PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش



mehraboOon
02-10-2012, 09:28 PM
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد در دی ماه سال 1313 هجری شمسی در تهران متولد شد. پس از گذراندن دوره های آموزش دبستانی و دبیرستانی به هنرستان بانوان رفت و خیاطی و نقاشی را فرا گرفت.
شانزده ساله بود که به یکی از بستگان مادرش-پرویز شاپور که پانزده سال از وی بزرگتر بود- علاقه مند شد و آن دو با وجود مخالفت خانواده هایشن با هم ازدواج کردند. چندی بعد به ضرورت شغل همسرش به اهواز رفت و نه ماه بعد تنها فرزند آنان کامیار دیده به جهان گشود. از این سالها بود که به دنیای شعر روی آورد و برخی از سروده هایش در مجله خواندنیها به چاپ رسید. زندگی مشترک او بسیار کوتاه مدت بود و به دلیل اختلافاتی که با همسرش پیدا کرد به زودی به متارکه انجامید و از دیدار تنها فرزندش محروم ماند.
نخستین مجموعه شعر او به نام اسیر به سال ۱۳۳۱ در حالی که هفده سال بیشتر نداشت از چاپ درآمد. دومین مجموعه اش دیوار را در بیست ویک سالگی چاپ کرد و به دلیل پاره ای گستاخی ها و سنت شکنی ها مورد نقد و سرزنش قرار گرفت. بیست و دو سال بیشتر نداشت که به رغم آن ملامت ها سومین مجموعه شعرش عصیان از چاپ درآمد.
فروغ در مجموعه اسیر بدون پرده پوشی و بی توجه به سنت ها و ارزشهای اجتماعی آن احوال و احساسات زنانه خود را که در واقع زندگی تجربی اوست توصیف می کند. اندوه و تنهایی و ناامیدی و ناباوری که براثر سرماخوردگی در عشق در وجود او رخنه کرده است سراسر اشعار او را فرا می گیرد. ارزش های اخلاقی را زیر پا می نهد و آشکارا به اظهار و تمایل می پردازد و در واقع مضمون جدیدی که تا آن زمان در اشعار زنان شاعر سابقه نداشته است می آفریند.
در مجموعه دیوار و عصیان نیز به بیان اندوه و تنهایی و سرگردانی و ناتوانی و زندگی در میان رویاهای بیمارگونه و تخیلی می پردازد و نسبت به همه چیز عصیان می کند. بدینسان فروغ همان شیوه توللی را با زبانی ساده و روان اما کم مایه و ناتوان دنبال می کند. از لحاظ شکل نیز در این سه مجموعه همان قالب چهار پاره را می پذیرد و گهگاه تنها به خاطر تنوع ، اندکی از آن ..... می کند.
فروغ از سال ۱۳۳۷ به کارهای سینمایی پرداخت. در این ایام است که او را با ابراهیم گلستان نویسنده و هنرمند آن روزگار همگام می بینیم. آن دو با هم در گلستان فیلم کار می کردند.
در سال ۱۳۳۸ برای نخستین بار به انگلستان رفت تا در زمینه امور سینمایی و تهیه فیلم مطالعه کند. وقتی که از این سفر بازگشت به فیلمبرداری روی آورد و در تهیه چند فیلم گوتاه با گلستان همکاری نزدیک و موثر داشت. در بهار ۱۳۴۱ برای تهیه یک فیلم مستند از زندگی جذامیان به تبریز رفت. فیلم خانه سیاه است که بر اساس زندگی جذامیان تهیه شده ، یادگاری هنری سفرهای او به تبریز است. این فیلم در زمستان ۱۳۴۲ از فستیوال اوبرهاوزن ایتالیا جایزه بهترین فیلم مستند را به دست آورد.
چهارمین مجموعه شعر فروغ تولدی دیگر بود که در زمستان ۱۳۴۳ به چاپ رسید و به راستی حیاتی دوباره را در مسیر شاعری او نشان می داد. تولدی دیگر ، هم در زندگی فروغ و هم در ادبیات معاصر ایران نقطه ای روشن بود که ژرفای شعر و دنیای تفکرات شاعرانه را به گونه ای نوین و بی همانند نشان می داد. زبان شعر فروغ در این مجموعه و نیز مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پس از مرگ او منتشر شد ، زبان مشخصی است با هویت و مخصوص به خود او. این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو ﴿در شهرهای بی وزنش﴾ و این تشخیص نحصول کوشش چندین جانبه اوست: نخست سادگی زبان و نزدیکی به حدود محاوره و گفتار و دو دیگر آزادی در انتخاب واژه ها به تناسب نیازمندی در گزارش دریافت های شخصی و سه دیگر توسعی که در مقوله وزن قائل بود.
فروغ پس از آنکه در تهیه چندین فیلم ابراهیم گلستان را یاری کرده بود در تابستان ۱۳۴۳ به ایتالیا، آلمان و فرانسه سفر کرد و زبان آلمانی و ایتالیایی را فرا گرفت. سال بعد سازمان فرهنگی یونسکو از زندگی او فیلم نیم ساعته تهیه کرد، زیرا شعر و هنر او در بیرون از مرزهای ایران به خوبی مطرح شده بود.
فروغ فروخزاد سی و سه سال بیشتر نداشت که در سال ۱۳۴۸ به هنگام رانندگی بر اثر تصادف جان سپرد و در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپرده شد.
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریکی ست
که ترا در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیل از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانی ست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید
طفلی ست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید
افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو هم آغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
.........

mehraboOon
02-10-2012, 09:30 PM
اری، اغاز دوست داشتن است...
فروغ فرخ زاد

کاش می توانستم مثل ادم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم. کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب دهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند. کاش می توانستم برای کلمه موقعیت ارزشی قایل بشوم.
در بیابان ایستادن و فریاد زدن و جوابی نشنیدن و به این کار ادامه دادن ـ قدرت و ایمانی خلل ناپذیر و مافوق بشری می خواهد

چه دنیای عجیبی است من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند نمی دانم چطور باید با مردم برخورد کرد

من می خواستم و می خواهم بزرگ باشم. من نمی توانم مثل صد هزار مردم دیگری که در یک روز به دنیا می آیند و در روزی دیگر از دنیا می روند بی آنکه ار آمدن و رفتنشان نشانه ای باقی بماند_ رندگی کنم

فقط دلم می خواهد به آن مرحله از رشد روحی برسم که بتوانم هر موضوعی را در خود حل کنم. برای من احتیاج، کلمه ای بی معنی شود بتوانم زندگی را مثل یک گیاه زهری میان انگشتانم بفشارم و خرد کنم و بعد هم انرا زیر پایم بگذارم و لگدمال کنم. دلم می خواهد به ابدیتی دست پیدا کنم که آرامش در آنجا مثل بستری انتظارم را میکشد و چشم هایم را می توانم توی این بستر بدون هیچ انتظزر خرد کننده ای روی هم بگذارم.

"به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است. وزن باید باشد، من به این قضیه معتقدم. دزر شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کمتری دارند و به اهنگ گفتگو نزدیک ترند، همان ها را میشود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد باید اداره کننده وزن باشد(برعکس گذشته)زبان است،حس زبان، غریزه کلمات و اهنگ بیان طبیعی انها. من نمیتوانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح بدهم به خاطر این که مساله وزن یک مساله ریاضی و منطقی نیست(هر چند که می گویند هست) برای من حسی است. گوشم باید ان را بپذیرد. وقتی از من می پرسید درل زمینه زبان و وزن به چه امکان هایی رسیدم من فقط می توانم بگویم به صمیمیت وسادگی. نمی شود این قضیه را با شکل های هندسی ترسیم کرد.باید واقعی ترین و قابل لمس ترین کلمات را انتخاب کرد،حتی اگر شاعرانه نباشد. باید قالب را در این کلمات ریخت نه کلمات را در قالب. زیادی های وزن را باید چید ودور انداخت. خراب میشود؟بشود!"

"اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمی شود به عنوان یک شعر صمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن واداشت"

"برای من کلمات خیلی مهم هستند. هر کلمه ای روحیه خواص خودش را دارد... و البته لازم نیست که حتما عین کلمه را در گذشته بکار برده باشند. به من چه که تابه حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه ((انفجار)) را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هرطرفی که نگاه می کنم، می بینم چیزی دارد منفجر می شود و وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به خودم نمی توانم خیانت بکنم. اگر دید ما دید امروزی باشد، زبان هم کلمات خودش را پیدا می کند و هماهنگی در این کلمات را وقتی زبان ساخته و یک دست و صمیمی شد وزن خودش را با خودش می اورد و به زبان های متداول تحمیل می کند. من جمله را با ساده ترین شکلی در مغزم می سازم و به روی کاغذ می اورم و وزن مثل نخی است که از میان این کلمات رد شده، بی انکه دیده شود و فقط انها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند. اگر کلمه ی انفجار در وزن نمی گنجد و مثلا ایجاد سکته می کند بسیار خوب، این سکته مثل گرهی است در این نخ. با گره های دیگر میشود اصل ((گره)) را هم وارد وزن کرد. از مجمموع گره یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود می آید."

"شعر برای من عبارت از زندگی کردن کلمه ها در درون ادمی است و بازنوشتن این کلمه ها به صورت زنده و جاندار در روی کاغذ.بنابراین از هرنع سکته یا توقف که باعث بی جان شدن کلمه ها بشود باید خودداری کرد. یک وقت شما می بینیند همین طور که با خودتان هستید کلمات مثل مورچه ها که یک روز افتابی از سوراخ بیرون می ایند به دنبال هم و با یک نظم منطقی ردیف می شوند. این نظم کلمه ها اگر بنتواند در همان لحظه بیان کنده مفهوم ذهنی شما هم باشد بدون تردید شعر خواهد شد. من حالا اینطور شعر میگویم، دیگر مدتهاست که دنبال کلمه نمی گردم، بلکه منتظر می شوم کلمه جای خودش را پیدا کند، به وجود بیاید، ان وقت من او را به یک نظم دعوت می کنم

mehraboOon
02-10-2012, 09:31 PM
زندگینامه

فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.
پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پیش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقیق خواست تا این اشتباه را تصحیح کنند.

فروغ فرزند چهارم توران وزیری‌تبار و محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
ازدواج با پرویز شاپور

http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/d/d0/Parviz-Shapour-and-Forough-Farrokhzad.jpg/220px-Parviz-Shapour-and-Forough-Farrokhzad.jpg
فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد


فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگی با پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، یک پسر به نام کامیار بود.
فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم" منتشر گردید. فروغ فرخ زاد با ابراهیم گلستان رابطه نامشروع داشت.
سفر به اروپا

پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
آشنایی با ابراهیم گلستان و کارهای سینمایی فروغ

آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تغییر فضای اجتماعی و درنتیجه تحول فکری و ادبی در فروغ شد.
در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.
پایان زندگی

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد. در بین سالهای ۱۳۴۲-۴۳ فروغ یکبار دست به خودکشی زد که یک جعبه قرص گاردنال را خورد ولی کلفتش در هنگام غروب متوجه شد و او را به بیمارستان البرز برد. فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: «آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم.آرزوی من ایجاد یک محیط مساعد برای فعالیت‌های علمی هنری و اجتماعی زنان است .»


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/e/ee/Foroogh_tomb.jpg


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/4/43/Foroogh.JPG/450px-Foroogh.JPG


http://upload.wikimedia.org/wikipedia/commons/thumb/d/da/Foroogh01.JPG/450px-Foroogh01.JPG

mehraboOon
02-10-2012, 09:32 PM
فروغ فرخزاد به سه روایت
(روایت اول) ضیاء موحد
می‌خواهم نشان دهم كه «فروغ» در «تولدی دیگر» همان‌گونه شروع كرد كه شاعران پیشرو و راستین شروع می‌كنند؛ اما آن‌گونه پایان نداد كه در‌خور آن شروع باشد. بررسی این موضوع، در واقع، مقدمه بررسی آسیب‌شناسی شعر ماست در طول قرن ها.
شروع فروغ شروعی بود رو به فراز، عصیانی، معترض، شجاع، روشن و نیرومند، با پیوستن به «چراغ و آب و آینه» و «تولد و تكامل و غرور»، «سلامی دوباره به آفتاب» و پیوستن «به سحرگاه شكفتن‌ها و رستن‌های ابدی». شروعی با شلاق‌های آتشین بر رگ‌های آنانی كه «مصرف مدام مسكن‌ها» از آنان می‌خواست «عارفان پاكی» بسازد «خمیده و لاغر و افیونی». شروعی با حساسیتی نافذ كه از هر گوشه صدای انفجار را می‌شنید و همه را دعوت به شنیدن آن می‌كرد.
همه حواسش بیدار بود. بوی پوسیدگی را می‌شنید، شب را با دستش لمس می‌كرد. به راستی زنده یعنی شاعر بود، به همان معنایی كه باید شاعر باشد. انسانی برتر از حقارت‌ها، زنجموره‌ها، بر خود گریستن‌ها، خودزنی‌ها، مرثیه‌سرایی‌ها، فراتر از «آه، من حرام شدم». صدایی كه خواننده را به تأمل می‌خواند بی‌آنكه از او بخواهد بر او دل بسوزاند. اعتراضش هشیاردهنده بود. «تولدی دیگر» چنین فریادی بود. پر از انرژی، پر از جوش و خروش، شاعری بود كه فرامی‌‌رفت و فرامی‌خواند و فریب نمی‌داد. «عروسك كوكی» او كه «با هر فشار هرزه‌دستی»، بی‌سبب فریاد می‌كرد كه «آه من بسیار خوشبختم» جوابی بود دندان‌شكن به آنانی كه به زور می‌خواستند امیدهای دروغین تزریق به مردم كنند.

اما چگونه شاعری با چنان فرازی، ناگهان به فرودی چون «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» می‌افتد با مرثیه‌ها و بر‌خودزاری كردن‌‌هایی چون:
چرا مرا ته دریا نگاه می‌داری
و سطرهای به اصطلاح ترحم‌برانگیزی چون:
به مادر گفتم: «دیگر تمام شد»
گفتم: «همیشه پیش از آنكه فكر كنی اتفاق می‌افتد
باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم»
یا
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود
كه زیر بارش یكریز برف مدفون شد

سطرهایی كه گویی برای سوزاندن دل خواننده نوشته شده و دریغا كه ما چقدر آمادگی داریم برای لذت بردن از این‌گونه شعرها كه دفترهای شعر معاصر را پر كرده است.
اینها از همان‌گونه شعرهایی است كه «رابرت لوول»، استاد «سیلویاپلات»، سیلویاپلات را برای سرودن نظایر آنها محكوم كرده بود. رابرت لوول اینگونه شعرهای او را زندگینامه‌ای (autobiographical)، اعترافی (self-confessional)، احساساتی (sensational) و شخصی (personal) نامیده بود و با كمال تاسف باید بگویم اینها همان‌گونه شعرهایی هستند كه نمی‌دانم به چه دلیل تاریخی بیشترین خواننده و طرفدار را در ایران دارند.
نكته محل تامل این است كه شعر ایران در دوران نخستین با شاعرانی چون «رودكی»، «فرخی»، «منوچهری»، «عنصری»، «سعدی» و «مولوی» و حتی «حافظ» كه آخرین حلقه این زنجیره بزرگ است، شعری است با فضاهایی روشن، سالم و دور از این آه و ناله‌های قراردادی معمول. «مولوی» به آواز بلند می‌گفت:

زین خلق پر شكایت گریان شدم ملول
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
یا حافظ كه «صبح‌خیزی و سلامت‌طلبی» می‌كرد و می‌سرود:
دلا زرنج حسودان مرنج و واثق باش
كه بد به خاطر امیدوار ما نرسد

با این گذشته، باید بررسی كرد چرا شعر ما دچار این همه آه و ناله‌های اغلب دروغین و اظهار فقر و فلاكت‌های اغلب كاذب شد كه نمونه اعلای آن را باید در شاعران سبك هندی یافت. همین میراث است كه در دوران مشروطه هم به اوج تازه‌ای می‌رسد؛ تو گویی كه شاعران با هم مسابقه بدحالی گذاشته‌اند. چرا دور برویم. غزلسرایی معاصر هم دچار همین مرثیه بر خودسرایی‌هاست. كافی است دیوان شاعرانی چون «رهی معیری»، «امیری فیروزكوهی»، «شهریار»، «هوشنگ ابتهاج» و بسیاری دیگر را ورقی بزنیم و دریابیم كه چگونه اغلب، آن هم به اقتضای ردیف و قافیه شاعران خوشبین و بدبین می‌شوند.

از شاعری كه می‌گوید و می‌خندد و محفل‌آرایی می‌كند بخواهید غزلی بخواند. آنگاه خواهید دید چگونه لحنش تغییر می‌كند، گردن كج می‌گیرد و با آه و ناله مصیبت‌نامه‌ای می‌خواند دلخراش.
و این، البته، تنها ویژگی شعر ما نیست. موسیقی ما هم همیشه در معرض این انتقاد بوده است و از همه واضح‌تر فیلم‌های ما. اگر بخواهید بدانید فیلمی فارسی هست یا نیست، ببینید مقدار اشكی كه بازیگران در آن می‌ریزند چه اندازه است.
بدیهی است كه شعر فروغ این‌گونه نبود. از دردی نمی‌نالید كه نداشت؛ اما شعر را محمل درد دل كردن هم شایسته او نبود. البته با شعر و در شعر از هر چیزی می‌توان گفت، اما به گونه‌ای كه خواننده را به تامل وادارد نه به دلسوزی و ترحم.

میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در كف كودك
طلسم معجزتی
مگر نجات دهد از گزند خویشتنم
چنین كه دست تطاول به خود گشاده منم

در این شعر، «شاملو» هم سخن از ظلمی می‌رود كه شاعر بر خود روا می‌دارد، ظلمی كه چیزی شخصی و خصوصی است اما بیان همچنان حماسی و دور از آه و ناله و به اصطلاح دور از زنجموره است و یا این چند سطر پایانی از آخرین شعرهای شاملو:
فرصت كوتاه بود و سفر جانكاه
اما یگانه بود و هیچ كم نداشت
به جان منت پذیرم و حق گزارم
(چنین گفت بامداد خسته)
و البته به قول فروغ:
و بدینسانست
كه كسی می‌میرد
و كسی می‌ماند



(روایت دوم) عبدالجبار كاكایی
لحن و صدای فروغ را در «ایمان بیاوریم...» كاملا واضح می‌شنوم. اگر این دفتر آخر او نبود و «تولدی دیگر» پایان كارنامه فروغ بود، به معجزه مرگ در شهرت او تردید نداشتم. اما این دفتر آخر حكایت غریبی‌ست. فروغ را در «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» باور نمی‌كنم. حتی گزینه قطعات این كتاب به همت «نشر مروارید» به نوعی اظهار لطف به گذشته ادبی این شاعرست. مشق سالهای جوانی او در انجمن‌های ادبی‌ست بازبانی سست، تقلیدی و موضوعاتی معمولی و پیش‌پا‌افتاده. فروغ نادرپور‌زده در چهار‌پاره‌ها و قدمهای لرزان مشیری‌وار در نیمایی‌ها. و بدعتهای زبانی سپهری‌گونه در برخی فرازها.

اما تولدی دیگر، وادی طلب و اراده فروغ است و ایمان بیاوریم، مقام فنا و كمال او و به این دلیل تلخی و سنگینی مرگ را پس از چهار دهه در حق شاعری كه به شكفتن رسیده بود عمیقا احساس می‌كنم. انصاف اینكه بندهایی در این اندازه:
تو را می‌خواهم و دانم كه هرگز/ به كام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن/ من این كنج قفس، مرغی اسیرم
...
در این فكرم كه در یك لحظه غفلت/ از این زندان خامش پر بگیرم
به چشم مرد زندان‌بان بخندم‌/ كنارت زندگی از سر بگیرم.
گزینه اشعار/ ص 63 و 64
شعر اسیر

انشاهای خام و ناپخته جوانی و نوجوانی شاعر است و حتی پیش‌بینی آینده روشن برای او نامحتمل به نظر می‌رسد. اما فروغ در مسیر آگاهی به زبان جادویی خاص از نوع زبان سپهری رسید. ماورائی شدن لحن شاعر به متن موضوعات سرایت كرد، «من»‌های شخصی تعمیم یافت و حكم‌اندازیهای تاریخی آغاز شد و شمیم زبان كتب مقدس در بیان او جاری شد و او را از ابتلا به نادرپورزدگی و نادرپور‌شدگی نجات داد. بین قفس و آزادی میله‌ها حایل شده‌اند و این فاصله نزدیك حیرت‌آور است. بسیار شاعران جوان را می‌شناسم كه دفترهای آغازینشان فراتر از اسیر و عصیان و دیوار است اما به تولدی دیگر و ایمان بیاوریم نمی‌رسند و فروغ این توفیق معجزه‌وار را داشت.
فروغ در تولدی دیگر مسیر جاودانگی را آغاز می‌كند. «آنروزها رفتند...» به نوعی خاراندن زخم‌های خاطرات است كه موضوع بر زبان غلبه دارد و البته تحریك احساسات نوستالژیك آدمها كار ساده‌ای‌ست. آن روزها رفتند‌/ آن روزهای برفی خاموش‌/ كز پشت شیشه در اتاق گرم‌/ هر دم به

بیرون خیره می‌گشتم.
تولدی دیگر، ص 140
در «آیه‌های زمینی»، فروغ باورهای اجتماعی را تجربه می‌كند و نفحات لحن مقدس، كلام او را بارور می‌سازد.
آنگاه/ خورشید سرد شد/ و بركت از زمین‌ها رفت.
تولدی دیگر، ص 178

شاعر به چشم‌اندازی عظیم و بی‌مرز رسیده است. نقش آدمها، ارتباطات و بحرانهای زندگی طی این مسیر بسیار اهمیت دارد. «زندگی شاید»، «من از نهایت... حرف می‌زنم»، «من خواب دیده‌ام»، «كسی می‌آید»، «این منم»، «ایمان بیاوریم به...»، «می‌توان ساعات طولانی...»، «آن روزها رفتند»
این كلمات و تركیبها در آغاز شعرهای آخر فروغ مبدل به كهن‌الگوهای جامعه روشنفكری ما از این شاعر شده است. نقش كلمات آغازین در خلق یك شعر بسیار مهم است. كلمه آغاز تا حدودی حاصل اصلی‌ فكر و احساس شاعر است و این تعابیر در كنار هم، چشم‌انداز ماورائی شعرهای فروغ را ترسیم می‌كنند.
یكی از موضوعات زبانی در شعر فروغ كه برخی از مدیران فرهنگی و نویسندگان بعد از انقلاب را از او رنجیده‌خاطر كرده است، بی‌پروایی در نگاه به موضوعات مغازله‌ای بود كه ندرتا در برخی دفترها دیده می‌شود و نگاه منتقدانه به رابطه انسان و خدا كه طرح این موضوعات در نمایشنامه‌ها، رمان و داستان و آثار ادبی دهه سی‌و‌چهل به طور معمول اتفاق می‌افتاد و مصونیت از این خطا می‌توانست جایگاه بهتری در خاطرات قومی ایرانیان از این نویسندگان و شاعران باقی بگذارد. چنانكه سهراب سپهری این ویژگی را داشت.

در هر حال به عنوان یك تست اخلاقی برای سنجش حساسیت تاریخی مردم از سوی جامعه روشنفكری ما اتفاق افتاد و واكنش شدید اخلاق‌گرایی پس از انقلاب حساسیت نسبت به این تست بود. تا زمینه برای تعادل دوباره ایجاد شود هنوز زمان داریم. اما در شرایطی كه رویایی، نادرپور و گلستان به عنوان دوستان نزدیك فروغ نسبت به طرح این قبیل موضوعات در شعر فارسی پیش‌قدم بودند، تجربه فروغ در این فضا را بایستی كاملا طبیعی و معقول و متناسب با شرایط تاریخی او دانست. طرح این موضوعات فضیلتی برای كسی نیست اما طرح عالمانه به قصد آموزش نكات علمی، دینی و اخلاقی در ادبیات ما ریشه دارد چنانكه مولانا از رویایی در طرح این موضوعات بی‌پرواتر بوده است بنابراین داستان كنیزك و خاتون می‌تواند مصداقش برخی از نوقلمان جامعه جدید ادبی ما در مقابل بزرگان سنت ادبی گذشته باشد. اما در هر حال این اتفاق را هم می‌شود به فال نیك گرفت و به پای شهامت زبانی فروغ گذاشت.
با این قطعه شعر فروغ كه این روزها زمزمه‌اش به دل می‌نشیند حرفم را تمام می‌كنم.
پشت شیشه برف می‌بارد
پشت شیشه برف می‌بارد
در سكوت سینه‌ام دستی
دانه‌اندوه‌ می‌كارد
(روایت سوم) محمد آزرم
جایگاه «فروغ فرخزاد» در شعر پس از نیما، جایگاهی یگانه است. اما این یگانگی را می‌توان به كل تاریخ شعر فارسی هم تسری داد. چرا كه فرخزاد، نخستین صدای زنانه در تاریخ سراسر مردانه شعر فارسی است. سراسر تاریخ و ادبیات جهان، از «زبان» پدید آمده و زبان، صدایی مردانه بوده كه مدام صدای زن را در تاریخ به غیاب انداخته است. صدای انكار شده زن در زبان فارسی هم، باید از مفاهیم پشت پرده و اسرار ناگفته می‌گذشت و به حنجره‌ای كه قدرت بیان آن‌ را داشت، می‌رسید و این حنجره، شعر فروغ فرخزاد بود. تا پیش از فرخزاد اگر زنی شاعر زبان به گفتن باز می‌كرد، صدایی مردانه از شعرهایش به گوش می‌رسید. چرا كه صدای شاعر زن، تسلیم زبان مسلط مردانه بود و در حضور قاهر او پذیرای غیبت می‌شد. نام نمی‌برم، می‌شناسید.

فرخزاد هم مثل هر شاعر دیگری نخست باید در جمع شاعران تثبیت می‌شد و بعد در جایگاه صدایی مستقل، شعرش را به رسمیت می‌شناختند، بنابراین در آغاز راه به شاعران محافظه‌كار پس از نیما اقتدا كرد. شاعرانی مثل توللی و نادرپور كه هرگز اهمیت جنبش رادیكال نیما در شعر فارسی را درك نكردند و كوشیدند با معیارهای شعر كلاسیك، به زعم خودشان شعری نو بسرایند. اما این راه سرتر از آن بود كه حفظ تعادل كنند و ناچار سقوط ‌كردند. فرخزاد سه كتاب تمرینی و بیشتر در قالب چارپاره نوشت: «عصیان»، «اسیر» و «دیوار». سه كتابی كه فقط در بیانگری از امور زنانه حرف می‌زدند و دركی شكل‌شناختی از شعر یا زبان زنانه نداشتند.
اما نام كتاب‌ها موقعیت فروغ در جامعه مردانه شعر و در مقیاسی بزرگتر، موقعیت زن در جامعه مردسالار را نشان می‌دهد. فرخزاد در همین سه كتاب هم اگر شاعری جدی نیست، اما قواعد و قوانین جامعه مردانه را به محاكمه می‌كشد. هدف اصلی این شعرها هنوز چیزی غیر از خود شعر است. شعر در این سه كتاب امری درجه دو است، مثل موقعیت زن در جامعه‌ مردانه. ولی از آغاز دهه چهل خورشیدی، در شعر فروغ تحولی رخ می‌دهد كه نتیجه‌اش ظهور یك صدای زنانه در شعر فارسی برای نخستین بار است.

فرخزاد با رها كردن سرمشق‌های محافظه‌كارش در شعر، جذب حركت رادیكال نیما و سركشی‌های شاملو در شعر فارسی می‌شود. اگر چه آشنایی با شعر مدرن اروپایی هم به بینش او وسعت بیشتری می‌بخشد. نكته جالب این‌جا است كه بنیان‌های حركتی رادیكال، مثل انقلاب نیما در شعر، به او یاد می‌دهد به تنهایی در برابر كل باورهای ادبی و فرهنگی عصر خودش بایستد. باورهایی كه ریشه در فرهنگ و تعصب سنتی جامعه داشتند. كتاب «تولدی دیگر» اگر چه كتاب تردید و شك نسبت به دستاوردهای قالبی شعر فارسی است و می‌كوشد قالب‌های كلاسیك شعر را با زبان و بیان امروز تركیب كند، اما دربردارنده نخستین صدای زنانه تاریخ شعر فارسی هم هست: «سفر حجمی در خط زمان/ و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن/ حجمی از تصویری آگاه/ كه ز مهمانی یك آینه برمی‌گردد/ و بدین‌سان است/ كه كسی می‌میرد/ و كسی می‌ماند» (شعر تولدی دیگر)
این صدای زنانه كاری مهم‌تر هم صورت می‌دهد: به صدای انسانیت فراموش شده تبدیل می‌شود و جنگ ....تی را هدف خود نمی‌بیند. شعر «دیدار در شب» مثالی از این صدای انسانی است كه شكل دیگر آن در شعر «آیه‌های زمینی» و با طنین نوشتاری كتاب مقدس هم به گوش می‌رسد: «شاید هنوز هم/ در پشت چشم‌های له شده، در عمق انجماد/ یك چیز نیم‌زنده‌ مغشوش/ برجای مانده بود/ كه در تلاش بی‌رمقش می‌خواست/ ایمان بیاورد به پاكی آواز آب‌ها/ شاید، ولی چه خالی بی‌پایانی/ خورشید مرده بود/ و هیچ‌كس نمی‌دانست/ كه نام آن كبوتر غمگین/ كز قلب‌ها گریخته، ایمان است»
این صدای انسانی كه طنین كتاب مقدس را به خود گرفته است در شعر مشهور «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» همچنان شنیده می‌شود. اما با دیگر تجربه‌های كلامی فرخزاد هم تركیب می‌شود و «سرزمین هرز» فارسی او را پدید می‌آورد.

پس از مرگ فرخزاد، شعر امروز كه برای تثبیت موقعیت خود نیاز به اسطوره‌سازی داشت، اسطوره «فروغ فرخزاد» را پدید آورد، فرخزاد به عنوان موضوع سخن سال‌ها است كه ویژگی‌های ساختاری گفتار اسطوره‌ای را به نمایش گذاشته است: معنایی كه همان فرخزاد واقعی و تاریخی شعر فارسی است، «دالی» كه تقدیس فرخزاد و نتیجه صفات شاعرانه گرداگرد نام او است. مدلولی كه آرزوی رسیدن به جوهره شعری، شجاعت و زبان زنانه است و شاعران مدرن پس از او حتی مردانی كه شعر می‌نویسند در وضعیتی معین آن را امر شخصی خود قلمداد می‌كنند؛ و سرانجام دلالتی كه فرخزاد تقدیس شده است و در آن تعریف‌های شاعرانه به عرصه اجتماعی راه پیدا كرده‌اند و پشت اسم نابغه‌ای به نام فروغ فرخزاد، تصعید ‌می‌شوند. به بیان دیگر فرخزاد تبدیل به امری تفسیرناپذیر شده است.

زمانی «پل ریكور» روایت‌شناس فرانسوی گفته بود:
«انسان مدرن نه می‌تواند از اسطوره رهایی یابد و نه می‌تواند آن را در شكل ظاهری‌اش قبول كند، اسطوره همیشه همراه ما خواهد بود، اما همواره باید با آن رفتاری انتقادی داشته باشیم.»
ما آدم‌هایی كاملاً مدرن یا تماماً سنتی‌ نیستیم و در جامعه‌ای ناهمگون زندگی می‌كنیم. از سویی به برابری و دیدن امر واقعی و داشتن نگاهی انتقادی باور داریم و از دیگر سو دلباخته اسطوره‌سازی از آدم‌هایی هستیم كه بیرون از هزارتوی بی‌پایان تصویرهای ذهنی ما، هرگز وجود نداشته‌اند. نابغه‌هایی كه قدرت‌شان در مجموعه تصویرهایی است كه از آنها ساخته‌ایم و آنقدر آشنا هستند كه فراموش كرده‌ایم واقعی نیستند. اما اجتماع فرهنگی ما همواره مشغول اسطوره‌سازی بوده، بدون این كه رفتاری انتقادی داشته باشد. چرا كه بروز رفتار انتقادی نیازمند داشتن فلسفه انتقادی است كه جایی در فرهنگ و گذشته ما نداشته است. چه در عصر پس از «نیما» و چه دورتر در عصر كلاسیك شعر فارسی.

اما چطور می‌توان در برابر اسطوره شاعرانه رفتاری انتقادی داشت: شاید به یاری زبان شعر. اسطوره شاعرانه فرخزاد چیزی جز زبان شعرهای متاخر او نیست. می‌توان این نظام دلالت‌مند معنا شده را دوباره معناگذاری كرد. می‌توان استراتژی خوانش شعر را رسیدن به معنای خود چیزها در شعر او قرار داد و نه معنای كلمات و با این كار زبان شعر او را آشفته كرد و تا حد امكان، مفاهیم انتزاعی آن را افزایش داد. كلمات نشانه‌هایی قراردادی هستند پس می‌توان در این نظام دلالت‌مند، قراردادی بودن نشانه را تشدید كرد و ارتباط بین دال/ مدلول را گسترش داد و به یك ضدزبان دست یافت. امری كه دلالت‌مندی نظام اسطوره‌ شده را مورد تردید قرار می‌دهد و آن را دچار فروپاشی می‌كند. باید به زبان اسطوره شده، چهره واقعی‌اش را نشان داد: «سرد است/ و بادها خطوط مرا قطع می‌كنند/ آیا در این دیار كسی هست كه هنوز/ از آشنا شدن/ با چهره فنا شده خویش/ وحشت نداشته باشد؟»

mehraboOon
02-10-2012, 09:33 PM
تولدی دیگر
همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه كشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یك خیابان درازست كه هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست كه مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است كه از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رخوتناك دو همآغوشی
یا عبور گیج رهگذری باشد
كه كلاه از سر بر میدارد
و به یك رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
كه من آن را با ادراك ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی كه به اندازه یك تنهاییست
دل من
كه به اندازه یك عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی كه تو در باغچه خانه مان كاشته ای
و به آواز قناری ها
كه به اندازه یك پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست كه آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یك پله متروكست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن كه به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می كارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم می آویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخن هایم برگ گل كوكب می چسبانم
كوچه ای هست كه در آنجا
پسرانی كه به من عاشق بودند هنوز
با همان موهای درهم و گردن های باریك و پاهای لاغر
به تبسم معصوم دختركی می اندیشند كه یك شب او را باد با خود برد
كوچه ای هست كه قلب من آن را
از محله های كودكیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمی از تصویری آگاه
كه ز مهمانی یك آینه بر میگردد
و بدینسانست
كه كسی می میرد
و كسی می ماند
هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد كرد
من
پری كوچك غمگینی را
می شناسم كه در اقیانوسی مسكن دارد
و دلش را در یك نی لبك چوبین
می نوازد آرام آرام
پری كوچك غمگینی كه شب از یك بوسه می میرد
و سحرگاه از یك بوسه به دنیا خواهد آمد

mehraboOon
02-10-2012, 09:34 PM
کارنامه سینمایی فروغ

فروغ فرخ زاد



فروغ علاوه بر شعر به موسیقی، نقاشی و سینما علاقه زیادی داشت. او پس از گذراندن نخستین دوره شاعری خود ـ سرودن مجموعه اشعار اسیر (۱۳۳۱) و دیوار(۱۳۳۵) و عصیان (۱۳۳۶) ـ در شهریورماه ۱۳۳۷ به واسطه رحمت الهی و سهراب دوستدار ، که با محافل ادبی و هنری تهران محشور بودند؛به ابراهیم گلستان معرفی شد تا برای او در «سازمان» فیلم سازی خود کاری در نظر بگیرد. در آن ایام گلستان گروهی از هنرمندان و شاعران و نویسندگان ، از جمله مهدی اخوان ثالث،نجف دریا بندری،ایرج پزشک نیا و کریم امامی،را در سازمان خود گردآورده بود و از ذوق و طبایع متمایز آنها در ساختن فیلم و ترجمه متن گفتار فیلم مستند خارجی استفاده می کرد.
فروغ در «سازمان فیلم گلستان» ،که کارگاه شعر و ادب نیز بود،چند ماهی به کار ماشین نویسی و بایگانی اسناد و اطلاعات سینمایی پرداخت،و پس از مدتی مسئولیت بخش مهمی از امور فنی سازمان به او محول شد.
در نوزدهم فروردین ماه ۱۳۳۷ ، پنج ماه قبل از آن که فروغ به «سازمان فیلم گلستان» برود،چاه نفت شماره شش اهواز،که به آخرین مرحله حفاری رسیده بود،طعمه حریق مهیبی شد،و چنان که گفته شده است در آنجا یکی از بزرگترین آتش سوزی های تاریخ نفت رخ می دهد. به سفارش «شرکت های عامل نفت ایران» دو گروه فیلمبرداری،به طور مستقل،به اهواز اعزام می شوند تا از عملیات اطفای حریق فیلم بگیرند،تا به عنوان سندی «آموزنده» از تلاش و تهور شصت و پنج روزه کارگران و مهندسان و متخصصان ایرانی و خارجی در مهار حریق چاه نفت در اختیار شرکت های نفتی قرار بگیرد


فروغ تدوین یک آتش را دنبال می کند. تدوین نهایی یک آتش،آهسته و ناپیوسته ادامه می یابد؛زیرا کار به دلیل برنامه ریزی و اجرای طرح های دیگر دچار وقفه می شود،و انجام آن نزدیک به سه سال به درازا می کشد.


یک آتش در تیرماه ۱۳۴۰ به دوازدهمین جشنواره فیلم ونیز فرستاده شد و در بخش مسابقه فیلم های مستند به نمایش در آمد و برنده مجسمه مرکور طلایی و مدار شیر سن مارکو شد.


چشم انداز آب و آتش نخستین تجربه کمابیش مستقل فروغ در ساختن فیلم است،و همین تجربه موجب می شود تا او،و گلستان،در برداشتن گام های بلند عزم خود را جزم کنند؛گام هایی که به پرورش ذوق سینمایی فروغ و ساخته شدن خانه سیاه منجر می شود.
در سال ۱۳۴۰ فروغ بار دیگر،با هزینه «سازمان فیلم گلستان» به انگلستان می رود تا درباره امور فنی ساختن فیلم یک دوره آموزش فشرده ببیند.
در نخستین ماه های سال ۱۳۴۰ ، پس از بازگشت فروغ به ایران ، «موسسه ملی فیلم کانادا»


(National Film Board Of Canada)ساختن فیلمی به نام خواستگاری را به «سازمان فیلم گلستان» پیشنهاد کردو موسسه سفارش دهنده تهیه یک مجموعه چهار قسمتی را در دستور کار خود قرار داده بود که موضوع آن مطالعه و تحقیق درباره طرز معاشرت و زندگی زناشویی زوج های جوان در کانادا،هند،ایتالیا و ایران بود. در ساختن فیلم کوتاه خواستگاری گلستان در مقام نویسنده فیلم نامه و کارگردان و فروغ در مقام دستیار کارگردان و بازیگر نقش عروس بود. برای ایفای نقش داماد جلال آل احمد در نظر گرفته شده بود،که او نپذیرفت و پرویز داریوش ـ نویسنده و مترجمی که بعدها با انگلستان در افتاد ـ جای او را گرفت. سایر بازیگران فیلم: طوسی حائری (همسر احمد شاملو) ، محمود هنگوال(صدابردار سازمان فیلم گلستان) و هایده تقوی (دختر عموی گلستان) بودند. خواستگاری در زمستان سال ۱۳۴۰ در چهل و سومین جلسه «کانون فیلم» به نمایش درآمد.
در اوایل سال ۱۳۴۱ از طرف مسئولان موسسه روزنامه کیهان به «سازمان فیلم گلستان» سفارش می شود که از افتتاح بیمارستانی در مشهد و هم چنین درباره وضع بیماران جذامی گزارش مصوری تهیه کند. گلستان بردارش را با یک دستیار به مشهد می فرستد،و پس از بازگشت او با دیدن « راش» ها به صرافت می افتد تا فیلم مستندی درباره جذامی ها بسازد. در آن ایام «سازمان فیلم گلستان» در اوج فعالیت های سینمایی خود بود و گلستان ترجیح می داد که کسی غیر از خودش فیلم پیشنهاد شده را بسازد،به ویژه این که قرار بود فیلم در خارج از تهران ،در تبریز،ساخته شود. در آن زمان مناسبترین آدم برای ساختن فیلم فروغ فرخ زاد بود. در تابستان ۱۳۴۱ فروغ سفر مقدماتی خود را به تبریز ، برای آشنایی با وضع جذامیان «باباداغی» و محیط زندگی آنها ، آغاز می کند.
فروغ و پنج نفر از همکارنش در مهر ماه همان سال وارد باغ جذام خانه در حومه شهر تبریز می شوند و این بار تنها کسی که از دیدن جذامیان به وحشت نمی افتد خود او است.





در حقیقت می توان گفت که خانه سیاه است نخستین آزمایش فروغ در تلاقی سینما و شعر است؛و این فیلم نماینده برخورد شاعرانه او با سینما است. خانه سیاه است سینمایی است که شعر می شود یا سینمایی است که از شعر مایه می گیرد.
خانه سیاه است فیلمی تلخ «وحشتناک» درباره زندگی آدم هایی است که «همه خصوصیات و احساسات یک انسان را دارند،اما از چهره انسانی محروم اند». فروغ کوشیده است این «محرومیت » ، یا «تراژدی» زندگی جذامیان، را به صورتی برهنه و خالص به تصویر درآورد،بی آنکه خواسته باشد به تلخی و سیاهی طبیعی آن چیزی بیافزاید. فروغ جز هنرمندانی نیست که با تراژدی های زندگی از نظرگاه دور دستی می نگردند، و کنار می ایستند و در آرامش می اندیشند. پیدا است که او خانه سیاه است،و نیز اشعارش،را از سر فراغت نساخته است، و بدیهه و بدعت،یا جوشش طبع و درزندگی او،در اثرش محسوس است. او عقیده نداشت که هنرمند می تواند هنرش را از خودش جدا کند،و «شاعر بودن» را فقط به معنای شاعر بودن در تمام لحظه های زندگی می دانست.
خانه سیاه است نخستین بار در سی ام بهمن ۱۳۴۱ در هشتاد و دومین جلسه «کانون فیلم» به همراه سه فیلم کوتاه خانم بوده خندان (ژرمن دولاک،۱۹۲۲) ، واقعه (کلو داوتان لارا،۱۹۲۳) و بازگشت به عقل(من ری ، ۱۹۲۳) به نمایش در آمد. فروغ و گلستان،کارگردان و تهیه کننده فیلم،که در جلسه حضور داشتند،پس از نمایش فیلم به پرسش های بینندگان پاسخ دادند.
پس از نمایش خانه سیاه است در «کانون فیلم» ابراهیم گلستان، درمقام تهیه کننده فیلم را به شانزدهمین جشنواره بین المللی فیلم کن (مه ۱۹۶۳/ اردیبهشت ۱۳۴۲) می فرستد تا در بخش مسابقه نمایش داده شود. اما وقتی فیملم پذیرفته می شود گلستان تلگرافی به دبیرخانه جشنواره می فرستد و درخواست خود را برای نمایش فیلم در بخش مسابقه جشنواره پس می خواند.
مسئولان جشنواره کن در تلگرافی به تاریخ چهاردهم مه ۱۹۶۳ به «سازمان فیلم گلستان» اعلام می دارند که با درخواست آنها موافقت می نماید،به این ترتیب خانه سیاه است از بخش مسابقه جشنواره کن حذف می شود.
اما پس از آن تهیه کننده و سازنده خانه سیاه است برای شرکت در دهمین جشنواره بین المللی فیلم «اوبرهاوزن» (آلمان غربی) اعلام آمادگی می کند، و فیلم در بخش مسابقه جشنواره شرکت می کند و به عنوان بهترین فیلم مستند انتخاب می شود. این جایزه،چنان که انتظار می رفت،سازنده فیلم را ذوق زده نمی کند. فروغ گفته است: راستش اصلا قضیه برایم بی تفاوت بود. من لذتی را که باید می بردم از کار برده بودم؛ممکن است یک عروسک هم به من جایزه بدهند. عروسک چه معنی دارد؟ جایزه هم یک عروسک است. مهم این است که من به کارم اطمینان داشته باشم و احصاص رضایت بکنم حالا اگر تمام مردم دنیا هم جمع بشوند و مثلا تخم مرغ گندیده به من بزنند،مهم نیست. اگر این اطمینان و رضایت شخصی نباشد،تمام جایزه های فستیوال های دنیا را هم که توی سینی بریزند و برایم بیاورند ارزش ندارد.
فروغ پس از ساختن خانه سیاه است علاوه بر ساختن فیلم تبلیغی کوتاهی درباره روزنامه کیهان در فیلم خشت و آینه،ساخته ابراهیم گلستان،در دو صحنه کوتاه ظاهر شد.
فروغ در دی ماه ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده،نوشته لوییجی پیراندللو ، به ترجمه و کارگردانی پری صابری،در کنار مسعود فقیه ، پرویز فنی زاده ، پرویز پورحسینی و شهلا هیربد بازی کرد. این نمایش نخستین بار در روز پنجشنبه ۱۹ دی برای خبرنگاران و نویسندگان مطبوعات در «انجمن فرهنگی ایران و ایتالیا» اجرا شد.
ابراهیم گلستان در سال ۱۳۴۴ به «جشنواره سینمای مولف» در پزاروی ایتالیا دعوت شد،و در آنجا با برناردو برتولوچی دیدار کرد. برتولوچی در آن ایام دستیار پیر پائولو پازولینی بود،شعر می سرود ، برای تلویزیون ایتالیا فیلم های مستند و کوتاه می ساخت، و در تدارکات ساختن فیلم مستند راه نفت برای یکی از شرکت های بزرگ نفتی بود. سال بعد فروغ به جشنواره پزارو دعوت شد،و خانه سیاه است او مورد تقدیر داوران جشنواره قرار گرفت.

mehraboOon
02-10-2012, 09:35 PM
قطعه ائی ازشعر "تولدی دیگر" بادستخط فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد

http://forougham.persiangig.com/image/ff_tavalodi_p3.gif

mehraboOon
02-10-2012, 09:35 PM
فروغ فرخزاد به روایت احمد شاملو

فروغ شاعره ای جستجوگر
http://www.madomeh.com/wp-content/uploads/32.jpg
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنان که در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.

http://www.madomeh.com/wp-content/uploads/451-119x167.jpg

احمد شاملو

نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا “خوشبختی” نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان “پریشادخت” می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
( مجله فردوسی- اول اسفند ١٣۴۶)

mehraboOon
02-10-2012, 09:36 PM
سالمرگ فروغ فرخزاد, کسی مثل هیچ کس
بی بی سی:
رها یگانه
روزنامه نگار

گفتگو با آیدین آغداشلو درباره فروغ فرخزاد

مصاحبه با آیدین آغداشلو، گرافیست و نقاش معاصر درباره فروغ فرخزاد پیشنهاد احمدرضا احمدی بود. آغداشلو به عنوان یکی از دوستان بسیار نزدیک فروغ فرخزاد و آشنا به وجوه شخصیتی او، گزینه خوبی برای گفتن حرف های تازه در مورد فروغ بود.

به همین خاطر در یکی از غروب های سرد تهران به گفتگو از زنی پرداخت که حضور تاثیر گذاری در جریان ادبی و روشنفکری ایران داشته است. این مصاحبه به مناسبت سالمرگ فروغ فرخزاد انجام شد تا بلکه بتواند دریچه تازه ای به شخصیت و زندگی او بگشاید. اویی که مثل هیچ کس نبود.

آشنایی شما با فروغ فرخزاد از چه زمانی آغاز شد؟
آشنایی من با فروغ فرخزاد به واسطه یک دوست آغاز شد. دوستی که مهرداد صمدی نام داشت و همراه همسرش از دوستان بسیار نزدیک فروغ به شمار می آمدند و همین طور دوستان صمیمی من. در نتیجه ما با هم آشنا شدیم و برای من بسیار باعث افتخار بود که با شاعر مهم دوران خودم آشنایی نزدیک داشته باشم. این آشنایی تا وقتی که او درگذشت ادامه پیدا کرد و هر لحظه و هر روزش برای من مغتنم بود.

این آشنایی از چه مقطعی بود ؟ قبل از چاپ دفتر "تولدی دیگر" یا بعد از آن؟
بعد از انتشار "تولدی دیگر". سالی که من با او آشنا شدم احتمالا ۲۴ ۲۵ سال بیشتر نداشتم. ما آن زمان مجله اندیشه و هنر را در می آوردیم که مجله ادبی بسیار معتبری بود و یکی دو سال بعد از شروع این کار بود که با او آشنا شدم.

در مورد فروغ اولین خصوصیتی که به ذهن تان می آید چیست؟ چیزی که با هر بار یادآوری او بلافاصله به ذهن تان خطور می کند؟
خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم. ولی ببینید ممکن است شما با کسی که مثلا شاعر مهمی است آشنا شوید ولی این آشنایی دوستی شما را تضمین نمی کند.
http://www.ettelaat.net/bild_08_januari/aghdashloo.jpg

فروغ خنده خیلی قشنگی داشت. این عمده ترین چیزی است که دائما به خاطر می آورم
آیدین آغداشلو

مهم بودن یک شاعر یا نقاش اثر عمده ای در تداوم یک رابطه ندارد. برای خیلی ها بسیار ارزشمند بود که هنرمندی در ابعاد فروغ فرخزاد را از نزدیک بشناسند ولی این به تنهایی واقعا کافی نبود. به خاطر خصوصیت شاعری و یگانه بودن طبع و سرشت اش این بسیار جذاب بود که آدم بشناسدش، ولی این دوام نمی آورد مگر اینکه صفات دیگری در کار می آمد.

فروغ اگر با کسی طرح دوستی می ریخت دوست بسیار خوبی بود. به پای او می ایستاد. محضر بسیار مطبوعی داشت. خیلی بامزه بود. می توانست هر کسی را که دوست نداشت دست بیندازد و بامزه هم این کار را می کرد. در دوستی تقریبا سنگ تمام می گذاشت و در مجموع همه خصلت های مردانه دوستی بین دو مرد را داشت. در واقع عنصر زنانه اش را به دوستی تحمیل نمی کرد. نه از آن سوءاستفاده می کرد و نه اجازه می داد این عنصر باعث تضعیف دوستی اش شود. درعین حال طبیعتا زن مردانه ای نبود. یعنی عنصر زنانه اش را با وجود این که به دوستی اش تحمیل نمی کرد ولی در تمام حرکاتش این خصوصیت متبلور بود. مخفی و پنهانش هم نمی کرد.

بین شما و فروغ فرخزاد ، چه خصوصیات مشترکی وجود داشت که باعث ادامه این دوستی می شد؟
طبیعتا من به عنوان یک جوان ۲۳ ساله با بانویی در آن اندازه و ابعاد و اعتبار و شهرت نمی توانستم یک رابطه برابر برقرار کنم. اما اگر این رابطه به یک دوستی نسبتا مساوی تبدیل نمی شد به آن رابطه هایی شبیه می گشت که فروغ با خیلی ها داشت. یعنی رابطه مرید و مرادی. کسانی که دوروبرش بودند و خودشان را منصوب به او می کردند . حتی بسیاری از هنرمندان همان دوره، شعرا یا روشنفکران طراز اول آن دوران در نهایت پستی طبع خودشان را در قواره بیشتر از یک دوستی معمولی به او منصوب می کردند.

وقتی که کتاب "تولدی دیگر" را به ا.گ تقدیم کرد یک آقای گوینده رادیو تلویزیون که اسمش با همین ا. گ آغاز می شد ادعا کرد که فروغ این کتاب را به او تقدیم کرده است.

من خصوصیت خیلی چرک و پستی در رفتارهای آدم های اطرافش دیدم و همیشه تعجب می کردم که او با چه بزرگواری این پستی طبع و دروغ را تحمل می کند. چون که به گمان من او همیشه زنی مستقل، معتبر و با وفاداری به انتخاب های مهم زندگیش بود. به واقع هر کسی غیر از این بگوید به نظر من دروغگویی بیش نیست. و این بحث هایی که در اطراف شخصیت فروغ بعدها یا همین الان به صورت سلبی مطرح می شود پایه ای جز دروغ ندارد.

دروغی که آدم ها اول به خودشان می گویند و بعد آنقدر به خودشان این دروغ می قبولانند که باورش می کنند. نقاط مشترک واقعا قابل توجهی بین ما وجود داشت. من نقاش بودم، یک نقاش روشنفکر که فقط کارگر نقاشی نبود، می دانستم در این حوزه چه می گذرد. این به نظرم برای فروغ یک امتیاز بود. البته او دوستان نقاش معتبر دیگری هم داشت مثل سهراب و خیلی های دیگر. تحسین بی حد مرا نسبت به خودش با خوشحالی می پذیرفت. ما چون یک مجله ادبی در می آوردیم در نتیجه مباحث مربوط به فرهنگ و شعر معاصر، مباحث معمولی بود که بین ما رد و بدل می شد در نتیجه در آن هم وجه مشترک عمده ای را سراغ می کردیم.

بهرحال من جوان خیلی خوش قیافه ای هم بودم (می خندد) ولی این خوش قیافگی هیچ تاثیری و ربطی در دوستی ما نداشت. من هیچ وقت بیشتر از یک حدی به خودم اجازه ندادم که به ساحت او نزدیک شوم و اگر اجازه می دادم هم شاید نمی شد. این را می گویم تا از مقوله کسانی که اشاره کردم نباشم.

در آن دوره زنان زیادی بودند که در حوزه های مختلف هنری فعالیت می کردند اما هیچ کدام مثل فروغ فرخزاد این افسانه ها در موردش شکل نگرفت. من البته نمی خواهم در مورد صحت و سقم این افسانه ها صحبت کنم چون بی گفتگو معلوم است که بر بنیان راست بنا نشده اند. چیزی که برای من جالب است خاص بودن فروغ فرخزاد است، اینکه بعد از همه این سال ها هنوز هم که هنوز است همان میزان توجه و حساسیتی که در زمان حیاتش نسبت به او وجود داشت حالا هم هست. شما فکر می کنید علت چیست؟
علتش همیشه برای من هم یک سئوال بوده، این که یک هنرمند چطور اسطوره می شود. گمان می کنم از میان صدها علت، دو سه علت را بیابیم. دلایلی که قطعا فروغ فرخزاد آنها را داشت. در میان شاعران دوران خودش شعر او خاص بود. یادمان باشد درباره چه سال هایی داریم صحبت می کنیم. درباره سال های دهه ۴۰.

فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد

وقتی که هنر "متعدد" و "متعهد" و چپ روی و چپ زدن مرسوم همه بود. نمی خواهم بگویم فروغ چپ روی نمی کرد، نه ،فروغ دست راستی نبود، او هم مثل هر روشنفکری حتما یک حسی از عدالت خواهی در مجموع داشت، ولی مثل اخوان و شاملو و خیلی های دیگر، تقریبا اکثریت قریب به اتفاق سخنگوی چپ روشنفکری نشد.

در واقع فروغ شعرش را به صورت یک ترنم و زمزمه شخصی در آورد و از این نظر است که شاید با سهراب شباهت هایی داشته باشد. او در شعرش درباره خودش صحبت کرد و درباره جهان به داوری نشست. شعرهای عاشقانه اش از "تولدی دیگر" به بعد زیاد نیست، شعرهای تغزلی دارد ولی شعرهای عاشقانه که به نام و نشان باشد ــ مثل شاملو که مدام اسم آیدا را می آورد ــ در آثارش نداشت. چون چنین آدمی نبود.

من فکر می کنم در فضایی که این چنین سیاست زده و چپ زده بود این نوع شعر فروغ فرخزاد نمایش و جلوه دیگری داشت و در جهانی که همه داشتند درباره یک "او" که یا جفا کرده یا وفا کرده یا دارد می آید یا دارد می رود سخن می گویند، او چنین چیزی را مشغله اصلی اش قرار نداد. زبان شاعرانه خاصی داشت. زبانی که هیچ کس در آن زمان نداشت. نه زبان مطنطن خراسانی اخوان را داشت یا زبان ساخته شده شاملو و شاید ـ این داوری شخصی من است ــ در تمام این سالیان از ۱۳۳۰ که بالاخره حافظه ام درست کار می کند تا به امروز اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند.


اگر بخواهم دو شاعر مهم را در شعر معاصر ایران انتخاب کنم یکی اش حتما نیما است و یکی هم حتما فروغ فرخزاد. چون هر دوی اینها دارند در باره اندوه خودشان صحبت می کنند و جهان را با نگاه دیگرتری نگاه می کنند
آیدین آغداشلو

جنبه دیگر مسئله ستیزه جویی فروغ بود. حالا من نمی گویم که با آداب اجتماعی ستیزه می کرد، نه، اما در بسیاری از شعرهایش ما متوجه نوعی از تناقض می شویم میان آن نوعی که زندگی می کند و آن زندگی آرمانی که پشت سر گذاشته. در واقع میان حال و گذشته نوعی آمد و شد هست.

در خیلی از شعرهایش به چیزهای خیلی ساده ای مثل صدای چرخ خیاطی یا به هم خوردن دیگ ها و قابلمه ها اشاره می کند و با دلتنگی از آنها یاد می کند. بنابراین منظورم از ستیزه جویی واقعا این نیست که همه چیز را به هم بریزد و به کلی از گذشته و از موقعیت معمول خودش جدا شود، ولی در عین حال استقلال خودش را حفظ کرد. کار کرد و وابسته به کسی و جایی نبود، این استقلال بسیار برایش مهم بود.

نکته دیگر مسیری بود که طی کرده بود. این مسیر، مسیر جالبی بود که از یک شعر خیلی ساده تغزلی شروع کرد و رسید به جایی که هم زبانش و هم نحوه تفکرش و هم تخیلش به کلی متحول شد. بنابراین مسیر رو به تکامل او هم به نظر من مولفه مهمی بود. شاید اگر جستجو کنیم علت های دیگری هم می توانیم علاوه کنیم ولی بخاطر همین چیزهاست که اسطوره شد.

به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند

البته او تنها نبود. خود شاملو هم اسطوره شد و اخوان ثالث هم شاید کمتر. بنابراین به محض این که هنرمندی اسطوره می شود در ذهن تاریخ جاری شده و زندگیش با مرگ قطع نمی شود. شاعرانی هستند که واقعا مردند و شاعرانی هستند که اصلا نمردند و شاعرانی را هم من می شناسم که در حال مرگ اند. من فکر می کنم آن هاله اسطوره ای که گرداگرد احمد شاملو هست، دارد کمرنگ می شود.

در مورد فروغ این هاله تا بحال دوام آورده. از سوی دیگر فروغ به نوعی نماینده جایگاه و تصور زنان دوره خودش شد و این تصور به صورت مداوم تقریبا ادامه پیدا کرد و در روح زنان و دختران این سال ها جاری شد. او با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است.

بر اساس شعرها و نوشته هایی که از فروغ فرخزاد به جا مانده او زندگی غمناکی را پشت سر گذاشته است، تنهایی های وحشتناکی که بسیار اذیتش می کرد و من شنیدم که گاهی این تنهایی و افسردگی منجر به این می شد که چند روز متوالی در را به روی کسی باز نکند.اما آدم های آشنا با فروغ اکثرا از شادابی و سرزندگی او یاد می کنند و این کمی عجیب است. شما در رفتار او متوجه این تناقض می شدید یا شاهد آن زندگی غمناک بودید؟
زندگی فروغ فقط غم انگیز نبود. مالامال بود از لحظه های نشاط، جستجو، کنجکاوی و به دست آوردن امتیاز و امکاناتی که او را شاد می کرد، مثل امکان فیلم ساختن یا آدمهایی که کشف می کرد و دوست می داشت.

نیروی عظیمی در درون او بود و او را سر پا نگه می داشت تا بتواند با مشکلات متعدد روبرو شود. ولی قطعا این اشاره درستی است. روزهای پیاپی و لحظه های زیادی داشت که خیلی تلخ می شد. در تلخی معمولا در را به روی خودش می بست و آن را با کسی قسمت نمی کرد. به همین دلیل است که من از او در طول سال هایی که شناختمش شکوه و شکایتی نشنیدم چز یکی دو بار که از رفتار اهل محل و همسایه ها شکایت می کرد یا پاسبان هایی که مزاحمش می شدند.

گاهی اوقات همسایه ها چیزی را آتش می زدند و توی خانه اش می انداختند یا بارها و بارها پاسبان ها به بهانه های واهی آمده و مزاحمت ایجاد کرده بودند. اینها چیزهای خیلی عادی بود ولی مطمئنا غمگینش می کرد و احساس خاص بودن به معنای انگشت نما بودن به او می داد. اگرچه زن جنگنده ای بود ولی اینها احساسات مطبوعی نیستند.

مسائل شخصی و درونی خودش و بالا و پایین های رابطه های عاطفی اش را هرگز اظهار نمی کرد. من تا به این لحظه که دارم درباره اش فکر می کنم ندیدم به دلبستگی خیلی زیادش به آدمی که دوستش می داشت اشاره ای کرده باشد. این چیزها را حوزه شخصی خودش می دانست، هر چند در جامعه روشنفکری آن دوران، آدم صاحب حوزه شخصی نمی شد ولی با علم به این موضوع، مسائل شخصی خودش را سعی می کرد شخصی نگه دارد، در عین اینکه به مختصات جامعه روشنفکری واقف بود ولی اگر چیزی را نمی پذیرفت می توانست با طنز به مقابله خودش اکتفا بکند و وارد بحث های وقت گیر نشود.

مناسبات جامعه روشنفکری در دهه ۳۰ و ۴۰ تکرار شدنی نیست. چون آن زمان جمع های روشنفکری بیشتری وجود داشت و ارتباطات گسترده تری بود. نقش فروغ در این جمع ها چه بود و همین طور میزان تاثیرگذاری و تاثیرپذیری ؟
در این حلقه های روشنفکری فروغ یکی از سردمداران بود. هم مرید زیادی داشت و هم...

یعنی آدم مرید پروری بود؟
دوست داشت که آدم هایی اطرافش باشد. نه به شدت جلال آل احمد و نه به انزوای کسانی دیگری که اصلا این خصلت را نداشتند. ولی دوست داشت اطرافش شلوغ باشد. بسیار تاثیرگذار بود قطعا ، ولی به اندازه ای که تاثیرگذار بود، ندیدم تاثیر بگیرد.

فروغ با قرارداد نوشته ناشده ای به نماینده معنوی بخش قابل توجهی از زنان روشنفکر ما تبدیل شد و هنوز هم هست. این، جز شاعر خوب بودن فروغ است

شاید همکاری با ابراهیم گلستان در اعتلای زبان شعری اش موثر بود ولی من به وضوح کسی را نمی شناسم که بگویم فروغ از او تاثیر گرفت.این تاثیری هم که از ذهن و زبان گلستان گرفت، تاثیر مستقیمی به مثابه رابطه شاگرد و معلمی نبود نه، این حضور و دیدگاهی که با آن همجوار شده بود این امکان را فراهم آورد که کارش را جدی تر بگیرد دقیق تر کار بکند. شاید به علت حضور ابراهیم گلستان بود که دیگر آدمهای پرت را نپذیرفت به این ترتیب بله، شکر خدا از تاثیرهای سوء مصون ماند.

اینکه فروغ "دیوار"، "اسیر" و "عصیان" چطور تبدیل می شود به فروغ "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" یکی از سئوال های اساسی در مورد فروغ فرخزاد است. درست است که ابراهیم گلستان در جایی گفته است اگر من می توانستم این قدر در زندگی یک آدم تاثیرگذار باشم روی زندگی خودم تاثیر می گذاشتم اما به نظر شما واقعا چه چیزی باعث این تحول شد؟
تحولش در دو سه وجه صورت گرفت ولی یک وجهش در تداوم شعرهای قبل از تولدی دیگر ادامه پیدا کرد و آن جنبه مقابله گر با دروغ ، پلیدی و حماقت است.

واقعا حضور ابراهیم گلستان اینقدر کارساز بود؟
بله من فکر می کنم فروغ اگر قرار بود از نادر نادرپور تاثیر بگیرد ــ که احتمالا هم مقداری گرفته بود ــ این فروغ فرخزادی که ما می شناسیم نمی شد. او نیاز به یک فضایی داشت ــ من گلستان را بخشی از این فضا می شناسم ــ...

یا در واقع کسی که این فضا را در اختیار فروغ گذاشت.
بله، کمک کرد این فضا را به دست بیاورد. خب فقط خود ابراهیم گلستان نیست.همراه ابراهیم گلستان بهمن محصص هم می آید که از روشنفکران ممتاز زمان خودش و دوست نزدیک فروغ بود. یا هنرمندان دیگری که در سینما شناخت و اصلا کشف سینما به نوعی به فضایی که ماحصل حضور ابراهیم گلستان بود مرتبط می شود.


فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند


من قسمتی از شعر و احساساتی بودن و غمگین بودنش را در امتداد همان شعرهای قبلی فروغ می دانم، اما در قسمتی دیگر با نگاه گسترده تری به جهان نگاه می کند، وقتی این جهان و ابعاد مختلفش را کشف کرد شعرش ارتقاء پیدا کرد. یا این که با لغات بهتری کار کرد و این زبان را در یک کشف مجدد به صورتی در آورد که یک شاعر نیاز دارد.

متوجه شد ممکن است آدم حواسش اگر پرت باشد، جنگ های کوچک را ببرد ولی نبرد اصلی را ببازد در نتیجه دیگر خودش را خیلی وقف این نکرد که مثلا من گنه کردم یا ... او اعتبار را در جای دیگری جستجو کرد. شعرهای آخر فروغ تا حدودی حتی ..... هستند یعنی نگاهش به جهان و جستجوی درستی و عدالت در اواخر عمر کاریش، وسعت و اهمیت می گیرد.

من فکر می کنم فروغ همان آدم است منتها چون در فضای درست تری قرار گرفته، با آدم های درست تری آمد و شد پیدا کرده، متون بهتری را خوانده و راهنمای متشخص و ممتازی مثل ابراهیم گلستان داشته و از همه مهم تر درون و باطنش مثل اسفنجی بوده که خوبی ها را گرفته و به خود جذب کرده و حماقت ها را پس زده، قاعدتا باید این طور شود.

یادمان باشد فروغ مثل کسی است که از خانه بیرون می آید یا می رود بالای پشت بام و دنیا را تماشا می کند. پروین اعتصامی به نظر من شاعر خیلی بزرگی است ولی از خانه بیرون نمی آید.

مکاشفه در دو حالت رخ می دهد. در وجه فروغ فرخزاد این مکاشفه به صورت تماشای جهان است. کاملا بیرونی. به همین دلیل است که در شعرهای مهم بعدی اش "من" درونش تخفیف پیدا می کند. نمی گویم از یاد می رود. اما مکاشفه پروین اعتصامی اصلا از نوع و جنس دیگری است. او آدمی است که به حرکت مورچه ها، نخود و لوبیا و صحبت میان سیر و پیاز توجه می کند و این هم جهان شگفت انگیزی است. اگر شعر پروین درست خوانده شود آن وقت متوجه می شویم کسی که توی یک چاردیواری است چطور دیوارها را نگاه میکند، چطور آجرها را می شمرد و چطور نخود و لوبیای بی قابل، جایگاه سخن گفتن پیدا می کنند.

یکی از چیزهایی که به نظر من متاسفانه به نحو غیرمنصفانه ای صورت می گیرد این است که این دو شاعر را با هم مقایسه می کنند. انگار این دو در یک جهان واحد به سر می برند یا رقبای همدیگر هستند یا نظرهایشان به یک سو و سمت است، نه واقعا اینطوری نیست. قطعا پروین اعتصامی از محدوده خودش یک وسعت شگفت انگیزی می سازد و فروغ فرخزاد وسعت شگفت انگیز جهان اطراف را با جان و من خودش همراه می کند و چیز فوق العاده ای می شود.

mehraboOon
02-10-2012, 09:37 PM
حرف هایی با فروغ فرخزاد / محمد تقی صالح پور
فروغ فرخ زاد

نظر شما به طور کلی در مورد "شعر امروز" چیست؟

شعر هم، مثل هر هنر دیگری، یک جور بیان کردن و در نتیجه خلق مجدد زندگی است، و چون از زندگی مایه می گیرد، طبیعی است که باید هماهنگ با ماهیت متغیر و تاثیر پذیر ان باشد. "شعر امروز" زاییده ی شرایط زندگی امروز و ترسیم کننده خطوط مشخص این زندگی است، و چرا که نباشد؟ من تصور می کنم گفت و گو درباره ی حقانیت این موجود زنده، کار عبث و غیر لازم باشد. همین که به دنیا آمده است علی رقم نصایح پدر بزرگ های اشراف زاده و درویش مسلک و فاضل نمایش، هم چنان به ایجاد رابطه با مردم کوچه و بازار مشغول است، خود دلیل روشنی است به لزوم زنده بودن راهش، و واقعی بودن تجربه هایش. و اما این که این موجود زنده در چه مرحله ای از مراحل عمر خویش است و تا چه حد به زندگی معرفت پیدا کرده است؟... من فکر می کنم که شعر ما از "نیما" که آغاز کننده بود و آزاد کننده، یک دوره بحرانی و شلوغ را پشت سر گذاشته است که نتیجه مستقیم برخورد ناگهانی اوست با مسیله آزادی در بیان وفرم. شعر ما، همه ی معلق هایش را زده است، و بندبازی هایش را کرده است. نامه های عاشقانه را نوشته است و از جریانات زود گذر تاثیرات زودگذری برداشته است. و به مقتضای خامی و جوانی اش به جامه های مختلف در آمده است: اجتماعی شده است، انقلابی شده است، اخلاقی شده است، حتی بد اخلاق هم شده است! فلسفی شده است. پیچیده شده است، درد کشیده است و عصیان کرده است و در عصیان گری تا حد به دور انداختن وزن پیش رفته است. و حالا لحظه ای رسیده است که باید بنشیند و در آرامش و اطمینان و آگاهی، به خلاقیت های واقعی و عمیق بیندیشند. از میان همه ی آن هایی که شعر می گویند، آن کس سرنوشت شعر ما را مشخص خواهد کرد و آن را به کمال خواهد رساند که بر این لحظه فایق شود و انبار ذخیره های فکری و روحی اش پیش از رسیدن به این لحظه، خالی نشده باشد. خیلی ها رسیده اند و من امیدوارم این رکود و سکوتی که بر محیط شعری ما حکومت می کند نوعیمرگ نباشد، بلکه استراحتی باشد و ذخیره کردن نیرویی برای ادامه دادن.

گفتید رکود، به عقیده ی شما چه چیزی باعث این رکود شده است؟

این رکود و عدم تحرک در تمام جنبه های مختلف زندگی ما به چشم می خورد. خاص هنر نیست. فقط شاید هنر بیش از هر چیز دیگری نسبت به آن حساسیت نشان می دهد. طبیعی است که ما برای خودمان شعر می گوییم، چرا که این نیاز وجود ماست. اما بعد... بعد که گفتیم چه؟ احتیاج داریم به این که قضاوت شویم و حس کنیم که تاثیر گذاشته ایم و رابطه ایجاد کرده ایم و مسئولیم. اما از اجتماعی بی شکل که هیچ گونه ایده آلی ندارد و نسبت به هیچ چیز احساس مسئولیت نمی کند، و تنها حرکت زنده اش حرکت از فصل جفت گیری به فصل چراه گاه است، چه گونه می شود توقع پاسخ و نگاهی داشت و چه گونه می شود به آن پاسخ و نگاه دل خوش کرد. کار هنر، در این جا کاری است خصوصی و فردی. و این که آدم چه قدر می تواند در این خصوصیت و فردیت دوام بیاورد و به مصاحبت در و دیوار وقت بگذراند؟ این سوالی است که فقط با ظرفیت های روحی مان می توانیم به آن پاسخ دهیم. آن ها که ساکت می شوند، یا دیگر چیزی برای گفتن ندارند که همان بهتر که ساکت شوند، و یا این که توانایی سازش شان با این خلا وحشتناک، به پایان می رسد و خود را با تمام ایده آل های شان تنها و بی هوده می یابند.

تنها راه نجات این است که انسان به آن حدی از بی نیازی و بار آوری برسد که بتواند در یک لحظه ی واحد، هم سازنده و بیان کننده ی دنیلی خود باشد و هم تماشاگر و قاضی این دنیا. از خود تغضیه کند، چرا که هاچه در بیرون است بوی گندیدگی و فساد می دهد. و در خود اوج می گیرد، چرا که اگر آسمانی هست آسمانی است که هنوز به مرحله ی تقسیمات سماواتی نرسیده است!

-به نظر شما می توان در فرم های کلاسیک مثل، غزل و مثنوی سخن گفت و توفیقی به طور کلی یافت؟



اگر حرف با قالب هماهنگی داشته باشد و در ان بگنج، طبیعی است که می شود حرف زد. شعر، قالب و فرم نیست، بلکه محتوا است. اما ان عاملی که شاعر امروزی را وادار به دستکاری در وزن ها میکند و موجب توسعه و تغییر انها می شو، روحیه واقعیت ها و مسایل زندگی امروز است که به هیچ وجه مناسبتی با این قالب ها ندارد. یک حرف کهنه و پیر و مرده را به کمک مدرن ترین قالب ها هم نمیشود به عنوان یک شعرصمیمی و زنده و هوشیار جار زد..خیلی ها این کار را کردند و می کنند و با ورشان هم شده است که شاعر زمان هستند، چرا که فقط جرات کرده اند مصرع ها را کوتاه وبلند کنند. همین! درحالی که روحیه شعرشان ادامه ی همان روحیه ی کهنه و پوسیده ای است که قرن های متمادی ، <مجنون> را با گروه کلاغان و اهوانش، در بیابان های ادب فارسی، به کار خواستن و از جا نجنبیدن وا داشت. و با چنین روحیه ای مدعی آشنا بودن و بازگو کردن دنیای "لیلی" هایی هستند که اگر تاکسی سوار نمی شوند، ماشین کورسی سوار می شوند و با سرعت صد و بیست کیلومتر در ساعت می رانند و هر وقت هم که به فکر مطالعه می افتند به عوض این که شعرهای آقایان را بخوانند، مجله ی "زن امروز" می خوانند!

-اعتقاد شما در مورد شعر سپید، و شاعرانی که به این شیوه شعر می گویند چیست؟

من در این مورد، اعتقاد به خصوصی ندارم، سلیقه ی به خصوصی دارم. من این نوع شعرها را نمی پسندم.

یک کار هنری تمام و کامل، کاری است که نتیجه جفت شدن و آمیخته گی صد درصد محتوی و قالب باشد، به طوری که بعد از تمام شدن دیگر نتوان در آن دست برد. شعر بی وزن این ضعف را دارد که همیشه، برای هر تغییر و تبدیلی، آمادگی نشان می دهد. پس می شود گفت تا حدی کامل نیست. شعر بی وزن برای ورود به دنیای شعر پذیرفته شده، یک چیز کم دارد و آن وزن است. اما نگفته نماند که من بسیاری از شعرهای ظاهرا نا موزون را، شعر تر از بسیاری از موزون های ظاهرا شعر یافته ام. مثلا بسیاری از نا موزون های "شاملو" (باغ آیینه - هوای تازه) که گرچه تابع هیچ یک از وزن های متداول در شعر نیستند اما در نظم روشن و مشخص قالب گیری شده اند که لازمه ی هر کار هنری است. و آن وقت مقایسه کنید این ناموزون ها را با بسیاری از موزون های معاصر!

روزنامه بازار رشت، ویژهنامه هنر وادبیات -مهر 1344

mehraboOon
02-10-2012, 09:37 PM
گفت وگوی برناردو برتولوچي با فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد
فروغ فرخ‌زاد اگر زنده بود اکنون سنِ برنادو برتولوچي کارگردانِ نام‌آورِ سينماي ايتاليا را داشت و شايد آوازه‌اش از او بلندتر بود. برتولولوچي در نيمة اولِ سال 1345 چند ماه قبل از حادثة مرگ فروغ به ايران آمد. آن دو علايق کمابيش مشترکي داشتند: شعر مي‌سرودند و فيلم مي‌ساختند. برتولوچي به ايران آمده بود تا فيلم مستندي براي شرکت‌هاي نفتي بسازد، و به واسطة آشنايي‌اش با ابراهيم گلستان و فروغ فرخ‌زاد در جشنوارة سينماي مولف - پزارو، بار ديگر، با فروغ ديدار و گفت‌و‌گو کرد. گفته مي‌شود که فيلمبردارِ برتولوچي از گفت‌و‌گوي آن‌ها در «سازمانِ فيلم گلستان» فيلمبرداري کرده است، که اثري از آن، تا اين زمان، به دست نيامده است. اما نواري از اين گفتوگو موجود است، که برتولوچي به فرانسه از فروغ سه سوال مي‌کند، و فروغ به فارسي پاسخ مي‌دهد. متن اين گفت‌وگو، عيناً، از روي نوار وانويس شده و اصالتِ بافتِ جمله‌ها و لحنِ فروغ حفظ شده است. س. برناردو برتولوچي: چه رابطه‌اي ميان روشنفکرانِ ايراني با مکتب‌هاي ادبي و هم‌چنين با مردم‌شان وجود دارد؟
فروغ: اصولا رابطة ميان افراد يک جامعه موقعي مي‌تواند ايجاد بشود - يک رابطة معنوي - که يک مقدار ايده‌آل‌هاي معنوي، ايده‌آل‌هاي مشترکِ معنوي، توي جامعه وجود داشته باشد، و در جامعة ما فعلا يک همچون حالتي اصلا نمي‌تواند باشد، براي اين‌که ما در يک دورة تحول زندگي مي‌کنيم؛ يک دوره‌اي که مقدار زيادي از مسايل اخلاقي، تمام مفاهيم اخلاقي، هرچيزي که به اصطلاح پيش از اين سازندة جامعه، سازندة روحيات جامعة ما بوده، اين‌ها، همه‌اش درهم ريخته و حالا چيزهايي مختلفي جاي آن‌ها هست. حتي ميان خود روشنفکران مملکت ما هم باز رابطه وجود ندارد، به خاطر اين‌که، گفتم، آن چيزي که مي‌تواند اين رابطه را ايجاد کند، يک هماهنگي است در يک سلسله افکار، ايده‌آل‌ها، آرزوها، خواست‌ها و هدف‌ها که وقتي اين هماهنگي وجد نداشته باشد، طبيعي است که اين رابطه هم نمي‌تواند به وجود بيايد، و بنابراين اصلا رابطه‌اي نيست. يک روشنفکر ايراني تماشاچي جامعه‌اش است، يک جامعه‌اي که تقريبا بهش پشت کرده. روشنفکر آدمي است که در درجة اول يک فعاليت‌هايي مي‌کند براي يک مقدار پيشرفت‌هاي معنوي. به اين آدم‌ها بيشتر مي‌شود گفت روشنفکر تا آدم‌هايي که يک سلسله فعاليت‌هاي مثلا تکنيکي مي‌کنند، مثلا فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌کنند، فعاليت‌ مي‌کنند براي مثلا بالارفتن يک سلسله ساختمان، به‌وجود آوردن يک سلسله کارخانه، به‌وجود آوردن يک سلسله چيزهايي که يک مقدار رفاه اقتصادي تو زندگي مردم ايجاد مي‌کند. روشنفکر، به نظر من، آدمي است که فکر مي‌کند براي حل مسايل معنوي زندگي...ما گفتيم روشنفکر ايراني -پس مسئله محلي شد، مربوط مي‌شود به ايران- من دربارة آن‌جايي که دارم زندگي مي‌کنم، و راجع به آدم‌هايي که اطرافم هستند صحبت مي‌کنم و اين مسئله را قضاوت مي‌کنم.
س. برناردو برتولوچي: به نظر مي‌رسد که فيلم شما دربارة جذام و جذامي‌ها است، اما شما قصد بيانِ موضوع و مفهومي عميق‌تر از مسئلة جذام داشته‌ايد.
فروغ: بله، اين طبيعي است که اگر من فقط مي‌خواستم يک فيلمي راجع به جذام درست کنم، خُب، يک فيلمِ محدود به مسئلة جذام و جذام‌خانه مي‌شد، يک فيلم جدي مي‌شد، ولي اين محل براي من يک نمونه‌اي بود، يک الگويي بود از يک چيز کوچک و فشرده شده‌اي از يک دنياي وسيع‌تر با تمام بيماري‌ها، ناراحتي‌ها و گرفتاري‌هايي که در آن وجود دارد، و من وقتي که مي‌خواستم اين فيلم را بسازم سعي کردم که به اين محيط با يک همچو ديدي نگاه کنم.
س. برناردو برتولوچي: آيا در ايران با مسايل زيادي روبه‌رو هستيد؟
فروغ: طبيعي است. اگر که اسم اين دوره را بشود گذاشت دورة شلوغ خُب، پس بايد گفت که ما به انتظار نتيجة بالارفتنِ اين ساختمان‌هايي هستيم که به اصطلاح براي ايجاد يک مقدار پيشرفت مملکت لازم است، و منتظر نتيجة اين بالا رفتن‌ها، و اين ساختن‌ها هستيم.
ازکتاب شناخت نامة فروغ - شهناز مرادي کوچي- نشر قطره

mehraboOon
02-10-2012, 09:38 PM
گفت و گوي حسن هنرمندي با فروغ فرخزاد/ راديو تهران - 1341
فروغ فرخ زاد
تعريف كوتاهي از سبك لطفا ؟


بطور كلي شايد بشود گفت " سبك " در شعر، يا در هر كار هنري ديگري، عبارت از نحوه ي بيان و ارايه كردن يك انديشه يا يك حس شاعرانه هست. البته اين مسئله در ابتداي پيدايش خودش يك جنبه ي كاملا خصوصي و فردي دارد، بعد در مرحله ي كلي تر آثاري كه در خطوط اصلي شان يك شباهت هايي با هم پيدا مي كنند در يك طبقه مي گذراند و يك جبنه ي عمومي پيدا مي كند و توسط كساني كه به آن خصوصيات علاقه دارند، دنبال مي شود.


بله خيلي متشكر . حالا لطفا درباره ي طرز كار ، و روش فوت و فن كار شاعري خودتان ، هر شاعري قوي در كار خود خصوصياتي دارد ...؟


البته ، صحبت درباره ي اين موضوع براي من كمي مشكل است ، يعني ، چون هيچ كس نمي تواند درباره ي خودش درست قضاوت كند، اين ديگرانند كه بايد راجع به كار من صحبت كنند، ولي من مي توانم يك مقدار از نظريات خودم را راجع به شعر بگويم. من در شعر م، بيشتر از هر چيز ديگر، سعي مي كنم از
" زبان " استفاده كنم، يعني من چون اين نقص را در زبان شعري خودمان احساس مي كنم ، نقصي كه مي شود اسمش را كمبود كلمات گوناگون ناميد . شعر ما مقداري سنت به دنبال دارد، كلماتي دارد كه مرتب در شعر دنبال مي شود. اينها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ، ولي در گوش ما ديگر مفهوم شان اثر واقعي خودشان را ندارند. در ثاني كلماتي كه سنت شعري به دنبال دارند با حس شعري امروز ما جور در نمي آيند، به خاطر اين كه زندگي ما عوض شده و مسائل تازه اي مطرح شده كه حس هاي تازه اي به ما مي دهد و ما به خاطر بيان اين حس ها احتياج به يك مقدار كلمات تازه اي داريم كه چون در شعر نبوده ان، در شعر آوردنشان خيلي مشكل است. من سعي مي كنم اين كلمات را وارد شعر بكنم، و فكر مي كنم اين كار درستي هم هست، چون شعر امروز اگر قرار باشد شعر جان دار و زنده اي باشد، بايد از اين كلمات استفاده كند و آن ها را در خودش به كار بگيرد. در مورد وزن هم، من زياد با وزن هايي كه تا به حال كار در شعر هاي فارسي معمول بوده و به كار مي رفته موافق نيست، به خاطر اينكه هيچ نوع هماهنگي بين اين وزن ها با حس خودم ، كه يك آدم امروزي هستم، نمي بينم . اينها يك ريتم هاي خيلي ملايم اند، حتي وزن هايي كه در شعر هاي رزمي به كار رفته اند، در همه ي اين ها ملايمتي هست كه با حس ها ي امروزي جور در نمي آيد، من فكر مي كنم اگر ما حس هاي مان را بخواهيم و بتوانيم ترسيم كنيم روي يك كاغذ يك خط زيك زاكي مي شود، اين حس ها را هرگز نمي شود توي آن ريتم هاي ملايم كه خيلي معذرت مي خواهم، به " دل اي دل اي " بيشتر شبيه ان ، آورد .


يعني فرياد قوي تري ؟


بله ، فكر مي كنم بايد كوشش بشود در راه پيدا كردن وزن ها تازه، به خاطر بيان حس هاي تازه چون اين حس ها تندتر هستند از اين وزن ها، اصلا مسائلي كه توي زندگي امروز ما مطرح است خيلي با اين وزن ها ناهماهنگ است. من سعي مي كنم در اين زمينه ها كار كنم ،‌ابته نمي توانم بگويم كه هيچ وقت موفقيتي پيدا كردم، ولي سعي مي كنم اين موفقيت را پيدا كنم، چون راستي دلم مي خواهد شعرم خوبتر باشد.


نظرتان راجع به شعر و ، و رابطه اش با زندگي ؟ هر چند به طور ضمني مطرح شد.


شعر ، اصلا جزيي از زندگي است و هرگز نمي توان جدا از زندگي و خارج از دايره ي نفوذ تاثراتي باشد كه زندگي واقعي به آدم مي دهد. زندگي معنوي، حتي زندگي مادي را هم مي شود. كاملا با " ديدي شاعرانه " نگاه كر. اصلا شعر، اگر كه به محيط و شرايطي كه در آن به وجود مي آيد و رشد مي كند بي اعتنا بماند هرگز نمي تواند شعر باش. متاسفانه شعر امروز ما، همان كه اسمش را شعر نو مي گذاريم، در عين حال كه خيلي سعي مي كند تظاهر كند كه به اين مسئله وفادار است، از زندگي واقعي خيلي دور افتاده است، از مشخصات واقعي زمان و مكان خودش. البته اين عللي هم دارد: يكي اش همان كوهي كه به اسم ادبيات كلاسيك در مقابل يا پشت سرمان واقع شده و ما هميشه سنگيني اش را حس مي كنيم روي دوش خودمان، و يكي اش آن ترس و دلهره اي ست كه ما از باز كردن راههاي تازه و به كار بردن مصالح تازه توي شعر داريم . يكي اش هم همان مسئله وزن است، و اگر اين ها حل شود فكر مي كنم وضع شعر خيلي از اين بهتر شود.


نظر شما در مورد تحول شعر فارسي چيه؟


اين كار خيلي خيلي مشكلي است. اگر شما دقت كرده باشيد مي بينيد توي زماني داريم زندگي مي كنيم كه تمام مفاهيم و مقياس ها دارند معني خودشان را از دست مي دهند و دارند، نمي خواهم بگ بي ارزش، در حال متزلزل شدن هستند. مثلا همين مسئله گردش به دور كره ي زمين نمي تواند در زندگي من بي تاثير باشد ، يعني تلاش هاي علمي اين مقدار زيادي از مفاهيم را در زندگي ما عوض مي كند . ما به اين دليل نمي توانيم بگوييم كه راه تحول شعر فارسي چه باشد. من هرگز نمي توانم بگويم راه تحول شعر فارسي چه باشد، پيش مي آيد. توجه داشتن به شرايط و محيط زندگي ناچار تحول را ايجاد مي كند. اين مسئله ايت جبري و هرگز نمي توان قبلا براي آن مسير شكل تعيين كرد و خود به خود به وجود مي آيد

mehraboOon
02-10-2012, 09:39 PM
گفت و گوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد

چرا شعر می گویید و در شعر چه چیزی را جستجو می کنید؟

اصلا این -چرا- با شعر جور در نمی آید، من نمی توانم توضیح بدهم که چرا شعر می گویم. فکر می کنم همه ی آنها که کار هنری می کنند، علتش یا عقل یکی از علت هایش یک جور نیاز نا آگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. این ها آدم هایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و می فهمند و همین طور مرگ را. کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعی است، اما آدم تنها در برابر این قانون طبیعی است که احساس حقارت و کوچکی می کند. یک مسئله ای است که هیچ کاریش نمی توان کرد. حتی نمی شود مبارزه کرد برای از میان بردنش. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد، ام شعر برای من مثل رفیغی است که وقتی به او می رسم می توتنم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می کند، راضی ام می کند، بی آن که آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدم های دیگر جبران می کنند، اما هیچ وقت جبران نمی شود. اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم به تنهایی هیچ وقت نمی تواند کامل و یا کامل کننده باشد، به خصوص در این دوره، به هر حال بعضی ها هم به این جور کارها پناه می برند، یعنی می سازند و بعد با ساخته ی خود مخلوط می شوند و آن وقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره ای است که هروقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود. من آن جا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه میکنم، با عکس درخت ها قاطی می شوم، و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود، یک نفر که ممکن است دویست سال بعد یا شاید سیصد سال قبل وجود داشته -فرق نمی کند- وسیله ای است برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیع اش. خوبی اش این است که آدم وقتی شعر می گوید می تواند بگوید: من هم هستم، یا من هم بودم، در غیر این صورت چطور می شود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم، چیزی را جستجو نمی کنم. بلکه در شعر خودم تازه خود را پیدا می کنم، اما در شعر دیگران، یا شعر به طور کلی... می دانید، بعضی شعر ها متل در های باز هستند که نه ابن طرفشان چیزی هست نه آن طرفشان -باید گفت حیف کاغذ

به هرحال شعرها مثل درهی بسته ای هستند که وقتی بازشان می کنی، می بینی گول خورده ای، ارزش باز کردن نداشته اند. خالی بودن آن طرف آن قدر وحشتناک است که پر بودن این طرف را جبران نمی کند. اصل کار «آن طرف» است... خب، باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشم بندی یا حقه بازی یا شوخی خیلی لوس -اما بعضی شعرها هستند که اصلا نه در هستند و نه باز هستند، نه بسته هستند، اصلا چارچوب ندارند. یک جاده هستند. کوتاه یا بلند، فرقی نمی کند. آدم هی میرود، هی می رود، و بر می گردد و خسته نمی شود. اگر توقف می کند برای دیدن چیزی است که در رفت و برگشت های گذشته ندیده بود... آدم می تواند سال ها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آن ها افق هست، فضا هست، زیبایی هست، طبیعت هست، انسان هست، و یک جور آمیخته گی صادقانه با تمام این چیز هاست و یک جور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها است. نمی دانم، مثالم خیلی طولانی شد. من این جور شعر ها را دوست دارم و شعر می دانم. می خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد، به من فکر کردن و نگاه کردن، حس کردن، و دیدن را یاد بدهد، و یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزموده ای باشد. من فکر می کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد، آگاهی نسبت به زندگی، به وجود، به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز می زنیم. نمی شود فقط با غریزه رندگی کرد، یعنی یک هنرمند نمی تواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وا می دارد. وقتی فکر شروع شد آن وقت آدم می تواند محکم تر سر جایش بایستد. من نمی گویم شعر باید متفکرانه باشد، نه، احمقانه است. من می گویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری، باید حاصل حس ها و دریافت هایی باشد که به وسیله تفکر تربیت و رهبری شده اند. وقتی شاعر، شاعر باشد و در عین حال «شاعر» یعنی «آگاه»، آن وقت می ذانید فکرهایش به چه صورتی وارد شعر می شوند؟ به صورت یک «شب پره که می آید پشت پنجره»، به صورت یک «کاکلی که روی سنگ مرده»، به صورت یک «لاک پشت که در آفتاب خوابیده» به همین سادگی و بی ادعایی و زیبایی.

-گفتید همیشه در شعر، فکری را جستجو می کنید. یعنی صرف نظر از شکل و جنبه های حسی، توجهی خواص به محتوا دارید. پس شعرهای ظریف، شفاف و فقط زیبا شما را قانع نمی کند؟

این ها فقط ظریف، شفاف و زیبا، هستند، اما آیا شعر چیزی است که فقط ظریف، شفاف و زیبا باشد، مثلا این شعرهایی که اخیرا به اسم طرح چاپ می شوند. من آن ها را در حد ظریف و شفاف و زیبا بودن قبول دارم، اگر باشند.

- به عنوان یک شعر متعالی؟

اگر فقط صاحب این خصوصیاتی باشند که شمردیم، نه. البته شعر صورت های مختلفی می تواند داشته باشد: گاهی اوقات شعر فقط «شعر» است -مقصود من از کلمه ی «شعر» در این جا آن مفهوم صد در صد حسی است که از این کلمه داریم نه مفهوم کلی، مثلا وقتی که به یک درخت نگاه می کنیم در غروب، و می گوییم: چه قدر شاعرانه است! بعضی شعرها این جوری هستند، یعنی زیبا هستند. نوازش می دهند. این ها جای خودشان را دارند. شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی هم یکی از اجزاء آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد، نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم، مثلا این طرح ها. من وقتی می خوانم بعضی وقت ها، خوشم می آید، اما خب که چه؟ خوشم می آید وبعد چه؟ آیا تمام زوری که ما می زنیم فقط برای این است که دیگران خوششان بیاید؟ نه. جواب هنر نمی تواند فقط خوش آمدن باشد. در این جور کارها، بیش تر حالت ساختن هست تا خلاقیت.

-می بینیم که بیشتر مدافعین این نوع ظرافت گویی، شعر ژاپونی و چینی را پیش می کشند، در حالی که در آن شعرها -با همه کوتاهی و ظرافت و زیبایی -عاملی فوق العاده انسانی تر -وجود دارد.

* شعر ژاپنی و چینی فقط طرح نیست. اصلا طرح نیست. فکر و حس برتری است که در طرح ساده و کوتاهی ریخته شده. به علاوه این شعرها اگر کوتاه هستند و ظاهرا ساده، به علت خصوصیات محیط و روحیه ی ملتی است که آن ها را به وجود آورده. شما این ظرافت و ایجاز و خلاصگی را در تمام مظاهر زندگی آن ها می بینید، حتی در حرکات دست و سیلاب های کلمات زبان شان. به علاوه این شعرها در «شکل» کوتاه و ظریف هستند، در «معنی» که این طور نیستند. در مورد ما کاملا فرق می کند. من فکر می کنم که چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است. تربیت نشده است. باید این حالت ها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقا به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیر شاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود.
- مسایلی که مطرح کردید، نافی خیلی از شعرهای سابق شما و حتی چند شعر اول «تولدی دیگر» است. آن ها که صرفا خصوصی اند و احساساتی.
من این حرف ها را یک مقداری هم برای خودم می زنم. من از خودم بیش تر از دیگران انتقاد می کنم. طبیعی است که تعدادی از شعرهایمن مزخرف هستند. اما در عین حال نمی شود برای محتوی شعر فرمول مشخص نوشت، یعنی نوشت که تمام شعرها باید شامل مسیل کلی و عمومی باشند. مسئله این است که آدم چطور به مسائل خصوصی خود نگاه می کند و یا مسایل عمومی. این «دید» یک شاعر است که محتوی کارش را خیلی خصوصی و فردی می کند و یا به مسایل خیلی خصوصی و فردی او جنبه ی عمومی می دهد. در مورد بعضی شعر های «تولدی دیگر» حرف شما را قبول دارم. الان وقتی به شعرهای «اسیر» نگاه می کنم، می بینم که آن مسایل دیگر حتی شامل خودم هم نمی شود. در حالی که ریشه های شان خصوصی نبود.

- مسئله این است که وقتی هنرمند به مرحله ای رسید که صاحب «دید» شد، مسئله ی «مسئولیت» برایش مطرح می شود. مثلا آدم وقتی در کنار چند شعر با ارزش شما -آن ها که کم تر جرئت بیانش را دارند افتاده بر می خورند، متاسف می شود. حتی به این فکر می افتد که نکند که دیوان پر کردن...


درست است.

- وقتی که شاعر احساس مسئولیت داشت -به پیشنهاد نیما- این مواظبت در در کار شعرش باید باشد.

می دانید من یک بار گفتم بعضی شعر ها هستند که هماهنگ با اعتقادات، تجربه ها و پسندهای شاعرانه ی آدم هستند. به این شعرها می شود عقیده داشت. اما بعضی شعرها هم هستند که هماهنگ با این چیزها نیستند -اما آدم به آن ها علاقه دارد. به علت های خیلی نامشخص، در این کتاب سه چهار شعر هست که من آن ها را قبول ندارم، اما بی خودی دوستشان دارم. شاید بهتر بود که چاپشان نمی کردم، اما انگار تا چاپشان نمی کردم از دست شان راحت نمی شدم.

- در این جل مسئله دور ماندن از زندگی و بیان مجردات پیش می آید. بعضی ها تصور می کنند نوعی تعلق و دیدن زندگی، حیطه ی شعرشان را محدود خواهد کرد. باید در عالم مجردات به سر برد و با عواملی ذهنی با زندگی لاس زد. گسترش را در این می دانند. شعرهای قابل استناد «تولدی دیگر» شما، در واقع قطع نامه ای است علیه گونه دستگاه فکری، مثلا «آیه های زمینی» شما را اصلا می شود شعری «مستند» نامید. این نمونه ها کاملا مغایر است با آن تصویرهای کاملا حسی و خصوصی...



نه. من پناه بردن به اتاق در بسته، و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم، من می گویم دنیای مجرد آدم باید نتیجه ی گشتن و تماشا کردن و تماس همیشگی با دنیای خودش باشد. آدم باید نگاه کند، تا ببیند و بتواند انتخاب کند. وقتی آدم دنیای خودش را در میان مردم و در ته زندگی پیدا کرد آن وقت می تواند آن را همیشه همراه خود داشته باشد و در داخل آن دنیا با خارج تماس بگیرد. وقتی شما به خیابان می روید و بر می گردید به اتاق تان، چیزهایی از خیابان در ذهن شما باقی می ماند که مربوط به وجود شخص شما و دنیای شخصی شما است، اما اگر به خیابان نروید و خودتان را زندانی کنید و فقط اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان، معلوم نیست که افکار شما با واقعیاتی که در خیابان می گذرد هماهنگی داشته باشد. ممکن است در خیابان آفتاب باشد و شما فکر کنید هنوز تاریک است. ممکن است صلح باشد و شما فکر کنید هنوز جنگ است. این حالت، یک جور عزلت منفی است. نه خود آدم را نجات می دهد و نه سازنده است. به هر حال شعر با زندگی به وجود می آید، هرچیز زیبا و هر چیزی که می تواند رشد کند نتیجه ی زندگی است. نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشت ترین و دردناک ترین لحظه هایش را. البته نه مثل بچه ای بهت زده، بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نا مطبوعی. تماس با زندگی برای هنرمندی باید باشد. در این صورت با چه پر خواهد شد؟

- کاملا، «دیدار در شب» شما، مثلا، وقتی آدم این شعر را می خواندخیلی حرف ها برایش مطرح می شود. مسایل سال های نزدیک به ما. انگار این حرف های نسلی است که با دلتنگی، زنده بودنش را باور نداشت و «پهنهی وسیع دو چشمش را احساس گریه کدر می کرد...»



من به قیافه آدم هایی که یک موقع ادعاهای وحشت ناکی داشتند نگاه می کردم و پیش خود فکر می کردم: این جلوی من نشسته همان است که مثلا هفت سال پیش نشسته بود؟ آیا اگر آین، آن راببیند، اصلا می شناسد؟ همه چیز وارونه شوده بود. حتی خودم وارونه شده بودم. از یاس خودم بدم می آمد و تعجب می کردم. این شعر نتیجه ی همان دقت ها است. بعد از این شعر توانستم یک کمی خودم را درست کنم، در متن فکرها و عقیده هایم دست بردم و روی بعضی از حالت هایخودم خط قرمز کشیدم. اما دنیای بیرون هنوز همان شکل است، آن قدر وارونه است که نمی خواهم باورش کنم. من رذوی زبان این شعر هم کار کرده ام. در واقع اولین آزمایشم بود در زمینه ی به کار بردن زبان گفت و گو. روی هم رفته ساده از آب در آمده، اما با بعضی قسمت هایش هنوز موافق نیستم.

-در «مرز پرگهر» هم -هرچند در نظر بعضی فضلا، این «شعر» نیامد، و همان بهتر- نزدیکی تان با زندگی ستایش انگیز است. از درون همه قضایا صحبت می کنید، از خود زندگی. بگذارید شعر و «جوهر شعری» گاهی فدای «صداقت» شود. شما انتقام بگیرید...


من راجع به شعر هیچ وقت محدود فکر نمیکنم. من می گویم شعر در هر چیزی هست فقط باید پیدایش کرد و حسش کرد. به این همه دیوان که داریم نگاه کنید. ببینید موضوع شعرهایمان چغدر محدود هستند. یا صحبت از معنویتی است که آن قدر بالا است که دیگر نمی تواند انسانی باشد و یا پند و اندرز و مرثیه و تعریف و هزل... زبان هم که زبان خاص و تثبیت شده ای است. خب، چه کار کنیم؟ دنیای ما دنیای دیگری است. ما داریم به ماه می رویم، البته ما که نه... دیگران. فکر می کنید این مسئله فقط خیلی علمی است، نه... حالا بیا و یک شعر برای موشک بساز. فضلا می گویند: نه... پس خود شاعر کجا است؟ انگار این خود فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک خود همیشه دردمند و بد بخت باشد. یک خودی که تا دستش می زنی فقط بلد است یک چیز بگوید: من درد می کشم. در شعر مرز پرگهر این خود یک اجتماع است. که اگر نمی تواند حرف های جدی اش را با فریاد بگوید، لااقل با شوخی و مسخره گی که هنوز می تواند بگوید. در این شعر من با یک مشت مسایل خشن، گندیده و احمقانه طرف بودم. تمام شعرهایی که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی ها آن قدر غیر شاعرانه باشند که نتوان آن را در نامه ای نوشت و به معشوقه فرستاد. به من جه، بگویید از کنار این شعر که رد می شوند دماغ شان را بگیرند. این شعر زبان خودش و شکل خودش را دارد. من نمی توانم وقتی می خواهم از کوچه ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطر ترین شان را انتخاب کنم برای توصیف این بو، این حقه بازی است. حقه ای که اول آدم به خودش می زند، بعد هم به دیگران.

- شما از زبان و قالب امروز صحبت کردید. فکر نمی کنید شما در مثنوی هاتان -آن غزل شما که اصلا مطرح نیست- احساس تان را حفه کرده اید؟ هم زبان و هم قالب این شعر مال قدما است. آدم احساس پوسیدگیمی کند. گویا بهتر است شما همیشه در قالب خودتان باشید.



درباره مثنوی مفصل صحبت کردم. با آقای آزاد، اما نتیجه گیری شما... نه این طور نیست. ریشه یکی است. فقط لحظه ها باهم فرق دارند. شعر، درست است که در طول روزها و ماه ها در آدم ساخته می شود، اما در عین حال، حاصل دریافت یک لحظه است. در مثنوی این لحظه... لحظه ی خیلی دور و جدایی بود. در بقیه ی شعرها، لحظه ها به زمان نزدیک تر بودند... در خود زمان بودند...

- استدلال نمی کنید؟ می خواهید بگویید عشقی که در مثنوی ها یتان بیان کرده اید، جدا از عشقی است که در شعرهای دیگرتان مطرح می شود؟ شما یک وجودید و یک نوع به عشق می اندیشید، فاصله ی زمانی این شعرها که خیلی دور نیست؟

به هرحال، این ها انعکاس حالت های روحی من و دریافت هایی هستند که به زبان مربوط می شوند، آن حالت و دریافت ها یک چنین قالبی را می طلبیده اند، از این گذشته من مثنوی را دوست دارم و بالاخره حرف من این است که حرف باید تازه باشد و گرنه شکستن قالب که کار مهمی نیست. خیلی از رفقای من این کار را می کنند. همین طور درق درق دارند می شکنند. خب، شکسن که که فقط شکستن است، عوضش چه چیز را ساخته اند؟ ما که دشمن وزن نیستیم، ما می گوییم بیاییم حرف های خودمان را بزنیم.

-ببینید شعرهایی در این کتاب است که مخصوص خود شما است. «عروسک کوکی» مثلا، شعرهایی هم هست که یک دستی کتاب را از بین برده، گذشته از آن غزل سوزناک و مثنوی ها، قصه ی «علی کوچیکه». حرف های این شعر، در شعرهای مخصوص خودتان جا افتاده ترند. شاملو هم گاهی همین کار را می کند. شماها می خواهید «وغ وغ ساهاب» دیگر بسازید؟
حرف های «وغ وغ ساهاب» برای من از حرف های «بوف کور» جالب تر است. من از این پیشنهاد درست کردن یک یک «وغ وغ ساهاب » دوم استقبال می کنم و با کمال میل در منار شاملو می نشینم تا او به تنهایی «قربانی» نشود، بگذریم... حرف بر سر دوچیز است: یکی قالب «علی کوچیکه»، یکی هم حرف هاش. من معتقدم این دوتا با هم هماهنگ هستند -اگر هماهنگ نبودند که باهم نمی آمدند. من نمی خواستم قصه بگویم. من می خواستم در واقع از این فرم قصه گویی برای گفتن یک مقدار واقعیت های اجتماعی استفاده کرده باشم... واقعیت هایی که هیچ دلم نمی خواست به صورت حرف های گنده یا احساسات پرسوز و گداز در بیابند. می خواستم ساده حرفم را بزنم و زدم.

- شاید همین یکی از دلایل ناموفق بودنش است.

چرا ناموفق است؟

-پیام نومیدانه ای هم دارد.

من معتقد نیستم که پیام نومیدانه ای دارد. اتفاقا کاملا برعکس. من در این شعر در واقع با خودم و با زندگی حساب هایم را روشن کرده ام، و این شعر را در عین حال برای تمام کسانی گفته ام که جرات گذشتن از یک حد و بالا رفتن را ندارند. گرفتار یک مشت حساب ها و دل بستگی ها و قراردادهای حقیر زندگی روزانه اند. این شعر نتیجه ی جدایی ها ی درونی خودم هست برای انتخاب یک نوع زندگی. سوال این است: آش رشته یا گرسنگی و دریا؟ خیلی خصوصی بود، اما عمومی از آب در آمد، نیما می گوید: «باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود» شاید در این شعر «علی» در میان دو نیرو گیر کرده: نیروی زندگی عالی با تمام خوش بختی های ساده و زیبایش، و از طرف دیگر نیروی دریا، که نماینده ی یک زندگی بهتر و بالاتر و در عین حال سخت تر است، حتی اگر اولین نفس زدنش مرگ باشد -اما «علی» به دریا می رود. آیا این نومیدانه است؟
-نه، اما به هرحال به عنوان یک «زندگی» از شما پذیرفتنی است.
اما قصه ای که آدم را یک کمی وسوسه می کند و متوجه دنیای کوچکش میکند... هان؟ اما درباره ی قالب، قبول، من قبول دارم حرفی را نمی شود در این قالب زد. من حرف هایی دارم که این قالب برای شان کوچک است. جلویفوران حس و فکر را می گیرد. بگذارید علی در قالب کوچک خودش بماند علی یک بچه ی کوچک بود. مال کوچه بود. باید همان زبان و آهنگی که مردم کوچه حرف میزنند، حرف می زد، اما علی فقط یک بار سراغ من آمد و گمان نمی کنم دیگر بییاید. چون من حرف هایم را با آن تمام کرده ام و تکلیف هر دومان روشن شده.

-می دانم دارم ابلهانه ترین سوال ها را می کنم. با وجود این بگذارید بپرسم چرا گاهی این جور زشت «زندگی» و «آدم» ها را می بینید:


روی خط های کج و معوج سقف

چشم خود را دیدم

چون رطیلی سنگین

خشک می شد در کف، در، زردی، در خفقان...

یا
... سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک ست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن...

یا

... این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند ...

قبلا گفتم که شعر اغلب حاصل دریافت یک لحظه است. به نظر من تمام لحظه های زندگی نمی توانند ستایش آمیز باشند. این جور دیدن ها گاهی اوقات لازم تر و حقیقی تر از ستایش پوچ زندگی است. آدم وقتی تمام جنبه های مسئله را دید و نتیجه ی کلی ستایش آمیزی گرفت. آن وقت درست است. من که فیلسوف نیستم، من آدم هستم و ضعیف هستم. گاهی اوقات تسلیم ضعف هایم میشوم. اگر نشوم که قدرت پیدا نمی کنم. در مورد بیت هایی مه از شعر «دریافت» جدا کرده اید توضیح دادم. اصلا اسم شعر خودش توضیح دهنده است. و واقف شدن به تاریکی -مثل واقف شدن به رازهای بلوغ- این دید زشت نیست، بلکه طبیعی است. هر آدم زنده ای وقتی به وجود فقط در قالب یک واحد -که خودش باشد- نگاه می کند، به یک چنین یاس و بد بینی دردناکی دچار می شود. من چیز واقعا بی معنی و بدبختب هستم اگر جزیی از زندگی نباشم، به همان پوچی که در شعر «دریافت» هستم. در مورد تکه ی دوم بگویم، اشکال کار در این است که شما در شعر های من دنبال یک خط روشن و خیلی مشخص فکری می گردید، من که فیلسوف نیستم و هیچ فلسفه ی خاصی را هم در شعرهایم دنبال نمی کنم. من فقط، شاید بشود گفت که یک جور دیدی دارم نسبت به قضایای مختلف. منطق این دید یک منطق حسی است. تازه اگر بخواهیم مفاهیم این سه مصرعی را هم که شما خوانذید با یک منطق خیلی خشک ریاضی هم تجزیه و تحلیل کنیم به ریشه و اصل می رسیم. پوسیدگی و غربت -برای من مرگ نیست، یک مرحله ای است که از آن جا می شود با نگاهی دیگر و دیدی دیگر زندگی را رشروع کرد. خود دوست داشتن است منهای تمام اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقف و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس. دست هایی که می توانند پلی باشند از پیغام عطر و نور و نسیم در همین غربت سبز می شوند. اگر برداشت ها و توقعات شکل گرفته ای از عشق و زندگی نداشته باشیم، آن وقت تفاوتی میان این چیزها نمی بینیم. این ها تمام انعکاس های مختلف یک حس و یک فکر و یک دید هستند نسبت به موضوعی که مطرح بوده. از من نخواهید که شعرهایم را معنی کنم. کار نامطبوعی است و اصلا مضحک است، اما به نظر من هیچ وقت نباید روی یک مصرع تکیه کرد، باید مجموع را در نظر گرفت. وقتی این تعابیر را در چارچوب خودشان قضاوت کنیم اشکال پیش می آید، اما اگر آن ها را در زمینه ی فکری شعر بگذاریم آن وقت قضیه حل می شود. همین چند مصرع «تولدی دیگر» واقعا وقتی در مجموع شعر قضاوت بشود معنی اش به کلی فرق می کند. یکی از خصوصیات شعر زمان ما همین است دیگر، بیت نیست، اما راجع به تکه ای از «آیه های زمینی» که گفتید. من به کلی با حرف شما مخالفم. در این شعر مطلقا دید زشتی -به خصوص نسبت به آدم ها- وجود ندارد. شاید بشود گفت ترحم آمیز است. اصلا مجموع این شعر، توصیف فضایی است که آدم ها در آن زندگی می کنند،نه خود آدم ها. فضایی که آدم ها را به طرف زشتی، بی هودگی و جنایت می کشد. من آن حباب حباب جنایت پرور را در نظر داشتم، و گرنه آدم ها بی گناه اند. به این دلیل که می ایستند و به صدای فواره های آب گوش می دهند. حس درک زیبایی هنوز در آن ها نمرده، فقط دیگر باور نمی کنند. این ترکیب «جانیان کوچک» یعنی جانیان بی اراده، جانیان بی گناه، جانیان بدبخت. حتی مقداری تاسف و ترحم در این ترکیب به چشم می خورد. من خواستم این را بگویم تا برداشت دیگران چه باشد.

-این هم یک سوال ابلهانه و پرت تر. بییاید درباره کار چند شاعر خودمان حرف بزنیم همین طور هر اسمی که به نظرتان می آید. چه می شود. شاید چاپش کردیم، شاید هم نه.


شاملو. اگر نظر مرا راجع به کارهای اخیر شاملو بخواهید-که چندان هم نظر مهمی نیست- بهتر است بگوئیم توقف. اما کسی چه می داند، شاید او فردا تازه نفس تر از همیشه بلند شد و براه افتاد. در مورد او همیشه امیدواری هست. و اگر هم نباشد مهم نیست، چون او کار خودش را کرده و بحد کافی هم کرده، لزومی ندارد که آدم تا آخر عمرش شعر بگوید. با همین مقدار شعر خوب هم که از شاملو داریم لازم است و باید نسبت به او حق‌شناس و سپاسگذار باشیم. من اینجا راجع به شعرهای او صحبت نمی‌کنم- البته در بعضی موارد با سلیقه‌های او موافق نیستم، مثلا در مورد وزن- بهرحال ما دو آدم هستیم و هر کس می‌تواند کار خودش را بکند. فقط کافیست که به کار خودش معتقد باشد، بهرحال من فقط راجع به روحیه‌ای که در شعرهای او وجود دارد صحبت می‌کنم وهمچنین راجع به خود شاملو نه شعرش. به نظر من شاملو آدمی است که در بیشتر موارد شیفته مفاهیم زیبا می‌شود. ستایشی که در بعضی شعرهای او هست به نظر من نتیجه تجربه های او و مخلوط شدن‌های او با این مفاهیم زیبا نیست. حاصل شیفتگی‌های اوست. انسانیت، عشق، دوستی، زن. او نگاه می کند و آنقدر مسحور می‌شود که فراموش می کند باید یک قدم جلوتر بگذارد و خودش را پرت کند به قعر این مفاهیم تا آرام شود. می خواهم بگویم تردیدی که او در باطن خودش نسبت به واقعیت این مفاهیم دارد باعث می‌شود که او بطور نا آگاهانه‌ای در ستایش این مفاهیم افراط کند. می خواهم بگویم او از زیبایی دردش نمی گیرد، وقتی دردش می‌گیرد، درد مجردی‌ست که دیگر ارتباطی به زیبایی ندارد. می خواهم بگویم تمام این مفاهیم برای او پناه‌هایی هستند در بیرون از وجود خودش. امیدوارم شاملو مرا ببخشد. شاملو می داند که من نمی توانم دروغ بگویم- او به این پناه‌گاهها احتیاج دارد، چون هنوز نتوانسته است رابطه خودش را با دنیا و زندگی روشن کند. برای بودن و گفتن بهانه می خواهد. و چون بهانه‌ها مختلف هستند، ناچار در کارهای او با دوره‌های مختلف فکری، که ارتباطی بهم ندارند، و کامل کننده‌ی همدیگر نیستند، برخورد می‌کنیم. حالا نیما را مثال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم. شعر او طوریست که آدم بلافاصله درک می کند که او انگار دنیای خودش را و نگاه خودش را در ۲۰ سالگی بدست آورده و پیدا کرده. آدم همیشه او را می‌بیند، نه در حال توقف بلکه در حال رشد. همیشه یک شکل است، در اصل یک شکل است. یک پنجره‌ایست که جریان‌های مختلف می‌آیند و از درونش می‌گذرند. روشنش می کنند، تاریکش می کنند، اما آدم همیشه این پنجره را می بیند. اما شاملو گاهی اوقات در شعرهایش خیلی مختلف است. این علتش یک علت روحیست. او هنوز نتوانسته است سکون یک پنجره را و نگاه یک پنجره را و زندگی یک پنجره را بدست بیاورد. توی خودش مغشوش است و ناباور است، حتی وقتی دارد با کمال اطمینان صحبت می کند. او پناه می برد به مسائل مختلف، نمی‌گذارد مسائل خودشان بیایند و از درونش بگذرند و او هرچه را که می‌خواهد از آن میان جدا کند. انگار خودش به تنهایی کافی نیست. بعضی از شعرهای او ریشه ندارند. آدم را به شاعر مربوط نمی کنند. برای خودشان مجردند و چه عیبی دارد.
من «آیدا در آئینه» را نخوانده ام. گمان می کنم دنباله همان شعرهائی باشد که در «اندیشه و هنر» چاپ شده. خب من حرفم را زدم این جمله های مجردی هستند در یک فرم غیر شعری- گاهی اوقات مقاله می‌شود، دفاع می‌کند. حمله می کند. فحش می‌دهد. تفسیر می کند. من راجع به شعر یکطور دیگری فکر می کنم. شاید او بجایی رسیده که من هنوز نرسیده‌ام و بهمین دلیل نمی فهمم. اما به نظر من شاملو را باید در قسمت اعظم « هوای تازه» و «باغ آئینه» جستجو کرد. «آیدا درآئینه» یکجور شیفتگی است... شاملو دارد از چیزی دفاع می کند که کسیمعارضش نیست. شاملو بعضی وقت ها واقعا افراط می کند، حتی در بی وزنی. من در این زمینه فقط به دو نفر برخورد کردم که واقعا وقتی شعرشان را می خواندم حس می کردم که احتیاجی به وزن ندارم. یکی علی رضا احمدی و یکی بیژن جلالی. می خواهم بگویم که «شعر حرف ها» خیلی قوی تر از «نیاز ها» به وزن بود. وقتی این طور نمی شود قبول نکرد. شاملو به هر حال در کنار نیما و در ردیف اول قرار دارد. من شعرش را دوست دارم.

-من مقداری از این حرف هاتان را قبول ندارم. لیژن جلالی... در هر حال. حالا که صحبت از وزن در شعر شد از امکانات و تجربه های گسترش آن صحبت کنیم و بعد حرف هامان را ادامه بدهیم.

وزن، لااقل حالا حالاها، اجازه بدهید از زبان فارسی بیرون نرود. منتهی باید وزن زمانه را کشف کرد. مفهوم های امروزی در آن وزن ها کشته می شوند. این وزن ها لابد با آهنگ زندگی آن روزها تطبیق می کرد، شاعر زمان ما باید این حساسیت را داشته باشد که ریتم زمانش را بشناسد. من می خواهم از مسایل روزانه زمان خودمان حرف بزنم، مثل یک آدم امروزی با تمام خصوصیات زبانی اش، با تمام اشیاء و کلمات زندگی امروز. وزن های قدیم در واقع قاتل این حس ها و کلمه هستند، اما من کنار گذاشتن وزن را صحیح نمی دانم. من تجربه ی بی وزنی را به عنوان شعر قبول نمی کنم، به عنوان فکرهای شاعرانه چرا. وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط میکند، نه این که خودش را به کلمات تحمیل کند. وزن های کلمات باید خودشان را به وزن تحمیل کند. من همیشه این مثال را می زنم که گوش من احتیاج به حس هماهنگی دارد. مثل صدای آبی در جویی که گاه باد می آید و این صدا را با خودش می برد و گاه نزدیک گوش ما است. به هر حال این صداها همیشه هست. وزن باید در شعر فارسی باشد. اگر کلمهای در وزن نمی گنجد و سکته ایجاد می کند. ار این سکته باید وزن ایجاد کرد. از تمام این از تمام این جا نیفتادن ها کلمات زندگی روزانه باید استفاده کرد و وزن ساخت. کارهای مختصر من در این زمینه برای استفاده از همین سکته ها بوده است. ابته خواندن این شعر ها برای تمام نا آشناها مشکل است، اما من کلمات را تسلیم وزن نکردم، وزن را تسلیم کلمات کردم. من تا به حال روی دوسه تا وزن های قدیم کار کرده ام، اما می شود خیلی کارها کرد. خوب نیما تنها کسی بود که روی وزن کار کرد، اما بعد از او تنها کسی دنبال کار نیما رفت. خیال می کردند کار نیما فقط همین بلند و کوتاه کردن مصرع ها است. اگر قرار باشد دستگاهی باشد ریتم زندگی امروز را رسم کند این ریتم با ریتم زمان کجاوه نشستن فرق خواهد داشت. خطوط متقاطعی خواهد بود و خشن و گاه دور از هم، اما در کلمات مفاهیم موزیکی است. در این زمینه خیلی می شود کار کرد. مثلا م.آزاد در این خط است. او جدا و متفاوت از من مقدار زیادی کار کرده است و راهش راهی است که می تواند راه وزن شعر امروز باشد. م.آزاد. از آزاد، بعدها حرف می زنیم وقتی «قصیده بلند باشد» ش در آمد. فقط می گویم کسانی که در وزن کار تازه ای کردند یکی سهراب سپهری است. یکی خود آزاد. راه هایی که این ها دارند می روند کاملا میتواند «راه» باشد.

م.امید. اخوان به هر حال در ردیف نیما و شاملو است. یکی از آن آدم هایی است که اگر هم دیگر شعر نگوید، به حد کافی گفته. شعر اخوان به شکل خیلی صمیمانه ای هم مال این دوره است هم مال دوره اخوان. زبانی که در شعرش به وجود آورده برای من همیشه حالت زبان سعدی را دارد. مشکل است آدم کلمات خیلی رگ و ریشه دار و سنگین زبان فارسی را باورد پهلوی کلمه های زبان روزانه و متداول بگذارد و هیچ کس نفهمد، یعنی این کار را آن قدر ماهرانه و صمیمانه انجام بدهد که آدم بی آن که متوجه بشود بگذرد.مثل شعر سعدی و کاری که او با کلمات عربی می کرد، اما این ظاهر شعر است. اصل کار حرفی است که با این کلمات زده می شود. حرف های اخوان حرف های کوچکی نیستند. از غزل ها و قصیده هایش که بگذریم، آن قدر به ما نزدیک است که انگار در خودمان دارد حرف می زند. به نظر من او کامل است، یعنی شعرش هم فرم دارد، هم زبان جا افتاده و شکل گرفته، هم محتوای قابل تعمق و هم فضای فکری و دید. فقط به نظرم می رسد که بعضی وقت ها او خودش هم فریفته مهارت ها و تردستس هایش در بازی با کلمات می شود، البته این جزو خصوصیات شعر او است. به هرحال او در جایی نشسته است که دیگران باید سعی کنند به آن جا برسند.

نادرپور، عیب کار نادرپور را باید در روحیه نادرپور جست و جو کرد. به نظر من نادرپور آدم این دوره نیست -حتب اگر بگوید هستم و باز از من برنجد و با من قهر کند- حالت محافظه کاری نادرپور و حساسیتی که نسبت به عقاید مختلف درباره شعرش از خودش نشان می دهد بزرگ ترین دشمن اوست. به نظر من او باید تکلیف خودش را با خوانندگان شعرش روشن کند. اگر شعر نادرپور در یک حالت رکود باقی مانده -چه از نظر فرم چه از نظر محتوی- علتش این است که او می ترسد عده ی زیادی از طرف دارانش را از دست بدهد. خب بدهد، مهم نیست که ابراهیم صهبا از شعر من خوشش بیاید. اصلا اگر بیاید توهین است و دلیل بدی شعر. او شعر می گوید تا دیگران تعریفش را بکنند، حالا فرق نمی کند این دیگران چه کسانی باشند. شعر نادرپور از نظر محتوا به کلی خالی است. او تصویر ساز ماهری است. اما تصویر به چه درد من می خورد. با این تصویر ها می خواهد چه چیز را بیان کند؟ چیزی بیان نمی کند. حرفی ندارد از نظر فرم هم که حساب خط کشی است و سانتی متر. انگار تا یک سیلاب اضافه می شود، سعی می کند در مصرع بعدی از این گناه و تخطی عذر بخواهد. عیب نادرپور این است که شازده است و جرأت ندارد. نادرپور روحیه کهنه وپیری دارد. از هیچ چیز جز دردهای خودش متأثر نمی شود. که آن ها هم دردهای غیر لازمی هستند -نادرپور اگر تکلیف خودش را روشن نکند، رفته است. او شاعر است، اما حیف که خودش را به نفهمی می زند. همان قدر در مورد خوانندگان شعرش و عقاید آن ها وسواس دارد که در مورد شستن دست هایش. ای بابا، یک روز هم دست نشسته غذا بخور، شاید چیزی کشف کنی.

کسرایی. معذرت می خواهم مطلقآ قبولش ندارم - می خواهد بدش بیاید، می خواهد خوشش بیاید- او نه حرف دارد و نه اگر حرفی داشته باشد، حرف صمیمانه ای است -زبانش شل و لق است. فرم های شعرش خیلی دست مالی شده هستند. شعر برایش تفننی است، مثل تمام کارهای دیگرش. شعرش نه خون دارد، نه مغز، نه قلب، نه شادی. همین طوری برای خودش چیزی است. وقتی هم که داد می زند، انگار دارد آواز می خواند.

سایه. غزل هایش را ترجیح می دهم. بقیه شعرهایش هم در همان مایه غزل است، زیبا است، ساده است، صمیمی است، اما کافی نیست. خیلی محدود است. دوره اش تمام شده.

آتشی. با دیوان اولش مرا به کلی طرفدار خودش کرد. خصوصیات شعرش به کلی با مال دیگران فرق داشت، مال خودش و آب و خاک خودش بود. وقتی کتاب اول او را با مال خودم مقایسه می کنم شرمنده می شوم، اما نمی دانم چرا دیگر از او خبری نیست. نباید به تهران می آمد. بچه های تهران آدم را خراب می کنند. هرجا شعری از او دیده ام با حوصله خوانده ام. اگر خودش را حفظ کند خیلی خوب خواهد شد.

تمیمی. بعضی وقت ها از شعرش خوشم می آید، ساده است. حساسیتی که نسبت به درک اشیاء و شرایط اطرافش نشان می دهد، جالب است، اما زبانش هنوز شکل نگرفته. از آن آدم هایی است که هنوز دارد تجربه می کند. حرف هایش مرا نمی گیرد، چون هنوز به نظرم بی ریشه می آید. از آن شاعرهایی است که که مرا نسبت به آینده خودش کنجکاو می کند.

سپهری. از بخش آخر کتاب «آوار آفتاب» شروع می شود و به شکل خیلی تازه و محسور کننده ای هم شروع می شود و همین طور ادامه دارد و پیش می رود. سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالب ترین دنیا ها است. او از هز شعر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند، او از انسان و زندگی حرف می زند، و به همین دلیل وسیع است. در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده. اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می کرد، آن وقت می دیدید که به کجا خواهد رسید.

-خانم فرخزاد از شما متشکریم، ممنونیم، سپاس گزاریم. به خاطر حرف های جالبی که زدید، شعر های خوبی که گفتید و شعرهای خوب تری که خواهید گفت. ما شاعر نیستیم، حرف هایی که زدیم، مسایلی که به خاطرمان رسید، در حد انتظارات و توقعات یک خواننده ی شعر بود از شما و یا هر شاعر خوب و صمیمی دیگر سرزمین ما. ببینید، برای ما «شعر زمانه» مطرح است. در زمان بودن و زمان را حس کردن. اگر ما در اینجا از قالب حرف زدیم، از این جهت بود که معتقدیم شعر روزگار ما، قالب مناسبش را می طلبد. «مرزپرگهر». «اوهام بهاری» -که هیچ نمی خواهم «وهم سبز»ش بخوانم- و «پرندخ» از این جهت کامل اند که در آن ها فکر امروز با قالب امروز، بیان شده است. به طور کلی در این کتاب دو دست شعر می بینیم: یکی آن ها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابق تان است، و بی ارج تر از شعرهایی که در آن ها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابق تان است، و بی ارج تر از شعرهایی که در آن ها کلی تر و جدی تر به مسایل نگاه کرده اید، با دید و زبان تازه ای، یعنی «تولدی دیگر» باید به همین شعرها اطلاق می شد. به «آیه های زمینی» و «دیدار در شب» و «فتح باغ» و «هدیه» و چند تای دیگر...


برای شما گفتم که شعر های این کتاب نتیجه ی چهار سال زندگی و کار هستند، من شعرهای این چهارسال را جدا کردم و چاپ کردم -نه فقط شعرهای خوب را- در مجموع، این شعرها، صفت های طبیعی خودشان را دارند، بد بودن و خوب بودن شان را. نقص شان و تکامل شان طبیعی است. گمان میکنم تازه باید شروع کنم. آدم باید به یک حدی از شناسایی -لااقل در کارش- برسد. من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد نگرفته ام و گرنه الان قصیده می ساختم. همین طوری راه افتادم. مثل بچه ای که در یک جنگل کم می شود. به همه جا رفتم و به همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خود را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم، که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل، اما شعرهای این کتاب در واقع قدم های من هستند و جست و جو های من برای رسیدن به چشمه. حالا شعر برای من یک مسئله ی جدی است، مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همان قدر به شعر احترام می گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش. فکر می کنم نمی شود فقط به استعداد تکیه کرد. گفتن یک شعر خوب، همان قدر سخت است، و همان قدر دقت و کار و زحمت می خواهد که یک کشف علمی. به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن» در تمام لحظه های زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی ها را می شناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی فقط وقتی شعر می گویند شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرف های این آدم ها را قبول ندارم، من به زندگی بیش تر اهمیت می دهم، و وقتی این آقایان مشت هایشان را گره می کنند و داد و فریاد راه می اندازند -یعنی در شعرها و «مقاله»های شان- من نفرتم می گیرد و باورم نمی شود که راست می گویند. می گویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد می زنند. بگذریم. فکر می کنم کسی که کار هنری می کند باید اول خودش را بسازد و کامل کند بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد ز هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت ها، فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت ببخشد.
گفت و گوی سیروس طاهباز و دکتر غلام حسین ساعدی با فروغ فرخزاد
آرش، تابستان 1343. شماره 8

mehraboOon
02-10-2012, 09:41 PM
به دنبال جای پای فروغ/سپیده جدیری
نگاهی به شیوه‌های تأثیرگذاری فروغ فرخزاد بر نسل جوان‌تر شعر

"منوچهر آتشی" در کتاب "فروغ در میان اشباح" می‌نویسد: «نیما، شاملو، اخوان، فروغ و سهراب شاعرانی نیستند که بتوان گفت درباره‌ی آنها گفتنی‌ها گفته و نوشته شده است. آنها جهانی دیگرگونه از شعر خلق کردند و همین ویژگی بود که شعر ایران را وارد مرحله‌ای تازه کرد.»
آتشی با نوشتن این جملات در حقیقت بر تأثیرگذاریِ این شاعران بر نسل‌های بعد از خود که نسل شاعران جوان امروز را نیز در بر می‌گیرد، صحّه گذاشته است.
شاعران جوان امروزی نیز اگر اندکی منصف باشند، به تأثیرگذاریِ این پنج شاعر بر شعر خود معترف خواهند بود.
به زعم آتشی، تأثیرگذاریِ این شاعران از تفاوت نگاه هستی‌شناسانه‌ی آنها با گذشته، شکستنِ قالب‌های پیشین، تغییر نوع رابطه با مخاطب، تغییر عناصر سازنده‌ی شعر گذشته و... ناشی می‌شود، اما به زعم من، تأثیرگذاریِ شعر فروغ بر شاعران نسل‌های بعد از خود و به ویژه نسل من یعنی شاعران امروز باز هم از نوع دیگری است.
در شعر امروز، کلماتِ مُغلَق و نامأنوس و آنهایی که سال‌ها و چه بسا قرن‌هاست از زبان مردم کوچه و بازار رخت بربسته است، کمتر به چشم می‌خورَد و این شعر، برقراریِ ارتباطِ صمیمانه با زبانِ روزِ مردم را مدیون تحولاتی است که شاعرانی نظیر فروغ فرخزاد و نصرت رحمانی در زبان شعری ایجاد کرده‌اند.
البته ناگفته نماند که تحولات زبانیِ فروغ فرّخزاد از کهنه به نو و به زبانی که بار حسّی بسیار بیشتری را برای مخاطب امروزی در بر دارد، از زمانی در شعر او آغاز شد که قالبِ کهنه‌ی شعرش را نیز با قالبی نوتر یعنی سپید – نیمایی جایگزین کرد. یعنی درست از زمان سرودن شعرهای مجموعه‌ی "تولدی دیگر" و نه پیش از آن. ما در اشعار کلاسیک فروغ نه تنها با قالب‌های کهنه‌ی شعری روبرو هستیم که بارها و بارها با کلمات مهجوری برخورد می‌کنیم که تنها کارکردشان حفظ وزن و قافیه‌ی شعر بوده است و در عین حال، چون شاعر حتی در این اشعار کلاسیک هم سعی داشته مفاهیمی جدید و معضلات اجتماعی روز را بیان کند، به کار بردن کلمات نامأنوسی نظیر "دیدگان"، "وادی"، "پیرایه"، "نقشْ نمود"، "وه" و مختصر کردن کلمات به خاطر وفاداری به اوزان عروضی، مثل "نگَه"، "خامُش"، "گُنه"، "بیهُده"، "کای"، مانع دست‌یابی او به این هدف شده و این اشعار را به شعرهایی ناموفق در نوع خود تبدیل کرده است.
حال آن که فروغ در اشعار سپید – نیمایی‌اش و به ویژه مجموعه‌ی آخر خود، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، زبانی خودمانی و صمیمانه را برگزیده است که در آن کلماتی نظیر "سینمای فردین"، "شناسنامه"، "بمب"، "درس هندسه"، "تقویم"، "دستمال"، "فندک"، "خودکار"، "چارچرخه"، "هندوانه"، "خربزه"، "لامپ"، "پپسی"، "باغ ملی"، "محله کشتارگاه"، "شربت سیاه‌سرفه"، "نمره‌ی مریضخانه" و تمام کلماتی که در گفت‌و‌گوهای روزانه‌ی مردم در کوچه، خیابان، اداره، مدرسه و بیمارستان بارها به گوشمان خورده است، از بسامد بالایی برخوردار است. بنابراین این دست اشعار فروغ را می‌توان شعری "شهری" قلمداد کرد چرا که در آن زنی شهری از دغدغه‌های حاصل از شهرنشینی‌اش در دنیای مدرن سخن گفته است که با دغدغه‌های او در اشعار پیشین‌اش تفاوت کاملاً محسوسی دارد. دنیای فروغ در این اشعار جدید آنقدر مدرن است که حتی شاعران نسل‌ بعدی نیز کاملاً با آن احساس نزدیکی می‌کنند و حالا شاعران امروز هم این امکان را در شعر فروغ کشف کرده‌اند و آن را در اشعار خود گسترش داده‌اند و شاید این مهم‌ترین تأثیری باشد که شعر فروغ فرخزاد و بعضاً نصرت رحمانی بر نسل جوان شاعران ایرانی گذاشته است.
در عین حال، بی انصافی است اگر فراموش کنیم که اصولاً شعر ایران، تجربه‌ی زنانه‌نویسی را با فروغ فرخزاد آغاز کرده است و احساسات و نگاه زنانه با اوست که برای نخستین بار پا به عرصه‌ی شعر این سرزمین می‌گذارد.
این واقعیت که در شعرِ شاعرانِ زنِ پیش از فروغ، به شرایط زن بودن در جهان مردسالار و اصولاً تفاوت شرایط زندگی اجتماعی دو جنس مخالف تقریباً هیچ اشاره‌ای نشده بود، قابل انکار نیست.
حال آن که فروغ درباره‌ی ناشناخته ماندن حقوق زنان حتی برای خود آنها می‌گوید:
می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود/ با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید/ می‌توان در جعبه‌ای ماهوت/ با تنی انباشته از کاه/ سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت/ می‌توان با هر فشارِ هرزه‌ی دستی/ بی‌سبب فریاد کرد و گفت:/ «آه، من بسیار خوشبختم.»
و در جایی نیز نگاه زنانه‌ی خود به معشوق مردش را این چنین بیان می‌کند:
معشوقِ من/ همچون طبیعت/ مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او با شکست من/ قانون صادقانه‌ی قدرت را/ تأیید می‌کند.
به این ترتیب، فروغ عشق عصیانگر خود را در مقابل برخوردهای منفعلانه‌ی شاعران زن نسل‌های قبل با مقوله‌ی عشق قرار می‌دهد و از این منظر است که شاید به جرأت بتوان گفت فروغ است که به شاعران زن امروز جسارت زنانه‌نویسی و باصراحتْ زن بودن را آموخته است.

mehraboOon
02-10-2012, 09:42 PM
فروغ و تنها صداي تنهايي زن/ علی دهقان
فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هرچند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لابه لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي برمي آيند. شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است. بر همين اساس مي توان به جرات گفت كه همچنان فروغ تنها پرچمدار شعر آريايي، بر جا مانده است. آنقدر كه نمي توان رد پاي " زن تنهاي" ايراني را آن هم در عصر فمنيست. و بدعت گزاري هاي زنانه در متون شعر ايراني جستجو كرد. به هر حال وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. چه؛ او درست در هنگامه اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود. در چنين شرايطي فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد آرام بگيرد. اين خط و سير اجتماعي سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا همان طور كه پيش از اين نيز گفته شد اشعاري از زنان ايراني به بيرون درز كردند كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه "اسير" در تابستان 1334با قاطعيت يخ مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه 44قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.
"قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سرخوش از شرابم و پيمانه". (مجموعه اسير)
جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام"من" روبري كليت مردانه ايران به تصوير كشيد.موجوديت "من" صاحب واقعي ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم گيري هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصاً از حوزه فمنيست ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي از ساختار شخصيت ياد مي كنند كه حضوري جدي در مقابل"نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعر تجربه كرده بود اما با مجموعه "اسير" در سال 34حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد. هنوز هم مي توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي گذارد چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد همچنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: " و اين منم زني ..." اما در مقابل شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال احمد شاملو هرگاه به چهار راه جنسيت مي رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي كند: " من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه كفش هاي خود را جستجومي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ماهيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"
دفتر شعر خود را به پايان مي رساند حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هرچند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكسي برگرداني از ماهيت اجتماع، مردخود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پا سفت مي كند. البته هرچند كه فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر( كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.
" تمام روز در آئينه گريه مي كردم
بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود....
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
مسير جنبش كيف آور جنيني را
دنبال مي كند
ودر شكاف گريبانتان هميشه هوا
به بوي شير تازه مي آميزد
كدام قله كدام اوج؟
مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پرآتش، اي نعل هاي خوشبختي
واي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
و اي ترنم دلگير چرخ خياطي ... "
چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي" فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و دربطن خود سانسوري پهن مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن خانه اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس ازآن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسور عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود همواره ازيك اصل پيروي كرده است.
اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
فروغ در تجربه هاي بعدي خود (ديوار – تير1335)، (عصيان1337)،(تولدي ديگر1342) و (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352منتشر شده است.) نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
او در ديوار از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
روي دو ساقم لبان مرتعش آب
بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
ناگه در هم خزيد راضي و سر مست
جسم من و روح چشمه سار گنه كار (ديوار)
از مجموعه عصيان تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در عصيان تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه خدا را مورد خطاب قرار مي دهند و چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در تولدي ديگر، فروغ تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد و با سرودن اين شعر كه حتي ستاره ها نيز با يكديگر همخوابه مي شوند؛ تمام موجودات عالم را مستحق عاشق بودن و معشوق شدن مي داند. اما در اين ميان مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد .... ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.
" من تكيه داده ام به دري تاريك
پيشاني فشرده زدردم را
مي سايم از اميد براين درباز
انگشت هاي نازك و سردم را
آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
بر طعنه هاي بيهوده من بودم
گفتم كه بانگ هستي خود باشم
اما دريغ و درد كه "زن بودم" (عصيان)
"آه، من پربودم از شهوت، شهوت مرگ
هردو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
آه
من به ياد آوردم
اولين روز بلوغم را
كه همه اندامم
باز مي شد در بهتي معصوم (تولدي ديگر)
" واين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درك هستي آلوده زميني
و ياس ساده و غمناك آسمان
و ناتواني اين دست هاي سيماني" ( ايمان بياوريم ...)
اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است آنچنان بيراه نرفته اند.چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. هنوز هم با اين كه دير زماني گذشته است از عهدي كه فروغ زندگي را تجربه كرد ولي باز هم مورد تاخت و تاز كساني قرار دارد كه مي خواهند فقط وجود يك انسان را به رسميت بشناسند. اين شايد مهم ترين مولفه براي معرفي كاري باشد كه او در سال 45 سهم خود را در آن به پايان رساند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و همچنان اين غيبت ادامه دارد اما روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره اي ساخت كه خود را فرياد زد.
برگرفته شده از irwomen.info

mehraboOon
02-11-2012, 12:31 AM
تاثیر فروغ بر شعر زنان تاجیک
ورود شعر و انديشه فروغ به پهنه شعر تاجيکستان در دهه هفتاد و هشتاد قرن بيست اتفاق افتاد. با نشر مجموعه تولّدی ديگر نه تنها در محيط ادبی، بلکه در جامعه تاجيکستان بخصوص ميان نسل جوان، ترکشی (انفجاری) از احساس و تفکّر و عشق رخ داد. شعر فروغ وسيله کشف رازهای قلبی، بازتاب احساسات فردی، افاده درد عشق، اظهار صدای اندرونی ناگفته جوانان تاجيک گرديد. جوانان با شعر فروغ زندگی می کردند، عشق می ورزيدند، خاليگاه سرد وسکوت زندگی تنهای خويش را پر کرده، اندوههاشان را با هم قسمت می کردند. شايد ديگر از آن روزگار به بعد هم شاعری نتوانست به اندازه فروغ ميان جوانان تاجيک محبوبيت يابد. هرچند بعدها شعر سهراب سپهری توانست ميان اديبان کشور غلغله هايی در مسير تجديد تفکّر و نوگرايی بيفکند. اين تجلّی روحی و فکری فروغ، با آن حجم و مساحت فراگير، نمی توانست در روح شعر معاصر تاجيکی، خاصه شعر بانوان، بی تاثير باشد. تامل و تحقيق در شعر امروز تاجيک، اشعاری را نشان می دهد که در آن ها به شعر فروغ يا انديشه وی اشارت می شود.
فرزانه، شاعر شهرت يار تاجيک، که بی شک از پيشگامان ادبيات امروز فارسی شناخته شده است، با اعتقاد و اخلاصی تمام به دنبال فروغ سخن به زبان می آورد و اين شعر خودرا، که نامه تبريک عنوان دارد، استقباليه ای از شعر إی هفت سالگی فروغ می داند و در آغاز شعر به اين اشاره هم کرده:
شاهانه عزيز!
اين صبح شهرور (شهريور) به قدوم تو آفتاب،
گلدسته ای ز خوشه انوار بسته است.
بر آستانه ای، که قدم مينهی ببين،
طرح عزيز کودکی من نشسته است.
امروز من از آينه می پرسم،
تصوير هفت سالگی ام کو؟

اديبه، شاعر ديگری از خجند نيز از فروغ تاثير پذيرفته است. روح عصيانگرانه ای که در شعر اديبه موج می زند و خواهش او برای شکستن قفلهای زندان خموشی، نوعی ارتباط را با شعر و انديشه فروغ ايجاد می کند. فروغ هم بيشتر از زندان و ظلمات سخن به زبان می آورد و سيمای خودرا به مثابه زن نشسته در آستانه فصلی سرد معرّفی می کند. مفاهيمی که مفسّر واژه تنهايی است- تنهايی يک زن پر از بار اندوه و غربت غم و هجران. در شعر اديبه هم همين تاريکی سرد، شب و تنهايی دوست داشته ترين واژه هايند:
شب تنهايی من،
شب تاريکتر از خانه ارواح دوصدساله.
و کسی نيست به ياد غم بيچاره دلم.
اديبه وقتی به اين شب تنهايی پر از اندوه سلام می دهد و به استقبال آن می رود، اين سلام و اين پيام هم فروغانه است:
سلام، إی کوچه لاجورد شب.
هزاران صورت اندوه تنهايی.
در کنه ياسهای خود فرو رفتن و شب را در مسير شعری اندوه تفسير کردن و سر انجام شعررا به خدمت دردهای تنهايی خويش گرفتن، که از شعر فروغ منشا می گيرد، در اشعار گلناز، شاعر ديگر تاجيک، هم جايگاه خودرا يافته است. و هم او نيز در تفسير اين حالات خويش سروده:
حالت بی بازگشت نگاهم
گم شدن در چشمهايش بود،
زمانی.
لحظه زيبای شبها- دختری با نام تنهايی.
يا در مورد ديگر تفسيری ديگرگونه دارد:
آه، اين شب شب نيست،
روز غمهای من است.
گلناز در تنهايی خود می زيد و شبهای هجران اندوه آلودش را به استقبال حضور آفتاب صبح قربان می کند و از زاويه احساس و معرفت فردی خود حرف می زند. با وجود اين، ميان احساس و شناخت گلناز و شعر فروغ شباهتهايی می توان يافت.
از سوی ديگر شهناز- شاعره ديگر تاجيک، برف را در ذهن خود تفسير ميکند و می گويد:
برف چيست؟
واژه هايی
است، که از ابر دلم می بارد.
که يادآور اين مصرعهای فروغ است:
موسپيد آخر شدی، إی برف،
بر سرانجامم نباريدی.
در دلم باريدی، إی افسوس
بر سر گورم نباريدی.
در شعر فروغ ما با شيوه های خاصی از بيان رو به رو می شويم، که در ضمن آنها ويژگيهای معين سبک شاعر، روش تفسير عواطف روحی و حاصل شناخت و برداشت ارائه می شود. مثلا، يکی از اين پديده ها، ديدگاه ويژه فروغ در تفسير زندگی است. شايد کمتر کسی از شاعران ديروز و امروز را بتوان پيدا کرد که با توجه به دردو احساسهای خود از زندگی تفسير خاصی نداشته باشند. و شيوه تفسير فروغ از زندگی بر بيشتر بانوان شاعر تاجيک اثر گذاشته است. فروغ می گويد:
زندگی شايد
يک خيابان دراز است، که هر روز زنی
با زنبيلی از آن می گذرد
زندگی شايد
ريسمانيست، که مردی با آن
خودرا از شاخه می آويزد.
زندگی شايد طفلی است، که از مدرسه برمی گردد.
فرزانه در چندين مورد اين شيوه تفسير فروغ را ادامه می دهد و از آن به ديدگاه خاص خود می رسد و گاهی زندگی را به عنوان يک مصوّری بی مايه تفسير می کند و گاهی ديگر يک آينه محو دويی (دوگانگی) می داند:
زندگی چيست؟ يک مصوّر بی مايه،
که کسی معنی اورا نتواند دريافت.
من چه سان به اين مجرا پيوندم.
زندگی چيست؟
آينه ای است محو دويی:
يک طرفش روشن: يعنی صبح،
يعنی تراوش رنگ، يعنی حضور شادی.
ديگر طرفش تاريک: يعنی شب، يعنی هجوم وهم، يعنی ..... ياس.
در مجموع، اين نمونه ها گويای حضور فروغ در شعر تاجيک است. و می توان گفت که نقش فروغ در پديد آمدن يک مکتب نيرومند شعر بانوان تاجيک در پايان سده بيست و آغاز سده بيست و يک به روشنی محسوس است.

mehraboOon
02-11-2012, 12:33 AM
گفت و گوی آرش نصرت اللهی با پوران فرخ زاد
«شهيد شعر؛ فروغ» گفتوگوی آرش نصرتاللهی با پوران فرخزاد/ تهران/ اردیبهشت 1388
نصرت اللهی-در مورد فروغ، خب من کتابهایی خواندهام، نقد و نظرهایی که بسیار است. وقتی قرار شد که با شما در مورد فروغ صحبت کنم، فکر کردم به جای این که دوباره آن کتابها و نقد و نظرها را بخوانم، شعرهای فروغ را بخوانم و در فضای آن قرار بگیرم. همانطور که فروغ خودش مثلاً برای ساختن فیلماش، میرود جذامخانهی تبریز، من هم از چند وقت پیش، درمورد فروغ با مردم صحبت کردم، با رانندهی تاکسی تلفنی هم که من را به خانهی شما آورد و اتفاقاً خیلی نزدیک بود به فروغ و شاملو و . . . می­شناخت فروغ را، شعرهایش را و این خود مسألهای است که فروغ همه جا هست، بین مردم. همینطور مجموعهی جلد سفیدی از فروغ را که سال 1368 در آلمان چاپ شده خواندم که البته 4 تا از شعرهایش را ندارد؛ گل سرخ، دیوارهای مرز،در خیابانهای سرد شب و جفت.
میخواهم از ماجرایی که به نوعی به زندهگی و مرگ فروغ مرتبط باشد، شروع کنیم تا صحبتهای ما هم از دل همین جریانات بیاید بیرون! مثلاً یک خاطره یا جریانی که به یاد میآورید!
فرخزاد- این خاطرهی من، برمیگردد به مرگ قمر. میدانید که قمر سال 1338 مرد. من در مراسماش نبودم. فروغ هم نبود. آن موقع حتی نمیدانستم که ظهیرالدوله کجا است تا آن روز پائیزی که من و فروغ رفته بودیم دربند، خانهی دوستی، فروغ کاری داشت از من خواست همراهش بروم که رفتم. برگشتنی ماشین قراضهی فروغ، دائم خاموش میشد و روشن میشد. گفتم «بابا آخه چیه این قراضه!؟ این را عوض کن.» برگشت نگاهی به من کرد که یعنی تو میدانی که کیسهی من خالی است و نمیتوانم، چرا این را به من میگویی؟ دیگر هیچ چیز نگفتم. آمدیم پایین، پایین، دیدم جایی نگه داشت.گفتم باز خاموش شد؟ گفت نه این جا را خودم نگه داشتم. نگاه کردم آن طرف را دیدم سر یک کوچه نوشتهاند ظهیرالدوله. گفت میآیی برویم قمر را ببینیم؟ گفتم قمر؟ بعد یاد آن روزی افتادم که قمر مرده بود و مادرم که عاشق قمر بود. یک گرامافون داشت از آن گرامافونهای قدیمی بود voice His master، که دائم صفحات خوانندههای قدیمی را میگذاشت، بیشتر قمر گوش میداد و معمولن گریه میکرد. روزی که قمر مرده بود، با هم ناهار می­خوردیم و مادرم دائم گریه میکرد و قمر قمر میکرد و از صدایش میگفت. آخرش فروغ عصبانی شد برگشت و گفت: «بابا آخه بسه دیگه، مردن که چیزی نیست، یک روز همهی ما میافتیم میمیریم.» آن روز من یاد این قضیه افتادم و گفتم مگر قمر این جا است؟ [ظهیرالدوله]، فروغ گفت: آره. من یک دفعه رفتم سرخاکاش.
پاییز بود. کلاغها خیلی قارقار میکردند. حالت عجیب و غریبی بود. برگها زرد بودند، آفتاب نبود و آسمان کمی گرفته بود. از آن روزهایی که حالت خاصی به آدم دست میدهد. در بسته بود. برایم خیلی حیرتآور بود، چون گورستانها را همیشه بی در و بند دیده بودم و به صورت عمومی که همه هر وقت میخواستند میرفتند. فروغ گفت: این جا یک جور دیگر است. گفتم: چه جوری؟ گفت: نمیدانم، یک جور دیگر! . . . در زدیم، در زدیم تا عاقبت پیرهزنی که هنوز هم هست، در را باز کرد واز ما پرسید، چه کار دارید که فروغ گفت آمدیم قمر را ببینیم. با دست اشارهای کرد وگفت آن طرف است با یک سنگ کوچک. وقتی رفتیم بالای سرش دیدیم راست راستی سنگ ارزان کوچکی است نسبت به بزرگی قمر. سنگی ساده بود و گورستانی عجیب با کاج پای بلند خشک و آن همه کلاغ و قارقار و آن سنگهای جابهجا که آدمهای دوستداشتنیای زیرشان خوابیده بودند. مدتی همه جا را کاویدم بعد راه افتادم بروم به غیر از قمر، به دیگران هم سری بزنم و به آنها سلامی بدهم ولی فروغ همان جا خیره به سنگ ایستاده بود از جایش تکان نمیخورد. ظهیرالدوله در واقع شناسنامهی فرهنگی ایران است، با آن همه شاعر که آن جا به مرگ ادامه میدهند. حالا نام خیلی از آنها مثل رهی معیری، بهار خیلی یادم نیست ولی چیزی که مسلم است، همهگی بزرگ بودند و معروف. رفتم، رفتم تا ته گورستان، جایی که مدتها است که شده است خانهی فروغ و بعد زیر طنین صدای کلاغها که آرام و قرار نداشتند، یواش یواش برگشتم دیدم فروغ هنوز همانجا ایستاده است، با همان شانههای افتاده و چهرهی درهم کشیده. گفتم، خسته نشدی؟ گفت: خوب گشتی؟ همه را دیدی؟ جای خیلی قشنگیه، نه؟ سرم را تکان دادم اما جیزی نگفتم. گفت: حیف ماها را این جا راه نمیدهند، گفتم: چرا؟ گفت: آخر شنیدم زمین اینجا وقفی است، میگویند مال داماد ناصرالدینشاه بوده؛ علیخان ظهیرالدوله، زناش؛ ملکهی ایران هم مثل خودش از آزادی خواهای معروف بوده و هر دو با استبداد قاجاری میجنگیدند. گفتم: اینها همه درست، ولی چرا این جور دربسته است و انگار خانهی شخصیه؟! گفت: همینجور هم هست چون فقط آدمهای سفارشی را اینجا خاک میکنند. باید هم خیلی بزرگ باشی، هم خیلی معروف . . . و بعد یک دفعه رفت توی فکر و ساکت شد. گفتم: بیا برویم دیگر. گفت: داشتم فکر میکردم چقدر خوب است که آدم خیلی معروف باشد تا بتواند بیاید اینجا بخوابد. گفتم: ول کن این فکرها را، راه بیفت برویم، من خیلی کار دارم. اما از جایاش تکان نخورد و باز گفت: میدانی، چیزی اینجا هست که من را میگیرد، من را میکشد طرف خودش. جور عجیبی از اینجا خوشم آمده، آنقدر که نمیتوانم راه بیفتم. وبعد همانطور که بالاخره به سمت در خروجی میرفتیم، باز گفت: من باز هم میآیم اینجا، آنقدر جذبم کرده که دلم میخواهد بیایم اینجا و برای همیشه اینجا بخوابم.
خیلی عجیب است که درست 7 سال طول کشید که به آرزویش رسید و رفت و همان جا خوابید. نمیخواهم بگویم که فروغ آن روز غیبگویی کرد یا به یک مکاشفهی درونی رسید ولی حتم دارم واحدی در مرکز آگاهی همهی ما هست که به آن میگویند ضمیر ناخودآگاه. همه چیز را میداند و از سرنوشت ما با خبر است و گاهی در بعضیها تظاهراتی هم میکند. یکباره یاد سهراب افتادم که جایی گفته بود، من هرجا بروم یا باشم، عاشق کاشانم و دلم میخواهد برگردم آنجا و همیشه همان جا بمانم.
چه قدر عجیب است که هر دوی آنها به آرزویشان رسیدند و در جاهایی که دوست داشتند، ماندگار شدند!
نصرت اللهی- حالا که صحبتمان به سهراب کشید، میخواهم دربارهی رابطهی فروغ و سهراب و کیفیت این رابطه بگویید، یادم میآید پیشتر از این هر وقت با دوستان شاعر از این دو نفر صحبت میشد، میگفتیم: چهقدر این این دو نفر به هم میآیند و با هم جورند!
فرخزاد- این نوع همسانیها یا به گفتهی شما جوربودنها دو معنی میتواند داشته باشد. یک وقت ممکن است با هم خیلی هماندیش باشیم ، همراه باشیم و خیلی همدیگر را دوست داشته باشیم یا همدیگر را قبول داشته باشیم اما بینمان مسائل رایج معمولی وجود نداشته باشد، فروغ و سهراب هم مدتی مثل دو دوست خیلی خوب با هم بودند، شعرهای همدیگر را میپسندیدند و فروغ به خصوص نقاشیهای سهراب را خیلی دوست داشت و مدتی در آتلیهی او نقاشی میکرد که چند تا از تابلوهایش هم موجود است البته نه پیش من که پیش پروانه خانم سپهری نازنین!
نصرت اللهی- در مورد سهراب و فروغ و رابطههای آن روزها، بیشتر . . .
فرخزاد- سهراب صبور، ساکت، صمیمی بود و زیرک، خیلی هم کمحرف بود و به قول دوستان نزدیکش سخن به مثقال میگفت ولی حتی وقتی یک کلام میگفت، همیشه در آن نکتهای بود که شما را به فکر میبرد و جذبتان میکرد، فروغ از همان روزهای اول که شعرهای سهراب شروع کرد به چاپ شدن، همیشه میگفت: سهراب یک روز شهرت جهانی پیدا میکند، البته آن روزها آدمهایی که نمیتوانستند افکار عمیق او را درک کنند، به این حرف فروغ میخندیدند و مسخرهاش میکردند، خیلی از شاعران مطرح هم این کار را میکردند، بهخصوص اخوان ثالث که به سهراب لقب سهراببنرستم! . . . را داده بود، رضا براهنی هم در نقدی که بر اولین دفتر سهراب نوشت به او لقب «بودای کوچک اشرافی» را داد که البته سهراب بوداوار بود اما به هیچ وجه اشرافی نبود و درست مثل ما از یک خانوادهی متوسط -اما اصیل- آمده بود. به هر حال این نوع داوری دربارهی سهراب نازنین خیلی توهینآمیز بود اما سهراب به این نوع حرفها هیچوقت واکنشی نشان نمیداد. یادم میآید وقتی چند تا از رفقا به سهراب گفته بودند دست کم پاسخی به آن حرفها بدهد، گفته بود: آدمها آزادند هر جور میخواهند فکر کنند، من چه پاسخی دارم به این جور حرفها بدهم!
میدانید، سهراب اصلاً اهل حرف زدن نبود، روح بلندی داشت. در درون خودش زندگی میکرد و این آقایانی که یک سرشان به اتحاد جماهیر شوروی کمونیست وصل بود و از آن جا تغذیه میکردند، میگفتند چرا او نمیآید مثل ما ..... شود، که به نظر من بدترین نوع کار فرهنگی این است که آدم شعرش را که یک خدمت فرهنگی است، به جای وطنش بگذارد در خدمت بیگانهگان، آن هم از چه نوع! . . .
نصرت اللهی- بعدها هم دیدیم که نوع شعر سهراب که به گفتهی شما مورد تأیید و تحسین فروغ هم بوده، ماندگارتر شد. به نظرم همان صحبتی که دکتر سیروس شمیسا میکند در مورد سهراب که عرفان کریشنامورتائی دارد و معنا با آدم قد میکشد مثل شعر حافظ، درست است. البته میخواهم برسم به این که شعر فروغ هم این ویژهگی را به طرز منحصر به فردی با خود دارد.
فرخزاد- البته با تمام احترامی که برای دکتر سیروس شمیسا و کارهایش قائلم، فکر میکنم عرفان سهراب نه از فلسفهی ذن برمیآمد، نه از مکتب دادائیسم بود، نه از نوع کریشنامورتایی و نه حتا از عرفان قدیم ایران. فقط عرفان سهرابی بود. یعنی سهراب خودش یک مکتب داشت، یک مکتب فکری. بعد از او هر کدام از این بچهها که سعی کردند از او تقلید کنند، نتوانستند. چرا؟ چون به او و اندیشه­هایش راه نیافته بودند و نمیتوانستند هم راه بیابند! و اما عرفانی که در آثار سهراب هست، عرفانی نیست که در فروغ است. به نظر من فروغ عرفان خودش را دارد و در پلههای اول این مکتب است البته اگر عمر فروغ به درازا میکشید، بیشک میتوانست عرفانی از نوع خودش را که رگههایی از آن در آثارش هست به صورت کاملتری ارائه کند ولی خب از این جهت با سهراب مقایسهکردنی نیست.
نصرت اللهی- رابطهی ابراهیم گلستان با فروغ در ماهها و روزهای آخر چگونه بود، آیا بین آنها اختلافاتی به وجود آمده بود یا . . .
فرخزاد- پرسش غریبی است که باید از خود فروغ پرسیده شود نه از من که نامم پوران است. میدانید من هیچوقت به خودم اجازه نمی­دهم از مسائل خصوصی کسی حرف بزنم همیشه همینطور بودم و هنوز هم هستم، اما میتوانم بگویم فروغ بیشتر وقتها نا آرام بود و پریشان، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که گناه آن را به پای گلستان بنویسیم، حقیقت این است که در پیوندهایی اینجور شورمندانه و عاشقانه که با هیجان زیادی همراه است، همیشه افتوخیزهای زیادی هم هست و اگر کسی ادعا کند که میتواند با کس دیگری رابطهای مداوم، یکشکل، آرام و بیدردسر داشته باشد، دروغ میگوید هم به خودش و هم به دیگران.
نصرت اللهی- اين كه در آن روز آخر اختلافي به وجود آمده بود بينشان، درست است؟
فرخزاد-من از این مسئله خبر ندارم، مردم خیلی حرفها میزنند که بیشترشان ساختهگی است. از این داستانسازی و حاشیهپردازی خوششان میآید. هیچ جوری هم جلوی دهانشان را نمیتوان گرفت. به طور مثال بارها از من پرسیدهاند آیا درست است که ساواک با برنامه ریزی فروغ را کشت. برای این سوالشان هم جوابهایی ساختند که هیچ کدامش درست نیست و تصادف فروغ یک تصادف واقعی بود که هیچکس هم در آن دخالتی نداشت جز خراب بودن یکی از دربهای ماشین و بیتصدیقی فروغ که آن روز خودش پشت رل نشسته و رانندهی شرکت را وادار کرده بود کنارش بنشیند!
این حرفها که در مورد اختلاف روز آخرش با گلستان میزنند، دروغ اندر دروغ است چون آن روز من و فروغ در کتابخانهی ایران و انگلیس بودیم و هردو مشغول ترجمه. فروغ هم حالش عادی بود، حتا لحظهی آخری که از هم جدا شدیم و دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدم، با هم شوخی هم کردیم.
نصرت اللهی- آن حادثه در خانوادهی شما چه اثری گذاشت؟
فرخزاد- انگار یکباره خانهی ما را بمباران کردند و خیلی چیزها نابود شد آنقدر که دیگر زنده نشد. مدتها مات و متحیر بودم روز تشییع فکر میکردم خواب میبینم نه گریه کردم نه مثل مادرم جیغ کشیدم، مثل یک تکه سنگ شده بودم. شاید چهل روز یا بیشتر طول کشید تا توانستم با تمام وجود گریه کنم. من و او با هم بزرگ شده بودیم و با هم همزاد بودیم، روزهای هولناکی بود اما حالا که خیلی از آن روزها دور شدهام، فکر کنم شاید باید آن فاجعه اتفاق میافتاد و فروغ درست مثل یک پرنده یک دفعه میپرید و میرفت، شاید این حادثه به ماندگاری او خیلی کمک کرده باشد، میدانید بسیاری از چیزها که به نظر خیلیها بد میآیند و میتوانند ما را سخت آزار بدهند، خوبیهایی هم داشته باشند نمی دانم شما چه فکر میکنید!
نصرت اللهی- در گذر از این مسئله میخواهم به نوع دیگری از فروغ حرف بزنم، دنبال اين هستم كه به نوعي به خود متن فروغ بپردازم. قسمتي از منشور فروغ، روشهاي زندگي فروغ، خلاصه چراغ ببریم به خانهی فروغ به قول خودش!
فرخزاد-فروغ زنی بود سمج و پشتکاردار و با وجود شلوغیهای گاهبهگاه، خیلی هم صبور بود و مهمتر از همهی اینها اهل تجربه بود و آزمایشگر و تا چیزی را آزمایش نمیکرد نمیتوانست از آن سخن بگوید، میدانید که خیلیها هستند که میروند توی یک اتاق دربسته و در خیالبندی از زندگی و پدیدههای آن یا چیزهایی که دوست دارند لمس کنند شعر میسازند و خودشان را شاعر معرفی میکنند ولی فروغ درست مثل شاملو شعرهایش برآیند تجربههای ملموس و واقعی است. نکتهی مهم دیگر این است که او صمیمانه و با تمام وجود عاشق شعر بود یعنی شعر به او تسلط کامل داشت و در واقع او را تسخیر کرده بود.
یار من شعر و معشوق من شعر/ می روم تا/ بهدست آرم او را / . . .
فروغ در واقع تمام زندگی و لذتهای آن را یکسره فدای شعر کرد و به جرأت میگویم که شهید شعر شد، البته به قول خودش الههی خونخوار شعر! . . .
نصرت اللهی- من فروغ را همیشه سرداری می بینم که همراه سربازاناش میرود به جنگ و در کنار آنها میجنگد، نمینشیند در اتاق جنگ و دستور حمله بدهد یا در متن صحنه بنشیند و فقط صحنهها را بنویسد و بس!
فرخزاد- در نگاه من، فروغ مثل آن پرندهی اساطیری ققنوس از خودش، جانش و تمامی کارهایش برای سرودن هر شعر مایع میگذارد نه از کس دیگری. او ققنوسوار زندگی کرد و از هر تجربهاش یک ققنوس جوان آمد بیرون تا ققنوس دیگری بهوجود بیاورد!
نصرت اللهی- خب بیاییم سر یکی یکی از شعرهای فروغ به طور مثال «وهم سبز»، ببینیم شما چه همذاتپنداریهایی با فروغ دارید و ما چه!
فرخزاد- من مفهوم «وهم سبز» را خودم لمس کردم - شاید باشند زنهای شاعر دیگری هم که این تجربه را کرده باشد- میدانید خیلی پیش میآید که آدمی که سرشناس است و در جهان ادب و هنر، اسم و رسمی دارد، یکباره به یک نوع پوچی میرسد و بیزاری خود، از هر نوع هنری، من حدس میزنم که فروغ در چنین حالتی این شعر را نوشته است من خودم گاهی البته به ندرت پیش می­آید، وقتی که از یکی از پنجرههای خانه بیرون را نگاه میکنم، به این حالت میرسم خیابان تنگ پیشرو بیشتر وقتها شلوغ است. زنهایی شوخ و خندان، دستهدسته میآیند و میروند پشت ویترین لباسفروشی یا مغازههای لوازم آرایش و مغازههایی از این دست میایستند. با هم مشورت میکنند جنسها را به هم نشان میدهند، النگوهای طلایشان جرینگجرینگ صدا میکند مثل پاشنهی کفشهایشان، صدای شاد ولی بیخیالشان و برق چشمهایشان وقتی که با ساک پر از مغازه بیرون میآیند یا حرفهای خصوصیای که با صدای بلند که در تلفن با دوستشان میزنند و هیاهوهایی که راه میاندازند، زنهای دوستداشتنی و زنده گاهی باشکمهای پر و گاهی خالی. اما با من دور و بیگانه، با منی که از صبح کارم نشستن پشت یک میز چوبی است و کار و کار و سیاهکردن کاغذها و نوشتن، همانطور که به آنها نگاه میکنم، یک دفعه قلبم درد میگیرد و صدایی از درونم فریاد میکشد: تو زندهای یا اینها؟ و بعد آن­قدر حسرت زده میشوم که تا مدتی دستم به کار نمیرود و دلم جای دیگر است و آن پرسش تلخ که خب از این همه کاری که کرده­ای، به کجا رسیدهای و باز و باز، تو زندهای یا اینها کدامش؟ فروغ هم موقع سرودن «وهم سبز»، همین حال را داشته است زنهایی را میدید، سرگرم پخت و پز در آشپزخانه یا زنهایی را در حال شیردادن به بچههایشان و لذتهایی که میبرند، میدانید که فروغ نه لذت مادری را چشید، نه لذت یک زندگی رایج معمولی را. فقط با یک تاج کاغذی که نمیشود برای همیشه احساس خوشبختی کرد. آن هم آدمی که همیشه مرگ را با آن «دهان سرد مکنده» نزدیک به خودش احساس میکرد! شعر «وهم سبز»، بیتردید از شاه­کارهای فروغ است که البته زنهایی از ردهی فروغ، مفهوم آن را بیشتر از مردها درک میکنند چون این شعر بیانگر یک حسرت زنانه است البته زنانی به ظرافت فکری فروغ.
نصرت اللهی- اینجور شعرها خیلی بین کارهای فروغ دیده میشود به خصوص در تولدی دیگر همینطور در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» البته در این آخری کمی عرفان و مکاشفه را پر رنگتر میبینم، از بین این کارها کاری هست که جریانی، اتفاقی را به همراه داشته باشد؟
فرخزاد-«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» که برآیند یک خودکشی ناکام است. اوقاتی هست که آدم تصمیم میگیرد بمیرد، اما تصمیمش زیاد جدی نیست و در واقع از اعماق خیال مردن ندارد و مرگ را پناهگاهی میبیند که به طرفش میرود و وقتی چشمهایش را را باز میکند و دوباره آفتاب را میبیند، سراپا شاد میشود آنقدر که به آفتاب و به تمام پدیدههای زندگی کودکانه سلام میدهد و . . .
نصرت اللهی- شعر «چرا توقف کنم» هم برای من حس جالبی به همراه دارد.
فرخزاد- با آن همه دشمنانی که مرتب دورش میچرخیدند باید هم این شعر را که در واقع یک نوع جوابیه است، میگفت.
نصرت اللهی- چرا با او دشمنی میکردند، به خاطر آوانگار بودنش!
فرخزاد- بیشتر از آوانگار بودن، به محبوبیتش حسادت میکردند و به این که از جنس دیگری بود. نمیدانید وقتی خیلی از بدگویانش را روز تشعیعاش دیدم یا بعدها از این و آن شنیدم یا عکسهایشان را دیدم، چهقدر حیرت کردم. نمیخواهم ازکسی نام ببرم، فقط بدانید او در میان جمعیت روشنفکرنمای آن روز چه مخالفانی داشت. نمیخواهم بگویم فروغ از آن ها خیلی خوبتر بود، نه فروغ یک جور دیگر بود و این دیگر بودن، دیگران را سخت اذیت میکرد و چون نه او را میفهمیدند نه زبانش را، پشت سرش کارهایی میکردند و حرفهایی میزدند که . . . اصلاً بهتر است از این موضوع بگذریم.
نصرت اللهی- خب تا اندازهای از شعرهای از این دست فروغ حرف زدیم، حالا بگویید که شعرهای از این نوع، تا چه اندازه از زندگی فروغ نشأت گرفتهاند؟ میخواهید رویکرد شعر «باغچه» را توضیح بدهید؟
فرخزاد-دربارهی شعر «باغچه» مجبورم توضیحی بدهم. من واقعاً متاسفم که وقتی فروغ زنده بود از او نپرسیدم چرا این شعر را گفتی. میدانید! . . . ما آدمها هیچ وقت فکر نمیکنیم این کسی که حالا پیش ما است ممکن است فردا نباشد! به هر حال آدمهایی که در این شعر تصویر میشوند، هیچ نسبتی با افراد خانوادهی من ندارند. نه مادرم، نه پدرم نه برادرم و نه خودم یا خواهر کوچکترم و به کل با ما و نوع زندگی و تفکرات ما فرق دارند. شاید فروغ خواسته است از جامعهای که در آن زندگی میکرد تمثیلی بسازد. خانوادهاش را قربانی کرده است. البته شعر «کسی که مثل هیچ کس نیست» هم تا اندازهای از واقعیت دور است، همچنین باعث خیلی فکرها و پرسشها شده است که در نگاه من ساختهی ذهن دیگران است، به خصوص دربارهی نماد ستارهی سرخ و چپی بودن فروغ و . . . میدانید ما در یک خانوادهی وطنپرست ایراندوست بزرگ شدیم، با پدر شاهنامهخوانی که به هر ایرانی عشق میورزید و مادری که در مدرسهی آمریکایی درس خوانده و با خرافات به تمام بیگانه بود . . .
نصرت اللهی- البته به نظر میآید که رفتار شعری فروغ هم نه دینی است نه خرافه پرستانه، اگر چه به نوعی نشانههایی از خداشناسی و آفرینش را میشود در کارهای او دید.
فرخزاد-ميتوانم بگويم آن الوهيتي كه در خانوادهي ما هست، در کارهای فروغ دیده میشود. شاعر عارفمزاج معاصر؛ عبدالعظيم صاعدي، کتابی را دراینباره نوشته است به نام «خدا باوري در شعر فروغ» كه كار خيلي جالبی است و آن خدا باوريای که هم در خانوادهي ما و هم شعر فروغ هست، دیده میشود.
نصرت اللهی- چند شب پيش شعر «معشوق من» را ميخواندم، ديدم فروغ وقتي از معشوقاش صحبت ميكند، بيپروايي و جسارتاش به كمكاش ميآيد. «معشوق من با آن تن برهنهي بيشرم/ و ساقهاي نيرومنداش چون مرگ ايستاد». دارم اشاره ميكنم به اين كه او چهقدر صادقانه با مخاطباش برخورد ميكند.
فرخزاد-بله در فروغ جسارتي بود كه من در هيچ كدام از زنان شاعر تا به امروز نديدهام. مردها چرا گاهي اوقات اعترافات كمرنگی دارند اما زنها هميشه حالت بستهای دارند. فروغ در این شعر بسيار صادقانه حرف زده است و آن چه را که به چشم میدید، نشان داده است. هیچ دروغي در اين شعر نيست و حقيقت صرف است. چرا بايد بترسيم از بیان حقيقت؟
نصرت اللهی- من فكر ميكنم كه شعر ما دچار يك پوشش است، بهتر بگویم نقابدار است و همين باعث شده است كه بين شعر امروز و مخاطب آن، فاصله بيافتد. سالها قبل ما با دوستانمان ميگفتيم كه فروغ با آن شعر عریان و صادقش، سالها بعد در ادبيات ما منفجر خواهد شد، امروز ميبينيم كه اين اتفاق آرامآرام در حال افتادن است. البته كمي زود است و فكر ميكنم در دههي 90 فروغ­خواني عظيمي به وجود بيايد.
فرخزاد-علتش به غیر از نبوغ، صمیمیت، صداقت و خود بودن فروغ است. او شاعری است که نه به خودش دروغ میگوید، نه به دیگران. چند نفر را میتوانیم پیدا کنیم که خودشان باشند نه کس دیگری . . .
نصرت اللهی- اینطور که پیدا است، فروغ خیلی هم جسور بوده و نترس.
فرخزاد-مهمتر از همهی اینها، صداقت شاعر است. فروغ آدم صمیمیای بود که از بازگوکردن تجربیاتش هیچ ترس نداشت. جسارت خيلي مهم است، حقيقت، خود بودن! . . . شاعري كه خودش نيست، از چه كسي دارد صحبت ميكند. به اين دليل است كه از اين همه شاعر كه در طي قرنها داشتهايم، چند نفر ماندگار شدند، كه البته آنها هم خيلي خودشان نوع زندهگیشان را عیان نكردند و با فروغ و حقیقتگویی فروغ، فاصله دارند.
نصرت اللهی- شعرهاي ما از ذات خود فاصله گرفتهاند. مردم ما دورههاي مختلفي را گذراندهاند. دهههاي ماقبل انقلاب، دههي جنگ، دههي سازندگي، دههي اصلاحات و حالا دههاي، دورانی كه به نظر ميآيد مردم به سمتي حركت میکنند که نمیتوانند هیچ چیز را به راحتی قبول کنند.
فرخزاد-دورهی خوبی میتواند باشد، چون تو تا شك نکني به حقيقت نمیرسی.
نصرت اللهی- فكر ميكنم به سمتی میرویم كه شعرهايي مثل شعر فروغ كه صادقانه هستند و در واقع آن همذات پنداري مفهوم را به وجود ميآورند، مورد توجه بیشتری قرار ميگيرند.
فرخزاد- همینطور است، باور کنید بيشتر دفترهای شعری كه گاهی ورقشان میزنم، از همان چند صفحهي اول دلم را میزنند، چون آثارشان از ذات شعر تهی است و بیشتر به هذیان میماند تا شعر ناب که میتواند آدم را تکان بدهد. میدانید شعر ناب چیز دیگری است و شاعر راستین کس دیگر. این جوانها چیزها را به هم میبافند اما شعر خودش میآید، موقع خاصی هم ندارد، یک وقت نصفه شب شما را بيدار ميكند وقت دیگر در یک فرصت به شما فشار میآورد که زود باش مرا بنویس و اگر این کار را نکنید، میرود و دیگر نمیآید! میدانید به نظر من هنر به نظرم مقدس است. چيزی دم دستي نيست كه هر کس بتواند به آن برسد. هنر در ذات طبيعي انسان است. انسانی دیدهور، حساس و لطیفطبع كه هم با خودش آشتي است، هم با زندهگی و انسان. از ديگران نميترسد و خودش را پشت كلمات پنهان نميكند. آنچه را تجربه کرده، لمس کرده و به آن باور رسیده، در واژههای صمیمی بیان میکند. يكي از زيباترين قسمتهاي فروغ همين است. چند نفر را ميتوانيم پيدا كنيم كه خودشان هستند؟!
نصرت اللهی- در مورد خود بودن فروغ بيشتر بگوييد، به نظر میتواند مهمترين قسمت فروغ باشد.
فرخزاد-خود بودن و صميمت، يك چيز ذاتي است. نه چيزي كه بخواهی آن را بهدست بیاوری. اين نه تنها در فروغ بلكه در خانوادهي ما وجود داشته است و یک جوري ارثي است.
نصرت اللهی- چه طور شد كه فروغ اين طور جسور و صميمي شد، چه چيزي را از سرگذراند؟
فرخزاد- فروغ از كودكي همينطور بود. خيلي شيطان بود، وقتي كتك ميخورد یا تنبیه میشد، هيچ وقت نميگفت معذرت ميخواهم، فقط پشت سر هم میگفت آره اين كار را كردم، خوب هم كردم، باز هم ميكنم. بزرگتر كه شد بيشتر پسر بود تا دختر. علتاش هم اين بود كه پدر من برای پسرهاياش، ارج و قرب زيادي قائل بود و فرق ميگذاشت بين پسر و دختر، متأسفانه. با آن که آدم درس­خواندهای بود، عاشق شعر بود و فرهنگ، نوعي زن ستيزي قدیمی هم درونش بود، اين مسأله در روح فروغ خیلی اثر میگذاشت که خوشبختانه در من اثر نكرد. به همين دليل هم مردهاي کلیدی زندگي فروغ؛ هر دو نفر، پرويز شاپور و ابراهيم گلستان که تفاوت سني زيادي با او دارند، به نوعي نقش پدر را هم براي او بازي ميكنند. منظورم همان پدر گمشدهای است که هیچوقت نبود و فروغ به دنبال­اش میگشت.
نصرت اللهی- فكر ميكنيد اين دو مرد كليدي زندگي فروغ، كدامشان تأثير درونيتري روي زندگي او گذاشتند؟
فرخزاد-در واقع هر دو، البته هر کدام به نوعی!
نصرت اللهی- اما تأثیراتشان چه . . .
فرخزاد-متفاوت است. پرویز و محدودیتهای زندگی زناشویی، زبان فروغ را باز کرد و استعدادهایش شروع به شکفتن کرد و ضربهای که از جدایی خورد و بعد ضربهای که از دوری پسرش، جریان شعر را در او شدیدتر کرد و او را وارد دنیای دیگری کرد. اما گلستان محیطش را عوض کرد و او را وارد دنیای روشنفکری آن زمان کرد، تأثیر محیط را نمیتوان نادیده گرفت. تا زمین آماده نباشد، دانه آنطور که باید رشد نمیکند!
به نظر من تمامی حوادثی که در زندگی فروغ اتفاق افتاد با همهی تلخی، باید اتفاق میافتاد و گرنه نه فروغ فروغ میشد، نه پرویز میتوانست با چاپ کاریکلماتورهایش که خیلی هم جالب است، به جایی برسد!
نصرت اللهی- نقطهی قوت خیلی از شعرهای فروغ، عینیت آنها است، به نظر میآید که شاملو شاعر بزرگی است اما او به خاطر درونگرایی مفرطش، نقطهی تفاوتی با فروغ پیدا میکند و آن عینیتر بودن جهان شعری فروغ است. در شعر فروغ، تمامی اتفاقات قابل افتادن است.
فرخزاد- به نظر من شعر شاملو مثل فروغ از تجربههایش گرفته میشود اما صمیمیت فروغ را ندارد و شاعر نخواسته یا نتوانسته عمق تجربههایش را تصویر کند. شاید هم روی آنها خیلی فکر کرده اما فروغ همانطور مینوشت که فکر میکرد شاید هم «آن» فروغ بیشتر از شاملو است و این «آن» چیزی است درونی یا به قول حافظ لطیفهای است نهانی . . . که در شعرهای فروغ موج میزند.
نصرت اللهی- ببینید، خود فروغ اشكالي به شاملو ميگرفت كه ميگفت شاملو عاشق نميشود، عاشق عشق است، به معشوقاش نمي­پردازد. البته اين همان دغدغهاي است كه خود فروغ هم با آن دست و پنچه نرم ميكرده است؛ نپرداختن به فروغ از طرف شاپور!
فرخزاد- فروغ هم عاشق عشق بود، نه معشوق! درست مثل خود شاملو و خیلی دیگر از شاعران و هنرمندان. با این توضیح که شاملو آن چيزي را كه دلش ميخواسته باشد در اشعارش مينمايد، فروغ آن چه را كه به راستی بوده و آزمایشاش کرده است.
نصرت اللهی- شاملو مدينهي فاضلهاي ساخته در واقع اما فروغ ميگويد اين منم اين هم بقيهي ماجرا.
فرخزاد- به نظر من معشوق براي شاملو حكم ابزار را داشته است اما فروغ هيچ انتظاري از معشوقاش ندارد، چون فروغ اهل ايثار است، اهل دادن است، شاملو اهل گرفتن، اين دو با هم فرق دارد. اضافه کنم که اصولاً فروغ آدم متغير و روندهای بود، مثل يك انسان واقعي. یک وقتی از فريدون مشيري خوشاش ميآمده، از شاملو هم همينطور تنها در يك زمان محدود با او مشكل پيدا ميكند البته نه مشکل اساسی بلکه عقیدتی . . .
نصرت اللهی- ميخواهيد بگوييد، فروغ نسبي زندگي ميكرده است. اين را خيلي ميپسندم چون ما هرچه ميكشيم از اين مطلقگرايي است. شايد يكي از نقاط قوت فروغ همين است كه شعر به شعر تغيير كرده است و قابليت تغيير در زمان را دارد، همان بحثهاي هرمنوتيك و . . .! از اين جا ميرسم به اين كه يكي از تفاوتهاي فروغ با آن طيف شاعران دههي 40، پرداختن به جزئيات و فاصله گرفتن از روايتهاي كلان است. چيزي كه امروز در شعر بر آن تأكيد ميشود، فروغ سالها پيش به آن رسيده بود انگار.
فرخزاد- من البته به اين قسمت از فروغ فكر نكردهام اما مهم این است که فروغ رفته رفته بينش قويتر و كاملتري پيدا كرد. به نوعي چشم­هاياش رو به اطرافش بازتر شد. اين را هم بگويم كه فروغ بيشتر از سناش عمر كرده است. اگر دقت كنيد، بعد از كتاب اول، «تولدي ديگر» چيز ديگري است و فروغ به راستی در آن نشان میدهد که به تولد دیگری رسیده است.
نصرت اللهی- فروغ شاعر معترضي بود. شعرهايي مثل «باد ما را خواهد برد/ در شب كوچك من افسوس/ باد با برگ درختان ميعادي دارد/ در شب كوچك من/ داره ويراني است.» شعرهايي از اين دست در آخر به عشق ميرسند كه قهرمان شعر را نجات ميدهد از وضعيت بن بستي كه برايش پيش آمده است. من از اين حالت خيلي خوشم ميآيد و به نوعي در كارهاي خودم از اين روش استفاده ميكنم. يك عشق فلسفي كه از غمي شروع ميشود و وقتی به بن بست ميرسد، آن معشوق يا آن عاشق است كه در را باز ميكند!
فرخزاد- اينها همه از عشق است. شمس تبریزی ميگويد، اول عشق بوده و آفرینش از عشق نشأت گرفته است. آدمهايي كه طبيعي هستند، اين طور فكر ميكنند. فروغ هم همينطور بود، هم در زندگياش، هم در شعرش.
نصرت اللهی- خب، زماني كه فروغ به «تولدي ديگر ميرسد، همان زماني است كه به ابراهيم گلستان ميرسد. روابط و تأثير آنها روي هم را چگونه ميبينيد.
فرخزاد- ببينيد، دو نفر كه به هم نزديك ميشوند، روي هم اثر هم ميگذارند و اين طبيعي است ولي اگر بخواهيم بگوييم گلستان در شعر فروغ اثر گذاشته است، به هيچ وجه چنين چيزي نبوده است فروغ هم هيچ اثري روي آثار گلستان نداشته است اما میتوان گفت گلستان محيطي را براي فروغ فراهم كرده است كه براي باروري و رشد فکری او مناسب بوده است.
نصرت اللهی- در اهواز دوراني كه با شاپور زندهگی میکرد، شعرهايي گفته است. شعرهاي اول . . .
فرخزاد- بله شعرهاي خوبي از جمله «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد». اين شعر هم البته ریشهای دارد و همینطوری نیامده است. فروغ رفته بود آلمان پيش برادرم، سه چهار ماهي آن جا زندگي ميكرد، داشت زبان آلماني ميخواند. یک شب، كتابي را از كتاب خانهي برادرم برميدارد. برادرم ميگويد اين كتاب مجموعهي شعرهايي است كه شاعران مخالف هيتلر سرودهاند. خيلي علاقمند ميشود كه اين كتاب را ترجمه كنند به فارسي البته فروغ كه آن قدرها آلماني نميدانست. برادرم ميگويد من به فارسي ميگويم، تو آن را بنویس و به شعر تبديلاش كن. يك مقداري از اين كار انجام ميشود و بقيه ميماند پيش برادرم؛ دكتر فرخ زاد. فروغ هم بر ميگردد و بعد آن فاجعه اتفاق ميافتد.
وقتی برادرم از آلمان آمد، برایم تعریف کرد چنين كاري را با فروغ انجام دادهايم اما آن دفتر را گم کردهام، لاي كتابهاي من مانده است. هی ميگفتم تو را به خدا برادر، اين را پيدا كن و او نميتوانست پيدا كند. تا يك روز، حدود 15 سال پيش، زنگ زد كه آنها را پيدا كردم و روز بعد آن دفتر را داد دست من و من قول دادم که چاپاش كنم. بعد برادرم موضوع سرودن شعر «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد» را برایم تعریف کرد و گفت كه شبي با فروغ، شعري با مضمونی اين چنين را از آلماني ترجمه كرديم. وقتي شعر تمام شد ديدم فروغ سخت رفته توي هم. بعدش هم بلند شد و گفت من شام نميخورم و رفت توي اتاقاش. صبح سر صبحانه ديدم كه فروغ گريه کرده است. گفتم چه شده. گفت: هيچ، يك شعر گفتم با الهام از آن شعر آلماني دیشب که برايت ميخوانم که آن همين شعر «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد» بود كه بعد از خواندش باز هم گريهاش گرفت، من هم آن روز پشت رل تا بیمارستان گريه كردم.
نصرت اللهی- در مورد شاپور صحبت كرديم و پسرشان كاميار، كجاست؟ چه كار ميكند؟‌
فرخزاد-فقط ميتوانم بگويم اين بچه قرباني تنگ نظريهاي مادر بزرگش شد که نميگذاشت مادرش را ببيند. کامیار تا مادرم زنده بود ميآمد و ميرفت ولي بعد از مرگ پدرش حالش به کل عوض شد. میدانید، او براي من بسيار عزيز است، يادگار فروغ است ولي نمي­دانم چه بگويم. متأسفانه چنان كه بايد باشد نيست و تقصير خودش هم نيست.
نصرت اللهی- فروغ، كاميار را اصلاً نميديد؟
فرخزاد- همینطور است. نميگذاشتند ببینداش. چنان اين بچه را ترسانده بودند كه چند بار وقتي فروغ رفته بود جلوي مدرسهاش، بچه از او فرار كرده بود. آنها به اين بچه خیلی بد كردند. وقتي به كسي تلقين كنند، زنها بدند، زنها اهريمنیاند، خب زندگي او تباه مي­شود. البته خود پرويز اين چنين نبود اما در برابر مادرش و کارهای بد او، سکوت میکرد، چرا؟ نمیدانم. ولی خودش آدم خوبی بود و به سبک خودش فروغ را خیلی دوست داشت. تا آخر عمر هم هيچ زني وارد زندگياش نشد و هيچ وقت هم از فروغ هیچ حرفي نزد و سکوتاش را همیشه حفظ کرد.
نصرت اللهی- فروغ يك بار رفت بيمارستان رواني . . .
فرخزاد- بله، يك بار بعد از اين كه از پرويز جدا شد، از شدت حملات فاميل و دوستان، ميدانيد كه در اینجور مواقع چه جنجالي به پا مي­كنند.
نصرت اللهی- هنوز هم همينطور است. در واقع تابوها هنوز هم شكسته نشده اند در جامعهي ما.
فرخزاد- بله، یک باره در اطرافت جرياني به راه ميافتد كه هیچ ربطي به كسي ندارد چون جدايي دو نفر فقط به آن دو نفر ربط دارد اما همه ناراحت بودند، پدر، مادر، دوستان، فاميل، البته من سعي ميكردم فروغ را آرام كنم و تنها پناهش هم بودم اما ديگران هی به شايعات دامن ميزدند. مگر اعصاب يك دختر جوان، چه قدر تاب و توان دارد؟ اين شد كه عاقبت آنقدر ضربه خورد که رفت بيمارستان رضايي خوابید.
نصرت اللهی- چه قدر طول كشيد؟
فرخزاد- دو، سه ماهي طول كشيد.
نصرت اللهی- من فكر ميكنم، فروغ هنوز هم مثل يك زن ايراني، از آن جادهي دروس- قلهك، تقاطع خيابانهاي باقري و كماسايي و سوري به راه افتاده و به امروز رسيده است. يعني از يك مكان به يك زمان رسيده است. اين آدم هنوز خودش و شعرش، نه تنها ادامه دارد، بلكه روز به روز بيشتر ميشود.
فرخزاد- فروغ با مرگش متولد شد. اين گونه مرگ معصومانه در روند شهرت فروغ تأثيرگذار بود اگرچه نقش نبوغاش را نمیشود نادیده گرفت. روشن است که فروغ از آن شاعرانی است كه ميماند. شاعراني داريم كه البته فروغ را با آنها مقايسه نميكنم، هركس جاي خودش، اما فردوسی، حافظ، سعدي و مولوي، اينها دارند با ما زندگي ميكنند. فروغ هم تا قرنها همينطور زنده خواهد ماند، چون جامعه او را پسنديده است. ببينيد، زمان حافظ خيليها شعر ميگفتند، خواجو، عبيد و . . . اما حافظ چيز ديگري است. منظورم همان «آنيت» است، موهبتی که حافظ داشت و دیگران نداشتند.
نصرت اللهی- تجربهگرايي فروغ هم در ماندگاریاش دخیل است البته.
فرخزاد- بله، فروغ به راستی اهل تجربه بود. اصلاً شاعري كه اهل تجربه نباشد، شاعر نيست. ببينيد، يك زن بسيار معروف داريم به نام «پروين اعتصامي» كه ناظم بسيار خوبي است اما شاعر نيست چون در زندهگي روزمره حضور ندارد. اهل تجربه نبوده است. عشق را تجربه نكرده است، زندگي مشترك را تجربه نكرده است، فقط يك ماه آن هم با دعوا و مرافعه. زندهگی زناشویی را تجربه کرده اما مادر بودن را تجربه نكرده است. جهان را نديده است. كارش اين بوده كه از خانه ميرفته است به مدرسه یا بعد محل کارش و بر ميگشته است. كوچكترين جهان بينياي ندارد. مصاحب زن نداشته به آن صورت، و به جز پدرش، دهخدا و بهار و چند پيرمرد فاضل دیگر که در نهایت از برخی تجربهها دور مانده است. هیچ وقت زن نشده است، اگرچه بسيار باسواد بوده است و شعرهاياش از لحاظ علم شعر كوچكترين ايرادي ندارد و سخت و استوار است اما چون تجربهي زندهگی نداشته و بسیاری از پدیدهها را لمس نکرده، آثارش پیرمردانه است و کهنه و بوی قرنها پیش را میدهد.
نصرت اللهی- در واقع پروين اعتصامي، برخورد پيامبرگونهاي با همان مقولات محدودي كه شما ياد كرديد، داشته اما نوع برخوردش انتزاعي بوده است. چيزي كه در كارهاي فروغ كمتر اتفاق افتاده يا اتفاق نيفتاده است.
در ادامهي عملگرايي فروغ بگوييد . . . در مورد فيلمي كه از جزامخانهی تبريز ساخت؛ «خانه سیاه است».
فرخزاد- گلستان سفارش ساخت این فیلم را گرفته بود و فروغ که به تجربههای تازه علاقهمند بود و ذوقش را هم داشت، از آن موقعیت استفاده کرد و همانطور که میدانیم، اولین کارش تبدیل شد به بهترین فیلم مستندی که هنوز هم نظریش ساخته نشده، چرا؟ چون فقط یک فیلم نیست، یک شعر هم هست، یک شعر تلخ سیاه اما اثرگذار و ماندنی!
نصرت اللهی- و در عین حال مستند، حالا بگویید وقتی فروغ برگشت از تبریز چه حالی داشت؟ از حسین که از جذامخانه آورده بود بگویید.
فرخزاد- آن شب که با حسین آمد خانهی مادرم، من هم آنجا بودم اول فکر کردم با کامیار آمده، آخر خیلی شبیه کامیار بود اما بعد فهمیدم پسر بچهی بامزهی شیک و تمیز دیگری است و بعد وقتی فروغ گفت: معرفی میکنم، این پسر تازهی من است، اسمش هم حسین است، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. فروغ میخواست برای کامیار که حق دیدنش را نداشت یک جانشین پیدا کند که کرده بود و وقتی ماجرا را تعریف کرد آنقدر موضوع به نظرم جذاب آمد که دیگر یادم نیست از فیلمی که ساخته بود حرفی زدیم یا نه!
نصرت اللهی- دربارهی برتولوچی و آمدنش به ایران و اینکه این کارگردان معروف ایتالیایی برای مصاحبه با فروغ آمده بود بگویید.
فرخزاد- حرف خاصی که نیست میدانید فروغ به آن شکلی که فکر میکنید ..... نبود اما مثل همهی ما آزادی خواه بود و معترض. آن موقع عدهای را گرفته و به زندان برده بودند، خب همه از آن اتفاق ناراحت بودند به خصوص فروغ و احمدرضا احمدی و دوستانی که مرتب با هم بودند و چون از آن بگیر و ببندها خیلی عصبانی بودند، اعلامیهای داده بودند که بعد برتولوچی آن را در ایتالیا چاپ و پخش کرد که برآیندهایی هم داشت. ولی آنهایی که سعی میکنند به دلایلی این چنینی فروغ را ..... جلوه بدهند و او را وارد یکی از زندانهای عقیدتی بکنند در اشتباهاند. فروغ معترض بود اما حزبی و ..... نبود یعنی هیچ کدام از ما نبودیم و هرگز به هیچ حزبی نپیوستیم. البته آدم میتواند از هر تفکری جنبههای خوبش را بگيرد ولي اين كه به پای خودمان به يك زندان عقيدتي برويم، هیچوقت هرگز این کار را نکردیم، آنها که دیگر نیستند و تنها من زندهام كه من هم هرگز وارد هیچکدام از زندانهای عقیدتی نخواهم شد.
نصرت اللهی- فروغ در مورد روشن فكرهاي ايران و رابطهي آنها با مردم صحبت ميكند در مصاحبه با برتولوچي. ميگويد روشن فكر ايراني، تماشاچي جامعهاش است. جامعهاي كه تقريبن به او پشت كرده است. اين جا باز هم آن بحث سردار بودن و در خط مقدم بودن فروغ پيش ميآيد. ميخواهم بگويم فروغ جزو معدود آدمهايي است در ايران كه ميشود اسم روشن فكر واقعي روي آنها گذاشت. به اين علت كه خودش و شعرش در بطن جامعه بوده و هست.
فرخزاد-فروغ ادا در نميآورد. به اندازهي خودش دردهاي جامعه را ميديد. اما هیچوقت ادای روشنفکری درنیاورد. نميدانم كجا خواندم، روشن فكرهاي ما آن روزها پشت ميز رستورانهاي پاريس، شامپاين و استيك ميخوردند و به درد مردم دل ميسوزاندند. به نظر من كه آنها فقط روشن فكرنما بودند و هنوز هم هستند . . .!
نصرت اللهی- فروغ، دو سه سال آخر عمرش را چه ميكرد؟ به چه سمتي حركت ميكرد كه به نوعي متوقف شده است؟ از اين جهت ميگويم كه بعضي از خانمهاي شاعر سعي داشتند كه فروغ و شيوههاي فروغ را ارايه دهند. اين قسمت شايد به آنها كمك كند كه راه را بهتر طي كنند.
فرخزاد- فروغ همیشه به سمت تكامل میرفت. شعر هيچ وقت تمام نميشود، همهي هنرها اين طور است، فروغ هم همینطور بود. به قول خودش، الههي خونخوار شعر، او را ميبرد به ناكجاي سهراب، پشت هيچستان!
نصرت اللهی- فضاي كاري فروغ، به نوعي جمع اضداد است. قرار گرفتن رگههاي اندوه و شادي در كنار هم. نظر خود شما در اين مورد . . .
فرخزاد-ببينيد. او عاشق زندگي بود با تمام پديدههايش اما روحش فراتر از جسمش میپرید و همهاش از مرگ ميگفت. اینطور بود كه يك تضاد شخصیتي در او وجود داشت که هم از زندهگی میگفت و هم از مرگ. آیا «صداي ظلمت را ميشنوي؟»
نصرت اللهی- اين خصوصيت را چگونه ميبينيد براي شعر امروز ما؟ دوران شعر نويسي فروغ البته پر بوده از نگاههاي سياسي و جوي كه به هر صورت روي كارها تأثير گذاشته و اين اعتراض را به فروغ هم دارم كه در مواردي البته اندك دچار محدوديت يك فضاي صرف سياسي مي­شود كه نوعي سياه انديشي را به همراه داشت اما به واسطه ايجاد فضاي فعال در شعر، حالا با عينيت بخشی يا هر چيز ديگر، موفقيتي نسبي را به دست آورده است.
فرخزاد- منظورتان را از سیاه اندیشی نمیفهمم. همانطور که گفتم، فروغ هیچوقت خودش را در چهارچوب سياست و به خصوص سیاستهای رایج آن زمان، اسير نكرد. همهي ما فرزندان يك افسر وطن پرست بوديم كه جز به ادب و هنر و فرهنگ، عشق به انسان و آزادی، به چیز دیگری گرایش نداشتیم و با شعارهای توخالی و ویرانگر، فاصلهی زیادی داشتیم.
نصرت اللهی- و اما دربارهی ميزان تحصيلات فروغ كه خودش گفته بهتر است از آن صحبتي نشود . . .
فرخزاد-فروغ تا سیکل اول دبیرستان خوانده بود. تازه رفته بود هنرستان كه ماجراي پرويز پيش آمد، انگليسی خواند، كمي فرانسه و كمي آلماني هم ياد گرفت. حقیقت این است که بيشتر اهل تجربه بود تا خواندن و پشت ميزهاي مسخرهی به قول خودش مسلول، نشستن . . .!
نصرت اللهی- ميخواهم ببينم آيا فروغ هم مثل بعضيها، فيگورهاي ناراضي بودن به خودش ميگرفت؟ برخوردش با تنگناها و . . .
فرخزاد- گفتم که فروغ خودش بود و به هیچ وجه اهل فیگور گرفتن و اداهای رایج دیگر نبود. گاهي يك هفته ميرفت توي خانه در را مي­بست، گريه ميكرد. بعد كه ميآمد بيرون، نوبت خنده بود و شادی. بسيار هم شوخ بود. موقع اعتراضها هم زياد سرو صدا ميكرد. ببینید او یک آدم طبیعی بود که حتا برای حیوانات هم اهمیت زیادی قائل بود. يك سگ داشت و يك گربه كه اسمش ميرزا بود، از آن گربههاي چاق شيطان، چند تا پرندهي عشق هم داشت. حالا ماجرایی را برایتان تعریف کنم. يك روز كه تولد فروغ بوده، جلال خسرو شاهي رفته براي فروغ يك طوطي خريده و در يك قفس آورده است. فروغ خيلي مواظب بود كه ميرزا نپرد، طوطي را اذيت كند. اما يك روز كه فروغ خانه نبوده، طوطي كه خيلي هم پررو بوده، در قفس را باز ميكند و ميپرد پايين و ميرزا هم فرصت را غنیمت میشمرد و حمله ميكند به طوطي و تمام پرهايش را ميكند. خوشبختانه همان موقع فروغ از راه ميرسد و طوطی بیچاره را نجات ميدهد اما از جراحاتي كه به تنش مانده بود، يك ماه بعد ميميرد.
نصرت اللهی- در مورد آخرين شعر مجموعه اشعار جلد سفيد فروغ، «به ايوان ميروم و دستم را بر پوست كشيده شب ميكشم» . . .
فرخزاد-این شعر برآیند دردهای شبی است که در خانهی گلستان میهمانی بزرگی برپا بود و فروغ را دعوت نکرده بودند یا دعوت شده بود اما خودش نخواسته بود برود. به هر حال خیلی کسل بوده، شب و دلتنگی یک نوع میل به پرواز مرگ . . .
نصرت اللهی- درباره آخرین شعر فروغ . . .
فرخزاد-«و این منم زن تنها». این شعر را فروغ برای اولین بار در جمع سهراب، جلال خسروشاهی، م.آزاد و فکر میکنم احمدرضا احمدی خوانده است. صبح جمعهای بوده که بنا به عادت رفته بودند پیش فروغ البته پس از مدتی که فروغ آنها را دعوت نکرده بود. به هر حال آن روز که فروغ خیلی هم کسل و رنگپریده مینمود، به آنها میگوید: بچهها من یک شعر تازه گفتم. بعد که شعر را میخواند، همه میروند توی خودشان و حرفینمی زنند. جلال خسروشاهی به گفتهی خودش، زودتر از همه بلند میشود و خداحافظی میکند و از در میرود بیرون، وقتی به سر کوچه میرسد، بر میگردد میبیند میبیند که هنوز فروغ دم در ایستاده برایش دست تکان میدهد. در واقع این آخرین وداع بوده و آخرین باری بوده است که همدیگر را میدیدند، چون از جمع دوستان نزدیک فقط سهراب مرگ فروغ را به چشم دید.
آن روز سهراب در دفتر گلستان بوده چون فروغ او و کارهایش را به گلستان معرفی کرده بود و گلستان هم از سهراب خواسته بود چند تابلوی بزرگ برای دیوارهای آتلیهاش بسازد. آن روز سهراب سرگرم نصب کردن یکی ار تابلوها به دیوار بوده که یکباره مستخدم دفتر وحشت زده وارد میشود و می گوید خبر دادهاند که فروغ خانم، سر چهارراه مرودشت تصادف کرده است سهراب و گلستان به سرعت میدوند و . . .

نصرت اللهی- «پرنده مردنی است/ پرواز را به خاطر بسپار»، همینطور «مرگ پایان کبوتر نیست»!

mehraboOon
02-11-2012, 12:36 AM
دیدار با کاميار شاپور، فرزند فروغ فرخزاد و پرویز شاپور
فروغ فرخ زاد
دلم می‌خواست با کار خودم شناخته شوم

عسل همتی
«صدای کامی هم از آن خانه می‌آید. او در فاصله کمی از من زندگی می‌کند. من صدای او را می‌شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می‌سوزد و بخار می‌شود. او همان طور پشت دیوار می‌خندد و من مثل دیوانه‌ها می‌خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود»
(فروغ فرخزاد – اولین تپش‌های عاشقانه قلبم، ص 250)
کامی‌خندان کامیار پشت دیوار، حالا مردی 56 ساله است، با موهایی به شکل بخار که از پیشاپیش دیواری دود زده بالا برود، مواج و فلفل نمکی و با چشمانی سیاه و مهربان، که پر فروغ است و هنگام یادآوری خاطراتش از مادر شاعر، براق می‌شود و پر‌ فروغ‌تر.تن به مصابه نمی‌داد. «من که چیزی از فروغ یادم نیست. همان مقدار هم که یادم مانده، چاپ شده».مصاحبه من با او در چند جمعه از تابستانی که گذشت انجام شد. حرف‌هایمان بیشتر حول زندگی فروغ بود و البته از رهگذر کلام کسی که وقتی فروغ مرد، تنها 14 سال داشت. لابه‌لای این حرف‌ها بود که شخصیت کامیار آرام آرام برایم واضح شد. او را آدمی احترام‌برانگیز، ستودنی و مهربان یافتم و نگفته نماند؛ کمی هم وسواسی و بدقلق. آدرس خانه را که می‌خواست بدهد، کنار اسم جدید خیابان‌ها و کوچه‌ها، نام‌های قدیمی را هم گفت که اگر یک وقت از پیری نشانی خواستیم، با نام قدیم هم راهمان را پیدا کنیم. این وسواس در حرف‌هایش هم بود. می‌ترسید که مبادا با حرفش کسی را برنجاند و این رنج را به من هم القا کرده بود. نگران بودم حرفی نزنم که برنجد؛ کما اینکه حالا هم این نگرانی با من است. دو دل بود و مردد؛ نتیجه می‌گرفت و نقض می‌کرد؛ آسوده می‌شد و مشوش. ناگهان گفت: «خدا مرا ببخشد!»
چرا؟
«در مدرسه، با همکلاسی‌ام دعوا می‌کردیم که یکی از بچه‌ها آمد گفت مادرت دم در منتظر است. حرفش به نظرم عجیب رسید. کلمه مادر برایم نا آشنا بود. رفتم دم در، فروغ ایستاده بود؛ با لباسی مرتب و چهره‌ای توالت کرده، با زن‌هایی که در اطرافم بودند، با مادر بزرگ و عمه‌ام، تفاوت داشت. راه افتادیم طرف خیابان حافظ. از جمهوری می‌رفتیم. او فقط گریه می‌کرد. من دلم می‌خواست بزند پس کله‌ام بگوید چطوری کامی؟ اما فقط گریه می‌کرد. مردم نگاهمان می‌کردند. گفت: می‌خوای با هم بریم کافه حافظ؟ خدا مرا ببخشد! شاید نباید آن کار را می‌‌کردم، شاید باید می‌ماندم؛ اما فرار کردم طرف خانه».مدام عذرخواهی می‌کرد؛ حتی از تعداد پله‌ها. می‌گفت: « سخت است بالا آمدن از این همه پله». از پارس سگ بزرگ و سیاهی که پشت شیشه گلخانه هل هل می‌کرد نیز نگران بود و عذر می‌خواست: «بی آزار است. کاریتان ندارد. باید ببخشید».کامیار شاپور؛ فرزند یکدانه‌ فروغ فرخزاد و پرویز شاپور، حالا تنهاست. فروغ را مانند ما فروغ خطاب می‌کند و پرویز شاپور را پدر. فروغ وقتی می‌خواست به ایتالیا برود، یک روز ظهر برای خداحافظی با کامیار، می‌رود به خانه‌ شاپور. در می‌زند اما کسی جواب نمی‌دهد. هول و نگران می‌رود خانه‌ پدر شاپور. به او می‌گویند پرویز بچه را برده خانه خودت که ببینی‌اش. می‌رود خانه، دست بچه را می‌گیرد می‌بردش بیرون. در سفرنامه ایتالیا نوشته است:«آسفالت خیابان زیر آفتاب تند تیرماه نرم شده بود. کاسب‌های محله با کنجکاوی حرکات مرا ورانداز می‌کردند و من لب‌هایم را می‌گزیدم تا هق هق گریه‌ام را خاموش کنم. او [کامیار] با سر و صدای کودکانه‌اش پیاده‌رو خیابان را شلوغ کرده بود و بعد از من جدا شد؛ مثل برگی که از شاخه‌اش جدا می‌شود. سایه کوچکش روی آسفالت خزید و محو شد. در آن لحظه احساس کردم از آنچه شادی نام دارد تهی شدم». (فروغ فرخزاد، سفرنامه ایتالیا) به او که حالا در شکل و شمایل مردی‌ پا به سن گذاشته به یکی از وسایل اتاق کوچک امانتی‌اش در پشت بام خانه رفیقش تبدیل شده بود نگاه می‌کردم. دلم برایش گرفت، شاید چون من نیز کودکی به سن و سال آن زمان کامیار دارم؛ کودکی چهار ساله که حتما به وجود پدر و مادر در کنار هم احتیاج دارد.می‌گفت از سال 59 قرص مصرف می‌کنم. می‌گفت دو قطبی هستم. این را به صراحت می‌گفت و با این همه، مهارتش در حفظ خط داستانی جواب‌هایی که باید از پس 50 سال پیش بیرون می‌کشید، مثال‌زدنی و رشک‌برانگیز بود. خانه‌ای را که در اهواز داشتند به یاد داشت؛ جایی را که فروغ اولین کتابش را نوشت. اتاقی با قالی قرمز را به خاطر آورد و خودش را روی تراس، که زنبور دستش را نیش زده و او گریان به اتاق دویده و دست ملتهبش را به فروغ نشان داده. فروغ جای نیش زنبور را مرکورکروم مالیده و بعد عقب رفته و نگاهی عجیب به پسرش انداخته بود.می‌خندد و می‌گوید «حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مرکورکروم برای ضدعفونی کردن است و برای نیش زنبور بی فایده؛ این را می‌فهمم، اما معنی نگاه فروغ را هنوز ندانسته‌ام».کامیار، زیر سایه‌‌ای ناخواسته بالیده است. کسی اگر کنار او برود، نه به خاطر او، که به خاطر آن سایه است. از او درباره او سوال نمی‌کنند، از مادرش می‌پرسند و از پدرش؛ نه چون مادر و پدرش بوده‌اند، که چون شاعر بوده‌اند و نویسنده.«من یک نقاش بودم و دلم می‌خواست از طریق کار خودم شناخته شوم، نه از طریق پدر و مادرم».
بودید؟ دیگر نیستید؟
دو گیتار روی پایه بود. از عشق به «باب دیلن» در جوانی گفت. «میخ گیتار شده‌ام». بعد از مرگ پدر، سند خانه پدری‌ را از چنگش در می‌آورند. بدو بدو می‌کند و به کمک دوستش بالاخره آن را پس می‌گیرد. خانه را رهن می‌دهد و اسباب اثاثیه مختصرش را بر می‌دارد می‌آورد تو اتاقی که با پول رهن آن خانه، رو پشت بام خانه‌ دوستش دست و پا کرده‌اند. «اول این اتاق نبود، بعد ساختیم.» به پشت‌بام اشاره می‌کند. «وقتی آمدم اینجا، در آن فضای باز چادر زدم. زمستان‌ها سرد بود. چادر را بالا بردم و زیرش گاز روشن کردم.» شناسنامه‌اش زردی آب خشکیده داشت و چروک بود. «نقاشی‌هایم هم آب خورد و از بین رفت. طرح‌هایی هم که فروغ اوایل کارش کشیده بود داخلشان بود، کپی‌شان البته. آب خورد و چروک شد».اتاقی که در آن زندگی می‌کند کوچک است. دیوارهایش کاهگلی‌است. «کاهگل در تابستان و زمستان عکس عمل می‌کند. تابستان خنکی را نگه می‌دارد و زمستان گرما را. اینجا که آمدم در یک دوره‌ای کارم به بیمارستان کشید. یکی دوبار بستری شدم. اثاثم در زمستان مانده بود زیر باران و برف. حتی شناسنامه‌ام هم خیس شده بود.» اتاق نظم نداشت اما با کامیار در تناسب بود؛ همچون نسبت تام و تمام روانش با موهایش. گویی موهایش را مدل روانش شانه می‌کند.«پدر هر چه از فروغ در می‌آمد و یا درباره او می‌نوشتند همه را تو یک کمد جمع کرده بود. وقتی مُرد، مخفیانه آمدند آن کمد را بردند و سر به نیست کردند. با خانه هم که آن‌جور بازی درآوردند.» در انگلیس، نقاشی تحصیل کرده است. اوایل انقلاب، برای نگهداری از پدر به ایران برمی‌گردد. پرویز شاپور را بسیار دوست می‌داشته. با پدر چند نمایشگاه مشترک هم می‌گذارند؛ و نهایتا روز 15 مرداد 1378 را به خاطر می‌آورد. چنان از آن روز حرف می‌زند که انگار مرغی مهاجر که بالش شکسته باشد، آخرین مرغابی دسته‌اش را ببیند که در مه گم می‌شود. «شاید اگر آن خانه را می‌فروختم و خرج پدر می‌کردم زنده می‌ماند».
فروغ چه؟
«او یک آدم عادی نبود. نبوغ داشت؛ بنابراین از زندگی عادی هم برخوردار نبود و باید این طور می‌شد».کامیار شاپور آدمی مختصر است؛ با اتاقی مختصر، لباسی مختصر، اسباب اثاثیه‌ای مختصر و خاطراتی مختصر از مادری شاعر. حرف که می‌زند، احساس کسی را دارم که درِ گنجه‌ای را که سال‌ها بسته بوده است می‌گشاید و ناگهان، عطری که شاید 60 سال پیش به لباسی افشانده شده است، راه به بیرون می‌کشد و اتاق را از خاطره‌ آدم‌های رفته پر می‌کند.
بر گرفته شده از سایت
Farhangdaily.com

mehraboOon
02-11-2012, 12:36 AM
فروغ وقت براي زمينيان نداشت/مجید شفیعی
درباره فروغ فرخزاد فروغ در يكي از نامه هايش مي گويد:

حس مي كنم فشار گيج كننده اي در زير پوستم وجود دارد، مي خواهم همه چيز را سوراخ كنم وهر چه ممكن است فروبروم. مي خواهم به اعماق زمين برسم عشق من آنجاست در جاييكه دانه ها سبز مي شوند و ريشه ها بهم مي رسند و آفرينش در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي دهد گوئي بدن من يك شكل موقتي زودگذر ايست مي خواهم به اصلش برسم مي خواهم قلبم را مثل يك ميوه رسيده به همه شاخه ها آويزان كنم."

تمام راز اشعار فروغ در اين گفته ها نهفته است واگر دقيق شويم مي توانيم بن مايه هاي تفكر او را كه درجاي جاي اشعارش ريشه دوانده اند، مشاهده كنيم. گفته ها يش به شعر درآمده اند اين گفته ها جوهر شعري دارد. نامه هايش را بخوانيد، خواهيد فهميد!
باور عيني، زميني ، باور به متحد شدن با تمام ابناي هستي و سپس گذراندن جهان از خود ومستحيل شدن در معنايي كه تلالو رستگاري است. اگرچه از درون شر، از درون پوسيدگي و هيچي وفنا گذر كند، نظام اشعار متاخرتر او را مي سازد. به مانند اين شعر ها:
از شعر: (( روي خاك))



هرگز آرزو نكرده ام
يك ستاره در سراب آسمان شوم
يا چون روح برگزيدگان
همنشين خامش فرشتگان شوم
هرگز از زمين جدا نبوده ام
با ستاره آشنا نبوده ام
از شعرhttp://www.mahvareh901.net/forum/images/smilies/topyahoo/20.gif به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد))
به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد
به جويبار كه در من جاري بود
به ابرها كه فكر هاي طويلم بودند
به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
از فصلهاي خشك گذر مي كردند
از شعر: (( پنجره))
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
از شعر: (( تنها صداست كه مي ماند))
چرا توقف كنم، چرا؟
پرنده ها به جستجوي جانب آبي رفتند
افق عمودي است
افق عمودي است و حركت: فواره وار
و در حدود بينش
سياره هاي نوراني مي چرخند
زمين در ارتفاع به تكرار مي رسد
وچاههاي هوايي
به نقبهاي رابطه تبديل مي شوند
از شعر: (( تولدي ديگر))
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست

فيلم خانه سياه است، چون زيستن اوست، نشان از ناخودآگاه جامعه ادبار گرفته اي مي دهد كه نواي انسان مغمومي روايت گر آنست. يعني صداي زن و تشخص صداي زن. شعر فروغ تشخص صداي زنانه است. صدايي كه خود را در محيط مرسوم واقعي بي استعاره معنا مي كند. در عينيت. در زوالي كه هرروز آنرا با گوشتش حس ميكند. از شگفتيهاي جسم مي گويد وا ز معشوقي واقعي حرف مي زند وراه رستگاري را ازدرون همين كوچه ها و خيابانها با تمامي شرشان وتمامي واقعيت عجيب وغريبشان مي جويد. گاه چنان معشوق زميني را به نمونه مثاليش پيوند ميزند كه طنين مولانا از اشعارش شنيده مي شود.
تفكر او از قعر زمين زبانه مي كشد، در شعرش شعله مي زند، بالا مي آيد،جزئي از هستي مي شود وسپس در كهكشان فرود مي آيد.

من از تو مي مردم
اما تو زندگاني من بودي
تو با من مي رفتي تو در من مي خواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي مي پيمودم
تو با من مي رفتي
تو در من مي خواندي
از شعرhttp://www.mahvareh901.net/forum/images/smilies/topyahoo/20.gif تولدي ديگر))

همه هستي من آيه تاريكي است
كه تو را در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
من در اين آيه ترا اه كشيدم آه
من در اين آيه ترا
به درخت وآب وآينه پيوند زدم.

جامعه چنين عصياني را بر نمي تابد. چنين تشخصي را خارج ازعرف زمانه واجتماع مي بيند. زني از شگفتيهاي جسم مي گويد. بي آنكه به صد استعاره ومجاز متوسل شود ومعشوق زميني اش را به آب و آتش وآينه پيوند مي زند.

فيلم خانه سياه است دلالتهايي وراي خود دارد در بافت معنا شناسانه خود از خود فراتر مي رود ودلالت به جامعه اي مي كند كه جذام سرتا پاي آن راگرفته است. زخمها ي فروكوفته اش را تنها يك شاعر مي تواند بسرايد
چراكه كلام جاري مرسوم حق مطلب را ادا نمي كند. راستي تا به حال به اين فكر كرده ايد كه اگر شعر نبود، آن همنشيني عجيب كلمات نبود، انسان تا ابد لال مي ماند. با كلام جاري مرسوم چگونه دريافتهاي تكان دهنده، بيان مي شد. شعر، ناخوداگاه فروكوفته در بطن زبان و زمان است كه شاعر چون سالكي در پي يافتن آنست.
شعر فروغ همنشيني عجيب وغير منتظره واژه هاست. طنين گونه اي از موسيقي است كه كلمه در آن به درخشش رسيده، به اصل خويش باز گشته و ازغبار عادت پاك شده است و اين سحري است كه ما را به خواند ن چند باره اشعار او دعوت ميكند.
ا ز درد زنان و مردان به يكسان سخن مي گويد.
گاهي هم طنيني اسطوره اي مي يابد همچون ايزيس واوزريس ، اورفه و اوريديس، گويا دوباره در همين كوچه ها وخيابانها ، همديگر را گم كرد ه اند وسپس به جهان زيرين قدم گذاشته اند.
از كتاب قدرت اسطوره:
((اوزيريس خدايي است كه مرد و رستاخيز كرد و در وجه جاوداني خود مردگان را قضاوت خواهد كرد شخصي كه مي خواهد نزد خداوند برود بايد يگانگي خود را با خداوند درك كند. چنين لحظه اي بي زمان خواهد بود زمان منفجر مي شود پس باز بايد گفت جاودانگي چيزي هميشه ماندگار نيست. شما مي توانيد آنرا همين جا و هم اكنون در تجربه خود از مناسبات زميني تان داشته باشيد.))
من در اينجا به ياد گفته اي از فروغ افتادم:
((يك تابلو از لئوناردو در نشنال گالري است كه من قبلا نديده بودم يعني در سفر قبليم به لندن، محشر است . همه چيز در يك رنگ آبي سبك حل شده است. مثل آدم ، به اضافه سپيده دم . دلم مي خواست خم شوم و نماز بخوانم. مذهب يعني همين من در لحظات عشق وستايش است كه احساس مذهبي بودن مي كنم))

ايزيس مي گويد: ((من مادر طبيعي همه چيز ها هستم بانو و فرمانرواي همه عناصر. براي آنكه زندگي داشته باشيد بايد مرگ داشته باشيد.))
ايزيس الهه ايست در جستجوي همسر يا معشوق از دست رفته خود از اين رو وارد قلمرو مرگ مي شود .
از اورفه و اوريديس:
بعداز كشته شدن اوريديس، اورفه تصميم گرفت به دنياي زيرين برود وبكوشد اوريديس را به زمين بازگرداند . فرمانرواي هادس و ملكه، اوريديس را فراخواندند واو را به اورفه دادند وقتي اوريديس از پي او مي آمد او نبايد به پشت سر نگاه مي كرد آنها از دنياي تيره زيرين بالا مي آمدند .او مي دانست كه كه اوريديس از پي وي مي آيد ولي ناگفته آرزو مي كرد كه يك نظر او را ببيند . اكنون به جايي رسيده بودند كه تيرگي ازبين رفته و اندكي هوا خاكستري شده بود. اما اوريديس هنوز در تيرگي بود وكامل بيرون نيامده بود .سر برگرداند وبه اوريديس نگاه كرد سعي كرد اورا بالا بكشد اما زن در يك لحظه ناپديد شد زن بار ديگر به دنياي زيرين لغزيده بود.

فروغ در شعرش وزن را بر عاطفه وادراكش تحميل نمي كند بلكه وزن را تابعي از اين دو مي نمايد. با اوج وفرودهايش اوج و فرودي در وزن مي دهد و گاهي هم ازچارچوب نيمايي به نفع شعر خودش تخطي مي نمايد. نيما مي گفت: يك وزن مشخص بايد در كل شعر احساس شود يعني وزن از ابتداي شعر ذره ذره به كليتي مشخص ختم شود كه در برگيرنده بحر عروضي مشخصي باشد. اما در شعر فروغ گاهي طنين چند وزن را احساس مي كنيم كه همان وزن عاطفي و حسي او در هنگام سرودن و مرتبط با انديشه اوهستند.همچنانكه او خود مي گويد:
((اين وزن نيست كه شعر را انتخاب مي كند من به حكومت وزن اعتقادي ندارم شعر من وزن خودش را دارد.))
آهنگ زندگي وادراك او از هستي است كه وزن شعر اورا مي سازد.

در سال 1331- مجموعه شعر اسير، در سال 1336-مجموعه شعر ديوار،
درسال 1338- مجموعه شعر عصيان، و سپس پس از ورددش به عالم سينما در سال 1341-تولدي ديگر را مي سرايد
در سال 1337 به گلستان فيلم مي رود و به كارهاي سينمايي جذب مي شود.
او خود مي گويد http://www.mahvareh901.net/forum/images/smilies/topyahoo/20.gif سينما براي من يك راه بيان است اينكه من يك عمر شعر گفته ام دليل نمي شود كه شعر تنها وسيله بيان است.))
بي شك آشنايي او با سينما وهمچنين ابراهيم گلستان، تاثير شگرفي در زندگي هنري او گذاشت سال41 سال سرودن تولدي ديگر، همزمان شد با مقدمات ساخت خانه سياه است. فروغ در آمد ورفت بود. در ايران وهمچنين در خارج. تحولي در زند گيش بوجود آمده بود ديگر آن، دختر مغموم وافسرده شعر هاي اسير وعصيان وديوار حالا داشت به زني پخته تبديل مي شد واين پختگي در شعرهاي تولدي ديگر به بعد، نمود عجيبي يافت بي شك اگر سينما وآشنايي باهنر تصوير نبود اودر همان اشعار سه ديوان قبلش به پايان رسيده بود. خود مي گويدhttp://www.mahvareh901.net/forum/images/smilies/topyahoo/20.gifهيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودال مي ريزد
مرواريدي صيد نخواهد كرد.))
سينما چشم انداز گسترده اي را درمقابل او گشود.سهم تصوير و عينيت يافتن تصورات وتفكرات در شعر هاي او قابل توجه است وفضاي تخت اشعار پيشين، به عمقي درهمه ابعاد تبديل مي شود .
تنهايي او بسط گونه اي از زيستنن است كه آگاهي عنصر اصلي آن وپيوند خوردن با نبض جهان ضرورت خدشه ناپذير آنست.
گفتن بي آنكه به شعر درآيد نوشتن بر بخار پنجره است. بخار كه كنار برود نوشته بخار مي شود .گاهي اگر ادراك، احساس و دريافتهاي آدمي به شعر نياميزد ،لال مي ماند، در زمان مدفون مي شود . فروغ براي بيان ادراك يكه اش محتاج شعر بود.اگرچه به هيچ وجه نمي توان اشعار سه كتاب اسيروعصيان وديوار را با ا شعار تولدي ديگر مقايسه كرد.
اگرچه همه اشعار تولدي ديگر و ايمان بياوريم... به يك پايه از قوت نيستند

شعر فروغ مركز گريز است . واين را اگر خاصيت سبكي او بدانيم افراط در آن به پراكند گي انجاميده است و محور عمودي اشعارش را با تشتت مواجه نموده است .فروغ نه به وزن فكرمي كند نه به فرم. بلكه اين شعر اوست كه به مقتضاي عاطفه وادراك واحساسش اين دو رابه خود جذب مي كند.
http://www.ghabil.com/files/foroughghabil03.JPG
به سبب همين گذر، جرح وتعديلها رادر فرم ووزن انجام مي دهد نه درعاطفه وادراك خود.
او وزن وفرم را رام زبان خاص خود مي كند.
او الان در بين ما نيست او جدا ا ز شعرهايش در عالمي كه نمي دانيم ا زچه .... است ميزيد.ايا آنجا هم اگر كلام با شعر درنياميزد سترون وبخار شدني است؟ نمي دانم.
در اينجا ما نه كاري به سال تولد او داريم نه مرگ ومحل تولدش، كه او خود اين كار رانمي پسنديد. ما با حاصل زندگي سي وچند ساله او كارداريم كه به اندازه چند برابر زندگي تقويمي اش دستاورد داشته است.گويا خدا قدرتي به او داده تا كار هايي كه مي بايد در عرض پنجاه سال انجام دهد، ده، دوازده ساله انجام دهد . گويا خدا اين چنين مي خواسته تا زودتر به خود بخواندش .
گويا در يك ثانيه كهكشان راه خود را گم كرد فروغي لازم بود تا كهكشان از راه شيري شير بنوشد وبه راه خود ادامه دهد.

فروغ وقت براي زمينيان نداشت
از اشعارش براي آنها گذاشت.

mehraboOon
02-11-2012, 12:37 AM
گفت وگویی با فریدون فرخزاد در باره فروغ فرخزاد
آن پری زاد شعر کیهان ، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱٣۴۷

خنده‌های فروغ را کم دیده‌ام و افسردگی‌هایش را فراوان .گریه‌هایش بسیار بود و نمی‌دانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر (( اکنون منم زنی تنها )) را سرود. تنهایی فروغ ، گاه به عزلتی عمیق می‌انجامید. وبه آنجا که روزها در خانه می‌نشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانش می‌بست .
این اواخر، به گل‌ها، هوا، خورشید، گنجشگ‌ها و بچه‌ها علاقه‌ی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همه‌ی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.

از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشه‌ای عمیق، برای برادری که خود از سویی دیگر به گونه‌ای دریافت هنری رسیده است ، اگر نه دشوار ، لاجرم به یادآوری ایامی است که به تلخی نشسته است ، اما نه در معنا. می‌گفت:
«وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش از این چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیش‌ها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدم که لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانه‌اش بود و این پیوند لطافت زلالی به ذهنیاتش داده بود .اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خنده‌هایش دیده ام. »

« دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود .فروغ سرسپرده‌ی ذهن و احساس بود و انسان‌هایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند .در حال و هوای کودکی و شیرینی‌های گذشته نفس می‌زنند»
او از کودکی می‌گوید و من از زمانی می‌پرسم که تلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت .
« در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایران برگشتم فروغ را ندیدم ، او دیگر در میان ما نیود . آن روزها تنها این احساس به من دست داد که کودکی ما مرده است ـ کودکی من و فروغ »
می‌پرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف می‌زد و جواب چه زیباست:
« آن وقت‌ها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمی‌گشتم و می‌دیدمش ،حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعت‌ها از این که دیگر کودکی وجود ندارد ،حرف می‌زدیم. تأثر فروغ از این حقیقت به تأثر کودکی پنج ساله می‌مانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
« اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمره‌ی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است،باید بگوییم که فروغ به
هنگام خلق این شعر‌ها به دوران کاملی از زندگی خود رسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیل‌ترین و کامل‌ترین آثار زندگی شاعرانه‌اش بود،باید بپذیریم که فروغ با غم‌های زندگی‌اش و با دوری‌ها ، عزلت‌ها و تلخی‌های زندگی‌اش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.

فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد ، همواره در اندیشه‌ی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگی فروغ آشکارا می‌بینیم که چه گونه در حالاتش نوعی کمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل ، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف می‌زند . اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف می‌زند ، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها ، صبح‌ها و غروب‌ها دیده می‌شود . باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود .فروغ از همان دوران کودکی شعر می‌گفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ ، شعرهایش نیز تکامل ‌یافت به نظر من ، هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل می‌یابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکامل‌یافته باشد. من روی ‌یک جمله فروغ تکیه می‌کنم که : شاعر بودن یعنی انسان بودن ، فروغ آینه‌ای است که می‌توانیم دوران زندگی‌اش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگی‌اش پی‌بریم. این آینه در آغاز کدر بود ، همان زمانی که مجموعه « اسیر » را منتشر کرد او هفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را می‌دید که راه نداشت، روش نداشت و اگر داشت راه و روشی نبود که بنیادش بر تجربه‌ای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچه‌ای بود که برای زندگی کردن دست و پا می‌زند، اما بعد‌ها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن .»
از آخرین باری که فروغ را دید می‌پرسم ، از آخرین حرف‌ها ، آخرین حالات و آخرین خاطره‌ها ،می‌گوید:
« زنی بود که همه‌ی شلوغی‌ها و هیاهوی زندگی‌اش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیده‌ای ندارد با ظرافت ، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف می‌زد که در کودکی پیش رویمان بود ، حرف‌هایش و برداشت‌هایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر می‌کردم پس از ان هرگز نمی‌توانم زنی را مثل او ببینم ، و همین طور هم شد.»
« فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرف‌ها و نظرهایش را وارونه کند. او ، به سوی حقیقت ، راستی و انسان بودن رفت و انسان مرد ، انسانی خوب .»
از کناره گیری سال‌های آخر عمر فروغ می‌پرسم و از نامه‌هایش می‌گوید:
«بله ، کناره‌گیری سال‌های آخر عمرش شدید بود . در نامه‌هایش همیشه حرف‌های تازه بود ، اما متاسفانه قسمت جدی این نامه‌ها مأیوس کننده بود و از ناامیدی حرف می‌زد، این نامه‌ها نشان می‌داد نویسنده‌اش آدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش می‌رود. مسئله‌ای که فروغ همیشه مطرح می‌کرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدم‌هایی که سال‌ها پیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامه‌اش که دو هفته پیش از مرگ او بدستم رسید ، نوشته بود:اگر می‌خواهی بیایی تهران بیا ، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سال‌هاست که این کار را می‌کنم و می‌ترسم که تو نتوانی. »
در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.

mehraboOon
02-11-2012, 12:38 AM
گفتگوی با ایرج گرگین درباره فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد
سال ۱۳۴۳ فروغ فرخزاد در استودیو رادیو ۲ روبه‌روی ایرج گرگین نشست تا از نظراتش درباره‌ی شعر بگوید. نظراتی که همان روزها جنجال آفرید. دو سال بعد، فروغ در روزهای اوجش در یک تصادف جان سپرد. محبوبیت فروغ باعث شد صدای او در این مصاحبه سال‌ها دست به دست بچرخد. سراغ ایرج گرگین رفتم ، روزنامه نگار با سابقه که که با شاعر «تنها صداست که می‌ماند» یک گفت‌وگوی منحصر به فرد انجام داده است. از گرگین درباره‌ی روزی پرسیدم که فروغ را به استودیو رادیو ۲ تهران دعوت کرده بود.

در انتخاب سوژه‌ها، در انتخاب موضوع و در انتخاب آدم‌هایی که یک گزارش‌گر یا یک مصاحبه‌کننده سراغشان می‌رود، معمولاً یک مجموعه مسایلی دخیل است. چی شد که شما سراغ فروغ رفتید؟
من برنامه‌ای را در رادیو دوم شروع کرده بودم با عنوان «صدای شاعر» و هر هفته با یکی از شاعران برجسته‌ معاصر صحبت می‌کردم.
می‌دانید دهه‌ ۴۰ اصولاً دوره‌ی رونق شعر جدید ایران بود و شاعران برجسته‌ای در آن زمان بهترین آثارشان را منتشر می‌کردند. در همان زمان بود که فروغ فرخزاد هم شهرت بسیار پیدا کرده بود. آثار اول فروغ آثاری بود که به خاطر موضوع‌های شعرش و به این خاطر که به عنوان یک زن شاعر، چیزهایی می گفت که تا آن زمان، در شعر زنان حداقل، کسی جرأتش را نداشت، بگوید و به همین دلیل به عنوان یک شاعر جنجالی و یک چهره‌ی جنجالی شناخته شده بود. مجموعه‌ی «اسیر»ش را بسیار نقد می کردند و در آن زمان حتی به مسخره از آن یاد می کردند.
می‌دانید که فروغ فرخزاد در سبک و در موضوع شعر دچار یک تحول فکری تدریجی شد. به نظر من نشانه های این تحول، از آغاز حتی در همان شعرهای اولیه‌اش آشکار بود؛ و به عنوان کسی که آینده‌ی بسیار درخشانی دارد شناخته می‌شد. ولی در آن زمان‌کم کم فروغ ‌فرخزاد، دیگر آن شاعر جنجالی شناخته نمی‌شد. مجموعه‌ی تازه‌ای از او داشت منتشر می‌شد و شعرهای جدیدی از او در فصلنامه‌ی «آرش» و در فصلنامه‌های آن زمان منتشر می‌شد که فروغ‌ فرخزاد دیگری را به دوستداران شعر معرفی می‌کرد.
می‌شود این چنین تعبیر کرد که آن زمانی که شما برای گفت‌وگو به سراغ فروغ رفتید، مورد توجه عموم بوده؟ حالا به هر حال عموم روشنفکران
بله، بله. بسیار. در واقع دون نوع قضاوت راجع به فروغ همان زمان هم وجود داشت. در آن زمان یک نوع جدال در گرفته بود بین کسانی که معتقد بودند شعر فارسی نباید قواعد قدیم و قواعد عروضی و قافیه و وزن همیشگی و سنتی خودش را از دست بدهد، و کسانی که شعر جدید را از زمان نیما به بعد باب کرده بودند، و این جدال واقعاً جدال شدیدی بود.
در واقع جنگ به شدت بالا گرفته بود. در همان زمان بود که مثلاً شاملو علیه مهدی حمیدی شیرازی شعر می‌گفت و در یک شعر گفت که من حمیدی را به دار شعر خود آویختم. یا فرض کنید درباره‌ی فروغ هم هم‌چنان که گفتم قضاوت‌های آن‌چنانی می‌شد.
درست است این‌که شما می‌فرمایید. در آن زمان اسم فروغ فرخزاد، حداقل در میان دوستداران شعر اسم شناخته‌شده‌ای بود؛ ولی هواداران شعر سنتی و قدیمی ایران به چشم تحقیر حتی نگاه می‌کردند. فروغ یک زن بود، و مضمون شعرهایش مضمون‌های بسیار پرجرأتی بود و بی‌سابقه؛ و طبیعتاً در این زمینه بیش از شاعران نوآور مرد مورد گاه استهزاء و گاه مورد حمله قرار می‌گرفت.
من فروغ را که دعوت کردم، البته آشنایی شخصی هم با او داشتم. به این معنا که من در آن زمان با آقای ابراهیم گلستان در استودیو «فیلم گلستان» چند روز در هفته کار می‌کردم و عموماً بیشتر فیلم‌های مستندی را ایشان داشتند، دوبله می‌کردم و گفتارش را می‌خواندم و ضبط می‌کردم.
و بعد البته پیش از آن‌که نشریه معروف «کتاب جمعه»ی کیهان منتشر بشود، آقای گلستان یک طرحی با آقای دکتر مصباح‌زاده در مورد انتشار کیهان جمعه داشتند که فقط اختصاص به مباحث ادبی و هنری پیدا بکند. من مرحوم فروغ‌ فرخزاد را در استودیو گلستان می‌دیدم از نزدیک. حتی هنوز دست‌خط‌های شعرهایش مثل یک نقاشی جلوی چشمم گاهی وقت‌ها هست.

اصولاً فروغ اهل مصاحبه بود، آقای گرگین؟ چون الان این گفت‌وگو خیلی منحصر به فرد است. آیا آن موقع هم این‌قدر خاص بود؟
خیلی به ندرت. من برای شرکت در این برنامه‌ «صدای شاعر» خانم فرخزاد را دعوت کردم. جز (این فکر می‌کنم) یک مصاحبه‌ی (مطبوعاتی) با مرحوم مشرف‌ آزاد تهرانی یا مرحوم طاهباز داشت که در آن زمان در نشریه‌ی «آرش» چاپ شد. ولی من تصور می‌کنم این تنها مصاحبه‌ای بود که فروغ کرد...
این آشنایی شما با ایشان و دوستی با آقای گلستان و خانم فروغ در استودیو گلستان باعث این گفت‌وگو شد؟ چون این تنها صدایی است که ما از فروغ سراغ داریم از آن زمان!
این آشنایی به هر حال تأثیر داشت ولی همه شاعران نامدار در برنامه‌ «صدای شاعر» شرکت می‌کردند مثل شاملو، اخوان، سیاوش کسرایی و شاعران دیگر همان زمان (از جمله) خانم سیمین بهبهانی (و) هر شاعری که اسم و رسمی در آن زمان داشت در آن برنامه به اسم شاعران جدید صحبت می‌کردم و من تصور می‌کنم در درجه‌ی اول نامی که این برنامه‌ی «صدای شاعر» پیدا کرده بود و علاقه‌مندان زیادی که در محافل ادبی داشت، باعث شد که فروغ مایل باشد در این برنامه صحبت کند.
او اهل مصاحبه‌ی مطبوعاتی و گفت‌وگو و این‌ها به آن معنا نبود؛ ولی انتخاب می‌کرد. یعنی اگر احساس می‌کرد کسی که با او صحبت می‌کند، حرفی جدی برای پرسیدن دارد، یا اگر حرفی که او می‌زند، در جای مناسبی، موقع مناسبی پخش می‌شود، احتمالاً این کار را می‌کرد. ولی گفتم، به جز این مصاحبه، هیچ مصاحبه‌ی دیگری که با او باشد، وجود ندارد. البته به خاطر دارم که محمد آزاد مشرف تهرانی یک گفت‌وگوی درباره‌ی شعر با او داشت که چاپ شد؛ ولی صدای او نبود.
فروغ در گفت‌وگویی که شما با او انجام دادید، حرف‌هایی می‌زند که خیلی بر خلاف جریان است. خودتان هم اشاره کردید که مخالفانی را هم بر می‌انگیزد. در آن گفت‌وگو به طور خاص اشاره می‌کند که با این نگاه امروزی، مثلاً می‌شود مجنون را که به هر حال یکی از شخصیت‌ها و یکی از کاراکترهای تیپ یک جریان خاص شعری است، به عنوان یک بیمار روانی تلقی کرد. از شعرهایی حرف می‌زند که پر از آه و ناله است؛ پر از شمع و پر از ستاره است و می‌گوید این‌ها شعر امروز نیست. در حالی که همان زمان شاعرهایی همین شعرها را می‌گفتند و با همین ستاره‌ها و همین شمع‌ها. آیا این گفت‌وگوی شما سر و صدایی کرد و جنجالی بر انگیخت؟
روزی که من از فروغ برای این مصاحبه دعوت کردم، به خاطر دارم موقع وزیر اطلاعات یا رییس کل رادیو آقای معینیان بودند در استودیویی که این برنامه داشت ضبط می‌شد، او همین طوری تصادفاً داشت از کریدور رد می‌شد که پرسید این خانم کی هستند که آمده‌اند برای مصاحبه؟ گفتم: «فروغ فرخزاد» گفت:همان فروغ فرخزاد؟» گفتم: «بله.« گفت: «خب مسئولش خود شما هستید!»
یعنی می‌خواهم بگویم که اسم فروغ فرخزاد حتی در آن زمان برای برخی ایجاد تعجب می‌کرد و ایجاد نوعی، شاید، نگرانی که حالا مثلاً این خانم در رادیو چه خواهد گفت که دارد پخش می‌شود و این نکاتی هم که در آن مصاحبه اشاره کرد، در زمان خودش بسیار مورد بحث قرار گرفت.
مصاحبه چندین بار پخش شد؛ همان زمان از رادیو، و بعد هم به صورت نوار دست به دست گشت و این را خود من ضبط نکردم که در واقع توزیع کرده باشم. خود من هم تعجب کرده بودم وقتی که این نوار پیش از انقلاب توزیع شده بود.
من خودم ۱۰ سال پیش این نوار را و با یک مجموعه از صدای فروغ به عنوان کادوی تولد دریافت کردم ...
بله، انواع و اقسام کپی‌های دیگر آن منتشر شد و بعد از انقلاب هم می‌دانید که دست به دست گشته و خود من هم دارم.
گاهی حرف از کشف فروغ زده می‌شود و خود شما هم از نقطه‌ تحول فروغ گفتید. به عنوان روزنامه‌نگاری که آن دوران را تجربه کرده و با فروغ و دنیایی که فروغ در آن زندگی می‌کرده و کار می‌کرده است، نزدیک بودید، چه چیزی را باعث «تولد دیگر» فروغ می‌دانید؟ ابراهیم گلستان، سفر، تجربه‌ زندگی، مطالعه؟
شاید مجموعه‌‌ همه‌ این‌ها. من معتقد نیستم که آشنایی با یک فرد به تنهایی می‌تواند یک انسان را دگرگون کند. ممکن است آشنایی با یک فرد، مثلاً آشنایی فروغ با گلستان، در تکامل شخصیت‌ یا احتمالاً نوع دیدش یا برداشت‌اش نسبت به شعر و این‌ها کمک‌های اساسی کرده باشد. ولی من معتقدم که فروغ از نخستین‌ شعرهایش، حتی به عنوان یک دختر جوان، این جرقه‌ها در او بود و شعر استواری داشت.
حتی کسانی که بعداً به غرض شعر فروغ را مورد بررسی قرار دادند، «ادیبان برجسته» اعتراف کردند که فروغ به معنای واقعی شاعر است. یعنی فقط مضمون در شعرش نیست، بلکه استواری شعری و تمام خواص و خصوصیاتی را که یک شاعر می‌تواند داشته باشد، فروغ داشت و این به تدریج کامل شد.
من تصور می‌کنم نوعی سرکشی که متأثر از احتمالاً دوران اولیه‌ زندگی، ازدواج، خانواده و محیط زیست است، در فروغ به صورت عصیان در آمد؛ هم‌چنان که نام مجموعه‌‌ شعرش هم «عصیان» بود. این عصیان باعث شد دختری که شجاعت آن را داشت بی‌پروا هر چیزی دلش می‌خواهد بگوید، نگران نباشد که جامعه راجع به او چه قضاوتی می‌کند، در شعرش هم این‌ها منعکس بشود.
یک نکته هم همیشه در خودش، در شخصیت‌اش به نظر من و در آثارش همچنان دیده می‌شود، و آن نوعی حزن است که باز احتمالا متأثر از زندگی خصوصی آدم است؛ متاثر از سابقه و گذشته و احتمالا نامرادی‌های معمولی زندگی است.
فروغ را من بارها دیده بودم. به با او وارد کشمکش ادبی شدن و بحث کردن کار دشواری بود و بسیار از عهده‌ این کار خوب بر می‌آمد، ولی در خیلی از مواقع شخص ساکت و محزونی به نظر می‌رسید.
مرگ فروغ در جوانی، به اصطلاح جوان‌مرگ شدنش، چه قدر باعث گل کردنش شد؟ یعنی آن حقیقتی که از فروغ وجود داشت، آیا ممکن است در پس فاجعه‌جوان‌مرگ شدنش پنهان شده باشد، یا ناگهان باعث گل کردنش شده باشد؟
تصور می‌کنم که آن حادثه هم به شهرت بیشتر فروغ کمک کرد. همیشه افرادی در اوج شهرت، زمانی که در قله‌ کار و خلاقیت خودشان قرار دارند، اگر رشته‌ عمرشان بریده بشود، نه تنها باعث تأسف می‌شود، بلکه باعث حسرت می‌شود و باعث حرف بیشتر. در مورد فروغ هم بدون تردید همین بود. مرگ ناگهانی‌اش، آن هم به آن صورت، بحثی که همان زمان بر انگیخت و این‌که تمام مطبوعات آن زمان ناگهان فروغ را احتمالاً به تعداد بیشتری شناساند.
ولی این بر سر زبان افتادن بیشتر نام باعث می‌شود که افراد بیشتری بتوانند به کشف هنرمند و به کشف شاعر بپردازند و در مورد فروغ هم همین طور، و بعد سهراب سپهری هم همین طور. فروغ به تدریج بیشتر شناخته شد. شما ببینید، الان بعد از ۵۰­ ۴۰ سال، نسل جوان وقتی که این شعر را می‌خواند، با آن ارتباط برقرار می‌کند. آن زمان هم همین طور بود و در مورد فروغ هم همین شد و بدون تردید مرگ ناگهانی و تأسف‌انگیزش باعث شد که نام او بیشتر مطرح بشود.

خودتان گفتید که مرگ فروغ در آن زمان بحث‌هایی را بر انگیخت و در جاهای مختلف هم مطرح شد، هم رادیو و هم تلویزیون به او پرداختند. گاهی اشاره‌هایی می‌شود به این‌که این تصادف که فروغ در جریان آن از دست رفت، فقط یک تصادف نبوده. گاهی اشاره می‌کنند به خودکشی؛ گاهی اشاره می‌کنند حتی به قتل. شما به عنوان یک روزنامه‌نگار و شاهد آن دوران چه روایتی از حال و هوای فروغ در روزهای پایانی زندگی‌اش دارید؟
من این روایت دوم را که شما اشاره کردید هرگز نشنیدم. ولی راجع به خودکشی، جسته گریخته شنیده‌ام. ولی من چون دو روز پیش از درگذشت‌اش با او صحبت کردم و همان روز نیم‌ساعت قبلش به من تلفن کرد، کاملاً می‌دانم کجا و با چه ماشینی تصادف کرد و من این را فقط به حساب تصادف می‌گذارم واقعاً.
هر تصادفی ممکن است بی‌مبالاتی راننده موجب‌اش بشود؛ ممکن است حواس‌پرتی راننده موجب‌اش بشود؛ ممکن است که آدم در فکری است و دارد رانندگی می‌کند موجب‌اش باشد. ولی آن زمان همین تصورغالب در میان دوستان نزدیکش و همه بود؛ و من هم هم‌چنان همین فکر را می‌کنم.
گفتید که بی‌مبالاتی یا حواس‌پرتی. آیا فروغ فرخزاد کاری می‌کرده که باعث بی‌مبالاتی یا حواس‌پرتی‌اش بشود؟ مثلاً نوشیدن الکل یا کشیدن مواد .... یا ...؟
نه، نه. اصلا! هیچ وقت من ندیدم که یک آدم افراطی در این زمینه‌ باشد. به هیچ وجه. من شخصاً شاهدش نبودم و از کسی هم نشنیدم.
آقای گرگین! یک تصویر از زنی به ما بدهید که در استودیو رادیو ۲ با او دیدار کردید؟
تصویر ... یک زنی که به ظاهر شاداب و در باطن محزون بود. هم‌چنان که که در مورد هر شاعر دیگری می‌شود گفت. این اندوه، این غم در صدایش شنیده می‌شد. شما صدای فروغ را که می‌شنوید، کاملاً می‌توانید کمی شخصیت‌اش را تصور کنید؛ حتی اگر او را ندیده باشید. من تصور می‌کنم که صدای فروغ خیلی معرف شخصیت‌اش بود. یعنی در این صدا شما هم شیطنت را می‌توانید ببینید، وقتی شعرهای خودش را می‌خواند، و هم حزن و اندوه را.
من یک چنین تصوری از او دارم. تصویر زن جوانی که در جست‌وجو بود. آرام نداشت و آن چیزی که همه در اطراف خود می‌دیدند، احتمالاً قبول نداشت و به گونه‌ی دیگری پیرامون خودش را می‌دید و در صدد کشف بیشتر این ارتباط‌ها و این فضا بود، چه از نظر اجتماعی و چه از نظر فرهنگی و شاید چه از نظر ..... و غیره. آدم کنجکاو، جست‌وجوگر و این‌که قانع به نظر نمی‌رسید.

mehraboOon
02-11-2012, 12:38 AM
فروغ فرخزاد شاعره شهید / رضا براهنی
فروغ فرخ زاد

وقتی شاعری جوان می میرد، درباره ی او در همان چند روز بعد از مرگش، چه گونه داوری بکنیم؟ در فاجعه ای مهیب، یک قهرمان پیشتاز از عرصه ی گسترده ی معنویت بشری رخت بر بسته، به جای وجودش گودالی هولناک در کنار ما ایجاد شده است. این گودال هولناک را چگونه تلقی بکنیم؟ پیشنهاد می کنیم که فروغ را یک ((شهید)) بنامیم جز این در این چند روز بعد از مرگش کاری نمی توان کرد، چرا که پیش از مرگش، ما همه ی حرف ها مان را _خواه مغرضانه و خواه بی طرفانه، خواه مداحانه و خواه بزرگوارانه _زده ایم و سال ها بعد از مرگش، دیگران نیز درباره ی او سخن خواهند گفت و سخنان آنها که در میان رموز و غوامض نقد ادبی هییتی فنی تر از سخنان ما خواهد داشت، دور از این احساس تند و عمیق و مقدس که اینک ما در برابر ای فاجعه بزرگ داریم، خواهد بود.

او را شهید بنامیم، زیرا همان که زندگی آدم ها یکی با دیگری فرق می کند، مرگ آن ها نیز مثل زندگی شان مفهومی جداگانه دارد، مثلا مرگ نیما، مصیبت نبود، تصادف و تقدیر نبود، جبر حرکت یکسان و یکدست زمان بود، ولی مرگ فروغ، نه فقط مصیبت بود، بلکه واکنشی علیه طبیعت بود، نه فقط تصادف و تقدیر، بلکه توقف ناگهانی چرخ زمان بود، مرگ نیما مرگ طبیعی بود، چرا که نیما پیر شد و مرد، ولی مرگ فروغ، مرگ غیر طبیعی بود، مرگ فروغ، مرگی جوان بود.

ما مردان این نسل هر قدر هم که از نظر بینش و اندیشه و برداشت و خلاقیت و سایر چیزها با یکدیگر تفاوت هایی داشته باشیم، بازهم به فاصله هایی کم یا بیش با هم قابل مقایسه هستیم، ولی فرخ زاد، به دلیل موقعیت خاصی که داشت با هیچ کس قابل مقایسه نیست، زیرا اگر شاعران مرد هر یک سهمی از ظرفیت مردانگی خود را نشان داده نقشی بر دوش داشته اند، فرخ زاد به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن ها است، فرخ زاد انفجار عقده دردناک و به تنگ آمده سکوت زن ایرانی است.

به همین دلیل اگر ما مردان قلم به دست این نسل، به اشخاص داستان دردناک و نابسامانی می مانیم که حدیث اش از حادثه سرگردانی ما سرچشمه می گیرد، فرخ زاد به دلیل کیفیت جسمانی خود، قهرمان تنهای یک «تراژدی» مصیبت بار است، چرا که او در طول چند سال تنها است و به تنهایی بار سرنوشت را به دوش می کشد و در تنهایی، در سفر «حجم» خود، روی «خط زمان» «خود» را می گذارد و می گذرد. زن ایرانی که قرن ها از نظر خلاقیت شاعرانه عقیم بود، در فرخ زاد آبستن می شود و خود را با تمام شدت و روشنی خود در آیینه های زمان منعکس می کند. از این نظر، موقعیت او، بی سلف، بی نظیر و متاسفانه فعلا یا شاید برای همیشه بی خلف است.

فرخ زاد، گرچه مثل «اوفیلیا» به سوی سهمناک ترین غارهای دریایی و گوشت خوارترین ماهیان، حرکت یک دست دیوانگان غریق را داشته است، ولی چنان نیرویی در عواطف صمیمی و ساده و عمیق خود دارد که نسل های بعد هرگز از تاثسرش گریز و گزیری نخواهند داشت. مگر خود نگفته است:

دست هایم را در باغچه می کارم

سبز خواهم شد

می دانم، می دانم، می دانم؟

شعر فروغ سرنوشت او بود، همان طور که مرگ، سرنوشت «هملت» است. شعر دایره ای خالی است که شاعر با وجود خود آن را پر می کند و فرخ زاد آن چنان فضای شعرش را از «خویشتن» خود آکنده است که شعرش با اسمش برای همیشه مترادف است و مثل این است که دیگر شاعر نیست و فقط شعر وجود دارد. ولی او راه خود را سپرده، رفته است و آن هم در سنی که می توانست همه چیز را در اوج جان دهد و برای ما این حسرت و افسوس و حتی مصیبت آکنده از دریغ مانده است که شعر فارسی دچار محرومیتی ابدی از شعرهای بعدی کسی شده است که ممکن بود با عمری طبیعی تا چهل سال دیگر، شعر بگوید.

ولی او حقیقتی را لمس کرده است او کوه پشت کوه را زیر بال نهاده است، تا سیمرغ را به چشم ببیند و او این سیمرغ را در آیینه ای که خود نگریسته، در پنجره ای که بهار را با وهم های سبزش به سوی او رانده، و در باغچه کوچک خانه خود دیده است. او سیمرغ را بر روی شاخه درختی لمس کرده است و اغلب سیمرغ را به شکل خود یافته است.

در فرخ زاد «پیش رفتن» نبود، بلکه «فرو رفتن» بود شاید هم آفریننده ی اصیل همین طور باشد. مضامین شعر فرخ زاد، همان مضامین ثلاثه ی جاویدانی هستند، عشق، زیبایی و مرگ. این مضامین از دوران مادر سالاری انسان ابتدایی تاکنون به مقتضای زمان و مکان شکل های مختلف گرفته اند، ولی در اصل و معنا و مفهوم مثل سابق مانده اند. این سه مضمون به دور چهره ی زن می چرخند، زیبایی صفت او است، عشق خمیره ی او و مرگ خود یا معشوقش، سرنوشت او. فرخ زاد، بر این سه مضنون جاودانی شعر، جامه زمان خود را می پوشاند، و همیشه در این سه مضمون فروتر می رود. خواه در سه دیوان که تمرین های سودمند شاعرانه اش بودند و خواه در «تولدی دیگر» و اشعار بعد از آن، که آثار درخشان زندگی او را تشکیل می دهند.

بزرگ ترین حسرت از این نظر است که در بین شاعرکان معاصر، کسی که حتی به اندازه ی ده دوازده سال پیش فرخ زاد استعداد و قدرت و همت نشان بدهد، وجود ندارد. این نکته نیز به راستی ناراحت کننده است که چغدر تهران، بدون فرخ زاد خالی و ماتم زده و بی روح به نظر می رسد.

و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی می شود.
فردوسی شماره 804، سه شنبه 2 اسفند 1345

mehraboOon
02-11-2012, 12:39 AM
معشوق در شعر فروغ _سیروس شمیسا
فروغ فرخ زاد


معشوق من
با آن تن برهنه بی شرم
بر ساق های نیرومندش
چون مرگ ایستاد

طرح مسئله معشوق در شعر فروغ از دو نظر حائز اهمیت است ؛ نخست این که او برای نخستین بار معشوق مرد را به صورت محسوسی در شعر فارسی وارد کرد . قبل از او معشوق شعر فارسی معمولا زن است و اگر مرد هم باشد ( معشوق مذکر شعر سبک خراسانی ، یا مکتب وقوع ) مردی است که در مقام معشوق زن توصیف شده است . در شعر زنانی چون رابعه و مهستی هم معشوق مرد چهره روشن و مشخصی ندارد و چندان قابل تشخیص از معشوق کلی شعر فارسی نیست . به هر حال فروغ بیش و صریح تر از دیگران از چهره معشوق مردی زمینی سخن گفته است و از این رو زمانی این وجه تازه شعر او ، سر و صداهائی برانگیخت .

دوم این که فروغ زمانی خواست به این معشوق فردیت بخشد ، حال آنکه معشوق در شعر فارسی مانند انسان شرقی ، یک موجود جمعی است نه فردی ، هویت مشخصی ندارد و ایجاد عکس العمل نمی کند .

و اینک این دو مورد را به اختصار توضیح می دهیم :

۱- معشوق مرد زمینی

در شعر فروغ همه جا سخن از عشق طبیعی و زمینی اما متعالی است و بدیهی است که معشوق یک زن ، باید مرد باشد . هر چه از اشعار اولیه فروغ دورتر شویم ، بیان او از این معشوق سخته تر و خود معشوق متعالی تر است . این معشوق گاهی پسران نوجوان خاطرات دوران کودکی و نوجوانی هستند و گاهی مردی که فروغ او را دوست دارد و چهره متعالی ئی از او ترسیم می کند و گاهی چهره بسیار مبهمی که وقتی در زندگی او حضور داشته و بعد ها کنار رفته است و شاعر هم از او نفرت دارد و هم هنوز او را دوست دارد و معمولا از او با لفظ « دست ها » یاد می کند ، همان مردی که در « ایمان بیاوریم » از او سخن گفته است و اینک از هو سه مورد نمونه یی ذکر می کنیم :

(( کوچه یی هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند ، هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر

به تبسم های معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را

باد با خود برد .

« تولدی دیگر »

و مردی از کنار درختان خیس می گذرد

مردی که رشته های آبی رگ هایش

مانند مار های مرده از دو سوی گلوگاهش

بالا خزیده اند

و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را

تکرار می کنند

- سلام

- سلام

و من به جفت گیری گل ها می اندیشم ...

چگونه می شود به مرد گفت که او زنده نیست ، او هیچوقت

زنده نبوده است ...

چه مهربان بودی ای یار ، ای یگانه ترین یار

چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی ...

و در سیاهی ظالم مرا به سوی چراگاه عشق می بردی ...

شاید حقیقت آن دو دست جوان بود ، آن دو دست جوان

که زیر بارش یکریز برف مدفون شد ...

« ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد »

... معشوق من

گوئی زنسل های فراموش گشته است

گوئی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواری است

گوئی که بربری

در برق پر طراوت دندان هایش مجذوب خون گرم شکاری است

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او وحشیانه آزادست

مانند یک غریزه سالم

در عمق یک جزیره نامسکون

او مردی است از قرون گذشته

یاد آور اصالت زیبائی

معشوق من

انسان ساده یی است

انسان ساده یی که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانه یک مذهب شگفت

پنهان نموده ام

« معشوق من » ))

فروغ صادقانه در مقابل این معشوق ، عکس العمل های زنانه دارد . به هر حال این وجه از شعر او در ادب فارسی کاملا تازگی دارد . نمی دانم کسانی که در مقابل این جنبه از شعر او حساسند آیا همین حساسیت را در مقابل توصیفات شاعران مرد از معشوق زن نیز دارند ؟ یحتمل در مخیله آنان عشق و عاشقی فقط مربوط به مردان است !

۲- معشوق فردی

معشوق در شعر فارسی عموما چهره یی مبهم و غیر مشخص دارد ، یعنی مفهومی کلی است . غالبا معشوق موجودی روحانی و آسمانی است و اگر زمینی هم باشد چه متعالی و چه غیر متعالی شناخته نیست. اما معشوق فردی در ادبیات عرب سابقه داشته است و اسم عرائس الشعر یا معاشیق الشعر ، معلوم است . معشوق تعدادی از شاعران عرب را می شناسیم . و در شعر فارسی هم آمده است مثل عُنَیزَه که معشوق امرو القیس بوده است یا لیلی که معشوق مجنون بوده است و یا عزّه که معشوق کُثَّیر بوده است .

شمس قیس در فرق تشبیب و نسیب می نویسد : « و تشبیب غزلی باشد که صورت واقعه و حسب حال شاعر بود ، چنان که شعرا عرب چون کُثَّیر و قیس ذریح و مجنون بنی عامر و امثال ایشان که هر یک را با زنی تعلق قلبی بوده است و آن چه گفته اند عین واقعه و صورت حال ایشان است .»

اما در شعر فارسی این مورد پسند شعرا قرار نگرفت و لذا شمس قیس در ادامه مطلب فوق می نویسد : «الا آن که بیشتر شعرای مفلق بدین فرق التفات ننموده اند و هر غزل که در اول قصاید بر مقصود شعر تقدیم افتد از شرح محنت ایام و شکایت فراق و وصف دمن و اطلال و نعت ریاح و ازهار و غیر آن ، آن را نسیب و تشبیب خوانده اند .»

مضحک این است که در قرن دهم که در مکتب وقوع بنا را به قول خود بر حقیقت گوئی نهاده بودند و علی القاعده باید از معشوق زن حقیقی سخن گویند ، از معشوق مرد حقیقی سخن گفتند زیرا سخن گفتن از زن خطرناک بود . محتشم کاشانی از شاعران معروف این مکتب در « رساله جلالیه » ۶۴ غزل درباره شاطر جلال سروده است که همه او را در کاشان می شناختند .

به هر حال انسان امروزی رو به سوی فردیت individuality دارد و از این رو تمایل به طرح معشوق فردی گاهی در شعر معاصر دیده می شود . اسم یکی از کتاب های شعر شاملو « آیدا در آینه » است و فروغ تولدی دیگر را به ابراهیم گلستان تقدیم کرده است . اما فروغ به طور کلی در سنت شعر فارسی حرکت کرده است و حتی چهره معشوق فردی هم در شعر او کلی و عمومی است :

(( همه هستی من آیه تاریکی است

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شگفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این آیه ترا آه کشیدم ، آه

من در این آیه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم ))

« تولدی دیگر »

معشوق در شعر فروغ هم نهایة معشوقی متعالی و روحانی است که می تواند معشوق هر کس دیگری هم باشد.او نیز در مجموع از اسطوره گفته است نه از چهره ( portrait ) . بدین ترتیب در شعر فارسی همواره با تیپ عاشق و تیپ معشوق مواجهیم نه با فرد عاشق یا معشوق . منتها فروغ در این دو تیپ به مقتضای عصر خود و بینش زمانه خود دخل و تصرفی قابل تامل کرده است . و تا حدودی بینش و شخصیت فردی را در آن راه داده است و این از یکنواختی و تکراری بودن شعر عاشقانه فارسی کاسته است .

منبع: کتاب « نگاهی به فروغ فرخزاد»

mehraboOon
02-11-2012, 12:39 AM
مرگ فروغ فرخزاد / دکتر شفیعی کدکنی (م. سرشک)
فروغ فرخ زاد

«اسیر»ی که در برابر «دیوار»های «بندگی» «عصیان» می کرد پس از «تولدی دیگر» در لحظه ای که هیچ گمانش نمیرفت در سی و یک سالگی در یک حادثه ی ناگوار در 24بهمن 1345 جان سپرد. مرگ فروغ فرخزاد در قلمرو شعر معاصر ایران، پس از مرگ زندگانی و حاصل عمر، زندگی را بدرود گفت که مرگش بدین تلخی و ناگواری نبود، چرا که «پیری بود میوه ی خویش بخشیده» امااین«شکوفه ی تازه ور» که این چنین «بازیچه ی باد شد»، در بارورترین لحظه های زندگیش بود. در لحظه هایی که نقش مشخصی در شعر معاصر فارسیبه خود گرفته بود و تاثیر زبان شعری و دید شاعرانه اش را در صفحات شعر معاصر به روشنی میدیدم، و این نیما، بزرگترین و ناگوارترین حادثه بود. نیما در مرحله ای، از نظر تاثیر پس از مرگش تا سال ها ادامه خواهد یافت و برای همیشه در صحایف تاریخ ادب ایران ثبت شد.

شهرت فروغ به شاعری، از حدود 15 سال پیش از این در مطبوعات ایران آغاز شد و با نشر دیوان نخستین او به نام «اسیر» موجی از تحسن و ستایش را از سویی و نکوهش و دشنام را از سوی دیگر برانگیخت، و همین برخورد متضاد جامعه ی ناهماهنگ ما خود نمایشگر اهمیت نقش او در شعر این روزگار بود.

پس از نشر این کتاب دو دیوان دیگر با نام «دیوار» (شامل سروده های غنایی شعر) و «عصیان» (اندیشه های فلسفی و عصیانی او) نشر یافت، اما حقیقت امر این است که شخصیت اصیل و ممتاز و مستقل او با آخرین کتابش«تولدی دیگر» آشکارا شد، و در این کتاب با شاعری بزرگ روبه رو می شویم بی هیچ گمان، تاریخ ادبیات ایران او را به عنوتن بزرگترین زن شاعر در طول تاریخ هزار ساله خویش خواهد پذیرفت و در قرن ما یکی از دو چهره برجسته ی شعر امروز خواهد بود.

ار آزادگی و شهامت کم نظیر او که در نخستین دفترهای شعرش به روشنی احساس می شد_ اگر بگذریم در قلمرو شعر محض، سروده های آخرین دیوان او از دیدگاه های مختلف قابل بررسی و ستایش است و در این وجیزه ما تنها به یاد کرد اشارات وار و فهرست گونه ی آن می پردازیم، به امید این که در مجال های آینده به یاری اهل نظر، بتوانیم درباره ی یک یک خصایص شعری او به گفتگو بپردازیم:

1- گرایش به نوعی شعر محض، بی آن که اندیشه ی قبلی و مشخصی، مسیر خیال و احساس سراینده را رهنمونی کند. در این شیوه اگر چه او بنیاد گذار نیست، اما نمونه هایی ارجمند به شعر فارسی بخشیده است. و در دنباله ی همین ویژگی شعر او باید از انواع آرایه ی تصویر ها در جای جای شعرش یاد کنیم. تصویر هایی که یک سوی آن را دید انتزاعی شاعر می آفریند:

و به آواز قناری ها

که به انازه ی یک پنجره می خوانند
(تولدی دیگر)
2- قلمرو خاص شعری او، نیز یکی از گوشه های برجسته ی کار وی به شمار میرود که از چندین نظر قابل بحث و یاد آوری می باشد: نخست شعر غنایی ساده ای است که در حد اعلای گزارش دریافت های فردی یک زن از روابط غریزی و عشقی است. عشق زمینی ساده و بی پیرایه:
دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونه آتش
چون انعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
(وصل)

فروغ نماینده ی برجسته ی نسل روشنفکر این مرز و بوم و گزارش گر راستین و صمیمی لحظه های این گروه بود، تنهایی، آوارگی، تسلیم، سکوت:

خانه یخالی
خانه یدلگیر
خانه ی دربسته بر هجوم جوانی
خانه یتاریکی و تصور خورشید
خانه یتنهایی و تفأل و تردید
خانه یپرده ‚ کتاب  ‚ گنجه ‚ تصاویر
(جمعه)
و با این همه گرایش به لحظه های فردی، جنبه ی اجتماعی شعر خود جای گفتگو بسیار است (عروسک کوکی، آیه های زمینی، ای مرز پرگهر، دیدار در شب) که چگونه در مرز دریافت های اجتماعی شعر او با شعر تواناترین گویندگان معاصر ( اخوان ثالث، شاملو) برابری می کند:
خورشید مرده بود
خورشید مرده بود و فردا
در ذهن کودکان
مفهوم گنگ گمشده ای داشت
آنها غرابت این لفظ کهنه را
در مشق های خود
با لکه درشت سیاهی
تصویر می نمودند
( آیه های زمینی)

و با شهامت و صداقت چنین تصویری از محیط زندگی خود می دهد که: من در این میان توده ی سازنده ای قدم به عرصه ی هستی نهاده ام

من در میان توده سازنده ای قدم به عرصه هستی نهاده ام
که گرچه نان ندارد اما به جای آن میدان دید و باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیاییش
از جانب شمال به میدان پر طراوت و سبز تیر
و از جنوب به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام به میدان توپخانه رسیده ست

(ای مرز پر گهر)

3- زبان مشخص شعری که این استقلال را فقط نیما دارا بود و پس از او اخوان ثالث و احمد شاملو (در شعرهای بی وزنش)، و این تشخص محصول کوشش چندین جانبه ی او است: نخست سادگی زبان و نزدیکی به حدود محاوره و گفتار، دو دیگر آزادی در انتخاب واژه ها به تناسب نیازمندی در گزارش دریافت های شخصی، و سه دیگر توسعی که در مقوله ی وزن قایل بود و مسیله ی وزن، در شعرهای دیوان اخیر او خود جای گفتگوی بسیار دارد و می بینیم که فروغ با گسترشی که در کیفیت افاعیل قایل شده است بیشتر از نیما که اغلب به توسعه ی کمی افاعیل گراییده بود، وزن شعر را گسترش داده است و یکی از خصوصیات فراموش شده ی شعر قرن چهارم را که به علت کلیشه وار شدن زبان شعری در دوره های بعد فراموش بود، زند کرد و از حد رایج و مشخص آن هم توسعه ی بیشتری بخشید. سخن از این مقوله را به وقت دیگر می گذاریم تا توسعه ی داخلی وزن شعر او را به روشنی و تفصیل بررسی کنیم.

ادبیات فارسی سال ها باید در انتظار بماند تا چهره ای به مانند فروغ بر صحایف پریشان و آشفته ی آن که میدانادعاهای بی جا و آشفته کاری های متشاعران پیر و جوان بتابد و چه دیر خواهد بود تا چهره ای جهانی را در شعر ما روی نماید!

 

راهنمای کتاب، شماره 6،اسفند1345

mehraboOon
02-11-2012, 12:39 AM
داوری زود است! /نصرت رحمانی
فروغ فرخ زاد

مرگ فروغ این روزها اکثر شعرا را اندیشناک کرده است و گویی همه در یک غفلت بزرگ حضور مرگ را در «زندگی» لمس کرده اند و حتی حضورش در شهر.

این در خود تعمق کردن، روز تشیع جنازه فروغ در سیمای شعرا و دوستان هنرمند فروغ بیش تر به چشم می خورد.

...و نصرت رحمانی تو حال خودش بود. او از دیرباز با «فروغ» آشنایی داشته است. می پرسم:

_مرگ بدی بود و حتی لطمه ای بزرگ به شعر امروز نه؟

نصرت سرش را بلند میکند، تقریبا زمزمه می کند:

_با مرگ چیزی از دست نمی رود. هرگز مرگ یک «چهره» نمی تواند ضایعه ای به «ادبیات» باشد، حتی مرگ نیما، بالاتر برویم مرگ حافظ و ملا، ضایعه ای بر ادبیات نبود، چرا که در دنیای «هنر» نه کسی میمیرد و نه کسی می ماند. اگر به نظر عجیب نیاید می خواهم بگویم با مرگ در واقع یک هنرمند متولد می شود و زمان بی اعتنا به گفته ها و تبانی ها و بافته ها و رشته ها دست اندر کار داوری می گردد. اگر کسی شایسته باشد چهره ای درخشان می پرورد و دیرمان دفترها و دستک ها در این پهنه به کار نمی آید که زمان دفتر بزرگی است.

آری در پهنه هنر مرگ نقطه آغاز است و «داور» کسی جز «زمان» نیست. همین بس.

حوصله ادامه بحث نیست ولی بالاخره حرف دیگری می زنم.

_حقی داشت در شعر امروز و چه شتابنده و پیشاهنگ، این طور نیست؟

نصرت: می ترسم هنگام جواب به چنین سوال بزرگی انصاف را از دست بدهم.از طرفی بیم دارم که نه پیش از زمان. سخن کوتاه، گویی خود نیز به این امر نا آگاهانه به طور کوتها اشاره کرده بود:

تو هرگز پیش نرفتی.

تو فرو رفتی.

سخن بسیار است، وقت تنگ. منتقدش مثل همیشه فراوان و مرده خورها و کفن فروش ها طبق معمول سنواتی به انتظار.

نصرت سیگارش را به نشانه یک گفت . گوی آتش می زند و همراه با اولین پک آن آرام زمزمه می کند:

تنها آنها که مرده اند

ز مرگ نمی ترسند.

چون من که بارها

مردانه مرده ام

تابوت خویش را همه عمر بر دوش برده ام.

بازی کنیم

از باختن نهراسیم

پیروزی است باخت

دیگر هر تک گلوله ای

قرص مسکنی است

بازی کنیم ...

فردوسی، سه شنبه 2 اسفند 1345، شماره 804

mehraboOon
02-11-2012, 12:40 AM
بزرگ بانوی هستی....‏‎‎
فروغ فرخ زاد
دست نوشته های گلی ترقی درباره فروغ فرخزاد گلی ترقی اصالت این نوع نگاه تازه، راچنین شرح می دهد:‏
‏" کارهای بزرگ هنری را می توان از نظرگاه های مختلف نقادی و بررسی کرد. هیچ حرفی حرف آخر و هیچ ‏نقدی به تنهایی کامل نیست. هنر تاب و اصیل، چون آویزه ای از بلور زیر نور، هزاران انعکاس و جلوه و تلالو ‏دارد و در هر چرخش پرتوی از ان پنهان یا نا مستور می شود..."‏

تجلی بزرگ بانوی هستی د راشعار فروغ، عنوان مقاله ای د رآخرین کتاب نویسنده نامدار گلی ترقی است. مقاله ا ‏ی که نام خود را به کتا ب داده و اززوایه متفاوتی به فروغ نگریسته است.‏

گلی ترقی اصالت این نوع نگاه تازه، راچنین شرح می دهد:‏
‏" کارهای بزرگ هنری را می توان از نظرگاه های مختلف نقادی و بررسی کرد. هیچ حرفی حرف آخر و هیچ ‏نقدی به تنهایی کامل نیست. هنر تاب و اصیل، چون آویزه ای از بلور زیر نور، هزاران انعکاس و جلوه و تلالو ‏دارد و در هر چرخش پرتوی از ان پنهان یا نا مستور می شود..."‏

آری، شعر فروغ، این بار نه قرار است از لحاظ زبان شعری بررسی شود و نه از جنبه ی زنانگی، نه عصیان بی ‏حدش مد نظر است و نه مباحث ..... و اجتماعی مطرح شده و یا نشده در شعرش، این بار تنها با فردیت شاعر ‏مواجهیم و :‏

‏ " بررسی سیر و سلوک درونی او از اسارت تا پرواز، شناخت نمادها و مفاهیم اسطوره ای و تجلی آرکی تایپ یا ‏صورت ازلی بزرگ مادر هستی..." ‏

نگاه تیزبین حاکم بر نوشتار برای پاسخ به سوالهایی که در ابتدا مطرح کرده، این بار تنها با نماد سر و کار دارد و ‏مقوله ای اسطوره ای و آن جهان روانکاوانه که فروید و یونگ - البته با اختلاف نظرهای آشکار و نهان - بنیان ‏گذاردند.‏

در ادامه، همان نگاه که سکان نوشتار را در اختیار دارد دنیای ذهنی فروغ را به سه قسمت متفاوت تقسیم می کند ‏و در پسآمد این سه دنیای ذهنی متفاوت اشعار شاعر نیز در یک تناظر موازی با این دوره ها قرار می گیرند و هر ‏یک به دوره ای مرتبط می شوند و احوالات خاص آن دوره.‏

نویسنده این سه دوره ی مجزا را اینگونه معرفی می کند:‏
‏ نخست دنیای غریزه، تضاد میان اصل لذت و اصل واقعیت، دوپارگی روانی و جدال درونی که حاصل این دوره ‏هستند کتابهای اسیر، دیوار و عصیان.‏

دوم سفر به اعماق درون و ژرفای روان ناآگاه جمعی، یکی شدن با طبیعت و تجلی بزرگ بانوی هستی که دستیابی ‏به این نگاه باعث پدید آمدن " تولدی دیگر" شده است، تولدی که بیانگر جهان مادینه، مفاهیم اساطیری- کیهانی و ‏نمادهای بزرگ مادر هستی است.‏

و سر آخر دنیای سوم که عبارتست از برخاستن از درون تاریک زمین( زمین مادر) و پرواز به سوی آسمان ‏روشن پدر... دنیایی که به فرایند خویشتن یابی و وصلت نیروهای متضاد روان می انجامد. حاصل این دوره ی ‏آخر مجموعه ی ایمان بیاوریم به فصل سرد است که به قول نویسنده بازتاب روندی آرام به سوی معنویتی روحانی ‏است.‏

‏ خانم ترقی در توضیح قسمت اول می نویسد:‏
‏"... سه کتاب اول او حدیث نفسند و شرح عواطف و دنیای فردی او هستند. با این وصف نباید ارزش و اهمیت این ‏سه کتاب را نادیده گرفت... این وضعیت- اسارت، خفقان و جدال برای رهایی- از او موجودی یاغی و عاصی می ‏سازد. حاصل چنین احساسی جز قهر و خشم نمی تواند باشد. می بینیم که فروغ، خسته از ارضای تمناهای پوچ ‏جسمانی و خسته از جستجویی عبث برای یافتن عشقی بزرگو متعالی، خسته از اسارت در زندان احکام و سنت ‏های جامعه ای که هویت راستین و یا زنانگی او را محکوم می کند،پشت پا به احکام اخلاقی و سنتی می زند و ‏رهایی خود را در " رسوایی " و " بدنامی " می داند..."‏

و برای معرفی بهتر این دوره از میان اشعار و نوشته های فروغ، نمونه هایی فران ارائه می کند، که از آن جمله ‏اند:‏
بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند‏
نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده ی شیطانند
‏( دیوار – شکوفه ی اندوه)‏

و در نامه ای به ابراهیم گلستان:‏
‏" بدی های من چه هستند جز شرم و عجز خوبی های من از بیان کردن، جز ناله ی اسارت جویی های من در این ‏دنیایی که تا چشم کار می کند دیوار است و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است خفگی است ‏و حقارت است. کاش می مردم و دوباره زنده می شدم و می دیدم که دنیا شکل دیگری است و دنیا این همه ظالم ‏نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است "‏

نویسنده سپس در ادامه ی نوشته به ذکر این موضوع می رسد که : " پذیرش " رسوایی " به عنوان مقامی والا، ‏روی آوردن به شیطان و دوزخ و " آمیزش با ظلمت "، افتادن در جهان دیونوسوسی، و عاقبت " عصیان "، ‏عصیانی جنون آمیز فروغ را برای تولدی دیگر آماده می کند...اینگونه تن به رسوایی دادن، اینگونه دریدن و ‏کوفتن و گسستن، اینگونه طلب آتش دوزخ کردن، اینگونه بر فرق جهان کوبیدن، برای سوختن وبرخاستن از ‏خاکستر خود است و بشارت تولدی نوین را می دهد...‏

در ادامه نوشته به دومین دنیای ذهنی فروغ می رسیم که زاده ی همان عصیان است: فروغ در تولدی دیگر...‏

‏"... در تولدی دیگر با فروغی دیگر روبه رو هستیم، اشعار او در آن حال که ریشه در فرهنگ قومی او دارد و به ‏نابسامانی های جامعه و دنیا می نگرد، از محدوده ی تجربه های فردی فراتر می رود و بیان شاعرانه اش از از ‏عالمی فراسوی خاطره های بومی و واقعیت اجتماعی سرچشمه می گیرد. شعر او در این مرحله، سرود سرزمین ‏مادر و تجلی گاه بزرگ بانوی ازلی است. او از زبان زنی سخن می گوید که متعین در زمان و مکان خاصی ‏نیست، بلکه چون خاطره ای قدیمی پراکنده در اعصار تاریخ است و همه ی عالم نشانی از او دارد. او اصل مادینه ‏ی هستی است و، چون خوابی مکرر، هزاران هزار سال است که خیال آدمی را به خود مشغول داشته است..." ‏

‏" قلب من گویی در آنسوی زمان جاری است‏
زندگی قلب مرا تکرار خواهد کرد‏
و گل قاصد که بر دریاچه های باد می راند‏
او مرا تکرار خواهد کرد. "‏
‏( تولدی دیگر- در خیابانهای سرد شب)‏

نگارنده در ادامه برای تشریح این دنیای دوم و بیان نشانه شناسی این دنیا، می نویسد:‏
فروغ از اسارت در قفس تن و غریزه گریخته و در " آن سوی دیوار " است، در
‏ " چمنزار بزرگ ". در ابیات تولدی دیگر این پیوستن به طبیعت آشکار است... او همچون ایزیس در اساطیر ‏مصر، بانوی باروری و زمین مادر است و در زهدان ازلی او ریشه ها به هم می رسند و دانه ها سبز می شوند:‏
و تمام شهوت تند زمین هستم
که تمام اب ها را می کشد در خویش
تا تمام دشت ها را بارور سازد
‏( تولدی دیگر- در خیابانهای سرد شب)‏

‏ خانم ترقی در ادامه ی این نوشتار در به بیان مفاهیم سمبولیک " ماه "، " شب " و " ظلمت " می پردازد که ‏جملگی جلوه هایی از بزرگ بانوی هستند هستند و علائم دنیای مادینه :‏

من از نهایت شب حرف می زنم‏
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم‏

و یا

من در انتهای شب از انتهای هر چه نسیمست، می وزم‏
من در پناه شب
دیوانه وار فرو می ریزم
با گیسوان سنگینم، در دستهای تو‏
و هدیه می کنم به تو گل های استوایی این گرمسیر سبز جوان را.‏

قسمت انتهایی شرح این دنیا( دومین دنیای مطرح شده در روند حرکت شاعر به سوی دستیابی به فردیت) به ‏معرفی جنبه ای دیگر از تجلی ایزد بانوی ماه اختصاص دارد: همانی که اسطوره شناسان ..... مقدسش نامیده ‏اند...‏
‏"... باید به خاطر سپرد که فرزند نرینه جزئی از بزگ مادر است و اندام مقدس نرینه (‏phallus‏) در زهدان ‏بزرگ مادر جای دارد. بزرگ بانوی هستی با خود عشق می ورزد و از خود بارور می شود. از این رو ایزد ‏بانوان آغازین همگی باکره اند..."‏

اکنون درخت ها، همه در باغ خفته، پوست می اندازند‏
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد.‏

این مقاله ی خواندنی در ادامه به سومین و آخرین مرحله از جهان هایی می رسد که در ابتدا معرفی شان کرده بود ‏و سعی می کند تا سیر تاریخی نهفته در این جهان ذهنی را مورد بررسی قرار می دهد. باری، همان اتفاقی که ‏باعث شد تا نرم نرمک اساطیر نرینه جای اساطیر مادینه را بگیرند و انسان در روانش از زمین به آسمان رخت ‏بربندد در شعر فروغ نیز واقع می شود. همان سیر از خدایگان مادینه به سوی خدایگان نرینه. همان حکومت عقل ‏و دور شدن از جادو که به عقیده ی یونگ یکی از مشکلات بشر امروز است. همان اتفاقی که از پس اساطیر در ‏علوم اجتماعی هم جلوه گر شد، جهانی که کانت با نقد خرد ناب بنیان نهاد و بعدها فیزیک مدرن و اصل عدم ‏قطعیت متزلزلش ساخت...‏
ذهن فروغ نیز در فرایند سلوکش بسان تاریخ و اسطوره به سمبلها و نمادهای مردانه متمایل می شود و در ایمان ‏بیاوریم به آغاز فصل سرد به " صوت " و دیگر جلوه های نماد آنیموس می رسد.‏

‏"... صوت در اسلام سرچشمه ی اسم اعظم است همانند هجای مقدس اُم نزد عارفان هندی. نمادهای عناصری ‏همچون آب و خاک و هوا و ذات الهی در آن به ظهور می رسند..."‏

صدا، صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن‏
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک‏
صدای انعقاد نطفه ی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، تنها صداست که می ماند‏
‏( ایمان بیاوریم...، تنها صداست که می ماند)‏

‏"... با رشد و شکل گیری آگاهی، لوگوس و تفکر و کلام که متعلق به اصل نرینه اند، به تدریج بر اصل مادینه و ‏ارزش های و غالب می شوند... به تدریج اساطیر قمری جای خود را به اساطیر شمسی می دهند.... و در زمینه ی ‏اجتماعی نیز پدرسالاری جانشین مادرسالاری می شود و در زمینه ی روانی لوگوس و کلام و عقل و روحانیت ‏مجرد از ماده به جای اروس و تخیل و کشف شهود می نشیند..."‏

نهایت تمام نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعله ی نور‏

نویسنده در قسمتهای انتهایی مقاله با بیان نشانه های از شعر، تکامل فردی فروغ را عیان می کند و کسب فردیتش ‏را و نوشته را به کلامی از هولدرلین زینت می دهد که: " شاعران واسطه ی میان زمین و آسمان و پیام آور حقایق ‏ازلی اند..." و با بیان همین جمله مطلب را به مرگ آگاهی فروغ می پیونداند و با درهم آمیختگی همیشگی مرگ و ‏زندگی خاتمه می دهد.‏

در فراز آخر نوشتار نیز راجع به مرگ آگاهی فروغ آمده است:‏

‏... اما مرگ برای فروغ معنایی دیگر دارد. پایان و ختم مطلق زندگی نیست. او بانوی باروری و وفادار به مادر ‏هستی ست و چون طبیعت و ماه بازگشتی ابدی دارد. پری دریایی است که شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه ‏بعد با بوسه ای دیگر دنیا می آید. در انتظار بازگشت دوباره ی کسی است، " کسی دیگر، کسی بهتر" و این " ‏کسی که مثل هیچکس نیست" و مثل " آن کسی ست که باید باشد "، از باران می آید:‏
‏ " از صدای شرشر باران، از میان پچ پچ گل ها اطلسی "‏

mehraboOon
02-11-2012, 12:40 AM
فروغ بی فاصله با خود شعر گفته است
فروغ فرخ زاد

رضا براهنی

ترديد ندارم كه فروغ فرخزاد بزرگ ترين زن تاريخ ايران است. اما شايد اين حرف تازگي نداشته باشد. ديگران نيز ممكن است همين اعتقاد را داشته باشند. من خود نيز قبلا، شايد در همان حول و حوش مرگ فرخ زاد، ممكن است همين حرف را زده باشم. هنوز هم پس از گذشت بيش از سي سال از مرگ او همين اعتقاد را دارم. برايم دشوار خواهد بود كه خلاصه بيش از دويست صفحه مطلب را كه به زبان هاي فارسي، انگليسي و تركي درباره او چاپ كرده ام، در اين جا بيان كنم. اما اشاره به رئوس مطالب در اين مراسم بزرگداشت كه به همت خواهر ارزشمند او، خانم پوران فرخ زاد، و شاعران و نويسندگان ارزنده كشور برگزار شده، احتمالا بي فايده نباشد. آن رئوس مطالب اين هاست:
اول: فروغ فرخزاد نخستين زني است كه عليه رأس خانواده قيام كرده و اين قيام را در زندگي شخصي و زندگي شعري، به عنوان مسئله اصلي زندگي و هنر يك زن شاعر متجلي كرده است. اين قيام عليه رأس خانواده، قيام عليه تاريخ مذكر ايران است كه همه چيز آن بر محور تسلط مرد شكل مي گيرد. فرخ زاد سنت خانواده پدري، سنت خانواده شوهر، و سنت خانواده معشوق را زير پا مي گذارد. در اولي و دومي، مرد مسلط است. در سومي، او معشوق را از چارچوب خانواده زن دار و بچه دار برمي گزيند. فرخ زاد سيستم خانواده را به هم زده است. ممكن است زن هاي ديگري هم دست به چنين كاري زده باشند، و چه بسا كه در عالم شعر از اين بابت هم فرخ زاد پيروان و حتي مقلداني هم داشته باشد، اما مسئله اين است، بيان چنين مسئله اي در شعر، و هستي خود را درون شعر ديدن، و دو هستي، يعني زندگي، و زندگي شعر را با هم تركيب كردن، و با استمرار تمام دنبال معناي اين دو در قالب شعر بودن را، تا به امروز، در كمال نسبي آن، در شعر فرخ زاد مي بينيم. صميميت شعري اين نيست كه شاعر امروز درباره يكي احساساتي شود، فردا درباره آن ديگري. صميمت شعري در اين است كه بين درد و لذت زندگي، و درد و لذت شعر، بي واسطگي مطلق وجود داشته باشد. فرخ زاد بي واسطه با خود، و يا بهتر بي فاصله با خود شعر گفته است. بيش از هر شاعر ديگري در زبان فارسي، ريشه اصلي اين بي فاصله بودن در آن قيام عليه قرارها و قراردادهاي سنتي است كه دست كم از زمان مشروطيت به بعد، بويژه اكنون و حتما در آينده، طرح اصلي تاريخ ايران و تاريخ همه جوامع مشابه ايران است.
دوم: هر چند زنده ياد پرويز شاپور هنرمندي با ارزش بود و از دوستان مهربان و وفادار همه ما، و هر چند مراقبت و تربيت كاميار هنرمند و برومند را مديون پدري چون پرويز هستيم، اما فرخ زاد به حق، مثل هر مادر جدا شده از فرزند و دور مانده از او به سبب قوانين حاكم بر ارتباط جدايي زن از شوهر، از درد اين جدايي ناليده است، و تنبيه عصيان عليه شوهر و قراردادهاي اجتماعي هرگز نمي بايست خود را به صورت جدايي از فرزند بيان كرده باشد، حتي نمي بايست اصلا تنبيهي در كار بوده باشد. بر اين ارتباط و عدم ارتباط حق انساني حاكم نبوده است. آن دوره عصياني فرخ زاد در سرسراهاي تاريخ به صدا درآمده است. آن عصيان كابوس مرداني است كه هنوز "ترازوي عدل" تاريخ مذكر را بر بالا سر زن و بچه نگاه مي دارند. فرخ زاد در آن دوره، شعر مظلوميت زن و بچه را به عنوان عصيان سروده است. ديوارها هستند، اسارت هست و عصيان بر اين ديوار و بر اين اسارت حتمي است، و اين طرح اصلي رهايي است.
سوم: در دهه سي، دهه وهن تحميل شده بر ايران با كودتاي سيا، دو شاعر اهميت سياسي دارند. به رغم اين كه نيما زنده است، به رغم اين كه اخوان ثالث تعدادي از بهترين شعرهايش را در اين دوره مي گويد، آن دو شاعر، يكي شاملو است، و ديگری فرخ زاد. شاملو خطاب به زن شعر مي گويد، فرخ زاد خطاب به مرد. شاملو براي بيان اين رابطه به نثر مي گويد، فرخ زاد براي بيان اين رابطه در چهار پاره شعر مي گويد، بين آنچه شاملو مي گويد و نحوه گفتن او، فاصله اي نيست. اما فرخ زاد در چهار پاره اي كه قبلا مردان در قالب آن شعر مي گفتند، عصيان خود را عليه مرد، و عشق خود را به مرد، بيان مي كند. اين عصيان و عشق، بي شك قالب را خواهد شكست. اين شكستن محتوم و ضروري است. همان طور كه شاملو پس از آن خودكشي و اظهار ندامت از فريفتگي اش به آلمان، زبان منظوم، حتي زبان و قالب نيمايي را كافي براي عصيان خود نمي داند، و به همين دليل به شعري مي گرايد كه امروز شعر سپيد خوانده مي شود، و همان طور كه پيش از او نيما، با تجربه ي "ققنوس" و "غراب" زبان را از جمله ساده، به سوي جمله مركب و مختلط مي راند و نشان مي دهد كه شعر بايد با جمله ي مختلط به سوي تفكر در زبان رانده شود، فروغ فرخ زاد هم به تدريج به اين نتيجه مي رسد كه بايد چارچوب چهار پاره را بشكند، و به سوي آزادي قالب شعر بيايد. زبان واقعي شعر زن در اين مرحله به وجود مي آيد. براي نگارش چنين زباني جهان بيني شعر نيمايي است، با تاثيراتي از شاملو. ولي براي شكستن قالب، همسايگي شعرهاي بعدي فرخ زاد را بويژه در وزن هاي مركب شكسته با شعر نصرت رحماني و نادر نادرپور نمي توان كتمان كرد. البته داده ها و مفروضات اصلي اين زبان از تجربه خود فرخ زاد با شعر سرچشمه مي گيرد. نه زبان مفخم و "ادبي" شعر عاشقانه شاملو. اين نياز بيان زن را برطرف مي كند، نه وزن شكسته تقريبا قراردادي شده نيمايي با پايان بندي هاي نسبتا منظمش، و نه زبان نصرت رحماني و نادرپور، به رغم واقعيت گرايي زبان شناختی نسبي زبان اولي، و بلاغت مبتني بر شيوه عراقي و سلاست عمومي زبان "شاعرانه" دومي. فرخ زاد تركيب ركن هاي افاعيلي را نرم تر مي كند، يا در وزن هاي ساده كار مي كند و تازه بر آن سادگي اخلال زيباشناختي وزن را مي افزايد، و يا در وزن هاي مركب، چند هجا اين جا و آن جا، و چند تغيير ريشه وزني در آن جا و اين جا، مي افزايد و يا كم مي كند و يا به وجود مي آورد، و شعر را با صيقل واقعيت گرايي زبان شناختي سامان مي دهد. به تدريج اين حالت چنان ملكه ذهني او مي شود كه شعر در مصراع شكسته تر از نظر وزني، بيشتر حرف مي زند و صميمانه هم حرف مي زند، به جاي آن كه با بلند خوانده شدن موسيقي وزن را به رخ بكشد. با اين تمهيدات است كه فرخ زاد به طور جدي در زبان و قالب دگرگوني به وجود مي آورد. اين دگرگوني شعر زن را به يك واقعيت تاريخ ادبي تبديل مي كند. بر اين شعر گاهي تغزل ساده حاكم است و گاهي بينش فلسفي، ولي روي هم در بهترين كارها تغزل و فلسفه با هم تركيب مي شوند. گاهي طنز اجتماعي و گاه بيان اعتراض اجتماعي در واقعيت گرايي زبان شناختي، اين نوع شعرها را در شمار بهترين شعرهاي فارسي درمي آورد.
چهارم: شعر فرخ زاد بي شك شعر اعتراضي ست، و از همين ديدگاه بيشتر شعر معني شناختي است. براي اين كه زن در حوزه شعر، قصه كوتاه و يا رمان دست به كار جدي بزند، و جهان زنانه فردي و يا اجتماعي ـ تاريخي خود را بيان كند، به ناگزير بايد از خود، محيط و درون خود اطلاع بدهد. اين برداشت را مي توان شعر اعتراضي خواند. چون جهان زن درست كشف و بيان نشده است، دادن اطلاعات از طريق نوشته، و مرتبط كردن خواننده به حريم خصوصي شاعر و يا نويسنده به يك ماموريت و مسئوليت جدي تبديل مي شود. به طور كلي مي توان گفت كه فرخ زاد تا چيزي براي گفتن نداشت، شعر نمي گفت. به نظر مي رسد مايه اصلي اين شعرها زندگي فردي و شخصي و ذهني اوست. با فرخ زاد ما وارد حيطه آشنايي با زن مي شويم. درست در زادگاه زبان زن و اعتراف در زبان و اعتماد زن به زبان شخصي و فردي، و به عنوان يك هستي نزديك تر از معشوق به شاعر.
پنجم: موضوع ديگر در شعر فرخ زاد، سامان دادن يك شعر بلند از طريق توسل به حذف بعضي پاره ها، و خالي نگه داشتن جاي آنها، و سامان نهايي دادن به آن از طريق حذف و بيان است. بين پاره هاي مكتوب "ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد"، سكوت ها از تامل هايي سخن مي گويند كه در خود ذهن انگار، محذوف مانده اند. عمق شعر فرخ زاد از اين حضور محذوفات سرچشمه مي گيرد. با حفظ فاصله، همه فاصله هاي ممكن. بگويم: ما همه از فرخ زاد متاثر شده ايم، از او تاثير پذيرفته ايم، و اين تاثير، سراسر مثبت است.

برگرفته از هفته نامه «شهر وند»، کانادا

mehraboOon
02-11-2012, 12:41 AM
(‎‎زنی از سیاره ناهید
فروغ فرخ زاد
دست نوشته های پوران فرخزاد درباره فروغ فرخزاد در آن زمان هیچ یک از آموزگاران مدرسه نمی دانستند دخترک هوشیار و شیطانی که بیشتر بافته های گیسوانش را ‏با روبان سرخ زینت می داد و برق کفش های ورنی اش چشم بچه ها را خیره می کرد روزی در پهنه ی شعر معاصر ‏ایران چنان خواهد بالید که دکتر رضا براهنی درباره اش نوشت: «فروغ فرخزاد را باید بی شک بنیانگذار شعر ‏مونث فارسی دانست.»‏

وقتی که تعطیلات نوروزی فروردین 1320 به پایان رسید، چند ماهی بیش از لحظه «شگفت عزیمت» فروغ الزمان ‏فرخزاد از هفت سالگی و نشستن پشت میزهای فرتسوده دبستان مختلط سروش نمی گذشت.‏

در آن زمان هیچ یک از آموزگاران این مدرسه نمی دانستند دخترک هوشیار و شیطانی که بیشتر بافه های گیسوانش را ‏با روبان سرخ زینت می داد و برق کفش های ورنی اش چشم بچه ها را خیره می کرد روزی در پهنه ی شعر معاصر ‏ایران چنان خواهد بالید که دکتر رضا براهنی درباره اش خواهد نوشت: «فروغ فرخزاد را باید بی شک بنیانگذار شعر ‏مونث فارسی دانست.»‏

بی تردید از آغاز تا پایان سال 1313 خورشیدی زنان متعدد دیگری هم به دنیا آمده اند که بنا بر شهادت تاریخ ادبیات ‏پیش از آن هم آمده بودند.شاعران جنس زن که پیش از، یا مقارن فروغ لب به سخن گشودند و سخنان شان هم بیش و کم ‏بر دل ها می نشست. اما فروغ با پدید آیی ناگهانی خود که با ضربه ی گستاخانه ی شعر ساده ی گناه آغاز شد آتشی ‏چنان بلند را بر پا کرد که دیگر شاعران مونث را با تمامی امتیازاتی که داشتند سایه نشین شهرت نامنتظره ی خود کرد.‏
اگر دیگر سخن سرایان زن با همه ی زنانگی بنابر یک عادت تحمیلی تاریخی از زبان مردان سخن می گفتند و جسارت ‏آن را نمی داشتند تا در سروده های شان به زن بودن خود اشاره ای کنند اما فروغ که از سیاره ی شورمند ناهید(زهره، ‏ونوس) آمده و با زن(مادر ازلی) پیوندی شفاف و آشکار داشت نه در لابیرنت زندگی که در آثارش هم پیوسته زن باقی ‏ماند و چنان ساده و صمیمانه و زنانه سخن گفت که شاعر پر آوازه ی معاصر، احمد شاملو، در گفت و گویی با یک ‏گزارش گر در این باره گفت: «فروغ آن قدر زن است که من هرگز نتوانسته ام شعرش را با صدای بلند بخوانم و هر ‏وقت این کار را می کنم به نظرم می آید لباس زنانه تن ام کرده ام، در ذهن ام هم که می خوانم شعرش را با صدای زن ‏می شنوم.»‏

البته نه یک زن منفرد تنها! بدون مسئولیت های اجتماعی و بدون رد پای ....تی که برآمده از سنت های کهنه و جامد ‏بود. چون صدای جوان او که پژواک فریادهای اعتراضی زنی از هوشیاران آزادی خواه و برابری طلب خاور زمین ‏است. نه تنها از دنیایی که چند سالی بیش در آن نزیست، که از ابتدای حادثه می آمد، از سال های دور و دیر، از گلوی ‏حوای باغ عدن که با چیدن سیب وسوسه از درخت حیات واژه ی شور آفرین عشق را فریاد کرد و بی اعتنا به لعنتی که ‏انتظارش را می کشید. عصیان ابدی زن را آغاز کرد اگر چه بشتاب فریاد او به قهر آدم (مرد) در گلوی اش گره خورد ‏و بر ادراک تندی که کاشف درخت معرفت شد بشتاب سایه ای محیلانه فرو افتاد تا از همان لحظه ی نخست جایگاه اش ‏از .... که باید همراه هم(هم پا) تراز او می شد جدا گردیده و به صورت آفرینه ای درجه ی دو و به گونه ی نیمه ای نا ‏تمام در آید. او آفرینه ای بدون حقوق اجتماعی و ابراز وجود با آن که پیش از فروغ انگشت شمار زنانی از جرگه ی ‏سخن سراان کوشیده بودند «آن صدای زندانی» را آزاد کنند. اما تنها فروغ بود که سرانجام کلید آن قفل سنگین را در قفل ‏دان چرخاند و موفق به گشودن در این بنهفته این کاخ راز آگین شد و آن را به گستاخی از هم گشود. پرده ها را به کناری ‏زد و هر آن چه را که زنان دیگر به سالیان دراز می خواستند بگویند و هیچ گاه نگفتند به یک بار، نه با بچه ای در ‏زیرزمین تاریک یا زمزمه ای در گنجی در بسته که با بانگی بلند که البته بازتاب پای پرخروشی را هم در پی داشت ‏گفت و گفت، جسورانه خود را به آب زد، نه به آبی آرام که دریایی پر جذر و مد و طغیانی که او را با خود برد و تا ‏انتقادهای اجتماعی و آزادی خواهی سرش را به صخره ی مرگ نکوباند و جان اش را که با جنون شعر در آمیزه بود ‏ستاند آرام نگرفت!‏

فروغ از ابتدای ورود به تالار شعر یک «من» آشکار بود بی نقاب و به دور از همه ی پوشش های رایج و روبنده ای ‏که دین، آیین و سنت بر چهره ی زن شرقی زده بود! و زده است. او به زعم بسیاری از شاعران، بیشتر زن و کمتر مرد ‏که در سروده های شان حضور ندارند و بین آن چه می گویند و آن چه می نمایند تفاوت از ماه تا مریخ است، اشعار خود ‏از آغاز تا انجام حضوری روشن دارد. در آثارش زندگی می کند، نفس می کشد، راه می رود، فریاد می زند، حق ‏خودش را می خواهد، گریه می کند، می خندد، عشق می ورزد و با تمامی قلبش دوست می دارد و از پشت هر واژه ای ‏از واژگان شعرهای اش صدای صمیمی او را می شنوید که از خود و از آن چه به ناروا بر آن «خود» رفته است می ‏گوید. اگرچه خود او و نه یک فرد بل موجودی جمع است و آن چه سودازده و صمیمی بر همه و بی پروا می گوید همان ‏هایی است که خیلی ها می خواهند بگویند، اما هرگز نگفته اند، جراتش را نداشته اند که بگویند!‏

او که ریشه در ده و تبار از طبیعت ناب دارد؛ از سوی پدر از دهکده ی «بازرگان» تفرش نی آید و از سوی مادر ‏بزرگ مادری از دهاتی در حومه کاشان، همیشه به اصلی که بسیاری از دهاتی های شهر نشین به آسانی آن را به ‏فراموشی می سپارند وفادار ماند و با آن که در شهر به دنیا آمد و قد کشید و در خانوده ای شهری با آداب و رسوم و تیره ‏ی تهرانی پای طبقه ی دو بزرگ شد، اما هیچ گاه صفا و سادگی ریشه ی روستایی خود را واننهاد و در ژرفای روح و ‏فکر خود همواره دهاتی باقی ماند و پاکی خالصانه ای را که در خونش موج می زد به پلیدی و پلشتی شهر نفروخت. ‏

او که ناهیدی زاده شده بود صافی و زلالی آب های رونده را داشت کم تر دروغ می گفت و دوست هم نداشت که دروغ ‏بشنود، از رنگ و روی دروغ زنان و ریاکاران و زورگویان و ستم گران می گریخت، و از تنفس در هوای مانده ملول ‏بود و هر آنچه را که بر ضمیرش می گذشت بی هیچ ترس و واهمه ای بر زبان می آورد و به هیچ آداب و ترتیبی تن ‏نمی سپرد و زندگانی را با همه ی نمادهایش چه سخت و درشت و خلنده و جان آزار، و چه نرم و نوازا و دل آرام ‏عاشقانه دوست می داشت و به ساده ترین نشانه های حیات کودکانه مهر می ورزید و مانند ساقه ای نازک در دشتی ‏پهناور به «باد و آفتاب و آب» عشق می ورزید و بارور از سیلی سوزان می خواست با نوشیدن عصاره ی طبیعت که ‏شاید همان آب حیات بود در جاودانگی آن سهیم باشد، ولی چون هماره آن شبح مرموزی که از چشم بسیاری از زندگان ‏زمینی پنهان است در نهان خانه ی جان خود می دید و حضور دایمی مرگ را در ژرفای خود احساس می کرد و از ‏روال زودرس خود به خوبی خبر داشت. همپای ستایش زندگی از مرگ هم می گفت و به تکرار هم می گفت و بی ‏سرور چنان که هر جستارگی هوشیاری توجه های وحشت از زوال را در بیشتر آثار او به چشم می بیند و پژواک ‏واژگان آهنگین که او را از احساس «یک نامعلوم» به تکرار دچار «دلهره های ویرانی» می کرد. گوش هایش را می ‏آزارد و به یاد او می آورد که «پرنده رفتنیست!...» و بدین سان بود که در سراسر زندگانی کوتاه خود نه تنها از شوق ‏زیستن و پیوستن به جاودانگی که از شهوت «تند مرگ» هم لبالب بود و در عمیق ترین لحظات سعادت هم از این ‏احساس آزار دهنده خالی نبود و مرگ که خواهر توامان زندگی است همه جا با ردای سیه بلندش او را دنبال می کرد و ‏به اصراری لجوجانه سایه ی وحشت آفرینش را به او می نمود و در گوش اش زمزمه می کرد. به یاد داشته باش که ‏سرانجان «باد تو را با خود خواهد برد» و با اطمینان به این پایان هم چنان که روان به سوی تپه ی قتل گاهش لحظات ‏گوناگون زندگی را می آزمود. بر صلیب مرگ خویش بوسه زد و آن را به عنوان سرنوشتی محتوم پذیرفت و این چنین ‏بود که آگاه از این سرنوشت تلخ در سراسر عمرش که به کوتاهی یک آه بود شادی های زندگی را بیشتر در آمیزه با ‏اندوه زوال احساس می کرد. در نور و تاریکی یک جا می زیست و خنده و گریه اش از هم جدا نبود. هم چنان که از ‏نور و روشنایی می گفت و خورشید و ماه و ستاره گان را یک جا می ستود غرقه در «وزش های ظلمت» به تاراج بی ‏امان آن می اندیشید و لحظه ی موعود را انتظار می کشید. آن لحظه ی شگفت که سرانجام «بادها خطوط زندگی او را ‏قطع می کردند، و او را با خود به آن سوی زمان» می بردند، تا چنان که می دانست ونیک هم می دانست به چیزی در ‏پوسیدگی و غربت واصل گردد. اگرچه مرگ با یک ضربه ی ناگهانی او را به چنان بلندایی رساند که پیش از آن هیچ ‏شاعر مونثی در ایران زمین نرسیده بود، مرگ که به راستی تولد دیگر او بود!‏

فروغ از پدری ارتشی و مادری سخت گیر و دسیپلینه و در خانه ای که قانون های حکومت نظامی در آن اجرا می شد ‏به دنیا آمد، خانه ای هم چون مدارس شبانه روزی قرن نوزدهم انگلستان با همان مقررات خشک و سخت و قوانین آزار ‏دهنده و جنون آور، البته با نیات تربیتی! در این حال و هوای دلگیر، از همان آغاز زندگی، روحیه ی سرپیچی و تمرد ‏که در مشرق زمین بیشتر از دختران، خاص پسران است در فروغ بالید و گسترید و هنوز خیلی کوچک بود و خردسال ‏که علم عصیان را در برابر اسارت خود و طفولیت خواهر ها و برادر های اش که نمونه هایی از اجتماع بودند بلند کرد ‏و کم تر روزی بود که دسیسه ای به سر کردگی او در خانه شکل نبندد که به نوعی بیشتر مادر و گاه پدر را خشمگین ‏نسازد!‏

از دوره ی کودکی «دیوار» در آن خانه ی قدیمی نقشی اساسی داشت و تا چشم کار می کرد به دور همه چیز دیوار ‏کشیده شده بود، دیوارهایی با تابلوی ورود ممنوع و در پشت هر دیواری، رازی وسوسه آفرین پنهان بود. دیوار، در ‏دیوار، در دیوار و درهایی بیشتر بسته که ین دیوارهای حدایی و درهای میشه بسته نه تنها در دوران کودکی فروغ که تا ‏همیشه ی زندگی با او بودند و وقتی که در ماهنگی هایی موذیانه به هزاران در بسته تبدیل می شدند و او را در اوج ‏ناامیدی به شدت می آزردند و خسته اش می کردند.‏

‏«آرزوها!‏
‏ خود را می بازند‏
‏ در هم آهنگی بی رحم هزاران در‏
‏ بسته
‏ آری پیوسته بسته، بسته ‏
‏ خسته خواهی شد.»‏
اما این دیوارهای مرزی یا حایل همیشه هم او را این چنین نمی آزردند و گاهی نیز در دل شبی خاموش قد می کشیدند تا ‏از مزرعه ی شب او پاسداری کنند، اگرچه دیوار چه حایل و چه پاسدار، هم چنان دیوار است و دل آزار!‏

اکنون دوباره در شب خاموش/ قد می کشند هم چو گیاهان/ دیوارهای حایل، دیوارهای مرز/ تا پاسدار مزرعه عشق می ‏شوند

دومین دختر خانواده ی فرخ زاد هنوز به درستی چشم روی دنیا باز نکرده و شناسای نیک و بد نشده بود که با یک ‏رقیب رو به رو شد، برادر کوچکی که هنوز از راه نرسیده، نیمی بیشتر از جای فروغ را در خانواده اشغال کرده بود! ‏آیا میل رقابت با آن رقیب شیرین و دوست داشتنی که نام فریدون را به رویش گذاشته بودند فروغ را بیشتر به سوی ‏پسرها می کشانید و وادارش می کرد تا بیشتر تقلید آن ها را در بیاورد. در بازی های آن ها بیشتر از دخترها شرکت ‏کند، و خودش را حتا از آن ها هم جسورتر و شیطان تر و هم پسرتر نشان بدهد؟!‏

البته در خانواده هایی که شمار فرزندان آن زیاد است این نوع رقابت ها چه پنهان و چه آشکار وجود دارد. هر فرزند ‏تازه ای که به دنیا می آید بخشی از حقوق کودکان پیش از خود را پایمال می کند و بخشی از جای آن ها را به اشغال ‏خود در می آورد و فقط خدا می داند در دخترهای کوچکی که گرفتار رقیبی تازه نفش شده اند چه می گذرد. در آن ها ‏چه کمبودهایی به وجود می آید و چه عقده هایی زاییده می شود! بی گمان بیشتر سرگشتگی های مهرجویانه و بی قراری ‏های فزاینده آن از همین نوع عقده ها به وجود می آید که با بالندگی های انسان بزرگ و بزرگ تر می شوند و تا پایان ‏عمر جان آدمی را می آزارند و چه بسا که مسیر سرنوشت طبیعی او را هم عوض می کنند.‏

اما فروغ فقط از تماشای این رقیب تازه نبود که سر به عصیان های خانگی می گذاشت و سازه هایی دیگر هم بودند که ‏شورش درونی او را شدیدتر ساخته و زندگی را از همان آغاز بر او ناساز می کردند. یک داوری نادرست، یک کلام ‏ناپسند و ناروا، یک تبعیض ظالمانه، یک بکن، یک نکن آمرانه، یک سیلی، یک مشت...! در او اثر زیادی می گذاشت، ‏وقتی وادارش می کردند لباسی را که نمی پسندید بپوشد یا خوراکی را که دوست نداشت به زور بخورد، وقتی در برابر ‏هر اظهار عقیده ای ناسزا می شنید ای در برابر هر ظغیانی به شدت تنبیه می شد، وقتی که افراد خانواده بچه های دیگر ‏را به او ترجیح می دادند، وقتی که خواسته هایش را سرکوب می کردند تا خواسته های خودشان را به او تحمیل کنند، ‏وقتی که پای به زمین می کوبید و فریاد کنان می گفت: نه!نه!نه! و صدای دیگر به لجاجت می گفت: آری؛ وقتی که....‏

تردیدی نیست که عصیان درونی فروغ که بعدها نام واژه ای شد بر روی یکی از دفترهای شعرش، از همین زمان ها ‏آغاز شد. وی بی جهت نبود که از همین زمان ها، هم چون آریان قهرمان پیشه اش در فکر باز کردن درهای بسته ای ‏بود که ریش آبی او را از بازکردن آن منع می کرد و خراب کردن دیوارهایی که او را به گزینش نام «دیوار» برای ‏دفتر دیگرش کردند، درهای بسته، دیوارهای بلند، گنجه هایی که کم تر باز می شدند و آن دسته کلید بزرگی که نه نقره ‏ای بود و نه طلایی اما هم فروغ و هم سایر بچه های خانه در وسوسه ی ربودن آن می سوختند. دسته کلید مادر که به ‏پهنه ی دریا می خورد و شهوت کنجکاوی همه ی بچه ها را تسکین می داد! بی تردید چگونگی پرورش و شرایط ‏خانوادگی به فروغ که بدون راهنما و بی دلیل راه تنهای تنها خودپا، هم چون گیاهان وحشی بالید، شکل گرفت و وادارش ‏ساخت تا با جستارهای خودسرانه در بندابند پدیده های حیات به شناخت زندگانی بپردازد و آموزگار، مربی و کاشف ‏خویش باشد او زندگانی را از راه تجربه آموخت، در هر لحظه ایستاد، نگاه کرد، اندیشید و تا به دریافتی نرسید، اگرچه ‏تلخ، اگرچه زهرآلود، شایعه ساز و آزار دهنده، اما از جای نجنبید و بدین سان بود که اندک، اندک به خویشتن نقبی زد و ‏به آن راه یافت تا از حقیقت برهنه و بی نقاب خود بگوید، او از راه قربانی کردن زندگانی جسمانی خویش به خویشتن ‏درونی رسید، لا او دست داد و پیمان بست که جز از زبان او نگوید و چون بدین راه و روش گفت و گفت، فریاد خرد ‏ناشناسان ریایی از بر سوی برخاست و در شهر مردسالار و زن ستیز ولوله ای به راه افتاد که زن را چه به این حرف ‏ها! و سپس حکم تمرد او صادر شد!‏

فروغ که دمی بیشتر از فاصله ی «دو آتش سیگار» در سیاره زمین نزیست، اگرچه طول زندگانی اش کوتاه بود، اما ‏چون نه در طول که در پهنه های دقایق زیست، شاعری شد تجربه مند و جهان بین و یکی از رازهای ماندگاری اش نیز ‏همین است، چون شاعری که در لحظات نزیسته، در آن تعمق و تفکر نکرده، آن را چون لیمویی در دست نفشرده و ‏عصاره ی آن را ننوشیده باشد چه حرفی برای گفتن دارد؟!‏

و او که بسیاری از گفتنی ها را جسورانه به زبان شعر گفت و سرود به راستی شاعری تجربه گرا بود، چنان که خود او ‏هم به این معنا اعتراف کرده و نوشته است: «من از آن آدم هایی نیستم که وقتی می بینم سر یک نفر به سنگ می خورد ‏و می شکند، نتیجه بگیرم که دیگر نباید به طرف سنگ رفت، من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی فهمم!»‏
و چه سرها که از او شکست تا سرانجام در پرواز مرگ به تولدی دیگر رسید و ققنوس وار از خاکستر مرگ زایشی ‏دوباره یافت که این بار ابدی بود!‏

آثار شعری فروغ نه تنها در جامعه ادبی-فرهنگی تاثیرات چشم گیری گذاشت، که زنان را هم از خواب سنگین اعصار ‏و قرون بیدار ساخت. در روح برابری طلبی و آزادی خواهی را که به همت زنان فعال اجتماعی از انقلاب مشروطه ‏آغاز شده بود نفس دوباره ای دماند. هویت شان را به عنوان نیمی از افراد جامعه به ان ها نشان داد و به ویژه به زنان ‏قلم به دست چه شاعر، چه نویسنده چه ادیب و هنرمند آموزانید که بایسته است به زبان خودشان سخن بگویند و با نگاه ‏خودشان به آفرینش های هنری بپردازند و به دور از تقلید از زبان و نگاه مردانه که تا آن زمان ادامه داشت و به همین ‏دلیل در برابر استعدادهای زنانه سدی کشیده و مانع پیشروی و خلاقیت های ادبی و هنری آنان شده بود- به آفرینش های ‏خود چهره ی تازه یی بخشید. که مکتب او به زودی هواداران بسیاری یافت. و اینک سال هاست که زنان شاعر، ‏نویسنده، نقاش، مجسمه ساز و... راه او را ادامه می دهند و بدین سان است که اینک شمار زنان ادیب و هنرمند چنان ‏افزایش یافته است که می رود از شمار مردان فزونی گرفته و به دنیای هنر و ادب زنانه آبرو و آزرم چشم گیری ببخشد، ‏چنان که چشم جهان را هم خیره کرده است



__________________

mehraboOon
02-11-2012, 12:42 AM
عصیان فروغ در زندان خانه
فروغ فرخ زاد

رضا علوی


کندوکاوی گذرا بر وضعیت خانواده فرخزادها

به انگیزه سالروز درگذشت فروغ فرخزاد

پیچک های امین الدوله و جناب سرهنگ فرخزاد

فروغ فرخزاد

سردار سپه بعد از به قدرت رسیدن، به علت حرص وافری که به گردآوری زمین و ملک داشت، املاک زیادی از مناطق اطراف زادگاهش را در تصاحب خود قرار داد که برای اداره و مدیریت آن به تشکیلات وسیع محتاج بود، بنابر این فرماندهان خشن و مدبری را در راس سرپرستی این املاک گذاشت. مدیریت املاک رضاشاه، در نوشهر به عهده افسر خشنی گذاشته شد به نام "سرهنگ محمد فرخ زاد" افسری سنگدل، مدیر، مدبر، بی رحم و خسیس.

در محیط سربسته، سنتی و عقب افتاده ایران ـ بخصوص در دوره پهلوی اول و نیمه ای از پهلوی دوم ـ امکانات رشد و خودنمایی یک شاعر زن اندک بود. توانایی و استعداد هنری شاعران و هنرمندان آن سالها، در یک خانواده فرهنگی سریعتر، و در یک خانواده غیرفرهنگی و خشن ارتشی کندتر به وقوع می پیوندد. بدینگونه ستیزه گری و عصیانگری و خشم فرو خورده جامعه زنان در مقابل پدرسالاری قد علم می کند.

یوسف خان اعتصامی یکی از نخبگان فرهنگی زمان خود بود و دمی از دختر دلبندش پروین اعتصامی چشم برنمی داشت. و اوقات خود را پای ریز پرورانیدن بانوی شعر ایران کرد.

"عباس خلیلی" نویسنده و روزنامه نگار معروف بود که در جوانی به نهضت ضد انگلیسی پیوست و در جریان مبارزه با انگلیسی ها فرماندار نظام انگلیسی نجف را کشت و پس از فرار از زندان، روزنامه اقدام را در دوران سردار سپه به چاپ رسانید. "سیمین بر" تنها فرزند عباس خلیلی از همسر دومش بود که بعدها با نام "سیمین بهبهانی"، همتای فروغ فرخزاد، سالهاست که با سبک خاص و سیاق شاعرانه خود، نامی در ادبیات معاصر به ثبت رسانده است.

از این تبار بوده اند کسان دیگر همچون، مریم فیروز، شاهزاده سرخ، دردانه ی فرمانفرمانیان، و سایرین، بگذریم.

جناب سرهنگ محمدخان فرخزاد با تک فرزند و عزیزکرده خانواده "وزیری" ازدواج می کند، صاحب شش فرزند می شوند، دو دختر و چهار پسر. نیمی از فرزندان یعنی 2 دختر و یکی از پسرها، به هنر، شعر و ادبیات روی می آورند و با جوش و خروش درونی خود، همهمه ای راه می اندازند.

فروغ در سال 1313 بعد از تولد پوران نویسنده فرهیخته سالهای بعد، پا به عرضه می گذارد. وظایف سرهنگ فرخزاد در نوشهر به پایان می رسد و آنها راهی تهران ـ امین الدوله ـ چهارراه گمرک می شوند و در سال 1317 فریدون به جمع خانواده اضافه می شود.

سرهنگ فرخزاد، توجه چندانی به فرزندانش نداشت و بیشتر اوقاتش را در خارج از خانه می گذراند. و همیشه وقتی در برابر بچه ها ظاهر می شد که از خستگی روی پایش بند نبود، نه توانی برای گفتن داشت و نه حوصله ای برای شنیدن و اگر کسی به خود جراتی می داد و حرفی می زد یا سئوالی می کرد، جز چند کلمه شکسته بسته جوابی نمی گفت و بعد صدایش تبدیل به فریادهای مجنونانه ای می شد که همه را از او فراری می داد.

دختر بزرگ جناب سرهنگ، پوران فرخزاد، روایت می کند:

"پدر حرف زدن را بلد نبود، خندیدن هم بلد نبود و نمی توانست با افراد خانواده رابطه ای برقرار کند." بنابر این، پوران، فروغ و فریدون هم مانند دیگر بچه های خانواده، اگرچه با پدر، اما بی پدر بالیدند و چونان علفی خودرو در بیشه ای شلوغ رشد کردند که ریاست آن با مادری بود که در سراسر عمر، کودک ماند و هرگز از دنیای کودکانه خویش پای بیرون ننهاد و بالغ نشد.

پوران می گوید: "... مادر به پرورش جسمی کودکانش توجه زیادی نشان می داد، از آشپزخانه همیشه بوی غذای تازه می آمد... خانه از تمیزی می درخشید و بچه ها با لباس پاکیزه و موهای شانه خورده و کفش های براق خود چشم بچه های محله را خیره می کردند، اما همه آنان از چیزی مجهول رنج می کشیدند، ترس بود یا تنهایی. نوع خاص تربیت بود یا محیط خشن و منضبط و بی رحم خانه؟"

هر چه بود در آن زمان هیچ آشکار نبود که در پشت پیشانی آن خانواده چه می گذشت، چه دردی داشتند و از چه کمبودهایی رنج می بردند... شاید که یک تحقیق کارشناسانه و روانکاوانه این سئوال را شفاف تر آشکار سازد، که در تخصص من نیست و شاید کارشناسان، با کالبدشکافی، کندوکاوی روانکاوانه بکنند و از پس این مهم برآیند و این نوشته، آغازی بر این حکایت باشد.

پوران فرخزاد در مورد خانم وزیری مادر خانواده می گوید:

"... مادر از کودکی خودسالار بار آمده بود و از ریاست بر دیگران لذت موذیانه ای می برد و چون زورش به دیگران نمی رسید فرماندهی بر خانه و افراد خانه را انتخاب کرده بود. او قوانینی را که خود وضع می کرد با خشونت در خانه اجرا می نمود و همه را سر به فرمان و تسلیم خود می خواست. خانه یک زندان بزرگ بود با حجره های متعدد و بچه ها اگر چه بدون لباس های راه راه، اما زندانیانی بودند که باید سر ساعت می خوابیدند، سر ساعت بیدار می شدند، سر ساعت می خوردند ... و مثل عروسک های کوکی از خود هیچ اراده و اختیاری نداشتند..."

حقیقت در این است که یک درهم برهمی و بهم ریختگی و پیچیدگی مبهم در فضای خانه بر این شش فرزند مسلط بود. واقعیت این است که این خانه بزرگ، خانه ای که در حفاظ پیچک های امین الدوله بیشتر از بویی خوش آکنده بود، فقط یک فرمانده نداشت، یکی دیگر هم بود که تا صدای جیرینگ جیرینگ مهمیزهای جناب سرهنگ از میانه کوچه بلند می شد و هر چه نزدیک تر می شد، گام به گام اوجی ترسناک تر می گرفت، شش فرزند بی گناه و معصومی که به دلیل تربیت سختی که دیده بودند همواره خود را گناهکار می دانستند و مستوجب تنبیه، دوان دوان در گوشه ای پناه می گرفتند تا از ضربات تند نوک چکمه های جناب سرهنگ که نامش پدر بود در امان بمانند. فریدون کوچولو در گوشه ای کز می کرد و از ترس و وحشت بر خود می لرزید (شاید این سرآغاز ترس و وحشتی است که بر زندگی فریدون همیشه سایه افکند)، فروغ در پستوی خانه قایم می شود، (که شاید در آینده طغیان کند و شعر گناه بسراید) و پوران و سایرین چه بسا آرزو می کردند که پدر هیچوقت به خانه نیاید!


از زبان پوران فرخزاد در کتاب "نیمه های ناتمام" می خوانیم "... پدر فریادکشان دستور می داد، مادر با صدای زیر عصبی اش فریاد می زد، پدر با صدای بلند به مرغ و ماهی ناسزا می گفت. مادر ضجه می زد و به زمین و زمان بد می گفت و صحن مضطرب خانه از ترکتازی های این دو فرمانده، که چون با هم هیچ موافقتی نداشتند اعلامیه هایشان را هم از مقرهای مختلف سرفرماندهی صادر می کردند به سختی می لرزید. بچه ها با هم می لرزیدند، اما به جز این لحظه های گاه به گاه که اعصاب کودکانه بچه ها را فرسوده می کرد، در ذهن های ناپخته و خام آنها، کودکانی که با ارث ژنتیک پدر و مادر، هر یک خود فرماندهی بودند خودسالار و از فرمان دادن بیشتر از فرمان بردن لذت می بردند، چیزی دیگر هم در حال رشد بود، چیزی به نام طغیان که در فروغ از همه شدیدتر و نمایان تر بود و به اشکال مختلف بروز می کرد. دختری هوشیار، زبان آور، پرتحرک و شیطان که کمتر به دخترها می مانست و رفتارش بیشتر پسرانه بود. از درختها بالا می رفت، آواز می خواند، فریاد می کشید، به بچه های محله دهن کجی می کرد و شکلک درمی آورد. از دیوارها پایین می پرید ... لباسهایی که به زور به تنش می کردند جسورانه پاره پاره می کرد... از قفل و بندهای مخصوص مادر بدش می آمد... و در برابر هر چه در خانه ممنوع اعلام شده بود سر به عصیان برمیداشت..."

آیا شرایط تاثیرپذیری از خانواده نبود که بعدها در فاصله سالهای 1334 تا 1338 سه دفتر شعر فروغ با عناوین "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" منتشر شد، فروغ در کودکی روزگار سختی را گذراند.

فریدون که چهار سال از فروغ جوانتر بود، با تاثیر از شرایط خانواده نوعی ترس، وحشت و سرگشتگی در زیر نقاب چهره به ظاهر خندان او دیده می شد.

فروغ که در دوران کودکی شلوغ و شاد و شیطان و شنگول بود، پس از بلوغ تا اندازه زیادی تغییر شخصیت می دهد و به دختری خاموش، کم سخن و اندکی غمگین بدل می شود که شاخک هایش را برای دیدن دنیای پیرامونش تیز می کند و به پیرامونش که دنیای شرارت ها و ناهنجاریها می باشد توجه می کند و می جوشد و می خروشد. چنان که خود او هم در یکی از نامه هایش می نویسد: "همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد."

مشابه این شرایط را فریدون هم دارد.

این ناهنجاری ها، شور و شر و طغیان در فریدون و فروغ به گونه ای شگفت آوری خودنمایی می کند، پوران، فروغ و فریدون بین خود و دنیای بیرونی و آدمهایی که در گستره آن به نام زندگی مرتکب بیشترین رذالت ها و تباه کاری ها می شدند و پلشت ترین چهره ها را از خود می نمودند، دیواری به ستبری دیوار چین، کشیده بودند، با دری همیشه بسته که به کسی اجازه باز کردن آن را نمی دادند. بنابر ادعای پوران، دوران بلوغ زندگی فروغ و فریدون مشابهت های زیادی دارد. دوران بلوغ که پلی است در میان معصومیت های کودکی و نمایه های شیطانی نوجوانی، یکی از حساس ترین دوران زندگی است که گذشتن از آن گرچه به ظاهر ساده و آسان و طبیعی می نماید، اما در عمق بسی جانگزاست. در وجود فروغ و فریدون آن نیروی ناشناس پنهانی که سازنده نگرش هنری و شعری آن دو است، چشم از خواب می گشاید و به یارمندی خواص ژنتیک و فضای خانواده و تجربه های تربیتی، سناریوی سرنوشت این دو در گذاره های مختلف زندگی به دگردیسی های متفاوت هنری می انجامد. در چنین فضایی فروغ و فریدون از امین الدوله آغاز می کنند و پس از جنب و جوش های هنری و شعری متفاوت، فروغ در آستانه تبلور اوج شعری خود، چهل و دو سال پیش در چنین روزهایی (بعدازظهر دوشنبه 24 بهمن 1345) در تصادف اتومبیل کشته می شود، و فریدون، توسط حاکمان اسلامی به قتل می رسد و جسد مثله شده اش در خانه اش پیدا می شود. و فروغ و فریدون را "در باغچه کاشتند."

گرامی بداریم سالروز درگذشت فروغ فرخزاد را.

mehraboOon
02-11-2012, 12:42 AM
فروغ،از بودن تا شدن/فرنود حسني
آيه تاريك...
نگاهي به زندگي فروغ فرخزاد ،از بودن تا شدن مانايي و پايداري هر شاعر وابسته به ملزومات خاصي است، كه يكي از آنها حركت و پويايي شاعر از بدو فعاليت تا نهايت مي باشد.از آنجائيكه شعر راستين حاصل جوشش و الهام دروني است و تجلي آن به دست شاعربر روي كاغذ در واقع مؤيد روشن تعريف كروچه از هنر است.ميتوان گفت كه در خلق يك اثر هنري كه مي تواند شعر يا نقاشي و... باشد. يگانگي و تزويج برون و درون خالق آن مهمترين عامل در راه توفيق اثر مي باشد.اين نكته وقتي زيباتر جلوه خواهد كرد كه اين يگانگي همزمان و منطبق بر يك خط پويا و رو به جلو باشد تا روح جستجوگر هنرمند را از افتادن در دام ثبات رهايي بخشد و او را در يافتن حرفها و راههاي تازه ياري كند.
گواينكه هر انساني داراي جهان بيني خاص خودش مي باشد و اصولا معرفتي كه يك هنرمند علي الخصوص يك شاعر نسبت به دنياي اطرافش پيدا مي كند وتعهدي كه نسبت به جامعه در قبال هنرش احساس ميكند موثرترين فاكتور در ساختن شخصيت و هويت انديشه و قلم او خواهد بود شاعران و هنرمنداني كه توانسته اند مرزهاي سنت را بشكافند و سرزمين نوآوري و تجدد را فتح كنند همواره به اصل حركت اعتقاد داشته اند ايشان دريافته اند كه هرگونه خرق عادت و ابداع موثر در درجه اول به كوشش شاعر براي مطالعه و تحقيق و وسعت ديد او نياز دارد.اگر نيما در آغاز حركت بيروني از يوش به تهران نمي آمد و دعوي شعر نو را به گوش همگان نمي رساند چه بسا كه امروز حتي نامي هم از او به گوش ما نمي رسيد .پس گام اول را مي بايستي براي شكستن چهارچوب هاي بيروني محاط كننده برداشت و گام بعدي را براي هماهنگ و همساز كردن بيرون با درون .
تطبيق تفكر و انديشه و روح با آموزه ها و برداشت هايي كه حاصل جهان بيني و معرفت شناختي جامعه و دنيا است در واقع شاعر راستين به دنبال كشف و يافتن روابطي است كه هنوز چراغ انديشه و تخيل ديگري بر آن نتابيده تا آنها را با خمير مايه و استعدادي كه دارد شكل دهد و چون هر شاعر كيفيات روحي و حالات ذهني خاص خود دارد كه حاصل و برآيند مراحل مختلف زندگي و رشد و تكامل فكري و عاطفي و تربيت خانوادگي و اجتماعي اوست به روشني مي توان خط پيشرفت و حركت را در بررسي تمام آثارش يافت و از ديگران متمايز كرد.فروغ فرخزاد نمونه بارز يك شاعر راستين است .فروغ در ابتدا فقط بوداما خودش را پرورش داد رشد كرد و مبارزه كرد تا فروغ شد.فروغي كه خود را دست وپا بسته واسيرمي ديد با گذشتن و جستن از ديوار و عصيان در برابرزبان دست و پاگيري كه زبان خودش نبود دوباره متولد شد و به ايمان رسيد و ايمان نقطه تمام شدن است نقطه رسيدن و بلوغ . ايمان به سردي يك فصل !!
در اين مقاله سعي شده تا حركت پويا و قابل تطبيق را در ساختار بيروني و دروني شعر فروغ مورد بررسي قرارگيرد و تأ ثيرات متقابل اجتماع بر انديشه و بلوغ شاعر و شعر او شناخته شود.
از فروغ فرخزاد پنج مجموعه شعر در اختيار است .اسير، ديوار، عصيان، تولدي ديگرو ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.
اگر بخواهيم بافت انديشه فروغ را در اين پنج اثر بشكافيم و ردپاي فروغ جوان (از نظر سن شناسنامه اي و سن شاعري) تا فروغ بالغ(به گفته خودش سي سالگي) را دنبال كنيم با سه مرحله و پله مواجه مي شويم مرحله اول شامل كتابهاي اسير ،ديوار و عصيان است. مرحله دوم نيمه ابتدايي كتاب تولدي ديگر است و دوره سوم نيمه پاياني تولدي ديگربه همراه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد را شامل مي شود.البته نبايد از اين موضوع غافل ماند كه روح اسا ساً شاعرانه اي كه فروغ داشت هيچگاه از هويت جستجوگر و كنكاش كننده خود در هيچ يك از اين سه مرحله دور نشد. هركدام از مجموعه هاي اسير،ديوارو عصيان به ترتيب در سال هاي 1331،1336،1338 به دست چاپ سپرده شده اند .ما در اين مرحله از شاعري فروغ با افكار و گفتار يك جوان 18 تا 25 ساله برخورد مي كنيم .تمام تجربيات و گاه كشف هاي كلامي حاكي از دنياي محدود و پر از بن بستي است كه نتيجه آن نوشته شدن يك سري اشعار نه چندان قوي وپرمايه است زندگي و سرگذشت او نيز همانطور كه خودش گفته همچون همگان است كه يك سري اتفاقات ثابت و قراردادي را تجربه مي كنند «مثل توي حوض افتادن دوره بچگي يا مثلاً تقلب كردن دوره مدرسه ، عاشق شدن دوره جواني ، عروسي كردن،از اين جور چيزها ديگر»
فروغ از سال 1326 يعني زماني كه سيزده ،چهارده ساله بود اينگونه ياد كرده است« خيلي غزل مي ساختم و هيچ وقت چاپ نكردم.همينطوري غريزي در من مي جوشيد روزي دو،سه تا توي آشپز خانه ،پشت چرخ خياطي ، همين طور مي گفتم.
خيلي عاصي بودم همين طورمي گفتم .چون همين طور ديوان بود كه پشت ديوان مي خواندم و پر مي شدم و به هر حال استعدادكي هم داشتم.ناچاربايد يك جوري پس مي دادم . نمي دانم كه اينها شعر بودند يا نه فقط مي دانم كه خيلي«منِ» آن روزها، صميمانه بودند و مي دانم كه خيلي هم آسان بودند . من هنوز ساخته نشده بودم زبان و شكل خودم را و دنياي فكري خودم را پيدا نكرده بودم.»
«آن من ديوانه عاصي/دردرونم هايهومي كرد /مشت بر ديوارها مي كوفت/روزني را جستجو ميكرد.»
دوران دبيرستان فروغ در دبيرستان خسرو خاورگذشت و او بعد از آنجا به هنرستان بانوان رفت و زير نظر بهجت صدر و علي اصغرپتگر آموزش نقاشي ميبيند.با سهراب سپهري ونهري رخشا در همين دوره آشنا شد و در رشته خياطي نيز تجربياتي كسب كرد.
فروغ در سال 1329 و در حالي كه تنها 16 سال داشت با پرويزشاپور ازدواج كرد با كسي كه پانزده سال از او بزرگتر بود و يكسال بعد پسرش كاميار به دنيا آمد اين اتفاقات در زندگي او شايد به نوعي آغازگر اولين تنش ها و تغييرات فكري در فروغ باشد. با گذشا زمان و گسترده تر شدن نقشهاي اجتماعي ؛ او ديگر يك دختر بچه دبيرستاني نيست او بايد نقش يك همسر را براي مردي كه پانزده سال از خودش بزرگتراست و نقش مادر را براي پسري شانزده سال كوچك تر از خودش بازي كند. در همين سالها اتفاق مهم ديگري نيز براي او رخ مي دهد ترك تهران و رفتن به اهواز.
«شهريست در كناره آن شط پرخروش/با نخلهاي در هم و پر ز نور/شهريست در كناره آن شط و قلب من/ آنجا اسير پنجه يك مرد پر غرور»
فروغ در مدت يكسالي كه با پرويز زندگي كرد بر گستره مطالعات خود افزود به فريدون توللي و مشيري علاقمند مي شود و آثار شارل بودلر و كنتس دو نوآي را مطالعه مي كند و كم كم مايه هايي از انديشه و افكاري را كه بعدها در اشعارش بروزمي دهد در او شكل مي گيردگستره ديد اوبه اطرافش وسيعترميشود «آرزوي من آزادي زنان ايران وتساوي حقوق آنها با مردان است .من به رنجهايي كه خواهرانم در اين مملكت در اثر بي عدالتي هاي مردان مي برند كاملاً واقف هستم و نيمي از هنرم را براي تجسم دردها و آلام آنها به كار مي برم ...» شايد بتوان نتيجه گرفت دور افتادن او در شهري غريب در آن حال و هوا و سن و اختلاف سني او با پرويز حاصل رشد چنين افكاري در او باشد كه نمود شخصي آن مي تواند جدايي او از پرويز شاپور باشد.شايد علاقه ها و دلبستگيهاي فروغ چيزي وراي يك زندگي معمولي باشد كه نمي تواند به آنها برسد.
«بعد از موزيك به سينما علاقه دارم.متاسفانه در شهري كه فعلاً زندگي مي كنم از نعمت ديدن يك فيلم خوب هميشه محرومم»
فروغ در شعر افسانه تلخ اين احساس غربت را چنين روايت كرده است:«نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل/نه پيغامي نه پيك آشنايي/ نه در چشمي نگاه فتنه سا زي/نه آهنگ پر از موج صدايي»
فروغ درباره زندگي با پرويز شاپور و جدايي از او چنين مي گويد:«آن عشق و ازدواج مضحك در شانزده ساگي پايه هاي زندگي آينده مرا متزلزل كرد.»
شايد شعر گريز و درد به روشني تصوير گر لحظاتي باشد كه فروغ آنها را چنين ياد مي كند.
«رفتم،مرا ببخش و مگواو وفا نداشت/راهي به جزگريز برايم نمانده بود/اين عشق آتشين پر از درد و اميد/در وادي گناه و جنونم كشانده بود…»
همچنين شعرهاي« گمگشته» و «خسته» به خوبي مؤيد روزهاي تيره و تاري هستند كه فروغ در آنها با مشكلات دست و پنجه نرم مي كند.اما چيزي كه در اين ميان او را دلگرم و اميدوار نگه داشته وجود پسرش كاميار است.
او مي گويد:« بيش از همه چيز و بالاتر از همه چيز به هنرم و بعد به پسرم علاقه دارم و آرزويم اين است كه پسرم وقتي بزرگ شد يك شاعر يا يك نويسنده بشود.»
نجوا هاي او با فرزندش در شعر «ديو شب»
«لاي لاي،اي پسر كوچك من/ديده بر بند كه شب آمده است /ديده بربند كه اين ديو سياه/خون به كف،خنده به لب آمده است»
يا دلمشغولي هاي مادرانه اش در شعر «بيمار»
«طفلي غنوده در بر من بيمار/ با گونه هاي سرخ تب آلود/ با گيسوان در هم آشفته/تا نيمه شب از درد نياسوده.»
اما نكته مهم اينجاست كه با وجود همه اينها فروغ از ميان شعر و زندگي اولي را برگزيد.در شعر «خانه متروك» مي نويسد:
« دانم اكنون كز آن خانه دور/ شادي زندگي پر گرفته/ دلم اكنون كه طفلي به زاري/ماتم از هجر مادر گرفته/ ليك من خسته جان و پريشا ن مي سپارم ره آرزو را/ يار من شعر و دلدار من شعر/ مي روم تا به دست آورم او را»
شعر براي او مثل دوستي است كه وقتي به او مي رسد مي تواند به راحتي با او درد دل كند.فروغ شعر را جفتي مي داند كه او را كامل مي كند مثل پنجره اي كه هروقت به طرفش مي رود خود به خود باز مي شود.فروغ شعر را وسيله اي يافته براي ارتباط با هستي ، با «وجود» به معني وسيعش ؛ همزاد پنداري او با شعر تا حدي است كه مدعي مي شود« تنها وقتي كه شعر مي گويم مي توانم ادعا كنم كه من هم هستم يا من هم بودم».جستجو هاي فروغ وقتي به موفقيت و سرانجام مي رسد كه او در شعرش مي تواند خودش را پيدا كند.اين يافتن« خود» در قبال چيست؟ اين يافتن يا يافته شدن در واقع همان خودشناسي شاعرانه اي است كه فروغ را به سمت شعري اجتماعي و مردمي هدايت مي كند رسيدن او به تفكرو انديشه و زباني است كه شعرش را از يك سري گفتارها ي رمانتيك و بعضاً تراژيك به سوي زبان و محتوايي آگاهانه و با بينش روشن اجتماعي سوق مي دهد. شايد ساده ترين راه دريافت چنين پيشرفتي درشعر فروغ بررسي و پي گيري دايره واژگاني است كه فروغ در سير مراحل شاعرانگي خود تجربه كرده؛واژه ها و تركيبات و تعابير و تصاوير اشعار سه مجموعه اسير، ديوارو عصيان در مقايسه با آثار بعدي فروغ به شدت دچار ضعف هستند و ثبات و قوام لازم را در ساختار اشعار ايجاد نكرده اند و اين در حالي است كه فروغ تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي دايره واژگان گسترده اي است.او پابه پاي گسترش حوزه ديد و انديشه، زمينه داخل كردن تعابير و تصاويري را در شعرش فراهم كرده كه در بسياري جاها زيبايي شعر مديون كاركرد اين عناصر در بافت شعر است. در واقع رشد طولي و عرضي يا به تعبير ديگر رشد و نمو هماهنگ به زيبايي در سير تكاملي فروغ ملموس است. به طور مثال «منِ» فردي و محدودي كه در اشعارسه مجموعه اول فروغ وجود دارد.
«باز هم از چشمه لبهاي من/ تشنه اي سيراب شد،سيراب شد/ باز هم در بستر آغوش من / رهروي در خواب شد،در خواب شد»
يا شمار نفراتي كه در «ما»ي فروغ جاي مي گيرند به بيش از دو نفر نمي رسد يعني محدوديت در حد يك«من» و«او»ي فردي
«او به من مي گويد اي آغوش گرم/ مست نازم كن،كه من ديوانه ام/ من به مي گويم كه اي ناآشنا/ بگذر از من ،من ترا بيگانه ام»
با رشد انديشه وتفكرشاعر در در آيه هاي زميني به يك ماي وسيعتر و
گسترده تر مي رسد سخن گفتن از «مردم» حكايت ازآن دارد كه توجه شاعر از دردهاي كوچك فردي به دردهايي كه روح جمعي جامعه از آن رنج مي برد معطوف شده است. فروغ توانست علاوه بر شكافتن پيله محدود وكوچكي كه ذهن او را فرگرفته بود در نمود بيروني نيز از چهارچوب ديوارهاي خانه اي كه علاوه بر اسارت فيزكي، اسارت معنوي را براي او به بار آورده رهايي يابد و با عصيان در برابر خود در راه گشايش پنجره هاي جستجو به سمت اجتماع موفق باشد و اين خود يكي ازراههاي تشخيص روح جستجو گر فروغ است.
«تمام روز در آينه گريه مي كردم/ بهار پنجره ام را / به وهم سبز درختان سپرده بود/ تنم به پيله تنهاييم نمي گنجيد»
فروغ در جايي از اينكه ديگر كسي به فتح نمي انديشد شكوه مي كند و در جاي ديگر از كسي كه به خانه اش خواهد آمد چراغي مي خواهد و دريچه اي تا به وسيله اين دو بتواند روشن بينانه تر و نه روشنفكرانه تر به ازدحام كوچه خوشبخت كه كنايه و طنزي است تلخ از اجتماع نگاه كند.
« اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ بيار/ويك دريچه كه از آن /به ازدحام كوچه خوشبخت بنگرم»
يكي ازنكاتي كه ذكر آن خالي از لطف نيست توجه به سير گرايش تفكر و منطق گرايي در شعر فروغ است شعر احساساتي و پر از نوسان اوايل كار فروغ در زمان بلوغ شاعرانگي او روندي منطقي و فكرشده پيدا مي كند. فروغي كه در حال تجربه است و چون به پختگي لازم نرسيده در مقابل پديده ها و مسائل زندگي فرافكني مي كند و خيلي راحت ميدان را خالي مي كند . شعر گريز و درد نمونه بارز اين نوع از افكار فروغ جوان است.
«رفتم،مرا ببخش و مگو او وفا نداشت/ راهي به جزگريز برايم نمانده بود/ اين عشق آتشين پر از درد و بي اميد/ در وادي گناه و جنونم كشانده بود»
يا در چند بند پايين تر مي گويد:
«من از دو چشم روشن و گريان گريختم/ از خنده هاي وحشي طوفان گريختم/ از بستر وصال به آغوش سرد هجر/ آزرده از ملامت وجدان گريختم»
اما فروغ تولدي ديگر يا ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد صبورتر و متفكرتر و بزرگتربا پديده هاي اطراف برخورد مي كند او به اين نتيجه رسيده است كه بالاخره كسي مي آيد كه مثل هيچ كس نيست و همه چيز را بين همه كس قسمت مي كند.
«من خواب ديده ام كه كسي مي آيد/.../و باغ ملي را قسمت مي كند/ و شربت سياه سرفه را قسمت مي كند/.../ و سهم ما را هم مي دهد/من خواب ديده ام»
او برخورد انفعالي با مسائل را ترك مي كند و از خود اينگونه مي پرسد«چرا توقف كنم،چرا؟»
او به كشف اين نكته نائل مي شود كه «نهايت تمامي نيروها پيوستن است، پيوستن به اصل روشن خورشيد»وخود را در قبال تبار خوني گلها متعهد به زيستن مي داند پس براي پيوستن به اصل روشن خورشيد حركت مي كند و به توقف شك مي كند،«چرا توقف كنم؟»
كلي نگري تك بعدي و جزيي نگري چند بعدي و انديشه مدار نكته ديگري است كه در سير تحول و تكامل شعري فروغ قابل ذكر است.
فروغ دوران اسير ،ديوار وعصيان در برخورد با عناصر محوري شعرش بسيار كلي نگرو عاميانه و سطحي برخورد مي كند. مروري بر كاركرد عنا صري چون «عشق»،«شب»،«ستاره»،«شمع»، «قطره هاي الماس»،«دريچه» و …در اين دسته از اشعار و مقايسه آنها در شعر هاي تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد نشان دهنده عميق شدن كاركرد آنها در زبان رشد يافته و جستجو گر فروغ مي باشد. علاوه بر اين دسته از كلمات فروغ باني ورود بسياري از واژه ها ي بلا استفاده به گستره شعر نو بود كه همخوني و هماهنگي آنها با زبان فروغ نقش متقابل در جهت قوام و توفيق اشعار او داشته اند.عشقي كه فروغ در شعر ديوار از آن دم مي زند با تكيه بر حركت و گسترش و تكامل انديشه او از حد يك عشق سطحي و خصوصي خارج مي شود و به عشق بزرگتر و كاملتر بدل مي شود يا در برخورد با«شب»او از توصيف شب در شعر خواب
«شب بر روي شيشه تار/ مي نشست آرام،چون خاكستر تب دار»
به حدي پيش مي رود كه مي تواند در شعر« پرنده مردني است» با انگشتانش پوست كشيده شب را لمس كند.
«به ايوان مي روم و انگشتانم را/ بر پوست كشيده شب مي كشم»
«من در شعرم، بيشتر از هرچيز ديگر،سعي مي كنم نقصي را كه مي شود اسمش را كمبود كلمات گوناگون ناميد. شعر ما مقداري سنت به دنبال دارد،كلماتي دارد كه مرتب در شعر دنبال مي شود. اينها مفهوم خودشان را از دست داده اند و در گوش ما ديگر مفهومشان اثر واقعي خودش را ندارد. در ثاني ، كلمه هايي كه سنت شعري به دنبال دارند با حس شعري امروز نا جور در نمي آيند، بخاطر اينكه زندگي عوض شده و مسائل تازهاي مطرح شده كه حسهاي تازه اي به ما مي دهد و ما به خاطر بيان اين حسها احتياج به يك مقدار كلمات تازه اي داريم كه چون در شعر نبوده اند در شعر آوردنشان خيلي مشكل است من سعي مي كنم اين كلمات را وارد شعر بكنم و فكر مي كنم اين كار درستي هم هست چون شعر امروزاگر قرار باشد شعر جاندار و زنده اي باشد بايد از اين كلمات استفاده كند و آنها را در خودش به كار گيرد.»
مسئله ديگري كه راهي است در جهت شناخت و بررسي سير تكاملي فروغ محدوديت دنيا و دغدغه هاي شاعر كتابهاي اسير ، ديوار و عصيان است و اين در حالي است كه فروغ در تولدي ديگر و ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد داراي نگرانيهايي بيشتر و عميق تري است. فروغي كه درابتدا خود را در آيينه خود مي بيند و در انتها «خود» را در آيينه اجتماع پيدا مي كند بنابر اين رويكردها و عمق نگاهش به «خود»از سطح محدود من به مفهومي كلي و عام مي رسد او خود را كلي تر و پيوسته تر نسبت به جامعه و با جامعه مي بيند.
به سطور زير توجه كنيد:
« سينه اي ، تا كه بر آن سر بنهم/ دامني ،تا كه بر آن ريزم اشك/ آه اي آنكه غم عشقت نيست / ميبرم بر تو و بر قلبت رشك/
يا:
« روز اول پيش خود گفتم / ديگرش هرگز نخواهم ديد/ روز دوم بازمي گفتم / ليك با اندوه و با ترديد»
وبا اشعار زير مقايسه كنيد
«ديگر خيالم از همه سو راحتست/آغوش مهربان مام وطن/ پستانك سوابق پر افتخار تاريخي/لالايي تمدن و فرهنگ/ و جق و جق جقجقه قانون.../ آه / ديگر خيالم از همه سو راحتست»
يا:
چه مردماني در چار راهها نگران حوادثند/ و اين صداي سوت هاي توقف / در لحظه اي كه بايد ،بايد،بايد/مردي به زير چرخ زمان له شود/ مردي كه از كنار درختان خيس مي گذرد»
تا به تحول مسائل و مواردي كه موجبات نگراني و تشويش خاطر و دغدغه در شعر فروغ كه خود در بعضي مواقع عامل اصلي در سرايش يك شعر هستن پي ببريد.
فروغ پرسشگر بود او در تمام دوران شاعري خود اين خصيصه را ترك نكرده است توجه و دقت در اشعار او نشان مي دهد كه او هميشه سوالي در ذهن شعر خود نهفته دارد شايد كميّت پرسشها در اشعار فروغ زياد دستخوش تغيير و تفاوت نشده باشد .اما با بررسي سه مرحله دوران شعر سرايي او مي توان به رشد محسوس پرسش ها از جنبه كيفي در دو مرحله اول پي برد اما جالب توجه اينجاست كه كيفيت و چگونگي پرسشهاي طرح شده توسط در اشعارفروغ در مرحله سوم شعري او به ناگاه و همگام با همان روند رو به رشدي كه پيش از اين به آن اشاره شد چنان تغيير مي كند كه تأ ثير شگرفي را بر محتواي شعر او مي گذارد. مقايسه اين پرسشها به زيبايي نشان مي دهد كه تا چه حد نگرش فروغ متحول شده است و او را از سطح سوالاتي سطحي و ساده مثل:
«جز غم چه مي دهد به دل شاعر/ سنگين غروب تيره و خاموشت؟/ جز سردي و ملال چه مي بخشد / بر جان دردمند من آغوشت؟»
« اي ستاره ها چه شد كه در نگاه من/ ديگر آن نشاط و نغمه و ترنه مرد؟/ اي ستاره ها چه شد كه بر لبان او/ آخر آن نواي گرم عاشقانه مرد؟»
«مردمان از يكديگر آهسته مي پرسند/ كيست پس اين دختر خوشبخت؟»
به جايي مي رسد كه در ذهن شاعرانه اش سوالاتي با ژرفنا و محتوايي مثل سوالات زير نقش مي بندد
«چرا توقف كنم،چرا؟»
«من از كجا مي آيم؟/ كه اينچنين به بوي شب آغشته ام»
«چرا نوازش را به حجب گيسوان با كرگي بردند؟»
«وقتي كه در آسمان دروغ وزيدن مي گيرد/ ديگر چگونه مي شود به سوره هاي رسولان سر شكسته پناه آورد؟»
فروغ در مصاحبه اي كه سال 1345 با صدر الدين الهي در مجله سياه و سپيد انجام داده با بيان زيبايي به روند رشد و قوت شاعرانگي خود اشاره داشته
«آن وقتها -يعني قبل از سال 1342 - شعر را باور نداشتم اين كه مي گويم باور نداشتم باز خودش مراحلي دارد . زماني بود كه من شعرم را به عنوان يك وسيله تفنن و تفريح مي پنداشتم ، وقتي از سبزي خرد كردن فارغ مي شدم پشت گوشم را مي خاراندم و مي گفتم :خوب بروم يك شعر بگويم . بعد زماني ديگر بود كه حس مي كردم اكر شعر بگويم چيزي به من اضافه مي شود وحالا مدتي است كه هروقت شعر مي گويم فكر مي كنم چيزي از من كم مي شود يعني من ا ز خودم چيزي را مي تراشم و به دست ديگران مي دهم. براي همين است كه شعر به صورت يك كار جدي برايم مطرح شده و حالا روي آن تعصب دارم»
فروغي كه به حركت و تكامل مي انديشد مثل رودي كه اگر راهش بسته باشد به هر نحوي راهش را مي گشايد و به پيش مي رود در سال 1335 تصميم به ترك ايران مي گيرد او علت سفرش را اينچنين بيان مي كند :
«فشار زندگي، فشار محيط و فشار زنجير هايي كه به دست و پايم بسته بود و من با همه نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش مي كردم خسته و پريشانم كرده بود . من مي خواستميك زن يعني يك بشر باشم. من مي خواستم بگويم كه من هم حق نفس كشيدن و حق فرياد زدن دارم… و من به خاطر اينكه انرژي و نيروي تازه اي براي بازهم خنديدن كسب كنم ناگهان تصميم گرفتم كه مدتي از اين محيط دور شوم.»
مطمئناً سخن به گزاف نرفته اگر بگوييم تأ ثيرات اين سفر در روند رشد فكري و شعري او موثربوده است. فروغ فرخزاد در كتاب حرفهايي با فروغ فرخزاد با يك مرور كلي بر آثارش از آنچه بوده و آنچه شده سخن گفته است . او كتابهاي ديوار و عصيان را دست و پازدني مأ يوسانه در ميان دو مرحله زندگي معرفي مي كند و آنها را آخرين نفس زدنهاي پيش از يك نوع رهايي مي داند او مي گويد :
«در جواني احساسات ريشه هاي سستي دارند ،فقط جذبه شان بيشتر است. اگر بعداً بوسيله فكر رهبري نشوند و يا نتيجه تفكر نباشند خشك مي شوند و تمام مي شوند.من به دنياي اطرافم به اشياي اطرافم و آدمهاي اطرافم و خطوط اصلي اين دنيا نگاه كردم ، آن را كشف كردم و و قتي خواستم بگويمش ديدم كلمه لازم دارم كلمه هاي تازه كه مربوط به همان دنيا مي شود آگر مي ترسيدم مي مردم اما نترسيدم كلمه ها را وارد كردم»
«همه مي ترسند/همه مي ترسند،اما من و تو / به چراغ و آب و آينه پيوستيم/و نترسيديم»
http://www.farnood.com/persian/index.htm

mehraboOon
02-11-2012, 12:43 AM
فروغ فرخزادو كاريزماي چگونه مردن/ا. ديانوش
بخشي از كاريزماي شخصيتي فروغ به چگونگي مرگ او برمي‌گردد.
مرگ فروغ اگرچه مانند لوركا، دسنوس، فرخي، عشقي و مختاري شهادت‌گونه نيست و اگرچه مثل شريعتي و تختي مرگي مرموز ندارد و هم‌چون هدايت دست به خودكشي هم نمي‌زند اما چنان‌كه در سوگسرودهايي كه براي او گفته شده و هنوز هم گفته مي‌شود مي‌بينيم، داغ و خاكش هنوز تازه است و اين در عناوين اين مراثي از قبيل: تجديد عهد با دريغي بزرگ (نوشته‌يي از احمد شاملو)، اينك اما سياوشي ديگر (بهروز جلالي) و ... نيز مشهود است، يعني كه زندگي و مرگ او رنگ حماسه گرفته است.
جامعه‌ي ايراني نه‌تنها در ادبيات ملي خود، اساطير جوان‌مرگي چون سهراب و سياوش دارد، بل‌كه از نظر مذهبي نيز با نگاهي شيعي مقوله‌ي مرگ را درمي‌يابد، و از همين منظر و در همين فضا مشاهيري كه درجواني از دنيا مي‌روند، تبديل به يك پديده‌ي اجتماعي مي‌شوند. اما خون فروغ با آن كه «دم» محسوب مي‌شود و نه «ثار»، جاري است؛ يعني نه بر سنگفرش خيابان يا در پي خون‌خواهي بلكه در رگ‌هاي شعر، ادبيات و هنر ايران.
در زمان مرگ قمرالملوك وزيري، فروغ به خواهرش گفته بود كه «هيچ دوست ندارم اين‌گونه بميرم، يك هنرمند بايد در اوج بميرد، در اوج جواني و در اوج هنر.» در اين كلام فروغ دو نكته است: نخست اين‌كه از ديد او هنرمندي كه تمام شده و آفرينش هنري‌اش ته كشيده، عملا مرده است. چون خودش هم مي‌گويد: « وقتي انسان مايه‌ي زندگيش را از دست داد، ناچار است بميرد.» دوم اينكه مي‌خواهم توجه شما را به كلمه‌ي خاصي در كلام فروغ جلب كنم؛ او مي‌گويد يك هنرمند «بايد» در اوج بميرد و در جاي ديگري گفته: « وقتي مي‌گويم بايد، اين «بايد» تفسير كننده و معني كننده‌ي يك جور سختي غريزي و طبيعي در من است.»
نمي‌خواهم به مرگ فروغ رنگ و بوي انتحاري بدهم اما مي‌خواهم بگويم كه نوعي خودخواستگي در آن هست. يعني او همه‌ي زندگي‌اش و از جمله مرگش را براي هنرش به خدمت مي‌گيرد. همان‌طور كه خود مي‌گويد: « چرا از مرگ بترسم؟ من بين زندگي و مرگ تفاوتي نمي‌بينم و مرگ هم مثل زندگي يك چيز كاملا طبيعي است.» و ما را به ياد جمله‌ي معروف شريعتي مي‌اندازد: «خدايا! چگونه زيستن را تو به من بياموز، چگونه مردن را خود خواهم آموخت.»
فروغ تفسير جالبي از مرگ دارد. او مي‌گويد: « گاهي اوقات فكر مي‌كنم درست است كه مرگ هم يكي از قوانين طبيعت است، اما آدم تنها در برابر اين قانون است كه احساس حقارت و كوچكي مي‌كند. يك مسأله‌يي است كه هيچ كاريش نمي‌شود كرد. حتي نمي‌شود مبارزه كرد براي از بين بردنش،‌ فايده ندارد، بايد باشد. خيلي هم خوب است! اين يك تفسير كلي است كه شايد هم احمقانه باشد!»
بخش ديگري از كاريزماي شخصيتي او به زنانگي‌اش برمي‌گردد. امروز بسياري از شاعران جوان ما ـ از زن و مرد ـ سعي مي‌كنند با تقويت عنصر زنانگي در شعرشان، به نوعي پا جاي پاي فروغ بگذارند و معمولا توجه نمي‌كنند كه زنانگي فروغ يك زنانگي عميق است كه حد جنسيتي را شكسته و به اوج انسانيت رسيده است. هم‌چنان‌كه خودش مي‌گويد: «اگر قرار باشد هنرمند جنسيت خودش را يك حدي براي كار هنري‌اش قرار دهد، هميشه در همين حد باقي خواهند ماند. اين نه به عنوان يك شاعر بلكه به عنوان يك آدم، دليل متوقف بودن و يك نوع از بين رفتگي است، چون اصل، رسيدن به ارزش‌هاي انساني است و اگر يك شعر بتواند خودش را به اينجا برساند، اصلا مربوط به سازنده‌اش نمي‌شود، مربوط مي‌شود به دنياي شعر و ارزش خودش را دارد.»
برناردو برتولوچي ـ كارگردان موج نوي ايتاليا ـ در سال 1344 از زندگي فروغ فرخزاد ساخت. چرا؟ رمزگشايي از دنياي زن كه برتولوچي در تعدادي از آثار خود، همچون فيلم‌هاي اخيرش «محصور» و «زيبايي ربوده شده» به آن مي‌پردازد، او را به اين‌كار ترغيب مي‌كند، و فروغ براي اين منظور بهترين گزينه است.
اميدوارم وقتي مي‌گويم مستندي درباره فروغ، ذهن‌تان پيش كارهايي كه اخيرا انجام شده نرود، چون چيزي كه در اين آثار از فروغ تصوير شده، شباهت چنداني با او ندارد و راهي به شناخت صحيحي از او نمي‌برد و اين اتفاق هميشه وقتي كوتوله‌ها در آثارشان به سراغ تصوير كردن برزگان رفته‌اند، افتاده است.
نمي‌خواهم مثل دولت‌مردان سراسر جهان، بدون در نظر گرفتن مناسبت مراسم حرفي بزنم (فرض كنيد روز پرستار است و من در جمع پرستاران به تهديدهاي فلان دولت خارجي پاسخ مي‌دهم!) اما برخي دوستان در تماس‌ها و پيام‌هايشان، در عين حال صحه‌گذاردن بر مستند و مستدل بودن پاسخ‌هاي من در نقد كتاب تحليل شاملوي منوچهر آتشي، تواضع من برابر او را در نوشته‌ام خرده گرفته‌اند و من نمي‌دانم كه ما كي مي‌خواهيم نقد بدون دشنام را بپذيريم و بياموزيم؟
خلاصه‌ي سخنراني در مراسم بزرگداشت سي و هشتمين سال درگذشت فروغ فرخ‌زاد
(اسفند1383)

mehraboOon
02-11-2012, 12:43 AM
فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم
فروغ فرخ زاد
فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید! فروغ , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به منتقد دنیای مدرن و مناسبتهای حاکم برآن که چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی در مسلخ ماشین انجامیده مبدل می شود. فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه می پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت " (تولدی دیگر ,ص 16 ), و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41)
او می پرسد: آیا " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!" لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند...
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)
فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!
محمدرضا ترکی

mehraboOon
02-11-2012, 12:44 AM
مروری بر اندیشه‌های اجتماعی شعر فروغ/الهام کریمی
فروغ الزمان فرخ زاد عراقی ( اراکی ) در ظهر 14 دی ماه 1313 در تهران زاده شد وچون در همان روز پدرش که نخستین رییس املاک رضا شاه در منطقه ی کجور بود از زندانی که به دسیسه ی آیرم رییس شهربانی وقت – در آن اسیر شده بود آزاد شد و به خانه آمد ، مادر و مادر بزرگ تولد او را به فال نیک گرفتند واو را خوش قدم خواندند . در ساعت 4 بعد از ظهرروز برفی 24 بهمن 1345 به علت حادثه ی تصادف ماشین به اغما فرو رفت و در گورستان ظهیر الدوله برای همیشه آرام گرفت . » [1] در شعر فروغ بیشترین بسامد با واژه های شب و تاریکی ، سپس عشق و بعد از آن پنجره است «فروغ از سالهای 31 و 32 تا سالهای 37 و 38 در سه کتاب اسیر ودیوار و عصیان شاعری چارپاره سراست . چارپاره هایی که با نظائر خود در شعر شاعران رمانتیک آن روزگار تفاوت دارد و می توان گفت هم از نظر تصویر و ترکیب و هم ازلحاظ فکر و محتوا ، خاص اوست . اما در هر قطعه ی « فروغ » تنها نیمی از دوبیتی های پیوسته ی او این مختصه را داراست . و نیم دیگر جز حرفها ی مستقیم منظوم ، هیچ نیست . تا آنجا که اگر وزن آنها برداشته شود ، نثر صرف خواهد شد و دیگر به آنها نمی توان شعر اطلاق کرد:
آری آغاز دوست داشتن است / گرچه پایان راه ناپیداست / من به پایان دگر نیندیشم / که همین دوست داشتن زیباست .
یکی از مختصات شعر فروغ تکرار است . به این معنی که «فروغ » گاه چنان با شتاب در تصویر چهره خود می کوشد و چنان در «باور داشت » حرفهای خود به قطعیت می رسد که ناچار از « تکرار » میشود.
دستهایم را در باغچه می کارم / سبز خواهم شد / می دانم ، می دانم ، می دانم [2]
کلمات عربی به کار رفته در مجموعه ی سروده های فروغ به کمتر از 1 % می رسد .
کلمات اغلب روشن هستند کلمات تیره نیز به کمتر از 1 % می رسد .
هنجار گریزی واژگانی ، سبکی و معنایی نیز بندرت دیده میشود .
به عنوان شاهد قسمتهایی از شعر رویا از کتاب دیوار فروغ انتخاب شد که می خوانیم :
ناگهان در خانه می پیچد صدای در / سوی در گویی زشادی می گشایم پر / اوست ... آری .... اوست
« آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی / نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی / ....
کلمات همه روشن هستند . هنجار گریزی در هیچ کدام از ابعادش دیده نمی شود .
قسمتی از شعر عروسک کوکی که از کتاب تولدی دیگر به عنوان چهارمین مجموعه شعر فروغ بررسی می گردد « اغلب اشعار این کتاب با زبانی جاری در خط محاوره و تخاطب و با وزنی نزدیک به طبیعت کلام بود » [3] می توان ساعات طولانی / با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت / خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان / در گلی بیرنگ برقالی / در خطی موهوم بر دیوار
کلمات همه روشن زبان نزدیک به محاوره و وزن نزدیک به طبیعت کلام است .
در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پنجمین کتاب او آخرین اشعارش را در بر دارد می خوانیم :
در کوچه باد می آید / کلاغهای منفرد انزوا / در باغ های پیر کسالت می چرخند / و نردبام چه ارتفاعی حقیری دارد .
کلمات روشن هستند . انزوا به کلاغ و کسالت به باغ پیر تشبیه شده است . پختگی زبان شاعر به بهترین وجهی دیده میشود . به گفته ی آقای حقوقی « نمی توان از خود نپرسید که اگر فروغ زنده می ماند آیا می توانست از این حد فراتر رود یا نمی توانست . » [4]
به لبهایم مزن قفل خموشی / که در دل قصه ای ناگفته دارم
زپایم باز کن بند گران را / کزین سودا دلی آشفته دارم . [5]
وقتی که مانع از حرف زدن آدمهای آگاه می شویم ، آدمهایی که همیشه قصه ای نگفته دارند به صندوق اسرار آنها قفل زده ایم . جامعه ای که از گفتن آنها که می توانند بگویند جلوگیری می کند راه شکوفایی خود را بسته است .
اندیشه ای که قدرت آشکار شدن پیدا نمی کند دل را آشفته می سازد و مثل زنجیری محکم همه ی وجود را به بند می کشد .
به لبهایم مزن قفل خموشی / که من باید بگویم راز خود را / به گوش مردم عالم رسانم / طنین آتشین آواز خود را [6]
شاعر رازی در .... دارد که با طنین آتشین آوازش می خواهد آن را به گوش عالمیان برساند .
بیا بگشای در تاپر گشایم / به سوی آسمان روشن شعر / اگر بگذاری ام پرواز کردن / گلی خواهم شدن در گلشن شعر . شاعر پرنده میشود فقط باید درها گشوده گردند تا قدرت پرواز یابد . شعر به آسمانی روشن تشبیه شده است که اگر قدرت پرواز آن را داشته باشد در بوستان شعر گلی زیبا خواهد شد .
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی / مرا مستی و سکر زندگانی است /
چه غم گر دربهشتی ره ندارم / که در قلبم بهشتی جاودانی است .
آنچه به فروغ سر خوشی می بخشد در زندگی او را غرق خوشی می سازد کتاب / گوشه ای خلوت / سرودن یا خواندن شعری زیباست او که در قلب خود بهشت جاودانی را جای داده به بهشت دیگری نیازمند نیست .
به دور افکن حدیث نام ای مرد / که ننگم لذتی مستان دارده
مرا می بخشد آن پروردگاری / که شاعر را دلی دیوانه داد . [7]
لذت بی خبری و فراموشی مادیات و آنچه برای دیگران ارزش است نه ازطریق نام آوری ( به رغم اندیشه ی حاکم و عرف جامعه ) که ازطریق ننگ ( از دید حاکمان تعیین کننده ی ارزشها درجامعه ) حاصل شده ، فروغ که از پاکی خود مطمئن است به پروردگارش پناه می برد . پروردگاری که دل عاشق را به شاعر بخشیده است .
خلوت خالی و خاموش مرا / تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است / تو مرا شاعره کردی ، ای مرد [8]
هنگامی که پیرامون انسان تنها ، پر از خاطره می شود ؛ شکوفه ی شعر به گل می نشیند و فروغ در این جا شعر خود شعله ای از آتش احساسا ت خود می داند ، احساساتی که با هیزم خاطرات افروخته شده اند و همه ی این مراحل از وجود انسانی سر چشمه می گیرد که سر چشمه ی الهام شاعر شده است .
نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش / با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش / نالید عقل و گفت « کجا می روی ، کجا ؟ » [9]
عقل در هر لحظه مراقب احوال آدم است در لحظه ی سقوط بازدانده است در بانی است که می خواهد مانع از ورود به دنیای تیرگیها شود . عقل ناله می کند فریاد سر میدهد شیون می کشد تا براحساس غلبه کند ولی آیا می تواند ؟
همه شب در این بستر / جانم آن گمشده را می جوید
زین همه کوشش بی حاصل / عقل سرگشته به من گوید : ........... [10]
ستیز عقل وا حساس در وجود زنی که اسیر عشقی یکطرفه است بروز می یابد
احساس مانع از آرامش زن است مثل مارزخمی می پیچد و قرار ندارد و عقل حیران از احساسات وهوسها، واقعیتها را به زن باز می گوید تا تسلیم خیال پردازی نشود . عقل در اینجا واقع گرااست و هوس ها واحساسات تسلیم خیالات معرفی می شوند عاقلانه به شعر نگاهی می کنیم فروغ با عجز از زن ، زن در همه ی قرون ، گذشته حال وآینده می خواهد که عاقل باشد .
گرخدا بودم ، درس اولم نام پاکم بود / این جلال از جامه های پاک پاکم بود
عشق ، شمشیر من ومستی ، کتاب من / باده خاکم بود ، آری ، باده خاکم بود [11]
فروغ در این جا به جای آفریننده می نشیند و می گوید که اولین درس برای آنانکه پای درس من نشسته اند نام پاک من است فروغ به بیگناهی خود در جامعه ی مردسالار و کم فرهنگ روزگاری که آگاهانه او را ازخود رانده است باور دارد . از پدر گرفته تا همسر تا هزاران مرد غریبه همه او را طرد کرده اند ، بدنام خوانده شده زیرا جرأت داشته تا از احساس زن سخن بگوید ، هر چه که مردان در طول تاریخ گفته اند بد یا خوب آشکاریا پنهان با باران مرد سالاری تطهیر شده و این جا فروغ است که نمایشگر احساسات زن می شود او فقط از حس تعریف می کند .
بی آنکه خود هرگز دامن به گناهی آلوده باشد او از جانب همه ی زنان حرف می زند حرفهایی که باید در جامعه مطرح شود نیمی از جمعیت جامعه همواره مهر بر لب زده اشک ریخته اند اینبار فروغ مهر از لب برمی دارد و بلافاصله تا زیانه ی مرد سالاران او را زیر انواع تهمتها می گیرد . شمشیر فروغ در این نبرد نا برابر عشق اوست و کتابش سراسر مستی است و خاک آری شراب اوست .
می خزند آرام روی دفترم ، دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من ، روزگاری شعله میزد خون شعر [12]
فروغ در اینجا به توصیف مرگ خود پرداخته مسلماً هر کس در ذهنش تصوری از مرگ خود دارد و آرزوی چگونه مردن در ذهن افراد مسئول و اندیشمند متجلی می گردد.
فروغ دوست دارد روی دفتر شعرش بمیرد هنگامی که مسئولیت خود را انجام داده است آنچه را که باید بگوید گفته است ، دوست دارد دستهایش آرام روی دفتر شعرش قرار گیرد دستهایی که از جادوی سرودن رهایی یافته ، فروغ هم در اینجا به اندیشه ای که می گویند شعر شاعر به او ازطریق جن یا سروش الهام می گردد اشاره دارد .
فروغ در آخرین لحظه هم به شعرهایش می اندیشد ، فروغ در شعرش زندگی کرده و می خواهد در شعرش بمیرد و به لحظات آفرینش اشعارش می اندیشد که چگونه درروزگاری به جای خون در رگهایش شعر جاری بود ؛ فروغ به این آرزو نرسید که روی کتابهایش جان بسپارد .
شعر آیه های زمینی فروغ از عظمت و قدرت دید فروغ سخن می گوید . فروغ با بصیرتی بی نظیر آینده ی بشر را به تصویر می کشد . آنچه در شعر آیه های زمینی فروغ شکل می گیرد چکیده ی رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو است . رمانی که به خالق خود جایزه ی نوبل ادبیات را هدیه مید هد وسی سال قبل فروغ مظلومانه این تصویر راخلق می کند واز تمام جوایز جهانی ، برای فروغ چه ارمغانی می آورد ؟
آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت . [13]
دقیقاً با آغاز کتاب کوری هماهنگ است لحظه ای که مرد در پشت چراغ راهنمایی احساس می کند که همه چیز در رنگ شیری ناپدید گشت . کوری سپید ( که بر خلاف کوری عادی که تیره است ) ضرباهنگش با ریتم آیه های زمینی سازگار است .
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید .
وهیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید .
اندیشیدن مختص به جامعه ی شاد آزاد وسر بلند است در هنگام انحطاط ، وقوع جنگها همراه با بمباران شهرها ، بروز بیماری های واگیر یا اپیدمی دیگر کسی به عشق به فتح و یا هیچ چیز دیگری نمی اندیشد .
با صحنه های آغازین رمان کوری مقایسه کنید هنگامی که دکتر معالج کور میشود و بدنبالش پسرک لوچ و... به راستی در آن لحظه ها که ساراماگو به تصویر کشیده ، آواز فروغ شنیده میشود دیگر هیچ کس به هیچ چیز نمی اندیشد .
در دیدگان آینه ها گویی / حرکات و رنگها و تصاویر / وارونه منعکس می گشت . [14]
فقط دستش را دراز کرد وآیینه را لمس کرد ، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد ، عکسش او را می دید ، او نمی توانست عکسش را ببیند . [15]
آنچه فروغ به آن می پردازد این حقیقت علمی است که وقتی به آینه نگاه می کنی تصاویر عکس تو هستند دست چپ تو با دست راست تصویرت ، گونه ی چپ تو با گونه ی راست تصویرت و ..
معکوس دیدن میشود ندیدن همین را ساراماگو بیان می کند تو در آینه هستی ولی آینه تو را می بیند و تو را خود نمی بینی .
برفرازسر دلقکان پست / و چهره ی وقیح فواحش / یک هاله ی مقدس نورانی / مانند چتر مشتعلی می سوخت [16]
در اینجا تصویر مرد دزد و دختری که عینک دودی میزند در رمان محوری زنده می گردد .
مرد دزد که حالا کورشده خود را مقدس می انگارد مثل دختر که خودش هم به گذشته ی خود دیگر باور ندارد و همین است که با زدن ضربه ای به ران مرد دزد به اتهام دست درازی مرگ او را رقم می زند . این هاله ی تقدس دور سر مرد دزد و دختر در حال چرخیدن است .
« آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد . پاشنه ی کفشش ، که مثل میخ تیز بود، ران سخت دزد را سوراخ کرد و... » [17]
مرداب های الکل / با آن نجارهای گس مسموم / انبوه بی تحرک روشنفکران را / به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی / اوراق زرنگار کتب را / در گنجه های کهنه جویدند [18]
فروغ به سرزنش روشنفکران جامعه که خود را اسیر بنگ و افیون کرده اند می پردازد گروهی که تحرکی ندارند موش در اینجا مظهر ابتذال است و نابودی . علمی که از آن در عمل استفاه نشود ، اندیشه ای که راه به پویایی بشر نداشته باشد محکوم به نابودی است .
در جوامع روشنفکری که الکل راه خود را پیدا می کند همه تبدیل به دلاوران میدان می گساری می گردند لاف زدن با سرمست دستاویز بزرگ نمایی می گردد و در میدان عمل جنگاوری به چشم نمی آید .
سرباز های نگهبان شما شاید آخرین کسانی باشند که کور شده اند ، همه کورشده اند ، تمام شهر تمام کشور ، اگر هم کسی بتواند ببیند حرف نمی زند و رازش را در .... مخفی می کند و ... [19]
در رمان کوری سربازهای نگهبان نماد روشنفکران شعر آیه های زمینی فروغ هستند آنها هم آخرین کسانی اند که کور شده اند ( مست و بی خبرند ) تمام کشور در مستی به سر می برند از غربتی به غربت دیگری رفتند / و میل دردناک جنایت / در دستهایشان متورم میشد [20] مقایسه کنید با : انگار می خواستند به یک سفر اکتشافی بروند ، حقیقتاً هم سفر اکتشافی بود ، می رفتند دنبال غذا بگردند و ... [21]
گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی / این اجتماع ساکت را / یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آورند / مردان گلوی یکدیگر را / با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون / با دختران نابالغ / همخوابه می شدند
در جامعه ی دچار کوری مردم به جان هم می افتند ، جامعه از دورن در حال ویرانی است . مردم به هم هجوم می آورند . ( دعواهای ترافیکی ، در اتوبوسها ، در تاکسی ها ، دعوا بر سر تنه زدن و هزاران علت غیر موجه دیگر که عاملی میشود برای کشته شدن یکی و به زندان رفتن دیگری برای جانی ، فردی که مدتهاست با انسانیت خداحافظی کرده است ..... به دخترکان معصوم در بستری از خون وقاحت خود را از دست می دهد .
«گروه کوچک راه خود را از میان زندانیان کور بخشهای دیگر باز کرد و پیش رفت » ، [22] به طور خلاصه از این قسمت به عینه کلمات شعر فروغ را می بینیم که اززبان ساراماگو جاری میشوند .
مردان کوری در قرنطینه ابتدا بابت غذا ، از کورهای دیگر طلب اجناسی قیمتی همراهشان را می کنند ووقتی جنسها تمام میشود ، نیازهای .... شان که با کور شدن بصیرت وبینایی سر به طغیان برداشته اند به هیاهو برخاسته و طلب زن می کنند که همین منجر به درگیری میشود و زن دکتر که تنهای بینای قصه است در انتهاب بخش ، به آرامی منتظر فرصت مناسب برای فرار بود . [23]
زن دکتر با قیچی که پیدا می کند کورهای متجاوز را کشته و زنهای کور ر انجات میدهد رئیس کورهای متجاوز اولین کسی است که به دست او کشته میشود و دقیقاً بستر خونی که فروغ می گوید در این قسمت نمود می یابد . افتخار کنیم که زنی چهل سال پیش تمام داستان کوری را به روایتی شعر گونه سروده است زنی که در جامعه ی خودش ، حتی هم جنسان خودش هم با او سر ناسازگاری دارند .
اگر به خانه ی من آمدی / برای من ای مهربان / چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن / به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم [24]
فرو.غ در خانه اش چراع کم دارد یا ندارد چراغ به معنای راهنما ، آنچه راه را روشن می کند آنچه تاریکی را می زداید و راه را می نماید ( جامعه ی فروغ ، به راهنما نیازمند است )
وخانه ی فروغ ( جامعه ای که در آن زندگی می کند ) یک سلول دربسته است بی هیچ روزنی که نهایتاً منجربه خفگی ساکنانش میشود برای آنکه جامعه خفه نشود نیاز به نفس کشیدن دارد . تکه ای آزادی حکم سوپاپ اطمینان را دارد . در جامعه ی دیتاتور زده ، دیکتاتور برای آنکه بقای خود را طولانی ترکند، آزادی های کوچکی به گروه های مختلف جامعه میدهد و ایکاش همان را هم نمید ادند و...
ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت [25]
چرا فروغ روی هفت سالگی انگشت نهاده است ؟ بعد از هفت سالگی همه چیز در جنون و جهالت می گذرد ولی قبل از آن یا علمی وجود دارد ؟ آیا می توان بیداری و آگاهی بشر را به هفت سال اول زندگی نسبت داد . به نظر من هفت سالگی با توجه به تقدس هفت در اساطیر ایرانی و جهانی عبور از مرزهای تقدس رابازگو می کند . شاید به نظر فروغ رسیدن به تقدس هفت با وجود داشتن معانی متعدد، رسیدن به شرایطی رامطرح کند که انسان یکباره در غفلت رها میشود انسانی که تاقبل از رسیدن به کمال شرایط پوینده ای را در کسب علم طی می کرد ، دچار حیرت شده و سقوط می کند . ازطرف دیگر شاید ارتباط به هفت سالی که فروغ درس می خواند داشته باشد . فروغ تا 14 سالگی درس می خواند و بعد ازآن به علت ازدواج تحصیل را رها می کند .
یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برای شنیدن / [26]
شاعر به راهی برای دریافت حقایق [ از راه دیداری وشنیداری ] نیازمند است . در دنیای محدود و بسته ی زن ایرانی [ این محدودیتها در هر زمانی به شکلی ظاهر میشوند ، در هر دوره ای به نحوی دست وپای زن ایرانی را می بندند . در روزگاری که فروغ می زیست به شکلی زن تحت فشار بود و در زندان افکار موهوم به سر می برد و امروز به شکلی دیگر اسیر است .]
تنها اگر روزنه ای هم به دنیای آزاد وجود داشته باشد ذهن فعال و پر تلاش زن ایرانی را به جنب وجوش وا می دارد در حرکت به سوی حلقه ی چاهی که به انتهای زمین می رسد و برای شاعر کشف واقعیت می کند یا جایی که خورشید را به غربت گل های شمعدانی فرا می خواند .
در باغ یک کتاب مصور / از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق / در کوچه ها ی خاکی معصومیت / از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا / در پشت میزهای مدرسه ی مسلول / از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند / .... [27]
مدرسه ی مسلول زائیده ی نظام آموزشی بیمار است . از این نظام بیمار که روبه موت است و حاضربه هیچ گونه تغییری اساسی نمی باشد . فرزندانی زاده میشوند که همه بیماری را به ارث برده اند مدارس مریض اند.حروف الفبا نیازمند به نگرشی دوباره هستند شاید از یوغ عربی رها گردند کتاب که مثل باغی زیباست در این دوره فصل های خشک را می گذراند بی هیچ دوستی و عشقی .
من شبدر چهار پری را میبویم / که روی گور مفاهیم کهنه روییده است ... [28]
مفاهیم کهنه اگرچه به خاک سپرده شده اند ولی از خاکشان گلهای جدید می روید که نشاندهنده ی تبدیل و تحول و چرخه ی حیات است اگرچه آن که دیروز به کاری می آمد ، امروز کارآیی خود را از دست داده ولی تکنولوژی شکل امروزین خو د را با تکامل شکل ابتدایی کسب کرده است . این است که نتیجه ی مفاهیم کهنه ی به خاک سپرده شده ، به شکل نوین ( شبدر چهارپر ) مورد استفاده ی افراد دانا قرار میگیرد . شاعر ارتباط بین گذشته و حال را ارزشمند می داند .
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به حدی خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟ [29]
کنجکاوی شاعر در علوم و مابعد الطبیعه همیشه منجر به صعود او شده قدرت فکرش را بالا برده است و به خدای خوبی که در ذهن بچه گانه اش تصویر قدم زدن در پشت بام را دارد ختم شده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام / از خاطرات سبز تهی میشود [30] تهی شدن ذهن از خاطرات ، چاووش مرگ است . اندیشه که بیرون می رود خلاء جایگزین میشود و مرگ یعنی انهدام ذهن عقل و آنچه با انسانیت مربوط است . بیراه نیست که می گویند مرگ مغزی یعنی پایان ، زیرا خرد گسسته میشود ، آنچه او را به روی زمین پای بندی کرد از میان برداشته میشود و فرد علی رغم ضربان قلب باید باربندد و برود .
پدر در اطاقش ، از صبح تا غروب / یا شاهنامه می خواند / یا ناسخ التواریخ [31] شاعر از نسل پیشین خود می گوید نسلی که معتقد است هر کاری می بایست انجام بدهد ، انجام داده است .
به حقوق بازنشستگی اش راضی است و حالا تنها به مرگ می اندیشد زمان را در اسطوره های میهنی طی می کند برای پدران فرقی نمی کند که باغچه باشد یا نباشد وقتی قرار است که آنها نباشند ...
برادرم به فلسفه معتاد است / برادرم شفای باغچه را / در انهدام باغچه می داند
سعی می کند که بگوید / بسیار دردمند و خسته و مایوس است .
فلسفه درد جامعه را درمان نمی کند . بهبود باغچه با نابودی باغچه متفاوت است ولی تجویز فلسفه مرگ باغچه است . فلسفیون خود را دردمند خسته و ناامید نشان میدهند آیا با چنین دیدی ، می توانند برای جامعه کاری انجام بدهند .
و بچه های کوچک ما کیف های مدرسه شان را / از بمب های کوچک / پر کرده اند . [32] در مدرسه بجای دانش بچه ها خشونت می آموزند و ابزار آموختن را با ابزار کشتن عوض کرده اند در چنین فضایی چه انتظاری می توان داشت آیا درفضای غرق در خشونت جایی برای علم ودانش باقی می ماند .
من مثل دانش آموزی / که درس هندسه اش را / دیوانه وار دوست می دارد ، تنها هستم
علوم محض با جامعه ارتباطی ندارند . علم زمانی که کاربردی شود با جامعه و مردم در تماس قرار میگیرد افرادی که پایبند علوم محض هستند از جامعه دورند و بدیهی است که برای جامعه کاری نمی توانند انجام دهند .

[1] فرخ زاد ، پوران « کسی که مثل هیچکس نیست » نشر کاروان ، چ اول 1380 ص 18 - 14 با تصرف
[2] حقوقی محممد « شعر زمان ما » ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه ی انتشارات نگاه تهران 1372 ص 58 – 28 با تلخیص
[3] حقوقی محمد شعر زمان ما ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه انتشارات نگاه تهران 1372 ص 182
[4] همان ص 257
[5] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات پاییز 1383 ص 48
[6] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان پاییز 1383 ص 48
[7] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انشارت شادان پاییز 1383 ص 50
[8] همان ص 54
[9] همان ص 62
[10] فرخزاد فرو غ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 65
[11] همان ص 182
[12] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 215
[13] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 279

mehraboOon
02-11-2012, 12:45 AM
شهرام عدیلی‌پور
فروغ فرخ زاد ، انسان مدرن ایرانی انسان فروغ نه آن انسان کلی و سمبولیک نیما و اخوان ست ، نه انسان رمانتیک توللی و مشیری و نادرپور ، نه انسان اسطوره ای سپهری و نه آن شیرآهنکوه مرد شاملو که میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در می نوردد6. انسان فروغ ، انسانی عادی و ساده است که در میان کوچه و بازار می گردد و با تمام عیب و نقص ها و خوبی و بدی و سستی و کمال و زشتی و زیبایی اش انسان است »
-
نوشتن از فروغ فرخ زاد و درباره ی او نوشتن بسیار دشوار ست ، هم از این رو که تا به حال درباره ی او بسیار گفته اند و نوشته اند و هم این که فروغ شخصیتی ست که انسان در برابر اش به عجز می افتد ، به قول شاملو یکی از دلایل بزرگی شعر فروغ این ست که داوری درباره ی آن آسان نیست ، شعر او شکست ات می دهد1.
البته این سخن درمورد خود فروغ هم کاملن صدق می کند . اما با وضعیتی که شعر امروز ایران دارد شاید باز هم گفتن و گفتن از فروغ و پرداختن به او ناگزیر باشد چون پس از گذشتن چهار دهه از خاموشی او هنوز شعر اش حرف اول را می زند و هنوز شعری که بتواند به پای آن برسد یا به آن نزدیک شود و با آن همسری و برابری کند خلق نشده است. همین که هنوز هم اشعار او در مجموعه شعرهای قدیمی او تجدید چاپ می شود و هر بار کتابی جدید و مجموعه ای نو با ویرایش و چاپی متفاوت ازاشعار او از راه می رسد و هنوز هم تحلیل و بررسی درباره ی او و شعر اش ادامه دارد نشانی از زنده بودن شعر او و عطش شدید جامعه ی معاصر به شعر او ست .
شعر فروغ هنوز هم به نیازهای خفته ی ما پاسخ می دهد و رویاها و آرزوهای پنهان و آشکارمان را سیراب می کند . شعر فروغ زبان گویای نه فقط زنان جامعه ی ما که زبان مردان هم هست چرا که به چنان حدی از غنای انسانی دست یافته است که دیگر از ....ت فراتر رفته است ، هر چند به باور برخی نظریه پردازان ، فروغ به تنهایی زبان گویای زن صامت ایرانی در طول قرن هاست و او را انفجار عقده ی دردناک و به تنگ آمده ی سکوت زن ایرانی می دانند2 اما به باور من این تنها زن ایرانی نیست که بغض دردناک و سکوت طولانی اش در طنین صدای فروغ می شکند و با او زبان به سخن می گشاید بل که این انسان درد کشیده ی ایرانی ست که با نغمه های محزون و جان دار او که از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف می زند3 زبان به سخن می گشاید و راز درد ناک و اندوه بار خود را با زبان ساده و بی پیرایه و صمیمی این پریشادخت4 شعر معاصر آشکار می کند. بله این درست ست که فروغ در سه کتاب اول خود ( اسیر ، دیوار و عصیان ) تا به تولدی دیگر برسد صبغه ی مردستیزانه و نوعی فمنیسم دارد و رایحه ی ....ت گرایی از آن به مشام می رسد اما در سال های پختگی اش کاملن از این حد فراتر می رود و به نگاهی کاملن انسانی دست می یابد و اگر طنین صدایی زنانه از آن بر می خیزد به خاطر فردیت و تشخص اوست که از امتیازات شعر او محسوب می شود و طبیعی ست که هر هنرمند اصیلی باید به تفردی ویژه ی خود دست یابد تا از دیگر هنرمندان قابل شناسایی باشد و اگر چنین نبود طنین صدای اش با معدود شاعران زنی که صدایی مردانه از آن ها به گوش می رسد فرقی نداشت و درستی این سخن که او شاعری ورای ....ت ست در همین استقبال و ستایش مردان این سرزمین در کنار زنان از شعر او آشکار ست و نشانی ست روشن از پیروزی شگفت فروغ در سرزمین شعر خیز ایران ، آن هم جایی که شاعران بزرگ همه مرد اند و هزار سال ادبیات مرد سالارانه پشت سر او ست . این مهم جز از کسی که دارای نبوغ و نیرویی شگفت و جسارتی بی نظیر ست بر نمی آید.
به نظر من شعر فروغ جان شعر معاصر فارسی ست چرا که با زبانی ساده و صمیمی و با صراحت و جسارت از زندگی و از انسان سخن می گوید . فروغ را به درستی زن بی پروای شعر امروز نامیده اند ، جسارت او اما تنها در این نیست که گاه چنان سنت شکنی می کند که چشم همه را خیره می کند و گاه بی پروا پا بر سر سنت های کهن و تابوهای مقدسی می گذارد که تا پیش از او کسی حتا از مردان جرئت نزدیک شدن به آن را نداشته اند ، جسارت و بی پروایی او تنها در این نیست که او با تمام محدودیت های جان کاه محیط مردسالار و در یک جامعه ی سنتی برای اولین بار از نیازهای زنانه سخن می گوید و لحن و زبانی زنانه که تا آن زمان از ادبیات ما غایب بوده است به پیشگاه ادب فارسی عرضه می کند و برای اولین بار به عنوان یک زن بی پروا از تجربه ی گناهی پر ز لذت در آغوشی گرم و آتشین5 سخن می گوید تا امروز این گونه شعر الگوی برخی دختران و شاعران زن ما قرار گیرد و در این کار افراط کنند و اشعاری بی مایه و مبتذل بسرایند به این خیال که بی پروایی را به اوج خود برسانند و آنان را بی پروا تر از فروغ بنامند ، بل که بی پروایی و جسارتی به مراتب بالاتر و شگفت تر از این ها در اشعار فروغ موج می زند و آن صمیمانه و ساده سخن گفتن از انسان و زندگی ست .
فروغ به مانند بسیاری از شاعران هم عصر اش روشن فکر نمایی نمی کند بل که راه خود را می رود و زندگی خود را می کند و صمیمانه خود را بیان می کند و البته در این بیان ، روشن فکری آگاه و بینا را به نمایش می گذارد که« من» خود فروغ ست و با او هیچ فاصله ای ندارد چون شعر فروغ عین زندگی اوست. او خود روزگاری برای تفنن و سرگرمی و شاید دغدغه های کوچکی که داشته شعر می گفته و به طور غریزی هم می گفته چنان که خود به این مسئله اذعان دارد اما در دوران پس از تولدی دیگر شعر می شود جان او و همه ی وجود اش چنان که هر بار شعر می گوید گویی چیزی از او کنده می شود و کم می شود. گفتم جسارت فروغ در این ست که به سادگی از انسان سخن می گوید ، بله انسانی که فروغ در اشعار اش به ویژه از تولدی دیگر به بعد ترسیم می کند دیگر آن انسان کلی و اسطوره ای و ماورایی شعر کلاسیک و حتا انسان ایدئولوژیک و ابر انسان شاعران مرد معاصر نیست . انسان فروغ نه آن انسان کلی و سمبولیک نیما و اخوان ست ، نه انسان رمانتیک توللی و مشیری و نادرپور ، نه انسان اسطوره ای سپهری و نه آن شیرآهنکوه مرد شاملو که میدان خونین سرنوشت به پاشنه ی آشیل در می نوردد6. انسان فروغ ، انسانی عادی و ساده است که در میان کوچه و بازار می گردد و با تمام عیب و نقص ها و خوبی و بدی و سستی و کمال و زشتی و زیبایی اش انسان ست . او گاه زنی ست که هر روز با زنبیلی از کوچه ای می گذرد گاه طفلی که از مدرسه بر می گردد و گاه مردی که با ریسمانی خود را از شاخه می آویزد7 واگر از باغچه بد می گوید و به آن فحش می دهد یا به آن عشق می ورزد یا از کنار آن بی تفاوت می گذرد8 با این همه انسان ست و دائم در تحول و تغییر.
نگاه فروغ اما نگاهی نوستالژیک و اندوه بار ست . به تعبیر دکتر براهنی فروغ در غربت جهان می زیست و در آرزوی وصل و اتحاد با کل جهان بود9 . این نکته در شعر بلند ایمان بیاوریم آشکار تر پیداست. در بسیاری از اشعار خوب فروغ نگاهی پوچ گرا و اگزیستانسیالیستی و سیاه به چشم می خورد و این نگاهی ست که بر بسیاری از روشن فکران پیشرو دهه ی چهل حاکم بوده است و اغلب تاثیری ست که از شکست نهضت ملی و پیروزی کودتای 28 مرداد و هم چنین ادبیاتی متاثر از کسانی همچون سارتر ، کامو ، کافکا ، بکت و اوژن یونسکو پدید آمده بود . در دهه ی 20 هنوز شعر ایران زیر تاثیر رمانتیک های اروپا بود و صبغه ای رمانتیک سیاه در آثار کسانی مانند توللی و نادر پور و دیگران دیده می شد و فروغ در سه کتاب اول خود بیش تر تحت تاثیر همین ها بود اما از دهه ی 20 به بعد شعر فارسی به تدریج از زیر تاثیر شعر اروپا خود را بیرون کشید و به سمت شعر ایرانی سیر کرد تا در دهه ی 40 به اوج خود رسید و این درست همان زمانی ست که فروغ هم به تولدی دیگر رسید . شعر فروغ شعری کاملن ایرانی ست . او با بهره جستن بسیار از شعر و ادبیات غرب و آثار کسانی مانند ژاک پره ور و الیوت و پل الوار به شعر ایرانی می رسد و گاه در کلام او طنین صدای مولوی و حافظ و خیام را می شنویم . برای مثال آن جا که می گوید :

و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیر ترین ذره های اش آفتاب به دنیا آمد .10

علاوه بر این که وحدت وجود را به ذهن متبادر می کند ، یادآور این بیت حافظ ست که :

زین آتش نهفته که در .... ی من ست
خورشید شعله ای ست که در آسمان گرفت

با این همه فروغ در دوران پختگی اش به سمت روشنی سیر می کند و در میان آن نغمه های یاس آور گاهی سرودی امید بخش سر می دهد ، برای نمونه آن جا که می گوید :

دست های ام را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد
می دانم می دانم می دانم1

که رگه هایی از عرفان شرق هم در اندیشه اش پیداست و این نشانگر گرایش فروغ به این اندیشه ها در این دوران ست . از سوی دیگر در « تولدی دیگر» و « ایمان بیاوریم ... » طنین آیات کتاب مقدس پیداست و « آیه های زمینی» اش آشکارا انعکاس تورات ست.
نکته ی دیگری که در شخصیت فروغ چشم گیرست و به طبع به شعرش هم تسری پیدا کرده است ، عشق ست. عشق عنصر اصلی و کانونی شعر اوست . او به جایی می رسد که در می یابد باید باید باید دیوانه وار دوست بدارد12 و فریاد می زند که زخم های اش همه از عشق ست13. عشق اما در نگاه او چنان که به همه چیز متفاوت می نگرد تفاوت آشکاری با عشق های معمول و آن چه به نظر آشنا می رسد دارد. به قول شاملو ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبال عشق به آن معنا و مفهمومی که به طور معمول در ادبیات و شعر ما بوده است باشیم. یعنی او به دنبال یک مجهول مطلق نبوده است.14
اکنون کمی به ساختار شعر فروغ بپردازم . دلیل دیگری که شعر او را جان شعر معاصر نامیدم این که شعر اش در نقطه ی تعادل فرم و محتوا و وزن قرار دارد. شعر او از یک سو بسیار پر معنا و با هدف ست و محتوایی غنی دارد و به مسائل مهم زندگی می پردازد و از سویی دیگر به فرم و ساختار شعرش اهمیت می دهد و از آن غافل نیست و این درست در نقطه ی مقابل نظر کسانی ست که امروز برای دست یافتن به شعر ناب از معنا می گریزند و در ساختار گرایی و فرمالیسم افراط می کنند و با استفاده ی افراطی و فهم ناشده ی تئوری های جدید ادبی ، به شعر معنا گریز دامن می زنند تا آن حد که گاهی برخی از آن ها زیر برچسب دهان پرکن پست مدرنیسم به هذیان گفتن افتاده اند و متونی بی جان و مکانیکی و همه شبیه به هم تولید می کنند . فروغ به جز برخی از اشعارش مانند « ای مرز پر گهر » و « علی کوچیکه » که زبان اش کمی ابزاری می شود و در آن مسائل اجتماعی و گاه ..... را خیلی صریح و کم تر هنرمندانه مطرح می کند ، در اشعار خوب اش مثل « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » و « تولدی دیگر» و « فتح باغ » و « وهم سبز » و مانند آن به غنای زبانی و ساختاری ویژه ای می رسد که اوج تکامل شعر اوست .
این نکته را با استفاده از نطریه ای نشانه شناسانه از امبرتواکو بیش تر توضیح می دهم.
یکی از اصول نظام نشانه شناسی اکو تفاوتی ست که بین نشانه شناسی « دلالت» و نشانه شناسی ارتباط قائل ست . از نظر او دو دسته نشانه وجود دارند :1- نشانه های تازه که مربوط اند به نظام نشانه شناسی دلالت و2- نشانه های برگزیده که مربوط به نظام نشانه شناسی ارتباط می شوند. از دومی شروع می کنم . نشانه های برگزیده نشانه هایی هستند که از پیش تعیین شده اند و مدلول هایی در ذهن مخاطب پدید می آورند که تکراری و کلیشه ای اند و راه به تاویل نمی دهند ، این نشانه ها در حکم سیگنال هایی هستند که بین دو دستگاه رد و بدل می شوند و به خوبی پیداست که دستگاه ها هیچ نقشی در تاویل و تغییر این نشانه ها ندارند و باید به طور خودکار آن ها را دریافت کنند ، به این ترتیب متنی خشک و تصنعی پدید می آید مانند متون آکادمیک و دانشگاهی یا زبان اداری. اما نشانه های تازه بین دو موجود انسانی رد و بدل می شوند که تنها برای ارتباط به کار نمی روند و دریافت کننده حق دارد در آن ها دخل و تصرف کند و آن ها را به حکم مدلول های تازه مورد استفاده قرار دهد . نشانه های تازه تن به قرار دادهای از پیش تعیین شده نمی دهند و متن زبان را دچار دگرگونی می کنند . چنین ست که نشانه های تازه زبان را به اجرایی هنرمندانه مبدل می کنند . در شعرهای « ای مرز پر گهر » و « علی کوچیکه » و « دل ام برای باغچه می سوزد » و اشعار سه کتاب اول ، نشانه ها بیش تر از نوع نشانه های برگزیده اند یعنی نشانه هایی از پیش تعیین شده که به عنوان ابزاری در خدمت محتوای شعر هستند . فروغ در این شعرها بیش تر در فکر این ست که حرف های خود را بزند و برای اش آن قدر مهم نیست تا این حرف ها را به بیان هنری محض مزین کند . در شعر « ای مرز ... » فروغ می خواهد شرایطی را که بر جامعه ی مصرفی و سود پرستانه و مدگرا و بی بنیاد زمان اش حاکم ست و ارزش ها همه بر معیار پول و مد و پوسته های ظاهری فرهنگ غرب شکل می گیرد تصویر کند و با نیش خند طنز آن را به باد انتقاد می گیرد . در شعر « دل ام برای باغچه می سوزد » هم او باغچه را به عنوان نمادی از جامعه در نظر می گیرد و حرف های خود را می زند ، طبیعی ست که در این موارد زبان ابزاری می شود و نمی تواند به بیانی هنرمندانه تبدیل شود اما در شعرهای بسیار خوب اش که او با آن ها فروغ شده است و به آن ها اشاره شد ، نشانه ها از نوع نشانه های تازه هستند. به این ترتیب که هم در لا به لای سطرهای این شعرها حرف های نهفته ی بسیاری هست که مخاطب می تواند آن ها را باز خوانی کند و هر بار از آن ها تاویلی نو به دست دهد و هم به خاطر تاویل پذیری شان می تواند در آن ها آزادنه دخل و تصرف کند و در ذهن خود تغییرشان دهد و معنا های تازه ای از آن ها بیرون بکشد . این جا دیگر زبان به مخاطب تحمیل نمی شود و خودکامگی متن می شکند چون مخاطب در دریافت حس و درک هنری و معنا آزاد ست. علاوه بر این شعرهای مورد نظر را نمی توان به راحتی معنا کرد ، آن ها را باید شنید و حس کرد و در سکوتی که پس از لذت خواندن به دست می آید به راز نهانی شان پی برد . خود فروغ تقسیم بندی بسیار زیبایی در مورد شعرهای مختلف دارد ، می گوید : « می دانید بعضی شعرها مثل درهای بازی هستند که نه این طرف شان چیزی هست نه آن طرف شان ، باید گفت حیف کاغذ . به هر حال بعضی شعرها مثل درهای بسته ای هستند که وقتی بازشان می کنی می بینی گول خورده ای ، ارزش باز کردن نداشته اند ، خالی آن طرف آن قدر وحشت ناک ست که پر بودن این طرف را جبران نمی کند . اصل کار آن طرف ست ... خوب باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشم بندی یا حقه بازی یا شوخی خیلی لوس . اما بعضی شعرها هستند که اصلن نه در هستند و نه باز هستند ، نه بسته هستند ، اصلن چارچوب ندارند. یک جاده هستند . کوتاه یا بلند فرقی نمی کند . آدم هی می رود ، هی می رود و بر می گردد و خسته نمی شود. اگر توقف می کند برای دیدن چیزی ست که در رفت و و برگشت های گذشته ندیده بود. آدم می تواند سال ها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. »15 شعرهای خوب فروغ درست مصداق مورد آخری ست که او می گوید ، برای مثال شعر تولدی دیگر : آدم هی می رود ، هی می رود و بر می گردد و خسته نمی شود . این شعر پر از نشانه های تازه است و تن به معنایی یکه و قطعی نمی دهد اما شعری معنا گریز هم نیست . وقتی او می گوید :

سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر می گردد
و بدین سان ست
که کسی می میرد
و کسی می ماند16

چه گونه می شود این جمله ها را معنا کرد ؟ در بین خطوط این شعر حس ها و حرف های ناگفته ی بسیاری هست و سطر سوم و چهارم اوج زیبایی این قطعه است که به هیچ وجه نمی توان آن را توصیف کرد و آن را تبدیل به نثر کرد . این جا در آمیختگی فرم و محتوا تا حدی ست که اصلن نمی توان آن ها را از هم جدا کرد و از زبان ، ابزاری برای انتقال معنا و مفهوم پدید آورد . صورت گرایان17 روسی شعر را به هم ریختن زبان روزمره می دانند ، قطعه ی بالا درست مصداق همین تعریف ست. یا نگاه کنید به قطعه ی زیر که در آن شاعرانگی در اوج ست و جادوی شاعرانگی کلمات به گونه ای ست که زبان روزمره در آن به محاق رفته است و رفتار متفاوت با زبان و به هم ریختن ساختار روایی زبان روزمره ، فضایی به وجود آورده که در آن رایحه ی خوش شعر خوب ، شعر واقعی بی دروغ به مشام می رسد و می توان در آن ریه ها را از هوایی تازه پر و خالی کرد :

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوت اش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهای منقلب شب
خواب هزار ساله ی اندام اش را
آشفته می کنند18

به خوبی آشکار ست که این شعر چه قدر نو و تازه است و چه ترکیب ها و تصویرهای زیبا و جان داری در آن موج می زند.
نکته ی دیگری که به شعر فروغ زیبایی و دل نشینی خاصی می بخشد مسئله ی وزن ست . فروغ به این مسئله خیلی حساس ست و توجه ویژه ای به آن دارد . او به شعر بی وزن اعتقادی ندارد . برای او وزن در شعر یک عنصر حیاتی ست و از ارکان مهم شعر محسوب می شود . به بیان دیگر شعریت شعر در وزن و موسیقی آن ست . خودش در این زمینه می گوید : « من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی ست که از میان این کلمات رد شده بی آن که دیده شود ، فقط آن ها را حفظ می کند و نمی گذارد بیفتند . اگر کلمه ی « انفجار» در وزن نمی گنجد و برای مثال ایجاد سکته می کند ، بسیار خوب این سکته مثل گرهی ست در این نخ . با گره های دیگر می شود اصل گره را هم وارد وزن شعر کرد و از مجموع گره ها یک جور هم شکلی و هماهنگی به وجود آورد. مگر نیما این کار را نکرده ؟ به نظر من حالا دیگر دوره ی قربانی کردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته ست. وزن باید باشد . من به این قضیه معتقدم . در شعر فارسی وزن هایی هست که شدت و ضربه های کم تری دارند و به آهنگ گفت و گو نزدیک تر اند ، همان ها را می شود گرفت و گسترش داد. وزن باید از نو ساخته شود و چیزی که وزن را می سازد وباید اداره کننده ی وزن باشد بر عکس گذشته زبان ست.... من کنار گذاشتن وزن را صحیح نمی دانم . من تجربه ی بی وزن را به عنوان شعر قبول نمی کنم ، به عنوان فکرهای شاعرانه چرا . وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط کند . نه این که خودش را به کلمات تحمیل کند. وزن های کلمات باید خودشان را به وزن تحمیل کنند.»19
به این ترتیب او در شعر فارسی به پیروی از استاد نیما ، دست به کار بزرگی می زند و وزن را گسترش می دهد . او می داند که شعر امروز فضایی دیگر دارد و زبان و وزن دیگری می طلبد . دیگر نمی توان وزن هایی را که اغلب در شعر کلاسیک استفاده می شد به کار گرفت . او دست به ترکیب وزن ها می زند و شعر موزون به تعبیر کلاسیک اش را تغییر می دهد و به آن معنایی دیگر می بخشد. در شعر های خوب و پیش رفته ی فروغ دیگر وزن های ضربی و تند دیده نمی شود ، اصلن در نگاه اول وزن چندان حس نمی شود و انسان می پندارد وزنی وجود ندارد. انگار همان نخی که فروغ از آن حرف می زند در این شعرها دوانده شده است و نخی نامرئی کلمه ها را مثل دانه های تسبیح به هم می پیوندد . یکی از دلایل موفقیت و جذابیت و زیبایی شعرهایی مثل « تولدی دیگر» ، « ایمان بیاوریم به ... » ، « فتح باغ » ، « وهم سبز» و « عروسک کوکی » وزن آن هاست که به شکل یک هارمونی مرکب از نغمه ها و آواهای خوش آهنگ مختلف در این شعرها جریان دارد .
در پایان چند نکته ای در مورد شعر « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد » بگویم و سخن ام را تمام کنم . این شعر یکی از ژرف ترین و بهترین شعرهای ادبیات معاصر یا کل ادبیات هزار و اندی ساله ی ماست. شعر فضایی فلسفی و عاطفی دارد که گاه شدت و نیرومندی عاطفه در آن پهلو به ژرف ترین اندیشه های عرفانی می زند که البته ویژه ی خود فروغ ست و به هیچ یک از اندیشه های عرفانی رایج در گذشته و حال شباهت ندارد. فروغ در این شعر به تعبیر دکتر براهنی مرثیه ی بشریت امروز را سروده است20. در این شعر گویی او از آن سوی پنجره ، از آن سوی مرگ و از جهانی دیگر سخن می گوید. او دیگر شمارش اعداد و خطوط را رها کرده است و از میان شکل های هندسی محدود بر گذشته است ، از جهان بی تفاوتی فکر ها و حرف ها و صداها عبور کرده است و به پهنه های حسی وسعت پناه برده است.21 جهان او و اندیشه ی او دیگر چنان وسیع ست که تصور آن برای انسان هایی که در این جهان که به لانه ی ماران مانند ست22 زندگی می کنند و به مسائل حقیر عشق می ورزند و بر سر آن ها با هم جنگ و جدال می کنند بسیار مشکل ست . فضای گنگ و مه آلود این شعر که دائم در آن باد می آید و کلاغ های منفرد انزوا و ابرهای تیره که پیغمبران آیه های تازه ی تطهیر اند در آن می چرخند و غرابت اندوه بار تنهایی23 را القا می کنند چنان غنی و زنده و محسوس و سرشارست که انسان از بزرگی و مهابت اش و از هشدارهای مبهم و تکان دهنده اش به وحشت می افتد و از سردی یخ می زند . سرما و غربت و تنهایی و انزوا در این شعر که شاید قصه ی غمگین انسان معاصر ست بیداد می کند . ایمان بیاوریم شعری ست که در پرتو یک شعور متعالی و به شدت آگاه و حساس خلق شده و شکل گرفته است . ایمان بیاوریم شعری ست ناب از انسانی ایرانی و جهانی شده و مدرن که تاریخی ویران و پرهیاهو و پر آب چشم پشت سرش دارد و در جهانی سراسر نامردمی و دروغ و تزویرو نیرنگ و خشونت زندگی می کند . انسان ایرانی مظلومی که آرمان ها و استوره های اش همه از بین رفته یا سست شده است و بنیان های سنتی اش فرو ریخته و بی آن که چیز جدیدی جای آن را گرفته باشد در میان زمین و آسمان آویزان ست و نمی داند به کجای این شب تیره بیاویزد قبای ژنده ی خود را

mehraboOon
02-11-2012, 12:46 AM
فروغ و وسوسه ی شعر
فروغ فرخ زاد
سوری احمدلو
معروف است که به طور کلی ادبیات و شعر به معنای اخص آن، در مواجهه با جامعه و هنجارهای اجتماعی، حقیقتی را در رابطه با جهان به شکلی استعاری بیان می‌دارد و فضایی برای تخیل می‌آفریند تا فرصت ابرازی به ناکامی‌های انسان بدهد. همواره میلِ گرایشی شدیدی در زنان به ادبیات و هنر وجود داشته‌است و آن را حوزه‌ی مهمی برای بیان راز و رمزهای اجتماعی خود یافته‌اند، در حالی که تاریخ نوشتار زنانه خیلی قدیمی نیست، و واکنش‌های ....ت‌گرایانه‌ی بسیاری را برانگیخته‌است که قربانی‌خواهی آنان کمکی به برطرف کردن تنگناهای اجتماعی نمی‌کند. قراردادهای اجتماعی زمانی اعتبار خود را می‌یابند که ارتباطات، استوار بر تمایز و جداسازی نباشد. مهم این است که زنان، امروز در حال نوشتن‌اند. اما می‌دانند که همین نوشتن محصول دگرگونی‌های عصرهای پیشین است، محصول از سرگذراندن ظهور مکاتبی همچون سوسیالیسم و فرویدیسم. با این همه در جامعه‌ی ما که رشد مدرن خود را هنوز به کمال نرسانده تا به جامعه‌ی پست‌مدرن قدم بگذارد، هرگونه گردن‌فرازی در حوزه‌های مختلف ادبی وهنری برای زنان، دل شیر می‌خواهد و پایداری و مداومتی بی‌بدیل، آن هم در نظام ارزیابی که ما از اثار ادبی و هنری داریم. بیش‌تر ما گرفتار چرخه‌ی ارزشیابی مؤلف هستیم نه اثر تألیف‌یافته، و به این شکل این امکان را از دست می‌دهیم که به محدوده‌ی شکل‌گیری و اصالت اثر نزدیک می‌شویم. معماری هر اثری با توجه به تجربه‌های دورنی سازنده‌اش شکل می‌گیرد. و این آزادسازی انرژی نهفته در مؤلف، مراحلی را طی می‌کند که به قول میشل فوکو، دست‌نوشته‌ها، حاشیه‌پردازی‌ها، خط‌ خوردگی‌ها و تمام حواشی یک اثر را جزو آن اثر می‌سازد. اصالت، یگانگی، ریزش درونی قانون‌ها و زیر پا نهادن قراردادهای خاموش بین متن و مؤلف، در ساختار یک اثر، آن را به حوزه‌ی نقد و ارزشیابی‌های واقعی نزدیک می‌کند. حتی مؤلفی که نه آگاهانه از حوزه‌ای دور می‌شود، ناخودآگاه به آن حوزه نزدیک‌تر می‌گردد. فرد هرچه بیش‌تر به آگاهی مستقل‌اش نزدیک می‌گردد، با تضادهای بیش‌تری که از عدم آگاهی او نشأت می‌گیرد می‌رسد، تجرید و از دست دادن هویت در یک نظام مدرن، از خصیصه‌های اجتناب‌ناپذیر است و در نتیجه اثر، سرشار از نشانه‌ها و علائمی می‌شود که پیش روی مخاطب قرار می‌گیرد. شاید یکی از عللی که مؤلف بیش‌تر مورد نقد قرار می‌گیرد همین دشواری راه یافتن به اصالت شکل‌گیری یک اثر باشد. به قول بکت، چه اهمیت دارد که چه کسی سخن می‌گوید.
سخن از پچ‌پچ ترسانی در ظلمت نیست/ سخن از روزست و پنجره‌های باز/ و هوای تازه/ و اجاقی که در آن اشیاء بیهده می‌سوزند/ و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است/ و تولد و تکامل و غرور/ سخن از دستان عاشق ماست/ که پلی از پیغام عطر و نور و نسیم/ بر فراز شب‌ها ساخته‌اند/ به چمن‌زار بیا/ به چمن‌زار بزرگ/ و صدایم کن، از پشت نفس‌های گل ابریشم/ همچنان آهو که جفت‌اش را/ پرده‌ها از بغضی سرشارند/ و کبوترهای معصوم/ از بلندی‌های برج سپید خود/ به زمین می‌نگرند.
فروغ فرخزاد مؤلفی سینماگراست که خیلی پیش‌تر از آن‌که سینما را بشناسد سینما را در پاساژها و سکانس‌های شعرش به تکرار سروده‌است و از این جهت با هیچ یک از زنان شاعر پیش از خودش شباهتی ندارد. زبان ساده‌اش پیچیدگی‌های شخصیتی را در خود نهفته دارد که که عادات اجتماعی سرودن شعر را بیش‌تر تحت تأثیر قرار می‌دهد تا عادات زبانی به معنای کاربردی آن. شاید در سه مجموعه‌ی اول‌اش، هنوز ترس وارد شدن به جامعه‌ی ادبی و شعری آن دوران که به‌درستی با نیما کنار نیامده، شعر او را ساختاری غیر نوین و آمیخته به ادبیات کلاسیک بخشیده باشد، اما همچنان مضامین درونی‌اش رویکردی متناسب با وضعیت اجتماعی و نگاهی امروزی به مسائل زنان دارد، نگاهی که در نوشتار مردانه تا آن روز وجود نداشته است. فروغ از آغاز از جامعه نمی‌گریزد، هراس به معنایی که بیش‌تر هنرمندها از دایره‌ی ممنوع بیرون‌رفتن می‌دانند ندارد. او از غرایز بشری‌اش مثل هر انسان اجتماعی حرف می‌زند و در این راستا نمی‌خواهد چیزی سوای خودش و باورش را به تجربه‌ی همگانی بگذارد تا عکس‌العمل اجتماعی و بازخورد آن را به محک آزمایش بگذارد. در سطرسطر شعرش، همان آدم ساده و سالمی‌ست که سعی ندارد حصاری از تظاهر به خوشبختی و شادکامی، دور خودش بکشد و این ملاحظات در خود فروغ، شخصیت‌اش، و تربیت‌اش وجود ندارد. او غریزه‌اش را بخشی از زندگی آدمی می‌داند و به هیچ وجه در پی نفی آن نیست.
گنه کردم گناهی پر ز لذت
کنار پیکری لرزان و مدهوش
خداوندا چه می‌دانم چه کردم
در آن خلوتگه تاریک و خاموش
او در واقع روایت‌گر تاریخ اجتماعی عصر خودش است و این در شعر و نامه‌هایش، در روایت‌اش از سینما، از جذام‌خانه گرفته تا تمام آثاری که او به ادیت آن‌ها پرداخته‌است، به‌خوبی مشهود است. وقتی شروع به نوشتن کرد یا دوربین به دست‌اش افتاد بی‌شک هیچ به فکر برآوردن نیاز نگرشی خودش یا دادن مفهومی به آن نبود تا از روابط میان دیدن و دیدنی چیزی را دگرگون کند. بلکه به عقیده‌ی من درون این فاصله گم شد و گذاشت دیگران هم، تا جایی که می‌توانستند در خود گام بزنند. نشانه‌شناسی آثار او نیاز به بنیاد و انجمنی دارد که این تحول شگرف اجتماعی را در آثار او به تحقیق بگذارد. آن‌چه که از او شاعری غیر خطی ساخت و انفجار صدا، نور و رنگ را در شعر او امکان بخشید.
برادرم به باغچه می‌گوید قبرستان
برادرم به اغتشاش علف‌ها می‌خندد
و از جنازه‌ی ماهی‌ها
که زیر پوست بیمار آب
به ذره‌های فاسد تبدیل می‌شود
شماره برمی‌دارد
برادرم به فلسفه معتاد است
برادرم شفای باغچه را
در انهدام باغچه می‌داند.

mehraboOon
02-11-2012, 12:46 AM
پوران فرخزاد: "دست" در شعر شاملو و فروغ سمبل وحدت و استمداد است
فروغ فرخ زاد
پوران فرخزاد در شعر فروغ و شاملو تحقيق مي کند تا اثبات کند بسامد "دست" در آثار آنها جايگاهي خاص دارد. او مي گويد:« ما نقش "دست" را در زندگي فراموش کرده ايم.»
در اين سرزمين هستند صاحبان قلم و انديشه که اگر مجال بيابند کارها مي کنند شگفتي ها مي آفرينند و استعدادها از خود بروز مي دهند. از اين جمله پوران فرخزاد است که از او کارهايي درباره زنان ديده ايم و اگر زني در ايران کاري سترگ در تاريخ اين سرزمين انجام داده، او همه را در کتابي به نام و به عنوان گردآورده است. خواهر شاعره بزرگ ايران_ فروغ فرخزاد _ اخيرا در حال نگارش تحقيقي است درباره "دست". درباره بسامدي که کمتر به آن پرداخته ايم و به گفته پوران از نقش مهم اين عضو در روابط انساني بي خبر مانده ايم. او در شعر شاعران بلندآوازه اين سرزمين تحقيق مي کند تا اثبات کند بسامد "دست" در اين آثار جايگاهي مهم و تاثير گذار دارد و در اين تحقيق، شاملو و فروغ موضوع تحقيقاتي با اين محوريت قرار گرفته اند.
از پوران فرخزاد، خواهر بزرگتر فروغ فرخزاد درباره تحقيق جديدش درباره بسامد "دست"در آثار بزرگان عرصه شعر ايران پرسيده ايم و او از تصويري که او را به سمت توجه به بسامد "دست" در شعر و زندگي کشانده، سخن گفته است.
شما در حال تدوين و يادداشت برداري و نوشتن کتابي هستيد با عنوان "دستان سخن گوي شاملو". عنوان دقيقش را اگر اشتباه مي گويم شما بگوييد. از کي شروع کرديد و آيا تنها به شاملو مي پردازيد يا ديگران هم در تحقيق شما هستند؟
نگارش اين کتاب تازه شروع شده. من در حال يادداشت برداري هستم. ببينيد! "دست" در آثار شاعران نقش مهمي ايفا مي کند. اگر فرصت و شرايط و البته حوصله اي باقي بود دلم مي خواست از شاعران کلاسيک تا شاملو را بررسي کنم اما نه وقتي هست و نه حوصله اي. در ابتدا مي خواستم تنها بسامد "دست" را در اشعار شاملو را بررسي کنم. بسامدي "دست" در آثار شاملو بسيار زياد است اما ديدم فروغ را نمي توانم ناديده بگيرم چرا که بسامدي "دست"در آثار فروغ بسيار جذب کننده است. در حال حاضر روي فروغ و شاملو به اضافه برداشتهايي از شعر شاعران معاصر کار مي کنم. شاعراني که البته بسامد "دست" در آثارشان زياد نيست اما اگر عمري و فرصتي بود شايد اين کتاب کوچک، سنگ بناي يک کتاب بزرگتر باشد. کتابي بزرگتر و پرمحتواتر که ديگران با برداشت از اين کتاب ادامه دهند.
چرا "دست"! چه مفهومي از "دست" برداشت مي کنيد که اين بسامد را در اشعار اين دو شاعر بررسي مي کنيد؟
روابط انساني معمولا از طريق چشم و کلمات بيان مي شود. در صورتي که ما نقش "دست" را فراموش کرده ايم. "دست" بيان کننده بسياري از مفاهيم در شعر و داستان و بيشتر نوشته هاست. در صورتي که ما کمتر به اين بسامدي مهم در شعر و حتا در زندگي توجه کرده ايم.
_چه شد که به اين فکر افتاديد که روي بسامد "دست" کار کنيد. منظورم اين است که آيا حادثه يا تصوير يا خاطره اي شما را به اين سمت کشيد که شما روي "دست" به عنوان يکي از ابزارهاي مهم بيان عواطف و مفاهيم کار کنيد؟
چيزي که مرا جذب کرد تا روي "دست" کار کنم تصويري است که روي ديوار اتاق نشيمن منزل من نصب شده از يک هنرمند نزديک به من. در اين تصوير او "دست" هايش را به سمت آسمان بلند کرده و من نه صورت او را مي بينم و نه آوازش را مي شنوم، تنها "دست"هايش با من حرف مي زند. روزها و روزهاست که اين "دست"ها در حال گفت و گو با من هستند. "دست"هاي سخنگو و انگشتهايي که حرف مي زنند، فرياد مي کشند، استمداد مي طلبند و عاشقند و به دنبال يک "دست" ي "دست"هاي ديگر (وحدت) مي گردند. اين تصوير مرا به ياد شعري از شاملو انداخت و بعد از آن به سمت تمامي شعرهايش کشيد. از شاملو به تولدي ديگر فروغ رسيدم و ناگهان در من حس عجيب و شگفت انگيزي جوانه زد و زاييده شد. من خود، بارها فرياد زده ام که "دست"هاي مرا بگيريد و بگذاريد "دست"هاي ما تبديل به "دست"هاي ايزد بانوي ميترا شود. ميترا يکي از اهوراهاي زرتشتي است در ايران باستان که گفته اند هزار "دست" دارد. اين تفسير بسيار زيبايي است. حتا "شيواي" هندي نيز چندين "دست" دارد. تنديس هايي که از او ساخته اند او را با "دست"هاي مختلف نشان مي دهد که از دو سوي پيکر او برآمده اند و به سمت آسمان دراز شده اند. اين مساله مرا به شدت جذب کرد. روزها و شبهاي بسياري روي اين موضوع فکر کردم. به فضا و مفهوم "دست"در اشعار شاملو و فروغ بسيار انديشيدم. به "دست"هاي خودم نگاه کردم و با خود گفتم که بايد اين اثر را به وجود بياورم و اين کتاب را تاليف کنم.
چه شاعري بيش از همه در اين زمينه شما را مجذوب کرد؟
* شاملو بيش از همه مرا جذب کرد. بسامدي "دست" در آثار شاملو بسيار زياد است و بسيار تاثير گذار. او شعرهايي با محوريت اين بسامد، بسيار دارد. در آيدا در آينه سروده است:
« "دستانت" آشتي است و دوستاني که ياري مي دهند تا دشمني از ياد بده شود...»،
«تا "دست" تو را به "دست" آرم از کدامين کوه مي بايدم گذشت تا بگذرم....»
«سپيده دم به "دست"هاي تو آغاز مي شود....»
در هواي تازه مي گويد:« "دستان" تو خواهران تقدير منند...» و...
شاملو بيش از آنکه با چشم ها و لبهايش از عشق سخن بگويد با "دست"هايش مي سرايد. تا وقتي که جوانتر است و عشق آيدا در او شعله مي کشد از "دست" مي گويد. شاملو کمتر مانند ديگر مردها که بيشتر با جسم خود رفتار مي کنند از عشق مي گويد. "دست"، سمبل وحدت و يگانگي و رسيدن به يک همبستگي انساني است. شاملو سمبل عشق جمعي است و نه عشق فردي. اينکه مي سرايد "من به هيات ما زاده شدم" نشان از آن دارد که شاملو "انسان جمع" است و به هيچ وجه انسان فرد نيست. در اشعار او حتا زماني که از عشق فردي مي گويد باز هم تپش رسيدن به عشق جمعي وجود دارد. حتي گاهي گرفتار ترديد و نا آرامي مي شود و در عشق فردي عشق جمعي را جست و جو مي کند.
فروغ چطور؟
* فروغ از "دست" بسيار سخن گفته است اما نگاه او با نگاه شاملو متفاوت است. فروغ مي سرايد:
«سخن از "دستان"عاشق ماست که پلي از پيغام عطر و نور و نسيم بر فراز شبها ساخته اند....»
«...و مرا در ساکت آينه ها بنگر که چگونه با ته مانده "دست"هايم عمق تاريک تمام خوابها را لمس مي کند...»
« "دست"هايم را در باغچه مي کارم، سبز خواهم شد مي دانم، مي دانم، مي دانم....»
فروغ در اين شعرها به جمع نظر ندارد. اگرچه او هم "انسان جمع" است اما خطاب او بيشتر فردي است. اينها البته بخشهاي بسيار کوچکي است از تحقيقي که قرار است از ديدگاه هاي مختلف روانشناسي و .. به اين موضوع بپردازد. اين مطالب در کتاب به صورت دقيق و با مستندات گوناگون آورده خواهد شد.اين چکيده اي است از آنچه در حال تاليف است.
آيا شما معتقديد شاعراني که در تحقيق شما در بسامد "دست "از آنها نام برده مي شود در زمان سرايش شعر از اين مفاهيم درباره "دست" آگاه بوده اند و از تکرار آنها در اشعار مختلف قصدي و نيتي داشته اند يا آنچه شما مي گوييد نوعي قرائت بعدي از شعر اين شاعران است؟
* شاعر هرگز در خودآگاهي شعر نمي گويد. او در ناآگاه خود شعر مي سرايد و وقتي ناآگاه او جمعي است شعر او هم شعر جمعي خواهد بود. اين شعر ديگر شعر "من" نيست، شعر "ما" است. فروغ "دست"هايش را در باغچه مي کارد تا "دست"هايش را تکثير کند چراکه در اعماق وجودش به راز وحدت پي برده است. او "دست"هايش را مي کارد تا به جاي يک "دست" يک ميليون "دست" از باغچه در آيد. اين بسيار مفهوم بلندي است.
در اين قرائت تنها روي مفهوم "وحدت و همبستگي" تکيه کرده ايد و يا مفاهيم ديگري را نيز در اين زمينه مدنظر داريد؟
* نه_ مفاهيم ديگري هم مي توان از آن برداشت کرد. "دست" به نوعي مفهوم ايمني هم دارد. کسي "دستش" را دراز مي کند تا کمک بخواهد در جست و جوي يک آرامشگاه است. شايد هم نوعي تمايل بازگشت به رحم مادر است. بازگشت به جايگاه آرامي و آرامش. اگرچه شاملو و فروغ از دو پنجره مختلف نگاه مي کنند اما هر دو به آرامش و همبستگي مي انديشند. به زماني که "دست"ها با هم گره مي خورد و از اين اجتماع و گره خورگي کارهاي بسيار بر مي آيد.
آيا در شعر شاعران ديگر نيز بسامد "دست" تا به اين اندازه برجسته هست؟
* من نمي توانم اين ادعا را داشته باشم چرا که با اين ميزان از جزيي نگري به ديوان و مجموعه هاي شعر شاعران ديگر نگاه نکرده ام. فعلا فروغ و شاملو مرا جذب کرده اند.
_در اشعار شاعران کهن چطور؟ در بررسي هايي که انجام داده ايد آيا به اين موضوع هم پرداخته ايد که در شعر شاعراني مانند حافظ و مولانا اين بسامد تا چه اندازه فعال است؟
* اتفاقا اين موضوعي است که به آن مي انديشم. عمر ما بسيار کوتاه است و من چندان فرصتي ندارم تا تمامي دواوين شاعران کهن را بررسي کنم. دواوين حافظ و سعدي و خواجوي کرماني و اوحدي مراغه اي و وحشي بافقي و عبيد زاکاني و .... اي کاش کامپيوتر اين کار را انجام مي داد و تعداد تکرار واژه "دست" در ديوان اين شاعران را به دست مي داد البته من آدم سمج و پرکاري هستم. شايد هم اين کار را کردم. شايد هم آدمهاي جوانتر در اين زمينه پيش قدم شوند و کار را ادامه دهند. به نظر من که کار زيبايي است و به هيچ وجه توجه در خوري به آن نشده است.

mehraboOon
02-11-2012, 12:47 AM
من خوابِ یک ستاره ی قرمز دیده ام
فروغ فرخ زاد
دست نوشته های ناصر زراعتی درباره فروغ دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ ‏است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد... و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله ‏‏«کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است! ‏

شعرِ «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» اگر اشتباه نکنم در سال1343 یا 1344 (به¬هرحال، پیش از مرگِ فروغ ‏در سال 1345)، نخستین¬بار در نشریه «آرش» که سیروس طاهباز درمی¬آورد، چاپ شد و از همان هنگام ‏هم مثلِ هر شعر خوب دیگری، مورد توجه شعر¬دوستان قرار گرفت.‏

تمامِ شعر از زبانِ دختربچه¬ای است نُه ده ساله (کلاسِ سوم ابتدایی) که با پدر و مادر و برادر (یحیا) و ‏خواهرش (انسی)، در خانه¬ای در جنوب شهرِ تهران، حدود «میدان محمدیه» و «محله کشتارگاه»، در خانه ‏سید جواد، مستأجرند؛ همان سید جوادی که «تمام اتاق¬های منزلِ ما مال اوست»، همان کسی که برادرش ‏‏«رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است»، و راوی شعر دوست دارد گیس دخترِ او را بکشد.‏

این دختربچه تمام شعر را انگار برای خودش واگویه می¬کند؛ یا برای کسی، دوستی، همبازی¬ای، تعریف می¬‏کند؛ با همان واژگان ساده و محدود. ‏

یکی از ویژگی¬های این شعر همین زبانِ ساده و گفتاری آن است. و کار شاعر وقتی اهمیت خود را بهتر می¬‏نمایاند که خواننده در پایان درمی¬یابد شعر ابعاد و مفاهیم دیگری هم دارد.‏

راوی خواب دیده است و از خواب خود می¬گوید؛ خواب کسی را دیده است که می¬آید. خوابِ یک «ستاره ‏قرمز» دیده است. (گمانم دیگر لازم نیست به تصویر و مفهوم ستاره قرمز یا سرخ در شعر بپردازیم و آن را ‏برای خوانندگان توضیح بدهیم. قضیه و قصد شاعر روشن¬تر و مشخص¬تر از آن است که به توضیح و تحلیل ‏و تفسیری نیاز باشد). او خواب این ستاره قرمز را وقتی که خواب نبوده، دیده است. یعنی در بیداری، خواب ‏ستاره قرمز را دیده و تأکید دارد که دروغ نمی¬گوید و نشانه¬های آمدن او را هم برمی¬شمارد: پریدن پلک ‏چشمش و هی جفت شدن کفش¬هایش...‏

‏«کسی می¬آید» ترجیع شعر است و نقل راوی (این جمله در شعر چهار بار تکرار می¬شود)؛ این کس «دیگر» ‏است، این کس «بهتر» است، «کسی که مثل هیچ¬کس نیست» (عنوان شعر)، او که قرار است بیاید، مثل پدر ‏و مادر و انسی و یحیا نیست. «مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد»؛ با قدی بلندتر از «درخت¬های خانه معمار» و ‏صورتی روشن¬تر از صورتِ امام زمان. (جالب این است که در نسخه¬ای که من در اختیار دارم و مجموعه¬‏ای¬ست از شعرهای فروغ چاپ 1371، انتشارات مروارید، کلمات «امام زمان» را حذف کرده¬اند و به جایش ‏چند نقطه گذاشته¬اند. می¬بینید؟ در آن¬سو، حذف می¬کنند و در این¬سو، برداشت نادرست!). باری، این «کس» نه ‏از سید جواد صاحبخانه می¬ترسد و نه از برادرِ «پاسبان»ش. اسم او از زبان مادر که در اول و آخر نماز ‏صدایش می¬زند «یا قاضی¬القضات است، یا حاجت¬الحاجات» (گمانم لزومی ندارد این دو نام را ترجمه و ‏تفسیر کنیم. قضیه روشن است.) این کس که می¬آید آن¬قدر داناست که «تمام حرف¬های سخت کتابِ کلاس سوم ‏را با چشم¬های بسته» می¬تواند بخواند و حسابش هم آن¬قدر خوب است که «می¬تواند حتا هزار را بی¬آن¬که کم ‏بیاورد از روی بیست میلیون بردارد» (حتماً توجه داریم که جمیعت آن زمان ایران بیست میلیون بود و می¬‏گفتند که همه کارها در دست هزار فامیل است)... ‏

شاید اشکال کار در این¬جا باشد: راوی اشاره می¬کند آن کس می¬تواند کاری کند که لامپ «الله» (که سبز بوده؛ ‏آن¬هم مثلِ صبحِ سحر سبز بوده) دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود...‏

گفتیم که فروغ از واژگان و اصطلاحات و مکان¬ها و اشخاص و اشیاءِ آشنا و پیرامون این دختربچه نُه ده ‏ساله در بیان و نقل او استفاده می¬کند و البته که این واژگان معنای دوگانه و گاه چندگانه می¬یابند. ‏

شاید این کاری که من می¬کنم درست نباشد؛ این تقلیل دادن شعر است. می¬دانم که نباید برای واژه¬ها معادل ‏بگذارم. این¬که این واژه مساوی است با فلان چیز و فلان موضوع، زیادی ساده کردن شعر است. اما انگار ‏فعلاً چاره دیگری نداریم. وقتی شعری به این سادگی و روانی این¬گونه بد فهمیده و درک می¬شود، ناچاریم ‏توضیح واضحات بدهیم.‏

همین¬جاست که راوی از ته دل این جمله را دوبار تکرار می¬کند: «چقدر روشنی خوب است!» ‏
رنگ سبز، مثل صبح سحر، روشنی، بر زمینه آسمان... ‏
این آرزوهای زیبا را راوی بیان می¬کند.‏

حالا ممکن است برخی از ما دراین سال¬های اخیر، نسبت به چنان لامپی کینه به دل گرفته باشیم و خوشمان ‏نیاید که اصلاً این¬گونه لامپ¬ها روشن شود؛ اگر هم جاهایی روشن است، دلمان می¬خواهد سنگی بپرانیم و ‏لامپ را بشکنیم و خاموشش کنیم؛ اگرچه رنگش سبز و قشنگ باشد؛ مثلِ صبح سحر...‏
اما این¬ها نه به شاعر مربوط می¬شود و نه به راوی نُه ده ساله این شعر.‏

دخترک در این¬جا، آرزوهایش را بیان می¬کند: آرزو دارد یحیا یک چارچرخه داشته باشد و یک چراغ ‏زنبوری (باز هم روشنایی) تا او روی چارچرخه، میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشیند و دور میدان محمدیه ‏بچرخد...‏

لازم به توضیح نیست که یحیا بیکار است و وسیله کار هم ندارد. حتا نمی¬تواند دستفروشی کند.‏
و آه دیگری از ته دل و به¬حسرت: آخ...‏

حسرت و آرزوی دور میدان چرخیدن که چقدر خوب است، باغ ملی رفتن، مزه پپسی، سینمای فردین و ‏چیزهای خوب دیگر... و سرآخر، لج بچگانه: «گیس دختر سید جواد را بکشم.»‏

‏(در این سال¬ها حتا دیده¬ام که اشاره فروغ به نام فردین، بازیگر فیلمفارسی سال¬های پیش از انقلاب و سینمای ‏او را برخی هواداران آن سینما و آن بازیگر، تأییدی دانسته¬اند از سوی شاعر بر چنان سینما و فیلم¬های ‏مبتذلی... این¬هم از آن دسته ساده¬انگاری¬ها و سطحی¬نگری¬هاست؛ وگرنه فروغ فرخزادی که با ابراهیم گلستان ‏در استودیو او کار می¬کرده و فیلمی مانند «خانه سیاه است» ساخته و همگان با نظرهایش در نوشته¬ها و ‏مصاحبه¬هایش آشنا هستند، چه ربطی داشته با فردین فیلمفارسی؟... همین¬جا بگویم که پشت سر مُرده بدگویی ‏نکرده باشیم؛ فردین بازیگری بود بااستعداد که در چند فیلم نسبتاً خوب توانایی¬هایش را نشان داد و اگر امکان ‏می¬داشت با فیلمسازانی هنرمند کار کند، حتما کارهای خوبی از او باقی مانده بود. و ای¬کاش پس از انقلاب ‏می¬توانست به کار بازیگری در فیلم¬های خوب ادامه دهد. بحث در موردِ ابتذال سینمای آن سال¬هاست که دکتر ‏هوشنگ کاووسی به¬درستی آن را فیلمفارسی نامید و این عنوان باقی ماند تا امروز... دریغا که روزگار ‏طوری شده است که متأسفانه بسیاری از روشنفکران ما هم حسرت آن زمان و چنان فیلم¬هایی را می¬خورند و ‏به تماشای چنین مزخرفاتی در تلویزیون¬های ماهواره¬ای لوس¬آنجلسی می¬نشینند یا نوارهای ویدئویی آن¬ها را ‏از این¬جا و آن¬جا پیدا می¬کنند و ساعات فراغتشان را با تماشای آن¬ها به بطالت می¬گذرانند.)‏

دخترک افسوس می¬خورد که چرا این¬همه کوچک است که در خیابان¬ها گم می¬شود و چرا پدر که بزرگ ‏است، کاری نمی¬کند که آمدن آن کس را که او خوابش را دیده جلو بیندازد... و ازآن مهم¬تر، چرا مردم محله ‏‏«کشتارگاه» کاری نمی¬کنند؟ کسانی که خاک باغچه¬ها و تخت کفش¬ها و آب حوض¬هاشان هم خونی است! ‏
حیرت دخترک درست و به¬جاست: اگر قرار است کسانی باشند که بتوانند کاری کنند تا آن «کس» زودتر ‏بیاید، همین اهالی محله کشتارگاه هستند!‏

آن¬گاه از «آفتاب تنبل زمستان» می¬گوید و کارهایی که از دستش ساخته بوده و کرده است: جارو کردن پله¬¬‏های پشت بام و شستن شیشه¬ها...‏

و با تأکید باز تکرار می¬کند که «کسی می¬آید»؛ کسی که در دل و نفس و صدایش باماست... کسی که ‏‏«آمدنش» [شاعر نمی¬گوید خودش را، می¬گوید آمدنش را] نمی¬شود گرفت و دستبند زد و به «زندان» انداخت. ‏‏(گمانم یادمان نرفته باشد که درآن سال¬ها، چه کسانی را و چرا می¬گرفتند و دستبند می¬زدند و به زندان می¬‏انداختند!)‏

این «کس» که زیر درخت¬های کهنه یحیا خانه کرده، روز به روز بزرگ و بزرگتر می¬شود و از «باران»، ‏از صدای «شرشرِ باران»، از میانِ «پچ و پچ گل¬های اطلسی» و از «آسمان توپخانه در شبِ آتش¬بازی» می¬‏آید...‏

انگار پرسیده¬ایم این بابا می¬آید چه کند؟ که دخترک برایمان می¬گوید:‏
این «کس» برای انداختن سُفره می¬آید و قسمت کردن نان، پپسی، باغ ملی، شربت سیاه سُرفه، روز اسم¬‏نویسی، نُمره مریضخانه، چکمه¬های لاستیکی، سینمای فردین، درخت¬های دختر سید جواد و هرآن¬چه را که ‏باد کرده... و سر آخر، سهم ما را هم می¬دهد...‏

شعر با این تأکید ــ¬همچنان که آغاز شده¬ــ به پایان می¬رسد:‏
من خواب دیده¬ام...‏

گمانم هیچ توضیحی لازم نیست. هیچ¬کس نمی¬تواند به این سادگی و روشنی و زیبایی از «عدالت» (اجازه ‏بدهید روشن بگویم: از سوسیالیسم) سخن بگوید که فروغ در¬این شعر گفته است.‏

سخن را کوتاه کنم تا خواننده زودتر به اصل شعر برسد و آن را برای چندمین بار بخواند و ببیند که همچنان ‏شعری¬ست نو و تازه و از آن لذت ببرد.‏

یک نکته را هم در پایان بگویم:‏
تصور من این است که این شعر ساده¬تر از آن است که کسی آن را نفهمد. اما بدفهمی بحثِ دیگری است. ‏تفسیر و تعبیرِ نادرست کردن هم از سوی برخی، می¬تواند دلایلی داشته باشد.‏

شاید این¬گونه کم¬مهری نشان دادن به شاعر خوب و انسان روشن¬اندیش و آگاهی همچون فروغ فرخ¬زاد دلایل ‏دیگری دارد. (خواننده حتماً متوجه است که من چرا فروغ را «شاعر» و «انسان» می¬نامم و نه همچنان که ‏رایج بوده و هست «شاعره» و «زن»؟)‏

من فقط پرسشی مطرح می¬کنم: ‏
آیا دلیل این¬گونه بی¬مهری و سطحی¬نگری دراین نکته نهفته نیست که امروزه روز، پس از 39 سال که از ‏مرگ فروغ می¬گذرد، ما که زمانی همچون او می اندیشیدیم، حالا اندیشه¬هامان را تغییر داده¬ایم (به هر دلیلی، ‏فرقی نمی¬کند و من نمی¬خواهم وارد چگونگی و جزئیات آن شوم) و دیگر به آن «کَس» که فروغ دراین شعر ‏از او یاد می¬کند، دلبستگی و میلی نداریم، از او خوشمان نمی¬آید، «کس» یا «کسان» دیگری را به «او» ‏ترجیح می¬دهیم؟ البته هیچ اشکالی ندارد... آدمیزاد شیرِ خام خورده است و قابل تغییر و تحول؛ (به خوبی و ‏بدی و درستی و نادرستی این تغییر و تحول¬ها هم کاری نداریم)... آیا به این دلیل نیست که ما فکر می¬کنیم ‏‏«متجدد» و «تجددخواه» و «تجدد دوست» شده¬ایم و تصور می¬کنیم هرگونه اندیشه¬ای با برچسب ‏‏«ایدئولوژی» بر آن زدن، اَخ و تَخ است و ما البته که آزاداندیش بوده و هستیم و چقدر مرتکب خطا شدیم که ‏درنیافتیم آن پدر و پسر هم «متجدد» بودند و چه نهال¬های «تجدد» که نکاشتند و اصلا مهم نبوده که توجه ‏نفرموده بودند که یکی از شرایط اولیه تجدد، دمکراسی است و البته خُب، با ملت ما چه می¬شد کرد؟ مگر ‏می¬شد به این مردمان دمکراسی داد؟ باید لیاقت و آمادگیش را داشته باشند یا نه؟ وانگهی، حالا آن ‏خدابیامرزها مختصری هم دیکتاتوری فرموده بوده¬اند؛ اشکالی ندارد... یکی دو تا هم کودتا کردند... اهمیتی ‏دارد؟ حالا این ملت باید بنشیند و پنجاه و دو سال هی عزا بگیرد و «عاشورای 28 مرداد» به راه بیندازد که ‏چه؟ خُب، گذشته¬ها گذشته... والله کفن¬دزد اول بهتر بود... نبود؟ و بنا کنیم به شمردن که مگر آن پدر و پسر ‏چند نفر را جمعاً کشتند یا زندان کردند؟ و مقایسه کنیم با سال¬های اخیر... انگار که «جنایت» کمیتش مهم ‏است؛ و همین حرف و سخن¬ها که می¬شنوید و می¬شنویم و می¬خوانید و می¬خوانیم...‏

وگرنه شعر فروغ فرخ¬زاد مشکل و پیچیده و غیرقابل فهم و درک نیست.‏
فروغ سوسیالیست بود و مخالف شاه و دیکتاتوری¬اش... می¬گویید نه، بروید شعرهایش را بخوانید.‏

‎‎کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست‎‎
فروغ فرخ¬زاد

من خواب دیده¬ام که کسی می¬آید
من خوابِ یک ستاره¬ی قرمز دیده¬ام
و پلکِ چشمم هِی می¬پرد
و کفش¬هایم هِی جُفت می¬شوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خوابِ آن ستاره¬ی قرمز را‏
وقتی که خواب نبودم دیده¬ام
کسی می¬آید
کسی می¬آید
کسی دیگر
کسی بهتر‏
کسی که مثلِ هیچ¬کس نیست، مثلِ پدر نیست، مثلِ انسی نیست، مثلِ یحیا نیست، مثلِ مادر نیست
و مثلِ آن کسی¬ست که باید باشد
و قدش از درخت¬های خانه¬ی معمار هم بلندتر است‏
و صورتش
از صورتِ امامِ زمان هم روشن¬تر
و از برادرِ سید جواد هم
که رفته است
و رختِ پاسبانی پوشیده است نمی¬ترسد
و از خودِ خودِ سید جواد هم که تمامِ اتاق¬های منزلِ ما مالِ اوست نمی¬ترسد
و اسمش آن¬چنان¬که مادر
در اولِ نماز و در آخرِ نماز صدایش می¬کند
یا قاضی¬القضات است
یا حاجت¬الحاجات است
و می¬تواند
تمامِ حرف¬های سختِ کلاسِ سوم را‏
با چشم¬های بسته بخواند‏
و می¬تواند حتا هزار را
بی¬آن¬که کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
و می¬تواند از مغازه¬ی سید جواد، هر چقدر که لازم دارد، جنسِ نسیه بگیرد
و می¬تواند کاری کند که لامپِ «الله»‏
که سبز بود؛ مثلِ صبحِ سحر سبز بود،
دوباره روی آسمانِ مسجدِ مفتاحیان
روشن شود
آخ...‏
چقدر روشنی خوب است‏
چقدر روشنی خوب است‏
و من چقدر دلم می¬خواهد
که یحیا
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغِ زنبوری
و من چقدر دلم می¬خواهد
که روی چارچرخه¬ی یحیا میانِ هندوانه¬ها و خربزه¬ها بنشینم
و دورِ میدانِ محمدیه بچرخم
آخ...‏
چقدر دورِ میدان چرخیدن خوب است
چقدر روی پشتِ بام خوابیدن خوب است
چقدر باغ ملی رفتن خوب است‏
چقدر مزه¬ی پپسی خوب است‏
چقدر سینمای فردین خوب است
و من چقدر از همه¬ی چیزهای خوب خوشم می¬آید
و من چقدر دلم می¬خواهد
که گیسِ دخترِ سید جواد را بکشم

چرا من این¬همه کوچک هستم
که در خیابان¬ها گُم می¬شوم؟
چرا پدر که این¬همه کوچک نیست
و در خیابان¬ها هم گُم نمی¬شود
کاری نمی¬کند که آن کسی که به خوابِ من آمده¬ست، روزِ آمدنش را جلو بیندازد؟
و مردمِ محله¬ی کُشتارگاه‏
که خاکِ باغچه¬هاشان هم خونی¬ست
و آبِ حوض¬هاشان هم خونی¬ست
و تختِ کفش¬هاشان هم خونی¬ست
چرا کاری نمی¬کنند؟
چرا کاری نمی¬کنند؟

چقدر آفتابِ زمستان تنبل است

من پله¬های پُشتِ بام را جارو کرده¬ام
و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام
چرا پدر فقط باید
در خواب، خواب ببیند؟

من پله¬های پشتِ بام را جارو کرده¬ام
و شیشه¬های پنجره را هم شُسته¬ام...‏

کسی می¬آید
کسی می¬آید
کسی که در دلش با ماست، در نفسش با ماست، در صدایش با ماست

کسی که آمدنش را ‏
نمی¬شود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیرِ درخت¬های کهنه¬ی یحیا بچه کرده است
و روز به روز
بزرگ می¬شود، بزرگتر می¬شود
کسی از باران، از صدای شُرشُرِ باران، از میانِ پچ و پچِ گُل¬های اطلسی
کسی از آسمانِ توپخانه در شبِ آتش¬بازی می¬آید
و سُفره را می¬اندازد
و نان را قسمت می¬کند ‏
و پپسی را قسمت می¬کند
و باغِ ملی را قسمت می¬کند
و شربتِ سیاه سُرفه را قسمت می¬کند
و روزِ اسم¬نویسی را قسمت می¬کند
و نمره مریضخانه را قسمت می¬کند
و چکمه¬های لاستیکی را قسمت می¬کند
و سینمای فردین را قسمت می¬کند
و درخت¬های دخترِ سید جواد را قسمت می¬کند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت می¬کند
‏ و سهمِ ما را هم می¬دهد
من خواب دیده¬ام... ‏

mehraboOon
02-11-2012, 12:48 AM
طوسی حائری از فروغ می گوید
فروغ فرخ زاد
اولين چيزي كه با مهري رخشا احساس كرديم اين بود كه او با پرويز تجانس روحي ندارد . من پرويز را خيلي خوب مي شناختم . آنوقتها كه با احمد شاملو زندگي مي كردم او زياد به خانه ي ما رفت و آمد داشت ، به هر حال وقتي با فروغ آشنا شدم با او در مورد شعرش بسيار بحث كردم . و در مورد اينكه بايد او راه خودش را بشناسد . و بعد ها ، شايد درست يا غلط ، او را تشويق به جدايي از همسرش كرديم . و فروغ پنج شيش ماه بعد از همسرش جدا شد . بايد اين مسئله رو پذيرفت زندگي در كنار پرويز جلوي رشد شكوفايي استعدا شعري فروغ را مي گرفت. فروغ در مورد شايعاتي كه اينجا و آنجا از او مي نوشتن بسيار حساس و عصبي شده بود . به خصوص كه پرويز نيز او را تهديد كرده بود تمام مطالبي كه در مورد او مي نويسند ، در پوشه اي جمع آوري مي كند تا روزي كه فرزند آنها بزرگ شد به او بدهد و بگويد اين مادر توست . من شاهد رنج و تلخي و گريه هاي بي انتهاي فروغ بسيار بودم ، او از تنهايي مي ناليد و براي فرزندش هميشه بي قرار و نا آرام بود . حتي يك بار وقتي فروغ به ديدن كامي رفته بود او بهش گفته بود برو تو مادر من نيستي ، دوران بي نهايت سختي بر فروغ بود ، در چنين روزهايي فروغ ديوانه وار مي گريست . سخت مي گريست آرام كردن فروغ در اين دوران خيلي مشكل بود . اما اين
آخرها ديگر تسليم شده بود: " من به تسليم مي انديشم
اين تسليم درد آلود
من صليب سرنوشتم را
بر فراز تپه هاي قتلگاه خويش پوشيدم"
و مي گفت : باشد من ديگر پذيرفتم اين سرنوشت من است.
( خانم حائري كه بشدت مي گريد ) تنها به عشق پسرش بود حسين را از جذام خانه آورد و سرپرستي
او را بر عهده گرفت . شبي را بياد دارم كه فروغ به منزل مهري رخشا آمده بود ، تازه از سفر اروپاييش
برگشته بود ، آنشب آقاي شفا ، صادق چوبك ، عماد خراساني و دوستاني ديگر نيز حضور داشتن فروغ
حمله ي بي رحمانه اي عليه عماد خراساني شروع كرد و مي گفت : عماد چرا تو بايد اينطور خودت را اسير اعتيادت كني كه در نتيجه در كار شعر هم بجايي نرسي . حيف از تو نيست كه هنوز از آه و ناله هاي قلابي عهد دقيانوس شعر ايران دست بر نمي داري ؟
فروغ آنشب مهماني را بر هم زد . عماد كه رنجيده بود مهماني و ترك كرد . و مهري هم سخت ناراحت شد و به فروغ بشدت اعتراض كرد و گفت : تو چرا عمدا همه را مي رنجاني ، چرا جلسات مهماني را هميشه بر هم مي زني چرا با عماد اينطور بر خورد كردي ؟ و فروغ خيلي ساده گفت :" او نبايد خود را اينطور اسير اعتيادش بكند . او با خودش و شعر فارسي بد ميكند ، چرا يك چنين چيزي رو بايد پنهان كرد ؟ پنهان كردنش كه خيلي بد تر است ." حالا چطور امكان داره يك چنين شخصي اسير اعتياد باشه . هر كه هر چه مي گويد دروغي بيش نيست فروغ گهگاه در مهموني ها مشروب مصرف مي كرد و .... هرگز ، به جرات مي توانم بگويم فروغ به غير از تقريبا سيگار هرگز اعتياد ديگري نداشته . من كه با او به نوعي زندگي مي كردم .


تقريبا بعد از جدي شدن مسئله ي فروغ با گلستان من ديگر كمتر او را مي ديدم .
تا اين كه يك شب او را در انجمن ايران و امريكا ديدمش با او گفتم : فروغ دلم مي خواهد ترا ببينم .
گفت : " من هم اما شما ها مرا بايكوت كرده ايد . " آنوقت آدرس جديد منزلش را به من داد و شبي
را شام با هم صرف كرديم . فروغ بسيار تغيير كرده بود .


فروغ هميشه پوششي ساده و بسيار مرتبي داشت . و از اريشهاي تند كه مختص به عروسك ها مي دانست امتناع مي كرد . و زندگي بسيار ساده اي نيز براي خودش فراهم كرده بود . عجيب هر چه داشت به ديگران مي بخشيد اغلب اوقات در طول هفته ي اول تمام در آمد ماهانه اش را صرف ادمهاي نياز مند مي كرد و ما بقي هفته ها رو در شرايط بسيار سختي به سر مي برد . حتي زمستان هايي پيش مي آمد كه هزينه خريد سوخت را براي روشن كردن بخاري نداشت . سخت و مي توانم بگم اصلا كمك كسي و را هم نمي پذيرفت . وقتي به او اعتراض مي كردم مي گفت " نمي تواند
وقتي مي داند انسانهايي هستند آنچنان نيازمند راحت بنشيند و زندگي كند ."

mehraboOon
02-11-2012, 12:48 AM
پدرم هم با مرگ فروغ مرد/کاوه گلستان
فروغ فرخ زاد
ده، دوازده سالم بود كه فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت ... براي من خيلي جالب بود. فروغ، خانم جواني بود كه يك ماشين آلفارومئوي ژيگولي آبي آسماني داشت و سقف‌اش را بر ميداشت ... اين براي من تصوير يك انسان آزاد و رها بود... هر وقت فرصت مي‌كرد، من را سوار ماشين مي‌كرد و مي‌برد شميران مي‌گرداند ... آن لحظاتي كه در ماشين‌اش بودم برايم تا اندازه‌اي لحظات تعيين كننده‌اي بود. روي من خيلي اثر مي‌گذاشت ... نمي‌دانم چرا ولي احساس آزادي مي‌كردم ... امواجي كه از او مي‌آمد، امواج يك آدم آزاده بود. رابطة ‌پدرم با فروغ يك رابطة باز بود. چيزي نبود كه در خانواده ما به عنوان يك رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود. اين دنياي بيرون بود كه رابطه را كثيف كرد. اين آدم هاي حقير بيرون بودند كه به خاطر حقارت فكري خودشان نمي‌توانستند اين اتفاق را درك بكنند ... عشق يكي از ساده‌ترين چيزهايي است كه براي بشر اتفاق مي‌افتد ... آدم هايي بيرون بودند كه با تفسيرهاي مريضي كه از اين رابطه ارائه مي‌دادند، زندگي را براي همه خراب كردند ... يعني ما اين جا مي‌توانيم به يك رابطه سازنده عاطفي بين دو تا آدم در مسير تاريخ اشاره كنيم ... رابطه‌اي كه به هيچ كس نه صدمه‌اي مي‌خورد و نه به كسي مربوط بود...
موقعي كه فروغ مردهمه چيز عوض شد ... پدرم به يك حالت عجيبي گرفتار شده بود و فضاي خيلي سنگيني در خانه ما حكم فرما بود ... براي من و مادرم خيلي سخت بود كه بتوانيم فشار غم پدر را تحمل كنيم ... او آدمي شده بود كه نمي‌شد باهاش حرف زد، نمي‌شد باهاش ارتباط برقرار كرد ... توي خانه حضور داشت ولي انگار در اين دنيا نبود ... من يادم مي‌آيد از پنجره اتاقم بيرون را نگاه مي‌كردم ... پايين حياط درخت هاي كاجي بود كه پدرم كاشته بود ... هر دفعه كه بيرون را نگاه مي‌كردم پدرم را مي‌ديدم كه مثل آدم هاي در خواب، لاي اين كاج ها ايستاده بود و داشت آن ها را بو مي‌كرد ... امواج غم دور و برش خيلي شديد بود ...

اگر عشق چيزيه كه با مرگ،‌روي آدم چنين اثري مي‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد مي‌خوره؟... اشكال طبيعتاً از فروغ نبود؛ اشكال از پدرم بود كه خودش را تا اين حد به او وابسته كرده بود ... جوري كه با قطع اين وابستگي، پدرم هم زندگي‌اش قطع شد ... با اين كه پدرم بعد از مرگ فروغ، توليدات بسيار با ارزشي داشت، اما من ديگر به عنوان يك «انسان زنده» به او فكر نكردم ...
تا آن جا كه به من مربوطه، پدرم هم با مرگ فروغ مرد

mehraboOon
02-11-2012, 12:49 AM
فروغ شاعری استثنایی/محمدعلی شاکری یکتا

فروغ: شاعری استثنایی در عرصه‌ی ادبیات معاصر ما
درباره‌ی زندگی فروغ فرخزاد بسیار نوشته اند. مخصوصا پس از مرگ اندوهبارش. گرچه او در زمان زیستن، زیاد به شرح‌حال‌نویسی و این‌گونه کارها اعتقادی نداشت و صراحتا گفته بود "به نظر من حرف زدن در این مورد کار خیلی خسته کننده و بی‌فایده‌ای است"، اما قضاوت ما درباره‌ی زندگی و آثار هر هنرمند وشاعر و نویسنده و به طور کلی افراد تاثیرگذار، حتی کسانی که در آن سوی فرزانگی زیسته‌اند، با دیدگاه فروغ متفاوت است.
بدون هیچ اغراق و یا مداهنه‌ای- که متاسفانه بسیار مرسوم است- می‌توان فروغ را در عرصه‌ی ادبیات معاصر ما شاعری استثنایی دانست. چرا؟ مگر او چه ویژگی‌هایی دارد که این‌گونه از وی یاد می‌کنیم؟ پاسخ ساده است. اگر به تاریخ هزار ساله‌ی شعر فارسی نگاه کنیم؛ از رودکی تا ظهور نیمایوشیج، در برابر فهرست عریض و طویل شاعران، فقط انگشت شمار زنانی را داریم که نامشان در زمره‌ی شاعران پارسی‌سرای دیده می‌شود. مثلا نام‌هایی چون رابعه و مهستی گنجوی از زمان های دور، و نزدیکتر کسانی چون قره العین و پروین اعتصامی، با احترامی که لایق آنان است، آثارشان از جوهره و ادراک و احساس زنانه خالی است. نمی‌خواهم حکم کلی صادر کنم. شبکه‌ی مضامین و حس نهفته در آثارشان چنین می‌نماید. اگر تخلص آنان را از بسیاری از شعرهایشان برداریم چندان اثری از زن بودن سرایندگانشان نمی‌بینیم. و این در حالی است که سابقه‌ی آثار ادبی بازمانده از زنان- منظورم شعر است- در مغرب زمین به زمانی پیش از تشکیل حکومت هخامنشیان می‌رسد. شاعرانی چون سافو و بیلیتیس در شعر باستانی یونان که البته از موضوع بحث ما در اینجا خارج اند. تاکید می‌کنم که به هیچ روی دوست ندارم خط فاصله‌ای ....ت‌گرایانه در تعریف خود از انسان هنرمند یا غیر هنرمند کشیده باشم. آنچه این مرزبندی را ناگزیر کرده است واقعیت فراروی ماست.
حضور چشمگیر و حتی اغراق‌آمیز عناصر غنایی زنانه که به هزار و یک دلیل گفتنی و ناگفتنی و آشکار و پنهان خود را بر گستره‌ی ذهن و زبان شاعران ایرانی تحمیل کرده است و در عین حال زمینه‌ساز خلق زیباترین و پرشکوه‌ترین آثار غنایی در فرهنگ و بویژه عرفان ایرانی شده است، واقعیتی است انکار ناپذیر.
درباره‌ی فروغ فرخزاد و شعرهای غنایی‌اش همین بس که وی نخستین کسی است که شعر غنایی خود را از چهارچوب کلیشه‌ای شعر متداول فارسی و- اگر بر من خرده نگیرید باید بگویم- شعر مردانه رها می‌سازد و احساس و ادراک خویشتن خویش را جایگزین آن نمادهایی می‌کند که زنجیره‌ی تکراری مضامین عاشقانه‌ی ما هستند. اگرچه معشوق در شعر فروغ همان گروه خونی معشوق شعر سنتی را دارد- یعنی با منشی جفاکار و کنشی سنگدلانه که با طرح‌های کلیشه‌ای و کهنه‌ی "زلف و رخ و عارض و قامت" ترسیم نمی‌شود- اما هجرانی‌هایی را بر زبان عاشق بیچاره‌ای می‌نهد که این بار زنی شاعر سراینده‌ی آنهاست. کافی است به کتاب‌های "اسیر" و "دیوار" و "عصیان" نگاه کنیم و بسامد واژگان و ترکیب‌هایی را استخراج کنیم که مبین نگاه سنت‌گرا اما زنانه‌ی فروغ جوان به عشق و سایر مخلفات آن است.
این فروغ فرخزاد با فروغ فرخزاد مجموعه‌های "تولدی دیگر" و "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد" فرق دارد. در نگاه به جهان، در نگاه به انسان و عشق و زندگی، کاملا فرق دارد. طبیعی است که شاعربانوی ما از مرحله‌ی هیجانات روحی دوران نوجوانی برگذشته است و مثل کودکانی که دو کلاس یکی درس می‌خوانند، جهش کرده است، کمال یافته است و با درخششی خیره‌کننده- در قیاس با همعصران خود و بویژه همان شاعربانوان شعر سنتی- در آفاق شعر فارسی ستاره‌وار تابیده است.
فروغ فرخزاد به معنای واقعی شاعری نیمایی است. تجربه‌های شعری او از چارپاره‌های متداول به سمت فرم‌های نو و جدید شعر نیمایی حرکت می‌کند و کامل می‌شود. فروغ سخت به قالب‌ها و ویژگی‌های شعر نیمایی پایبند است. این پایبندی نه از سر تعصب به شعر موزون، بلکه منبعث از نگاه شاعر به نظم موجود در زندگی و هارمونی طبیعت است. به عبارتی هستی‌شناسی فروغ است که وی را به موسیقی، وزن و قالب‌های شعر ملزم می‌کند. به همین دلیل است که در شعر او هیچگاه وزن عروضی مخل مزاحم بیان شاعرانه و اندیشه‌ی او نمی‌شود. می‌دانید یکی از دلایلی که باعث شده است عنصر وزن در شعر معاصر ما کنار گذارده شود این ادعاست که وزن عروضی برای بیان ناب و خالص اندیشه‌ی شاعرانه کافی نیست. این تفکرکه تا کنون به شکلی عقلایی تئوریزه نشده است، گاه در حد افراط باعث گسیختگی و پدید آمدن انواع و اقسام مکتب‌سازی‌های عجیب و غریب شده است که هیچ پیوندی با جوهره‌ی زبان و ادبیات و کلاً فرهنگ ایرانی ندارد. البته این موضوع جای بحث دارد و نباید یکطرفه به قاضی رفت. فروغ در نامه‌ای به احمدرضا احمدی، بدون تئوری بافی، التزام به وزن را توصیه می‌کند و می‌نویسد: " ... تا می‌توانی نگاه کن و زندگی کن و آهنگ این زندگی را درک کن". در این نامه به نظم حساب شده‌ای که ما با مداقه در پیرامون خود می‌توانیم ببینیم، اشاره می‌شود: " ... تو اگر به برگ درخت‌ها هم نگاه کنی می‌بینی که با ریتم مشخص در باد می‌لرزد. بال پرنده‌ها هم همین‌طور است... جریان آب هم همین‌طور است. هیچ وقت به جریان آب نگاه کرده‌ای؟ به چین‌ها و رگه‌ها؟ وقتی یک سنگ را در حوض می‌اندازی، دایره‌ها را دیده‌ای که با چه حساب و فرم بصری مشخصی در یکدیگر حل می‌شوند و گسترش پیدا می‌کنند؟"
مثالی را که فروغ درباره‌ی دایره‌های پی در پی و مواج آب می‌زند در شعر "در غروبی ابدی" به کار می‌گیرد:
من به یک خانه می‌اندیشم
و به نوزادی با لبخندی نامحدود
مثل یک دایره‌ی پی در پی در آب
التزام فروغ فرخزاد به وزن عروضی، چنانکه در تمام آثارش مشهود است؛ درعین حال گریز او را از قافیه‌اندیشان سنت‌گرای سمجی که نمی‌توانستند حرکت نوین شعر فارسی را تاب بیاورند و بفهمند نشان می‌دهد و گاه آنان را به باد سخره می‌گیرد:
در سرزمین شعر و گل و بلبل
موهبتی‌ست زیستن آن‌هم
وقتی که واقعیت بودن تو پس از سال‌های سال پذیرفته می‌شود
جایی که من
با اولین نگاه رسمی‌ام از لا به لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می‌بینم
که حقه‌بازها، همه در هیئت غریب گدایان
در لای خاکروبه، به دنبال وزن و قافیه می‌گردند...
(ای مرز پرگهر)
از مساله‌ی وزن که بگذریم ساختار نحوی شعر فروغ نیز از همان شکل‌بندی‌های زبانی و نحوی شعر نیمایی پیروی می‌کند که به دلیل کمی وقت اشاره می‌کنم و می‌گذرم. مثل نوآوری در کاربرد حروف اضافه- نوآوری در مضاف و مضاف الیه- نوآوری در کاربرد افعال- تکرار فعل با هدف تاکید و تاثیرگذاری بر مخاطب- کاربرد قید به جای صفت.
محوریت شعر فروغ انسان است اما نه انسان تعریف نشده‌ای که در شعر پاره‌ای از شاعران می‌بینیم. مثل انسان شعر نیما و اخوان مشخصه‌هایی دارد. انسان شعر نیما، شکل و شمایلی طبیعی و روستایی دارد. انسان شعر اخوان موجودی آرکائیک است و انسان شعر فروغ شهروندی‌ست گرفتار در چنبره‌ی ساختاری تودرتو و روابط ناهنجار شهرنشینی. خلاصه می‌گویم، آدم‌های شعر فروغ، خود ما هستیم با ویژگی‌های اقلیمی و فرهنگی‌مان. فقط شگرد هنرمندانه‌ی فروغ این است که تصویر پردازی شاعرانه‌ی او، دور از شعارزدگی و سیاست‌زدگی‌هاست. به قول زنده‌یاد محمد مختاری نگرش او به انسان "نگرشی هنری است". حتی در شعر "آیه‌های زمینی" که ترجمان الیوت گونه‌ی جهان‌بینی فروغ است، وقتی از "انبوه بی‌تحرک روشنفکران" یا "گروه ساقط مردم" یا "اجتماع ساکت بی‌جان" حرف می‌زند فکر و ذکر ما به ناکجاآباد نمی‌رود. نه به یاد انسان آرکائیک اخوان می‌افتیم نه انسان عارف مسلک سپهری و نه انسان کلی و گاه بی‌شناسنامه‌ی شاملو، بلکه آدم‌های کوچه و بازار و یا جماعت روشنفکرنمای معلق از سقف ایدئولوژی و سیاست زده‌ای را می بینیم که گیج می‌زنند، و تلوتلوخوران شعارهای ..... پس می‌دهند؛ و نهایتا شهری را مجسم می‌کنیم که در آن:
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ‌کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
بگذارید یکی از کارهای معروفش را مرور کنیم، و "دلم برای باغچه می‌سوزد " را در حد وقت محدودمان در این جلسه باز بشکافیم. آنوقت هنرمندانگی نگاه او بیشتر آشکار می‌شود. درست است که در سراسر این شعر، راوی کل به ظاهر روایت خود را می‌گوید و به اصطلاح حدیث نفس سر می‌دهد، اما ژرفاکاوی شعر حکایت دیگری می‌گوید. عناصری در محوریت شعر ظاهر می‌شوند که یک واحد کوچک اجتماع اند- یعنی خانواده. اما همین عنصر واحد که در سطرهایی نام‌های خاصی را در خود جای داده‌اند، قابل تعمیم به جامعه‌ای گسترده‌ترند. امروزه دیگر نمی‌توان در شعری چون "دلم برای باغچه می‌سوزد"- وقتی از خمپاره ومسلسل می‌گوید- از متن، تفسیرهای شبه‌انقلابی بیرون کشید و منظور شاعر را به شعر چریکی- که از نظر من اصطلاحی گنگ و نامفهوم است- تأویل و تفسیر کرد. اما وقتی کمی به دور و برمان نگاه کنیم هنوز هم پس از گذر سال‌ها نفرت و انزجار شاعر را از خشونت و جنگ حس می‌کنیم و درمی‌یابیم که انسان صلح‌طلب چقدر تنها و درمانده است:
حیاط خانه‌ی ما تنهاست
حیاط خانه‌ی ما تنهاست
تمام روز
از پشت در صدای تکه تکه شدن می‌آید
و منفجر شدن
همسایه‌های ما
در خاک باغچه‌هاشان به جای گل
خمپاره و مسلسل می‌کارند
همسایه‌های ما همه بر روی حوض کاشی‌شان
سرپوش می‌گذارند
و حوض‌های کاشی
بی‌آنکه خود بخواهند
انبارهای مخفی باروتند
و بچه‌های کوچه‌ی ما کیف‌های مدرسه‌شان را از بمب‌های کوچک
پر کرده‌اند
حیاط خانه‌ی ما گیج است.
آیا این شعر بیان شاعرانه و غم‌انگیز شرایط حاکم بر همسایه‌های ما از غزه تا کابل و دیگر جاها نیست؟
گفتیم که او تصویرگر فضای شهری است و انسان شهرنشین. با نگاهی معترض به شکل و شمایل ناهنجاری که از برکت ساختار قدرت و سلطه‌ی ساختار اقتصادی و تبعیت بی چون وچرا از فرهنگ وارداتی و غیربومی و غیرملی پدید آمده است. شعر "ای مرز پرگهر" طنز تلخی است که در آن اعتراض به وضع موجود در آن سال‌ها و ایضاً برای من خواننده هنوز هم در آن موج می‌زند. فروغ در این شعر بیش از هر چیز نگاه انتقادی‌اش را متوجه لایه‌ای از جامعه‌ی خود کرده است که زیر پوسته‌ی افکارشان شارلاتانیسم روشنفکرنمایانه‌ی هفت‌خطی پنهان است. او بدون اشاره‌ی مستقیم به تفکری خاص و با گریز هنرمندانه از شعارزدگی و تن دادن به آلودگی سیاسی، زبانی ساده و بی‌تکلف را به کار می‌گیرد و البته با کمی پرخاشگری ادیبانه سخن سرمی‌دهد، آن سان که دانی.
شعر "ای مرز پرگهر" که عنوانش را از سرودی معروف گرفته است، در مقایسه با دیگر کارهای او، اثری چندان برجسته از نظر ساختار ادبی نیست. اما پیام آن با توجه به فضای اجتماعی آن سال‌ها برجسته و قابل تامل است، تا جایی که ضعف بیان شعری‌اش را می‌پوشاند.
در "ای مرز پرگهر"، از تخیلات لطیف یا خشن شاعرانه خبری نیست. به هر حال چنین به نظر می‌رسد که او عمداً از طرز بیان گزارشی استفاده کرده است تا هم حسابی دق و دلش را خالی کرده باشد و هم خواننده را برای گرفتن پیامش سردر گم نکرده باشد. مثلاً وقتی می‌گوید:
برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می‌یابند
هر یک به روی .... ششصد وهفتاد و هشت کباب‌پز برقی
و بر دو دست ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر
ردیف کرده و می‌دانند
که ناتوانی از خواص تهی کیسه بودن است ، نه نادانی...
به مصداق ضرب المثل "العاقل یکفی بالاشاره" تکلیف را روشن می‌کند و حرفش را از صد تا مقاله‌ی تئوریک اندر باب علم بهتر است یا ثروت، رساتر و گویاتر بیان می‌کند، و برگزیدگان فکری ملت را که جماعت روشنفکر باشند به باد تمسخر می‌گیرد، و حق دارد که بگیرد.
من در اینجا به ابعاد دیگر شخصیت هنری فروغ- مخصوصا فعالیت‌هایش در عرصه‌ی سینمای مستند- حرفی نمی‌زنم، و در پایان اشاره می‌کنم که هنر ماندگار از مرزهای زمان و مکان می‌گذرد و زمان‌شمول می‌شود. تجربه‌ی سالیان به ما آموخته است که به ضرب و زور تبلیغات و به پشتوانه‌ی اعوان و انصار یک دار و دسته‌ی ..... نمی‌شود شاعر یا نویسنده و هنرمند مردمی شد. هنر و شعر ماندگار با زمانه حرکت می‌کند، در حافظه‌ی مردم خوش می‌نشیند و به حرف دل مردم تبدیل می‌شود. و از این منظر، شعر فروغ فرخزاد از ماندگارترین آثار فرهنگی و ادبی معاصر ایران زمین است. خدشه‌ناپذیر و پویا، درست مانند فروغ فرخزاد که:
هنوز سنگ مزارش تازه‌ست
مزار آن دو دست جوان را می‌گویم
که زیر بارش یکریز برف مدفون شد...
با سپاس از شما.

mehraboOon
02-11-2012, 12:49 AM
نازک با نیما یا فروغ ؟!
فروغ فرخ زاد
ابوذر کردی
شعر معاصر عرب و پدیده‌ای به نام نازک الملائکه
در این یادداشت نمی‌کوشیم به ترجمه‌ی اشعار نازک الملائکه روی بیاوریم ، چرا که ترجمه‌ی شعر در ایران خیلی با برکت شده است و هر ناکریم وبلاگ بازی ، در گوشه و کناری با اتکا به نوعی رویکرد نرم افزاری شروع به ترجمه می‌کند ، ترجمه‌ای که بوی دیکشنری از مشام بند بند آن می‌خیزد ، در این یاد داشت در تلاشیم که یک نگاه کلی به ساختار شعر نازک الملائکه یا همان نیمای اعراب داشته باشیم ، این که می‌گویم نیمای اعراب چون نیما حدود یک دهه زودتر از نازک دست به جراعی عروض برد و از سیستم عروض به جهانی رسید که ما فارسی زبانان آن را شعر آزاد می‌نامیم و اعراب آن را شعر " حر " ، این اخیر ، اصطلاحی از نازک است ، در ادامه ضمن مقایسه‌ی نازک با فروغ در طرح ریزی یک عروض جدید ، می‌خواهیم به کشف زنانگی‌های نازک و مقایسه تطبیقی آن با شعر فروغ فرخزاد بنماییم ، البته باز در اینجا از زنان عذرخواهی می‌کنیم که به این جسارت دست می‌بریم چرا که به تعبیر سیمون دوبوآر ، مردان همیشه به صورت نامطئنی از زنان خواهند نوشت ، ممکن است در خلال یادداشت شعر‌ها یا ترجمه‌های آنها از نازک الملائکه بیاید .
نازک الملائکه در 23 آگوست 1923 در بغداد متولد شد ،تحصیلات ابتدایی و دبیرستان را در همان جا گذراند ، در سال 1939 وارد دارالمعلمین عالی عراق شد و به تحصیل در رشته‌ی ادبیات عرب پرداخت ، در خلال تحصیلات ، به فلسفه و منطق علاقه مند شد ، وی می‌گوید که از همان ابتدای کودکی به شعر علاقه مند بوده است و استعداد وی از همان ابتدا بر پدرش مشهود شده و وی را لقب " شاعره " می‌داده است بی آن که خود نازک معنی این واژه را بفهمد ، وی در این زمینه می‌گوید که در سن ده سالگی قصیده‌ای سروده است که در یکی از قفایای آن غلط نحوی بوده است و پدرش با دیدن شعر وی به او گفته است که برخیز برو ابتدا نحو را فراگیر و آن گاه به سوی شعر روی بیاور . با این که پدر وی دستی در شعر نداشته ولی مادر وی با نام " ام نزار الملائکه " شاعر بوده است .
نازک الملائکه در سال 1947 اولین مجموعه‌ی شعر خود را با نام " عاشقه الیل " منتشر کرد ، اندکی بعد از آن شعر وبا یا " الکولیرا " به مناسبت همه گیر شدن بیماری وبا در قاهره سرود ، تلنگر اولیه‌ی این شعر با افزایش قربانیان این بیماری در ذهن نازک نقش بست ، گویا مسیر و مدار تحول این شعر از سمت قصیده و وزن به سمت شعر آزاد با تعداد قربانیان این حادثه دلخراش رابطه‌ی مستقیمی دارد ، نطفه‌ی اولیه‌ی شعر وقتی پا می‌گیرد که نازک می‌فهمد تعداد قربانیان این بیماری ، 300 نفر در روز است ، وی قلم را بر می‌دارد و این زمان دهشتناک را به قصیده درمی‌آورد ، این قصیده ابتدای امر به دو خاصیت رایج شعر عرب تیپا می‌زند یکی تغییر قافیه بعد از هر چهار بیت و این که نحو دیگر قوام سابق را در شعر ندارد ، در ادامه وقتی که تعداد تلفات به 600 نفر در روز می‌رسد ، قصیده مورد بازنگری قرار می‌گیرد ، این بار قدری از لحاظ بار عاطفی و تعبیر حس تراژیک این جریان ، سلول بنیادی شعر عرب یعنی وزن رخت می‌بندد ، این مصادف با وضعیتی است که تعداد تلفات به 1000 نفر در روز رسیده است ، نازک الملائکه در روز جمعه 27/10/1947 با حالتی کسالت آمیز از خواب بلند شده به رادیو گوش می‌دهد که تعداد تلفات به بیش از هزار نفر رسیده است ، با بازآرایی حالات قبلی شعر وبا و تجدید و دوباره کاری احساسی در آن و تحمیل واریاسیون قراردادی شعر عرب به ساختاری جدیدی دست می‌زند که بی شباهت به شعر نیمایی ما نیست ( این شعر در آرشیو وازنا بوده و در ذیل متن و ترجمه‌ی آن ازهمان منبع می‌آید ):

الکولیرا
الکولیرا
سكَن الليلُ
أصغِ إلى وَقْع صَدَى الأنَّاتْ
في عُمْق الظلمةِ, تحتَ الصمتِ, على الأمواتْ
صَرخَاتٌ تعلو, تضطربُ
حزنٌ يتدفقُ, يلتهبُ
يتعثَّر فيه صَدى الآهاتْ
في كل فؤادٍ غليانُ
في الكوخِ الساكنِ أحزانُ
في كل مكانٍ روحٌ تصرخُ في الظُلُماتْ
في كلِّ مكانٍ يبكي صوتْ
هذا ما قد مَزّقَهُ الموتْ
الموتُ الموتُ الموتْ
يا حُزْنَ النيلِ الصارخِ مما فعلَ الموتْ
طَلَع الفجرُ
أصغِ إلى وَقْع خُطَى الماشينْ
في صمتِ الفجْر, أصِخْ, انظُرْ ركبَ الباكين
عشرةُ أمواتٍ, عشرونا
لا تُحْصِ أصِخْ للباكينا
اسمعْ صوتَ الطِّفْل المسكين
مَوْتَى, مَوْتَى, ضاعَ العددُ
مَوْتَى, موتَى, لم يَبْقَ غَدُ
في كلِّ مكانٍ جَسَدٌ يندُبُه محزونْ
لا لحظَةَ إخلادٍ لا صَمْتْ
هذا ما فعلتْ كفُّ الموتْ
الموتُ الموتُ الموتْ
تشكو البشريّةُ تشكو ما يرتكبُ الموتْ
الكوليرا
في كَهْفِ الرُّعْب مع الأشلاءْ
في صمْت الأبدِ القاسي حيثُ الموتُ دواءْ
استيقظَ داءُ الكوليرا
حقْدًا يتدفّقُ موْتورا
هبطَ الوادي المرِحَ الوُضّاءْ
يصرخُ مضطربًا مجنونا
لا يسمَعُ صوتَ الباكينا
في كلِّ مكانٍ خلَّفَ مخلبُهُ أصداءْ
في كوخ الفلاّحة في البيتْ
لا شيءَ سوى صرَخات الموتْ
الموتُ الموتُ الموتْ
في شخص الكوليرا القاسي ينتقمُ الموتْ
الصمتُ مريرْ
لا شيءَ سوى رجْعِ التكبيرْ
حتّى حَفّارُ القبر ثَوَى لم يبقَ نَصِيرْ
الجامعُ ماتَ مؤذّنُهُ
الميّتُ من سيؤبّنُهُ
لم يبقَ سوى نوْحٍ وزفيرْ
الطفلُ بلا أمٍّ وأبِ
يبكي من قلبٍ ملتهِبِ
وغدًا لا شكَّ سيلقفُهُ الداءُ الشرّيرْ
يا شبَحَ الهيْضة ما أبقيتْ
لا شيءَ سوى أحزانِ الموتْ
الموتُ, الموتُ, الموتْ
يا مصرُ شعوري مزَّقَهُ ما فعلَ الموتْ
وبا
شب ِ تیره فرا رسید
گوش کن،
به پژواک ِ نای ِ ناله‌ها،
مردگان در دل ِ تاریکی، خاموش
و فریاد بلندِ دلهره،
غلیان ِ اندوهی که در پژواک ِ ضجه‌ها می‌جوشد
در هر قلبی،
جوش و خروشی
و غم‌گنانه ناله‌هایی
که در آرامش ِ کلبه‌ها لانه کرده
و همه جا،
فریاد ِ جان در ژرفای تیرگی
و صدایی که در هر مکانی زار می‌زند
و مرگ،
تکه پاره‌هایی که به جا گذاشته،
مرگ، مرگ، مرگ
ای نیل ِ غم‌اندودِ آشفته از دستان ِ مرگ،
سپیده دمید
گوش فرا ده به آوای کودک ِ بی‌چاره
مردگان، بسیار مردگان
که شمارشان از کف رفته است
و فردایی که دیگر نیست
سکوتی نیست
و یا هیچ لحظه‌ی یادمانی
این دست‌آوردِ مرگ است
مرگ، مرگ، مرگ
و شکایت ِانسان
از آن چه مرگ کرده
وبا،
در وحشت با اجساد ِ مردگان
در غار
در سکوتی بی‌رحمانه
که دارویی‌ست مرگ
درد ِ وبا برخاست
و کینه‌ای که مدام می‌جوشد
به ناگاه،
آن دشت ِشاد و روشن
فریاد زنان سقوط کرد
دیگر کسی فریاد ِگریه گنندگان را نمی‌شنود
همه جا،
پژواک، پس ِ پشت ِ پنجه‌های مرگ
در کلبه‌ی زن ِ کشاورز
جز نوای ناله‌ی مرگ نیست
مرگ، مرگ، مرگ
و نمود مرگ،
که در کالبد ِستم‌گرانه‌ی وبا
به انتقام نشسته است
سکوت ِ رونده،
جز واگشت ِ صدای تکبیر نیست
حتی،
گورکن نیز مرده است
و یاوری نمانده
مؤذن نیز مرده است
کیست که مردگان را تکریم کند
دیگر جز ناله و سودایی نمانده
کودکی پدر و مادر از دست داده
با قلبی اندوه‌وار می‌گرید
و فردا، بی‌شک
وحشت بیماری او را فرا خواهد گرفت
ای شبح ِ خون‌ریز،
جز اندوه ِمرگ ، چیزی نگذاشتی
مرگ ، مرگ ، مرگ
ای مصر ،
مرگ احساسم را تکه پاره نمود .

اولین ویژگی مشهود و مشترک شعر نازک با شعر نیما ، در نامساوی بودن طول هر مصرع است ، عروضی که نازک در شعر وبا ارائه داد ، باعث اعجاب و تمسخر پدرش واقع شد ، مرگی که در این شعر نازک با آن دست و پنجه نرم می‌کند ، این فعل مرگ یک عنصر کلیدی است که به عنوان یک پراپ در میزانسن و صحنه آرایی این شعر دخیل است ، هرچه که بیشتر شعر را می‌خوانیم چه در متن فارسی و چه در متن عربی آن ، کلید واژه‌ی مرگ و یا الموت به یک موتیف تبدیل می‌شود ، مرگی که کل تمدن و ادبیات عرب را در بر می‌گیرد و نیل مغموم را واداشته است که صدایش را بشنود .
بدین سبب سیستم شعر " حر " با این شعر از نازک وارد مدار شعر عرب می‌شود ، بسان نیما نازک اینجا نیز وزن را به عنوان یک خاصیت پیشینی (a priori) برای شعر نمی‌تواند به طور کامل محذوف کند ، وزن هر مصرع با تقطیع مستفعلاتن مستفعلاتن مستفعلاتن پیش می‌رود ، گاهی این تقطیع کمی کوتاه تر می‌شود ، ولی در کل شعر این تعادل وزنی به جای می‌ماند مثل نیما که شعر " افسانه " را واجد نوعی آزادی عمل در بیان و مکالمه و ساختار می‌داند ، نوعی انعطاف که به قول خودش می‌شود از آن تئاتر ساخت ، می‌توان اشخاص یک داستان را آزادانه به صحبت آورد :

در شب تیره ، دیوانه‌ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره اش سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه‌ی گیاهی فسرده
می کند داستانی غم آور
در میان ، بس آشفته مانده ،
قصه‌ی دانه اش هست و دامی
وز همه گفته و ناگفته مانده
از دل رفته دارد پیامی
داستان از خیال پریشان
...
همان طور که دیده می‌شود در هر دو شعر چه در شعر وبا از نازک و چه در شعر افسانه از نیما ، با نوعی نابجایی قفایا روبه روییم ، قفایا تکرار می‌شوند ولی به صورت گسسته و غیر پریودیک ، دیگر همان تناوب کلاسیک در به صحنه آوری قفایا دیده نمی‌شود ، این وجه مشترک فریبنده سبب شده است که خیلی‌ها شعر نازک را با شعر نیما در فرم شبیه هم بدانند ، دقت شود که منظور از فرم در مقام و خاستگاه سنتی آن به معنای نقطه‌ی تقابل درون مایه نیست ، بلکه منظور از فرم یک سیستم است متشکل از گروهی عناصر تشکیل دهنده‌ی شعر از قبیل وزن ، ساختار ، درون مایه ، جنس تصاویر و استعاره‌ها در صورت لزوم و وجود ، روایت و قصویت شعر در صورت وجود ، موضوع و موضع شعر و...که اینها همه با هم یک رابطه‌ی دیالتیک و تقابلی بر روی هم دارند و از یکدیگر تاثیر و تاثر می‌پذیرند ، که با تطبیق شعر نیما و نازک فقط می‌شود به ساختار وسازه‌ی شعری این دو بسنده کرد ، واقعیت امر این است که فرم شعر نیما در حالتی که روایت را کنار می‌گذارد به نمودار انتزاعی می‌رسد یعنی در بهترین شعرهای نیما ، از یک فکر کلی تر به عنوان یک اصل سازمان دهی شده در شعر استفاده می‌کنیم ، این تم شعر می‌شود و بخش‌های بعدی شعر به این صورت به آن اضافه می‌شوند ، بسان یک تابلوی نقاشی که نقاشان آن را پالت محدود با چند رنگ خنثی سیاه ، سفید و خاکستری به روی بوم رفته اند :

آی آدم‌ها که در ساحل نشسته ، شاد و خندانید
یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان
یک نفر دارد دست و پای دائم می‌زند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید
آن زمان که مست هستید از خیال دست یازیدن به دشمن
...
این شعر را وقتی که می‌گذاریم کنار شعر " و یبقی لنا البحر " نازک ، دیگر فکر اینهمانی فرم شعری نازک و نیما را از سر بیرون می‌کنیم ، شاید سادگی داستان ابتدایی هر دو که در مورد دریا است در هر دو شعر مشترک باشد اما هم داربست و هم سازه‌ی شعری هر دو به لحاظ مصالح استفاده شده متغیر است ، شعر نازک ، شعر غلاف شکسته‌ای است که آماده‌ی ستیز است ولی شعر نیما در یک غلاف تمام فلزی محصور شده است :

و قفنا علی البحر تحت الظهیره طفلین منفعلین
و روحی یسبح ، عبر مروجک ،
فی نهر عینین مغتقدین ،
...
سألت عن البحر هل تتغیر الوانه ؟
و هل تتلون امواجه ؟ هل تری تتبدل شطانه ؟
...
و کانت یداک شراعین منهمرین
علی زورقین
و رأی المدی و الروی شاردین
...

نازک الملائکه در فضاسازی و پرداخت تصاویر ، شبیه فروغ فرخزاد است ، میانگین تصاویر که وی خلق می‌کند ، باز آرایی صحنه‌ها از کارکترها و توصیفات در کارهای فروغ نیز به کار گرفته شده است ، نماد‌های اکسپرسیونیستی که در دیگرگون شدن فضای شعر فروغ و تداعی یک جو ملال آور و رقت انگیز که نمای یک زن خاورمیانه‌ای را جفت و جور می‌کند ، در شعر نازک نیز موج می‌زند

...
أین تری تنتهی ؟ و فی أی نقطه تبدأ البرائه ؟
و ما حدود الوان فیها ؟
و کیف یمتص منهما البحر لیله ؟
کیف یستعیر الضحی ضیائه ؟

این حد و مرز شب که در این شعر نازک به ذهن می‌رسد نزدیک به شب‌های طراحی شده‌ی فروغ در دفتر تولدی دیگر است ، شب‌هایی که از یک طرف مسموم از هرم زهر آلود تنفس‌هاست و از سوی دیگر تشنج لذت‌ها و اوج شاعرانگی یک زن که بی تردید فروغ شب را بسیار دوست می‌داشت و به وفور از آن به عنوان یکی از سه فاز روایت یعنی علیت ، زمان و مکان استفاده می‌کرد .
...
در تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود.
داشت در بغض طلایی رنگ اش می‌ترکید.

mehraboOon
02-11-2012, 12:51 AM
فروغ ماندگار / بابک صحرانورد
فروغ فرخ زاد

فروغ فرخزاد قطعاً پس ازاحمد شاملو مطرح ترین و مدرن ترین شاعر معاصر ایران است. بی شک محبوبیت، توانایی و ماندگاری او در شعر معاصر نه از سر اتفاق و یا با سرودن چند شعر، بلکه حاصل تلاش و عرق ریزی روحی اوست.
زندگی کوتاه هنری فروغ را در یک نگاه اجمالی می توان به دو دوره تقسیم کرد:
دوره اول با سه مجموعه شعر اسیر، دیوار و عصیان و دوره دوم و در واقع اوج خلاقیت هنری او با تولدی دیگر و مجموعه ناتمام ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد.

فروغ را در سه مجموعه شعر دوره اول ، شاعری معتدل ،رمانتیک و تجربه گرا می بینیم و البته شرایط خاص اجتماعی و نگرش سانتی مانتالی اش به محیط و همجنین سن و سال کم ( نسبت به دو مجموعه آخر ) و فضای خاص آن دوره در این مهم بی تاثیر نبوده است .

در چهارده سالگی مهدی حمیدی و در بیست سالگی نادرپور ، سایه و فریدون مشیری شعرای ایده ال من بودند . " از دیوان فروغ "

یکی از ویژگی های رمانتیسم درد، غم و لحن احساساتی آن است.

جز غم چه می دهد به دل شاعر
سنگین غروب تیره و خاموشت
جز سردی ملال چه می بخشد
بر جان دردمند من آغوشت
یا
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

اگر چه فروغ در این سه دفتر توانسته احساسات، رنج ها و نیازهای خود را ( به عنوان یک زن در جامعه استبداد زده و مرد سالار) به خوبی به تصویر بکشد و لب به شکوه می گشاید اما از طرفی سخت وابسته به وزن است و زمان می خواهد تا پوست بیاندازد.
ناگفته نماند که یک بررسی کلی در عناوین شعرها نشان می دهد که او چه دید تیره ای به زندگی و انسان دارد :

پاییز، وداع، افسانه تلخ، گریز و درد، دیو شب، دیدارتلخ، از یاد رفته، صدایی در شب، اندوه تنهایی، نغمه درد و ...

فروغ در این مجموعه ها بیشتر جستجوگراست تا پیشرو و هنوز به زبان شعری خاص خود که چند سال بعد رسید و او را در ردیف برترین شاعران نوگرا قرار داد، نرسیده و در انتهای این تجربه ها بود که نیما را شناخت.

من نیما را خیلی دیر شناختم و شاید به معنی دیگر خیلی به موقع . " همان "
اما با مجموعه شعر " تولدی دیگر " و چند شعر از مجموعه ناتمام " ایمان بیاوریم ..." در دهه چهل وجه بیان خاص و تازه ای را در شعر امروز ایران آفرید، راه خود را یافت و از شاعران هم روزگار خود به مانند شاملو فاصله گرفت و در واقع ماندگاری این دو شاعر به دلیل همین نترسیدن، بینش فرازمانی، جسارت وقدم پیش نهادن بود. هر چند

شعر شاملو دارای وزن درونی بوده و او با آن زبان پرتپش، آهنگین و کوبنده، قدرت خاصی در به موسیقی کشاندن شعرش دارد.
شعر فروغ به دلیل پیشرو بودن در زبان و وارد کردن کلماتی که تا آن روز مهر ممنوع خورده بودند، شعری ست مدرن و پیچیده، چرا که ذهن او با جهان مدرن در آمیخته و این ذهن و زبان درگیر، در پی نشان دادن مضامین و تصاویر غیر متعارف است. شعر های او در شکل بیرونی و در فرم بیرونی شعر هایی ساده اند و شاید این یکی از خصیصه های منحصر بفرد فروغ باشد . البته منظورم از سادگی این نیست که با یک بار خوانش ما به مفهوم تام و نهایی آنها پی می بریم . بلکه نوعی ظرافت هوشمندانه و تمام نشدنی در کل یکپارچه ی شعر های دوره دوم او هست که خواننده با هر بار خوانش از شعر های فروغ درکی موجز و تازه از شعر های او بدست می آورد. این خصیصه ( ساده بودن ) در شعر های شاعرانی چون توللی، مشیری رخ داده اما در شعر های آنان سادگی از نوعی دیگر است یعنی با خواندن آنها شعر به آخر می رسد و تاریخ مصرفشان همان بار اول است.
زبان شعر فروغ نه فقط وسیله ای است در خدمت بیان کردن مفاهیم شعرش، بلکه خود جهان شاعر نیز محسوب می شود. این بدین معنی نیست که شعر مدرن غیر قابل تفسیر است بلکه به این معناست که هر کس به اندازه درک خود از شعر می تواند آن را تفسیر کند، هر چند ناگفته پیداست که هیچ تفسیری به معنای نهایی متن ختم نمی شود.

کلمه هایی که مربوط به همان دنیا می شود. اگر می ترسیدم می مردم ، کلمه ها را وارد کردم . به من چه که این کلمه ها هنوز شاعرانه نشده است . جان که دارد ، شاعرانه اش می کنیم . " همان "
از دیگر کارکردهای شعر فروغ این است که او افق های بازی را پیش روی شاعران بعد از خود ( زنان شاعر دهه ۶۰و ۷۰ ) گشود. این در نوع خود عالی ست. چرا که او از خود بر گذشت. ذهن سرشار از آفرینش او باعث می شد که به اشیاء و محیط پیرامون، شخصیتی خاص ببخشد که مخاطب را به همحسی با شعر خود فرا خواند.
شعر فروغ در عین حال که بسیار انسانی، معصوم و زلال است اما به طرزی اعجاب انگیز نگرش انسان را به مفاهیمی چون هستی، مرگ، زندگی ، تنهایی و سرگشتگی انسان معاصر در این جهان بیگانه معطوف می کند . شعرهای پر قدرتی چون : تولدی دیگر، در غروبی ابدی ، وهم سبز، هدیه، پنجره، کسی که مثل هیچ کس نیست، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد شعرهایی از این دسته اند.
نگاهی کوتاه می اندازیم به شعر هدیه فروغ .
" هدیه "
من از نهایت شب حرف می زنم
و از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف می زنم
اگر به خانه من آمدی ، برای من ای مهربان چراغ بیار
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم .

این شعر در واقع موجزترین شعر زیبای فروغ است که به دلیل کوتاه بودن و البته داشتن عنصر برجسته غنایی در ردیف شعر های خوب و کامل فروغ قرار می گیرد. این شعر واژه های کلیدی خاصی دارد که با تکیه بر آنها و ساحت درونی شعر می توان تفسیری در شان آن به دست داد. واژه هایی چون چراغ ، خانه، شب و دریچه که می توان این چنین واژه هایی را در کلیت شعر های او دید. اینها دلالت های سمبولیکی هستند که در بطن شعر جا گرفته اند.
خانه در این شعر و در اکثر شعرها نشان دهنده تن یا جسم آدمی و حتی نشان دهنده تفکر اوست . اما وقتی فروغ از ترکیب خانه تاریک دم می زند مراد او وضعیت ناگوار و دهشتناکی ست که شاعر از آن به ستوه آمده و از منجی خود ( این ناجی در شعر ناشناس است ) می خواهد برایش روشنایی و آرامش بیاورد.
در بند اول شعرما با تصویری از دنیای شاعر برخورد می کنیم . او از دنیای تاریکی که در آن بسر می برد حرف ی زند . از نهایت شب و نهایت تاریکی . این دو ترکیب در واقع یک چیزند در دو تصویر. شب و تاریکی مرادف همدیگرند. در واقع بند اول جز احساس نیستی و مرگ چیز دیگری نیست .
همچنین در بند اول شعر، از عنصر تکرار استفاده شده . شاید این سوال به ذهن برسد که چرا فروغ در هر سه سطر آغازین از تاریکی و نهایت شب حرف می زند. باید اذعان کرد که تکرار این چنینی واژه ها در واقع تعمدی بوده و او با این تمهید خواسته ما را بیشتر و بیشتر با دنیای سرشار از ظلمت و تاریکی خودش درگیر کند. واژه ها بسیار راحت ادا می شوند و هیچ جای مکثی در آنها نیست .
اما بند دوم که با واژه ی کلیدی خانه شروع می شود سرشار از نور، روشنایی، آرامش و سیالیت است بر خلاف بند اول که در آن جز سیاهی، رکود و ایستایی چیز دیگری مشاهده نمی کنیم. واژه های پر از امیدی چون خانه، دریچه، یار مهربان ( منظور ناجی یا معشوق )، ازدحام ( این واژه برخوردی پارادوکسیکال در ذهن ایجاد میکند چرا که اغلب از این واژه معنای شلوغی و اغتشاش برداشت می شود اما در اینجا رکود که ذهن شاعر را درگیر خود کرده با این ازدحام از بین می رود.) و واژه خوشبخت در آن هست.
در بند دوم، ما شعر را با مکث هایی خاص می خوانیم و شاعر می خواهد که با استفاده از علایم سجاوندی بر تاکید خود در تصویرهایی که می سازد ما را با به دنیای ذهنی اش بیشتر آشنا کند.
چراغ در این بند سمبل روشنایی و درخشش که از نجات دهنده آن را طلب می کند و هم او می خواهد که این نجات دهنده دریچه ای ( از معناهای دیگر دریچه می توان به پنجره اشاره کرد که سمبل ارتباطی در شعر فروغ می باشد.) برایش به ارمغان بیاورد که به واسطه ی آن شاعر ازدحام کوچه ی خوشبخت را بنگرد. این دریچه، دریچه ای ست که ارتباط شاعر را با دنیای بیرون پیوند می دهد و از واژه های بسامدی فروغ محسوب می شود.
شعر فروغ اگر چه امکاناتی را در زبان برای شعر امروز ارمغان آورده اما از طرفی شعر های او نگاهی ظریف هم به محتوا دارند. یعنی

شعر های فروغ سه پایه ی اصلی را که در شعر امروز جهان مطرح است یعنی بیان شعری، جوهره ی شعری و جهان بیبنی و دیدگاه را داراست اما شعر های او شعر ناب نیست. شعر ناب تفسیر پذیر نیست و با یک بار خواندن به معنای نهایی خود می رسد. این گستره ی بینش و نگاه خاص فروغ به شعر می باشد که توانسته چنین آثاری محکم و روان بیافریند.
ما این شعر کوتاه را جدای از زندگی شخصی فروغ بررسی کردیم. اما در پایان این مقاله نگاهی گذرا به شخصیت فروغ و خانواده اش هم می اندازیم.
خانواده فروغ را از لحاظ دسته بندی اجتماعی و طبقاتی می توان جزو خانواده خرده بورژوا دانست. طبقه ای که بنا به مناسبات ذاتی و تعریف شده خود فقط و فقط به خود می پردازد و از آن چه وحشت دارد قد علم کردن و کاوش در مفهوم زندگی است و چنان در روزمره گی این زندگی غرق شده اند که هستی خود را فراموش کرده و همه چیز را از دریچه تنگ و کوچک خود نمی بینند و فروغ با آن روحیه ی معصوم و شکننده اش چون مأمن و آسایش درونی در خانواده اش نمی یابد و او را درک نمی کنند، دل کنده، منزجر می شود وتن به ازدواج مضحکی می دهد که جز ندامت چیز دیگری در بر نداردو سرانجام به جدایی می انجامد و او را بیش از پیش در هم می شکند و پس از سالها زخم این درد در جانش شعله گرفته و از درون می سوزاندش .
غم دوری از یگانه فرزند ( هر چند در خلال ساخت فیلم خانه سیاه است پسر یک خانواده جذامی را به فرزندی قبول می کند ) تنهایی، فقر و مشکلات دیگر ، خود به خود و به قدر کافی روح او را سرد و پژمرده کرده و به سوی سراب انزوا می راندش:
در غارهای تنهایی
بیهودگی به دنیا آمد
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است

از این پس فروغ خود را بهتر شناخت. می رود زنی باشد شاعر، آزاد و صدای عصیانش را به گوش همه برساند .
من می خواهم شاعر بزرگی شوم و شعر را دوست دارم . " قسمتی از نامه فروغ به پدرش "
خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و ...خوشحالم که دیگر خیالباف و رویایی نیستم ...اما در عوض خودم را پیدا کردم . " همان "
فروغ هر چند از محبت پدرش به دور بود، اما دائم بر این نکته تاکید دارد که پدرش را دوست دارد و نمی خواهد باعث سر افکنده گی اش شود .

من دختر بدی نیستم و هر گز نخواستم در زندگی ام باعث سر افکنده گی خانواده ام باشم. "همان "

اما چه کند که شعر خدای اوست و تنها شعر او را ارضاء می کند. ولی پدرش نیازهای او را به عنوان موجودی آگاه و زنده درک نمی کرد و شعر گفتن فروغ به عقیده پدرش باعث جار و جنجال شده بود.
به هر حال زمان نشان داد که فروغ در شعر امروز ایران امکانات تازه ای در زبان و محتوای آن ایجاد کرد و باعث پویایی و اصالت شعر مدرن ایران شد و هنوز که سه دهه از مرگ نابهنگامش گذشته، زنده است و با گلویی که خش افتاده، می خواند:

و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یاس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی

فروغ فرخزاد پس از پانزده سال آفرینش، شعر مدرن ایران را خوشبخت کرد،اما شعر او را خوشبخت نکرد.

mehraboOon
02-11-2012, 12:53 AM
مروری بر اندیشه‌های اجتماعی شعر فروغ/الهام کریمی
فروغ الزمان فرخ زاد عراقی ( اراکی ) در ظهر 14 دی ماه 1313 در تهران زاده شد وچون در همان روز پدرش که نخستین رییس املاک رضا شاه در منطقه ی کجور بود از زندانی که به دسیسه ی آیرم رییس شهربانی وقت – در آن اسیر شده بود آزاد شد و به خانه آمد ، مادر و مادر بزرگ تولد او را به فال نیک گرفتند واو را خوش قدم خواندند . در ساعت 4 بعد از ظهرروز برفی 24 بهمن 1345 به علت حادثه ی تصادف ماشین به اغما فرو رفت و در گورستان ظهیر الدوله برای همیشه آرام گرفت . » [1] در شعر فروغ بیشترین بسامد با واژه های شب و تاریکی ، سپس عشق و بعد از آن پنجره است «فروغ از سالهای 31 و 32 تا سالهای 37 و 38 در سه کتاب اسیر ودیوار و عصیان شاعری چارپاره سراست . چارپاره هایی که با نظائر خود در شعر شاعران رمانتیک آن روزگار تفاوت دارد و می توان گفت هم از نظر تصویر و ترکیب و هم ازلحاظ فکر و محتوا ، خاص اوست . اما در هر قطعه ی « فروغ » تنها نیمی از دوبیتی های پیوسته ی او این مختصه را داراست . و نیم دیگر جز حرفها ی مستقیم منظوم ، هیچ نیست . تا آنجا که اگر وزن آنها برداشته شود ، نثر صرف خواهد شد و دیگر به آنها نمی توان شعر اطلاق کرد:
آری آغاز دوست داشتن است / گرچه پایان راه ناپیداست / من به پایان دگر نیندیشم / که همین دوست داشتن زیباست .
یکی از مختصات شعر فروغ تکرار است . به این معنی که «فروغ » گاه چنان با شتاب در تصویر چهره خود می کوشد و چنان در «باور داشت » حرفهای خود به قطعیت می رسد که ناچار از « تکرار » میشود.
دستهایم را در باغچه می کارم / سبز خواهم شد / می دانم ، می دانم ، می دانم [2]
کلمات عربی به کار رفته در مجموعه ی سروده های فروغ به کمتر از 1 % می رسد .
کلمات اغلب روشن هستند کلمات تیره نیز به کمتر از 1 % می رسد .
هنجار گریزی واژگانی ، سبکی و معنایی نیز بندرت دیده میشود .
به عنوان شاهد قسمتهایی از شعر رویا از کتاب دیوار فروغ انتخاب شد که می خوانیم :
ناگهان در خانه می پیچد صدای در / سوی در گویی زشادی می گشایم پر / اوست ... آری .... اوست
« آه ، ای شهزاده ، ای محبوب رویایی / نیمه شب ها خواب می دیدم که می آئی / ....
کلمات همه روشن هستند . هنجار گریزی در هیچ کدام از ابعادش دیده نمی شود .
قسمتی از شعر عروسک کوکی که از کتاب تولدی دیگر به عنوان چهارمین مجموعه شعر فروغ بررسی می گردد « اغلب اشعار این کتاب با زبانی جاری در خط محاوره و تخاطب و با وزنی نزدیک به طبیعت کلام بود » [3] می توان ساعات طولانی / با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت / خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان / در گلی بیرنگ برقالی / در خطی موهوم بر دیوار
کلمات همه روشن زبان نزدیک به محاوره و وزن نزدیک به طبیعت کلام است .
در شعر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که پنجمین کتاب او آخرین اشعارش را در بر دارد می خوانیم :
در کوچه باد می آید / کلاغهای منفرد انزوا / در باغ های پیر کسالت می چرخند / و نردبام چه ارتفاعی حقیری دارد .
کلمات روشن هستند . انزوا به کلاغ و کسالت به باغ پیر تشبیه شده است . پختگی زبان شاعر به بهترین وجهی دیده میشود . به گفته ی آقای حقوقی « نمی توان از خود نپرسید که اگر فروغ زنده می ماند آیا می توانست از این حد فراتر رود یا نمی توانست . » [4]
به لبهایم مزن قفل خموشی / که در دل قصه ای ناگفته دارم
زپایم باز کن بند گران را / کزین سودا دلی آشفته دارم . [5]
وقتی که مانع از حرف زدن آدمهای آگاه می شویم ، آدمهایی که همیشه قصه ای نگفته دارند به صندوق اسرار آنها قفل زده ایم . جامعه ای که از گفتن آنها که می توانند بگویند جلوگیری می کند راه شکوفایی خود را بسته است .
اندیشه ای که قدرت آشکار شدن پیدا نمی کند دل را آشفته می سازد و مثل زنجیری محکم همه ی وجود را به بند می کشد .
به لبهایم مزن قفل خموشی / که من باید بگویم راز خود را / به گوش مردم عالم رسانم / طنین آتشین آواز خود را [6]
شاعر رازی در .... دارد که با طنین آتشین آوازش می خواهد آن را به گوش عالمیان برساند .
بیا بگشای در تاپر گشایم / به سوی آسمان روشن شعر / اگر بگذاری ام پرواز کردن / گلی خواهم شدن در گلشن شعر . شاعر پرنده میشود فقط باید درها گشوده گردند تا قدرت پرواز یابد . شعر به آسمانی روشن تشبیه شده است که اگر قدرت پرواز آن را داشته باشد در بوستان شعر گلی زیبا خواهد شد .
کتابی ، خلوتی ، شعری ، سکوتی / مرا مستی و سکر زندگانی است /
چه غم گر دربهشتی ره ندارم / که در قلبم بهشتی جاودانی است .
آنچه به فروغ سر خوشی می بخشد در زندگی او را غرق خوشی می سازد کتاب / گوشه ای خلوت / سرودن یا خواندن شعری زیباست او که در قلب خود بهشت جاودانی را جای داده به بهشت دیگری نیازمند نیست .
به دور افکن حدیث نام ای مرد / که ننگم لذتی مستان دارده
مرا می بخشد آن پروردگاری / که شاعر را دلی دیوانه داد . [7]
لذت بی خبری و فراموشی مادیات و آنچه برای دیگران ارزش است نه ازطریق نام آوری ( به رغم اندیشه ی حاکم و عرف جامعه ) که ازطریق ننگ ( از دید حاکمان تعیین کننده ی ارزشها درجامعه ) حاصل شده ، فروغ که از پاکی خود مطمئن است به پروردگارش پناه می برد . پروردگاری که دل عاشق را به شاعر بخشیده است .
خلوت خالی و خاموش مرا / تو پر از خاطره کردی ، ای مرد
شعر من شعله ی احساس من است / تو مرا شاعره کردی ، ای مرد [8]
هنگامی که پیرامون انسان تنها ، پر از خاطره می شود ؛ شکوفه ی شعر به گل می نشیند و فروغ در این جا شعر خود شعله ای از آتش احساسا ت خود می داند ، احساساتی که با هیزم خاطرات افروخته شده اند و همه ی این مراحل از وجود انسانی سر چشمه می گیرد که سر چشمه ی الهام شاعر شده است .
نومید و خسته بودم از آن جستجوی خویش / با ناز خنده کردم و گفتم بیا ، بیا
راهی دراز بود و شب عشرتی به پیش / نالید عقل و گفت « کجا می روی ، کجا ؟ » [9]
عقل در هر لحظه مراقب احوال آدم است در لحظه ی سقوط بازدانده است در بانی است که می خواهد مانع از ورود به دنیای تیرگیها شود . عقل ناله می کند فریاد سر میدهد شیون می کشد تا براحساس غلبه کند ولی آیا می تواند ؟
همه شب در این بستر / جانم آن گمشده را می جوید
زین همه کوشش بی حاصل / عقل سرگشته به من گوید : ........... [10]
ستیز عقل وا حساس در وجود زنی که اسیر عشقی یکطرفه است بروز می یابد
احساس مانع از آرامش زن است مثل مارزخمی می پیچد و قرار ندارد و عقل حیران از احساسات وهوسها، واقعیتها را به زن باز می گوید تا تسلیم خیال پردازی نشود . عقل در اینجا واقع گرااست و هوس ها واحساسات تسلیم خیالات معرفی می شوند عاقلانه به شعر نگاهی می کنیم فروغ با عجز از زن ، زن در همه ی قرون ، گذشته حال وآینده می خواهد که عاقل باشد .
گرخدا بودم ، درس اولم نام پاکم بود / این جلال از جامه های پاک پاکم بود
عشق ، شمشیر من ومستی ، کتاب من / باده خاکم بود ، آری ، باده خاکم بود [11]
فروغ در این جا به جای آفریننده می نشیند و می گوید که اولین درس برای آنانکه پای درس من نشسته اند نام پاک من است فروغ به بیگناهی خود در جامعه ی مردسالار و کم فرهنگ روزگاری که آگاهانه او را ازخود رانده است باور دارد . از پدر گرفته تا همسر تا هزاران مرد غریبه همه او را طرد کرده اند ، بدنام خوانده شده زیرا جرأت داشته تا از احساس زن سخن بگوید ، هر چه که مردان در طول تاریخ گفته اند بد یا خوب آشکاریا پنهان با باران مرد سالاری تطهیر شده و این جا فروغ است که نمایشگر احساسات زن می شود او فقط از حس تعریف می کند .
بی آنکه خود هرگز دامن به گناهی آلوده باشد او از جانب همه ی زنان حرف می زند حرفهایی که باید در جامعه مطرح شود نیمی از جمعیت جامعه همواره مهر بر لب زده اشک ریخته اند اینبار فروغ مهر از لب برمی دارد و بلافاصله تا زیانه ی مرد سالاران او را زیر انواع تهمتها می گیرد . شمشیر فروغ در این نبرد نا برابر عشق اوست و کتابش سراسر مستی است و خاک آری شراب اوست .
می خزند آرام روی دفترم ، دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من ، روزگاری شعله میزد خون شعر [12]
فروغ در اینجا به توصیف مرگ خود پرداخته مسلماً هر کس در ذهنش تصوری از مرگ خود دارد و آرزوی چگونه مردن در ذهن افراد مسئول و اندیشمند متجلی می گردد.
فروغ دوست دارد روی دفتر شعرش بمیرد هنگامی که مسئولیت خود را انجام داده است آنچه را که باید بگوید گفته است ، دوست دارد دستهایش آرام روی دفتر شعرش قرار گیرد دستهایی که از جادوی سرودن رهایی یافته ، فروغ هم در اینجا به اندیشه ای که می گویند شعر شاعر به او ازطریق جن یا سروش الهام می گردد اشاره دارد .
فروغ در آخرین لحظه هم به شعرهایش می اندیشد ، فروغ در شعرش زندگی کرده و می خواهد در شعرش بمیرد و به لحظات آفرینش اشعارش می اندیشد که چگونه درروزگاری به جای خون در رگهایش شعر جاری بود ؛ فروغ به این آرزو نرسید که روی کتابهایش جان بسپارد .
شعر آیه های زمینی فروغ از عظمت و قدرت دید فروغ سخن می گوید . فروغ با بصیرتی بی نظیر آینده ی بشر را به تصویر می کشد . آنچه در شعر آیه های زمینی فروغ شکل می گیرد چکیده ی رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو است . رمانی که به خالق خود جایزه ی نوبل ادبیات را هدیه مید هد وسی سال قبل فروغ مظلومانه این تصویر راخلق می کند واز تمام جوایز جهانی ، برای فروغ چه ارمغانی می آورد ؟
آنگاه خورشید سرد شد و برکت از زمین ها رفت . [13]
دقیقاً با آغاز کتاب کوری هماهنگ است لحظه ای که مرد در پشت چراغ راهنمایی احساس می کند که همه چیز در رنگ شیری ناپدید گشت . کوری سپید ( که بر خلاف کوری عادی که تیره است ) ضرباهنگش با ریتم آیه های زمینی سازگار است .
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید .
وهیچکس دیگر به هیچ چیز نیندیشید .
اندیشیدن مختص به جامعه ی شاد آزاد وسر بلند است در هنگام انحطاط ، وقوع جنگها همراه با بمباران شهرها ، بروز بیماری های واگیر یا اپیدمی دیگر کسی به عشق به فتح و یا هیچ چیز دیگری نمی اندیشد .
با صحنه های آغازین رمان کوری مقایسه کنید هنگامی که دکتر معالج کور میشود و بدنبالش پسرک لوچ و... به راستی در آن لحظه ها که ساراماگو به تصویر کشیده ، آواز فروغ شنیده میشود دیگر هیچ کس به هیچ چیز نمی اندیشد .
در دیدگان آینه ها گویی / حرکات و رنگها و تصاویر / وارونه منعکس می گشت . [14]
فقط دستش را دراز کرد وآیینه را لمس کرد ، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد ، عکسش او را می دید ، او نمی توانست عکسش را ببیند . [15]
آنچه فروغ به آن می پردازد این حقیقت علمی است که وقتی به آینه نگاه می کنی تصاویر عکس تو هستند دست چپ تو با دست راست تصویرت ، گونه ی چپ تو با گونه ی راست تصویرت و ..
معکوس دیدن میشود ندیدن همین را ساراماگو بیان می کند تو در آینه هستی ولی آینه تو را می بیند و تو را خود نمی بینی .
برفرازسر دلقکان پست / و چهره ی وقیح فواحش / یک هاله ی مقدس نورانی / مانند چتر مشتعلی می سوخت [16]
در اینجا تصویر مرد دزد و دختری که عینک دودی میزند در رمان محوری زنده می گردد .
مرد دزد که حالا کورشده خود را مقدس می انگارد مثل دختر که خودش هم به گذشته ی خود دیگر باور ندارد و همین است که با زدن ضربه ای به ران مرد دزد به اتهام دست درازی مرگ او را رقم می زند . این هاله ی تقدس دور سر مرد دزد و دختر در حال چرخیدن است .
« آنگاه دختر با تمام قدرت لگدی به عقب سر حواله کرد . پاشنه ی کفشش ، که مثل میخ تیز بود، ران سخت دزد را سوراخ کرد و... » [17]
مرداب های الکل / با آن نجارهای گس مسموم / انبوه بی تحرک روشنفکران را / به ژرفنای خویش کشیدند و موش های موذی / اوراق زرنگار کتب را / در گنجه های کهنه جویدند [18]
فروغ به سرزنش روشنفکران جامعه که خود را اسیر بنگ و افیون کرده اند می پردازد گروهی که تحرکی ندارند موش در اینجا مظهر ابتذال است و نابودی . علمی که از آن در عمل استفاه نشود ، اندیشه ای که راه به پویایی بشر نداشته باشد محکوم به نابودی است .
در جوامع روشنفکری که الکل راه خود را پیدا می کند همه تبدیل به دلاوران میدان می گساری می گردند لاف زدن با سرمست دستاویز بزرگ نمایی می گردد و در میدان عمل جنگاوری به چشم نمی آید .
سرباز های نگهبان شما شاید آخرین کسانی باشند که کور شده اند ، همه کورشده اند ، تمام شهر تمام کشور ، اگر هم کسی بتواند ببیند حرف نمی زند و رازش را در .... مخفی می کند و ... [19]
در رمان کوری سربازهای نگهبان نماد روشنفکران شعر آیه های زمینی فروغ هستند آنها هم آخرین کسانی اند که کور شده اند ( مست و بی خبرند ) تمام کشور در مستی به سر می برند از غربتی به غربت دیگری رفتند / و میل دردناک جنایت / در دستهایشان متورم میشد [20] مقایسه کنید با : انگار می خواستند به یک سفر اکتشافی بروند ، حقیقتاً هم سفر اکتشافی بود ، می رفتند دنبال غذا بگردند و ... [21]
گاهی جرقه ای ، جرقه ی ناچیزی / این اجتماع ساکت را / یکباره از درون متلاشی می کرد
آنها به هم هجوم می آورند / مردان گلوی یکدیگر را / با کارد می دریدند
و در میان بستری از خون / با دختران نابالغ / همخوابه می شدند
در جامعه ی دچار کوری مردم به جان هم می افتند ، جامعه از دورن در حال ویرانی است . مردم به هم هجوم می آورند . ( دعواهای ترافیکی ، در اتوبوسها ، در تاکسی ها ، دعوا بر سر تنه زدن و هزاران علت غیر موجه دیگر که عاملی میشود برای کشته شدن یکی و به زندان رفتن دیگری برای جانی ، فردی که مدتهاست با انسانیت خداحافظی کرده است ..... به دخترکان معصوم در بستری از خون وقاحت خود را از دست می دهد .
«گروه کوچک راه خود را از میان زندانیان کور بخشهای دیگر باز کرد و پیش رفت » ، [22] به طور خلاصه از این قسمت به عینه کلمات شعر فروغ را می بینیم که اززبان ساراماگو جاری میشوند .
مردان کوری در قرنطینه ابتدا بابت غذا ، از کورهای دیگر طلب اجناسی قیمتی همراهشان را می کنند ووقتی جنسها تمام میشود ، نیازهای .... شان که با کور شدن بصیرت وبینایی سر به طغیان برداشته اند به هیاهو برخاسته و طلب زن می کنند که همین منجر به درگیری میشود و زن دکتر که تنهای بینای قصه است در انتهاب بخش ، به آرامی منتظر فرصت مناسب برای فرار بود . [23]
زن دکتر با قیچی که پیدا می کند کورهای متجاوز را کشته و زنهای کور ر انجات میدهد رئیس کورهای متجاوز اولین کسی است که به دست او کشته میشود و دقیقاً بستر خونی که فروغ می گوید در این قسمت نمود می یابد . افتخار کنیم که زنی چهل سال پیش تمام داستان کوری را به روایتی شعر گونه سروده است زنی که در جامعه ی خودش ، حتی هم جنسان خودش هم با او سر ناسازگاری دارند .
اگر به خانه ی من آمدی / برای من ای مهربان / چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن / به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم [24]
فرو.غ در خانه اش چراع کم دارد یا ندارد چراغ به معنای راهنما ، آنچه راه را روشن می کند آنچه تاریکی را می زداید و راه را می نماید ( جامعه ی فروغ ، به راهنما نیازمند است )
وخانه ی فروغ ( جامعه ای که در آن زندگی می کند ) یک سلول دربسته است بی هیچ روزنی که نهایتاً منجربه خفگی ساکنانش میشود برای آنکه جامعه خفه نشود نیاز به نفس کشیدن دارد . تکه ای آزادی حکم سوپاپ اطمینان را دارد . در جامعه ی دیتاتور زده ، دیکتاتور برای آنکه بقای خود را طولانی ترکند، آزادی های کوچکی به گروه های مختلف جامعه میدهد و ایکاش همان را هم نمید ادند و...
ای هفت سالگی ای لحظه ی شگفت عزیمت بعد از تو هر چه رفت در انبوهی از جنون و جهالت رفت [25]
چرا فروغ روی هفت سالگی انگشت نهاده است ؟ بعد از هفت سالگی همه چیز در جنون و جهالت می گذرد ولی قبل از آن یا علمی وجود دارد ؟ آیا می توان بیداری و آگاهی بشر را به هفت سال اول زندگی نسبت داد . به نظر من هفت سالگی با توجه به تقدس هفت در اساطیر ایرانی و جهانی عبور از مرزهای تقدس رابازگو می کند . شاید به نظر فروغ رسیدن به تقدس هفت با وجود داشتن معانی متعدد، رسیدن به شرایطی رامطرح کند که انسان یکباره در غفلت رها میشود انسانی که تاقبل از رسیدن به کمال شرایط پوینده ای را در کسب علم طی می کرد ، دچار حیرت شده و سقوط می کند . ازطرف دیگر شاید ارتباط به هفت سالی که فروغ درس می خواند داشته باشد . فروغ تا 14 سالگی درس می خواند و بعد ازآن به علت ازدواج تحصیل را رها می کند .
یک پنجره برای دیدن / یک پنجره برای شنیدن / [26]
شاعر به راهی برای دریافت حقایق [ از راه دیداری وشنیداری ] نیازمند است . در دنیای محدود و بسته ی زن ایرانی [ این محدودیتها در هر زمانی به شکلی ظاهر میشوند ، در هر دوره ای به نحوی دست وپای زن ایرانی را می بندند . در روزگاری که فروغ می زیست به شکلی زن تحت فشار بود و در زندان افکار موهوم به سر می برد و امروز به شکلی دیگر اسیر است .]
تنها اگر روزنه ای هم به دنیای آزاد وجود داشته باشد ذهن فعال و پر تلاش زن ایرانی را به جنب وجوش وا می دارد در حرکت به سوی حلقه ی چاهی که به انتهای زمین می رسد و برای شاعر کشف واقعیت می کند یا جایی که خورشید را به غربت گل های شمعدانی فرا می خواند .
در باغ یک کتاب مصور / از فصل های خشک تجربه های عقیم دوستی و عشق / در کوچه ها ی خاکی معصومیت / از سال های رشد حروف پریده رنگ الفبا / در پشت میزهای مدرسه ی مسلول / از لحظه ای که بچه ها توانستند بر روی تخته حرف سنگ را بنویسند / .... [27]
مدرسه ی مسلول زائیده ی نظام آموزشی بیمار است . از این نظام بیمار که روبه موت است و حاضربه هیچ گونه تغییری اساسی نمی باشد . فرزندانی زاده میشوند که همه بیماری را به ارث برده اند مدارس مریض اند.حروف الفبا نیازمند به نگرشی دوباره هستند شاید از یوغ عربی رها گردند کتاب که مثل باغی زیباست در این دوره فصل های خشک را می گذراند بی هیچ دوستی و عشقی .
من شبدر چهار پری را میبویم / که روی گور مفاهیم کهنه روییده است ... [28]
مفاهیم کهنه اگرچه به خاک سپرده شده اند ولی از خاکشان گلهای جدید می روید که نشاندهنده ی تبدیل و تحول و چرخه ی حیات است اگرچه آن که دیروز به کاری می آمد ، امروز کارآیی خود را از دست داده ولی تکنولوژی شکل امروزین خو د را با تکامل شکل ابتدایی کسب کرده است . این است که نتیجه ی مفاهیم کهنه ی به خاک سپرده شده ، به شکل نوین ( شبدر چهارپر ) مورد استفاده ی افراد دانا قرار میگیرد . شاعر ارتباط بین گذشته و حال را ارزشمند می داند .
آیا دوباره من از پله های کنجکاوی خود بالا خواهم رفت
تا به حدی خوب ، که در پشت بام خانه قدم می زند سلام بگویم ؟ [29]
کنجکاوی شاعر در علوم و مابعد الطبیعه همیشه منجر به صعود او شده قدرت فکرش را بالا برده است و به خدای خوبی که در ذهن بچه گانه اش تصویر قدم زدن در پشت بام را دارد ختم شده است
که ذهن باغچه دارد آرام آرام / از خاطرات سبز تهی میشود [30] تهی شدن ذهن از خاطرات ، چاووش مرگ است . اندیشه که بیرون می رود خلاء جایگزین میشود و مرگ یعنی انهدام ذهن عقل و آنچه با انسانیت مربوط است . بیراه نیست که می گویند مرگ مغزی یعنی پایان ، زیرا خرد گسسته میشود ، آنچه او را به روی زمین پای بندی کرد از میان برداشته میشود و فرد علی رغم ضربان قلب باید باربندد و برود .
پدر در اطاقش ، از صبح تا غروب / یا شاهنامه می خواند / یا ناسخ التواریخ [31] شاعر از نسل پیشین خود می گوید نسلی که معتقد است هر کاری می بایست انجام بدهد ، انجام داده است .
به حقوق بازنشستگی اش راضی است و حالا تنها به مرگ می اندیشد زمان را در اسطوره های میهنی طی می کند برای پدران فرقی نمی کند که باغچه باشد یا نباشد وقتی قرار است که آنها نباشند ...
برادرم به فلسفه معتاد است / برادرم شفای باغچه را / در انهدام باغچه می داند
سعی می کند که بگوید / بسیار دردمند و خسته و مایوس است .
فلسفه درد جامعه را درمان نمی کند . بهبود باغچه با نابودی باغچه متفاوت است ولی تجویز فلسفه مرگ باغچه است . فلسفیون خود را دردمند خسته و ناامید نشان میدهند آیا با چنین دیدی ، می توانند برای جامعه کاری انجام بدهند .
و بچه های کوچک ما کیف های مدرسه شان را / از بمب های کوچک / پر کرده اند . [32] در مدرسه بجای دانش بچه ها خشونت می آموزند و ابزار آموختن را با ابزار کشتن عوض کرده اند در چنین فضایی چه انتظاری می توان داشت آیا درفضای غرق در خشونت جایی برای علم ودانش باقی می ماند .
من مثل دانش آموزی / که درس هندسه اش را / دیوانه وار دوست می دارد ، تنها هستم
علوم محض با جامعه ارتباطی ندارند . علم زمانی که کاربردی شود با جامعه و مردم در تماس قرار میگیرد افرادی که پایبند علوم محض هستند از جامعه دورند و بدیهی است که برای جامعه کاری نمی توانند انجام دهند .

[1] فرخ زاد ، پوران « کسی که مثل هیچکس نیست » نشر کاروان ، چ اول 1380 ص 18 - 14 با تصرف
[2] حقوقی محممد « شعر زمان ما » ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه ی انتشارات نگاه تهران 1372 ص 58 – 28 با تلخیص
[3] حقوقی محمد شعر زمان ما ویژه ی فروغ فرخزاد موسسه انتشارات نگاه تهران 1372 ص 182
[4] همان ص 257
[5] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات پاییز 1383 ص 48
[6] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان پاییز 1383 ص 48
[7] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انشارت شادان پاییز 1383 ص 50
[8] همان ص 54
[9] همان ص 62
[10] فرخزاد فرو غ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 65
[11] همان ص 182
[12] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 215
[13] فرخزاد فروغ مجموعه ی سروده ها انتشارات شادان 1383 ص 279

mehraboOon
02-11-2012, 12:54 AM
اشعار فروغ فرخزاد با موسیقی گروه شاندیز در اسن
گروه موسیقی ایرانی - هلندی شاندیز با موسیقی حمید طباطبایی بر مجموعه‌ای از اشعار فروغ فرخزاد و تک خوانی مهرناز صالحی شنبه شب (۱۷ مه) در شهر اسن آلمان کنسرت اجرا کرد. در محل آمفی تئاتر “مدرسه عالی مردم“ در شهر اسن، که گنجایش حدود صد نفر را دارد، اکثر صندلی‌ها پر شده بود. هم ایرانی و هم آلمانی در میان جمعیت دیده می‌شدند. این مکان در اختیار فروغ فرخزاد بود. کمتر از آنچه انتظار می‌رفت از برنامه استقبال شده بود. مشکلی که برنامه‌های فرهنگی جدی و سنگین‌تر در همه کشورها دارند. تابلوی عکسی از فروغ فرخزاد که کمی محزون و با لبخندی بر لب به دوربین می‌نگرد، بر پایین صحنه در کنار دسته گلی بهاری قرار گرفته بود. “کانون فرهنگی ایرانیان نگاه“ که ۱۷ سال سابقه فعالیت در اسن دارد، از گروه شاندیز دعوت کرده بود تا برنامه جدید خود را عرضه کند
پیش از آغاز برنامه گروه شاندیز مجری برنامه به زبان آلمانی از زندگی و آثار فروغ گفت و سپس دو شعر از فروغ به زبان آلمانی خوانده شد.
برنامه جدید گروه موسیقی شاندیز که این بار با پنج نفربه آلمان آمده بود، مجموعه‌ای از اشعار فروغ فرخزاد بود با موسیقی حمید طباطبایی. مهرناز صالحی به عنوان تک خوان گروه قطعات را اجرا کرد. نسیم علامه‌زاده با ویلن، ایمره کبلوسک با ویولونسل، توم کواکرنات با کنتراباس و حمید طباطبایی با پیانو او را همراهی می‌کردند. حین برنامه مسعود والا از “بنیاد ایرانی در حرکت“ تصاویری زیبا از طبیعت و فروغ فرخزاد و نیز متن برگردان اشعار فروغ به زبان آلمانی را به نمایش گذاشته بود.
حمید طباطبایی نزدیک به پانزده سال پیش بخشی از کارهای خود را روی چکامه‌های فروغ فرخزاد نوشت. وی سه سال پیش بازنویسی آنها را آغاز کرد و بخشهایی تازه را به آنها افزود. از دو سال پیش این آثار در چند کنسرت به علاقه‌مندان عرضه شده است. به گفته طباطبایی قرار است که سی دی این ترانه‌ها تا ماه اوت ۲۰۰۸ منتشر شود.
طباطبایی سالهاست که به اشعار فروغ پرداخته است. وی اشعار فروغ را از سالهای پیش از انقلاب که در دبیرستان در ایران درس می‌خواند، دوست داشته، در کنار اشعار شاملو، اخوان و سهراب. او در باره آنچه که او را جذب اشعار این شاعر کرده است می‌گوید: “من در کارهای فروغ سادگی و صمیمیتی می‌بینم که بسیار برایم زیباست و همچنین اینکه او به عنوان یک شاعر زن در جامعه‌ای مردسالار و سنتی توانسته حرف خودش را بزند، به عنوان یک زن. برایم سادگی و صمیمیت شعرهایش جذاب است، آن گونه که از خود حرف می‌زند به نام یک زن، از درد و رنجش می‌گوید و احساسش را بیان می‌کند، از ....تش می‌گوید و از آرزوها و خواستهایش و برخوردی بسیار انتقادی با جامعه می‌کند. او یکی از روشنفکران جامعه زمان خودش بوده و از کسانی است که واقعا در جامعه ما تک است.“
مهرناز صالحی نیز با اشعار فروغ پیوندی نزدیک حس می‌کند. شاید از این روی وی می‌تواند شنونده را با خود به دنیای فروغ بکشاند، شاید هم به دنیای خود، آن گونه که او اشعار فروغ را احساس می‌کند. شعر فروغ با صدای صالحی حجمی جدید پیدا می‌کند، حجمی ناشناخته.
مهرناز صالحی در باره پیوند خود با دنیای فروغ می‌گوید و نیز در باره مجموعه‌ای که حمید طباطبایی از اشعار فروغ آماده کرده است: “همه، مخصوصا خانمها، ارتباطی با فروغ داریم. من در این شعرهایی که آقای طباطبایی از فروغ انتخاب کرده است، پس از مدتها که خوانده‌ام و الان آماده شده است، به این نتیجه رسیده‌ام که مجموعه‌ای را از شعرهای فروغ انتخاب کرده است که تصوری از فروغ را به همه می‌دهد: آن یاس اولش و آن آخرش که می‌گوید سبز خواهم شد می‌دانم، برای من بسیار جالب است و آن را احساس می‌کنم، دوست دارم. امیدوارم که بتوانم احساسم را به شنونده‌هایم هم منتقل کنم.“
از کسانی که برای تماشای کنسرت آمده بودند پرسیدم که چه حسی نسبت به موسیقی‌ای که حمید طباطبایی بر روی اشعار فروغ گذاشته دارند. یکی از آنان گفت: “موزیکی که با این شعرها همراه بود به گونه‌ای بود که شاید خیلی مدرن بود. ملودی‌های معمول ایرانی را نداشت. ولی در مجموع بسیار زیبا بود. البته موسیقی به شعر هم می‌خورد، چون شعر هم مدرن است.“
حمید طباطبایی پس از شنیدن این برداشت شنونده موسیقی‌اش بر اشعار فروغ گفت: “خود این موسیقی با معیارهای امروز موسیقی اروپایی فکر نمی‌کنم مدرن باشد. این را شما باید از دو تا آهنگساز اروپایی بپرسید. اصلا این مسئله برایم مهم نبوده است. من احساس خودم را روی این شعرها بیان کردم. حالا اینکه چقدرش مدرن است یا نیست؟ چیزی که بسیار روشن است، این را می‌توانم بفهمم، در این موسیقی تمای ایرانی نیست. اگر منظور از مدرن این است، بله، حال و هوای موسیقی ایرانی را ندارد، چون من فکر می‌کنم خود شعر فروغ هم جهانی است.“
حمید طباطبایی، گروه شاندیز و مسعود والا، در طول یک ساعت کنسرت تصاویری از ایستگاههای گوناگون راهی که فروغ با اشعارش پیمود عرضه کردند. این ایستگاهها را مهرناز صالحی بدین گونه توصیف می‌کند: “این استنباط من است که شعرهایی که حمید طباطبایی انتخاب کرده، یک جورهایی به هم مرتبط هستند. این اگر از اولش خوب گوش داده بشود – خود من تازه دارم به این نتیجه می‌رسم، که این همه مدت است که دارم تمرین می‌کنم و حالا دیگر داریم اجرا می‌کنیم و شاید اگر به آقای طباطبایی هم بگویم بگوید آری مثل اینکه این طور است – و من این طور احساس می‌کنم که اول می‌گویم: “و این منم، زنی تنها در آستانه فصلی سرد“، بعد همین طور گفته می‌شود و گفته می‌شود و آخر آن ترانه خوانده می‌شود که در آخرش گفته می‌شود: “دستهایم را در باغچه می‌کارم، سبز خواهم شد، می‌دانم“ که این بسیار امیدبخش است و من هم سبز شده‌ام، من هم کسی هستم که سبز شدم.“
کیواندخت قهاری

mehraboOon
02-11-2012, 12:54 AM
تاثیر فروغ فرخزاد بر فرد و گستردگی نگاه او در معنا کردن هستی
فروغ فرخ زاد

عزت گوشه گیر


فروغ فرخزاد یک شاعر بی زمان است که درک و دریافت عمیقی از انسان و هستی دارد. این دریافت نه فقط به طور اسرارآمیزی هر زن و مرد ایرانی را به او و اشعارش مرتبط کرده، بلکه با غیر ایرانیانی که امکان آشنایی با شعر او را پیدا کرده اند نیز به همین میزان تاثیر گذاشته است.

اولین آشنایی موثرم با شعر فروغ در 9 سالگی ام بود. زمانی که در یکی از جشن های ویژه دبستانی از من خواسته شد که شعری از فروغ را دکلمه کنم. اولین جرقه هم هویتی و هم ذات پنداری با فروغ با خواندن آن شعر در من رخ داد. وقتی که با تمام موجودیتم به عنوان یک دختر 9 ساله، مفهوم زندانی بودن را حس می کردم.

یکی از ویژگی های مهم شعر فروغ بیان حس زندانی بودن و اسارت انسان است.

شعرهای مجموعه "اسیر" تصویرگر شفاف و زلالی هستند از زندانی تنگ که دختران و زنان ایرانی در پشت دیوارهای بلندش اسیر بوده اند. من هرگز آن دیوارهای بلند آجری شهر زادگاهم را که انگار تا آسمان کشیده شده بودند، و مرا به حد جنون آمیز در تنگنا قرار می دادند، فراموش نمی کنم.

مجموعه "عصیان" فروغ مرا به انگیزش عصیان وادار کرد. و فروغ برایم چراغ راهنمایی شد امیدبخش . . . و نجات دهنده . . .

فروغ در هر دوره ی تاریکی از زندگیم حضور پیدا کرده و حضورش به من زندگی داده است. من به شعر فروغ همانگونه اعتقاد دارم که اکثر مردم به شعر حافظ . . .

بعدها وقتی که با آثار "الن سیکسو" تئوریست، فمینیست، نمایشنامه نویس و نویسنده برجسته فرانسوی آشنا شدم، متوجه شدم که فروغ بدون آنکه همچون الن سیکسو واضع تئوری "زبانِ تن نویسی" و "زنانه نویسی" باشد، تئوریستی بدون تئوری است که تئوری نانوشته اش را به زبان شعر اعلام کرده است. فروغ دو سال پیش از "الن سیکسو" به دنیا آمده است و گویی "سیکسو" ادامه دهنده و متبلور کننده بیان ناتمام فروغ بوده است. فروغ در گفت وگوها و مصاحبه هایش مرتبا از عوض کردن زبان، و دگرگونی در زبان سخن می گوید. برای خلق یک زبان آلترناتیو . . . زبان زنانه ای که بعد از تولد زن نوین شکوفا می شود. زنی که خودش را می نویسد، اندیشه ها، تمناهای ذهنی و تنانه اش را می نویسد. احساسات و تخیل نامتناهی و بکرش را جستجو و کشف می کند. و می کوشد ارتباط زلالش را با زنانی که پیوسته در طول قرون، زندانی قراردادها و قوانین مردسالارانه بوده اند، برقرار کند، و آنان را به چالش بکشد. زنی که می خواهد شایستگی ها و قابلیت هایش را بشناسد و بشناساند. زنی که تفاوت ....ت را "شاعرانگی تفاوت ....ت" می نامد و معتقد است که شعر حقیقی که از "تن" تراوش می کند، می تواند فرمی از یک حرکت باشد و آغازگر دگرگونی . . . یک دگرگونی در بنیان و اساس شالوده یک جامعه و حتی یک حکومت. او به استراتژی های زبانی و فرهنگی جامعه که جسم و اندیشه زنانه را تحت استیلا و کنترل خود قرار داده، به شدت حمله می کند.

فروغ در سه مجموعه اشعار اولیه اش، "اسیر"، "دیوار" و "عصیان" نه فقط حملات جسورانه و عصیانی اش را علیه سالاری و قدرت مداری جامعه مردانه ابراز می دارد، بلکه با بیانی صادقانه و بی پروا از دینامیسم تمناها و آوازهای پرشور جسم سخن می گوید. این نوع زبان و بیان در قلمرو جامعه ایرانی، نتایج تلخ و ویرانگرایانه ای برای فروغ داشته است. به طوری که فروغ با دریافت این حقیقت که در این مبارزه تنهاست، مجبور بوده است بر فراز قتلگاه خود، به تنهایی با ضربات و حملات گوناگون مقابله کند.

فروغ در 20 سالگی در نامه ای برای یکی از مجلات می نویسد:

"می دانم این راهی که من می روم در محیط فعلی و اجتماع فعلی خیلی سر و صدا کرده و مخالفان زیادی برای خودم درست کرده ام، ولی من عقیده دارم بالاخره باید سدها شکسته شوند. یک نفر باید این راه را می رفت و من چون در خودم این شهامت و گذشت را می بینم، پیشقدم شدم."

درباره زبان زنانه فروغ و انقلاب او در شعر، و تولد دوباره زن مقالات بسیاری نوشته شده است، اما در مقطع کنونی از تاریخ، که جهان با اتفاقات پی در پی غیرمترقبه روبروست، وجوه دیگری از شعر فروغ منطبق با حرکتها و تغییرات زمان، بارز شده است. وجوهی که نشان دهنده ی بی زمانی و همه زمانی شعر فروغ است. در رویارویی با هر حادثه ای در روز، در هر کجای جهان که باشیم، ناگهان تکیه هایی از شعر فروغ در ذهنمان جرقه می زند و ناخودآگاه بر زبانمان می آید.

در اینجا دیدگاه فروغ را به هستی و ارتباط شعر او را با ویژگیهای جهان امروز فهرست وار عنوان می کنم.

1ـ فروغ به عنوان حامی سلامتی طبیعت و محیط زیست.

2ـ دیدگاه او درباره ی سقوط ارزشها و پرنسیپ های انسانی و نزول انسان به ابتذال.

3ـ دیدگاه او درباره ی جنگ، غلبه ی تروریسم، از دست رفتگی امنیت فیزیکی و روانی زندگی بشر.

4ـ تطابق دیدگاه او درباره ی تنهایی بشر با نقصان ارتباطات حقیقی بشری در دوران پیشرفت های تکنولوژیکی و کامپیوتری در زمان گسترش شبکه های ارتباطات بشری.

5ـ دیدگاه او درباره ی استحاله ی مداوم انسان برای کامل تر شدن.

فروغ مدافعی خالص برای سلامت محیط زیست بشر است. او پیوسته آغوش مادرانه اش را بر روی طبیعت باز کرده است. او گویی به آنچه که در جهان امروز رخ می دهد، به استثمار مرگبار طبیعت و منابع طبیعی برای اشاعه مصرف گرایی توسط صاحبان سرمایه که تمامی ابزارهای قدرت را در دست دارند، آگاه بوده است؛کسانی که خون زمین را وحشیانه از تنش بیرون می کشند، جسم زنانه زمین را مداوما مورد ..... قرار می دهند، ویرانش می کنند، و به زباله تبدیلش می کنند.

"آیا زمین که زیر پای تو می لرزد،

تنها تر از تو نیست؟"

فروغ معتقد است که با ارتباط احترام آمیز و سالم با طبیعت، و با تمام المان های پیرامونی زمین است که انسان شکفته و بارور می شود.

"دستهایم را در باغچه می کارم،

سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم."

و یا

"من خوشه های نارس گندم را

به زیر پستان می گیرم و شیر می دهم."

اما در همان زمان او ناگهان صدای وزش تاریکی و غارت را می شنود.

"گوش کن، وزش ظلمت را می شنوی؟"

به راستی ما در دورانی تیره و تار زندگی می کنیم که گردانندگان جهان ـ یک گروه کوچک ـ با کارگردانی نمایشنامه هایی پر از لاف و گزاف، پر از دروغ و تزویر، پر از وحشت و ترور، جهان را به صحنه تئاتری کشانده اند که نتایج چنین نمایش هایی جز تحمیق مردم چیز دیگری نیست. که نتایج آن سقوط معنویت و انسانیت است. زوال ارزش ها و فروپاشی ایده های زندگی بخش است.

"چه می تواند باشد مرداب،

چه می تواند باشد

جز جای تخم ریزی حشرات فاسد"

و یا

"و سوسک . . . آه وقتی که سوسک سخن می گوید،

چرا توقف کنم؟"

و یا

"من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرف ها و صداها می آیم

و این جهان به لانه ماران مانند است

و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی است

که همچنان که ترا می بوسند

در ذهن خود طناب دار ترا می بافند"

فروغ در توصیف چنین جهانی به طور تمثیلی می گوید:

"و آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت."

. . .

"در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند."

فروغ در تفسیر شعر "آیه های زمینی" می گوید: ". . . مجموع این شعر توصیف فضایی است که آدم ها در آن زندگی می کنند. فضایی که آدم ها را به طرف زشتی، بیهودگی، و جنایت می کشد." فضایی که کودکان در کیف مدرسه شان به جای قلم و دفتر و کتاب، بمب حمل می کنند.

برای فروغ "کلمات" اهمیت بسیار زیادی دارند. و هر کلمه و یا شئی ای روحیه خاص خودش را دارد.

فروغ می گوید:"به من چه که تا به حال هیچ شاعر فارسی زبان مثلا کلمه "انفجار" را در شعرش نیاورده است. من از صبح تا شب به هر طرف که نگاه می کنم می بینم چیزی دارد منفجر می شود. من وقتی می خواهم شعر بگویم، دیگر به خودم که نمی توانم خیانت کنم."

تمام روز از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید

و منفجر شدن

همسایه های ما همه در خاک باغچه شان به جای گل

خمپاره و مسلسل می کارند

همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشی شان

سرپوش می گذارند

و حوض های کاشی بی آنکه خود بخواهند،

انبارهای مخفی باروتند.

و بچه های کوچک ما

کیفهای مدرسه شان را از بمب های کوچک

پر کرده اند.

یکی از مهمترین مشکلات جامعه کنونی جهان، عدم ارتباطات عمیق میان مردم است، در زمانه ای که رسانه ها و ابزارهای ارتباطی به طور وسیعی گسترده شده اند، اما مردم روز به روز تنهاتر و گوشه گیرتر می شوند. آیا این انزوا به خاطر عدم اعتماد است؟ به خاطر کمبود لمس است؟ به خاطر کمبود زبان مشترک است؟ یا کمبود شنیدن، تامل کردن و شنیده شدن؟

ما با پدیده ی گسترده ی از خودبیگانگی روبرو شده ایم. وقتی که افکار، ایده ها، احساسات، عشق، سکسوالیته، محرمیت ها، در روند کالایی شدن انسان حرکت می کنند، وقتی که انسان به "کالایی" جهت فروش و مبادله تجارتی تبدیل شده است، شعر فروغ معنا پیدا می کند:

دلم گرفته است

دلم گرفته است

به ایوان می روم و انگشتانم را به پوست کشیده شب می کشم

چراغهای رابطه تاریکند

چراغها رابطه تاریکند

در جهان امروز که اندیشه ها و قوانین سنتی پیشین دوباره زنده شده اند، فروغ بربریت گنجانده شده در تاروپود تمدن امروز را برملا می کند. این صدا و بیان، هم در فیلم "خانه سیاه است" و هم در شعر "ای مرز پرگهر" منعکس است. وی از جذام قوانینی صحبت می کند که گوشت تن سالم و نیرومند جوامع را از درون می خورد و از بین می برد. این قوانین، قوانینی هستند در ویران کردن آزادی و استقلال زنان در جوامع مردسالار که نتایج آن خشونت کامل، قتل های ناموسی، شکنجه، ترور، قطع اعضای بدن و سنگسار زنان است. آیا سنگسار "دعا خلیل آسواد" را در کردستان عراق به یاد می آورید؟ و سنگسار سمیه دختر 14 ساله توسط پدرش در بلوچستان؟

زیستن در دنیایی مملو از نابرابری و خشونت، فروغ را "متعهد" کرده است که به زیستن "متعهد" باشد.

"مرا تبار خون گلها به زیستن متعهد کرده است

تبارخونی گلها می دانید؟"

و یا

"ای دوست، ای برادر، ای همخون،

وقتی به ماه رسیدی،

تاریخ قتل عام گل ها را بنویس "

و یا

"من از میان ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم

و مغز من هنوز لبریز از صدای وحشت پروانه ای است

که او را در دفتری به سنجاقی، مصلوب کرده بودند."

فروغ اما مرتباً از عشق و روشنی و شکفتن و پیوستن و یگانگی می گوید، از استحاله شدن متداوم انسان. در نامه ای به احمدرضا احمدی می نویسد:

"آدم وقتی خودش را در جریان زندگی بگذارد، هر روز استحاله ای در او صورت می گیرد و این استحاله است که انسان را لحظه به لحظه و روز به روز می سازد و وسعت می دهد."

فروغ می گوید:

"وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود،

هیچ چیز بجز تیک تاک ساعت دیواری،

دریافتم که باید باید باید

دیوانه وار دوست بدارم

mehraboOon
02-11-2012, 12:55 AM
فروغ ؛ عصاره ی عصیان زن
گرایش ، یا در واقع سقوط فروغ در شعر ، همزمان با شورش بی هنگام اش علیه انضباط عاطفی و اخلاقی خانواده بود ، به تعبیر دیگر او ازدواج چشم بسته ، بی عشق و
ماجرای خود را ، نوعی بی عدالتی ، تحمیل و تهدید به آزادی خود می دانست ، با وجود این كه
به گواهی ِ نامه هایی كه بعد از طلاق به همسر سابق اش نوشته ، با مردی نجیب و جوانمرد
طرف بوده ، این امر چیزی را عوض نمی كرد و نمی كند . آن دگرگونی مرموز ، آن رویه ی
زندگی بی نام و كلام ، كه تولد غریزه ای تازه را نشانه می زد ، درست در گرمآگرم سال های
نخستین زندگی خانوادگی آشكار شد : غریزه ی شعر او از هم پاشیدگی آشیانه ی نوبنیاد را چون
سرنوشتی محتوم ، چون تكلیفی قاطع ، چون كلید رمز « موفقیت » در شعر ، پیش پای او
.گذاشت

شاید فروغ در گیرودار این نخستین عصیان ، و در نخستین شعرهایش كه بازتاب شكوه های
اسارت » بود ، هرگز فكر این را نمی كرد كه روزی به عنوان عصاره ی عصیان زنان »
شناسانده شود . اما كتاب « اسیر » ، نخستین مجموعه ی شعر فروغ ، عنوان خود را مدیون
تصمیم آگاهانه ی حاصله از چنان شناختی است ، چرا كه اولن شعرهای این دفتر – بدون در
نظر داشتن معیاری برای سنجش عیار شعری آن – اغلب دارای مضمونی مشابه اند : عشق
ممنوع ، فاصله قهری میان خواسته ها ، تضاد دنیاهای ذهنی – عاطفی و اخلاقی ، ناچاری و بی
ارادگی در برابر ارداده های تحمیلی . او چون همه ی زنان زمانه در می یابد كه مرد برای او
بیگانه ای ستمگر است ، شهوترانی خود خواه است كه وجود او را تنها برای لحظات كامجویی
:می خواهد و بس . پس او طعمه ای « خسته » و زخم خورده در دست مرد ، بیش نیست
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیكرانه می خواهم
***
پا بر سر دل نهاده ، می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوش تر
یك بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه ی آتشین او خوش تر
***
دیگر نكنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید كه چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
***
گاه كاملن به زبان زن های ساده و شریف حرف می زند كه قربانی خودخواهی مرد اند و
:شرافت و نجابت شان به نادانی و اُمُل بودن تعبیر می شود
آن كس كه مرا نشاط و سستی داد
آن كس كه مرا امید و شادی بود
:هر جا كه نشست بی تامل گفت
" او یك زن ساده لوح عادی بود "
***
رو پیش زنی ببر غرورت را
كاو عشق تو را به هیچ نشمارد
آن پیكر داغ دردمندت را
با مهر به روی .... نفشارد
***
عشقی كه تو را نثار ره كردم
در .... ی دیگری نخواهی یافت
زان بوسه كه بر لبان ات افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت


در ظلمت آن اتاقك خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
و آن آه نهان به لب نمی رانم
***
ای زن كه دلی پر از صفا داری
از مرد وفامجو ، مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
.راز دل خود به او مگو هرگز
***
،«می بینیم كه – چه در این شعر و چه در تمام شعرهای كتاب «اسیر» یا «دیوار» یا «عصیان
به جای جوهر ناب شاعرانه ، به جای دید عمیق عاطفی با نظرگاه های اجتماعی و كلّن انسانی
سخن از گرفتاری های خانوادگی ، اخلاقی و بلیه های زناشویی است ، همه چیز اندیشیده شده و
دارای مظاهر یافت شدنی در محیط دور و بر شاعر است ، مظاهر ی كه نشان می دهد شاعر به
جای حساسیت ها و برانگیختگی های شخصی ، تجربه های دیگران را بازگو می كند ، یا این
كه تجربه های خود را تعمیم می دهد ، و گاه حتا به صراحت پیشنهاد می كند ؛ بنابراین فروغ در
.این كتاب و دو كتاب دیگر ، شاعر نیست و این را بیش از هر كس دیگر خودش می داند
او می داند كه در شعرهای او زن « اسیر و بازیچه ی» ایرانی است كه شكوه می كند . برای
همین هم هست كه عنوان ها جنبه ی توالی تاریخی ، یا توالی منطقی بر حسب موضوع هایی كلی
دارند كه فروغ در سه دوره ی مختلف چهره ی خود را به عنوان زن زمانه ، از آن ها عبور داده
و در آخر ، حاصل عصیان خود را – این بار تنها خودش – به صورت رهایی و فدایی عارفانه
برای تولدی دیگر ، تولدی واقعی كه به جوانی و كمالی دلخواه می انجامد دریافت می دارد
.عنوان های «اسیر»، «دیوار» ، «عصیان»و بعد «تولدی دیگر» ، چنین تعبیری را القا می كنند
گر چه در نفس امر ، آن سه كتاب اولی بازگو كننده ی هیچ تحول و كمال و سیر و سلوكی نیستند
.و از نظر جوهر شعری ، درنگ كامل فروغ را نشان می دهند
مضمون تكراری عشق ، ناسازگاری ، و فاصله ی همبستگی زن و مرد كه در نخستین دفتر با
بیانی سخت تقلیدی وارد شده ، در سومین اثر نیز با اندك پرداخت و پیرایشی در لفظ مكرر شده
.اند . این حقیقت را فروغ ، خود نیز با شهامت كامل چندین بار و چندین جا اعتراف كرده است
مهم این است كه چنین اعترافی كوچكترین لطمه ای به فروغ نمی زند زیرا ، اولن : همان
شعرهای سست و تكراری و تقلیدی ، دوستداران خاص خود را در میان قشرهای وسیع محصلین
و كسانی كه قوه ی ادراك شعری شان تا مرز آخرین شعر «عصیان» یا اولین شعر «تولدی
.دیگر» پیش تر نیامده ، دارند
دومن همین چند شعر معدود «تولدی دیگر» و دو سه شعری كه بعد از این دفتر ، آمده كافی ست
تا فروغ به راحتی بتواند به عنوان شاعری بزرگ روبه روی مصاحبه كنندگانی شایسته بنشیند
و از شعر خود و عقاید شعری خود حرف بزند و به عنوان شاعری – آن همه دیر به شعر رسیده
– كه تاثیر عجیبی بر شعر نسل بعد از خود گذاشته ، مورد گفتگوی آیندگان قرار گیرد . بگذریم
...
باری فروغ را در تولدی دیگر را باید دیدار كرد . آن هم در چند شعر آخرش كه فضا و بیانی به
كلی متفاوت با تمام كارهای دیگر فروغ دارند . شعرهایی كه به جوهر شعری كاملن نزدیك شده
و استعدادی شگرف برای مضامین حسی و اجتماعی دارند . اما این نیروی پذیرندگی و به دنبال
آن میان دردهای ناپیدای انسانی ، با نظرگاه اجتماعی فروغ در شعرهای پیشین ، زمین تا آسمان
فرق دارد . در آن شعرها ، وی تصویر محدودیت ها و بی پناهی های زن ایرانی بود . بزرگترین
دردی كه عصاره ی عصیان را به فریاد در می آورد سنگینی و زخم زنجیر سنت هایی بود كه
،دختری ساده دل را چشم بسته ، به مالكیت مردی دیگر در می آورد ، یا زنی بی یار و یاور را
چون تفاله ی میوه ای به دور می انداخت ، یا به سرنوشتی تلخ و سرد و بی ماجرا – یعنی به
:زندگی بی تحرك و خشك و خالی زناشویی – می سپرد

حلقه
دخترك خنده كنان گفت كه چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه كه انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه كه در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
:مرد حیران شد و گفت
.حلقه ی خوشبختی ، حلقه زندگی است
.........
همه گفتند مبارك باشد
دخترك گفت : دریغا كه مرا
باز در معنی آن شك باشد
........
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر كرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی كه به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر
زن پریشان شد و نالید كه : وای ؛
وای ، این حلقه كه در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است ؛
چنان مضامین سطحی و ساده ای طبعن قالبی متناسب با خود ، ساده و سطحی ، بی اندام
ناآزموده می طلبد ؛ اما در شعرهای «تولدی دیگر» دیدگاه اجتماعی فروغ نیز به كلی تغییر می
.كند . دیگر "مساله " ای اجتماعی با اخلاقی ، مجرد و مستقل از تم كلی انسانیت وجود ندارد
درد شاعر ، درد بزرگ هستی است ، درد همه ی آدم ها ، درد فسادی كه تا اعماق روان بشر
ریشه دوانده و او را با ارزش های اصیل و اولیه ی خویش بیگانه كرده است . بیش از آن درد
عشق بود و سوز و گداز عاشقانه ، اكنون درد بی عشقی است : عشق غریب و بی پناه است و از
«.پنجره های كوتاه «به بیابان های بی مجنون می نگرد
عارفان پاك بلند اندیش ، جای خود را به اشباح خسته ی افسونی سپرده اند . غم نان، نیروی
عظیم رسالت را مقهور كرده است . شاعر از جهان بی تفاوتی فكرها و حرف ها و صدا سخن
.می گوید . راه او دیگر از میانه ی شمشادها نمی گذرد ، نه از كناره ی پر اهتزاز گندمزارها
،راه او از دهلیزهای تاریك متعفنی كه به قمارخانه ها ، عشق فروشی ها ، بازار برده فروشان
.برده های اندیشه ها و شخصیت ها و به میدان های نبردهای باخته شده منتهی می گردد
فروغ در « تولدی دیگر» ، كاملن چشم باز كرده و به راز شعر واقف شده است . كلامی كه در
شعرهای منسوخ پیشین ؛ خشك ، بی ظرفیت و بی جان بود در این جا انعطافی شگفت می یابد و
چنان نرم و تنوع پذیر می شود كه در آن مرز مصرع ها و بیت ها برداشته شده و وقفه ها و
قطع و وصل های گوش آزار ناپدید شده اند . فروغ ، گرچه نه به عنوان اولین كس ، به عروض
فارسی استعدادی بخشید كه بسیاری از دشواری های پایان بندی مصرع ها یا ادامه ی آن ها از
میان رفت . او كاری كرد كه پیروان عروضی نیمایی نیز جرات انجام اش را نیافته بودند . فروغ
، سكته ها و ادغام های ممنوع را مجاز كرد و به امكاناتی دست یافت كه بدون هراس از آشفته
.شدن وزن ، هم آن را رعایت می كرد و هم قوانین و قواعد خشك آ‌ن را متزلزل می ساخت
.فروغ در واقع عروض را نرمش و انعطاف داد و آسان اش كرد
نزدیك كردن شعر به محاوره ی عمومی كه دلخواه نیما بود ، در شعر فروغ حقیقت یافته و كامل
:شده است . در گفت و گویی در زمینه ی وزن و امكانات زبانی چنین می گوید
" می دانید ، من آدم ساده ای هستم ، به خصوص وقتی می خواهم حرف بزنم نیاز به این مساله
را بیش تر حس می كنم . من هیچ وقت عروض نخوانده ام . آن ها را در شعرهایی كه می خواندم
پیدا كردم . بنا بر این برای من حكم نبودند . راه هایی بودند كه دیگران رفته بودند . یكی از
خوشبختی های من این است كه نه زیاد خودم را در ادبیات كلاسیك سرزمین خودمان غرق كرده
ام و نه خیلی زیاد مجذوب ادبیات فرنگی شده ام ، من به دنبال چیزی در درون خودم و در دنیای
اطراف خودم هستم ، در یك دوره ی مشخص كه از لحاظ زندگی اجتماعی و فكری و آهنگ این
زندگی خصوصیات خودش را دارد ، راز كار در این است كه این خصوصیات را درك كنیم و
.بخواهیم این خصوصیات را وارد شعر كنیم
برای من كلمات خیلی مهم هستند . هر كلمه ای روحیه ی خاص خودش را دارد . همین طور
اشیا و من به سابقه ی شعری كلمات و اشیا بی توجه ام . به من چه كه تا به حال هیچ شاعر
فارسی زبانی مثلن كلمه ی «انفجار» را در شعرش نیاورده است . من از صبح تا شب به هر
طرف نگاه می كنم می بینم چیزی دارد منفجر می شود . من وقتی می خواهم شعر بگویم دیگر به
خودم كه نمی توانم خیانت بكنم . اگر دید ، دید امروزی باشد زبان هم كلمات خودش را پیدا می
كند و همآهنگی در این كلمات را . و وقتی زبان ساخته و یكدست و صمیمی شد وزن خودش را
با خودش می آورد و به وزن های متداول تحمیل می كند . من جمله را به ساده ترین شكلی كه در
مغزم ساخته می شود به روی كاغذ می آورم ، و وزن مثل نخی است كه از میان این كلمات رد
.شده بی آن كه دیده شود ؛ فقط آن ها را حفظ می كند و نمی گذارد بیافتند
اگر كلمه ی انفجار ، در وزن نمی گنجد و مثلن ایجاد سكته می كند بسیار خوب این سكته مثل
گرهی است در این نخ . با گره های دیگر می شود اصل « گره » را هم وارد وزن شعر كرد و
از مجموع گره ها یك جور همشكلی و هماهنگی به وجود آورد . مگر نیما این كار را نكرده ؟ به
نظرم دیگر دوره ی قربانی كردن مفاهیم به خاطر احترام گذاشتن به وزن گذشته است . وزن باید
باشد . من به این قضیه معتقدم ، در شعر فارسی وزن هایی است كه شدت و ضربه های كمتری
.دارند و به آهنگ گفت و گو نزدیكترند
همان ها را می توان گرفت و گسترش داد . وزن باید از نو ساخته شود و چیزی كه وزن را می
سازد و باید اداره كننده ی وزن باشد ، برعكس گذشته زبان است . حس زبان ، غریزه ی كلمات
، و آهنگ بیان طبیعی آن ها . من نمی توانم در این مورد قضایا را فرمول وار توضیح دهم . به
،خاطر این كه مساله ی وزن یك مساله ی ریاضی و منطقی نیست ، هر چند می گویند هست
برای من حسی است . گوش ام باید آن را بپذیرد وقتی از من می پرسند در زمینه ی زبان و
وزن به چه امكان هایی رسیده ام من فقط میتوانم بگویم به صمیمیت و سادگی نمی شود این قضیه
را با شكل های هندسی ترسیم كرد ، باید واقعی ترین و قابل لمس ترین كلمات را انتخاب كرد
.حتی اگر شاعرانه نباشند
باید قالب را در این كلمات ریخت نه كلمات را در قالب . زیادی های وزن را باید چیده و دور
انداخت ، خراب می شود ؟ بشود . اگر حس شما و كلمات شما روانی خودشان را داشته باشند
بلافاصله این خرابی «قراردادی» را جبران می كنند . از همین خرابی هاست كه میشود
چیزهای تازه ساخت . گوش وقتی استعداد پذیرش اش محدود نباشد این آهنگ های تازه را كشف
می كند . این همه حرف زدم و بالاخره كلید پیدا نشد . اشكال كار در این است كه این دو مساله
یعنی وزن و زبان از هم جدا نیستند . با هم می آیند و كلیدشان در خودشان است . من می توانم
.برای شما نمونه هایی بیاورم از كارهایی كه در این زمینه شده ، از شناخته شده ها می گذریم
مثلن شعر « ای وای مادرم » شهریار . ببینید وقتی شاعر غزلسرایی مثل شهریار با مساله ای
-برخورد می كند كه دیگر نمی تواند در برابرش غیر صمیمی باشد ، چه طور زبان و وزن خود
به- خود با هم ساخته می شوند و می آیند و نتیجه ی كار چیزی می شود كه اصلن نمی شود از
شهریار انتظار داشت . این شعر نتیجه ی یك لحظه توجه صمیمانه و راحت ، به حقایق زندگی
.امروزی با شكل خاص امروزی شان است
". من می خواهم بگویم كه تمام امكانات در نتیجه ی این توجه ، خود به خود به وجود می آیند
معلوم است كه آن بازی های دقیق و سازنده از وزن كاملن برای فروغ آگاهانه بوده و از ضعف
.و ناچاری او برنخواسته است . تاثیری كه از این بابت ، فروغ بر جوانان گذاشت عجیب است
بعد از او نوعی شعر لطیف با زبان ملایم و بی خیز و پرش به وجود آمد كه جا به جا نشانه های
،كار او را در خود دارد شعری كه بدبختانه به هیچ وجه عمق و گسترش شعر خود او را ندارد
بلكه سست و آبكی و بی نهایت زنانه و نا متناسب با روحیه ی زمانه است . برای شناخت بیش تر
فروغ چه بهتر از شعر او ؟
نوشته : م. فرخ
مرجع : رودکی – سال 1 – شماره ی 5 – بهمن ماه 1350

mehraboOon
02-11-2012, 12:56 AM
چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟/ محمود یکتا
فروغ فرخ زاد


نماد گرايي رنگ در "خانه سياه است"(ساخته ي فروغ فرخراد)



توضيح: نوشته زيربه بهانه ي خانه سياه است توليد شد ولي هدف اصليش مورد سوال قرار دادن سخن نژاد پرستانه درانبوهي ازکارهاي هنري قديم و جديد است.



"خانه سياه است" سعي مي کند با دوسويه ي پايه اي از واقعيت ساخت فيلم کنار بيايد: سفارشي بودن و تجربه کردن. فيلم به سفارش "جمعيت کمک به جذاميان" ساخته شده و موتور حرکتش طرح داستاني بر مبناي



ايد ئولوژي "بني آدم اعضاي يکديگرند" و "آنها" - يعني ديگران- هم آدمند هست. انسانگرايانه است. از ديگر



سو وسوسه ي شيطاني حس کردن آنچه که دارد مي گذرد نه از راه باز ساختن، بلکه ساختن اين لحظه، گريبان اين انسانگرايي را مي گيرد و ول مي کند. فيلم پرتر است از نماهاي جلب ترحّم و خالي تر از ميل به جذامي شدن. اوّلي ها با نماهاي دور دلالت شده اند، دّومي ها با نماهاي نزديک. تصوير درشت چيده شدن تکّه هاي مرده ي گوشت در عضو غير جذامي جامعه، چند ش برمي انگيزد، بين بيننده ي "سالم" و موضوع جذامي فاصله ايجاد مي کند. شايد حتي بدون اينکه بخواهد گفتمان انسانگرايانه آغاز فيلم را هجو مي کند. امّا نماي دور طولاني مردي که طول ديوار را مي رود و مي آيد بد ناً از موضوع دور شده است؛ ذهناً نيز. فيلمساز خودش را، ذهنيت خودش را در تسلسل نوستالژيک "شنبه، يکشنبه..." سر جاي جذامي گذاشته است.



هر کار هنري، بر پايه ي يک يا چند پيش فرض زيبايي شناختي- سياسي بنا مي شود. يکي از مهمترين اين پيش فرض ها را مي شود در "خانه سياه است" مورد سوال قرار داد: چرا "خانه سياه است" و سفيد نيست؟ گفتار فيلم جواب مي دهد:"سايه هاي عصر دراز مي شوند ... و اينک ظلمت است ...". يعني دنياي جذامي دنياي ظلمت است، با دنياي ما غير جذامي ها تفاوت هاي جدّي دارد.



تاريکي



پليدي



شرّ، شب!



حکومت سياه



قلب سياه



بازار سياه!



پلشتي، منفي، نحس!



دنياي غير جذامي ها امّا، دنياي نور است.



روشنايي



نيکي



خير



روز!



سفيدپوش



سفيد رو



سفيد بخت!



خوبي و خوشي



مثبت



حسن!



اينها دژهاي ناديدني امپراطوري نشانه سازي و در پي اش، معني سازي هستند. بد يهي اند. نه تنها "خانه سياه است" بلکه چندين هزار سال فرهنگ بشري، از جمله ايراني، گونه ي ويژه اي از نماد، تشبيه، استعاره، در يک کلام ابزار ارتباط ساخته و به عنوان جان پناه ايد ئولوژيک يک نژاد در اذهان همه ي نژادها پراکنده شان



کرده است. عمر اين نشانه هاي زباني- فرهنگي آنقدر طولاني ست که پرس و جو در اطراف اصل و نسب شان، تاريخشان، مسخره يا دست کم بي مورد به نظر مي رسد.



اسطوره، افسانه اي ست که از فرط تکرار، باور شده است. باور کرده ايم که شب ميعادگاه ترس و گناه؛ تاريکي



پسزمينه ي جنايت و خلاف؛ ظلمت وادي گمگشتگي و هراس و سياهي، تجسّم شومي بي خلاص باشد. نمادهاي بديهي در کوره ي زمان آتش مي خورند، جا مي افتند، طبيعي مي شوند. يعني شخصيت فرا تاريخي به خود مي گيرند. فرهنگ جانبدار و تنبل با استفاده و باز استفاده ي پيوسته از اين نمادها به ريشه گرفتنشان در ذهنيت افراد جامعه کمک مي رساند؛ نسل اندر نسل. رابطه ي فرهنگ با باورهاي افسانه اي – اسطوره اي متقابل و تنگاتنگ است.



بدون سياهي، علت وجودي سفيدي مورد سوال قرار مي گيرد. نشانه سازي سفيد، ديگر مرموز خطرناکش را همواره در سياهي جستجو کرده است. مولفه ي اصلي ايد ئولوژي اين نشانه سازي، تفوّق و تقدّم طبيعي بر تاريخي است. کار هنري از راه ضربه زدن به آنچه طبيعي به نظر مي رسد کوشش به وارونه سازي اين معادله مي کند. دقّت رياضي آن را مورد سوال قرار مي دهد. پس پشت ترادف تميزي، گشايش و بهروزي با رنگ سفيد، ذهن سفيد را برملا مي سازد. تمايل يک نژاد به مستحکم کردن ارزش هاي خودش از راه تخريب، لجن مال و تزلزل ارزش هاي نژادي ديگر، رو مي کند. طبيعي را مي خراشد تا تاريخي را رد بگيرد.



استفاده نکردن از نشانه هاي فرهنگي موجود و بهم ريختن روابط بديهي- طبيعي، انگيزه ي هميشگي توليد کار هنري بوده است. خوشبختانه، "خانه سياه است" نمي تواند خود را از چنگ اين ميل به ايجاد نابجايي در باورها، و بازي کردن با نا آشنا در محيط هاي آشنا رها سازد. سوال و جواب هاي معلم و دانش آموزان در پايان، به



پايه هاي برخي از باورهاي ما تلنگر مي زنند. متوجّه مي شويم بچّه هايي هستند که دست و پا را زشت مي بينند، ستاره هايي هستند که به بعضي ها چشمک نمي زنند. همزمان، خيلي ديگر از باورهايمان تثبيت مي شوند. جذامي، هر چند که آرايش مي کند، مي رقصد، آواز مي خواند، بازي مي کند و عروس و داماد مي شود- يعني تمايلاتش مثل ماست- تفاوتش، ديگرگونه ايش وحشتناک است.



بين سازندگان و موضوع فيلم، رابطه ي فدرت برپا مي شود. سازندگان فيلم به دنياي اکثريت متعلق اند. موضوعات فيلم در اقليت محض اند. قدرت مطلقه ي اکثريت، جز در چند جا، مورد ترديد قرار نمي گيرد. در مقابل، از آن خواسته مي شود که به اقليت رحم کند، دل بسوزاند، کمک کند. خيرخواهي جايگزين سوال تراشي ريشه اي مي شود. يکبار ديگر امکان ناپذيري جداسازي مضمون و شکل عيان مي شود. زّرادخانه ي نشانه سازي اکثريت به تکاپو مي افتد. جذامي را هل مي دهد در تاريکي و خودش در روشنايي به ارزيابي شرايط مي پردازد. اعتراض که مي کني، اعلام مي کند که نشانه ها صرفاً براي ارتباط گيري ساخته شده اند، منظوري نداشته اند، از قديم بوده اند. توطئه اي در کار نبوده است، پيش آمده است ديگر!



در حيطه ي توليد معني، هيچ پيشامدي اتفاقي نيست. اتفاقي نبوده است که در بسياري از جاهاي دنيا، همين که تعداد جذامي ها شروع شد به کم شدن، خانه هايشان به تدريج شد مکاني براي نگهداري و سرپرستي ديوانگان. اکثريت براي اکثريت باقي ماندن نياز به ايجاد، حبس و کنترل اقلّيت دارد. آخرهاي فيلم، جذامي ها به ما نزديک مي شوند. ما به تدريج عقب مي نشينيم. آنها با ترديد جلو مي آيند. ما دربه رويشان مي بنديم. در اين نماي کمياب، "خانه سياه است" مرز بين خود و جذامي ها را حس مي کند. امّا بلافاصله پسر جذامي بر تخته مي نويسد: "خانه سياه است". قبول کرده است متفاوت بودنش از او موجودي کوچکتر و کمتر ساخته است. نه تنها پذيرفته که دنيايش ظلماني است، بلکه و مهمتر اينکه، " اينجا سرزمين تاريکي غليظ ... سرزمين راه هاي بي برگشت" است. جذامي، عليرغم جذامي بودن، ايد ئولوژي غير جذامي جذب کرده است. بعضي ها مي گويند: " واقعيت را قبول کرده است."

mehraboOon
02-11-2012, 12:56 AM
فروغ با دردهای اجتماع پیوند خورد
فروغ/ترانه جوانبخت در اشعار فروغ فرخزاد ظرافت‌‏هاي زباني پرداختن به دردهاي جامعه ونيز زباني اروتيك به چشم مي‌‏خورد.
فروغ در ابتدا در محدوده نگاه خود به زندگي شعر مي‌‏سرود اما رفته‌‏رفته از اين نگاه فاصله گرفت و با دردهاي اجتماع پيوند خورد. اين پيوند از ضروريات دروني هر شاعر است و در شعر فروغ به خوبي ساخته و پرداخته شد.
در سه مجموعه شعر اول فروغ زبان او در شعر فرقی با دیگر شعرا ندارد. او با شعر کلاسیک احساس و فکر خود را بیان می کند و هنوز به شعر مدرن نپرداخته است. اما از کتاب "تولدی دیگر" زبان خاص شعر فروغ ظاهر می شود.
او در برخي از اشعارش با نگاهي زنانه به حضور مرد مي‌‏نگرد و اين حضور را براي روحش ضروري مي‌‏بيند. بيان اين امر توسط يك شاعر زن در ايران تابو به حساب مي‌‏آمد و فروغ اين تابو را شكست. همين امر سبب شد كه نگاه بسياري به شعر او معطوف شود و به او به عنوان شاعري متفاوت بنگرند.
فروغ در اشعار پاياني‌‏اش به شكلي جدي به بيان دردهاي اجتماعي پرداخته است و همين امر نام او را بيشتر بر سر زبان‌‏ها به عنوان شاعری درد آشنا انداخته‌‏است.
اگر فروغ مرد بود شعرش آنقدر مطرح نمي‌‏شد زيرا پرداختن به زبان اروتيك در شعر مردان يك تابو به حساب نمي‌‏آيد. مردان نسبت به زنان از آزادي بیشتري در اين زمينه برخوردار بوده‌‏اند. فروغ در واقع با پرداختن به زباني اروتيك و بازگويي امور زندگي خود در شعر از حصار محدوديت‌‏هايي كه در جامعه براي زنان وجود داشت گذشت. اين كار به شجاعت احتياج داشت و فروغ اين شجاعت را داشت. همين امر او را در رقابت با شعراي مطرح معاصرش شاعري موفق نشان می دهد.
جدا شدن او از پرويز شاپور و زندگي آزادي كه كرد در نگاهش به هم زيستي با مردان عصيان در زندگي يك زن به حساب مي‌‏آيد و او با شجاعت از اين عصيان در اشعارش نوشت. مي‌‏توان گفت عصيان او در زندگي به عنوان يك زن و نيز يك شاعر با هم در يك راستا بوده‌‏است.
پنجره ها در اشعار فروغ بسیارند و هر یک نماد خاصی ست که او به بیان آنها در شعر پرداخته است. پنجره فقط وسیله ای برای دیدن نیست بلکه برای شنیدن صداها و لمس ستاره های خیال در شب هایی ست که به انتظار عدالت و تغییر زندگی اش با مظاهر طبیعت الفت داشت و از آن در اشعار خود می نوشت.
در زنی که در شعرفروغ نمایان می شود در نگاه اول خود فروغ را می بینیم اما در نگاه بعدی زنان رنج کشیده جامعه در شعر او ظاهر می شوند. او از اندوه زنانی برای ما می گوید که مردانشان با بی تفاوتی به آنها خیانت کرده اند.
فروغ سهم خود و زنان دیگری که زندگی به آنها رحمی نکرده را در آسمانی جدا شده می بیند. آسمان خوشبختی که پرده زندگی آن را از او دریغ کرده است.
فروغ از خیانت آدمی به خودش نیز شکوه می کند. وقتی که هفت سالگی فقط دوره خاطره ای دوراز کودکی ست و آدمی از آن فاصله دارد. عشق نیازی به قاضی ندارد و این مورد مهمی ست که فروغ در شعر خود از آن می گوید. از نظر فروغ آدمی بی چراغ در پی یافتن واقعیت وجود خود تاوان قضاوتی که بر عشق کرده را می پردازد.
او از ریاکاران زمانه خود هم گله دارد که جز ویرانی چیزی به ارمغان نیاوردند و حس اعتماد به واسطه آنها از ذهن دیگران دور شد.
شاعر شدن آسان است. شاعر ماندن سخت است چون برای شاعر ماندن باید در شعر زندگی کرد و از آن فاصله نگرفت. شعر برای فروغ یک آینه بود. او خود را همچون حجمی زاینده افکار جدید می دید که در زندگی و سفر محدود به زمان از تصویر خود آگاه است و از مهمانی شعر برمی گردد. فروغ در شعر نفس کشید و لحظه به لحظه زندگی اش را در شعر منعکس دید.
اگر فروغ زنده بود احتمال زياد داشت كه به اشعار متفاوت كه در شعر معاصر ديده مي‌‏شود رو آورد. با توجه به جست‌‏و‌‏جوگري‌‏هايي كه او از نظر زبان در شعر داشت اين رويكرد امري بسيار محتمل به نظر مي‌‏رسد. فروغ اگر زنده بود حتما در شعر متفاوت معاصر حرف‌‏هاي براي گفتن داشت.

www.javanbakht.net

mehraboOon
02-11-2012, 12:57 AM
شاعره‌ای جستجوگر / احمد شاملو
فروغ فرخ زاد
شعر فروغ همیشه برای من یک چیز زیبا بوده است، اگر این صفت برای بیان کیفیت شعر فروغ کافی باشد.
فروغ، تا آن حدی که من می شناسم و به من اجازه می دهد که قضاوت کنم، در شعرش- همچنانکه در زندگی- یک جستجوگر بود. من هرگز در شعر فروغ نرسیدم به آنجایی که ببینم فروغ به یک چیز خاصی رسیده باشد. همچنان که ظاهراً زندگیش هم همینطور بود. یعنی فروغ چیز معینی را جستجو نمی کرد. در شعر او حتا خوشبختی یا عشق هم به مثابه چیزی که دنبالش برویم و پیدایش کنیم مطرح نمی شود. او در زندگی اش هم هرگز دنبال یک چیز خاص نرفت، خواه به وسیلهﻯ شعر، خواه به وسیلهﻯ فیلم و خواه به وسیلهﻯ هر عامل دیگر. من او را همیشه به این صورت شناختم که رسالت خودش را در حد جستجو کردن پایان داد.
من هرگز ندیدم که فروغ چیزی را پیدا کند و آن چیز قانعش بکند. فروغ در شعرش دنبال چه چیزی می گشت؟ این برای من شاید به عنوان عظمت کار فروغ و اهمیت او مطرح بشود. من دلم می خواهد فروغ این طوری باشد. یعنی واقعاً این جوری فروغ را دوست می داشتم. می دیدم آدمی است که فقط جستجو می کند، اما این که چه چیز را جستجو می کند، این شاید برای خود او هم مهم نبود. آیا دنبال انسانیت مطلق می گشت؟ نه! آیا دنبال عشقی می گشت که وسیله ای باشد برای خوشبختی اش؟ نه! برای اینکه حتا دنبال خوشبختی هم نمی گشت. همه چیز را می دید و همه چیز را دوست داشت. حتا بندی را که رخت رویش آویزان می کنند. زندگی از موقعی که خورشید روشنش می کرد برای او قابل پرستش بود با یک عامل وحشت. در حالی که هردوی اینها بود، هیچ کدام آنها هم نبود. او فقط می دید و دوست داشت، اما هیچ چیز خاصی در این زندگی نمی جست. و واقعاً آیا قرن ما چنان قرنی است که ما چیزی بجوییم و چیزی بیابیم؟ تصور نمی کنم. او حداقل به این حقیقت رسیده بود که دنبال چیزی نگردد.
نمی دانم این حرف تا چه حد می تواند از دهان من بیرون بیاید، چون من خودم به عنوان یک شاعر شناخته شده ام. ببینید، من فکر می کنم همیشه یک شاعر، اعم از نقاش یا موسیقی دان و غیره- چون من می خواهم همهﻯ اینها را در کلمهﻯ شاعر خلاصه کنم- همیشه یک آدم خوب و مهربان است. بنابراین اگر بگوییم فروغ دنبال مهربانی و خوبی می گشت، در این صورت او باید می رفت جلوی آینه و به خودش نگاه می کرد. این جستجو از این نظر هست که خط معین و هدف معینی نداشت. شاید واقعاً دنبال چیزی هم می گشت. شاید به دنبال مرغ آبی بود. اما قدر مسلم این است که اسم آن مرغ آبی حتا "خوشبختی" نبود. شاید دنبال یک عروسک می گشت یا یک بازیچه، و یا شاید دنبال یک حقیقت بزرگ می گشت. هیچ کدام اینها را شعر او نشان نمی دهد، و زندگی او لااقل به من نشان نمی دهد. شاید کسانی که نزدیکتر به او بودند و معاشرتهای زیادی با او داشتند، بدانند که او پی جوی چه چیزی بوده است.
ما پس از این که فروغ را به قول اخوان "پریشادخت" می شناسیم، و بعد از آنکه او را یک جسمی می شناسیم که به قول ویکتور هوگو فقط وسیله ای هست برای اینکه روحی به روی زمین و میان ما باقی بماند، آنوقت این حرفها را پیش می کشیم.
کسی که می رقصد به عقیدهﻯ من زیبایی خطوط بدن را در حالات مختلف نه تنها نشان می دهد، بلکه ستایش می کند. فروغ معتقد به روحی در ورای جسم نمی توانسته باشد و خوشبختی را، شاید خوشبختیهای یک کمی جسمیتر را در همین چارچوب زندگی جستجو می کرد و از این لحاظ چقدر واقع بین و حقیقت بین بود و ما این را در شعرش می بینیم، اما همان طور که آن بالرین زیبایی را جستجو می کند در این خطوط، و این خطوط را در حالات مختلف قرار می دهد و آنها را ستایش می کند؛ فروغ زندگی را در حالات مختلف جستجو می کند، برای آتکه ستایش کند و زیباییهای آن را نشان بدهد. ببینید که از زندگی تا مرگ، در یک شعری که معشوق خود را وصف می کند، تن معشوق را وصف می کند. این حالات مختلف را میان دو قطب زندگی و مرگ قرار می دهد و یکی به یکی ستایش می کند. ما نمی توانیم در شعر فروغ به دنبای عشق به آن مفهومی که معمولاً در ادبیات و شعر ما بوده، باشیم. یعنی او دنبال یک مجهول مطلق نبوده است. شاید جستجوی او به این علت بوده که آنچه در بین تولد و مرگ ما ست، و این همه چیز مبتذلی که در زندگی هست نمی توانسته انگیزهﻯ آن عشق بزرگ، و ان عشق عرفانی، باشد. شاید این جستجویی کیهانی بوده است. شاید وقتی فروغ این همه پستی و بیچارگی روزانه را می دیده است، نمی توانسته باور کند که این تن قالب و ظرف آنچنان چیز بزرگی باشد که ما اسمش را عشق می گذاریم و به همین لحاظ او فقط به جستجو می پردازد. او گرد این ظرف می گردد، برای اینکه شاید راهی به آن حقیقت نامعلوم پیدا کند. حقیقتی که عظمتش را می شود حس کرد. شاید او می خواسته بین تن و آن مفهوم عظیم رابطه ای پیدا کند. شاید می خواسته به آن حقیقتی دست پیدا کند که در نظر شاعران پیش از او و ما به صورت روح و عشق عرفانی تعبیر می شده است.
من معتقدم که این جستجو تماماً با توفیق همراه بوده است. درست مثل این است که ما بدون اینکه ظاهراً قصدی داشته باشیم، یعنی قصدی را ارائه بدهیم، می رویم از شهر بیرون و توی صحرا در جهتی یا در جهات مختلف به راه می افتیم. ممکن است که ما اعلام نکرده باشیم که به کجا می رویم و به چه کاری می رویم. اما آیا خود این عمل نمی تواند یک هدف و غایتی باشد؟ یعنی قدم زدن، تفریح کردن و لذت بردن از چشم اندازهای اطراف. من کلمهﻯ جستجو را در شعر فروغ به همین معنی می گیرم.
فروغ جستجو می کند. اما در حالی که به جستجو می رود، ما را با چشم اندازهای گاهی فوق العاده زیبا و اغلب خیلی زیبای شعر خودش آشنا می کند. می بینیم که توی شعرش از زنی حرف می زند که زنبیلی به دست دارد و به خرید روزانه می رود. دیگر از این عالی تر چه چیز را می شود بیان کرد؟ او تمام اینها را به ما نشان می دهد. تمام چیزهایی که در روز بارها از جلو چشم ما می گذرند و ما آنها را نمی بینیم. در حقیقت گردش فروغ بدون هیچ هدف معینی صورت می گیرد و پربارترین گردش ممکن هم هست. تنها نگفته که به کجا می رود. احتمالاً اگر به جایی رسید، چه بهتر!
مجله فردوسی- اول اسفند ١٣٤٦

mehraboOon
02-11-2012, 12:57 AM
فروغی دیگر در متن فصل سرد
بررسی سیر تحول افکار .....-اجتماعی در شعر فروغ فرخزاد) فروغ فرخزاد در گفتگویی می‌گوید:«من از آن آدم‌هایی نیستم که وقتی می‌بینم سر یک نفر به سنگ می‌خورد و می‌شکند، دیگر نتیجه بگیرم که نباید به طرف سنگ رفت. من تا سر خودم نشکند، معنی سنگ را نمی‌فهمم. می‌خواهم بگویم که حتی بعد از خواندن نیما هم، من شعرهای بد خیلی زیاد گفته‌ام. من احتیاج داشتم به اینکه در خودم رشد کنم و این رشد زمان می‌خواست و می‌خواهد...»
آنچه از این بخش صحبت‌های او می‌شود فهمید این است که فروغ می‌خواهد شاعری با آگاهی، تجربه‌گر و در حال تحول و رشد باشد و آنچه از شعرهایش می‌توانیم دریابیم دقیقاً همین مشخصات است، یعنی شاعر است، خود تجربه می‌کند و با آگاهی در مسیر رشد و تحول و تعالی گام برمی‌دارد.
این مقدمه‌ی کوتاه فقط برای این بود که کارمان را شروع کنیم وگرنه می‌دانم همه‌ی دوستداران شعر فارسی، مخصوصاً علاقمندان شعر معاصر و به‌ویژه فروغ دوستان، این موضوع را با تمام فکر و وجودشان درک کرده‌اند و می‌دانند که فروغ از آغاز شاعری تا لحظه‌ی گذاشتن و گذشتنش از این دنیا یک لحظه توقف نکرد و همیشه در حرکت بود و این را می‌توان در مسیر شاعری و کتاب‌هایی که از او باقی است دید.
فروغ شاعری احساسی است، احساسی نو و زنانه که به تجربه‌ی زندگی و ادبی می‌پردازد و در این راه هم در تفکر و هم در سرایش به تحول می‌رسد و آرام آرام به شاعری اجتماعی و حتی ..... در زمان خود تبدیل می‌شود و نکته همینجاست، همین ادعا که الان در مورد او ابراز کردیم یعنی «اجتماعی- سیاسی»شدن شعر او، و ما در این مقاله همین قصد را داریم که برای شما مخاطبان گرامی، باشند سیر تحول فکری فروغ را در عوالم اجتماعی و بعد هم ..... روشن کنیم.
فروغ باز هم در گفتگوهایش می‌گوید:«...غیر از این‌ها خیلی‌ها مرا افسون کردند، مثلاً شاملو. او از لحاظ سلیقه‌های شعری و احساسات من، نزدیک‌ترین شاعر است. وقتی که «شعری که زندگی‌ست» را خواندم متوجه شدم که امکانات زبان فارسی خیلی زیاد است...» اگرچه ادامه سخن فروغ به موضوع زبان و ساده‌گویی در شعر مربوط می‌شود اما همین چند کلام نشان می‌دهد که به قول خودش از لحاظ سلیقه‌های شعری و احساسات با شاملو نزدیک است.
مطمئناً هیچ لزومی ندارد که ما «شعری که زندگی‌ست» را در این مقاله بازخوانی کنیم، اما با این اشاره می‌توانیم به خوبی دریابیم که اگر فروغ به‌واقع پس از طی مراحل اولیه‌ی شعرگویی به «نیما» و سپس «شاملو» روی می‌آورد و جذب شعری مثل «شعری که زندگی‌ست» می‌شود، باید به‌جز درک زبان و ساختمان شعری «نیما» و «شاملو» از ذهن و تفکر آن‌ها نیز دریافت‌هایی پیدا کرده باشد و این یعنی آغاز راه اجتماعی و ..... شدن شعر او.
هرچند که در ادامه‌ی مقاله اگر لازم شود باز هم به صحبت‌های فروغ باز خواهیم گشت اما اکنون زمان آن است که شاهد مثال‌هایی از شعر او بیاوریم و سیر خود را در آفاق فکری او و بازتاب آن در شعرش آغاز کنیم. بی‌شک برای شروع این حرکت، نقطه‌ی آغاز همانطور که همه می‌دانیم کتاب «تولدی دیگر» اوست، کتابی که نامش نیز گویای این حقیقت است که شاعر در آن می‌خواهد بگوید من فروغ دیگری هستم.
خوب، حالا از کجا شروع کنیم؟ خود او که می‌گوید :«...من حس می‌کنم که از "پری غمگینی که در اقیانوس مسکن دارد و دلش را در یک نی‌لبک چوبین می‌نوازد و می‌میرد و باز به دنیا می‌آید" می‌توانم آغازی بسازم...» شاید بسیاری دیگر هم همین شعر «تولدی دیگر» را که آخرین شعر کتاب هم هست آغاز تحول او بدانند، اما ما به عقب‌تر باز می‌گردیم.
بدون شک تحول فکری یک انسان هیچگاه خلق الساعه و ابتدا به ساکن نیست و ما مطمئنیم با دقت می‌شود نشانه‌هایی از سمت و سو گرفتن فکر فروغ را حتی در شعرهای اولیه‌اش یافت و برای این مدعا یادآور می‌شویم همین که فروغ شعر زنانه می‌گوید و حساب خود را از شاعران دیگر رمانتیک جدا می‌کند یعنی اینکه در وجودش دغدغه‌های اجتماعی نطفه بسته است. با این حال بنده آغاز گفتار خود را شعر «پرنده فقط یک پرنده بود» قرار می‌دهم. آنجا که «علی کوچیکه» در حوض خانه‌اش دیگر غرق شده است و فعلاً برای این انتخاب دلیل خاصی نمی‌آورم تا بحث درازدامن‌تر از این نگردد.
در اینجا ناچارم به نکته ای اشاره کنم- تا پیش از ورود به بحث اصلی تقریباً تمام حساب و کتاب‌های خود را کرده باشم و وارد عرصه شوم- و آن هم این حقیقت است که شعرهای فروغ در کتاب‌هایش بدون تاریخ ثبت شده است و از این نظر مثل برخی از معاصرانش نمی‌توانیم به خوبی توالی واقعی سروده شدن اشعارش را دنبال کنیم و بدانیم که مثلاً کدام شعر قبل یا بعد از کدام شعر سروده شده است، با این حال چون چینش اشعار به دست خود او اتفاق افتاده است ما نیز توالی چاپ شده را پایه‌ی گفتار خود قرار می‌دهیم.
پرنده گفت:«چه بویی، چه آفتابی ،آه/ بهار آمده است/ و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت.»/ پرنده از لب ایوان/ پرید، مثل پیامی پرید و رفت/ پرنده کوچک بود/ پرنده فکر نمی‌کرد/ پرنده روزنامه نمی‌خواند/ پرنده قرص نداشت/ پرنده آدم‌ها را نمی شناخت/ پرنده روی هوا/ و بر فراز چراغ های خطر/ در ارتفاع بی خبری می‌پرید/ و لحظه‌های آبی را/ دیوانه وار تجربه می‌کرد/ پرنده،آه،فقط یک پرنده بود.
شعر فروغ به طور اجمال بیش از ورود به عوالم اجتماعی و بخصوص قبل از این شعر، پس از طی یک دوران رمانتیک داغ و احساساتی در حال عرق کردن است، عرق کردن یک عشق تبدار و وارد شدن به یک زندگی واقعی که درست نقطه‌ی مقابل آن همه رویاهای رمانتیک است و پس از تجربه‌ی عرق کردن عشق می‌بینیم که فروغ در شعرهایش از تکرار و یکنواختی عشقی که عاقبت به زندگی همگانی و واقعی بدل شده است و بدون شور و هیجان‌های آتشین گذشته در گذر است، خسته و وامانده شده است و هرچه می‌گردد و تلاش می کند دیگر نمی‌تواند به آن لحظه‌های ناب رویایی و آتشین بازگردد که همه‌ی هستی او در بر گرفته است؛ در حقیقت این واقعیت زندگی است که عشق خاکی او را شکست می‌دهد نه جفای یار، واقعیات است که بر رویاها غلبه پیدا می‌کند و عشق رمانتیک نوجوانی به شکست منجر می‌شود و همین موجب تولدی دیگر در دنیایی جدید می‌شود؛ دنیایی واقعی و با دغدغه‌های جدی و خالی از رویا و موفقیت آنی.
پس در این دنیای واقعی تنها پرنده است که از آفتاب و بهار می‌تواند لذت ببرد و به جستجوی جفت خویش برود چون فکر نمی‌کند، روزنامه نمی‌خواند، قرض ندارد و آدم‌ها را نمی‌شناسد. همانطور که در ارتفاع بی‌خبری است و چراغ‌های خطری سر راه او نیست و راحت می‌تواند در لحظه‌های آبی پرواز کند و آه و افسوس که پرنده فقط یک پرنده است.
در واقع فروغ به جایی رسیده است که می‌گوید:«من فکر می‌کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد- آگاهی نسبت به زندگی... نمی‌شود فقط با غریزه زندگی کرد. یعنی یک هنرمند نمی‌تواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وامی‌دارد...»
بعد از «پرنده فقط یک پرنده بود» که آغاز جدی رها کردن فضاهای رمانتیک و غنایی از سوی فروغ است، به شعر «ای مرز پرگهر...» می‌رسیم که زبان طنز و اشارات شعر به خوبی حاکی از اجتماعی شدن شعر فروغ است. خود او می‌گوید:«...شعر«ای مرز پرگهر» این خود یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی‌تواند حرف‌های جدیش را با فریاد بگوید، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز می‌تواند بگوید...»
در واقع طنز فروغ در این شعر نیش دوگانه‌ای دارد.
1- حمله به مظاهر دروغین پیشرفت و تبلیغات رسمی حکومتی.
2- چهره‌ی عقب مانده و متضاد اجتماع (مردم ناآگاه یا متظاهر به فهم). شعر "ای مرز پرگهر" تماماً رویارویی همین دوگانگی اجتماع است. پیشرفت‌های دروغین شعاری و عقب ماندگی‌های واقعی اجتماعی. آنچه در این شعر به طنز گفته می‌شود و مسخره گرفته می‌شود شعارهای دروغین و ریاکارانه‌ی افتخار و پیشرفت و مظاهر دروغین آن در کنار ناآگاهی و عقب ماندگی اجتماعی است که در پایان با بینش به علامه‌نمایان و هنرمندان رسمی و متظاهر دروغین تمام می‌شود و آخرین وصیتش این است:
که در ازای ششصد و هفتاد و هشت سکه، حضرت استاد آبراهام صبا/ مرثیه ای به قافیه‌ی کشک در رثای حیاتش رقم زند...
و این پایان طنز و در واقع پایان فاجعه است.
بعد از «ای مرز پرگهر» نوبت شعر «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» است. شعری که گزارش آشنایی با دیدگاه‌های جدید است و دریافتن دوباره‌ی همه‌ی چیزهایی که از نو باید دید و به آنها از نو باید سلام کرد.
فروغ می‌گوید: «تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی شعرها هم آنقدر غیر شاعرانه باشند که نشود آن‌ها را در نامه‌ای نوشت، برای معشوقه فرستاد. من نمی‌توانم وقتی می‌خواهم از کوچه‌ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطرترین‌شان را برای توصیف این بو انتخاب کنم. این حقه‌بازی است...آدم باید به یک حدی از شناسایی- لااقل در کارش- برسد...»
و باز این خود فروغ است که می‌گوید: «حالا شعر برای من یک مسئله‌ی جدی است. مسؤولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم...» برای همین به آفتاب سلامی دوباره می‌دهد، به جویبار که در او جاری است، به ابرها که فکرهای طویل او بوده اند، و مهم‌تر، به رشد دردناک سپیدارهای باغ (جان‌آگاهان و شاید بتوان گفت مبارزان اجتماعی- .....) که با من از فصل‌های خشک گذر می‌کردند (و من تاکنون از آن‌ها بی‌خبر بودم و توجهی به آنها نداشتم) و... می‌آید با گیسویش که این بار ادامه‌ی بوهای زیر خاک است و چشم‌هایش که دیگر تجربه‌های غلیظ تاریکی را در خود دارند و... به دختری که [گذشته‌ی رمانتیک خود اوست که از او جدا شده است] هنوز آنجا [جایی غیر از مکانی که شاعر در آن قرار دارد] در آستانه‌ی پرعشق[رمانتیک] ایستاده، این بار با آگاهی و دیدی جدید سلامی دوباره خواهد داد.
پس از سلام دوباره به آفتاب ،«من از تو می‌مردم» آمده است. در واقع این شعر یک گذار کامل از عشقی است که رویاهای رمانتیک را پشت سر گذاشته و به تکرار زندگی رسیده است، یک «نوستالژی» که به واقعیت می‌پیوندد و پایان عشقی آتشین است که آنچه در آن فراموش شده خود اوست، چرا که معشوق با همه‌ی نزدیکی او را نمی‌بیند و این‌گونه است که «تولدی دیگر»آغاز می‌شود.
همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست/ که ترا در خود تکرارکنان/ به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد...
شعر یک سیر کامل است، سیر زندگی و ذهنیت فروغ از آغاز که با غنا و عشق رمانتیک شروع می‌شود و به بازیابی زندگی می‌رسد که
زندگی شاید/ یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیل از آن می‌گذرد/ زندگی شاید...
همینطور پیش می آید تا آنجا که
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان/ به نهالی که تو در باغچه‌ی خانه‌مان کاشته‌ای/ و...
می رسد؛ سپس فروغ به سهم خود از این زندگی توجه می‌کند:
آه.../ سهم من این است/...
و متوجه دست‌هایش می‌شود و می‌بیند که دست‌هایش قابلیت کاشتن در باغچه را دارد:
دست‌هایم را در باغچه می‌کارم/ سبز خواهم شد، می دانم، می دانم، می دانم/ و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام/ تخم خواهند گذاشت...
و این ترتیب است که راز جاودانگی شعر و هنر می‌یابد، چرا که دست‌هایی را که می‌کارد انگشتانش جوهری است یعنی دست یک شاعر هنرمند و نویسنده‌ای است که به آگاهی رسیده و قابلیت سبز شدن را پیدا کرده است، و با یک نوستالژی باز هم نگاهی به پشت سر می‌اندازد، به کوچه ای که بدون هیچ تغییر پیشرفتی مثل یک تصویر قاب گرفته، همیشه پسرانی با موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر «به تبسم‌های معصوم دخترکی می‌اندیشند...» اما این بار دختر که فروغ باشد با باد رفته است، یعنی باد با خود او را برده است و «باد» از اینجا کلمه‌ای کلیدی در شعر او می‌شود.
بعد او یک مرور کوتاه دارد و به سفر خود نگاه می‌اندازد:«سفر حجمی در خط زمان...» که سفری است از اندیشه‌های رمانتیک به سوی آگاهی و مردن من گذشته‌ی شاعر و ماندن من جدیدش: «حجمی از تصویری آگاه/ که ز مهمانی یک آینه برمی‌گردد/ و بدین سان است/ که کسی می‌میرد/ و کسی می‌ماند» و حالا می‌داند و به این نتیجه می‌رسد که:«هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.» پس پری کوچکی می‌شود؛ پری کوچک غمگینی که در اقیانوس مسکن دارد «...و دلش را در یک نی لبک چوبین/ می‌نوازد آرام،آرام/ پری کوچک غمگینی/ که شب از یک بوسه می‌میرد/ و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.» پس شاعر دوباره به دنیا می‌آید.
فروغ در گفتگوهایش نیز می گوید: «فکر می‌کنم کسی که کار هنری می کند، باید اول خودش را بسازد و کامل کند. بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد از هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت‌ها، فکرها و حس‌هایش یک حالت عمومیت ببخشد.» همانطور که در این چند شعرش نشان دادیم که از خود بیرون آمده و به خود نگاه کرده و حالا دیگر دارد به دریافت‌ها، فکرها و حس‌هایش یک حالت عمومی می‌بخشد و ایمان می‌آورد به آغاز فصل سرد.
مجموعه شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد...» فروغ تشکیل شده است از هفت شعر او، و احتمالا هفت شعر پایانی او، و به یقین هفت شعر که در آخرین کتاب او آمده است و به نظر نگارنده این هفت شعر در کنار هم مجموعه‌ای مرتب، منسجم و مرتبط را به‌وجود آورده‌اند که به‌خوبی می‌تواند گویای آخرین افکار و دیدگاه‌ها و برداشت های فروغ باشد، شعرها و سخنانی نمادین که به فضای شعر متعهد .....- اجتماعی تعلق دارد.
نخستین شعر این مجموعه که نام آن عنوان کتاب نیز می‌باشد، شعری است با تجربه‌ها و دیدگاه‌های کاملا اجتماعی و رویکردی به دنیای واقعی موجود و فضاهای ..... زمان. شعر چنین آغاز می‌شود:
و این منم/ زنی تنها/ در آستانه‌ی فصلی سرد/ در ابتدای درک هستی آلوده‌ی زمین/ و یأس ساده و غمناک آسمان/ و ناتوانی این دست‌های سیمانی...
فروغ نخست به تعریف موقعیت خود در فضا و زمان واقعی و عرصه‌ی هستی می‌پردازد و سپس به گذشت زمان و این‌که اکنون چه وقت از تاریخ است اشاره می‌کند: «امروز اول دی‌ماه است...» و بعد به آگاهی خود اشاره دارد: «من راز فصل‌ها را می‌دانم/ و حرف لحظه ها را می‌فهمم...» و یکباره به قاطع‌ترین دریافت خود از اوضاع زمان روی می‌آورد و با ضربه‌ای سنگین ذهن را متوجه اکنون خود می‌کند. اکنونی واقعی و اجتماعی و یأس‌آلود: «...نجات دهنده در گور خفته است...» سپس باز زمان می‌گذرد و «در کوچه باد می آید» و آن بادی که در گذشته شروع شده، حالا در کوچه‌های ذهن و اندیشه‌ی او به خوبی حس می‌شود و باد او را نخست به یاد پیشینه‌های رمانتیکش می‌اندازد که در آن زمان با آنکه واقعیت داشته است، اما او توجه به مرد واقعی زخم خورده‌ی خسته‌ی اجتماعی نداشته است و به جفت‌گیری گل‌ها می‌اندیشیده است، و آنگاه همراه همان باد «در آستانه‌ی فصلی سرد/ در محفل عزای آینه‌ها...» به نمادسازی از اجتماع اطراف خود می‌پردازد، با عباراتی چون: «اجتماع سوگوار تجربه‌های پریده رنگ»، «غروب بارور شده»، «دانش سکوت» و در این میان باز هم نگاهی به مرد واقعی خود، در صحنه‌ی زندگی واقعی می‌اندازد که «صبور/ سنگین/ سرگردان...» است و درمی‌یابد که این مرد در نابسامانی‌های اجتماعی چنان خرد شده که انگار مرده و هیچ‌وقت زنده نبوده است.
دوباره باد می‌آید و این بار همراه با باد کلاغ‌ها می آیند و این هر دو دیگر او را از دنیای رویایی‌اش و احساسات رمانتیکش جدا می‌کنند و «تمام ساده لوحی یک قلب را به قصر قصه‌ها می‌برند" چنانکه دیگر نمی‌تواند به رقص برخیزد و... . همه‌ی گذشته‌های رمانتیک برایش رویایی می‌شوند و حالا می‌بیند و می‌داند «ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند.»
شعر همینطور که پیش می‌رود عناصری که ذهنیت او را می‌سازند نمایان می‌شوند،عناصری که در شعرهای بعدی نیز تکرار می‌گردند، مانند بادها، کلاغ‌ها، پنجره، چراغ، ستاره و .... باز هم تصویری هول‌انگیز از زمانه و شکست‌های اجتماعی- سیاسی، «شعله‌ی بنفش»که تصور انفجار را در ذهن زنده می‌کند و به یأس می انجامد: «آن شعله‌ی بنفش که در ذهن پاک پنجره‌ها می‌سوخت/ چیزی به‌جز تصور معصومی از چراغ نبود...»
باز هم «در کوچه باد می‌آید» و «ستاره ها» و «سوره‌های رسولان سر شکسته» و «ما» که «مثل مرده‌های هزاران ساله به هم می رسیم...» و «خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد...» همه گویای نمادهای اجتماعی- ..... است، در شعر او. و او سردش می شود و سپس سر از زیر آب بی‌خبری بیرون می آورد و از مستی رمانتیک به هوش می‌آید و می‌پرسد: «چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه می‌داری؟»
شعر پیش می‌رود و او هم پیش می‌رود و از عشق‌های محدود رمانتیک با شکل‌های مشخص و ثابت رها شده، به وسعت پناه می‌برد و به عریانی واقعیت می‌رسد و عشقی جدید را می یابد، عشقی متفاوت که به جای همه‌ی تصاویر فانتزی در آن «جزیره‌ی سرگردانی»، «انقلاب اقیانوس»، «انفجار کوه» دیده می‌شود و «تکه تکه شدن، راز آن وجود متحدی...» می‌شود که او دریافته است و «از حقیرترین ذره‌هایش آفتاب به دنیا...» می‌آید.
و حالا او روزگارش را می‌شناسد و یا بهتر بگویم شبی را که در آن زندگی می‌کند:
سلام ای شب معصوم/ سلام ای شبی که چشم‌های گرگ‌های بیابان را/ به حفره‌های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می‌کنی/ و در کنار جویبارهای تو،ارواح بیدها/ ارواح مهربان تبرها را می‌بویند/ من از جهان بی‌تفاوتی فکرها و حرف‌ها و صداها می‌آیم [از جهان رویایی قبلی‌اش به این جهان] / و این جهان به لانه‌ی ماران مانند است/...
به هر حال باید در متن واقعیات قرار گرفت «میان پنجره و دیدن/ همیشه فاصله‌ای‌ست» و افسوس می‌خورد که چرا تا به حال دنیا را خوب نگاه نکرده است و آن مرد واقعی را ندیده است و باز هم گزارش می‌دهد که چگونه رویاها و دنیای رمانتیکش به پایان رسیده است هر چند «انگار مادرش گریسته است» اما دیگر تمام شده: «به مادرم گفتم: «دیگر تمام شد.» و حالا دیگر وقت آن است: «باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم» و از رویا به واقعیت باز می‌گردد و باز همان مرد و همان «انسان پوک/ انسان پوک پر از اعتماد...»
سپس از میان کلمات نمادی دیگر سر بیرون می‌آورد یعنی چهار «لاله‌ی آبی» و زمان می‌گذرد و باز او به خود می‌آید و به بازیابی خود می‌پردازد به دنبال «مزار آن دو دست سبز جوان...» می‌گردد و شعر همین‌طور بین گذشته‌های رویایی و حال واقعی در نزد اوست و باز به تولد دیگرش می‌رسد و باز با نگاه جدید اجتماعی‌اش به اطراف می‌نگرد: «جنازه‌های خوشبخت/ جنازه های ملول/ جنازه های ساکت متفکر...» و تاکید به پایان پذیرفتن گذشته‌اش و سلام به دنیای جدیدش و رسیدن به این که «ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ های تخیل/ به داس های واژگون شده‌ی بیکار/ و دانه های زندانی» البته با این باور که: «فواره‌های سبز ساقه‌های سبکبار/ شکوفه خواهد داد...» ایمان می‌آورد به آغاز فصل سرد.
«بعد از تو» شعری است که ناگزیری از کودکی را زمزمه می‌کند و داستان عزیمت شاعر است از رویاهای کودکی و گذار از جوانی‌های رمانتیک و رسیدن به ادراک واقعیت خشن و روزمره‌ی زمان و جاری شدن در جریان اجتماع. در این شعر است که پنجره روشن‌تر می‌شود و رابطی است بین شاعر و جهان واقعی اجتماع، در شعری که پر است از «صدای سوت کارخانه‌های اسلحه سازی» و «باختن زیر میز و روی میز و پشت میز» و«تکه‌های سرب» و «قطره‌های منفجر شده‌ی خون» و داد کشیدن «زنده باد/ مرده باد» و باز هم «چهار لاله‌ی آبی» و «صدای باد» و «چراغ» و رسیدن به این حقیقت که: «ما هر چه را که باید/ از دست داده باشیم، از دست داده‌ایم...» و پس از این شعر به «پنجره» می‌رسیم، همان پنجره‌ای که بارها به آن اشاره کرده بود و حالا دیگر در شعرش تکرار می‌شود: «یک پنجره برای دیدن/ یک پنجره برای شنیدن...»،«یک پنجره به لحظه‌ی آگاهی و نگاه و سکوت» برای اینکه با نمادهای کلاسیک که حاوی مفاهیم اجتماعی است بیشتر آشنا شویم، مثل «اعتمادی که به ریسمان سست عدالت آویزان» است یا «قلب چراغ‌های تکه تکه»، «دستمال تیره‌ی قانون»، «شقیقه‌های مضطرب»، «فواره‌های خون»، «نجات‌دهنده»، «پیغمبران رسالت ویرانی»، «انفجارهای پیاپی»، «ابرهای مسموم» و این درخواست بزرگ که: «ای دوست،ای برادر،ای همخون/ وقتی به ماه رسیدی/ تاریخ قتل عام گل‌ها را بنویس» و اینجاست که او پس از تکرار«پنجره» و «چراغ» و «ستاره» با «آفتاب» حقیقت رابطه پیدا می‌کند: «حرفی به من بزن/ من در پناه پنجره‌ام/ با آفتاب رابطه دارم.»
«دلم برای باغچه می‌سوزد» یک تحلیل اجتماعی کامل است و شعری سراسر ..... که زمانه و روزگار شاعر را به خوبی توصیف می‌کند و پر است از اندیشه‌ی مرگ باغچه و دغدغه‌ی عاقبت گل‌ها و ماهی‌ها: «کسی به فکر گل‌ها نیست/ کسی به فکر ماهی‌ها نیست/ کسی نمی‌خواهد/ باور کند که باغچه دارد می‌میرد...»
در شعر«دلم برای باغچه می‌سوزد»، «حیاط خانه» و «باغچه» نماد میهن است و «پدر» نماد میان‌سالان مایوس با تجربه‌های شکست و بی‌اعتمادی که امیدی به هیچ حادثه ای ندارد و از بس نارو و ناروا دیده‌اند دیگر هیچ چیز برای‌شان مهم نیست و«مادر» نماد عامه‌ی مؤمن خوش‌خیال که درمان همه‌ی نابسامانی ها را در ورد خواندن می‌بینند و «برادر» نماد فیلسوف‌های روشنفکر مایوس که ادا و اطوارهای ویژه و کلیشه‌ای خود را به نمایش می‌گذارند و «خواهر» نماد بی‌دردان رمانتیک جامعه که عاقبت به زندگی عادی دل‌خوش می‌شوند و با روند روزگار همراه می‌گردند و«همسایه» لایه‌های مخفی جامعه‌ی در حال انفجار ..... است و در این میان شاعر «من» امیدواری است که با واقعیت اضمحلال روبرو است و می‌بیند که «حیاط، خانه تنهاست» و «دیوانه وار دوست می‌دارد...» و تکرار می‌کند:
... تنها هستم/ و فکر می‌کنم که باغچه را می‌شود به بیمارستان برد/ من فکر می‌کنم.../ من فکر می‌کنم.../ من فکر می‌کنم.../ و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است/ و ذهن باغچه دارد آرام آرام/ از خاطرات سبز تهی می‌شود.
و آشکارا فضای مبارزات چریکی و زیرزمینی را تصویر می‌کند: «همسایه‌های ما همه در خاک باغچه‌هاشان به جای گل/ خمپاره و مسلسل می کارند...»
«کسی که مثل هیچکس نیست» نهایت خواست‌های اجتماعی- ..... است، آرزوهای همه‌ی مبارزات از طیف‌های گوناگون است، از آنان که «خواب ستاره‌ی قرمز می‌بینند» تا آنان که می‌خواهند «لامپ (...که مثل صبح سحر سبز بوده، دوباره روی آسمان مسجد روشن شود». این شعر تعریف رویای کودک معصوم درون همه‌ی انسان‌هایی است که بی‌عدالتی‌ها را درک می‌کنند و نمی‌پذیرند و با ایمان در انتظار پایان همه‌ی رنج‌ها، خواب کسی را می‌بینند که مثل هیچکس نیست و می‌آید تا همه چیز را قسمت کند.
با فرضیه‌ای که در مقاله مطرح کرده‌ایم، اگر بپذیریم شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» نشانگر این حقیقت است که شاعر با توجه به واقعیات اجتماعی و درک مصائب اجتماع به دیدگاه جدید و عرصه‌ی شعر .....-اجتماعی وارد می‌شود؛ به این نکته همان راه را طی می‌کند. چنانکه می‌گوید:« چرا توقف کنم،چرا؟/ پرنده‌ها به جستجوی جانب آبی رفته‌اند...» و می‌گوید: «چه می‌تواند باشد مرداب/ چه می تواند باشد جز جای تخم ریزی حشرات فساد» و می‌گوید: «قفس هوای مانده ملولم می‌کند... »، و اینجاست که کشف می‌کند: «پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم...» و ادامه می‌دهد که: «نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن/ به اصل روشن خورشید...» و به اصل دیگری پی می‌برد:« صدا، صدا، صدا، تنها صداست که می‌ماند» و در پایان اعتراف می‌کند که دیگر زنی رمانتیک نیست و به تعهد اجتماعی- ..... روی آورده است:
مرا به زوزه‌ی دراز توحش/ در عضو .... حیوان چه کار؟/ مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار؟/ مرا تبار خونی گل‌ها به زیستن متعهد کرده است/ تبار خونی گل ها می‌دانید؟
بعد از این شعر که موج می‌زند از توصیه و تحریز به حرکت و درجا نزدن؛ در «پرنده مردنی است» مرثیه‌ای کامل و حماسه وار، در رثای آنان که رفتند تا رفتار بماند و پرواز را جاودانه کردند با آنکه خود در خاک خفته‌اند، سر می‌دهد و می‌سراید:
دلم گرفته است/ دلم گرفته است/ به ایوان می‌روم و انگشتانم را/ بر پوست کشیده‌ی شب می‌کشم/ چراغ‌های رابطه تاریک اند/ چراغ‌های رابطه تاریک اند/ کسی مرا به آفتاب/ معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشگ‌ها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است...
و بدین ترتیب صحه‌ای می‌گذارد بر حرف خودش که گفته است: «شاعر بودن یعنی انسان بودن» و می‌رود و پرواز را در خاطره‌ها جاودانه می‌کند.
نیمه شب 28/9/87 سید مرتضی معراجی

dingdaang.com

mehraboOon
02-11-2012, 12:58 AM
فروغ فرخزاد و نقد مدرنیسم
فروغ فرخ زاد
فروغ فرخزاد در میان شاعران این روزگار « شاعری شهری» است. او دردها و دغدغه های انسان شهرنشین معاصر را بیش از هر کس درک می کند و به تصویر می کشد.به این دلیل او را باید یکی از مدرن ترین و امروزی ترین شاعر معاصر در عرصه " اندیشه " و "زبان" و "ساختار شعر" دانست. ذهنیت فروغ نه مثل نیما در روستاها و جنگلهای مازندران می گذرد و نه چون اخوان در حال و هوای خراسان کهن و پندارهای باستانی و " مزدشتی " جاری است و نه چون سپهری در فضای عرفان هند نفس می کشد و حتی از شاملو با آن زبان باستانگرای بیهقی وار بسیار امروزی تر می نماید! فروغ , بویژه در آغاز جوانی ، منتقد پرشور سنتهای اجتماعی و اخلاقی بود و با بیان بی پرده احساسات زنانه بر چهره هنجارهای رایج احلاقی و سنتی ناخن می کشید…البته کسانی هم – لابد قربة الی الله ! – فروغ جوان را در این عرصه تشویق می کردند.( در اولین تپشهای عاشقانه قلبم که نامه های او به پرویز شاپور است به برخی از این افراد , مثل شجاع الدین شفا و علی دشتی و سعید نفیسی که همه از صاحب منصبان فرهنگی آن دوره اند، اشاره شده است.)
اما این تمامی ماجرا نیست. فروغ در سالهای کمال اندیشه و شعر خویش به منتقد دنیای مدرن و مناسبتهای حاکم برآن که چه بسا به مسخ انسان و ارزشهای انسانی در مسلخ ماشین انجامیده مبدل می شود. فروغ را بیشتر " شاعری ایستاده در مصاف هنجارهای اخلاقی" شناسانده اند و این بعد از شخصیت او - به عنوان منتقد مدرنیسم - مغفول مانده , لذا در اینجا به بازخوانی نمونه هایی از شعر او با این نگاه می پردازیم:
فروغ در شعر" آن روزها رفتند" با بیانی نوستالژیک از فضاهای سنتی و قدیمی با حسرت یاد می کند و سرانجام از زنی سخن می گوید که " در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت " (تولدی دیگر ,ص 16 ), و فضاهای شهری امروز به غربت رسیده و" اکنون زنی تنهاست!" فروغ در" آیه های زمینی" که روایتی است سهمناک از دنیای آخرالزمانی بشریت امروز بر " مرگ خورشید " مویه می کند :
خورشید مرده بود
و هیچ کس نمی دانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلبها گریخته ایمان است! (همان , ص 95)
او گاه به "این حقیقت یاس آور " اندیشه می کند که " زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند" (همان , ص 101) و معتقد است :
شاید که اعتیاد به بودن
و مصرف مدام مسکن ها
امیال پاک و ساده انسانی را
به ورطه زوال کشانده است ( همان , ص 102)
اما شعر " ای مرز پرگهر" (ص 134 – 143) سراسر هجویه ای است بر زندگی مصرفی که در آن سالها با لفافه ای از وطن پرستی باسمه ای و " افتخارات تاریخی" بزک شده بود و تبلیغ می شد!
او در شعر بلند " ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد " از " ناتوانی دستهای سیمانی " سخن می گوید( ص 33) به نظر او زبان گنجشکان که "زبان زندگی" و طبیعت است در کارخانه که نمادی است ازدنیای صنعتی امروز می میرد:
زبان گنجشکان یعنی : بهار . برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم . عطر . نسیم
زبان گنجشکان در کارخانه می میرد ( ایمان بیاوریم…ص 39)
او در همین شعر از "جنازه های خوشبخت " می گوید که" در ایستگاههای وقتهای معین/ و در زمینه مشکوک نورهای موقت/ و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی" , " در چار راهها نگران حوادث اند" و بناست چون قهرمان عصر جدید چاپلین" در زیر چرخهای زمان " له شوند! (همان , ص 41)
او می پرسد: آیا " پیغمبران" _که گویا در اینجا فیلسوفان دنیای جدیدند – " رسالت ویرانی را با خود به قرن ما آورده اند / و این انفجارهای پیاپی/ و ابرهای مسموم / آیا طنین آیه های مقدس هستند؟!" لذا او از انسان قرن بیستم که قدم به کره ماه می نهد می خواهد که " تاریخ قتل عام گلها" را بنویسد!( همان , ص 63)
شاعر تولدی دیگر در "پرنده فقط یک پرنده بود" پرنده را که نماد رهایی و زندگی است در برابر نمادهای زندگی مدرن ، مثل "روزنامه" و " چراغهای خطر " آورده است:
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمی کرد
پرنده روزنامه نمی خواند...
پرنده روی هوا
و برفراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری می پرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه می کرد (ص ۱۳۳)
فروغ در "دلم برای باغچه می سوزد" توصیفگر نزاع سنت و مدرنیسم در جامعه ماست . او در کنار پدری که " از صبح تا غروب شاهنامه و ناسخ التواریخ می خواند " و نماد شخصیتهای منجمد سنتی در دیار ماست ، به خواهر و برادری اشاره می کند که از آن سوی بام افتاده اند و یکی " به فلسفه معتاد است " و ادعای روشنفکری دارد و دیگری " خانه اش در آن سوی شهر است/ او در میان خانه مصنوعیش/ با ماهیان قرمز مصنوعیش/ و در پناه عشق همسر مصنوعیش/ در زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی/ آوازهای مصنوعی می خواند….و حمام ادکلن می گیرد" (همان , ص 75) و در این میان , و در جنگ مغلوبه سنت و مدرنیسم ،تنها فروغ است که به عنوان یک منتقد راستین نگران باغچه (= جامعه ) و گلهای آن است!
محمدرضا ترکی

mehraboOon
02-11-2012, 12:58 AM
روایت یک خاکسپاری
فروغ فرخ زاد
روایت کوتاهی است از حسین سرفراز سردبیر مجلات پیش از انقلاب مثل امید ایران، تهران مصور، سپید و سیاه، خواندنیها و جوانان رستاخیز. در این گفتگو حسین سرفراز از آشنایی خود با فروغ فرخزاد یاد می کند و نکته ای درباره به خاک سپردن او در قبرستان ظهیرالدوله عنوان می کند که تا کنون شنیده نشده است. حسين سرفراز می گويد: داستان زندگی فروغ و مرگ ناگهانی اش زياد نوشته شده. اما ماجرای به خاک سپردنش در قبرستان ظهيرالدوله، به گمانم هنوز گفته و نوشته نشده است. من ماجرا را عيناً از قول دکتر محمد باهری معاون کل وزارت دربار پهلوی نقل می کنم.
دکتر باهری می گفت: "يک روز صبح زود که در دفترم نشسته بودم، منشی من گفت آقای ابراهيم گلستان پشت خط هستند. گوشی را برداشتم و بعد از احوال پرسی، گلستان گفت خواهشی دارم که می خواهم حتما انجام دهيد. با روابط قديم و دوستانه ای که با گلستان داشتم گفتم حالا حرفت را بزن ببينم می توانم انجامش بدهم يا نه. صدای گلستان محکم و در عين حال اندوهگين بود. گفت: می خواهم اجازه بگيريد که فروغ در گورستان ظهيرالدوله دفن شود."
باهری می گفت: "راستش من زياد با شعر نو و شعرای نوپرداز آشنايی نداشتم و متعجب شدم که اين فروغ کيست که گلستان از من می خواهد در قبرستان ظهيرالدوله، در کنار بزرگان ادب و موسيقی ايران، به خاک سپرده شود. اما اين امر خيلی برای من مهم نبود، مهم اين بود که گلستان از من چيزی خواسته بود که می بايد انجامش می دادم. اگرچه انجام کار قدری مشکل بود.
مشکل اين بود که دفن کردن اجساد در قبرستان ظهيرالدوله ممنوع شده بود و اجازه کار به دست عبدالله انتظام بود. اين زمانی بود که عبدالله انتظام مغضوب بود و چند سالی هم بود که با او تماسی نداشتم. بنابراين مانده بودم که چطوری به او زنگ بزنم و خواهشی بکنم. دو سه ساعتی با خودم کلنجار رفتم. بالاخره چهره ابراهيم گلستان در نظرم آمد و رفاقت ديرينه کار خودش را کرد. به خودم فائق آمدم و به منشی گفتم آقای انتظام را پيدا کند. نيم ساعتی گذشت که منشی خبر داد آقای انتظام پشت خط هستند.
شرمسار از اينکه چطور باب صحبت را باز کنم گوشی را برداشتم و به او سلام کردم و گفتم عذرخواهم که مدت هاست از شما بی خبرم. خلاصه بعد از قدری صحبت گفتم آقای انتظام! دوستی از من خواهشی کرده و خواسته است فروغ فرخ زاد در قبرستان ظهيرالدوله به خاک سپرده شود. راستش من زياد فروغ را نمی شناسم چون با شعر نو سروکاری ندارم. اما کسی که از من اين را خواسته خيلی برای من عزيز است. اينها را گفتم و منتظر جواب ماندم. دل توی دلم نبود. سرانجام انتظام با آن صدای مهربانش گفت: مگر می شود خواسته دکتر باهری را، نه به عنوان وزير پيشين و نه به عنوان معاون کل وزارت دربار، بلکه به عنوان استاد مسلم حقوق جزای دانشکده حقوق ناديده گرفت. همين حالا دستور کار را خواهم داد."
باهری می گفت: "وقتی اين حرف را از انتظام شنيدم نفسی به راحتی کشيدم و از لطف او سپاسگزاری کردم و گفتم در اولين فرصت برای کسب فيض به ديدارتان خواهم آمد و همين کار را هم کردم.
برای اينکه به رابطه دکتر باهری و ابراهيم گلستان پی ببريد بد نيست اشاره کنم که يک روز در خانه دکتر باهری کتابی ديدم که گلستان به او تقديم کرده بود. تقديم نامه دست نوشت گلستان در صفحات اول کتاب چنان آميخته به احترام بود که بيشتر به رابطه شاگرد و استاد شباهت می برد.
گلستان و باهری هر دو شيرازی و همشهری هستند اما با روحياتی که در ابراهيم گلستان می شناسيم برای من باور کردنی نبود که دست نوشته گلستان برای دکتر باهری با احترام زايد الوصفی همراه باشد.

mehraboOon
02-11-2012, 12:59 AM
باد ما را با خود خواهد برد( پیرامون شعر فروغ و فرافروغ)
فروغ فرخ زاد
ابوذر کردی
در این یادداشت کوشیده می‌شود به برخی از ویژگی‌های متمایز شعر فروغ که باعث شد شعریت زن در کشور ما به یک طبقه و جریان دست پیدا کنند، اشاره نماییم و این پارامتر‌های بدون متر و این بردار‌های فرهنگی و روان شناختی که سازه‌ی شعر فروغ بر آن استوار است را تورق و تلنگری بزنیم و در ادامه مسیر شعر زن بعد از فروغ که می‌توان آن را جریان فرا فروغ برای طبقه‌ی شعر زن قلمداد کرد، مورد بررسی و واشکافی قرار می‌گیرد .
رضا براهنی بعد از مرگ فروغ می‌گفت : " فرخزاد انفجار عقده‌ی دردناک و به تنگ آمده‌ی سکوت زن ایرانی است، تهران بدون فرخزاد خالی و ماتم زده و بی روح به نظر می‌رسد ."، این جمله خود گویای تاثیر و بازخورد (feedback) شعر فروغ به عنوان یک الگوی محرک در طرح ریزی حقوق اجحاف شده‌ی یک زن ایرانی است، سطر‌های ساده‌ی شعر فروغ، کیفرخواست پیچیده‌ی انسانی و روان‌شناختی علیه تاریخ مذکر و مذکر خوانی و مذکر نویسی ادبیات ماست.
محتوای ساده‌ی شعر فروغ در برگیرنده‌ی خواسته‌های حداقلی زندگی زن است که به آیا –پرسی در مورد فرودستی طبقه‌ی زن می‌رسد، موقعیت و لوکیشن‌هایی که فروغ از لحظات و فرصت‌های عرف و آداب جامعه‌ی ما به شعر می‌کشاند، حساسیت‌های خاصی در بطون جامعه ایجاد نمی‌کند و این گویای این است که فروغ به بدیهی ترین جوانب و لوازم برای استقرار حقوق زن در یک اتمسفر مرد گونه می‌اندیشد :

فاتح شدم
خود را به ثبت رساندم
خود را به نامی، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران
دیگر خیالم از همه سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پر افتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق جق جقجقه‌ی قانون...
آه
دیگر خیالم از همه سو راحت است
...

اگر موفق شویم یک فیمینیسم حداقلی که فقط می‌خواهد در مقام سرپوش نهادن بر تفاوت‌ها و غلبه بر تک صدایی .... در ادبیات وارد میدان شود و نیازی به تعبیه و طراحی پروتوکل‌های رادیکال و دشوار متاخرین که هضم آن کمی دشوار است، در مورد شعر فروغ تعریف کنیم، ادعای گزافی نکرده‌ایم، فیمینیسم فروغ ارتباط مستقیمی با فرم شعر او دارد، از اولین دفتر شعر او " اسیر" تا دفتر آخر " تولدی دیگر " به موازات فربه شدن سیاست‌های زنانه – تنانه و پرورش سلول‌های بنیادی آن در شعر خویش، شاهد دگردیسی گسترده‌ای در فرم شعر وی هستیم، وی در مقدمه‌ی " اسیر " می‌گوید :
" در اسیر من فقط، بیان کننده‌ی ساده از دنیای بیرونی بودم، در آن زمان، شعر هنوز در من حلول نکرده بود، با من همخوانه بود مثل شوهر، مثل معشوق. اما بعدا شعر در من ریشه گرفت و به همین دلیل موضوع شعر برای من عوض شد. "
در واقع در مجموعه‌ی " اسیر " چیز شگرفی دیده نمی‌شود، فرم شعر مثل دفتر اول همه‌ی شاعران هم دوره‌ی فروغ از قبیل سپهری، رویایی، شاملو و حتی خود نیما در آستانه‌ی برون ریزی و برون سپاری وزن است، در فکر رهایی از وزن هستند ولی اولین چیزی که به آن توسل می‌جویند خود وزن است، شعر‌های این دفتر فروغ مانند تسبیحی است که دور تا دور آن مهره‌های رنگارنگ و گونه گونی قرار گرفته است، برخی از مهره‌ها عاریتی اند، برخی به درد نمی‌خورند، برخی تزیینی‌اند و برخی پسرانه‌اند ...
در دفترهای بعدی فروغ به تدریج وزن را رها می‌کند، اما دغدغه‌های اصلی شروع به زایش می‌کنند، دو مجموعه‌ی " دیوار " و " عصیان " که به تعبیر خودش دست و پا زدن مایوسانه‌ای در میان دو مرحله‌ی زندگی، محصول این زمان است، در این دفترهای کمابیش شعرهایی می‌بینیم که بیشتر به سمت شان می‌رویم به شعارهایی می‌مانند که نوعی انتقاد در برابر امپریالیسم مفهومی در فرهنگ اجتماعی ما نسبت به زن است، فروغ احساساتی و حتی ..... اینجا ریشه دوانده است و با پروپاگاندی شبه شعر به رتق و فتق زنانگی‌هایش می‌پردازد :

...
لبی سوزنده لب‌های مرا با شوق می‌بوسید
و مردی می‌نهاد آرام، با من سر به روی سینه‌ی خاموش
کوسن‌های رنگین‌ام
کنون مهمان نا خوانده
ز هر درگاه رانده، سخت وامانده
بر آنها می‌فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه، من باید به خود هموار سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جام‌های باده می‌خواند : که آیا هیچ
باز در میخانه لب‌های شیرین‌ات شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه‌ی خاموش عطر آگین زیبا
جای خوابی هست ؟!

البته برای ما در این سال‌های تجربه‌ی شعر زن در دهه‌ی چهل کمی دشوار به نظر می‌رسد، اگر در برخی شعر‌های فروغ ابتذال ( banality) رقیقی ساری است که زبان شعر را محدود و محصور به آفرینش تصاویر فارس (farce) نموده است، ولی محافظه کار بودن زبان فروغ، دامن بی آلایش بودن و معصومیت شعر وی را از دست نمی‌دهد، فاکتوری که در شعر فرا فروغ کاملا مشهود شد و شعر زن ما به سمت یک شعر – فارسی روی آورد که به جای ترسیم افقی تازه، فقط به دنبال کردن به چالش کشیدن عینیت روی آورده‌اند .
شعر- فارسی را اگر بخواهیم تعمقا و تعمدا تعریف و بررسی کنیم، اصطلاحی است که به موازات فیلم فارسی مورد بحث قرار خواهد گرفت؛ با این تفاوت بدیهی که اولی موضوعی در شعر و ادبیات است و دومی در سینما کاربرد دارد، شعر –فارسی را می‌شود به طراحی و نوشتن سوژه‌های .... و جنایی که فاقد بن مایه‌ها و بن یاخته‌های زیبایی شناختی است، به کار بست، در شعر –فارسی منتهای عمل سوژه و روایت سوژه است که شاعر با کمترین انرژی و ساینرژی زبانی و کلامی به خلق آنها می‌پردازد، بدینوسیله پاره‌ای از شعر فروغ نمی‌تواند در مظان اتهام شعر- فارسی بودن قرار نگیرد ولی پشتکار فروغ در تفکر خلاق شعر به قول خودش " فکرهایم را با قپان وزن می‌کنم، اما هیچ چیز نمی‌توانم بنویسم " این مساله را به یک موضوع و موضع حاد اخلاق تبدیل نکرد .
شعر – فارسی به عنوان یک سلول بدخیم در نقشبندی شعر زن، بعد از فروغ تاثیرش را به طور کمال نمایان نمود، انقلاب 57 و حوادث دهه‌های بعد آن، عرفی شدن پاره‌ای از کدهای اجتماعی – عقیدتی، زیرو رو شدن ساختارهای فرهنگی کشور در دهه‌ی هفتاد، پرهیز از دشوارنویسی و پیروی از ساده نویسان دهه‌ی هفتاد، به هم ریختن هرم سنی جامعه و افزایش نیروی کار و یا دانشجویان دختر، احساس حضور یا مشارکت زنان در جامعه و ... از دلایل پاگیری نوعی آبزودیته در این نسل و پدیدار شدن جنبش‌های چپ (left) در نوشتن و بالتبع در مقوله‌ی شعر – فارسی ماست .
چیزی که عجیب به نظر می‌رسد این است که شعر زن یک تکامل تدریجی (evolution) فرهنگی را با فروغ داشت به کار می‌گرفت و جلو می‌رفت ولی چطور قافیه برگشت و نوعی انقلاب (revolution) در شعر زن رخ داد، جای شگفتی دارد، منظور دیگر کلام این است که از ظرفیت‌های شعر فروغ در حد بیست درصد هم استفاده نشده است، البته این سخن بدان معنا نیست که شاعران ما با قلقلک دادن اشعار فروغ و شبیه سازی آنها بخواهند به یک تصویر دلخواهی دسترسی پیدا کنند، شعر زن بعد از فروغ یک ساختار هرم ناقص دارد به این معنا که در این ضابطه هیچ گونه سلسله مراتبی وجود ندارد، بیشتر تصاویر خلق شده از شاعران زن ما و مطالعه‌ی آثار آنها گویای این مطلب است که شعر فرافروغ یک شعر در حال راستی آزمایی است و با مقایسه‌ی گونه به گونه (benchmark)‌ی آنها به یک خاستگاه مشترک فکری و تطبیق مکان‌های احساسی و روانی همدیگر پی می‌بریم .
فروغ در دفتر پایانی خویش، " تولدی دیگر " با جهانی که تقریبا برآیند جهان‌های رویایی و سپهری است، وارد فضای شعر می‌شود، از یک سو آهنگ کند حجم در برخی از اشعار به صورت غیر مترقبه‌ای استفاده می‌شود و از سویی دیگر، سپهر سپهری و تصویر‌های زلال و شفاف از نگریستن و شهود در یک زندگی توام با مراقبه با این حیث که سپهری با چشم لیزیک من عرف نفسه می‌خواند و فروغ با لوچ بینی (strabismus) به پدیدارشناسی جهان شاعرانه‌ی خود می‌پردازد.

...
با من رجوع کن
با من رجوع کن
به ابتدای جسم
به مرکز معطر یک نطفه
به لحظه‌ایی که از تو آفریده شدم
با من رجوع کن
من ناتمام مانده‌ام از تو
اکنون کبوتران
در قله‌های پستان‌هایم
پرواز می‌کنند .
اکنون میان پیله‌های لب‌هایم
پروانه‌های بوسه در اندیشه‌ی گریز فرو رفته‌اند
اکنون
محراب جسم من
آماده‌ی عبادت است.

فروغ در تلاش است برای نگریستن به جهان در قالب محصول اندیشه و در هیأت یک تجربه‌ی پیش اندیشانه، به این جهان نظری لوچ افکند، در این تقابل شهر شعر سهراب و فروغ با دو مقوله‌ی دیدن (vision) و ایمان (faith) روبه روییم، وقتی سپهری می‌گوید چشم‌ها را باید شست، جور دیگر باید دید، این دیدن که سپهری می‌گوید، در تلاقی با ایمان اوست، سپهری شبیه مرلوپونتی می‌خواهد ابتدا با انگشت گذاردن بر وضعیت ایمانی انسان طبیعی در جهان زیست، به مکاشفه بپردازد، از مختصاتی دیگر این فروغ است که دیدن را فقط از دور دیدن (tele-vision) می‌خواهد، نگریستن فروغ دیگر نگریستنی فلسفی نیست، گرچه به دنبال گشایش یک امر فلسفی، یک امر ماورایی در شعر است، وقتی محراب جسم آماده‌ی عبادت می‌شود، این به نوعی اینهمان خواسته‌های سپهری است، فروغ از دیدن می‌خواهد که اشیا درست در حال خود نگه داشته شوند و شعریت وی را شکل دهند .

من از تو می‌مردم
اما تو زندگانی من بودی
تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
وقتی که من خیابان‌ها را
بی هیچ مقصدی می‌پیمودم
تو با من می‌رفتی
تو در من می‌خواندی
...

این شعر، شعر عجیبی است، این که فروغ نمی‌خواهد با در هم شکستن پروتوکل‌های نحوی شعر فارسی و نابجایی دستوری منشعب از آن به شعر برسد، ستودنی است، این روش یکی از شعایر شعر حجم است، رویایی در برخی از حجم‌های خویش با واپاشی زبان و تبلور دستور زبان به عنوان کریستال‌های یک ساختار از قبل معلوم می‌کوشد از این جریان استفاده بکند مثلا در شعر زیر از دفتر " من از دوستت دارم " :

از تو سخن از به آرامی
از تو سخن از به تو گفتن
از تو سخن از به آزادی
وقتی سخن از تو می‌گویم
از عاشقانه از عارفانه می‌گویم
از دوستت دارم
از خواهم داشت
...

فروغ با یک " از " یک شعر مختصر و مفید خلق کرده، یک تصویر کامل بدون هیچ گونه پارتیشن بندی، بدون هیچ دور زدن قانون و قاعده‌ی دستوری برای داشتن واهمه‌ی اخلاقی یا یک حس خود شیفتگی محض، تفاوت میان " از" فروغ با " از " رویایی، تفاوت میان ماه من با ماه گردون است، این یک شعار نیست، یک رخداد فلسفی است، " ازیت " که رویایی شروع می‌کند نوعی بت پرستی است، یک سنت رایج که همه قادر به انجام آن اند، " ازیت " رویایی تجلی یک خودکامگی بی روح پدیدار است که در یک نهاد شبیه سازی شده‌ی زبانی به نیایش می‌نشیند، یک اوراد غیر قابل هضم و غیر قابل برآورد و غیر قابل تعبیر و غیر قابل استجابت که " از " در آن نقش یک تکرار خسته کننده‌ی فقط برای پیوند دارد .
" ازیت " فروغ یک ایمان بی آلایش به جهان است، یک نگرش طبیعی و عادی به زندگی که شاید شبیه یک خیابان باشد که زنی با زنبیل هر روز از میان آن می‌گذرد، این همان بعد اول اسپاسمان رویایی است و گذار ازسطح به حجم که خویشتن از جهان جدا می‌شود و فروغ شعر درنمای یک پرنده در می‌آید تا ظهور جهان را در یک وضعیت متناقض که همان فضای برزخی (twilight) پدیدار است به رخ ما بکشاند :

...
دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس
دیگر به هیچ چیز نیندیشید
...

mehraboOon
02-11-2012, 12:59 AM
داستان کوتاه "بی تفاوت" از فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد
وقتی در اتاق را باز کردم او آن‌جا کنارِ بخاری روی صندلی راحتی‌اش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه می‌داد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجره‌ها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت:
«عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش می‌کنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدم‌هایم مرا می‌کشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر این‌قدر بی‌تفاوت مرا استقبال کند. فکر می‌کردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش می‌کند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوش‌بختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشم‌های او با سنگی روبه‌رو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آن‌چه که من جست‌وجو می‌کردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم:
من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من می‌خواهم حرف‌هایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور می‌کنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم.
«می‌دانی که برای چه آمده‌ام؟!» مثلِ بچه‌ها خندید. شاید به من و شاید برای این‌که در مقابل حرف‌های من عکس‌العمل خُرد کننده‌ای نشان داده باشد. آن‌وقت درحالی که با یک دست صندلی روبه‌رو را نشان می‌داد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود می‌بست و گفت: «البته که می‌دانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، این‌جا، نزدیک بخاری.» وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا می‌کوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد.
آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشته‌ایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن.
آن وقت از خودم پرسیدم: چه می‌خواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بی‌آن‌که خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم:
«با این تریب.» و صدای او را شنیدم:
«حالا می‌توانیم شروع کنیم.» سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانه‌ای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجه‌هایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«که چه؟ چرا به من راه نمی‌دهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستاده‌ای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچ‌وقت نمی‌گویی که از من چه می‌خواهی، هیچ‌وقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوش‌بخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد.
شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشت‌انگیز و تمسخر‌آلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلک‌هایم را به زیر انداخت. خجلت‌زده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!» نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گل‌های رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفش‌های او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بی‌رنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان می‌فشرد، سینه‌اش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را می‌نگریست و چانة محکم و لب‌های لرزانش، و نمی‌دانم چرا بی‌هوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم.
او از جایش بلند شد و درحالی که با قدم‌های کشیده‌اش به سوی من می‌امد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!» سرم را با بی‌اعتنایی نومیدانه‌ای تکان دادم.
«چه چیز را بگویم چه چیز را؟» به نظرم رسید که آن چه مرا رنج می‌دهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم:
«قضیه خیلی یک‌طرفی است نه، من اشتباه می‌کنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.» آن‌وقت او دست‌هایش را گذاشت روی شانه‌های من و روی صورتم خم شد. نفس‌اش داغ بود. گونه‌‌های لاغر و پیشانی بلندش را به گونه‌ها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس می‌کردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشم‌های خاکستری و سرد، رنگ می‌گرفت.
«اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطراف‌مان، و دیگران را هم ببینیم.» «عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. می‌فهمی چه می‌خواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوت‌مان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟» آه، او پیوسته با این فلسفه‌ها مرا گم‌راه می‌کرد. اندیشیدم چه می‌خواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟!
این اولین ادراکم از گفته‌های او بود. بی‌آن‌که به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچ‌وقت راجع به گفته‌های او عمیقانه فکر نمی‌کردم. از این کار می‌ترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفته‌های او به دنبال یک اعتراف می‌گشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، می‌خواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی می‌کرد.
با هیجان دست‌هایم را به دور گردنش حلقه کردم:
«دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟» و در آن حال دلم می‌خواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیده‌ای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتاب‌ها ایستاد.
«همه‌اش حساب می‌کنی، همه‌اش به خودت فکر می‌کنی.» و آن وقت با هیجان به‌طرف من برگشت.
«بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.» آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. می‌دانستم که چه می‌خواهد و چه می‌گوید. می‌دانستم که فقط می‌خندد، فقط می‌خندد، فقط می‌خندد به همه‌چیز و به همه‌کس، حتی به خودش. اما من نمی‌توانستم مثل او باشم، می‌خواستم فریاد بزنم:
«دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که می‌خواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آن‌جا برسم.» اما احساس کردم که قدم‌هایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفته‌اند، حس کردم که قدم‌هایم مرا یاری نمی‌کنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بی‌نیازی رسیدن...آه، شاید همة سال‌های عمرم کافی نبودند و من بی‌هوده تلاش می‌کردم: بی‌هوده تلاش می‌کردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی می‌کردم باز گردانم.
از مقابل گنجة کتاب‌هایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسه‌انگیز بود.
«گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من می‌آیی، نه؟» قلبم لرزید. نمی‌خواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم می‌خواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را به‌خاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم:
«این طور تصمیم گرفته بودم.» «وحالا چه‌طور؟» بیش‌تر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه می‌خواستم؟
«حالا، حالا،...آه، نمی‌دانم!» شاید او همین را می‌خواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمی‌کردم. این خیلی دردناک بود. آن‌وقت او با اطمینان برخاست.
«شام را با هم می‌خوریم.» من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم:
«نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.» و در همان حال گویی او با نگاهش به من می‌گفت:
«دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟» «البته شام می‌خوریم، اما بعد...» و او با خون‌سردی گفت:
«بعد هر طور که دلت می‌خواهد رفتار کن.» «من این‌جا نمی‌مانم.» و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یک‌بار از من با «کلمه»، کلمه‌ای که در گوش من صدا می‌کند، چیزی خواسته باشد.
«اما او خندید، خنده‌اش رنجم می‌داد، چون می‌دانستم که همه چیز را در من می‌خواند.» «البته اگر بخواهی، می‌روی.» من بی‌آن‌که خودم بخواهم التماس می‌کردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب می‌کرد، بی‌آن‌که لحظه‌ای از آن اوجِ بی‌نیازی پایین آمده باشد.
آهسته گفتم:
«نه، اگر تو بخواهی می‌مانم...و در غیر این صورت...» نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل این‌که می‌خواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خوانده‌ام، و با لحن کنایه‌آلودی گفت:
«من عادت نکرده‌ام امر کنم. به‌خصوص در مقابلِ خانمی... تو می‌دانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.» میز کوچکش را جلو کشید.
«شراب خوبی هم در خانه داریم.» من می‌دانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچ‌چیز نگفتم. می‌ترسیدم که تا مرحلة زنِ حساب‌گری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر می‌کرد به شوخی گفت:
«آن‌هایی که با زبان‌شان به آدم فحش می‌دهند با قلب‌شان آدم را نوازش می‌کنند.» و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله می‌کشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همه‌اش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسه‌های کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی می‌کرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمی‌توانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آن‌وقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟» و او با خون‌سردی گفت:
«دوستِ کوچکِ من نوشیدنی‌ات را بخور، آن‌وقت می‌رویم در آن اتاق دراز می‌کشیم و من برای تو قصه می‌گویم.» سرم را بلند کردم. چیزی در چشم‌هایش می‌سوخت. حس کردم که پلک‌هایم داغ و سنگین می‌شوند. رویایی روی پیک‌هایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس می‌کشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشه‌های پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ می‌کند...

mehraboOon
02-11-2012, 12:59 AM
"عطر و طوفان" شعری چاپ نشده از فروغ
عطر و طوفان

بادها چون به خروش آیند
عطر ها دیر نمی پایند
اشک ها لذت امروزند
یادها شادی فردایند
اگر آن خنده مهر آلود
بر لبم شعله آهی شد
سفر عمر چو پیش آمد
بهرمند توشه راهی شد
عشق اگر به دل میداد
یا خود از بند غمم می رست
گره ای بود در قلبم
آسمان را به زمین می بست
عشق اگر زهر دورویی را
با می هستی من می آمیخت
برگ لرزان امیدم را
بر سر شاخه سعر آویخت
عشق اگر شعله دردی بود
که تنم در تب آن می سوخت
ِسوزنی بود که بر لبهام
لب سوزان ترا می دوخت
روزی از وحشت خاموشی
در دلم شعر غریوی شد
که پریزاده ی قلب من!
عاقبت عاشق دیوی شد
گر چه امروز ترا دیگر
با من آن عشق نهانی نیست
باز در خلوت من ز آن یاد
نیست شامی که نشانی نیست
چنگ چون تار ز هم بگسست
کس بر ان پنجه نمی ساید
گنه از شدت طوفان هاست
عطر اگر، دیر نمی پاید

mehraboOon
02-11-2012, 01:00 AM
شعر زیبای "سیب" از حمید مصدق و جواب فروغ فرخزاد به
فروغ فرخ زاد
شعر زیبای "سیب" حمید مصدق خرداد ۴۳

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت



جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را….
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

mehraboOon
02-11-2012, 01:00 AM
شعر «دلتنگی» کاری مشترک از فروغ و رویایی

رویایی: زیرا در آسمان،
شیرازه ی سفرنامه ام را
از آفتاب دوختم،
در کوچه های بی بازو،
در گاه های بی زن،
با آفتاب سوختم.
فروغ: تصویر این شکستگی اما سنگین است
تصویر این شکستگی، ای مهربان
ای مهربان ترین
تعادل روانی آیینه را به هم خواهد ریخت.
مرا به باغ کودکی ام مهمان کن!
رویایی: زیرا من از بلندی های مناجات
افتاده ام
- وقتی که صبح، فاصله ی دست و پلک بود-
صحرا پُر از سپیده دم می شد
با حرف های مشروطه
فروغ: با مکث های لحظه به لحظه
رویایی:با حرف های من،
که شکل های مشکوک را
پرچین و توطئه را
از روی صبح بر می چیند.

اینک تمامی آبی های آسمان
در دستمال مرطوبم جاری ست!
وز جاده های بدبخت،
فروغ: گنجشک ها غروب را به خانه ام آورده اند
گنجشک های بیکار،
گنجشک های روز تعطیلی....
آذر ماه 1345

mehraboOon
02-11-2012, 01:00 AM
شعر «جسمانی» کاری مشترک از فروغ و رویایی

رویایی: آه ای فرونشاندنِ جسم
حکومت بی تسکین
اِی پاسخ تمام اشکال اضطراب!

وقتی که حرکت غریزه مرا می زایید
فروغ: و جبرِ باد نام مرا بر سطوح سبز درختان نوشت
سفینه ها می چرخیدند
و ماه، ماه تصرف شده
رویایی: از انتهاتی تهیگاه تو تولد دنیا را
بشارت می داد.
سلام!
حرارت چسبنده!

زمستان 1345

mehraboOon
02-11-2012, 01:01 AM
«کابوس» داستانی از فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد
وقتي پرويز کوچولو نصف شب از خواب بيدار شد اتاق در ظلمت و سکوت فرو رفته بود و جز همهمۀ دريا که در دور دست بر مي‌خاست واز پنجره به درون اتاق نفوذ مي‌کرد صداي ديگري به گوش نمي‌رسيد. در اولين لحظه حس کرد توي رختخواب خودش نيست. با دقت و کنجکاوي اطراف را نگريست و آن‌وقت ياد حرف پدرش افتاد که تمام طول راه مرتب مي‌گفت:
- خدا کند به موقع برسيم کنار دريا تابستان‌ها خيلي شلوغه، ممکنه اتاق گيرمون نياد.
آن‌وقت مژگانش را چند بار به هم زد و با احتياط در بستر جنبيد. حالا ديگر چشم‌هايش به تاريکي عادت کرده بود و همه خطوط درها، ديوارها و پرده‌ها را تشخيص مي‌داد. کمي دورتر از او در طرف چپش کسي خوابيده بود. صورتش را جلو برد و با دقت نگاه کرد: آه، اين خواهر کوچکش بود. دستش را دراز کرد تا بيدارش کند و با او از دريا و آفتاب و گوش‌ماهي‌هايي که فردا در ساحل جمع خواهند کرد حرف بزند اما بلافاصله منصرف شد، دلش نيامد خواب آرام او را به‌هم بزند. آهسته و مانند مار خزيد و به جاي خودش برگشت و اين‌بار سوي ديگر اتاق را نگريست. در طرف راست، روي يک تخت کوچک يک‌نفري پدر و مادرش پهلوي هم دراز کشيده و خوابيده بودند. او با خودش گفت:
- نمي‌دانم امشب چه خبر شده که مامان اجازه داده توي اتاق خودش بخوابيم؟
و آن‌وقت مثل آدمي که مي‌خواهد خودش را ازدست فکر مزاحمي نجات بدهد شروع کرد به شمردن انگشتان دستش: ...يک...دو...سه...چهار...
به ديوار روبرو يک تابلو کوبيده بودند. صورت مردي بود با ريش‌هاي دراز ويک عباي بلند. در تاريکي نمي‌توانست تابلو را به‌خوبي ببيند اما همان خوط بي‌رنگ و محو از صورت مرد، او را به ياد معرکه‌گيري انداخت که در يکي از قهوه‌خاه‌هاي ميان راه ديده بود. دست‌هايش را آورد پايين و در ظلمت انديشيد:
- چه آدم عجيبي بود، بايد خيلي بد جنس باشد، توي چمدانش همه‌جور اسباب چشم‌بندي داشت.
بعد قيافۀ دايه‌جانش در نظرش مجسم شد که زمستان‌ها پشت کرسي مي‌نشست و براي او قصه‌هاي اسرارآميز مي‌گفت. بار ديگر با خودش فکر کرد:
- حتماًاون مردي که دايه‌جان مي‌گفت ورد مي‌خونه به آدم فوت مي‌کنه و آدم يک شکل ديگه‌اي مي‌شه همينه که توي راه ديديم. تهرون که رفتيم براش تعريف مي‌کنم. اما چه شکل عجيب و غريبي داشت. حتماً او با جن و پري‌ها و از ما بهترون سر و کار داره وگرنه همين‌طوري‌ که نمي‌شه.
کلمۀ«جن» با طنين هراس‌انگيزي در مغزش پيچيد. حس کرد که حلقه‌هاي چشمش دارد گشاد مي‌شود. با وحشت در تاريکي نگاه کرد و به نظرش رسيد که از گوشۀ اتاق موجودات کوتاه‌قدي، به همان شکل که دايه خانم وصف کرده بود، دارند به طرفش پيش مي‌آيند. دايه‌خانم هميشه مي‌گفت:
- يک بسم‌الله بگو راحت مي‌شي.
و آنوقت در حالي‌که با پنجه‌هاي لرزان، آهسته پتو را روي صورتش مي‌کشيد، چند بار زير لب تکرار مي‌کرد:
- بسم‌الله- بسم‌الله- بسم‌الله...
همهمۀ دريا، آواز رهگذر سر گشته‌اي در سياهي اوج مي‌گرفت و از پنجره‌هاي اتاق به درون نفوذ مي‌کرد. از سوراخ کوچکي که در پتو ايجاد کرده بود يک چشمش را بيرون گذاشت و آسمان را، که در دور‌دست مانند شيشۀ شفافي به نظر مي‌رسيد، نگاه کرد. ستاره‌ها درخشان و تازه بودند و او در حالي‌که با احتياط اطرافش و مخصوصاً گوشۀ اتاق را مي پاييد، انديشيد:
- چقدر شبيه اين ده شاهي‌ها هستند که بابا بعضي وقتا مي‌ده توي قلکم بندازم و من اونارو روي فرش مي‌کشم تا برق بيفته.
آن‌وقت شروع کرد به‌ نام‌گذاري و شمردن ستاره‌ها، به صدمي که رسيد ناگهان ايستاد و گوش‌هايش را تيز کرد. از آن‌طرف اتاق، آن‌جا که پدر و مادرش خوابيده بودند، زمزمۀ خفيفي برمي‌خاست. مثل اين بود که يک‌نفر داشت خفه مي‌شد: صداي نفس نفس‌هاي تند و گرفته.
- يعني چه؟
روي بازوي راستش غلتيد و باز از همان سوراخ، گوشۀ اتاق را نگاه کرد. آه آن‌جا،روي تخت پدر و مادرش يک جنبش خفيف و صداي نفس‌ها، انديشيد:
- حتماً مامان يا بابا يک کدام دارن خواب ديو مي‌بينند، خوبه بلند بشم صداشون کنم.
اما صداي ناله‌هاي خاموشي که بعد از نفس‌هاي تند و گرفته ازآن سوي به گوش رسيد او را بر جايش ميخکوب کرد. مثل اينکه با هم حرف مي‌زدند، دست بابا را ديد که از زير ملافه بيرون آمد، در فضا دوري زد و آن وقت به طرف گردن و شانه‌هاي مادرش پيش رفت و به نظرش رسيد که مادرش دارد التماس مي‌کند، مادرش دارد پدرش رااز کاري منع مي‌کند. پتو را با اضطراب به يک‌سو زد، حالا تمام صورت و شانه‌هايش از پتو بيرون بود. دهانش را باز کرد تا مادرش را صدا کند اما هم‌چنان ساکت و خاموش به جاي ماند. هنوز موضوع برايش گنگ ونا مفهوم بود. بالاخره به خودش جرأت داد وبا صداي خفه‌اي گفت:
-مامان...مامان...
-مامان...مامان..
اما آنها نشنيدند، صدايش را نشنيدند.
- شب‌هاي پيش که من مامان روصدا مي‌کردم زود جواب مي‌داد، تازه توي يک اتاق ديگر بود، امشب چطور شده؟ چرا صداي منو نمي‌شنوه؟
ظلمت روي صورتش پخش شده بود و در تاريکي چشم‌هايش با ترس و اضطراب مي‌درخشيد. بلند شد و سر کشيد و در يک لحظه احساس کرد که نگاه مادرش با نگاه او تلاقي کرد و بياختيار، بي‌آنکه بداند چرا، شرمگين شد. خودش را دومرتبه روي بستر انداخت وازفرط عصبانيت مشت‌هاي کوچکش را گره کرد و به پهلو‌هايش کوفت. آن‌وقت صداي پچ‌پچ آهسته‌اي به گوش رسيد. يک لحظه سکوت، آه يک نفر به طرف او مي‌آمد. نفسش را در سينه پنهان کرد و گوش داد: پدرش بود با يک ملحفۀ سفيد که به خودش پيچيده بود. پلک‌هايش را با عجله به هم فشرد و در تاريکي انديشيد:
-چه بد! بابام يادش رفته امشب پيژامه بپوشد.
اما در آن لحظه با يک حس نامعلومي تشخيص داد که بايد خودش را به خواب بزند، پدرش به يک قدمي او رسيده بود.
ايستاد و بروي صورت او خم شد و مدتي در تاريکي او را نگريست:
- ‌پرويز، پرويز...
اما او کوچکترين حرکتي نکرد. مانند موجودي که به خواب عميقي فرو فته باشد با ملايمت نفس مي‌کشيد. پدرش برخاست و از او دور شد و پرويز شنيد که به مادرش مي‌گفت:
- نه، خيال مي‌کني طفلک خواب خوابه.
وقتي آنها دوباره روي تخت کنار هم دراز کشيدند، پرويز هم از سوراخ پتو دوباره مشغول ديده‌باني شد. اين‌بار صدا شديد‌تر و روشن‌تر از لحظۀ قبل بود و صداي نالۀ مادر بار ديگر برخاست. او با تعجب به خودش گفت:
- مگه مامان چه کرده...؟ اصلاً چرا مامان داد نمي‌کشه؟ شايد دهنشو با دستمال بسته. ناله‌ها مانند اين بود که به زحمت از ميان دهاني که روي آن را با دست گرفته باشند بيرون مي‌آمد. عرق سردي سرتا پاي او را پوشاند. دهانش خشک شده بود. مي‌خواست فرياد بکشد اما صدايش بيرون نيامد. با ناراحتي در ميان بسترش غلتيد و ناگهان صداي پدرش را شنيد که جمله‌اي را پياپي تکرار مي‌کرد:
- صدا نکن... صدا نکن، اگه صدا کني...
تنها جمله‌اي بود که توانسته بود از اول تا آن لحظه در ميان آن همه زمزمه‌هاي مختلف به طور وضوح تشخيص بدهد. دندان‌هايش را با خشم به هم فشرد:
- نمي‌ذاره، نمي‌ذاره مامان داد بکشه.
سرتا پايش از ترس و وحشت مي لرزيد. يک‌بار دستش پيش رفت تا خواهرش را بيدار کند اما خيلي زود منصرف شد.
- از دست او که کاري ساخته نيست، بلند مي‌شه و بدتر گريه راه مي‌اندازه آن‌وقت هيچ کار ديگه‌اي نمي‌شه کرد. بابا همۀ ماها را با هم مي‌کشه.
فکر کرد:
- بايد يک طوري خودمو به پنجره برسونم، از اون‌جا بپرم پايين مردمو خبر کنم که دارن مامانمو مي‌کشن.
و با بي‌چارگي زير لب تکرار کرد:
- دارن مامانمو مي‌کشن.
حالا ديگر مي‌ترسيد به آن سوي اتاق نگاه کند يک‌مرتبه ياد کتابي افتاد که سال گذشته دايه خانم برايش خوانده بود. روي کتاب عکس يک مردي بود که ريش‌ و سبيل‌هاي درازي داشت و روي سينۀ يک ديو نشسته بود، با يک دستش شاخ ديو را نگه داشته بود و با دست ديگرش کارد بزرگي را به طرف او پيش مي‌آورد. وقتي به آن مرد فکر مي‌کرد به نظرش رسيد که بابايش خيلي شبيه آن مرد است. کوشيد تا در ذهن خودش رابطه‌اي را که ممکن بود بين آن مرد و پدرش وجود داشته باشد کشف کند اما عقلش به جايي نرسيد. آن وقت با خستگي زير لب زمزمه کرد:
- باباجانم، تو که با مامان خوب بودي. چرا حالا مي‌خواهي بکشيش؟
صداي يک نالۀ ممتد و بلند شبيه به جيغ تمام اتاق را لرزاند و او با وحشت برگشت و به تخت پدر و مادرش چشم دوخت اما تخت از هرگونه جنبش و تلاشي خالي بود. نيم‌خيز شد و مضطربانه آن‌سو را به دقت نگريست و به نظرش رسيد که مادرش بي‌حرکت افتاده است و از گردنش يک رشتۀ باريک خون سرازير است و قطره قطره به روي فرش مي‌چکد و پدرش کمي آن‌طرف‌تر از فرط خستگي افتاده وازهوش رفته.
فرياد خفه‌اي از ميان لبانش برخاست:
- بالاخره مادرمو کشت، بالاخره.
دهنش را به بالش فشرد. مي‌ترسيد. فکر کرد اگر پدرش صداي گريۀ او را بشنود ممکن است بيايد و او را هم بکشد. شانه‌هايش به سختي مي‌لرزيد و تمام گونه‌هايش از اشک پر شده بود و چيزي سينه‌اش را چنگ مي‌زد. آن‌وقت او احساس کرد که به زودي خفه خواهد شد.
وقتي اولين شعاع آفتاب از ميان پنجره به درون اتاق تابيد و ديوار روبه‌رو را روشن کرد او نوميد و خسته ازتخت زير آمد. فقط جلو پايش را نگاه مي‌کرد. پاورچين به طرف در اتاق پيش رفت. دلش نمي‌خواست ديگر پدرش را ببيند. از او بدش مي‌آمد. تصميم داشت که فرار کند. در مقابل در ناگهان کسي او را صدا کرد:
- پرويز، پرويز.
سراپايش لرزيد. اين صداي مادرش بود. برگشت و بهت‌زده او را نگاه کرد. نه، او مادرش بود. اشتباه نمي‌کرد. دستش که دستگيره دررا چسبيده بود سست شد و به پهلوهايش آويخت. مدتي خيره خيره به چشمان مادرش، که مانند دوتا الماس سياه در ميان صورتش مي‌درخشيد، نگاه کرد ولبخند سيراب و راضي او را ديد که به روي لبانش مي‌رقصيد. آن‌وقت سرش را به ديوار تکيه داد و از فرط خوشحالي گريست و به نظرش رسيد که سراسرشب گذشته را با کابوس وحشتناکي دست به گريبان بوده است. برگرفته از کتاب: شناخت‌نامۀ فروغ فرخزاد – نشر قطره
گردآورنده: شهناز مرادي کوچي

mehraboOon
02-11-2012, 01:02 AM
شعر "خواهر" منصوب به فروغ
توجه شود که در صحت و سقم این شعر جای تردید وجود دارد
قطعه شعر زیر که تحت عنوان "خواهر" سروده شده به نام فروغ فرخزاد در دایره المعارفی درباره بانوان به نام "قدرت و مقام زن در ادوار تاریخ" دفتر سوم تالیف غلام رضا انصاف پور ثبت گردیده است.

خواهر

خیز از جا، پی آزادی خویش
خواهر من، ز چه رو خاموشی
خیز از جای که باید زین پس
خون مردان ستمگر نوشی
کن طلب حق خود ای خواهر من
از کسانی که ضعیف خوانند
از کسانی که بعد حیله و فن
گوشه خانه ترا بنشانند
تا به کی در حرم شهوت مرد
مایه عشرت و لذت بودن
تا به کی همچو کنیزی بدبخت
سر مغرور به پایش سودن
باید این ناله خشم آلودت
بی گمان نعره و فریاد شود
باید این بند گران پاره کنی
تا ترا زندگی آزاد شود
خیز از جای و بکن ریشه ظلم
راحتی بخش دل پر خون را
جهد کن جهد که تامین کنی
بهر آزادی خود قانون را

mehraboOon
02-11-2012, 01:02 AM
مصیبتی که بر سر صادق هدایت آمد در انتظار فروغ فرخزاد است! / فریدون تنکابنی
فروغ فرخ زاد

بدون تردید مرگ فروغ حادثه ای بود ناگهانی و گیج کننده و جبران ناپذیر. اما آن چه من می خواهم بگویم درباره متن این حادثه نیست، بلکه در حاشیه آن است. چرا که درباره اصل حادثه بسیار گفته اند و نوشته اند و باز هم خواهند گفت و خواهند نوشت. آن چه من می خواهم بگویم درباره ی «طرز شیوه و سبک» و نیز «غرض و هدف» این گفتن ها و نوشتن ها و تجلیل کردن ها است. مصیبت و بلایی که بر سر هدایت آمد، اینک در انتظار فروغ است و بر سر راه او کمین کرده است. این مصیبت سخن گفتن و بهتر است بگویم هیاهوی دو گروه است: یکی روزنامه های نیمه رسمی و مقامات رسمی و هنرمندان و شاعرانی که از فروغ دل خوشی نداشتند، از او وحشت داشتند، و حال که خیالشان راحت شده است می خواهند او را در دایره ی دید حقیر و تنگ نظرانه ی خود محدود و مقید کنند و از او «موجود مظلومی» بسازند.

همین که فروغ مرد مرده خوری و مرثیه سرایی به مبتذل ترین شکل آن که بی شک مورد تنفر و بی زاری شدید فروغ بود، شروع شد. روزنامه های نیمه رسمی عصر به شیوه همیشگی خود بلافاصله، با شتاب ژورنالیستی شان که رنگی از «هیجان و سوژه داغ و نان و آب دار» دارد، او در صفحه ی حوادث جا دادند، بی آن که بدانند حادثه رانندگی با حادثه مرگ شاعر تفاوت دارد. (در مقابل دفاع احتمالی شان بلافاصله اضافه می کنیم آیا نیما هم در حادثه ی رانندگی در گذشته بود که افتخار جا گرفتن در صفحه حوادث نصیبش شد؟)

بعد یک برنامه ی تلوزیونی مخصوص او اجرا شد با سخنرانی پرسوز و گداز یک شاعره و نقل شعرهایی از او. بیش تر تکیه بر روی «مادر بودن» فروغ بود و مبارزه ی او در راه آزادی زنان. (همینش کم مانده بود که فروغ پرچم آزادی را به دست بگیرد و توی خیابان ها راه بیفتد یا خود را کاندیدای نمایندگی مجلس کند!) جسارت مرا می بخشید، ولی برای من هیچ شکی وجود ندارد که همین خانم شاعر در زندگی فروغ دل پر خونی از او داشته، چرا که از نظر شاعری فرسنگ ها از او عقب است. (اگر بشود این فاصله را با فرسنگ حساب کرد!).

بعد آقای دکتر که عضو انجمن مبارزه با جذام (یا حمایت جذامی ها) است، روضه خوانی مقصلی کرد و ضمن آن گفت: «فروغ در سفری که به تبریز کرد عاشق شد» (سورپریز! بینندگان عزیز منتظرند ببینند فروغ عاشق چه کسی شد) «عاشق یک پسر شش ساله، و حالا که این پسر با از دست دادن فروغ یتیم شده است جا دارد نیکوکاران با اعاناتی که جمع آوری خواهند فرمود...» روضه خوانی به گدایی تبدیل شده بود. باید سپاس گزار باشیم از آقای مبشر که قضیه را زیرکانه رفع و رجوع کردند و گفتند با حقی که از کتاب های فروغ به دست خواهد آمد این کار حتما خواهد شد.

آن چه در همه ی این ها به چشم میخورد و شاید همه نکته ی بی اهمیتی جلوه کرد که کم تر کسی متوجه آن شد، این بود که در همه این مراسم و تشریفات و گفتن ها و نوشتن ها، حتی یک سطر هم از "تولدی دیگر" خوانده و نوشته نشد (به استثنای یکی دو قطعه ناقص در همان صفحه ی حواث کذایی!) از این جا آشکار می شود که حضرات کوشش دارند فروغ را در حد یک مبارز دروغین آزادی زن _نظیر خودشان_ و یک مادر سانتی مانتال که در غم فرزندش آه می کشد و اشک می ریزد، و دست آخر شاعر «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» نگه دارند، شاعری که هنوز در راه شگفتی و کمال قدم نگذاشته بود. اگر آن طور بود که این ها تصور می کنند بدون شک مرگ فروغ تاسف و اندوه کم تری به بار می آورد. تنها این تاسف را که زن جوانی نا بهنگام در گذشته است نه این اندوه مضاعف را به خاطر مرگ یک انسان و از دست رفتن هنرمندی با ارزش. هنرمندی که افق فکرش وسیع تر از آن بود که خودش را در موضوعات عوام فریبی محدود کند. او به آزادی حقیقی همه ی انسان ها، اعم از زن و مرد، می اندیشید، آزادی از ابتذال و بلاهت، آزادی از زندان شکم و لذت های حقیر مادی و جسمانی، و در عین حال ستایش عشق و طبیعت و زندگی. ستایش تن انسان که خود شاهکاری از شاهکارهای خلقت است (معشوق من- با آن تن برهنه بی شرمش...) که همین آن سیل سرزنش و تهمت جا نماز آب کش های عفیف و نجیب را باعث آمد.

اگر فروغ برای پسرش شعر می گفت مثل همه ی هنرمندان واقعی درد همه ی مادران وهمه ی فرزندان را بازگو می کرد، و تنها به شخص خود و پسر خود نظر نداشت، دلیل بارز این مدعا همان که فروغ (به قول آن جناب دکتر) عاشق پسرکی شد و او را چون فرزند خود پرورش داد.

و «تولدی دیگر» را که بخوانید می بینید فروغ وظیفه ی خودش را به عنوان یک شاعر هنرمند، و یک انسان حساس و مسوول و موظف احساس کرده و انجام داده است. حال آن که این دسته اصراری دارند او را در چهارچوب تنگ «زن مبارز» و «شاعر بی پروا و جسور» (یا شاعره ی گناه) محصور و زندانی کنند.

دسته دوم، او را تا عرش اعلا بالا خواهند برد. از او «بتی» خواهند تراشید. درست همان بلایی که بر سر هدایت آوردند، و این چند ضرر بزرگ دارد: یک این که مانع ارزیابی صحیح کارهای فروغ خواهد شد. دیگر آن که واکنش شدیدی در گروهی تنگ نظر ایجاد می کند و آن ها را وادار خواهد کرد (همان گونه که نویسندگان جوان از هدایت تقلید می کردند و ادبیات «بوف کور»ی تا مدت ها رواج تام و تمام داشت) و این تقلید که اکنون هم اکنون هم کم و بیش متداول است- به خود آن ها و در نتیجه به شعر امروز فارسی صدمه خواهد زد.

تردید نیست که فروغ یکی از چهره های درخشان و اصیل شعر امروز است و باز تردیدی نیست که دو نام پروین و فروغ در تاریخ ادبیات معاصر در کنار یکدیگر خواهد درخشید. اما در این نکته هم تردید نیست که فروغ گرچه در راه کمال گام نهده بود و آثار جذاب پر ارزشی آفریده بود، هنوز تا حد کمال راهی_ شاید دودر و دراز- در پیش داشت. قبلا چه کمسی می توانست تصور کند شاعر «اسیر» و «دیوار» و «عصیان» آن گونه عجیب و باور نکردنی پوست بیندازد و یک بار دیگر -زیبا و جالب و اصیل- متولد شود؟ شاید پس از این بازهم فروغ راه ها و امکانات تازه ای برای شعر خود کشف می کرد و آن را بیش از پیش گسترش می داد و کامل می ساخت. مرگ این امکان را از او باز گرفت و تاسف آورترین جنبه ی مرگ فروغ هم همین است.

خوشه، 7 اسفند 1345، شماره 2

mehraboOon
02-11-2012, 01:03 AM
بعضی از اشعار فروغ




asir01.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir01.htm)
asir02.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir02.htm)
asir03.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir03.htm)
asir04.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir04.htm)
asir05.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir05.htm)
asir06.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir06.htm)
asir07.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir07.htm)
asir08.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir08.htm)
asir09.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir09.htm)
asir10.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir10.htm)
asir11.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir11.htm)
asir12.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir12.htm)
asir13.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir13.htm)
asir14.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir14.htm)
asir15.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir15.htm)
asir16.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir16.htm)
asir17.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir17.htm)
asir18.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir18.htm)
asir19.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir19.htm)
asir20.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir20.htm)
asir21.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir21.htm)
asir22.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir22.htm)
asir23.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir23.htm)
asir24.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir24.htm)
asir25.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir25.htm)
asir26.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir26.htm)
asir27.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir27.htm)
asir28.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir28.htm)
asir29.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir29.htm)
asir30.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir30.htm)
asir31.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir31.htm)
asir32.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir32.htm)
asir33.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir33.htm)
asir34.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir34.htm)
asir35.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir35.htm)
asir36.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir36.htm)
asir37.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir37.htm)
asir38.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir38.htm)
asir39.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir39.htm)
asir40.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir40.htm)
asir41.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir41.htm)
asir42.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir42.htm)
asir43.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/asir43.htm)
biography.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/biography.htm)
blank.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/blank.htm)
divar01.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar01.htm)
divar02.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar02.htm)
divar03.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar03.htm)
divar04.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar04.htm)
divar05.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar05.htm)
divar06.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar06.htm)
divar07.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar07.htm)
divar08.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar08.htm)
divar09.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar09.htm)
divar10.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar10.htm)
divar11.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar11.htm)
divar12.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar12.htm)
divar13.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar13.htm)
divar14.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar14.htm)
divar15.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar15.htm)
divar16.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar16.htm)
divar17.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar17.htm)
divar18.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar18.htm)
divar19.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar19.htm)
divar20.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar20.htm)
divar21.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar21.htm)
divar22.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar22.htm)
divar23.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar23.htm)
divar24.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar24.htm)
divar25.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/divar25.htm)
faraz.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/faraz.htm)
forugh.jpg (http://www.greenpoems.com/Forugh/forugh.jpg)
iman01.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman01.htm)
iman02.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman02.htm)
iman03.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman03.htm)
iman04.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman04.htm)
iman05.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman05.htm)
iman06.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman06.htm)
iman07.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/iman07.htm)
mainasir.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/mainasir.htm)
maindivar.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/maindivar.htm)
mainiman.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/mainiman.htm)
mainosyan.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/mainosyan.htm)
maintavalod.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/maintavalod.htm)
osyan011.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan011.htm)
osyan012.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan012.htm)
osyan02.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan02.htm)
osyan03.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan03.htm)
osyan04.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan04.htm)
osyan05.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan05.htm)
osyan06.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan06.htm)
osyan07.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan07.htm)
osyan08.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan08.htm)
osyan09.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan09.htm)
osyan10.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan10.htm)
osyan11.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan11.htm)
osyan12.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan12.htm)
osyan13.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan13.htm)
osyan14.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan14.htm)
osyan15.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan15.htm)
osyan16.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/osyan16.htm)
tavalod01.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod01.htm)
tavalod02.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod02.htm)
tavalod03.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod03.htm)
tavalod04.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod04.htm)
tavalod05.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod05.htm)
tavalod06.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod06.htm)
tavalod07.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod07.htm)
tavalod08.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod08.htm)
tavalod09.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod09.htm)
tavalod10.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod10.htm)
tavalod11.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod11.htm)
tavalod12.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod12.htm)
tavalod13.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod13.htm)
tavalod14.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod14.htm)
tavalod15.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod15.htm)
tavalod16.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod16.htm)
tavalod17.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod17.htm)
tavalod18.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod18.htm)
tavalod19.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod19.htm)
tavalod20.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod20.htm)
tavalod21.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod21.htm)
tavalod22.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod22.htm)
tavalod23.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod23.htm)
tavalod24.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod24.htm)
tavalod25.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod25.htm)
tavalod26.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod26.htm)
tavalod27.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod27.htm)
tavalod28.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod28.htm)
tavalod29.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod29.htm)
tavalod30.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod30.htm)
tavalod31.htm (http://www.greenpoems.com/Forugh/tavalod31.htm)

mehraboOon
02-11-2012, 01:03 AM
فروغ و "فرم وحشی" /محمدحسن نجفی
- جک کرواک در نامه‌ای سخن از "فرم وحشی" (wild form) می‌گوید. سخن از "چیزی ورای رمان و داستان و ...
کرواک در لا‌به‌لای حرفهایش توضیحکی درباره‌ی چیستی این فرم، فرم وحشی، نیز ارائه می‌کند: "فرم وحشی تنها فرمی است که تمامی آنچه را که می‌خواهم بگویم را تاب می‌آورد. ذهن من برای بیان چیزهایی راجع به هر تصویر و هر یاد و تداعی‌یی می‌لولد... من شهوتی افسار گسیخته دارم برای بیان هر آنچه که می‌دانم." ۲- وقتی شعر فروغ، فروغ پخته‌ی دهه‌ی چهل، فروغ دو مجموعه‌ی آخر و خاصه آخرین مجموعه - ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد - ، و خاصه‌تر، خود قطعه‌ی بلند "ایمان بیاوریم"، را می‌خوانیم، انگار با مصداقی تمام عیار از آن آرزوی جنون‌آمیز جک کرواک، آرزوی نه‌چندان "ادبی" و انسجام‌گرا و خطی (Linear) و صراط مستقیمی، مواجهیم. روایتی از گسیختگی؛ چراکه "هر آنچه که می‌دانم"، "هر تصویر و یاد و تداعی‌یی"، زاییده‌ی و زاینده‌ی گسیختگی است و پاره‌پاره‌گی و بی‌ربطی.
۳- نقدهایی که بر بی‌انسجامی اکثر شعرهای متاخر فروغ، بویژه شعر بلند "ایمان بیاوریم"، وارد کرده‌اند، از سویی، و دفاعیه‌هایی که از منظر پست‌مدرنیزم و زیباشناسی پست‌مدرن سعی داشته‌اند فروغ را از اتهام (!؟) گسست و عدم توجه به مسائل استتیک و به‌طور کلی از جرم نابخشودنی پراکنده‌سرایی تبرئه کنند، از سوی دیگر،‌هر دو واقعیتی را فراموش کرده‌اند، و آن اینکه راوی، شاعر، انسان، یا هر نامی که بر او بگذاریم، فارغ از هر درس و ترس مکتبی و زیباشناختی و هنری، در لحظه، در "آن"، دارد می‌نویسد.
مسئله‌ی بافتار و ساختار تصادفی یا غیرتصادفی، بی‌برنامه یا با برنامه، جوششی یا کوششی، از آن مسائل هفتاد من کاغذ است که راه به جایی نمی‌برد و هر کسی از ظن خود و از منظر خود حرفی می‌زند و عملی می‌کند. آنچه طبیعی و حتا یکجورهایی منطقی است این است که در هم تاباندن "هر تصویر و هر یاد و تداعی‌یی"، خود نوعی فرم، و نه تنها نوعی، بلکه شاید بتوان ادٌعا کرد واقعگراترین نوع و فرم هنری است؛ با این فلسفه، یا با این توجیه، که راوی با ترسیم تصویر رسوب کرده‌ای در ذهن خود - فصل سرد، مثلا - مسیر کلی و حریم کلی متن خود را در ذهن می‌سازد. از آن پس، دیگر همه‌چیز را، تصویرها و ایماژها و نمادها و به‌طور کلی نشانه‌ها را، به ذهن‌ِ در حالِ خود، به حافظه‌ی پریشان، پریشان‌شده‌ی در "آنِ"حاضرِ خود، می‌سپارد. و طبیعی است که حاصل تداخل و تبادل دو عنصر من و زمان، واتفاقی که این تبادل می‌سازد، یعنی ایماژ - ایماژی که حتا در شعرِ به ظاهر غیرزبان‌گرای فروغ، کاملا زبانی و زبان‌محور است -، چیزی جز فضای وحشی و چیزی جز وحشت‌زدگی زیبایی‌شناختی نخواهد بود.
۴- فرم وحشی، اگر "فرم" را در ساده‌ترین و شایع‌ترین معنایش، یعنی شکل و قالب، به کار بریم، یک سلسله تصاویر و حرفها و یادمان‌هایی است که در لحظه به ذهن راوی هجوم می‌آورند، و حجمی از معانی درهم فرو رفته یا درهم فرورونده خلق می‌کنند که تلاش برای منسجم کردن و ربط دادن‌شان به یکدیگر و ایجاد تصویری یک‌دست و یک‌شکل، تلاشی است برای متلاشی کردن آن تلاشی ذاتی و درونی متن - متنی که می‌توانست بلندتر و یا کوتاهتر از آنچه که هست باشد؛ و این دست‌کم برای "فرم وحشی"،‌برای wild form، عیب محسوب نمی‌شود - و طبیعی است که چنین تلاشی هم مضحک است و هم البته تراژیک. باری، فروغ ، نه مدرن است، نه پست‌مدرن، نه رمانتیک، نه پسارمانتیک، نه معناگرا، و نه هیچ ایست و حرکت دیگری. فروغ ، در وهله‌ی اول و پیش از هر چیز، انسان است. انسانِ با دغدغه و داغِ ابدی هر انسانِ راستینی - داغِ زبان؛ و دغدغه‌ی بیان. فروغ، از این حیث، بکتی‌ترین عرفان را در شعر ما پیگیری کرده و ادامه داده است. این ادامه، کمدی‌یی تراژیک، یا تراژدیی کمیک خلق می‌کند که در هر زمان و مکانی می‌توان خواندش، و در عین دانستن هزارتویش، می‌توان نفهمیدش. این نفهمیدن،‌تنها معنای حسی و اندیشگانی، و به بیان دقیق‌تر، این نفهمیدن تنها "سبکی تحمل‌ناپذیر هستی"ی این متن است. ذن و زبان در همخوابگی با یکدیگر، تنها به این فرم وحشی می‌رسند که اوج‌اش همان سبکی است. سبک فروغ،‌سبکی‌یی اینگونه است.

mehraboOon
02-11-2012, 01:04 AM
گفت و گو با مهدی اخوان ثالث درباره فروغ فرخزاد / کیخسرو بهروزی
فروغ فرخ زاد

کیخسرو بهروزی: استاد مهدی اخوان ثالث، شاعر والای ما، مدتی با فروغ فرخ زاد همکاری داشته اند. در این مورد با ایشان گفتگویی داریم.

استاد خواهش می کنم بفرمایید شما فروغ را، جدا از شعر، چه گونه دیدید؟

مهدی اخوان ثالث: بله بسیار خوب. به نظرم مقصود شما از این سوءال این باشد که، درباره ی خود فروغ و نه شعرش صحبت کنیم. من چون مدتی از اواخر عمر فروغ را با همدیگر، در یک موسسه ی فیلم برداری کار می کردیم و تماس های مرتبی داشتیم، می توانم چند کلمه ای در این زمینه برای تان صحبت کنم. ولی این که شما خودتان مساله را مطرح کردید جدا از شعرش، واقعا نمی شود. چون که اگر صمیمیت باشد در شعر خودش، که فروغ بود و بی نهایت بود، یعنی به نهایت صمیمیت، نمی تواند زندگی اش جدا از شعرش باشد. خیلی ها هستند که می توانند، و این ها هستند که شعرشان کمتر صمیمی است. این یک چیزی است که قابل ادراک و احساس است و فروغ واقعا، لا اقل در آن زمان که من با او آشنا شدم، این طوری بود، که نمونه ای از شعر خودش بود.

ک.ب: قبل از این که با فروغ در خموسسه ی فیلم برداری کار کنید، با او آشنایی و دوستی داشتید؟

م.ث: آشنایی ما خب، غیر از شناسایی های دورادور، که من هم شعرهایی منتشر می کردم و این ها، و هم دیگر را هم ندیده بودیم، یا احیانا توی بعضی از مجالس احیانا ممکنه، مثلا شب شعری، شب نشینی، جایی، برخوردی، سلام علیکی، این ها. گذشته از این ها، چیزی از او به خاطر ندارم. آن چه بیشتر در ذهنم هست، آن مدتی است که گفتم در سازمان فیلم گلستان، سازمان فیلم ابراهیم گلستان، با همدیگر کار می کردیم. من از اوایل تاسیس این سازمان، در آن جا کار میکردم، خب گلستان دوست من بود، دعوت کرد. من بی کار بودم، در فرهنگ کاری داشتم، و خب به دلایلی دیگر وقت نداشتم آن کار را، (بکنم) دعوت کرد از من که بیایم با او کار کنم. یکی دوسال که گذشت، یک سال و نیم که گذشت، فروغ را هم، ها، وقتی بود که گلستان رفته بودبه همان محل به حساب، محل فیلم برداری اش این ها، جایی که در دروس درست کرده بودند. از آن جایی که یکی از روزها، گلستان مرا می رساند به شهر و این ها، با همدیگر می آمدیم، گفت که، نه، خدایا، این هنوز پیش از این که برویم به آن محل ساختمان سازمان فیلم گلستان بود. هنوز تو شهر بودیم. ته خیابان ویلا آن جا، اجاره کرده بودیم، اواخر آن دوره بودیم. و آن جا، یکی از روز ها گفت که، راستی، فروغ فرخ زاد را هم بعضی از دوستانم آوردند معرفی کرده اند. و مثل این که می خواهد بیاید این جا کار کند. نه این که مشورت کند، ولی مشورت گونه ای بر سبیل صحبتی که پیش آمد، با من مطرح کرد، که نظر تو چیست؟ گفتم، خب، خیلی خوب است. گفت: آخر از آن کسانی که توصیه اش را کرده اند، خیلی راضی نیستم و این ها. گفتم: خب، این ربطی به او ندارد. و البطه این ها مطالبی است که شاید خود گلستان هم خیلی خوش نداشته باشد، ولی من، خب، چون این را برای آرشیو می خواهید، برای تان مطرح می کنم. و گفت: که، اینجوری، این ها، من گفتم که، خب، به هرحال. گفت: آخر، (او را) می شناسی؟ با او _آشنایی)؟ البته، فروغ تازه کتاب عصیان اش را منتشر کرده بود، و فروغی که ما بعدها شناختیم و گل کرد، این، آن فروغ نبود. گفت: آخر، همچین، مِِِن مِن می کرد و این ها. گفتم: به هرحال، این نمونه ی این است که حتی دوستانی که تو اسم بردی، معاشرتش با آن ها دلیل آن است که از آن دنیا و از آن عوالم قبلی جدا شده و انسانی است که آمده، و من معتقدم که خیلی هم خوب است ک اصلا، یک مجال تازه به او بدهی. شعر های اخیرش نشان می دهد که می خواهد از آن دنیای گذشته اش ببرد و قطعکند. و واقعا همین طور هم بود. و خلاصه این گذشت و این ها. بعد دیگر فروغ آمد و مشغول کار شد و این ها، دیگر کم کم می دیدیم که با گلستان یک رابطه ی دوستانه و در واقع یک رابطه ی نزدیک عاشقانه ای هم پیدا کرده بودند و به نظر من این عشق در زندگی (فروغ کار ساز بود)، اصلا خود معاشرت با گلستان (تحولی در زندگی فروغ به وجود آورد). گلستان اولین کاری که کرد در مورد فروغ، این بود که تمام معاشرت های قبلی اش را با زندگی گذشته اش به کلی قطع کرد. حتی خانه اش را جدا کرد. ا حدودی که آن شب نشینی ها، آن گردش هایی که واقعا آدم ول می گردد و یک استعداد در اوقات ب هودگی هرز می شود، او جدایش کرد. و خودش هم آمادگی این جدایی را داشت. در واقع، این یک اتفاقی بود که خیلی به سود ادبیات ما تمام شد. به سود فروغ تمام شد. به سود اصلا آن چه واقع شده ما ازش حرف می زنیم، تمام شد. و مخصوصا به سود شعر ما. چون در واقع، مثل این که جرقه ای در زندگی فروغ زده شد. زندگی او با گلستان و محیط تازه ای که پیدا کرد، برای فروغ جرقه ای بود. و بعد با گلستان پیش آمد، در کار فیلم، کارهایی کرد، و خلاصه این محیطی بود که در واقع برای فروغ ناشناس بود و خیلی خوب شکفت. من معتقدم یک جرقه ای نظیر (مولانا)، البته به نا به تشبیه، به قول مُثُل، تشبیه خوردن به بزرگان می شود گفت: یا هرچیز، مثل آن جرقه ای که بین شمس و مولانا، به یک شکل دیگرش. البته نه عارفانه، خیلی فلان. این دیدار و برخورد، موجب شد که فروغ هم شگفتی پیدا کرد. یک فروغ دیگر شد. در واقع مثل این که به قول حبیبم سروش، بند از زبانش برداشتند، قفل از زبانش باز کردند. و یا می شود گفت، یک دریچه ی تازه ای روی این زن گشاده شد و همان بود که ما دیدیم. روز به روز شعرش کمل خاص و تحول عجیبی پیدا می کند، که بعدها رسید به آن مرحله ای که ما در کتاب "تولدی دیگر"ش دیدیم. بله، خلاصه، تماس هایی با فروغ داشتیم. در این مدت هم گه گاه می دیدمش. کار من متصدی دوبله ی فیلم های مستند بود، که هفتاد هشتاد تا می آمد، می نشستیم کار می کردیم و این ها، بعد ا مدتی بی کار بودیم، باز یک وقت می دیدی که مرتب کار داریم و دیگر شب و روز و وقت و این ها نمی شناسیم. اما یک وقت می دیدی باز بیست روز، یک ماه بی کار بودیم. این است که تماس های ما بریده بریده بود، ولی به هر حال به نسبت سابق، من زیاد می دیدمش.

ک.ب.: شما از رفتار و کردار ظاهری فروغ، حالت درونی او را چگونه می دیدید؟

م.ا.ث: یک حالتِ چه جوری بگویم، یک حالت پا روی زمین نگذاشته، یک حالتِ مثلِ فراری داشت، یک حالتی که می هی می خواست به ندگی برگردد، یعنی به زمین، انگار مثل این که فنری زیر پایش وصل است، یا یک بالی دارد. یا یک سبکی دارد. یک حالتی دارد که پروازش می دهد. یک حات بی وزنی دارد که از زمین جدایش می کند. این انقطاع را داشت. اصلا روحیه اش یک روحیه منقطع و گسسته ای بود که نمی شد هیچ نوع تعبیر دیگر برایش پیدا کرد. گاه بود که می دیدی دو روز است رفته توی اتاق نشسته است، اصلا در رابسته، نه گلستان، نه هیچ کس (را نمی بیند)، کارش مثلا هم، ممکن بود مانده باشد، و گاه هم می دیدی نه، شنگ و شاد و این ها (بود). خب، یک دلیلش هم می دانم، آن هم سدی بود که در راه این محبتی که به وجود آمده بود، وجود داشت. و این خب، سد اجتماعی بود، و به حق هم بود یا به نا حق، من نمی دانم. به هر حال این مسائلی است که در زندگی ما و اجتماع ما هنوز هم هست. و همه ی طرفین حق داشتند، هم فروغ، هم گلستان، هم دیگری و آن دیگری، این ها همه حق داشتند. هر کدام در نوع خودشان حق داشتند. من قصدم این نیست که از یک چیزی دفاع کنم، یا به یک چیزی حمله کنم. ولی به هر حال این طوری بود. و شاید یکی از این دلایل که این حالت انقطاعی را داشت، قضیه ی بچه اش بود، که شاید او را دوست می داشت و نمی توانست او را به بیند و به او دسترسی نداشت. و بعد از این که این فیلم این خانه سیاه است را، خانه تاریک است، یا سیاه است را ساخت، فیلم جذام خانه را، آن جا یک بچه شبیه بچه ی خودش، توی آن بچه های سالم جذامی ها پیدا کرده بود، آورده بود، این یک خورده، یک کم به او تسکین داده بود، ولی نه، دیگر آن فروغ نبود. به هر حال، حالتی بود که نمی شد گفت که آدم این دنیاست. و همین طور هم شد،در یک لحظه ای، این آدم در حال انفجار بود. و من معتقدم این تصادف یک حالت لحظه ی انفجار بود که او را تمام کرد، یعنی فرستاد به ابدیت.

ک.ب.: آقای اخوان ثالث، شما شعری دارید که در مرگ فروغ گفته اید. خواهش می کنم این شعر را اگر ممکن است بخوانید.

م.ا.ث: بله بسیار خوب، این شعری است که از آن قطعاتی که در کتاب در حیاط کوچک پاییز آمده است و تکه ی اول دریغ و درد است. دو قطعه دارم به اسم "دریغ و درد" و دریغ و درد(1)" که در رثای آن پری شادخت است، که همین شعر راجب فروغ است، و یکی دیگرش دریغ و دردِ دو، زمانی بر زمین، حالا، این در رثای پری شادخت را که دریغ و دردِ یک باشد، و جواب سوءال شماست برای تان می خوانم. بسیار خوب

دریغ و درد

کتاب "کسی که مثل هیچ کس نیست" نوشته پوران فرخزاد. نشر کاروان

mehraboOon
02-11-2012, 01:05 AM
گفت و گو با سیمین بهبهانی/ به مناسبت چهلمین سال خاموشی فروغ
فروغ فرخ زاد
لادن پارسی پور
بیست و چهارم بهمن ماه چهل سال از درگذشت فروغ فرخزاد می گذرد. به مناسبت چهلمین سال خاموشی فروغ پای صحبت سیمین بهبهانی نشستیم تا از فروغ بگوید.فروغ را از کی می شناختید؟
ما حدود سال های 33 ، 34 در منزل خانم فخری ناصری که خانمی اهل ذوق و فهمیده بود جلسات ماهانه ای داشتیم. ماهی یک مرتبه آنجا جمع می شدیم و غالبا من و فروغ و خانم لعبت والا و خانم رخشا و... بودند. گاه نادرپور و مشیری هم بودند. ساز و موسیقی داشتیم، شعر خوانده می شد ، اخبار ادبی رد و بدل می شد.
این جلسات حدود دو سال طول کشید. فروغ هم در این جلسات شعر می خواند، تازه کتاب اسیر را منتشر کرده بود. مدتی بعد از شوهرش طلاق گرفت و چندی ناراحتی روحی پیدا کرد و بیمارستان خوابید. بعد دوباره دور هم جمع شدیم و فروغ هم در جلسات شرکت می کرد. اما دیگر حال و هوای جلسات مثل قبل نبود. این جلسات تا حدود سال های 37 و 38 ادامه یافت.
آیا بعد همدیگر را می دیدید؟
می دانید فروغ خصیصه ذاتی اش یک جور پرخاشگری بود. یک شب از او رنجیدم و بعد از آن دیگر کنار کشیدم.
چرا رنجیدید؟
بهتر است یاد گذشته نکنیم. من فروغ را خیلی دوست دارم، هنوز هم فکر نمی کنم که مرده. او واقعا همیشه زنده خواهد بود و شعر او شعر بسیار خوب و جاودانه ای است.
از اشعار فروغ بگویید.
شعرهای فروغ بدون تردید در قالب دو بیتی های نیمایی است. من ، فروغ فرخزاد ، نادر نادرپور ، فریدون مشیری و نصرت رحمانی با دو بیتی های به هم پیوسته نیمایی کارمان را آغاز کردیم و بعد هر کدام به شیوه ای روی آوردیم.
البته من در کنار این دو بیتی ها با غزل هم سر و کار داشتم. من با این دو بیتی ها شروع کردم و فروغ هم با دوبیتی های عاشقانه اش که به قول دکتر مجابی بسیار تنانه بود شروع کرد و خیلی هم موفق بود. تا مدت ها اینجور شعر می گفتیم. بعد من برگشتم به غزل و فروغ رفت به طرف شعر نیمایی و بعد از آن هم رفت سراغ وزن هایی که خودش عمدا آنها را مخدوش می کرد و بعد هم عمرش کوتاه بود و فرصت کافی نیافت ، اما در همان فرصت کوتاه کارهای درخشانی کرد.
به نظر شما مهم ترین ویژگی شعر فروغ چه هست و سیر تکاملی اشعار او چگونه است؟
خصوصیت شعر فرخزاد همان احساس قوی و صداقتی است که در آن ها هست. ولی در استواری کار ، شعر های تولد ی دیگر واقعا شیوه دیگری دارد و آن نواقصی که در کارهای اولیه فروغ دیده می شد به هیچ وجه در تولدی دیگر دیده نمی شود. در کتاب ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می بینیم تقریبا وزن را رها کرده و شیوه هم عوض شده ، یعنی در بند آن تصویر های پی در پی و گرایش به زیبایی نیست و بیشتر حالت اندیشه ورزی در شعر ها پیدا می شود و یک گسستگی تفکر هم در آنجا دیده می شود.
به نظر شما وقتی فروغ وزن را کنار می گذارد موفق تر است یا قبل از آن مثلا در تولدی دیگر؟
در کارهای اولیه فروغ دو عامل موفقیت وجود داشت. یکی اینکه شعرها بسیار ساده و روان بود و خواننده در اولین برخورد می توانست آن چه را که شعر دارد بگیرد. همان خصوصیتی که در شعر مشیری هم هست و این سادگی و روانی هرجور خواننده ای را جذب می کرد.
بعد احساس قوی ای که داشت عاملی بود برای توفیق فروغ و علاوه بر این ها جسارتی که در فاش کردن عواطف زنانه خود به خرج می داد و به طور مستمر اصرار داشت که در همه شعرهایش این کار را بکند ، برای مردم عجیب بود و آنها را به طرف شعرش متمایل می کرد و در شهرتش بسیار موثر بود.
واقعا نمی توانم بگویم که شهرت او برای تمامیت شعرش بود ، بیشتر برای جسارت و بی پروایی او بود و بعضی ها سعی می کردند این را به پای یک نوع گسست از سنت های دست و پا گیر بگذارند که این طور هم بود
گذر از احساس به فکر را در ایمان بیاوریم می بینید؟
نه در تولدی دیگر می بینم. در تولدی دیگر درست است که باز هم آن جنبه احساسی هست و در بعضی شعرها هم هنوز به کلی تن را رها نکرده ، ولی در کنار تن تفکر هم هست. این تفکر را در دو کتاب قبل تر هم می توان دید، اما آنجا فکر ناپخته است. ولی در کتاب تولدی دیگر فروغ کم کم به تفکری می رسد که زندگی مردم و دردهای اجتماعش و به اختلاف سطحی که بین قشرهای مختلف جامعه هست فکر بکند.
در این کتاب راج به فلسفه و ماورالطبیعه فکر میکند و رگه هایی در شعرش دیده می شود که تا قبل از تولدی دیگر نبوده است.
آن گسست فکری که در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد می بینید چگونه است؟
گسست تفکر در شعر فروغ به ناچار است. از وقتی که فروغ با دوربین و فیلمبرداری و عکس آشنا شد شعرش هم همان مایه را گرفت. شما وقتی دوربین به دستتان است از صحنه های مختلف فیلم می گیرید. حتی اگر از داستانی هم بخواهید فیلم برداری کنید تکه های مختلف را بر می دارید بعد این ها را کنار هم می گذارید و به هم ربط می دهید. این صحنه ها همه از هم گسسته هستند.
تفکر فروغ در این شعر ها به همین ترتیب است. اتفاقا حسن اش هم هست یعنی راجع به مساله ای صحبت می کند و بلافاصله در بند دوم شعر راجع به مساله دیگری صحبت می کند و در بند سوم باز تفکر تغییر می کند و در بند آخر با یک پیوند ظریفی از تفکر آنها را به هم وصل می کند.
شما اشاره کردید که فروغ در تولدی دیگر از خودش و تنش بیرون می آید و بیرون را می بیند و به نظر می رسد در بعضی شعر ها ..... می اندیشد و می بیند. آیا فروغ به سوسیالیسم گرایش پیدا کرده بود؟
هر شاعر و نویسنده و هرکسی که با اجتماع خودش سر و کار دارد ، یک جور چپ گرایی پیدا می کند و البته آزادیخواهی. فروغ به شدت چپ گرا نبود ، ولی داشت می رفت مایه اش را پیدا بکند و این کار نوعی جدا شدن از گذشته خودش بود. او به کلی از گذشته رها نشد، اما پا به اقلیم های دیگر و مکان های تازه تری گذاشت و چشمش به روی اندیشه دیگر گونی باز شده بود که جز خودش و معشوقش دنیا را هم زیر نظر داشته باشد.
چطوراست که سادگی کلمات به شعر فروغ جان می دهند اما همین کلمات ساده در شعر دیگران گاه سبب افت می شود؟
زبان ساده اگر اندیشه در آن باشد لزوما شعر را پایین نمی آورد. البته هر قدر که شاعر مسلط به لغت باشد ، سطح تفکر او هم بالاتر می رود. ما با لغت فکر می کنیم و وقتی لغات را پشت سر هم و در کنار هم می ذاریم تا آن تفکر شکل بگیرد. من منکر نیستم که مسلط بودن به زبان و مسلط بودن به لغات لازم اندیشه را والاتر می کند ولی لزوما همیشه اینطور نیست. خود اندیشه هم شکلی دارد مثلا وقتی فروغ می گوید که مثل تکه یخی می مانم که در اقیانوس رها شده ام و تکه تکه شدن را پذیرا می شوم ، پشتش یک اندیشه است. او از راز انفجار اولیه می گوید که وقتی دنیا می خواست بوجود بیاید آن چیز تکه تکه شد و این همه ستاره و کهکشان از آن پیدا شد. ممکن است این اندیشه به صراحت در کلام فروغ نبوده باشد ، ولی وقتی می گویند تکه تکه شدن رازیست که وحدت وجود را منعکس می کند ، شاید تفکرش بر می گردد به آغاز پیدایش جهان و به آن اشاره می کند. این مسئله زیاد مسلط بودن به زبان نمی خواهد و لی یک جور الهام می خواهد. ذهنی میخواهد که مطالب را بگیرد. شمی می خواهد که بدون آنکه زیاد تفکر کند مطالب را دریابد. این شم ذهنی در فروغ خیلی شدید بود.
می توانیم بگوییم شهودی بود؟
بله می شود گفت.
اگر ایمان بیاوریم را دوره گذر بدانیم ، می توانیم گذر از چه دوره ای به چه دوره ای بدانیم؟
بله دوره گذر کلام درستی است در این باره. می توانیم بگوییم دوره گذر از دوره شاعر بی هدف بودن به شاعری که هدف مشخص و مطمئنی پیدا می کند. در تولدی دیگر فروغ هنوز سرگردان است، ولی در ایمان بیاوریم به یک جایی رسیده که روی یک جهت مستقیم که بیشتر به جامعه ، افراد ، شکل زندگی که ادامه دارد ، به محیط، به دنیایی که در آن متولد شده و...متمرکز شده است.
شعرهای ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را دوست ندارید؟ به نظر شما شعرهای خوبی نیستند؟
چرا شعرهای خوبی هستند. در اشعار این کتاب تکه به تکه فکر و اندیشه هست. در تولدی دیگر هنوز وزن نیمایی را رها نکرده است ، البته جسته و گریخته بعضی جاها خدشه های وزنی دارد. ولی این خدشه های وزنی در ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد خیلی بیشتر شده است و به انفجار وزنی رسیده و آن را تکه تکه کرده است.
موسیقی شعر فروغ چگونه است؟هرچه هست مثل موسیقی شعر اخوان نیست که در ذهن می پیچد.
اخوان در شکستن اوزان عروضی از خود نیما محتاط تر بود. اخوان با ساز و موسیقی آشنا بود و گاهی تار هم می زد و به همین دلیل موسیقی را در شعر خودش با آوردن قافیه های جور به جور خیلی قشنگ پیاده می کرد.
شعر شاملو هم موسیقی دارد منتها موسیقی آن مثل موسیقی سمفونی است و دقیق و حساب شده و میزان دار نیست.موسیقی هست که از طبیعت کلمات گرفته شده. کلماتی که صیقل و پاکیزه و درخشان شده و خوش نوا است را کنار هم می نشاندو می بینیم که در شعر شاملو هم با اینکه وزن عروضی ندارد نمی توانیم یک کلمه را جا به جا کنیم.
ولی فروغ در کتاب آخرش این جور کار نمی کند و گاهی اوقات وزن را در نمی یابد، ولی راحت خوانده می شود و مشکلی در خواندن ایجاد نمی شود و توالی کلمات خودش دلنواز است.
خانم بهبهانی خودتان کدام شعر فروغ را دوست دارید؟
شعر تمام روز در آینه گریه می کردم (وهم سبز) را خیلی دوست دارم. معشوق من شعر بسیار محکمی هم هست، مثنوی عاشقانه اش را خیلی دوست دارم. من از شعر های فروغ لذت می برم از بعض ها بیشتر و از بعضی ها کمتر.فروغ شعر بد خیلی کم دارد.
بعد از انقلاب شعرهای فروغ همیشه با سانسور چاپ شده و آن شعرهای خودافشاگرانه و به قول شما طنانه در همه چاپ ها حذف شده، شما هم معتقدید که این نوع شعرها سبب به شهرت رسیدن فروغ شد. چطور است که نسل پس از انقلاب فروغ را بدون این شعرها عزیز می دارد؟
متاسفم که بگویم کار تمام شاعران و نویسندگان در این سالها سانسور شده و هیچ شاعر و نویسنده و اندیشه ورزی نیست که کارش دچار تیغ سانسور نشده باشد اما کتاب های چلپ قدیم فروغ در خانه ها موجود است. ممکن است چند تا از شعر ها سانسور شده باشند اما بقیه اش هست.
اصلا شیوه و روال کار فروغ خودش جذابیت دارد و مردم آن ها را دوست دارند. باید این را هم بگویم که واقعا فروغ مظلوم واقع شده، از کلمه مظلوم خوشم نمی آید اما فروغ ستم روزگار را دیده. همین مرگ قضا و قدری فروغ ستم عجیبی بوده در حق او که در سی و سه سالگی و در دوران شکفتگی بیفتد بمیرد. واقعا وحشتناک است. چه کارها که می توانست بکند. همین که زندگی به او فرصت کافی نداد مردم را وادار می کند که محبت خاصی به او پیدا بکنند.
آیا از فروغ خاطره ای دارید که بخواهید نقل کنید؟
خاطره زیاد دارم اما بیشتر دلم می خواهد برای خودم باشند.
گاهی خیلی افسوی می خورم. هر دوی ما خیلی جوان بودیم و هیچ به روزگار فکر نمی کردیم و هیچ هم فکر نمی کردیم ک تیغ قضا و قدر اینقدر بیرحم باشد که چنان حادثه ای را برای فروغ پیش بیاورد. ولی خوب اخلاق من و فروغ خیلی با هم فرق داشت. من بسیار مردم آمیز بودم و دلم نمی خواست کسی از من آزرده شود ولی فروغ بسیار بی پروا بود و گاهی اوقات بی رحم هم می شد. گاه رفتارش طوری بود که طرف را به قدر شکنجه آزار می داد. در این کار او هم یک مساله روانی وجود داشت برای اینکه مردم فناتیک و خشک مغز به شدت با فروغ مشکل داشتند. نمی خواستند دخترشان شعرهای فروغ رابخواند و پشتش بد می گفتند.گاهی اوقات که فروغ آزرده و خشمگین بود خشم خودش را بی محابا بروز می داد و شاید هم حق با او بود.
اشاره کردید که کار سینمایی فروغ روی شعر او تاثیر گذاشت ، آیا جز این از چیز دیگری هم تاثیر پذیرفت؟
بارها گفته ام ، معاشرت با ابراهیم گلستان در فروغ تحول فکری عظیمی بوجود آورد. گلستان یک نویسنده پخته ، با تجربه و آگاه از ادبیات دنیا در زمان خودش و مسلط به فیلم و سینما و در زمان خودش نابغه ای بود. این آشنایی برای فروغ مانند دریچه ای بود که چشمان او را به روی دنیا باز کرد.

18.39 گرینویچ.سه شنبه 13 فوریه 2007 - 24 بهمن ماه 1385/ لادن پارسی پور

mehraboOon
02-11-2012, 01:06 AM
فروغ با سس اضافی /سید مهدی موسوی
فردا باید مقاله‌ای درباره فروغ تحویل بدهی، گرما کلافه‌ات کرده است و مرددی... زمان می‌گذرد و ساعت خوشبختانه هنوز یکبار بیشتر نمی‌نوازد! هنوز فرصت داری قبل از آنکه دست‌های نه‌چندان جوانت روی صفحه‌ی کیبورد خوابشان ببرد...
تصمیم می‌گیری مقاله‌ای علمی بنویسی، یکعالمه دست‌نویس و مقاله داری که می‌شود از آنها دزدید و با چند تا search و رفرنس چیز تازه‌ای از تویشان درآورد. حتی می‌شود به «غزل پست‌مدرن» ربطش بدهی حتی شاید نظریات ویتگنشتاین را هم وسطش آوردی شاید حتی ثابت کردی که انرژی هسته‌ای...

تیتر یک مقاله بسیارعلمی درباره فروغ:
قاعده‌مندی زبانمنشی با بررسی تطبیق‌مدار ویتگنشتاین و فروغ
یا

گذاری بر نقش دیالکتیک غزل پست‌مدرن در بسترسازی زمانشکست فروغ



اما نمی‌توانی! درباره بعضی‌ها نمی‌شود، درباره بعضی‌ها هرچه بنویسی کلیشه است حتی شکست کلیشه‌ها هم کلیشه است!!

یک کلیشه‌شکنی کلیشه شده:
سوتیتر: فروغ فرخزاد نه ..... بود نه قدیس!!

به سرت می‌زند یک چیز متفاوط! بنویسی می‌روی توی google و «فروغ» را search می‌کنی. هزاران جواب روی سرت می‌ریزد، از صفحه عکس می‌گیری و می‌روی توی لینک‌ها. هر جای ظاهرا درست حسابی که می‌روی این پیغام زیبا پدیدار می‌شود:


مشترک گرامی
دسترسی به این سایت امکان پذیر نمیباشد
Access Denied


از این صفحه هم عکس می‌گیری و می‌روی دنبال فیل - ترشکن‌های تازه یا همان دزدهایی که همیشه از پلیس یک قدم جلوترند.

سؤال: جلو کدام طرف است؟!


لینک‌های فیل - ترشده را با مشقت زیاد یکی یکی باز می‌کنی. مزخرف است، افتضاح است! یاد علیرضا حسینی عزیزت می‌افتی وقتی گفت:

وقتی همه جا تاریک است
برداشتن هیچ دیواری روشنایی نمی‌سازد

علیرضا حسینی مرده است، فروغ فرخزاد مرده است، غزاله علیزاده مرده است، مهدی باقرپور مرده است، خانوم جان مرده است، خواهرم مرده است... و شب ظاهرا ادامه‌ی همان شب بیهوده‌ست...

آری رسم روزگار چنین است
درضمن کورت ونه‌گات هم مرده است!

می‌روی دنبال همان روش قدیمی خاطره گفتن! اصلا مهم نیست که خاطره‌ها مال تو باشند یا نه! اصلا مهم نیست که راست باشند یا نه! اصلا مهم نیست که خاطره باشند یا نه! اصلا مهم نیست که باشند یا نه! اصلا مهم یا نه! اصلا یا نه! یا نه...

۱- پسر لاغر موقهوه‌ای ۱۴، ۱۵ ساله می‌زند. کتابی از فروغ را دارد یواشکی می‌خواند (معمولا تمام پسرهای لاغر موقهوه‌ای ۱۴، ۱۵ ساله بعد از یک روز اخراج از مدرسه بخاطر فروغ خواندن قید یواشکی را به اول جمله‌هایشان اضافه می‌کنند!) لوکیشن شبیه سربازخانه است اما بیشتر که دقیق می‌شوی اردوی مسابقات ادبی مناطق استان تهران است. کتاب فروغ قدیمی و کاهی است. ناگهان «اکبر بهداروند» که داور مسابقات است وارد می‌شود پسر هول شده و کتاب را زیر پیراهنش قایم می‌کند. بهداروند آدمی مذهبی و کلاسیک است که از پسر خیلی بزرگتر است و در کیهان فرهنگی هم مطلب می‌نویسد. به پسر می‌گوید که فروغ شاعر بزرگی است و نیازی به بردن آن زیر پیراهن نیست! حتی زیر لباس‌های دیگر...

کلیات بیدل سه جلدی (بدون رباعیات)
با تصییح دکتر پرویز عباسی داکانی و اکبر بهداروند

۲- دخترک ۱۵، ۱۶ ساله است. اینهمه راه را آمده تا برود سر قبر فروغ شعری برای دل خودش و فروغ بخواند! در بسته است... پیرزنی زشت می‌آید و می‌گوید فقط پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها. دختر سؤال می‌کند: چرا؟!

و سقراط پرسید: چرا؟!!!

پیرزن مهربان توضیح می‌دهد که اینجا محل لاس زدن و مغازله دخترها و پسرهاست و باید پول بدهد تا بتواند ده دقیقه برود سر قبر فروغ و لاس بزند و مغازله کند! دختر پول می‌دهد و همه‌چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود.

فروغ ترجیح می‌دهد دخترک آن پول را به یک جذامی بدهد!
کتاب بخرد!
یا برود سر قبرش؟!

دخترک چند روز پیش تمام دیوارهای کلاس را با گچ پر از شعرهای فروغ (و البته من!!) کرده است. دخترک قرار بوده یک روز از مدرسه اخراج شود، دخترک سر صف تنبیه شده است، دخترک اسفند ۷۸ روی یکعالمه کاغذ خواهد نوشت: «انسان پوک/ انسان پوک پر از اعتماد...» و به تمام آدم‌های احمقی که می‌شناسد خواهد داد!

نکته: من یکی از آن کاغذها را بر دیوار اطاقم دارم

۳- پسرک که حالا موهایش مشکی‌تر شده اما همچنان لاغر است در میدان تجریش دنبال آن قبرستانی می‌گردد که قبر فروغ داخلش است! هنوز دولت اصلاحات نیامده، هنوز آدم‌های عامی فروغ را نمی‌شناسند، هنوز پوسترها و کارت تبریک‌های فروغ به بازار نیامده‌اند، هنوز کتاب‌های جیبی فروغ و پائولو کوئیلو با هم به فروش نمی‌رسد!!، هنوز در آن میدان لعنتی تنها کسی که فروغ را می‌شناسد فکر می‌کند فاحشه‌ای بوده که شعر هم می‌گفته است، هنوز در ِ قبرستان ظهیرالدوله بسته است...

و هنوز نام بردن از فروغ در رادیو تلویزیون ممنوع است

۴- سالمرگ فروغ است. جوانی با کت تک (که البته هنوز لاغر است) آمده سر قبر فروغ تا فاتحه‌ای بفرستد. بازار خودنمایی‌ها داغ است از چپی‌ها گرفته تا راستی‌ها همه آمده‌اند تا شعر بخوانند و برای فروغ اشک بریزند. کسی پیراهن مشکی نپوشیده، کسی فاتحه نمی‌فرستد و حتی کسی به فکر گل‌ها نیست و حتی کسی نمی‌خواهد باور کند که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است. کرم‌ها در باغچه در حال لولیدنند، همه در حال مغازله و لاس زدن هستند. (ارجاع درون متنی تابلو به خاطره شماره ۲) بعضی‌ها هم می‌خواهند به هر قیمتی شده شعر بخوانند. جوان گوشه‌ای رفته و گریه می‌کند...

جوان در طول این خاطره دردناک!
۱۵ دختر، نام برده شدن در ۳ روزنامه و آشنایی با ۵ شاعر بزرگ را از دست داد

۵- مردی اندکی چاق که کم‌کم موهایش دارد می‌ریزد وبلاگش را برای ادای دین به فروغ به‌روز می‌کند و گلایه‌هایی از زمین و زمان می‌کند

آدم وقتی دیگر جوان نیست غر زدن را فرا می‌گیرد
یک ضرب المثل بورکینافاسویی

خانم شاعری فورا زنگ می‌زند که چرا به من فحش می‌دهی و منظورت از فروغ منم؟!! چندتا از دوستان مذکر آن خانم در بخش نظرات توضیحاتی پیرامون مادر و خواهر آقای اندکی چاق می‌دهند. چند نفر از طرفداران غزل پست‌مدرن به فحش دهندگان جواب می‌دهند. چند نفر هم می‌نویسند مطلب قشنگی بود فقط طولانی بود و نخواندمش...

در کوچه باد می‌آید این ابتدای ویرانی‌ست

پایان‌بندی:
قرار بود این مقاله در پایان کلمه «ویرانی‌ست» تمام شود اما چون مخاطب معمولا «پایان خوش» را ترجیح می‌دهد ترجیح می‌دهم چیزهایی بنویسم که او خوشش بیاید و این مقاله با استقبال فراوان روبرو شود:
فروغ پرویز شاپور را دوست داشت
فروغ ابراهیم گلستان را هم دوست داشت
فروغ نصرت رحمانی را هم دوست داشت؟!
فروغ خیلی‌های دیگر را هم دوست داشت؟!
فروغ جرأت داشت به همه فحش بدهد، فیلم بسازد و در رادیو بگوید که هنوز به جایی نرسیده است...


نتیجه می‌گیریم فروغ فرخزاد چیز خوبی است
و مهم‌تر از همه مرده است
و بهترین سرخپوست، سرخپوست مرده است
نقل ازسید مهدی موسوی » ویژه‌نامه » فروغ با سس اضافی (http://www.arooz.com/index/archive/no-twelve/post-305.php)

mehraboOon
02-11-2012, 01:06 AM
نگاهی به فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی"در فستیوال فی

فرزند دوم فروغ فرخزاد، شاعری با چهار چیز زیبا، یک دنیای عمیق و سگش

عزت گوشه گیر سه شنبه, 14 آبان 1387
حسین منصوری و من در دو چیز مشترکیم: فروغ فرخزاد و فرناندو پسوآ . . . و شاید هم در این اندیشه هم رای باشیم که حس از دست دادگی، خلاقیتی کمال گرایانه را در انسان شکوفا می کند، اگر انسان جستجوگر، کنجکاو و حساس باشد.
حسین منصوری، کودکی که بعد از مرگ فروغ تنها تصوراتی مبهم از او در ذهن داشته ام، ناگهان در نمایشنامه تک نفره ام "عروس اقاقیا" حضور پیدا کرد؛ ساکت . . . آرام . . . گوشه گیر . . . متفکر . . .
در تصورم وقتی که فروغ برای اولین بار "حسین" را می بیند، شیفته اش می شود و وقتی که تصمیم می گیرد تا او را به فرزندی بپذیرد، لحظه ای است که کودک گمشده اش را پیدا کرده است. و پس از آن قانون عدم حمایت مادری را در جامعه به چالش می کشد و به صدای مردسالارانه دیوی که در سالهای جوانتری به او می گوید: "دیوم، اما تو ز من دیوتری / مادر و دامن ننگ آلوده . . ." هشدار می دهد که برای مادر شدن هیچ حد و مرزی وجود ندارد. و بعد . . . در تصورم فروغ "حسین" را بغل می کند، موهایش را بو می کند. . . پوستش را . . . دستهایش را . . . در یک حس گمگشته جادویی . . .
("حسین برای اولین بار "فروغ" را چگونه می بیند؟)
و بعد . . . در اکتبر امسال "حسین" را بر پرده سینما می بینم که می گوید: " . . وقتی که برای اولین بار فروغ را دیدم، نگاهش مرا جادو کرد. نگاهش قدرتمندتر از این بود که بگویم هیپنوتیزم کرد، مسخ ام کرد یا فلجم کرد یا مرا به دنیای خواب برد. . . نگاهش جوری بود که انگار ماری مرا نیش زده است  . . . و چیزی که مرا کاملا فلج کرد صدایش بود. آنگونه که وقتی اسمم را پرسید، اسمم را فراموش کردم و نتوانستم جوابش را بدهم!"
و بعد ادامه می دهد: "و بعد ما در قطار بودیم. شب بود. و او مرا در تمام مدت بغل کرده بود."
 
یدر سال 1998 با فرناندو پسوآ در فیلم  Requiem به کارگردانی آلن تانر Alain Tanner آشنا شدم. و در همان سال مسحور شعر و شخصیت پیچیده ی او، ویژگی های شاعر نوآور را به همراه ترجمه چند شعر و تکه هایی از "کتاب بیقراری" او در مجله سیمرغ معرفی کردم. در سال 2006 در کمال شگفتی نام حسین منصوری را با ترجمه زیبای او از این کتاب، در فصلنامه باران خواندم.
پیدا کردن حسین منصوری در ترجمه کتابی از فرناندو پسوآ  و بعد در فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" به منزله گشایش آغازین یک معمای شگفت انگیز بود. کودکی که خودش یک معما بود و زندگیش با چهار واژه ناگهان دگرگون شد.
آیا کلاس استریگل  Claus Strigel کارگردان آلمانی فیلم هم در جستجوی پنهان های وجود آدمهای ویژه بوده که ناگهان منصوری را پیدا کرده است؟ یا او را در لابلای زندگی فروغ یافته است؟ یا فروغ را در لابلای زندگی او؟ شاید هم در پیچیدگی وجود فرناندو پسوآ؟ شاید هم خیلی ساده . .. بالاخره یکجوری با او آشنا شده است!
اگر کارگردان در جستجوی ابهامات باشد، فیلم او،  نگاهش و شیوه ساختنش این حس جادویی و این اندیشه ی معماگونه را تصویر نمی کند. او ساده اما پرشتاب، درست مثل حرکت پسر جوان سوار بر روروئک  Skating Board  به منصوری نگاه می کند و تکه تکه رویه زندگی روزمره او را به ما نشان می دهد. او از تهران دوره انقلاب و تهران امروز شروع می کند و دوربینش را گردشی می دهد در خیابانهای پرتپش . . . در گذر زندگی مردم عادی و معمولی . . . در مراسم .... زنی ماه محرم . . . در روزمرگی . . . در ترافیک شلوغ . . . کوچه های تنگ . . . خانه های بهم چسبیده . . . تصویر دوری از قلعه باباباغی . . . و یک پرنده مهاجر در آسمان . . . آسمان تهران در آسمان مونیخ که محل زندگی کنونی منصوری ست، دیزالو می شود. خانه های تهران در خانه های شیروانی قرمزرنگ مونیخ دیزالو می شوند. این آغاز تفاوت است.
حسین منصوری را می بینیم که در یک سالن در تدارک اکران فیلم "خانه سیاه است" فروغ است. او می خواهد در همان روز اشعار فروغ را به زبان فارسی و به زبان آلمانی که خودش ترجمه کرده است، بخواند. و پسر جوانی که شاید پسر یا پسر خواندهاش باشد، سوار بر روروئک وسایلی را به همان سالن حمل می کند. عکسهای فروغ، فرش و وسایل لازم دیگر را . . .
کارگردان آنقدر تصاویر را پرشتاب عوض می کند که تماشاگر تداوم مفاهیم را گم می کند. این شیوه چندان شباهتی به شیوه نگاه شکافنده فروغ، پسوآ و منصوری ندارد.
تصاویر آغازین فیلم از ایران، تصاویری هستند که احتمالا برای نشان دادن فضای زندگی پیشین منصوری به هم مونتاژ شده اند. اما این تصاویر بیشتر جنبه اطلاع رسانی به تماشاگر را دارند تا نشان دادن عمق روح شاعر تبعیدی و ارتباطش با مکان، فضا و آدمها . . . این تصاویر برای تماشاگر غربی جذابیت دارند و به نظر می رسد که کارگردان نیز شیفته ی فضای اگزوتیک و فرهنگ مردمی ایران شده باشد.
اگر قصد کارگردان در انتخاب خود از این تصاویر، تکه تکه شدگی و ارتباط در عین بی ارتباطی جریان زندگی امروز باشد، لازم می بود که با مفصل هایی تصاویر را به گونه ای بهم متصل کند، تا در عین ترسیم اغتشاش، نظم تصویری نوینی از زندگی انسان مهاجر امروز خلق کند. قطع های سریع در مونتاژ و پرش های پرشتاب و حرکات نامتعین دوربین، از ویژگی فیلمسازان جوان امروز در دنیاست.
جوان امروزی توانایی و قابلیت این را دارد که در یک زمان به چند موضوع رسیدگی کند، چند تصویر هم زمان را با هم ببیند و چند معما را همزمان حل کند. فرم در این فیلم چنین خصیصه ای را دارد و تولد روح چندگانه جوان امروزی در دیدن و تجربه کردن است. این فرم هر چند هنوز خام است و در سطح حرکت می کند، اما از فرم فیلمسازی گروه Dogme 95 مثل Celebration   و یا فیلم "بدو لولا بدو" فراتر رفته است.
آیا کارگردان برای نشان دادن پراکندگی و پیچیدگی زندگی شاعر تبعیدی، هدفمندانه چنین فرمی را انتخاب کرده است؟
در محتوا، شاعر در وجوهی با پسوآ اشتراکاتی دارد. پسوآ وقتی که در نوجوانی پدرش را از دست می دهد، به همراه مادر و ناپدری اش از پرتغال به آفریقای جنوبی مهاجرت می کند. مهاجرتش چندان نمی پاید. به پرتغال برمی گردد و از یک خانه به خانه دیگر نقل مکان می کند. از خانه مادربزرگ، به خانه عمه اش می رود و بعد در اتاقی کوچک در لیسبون ساکن می شود. او در هر خانه و در هر مکانی، انسان نوینی در خود کشف می کند، وجهی که در آفرینشی نوین، زندگی و تاریخ نوینی از او خلق می شود.
منصوری قطع ابدی فیزیکی با مادرش را این گونه بیان می کند: "در ماشینی بودم که مرا به تهران می برد. به عقب نگاه کردم به پشت سرم . . . و مادرم را دیدم ایستاده در درگاه . . . ماشین دور شد و تصویر او محو و محوتر . . . هنوز ایستاده در درگاه . . . این آخرین تصویری است که از مادرم به خاطر دارمی
. . پس از آن دیگر هرگز او را ندیدم."
جدایی از پدر، مادر و خواهر، مرگ فروغ، جدایی از مادر و خانواده فروغ، کامیار، برادری که چندان فرصت برادری با او را پیدا نمی کند . . . و ابراهیم گلستان و احتمالا آدمهای دیگر، حس تعلق را در او پاره پاره می کنند. او ناگزیر است از یک دلبستگی به دلبستگی دیگر  . . . از یک از دست دادگی به از دست دادگی دیگر . . . از یک تعلق به تعلق دیگر . . . و در نهایت تقسیم شدن خود به بی نهایت . . . مثل ایستادن در بین دو آیینه روبرو . . .
منصوری از خاطرات کودکی اش در جذامخانه، رابطه اش با فروغ، از خانه فروغ و خانه های دیگر چیزی نمی گوید. شاید آنها را برای کتاب خاطراتش حفظ کرده است. اما درباره گلستان می گوید: "گلستان مثل یک برج بلند بود." آیا او در کنار آن برج بلند و در خانه های متنوع دیگر، چگونه دوری پدر، مادر، خواهرش را تاب آورده است؟ چگونه محبت های ساده ی مردمی را که سالهای کودکی اش را در کنار آنها گذرانده، به خاطر آورده است؟
فیلم "ماه، خورشید، گل، بازی" مقدمه کوتاهی است بر زندگی حسین منصوری و اثرگذاری ریشه ای فروغ بر او . . . روزنه ی کوچکی است که تماشاگر را به دنیای وسیع و پیچیده شاعری می کشاند که کلامش، شورش، نگاهش، صدایش، وجودش، و چشمهایش حرفهای بسیار مهم نگفته برای گفتن دارد. حرفهایی که در ابهام مانده اند. حرفهایی که تماشاگر می میرد تا راز و رمزهایش را بداند  . . . و اگر لحظه ای را از دست بدهد، خواهد گفت: "چرا نگاه نکردم؟"
 
 
چرا کلاس استریگل تصمیم گرفته است فیلمی درباره منصوری بسازد؟
فرزانه میلانی چقدر در شکل دادن به این فیلم، و تشویق منصوری به نوشتن خاطراتش درباره ی فروغ نقش داشته است؟ . . . حسین منصوری در سالهای گمشدگی چگونه زندگی کرده است؟ و حالا در ورای ارتباطات ساده و روزمره ی زندگی، در ارتباطش با سگش، با گیتارش، با اتاقش، با کتابهایش، با شعرهایش، با پسرش، با خاطراتش، با عکسهای کسانی که دوستشان دارد، با خاطره فریدون فرخزاد با دوستانش در تبعید، با کارگران ساده ی محله، با کودکان توی کوچه، با فوتبال بازی کردن، با دوباره کودک شدن، با زن، با زنان زندگیش، با مرد . . . و با تنهایی هایش، حسین منصوری حقیقتاً کیست؟ زندگی او ظاهراً یک زندگی است مثل زندگی های دیگر . . . اما او شخصیتی است که تاریخ ایران نیاز دارد که با احترام در خود جایش بدهد. و "کلاس استریگل" اولین قدم را برداشته است.

mehraboOon
02-11-2012, 01:10 AM
میراث یک زن
فروغ فرخ زاد
بئژابئژان ماتور (bejan matur) /ترجمه : همت شهبازی

افسوس که ادبیات مدرن ایران را به قدر کافی نمی شناسیم. من به یاد ندارم که رمانی از دوران اخیر ایران به زبان ترکی ترجمه شده باشد. برای نمونه حتی تنها یک اثر از نویسنده مشهور جهانی خانم سیمین دانشور به ترکی ترجمه نشده است.
وقتی سخن از ادبیات مدرن ایران به میان می آید به غیر از رمان های صادق هدایت ( که سال های قبل ترجمه شده است ) مجموعه داستان هایی که عمدتا شامل داستان های سطحی و عوامانه ( نظیر : بدون دخترم ، هرگز ! ، نوشته بتی محمودی ) ترجمه و چاپ شده اند چیز دیگری برای خواندن ترجمه نشده است. علیرغم مطالعه کم ، باز وضعیت در خصوص شعر کمی فرق می کند. با توجه به ترجمه های متعددی که از شاعر مدرن ایران فروغ فرخزاد به عمل آمده، علاقه به وی در ترکیه قابل ستایش است. چنین به نظر می رسد که در زیر این علاقه تنها، شعر زیبای فروغ فرخزاد نخوابیده، بلکه به لحاظ ترکیب هنر خود با تصویرهای منحصر به فرد است که به فروغ علاقمند شده ایم. من خودم چنین وضعیتی را که اندک زمانی در ایران بودم زیسته و تجربه کرده ام.
فوریه سال گذشته بود. همراه دوستم دنبال آرامگاهی در تهران – شهری در دامنه های البرز- می گشتیم. هیچ آدرسی نداشتیم. تنها اطلاعات ما، متعلق به گورستان قدیمی بود که شخص مورد نظرمان در آنجا مدفون شده بود. دوستم آرام و ساکت فقط به فکر زیارت آرامگاه بود. او هوس مرا درجهت تلاش برای یافتن نام حک شده روی سنگ قبرها را دریافت. بعد از ساعت ها گشت و گذار و پرس وجو، وقتی به درب باغچه ای که با دیوارهای بلند احاطه شده بود رسیدیم، دیگر غروب شده بود. صدای پیرزنی از ما استقبال کرد؛ از پشت در پرسید که چه می خواهیم؟ گفتیم که از ترکیه آمده ایم و دنبال آرامگاه فروغ می گردیم.
پیرزن در حالی که مجذوب صدای هیجان انگیزمان شده بود و علیرغم اینکه وقت زیارت نبود ما را به داخل هدایت کرد. ما در گورستانی قرار داشتیم که بیشتر شاعران و نویسندگان ایران در آنجا آرمیده بودند. اما پیرزن نابینا نمی توانست راهنمای خوبی برای ما باشد. دوستم هم مثل من نمی توانست فارسی بخواند، برای همین فقط از روی حدس و گمان می توانستیم آرامگاه فروغ را بشناسیم.


قله رفیع شعر مدرن ایران ...


در بین قبور شروع به جستجو کردیم. بعد از چند دقیقه، قبری را پیدا کردیم که تازه روی آن گل ریخته بودند و هنوز شمع آن روشن بود. از درخت کوچک بالای سر آن نیز لامپی روشن آویزان بود. عینهو در شعر مشهور « هدیه » : « اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه ». آری فروغ با آرامگاه کوچک اش در آنجا بود. حدس زدیم که روی سنگ قبرش شعری حک شده باشد. گویی در زیر حروف سیاه و خزه دار به خواب عمیق فرو رفته بود. در یک لحظه از حضور در آنجا ناراحت شدم و به ناچار به اطرافم نگاه کردم. پیش خود گفتم « ای کاش فارسی می دانستم ». لااقل می توانستم نوشته روی سنگ قبر را بخوانم. در این حسرت، سنگینی سکوت گورستان را که هیچ برازنده فروغ نبود ، حس می کردم. یک شاعر پیش از همه آفرینشگر زبان است. شاعران تنها به واسطه زبان به موجودیت سرزمین خود دامن می زنند. آیا بدون شعر فروغ، تهران و یا اصفهان با آن « طنین کاشی آبی » چیزی کم نداشت؟ در آن لحظه حس کردم شعری که در ذهنم بود با ذهن و شعور فروغ همزاد خواهد شد. زمختی صدای درون و نیز سکوت گورستان چنان خلایی ایجاد کرد که ماندن در آنجا را جایز ندانستم. آماده حرکت بودیم که دو زوج جوان پیدا شدند. آنها بلحاظ باز بودن در وارد شده بودند. یکراست به طرف آرامگاه فروغ آمدند. دختر جوان شمعی از کیفش در آورد و روشن کرد. خیلی سحرآمیز بود. از آنها خواستم تا شعر روی سنگ قبر را برایم بخوانند. اشتباه نکرده بودم. روی سنگ قبر، شعر « هدیه »ی فروغ حک شده بود. سپس همچون بسیاری از ایرانیان خوش ذوق برای ما شعر خواندند. یک لحظه با مجذوب شدن به کلماتی که روی سنگ قبر با حروف سیاه و خزه دار حک شده و متعلق به سال 1969 ، سال وفات شاعر بود کمی به فکر فرو رفتند. و من در سایه آن صدا، به دستان مدفون شده اندیشیدم که متعلق به فروغ بود:
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد، می دانم ، می دانم ، می دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت


از هرگوشه و کنار ایران، علاقمندان به فروغ برای خواندن مصراع هایی نظیر : « در گودی انگشتان جوهریم » که بر سنگ مزارش حک شده، می آمدند. 35 سال تمام بی هیچ خستگی، شمع روشن و گل ها نثار می کنند. شخصی را که می شناختم می گفت: هر موقع که به آرامگاه فروغ رفته ام گل ها و شمع ها را دیده ام. 35 سال تمام اینگونه بوده است». فروغ با نثار نشئه ی حزن انگیز خود، دیگر گورستان را هم شبیه شعر خود کرده بود. او در سن 69 سالگی، زمانی که سرش به پیاده رو خورد، تنها 32 سال داشت، و با خود کلیات اشعار که به منزله قله رفیع شعر مدرن ایران است، فیلم ها و زندگی پرفراز و نشیبی را که حرف و حدیث های ناتمامی دارد ، به یادگار گذاشته بود. مرگ ِ او را بر اثر تصادف ماشین می دانستند. اما آشنایان به شعر و زندگی او، این مرگ را برازنده ی شاعر نمی دانستند. بعضی معتقد به خودکشی و بعضی ها او را قربانی سوء قصد می دانستند ... معتقدان به سوء قصد، به روح عصیانگر فروغ استناد می کردند؛ چرا که شاعر ِ شعر « آیه های زمینی » که در آن رژیم مستبد شاه مورد انتقاد قرار گرفته، کسی جز فروغ نبود. او تنها به نوشتن اکتفا نکرد، شهامت نشر آن را هم داشت. به هرحال با جسارت بی پروای خود رژیم شاه را به زیر سوال می برد. از آن وقت تاکنون، آن شاعر جوان با غم و اندوه و نگرانی مختص خود، مسائل زنان را در ادبیاتی که برای آنها راه ورودی نبود به مرحله ای رساند که شاعران کهنه کار که او را با شک و تردید تعقیب می کردند در مقابل شعر او سر تعظیم فرود آوردند. امروزه فروغ، مشهورترین شاعر شعر مدرن ایران است که در دنیا او را می شناسند. اما زندگی او را مختص به شعر نمی دانند. فیلم مستند « خانه سیاه است » که آن را در یکی از جذام خانه های شمال ایران به تصویر کشیده، در محیط سینمای جهان عکس العمل هایی را برانگیخت؛ برتولوچی ، او را یک مستندساز روایت گر می داند. امروزه در بسیاری از محافل هنری، هنر او را قبله هنر مدرن ایران به حساب می آورند. از شعر گرفته تا هنرهای زیبا، از سینما تا موسیقی ، آثار زیادی – با اضافه کردن آثار عباس کیارستمی و شیرین نشاط – تحت تأثیر شعر و زندگی فروغ به وجود آمده اند.
علاوه بر تهران، آرزوی رفتن به اصفهان را که یکی از محل های جغرافیای شعری فروغ با آن مصراع « طنین کاشی آبی » می باشد، در سر پروراندم. عجیب آنکه نقش جهان را که در اصفهان دیدم، زنده تر از آن نبود که در شعر فروغ خوانده بودم. طنین کاشی آبی اصفهان در جایی دیده نمی شود بلکه همگی آنها – همچون شاعران بزرگ – زاده ی زبان و بیان آفرینشگر شاعر است. آری ، روح بی نهایت است. او تنها تهران و اصفهان را در .... ی خود جای نداده بود.
شعری که من فکر می کنم در گوشت و پوست و استخوان فروغ پرداخته و فرازبانی شده است. فروغ بهتر و بیشتر از آن را در نظر می گرفت که زنان در شعر خود از تن خود سخن به میان آورده و هستی خود را در مرکز آن قرار می دادند؛ شهامت و عشق او به بازگویی جسمی که خاستگاه مرگ و زندگی بود او را فروغ فرخزاد کرد

mehraboOon
02-11-2012, 01:10 AM
بررسی تطبیقی شعر و اندیشۀ فروغ فرخزاد و سیلویا پلات
فروغ فرخ زاد
مقدمه پیروان نقد روانشناخت ی، اثر ادب ی را در درجۀ اول، بیان حالت ذهن ی و شخص یت فرد ي
نویسندة آن م یدانند. این رو یکرد در اوا یل قرن نوزدهم و در نت یج ۀ رو یکرد ب ی انگري
رمانتیسم پد ید آمد که جا یگزین نظرات ت قلیدي و عملگرا ي پ یش از خود بود . در سال
عمدتاً از جوهر ي « از جانب منتقدان زمان » 1827 م. توماس کارلا یل گفت س ؤال را یج
روانشناسیک برخوردار است و بناست با کشف و ترس یم طب یعت خاص شاعر از رو ي
شعرش پاسخ داده شود.
در دورة رمانتیک، شاهد عمل به هر سه شیوة نقد هستیم که همگی بر این فرض
استوارند که اثر ادبی با ویژگیهاي عاطفی و ذهنی مؤلف آن برابر است. این سه شیوة
عمل عبارت اند از:
1) اشاره به شخصیت مؤلف براي توضیح و تفسیر اثر ادبی.
2) اشاره به آثار ادبی براي ساختن شخصیت زندگینامهاي مؤلف.
3) حالت قرائت اثر ادب ی مخصوصاً به عنوان روش ی برا ي تجرب ۀ ذهن ی ت ی ا ضم یر
شاخص نویسندة آن.
دکترعبدالحسین زرین کوب، در کتاب نقد ادبی، دربارة نقد روانشناختی چنین می نویسد:
بعضی از نقادان نیز، در نقد ادبی بر مبادي و اصول روانشناسی اتّکا کردهاند. این »
دسته از نقادان میکوشند، جریان باطنی و احوال درونی شاعر یا نویسنده را ادراك و
بیان نمایند؛ قدرت تألیف و استعداد ترکیب ذوق و قریحه شاعر یا نویسنده را بسنجند؛
نیروي عواطف و تخیلات او را تعیین دارند، و از این راه تأثیري را که محیط و جامعه و
سنن و مواریث در تکوین این جریانها دارد، مطالعه کنند و بدی نگونه نوع فکر و سجیۀ
.(48 ، زرین کوب، 1369 ) « روحی و ذوقی شاعر را معین نمایند
این طر یقۀ نقاد ي نخست مس ئلۀ ماد ة شعر و ادب را مطالعه م یکند . ای ن نکته که
شعر و اد ب مثل همه اقسام هنر قبل از هر چ یز عبارت از ایجاد دنیاي تازه ا ي است که
روح و قلب انسان در آن شکفته میشود و در ا یجاد و ابداع چن ین دن ی ایی تمام قوا ي
نفسانی هنرمند مداخله دارد، امر ي است که اکثر فلاسفه و حکما یی که از مباد ي و
اصول کانت پ یروي کرده اند به آن معتقدند . بدین ترت ی ب، شعر و ادب ن ی ز مانند سا یر
هنرها نمودي نفسان ی است. هم از جهت شاعر یا نویسندهاي که آن را ابداع م یکند و
هم از جهت خواننده اي که از آن محظوظ م یشود . زی را از جهت ارتباط با شاعر ی ا
نویسنده، شعر و ادب تخ یل ابداع ی و ترک یبی است که موجد و محرك آن الهام هنر ي و
جذبۀ ذوق ی به شمار م یرود. این امور ه مه از مقول ۀ نفسان یات اند و به ا ی ن اعتبار شعر و
ادب جز نمود ي نفسان ی چ ی زي ن ی ست. اما از لحاظ ارتباط با خواننده ، شعر و ادب
محرکی نفسان ی است که در انسان موجد لذت و الم م یگردد و در او تأث یر م ی کند و او را
به ه یجان م یآورد و گاه ن یز به عمل و اراده وام یدارد. ای ن امور ن ی ز همه از مقول ۀ
روانشناسی اند و به این لحاظ نیز شعر و ادب مسئلهاي روانشناختی است.
از ا ین جهات توجه به ارزش روانشناس ی را منتقدان در فهم آثار ادب ی بس یار مهم
شمرده، آن را مفتاح سا یر شقوق و اقسام نقد به شمار میآورد هاند. میتوان گفت از نظر
منتقد، شعر و ادب عبارت از روانشناس ی شاعر یا نو یسنده است و ذوق و وجد و شور و
احساس و تخیل او را که تحت تاثیر جذبه و الهام، صبغۀ شعر گرفته است بیان میکند.
شاید بتوان گفت ا ین ش یوه، حالات روان ی ح اکم بر هنرمند و جامعه او را بررس ی و
تحلیل م یکند. بدینمعنی که با تفس یر رو انشناسانۀ اثر ادب ی، م یتوان خود هنرمند را
بهتر شناخت و انگ یزههاي حقیق ی او را برا ي ساختن چن ین ادبی اتی پی دا کرد . نقد
روانشناختی م یتواند بسیاري از مسائل پنهان روانی هنرمند را برملا کند و چه بسا که
خود هنرمند از آنها بیخبر است.
1976 م.) اما به شدت با تحل ی لها ي زندگینام هاي و - مارت ین های دگر( 1889
روانشناختی ازآثار اند یشهوران و هنرمندان مخالف بود . نقل است که در کلاس درسش
16 ). دربار ة ، احمدي ، 1381 ) « او به دن یا آمد، کار کرد و مرد » : دربارة ارسطو گفته بود
من به طور مشخص و واقع ی خار ج از من هستم، خارج از » : خودش ن یز از او نقل شده
ریشۀ واقع ی و فک ريام، مح یطم، زم ینۀ زندگ یام و هر آنچه از ا ی نها در دسترس من
.( همان، 16 ) « همچون تجربۀ زندهاي که در آن زیستهام قرار میگیرد کار میکنم
این حکم حت ی اگر در مورد ف یلسوفان، و از جمله خود ها یدگر، صادق بوده باشد -
که ن یست- به هیچ وجه دربار ة هنرمندان صدق نم یکند. هنرمند حت ی اگر به فرض محال
خویشتن بدر آید، چگونه میتواند از ق ید تار یخ، جغراف یا، مح یط و ... رهایی « من » بتواند از
یابد. آوردهاند که وقت ی شعر ي از ابن معتز براي ابنالرومی خوانده شد که در آن ماه نو به
قایقی س یمین عنبربار تش بیه شده بود او با نگاه ی منتقدانه این تشبیه را حاصل زندگ ی
او در دربار و نتیجۀ ادراك قبلی وي از حیات پرزرق و برق شاهانه دانسته بود
.(47 ، (زرین کوب، 1369 ، ج 1
منتقدان و اد یبان بس یاري در شرق و غرب عالم بر اهم یت اطلاعات زندگ ی نامه اي در
74 و ، فهم و نقد آثار هنرمندان و به وی ژه شاعران ت أکی د کرده اند (رك. ولک ، 1373
186 ). البته منتقدان ی نیز هستند که چندان به ت أثیر نحو ة مع ی شت و ی ا ، سارتر، 2536
احوالات روح ی شاعر بر شعر، و نو یسنده بر نوشته اعتقاد ندارند و یا حداقل به رابطه اي
علّی و معلولی بین هنرمند و اثرش قائل نیستند.
با این حال جمع کث یري از ادب شناسان و ناقدان بر ت أثیر مح یط و روان بر هنر
هنرمندان باور دارند . اگر چن ین باور ي ن یز در م یان منتقدان وجود نداشت ، مطالع ۀ اشعار
- 1932 م.) و فروغ فرخزاد ( 1966 - دو شاعر بزرگ هم روزگار ما، س یلویا پلات ( 1963
1934 م.) مورد نقضی بر آن نظریه بهشمار میآمد.
این دو شاعر که هزاران ک یلومتر دور از هم زندگ ی م یکردند به دل ی ل تجربه ها ي
زیستی مشترك، آثار مشابه ی آفر یدند. محتوا، درونمایه، مضامین و شکل ب ی ان در اشعار
این دو شاعر هنرمند به نحو شگفت آوري همگون و مشابه است و جز از راه تحل ی ل
زندگینامهاي بهسختی میتوان به راز این مشابهتها پی برد.
در این مقاله، پس از گذري کوتاه بر زندگی این دو شاعر به ذکر مشابهت هاي فکري
بر اساس تحلیل زندگینامه اي خواهیم پرداخت.
سیلویا پلات و فروغ فرخزاد
سیلویا پلات در 27 اکتبر 1932 (حدود دو سال پیش از فروغ ) در بوستون ماسا چوست
از ایالتهاي آمریکا به دنیا آمد . مادرش آرلیا شروبر اطریشی الاصل و پدرش دکتر امیل اتو
پلات لهستانی تبار و هر دو دانشگا هی بودند . پدر سیلویا حشره شناس و متخصص زنبور
عسل بود . او که مدت ها از دیابت حاد در رنج بود آنقدر معالجه خود را به ت أخیر انداخت
که بالاخ ره در سال 1940 چشم از جهان فرو بست و شوك شدید روحی به سیلویاي
هشت ساله وارد آورد . این دختر پدر از دست داده در سال 1950 وارد کالج اسمیت
شده و تحصیلات دانشگا هی خود را آغاز کرد . وي در آن سال ها هم دانشجوي موفقی
بود و هم نویسنده اي جوان که نوشته هایش در نشریات چاپ می شده و بعض اً جوایزي
برایش به ارمغان می آورد. سیلویا در سال 1953 به عنوان ویراستار مهمان مجل ۀ
یک ماه را در نیویورك به سر برد و پس از بازگشت، در اثر افسردگی و « مادموازل »
تألمات روحی، دست به خودکشی ناموفقی زد و در آسایشگاه روانی تحت معالجه و
شوك الکتری کی قرار گرفت . پ لات شرح وقایع آن روزها را بعدها در قالب رمانی با عنوان
به دست چاپ سپرد. سال 1955 بود که بورس دانشگاه (Bell Jar) « حباب شیشه »
که شاعر جوان و « تد هیوز » کمبریج را به دست آورد و به لندن رفت و در آنجا با
آتیه داري بود؛ آشنا شد و سال بعد با وي ازدو اج کرد . در سال 1960 اولین مجموعه
چاپ شد و تحسین منتقدان را ،(Colossus) [ غولدیسه ] « بچه غول » اشعارش با عنوان
برانگیخت. در اواخر سال 1962 به علت بی وفایی شوهر از وي جدا شده، همراه با دو
فرزند خردسالش در خانه اي خارج از لندن اقامت گزید و بهترین آثار عمرش را خلق کرد .
سرانجام سیلویا پلات در 11 فوریۀ 1963 خودکشی کرده و به زندگی خویش پایان داد.
شعرس یلویا پلات را م یتوان به سه دوره تقسیم کرد: دورة اول که ا ی ام نوجوان ی و »
جوانیاش است، و شعرها ب یشتر به س یا همشق م یمانست . دورة دوم شعر س یلویا پلات
مابین اوا یل سال 1956 ت ا او اخر 1960 م. را دربر میگیرد. اولین شعرها ي ا ین دوره برا ي
او سرآغاز تولد ي دیگر است و شعرهاي نخستین مجموعه او را هم شامل میشود. تحول
شاعرانۀ او زمان ی که سبک و س یاق و یژة خود را یافت ، کامل تر شد . در هر مرحله از
شعرهایش ارجاعات ی به متن زندگ ی و روابط خاص و خاط راتی صورت گرفته است . دورة
سوم شعر او از سپتامبر 1960 م. آغاز م یشود. در ا ین دوره سا ختار منطق ی بهتر ي به
شعرهایش داده است . در واقع دور ة سوم آثار او ب یشتر از ح ی ث نظم کار ياش اهم ی ت
دارد و برخ ی از شعرها یش را بازنو یسی کرده و برخ ی را پاسخ ی به شعرها ي د یگران قرار
.( مقدمۀ تد هیوز بر اشعار پلات: 11 ) « داده است
با مطالع ۀ اشعار فروغ فرخزاد ن یز واضح است که شاعر در گذر از مس یر شاعر ي با پ یچ
و خمهایی مشابه روبهرو بوده و فرازها و فرودهایی مشابه را از سر گذرانده است.
« اسیر » فروغ فرخزاد ن یز یک چهره دارد با دو ن ی مرخ متفاوت . یکی آ ینۀ چهر ة شاعر »
است که اشعار او را از سال هاي 1332 تا 1339 در برم یگی رد و « عصیان » و « دیوار » و
ایمان ب ی اوریم به آغاز فصل » و « تولدي د یگر » نی مرخی که آ ینۀ چهر ة شاعر است در
و اشعار سال هاي 1339 ت ا 1345 را در بر دارد. آین ۀ ن ی مرخ اول، آینه اي است « سرد
کوچک در خا نهاي محدود ، نما یندة زن ی تنها و معترض، با تموج و تلاطم احساسات زنانه
و مادرانه، در ق یام در برابر آداب و سنن معمول و معهود خانوادگ ی، در شعرها یی به قالب
چارپاره با خط محتوا یی که در سطح م یگذرد و از آنجا که ب ی ه یچ ای ستگاه و منزل
توقف و تعمق ی است، خواننده را ت نها بر خط افق ی و درازا ي شعر به پ یش م یبرد . آین ۀ
نی مرخ دوم، آ ینهاي است در جهان ی نامحدود ، نما یندة زن ی همچنان تنه ا، با سر یان و
جریان تخ یل و تفکر ي جهان ی، در شعرها یی آزاد و با خط محتوا یی که د ر عمق حرکت
.( 11 و 12 ، حقوقی، 1384 ) « دارد. با ایستگاهها و منازل توقف و تعمق بسیار
تأثیر و نقشِ ا ین دو زن در ادب یات زمان ح یاتشان و بعد از آن، آن قدر ز یاد است که
با وجود گذشت ب یش از چهل سال از مرگشان، هنوز هم موضوع پژوهش ها ي ادب ی
عمیقی قرار می گیرند.
زن ی پرتلاطم و پراحساس را تصو یر م ی کند که با « خویشتنِ » ، اشعار این دو زن
روحیه اي سرکش و مقاوم اما سرشار از لطافت ی تماماً زنانه در برابرِ تلخ ی ها ي زندگ ی
ایستاده است و مبارزه م ی کند . جالب ا ینکه هردو در اوا ی ل س ی سالگ ی از ای ن دنی ا
می روند. فروغ در یک تصادف بحث برانگی ز و پلات هم با خودکش ی به وس یلۀ گاز
آشپزخانه. هردو همسران مردان ی هست ند که روز ي عاشقانه دوستشان م ی داشتند. (فروغ
با هم ۀ علاقه اش از پرو یز شاپور جدا م ی شود و انگ ی زة اصل ی پلات برا ي خودکش ی،
خیانت همسرش تد ه یوز بوده است ) و ه ر دو این زنان در کار هن ري خود دوره ها ي
متفاوت داشتهاند.
بررسی تطبیقی اندیشه و شعر فروغ فرخزاد و سیلویا پلات
گفتنی است که در بررس ی تطب یقی شعر دو شاعر با ید سبک بی ان، تکی هها، توص یفات،
ارزشها، احساسات ناب فرد ي و انفعالات درون ی و ... مورد توجه قرار گیرد. آنچه ما را به
دنیاي درون هنرمندان رهنمون م یسازد، نشانههاي زبانی و تصو یري و یژهاي است که در
آثارشان م تجلی است و البته هرچه ا ین نشانه ها فرد يتر باشد کشف راز و رمز آن ها
دشوارتر خواهد بود.
اصولاً شاعران و هنرمندان درونگرا د یریابتر بوده و آشنایی با ژرفا ي اند ی شۀ ا ی شان
مستلزم تعمق ب یشتري است . ذکر ا ین نکته مناسب ا ین مقام است که شاعران کلاس یک
و سنت ی با شاعران جد ید و مدرن یک تفاوت اساس ی دارند و آن ا ینکه کلاس یکها غالباً
وظیفۀ استمرار فرهنگ و ادب یات پ یش از خود را بر عهده داشته و لاجرم آفر ی دههای شان
بیشتر تحت ت أثیر سنت ومقولههاي فرهنگ عمومی بوده و کمتر رنگ شخص ی به خود
گرفته است . اما در شاعران مدرن مرکز یت اثر هنر ي د ر اخت یار ذهن یت شخص ی و فرد ي
شخصی شاعر است که در شعر سخن میگوید. « منِ » شاعر است و این
دو شاعر مورد نظر ما ن یز جزو هم ین دسته از هنرمندان هستند . س یلویا پلات و فروغ
« من » فرخزاد حداقل در آ یینۀ اشعار اخ یر خود بس یار درون گرا بوده و فردی ت و حضور
شخصی، در اشعارشان موج م یزند. مس ئلۀ اصل ی ا ین دو شاعر نه جهان ب ی رون، بلکه
جهان روح و روان خودشان بوده و حت ی نگاهشان به دن ی اي خارج از پس نفسان یات و
تفرّد ژرف ی است که نشانگر دلمشغول یهاي درون گرایانۀ آن هاست؛ گرچه هر دو در اوا ی ل
کار شاعر ي خود برون گرایی و نگاه صرف به جهان خار ج را تجربه کردهاند . سع ی ما در
این بخش از سخن آن است که از ورا ي پرد ة کلام ا ی ن س خنوران راه به عالم اذهان
ایشان برده و مشابهتهاي احتمالی را بسنجیم.
-1 احساسات و انفعالات
1-1 ) نخست ین مسئلهاي که در خوانش تطب یقی شعرها ي ا ین دو شاعر به چشم م یآی د،
بسامد بالا ي تعب یرات و کلمات منف ی یأسآلود و س یاه است . درست همانند س ینماي نوار
در اروپا ي پس از جنگ جهان ی دوم، فضاي غمبار و گاه کسل کننده و انباشته از اندوه و
خستگی و پریشانی و ناامیدي شعر هر دو شاعر حاصل تکرار نامعمول این تعبیرات است.
الفاظی چون شب شوم / غراب تلخ / کسالت/ سرما/ کلاغ/ زمستان/ بیهودگی/ گلها ي
گندیده/ ملالت/ بوهاي ناخوش / غمناك/ دریاچۀ سیاه/ زورق س یاه / مرگ / غراب ها ي
سیاه/ کمین شب / نگاه شوم و تلخ / عروسک رشک آگین/ چشمان مات م یشی رنگ / پیکر
پوشالی/ جفت پرکشیده / قفل پلکها/ قلب گریزان/ استخوانی ماه ... در شعر پلات؛
و تعب یراتی مثل تشنج/ بیهودگی/ غربت/ خاکروبه/ سردخانه/ بنگ/ افیون/ حفرهها ي
خالی/ گنجشکهاي مرده / توپهاي ماهوتی/ مراسم اعدام / طناب دار / تباه ی اجساد /
نوزادهاي ب ی سر/ ذرههاي فاسد ب یهودگی/ تجربههاي عق یم / س یاهکاري مطبخ / هجوم
ملخها/ حقوق تقاعد / حر وف سرب ی/گل ها ي استوا یی/ گرگ ها ي ب یابان / گیاهان
گوشت خوار/ قتل عام / اجتماع سوگوار / مردابها ي الکل / خمی ازهها ي موذ ي کشدار /
دریافت ظلمت / اد راك ماه / دستهاي س یمانی / بیم زوال / تی ره آوار / ویرانه ها ي ام ی د/
شب تنهایی... در شعر فروغ.
بازخوانی برخی از فقرات اشعار فروغ و سیلویا مبین همین نکته است:
سیلویا:
This mizzle fits me like a sad jacket (Leaving Early).
این نم نم باران به اندازة تن من است: مثل کتی غمناك! (دمِ رفتن).
A world of bald white days in a shadeless socket (The Hanging Man).
برهوتی از روزهاي سپید عریان است در مردمکهاي بیسایبان (آویخته به دار).
A vulturous boredom pinned me in this tree (The Hanging Man).
کسالتی کرکسوار بر این درخت میخکوبم کرد (آویخته به دار).
فروغ:
- نم یتوانستم، د یگر نم یتوانستم / صداي پا یم از انکار راه بر م یخاست / و یأسم از
صبوري روحم وس یعتر شده بود / وآن بهار، آن وهم سبز رنگ / که بر در یچه گذر داشت
با دلم میگفت / نگاه کن / تو هیچگاه پیش نرفتی / تو فرورفتی (وهم سبز).
- و ا ین منم / زنی تنها / در آستان ۀ فصل ی سرد / در ابتدا ي درك هست ی آلود ة زم ین/ و
یأس ساده و غمناك آسمان / و ناتوان ی این دست هاي س یمانی (ایمان ب ی اوریم به آغاز
فصل سرد).
2-1 ) آن منف ینگري که از بسامد بالا ي تعبی رات س یاه برم یآی د البته احساسات
بر آن نهاد . فروغ و س یلویا به « گرفتاري در ظلمت » نامتعارفی است که م یتوان نام
استناد اشعارشان هر دو خود را در چنبر ة س یاهی و تباه ی گرفتار م یدیدند و راه
برون شدي نم ییافتند و همواره در حسرت نور و روشنا یی و آزادي و رها یی به توص یف
زندان تاریک حیات خویش میپرداختند:
فروغ:
من از نها یت شب حرف م یزنم / من از نها یت تار یکی / و از نها یت شب حرف م یزنم
/ اگر ب ه خان ۀ من آمد ي / براي من ا ي مهربان چراغ ب یار / و ی ک در یچه که از آن / به
ازدحام کوچۀ خوشبخت بنگرم (تولدي دیگر – هدیه).
و سیلویا میگوید:
Black lake, black boat, two black, cut-paper people.
Where do the black trees go that drink here?
Their shadows must cover Canada.
A little light is filtering from the water flowers.
Their leaves do not wish us to hurry:
They are round and flat and full of dark advice.
Cold worlds shake from the oar.
The spirit of blackness is in us, it is in the fishes.
A snage is lifting a valedictory, pale hand
Stars open amoung the lilies.
Are you not blinded by such expressionless sirens?
This is the silence of astounded souls (Crossing the Water).
دریاچۀ س یاه، زورق س یاه، دو س یاه، انسانهاي تکه پار ة کاغذ ي / به کجا م ی روند ا ی ن
درختان س یاه که در ا ین آب س یاه ر یشه دوانده اند؟/ سیاهی سا یه هایشان م یتوانست تا
کانادا برود / نوري اندك از میان گلهاي آبی می تراود/ برگهایشان در آرزوي شتاب به -
سوي ما ن یستند:/ گرد و صافند و پر از پندها ي س یاه / جهانهاي سرد از ضربه پاروها
میلرزند / روح س یاهی در ماست در ماه یهاست / صخره اي دست به وداع برآورده،
دستی ب یرنگ / ستارهها م یشکفند در م یان ن یلوفرها / آیا پر یانی چن ین خاموش کورت
نمی کنند؟ / این همان سکوت ارواح مبهوت است (گذر از آب).
3-1 ) گرفت اري در ظلمت ارمغان ی که برا ي دو شاعر ما م یآورد ب سی وحشتناك تر
تاریکی » و « ترس از عدم ثبات » و فاجع هآمیزتر از اصل مطلب است و آن عبارت است از
حتی آ یندة بس یار نزد یک.بیم و یرانی اضطراب ، وحشت از زوال و به وی ژه زوال « افق آ ینده
لحظههاي عا شقانه. فاجعهاندیشی و احساسات ی از ا ین دست جزو مضام ین اصل ی و مکرر
اشعار هر دو شاعر است:
فروغ:
- آنچنان آلوده است / عشق غمناکم با بیم زوال / که همه زندگیم م یلرزد...(تولدي دیگر).
- نگاه کن که غم درون د یدهام / چگونه قطره قطره آب میشود / چگونه سا یۀ س یاه
سرکشم / اسیر دست آفتاب م یشود / نگاه کن / تمام هست یام خراب م یشود ...(تولد ي
دیگر – آفتاب میشود).
سیلویا:
I can taste the tin of the sky- the real tin thing.
Winter dawn is the color of metal,
The trees stiffen into place like burnt nerves.
All night I have dreamed of destruction, annihilation
An assembly-line of cut throate (Waking in Winter).
میتوانم فلز آسمان را بچشم – همان چ یز واقعاً فلز ي را / سحرگاه زمستان به رنگ
فلز است / درختها مثل اعصاب سوخته در جا م یخشکند / سراسر شب خواب و یران ی
دیدهام، خواب نابودي / صفی از گلوهاي بریده... (بیداري در زمستان)
و « هراس ها » از فروغ و « ایمان ب یاوریم به آغاز فصل سرد » مراجعه به شعر بلند
از س یلویا و خوانش دوبار ة آن ها عمق نگران ی و ناام ی دي و ترس و « بلند يهاي بادگ یر »
اضطراب را در وجود آن دو نمایانتر میکند.
رنج خود را از این ملال جان فرسا توصیف میکند: « آویخته به دار » او در شعر
By the roots of my hair som god got hold of me.
I sizzled in his blue volts like a desert prophet.
The night snapped out of sight like like a lizard’s eyelid:
A world of bald white days in a shadeless socket.
A vuturous boredom pinned me in this tree.
If he were I, he would do what I did. (The Hanging Man)
خدایی به چنگ گرفت مرا از ر ی شۀ گ ی سوانم/ و من گداختم، همچون پ ی امبري
صحرایی در صاعق ۀ ن یلی رنگش ./ شب از د ی درس دور شد ؛ چون نگاه در پشت پلک
سمندر:/ برهوتی است از روزها ي سپ ید برهنه در حدقه ها یی ب ی سا یبان./ کسالت ی
کرکسوار، بر ا ین درخت م یخکوبم کرد ./ اگر او جا ي من بود، هم ین م یکرد که من
کردم (آویخته به دار).
4) نگاه و احساس بس یار منف ی و پرخاشگرانه و تو أم با سوءظن نسبت به مردان از -1
فروغ « اس یر » دیگر وجوه مشترك ا ین دو شاعر است . بخش اعظم شعرها ي مجموع ۀ
اختصاص دارد به حملات تند به مرد و گلا یه از بیوفایی او که تنها به نقل دو نمونه
بسنده میکنیم:
اي زن که دلی پر از صفا داري از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند راز دل خود به او مگو هرگز (خسته)
زن بدبخت دل افسرده ببر از یاد دمی او را
این خطا بود که ره دادي به دل آن عاشق بدخو را (چشم براه)
سیلویا ن یز در اشعار، نوشتهها و خاطراتش ره یافتی بس یار مشابه با فروغ دربار ة مردان
از مردها بدم میآمد چون مجبور نبودند مثل ...» : دارد. او در دفتر خاطراتش م ینویسد
زنها زجر بکشند ... وقتی زن حت ی برا ي کره اي که رو ي نان م یمالد صرفه جویی م یکند
پلات، ) « میتوانند خ یلی راحت بروند قمار ک نند. مردها ، مردها ي بو گندو و مزخرف
.( 1382 ، خاطرات سیلوپاپلات، 369
هر دو ي ا ین شاعران در آخر ین سالهاي حیات خود، نسبت به اوایل کار شاعر ي به
زبانی پخته تر و ا یهام و تلم یح ب ی شتري دست یافته بودند و در اوج حرف ۀ شاعر ي و
جوانی، به فاصلۀ سه سال جان دادند . در آخر ین سالهاي زندگ ی، هر دو ا ین زنان گو یی
چیزي جز ظلمات محض در پ یش رو ي خ ویش نم یدیدند و چون شبح ی سایهوار که در
تاریکی قدم بر میدارد، با گامهایی که طنین تنهایی داشت به سوي ظلمت محض قدم
برمیداشتند. و هر دو چیزي به جز سیاهی شب در آن سوي مرگ نمیدیدند.
-2 تفکرات
شکی ن یست که شاعران نه از راه خردمند ي و تعقل بلکه از طریق نوعی نبوغ و اله ام
شعر م یگویند. بنابراین به ندرت م یتوان از طر یق شعرشان دستگاه فکر ي فلسف ی منظم
و یکپارچهاي ترس یم کرد . اما به هرحال ا ین نبوغ و الهام در بستر ذهن یتی تجل ی م ییابد
که کم وبیش تشخص ی د ارد و قالب بندي شده است . بهدیگر سخن ، شاعر آنگ اه که به
نیروي اله ام و نب وغ خود به سرا یش م یپردازد در حق یقت به درون ی ات و اندی ش هها ي
آگاه و ناخودآگ اه خود رنگ و لع ابی هن ري م یبخشد . پس سخن گفتن در مورد
تفکرات یک شاعر به معن ی باز نمودن محتوا و درون مایۀ هنر اوست که به دلا ی ل پ یش
گفته لزوماً از یک سامانۀ متعین تئوریک پیروي نمیکند.
روشنفکران آن دسته از مرد م اند که ز یستن راض یشان نم یکند » : رمونآرون م یگوید
5). به ا ی ن معنا، ، دوستدار، 1983 ) «. بلکه م یخواهند وجود خود را توج یه کرده باشند
هم فروغ فرخزاد و هم س یلویا پلات را م یتوان در زمر ة روشنفکران محسوب داشت ؛ چرا
که آثار ا ین دو هنرمند از روح ی سرکش و عاص ی د ر برابر روزمر گی حکا یت م یکند. ای ن
دو شاعر به گواه ی شعرشان همواره در جستجو ي افق ها ي تازه و ره ی دن از سکوت و
سکون و خمود بودهاند:
فروغ:
آه اگر راهی به دریاییم بود از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب از سکون خویش نقصان یابد آب
(مرداب)
سیلویا در آثا ر منثور و منظومش همانند فروغ از راض ی شدن به موفقیتهاي حقیر و
نمیتوانم خود را به چ یزها ي » : درافتادن در ورط ۀ جمود گر یزان بود و پ یوسته م یگفت
پلات، 1382 ، خاطرات سیویاپلات، 438 ) و ب یرحمانه از آثار ) « کوچک دل خوش کنم
.( خود انتقاد می کرد (همان، 349
فروغ و س یلویا هرگز با روزگار خود کنا ر ن یامده و اقتضائات آن را نپذ یرفتند و
ارزش هاي حاکم بر جامع ۀ خود را بارها و بارها در اشعارشان ا ی نگونه به باد تمسخر و
انتقاد گرفته، بر ابتذال انسان مدرن شوریدند:
فروغ:
-... آیا شما که صورتتان را / در سا یۀ نقاب غم انگیز زندگ ی / مخفی نموده اید / گاه ی
به ا ین حقیقت یأسآور / اندیشه م یکنید / که زنده هاي امروز ي / چیزي بجز تفال ۀ ی ک
زنده ن یستند؟ / گویی که کودکی / در اولین تبسم خود پیر گشته است / و قلب ، ای ن
کتیبۀ مخدوش / که در خطوط اصل ی آن دست برده اند / به اعتبار سنگ ی خود / دیگر
احساس اعت ماد نخواهد کرد / شاید که اعت یاد به بودن / و مصرف مدام مسکن ها / امی ال
پاك و ساد ة انسان ی را / به ورطه زوال کشانده است / شاید که روح را / به انزوا ي ی ک
جزیرة نامسکون / تبعید کردهاند... (دیدار در شب)
سیلویا:
Already he can feel daylight, his white disease,
Creeping up with her hatful of trivial repetitions.
The city is a map of cheerful twitters noe,
And everywhere people, eyes mica-silver and blank
Are riding to work in rows, as if recenently brainwashe (Insomniac).
-... کم کم روشنا یی روز را احساس م یکند، آ ن کسالت سف ید را / که با کلاه ی پر از
تکرارهاي مبتذل آفتاب ی م یشود / اکنون شهر نقشه اي از ج یکجیکهاي شاداب است /
و آدم ها با چشم هاي مات و مرمر ین / ردیف به رد یف به سو ي کار م یرانند، همچون
مسخ شدگان (بی خواب).
( همان ، 143 ) « اله ۀ خون آشام » 93 ) و ، فروغ ، 1989 ) « یار و دلدار » ا ین ،« شعر »
« مفر » 292 ) و ، پلات، 1382 ، در کسوت ماه، 1989 ) « فوران خون » به تعبیر فروغ و
(پلات، 1382 ، خاطرات سیلویا پلات، 398 ) به تعبیر س یلویا عرصه اي بود برا ي عرض ۀ
اندیشههاي روشنفکرانه اي چون ن یهیلی سم و نقد مدرن یته . هردو شاعر را م یتوان
هنرمندانی متعهد قلمداد کرد که تعهد و وجدان اجتماع یشان در قالب شعر تجل ی
انتقادي خود را پیدا کرده است.
یکی از مهم ترین عناصر ي که فروغ و س یلویا را به هم نزد ی ک م یکند، زنانگ ی
شعرهایشان است . وقتی زن ی از حس هایش م یگوید و ب یپرده و رك و به زبان شعر، ما
حرفهاي آدم ی را م یشنویم که با ما درد دل میکند. چه فرق میکند س یلویا باشد ی ا
فروغ. این شباهت بزرگ ی است م یان ا ین دو؛ چرا که هردو ي ا ینها با هم ۀ زن بودنشان
شعر گفته اند و از ح یث لح ن کلام ، تصو یرها، مضمون هاي مشترك به هم شب یه اند. هر
دو آن ها به دور از لحن خالص رمانت یک که ر و به جانب ابتذال و احساسات یگري گرا یش
دارد، صدایی بس زنانه دارند.
حس نوستالژیک هر دو شاعر نسبت به دوران پاکی و صفا و صداقت کودکی ،
تعبیرشاعرانهاي است از غربت انسان مدرن در دنیاي ماشینی و خالی از ذوق و احساس
که حداقل براي شاعران، متفکران و و روشنفکران غیر قابل تحمل است.
بررسی همانندي هاي بسیار در تفکر و اندیش ۀ این دو شاعر ، دراز د امن تر از مجال
اندك این مقال است . اما ذکر این نکته بایسته است که هر دو شاعر به لحاظ فکري دو
داشته اند. در آثار اخیر سیلویا « تولدي دیگر » دورة متمایز را تجربه کرده و به تعبیر فروغ
پلات جهشی فو قالعاده از نظر کمی و کیفی به چشم می خورد که نمایانگر تحول عمیق
روحی و ذهنی وي در ماه هاي انجامین حیاتش می باشد. فروغ نیز پس از سه دفتر شعر
ایمان بیاوریم به آغاز فصل » و « تولدي دیگر » نسبتاً کم مایه در سال هاي آخر زندگی با
چهرة پیشرفته و عمیقتري از شعر و اندیشه خود را به نمایش گذاشت. « سرد
افق هاي مشترك فکري و احساسی
در ذیل، از میان این احساسات مشترك و مشابهتهاي فکري فراوانی که در
درونمایه هاي اشعار سیلویا و فروغ دیده میشود به اختصار نمونه هایی کوتاه ذکر می شود:
-1 عشق
عشق در نظر هر دو شاعر مقوله اي بنیادین در هستی شناسی شاعرانه است که البته براي
هر دو، جنبۀ تراژیک آن نمایان شده است.
سیلویا:
Love is a shadow.
How you lie and cry after it
Listen: these are its hooves:
It has gon off, like a horse. (Elm).
عشق یک سایه است/ چگونه به دنبالش می افتی و زار میزنی/ گوش کن: این سم
ضربههاي آن است/ مثل اسب دور میشود....(نارون).
فروغ:
- عشق؟/ تنهاست و از پنجرهاي کوتاه/ به بیابانهاي بیمجنون مینگرد/ به
گذرگاهی با خاطرهاي مغشوش/ از خرامیدن ساقی نازك در خلخال....(در غروبی
ابدي،تولدي دیگر).
-2 ناامیدي، یأس و بیهودگی
ارمغان عشق ورزي براي هردو شاعر یأسی است ژرف و در حقیقت از طریق عشق
است که به پوچی و نافرجامی هستی می رسند.
بررسی تطبیقی شعر و اندیشۀ فروغ فرخزاد و سیلویا پلات 33
سیلویا:
Let me sit in a flowerpot,
The spiders won,t notice.
My heart is a stopped geranium(Poem for a Birthday).
بگذار در گلدانی بنشینم/ عنکبوت گمان نمیبرد/ قلب من یک شمعدانی مرده
است... (شعري براي میلاد).
فروغ:
- در شب کوچک من، افسوس / باد با برگ درختان میعادي دارد / در شب کوچک
من/ دلهرة ویرانی است (تولدي دیگر).
- پشت این پنجره شب دارد میلرزد / و زمین دارد باز میماند از چرخش پشت این
پنجره یک نامعلوم / نگران من و توست (باد ما را خواهد برد).
-3 مرد/ معشوق زمینی
سیلویا و فروغ قربان یان بزرگ عشق زم ینی و دلبستگ ی به جنس مذکر هستند . شا ید
ناکامی هاي فاجعه بار آن دو، در راه عشق زم ینی بود که تصو یر متما یزي از عشق برا یشان
اینگونه ترسیم نمود:
سیلویا:
I
Know you appear
Vivid at my side,
Denying you sprang out of my head
Claiming you feel
Love fiery enough to prove flesh real,
Though it’s quite clear
All your beauty, all your wit, is a gift, my dear,
From me (Solioquy of the Solipsist).
من/ میدانم تو ظاهر م یشوي/ زنده در کنار من / انکار م یکن ی که از ذهن من
تراویدهاي/ احساست را تشر یح م یکنی/ عشق آتش ینی را که جان م ی بخشد / هرچند
آشکار است ،/تمام ز یبایی تو، هوش سرشار تو / عزیز من / هدیهاي است که من پرداخته ام
(تک گویی).
فروغ:
- همه م یترسند/همه م یترسند، اما من و تو / به چراغ و آب و آ ینه پ یوست یم/ و
نترسیدیم/ سخن از پ یوند سست دو نام / و هماغوش ی در اوراق کهنه ی ک دفتر ن ی ست/
سخن از گیسوي خوشبخت من است/ با شقایقهاي سوختۀ بوسه تو (تولدي دیگر).
- کوچه اي هست که در آنجا/ پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز/ با همان موهاي
درهم و گردنهاي باریک و پاهاي لاغر/ به تبسمهاي معصوم دخترکی میاندیشند که
یک شب او را/ باد با خود برد (تولدي دیگر).
-4 حسرت
شکست در عشق بی سرانجام زمینی اصولاً حاصلی جز حسرت برایشان نمی تواند داشت
که هر دو اینگونه آن را می سرایند.
سیلویا:
It could be a snowfield or a cloudbank.
I suppose it’s pointless to think of you at all.
Already your doll grip lets go (Parliament Hill Fields).
تودهاي متراکم از ابر ، یا زم ینی پوش یده از برف ./ شا ید اند یشیدن به تو هم یشه بیهوده
باشد/ یاد تو از خاطرة خستهام میپرد (دشت هاي پالمنت هیل).
فروغ:
- آن روزها رفتند/ آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید پوسیدند/ و گم شدند/ آن
کوچههاي گیج از عطر اقاقیها/ در ازدحام پرهیاهوي خیابانهاي بی برگشت/ و دختري
که گونههایش را/ با برگهاي شمعدانی رنگ میزد، آه/ اکنون زنی تنهاست/ اکنون زنی
تنهاست (آنروزها).
- و قلب زودباور او را/ با ضربههاي موذي حسرت/ در کنج سینهاش متورم میسازند
(بر او ببخشایید).
-5 سادگی و زودباوري
گرچه فرخزاد و پلات در دو فضا ي فرهنگ ی و تار یخی بس متفاوت زی سته بودند اما
....تشان، مشابهت هاي رفتار ي و خصلت ی فراوان ی را به بار آو رده است .سادگی اخلاق ی
و زودباوري زنانه همسانیهاي زیادي در زبان و هنرشان ایجاد کرده است.
سیلویا:
We’d wink at if we didn’t hear
Stars grinding , crumb by crumb,
Our own grist down to its bony face.
How they grip us through thin and thick,
These barnacle dead! (All the Dead Dears).
چشم برهم م یگذاریم/ گویی نشن یدهایم/ صداي فرسودن ستار هها را / تا ذره ذره /
سنگ آس یاب به استخوان چهره برسد / ما را چگونه یافته اند، در ا ی ن فضا ي سکون،
سکوت/ این مردگان ماهاري؟ (رفتگان عزیز).
فروغ:
- میتوان با هر فشار هرزةدستی/ بی سبب فریاد کرد و گفت: آه، من بسیار
خوشبختم! (در آبهاي سبز تابستان).
- حصار قلع ۀ خاموش اعتماد مرا / فشار م یدادند/ و از شکاف هاي کهنه، دلم را به نام
میخواندند (ایمان بیاوریم به آغازفصل سرد).
- آنها تمام ساده لوح ی یک قلب را / با خود به قصر قصه ها بردند (ایمان بی اوریم به
آغاز فصل سرد).
-6 مرگ، زوال، نابودي
مرگ و فاجعه اندیشی موت یف اصل ی شعر ا ین دو شاعر است .کثرت مضام ین مرگ اندیشانه
و زوال انگارانه سیطرة معنی داري بر ذهن و زبان هردو داشته است.
سیلویا:
The fountains are dry and the roses over.
Incense of death. Your day approaches (The Manor Garden).
چشمهها خشکیده و گلها بیجانند/ این غبار مرگ است. روزگارت به سر آمد
(باغ تیول).
And my forest
My funeral,
And this hill and this
Gleaming with the mouths of corpses (Childless Woman).
و جنگل من، مراسم تدفین من/ و این گور و این درخشش اندك/ و دهان مردگان...
(زن بدون بچه).
فروغ:
- آه، اکنون تو رفتهاي و غروب/ سایه میگسترد به سینۀ راه/ نرم نرمک خداي تیرة غم
مینهد پا به معبد نگهم/ مینویسد به روي هر دیوار/ آیههایی همه سیاه سیاه (شعر سفر)
- اشک حسرت مینشیند بر نگاه من/ رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من (ستیزه).
- باز من ماندم و خلوتی سرد/ خاطراتی ز بگذشتهاي دور/ یاد عشقی که با حسرت و
درد رفت و خاموش شد در دل گور (رؤیا).
-7 همذاتپنداري با گیاهان
شاید بتوان همجنس انگاري با گ یاهان را از مشخصه هاي سبک ی هردو شاعر به شمار آورد
که خو د ن یازمند پژوهش ی مستقل و مفصل آن هم با ره یافتی روان کاوانه است . به ا ی ن
نمونه ها که نظایرشان فراوان است توجه کنید.
سیلویا:
This is the lung-tree.
These orchids are splendid.
They spot and coil like snakes (The Sorgeon at 2 a.m).
این درخت ریه است/ ارکیدههاي باشکوه، چنبرزده به مانند مار (جراح در ساعت 2 صبح).
I am the sun, in my white coat,
Gray faces, shuttered by drugs,
Follow me like flowers (The Sorgeon at 2 a.m).
من آفتابم/ در رخت سپیدم/ چهرههاي خاکستري تار، خراب دارو،/ دنبال منند به
مانند آفتابگردان (جراح در ساعت 2 صبح).
فروغ:
- من از سلال ۀ درختانم / مرا تبار خون ی گل ها به ز ی ستن متعهد کرده است (تنها
صداست که می ماند).
- با تنم که مثل ساقۀ گیاه/ باد و آفتاب و آب را/ میمکد که زندگی کند (روي خاك).
- در تن ی که شبنم یست/ روي زنبق تنم / بر جدار کلبه ام که زندگ ی ست/ یادگارها
کشیدهاند (روي خاك).
-8 کمالگرایی
آنچه نام ا ین دو هنرمند جوانمرگ را جاودانه ساخ ته است، روح کمال جو و باجسارت
آ نهاست. پیش از ا ین گفت یم که ز یستن، نه فروغ را راض ی و خشنود کرد و نه س یلویا را؛
بنابراین هردو پیوسته رو به سوي فتح قله هاي کمال داشتند.
سیلویا:
I know the bottom , she says.
I know it with my fear.
I do not fear it: I have been there (Elm).
ژرفنا را میشناسم/ با آوند ریشۀ بزرگم:/ همان چیزي که تو را میترساند / من از
آن نمیهراسم: آنجا بودهام (نارون).
فروغ:
- کدام قله،کدام اوج؟/ مگر تمامی این راههاي پیچاپیچ/ در آن دهان سرد مکنده/ به
نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند (وهم سبز).
- دستهایم را در باغچه م یکارم/ سبز خواهم شد، م یدانم، م یدانم، م ی دانم / و
پرستوها در گودي انگشتان جوهريام تخم خواهند گذاشت (تولدي دیگر).
- میآیم، میآیم، میآیم/ و آستانه پ ر از عشق م یشود/ و من در آستان ه با آن ها که
دوست م یدارند/ و دختر ي که هنوز آنجا / در آستان ۀ پر عشق ا یستاده، به آفتاب سلام ی
دوباره خواهم داد (به آفتاب...).
-9 مرگ آگاهی
مرگ، مشغولیت ذهنی هردو زن هنرمند بود. از کثرت تعبیراتی که دربارة مرگ به کار
برده اند می توان به این موضوع رسید. گویی آن دو تمام عمر در کار مرگ بوده اند.
سیلویا:
Goes graveward with flesh laid to the waste,
Worm-husbanded , yet no woman (Tow Sisters of Persephone).
گام برمیدارد بهسوي مرگ/ و تنی درهم شکسته را به کرمها میبخشد/ تن اما/ زن
نیست (دو خواهر پرسیفون).
The old dregs , the old difficulties take me to wife.
Gulls stiffen to their chill vigil in the drafty half-light;
I enter the lit house (Parliament Hill Fields).
دردهاي کهنه / جان مست مرا به غمخوار ي برم یگزیند/ مرغان کاکا یی سرگردان از
سرماي نیم هشب مهتابی میلرزند/ به خانۀ روشن پا می گذارم (دشت هاي پارلمنت هیل).
فروغ:
- مرگ من روز ي فرا خواهد رس ید/ در بهار ي روشن از امواج نور / در زمستان ی
غبارآلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور…
- میرهم از خو یش و م یمانم ز خو یش/ هرچه بر ج ا مانده و یران م یشود / روح من
چون بادبان قایقی/ در افقها دور و پنهان میشود…
- حق با شماست / من ه یچگاه پس از مرگم / جرئت نکر دهام که در آ یینه بنگرم / و
آنقدر مردهام/ که هیچ چیز مرگ مرا دیگر/ ثابت نمیکند (تولدي دوباره – دیدار در شب).
تحلیل زندگی نامه اي اشعار فروغ و سیلویا پلات
ادبیات تطب یقی بررس ی روابط تار یخی ادب یات مل ی با ادب ی ات دیگر زبان هاست . چگونه
ادبیات یک کشور با ادب یات د یگر سرزم ینها پ یوستگی م ییابد و بر یکدیگر ت أثیر متقابل
مینهند؟ ادب یات مزبور چه در یافت کرده و چه چ یزهایی به عار ی ت م یدهد؟ از ا ی نرو
ادبیات تطب یقی ب یانگر ا نتقال پد یدههاي ادب ی از یک ملت به ادب یات د یگر ملت هاست. اما
آیا مطالع ۀ مقا یسهاي شعر س یلویا پلات و فروغ فرخزاد از جنس ادبی ات تطبیق ی است؟
مسلم است که بنا بر تعر یف بالا چن ین ن یست؛ چرا که ا ین دو سخن ور ه یچگاه آثار هم را
نخوانده و اصلاً ا ز وجود یکدیگر ب یخبر بوده اند . پس خوانش تطب یق ی اشعار ا ی ن دو
هنرمند از چه مقولهاي است؟
خود ا ینگونه مطالعات را از جنس « مجهولالقدر » دکتر خسرو فرش یدورد در کتاب
ادبیات مقابله اي م یداند که به تعب یر ا یشان م یتوان آن را ذ ی ل و تکمله اي بر ادب ی ات
تطبیقی شمرد. فرشیدورد مینویسد:
آثار مشابه ی که بدون رابط ۀ فرهنگ ی و ادب ی ب ین دو ادب به وجود م یآی د، موضوع »
ادبیات تطب یقی قرار نمیگیرد؛ ز یرا ا ین مشابهات حاصل شباهت ها و مشترکات روح ی
، فرشیدورد، 1373 ) « انسانها با هم است نه ثمر ة اخذ و اقتباس ادب ی ملت ها از یکدیگر
.(808 ، ج 2
مشابهتهاي فراوان ی که ب ین اشعار پلات و فرخزاد به چشم م یخورد، از هم ین مقوله
است و برا ي یافتن ر یشهها و علل و عوامل آن راه ی جز جستجو در زوا ی اي زندگ ی و
اجتماعی آن ها پ یش رو نم یماند. روزنتال ن یز که یک ی از معروف تر ین منتقدان شعر
سیلویا است ، مصرانه معتقد است که اشعار بس یاري از س یلویا پلات به جا مانده که ه یچ
شرح و تفس یر اد یبانهاي را بر نمیتابد و به قدري شخص ی است که برا ي گشودن راز آن ها
فقط و فقط با ید به زندگ ی او رجوع کرد ؛ بنابرا ین ناگز یریم که نحو ة مع یشت آن دو شاعر
را مورد مطالعه قرار ده یم. بنابراین به همین م نظور در بخش پ ی شین، تف صیلی در باب
زندگی دو شاعر داده شده است.
شاید هیچ واقعیتی به انداز ة رابطه این دو شاعر با پدرانشان، در حیات فردي،
اجتماعی و هنري آن ها ت أثیر ننهاده باشد . میتوان گفت انضباط خشک نظامی، کج خلقی
119 ) و مرگ زودهنگام و ، و بی مسئولیتی و بی مهري پدر فروغ (رك. جلال ی، 1377
تراژیک پدر سیلویا، سرنوشت دو شاعر ما را، هم در عرصۀ زندگی طبیعی و هم در حوز ة
حیات هنري رقم زده است . درگذشت پدر سیلویا، پدري که دلبستگی عاشقانه اي به او
داشت، چنان ت أثیري بر وي نهاد که تبدیل به یکی از درون مایههاي اصلی شعرش شد .
این ت أثیر،گاه خود را ب هصورت عشق و گاه نفرت، نشان میدهد. نفرت از این بابت
که وي را ترك گفته و از نعمت محبت پدر بی نصیب گذاشته . در دفتر خاط راتش بارها
از م رگ پدر اظه ار ت أسف کرده، اغل ب با ل ح ن و کلم اتش به او حمله م یکند .
پلات ، 1382 ، خاطرات سیلویا ) «... پدرمرد و ترکم کرد ...» : جملاتی از این قبیل که
هی چوقت معنی عشق به پدر را درك نک ردم، ع شق م دام م ردي » پلات، 382 ) و یا
همخون بعد از سن هشت سالگی ... تنها م ردي که می توانست در تمام طول عمرم
همان، 379 و نیز ر.ك. اشعارش در مورد پدر). ) «... همیشه دوستم بدارد
از این نظر وضع فروغ بهتر از سیلویا نبود؛ درگی ريهاي وي با پدرش که از
خلال نامه ها و نوشته هایش پیداست ، مبین این نکته است که او نیز هم چون سیلویا،
چندان طعم محبت پدر را نچشیده بود . از نظر روانی دخترانی که از مهر پدر محروم
بودهاند همیشه به دنبال تکیه گاهی هستند که آنچه را از راه طبیعی به دست نیاورده اند،
از طریق مصنوعی تصاحب کنند؛ از این روست که همه یا پاره هایی از وجود پدر را در
نزد شوهران یا دیگر مردان اطراف خود م یجویند. سرگشتگیهاي فروغ و معاشرت با
مردان هنرمند زمان خود، از این منظر قابل توجیه اس ت که خوشبختانه با آشنایی با
ابراهیم گلستان این درد تا حدودي التیام یافت.
سیلویا پلات نیز به گوا هی دفتر خاطراتش، چنین دورههایی را گذرانده است و بنابر
اقتضایات فرهنگی جامع ۀ خود، براي بازیابی مهر پدري، در طول زندگی کوتاهش دست
به دامان این و آن شده و همین امر بر شدت سرخوردگیهایش افزوده بود. او بهصراحت
تران ۀ ...» : عنوان می کند که در برقراري ارتباط با مردان، به دنبال یافتن پدرش است
روستاییام را به پدرم تقدیم کردم که بهترین بود . اي کاش می توانستم درکش کنم؛ در
آن جلس ۀ عجیب فال قهوه به رد پت نگاه کردم و عملاً ب ا خواهشم از او براي این که
همان، 178 ). رابط ۀ او با ریچارد ساسون، نیز که ) « پدرم باشد، پدرش را در آوردم
دیوانهوار دوستش داشت، با بی وفایی او سرانجامی تراژیک یافت و همین امر نیز بر حس
بی اعتمادي سیلویا نسبت به مردان دامن زد . آخرین پناهگاه سیلویا شوهرش، تد هی وز،
بعضی ...» : بود که در ابتدا به نظر می رسید جاي خالی پدرش را نیز پر کرده است
« وقت هاي خاص، تد را با پدرم یکی می بینم و این زمان ها اهمیت بسیار پیدا می کنند
.( (همان، 384
تد ...» : وي در نامه ها و خاطراتش مکرر به ستایش از تد می پردازد؛ با چنین تعبیراتی
او ...» همان، 437 ). و ) «... مایۀ نجات من است، خیلی بینظیراست، خاص است
درخشانترین مردي است که تاکنون دیده ام... من بدون کمک او هرگز نمی توانستم
.(249 ، موحد، 1377 ) «... چنین آدمی شوم
نقش پدري و همسري تد براي سیلویا به موازات احساس دوگانه و هم زمان عشق و
نفرت نسبت به پدر، موقعیت پیچیده اي بر اي او در ارتباطش با تد ایجاد می کند . پلات،
همان گونه که رفت، مرگ را نوعی خیانت و بی وفایی از سوي او تلقی می کند و از طرفی
نیز عاشق اوست؛ حال که پدر دیگري یافته و او را می ستاید، رابطۀ پنهانی این پدر جدید
و یک زن روس، بی وفایی دیگ ري را رقم می زند و سیلویا پدر و همسرش را تو أمان زیر شلاق
ملامت خود می گیرد و فراموش نکنیم تصویر ای ن رقیب را در اشعار سیلویا که بی شباهت
وي .(Hayman, 1991, p به حس نه چندان مثبت او نسبت به مادرش نیست (رك. 34
که سراسر شکایت و حکای تی است از بی وفایی (Eavesdropper) در شعر فالگوش
همسرش، با کنایهاي گزنده پدر را نیز از سرزنش خود بیبهره نمیگذارد:
بگذار در تو لانه کنم !/ ب گذار آشفتگی هایم، رنگ پریدگیهایم؟ بیاغازند آن کیمیاي ...»
غریب را / که پیه و پوست خاکستري را / ذوب می کند از استخوان و استخوان ./ سلف
بیمارترت را چن ین باند پیچی شده دیدم، کیک عروسی دو متري ./ تازه در او شرارتی هم
.( پلات، 1382 ، در کسوت ماه، 264 ) «... نبود
سیلویا و فروغ انگیزه هاي درونی تري نیز براي فاصله گرفتن از شوهرانشان داشته اند .
هر دو شاعر اصولاً ازدواج را ترمزي براي ماشین پیشرفتشان تلقی میکردند و
همسرانشان را مانعی بر سر راه خود می پنداشتند؛ با ا ین تفاوت که در شعر فروغ
محدودیتهاي اعمال شده از سوي همسر و حتی پدر، از شکل شخصی و جزیی خارج
شده و مبدل به امري کلی و عمومی گشته است؛ فیالمثل آنجا که میگوید:
- منم آن مرغ آن مرغی که دیریست به سر اندیشۀ پرواز دارم
- سرودم ناله شد در سینۀ تنگ به حسرتها سر آمد روزگارم
- به لبهایم مزن قفل خموشی که من باید بگویم راز خود را
- به گوش مردم عالم رسانم طنین آتشین پرواز خود را
- ولی اي مرد اي موجود خودخواه مگو ننگ است این شعر تو ننگ است
- بر آن شوریده حالان هیچ دانی فضاي این قفس تنگ است تنگ است
فروغ در یکی ازنامه هایش تلویحا به تع ارض همسرداري و پیشرفت فک ري، این
کاش اینطور بودم، آنوقت می توانستم خوشبخت باشم ! آ نوقت ...» : گونه اش اره می کند
به همان اتاقک کوچولو و شوهري که می خواست تا آخر عمرش یک کارمند جز باشد و
از قبول هر مسئولیتی و هر جهشی براي ترقی و پیشرفت هراس داشت و رفتن به
مجالس رقص و پوشیدن لباسهاي قشنگ و وراجی با زنهاي همسایه و دعوا کردن با
مادرشوهر و خلاصه هزار کار کثیف و بی معنی دیگر قانع بودم و دنیاي بز رگ تر و
زیباتري را نمی شناختم و مثل کرم ابریشم در دنیاي محدود و تا ریک پیل ۀ خود می
.(119 ، جلالی، 1377 ) «...! لولیدم و رشد میکردم و زندگی خود را به پایان میرساندم
بارق ۀ ضعیف و » : سیلویا نیز در دفتر خاطراتش چنین تعبیري از مسئله دارد که
ک مرنگی از حساسیت در من ه ست. خداوندا! یعنی باید همین حساسیت اندك را نیز با
پلات ، ) «... پختن خاگینه برا ي یک مرد از دست بدهم .... به درج ۀ دو بودن راضی شوم
1382 ، خاطرات سیلویا پالات ، 56 ) و در جاي دیگر نیز از این که مردان به زنان به چشم
عروسک آرایش کردهاي که در کل ۀ قشنگش نباید جز پخت ن استیک هاي خوشمزه براي »
شام و خدمت ک ردن به آقا بع د از یک روز ک اري سخت کسل کننده فکر دیگ ري
از مرده ا » : همان، 44 ) نگاه می کنند، گله می کند و با عصبانیت تمام م یگوید ) «باشد
زنها نباید فکر کنند نباید خیان ت » : متنفر ب ودم چون مرا با فک رشان تحقی ر میکردند
کنند(اما شوهران می توانند)، باید در خانه باشند . آشپزي کنند تا هم بچه دار شوند و هر
طوري که شوهرا ن دوست دارند زندگی کنند . اگر می توانستم روزي بفهمم که چطور
قصه یا رمان بنویسم وگوشه اي از احساسم را بروز بدهم افسرده نمی شدم . اگر نوشتن
همان، 398 ). احساس تنگنا و اس تیصال هر دوي آنها را به ) « ؟ مفر نیست پس چیست
، سمت خود کشی و بستري شدن در آسایشگاه روانی سوق داد (ر.ك. جلالی ، 1377
.( 19 و 25 ، 638 و فرخزاد: 1380
هم فروغ و هم سیلویا با دلایلی کاملا مشابه، بیش از یک بار به خود کشی دست
یازیدند که البته دفع ۀ آخر در مورد س یلویا موفقیت آمیز بود. هر چند برخ ی از منتقدان
از خودکشی سیلویا ت أویلی شاعرانه و روشنفکرانهتر به دست داده وآن را حاصل تعارضی
.(Brennen, 2000, p دانستند که بین زندگی و شعر او ایجاد شده بود ( 21
با نو » 411 ) و هم در شعر هایش، از جمله -384- پلات، هم در خاط راتش (صص، 89
و... نشان می دهد که تفکر نابودي همواره با او بوده است و ب هقول « باغ تیول » ،« ایلعاذر
توفیق او در سبک نهایی شعر، شعر و مرگ را » : منتقد و تحسینگر وي آلوارز
.( به نقل از موحد: 269 ) « جدایی ناپذیر میکند... شعر بدین معنی هنري کشنده است
نتیجه
مشابهتهاي غیرقابل چشم پوشی بین زبان و بیان، برونه و درون ۀ هنر سیلویا و فروغ را
شاعرانه، سادهانگارانه حل و فصل کرده و « توارد » نمیتوان با واژ ة کلیشه شدهاي همچون
بهآسانی از کنار آن گذشت . این قبول که آدمیان ساختارها ي ذهن ی و فکر ي مشابه ی
دارند و در برابر محرك هاي همانند، وا کنشهاي مشابه ی از خود نشان م یدهند . اما
بحث بر سر آن است که همین واکنش هاي جوهرا مشابه نیز شکل و صورت فرهنگ و
اجتماع و همچنین فردیت خود آدم ی را بهخود میگیرند؛ بگذریم از این که تفر د
هنرمند و شاعر در قیاس ب ا تفر د دیگر انسان ها از برجستگ ی بیشتر و معن یداري
برخوردار است.
فروغ و سیلویا از دو فرهنگ و تمدن متفاوت بودند و در دو فضا ي نسبتاً متفاوت ی
به سر برده بودند ، اما آنچه ذهن و زبان این دو هنرمند را به هم نزدیک م یکند،
« توارد » تجربه هاي زیست ی مشترك آن دو است و اگر چیز ي را بتوان در سنت ادب ی
نامید، همین است و بس.
این دو شاعر شباهت هاي بس یاري با هم دارند : هردو از محور یتهاي زبان گذشته اند
و خواسته اند ب یواسطه حرف بزنند؛ شعر هردو نشان ۀ رستن آدم یست از خودش ،
هرچند به زبان ت ن حرف م یزنند؛ هر دو در سن خ یلی کمی درگذشتهاند. فروغ وقت
مرگ تنها س یودو سال داشت و س یلویا از او هم کمتر، و فقط س یوی ک سال؛ هر دو ي
آنها با مردانی ازدواج کردند که سالها بعد از خودشان زندگی کردند و نوشتند.
در جهان هستی معنایی ندارد و هر معلولی حاک ی از عل ت ی « صدفه » به قول فلاسفه
است، بنابراین توارد شاعرانه نیز باید منبعث از فرایند ي قابل تبیین باشد . بهترین و
مهمترین روش برا ي تحلیل ، تعلیل و تبیین چنین فرایند ي همانا کندوکاو در اعماق
روح و روان و گستر ة جامعه و زمان شاعر یا نویسنده و هنرمند است. از این روست که
سخن منتقدان ی که با تحلیل ها ي زندگینامه اي میانه اي نداشته و حتی به نف ی آن
می پردازند، چندان معتبر به نظر نم یرسد. اندیشه و هنر س یلویا پلات و فروغ فرخزاد
میتواند شاهد صدق این مدعا باشد.
منابع
- احمدي، بابک. ( 1381 ). هایدگر و پرسش بنیادین، نشر مرکز، تهران.
- پلات، سیلویا. ( 1382 ). در کسوت ماه، سعید سعیدپور، مروارید، تهران.
- پلات، سیلویا. ( 1382 ). خاطرات سیلویا پلات، مهسا ملک مرزبان، نشر نی، تهران.
- جلالی، بهروز. ( 1377 ). جاودانه زیستن در اوج ماندن، مروارید، تهران.
- حقوقی، محمد. ( 1384 ). فروغ فرخزاد (شعر زمان ما)، نگاه، تهران.
- دوستدار، آرامش. ( 1983 ). امتناع تفکر در فرهنگ دینی، نشر خاوران، پاریس.
- زرین کوب، عبدالحسین. ( 1369 ). نقد ادبی، امیرکبیر، تهران.
- سارتر، ژان پل. ( 2536 ). ادبیات چیست، ابوالحسن نجفی و مصطفی رحیمی، زمان.
- فرخزاد، فروغ. ( 1989 ). مجموعه اشعار فروغ، نوید، آلمان غربی.
- فرخزاد، پوران. ( 1380 ). کسی که مثل هیچکس نیست، کاروان، تهران.
- فرشیدورد، خسرو. ( 1373 ). دربارة ادبیات و نقد ادبی، امیر کبیر، تهران.
- موحد، ضیا. ( 1377 ). شعر و شناخت، مروارید، تهران.
- ندا، طه. ( 1383 ). ادبیات تطبیقی، هادي نظري منظم، نشر نی، تهران.
- ولک، رنه و وارن، آوستن . ( 1373 ). نظریۀ ادبیات ، ضیا موحد و پرو یز مهاجر ، علمی و
فرهنگی، تهران.
- Hayman, Ronald. (1991), The Death and Life of Sylvia Plath, Heineman,
London.
- Brennen, Clair. (2000), The poetry of Sylvia Plath, Icon books, Cambridge,
2000.

زبان و ادب فارسی/ نشریه دانشکدة ادبیات و علوم انسانی/ شمارة 211 / سال 52 / پاییز و زمستان 1388

mehraboOon
02-11-2012, 01:12 AM
و فروغ، دردا، دریغا فروغ /مهدی اخوان ثالث
فروغ فرخ زاد
متن زیر شرح مختصری از گفتگویی است که در جریان آن محمود مشرف آزاد تهرانی می خواهد درگذشت پریشا دخت شعر آدمیزادان فروغ فرخ زاد را به اطلاع مهدی اخوان ثالث برساند «وای ، محمود ، چه کنیم...؟
وای، وای محمود جان،حالا چه کنیم؟ تاریک شدیم،فقیر شدیم یکباره،وای محمود ... چه کار می شود کرد؟ چه می شود گفت؟ هیچ،هیچ. خیلی اما دردناک است،وحشت آور و دردناک. هنوز جراحت مرگ نیما خوب نشده که فروغ می رود، و رفت فروغ. فروغ رفت. «پریشا دخت شعر آدمیزادان» که من او را بدین نشان نام می نهادم،رفت ،رفت،رفت. کم دردی نیست این. برای ما در این قحطستان آدمیزاد،به ویژه،مصیبت کوچکی نیست این. آخر مگر ما در دنیای شعرمان چند بزرگ مرد مثل نیما داریم،یا چند نازنین زن مثل فروغ؟ هیچ،هیچی. تقریبا نه،بلکه تحقیقا حتی یکی دیگر نیز همتای این دو عزیز نداریم. و به معیاری که من می شناسم همین تنها صحبت از بزرگ مرد و نازنین زن نیست. اصلا تمامت آمار روحی و شمار انسانی دیار و شهر ما (می گویم: دیار و شهر ما،نه دیار و دهر ما، زیرا شمار دیگر دیاران را ندارم و نمی خواهم ندانسته از سر هواداری سخن بگویم) فروغ فرخ زاد در حال و منوال خویش همتا نداشت و ندارد.من دلم می سوزد،من دلم آتش گرفته،به درد آمده،من گریه می کنم،من می گویم ای وای،ای داد،ای فریاد... و آیا فقط همین؟... گویا بلی،همین می شود اکنون فریاد کرد،ای وای افسوس گفت،و گریه کرد. و من هم گریه کردم. زار زار گریستم،ای وای افسوس گفتم،و راستی که حیف،حیف،وااسفاه،واویلاه،و امصیبتاه... دریغا دروغ، اما چه فایده؟ ...

... من خوابیده بودم. هنوز صبحم ـ که غالبا پسین می آید ـ نیامده بود. ساعت نزدیک ده یازده پیش از نیمروز بود (روز سه شنبه بود ۲۵ بهمن ) هنوز خیلی مانده بود تا صبح من بشود خوابیده بودم،پسرکم زردشت هم در کنارم خواب.
دیگر هیچکس در خانه مان نبود. ضربه هاى پتک آسایى که بر در مى خورد بیدارم کرد. مشت هاى از غما خشم درشت شده ى" محمود تهرانى" بود، "میم آزاد" که بى آزادى و اختیار مى کوفت، مثل پولاد بر آهن. و بعد معلوم شد که خیلى کوفته است. که اگرچه از حجب معهود او دور مى نمود، اما خشماغمان وى نه چنان بود که سائقه و سابقه ى حجب بتواند نومید بازش گرداند.
این غم بسیار سنگین تر از آن است که به تنهایى تن، یک دل تحمل بتواند کرد. ناچار باید از آن سهمى نیز به دل دیگران داد و باز این دل دو دیگر چون تنها شد و بى تاب شد سدیگر دل مى جوید، و همچنین و چنین موجى و موجى و بى تابانه حضیضى و اوجى، تا افواج امواج دریا گیر شوند. مگر نه اندهان بزرگ این چنین اند؟
با دلخورى خواب آلوده اى در را باز کردم. "محمود" تنها بود. راحت شدم که دیدم این ناخوانده، نادلخواه و گران نیست که خیلى بیازاردم. "محمود تهرانى" بود، خوب خزیده و کمى قوز کرده در پالتو سیاهش. به نظرم کمى هم سیه چرده تر آمد، و بینى و گونه هاش سیاسرخ از سرماى نه چندان سرد. سلامى و خواب آلوده علیکى گفتیم به هم. بیدارى سحرخیزانه ى من آنقدر هشیار و دقیق نبود که بتواند نمناکى غمناک چشمهایش را خوب دریابد، و البته سرما و تن کم توان او نیز خوب عذر لنگى مى توانست باشد. با هولى در نقاب آرامش، محمود گفت:
- آمده ام ... نمى نشینم ... ببین ...
مثل اینکه دویده باشد، نفسش قرار نداشت، دل دل مى زد، مى جوشید و مى گفت:
- لباس بپوش برویم بیرون.
جوش اندرون او سرایت بیدار کننده و شک آورى در من داشت و چشم مى مالیدم که گفتم:
- این سر صبحى عزیز جان؟ حالا مگر مجبوریم؟ وانگهى ...
حرف مرا نباید شنیده باشد که گفت:
- ضمنا سرى هم به فروغ فرخزاد مى زنیم که ...
و من حرف او را شنیده و نشنیده، گفته ى خود را تمام مى کردم:
- وانگهى، کسى هم در خانه مان نیست. فقط زردشت هست. خوابیده، مادرش به من سپرده ش، یعنى خوابانده ش، رفته، حالا بیا تو.
همان دم در ایستاده بود، یک پا تو یک پا بیرون وظیفه شاق و هولناکى براى خود ساخته بود.
- نه. باید برویم. ببین، مهدى ...
- حالا بیا تو یک کم گرم شو. زیر کرسى.
خبر از آتش دلش نداشتم. همین سیاسرخى گونه هاش را مى دیدم. آمد تو. دست راستم را حایل و حمایل بازوى راستش کرده بودم، چنان که بیمار مانندى نقاهتى را مدد مى کنند. و او انگار از این یارى بى نیاز هم نبود. سنگین ک، تکیه پناهش بر من، مى آمد. به اتاق، بالا مى بردمش. و او مضطرب، به اکراه لنگان لنگ قدم بر مى داشت. و گران مى نمود و نگران وقتى نشسته بود.
گرم مى شد، گفت و داشت سیگارى روشن مى کرد:
- آخر باید زودتر برویم.
- آخر باید اصلاح کنم، ناشتایى هیچ.
-اصلاح نمى خواهد بکنى.
من نیز سیگارى روشن کردم. به نظرم او هم ناشتا سیگار مى کشید.
سماور روى طاقچه ى درگاهى پنجره بود. توى اتاق. فتیله اش به اندازه پایین کشیده، اما آبش جوش، قورى و استکان و چیزهاى دیگر هم حاضر آماده. چایى درست کردن کارى نداشت همین که فتیله را بالا دادم، صداى غلغل و جوش بلند شد.
- گفتى کجا؟ سرى به فروغ بزنیم؟ مگر قرارى گذاشتى؟ یا ...
گاهى این چنین قرارهاى پیشاپیش از طرف من قول داده، با این و آن مى گذاشت جاهایى و با کسانى که لازم مى دانست. و مى دانست که من _ گذشته از تنبلیهاى خوشبختانه یا مصلحتى _ گاهى به راستى تنبلم و دور از مسیر جریانات، و مى دید مثلا فلان جا را دیگر باید رفت و شاید حتما نمى شود نرفت. و من حتى گاهى به شکر مى پذیرفتم. مى رفتم. و لحن تکیه بر بایدها و شایدهاى او را مى شناختم.
- نه، ولى باید بیایى، مى رویم عیادتش.
من که سر و صداى سماور را در آورده بودم، و مى خواستم چایى دم کنم، دل و دستم لرزید.
- عیادتش؟ بسم الله. لابد باز هم تصادف. با آن ماشین راندنش که دیده اى حتما. انشاالله که خیر است.
اما انگار دلم گواهى مى داد که خیر نیست. از چایى دم کردن منصرف شدم. با آب جوش دو استکان کاکائو، داشتم درست مى کردم.
- نه چندان، خودت مى دانى که چطور ماشین مى راند. مى گفتند حالش تعریفى ندارد.
- مى گفتند؟ مگر تو خودت ندیدیش؟ نمى فهمم یعنى چى. تو معلوم هست چى مى خواهى بگویى؟
- بله. او دیگر کسى را نمى شناسد. نه مى بیند، نه مى تواند حرف بزند و نه بشنفد.
- عجب، عجب، پس خیلى تصادف شدید بوده، خوب، خوب.
- همین دیگر، مهدى، چطور بگویم؟
صداش مى لرزید. بدجورى هم مى لرزید. پتکش را که چند بار غما خشمگین بر در کوفته بود، او وقتى آمده بود توى خانه به دشوارى از من پنهان کرده بود، و از سنگینى سندان وار آن پتک بود _ آویزان به دلش _ که هنگام راه آمدن با من، مى لنگید و گران بود. حالا یواش یواش با ضربه هاى آهسته بر سرم مى کوفت. مى خواست کم کم به درد عادت کنم. مى ترسید اگر ضربه ى سنگین آخر را ناگهان بکوبد، از پا درآیم، شاید و مگر نه این رسمى است دیرین که از مصیبت عزیزان براى بستگان و دلبستگان آهسته پرده بر مى دارند؟
- آخر کى تصادف کرد؟ کجا؟
- همین دیروز عصرى، نزدیک هاى خانه اش. به سرش ضربه خورده، خیلى خطرناک.
- لابد یک آمریکایى... باز. مى دانى که چند وقت پیش هم یک آمریکایى با ماشین لندهورش زده بود به اتوموبیلى که فروغ و گلستان توش بودند و هر دوشان را شل و پل و خونین مالین کرده بود. البته فروغ زودتر از بیمارستان مرخص شد. افسر راهنمایى آمده بود. طبق معمول البته آمریکاییه را بى تقصیر قلمداد کرده بود ... تو که نمى گویى، درست حرف نمى زنى، هیچ بعید نیست، باز هم یک آمریکایى ...، اینطور که از حرفات معلوم مى شد با این تصادف دیگر فروغ فرخزادى براى ما باقى نگذاشته باشد.
اینطور حس کرده بودم که باید چنین اتفاقى_ شوم، وحشتناک، یتیم کننده_ افتاده باشد محمود به صراحت نگفته بود، اما من اینطور تقریبا حس کرده بودم. دلم مى لرزید و از خشمى که بر زمین و زمان داشتم و نمى دانستم خطابم باید با کى باشد، دست آخر التماس کنان گفتم:
- محمود جان، تو مثل اینکه امروز یک باکیت هست، بگو، خواهش مى کنم راستش را بگو، نترس، من دلم سالهاست مصیبت باران شده. راست بگو، تو نمى توانى ماهرانه دروغ بگویى.
- گفتم که حالش خیلى خطرناک است. شاید تا حالا خیلى بدتر هم شده باشد. مى گفتند دیگر امیدى نیست، یعنى شاید تا الآن ...
- الآن کجاست؟
- پزشکى قانونى.
- آخر آنجا که ... پس بگو کشته شده، محمود، واى محمود، جگرم محمود جان.
- بله بدبختانه. حیف، حیف، بیچاره شدیم.
- بى فروغ شدیم، تاریک شدیم، فقیر شدیم و دیگر ...
دیگر نه به عیادت، که به تماشاى یک کشته مى رفتیم. و شاید یک شهید. شهید این زندگى، این عهد و اجتماعى که داریم. زندگى بد و آشفته، بى هنجار و حساب. عهدى پر شتابهاى شوم و حوادث وحشتناک و غم آجین. اجتماع بى سر و سامان و دردآلود آدمهاى نجیب در آن بریده، ناتمام مانده، قطعه قطعه شونده، و سراسیمه و پریشان و طعمه ى مرگهاى نه طبیعى و نه بهنگام.
و فروغ، دردا، دریغا فروغ، این زن همه حالاتش عجیب و زندگیش به معصومیت غریب. این زن همه حرکات روحیش مسحورانه ساحر و ساحرانه مسحور. این زن به درستى مریم آسا، زاییده ى عیسایى چند و به راستى زاده و زادگانى معجزه وار و با تولدى دیگر. این زن چند شعرش درست مثل چند لحظه ى سحر آمیز، این زن بوده و هست و خواهد بود، این زن مردانه تر از هر چه مردان.



حریم سایه هاى سبز. مجموعه ى مقالات ٢ . مهدى اخوان ثالث

mehraboOon
02-11-2012, 01:12 AM
شعر "دوست" از سهراب سپهري برای فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق‌های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می‌فهمید.
صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک‌هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست‌هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند.
به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه‌ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه‌ی باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می‌شد
همیشه کودکی باد را صدا می‌کرد
همیشه رشته‌ی صحبت را
به چفت آب گره می‌زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه‌ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه‌ی یک سطل آب تازه شدیم.
و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه‌ی بشارت رفت.
ولی نشد
که روبه‌روی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم

mehraboOon
02-11-2012, 01:12 AM
شعر «دریغ و درد» از مهدی اخوان ثالث در سوگ فروغ
چه درد آلود و وحشتناک
نمی گردد زبانم که بگویم ماجرا چون بود
دریغا درد ،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود …
چه بود؟ این تیر بی رحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
درین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنها قمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک !
نمی آید مرا باور
و من با این شبخون های بی شرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم می آید از این زندگی دیگر
ندانستم ، نمی دانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهر و اختیارِ کفر ،
ـ چگویم ، آه ،
نشستم عاجز و بی اختیار ، آنگاه به ایمانی شگفت آور ،
بسی پیغام ها ، سوگندها دادم
خدا را ، با شکسته تر دل و با خسته تر خاطر
نهادم دست های خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار ، ای خدا ، ای داور ، ای دادار ،
مبادا راست باشد این خبر ، زنهار !
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز
وَنَفْشُرده ست هرگز پنجه ی بغضی گلویت را
تو را هم با تو سوگند ، آری !
مکن ، مپسندین ، مگذار
خداوندا ، خداوندا ، پس از هرگز ،
پس از هرگز همین یک آرزو ، یک خواست
همین یک بار
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد می گرید
خداوندا ، به حق هرچه مردانند ،
ببین یک مرد می گرید …
چه بی رحمند صیادانِ مرگ ، ای داد !
و فریادا ، چه بیهوده است این فریاد
نهان شد جاودان در ژرفتای خاک و خاموشی
پریشادخت شعر آدمیزادان
چه بی رحمند صیادان
نهان شد ، رفت
ازین نفرین شده ، مسکین خراب آباد
دریغا آن زن ِ مردانه تر از هرچه مردانند ؛
آن آزاده ، آن آزاد
تسلی می دهم خود را
که اکنون آسمان ها را ، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست ، روشن مثل شعرش ، مثل نامش پاک
ولی دردا ! دریغا ، او چرا خاموش ؟
چرا در خاک ؟

mehraboOon
02-11-2012, 01:12 AM
شبنمی و آه... از سیاوش کسرایی برای فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
آی گل‌های فراموشی باغ
مرگ از باغچه‌ی خلوت ما می‌گذرد داس به دست
و گلی چون لبخند
می‌برد از بر ما.
سبب این بود آری
راه را گر گره افتاد به پای
باد را گر نفس خوش‌بو در .... شکست
آب را اشک اگر آمد در چشم زلال
گل یخ را پرها ریخت اگر.
در تکِ روز آری
روشنایی می‌مرد
شبنمی با همه جان می‌شد آه...
اختران را با هم
پچ‌پچی بود شب پیش که می‌دیدم من
ابرها با تشویش
هودجی را در تاریکی می‌بردند
و دعاهایی چون شعله و دود
از نهانگاه زمین بر می‌شد.
شاعری دست نوازشگر از پشت جهان برمی‌داشت
زشتی از بند رها می‌گردید
دختر عاصی و زیبای گناه
ماند با سنگ صبورش تنها
او نخواهد آمد
"او نخواهد آمد" اینک آن آوازی‌ست
که بیابان را در بر دارد
"او نخواهد آمد"
عطر تنهایی دارد با خویش.
همره قافله‌ی شاد بهار
که به دروازه رسیده‌ست کنون
او نخواهد آمد
و در این بزم که چتری زده یادش بر ما
باده‌ای نیست که بتواند شستن از یاد
داغ این سرخ‌ترین گل، فریاد.
کودکی را که در این مه سوی صحرا رفته‌ست
تا که تاجی بنشاند از گل بر زلفان
یا که برگیرد پروانه‌ی رنگینی از بیشه‌ی غم
با چه نقل و سخنی
بفریبیمش آیا
بکشانیمش تا آبادی؟
پای گهواره‌ی خالی چه عبث خواهد بود
پس از این لالایی!
خواب او سنگین است
و شما ای همه مرغان جهان در غوغا آزاد اید.
شعر در پنجره‌ی مهتابی
گریه سر داد و غریبانه نشست.

mehraboOon
02-11-2012, 01:13 AM
"و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه‌های باد نشست" شعري از م.آزاد در رثاي فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
چه روز سرد مه‌آلودی!۲۲۲
چه انتظاری!
آیا تو باز خواهی گشت؟
تو را صدا کردند
تو را که خواب و رها بودی
و گیسوان تو با رودهای جاری بود.
تو را به شط کهن خواندند
تو را به نام صدا کردند
از عمق آب
و باغ کوچک گورستان را
در باد
به سوی شهری گشودند.
تمام بودن رازی شد
و گیسوان تو ناگاه بر تمامی ویرانه‌های باد نشست.

mehraboOon
02-11-2012, 01:13 AM
شعر "چراغ آوردم" از مهدی عاطف راد برای فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
چراغ آوردم
چراغ همدلی ای مهربان‌ترین همراه
که در کرانه‌ی تاریک رازهای شبانه
به سوی صبح‌دم سرنوشت در سفری
در آرزوی رهایی
و از نهایت اندوه خویش می‌گذری
به جست‌وجوی مسرت.
چراغ آوردم
چراغ شب‌شکن و ظلمت‌افکن الفت
چراغ مهر و رفاقت
که بر فروزی‌اش ای یار با فروغ نگاه همیشه بیدارت
و راه بگشایی
به روشنایی شادی در این شب اندوه
و راه بنمایی
به روشنایی امید در سیاهی یأس.
چراغ آوردم
چراغ داغ عطوفت در این شب نفرت
و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است
که عشق رابطه‌ای‌ست
میان اشک و تبسم پر از سرود و سکوت
میان رنج و مسرت پر از طلوع و غروب
که از یقین صفابخش رنگ می‌گیرد
و در کدورت تردید رنگ می‌بازد
وعشق عاطفه‌ای‌ست
به رنگ روشن رؤیا
که پس زمینه‌ی آن رازهای سبزابی‌ست
و در صداقت آیینه‌وار آن پیداست
مسیر آن سفر دوردست در اعماق
به سوی نقش و نگار پرندوار امید
در آن سوی خورشید.
چراغ آوردم
چراغ داغ عطوفت در این غروب عبوس
و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است
که عشق پنجره‌ای‌ست
گشوده بر افق دوردست بیداری
نشسته بر سر راه دراز هشیاری
که بر سکوت شب مرگ چشم می‌بندد
و بر تولد باران در این کویر سترون
و بر شکفتن گل‌بانگ می‌گشاید چشم
پر از ترانه‌ی جاری شدن
و عشق روزنه‌ای‌ست
که بر نگاه درون‌کاو می‌گشاید راه
و می‌نمایاند
به چشم شب‌زدگان روشنی فردا را
پر از طلیعه‌ی شادی
و در عبور از آن
پرنده راه به آفاق دور می‌یابد
و اوج می‌گیرد
به سوی دورترین ارتفاع آزادی.
چراغ آوردم
چراغ داغ عطوفت در این سیاهی سرد
و در فروغ دل‌افروز آن نمایان است
که عشق حادثه‌ای‌ست
روان به سوی ضرورت ز کوره‌راه تصادف
که می‌دهد به هیاهوی زندگی معنا
و می‌دهد به معمای زیستن پاسخ
و خواب فرقت از او می‌شود پر از رؤیا
سوآل‌ها همه از او جواب می‌گیرند
سکوت‌ها همه از او سرود می‌گردند
ستاره‌ها همه از او فروغ می‌یابند
و عشق خاطره‌ای‌ست
ز دوردست‌ترین لحظه‌های یکتایی
پر از تلاطم احساس‌های موجاموج
پر از هماوایی
که از نهفته‌ترین عمق روح می‌جوشد
و در کرانه‌ی پیوند می‌شود جاری
پر از ترانه‌ی همراهی.
چراغ آوردم
چراغ روشن امید تا برافروزیش
فراز راه شب‌آوارگان سرگشته
فراز راه دل‌افسردگان سردرگم
و راه بنمایی
در این شب دل‌گیر
در این سیاهی بن‌بست ره نوردان را.
چراغ آوردم
چراغ روشن اندیشه‌های خودآگاه
چراغ آوردم
چراغ همدلی ای مهربان‌ترین همراه.

mehraboOon
02-11-2012, 01:14 AM
شعر "مرثیه" از احمدشاملو در خاموشی فروغ فرخزاد‌
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
به جست‌وجوی تو
بر درگاه کوه می‌گریم
در آستانه‌ی دریا و علف.
به جست‌وجوی تو
در معبر بادها می‌گریم
در چار راه فصول
در چارچوب شکسته‌ی پنجره‌ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می‌گیرد
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است.
و جاودانگی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیأت گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این‌سان
دل‌پذیر کرده است!
نامت سپیده دمی‌ست که بر پیشانی آسمان می‌گذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...

mehraboOon
02-11-2012, 01:14 AM
شعر "براي فروغ ..." از فریدون فرخزاد در رثای فروغ
فروغ فرخ زاد
ببين كه من چگونه به دنيا مي آيم از ابتداي جسم
ببين كه من چگونه زمان را
كه خطي محدود است
در چشمهايم وسعت مي دهم
ببين كه من چگونه خانه هاي پوسيده ي تكرار را
پشت سر مي گذارم
و به اصلي واصل مي شوم
كه در انتهاي صميميت پرواز قرار دارد
هوا ، هوا ، هواي تازه
كه پيله هاي ملامت را
به خود جذف مي كند
و زير تاجهاي كاغذي خورشيد
و جشن بادكنك ها
پروانه ي نازا را بارور مي سازد
ببين كه من چگونه مشوش
به يگانه ترين پنجره ي انتها چشم مي دوزم
و بيدار مي مانم كه ميوه ها برسند
و كوك ساعتها برسند
و زندگ در به صدا در آيد
شايد تقاطع دو خط
يا مبادله ي يك نگاه
آن نقطه رسيده باشد
آن نقطه اي كه من ، ميان كوچه هاي شبدر وحشي
آواز نا تمام ترا كشف مي كنم
و برگ هاي سستي انگشتانم را
به شاخه هاي تناورت پيوند مي زنم
كه سبز سخت شوم
درخت شوم

mehraboOon
02-11-2012, 01:15 AM
"ستاره‌ای که شکفت " از ژاله اصفهانی به یاد فروغ فرخزاد
شعر در رثاي فروغ فرخ زاد
ستاره‌ای که درخشید در شب تاریک
ستاره‌ای که شکفت
ستاره‌ای که سحر را به چشم خویش ندید
ستاره‌ای که هزاران فسانه‌ی غم را
به گوش شعرش گفت
ستاره‌ای که دمید
در آسمان هنر
شکافت سینه‌ی "دیوار" ظلم و ظلمت را
"اسیر" بود و ره چاره جست و "عصیان" کرد
رها شود ز اسارت اسیر عصیانگر
چو او که یافت در عصیان "تولدی دیگر".
همیشه آرزویم بود بینمش روزی
کنم ز شادی دل غرق بوسه رویش را
کنون در آرزویم غرق گل کنم خاکش
اگر گذار من افتد به لاله‌زار وطن
که سال هاست به دل دارم آرزویش را.
چه زود رفت خدایا "فروغ"! خوب نکرد
ستاره بود و نهان شد ولی غروب نکرد.

mehraboOon
02-11-2012, 01:15 AM
شعر "با زندگي..." از پوران فرخزاد به یاد فروغ فرخ
و ما دو دختر كوچك بوديم كه در باغ هاي اقاي
در جمع عروسك هاي پنبه اي
به بازي مي نشستيم
زندگي
زندگي يك صندوقچه ي ، جادويي بود
و در هر خانه آن تصويري
قهرماني . حقيقت . مهرباني . خوشبختي
و عشق ؟
آه
ما قهرماني را در داستان هاي پدر بزرگ
و محبت را در منقار هاي سرخ كبوتران
مي ديديم
حقيقت ،
مادر بزرگ بود
كه با چادر سپيد به مسجد مي رفت
و خوشبختي
آن شاهزاده اي
كه دختر شاه پريان را به حجله مي برد
و اما عشق ،
ما عشق را
در گل هاي آفتاب گردان مي ديديم
كه هر غروب
در غم خورشيد مي مردند
و هر صبح با تولد آن
تولد تازه اي را آغاز مي كردند
ما هنوز با زندگي بيگانه بوديم
و ما دو باكره جوان بوديم
كه در باغ هاي سبز
در جمع عروسك هاي گوشتي
به بازي مي نشستيم
زندگي ؟
زندگي يك مدرسه شلوغ بود
و در هر زنگ آن ماجرايي
قهرماني ، در فيلم هاي تارزان مي جوشيد
و محبت !
ما اعلان محبت را به ديوارها
و عكس برگردان يگانگي رت به قلب ها مي چسبانديم
خوشبختي يك كارنامه تقلبي قبولي بود
حقيقت نيز
در آن قلب كوچكي پنهان بود
كه شب ها براي ستاره ها
سرود وفاداري جاوداني را مي خواند
و اما عشق ؟
ما آن عشقي را
كه از غزل هاي حافظ مي گرفتيم ،
بر برگ هاي گل سرخ مي نوشتيم
و به باد هاي بهاري مي سپرديم
ما هنوز هم با زندگي بيگانه بوديم
و ... و ما بوديم و ما !
... و اكنون از ما
آن تند پا تر بود
از خانه جادويي زندگي
به سرداب مرگ رفته است .
تا مهرباني را
بين كرم هاي گورستان تقسيم كند
و آن ديگري
آن ، من !
هنوز هم در باغ هاي زرد
و در جمع عروسك هاي گوشتي
به بازي ادامه مي دهد
ولي او ديگر
قهرماني را در اسطوره ها مي بيند
و يگانگي را بر آينه ها مي نويسد
حقيقت پنجره اي است
كه به خالي بي نهايت باز مي شود
خوشبختي را هم
هر چهارشنبه از بازار مي خرد
و عشق را ؟
عشق را هنوز
در ،
دوك هاي تجربه مي ريسد و مي ريسد
و هنوز هم ،
با زندگي بيگانه است

mehraboOon
02-11-2012, 01:15 AM
شعر «یاد بود» از سیروس آتابای _ در رثای فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد

باز یافتنت

در نور، در نور سخی

همان گونه که بودی

در بوی اقاقی ها

در مادگی لاله

که در آن چشمانت را می بینم.

در رفتن

باز آمدی

با شعرت

و صدایت

که جوانه می زند

پس از این

هر نور لطیفی که مرا لمس کند

تو خواهی بود

خواهر مهربانی من

mehraboOon
02-11-2012, 01:16 AM
«ستاره ای افتاد زبانه زد خورشید» از منوچهر شیبانی در سوگ فروغ فرخزاد
فروغ فرخ زاد

تنگ غروب بود که ناگاه

در بطن یک لحظه ی سترون خوف انگیز

یک نطفه بست شوم

خورشید به خون نشست.

خورشید زاد و رفت.

در دل تاریک و سکون

نوزاد زاده شد خونین

نوزاد چشم باز کرد.

با یک نگاه دروازه ی سکوت را، در مقابل او باز کرد.

او جیغ زد و جیغش ترانه ها را در تار عنکبوت سکوت پیچید

کل خنده اش، خشکید

نوزاد برخاست

مادر افتاد

او آن غریب حادثه بود

ای قطره های شور پیاپی!

از اوج التهاب،

بر چهره ی پر از شکن سرد حوض آب

تصویر یک ستاره ی نو تاب را کز آسمان شب بر من می خواهد شاید بتابد.

با تنهاتان سنگین_

این گونه وحشیانه در هم نکوبید.

در هم نکوبیدش.

او یک ستاره است از دور دست ها

نه، شاید او یک تصویر مبهمی از یک ستاره است.

درهم نکوبیدش

او تاب ریزش قطره ها را ندارد، شاید

گرچه ز مروارید،

گرچه ز سیماب

گرجه ز ابرها و ز پرها او

آن سپید پر

دید، دیدی آخر با چه شتاب پنجره اش را سیاه بست؟

که باز بود باز به روی ستاره ها،

با چه شتاب بست؟

و کیف دستی اش را پر کرد

از روزهای نیامده

شب های نطفه بسته

در بستر شبانه ساعت ها

که عقیم میزادند

که عقیم میمردند.

و فقط به همراه یدک می کشیدید

او را که نخوانده آمده بود.

او را که نخوانده به درون می برد

او

آن غریب حادثه را در کیف دستی اش بنهاد.

و سایه های مضطربش را از روی دیوارها پاک کرد

و چراغ چشمش را خاموش کرد.

رفت با شتاب سوی در

در بسته بود لیکن،

عزم سفر

از تنگای بستر مدخل،

رفته بود

بذر تنش میان کبودی تنگنای

آرام خفته بود،

آن گاه از میان دو چشمش ولی سیاه

لرزان ستاره ای رویید

ناگه حباب .... ی او

کوچک شد و بزرگ شد

نفس می کشید

. دست هایش قدمی کشید

برگ می داد

شکوفه می داد

ناگاه غنچه ای با زبانه هایی از آتش

روی ستاره اش بشکفت

و از فراز قله اش

زبانه زد خورشید

  جمعه 27 بهمن ماه

فردوسی سه شنبه 2 اسفند1345

mehraboOon
02-11-2012, 01:16 AM
شعر «تمام شب» از پوران فرخزاد در سوگ فروغ
در میان عمیق ترین تاریکی ها
به دو چشم غمگینی می اندیشم
و به پنجه هایی که
خاک،خاک مهربان آن را می پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها می دیدم
و صداها را از جرز ها می شنیدم
جزیره ای دور را می دیدم
که فرو رفته بود در مهی سیاه
و پرنده سفیدی را
که در مه فرو می رفت
تمام شب
صدای زجه مادرم را می شنیدم
و تلاوت قرآن را
در تیرگی غبار از آینه ها می ستردم
و می دیدم
که باکره ای معصوم را
که در کوچه اقاقیا
از گذشته به آینده می پیوستند
و در خط زمان
به پوچی و بیهودگی می پیوستند
تمام شب
در میان عظیم ترین پنجه ها
صدای کلنگ گورکنی را می شنیدم
… خاک،خاک سنگینی روی .... ام فشار می آورد
و به مرگ می اندیشیدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک می پوسید
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی
برای خواهرم گریه می کردم

mehraboOon
02-11-2012, 01:17 AM
با بنفشه ها گریه ام می گیرد / پوران فرخزاد
فروغ فرخ زاد
من پوران فرخزاد هستم، فقط همین. یک اسم ساده بر روی یک آدم ساده. آدمی که تمام عمرش با قلم خط نوشته و شعر گفته. فقط همین هستم. اصلا بوی عید از هیچ جایی نمی آید به خصوص امسال. همیشه بوی خاصی می آمد، امسال بنفشه ها در آمدند. من همیشه بنفشه ها که در می آید گریه ام می گیرد، بیشتر برای فروغ و فریدون.
فکر می کنم بنفشه ها چه قدر راحت هرسال در می آیند و تجدید می شوند، چرا آدم های خوب دیگر تجدید نمی شوند. من فریدون رو دوست دارم که اول عید می دیدم و به من می گفت سلام عزیزم. فروغ رو می دیدم که می گفت دیدی پوران باز دومرتبه عید شد. خوب اینها دیگر نیستند، دوستان زیادی هستند ولی اون دو تا خیلی ناب بودند و حیف که نباشند.
احساس می کنم که رسالت عمیقی نسبت به خانواده ام دارم و فکر می کنم فریدون، من و فروغ یک نفر هستیم، دونفرشان رفته اند، یعنی دو طرف ضلع نیست و این یکی که مانده وظیفه دارد که این سه گوش را پر کند و همه جا بماند، در تاریخ ثبت شود. همه بدانند خانواده من همه موجودیت و هستی اش را پای ریز فرهنگ ایران کرد، کشور عزیزمان که من عاشقش هستم و چه قدر غمگینم که امسال عید نیست و شادی کم است، مردم پول ندارند.
با همه این حرف ها من بهار را خیلی دوست دارم. یعنی وقتی بهار می شود، حس می کنم آدم اگر ۱۰۰ ساله هم باشد باز احساس جوانی می کند.
الان همه جا شکوفه زده، خیلی قشنگه، کاش ما هم شکوفه می زدیم. متاسفم که نمی زنیم و چین و چروک ها بیشتر می شود ولی درون بهار است، بیرون نیست.
این بهار را به همه مبارک باد می گویم و آروز دارم بهار دیگری بیاد، سال جدید و شادمانی بیاورد و زندگی. عشق دوباره بیدار شود. همه یکدیگر را دوست داشته باشند. دشمنی و بدی کم شود.
آرزو دارم امسال با شکوفه کردن گل ها، درخت ها در همه جهان چیز دیگری در همه شکوفه کند و گل دهد و بوی عطر عشق همه جا را بگیرد همه خوشبخت باشند وبتوانند به قول فروغ بگویند: "آه من بسیار خوشبختم."
من نمی دانم با وجود اینکه اصلا جوان نیستم، اما یک دفعه واقعا جوان می شوم، اصلا به آینه نگاه نمی کنم.
همه ما از دوران بچگی خاطره داریم. ما خانواده شلوغی بودیم و روزهای عید دور هم جمع می شدیم، اسکناس های پنج زاری قرمز که پدرم از لای قرآن در می آورد، چقدر قشنگ بود. یادم است مهمان ها به ما عیدی می دانند، در آن موقع زندگی شکل دیگری بود، آدم ها این وظیفه را داشتند که به بچه ها عیدی بدهند مثل حالا نیست که همه در رفته و به سفر بروند.
آن موقع همه رفت و آمد می کردند و به ما عیدی می دادند، معمولا هم پنج زاری یا دو تومانی قرمز. به محض رفتن مهمان ها مادر حمله می آورد و تا تمام پول ها را از من و فروغ و فریدون می گرفت و می برد و ما حسرت زده می شدیم. گاهی وقت ها هم پول ها را قایم می کردیم و با مامان جیغ و داد، ما پول ها را نمی دادیم، دوست داشتیم خودمان مستقل خرید کنیم.
اما آن برای بچگی ها است، هرچه بزرگتر شدیم، آدم ها ماشینی تر شدند آدم ها فرارتر شدند. یاد گرفتند عید فرار کنند و از خانه بیرون بروند. دیگر اون شادی و نشاط نیست. من یادم هست نوجوان بودیم، من ۱۶ ساله و فروغ ۱۵ ساله و فریدون هم کوچکتر از ما بود در یکی از مجالس عید خانوادگی ما فروغ و پرویز با هم آشنا شدند و به هم دلباختند و بالاخره کارشان به ازدواج رسید. این خود یک خاطره است، عیدهای شاد دیگری داشتیم. همه برای ناهار خانه مادر جمع می شدیم. برادر بزرگترم که الان پنج سال است پس از رفتن فریدون افسردگی گرفته است. الان دیگر چیزی نیست من تنهای تنهام

mehraboOon
02-11-2012, 01:18 AM
عشق فروغ و گلستان کارگشا بود /پوران فرخزاد
فروغ فرخ زاد

آشنایی‌ با «ابراهیم گلستان» مقطع تازه‌ای در زندگی فروغ بود؛ چون زندگی‌اش را به شکل دیگری درآورد. خیلی‌ها از من می‌پرسند آیا گلستان روی فروغ تاثیر گذاشته؟ می‌گویم روی شعر فروغ نه! ولی روی محیط زندگی فروغ بله! چون محیط او را عوض کرد.گلستان محیط روشنفکرانه‌ای داشت. استودیوی او محل رفت و آمد بزرگان ادب و هنر بود. عشقی هم که بین این دو نفر به وجود آمد، هم به ‌نظر من کارگشا بود؛ نمی‌شود انکارش کرد. حتی لحظات تلخ‌اش هم، باز کارگشا بود. چرا این ‌را می‌گویم؟ برای این‌که خود من در زندگی، با هر لطمه‌ای که خوردم، هر غمی که برایم پیش آمد، هر دردی که کشیدم؛ غنای بیشتری پیدا کردم.یعنی آن حسی که باعث می‌شود آدم بنویسد یا شعر بگوید یا کار هنری و ادبی کند، با ناملایمات تحریک می‌شود. من فکر می‌کنم اگر آدم خیلی خوشبخت باشد، هرگز چیزی نمی‌شود؛ آدمی به جایی می‌رسد که تجربه کند. فروغ هم همین‌جور بود. او یک شاعر تجربه‌گر بود. شما تمام شعرهای فروغ را که بخوانید تجربه‌هایش را می‌بینید. هیچ ابائی هم نداشت! وقتی از معشوق‌اش حرف می‌زند درست مثل یک «زن» از معشوق‌اش حرف می‌زند؛ نه مثل یک مرد.فروغ هم همین‌جور بود. او یک شاعر تجربه‌گر بود. شما تمام شعرهای فروغ را که بخوانید تجربه‌هایش را می‌بینید. هیچ ابائی هم نداشت! وقتی از معشوق‌اش حرف می‌زند درست مثل یک «زن» از معشوق‌اش حرف می‌زند؛ نه مثل یک مرد.در دربار، حافظ که غزل می‌گفته، جهان‌ملک خاتون هم به وزن همان، یک غزل می‌گفته که چندان دست کمی از حافظ ندارد؛ اما عیب‌اش چیست؟ شعری که می‌گوید شعر مردانه است. اگر بخوانی و ندانی مال جهان‌ملک خاتون است فکر می‌کنی یک مرد آن ‌را سروده.فروغ این‌جور نبود. فروغ راه‌گشا بود. یعنی فروغ به زن‌ها نشان داد که باید از زبان خودشان شعر بگویند. نمی‌گویم پیش از فروغ هیچ زن شاعری این‌کار را نکرده؛ مثلآ «رابعه» را داریم در قرن چهارم، که مقداری بوی زنانگی از شعرهایش می‌آید.«مهستی» را داریم؛ چرا می‌گویم مِهستی؟ مهستی غلط است! مِهسَتی یعنی خانم ِ بزرگ؛ حتی اگر بگوییم مهستی یعنی ماه‌بانو؛ حالا کرده‌ایم‌اش مهستی. به هر حال این بانو برای تمام اصناف شعر گفته، برای قصاب، برای نانوا... رباعی هم گفته؛ در واقع از زبان زنانه هم گفته ولی نه به صراحت فروغ؛ نه به شیرینی فروغ.«عالم‌تاج بختیاری» مادر «پژمان بختیاری» که نام مستعارش «ژاله» است؛ از آینه، از شانه، از شوهرش و از تمام دردهایی که یک زن در صد سال پیش می‌کشیده حرف زده؛ ولی این‌قدر از جامعه می‌ترسیده که تمام غزلیات‌اش را پاره کرده؛ غزلیات‌اش عاشقانه است که نگذاشته به دست ما برسد؛ نگذاشته زنانگی‌اش را لمس کنیم.من نمی‌دانم؛ آیا واقعآ در اشعار او زنانگی بوده؟ زبان زنانه بوده یا نه؟! این‌ها که از او به‌جا مانده، زبان‌ زنانه است؛ ولی زن در بند است. زنی که می‌ترسد؛ اسیر است. اما فروغ زنی است که از هیچ‌چیز نمی‌ترسد «پروین اعتصامی» را داریم؛ پروین اصلآ «زن» نیست! او زندگی‌ را تجربه نکرده. پروین نه عشق را فهمیده، نه مسائل .... زن و مرد را و نه بچه‌ را؛ نه مادر شده و نه با زن بزرگ شده. دائم پیش پدرش بوده که مرد فرزانه‌ای بوده و «دهخدا» و «بهار» نزدش می‌آمده‌اند؛ تمام بزرگان شهر هم به کتاب‌خانه‌ی پدرش می‌آمده‌اند. این بچه، که پر از استعداد بوده، آن‌جا بزرگ شده؛ شده یک پیرمرد! یعنی تمام استعداد زنانه‌اش از بین رفته.بنابراین در مقطعی از تاریخ ادبیات ما، فروغ اولین زنی بوده که با زبان زنانه حرف زده. نترسیده که بگوید معشوق ِ من یا عشق ِ من؛ یا این‌که من این یا آن کار را کردم.شعر «گناه»، که خیلی هم لطیف است، شعر ساده‌ی کودکانه‌ای است که از لحاظ ادبی هیچ ارزشی ندارد؛ اما ارزش دلیری یک زن را دارد. شاید اگر فروغ این شعر را نگفته بود اصلآ فروغ نمی‌شد. «گناه» در تاریخ ادبیات مثل یک بیگ‌بنگ ترکید و فروغ به‌وجود آمد.او شعر گناه را داد به مجله‌ای که «فریدون مشیری» در آن بود؛ خود مشیری برایم تعریف کرد: «روزی، دختر جوانی آمد توی دفتر کارم، انگشت‌هاش هم جوهری بود، گفت من این شعر را گفته‌ام؛ می‌خواهم آن را چاپ کنید. من وقتی شعر را خواندم، ترسیدم؛ ولی گفتم بگذار چاپ کنم.» با چاپ این شعر غوغا به‌پا شد. بابام داشت خانه‌ را خراب می‌کرد. می‌خواست فروغ را بکشد. من هم که حرف می‌زدم، می‌خواست من‌ را هم بکُشد. مامان می‌گفت بابا ول کن! می‌خواست مامان را هم بکُشد. تمام تفرشی‌ها به بابام هجوم آوردند که این دختر، آبروی تویی، که تفرشی هستی، را برده.آقایان آخوندها، که همه‌ی گناه‌های دنیا را می‌کنند، از قم طومار آوردند؛ اوه! زمین به آسمان چسبید! دنیا خراب شد! آخر چرا!؟ما تمام تاریخ ادبیات را که نگاه کنیم، به جز «فردوسی» و «حافظ»، بقیه‌ی شاعران «شاهدباز» بوده‌اند؛ یعنی «مردباز» بودند. حتی سعدی، که من ارادت بسیار به غزلیات‌اش دارم، بیشتر این غزلیات را برای پسرهای جوان گفته و هزلیات‌اش شرم‌آور است! با این وجود آب از آب تکان نمی‌خورد. هیچ‌کس از معلمین اخلاق نه حرفی زده و نه اعتراضی کرده. اما تا یک زن، به‌ نام یک انسان، آمد حسیات‌اش را آشکار کند، زمین تپید و آسمان خراب شد و غوغایی به‌ راه افتاد! همین باعث شد که این دختر را بردند بیمارستان. چرا؟ چون یک شعر گفته بودالآن، که بعد از سال‌های دراز، فکر می‌کنم، می‌گویم فروغ چه خوب زکات زندگی‌اش را داد! او زکات شعر را داده! آدم باید زکات بدهد! او داد؛ قربانی شد. در واقع فروغ هیچ‌وقت زندگی نکرد. یعنی آن زندگی‌، که معمولآ بیشتر زن‌ها می‌کنند، را نکرد؛ ولی در عوض زکات‌اش را داد و جاودانگی را گرفت.«رحمت الهی» با فروغ دوست بود. فروغ بی‌کار بود و دنبال کار می‌گشت. الهی به فروغ گفت برویم استودیو گلستان، آن‌جا کار کن. رفت آن‌جا و کارش را شروع کرد؛ منشی آقای گلستان شد. آقای گلستان در یک مصاحبه‌ای گفته بود که فروغ آمده بود ماشین‌نویس بشود؛ فروغ نه ماشین‌نویسی بلد بود و نه اهل ماشین‌نویسی بود. آن‌جا شروع کرد به کار.به علت علاقه‌ای که به فیلم پیدا کرد (به هر حال این علاقه به صورت پنهان در او بوده)، کار کردن با گلستان را شروع کرد. بعد که گلستان متوجه شد فروغ برای فیلم‌سازی خیلی استعداد دارد، او را سه- چهار ماه فرستاد لندن تا دوره ببیند. وقتی برگشت، از جایی به آقای گلستان پیشنهاد داده بودند که از خانه‌ی جذامیان فیلم بسازد؛ فروغ گفته بود که من این‌کار را می‌کنم.سال‌های اخیر شنیدم چند نفر آدم، که اصلآ درک ندارند، گفته‌اند: «فروغ این فیلم را نساخته؛ گلستان ساخته» در صورتی‌که شما روح فروغ را در این فیلم می‌بینید؛ این فیلم یک شعر است؛ اصلآ فیلم نیست!ما خیلی فیلم مستند دیده‌ایم؛ این فیلم یک «شعر سیاه» است؛ یک شعر غمگین ولی تاثیرگذار که نبوغ فروغ را نشان می‌دهد. شاید اگر می‌ماند فیلم‌ساز خیلی والاتری می‌شد؛ چون این استعداد را در خودش کشف کرده بود. شاید هم لطمه می‌خورد به شعرش؛ نمی‌دانم! ولی خیلی کار قشنگی کرد.یک شب که من خانه‌ی مامان بودم، فروغ از سفر آمد، گفت: «مژده! فیلم‌ام برنده شده!». پنجاه ‌هزار تومان جایزه نقدی برده بود. آن‌ موقع پنجاه هزار تومان خیلی پول بودگلستان در خیابان «مرودشت» یک قطعه زمین داشت. با این پول زمین را ساختند. همیشه هم فروغ می‌گفت که گلستان اصرار می‌کند برویم این خانه را به نام تو کنم. مامان به فروغ می‌گفت خب برو. فروغ می‌گفت: «مامان من خونه می‌خوام چه کار؟ با خودم می‌خوام ببرم اون دنیا!؟ اصلآ من و گلستان نداریم! این حرف‌ها چیه که می‌زنید؟»البته بعد از مرگ فروغ هم، گلستان خیلی به مادرم اصرار کرد؛ ولی ما حتی حاضر نشدیم اسباب‌های فروغ را جمع کنیم. نتوانستیم و همان‌جور ماند. بعد از مدتی، کاوه‌ی نازنین با همسرش آن‌جا زندگی می‌کردند. بعد از فاجعه‌ی کاوه، دیگر نمی‌دانم آن خانه چه شد؛ ولی قبلآ کاوه به یک نفر گفته بود که خانه را همان‌جور که فروغ درست کرده بود، نگه‌داشته‌ایم

mehraboOon
02-11-2012, 01:18 AM
تولدی دیگر - زندگی فروغ فرخزاد به روایت تصویر



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482555&property=1





توضیحات: عکسی از کودکی فروغ فرخزاد



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482555&property=3

فروغ فرخزاد در کنار مادر و خواهر و برادرانش



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482555&property=5



فریدون فرخزاد در کنار خواهرش فروغ



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482555&property=7



فروغ فرخزاد و پرویز شاپور شوهرش



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482555&property=9



فروغ فرخزاد در یک میهمانی




http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482554&property=1


توضیحات: شکلک بامزه از فروغ فرخزاد


http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482554&property=3



خنده زیبای فروغ فرخزاد


http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482554&property=5


عکسی استثنایی از فروغ فرخزاد


http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482554&property=7



تبسم زیبا بر لبان فروغ فرخ زاد


http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482554&property=9



عکسی دیگر از فروغ فرخزاد و برادرش




http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482553&property=1


توضیحات: عکسی با مزه از فروغ فرخزاد در حال پیپ کشیدن



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482553&property=3



عکسی زیبا از فروغ فرخزاد



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482553&property=5




فروغ فرخزاد در حال کشیدن سیگار


http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482553&property=7




عکسی از جنازه فروغ فرخزاد



http://www.kianavahdati.com/Stream.aspx?type=38&id=-2147482553&property=9




کامیار شاپور پسر فروغ فرخزاد در مراسم یادبود مادرش