mehraboOon
02-22-2012, 05:13 PM
محمدرضا نباید زودتر از من شهید میشد
برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سالهای نخستین جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به جبهه میرفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از فرماندهان دفاع مقدس بودند. محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، در گردان بلال فرمانده دسته بود.
حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان میدیدند و خود سپس به شهادت میرسیدند، حکایتی است که بارها آن را دیدهایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری که برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت میرسند و او میسوزد تا آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او نیز گشوده میشود و او به دیدار برادرهایش میشتابد.
دو برادر رفتند
همه اعضای خانواده شهید صالح نژاد دارای ویژگیهای منحصر به فردی بودند که ریشه در پرورش درست آنها در دامان پدر و مادری متدین و اهل حلال و حرام بود؛ پدری که سالها جزء کسبههایی بود که محبوب خدایند و مادری که یک پای ثابت مجالس روضه اباعبدالله(ع) و مجالس و جلسات قرائت قرآن خانمها بود.
این خانواده چهار فرزند ذکور داشت که با پیروزی انقلاب اسلامی و در سالهای جنگ تحمیلی سه تن از آنها به شهادت رسیدند.
حلقههای جلسات قرآن پیش از انقلاب و پس از آن، مجالس و محافل آدم سازی و تزریق انسانهای مذهبی و متدین و با ریشه به جامعه بود که رسالت انقلاب و جبهه و جنگ را به دوش میکشیدند. مش حمید به دلیل اطلاعات فوقالعاده و مطالعات زیادی که داشت، همواره از مسئولین این جلسات بود و توانست شمار بسیاری از بچهها را پرورش دهد که بسیاری به شهادت رسیدند و برخی هنوز هستند و بنا بر گفتههای خودشان هر چه دارند از جلسات قرائت قرآن و از مش حمید است.
برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سالهای نخستین جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به جبهه میرفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از فرماندهان دفاع مقدس بودند.
محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، درگردان بلال فرمانده دسته بود.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138382_586.jpg
یادم نمیرود پیش از آخرین بار که به جبهه اعزام شود و به فیض شهادت برسد، وقتی بلندگوی مسجد بعثت (چینی سازان) داشت سرود رزمی پخش میکرد تا نیروها برای اعزام به جبهه نامنویسی کنند، ما به همراه ایشان پشت بام مسجد نشسته بودیم؛ محمدرضا به یکی از دوستان که کنارمان نشسته بود، گفت: «نیت خود را برای جبهه رفتن خالص کن، آخر اگر به جبهه نروی، ندای حسین زمان را لبیک نگفته ای و معصیت کردهای و اگر برای این به جبهه بروی که بعد از امتیاز آن استفاده کنی و به دانشگاه بروی، باز هم معصیت کرده ای».
این نگاه یک جوان هفده، هجده ساله است که زیر سایه بلند برادرش حمید گم شده است.
مهربان و صمیمی همچون نسیم بهاری
سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد از دوست داشتنی ترین فرماندهان در لشکر ۷ ولی عصر ( عج ) بود؛ آرام، متین و با محبت.
او در همه جا محبوب بود؛ بین بچههای جبهه وجنگ، بین بچههای جلسات قرآن،بین بچههای دزفول و اندیمشک، میان همسایهها، درون خانواده، بین فقرا و درماندگان… .
روزی دو بسیجی را به گردان حمزه مأمور میکنند. وقتی به محوطه گردان میروند با عبدالحمید روبهرو میشوند. آنها نه قیافه عبدالحمید را دیده اند و نه او را میشناسند. او از آنها علت حضورشان را در محوطه گردان میپرسد. یکی از آنها میگوید ما را به این گردان مأمور کرده اند، اما ما دوست نداریم اینجا بیاییم. علت را میپرسد. میگویند: شنیده ایم فرمانده اش خشک و اخموست. به آنها میگوید: یعنی اگر خندهرو و سخت گیر نباشد، میآیید و آنها پاسخ میدهند: بله میآییم. میگوید من به فرمانده گردان میگویم که خواسته شما را برآورد.
آن دو بسیجی روزهای بعد وقتی او را در کسوت فرماندهی گردان میبینند شرمنده رفتارشان میشوند و نزد او میروند و عذرخواهی میکنند. او فقط لبخند میزند.
راوی: مهران توحید فر
فرزند را بوسید و رفت
روز آخری که برای خداحافظی به منزل آمده بود، پسر کوچکش مهدی به طرف بابا رفت. وقتی بابا میخواست از خانه بیرون شود، مهدی کوچولو به پای بابا میچسبد، حمید برگشته و او را از زمین بلند کرده خنده کنان میگوید: کوچولو! تو میخواهی شیطان من شوی تا نگذاری بروم!
بعد او را بوسیده و زمین گذاشت و رفت.
راوی: همسر شهید
این ماشین بیت المال است
روزی مادرم به همراه زن دایی (همسر شهید) از بازار قصد برگشت به خانه را دارند که دایی حمید را میبینند. مادرم میگوید: ما را تا منزل برسان، همسرت باردار است خسته میشود.
دایی حمید در پاسخ میگوید: این ماشین بیت المال است. من حق ندارم از آن استفاده شخصی کنم!
راوی: خواهر زاده شهید
این بچهها امانت مردمند
شبها که نیروهای گردان در چادرهای خود مشغول استراحت بودند، نیمه شبها بلند میشد و شخصا به چادرهای آنها سرکشی کرده و مواظب بود تا احیانا پتوی یکی از آنها کنار نرفته باشد و یا فانوس و یا چراغ والوری روشن نمانده باشد و باعث خطر شود.
میگفت: این بچهها امانت مردمند و ما مسئول حفظ جانشان هستیم.
راوی: مصطفی آهوزاده
محمدرضا نباید زودتر از من شهید میشد
عملیات بدر به پایان رسیده و مش حمید برگشته بود، ولی این بار تنها، از برادر کوچکترش محمد رضا خبری نبود. او آن سوی عاشقی جا مانده و جاوید الاثر شده بود!
به همراه بچههای مسجد و با بغضی که هنوز رهایمان نکرده است، به خانه صالح نژادها رفتیم تا شهادت دومین شهیدشان را تسلیت گوییم و همدردیمان را اعلام کنیم.
کسی جرأت حرف زدن نداشت. مش حمید با آن وقار و صبوری نشسته بود و همین باعث میشد که همه گمان کنند اتفاقی نیفتاده است. برادر شهیدم عبدالرحیم که هم دوست صمیمی محمدرضا بود و هم مسئول تبلیغات گردان در برخی عملیاتها، از طرف بچهها به مش حمید و خانواده شهید پرورش تسلیت گفت. مش حمید هم آرام و با نام و یاد خدا حرفهایش را آغاز کرد.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138384_572.jpg
او با تأسف و تأثر میگفت: «محمدرضا نباید زودتر از من شهید میشد. او هم از من کوچکتر بود و هم سابقه حضورش در جبهه از من کمتر بود، ولی زودتر از من شهید شد؛ محمد رضا از من جلوتر افتاد و این حق من بود که نخست شهید شوم».
راوی: عبدالکریم خاضعی نیا
دعا کن شهید بشوم
سه روز پیش از شهادت سردار در کنارش نشسته بودم، گفت : سید! دعا کن من شهید بشوم.
گفتم: حیف است شما شهید بشوی، فعلا این جبهه و جنگ به شما نیاز دارد.
این بار با کمی تحکم گفت : سید میگویم برایم دعا کن شهید بشوم.
تا سه بار این حرف را تکرار کرد.
گفتم: نمیگویی چرا اینقدر اصرار داری تا شهید شوی؟
گفت : سید هر کس امروز به شهادت برسد، راحت میشود و هر کس زنده بماند، کارش سخت خواهد بود. در حادثه عاشورا امام حسین (ع) در یک بعد از ظهر به شهادت رسید اما حضرت زینب (س) پس از شهادت برادر چه مسئولیت سنگینی بر دوشش ماند.
راوی : سید عزیز پژوهیده
راز و نیاز عاشقانه
یک شب در سنگر فرماندهی گردان که مش حمید هم، آن جا بود خواب بودم. نزدیکیهای صبح، قبل از اذان، از خواب بیدار شدم. یکی از دوستان اندیمشکی را دیدم که لای در چادر را بالا زده است و بدون سرو صدا به بیرون چادر نگاه میکند. آهسته خود را به نزدیک او رساندم و از او پرسیدم به چی داری نگاه میکنی؟
او گفت: «فلانی آرام باش تا رازی را با تو بگویم. من سواد درست و حسابی ندارم و نماز شب هم نمی توانم بخوانم، ولی هر شب وقتی مش حمید برای خواندن نماز شب از خواب بیدار میشود و از چادر بیرون میرود، من به کارهای او نگاه میکنم. او از چادر که بیرون رفت ابتدا وضو میگیرد و مدت زمانی طولانی قدم میزند و در پایان هر رفت و برگشت به آسمان نگاه میکند و بعد به داخل چادر میآید و آهسته نماز شب میخواند و من هر شب به نماز شب مش حمید گوش میدهم و یقین دارم این کار من بسیار ثواب دارد».
از آن شب، من نیز شاهد این عشقبازیهای مش حمید بودم.
به نقل از: شهید عبدالرحیم بختیاری
چلو پتو در مراسم عروسی
برای عروسی ساده اش همه آمده بودند؛ عروسی در زمان جنگ و بمباران و موشک باران دزفول بود. تقریباً همه چهرههای نورانی رزمنده آمده بودند؛ آنهایی که پای خود را روی مین جا گذاشته بودند، آنهایی که یک دست و یک چشم و…خلاصه همه بودند. حتی ژنرالهای آن روز جنگ که همه کاره عملیاتها بودند و مثل مش حمید، هیچ دوره خاصی نگذرانده بودند و یا لباس بسیجی داشتند یا سپاهی، حاضر بودند. غلغله ای بود از انسانهای پاک و خدایی که بعدها یکی یکی آسمانی شدند، غذای ساده ای بود و نسیم جاری صلوات و در پایان هم مش حمید پیش از ورود به حجله با چلو پتو به رسم بچههای جنگ پذیرایی شد.
راوی : عبدالکریم خاضعی نیا
دیدار با برادران
سرانجام در بیستمین روز از بهمن 1364 در عملیات والفجر ۸ دلتنگیهای این سردار را به سرانجام رسانید. او که در کسوت فرماندهی گردان حمزه لشکر ولیعصر، پیشاپیش بچههای بسیجی اندیمشک برای فتح شهر فاو به پیش میتاخت به آرزویش دست یافت. آخرین لبخند او، حکایت از رضایت شهادتش داشت. حمید صالح نژاد آسمانی شد. دست در دست برادرها و دوستان شهیدش گذاشت. بچههای دزفول و اندیمشک داغدار شدند و او همچنان لبخند میزد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید:
شهادت مىدهم به یكتایى پروردگار تبارك و تعالى و اینكه محمد رسول او و على(ع) جانشین به حق رسول اكرم(ص) مىباشد. طبق معمول باز مىخواهم به جبهه بروم و گفتم براى چندمین بار وصیتنامه بنویسم شاید این بار فرجى باشد.
داشتم فكر مىكردم كه انسان فقط یك بار است كه خوب به جبهه مىرود و آن وقتى است كه به شهادت مىرسد. هر چند سالها كه در جبهه باشد و اجر شهید را هم بگیرد ولى آن یك بار است كه انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مىگذارد و فكر مىكنم كه همه آن جبهه رفتنها براى پاكسازى كاملى است كه براى یك لحظه آخر به وجود مىآید و من مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به اثبات رساندهام.
من چه باید وصیت كنم تا حق تمام مردم را ادا كرده باشم؛ الا وصیت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با غلتیدن در برنامههاى مكتب به اطمینان رساندن، بعضى شما انسانهاى قالبى به كجا مىروید.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138383_706.jpg
شمایى كه بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محكم گره كردهاید و با آرزوهاى پىدرپى عمرى دراز را براى خود محاسبه كردهاید و خود را در قالبهاى محكم كردهاید كه هیچ دردى از این رنجهاى انسانهاى محروم را درك نمىكنید و با مربوط دادن حفظ این جبههها به دیگران خود را از آن ساقط كردهاید و گوش خود را گرفتهاید تا نداى پىدرپى امام را و گریههاى دردآلود مادران شهید را و كودكان یتیم را نشنوید و چشمهایتان را بستهاید تا مصیبتهاى مردم را به چشم نبینید تا خود در كنار همسرانتان آرام بیاسایید. دگر باز ایستید كه به قول على(ع) هیچ چیز این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمىكند الا در زیر دندان مصیبتها. بعضىها، كمى سستى تن و روح را بشكنید و هجوم روحى داشته باشید كه خداوند همه ما را در راه عشق آزمایش مىكند.
خداوندا خود شاهدى كه حق هیچ كس از دوستان و خانوادهام را ادا نكردهام. اى كاش مىتوانستم حق ولى فقیه و رهبرم را ادا كنم و اى كاش مىتوانستم مفهوم گریههاى نیمه شب امام را درك كنم. اى كاش دردى از دردهاى این مردم معصوم را درمان مىكردم. و اى كاش مىتوانستم حق محبتهاى دوستان را ادا مىكردم.
خدایا هر كدام از این برادران كه در جبهه به شهادت مىرسیدند، مىدانى كه خدایا زخمى بر قلبم به جا مىگذاشتند تا جایى كه خدایا تقاضاى مرگ مىكردم و تنها وصایا و هدف آنها بود كه مرا آرامش مىبخشید.
خداوندا ملت ما را آنچنان ایمانى عطا كن تا در جریانات پیچیده اجتماعى فرو نریزند و آنچنان ایمانى به مجاهدان همراه با فرهنگ عطا كن تا انعطافهاى سخت جبههها آنها را نلرزاند و رهبر ما را با جوانهاى ما پیوندى آهنین عطا فرما.
برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سالهای نخستین جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به جبهه میرفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از فرماندهان دفاع مقدس بودند. محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، در گردان بلال فرمانده دسته بود.
حکایت برادرانی که داغ برادر شهیدشان میدیدند و خود سپس به شهادت میرسیدند، حکایتی است که بارها آن را دیدهایم و امروز حکایت ما از این دست است؛ سرداری که برادر بزرگتر و کوچکترش به شهادت میرسند و او میسوزد تا آنکه در عملیات والفجر 8 دروازه سبز شهادت بر او نیز گشوده میشود و او به دیدار برادرهایش میشتابد.
دو برادر رفتند
همه اعضای خانواده شهید صالح نژاد دارای ویژگیهای منحصر به فردی بودند که ریشه در پرورش درست آنها در دامان پدر و مادری متدین و اهل حلال و حرام بود؛ پدری که سالها جزء کسبههایی بود که محبوب خدایند و مادری که یک پای ثابت مجالس روضه اباعبدالله(ع) و مجالس و جلسات قرائت قرآن خانمها بود.
این خانواده چهار فرزند ذکور داشت که با پیروزی انقلاب اسلامی و در سالهای جنگ تحمیلی سه تن از آنها به شهادت رسیدند.
حلقههای جلسات قرآن پیش از انقلاب و پس از آن، مجالس و محافل آدم سازی و تزریق انسانهای مذهبی و متدین و با ریشه به جامعه بود که رسالت انقلاب و جبهه و جنگ را به دوش میکشیدند. مش حمید به دلیل اطلاعات فوقالعاده و مطالعات زیادی که داشت، همواره از مسئولین این جلسات بود و توانست شمار بسیاری از بچهها را پرورش دهد که بسیاری به شهادت رسیدند و برخی هنوز هستند و بنا بر گفتههای خودشان هر چه دارند از جلسات قرائت قرآن و از مش حمید است.
برادر بزرگتر، عبدالمجید نام داشت؛ او در سالهای نخستین جنگ به شهادت رسید. در همین ایام، دیگر برادران نیز به جبهه میرفتند و با وجود سن کمی که داشتند، از فرماندهان دفاع مقدس بودند.
محمدرضا برادر کوچک خانواده بود، او چهره ای بسیار زیبا و دوست داشتنی داشت و با آن سن و سال کم، درگردان بلال فرمانده دسته بود.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138382_586.jpg
یادم نمیرود پیش از آخرین بار که به جبهه اعزام شود و به فیض شهادت برسد، وقتی بلندگوی مسجد بعثت (چینی سازان) داشت سرود رزمی پخش میکرد تا نیروها برای اعزام به جبهه نامنویسی کنند، ما به همراه ایشان پشت بام مسجد نشسته بودیم؛ محمدرضا به یکی از دوستان که کنارمان نشسته بود، گفت: «نیت خود را برای جبهه رفتن خالص کن، آخر اگر به جبهه نروی، ندای حسین زمان را لبیک نگفته ای و معصیت کردهای و اگر برای این به جبهه بروی که بعد از امتیاز آن استفاده کنی و به دانشگاه بروی، باز هم معصیت کرده ای».
این نگاه یک جوان هفده، هجده ساله است که زیر سایه بلند برادرش حمید گم شده است.
مهربان و صمیمی همچون نسیم بهاری
سردار شهید عبدالحمید صالح نژاد از دوست داشتنی ترین فرماندهان در لشکر ۷ ولی عصر ( عج ) بود؛ آرام، متین و با محبت.
او در همه جا محبوب بود؛ بین بچههای جبهه وجنگ، بین بچههای جلسات قرآن،بین بچههای دزفول و اندیمشک، میان همسایهها، درون خانواده، بین فقرا و درماندگان… .
روزی دو بسیجی را به گردان حمزه مأمور میکنند. وقتی به محوطه گردان میروند با عبدالحمید روبهرو میشوند. آنها نه قیافه عبدالحمید را دیده اند و نه او را میشناسند. او از آنها علت حضورشان را در محوطه گردان میپرسد. یکی از آنها میگوید ما را به این گردان مأمور کرده اند، اما ما دوست نداریم اینجا بیاییم. علت را میپرسد. میگویند: شنیده ایم فرمانده اش خشک و اخموست. به آنها میگوید: یعنی اگر خندهرو و سخت گیر نباشد، میآیید و آنها پاسخ میدهند: بله میآییم. میگوید من به فرمانده گردان میگویم که خواسته شما را برآورد.
آن دو بسیجی روزهای بعد وقتی او را در کسوت فرماندهی گردان میبینند شرمنده رفتارشان میشوند و نزد او میروند و عذرخواهی میکنند. او فقط لبخند میزند.
راوی: مهران توحید فر
فرزند را بوسید و رفت
روز آخری که برای خداحافظی به منزل آمده بود، پسر کوچکش مهدی به طرف بابا رفت. وقتی بابا میخواست از خانه بیرون شود، مهدی کوچولو به پای بابا میچسبد، حمید برگشته و او را از زمین بلند کرده خنده کنان میگوید: کوچولو! تو میخواهی شیطان من شوی تا نگذاری بروم!
بعد او را بوسیده و زمین گذاشت و رفت.
راوی: همسر شهید
این ماشین بیت المال است
روزی مادرم به همراه زن دایی (همسر شهید) از بازار قصد برگشت به خانه را دارند که دایی حمید را میبینند. مادرم میگوید: ما را تا منزل برسان، همسرت باردار است خسته میشود.
دایی حمید در پاسخ میگوید: این ماشین بیت المال است. من حق ندارم از آن استفاده شخصی کنم!
راوی: خواهر زاده شهید
این بچهها امانت مردمند
شبها که نیروهای گردان در چادرهای خود مشغول استراحت بودند، نیمه شبها بلند میشد و شخصا به چادرهای آنها سرکشی کرده و مواظب بود تا احیانا پتوی یکی از آنها کنار نرفته باشد و یا فانوس و یا چراغ والوری روشن نمانده باشد و باعث خطر شود.
میگفت: این بچهها امانت مردمند و ما مسئول حفظ جانشان هستیم.
راوی: مصطفی آهوزاده
محمدرضا نباید زودتر از من شهید میشد
عملیات بدر به پایان رسیده و مش حمید برگشته بود، ولی این بار تنها، از برادر کوچکترش محمد رضا خبری نبود. او آن سوی عاشقی جا مانده و جاوید الاثر شده بود!
به همراه بچههای مسجد و با بغضی که هنوز رهایمان نکرده است، به خانه صالح نژادها رفتیم تا شهادت دومین شهیدشان را تسلیت گوییم و همدردیمان را اعلام کنیم.
کسی جرأت حرف زدن نداشت. مش حمید با آن وقار و صبوری نشسته بود و همین باعث میشد که همه گمان کنند اتفاقی نیفتاده است. برادر شهیدم عبدالرحیم که هم دوست صمیمی محمدرضا بود و هم مسئول تبلیغات گردان در برخی عملیاتها، از طرف بچهها به مش حمید و خانواده شهید پرورش تسلیت گفت. مش حمید هم آرام و با نام و یاد خدا حرفهایش را آغاز کرد.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138384_572.jpg
او با تأسف و تأثر میگفت: «محمدرضا نباید زودتر از من شهید میشد. او هم از من کوچکتر بود و هم سابقه حضورش در جبهه از من کمتر بود، ولی زودتر از من شهید شد؛ محمد رضا از من جلوتر افتاد و این حق من بود که نخست شهید شوم».
راوی: عبدالکریم خاضعی نیا
دعا کن شهید بشوم
سه روز پیش از شهادت سردار در کنارش نشسته بودم، گفت : سید! دعا کن من شهید بشوم.
گفتم: حیف است شما شهید بشوی، فعلا این جبهه و جنگ به شما نیاز دارد.
این بار با کمی تحکم گفت : سید میگویم برایم دعا کن شهید بشوم.
تا سه بار این حرف را تکرار کرد.
گفتم: نمیگویی چرا اینقدر اصرار داری تا شهید شوی؟
گفت : سید هر کس امروز به شهادت برسد، راحت میشود و هر کس زنده بماند، کارش سخت خواهد بود. در حادثه عاشورا امام حسین (ع) در یک بعد از ظهر به شهادت رسید اما حضرت زینب (س) پس از شهادت برادر چه مسئولیت سنگینی بر دوشش ماند.
راوی : سید عزیز پژوهیده
راز و نیاز عاشقانه
یک شب در سنگر فرماندهی گردان که مش حمید هم، آن جا بود خواب بودم. نزدیکیهای صبح، قبل از اذان، از خواب بیدار شدم. یکی از دوستان اندیمشکی را دیدم که لای در چادر را بالا زده است و بدون سرو صدا به بیرون چادر نگاه میکند. آهسته خود را به نزدیک او رساندم و از او پرسیدم به چی داری نگاه میکنی؟
او گفت: «فلانی آرام باش تا رازی را با تو بگویم. من سواد درست و حسابی ندارم و نماز شب هم نمی توانم بخوانم، ولی هر شب وقتی مش حمید برای خواندن نماز شب از خواب بیدار میشود و از چادر بیرون میرود، من به کارهای او نگاه میکنم. او از چادر که بیرون رفت ابتدا وضو میگیرد و مدت زمانی طولانی قدم میزند و در پایان هر رفت و برگشت به آسمان نگاه میکند و بعد به داخل چادر میآید و آهسته نماز شب میخواند و من هر شب به نماز شب مش حمید گوش میدهم و یقین دارم این کار من بسیار ثواب دارد».
از آن شب، من نیز شاهد این عشقبازیهای مش حمید بودم.
به نقل از: شهید عبدالرحیم بختیاری
چلو پتو در مراسم عروسی
برای عروسی ساده اش همه آمده بودند؛ عروسی در زمان جنگ و بمباران و موشک باران دزفول بود. تقریباً همه چهرههای نورانی رزمنده آمده بودند؛ آنهایی که پای خود را روی مین جا گذاشته بودند، آنهایی که یک دست و یک چشم و…خلاصه همه بودند. حتی ژنرالهای آن روز جنگ که همه کاره عملیاتها بودند و مثل مش حمید، هیچ دوره خاصی نگذرانده بودند و یا لباس بسیجی داشتند یا سپاهی، حاضر بودند. غلغله ای بود از انسانهای پاک و خدایی که بعدها یکی یکی آسمانی شدند، غذای ساده ای بود و نسیم جاری صلوات و در پایان هم مش حمید پیش از ورود به حجله با چلو پتو به رسم بچههای جنگ پذیرایی شد.
راوی : عبدالکریم خاضعی نیا
دیدار با برادران
سرانجام در بیستمین روز از بهمن 1364 در عملیات والفجر ۸ دلتنگیهای این سردار را به سرانجام رسانید. او که در کسوت فرماندهی گردان حمزه لشکر ولیعصر، پیشاپیش بچههای بسیجی اندیمشک برای فتح شهر فاو به پیش میتاخت به آرزویش دست یافت. آخرین لبخند او، حکایت از رضایت شهادتش داشت. حمید صالح نژاد آسمانی شد. دست در دست برادرها و دوستان شهیدش گذاشت. بچههای دزفول و اندیمشک داغدار شدند و او همچنان لبخند میزد.
بخشهایی از وصیتنامه شهید:
شهادت مىدهم به یكتایى پروردگار تبارك و تعالى و اینكه محمد رسول او و على(ع) جانشین به حق رسول اكرم(ص) مىباشد. طبق معمول باز مىخواهم به جبهه بروم و گفتم براى چندمین بار وصیتنامه بنویسم شاید این بار فرجى باشد.
داشتم فكر مىكردم كه انسان فقط یك بار است كه خوب به جبهه مىرود و آن وقتى است كه به شهادت مىرسد. هر چند سالها كه در جبهه باشد و اجر شهید را هم بگیرد ولى آن یك بار است كه انسان با همه اخلاص پا را به جبهه مىگذارد و فكر مىكنم كه همه آن جبهه رفتنها براى پاكسازى كاملى است كه براى یك لحظه آخر به وجود مىآید و من مطلب را با ماندن در جبهه و حسرت بر رفتن شهیدان براى خودم به اثبات رساندهام.
من چه باید وصیت كنم تا حق تمام مردم را ادا كرده باشم؛ الا وصیت بر حفظ اسلام و شناخت فرهنگ آن و دل را با غلتیدن در برنامههاى مكتب به اطمینان رساندن، بعضى شما انسانهاى قالبى به كجا مىروید.
http://www.tabnak.ir/files/fa/news/1390/11/29/138383_706.jpg
شمایى كه بندهاى دلتان را با بندهاى دنیا محكم گره كردهاید و با آرزوهاى پىدرپى عمرى دراز را براى خود محاسبه كردهاید و خود را در قالبهاى محكم كردهاید كه هیچ دردى از این رنجهاى انسانهاى محروم را درك نمىكنید و با مربوط دادن حفظ این جبههها به دیگران خود را از آن ساقط كردهاید و گوش خود را گرفتهاید تا نداى پىدرپى امام را و گریههاى دردآلود مادران شهید را و كودكان یتیم را نشنوید و چشمهایتان را بستهاید تا مصیبتهاى مردم را به چشم نبینید تا خود در كنار همسرانتان آرام بیاسایید. دگر باز ایستید كه به قول على(ع) هیچ چیز این بندهاى دنیا را از جان شما پاره نمىكند الا در زیر دندان مصیبتها. بعضىها، كمى سستى تن و روح را بشكنید و هجوم روحى داشته باشید كه خداوند همه ما را در راه عشق آزمایش مىكند.
خداوندا خود شاهدى كه حق هیچ كس از دوستان و خانوادهام را ادا نكردهام. اى كاش مىتوانستم حق ولى فقیه و رهبرم را ادا كنم و اى كاش مىتوانستم مفهوم گریههاى نیمه شب امام را درك كنم. اى كاش دردى از دردهاى این مردم معصوم را درمان مىكردم. و اى كاش مىتوانستم حق محبتهاى دوستان را ادا مىكردم.
خدایا هر كدام از این برادران كه در جبهه به شهادت مىرسیدند، مىدانى كه خدایا زخمى بر قلبم به جا مىگذاشتند تا جایى كه خدایا تقاضاى مرگ مىكردم و تنها وصایا و هدف آنها بود كه مرا آرامش مىبخشید.
خداوندا ملت ما را آنچنان ایمانى عطا كن تا در جریانات پیچیده اجتماعى فرو نریزند و آنچنان ایمانى به مجاهدان همراه با فرهنگ عطا كن تا انعطافهاى سخت جبههها آنها را نلرزاند و رهبر ما را با جوانهاى ما پیوندى آهنین عطا فرما.