توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : کتاب سوم گرگ ومیش : کسوف
fatema
02-23-2012, 03:23 AM
فصل چهاردهم
بیانیه
fatema
02-23-2012, 03:25 AM
بیانیه
« ! تو که جدي نمیگی. تو عقلت رو کاملا از دست دادي » : فریاد زدم
« هر چی دلت میخواد بهم بگو. اما مهمونی هنوز سر جاشه » : آلیس جواب داد
طوري به ناباوري به او خیره شدم که هر لحظه امکان داشت چشمانم از جایشان بیرون بزنند و روي میز ناهار بیفتد.
« اوه، سخت نگیر بلا. دلیلی نداره ما مهمونی نداشته باشیم. از اون گذشته، تمام دعوت نامه ها فرستاده شده »
« ! ولی... آخه... تو...من ... دیوونه » : در حالی که آب دهانم به اطراف می پاچید گفتم
لازم نیست کار خاصی بکنی. تو فقط باید تشریف بیاري و خودي » . بهم یادآوري کرد «. تو قبلا هدیه منو دادي »
« نشون بدي
« با اتفاقاتی که الان داره می افته، اصلاً وقت مناسبی براي مهمونی دادن نیست » . سعی کردم خودم رو آروم کنم
« اتفاقی که الان داره می افته فارق التحصیلیه. و مهمونی دادنم هم تقریباً وقتشه »
« ! آلیس »
کارهایی هست که باید در کوتاه مدت سر و سامان داده بشه، و اینم وقت میگیره. » . آهی کشید و سعی کرد جدي باشد
تا زمانی که ما اینجا منتظر نشستیم، حداقل میتونیم یه سري کارهاي باحال هم انجام بدیم. تو فقط داري از دبیرستان
« فارق التحصیل میشی ، براي اولین بار ، اونوقت دیگه انسان نیستی، بلا. این فقط یه بار تو زندگیت اتفاق می افته
در تمام این مدت، ادوارد، بدون هیچ دخالتی کنارمان نشسته بود و حالا نگاهی هشدار دهنده به آلیس انداخت. آلیس
هم زبان درازیی به او کرد. حق با اون بود ، صداي آرامش هرگز از سطح کافه تریا فراتر نمی رفت. هیچ کس معناي
واقعی سخنان اش را درك نمیکرد.
« ؟ این یه سري کارهایی که باید سر و سامان داده بشه چیاست » : بحث را منحرف کردم این یه سري کارهایی که باید سر و سامان داده بشه چیاست » :
fatema
02-23-2012, 03:26 AM
ادوارد با صدایی پایین پاسخ دادجاسپر فکر میکنه ما به یه کم کمک احتیاج داریم. خانواده تانیا تنها انتخاب ما
نیستند. کارلایل داره سعی میکنه چند تا خانواده قدیمی رو پیدا کنه. جاسپر هم رفته دنبال پیتر و شارلوت. احتمالاً سراغ
« ماریا هم بره ، اما اصلاً دلش نمیخواد با خون آشام هاي جنوبی کاري داشته باشه
آلیس به وضوح لرزید.
« احتمالاً درخواست کمک از اونا باید خیلی سخت باشه. هیچکس از ایتالیا مهمون نمی خواد » : ادوارد ادامه داد
« ؟ اما این دوستان ، اونا که احتمالا گیاه خوار نیستن »
ناگهان چهره اي سخت به خود گرفت . « نه » ادوارد جواب داد
« ؟ اینجا؟ تو فورکس »
اونا دوستان ما هستند. همه چی درست میشه. نگران نباش. تازه، جاسپر قراره برامون کلاس » : آلیس جواب داد
« آموزش نابود کردن تازه متولد ها رو بزاره
با شنیدن این جمله، ادوارد لبخندي زد و چشمان اش روشن تر شد. ناگهان معده ام پیچی خورد، انگار پر شده بود از
تکه هاي یخ تیز.
تحمل اش را نداشتم ، تصور اینکه شاید یک نفر دیگر بر « ؟ کی شما ها راه می افتین » : با صدایی اندوهگین پرسیدم
نمیگشت. اگر امت بر نمیگشت چه؟ آنقدر بی باك و دل گنده بود که هرگز احتیاط نمیکرد. یا اگر ازمه بود؟ آنقدر
مهربان و مادرانه بود که هرگز نمی توانستم او را در حال مبارزه تصور کنم. یا آلیس؟ آنقدر ریز نقش و شکننده. یا.... اما
نتوانستم به اسم اش فکر کنم. امکان نداشت .
« هفته دیگه. وقت زیادي نداریم » : ادوارد جواب داد
تکه هاي تیز یخ با حالتی ناخوشایند در معده ام چرخی زد. ناگهان احساس تهوع کردم.
« انگار حالت خوب نیست، بلا » : آلیس پیشنهاد کرد
« همه چی رو براه میشه بلا. بهم اعتماد کن » . ادوارد دست اش را دورم حلقه کرد و مرا به سمت خودش کشید
حتماً ، با خودم گفتم بهش اعتماد میکردم. اون قرار نبود پشت کسی پنهان بشه و نگاه کنه که قراره چه اتفاقاتی بیفته.
و آن وقت چیزي به ذهنم خطور کرد. شاید لازم نبود عقب نشست. یک هفته زمان کافیی بود.
« تو کمک میخواي » : به آرامی گفتم
آلیس با دیدن تغییر لحن صداي من دوباره به بحث جلب شد. « . آره »
fatema
02-23-2012, 03:26 AM
وقتی جوابش را میدادم فقط به آلیس نگاه میکردم. صدایم کمی بلند تر از زمزمه کردن بود
بدن ادوارد ناگهان سفت شد. دست اش دور من محکم شد. با صدایی شبیه هیسسس نفسی راحت کشید.
« اما تو نمیتونی کمک زیادي بکنی » : اما فقط آلیس با صدایی آرام پاسخ داد
هشت نفر بهتر از هفتاس. براي » . می توانستم ناامیدي را در صدایم احساس کنم « ؟ واسه چی » : غرغر کنان گفتم
« آماده شدنم وقت هست
یادته جاسپر چطور راجع » . آلیس با ملایمت ادامه داد « ما وقت زیادي براي آموزش تو و آماده کردنت نداریم، بلا »
به تازه متولد ها توضیح داد؟ تو جنگیدنت خوب نیست. تو نمیتونی غریزه ات رو کنترل کنی، و این باعث میشه تبدیل
دستان اش را جلوي « . به یه هدف آسون واسه دشمن بشی. و تازه ادوارد هم براي محافظت از تو صدمه میبینه
سینه اش به هم قفل کرد و با حالتی از خود راضی از نظریه اش به من خیره شد .
و من حتم داشتم که حق با اوست. در حالی که هیجان ناگهانی ام فروکش میکرد، در صندلی ام فرو رفتم. بر خلاف
من، ادوارد آرام گرفت.
« نه به این خاطر که تو میترسی » : در گوشم به آرامی زمزمه کرد
از اینکه آخرین لحظه آمدنشون رو کنسل » . و چهره اش ناگهان متفکر شد. و بعد چهره اش دوباره آرام شد « . اوه »
« ... میکنن متنفرم. لیست مهمان هامون به شصت و پنج نفر تغییر کرد
چشمانم دوباره از حدقه بیرون زد. من دوستان زیادي نداشتم. یعنی من اینهمه آدم میشناختم؟ « ! شصت و پنج »
« ؟ کی قراره نیاد » : ادوارد در حالی که مرا نادیده میگرفت، با تعجب پرسید
« . رِنه »
نفسم در سینه حبس شد. « ؟ چی »
اون میخواست تو رو واسه فارق التحصیلیت سورپرایز کنه. اما مشکلی پیش اومده. وقتی برسی خونه پیغام اش به »
« دستت میرسه
براي یک دقیقه، اجازه دادم تا از حس راحتی خیالم لذت ببرم. هر اتفاقی که براي مادرم افتاده بود، بینهایت متشکر
بودم. اگر او حالا به فورکس میآمد ؛ نمی خواستم بهش فکر کنم . ممکن بود سرم منفجر شود.
fatema
02-23-2012, 03:27 AM
وقتی به خانه رسیدم، پیغام از دستگاه پیغام گیر پخش میشد. من با آرامش به صداي مادرم گوش دادم که توضیح میداد
حادثه اي در زمین بیس بال براي فیل پیش آمده بود ، وقتی داشته دور زمین میدویده، با زننده توپ برخورد کرده و
استخوان ران اش شکسته بود. او کاملاً به رِنه نیاز داشت، و هیچ راهی نبود تا او را ترك کرد. مادرم تا زمانی که قطع
میکرد، داشت عذر خواهی میکرد .
« خوب، این اولیش » : آهی کشیدم
« ؟ اولین چی » : ادوارد پرسید
« یکی از کسایی که لازم نیست نگران باشم که ممکنه تو این هفته کشته بشه »
چشمان اش را چرخاند.
« این مسئله خیلی جدیه » . با لحنی تند گفتم « ؟ چرا تو و آلیس همه چی رو مسخره گرفتین »
« اطمینان » : لبخندي زد
گوشی را برداشتم و شماره رِنه را گرفتم. می دانستم صحبتمان به درازا خواهد کشید، و کمکی « عالیه » . نق نقی کردم
هم نخواهد کرد.
فقط گوش میدادم، و هر بار که مکثی میکرد تایید میکردم. او نمی توانست روي کمک به فیل تمرکز کند. روي جمله
حالش بهتر میشه تاکیید کردم. و بعد قول دادم که دوباره تماس بگیرم و جزء به جزء اتفاقات جشن پایان دبیرستان
فورکس را برایش گزارش کنم. و در نهایت، به بهانه درس خواندن اجازه رفتن گرفتم .
تحمل ادوارد پایان ناپذیر بود. او در تمام مدت صحبت هاي ما بدون دخالتی ایستاده بود. فقط با موهایم بازي میکرد و
هر وقت نگاه اش میکردم، لبخندي میزد. شاید در مقایسه با امور مهمی که در ذهن داشتم به نظر بیهوده میرسید، اما
لبخند اش نفسم را میبرد. آنقدر زیبا بود که فکرم کار نمیکرد. نه به عذر خواهی رِنه، نه به بیماري فیل و نه به ارتشی از
خون آشام ها. من فقط انسان بودم.
به محض اینکه گوشی را گزاشتم، روي نوك پاهایم بلند شدم تا راحت تر بتوانم ببوسم اش. دست اش را دور کمرم
قفل کرد و مرا به روي کابینت آشپزخانه بلند کرد و نشاند. دیگر نیازي براي بلند تر بودن نداشتم. راحت تر بود. دستانم
را دور گردن اش گره کردم و بدنم را به سینه ي سردش فشار دادم.
خیلی زود، مثل همیشه، خودش را عقب کشید.
احساس کردم صورتم مثل پاتیل داغ شد. او هم به حالت چهره من که بعد از رها کردن خودش از دست و پایم، گرفته
بودم خندید. بعد به کابینت تکیه داد و یک دست اش را دور شانه ام انداخت .
fatema
02-23-2012, 03:28 AM
میدونم فکر میکنی که من یه جورایی تو کنترل کردن خودم عالی عمل میکنم، ولی واقعاً سر کوبی نفس سرکش »
« اینطور نیست
« ! اي کاش » آهی کشیدم
و او هم آهی کشید.
من، کارلایل، ازمه و رزالی میریم شکار. فقط واسه چند ساعت ، نزدیک » . بحث را عوض کرد « ، فردا بعد از مدرسه »
« می مونیم. آلیس، جاسپر و امت حتماً از پس محافظت تو بر میان
فردا اولین روز امتحانات نهایی بود. و فقط نصف روز در مدرسه بودیم. من امتحان ریاضی و تاریخ داشتم ، « . اه ه ه »
تنها دروس مهم و سخت در برنامه امتحانیم ، پس تقریباً نصف روز را بدون ادوارد بودم، و کاري هم جز نشستن و
« از اینکه مثل بچه ها پرستار داشته باشم متنفرم » . نگران بودن نداشتم
« این موقتیه » . قول داد
« جاسپر حوصله اش سر میره، امت هم منو مسخره میکنه »
« اونا قول دادن مواظب رفتارشون باشن »
« حتماً » . نق نقی کردم
میدونی ، خیلی وقته نرفتم لاپوش. » . و بعد به ذهنم رسید که من گزینه اي جز پرستاران جدیدم براي انتخاب دارم
« آخرین بار زمان آتیش بازي بود
به دقت به صورت اش خیره شده بودم تا حالات اش را زیر نظر بگیرم. چشمان اش اندکی تنگ شد.
« اونجا واسه من امن تره » یادآوري کردم
« احتمالاً حق با توست » . براي چند دقیقه به این ایده فکر کرد
صورتش آرام بود، فقط کمی بیش از حد معمولی بود. نزدیک بود بپرسم اگر میخواي همینجا میمونم، اما بعد به یاد
و به رنگ چشم اش نگاه کردم. اما « ؟ الان تشنه نیستی » . مسخره شدن توسط امت افتادم و حرف را عوض کردم
عنبیه اش هنوز طلایی بود.
و باعث شگفتیم شد. من منتظر پاسخ بودم. « زیاد نه » با بی میلی جواب داد
هنوز هم بی میل به حرف زدن بود. « ما باید براي بالا رفتن سطح توانایی مون باید قوي تر بشیم » : توضیح داد
« احتمالا دوباره وسط راه شکار کنیم. میدونی چیزي جز حیوانات »
fatema
02-23-2012, 03:29 AM
« ؟ این شما رو رو قوي تر میکنه »
او صورتم را به دنبال چیزي جستجو کرد. اما چیزي جز کنجکاوي پیدا نکرد.
بله. خون انسان ما رو قوي تر میکنه. البته به شکل سطحی. جاسپر به حقه زدن هم فکر کرده ، البته » : بالاخره گفت
« به نظرش اشتباه میاد. فعلاً عملی نکرده . اونم پیشنهاد نمیکنه. اون میدونه کارلایل چی فکر میکنه
« ؟ این کمکی هم میکنه » : به آرامی پرسیدم
« دیگه مهم نیست. ما که نمی تونیم چیزي که هستیم رو تغییر بدیم »
دلیل قدرت نوزادها هم همینه. تازه متولد ها معده اي پر از خون انسان دارند ، خون » : او دوباره بحث را عوض کرد
خودشان. که به تغییرات واکنش نشان میده. این بدنشون رو قدرتمند تر میکنه. بدنشون به آرومی ازش استفاده میکنه،
« همونطوري که جاسپر گفت، بعد از یک سال، قدرتشون تموم میشه
« ؟ من چقدر قدرتمند خواهم بود »
« قدرتمند تر از من » : شانه اي بالا انداخت
« ؟ قدرتمند تر از امت »
« بله. یه لطفی کن و اونو به یه مبارزه مچ اندازي دعوت کن. تجربه ي خوبی براش میشه » . پوزخندي زد
خنده اي کردم. به نظر احمقانه میرسید.
بعد آهی کشیدم، و از بالاي کاپینت پایین جهیدم. باید درس میخواندم. خیلی سخت. خوشبختانه من ادوارد را به عنوان
استاد در کنارم داشتم . چرا که او همه چیز را میدانست. فهمیدم بزرگترین مشکلم تمرکز کردن روي تست ها ست. اگر
حواسم نبود، ممکن بود تاریخ نبردهاي خون آشام ها در جنوب را به اشتباه در امتحان تاریخ ذکر کنم .
براي چند دقیقه، مشغول زنگ زدن به جیکوب شدم. ادوارد هم مثل زمانی که با رِنه صحبت میکردم، آرام ایستاد و
دوباره با موهایم بازي میکرد.
گرچه لنگ ظهر بود، اما جیکوب با شنیدن صداي زنگ من از خواب پریده بود و بد خلق بود. اما وقتی پرسیدم که آیا
میتوانم روز بعد به دیدن اش بروم یا نه، شاداب شد. مدرسه کوئیلید ها به خاطر شروع تابستان تعطیل شده بود. بنابراین
به من گفت هر چه سریع تر به نزدش بروم. من هم از انتخاب این گزینه خوشحال بودم. لااقل پیش جیکوب اندکی
احترام و مقام داشتم .
گرچه اندکی از این احترام زمانی که ادوارد مرا مثل کودکان به توجه به مرز آنها جلب کرده بود، کم شده بود.
fatema
02-23-2012, 03:29 AM
« ؟ فکر میکنی امتحاناتت چطور پیش میره » : در راه، ادوارد از من پرسید
« تاریخ باید آسون باشه. اما یکم به خاطر ریاضی نگران هستم. احتمالاً می افتم. تقریباً مطمئنم »
میدونم که از پس اش بر میاي. اما، اگر نگران هستی، میتونم به آقاي وارنر رشوه بدم تا بهت نمره قبولی بالا » . خندید
« بده
« ام م م ، ولی نه ممنون »
دوباره خندید، اما ناگهان سکوت کرد و آخرین فرعی را چرخید و با ماشین قرمز رنگی که منتظر بود روبرو شد. در اثر
تمرکز اخم کرده بود، و بعد، ماشین را پارك کرد، و آهی کشید .
« ؟ چی شده » : در حالی که در را باز می کردم پرسیدم
سري تکان داد. وقتی به سمت ماشین مهمان میرفتیم اخم کرده بود. قبلاً این حالت صورتش را دیده بودم. « هیچی »
« ؟ تو که به فکراي جیکوب گوش نمیدي » : با اتهام پرسیدم
« نمیشه به افکار کسی که داره اونارو بلند فریاد میزنه، گوش نداد »
« ؟ حالا چی فریاد میکنه » براي یک لحظه با خودم فکر کردم. زمزمه کردم « اوه »
« من کاملاً مطمئنم که به زودي خودش همه چی رو میگه » : ادوارد با صدایی نگران گفت
باید روي این مطلب بیشتر پافشاري میکردم، اما جیکوب دست اش را روي بوق کوبید. دو بوق کوتاه و عجولانه.
« این بی ادبیه » : ادوارد غرید
و قبل از اینکه جیکوب دوباره کاري کند که ادوارد این چنین دندان هایش را بر هم « جیکوبه دیگه » : زمزمه کردم
بفشارد، به سمت ماشین اش دویدم.
از دور، قبل از اینکه سوار ماشین جیک شوم، براي ادوارد دست تکان دادم. به نظر میرسید واقعا به خاطر بوق ها عصبی
شده بود ، یا هر چه که جیکوب به آن فکر میکرد. اما چشمان ضعیف من همواره خطا میدید .
دلم می خواست ادوارد جلو بیاید. می خواستم هر دو کنار ماشین بایستند و مثل دو دوست با هم دست بدهند ، ادوارد و
جیکوب باشند، نه خون آشام و گرگینه. انگار دوباره آن دو آهن ربا را در دستم نگه داشته بودم و سعی میکردم آنها را به
هم بچسبانم. سعی میکردم کاري کنم که طبیعت بر عکس خودش عمل کند...
آهی کشیدم، و سوار ماشین جیکوب شدم
fatema
02-23-2012, 03:32 AM
صداي جیکوب شادمان و در عین حال سنگین بود. نگاهی به صورت اش انداختم و بعد سرم را به سمت « هی بلا »
جاده روبرو دوختم. فقط کمی تند تر از من رانندگی میکرد. و کند تر از ادوارد. به سمت لاپوش رانندگی کرد .
جیکوب فرق کرده بود، شاید حتی مریض بود. پلک هاش افتاده بود و صورتش خشک بود. موهاي سیاه اش به صورت
نامرتب ژولیده شده بود.
« ؟ حالت خوبه جیک »
چرا امروز » : وقتی خمیازه اش تمام شد پرسید « خسته ام » : قبل از اینکه حرف اش را با دهن دره یی قطع کند گفت
« ؟ رو انتخاب کردي
بعد هم میتونیم بریم موتور » . به نظر نمیرسید راضی شده باشد « . فعلاً بریم تو خونتون » . چند لحظه به او خیره شدم
« سواري
دوباره خمیازه کشید . « آره، حتماً »
خانه جیکوب خالی بود. و این عجیب بود. فکر میکردم بیل همیشه می بایست آنجا حضور داشته باشد .
بابات کجاست؟ " »
« خونه کلیرواتر هاس. بعد از مرگ هري، همش میره اونجا. طفلکی همسرش خیلی تنها شده »
جیکوب روي مبل گنده و قدیمی افتاد و خودش را جمع و جور کرد تا من هم جا شوم.
« آره، حق با توست. طفلی سو »
« آره ، اون یکم مشکل داره ، با بچه هاش »
« ... حتماً براي سث و لی از دست دادن پدرشون خیلی سخت بوده
موافقت کرد و در افکارش غرق شد. بعد کنترل تلویزیون را از کنارش برداشت و بدون هیچ تصمیم یا فکري « آهان »
آن را روي کانالی روشن کرد. دوباره خمیازه اي کشید.
« تو چت شده جیکوب؟ عین زامبی ها شدي »
دستان درازش را به آرامی کش داد، و من « من دیشب همش دو ساعت خوابیدم. شب قبلش هم فقط چهار ساعت »
توانستم صداي قرچ قرچ مفاصل اش را به وضوح بشنوم. او دست اش را طوري پشت مبل انداخت که درست پشت من
« دارم از خستگی میمیرم » . قرار بگیرد، و بعد سرش را به سمت دیوار کج کرد
« ؟ آخه واسه چی نخوابیدي » : پرسیدم
fatema
02-23-2012, 03:33 AM
سام خیلی سختگیر شده. به دوستاي خون آشامت اعتماد نداره. من دو هفته اس دارم دو شیفت » . شکلکی در آورد
« نگهبانی میدم و هیچ کس هم سراغم نیومده. ولی مگه قبول میکنه؟ منم الان خودم به اختیار خودم شدم
« دو شیفت؟ فقط واسه مراقبت از من؟ این اشتباه جیک! تو باید بخوابی. من حالم خوبه »
هی، راستی نفهمیدي کی اومده بود تو اتاقت؟ چیز جدیدي » . چشمان اش بیشتر مراقب شده بود « چیزي نیست »
« ؟ نفهمیدي
« نه هنوز نفهمیدم اون ملاقاتی کی بوده » . سئوال دوم را نشنیده گرفتم
« پس من دوباره اون اطراف گشت میزنم » . چشمانش را بست
« ... جیک » . ناله کنان به او نگاه کردم
« هی این تنها کاریه که میتونم بکنم ، من در بندگی شما حاضرم. یادته؟ من تمام عمر در بند تو ام »
« ! من برده نمیخوام »
« ؟ تو چی میخواي بلا » . چشمان اش را بسته نگه داشت
« من دوستم جیکوب رو میخوام ، و نمیخوام نیمه جون باشه و خودش رو نابود کنه »
« ؟ اینجوري نگاه کن ، من فقط امیدوارم خون آشامی رو شکار کنم که اجازه دارم بکشمش. باشه » : حرفم را قطع کرد
جوابی ندادم. به من نگاه کرد تا واکنش ام را ببیند.
« شوخی کردم، بلا »
به تلویزیون چشم دوختم.
صدایش و صورتش با « . خوب، برنامه خاصی نداري؟ هفته دیگه فارق التحصیل میشی. واي. این خیلی اتفاق بزرگیه »
هم صاف شد. قبلاً خشک هم شده بود. دوباره چشمانش را بست. و این بار نه براي رفع خستگی، بلکه با ناامیدي.
متوجه شدم تحصیلات براي او موضوع دلچسبی نیست. حالا توجه ام مخدوش شده بود.
امیدوار بودم صدایم اطمینان بخش باشد و از پرسیدن سئوال هاي دیگر « . برنامه ي خاصی ندارم » : با احتیاط گفتم
جلوگیري کند. اما مشخص بود او به طور کل نمی خواست وارد هیچ بحثی شود. اما مطمئن بودم او با شنیدن حرف
صداي ناراحت کننده اي « خوب، من باید به یه مهمونی فارق التحصیلی برم. مهمونی خودم » . هاي من قانع نشده بود
« آلیس عاشق مهمونیه. تمام شهر رو واسه اون شب دعوت کرده. خیلی وحشتناکه » . در آوردم
fatema
02-23-2012, 03:34 AM
وقتی حرف میزدم، چشمانش را باز کرده بود. و لبخند تلخی بر صورتش نشسته بود
« برخورد
« خودت رو دعوت شده فرض کن. ناسلامتی مهمونیه منه. پس هر کی دلم بخواد رو دعوت میکنم »
دوباره چشمانش بر هم آمد . « ممنون » : با کنایه گفت
اینجوري بیشتر خوش میگذره. منظورم اینه که، به من » . سعی کردم امیدواري در صدایم نباشد « کاش تو هم بیاي »
« خوش میگذره
صدایش خاموش شد . « باشه، باشه. این خیلی عاقلانه اس »
چند لحظه بعد، دوباره خمیازه کشید.
جیکوب بیچاره. صورت رویاگونه اش را بررسی کردم و آنچه دیدم را پسندیدم. وقتی خواب بود، خشونت و دردندگی
ناپدید شده بود و ناگهان پسري مهربان و بی آزار که هنوز وارد مزخرفات گرگینه ها نشده بود، آنجا حضور داشت. بچه
سال تر به نظر می رسید. مثل جیکوب خودم.
به آرامی طوري که بیدار نشود از روي مبل جا به جا شدم و کنترل تلویزیون را برداشتم و کانال ها را عوض کردم، اما
چیز جالبی پیدا نکردم. روي شبکه اشپزي متوقف شدم، به این امید که غذاي تازه اي براي چارلی بیچاره یاد بگیرم.
جیکوب با صداي بلندي خرخر میکرد. تلویزیون را خاموش کردم.
به طرز راحتی آرام بودم، حتی خواب آلود بودم. خانه جیک جاي امنی بود. امن تر از خانه خودم، شاید چون هیچکس
اینجا سراغم نمی آمد. روي مبل ولو شدم، شاید من هم چرتی میزدم. اما با وجود خرناس هاي جیکوب امکان خوابیدن
نبود. پس به جاي خوابیدن، به ذهنم اجازه دادم به پرواز در آید.
امتحانات داشت تمام میشد و چیزي نمانده بود. ریاضی، را پشت سر گذاشته بودم، خوب یا بد تمام شده بود. دوره
دبیرستانم هم تمام شده بود وهیچ احساسی نداشتم. تا چند هفته بعد زندگی انسانیم هم به پایان میرسید.
استفاده خواهد کرد. دیگر « نه به خاطر اینکه تو میترسی » در عجب بودم که تا چه زمانی ادوارد از این جمله ي
نمی بایست پافشاري میکردم.
اگر درست فکر میکردم، از کارلایل میخواستم قبل از تمام شدن سال تحصیلی مرا تبدیل به خون آشام کند. فورکس
کم کم داشت از نظر خطرناك بودن به منطقه ي جنگی تبدیل میشد. نه، فورکس خود میدان جنگ بود. تازه این
بهانه ي خوبی براي فرار از شرکت در مهمانی فارق التحصیلی بود. با تصور این روش براي تبدیل شدن به خودم
خندیدم. احمقانه بود ، هنوز داشتم نق میزدم.
fatema
02-23-2012, 03:35 AM
اما حق با ادوارد بود ، من هنوز آماده نبودم.
اما نمی خواستم عمل گرا باشم. می خواستم ادوارد مرا بگزد. این میلی عقلانی نبود . مطمئن بودم بعد از دو ثانیه
گذشتن از زمانی که یک نفر مرا بگزد، سم در رگ هایم جاري خواهد شد . دیگر مهم نبود چه کسی اینکار را انجام
میداد. پس فرق چندانی نمیکرد.
تشریح اش سخت بود، حتی براي خودم. چرا او باید تصمیم میگرفت که من چه وقتی تبدیل شوم. اگر به تصمیم او بود
هرگز اتفاق نمی افتاد. بچگانه بود، اما تقریبا مطمئن بودم لب هاي او بهترین چیزي بود که تجربه کرده بودم و دیگر
هیچ. باعث خجالت بود، نباید بلند میگفتم، دلم می خواست سم او تمام رگ هایم را پر کند. اینگونه من کاملاً به او
متعلق میشدم.
اما مطمئن بودم که او مثل چسب به قول و قراره ازدواجمان چسبیده بود. او همواره منتظر به تاخیر افتادن تبدیل شدن
من بود و حالا این فرصت دست داده بود. تصور کردم که باید به پدر و مادرم میگفتم که این تابستان خیال ازدواج دارم.
به آنجلا، بن و مایک. نمی توانستم. آخر چگونه باید مطرح میکردم. راحت تر بود اگر به آنها میگفتم قرار است خون
آشام شوم. مطمئن بودم که باید ریزترین جزییات را براي مادرم بگویم. احتمالاً مرا تشویق به ازدواج میکرد. چهره
وحشت زده اش را تصور کردم.
بعد، براي چند ثانیه، خودم و ادوارد را در لباس هایی از دنیایی دیگر تصور کردم. دنیایی که هیچکس از دیدن حلقه
ازدواج در انگشتم تعجب نکند. جایی ساده، جایی که عشق روشی معمولی باشد. جایی که یک بعلاوه یک بشود دو...
جیکوب خرناسی کشید و به پهلو چرخید. دست اش را از پشت مبل برداشت و روي من انداخت .
باور نکردنی بود. سنگین بود. و خیلی داغ. بدن اش انگار تفت داده شده بود.
سعی کردم بدون اینکه بیدارش کنم دست اش را از روي خودم بر دارم. اما باید تقلا میکردم، و بعد وقتی دست اش را
بلند کردم، او چشمان اش را باز کرد. از جا بلند شد، و با تعجب به اطراف اش نگاه کرد .
« ؟ چیه؟ چی شده » : با سر در گمی پرسید
« منم جیک. ببخشید بیدارت کردم »
« ؟ بلا » . چرخی زد و به من نگاه کرد. ناگهان متعجب شد
« ! ساعت خواب »
« ؟ آه. لعنت. خوابم برد؟ ببخشید! چند وقته خوابیدم »
« یه مدتی هست. حسابش از دستم در رفته »
fatema
02-23-2012, 03:36 AM
دوباره روي مبل کنار من نشست
« ناراحت نباش. خوشحالم که خوابیدي » . موهایش را نوازش کردم، سعی کردم آرامش کنم
این روزا خیلی بدرد نخور شدم. تعجبی نداره بیلی همش بیرونه. من خیلی » خمیازه اي کشید و خودش را کش داد
« کسل کننده هستم
« تو خوبی »
« آه، بیا بریم بیرون. قبل از اینکه دوباره بیهوش بشم باید یکم راه برم »
به جیبم دست زدم و متوجه شدم خالی است. « جیک. دوباره بخواب. من خوبم. به ادوارد زنگ میزنم بیاد دنبالم »
« لعنت. فکر کنم باید گوشی تو رو قرض بگیرم. فکر کنم تو ماشین اش جاش گذاشتم »
نه! بمون. خیلی وقته اینجا نبودي. باورم نمیشه این همه وقتو هدر » . جیکوب مخالفت کرد و دستم را گرفت « نه »
« دادم
در حالی که حرف میزد مرا از روي مبل بلند کرد. وقتی از زیر تاق در رد میشدیم سرش را خم کرد. هوا خیلی سرد تر
شده بود. احتمالاً طوفان در راه بود. انگار فوریه شده بود، آن هم وسط ماه می.
هواي سرد خواب را از سر جیکوب پرانده بود. او جلوي خانه عقب و جلو میرفت و مرا هم دنبال خودش میکشید.
« من یه احمق ام » : به خودش گفت
« ؟ چی شده مگه جیک؟ واسه خوابیدنت میگی »
« میخواستم باهات حرف بزنم. باورم نمیشه »
« خوب حالا باهام حرف بزن »
جیکوب براي چند ثانیه به چشمانم خیره شد و بعد خیلی سریع به بالاي درختان چشم دوخت. به نظر میرسید سرخ شده
بود. گر چه با توجه به پوست تیره اش نمیشد درست تشخیص داد .
ناگهان به یاد حرف ادوارد وقتی که مرا میرساند افتادم. که جیکوب هر آنچه به آن فکر میکرد را به زودي میگفت. لبم
را گزیدم.
یکم » . خندید. انگار به خودش میخندید « می خواستم اینو یه جور دیگه انجام بدم » . جیکوب ادامه داد « نگاه کن »
من دیگه کارم » . و بعد به ابرها خیره شد. هوا داشت تاریک تر میشد « ... راحت تر... میخواستم یکم بگزره، ولی
« تمومه
fatema
02-23-2012, 03:37 AM
« ؟ داري راجع به چی حرف میزنی »
می خواستم یه چیزي بهت بگم. و خودت هم میدونیش . اما فکر کنم باید بلند بگمش. جوري که » نفس عمیقی کشید
« شک و شبه اي به جا نمونه
سر جایم ثابت ایستادم و او هم متوقف شد. دستم را از دست اش بیرون کشیدم و دست به سینه ایستادم. ناگهان متوجه
شدم اصلا مایل نیستم حرفش را بشنوم.
ابرو هاي جیکوب پایین رفت و چشمان سیاه اش را در تاریکی فرو برد. دو جفت نقطه ي سیاه به من چشم دوخته بود.
جیکوب با صدایی محکم و مطمئنی گفت :
من عاشقتم بلا. دوست دارم. و ازت میخوام منو به جاي اون انتخاب کنی. میدونم احساست این نیست. ولی میخوام »
« این حقیقت رو بدونی که گزینه دیگه اي هم واسه انتخاب داري. نمیخوام اشتباه کنی و جلوي راه ما بایستی
fatema
02-23-2012, 03:37 AM
فصل پانزدهم
شرط بندي
fatema
03-03-2012, 01:47 AM
براي دقایقی طولانی بدون هیچ سخنی به او خیره شدم. نمی توانستم حتی به یک چیزفکر کنم که به او بگویم.
همینطور که به چهره ي بیجواب و متحیر من نگاه می کرد ، جدیت از چهره اش رفت .
« . باشه ، همش همین » : با نیشخندي گفت
حالم طوري بود ، انگار که چیز بزرگی در گلویم گیر کرده باشد. سعی کردم ایرادات را روشن کنم. « ...... جیک »
« . من نمی تونم ...... منظورم اینه که من نمی ....... باید برم »
رویم را برگرداندم که بروم ، اما او چنگ انداخت و شانه هاي مرا گرفت و بدور خودم چرخاند تا رو به او قرار گیرم .
نه ! صبر کن. اینو می دونم بلا ، اما ، ببین ، اینو به من جواب بده ، باشه ؟ می خواي من برم و دیگه هرگز منو »
« نبینی؟ صادقانه بگو
تمرکز کردن روي سئوالش سخت بود ، بنابراین جواب دادن یک دقیقه وقت گرفت. عاقبت پذیرفتم.
« نه اینو نمی خوام »
« !؟ می بینی » دوباره نیشخندي زد
« اما من تو رو اونطوري که تو منو می خواي ، نمی خوام » : اعتراض کردم
www
fatema
03-03-2012, 01:48 AM
شرط بندي
www.Twilight (http://www.Twilight) . ir
« ؟ پس ، دقیقاً به من بگو منو واسه ي چی می خواي »« ، وقتی تو نیستی دلم برات تنگ میشه. وقتی تو خوشحالی » ، به دقت فکر کردممنم خوشحال میشم. اما من همینو هم می تونم درباره ي چارلی بگم ، جیکوب. تو فامیل » ، به دقت توصیف کردم« . منی. دوستت دارم ، اما عاشقت نیستم
« اما منو کنارت می خواي » با صورتی آرام و بدون چین ، سرش را به عقب و جلو تکان داد
آهی کشیدم ، غیر ممکن بود او مایوس شود . « بله »
« پس من منتظر می مونم »
« دلت گوشمالی می خواد » : غرغر کردم
او روي گونه راستم را با نوك انگشتانش لمس کرد . دستش را پس زدم . « آرررره »
« ؟ حداقل ، فکر می کنی بتونی یه ذره رفتارت رو بهتر کنی » : خشمگینانه پرسیدم
نه ، من نمی تونم . بلا ، تو تصمیم بگیر. تو می تونی منو همینطوري که هستم داشته باشی ، که شامل رفتار بدم »
« هم میشه ، یا اصلاً از دستم بدي
« ؟ همین » با نا امیدي به او زل زدم
« ؟ بنابراین هستی یا نه »
این باعث شد خود را کمی بالا بکشم ، بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. او حق داشت. اگر منظور و همچنین نظري
نداشتم ، پس به او می گفتم که نمی خواستم با او دوست باشم و می رفتم دنبال کارم. وقتی او را می رنجانید ، نگه
داشتنش به عنوان یک دوست کار غلطی بود. نمی دانستم آنجا چکار می کردم، اما به یکباره مطمئن شدم که کار
درستی نبود.
.
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.