ورود

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ضرب المثل



SeEzAr
03-01-2010, 11:27 PM
با سلام خدمت دوستان

از این به بعد رأس ساعت 23 تو این تاپیک منتظر یک ضرب المثل باشید.

امیدوارم که مورد توجه شما عزیزان قرار بگیره.

SeEzAr
03-02-2010, 11:28 PM
هر کاری که بدون رعایت نظم و نسق انجام گیرد و آغاز و پایان آن معلوم نباشد ، به آش شله قلمکار تشبیه و تمثیل می شود . اصولا هر عمل و اقدامی که در ترکیب آن توجه نشود، قهرأ به صورت معجونی در می آید که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببینیم آش شله قلمکار چیست و از چه زمانی معمول و متداول گردیده است.
ناصر الدین شاه قاجار بنابر نذری که داشت سالی یک روز، آن هم در فصل بهار ، به شهرستانک از ییلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوری راه به قریه سرخه حصار، واقع در شرق تهران می رفت. به فرمان او دوازده دیگ آشی بر بار می گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنیها ترکیب می شد. کلیه اعیان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در این آشپزان افتخار حضور داشتتند و مجتمعأ به کار طبخ و آشپزی می پرداختند. عده ای از معاریف و موجهین کشور به کار پاک کردن نخود و سبزی و لوبیا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعی فلفل و زرد چوبه و نمک تهیه می کردند. نسوان و خواتین محترمه که در مواقع عادی و در خانه مسکونی خود دست به سیاه و سفید نمی زدند، در این محل دامن چادر به کمر زده در پای دیگ آشپزان برای روشن کردن آتش و طبخ آش کذایی از بر و دوش و سر و کول یکدیگر بالا می رفتند تا هر چه بیشتر مورد لطف و عنایت قرار گیرند. خلاصه هر کس به فرا خورشان و مقام خویش کاری انجام می داد تا آش مورد بحث حاضر و مهیا شود. چون این آش ترکیب نامناسبی از غالب مأکولات و خوردنیها بود، لذا هر کاری که ترکیب ناموزون داشته باشد و یا به قول علامه دهخدا:" چو زنبیل در یوزه هفتاد رنگ" باشد؛ آن را به آش شله قلمکار تشبیه می کنند.

SeEzAr
03-04-2010, 11:27 PM
ضرب المثل بالا دربارۀ کسی به کار می رود که حرص و طمعش را معیار و ملاکی نباشد و بیش از میزان قابلیت و شایستگی انتظار تلطف و مساعدت داشته باشد. عبارت مثلی بالا از جنبۀ دیگر هم مورد استفاده و اصطلاح قرار می گیرد و آن موقعی است که شخص در ازای تقصیر و خطای نابخشودنی که از او سرزده نه تنها اظهار انفعال و شرمندگی نکند بلکه متوقع نوازش و محبت و نازشست هم باشد.
در این گونه موارد است که اصطلاحاً می گویند:"فلانی دو قورت و نیمش باقی است." یعنی با تمتعی فراوان از کسی یا چیزی هنوز ناسپاس است.
اکنون ببینیم این دو قوت و نیم از کجا آمده و چگونه به صورت ضرب المثل درآمده است.
چون حضرت سلیمان پس از مرگ پدرش داود بر اریکۀ رسالت و سلطنت تکیه زد بعد از چندی از خدای متعال خواست که همۀ جهان را درید قدرت و اختیارش قرار دهد و برای اجابت مسئول خویش چند بار هفتاد شب متوالی عبادت کرد و زیادت خواست.
در عبارت اول آدمیان و مرغان و وحوش. در عبادت دوم پریان. در عبادت سوم باد و آب را حق تعالی به فرمانش درآورد.
بالاخره در آخرین عبادتش گفت:"الهی، هرچه به زیر کبودی آسمان است باید که به فرمان من باشد."
خداوند حکیم علی الاطلاق نیز برای آن که هیچ گونه عذر و بهانه ای برای سلیمان باقی نمانده هرچه خواست از حکمت و دولت و احترام و عظمت و قدرت و توانایی، بدو بخشید و اعاظم جهان از آن جمله ملکۀ سبا را به پایتخت او کشانید و به طور کلی عناصر اربعه را تحت امر و فرمانش درآورد.
باری، چون حکومت جهان بر سلیمان نبی مسلم شد و بر کلیۀ مخلوقات و موجودات عالم سلطه و سیادت پیدا کرد روزی از پیشگاه قادر مطلق خواستار شد که اجازت فرماید تا تمام جانداران زمین و هوا و دریاها را به صرف یک وعده غذا ضیافت کند! حق تعالی او را از این کار بازداشت و گفت که رزق و روزی جانداران عالم با اوست و سلیمان از عهدۀ این مهم برنخواهد آمد. سلیمان بر اصرار و ابرام خود افزود و عرض کرد:
"بار خدایا، مرا نعمت قدرت بسیار است، مسئول مرا اجابت کن. قول می دهم از عهده برآیم!"
مجدداً از طرف حضرت رب الارباب وحی نازل شد که این کار در ید قدرت تو نیست، همان بهتر که عرض خود نبری و زحمت ما را مزید نکنی. سلیمان در تصمیم خود اصرار ورزید و مجدداً ندا در داد:
"پروردگارا، حال که به حسب امر و مشیت تو متکی به سعۀ ملک و بسطت دستگاه هستم، همه جا و همه چیز در اختیار دارم چگونه ممکن است که حتی یک وعده نتوانم از مخلوق تو پذیرایی کنم؟ اجازت فرما تا هنر خویش عرضه دارم و مراتب عبادت و عبودیت را به اتمام و اکمال رسانم."
استدعای سلیمان مورد قبول واقع شد و حق تعالی به همۀ جنبدگان کرۀ خاکی از هوا و زمین و دریاها و اقیانوسها فرمان داد که فلان روز به ضیافت بندۀ محبوبم سلیمان بروید که رزق و روزی آن روزتان به سلیمان حوالت شده است.
سلیمان پیغمبر بدین مژده در پوست نمی گنجید و بی درنگ به همۀ افراد و عمال تحت فرمان خود از آدمی و دیو و پری و مرغان و وحوش دستور داد تا در مقام تدارک و طبخ طعام برای روز موعود برآیند.
بر لب دریا جای وسیعی ساخت که هشت ماه راه فاصلۀ مکانی آن از نظر طول و عرض بود:"دیوها برای پختن غذا هفتصد هزار دیگ سنگی ساختند که هر کدام هزار گز بلندی و هفتصد گز پهنا داشت."
چون غذاهای گوناگون آماده گردید همه را در آن منطقۀ وسیع و پهناور چیدند. سپس تخت زرینی بر کرانۀ دریا نهادند و سلیمان بر آن جای گرفت.
آصف بر خیا وزیر و دبیر و کتابخوان مخصوص و چند هزار نفر از علمای بنی اسراییل گرداگرد او بر کرسیها نشستند. چهار هزار نفر از آدمیان خاصگیان در پشت سر او و چهار هزار پری در قفای آدمیان و چهار هزار دیو در قفای پریان بایستادند.
سلیمان نبی نگاهی به اطراف انداخت و چون همه چیز را مهیا دید به آدمیان و پریان فرمان داد تا خلق خدا را بر سر سفره آورند.
ساعتی نگذشت که ماهی عظیم الجثه ای از دریا سر بر کرد و گفت:"پیش از تو بدین جانب ندایی مسموع شد که تو مخلوقات را ضیافت می کنی و روزی امروز مرا بر مطبخ تو
نوشته اند، بفرمای تا نصیب مرا بدهند."
سلیمان گفت:"این همه طعام را برای خلق جهان تدارک دیده ام. مانع و رادعی وجود ندارد. هر چه می خواهی بخور و سدّ جوع کن." ماهی موصوف به یک حمله تمام غذاها و آمادگیهای مهمانی در آن منطقۀ وسیع و پهناور را در کام خود فرو برده مجدداً گفت:"یا سلیمان اطعمنی!" یعنی: ای سلیمان سیر نشدم. غذا می خواهم!!
سلیمان نبی که چشمانش را سیاهی گرفته بود در کار این حیوان عجیب الخلقه فرو ماند و پرسید:"مگر رزق روزانۀ تو چه مقدار است که هر چه در ظرف این مدت برای کلیۀ جانداران عالم مهیا ساخته ام همه را به یک حمله بلعیدی و همچنان اظهار گرسنگی و آزمندی می کنی؟" ماهی عجیب الخلقه در حالی که به علت جوع و گرسنگی! یارای دم زدن نداشت با حال ضعف و ناتوانی جواب داد:
"خداوند عالم روزی 3 وعده و هر وعده یک قورت غذا به من کمترین! می دهد. امروز بر اثر دعوت و مهمانی تو فقط نیم قورت نصیب من شده هنوز دو قورت و نیمش باقی است که سفرۀ تو برچیده شد. ای سلیمان اگر ترا از اطعام یک جانور مقدور نیست چرا خود را در این معرض باید آورد که جن و انس و وحوش و طیور و هوام را طعام دهی؟" سلیمان از آن سخن بی هوش شد و چون به هوش آمد در مقابل عظمت کبریایی قادر متعال سر تعظیم فرود آورد.

SeEzAr
03-05-2010, 11:40 PM
عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند.
در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود:"فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است." و بعضاً:"دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده" هم می گویند.
در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست.

به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن
می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند.
اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: "همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند.
طلبۀ فقیر و بی بضاعت- که البته دنیایی استغنا داشت- برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین
نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید.
نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود
می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریتین آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.

SeEzAr
03-06-2010, 11:30 PM
دو قرص کردن عبارت از خرده کاریهایی است که برای پیش بردن مقصود معمول دارند. یک مورد استعمال دیگر این عبارت مثلی هم موردی است که قرار داد قبلی را به خاطر بیاورند مانند: در میان دعوا نرخ تعیین کردن.
به طوری که ملاحظه شد اصطلاح دو قرص کردن در واقع پس از اقدامات اولیه به منظور تأیید به عمل می آید تا محل تردید و ابهامی برای طرف مقابل باقی نگذارد.
قبلاً باید دانست که ریشۀ این اصطلاح از فعل دو از مصدر دویدن نیست بلکه آن را دربازی نزد باید جستجو کرد که فی الجمله شرح داده می شود.
بازی نرد فقط دو نفر بازیکن دارد که در مقابل یکدیگر می نشینند و هر کدام پانزده مهره در اختیار دارند و با ریختن طاس که از یک تا شش نقطه در شش گوشۀ آن نقش شده است مهره های خود را به جلو می رانند و مهرۀ حریف را چنانچه به صورت طاق در سر راه قرار گیرد می زنند و پیش می روند تا به شش خانۀ آخر برسند.
نتیجۀ بازی نرد این است که هر یک از دو حریف که توانست مهره هایش را زودتر به شش خانۀ آخر برساند و بردارد برنده است و دیگری بازنده شناخته می شود.

بازی نرد بر چند نوع است که دو نوع آن بیشتر معمول و متداول می باشد.
نوع اول بدین ترتیب است که دو حریف برای پنج دست شرط می بندند و هر کدام زودتر توانست پنج مرتبه ببرد شرط را برده است.
در این نوع بازی اگر حریف پنج مرتبۀ متوالی- یعنی پنج بر هیچ ببرد- که آن را اصطلاحاً مارس گویند شرط بازی را هر مبلغ باشد دو برابر می گیرد مگر آنکه قبلاً قرار بگذارند که مارس نداشته باشند.
نوع دوم آنکه دو حریف برای هر دست برد و باخت مبلغی شرط می بندند و هر کس زودتر مهره ها را جمع کند برنده شناخته می شود. در این نوع بازی که بیشتر اختصاص به نرادهای حرفه ای دارد غالباً با گرفتن حق دو بازی می کنند.
منظور از بازی کردن با حق دو این است که در خلال بازی چنانچه یکی از طرفین احساس برد و موفقیت کند به حریف می گوید دو. یعنی شرط و مبلغ بازی دو برابر شود.
اگر طرف مقابل قبول کرد می گوید بدو یعنی با دو برابر موافقم و بازی را ادامه می دهد، در غین این صورت با گفتن کلمۀ ندو بازی ختم می شود و همان مبلغ شرط بندی را
می بازد و در وقت و زمان بازی بدین وسیله صرفه جویی می شود.
با این توصیف به طوری که ملاحظه می شود کلمۀ دو در بازی تخته نرد عبارت از دو برابر کردن شرط بندی است به این معنی که حریف برای پیش بردن مقصود دو قرص
می کند تا چنانچه برنده شد دو برابر بگیرد.
دو قرص کردن، اصطلاح بازی نرد و تخته بازی است ولی چون بازیکنان حرفه ای و غیر حرفه ای این اصطلاح را در موقع بازی چند بار متقابلاً به کار می برند رفته رفته معانی و مفاهیم مجازی پیدا کرد و از آن به منظور استحکام عمل و به یاد آوردن قول و قرار قبلی استشهاد و تمثیل می کنند فی المثل می گویند:"فلانی دو قرص می کند." یعنی در انجام مقصود خویش زمینه سازی و محکم کاری می کند.

SeEzAr
03-07-2010, 11:33 PM
این اصطلاح یا ترکیب اضافی در افواه عامه به معنی پاداش یا مشتلق یا انعامی است که در مقابل هنر نمایی یا انجام کاری مهم و یادآوردن خبر خوش به اشخاص و افراد داده می شود. ناز شست دادن یا ناز شست گرفتن که هر دو از مصطلحات و امثلۀ سائره است به آن گونه پاداش و انعامی اطلاق می شود که در قبال انجام کارهای فوق العاده و قابل توجه و ستایش داده یا گرفته شود.
در این مقاله مطلب بر سر علت و موجب تلفیق و ترکیب دو واژۀ ناز و شست است که دانسته شود برای چه پاداش و پیشکشی در مقابل هنر نماییهای قابل تحسین و ستایش را نازشست می گویند و علت تسمیه و نامگذاری آن از چه واقعۀ تاریخی ریشه گرفته است.

ناصرالدین شاه قاجار که قریب نیم قرن در ایران سلطنت کرده است دفتر مخصوصی داشت که بودجۀ مملکتی و دربار را در آن یادداشت می کرد و در پایان سال چنانچه متوجه می شد که کسر بودجه دارد به طرق مختلفه از عمال و حکام و ثروتمندان پول درمی آورد که البته عنوان هدیه و پیشکشی داشت و برای شاهد مثال چند نمونه از آن طرق و تدابیر را شرح
می دهیم:
1- پیشکشی های عید نوروز که مبلغ و میزان آن در حدود دو پنجم مالیات ایران بود و از طرف وزیران و حکام ایالات و ولایات و رؤسای قبایل و کارمندان عالی رتبۀ دولت تقدیم می گردید و میزان آن به فراخور مقام و مرتبۀ تقدیم دارنده قبلاً معلوم و معین می شده است.
2- ناصرالدین شاه در اول هر سال شمسی برای حکام و صاحب منصبانی که قصد تغییر و تعویض آنها را نداشت خلعت می فرستاد. این خلعت شاهانه نشانۀ ادامۀ خدمت بود و خلعت گیرنده وظیفه داشت با تشریفات خاصی آن خلعت را استقبال کند و متقابلاً مبلغی در خور مقام سلطنت به حضور ملوکانه تقدیم دارد.
3- انتصاب شغل جدید و ترفیع درجه و مقام و اعطای فرامین ملوکانه نیز ایجاب
می کرد که مراحم و عواطف ملوکانه را با تقدیم مبلغ قابل توجهی پاسخ گویند.
طبیب مخصوص ناصرالدین شاه دکتر فووریه در رابطه با گرفتن مقام و منصب شرح جالبی دارد که نقل آن را بی فایده ندانستیم:
"...هیچ وقت دیده نشده است که کسی عرض حالی تقدیم شاه کند مگر آنکه با آن یک کیسۀ کوچک ابریشمی یا ترمه ای پر یا نیم پر از پول همراه باشد. همین اواخر امین السلطان شش کیسۀ پر تقدیم کرد و چهار روز قبل سرتیپ عباسقلی خان شاگرد سابق مدرسۀ مهندسی نظام پاریس که حالیه آجودان وزیر جنگ است از همین قبیل کیسه ها با عریضه ای سر به مهر پیش شاه گذاشت و امروز صبح هم مشیرالدوله کیسۀ بزرگی که تا به حال من به آن بزرگی ندیده بودم به حضور ملوکانه آورد. تمام این کیسه ها پر از پول طلاست و تقدیم آنها به منظور گرفتن مقامی است."
"در سلسله مراتب اجتماعی ایران هیچ کاری بدون پیشکش صورت نمی گیرد و چون این تقدیمی به منزلۀ قیمت خرید مقامی است که تقدیم کننده طالب تحصیل آن است اهمیت آن به خوبی واضح می شود. چیزی که مورد اعجاب من قرار گرفته مهارتی است که شاه بدون آنکه دست به کیسه ها بزند در تعیین مقدار محتویات آنها دارد. به یک نگاه سبک و سنگین آنها را درمی یابد و آثار این فراست برو جنات اولایح می گردد. همین نگاه قدر آنها را بر او مشخص می سازد و دیگر احتیاجی به شمردن پول داخل کیسه ها پیدا نمی کند."
4- اگر اتفاق سوء و ناگوار در قلمرو حاکمی رخ می داد در چنین مورد آن حاکم موظف بود فوراً چند هزار تومان به تناسب اهمیت و کیفیت آن واقعه برای ناصرالدین شاه تقدیم دارد تا مقامش متزلزل نگردد و کماکان مشمول مراحم و عواطف ملوکانه باشد.
5- یکی دیگر از طرق ترمیم کسر بودجۀ دربار و مملکت این بود که ناصرالدین شاه نقشۀ چندین مهمانی را طرح می کرد و به منزل شاهزادگان و اعیان و رجال و علمای روحانی می رفت. بدیهی است افرادی که به این طریق مورد مرحمت واقع می شدند ناگزیر بودند به اصطلاح معروف هم چوب را بخورند هم پیاز را یعنی هم دعوت شاهانه ترتیب دهند و هم مبلغی گزاف که شاه پسند باشد برای پیشکشی و پاانداز حاضر کنند.
6- رقم دیگر پیشکشهایی بود که طالبان وزارت و حکومت به شاه می دادند. گاهی که برای یک منصب دو نفر یا بیشتر نامزد و داوطلب داشت هر کدام که بیشتر از دیگران پیشکش می داد منصب را می ربود.
7- ارقام دیگر وجوه تصدق و پیشکش نامگذاری و ختنه سوران اولاد شاه و سهمیه از اموال و ترکۀ رجال واعیان و شاهزادگان ثروتمند و همچنین دیه ای بود که ضاربین می پرداختند. شاه مرحوم خزینه ای در اندرون تشکیل داده هر قدر تقدیمی برای اعطای فرامین و القاب جمع می شد در آن خزینه می گذاشتند و اسم آن خزینه را خزینة الحمقا گذاشته بودند.
8- بعضی اوقات ناصرالدین شاه با یک یا چند نفر از تجار و بازرگانان بازار طرح شرکت می ریخت. نتیجتاً کالای آن بازرگانان به قیمت گزاف به درباریان و ثروتمندان فروخته می شد و نصف مبالغ حاصله به شاه تعلق می گرفت.
9- گاهی ناصرالدین شاه لدی الاقتضاء هدیه یا یادبودی برای یک یا چند نفر از رجال و معاریف شهر می فرستاد. در این موقع افرادی که طرف توجه و عنایت ملوکانه واقع می شدند موظف بودند پیشکشی در خور مقام سلطنت تقدیم دارند.
10- ناصرالدین شاه شکارچی ماهری بود و در هر سفر که به قصد شکار می رفت تعدادی قوچ و میش کوهی و بزکوهی و آهو و گراز و پلنگ و خرس و همچنین پرندگان مختلف شکار می کرد. رسم بود برای شکارهای مهم از قبیل ببر و گراز و پلنگ که شاه ابراز قدرت و دلاوری می کرد و برای بعضی از رجال
می فرستاد تا هنرنمایی شاه را تماشا کنند آن اعیان و رجال موظف بودند نازشست بدهند یعنی مبلغی برای ناصرالدین شاه به عنوان نازشست بفرستند.
جهانگرد معروف ایرانی حاج سیاح در این رابطه می نویسد:
"...رسم است ناصرالدین شاه هرگاه شکاری کند باید از تمام بزرگان و اعیان و صاحبان ثروت و شاه شناسان و حکام ولایات هدیه ها و پولهای زیاد به اسم نازشست تقدیم شود. غالباً شکارچیان شکار را زده قدرت ندارند که بگویند ما زدیم باید به اسم شاه گفته شود که او زده و به ولایات هم اعلام می کنند تلگرافاً نازشست می گیرند."
با این تعریف و توصیف اجمالی به طوری که ملاحظه شد اصطلاح نازشست از زمان ناصرالدین شاه قاجار به صورت ضرب المثل درآمد و علت تسمیه اش این است که چون انگشت بزرگ شست که به تازی آن را ابهام گویند در تیراندازی نقش اساسی بازی می کند و از واژۀ ناز معانی احترام و عزت و بزرگی هم افاده می شود لذا نازشست در این اصطلاح یعنی پیشکشی قابل توجه برای شستی که آن چنان تیراندازی شایستۀ آفرین و ستایش کرده است. مطلب زیر از باب ارسال مثل نقل می شود:
"...چون امین خلیفۀ عباسی به لب آب رسید آن سپاهیان بدو تاخته در زورق او را دستگیر کردند و همان شب یکی از غلامان طاهر ذوالیمینین وی را به قتل رساند. روز دیگر طاهر سر آن جوان را به طرف مرد و نزد برادرش مأمون فرستاد و شهر بغداد را ضبط و ربط نمود. سالها بعد که مأمون به بغداد رفت و به خلافت نشست حکومت خراسان را به عنوان نازشست به طاهر داد (250 هجری) و طاهر به نیشابور آمد و به حکومت نشست."

SeEzAr
03-10-2010, 12:04 AM
آهسته و با تأنی راه رفتن یا غذا خوردن را اصطلاحاً در دهات و روستاها میرزا میرزا رفتن و میرزا میرزا خوردن گویند که پیداست به جهت وجود کلمۀ میرزا باید علت تسمیه و ریشۀ تاریخی داشته باشد.
واژۀ میرزا ملخص کلمۀ امیرزاده است که تا چندی قبل به شاهزادگان و فرزندان امراء و حکام درجۀ اول ایران اطلاق می شد. این واژه اولین بار در عصر سربداران در قرن هشتم هجری معمول و متداول گردیده که به گفتۀ محقق دانشمند عباس اقبال آشتیانی:"خواجه لطف الله را چون پسر امیر مسعود بوده مردم سبزوار میرزا یعنی امیرزاده می خواندند و این گویا اولین دفعه ای است که در زبان فارسی کلمۀ میرزا معمول شده است."
واژۀ میرزا بر اثر گذشت زمان مراحل مختلفی را طی کرد یعنی ابتدا امیرزاده می گفتند. پس از چندی از باب ایجاز و اختصار به صورت امیرزا مورد اصطلاح قرار گرفت:"عازم اردوی پادشاه بودند و پادشاه امیرزا شاهرخ بوده به سمرقند رفته بود."

دیری نپایید که حرف اول کلمۀ امیرزا هم حذف شد و در افواه عامه به صورت میرزا درآمد.
اما اطلاق کلمۀ میرزا به طبقۀ باسواد و نویسنده از آن جهت بوده است که در عهد و اعصار گذشته تنها شاهزادگان و امیرزادگان معلم سرخانه داشته علم و دانش می آموختند. مدارس و حتی مکتب خانه ها نیز به تعدادی نبود که فرزندان طبقات پایین سوادآموزی کنند و چیزی را فرا گیرند.
به همین جهات و ملاحظات رفته رفته دامنۀ معنی و مفهوم کلمۀ میرزا از امیرزاده بودن و شاهزاده بودن به معانی و مفهوم باسواد و ملا و منشی و مترسل و دبیر و نویسنده و جز اینها گسترش پیدا کرد و حتی بر اثر مرور زمان معنی و مفهوم اصلی تحت الشعاع معانی و مفاهیم مجازی قرار گرفت به قسمی که ملاها و افراد باسواد در هر مرحله و مقام را میرزا می گفته اند خواه امیرزاده باشد و خواه روستازاده.
توضیح آنکه چون در ازمنۀ گذشته افراد باسواد خیلی کم بوده اند لذا میرزاها قرب و منزلتی داشته و مردم برای آنها احترام خاصی قائل بوده اند.
میرزاها هم چون به میزان احترام و احتیاج مردم نسبت به خودشان واقف گشتند از باب فخرفروشی و یا به منظور رعایت شخصیت خود شمرده و لفظ قلم حرف می زدند و مخصوصاً در کوچه ها و شوارع عمومی خیلی آرام و سنگین راه می رفتند تا انظار مردم به سوی آنها جلب شود و بر متانت و وزانت آنان افزوده گردد.

SeEzAr
03-12-2010, 11:55 PM
این ضرب المثل که از حکیم فرزانه فردوسی طوسی است در موردی به کار می رود که پهلوانی را از حریف و هماوردش بترسانند و او را به انصراف و امتناع از مقابله و محاربه با حریف و دشمن توصیه نمایند. پهلوان موصوف چون به نیروی قدرت و توانایی خود اطمینان دارد پوزخندی زده مصلحین خیراندیش را با این نیم بیتی پاسخ می دهد.

شعر بالا به سادگی تکیه کلام این و آن نشد بلکه مسبوق به سابقۀ تاریخی شیرین و عبرت انگیزی است که شرح آن ذیلاً بیابد.

به طوری که می دانیم فردوسی طوسی شاعر حماسه سرای ایران دربار سلطان محمود غزنوی را به علت اینکه نقض عهد کرده بود با خاطری ازده ترک گفت و به وطن مألوف خویش بازگشت. سالها از این واقعه گذشت تا سلطان محمود غزنوی لشکر به هندوستان کشید و در آنجا قلعه ای را محاصره کرد. چون از تسخیر قلعه مأیوس شد قاصدی نزد کوتوال قلعه فرستاد و او را به اطاعت و تسلیم دعوت کرد. سپس به وزیر خود خواجه حسین میکال (حسنک) گفت:"اگر جواب بر وفق مراد نیاید تدبیر چیست؟" حسنک با اطمینان قاطعه این شعر را خواند:


اگر جز بکام من آید جواب
من و گرز و میدان افراسیاب


سلطان محمود پرسید:"این شعر از کیست که در آن روح مردانگی وجود دارد؟" حسنک که باطناً از علاقمندان و طرفداران جدی فردوسی بود و همیشه به دنبال فرصت می گشت که آب رفت را به جوی باز آرد موقع را مغتنم شمرده جواب داد:"از بیچاره ابوالقاسم فردوسی است که سی سال رنج برده چنان کتابی تمام کرد ولی متأسفانه بر اثر سعایت ساعیان و حاسدان مغضوب و مطرود گردید." سلطان محمود بی نهایت متأثر شد که چرا چنین شاعر بزرگواری را از خود آزرده و رنجیده خاطر ساخت. در آن موقع چیزی نگفت و چون به غزنین بازگشت فرمان داد دوازده شتر نیل بار کرده به طوس ببرند و ضمن عذرخواهی از ماوقع تحویل فردوسی دهند ولی معل الاسف هنگامی هدیۀ سلطان از دروازۀ رودبار طبران وارد شد که جنازۀ فردوسی را از دروازۀ رزان به گورستان می بردند.

SeEzAr
03-15-2010, 11:21 PM
نوکر بادنجان به کسانی اطلاق می شود که به اقتضای زمان و مکان به سر می برند و در زندگی روزمرۀ خود تابع هیچ اصل و اساس معقولی نیستند. عضو حزب باد هستند، از هر طرف که باد مساعد بوزد به همان سوی می روند و از هر سمت که بوی کباب استشمام شود به همان جهت گرایش پیدا می کنند.

خلاصه طرفدار حاکم منصوب هستند و با حاکم معزول به هیچ وجه کاری ندارند. آنان که عقیدۀ ثابت و راسخ ندارند و معتقدات خویش را به هیچ مقام و منزلتی نمی فروشند اگر به آنها تکلیف کمترین انعطاف و انحراف عقیده شود بی درنگ جواب می دهند من نوکر بادنجان نیستم.

اما ریشۀ این ضرب المثل:

نادرشاه افشار پیشخدمت شوخ طبع خوشمزه ای داشت که هنگام فراغت نادر از کارهای روزمره با لطایف و ظرایف خود زنگار غم و غبار خستگی و فرسودگی را از ناصیه اش می زدود. نظر به علاقه و اعتمادی که نادرشاه به این پیشخدمت داشت دستور داد غذای شام و ناهارش با نظارت پیشخدمت نامبرده تهیه و طبخ شود و حتی به وسیلۀ همین پیشخدمت به حضورش آوردند تا ضمن صرف غذا از خوشمزگیها و شیرین زبانیهایش روحاً استفاده کند.

روز برنامۀ غذای نادرشاه خورشت بادنجان بود و چون بادنجان به خوبی پخته و مأکول شده بود. نادر ضمن صرف غذا از فواید و مزایای بادنجان تفصیلاً بحث کرد.
پیشخدمت زیرک و کهنه کار نه تنها اظهارات نادرشاه را با اشارت سر و گردن و زیر و بالا کردن چشم و ابرو تصدیق و تأیید کرد بلکه خود نیز در پیرامون مقوی و مغذی و مشهی و مأکول بودن بادنجان داد سخن داد و حتی پا را فراتر نهاده ارزش بهداشتی آن را به آب حیات رسانید!

چند روزی از این مقدمه گذشت و مجدداً خورشت بادنجان برای نادر آوردند. اتفاقاً در این برنامۀ غذایی بادنجان به خوبی پخته نشده بود و به طعم و ذائقۀ نادرشاه مطبوع و مأکول نیامد لذا به خلاف گذشته و شاید برای آنکه پیشخدمت را در معرض امتحان قرار دهد از بادنجان به سختی انتقاد کرد و با قیافۀ برافروخته گفت:"اینکه می گویند بادنجان باد داردف نفاخ است، ثقیل الهضم و ناگوار است دروغ نگفته اند." خلاصه بادنجان بیچاره را از هر جهت به باد طعن و لعن گرفت و از هیچ دشنامی در مذمت آن فروگذار نکرد.

پیشخدمت موقع شناس که درسش را روان بود بدون آنکه ماجرای چند روز قبل را به روی خود بیاورد با نادرشاه همصدا شد و هر چه از ضرر و زیان بعضی از گیاهان و نباتات در حافظه داشت همه را بی دریغ نثار بادنجان کرد و گفت:"اصولاً بادنجان با سایر گیاهان خوراکی قابل مقایسه نیست زیرا به همان اندازه که مثلاً کدو از جهت تغذیه و تقویت مفید و سودمند است خوراک بادنجان به حال معده و امعا و احشا بدن مضر و زیان بخش می باشد! بادنجان نفاخ است بله قربان! بادنجان باد دارد بله قربان!"

نادرشاه که با گوشۀ چشمش ناظر ادا و اطوار مضحک پیشخدمت و بیانات پر طمطراق او در مذمت بادنجان بود سر بلند کرد و گفت:"مرتکۀ احمق، بگو ببینم اگر بادنجان تا این اندازه زیان آور است پس چرا روز قبل آن همه تعریف و تمجید کردی و از نظر مغذی و مقوی بودن، آن را آب حیات خواندی؟ اینکه گفته اند دروغگو را حافظه نیست بیهوده نگفته اند."

پیشخدمت بدون تأمل جواب داد:"قربان، من نوکر بادنجان نیستم من نوکر قبلۀ عالم هستم. هرچه را که قبلۀ عالم بپسندد مورد پسند من است. پریروز اگر طرفدار بادنجان بودم از آن جهت بود که قبلۀ عالم را از آن خوش آمده بود. امروز به پیروی از عقیده و سلیقۀ سلطان وظیفه دارم که دشمن آن باشم!"

SeEzAr
04-01-2010, 02:45 AM
این ضرب المثل ناظر بر رفیق نیمه راه است که از وسط راه باز می گردد و دوست را تنها می گذارد. یا به گفتۀ عبدالله مستوفی:"در وسط کار، کار را سر دادن است."
عامل عمل در چنین موارد نه می تواند پیش برود و نه راه بازگشت دارد. در واقع مانند کسی است که دستش را توی حنا گذاشته باشند.
اما ریشۀ تاریخی این ضرب المثل:
سابقاً که وسایل آرایش و زیبایی گوناگون به کثرت و وفور امروزی وجود نداشت مردان و زنان دست و پا و سر و موی و گیسو و ریش و سبیل خود را حنا می بستند و از آن برای زیبایی و پاکیزگی و احیاناً جلوگیری از نزله و سردرد استفاده می کرده اند.
طریقۀ حنا بستن به این ترتیب بود که مردان و زنان به حمام می رفته اند و در شاه نشین حمام، یعنی جایی که پس از خزینه گرفتن در آن محل دور هم می نشستند و هر یک به کاری مشغول می شدند حنا را آب می کردند و در یکی از گوشه های شاه نشین و دور از تراوش ترشحات آب به صورت مربع بر زمین می نشستند و دلاک حمام بدواً موی سر و ریش و سبیل آنها را حنا می بست سپس دست و پایشان را توی حنا می گذاشت.
حنا بسته ناگزیر بود مدت چند ساعت در آن گوشۀ شاه نشین تکان نخورد و از جای خود نجنبد تا رنگ بگیرد و دست و پا و موی گیسو و ریش و سبیلش کاملاً خضاب شود و اقلاً تا هفتۀ دیگر که مجدداً به حمام خواهند آمد رنگ حنا دوام بیاورد و زوال نپذیرد.
در خلال مدت چند ساعت که این خانمها یا آقایان دست و پایشان توی حنا بود بدیهی است چون بیکار و محکوم به اقامت چند ساعته در آن گوشۀ شاه نشین بوده اند باب صحبت را باز می کردند و ضمن قلیان کشیدن با اشخاصی که می آمدند و می رفتند و یا کسانی که مثل خودشان دست و پا توی حنا داشته اند از هر دری سخن می گفتند و رویدادهای هفته را با شاخ و برگ و طول و تفصیل در میان می گذاشتند.
با این توصیف اجمالی دانسته شد که حنا بستن چیست و دست در حنا گذاشتن و دست کسی را توی حنا گذاشتن چگونه بوده است و دست حنا بسته البته نمی توانست کاری بکند.
دست و پای کسی را در پوست گردو گذاشتن

عبارت مثلی بالا دربارۀ کسی بکار می رود که:"او را در تنگنای کاری یا مشکلی قرار دهند که خلاصی از آن مستلزم زحمت باشد."
آدمی در زندگی روزمره بعضی مواقع دچار محظوراتی می شود و بر اثر آن دست به کاری می زند که هرگز گمان و تصور چنان پیشامد غیرمترقب را نکرده بود.
فی المثل شخص زودباوری را به انجام کاری تشویق کنند و او بدون مطالعه و دوراندیشی اقدام ولی چنان در بن بست گیر کند که به اصطلاح معروف: نه راه پس داشته باشد و نه راه پیش.
در چنین موارد و نظایر آن است که از باب تمثیل می گویند:"بالاخره دست و پایش را در پوست گردو گذاشتند." یعنی کاری دستش داده اند که نمی داند چه بکند.
اکنون ببینیم دست و پای آدمی چگونه در پوست گردو جای می گیرد که وضیع و شریف به آن تمثیل می جویند.
گربه این حیوان ملوس و قشنگ و در عین حال محیل و مکار که در غالب خانه ها بر روی بام و دیوار و معدودی هم در آغوش ساکنان خانه ها به سر می برند حیوانی است از رستۀ گوشتخواران که چنگالها و دندانها و دو نیش بسیار تیز دارد.
گربه مانند پلنگ از درختان نیز بالا می رود و مکانیسم بدنش طوری است که از هر جا و از هر طرف به سوی زمین پرتاب می شود با دست به زمین می آید و پشتش به زمین نمی رسد.
گربه ها نیمه وحشی در سرقت و دزدی ید طولایی داند و چون صدای پایشان شنیده نمی شود و به علاوه از هر روزنه و سوراخی می توانند عبور کنند لذا هنگام شب اگر احیاناً یکی از اطاقها در و پنجره اش قدری نیمه باز باشد و یا به هنگام روز که بانوی خانه بیرون رفته باشد فرصت را از دست نداده داخل خانه می شود و در آشپزخانه مرغ بریان و گوشت خام یا سرخ کرده را می رباید و به سرعت برق از همان راهی که آمده خارج می شود. خدا نکند که حتی یک بار طعم و بوی مأکول مرغ بریان و گوشت سرخ شدۀ آشپزخانه ذائقۀ گربه را نوازش داده باشد در آن صورت گربۀ دزد را یا باید کشت و یا به طریق دیگری دفع شر کرد چه محال است دیگر دست از آن خانه بردارد و از هر فرصت مغتنم برای دستبرد و سرقت استفاده نکند. برای رفع مزاحمت از این نوع گربه های دزد و مزاحم فکر می کنم نوشتۀ شادروان امیرقلی امینی وافی به مقصود باشد که می نویسد:
"... سابقاً افراد بی انصافی بودند که وقتی گربه ای دزدی زیادی می کرد و چارۀ کارش را نمی توانستند بکنند قیر را ذوب کرده در پوست گردو می ریختند و هر یک از چهار دست و پای او را در یک پوست گردوی پر از قیر فرو می بردند و او را سر می دادند. بیچاره گربه درین حال، هم به زحمت راه می رفت و هم چون صدای پایش به گوش اهل خانه می رسید از ارتکاب دزدی بازمی ماند."
آری، گربۀ دزد با این حال و روزگاری که پیدا می کرد نه تنها سرقت و دزدی از یادش
می رفت بلکه غم جانکاه بی دست و پایی کافی بود که جانش را به لب برساند و از شدت درد و گرسنگی تلف شود.