه مردم چی میگن زن نمی تونسته بیاد به جهنم می موند با هم می اومدند قرار بود سر منو ببرند که عجله عجله راه افتاد اومده عقب نمونه
- خونه غریبه که نیومده آقا خونه ی پدرشه من خودم باهاش حرف می زنم شما خلقت را تنگ نکن............................................
R A H A
06-01-2012, 04:12 PM
-همینه از اولش ما لولوی سر خرمن بودیم بچه که سر خودبشه همینه
فروغ همانطور که در بسترش نشسته بود به انوار بی رمق خورشید روی فرش اتاق چشم دوخت و در خودش جمع شد. چه استقبال گرمی از این فکر لبخندی تمسخرآمیز بر لبانش نقش داشت در واقع انتظاری بهتر از این از پدرش داشت مادرش داشت با لحنی ملتمسانه می گفت:
بچه ام پوست و استخوون شده غربت از پادرش آورده بذارین تا اینجاست خوش باشه
پدرش با قاطعیت گفت:
- به جهنم خودش خواست شان دختر من این بود؟
- توران به نرمی گفت:دیگه گذشته آقا خدا را شکر شوهرش هم که آدم بدی نیست
- خدا خوبی بده من نمیدونم این رسم از کجا اومد که زن تازه عروس بدون مردش بره سفر؟ اگه جوون و بی تجربه بود می گفتم نپخته است
با بیرون اومدن فروغ حرفش را نیمه کاره گذاشت و در سکوت تلخی سر به زیر انداخت فروغ با حرارت سلام کرد و جلو رفت اما سرگرد کوچکترین حرکتی نکرد توران لب به دندان گرفت و جزئیات صورت فروغ را از نظر گذراند فروغ با لبخندی ساختگی گفت:
- دلم خیلی براتون تنگ شده بود باباجون
- سرگرد بازهم حرکتی نکرد فروغ خم شد و گونه ی سردش را بوسید و بعد به مادرش خیره شد می توانست درخشش اشک را در اعماق نگاه مادرش حس کند همانجا کمی دورتر از پدرش نشست و در سکوت به او چشم دوخت بعد از مکثی طولانی از رو نرفت و پرسید:
- دلتون برای من تنگ نشده بود باباجون؟
- پرویز کو؟ داشتم به مادرت می گفتم لابد دسته گل به آب دادی و حرفتون شده!
- کار داشت خیلی بهتون سلام رسوند و معذرت خواست
- تو واسه چی اومدی؟
- اومدم شما رو ببینم
- لازم نبود تنها بیایی
صدایش مثل پتک محکمی بر سر فروغ فرود آمد به نحوی که لبخند بر لبانش خشکید توران برای عوض کردن اوضاع به میان آمد و از سرگرد پرسید:
- بازم چایی میل دارید آقا؟
- زن فقط با شوهرش میره مسافرت اینو به شوهرت هم بگو........
R A H A
06-01-2012, 04:12 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292137542.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:13 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292230689.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:13 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292140217.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:13 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292139002.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:14 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292144451.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:14 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292176987.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:14 PM
http://www.iranvij.ir/group/img/up/1292164735.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:15 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/k5gsb7qe1nj4myr2g9lv.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:16 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/v1jal6943c475fk23q2r.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:16 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/etgr4copayq1a6y5j6.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:16 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wvx5vci9z28u4uei48oo.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:17 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/y49hdcjsw277m1gho0kn.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:17 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/pyouixvc2zt3y3ii77ux.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:17 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/faieoh3y5e8wpmz3lln.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:17 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/hpzhpn5mitpalallodwr.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:18 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/5w5adzwpk5dgfukl00m.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:18 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/oi2eorhdtqphurjrbcqp.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:18 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/4ifmuw4azlpl8bh15a7d.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:19 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/9qnibngni0wxlau7ri5.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:19 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/cozfpd66imxc1zksau.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:19 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/yqrfeemg39t2njnroopw.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:19 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lrp8c94gmm1xnw0n5jb6.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:20 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/506xypi30a2wdl950h.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:20 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tyklfr2e80or4dbwwvh.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:20 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lov30itijxt5gsg2adj.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:21 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/nzclnfnx5rtwic5ntn0i.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:21 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/62x7oyobdn1g6h677i6.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:21 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/326f0yptcbfk2cub1vcu.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:21 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/e5l2uhfmrd0uvwskrde.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:22 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/o1735g5atwi287e31hk.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:22 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/40kgfeshwqriwpf0b1c.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:22 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/8ss1goxjwjn71dwxgob.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:23 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/ovr8iq40aq5yw041op1.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:23 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/xsscbayizrznyosm3.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:23 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/55ayh2g5iari62h02e7q.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:23 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/jcaznj8i5neswtzig0r.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:24 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/1wa1l2m3493f8gnux0m4.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:24 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/i9o5njief769ncfphw4.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:24 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/kn7ktkjpu9gzbyo12mkz.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:24 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/ag3i4bfx2kfatdvodrrj.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:25 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wuaw537h9u1exsmc1zvm.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:25 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/29nvwkhnjq6cd8cz2uhj.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:25 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lsx9te4n13xequnsu7m.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:26 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/5ks2u4gjh01bk04tx7eq.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:26 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/30oml0sxy6p9t6uho9d.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:26 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/1beg2ca60xug405tfamx.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:26 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/abyzd0tm6s4suz4atwd6.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:27 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lnd9rxr6v8q55fc2i51q.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:27 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/yz5lxn4s99d6hk56dg.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:27 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/y30h42aepcit2lab64n.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:31 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/vwyqcu06yeshrbmdnxyb.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:32 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/8tvg4jh1h6l6f7p79a9.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:32 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/pofejvk7axlj85jzhgh.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:32 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/qje0hqo5kstpeaxnak1i.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:33 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/zgxqq0ostsrnpplb6n5f.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:33 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/e115piotjie3pndv2bhz.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:34 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/p52enpaxlnnbgw99xzqu.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:34 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/dkgbgriryx108idweqr.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:34 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wsg030ikgr0rs6zls17a.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:35 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/uhlpyxp2lnd8dduck58j.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:35 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/kub1erln24r3rt6cuyta.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:35 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/us425a5mirm5r1iems.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:35 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/vq5gklk3kcv06zeavta.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:36 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/4gwuxdicf5lx2rq21d8m.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:36 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/zdy8x6i2yer8mhpanoc.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:36 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/t1xdbg9kgq3oiieag6bi.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:36 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/79akfmrutu2d76qo5wh.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:37 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/w7x367jto89rg01zrbf5.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:37 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lxt2wl0oxs23k3lz8uf.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:37 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/g7aigk81u8x77o4el844.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:37 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/b57gmmwtxjmd6dkdbexd.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:38 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tt6nicxczw6d3h5kadh.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:38 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/g47hgm3c3fws83a08r3s.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:38 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wqish0148rjidhlllv03.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:38 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/4f0p7xo2xbe2flwu2l3.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:39 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/coj825l4xkd7bsooqag.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:39 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/w2oyfjc8m53zzjro5f9f.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:39 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wrfxk5z8uah97o0x705.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:39 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/dkba1nl62wx4o1rpjvq.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:40 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/4d0pjquzumkcpfv1aham.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:40 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tpoheo6wsn8n5a8htv9.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:40 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/d2ssf1h4sn03fz51o1a.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:40 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/3k1yjqkdiavaszxan56.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:41 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/rk5jne540bqyrtowe1ka.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:41 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/ozdymvoj1mgb6jkni4q.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:41 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/rcpdmsz576a00oi360h8.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:41 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/bdhkw3b6fmhdpbldv1ow.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:42 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/rqtgcdngfsl29efsco0l.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:42 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/sjdx5mmsia2w52mqar3x.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:42 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/6y4e9plan8b6dit99r99.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:42 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/ec2lquqddtcxgzykq3c.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:53 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/v8tw38sktl4m6hkmzx.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:53 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/iwfgcmkss2lyfrihulw3.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:53 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/jo8roivz8f5xfzmq0ts5.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tag63osypmpmf65v5he.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/l3vau5c3rpgttnd4opw.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/kefhw6etlouzld4kdb.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:56 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/glwwttr5sgpf8h7l90s.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:58 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/u54jp2vddongp8g04fpe.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:58 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/vh434t3qi2tw9a9jfix1.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/vpe57h2s7lfe5j5p85qr.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/zvcd71ifsufhrhfiv2d.jpg
R A H A
06-01-2012, 04:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/zeznup7255fzqtqigud9.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/8wzyr9gteuqgdem5rodk.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/rzzo5mycxxenmerff8.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:01 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/486d4trla2ibuoa5dcnc.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:01 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/jqnk4x0oqm8yvf5bg5iw.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:01 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/nhlmkr5hcof7pd3hh2k.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:01 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/pha8d4aovf9i7kaz59fa.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:05 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/wmhsyfthgadmfqfpfvl.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:05 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/dp8531dmg2cxyedhte0i.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/ksbmb0zhfaxo26tdv086.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/abkr662e81ie2podcxd.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:55 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tnt5c3l52gyyzjrjzm.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:56 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/vsyh7tq2d9slidlofjr4.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:56 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/x21jqhuo29lxnfujssp8.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:56 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/h189azkkmllsehl9x6c6.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:57 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/pewvhiwg6oy4ex8dgm96.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:57 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/zyxg1ycn4bqnuvp20o26.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:57 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/h1a3hxtrxsjxe2el58a.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:57 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/epp36z7tp16unzm8xtd.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:58 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/e4eistpr1ygl595gb6qt.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/lnmt1pe457ob7wj80o5x.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tiu4bxe8wd1i29xu9ifx.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/63h52y8dnby3qu5z1vxf.jpg
R A H A
06-01-2012, 05:59 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/3mrs9jtcrcj5vk35via.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/kmfm6gue7ymkxxwogjm2.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/606vwgewsw533in5wo2r.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/qqz8x1e4on1fwejf9dn.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:00 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/rzgrxjjvcawu2pb4f5s8.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:06 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/tf3myyxapof1khp4nhh.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:10 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/z25t4e6akkblav79o43.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:10 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/jg0szmnnb8zl1pb4h8.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:11 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/e8wyqehg5vcjeiszpdw1.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:11 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/66yji9zbh5e3pnmc2n9.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:13 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/jg0szmnnb8zl1pb4h8.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:15 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/4c9kq5bjmjqxtegss82n.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:15 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/omz70xnozp0e3qr6tt4o.jpg
R A H A
06-01-2012, 06:15 PM
http://www.iranvij.ir/upload/images/s693sjk50gjdc9in9l77.jpg
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.