توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : معجزه عشق | هستی فضائلی فر
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:11 AM
نام کتاب :معجزه عشق
نویسنده :هستی فضائلی فر
نشر : فرادید نگار
چاپ : 1387
صفحه : 357
منبع98یا
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:11 AM
فصل اول
از وقتی چشم باز کردم و خودم را شناختم، سایه سنگین تجمّل همراه با زندگی ام بود. سختی ها برایم معنایی نداشت. هیچ وقت نتوانسته بودم زندگی بدون ماشین، موبایل، خانه ی چهارصد متری و تابستان بدون مسافرت را درک کنم. آنقدر در خوشی و آسایش به سر برده بودم که همچون بید لرزانی، توانایی مقاومت در برابر نسیمی را نداشتم، اما زندگی همیشه بر وفق مراد نیست. خیلی چیزها در دنیا با پول قابل مقایسه نیستند... عشق یکی از آنهاست.
داستان زندگی من داستان پر فراز و نشیبی است که بر خلاف همه از نشیب آغاز شد و بعد بر فراز قد علم کرد.
من «هستی صادقی» در یک خانواده ی کاملاً مرفه به دنیا آمدم. پدرم همایون، تاجر فرش بود. خانواده ی پدری ام از خانواده های اصیل تهرانی بودند و جدّ آن ها به میرزاتقی خان صنیع الدوله که یکی از افراد کار آمد شاهان قاجار بود، می رسید. مادرم، فروغ هم از خانواده های با اصالت تبریزی بود. آن طور که خودش تعریف می کرد، تنها دختر خانواده ی فاخر، هم به دلیل زیبایی هم به دلیل ثروت پدری اش در جوانی، موقعیت های مناسبی برای ازدواج داشت. اما سر انجام به واسطه ی رفت و آمدهای زیاد پدر با بزرگ خاندان فاخر، زمینه ی ازدواج فروغ با همایون فراهم شد. خانه ی بزرگ ما با بهترین و ناب ترین فرش های دستبافت ایرانی تزئین شده بود، فرش هایی که خیلی ها حتی آرزوی دیدن آنها را داشتند.
دو سال پیش به علّت بیماری قلبی پدرم بر خلاف میل مادرم، پدر مغازه های بزرگ فرش را اجاره داد و همه با هم راهی شهر رامسر یکی از شهر های زیبای استان مازندران شدیم. اواخر شهریور بود که ما وارد خانه ی برزگ هفتصد متری در بهترین نقطه ی شهر رامسر شدیم.
دل کندن از دوستانم در تهران برایم خیلی سخت بود، خاطرات شیرینی که با همه ی آنها داشتم، فقط در چندین فیلم و عکس خلاصه می شد. روز اول برایم بسیار دشوار بود. چند نفر از آشنایان و دوستان نزدیک پدر به استقبال ما آمده بودند، اما من اصلاً حوصله ی هیچ کس را نداشتم. خستگی و بی حوصلگی کاملاً در چهره ام پیدا بود. بعد از احوال پرسی مختصری وارد اتاقم شدم. اتاق بزرگ و زیبایی در طبقه ی دوّم و با چشم اندازی رو به دریا و حیاطی پر از درختان سرسبز و گلهای رنگی. کوله ام را کنار تختم گذاشتم و پنجره را باز کردم. در یک هوای خوب و آفتابی، دریا با آرامش دلنشین پذیرای مهمانان تابستانش بود. آبی بی انتهای دریا چند دقیقه ای مرا نیز خیره کرد. تا چشم کار می کرد آب بود و آبی. هر وقت دریا را می دیدم یاد خاطرات مسافرتهایمان به شمال می افتادم. هرگز فکر نمی کردم من بچه ی بالا شهری پایتخت نشین، بتوانم از تهران دل بکنم و در تهران زندگی کنم، امّا این واقعیتی بود که باید با آن کنار می آمدم.
همراه ما عصمت خانم و اکبر آقا، زن و شوهر پیری بودند که به کارهای خانه رسیدگی می کردند. اکبر آقا باغبان بسیار ماهری بود که به گل و گیاه علاقه ی زیادی داشت و بیش از هر کس دیگر از آمدن ما به شمال خوشحال بود. عصمت خانم هم به کارهای خانه رسیدگی می کرد. آشپزی، گردگیری، پذیرایی و کارهایی از این قبیل. با اینکه آنها هرگز بچه ای نداشتند، امّا در عین سادگی در کنار هم خوشبخت بودند. برخلاف من و فروغ، تمام زندگی آنها فقط در یک چمدان خلاصه می شد و قرار بود که در خانه ی کوچکی که کنار خانه ی ما برای آنها ساخته شده بود، زندگی کنند. اکبر آقا و عصمت خانم همیشه به کمترین چیزها راضی بودند، امّا همیشه طعم خوشبختی را می چشیدند. گاهی اوقات آرزو می کردم که کاش جای آنها بودم.
همدم و یار همیشگی ام تنها یک سگ به نام پانی بود. عصمت خانم چون نماز می خواند هرگز به پانی رسیدگی نمی کرد. در زندگی آنقدر احساس تنهایی می کردم که به یک سگ پناه آورده بودم. همایون از زن اولش نرگس یک پسر به نام آلبرت داشت. بعد از جدایی، آلبرت تا سیزده سالگی در کنار پدر زندگی می کرد، امّا پس از فوت نرگس او خانه ی همایون را ترک کرد و به بستگان مادری اش پناه برد. عصمت خانم گهگاهی از خاطرات گذشته برایم تعریف می کرد، می گفت: یک سال بعد از ازدواج همایون با فروغ، آقا تصمیم گرفتند هر طور که شده آلبرت را به خانه برگرداند، امّا خانم اجازه نمی دادند، خانم، آقا را مجبور می کرد که خرجی آلبرت را ندهد و اگر نشانه ای از آلبرت و نرگس در زندگیشان وجود داشته باشد همایون را ترک می کند.
عصمت خانم می گفت که فروغ حتی یک جفت شمعدان های سنگی نرگس خانم را که تنها یادگار به جا مانده از او بود و همایون خان دلبستگی خاصی به آنها داشت با بی رحمی تمام دور انداخته بود. البته از شخصی مثل فروغ که هدف اصلی اش از ازدواج با پدر، بالا کشیدن ثروت او و خوشگذرانی بود چنین کارهایی بعید به نظر نمی رسید. بریز و به پاش ها و چشم و هم چشمی های فروغ برای برگزاری جشن های تولد و سالگرد ازدواج و مهمانی هایی که هر چند وقت یک بار برپا می کرد تنها سرگرمی او محسوب می شد. آن قدر غرق در لذتهای زودگذر دنیا بود که حس مادرانه ی او نیز زیر سؤال می رفت. بعدها فهمیدم که محروم کردن آلبرت از ارث، نقشه ی فروغ بود. آلبرت یک سد به نظر می رسید و او به خوبی توانسته بود با ترفندهای زنانه این سد را از جلوی راهش بردارد.
پدر، آلبرت را از ارث محروم کرد و نام و نشانی از او در خانه بر جا نگذاشت. عصمت خانم می گفت که خانم نرگس از خانواده ی با آبرویی بود امّا وضع مالیشان مثل همایون خان خوب نبود. به همین دلیل آقا همیشه به خانم سرکوفت می زد و مال و اموالش را به رخش می کشید. اوایل زندگی خوبی داشتند، امّا پس از چهار، پنج سال ورق برگشت، خانم نرگس از کتک های همایون خان دیگر به تنگ آمده بود. تا اینکه از او جدا شد. پس از جدایی هم چون آقا اجازه نمی داد خانم، آلبرت را ببیند از غصه دق کرد و مرد.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:12 AM
11-21
اوایل عصمت خانم این حرف ها را با من در میان نمی گذاشت. اما بعد وقتی بزرگ شدم، بیشتر از گذشته برایم تعریف می کرد. تنها عکس به جا مانده از آلبرت عکس هشت سالگی او بود که همیشه در کیف عصمت خانم و در گردن او آویزان بود. هر قدر که می گذشت بیشتر به رابطه ی عمیق این دو نفر پی می بردم. همیشه از چشمانش می خواندم که آرزویی بزرگ تر از دیدن آلبرت ندارد. گاهی اوقات به سرم می زد هر طور شده آلبرت را پیدا کنم، اما بعد به خاطر ترس از عکس العمل پدر به شدت پشمان می شدم.
بعد از طرد آلبرت از خانه، پدر با فروغ ازدواج کرد که ثمره ی زندگی آن ها من بودم و دو پسر که هر دوی آنها سقط شده بودند. علاقه ی شدید پدر به فرزند پسر باعث شده بود که در شرایط فعلی روی تنها دختر و تنها وارث خانواده ی صادقی بسیار حساس باشد. محدودیتی برایم قائل نمی شد و از هیچ چیزی در حقم دریغ نمی کرد، اما روی خواستگارهایم حساسیت زیادی نشان می داد. با اینکه فقط هجده سالم بود خواستگارهای زیادی داشتم که به همه ی آن ها جواب رد داده بودم. قصد ادامه تحصیل داشتم. تا چند روز دیگر تابستان به پایان می رسید و من سال تحصیلی جدید را در مقطع پیش دانشگاهی آغاز می کردم.
مثل هر دختر و پسر دیگری، دغدغه ی اصلی ام در این سن، سدّ بزرگی به اسم کنکور بود. با اینکه پدر از هیچ استادی و کلاس کنکوری در حقم دریغ نمی کرد، اما من حوصله ی درس و کتاب را نداشتم و بی خود وقتم را در کلاس های کنکور می گذراندم. معلم های خصوصی هم، دردی از من دوا نمی کردند و من همچنان گیج و سرگردان بودم، اما همیشه یکی از بزرگ ترین آرزوهایم این بود که وارد دانشگاه بشوم.
منتظر پارتی پدر بودم تا شاید این بار هم بتوانم به این شکل وارد دانشگاه شوم.
بعد از اینکه میهمانان رفتند و من و پانی به طبقه ی اول رفتیم. عصمت خانم مشغول جمع کردن وسائل پذیرایی بود. با دیدنم، پدر پرسید:
_ هستی جون نظرت در مورد خونه ی جدیدمون چیه؟ از اتاقت خوشت میاد؟
با بی میلی جواب دادم:
_ بد نیست.
در حالیکه پانی را بغل کرده بودم، کنار فروغ نشستم. پدر ادامه داد:
_ جای خوبیه، از همه مهمتر آب و هواشه که عالیه، نه گرمه، نه سرد. می دونم اوایل سخته، اما عادت می کنید. فروغ گفت:
_ من یکی که این رطوبت رو نمی تونم تحمل کنم، احساس می کنم رو مُبلا همه ش آب ریخته، پاهام خیسِ خیسه.
پدر خندید و گفت:
_ فروغ خانم شما دیگه اون دختر هیجده ساله که نیستید، چهل و دو سالتونه، تو این سن و سال باید جوراب بپوشید.
فروغ عصبانی شد و گفت:
_ بی مزه، حالا خوبه من چهل سالمه، تو که تاتی تاتی داری می ری تو شصت سالگی چی باید بگی؟
بعد بلند شد، به طرف اتاقش رفت و در را محکم بست.
این جر و بحث ها تقریباً برایم عادی شده بود. پدر درست می گفت، فروغ چهل و دو ساله بود، اما آنقدر جوان به نظر می رسید که کسی فکر نمی کرد دختر بزرگی مثل من داشته باشد. پدر هم پنجاه و هشت سال داشت. کاملاً مشخص بود که پدر به طمع اسم و رسم مادر و زیبایی او تن به این ازدواج داده بود. سه تا از برادرهای فروغ در خارج از کشور زندگی می کردند. یکی ترکیه و دو تای دیگر آلمان.
نخستین شب اقامت ما، در خانه ی جدید و شهر رامسر فرا رسید. هوا بسیار مطبوع بود. اولین غروب خورشید را در افق دریا از اتاقم تجربه می کردم. حس خوبی به من دست نمی داد. بیشتر از اینکه خوشحال شوم، دلتنگ می شدم. پنجره را بستم، پرده را کشیدم و روی تختم خوابیدم. به سقف اتاق خیره شده بودم که موبایلم زنگ خورد. سودابه بود. یکی از دوستان نزدیکم در تهران.
_ اَلو، سلام سودابه.
_ سلام هستی، رسیدید؟
_ آره، خیلی وقته.
_ خب تعریف کن، خوش می گذره؟
_ نه بابا، چه خوشی، دلم برای همه تون یه ذره شده، از بچه ها خبر داری؟
_ آره، امشب همه مون خونه ی رضا هستیم، تولد رضاست. جات خالی.
_ خوش به حالتون، من که از تنهایی دارم می میرم.
_ ناراحت نباش تا چند روز دیگه با بچه ها قرار گذاشتیم بیایم شمال.
_ جدی میگی سودابه؟
_ آره دروغم چیه، نکنه ناراحت شدی؟
_ نه دیوونه، اینقدر خوشحال شدم که می خوام جیغ بکشم. آدرسو یادداشت کن.
_ بگو می نویسم.
_ رامسر، خیابان پاک مهر، کوچه ی بنفشه، پلاک 9، نوشتی؟
_ آره.
_ حالا با کی میای؟
_ اگه جور شد ببا مریم و سامان، اگه نه، من و رضا.
_ بی صبرانه منتظرتون هستم، خداحافظ.
با تلفن سودابه، روحیه ام کمی بهتر شده بود. خاطرات خوبم با او آنقدر زیاد بود که نمی توانستم یک لحظه هم فراموششان کنم. در همین لحظه بود که صدای عصمت خانم را شنیدم که برای شام صدایم می زد. خیلی خوشحال بودم. تند تند از پله ها پایین رفتم تا خبر آمدن بچه ها را به پدر و فروغ هم بدهم. آنها هم از شنیدن این خبر خوشحال شدند.
بعد از شام، پدر ثبت نام من در یکی از مراکز غیرانتفاعی پیش دانشگاهی را مطرح کرد. قرار شد من و فروغ فردا برای ثبت نام برویم. آن شب به قدری خسته بودم که خیلی زود خوابیدم.
صبح بیست و نهم شهریور در یک روز آفتابی و صاف، ساعت نه و نیم از خواب بیدار شدم. از روی تخت برخاستم و به سمت پنجره رفتم. پرده را کنار کشیدم. دریا مثل روز قبل آرام بود. نگاهی به حیاط انداختم. فروغ مشغول نرمش صبحگاهی بود و اکبر آقا هم سرگرم رسیدگی به گل ها. ظرف غذای پانی را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. عصمت خانم مشغول آماده کردن میز صبحانه بود. سلام و صبح بخیری گفتم و از او خواستم غذای پانی را آماده کند و بعد به طرف حیاط رفتم.
_ سلام فروغ جون، صبح بخیر.
_ سلام عزیزم، خوب خوابیدی؟
_ بله، پاپا کجاست؟
_ رفته مغازه، امروز قرار بود فرش های تهرون رو براش بیارن، سفارش می کرد حتماً بریم برای ثبت نام.
_ ولی من هنوز صبحونه نخوردم.
_ بریم بخوریم که حسابی دیر شده.
با هم به سوی خانه حرکت کردیم. عصمت خانم که مثل همیشه میز صبحانه را چیده بود، با حالت نفرت انگیزی گفت:
_ هستی خانم تورو خدا این حیوونو از اینجا ببر، وسائل صبحونه رو نجس می کنه.
_ عصمت خانم این چه حرفیه می زنی، فکر کردم بیایم اینجا با پانی دوست می شی. این زبون بسته که با شما کاری نداره، داره غذاشو می خوره.
_ ایش، همین یه کارم مونده بود که با سگ دوست بشم. حداقل موهاشو یه خورده کوتاه کنید، ببینه داره چی می خوره.
_ چی میگی عصمت خانم همه ی قشنگیش به اینه که موهاش تو چشمشه. این سگا از نسل آمریکایی اند، هم پا کوتاهن، هم پشمالو.
_ من که نمی فهمم چی می گید. حالا اگه اجازه بدید تا شما صبحانه می خورید، یه چایی برای اکبر آقا ببرم.
فروغ گفت:
_ ببر عصمت خانم، خوش به حال اکبر آقا که زن خوبی مثل تو داره.
عصمت خانم به طرف حیاط رفت. من هم یک لیوان آب پرتقال خوردم و بعد به سمت اتاقم رفتم. دست و پاهای پانی را شستم و لباس به تنش کردم. خودم هم حاضر شدم حوصله نداشتم آرایش کنم. رژ کم رنگی به لبم کشیدم، کمی موهایم را ژل زدم و بعد همراه پانی به سوی حیاط رفتم. می دانستم که فروغ تا یک ساعت دیگر هم حاضر نمی شود. پانی روی چمن ها دراز می کشید و آفتاب می گرفت. هنوز چند دقیقه ای قدم نزده بودم که موبایلم زنگ خورد، پدر بود.
_ سلام پاپا.
_ سلام دخترم، رفتید برای ثبت نام؟
_ نه هنوز، ولی چند دقیقه ی دیگه حرکت می کنیم.
_ مواظب باشید آدرسو اشتباه نرید من منتظر جنس های تهرونم، معلوم نیست کی بیام خونه، برای ناهار منتظرم نمونید.
_ باشه، راستی پاپا، مدارکم کجاست؟
_ پرونده تو همراه با پول گذاشتم تو اتاقم روی میز، به فروغ جون گفتم. خب دیگه کاری نداری دخترم؟
_ نه مرسی، خداحافظ.
بالاخره پس از نیم ساعت معطلی فروغ هم حاضر شد. با صدای بلندی گفتم.
_ کدوم ماشین رو بر می دارید؟
خندید و گفت:
_ اصلی یه نیست، پاپا جونت برداشته. مجبوریم با پژو بریم.
پانی را برداشتم و سوار ماشین شدم. با اینکه با شهر آشنا نبودیم، اما خیلی زود آدرس را پیدا کردیم. از مرکز پیش دانشگاهی تا منزل ما با مشاین یک ربعی فاصله بود. مدیر و مسئولین مدرسه با آغوش باز از ما استقبال کردند، تصمیم داشتم پیش دانشگاهی را غیر حضوری بگذرانم. مدرسه ی بدی نبود. اگر چه به پای مدرسه ی تهران نمی رسید، اما قابل تحمل بود.
بعد از ثبت نام به همراه فروغ، دوری در شهر زدیم، خیابان ها بسیار شلوغ بود. مسافران زیادی از سراسر ایران برای گذراندن تعطیلات پایانی تابستان به رامسر آمده بود. در طول مسیر فروغ پرسید:
_ همراه با بچه ها، رامین هم میاد؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. مکثی کردم و گفتم:
_ فکر نکنم، بعد از اون همه جر و بحث روش نمیشه که بیاد، خودمم دیگه دوست ندارم ببینمش.
_ یعنی به این زودی جا زدی؟
_ جا نزدم، از دستش خسته شدم. بعد از یه مدت آشنایی به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم.
_ اما تو سه ساله باهاش دوستی، نگو دلت براش تنگ نشده که باور نمی کنم.
_ خودم هم فکر نمی کردم اینقدر زود فراموشش کنم، اما این کار رو کردم.
_ پس هستی خانم چی شد اون همه دل دادگی؟
ترجیح دادم در مقابل حرف های فروغ سکوت کنم. ظاهراً به بیرون نگاه می کردم، اما اصلاً حواسم نبود. با حرف های فروغ دوباره به فکر فرو رفتم. هر وقت که حرفی از رامین به میان می آمد، دلگیر می شدم، به یاد خاطرات دو سال پیش می افتادم. یاد جشن تولد سودابه، درست جایی که اولین بار با او آشنا شده بودم. دو سال چقدر زود گذشته بود. هنوز هم شیرینی اولین روز آشنایی ام با رامین، هیجان زده ام می کرد. پسری نوزده ساله که خیلی زود به دامش افتاده بودم.
رامین با دوستش جلال که از دوستان صمیمی و نزدیکش بود گوشه ای از سالن ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. از همان ابتدا نگاه های زیرکانه و دلربای او ذهنم را درگیر کرده بود. نمی دانم شاید هر دختر شانزده ساله ی دیگری هم جای من بود، خیلی زود احساساتی می شد و خودش را می باخت. در نگاه رامین جذابیت و شیطنتی بود که هر لحظه مرا نسبت به خودش کنجکاوتر می کرد.
دوست داشتم بیشتر از او می دانستم. با اینکه در سالن دخترهای زیادی بودند، اما رامین و جلال به هیچ کدامشان توجهی نداشتند یا شاید من بیش از حد خوش بین بودم. عشق نیروی عجیبی داشت که زشتی ها را نشان نمی داد. آن روز حس می کردم رامین تنها کسی است که می تواند به من قدرت زندگی بدهد. علاوه بر قد بلند و چهره ی جذابی هم که داشت، رفتارش نشان می داد که از خانواده ی متشخصی است.
موقع شام که از تب و تاب کم شده بود، فرصت خوبی دست داد تا خودم را به او نزدیک تر کنم. سودابه که از رضا دوست دیرین زندگیش یک لحظه هم دست نمی کشید، بالاخره برای شام تنهایش گذاشت. با عجله به طرفش رفتم و گفتم:
_ سودابه چقدر آقا رضا رو اذیت می کنی، بذار بنده ی خدا یه خورده نفس بکشه.
سودابه ابروهای مشکی و بلندش را که صورت تپل و سفیدش را جذاب تر می کرد، بالا انداخت و گفت:
_ چقدر شماها حسودید، چشم دیدن نامزدمو ندارید، ناسلامتی ما می خوایم با هم ازدواج کنیم، درست نیست عشقمو تنها بذارم.
سودابه احساسات صادقانه اش را که کم کم به بلوغ می رسید و لبریز از عشق بود. بدون هیچ واهمه ایی بر زبان می آورد، او را به کناری کشیدم و دور از جمع، یواشکی زیر گوشش گفتم:
_ سودابه یه چیزی می خوام بهت بگم، اما قول بده نخندی و سر به سرم نذاری.
_ نمی خندم، ولی حتماً حالا باید بهم بگی؟ مهمونامون منتظرن، حالا این موضوع مهم چی هست؟
_ هیچی، فقط می خوام یه خورده از رامین تون بدونم.
برقی را که در چشم سودابه دیدم باعث شد یک لحظه از خودم خجالت بکشم و سرم را پایین بیاندازم. سودابه با دست های چاقش،دست های ظریف و سپیدم را گرفت و با خوشحالی ای که همراه با تعجب وصف ناپذیری بود، گفت:
_ هستی تو عاشق رامین شدی؟! باورم نمی شه، حالا چرا میون این همه پسری که اینجاست رامین؟!
_ نمی دونم سودابه، ولی همین چند ساعتی که باهاش آشنا شدم حس می کنم خیلی دوستش دارم.
_ قربونِ دل عاشقت برم، حالا چرا اینقدر قرمز شدی؟
_ خجالت می کشم، ببین دستام چطوری داره می لرزه؟
_ هستی از تو بعیده، یکی ندونه فکر می کنه تو پسر ندیده ای، ولی همه ی اینا رو میشه به فال نیک گرفت. لُپای قرمزت که تو صورت سفید و نازت، گل انداخته و لرزیدن دست و پاهات و مهمتر از همه لرزیدن این دل، نشونه ی عاشقیه. تا حالا رامین رو ندیده بودی؟
_ به جز یکی دو باری که با هم از مدرسه داشتیم می اومدیم، نه. یادته موقع امتحان های پایان سال، ماشینش پنچر شده بود، اسمش چی بود؟
_ جلال، پسر دکتر معافی، بچه ی مظلومیه.
_ آره، مشخصه، حالا چی کار کنیم؟
_ خودتو تو آیینه دیدی؟ تو این هوای سرد بهمن ماه، انگار صورتت با گرمای تابستون سوخته. برو یه آبی به صورتت بزن، بقیه کارا رو بسپار به من.
به صورتم آب زدم، کمی خودم را جمع و جور کردم و بعد همراه سودابه به جمع میهمانان پیوستیم.
سر میز شام کنار سودابه و مهدیه دختر خاله اش نشسته بودم. رامین درست روبرویم نشسته بود. طوری که هر لحظه سرم را بالا می گرفتم، خودم را در شیشه ی عینکش که بسیار ظریف و تمیز بود، می دیدم. لبخندهای مکرری که بر لبانش داشت ناخودآگاه دلم را می ربود. بعد از شام در جمع صمیمانه ای که من و رضا و سودابه به همراه رامین و جلال در آن بودیم، فرصتی دست داده بود تا با رامین بیشتر آشنا شوم. رامین که سال اول رشته ی معماری دانشگاه آزاد تهران بود، کمی از رشته اش صحبت کرد و بعد سودابه که به تعبیر خودش او را دختر شانزده ساله صدا می زد رو کرد و گفت:
_ تو که شیطونی و می دونم اهل درس و دانشگاه و این حرفا نیستی، اما هستی جون حتماً برای آینده شون برنامه های زیادی دارن، همین طوره؟
من که هنوز در شوک پسوندِ جانی بودم که رامین به اسمم اضافه کرده بود، با دستپاچگی بله کوتاهی گفتم، در آن لحظه چشمانم فقط رامین را می دید و صدای او تنها صدایی بود که در گوشم می پیچید و من از شنیدن آن واقعاً لذت می بردم.
جلال هم از درس و دانشگاهش صحبت می کرد، اما من توجهی به حرف هایش نداشتم و از هر فرصتی برای نگاه کرده به صورت سفید و صاف رامین استفاده می کردم که حالا دیگر میان همه ی کسانی که دور و برم بودند برایم دوست داشتنی تر شده بود. هر قدر که می گذشت خودم را به رامین نزدیک تر می دیدم. بدون اینکه به فکر این باشم که او هم در مورد من همین حس را درد. لحظه به لحظه علاقه ام نسبت به او بیشتر می شد.
کم کم داشتم گرمای وجودش را در کنارم حس می کردم که خیلی زود با آوردن کیک، جمع ما از هم پاشید. سودابه برای خاموش کردن شمع ها بی قراری می کرد. از اینکه یکسال بزرگتر شده و خودش را برای رسیدن به رضا نزدیک تر می دید، واقعاً خوشحال بود. یکی از شروط ازدواج رضا، پسر آقای مشفق، طلافروش معروف الهیه، تمام کردن درس سودابه بود. رضا پنج سالی از سودابه بزرگتر بود و در حال حاضر در مغازه ی پدرش کار می کرد. پسر شرّی نبود و به قول خود سودابه پایبند عشقی بود که در دل
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:12 AM
22-23
داشت.
دوباره فضای سالن شلوغ شده بود.صدای بلند ارکستر با آهنگ های شادی که نواخته می شد،همه را به وجد می آورد.رامین مدام با موبایلش از سودابه و رضا عکس می انداخت.در عین اینکه رفتار سنگینی داشت.رابطه اش هم با دیگران بسیار خوب بود.تولد آن شب سودابه مثل تولد دیگر دوستانم به همه ی ما خوش گذشت با این تفاوت که این بار با وجود رامین آن شب به یادمانی تر شده بود.
آخر شب وقتی به خانه برگشتیم،نخوابیدم و ترجیح دادم فکر کنم.در این سکوت شب تنها فکر کردن در مورد رامین بود که شیرینی خاصی در وجودم انداخت. جریان خونم را در رگ هایم حس می کردم.حتی به یاد آوردن رفتار متین و قیافه ی جذاب او هم در ذهنم،خواب را از چشمانم می ربود.آن شب با یاد رامین به خواب رفتم.
روز بعد که بیست و هفتم بهمن ماه بود،آن قدر دیر از خواب بیدار شدم که به مدرسه نرفته.گوشی را برداشتم و با او تماس گرفتم.
-سلام سودابه.
-سلام،چطوری؟خوبی؟
-مرسی،چه خبرا.نرفتی مدرسه؟
-نه بابا،مدرسه کیلویی چند؟تازه از خواب بیدار شدم.خسته ام.تو این قدر عاشقی که حتما دیشب تا صبح نخوابیدی؟
-تا صبح که نه.ولی تا نصفه های شب به فکرش بودم.تازه متوجه می شم که تو چه حال و روزی داری.
-چه خوب!بالاخره یکی پیدا شد منو درک کنه.از بابت رامین هم نگران نباش،می خوای امشب باهاش صحبت کنم؟
-نه...یعنی چطور بگم.دوست دارم فعلا بیشتر باهاش آشنا بشم،امروز قرار بذار با آقا رضا و رامین بریم بیرون.
-امروز که نمیشه.چون هم رامن رفته دانشگاه،هم رضا رفته سرکار.شاید امشب بتونیم بریم بیرون.بهت زنگ می زنم.
بعدازظهر آن روز پانی را برداشتم و در کوچه پس کوچه های الهیه در یک هوای خوب و آفتابی قدم زدم.بی صبرانه منتظر تماس سودابه بودم تا اینکه ساعت پنج و نیم عصر به موبایلم زنگ زد و گفت که قراره شام امشب را جور کرده،از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.در راه برگشت به خانه مدام فکر می کردم که امشب چه لباسی بپوشم و چه عطری بزنم.برای دیدن دوباره ی رامین لحظه شماری می کردم.عشق او در تمام وجودم رخنه کرده بود.
ساعت هشت بود.خودم را به رستورانی که سودابه آدرسش را داده بود رساندم.ظاهرا اولین نفر بودم.بعد از دو،سه دقیقه رضا و سودابه هم سر قرار آمدند.مشغول احواپرسی بودیم که رامین و جلال هم از راه رسیدند.از دیدن رامین خوشحال شده بودم.اما حسی مثل حسادت نسبت به جلال معافی داشتم.
رامین با تی شرت آستین کوتاه سفید و شلوار جینی که به تن داشت بسیار جذاب شده بود.علاوه بر آن دندان های سپید و ردیفش که هنگام خندیدن در چهره اش نمایان می شد،دوست داشتنی ترش می کرد.جلال و یا به قول رامین«مهندس»مثل همیشه ساکت بود و ترجیح می داد بیشتر
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:13 AM
24-25
شنونده باشد تا گوینده.نگاه های نافذ من به رامین حداقل از دید سودابه پنهان نمی ماند. گفت و شنود های آن روز ما باعث شد که احساس راحت تری نسبت به او داشته باشم. به بهانه ی کمک گرفتن در بعضی از درس ها شماره ی موبایل و منزل شان را گرفته بودم.
دو، سه شبی از این ماجرا گذشت و من هم چنان در تب عشق سوزان رامین می سوختم. از آخرین روزی که با او صحبت کرده بودم، سه روز می گذ شت. در یکی از این روز ها بود که ساعت ده شب با او تماس گرفتم. قبل از این که با او صحبت کنم بیشتر از ده بار حرف هایی را که می خواستم به او بگویم با خودم تکرار کردم. با این حال باز هم دلهره ی عجیبی داشتم. نفس عمیقی کشیدم و شماره اش را گرفتم:
-الو، سلام رامین خان.
-سلام، حال شما خوبه؟
-ممنون، ببخشید که بد موقغ مزاحم شدم.
-خواهش می کنم این حرفا چیه. خوشحال می شم صداتونو بشنوم. خانواده خوب هستند؟
-خوبن، سلام می رسونن.
-بفرمایید من در خدمتتون هستم.
- راستش کار مهمی نداشتم برای احوالپرسی زنگ زدم و بعد اگه مزاحمتون نباشم یه چند تا سوال ریاضی می خواستم ازتون بپرسم.
-خواهش می کنم. چه مزاحمتی؟ اگه کاری از دستم بر بیاد حتما براتون انجام می دم. ولی پیشنهاد می کنم برای تمرین درس ریاضی همدیگه رو ببینیم. از پشت تلفن نمی شه.
خوشحال شدم و با شادی بچه گانه ای که هیچ تلاشی برای پنهان کردنش نمی کردم فورا حرفش را قطع کردم و پیشنهادش را پذیرفتم. روز بعد در پارک جلوی منزل ابطحی که بیست دقیقه با خانه ی ما فاصله داشت، رامین را دیدم. اولین دیداری که فقط من بودم و او. از فرط خوشحالی کتاب ریاضیم را که بهانه ی اصلی ام برای دیدن او بود جا گذاشته بودم و همین موضوع باعث شده بود که خیلی زود خودم را لو بدهم.از یک دختر شانزده ساله که همه ی احساسات ناب و دست اولش را فدای عزیزترین موجود زندگیش می کرد، غیر از این رفتار ها هم، توقعی نمی شد داشت.
هر قدر که می گذشت دیدارهای من و رامین بیشتر می شد. طوری که آنقدر صمیمی شده بودیم که برای خرید عید با هم بیرون می رفتیم. حالا دیگر از این که دستم در دستش بود ، نمی ترسیدم. هر شب به او تلفن می زدم. خیلی راحت احساساتم را به او بیان می کردم و به رامین می گفتم که دوستش دارم. او هم خیلی خوب ابراز احساسات می کرد. اما هنوز هیچ کداممان حرفی از ازدواج نمی زدیم.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:13 AM
30_26
رفتارم در خانه به کل عوض شده بود.دیگر آن دختر تنها و ناراحت که بیشتر وقتش را کنج اتاقش می گذراند،نبودم.رابطه ام با همه خوب شده بود.می گفتم و می خندیدم و ورزش می کردم.اما ذهنم آنقدر درگیر رامین بود که با آنکه معلم خصوصی هم داشتم،در درس هایم افت کرده بودم.تقریباً از ماجرای دوستی ما همه خبر داشتند.پدر رامین صاحب یک شرکت بزرگ بازرگانی بود.از لحاظ مالی مشکلی نداشتند و وضعشان خوب بود.پدر من هم که از دوستی دخترِ عاشقش با پسر چنین خانواده ای با خبر شده بود،مخالفتی نکرد.فروغ هم که از خدا می خواست هر چه زودتر از دست من راحت شود و بدون دغدغه در پی خوش گذارنی هایش باشد ،در آن اوضاع نه تنها آزادیم را محدود نمی کرد،بلکه تشویقم می کرد که رابطه ی صمیمی تری با رامین داشته باشم.
عید آن سال برخلاف سال های قبل که تعطیلات را در مسافرت می گذراندم بیشتر از چهار،پنج روز نتوانستم دوری رامین را تحمل کنم و خیلی زود از سفر برگشتیم.نیمه ی دوم تعطیلات قرار بود فروغ و پدر راهی تبریز شوند.اما من در کنار عصمت خانم و اکبر آقا ماندم و خودم را به رامین نزدیک تر کردم.نزدیکی و وابستگی ای که بعد ها باعث سرافکندگیم می شد و من بی خبر از آینده روزهای خوبم را یکی یکی پشت سر می گذاشتم.
دیگر پای رامین هم به خانه ما باز شده بود.هفته ای چند بار یا من به خانه ی آنها می رفتم یا رامین به منزل ما می آمد.عاشقِ پیانو بود،به همین دلیل گهگاه برایش پیانو می نواختم.
یادم می آمد که عصمت خانم هیچ وقت از این رفت و آمد ها خوشش نمی آمد،همیشه نگرانم بود و به واسطه ی رابطه ی نزدیکی که من و رامین با هم داشتیم از شرع و عرف برایم صحبت می کرد و مثال می آورد،اما من گوشم به این حرف های بدهکار نبود و نه تنها به صحبت هایش توجهی نداشتم،بلکه دو،سه باری هم در روی او ایستاده و از او خواسته بودم در کارهایم دخالت نکند.عشق رامین در وجودم بود و مرا در گرداب هوسی بیهوده غوطه ور می کرد.
هر چقدر از درس و مدرسه دور می شدم،برعکس رامین با جدیت بیشتری درس های دانشگاهیش را دنبال می کرد.هیچ وقت به زندگی فقط از دیدِ عشق نمی نگریست.اشتباهی که متأسفانه من دچار آن شده بودم.دوست داشتنِ رامین اگر چه معایب زیادی داشت،اما حسن بزرگش این بود که مرا به شعر و ادبیات علاقمند کرده بود،طوری که خودم هم شعر می گفتم.شعرهایی که هنوز هم در ذهنم بودند.هیچ وقت اولین شعری را که برای رامین گفته بودم یادم نمی رفت.آنقدر ذوق زده بودم که نیمه های شب به او تلفن زده و شعرم را خوانده بودم.شعرها و نوشته هایی که حالا جز خفت و خواری حس دیگری را به من منتقل نمی کردند.
تقریباً هفت،هشت ماهی از آشنایی من و رامین می گذشت.تعطیلات تابستان را با خاطرات خیلی خوب پشت سر گذاشته بودیم.همراه سودابه و رضا و جلال تقریباً شبی نبود که بیرون نباشیم.بزرگترها هم با این دید که جوانیم و باید جوانی کنیم هیچ محدودیتی برایمان قائل نبودند.
در میان جمع دوستانه ی ما تنها جلال بود که فعلاً هیچ دوستی نداشت.پسر خوبی به نظر می رسید.ظاهری بسیار ساده و متین داشت.با اینکه تنها فرزند دکتر معافی و از همه امکانات رفاهی برخوردار بود،روزهایی که به دانشکده نمی رفت در شرکت پدر رامین کار می کرد و از در آمد خودش خرج می کرد.آن طور که از زبان رامین شنیده بودم،به جز درس فعلاً به هیچ چیز دیگری فکر نمی کرد.پسرِ خجالتی ای بود،اما به واسطه ی دوستی با رامین ،با من هم راحت بود.
هر قدر که می گذشت علاقه ام نسبت به رامین بیشتر می شد حالا من سوم دبیرستان بودم و رامین سال دوم دانشگاه را پشت سر می گذاشت.گاهی اوقات با او به دانشگاه می رفتم.علاوه بر جذابیت محیط دانشگاه حس خودخواهی و حسادت زنانه ای که بر اثر عشق رامین در من به وجود آمده بود سبب می شد گهگاه با او وارد محیط دانشگاهش شوم تا به دیگران و بالاخص دخترها ثابت کنم که باید فکر دوستی با او را از ذهنشان بیرون کنند.
من و رامین بزرگتر می شدیم و رفته رفته زندگی روی خوشش را از ما برگرداند.رامین بسیار مشکوک شده بود. از طرز راه رفتنم،خندیدنم و لباس پوشیدنم ایرادهای بی خودی می گرفت.گاهی اوقات از دست بهانه جویی های الکی او حسابی شاکی می شدم،اما به رویش نمی آوردم تا ناخودآگاه نرنجانمش.معمولاً عصبانی نمی شد،اما وقتی از کوره در می رفت خشن می شد و چهره ی با محبتش را از من دریغ می کرد که همین امر باعث عذابم می شد.
در همه ی شرایط به سازهای مختلف رامین می رقصیدم.بعضی از روزها با هم قهر می کردیم،ولی بیشتر از چند ساعت نمی توانستم دوریش را تحمل کنم و همیشه در آشتی پیشقدم بودم.
بزرگترین نقطه ضعف زندگیم دوست داشتنِ بیش از حد رامین بود که خودش هم کاملاً از این موضوع خبر داشت و گاهی اوقات سوء استفاده می کرد.با اینکه دختر مغروری بودم،اما به خاطر رامین غرورم را زیر پا می گذاشتم حیف که او اصلاً درکم نمی کرد.بدون رامین روزم شب نمی شد و شب و روز لحظه ای از یادش غافل نبودم.من برای زندگیمان برنامه های زیادی داشتم.
فکر می کردم زندگی یعنی همین،عشقت را پیدا کنی با دل و جان دوستش داشته باشی.ساعت های زیادی را پای تلفن سر کنی و مدام دم از عاشقی بزنی.به پارتی و تولد و مهمانی بروی،در ایام تعطیلات مسافرت کنی و برای هر مناسبتی هدیه بگیری.زندگی من در آن ایام فقط در همین ها خلاصه می شد.
متأسفانه به جزئیات زندگی بیشتر از اصل آن توجه داشتم.آن قدر با رامین بیرون می رفتم که دیگر تمام دوستان دانشگهایی و غیر دانشگاهیش مرا می شناختند.خودم را رسوای عام و خاص کرده بودم.از این بابت هم
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:14 AM
صفحه های 31 تا 41
نتها نا راحت نبودم، بلکه آن را افتخاری برای خود می دانستم. در طول این مدت همه نوع امتحانی را پس داده بودم.
در یکی از روزها با رامین در پارک جمشیدیه، محل همیشگی ملاقاتهایمان قرار داشتم. با اینکه هنوز گواهی نامه نگرفته بودم، ولی اتومبیل را برمی داشتم. ساعت هفت و نیم غروب یکی از روزهای پایانی فروردین ماه بود که در پارک منتظر رامین بودم. نیم ساعتی منتظر ماندم، اما نیامد.چند باری با موبایلش تماس گرفتم، زنگ می خورد، اما جواب برنمی داشت. در فضای شلوغ پارک حوصله ی شنیدن متلک های دیگران را نداشتم. خواستم به خانه برگردم که اتفاقی جلال را دیدم. چند دقیقه ای با هم صحبت کردیم و بعد سراغ رامین را از او گرفتم. مثل من بی خبر بود. از اینکه جلال هم از رامین خبری نداشت، دلم شور میزد. خیلی کم پیش می آمد که این دو دوست از هم خبری نداشته باشند.
خواستم از جلال خداحافظی کنم که پیشنهاد کرد روی نیمکتی بنشینیم و کمی حرف بزنیم. از پیشنهاد غیرمنتظرانه اش جا خورده بودم، اما پذیرفتم. منِ ساده فکر می کردم اگر با جلال حرف نزنم باعث ناراحتی خود او و از همه مهتر رامین می شوم.
یک ساعتی در مورد درس و دانشگاه و شرکت و مُد و از این حرفا صحبت کردیم. کاملا مشخص بود که جلال فقط می خواست یک جورهایی وقتش را بگذراند. انقدر خوش خیال بودم که فکر می کردم حتما او می خواهد در مورد دختری که به او علاقه مند شده با من صحبت کند، اما از اینکه خجالتی است حرفی نمی زند، به همین دلیل خواستم کمکش کنم، گفتم:
-آقا جلال بی قرارید؟ چه خبره؟
نگاه مرموزش را از من مخفی کرد و گفت:
-چه خبری؟
-نمیخوایید ازدواج کنید، شما که موقعیتتون از رامین هم بهتره، هم درس می خونید، هم کار می کنید. مطمئنا دخترای زیادی دوروبرتون هستند که آرزوشونه با پسری مثل شما ازدواج کنند.
همین چند جمله در آن شب، بعدها برایم دردسرساز شد.
بعد از اینکه با جلال خداحافظی کردم، به رامین تلفن زدم. باز هم به موبایلش جواب نمی داد. با منزلشان تماس گرفتم، اما ظاهرا کسی خانه نبود.آخرین امیدم سودابه بود که او هم از رامین خبری نداشت.
چند روز بعد تازه متوجه شدم که نیامدن رامین سر قرار و دیدن اتفاقی جلال نقشه خود رامین بود. او به من اطمینان نداشت و فکر می کرد عاشقِ جلالم. از طرز تفکرهای بی خود او واقعا ذلّه شده بودم. همین ماجرا باعث شده بود سه چهار روزی همدیگر را نبینیم.
یک روز که خود را بازنده میدان می دانستم، تصمیم گرفتم به دست و پای رامین بیفتم و از او عذرخواهی کنم و واقعا به او بفهمانم از حرف هایی که به جلال زده بودم منظور بدی نداشتم. بالاخره با وساطت رضا و سودابه این ماجرا هم ختم به خیر شد.
از جلال متنفر شده بودم. از رامین خواسته که با او قطع رابطه کنیم، اما قبول نمی کرد، توجیهش هم این بود که اگر من چشم پاکی داشته باشم هیچ وقت مشکلی پیش نمی اید. شکاکیت او در مورد همه مسایل روز به روز بیشتر می شد. از گفتن بعضی از مسای ابایی نداشت و خیلی رک
صحبت می کرد و شاید این به دلیل نزدیکی بیش از حد من به او بود که از احترام بین ما هم کم می کرد.به دلیل تنهاییم در زندگی به ستونی تکیه داده بودم که بنیادش سست بود و حالا جز پشیمانی چیزی از ان دوران به یادگار نداشتم.
همچنان غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی به خانه رسیدم. با صدای بوق ماشین، اکبر اقا در و باز کرد و ما وارد خانه شدیم. با حرف هایی که از رامین به میان امده بود، دل و دماغ هیچ کاری را نداشتم و به اتاقم رفتم. عصمت خانم وسایلم را با سلیقه خودش چیده بود. با اینکه پیرزن بود، اما سلیق ی بدی نداشت.
به کتابخانه نگاهی انداختم، البوم های عکسم در طبقه ی پایین بودند. دو تا از آنها را برداشتم و روی تختم نشستم. بیشتر عکسها، عکسهای من و رامین بود. برگ برگ البوم را ورق زدم تا به صفحه ای رسیدم که عکسهای مسافرت تابستانی ما در آن بود.
تابستان یک سال پیش همراه رامین و جلال و سودابه، چهارتایی به ویلای ما در نمک ابرود مسافرت کرده بودیم. در طی پنج روزی که در ویلا بودیم، به هر سه ی ما خوش گذشته بود. یک روز در میان به پیست دوچرخه سواری می رفتیم. جالب تر از همه این بود که موقع مسافرت به شمال به هیچکس چیزی نگفته بودیم. همه فکر می کردند ما گم شدیم.
هرگز عصبانیت پدر رامین را بعد از اینکه اولین بار به او تلفن زد، فراموش نمی کنم. در حالیکه ما جلوی خنده مان را نمی توانستیم بگیریم، پدر رامین با عصبانیت زیاد، فقط داد می کشید. البته رامین بعدا همه ماجرا را برایش تعرف کرد.
ما با ماشین فروغ به شمال آمده بودیم. بنده خدا فکر می کرد من منزل رامین هستم. بعد از اینکه موضوع را برایش گفتم از تعجب زبانش بند امده بود. مطمئن بودم بیشتر از من نگران ماشینش شده، اما خیالش را راحت کردم که به ماشین صدمه ای وارد نکردیم و سالم رسیدیم. عکس های زیادی انداخته بودیم، که فقط یادآورهمه آن خاطرات خوب بود.
دلم برای رامین واقعا تنگ شده بود، اما حیف که دیگر نمی توانستم ببینمش. دستی به روی عکسش کشیدم، با همه بلاهایی که برسرم اورده بود، بازهم دوستش داشتم. دوهفته ای می شد که با رامین صحبت نکرده بودم. قبل از ماجرای یک ماه پیش برای همدیگر می مردیم، اما بعد از آن ماجرا مطمئن بودم که عشق او به تنفر تبدیل شده.
کاش هرگز به ان مهمانی لعنتی نمی رفتم، کاش به حرف های رامین گوش می کردم، اما افسوس و صد افسوس که این آه و حسرت ها دیگر فایده ای نداشت. به یاد آوردن خاطرات بد یک ماه پیش ازارم می داد، اما چاره ای نداشتم، باید قبول می کردم که همه اتفاقات حقیقت دارد. همه چیز از آن مهمانی لعنتی شروع شده بود.
اواخر مرداد بود که سودابه صبح به موبایلم زنگ زد. شب قبل با رامین تا دیر وقت بیرون بودم، به همین دلیل صبح تا ساعت یازده خوابیدم. با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. خواب الود به تلفن جواب دادم:
-الو سلام.
-سلام هستی، خوابی؟
-آره اشکالی داره؟
-دختر لنگ ظهره، حتما دیشب با رامین خیلی بهت خوش گذشت.
-بد نبود، جات خالی. دورازده شب رفتیم ولنجک، تا اومدیم خونه ساعت شد دو. خسته بودم برای همین تا الان خوابیدم. بگذریم، کاری داشتی؟
-آره، امشب تولد یکی از دوستای رضاست، میای؟
-کدوم دوستش؟
-اسمش افشینه، نمیشناسیش از سوئد اومده امسال میخواد تولدشو خونه خالش بگیره زنگ زده به رضا دعوتش کرده، رضا هم گفت به تو و رامین هم بگم، خیلی بچه باحالیه، حتما بهمون خوش میگذره.
-ولی سودابه من نمیتونم بیام.
-چرا؟
-آخه امشب رامین خونه یکی از دوستاش دعوته، یک هفته ای میشه که این قرارشو گذاشته، فکر نکنم قبول کنه برنامه ی امشب و کنسل بکنه.
-پس نمیای؟
-نمیدونم چی بگم، خیلی وقته تولد نرفتم، دلم لک زده برای یه تولد، اما خودت که اخلاق رامین و میدونی. اصلا یه کاری می کنیم، خودم بعدا بهت زنگ میزنم.
-باشه، پس فعلا.
تلفن و قطع کردم و به سمت دست شویی رفتم تا دست و صورتمو را بشویم کمی سر حال تر شده بودم. هوا به شدت گرم بود، حوصله بیرون رفتن نداشتم. به عصمت خانم گفتم برایم صبحانه حاضر کند. طبق معمول خانه سوت کور بود.
پدر از نه صبح تا یازده، دوازده شب مغازه بود. گاهی وقت ها هم ناهار نمی آمد. فروغ هم بیشتر وقتش را در بیرون از خانه می گذراند.
از عصمت خانم سراغ فروغ را گرفتم. گفت که در طبقه ی بالا یوگا کار می کند. ساعت دوازده به رامین تلفن زدم، اما تلفنش خاموش بود، فهمیدم که خواب است. در همین موقع بود که زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. عصمت خانم به تلفن جواب داد و بعد گوشی را به من داد، یواشکی گفت : از دوستان فروغ خانم هستند. مثل اینکه باهاشون کار واجب دارند.
به تلفن جواب دادم:
-بله بفرمایید.
-سلام هستی جون، حالت خوبه عزیزم؟
-سلام تینا جون، حالتون خوبه؟
-مرسی عزیزم، فروغ نیست؟
-چرا، یوگا تمرین می کنن، الان صداشون می زنم.
-نه جانم، مزاحمش نمی شم. فقط اگه زحمتی نیست بهش بگو امشب ما داریم میریم، باغ کرج،اگه با ما بیاد خوشحال میشیم.
-چشم تینا جون حتما بهشون میگم.
-پس من منتظر تماسش هستم، خداحافظ
-خداحافظ.
تلفن را قطع کردم و به فکر فرو رفتم. از این بهتر نمی شد، اگر رامین با تولد امشب موافقت نمی کرد، می توانستم به دروغ بگویم که همراه فروغ به باغ کرج رفتم. در همین افکار بودم که صدای پای فروغ را شنیدم که از پله ها پایین می آمد.
-سلام فروغ جون خسته نباشید.
-سلام عزیزم، خبری یه؟ چرا تلفن دستته؟
-تینا زنگ زده بود، می گفت امشب میریم باغ کرج، شماهم بیاین.
-خب تو چی گفتی؟
-گفتم بعدا بهشون زنگ می زنی.
-همایون که نمیاد، تو میای؟
-معلوم نیست فعلا تصمیم نگرفتم. هر وقت خواستم بیام، بهتون میگم.
ازسر میز بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. کمی با پانی بازی کردم و بعد به رامین زنگ زدم.
-سلام هستی جون.
-سلام رامین،خواب که نبودی؟
-نه عزیزم، نیم ساعتیه که بیدار شدم. تا یه ربع دیگه هم صبحونه و ناهارو با هم میخورم. تو از کی بیدار شدی؟
-ساعت یازده.
-چطور شد سحر خیز شدی؟
-رامین منو نخندون، آخه ساعت یازده کجاش سحر خیزیه؟
-حداقل برای من و تو هست.
-رامین؟
-جونم.
-یه خواهشی ازت بکنم، قبول میکنی؟
-شما امر بفرمایید.
-یکی از دوستام امشب منو تولد دعوت کرده، می تونی بیای؟
-متاسفم عزیزم، بهت گفته بودم که امشب خونه یکی از دوستامم، قرار شد با جلال با هم بیریم، نگفته بودم؟
-چرا، گفتم شاید نظرت عوض بشه، پس اجازه میدی من برم؟
- با شرمندگی نه.
-رامین تو رو خدا، آخه این...
-خواهش میکنم هستی دیگه این بحث و ادامه نده،ما مفصل در این مورد صحبت کردیم، بی فایده است. اگه فروغ جان میاد باهاش برو.
-نه نمیاد.
- ناراحت که نشدی؟
-نه.
-ولی صدات یه چیز دیگه میگه. تو رو خدا هستی این بحث های قدیمی رو دوباره زنده نکن.
-باشه هر چی تو بگی، پس من با فروغ میرم باغ، اجازه که می فرمایید؟
-نداشتیم ها خانومی، متلک بارم می کنی؟ برو انشاالله که بهت خوش میگذره.
-خب کاری نداری؟
-نه فقط خیلی دوست دارم عزیزم.
-منم دوست دارم رامین.
-این سخت گیری هارو بذار پای دوست داشتن.
-باشه، خداحافظ.
نمی دانستم چه کار کنم. رامین خاطرش جمع بود که همراه فروغ به کرج می روم، پس اگر به تولد هم می رفتم از ماجرا بویی نمی برد.او هیچ وقت نمی فهمید چقدر اجازه گرفتن سخت است. به خاطر اینکه آزادِ آزاد بود و هر جا که می خواست می رفت. بدون اینکه از من نظرخواهی کند. همین افکار احمقانه باعث شد تا یک لحظه به عواقب کار فکر نکنم و فورا به سودابه تلفن زدم :
-الو سلام سودابه.
- سلام هستی، چی شده؟
-من تصمیم رو گرفتم امشب میام.
-چه خوب رامین هم میاد؟
-نه.
-پس...
-سودابه خوب گوش کن چی میگم...
و بعد همه ماجرا را برایش تعریف کردم. خیالم کمی راحت شده بود. صدای عصمت خانم می شنیدم که برای ناهار صدایم می زد. از اتاق بیرون رفتم و سر میز ناهار حاظر شدم. قبل از خوردن ناهار رو به عصمت خانم کردم و گفتم:
-اگه امروز هر کس زنگ زد و منو کار داشت، میگی با فروغ جون
-باشه، چشم، اگه آقا رامین زنگ زدن چی؟ به ایشون چی بگم؟
-مثل اینکه نشنیدی عصمت خانم، گفتم هر کس حتی رامین!
عصمت خانم چشمی گفت و مشغول کشیدن غذا شد، فروغ گفت:
-پس با من میای؟
-نه؟
-نه!؟همین الان خودت گفتی.
-اینا همه اش نقشهَ س...
-ببینید فروغ جون من امشب یه تولد دعوتم که رامین با رفتن من به اونجا مخالفه. بهش گفتم با شما میام باغ کرج، اینطوری نه می فهمه رفتم تولد و نه ناراحت میشه. اگه به شما زنگ زد، لطف کنین یه جوری جوابشو بدین.
-پس نقشه ای که میگفتی اینه، خیالت راحت باشه.
بلند شدم ، به طرف فروغ رفتم و صورتش را بوسیدم.
آن روز ساعت هشت غروب، سودابه و رضا دنبالم امدند و بعد با هم به طرف منزل خاله ی افشین که درخیابان قیطریه حرکت کردیم.
تولد آن شب بسیار با شکوه بود.دخترخاله ها و پسرخاله ها و دوستان افشین برای گرم کردن مجلس سنگ تمام گذاشته بودند. خیلی زود با افشین و بقیه ی دوستانش آشنا شدم. آنقدر به ما خوش گذشت که متوجه گذر زمان نشدیم. بالاخره ساعت یک شب تولد به پایان رسید و سودابه و رضا من را به خانه رساندند. آنقدر خسته بودم که توان قدم برداشتن نداشتم.
آن شب از فرط خستگی خیلی زود خوابم برد و تا ظهر روز بعد خوابیدم. وقتی از خواب بیدار شدم باز هم احساس خستگی می کردم. هنوز جرات نمی کردم موبایلم را روشن کنم. از فروغ هم خبری نداشتم، نمی دانستم امده یا نه.
از روی تخت بلند شدم، چند حرکت نرمشی انجام دادم و از اتاق بیرون رفتم. از عصمت خانم هم خبری نبود. دست و صورتم را شستم و بعد به طرف حیاط رفتم. اکبر اقا باغبانی می کرد و عصمت خانم هم زیر سایه ی درختی نشسته بود. با دیدنم بلند شد.
-سلام عصمت خانم.
-سلام هستی جون، خوب خوابیدی مادر؟
-بله، فروغ جون نیومد؟
-نه هنوز، گفتند امروز بعدظهر میان.
-چقدر دیر، کسی برای من زنگ نزد؟
-چرا اقا رامین دوبار زنگ زدن. یه بار دیروززنگ زدن که گفتم همراه فروغ خانم رفتید. یه بارم دو ساعت پیش پیش زنگ زدن، گفتم هنوز نیومدین.
-آفرین کار خوبی کردی. عصمت خانم اکبر اقا تو این گرما داره چیکار میکنه؟
-چیکار داره بکنه، طبق معمول خودشو با گل و گیاه سرگرم کرده.
-خب اگه کارت اینجا تموم شده بیا یه چیزی بهم بده بخورم که دارم از گشنگی می میرم.
-خدانکنه دخترم، تو برو، منم الان میام.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:15 AM
42و43
به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.
-خسته نباشی اکبر آقا.
-سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
-چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
-نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
-بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
-سلام سودابه.
-سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
-خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
-چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
-پس باور کرده رفتم.
-آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
-سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
-سلام پاپا.
-سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
-هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
-امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
-پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
-ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
-سلام فروغ جون.
-سلام گلم .خوبی؟
-ممنون. خوش گذشت بهتون؟
به طرف دستشویی رفتم، وقتی برگشتم عصمت خانم میز ناهار را چیده بود.سر میز نشستم. تنهایی دل و دماغ خوردن غذا رو نداشتم. از عصمت خانم خواستم تا اکبر آقا رو هم صدا بزنه تا با هم غذا بخوریم.اکبر آقا خیلی زود دستش را شست و به ما پیوست.
-خسته نباشی اکبر آقا.
-سلامت باشید دخرتم. می گم اگه اجازه بدین من و عصمت بریم آشپزخونه غذا بخوریم.
-چرا ،نکنه دوست نداری با من غذا بخوری؟
-نه نه ، گقتم شما ناراحت می شیدوگرنه برای من و خانم که غذا خوردن با شما افتخاره.
-بسه دیگه تعارف نکن. غذاتو بخور که حسابی سرد شده.
اکبر آقا با این که پیرمرد بود اما دل جوانی داشت.این زن و شوهر پیر سال های زیادی به عنوان خدمتکار در منزل ما کار می کردند. برای همین نزد خانواده ی ما از احترام خاصی برخوردار بودند.
بعد از ناهار برای خواب نیمروزی به اتقم رفتم. با اینکه تازه از خواب بیدار شده بودم، اما باز هم خوابم می آمد. قبل از خواب تماسی با سودابه گرفتم تا از احوال رامین جویا شوم.
-سلام سودابه.
-سلام، چطوری؟ تو کار و زندگی نداری هر دقیقه بهم زنگمی زنی؟
-خیلی دلت بخواد من بهت زنگ بزنم. از رامین خبر نداری؟
-چرا. اتفاقا صبح اومده بود اینجا. وقتی که سراغتو ازش گرفتم گفت رفتی کرج.
-پس باور کرده رفتم.
-آره. کلافه به نظر می رسید. بدجوری بهت عادت کرده. یه خورده از این دلربایی ها به ما هم یاد بده.
-سودابه شاید باور نکنی. ولی منم دلم براش خیلی تنگ شده. درسته گاهی اوقات از دستش عصبانی می شم، اما خیلی زود قضیه رو فراموش می کنم.فروغ جون بعدازظهر بر می گرده. به محض این که رسدی خونه بهش زنگ می زنم.
از سودابه خداحافظی کردم و بعد دوباره خوابیدم. حوالی ساعت پنج بود که با صدای ماشین از خواب بیدار شدم. فکر می کردم فروغ آمده، سریع از اتاق بیرون رفتم. اما او نبود، پدر به خانه برگشته بود.
-سلام پاپا.
-سلام عزیزم. فروغ جون هنوز نیومده؟>
-هنوز نه. شما ناهار خوردید؟
-امروز دو تا مهمون خارجی داشتم. رفتیم هتل. الن هم اومدم یه سری از مدارکمو بردارم.
-پاپا لطفا مراقب خودتون باشید. تازگی ها کارتون خیلی زیاد شده.
-ممنون دخرتم که به فکرم هستی.
در حال صحبت با پدر بودم کهع فروغ هم از راه رسید. پدر به طرف اتقش حرکت کرد.
-سلام فروغ جون.
-سلام گلم .خوبی؟
-ممنون. خوش گذشت بهتون؟
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:15 AM
44 تا 47
جات خالی چرا همایون الان اومده ؟
کار داشتند.
همه ش ،کار،کار،کار.پس کی میخوادبرای خونواده اش وقت بذاره:شما خسته اید برید استراحت کنید بیخود اعصابتونو خورد نکنید
فروغ رفت و من هم سریع به اتاقم امدم و به رامین تلفن زدم.
سلام رامین جان
سلام هسستی کجایی خانم؟
باور کن همین الان از کرج برگشتم.قبل ازهرکاری گفتم به توزنگ بزنم.
لطف کردی با گرمای کرج چطورساختی؟
همونطور که تو تهران باهاش می سازیم.
دلم خیلی برات تنگ شده بود.با این که اولین باری نبود که از هم دوربودیم ولی انگار این دفعه خیلی بهم سخت گذشت تو هم که آخر معرفتی و یه زنگ به ما نزدی.
رامین جان باور کن شرمنده ی شرمندهَ م .اونجا اینقدر شلوغ بود که اصلا راحت نبودم باتلفن صبت کنم .قول میدم دیگه تکرار نشه .شما به بزرگواری خودتون ببخشید.
نه نمیشه.
تروخدا!
بگودوستت دارم تا ببخشمت .
نمی گم
پس چی میگی؟
- می گم خیلی خیلی دوستتدارم،عاشقتم،برات می میرم.حالا خوب شد؟
- بَه،عجب سورپرایزی،شرمندهَ م کردی خانمی خب زیاد مزاحمت نمیشم،میدونم خسته ای ومی خوای استراحت کنی .بعدا میبینمت.
از اینکه با رامین صبت کرده بودم احساس آرامش می کردم.خدا رو شکرکه از ماجرا بویی نبرده بود.یک هفته ایی از ماجرا گذشت.در طول هفته من و رامین دوبار همدیگررا دیدیم طبق معمول غروب پنج شنبه درپارک جمشیدیه با هم قرار گذاشتیم کمی قدم زدیم و با هم صبت کردیم .هردوسرحال بودیم .موقع خداحافطی هم رامین کتابی پر از ترانه های عاشقانه به من هدیه داد که خیلی خوشحالم کرد.
تقریبا ماجرای رفتن به تولد افشین راکم کم فراموش می کردم که یک دفعه همه ی ماجرالورفت.غروب جمعه بود که رامین به موبایلم زنگ زد .وقتی به تلفن ج دادم فقط با جیغ و داد از من خواست که به منزلشان بروم .آنقدر عصبانی بود که حتی کلمه ای را هم درست ادا نمی کرد .نمی دانستم چه اتفاقی افتاده .بعد از تلفن رامین چندین بار به موبایلش زنگ زدم .اما به موبایلش جواب نمی داد .
مسیر بیست دقیقه ای منزل ما تا منزل آقای ابطحی را در عرض ده دقیقه با ماشین طی کردم انقدر تند راندم که خودم هم نفهمیدم .
وقتی زنگ خانه را فشردم ،بلافاصله در باز شد ازباغچه س پر گل و زیبای حیاط رزقرمزی چیدم ودوان دوان از پله ها بالا رفتم .چندبار رامین را صدا زدم اما جوابی نشنیدم .درِاتاقش را زدم ووارد شدم .رامین پشت پنجره ایستاده بود وبه بیرون نگاه میکرد در حالیکه لبخند میزدم
گفتم:
- تو اینجایی،چرا هر چی صدات می کنم جواب نمی دی؟
- داری خودتو لوس می کنی رامین خان !
- کمی جلوتر رفتم دستش را گرفتم و گفتم :
- برگرد دیگه خودتو لوس نکن
- رامین محکم دستم را کنار زد وبا صدای بلندی گفت :
- هستی نگفتم بیای اینجا تا خوشمزگی کنی.بشین و هیچی نپرس.
سکوت کردم و روی صندلی نشستم .انتظار چنین عکس العملی را از او نداشتم.کلافه به نظرمی رسید .چندیدن بار در اتاق قدم زدم وسرانجام رو به رویم نشست .چندین باردراتاق قدم زدوسرانجام رو به رویم نشست .چند لحظه سکوت کرد.وبعد با صدای آرامی گفت :
جمعه پیش کجا رفته بودی ؟
حدس میزدم همه ی این برنامه ها از موضوع جمعه هفته ی پیش باشد سعی کردم خودم را خونسرد نشان بدهم.با قیافه ق به جانبی گفتم :
فکرکنم بار دهمه که ازم میپرسی.غیر از کرج جایی نداشتم برم /
عصبانی شد و با صدای بلندی گفت :
بس کن هستی دیگه دروغ گفتن فایده ای نداره.اینقدر که از باغ کرج برام تعریف کردی .یه خرده هم از تولد افشین برام بگو.
نمیدانستم چه عکس العملی نشان دهم.مثل مجسمه خشکم زده بود
بالاخره ماجرا لو رفته بود بلند شدم که به خانه برگردم اما رامین اجازه نداد ودر راقفل کرد وبعد سی دی را که روی میز بود برداشت و در دستگاه گذاشت.
حالا هستی خانم بشین و خوب نگاه کن .
فیلم افشین بود دوستداشتم زمین دهن باز می کردو مرا در خود فرومی برد.تحمل دیدنش را نداشتم از رامین خواهش کردم که تلویزیون را خاموش کند تا همه ماجرا را برایش توضیح دهم اما او اصلا به حرفهایم گوش نمی کرد اصلا اجازه حرف زدن به من نمی داد.مدام تکرار می کرد:
- هستی تو به من دروغ گفتی ،من ازت خواهش کرده بودم توواقعا همون دختری هستی که من تو فیلم می بینم؟نمی تونم باور کنم،اخه این چه لباسیه که تو پوشیدی.با یه عده آدم لات و بی سرپا و غیبه تا نصفِ شب زدیدوخوردیدورقصیدید بعد من احمق فکر می کردم خانم رفتند کرج.
- دیگه تحمل حرفهای رامین را نداشتم .بلند شدم و با صدای بلند ی گفتم :تو هم یه لات و بی سروپا هستی مثل اون ها .فکر می کنی کی هستی که همه ازت اطاعات کنند؟
- من لات و بی سرپا هستم اما غریبه نیستم هستی.حدااقل برای تو یکی،من بهت دستورنداده بودم ازت خواهش کرده بودم اما تو از اطمینان من سوء استفاده کردی شاید برای تو این مسائل خیلی مهم نباشه،اما برای من خیلی سخته که فیلم دوستم روکسی که واقعا دوسش دارم و بهش افتخار می کنم از چندتا واسطه بگیرم که سرکوفتم بزنن و بگن رامین این هستی نیست؟همون دختری که قراربود باهاش ازدواج کنی ؟پس اگه این هستیه تو کجایی،تو هنوز نمی فهمی که چقدر این موضوع برام عذاب آوره...
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:16 AM
از اول صفحه 48 تا آخر صفحه 57
چون اگه واقعا می فهمیدی ، عشقمونو به خاطر یه تولد به باد نمی دادی .
- بسه رامین ، این مزخرفات چیه سر هم می کنی . فکر نمی کردم اینقدر سطحی نگر باشی . تو اون تولد ، رضا و سودابه هم با من بودن ، من که تنها نبودم .
- مهم نیست رضا و سودابه باهات بودند ، مهم اینه که من باهات نبودم .
- تو همیشه مغرور بودی ، مغرور تر از اون چیزی که من فکرشو می کردم . یه آدم خود خواه هستی که فقط به فکر خودتی ، دیگه از دستت خسته شدم . ما با هم دوستیم . درست ، اما این به این معنی نیست که تو اختیارمو داشته باشی . بابا آخه منم یه آدمم .
- فکر نمی کنی یه خورده دیر متوجه شدی ؟
در میان جر و بحث های ما بود که زنگ خانه به صدا در آمد . رامین با بی حوصلگی به طرف آیفون رفت و در را باز کرد . من کیفم را برداشتم و با عجله از اتاق رامین بیرون آمدم . هنوز به حیاط نرسیده بودم که رضا و سودابه وارد خانه شدند . سودابه ی از همه جا بی خبر با خوشحالی به طرفم آمد ، با دیدن او بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد . نگران شد و گفت :
- چی شده هستی ؟ چی شده ؟ با توام ، برای رامین اتفاقی افتاده ؟
نمی توانستم حرفی بزنم . سودابه دستم را گرفت و به سوی اتاق رامین حرکت کردیم . وقتی به در رسیدیم ، سودابه با عجله در اتاق را باز کرد و گفت :
- رامین تو حالت خوبه ؟ هستی چرا اینقدر ناراحته ؟
- نمی دونم از خودش بپرس ؟ راستی سودابه خانم تو که اینقدر از تولد افشین خان تعریف می کردی ، نگفته بودی مهمون ویژه هم داشتید ؟
بیچاره سودابه یکدفعه رنگ از رخسارش پرید . با صدای آرامی گفت :
- تو رو خدا رامین عصبانی نشو ، همه چیز رو برا تعریف می کنیم . باور کن تقصیر من و رضا بود که هستی رو با خودمون بردیم .
- قیافه ی منو نگاه کن ، شبیه خره که این طوری باهام حرف می زنی ؟ اگه به هستی می گفتی بیا بریم تو چاه ، باید می اومد ؟ به نظر من خیلی کار خوبی کردید که هستی رو با خودتون بردید و گر نه مهمونی که مهمونی نمی شد . خوشگل نبود ، که بود ، پولدار که نبود ، بود ، رقاص که نبود ، بود .
- بسه رامین اینقدر گوشه و کنایه نزن . من که دختر عموتم نمی تونم تحملت کنم ، چه برسه به هستی .
بلند شدم و گفتم :
- سودابه من احتیاجی به طرفداری ندارم . اتفاقا خوب شد این اتفاق افتاد . مشخص شد بعضی ها چقدر ظرفیت دارن . بذار هر چی دلش می خواد بگه ، به قول خودش خیلی دوستم داره . من هیچ وقت نمی تونستم با آدم های خود خواه و مغرور کنار بیام ، چه خوب شد همین جا به این موضوع پی بردم . بین من و رامین هر چی که بود دیگه تموم شد .
رامین گفت :
- اتفاقا منم می خواستم همینو بگم . می دونم فراموش کردنت سخته ، اما سعی می کنم این کار رو بکنم . من اگه از حالا نتونم کنترلت کنم ، چه تضمینی داره پس فردا که رفتیم زیر یه سقف بتونم جلو تو بگیرم .
نگاهم به نگاهش افتاد . مکثی کردم و گفتم :
- پس برای همیشه خداحافظ .
منتظر جوابش هم نماندم . کیفم را برداشتم و سریع از اتاق بیرون آمدم . حال بدی داشتم ، حسی از تنفر وجودم را پر کرده بود . چند لحظه بعد هم سودابه و رضا دنبالم آمدند . رضا گفت :
- سودابه جان ، تو هستی رو ببر خونه ی خوتون . منم ماشینو می برم خونه بعد میام پیش رامین . حالش زیاد خوب نیست .
پیشنهاد خوبی بود . من اصلا حوصله ی رفتن به خانه را نداشتم . دلم نمی خواست کسی از موضوع امروز مطلع شود .
سوییچ ماشین را به سودابه دادم . در طول راه سودابه فقط حرف می زد و من گوش می دادم . سرم به شدت درد می کرد . وقتی به منزل آنها رسیدیم ، دو قرص مسکن خوردم و بعد نفهمیدم کی خوابیدم .
ساعت نه و نیم بود که از خواب بیدار شدم . وقتی چشم باز کردم ، خودم را در اتاق سودابه دیدم . تازه یادم آمد چه اتفاقاتی را پشت سر گذاشتم . کسی در اتاق نبود ، از پنجره بیرون را نگاه کردم . شب شده بود . در همین لحظه بود که سودابه وارد اتاق شد .
- سلام بیدار شدی ؟
- سلام .
- معلومه که دیگه سرت درد نمی کنه .
- یه کمی بهترم ، موبایلم کو ؟ می خوام به خونه زنگ بزنم ، بگم امشب نمی یام .
- لازم نکرده خانم ، همه ی هماهنگی ها قبل انجام شده ، من به فروغ جون زنگ زدم و گفتم .
یک دفعه لبخند از لبان سودابه محو شد و گفت :
- تو ماجرای امروز ، بیشتر از هر کس من مقصرم . کاش بهت چیزی نمی گفتم . کاش اون همه اصرار نمی کردم .
- ببین سودابه اگه یه بار دیگه از این حرف ها بزنی دیگه هیچ وقت پا مو تو خونه تون نمی ذارم . تقصیر تو نبود که ، رامین دنبال بهانه بود . من براش تکراری شده بودم . هیچ فکر نمی کردم یه روزی این طوری از هم جدا بشیم . سودابه تو نمی دونی اون سی دی چطوری افتاد دست رامین ؟
- نه ، برای منم جای تعجبه ! کسانی که اونجا بودند هیچ کدوم از دوستای رامین نبودند . حتما یکی این وسط رامینو می شناخت که ما ازش بی خبر بودیم . بعد از اینکه ما اومدیم خونه ، رضا رفت پیش رامین . می گفت اصلا حالش خوب نبود با عصبانیت فقط جیغ و داد می کرد . تازه وقتی رضا می خواست آرومش کنه ، از خونه انداختش بیرون .
- بیچاره آقا رضا . سودابه من واقعا بهتون غبطه می خورم . تو و رضا چها ، پنج سالی میشه با هم دوستید ، اما هیچ وقت کارتون به جدایی نکشید . رضا پسر خوبیه . خیلی هم خوش اخلاقه ، هم زیبایی داره و هم کارش خوبه .
- دلت خوشه هستی جون اگه بابای رضا اون طلا فروشی رو بفروشه رضا هم بیکار میشه . ما هم گاهی اوقات جر و بحث می کنیم ، اما خیلی زود کدورت ها رو فراموش می کنیم ، مثل تو و رامین لجباز و یه دنده نیستیم که !
- سودابه من لجبازم ؟ هر کی ندونه تو باید خوب بدونی من به خاطر عشق رامین با همه ی خوبی ها و بدی هاش ساختم ، زیر بار هر منتی رفتم ، هر چی که گفت ، گفتم چشم . اونوقت تو به من میگی لجباز .
- خودتو ناراحت نکن ، من معذرت می خوام . اینقدر حرص نخور پا شو بریم تو آشپزخونه ببینیم چیزی برای خوردن گیرمون می یاد یا نه .
- خانم ابطحی نیستند ؟
- نه ، آقا و خانم ابطحی وقت دکتر داشتند ، رفتند دکتر ، بیچاره مامان این آسم لعنتی داره از پا درش میاره .
- یعنی هیچ راهی برای درمونش نیست ؟
- با این دود و دم تهرون فعلا نه . شیرینی بیارم با آبمیوه ؟
- بدم نمیاد .
- دیشب سعید زنگ زده بود . می گفت می خواد برای من و رضا دعوت نامه بفرسته .
- می خواید برید انگلیس ؟
- نه قبول نکردم ، گفتم بذار بعد از ازدواجمون .
- که برید ماه عسل ؟
- ای ناقلا از کجا فهمیدی ؟
- حدس زدم .
- خب حالا شیرینیتو بخور .
فصل 3
دو روزی منزل آقای ابطحی بودم . از رامین هم دیگر خبری نبود . گاهی اوقات با سودابه و رضا بیرون می رفتم ، اما هیچ چیز جای خالی رامین را برایم پر نمی کرد . فکر نمی کردم دوری از او ، تا این حد برایم مشکل باشد . گاهی اوقات یواشکی ، به دور از چشمان رضا و سودابه به عکس های رامین که در موبایلم بود ، نگاه می کردم . پسر دوست داشتنی ای که هنوز برایم عزیز بود .
چیزی که بیشتر عذابم می داد این بود که در طی این دو روز هیچ کس از رامین خبری نداشت . پدر و مادر رامین هم به همراه برادر کوچکترش چند روزی بود که به اصفهان مسافرت کرده بودند ، رامین نه به تلفن جواب می داد و نه در را به روی کسی باز می کرد . موبایلش هم همیشه خاموش بود . دعا می کردم که اتفاق بدی برایش نیفتاده باشد .
یک هفته ای از ماجرا گذشت و من همچنان از رامین بی خبر بودم . می دانستم که در این اوضاع فقط جلال می تواند کمکم کند . با اینکه دل پری از او داشتم ، اما مجبور شدم یک روز با او قراری بگذارم و ببینمش . در زندگی مسائلی پیش می آید که واقعا غیر منتظره است و مانند پس لرزه ای بزرگ انسان را تکان می دهد . تمام شور و شوقم برای دیدن جلال در آن روز فقط گرفت خبری هر چند هم کوچک از رامین بود ، اما متاسفانه او این طور فکر نمی کرد .
صبح روز دهم شهریور بود که به جلال تلفن زدم تا سراغی از رامین بگیرم . اصرار می کرد که تلفنی نمی توانیم صحبت کنیم و حتما باید همدیگر را ببینیم ، به همین دلیل ساعت چهار و نیم بعد از ظهر در کافی شاپ نزدیک خانه با هم قرار گذاشتیم .
بعد از ظهر آن وز جلال با اتومبیل زانتیایی که به تازگی خریده بود ، سر قرار آمد . دیگر از آن قیافه ی مظلوم و ظاهر ساده خبری نبود . با کت و شلواری فرانسوی اتو کشیده ، کفش های چرمی ایتالیایی و کیف کوچکی که در دست داشت ، ابهت خاصی پیدا کرده بود . حداقل من یکی دیگر فکر نمی کردم که با آن جلال ساده و خجالتی همیشگی روبرو هستم . ترجیح می دادم موقع حرف زدن به چشمهایش نگاه نکنم . صورت سبزه اش با ته ریشی که داشت و مو های کوتاه و پرش اصلا با قیافه ی جذاب رامین قابل مقایسه نبود و شاید من این حس را داشتم .
قهوه ای سفارش داد و بعد از او در مورد رامین پرسیدم و مثل اینکه زیاد خوشش نیامده بود ، سعی کرد با لبخندی که به لب داشت خودش را خونسرد نشان دهد . کمی از قهوه اش را خورد و گفت :
- اگه به جای شما بودم دیگه سراغی از رامین نمی گرفتم . شما از امروز باید به فکر برنامه ی جدیدی برای آینده تون باشید .
حرصم گرفت و گفتم :
- حالا که به جای من نیستید ، من امروز فقط اومدم از رامین بشنوم به خاطر اینکه هنوزم دوستش دارم و دلم براش تنگ می شه .
- عیب شما دخترا اینه که بیش از حد احساساتی هستید . چرا نمی خوای باور کنی که رامین دیگه نمی خواد تو رو ببینه . بین شما هر چی که بوده تموم شده .
- برات متاسفم جلال . اصلا فکر نمی کردم این طوری باشی . این فضا داره خفه م می کنه .
بلند شدم بیایم که جلال با صدای نسبتا بلندی صدایم زد و گفت :
- خانم صادقی هنوز پیغام رامینو بهتون ندادم .
به ناچار دوباره نشستم و با صدایی که احساس می کردم خودم هم به سختی آن را می شنوم ، گفتم :
- چه پیغامی ؟ براش اتفاقی افتاده ؟
- اتفاق که نه ، حالش خوبه ، فقط حس خوبی نداره و از تمام دنیا بیزار شده ، خودت بهتر می دونی که حالت های خاص خودشو داره . تو این چند روز هر وقت که حالش خوب بود باهاش صحبت کردم . رامین تصمیمشو گرفته .
- چه تصمیمی ؟
- گفت بهت بگم ، باید فراموشش کنی . گفت ، ما به درد هم نمی خوریم .
- باور نمی کنم ، آخه مگه می شه ؟ رامین داره اشتباه می کنه . ما طی این مدت دوستای خوبی برای هم بودیم ، قرار بود با هم ازدواج کنیم . خواهش می کنم آقا جلال بهش بگید عجله نکنه ، یه خورده بیشتر فکر کنه . من می دونم الان از دستم عصبانیه ، به خداقسم این قضیه ای که پیش اومده یه سوء تفاهمه .
- خانم صادقی ، خودتو کنترل کن ، می دونم الان شرایط خوبی نداری که بعضی از واقعیت ها رو بدونی ، ولی باور کن که رامین هیچ وقت از ته دل دوستت نداشت ، همیشه مثل یه عروسک دوران بچگی بودی که بهت عادت کرده بود .
- تو هیچی نمی دونی جلال ، ما روز ها و ساعت های عاشقانه ای با هم پشت سر گذاشتیم . حرف هایی که به هم می زدیم ، مسافرت هایی که می رفتیم . . . تو از خلوت ما چی می دونی ؟ همیشه بهمون حسادت می کردی چون عرضه نداشتی هیچ وقت عاشق بشی .
- تو حق نداری این طوری باهم صحبت کنی ، من همیشه عاشق بودم و هستم یه عاشق واقعی ( با مکث ) عاشق تو هستی ، می فهمی عاشق تو .
- خیلی آدم کثیفی هستی ! چطور می تونی به رامین خیانت کنی ؟ تو دوست صمیمیش نزدیک سه ساله که از رابطه ی ما با خبری ، به جای اینکه کمکمون کنی به هم برسیم ، باعث جدایی مون می شی ؟ فکر کردی من احساساتمو از سر راه آوردم که هر روز عاشق یکی بشم ؟ !
- اشتباه بزرگ من این بود که ، دو سال سکوت کردم ، تو اینقدر به رامین علاقه داشتی که من جرات نمی کردم از علاقه ی خودم برات بگم . درسته که من و رامین دوستای خوبی برای هم بودیم و هستیم ، اما همیشه با کارایی که می کرد موافق نبودم . همیشه دنبال بهانه بود . با اینکه می دونم چند سال از عمرتو پای یه پسر دیگه گذاشتی ، ولی هنوزم دوستت دارم چرا که می دونم با چشای بسته و نا خود آگاه پات به زندگی این آدم باز شد . رامین حالات روانی متعادلی نداره ، خودش بهتر می دونه چه بلایی سرت آورده ، حالا هم دچار عذاب وجدان شده که روزای زیادی تو رو به بازی گرفته ، ما با هم توافق کردیم ، تو از حالا می تونی تو زندگیت به پسر دیگه ای مثل من فکر کنی .
جلال حرف هایش را با کلمات ادا می کرد و من با اشک هایم . حتی نمی توانستم عصبانی شوم . جلال با حرف هایی که زده بود تمام جانم را از من گرفته بود .
آن روز نمی دانم چند دقیقه یا چند ساعت پشت آن میز نشستم و به صندلی خالی او که رفته بود خیره ماندم . حس می کردم مرده ی متحرکم در آن لحظات فقط به مرگ فکر می کردم ، اما آن قدر پریشان بودم که حتی نمی دانستم از چه راهی خود کشی کنم .
تمام اتاقم را بهم ریخته بودم . هر کتابی که به دستم می رسید پاره می کردم ، همه چیز را شکسته بودم . با جیغ زدن می خواستم عقده ی دلم را خالی کنم حتی به صورت چروکیده ی عصمت خانم هم رحم نکرده بودم و بنده ی خدا هنگامی که می خواست آرامم کند ، صورتش را چنگ انداخته بودم . شاید در آن شرایط هر کس دیگری هم جای من بود ، عکس العمل های بد تری از خودش نشان می داد .
بالاخره آن قدر جیغ و داد کردم که از هوش رفتم و کارم به بیمارستان کشید .
آن شب در بیمارستان بستری شدم . وقتی به هوش آمدم سودابه کنار تختم بود . ذهنم از تمام ماجرا های گذشته خالی بود . آمپول های آرام بخش تاثیر موقتی داشتند ، اما سودابه آرامش واقعی را به من می داد . زمانی که
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:17 AM
کنارم بود سعی میکرد هر طور شده کمکم کند.ساعتهای طولانی پای درد دلم مینشست و ساکت به حرفهایم گوش میداد.از حرفهای آن روز جلال فقط سودابه را در جریان گذاشته بودم حتی رضا هم از ماجرا چیزی نمیدانست .سودابه در مورد حالات روانی رامین که جلال از آن حرف میزد مشکوک بود میگفت با این رفتار رامین بعید بنظر نمیرسد که او تعادل روانی نداشته باشد.نمیدانم شاید او هم این حرفها را به این خاطر میزد که از رامین متنفر شوم و راحتتر فراموشش کنم.اما من همچنان رامین را دوست داشتم و برای دیدنش بیتابی میکردم.
دو هفته ای از این ماجرا گذشت و من همچنان در حسرت دیدار رامین و شنیدن صدایش بودم.به غیر از چندباری که سودابه او را با جلال در خیابان دیده بود دیگر خبری از او نداشتم.نه به خانه می آمد و نه موبایلش روشن بود.رضا هم در جمع صمیمی آن دو دوست جایی نداشت.هنوز پدر و فروغ از جدایی من و رامین چیزی نمیدانستند .گاهی اوقات به بهانه ی دیدن رامین از منزل خارج میشدم.هر شب با خاطرات خوبمان به خواب میرفتم آنقدر دوستش داشتم که در غیابش عکسهایش هم به من آرامش میداد.
درست در این بین بود که ماجرای رفتن ما به شمال قوت گرفت.نوزدهم شهریور قبل از آمدنمان به شمال تصمیم گرفتم به رامین زنگ بزنم وقتی گوشی تلفن را برداشتم دستم بی اختیار میلرزید انگار برای اولین بار میخواستم با او صحبت کنم.شماره اش را گرفتم ترسی در وجودم بود که نمیتوانستم به راحتی صحبت کنم سریع تلفن را قطع کردم دوباره زنگ زدم مردی به تلفن جواب داد.اما رامین نبود.صدای جلال به گوشم رسید:سلام خانم صادقی
-سلام من با تو کاری ندارم گوشی رو بده به رامین.
-رامین؟کی گفته با منه.
-گوشیش دست توئه.
-خب این دلیل نمیشه.تو ماشین جا گذاشته بود هنوزم باهاش در تماسی؟
-فکر نمیکنم به تو ربطی داشته باشه.
-اومدی نسازیا تو هنوز منو نشناختی وگرنه اینطوری باهام صحبت نمیکردی!
-دقیقا همینطوره تو مثل یه مار هزار تو میمونی که کمتر کسی میتونه ازت سر دربیاره.
-چه تعبیر جالبی حالا چرا اینقدر با حرص حرف میزنی ما که با هم دعوا نداریم دختر خوب.
-اتفاقا خیلی راحتم.
-راجع به پیشنهادم فکر کردی؟
-نه پیشنهاد تو حتی ارزش فکر کردن هم نداره ببین اقای محترم من یه تار موی آدمایی مثل رامینو با دنیای آدمای دورویی مثل تو عوض نمیکنم.این پنبه رو از گوشت در بیار من هیچوقت با تو ازدواج نمیکنم.
گوشی را محکم گذاشتم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه اما با گریه کردن کاری درست نمیشد باید فکری میکردم.
لباسم را پوشیدم و به بهانه ی دیدن سودابه از خانه بیرون رفتم.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:19 AM
60-63
به تاکسی سرویس زنگ زدم و به سمت منزل معافی حرکت کردم.چند متری دورتر از منزلشان سر کوچه ، در اتومبیل آژانس منتظر نشستم.امشب باید تکلیفم را با رامین مشخص می کردم.
بالاخره بعد از یک ربع انتظار جلال را دیدم ، دروغ نگفته بود ، بیرون بود و تازه به خانه برمی گشتماشین را جلوی در پارک کرد و تنها وارد خانه شد.هنوز ناامید نشده بودم.نبردن ماشین به پارکینگ امیدوارم می کرد شاید دوباره جلال یا رامین را ببینم.باز هم منتظر ماندم.چقدر ثانیه ها کند می گذشت.گر گرفته بودم.شیشه ماشین را کمی پایین کشیدم.نسیم خنک شبهای آخر شهریور ماه ، صورتم را به آرامی نوازش می کرد.
جا به جا شدن راننده ی آژانس روی صندلی و کش و قوسهای مداومی که به دست و گردنش می داد ، خستگی را بیشتر به من تلقین می کرد.به ساعت کوچکی که روی داشبورد ماشین بود نگاهی انداختم.چند دقیقه ای تا دوازده شب بیشتر باقی نمانده بود.دیدن رامین تحمّل سنگینی پلکهایم را بیشتر میکرد.
در همین افکار بودم که ناگهان در منزل آقای معافی باز شد و جلال وارد کوچه شد و چند لحظه بعد سایه مردی که بدون شک رامین بود به دنبال او ظاهر گشت.رامین در حالی که سیگار می کشید ، نفس عمیقی کشید و به طرف ماشین رفت.دیگر طاقت نداشتم.سریع از اتومبیل آژانس پیاده شدم و بدون نگاه کردن به این طرف و آن طرف خیابان خودم را به او رساندم و در حالی که اشک شوق در چشمانم حلقه زده بود با صدای بلند صدایش زدم.
-رامین ؛ رامین.
-هستی؟!تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟
-یعنی تو نمی دونی ، به این زودی فراموش کردی؟ببین به چه روزی افتادم! من هنوز همون دختری هستم که اگه یه روز صداتو نشنوم خوابم نمیبره!چطور دلت اومد تنهام بزاری؟بیا برگرد بریم خونه.
در حالی که رامین سیگار نصفه و نیمه اش را زیر پایش خاموش می کرد به ماشین تکیه داد و بدون اینکه نگاهم کند ، گفت:
-تو تنها کسی هستی که هیچ وقت فراموشت نمی کنم.
-پس چرا بهم زنگ نمی زنی؟معلومه که خیلی از دستم دلخوری!
-دلخور که نیستم ، زنگ نزدم تا تو ناراحت نشی.
-رامین این حرفا چیه؟از دست تو ناراحت بشم؟تویی که تمام زندگیمی؟
پوزخندی زد و گفت:
-پس کی می گفت برای آخرین بار خداحافظ؟
بغضم رو قورت دادم:
-باور کن قصد و غرضی نداشتم.اون روز هر دوی ما عصبانی بودیم ،یه حرفهایی به هم گفتیم که نباید می گفتیم.با این حال من معذرت می خوام.
-نه اصلاً منظورم این نبود که ازم عذرخواهی کنی ، راستشو بخوای برای این زنگ زدم تا بتوانم راحت تر...
-راحت تر چی؟
-راحت تر فراموشت کنم.
-باور نمی کنم رامین یعنی همه چیز به این راحتی تموم شد؟
-نگو راحت هستی ، منم روزهای سختی رو می گذرونم ، تمام خاطراتمو روزی صدبار مرور میکنم.هر شب مثل دیوونه ها با در و دیوار حرف میزنم ، اما این تصمیم رو به خاطر خوشبختی تو گرفتم.من به درد دختر خوبی مثل تو نمی خورم.همیشه نظرمو اعمال می کنم ، دوست دارم همه زیر سلطه ام باشند ، اصلا چرا باید کارمون به جایی برسه که تو بخوای تحملم کنی ، تو لیاقتت بیشتر از این حرفاست.مطمئنم در آینده خواستگارهای خیلی خیلی بهتر از من نصیبت میشه.
در حالی که رامین دستهایم را گرفته بود به چشمانم زل زد و گفت:
-باور کن هستی آرزویی بزرگتر از خوشبختی تو ندارم.
احساسات رامین آنقدر پاک بود مه خیلی زود به من منتقل شد.گریه یک لحظه هم امانم نمی داد.مکثی کردم و گفتم:
-پس رامین اون همه دلدادگی و عشقی که میون ما بود چی شد؟من حتی یک لحظه هم نمی توانم بدون تو زندگی کنم.ما دوستای خوبی برای هم بودیم یادته همه به صمیمیت ما غبطه می خوردند ، پس الان اون عشق کجاست؟رامین اگه آرزویی بزرگتر از خوشبختی من نداری.بیا و خوشبختم کن.بگو همه ی حرفهای که زدی یه شوخیه؟بگو رامین؟بگو...
-کاش می تونستم هستی ، ولی حالا برای این حرفا دیره ، ما تو زندگی با شوخی ها سر و کار نداریم.اینا همه واقعیت های تلخیه که همه مون یه روزی باهاش مواجه می شیم.قبول کن اگه یکی ، دو بار دیگه جر و بحثمون بشه ، اون حرمت و احترامی که بین ماست شکسته میشه و من اصلا نمی خوام اینطور بشه.تو همیشه پیش من دوست داشتنی بودی و هستی.
-پس دیگه جای بخششی نمونده ، چه آرزوهایی که تو سینمون بود و بهش نرسیدیم.
-خواهش میکنم برو هستی ، من حال درستی ندارم ، مدام قرص مصرف می کنم.تمام تنم درد میکنه ، بیشتر عذابم نده ، برو ، برو دیگه.
آن شب حرفی از جلال به میان نیاوردم چرا که باز هم امیدوار بودم با تمام حرفهایی که رامین زده بود دوباره ببینمش.قطره های اشکم را بدرقه ی راه رامین کردم و به سمت خانه به راه افتادم.
هر روزی که می گذشت مصرف قرص های ارام بخشم بیشتر میشد ، امّا از آرامش خبری نبود ، باید به خودم می قبولاندم که پسری به اسم رامین دیگر در زندگی من وجود ندارد.
کمتر از یک هفته دیگر ما عازم شمال می شدم.عصمت خانم و اکبر آقا به همراه چند کارگر دیگر مشغول جمع آوری اسباب و اثاثیه ی خانه بودند.تا یکماه پیش وقتی حرف از شمال به میان می آمد ، من و فروق با پدر ساز مخالف می زدیم.اما حالا می خواستم هر چه زودتر همه ی خاطراتم را در تهران فراموش کنم.امیدوار بودم دوری از رایمن باعث شود راحتتر فراموشش کنم.
نگاه کردن به نامه ها و هدیه هایی که رامین به منایبت های مختلف برایم می نوشت و می گرفت یادآور خاطرات خوش دوران گذشته بود.نگاهی به دفتر شعرم انداختم.نامه های رامین رادر آن نگه داری می کردم.نوشته ای را که برای روز عشاق برایم فرستاده بود برداشتم و دوباره خواندم : ...........
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:23 AM
64 تا 75
"آرامشی بهتر از آشفتگی خیالم برای تو نیست.آغوش گرمت را به سویم بگشا.آروز دارم در کلبه ی عشق روزی تو را بیابم و بر دستانت بوسه ی تمنا بزنم و چشمانت را از آنِ خود سازم نگاهت با من عشق بازی می کند،بهتر از هزار حرف عاشقانه با چشمانت حرف می زنم نگاه تو از آنِ من است،فقط برای من.بیا فاصله ها را از یاد ببریم،دوری سال های گذشته را با نزدیکی امروز فراموش کنیم و مگر نه این است که امروز سرآغاز فردایی دیگر است،پس بیا روزهای تولد دوباره مان را جشن بگیریم و هر روز بوسه ای از عشق و وفا به هم هدیه کنیم و از خدا بخواهیم گرمی عشق را در دلمان آتشین کند تاهمدیگر را در هاله ایی از عشق و محبت بسوزانیم.
هستی عزیزم روزعشاق
بر تو عشقِ عزیزِ زندگیم مبارک باد
دوستدار توRamin
14 فوریه
قلم و کاغذی برداشتم و در گوشه ای از اتاق تاریکم در زیر سوسوی شمع کوچکی که روشن کرده بودم.نشستم و ناباورانه از اینکه دیگر رامین را باید در کنارم نبینم،برای دل تنهایم شعری سرودم:
به آرامی تو را در باد می خواند
نفس هایت برایم گرم . جانبخش است
و رویایت چقدر سنگین و بی همتاست
خدایم در چنین شب ها
به قلبم سخت نزدیک است
و من شادم،نمی خندم
چرا که در وجودم ترس بیداری است
و شیرین است این غفلت
سراب دختر تنها
که رویایش، دریایی است
نگاهش در این دنیا،به زیبایی است
و شاید منتظر،بی تاب لالایی است
صدایی،پچ پچی در گوش او پیچید
به یک لحظه،نگاهش مثل ماه رخشید
نوازش های دستی هم به روی شانه اش لرزید
عطش های لبانی شرح به یک لحظه به روی هم می غلتید
در این تاریکی و سرما هوش هم بی صدا خندید
به آن چشمان تاریکی که دیگر،خواب را برچید
و کلبه باز آنجا بود با آن دختر تنها
که نجوایش برایش باز تکراری است
و تنهایی،تنها یار شیدایی است
کماکان دخترک در بی قراری است
در این شب های سرد آشنایی
به دنبال شب گرم بهاری است
دختر تنهای شب
(هستی)
قلم را زمین گذاشتم و یک دل سیر گریه کردم.چیزی که بیشتر از همه در این لحظات آرامم م یکرد،شنیدن یک موسیقی غمگین بود.گوشه گوشه ی اتاقم با خاطرات رامین عجین شده بود.انگار به هر طرف که نگاه می کردم چشمان زیبایش مشغول تماشایم بودند.ساعت یک شب بود و من هنوز بیدار بودم.تنم کوره ی داغ بود و دلم یک گلوله ی آتش.اشک هایم صورتم را خنک می کردند.آن قدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح روز بعد حوصله ی هیچ کاری را نداشتم.نگاهی به آیینه انداختم،چشمانم پف کرده بود،سرم گیج می رفت.صدای فروغ را می شنیدم که مسغول صحبت با تافن بود.بوی دود سیگارش تمام فضای پذیرایی را پر کرده بود.با اینکه از بوی سیگار متنفر بودم،امّا به آن عادت داشتم.به طرف آشپزخانه رفتم،عصمت خانم مشغول شستن کاهو بود.
- سلام هستی جون.
- سلام عصمت خانم،یه چیزی بیار بخوریم.
- چشم،چرا چشمات قرمزه دخترم.
- چیزی نیست،آلرژی یه.
عصمت خانم برایم شیر آورد و بعد چند برگ کاهوی تازه هم در ظرفی گذاشت و تعارفم کرد.با اینکه اشتهای خوردن نداشتم،اما لبخند مهربان و مادرانه ی او باعث شد که دستش را کوتاه نکنم.
فروغ همچنان مشغول صحبت بود.باید قبل از رفتنمان به شمال رامین را میددیم.هنوز شرایط روحی مناسبی نداشتم.چند روزی می شد که خودم را با پرسه زدن در خیابان ها سرگرم می کردم.طی این مدت،یکی،دو باری به صورت اتفاقی جلال را در خیابان دیده بودم،اما بی تفاوت بدون اینکه حتی سلامی به او بگویم از کنارش می گذشتم.
پایان تعطیلات بود و خیابان های تهران شلوغ تر ازهمیشه.برخلاف سالهای گذشته شور و شوقی برای خرید نداشتم.تا آنجا که خبر داشتم رامین هنوز منزل دکتر معافی بود.
شب بیست و چهارم شهریور بود که با رامین تماس گرفتم،این بار خودش به موبایلش جواب داد.خیلی کوتاه با او صحبت کردم و قرار شد فردا ساعت هشت،پارک جمشیدیه،نیمکت زرد،زیر درخت چنار،رو به روی ابشار رنگی یعنی همان جای همیشگی که به قول رامین برای ما اول و آخر دنیا بود،همدیگر را ببینیم.
جعبه ای برداشتم و تمام کتاب ها،عکس ها،نوشته ها و هدایایی که طی این مدت از رامین داشتم همه را جمع کردم.تمام عکس هایی هم که از او در کامپیوتر و موبایلم داشتم پاک کرده بودم.حالا فقط یک حلقه از رامین در دستم به یادگار داشتم که دل کندن از آن واقعا برایم مشکل بود.به هم قول داده بودیم که هیچ وقت حلقه هارا از خودمان دور نکنیم.اما حالا نه تنها این قولريالبلکه صدها قول وآرزو دیگر معنایی نداشت.دلم نیامد آخرین بار برای رامین چیزی ننویسم.دفتر شعرم را برداشتم و به آلاچیق داخل حیاط پناه آوردم تا زیر نور ماه که گهگاهی تکّه ابر کوچکی جلوی نور زیبایش را می گرفت به دور از هیاهو باز هم برای آرام کردن دل بی قرارم چند جمله ای بنویسم.چند دقیقه ای به ستاره های آسمان خیره شدم.یاد شبهایی افتادم که من و رامین برای هم ستاره انتخاب می کردیم.همیشه کوچکترین و دورترین و کم نورترین ستاره برای رامین بود و پر نورترین و درشت ترین و نزدیکترینش برای من.
بین ستاره های ما هم فرسنگ ها فاصله بود درست مثل خودمان.نسیم خنکی که بوی پاییز را با خود به همراه داشت،مو های طلایی ام را روی شانه هایم می غلتاند.
بدون اینکه به ذهنم فشاری بیاورم،با قلم کوچکی که در دستم بود کلمات به روی کاغذ سفید جاری می شد نوشتن از رامین هیچ وقت برایم مشکل نبود.دفترم را باز کردم و نوشتم و نوشتم.
پنج شنبه شب برای اینکه به موقع سر قرار برسم . گرفتار ترافیک خسته کننده ی خیابان های تهران نشوم،زود تر از خانه حرکت کردم.وقتی به پارک رسیدم رامین هم تازه از ماشین جلال پیاده شده بود و کشان کشان با دمپایی مشکی و بلوز و شلواری که اصلا در شانش نبود با موهای ژولیده به من نزدیک و نزدیک تر می شد.تا حالا او را اینقدر شلخته ندیده بودم.بعد از سلام دلم طاقت نیاورد و فورا گفتم:
- این چه قیافه ای یه رامین؟
خندید و گفت:
- بی خیالش هستی.
- هنوزم خونه ی اون پسره هستی؟
- منظورت از اون پسره جلاله،اون بیچاره چه هیزم تری به تو فروخته که راجع بهش...
- بیچاره مائیم که با همچین آدمی دوستیم.این جلالی که اینقدر ازش تعریف می کردی همین بود؟
- مگه چشه؟خیلی هم پسر اقایی یه تازگی ها خیلی برخوردت باهاش بد شده اگه ما مشکل داریم اون نباید تاوانشو بده.
- چیه مثل اینکه حالا ما بده شدیم وجلال خوبه؟
- جلال همیشه خوب بود.
حرصم گرفت و گفتم:
- تو که سنگ این آقارو این قدر به سینه می زنی می دونی بهم پیشنهاد ازدواج داده؟
- خب مگه چیه،خودم بهش گفتم باهات صحبت کنه.
- رامین تو واقعا همون پسر دو سال پیش هستی،من باورم نمی شهريا،حتما چیز خورت کردن!
- هستی باور کن پسر خوبیه،دوستت داره می تونه خوشبختت کنه.
- بسه دیگه نمی خوام ازش بشنوم.
- اگه به من دل بستی،اینه حال و روزم می بینی که یه روز خوب یه روز بد.اما جلال...
عصبانی شدم و با صدای بلندی گفتم:
- بس کن رامین!!
چند لحظه ای سکوت میان ما حکمفرما شد.
- معذرت می خوام،خواهش می کنم حداقل تو این اوضاع حرفی از جلال نزن.
سری تکان داد و باز هم سکوت کرد.
به ناچار برای شکستن این سکوت سنگین که حرف های زیادی را در خود خفه می کرد پای درس و دانشگاه را به میان کشیدم و گفتم:
- برای رفتن به دانشگاه خودتو آماده کردی؟
بی اعتنا جواب داد:
- یه جوری حرف می زنی که انگار می خوام برم مهد کودک!!آمادگی نداره که،چند روز دیگه ثبت نام می کنم و بعد هم که کلاسام شروع می شه.
- حوصله ی درس رو داری؟
- آره،چرا فکر کردی ندارم؟اتفاقا فکر می کنم وقتی می رم دانشگاه زندگیم نظم بیشتری داره این جعبه چیه باهاته؟
- اینا و سائل توئه که یه مدت دست من امانت بود.
- می خوای پسشون بدی؟
- خب آره،خودت خواستی.
- می ریختیشون دور،من چون خونه ی جلال اینا بودم.نتونستم هدیه هاتو بیارم.البته پس آوردن هدیه کار درستی نیست.
- اینا هدیه نیستند،آیینه ی دق اند.رامین؟
- بله.
- تو چشمام نگاه کن بگو دوستت ندارم تا همه چیز رو باور کنم.
- تو چشمات نگاه می کنم مثل همیشه می گم دوستت دارم،ولی لیاقتشو ندارم.
- هنوز می شه ما می تونیم...
- نه دیگه حرفشو نزن.
- باشه فقط بدون من تا آخرین لحظه سعی مو کردم،اما خودن نخواستی.
نگاهی به دست جپش انداختم،هنوز حلقه ای که برایش گرفته بودم دستش بود.یک لحظه متوجه نگاهم شد بدون هیچ حرفی حلقه اش را در آورد.در دستم گذاشت و از روی نیمکت بلند شد.در حالی که پشتش به من بود.سیگار خاموشی را روی لبش گذاشت و گفت:
- هستس میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
- جونم بگو.
- شعری که واسه ی روز تولدم گفتی یه بار دیگه برام میخونی؟
- آره سوم اسفند چه روز خوبی بود.هدیه ی تولدت یه شعر بود و یه دنیا احساس،یادمه بیشتر از صد بار بهت گفته بودم دوستت دارم.روز فوق العاده ای بود برام.بیا بنشین برات بخونم.
رامین با شور وشوق کودکانه ای که از دید من پنهان نمانده بود کنارم نشست و من شعر را برایش خواندم.وقتی شعر تمام شد رامین گفت:
- شعرت مثل یه لالایی یه هستی.مثل لالایی هایی که مامان دوران بچگی واسم می خوند و هیچ وقت معنی شو نمی فهمیدیم.اما دوستشون داشتم و همیشه حس خوبی بهم دست می داد.باید اعتراف کنم که هرگز به خودم زحمت ندادم حرف هایی رو که توی این شعر گفتی درک کنم.
- می دونم،اگه درک می کردی کارمون به اینجا نمی کشید.فکر نمی کنم دیگه حرفی باقی مونده باشه،برات آرزوی موفقیت می کنم.راستی یادم رفت این حلقه ته.انگشت لاغرم چند وقتی می شد بهش عادت کرده بود.
- پیشت بمونه از نظر من مشکلی نیست.
- نه اینطوری راحت ترم.
- ولی من قبول نمی کنم.
اصرار من به رامین برای پس گرفتن حلقه فایده ای نداشت و من مجبور شدم برای رهایی ازاین کابوس شیرین در حضور رامین حلقه ام را در آب بیندازم.به احترام روزهای قشنگمان دیگر اعتراضی نکردیم.و همه چیز را پای سرنوشت گذاشتیم و این آخرین دیدار من و رامین بود.
فصل 4
از اقامت ما در رامسر سه،چهار روزی می گذشت.صبح بیست و نهم شهریور بود که عصمت خانم با خبری خوش مرا بیدار کرد:
- هستی خانم بلند شید مهمون داریدفسودابه خانم و آقا رضا اومدند.
با شنیدن اسم سودابه می خواستم از خوشحالی پر در بیاورم.سریع از روی تختم برخاستم،شالی به روی شانه ام انداختم و از اتاق خارج شدم.سودابه و رضا با پدر مشغول احوالپرسی بودند.سریع از پله ها پایین رفتم.
- سلام عزیزم دلم برات یه ذره شده.
- سلام هستی جون،دیدی اینجا هم پیدات کردم.فکر کردی از دستم خلاص شدی؟
- نه شیطون می دونستم میای پیشم.
جای خالی رامین کاملا احساس می شد.یک لحظه بغض گلویم را گرفت،اما خودم را کنترل کردم.سودابه و رضا هر دو خسته به نظر می رسیدند.عصمت خانم اتاق رضا را در بالا حاضر کرد.من و سودابه هم طبق معمول با هم در یک اتاق به سر می بردیم.
ساعت نه همه با هم صبحانه خوردیم.سر میز صبحانه پدر سراغ رامین را از رضا گرفت:
- اقا رضا خیلی وقته رامین خان سری به ما نمی زنه،ایران نیست؟
بیچاره رضا با کمال فروتنی گفتک
- چرا ایرانه،چند تا از دوستاش از شهرستان اومده بودند.حسابی سرش گرمه.البته خیلی دوست داشت با ما بیادفاما نشد.
اصلا دوست نداشتم این بحث ادامه پیدا کند.سودابه که به این موضوع پی برده بود.رو به پدر کرد . گفت:
- آقای صادقی واقعا شهر قشنگی رو برای زندگی انتخاب کردید.چند روزی که شمالیم دوست دارم با هستی جون تمام جاهای دیدنی شهر سر بزنیم.این اب و هوا تو هیچ جای ایران پیدا نمی شه.
فروغ گفت:
- نظر لطفته سودی جون اما هیچ جا تهرون نمی شه.اینجا یه بوتیک درست حسابی هم نیست.قدر امکاناتی که اونجا دارید رو بدونید.من که کطمئنم بیشتر از یک سال نمی تونم اینجا دوام بیارم.درس هستی جون که تموم شد.ما برمی گردیم تهران.همایون هم اگه دلش خواست می تونه با ما بیاد تهران مگه نه همایون؟
- آخه سر میز صبحانه که جای این حرفا نیست خانم،یعدا در این مورد صحبت می کنیم.خب من دیگه باید برم مغازه،خیلی کار دارم.تا یادم نرفته این دویست تومنو بدید به اکبر اقا بابت پرداخت قبض های موبایلمون.پدر پول را روی میز گذاشت سپس از همه خداحافظی کرد و رفت.بعد از صبحانه مزاحم سودابه و ظضا نشدیم.رضا برای استراحت به اتاقش رفت و سودابه هم به اتاق من.من و پانی هم به حیاط رفتیم.دوری زدم و بعد کمی تاب سواری کردم.هوا ابری بود اما دریا ارام به نظر می رسید.پانی در اوج لذت به سر می برد.کارم به جایی رسیده بود که آرزو می کردم جای شک باشم.احساس تنهایی می کردم.می دانستم که سودابه با کوله باری از خبرهای داغ به شمال آمده و مطمئنا امشب حرفهای زیادی برای گفتن داشت.یک ساعتی بود که در حیاط بودم.غذای پانی رو دادم و بعد به طرف خانه ی عصمت خانم و اکبراقا رفتم.طی چند روزی که به شمال آمده بودیم.اولین بار بود که به خانه ی کوچک آنها سر می زدم.می دانستم که اکبر اقا برای پرداخت قبض موبایل های ما به بانک رفته.بنا براین عصمت خانم تنها بود.از پنجره ی کوچکی به داخل اتاق نگاهی انداختم.فضای اتاق بسیار صمیمی به نظ می رسید.لوازم و وسایل خانه ی آنها شیک نبود،اما تمیز و مرتب چیده شده بود.ناگهان دستی روی شانه ان احساس کردم.فورا برگشتم.لبخند عصمت خانم ترس و دلهره را از من دور کرد.با لکنت گفتم:
- باور کنید قصد فضولی نداشتم...
- خونه ی خودته خانم،این حرفا چیه می زنی،دلت می خواد بریم تو؟
- آره.
عصمت خانم در را باز کرد و با هم وارد اتاق شدیم.مثل فیلم های قدیمی،سماور کوچکی روشن بود و چایی روی آن می جوشید.پارچه ی
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:25 AM
76-80
سفيد دولايه اي دور تا دور اتاق پهن شده بود . از مبل و صندلي هم خبري نبود . اتاق پذيرايي با پشتي هاي گلدار قرمز تزئي شده بود . يا راديوي قديمي همراه با قليان هم در گوشه اي از اتاق قرار داشت . عصمت خانم با استكان كوچك چاي از من پذيرايي كرد و گفت :
- دخترم هر وقت كه احساس دلتنگي كردي مي توني باي پيشم . من و اكبر اقا خيلي خوشحال مي شيم .
- باشه عصمت خانم ، حتما ميام پيشتون. مي تونم يه سوال بپرسم ؟
- بپرس عزيزم .
- چرا وسايلي كه پدر بهتون داد قبول نكرديد ؟
- دخترم ما ديگه لب گوريم . اين وسايل ، از سرمون هم زياده . باز هم خدا رو شكر ، همين ها رو داريم . كساني هستند كه يه بشقاب ندارند توش غذا بخورن . بنده ي ناشكر نيستم ، من از زندگي راضي راضيم . وسائلي هم كه آقا داده بود اكبر اقا برد داد به يه خونواده ي آبرومند كه واسه جهاز دخترشون معطل بودن . اونقدر خوشحال شدن كه يه عمر دعاتون مي كنن . اين طوري هم خدا راضيه هم خلق خدا .
- شما واقعا مهربونيد . با اينكه خودتون تلويزيون رنگي نداشتيد داديد به يه خونواده ي ديگه . اگه يه دختر داشتي هيچي كم نداشت . مي دوني چرا ؟ چون صاحب بهترين مادر دنيا بود .
- الان هم دختر دارم . من هميشه تورو به چم دخترم نگاه مي كنم ، خوشگلم .
- مرسي عصمت خانم ، خب بايد برم ، مي دونم شما هم كار داريد ، بازم بهتون سر ميزنم . فعلا خدافظ
- به امان خدا .
وارد حياط شدم . پاني نشغول گل بازي بود . تمام خاك باغچه را زير و رو كرده و از اين كار لذت مي برد . آنقدر سرگرم بودم كه سودابه را فراموش كرده بودم حول و حوش ساعت دوازده بود كه سودابه از خواب بيدار شد .
- سلاك كدو تنبل ، چقدر مي خوابي ؟
- سلام ، پاني چرا خيشه ؟
- گل بازي كرده بود ، بردمش حمام ، تو خواب بودي ؟
- آره تو ماشين هم خواب بودم ، رضا هنوز خوابه ؟
- نديدم بيدار بشه .
- رانندگي كرده ، حسابي خسته س .
- تو راه بهتون گير ندادن ؟
- نه بابا ، كي به كيه ! صبح زور كه كسي تو جاده نيست . تازه اگه گير مي دادن ، مي گفتيم نامزديم ... هستي ؟
- بله .
- تو چشاي من نگاه كن ... يه چيزي مي خواي بپرسي ، چرا مي ترسي ؟
- مث هميشه خودم لو دادم ؟
- بعد از اين همه سال دوستي ديگه نيازي به لو دادن نيست .
- حوصله داري بريم تو حياط قدم بزنيم ؟
- چرا كه نه . اونجا راح تر مي تونيم با هم درد دل كنيم .
- مي دونم كه قبل هر صحبتي دوست داري از رامين بشنوي ؟
- هنوزم مثل هميشه س ؟
- ي جوري حرف مي زنه كه انگار يه قرن نديدتش !
- هميشن يه هفته به اندازه ي ي قرن بهم سخت گذشت .
- لاغر شده . اون پسر شوخ و بانمكي كه هميشه مي شناختيش نيست . كلا عوض شده . معلوم نيست با كي ميره . با كي مياد . ديگه بهت زنگ نزده ؟
- نه ، خيلي بي معرفتر از اوني بود كه فكرشو مي كردم ، ميدونه ما اومديم شمال ؟
- آره بهش گفتم .
- خب عكس العملش چي بود ؟
- خيلي بي تفاوت گفت ، بالاخره همايون خان حرفشو ثابت كرد .
- همين ؟!
- اره . بعد هم خيلي زود حرفو عوض كرد . هستي با اينكه اينهمه با احساساتت بازي كرد ، هنوزم دوسش داري ؟
- بهش عادت كرده بودم سودابه . هر كي ندونه تو كه مي دونستي چقدر دوسش داشتم . هنوزم فكر مي كنم خوام و يكي مي خواد بيدارم كنه . گفتم مي يام اينجا زودتر فراموشش مي كنم ، اما نميشه انگار از زمين و زمان داره برام غم مي باره ، مدام چشم انتظار تلفنش م ، تو خودت يه عاشقي ، حتما مي توني وضعيتمو درك كني . به خدا قسم يه روز نمي شه به اين دريا و ساحل نگاه كنم و به يادش نباشم . با صداي زنگ تلفن دلم هري مي ريزه پايين . فكر مي كنم رامينه . دوست دارم مثل گذشته ها گوشي رو بردارم ، باهاش حرف بزنم ، بگم ، بخندم ، سر به سرش بذارم ، اما وقتي مي بينم همه ي اينا يه خياله ، دوباره سرم مي ره تو لاك خودم .
- هستي ، اين قدر خودتو اذيت نكن ، شايد جلال سوژه ي خوبي باشه تا دست از تصوراتت برداري .
- تو ديگه چرا سودابه ، از تو انتظار نداشتم !
- انتظار چي ، چرا فكر مي كني دوست داشتن يه آدم ديگه اي غير از رامين گناه كبيره س ، تو الان تو اين شرايط به يه دوست خوب احتاج داري ، كي بهتر از جلال ؟
- نمي تونم سودابه ، جلال زماني كه مي خواست پا پيش بذاره، نذاشت ، حالا خيلي دير شده . نمي خوام باز اشتباه كنم . من هيج حس خوب و سفيدي از جلال تو قلبم ندارم ، جز انتقام و به كينه ي سياه ... نمي تونم ببخشمش .
- مگه اون چيكار كرده ؟
- از اينكه كاري نكرده دلم مي سوزه ، مي تونست به رامين كمك كنه . اما انگار منتظر اين اتفاق بود تا زا شرايط سوءاستفاده كنه .
- هستي نمي خوام تو دلتو خالي كنم ، ولي فكر مي كمي هركس ديگه اي جاي جلال بود تو اين شرايط ازت خواستگاري مي كرد ؟ به نظرم جلال داره مردونگي مي كنه .
- وكيل خوبي واسه خودش گرفته ، سفيرش حامل پيام صلح و دوستي يه .
- گوشه و كنايتو به دل نمي گيرم چون مي دونم تو دلت هيچي نيست . هستي ، من منكر اين نمي شم كه جلال باهم صحبت نكرده . بهم گفت بهت بگن بيشتر رو اين موضوع فكر كني . عشق جلال به يكي دو هفته ي قبل برنمي گرده .
- سودابه اگخ تو يه ماه هم از خوبي هاي جلال برام بگي ، نظرم در موردش عوض نمي شه . از كجا معلوم كه پس فردا وقتي رفتيم زير يه سقف مدام سركوفتم نزنه و دوستي من و رامينو به رخم نكشه . اين جور آدما عقده اي اند ، تا تقي به توقي بخوره به گذشته برمي گردن ، اينكه مظلوم نمايي ميكنه فيلمشه ، تو هنوز نشناختيش .
- وظيفه ي من بود كه بعضي از حرفارو بهت بزنم ، حالا ديگه خودت بايد تصميمتو بگيري .
- سودابه .
- جونم .
- اگه خداي نكرده يه روز از رضا جدا بشي برات سخت نمي شه ؟
- سخت نه ، غير قابل تحمل .
- پس خوب مي فهمي من چي مي كشم . با اين ادا ، اطوارهاي رامين بايد ديگه دوسش داشته باشم ، ئلي دارم ، فراموش كردنش سخته . با كسي دوست نشده ؟
- نه بابا ، تو هم دلت خوشه ، من مي گم حوصله ي خودشو نداره ، اين چي ميگه ؟
بذار يه مدت بگذره ، همه چيز معلوم ميشه .
- اصلا نمي تونم باور كنم رامين سراغ منو نگرفته باشه .
- ببين هستي ، رامين پسر توداري يه ، تو كه از دل اون خبري نداري ، باز تو منو داري درد دل مي كني ، اما اون چي ، حتي به جلال هم كه رفيق فابريكشه همه ي حرفاشو نمي زنه . مجيد رو كه مي شناسي دوست دانشگاهيش ؟
- آره .
- ديروز ديدمش ، داشت مي رفت باشگاه . مي گفت رامين چند وقتيه كه حتي باشگاه هم نمياد و هرقدر هم كه باهاش صحبت مي كنه ، مي گه مشكلي ندارم ، فقط كم حوصله ام ، به مجيد اين طوري گفته ، حالا چه برسه به بقيه
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:25 AM
81 – 103
رضا رو هم که دیگه ادم حساب نمی کنه.همه ی این اتفاقاتو از چشم من و رضا می بینه.شاید هم حق با رامین باشه.
- سودابه دیگه نشنوم این حرفا رو بزنی.به قول عصمت خانم با سرنوشت نمیشه جنگید.حتما رامین قسمت من نبوده.کم مشکل داشتم که این یکی هم رو سرم خراب شده.
- چه مشکلی؟!به قران خیلی از دخترا هستند که حتی ارزوی پوشیدن یه جفت کفشاتو دارن.اونوقتتو با این همه امکانات بازم از مشکلات حرف می زنی؟
- تو نمی تونی منو درک کنی سودابه.مثل خیلی های دیگه،می خوام یه روزی به همه ثابت کنم زندگی فقط پول نیست.کاش جای اون دختری بودم که کفش برای پوشیدن نداشتم،اما محبت پدر و مادرمو می چشیدم.من فقط به یه خورده توجه احتیاج دارم.همین.اینکه بابام تا لب تر می کنم،اسکناس بهم نشون میده،محبت نیستویه جورایی مودبانه داره خفه ام می کنه.این طوری بهمن نشون میده باید لال شم و حرف نزنم.
خیلی از چیزهایی که بچه های مردم دارن من هنوز تو حسرتشونم.ارزو به دل شدم یه روز سه تایی سر میز صبحانه،نهار یا شام بشینیم و با هم غذا بخوریم.همیشه دلم می خواست که لااقل امروز با هم نهار می خوردیم.دیگه بحثی از فرش و مد و چک و پول و سود و درامد نباشه،اما هیچ وقت اینطوری نبود.همین کمبود محبت و توجه باعث شد که واقعا به رامین دل ببندم.خوشحال بودم که اگه تو خونه کسی رو ندارم بهم محبت می کنه،بیرون که رامینو دارم.رامین امید زندگیم بود،اما حالا اوضاع فرق می کنه.دیگه روحیه ی هیچ کاری رو ندارم.باز برگشتم سر خونه ی اول،این تجربه ی تلخ هم برام درس عبتی شد تا عاشق هیچ پسری نشم.
سودابه خندید و گفت:
- یعنی تصمیم داری دختر ترشیده ی بابات بشی؟پس کی جواب اون همه خواستگار رو می ده خانم؟
- فعلا که نه حال و حوصله ی خودمو دارم نهخواستگار رو،مگه ادم حتما باید ازدواج کنه؟درسمو می خونم بعد هم میرم خارج.
- نکنه اونور خبیه؟پسر دایی عزیزت منتظرته؟
- مسخرذه بازی درنیار،تو که می دونی من از فامیلای مادری حالم بهم می خوره،حاضرم با گدای سر کوچه ازدواج کنم،اما دست این پسردایی ها هیچ کدوم بهم نرسه.از همه شون بدم میاد.یه منشت ادمای ندید بدیدن که چشمشون فقط دنبال ارث پاپاست.بگذریم چند تا از اون جک های بی مزه ات بگو بلکه بخندیم؟
- وای هستی گفتی جک،یه جوک برات میگم عسل،باقلوا.
- بشنویم و تعریف کنیم.
سپس سودابه شروع به تعریف کردن جک کرد.
در همین میان بود که عصمت خانم برای نهار صدایمان کرد:
- دختر ،غذا حاضره.
سری تکان دادیم و به طرف خانه حرکت کردیم.دست هایمان را شستیم و سر میز نهار حاضر شدیم.رضا هم از خواب بیدار شده بود و بعد همه با هم نهار خوردیم.
بعد از نهار سودابه و رضا به ساحل رفتند تا کمی قدم بزنند.اما من طبق عادت همیشگی باید می خوابیدم.پانی هم غذایش را خورده بود و چرت می زد.
یک ساعتی خوابیدم،وقتی بیدار شدم سودابه مشغول خواندن کتاب بود.
- زود از خواب بیدار شدی؟
- دیگه خوابم نمیاد ،چی می خونی؟
- هیچی حوصلم سر رفته بود یه کتاب برداشتم عکساشو نگاه کنم.تو ظل افتاب رفتیم ساحل حسابی سوختیم.صورتم مشخص نیست؟
- چرا لپات گل انداخته رضا کو؟
- رفته دوش بگیره.
- تو چرا نمی خوابی؟
- نمی دونم هستی،همیشه همینطوره میام شمال خوابم کم میشه.نمی تونم بخوابم .یه فکری به سرم زد،غروب می ریم بیرون شام مهمون رضا.
- من که از خدامه،ولی هنوز ساعت چهاره،زوده بیرون خیلی گرمه.
- پس یکی دو ساعت دیگه می ریم،یه زنگ بزنم به رامین؟
- خوب بزن چرا از من می پرسی؟
- ناراحت نمیشی؟
- سودابه رامین پسر عموی توئه،می تونی هر وقت دلت خواست باهاش حرف بزنی،کارای تو به من ربطی نداره،الان هم مزاحمت نمیشم می رم بیرون.
از روی تخت بلند شدم تا از اتاق بیرون بروم که سودابه جلویم را گرفت و اجازه نداد.به طرف پنجره رفتم،پرده را کنار زدم.سبزی درختان پرتقال و نارنگی،زیبایی حیاط پرگل و زیبای ما را بیشتر جلوه می داد.
سودابه به رامین زنگ زد و با او مشغول صحبت شد.من پشت به او ظاهرا به دریا نگاه می کردم.یاد دورانی افتادم که با رامین صحبت می کردم.هر لحظه که دلم برایش تنگ می شد،وقت و بی وقت با او تماس می گرفتم و ارامش پیدا می کردم.غرق در افکارم بودم که اصلا نفهمیدم سودابه صدایم می زند.
- هستی،هستی با تو ام؟
- بله.
- رامین می خواد باهات صحبت کنه.
نمی دانستم باید خوشحال بشم یا ناراحت.سودابه تلفن را در دستش گرفته بود و منتظر....بغض گلویم را گرفته بود.به سودابه گفتم که نمی خواهم صحبت کنم.اشک از چشمام سرازیر شد.سودابه با رامین خداحافظی کرد و گفت:
- سهتی این چه کاری بود کردی؟رامین فقط می خواست حال و احوالتو بپرسه.مگه نگفته بودی می خوای صداشو بشنوی،پس چرا باهاش حرف نزدی؟
- تو رو خدا سرزنشم نکن،من به رامین چی دارم بگم جز از عشق توی دلم و اینکه تا زنده ام فراموشش نمی کنم.
چند لحظه سکوت کردم،بعد برگشتم و به سودابه چشم دوختم.ارام گوشه ای از تخت نشسته بود و خوب گوش می داد.چشمان او هم مثل من بارانی بود.سودابه به طرفم امد و همدیگر را در اغوش گرفتیم.حالا دیگر او وارد سرزمین تنهاییم شده بود و من از این با هم بودن خوشحال بودم.
من سودابه را به اندازه ی خواهر نداشته ام دوست داشتم.او بهترین و صمیم ترین دوستم بود و بیش از هر کسی مرا درک می کرد.
نمی خواستم بیش از این سودابه را ناراحت کنم.به همین دلیل از اتاق خارج شدم تا ابی به صورتم بزنم.احساس سبکی می کردم.وقتی برگشتم سودابه هنوز پکر بود.دستش را گرفتم و گفتم:
- تو بیدی نبودی که با این بادها بلرزی خانم،رضا نازتو کشیده یا خودت نازک نارنجی شدی.حالا پاشو برو اقا رضا رو صدا کن تا عصرونه بخوریم.
- چقدر با گذشتی،هستی!
- عشق مرامیم لوتی.
- حسابی افتادی تو گود.
- بودیم با مرام.
با خنده ی من،سودابه هم خندید و بعد برای بیدار کردن رضا از اتاق خارج شد.
ساعت پنج و نیم بود.با اینکه دو روز دیگر پاییز از راه می رسید،اما هوا هنوز گرمای داغ تابستان را حفظ کرده بود.به هوای شرجی عادت نداشتم و همین مسئله اذیتم می کرد،اما به ناچار باید با ان کنار می امدم.
ان روز من و سودابه و رضا به جاهای دیدنی شهر از جمله کاخ معروف شاه رفتیم.شاه،کاخ زیبایی بر فراز شهر رامسر داشت که از یک طرف به شهر،از یک طرف به کوه و از طرف دیگر به دریا راه داشت.مکانی بسیار زیبا و دیدنی در بهترین نقطه ی شهر که اکنون به موزه تبدیل شده بود.دیدن این کاخ برای هر سه یما که در ان سالها زندگی نمی کردیم و فقط خاطرات ان دوران را از بزرگتر ها شنیده بودیم،بسیار جالب بود.محوطه ی بسیار بزرگی که پوشیده از چمن و درختان ناب میوه بود.درختان پرتقال و نارنگی از نژاد اسپانیا و فرانسه.حوضی دایره ای و بزرگ در جلوی ورودی کاخ که هنوز هم پس از سال ها سلطنت شاه از ماهی قزل الا خالی نشده بود،چشم ها را می نواخت.
از وسایلی هم که درون کاخ بود کانلا مشخص بود که شاه برای گذراندن تعطیلات و استراحت به این مکان می امد.هتل معروف رامسر که به هتل قدیم و جدید معروف بود،چند متری بالاتر از کاخ قرار داشت که ان هم در زمان شاه ساخته شده بود.
من و سودابه شام را مهمان رضا بودیم و بعد از صرف شام تصمیم گرفتیم به ساحل برویم و کمی قدم بزنیم.یادم می امد من و رامین هر وقت که به ساحل می امدیم بیشتر از همه از نقاشی کردن روی ان لذت می بردیم، اما حالا رغبتی برای این کار نداشتم.
ساعت یازده شب بود و هوا نسبتا سرد و خنک....رضا با چند تکه چوب اتشی به پا کرد و بعد همه با هم دور ان نشستیم و از خاطرات خوب گذشته گفتیم.تقریبا هیچ خاطره ای نبود که حرفی از رامین در ان نباشد.سعی می کردم ظاهری خونسرد داشته باشم، اما خدا می دانست درونم غوغایی بود.
رضا تعریف می کرد که بعد از این ماجرا رامین نسبت به همه کس بدبین شده و به کسی اعتماد نمی کند و کمتر از خانه خارج می شود.برعکس رامین من از تنهایی متنفر بودم.تحمل فضای سرد خانه همیشه برایم سنگین بود. به همین دلیل بیشتر وقتم را با دوستانم می گذراندم.
ان شب سودابه و رضا خبر خوشحال کننده ای به من دادند.بالاخره بعد از چهار سال انتظار و دوستی قرار شد پانزدهم مهر امسال ان دو به عقد در ایند.انها هم مشکلات زیادی داشتند که به کمک همدیگر توانسته بودند به خوبی همه ی مشکلات را از سر راه بردارند.سودابه دختر قانعی بود و زیاد به تجملات اهمیت نمی داد،به همین دلیل نه خود او و نه خانواده اش اهل سخت گیری نبودند.هدف اصلی سودابه فقط رسیدن به رضا بود و برای رسیدن به این هدف،دست به هر کاری می زد.حتی اوایل مکه پدر سودابه با این ازدواج مخالف بود و او را تهدید کرد که از ارث محرومش می کند،سودابه جا نزد و تک و تنها در برابر همه ی مشکلات ایستاد تا اینکه بالاخره همه ی اعضای خانواده اش را به این ازدواج راضی کرد.
مسافرت سه روزه ی انها در رامسر و منزل ما خیلی زود به پایان رسید.به علت مراسم عقد کنان و موقعیت شغلی رضا بیشتر از این نمی توانستند شمال بمانند.به همین دلیل خیلی زود به تهران برگشتند تا خودشان را برای مراسم عقد اماده کنند.
فصل پنجم
فردا اولین روز پاییز از راه می رسید و فقط یک روز دیگر تا باز گشایی باقی مانده بود.البته برای من که غیرحضوری درس می خواندم،فرقی نمی کرد.می دانستم رامین هم خودش را برای ورود به دانشگاه اماده می کرد.با اهداف بلندی که در سر داشت مطمئن بودم در زندگی جایگاه خاصی برای ادامه ی تحصیل در نظر گرفته است.ادم تک بعدی ای نبود،اما همیشه اولویت زندگی اش را درس قرار می داد.
حالا دیگر مطمئن شده بودم که با یکی از دخترهای تحصیل کرده ی دانشگاهی ازدواج می کند.
شاید از اینکه من تحصیلات دانشگاهی نداشتم و یا اصلا به فکر درس و دانشگاه نبودم،باعث سرافکندگی او می شدم.موضوعی که رامین هیچ وقت مستقیما در ان مورد با من صحبت نکرده بود.بعدها فمیدم که سی دی تولد افشین توسط پسر خاله ی او که از دوستان نزدیک دوست جلال بود،به دست رامین رسیده بود.
اصلا حوصله ی رفتن به مدرسه را نداشتم. کنکور هم سد بزرگی بود که باید امسال از ان می گذشتم.با وجود استادان مجرب به قبولی در دانشگاه امیدوار بودم.از وقتی از رامین دور شده بودم دیگر پیانو نمی نواختم.نت های پیانو بیشتر از گذشته غمگین به نظر می رسیدند.
روزها و شب ها در رامسر به کندی می گذشت.خیلی کم به ساحل می رفتم،همیشه از قدم زدن در ساحل احساس دلتنگی می کردم.نمی خواستم خودم را ناراحت کنم.بیشتر وقت ها خودمن را با پانی سرگرم می کردم.عصمت خانم هم انقدر کار داشت که وقتی برای صحبت کردن با من نداشت.
گاهی اوقات با فروغ بیرون می رفتم.او طبق معمول به دنبال شیک ترین ارایشگاه ها و بوتیک های لباس بود.برای رهایی از تنهایی و بی حوصلگی در یک باشگاه ورزشی ثبت نام کرده بودم و هفته ای سه روز به همراه فروغ به باشگاه می رفتم و والیبال بازی می کردم.از بچگی همیشه به ورزش علاقه داشتم.علاوه بر اینکه روحیه بخش بود،باعث تناسب اندام هم می شد.
روز ششم مهر بود که پدر واقعا سورپرایزم کرد،مثل روزهای گذشته دیر از خواب بیدار شده بودم،نگاهی به بیرون انداختم.باران به شدت می بارید،دیگر از دریای ابی ارام خبری نبود.موج ها، بلند و خروشان شده بودند و با تمام قدرت به ساحل می تاختند.منظره ی وحشتناکی بود.یک لحظه ترسیدم،فورا از اتاقم خارج شدم و به سمت اشپزخانه رفتم.مثل همیشه عصمت خانم پناهگاه مهربانی بود که به او پناه بیاورم.وقتی حال مرا دید با نگرانی پرسید:
- چی شده دخترم؟چرا اینقدر پریشونی؟
روی صندلی نشستم،خجالت می کشیدم علت ترسم را بگویم.سرم را پایین انداختم و گفتم:
- وقل می دی به کسی چیزی نگی؟
- چی رو عزیزم چی رو به کسی نگم؟
- اینکه من از دریای طوفانی خیلی می ترسم،انگار موجهای دریا دارن میان تو اتاقم،هر لحظه بهم نزدیک تر میشن.نتونستم طاقت بیارم و بمونم توی اتاق.واسه همین اومدم پایین.
توضیحات من هم باعث نشد که عصمت خانم به کاری که انجام داده بودم نخندد.سرم را بالا گرفت و پیشانیم را بوسید و گفت:
- اگه عزیز دردونه ی بابا نترسه،پس کی باید بترسه؟دریا که ترس نداره دخترم.مثل ادماست،گاهی وقتا ارومه گاهی وقتا هم عصبانی.اما به خاطر باطن صاف و مهربونی که داره،همه دوستش دارن.
چه وقتی که روی خوش به مردم نشون میده،چه زمانی که مثل امروز قدرت نمایی می کنه.خیلی ها هستند که دریا رو همینطوری هم دوست دارن،مثل اکبر اقا،الان تو بالکن نشسته و داره لذت می بره.
- تو این بارون؟
- اره،میگه گاهی وقتا لازمه ادم نعمت های خدا رو لمس کنه و شکرشو به جا بیاره.
- چه جالب.
حتی نشستن اکبر اقا هم در باران برای شکرگزاری خداوند بود.اکبر اقا و عصمت خانم ادمای ثروتمندی نبودند،اما ایمان و اعتقادات این دو نفر بود که همیشه انها را سربلند نگه می داشت.
- چیه رفتی تو فکر؟
- نه،پاپا رفته سر کار؟
- حواست کجاس گلم،امروز جمعه اس،تازه امشب هم کلی مهمون داریم.
- مهمون!کی ها هستند؟
- از دوستان اقا همایونند.
- پس مهمون ویژه داریم.
- اره،اقا گفتند سنگ تموم بذاریم.
با صدای باز شدن در نگاهی به پشتم انداختم.بابا از خواب بیدار شده بود.خمیازه ای کشید و گفت:
- سلام بر یکتاترین دختر خونه،خانمی خودم،بیا یه بوس به بپاپا بده.
سلام و صبح بخیری گفتم و بعد بعه طرفش رفتم و صورت نشسته اش را بوسیدم.
- چرا زود بیدار شدی عسلم؟
- دیگه خوابم نمی اومد،نگاه به ساعت انداختید؟پنج دقیقه به یازدهه!
- جدی میگی،جمعه ها چقدر زود می گذره.
چند دقیقه بعد فروغ هم از خواب بیدار شد و با هم صبحانه خوردیم.
سر میز بودیم که از پدر پرسیدم:
- پاپا امشب مهمون داریم؟
- اره،اقای صدر با خونواده ی محترمشون میان.
منظور پاپا از خانواده ی محترم،زن سوم اقای صدر همراه با پسر مشنگشان ارش بود که به قول خودش در رشته ی مهندسی تحصیل کرده بود.با اینکه اقای صدر از دوستان نزدیک پدر و از بستگان دور فروغ بود،اما هیچوقت حس خوبی نسبت به انها نداشتم.
فروغ شادی زایدالوصفی داشت.معمولا از مهمانان پدر استقبال گرمی نمی کرد،اما خانواده ی صدر و مخصوصا ارش نزد او از احترام خاصی برخوردار بودند.با ارش و اقای صدر عین دوستان نزدیکش رفتار می کرد.باید از بریز و بپاش های چند روز پیش او حدس می زدم که مهمانی ای در کار باشد.لباس های نو،خریدن طلاهای جدید،عوض کردن طراحی داخلی.
فروغ رو به من کرد و گفت:
- هستی جون،مهمونی امشب به خاطر توئه.همایون می خواد سورپرایزت کنه.با کنجکاوی پرسیدم:
- به خاطر من،مگه چه خبره؟
- خبرهای خوب،امشب می فهمی.
- حتما،بعد از جشن فارغ التحصیلی اش دیگر ندیدمش.صدر گفت یه ماه پیش از سوئد برگشته.
با حرف هی پدر و فروغ به فکر فرو رفتم.امدن ارش به شمال در این وقت از سال عجیب به نظر می رسید.
یعنی واقعا پدر اجازه می داد که پسر ناجوری مثل ارش به خواستگاری من بیاید.دیگر تحمل شنیدن حرفهایشان را نداشتم.به همین دلیل خیلی زود از سر میز بلند شدم و به اتاقم رفتم.دستم را زیر سرم گذاشتم و روی تختم دراز کشیدم.
ارش پسر کثیف و اشغالی بود.ازادیهای نامحدود باعث شده بود که دست به هر کار کثیفی بزند.اگرچه ظاهر شیک و فریبنده ای داشت،اما ادم درستی نبود و از همین طریق دختران زیادی را به سوی خود می کشانید.حتی با بعضی از دوستانش روابط نامشروعی هم داشت.مشروب می خورد،قمار می کرد،معتاد بود.
بر خلاف دوستان دیگر پدر که با انها بسیار راحت بودم،همیشه از خانواده ی اقای صدر و مخصوصا ارش می ترسیدم.چند بار پیشنهاد کرده بود که با هم شام بخوریم،اما من هر بار به بهانه ای دعوت او را نمی پذیرفتم.فکر ازدواج با پسری مثل ارش دیوانه ام می کرد.
هنوز از چیزی خبر نداشتم و امیدوار بودم که حدسم در مورد مهمانی امشب اشتباه باشد.برایم همیشه جای تعجب بود که چرا ارش با اینکه 27سال دارد،ازدواج نمی کند.وضع مالی انها هم بسیار خوب بود و ارش بیشتر اوقات خود را در خارج از کشور به سر می برد.با این حال پسر هوس رانی بود و به درد ازدواج با کسی نمی خورد.
ثانیه ها به تندی می گذشتند.ساعت یک ربع به یک بود.از روی تخت بلند شدم و اتفاقی نگاهم به حیاط افتاد.پدر و فروغ در زیر باران قدم می زدند.شاید در مورد مهمانی امشب صحبت می کردند.
همه ی لحطه ها با تردید و دو دلی سپری می شد.طاقت نیاوردم و به موبایل سودابه زنگ زدم.بعد از چند لحطه صدای مردانه ای به گوشم رسید.اشتباه نمی کردم،صدای رامین بود.قطع کردم به خیال این که شماره را اشتباه گرفته ام.دوباره زنگ زدم.باز هم صدای رامین به گوش رسید:
- بله بفرمایید.
- سلام رامین منم هستی.
- سلام عزیزم حالت خوبه؟از کجا زنگ می زنی؟
- چطور مگه؟
- شماره اشنا نبود واسه همین پرسیدم.
- مثل اینکه یادت رفته ما الان شمال زندگی می کنیم.
- نه مگه میشه یادم بره]مطمئنم که اونجا بهت خوش می گذره.
- چرا اینقدر مطمئنی؟
- خب دیگه از دست ادمایی مثل من خلاص شدی.در حقت اینقدر ظلم کردم که دیگه جایی برای بخشش نمونده.
خودم را کنترل کردم تا گریه نکنم.با صدای ارامی گفتم:
- خواهش می کنم رامین دیگه حرفی از گذشته به میون نیار،هم من هم تو روزهای غمگینی رو پشت سر گذاشتیم.ما تنها کسایی هستیم که حال هم دیگه رو خوب می فهمیم. با این حرفها فقط خودمونو ناراحت می کنیم.نذار روزای شادمون کمتر از اینی که هست بشه.
صدای غمگین رامین به من فهماند که او هم مثل من حال خوشی ندارد.
خواست فضایی که بر ما حکم فرما بود را عوض کند،به همین دلیل پوزخندی زد و گفت:
- به دلیل خسلی مسخره ای گوشی سودابه الان دست منه و گوشی من دست اون.اگه گفتی چرا؟
- نمی دونم شاید موبایلشو جا گذاشته.
- تقریبا درست گفتی،امروز صبح سودابه اومد اینجا،دختره رفته عین گوشی من ،گوشی خریده.موقع رفتن اشتباهی موبایل منو به جای موبایلش برداشت برد.حالا من موندم و تلفن سودابه خانم.شدم تلفنچی،از صبح تا به حال بیشتر از ده بار به موبایلش جواب دادم.پیش خودمون بمونه سودابه ادم مهمی بود و ما نمی دونستیم؟
با حرفهای رامین لبخند کم رنگی بر لبانم نقش بست و گفتم:
- اگه دیدمش بهش میگم که چه پسرعموی با محبتی داره.
- تو رو خدا هستی این اتیش پاره رو به جونم ننداز.
- خب از خودت بگو چی کار می کنی؟
- هیچی،علافی،تو چی کار می کنی؟می دونی که امسال کنکور داری؟
- اره به فکرش هستم.برای عقد کنون سودابه که میای؟
- حتما.
- پس اونجا می بینمت.خداحافظ.
گوشی را گذاشتم،سرم را در بالش فرو بردم و تا می توانستم گریه کردم.
صدای رامین برایم یاداور خاطرات زیادی بود.دلم بدجور هوایش را کرده بود. بی تاب و بی قرار نگاهش بودم.زمانی که شاد بود و از ته دل می خندید.دلم به حال خودم می سوخت.حالا من مانده بودم و یک قلب زخمی و نازک که با هر تلنگری می شکست.
صحبت کردن با رامین باعث شده بود چند لحظه ای ارش را فراموش کنم.سرم به شدت درد می کرد.با صدای تق تق در از روی تخت بلند شدم.
- بفرمایید.
- مزاحم که نیستم دخترم.
- نه پاپا این چه حرفیه بیایید تو.
به طرفم امد و کنارم روی تخت نشست.
- بی حوصله ای خانمی ،اتفاقی افتاده؟
- نه فقط یه خودره کسلم.از بس تو اتاقم نشستم و به در و دیوار نگاه کردم خسته شدم.
- حق داری تنهایی بد دردیه.از اتاقت خوشت میاد؟مشکلی با رنگ یا دکوراسیونش نداری؟
- نه همه چیز عالیه.
- حوصله داری یه کم حرف بزنیم.
- بله حتما خوشحال میشم.
- می خوام از رامین بشنوم.خودت تعریف کن چه اتفاقی افتاده،حرف های این و اون برام قابل قبول نیست.
- از من می خواید چی بشنوید؟
- گفتم که از رامین.
- خب هست دیگه،اتفاقا امروز باهاش صحبت کردم،بهتون سلام رسوند.می گفت دیگه درس و دانشگاهش شروع شده،نمی تونه بیاد شمال.
- همین؟
- اره دیگه.
- ولی اینا اون چیزایی نیست که من می خواستم بشنوم.هستی،بابایی تو دختری نبودی که وقتی از رامین حرف بزنی برق چشماتو نبینم.چرا اینقدر ناراحتی؟
در حالیکه سعی می کردم چشمان کنجکاو پدر را که سر تا پا گوش شده بودند،نبینم،سرم را پایین انداختم و گفتم:
- پاپا من دیگه رامینو دوست ندارم،ازش بدم میاد،رامین اون پسری نبود که من دنبالش بودم.
- دخترم سعی کن تو زندگی حداقل به خودت دروغ نگی.حتی صحبت کردن در مورد رامین هم بغضتو می ترکونه.چرا زیر این فشار خودتو داری نابود می کنی؟گاهی وقتا فراموشی نعمت بزرگیه.
- اما برای من نعمت نیست ذلته.
- چه ذلتی،تو عشقتو به چه قیمتی می خواستی به دست بیاری؟با تو سری خوردن و چشم گفتن و دولا و راست شدن؟مگه اون کی بود؟پسره ی احمق،واقعا ارزششو داره که این طوری داری زندگیتو تباه می کنی؟اون دیگه رفت هستی،حالا تو دیگه باید با واقعیت ها زندگی کنی،نه تصور و خیال.
- پاپا شما عاشق شدید،ولی درد عاشقی نکشیدید.شاید به خاطر اینه که هیچوقت کسی رو از ته دل فقط به خاطر خودش دوست نداشتید.دوست داشتن یه نعمت بزرگه که هنوزم تو وجودم هست.
- اما این دوست داشتن نباید سهم رامین باشه،نمی خوام تو اشتباهات منو تکرار کنی،می فهمی؟
تو نمی فهمی چون هنوز هم حال و هوای اون عشق نافرجام تو سرته.به نظر من خیلی خوب شد دوستی تو و رامین بهم خورد.ار همون اول هم من از این پسر خوشم نمی اومد.فقط به خاطر تو با این دوستی مخالفت نکرده بودم که ای کاش می کردم.حالا دیگه غصه نخور.دخترم اینقدر خانومه که خواستگاراش دم در صف کشیدند.مگه نه؟همین چند روز پیش حاج اقا ذاکری مدام سوال پیچم می کرد.دیگه همین روزاست که سر و کلشون پیدا بشه.
- اذیت نکنید پاپا،اون که اصلا پسر نداره.
- نوه که داره ناقلا.
- پاپا!
- شوخی کردم،تسلیم.
- پاپا،میشه امشب برم.....
- امشب نه،هر برنامه ای داری کنسل کن.اقای صدر و خونواده اش این همه راه از تهران میان که ما رو ببینند.زشته اگه خونه نباشی.
با حرف های پدر جوابی برای گفتن نداشتم.پدر گفت:
- خب حالا بریم نهار بخوریم که اگه شیشلیک عصمت خانوم سرد بشه از دهن میفته.
بعد از نهار فروغ به برادرش تلفن زد و صحبت کرد.دایی فرهاد مجرد بود و به علت موقعیت شغلیش در المان زندگی می کرد.او علاقه ی خاصی به فروغ داشت و همیشه از او حمایت می کرد.فروغ امروز خیلی خوشحال به نظر می رسید.بعد از تلفن به سمت کاناپه ای که روی ان دراز کشیده بودم امد و گفت:
- پاشو هستی جون زود حاضر شو که می خوایم بریم بیرون.
با تعجب گفتم :
- الان،سر ظهر،تو این هوا؟
- اره هوا کاملا پاک و تمیزه.بریم بیرون هر قدر که دلمون خواست نفس بکشیم پاشو تنبلی نکن.تا تو بری حاضر بشی منم اومدم.
پیشنهاد بدی نبود.اینطوری کمتر به فکر امدن ارش و خانواده اش بودم.ان روز دو ساعتی در خیابان های مختلف شهر دور زدیم.ساعت شش بود که به خانه برگشتیم.عصمت خانم همه ی لوازم را برای پذیرایی اماده کرده بود.
به دستور پدر به اتاقم رفتم،لباسم را عوض کردم و کمی به خودم رسیدم.وقتی از اتاق خارج شدم،فروغ هم حسابی به خودش رسیده بود.لباس مشکی سنگدوزی شده و گران قیمت او در تن سفید و نسبتا چاقش،زیبایی خاصی به او بخشیده بود.قد بلند و اندام مناسبش همراه با صورت زیبا و چشمان درشتش دلربایی می کرد.پدر هم کت و شلواری شیک به تن کرده بود.نزدیکی های ساعت نه بود که خانواده ی اقای صدر به منزل ما امدند.ارش زیباتر از گذشته به نظر می رسید.دسته گل زیبایی در دستش بود.بعد از روبوسی با پدر با من و فروغ دست داد و بعد همه به طرف پذیرایی حرکت کردیمو
ارش در کنار پدر و اقای صدر نشست و مشغول صحبت شد.خانم صدر هم که زن بسیار جوانی بود،از بچه ای که در شکم داشت با فروغ صحبت می کرد.
گاهی اوقات ارش نیم نگاهی به من می انداخت.سعی می کردم در دامش گرفتار نشوم به همین دلیل بی اعتنا به طرف دیگر نگاه می کردم.عصمت خانم دو اتاق در طبقه ی پایین برای خانواده ی صدر اماده کرده بود.مثل همه ی مهمانی ها ان شب هم بعد از شام عصمت خانم و اکبر اقا به منزلشان رفتند.
ارش لیوانی نوشابه برداشت و کنار من امد.با صدای رسایی که داشت گفت:
- افتخار می دید؟
از ترس نزدیکی به او رنگ از رخسارم پرید. با صدای ارامی گفتم:
- ممنون نمی خورم.
به نظر می رسید عصبانی شده.راهش را گرفت و به مست فروغ و نامادریش رفت.خوشحال بودم از اینکه توانسته بودم او را عصبانی کنم.
ارش استاد بازی بود. یک ساعتی با پدر بازی کرد و طبق معمول برنده ی میدان شد.هنوز هم نفهمیده بودم منظور از سورپرایزی که فروغ از ان صحبت می کرد چه بود.تا اینکه بعد از بازی پدر جعبه ای را از داخل ویترین برداشت،روی مبل نشست و گفت:
- خب حالا نوبتی هم باشه،نوبت هستی جونه.
بعد رو به ارش کرد و گفت:
- قبل از اینکه ما به شمال بیایم،من به هستی قول داده بودم اگر دختر خوبی باشه و بتونه از تهران دل بکنه،یه کادوی ناقابل براش می گیرم.موضوع این جعبه هم همون کادوی ناقابله که حالا از خودش می خوام بیاد و کادوشو باز کنه.
به سمت پدر رفتم و کنارش نشستم.در جعبه را برداشتم.کلید یک ماشین با جاسوییچش بسیار زیبایی در ان بود.نتوانستم خوشحالیم را پنهان کنم.اول از همه ارش شروع کرد به کف زدن و در ادمه هم بقیه همراهیش کردند.پدر را بوسیدم و از هدیه اش تشکر کردم.
ارش گفت:
- همایون خان معلومه که هستی جون خیلی براتون عزیزه که همچین هدیه ای براش گرفتید.
در حالیکه پدر دست نوازش به سرم می کشید،جواب داد:
- همین طوره که گفتی ارش جان،همه ی زندگیم و بود و نبودم همین یه دختره که می بینی،برای عروسیش می خوام سنگ تموم بذارم.
- پس خوش بحال داماد خوشبختتون،حالا اگه اجازه بدین من یه پیشنهادی بدم.
- بفرمایید.
به افتخار ماشین جدید هستی جون باید ما رو مهمون کنید.موافقید بریم یه دوری توی شهر بزنیم و بعد بریم به یه کافی شاپ؟
با حرف های ارش خنده بر لبانم خشکید.تمام بدنم یخ شده بود.
پدر گفت:
- من و صدر که تازه همدیگه رو دیدم و کلی حرف برای گفتن داریم.ما که نمیایم.
خانم صدر هم خستگی راه را بهانه کرد و فروغ هم تنهایی خانم صدر را.با این حال فقط من ماندم و ارش.باید به دنبال بهانه ای می گشتم که با او تنها بیرون نروم.ارش از رو نمی رفت.رو به پدر کرد و گفت:
- پس اگر اجازه بدین من و هستی جون بریم یه دوری بزنیم و برگردیم.حیفه از این هوای خوب شمال استفاده نکنیم.
بدون اینکه اجازه ی صحبت را به پدر بدهم،فورا گفتم:
-ارش خان بذارید برای فردا،من شب نمی تونم رانندگی کنم.
با پررویی هر چه تمام گفت:
- اگه شما اجازه بدید من رانندگی می کنم.
بدون اینکه نظر من چندان مهم باشد فروغ گفت:
- ارش جان تا شما زحمت بکشید و ماشینو از پارکینگ دربیارید،هستی جون هم اماده میشه.
در عمل انجام شده ای قرار گرفته بودم.چشمان ارش را می دیدم که از شوق می درخشید.به سمت اتاقم رفتم.اگر امشب با ارش بیرون نمی رفتم،مطمئنا پدر ناراحت می شد.مانتو ام را پوشیدم و سریع از اتاق بیرون امدم.
ارش در ماشین منتظرم بود.تا اینکه به ماشین نزدیک شدم در جلو را باز کرد.ناچار جلو نشستم.اکبر اقا در را باز کرده و همه چیز بر وفق مراد ارش پیش می رفت.حسی از ترس توام با دلهره تمام وجودم را پر کرده بود.
از همان ابتدا ارش شروع کرد به حرف زدن:
- اپل قرمز سلیقه ی شما بود یا همایون خان؟
وقتی حرفی می زد به من نگاه می کرد،اما من با نگاهی که به رو به رو داشتم با صدای ارامی گفتم:
- پاپا می دونستند من از اپل قرمز خوشم میاد.
- چه خوش سلیقه،ماشینی یه که به درد دخترا می خوره.
بعد موبایلش را از جیبش بیرون اورد و خاموش کرد.
- گاهی اوقات وسیله ی مزخرفیه.مزاحم خلوت ادم میشه.نظر شما چیه؟
ترجیح دادم سکوت کنم،منظور از خلوتی که ارش از ان حرف می زد چه بود؟
-همیشه اینقدر ساکت هستید؟
- نه.
- موافقید بریم دریا؟
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:26 AM
104-105
-این وقت شب،الان ساعت یازدهه.
-خب باشه از آرامش شب خوشتون نمیاد؟
-از آرامشش چرا،ولی از تاریکی می ترسم.
-نترسید،من باهاتونم.
کم کم از جادههای چراغان شهر فاصله گرفتیم و وارد جاده های فرعی و تاریک منتهی به دریا شدیم.آرش سرگردان در جاده ها دور می زد.تا اینکه در جاده ای نیمه تاریک،ناگهان ترمز کرد،ایستاد،سپس صندلیش را به عقب کشید و روی آن لم داد.از کارش تعجب کردم.نمی دانستم قصد چه کاری را دارد.با صدایی لرزانی گفتم:
-پس چرا نمی ریم؟
-کجا؟
-نمی دونم،مگه نگفتید بریم بگردیم؟
-فایده نداره،یه سوالی ازت می پرسم،چرا تو اینقدر از من بدت میاد؟
-من من...
-من چی؟چرا می ترسی.
-نمی ترسم.
-چرا هم می ترسی،هم از من بدت میاد.
سپس از روی صندلی بلند شد و به طرفم آمد،آن قدر به من نزدیک شد طوری که اگر سرم را برمی گرداندم،صورتم با لبانش تماس پیدا می کرد.آرش هر لحظه به من نزدیک تر می شد.یک لحظه جرات پیدا کردم،با دستم،صورتش را کنار زدم و فورا از ماشین خارج شدم.نمی دانستم به کجا می روم،فقط می دویدم.شاخ و برگ های درختان در نیمه های شب وحشتناک به نظر می رسیدند.پشت درختی پناه بردم.نگاهی به ماشین انداختم.در تاریکی شب کسی را نمی دانستم ببینم.صدای تند طپش قلبم به گوشم می رسید.آنقدر ترسیده بودم که رمق راه رفتن نداشتم.چشمانم را بستم و کمی نشستم.آرامتر شده بودم.
وقتی چشمانم را باز کردم آرش را مقابلم دیدم،خواستم فرار کنم،اما دستهایم را محکم گرفته بود و اجازه ی رفتن نمی داد.در حالیکه جیغ و داد می کشیدم،آرش با دستش جلوی دهانم را گرفت و مرا محکم به درخت تکیه داد.با اینکه نزدیکم بود،اما اشک هایم اجازه ی دیدن او را به من نمی دادند.عصبانی بود و دندان هایش را به هم می فشرد.با عصبانیت فراوان گفت:
-فقط خفه شو،کاری باهات ندارم.
سپس دستش را از روی دهانم برداشت و گفت:
-این انتقام کم محلی هایی هست که بهم کرده بودی.من از دخترای لوس و از خود راضی متنفرم.از تو خوشگل تراش و بزرگتراش تسلیم میشن،چه برسه به تو جوجه.بعد از این یادت باشه با من مثل غریبه ها رفتار نکنی.
-باشه هر چی تو بگی،فقط کاریم نداشته باش آرش.
دستم را ول کرد و سیگاری روشن کرد.قدرت ماندن روی پایم را نداشتم پای درخت نشستم.آرش پشت سر هم سیگار پک می زد و دود هوا می کرد.بدنم می لرزید،وحشت کرده بودم.از اینکه به خاطر پسری مثل او خار و ذلیل شده بودم،از خودم بدم می آمد.دوست داشتم آرش،فروغ و پدر را می کشتم.هر لحظه صدبار در دل آرزوی مرگشان را
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:26 AM
106 تا 117
میکردم. سیگار ارش تمام شد. کمی ارامتر به نظر میرسید. در حالیکه ته سیگار را زیر پایش خاموش میکرد نگاه زیرکانه ای به من انداخت. از طرز نگااهش می ترسیدم. به طرفم امد. سپس دستم را به درخت تکیه داد. و با صدایی ملایمتر از گذشته گفت :
-بلند شو بریم خونه.
فورا بلند شدم. دست دیگرش را هم به درخت تکیه داد. میان دو دستش گیر کرده بودم. اطمینان داشتم که صدای قلبم را به اسانی می شنود. دستش را دو ر گردنم حلقه کرد و در حالیکه به چشمانم خیره شده بود با لبخند ملیحی گفت:
-کاری باهات ندارم. میخواستم یه خورده امشب خوش بگذرونیم که فهمیدم اهلش نیستی.
بعد دستانش را باز کرد و به طرف ماشین به راه افتاد. در این لحظات به هیچ چیز فکر نمیکردم. از اینکه قربانی هوش ارش نشده بودم از خوشحالی درپوشتم نمی گنجیدم. بااینکه اصلا دلم نمیخواست ببینمش به ناچار به طرف ماشین رفتم. ارش منتظرم بود. سوارش دم و بعد به طرف خانه حرکت کردیم.
سکوت سنگینی در ماشین حاکم بود ارش با سرعت زید راننئگی میکرد. حسی از تنفر سراسر وجودم را پر کرده بود. نزدیکی های خانه بود که ارش رو به من کرد و گفت:
-بهتره یه دستی به صورتت بکشی. به نفعته که از ماجرای امشب کسی بویی نبره چون کسی داستانتو باور نمیکنه ، هر چند که کا کار خاصی نکردیم.
جوابش را ندادم ، فقط دلم میخواست هر چه زودتر به خانه برسیم. ساعت و دوازده ده دقیقه بود که به خانه برگشتیم. بدون معطلی ، از ماشین پیاده شدم و به طرف اتاقم رفتم. در را از داخل قفل کردم و تا می توانستم گریستم. چرا باید پدر و مادرم با دستهای خودشان ، ذخترشان را بی ابرو می کردند؟
از همه بدم می امد. دیگر تحمل ماندن در این خانه و دیدم قیافه ی نحس ارش را نداشتم. هنوز هم دستهایم می لرزید قدرت باز کردن دکمه های مانتوام را نداشتم. چرا من اینقدر بدبخت بودم؟
کف اتاق روی زمین دراز کشیدم . تصمیم داشتم صبح به سمت تهران حرکت کنم. انتقام سختی را در سرم می پروراندم. احتیاج به یک حامی داشتم تا انتقامم را از ارش بگیرم.
اما حیف که از این حامی در زندگیم خبری نبود. بزرگترین دلخوشی ام پدر و مادرم بودند که انها هم خیلی زود تسلیم هوا و هوس خود می شدند. گاهی اوقات ارزو می کردم که ای کاش می توانستم مثال البرت از این خانه فرار کنم ، اما جرات نداشتم.
صبح فردا خیلی زود از خواب بیدار شدم. چند دست لباس و مقداری پول برداشتم. خیلی ارام از پله ها پایین امدم. فقط عصمت خانم در اشپزخانه بود. با نگاهی متعجب به طرفم امد. دستش را گرفتم و ارام به سمت حیاط حرکت کردیم. بانگرانی پرسید:
-چی شده؟ دخترم صبح به این زودی کجا داری میری؟
-ببین عصمت خانم من زیاد وقت ندارم. فقط بگم از این پسره که اینجاست اصلاخوشم نمیاد ، میخوام از دستش فرار کنم. اگر پاپا و فروغ سراغ منو ازت گرفتنند بگو رفته پیش سودابه . تا وقتی هم که اینا خونه ی ما هستند من دیگه پامو تو این خونه نمی ذارم.
بدون اینکه حرفهای عصمت خانم را بشنوم خداحافظی کردم و سریع از خانه خارج شدم.
بالاخره ام روز خودم را به تهران رساندم. باز هم مثل همیشه سودابه و اغوش گرم خانواده ی او پناهگاه امنی برای من بودند. ماجرای ارش و ان شب شیطانی ا برای سودابهتعریف کردم. خوشحال بود که ارش بلایی سرم نیاورده . وقتی از موضوع باخبر شد ، تعجب کرد و گفت:
-فروغ جون باهاتون نیومد؟
-نه.
-جای تعجبه!.
-با خانم صدر داشتند حرف میزدند.
-چرا ارش اینابار تو این بازیش تو رو انتخاب کرد؟
-باز حس کاراگاهیت گل کرده ؟ درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
-هستی تو رو خدا ناراحت نشو ، می دونم فروغ جون مادرته. ولی دعا من هر چی در مورد اون و آرش میگن اشتباه باشه.
-سودابه ، اون سناریوی قدیمی رو هنوز از ذهنت پاک نکردی؟ اخه کی باورش میشه یه پسر بیست و هفت ، هشت ساله با یه زن چهل ساله....الله اکبر ، اخه مگه میشه.
-چرا نمیشه ؛ تو کثل اینکه هنوز آرشو نشناختی ؛ این آدم کدم داره ، خیلی ها تا به حال گرفتارش شدند. هستی به قرآن نمیخوام ناراحتت کنم ، به خاطر ابروی خانوادگیتون میگم ، اشتباه کردی فروغ جون و آرش رو تو این شرایط تنها گذاشتی. ماجرای او.ن شب تو ارش همه ش یه نقشه بوده تا تو رو از خونه دور کنند و خودشون راحت تر باشن.
-ولی اونا که تنها نیستن. پاپا اجازه نمیده کسی به فروغ چپ نگاه کنه.
-چقدر ساده ای تو ، به قول مامان تا نباشد چیزکی مردم نکویند چیزها.
-بس کن سودابه . این قدر این جمله ها رو تکرار نکن.
ساکت شد ، سری تکان داد و خیلی زود از اتاق بیرون رفت. کلافه و بی حوصله روی تخت دراز کشیدم.
ماجرای فروغ و آرش از سه سال پیش از زمان جشن فارغ التحصیلی سعید برادر سودابه بر سر زبان ها افتاده بود. جشن سعید در یک باغ برگزار شده بود. آخر شب اتفاقاتی افتاد که هنوز هم پس از چند سال در اذهان باقی مانده بود.
فروغ در آن شب ظاهرا فقط با آرش رقصید ، کاری که مهمانان دیگر هم انجام داده بودند. پدر در آن مراسم شرکت نداشت و شاید همین موضوع هم باعث شده بود که فروغ بیش از حد خودش را به ارش نزدیک کند. اما اگر این موضوع صحت داشت چرا پدر جلوی فروغ را نمیگرفت. آزادی های او نه تنها کم نشده بود ، بلکه روز به روز هم بیشتر میشد.
شاید من آنقدر بچه بودم که در رفتار آن شب فروغ به جز رقصیدن چیز دیگری ندیدم. اما به قول سودابه در میان اینهمه زن و دختر چرا فقط این حرف و حدیث ها در مورد فروغ گفته شد. او در زندگی کم وکسری نداشت. چراباید خودش را وارد این بازی کثیف میکرد. حتما چراغ سبزی به ارش نشان داده بود که او جرات نزدیکی به او را پیدا کرده بود.
همیشه اهل بریز و بپاش بود اما هیچ وقت فکر نمیکردم که ابرو و شرافتش را پای پسر یمثل آرش خرج کند. کارش شرم آور بود. حداقل از من که دخترش بودم و به سن ازدواج رسیده بودم باید خجالت می کشید. اگر خیانت او به من و پدرم ثابت می شد مطمئنا تااخر عمر نمی بخشیدمش .
باامیدبه اینکه تمام افکارم پوچ و بی اساس باشد پلکهایم سنگین شد و به خواب رفتم.
از تلفن های پی در پی و حالت عصبانی پدر کاملا مشخص بود که از امدنم به تهران ناراحت شده ، اما دیگر این واکنش هااصلابرایم مهم نبود. در این میان مهم ترین مسئله فرار از دست آرش بود.
فصل6
چند روزی از این ماجرا گذشت. خانواده ی اقای صدر هم به گفته ی عصمت خانم به بابل رفته بودند. ده روز دیگر عقدکنان سودابه و رضا بود. همراه انها برای خرید بیرون می رفتم و خودم را سرگرم میکردم.
بالاخره رو زپانزدهم مهر در یک رو زافتابی پاییزی سودابه و رضا در یک مراسم ساده در منزل اقای ابطحی به عقد هم در آمدند. انتظار چند ساله ی آنها پایان خوشی داشت. جای خالی سعید برادر سودابه کاملا حس میشد.
بیشتر دوستان من و سودابه از جمله رامین و جلال هم به این مراسم امده بودند. من و رامین حس دوستانه توام بااحترام نسبت به هم داشتیم. با وجود افرادی مثل ارش تازه به ارزش پسرهایی مثل رامین پی می بردم. از اینکه سودابه راسر سفره عقدر در کنار رضا می دیدم واقعا از ته دل خوشحال بودم. خانم ابطحی هم از اینکه تنها دخترش به ارزوی زندگیش می رسید از صمیم قلب شاد بود. مثل خیلی از مادرها همراه با اشک شوق ، دلهره ی فرستادن دخترش را هم به خانه بخت داشت. یک لحظه فکر کردم به جای سودابه و رضا من و رامین هم می توانستیم سر سفره ی عقد بنشینیم و نقطه اغاز زندگی مشترکمان را از همین سفره شروع کنیم.
همه ساکت بودند و منتظر شدن بله سودابه ..مطمئن بودم که در ذهن رامین هم مثل من غوغایی برپاست. یک لحظه نگاهم به نگاهش افتاد. با دیدن اشکهایم که از دید او پنهان نمانده بود ، طاقت نیاورد و سریع از اتاق بیرون رفت. دنبالش رفتم . رامین قدم به قدم در حیاط راه میرفت و دور میشد. صدایش کردم:
-رامین نرو ، خواهش میکنم بمون ، رامین.
برگشت و نگاهم کرد. فاصله مان ان قدر زیاد بود که جوابش را نشنیدم. دستش را به علامت خداحافظی بالا اورد و سریع از خانه بیون رفت. فرصت پیدا نکردم حتی جوابش را بدهم. چشمانم روی ردپایش ماند و خودش رفت. چند دقیقه ای در خلوت خودم به سر بردم.
با گفتن بله سودابه ، اشکهایم را پاک کردم و وارد اتاق شدم. لبهای لرزانم را روی صورت نرم سودابه گذاشتم بوسیدمش و برایش ارزوی خوشبختی کردم. چند دقیقه بعد همه سراغ رامین را گرفتند. سودابه متوجه شده بود گریه گردم مرابه کناری کشاند و گفت:
-هستی ، رامین حرفی بهت زده.
-نه. حتما کاری براش پیش اومده که رفته ، راستی چقدر تو لباس عروس ناز شدی.
-هستی شاید فکر کنی امروز بهترین روز زندگیم باشه ولی باور کن روزی از ته دل خوشحالم که صورت شاد تو رو ببینم. من تحمل دیدن چشم های حسرت زده تو ندارم ما مثل خواهریم. دو تا خواهر همیشه آرزوی خوشبختی همو دارن ، درست مثل من و تو.
در حالی که اشکم قطره قطره صورتم را خیس میکردم بی اختیار خودم را در آغوش سودابه انداختم و محبتش را با تمام و جود حس کردم.
بعد از شام با این پا و ان پا کردن و بی قراری های جلال فهمیدم که حرفای نگفته زیادی دارد. تصمیم گرفته بودم امشب پایان تمام خاطرات و دلبستگی هایم در تهران باشد. بنابر این من هم برای مجاب کردن جلال بدم نمی امد بااو صحبت کنم. به همین دلیل به رضا گفتم به جلال بگوید که تا چند دقیقه ی دیگر در اتاق سودابه منتظرش هستم. وارد اتاق سودابه شدم و به انتظارش نشستم. برخلاف گذشته اصلا اضطرابی برای رویارویی با جلال نداشتم. پذیرفته بودم که او هم نیت بدی ندارد.
بعد از چند لحظه صدای در به گوش رسید و جلال وارد اتاق شد.
-سلام ، مثل اینکه میخواستید منو ببینید؟
-سلام ، بله بفرمایید.
جلال در حالی که کتش را در می آورد صندلی را عقب کشید. روبرویم نشت و بعد با لبخندی که بر لب داشت گفت:
-خب ؛ من در خدمتتونم امری دارید ، بفرمایید.
-مثل اینکه عجله دارید؟
-نه نه ، اتفاقا عجله ای نیست . اینجا حداقل برای خلاص شدن از سر و صدای بیرون جای خوبیه ، ترجیح میدم وقتمو اینجا ، کنارشما بگذرونم.
-راستشو بخواید ، من اول باید به خاطر رفتارهای بد گذشته ام ازتون عذر خواهی کنم. امیدوارم که منو ببخشید.
-شما کاری نکردید که من ببخشمتون ، به نظر من عکس العملتون طبیعی بود.
-به هر حال شما لطف دارید اما این دلیل نمیشه بهخاطر کار اشتباهی که کردم عذر خواهی نکنم.
-میشه خواهش کنم این قدر سخت ورمی با هم صحبت نکنیم ، با من راحت باش.
-باشه ، از رامین چه خبر؟
-فکرکردم واسه یه موضوع دیگه...
-درسته ، من بهت گفتم بیای اینجا که در مورد خودمون صحبت کنیم.
-پس بالاخره دست از سماجت برداشتی.
-اشتباه می کنی ، من فقط میخوام بگم نظرم در موردت عوض نشده ، منتها این دفعه مودبانه تر ، تو به چشم من باز همون دوست قدیمی من و رامینی.
-هستی باکی داری لج میکنی؟
-با هیچکس ، به خدا قسم باهیچ کس ، جلال تو این قدر با رامین صمیمی بودی که من همیشه تو رو سایه ی اون می دونستم. من دست از رامین برداشتم کاری که می دونی برام خیلی سخت بود و همین حالام تو شوکش م. توقع نداشته باش با سایه اش زندگی کنم. دیدن ت. رامین یادآورد خاطرات خیلی زیادیه که شیرینی شونو از دست دادن و دارن تلخیشونو بهم می چشونن. اگه می بینی امشب تو این شرایط ، اینجا و تو این اتاق دارم باهات حرف یمینم فقط به خاطر خودته ، نمی خوام تو هم مثل من یه قربانی باشی.
-ولی هستی ، تو اصلا به احساسات من توجه نداری ، اینکه من دوستت دارم اصلا برات مهم نیست.
-تو نباید احساسی تصمیم بگیری ، چرا اشتباهات دیگران واست تجربه نمیشه.
-اگه منظورت اشتباه خودته ، تو این اشتباه تنها تو مقصر نبودی. منم خودمو مقصر می دونم. اگه بهت کمک میکردم چهره ی واقعی رامینو بشناسی به این حال و روز نمی افتادی.
-پس به خاطر عذاب وجدانی که داری بهم پیشنهاد ازدواج دادی؟
-اره ، یکی از دلایلش همینه. اما تو هیچ وقت پیش خودت فکر نمی کنی ، منی که از جزییات رابطه ی تو و رامین خبر داشتم چرا باز سراغت اومدم؟
-خب ، واسه همین میگم کارت اشتباست؟
-این جواب من نیست هستی ، تودختر معصوم و پاکی هستی ، تو دلت هیچی نیست . قول میدم برای رها شدن از کابوسی که داری از ایران بریم و یه گوشه ی دیگه تو این دنیا زندگی جدیدمونو شروع کنیم.
-متاسفانه هر قدر که جلو میریم بحثمون به نتیجه نمیرسه ، تو نمی تونی درکم کنی.
-اگخ حس میکنی احتیاج به وقت بیشتری داری ، من منتظرت می مونم.
-میخوای با انتظار به نتیجه دلخواهت برسی؟ ما مناسب هم نیستیم جلال بذار حرف اخر رو بزنم. من همیشه تو رو به چشم یه برادر بزرگتر می دیدم و می بینم. دیگه حرفی باقی نمونده جز اینکه واقعا برات آرزوی خوشبختی میکنم. تو لیاقت اینو داری که توزندگی به بهرین ها برسی.
-من بایه شور و شوق فوق العاده ای وارد این اتاق شدم ، قبول کن که اخرین دیدارمون می تونست پایان خوشی داشته باشه.
-این بهتریم پایانی بود که من می تونستم برای داستان زندگیم تو تهران انتخاب کنم ، فکر می کنم ارادهی کسی هم بتونه عوضش کنه ؛ میخوام مسیر زندگیمو تغییر بدم. ازاد و رها، بدون هیچ دغدغه .
-می فهمم، امیدوارم به چیزایی که دوست داری برسی ، برات آرزوی موفقیت می کنم. حیفم میاد اینو نگم. روزای شاد و غمگین یا به قول شاعرا ، ابری تو زندگی هر کی هست، باید راه های مقابله باهاشونو یاد بگیریم ، نه اینکه ازشون فرار کنیم . به هر حال شب خیلی خوبیبود. هر جا که هستی خوشبهت باشید ، خداحافظ.
-خداحافظ.
جلال کتش را برداشت واز اتاق خارج شد. هنوز هم بوی ادکلن گران قیمتش در فضای اتاق باقی مانده بود. انگار بار سنگینی رااز روی دوشم برداشته بودم ، احساس سبکی میکردم.
ان شب به یاد ماندنی هم به سر رسید وفردای ان روز من به شمال برگشتم. حال و هوای شما هنوز هم کاملا پاییزی نشده بود. سر سبزی درختان بیشتر از زردی انها به چشم میخورد.
دم دم های غروب بود که به خانه رسیدم. عصمت خانمم در را برایم باز کرد . بیشتر از اعضای دیگر خانه ، دلم برای او تنگ شده بود. بعد ازرفع خستگی از عصمت خانم خواستم اتفاقاتی که بعد از رفتن رخ داده را برایم تعریف کند. کنارم نشست و شروع کرد به تعریف کردن:
-اون روز صبح اقا زودتر از همه از خواب بیدار شدند. من و اکبر اقا جرات نکردیم ماجرای رفتنتو بهشون بگیم. تا اینکه سر میز صبحانه همه سراغتو گرفتند . اقا به من گفتند که بیدارت کنم. اون وقت ناچار شدم همه ماجرا رو براشون بکم. چشمتون روز بد نبینه تا حالا اقا رو اینقدر ناراحت ندیده بودم. از شدت عصبانیت چشماشون قرمز شده بود. خانوم و اون پسره ، ارش سعی میکردند آرومش کنند.
-فروغ چی؟ اون چه عکس العمل نشون داد؟
-خونسرد بود. انگار می دونست می ذاری میری.
-اون پسره ، آرش حرفی نزد؟
-آرش مدام اقا رو دلداری می داد. میگفت شب قبل هم که با شما رفته بود بیرون ، حال چندان خوبی نداشتید. افسرده بودید. انگار مشکل روحی داشتید و بعد یک کلمه خارجی گفت ، پِ ، پِرِس داری...
-منظورت دپرسه؟
-آره ، همینو که گفتی.
-غلط کرده مردیکه ی عیاش. خودش دپرسه. پس در غیاب من ، هر چی که دلش خواست گفت ، بالاخره یه روزی پوزه شو به خاک می مالم.
-اتفاقی افتاده دخترم ، اون شب چه خبر شده؟
-هیچی عصمت خانم ، خسته ام میخوام برم تو اتاقم استراحت کنم. فروغ جون اومد ، بیدارم کن.
-چشم ، شما برو استراحت کن.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:27 AM
147 - 118
به اتاقم رفتم . پانی به پشت در چنگ انداخته بود . دلم به حالش سوخت . اول از همه غذایش را آماده کردم . از وضع ظاهرش پیدا بود چند روزی که نبودم به او خوش نگذشته .
سرم درد می کرد مسکنی خوردم و خیلی زود خوابم برد . با صدای باز شدن در یکدفعه از خواب پریدم . وقتی چشمانم را باز کردم ، فروغ را دیدم .
ـ سلام فروغ جون .
ـ سلام عزیزم ، ببخشید که از خواب بیدارت کردم . وقتی عصمت خانم گفت امدی ، دلم نیومد نیام روی ماهتو نبینم .
کنار تخت نشست و صورتم را بوسید :
ـ دلم برات تنگ شده بود دخترم ، نمیگی مامان ناراحت میشه .
ـ معذرت می خوام ، نمی خواستم ناراحتتون کنم .
ـ از تهران چه خبر ؟
ـ سلامتی ، خبر خاصی نبود .
ـ عقد کنون سودابه خوش گذشت ؟
ـ بله ، جای شما خالی .
با اینکه دستم در دستش بود ، اما احساس مادرانه ای به من منتقل نمی شد . به چشمانم زل زد و گفت :
ـ چرا گذاشتی رفتی تهرون ؟
ـ دوباره حسی از تنفر وجودمم را فرا گرفته بود . با قیافه ی حق به جانبی گفتم :
ـ مگه واسه شما هم فرقی می کنه ؟
ـ خب آره ، برای من به عنوان یه مادر مهمه که چرا درست روزایی که ما مهمون داشتیم ، دخترم می ذاره می ره ، پس فرق تو و دخترای فراری چیه . نکنه آرش ناراحتت کرده بود ؟
با صدای بلندی گفتم :
ـ خواهش می کنم از اون پس فطرت حرفی نزنید .
چشمانم پر از اشک شده بود . فروغ سرم را روی سینه اش گذاشت و در حالی که با دستانش موهایم را نوازش می کرد ، گفت :
ـ آروم باش دخترم . آرش هم یکی بود مثل رامین .
ـ نه ، هیچ وقت این دو تا رو با هم مقایسه نکنید . رامین ماه بود ، اما آرش ...
و بعد همه ی ماجرا را برای فروغ تعریف کردم ، اما نتیجه همان شد که آرش پیش بینی کرده بود . فروغ حرف هایم را باور نمی کرد .
آن شب بعد از شام به اتاق پدر رفتم و از او عذر خواهی کردم . با اینکه مرا بخشیده بود ، اما عصبانی به نظر می رسید .
* *
یک ماهی از این ماجرا گذشت . موضوع کم کم فراموش می شد . سه روز در هفته با فروغ به باشگاه می رفتم و بقیه ی روزها هم با معلم های سر خانه ، سرو کله می زدم . سودابه هر چند وقت یک بار زنگ می زد و از دوران خوب و خوشی که با رضا می گذراند صحبت می کرد . طوری حرف می زد که مرا هم به ازدواج وسوسه می کرد .
در طی این مدت با دختری به اسم « آریکا » دوست شده بودم که ارمنی و همسایه ی دیوار به دیوار ما بود . دختر بسیار مهربانی بود . بعدها فهمیدم که هر دو در یک دبیرستان ثبت نام کردیم . بیشتر اوقات با هم درس می خواندیم . برای قبولی در دانشگاه کاملاً امیدوار شده بودم . برادر کوچک آریکا ، « سپنتا » نام داشت که پسر بازیگوش و شیرین زبانی بود و دوم ابتدایی را پشت سر می گذاشت .
گاهی وقت ها سه تایی با هم بیرون می رفتیم . بر خلاف من ، آریکا نامزد داشت . نامزدش مایکل هم از ارامنه بود و در دانشگاه آزاد چالوس در رشته ی دامپزشکی تحصیل می کرد .
آریکا تعریف می کرد که دو سال پیش با مایکل در کلیسا آشنا شده . چند باری با آنها بیرون رفته بودم . پسر مهربانی به نظر می رسید . قیافه ی جالبی هم داشت . قدی بلند با پوستی تقریباً تیره و هیکلی درشت که با لبخندی که همیشه بر لب داشت ، صورتش بسیار بامزه تر می شد .
هر وقت مایکل را می دیدم به یاد رامین و روزهای خوبی که در کنار هم داشتیم ، می افتادم . بعد از عقد سودابه دیگر خبری از او نداشتم ، نه زنگ می زد و نه چت می کرد ، من هم تمایلی نشان نمی دادم و سعی می کردم با درس و ورزش خودم را سر گرم کنم .
تیم ما در مسابقات والیبال منطقه ای مقام اول را کسب کرده بود و خودمان را برای مسابقات استانی آماده می کردیم . پاییز برگریزان با غروب های دلگیر دریایی اش غمگین تر از همیشه به پایان می رسید . بعد از چند ماه اقامت در شمال به آب و هوای شرجی آن عادت کرده بودم . آریکا تعریف می کرد که پنج ، شش سالی است در رامسر برف نباریده ، اما من از خاطرات برفی کوچه پس کوچه های الهیه برای او تعریف می کردم .
هر بار که برف می بارید آنقدر سنگین بود که دیوارهای کاه گلی ناپیدا می شد . همیشه از پشت پنجره به درختان سر به فلک کشیده ی سفارت انگلستان نگاه می کردم که در مقابل برف سر تعظیم فرود می آوردند .
گاهی وقت ها حسابی دلم هوای تهران را می کرد . اگر از رامین جدا نشده بودم ، انتظار نداشتم که حتی یک روز هم در شمال دوام بیاورم .
غروب روز چهارشنبه بود که همراه فروغ برای خرید لباس بیرون رفتیم . قطرات باران همچون شلاق به شیشه ی ماشین می کوبیدند . در راه چند باری موبایل فروغ زنگ خورد . بدون اینکه جوابی بدهد گوشی را قطع می کرد . مطمئناً پدر نبود . چون اگر فروغ به تلفنش جواب نمی داد ، حتماً به موبایل من زنگ می زد . بار آخر موبایلش را خاموش کرد . کنجکاو شده بودم ، نگاهش کردم و گفتم :
ـ مزاحمه ؟
ـ آره .
ـ مگه شماره ش نمیفته ؟
ـ منظور ؟
ـ بدید مخابرات کنترل کنند .
ـ حوصله ی این بچه بازی ها رو ندارم . این جور آدما کار و زندگی که ندارن . من جواب ندم به یکی دیگه زنگ می زنن ، فرقی نمی کنه براشون . مهم وقت تلف کردنه .
آن روز از حرف های فروغ فهمیدم که از داشتن به قول خودش مزاحم هم چندان بدش نمی آید . چند وقتی می شد که مشکوک به نظر می رسید . گاهی اوقات مدت های طولانی از اتاقش بیرون نمی آمد و مشغول صحبت با تلفن می شد . نه من و نه عصمت خانم نمی توانستیم سر در بیاوریم با چه کسی صحبت می کند . از تلفن ثابت خانه هم استفاده نمی کرد . حتی هنگامی که به حمام می رفت در اتاقش را قفل می کرد .
کم کم به امتحانات ترم اول پیش دانشگاهی نزدیک می شدیم . آریکا بعد از گذراندن کریسمس شاد در کنار خانواده اش با خیالی آسوده تر درسش را می خواند . حالا بیشتر از گذشته به منزل ما می آمد . دفترچه های دانشگاه آزاد و دولتی را با هم پر کرده بودیم . انتخاب اول من در دانشگاه آزاد تهران بود .
امتحانات پیش دانشگاهی را با نمرات عالی پشت سر گذاشته بودم . من و آریکا زمستان بدون برف ، اما سرد آن سال را با خاطره ای خوش و با معدل بسیار خوب پشت سر گذاشتیم .
7
5 روزی به عید باقی مانده بود ، مثل همیشه همه ی مردم ،طبق سنت دیرینه ایرانیان ، مشغول خرید و خانه تکانی عید بودند . هوا هم کاملاً صاف و آفتابی بود و نوید آمدن بهاری گرم را می داد . عصمت خانم و اکبر آقا بعد از گذراندن روزهای پر کار و خسته کننده برای پذیرای از مهمانان نوروزی خودشان را آماده می کردند .
من و فروغ و پدر برای خرید عازم تهران شدیم . بیشتر از هر کس سودابه خوشحال بود . دلم برایش تنگ شده بود . کم کم به تهران نزدیک می شدیم که تازه فهمیدم پدر و فروغ تصمیم گرفتند به منزل آقای صدر بروند . از همانجا مخالفتم را اعلام کردم . جالب اینکه با وجود مخالفت های من ، نه تنها فروغ ناراحت نشد ، بلکه خوشحال هم به نظر می رسید . تنهایی مرا بهانه کرد و گفت :
ـ همایون ، اگه هستی دلش می خواد بره پیش سودابه ، اشکالی نداره برسونش . دخترم پیش خونواده ی صدر معذبه ، نمی خوام مثل دفعه ی پیش ناراحت بشه .
برقی از شوق در چشمان درشت و فریبایش می درخشید . آن روز پدر مرا به منزل ابطحی رساند و خودش رفت . با دیدن سودابه تعجب کرده بودم . چاق تر شده بود . دیگر قیافه ی دخترانه نداشت و رفتارش هم سنگین تر به نظر می رسید .
از فردای آن روز من و سودابه هر روز برای خرید عید بیرون می رفتیم . سر و صدای ترقه های چهارشنبه پایان سال روز به روز بیشتر می شد . مغازه ها آنقدر شلوغ بود که وقتی به خانه بر می گشتیم از فرط خستگی فقط می خوابیدیم . سودابه چند شبی بود که کنار من می خوابید و در مورد مسائل مختلف با هم صحبت می کردیم . آنقدر غرق دوران خوب و شیرین نامزدی شده بود که دیگر به درس اهمیت نمی داد . گاهی اوقات از رامین هم صحبت می کردیم . بر خلاف گذشته دیگر کینه ای از او به دل نداشتم . موفقیت در درس روحیه ام را بالا برده بود و این موضوع باعث اعجب همه از جمله سودابه می شد سودابه بیشتر از رضا صحبت می کرد بسیار راحت بود . حتی مسائل شخصی شان را هم با من در میان می گذاشت . مس خندید و تعریف می کرد .
ـ با اینکه مامان سفارشات لازم رو انجام می داد ، اما من نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم . به رضا میگم هر چه زودتر یه عروسی ساده بگیریم تا اوضاع از این خیط تر نشده .
با شیطنت خاصی گفتم :
ـ پس بگو چرا این چند شب خوابت نمی گیره ؟
ـ نه بابا ، الآن هر دو تا اینقدر خسته ایم که تا پامون به تخت میرسه خر و پفمون میره هوا . اصلاً نمی فهمم رضا کی میره ؟ هستی تو که از حرفام ناراحت نمی شی ؟
ـ نه ، چرا ناراحت بشم .
ـ اگه تو هم با ...
ـ چرا حرفتو خوردی می خوای بگی اگه منم با رامین ازدواج می کردم مفهمیدم تو چی می گی ، منظورت این بود ؟
ـ چقدر باهوش شدی ، آره منظورم همین بود .
ـ من رامینو فراموش کردم سودابه ، دیگه اصلاً بهش فکر نمی کنم . تا چند وقت پیش وقتی زنگ نمی زد از دستش دلخور می شدم ، ولی حالا نه ، قرار نیست دو نفر به زور به هم برسن ، ما تفاهم نداشتیم . زندگی فقط سه چهار ماه اول که نیست .
ـ حرف های جدید می شنوم ، تو نمی خوای ازدواج کنی ؟
ـ نه عزیزم با خودم عهد بستم تا نرفتم دانشگاه ازدواج نکنم .
ـ اوه ، اوه ، چه افاده ها ، از کی تا به حال اینقدر درسخون شدی ؟
ـ از وقتی از دست تو خلاص شدم . راستی از جلال خبری نداری .
ـ مگه نمی دونی ؟
ـ چی رو ؟
ـ داره کاراشو جمع و جور می کنه بره کانادا .
ـ پس بالاخره داره می ره .
ـ ببین هستی عشقت چند نفر رو به خاک سیاه نشونده و آواره کرده .
ـ این وسط خودم از همه آواره تر شدم ، هنوزم با رامین رابطه ش خوبه .
ـ آره ، بیشتر اوقات با همن ، آقا دوست جدید پیدا کرده .
ـ کی ؟ جلال !
ـ نه ، رامینو می گم ، این بشر نمی تونه اصلاً بدون دختر سر کنه .
ـ جداً . حالا کی هست ؟
ـ تو ناراحت نشدی ؟
ـ نه ، واسه چی ؟
ـ راست می گی ، ناراحتی هم نداره . هستی باید اعتراف کنم که رامین به پای انگشت کوچیک جلال هم نمی رسه ، اصلاً این دو تا قابل مقایسه نیستند . جلال واقعاً پسر خوبیه .
ـ خب که چی ! این همه مقدمه چینی واسه چیه ؟
ـ هیچی ، می گم اگه نظرت ...
ـ بس کن سودابه جان ، من کلی زحمت کشیدم تا این شخصیت ها رو فراموش کنم ، اونوقت تو باز بیا تبلیغشونو بکن .
ـ نه مثل اینکه ایندفعه واقعاً تصمیم گرفتی درس بخونی .
ـ آره ، بهت گفتم که مصممم ، خب نگفتی اون دختر خانم خوشبخت کیه ؟
ـ خوشبخت که چه عرض کنم ، اسمش تیناست . فکر می کنم بشناسیش به گفته ی رامین خان مترجم زبان انگلیسیه .
ـ تو چرا حسودیت می شه خانم ، خب حتماً هست دیگه .
ـ آخه رامین اینقدر با آب و تاب ازش حرف می زنه که انگار فقط همین یه دختر مترجم زبانه .
ـ پس خیلی دوستش داره .
ـ آره جون خودش ، تا چند وقت دیگه معلوم میشه ، وقتی گندش در اومد .
ـ این قدر نفوس بد نزن ، دنیا دو روزه بذار خوش باشن . بریم سر اصل مطلب ، حالا کی می خواهید عروسی بگیرید .
ـ والله ، اگه به من باشه همین فردا ، ولی نمیشه ، منتظریم سعید از انگلیس برگرده ، احتمالاً اواخر شهریور میاد .
ـ پس تا اون موقع باید خیلی احتیاط کنی ، دست خود آدم که نیست ، یه دفعه دیدی روز عروسیت ، روز تولد بچه ت هم شد .
در حالیکه سودابه می خندید ، بالشی را به طرفم پرت کرد و گفت :
ـ این شتری یه که در خونهی همه می خوابه . انشاءالله همین بلا سر خودت بیاد .
و بعد هر دو با هم خندیدیم .
* *
شب چهارشنبه سوری با رامین و رضا قرار گذاشتیم بیرون شام بخوریم . رامین ، همان رامین همیشگی بود ، تغییری در چهره اش احساس نمی کردم ، شاید فقط بیشتر می خندید . هیچ کدام حرفی از گذشته به میان نیاوردیم و فقط در مورد مسائل روزمره با هم صحبت می کردیم . سودابه معدل ترمم را به همه لو می داد . رامین ، هم تعجب کرده بود و هم خوشحال شده بود . مدام تعریف و تمجید می کرد . آن شب موقع برگشتن ، رامین گفت که با یکی از دخترهای دانشگاهش دوست شده و قصد ازدواج با او را دارد . نمی دانم چرا چنین اعترافی کرد ، اما برخلاف انتظارش نه تنها من ناراحت نشدم ، بلکه خوشحال هم بودم . با این کار او ، دیگر به راحتی می توانستم بپذیرم که کسی در زندگیم نیست . از همه مهمتر اسمم از روی رامین خط می خورد . رامین عکس تینا را نشانم داد . چهره ی مهربانی داشت و همانطور که سودابه می گفت مترجم زبان انگلیسی بود .
شب آخر اقامتمان در تهران ، پدر و فروغ هم به منزل آقاب ابطحی آمدند . سودابه قول داده بود اواخر عید سری به شمال بزند . همه چیز بستگی به وضعیت مادرش داشت . خانم ابطحی تحت نظر دکتر بود و سودابه باید از مادرش پرستاری می کرد .
صبح فردا ساعت ده از تهران راه افتادیم . آنقدر وسائل داشتیم که جای خالی در ماشین پیدا نمی شد . در طول راه ناخواسته به حرف های رامین در مورد تینا فکر میکردم . چقدر زود به یکی دیگر دلبسته بود . میان حرف های گذشته و عملش فرسنگ ها فاصله وجود داشت . با دیدن این واقعیت چطور می توانستم به پسر دیگری در زندگیم اطمینان کنم ؟ رامینی که آنا بود ، این قدر دم از عشق و معرفت می زد ، سر انجامش این شد ، وای به حال پسر غریبه ... باید معیارهایم را برای ازدواج متفاوت تر از آنچه که در گذشته داشتم ، انتخاب می کردم . ارزش پول و ثروت کمتر از آن چیزی بو که من فکر را درگیرش کرده بودم . رامین از لحاظ مالی پسر متمکنی بود و همین موضوع باعث می شد به دیگر خصوصیات اخلاقیش توجه زیادی نداشته باشم . تربیت خانوادگیم این طور حکم می کرد که اولین معیار برای ازدواج را مادیات قرار بدهم .
به ارزش صداقت و درستی در زندگی بعد از جدایی از رامین پی برده بودم . دوست داشتن کورکورانه و بیش از حد او باعث شده بود زشتی هایش را یا نبینم و یا نسبت به آنها بی تفاوت باشم ، اما رامین خیلی خوب ثابت کرد که دوست داشتن شرط لازم ، اما کافی زندگی نیست .
همه ی مشکلات با پول حل نمی شد چون اگر این طور بود حاضر بودم تمام ثروت و دارایی ام را خرج کنم تا قلب شادم و غرور از دست رفته ام را دوباره به دست آورم . حالا دیگر برای دل شکسته ام نمی شد هیچ قیمتی تعیین کرد .
ساعت سه و نیم ، چهار بود که به خانه رسیدیم . نگاهی گذرا به منزل آریکا انداختم ، سر و صدای سپنتا از حیاط منزلشان به گوش می رسید ، در طول این چند روز ، چند باری با هم تماس داشتیم . دوست داشتم هر چه زودتر می دیدمش . عصمت خانم در را برایمان باز کرد ، اما از اکبر آقا خبری نبود .
ـ سلام عصمت خانم .
ـ سلام عزیزم ، بیا صورت ماهتو ببوسم ، خوش اومدید .
ـ ممنون . اکبر آقا ، کو ؟
ـ بازم اون کمر درد قدیمی اومده سراغش ، داره استراحت می کنه . سلام آقا ، سلام خانم ، رسیدن به خیر ، خوش اومدید .
فروغ و پدر جواب سلام عصمت خانم را دادند و بعد همگی به سمت پذیرایی رفتیم . بنده ی خدا عصمت خانم به تنهایی همه ی چمدان ها را از ماشین خارج کرد و به داخل آورد . لیستی از تلفن های مختلف روی میز تلفن بود . نگاهی به آنها انداختم . پدر بزرگ و مادربزرگ از اولین مهمانان نوروزی ما بودند که تا دو شب دیگر از تبریز راه می افتادند . از آمدن آنها خیلی خوشحال شدم . عصمت خانم در
گوشه ای از پذیرایی سفره ی هفت سین کوچکی پهن کرده بود .
نوروز سنتی بود که هیچ وقت از یاد ایرانیان نمی رفت . همه منتظر تحول بزرگی در زندگی بودند . زندگی نو ، شروع دوباره ، فکری تازه .
ده روزی می شد که درس و کنکور را کنار گذاشته بودم ، تا نیمه ی عید وقت استراحت داشتم . فقط یک روز دیگر تا سال تحویل باقی مانده بود . آن شب برای خوش آمد گویی و استقبال از پدر بزرگ و مادر بزرگ به فرودگاه رفتیم . بالاخره ساعت ده شب انتظار ما به پایان رسید . با دیدن آن دو ، هر سه ی ما خوشحال شدیم .
طبق معمول پدر در مقابل ابهت و بزرگی پدر بزرگ که روزگاری عصای پیری را در دستش گذاشته بود ، سر تعظیم فرود آورد و به مادر بزرگ هم خوش آمد گفت . همیشه برای تنها دخترشان فروغ و تنها نوه ی دختری که من بودم سنگ تمام می گذاشتند .
پدر بزرگ اگر چه قیافه ی اخمو و غلط اندازی داشت ، اما بسیار مهربان بود . یک هکتار از باغ های سیب اش را به نام من کرده بود . البته به نوه های پسری هم توجه می کرد . بر خلاف فروغ ، پدر بزرگ و مادر بزرگ از آذری های متعصب و مومن بودند و هیچ وقت نمازشان را ترک نمی کردند .
سال هایی که پدر بزرگ منزل ما بود ، همه دور هم کنار سفره ی هفت سین می نشستیم . او دعای تحویل سال را می خواند و بعد عیدی همه را لای قرآن می گذاشت . مادر بزرگ هم دست در دستم ، با نگاه مهربانش می گفت :
ـ دخترم هر آرزویی که داری بکن که الآن وقت اجابتشه .
بعد پیشانیم را می بوسید .
مثل هر سال با صدای شلیک توپ ، سال جدید آغاز شد و من در آن سال از ته دل خواستم که واقعاً خوشبخت شوم . بعد از سال تحویل برای سودابه و رضا و رامین و حتی جلال هم sms فرستادم و سال نو را تبریک گفتم .
صبح اول فروردین به آریکا هم تلفن زدم . ظاهراً کسی منزلشان نبود ، با موبایلش تماس گرفتم .
ـ الو سلام .
ـ سلام هستی جان ، حالت خوبه .
ـ مرسی عزیزم ، عیدت مبارک .
عید شما هم مبارک ، این عید مخصوص ایرانی های اصیل نه ما .
ـ چه فرقی می کنه شما هم ایران زندگی می کنید دیگه ، الآن کجا هستی ؟
ـ من و سپنتا بیرونیم ، تا دو سه روز دیگه برای گذروندن تعطیلات می ریم ارمنستان .
ـ چه خوب ، مزاحمت نمی شم ، خواستم فقط سال نو رو بهت تبریک بگم ، اومدی خونه حتماً یه سری بهم بزن .
ـ باشه عزیزم میام ، خداحافظ .
* *
بعد از ظهر همان روز آریکا برای خداحافظی به منزل ما آمد .
ـ سلام هستی جون .
ـ سلام آریکا ، خوش اومدی بیا تو .
ـ مزاحم که نیستم .
ـ این چه حرفیه .
ـ آخه عید نوروز خونه ی همه ی ایرونی ها پر از مهمونه ، گفتم نکنه بد موقع مزاحم شده باشم .
ـ نه اتفاقاً خیلی هم به موقع است و می بینی که همه رفتند بیرون و من تنهام .
ـ اتاقت خیلی قشنگه هستی ، چشم انداز فوق العاده ای داره . هر بار که میام اینجا حس می کنم دارم رو ابرا راه می رم . آسمون انگار نزدیکه .
ـ قابل نداره .
ـ مرسی ، صاحبش لازم داره .
ـ از مایکل چه خبر .
ـ اونم هست دیگه ، هر کدوممون یه جوری روزارو می گذرونیم .
ـ آریکا برای من جالبه که بدونم ، تو چطوری با مایکل آشنا شدی . راستشو بخوای خیلی وقته دنبال یه فرصت مناسب بودم تا در این مورد با هم صحبت کنیم ، البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه .
ـ قصه ی آشنایی ما خیلی عجیبه ، حوصله داری برات تعریف کنم .
ـ آره ، دوست دارم بدونم البته بهت حق می دم که فکر کنی دختر فضولیم ، ولی باور کن اینطور نیست همیشه در این مواقع کنجکاویم گل می کنه .
ـ اشکالی نداره ، ماجرای آشنایی من و مایکل هم تلخه هم شیرین . من همیشه به مایکل می گم اگه ما به هم نمی رسیدیم چطور می تونستیم تلخی خاطرات گذشته مونو فراموش کنیم .
ـ آریکا زودتر بگو دیگه ، چقدر مقدمه چینی می کنی ؟
ـ لازم بود ... چیه ؟ مثل اینکه خیلی مشتاقی از راز آشنایی ما با خبر بشی ؟
با خنده گفتم :
ـ آره درست فهمیدی .
ـ ماجرا بر می گرده به سه سال پیش ، یعنی زمانی که من دوم دبیرستان بودم . یه روز مثل همه ی یکشنبه ها که به کلیسا می رفتیم . همراه سپنتا و مامی به کلیسا رفتم . زمستون بود و هوا نسبتاً سرد و حول و حوش ساعت نه در حالی که بارون می بارید ، من و سپنتا زود از ماشین پیاده شدیم و در حالی که دستامون تو دست هم بود سریع خودمونو زیر سایه بونی که نزدیک در ورودی کلیسا بود رسوندیم تا خیس نشیم . تا مامی ماشینو پارک کنه یه چند دقیقه ای طول کشید . سپنتا این مدت مدام سر به سرم می ذاشت و یک لحظه هم آروم و قرار نداشت تا اینکه بالاخره این قدر ورجه و ورجه کرد که کلاش از سرش رو زمین افتاد . می خواستم خم بشم کلاشو بردارم که یه دفعه یه مرد قد بلند و سیاهپوشی رو دیدم که خیلی سریع خم شد و کلاه رو برداشت . بعد بلند شد و در حالی که چتر مشکی ای هم روی سرش گرفته بود ، چترش رو کمی کنار زد و خیلی محترمانه گفت : بفرمایید خانم و بعد خیلی سریع به طرف کلیسا رفت و حتی منتظر نشد ازش تشکر کنم . برگشتم تا دوباره ببینمش ، اما چترش رو بسته بود و رفته بود تو . با غرغرهای سپنتا که می گفت ، یس هو گنتسی اسباسلوتس یعنی من از انتظار کشیدن خسته شدم ، برای چند لحظه ای از فکر اون پسر بیرون اومدم . در همین موقع بود که مامی هم به طرف ما اومد و با جمله های ، ترتسک ور اسباستسرس دزز ، نرتسک ور اوشاتسا یعنی متاسفم که شما رو منتظر گذاشتم ، ببخشید که دیر اومدم ، از دیر اومدنش عذر خواهی کرد و یه جواریی دل سپنتا رو بدست آورد ... تا اینجا که خسته نشدی ؟
ـ نه ، بگو اتفاقاً دارم لذت می برم . مخصوصاً اونجاهایی که ارمنی صحبت می کنی . زبان خیلی شیرینی دارید ، دوست دارم یاد بگیرم .
ـ پس لازم شد تابستون بهت یاد بدم .
ـ ولی تا اونجایی که من دیدم شما بیشتر اوقات فارسی صحبت می کنید .
ـ آره ، تو خونه تقریباً همیشه ، بیشتر به خاطر سپنتاست ، چون مدرسه ی ایرانی می ره ، سعی می کنیم فارسی حرف بزنیم تا مشکلی برای صحبت کردن نداشته باشه . یادمه خودمم که بچه بودم فقط تو کلیسا و روزای کریسمس اجازه داشتم ارمنی صحبت کنم ، با اینحال اگه دقت کرده باشی سپنتا گاهی اوقات تو حرف زدن می مونه و یک کلمه ارمنی صحبت می کنه و یک کلمه فارسی .
ـ خب می گفتی بعدش چی شد .
ـ اون روز بعد از مراسم دعا ، مدام چشمم دنبال اون پسر بود . خوشبختانه بارون بند اومده بود و دیگه چتری بالاسر مردم نبود و من به راحتی می تونستم چهره های همه رو ببینم . مامی با دوستای قدیمی مشغول صحبت بود و سپنتا هم با بچه ها سرگرم بازی ، اما من اصلاً حواسم به حرفا و کارای اونا نبود . میون همه ی مردا ، دنبال اون پسر قد بلند سیاهپوش بودم . تا اینکه بالاخره دوباره دیدمش . مجذوب قیافه ش شده بودم که یکدفعه یه دختر ، تقریباً هم قد حودم با موهای مشکی و روسری خیلی کوتاه و پیراهن گلدار آبی همراه با پالتویی که روی دستش بود ، تقریباً با صدای نسبتاً بلندی دوبار اسمی به نام مایکل رو به زبون آورد . با برگشت اون پسر به طرف اون دختر فهمیدم مایکل همون پسری یه که کلاه سپنتا رو از روی زمین برداشته بود . بعدها هم فهمیدم که اون دختر آنا خواهر بزرگ مایکله . اون روز تنها چیزی که تو ذهنم موند اسم مایکل بود . وقتی به خونه برگشتیم ، مدام سعی می کردم یادم بیاد که این پسر رو کجا دیدم ، اما هیچی یادم نمی اومد .این چند سال انگار برای اولین بار کجا دیدم ، اما هیچی یادم نمی اومد . این چند سال انگار برای اولین بار می دیدمش . یه هفته ای از این ماجرا گذشت و من یکشنبه هفته ی بعد بی صبرانه منتظر دیدن مایکل بودم . در طول هفته ای که گذشته بود در موردش زیاد فکر کرده بودم . حتی به خودم می گفتم مایکل نامزد داشته باشه ، اما روزای یکشنبه که می شد دلم واسه دیدنش پر می کشید . پر شده بودم از حس دوست داشتن . جمله ی کوتاه مایکل و نگاه غریبش که با همه ی نگاه های عالم فرق می کرد ، یه لحظه هم از یادم نمی رفت . یکشنبه ی بعد بازم مایکل رو دیدم . با خواهرش آنا و چند تا زن دیگه که من هیچ کدومشونو نمی شناختم مشغول صحبت بود . بازم لباس مشکی تنش بود . نمی دونم چی شد که از راه دور سرمو به علامت سلام تکون دادم . مایکل که احتمالاً انتظار دیدن چنین حرکتی رو نداشت . کمی با تاخیر و بدون اینکه لبخندی روی لبش باشه خیلی سنگین جواب سلاممو داد و خیلی زود از میون جمعی که بود خداحافظی کرد و رفت . راستشو بخوای اون روز از طرز برخورد مایکل فوق العاده عصبی شدم . به خودم گفتم ، این پسره فکر می کنه کیه ، چقدر خودشو بالا می گیره ؟ البته می دونم قضاوتم در مورد مایکل خیلی زود بود ، اما منم تو سنی بودم که خیلی سطحی در رفتار افراد قضاوت می کردم . فکر می کنم یه دو هفته ی دیگه هم مایکل رو دیدم ، اما بعد دیگه ندیدمش . اون سال کریسمس ما به ارمنستان نرفتیم . خوشحال بودم که در تعطیلات حتماً مایکل رو می بینم ، اما ازش خبری نشد . یکی دوباری آنا رو دیده بودم . اما تنها بود ، دیگه تقریباً از دیدن مایکل نا امید شده بودم . گاهی اوقات به سرم می زد برم از آنا سراغشو بگیرم ، اما خیلی زود پشیمون می شدم . در واقع بین من و مایکل به جز ، یکی دو نگاه که از نظر من عاشقانه به نظر می رسید هیچ حرف و حرکتی نبود .
بعد از تعطیلات عید نوروز بود که یه روز ، کاملاً اتفاقی مایکل رو تو یه سوپر مارکت دیدم. از دیدنش واقعاً خوشحال شدم . جلوتر رفتم و سلام کردم . نگاهی بهم انداخت . در نگاه اول مطمئن بودم که منو شناخته ، اما جلوتر اومد و گفت ، ببخشید خانم شما اشتباه نگرفتید ؟ بر خلاف مایکل که غم پنهانی رو تو چهره اش می دیدم ، لبخندی زدم و گفتم ، منو نشناختید ؟ ما تو کلیسای مریم مقدس همدیگر رو می بینیم . البته یه چند هفته ای میشه نمی بینمتون . لبخند کم رنگی زد و گفت ، آها حالا یادم اومد . اون روز بارونی . شما رامسر زندگی می کنید. از موقعیت استفاده کردم و خواستم یه جورایی محل زندگیمونو به مایکل بگم ، به خاطر همین تند تند گفتم ، بله ما همین جا زندگی می کنیم دو تا کوچه بالاتر پلاک ده با لبخند مرموزی چند دقیقه ای به من خیره شد و بعد خداحافظی کرد و رفت . هر بار که می دیدمش متوجه می شدم که انگار بیشتر از چند دقیقه نمی تونه نگام کنه یا اینکه باهام حرف بزنه . خیلی زود به هر بهانه ای خداحافظی می کرد و می رفت . بعد از اون روز مایکل رو هر چند روز یکبار دور و بر مدرسه می دیدم . البته اینم بگم اوایل که می دیدمش خیلی زود سوار ماشین می شد و می رفت ، اما بعد از مدتی دیدم که دیگه به قول شما ایرونی ها جیم نمی شه و منتظرم می مونه . هیچ وقت خاطره ی اولین باری که ازم خواست منو برسونه خونه فراموش نمی کنم . با اینکه اولین باری بود که سوار ماشینش می شدم ، خیلی راحت بودم و از همون اول شروع کردم به حرف زدن . حس می کردم مایکل از حرف زدنم خوشش میاد .
ـ دفعه اول به هم چی گفتید ؟
ـ از همین حرف های معمولی . اینکه کجا زندگی می کنیم ، چند سالمونه ، کجا دنیا اومدیم . چطور شد ایران زندگی می کنیم ؟ جالب اینکه مایکل هم مثل من ارمنستان به دنیا اومده بود . وقتی سه سالش بود باباش اریک تو رشته زبان شناسی تو یکی از دانشگاه های ایران پذیرفته می شه و او از سه سالگی با خانواده ش برای زندگی به ایران می یان . البته اون اوایل مایکل از راز بزرگی که تو سینه اش داشت با من حرف نمی زد و من بی خبر از اصل ماجرا روز به روز علاقه ام نسبت بهش بیشتر می شد .
ـ می تونم بپرسم چه رازی ؟
ـ تو خسته شدی اینقدر برات گفتم ؟
ـ نه ، من عاشق داستان های زندگی ام .
ـ باشه ، برات می گم ، اما قول بده که این حرفا بین خودمون بمونه .
ـ حتماً ، خیالت راحت باشه .
ـ راز بزرگ مایکل در واقع شروع خاطرات تلخمون بود . تقریباً پنج ، شش ماهی از آشنایی مون می گذشت . مایکل منو به عنوان یه دوست به خونواده ش معرفی کرده بود . منم در مورد مایکل با پاپا و مامی صحبت کرده بودم . ما خیلی راحت با هم بیرون می رفتیم و خونواده هامون با این موضوع خیلی خوب کنار اومده بودند . قرار شد من و مایکل یه چند وقتی بیشتر با هم آشنا بشیم و بعد خانواده هامونو در مورد ازدواج در جریان بذاریم . تابستون اون سال یکی از سخت ترین تعطیلاتم رو پشت سر می ذاشتم . تازه داشتم به مایکل عادت می کردم که به بهانه ی کار و سر زدن به دوستان و اقوام راهی ارمنستان شد و من تنها موندم . تو این مدت آنا که دو سالی از مایکل بزرگتر بود و در رشته ی دندانپزشکی تحصیل می کرد . همراه مادرش آندرا که پنجاه و دو ساله بود و خانه دار ، هیچ وقت تنهام نمی ذاشتند . تو خونوادشون احترام زیادی برام قائل بودند . آنا ، زمانی که مایکل نبود همیشه می اومد دنبالم ، می رفتیم بیرون . چون می دونست عاشق پیاده رویم . هر روز با هم قدم می زدیم و کلی صحبت می کردیم . به گفته ی آنا از وقتی که من با مایکل آشنا شده بودم . روحیه ی برادرش خیلی بهتر شده بود . خودمم این تغییر رو کاملاً تو چهره و رفتار مایکل می دیدم . دیگه اون پسر گوشه گیر و غمگین نبود . البته گهگداری یه غم کهنه و قدیم سراغش می اومد که دوست نداشت زیاد در مورد اون ، من صحبت کنه . منم اصرار نمی کردم .تو این مدت هنوزم راز پوشیدن لباس های مشکی مایکل رو کشف نکرده بودم . هر بار که دلیلشو از خودش و خونواده ش می پرسیدم ، علاقه شو به رنگ مشکی دلیل این کارش می دونستند . مایکل از سفر اومد ، اما اون پسری که من می شناختم نبود . کم حوصله و عصبی به نظر می رسید ، دیگه زیاد با هم بیرون نمی رفتیم . حتی تماسامون هم خیلی کم شده بود . رفتار مایکل به این دلیل برای من غیر قابل تحمل بود که هیچ وقت دلیل منطقی ای برای رفتارش نداشت . یک ماهی از اومدن مایکل به ایران می گذشت . من از لحاظ روحی و روانی داغون بودم ، تو درسام افت زیادی داشتم و همین مسئله باعث شده بود تا خونواده ام تو روابط من و مایکل حساسیت بیشتری نشون بدن . پاپا رو نگران می کرد . اما من اصلاً نمی خواستم فقط دوست و همدم لحظات خوب و خوشش باشم . سعی می کردم هر طور شده تو اوج ناراحتی هم کمکش کنم و تنهاش نذارم . خیلی از روزا به بهانه ی رفتن به کلاس ، به دیدن مایکل می رفتم منزلشون ، یه نیم ساعتی با منزل ما فاصله داشت . مایکل افسرده شده بود و خیلی کم حرف می زد . هر وقت که به دیدنش می رفتم ، فقط بهم زل می زد و اشک می ریخت .اصلاً اون پسری نبود که من عاشقش شده بودم به کل عوض شده بود ، اما من بازم دوستش داشتم . باهاش حرف می زدم . درد دل می کردم ، براش نامه می نوشتم . بالاخره هر کاری از دستم بر می اومد براش انجام می دادم تا اینکه بهش ثالت شد رفیق نیمه راهش نیستم . بعد از چهار ، پنج ماه مایکل دوباره روحیه ی از دست داده شو بدست آورد .
ـ به تو میگن یه دوست خوب و با وفا .
ـ مرسی ، باورت نمی شه تمام امکانات رفاهی برای مایکل مهیا بود ، اما مشکلش وسایل و امکانات نبود ، حتی مشکل سربازی هم نداشت ، با این حال نه درس می خوند نه درست و حسابی کار می کرد . با اینکه بیست و دو سال داشت ، اما شادابی و بشاشی یه جوون رو نمی شد تو چهره اش دید و همه ی این مسائل به من می فهموند که مشکل بزرگی این وسط هست که من ازش بی خبرم .
سپس مکثی کرد و بعد ادامه داد :
ـ خب ، بس نیست هستی جون .
ـ نه بگو ببینم بعدش چی شد ، تازه داریم به جاهای حساس می رسیم . بالاخره فهمیدی مشکل مایکل چی بود ؟
ـ آره ، فهمیدم ، ولی ای کاش چنین مشکلی هیچ وقت وجود نداشت و منم هیچ وقت بهش پی نمی بردم . کم کم به کریسمس نزدیک می شدیم . تقریباً یکسالی از آشنایی ما می گذشت . مایکل اصرار میکرد که تعطیلات رو در ارمنستان بگذرونیم . البته از این بابت من خوشحال بودم . چون قرار بود تعطیلاتو در کنار سایر اقوام و دوستان در ارمنستان باشیم ، اما خونواده ی مایکل به شدت با موضوع سفرش مخالفت می کردند . می گفتند اگه دوباره بره اونجا و بیاد مریض می شه . منم که یه بار این تجربه تلخ رو چشیده بودم از مایکل خواستم ایام کریسمس ایران بمونه . اما اون زیر بار نمی رفت و اصرار می کرد که حتماً باید بیاد .من از این موضوع ناراحت نبودم ، فکر میکردم این قدر دوستم داره که بدون من نمی تونه اونجا طاقت بیاره . اون سال من و سپنتا واقعاً خوشحال بودیم . قرار بود بعد از دو سال به منزل بستگانمون بریم و تعطیلات رو میون اونا بگذرونیم .
ـ آریکا برای من یه سوالی پیش اومد . ایام کریسمس معمولاً زمستونه و ما تعطیلات نداریم . شما چطور رفتید مسافرت ؟
ـ متاسفانه این مشکلیه که ما باهاش درگیریم . برای همین هر چند سال یکبار ، پاپا از مدرسه برامون ، یه چند روزی رو مرخصی می گرفت .
همه چیز برای سفرمون مهیا بود که یه شب قبل از رفتنمون آنا به من زنگ زد و منو برای شام دعوت کرد . به موقع سر قرارمون تو همون رستورانی که آنا آدرسشو داده بو ، حاضر شدم . فکر می کردم مایکل هم میاد ، اما بعد آنا بهم گفت که اصلاً اون از ماجرای شام امشب خبر نداره و هدفش از دعوت امشب موضوع مهمی است که می خواد با من در میون بذاره و بعد راز بزرگ مایکل رو فاش کرد . آنا اون شب خیلی صریح و بدون مقدمه رو کرد بهم و گفت ، آریکا ، مایکل تا به حال از دختری به اسم آتوسا با تو صحبت نکرده ؟ من که از همه جا و همه چیز بی خبر بودم ، خیلی راحت گفتم ، نه ، از بستگانتون هستن ؟ آب دهنش رو قورت داد و با حالت سختی که انگار حرف زدن براش خیلی سخت شده بود ، گفت ، آتوسا ، دختر خاله مون بود ، ولی یه نسبت نزدیک تری هم با ما داشت و بعد مکثی کرد و گفت ، اون نامزد مایکل بود . باورت نمیشه هستی با شنیدن این حرفا انگار تمام دنیا رو سرم خراب شده بود . تو اون لحظه واقعاً ناراحت شدم ، ولی از آنا خواستم همه ی ماجرا رو برام تعریف کنه . اونم شروع کرد به گفتن ... گفت که چهار سال پیش زمانی که مایکل هیجده سالش بود با آتوسا که دختر خالمون که ایرانی نبود و اینجا هم زندگی نمی کرد ازدواج کرد . آتوسا هم سن مایکل بود و بعد از اینکه هر دو تا درسشون تموم شد طبق یه وعده ی قدیمی که همه اونا رو از بچگی متعلق به هم می دونستند طی یه مراسم خیلی ساده به عقد هم در اومدند . هم خونواده ی ما و هم خونواده ی آتوسا از اینکه این انتظار به سر رسیده بود واقعاً خوشحال بودیم . عشق مایکل و آتوسا به همدیگه مثال زدنی بود . تمام کسانی که این دو نفر رو می شناختند ، می دونستند که چطور عاشقانه همدیگه رو می پرستیدند . بعد از ازدواج مایکل به ارمنستان رفت و این دو نفر رسماً زندگی مشترک شونو شروع کردند . چهار ، پنج ماهی از زندگی شون می گذشت که یه روز مایکل زنگ زد و گفت آتوسا حالش به هم خورده و در بیمارستان بستری شده ، همه مون نگران شدیم . تا اینکه بعد از یکی ، دو روز دوباره زنگ زد و گفت ، بیماری آتوسا زیاد مهم نیست و به خاطر ضعفی که داشت چند روزی بیمارستان بود و حالا هم حالش خوب خوب شده . مایکل با خوشحالی زایدالوصفی این حرفا رو به زبون می آورد و از اینکه آتوسا خوب شده از ته دل خوشحال بود . دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز وقتی مایکل می ره سر کار تو شرکت شوهر خاله ، آتوسا برای خرید بیرون می ره و تو خیابون حالش بد می شه و می افته . به کمک همسایه ها می رسوننش به دکتر . دیگه کار آتوسا از یه ضعف کردن معمولی گذشته بود . چند روز بعد فهمیدیم که آتوسا سرطان خون داره . هنوز سالگرد ازدواجشون نشده بود که فوت می کنه . در حالی که آنا به شدت بعض کرده بود ، بغضش ترکید و با گریه ادامه داد ، نمی دونی آریکا با رفتن آتوسا چه بلایی سر مایکل اومد . داداش بیچاره م از دوری اون ، یکسال تمام تویه اتاق خودشو حبس کرده بود و خیره به دیوار با هیچ کس حرف نمی زد . بهترین دکترا و روانشناس ها هم نتونستند گره از مشکلش وا کنند . مایکل هر روز آب می شد و کاری از دستمون بر نمی اومد و این برامون عذاب آور بود . تا اینکه بعداز یک سال آوردیمش ایران ، یکی دو ماه اول وضع مایکل تغییری نکرد تا اینکه یه روز غروب تمام وسایل اتاقشو زیر و رو کرد و عکس های آتوسا رو پیدا کرد و بعد ... چشمت روز بد نبینه ، انگار همین دیروز آتوسا مرده بود . به توصیه ی دکترا نباید حلوشو می گرفتیم ، باید گریه می کرد تا خودشو خالی کنه . اون قدر داد و بیداد راه انداخت که از هوش رفت و رو زمین افتاد . از اون روز به بعد مایکل نبودن همسرشو به عنوان واقعیتی بزرگ ، اما تلخ پذیرفت . یکماه بعد مایکل راهی ارمنستان شد و دو سال اونجا با خاطرات آتوسا زندی کرد . خاله و شوهر خاله که برای وضع روحی مایکل نگران بودند . اونو به ایران می فرستند . حالش نسبت به اوایل بهتر بود ، اما دیگه آثاری از شادابی نمی تونستیم تو چهره اش ببینیم .
ـ پس راز پوشیدن لباس های مشکی ...
ـ آره آریکا جون درست فهمیدی ، چهار ساله که جز مشکی رنگ دیگه ای تنش نمی کنه .
ـ با این حرفا ، برام عجیبه کسی که این قدر زیاد همسرشو دوست داشت چطور می تونه خیلی زود به یکی دیگه علاقمند شده باشه .
ـ آریکا جون اگه تو این عکسو ببینی به جواب سوالت می رسی .
هستی چی برات بگم ، وقتی آنا عکس آتوسا رو از تو کیفش در آورد و به من نشون داد ، مثل مجسمه خشکم زد . شباهت عجیبی بین ما بود . آتوسا دختری بود سفید و تپل ، درشت اندام با ابروهای کوتاه طلایی و صورتی بور ... چشم هایی درشت و قهوه ای یعنی درست مثل من . فقط رنگ موهامون با هم فرق می کرد . آنا می گفت ، روزی که من و آندرا تو را دیدیم به شباهت زیادی که بین تو و آتوسا بود پی بردیم و خیلی زود فهمیدیم که تو ، در ذهن مایکل تداعی گر همه ی خاطرات خوبی هستی که با آتوسا داشت . تو حق داری از دست همه ی ما برنجی ، ما از همون اول می خواستیم همه ی ماجرا رو بهت بگیم ، اما وقتی دیدیم مایکل حالش بهتر شده ترسیدیم بعد از اینکه تو از واقعیت با خبر شدی مایکل رو بذاری و بری ، در حالی که اون اصلاً طاقت یه ضربه ی روحی دیگه رو نداشت .
ـ پس من تا به حال تو دست مایکل یه عروسک خیمه شب بازی بودم . اون منو به خاطر خودم دوست نداره ، من فقط براش یه خاطره م .
ـ اشتباه میکنی آریکا ، شاید اوایل مایکل به خاطر اینکه شبیه آتوسا بودی دوستت داشت ، ولی بعد ها این قدر بهش محبت کردی که مهرت به دلش نشسته ، گریه نکن آریکا باور کن مایکل دوستت داره .
ـ این چه دوست داشتنیه ، همه ی شما به خاطر خود خواهی هاتون عشق پاک منو به بازی گرفتید ، انتظار دارید ببخشمتون ؟ من فقط هفده سالمه . می فهمید بازی کردن با احساسات یه دختر هفده ساله یعنی چی ؟
ـ حق داری ، ولی ...
ـ اصلاً ولش کن ، حالم خوب نیست ، چارژه آید ماسین خوسل ( بهتره در موردش صحبت نکنیم ) ، شنور هاگالوتیون هراورکی هامار ( به خاطر دعوتت ممنونم ) .
ـ نرتسک آریکا ، نرتسک ( ببخشید آریکا ، ببخشید ) .
اون شب اصلاً نفهمیدم چطوری خودمو به خونه رسوندم . از اینکه تحقیر شده بودم حس خوبی نداشتم . یکسال تمام ، همه ی حرف ها ، رفتار و حرکت های مایکل تصنعی بود . از اینکه این همه محبت در حقش کرده بودم ، پشیمون بودم . عشق اون یه شبه به تنفر عجیبی تبدیل شده بود . همون شب حالم این قدر بد بود که ناچار شدم موضوع رو با پاپا و مامی در میون بذارم . سفر ما کنسل شد . روابط دو تا خانواده هم به خاطر مسئله ای که پیش اومده بود ، تیره تر از گذشته شد . دو هفته ی تمام از مایکل خبر نداشتم . آتیش دو تا خانواده کم کم داشت فروکش میکرد . کارم به جایی رسیده بود که از قرص های آرام بخش استفاده می کردم . دو ماه سخت و طاقت فرسا گذشت و من طی این مدت به این نتیجه رسیدم که بدون مایکل نمی تونم زندگی کنم . به همین دلیل یواشکی و دور از چشم خونواده ، سراغشو از آنا می گرفتم . اینطور که معلوم بود اونم وضعی بهتر از من نداشت . البته در طی این مدت دو سه باری دم در خونه اومده بود تا با هم صحبت کنیم ، اما پاپا اجازه نمی داد ، حتی اجازه نداشتم تنها به مدرسه برم ، همه ی راه ها برای رسیدن ما به همدیگه کم کم داشت بسته می شد . آنا برام خبر می آورد که مایکل دوباره افسرده شده . حتی یکبار هم قرص خورده بود تا خودکشی کنه که خوشبختانه خونواده ش فهمیدند . به خاطر همین مسئله چند روزی هم بیمارستان بستری بود و من دورا دور جویای حالش بودم . نمی دونم هستی عاشق شدی یا نه ؟ اگه شدی کاملاً درک می کنی من چی می گم . روزایی که من و مایکل از هم دور بودیم ، هر ثانیه اش به اندازه ی هزار سال برای ما می گذشت . هر لحظه ، همه جا ، تو خواب ، تو بیداری به فکرش بودم . چه روزا و شبایی که به دور از چشم همه واسش اشک می ریختم و باهاش درد دل میکردم . به خاطر آتوسا از دستش خیلی دلخور بودم ، اما بخشیده بودمش . می دونستم اگه باهام حرف بزنه آروم می شم . توکلامش همیشه یه قدرت عجیبی بود که منو مطیع خودش می کرد . در این مدت خیلی زیاد فکر کردم ، شاید اگر منم جای مایکل بودم همین کار رو میکردم . حالا دردمایکل ، درد منم بود . درد جدایی .
آریکا نگاهی به من انداخت و گفت :
ـ قربون اشکات برم هستی ، تو چرا گریه می کنی ؟
ـ به خاطر اینکه حالتو خیلی خوب می فهمم ، می دونم از چی حرف می زنی ؟ می دونم اون زمون چه حالی داشتی . حس جدایی بیشتر از هر حس دیگه ای با من عجینه .
ـ فدات بشم ، من اصلاً نمی خواستم ناراحتت کنم .
ـ عکس العمل من کاملاً طبیعیه آریکا ، هر کس دیگه ای هم جای من بود از شنیدن حرفات اشکش در می اومد ، بگذریم بعد چی شد ؟
ـ داشتم می گفتم ، سه ماه طاقت فرسا رو من و مایکل دور از هم گذروندیم . با حالی که ما داشتیم دیگه تقریباً همه راضی بودندتا این دو خونواده دوباره آشتی کنند ، به جز یک نفر و اونم پاپا بود . مخالف سر سخت همیشگی که به قول خودش می گفت نمی تونه بی احترامی به تنها دخترشو از جانب کسی تحمل کنه . مخالفت های پاپا هم دیگه فایده ای نداشت و من تصمیمو گرفته بودم که دوباره با مایکل حرف بزنم و تکلیفمو مشخص کنم . نزدیک امتحانات ترم بود که دیگه طاقت نیاوردم . یه روز با آنا تماس گرفتم که هماهنگ کنه تا بتونم مایکل رو ببینم . بالاخره اون روز با هر بدبختی ای که بود ، خودمو سر قرار رسوندم .اون لحظه هنوزم تو ذهنمه . وقتی بعد از مدت ها ، برای اولین بار مایکل رو دیدم . هر دو بغض کرده بودیم و فقط به هم نگاه می کردیم . چند دقیقه ای سکوت کردیم و بعد مثل کسایی که تازه با هم آشنا می شن شروع کردیم به احوال پرسی و حرف های ابتدایی . با دیدار اون روز ما زمینه ای فراهم شدتا باز همدیگه رو ببینیم و در مورد اتفاقاتی که افتاده بود بیشتر با هم صحبت کنیم . شب همون روز ، من به خاطر حس گمشده ای که در وجودم بود، تا صبح گریه کردم . اصلاً نمی دونستم از اینکه مایکل رو دیدم خوشحالم یا ناراحت ، اما چیزی که واسم کاملاً مشخص بود ، این بود که دوباره حس زندگی رو تو وجودم می دیدم . بعد از این همه کش و قوس ما نتوسته بودیم همدیگر رو فراموش کنیم واین نشون می داد که واقعاً به هم علاقمندیم . باز دوباره تماس های تلفنی مون شروع شده بود. هر روز به هم زنگ می زدیم و صحبت می کردیم ، اما نه من و نه مایکل هنوز نمی خواستیم در مورد اتفاقات گذشته و مخصوصاً آتوسا صحبت کنیم . یک هفته بعد مایکل پدرش اریک رو راضی کرد تا به خونه ی ما بیاد و با پاپا حرف بزنه . چند جلسه ای با هم صحبت کردند تا اینکه بالاخره پاپا هم با گذاشتن شرایطی راضی به ارتباط مجدد دو خانواده شد . کم کم من و مایکل به روزای خوب گذشته بر می گشتیم . بعد از امتحانات فرصتی خوبی دست داده بود تا به پیشنهاد اون برای ازدواج فکر کنم . روزای زیادی وقتمو برای فکر کردن می ذاشتم ، اما نمی تونستم تصمیم قطعی بگیرم . یه روز مایکل رو برای ازدواج فرد مناسبی می دونستم ، روز دیگه به خودم می گفتم به همچین آدمی نمی شه اعتماد کرد . یه عقده ای تو وجودم بودکه نمی تونستم خودمو خالی کنم . با اینکه آتوسا مرده بود و دستش از این دنیا کوتاه ، اما هنوزم اونو مانع بزرگی برای زندگیم می دونستم . من دختر بی رحمی نبودم و نیستم ، اما علاقه ی شدیدم به مایکل حساسیت های زیادی رو برام به وجود آورده بود . من دوست نداشتم مایکل به دختر دیگه ای غیر از من فکر کنه و این شاید نهایت خودخواهی ای بود که بعد از سفر ما به ارمنستان بهش پی بردم . تابستون سال گذشته بود که من همراه مامی و مایکل و آندرا به ارمنستان رفتیم . وقتی با خانواده ای آتوسا آشنا شدم از طرز فکری که نسبت به اونا و دخترشون تو ذهنم داشتم پشیمون شدم . بر خلاف تصورم ، پدر و مادر آتوسا نه تنها برخورد بدی با من نداشتند ، بلکه از اینکه قرار بود من و مایکل با هم ازدواج کنیم خوشحال بودند و هر لحظه برای هر دوی ما آرزوی خوشبختی می کردند . با اینکه جای خالی آتوسا کاملاً احساس می شد ، اما پدر و مادر آتوسا متواضعانه منو جایگزین مناسبی برای دخترشون می دیدند. یه روز همه با هم سر خاک آتوسا رفتیم ، اونجا بود که تازه من به عمق عشق و علاقه ای که بین مایکل و اون پی بردم . با اینکه دو ، سه سالی از مرگش می گذشت ، اما انگار برای همه ی اونا مرگ آتوسا تازگی داشت . دیگه ازاو روز به بعد من مایکل رو
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:27 AM
148-152
بخاطر عشقی که نسبت به آتوسا داشت سرزنش نمی کردم.جواب من برای ازدواج مثبت بود. خوشبختانه مایکل هم به این نتیجه رسید که دیگه آتوسایی وجود نداره و برای شادی روح اونم که شده باید زندگی کنه.از اون روزم لباس های مشکی شو درآورد.ما برای ازدواج از پدر و مادر آتوسا اجازه گرفتیم و بعد راهی ایران شدیم.با توافق خودمون به هم قول دادیم،بعد از قبولی در دانشگاه با هم ازدواج کنیم و حالا مایکل ترم دومی یه که بدون کنکور وارد دانشگاه شده و مشغول تحصیله.منم که تمام تلاشمو دارم می کنم.خب هستی جون واقعا سرتو درد آوردم از این بابت معذرت می خوام.فکر می کنم یه سه،چهار ساعتی میشه وقتتو گرفتم.
-این حرفا چیه؟خوشحال شدم از اینکه منو غریبه ندونستی و خیلی از اسرار زندگی تو با من در میون گذاشتی.تو و مایکل واقعا لیاقت اینو دارید که به هم برسید.انشاءالله خوشبخت بشید.
-خیلی ممنون،عید خیلی خوبی داشته داشته باشی،دلم برات تنگ میشه.
-مرسی،منم همینطور،تعطیلات بهت خوش بگذره.
آریکا را بوسیدم و سفر خوبی برایش آرزو کردم.از اینکه به زادگاهش می رفت بسیار خوشحال بود. به او عادت کرده بودم.بعد از تعطیلات دوباره به ایران برمی گشتند و من از این بابت خوشحال بودم.
فصل8
سیزده روزتعطیلات عید خیلی زود به پایان رسید.پدربزرگ و مادربزرگ به تبریز برگشتند.سودابه هم بخاطر وخامت حال مادرش،شمال نیامد.شمارش معکوس برای کنکور آغاز شده بود.اولین ماه فصل سرسبز بهار را پشت سر می گذاشتیم.زحمات اکبرآقا به ثمر نشسته بود.گوشه گوشه ی حیاط پر از گل های رنگی و خوشبویی بود که اکبرآقا عاشقانه به آنها رسیدگی می کرد.از دیدن این همه زیبایی واقعا لذت می بردم.
چند روز دیگر یعنی ششم اریبهشت روز تولدم بود. فروغ دلش می خواست که جشن تولدم مثل سالهای قبل باشکوه برگزار شود،اما من تمایلی نداشتم.
برخلاف سال های قبل تولدم خیلی ساده و خانوادگی برگزار شد.بیشتر اقوام و دوستانی که از این موضوع اطلاع داشتند تلفن می زدند و تولدم را تبریک می گفتند.رامین هم زنگ زده بود،حتی جلال هم که انتظلرش را نداشتم برایم پیام تبریک فرستاده بود.
اوخر اردیبهشت امتحانات ترم دوم پیش دانشگاهی شروع می شد.روزی هشت ساعت درس می خواندم.امتحانات این ترم هم،همچون ترم قبل با موفقیت به پایان رسید و بعد از آن یک ماه باقیمانده به کنکور هم خیلی زود سپری شد.فقط یک روز دیگر تا لحظه ی حساس و سرنوشت ساز زندگیم باقی مانده بود.عصمت خانم تسبیحی در دست داشت و مدام صلوات می فرستاد.
بالاخره روز امتحان فرا رسید. چهار ساعت پراسترس عمرم سپری شده بود.بعد از پایان امتحان وقتی از حوزه خارج شدیم،نگاه های مضطرب پدران و مادران به استقبال ما آمد.با دیدن فروغ و پدر به سمتشان دویدم و هر دو را در آغوش گرفتم.از نتیجه ی امتحان خبر نداشتم،اما از اینکه بار سنگینی به اسم کنکور از روی دوشم برداشته شده بود،احساس راحتی می کردم.
وقتی به خانه آمدم اول از همه به سودابه زنگ زدم.بعد از مدت ها با خیال راحت یک ساعتی با او صحبت کردم یک هفته دیگر هم امتحانات دانشگاه آزاد شروع می شد از آنجایی که علاقه ای به پزشکی نداشتم،در گروه پزشکی شرکت نکرده بودم و چون اولین رشته ی انتخابی ام میکروبیولوژی دانشگاه آزاد واحد تهران شمال بود،باید برای امتحان دادن به تهران می رفتم.
دو روز مانده به امتحان،در هوای بسیار گرم تیر ماه،من و پدرم عازم تهران شدیم.این بار فروغ با ما نیامد.همانطور که انتظار داشتم،امتحان دانشگاه آزاد راحت تر از کنکور سراسری بود و مطمئن بودم که پذیرفته می شوم.
خیلی زودتر از تهران برگشتیم.
چند روز بعد آریکا زنگ زد و گفت که فروغ را با پسر جوانی در هتل قدیم دیده است.با مشخصاتی که او داده بود،این پسر، جز آرش کس دیگری نمی توانست باشد،اما چرا با فروغ،تک و تنها و آن هم در هتل قرار گذاشته بود؟!
سوال های بی جواب در ذهنم کلافه ام می کرد.بیشتر به جنبه ی منفی قضیه نگاه می کردم.آرش پسری نبود که جنبه ی مثبتی داشته باشد.خواستم پدرم را در جریان بگذارم،اما بعد پشیمان شدم.تصمیم گرفتم اول از همه،خودم از ماجرا سر در بیاورم.چاره ای جز تعقیب فروغ نداشتم.حتی تصور دیدن آن دو نفر برایم چندش آور بود.
آن همه شور و شوق برای رفتن به منزل صدر،نیامدن او با ما به تهران،تلفن های مشکوک....خدای من،کاش پسری به نام آرش وجود نداشت.چهره ی جذاب فروغ هر مردی را به طرفش می کشاند.اما چرا آرش....؟
آن شب تا صبح نخوابیدم.کابوس وحشتناک آرش و فروغ هر لحظه مقابل چشمانم بود.سرم به شدت درد می کرد.بدنم خیس عرق بود، تب کرده بودم.خیا لات و تصورات گوناگون دست از سرم برنمی داشتند.با چشمان نیمه بیدار به ساعت نگاه کردم،چهار صبح بود. ناراحتی معده ام هم مزید بر علت شده بود تا شب سختی را بگذرانم.
صبح ساعت ده و نیم از خواب بیدار شدم.نای دل کندن از رختخواب را نداشتم،اما یک دفعه به یاد فروغ افتادم.سراسیمه از اتاق بیرون آمدم.از عصمت خانم سراغ او را گرفتم.با شنیدن جمله ی او که گفت،فروغ خانم خوابند،خیالم کمی راحت شد.به طرف دستشویی رفتم تا آبی به صورتم بزنم.نگاهی به آینه انداختم.موهایم ژولیده و چشمان گود رفته و رنگ زرد صورتم آثار به جا مانده از کم خوابی دیشبم بود.
آب سردی به صورتم زدم و بعد به طرف اتاقم رفتم.باید نقشه ای می کشیدم تا فروغ و آرش را به دام می انداختم،اما حیف که تنها بودم،باید عصمت خانم را در جریان می گذاشتم.او زن مورد اعتمادی بود و حتما کمکم می کرد.
چند روزی بیشتر تا مرداد باقی نمانده بود.هوا گرم و فوق العاده شرجی بود،به همین دلیل فروغ ترجیج می داد غروب ها وقتی از گرمای هوا کاسته می شد،از منزل خارج شود.در یکی از روزها که به باشگاه می رفت،سردرد را بهانه کردم و با او به باشگاه رفتم.فرصت مناسبی دست داده بود تا ماجرا را برای عصمت خانم تعریف کنم.یک دنیا حرف در سینه داشتم و دنبال کسی بودم که کمی با او درد دل کنم و شریکی برای غصه هایم داشته باشم.
وقتی با عصمت خانم حرف می زدم بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر می شد.زمانی که از آرش اسم بردم،بخاطر آورد چند باری که من خانه نبودم زنگ زده و با فروغ صحبت کرده بود.بنابراین برای روشن شدن قضیه نقشه ای لازم بود.
روز بعد حوالیساعت هشت بود که به بهانه ی دیدن آریکا بیرون رفتم.از اینکه ماشین هم می بردم فروغ تصور می کرد چند ساعتی از شرم خلاص می شود.به عصمت خانم سفارش کرده بودم هنگامی که فروغ از خانه خارج شد به موبایلم زنگ بزند.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:29 AM
صفحه 153 تا 163
نیم ساعتی می شد که خارج از خانه منتظر بودم تا این که عصمت خانم زنگ زد و گفت که فروغ تماسی داشته و همین الان از خانه خارج خواهد شد.
از دور همه چیز را تحت نظر داشتم.تا اینکه فروغ با قیافه ای آراسته از خانه خارج شد.بعد از گذشتن از چند خیابان در کنار یک گالری گل ایستاد،دسته گل زیبایی خرید و بعد به راهش ادامه داد.همانطور که حدس می زدم به طرف هتل قدیم حرکت کرد.ماشین را پارک کرد.سبد گلش را برداشت و بعد وارد هتل شد.
بیشتر از این نمی توانستم نزدیک شوم.ماشینم را کمی دورتر پارک کردم و قدم زنان خود را تا نزدیک هتل رساندم.خیلی دلم می خواست وارد هتل شوم.اما نمی شد.می ترسیدم فروغ مرا ببیند.دو ساعتی بیرون منتظر ماندم.فقط با حسرت به چراغ های روشن اتاق ها نگاه می کردم تا اینکه این انتظار به سر رسید و فروغ از هتل خارج شد.
سریع خودم را پشت ماشینی پنهان کردم.آرش دست در دست فروغ،تا حیاط هتل آمده بود و با صدای بلند می خندید.از چهره اش مشخص بود که مست است.هر دو بسیارخوشحال بودند و مدام می خندیدند.
حسی از تنفر تمام وجودم را پر کرده بود.خیلی دلم می خواست به سمت آرش می رفتم و تف به صورتش می انداختم.اما این وسط تنها او مقصر نبود.فروغ نه تنها به پدر،بلکه به من هم خیانت کرده بود.تحمل او در خانه،کنار پدر برایم بسیار دشوار بود.با اینکه مادرم بود،اما آرزوی مرگش را می کردم . فقط چون مرا به دنیا آورده بود،اسم مقدس مادر را روی خود داشت.من انتظار زیادی از او نداشتم،اما این بی حیایی او آبروی خانوادگی ما را به باد داد.نمی توانستم این همه بی شرمی را ببینم و سکوت کنم.
چند دقیقه ای فروغ و آرش با هم صحبت کردند و بعد قدم زنان دست در دست هم به طرف کاخ شاه که چند متری پایین تر از هتل قرار داشت حرکت کردند.هیچ فاصله ای میان آنها نمی دیدم.فروغ مثل دخترهای هیجده،نوزده ساله چسبیده به آرش،پا به پای او قدم میزد.مشخص بود از هم صحبتی با آرش در اوج لذت به سر می برد.آنقدر یواش قدم میزدند که جرات نمی کردم از پشت ماشین بیرون بیایم.
از دور با موبایلم چندتایی از آنها عکس انداختم.کمی که دورتر شدند،من هم آرام آرام و با احتیاط پشت سرشان حرکت کردم.خوشبختانه تعطیلات تابستان و هوای خنک غروب باعث شده بود تعداد کسانی که از کاخ شاه بازدید می کنند بیشتر از گذشته باشد و من به راحتی می توانستم لا به لای جمعیت خودم را از چشم آرش و فروغ پنهان کنم.
مثل بقیه بلیطی گرفتم و وارد محوطه ی کاخ شدم.آرش و فروغ وارد کاخ شدند،من هم روی نیمکتی که در حیاط کاخ بود و فاصله ی زیادی با ورودی کاخ داشت منتظر نشستم.
به یاد حرف های سودابه افتادم.رابطه ی فروغ و آرش در سور فارغ التحصیلی سعید از چشم او پنهان نمانده بود.چقدر از حرف های آن روز سودابه دلگیر شده بودم.اما حالا می فهمیدم که حق با او بود.پدر از این رابطه ها یا چیزی نمی دانست یا نمی خواست این حقیقت تلخ را بپذیرد.
آرش و فروغ از هر فرصتی هر چند کوتاه برای ابرازعلاقه به هم استفاده می کردند.بالاخره بعد از یک ربع انتظار از کاخ خارج شدند و روی نیمکتی کنار هم نشستند.فروغ با افتخار هرچه تمام سیگاری را که آرش برایش روشن کرده بود پک می زد و با خنده های تصنعیش دلربایی می کرد.
خدای من نگاه های عاشقانه فروغ به آرش و حرکات زننده اش برایم اصلا قابل تحمل نبود.از طرز برخورد فروغ با آرش کاملا مشخص بود که این رابطه ریشه داری می باشد.حالا دیگر نسبت به همه چیز مشکوک شده بودم.مسافرت های پی در پی فروغ به خارج کشور،مهمانی های آنچنانی در ویلا،تلفن های وقت و بی وقت....
هوا تاریک شده بود.نگاهی به ساعتم انداختم،نه و ربع بود.انگار حرف های عاشقانه آن دو تمامی نداشت.واقعا از اینکه زنی مثل فروغ وسیله ی لذت پسری مثل آرش شده بود،از جنس خودم بدم می آمد.این طور که معلوم بود آرش امشب پذیرای مهمان ویژه اش بود.تصمیم گرفته بودم به خانه برگردم که همزمان آرش و فروغ هم بلند شدند و به طرف هتل راه افتادند.
آرایش بیش از حد فروغ نه تنها آرش،بلکه هر مرد دیگری را مجذوبش می کرد.بالاخره ساعت ده فروغ از آرش خداحافظی کرد و محل هتل را ترک گفت.چند دقیقه ی بعد،من هم پشت سرش به راه افتادم.
فروغ سر راه قبل از رفتن به خانه وارد بوتیکی شد.همیشه بهانه ی خوبی برای رد گم کردن داشت .خیلی سریع وسیله ای گرفت و از مغازه خارج شد.مطمئنا با این خرید دلیل دیر برگشتن به خانه را توجیه می کرد.بعد از اینکه مطمئن شدم وارد خانه شد،دوری در شهر زدم و بعد از ده دقیقه خودم را به خانه رساندم.
هنوز پدر نیامده بود.ظاهرا فروغ خانم هم حمام تشریف داشتند تا خستگی یک روز پر کار را از تنشان بیرون کنند.
عکس هایی را که انداخته بودم به عصمت خانم نشان دادم.بنده خدا پیرزن باورش نمی شد.تصمیم داشتم عکس ها را به پدر هم نشان بدهم،اما عصمت خانم به خاطر ناراحتی قلبی ای که پدر داشت اجازه نداد این کار را بکنم.مطمئنا پدر با دیدن این عکس ها از غصه دق می کرد و می مرد.
بعد از آن روز این قضیه هر چند وقت یکبار تکرار می شد و تنها من و عصمت خانم از این راز بزرگ خبر داشتیم.رفتارم با فروغ عوض شده بود.زیاد با او صحبت نمی کردم و بیشتر اوقات کارمان به دعوا و جر و بحث می کشید.تصور می کرد به خاطر موضوع رامین به این حال و روز افتادم.چند بار هم،از دست کارهایم به پدر شکایت کرده بود،اما دیگر برایم مهم نبود.فقط به خاطر پدر،وجودش را تحمل می کردم.
نتایج اولیه دانشگاه آمده بود و من و آریکا هر دو مجاز به انتخاب رشته شده بودیم.زمانی که من درگیر انتخاب رشته بودم،فروغ و آرش با آزادی بیشتری همدیگر را می دیدند.
یک ماهی از این ماجرا گذشت و من چشم انتظار نتایج پایانی کنکور بودم.شب اعلام،سودابه تلفن زد و گفت که نتایج را در اینترنت اعلام کردند.اما خط آنقدر شلوغ بود که نمی توانستم وارد شوم.تا اینکه سودابه زنگ زد و خبر قبولیم را داد.فوق دیپلم دانشگاه زابل قبول شده بودم.
آنقدر خوشحال بودم که صدای جیغم همه ی اهل خانه را بیدار کرد.اول از همه پدر وارد اتاقم شد و بعد فروغ هم آمد.آنها هم از شنیدن این خبر خوشحال شدند.صبح روز بعد،اول از همه خبر قبولیم را به عصمت خانم دادم.برعکس همه،از اینکه میخواستم از او دور شوم ناراحت شده بود.در این میان فروغ شادتر از همه به نظر می رسید،با رفتنم او آزادانه تر می توانست به کارهای کثیفش بپردازد و من به دنبال راهی بودم که خوشحالی این آزادی را از او بگیرم....
یک هفته بعد نتایج دانشگاه آزاد اعلام شد.من و آریکا هر دو در دانشگاه چالوس پذیرفته شده بودیم .خوشحالی ما مضاعف شده بود.من،بیشتر از اینکه می توانستم فروغ را تحت نظر داشته باشم خوشحال بودم و آریکا هم به خاطر این بود که می توانست در کنار مایکل باشد،شادتر از گذشته بود.
تصمیم برای ثبت نام در دانشگاه چالوس قطعی بود،اما فروغ می کوشید مرا منصرف کند که البته تلاشش نتیجه ای نداشت.
*************************
اواخر شهریور ،عروسی سودابه برگزار شد.اینبار جلال در این مراسم شرکت نداشت،اما رامین دست در دست تینا خیلی راحت عشق جدیدش را به همه معرفی کرد.مرا هم به عنوان یکی از دوستان خانوادگی شان به تینا معرفی کرده بود.
انصافا تینا رابطه ی خوبی با من داشت و دختر مؤدبی به نظر می رسید.از سر و وضعش هم به راحتی می شد حدس زد که از خانواده ی مرفهی است.خودش را به رامین چسبانده بود و یک لحظه هم از او جدا نمی شد.با اینکه واقعیت ها را پذیرفته بودم،اما تحمل دیدن این صحنه ها را نداشتم و سعی می کردم خودم را با دیگر دوستانم سرگرم کنم و وقتم را بگذرانم.
از اینکه رامین و تینا به زبان انگلیسی صحبت می کردند بیشتر از همه سودابه حرص می خورد و از هر فرصت کوتاهی برای مسخره کردنشان استفاده می کرد و مرا می خنداند.
خیلی از آشنایان می آمدند و قبول شدنم در دانشگاه را تبریک می گفتند.از فضای دانشگاه اطلاع زیادی نداشتم،اما مطمئن بودم روحیه ام بهتر می شود و با ادامه تحصیل دید بهتری نسبت به مسائل اطرافم پیدا می کنم.
به علت بیماری خانم ابطحی،رضا و سودابه ترجیح دادند موقتا در طبقه دوم خانه ی آقای ابطحی زندگی کنند.
برای رفتن به دانشگاه شور و شوق عجیبی داشتم.روز هفتم مهرماه اولین روز ورودم به دانشگاه و وارد شدن به محیطی که دو از هیاهو و دغدغه های زندگی بود بسیار خوشایند به نظر می رسید.
ساعت های کلاس من و آریکا با هم فرق می کرد.هیچکدام هم خوابگاه نداشتیم و مجبور بودیم تا چالوس رفت و آمد بکنیم.فکر اجاره کردن خانه هم حداقل برای من یکی مسخره به نظر می رسید.
روزهای خوبی را در دانشگاه می گذراندم.خیالم بابت آرش هم حداقل مدت کوتاهی راحت شده بود.به گفته ی آقای صدر آرش برای تجارت به خارج برگشته بود.عصبانیت و کلافگی فروغ کاملا به چشم می آمد.این طور که به نظر می رسید که هم از نظر روحی و هم از نظر جسمی وابستگی زیادی به آرش داشت.
دو ماهی از رفتنم به دانشگاه می گذشت که در یکی از روزها رامین به موبایلم زنگ زد و خبر مرگ مادر سودابه را به من داد.آنقدر ناراحت شدم که توانایی رانندگی نداشتم.می دانستم سودابه در شرایط خوبی به سر نمی برد،به همین دلیل فورا همراه پدر عازم تهران شدم.هر قدر که به منزلشان نزدیک تر می شدیم اضطراب و نگرانیم بیشتر می شد.
وقتی رسیدیم،چهره ی اشکبار و سیاه پوش سودابه به استقبالمان آمد.با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد،به سمتش دویدم و در آغوشش کشیدم.شانه های لرزانش دلم را لرزاند.
مراسم خاکسپاری مادر سودابه،در میان حزن و اندوه همه و در غیاب سعید انجام شد.سودابه حال چندان خوبی نداشت،به کمک رضا او را به بیمارستان رساندیم.چند ساعتی در بیمارستان ماندیم،سرمش تمام شد و بعد برگشتیم.در این لحظات رضا می دانست که بهترین حامی برای سودابه است و هیچ وقت تنهایش نمی گذاشت.
رفت و آمد اقوام و بستگان هر لحظه بیشتر می شد.آه و حسرت همه ی کسانی که خانم ابطحی را می شناختند به گوش می رسید.گریه ها و ضجه های سودابه دل همه را می سوزاند.در عزای مادری می گریست که یک عمر از ته دل و جان به او محبت کرده بود.جدایی از کسی که یار و یاور دخترش در بدترین و بهترین لحظات عمرش بود،بسیار مشکل می نمود.
وقتی دور و بر سودابه شلوغ شد،به خلوتی رفتم و حسابی گریه کردم.مادر سودابه فقط مادر او نبود،در حق من هم مادری می کرد.جای خالی او کاملا احساس می شد،برایم باور کردنی نبود که دیگر چهره ی خنده رو و وجود با محبتش را نمی بینم.
بعد از مراسم شب هفت،یک روز دیگر پیش سودابه ماندم.در طول هشت روزی که از مرگ خانم ابطحی می گذشت،رضا با آمپول های آرام بخش،سودابه را آرام می کرد.روز خداحافظی،روز بسیار سختی بود.این بار دیگر نگاه مهربان مادر سودابه،بدرقه ی راهمان نبود.
یک هفته ای می شد که سر کلاس ها حاضر نمی شدم.پدر هماهنگی های لازم را انجام داده بود.بعد از پشت سر گذاشتن هفته ای غمبار،بودن در جمع صمیمی و شلوغ بچه های دانشگاه برایم روحیه بخش بود.چند وقت دیگر امتحانات ترم اول شروع می شد.با بچه های کلاس راحت تر شده بودم،البته به جز آریکا هنوز دوست صمیمی دیگری نداشتم.
در کلاس بچه ها از همه قشر جامعه بودند،بعضی از آنها چادری و بسیار محجبه،گروهی با تیپ و مد روز،عده ای از خانواده های مرفه و راحت عده ای هم از قشر کارگر و زحمتکش....
سعی می کردم با پسران دانشگاه رفتار سنگینی داشته باشم.البته گاهی اوقات شیطنت هایی از جانب آن ها دیده می شد،اما به دل نمی گرفتم.بعضی روزها تا دیر وقت کلاس داشتم و هنگامی که به خانه می رسیدم آنقدر خسته بودم که مجالی برای درس خواندن نبود و فقط می خوابیدم.
تقریبا هر روز به سودابه تلفن می زدم و با او صحبت می کردم.با اینکه بیست روزی از فوت مادرش می گذشت،هنوز هم مرگش را باور نمی کرد.خیلی دلم می خواست به پاس محبت های بی دریغی که در حقم کرده بود در این شرایط تنهایش نمی گذاشتم،اما نزدیک امتحانات بود و من حتی برای خودم هم وقت کافی نداشتم.به گفته ی سودابه،سعید هم از مرگ مادرش با خبر شده و روزهای سختی را در انگلیس می گذراند.به همین دلیل سودابه و پدرش تصمیم گرفته بودند بعد از مراسم چهلم مادرش برای همیشه به انگلیس سفر کنند و در آنجا اقامت داشته باشند.دور شدن از سودابه برایم بسیار مشکل بود.تمام کسانی که دوستشان داشتم یکی یکی می رفتند و تنهایم می گذاشتند.
فروغ هم برای رفتن به ترکیه و منزل دایی بی تابی می کرد.دیدار از برادر و دوست و آشنا و گذراندن تعطیلات بهانه ی بسیار خوبی برای رسیدن به آرش بود.
بعد از ظهر روز دوشنبه ساعت چهار،کلاسم تمام شد.آریکا به دانشکده ی دامپزشکی رفته بود و تا ساعت شش منتظر مایکل می ماند.به همین دلیل مجبور بودم تنها به خانه برگردم.باران هم تقریبا شدید بود.ماشینم را از پارکینگ در آوردم تا به سمت خانه حرکت کنم،هنوز چند متری نرفته بودم که ماشین خاموش شد.استارت های پشت سر هم،برای روشن شدن ماشین هم فایده ای نداشت.
نمی دانستم چه کار کنم با پدر تماس گرفتم و از او کمک خواستم.راهنمائیم کرد که ماشین راجلوی دانشگاه پارک کنم و خودم با آژانس به خانه برگردم.به کمک چند تا از بچه ها ماشین را هل دادیم و آنرا جلوی در ورودی دانشگاه پارک کردم.باران هم شدید تر شده بود.با نگاه حیران و متعجب به دنبال کسی بودم که شماره تلفنی از آژانس از او بگیرم که ناگهان دستی به روی شانه ام مرا متوجه خود ساخت.وقتی برگشتم دختری چادری را با لبخندی مهربان دیدم.در حالیکه چترش را روی سرم نگه می داشت،گفت:
-کمکی از دست من برمیاد؟
درحالی که هنوز مات و مبهوت به چهره اش نگاه می کردم با دستپاچگی گفتم:
-ماشینم خراب شده،می خوام با آژانس برم خونه،اما شماره ی آژانس ندارم.میشه کمکم کنید؟
به دور و برش نگاهی انداخت و گفت:
-متاسفانه منم شماره ای ندارم،مسیرت کجاست؟
-رامسر.
-چه خوب،پس بیا با هم بریم.
-مگه شما هم....
-آره منم مسیرم رامسره.حالا تو بارون واینستا،زود بیا بریم.
چند قدم جلو تر مقابل یک مینی بوس ایستادیم و بعد آن دختر دستم را گرفت و با خود به داخل ماشین برد.فضای عجیبی بود.با صدای آرامی گفتم:
-با این باید بریم؟
خندید و گفت:
-چیه،به تیپت نمی خوره؟
از این حرفش ناراحت شده بودم.با شیطنت خاصی گفت:
-ناراحت نشو،شوخی کردم.از موندن تو بارون که بهتره!تا اونجا اینقدر حرف می زنیم که اصلا متوجه نمیشی کی می رسیم.
لبخندم نشان دهنده ی تائید حرف هایش بود.بعد از چند دقیقه مینی بوس پر از مسافرانی شد که اکثر آن ها دانشجو بودند.متعجب به تک تک آن ها نگاه می کردم.تا به حال سوار مینی بوس نشده بودم.همه چیز،حتی آدم های آن هم برایم تازگی داشت.
در حالیکه آن دختر چادرش را مرتب می کرد،گفت:
-اسم من زهراست.فامیلیمم فتاحه،اسم شما چیه؟
-هستی،هستی صادقی.
-چه اسم قشنگی،همیشه تنها رفت و آمد می کنی؟
-تنهای تنها که نه،گاهی اوقات دوستم آریکا با من میاد،ولی امروز رفته پیش نامزدش.
-پس برای همین تنهایی؟
-آره،دیگه باید به این وضع عادت کنم.تا چند وقته دیگه آریکا می ره سر خونه زندگیش.
-به سلامتی انشاءالله،توچی،ازدواج نکردی؟
-نه بابا،من تازه چند ماه دیگه هیجده سالم تموم میشه.
-منم بیست سالمه،راستی هستی جون،چی می خونی؟
-میکروبیولوژی،شما چی؟
-ترو خدا اینقدر منو شما صدا نکن،من دوست دارم با همه صمیمی باشم.اگه به اسم،صدام کنی بیشتر خوشحال می شم.
-باشه زهرا جون.هر طور که شما بخواید.
هر دو خندیدیم و بعد از زهرا پرسیدم:
-نگفتی زهرا جون، رشته ی شما چیه؟
با لبخندی گفت:
-ادبیات می خونم،تو ترم اولی هستی؟
-آره.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:29 AM
164-165
- من سال دومم، راستی به نظر نمیاد شمالی باشید؟
- چطور مگه؟
-آخه اصلا لهجه نداری.
-درست حدس زدی ، با شهریور امسال دو سالی میشه که اومدیم شمال. قبلا تهران زندگی می کردیم،اما ناراحتی فبلی پاپا اجازه نداد بیشتر از این تهران بمونیم.
زهرا نیم نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- نیم ساعتی میشه که تو راهیم، اگه خدا بخواد یک ساعت دیگه می رسیم.
در همین لحظه موبایلم زنگ خورد. نگاهی به آن انداختم. فروغ بود.
-سلام فروغ جون.
-سلام دخترم کجایی؟
- تو ماشینم با یکی از دوستام دارم میام، ماشین خودم خراب شد گذاشتم جلو دانشگاه.
-باشه مواظب خودت باش. خداحافظ.
زهرا در حالی که با تسبیح دور دستش بازی میکرد با کنجکاوی پرسید:
-دوستت بود؟
خنده ام گرفت و گفتم:
-نه فروغ مارمه.
- جدا؟ پس چرا صداش نمیکنی مامان؟
خیلی دلم می خواست به زهرا بگویم چون در حقم مادری نمی کند.اما خودم را کنترل کردم و گفتم:
- به خاطر این که از بچگی همینطور صداش کردم. پدرمم پاپا صدا میزنم.
- چه جالب، خوب هرکسی یه عادتی داره.
با شنیدن صدای اذان که از رادیوی خش خش دار ماشین در می آمد، زهرا تسبیح دور دستش را در آورد و به آرامی دانه های آن را زیر چادرش روی هم می انداخت و زیر لب صلوات می فرستاد. رفتارش برایم بسیار جالب بود.بعد قرآن کوچکی از کیفش در آورد و چند آیه ای زمزمه کرد و گفت:
- پاییز و زمستون موقع اذان بیشتر اوقات تو راهیم. گاهی وقتها نمازمونو تو دانشگاه می خونیم و بعد راه می افتیم.
-منظورت دوستته؟ با اون نماز می خونی؟
- آره منظورم دوستمه،همدمم، غمخوارم، برادرمه.حامد بیست و پنج سالشه، سال آخر میکروبیولوژی. اینقدر سرش شلوغه که گاهی اوقات ده، یازده شب می آد خونه.
- بعد تو چی کار می کنی؟ تنها بر میگردی؟
-آره، چون با مینی بوس رفت و آمد می کنم، تقریبا بچه های دانشگاه رو می شناسم. شبایی که تا دیر وقت کلاس دارم، پدرم میاد دنبالم، البته اینجا نه، تو ایستگاه منتظرم میمونه.
دوباره چادرش را منظم کرد و انگشتان ظریف و سفیدش را با چادر پوشاند.نگاهی به صورتش انداختم،اصلا آرایش نداشت.مقنعه و چادر مشکیش، صورت گرد و صفیدش را زیباتر کرده بود. چهره معصومی داشت. در حالی که متوجه شد نگاهش می کنم، سرش را پایین انداخت و گفت:
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:30 AM
166-175
ـ اگه سوالی داری بپرس؟
از اینکه متوجه شده بود خجالت کشیدم، اما نمی خواستم سوالم بدون جواب باقی بماند. بی مقدمه گفتم:
ـ زهرا چرا چادر می پوشی؟
ـ به خاطر اینکه چادر حجابمو کامل می کنه.
ـ منظورم فقط چادر نیست، تیپت هم مثل دخترای امروزی نیست. نه آرایش صورت می کنی، نه آرایش ابرو داری.
ـ چرا فکر می کن من به قول خودت امروزی نیستم؟
ـ خب به دلایلی که گفتم.
ـ اشتباه نکن هستی جون، امروزی بودن به آرایش کردن و ابرو برداشتن نیست. من اعتقاداتی دارم که خط های قرمزی رو برام مشخص کردند. بهم میگن از این خط ها جلوتر نرو. شاید من لذت آرایش کردنو تا به حال نچشیدم، اما لذت آرایش نکردنو بارها و بارها مزه کردم. البته دیگران رو هم سرزنش نمی کنم. معتقدم هرکس باید اول از همه خوب و بدشو خودش تشخیص بده. یعنی این طور یاد گرفتم که هیچ وقت هیچ کس رو سرزنش نکنم، اما می تونم با زبان خوش و رفتاری ملایم راهنماییش کنم. خیلی از دخترای دانشگاه رو می بینم که حجابشونو رعایت نمی کنند اما خیلی مهربون و با اخلاقن، از طرفی کسانی رو هم می بینم که در ظاهر کاملا با حجابن اما گاهی رفتارایی ازشون سر می زنه که اصلا در شان و شخصیتشون نیست.
ـ من جزو کدوم دسته ام؟
ـ تو اسمت رو خودته، صاف و صادقی. در ضمن خیلی هم مهربونی.
ـ اگه همه ی اینا، من باشم پس حتما تو فرشته ای دیگه.
ـ آره، یه فرشته ی نیش دار، از حرفام که ناراحت نشدی.
ـ نه استفاده می کنم.
ـ آخه همش حامد برادرم بهم میگه لحنم خیلی تنده و همه از دستم می رنجن.
ـ نه اصلا، اتفاقا خیلی شیرین صحبت می کن، میشه شمارتو بدی به من؟
ـ چرا نمیشه، بذار برات بنویسم.
شماره اش را نوشت و به من داد و من هم متقابلا شماره ی موبایل و خانه را به زهرا دادم. نمی دانم چرا خیلی زود با هم صمیمی شده بودیم، اما هرچه که بود مطمئن بودم از این دوستی ضرر نمی کنم. آن شب با پدر زهرا هم آشنا شدم. پیرمرد مهربانی بود که به گفته ی زهرا بازنشسته ی بیمه بود. مادرش هم دبیر بود که بعد از به دنیا آمدن برادرش دیگر سر کار نرفت.
فصل 9
آن شب
آن شب ساعت شش به خانه رسیدم. هم خسته بودم و هم گرسنه. بوی غذای عصمت خانم اشتهایم را بیشتر می کرد. آبی به دست و صورتم زدم و بعد سر میز شام حاضر شدم. پدر هم زودتر از شب های گذشته از سر کار آمده بود. تعریف می کرد که یکی از شاگردان مغازه ماشین را به تعمیرگاه برده و تا سه روز دیگر حاضر می شود.
بعد از شام به اتاقم رفتم تا بخوابم. چهره ی معصوم زهرا با حرف هایش حسابی به دلم نشسته بود. تا صبح راحت خوابیدم. از فردای آن روز ساعت شش از خواب بیدار می شدم تا دیروقت درس می خواندم. یک هفته ی دیگر امتحانات ترم شروع می شد.
آخرین روزی بود که به کلاس می رفتم. به آریکا زنگ زدم، اما او صبح کلاس نداشت. باز هم باید تنها به دانشگاه می رفتم. به فکرم رسید به زهرا تلفن بزنم اما مطمئن نبودم کلاس دارد یا نه بنابراین ترجیح دادم تنها حرکت کنم. در طول مسیر نگاهی به مینی بوس انداختم. اشتباه نمی کردم زهرا همراه مردی که چهره اش را خوب نمی دیدم منتظر ماشین بودند. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. جلوی پایش ایستادم و چند بار بوق زدم. نگاهی به من انداخت. ایستادم و از ماشین پیاده شدم.
ـ سلام زهرا جون.
ـ سلام هستی، نشناختمت؟
ـ داری می ری دانشگاه؟
ـ آره.
ـ چه خوب، بیا با هم بریم. امروز من تنهام.
نگاهی به پسری که کنارش ایستاده بود انداخت و گفت:
ـ نه ممنون مزاحمت نمی شم با برادرم می رم.
تازه متوجه شدم مردی که کنارش ایستاده برادرش است. پسری با موهای مشکی و چشمانی درشت و سبز با قدی متوسط، خوش اندام و تقریبا سبزه رو... سرش همچنان پایین بود. بدون اینکه نگاهم کند سلام و احوالپرسی کرد. بعد دست زهرا را گرفت و کمی آن طرف تر چند دقیقه ای با هم صحبت کردند. سپس خداحافظی کرد و رفت. زهرا سوار ماشین شد و دوتایی راه افتادیم. از اینکه رانندگی می کردم، می ترسید. بعد از اینکه قسمتی از راه را رفتیم رو به زهرا کردم و پرسیدم:
ـ چرا برادرت با ما نیومد؟ جا که داشتیم.
ـ با دوستاش قرار داشت، می خواست با اونا بره.
ـ فقط همین؟
ـ آره.
اما من فکر نمی کنم دلیلش این باشه.
ـ هستی تو دختر باهوشی هستی. حامد پسر خجالتی ای یه، روش نشد با ما بیاد.
ـ باور نمی کنم چون از رفتارش فهمیدم زیاد تمایل نداره با من رفت و آمد داشته باشی.
ـ هیچ وقت زود قضاوت نکن هستی جون، حامد هیچ وقت با هیچ دختری راحت نبوده. البته خیلی سعی می کنه رفتار مودبانه ای داشته باشد. در مورد انتخاب دوستامم اصلا دخالت نمی کنه. همونطور که من بهش نمی گم با کی دوست بشه یا نشه. بهت حق می دم تو اولین برخوردت این طوری دربارش قضاوت کنی. اینکه می بینی موقع احوالپرسی هم سرش رو می اندازی پایین، از حجب و حیاشه. با همه همینطوره. مامانم میگه تا زن نگیره درست نمی شه.
ـ اما من فکر می کنم به خاطر نوع لباس پوشیدن و آرایشم ناراحت شده باشه.
ـ اولا که حامد نگات نکرد. ثانیا گیرم که همین طور باشه که میگی، مسائل شخصی هرکسی به خودش مربوطه. من نمی تونم حامد رو به کاری وادار کنم که دلش نمی خواد، همونطور که اون نمی تونه! برای من جای تعجبه، تو که بیشتر از سه، چهار دقیقه حامد رو ندیدی چرا اینقدر از دستش عصبانی شدی؟!
ـ نه نه، من عصبانی نشدم، فقط...
ـ فقط چی؟
ـ چطور بگم؟ انتظار چنین برخوردی ازشون نداشتم، فکر کردم الان سوار ماشین می شن و همه با هم می ریم دانشگاه. می دونی زهرا باید اعتراف کنم دنیایی که برای خودم ساختم با دنیای شما خیلی فرق می کنه. تو دنیای من همه آزادند، شادند و هرکاری دلشون بخواد می کنند. در مورد برادرت هم این اولین پسری هست که اینقدر سنگین با من رفتار می کنه. به من حق بده که از دستشون ناراحت بشم. یه لحظه احساس کردم به من بی احترامی شده؟
ـ اصلا این طور نیست، حامد اینقدر قلب مهربونی داره که مطمئنم دلش نمیخواد کسی از دستش ناراحت بشه. اگه ناراحت شدی من معذرت می خوام.
ـ احتیاجی به عذرخواهی نیست. فکر نم باید یه مدت بگذره تا بیشتر با خلق و خوی هم آشنا بشیم.
ـ آره، درست میگی بهترین فرصت برای این ناخت ماه محرمه.
متعجب پرسیدم:
ـ محرم؟!!
ـ آره، ما محرم های هرسال تو خونه مون هیئت داریم. طبقه ی اول خانم ها، طبقه ی دوم آقایون. ده شب اول سرمون خیلی شلوغه. دلم برای اون شبا لک زده هستی.
من که برای محرم هر سال فقط در دیدن دسته های عزادار و خوردن نذری و خیابان گردی خلاصه می شد، از حرف های زهرا چیزی سر در نمی آوردم. به هر حال فرصت مناسبی بود تا تجربه ای تازه کسب کنم.
****
ظهر آن روزبه همراه زهرا به نمازخانه رفتم. نماز ظهر و عصرش را خواند. من فقط به عنوان یک تماشاگر گوشه ای نشسته بودم و نگاهش می کردم. خجالت می کشیدم بگویم نماز نمی خوانم، حرفی نزد و از نمازخانه خارج شدیم.
ساعت یک ربع به دو بود و من تا ساعت چهار و نیم کلاس داشتم. زهرا هم تا ساعت چهار کلاس داشت. قول داده بود که منتظرم می ماند. با اینکه خوشحال شده بودم، اما نمی خواستم او را در رودربایستی قرار دهم. به همین دلیل از زهرا خواستم که منتظرم نماند اما او قبول نکرد و قرار شد ساعت چهار و نیم رو به روی کتابخانه ی دانشگاه در طبقه ی دوم همدیگر را ببینیم.
بعد از تمام شدن کلاس، همه ی بچه ها مشغول خوش و بش و خداحافظی بودند. آنقدر سرگرم خداحافظی شده بودم که اصلا حواسم به ساعت نبود. ناگهان به یاد قرارم با زهرا افتادم. به سرعت خودم را به طبقه ی دوم رساندم. زهرا با حامد مشغول صحبت بودند و با سلامی که گفتم متوجه ام شدند. هم زهرا و هم حامد جواب سلامم را دادند. بعد، از اینکه دیر آمده بودم عذرخواهی کردم. کمی عقب تر از زهرا و حامد ایستاتده بودم که زهرا جلوتر آمد. دستم را گرفت و گفت:
ـ چرا غریبی می کنی، نکنه با ما قهری؟
لبخندی زدم و گفتم:
ـ شما راحت باشید، مزاحمتون نمی شم.
ـ چه مزاحمتی عزیزم؟ حامد جان ایشون خانم صادقی هستند، دوست جدیدم.
حامد در حالی که لبخندی بر لب داشت، گفت:
ـ بله صبح باهاشون آشنا شدم، خوشبختم.
به نظر می رسید زهرا می خواست به گونه ای برخورد صبح حامد را جبران گند. سپس از برادرش خداحافظی کرد و بعد به طرف طبقه ی اول حرکت کردیم. هنوز چند قدمی نرفته بودیم که متوجه شدم جزوه هایم را در کلاس جا گذاشتم. به طرف کلاس بر می گشتیم که حامد جلوتر آمد و گفت:
ـ چیزی شده زهرا جان؟
ـ آره جزوه های هستی تو کلاس جا مونده، می ریم بیاریم.
ـ جزوه هاشون چی بود؟ تو کدوم کلاس چا گذاشتند؟
بدون معطلی گفتم:
ـ ریاضی بودند، توی کلاس سیصد و سه طبقه ی سوم جا گذاشتم.
حامد جلوتر از ما به طبقه ی سوم رفت. من و زهرا هم پشت سر او حرکت کردیم. وقتی دم در کلاس رسیدیم، استادی مشغول تدریس بود. حامد در زد و وارد شد.
ـ سلام استاد، خسته نباشید.
ـ سلام آقای فتاح، از این طرف ها؟
ـ ببخشید مزاحمتون شدم، جزوه ی یکی از بچه ها تو کلاس شما جا مونده، اومدم دنبالش.
ـ بچه ها چیزی روی میزم گذاشتند. ریاضی خانم صادقی؟!
ـ بله! استاد خودشه. بازم شرمنده که مزاحم کلاستون شدم.
ـ خواهش می کنم آقا حامد. بازم به ما سر بزن.
در حالیکه با استاد دست می داد، جزوه را گرفت و به طرف ما آمد. برگه ها را گرفتم و بعد تشکر کردم. حامد مدام به زهرا گوشزد می کرد که مواظب باشیم. نگران به نظر می رسید. در بین راه حرفی نمی زدم. از خودم خجالت می کشیدم با اینکه بیشتر از یک روز نبود که با حامد آشنا شده بودم اما مهرش به دلم نشسته بود. تجربه ی تلخ گذشته باید عبرتی برایم می شد که به آسانی به کسی دل نبندم. زهرا نگاهی به من انداخت و گفت:
ـ تو فکری؟
ـ نه، موندم این همه درسو چطوری بخونم؟
ـ نگران نباش، امیدت به خدا باشه. انشاءا... که با نمرات خوب قبول می شی. راستی هستی جون کی امتحانات تموم می شه؟
ـ دوم بهمن.
ـ می دونی چه روزیه؟
ـ نه.
ـ اول محرم.
ـ چه جالب! تو کی امتحاناتو تموم می کنی؟
ـ من صبح سوم. حامد هم بعدازظهر سوم.
ـ تو ایم محرم به درستون لطمه ای وارد نمیشه؟
ـ نه، امام حسین خودش کمک می کنه.
ـ میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
ـ شما امر بفرمایید.
ـ اجازه می دی برای ایام محرم بیام خونتون؟
خوشحال شد و گفت:
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:30 AM
176-179
-حتما عزیزم.اگه بیای واقعاً خوشحال میشم.
-ممنون که اجازه دادی.
-من چه کارهَ م که اجازه بدم یا نه،از همین الان امام حسین تو رو طلبیده،واقعاً که هستی دلِ پاک داری،توروخدا برای ما هم دعا کن.
از حرف های زهرا بیشتر از اینکه خوشحال شوم،شرمنده می شدم.اگر می فهید در طولِ عمرم،حتی یک روز هم نماز نخواندم،چه حسی به او دست می داد؟حامد حق داشت از من بدش بیاید.من با این تیپ و اوضاع مایه ی سرافکندگی خواهرش می شدم.زهرا واقعاً دخترِ مؤمنی بود.غرق در افکارم بودم که زهرا پرسید:
-برنامهَ ت برای تعطیلات چیه؟
-برنامه ی خاصی ندارم،شاید یه سری به تهران بزنم.چند وقت پیش مادرِ یکی از بهترین دوستام به رحمت خدا رفته.
-خدا رحمتش کنه.
-بعد از مراسمِ چله ی مادرش می خوان برن انگلیس،باید برم حتماً باهاش خداحافظی کنم.
-چرا می خوان برن خارج از کشور؟
-سودابه،دوستم خیلی به مادرش وابسته بود.نمی تونه با خاطراتش تو ایران زندگی کنه.در واقع یه جورایی داره فرار می کنه.از طرفی برادرش هم انگلیسیه،وضعیتِ روحی مناسبی نداره،حتی موقع مرگ مادرش هم ایران نبود.
-چقدر بد،می فهمم چی میگی.برای یه مادر سخت تر از این نیست که تو لحظه ی مرگ،بچَه ش کنارش نباشه،اونم پسر.
-همیشه همینطوره،پسرا به مادراشون وابسته اند و دخترها به باباهاشون.
-تو چی،مامانی هستی یا بابایی؟
-خب معلومه بابایی.
-خواهر و برادرت چی؟
-من نه خواهر دارم،نه برادر.تک فرزندم.
-پس عزیز دردونه ای،تو خونه حوصله ت سر نمیره؟
-نه،خودمو یه جورایی سرگرم می کنم.قبلاً باشگاه می رفتم،اما الان فرصت نمی کنم.گاهی اوقات هم پیانو می زنم.
-چقدر خوب،کم کم داریم می رسیم.
-امشب هم بابات میاد دنبالت؟
-آره،پس سوارشون می کنیم،بعد می رسونمتون.
-نه،همین که این همه راه زحمت می کشی و منو می رسونی،لطف می کنی.
-چه زحمتی عزیزم.ماشین که خالیه،منم که از خدامه تنها نباشم،پس زحمتی نیست،رحمته.
زهرا دیگر از حامد حرفی نمی زد.به بهانه ای می خواست از حامد بیشتر بدانم.به همین دلیل سؤال کردم:
-یادم رفت بپرسم اون استادی که برگه هامو به برادرت داد،باهاتون آشناست؟
-نه چطور مگه؟
-آخه رفتارش طوری بود انگار آشناتونه.
-تو دانشگاه بیشتر بچه ها و استادا با حامد همین رفتار رو دارن،به خاطر موقعیت کاریش تقریباً همه می شناسنش.
-مگه کار می کنن؟
-تو بخش فرهنگیه دانشگاهه،کارش مشاورهَ س.به قولِ خودش گاهی هم قلمی برای نشریه ی دانشگاه می زنه.
-منم یه مدت می نوشتم،شعر می گفتم،اما حالا همه رو بوسیدم و گذاشتم کنار.
-چرا؟
-نمی دونم این سؤالی یه که هیچ وقت جواب قانع کننده ای براش نداشتم.خاطرات بدی از نوشتن دارم.بگذرم،بعد برادرت وقت می کنه درس بخونه؟
-آره،معدلش هفدهه،دانشجوی زرنگیه.
زهرا وقتی از حامد حرف می زد،دلم می لرزید.بی دلیل لپم گل می انداخت و مغزم از همه چیز خالی میشد.دیگر نباید اشتباه می کردم.من طاقتِ ضربه ی روحی دیگری را نداشتم.برای من فراموش کردن رامین کار آسانی نبود.برای به دست آوردن روحیه ی از دست رفته ام تلاش زیادی کرده بودم.باید بر خودم مسلط می شدم،اینبار پسری که عاشقش شده بودم مثل رامین و جلال و تمام پسرانی که در دنیایم وجود داشتند،نبود،حامد با همه فرق می کرد.تفاوتش را به راحتی از ظاهرش هم می توانستم تشخیص بدهم.
به یاد حرف های سودابه افتادم که می گفت رامین نمی تواند بدون دختر سَر کند.شاید من هم بنا به عادت به حامد علاقه مند شده بودم!اما نه،من بر خلافِ رامین اصلاً دختر هوسرانی نبودم.
کم کم به ایستگاه می رسیدیم،آقای فتاح رو می دیدم که شال و کلاه کرده،منتظرِ زهراست.هوا بسیار سرد بود و سوزِ عجیبی داشت.دومین زمستانِ بدون برف را پشت سر می گذاشتیم.به آقای فتاح سلام کردم و تعارف کردم که برسانمشان.اول قبول نمی کردند،اما در مقابل اصرارم کوتاه آمدند و سوارِ ماشین شدند.
منزلشان ده دقیقه ای تا منزلِ ما فاصله داشت.در یک محله ساکت با کوچه ای که به دریا ختم می شد و تصور بوی نارنج،درختان پرتغال و نارنگی در دو طرف کوچه عطرِ دل انگیزی را به مشام می رساند.آن شب زهرا و را به منزلشان رساندم ،تشکر فراوان آنها بدرقه ی راهم شد و به خانه برگشتم.
در ایامِ تعطیلات دو باری با زهرا تماس گرفته بودم.یک روزِ دیگر تا امتحانات بیشتر باقی نمانده بود.دلم برای حامد تنگ شده بود.دوست داشتم هرچه سریعتر می دیدمش.بیشتراز اینکه برای امتحانم نگران باشم،از دیدنِ حامد مضطرب بودم.
روزِ امتحان فرا رسید.وقتی به دانشگاه رفتم،اول از همه به اتاق فرهنگ سر زدم.طبق اعلامیه ای که پشت آن چسبانده بودند تا پایان امتحانات تعطیل بود.ناامید از دیدن حامد سرِ جلسه رفتم.هر روزی که به دانشگاه می آمدم به تک تکِ طبقات سر می زدم تا شاید حامد را ببینم،اما فایده ای نداشت.به دنبالِ گمشده ای بودم که می دانستم پیداست.
بیست و ششم دی بود که به سودابه تلفن زدم و از اینکه نتوانسته بودم برای شب چهلمین روز درگذشت مادرش برسانم،عذرخواهی
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:33 AM
180 و 181
کردم. فروغ هم دو روز دیگر راهی ترکیه می شد. نمی دانستم خوشحال باشم یا نه. تصمیم گرفته بودم بعد از رفتن فروغ، زهرا را به منزلمان رعوت کنم. حتماً خوشحال می شد.
یک شب تصمیم گرفتم به منزل آقای فتاح تلفن بزنم. هر لحظه از خدا می خواستم که حامد گوشی را بردارد. شماره ی منزلشان را گرفتم. صدای مردانه ای به گوشم رسید که مطمئناً پدر زهرا نبود، اشتباه نمی کردم، صدا، صدای حامد بود. زبانم بند آمده بود. قلبم تند تند می زد. مِن مِن کنان گفتم:
ــ سلام، حال شما شما خوبه؟
ــ سلام علیکم. متشکرم، شما؟
ــ صادقی هستم، زهرا جان هستند؟
ــ بله، گوشی خدمتتون صداش کنم.
ــ ممنون.
در لحن ِ صدای حامد جز متانت و وقار چیز دیگری نبود. نمی دانم چرا انتظار داشتم حامد مهربانتر صحبت کند، امّا هر چه که بود انتظار بی موردی به نظر می رسید. بعد از چند لحظه زهرا گوشی را برداشت:
ــ سلام هستی جان.
ــ سلام، حالت خوبه؟
ــ به مرحمت شما، چی کار می کنی با زحمت های ما؟
ــ خواهش می کنم، این حرفا چیه، چند روزی یه که ندیدمت، دلم برات تنگ شده، گفتم یه زنگی بهت بزنم.
ــ دستت درد نکنه، اتفاقاً منم دوست دارم ببینمت، با امتحانا چه کار کردی؟
ــ یه جورایی باهاشون کنار میام. سی ام ساعت دو امتحان زیست دارم.
ــ چه تفاهمی منم همون روز و همون ساعت امتحان ادبیات دارم.
بی اختیار از حرف زهرا خوشحال شدم. با خوشحالی گفتم:
ــ چه خوب، پس میام دنبالت با هم بریم.
زهرا مثل دفعات قبل تو ذوقم نزد و قبول کرد.
***
از آن شب، ثانیه ها و لحظه ها کند برایم سپری می شد. برگ برگ ِ کتابم پر از اسم حامد شده بود. نمی دانم شاید بیشتر از صد بار اسم او را نوشته بودم، حتّی عشق ِ رامین هم اینقدر دلداده ام نکرده بود. باور کردنش سخت بود، امّا من واقعاً عاشق شده بودم. خودم را گرفتار ِ عشقی پاک کرده بودم. عشق ِ حامد را با تمام صداقت و درستی اش حس می کردم. با رؤیایش به اوج می رسیدم و از دوریش شکنجه می شدم، شکنجه ای شیرین و لذت بخش.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:33 AM
از صفحه ی 182 تا 191
فصل دهم
صبح روز پنج شنبه ساعتِ هشت فروغ،عازم فرودگاه شد. از این که به بدرقه اش نمی رفتم،پشیمان نبودم.
امروز سی ام بود. من برای رفتن به منزل خانواده ی فتاح لحظه شماری می کردم.ساعت یازده از عصمت خانم خداحافظی کردم و از خانه خارج شدم. پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که پسر گل فروشی تلنگری به شیشه ی ماشین زد و التماس کرد گلی از او بخرم. نگاهی به او انداختم. در یک دستش چند گل یخ زده ی رُز بود و در دست دیگرش بسته های کوچک آدامس. با دست های کوچک و سردش امیدوار به دنبال چشمان رضایتمند آدم ها بود. دو شاخه رز قرمز از او خریدم وبه راه افتادم. با پنج دقیقه تأخیر خودم را به منزل آقای فتاح رساندم. خواستم زنگ بزنم،اما دستم می لرزید. نفس عمیقی کشیدم و زنگ زدم. صدای گرم و مهربان زنی به گوشم رسید که گویا مادر زهرا بود:
ـ سلام خانم،هستی ام، دوست زهرا.
ـ سلام عزیزم بفرمائید تو،زهرا داره خاضر میشه.
ـ ممنونم منتظرش می مونم.
چند لحظه بعد در باز شد. برخلاف تصورم به جای زهرا،چشمم به نگاه مهربان مادرش افتاد. زنی محجبه با تقریباً پنجاه سال سن. از نحوه ی صحبت کردنش کاملاً مشخص بود که زن تحصیل کرده ای است. پس از تعارف زیاد ناچار شدم وارد حیاطشان شوم. حیاطی کوچک، اما بسیار تمیز و مرتب که با گلدان های شمعدانی کوچک دور حوضش زیبایی اش بیشتر به چشم می آمد.
بالاخره بعد از چند دقیقه زهرا هم حاضر شد. از مادرش خداحافظی کردیم و بعد به سمت دانشگاه به راه افتادیم. به محض این که زهرا داخل ماشین نشست، رزهای قرمز را دید و با شیطنتی که داشت گفت:
ـ خبریه هستی جون؟
در حالیکه اصلا حواسم به گل ها نبود با تعجب گفتم:
ـ نه، منظورت چیه؟
ـ ای کلک،منظورم این گلاست.
ـ آهان، اینا رو میگی؟! واسه تو گرفتم، میخواستم غافلگیرت کنم.
ـ فکر کردی من نمی فهمم پس چرا دوتاست؟
با خنده گفتم: حالا کی گفته جفتس واسه توئه. یکی برای خودم گرفتم، یکی هم برای تو.
ـ باشه، باور می کنم،ولی یه روزی مچت و می گیرم. واقعاً قشنگن. قدرت خدا رو می بینی؟ وسط زمستون وگل رز؟ از کجا گرفتیشون؟
ـ پشت چراغ قرمز. از یه پسر دوره گرد.
هرقدر که جلوترمی رفتیم، هوا تاریک تر می شد و نوید آمدن باران را می داد. نزدیکی های چالوس بودیم که دانه های برف همراه با قطرات باران سطح زمین را پوشانده بودند. از دیدن برف آن قدر ذوق زده شده بودم که انگار برای اولین بار برف می بینم.
زهرا برای امتحان به دانشکده ی ادبیات رفت و من هم به طرف دانشکده ام. چند ساعت بعد هم قرار گذاشته بودیم جلوی در همدیگر را ببینیم.
سوالات امتحان چندان سخت نبود. اگر چه به چند تای آن ها جواب نداده بودم، اما مطمئن بودم که قبول می شوم.
زودتر از قرار، خودم را جلوی در رساندم، برف همچنان می بارید و همه جا را سفیدپوش کرده بود. بدون چتر زیر اسمان برفی منتظر زهرا ایستاده بودم که او هم خودش را رساند. دانه های سفید برف روی چادر مشکی اش کاملاً به چشم می آمد. دستش را گرفتم و دوان دوان به سمت ماشین حرکت کردیم. از قیافه ی هم که مثل موش آب کشیده شده بودیم خنده مان گرفت. زهرا گفت:
ـ به آرزوت رسیدی هستی، خدا از آسمون چه برفی برات فرستاده.
ـ آره، خدا کنه رامسر هم این طوری باشه، گرم شدی خانم خانمها؟
ـ آره، دستت درد نکنه.
خندیدم و گفتم:
ـ مگه من بخاریم، از من تشکر می کنی؟
ـ نه، ماشین که مال توست. به خاطر ماشین تشکر کردم.
ـ کمربندت و ببند که دیگه می خوایم بریم.
ـ تو رو خدا هستی، مواظب باش تو این هوای برفی، خیابونا اصلاً دید ندارن.
ـ نگران نباش، من راننده ی ماهری هستم. امتحان خوب بود؟
ـ بد نبود، خدا رو شکر، تو چیکار کردی؟
ـ میشه به قبولی امیدوار بود.
ـ خب، خدا رو شکر. نمی خوام زیاد باهات صحبت کنم. می دونم تو این هوای تاریک و برفی، رانندگی خیلی مشکله.
ـ زهرا خانم، راحت باش. اصلاً اگه صحبت کنی به نفع ماست، می دونی چرا؟
ـ نه، چرا؟
ـ به خاطر ایمنکه وقتی صحبت می کنی، دوست دارم به همه ی حرفات خیلی دقیق گوش بدم، به همین دلیل دیگه به سرم نمی زنه، سرعت برم، اما وقتی صحبت نمی کنی سریع تر می رم که خدای نکرده، ممکنه سرعت زیاد کار دستمون بده.
ـ خدا نکنه هستی جون، کنار صندوق صدقات نگه دار، صدقه بندازم، امشب شب جمعهَ ش، انشاء الله که امام زمان خودش پشت و پناهمون میشه.
کنار یک صندوق صدقات ایستادم، صدقه را انداختیم و دوباره راه افتادیم.
ـ می دونی زهرا، الان دلم برای یه بشقاب سوپ گرم لک زده.
ـ خب زنگ بزن مامانت برات درست کنه.
با پوزخندی گفتم:
ـ مامانم خونه نیست، امروز صبح رفت ترکیه. تا عید هم برنمی گرده. تازه اگه هم خونه بود برام درست نمی کرد، زحمتش می افتاد گردن عصمت خانم.
ـ عصمت خانم کیه؟
ـ یه زن مهربون و صبور که همراه شوهرش سی سال میشه با ما زندگی می کنن. بنده ی خدا خیلی زحمتکشه. تمام کارهای خونه به عهده خودش و شوهرشه.
ـ بچه ندارن؟
ـ نه، ولی به جرأت می تونم بگم بیشتر از یه مادر در حقم خوبی می کنه.
با گفتن مادر یک لحظه به یاد فروغ افتادم. رابطه ای که با آرش داشت برایم قابل هضم نبود. باید پدر را در جریان کارهایش می گذاشتم. یک لحظه به فکر فرو رفتم. مسیرم را خوب نمی دیدم.
ناگهان ماشین به شدت تکانی خورد. سریع ترمز کردم و ایستادم. به جز جیغ و فریاد زهرا، صدای مردم را می شنیدم که از هرسو برای کمک می آمدند. در حالیکه سرم به شدت درد می کرد از ماشین پیاده شدم. داخل چاله ی عمیقی که کنار خیابان بود افتاده بودم. زهرا دستم را گرفته بود و دلداری ام می داد. مردم ماشین را از چاله در آوردند و گوشه ای پارک کردند. سرم ان قدر درد می کرد که نمی توانستم رانندگی کنم. زهرا موبایلم را گرفت. فوراً با منزلشان تماس گرفت و موضوع را با حامد در میان گذاشت. بعد از بیست دقیقه حامد خودش را به محل حادثه رساند. در حالیکه چشمانم بسته بود، سعی می کردم بیدار بمانم تا حامد را ببینم. آنقدر نگران بود که حتی سلام هم نکرد. در حالیکه می کوشیدم از روی بلند شوم، به پشت نگاهی انداخت و گفت:
ـ نگران نباشید، الان می برمتون دکتر، شما استراحت کنید.
و بعد ماشین را روشن کرد و ره افتادیم. وقتی چشم باز کردم خودم را روی تخت بیمارستان دیدم. زهرا بالای سرم بود. کمی آن زرف تر هم حامد داشت با تلفن صحبت می کرد. دکتری بالای سرم امد که گویا با خانواده ی فتاح آشنایی داشت و شروع کرد به سوال کردن:
ـ اسمت چیه دخترم؟
ـ هستی.
ـ هستی خانم بازم سرت درد می کنه؟
ـ زیاد نه، دوست دارم بخوابم.
ـ تاثیر آمپول هایی یه که بهت زدیم. قبلاً هم سابقه ی سر درد داشتی؟
ـ گهگاهی سرم درد می گرفت، اما وقتی یه مُسکن می خوردم خوب می شد.
ـ الان یه عکس از سرت می گیریم و بعد به سلامت می ری خونه.
عکسبرداری انجام شد. در تمام این مدت حامد مدام با دکتر صحبت می کرد. بعد از چند دقیقه جلو آمد و گفت:
ـ زهرا جان می تونیم خانم صادقی رو ببریم منزل. دکتر گفته حالشون خوبه.
آن شب حامد و زهرا مرا به خانه رساندند. هنوز پدر نیامده بود. زهرا دستم را گرفت و داخل خانه برد. چهره ی نگران عصمت خانم را می دیدم که مانند اسفند روی آتش با سوال های بی جواب این طرف و آن طرف می رفت. زهرا، عصمت خانم را آرام کرد و به توضیح اتفاقی که افتاده بود مشغول شد.
حامد را دیدم که مظلومانه پشت در ایستاده، بلند شدم و به طرفش رفتم. با صدای باز کردن در، حامد کمی عقب تر رفت. با لحن آرامی گفتم:
ـ آقای فتاح تشریف بیارید تو، بیرون هوا سرده.
ـ ممنون، مزاحمتون نمی شم.
ـ اختیار دارید، من حسابی مزاحمتون شدم. انشاءالله که بتونم محبتتون و جبران کنم.
ـ خواهش می کنم، کاری نکردیم. اگه امری ندارید ما دیگه رفع زحمت می کنیم.
برای بک لحظه دوباره سرم گیج رفت.
حامد جلوتر آمد و با دستپاچگی گفت:
ـ شما حالتون خوبه؟
ـ بله، احتیاج به استراحت دارم.
ـ تو رو خدا مواظب خودتون باشید.
در حالیکه چشم های سبز زیبایش در حال تماشایم بودند، خوشحال تر از همیشه از او خداحافظی کردم. عصمت خانم به آژانس تلفن زد و حامد و زهرا پس از گذراندن یک شب پر دردسر به منزلشان بازگشتند.
از عصمت خانم خواسته بودم که از اتفاقات امشب چیزی به پدر نگوید. برای استراحت به اتاقم رفتم. برف همچنان می بارید. شب زمستانی پر خاطره ای را پشت سر می گذاشتم. نگاه حامد از ذهنم خارج نمی شد. روی تختم دراز کشیدم.آن قدر خسته بودم که خیلی زود خوابم برد.
ساعت هشت بود که با زنگ ساعتم از خواب بیدار شدم. نگاهی به بیرون انداختم، همه جا سفیدپوش بود، اما دیگر برف نمی بارید. اکبرآقا مشغول بیرون آوردن شاخه های گل ها و درختان از زیر برف بود. احساس ضعف می کردم. از اتاق بیرون رفتم. عصمت خانم مثل همیشه با میز صبحانه منتظرم بود. صورتم را شستم و سر میز حاضر شدم.
ـ سلام به دختر دوست داشتنی خودم.
ـ سلام پاپا، شما نرفتید؟
ـ باز یادت رفته، امروز جمعه است؟
ـ اصلا حواسم نبود. خیلی خوشحالم که امروز با هم صبحونه می خوریم.
ـ منم همینطور، به فروغ جون زنگ زدی؟
ـ نه، هنوز وقت نکردم.
ـ یادت باشه حتماً بهش زنگ بزنی.
ـ چشم،حتماً.
ـ صبحونه بخوریم، ببعد بریم بیرون یه دوری بزنیم.
ـ ببخشید پاپا، من نمی تونم بیام، فردا امتحان دارم.
ـ مگه تموم نشده؟
ـ نه فردا آخریشه.
ـ برنامه ات برای تعطیلا چیه؟
ـ هنوز فکری نکردم.
چند لحظه بعد پدر رو به عصمت خانم کرد و گفت:
ـ خدا بد نده عصمت خانم، برای چی لباس مشکی پوشیدی؟
ـ بد نبینی آقا، فردا اول محرمه.
ـ چقدر عمر زود می گذره، انگار همین دیروز محرم بود.
آهی کشیدم و گفتم:
ـ یادش بخیر محرم های تهرون. با بچه ها می رفتیم بیرون. هنوز هم بوی اسفند کوچه و خیابون ها تو دماغمه. پاپا اجازه می دید امسال با دوستام بریم بیرون؟
ـ اگه قول بدی مواظب خودت باشی اشکالی نداره.
ـ باشه قول می دم.
از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. از اینکه وارد خانواده ی فتاح می شدم، بسیار خوشحال بودم. فرصت مناسبی دست داده بود تا بیشتر با حامد آشنا شوم. ساعت نه و نیم بود که تلفن زنگ زد:
ـ بله بفرمائید.
ـ سلام هستی جون، صبح بخیر.
ـ سلام زهراجون، حالت خوبه؟
ـ خیلی ممنون، حالت بهتر شد؟
ـ بد نیستم. با مزاحمت هایی که دیشب برای تو و آقا حامد پیش آوردم حسابی پیشتون شرمندهَ م.
ـ این حرف ها چیه خانم، هر کاری که کردیم وظیفه مون بود، راستی از دوستت آریکا چه خبر؟
ـ خوبه، هست. تلفنی باهاش صحبت می کنم. بهم میگه نو که میاد به بازار، کهنه میشه دل آزار!
ـ منظورش من بودم.
ـ آره، شوخی می کرد تو به دل نگیر، دختر خوبیه. زهرا تا یادم نرفته بهت بگم که پاپا اجازه داد شبهای محرم بیام خونهَ تون.
ـ چه خوب، باید این خبر خوب رو به مامان بدم. از دیروز تا به حال
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:33 AM
192-195
مدام داره از سنگینی و نجابتت تعریف می کنه.
- مرسی عزیزم ایشون لطف دارن.
- خوب دیگه وقتتو نمی گیرمهستی جون. فردا شب منتظرت هستم.
-مرسی، به همه سلام برسون.
- خداحافظ.
بعد از تلفن زهرا با خیال راحت تر درسم را خواندم. بعد از ظهر آن روز همراه پدر،آدم برفی بزرگی در حباط ساختیمو کنارش چند عکس یادگاری انداختیم.هنگام خواب آن قدر سرم درد می کرد که آن را پای خستگی گذاشتم.خیال شیرین حامد طاقتم را برای تحمل درد بیشتر می کرد.
روز امتحان روز بدی نبود،خیالم از بابت امتحانات راحت شده بود.بعد از ظهر آن روز به سودابه و آریکا تلفن زدم و با هر دوی آن ها صحبت کردم. به سودابه قول داده بودم قبل از رفتنشان به انگلیس، حتما سری به آن ها بزنم. آریکا هم خبر ازدواجش را با مایکل رسما اعلام کرده بود.
تا شب چند ساعتی بیشتر باقی نمانده بود. اکبر آقا مشغول شستن ماشینم بود. عصمت خانم هم مثل همیشه بیشتر وقتش را در آشپزخانه می گذرانید. کمی خودم را با پانی مشغول کردم و بعد به فروغ تلفن کردم. مثل اکثر اوقات موبایلش خاموش بود.وصله تلفن زدن به منزل دائی را هم نداشتم.
بعد از اذان،عصمت خانم شام را حاضر کرد. شامم را خوردم و به اتاقم رفتم و سریع حاضر شدم. ساعت هفت بود. برای رفتن به منزل خانواده فتاح دیگر تحمل نداشتم.سر تا پا سیاه پوش شده بودم. عصمت خانم مرا از زیر قرآن رد کرد و همراه با بهترین آرزو ها بدرقه ام کرد.
وقتی به منزل خانواده فتاح رسیدم، ماشینم را گوشه ای پارک کردم و پیاده شدم.خواستم زنگ بزنم،اما در باز بود. چند مرد غریبه داخل حیاط ایستاده بودند،اما از حامد خبری نبود.از خانمی که در راه پله ایستاده بود سراغ زهرا را گرفتم و او به طبقه اول راهنمایی ام کرد. در زدم و وارد شدم. همه خانم ها چادری بودند. در میان آن ها چشمم به دنبال زهرا بود که با لبخند گرم و صمیمی مادرش رو به رو شدم.
- سلام خانم فتاح.
- سلام دخترم، خوش آمدی.
- خیلی ممنون. زهرا کجاست؟
- تو آشپزخونه ست داره کمک میکنه.
- پس با اجازه تون من می رم پیشش.
- خواهش میکنم . بفرمایید.
به طرف آشپزخانه رفتم. زهرا چادرش را روی سرش بسته بود و سخت مشغول کار بود.
-سلام خسته نباشید.
-سلام هستی جون. کی اومدی؟
- همین الان.
- اینقدر سرگرم کاری که متوجه نشدی.
- ببخشید تو رو خداو نزدیک شامه و کارا زیاد.
- از من کمکی بر میاد؟
- کمک!... آره. لطف کن این سبزی ها رو بریز تو این سبدها.
چند تا از خانم ها هم مشغول کشیدن برنج بودند.بعد از نیم ساعت سفره بزرگی در پذیرایی خانه آقای فتاح پهن شد.آخر سفره کنار زهرا و دختر همسایهشان مریم نشستم.با این که کلاس سوم راهنمایی بود اما حجابش را کامل رعایت می کرد. در میان آن جمع فقط من بودم که زمین تا آسمان با همه فرق میکردم.مطمئن بودم که همه از دوستی زهرا با من تعجب کرده بودند و شاید او را سرزنش می کردند.
با این که شام خورده بودم،اما غذای نذری اشتهایم را باز کرده بود. متقابلا آقایان هم در طبقه دوم مشغول خوردن شام بودند.چند ضربه آرام در،زهرا را از جا بلند کرد، او به طرف در رفت و به آرامی آن را باز کرد. از لای در سایه مردی را می دیدیم که مطمئن بودم حامد است.دنبال زهرا وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
- چی شده؟ می خوای کمکت کنم؟
- نه دختر خوب. چرا از سر سفره بلند شدی؟گناه داره برو غذاتو بخور.
- مرسی خوردم.
- حامد از بالا اومده دنبال سبزی دارم براش می برم.
- بذار منم بیارم.
- نه لازم نیست، چند تا ظرف بیشتر نیست. خودم می برم.
زهرا رفت و من نا امید از دیدن حامد گوشه ای نشستم.بعد از شام مراسم دعا و نیایش برپا شد. همه اشک می ریختند و از خدا طلب حاجتشان را می کردند. حالم با تمام جمع فرق می کرد. حس عجیبی داشتم. دلم میخواست مثل بقیه با خواندن دعا گریه کنم.اما اشکی از چشمانم سرازیر نمی شد.زهرا را می دیدیم که تسبیحی در دست داشت و در حالی که دستانش را به آسمان بود، مدام کلمه«العفو» را زیر لب زمزمه می کرد.قطرات اشک روی صورتش درخشش خاصی داشت. نگاه های سرزنش آمیز برخی خانم ها را می دیدیم که از هر فرصتی برای ملامتم استفاده میکردند.
پس از پایان مراسم یواشکی از زهرا پرسیدم :
- این دعایی که می خونید اسمش چیه؟
مثل همیشه با لبخندی که بر لب داشت به آرامی گفت:
- زیارت عاشوراست. مخصوص امام حسین. انشاءالله که خود آقا از همه مون قبول کنه.
بعد از چند لحظه از بلندگویی که در سالن بود صدای مداحی به گوش رسید . همه خانم ها بلند شدند و سینه زدند.صدا برایم آشنا بود.آنقدر دلنشین می خواند که همه،حتی من هم تحت تاثیر قرار گرفتم.یک لحظه به یاد بدبختی هایی که در زندگی داشتم افتادم.جدایی از رامین،مرگ مادر سودابه،بی مهری فروغ.به یک نقطه خیره شده بودم و بی اختیار اشک می ریختم.بعد از چند لحظه دست های لطیف زهرا را روی صورتم احساس کردم.
- حالت خوبه هستی جون؟
- آره خوبم. پس چرا دیگه نمی خونند؟
- اشکاتو پاک کن گلم. مراسم امشبمون تموم شد.
- چقدر قشنگ می خوند.
- نشناختیش؟
- نه.
- صدای حامد بود.
با حالت متعجبی گفتم:
- اصلا فکر نمی کردم مداح باشن.
- مداح که نیست. فقط برای مراسم خودمون می خونه.
- زهرا؟
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:34 AM
196 تا 199
- جونم.
- من آدم بدی هستم، دلم سیاه سیاهه.
- دیگه این حرفارو نشنوم هستی. دلم سیاهه چه حرفیه؟ تو خیلی هم خوب و مهربونی.
- اگه از گذشته من باخبر بودی ... چی بگم، چی دارم که بگم.
- غصّه نخور عزیزم، همه ما گذشته داریم. مهم اینه که به فکر آینده ی روشن باشیم وگرنه گذشته ها گذشته. خودتو ناراحت نکن. باشه؟
- باشه، سعیمو می کنم، خوب دیگه دیروقته باید برم.
- کجا؟ امشب پیشمون بمون.
- مرسی از لطفت، عصمت خانم و پاپا منتظرم هستند.
- زنگ بزنم آژانس؟
- نه، ماشین آوردم.
- پس مواظب باش.
- باشه خانم، اینقدر منو لوس نکن، خداحافظ.
دم در حیاط چند مرد ایستاده بودند که فقط می توانستم صدایشان را بشنوم. چند قدم آن طرف تر هم آقای فتاح مشغولِ صحبت بود. جلوتر رفتم و سلام کردم.
- سلام آقای فتاح.
- سلام دخترم. حال شما خوبه، خونواده خوب هستن؟
- خوبند، سلام می رسونن. با اجازه تون رفع زحمت می کنم.
- خواهش می کنم، مواظب باش دخترم.
- چشم، خداحافظ.
- خیر پیش.
11
وقتی به خانه برگشتم ساعت یازده و نیم بود. نگاهی به پارکینگ انداختم، ماشین پدر نبود. خانه سوت و کور به نظر می رسید. خوابم نمی بُرد. به حامد فکر می کردم، از این که قرار بود نُه شبِ دیگر صدایش را بشنوم از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم.
غروبِ روزِ بعد از عصمت خانم خواستم با هم به منزلِ آقای فتاح برویم، امّا قبول نکرد. اکبر آقا تنها بود و مجبور بود کنارش بماند. از عصمت خانم خداحافظی کردم و رفتم.
صدای عزاداری از گوشه گوشه ی شهر به گوش می رسید. سر دَرِ اکثر خانه ها با پرچم های سیاه تزئین شده بود. غروب ها بوی غذاهای نذری از هر حانه و مغازه ای به مشام می رسید و مردم به عشقِ اما حسین تمامِ خستگی کار را به جان می خریدند.
مثلِ شبِ گذشته درِ خانه ی آقای فتاح به روی همه باز بود. طبقِ معمول زهرا را باید در آشپزخانه پیدا می کردم. این بار مشغولِ شستنِ ظرف بود.
از پشت، چشمانش را با دست گرفتم و با صدای بچگانه ای گفتم:
- اگه گفتی من کی هستم؟
خندید و گفت :
- شیطون بلا، هستی خانم.
- سلام، از کجا فهمدیدی منم؟
- اولاً سلام، دوماً از صدای قشنگت، دیر کردی؟
- فکر نمی کنم، نکنه دلت واسَم تنگ شده بود؟
- چرا که نه، دلم واسه تو تنگ نشه پس برای کی تنگ بشه؟
خودم را به زهرا نزدیک تر کردم و زیر گوشش گفتم :
- گفتم شاید پای کسی در میون باشه، دلت واسه اون تنگ شده باشه.
- فعلاً زوده، ما با هم این حرفارو داشتیم؟ یکی طلبت.
در همین لحظه بود که فاطمه خانم، مادرِ زهرا به آشپزخانه آمد.
- سلام خانم فتاح.
- سلام دخترم، خوش اومدی.
- ممنون، اگه کاری هست من انجام می دم.
- مرسی عزیزم، فعلاً کاری ندارم. زهرا جان برو پیش حامد بگو بره دمِ درِ خونه ی خانم معصومی اینا قرآن ها رو بیاره.
- اِ، مامان، مگه خانم معصومی نیاورد؟
- نه مادر، سنگین بود نتونست بیاره، پسرش هم خونه نبود فقط به حامد بگو عجله کنه.
- باشه، چشم.
زهرا چادرش را برداشت و به طرفِ حیاط حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که صدایش زدم.
- زهرا؟
- بله.
- این سوئیچ ماشینِ، کارتون سریع تر راه می افته.
- نمی خواد هستی جون، می دونم حامد قبول نمی کنه.
- آخه چرا؟
- اخلاقش دستم هست. زیر بار نمی ره، باشه حالا بهش میگم شاید قبول کرد.
زهرا سوئیچ را گرفت و وارد حیاط شد. من هم پشت پنجره رفتم. در میان جمع، حامد با دیدن زهرا جلوتر آمد. همان قیافه جذّابِ همیشه را داشت. چند دقیقه ای با هم صحبت کردند. آنقدر غرق تماشایش بودم که اصلاً متوجه نگاه کنجکاو اطرافیان نشدم. با گریه ی دخترک کوچکی که در اتاق بود، افکارم در هم شکست. سریع به طرفش رفتم. دستش را با چاقو بریده بود. از کیفم چند چسب زخم برداشتم و زخمش را بستم. مادرِ دختر از من تشکر کرد، دخترش را در آغوش گرفت و برد. ار میانِ خانم هایی که دورم جمع شده بودند، زنی میانسال با چهره ای عبوس جلوتر آمد و گفت :
- خیر ببینی دخترم. خوش به حالِ شوهرت که زنِ خوبی مثل تو داره.
از حرف هایش خنده ام گرفت و گفتم:
- شما لطف دارید، اما من هنوز شوهر نکردم.
هنوز شیرینیِ حرف هایش را نچشیده بودم که با حالتِ طعنه آمیزی از پیشم بلند شد و گفت:
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:34 AM
۲۰۰ ـ ۲۱۵
والله دوره و زمونه خیلی عوض شده حلقه که دستش نیست هست اطلاح نکرده که کرده موهاشم که رنگ کرده من که کف دستمو بو نکرده بودم شوهر نکرده مردم عزا رو به جای عروسی اشتباه گرفتند
آنقدر از حرف های آن زن ناراحت شدم که مثل مجسمه خشکم زد با دیدن زهرا گریه ام گرفت بعد از چند دقیقه تمام ماجرا را برایش تعریف کردم با اینکه ناراحت شده بود اما نصیحتم میکرد که ناراحت نباشم مراسم آن شب هم با مداحی حامد به پایان رسید آنقدر بی حوصله بودم که زودتر از شب گذشته به خانه برگشت
چهره ی عبوس آن زن مدام مقابل چشمانم بود حرف های طعنه آمیزش از یادم نمی رفت شاید حق با او بود اما حق نداشت در میان جمع سرزنشم کند شاید حامد هم به همین دلیل از من بدش می آمد باید مثل بقیه چادر می پوشیدم آرایش نمی کردم و لباس های زننده نمی پوشیدم اما چطور حتی اگر خودم هم چادر به سر میکردم پدر و فروغ به شدت مخالفت می کردند شب سختی را پشت سر می گذاشتم کابوس های پی در پی خواب را از چشمانم گرفته بودند اما بالاخره خوابیدم
صبح روز بعد با صدای تلفن از خواب بیدار شدم
بفرمایید
چقدر می خوابی هستی اسم تو رو باید می ذاشتن خپل نه هستی
سلام سودابه حالت خوبه
از احوالپرسی های شما باز جای امیدواری یه منو شناختی چیکار می کنی نه تماسی نه احوالی
باور کن سودابه همین امروز می خواستم بهت زنگ بزنم رضا چطوره
خوبه سلام می رسونه میگم هوا به این خوبی بعد تو گرفتی خوابیدی
تو از کجا می دونی هوا خوبه نکنه شمالی
نه از درسا چه خبر
فعلا که تو تعطیلاتم
خوش بگذره نمیای پیش ما
نمیدونم هنوز تصمیم نگرفتم شاید دو سه روزی اومدم چرا می خندی
هیچی همینطوری فعلا خداحافظ
فعلا چرا فعلا الو سودابه الو دیوونه چرا قطع کرد
گوشی را گذاشتم پرده ی اتاق را کنار زدم هوا کاملا صاف و آفتابی بود گل ها و درختان کم کم سر سبز می شدند و نوید آمدن بهار را می دادند چند حرکت نرمشی انجام دادم و از اتاقم بیرون رفتم
سلام عصمت خانم
سلام هستی خانم صبح بخیر
پاپا رفت
نه آقا دیشب دیر وقت اومدند هنوز خوابیدند فروغ خانم دیشب زنگ زده بودند
نگفت کی بر می گرده
نه مثل اینکه زنگ می زنن
من باز می کنم خدای من درست می بینم سودابه تویی
سلام تعارف نمی کنی بیایم تو
خواهش میکنم بفرمائید
از دیدن سودابه آنقدر خوشحال شدم که سر از پا نمی شناختم همان سودابه ی همیشگی نبود آرایشش بسیار کم شده بود مانتوی بلند می پوشید سودابه ای که همیشه موهایش تا فرق سر معلوم بود حالا انقدر حجاب می گرفت که حتی پیشانیش را هم به خوبی نمی دیدم بعد از بیدار شدن پدر به اتفاق صبحانه خوردیم و بعد سودابه و رضا برای استراحت به اتاقی که عصمت خانم برایشان حاضر کرده بود رفتند
فرصت مناسبی دست داده بود تا با پدر در مورد فروغ صحبت کنم هنوز میز صبحانه را ترک نکرده بود که پرسیدم
پاپا از فروغ جون خبری دارید
آره مگه میشه بی خبر باشم هر روز با هم صحبت می کنیم
کی میاد
معلوم نیست شاید تا عید بمونه
با نیش خندی معنا دار گفتم
حتما بهش خیلی خوش میگذره
پدر اخمی کرد و گفت
منظورت چیه هستی انگار دل پری ازش داری
بله همینطوره که شما میگید آخه پاپا منم تو این خونه آدمم فروغ جون طوری رفتار می کنه که انگار من وجود ندارم به اینکه در کنارم باشه باهم صحبت کنیم بریم بیرون باهم صحبت کنیم بریم بیرون از درس و دانشگام بپرسه همش به فکر خوش گذرونی یه فکر نکنم سفرش اینقدر ها هم واجب بود
در مورد مادرت اینطوری صحبت نکن خب تو هم می خواستی بری
پس درس و دانشگام چی پاپا
صد دفعه بهت گفتم دانشگاه های ایران به درد تحصیل نمی خورند اونایی که می بینی اینجان نه پول رفتن به خارج رو دارن نه لیاقتشو اما تو چی زبونم مو در آورد بری آلمان پیش دائیت هم میتونستی تحصیل کنی هم از زندگیت لذت ببری اما حالا اینجا بعد از اینکه ۴ سال علاف شدی باید یه مدرک بگیری و بزنی به دیوار طبق معمول از کار هم که خبری نیست پس چه فرقی بین مثلا توی تحصیل کرده با یه بی سواده جوابش فقط یک کلمه است هیچی
پاپا شما فقط آیه ی یاس می خونید یه خوره هم مثبت گرا باشید
خواهش میکنم هستی این بحثو ادامه نده حوصله ندارم
پدر باز هم محترمانه جلوی دهانم را بست با وجود سودابه و رضا نمی خواستم با سر و صدای زیاد باعث به هم زدن آرامششان شوم به همین دلیل خیلی زود از جلوی چشمان پدر دور شدم مطمئنا سودابه می توانست همدم خوبی برای لحظات تنهایی م باشد بی صبرانه منتظر ساعت های طولانی برای درد دل کردن با او بودم تصمیم گرفته بودم چند روزی به منزل آقای فتاح نروم حاضر نبودم لحظاتی را که در کنار سودابه بودم با هیچ چیز دیگری عوض کنم
آن روز من و رضا و سودابه برای ناهار بیرون رفتیم مثل دفعات گذشته به ما خوش نگذشته بود هنوز ناراحتی سودابه از مرگ مادرش کاملا در چهره اش هویدا بود سعی می کرد ناراحتیش را پنهان کند اما نمی توانست
غروب آنروز زهرا به همرا دختر همسایه شان برای ما غذای نذری آوردند فرصتی دست داده بود تا سودابه را زهرا آشنا کنم یک ربع بیست دقیقه ای در حیاط با هم صحبت کردیم اما کارهای زهرا اجازه نمی داد بیش از این مهمان ما باشد
با وجود پدر سر میز شام نمی توانستم از خانواده ی فتاح حرفی به میان آورم عصمت خانم فقط ه اینکه غذای نذری است بسنده کرد بعد از شام رضا و پدر مشغول صحبت شدند من و سودابه هم به طبقه ی بالا رفتیم تا راحت تر بتوانیم با هم حرف بزنیم سودابه خودش را روی تختم ولو کرد و شالش را به گوشه ای انداخت حالا دیگر صور تپل سفیدش به خوب مشخص بود اذیتش کردم و گفتم سودابه چاق شدی خبریه من که غریبه نیستم بهم بگو
لوس نشو هستی این شتری یه که در خونه ی تو هم می خوابه
پس خبری یه
هستی میام خفه ت میکنما
باشه غلط کردم
خیلی چاق شدم نه
آره
بعد از فوت مامان نه می تونستم چیزی بخورم نه بخوابم این چاقی نتیجه ی خوردن قرص های خواب آوره یه هفته ای می شه که رضا دیگه نمی ذاره از قرص ها استفاده کنم باورم نمیشه هستی مامان دیگه نیست خیلی زود از پیشمون رفت خیلی دوست داشت عروسی سعید رو ببینه در حالیکه قطرات اشک سودابه از چشمانش سرازیرمی شد لبخندی زد و ادامه داد
وقتی شب اول به عقد رضا دراومدم مامان مدام سفارش می کرد سودی بچگی نکن عروسی نکرده کار دست خودت ندی بده عیبه مردم پشت سر آدم حرف مفت می زنن مرتب شوخی می کرد و می گفت یه چند وقتی طاقت بیار دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره
با دیدن اشک های سودابه اشک در چشمانم حلقه زد کنارش نشستم صورتش را پاک کردم و گفتم
خودتو ناراحت نکن تو الآن باید به فکر زندگیت باشی مطمئنا با این ناراحتی ها روح مادرتم در عذابه
می دونم هیچ وقت دوست نداشت ناراحت باشم همیشه یه جوری از دلم در می آورد اما سخته هستی باور کن سخته غصه ام از اینه که اونطور که شایسته اش بود قدرشو ندونستم ببخشید که تو رو هم ناراحت کردم
این حرف ها چیه سودابه مثل اینکه یاد رفته ما مثل خواهریم
خب یه خورده از خودت بگو هنوز نمی خوای ازدواج کنی
حالا چرا به من گیر دادی
گیر چیه حس می کنم خیلی تنهایی یه همسر خوب می تونه همدم خوبی برای تنهایی آدم باشه جدا میگم با کسی آشنا نشدی
چه می دونم
ای کلک مبارکه حالا آقا دوماد کی هست
سودابه قبل از اینکه وارد این مسائل بشیم چند تا سوال ازت دارم
بپرس
چرا یه دفعه ظاهرت عوض شده یعنی چطور بگم فرق کردی یه جورایی با حجاب شدی
قصه اش مفصله هستی جون بعد از فوت مامان از لحاظ روحی تو وضعیت خوبی نبودم به دکترهای زیادی مراجعه کردم هر روز کلی قرصای جورواجور می خوردم اما انگار هیچ وقت آرامش نداشتم از طرفی هم دکترا ترسونده بودنم که با مصرف بیش از حد ای قرصا هیچوقت باردارنشم تا اینکه یه روز پیش یه دکتر مشاوری رفتم که هیچ قرص و دارویی برام تجویز نکرد اما زندگیمو زیر و رو کرد
چی بهت داد
ظاهرا یه کتاب ولی در اصل زندگی بهم داد
چه کتابی
قرآن باور نمی کنی هستی کلام خدا چقدر به دل آدم میشینه روزای اول حتی بلد نبودم قرآن رو از رو بخونم اما بعد از چند جلسه که تو کلاس ها شرکت کردم کم کم راه افتادم حسرت اینو می خوردم که چرا این همه سال این کتاب مقدس تو خونه مون بود اما ازش استفاده نمی کردم با قرآن هیچ وقت امیدت ناامید نمیشه هستی خدابیامرزه مامانو بانی خیر شد تا من برم به طرف قرآن همه ی ما همینطوریم تا یه اتفاق بدی برامون نیفته یادی از خدا و پیفمبر نمی کنیم یک ماهی میشه که من و رضا نمازمون رو کامل می خونیم گاهی اوقات که دلم می گیره سر نماز با خدا درد دل می کنم اینقدر گریه می کنم که سبک می شم از قرآن یاد گرفتم صبور باشم خوش اخلاق باشم حجابمو رعایت کنم نماز بخونم گاهی اوقات یه اتفاق مسیر زندگی آدمو کاملا عوض می کنه تو زندگی منم آشنائی با قرآن همون اتفاقه خب حالا که جواب سوالتو گرفتی بگو ببینم پسره کیه من می شناسم
سودابه گیر سه پیچ دادی ها راستی نظرت در مورد زهرا چیه
آهان پس بگو برادر زهرا خانم اتفاقا خیلی دختر خوبیه من که تو همین چند دقیقه که باهاش آشنا شدم فهمیدم آدمای خوبی هستند
خوبه حالا خودت دیدی چقدر با ما فرق می کنند
از چه نظر
خانواده ی کاملا مذهبی ای هستند
خب اینکه خیلی خوبه کی با هم آشنا شدید
دو سه ماهی میشه ده شب اول محرم تو خونه شون هیئت دارند دیشب و پریشب رفتم خونه شون اما دیگه نمی خوام برم
چرا مگه زده به سرت
به من میاد با این قیافه دوست کسی مثل زهرا باشم
چرا همچین فکری می کنی هستی خب تو خودتو می تونی اصلاح کنی اگر واقعا می خوای وارد چنین خونواده ای بشی باید به ساز اونا برقصی حالا اسمش چیه
اسم کی
پسره دیگه
اسمش حامده برادر بزرگ زهرا و تنها پسر خانواده است بیست و پنج سالشه تو دانشگاه هم رشته ای خودمه منتها سال آخر پسر خوبیه با حجب و حیاست تو دانشگاه هم کار می کنه هم درس می خونه بچه ها خیلی روش حساب می کنن یه جوری که مورد احترام همه س
جزجیگر زده الآن بهم میگی کله پوک ناسلامتی من دوستتم باید آخر از همه با خبر بشم
به خدا سودابه تو اولین کسی هستی که در مورد حامد باهات صحبت میکنم آخه ماجرا اون طوری که تو فکر می کنی نیست حامد یه شخصیت به خصوصی داره اصلا خبر نداره من دوستش دارم اونقدر پسر سنگینیه که من اصلا جرات نمی کنم باهاش حرف بزنم شاید هم دوست دختر داشته باشه خلاصه می دونم به هر دختری رو نشون نمی ده کاملا به اعتقاداتش پایبنده طی این مدتی که باهاش آشنا شدم یه بار هم درست و حسابی تو صورتم نگاه نکرد با وجود اینا یه جذبه ای داره که منو به طرف خودش می کشونه همین هم باعث میشه روز به روز به علاقه ام نسبت بهش بیشتر بشه
خب تو از کجا می دونی شاید اونم دوستت داشته باشه می خواستی یه روز کافی شاپی رستورانی جایی دعوتش کنی و در مورد ازدواج باهاش صحبت کنی
تورو خدا سودابه حرف های خنده دار نزن اولا می دونم که اهل بیرون رفتن و کافی شاپ و از این حرفا نیست ثانیا حامد یه پسر مذهبیه با منی که وضع ظاهرم اینطوریه تازه به هیچ کدوم از واجباتم عمل نمی کنم بیاد ازدواج کنه خودمم می دونم که وقت تلف کردنه اما این دل حالیش نمیشه گلوم پیش کسی گیر کرده که می دونم لقمه ی بزرگتر از دهنمه
اولا که ظاهرت هیچ عیبی نداره موهای طلائی بلند چشمهای درشت عسلی ابروهای کشیده لبای کوچولو صورت سفید و ناز و.....
بس کن دیگه سودابه مسخره بازی در نیار
باشه خدا رو شکر تو خوشگلی که کم نداری و ثانیا هستی نمی گم قضاوت آدما فقط باید از ظاهرشون باشه اینکه تو دل پاکی داری شکی توش نیست اما باید قبول کرد که قضاوت خیلی ها به چشمشونه من فقط یه راهنمایی می تونم بهت بکنم یه خورده مانتوی بلندتر پوشیدن و موها رو تو بردن چیزی از تو کم نمیکنه تو حتی میتونی چادر بپوشی نماز بخونی روزه بگیری تو کشورهای دیگه خیلی ها رو می بینی بعد از مدت ها مسلمون میشن تو که مسلمون هستی چرا نکنی به نظر من اگه فکر می کنی حامد همون پسر آرزوهاته برای رسیدن بهش تمام تلاشتو بکن و هیچ وقت ناامید نشو انشالله که بهش می رسی
سودابه می گم از کجا معلومه یکی دیگه رو دوست نداشته باشه
با این مشخصاتی که تو ازش گفتی اون خودش رو هم دوست نداره چه برسه به یکی دیگه
در فکر حرف های سودابه بودم که رضا در زد و وارد شد جلوتر آمد کنار سودابه نشست و با صدای آرامی گفت
خسته نباشید خانم ها
درمونده نباشید آقا رضا یواش صحبت می کنی خبری شده
خبر خیر سودابه خانم ساعت یک نصف شبه شماها نمی خواید بخوابید چقدر حرف می زنید بابا
با نگاهی به ساعت من و سودابه هر دو خندیدیم آنقدر سرگرم صحبت شده بودیم که به ساعت توجهی نداشتیم رو به رضا کردم و گفتم
ببخشید آقا رضا تقصیر منه قول میدم دیگه زیاد صحبت نکنم
خندید و گفت
باز جای امیدواریه حداقل شمت یه قولی می دید سودابه جان که کارش از قول و این حرفا گذشته
نه اینکه تو اصلا حرف نمی زندی به قیافه مظلومش نگاه نکن هستی جون مخ آدمو ترید میکنه
رضا در حالیکه از کنار سودابه بلند میشد گفت
چه کنیم دیگه لابد هرچی سودابه خانم میگن درسته حکایت ما حکایت فیل و مورچست
با گفتن این حرفها سودابه دمپائی اش را به طرف رضا پرتاب کرد که خوشبختانه رضا جا خالی داد و به او نخورد
وایسا تا لهت نکردم موچه
با شه خانم فیل
تعبیر جالبی بود رضا قد بلند بود و لاغر اندام اما سودابه چاق بود و درشت هیکل
در حالیکه هر سه می خندیدیم سودابه شب بخیری گفت و دست در دست رضا به اتاقشان رفتند
صبح روز بعد با نقشه ی سودابه تصمیم گرفتیم به منزل آقای فتاح برویم به همین به زهرا تلفن زدم و گفتم که همراه سودابه و شوهرش شب مزاحمشان میشویم خوشحال شد و گفت که بی صبرانه منتظرمان است از قرار معلوم سودابه موضوع حامد را با رضا در میان گذاشته بود سودابه همراه خودش چادر داشت و تصمیم گرفته بود امشب چادر سر کند اما من هنوز بلاتکلیف بودم از یک طرف از عکس العمل پدر می ترسیدم و از طرفی دیگر تنها ذهنیتم از چادر فقط وسیله ای برای نزدیک تر کردنم به حامد بود که می دانستم طرز فکرم کاملا اشتباه است و باید در این مورد بیشتر فکر کنم
بعدازظهر آن روز سودابه نمازهای پنچ گانه را برایم یادآوری کرد و نحوه درست وضو گرفتن را به من آموخت رضا هم با اکبر آقا در حیاط مشغول درست کردن خانه ای مستقل برای پانی بودند سگ در اسلام نجس بود و اگر قرار بود نماز بخوانم نمازم را باطل می کرد سودابه هم مشغول دوختن چادر برایم بود تقریبا یکی دو ساعت طول کشید
وقتی برای اولین بار چادر سر کردم و خودم را در آیینه دیدم باورم نمی شد خودم باشم حالا دیگر یک تار مو هم در صورتم دیده نمی شد در چشمان عصمت خانم اشک شوق را می دیدم اولین تحول بزرگ زندگیم را احساس می کرد حس خوبی داشتم از عصمت خانم و اکبر آقا قول گرفتم که موضوع چادری شدنم را با پدر و فروغ در میان نگذارند مطمئن بودم که هر دوی آنها با این پوششم سخت مخالف هستند
آن روز ساعت هفت سه تایی به طرف منزل خانواده ی فتاح راه افتادیم برخلاف اینکه خیال میکردم رانندگی با چادر بسیار سخت باشد خیلی راحت رانندگی میکردم در راه سودابه مدام به رضا گوشزد میکرد که بسیار دقیق حامد را زیر نظر داشته باشد بیچاره رضا از شنیدن حرف های تکراری سودابه سرسام گرفته بود هر لحظه که به منزل خانواده فتاح نزدیک تر می شدیم هیجان زده تر میشدم انگار برای اولین بار پا در این خانه می گذاشتم تصور لحظه ای که حامد مرا با چادر ببیند برایم غیر ممکن بود
برخلاف روزهای گذشته جلوی در بسیار شلوغ بود ماشین را کمی جلوتر پارک کردم و همه پیاده شدیم چادرم را مرتب کردم و راه افتادیم سرم پایین بود و به کسی نگاه نمی کردم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که سودابه یواشکی گفت :
هستی اون پسره که داره به طر ما میاد حامد نیست
کدوم
همونی که کاپشن مشکی تنش کرده دیدیش
آره سودابه تو چقدر باهوشی خودشه
نه سلیقه تم که بد نیست
حالا چی کار کنم
هیچی فقط یه خورده سرتو بگیر بالا داره میچسبه به کف پات دیگر فرصتی برای خندیدن به حرف های سودابه نبود حامد با سنگینی و وقار همیشگی به ما نزدیک شد و سلام کرد
سلام خانم صادقی حال شما خوبه
سلام مرسی شما خوبید زهرا جون خوبه
خوبه سلام می رسونه اتفاقا منتظرتونه
ببخشید من اصلا حواسم نبود دوستامومعرفی کنم خانم ابطحی دوست صمیمیم و همسرشون آقا رضا
حامد به سودابه سلام کرد و با رضا دست داد رضاخیلی زود با حامد دوست شد و کنارش ماند من و سودابه هم خداحافظی کردیم و وارد حیاط شدیم چند لحظه بعد زهرا و مادرش به استقبال ما آمدند از چهره ی زهرا مشخص بود که هم خوشحال است هم متعجب باور نمی کرد روزی مرا با چادر ببیند فاطمه خانم هم در همان نگاه اول خوشحالیش را پنهان نکرد و گفت :
هستی جون واقعا چادر برازنده ته خانم بودی خانم تر شدی
تعریف و تمجید ها از هر طرف باعث شده بود که واقعا بپذیرم چادر پوشش بدی نیست
آن شب ساعت یازده به خانه برگشتیم در طول راه رضا بیشتر از حامد حرف می زد و می گفت :
حامد در عین جدیتش شوخ طبع عم هست آدم تک بعدی ای نیست و در عین حال خیلی معتقد به عقایدشه وقتی از ازدواج صحبت کردم نظر بدی نداشت از حرفاش مشخص بود که برای خانواده ارزش زیادی قائله و از اینکه یه سری از مسائل رو تو جامعه می دید تاسف می خورد از همه مهمتر صدای قشنگی م داره اینطور که معلومه موسیقی پاپ هم گوش میده البته از نوع مجازش
گپ و گفتگوهای رضا با حامد نتیجه بدی نداشت حداقل فایده اش این بود که می توانستم از طریق رضا حامد را بهتر بشناسم اما حیف که این آشنایی زیاد طول نمی کشید اواسط اسفند رضا و سودابه همراه پدرش به انگلیس می رفتند و برای همیشه در آنجا زندگی می کردند تصور اینکه از سودابه جدا می شوم برایم بسیار ناراحت کننده بود
صبح روز بعد پس از خورد صبحانه رضا و سودابه عازم تهران شدند با اینکه قبل از سفرشان باز هم آنها را می دیدم اما از همین حالا دلم برایشان تنگ شده بود با رفتن رضا و سودابه دوباره هاله ای از سکوت فضای خانه را در برگرفت از تنهائی داشتم کلاف میشدم سراغ حافظ رفتم تا تفألی بزنم که این شعر آمد و باعث آرامشم شد
ساقی به نور باده برافروز جام ما
مطرب بگو که کار جهان شده به کام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شراب مدام ما...
فصل ۱۲
چند روز دیگر تا تاسوعا و عاشورا باقی نماده بود اینطور که از حرف های زهرا به نظر می رسید برنامه های مفصلی برای این دو روز داشتند فروغ هم زنگ زده بود و از آمدنش تا دو هفته دیگر خبر می داد چند وقتی می شد از آریکا خبری نداشتم چند بار ایمیل فرستاده بود اما بی معرفتی کرده و جوابش را نداده بود با منزلشان تماس گرفتم خدمتکار خانه گوشی را برداشت سراغ آریکا را گرفتم اما او گفت آریکا و خانواده اش برای خرید چند روزی است به تهران رفتند
مدتی بود سر دردهای وحشتناک باز هم سراغم می آمد و آزارم می داد آنقدر سرم درد می گرفت که احساس پوچی و بیهودگی می کردم فشار و استرس سر دردم را بیشتر می کرد ولی هیچ وقت آن را جدی نمی گرفتم به مشکلی بزرگتر از گیجی و گنگی سرم فکر می کردم دچار تغییر و تحولی شده بودم که انگار در رسیدن به آن سهمی نداشتم هنوز هم باور نمی کردم که عوض شده ام
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:34 AM
صفحه ي216تا223
نزديك اذان،بدون اختيار اشك از چشمانم سرازير ميشد و از خدا طلب استغفار ميكردم.ترسي در وجودم بود كه از روبه رو شدن با خدا ميترسيدم، اما با خواندن نمازسبك ميشدم، عشق حامد واسطه اي شده بود تا به عشق گمشده ي زندگيم يعني خدا برسم.سعي ميكردم اطلاعات دينيم را بالا ببرم. روزي يك ساعت را به خواندن قرآن اختصاص ميدادم و كمكم لذت با خدا بودن را ميچشيدم.لحظات بي صبري و بي قراريم را دعا كردن پر ميكردم.
چند شب ديگر هم مثل شب هاي عجيب و پر از دلتنگي گذشته در منزل خانواده ي فتاح سپري شد.فردا روز تاسوعا بود. دلتنگي هاي من به اوجش ميرسيد.با اينكه فلسفه يشهادت امام حسين را سال هاي زيادي ميشنيدم، اما هيچ وقت ان را به خوبي امسال درك نكرده بودم. تعلق و وابستگيم را به ائمه خصوصا امام حسين بيشتر از گذشته دحس ميكردم و اطمينان داشتم كه در لحظات سخت زندگي ياري گرم خواهند بود.
شب تاسوعا شب عجيبي بود.تازه از منزل خواتواده ي فتاح برگشته بودم. خستگي وكوفتگي را در تنم احساس ميكردم، ولي خوابم نمي برد كتابي از كتابخانه برداشتم تا بخوانم و خودم را سر گرم كنم، اما فايده اي نداشت. بي قرار بودم، ذهنم اشفته بود. بلند شدم،كنار پنجره ايستادم و به بيرون نگاهي اندختم. با اينكه پاسي از شب گذشته بود، هنوز هم صداي دسته هاي عزاداري از گوشه و كنار شهر به گوش مي رسيد.
امشب هم مثل شب هاي گذشته هوا تاريك بود ستاره ها و ماه مهمان قلب بزرگ اسمان بودند، اما انگار براي من از زمين و زمان غم ميباريد. مطمئنأ امسب ارام ترين شب جهان نبود. پنجره را باز كردم، نسيم خنكي
مي وزيد. دلتنگ بودم، در تنهايي خودم به دنبال كسي ميگشتم كه نشاني از او نداشتم. كسي كه در سكوت شب همراهيم ميكرد.
چشمانم را براي چند لحظه بستم ، حس ميكردم در دنياي ديگري هستم در ظلمت شب، روشني مهتاب را مي ديدم. همه جا نور بود. صداي ضجه و ناله ي كسي از دور مي آمد. يك لحظه ترسيدم و چشمانم را باز كردم. باز هم مثل چند شب گذشته دليلي براي سرازير سدن اشك هايم نداشتم. روي تختم دراز كشيدم و به فكر فرو رفتم. حتي ديگر فكر كردن در مورد حامد هم به من ارامش نمي داد .
ساعت دو نصف شب بود و من هنوز نخوابيده بودم، نميدونم چرا وقتي چشمانم را مي بستم، احساس ميكردم خودم را در يك مكان شلوغي ميبينم. همه چيز مبهم بود تنها نوري را ميديدم كه پارچه ي سبزي از دستش رها كرد و ارام دور شد. به دنبال تكه پارچه دويدم كخ يكدفعه جانومي از ميان جمع پارچه را گرفت و لابه لاي جمعيت گم شد. در عالم خواب و بيداري احساس كردم جايي ايستاده و گريه ميكنم و مشغول خواندن دعايي هستم.
صبح كه از خواب بيدار شدم،هر قدر فكر كردم در خواب چه دعايي رامي خواندم،يادم نيامد. بعد از صبحانه همراه عصمت خانوم در يك روز ابري و باراني راهي منزل خانواده ي فتاح شديم. همانطور كه انتظار ميرفت منزلشان شلوغ تر از شب هاي قبل بود. غم پنهاني در چهره ي همه ديده مي شد.
خانوم ها در گوشه اي از حياط حلقه زده بودند و مشغول پختن اش و شله زرد بودند.
طبق معمول زهرا و مادرش هم سرشان بسيار شلوغ بود. جلو تر رفتم و
بعد از سلام و احوال پرسي عصمت را هم معرفي كردم. خستگي در چشم هاي زهرا موج ميزد، معلوم بود ديشب اصلأ نخوابيده، با اين حال روحيه ي بسيار خوبي داشت . حياطشان هم با داربست هاي چادري كاملأ پوشيده شده بود و ديگر از باران خبري نبود. دختر جواني كه روي ويلچر گوشه اي از حياط نشسته بود توجهم را جلب كرد. يواشكي از زهرا پرسيدم:
-اون دختره كيه روي چرخ نشسته؟
زهرا آهي كشيدو گفت:
-هستي تو رو خدا براش دعا كن. يكي از بستگان خيلي دورمونه،بنده ي خدا مريضه ،نذر داره روزهاي تاسوعا مياد آش هم بزنه.
-ان شاءالله كه خدا شفاش بده ،حالا مريضيش چي هست؟
-سرطان
با شنيدن اين كلمه دنيا در مقابل چشمم تيره و تار شد. با اينكه اولين باري نبود يك بيمار سرطاني را ميديدم، اما نميدانم چرا با ديدن ان دختر تا اين حد ناراحت شدم.يك لحظه خودم را جاي او گذاشتم . مطمئنأ او هم ارزو هاي زيادي براي زندگي و آينده اش داشت كه دست يافتن به همه ي ان ها در پس هاله اي از ابهام بود.
چقد دقايق و لحظات بي رحمانه به جلو مي تاختند. مرگ و زندگي انسان ها حتي ميتوانست در يك ثانيه هم خلاصه شود. نمي توانستم تصور كنم كه چند ساعت، چند دقيقه وحتي چند ثانيه ي ديگر ممكن است ان دختر را نبينم. فلسفه ي مرگ و زندگي مثل هميشه برايم مبهم و تاريك بود. خيلي دوست داشتم به طرفش ميرفتم ، دستش را ميگرفتم ، دلداريش
ميدادم و به او ميگفتم، من هم به گونه اي ديگر در اين دنيا عذاب ميكشم، اما جرئت نميكردم، نمي خواستم با ترحمم بيشتر او را برنجانم.
خيلي طول نكشيد كه دختر به كنار ديگ هاي بزرگ آش آمد و به كمك مادرش ملاغه ي بزرگي را به دستش گرفت و شروع كرد به هم زدن...صداي سلام و صلوات ، همراه با اشك هاي پنهان همه ي كساني كه در انجا بودند دختر را همراهي ميكرد. دست هاي پينه بسته ي مادر پيرش نوازشگر چهره ي بيرنگ دختري بود كه بعد ها فهميدم نامش ليلي است.
ليلي بيست و پنج ساله بود و بعد از گذراندن يك ترم از دانشگاه به علت وخامت حالش ديگر نمي توانست به ادامه ي تحصيل بپردازد. در حال حاضر تنها فرزند خانواده بود، تنها برادرش را در زلزله ي رود بار از دست داده بود و پدرش هم دو سال پيش در يك حادثه ي رانندگي به رحمت خدا رفته بود.
همه ي عوامل دست به دست هم داده بودند تا مادر پير ليلي
صبور ترين مادر دنيا باشد. دست هاي پينه بسته اش هم حكايت از خياطي هاي شبانه ي مادر پير داشت تا براي درمان ليلي محتاج كسي نباشد. با اين همه مشكلات ، زهرا ميگفت هيچ وقت به ياد ندارد كه ليليو مادرش گله اي از زندگي داشته باشند و هميشه اميدشان به خدا و ائمه اطهار بود.
در ميان جمع خانمي كه تازه از كربلا آمده بود پارچه ي سبزي را كه تبرك مرقد امام حسين بود ، آورد و روي شانه هاي نحيف ليلي گذاشت .خاك تبرك امام حسين را هم به نيت شفايش به او چشاند . پارچه شبيه پارچه اي بود كه ديشب در خواب ديده بودم . سريع به طرف آن خانم رفتم ، سعي كردم چهره اش را ببينم. صدايش كردم:
-خام! خانم!
برگشت و نگاهم كرد . زن ميانسالي مهرباني به نظر ميرسيد. نميدانم جرا انتظار داشتم چهره اش با بقيه فرق داشته باشد. چند لحظه نگاهش كردم، با لبخندي گفت:
-كاري داشتي دخترم؟
خجالت كشيدم و گفتم:
-نه، ببخشيد.
زهرا كه متوجه دگرگوني حالم شده بود،جلو تر امد و گفت:
-چيه هستي؟ حالت خوب نيست؟
-چرا خوبم.
تمام مناظري كه ميديدم شبيه خواب ديشبم بود. دست هاي همه رو به آسمان بود و يك صدا مي گفتند:
(امن يجيب المضطر اذا دعاه و يكشف السوء)
مثل خيلي ها ي ديگر رو به فبله نشستم و از صميم قلب براي شفاي ليلي دعا كردم. يك لحظه چشمم را بستم ، باز همان نور سفيد را ديدم. هيچ وقت اين طور احساس آرامش نميكردم. دستي نوراني بر سر معصوم ليلي مرا به درجه ي يقين رساند كه مطمئن باش او شفا ميابد. چشمانم را باز كردم انگار باز همه چيز خواب و خيال بود. هنوز ليلي روي چرخ نشسته بود. نميدانم ناگهان چه نيرويي مرا از جايم بلند كرد و به طرف ليلي برد ، هنوز هم نميدانستم چطور خودم را كنار او رسانده بودم، فقط با صداي بلندي مي گفتم :
-ليلي،ليلي جان بلند شو عزيزم،تو خوب شدي بلند شو.
نميفهميم چه ميگويم فقط احساس ميكردم لحظه به لحظه صدايم بلند تر ميشود. دخترك معصوم به چشمانم خيره شده بود و حرفي نمي زد. چند لحظه بعد يا حسينش را شنيدم و ايستادنش را نگاه كردم. براي چند لحظه آرام گرفتم. همه به غير از خودم از بلند شدن ليلي تعجب كرده بودند. شايد تنها كسي بودم كه انتظار چنين لحظه اي را ميكشيدم . وقتي به خودم آمدم چادري روي سرم نبود، پارچه ي سبزي كه ليلي روي شانه اش بود به همراه چادرم تكه تكه شده بود و در دست همهي كساني كه دور و برمان بودند ديده مي شد.
چشمم به كساني مي افتاد كه براي اولين بار در زندگيم آن ها را مي ديدم. آن قدر حياط شلوغ بود كه ديگر جا براي سوزن انداختن نبود . احساس خستگي ميكردم به دنبال نگاه آشناي زهرا بودم تا از اين حلقه ي محاصره خودم را نجات دهم كه خوشبختانه خيلي زود سراغم امد، دستم را گرفت و به اتاق خلوتي برد.
آنقدر گيج و سر در گم بودم كه ترجيح دادم روي پاي زهرا دراز بكشم وبخوابم. صداي هق هق گريه هاي زهرا لالايي خوابم شد. ظهر بود كه با صداي آرام او از خواب بيدار شدم.
-هستي، هستي جان بلند شو وقت نمازه.
-سلام.
-سلام عزيزم حالت بهتر شد؟
-اره خوبم ،چي شده چرا چشات انقدر قرمزه ؟
در حاليكه باز هم گريه ميكرد ،گفت:
-هيچي، يادت نمياد چه غوغائي شد؟ليلي....
-يادم اومد زهرا،نگو چيز هايي كه ديدم خيال بوده؟
-نه نبوده.
-ليلي كجاست، حالش خوبه؟
با گريه گفت:
-بهتر ازمن و تو.قربون امام حسين برم،صاحب مجلس امروزمون بود.
-من امام حسين رو ديدم. زهرا هم امروز وقتي كه رو سر ليلي دست ميكشيد، هم ديشب تو خواب. يه آقايي با لباس سبز و چهره ي نوراني، حرفامو باور ميكني زهرا؟
-آره ،گفتم كه هيچ دلي مثل دل تو صاف و صادق نيست، خيلي ها الان حسرتتو ميخورن هستي.
يك عمر همه به سر دويديم و نرسيديم
يك لحظه به چشم دل نظر كردي به دلدار
-ميخوام برم نماز بخونم زهرا، توبه كنم از همه ي كارايي كه نبايد ميكردم و كردم.نبايد ميگفتم و گفتم، خدايا به عظمتت شكر. مي دونستي چقدر گناهكارم، مي خواستي يه راه نجاتي برام بذاري، من لياقتش رو نداشتم خدا.
تنها گريه هاي بي امان و نفس هاي بغض آلود آن روز مي توانست نجات بخش لحظه هاي پر التهاب من باشد. از آن روز ديگر ليلي آن دختر بيماري كه بيماري كه قصه ي پر درد زندگي مادرش را به پايان مي رساند،نبود. شب تاسوعا به همراه زهرا، ليلي و خيلي از كساني كه قلبشان براي امام حسين مي تپيد، تا صبح به دعا و راز و نياز پرداختيم. وقتي گناهان گذشته ام
را به ياد مي اوردم بيشتر در برابر خدا شرمنده مي شدم. دوست داشتم داد بزنم و به همه بگويم، دختري كه دوره اش كرديد و از او التماس دعا ميخواهيد ، در تمام عمرش يك يا علي نگفت و از جا بلند شد، بر لب تشنه ي حسين سلام نداد و آب خورد و هيج وقت براي پهلوي شكسته ي زهرا اشك نريخت.
از خودم شاكي بودم. هجده سال در غفلت و به سر مي بردم. از دست دادن سال ها و روز هاي گذشته بيشتر كلافم مي كرد، اما بايد قبول مي كردم كه امروز نقطه ي آغاز زندگي من است.
صبح عاشورا موقع هم زدن آش از صميم قلب سه آرزو كردم. اول از همه عاقبت بخيريم، دوم آمرزش گناهانم و سوم رسيدن به مراد دلم يعني حامد. همان روز هم نذر كردم كه اگر حامد قسمتم شد سال بعد با هم نذرمان را ادا كنيم و آش بپزيم.
بعد از حادثه ي روز قبل اولين باري بود كه حامد را مي ديدم. انگار صد ساله نديده بودمش. از نگاهش سير نمي شدم. نمي دانم چرا فكر مي كردم همه از جمله حامد بايد احترام بيشتري به من مي گذاشتند. هنوز هم آدم نشده بودم. مدام به خودم ميگفتم:
-هستي خل شدي؟ اين فكرها چيه درمورد پسر مردمي كني؟ همين ديروز بود كه خدا زد پس سرت.
شايد همه ي تفكراتم نشانه ي اين بود كه هنوز هم انسانم و شبيه انسان هاي ديگر عاشق مي شوم و آنفرشته اي كه خودم تصورش را ميكردم نيستم. وقتي حامد را در دسته هاي عزاداري مي ديدم كه با چه شوقي زنجير مي زند، بيشتر دلبسته اش ميشدم.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:35 AM
از اول صفحه 223 تا آخر صفحه 232
را به یاد می آوردم ، بیشتر در برابر خدا شرمنده می شدم . دوست داشتم داد بزنم و به همه بگویم ، دختری که دوره اش کردید و از او التماس دعا میخواهید ، در تمام عمرش یک یا علی نگفت و از جا بلند شد ، بر لب تشنه ی حسین سلام نداد و آب خورد و هیچ وقت برای پهلوی شکسته ی زهرا اشک نریخت .
از خودم شاکی بودم . هجده سال در غفلت به سر می بردم . از دست دادن سال ها و روز های گذشته بیشتر کلافه ام می کرد ، اما باید قبول می کردم که امروز نقطه ی آغاز زندگی من است .
صبح عاشورا موقع هم زدن آش از صمیم قلب سه آرزو کردم . اول از همه عاقبت بخیری ام ، دوم آمرزش گناهانم و سوم رسیدن به مراد دلم یعنی حامد . همان روز نذر کردم که اگر حامد قسمتم شد ، سال بعد با هم نذرمان را ادا کنیم و آش بپزیم .
بعد از حادثه ی روز قبل ، اولین باری بود که حامد را می دیدم . انگار صد سال ندیده بودمش . از نگاهش سیر نمی شدم . نمی دانم چرا فکر می کردم همه از جمله حامد باید احترام بیشتری به من می گذاشتند . هنوز هم آدم نشده بودم . مدام به خودم می گفتم :
- هستی خل شدی ؟ این فکر ها چیه در مورد پسر مردم می کنی ؟ همین دیروز بود که خدا زد پس سرت .
شاید همه ی این تفکرات نشانه ی این بود که هنوز هم انسانم و شبیه انسان های دیگر عاشق می شوم و آن فرشته ای که خودم تصورش را می کردم ، نیستم . وقتی حامد را در دسته های عزا داری می دیدم که با چه شور و شوقی زنجیر می زند ، بیشتر دلبسته اش می شدم .
همه ی مصیبت های عزا داری برای اقامه ی نماز ظهر عاشورا به بقعه ی متبرکی به نام آقا بسمل که در نزدیکی منزل خانواده فتاح بود ، جمع شده بودند . نماز ظهر عاشورا با شکوه و عظمت هر چه تمامتر به پایان رسید .
***** *****
دو روز دیگر ترم جدید دانشگاه شروع می شد و همین دو روز فرصت مناسبی بود که در مورد دهه ی اول محرم و تحولاتی که در من ایجاد شده بود ، خوب خوب فکر کنم .
بعد از ظهر آن روز خیلی راحت خوابیدم و بعد از خواب به آریکا تلفن زدم . دلم برایش تنگ شده بود ، مدت ها بود که صدایش را که بسیار شیرین فارسی صحبت می کرد ، نشنیده بودم . با موبایلش تماس گرفتم :
- سلام آریکا جون ، هستی م .
- سلام عزیزم ، حالت چطوره ؟
- ممنون ، من خوبم ، تبریک می گم خانم ، حالا دیگه یواشکی ازدواج می کنی ؟
- نه ، نه هستی جون ، اشتباه می کنی ، هنوز ازدواج نکردم ، اما با مایکل اومدیم تهران مشغول خرید عروسی هستیم . احتمالا چند روز دیگه عقد می کنیم . چند بار ایمیل فرستادم جوابمو ندادی .
- شرمنده آریکا جون ، این چند وقت سرم خیلی شلوغ بود . به هر حال دلم برات خیلی تنگ شده .
- منم همین طور هستی جون ، اومدم شمال حتما بهت سر می زنم ، در ضمن مایکل هم سلام می رسونه .
- سلامت باشید . وقتتو نمی گیرم ، مواظب خودت باش .
- یه دنیا خوشحالم کردی .
- قربونت برم ، خداحافظ .
آن روز بعد از نماز ، به فروغ تلفن زدم . بر خلاف دفعات قبل از اینکه با او صحبت می کردم خوشحال بودم . دیگر اثری از کینه و نفرت گذشته در من دیده نمی شد . خیلی راحت با هم صحبت کردیم . حسی در وجودم بود که اجازه نمی داد هیچ کینه و نفرتی را در خودم بپرورانم . دوست داشتم با حداکثر توانم همه را خوشحال کنم و از خوشحالی دیگران لذت ببرم .
فروغ هم استثنا نبود ، منتظر برگشتنش بودم تا از عشقی که در وجودم بود برای او هم بگویم ، چرا که شاید روزی مسیر زندگی او هم مثل من عوض می شد .
صبح روز بعد زهرا تلفن زد و گفت که همراه لیلی به منزلمان می آید . ساعت ده و نیم این انتظار به پایان رسید و آنها آمدند . آن دختر رنجوری که آن روز مظلومانه روی چرخ نشسته بود ، حالا در کمال صحت و سلامت روبرویم ایستاده بود .
چند دقیقه ای من و لیلی همدیگر را در آغوش گرفتیم و سکوت کردیم . فقط خدا می دانست در سکوت ما چه حرف های نهفته بود . زهرا همراه خودش تکه ای از پارچه ی سبز کربلا را که آورده بود به دستم بست . لیلی هم چادری از طرف مادرش به عنوان تشکر به من هدیه کرد . از دوران سخت بیماریش تا شادی دوستان و آشنایان همه را تعریف کرد . قصد داشت اول از همه ، در فرصت مناسبی به همراه مادرش برای زیارت به کربلا بروند و بعد هم به تحصیلش بپردازد . حتی می گفت قبلا خواستگار داشت و حالا دوباره باید برای زندگی آینده اش تصمیم بگیرد .
صبح خیلی خوبی را هر سه در کنار هم گذراندیم . هر قدر من و عصمت خانم اصرار کردیم ، زهرا و لیلی برای ناهار نماندند . زهرا می گفت به همراه مادرش و حامد مشغول تمیز کردن خانه هستند و لیلی هم می گفت برای ادای نذرش باید به چند امامزاده برود .
موقع خداحافظی بود که پدر از راه رسید ، لیلی و زهرا هر دو به او سلام کردند ، اما پدر خیلی سرد جواب سلامشان را داد و بی تفاوت از کنارشان گذشت . از رفتارش خیلی خجالت کشیدم . بعد از خداحافظی وارد خانه شدم . پدر به ظاهر ، آرام روی مبل نشسته بود . صدایش را صاف کرد و بدون هیچ مقدمه ای گفت :
- اینا کی ن اینجا رفت و آمد می کنند . یادم نمیاد دوستای چادری داشته باشی ؟
از چهره ی عصبیش می ترسیدم . من من کنان گفتم :
- دوست صمیمی ام نبودند ، از بچه های دانشگاه هستند . اومده بودند یه سری کتاب بگیرن .
این را گفتم و فورا به اتاقم رفتم و دیگر منتظر عکس العملش نماندم . چند روزی می شد که پدر عصبی به نظر می رسید ، احتمالا یا کسب و کار بر وفق مراد نبود یا اینکه باز هم فروغ اوقات او را تلخ کرده بود . از عصمت خانم شنیده بودم که باز هم پای مهریه ی فروغ برای بار چندم در خانه ی ما باز شده . فروغ مهریه اش را می خواست و مثل همیشه پدر زیر بار نمی رفت . مطمئنا چهار هزار و چهار ده سکه ی طلا ، دو شتر خراسان و سه تخته قالی ابریشمی تبریز مهریه ی کمی نبود که پدر حاضر شود آن را بپردازد . حداقل نیمی از ثروت او بر باد می رفت و این موضوع برای او آزار دهنده بود .
زندگی مشترک پدر و فروغ آینه ی عبرت بسیار مناسبی برای آینده ام بود تا بتوانم از تجربیات تلخ امروز آنها برای شیرینی آینده بهره بگیرم . طبیعت انتقام سختی از انسان ها می گیرد و قطعا پدر یکی از آنها بود .
عصمت خانم تعریف می کرد که پدر مهر خانم نرگس ( زن اول همایون ) را که پنج اشرفی طلا به نام پنج تن بود ، نداده و حالا باید تمام ثروتش را به پای زنی می ریخت که هیچ وقت او را به خاطر خودش دوست نداشت و متاسفانه من هم ثمره ی چنین ازدواجی بودم . روزی صد بار به درگاه خدا شکر می کردم که حداقل عصمت خانم را فرشته ی نجاتم قرار داد . به هر حال باید صبر می کردم و به آینده ای که در انتظارم بود چشم می دوختم .
از فردا جشن های انقلاب شروع می شد . مثل سال های قبل کوچه ها و خیابان ها به حرمت عزا داری امام حسین تزئین نشده بود ، اما یاد آور خاطرات انقلاب بود . دوران طاغوت برای بسیاری از مردم ، دوران خوشایندی نبود ، اما برای پدر و امثال او دوران خوبی برای عیاشی و خوش گذرانی به حساب می آمد . صحبت از کاباره ها و خوانندگان قدیمی نقل مجلس خاطرات پدر با دوستان قدیمی اش از جمله آقای صدر بود . اعتقاد او به آزادی بیش از حد برای زن ، امروز برایش درد سر ساز شده بود . فروغ از همان ابتدای زندگی از همه لحاظ آزادی داشت . زیبائی او هم در سوء استفاده از این موضوع به او کمک می کرد . حتی خود من هم تا چند وقت پیش از پوشیدن لباس های نا مناسب ، شرکت در پارتی ها و مجالس عوسی محدودیتی نداشتم . برای من سر کردن روسری و داشتن حجاب اصلا معنایی نداشت . بار ها پیش آمده بود که در بسیاری از عروسی ها و پارتی ها جلوی ده ها مرد غریبه می رقصیدم . اما حالا وضع فرق می کرد . من دوباره متولد شده بودم و باید زندگی جدیدی را شروع می کردم . باید سعی می کردم گذشته ی تاریکم را فراموش کنم .
صدای عصمت خانم را شنیدم که برای ناهار صدایم می کرد . نگاهی به ساعت انداختم . یک و نیم بود ، ولی من اشتهایی نداشتم . با صدای بلندی گفتم نمی خورم و روی تختم دراز کشیدم . نفهمیدم کی خوابم برد . با صدای کوبیدن پنجره ها به همدیگر ، از خواب پریدم . نسیم ملایمی می وزید . احساس گرسنگی می کردم . چند عدد بیسکویت برداشتم و خوردم . نگاهی به کمدم انداختم ، لباس های دانشگاهی ام تمیز و اتو کشیده انتظارم را می کشیدند . دیدن دوباره ی حامد ، شوقی وصف نا پذیر در وجودم می ریخت .
آن روز غروب به اصرار پدر ، برای خوردن شام به رستوران رفتیم . منتظر بودم که در مورد فروغ حرفی به میان آورد ، اما حرفی نزد . بر خلاف انتظارم در مورد فرستادنم به خارج از کشور صحبت کرد . آنقدر شوکه شده بودم که اشتهایم برای خوردن غذا کور شد . پدر اگر تصمیمی می گرفت حتما باید آن را عملی می کرد . به هیچ وجه نمی توانستم از تعلقات و وابستگی هایم در ایران مخصوصا حامد بگذرم . طبق معمول مخالفت هم فایده ای نداشت . باز جای شکرش باقی بود که چند ماهی فرصت داشتم . در طول این مدت یا باید به حامد می رسیدم و یا برای همیشه فراموشش می کردم .
آن شب هر قدر که فکر می کردم و برای زندگیم تصمیم می گرفتم به حامد ختم می شد . ادامه ی زندگی بدون حضور او برایم امکان پذیر نبود ، حتی فکرش هم آزارم می داد .
صبح روز بعد صبحانه ی مختصری خوردم ، کیف و کتابم را برداشتم و با توکل به خدا به طرف دانشگاه حرکت کردم . در طول راه مدام به حرف های دیشب پدر فکر می کردم . حتی می توانستم از رضا و زهرا و تمام کسانی که دور و برم بودند ، کمک بگیرم . کم کم وقت آن رسیده بود تا همه بفهمند من عاشق حامد هستم . جرمی مرتکب نشده بودم تا از آن بترسم . تنها چیزی که از آن می ترسیدم عکس العمل پدر بود . حداقل اگر پای مهریه ی فروغ در میان نبود ، شاید می توانستم راضیش کنم ، اما با این وضعیت بعید می دانستم روی خوش نشان دهد . با این حال توکلم به خدا بود .
کم کم به دانشگاه می رسیدم . بچه ها دسته ، دسته جمع شده بودند و مثل بچه های کلاس اولی شور و شوق خاصی داشتند . ماشینم را گوشه ای پارک کردم و چادرم را از داشبورت برداشتم . مچاله و چروک شده بود . کمی با دست صافش کردم و روی سرم گذاشتم . همه ی کسانی که مرا می شناختند با تعجب نگاهم می کردند . باورشان نمی شد من همان هستی صادقی ترم قبل باشم .
پچ پچ ها و زمزمه ها شروع شد . از رفتار بچه ها نراحت نشدم . شاید اگر خودم هم جای آنها بودم همین رفتار را داشتم . سریع به طبقه ی دوم رفتم تا شاید حامد را ببینم ، اما اتاقشان بسیار شلوغ بود . زیاد کنجکاوی نکردم . هنوز نیم ساعتی به شروع کلاسم باقی مانده بود . به فکرم رسید به کتابخانه سری بزنم . بی خیال سرم را پایین انداخته بودم و می خواستم وارد شوم که یک دفعه محکم به شخصی که مقابلم بود برخورد کردم . تنها چیزی که روی زمین می دیدم چند تا کتاب بود . از فرط شرمندگی دیگر سرم را بالا نگرفتم در حالیکه عذر خواهی می کردم خم شدم تا کتاب ها را جمع کنم . در همین لحظه صدای حامد به گوش رسید که با آرامش می گفت :
- اشکالی نداره خانم صادقی ، خودم جمعشون می کنم .
با شنیدن صدای او بیشتر شرمنده شدم . بلند شدم و گفتم :
- سلام آقای فتاح ، ببخشید اصلا حواسم نبود . تقصیر منه . بذارید کتابا رو پاک کنم .
- نه خواهش می کنم خانم صادقی . کارا امروز زیاده ، من یه خورده عجله می کنم . من باید عذر خواهی کنم .
دست دراز کرد ، کتاب ها را گرفت و فورا رفت . با اینکه هنوز هم در شوک برخورد با حامد بودم ، از دیدن او قند در دلم آب شده بود . مخصوصا اینکه این بار ، بر خلاف دفعات قبل ، موقع حرف زدن سرش پائین نبود . نگاهش مهربان تر شده و لحن صدایش دلنشین تر بود . تا به حال به یاد نداشتم حامد به صورتم نگاه کند و لبخند بزند ، اما امروز این کار را کرد . شاید به دست پاچگی ام می خندید . به هر حال من این موضوع را به فال نیک گرفتم .
***** *****
پانزدهم بهمن عروسی آریکا و مایکل بود . با حضور مهمانان ارمنی عروسی آن ها در کلیسا برگزار شد . مراسم ازدواجشان برای من که یک مسلمان بودم بسیار جالب و دوست داشتنی بود . ازدواج آنقدر سنت شیرینی است که هر کس با هر دین و آئینی ، به آن اعتقاد دارد . مهم اختلاف سنت ها نبود ، بلکه مهم حس خوب به هم رسیدن بود .
بعد از مراسم ازدواج قرار شد آریکا و مایکل در خانه ای که در چالوس اجاره کرده بودند زندگی مشترکشان را آغاز کنند .
چند روزی می شد که از سودابه خبری نداشتم . وقتی از جشن به خانه برگشتم ، تلفن را برداشتم و شماره اش را گرفتم . کسی گوشی را برنمی داشت . به موبایلش زنگ زدم ، آن هم خاموش بود . نگران شدم ، سابقه نداشت سودابه وقت اذان بیرون از خانه باشد . دلم مثل سیر و سرکه می جوشید . سه رکعت نماز مغربم را خواندم و دوباره با منزلشان تماس گرفتم . باز هم کسی گوشی را بر نداشت . موبایل رضا هم خاموش بود . دیگر مطمئن شده بودم که اتفاقی افتاده . یک تسبیح صلوات نذر کردم و دوباره زنگ زدم بی فایده بود . چهار رکعت نماز عشاء را هم خواندم . باز هم زنگ زدم . این بار سودابه نفس نفس زنان گوشی را بر داشت .
- سلام هستی ، خوبی ؟
- سلام سودابه ، بابا شما کجائید ؟ از نگرانی داشتم می مردم .
- بمیرم برات ، حتما خیلی زنگ زدی ، با رضا رفته بودم بیرون .
- پس چرا موبایلتون خاموشه ؟
- قضیه اش مفصله ، بعدا بهت می گم .
- سودابه تو رو خدا ، همین قدر که منو تو انتظار گذاشتی ، بسه . بگو ببینم چی شده ؟
- راستشو بخوای دنبال رامین بودیم ، البته خودس نه ، دسته گلای آقا .
- مگه چی کار کرده ، اتفاقی براش افتاده ؟
- بگو چی کار نکرده . چند وقت پیش که اومده بودیم ، می خواستم بهت بگم ، اما با پیش اومدن موضوع حامد گفتم بی خود ذهنتو مشغول نکنم . رامین معتاد شده .
- چی میگی سودابه ؟ !
- باور کردنش سخته ، اما حقیقت داره . کاش فقط معتاد بود ، حالا یه پسری شده که به هر کار کثیفی دست می زنه ، از ریخت و قیافه اش حالت بهم می خوره ، یه آدم آشغالی شده .
- سودابه درست حرف بزن ببینم چی شده ؟
- تینا که یادته .
- همون که مترجم زبان بود ؟
- آره . سه ، چهار ماه پیش رامین و تینا میان شمال ، ویلای پدر بزرگ تینا ، مثل اینکه یه چند نفری هم باهاشون بودند ، ولی این دو تا شازده هوس می کنند دو ، سه روزی تنها بمونند ویلا ، معلوم نیست اونجا چه غلطی می کنند که تینا بعد از دو ماهی می فهمه حامله است . موضوع رو با رامین در میون می ذاره اما آقا رامین زیر بار نمی ره و به تینا می گه ، دیگه باهاش کاری نداره . دو هفته ای از این ماجرا می گذره . تینای بیچاره می بینه دیگه راهی جلوی پاش نیست . همه ی ماجرا رو برای خانواده ش تعریف می کنه . اونا هم از رامین شکایت می کنند . رامین دیوونه هم از وقتی که موضوع شکایتو فهمیده از خونه فرار کرده . البته رضا به کمک دوستاش تونستند به
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:35 AM
237_233
ردی ازش بگیرن،اما هنوز جای اصلی شو پیدا نکردن.بیشتر به خاطر اعتیادش خودشو پنهان کرده.می دونه اگه گیر بیفته باید یه چند وقتی آب خنک بخوره.
حرف های سودابه انگار از روی کتاب های داستان خوانده می شد.باور کردن همه چیزهایی که اتفاق افتاده بود برای من کار آسانی نبود.بغض گلویم را گرفته بود.چرا باید پسری که در درس و دانشگاه اینقدر موفق بود به کار خلاف کشیده می شد.رامین با اینکه گاهی شیطنت می کرد،اما قلب صاف و مهربانی داشت.رامینی که طرز لباس پوشیدنم را چندش آور می دانست،حالا یک دختر را بی آبرو کرده بود.با صدای بغض آلودی پرسیدم:
_حالا تکلیف بچه شون چی میشه؟
_باورت نمیشه هستی،دختره ی خر میگه من بچمو سقط نمی کنم.هنوز هم امیدوارم رامین برگرده.این طور که معلومه عاشقِ سینه چاکِ آقاست.رابطه شون تو این یکی،دو سال اون قدر نزدیک بوده هر بلایی که رامین سر تینا بیاره،بازم دوستش داره.
_به نظرم کار درستی می کنه.اون بچه که گناهی نداره.
_می دونم گناهی نداره و معصومه،اما بچه ای که یه پدر،مادر هوسران بالاسرش باشن،همون بهتر که اصلاً به دنیا نیاد.پس فردا که به دنیا اومد و بزرگ شد سرکوفتش می زنند که پدرت اِل بود و مادرت بِل.حالا تو خودتو ناراحت نکن.تا چند روز دیگه که رامین رو پیدا کنند،تکلیف تینا هم روشن میشه.
_سودابه نمی گم امروز بدترین،اما یکی از بدترین روزهای زندگیمه.به هیچ وجه نمی تونم به خودم بقبولونم این رامینی که تو داری در موردش حرف میزنی،همون رامین چند سال پیش باشه.چطور شد رفت به سمت خلاف؟
_الله علم.خدا می دونه حتماً از خوشی زیاد.آخه یکی نیست بهش بگه تو دیگه چرا بدبخت؟ ثروت نداشتی که داشتی،تحصیلات نداشتی که داشتی،پدر و مادر خوب،ماشین خوب،خونه ی عالی... و الله منم موندم تو کارِ این پسره.
_سودابه فکر می کنی تقصیر من بود؟
_نه.تو چرا،مگه بازم باهات تماس می گرفت؟
_نه،خودم ازش خواهش کرده بودم دیگه زنگ نزنه.
_چه بهتر،اصلاً دیگه بهش فکر نکن،خب از آقا حامد بگو،هنوز بهش نگفتی؟
_نه هنوز.
_چند روز پیش رضا بهش زنگ زده بود.
_تو رو خدا،چیزی که بهش نگفت؟
_آخه دختر خوب میشه به هم زنگ بزنند و چیزی نگن؟ مگه خدای نکرده کر و لالن.
_منظورم اینه که آقا رضا که حرفی از من به میون نیاورد؟
_رضا نه،اما حامد چرا؟
_جدی میگی،چی گفت؟
_اول از همه در مورد موضوع لیلی که برام تعریف کرده بودی حرف زد،یه جورایی غیر مستقیم ازت تعریف کرد.به رضا گفت تو دوست خوبی برای من هستی.همین که خانم صادقی دوست خوبی برای زهراست.هم خودشون خوبند،هم دوستاشون،یعنی هم ما هم تو.حالا گرفتی؟
_چقدر پیچیده حرف زد.فقط همین ها رو گفت؟
_قدم به قدم خانم.اصلاً عجله نکن.
اتمام صحبت های من و سودابه،تعریف اتفاقی بود که امروز در دانشگاه افتاده بود.سودابه با صدای بلند می خندید و مدام سر به سرم می گذاشت،اما همه ی این حرف ها باعث نشد موضوع رامین را فراموش کنم.
فصل 13
پنج روز بعد فروغ می آمد.عصمت خانم تمام خانه را گردگیری کرده بود.اکبر آقا هم مشغول رسیدگی به حیاط و باغچه ها بود.درختان و گلها کم کم رنگ بهار به خودشان گرفته بودند.هوا مطبوع و دلپذیر بود و همه این زیبایی ها به من اطمینان می داد که هرگز نمی توانم بهشتی را که در آن زندگی می کنم با هیچ جای دنیا عوض کنم.
همه چیز برای استقبال از فروغ آماده بود.او ابتدا وارد تهران می شد.یک روزی منزل دوستش می ماند و بعد راهی شمال می شد.بلاخره روز موعود فرا رسید.من تا ساعت چهار کلاس داشتم.قرار بود پدر دنبالم بیاید.رأس ساعت چهار جلوی در دانشگاه منتظرم بود.چادرم را در نماز خانه گذاشتم و فوراً خودم را به پدر رساندم؛
_سلام پاپا.
_سلام خانمی،کجایی؟
_خسته نباشید،ببخشید دیر کردم.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:35 AM
238 تا 241
فروغ ساعتِ هفت می رسه هنوز چند ساعتی وقت داریم .
- چه سبد گل قشنگی گرفتید!
- سلیقه شاگردمه بهش سفارش دادم گفتم برو بگوهمایون خان گفته یه سبد گل خوشبو خوشگل بده که یه مهمون ویژه دارم.
- مهمون ویژ]؟!منظورتون فروغ جونه؟
- هم آره هم نه.خوب از درس و مشق چه خبر؟
- مگه برای شما مهمه ؟
- تاوقتی که تواین آلونک درس میخونی نه.
- پس چرا می پرسید؟
- دلم می سوزه.وقت طلاست و تو همینطوری با دستای خودت داری این طلا رو داری می ریزی دور.
- اما من مثل ِ شما فکر نمی کنم
- می دونم اگه فکر میکردی که اینجا نبودی
- شما اصلا یه بار اومدید دانشگاه من ببینید چه جور جائیه؟شاید اونطور که فکر می کنید نباشه .درسته امکاناتش مثل دانشگاهای بزگ نیست .اما مطمئناًاستعدادِبچه ها خیلی بیشتر از جاهای دیگه ی دنیاست.
- یه جوری حرف میزنی انگار دور دنیا رو درکمتر از هشتادروز دیدی؟
- اینو من نمی گم پاپا،نتایج امپیاد ها سند خیلی خوبیه برای این موضوع حدااقل میشه به این دید به دانشگاه نگاه کرد که یه تفریگاه سالمی برای بچه هاست.
- سالم بودنشو میشه از سر و وضع همه خوب تشخیص داد .هستی جان این روز قشنگ رو با این حرفا خراب نکن ،تو که می دونی من زیر بار این حرفها نمی رم .حرف اول و آخرم خارجه فقط خارج.
- پدر راست می گفت حرف زدن با او فایده ای نداشت فقط یک کلمه در ذهن او میجنبیدوآن هم به قول خودش خارج بود و بس.حس برده ای را داشتم که امیدم برای آزادی به صفر رسیده بود.
- کم کم به فرودگاه نزدیک میشدیم ،ساعت یک ربع به هفت بود .پس از رسیدن پدر ماشین را پارک کرد.من هم سبد گل را برداشتم و با هم به اتاق انتظار رفتیم .مسافران تک تک وارد می شدند.اما هنوز از فروغ خبری نبود .با گلهای سبد ور می رفتم که پدر گفت باصدای بلند ی گفت :اومدند.
بلند شدم و به روبرو نگاهی انداختم.چیزی را که میدیدم باور نمی کردم .علاوه بر فروغ،شایان پسر دایی نوزده ساله ام هم دست در دستِ او به سمت ما می آمد.حالا می فهمیدم منظور از مهان ویژه ای که پدردر مورد آن صحبت می کرد چه کسی بود،اینطور که معلوم بود همه از آمدن شایان باخبر بودند به جز ن.
در حالی که سعی میکردم لبخند بزنم برای هر دو آنها دست بلند کردم .فروغ و شایان کم کم به ما نزدیک می شدند .با دیدن فروغ اشک در چشمانم حلقه زد.اورا محکم در آغوش کشیدم وبوسیدم .به ناچار با شایان هم دست دادم .هنوز جرائت نداشتم جلوی پدروفروغ عنوان کنم که دیگر با مرد نامحرم دست نمی دهم .می دانستم که در این شرایط جزمسخره کردن چیزی عایدم نمی شود .کنایه های فروغ از همان لحطه ی ورودش شروع شد.یواشکی در گوشم گفت:
- هستی این چه لباسیه پوشیدی؟آبرومون پیش شایان رفت.
با حرص گفتم :
- فروغ جون انتظارداشتی که لباسِ عروس بپوشم ؟!ناسلامتی دارم از دانشگاه میام .
جوابم را نداد و فوراًبه سمت ماشین رفت .ددسر ها از همین حالا شروع شده بود.موقع ِ برگشت،فروغ روی صندلی جلوی ماشین نشست وبه ناچار من و شایان کنار هم نشستیم.سعی میکردم از او فاصله بگیرم.با تعجب نگاهم می کرد.حق هم داشت.در این زمانِ کوتاه فهمیده بود که دختر عمه ی صممی سالهای پیش نیستم .سکوت کرده بودم اما ذهنم بسیار مشغول بود .چرا شایان بافروغ به ایران آمده بود؟احساسِ خستگی میکردم .ترجیح دادم در ماشین بخوابم احساس خستگی میکردم ترجیح دادم در ماشین بخوابم .وقتی بیدار شدم نزدیکی های خانه بودیم.به شایان نگاهی انداختم .از پشت شیشه به شایان نگاهی انداختم .از پشتِ شیشه به بیرون نگاه می کرد ومتوجه شد نگاهش می کنم سرش را برگرداند،یک لحظه خجالت کشیدم .نگاه سنگینش را همچنان احساس میکردم .تا اینکه به خانه رسیدیم .شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم .
- دو،سه روزی از اومدن شایان میگذشت .به بهانه درس خواندن زیاد با او نمی پلکیدم.هنوز چیزی دستگیرم نشده بودکه چرا به ایران آمده فدوروز از تعطیلات رسمی را پیش روداشتیم.بهانه برای رفتن به دانشگاه و جیم شدن از شایان دیگر اثر گذار نبود .
- روز سه شنبه اولین روز تعطیلات بودف بعد از صبحانه تصمیم بر آ« شد که به نمک آبرود یکی ازمناطق چالوس برویم.هوا هم برای رفتن به پیک نیک بسیار مناسب بود.عصمت خانم واکبر اقا تنامِ وسایل لازم را آماده کرده و در ماشین گذاشته بودند .شایان اسکیتش را برداشت .من هم ساک بد مینتونم را از اتاف برداشتم و راس ساعتِ ده همه کنار ماشین پدر حاضر شدیم وطبق معمول فروغ دیرتر از همه به جمع ما پیوست.به محض اینکه رسید روکردبه من و گفت:
- هستی جون هنوز نرفتید .
- با تعجب نگاهی به او انداختم و گفتم :
- - کجا؟شما که هنوزنیومده بودید.
- - منو چیکار داری .من و همایون می خوایم بعد از مدتها خلوت کنیم.بهتره که شما با ما نباشیدوحالا یالا دیر شده.
- شایان لبخند زنان داخل ماشینم نشست آنقدرحرصم گرفته بود که صدای به هم خوردن دندانهایم را می شنیدم.پدر حرکت کرد و ما هم پشت سر او راه افتادیم .در طولِ راه نه من رفی می زدم ونه شایان.قطعاً هر دو حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم .اما نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .تا اینکه صبر شایان به سر رسید و با طعنه گفت:
- همیشه موقع رانندگی اینقدر سکوت می کنی؟
لبخندی معنا دار زدم و گفتم:
بستگی داره کی تو ماشین باشه.
مگه غیر از من کس دیگه ای هم میشینه؟منظورم اینه که ...
خوب منظورتو فهمیدم آقا شایان ،تا حالا نه،ولی قراره بشینه
این حرفها رو میزنی که حرص منو دربیاری؟
- نه.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:35 AM
صفحه ی 242 و 243
_هستی اصلا کنجکاو نشدی چرا من اومدم ایران؟
_نه،حتما اومدی مسافرت.کارهای تو به من ربطی نداره.
_چرا داره!
شایان نگاهی به جلو انداخت و بدون مقدمه گفت:
_من می خوام باهات ازدواج کنم.
خندیدم و گفتم:
_شوخی بامزه ای بود،بعدا حتما بهش می خندم.
آنچنان سرم داد کشید که مجبور شدم ترمز کنم و بایستم.پیاده شدم و به پارکی که آن طرف خیابان یود،رفتم.شایان با صدای بلندصدایم می کرد و دنبالم میدوید.بالاخره ایستادم:
_چه خبرته.فکر کردی اینجا کجاست؟
_معذرت می خوام هستی،دستِ خودم نبود.آخه این چه رفتاری تو با من داری،من که حرفِ بدی نزدم؟
_نه نزدی،ولی خواهش می کنم دوباره تکرارش نکن.
_باشه هرچی تو بگی.فقط ازت می خوام چند دقیقه اینجا بنشینیم تا هردومون آروم بشیم.
روی همان چمنی که ایستاده بودم،نشستم.شایان هم نشست و در حالیکه با برگ کوچکی که در دستش بود بازی می کرد،به آرامی زیر لب گفت:
_عوض شدی هستی،عوض شدی!
نگاهی از روی خواهش و تمنا به او انداختم و گفتم:
_تو که به این موضوع پی بردی،پس چرا اینقدر اذیت می کنی.آره من عوض شدم.شایان من تازه خودمو پیدا کردم.دیگه اون دختری که قبلا می شناختی نیستم.
_اینکه تو عوض شدی،شکی توش نیست.ولی این رفتار تو نمی تونه قانعم کنه که دوستت نداشته باشم و عاشقت نشم.هستی من از میونِ صدها دختری که باهاشون سروکار دارم، فقط به تو دل بستم.از بچگی جایی بزرگ شدم که هیچ محدودیتی برای ارضای امیالم وجود نداره.با یه اشاره کلی دختر دوروبرمو می گیره،اما اینکه چرا از همه ی اونا تو رو انتخاب کردم این سوالیه که تو باید از خودت بپرسی،چون من به جوابش رسیدم.هستی باور کن من تو رو با این تغییراتم دوست دارم،چرا نمی خوای قبول کنی؟نمی خوام از خودم تعریف کنم،ولی کمتر پسری پیدا میشه که موقعیت منو داشته باشه.مثل خودت تک فرزند خونوادهّ م و می دونی که تمامِ ثروتِ دّدی برای منه.ما می تونیم زندگی مرفهی تو آلمان داشته باشیم.حیفه اینجا بمونی.
_من دیگه خوشبختی رو تو پول و ثروت نمی بینم.خیلی چیزای دیگه وجود داره که من ازشون غافل بودم و تازه دارم بهشون می رسم.
_یعنی می خوای بگی از زندگی راحت خوشت نمیاد؟
_من همچین حرفی نزدم،می گم پول و ثروت تنها وسیله ی رسیدن به زندگی راحت نیست.زندگی کردن فقط به همین چند روزی که تو دنیا هستیم ختم نمیشه،آخرتی هم وجود داره.خیلی آدما هستند که تو این دنیا زندگی سختی دارن،اما هر لحظه به فکرِ آخرتشونن.
_یعنی تو اعتقاد نداری تا زمانی که تو این دنیا هستیم باید آزاد باشیم و از زندگیمون لذت ببریم؟
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:36 AM
ـــ به هر قیمتی نه، یعنی حداقل الان اینطوری فکر می کنم. به هر حال ما به هزارو یک دلیل به درد هم نمی خوریم.
ـــ می خوام دلایلتو بشنوم.
ـــ هم سن بودن من و تو، مسیحی بودنت، تناقض لباس و رفتار، حتی حرف زدنمون و خیلی از چیزهایی که من نمی تونم به زبون بیارم. به فرض اینکه با همه ی این مسائل بتونیم یه جوری کنار بیایم. اما ما هم سنیم شایان، با هم بزرگ شدیم. کلی خاطره داریم. ما این قدر با هم راحت بودیم که همه فکر می کردند، خواهر و برادریم. باور کن من همیشه از اینکه تکیه گاهی مثل تو داشتم خوشحال بودم. به واسطه ی اینکه تو خواهری نداشتی و من هم برادری، همیشه خیلی خوب تونستیم همدیگه رو درک کنیم. باید اعتراف کنم هر وقت که کنارم بودی، دلم قرص و محکم بود که یه کسی مثل پسردای ام همرامه، همیشه تو رو به چشم یه دوست فامیل یا حتی نزدیک تر برادر می دیدم.، اما حتی یه بار هم به خودم اجازه ندادم در مورد ازدواج بهت فکر کنم. من تو رو دوست دارم شایان، ولی فقط به چشم یه پسردایی، بذار اون احترامی که همیشه بین ما بود باقی بمونه .دیگه ام دوست ندارم در این مورد با هم صحبت کنیم.
ـــ هستی اگه مشکلت دین، عوضش می کنم، مسلمون میشم.
ـــ تو اصلا انگار متوجه حرف های من نشدی، چقدر راحت در مورد چیزی صحبت می کنی که تمام هویتت، دنیا و آخرتته. شایان خان دین لباس نیست که هر وقت دلت خواست بتونی عوضش کنی. مهم اسم دین و آیین نیست، مهم اینه که تو پایبند به عقاید دینت باشی. از صمیم قلب خودتو بشناسی. بدونی برای چه هدفی به دنیا اومدی. ما برای هم مناسب نیستیم.مشکل من اینه که هنوز نمی تونم بهت ثابت کنم من هستی چند سال پیش نیستم.
ـــ همه ی این مسائل بهانه س، اگه پای یه شخص دیگه ای در میونه خیلی راحت بهم بگو. البته فروغ جون از تو و رامین و رابطه ای که قبلا داشتید برام گفته. خیلی متاسفم که...
ـــ دیگه چی گفته فروغ جون؟ اینطور که معلومه شما همه ی حرفهاتونو با هم زدید. متاسفم برای خودم که وقت با ارزشمو برای آدمی مثل تو هدر دادم. این سوئیچ ماشین می تونی هر جا دلت خواست بری، اما حق نداری دنبالم بیای.
سوئیچ را به طرفش پرت کردم. راه افتادم و حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم. با شنیدن اسم رامین اعصابم به هم ریخته بود. حالا دیگر شایان هم از اسرار زندگیم مطلع بود.و این می توانست برگ برنده ای در دست او باشد.
یک ساعتی بی هدف در خیابان ها قدم زدم. داغ کرده بودم. سرم به شدت درد می کرد.طوری که درست نمی دیدم. چند دقیقه ای زیر سایه ی درختی استراحت کردم. خوشبختانه موبایلم خاموش بود و کسی نمی توانست مزاحمم شود.آبی به صورتم زدم و به طرف خانه راه افتادم. وقتی رسیدم ساعت یک بود و اوج گرما... حالم آنقدر بد بود که حس می کردم هر آن بیهوش می شوم. اما باز هم مثل همیشه عصمت خانم به دادم رسید. شایان هم برگشته بود. باید خودم را برای بحث داغ امشب آماده می کردم. قطعا فروغ و پدر از اینکه روز خوبشان را خراب کرده بودم بسیار عصبانی بودند.
از صدای محکم بستن درها ،مشخص بود که هر دو با توپ پر ب خانه برگشتند. از بس کلافه بودم به سودابه تلفن زدم. خبر مسرت بخش او برای پیدا شدن رامین و ازدواجش با تینا تلخی های امروز را از یادم برد. از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم. ازدواج رامین ثابت می کرد که دیگر هیچ رابطه ای میان ما وجود ندارد و این یعنی نقش بر آب شدن نقشه های تمام کسانی که قصد بردن آبرویم را داشتند.
ساعت شش بود که پدر به بهانه ی خوردن عصرانه بلند و محکم صدایم کرد. خیلی سریع از اتاقم بیرون آمدم. شایان و فروغ مشغول صحبت بودند. پدر هم خیار پوست می گرفت. نمی خواستم مظلوم نمایی کنم. سلامی گفتم وخیلی راحت کنارشان نشستم. فروغ نگاهی به من انداخت و گفت:
ـــ اگه اشتباه نکنم تو این ساعت همگی باید تو ویلای نمک آبرود بودیم و تو ساحل دریا قدم می زدیم. اما اینکه چرا الان خونه ایم باید ازآقا شایان و هستی خانم پرسید. اینطور نیست همایون جون؟
ـــ همین طوره عزیزم، حتما باید دلیل قانعی برای برگشتن به خونه داشته باشن. خب حالا از کی شروع کنیم؟
ـــ پاپا اگه اجازه بدید من توضیح می دم.
ـــ بفرمایید.
ـــ فکر می کنم ادب حکم می کنه که با عذر خواهی حرفهامو شروع کنم. از اینکه روز تعطیلتون خراب شد ازتون معذرت می خوام. خودتون بهتر از من می دونید که برنامه ی پیک نیک امروز بهانه ای بود برای مطرح کردن تقاضای شایان، ظاهرا همه ی برنامه ها با نقشه ی قبلی پیش می رفت. طبق خواسته ی شما ما امروز با هم صحبت کردیم و به این نتیجه رسیدیم که زوج مناسبی برای ازدواج نیستیمع اما اون چیزی که بیشتر از همه ناراحتم کرد حرف های شایان در مورد رامین بود. ظاهرا گذشته یمن پوئن مثبتیه برای آقا شایان تا هر جایی که گیر کرد بتونه ازش استفاده کنه.
ـــ نه اصلا اینطور نیست هستی. منظور من از مطرح کردن گذشته ی تو و رامین این بود که فکر کردم مخالفت تو برای ازدواج با من به واسطه ی شخص دیگه ای مثل رامینه وگرنه اصلا نمی خواستم از این موضوع سوء استفاده کنم.
ـــ اشتباه می کنی، مخالفت من اصلا بخاطر رامین نیست. چون اون ازدواج کرده. حتی به زودی پدر هم میشه.
فروغ با تعجب پرسید:
ـــ کی ازدواج کرده که پدر هم داره میشه؟!
ـــ یه چند ماهی هست.
ـــ چه بی خبر! به هر حال اون پسری نبود که لیاقت دختر منو داشته باشه. تا این همه فامیل خوب دور و برمونه، کی دختر به غریبه میده.
پدر لبخندی زد و گفت:
ـــ فروغ جون درست میگه. من که تو دنیا یه دختر بیشتر ندارم. دیگه رفتنش رسیده کم کم بفرستیمش خونه ی بخت، مگه نه عروس خانم؟
ـــ پاپا خواهش می کنم، بس کنید. من حالا حالاها قصد ازدواج ندارم. می خوام درسمو بخونم.
ـــ اشکالی نداره. می تونی ادامه تحصیل بدی. می دونم که شایان هم مخالفتی نداره.
ـــ پاپا، اصلا نظر من برای شما مهم نیست؟
ـــ چرا!
ـــ پس چرا گوش نمی دید چی میگم؟! من واقعا قصد ازدواج ندارم. اگر هم داشته باشم با شایان نه.
ـــ فروغ گفت:
ـــ این پرت و پلاها چیه میگی؟ اگه ما روی شایان اصرار می کنیم به خاطر اینه که می شناسیمش ،می دونیم چقدر پسر خوبیه، می تونه خوشبختیتو تضمین کنه. به شایان بگی نه که چی؟ پس فردا بری به یکی بدتر از رامین دل ببندی! من اجازه نمی دم کسی با احساساتت بازی کنه.
ـــ اما شما این کار رو دارید می کنید فروغ جون.
پدر به تندی گفت:
ـــ بی ادب شدی هستی.
ـــ ببخشید منظور بدی نداشتم.
ـــ اصلا همه ش که نباید حرف تو باشه، نظر شایان هم مهمه.
ـــ همایون خان خواهش می کنم به هستی جون فشار نیارید. امروز ما با هم صحبت کردیم. درسته حرف های هستی چون زیاد امیدوارکننده نبود اما من به شما قول میدم روزهای خوبی رو پیش رو داشته باشیم. به قول ددی، آینده برای ماست. حالا اگه موافق باشید امشب شام همه مهمون من، البته تو بهترین رستوران شهر... امیدوارم این طوری بتونم هستی جونو از ناراحتی در بیارم.
خنده های کذایی فروغ و همایون به همراه شایان برایم عذاب آور بود. همه می خواستند مرا در عمل انجام شده ای قرار دهند، اما من زیر بار نمی رفتم.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:36 AM
ص249-257
14
اولین روز بعد از تعطیلات ساعات نه راهی دانشگاه شدم. بازهرا قرار گذاشته بودم که ساعت دوازده در ناهار خوری همدیگر را ببینیم. آن روز بعد از مدت ها آریکا را دردانشگاه دیدم. به قول خودش از دیدنم شاخ در آورده بود. باور نمی کرد خودم باشم. بعد از ازدواج با مایکل در چالوس زندگی می کرد به همین دلیل کمتر همدیگر را می دیدیم. یک ساعتی با هم صبحت کردیم. آدرسش را گرفتم تا باز هم با هم رفت و آمد داشته باشیم. ساعت دوازده بود که از آریکا خداحافظی کردم و به سمت ناهار خوری رفتم بعد از یک ربع معطلی بالاخره زهرا خودش را رساند .
-سلام خانم بدقول
-سلام هستی جون واقعا نمی دونم چطور عذر خواهی کنم آدم وقتی یه داداشی مثل حامد داشته باشه هیچ وقت به موقع سر قرارش نمی رسه.
-اشکالی نداره اگه کاری داری برو
-مسخره می کنی؟
-آره
-ای بلا البته بگما حالا حالاها باید منتظر می موندی یه بنده ی خدائی اومد منو از دست حامد نجات داد؟
-حالا این فرشته ی نجات کی بود ؟
-نمی دونم قیافه اش عجیب غریب بود پسرهای این دوره زمونه دیگه خیلی زود تحت تاثیر قرار می گیرن حالا با حامد ما چی کار داشت خدا می دونه ؟
با حرفهای زهرا یک لحظه به یاد شایان افتادم آمدن او به اینجا شاید به نظر من بعید به نظر می رسید اما غیرممکن نبود . با زهرا مشغول خوردن غذا بودم که ناگهان چشمم به حامد افتاد که دم در سالن ایستاده بود . زهرا هم متوجه او شد عذرخواهی کرد و بیرون رفت. طاقت نیاوردم من هم پشت سر او راه افتادم. با دیدن شایان رنگ از رخسارم پرید. هنوز چند قدمی از او فاصله داشتم که شایان بلند خندید و گفت:
-این چه قیافه ای یه هستی؟ اگه کمک این آقا نبود مطمئنم هرگز نمی تونستم پیدات کنم مثل اینکه اینجا مده همه پارچه سرشون بکشن.
برای اینکه موضوع را به حامد بفهمانم با دست پاچگی رو به زهرا کردم و گفتم:
-ایشون پسر دائیم هستند شایان تازه از آلمان اومدند از حرفاش ناراحت نشید.
شایان با کمال پرروئی به چشمان حامد زل زد و گفت:
-مثل اینکه قرار نیست مارو تنها بذارید . اگه بهتون برنمی خوره خواهش می کنم تشریف ببرید می خوام با نامزدم تنها باشم.
خونم به جوش آمد و با صدای بلندی گفتم:
-شایان دیگه شورشو درآوردی تو حق نداری به دوست های من توهین کنی به چه جراتی می گی من نامزدتم.
-تو به اینا می گی دوست؟
-خفه شو
-یعنی تو این پسرو به من ترجیح می دی مگه این چی داره؟
-جلوتر رفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم مات و مبهوت ایستاده بود و نگاهم می کرد. خودم هم باور نمی کردم دست روی شایان بلند کرده باشم. موقع رفتن حامد را به کناری هل داد و خیلی بی ادبانه صحنه را ترک کرد حامد هم با چهره ای درهم رفته سریع به اتاقش رفت و در را محکم بست . همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد. وقتی به خودم آمدم زهرا دستم را گرفته بود و آرامم می کرد. کمی که بهتر شدم همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم و از او به خاطر حرف های شایان عذرخواهی کردم.
نمی دانستم چطور باید با حامد روبه رو شوم به او حق می دادم که تا آخر عمر مرا نبخشد . متهم اصلی ماجرایی شده بود که از جزئیات آن خبر نداشت باید فرصت مناسبی دست می داد تا واقعیت ها را با او در میان می گذاشتم.
بعداز ظهر آن روز بعد از کلاس خودم را آماده کرده بودم تا با حامد صحبت کنم اما در محل کارش نبود .سراغش را از دوستانش گرفتم. آنها هم خبری از او نداشتند. هرجائی که فکرم رسید رفتم و سر زدم ولی نتوانستم حامد را پیدا کنم .ظاهرا از دانشگاه بیرون رفته بود . موقع برگشتن به خانه پدر را دم در دانشگاه دیدم . زودتر از آنچه فکرش را می کردم تنبیه می شدم. جلوتر رفتم و سلام کردم. سری تکان داد و بدون اینکه نگاهم کند گفت:
-بیا بشین بریم
-پس ماشین چی ؟
-تو نگران ماشین نباش به یکی از بچه ها گفتم بیاد برش داره
داخل ماشین نشستم و راه افتادیم بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت پدر با حالتی که مسخره ام کرده باشد گفت:
-خب تعریف کن ببینم امروز چی کارا کردی این طور که شنیدم پهلوونی شدی واسه خودت
-چقدر زود همه ی خبرا بهتون می رسه
-این طور صحبت کردن فایده نداره بذار یه گوشه کناری نگه دارم ماشین را گوشه ای پارک کرد و بعد وارد آلاچیق کوچکی که رو به دریا بود شدیم.
-هستی اینجا همون جائیه که دوست دارم امروز هرچی تو دلته بهم بگی بذار لااقل یه بار هم که شده مثل یه پدر و دختر با هم درد دل کنیم.
-تودل من خیلی حرفهاست پاپا اما نمی تونم بهتون بگم چون بارها بهم ثابت شده که ارزشی برای حرفام قائل نیستید. من باهاتون راحت نیستم.
-آخه چرا؟ این رفتار چیه هستی از خودت نشون می دی اصلا در شان تو نیست.
-مگه چی کار کردم؟
-خودت خوب می دونی در مورد چه مساله ای می خوایم حرف بزنیم.
رفتار امروز تو با شایان جای هیچ عذر و بهونه ای برات نمی ذاره.
-پاپا رفتار من با شایان کاملا منطقی بود. اگه یکی می اومد محل کار شما اینطور آبروریزی می کرد شما چی کار می کردید؟
در حالی که عصبانی شده بود بلند شد و با فریاد گفت:
-نمی تونی یه خورده از اون عقلت هم برای آرامشمون استفاده کنی؟تو چرا نمی فهمی فروغ مهرشو می خواد بذاره اجرا تنها شرطش هم برای نگرفتن مهریه اینه که تو با شایان ازدواج کنی و یا حداقل اینکه باهاش بری آلمان هستی زندگی ما داره از هم می پاشه تصمیمات عجولانه ی تو باعث بدبختی همه مون میشه می فهمی؟
-پس این همه تاکید برای ازدواج فقط به خاطر مهریه ی فروغ بود .
بغضم ترکید و گفتم:
-برم آلمان که چی ؟ هر بلایی که دلشون بخواد سرم بیارن پس شما برای خوشبختی من این همه جوش نمی زدید پاپا فکر از دست دادن مال و اموالتونه که مثل خوره افتاده به جونتون با شایان ازدواج کنم که پس فردا یکی بشم مثل شما یعنی ارزش من تنها دخترتون به اندازه چند تا سکه است آخه خدا چرامن اینقدر بدبختم؟
-هستی خواهش می کنم گریه نکن باور کن چاره ای ندارم. من نمی خوام تو تو این سن و سال طعم سختی و نداری رو بچشی
-می دونید پاپا آرزو داشتم با شکم گرسنه سرمو بذارم زمین اما احساس خوشبختی می کردم. دست از خودخواهی هاتون بردارید. نذارید اون بلایی که سر آلبرت اومد سرمنم بیاد.
با شنیدن اسم آلبرت اشک در چشمان پدر حلقه زد بلند شد و به طرف ساحل رفت. چند دقیقه ای به دریا خیره ماندمطمئنا از بلایی که سر آلبرت آورده بود عذاب وجدان داشت . شاید در حسرت روزهای از دست رفته ای بود که می توانست بهتر از اینها لحظات عمرش را بگذراند.
چند صباحی از ارتباطات نامشروع فروغ و آرش می گذشت و من هنوز در سردرگمی به سر می بردم که پدر را ازاین ارتباط با خبر کنم یا نه بالاخره باید او را در جریان می گذاشتم. نمی توانستم دست روی دست بگذارم و این بی آبرویی را تحمل کنم. تعریف کردن این موضوعات هم برای پدر فایده ای نداشت باید به چشم خودش می دید تا به عمق فاجعه پی می برد.
تصمیم گرفته بود که اگر اینبار فروغ برنامه ای با آرش داشته باشد پدر را در جریان بگذارم.
مدتی می شد که زیاد پی گیر برنامه های او نبودم آن قدر ذهنم درگیر حامد و شایان بود که مسائل دیگر در حاشیه قرار داشتند اما این مسئله ای نبود که بتوانم به کل آن را فراموش کنم.
چند روزی بود که فروغ دوباره بی قراری می کرد تلفن های پی در پی و مکالمات طولانی اش نشان می داد که آرش دوباره برگشته . به همین دلیل فروغ از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. این طور که معلوم بود علاقه اش آن قدر به آرش زیاد شده بود که مثل بتی او را می پرستید. کار این دونفر از ملاقات های یواشکی و هوس های زودگذر گذشته بود . من وابستگی روحی و روانی فروغ را به آرش به عینه می دیدم و از این بابت واقعا تاسف می خوردم.
به واسطه ی حضور آرش فروغ شور و اشتیاق داشت که این مساله ناخودآگاه روی رفتارش هم تاثیر می گذاشت و با من و پدر مهربانتر بود . در واقع محترمانه سر همه ی ما شیره می مالید . گاهی اوقات به خودم می گفتم که کاش از همان اول پدر به رابطه ی این دو پی می برد و کار به جاهای باریک نمی کشید.
فروغ مثل یک دختر جوان دوباره عاشق شده بود . حس وابستگی او به آرش کاملا در چهره اش هویدا بود . روزهایی که به دیدار آرش می رفت بیشتر از گذشته به سرو وضعش می رسید. به قول عصمت خانم مثل نوعروس ها لباس های شیک تنش می کرد و بزک دوزکش از دخترهای هفده هجده ساله بیشتر بود . چرا فروغ باید خودش را به پای هوس یک پسر جوان می فروخت ؟ چرا باید با اینهمه امکانات چنین خیانت بزرگی به من و پدر می کرد؟ واقعا دنیا ارزش اینهمه خیانت را داشت؟
آن روز طبق معمول پدر ساعت نه و نیم ده سر کار رفت هوا هم گرم بود و شرجی من هم حال خوبی نداشتم و در اتاقم استراحت می کردم. ساعت ده که فروغ از خواب بیدار شده بود موسیقی شادی گذاشت و از همان ساعت اولیه صبح به همه فهماند که امروز سرحال تر از روزهای قبل است . حوصله ی سروصدای زیاد را نداشتم. به همین دلیل سرم را در بالشم فرو کرده بود ما صدایی نشنوم ساعت ده و نیم بود که عصمت خانم برایم آبمیوه آورد. وقتی سراغ فروغ را از او گرفتم گفت که مشغول صحبت با تلفن است . صدای بلند خنده هایش آزارم می داد. سعی می کردم یا بخوابم یا خودم را سرگرم کنم تا به او فکر نکنم. در حال تماشای تلویزیون بودم که فروغ در زد و وارد اتاقم شد.
-سلام صبح به خیر
-سلام دخترم چیه امروز حالت گرفته س؟
-یه خورده خسته ام
-پاشو بیا بریم بیرونن یه دوری بزنیم.
-حالا این وقت روز؟تو این گرما؟
-چه اشکالی داره نزدیک عیده ما هنوز خرید نکردیم می ریم خرید بعد هم ناهار می ریم یه رستوران خوب
-نه فروغ جون من نمیام امروز اصلا حوصله ندارم.
- هرجور که راحتی پس من می رم چیزی نمی خوای؟
-نه مرسی
با اینکه می دانستم خوش و بش های فروغ درحد تعارف است و تنهایی را به با هم بودن ترجیح می دهد اما اصلا حال و حوصله ی کارآگاه بازی را نداشتم و ترجیح دادم به استراحتم ادامه دهم. فروغ از روزهای گرم و شرجی شمال متنفر بود و معمولا در این روزها لااقل برای خرید بیرون نمی رفت. بیرون رفتن او در این موقع از روز آن هم به بهانه ی خرید عید باعقل جور در نمی آمد. حتما ریگی به کفش داشت که من و عصمت خانم کاملا به آن پی برده بودیم.
آن روز هر چقدر که منتظر ماندیم فروغ برای ناهار به خانه برنگشت. موبایلش هم خاموش بود. ساعت سه و نیم بود که به پدر تلفن زدم و موضوع را به او گفتم. خیالش راحت بود و مثل من و عصمت خانم نگران نشد. ساعت هفت شد و فروغ برنگشت . همچنان موبایلش هم خاموش بود . به چند تا از دوستانش که با آنها صمیمی تر بود تلفن زدم اما آنها هم بی خبر بودند. غروب بود که ماشین را برداشتم و دوری در شهر زدم به چند بوتیکی که معمولا از آنجا خرید می کرد. سرزدم تاشاید پیدایش کنم . اما بی فایده بود نه و نیم شب شده بود و هنوز کسی از فروغ خبر نداشت.
عصمت خانم شام را حاضر کرده بود من اشتهایی نداشتم شماره ی موبایل آرش را داشتم اما با چه بهانه ای می خواستم به او زنگ بزنم؟ کلافه بودم و با سودابه تماس گرفتم.
-الو سلام سودابه
-سلام خانم دانشجوی عاشق
-سر به سرم نذار که اصلا حوصله ندارم.
-دیگه چته ؟
-هیچی فروغ از صبح تا به حال رفته بیرون و برنگشته
-اوه فکر کردم چی شده؟ مگه اولین باره میره بیرون
-نه ولی ازش خبری نداریم موبایلشم خاموشه
-شاید رفته باشه خونه ی دوستی آشنایی جایی
-به هر جا که فکرم می رسید زنگ زدم اما نبود که نبود
-حالا تو چرا این قدر نگرانی ؟
-می ترسم اون پسره آرش یه بلایی سرش آورده باشه.
-آرش ؟ ببخشید که من رک صحبت می کنما ولی هستی جون مطمئن باش اونا بلایی سرهم نمی یارن اگه با هم باشن مطمئنا داره بهشون خوش می گذره حالا آرش شماله؟
- فکر می کنم یعنی به احتمال زیاد هست.
- پس حدست درسته باهمن اگه امشب نیومد خونه آقا همایونو در جریان بذار
-پاپا تا چشمای خودش نبینه باورش نمی شه فروغ همچین آدمی
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:36 AM
ص ٢٥۸ تا ص ٢٧١
باشه .
- حالا تو نگران نباش ، لذتشو اونا می برن. حرصشو تو می خوری ؟
- چی کار کنم سودابه، از آبروریزی می ترسم. فروغ هر چقدر هم آدم بدی باشه، اسمش به عنوان یه مادر بالای سرمه.
- بهت حق می دم، فقط خواستم یه خورده دلداریت بدم ، منو بی خبر نذار.
- باشه خداحافظ.
با سودابه خداحافظی کردم و سریع رفتم پایین. در اتاق فروغ باز بود. وارد اتاقش شدم. به غیر از یک سری لوازم آرایش و عطر و ادکلن که مشخص بود از روی میزش برداشته، بقیه ی وسایل سر جای خودش بود. نگاهی به دفترچه تلفنش انداختم، به جز شماره ی دوستان و آشنایانی که همه ی آن ها را می شناختم، شماره ی غریبه ای پیدا نکردم. به چند تا از بیمارستان ها تلفن زدم، خوشبختانه اسمی از فروغ در لیست بیماران نبود. ساعت یازده و نیم شب بود که پدر به منزل آمد.
- سلام پاپا، خسته نباشید.
- سلام دختر گلم، چرا اینقدر پریشونی؟ عصمت خانم، چیزی شده؟
عصمت خانم:
- سلام آقا، چیزی نیست، شما خودتونو ناراحت نکنید.
- ای بابا، بالاخره می گید چی شده؟
- پاپا فروغ جون هنوز بر نگشته.
- خب اینکه نگرانی نداره، حتما رفته خونه ی دوستاش.
- اما دوستاش ازش خبری ندارن.
- برو، دفترچه ی تلفنشو از اتاقش بیار.
دفترچه را آوردم، پدر به چند تا از دوستان و آشنایان زنگ زد ، وقتی نا امید شد تازه متوجه نگرانی ما شد. مدام راه می رفت و می گفت :
- ممکنه کجا رفته باشه ، شاید ماشینش خراب شده یا شاید تصادف کرده ، ولی چرا موبایلش خاموشه ، عصمت خانم، فروغ با خونه تماس نگرفت؟
- نه آقا .
- این وقت شب ، کجا برم دنبالش؟ هستی جون دیر وقته ، تو برو بخواب.
- نه پاپا ، خوابم نمی یاد، شما بیاید بنشینید ، خودتونو ناراحت نکنید ، واسه قلبتون خوب نیست. دیگه الان پیداش می شه.
مشغول صحبت بودیم که اکبر آقا یکدفعه وارد شد و گفت خانم برگشتند.
با شنیدن این حرف پدر سیگارش را خاموش کرد و به عصمت خانم گفت که فعلا کاری با او ندارد. از من هم خواست به اتاقم برگردم. عصمت خانم خیلی زود امر پدر را اطاعت کرد و به منزل خودشان رفت، من هم شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای پاپا و فروغ بلند شد. ظاهرا مشغول جر و بحث بودند. یواشکی در اتاقم را باز کردم و فال گوش ایستادم.
- معلوم نیست تا این وقت شب بیرون چه غلطی می کردی؟
- همایون درست صحبت کن ، از کی تا حالا برای بیرون رفتنم از تو باید اجازه بگیرم ؟ چیه واسه من غیرتی شدی ، اگه راست می گی ، یه چند روزی از اون مغازه ی لعنتی دل بکن ، به زن و بچه ات برس.
- مگه ، تا الان کوتاهی کردم. صبح تا شب دارم جون می کنم تا امکانات رفاهی خانومو فراهم کنم، خب داری جواب محبتامو می دی.
- منت سرم نذار، عرضه نداشتی خرج زن و بچه تو بدی واسه چی تشکیل خونواده دادی؟
- فکر نمی کنی برای این حرفا، یه خورده دیره. تقصیر خودمه باید می ذاشتم مثل بقیه زنا کار کنی و جون بکنی تا بفهمی دنیا دست کیه.
- پولتو به رخم می کشی، حالا خوبه تمام مال و ثروتت از بابامه.
- تو دیگه خونه ی بابات نیستی ريا، بیست ساله که زن منی. تا حالاحرف ، حرف تو بود، ولی از این به بعد هر چی من می گم ، می گی چشم.
- پس بگو دوست داری برده داری کنی ، اگه فکر کردی من از اون زنایی هستم که جلوی شوهراشون دولا، راست می شن ، باید بگم کاملا در اشتباهی. من خیلی زودتر از اینا باید ازت جدا می شدم. تمام جوونی و زندگیمو پای مردی گذاشتم که هیچ وقت دوستش نداشتم.
- تو ، تموم زندگیتو پای من گذاشتی؟ پس من چی بگم؟ پاره ی تنمو ازم جدا کردی ، به خاطر خوش گذرونی هات ازم می خوای دخترمو ، دستی دستی بدبخت کنم.
- چیه ، مثل اینکه فیلت یاد هندستون کرده ، تو که اینقدر ادعای مهر و محبت می کنی ، چرا همون بیست سال پیش نرفتی دنبال پسرت، به جای این که برای کسی که معلوم نیست زنده س یا مرده دل بسوزونی به فکر آدمای زنده ی دور و برت باش.
- خفه شو ، باید قبل از اینا سه طلاقت می کردم ، تا این قدر زبون دراز نمی شدی ، گم شو برو بیرون، فکر کردی خوشم می یاد زن لا اوبالی داشته باشم.
- باشه می رم. اگه فکر کردی به دست و پات می افتم ، کور خوندی.
بعد از چند لحظه صدای محکم بستن در به گوش رسید ، فروغ ماشینش را روشن کرد و از خانه بیرون رفت. طاقت نیاوردم و از اتاق بیرون آمدم. پدر با دستش قلبش را گرفته و روی صندلی نشسته بود.
- پاپا حالتون خوب نیست.
- برو از اتاقم قرصامو بیار.
- همین الان.
سریع به طرف اتاق خواب رفتم و داروها را از روی میز برداشتم.
- می خواید بریم دکتر.
- نه ، الان خوب می شم ، کمکم کن برم تو اتاقم.
- پیشتون بمونم؟
- نه عزیزم ، برو بخواب. فروغ رفت؟
- بله.
- ساعت یک نصف شب کجا گذاشته رفته؟
- شما نگران نباشید پاپا، حتما رفته خونه ی دوستاش.
- برو بخواب، شب بخیر.
دلم به حال پدر می سوخت. در طول زندگی حتی یکبار هم طعم خوشبختی را نچشیده بود.
یک روز از رفتن فروغ می گذشت ، با این اوضاع شایان هم دیگر حوصله نداشت. روز بعد به تهران زنگ زدم ، همانطور که حدس می زدم فروغ منزل مهسا بود. چند کلمه ای با من صحبت کرد ، اما انگار از من هم دل پری داشت. وقتی پدر فهمید فروغ منزل مهساست خیالش کمی راحت تر شد.
دو هفته ای می شد که همه ی اعضای خانواده زیر فشار روحی و روانی فوق العاده ای بودیم. پدر هم حال خوشی نداشت ، از یک طرف ناراحتی قلبیش او را می رنجاند و از طرف دیگر رفتار فروغ. به قول پدر ، فروغ دیگر زن زندگی نبود.
دو سه روزی گذشت پدر دیگر سر کار نمی رفت. فروغ هم فقط با موبایل شایان تماس می گرفت و با او صحبت می کرد و می گفت و می خندید ، اما دو باری که من با او تماس گرفته بودم ، زیاد تمایلی نداشت با من صحبت کند. پدر با تبریز تماس گرفته و از پدربزرگ و مادربزرگ در مورد اتفاقی که افتاده بود کمک می خواست. اگر چه آنها فروغ را به خوبی می شناختندو می دانستند که در این دعوا و جدایی بی تقصیر نیست ، اما از پدر خواسته بودند دنبال فروغ برود و او را به خانه برگرداند.
صبح زود پدر عازم تهران شد. خوشحال بودم که با فروغ بر می گردد. ساعت سه بعد از ظهر بود که پدر تماس گرفت و گفت منزل مهساست ، اما فروغ تهران نیست. این قدر عصباتی و کلافه بود که نتوانستم جزییات قضیه را از او بپرسم. سریع تلفن را قطع کردم و با منزل مهسا تماس گرفتم.
- الو سلام مهسا جون ، هستی ام.
- سلام عزیزم ، حالت خوبه.
- ممنون ، ببخشید که مزاحمتون شدم ، از فروغ جون خبری ندارید.
- والله ، آقا همایون اینجا هستند خدمتشون عرض کردم. فروغ جون چهار روز پیش صبح اومد منزل ما ، ناهار اینجا بود ، بعد از ظهر هم ساعت پنج حرکت کرد اومد به طرف شمال. حتی در مورد اختلاف کوچیکی که بین خودشو آقا همایون پیش اومده بود یه خورده باهام درد دل کرد. منهم بهش گفتم که این کارا ازش بعیده و بر گرده سر خونه و زندگیش. از اینکه بعد از ظهر همون روزم داشت بر می گشت فکر کردم خیلی خوب تونستم مجابش کرده باشم و از این بابت خوشحال بودم.
- مهسا جون شما مطمئنید برگشته اومده شمال ، فروغ جون دوستای زیادی اونجا داره ، شاید رفته باشه خونه ی یکی از اونا.
- بعید می دونم ، توی این چند روزه ، چند بار با همراهش تماس گرفتم. هر بار که می گفتم کجایی، می گفت شمالم، حتی می گفت با آقا همایون آشتی کرده! حالا دخترم تو زیاد خودتو ناراحت نکن ، من هر طوری شده تا شب یه ردی ، نشونی ازش می گیرم.
- ممنون از لطفتون ، خداحافظ.
وقتی گوشی را گذاشتم بغضم ترکید و گریه کردم. اگر تا به امروز مطمئن نبودم که پای آرش در میان هست ، حالا یقین داشتم که یک پای اصلی ماجرا اوست. سرم به شدت درد می کرد. حتی فکر کردن در مورد این قضیه هم گناه بود.
آن شب پدر خسته تر و عصبی تر از گذشته به خانه برگشت. ظاهرا مهسا هم نتوانسته بود ردی از فروغ بگیرد. صبح روز بعد باز هم پدر مثل چند روز گذشته سر کار نرفت و یک ساعتی با شایان در اتاقش صحبت کرد.
من هم سراغ عصمت خانم رفتم و به او گفتم که عکس های آرش و فروغ را باید به پدر نشان دهم. مثل همیشه مخالفت می کرد ، اما بعد متوجه شد که چاره ای جز این نداریم. با این که خودم هم حال چندان مساعدی نداشتم ، اما دیگر نباید وقت را تلف می کردم . موبایلم را برداشتم و به اتاق پدر رفتم.
- سلام پاپا ، اجازه هست.
- بیا تو.
- می تونم یه چند دقیقه ای باهاتون صحبت کنم.
- هستش، باور کن من حالم اصلا خوب نیست. بذاری ه وقت مناسب تر.
- نمیشه ، پاپا ، موضوع مهمی یه.
- باشه، بشین ببینم چی می خوای بگی.
فقط خدا می دانست وقتی که از آرش و فروغ برای پدر صحبت می کردم ، در دلم چه می گذشت. بیچاره پدر با بهت و تعجب فقط نگاهم می کرد و بدون هیچ حرفی به حرف هایم گوش می داد. وقتی عکس ها را به او نشان دادم اوج فمش را با چکین اشک هایش روی گونه هایش دیدم. وقتی پدر به منزل صدر تلفن زد و فهمید آرش شمال است خونش به جوش آمد.
بعد از ظهر آن روز به چند هتل سر زد ، اما باز هم دست خالی به خانه برگشت. نمی دانم چرا یکدفعه به سرم زد که یه هم به ویلامان در نمک آبرود بزنیم. به نظر پدر هم پیشنهاد بدی نبود. ساعت چهار به طرف چالوس حرکت کردیم. نزدیک عید بود و خیابان ها فوق العاده شلوغ. نزدیکی های غروب به ویلا رسیدیم. از بیرون اوضاع روبه راه بود.
هر قدر که پدر بوق زد ، سرایدار در را باز نکرد. تا این که پیاده شد ، دوری اطراف ویلا زد ، برگشت و گفت:
- هستی بیا پایین.
از ماشین پیاده شدم.
- ببین ، اون ماشین فروغ نیست.
- چرا خودشه ، بالاخره پیداش کردیم.
- مواظب باش کسی نبیندت.
دوباره به سمت ماشین رفتیم و کمی آن طرف تر از ویلا منتظر ماندیم. من چون سرم به شدت درد می کرد مرتب هر یک ساعت یکبار مسکن می خوردم. هوا دیگه تاریک شده بود و من از این انتظار کم کم خسته می شدم. تا اینکه با دیدن پاترول مشکی ای که وارد ویلا شد، خستگی این انتظار از تنم خارج شد.
- پاپا راننده رو دیدید؟
- دیدم، ولی نمی شناسمش. مثل اینکه یه نفر داره پیاده می شه.
- ا ، اینکه فروغ جونه.
- سرتو بیار پایین، ما رو نبینه.
- چرا ، مگه نیومدیم دنبالش، ببریمش.
- فکر نکنم تک و تنها ، اینجا باشه، حتما تو اون ویلا خبرایی یه.
فروغ چند بسته از داخل ماشین برداشت، با راننده خداحافظی کرد، سپس در را باز کرد و وارد ویلا شد. از روی حصار کوتاهی که ویلا داشت حیاط آن کاملا مشخص بود، اما داخل ساختمان را به خوبی نمی توانستیم ببینیم. پدر هم خیلی آرام قبل از این که چراغ های ویلا روشن شوند و کسی ما را ببیند در را باز کرد، وارد حیاط شدیم و پشت بوته ها پنهان شدیم. سر و صدای جکی، سگ ویلا باعث شد فروغ از طبقه ی بالا نگاهی به حیاط بیندازد. خوشبختانه جکی خیلی زود پدر را شناخت و دشت از پارس کردن برداشت.
بعد از چند دقیقه فروغ از در پشتی به سمت ساحل حرکت کرد. خیلی طول نکشید که مردی هم به سوی او رفت، دستش را از پشت به روی شانه هایش گذاشت و دو تایی به طرف ساحل حرکت کردند. پدر هم مثل من با صبر و تحمل فراوان مشغول دیدن این صحنه ها بود. کمی که جلوتر رفتند به راحتی می توانستیم مرد غریبه را ببینیم. همانطور که حدس می زدیم متاسفانه آن مرد ، آرش بود.
فروغ مثل کسی که آرش واقعا شوهر اوست یک لحظه خودش را از او جدا نمی کرد. صدای موج دریا اجازه نمی داد گفت و شنودشان را بشنویم ، اما هر چه که بود معلوم بود که آن دو ، شب پر خاطره ای را پشت سر می گذارند. فروغ و آرش انگار در ماه عسل به سر می برند. فارغ از همه کس و همه جا از این با هم بودن در اوج لذت بودند. فروغ با پیرهن نازک و حریر و موهای رنگی بلندش که به روی شانه های سفیدش افشان شده بود، سرش را روی شانه ی آرش گذاشته و با نوازش های عاشقانه ی او همچون برده ای رام شده، خود را میان دستانش گرفتار می کرد.
دیدن این صحنه ها برای من که دختر فروغ بودم غیر قابل تحمل بود. بیچاره پدر یک لحظه حس کردم با تمام وجود شکست خورده ، دیگر غرور مردانه ای برایش باقی نمانده بود که به آن افتخار کند.
طاقت نیاورد و با همه ی توانی که داشت به سمت آرش و فروغ دوید و با سیلی محکمی که به صورت آرش زد آن دو را از هم جدا کرد. فروغ و آرش که با دیدن پدر حسابی جا خورده بودند با دستپاچگی نمی دانستند چه عکس العملی نشان دهند . پدر آرش را هل می داد و با مشت و لگد به جانش افتاده بود. آرش اجازه ی توضیح می خواست ، اما پدر اصلا به او مهلت نمی داد. تا این که باز هم ، همان ناراحتی قدیمی سراغش آمد و ناگهان روی شن افتاد. آرش از فرصت سوءاستفاده کرد و خیلس زود از ویلا خارج شد. سریع خودم را به پدر رساندم. حرصم گرفت و نگاهی به فروغ که بالای سر پدر ایستاده بود، انداختم و گفتم:
- آخه به تو هم می گن مادر.
بعد کشان کشان پدر را تا حیاط ویلا آوردم. از شدت درد به خودش می پیچید. سریع به طرف ماشین رفتم و از درون کیف دستی اش قرص هایش را برایش آوردم. فروغ همچنان بالای سر پدر بود و مدام می گفت:
- همایون تو حالت اصلا اصلا خوب نیست ، پاشو بریم دکتر.
دیگر نگرانی های تصنعی او نه برای پدر ارزش داشت و نه برای من. نیم ساعتی در ویلا ماندیم. بعد از این که حال پدر کمی بهتر شد. بلند شدیم تا به طرف خانه حرکت کنیم. موقع برگشتن تنها حرفی که پدر به فروغ گفت این بود:
- ته مونده ی غیرتم اجازه نمی داد اینجا تنها بمونی وگرنه حقته خوراک لاشخور هایی مثل اون پسر بشی. حالا هم را بیفت بیا خونه تا هر چه زودتر تکلیفتو روشن کنم.
بعد حتی منتظر جواب فروغ هم نماند و به طرف ماشین راه افتاد. پشت سر ما فروغ هم به خانه برگشت. می دانستم که پدر حرفای زیادی در سینه دارد ، اما اوضاع و احوال قلبش بیشتر از این اجازه نمی داد عصبانی شود.
چند روزی از این ماجرا گذشت. ظاهرا فروغ همان شب اول اظهار پشیمانی می کرد. سرکوفت های او روز به روز بیشتر می شد ، اما تنها عکس العمل پدر سکوت بود و سکوت. تصمیمش برای طلاق قطعی بود. ویلا و چند باب مغازه را برای جور کردن مهریه ی فروغ به بنگاه سپرده بود. در چنین شرایطی پدر حاضر بود برخلاف گذشته تمام دارایی و ثروتش را برای بیرون کردن این زن از دست بدهد. شایان هم بی تفاوت تر و تقریبا ناامید از آنچه که فروغ وعده هایش را به او داده بود ، منتظر بود هر چه سریع تر به آلمان برگردد.
چند روزی می شد اوضاع خانه به هم ریخته بود و من هم حوصله ی رفتن به دانشگاه را نداشتم. در طول این مدت چند باری با منزل خانواده فتاح تماس گرفتم تا به منزلشان بروم و از حامد عذرخواهی کنم. اما هر بار زهرا بهانه ای می آورد و معلوم می شد حامد حاضر به دیدن من نیست.
لحظات را با خاطرات حامد پشت سر می گذاشتم. نگاه ها و خنده ها ی دلنشینش ، خاطره ی افتادن کتاب ها ، خاطره ی شب برفی، روزهای معنوی محرم ، همه و همه ... قطار قطار از ذهنم رد می شد. باورم نمی شد به آخر راه رسیده باشم. من تمام آینده را با حضور حامد تصور می کردم. مگر می شد دیگر به او فکر نکنم.
فصل ١٥
دو هفته ای به عید باقی مانده بود. برخلاف سال های گذشته خانه ی ما حال و هوای عید را نداشت. همه چیز از هم پاشیده بود. دو روز دیگر سودابه به همراه خانواده اش راهی انگلیس می شدند. با وجود اینکه حالم بسیار بد بود، اما باید برای بدرقه شان به تهران می رفتم. سردرد های مکرر و حالت تهوع، چند روزی می شد که امانم را بریده بودند. عصمت خانم یواشکی و به دور از چشم دیگران مرتب برایم مسکن می آورد، اما خوردن آن ها هم دیگر فایده ای نداشت.
فقط یک روز دیگر به سفر سودابه باقی مانده بود. صبح زود از خواب بیدار شدم تا به سمت تهران حرکت کنم، ولی نای بلند شدن از روی تخت را هم نداشتم. ساعت هشت بود که به سودابه تلفن زدم و ماجرا را به او گفتم نگران شد و گفت برای خداحافظی خودشان به دیدنم می آیند. سرم را بستم و چند ساعتی بدون حرکت روی تخت دراز کشیدم. نزدیکی های ساعت ده بود که موبایلم زنگ خورد. نگاهی به شماره اش انداختم، زهرا بود.
- سلام زهرا.
- سلام، ببخشید هستی جون از خواب بیدارت کردم؟
- نه، خواب نبودم.
- صدات گرفته، حالت خوب نیست؟
- چیزی نیست، یه کم سرم درد می کنه.
- خدا بد نده، بیام دنبالت بریم دکتر؟
- نه، استراحت کنم خوب میشم.
- این قدر فکر و خیال نکن ، فکر نکن فقط خودت مشکل داری ، این غم و غصه تو هر خونه ای هست. توکلت به خدا باشه، انشاءالله که به حق امام زمان هر چی خیر خوبیه نصیبت بشه.
- ممنون... زهرا؟
- جونم؟
- هنوز هم آقا حامد از دستم ناراحته؟
- نه ، چرا ناراحت باشه؟
- پس چرا نمی خواد منو ببینه؟
- خجالت می کشه.
- اونی که باید خجالت بکشه منم... آخ سرم.
- چی شد هستی؟
- زهرا من اصلا حالم خوب نیست ، بعدا بهت زنگ می زنم.
خیس عرق شده بودم. آبی به صورتم زدم و کمی در اتاق راه رفتم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. شایان و فروغ در حیاط قدم می زدند. پدر هم به تنهایی کنار استخر نشسته و سیگار می کشید. ظاهرا همه آرام بودند و آتش وجودشان هنوز فوران نکرده بود. مشغول خوردن آب پرتقال بودم که باز هم موبایلم زنگ زد. شماره ی زهرا بود. می دانستم که نگران حالم است به همین دلیل خیلی زود جوابش را دادم.
- سلام زهرا.
- سلام علیکم، حامدم.
با شنیدن صدای حامد قلبم تندتر از همیشه تپید. سعی کردم آرام باشم، اما نمی توانستم. با صدایی که انگار در حال جان دادن بودم ، گفتم:
- عذر می خوام که اشتلاه گرفتم، فکر کردم زهرا تماس گرفته.
- اشکال نداره. والله غرض از مزاحمت این بود که حالتونو بپرسم. وقتی زهرا گفت کسالت دارید، نگران شدم.
- مرسی از لطفتون. چیزی نیست، فقط یه کم سرم درد می کنه.
- می خواید با زهرا بیام دنبالتون، بریم دکتر؟
- نه تورو خدا ، شرمنده م نکنید، الآن بهترم.
- به هر حال من در خدمتتون هستم.
- خیلی ممنون، فقط آقل حامد می خواستم در مورد رفتار اون روز شایان ازتون عذرخواهی کنم.
- راستشو بخواید منم می خواستم باهاتون صحبت کنم، اما از پشت تلفن نمی شه. شما اصلا خودتونو ناراحت نکنید، اول از همه به فکر سلامتی تون باشید.
- می خوام یه خواهشی ازتون بکنم.
- بفرمائید.
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:37 AM
از ص 272 تا 281
- می تونم امروز ببینمتون؟
- امروز! باشه، اما کی؟
- همین حالا زیاد وقتتون رو نمی گیرم، اگه اجازه بدید من بیام اونجا.
- خواهش می کنم بفرمایید.
خدایا چقدر خوشحال بودم. هیچ وقت انتظار شنیدن حرف هایی را که حامد زده بود نداشتم. یعنی واقعا نگرانم شده بود؟ چقدر راحت و صمیمی صحبت می کرد. اصلا با حامد چند روز پیش قابل مقایسه نبود. باید تا نیامدن رضا و سودابه به منزل خانواده فتاح می رفتم.
عشق نیروی عجیبی داشت. از بس خوشحال بودم سردردم یادم رفته بود. خیلی زود حاضر شدم و راه افتادم. موقع خداحافظی به پدر گفتم به منزل یکی از دوستانم می روم، اما فروغ و شایان را ندیدم. سرراه دسته گلی گرفتم و به سمت منزل خانواده فتاح حرکت کردم، وقتی زنگ زدم، زهرا در را باز کرد، اولین حرفی که زد این بود که چرا اینقدر لاغر شدم.
مادر زهرا هم از اینکه رنگ به رخسار نداشتم تعجب کرده بود. نگاهی به دور وبرم انداختم، از حامد خبری نبود.مادر زهرا به بهانه خرید خیلی زود از خانه خارج شد.
سرگرم احوالپرسی با زهرا بودم که حامد سلام کرد و وارد شد. بلند شدم و جواب سلامش را دادم.
- راحت باشید.بفرمایید.
باهمان تواضع همیشگی، اما مهربان تر از گذشته صحبت می کرد. خیلی زود زهرا به بهانه ای جمع سه نفره ی مارا ترک کرد. حالا فقط من بودم و حامد. درست روبروی هم نشسته بودیم. برخلاف گذشته اصلا سرش پایین نبود. به این باور رسیده بودم که امروز باید در این اتاق گفتنی ها گفته شود. دیگر راه برگشتی وجود نداشت. به همین دلیل خجالت را کنار گذاشتم و شروع کردم به حرف زدن:
- راستشو بخوایید نمی دونم از کجا باید شروع کنم. در مورد رفتار اون روز شایان هیچ توجیهی وجود نداره. البته ادب حکم می کرد خودش بیاد ازتون عذرخواهی کنه. اما چیزی بهش نگفتم، چون می دونستم نمیاد. خلق و خو و رفتارش اصلا تابع ایرانی ها نیست. با این مسائلی هم که پیش اومده، بیشتر لج کرده. براتون اصلا جای سوال نیست چرا اون روز شایان اومد دانشگاه؟
- خب این یه مسئله خانوادگیه، فکر نمی کنم به من مربوط باشه.
- اتفاقا به تنها کسی که مربوط میشه شمائید. شاید حداقل من اینطور فکر می کنم. من و شایان پسردائی و دخترعمه خیلی خوبی برای هم بودیم، اما از وقتی که موضوع خواستگاری پیش اومد همه چیز تغییر کرد.
- خانم صادقی لزومی نداره مسائل شخصیتونو با من درمیون بذارید.
- خواهش می کنم بذارید حرفمو بزنم. شایان منو به خاطر خودم نمی خواد. پول و ثروت بابام براش خیلی باارزش تر از عشقه. وقتی پای ازدواج اومد وسط بهش گفتم که دوست ندارم شخصی مثل اون همسر آینده ام باشه، اما قبول نکرد. فکر می کرد پسر دیگری رو دوست دارم که البته همین طور هم هست و شایان اون روز حدس زد که اون شخص شما باشید.
- من؟ این حدس شایانه، شما چی فکر می کنید؟
- یه واقعیتی رو باید اعتراف کنم. تا چند سال پیش برای من و شایان آدمهایی مثل شما با این طرز تفکر و این شیوه زندگی اصلا مهم نبودند. تنها چیزی که ما میدیدم، جیب پر طرف مقابلمون بود. خونه و ماشین،ویلا، سفرهای خارج از کشور مهمتر از صداقت و درستکاری بود. زندگیمون فقط در خوش گذرونی خلاصه می شد. پول تو جیبی هرروزمون به اندازه حقوق یک کارمند بود. می ریختیم و می پاشیدیم و همیشه از سختی های زندگی غافل بودیم، اما با وجود همه این راحتی ها، یه گمشده ای تو زندگیمون بود که بهش نمی رسیدیم و اونم آرامش بود، چیزی که الان از دست دادمش، به خاطر اینکه عاشقم و برای رسیدن به عشقم حاضرم هرچی دارم بدم. گاهی فکر می کنم آشنایی من با زهرا یه اتفاق بود، اما بعد میگم نه. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. خواست خدا این بود که بالاخره از یه جایی مسیر زندگیم از بقیه جدا بشه. فکرم، هدفم، آروزهام، حتی طرز لباس پوشیدنم، حرف زدنم، همه وهمه.... حس اینو دارم که تازه متولد شدم.شیرینی عشق خدا رو واقعا تو قلبم احساس کردم و می کنم و همه اینارو مدیون شما و خونوادتون هستم. شاید اگر به خاطر شما نبود هیچ وقت به خونتون نمی اومدم و بقیه ماجراها اتفاق نمی افتاد. همه این حرفها به خاطر اینه که بگم واقعا تغییر کردم. من امروز علاوه بر عذرخواهی از رفتار شایان، اومدم یه حرف مهمی رو باهاتون درمیون بذارم و اونم اینکه بهتون علاقمند شدم. به نظر من یه دختر باید نیروی عجیبی داشته باشه که بتونه اینقدر راحت باب گفتگو رو با طرف مقابلش باز کنه. علاقه زیاد من به شما این شهامت رو به من داد. به همین دلیل نمی خوام اصلا به خاطر خونواده م، رفتار پدرم، مادرم یا حتی بستگانم شمارو از دست بدم. مثل دخترای دیگه، تو خونه ننشتم تا خواستگار برام بیاد. امروز خودم اومدم اینجا چون می دونستم یه نفر مثل شما، هیچ وقت در خونه مارو نمی زنه. گاهی اوقات به خودم میگم، چقدر خودخواهی هستی ، همه چیزهای خوبو برای خودت می خوای، اما خودت خوب نیستی. من واقعا دوستتون دارم، حالا هم اومدم اینجا نظرتونو در مورد خودم بپرسم.
- فکر نکردید جوابی بهتون بدم که غرورتون خدشه دار بشه. منظورم اینکه...
- منظورتون اینکه پیشنهاد منو قبول نکنین و خوار و ذلیل بشم؟ برام مهم نیست. از وقتی تصمیم گرفتم باهاتون صحبت کنم، فکر همه جاشو کردم. خوبیش اینه که وجدانم راحته، حداقل تا آخرین لحظه جنگیدم. چه دنیای عجیبیه. برای بدست آوردن شما، باید با خود شما جنگید.
- ولی خانم صادقی تصور شما از من اصلا درست نیست.اگه بگم قصد ازدواج ندارم، دروغ گفتم،ولی...
- ولی با من نه، درست میگم؟
- نه، نمی خواستم اینو بگم. خب بالاخره هرچیزی یه رسم و رسومی داره، ازدواج مسئله ساده ای نیست که صرفا به واسطه یه حسی مثل دوست داشتن سر بگیره، باید همه جوانب رو سنجید. باور کنید شرایطم اصلا جور نیست. خانواده شما کجا و خوانواده من کجا؟ نه از لحاظ فرهنگی و نه از لحاظ مادی اصلا باهم جور نیستیم.
- ولی حساب من از خونوادم جداست.
- مگه میشه،شما تنها فرزند خونواده اید.
- نه ،نیستم من یه برادر هم دارم که از زن اول بابامه، اما هرگز ندیدمش، از خونه بیرون انداختنش.من خیلی بدبختم. اون از پدرم که فقط دنبال پوله، اون از مادرم که خوش گذرونه، اونم از برادرم که معلوم نیست کجاست. اینارو نمی گم که دلتون برام بسوزه، نه. اگه به شما دل بستم، اگه امروز خودم اومدم اینجا دارم ازتون تقاضای ازدواج می کنم به خاطر اینکه می خوام بقیه عمرم رو در آرامش به سر ببرم.
- توروخدا آروم باشید. شما الان احتیاج به استراحت دارید.
از دلسوزی های پی در پی حامد حالم بهم میخورد، عصبانی شدم و گفتم:
- مثل اینکه التماس های من کافی نبود. اگه می خوای بیفتم به دست و پات، باشه، اشکالی نداره، این کارو می کنم. خوب گوش کن حامد خان فتاح، من، هستی صادقی دخترهمایون خان فرش فروش حاظرم به خاطر تو کارگری کنم. رخت چرک های مردم رو بشورم. یک عمر نوکریتو کنم. از زرق و برق دنیا دست بکشم فقط به خاطر اینکه یه روز کنارت زندگی کنم.بذار همه دنیا بفهمن که من دوستت دارم. چرا ساکتی؟ هیچی نمی گی؟ تو حتی شهامت نداری تو چشمام نگاه کنی و بگی، تو به درد من نمی خوری، تو لیاقت منو نداری! من احتیاجی به دلسوزیات ندارم حامد. من تشنه محبتم می فهمی؟ حالا جوابمو گرفتم. بهت قول میدم خودمو از زندگیت بکشم کنار.
- این حرفا چیه می زنی؟حالا کجا میری؟
- چه اهمیتی داره؟
-چرا متوجه نیستی من نمی تونم حرفامو به راحتی تو بزنم.
- پس دیگه حرفی نمونده، خداحافظ.
بلند شدم و به طرف در حرکت کردم. وقتی پا روی اولین پله گذاشتم، دنیا در مقابلم تیره و تار شد. تنها صدایی که شنیدم صدای فریاد حامد بود که زهرا را صدا میزد و بعد افتادنم روی پله ها.
- زهرا، زهرا، بیا خانم صادقی حالش بهم خورده.
- وای خاک تو سرم، چی شده حامد؟
- نمی دونم، یه دفعه حالش بهم خورد.
- هستی، هستی جون، صدای منو می شنوی؟ حرف بزن خانم، چرا وایستادی منو نگاه می کنی؟ باید ببریمش دکتر.
- سوئیچ ماشینش کو؟
- تو جیبشه بگیر.
- زودباش بیارش پایین.
- باشه.
حامد دکتر چی گفت؟
- هیچی فعلا بستریش کردند.
- چیزی شده؟
-نه.
- پس چرا اینقدر ناراحتی؟
- تقصیر من بود.
- داری گریه می کنی؟ مرد گنده خجالت بکش، انشاءالله که هرچه زودتر خوب میشه. اون بابای هستی نیست؟
- کدوم؟
- همون آقای قد بلنده، کت و شلواری. چه داد و بیدادی هم راه انداخته، برو جلو خودتو معرفی کن.
- آقای صادقی؟
- بله.
- سلام. فتاح هستم .از هم دانشگاهی های دخترتون.
- چه بلایی سر دخترم اومده؟ الان کجاست؟
- تورو خدا آروم باشید، دکتر می خواد شمارو ببینه.
- چه خبره؟
- خسته نباشید آقای شریفی، ایشون آقای صادقی هستند، پدر هستی خانم.
- خوشبختم آقای صادقی. یواشتر اینجا محیط بیمارستانه. بفرمایید توی اتاق من، با هم صحبت می کنیم.
- چی میگی آقا، من می خوام دخترمو ببینم.
- باشه، حالا شما بفرمایید. تا چند دقیقه دیگه هم دخترتونو می بینید. آقای فتاح لازمه که شما هم باشید.
- چشم، حتما.
- آقای صادقی دخترتون قبلا هم سابقه سردردهای شدید رو داشت؟
- درست یادم نیست، ولی وقتی فعالیتش زیاد می شد یا عصبانی می شد، گاهی اوقات می گفت سرم درد می کنه.
- تا حالا عکسی یا نواری از سرش گرفتید؟
- نه، احتیاجی نبود. لازمه این آقا به حرفهای ما گوش بدن؟
- این آقا همون کسیه که اگه یه کم دیرتر دخترتونو رسونده بود، معلوم نبود چه بلایی سرش می اومد. آقای صادقی دخترتون زیر فشار و استرس روحی و روانی فوق العاده اییه. دیگه وقتش رسیده که دست از غرورتون بردارید.
- بالاخره میگی دخترم چشه؟
- میگم، به شرط اینکه خونسرد باشید. متأسفانه دختر شما تومور ومغزی داره. با عکسهایی که ما ازش گرفتیم، نشون می ده حدود یک ساله و نیمه به این عارضه مبتلاست. متأسفانه طی این مدت تومور بزرگتر شده که این نشون میده از نوع بد خیمه. البته اطلاعات بیشتر رو بعد از عمل به دست میاریم.
- مرگ که سرنوشت دختر نوزده ساله من نیست؟
آروم باشید. همه چیز دست خداست. هنوز خیلی زوده درمورد مرگ دخترتون باهم صحبت کنیم.
- می برمش خارج از این خراب شده، می برمش.
- لطفا بنشینید آقا. اینجا کسی از تهدید های شما نمی ترسه. بیمارستان خصوصی ما بهترین امکانات رو در اختیار بیمار شما گذاشته، ولی اگه خودتون می خواید، می تونید ببریدش. فقط بهتون بگم که کوچکترین ناراحتی دخترتون به قیمت تموم شدن زندگیشه. یادتون نره رفتار شما و خونوادتون باید طوری باشه که فعلا پی به بیماریش نبره. من می فهمم که الان شما چه حالی دارید، ولی باید واقعیتو بپذیرید. ما هرکاری از دستمون بربیاد برای دخترتون انجام میدیم. کشوندنش از این بیمارستان به اون بیمارستان جز عذاب بیشتر نتیجه ای نداره. خواهش می کنم بذارید ما کارمونو بکنیم. در مورد آقا حامد هم یه حرفهایی هست که حتما باید در جریانش قرار بگیرید. الان هستی تو بخش مراقبت های ویژه است. می تونید برای چند لحظه از دور نگاش کنید، حالا بفرمایید.
- سلام دکتر شریفی.
- سلام زهرا خانم، حالت خوبه؟
- خیلی ممنون، می تونم دوستمو ببینم؟
- آره بیا بریم، بابا چطورند؟
- خوبن، سلام می رسونن.
- صدای موبایل کیه؟خاموشش کنید.
- چشم همین الان. حامد؟
- چیه؟
- موبایل هستیه، دو سه باری زنگ خورد، اما من جواب ندادم.
- خوب کاری کردی، آقای صادقی دلش نمی خواد فعلا کسی بدونه دخترش بیمارستانه.
- آقای شریفی نگفت هستی چشه؟
- نه، یعنی چرا، بعدا بهت میگم.
- خب رسیدیم. می تونید از اینجا نگاش کنید، البته برای چند دقیقه،آقا حامد شما بیا کارت دارم.
- بله، در خدمتتونم.
- پسر خوب، این چه قیافه اییه به خودت گرفتی؟ تو این شرایط هستی بیشتر از همه به تو احتیاج داره، ما که قبلا حرفامونو زدیم یادت که نرفته؟
- نه، ولی سخته دکتر.
- مرد باش حامد. تو قبول کردی که خودتو برای شرایط سخت تر از این آماده کنی. یادت نره دیدن خنده های تو برای هستی ،زندگی بخشه.
- همه اش تقصیر منه که اینطوری شد. جرأت نکردم بهش بگم مریضه اما من دوستش دارم.
- امشب بازم فکر کن. کسی تورو مجبور به این ازدواج نکرده. وضعیت هستی اصلا مشخص نیست.
-اگه خونوادش قبول نکردن چی؟
- نگران نباش خودم با آقای صادقی صحبت می کنم. خب بیا بریم پیش بقیه، زهرا خانم و آقای صادقی وقت ملاقات تمومه. من باید هستی رو معاینه کنم. نگران نباشید دختر مقاومیه.
-از دست من چه کاری برمیاد؟
- آقای صادقی ما به یه مقدار دارو احتیاج داریم، آدرس یه دکتر رو توی ساری به شما میدم. باید برید ازش بگیرید.
- همین الان میرم.
- نمی خواید خونوادتون رو از نگرانی در بیارید؟
- کسی نگران هستی نیست، شما دوست دختر منید؟
- بله آقای صادقی من زهرا هستم خواهر حامد.
- بخاطر همه کمک ها متشکرم. من الان وقت ندارم، می خوام برم دنبال داروهای هستی. بعدا مفصلا باهاتون صحبت می کنم.
- آقای صادقی سوئیچ ماشین و موبایل هستی.
- بمونه پیش خودتون. بعدا ازتون می گیرم.
- شما حالتون زیاد خوب نیست، می خواید منم همراهتون بیام؟
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:37 AM
صفحه ی 282 تا 295
نه،آقا پسر بهتر شما برید خونه.خداحافظ.
حامد بالاخره می گی اینجا چه خبره؟
به مامان اینا زنگ زدی؟
آره،می خواست بیاد بیمارستان،اما من نذاشتم،کجا داریم میریم؟
یه جایی غیر از خونه،پارک بغل بیمارستان چطوره؟
خوبه.
پس بیا بریم.همین جا بنشینیم.زهرا؟
جونم.
به نظر تو عشق می تونه سیاه باشه؟ از این سوال ها قبلا نمی پرسیدی؟
جوابمو نمی دی؟
آره ،به نظر من عشق نیروی مقدسی یه که هر رنگی می تونه داشته باشه.
حتی رنگ عزا و مصیبت؟
تو حالت اصلا خوب نیست.یه کم بشین استراحت کن.
زهرا قول بده حرف هایی که امروز می زنیم مثل یه راز سینه ی هر دومون بمونه.
جون به لبم کردی حامد،بالاخره میگی چی شد؟
من می خوام ازدواج کنم.
جدی می گی حامد.مبارکه حالا این دختر خوشبخت کی هست؟
دختر هست،اما خوشبخت نیست.
باز که داری دو پهلو صحبت می کنی؟
هستی یه؟
دروغ نگو،هستی صادق خودمون؟ آره.
چه بی خبر؟راستش به رفتار هستی شک کرده بودم،اما تو نه!
چیه؟زیاد خوشحال نشدی؟
چی بگم؟بیشتر از اینکه خوشحال بشم تعجب کردم،حالا چرا هستی.اونم تو این وضعیت؟
زهرا یه چیزی بگم.باور می کنی؟
خب، آره
از وقتی تو با هستی دوست شدی مهرش به دلم نشست.اما چون می دونستم تو خیلی از مسائل با هم اختلاف داریم،سعی می کردم کمتر ببینمش.تو این مدت بیشتر از ده بار توبه کردم که دیگه بی دلیل به دختر مردم فکر نکنم،اما نمی شد.یه روز که نمی دیدمش،دلم براش تنگ می شد.تو دانشگاه به بهونه ی دیدن تو،می اومدم می دیدمش.یه معصومیت خاصی تو چهره اش بود که می دونستم بر خلاف ظاهرش دختر بدی نیست.بعد هم که چادر شد مهرش بیشتر از گذشته تو دلم افتاد.چندبار می خواستم بهش بگم دوسش دارم،اما روم نشد.
حامد من اصلا انتظار شنیدن این حرف ها رو حداقل از تو یکی نداشتم.
تو دیگه چرا زهرا؟چرا همه فکر می کنن من تافته ی جدا بافته ام.به خدا منم دل دارم.احساس دارم.من بچه که نیستم،بیست و هفت سالمه.عقلم میگه برای ازدواج با یه دختر شش ماه فرصت کمی یه.اما دلم میگه قدر لحظاتی رو که دارن میرن بدون.به آینده امیدوار بودم،چند بار می خواستم با هستی صحبت کنم.اما غرورم اجازه نمی داد.از عکس العمل تو،مامان و بابا و دوستام می ترسیدم.کم کم داشتم دل و جرات پیدا می کردم که اون تصادف لعنتی اتفاق افتاد.تمام آرزوهام نقش بر آب شد.حالا دیگه وضع فرق می کرد.بیشتر از اینکه به هستی دل ببندم،دلم براش می سوخت.بعد از اون حادثه چند روز بعد با دکتر شریفی قرار گذاشتم تا همدیگه رو ببینیم،رازی رو بهم گفت که چهار ماه تو سینه حبسش کردم.خورد شدم و شکستم،اما به روی خودم نیاوردم.
حامد تو که نمی خوای خبر بدی بدی؟چه بلایی سر هستی اومده؟
آروم باش زهرا،گریه نکن.
گریه نکنم که تو بکنی،اشکات دارن جیگرمو می سوزونن.
شاید مجبور باشیم برای همیشه از هستی خداحافظی کنیم.هستی مبتلا به تومور مغزی یه.براش دعا کن زهرا.
حامد این چرندیات چیه میگی؟اصلا شوخی بامزه ی نبود،هستی فقط سرش درد می کنه.دکتر شریفی گفت زوذ حالش خوب می شه و برمی گرده خونه.
گریه کن زهرا جان تا سبک شی.بذار عقده های دلت واشن.
آخه خدا چرا میون این همه آدم هستی؟خدایا این چه حکمتیه؟
یادت باشه که نباید کسی رو تو غم خودمون شریک کنیم.
قربون دلت دادادش،چطوری این چند ماه تحمل کردی؟
به نظرت من باید چی کار کنم؟من دوستش دارم زهرا،اما هیچ وقت غرورم اجازه نداد اینو به خودش بگم حتی امروز.
کاش قبل از اینکه بیمارستان بخوابه بهش می گفتی چقدر دوستش داری
حالا که نشد،پاشو بریم.
* * *
آقای صادقی؟
بفرمایید.
سودابه هستم.
سلام سودابه جان،من بعدا تماس می گیرم.
آقای صادقی،خواهش می کنم قطع نکنید.من و رضا شمالیم خونه ی شما،از هستی خبر ندارید؟
هستی!مگه خونه نیست؟
نه،ما یه ساعتی میشه رسیدیم ،اما هنوز برنگشته.
اما پیغامی دارید بهش می رسونم.
پیغام که نه،حتما باید ببینمش.ما فردا پرواز داریم.اومدیم باهاش خداحافظی کنیم.تو رو خدا اگر پیداش کردید بگید زودتر خودشو برسونه،ما همین امروز باید برگریدم تهران،در ضمن موبایلش هم خاموشه.
باشه،خبرتون می کنم.اه تو این اوضاع اینا از کجا پیداشون شد.حالا چی بهشون بگم.این تلفن لعنتی هم که مدام زنگ می خوره.
بله؟
سلام آقای صادقی،شریفی هستم.
سلام آقای دکتر اتفاقی افتاده؟
نخیر،نگران نباشید.می خواستم یه خبر خوب بهتون بدم.هستی رو آوردیم بخش.
خدارو شکر،من تا چند دقیقه ی دیگه خودمو می رسونم.
* * *
خب هستی خانم اینم از پدرتون،تا یکی،دو دقیقه ی دیگه می رسه.
ببخشید شما رو هم انداختم تو زحمت .
این حرفا چیه دخترم.حالا حالت خوبه؟
بله،بد نیستم.بیماریم چیه آقای دکتر؟
قبل از اینکه جوابتو بدم ،بگو ببینم تو از اومدن چند ماه پیشت به اینجا به بابات چیزی نگفته بودی؟
نه.
پس عکس ها رو هم بهش نشون ندادی؟
نه؟
چرا؟ مگه من نگفته بودم با خونوادت در میون بذار؟
آخه پیش خودم فکر کردم یه سردرد ساده چیزی نیست که دیگران رو به خاطرش ناراحت کنم.
پس اینطور،بگذریم .تا حالا از میگرن چیزی شنیدی؟
فکر کنم یه نوع سردرده.
آفرین ، سردردهای کوچیکی هست که بعضی اوقات اذیتمون می کنه مثل امروز تو .
راه درمونی نداره؟
چرا نداره ، منتها اصلا نباید عصبانی بشی ، ناراحتی برات سمه.فکر کن دنیا همیشه بر وفق مرادته. مثل اینکه صدای در میاد.
بفرمایید.
سلام آقای دکتر.
سلام ، من میرم تا پدر و دختر تنها باشید.
مرسی ، دختر خوبم چطوره؟دلم برات تنگ شده بود،عزیزم.
پاپا کجا بودی؟
همین دورو برا.
چرا اینقدر ناراحتید؟
مگه میشه دخترم بیمارستان باشه و ناراحت نباشم.
نگران نباشید ، دکتر میگه میگرن دارم. زود خوب میشم.
حتما همین طوره ، راستی یه خبر خوب.
چیه؟
سودابه و رضا اومدند.
وای اصلا یادم نبود ، الان کجان؟
خونه ، بهشون زنگ زدم بیان اینجا.
فروغ و شایان چیزی نمی دونند؟
نه بهشون نگفتم.
کی به شما خبر داد؟
آقای فتاح . آقای فتاح؟
آره مگه نمی شناسیش؟ چرا.
تا یکی ، دو ساعت پیش با خواهرش اینجا بودند.اما بعد رفتند خونه.مثل اینکه مهمون داری . سرو صدای سودابه نیست؟
چرا خودشه. بفرمایید.
سلام ، سلام به دوست عزیزم.
سلام سودابه، وای چقدر خوشحالم می بینمت.
مگه قرار بود نبینی. تو کجا اینجا کجا؟ به من نمیاد مریض بشم؟
نه که نمیاد. پرنسسی مثل شما ، جاش رو تخت سلطنتیه نه رو تخت بیمارستان،مگه نه آقای صادقی ؟
بله درست می گید . خب آقا رضا اگه موافقید ما مردا بریم بیرون تا خانم ها راحت بتونند حرفاشونو به هم بزنند.
به شرطی که زیاد طول نکشه. موافقم .پس فعلا ما می ریم.
به سلامت...آخیش رضا رفت راحت شدم.چته دیوونه ، ببین عشق باهات چی کارا کرده.
دلت خوشه سودابه ، کدوم عشق؟
مارو رنگ نکن هستی خانم ، خودمون یه عمره نقاشیم.
امروز باهاش صحبت کردم. نتیجه؟
هیچی قصد ازدواج داره .اما با من نه ، کم مونده بود بیفتم به دست و پاش.فقط به حرفام گوش داد . تو بلاتکلیفی بود.
تعجب نکرد؟
زیاد نه،انگار می دونست یه روزی در مورد ازدواج باهاش صحبت می کنم . منتظر بود تا بهم بگه نه.
دوباره برو.
حرفشو نزن. مغرور تر از این حرف هاست. اومد ملاقاتت؟
این ط.ر که پاپا می گفت با زهرا رسوندنم بیمارستان ، اما من ندیدمش.
پس حله هستی. بهت قول می دم خودش بیاد سراغت.
دیگه فرقی نمیکنه. واقعا؟
نه ، بدبختی من اینکه هنوزم دوسش دارم.
غصه نخور ،انشااله که جور می شه.
کی می خواید برید؟ فردا.
چقدر زود .
قربونت برم بغض نکن . هیچی نمی تونه مارو از هم جدا کنه.
به حسی دارم که انگار دیگه نمی بینمت.
این حرفا چیه دیوونه؟به محض اینکه کارامون جفت و جور شد براتون دعوت نامه می فرستم.گریه نکن . گوش می دی چی می گم؟فکر می کنی برای من ، دل کندن از تو ،تهرون پر دودمون ،محل تولدم و اون مادری که زیر خروارها خاک خوابیده،خیلی آسونه؟اما چه کنم زندگی اون چیزی که همیشه تصورش رو کردم نیست . غم داره. غصه داره .بالا و پایین داره .باید چند تا قول بهم بدی؟
بگو.
اول از همه هر شب با هم چت کنیم.دوم عکس های عروسیتو برام بفرستی. سوم با حامد بیا پیشم و آخرش هم اینکه هر وقت گذرت به تهران افتاد ، بری بهشت زهرا سر خاک مامان.
نیازی به سفارش کردن نیست.سودابه.مامانت گردن هر دوی ما خیلی بیشتر از این حرفا حق داره.
من دختر خوبی براش نبودم.دارم تنهاش می ذارم.
این چه حرفیه می زنی؟براش تا می تونی دعا کن و طلب آمرزش.
ببخشید ناراحتت کردم.دوربین آوردم یه چند تا عکس بندازیم.خودتو جمع و جور کن تا رضا رو صدا کنم. رضا جان
بله؟ بیا تو.
جونم؟
بیا از من و هستی چند تا عکس بنداز.
باشه بذار دوربین و حاضر کنم.خب حاضرید؟
آره. به به چه عکس هایی شد.
حالا اینقدر عکس ننداز ،یه خورده هم فیلم بگیر .
اینطور که معلومه دلت نمی خواد برگردیم تهران.
مگه ساعت چنده؟ نزدیک پنج
پس کم کم باید رفع زحمت کنیم.هستی اصلا دوست نداشتیم یه روزی اینجا از هم خداحافظی کنیم.اما پیش اومد .به فکر سلامتیت باش.وقتی بدونم با سلامتی و شادی داری زندگی می کنی ،تحمل دوریت برام آسونتر می شه.دیگه سفارش نمی کنم عزیزم.مواظب خودت باش.همیشه بدون که تو سختی ها و شادی ها یکی اون بالا هست که مراقبمون باشه.سخته ،ولی وقتش رسیده خداحافظی کنیم.
لحظه ی بسیار سختی بود .چند دقیقه ی همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد خداحافظی برای همیشه...
فصل 16
دو روزی می شد که از بیمارستان مرخص شده بودم.در طول این مدت زهرا هر روز به ملاقاتم می آمد.اما از حامد خبری نبود.نه من دلیلش را می پرسیدم و نه زهرا حرفی میزد .پدر بر خلاف گذشته رفتارش با زهرا بهتر شده بود .اما با فروغ و شایان برخورد مناسبی نداشت.خیلی زود از سرکار می آمد و خیلی دیر بیرون می رفت. فروغ برای گذراندن تعطیلات عید برنامه ریزی کرده بود که همگی به تبریز برویم.اما پدر نه به من اجازه ی رفتن داد و نه خودش تمایل به این سفر داشت.همین موضوع هم فروغ را بسیار عصبانی کرده بود.
طرز تفکر پدر کلا عوض شده بود . به من بیشتر می رسید،حتی از شایان خواسته بود هر چه زودتر منزل ما را ترک کند .در عوض روز به روز تعریف و تمجیدش از خانواده ی فتاح بیشتر می شد.
تا فرا رسیدن سال جدید ده روز بیشتر باقی نمانده بود.فروغ و شایان عازم تبریز می شدند.یک روز بعد از رفتن آنها،پدر در مورد حامد با من صحبت کرد.او به علاقه ام نسبت به حامد پی برده بود.به همین دلیل تحقیقات لازم را در مورد خانواده ی فتاح انجام داد.حتی از بحث آن روز من و حامد هم با خبر بود.
چند روز بعد با اجازه ی پدر ،حامد به منزل ما آمد و در مورد رفتار آن روزش عذر خواهی کرد.از چیزهایی حرف می زد که باور کردنشان برایم بسیار مشکل بود،از جمله علاقه اش نسبت به من !اوایل فکر می کردم تمام رفتار حامد به واسطه ی ترحم و دلسوزی و عذاب وجدانیست که داشت.اما بعد نظرم در مورد او عوض شد.حامد هر شب تلفن می زد و با حرف های عاشقانه ،علاقه ام را نسبت به خودش بیشتر می کرد.
حالم واقعا خوب شده بود.همه ی خبرها ،داغ داغ به دست سودابه می رسید.او هم از اتفاقاتی که می افتاد،خوشخال بود.بعد از مدت ها فردا اولین روزی بود که به دانشگاه می رفتم.پدر اجازه نمی داد ماشین بردارم و همین موضوع هم بهانه ی خوبی بود تا حامد و زهرا برای رفتن به دانشگاه همراهی ام کنند.
صبح روز دوشنبه ،آخرین روز دانشگاه،حامد و زهرا راس ساعت نه جلوی در حاضر شدند.
سلام،صبح بخیر هستی خانم.
سلام ،حالت خوبه؟
مرسی،به مرحمت شما.
پس زهرا کو؟
نیومد.
چرا ؟منتظرش بودم.
هر قدر اصرار کردم،گفت نمی یام.
آقا حامد بریم دنبالش ،نکنه تو بهش گفتی نیاد؟
نه عروس خانم،خودم می خواستم نیام.
سلام زهرا ،تو اینجایی؟
سلام ،خواستم یه خورده سر به سرت بذارم.
آقا حامد ماشین تو پارکینگه باید زحمتشو بکشی.
چشم،همین الان،آقای صادقی منزل نیستند؟
چرا تو حیاطه.پس من می رم.
چی کار کردی باهاش هستی؟با کی؟
حامد دیگه.پسره از این رو به اون رو شده.
تو فکر می کنی دوسم داره؟عاشقته.
پدر و مادرت می دونن؟آره.
خب نظرشون چیه؟ می گن هر چی حامد بگه ،برای نظر عزیز دوردونه شون ارزش زیادی قائلن.
زهرا برای من هنوز هم جای تعجبه چرا حامد یه دفعه نظرش در مورد من عوض شد؟
حامد پسر توداری یه هستی،برای من تعریف می کرد از وقتی که با ماَ
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:38 AM
صفحات 296 تا 357
هم آشنا شدیم بهت علاقمند شده بود. منتها روش نمی شد بگه. گذشته ها گذشته، حالا دیگه باید به فکر آینده تون باشید، پس این حامد کجا رفته؟
- حتماً داره با پاپا صحبت می کنه.
- حلال زادهَ س، داره میاد.
- بیاین بشینید که حسابی دیر شده.
- باشه، اومدیم.
- ببخشید دیر شد با آقای صادقی صحبت می کردم. قرار شده دو سه شب دیگه مزاحمتون بشیم برای مراسمِ بله برون، حرفِ بدی زدم؟
- نه.
- پس چرا زهرا داره گریه می کنه؟
- چیزی نیست اشکِ شوقه حامد جان.
خیلی طول نکشید که چشمانِ سبزِ حامد هم میزبانِ قطراتِ اشک شد. به وابستگی آن دو غبطه می خوردم. برای چند لحظه به یاد آلبرت افتادم. شاید اگر او هم در کنار ما زندگی می کرد، برادر و خواهرِ خوبی برای هم می شدیم. برای چند لحظه سکوتی غمبار میان ما حکمفرما شد، اما حامد خیلی سریع فضا را عوض کرد و با صدای بلندی گفت:
- بسه دیگه، ناسلامتی عروسیِ منه، عزا که نیست. دیدی هستی خانم چی کار کردی؟
با بهت و تعجب پرسیدم:
- چی کار کردم؟
خندید و گفت:
- حسابی منو انداختی تو خرج، فقط همین امروز باید سه، چهار کیلو شیرینی بگیرم. اگر بچه ها بفهمن عروسیمه، کچلم می کنند.
با دیدنِ لبخندِ حامد ناگزیر لبخند به روی لبانم نقش بست. شیطنتِ خاصی داشت که من از آن لذت می بردم. با ورودِ ما به دانشگاه با جعبه ی شیرینی ای که در دستِ حامد بود، خیلی زود همه ماجرا لو رفت. بیشترِ بچه ها تعجب کرده بودند. مخصوصاً دوستانِ حامد که انتظارِ شنیدنِ خبرِ ازدواجش را به این زودی نداشتند. روزِ بسیار به یاد ماندنی ای بود. قبل از مراسمِ خواستگاری چند جلسه ای با حامد صحبت کرده بودم.
فردا شبِ خواستگاریم بود. جای خالی فروغ به عنوانِ مادرِ عروس کاملاً احساس می شد. وقتی در موردِ حامد با او صحبت کرده بودم، اول باورش نمی شد، اما وقتی فهمید تصمیمم برای ازدواج جدی است، هرچه دلش خواست گفت و تلفن را قطع کرد.
شبِ خواستگاری با تمامِ دلهره هایش فرارسید. آنقدر اضطراب داشتم که شام هم نخوردم. انگار برای اولین بار خانواده ی فتاح را می دیدم. حامد می گفت که دکتر شریفی همراه با همسرش خانم دکتر شیدا از میهمانان افتخاری امشب هستند.
از دو روز قبل، مراسمِ آوردنِ چایی را تمرین می کردم، اما همیشه بیشتر از نصف چای در سینی می ریخت. ساعت نه و نیم بود که زنگِ خانه به صدا درآمد. طبقِ توصیه ی عصمت خانم، چادرِ سفید سر کردم و برای خوش آمدگوئی به میهمانان کنارِ در منتظر ایستادم. چند لحظه بعد اولین کسی را که دیدم چهره ی مهربانِ مادرِ حامد بود و آخر از همه خود حامد با دسته گلی بزرگ از رزهای قرمز با کت و شلواری که به تن کرده بود، زیباتر از گذشته به چشم می آمد.
بعد از خوش آمدگوئی واردِ آشپزخانه شدم و از پشتِ یخچال به صحبت هایی که می شد گوش دادم. بعد از احوالپرسی های معمولی خیلی زود حرف ازدواج پیش کشیده شد. دکتر شیدا هم مثلِ دکتر شریفی قدرتِ کلام بالائی داشت و خیلی خوب حرف می زد. جالب اینکه همه مراعات می کردند و سراغی از فروغ نمی گرفتند.
سرگرمِ شنیدنِ صحبت ها بودم که عصمت واردِ آشپزخانه شد و گفت وقتِ بردن چای است. آنقدر دست پاچه شدم که مطمئن بودم صدایِ لرزیدنِ فنجان ها به گوش همه رسیده. همانطور که پیش بینی می شد، مراسمِ بردنِ چای با آبروریزیِ هرچه تمام تر به پایان رسید. نتیجه اینکه یک فنجان شکست و نصفی از چایی ها ریخت.
وقتی برای صحبت کردن با حامد به جای خلوتی رفتیم، حامد فقط می خندید، مسخره ام می کرد و می گفت:
- خوبه حالا دو سه روز تمرین کردی وگرنه معلوم نبود چی می شد. آخه دخترِ خوب، چرا کاری که بَلد نیستی انجام میدی؟ خدا به دادِ من برسه، کسی که نتونه یه چایی بیاره، چطوری باید آشپزی کنه؟ از همین امشب باید دورِ خوردن غذایِ خونگی رو فاکتور بگیرم تا عادت کنم.
- حالا، تو هم زیاد سخت نگیر. اصلاً کی گفته کارای سخت مالِ دختراست؟ من باید سُنت آشپزیِ خانم ها رو بشکنم. از این به بعد من کار می کنم شما آشپزی می کنی!
- باشه. امر، امر شماست. به قولِ بزرگترها بریم سرِ اصل مطلب... کی اول شروع می کنه؟
- راستشو بخوای من حرف های زیادی داشتم، اما با شیرین کاری هایی که انجام دادم همه ی حرف ها یادم رفت.
- پس من شروع می کنم. برای من سه تا عامل خیلی مهمه. اول اینکه ایمان به خدا داشته باشیم. برای هر اتفاق خوب و بدی که تو زندگیمون می افته به خدا تکیه کنیم و از اون کمک بخوایم و در همه حال خدا رو شکر کنیم. دوم اینکه تو زندگی صبر داشته باشیم. شاید الان که نفسامون گرم عشق و تنمون داغه، ناملایماتِ زندگی رو نبینیم، اما همیشه روزگار روی خوش به آدم نشون نمی ده. سعی کنیم صبر داشته باشیم و اما سومین نکته که صحبت کردن در موردش، هم برای من سخته و هم به نظر تو مسخره، موضوعِ بچهَ س، من دوست دارم که تا قبل از تموم شدن درسِت و پیدا کردن یه شغلِ مناسب برای خودم فعلاً حرفی از بچه به میون نیاریم. به قولِ بزرگترها بذار یه چند سالی خوش بگذرونیم.
- اما به نظر من، همه ی شیرینیِ زندگی به پدر شدن و مادر شدنه.
- درسته، ولی باید شرایطش جور باشه. فقط قول بده که نه تحتِ تأثیرِ حرف های دیگران و نه به میل و خواسته ی خودمون حداقل تا این سه سالی که درسِت تموم نشده حرفی از بچه نزنی.
- باشه این قدر جوش نزن، اصلاً فکرشو نمی کردم امشب در موردِ این مسئله صحبت کنیم.
- ببخشید من خیلی پرحرفی کردم. نوبتی هم که باشه نوبتِ شماست.
- من حرفی ندارم جز آرزویِ خوشبختی برای هردومون. امیدوارم بعد از این همه اصرار، لیاقت اینو داشته باشم که خوشبختت کنم.
- حتماً همینطوره. حالا بریم پایین که منتظرمون هستند. راستی خونهَ تون چقدر لوکسه، لوازمی که اینجاست من حتی تو خواب هم ندیدم. خدا همیشه به گدا گشنه هایی مثل من لطف می کنه.
می دانستم حرف های حامد از یک شوخی ساده هم، ساده تر است. او اصلاً اهلِ مادیات نبود.
شبِ خواستگاری در اوج صمیمیت و سادگی به پایان رسید. قرار شد روز چهارم عید بعد از اتمامِ ماه صفر مراسمِ عقد و عروسی هر دو با هم برگزار شود و من و حامد زندگی مشترکمان را در طبقه ی دوم آپارتمان کوچکِ آقای فتاح آغاز کنیم.
بعد از مراسم خواستگاری هر روز برای خرید بیرون می رفتیم. پدر یک سری جهیزیه ی کامل تهیه کرده و در آپارتمانِ نقلی ما چیده بود. همه چیز رنگ و بوی سادگی داشت. پدر پیشنهاد کرده بود که عروسی ما در بهترین و بزرگ ترین تالار شهر برپا شود، اما هم من و هم حامد با پیشنهاد او مخالف بودیم. تصمیم داشتیم مراسم عروسی را در همان خانه ی کوچک و نقلی آقای فتاح و با تعدادِ بسیار کمی از میهمانان برگزار کنیم.
یادم نمی رفت که تا چند سال پیش حتی برای گل های تزئینی ماشین عروس هم حساسیت نشان می دادم، اما امروز دیدم نسبت به زندگی عوض شده بود. وجودم فقط سرشار از عشق بود. دیگر برایم تاج عروس و دسته گل و تعدادِ میهمانان مهم نبود. مهم این بود که چهارمِ فروردین نقطه ی آغاز زندگی مشترک من و حامد است.
از میانِ بستگانِ پدری و مادری تنها پدربزرگ و مادربزرگ را برای عروسیم دعوت کرده بودم. به فروغ هم چند باری زنگ زدم، اما اوضاع بهتر که نمی شد هیچ، بدتر هم می شد. در آخرین لحظات هم توصیه می کرد حامد را فراموش کنم.
یک روز قبل از عروسی حالم اصلاً خوب نبود. حامد یک لحظه هم تنهایم نمی گذاشت همه نگرانِ حالم بودند، اما دکتر شریفی با دادنِ چند قرص و آمپول، پس از چند ساعت این نگرانی را برطرف کرد. آن شب به خانه برگشتم. با اینکه سرحال نبودم یک دورِ کامل در حیاط قدم زدم. آخرین شبِ مجردی را پشت سر می گذاشتم. از فردا زندگی دوباره شروع می شد. به اتاقم رفتم از عروسکِ کوچکِ بچگی که به سقف آویزان بود تا لباس سفید، انگار به اندازه ی یک چشم به هم زدن فاصله بود. به ساعت های طولانی که در اتاقم می گذراندم. اما قدرش را نمی دانستم. حالا باید خاطراتِ تلخ و شیرینم در یک چمدان خلاصه می شد. چیزی که حاصلِ عمرِ نوزده ساله ام بود. از همه سخت تر دل کندن از پیرزن و پیرمردی بود که در شادی هایم شاد بودند و در ناراحتیم ناراحت. پدر هم آن شب بی تابی می کرد. یک لحظه آرام و قرار نداشت. انگار همه ی ما بیشتر از اینکه خوشحال باشیم نگران بودیم، حتی حامد هم زیاد خوشحال به نظر نمی رسید. دوست داشتم سفره ی عقدم هرچند هم ساده در خانه ی خودمان پهن می شد، اما این کار با عدم حضور فروغ امکان پذیر نبود.
صبحِ روز عروسی ساعت شش و نیم از خواب بیدار شدم. اول از همه نگاهی به آینه انداختم. خدا را شکر، نه چشمانم پف داشت و نه تب خال زده بودم. آبی به صورتم زدم و برای خوردنِ صبحانه پائین رفتم. عصمت خانم مشغولِ اتو کشیدنِ لباس های خودش و اکبرآقا بود.
- صبح بیخر.
- صبح بخیر عروس خانم، بیا بشین صبحونه بخور. تا رنگ و روت واشه عزیزم.
- باشه می خورم. پاپا کجاست؟
- آقا از بس خوشحالن، سرحالتر از روزهای قبل صبح زود برای ورزش رفتند تو حیاط. الان صداشون می کنم.
در همین میان بود که پدر بشکن زنان در حالیکه با صدای بلند آواز می خواند، وارد شد:
- یه دختر دارم شاه نداره، صورتی داره ماه نداره، از خوشگلی تا نداره...
خیلی خوشحال بود. نمی دانم چرا با دیدنِ چهره ی شاد پدر گریه ام گرفت. به سمتش رفتم و در آغوشش آرام گرفتم. یک لحظه فکر کردم همان هستیِ لوس و نُنُر دورانِ بچگی هستم.
ساعتِ هفت بود که حامد و زهرا برای رفتن به آرایشگاه دنبالم آمدند. به واسطه ی تعطیلات عید، شهر شلوغتر از گذشته بود. حامد، من و زهرا را به آرایشگاه رساند و خودش هم دنبالِ بقیه ی کارها رفت. مدام سفارش می کرد که به آرایشگر بگویم به قولِ خودش زیاد رنگارنگم نکند. از آرایشِ غلیظ اصلاً خوشش نمی آمد. مخصوصاً در جمع غریبه ها.
آرایشم سه ساعتی طول کشید. بعضی از بستگانِ حامد هم آمده بودند، اما هنوز از آقای داماد خبری نبود. تا اینکه بالاخره با عجله خودش را رساند. با اینکه صیغه ی محرمیت خوانده بودیم، اما حامد در برخوردش بسیار مراعات می کرد. بیشتر از اینکه حامد از دیدنم تعجب کرده باشد، من مبهوتِ او شده بودم. حس می کردم بیشتر از گذشته می توانم به او تکیه کنم. شاید به واسطه ی اینکه سنم کمتر از او بود رفتار بچه گانه ای داشتم، اما حامد خیلی سنگین رفتار می کرد.
تا نیمه های راه رفته بودیم که هوس کردم با لباسِ عروس سری به خانه ی خودمان بزنم. وقتی زنگِ خانه را زدم، انگار انتظارِ دیدنِ عصمت خانم را نداشتم. نمی دانم چرا هر لحظه تصور می کردم فروغ را می بینم. اگر چه پدر برای عروسی امروز سنگِ تمام گذاشته بود، اما بودنِ فروغ در کنارم هرچند کم رنگ می توانست مایه ی آرامشم باشد. مثلِ همه ی دخترهایی که راهیِ خانه ی بخت می شدند، وقتِ خداحافظی اشک در چشمانم حلقه زد، اما این بار نه به خاطر خداحافظی با مادر، بلکه از نبودن او گریه می کردم. لحظه ی بسیار سختی بود. دوست داشتم حداقل تلفنی از فروغ خداحافظی کنم، اما حتی به تلفن هم جواب نمی داد.
با اینکه لحظاتِ سختی را پشت سر گذاشته بودم، اما با دیدن خنچه ی عقدم به آینده امیدوار شدم. من و حامد سرِ سفره ی عقد نشستیم و منتظرِ خواندنِ خطبه شدیم. بی قرار و شاد و غمگین، گیج و سرگردان و حیران، حسی از هر لحظه ام بود که از تعریفش عاجزم. عصمت خانم از راه رسید و خطبه خوانده شد.
- دوشیزه، سرکار خانم هستی صادقی آیا وکیلم شما را به مهریه ی یک جلد کلام الله مجید، یک سکه ی بهار آزادی به نیت الله، یکصد و چهارده رزِ قرمز و یک آئینه و یک جفت شمعدان به عقدِ آقای حامد فتاح دربیاورم، آیا وکیلم؟
یواشکی زیر چادرم با انگشتان دستم تعداد دفعاتی را که عاقد می خواند می شمردم. سومین بار بود و من باید همان جمله ی معروفِ همه ی عروس خانم ها را می گفتم. مکثی کردم و گفتم:
- با اجازه ی پدرم و عصمت خانم «بله».
صدای سوت و کف از هر گوشه ی سالن به گوش می رسید. آنقدر برفِ شادی روی سرمان پاشیده بودند که موهای حامد مثلِ پیراهنم سفید شده بود. بنا به رسم و اعتقاد بزرگترهای فامیل، بعد از عقد، بچه کوچکی را در بغل عروس می گذاشتند تا به یُمن بغل کردن نوزاد سر سفره ی عقد، خداوند فرزندانی سالم به آنها عنایت فرماید. این رسم در مورد من هم مستثنی نبود، اگرچه این یک رسمِ بومی بود و من اطلاع چندانی از آن نداشتم، اما به واسطه ی احترامی که برای حامد و خانواده اش قائل بودم با بی میلی آن را پذیرفتم.
بعد از عقد، مادرِ حامد نوزادِ دو ماهه ای را در آغوشم گذاشت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. سرگرمِ خوش و بش با میهمانان بودم که چهره ی پدر را از دور دیدم. مظلومتر از همیشه به چشم می آمد. طاقت نیاوردم، بلند شدم و به طرفش رفتم. امروز او هم جای مادرم بود و هم جای برادرم. چند لحظه بعد حامد هم به ما ملحق شد. پدر سندِ زمینِ پانصد متری ساری به همراه آپارتمانِ دو خوابه ی تهران و یک جفت فرشِ نفیس ابریشمی را به عنوانِ کادو به من و حامد هدیه کرد.
اگرچه می دانستم حامد زیاد خوشحال نشده، اما به خاطرِ من هدایا را پذیرفت. دوست نداشت هیچ کس حتی تصور این را داشته باشد که به خاطر پول و ثروتِ پدر با من ازدواج کرده. دکتر شریفی همراه همسرش و تنها فرزندش امیر هم در جشنِ عروسی ما شرکت داشتند. نگاهِ نافذ امیر به زهرا حداقل از چشم من یکی پنهان نشده بود. تازه فهمیده بودم ماجرا از چه قرار است.
بعد از ناهار تقریباً بیشتر میهمانان رفته بودند. حامد گاهی کنار من بود و گاهی کنار دوستانش می رفت. فرصتِ مناسبی بود تا چند عکسِ یادگاری بیندازیم. هر قدر که من و حامد اصرار کردیم، پدر و عصمت خانم برای شام نماندند.
دم دم های غروب بود که ما به دور از چشم دیگران از خانه بیرون رفتیم. حامد عاشقِ دریا بود و من می دانستم اولین جایی که در اولین روزِ زندگیمان می رویم دریاست. به گوشه ی خلوت و دنجی از ساحل رفتیم که مشخص بود حامد لحظاتِ تنهایی اش را آنجا می گذراند. غروبِ دریا همیشه دلتنگم می کرد. حامد پاچه های شلوارش را تا زانو بالا زده بود و آرام آرام کنار دریا قدم می زد. دوست داشتم به طرفش می رفتم و می بوسیدمش، اما خجالت می کشیدم. وقتی نگاهم می کرد طاقتِ نگاهش را نداشتم و سرم را پایین می انداختم. هنوز هم باورم نمی شد ما زن و شوهریم. روی تنه ی درختی که در ساحل بود، نشستم. حامد هم چند لحظه بعد، کمی دورتر از من روی شن ها نشست. آهی کشید و گفت:
- می دونی چرا اومدیم اینجا؟
- نه.
- من از اینجا خیلی خاطره دارم هستی. وقتی برای اولین بار حس کردم که واقعاً دوستت دارم، اومدم اینجا، یه روز کامل با دریا حرف زدم. هرچی تو دلم بود و نمی تونستم به کسی بگم، به این دوست دریایی ام گفتم. به تک تک این قطره ها قول دادم، اون دختری که این همه براشون ازش حرف می زنم یه روزی بیارمش و نشونشون بدم. امروزم خواستم به قولم عمل کرده باشم. همیشه فکر می کردم تو، رو همون تنه ی درختی که الان نشستی، هستی و داری نگام می کنی. باهات حرف می زدم، برات آواز می خوندم.
- جالبه چی می خوندی؟
شب به گلستان تنها منتظرت بودم
بادۀ ناکامی در هجر تو پیمودم
منتظرت بودم- منتظرت بودم
آن شب طاقت فرسا من بی تو نیاسودم
وه که شدم پیر از غم آن شب و فرسودم
منتظرت بودم- منتظرت بودم
بودم همه شب دیده به ره تا به سحرگاه
ناگه چو پری خنده زنان آمدی از راه
غم ها به سر آمد زنگِ غم دوران از دل بزُدودم
منتظرت بودم- منتظرت بودم
چقدر حامد دلنشین و عاشقانه می خواند. بلند شدم و به طرفش رفتم. دستم را دراز کردم. حامد دستم را گرفت و بلند شد. چند لحظه ای به هم خیره شدیم و بعد بی اختیار همدیگر را در آغوش گرفتیم. مثلِ بچه ای بودم که در آغوشِ مادرش آرام گرفته بود. سرم را روی سینه ی حامد گذاشته بودم و با صدای طپش قلبش هر لحظه جان می گرفتم. دیگر با هم غریبه نبودیم. حالا دیگر نه تنها قلب هایمان، بلکه تمامِ وجودمان برای همدیگر بود.
کم کم تعطیلاتِ عید به پایان می رسید. طی این چند روز من و حامد سرمان بسیار شلوغ بود. یا به مهمانی می رفتیم و یا اینکه مهمان داشتیم. به حامد پیشنهاد کرده بودم که یک هفته ای از دانشگاه مرخصی بگیریم و برای گذراندن ماه عسل به مشهد برویم، اما قبول نمی کرد. همیشه بهانه ی درس و دانشگاه را داشت.
دو هفته ای از ازدواجِ ما می گذشت، اما هنوز حریمِ خاصی بین ما بود. حامد بیشتر از اینکه به فکرِ زندگی زناشویی مان باشد به فکرِ حالم بود. می دانست که مبتلا به میگرن هستم، به همین دلیل سعی می کرد دچار هیجان نشوم. سردردهای کوچک و بزرگ هر وقت و بی وقت سراغم می آمدند، اما من به خاطر حامد تحمل می کردم.
شب جمعه زهرا همراه پدر و مادر برای خرید بیرون رفته بودند. اولین شبی بود که خودم برای حامد شام درست می کردم. نه زهرا کمکم می کرد و نه مادر. طرز پختِ ماکارونی را از یکی، دو تا کتابِ آشپزی درآورده بودم. کلمه به کلمه از کتاب آشپزی دستورالعملِ پخت ماکارونی را می خواندم و اجرا می کردم. زیاد به آشپزی علاقه نداشتم، اما چون این بار برای حامد وقت می گذاشتم و غذا درست می کردم، از این کار لذت می بردم.
- خب، حالا باید چی کار کنم؟ اینجا نوشته شده آب که به جوش آمد، رشته های ماکارونی را دو یا سه قسمت کرده و در آب جوش بریزید، اینم از رشته ها که رفت تو آب جوش. تا اینجاش که سخت نبود، دیگه باید چی کار کرد؟ به مدت هفت الی ده دقیقه بگذارید تا رشته ها به خوبی در آب بجوشد و نرم و پخته شوند و سپس آن را آبکش کنید، پس تا رشته ها بپزه من مواد ماکارونی رو حاضر کنم. طرز تهیه ی مواد هم که نوشته شده. ابتدا گوشت یا سویا را چرخ کرده و سپس آن را سرخ کنید به همراه پیازِ سرخ شده به خوبی آن را مخلوط کنید و بعد 2/1 قاشق مرباخوری نمک و فلفل به آن اضافه کنید، سپس طبق ذائقه دو تا سه قاشق غذاخوری، به آن رب گوجه بیفزایید. برای مزه دار کردن ماکارونی می توانید از خردل، قارچ سرخ شده و یا فلفل دلمه استفاده کنید. این از گوشت و پیاز سرخ شده که مادر زخمتشو کشیده بود. فلفل و نمک هم که بالا سرمه قارچ که نداریم، نمی خواد، فلفل دلمه ای هم که من خوشم نمیاد. می مونه رب که هرچه بیشتر باشه بهتره. خب اینم از مواد ماکارونی... ای وای حواسم نبود این که سَر رفت. آبکش کجاست؟ خدایا کمکم کن فقط امشب آبروم پیش حامد نره، چقدر شفته شده. باید بشینم رشته های به هم چسبیده رو از هم واکنم. اصلاً ولش کن فوقش غذا این قدر بد بشه که حامد نتونه بخوره، دیگه، آقاتر از این حرفاست که آبرومو پیش خونوادهَ ش ببره.
همه ی چیزایی که درست کرده بودم با هم قاطی کردم و سرگاز گذاشتم. دیگر زیاد به نتیجه ی کار فکر نمی کردم. هر لحظه منتظر آمدن حامد بودم. بیچاره حامد اگر می دانست امشب من شام درست کرده ام، مطمئناً به خانه نمی آمد. برق ها را خاموش کرده بودم و انتظارش را می کشیدم. تا اینکه بالاخره با صدای دزدگیر ماشین مطمئن شدم که خودش است. شمع های روز میز را فوت کرده و پشتِ در خودم را پنهان کرده بودم. می دانستم که طبقِ عادتِ همیشگی اول سری به پایین می زند. صدای قدم هایش را می شنیدم که هر لحظه نزدیک تر می شد. مثلِ شب های گذشته یکی، دو بار زنگ زد، اما در را باز نکردم تا اینکه خودش کلید انداخت و وارد شد. چند بار صدایم زد.
- هستی جون، خانم خانم ها، خونه نیستی؟ چراغارو چرا روشن نداشته؟
همین طور که خواست چراغ را روشن کند، جلو پریدم و فریاد کشیدم:
- خیلی دوستت دارم حامد.
او که غافلگیر شده بود، هیجان زده و خنده کنان گفت:
- منم همین طور مهربونم.
- می دونم خسته ای تا بری دستاتو بشوری، شامو می کشم.
- چشم به دیده ی منت. هرچی خانوم خونه بگن، حالا شام چی درست کردید، قابلِ خوردن هست؟
- اذیت نکن حامد جان، شما که هنوز نخوردی، نمی دونی که چه مزه ای داره.
- کسی برای من زنگ نزد؟
- چرا، یکی دو ساعت پیش دوستت آقا داوود تماس گرفته بود.
- نگفت چی کار داره؟
- نه، سراغتو گرفت. گفتم هنوز نیومدی.
- بعد از شام باهاش تماس می گیرم، به به ماکارونی درست کردی، بکش برام که از گشنگی دارم می میرم.
- خدا نکنه.
- هستی جان فقط در تعجبم چرا این غذای شما عطر و بویی نداره.
- در عوض مزه داره.
- بخوریم و تعریف کنیم.
- فقط ببخشید یه خورده به هم چسبیده.
- اشکالی نداره.
حامد با شور و اشتیاق مشغول خوردن غذا شد و من هم بی صبرانه منتظرِ عکس العمل او بودم.
- خب چطوره؟
- خودت، دستپختتو خوردی؟
- نه.
- یه جوری یه، انگار شیرینه.
- بذار ببینم، آره راست می گی، چرا؟
- جوابش همچین مشکل هم نیست، احتمالاً به جای نمک، شکر ریختی تو غذا، نه اینکه هر دوتا سفید بودند، شما هم که دقتت خیلی بالاست، بعد اینطوری می شه دیگه.
- مسخرهَ م می کنی؟
- نه عزیزم این حرفا چیه، اشتباهه دیگه، پیش میاد.
- حالا کجا داری می ری؟
- دارم می رم پایین از تو یخچال مامان اینا یه چیزی بردارم بیارم بخوریم.
- تو رو خدا حامد این کاررو نکن، این طوری آبروم می ره، زنگ می زنم الان پیتزا بیارن.
- باور کن هستی از گشنگی دارم بی هوش می شم، دیگه برای من صبر و تحمل معنایی نداره، ما که همیشه یا شام مهمون اونا هستیم یا برامون شام درست می کنن، حالا این یه شبم روش. نگران نباشد به کسی نمی گم ماکارونی شیرین درست کردی.
شام آن شب برای هردوی ما خاطره انگیز شد. آن شب بعد از خوردنِ شام برای خواندنِ دعای کمیل هر دو به مسجد رفتیم. شب های جمعه معنویت خاصی داشت. تصورم این بود که انسان به خدا نزدیک تر می شود. همه ی بندگان خدا، کوچک و بزرگ، مرد و زن، پیر و جوان دست هایشان رو به خدا بود و مثل همیشه نیازمند او. هر کدام به نحوی رفتار بودند و گله از دنیا داشتند. یکی برای مرگ جوانش می سوخت و می نالید، یکی برای شفای بیمارش دستش رو به خدا بود. یکی هم مثل حامد رازی را در سینه داشت که زیر لب با خدا زمزمه می کرد. از مسئله ای می رنجید که من از آن بی خبر بودم. از مسجد تا خانه راهی نبود و ما پیاده برگشتیم. در طولِ راه هرچه قدر که از حامد علت ناراحتیش را پرسیدم طفره رفت و جوابی نداد. در تغییر فضا مهارتِ خاصی داشت. جوک می گفت و می خندید. هنوز چند قدمی تا خانه فاصله نداشتیم که حامد دستم را رها کرد و گفت:
- خب دیگه رسیدیم، تو برو.
با تعجب پرسیدم.
- یعنی چه؟ مگه تو نمیای؟
- نه.
- چرا؟
- می خوام امشب تو کوچه بخوابم.
- لوس نشو حامد، بیا بریم، شبا که تو پیشم نباشی خوابم نمی بره.
بغضی کرد و گفت:
- خواهش می کنم هستی، این قدر به من وابسته نباش، من که همیشه کنار تو نیستم.
بعد دستم را گرفت و فوراً وارد خانه شدیم. آن قدر حواسش پرت بود که حتی پدر را که در حیاط نشسته بود، ندید. کمی از حامد فاصله گرفتم و گفتم:
- سلام بابا، شبتون بخیر.
- سلام دخترم.
- حامد حواست کجاست، بابارو ندیدی؟
- ببخشید بابا، من خَسته م، می رم بخوابم.
- هستی خانم؟
- بله بابا؟
- حامد از چیزی ناراحته؟
- والله چی بگم. خودم هم نمی دونم، خستگی دانشگاهه. شما خودتونو ناراحت نکنید. شب بخیر.
- تنهاش نذار دخترم.
صحبت های پدر حامد بیشتر نگرانم کرده بود. هنوز از پله ها بالا نرفته بودم که زهرا صدایم زد:
- عروس خانم؟
- سلام زهرا جون.
- سلام، بیرون خوش گذشت؟
- جات خالی رفته بودیم مسجد.
- قبول باشه انشاءالله، پس حامد کو؟
- خسته بود، رفته بخوابه.
- نمیای تو؟
- نه مرسی. به مامان سلام برسون.
سرم باز هم درد می کرد. از یک طرف رفتار حامد کلافه ام می کرد و از طرفی سردردهای طولانی.
وقتی بالا رفتم حامد روی تخت دراز کشیده و چشمانش را بسته بود، اما می دانستم که نخوابیده. چقدر دوست داشتم مثل شب های قبل به بغلش می پریدم و با هم حرف می زدیم و می خوابیدیم، اما امشب فرق می کرد. حامد هم بی حوصله بود و هم خسته.
لباسم را عوض کردم و کنارش دراز کشیدم. پشتش به من بود. فکر می کردم هر لحظه برمی گردد. چند بار خواستم دستم را روی شانه هایش بگذارم، اما می ترسیدم. نیم ساعتی منتظر ماندم، اما برنگشت. بغض گلویم را گرفت و من هم به او پشت کردم. نمی خواستم در این شرایط خودم را ضعیف نشان دهم. چند دقیقه بعد سرم آنقدر درد گرفت که اشکم درآمد. از صدای گریه ام بود که بالاخره حامد دلش به رحم آمد و به طرفم برگشت:
- هستی، داری گریه می کنی؟
دستم را روی صورتم گذاشته بودم. نمی خواستم حامد اشک هایم را ببیند. در حالیکه سعی می کرد دستم را از روی صورتم کنار بزند. یک دفعه عصبانی شدم و دستش را پس زدم.
- ولم کن حامد، اشکمو درآوردی، دیگه چی می خوای؟
- خواهش می کنم هستی، گریه نکن. تو نباید ناراحت بشی. من اصلاً منظوری نداشتم.
- می دونم از دستم خسته شدی. زندگی کردن با یه آدمِ مریض خیلی مشکله. به خدا اگه همین فردا بگی برم، می رم.
- این حرف ها چیه می زنی دخترِ خوب. آخه تو که نمی دونی تو دل من چی می گذره؟
- خب به من بگو حامد، مگه من زنت، شریک زندگیت نیستم؟
- دلم گرفته هستی، دلیلش رو هم نمی دونم. گاهی اوقات خوشی می زنه زیر دلِ آدما. من واقعاً دارم از لحظه، لحظه ی زندگی با تو لذت می برم فقط نگرانِ از دست دادنِ این لحظات هستم.
- بس کن حامد. اینقدر افکار منفی نداشته باش. یه جوری حرف می زنی انگار همین فردا می خوام بمیرم.
- تورو خدا دیگه از این حرف ها نزن. اصلاً غلط کردم، ببخشید که ناراحتت کردم. نمی دونم چرا یهو، دلم گرفت. حالا هنوزم قهری؟
- نه، حامد؟
- جونم.
- من آدمِ پرتوقعیَ یم؟
- اصلاً.
- پس فکر نکنم یه کم توجه و محبت از کسی که تمامِ زندگیمه، عشقمه، وجودمه توقعِ بیجایی باشه؟
- قربونِ اشکات برم، دیگه گریه نکن. گفتم که اشتباه کردم، بهت قول می دَم دیگه هیچ وقت تنهات نذارم، حالا بخوابیم که دیروقته.
صحِ فردا مثل همیشه حامد زودتر از خواب بیدار شد و صبحانه را حاضر کرد. طبقِ عادتِ مشغولِ هر کاری که بود آواز می خواند. بالاخره با صدای آوازش بیدار شدم، اما خواب بهاری آنقدر شیرین بود که نای دل کندن از رختخواب را نداشتم. زیرچشمی مراقبِ حرکات حامد بودم. اول از همه کتاب های دانشگاهیم را داخلِ کیفم گذاشت و بعد مانتو و چادرم را از کمد بیرون آورد و اتو کشید. میز صبحانه را هم کامل چیده بود. حالا فقط منتظرِ بیدار شدنم بود. چند بار دیگر صدایم کرد.
- هستی، عزیزم، بلند شو لنگِ ظهره، بابا انگار نه انگار درس و دانشگاه داری.
کنارِ تخت نشست و چند بار تکانم داد. بیدار نشدم.
- بیدار نمیشی نه؟ خودت خواستی.
یک دفعه سردی یک لیوان آب را با تمام وجود روی صورتم احساس کردم. مثل فنر از جا پریدم. هم حرصم گرفته بود و هم می خندیدم. حامد که می دانست چه دسته گلی به آب داده، دور و برم نمی پلکید. با این کار او خواب به کلی از سرم پریده بود. دست و صورتم را شستم و بعد سرِ میز صبحانه حاضر شدم.
- سرحال شدی؟
- چه جور هم. مگه دستم بهت نرسه.
- تقصیر خودت بود تنبل خانم، برای نماز صبح هم که پا نشدی؟
- ای وای، چرا بیدارم نکردی؟
- دیدم، خسته ای، خوابیدی، دلم نیومد.
- پس گناهش پای تو.
- حسابی دیر شده هستی، اگه خوردی پاشو.
- باشه، ولی تلافیِ کار امروزتو حتماً سرت درمیارم.
- مثلاً می خوای چیکار کنی؟
- این کارو!
ته مانده ی استکان چایی را که دستم بود روی پیراهنِ سفیدِ حامد خالی کردم و خیلی زود فرار کردم.
- ببین چیکار کردی هستی، تمام پیرهنم لک شد. حالا من چی بپوشم؟
- این همه لباس تو کمده، برو یکی دیگه بپوش که حسابی دیر شده.
- بگم خدا چی کارت نکنه. لااقل آب می ریختی سرم. حالا تا من اینو عوض کنم یک ساعت طول می کشه، پس تو برو زودتر زهرا رو صدا کن.
- باشه.
کیفم را برداشتم و از پله ها پایین آمدم. تا خواستم در بزنم زهرا در را باز کرد.
- سلام.
- سلام، پس چرا حاضر نشدی؟
- بچه ها زنگ زدند، گفتند امروز کلاسمون تشکیل نمی شه.
- خوش به حالت، اینقدر زورم میاد جمعه ها برم دانشگاه، یعنی می شه استادمون نیاد.
- نخیر نمی شه، شما که هنوز اینجائید.
- سلام حامد.
- سلام چطوری؟ تو نمیای؟
- نه برید به سلامت.
- هستی بدو که حسابی دیر شده.
- یواش تر بابا، خب زهرا جان کاری نداری؟
- نه عزیزم، مراقبِ خودتون باشید.
- خداحافظ.
حامد جلوی در منتظر بود و مدام بوق می زد.
- چه خبرته بابا؟ اومدم، می خوای صبح جمعه ای سر و صدای همسایه ها رو دربیاری. اینقدر عجله نکن. اول بگو لعنتِ خدا بر دلِ سیاه شیطان، بعد راه بیفت.
- چشم، لعنت خدا بر دل سیاه هرچی شیطانه، حالا اجازه می فرمایید بریم؟
- حالا شد. امروز چی داری؟
- آزمایشگاه، صبح تا بعدازظهر.
- چند روز پیش استاد سلیمی رو دیدم.
- خب؟
- می گفت خانم صادقی از طرف من به آقای فتاح بگید این ترم نمراتشون افت داشته، یک کم بیشتر تلاش کنند. ایشون دانشجوی بسیار خوبی هستند، حیفه که ادامه تحصیل ندن.
- می خواستی بگی فتاح دیگه اون فتاح قدیم نیست که، زن و بچه...
- بچه؟! ما که بچه نداریم.
- کی گفته نداریم پس تو چی هستی؟ اگه استاد سلیمی رو دیدم می خوام بهش بگم یه زن دارم که از صد تا بچه، شیطون تره. نه میذاره درس بخونم، نه کار کنم.
- مثل همیشه باز همه ی کاسه، کوزه ها رو سر من شکست.
- فدات بشم، شوخی کردم.
- حالا چرا نگه داشتی؟
- می خوام برم داروخونه، الان برمی گردم.
خیلی زود حامد رفت و با بسته های قرص برگشت.
- بیا.
- اینا چیه؟ بازم ld (قرصِ ضد بارداری).
- امروز صبح دیدم تموم شده، گفتم سر راه برات بگیرم.
- حامد تو خودت بهتر می دونی این قرصا هورمونیه، اصلاً به من نمی سازه، احساس می کنم با خوردنِ اینا سرم بیشتر درد می گیره.
- می خوای بریم پیش دکتر شیدا؟
- من که می دونم چی بهمون می گه، میگه اگه قصدِ بچه دار شدن ندارید یا باید قرص بخوری یا رعایت کنید که من ترجیح می دَم قرص بخورم، اما یه راه سومی هم هست؟
- چیه؟
- یه بچه بیاد تو زندگیمون.
- حرفشو نزن هستی، مثل اینکه قولمون یادت رفته؟
- نه، ولی من نمی فهمم تو چرا اینقدر با این موضوع مخالفی؟
- ما الان وقتِ سر خاروندن هم نداریم، چه برسه به بچه داری.
- همه ی اینا بهونهَ س بالاخره که چی؟ باید بچه داشته باشیم یا نه؟ نه اینکه خودم تنها بودم. دوست دارم دو، سه تا بچه ی قد و نیم قد دور و برم باشن. همهَ شونم پسر. تو چی، دختر دوست داری یا پسر؟
- با این تندروی هایی که تو داری می کنی، بعید نیست که اسم بچه ها رو هم انتخاب کرده باشی.
- کاملاً حدست درسته، اما الان بهت نمی گم. هر چیزی به موقعش. نگفتی دختر یا پسر؟
- خب معلومه، دختر.
- چه بی سلیقه.
- خوبه حالا خودت دختری.
آنقدر بحثِ بچه بین من و حامد داغ شده بود که اصلاً نفهمیدیم کی به دانشگاه رسیدیم. آن روز هم مثلِ روزهای خوب دیگری که در کنار حامد بودم به پایان رسید.
شش روز از اردیبهشت گذشته بود و من تولد بیست سالگیم را در کنار همسرم، پدرم، پدر و مادر حامد و زهرا در خانه ی خودمان برگزار می کردم. تولدی کوچک، اما صمیمی. شبِ بسیار خوبی بود. حامد به عنوان هدیه ی تولدم قرآنِ کوچک زیبایی گرفته بود که از هر هدیه ی دیگری برایم با ارزش تر بود.
با اینکه دو ماهی از ازدواج ما می گذشت فروغ هنوز هم با من حرف نمی زد. از نظر او مرتکب گناه نابخشودنی شده بود. ظاهراٌ از پدر شکایت کرده و منتظرِ حکم طلاق بود. شایان هم بعد از یکی، دو ماه معطلی به آلمان برگشته بود.
گهگداری که وقت داشتم به عصمت خانم سر می زدم. ماجرای ازدواج امیر و زهرا هم کم کم قوت می گرفت. امیر پسرِ بیست و پنج ساله ای بود که در رشته ی معماری تحصیل می کرد. این طور که حامد می گفت فرزند واقعی دکتر نبود. در واقع نوزادِ سر راهی ای بود که دکتر شریفی و دکتر شیدا زحمتِ بزرگ کردنش را کشیده بودند. ظاهراً زهرا هم از امیر بدش نمی آمد.
روز به روز که می گذشت حالم بدتر می شد. گاهی اوقات سرم آنقدر درد می گرفت که دچارِ توهم می شدم. چند وقتی می شد که دور از چشم حامد قرص های ld را در سطلِ آشغال می ریختم. فکر می کردم حالم بهتر می شود، اما بهتر که نشد هیچ، گاهی اوقات از شدت سردرد از هوش می رفتم.
بیست و پنجم خرداد تولدِ حامد بود. به اصرارِ مادرش قرار شد همگی شام منزل آنها باشیم. به پدر هم تلفن زده بودم، اما به علت مشغله ی کاری عذرخواهی کرد و نیامد. میز شام را چیده بودیم که حامد و امیر از راه رسیدند. برخلاف امیر که اصلاً خجالت نمی کشید، زهرا از خجالت سرخ شده بود. حامد هم از فرصت سوء استفاده می کرد و مدام آنها را اذیت می کرد، با اینکه اشتهایی برای خوردنِ غذا نداشتم، سر میزِ شام حاضر شدم. هنوز چند لقمه ای نخورده بودم که یک دفعه حالم به هم خورد. چنان حالتِ تهوعی به من دست داد که مجبور شدم از سر میز بلند شوم. حامد هم فوراً پشتِ سرم آمد. تمام چیزهایی را که از صبح خورده بودم، برگرداندم. سبک شده بودم، اما دیگر نای راه رفتن نداشتم. بیچاره حامد آنقدر ترسیده بود که رنگ به رخسار نداشت. دستم را گرفته و اصرار می کرد نزد دکتر برویم.
- هستی بهتر شدی؟
- آره. چیزی نیست، فقط یه خورده معدهَ م سنگین بود.
- پاشو بریم دکتر.
- برو شامتو بخور. من خوبم.
- زهرا بیا کمک کن هستی رو ببریم دکتر.
- هَمهَ تونو انداختم تو زحمت. مامان شما بفرمایید شامتون سرد شد.
- باشه عزیزم. خودتو ناراحت نکن، چیزی نیست انشاءالله که با خبرهای خوب برگردی.
تا رسیدن به بیمارستان چند بار دیگر هم حالم به هم خورد. از شانسِ خوبم دکتر شریفی و دکتر شیدا هر دو بیمارستان بودند و خیلی زود به وضعم رسیدگی کردند.
- آقا حامد شما بیرون منتظر بمونید، بعد از اینکه معاینهَ ش کردم صداتون می زنم.
- چشم خانم دکتر.
- ناراحت نباش داداش، براش دعا کن.
- جز دعا کردن کاری از دستم برنمیاد.
- دکتر شریفی داره میاد.
- سلام دکتر.
- سلام حامد جان، خانم دکتر کجاست؟
- رفتند تو این اتاق.
- نگران نباش، الان میاد. عروسِ گلم هم که اینجاست.
- سلام آقای دکتر.
- سلام جانم، حالت خوبه؟
- خیلی ممنون.
- خب مثل اینکه خانم دکتر اومدند، چه خبر خانم؟
- خبرِ سلامتی، خانمت بارداره آقا حامد.
- ای وای.
- بهت حق می دم مثلِ مردهای دیگه که خبرِ پدر شدنشونو بهشون می دن از خوشحالی پر درنیاری و بالا و پائین نپری، ولی به هر حال کاری نمی شه کرد. واقعیته که باید قبول کنی.
- آخه مگه می شه، پس اون قرصایی که می خورد؟
- نمی خورد، یه چند وقتیه که ازشون استفاده نمی کرد. به هر حال ما برای حفظِ سلامتی خانمتون چاره ای جز سقطِ بچه نداریم. تنها کاری که از دستِ شما برمیاد اینه که بهش روحیه بدید. سعی کنید خودتونو خوشحال نشون بدید.
- می تونم ببینمش.
- آره.
وقتی حامد را جلوی در اتاق دیدم خدا می دانست چقدر خجالت کشیدم. از شرمندگی سرم را بلند نکردم. می دانستم بیشتر از اینکه خوشحالش کرده باشم، ناراحتش کردم. در حالیکه لبخندِ کم رنگی بر لب داشت، آرام جلو آمد، کنار تختم نشست و گفت:
- حالتون چطوره؟
- پس شنیدی داری بابا می شی؟
- بالاخره کارتو کردی؟
- باور کن حامد من نمی خواستم...
- بگذریم، سرت هنوز هم درد می کنه؟
- نه، برعکسِ تو اینقدر خوشحالم که همه چیز یادم رفته. چرا گریه می کنی؟
- اشکِ شوقه.
- باور کنم؟
- آخه کی تا حالا واسه تولد شوهرش یه بچه بهش هدیه داده که تو دادی؟
- این هدیه ی الهیه حامد، معلومه خدا خیلی دوستت داره.
- تنها هدیه ای که فکرشو نمی کردم.
- می دونم ناراحتی، اما بذار کوچولومون به دنیا بیاد، بهت قول می دم همه ی ناراحتی ها رو فراموش کنی.
- کی مرخص می شی؟
- وقتی سِرُمم تموم بشه. تو زهرا رو ببر خونه، خسته شده بنده ی خدا.
- نه، همه با هم می ریم.
- درس و دانشگاه رو چی کار کنم؟
- نمی دونم، این آشی یه که خودت واسمون پختی.
- یه جور حرف می زنی انگار فقط بچه ی منه، همون اندازه که من مقصرم تو هم هستی.
- باشه اینقدر جوش نزن، یادت باشه دیگه تنها نیستی.
فصل 17
یک هفته از ماجرا گذشت. نتایجِ سونوگرافی نشان می داد که من دو ماهه حامله ام. به علت اینکه ویار داشتم، دانشگاه هم نمی رفتم. تمامِ هم و غَمَّم بچه ای بود که در شکم داشتم. برخلاف من، حامد روز به روز بی عاطفه تر می شد. مدام اصرار می کرد که بچه را سقط کنم، اما من زیر بار نمی رفتم. خبرِ بارداری یم را به سودابه هم داده بودم. مثلِ خیلی های دیگر باورش نمی شد.
زهرا و مادرش واقعاً شرمنده ام کرده بودند. نمی گذاشتند دست به سیاه و سفید بزنم. تا آمدنِ حامد از دانشگاه مثلِ پروانه دورم می گشتند. واردِ ماه چهارم شده بودم. حامد همچنان اصرار داشت که بچه را سقط کنم. هر بار هم که دلیلش را می پرسیدم، جوابِ درست و حسابی نمی داد. ظاهراً دکتر شریفی هم به خاطرِ سردردهایی که داشتم صلاح نمی دانست بچه ام را نگاه دارم، اما من گوشم به این حرف ها بدهکار نبود. عزمم را جزم کرده بودم تا این بچه را به دنیا آورم. حامد از هر دری وارد شد تا منصرفم کند، حتی یک بار دست رویم بلند کرد. اما هیچ کدام از اینها تأثیری روی من نداشت. روی دنده ی لج افتاده بودم.
یک روز که حامد به دانشگاه رفته بود، به اتاقش رفتم و تمام اتاقش را زیر و رو کردم. عکس های رنگی به همراه برگه های آزمایشاتم را لای لباس هایش در کمد پیدا کردم. چیزی سر در نمی آوردم. عکس ها و برگه ها را برداشتم و به یک دکترِ مغز و اعصاب مراجعه کردم:
- سلام خانم دکتر.
- سلام عزیزم بیا تو.
- خسته نباشید.
- سلامت باشید، مشکلتون چیه؟
- راستشو بخواید من مشکلی ندارم. دخترخاله ی من یه چند ماهی یه که مشکلِ سَردرد دارن، سرشون به شدت درد می کنه، حتی گاهی توهم می بینند. من امروز عکساشونو آوردم شما ببینید، بگید دردش چیه؟
- دکترش چی گفته؟
- چه عرض کنم. من موفق نشدم باهاشون صحبت کنم، اما به دخترخالهَ م گفته بیماریش میگرنه.
- شما تنها اومدید؟
- بله.
- ظاهراً باردارم هستید.
- تو رو خدا خانم دکتر اگه موضوع مهمی است بهم بگید. این دلشوره بیشتر عذابم می ده. من طاقتشو دارم.
- متأسفانه دخترخاله ی شما مبتلا به تومورِ مغزی یه. عکس ها نشون می ده که اندازه ی تومور هم بزرگه که این اصلاً خوب نیست. چی شده خانم؟ حالتون خوب نیست؟ قرار شد شما خونسرد باشید.
- ببخشید دست خودم نیست، معنی حرف های شما چیه، چطور بگم می تونه به زندگیش امیدوار باشه؟
- همه باید تا آخرین لحظه به زندگی امیدوار باشن. علم پزشکی به ما میگه از دستِ ما کاری برنمیاد، اما فراموش نکنیم که همه ی ما بنده ی خدائیم. هر چی خدا بخواد همون می شه.
- چند ماه فرصت داره؟
- چی بگم، چهار ماه، پنج ماه، یک سال.
حرف های دکتر مثلِ آهن گداخته وارد سرم می شد حامد از همه بیماریم باخبر بود، گریه های پنهانی، بغض های وقت و بی وقت، نگرانی های پی در پی...
خدای من چقدر ترحم، از همه بدم می آمد. دوست نداشتم کسی را ببینم. زمین و زمان برایم نفرت انگیز بود. چند بار تصمیم گرفته بودم خودم را زیر ماشین بیندازم، اما جرأت نمی کردم. به زور خودم را تا خانه رساندم. عصمت خانم با دیدنِ اوضاع و احوالم تعجب کرده بود. بدون هیچ حرفی وارد اتاقم شدم و در را قفل کردم. به دلِ کوچک آن پیرزن هم رحم نکردم و هر چقدر سؤال می کرد، جوابش را نمی دادم.
وقتی یادم می آمد با چه آرزوهائی وارد خانه ی بخت شدم و چه برنامه هایی برای آینده داشتم، بیشتر غصه ام می گرفت. زندگی برایم بی معنی شده بود. یک لحظه از خودم متنفر شدم آنقدر به شکمم مشت زدم تا بچه ام را بکشم، اما بعد از چند دقیقه پشیمان شدم. حالا دیگر تمامِ دلخوشی ام فقط این بچه بود. تنها یادگاری که از من به جا می ماند. زندگی چقدر فراز و نشیب داشت. به تنها حادثه ای که در زندگی فکر نمی کردم مرگ بود. آن روز آنقدر ناراحت بودم که از خدا گله کردم:
- خدایا میون این همه آدم چرا من؟ می دونم بنده ی خوبی برات نبودم و گناه کردم، اما داری بدجوری تنبیهم می کنی. تازه داشتم طعمِ خوشبختی رو می چشیدم. مادر می شدم. چه آرزوهایی تو زندگی داشتم. دوست داشتم پسردار بشم، دختردار بشم. برای بچه هام مادری کنم، اما الان باید حسرت بغل کردن بَچهَ مو بخورم. من عقلم اینقدرها نمی رسه که از حکمت های تو سر دربیارم. فقط عاجزانه ازت می خوام بهم صبر بدی و طاقتمو بیشتر کنی.
آن روز غروب وقتی حامد موضوع را فهمید، سراغم آمد. هر قدر که اصرار می کرد در را به رویش باز نمی کردم. در تنهایی خودم فقط اشک می ریختم و اشک. می ترسیدم با دیدنِ حامد عصبانی شوم و عکس العملِ بدی نشان دهم. گریه ها و التماس های حامد که پشتِ در نشسته بود خون به دلم می کرد، اما چاره ای جز نشنیدن نداشتم. خواهش های پدر و زهرا هم فایده ای نداشت. تنها عکس العمل ام سکوت بود و سکوت.
* * *
دو، سه روزی می شد که از همه دل کنده بودم. خواب و خوراکم آه بود و حسرت. یک چشمم خون بود و یک چشمم اشک. هر شب کابوس مرگ را می دیدم. وقتی بیدار می شدم خوشحال بودم که حداقل یک روز دیگر زنده ام. حالم بسیار بد بود. دیگر طاقتِ ماندن در اتاق را نداشتم. تا اینکه بالاخره در را باز کردم، حامد پشت در نشسته و سرش را روی زانوانش گذاشته بود. با دیدنش بی اختیار گریه ام گرفت. دستم را به آرامی روی سرش گذاشتم و چند بار صدایش کردم:
- حامد، حامد جان.
با دیدنم جا خورد. یک دفعه بلند شد و در آغوشم گرفت. هیچ کدام نمی توانستیم احساسمان را بیان کنیم. هر دو دلتنگِ هم بودیم. اشک های حامد شانه هایم را خیس کرده بود و هق هق گریه هایش غرور مردانه اش را می شکست.
آن روز هر دو به خانه ی خودمان رفتیم و تا شب با همدیگر حرف زدیم. اگرچه در وضعِ روحی خوبی نبودم، اما به خاطرِ حامد سعی می کردم آرام باشم. این چند روز به اندازه ی چند سال شکسته شده بود. چهره اش خسته به نظر می رسید. چشم های گودرفته، موهای ژولیده، لب های ترک برداشته. انگار دیگر زندگی برایش اهمیت نداشت. گوشه گیر شده بود و خیلی کم حرف می زد. خودش را مقصر تمام اتفاقاتی می دانست که افتاده بود.
هنوز پدر و مادر حامد از بیماری ام چیزی نمی دانستند و دلشان خوش بود که تا چند وقتِ دیگر صاحب نوه می شوند. تقریباً هر هفته سری به دکتر شیدا می زدم و معاینه می شدم. خدا را شکر، بچه سالم بود. به واسطه ی تعطیلات تابستان حامد و زهرا یک لحظه هم تنهایم نمی گذاشتند. گاهی به زور از حامد می خواستم از خانه خارج شود و حال و هوایی عوض کند، اما هر بار که بیرون می رفت با چشم های قرمز و پف کرده برمی گشت.
یک شب تصمیم گرفتم عاقلانه بنشینیم و با هم صحبت کنیم. حامد مشغولِ شستن ظرف ها بود که صدایش زدم:
- حامد.
- جانم، اومدم.
- بیا بشین اینجا کارت دارم.
کنارِ تختم نشست و گفت:
- امر بفرمائید قربان.
- می خوام مثلِ دو تا آدمِ عاقل و منطقی بشینیم با هم صحبت کنیم.
خندید و گفت:
- ولی تو که دراز کشیدی.
- شرمنده، نمی تونم بشینم، آخ.
- چی شده؟
- وروجک تکون می خوره، می خوای حسش کنی، سرتو بذار روی شکمم، سرو صداشو می شنوی.
- آره، چقدر شیطونه. گرد و خاک راه انداخته.
- مامان می گفت از رنگ و روت معلومه پسره.
بغضی کرد و گفت:
- چه فرقی می کنه.
- بغض نکن حامد. برای من فرق می کنه. برای دختر، پسر بودنش نمی گم. به خاطرِ وجودشه. کاش می تونستی مادر بشی و بفهمی من چی می گم. با اینکه هر لحظه بوی مرگ رو حس می کنم، اما عشقِ این بچه به زندگی امیدوارم می کنه. هرگز دعا نمی کنم کسی مثلِ من مریض بشه، ولی اگر خدای نکرده، زبونم لال جای من بودی می فهمیدی چطوری دارم عذاب می کشم. این بیماری لعنتی ذره ذره ی وجودمو داره آب می کنه، اما بازم به عشق تو و این بچه دارم تحمل می کنم. باور نمی کنی هر بار که چشمم رو باز می کنم و تو رو کنارم می بینم چقدر خوشحال می شم. توقع دارم تو هم صبور باشی و با دستای خودت سلامتیتو به خطر نندازی، یه خورده هم به فکرِ خودت باش.
- کاش به جای این حرف ها، می نشستیم در موردِ آیندهَ مون صحبت می کردیم.
- اشکاتو پاک کن حامد، تو دیگه واسه خودت مردی شدی. هیچ کس نمی تونه جلوی تقدیرو بگیره. لیلی که یادته. امیدت به خدا باشه. اگه خواست عمرم به دنیا باشه، می مونم. اگرم نخواست می رم. تو این دنیا از همه بیشتر به تو بدهکارم. با اینکه می دونستی مریضم عشقمو به جون خریدی و یک عمر خودتو بدبخت کردی فقط برای دلخوشی من. هر کاری برای جبرانِ محبتات بکنم کم کردم. ازم راضی باش حامد.
- چقدر مهربونی هستی، واقعاً دوستت دارم.
گاهی اوقات اگر اشک هایمان به کمکمان نمی آمد تحمل سختی های زندگی برای ما سخت و دشوار می شد.
اواخرِ شهریور بود که زهرا و امیر در یک مراسم ساده به عقد هم درآمدند. تقریباً پنج ماه از عمرِ پسر کوچک ما می گذشت. به علت وخامت حالم هفته ای یکی، دو بار در بیمارستان بستری می شدم. قرص ها و آمپول ها هم دیگر جوابگو نبودند. این طور که معلوم بود هیچ راهی جز عمل باقی نمانده بود. هر طور که شده بود باید، دو، سه ماه دیگر تحمل می کردم.
از همه حلالیت طلبیده بودم جز دو نفر، یکی فروغ و دیگری سودابه. برای سودابه که دلم پر می کشید. هر بار با او صحبت می کردم به بهانه ی دلتنگی کلی گریه می کردم. قول داده بود عیدِ امسال سر سفره ی هفت سین در کنار هم باشیم. با این حرف ها بیشتر دلتنگم می کرد. نمی خواستم در غربت ناراحتش کنم. بالاخره روزی از واقعیت باخبر می شد. فروغ هم از پدر جدا شده بود و در آلمان زندگی می کرد. آنقدر سرگرم زرق و برق فرنگ شده بود که خانواده دیگر برایش اهمیتی نداشت.
در این اوضاع چیزی که بیشتر از همه چیز خوشحالم می کرد، خرید سیسمونی بچه بود. هر روزی که حالم نسبتاً خوب بود برای خرید با حامد بیرون می رفتم. دیدنِ لباس ها و اسباب بازی های نوزادی مرا به وجد می آورد.
اما حیف که حامد اشتیاقی برای این کار نداشت. غروب های دلگیر پاییز بیشتر دلتنگم می کرد. در سخت ترین لحظات، بزرگ ترین یاورم فقط ذکر و نام امام زمان بود. وجودش را در زندگیم حس می کردم و همین عامل باعثِ دلگرمیم می شد.
نفس های آخرم در این دنیا دمیده می شد. با اینکه دیگر رمقی برایم نمانده بود از حامد خواستم برای آخرین بار به ساحلی که اولین روزِ زندگیمان به آنجا رفته بودیم، سری بزنیم. اول، مخالفت می کرد، ولی بعد با اصرارِ زیاد قبول کرد. ساحل همان ساحل بود و دریا همان دریا. به روی همان تنه ی درخت نشستم. نگاهم به حامد باز هم عاشقانه بود، اما این بار غم با نگاه ما عجین شده بود. انگار همین دیروز بود که سطر اول دفترِ زندگیم را نوشتم عشق، دوستی، آشنائی، اما امروز باید می نوشتم، غم، دوری، جدائی:
یک روز غم رسد به اندازه ی کوه
یک روز رسد نشاط به اندازه ی دشت
افسانه ی زندگی چنین است عزیز
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت
کوله بار سفرم آماده بود. از بابتِ مهدی، پسرِ کوچک به دنیا نیامده ام خیالم راحت بود. یقین داشتم که حامد هم پدر و هم مادرِ خوبی برای مهدی می شود.
روزِ آخری بود که در کنارِ حامد و خانواده اش بودم. ظاهراً قرار بود فردا روزِ تولد مهدی باشد و روزِ خداحافظی من. برای آخرین بار تمامِ آلبوم های عکس را نگاه کردم. طاقتِ دیدنِ فیلم های عروسی و تولدم را نداشتم. با این حال دلم نیامد مراسمِ عقدم را نبینم. چقدر سخت بود دل کندن از وابستگی های دنیا. به یادِ حرف های حامد افتادم که همیشه از پسرخاله ی شهیدش برایم صحبت می کرد. کسی که از هر آنچه که دوست داشت گذشته و جانش را در راه خدا داده بود.
روزِ آخر فرا رسید. در بیمارستان، حامد بی اندازه ناراحت بود. مخصوصاً وقتی که سَرِ تراشیده ام را دید بیشتر غصه خورد. مثلِ ابر بهاری گریه می کرد. صدایم دیگر درنمی آمد. با اشاره ام خم شد تا آخرین صحبت ها را با او در میان بگذارم. در حالیکه دستم در دستِ حامد بود با صدای گرفته ای گفتم:
- حامد به عشقِ مهدی زندگی کن. پدرِ خوبی براش باش. مهدی من امانتِ دست تو. خوب ازش نگهداری کن. محرّمِ سال پیش روز تاسوعا نذر کرده بودم اگر بهم رسیدیم، شله زرد بپزم. نذرمو ادا کن حامد. به مهدی یاد بده نوکری امام حسین رو بکنه. ناراحت نباش، یادته همیشه می گفتی:
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید درِ دیگری
فقط برام دعا کن.
- هستی تو خوب می شی. باید قول بدی بی معرفتی نکنی و مَنو تنها نذاری، می شنوی چی می گم؟ هستی منتظرت می مونم، نرو، نرو...
هر قدر از حامد دور می شدم، نگاهش برایم محو و تاریک می شد...
فصل 18
- خدایا من هستیمو از خودت می خوام، یا امام زمان کمکش کن. امام حسین، آقا امام رضا خودتون کمکش کنید. به دادم برسید، نذارید بچهَ م بی مادر بشه.
- حامد خودتو کنترل کن، بیا بشین اینجا فقط براشون دعا کن، بیا صلوات بفرست. نذر کردم داداش انشاءالله وقتی هستی به سلامت از اطاقِ عمل دراومد، همه با هم بریم پابوسِ آقا امام رضا. به دلم افتاده که هردوتاشون سالم از اطاق عمل درمیان. داداشم کار خدا که با حساب و کتاب ما جور درنمیاد. من مطمئنم به دادِ هستی و پسر گلت می رسه.
در حالی که زهرا بغلم کرده بود و دلداری ام می داد. اشک هایش شانه هایم را خیس می کرد. به خوبی می دانستم برای او هم مثل من ثانیه ها به کندی می گذرند. بی تابی و بی قراری در چهره اش موج می زد. هر دانه ی تسبیح سفیدش را با قطره های اشکش روی هم می انداخت. سرم را که می چرخاندم همه ی کسانی که دور و برم بودند دست هایشان رو به آسمان بود و برای هستی دعا می کردند. آن قدر دوست داشتنی بود که حتی پرستاران بیمارستان هم برایش دست به دعا بودند.
مادر طاقت ماندن در بیمارستان را نداشت. همراه عصمت خانم به یکی از امامزاده ها رفته بودند. پدر و آقای صادقی هم سرشان در لاکِ خودشان بود و در گوشه ای از بیمارستان در فکر فرو رفته بودند. هر لحظه که به یاد خاطراتم با هستی می افتادم، بیشتر کلافه می شدم. نمی توانستم حتی یک لحظه هم زندگی بدون او را تصور کنم. خنده هایش و برق چشمانش از ذهنم پاک شدنی نبود. با تمامی وجودم از خدا می خواستم فرصتِ دیگری به من می داد تا می توانستم فداکاری های او را هر قدر هم کوچک و کم جبران کنم.
مثل مرغ پر کنده طاقت نشستن نداشتم. مدام راه می رفتم. انگار در فضا سیر می کردم. صدای هیچ کس را نمی شنیدم. لحظه به لحظه ناامیدتر می شدم. هر لحظه تصور می کردم با جسدِ هستی روبرو می شوم. با این تصورات منفی از خودم بدم می آمد. بالاخره بعد از دو ساعت انتظار خانم دکتر شیدا به همراه پرستاری از اطاق عمل بیرون آمدند. از بس حواسم پرت بود. بچه ای را که دستِ پرستار بود ندیدم، با عجله به سمتِ خانم دکتر رفتم و گفتم:
- چی شد خانم دکتر، هستی زندهَ س؟ بچه به دنیا اومد؟
- آرومتر، آقا حامد. این پسرته خدا رو شکر سالمه، اما چون زودتر به دنیا اومده، باید یه چند وقتی تو دستگاه بمونه. می خوای اسم قشنگشو چی بذاری؟
- مهدی، هستی عاشق اسمِ مهدی بود.
با دیدنِ نوزادِ کوچکی که در دستِ پرستار بود. انگار تمام دنیا را به من بخشیده بودند. می خواستم از خوشحالی پر دربیارم. چند ثانیه ای محو تماشایش شده بودم که ناگهان به یاد هستی افتادم با دست پاچگی گفتم:
- پس خانم دکتر هستی چی شد؟ اتفاقی براش افتاده.
- متأسفانه حالش زیاد خوب نیست. تیم پزشکی ما، تمام سعیشونو دارن می کنن. آقای دکتر همراه با پروفسور ضابط از چند دقیقه ی دیگه عملِ مغزرو شروع می کنن .منم باید سریع برگردم اطاق عمل. خدارو شکر کن که کوچولوت سالم به دنیا اومده. زهراجون با گریه کردن کاری درست نمی شه. آقای فتاح، آقای صادقی شما بزرگترید، باید به این بچه ها روحیه بدید. خواهش می کنم. آروم باشید. اینجا محیطِ بیمارستانه. مریض های دیگه ای هم هستند. من دارم می رم، انشاءالله که با خبرهای خوب برمی گردم.
آقای صادقی گفت:
- خانم دکتر؟
- بله.
- هر کاری از دستتون برمیاد برای هستی من بکنید. تمام امید من تو این دنیا همین یه دختره، مطمئن باشید که تا آخر عمر مدیونِ شما و آقای دکتر می مونم.
- آقای صادقی همه ی ما وسیله ایم. هستی دختر صبوری یه. من دیگه باید برم.
باز هم لحظه های انتظار فرا رسیده بود. یعنی می شد که هستی هم مثل مهدی سالم و سرحال از این در خارج می شد. با اینکه چند دقیقه ای نبود که پدر بودم، اما سنگینی بزرگ کردنِ مهدی را با تمام وجودم روی شانه های نحیفم حس می کردم. به قول هستی، مهدی یک هدیه ی الهی بود. از اینکه لطف و عنایت خدا شامل حالم شده بود، باید به درگاهش شکر می کردم. تصمیم گرفتم وضو بگیرم و دو رکعت نماز شکر بخوانم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که آقای صادقی صدایم کرد:
- آقا حامد کجا داری می ری؟
- زود برمی گردم آقای صادقی. می خوام برم یه آبی به صورتم بزنم.
- برو عزیزم.
وضو گرفتم و وارد نمازخانه ی بیمارستان شدم. ساعت یک ربع به دو بعدازظهر بود. کسی در نمازخانه نبود. مُهری برداشتم و گوشه ای نشستم. نای ماندن روی پاهایم را نداشتم. اشک هایم اجازه ی دیدن مهر را به من نمی دادند. به یاد روزها و شب هایی می افتادم که من و هستی با هم نماز می خواندیم. روی نماز بغضم ترکید و دیگر نتوانستم ادامه بدهم. نشستم و یک دلِ سیر گریه کردم و با خدا درددل کردم:
- خدایا منو ببخش، به عظمت و بزرگواریت قسم می دم که انشاءالله همه ی مریض ها شفا پیدا کنند، هستی منم خوب بشه، می دونم که هرچی تو بخوای همون می شه. می دونم بنده ی گناهکاری بودم و هستم و همیشه توقع زیادی ازت داشتم. خدایا تا به حال هرچی خواستم بهم دادی. دیگه هیچی برای خودم نمی خوام فقط سلامتی هستیمو. خدایا به دلِ شکسته ی حضرت زینبت در صحرای کربال قسمت می دم که انشاءالله هیچ دلی غم نبینه. به آبروی حضرت زهرا قسمت می دم که انشاءالله همه ی مریض ها لباس عافیت بپوشن، خدایا ایام محرم نزدیکه، عاجزانه ازت می خوام به حرمت اشک هایی که برای امام حسین می ریزیم هیچ پدری رو به عزای دخترش نشونی. هیچ بچه ای رو بی مادر نکنی، الهی آمین. خدایا شکرت بابتِ همه ی چیزهایی که به ما دادی و ندادی. می دونم که نباید گله کنم، اما دستِ خودم نیست، منم یه آدمم، احساس دارم. برای زندگیم برنامه های زیادی داشتم و دارم. دوست دارم لذت بزرگ شدن مهدی رو با هستی بچشم. مثل گذشته با هم حرف بزنیم، بگیم، بخندیم، درس بخونیم. من طاقتم مثل هستی زیاد نیست. خودت کمکم کن.
- حامد تو اینجایی.
- چی شده زهرا؟
- بیا حال هستی خیلی بده، خانم دکتر کارت داره.
- یا امام حسین.
بدون اینکه کفش هایم را بپوشم سریع خودم را به طبقه ی سوم رساندم. دکتر شیدا با پدر و آقای صادقی مشغولِ صحبت بود.
- چی شده؟
- آقا حامد احتیاج به خون داریم. این برگه رو بگیر با یکی از پرستارا برو به این آدرسی که اینجا نوشته شده، خیلی سریع برگردید.
- حالش اصلاً خوب نیست؟
- آقا حامد خانومت از وقتیکه رفته اطاق عمل داره می جنگه، تحملش زیاده، اما چون دو تا عمل داره انجام می شه خون زیادی ازش رفته. ما اینجا ذخیره ی خون داریم، اما کمه. برو طبقه ی اول پیش آقای اکبری، من هماهنگی های لازم رو انجام دادم.
برگه را گرفتم و فوراً با آقای اکبری به بانک خون رفتیم. مسیر بیست دقیقه ای بیمارستان تا بانک خون به اندازه ی یک عمر طول کشید. وقتی از بانک خون برگشتیم، ساعت سه و نیم بود. از پله ها بالا می رفتم که یکی از کارکنان بیمارستان صدایم زد و گفت:
- آقا، آقا از پاهاتون داره خون میاد.
نگاهی به پاهایم انداختم. تازه متوجه شدم که کفش نپوشیدم. از بس که در حیاط بیمارستان روی سنگ ها دویده بودم، پاهایم زخم شده بود. سریع به طرف نمازخانه رفتم، کفش هایم را پوشیدم و به طبقه ی سوم رفتم. مادر و عصمت خانم هم به بیمارستان آمده بودند. با دیدن مادر بی اختیار به طرفش دویدم و در آغوشش گریه کردم.
- گریه کن مادر، عقده ی دلتو خالی کن، بهت تبریک می گم عزیزم، قدمِ نورسیده مبارک.
- ممنونم مامان، برای همهَ مون دعا کن.
- حامد جان هیچ دعایی بهتر از دعای خیرِ پدر و مادر در حق بچه اش نیست. شیرم حلالت مادر، اگه در حق پسری مثل تو دعا نکنم، پس برای کی دعا کنم؟ نگران نباش پسرم، انشاءالله هستی خوب می شه و دوباره زندگیتونو شروع می کنید. خدا ارحم الراحمینه. زهرا جان بیا دخترم براتون غذا آوردم.
- مرسی مامان، اصلاً اشتها ندارم.
- رنگ و روت پریده مادر، حامد جان بیا یه چیزی بخور.
- مامان شما سایه تون روسرمه بهم محبت می کنید، اگر برای هستی اتفاقی بیفته کی در حق مهدی مادری می کنه؟ کی بهش غذا میده، براش لباس می خره، بغلش می کنه؟
با حرف های من صدای گریه ی زهرا بلندتر از همه، در راهروی بیمارستان پیچید. دیگر پدر و آقای صادقی هم سعی نمی کردند اشک هایشان را پنهان کنند. در همین بین بود که دکتر شریفی از اطاقِ عمل خارج شد. خیلی دوست داشتم مثل بقیه به طرفش می رفتم، اما هر قدر که زور می زدم، نمی توانستم حرکت کنم. میخکوب شده بودم. صداهایی را هم که می شنیدم برایم نامفهوم بود. فقط به قدم های دکتر خیره شده بودم که هر لحظه نزدیک تر می شد. جلوتر آمد، دستم را گرفت، بلندم کرد و گفت:
- مردِ بزرگ تو که حالت از خانومت بدتره! رنگ به رخسار نداری.
- حالش چطوره دکتر؟
- تومور رو درآوردیم، هر کاری هم که از دستمون برمی اومد براش انجام دادیم. از اینجا به بعد باید ببینیم خدا چی می خواد، باید منتظر بمونیم تا به هوش بیاد.
- می تونم ببینمش؟
- الان می یارنش. مثل اینکه اومدند، خسته نباشید پروفسور ضابط، ایشون آقا حامد هستند، شوهر هستی خانم.
- سلام.
- سلام جانم، شما که از مریض ما بدحال ترید. دکتر حتماً یه تقویتی بهش تزریق کنید.
- پروفسور چرا هستی رو نمی یارن؟ من می خوام ببینمش.
- آوردنش، اینم مریض ما.
وقتی از دور صدای چرخ های تخت را شنیدم. نمی دانم با چه نیرویی به سمتش دویدم. هستی با همان چهره ی آرام همیشگی اش با سر باند پیچی شده روی تخت دراز کشیده بود. با اینکه چشمانش بسته بود، اما احساس می کردم نگاهم می کند. دستش را گرفته بودم و پا به پای پرستاران دنبالش می دویدم. خیلی زود دستم را از دستِ هستی جدا کردند و او را وارد icu کردند.
تا آنجایی که اجازه می دادند نگاهش کردم. انگار از دیدنش سیر نمی شدم. نگاهش مثل بار اولی که عاشقش شده بودم دلنشین بود. خیالم کمی راحت تر شده بود. دکتر شیدا به همراه مادر و زهرا و عصمت خانم به بخشِ کودکان می رفتند تا مادر با نوه ی یک روزه اش آشنا شود. قطعاً بیست و هشتم آذر بدلیل اینکه مهدی وارد این دنیای ما شده بود روزِ خوبی برای همه ی ما بود.
دلم برایش تنگ شده بود. اما با خودم عهد بسته بودم که بدون هستی دیگر سراغش نروم. اگر هستی به هوش می آمد و مهدی را می دید حتماً حالش بهتر می شد. آن قدر عاشق بچه بود که همه ی سختی ها را برای به دنیا آمدنش به جان خریده بود.
غرق در افکارم بودم که دستی بر شانه ام خیالاتم را برهم زد. وقتی برگشتم با لبخند مهربان و گرمِ دکتر شریفی مواجه شدم. مطمئناً او بیشتر از همه از رابطه ی صمیمی من و هستی با خبر بود. از همان روزهای اولی که عاشق هستی شده بودم رازدار بزرگ زندگی ام دکتر شریفی بود. در بحرانی ترین لحظاتِ زندگی که جرأت درددل کردن با کسی را نداشتم، تنها او بود که دوستِ خوبی برای لحظاتِ تنهاییَ م می شد. دستم را گرفت و گفت:
- حامد جان امروز روزِ سختی برای همه ی ما بود. من همین الان دارم از پیش هستی خانم میام. فعلاً به هوش نیومده. معلوم هم نیست تا کی این وضع ادامه داشته باشد. شما خونواده تو برسون خونه، موندنشون اینجا فایده ای نداره، اما از اونجایی که می دونم نگرانی و طاقت دوری از هستی رو نداری، خودت برگرد بیمارستان.
- نمی دونم دکتر چطوری باید جبران کنم. فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ، حامد؟
- بله.
- توکلت به خدا باشه.
- مثل همیشه، چشم.
آقای صادقی و عصمت خانم را به اصرار خودشان به منزلشان رساندم. پدر و مادر و زهرا هم با دیدن مهدی وقتی از بیمارستان به خانه برمی گشتند روحیه ی بهتری داشتند. زهرا مدام از مهدی برایم می گفت. حرف هایش را می شنیدم، ولی اصلاً حواسم به گفته هایش نبود. به ظاهر آرام بودم، اما در ذهنم غوغایی بر پا بود. به مرورِ خاطراتی می پرداختم که از اولین روزِ زندگی تا به امروز با هستی داشتم.
وقتی برای برداشتن یک سری از لوازم به طبقه ی بالا رفتم. انگار هر لحظه هستی را می دیدم به یاد شیطنت های وقت و بی وقتش می افتادم که به قولِ خودش نمکِ زندگی مان بود. گاهی اوقات از یک بچه ی کوچک لجبازتر می شد، گاهی هم بسیار فروتن و متواضع بود.
قرآن کوچک هستی وسط اتاق افتاده بود. از روزی که این قرآن را به او هدیه داده بودم هیچ وقت آن را از خودش جدا نمی کرد، اما امروز صبح حالش آنقدر بد شده بود که قرآن از دستش افتاد و خودش ندید. قاب عکس کوچک همراه با چادر نمازِ سفید روی میز کوچکی کنار تختمان بود . چقدر دلم برایش تنگ شده بود.
به طور اتفاقی چشمم به پاکتِ نامه ای که در کتابخانه بود، افتاد. بلند شدم و به طرفش رفتم. با خط زیبای هستی پشت پاکت نوشته شده بود، «وصیت نامه» با خواندن این یک کلمه انگار تمامِ دنیا روی سرم خراب شد. دستم می لرزید. تواناییِ باز کردن پاکت را نداشتم. هستی با کابوس مرگ به اطاق عمل رفته بود، اما هیچ وقت به روی خودش نمی آورد. همیشه امیدوار بود. خدایا این دختر چه زجری می کشید. به یاد شعری افتادم که همیشه زمزمه می کرد.
رُخم سیلی خور دنیا ولیکن
لبم پر می شود از خنده هایم
به شب آن همدم خاموش و سردم
پناه می آورم از غصه هایم
آن قدر مهربان بود که حتی در اوج ناراحتی و غم، لبخندش را از من دریغ نمی کرد. من چطور می توانستم مهربانی هایش را فراموش کنم. به پشت پنجره رفتم، به تابلوی سبزِ یامهدی که بالای سر درِ مسجد آن طرف خیابان بود خیره شدم. یک لحظه احساس کردم جز امام زمان (عج) نمی توانم به کسی پناه بیاورم. دیدنِ اسمِ آقا، آرامش عجیبی به من می داد.
نمی دانم چرا یکدفعه دلم هوای جمکران را کرد. شاید هیچ وقت خودم را اینقدر به حضرت مهدی (عج) نزدیک نمی دیدم. از یک طرف شرمنده بودم که چرا باید در لحظه های سختِ زندگی خودم را به آقا نزدیک ببینم، از طرفی هم، وجودشان را حس می کردم. دیگر تردیدی نداشتم باید به جمکران می رفتم. وصیت نامه ی هستی را برداشتم و سریع از اتاق خارج شدم. از پدر و مادر و زهرا خداحافظی کردم و به طرف بیمارستان حرکت کردم.
باز هم تغییری در وضع هستی ایجاد نشده بود. از دکتر شریفی و شیدا هم خداحافظی کرد. ساعت هشت شب بود که به طرف جمکران حرکت کردم. اگر خدا می خواست برای نماز صبح می رسیدم. حس مجنونی را داشتم که در پی لیلایش بود. شیشه های باران خورده، خیابان های خلوت، سکوتِ شب، تاریکی ماه، همه و همه دلتنگی ام را دو چندان می کرد. دوست داشتم هرچه سریعتر به مقصدم می رسیدم. از آخرین باری که به جمکران رفته بودم دو سالی می گذشت. خاطره ی دومین سالِ مسافرت دانشجویی در ذهنم تداعی شد. دعاهای نیمه شب، درد دل های صمیمی، اشک های بی ریا، دل های بدون کینه، دلم برای آن ساعت ها پر می کشید، به جایی نزدیک می شدم که همه ی آدم ها با هم فرق می کردند. هر کسی با زبان خودش به دنبال عشقش بود. آدم ها رها بودند. نمی خواستند به اوج برسند. از اینکه خاکِ پای آقا می شدند سربلند بودند. در اینجا دنیا کوچک می شد و دل ها بزرگ. امروز جمعه بود و ثانیه های عاشقی یکی پس از دیگری از پس هم می گذشتند. صدای دلنشین اذان از مسجد به گوش می رسید که میزبانِ مهمان بزرگی بود. ماشین را گوشه ای پارک کردم، وصیت نامه ی هستی را برداشتم و با پای برهنه به سمتِ مسجد حرکت کردم. جمعیت زیادی در مسجد بودند. بی اختیار در حیاط مسجد نشستم و دستم را رو به آسمان بلند کردم:
- دلِ پُری دارم آقا، از راه دور اومدم، گرفتارم، مریض دارم، از همه جا و همه کس دل بریدم و به شما دل بستم. می دونم که همین جایید، می دونم که حرفامو می شنوید. من شفای هستیمو از شما می خوام.
در همین بین بود که پیرزنی کنارم نشست و گفت:
- گرفتاری پسرم، از کجا اومدی؟
نگاهی به او انداختم. روزگار گرد پیری را روی صورتش برجا گذاشته بود. در حالیکه گریه می کردم، گفتم:
- مریض دارم مادر، زنم رو تختِ بیمارستانه. مهدیم مادرشو ندیده. ناامید از همه اومدم اینجا، ای خدا کمکم کن. میگن خداتو دلای شکسته است. دلِ منم شکسته مادر.
- پسرم خدا جوابتو داره می ده، بارونِ رحمتشو داره می ریزه روی سرت. گریه کن، زاری کن، التماس کن. مریض دارها و گرفتارها همه با هم دعای فرج آقا رو بخونید... خدایا لباس عافیت به همه ی مریض های ما بپوشان، عاقبت همه رو ختم به خیر بگردان، خدایا به قائم آل محمد قسمت می دیم که هیچ بنده ای رو ناامید از اینجا برنگردون. الهی آمین.
سپس رو به من کرد و گفت:
- پسرم بازم دعا کن. از درِ رحمت خدا هیچ کس دست خالی برنگشته تو هم برنمی گردی.
پیرزن در حالی که با عصا راه می رفت چادرِ مشکی چروکیده اش را روی سرش گذاشت، کم کم از من دور شد و میان جمعیت رفت. احساس سبکی می کردم به طرف حوض رفتم و وضو گرفتم و وارد مسجد شدم. بعد از نماز به همراه جمع دعای ندبه خواندم و از مسجد خارج شدم.
ساعت یک ربع به هشت بود و باران لحظه به لحظه تندتر می شد. به سرعت خودم را به ماشین رساندم. نگاهی به موبایلِ هستی انداختم. دکتر شریفی و زهرا برایم پیغام گذاشته بودند. فوراً با بیمارستان تماس گرفتم:
- بله بفرمایید.
- سلام خانم خسته نباشید، می خوام با دکتر شریفی صحبت کنم.
- شما؟
- من فتاح هستم، حامد فتاح.
- آقای فتاح، ایشون فعلاً تشریف ندارن. مریض بدحال داشتن رفتند icu شما نیم ساعت دیگه تماس بگیرید.
- ممنونم.
فکر کردم:
- مریض بدحال؟! نکنه هستیه! باید به زهرا زنگ بزنم.
- الو سلام زهرا.
- سلام حامد تو کجایی؟
- چرا گریه می کنی، هستی طوریش شده؟
- حامد، هستی اصلاً حالش خوب نیست. دیشب، سر شب حالش بهم خورد، رفت تو کما. مگه قرار نبود بیمارستان بمونی؟
- طاقتِ موندن نداشتم زهرا، اومدم جمکران براش دعا کنم.
- قربونت برم، خودتو فوراً برسون بیمارستان. تو این لحظات هستی بیشتر از همه به تو احتیاج داره.
صدای هق هقِ گریه های زهرا اجازه نمی داد حرف هایش را درست بشنوم. دوباره با بیمارستان تماس گرفتم.
- بفرمایید.
- خانم خواهش می کنم دکتر شریفی رو پیدا کنید، من کارِ واجبی باهاشون دارم.
- گوشی دستتون دارن میان. آقای دکتر تلفن.
- بله.
- سلام دکتر، زهرا چی می گه؟ چه بلایی سر هستی اومده؟
- حامد تویی، صداتو خوب نمی شنوم. کجایی؟
- من قم ام.
- متأسفانه دیشب هستی ایستِ قلبی داشت با شوک تونستیم نجاتش بدیم. هنوز به هوش نیومده تو کماست.
- یعنی هیچ امیدی نیست؟
- نمی دونم چی بگم پسرم. مرگ و زندگی همه ی آدما دستِ خداست.
- دکتر دارید گریه می کنید؟ مگه همیشه به من نمی گفتید مرد باشم، صبور باشم، امیدم به خدا باشه، پس صبر و امید شما کجا رفت؟ دیدید سخته. من چطور پیش هستی بمونم و شاهد مرگش باشم، اومدم اینجا دلم وابشه.
- خودتو عذاب نده حامد جان، تو حالا پدر یه بچه ای، باید به فکر اونم باشی.
- بچه ی بی مادر می خوام چی کار؟
- کفر نگو پسرم، مگه یادت رفت به خاطر همین بچه، هستی حاضر شد زندگی شو فدا کنه.
- می دونید الان چی تو دستمه، وصیت نامهَ ش، فکرِ همه جارو کرده بود.
- بازم می گم امیدت به خدا باشه، به امیر بگم بیاد دنبالت؟
- نه دکتر، دوست دارم تنها باشم.
- هر جور که راحتی. کی برمی گردی؟
- انشاءالله بعد از شفای هستی.
- انشاءالله.
- فقط یه خواهشی ازتون داشتم دکتر.
- بگو می شنوم.
- می تونید برای چند لحظه مهدی رو ببرید پیشِ هستی، درسته که چشاش بستهَ س، اما می دونم که وجودشو حس می کنه.
- با دکتر شیدا صحبت می کنم، اگر مقدور باشه حتماً، فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
از اینکه در ماشین نشسته بودم کلافه بودم. ترجیح دادم زیر باران قدم بزنم. به تعداد قدم هایی که برمی داشتم صلوات می فرستادم. با دیدن تازه عروس و دامادها حسرت می خوردم که چرا لااقل یکبار با هستی به اینجا نیامدم. اوایلِ ازدواجمان چقدر اصرار می کرد که برای ماه عسل به مشهد برویم، اما من قبول نمی کردم. حالا باید فقط در حسرت رفتنِ آن لحظه ها غبطه می خوردم.
موقع نماز ظهر برای یک لحظه باز هم آن پیرزن را دیدم، اما خیلی زود در میان جمعیت گم اش کردم. بعد از نماز ظهر و عصرم از بس خسته بودم روی سجاده ام خوابم برد. با صدای شیطنت بچه ی کوچکی که بالای سرم بود از خواب بیدار شدم. وقتی چشم باز کردم، پسر پنج، شش ساله ای را با یک بسته نذری کوچک بالای سرم دیدم که با رفتار کودکانه اش دلربایی می کرد. بعد از چند لحظه پدرش جلوتر آمد و گفت:
- ببخشید آقا، مهدی بیدارتون کرد، می خواست بهتون نذری بده.
- خواهش می کنم چه پسرِ خوشگلیه، خدا براتون نگهداره، آقا مهدی می دونی اسمِ پسرِ منم مهدی یه. می خوای باهاش دوست بشی.
با زبان کودکانه ای گفت:
- الان کجاست؟
بغضم ترکید و گفتم:
- بیمارستانه، پیش مامانش، براش دعا کن مریضه.
بعد بغلش کردم و او را بوسیدم. پدر مهدی کنارم نشست و گفت:
- انشاءالله که خدا شفاشون بده، خدا آقا مهدی رو بعد از چهارده سال به ما بخشیده. من و خانمم نذر کرده بودیم. اگه خدا پسری بهمون داد، هر جمعه نون و پنیر و سبزی میون مردم پخش کنیم. یکی دو سالی یه که آقا مهدی نذرشو خودش ادا می کنه.
- ماشاءالله واسه خودش مردی شده.
- آره خدارو شکر پسرِ خیلی خوبیه، خب دیگه ما باید بریم. مزاحمتون نمی شم. انشاءالله که شما هم حاجت روا بشید.
در همان لحظه نذر کردم که اگر هستی خوب شد بلافاصله، اولین شبِ جمعه با هم به جمکران بیاییم و تا صبح دعا کنیم.
ساعت سه بعدازظهر بود. نگاهی به موبایلم انداختم، باز هم زهرا پیغام گذاشته بود. فوراً با خانه تماس گرفتم، اما کسی گوشی را برنمی داشت. به موبایل امیر زنگ زدم. خوشبختانه جواب داد.
- سلام امیر جان.
- سلام آقا حامد، حالت خوبه؟
- ممنونم، تو کجایی؟
- من بیمارستانم. زهرام همین جاست. گوشی رو می دم باهاش صحبت کنی.
- سلام حامد جان.
- سلام زهرا، چه خبره اونجا؟
- راستش آقای صادقی حالشون بد شد. عصمت خانم و اکبر آقا آوردنشون بیمارستان، نگران نباش. خدارو شکر الان بهترن.
- زهرا چرا هر چی بدبختیه داره رو سر ما خراب می شه؟
- نمی دونم داداش، شاید این هم یه امتحانه.
- مهدی چطوره؟
- الهی عمه قربونش بره، حالش خوبه، دکتر شیدا یه چند دقیقه ای بچه رو برد پیش هستی. می گفت انگار مهدی می دونست هستی مادرشه، مدام سرشو برمی گردوند و نگاهش می کرد. تو نمی خوای دست از ریاضت بِکشی.
- ریاضتو داره هستی می کشه نه من، امشبو می مونم، فردا بعد از نماز صبح راه می افتم. هر خبری شد به من زنگ بزن.
- موظب خودش باش، خداحافظ.
- خداحافظ.
نان و پنیری را که از دستِ مهدی گرفته بودم نصف کردم و خوردم و بعد یک جعبه خرما گرفتم و برای شادی روح همه ی از دست رفتگان خیرات کردم و بعد در گوشه ای از حیاط در خلوت خودم نشستم و دعای امام زمان را خواندم. در آخرِ دعا هم حاجتم را از خودِ آقا خواستم و برای خواندن نماز مغرب و عشاء وارد مسجد شدم.
نمی دانم چرا یکدفعه به سرم زد وصیت نامه ی هستی را باز کنم. شاید به خاطر این بود که دلم واقعاً برایش تنگ شده بود و می خواستم به حرف هایش گوش بدهم، اما هر قدر که دنبال وصیت نامه گشتم نتوانستم پیدایش کنم. سریع خودم را به ماشین رساندم. داخل ماشین را هم، زیر و رو کردم، اما وصیت نامه را پیدا نکردم. انگار آب شده بود. دوباره نگاهی به جیبِ کُتم انداختم، اما از پاکت خبری نبود.
به فکرم رسید شاید موقع پخش کردن خرما در حیاط مسجد افتاده باشد. به حیاط برگشتم تمامِ جاهایی را که رفته بودم نگاه کردم، اما از پاکت خبری نبود که نبود. تمامِ دلخوشی ام این بود که شاید کسی وصیت نامه را پیدا کرده باشد و به بخش اماناتِ مسجد رسانده باشد. دوان دوان خودم را آنجا رساندم. از بدی شانسم چیزی به عنوانِ وصیت نامه پیدا نشده بود.
به خاطر این کارم هرگز خودم را نمی بخشیدم. آخرین یادگاری هستی را گم کرده بودم. مدام به خودم لعنت می فرستادم. بعد از نماز تا اذانِ صبح به هر جایی که می توانستم سَر زدم، اما نتوانستم وصیت نامه را پیدا کنم. ناامید از همه جا کنارِ حوض نشسته بودم که ناگهان چشمم باز به همان پیرزن افتاد. فوراً به طرفش دویدم و صدایش کردم:
- مادر، مادر؟
با کمر خمیده و سری که پایین داشت، سرش را گرداند و نگاهی به چهره ام انداخت و گفت:
- جانِ مادر، با منی پسرم؟
- بله، منو یادتون میاد، دیروز صبح برام دعا کردید.
- یادم اومد، انشاءالله که به حق همین اذان صبح مریضت شفا پیدا می کنه.
- ممنون، مادر وصیت نامه ی زنمو گم کردم. از دیشب تا همین الان دنبالش می گردم، یه پاکتِ سفید، شما پیداش نکردید؟
- حکمت خداست پسرم، دیگه پیدا نمی شه. انشاءالله که خیره، دنبالش نگرد. نمازتو بخون و برو پیش زن و بچه ات، اما اینجارو هیچ وقت فراموش نکن. دنیا و آخرتِ همه ما، همین جاست.
حرف های پیرزن آرامشِ عجیبی به من می داد. با صدای زنگِ تلفن یک لحظه به خودم آمدم. شماره ی دکتر شریفی بود.
- سلام دکتر.
- سلام حامد جان، خبرهای خوب، هستی به هوش اومده. خدارو شکر حالش هم خوبه. مدام اسم تو رو تکرار می کنه، خودتو برسون.
حرف های دکتر را فقط می شنیدم و خوشحالیم را با قطراتِ اشکی که از چشمانم سرازیر می شد نشان می دادم. برگشتم تا این خبر خوب را به پیرزن بدهم، اما هر قدر به دور و برم نگاه کردم کسی را ندیدم. با عجله به طرف کفش داری زنانه رفتم تا شاید پیرزن را ببینم، اما آنجا هم نبود. از چند نفر از خانم ها سراغش را گرفتم. متأسفانه هیچ کس پیرزنی را با مشخصاتی که داده بودم ندیده بود.
بغض گلویم را گرفته بود. همانجا سجده ی شکر به جا آوردم و از خدا برای لطفِ بی دریغی که در حقم کرده بود، تشکر کردم.
نماز آن روز صبح من در جمکران با تمام نمازهایی که در زندگی ام خوانده بودم فرق می کرد. سجاده ام خیس از اشک های شده بود که تنها راه تشکر بنده ی شرمساری همچون من بود. نسیمِ وجودِ آقا و مولایم را حس می کردم. می دانم که نزدیکم بود، اما من لیاقت دیدنش را نداشتم.
بعد از نماز صبح با شوقی وصف ناپذیر به طرف رامسر حرکت کردم. آن قدر تند می آمدم که در طول راه چند بار نزدیک بود تصادف کنم. بالاخره نزدیکی های ظهر بود که خودم را به بیمارستان رساندم. همه بودند. اینبار اشک شوق در چشمان همه حلقه زده بود. آن قدر برای دیدنِ هستی بی قرار بودم که حتی یادم رفته بود سلام کنم.
مادر با گریه به استقبالم آمد و گفت:
- دیدی پسرم هستی شفا پیدا کرد. قربونِ دل شکسته ات برم که دست خالی برنگشتی اشکاتو پاک کن مادر، خانومت چشم انتظارته.
تنها کاری که توانستم بکنم این بود که مادر را بغل کردم و بوسیدم و بعد همراه دکتر شریفی به icu رفتم. تا خودم با چشمان خودم هستی را نمی دیدم باور نمی کردم به هوش آمده. آنقدر اضطراب داشتم که صدای ضربان قلبم را می شنیدم.
دکتر شریفی دستم را گرفته بود و مدام سفارش می کرد که آرام باشم و آرامشم را حفظ کنم. نفسِ عمیق کشیدم، اشک هایم را پاک کردم و برای رویارویی با هستی خودم را آماده کردم. وقتی از دور دیدمش، بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. چشمانش بسته بود، اما خیلی خوب نفس می کشید. لحظه لحظه به تختش نزدیک تر می شدم. طوری که حالا می توانستم دستهایش را لمس کنم. دکتر شریفی اشاره کرد که اشکم را پاک کنم و بعد سرش را نزدیکِ گوش هستی برد و گفت:
- هستی خانم صدای منو می شنوید، حامد اومده.
بعد از چند لحظه، هستی چشمانش را آرام گشود، نگاهم کرد و لبخند کم رنگی به روی لبان خشکیده اش نقش بست. در حالیکه دستش را در دستم گرفته بودم، سرم را جلوتر بردم و گفتم:
- سلام هستی. دیدی گفتم خوب می شی. من و مهدی منتظرت بودیم. می دونی مادر شدی؟ ما حالا یه پسر داریم.
با تمام ناتوانیش دست مرا فشرد و بعد دوباره چشمانش را بست. قرآن کوچکش را کنارش گذاشتم و بعد از اتاق خارج شدیم. حالا دیگر خیالم از بابت هستی راحت شده بود.
وقتی از icu خارج شدم، پدر و آقای صادقی را دیدم. با دیدنِ پدر که بابا حامد صدایم می زد از خجالت سرخ شدم و سرم را پایین انداختم. باورم نمی شد که به این زودی پدر شدم. حالا دیگر خوشحالیم دو چندان بود. نمی دانستم چطور باید از خانواده ام، آقای صادقی، عصمت خانم، اکبر آقا و همه ی کسانی که در لحظات سختِ زندگی در کنار من و هستی بودند تشکر می کردم. محبت های بی دریغ دکتر شریفی و دکتر شیدا را مطمئناً نه تنها من، بلکه هستی هم تا آخر عمر فراموش نمی کرد.
* * *
بالاخره بعد از دو هفته، هستی سالم و سرحال از بیمارستان مرخص شد. دیگر اثری از بیماری در چهره اش دیده نمی شد. هیچ وقت شادی وصف ناپذیرش را که برای اولین بار مهدی را در آغوش گرفته بود از یاد نمی برم. خانه ی ساکت ما با وجود مهدی شلوغ تر از گذشته شده بود.
آقای صادقی هر روز به نوه ی کوچکش سر می زد و عصمت خانم و مادر هم آداب بچه داری را به هستی آموزش می دادند. البته زهرا هم از این آموزش ها بی بهره نمی ماند. مطمئناً در آینده به دردش می خورد.
در این بین خبر شهید شدن آلبرت توسط یکی از دوستانم به دستم رسیده بود. آلبرت سه سال پیش در یکی از مناطق مرزی ایران که مشغول تدریس بود بر اثر انفجار مین به شهادت رسیده بود. هنوز این خبر را به کسی نگفته بودم، حتی به آقای صادقی. نمی خواستم شادیِ به دنیا آمدنِ مهدی و خوب شدن هستی را به این زودی از آنها بگیرم. شاید گذشت زمان این جرأت را به من می داد که خبر شهادت آلبرت را به همه بگویم.
هستی دو ترم از دانشگاه مرخصی گرفته بود تا در این مدت هم به مهدی رسیدگی کند و هم خودش آمادگی ورود به دانشگاه را داشته باشد. از چند روز دیگر هم ایام محرم شروع می شد، ایامی که به خصوص برای هستی یادآور خاطرات خوبی بود. از اینکه می توانست خودش در روزِ تاسوعا نذرش را ادا کند واقعاً خوشحال بودم. مشغولِ نوشتن بودم که هستی در زد و بچه به بغل وارد اتاقم شد:
- سلام.
- سلام عزیزم خسته نباشی. خوابیده؟
- هیس، یواش صحبت کن. پسرم گشنه اش بود، براش شیر درست کردم، خورد و خوابید.
- الهی بابا فداش بشه، هستی شبیه منه یا تو؟
- جفتمون، البته سر کچلش شبیه سر منه!
- این چه حرفیه می زنی. بهت قول می دم تا عید امسال موهات این قدر رشد کنه که خودم برات گیس کنم.
- تو چقدر مهربونی حامد. حالا بیا آقا مهدی رو بگیر بذار تو اتاقش که مامانش امروز خیلی خسته شده.
- چشم، ما نوکر خودش و مامانش هم هستیم. بِدش به من.
- بیا، ببر بذار توی تختش.
- خب، مأموریت انجام شد. اگه بازم امری باشه من در خدمتتونم.
- نه قربونت برم، بیا بشین یه خورده با هم صحبت کنیم.
- باشه، هرچی شما بگید، حالا چرا اینطوری نگام می کنی؟
- شاید باور نکنی حامد، ولی همین حالا هم که کنارم هستی، حس می کنم دلم برات تنگ می شه. این چند وقت اگرچه هر دوی ما لحظه های خیلی سختی داشتیم، اما خوبیش این بود که فهمیدیم چقدر همدیگر رو دوست داریم. هنوز هم برام ماجرای وصیت نامه و اون پیرزن باور کردنی نیست. مثل... حامد؟
- جونم.
- من چطوری خوب شدم؟
- خوب شدن تو یه معجزهَ س، «معجزه ی عشق» من و تو نمی تونیم ازش سردربیاریم، فقط باید شاکر باشیم.
- کی می ریم جمکران؟
- پنجشنبه، جمعه ی همین هفته.
- چه خوب.
- حالا چرا اینقدر دور نشستی، نکنه با من قهری؟
- نه، منتظر اجازه ات بودم.
هستی با شیطنت خاصی بلند شد، به طرفم آمد و روی پایم نشست خندید و گفت:
- اینجا خوبه بشینم.
- آره، تازگی ها چاق شدی ها.
- اشتباه می کنی آقا، من چاق نشدم، شما لاغر شدی، خودتو تو آیینه نگاه کردی؟ شدی پوست و استخوان.
- فدای یه تارِموت، همین که تو خوب شدی برام کافیه، مگه من از زندگیم چی می خوام جز سلامتی تو و مهدی، حلال زادهَ س، داره صداش میاد.
- تو بشین من می رم.
هستی موقع رفتن بوسه ای بر گونه ام زد و با عجله به اتاق مهدی رفت. همیشه احساساتش را بدون پرده ابراز می کرد. با صدای جیغ و داد مهدی به اتاقش رفتم. هستی مشغولِ صحبت کردن با تلفن بود. مهدی را بغل کردم تا آرام شد. از صحبت هستی متوجه شدم که با دوستش سودابه حرف می زند. خدارو شکر این بار مکالماتشان کوتاه بود.
- ببخشید حامد جون، سودابه بود. دختره با شنیدنِ صدای مهدی از خوشحالی سر از پا نمی شناخت. در ضمن دو تا خبرِ خوب هم برات دارم اول اینکه سودابه هم داره مادر می شه و دوم اینکه امسال عید برای سال تحویل مهمون ما هستند تو ایران. وای حامد نمی دونی چقدر خوشحالم. دلم برای سودابه یه ذره شده. خوبه بچه اش دختر باشه. اون وقت می شه عروس خوشگل خودم.
- هستی جون فکر نمی کنی برای این حرفا یه خورده زوده؟
- شوخی کردم حامد، مهدی خوابید؟
- آره، ببین می خوابه چقدر ناز می شه.
- چی شد آقا حامد، شما که همیشه با بچه مخالف بودی؟
- گذشته ها، گذشته...
- پس باید به فکرِ دومیش باشیم.
- نه، تورو خدا.
- سر به سرت گذاشتم. بریم بخوابیم، دیروقته.
- قبل از اینکه بخوابیم یه لحظه بیا تو اتاقم کارت دارم.
- چی کارم داری؟
دستش را گرفتم و به اتاقم بردم.
- این برگه ها می دونی چیه؟
- نه.
- من داستانی رو که نوشته بودی خوندم. از روزی که رفتی بیمارستان ادامهَ شو نوشتم. امیدوارم که تونسته باشم خوب تمومش کرده باشم.
- وای مثل همیشه سورپرایزم کردی حامد. مهم نیست این داستانو، من تموم کرده باشم یا تو، مهم اینه که داستانِ زندگی ما عبرتی باشه برای دیگران.
- دوست دارم جمله ی آخرشو خودت بنویسی.
- باشه.
«خدایا!
به هر که دوست می داری بیاموز که عشق از زندگی کردن بهتر است و به هر که دوست تر می داری بچشان که دوست داشتن از عشق برتر...
تقدیم به عشق دوست داشتنی زندگی مان
مهدی عزیز»
M.A.H.S.A
02-20-2012, 11:38 AM
پـــایـــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.