توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ╫►*♥*◄╫ ضرب المثلهای شیرین فارسی╫►*♥*◄╫
R A H A
02-10-2012, 01:08 AM
ضرب المثل ها در میان مردم و از زندگانی مردم پدید می آید و با مردم پیوند ناگسستنی دارد. این جملات کوتاه زاییده ی اندیشه و دانش مردم ساده و میراثی از غنای معنوی نسل های گذشته است که دست به دست و زبان به زبان به آیندگان می رسد و آنان را با آمال و آرزوها، با غم و شادی، با عشق و نفرت، با ایمان و صداقت و با اوهام و خرافات پدران خود آشنا می سازد.
زبان شیرین پارسی در نتیجه ی فکر موشکاف و باریک بین و طبع بذله گو و نکته سنج ایرانی، از لحاظ امثال و حکم از غنی ترین زبان های دنیاست. امثال و حکم از دیرباز در ادبیات منظوم و منثور ایران رخنه کرده و هیچ شاعر معروف ایرانی نیست که در سخنان خود مقداری از این ضرب المثل ها را به کار نبرده باشد. هم در ادبیات کلاسیک فارسی و هم در نیم زبان ها و لهجه های ایرانی ضرب المثل ها به فراوانی دیده می شود.
در اين تاپيك قصد داريم به منظور زنده نگه داشتن اين ميزاث فرهنگي زيبا و ارزشمند تمام ضر المثل هايي كه شنيده ايم و يا خوانده ايم رو با توضيح مختصري از مفهوم و كاربرد آنها به نگارش در بياوريم . از همه دوستان فرهيخته و ادب دوست و ادب پرور كه دغدغه حفظ مواريث فرهنگي ايران عزيز را دارند دعوت مي كنم در اين تاپيك شركت كنند
R A H A
02-10-2012, 01:08 AM
آش نخورده و دهن سوخته
http://shiaupload.ir/images/9hb3i85dm29ckqxduto.gif
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليكن كمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري كدبانو داشت كه دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر كسي را آب مي انداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دكانش برود. شاگرد در دكان را باز كرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب كرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد كه حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دكتر برود.
. پسرك در دكان را بست و دنبال دكتر رفت . دكتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه كرد و برايش دارو نوشت
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرك خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار كرد و او را براي ناهار به خانه آورد
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و كاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشق ها را بياورد
پسرك خيلي خجالت مي كشيد و فكر كرد تا بهانه اي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فكر كرد بهتر است بگويد دندانش درد مي كند. دستش را روي دهانش گذاشتش.
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرك دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله كردي ، صبر مي كردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي ؟
زن تاجر كه با قاشق ها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است كه مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من كه تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد كه چه اشتباهي كرده است
از آن پس، وقتي كسي را متهم به گناهي كنند ولي آن فرد گناهي نكرده باشد ، گفته ميشود : آش نخورده و دهان سوخته
http://shiaupload.ir/images/9hb3i85dm29ckqxduto.gif
R A H A
02-10-2012, 01:09 AM
http://shiaupload.ir/images/9hb3i85dm29ckqxduto.gif
بشنو و باور نكن
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربر را صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن
http://shiaupload.ir/images/9hb3i85dm29ckqxduto.gif
R A H A
02-10-2012, 01:09 AM
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند. در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد.
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
R A H A
02-10-2012, 01:11 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
اگر پيش همه شرمنده ام
پيش دزده رو سفيدم
يكي از ثروتمندان ، ميهماني باشكوهي ترتيب داد و از همهي اشراف و مقامات بلندپايهي شهر دعوت كرد تا در ميهمانياش شركت كنند.
همهي ميهمانان خوشحال بهنظر ميرسيدند. انواع و اقسام غذاها، ميوهها، نوشيدنيها، شيرينيها و خوردنيهاي ، براي پذيرايي از ميهمانان آماده شده بود . خدمتگزاران از ميهمانان پذيرايي ميكردند.
يكي از خدمتگزاران بيمار و ضعيف بود و قدرت حركت زيادي نداشت. به همين دليل كارش اين شده بود كه گوشهاي بنشيند و كفش ميهمانان را جفت كند.
بهخاطر بيماري حال و حوصلهي خنديدن و خوشآمد گفتن هم نداشت. سرش را پايين انداخته بود و كار خودش را ميكرد.
ناگهان يكي از ميهمانان با صداي بلندي گفت: "ساعتم! ساعت طلاي گرانقيمتم نيست."
ميهمانان دور مردي كه ساعت طلايش گم شده بود، جمع شدند و هركس حرفي ميزد:
مطمئن هستيد كه آن را با خودتان آورده بوديد؟
نكند ساعتتان را توي خانهي خودتان جا گذاشته باشيد.
بهتر نيست جيب لباسهايتان را يكبار ديگر بگرديد؟
شايد كسي ساعت شما را دزديده باشد.
آخر اينجا كسي نيست كه اهل دزدي باشد.
بله، راست ميگفت. كسي باور نميكرد كه حتي يكي از آن ميهمانان ثروتمند و با شخصيت دزد باشد.
صاحب ساعت گفت: "بله حتماً يكنفر آن را دزديده است. من ساعت طلايم را با خودم به اينجا آورده بودم. مطمئنم، همين نيمساعت پيش بود كه به ساعتم نگاه كردم ببينم ساعت چند است."
صاحب ساعت از اينكه ساعت باارزش و طلاي خودش را از دست داده خيلي ناراحت بود. اما ميزبان از او ناراحتتر بود. او اصلاً دلش نميخواست ميهماني باشكوهش بهم بخورد و آن همه هزينه و دردسري كه تحمل كرده از بين برود.
ميهماني تقريباً بهم خورد. همه دنبال ساعت طلا ميگشتند . اوضاع ناجور ميهماني را فرياد يكنفر ناجورتر كرد: "هر كس خواست از باغ خارج شود بگرديد تا شك و ترديدها از بين برود."
اين حرف، توهين بزرگي به آن ميهمانان عاليقدر به حساب ميآمد
صداي اعتراض همه بلند شده بود كه ناگهان يكي از ميهمانان رو كرد به بقيه و با صداي بلند گفت: "ما آدمهاي با شخصيتي هستيم. مسلماً دزدي ساعت كار هيچ يك از ما نيست. اما من فكر ميكنم دزد ساعت را پيدا كردهام."
همه به حرفهاي او توجه كردند. او با اطمينان خدمتگزار بيمار و ضعيف را نشان داد و گفت: "رفتار او خيلي مشكوك است. حتماً ساعت را او دزديده است."
پيش از اينكه صاحب ميهماني واكنشي از خود نشان بدهد، خدمتگزاران ديگر به سر آن خدمتگزار بيچاره ريختند و تمام سوراخسمبههاي لباسش را جستجو كردند.
خدمتگزار بيچاره كه گناهي نداشت، با ناله گفت: "اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد رو سفيدم. لااقل يكنفر توي اين جمع هست كه به بيگناهي من اطمينان دارد. و او كسي جز دزد ساعت طلا نيست."
نگاه خدمتگزار بيچاره، هنگامي كه اين حرف را ميزد، بهسوي همان كسي بود كه او را متهم به دزدي كرده بود. ناخودآگاه همه متوجه او شدند. ميزبان بهطرف او رفت و گفت: "چه ناراحت بشوي و چه نشوي بايد تو را بگردم." و پيش از آنكه مرد فرصت دفاع از خود را پيدا كند، به جستجوي جيبهاي او پرداخت.
خيلي زود ساعت طلا از توي جيب بغل ميهمان ثروتمند پيدا شد. همه فهميدند كه بيهوده به خدمتگزار بيچاره اتهام دزدي زدهاند. ميهمان با سري افكنده ميهماني را ترك كرد.
از آن به بعد، وقتي آدم بيگناهي امكان دفاع از خود را نداشته باشد، ميگويد: "اگر پيش همه شرمندهام، پيش دزد روسفيدم."
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
R A H A
02-10-2012, 01:11 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
بيلش را پارو كرده
مي گويند، اگر كسي چهلروز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر به ديدنش ميآيد و آرزوهايش را برآورده ميكند.
سي و نه روز بود كه مرد بيچاره هر روز صبح خيلي زود از خواب بيدار ميشد و جلو در خانهاش را آب ميپاشيد و جارو ميكرد. او از فقر و تنگدستي رنج ميكشيد. به خودش گفته بود: .اگر خضر را ببينم، به او ميگويم كه دلم ميخواهد ثروتمند بشوم. مطمئن هستم كه تمام بدبختيها و گرفتاريهايم از فقر و بيپولي است.
روز چهلم فرارسيد. هنوز هوا تاريك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمي بعد متوجه شد مقداري خاروخاشاك آنطرفتر ريخته شده است. با خودش گفت: .با اينكه آن آشغالها جلو در خانه من نيست، بهتر آنجا را هم تميز كنم. هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نبايد جاهاي ديگر هم كثيف باشد..
مرد بيچاره با اين فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بيلي بياورد و آشغالها را بردارد. وقتي بيل بهدست برميگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با اين فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صداي پايي شنيد. سربلند كرد و ديد پيرمردي به او نزديك ميشود. پيرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پيرمرد پرسيد: .صبح به اين زودي اينجا چه ميكني؟.
مرد جواب داد: .دارم جلو خانهام را آب و جارو ميكنم. آخر شنيدهام كه اگر كسي چهل روز تمام جلو خانهاش را آب و جارو كند، حضرت خضر را ميبيند..
پيرمرد گفت: .حالا براي چي ميخواهي خضر را ببيني؟.
مرد گفت: .آرزويي دارم كه ميخواهم به او بگويم..
پيرمرد گفت: .چه آرزويي داري؟ فكر كن من خضر هستم، آرزويت را به من بگو..
مرد نگاهي به پيرمرد انداخت و گفت: .برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پيرمرد اصرار گرد: .حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزويي داري بگو..
مرد گفت: .تو كه خضر نيستي. خضر ميتواند هر كاري را كه از او بخواهي انجام بدهد..
پيرمرد گفت: .گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاري را كه ميخواهي به من بگو شايد بتوانم برايت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهي جروبحث كردن نداشت، رو به پيرمرد كرد و گفت: .اگر تو راست ميگويي و حضرت خضر هستي، اين بيلم را پارو كن ببينم..
پيرمرد نگاهي به آسمان كرد. چيزي زيرلب خواند و بعد نگاهي به بيل مرد بيچاره انداخت. در يك چشم بههم زدن بيل مرد بيچاره پارو شد. مرد كه به بيل پارو شدهاش خيره شده بود، تازه فهميد كه پيرمرد رهگذر حضرت خضر بوده است. چند لحظهاي كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسي كند و آرزوي اصلياش را به او بگويد، اما از او خبري نبود.
مرد بيچاره فهميد كه زحماتش هدر رفته است. به پارو نگاه كرد و ديد كه جز در فصل زمستان بهدرد نميخورد در حالي كه از بيلش در تمام فصلها ميتوانست استفاده كند.
از آن بهبعد به آدم سادهلوحي كه براي رسيدن به هدفي تلاش كند، اما در آخرين لحظه به دليل ناداني و سادگي موفقيت و موقعيتش را از دست بدهد، ميگويند بيلش را پارو كرده است.
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
R A H A
02-10-2012, 01:13 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
دعوا سر لحاف ملا بود
در يك شب زمستاني سرد ، ملا در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد .
زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است .
ملا گفت : به ما چه ، بگير بخواب. زنش گفت : يعني چه كه به ما چه ؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد .
سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد . با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت .
گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد ، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است . بطرف ملا دويد ، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد.
وقتي ملا به خانه برگشت . زنش از او پرسيد : چه خبر بود ؟
ملا جواب داد : هيچي ، دعوا سر لحاف من بود . و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست .
اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي مالي را از دست داده است .
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
R A H A
02-10-2012, 01:14 AM
از دماغ فيل افتاد
اين مثل در مورد افرادي به کار مي رود که از خود راضي باشند و عجب و تکبر بيش از حد و اندازه آنها ديگران را ناراحت کند. در چنين مواردي گفته مي شود: "مثل اينکه از دماغ فيل افتاده".
اکنون ببينيم که چه موجود عجيب الخلقه اي از دماغ فيل افتاده که عنداللزوم مورد استشهاد و تمثيل قرار ميگيرد.
نوح پيغمبر به هنگام وقوع طوفان به اتفاق پيروان و همراهان داخل کشتي شد و به فرمان الهي از هر نوع حيوان و جانور نيز جفتي نر و ماده به کشتي برد تا نسلشان در روي زمين از بين نرود.
در خلال مدت شش ماه که کشتي نوح چون پر کاه بر روي امواج خروشان در حرکت بود از سرگين و پليدي مردم و فضولات حيواناتي که در کشتي بوده اند، سطح و هواي کشتي ملوث و متعفن شد و ساکنان کشتي به ستوه آمده نزد نوح رفتند و: "صورت واقعه را معروض گردانيدند. آن حضرت به درگاه کريم کارساز مناجات فرموده امر الهي صادر شد که دست به پشت پيل (فيل) فرود آورد. چون به موجب فرمان عمل نمود، خوک از پيل متولد گشته و پليديها را خوردن گرفت و سفينه پاک گشت. آورده اند که ابليس دست بر پشت خوک زده و موشي از بيني خوک بيرون آمد. در کشتي خرابي بسيار مي کرد و نزديک بود که کشتي را سوراخ نمايد. باري سبحانه و تعالي به برکت دست مبارک نوح که به فرمان خداوندي بر روي شير ماليد، شير عطسه اي زد و گربه از بيني شير بيرون آمد و زحمت موشان را مندفع ساخت."
بايد دانست که در اين عبارت دماغ به معني بيني است که در اصطلاح عاميانه گفته مي شود: "از دماغ فيل افتاده"، يعني: "از بيني فيل افتاده" که علت و سببش در سطور بالا آمد.
R A H A
02-10-2012, 01:14 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
آب پاکي روي دستش ريخت
هرگاه کسي به اميد موفقيت و انجام مقصود مدتها تلاش و فعاليت کند ولي با صراحت و قاطعيت پاسخ منفي بشنود و دست رد به سينه اش گذارند و بالمره او را از کار نااميد کنند، براي بيان حالش به ضرب المثل بالا استناد جسته مي گويند: «بيچاره اين همه زحمت کشيد ولي بالاخره آب پاکي روي دستش ريختند».
در اين مقاله مطلب بر سر آب پاکي است که بايد ديد چه نوع آب است که تکليف را يکسره مي کند.
در دين اسلام فصل مخصوصي براي طهارت و پاکيزگي آمده است. شايد علت اين امر عدم رعايت اعراب - البته در زمان جاهليت - به موضوع نظافت و بهداشت بود که علاقه مخصوصي به آن نشان نمي دادند. به همين ملاحضه شارع مقدس عامل نظافت و پاکيزگي را از عوامل اساسي ايمان تلقي فرموده است. احکام و تعاليم اسلامي هر فرد مسلمان را موظف مي دارد که از چند چيز خود را پاک نگاهدارد تا سالم و تندرست بماند و به بيماريهاي گوناگون دچار نشود.
مهمترين عوامل ناپاکي که در اصطلاح فقهي آنرا نجاسات گويند عبارتند از:
1- بول و غايط انسان و حيوانات حرام گوشت. 2- خون و مردار انسان و حيواناتي که هنگام سر بريدن، خون جهنده دارند. 3- سگ و خوک که در خشکي زندگي مي کنند. 4- انواع مسکرات که مست کننده هستند.
عواملي که پاک کننده نجاسات هستند و آنها را مطهرات مي نامند عبارتند از:
1- آب. 2- زمين که در موقع راه رفتن ته کفش و يا مانند آن را اگر نجس باشد پاک مي کند. 3- آفتاب که بر اثر تابش بر اشياء مرطوب هر نجاستي را زايل مي کند. 4- استحاله يا دگرگون شدن اشياي نجس، مانند چوب نجس که چون بسوزد و خاکستر شود؛ خاکستر آن پاک است.
بايد دانست که در ميان مطهرات مزبور آب مؤثرترين عامل پاک کننده است و زمين و آفتاب و استحاله در مرحله دوم مطهرات قرار دارند. هر چيز نجس با شستن پاک مي شود و اصولاً آب زايل کننده هر گونه نجاسات است، منتهي در فقه اسلام در باب طهارت چنين آمده که اشياء نجس با يکبار شستن پاک نمي شوند.
موضوع مشکوک و ناپاک را بايد از سه الي هفت بار - بسته به نوع و کيفيت نجاست - شستشو داد تا طهارت شرعي به عمل آيد. به آن آب آخرين که نجاست و ناپاکي را به کلي از بين مي برد در اصطلاح شرعي " آب پاکي " مي گويند. زيرا اين آب آخرين موقعي ريخته مي شود که از نجاست و ناپاکي اثري باقي نمانده، موضوع مشکوک کاملا پاک و پاکيزه شده باشد. با اين توصيف به طوري که ملاحضه مي شود " آب پاکي " همان طوري که در اصطلاح شرعي آب آخرين است که شيء ناپاک را به کلي پاک مي کند، در عرف اصطلاح عامه کنايه از " حرف آخرين " است که از طرف مخاطب در پاسخ متکلم و متقاضي گفته مي شود و تکليفش را در عدم اجابت مسئول يکسره و روشن مي کند. تنها تفاوت و اختلافي که وجود دارد اين است که در فقه اسلامي عبارت آب پاکي فقط در مورد مثبت، که همان نظافت و پاکيزگي است به کار مي رود، ولي در معاني و مفاهيم استعاره اي ناظر بر نفي و رد و جواب منفي است که پس از شنيدن اين حرف آخرين به کلي مأيوس و نااميد شده، ديگر به هيچ وجه در مقام تعقيب و تقاضايش بر نمي آيد.
R A H A
02-10-2012, 01:14 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند
چون قتل و نهب و خرابي و يغماگري حديقفي پيدا نکند و نائره خوي درندگي و سبعيت همه کس و همه چيز را به سوي نيستي سوق دهد در چنين حالي، جواب کساني که جوياي حال و مستفسر احوال شوند، عبارت بالا خواهد بود. در بيان مقصود موجز تر از اين عبارت در فارسي نداريم، چه در اين عبارت تمام معاني و مفاهيم جنايت و بيدادگري گنجانده شده است و چون با ايجاز لفظ، اعجاز معني کرده؛ رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
مع الاسف ريشه تاريخي اين ضرب المثل مربوط به عصر و زماني است که ريشه عواطف و احساسات عاليه به دست مشتي درندگان آدم صورت به خشکي گراييده، آدمي و آدميت جانب پستي و سستي گرفته بود.
چنگيز خان سردودمان مغول که در خونريزي و ترکتازي روي همه سفاکان و جنايتکاران روزگار را سفيد کرده بود، بعد از عبور از شط سيحون و تصرف دو حصار زرنوق و نور در غره ذي الحجه سال 616 هجري به نزديکي دروازه بخارا رسيد و شهر را در محاصره گرفت. پس از سه روز سپاهيان محصور به فرماندهي اينانج خان، از شهر بيرون آمده به مغولان حمله بردند ولي کاري از پيش نرفت و لشکر جرار مغول آن جماعت را به سختي منهزم کردند. به قسمي که فقط اينانج خان موفق شد از طريق آمودريا بگريزد و جان بدر برد. اهالي بخارا چون در خود تاب مقاومت نديدند، اضطراراً زنهار خواستند و دروازه هاي شهر را بروي قشون چنگيز گشودند و مغولان در تاريخ چهارم ذي الحجه به آن شهر عظيم و آباد ريختند.
چون قلعه شهر بخارا با چهارصد نفر مدافع خود مدت دوازده روز مقاومت کرده بود، چنگيز بر سر خشم آمد و دستور داد تا آتش در محلات انداختند و تمامت خانه ها را - که از چوب بود - طعمه حريق کردند. به قسمي که غير از مسجد جامع و بعضي از سرايها که از آجر بود، شهر بخارا با خاک يکسان گرديده، بالغ بر سي هزار مرد کشته شدند و باقيمانده سکنه بخارا به روستاها متفرق گشتند و به قول عطاملک جويني صاحب " تاريخ جهانگشا " عرصه آن حکم قاعاً صفصفا گرفت. خلاصه در نتيجه استيلاي مغول، شهري که چشم و چراغ تمام ماوراءالنهر و مأمن و مکمن اجتماع فضلا و دانشمندان بود، آنچنان ويران گرديد که فراريان معدود اين شهر جز جامه اي که بر تن داشتند چيزي ديگر نتوانستند با خود برند. يکي از بخاراييان که پس از آن واقعه جان سالم بدر برده به خراسان گريخته بود؛ چون حال بخارا را از او پرسيدند، جواب داد: «آمدند و کندند و سوختند و کشتند و بردند و رفتند». جماعت زيرکان که اين تقرير شنيدند، اتفاق کردند که در پارسي موجزتر از اين سخن نتواند بود و هر چه درين جزو مسطور گشت خلاصه و ذنابه آن، اين دو سه کلمه است که اين شخص تقرير کرده است؛ و قطعاً به همين ملاحظه صورت ضرب المثل يافته است.
R A H A
02-10-2012, 01:16 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
ریشه ی تاریخی «آتش بیار معركه»
لغت مركب آتش بیار در اصطلاح عامه كنایه از كسی است كه در ماهیت دعوی و اختلاف وارد نباشد بلكه كارش صرفاً سعایت و نمامی و تشدید اختلاف بوده و فطرتش چنین اقتضا كند كه به قول امیر قلی امینی: «میان دو دوست یا دو خصم سخن چینی و فتنه انگیزی كند.»
این مثل كه به ظاهر ساده می آید چون سایر امثال و حكم ریشه تاریخی دارد و شرح آن بدین قرار است:
همان طوری كه امروز دستگاه جاز عامل اساسی اركستر موسیقی به شمار می آید، در قرون گذشته كه موسیقی گسترش چندانی نداشت، ضرب و دف، ابزار كار اولیه عمله طرب محسوب می شد. هر جا كه می رفتند آن ابزار را زیر بغل می گرفتند و بدون زحمت همراه می بردند. عاملان طرب در قدیم مركب بودند از: كمانچه كش، نی زن، ضرب گیر، دف زن، خواننده، رقاصه و یك نفر دیگر به نام «آتش بیار یا دایره نم كن» كه چون از كار مطربی سر رشته نداشت، وظیفه دیگری به عهده وی محول بود.
همه كس می داند كه ضرب و دف از پوست و چوب تشكیل شده است. پوست ضرب و دف در بهار و تابستان خشك و منقبض می شود و احتیاج دارد كه هر چند ساعت آن را با «پف نم» مرطوب و تازه كنند تا صدایش در موقع زدن به علت خشكی و انقباض تغییر نكند. این وظیفه را دایره نم كن كه ظرف آبی در جلویش بود و همیشه ضرب و دف را نم می داد و تازه نگاه می داشت، بر عهده داشت. اما در فصول پائیز و زمستان كه موسم باران و رطوبت است، پوست ضرب و دف بیش از حد معمول نم بر می داشت و حالت انبساط پیدا می كرد. در این موقع لازم می آمد كه پوستها را حرارت بدهند تا رطوبت اضافی تبخیر شود و به صورت اولیه درآید.
شغل دایره نم كن در این دو فصل عوض می شد و به آتش بیار موسوم می گردید. زیرا وظیفه اش این بود كه به جای ظرف آب كه در بهار و تابستان به آن احتیاج بود، منقل آتش در مقابلش بگذارد و ضرب و دف مرطوب را با حرارت آتش خشك كند. با این توصیف به طوری كه ملاحظه می شود، آتش بیار یا دایره نم كن، كه اتفاقاً هر دو عبارت به صورت امثله سائره درآمده است؛ كار مثبتی در اعمال طرب و موسیقی نداشت. نه می دانست و نه می توانست ساز و ضرب و دف بزند و نه به آواز و خوانندگی آشنایی داشت. مع ذالك وجودش به قدری مؤثر بود كه اگر دست از كار می كشید، دستگاه طرب می خوابید و عیش و انبساط خاطر مردم ضایع می شد.
افراد ساعی و سخن چین عیناً شبیه شغل و كار همین آتش بیارها و دایره نم كن ها را دارند؛ كه اگر دست از سعایت و القای شبهات بردارند، اختلافات موجود خود به خود و یا بوسیله مصلحین خیراندیش مرتفع می شود. ولی متأسفانه چون خلق و خوی آنها تغییر پذیر نیست، و از آن جهت كه لهیب آتش اختلاف را تند و تیز می كنند، آنها را به « آتش بیار » تشبیه و تمثیل می كنند. چه در ازمنه گذشته كه دستگاه طرب (غنا) از نظر مذهبی بیشتر از امروز مورد بی اعتنایی بود، گناه اصلی را از آتش بیار می دانستند و مدعی بودند كه اگر ضرب و دف را خشك و آماده نكند دستگاه موسیقی و غنا خود به خود از كار می افتد و موجب انحراف اخلاقی نمی شود.
R A H A
02-10-2012, 01:17 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
آش شله قلمکار
هر کاري که بدون رعايت نظم و نسق انجام گيرد و آغاز و پايان آن معلوم نباشد، به « آش شله قلمکار » تشبيه و تمثيل مي شود. اصولا هر عمل و اقدامي که در ترکيب آن توجه نشود، قهراً به صورت معجوني در مي آيد که کمتر از آش شله قلمکار نخواهد بود.
اکنون ببينيم آش شله قلمکار چيست و از چه زماني معمول و متداول گرديده است.
ناصرالدين شاه قاجار بنا بر نذري که داشت سالي يک روز، آن هم در فصل بهار، به شهرستانک از ييلاقات شمال غرب تهران و بعدها به علت دوري راه به قريه سرخه حصار، واقع در شرق تهران مي رفت. به فرمان او دوازده ديگ آشي بر بار مي گذاشتند که از قطعات گوشت چهارده رأس گوسفند و غالب نباتات مأکول و انواع خوردنيها ترکيب مي شد. کليه اعيان و اشراف و رجال و شاهزادگان و زوجات شاه و وزرا در اين آشپزان افتخار حضور داشتند و مجتمعاً به کار طبخ و آشپزي مي پرداختند. عده اي از معاريف و موجهين کشور به کار پاک کردن نخود و سبزي و لوبيا و ماش و عدس و برنج مشغول بودند. جمعي فلفل و زردچوبه و نمک تهيه مي کردند. نسوان و خواتين محترمه که در مواقع عادي و در خانه مسکوني خود دست به سياه و سفيد نمي زدند، در اين محل دامن چادر به کمر زده در پاي ديگ آشپزان براي روشن کردن آتش و طبخ آش کذايي از بر و دوش و سر و کول يکديگر بالا مي رفتند تا هر چه بيشتر مورد لطف و عنايت قرار گيرند. خلاصه هر کس به فراخور شأن و مقام خويش کاري انجام مي داد، تا آش مورد بحث حاضر و مهيا شود. چون اين آش ترکيب نامناسبي از غالب مأکولات و خوردنيها بود، لذا هر کاري که ترکيب ناموزون داشته باشد و يا به قول علامه دهخدا: «چو زنبيل در يوزه هفتاد رنگ» باشد؛ آن را به «آش شله قلمکار» تشبيه مي کنند.
شادروان مهديقلي خان هدايت (مخبرالسلطنه) راجع به برنامه و مخارج آشپزان شرح جالبي نوشته است که عيناً نقل مي شود:
«... آش شله قلمکار که اواخر در سرخه حصار پخته مي شد، تشريفات فوق العاده داشت. در زمان فتحعلي شاه در گردش عيد پخته مي شد و از تشريفات تحويل بود. حال در پاييز و سابق روز سيزده تشريفات به عمل مي آمد. از جمله شکستن بعضي ظروف بود و يغماي ميوه و شيريني؛ و انداختن بعضي کنيزان در حوض آب که کشتي بگيرند و لباس زياد هم نداشته باشند. خانمها در اطراف حوض نشاط مي کردند و شاه را انبساطي دست مي داد. از حوض که بيرون مي آمدند، شاه شاهي شاباش مي کردند و به اطراف مي پاشيده. خانم و کلفت و خواجه و غلام بچه به هم مي ريختند، جامه ها مي دريده، پاها به هوا ميرفته! خر تو خري بوده است و چرچري مي شده است. در سرخه حصار کنيزي در حوض نمي انداختند. تشريفات مردانه بود و انعامات به جاي خود. وزرا و امرا و روسا در چادرها و خيمه ها جمع مي شدند و سبزي آش را پاک مي کردند. شاه هم گاهي سري به چادر مي زد و سبزيهاي حضوري پاک مي شد و آش به منازل تقسيم ...».
R A H A
02-10-2012, 01:17 AM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
آفتابي شد
هر گاه کسي پس از دير زماني از خانه يا محل اختفا بيرون آيد و خود را نشان دهد، اصطلاحاً مي گويند فلاني «آفتابي شد». بحث بر سر آفتابي شدن است که بايد ديد ريشه آن از کجا آب مي خورد و چه ارتباطي با علني و آشکار شدن افراد دارد.
خشکي و کم آبي از يک طرف و وضع کوهستاني، به خصوص شيب مناسب اغلب اراضي فلات ايران از طرف ديگر، موجب گرديد که حفر قنوات و استفاده از آبهاي زير زميني از قديمترين ايام تاريخي مورد توجه خاص ايرانيان قرار گيرد. اگر چه وسايل حفر قنات از هزاران سال پيش تا کنون تغييري نکرده است، مع ذالک ايرانيان با تحمل رنج فراوان موفق شده اند از ده قرن قبل از ميلاد مسيح مساحت زيادي از بيابانهاي بي آب و علف کشور را به مزارع و باغات سرسبز و خرم مبدل سازند و در روزگاري که هنوز تلمبه اختراع نشده بود، جمعيت زيادي از طريق حفر قنوات به کشاورزي مشغول شوند.
شاهان هخامنشي براي تشويق مردم به کشاورزي و آباد کردن اراضي باير و لم يزرع، مقرر داشته بودند که: هر کس زمينهاي بي حاصل را آبياري و آماده کند، تا پنج پشت از پرداخت ماليات و عوارض مقرر معاف خواهد بود. در عهد هخامنشيان ايرانيان فن فنايي را در کشورهاي مفتوحه معمول مي ساختند. چنانکه شبه جزيره عمان را به اين وسيله آباد کردند؛ و در بيابانهاي سوريه و شمال آسياي مرکزي به حفر قنوات پرداختند. فن قنايي به جهت عظمت و اهميتش از حدود مرزي ايران خارج شد و در کشورهاي دور دست تا دامنه کوههاي اطلس در آفريقاي شمالي نيز گسترش پيدا کرد.
در عهد اشکانيان و ساسانيان نيز که به امور کشاورزي توجه خاصي مبذول مي شد، احداث سد و نهر و حفر قنوات در درجه اول اهميت قرار داشت. ولي در زمان تسلط خلفاي عرب در ايران متدرجاً تأسيسات آبياري و آباديها تعمداً و يا بر اثر عدم توجه رو به ويراني گذاشت.
از سلسله هاي معروف ايران بعد از اسلام که در قسمت آبياري و حفر قنوات ابراز علاقه و فعاليت کرده اند، سلسله ديلميان بوده اند، که به عنوان نمونه قنات رکن آباد در شيراز و بندامير در مرودشت فارس است. اولي به فرمان رکن الدوله ديلمي حفر و به نام او تسميه گرديد و دومي را به دستور عضدالدوله بر روي رودخانه کر بستند. حاج ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار هم تا آن اندازه به امور کشاورزي و حفر قنوات علاقه داشت که انتصاب حکام ايالات و ولايات را موکول و معلق به اين شرط کرده بود که در منطقه تحت الحکومه چند رشته قنات حفر نمايند. حاج ميرزا آقاسي شخصاً نيز چند رشته قنات احداث کرد؛ و مساحت زيادي از حومه و اطراف شهر تهران را آباد ساخت. بايد دانست آباديهاي که در اطراف و حتي داخل شهر تهران کنوني به نام عباس آباد هنوز باقي است از مستحدثات همين ميرزا عباس ايرواني، معروف به حاج ميرزا آقاسي است که به نام خودش تسميه و نامگذاري شده است.
به طور کلي حفر قنوات و تونلهاي تحت الارضي به قدري اهميت داشته و دارد که در عصر حاضر با وجود اين همه امکانات و وسايل موجود، آن را از عجايب اختراعات بشمار آورده اند. زمين شناس آمريکايي به نام "تولمان" در کتابي که راجع به آبهاي زير زميني نوشته، قنات را بزرگترين اقدام مربوط به تهيه آب در روزگار باستان دانسته است. هرگاه سطح آب به زمين نزديک بوده، شيب آن هم کافي باشد، طول قنات از چند کيلومتر تجاوز نمي کند؛ ولي مسطح بودن زمين و شيب ملايم گاهي طول قنات را تا يک صد و بيست کيلومتر هم مي رساند. مانند قنوات يزد که از مسافات بعيده با تحمل مخارج گزاف به دست مي آيد. در بعضي از نقاط که سطح آب در عمق زيادي قرار دارد، چاهها مخصوصاً مادر چاه تا سيصد متر عمق دارند، مانند قنات گناباد. با اين توصيف و با توجه به عمق چاهها و طول قنوات مي توان به مهارت و استادي ايرانيان چيره دست پي برد که چگونه از قرنها پيش قادر بودند به با وسايل خيل ساده و ابتدايي شيب آب زير زميني و طراز زمين را در عمق چند صد متري از زير زمين طوري حساب کنند که آب پس از طي کيلومترها در نقطه محاسبه شده به سطح زمين برسد و به قول مقني ها « آفتابي شود ». يعني از تاريکي خارج و در معرض آفتاب و روشنايي قرار گيرد.
در هر صورت غرض از تمهيد مقدمه بالا اين است که " آفتابي شدن " از اصطلاحات قنايي است و آنجا که آب قنات به مظهر سطح زمين مي رسد و گفته مي شود آفتابي شد؛ يعني آب قنات از تاريکي خارج شده به آفتاب و روشنايي رسيده است. اين عبارت بعدها مجازاً در مورد افرادي که پس از مدتها از اختفا و انزوا خارج مي شوند به کار برده شده است.
R A H A
02-10-2012, 06:14 PM
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif (http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif)
ارنعود
ارنعود که به اصطلاح عوام ارنبود و ارنئوت هم مي گويند به کساني اطلاق مي شود که سينه هاي فراخ و قد و بالايي خارج از حد متعارف داشته باشند و همچنين به عقيده استاد محمد علي جمالزاده: « بي انصاف باشند ولي بي انصافي آنها از روي بيحسي باشد ». شايد کمتر کسي بداند ارنعود کيست و مردان قوي هيکل و بلند بالا را از چه جهت به او تشبيه مي کنند. اينک تاريخچه زندگي اين مرد غول آسا.
ملک ناصر يوسف بن ايوب شادي معروف به صلاح الدين ايوبي مؤسس دولت ايوبيان در قرن ششم هجري است که در مصر و شام و حجاز و يمن حکمراني داشت و قسمت مهمي از بيست و دو سال سلطنتش در جنگهاي صليبي و مبارزه با اهل صليب مصروف گرديد. به جرأت مي توان گفت که تنها رشادت و شجاعت صلاح الدين ايوبي بود که جنگهاي صليبي را به نفع مسلمين پايان داد و ممالک اسلامي را از خطر مهيب فرنگيان (اروپاييان) که چون سيلي عظيم به جانب آسياي غربي روان بودند نجات بخشيد.
صلاح الدين ايوبي مردي جسور و شجاع و عادل و دانشمند بود، به قسمي که اروپاييان هم فضايل و محامدش را انکار نمي کنند. صلاح الدين ايوبي خواهري داشت که هنگامي که مي خواست براي انجام مناسک حج به مکه برود از طرف دسته اي از راهزنان مسيحي ربوده شد و فديه گزافي از صلاح الدين مطالبه کردند تا وي را آزاد کنند. صلاح الدين مي دانست که اگر به جنگ راهزنان برود بدون شک خواهرش را به قتل مي رسانند. پس فديه را پرداخت و خواهرش را از چنگ دزدان خلاص کرد. آنگاه با يک مبارزه دائمي آنان را مجبور کرد تا در ساحل درياچه طبريه واقع در فلسطين به جنگ کشانده شوند. سردسته اين راهزنان مرد هيولايي بود به نام ارنعود که در حدود يک برابر و نيم قد و بالاي آدم معمولي داشت و گردن کلفت و سينه هاي سطبر و بازوان ورزيده اش او را بصورت مرد غول آسايي درآورده بود. صلاح الدين ايوبي با مهارت قشون خود را بين درياچه طبريه و جبهه راهزنان قرار داد تا دسترسي به آن درياچه نداشته باشند.
در يک روز گرم و طولاني تابستان جنگ بين سپاهيان صلاح الدين ايوبي و قشون ارنعود در گرفت. مسيحيان که در منطقه اي سنگلاخي قرار گرفته بودند، چنان از فشار گرما ناراحت شدند که زره را از تن و مغفر را از سر به در کردند تا خنک شوند، ولي به زودي از فرط تشنگي همه بي تاب شده عده کثيري از آنان به قتل رسيدند و جمعي از سران آنها منجمله ارنعود دستگير شدند. صلاح الدين ايوبي دستور داد همه را به حضور آوردند و به غلامان خود گفت از رودي که وارد درياچه مي شود و آبي خنک و گوارا دارد به اسيران آب بنوشاند. منتهي فقط به کسي که مورد ترحم صلاح الدين واقع مي شد آب مي داد. ارنعود آن قدر تشنه بود که منتظر ترحم و صدور فرمان صلاح الدين ايوبي نمانده، ظرفي از آب را از دست يکي از غلامان ربود و لاجرعه سرکشيد. صلاح الدين با صداي بلند گفت: " کساني که اينجا نشسته اند مي دانند که من نگفتم به اين مرد - ارنعود - آب دهند و او خودسرانه آب را از دست غلام من گرفت و نوشيد".
البته مقصودش اين بود که هر کس به فرمان او سيراب مي شد مورد ترحم قرار مي گرفت و آن اسير را بــه قـــتــــل نمي آوردند.
موقع غذا خوردن فرا رسيد و صلاح الدين قبل از صرف غذا به ارنعود پيشنهاد کرد که اگر دين اسلام را بپذيرد از خونش مي گذرد و آزاد خواهد شد. ارنعود چون آن سخن بشنيد با نفرت و انزجار به سوي صلاح الدين آب دهان انداخت. صلاح الدين ايوبي به خشم آمد و فرمان داد قبلا دو دست و دو پايش را محکم بستند و آنگاه شمشير از نيام کشيد و با يک ضربت سر از بدنش جدا کرد.
در خاتمه اين نکته براي مزيد اطلاع لازم است دانسته شود که در حال حاضر ارنئوت نام قبيله ايست که در بلغارستان و ترکيه فعلي سکونت دارند و به قساوت قلب و بيرحمي و شرارت معروف هستند.
R A H A
02-10-2012, 06:15 PM
سنگ کسي را به سينه زدن
اين عبارت که به صورت ضرب المثل درآمده و عارف و عامي به آن استناد و تمثيل مي کنند، در موارد حمايت و جانبداري از کسي يا جمعيتي به کار ميرود، في المثل گفته مي شود: «از کثرت پاکدلي و عطوفت سنگ هر ضعيفي را به سينه ميزند و از هر ناتواني هواداري مي کند.» يا به شکل ديگر: «چرا اين همه سنگ فلاني را به سينه مي زني؟» که در هر دو صورت مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است که از طرف شخصي نسبت به شخص يا افراد و جمعيتهاي ديگر ابراز مي شود.
غالباً در هر زورخانه چند سنگ در اوزان مختلف وجود داشت که هر ورزشکار به تناسب نيرومندي و زوربازويش سنگ ميگرفت. البته افراد انگشت شماري هم بودند که هر کدام سنگ مخصوصي داشتند و کسي جز خودشان نميتوانست آن سنگ را بالا بکشد. يکي از پهلوانان و سنگ گيران به نام ايران "پهلوان ابراهيم حلاج يزدي" بود که تاچه هاي گندم را در دکان نانوايي که در آن کار ميکرد بدون آنکه از چند پله بالا برود از پايين به پشت بام پرتاب ميکرد.
اين پهلون سنگي از مرمر داشت که با آن ورزش ميکرد و سنگ مي گرفت. اين سنگ به قدري وزين و سنگين بود که هيچ پهلواني نمي توانست آنرا بلند کند. کاشف پهلون ابراهيم حلاج، مرحوم حاجب الدوله بود که او را با خود به تهران برده به حضور ناصرالدين شاه قاجار معرفي کرد.
اين پهلوان نامدار که در ميان ساير پهلوانان ايران به فهم و درايت مشهور است و حاجي محمد صادق بلور فروش از نوچه ها و پروردگان او بوده است سنگي داشت (البته از جنس چوب، نه سنگ) که تنها خودش ميتوانست آنرا بلند کند و بالاي سينه ببرد.
بدون ترديد نظير اين سنگ گيران در ميان پهلوانان کشور زياد بودند و غرض از تحرير و تمهيد مقدمه بالا اين بوده است که ريشه تاريخي ضرب المثل "سنگ کسي را به سينه زدن" به دست آيد و با اين شرح و توصيف اجمالي گمان ميرود روشن شده باشد که در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصي در زورخانه داشته اند و اگر پهلواني سنگ ديگري را به سينه ميزد، يعني بالاي سينه ميکشيد، احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بدقلقي کردن و ثقل و سنگيني فوق العاده به روي سينه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتي گردد، لذا آن پهلوان را عقلاي قوم از اينکار منع و موعظه ميکردند که از باب احتياط سنگ ديگري را به سينه نزند، يعني با سنگ ناشناخته و زيادتر از قدرت و زورمندي خود تمرين نکند و حدود و ثغور پهلواني را ملحوظ و محفوظ دارد تا احياناً موجب خسران و انفعال نگردد.
اين عبارت رفته رفته از گود زورخانه به کوي و برزن و خانه و کاشانه سرايت کرده، در افواه عامه به صورت ضرب المثل در آمد، با اين تفاوت که اصل قضيه مبتني بر غرور و خودخواهي، ولي در معني و مفهوم مجازي مبين حمايت و غمخواري و جانبداري است
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:15 PM
سرم را بشکن، نرخم را نشکن
عبارت بالا از امثله سائره است که بيشتر ورد زبان کسبه بازار و صاحبان دکانهاي بقالي در برخورد با مشترياني است که زياد چانه ميزنند، تا فروشنده مبلغي از نرخ جنس بکاهد، ولي فروشنده با عبارت مثلي بالا به مشتري پاسخ گويد.
نرخ شکستن نقطه مقابل نرخ بالا کردن و به معني کم کردن قيمت است که فروشنده حاضر است سرش بشکند ولي نرخ کالايش نشکند و پايين نيايد.
مثل بالا در مورد ديگر هم بکار ميرود، و آن موقعي است که کسي در عقيده و نيتي که دارد مقاوم و ثابت قدم باشد و ديگران بخواهند وي را از آن عقيده و نيت که گاهي با مصالح و منافعشان تضاد و تباين پيدا ميکند بازدارند؛ که در اين صورت براي اثبات عقيده و نيتش به ضرب المثل بالا متبادر مي شود.
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:15 PM
باج سبيل
هر گاه با زور و قلدري و به عنف از کسي پول و جنس بگيرند در اصطلاح عمومي آن را به "باج سبيل" تعبير مي کنند و مي گويند: «فلاني باج سبيل گرفت.» در عصر حاضر که دوران زور و قلدري به معني و مفهوم سابق سپري شده از اين مثل و اصطلاح بيشتر در مورد اخاذي و به ويژه رشاء و ارتشاء تعبير مثلي مي شود.
ريشه اين ضرب المثل برميگردد به زمان شاه عباس كبير ؛ وي پس از اينکه در آغاز سلطنت خود دشمنان و رقباي سرکش داخلي را سرکوب کرد با صدور يک فرمان به همه مردان ايراني دستور داد که ريشهاي بلند خود را از ته بتراشند. حتي روحانيون نيز از اين دستور معاف نبودند، اما گذاشتن سبيل آزاد بود و خود شاه عباس نيز در تصويرهايش با سبيل بلند و افراشته ديده مي شود.»
باري، سپاهيان و سواران کهنسال دوران صفويه فقط دو سبيل بزرگ و چماقي داشته اند که مرتباً آن را نمو و جلا مي دادند و تا بناگوش مي رساندند که مانند قلابي در آنجا بند مي شد. عشق و علاقه شاه عباس به سبيل گذاشتن تا حدي بود که « شاه عباس کبير سبيل را آرايش صورت مي شمرد و بر حسب بلندي و کوتاهي آن بيشتر و کمتر حقوق مي پرداخت.»
حکام ولايات و فرماندهان نظامي نيز به مصداق "الناس علي دين ملوکهم" ناگزير از تبعيت بودند و به دارندگان سبيل شاه عباسي و افراشته اي که مورد توجه شخص اول مملکت بودند به فراخور کيفيت و تناسب سبيل، حقوق و مزاياي بيشتري مي دادند.
اين نوع اضافه حقوق و مزايا که صرفاً براي خاطر سبيل پرداخت مي شد در عرف اصطلاح عامه به "باج سبيل" تعبير گرديد. زيرا سبيل دارها تنها به ميزان و مبلغي که از شاه يا حکام و فرماندهان وقت بر طبق حکم و فرمان اخذ مي کردند قانع نبودند و غالباً از کدخدايان و روستاييان و طبقات ضعيف پول و جنس و اسب و آذوقه به عنوان باج سبيل عنفاً مي ستاندندپيداست که همين اخذ جبري و به عنف و قلدري ستاندن موجب گرديد که بعدها از معاني مجازي و مفاهيم استعاره اي باج سبيل در مورد اخاذي و رشاء و ارتشاء استفاده و تمثيل شده است
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:15 PM
سايه تان از سر ما کم نشود
در عبارت بالا معني مجازي و استعاره اي سايه همان محبت و مرحمت و تلطف و توجه مخصوصي است که مقام بالاتر و مؤثرتر نسبت به کهتران و زيردستان مبذول ميدارد. اين عبارت بر اثر لطف سخن نه تنها به صورت امثله سائره درآمده بلکه دامنه آن به تعارفات روزمره نيز گسترش پيدا کرده؛ در عصر حاضر هنگام احوالپرسي يا جدايي و خداحافظي از يکديگر آن را مورد استفاده و اصطلاح قرار ميدهند.
ديوژن يا ديوجانس از فلاسفه مشهور يونان است که در قرن ششم قبل از ميلاد مسيح ميزيست او از دنيا و علايق دنيوي اعراض داشت و ثروت و رسوم و آداب اجتماعي را از آن جهت که تماماً اعتباري است به يک سو نهاده بود.
ديوژن با سر و پاي برهنه و موي ژوليده در انظار ظاهر مي شد و در رواق معبد مي خوابيد. غالب ساعات روز را دور از قيل و قال شهر و در زير آسمان کبود آفتاب ميگرفت و در آن سکوت و سکون به تفکر و تعمق مي پرداخت. لباسش يک ردا و مأوايش يک خمره (خم) بود. فقط يک کاسه چوبين براي آشاميدن آب داشت، که چون يک روز طفلي را ديد که دو دستش را پر از آب کرده آنرا آشاميد، در همان زمان کاسه چوبين را به دور انداخت و گفت: «اين هم زيادي است، ميتوان مانند اين بچه آب خورد.»
بي اعتنايي او به مردم دنيا تا به حدي بود که در روز روشن فانوس به دست ميگرفت و به جستجوي انسان ميپرداخت. چنان که گويند: روزي بر بلندي ايستاده بود و به آواز مي گفت: اي مردمان! خلقي انبوه بنابر اعتقاد درباره او جمع آمدند. گفت: «من مردمان را خواندم، نه شما را!»
بي اعتنايي به مردم و بي ملاحظه سخن گفتن، موجب شد که ديوژن را از شهر تبعيد کردند. از آن به بعد آغوش طبيعت را بر مصاحبت مردم ترجيح داد و خم نشين شد. در همين دوران تبعيدي بود که کسي به طعن و تمسخر گفت: «ديوژن؛ ديدي همشهريان ترا از شهر بيرون کردند؟» جواب داد: «نه، چنين است. من آنها را در شهر گذاشتم».
زماني که اسکندر مقدوني در کورنت بود، شهرت وارستگي ديوژن را شنيد و با شکوه و دبدبه سلطنتي به ملاقاتش رفت.
ديوژن که در آنموقع دراز کشيده بود و در مقابل تابش اشعه خورشيد خود را گرم مي کرد، اعتنايي به اسکندر ننموده از جايش تکان نخورده است. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختي که احترام لازم به جاي نياوري؟» ديوژن با خونسردي جواب داد: «شناختم، ولي از آنجا که بنده اي از بندگان من هستي اداي احترام را ضرور ندانستم.»
اسکندر توضيح بيشتر خواست. ديوژن گفت: «تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستي؛ در حالي که من اين خواهشهاي نفس را بنده و مطيع خود ساختم.»
به قولي ديگر در جواب اسکندر گفت: «تو هر که باشي مقام و منزلت مرا نداري، مگر جز اين است که تو پادشاه و حاکم مطلق العنان يونان و مقدونيه هستي؟»
اسکندر تصديق کرد! ديوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چيست؟»
اسکندر جواب داد: "هيچ". ديوژن بلافاصله گفت: «من همان هيچ هستم و بنابراين از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زير افکند و پس از لختي تفکر گفت: «ديوژن، از من چيزي بخواه و بدان که هر چه بخواهي ميدهم.»
آن فيلسوف وارسته از جهان و جهانيان، به اسکندر که در آنموقع بين او و آفتاب حايل شده بود، گوشه چشمي انداخت و گفت: «سايه ات را از سرم کم کن.» به روايت ديگر گفت: «مي خواهم سايه خود را از سرم کم کني.»
اين جمله به قدري در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بي اختيار فرياد زد: «اگر اسکندر نبودم، مي خواستم ديوژن باشم.»
باري، عبارت بالا از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد، با اين تفاوت که ديوژن ميخواست سايه مردم، حتي اسکندر مقدوني از سرش کم شود، ولي مردم روزگار علي الاکثر به اينگونه سايه ها محتاج اند و کمال مطلوبشان اين است که در زير سايه ارباب قدرت و ثروت به سر برند.
او مردي بود که در طول زندگاني دراز خود، هرگز گوهر آزادي و سبکباري را به جهاني نفروخت و پيش هيچ قدرتي سر فرود نياورد. زر و زن و جاه در چشم او پست مي نمود.
او پس از هشتاد سال عمر همان گونه که آزاد به دنيا آمده بود، آزاد و رها از قيد و بند و عاري از هرگونه تعلق با خوشرويي دنيا را بدرود گفت.
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:16 PM
برو آنجا که عرب ني انداخت
عبارت مثلي بالا را هنگام عصبانيت بکار مي برند. گاهي اتفاق مي افتد که خادمي مخدومش را تهديد ميکند که به جاي ديگر خواهد رفت؛ يا فرزندي به علامت قهر از خانه خارج مي شود که ديگر مراجعت نکند؛ و يا بانويي به منظور اخافه و ارعاب شوهرش او را به جدايي و بازگشت به خانه پدر و مادر تهديد مي کند. در هر يک از اين احوال اگر مخاطب را از تحکمات و تهديدات متکلم خوش نيايد با تندي و خشونت جواب ميدهد: «برو آنجا که عرب ني انداخت» که با عبارت مثلي برو گمشو و برو هرگز برنگردي و جز اينها مرادف است.
اکنون ببينيم اين عرب کيست و ني انداختن عرب چگونه بوده است که به صورت ضرب المثل در آمده است.
کساني که به وضع جغرافيايي شبه جزيره عربستان آشنايي دارند بهتر مي دانند که در اين شبه جزيره در قرون گذشته ساعت و حساب نجومي دقيقي وجود نداشته است. وسعت و همواري بيابان، عدم وجود قلل و اتلال رفيع و بلند مانع از آن بود که ساعت و زمان دقيق روز و شب را معلوم کنند. مردم با هم معاملاتي داشته اند که سر رسيد آن في المثل غروب فلان روز بوده است.
عبادات و سنتهايي وجود داشته که به ساعت و دقيقه معيني از روز ختم مي شده است، يا اعمال و مناسک حج که هر يک در مقام خود شامل ساعت و زمان دقيق و مشخصي بوده که تشخيص زمان صحيح در آن بيابان صاف و هموار به هيچ وجه امکان نداشته است؛ زيرا بعضي قايل بوده اند که غروب نشده و زمان جزء شب نيست، و برخي ميگفتند که روز به پايان رسيده و اين ساعت و زمان جزء شب محسوب است. چون بيابان صاف و وسيع بود و کوهي که آخرين شعاع خورشيد را در قله آن ببينند در آن حوالي مطلقاً وجود نداشت، لذا به قول دکتر احساني طباطبايي: «اشخاص مخصوصي بودند که کارشان نيزه پراني بود و براي آنکه معلوم شود در سمت الرأس هنوز آفتاب موجود است و در سايه افق به کلي غروب ننموده، نيزه را تا آنجا که مي توانستند به هوا پرتاب ميکردند و اگر نيزه به نور آفتاب برخورد ميکرد آن ساعت را روز، وگرنه شب به حساب مي آوردند.»
اين بود آنجايي که عرب ني مي انداخت. از آنجايي که نيزه پراني و ني اندازي در صحاري و بيابانهاي دو از آبادي انجام ميگرفت، لذا مثل و عبارت برو آنجا که عرب ني انداخت، کنايه از منطقه و جايي است که فاقد آب و آبادي باشد. پس مراد از عبارت مزبور اين است که: به جايي برو که بر نگردي.
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:16 PM
با همه بله، با من هم بله؟!
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.
ريشه تاريخي اين ضرب المثل برميگردد به يك داستان قديمي
در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند يعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:16 PM
ازكيسه خليقه مي بخشي ؟
هر گاه کسی از کیسه دیگری بخشندگی کند و یا از بیت المال عمومی گشاده بازی نماید، عبارت مثلی بالا را مورد استفاده و استناد قرار داده، اصطلاحاً می گویند: «فلانی از کیسه خلیفه می بخشد».
کنون ببینیم این خلیفه که بود و چه کسی از کیسه وی بخشندگی کرده که به صورت ضرب المثل درآمده است:
عبدالملک بن صالح از امرا و بزرگان خاندان بنی عباس بود و روزگاری دراز در این دنیا بزیست و دوران خلافت هادی، هارون الرشید و امین را درک کرد. مردی فاضل و دانشمند و پرهیزگار و در فن خطابت افصح زمان بود. چشمانی نافذ و رفتاری متین و موقر داشت؛ به قسمی که مهابت و صلابتش تمام رجال دارالخلافه و حتی خلیفه وقت را تحت تأثیر قرار می داد. به علاوه چون از معمرین خاندان بنی عباس بود، خلفای وقت در او به دیده احترام می نگریستند.
به سال 169 هجری به فرمان هادی خلیفه وقت، حکومت و امارت موصل را داشت. ولی پس از دو سال یعنی در زمان خلافت هارون الرشید، بر اثر سعایت ساعیان از حکومت برکنار و در بغداد منزوی و خانه نشین شد. چون دستی گشاده داشت پس از چندی مقروض گردید. ارباب قدرت و توانگران بغداد افتخار می کردند که عبدالملک از آنان چیزی بخواهد، ولی عزت نفس و استغنای طبع عبدالملک مانع از آن بود از هر مقامی استمداد و طلب مال کند. از طرف دیگر چون از طبع بلند و جود و سخای ابوالفضل جعفر بن یحیی بن خالد برمکی معروف به جعفر برمکی وزیر مقتدر هارون الرشید آگاهی داشت و به علاوه می دانست که جعفر مردی فصیح و بلیغ و دانشمند است و قدر فضلا را بهتر می داند و مقدم آنان را گرامیتر می شمارد؛ پس نیمه شبی که بغداد و بغدادیان در خواب و خاموشی بودند، با چهره و روی بسته و ناشناس راه خانه جعفر را در پیش گرفت و اجازه دخول خواست. اتفاقاً در آن شب جعفر برمکی با جمعی از خواص و محارم من جمله شاعر و موسیقی دان بی نظیر زمان، اسحاق موصلی بزم شرابی ترتیب داده بود، و با حضور مغنیان و مطربان شب زنده داری می کرد. در این اثنا پیشخدمت مخصوص، سر در گوش جعفر کرد و گفت: «عبدالملک بر در سرای است و اجازه حضور می طلبد». از قضا جعفر برمکی دوست صمیمی و محرمی به نام عبدالملک داشت که غالب اوقات فراغت را در مصاحبتش می گذرانید.
در این موقع به گمان آنکه این همان عبدالملک است نه عبدالملک صالح، فرمان داد او را داخل کنند. عبدالملک صالح بی گمان وارد شد و جعفر برمکی چون آن پیرمرد متقی و دانشمند را در مقابل دید به اشتباه خود پی برده چنان منقلب شد و از جای خویش جستن کرد که «میگساران، جام باده بریختند و گلعذاران، پشت پرده گریختند، دست از چنگ و رباب برداشتند و رامشگران پا به فرار گذاشتند». جعفر خواست دستور دهد بساط شراب را از نظر عبدالملک پنهان دارند؛ ولی دیگر دیر شده کار از کار گذشته بود. حیران و سراسیمه بر سرپای ایستاد و زبانش بند آمد. نمیدانست چه بگوید و چگونه عذر تقصیر بخواهد. عبدالملک چون پریشانحالی جعفر بدید، بسائقه آزاد مردی و بزرگواری که خوی و منش نیکمردان عالم است، با خوشرویی در کنار بزم نشست و فرمان داد مغنیان بنوازند و ساقیان لعل فام، جام شراب در گردش آورند. جعفر چون آنهمه بزرگمردی از عبدالملک صالح دید بیش از پیش خجل و شرمنده گردیده، پس از ساعتی اشاره کرد بساط شراب را برچیدند و حضار مجلس (بجز اسحاق موصلی) همه را مرخص کرد. آنگاه بر دست و پای عبدالملک بوسه زده عرض کرد: «از اینکه بر من منت نهادی و بزرگواری فرمودی بی نهایت شرمنده و سپاسگزارم. اکنون در اختیار تو هستم و هر چه بفرمایی به جان خریدارم». عبدالملک پس از تمهید مقدمه ای گفت: «ای ابوالفضل، می دانی که سالهاست مورد بی مهری خلیفه واقع شده، خانه نشین شده ام. چون از مال و منال دنیا چیزی نیندوخته بودم، لذا اکنون محتاج و مقروض گردیده ام. اصالت خانوادگی و عزت نفس اجازه نداد به خانه دیگران روی آورم و از رجال و توانگران بغداد، که روزگاری به من محتاج بوده اند، استمداد کنم. ولی طبع بلند و خوی بزرگ منشی و بخشندگی تو که صرفاً اختصاص به ایرانیان پاک سرشت دارد مرا وادار کرد که پیش تو آیم و راز دل بگویم، چه می دانم اگر احیاناً نتوانی گره گشایی کنی بی گمان آنچه با تو در میان می گذارم سر به مهر مانده، در نزد دیگران بر ملا نخواهد شد. حقیقت این است که مبلغ ده هزار دینار مقروضم و ممری برای ادای دین ندارم».
جعفر بدون تأمل جواب داد: «قرض تو ادا گردید، دیگر چه می خواهی؟»
عبدالملک صالح گفت: «اکنون که به همت و جوانمردی تو قرض من مستهلک گردید، برای ادامه زندگی باید فکری بکنم، زیرا تأمین معاش آبرومندی برای آینده نکرده ام».
جعفر برمکی که طبعی بلند و بخشنده داشت، با گشاده رویی پاسخ داد: «مبلغ ده هزار دینار هم برای ادامه زندگی شرافتمندانه تو تأمین گردید، چه میدانم سفره گشاده داری و خوان کرم بزرگمردان باید مادام العمر گشاده و گسترده باشد. دیگر چه می فرمایی؟»
عبدالملک گفت: «هر چه خواستم دادی و دیگر محلی برای انجام تقاضای دیگری نمانده است».
جعفر با بی صبری جواب داد: «نه، امشب مرا به قدری شرمنده کردی که به پاس این گذشت و جوانمردی حاضرم همه چیز را در پیش پای تو نثار کنم. ای عبدالملک، اگر تو بزرگ خاندان بنی عباسی، من هم جعفر برمکی از دودمان ایرانیان پاک نژاد هستم. جعفر برای مال و منال دنیوی در پیشگاه نیکمردان ارج و مقداری قایل نیست. می دانم که سالها خانه نشین بودی و از بیکاری و گوشه نشینی رنج می بری، چنانچه شغل و مقامی هم مورد نظر باشد بخواه تا فرمانش را صادر کنم».
عبدالملک آه سوزناکی کشید و گفت: «راستش این است که پیر و سالمند شده ام و واپسین ایام عمر را می گذرانم. آرزو دارم اگر خلیفه موافقت فرماید به مدینه منوره بروم و بقیت عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت رسول اکرم (ص) به سر برم».
جعفر گفت: «از فردا والی مدینه هستی تا از این رهگذر نگرانی نداشته باشی».
عبدالملک سر به زیر افکند و گفت: «از همت و جوانمردی تو صمیمانه تشکر می کنم و دیگر عرضی ندارم».
جعفر دست از وی برنداشت و گفت: «از ناصیه تو چنین استنباط می کنم که آرزوی دیگری هم داری. محبت و اعتماد خلیفه نسبت به من تا به حدی است که هر چه استدعا کنم بدون شک و تردید مقرون اجابت می شود. سفره دل را کاملاً باز کن و هر چه در آن است بی پرده در میان بگذار».
عبدالملک در مقابل آن همه بزرگی و بزرگواری بدواً صلاح ندانست که آخرین آرزویش را بر زبان آورد ولی چون اصرار و پافشاری جعفر را دید سر برداشت و گفت: «ای پسر یحیی، خود بهتر می دانی که من در حال حاضر بزرگترین فرد خاندان عباسی هستم و پدرم صالح همان کسی است که در ذات السلاسل (نزدیک مصر) بر مروان آخرین خلیفه اموی غلبه کرد و سرش را نزد سفاح آورد. با این مراتب اگر تقاضایی در زمینه وصلت و پیوند زناشویی از خلیفه امیرالمؤمنین بکنم، توقعی نابجا و خارج از حدود صلاحیت و شایستگی نکرده ام. آرزوی من این است که چنانچه خلیفه مصلحت بداند، فرزندم صالح را به دامادی سرافراز فرماید. نمی دانم در تحقق این خواسته تا چه اندازه موفق خواهی بود».
جعفر برمکی بدون لحظه ای درنگ و تأمل جواب داد: «از هم اکنون بشارت می دهم که خلیفه پسرت را حکومت مصر می دهد و دخترش عالیه را نیز به ازدواج وی در می آورد».
دیرزمانی نگذشت که صدای اذان صبح از مؤذن مسجد مجاور خانه جعفر برمکی به گوش رسید و عبدالملک صالح در حالی که قلبش مالامال از شادی و سرور بود خانه جعفر را ترک گفت.
بامدادان جعفر برمکی حسب المعمول به دارالخلافه رفت و به حضور هارون الرشید بار یافت. خلیفه نظری کنجکاوانه به جعفر انداخت و گفت: «از ناصیه تو پیداست که در این صبحگاهی خبر مهمی داری».
جعفر گفت: «آری امیرالمؤمنین، شب گذشته عموی بزرگوارت عبدالملک صالح به خانه ام آمد و تا طلیعه صبح با یکدیگر گفتگو داشتیم.»
هارون الرشید که نسبت به عبدالملک بی مهر بود با حالت غضب گفت: «این پیر سالخورده هنوز از ما دست بردار نیست. قطعاً توقع نابجایی داشت، اینطور نیست؟»
جعفر با خونسردی جواب داد: «اگر ماجرای دیشب را به عرض برسانم امیرالمؤمنین خود به گذشت و بزرگواری این مرد شریف و دانشمند که به حق از سلاله بنی عباس است، اذعان خواهد فرمود». آنگاه داستان بزم شراب و حضور غیر مترقبه عبدالملک و سایر رویدادها را تفصیلاً شرح داد. خلیفه آنچنان تحت تأثیر بیانات جعفر قرار گرفت که بی اختیار گفت: «از عمویم عبدالملک متقی و پرهیزکار بعید به نظر می رسید که تا این اندازه سعه صدر و جوانمردی نشان دهد. جداً از مردانگی و بزرگواری او خوشم آمد و آنچه کینه از وی در دل داشتم یکسره زایل گردید».
جعفر برمکی چون خلیفه را بر سر نشاط دید به سخنانش ادامه داد و گفت که: «ضمن مکالمه و گفتگو معلوم شد پیرمرد این اواخر مبلغ قابل توجهی مقروض شده است که دستور دادم قرضهایش را بپردازند».
هارون الرشید به شوخی گفت: «قطعاً از کیسه خودت!»
جعفر با لبخند جواب داد: «از کیسه خلیفه بخشیدم، چه عبدالملک در واقع عموی خلیفه است و حق نبود از بنده چنین جسارتی سر بزند». هارون الرشید که جعفر برمکی را چون جان شیرین دوست داشت با تقاضایش موافقت کرد. جعفر دوباره سر برداشت و گفت: «چون عبدالملک دستی گشاده دارد و مخارج زندگیش زیاد است، مبلغی هم برای تأمین آتیه وی حواله کردم». هارون الرشید مجدداً به زبان شوخی و مطایبه گفت: «این مبلغ را حتماً از کیسه شخصی بخشیدی!» جعفر جواب داد: «چون از وثوق و اعتماد کامل برخوردار هستم لذا این مبلغ را هم از کیسه خلیفه بخشیدم».
هارون الرشید لبخندی زد و گفت: «این را هم قبول دارم به شرط آنکه دیگر گشاده بازی نکرده باشی!»
جعفر عرض کرد: «امیرالمؤمنین بهتر می دانند که عبدالملک مانند آفتاب لب بام است و دیر یا زود افول می کند. آرزو داشت که واپسین سالهای عمر را در جوار مرقد مطهر حضرت خیرالمرسلین بگذراند. وجدانم گواهی نداد که این خواهش دل رنجور و شکسته اش را تحقق نبخشم، به همین ملاحظه فرمان حکومت و ولایت مدینه را به نام وی صادر کردم که هم اکنون برای توقیع و توشیح حضرت خلیفه حاضر است».
هارون به خود آمد و گفت: «راست گفتی، اتفاقاً عبدالملک شایستگی این مقام را دارد و صلاح است حکومت طائف را نیز به آن اضافه کنی».
جعفر انگشت اطاعت بر دیده نهاد پس از قدری تأمل عرض کرد: «ضمناً از حسن نیت و اعتماد خلیفه نسبت به خود استفاده کرده آخرین آرزویش را نیز وعده قبول دادم».
هارون گفت: «با این ترتیب و تمهیدی که شروع کردی قطعاً آخرین آرزویش را هم از کیسه خلیفه بخشیدی؟»
جعفر برمکی رندانه جواب داد: «اتفاقاً بخشش در این مورد بخصوص جز از کیسه خلیفه عملی نبود زیرا عبدالملک آرزو دارد فرزندش صالح به افتخار دامادی خلیفه امیرالمؤمنین نایل آید. من هم با استفاده از اعتماد و بزرگواری خلیفه این وصلت فرخنده را به او تبریک گفتم و حکومت مصر را نیز برای فرزندش، یعنی داماد آینده خلیفه در نظر گرفتم».
هارون گفت: «ای جعفر، تو در نزد من به قدری عزیز و گرامی هستی که آنچه از جانب من تقبل و تعهد کردی همه را یکسره قبول دارم؛ برو از هم اکنون تمشیت کارهای عبدالملک را بده و او را به سوی مدینه گسیل دار». باری عبارت مثلی «از کیسه خلیفه می بخشد» از واقعه تاریخی بالا ریشه گرفته و معلوم شد خلیفه که از کیسه اش بخشندگی شده هارون الرشید بوده است
http://shiaupload.ir/images/zc91os98ko2rxiwau0.gif
R A H A
02-10-2012, 06:17 PM
يك كلاغ ، چهل كلاغ
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m001.1.jpg
ننه كلاغه صاحب يك جوجه شده بود . روزها گذشت و جوجه كلاغ كمي بزرگتر شد . يك روز كه ننه كلاغه براي آوردن غذابيرون ميرفت به جوجه اش گفت : عزيزم تو هنوز پرواز كردن بلد نيستي نكنه وقتي من خونه نيستم از لانه بيرون بپري .
و ننه كلاغه پرواز كرد و رفت .
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m001.2.gif
هنوز مدتي از رفتن ننه كلاغه نگذشته بود كه جوجه كلاغ بازيگوش با خودش فكر كرد كه مي تواند پرواز كند و سعي كرد كه بپرد ولينتوانست خوب بال وپر بزند و روي بوته هايپايين درخت افتاد .
همان موقع يك كلاغ از اونجا رد ميشد ،چشمش به بچه كلاغه افتاد و متوجه شد كه بچه كلاغ نياز به كمك دارد . او رفت كه بقيه را خبر كند و ازشان كمك بخواهد
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m001.3.gif
پنج كلاغ را ديد كه روي شاخه اي نشسته اند گفت :” چرا نشسته ايد كه جوجه كلاغه از بالاي درخت افتاده.“ كلاغ ها هم پرواز كردند تا بقيه را خبر كنند .
... تا اينكه كلاغ دهمي گفت : ” جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم نوكش شكسته . “ و همينطور كلاغ ها رفتند تا به بقيه خبر بدهند .
... كلاغ بيستمي گفت :” كمك كنيد چون جوجه كلاغه از درخت افتاده و نوك و بالش شكسته .“
همينطور كلاغ ها به هم خبر دادند تا به كلاغ چهلمي رسيد و گفت :” اي داد وبيداد جوجه كلاغه از درخت افتاده و فكر كنم كه مرده .“
همه با آه و زاري رفتند كه خانم كلاغه را دلداري بدهند . وقتي اونجا رسيدند ، ديدند ، ننه كلاغه تلاش ميكند تا جوجهرا از توي بوته ها بيرون آورد .
كلاغ ها فهميدند كه اشتباه كردند و قول دادند تا از اين به بعد چيزي را كه نديده اند باور نكنند .
از اون به بعد اين يك ضرب المثل شده و هرگاه يك خبر از افراد زيادي نقل شود بطوريكه به صورت نادرست در آيد ، مي گويند خبر كه يك كلاغ، چهل كلاغ شده است
پس نبايد به سخني كه توسط افراد زيادي دهن به دهن گشته، اطمينان كرد زيرا ممكن است بعضي از حقايق از بين رفته باشد و چيزهاي اشتباهي به آن اضافه شده باشد
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:17 PM
فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m002.1.jpg
موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست كرد و خيالش راحت بود كه زمستان را بخوبي سپري مي كند .
يك روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .
موش آمد و از آقاي گاو خواهش كرد كه از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نكرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي كه از اينجا بلند شوم . مي داني من كي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي كارت و بگذار استراحت كنم . “
موش دوباره خواهش و التماس كرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهكار نبود . موش پيش خودش فكر كرد ، حالا كه با خواهش كردن مشكلش حل نشده بايد كار ديگري بكند .
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m002.2.jpg
بعد يكدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تكان داد . موش روي گوش گاو پريد و يك گاز محكم از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تكان دادن سرش كرد . ولي موش روي زمين پريد و در يك سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست كاري كند.
وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .گاو از درد بيدار شد .خيلي عصباني بود ، سعي كرد كه بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش كند ولي دستش به او نمي رسيد .
موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “
گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينكه از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشكن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “
موش با اينكه خيلي كوچكتر از گاو بود توانست مشكلش را حل كند .
پس كارآيي هر كس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،با اينكه كوچك است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .
R A H A
02-10-2012, 06:17 PM
جيك جيك مستونت بود ، ياد زمستون بود ؟
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.5.jpg (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.5.jpg)
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.1.gif (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.1.gif)
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.2.gif (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.2.gif)
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.6.jpg (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.6.jpg)
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.3.gif (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.3.gif)
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.4.gif (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m003.4.gif)
از آنروز به بعد، به كسي كه به فكر آيندهاش نيست و دچار مشكل ميشود ميگويند: جيكجيك مستونت بود، فكر زمستونت بود؟
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif (http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif)
R A H A
02-10-2012, 06:17 PM
قسم روباه را باور كنيم يا دم خروسو ؟
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.1.jpg (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.1.jpg)
يكي بود ، يكي نبود ،خروسي بود بال و پرش رنگ طلا ، انگاري پيرهني از طلا، به تن كرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمائي مي كرد . خروس ما اينقدر قشنگ بود كه اونو خروس زري پيرهن پري صدا مي كردند .
خروس زري از بس مغرور و خوش باور بود هميشه بلا سرش مي اومد براي همين آقا سگه هميشه مواظبش بود تا برايش اتفاقي نيافته .
روزي از روزا آقا سگه اومد پيش خروس زري پيرهن پري ، بهش گفت : خروس زري جون .
خروسه گفت : جون خروس زري
سگ گفت : پيرهن پري جون
خروس : جون پيرهن پري
سگ : مي خوام برم به كوه دشت ، برو تو لونه ، نكنه بازم گول بخوري ، درو رو كسي وا نكني
خروس گفت : خيالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم .
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.2.jpg (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.2.jpg)
آقا سگه رفت ، بي خبر از اينكه روباه منتظر دور شدن اون بود .
همينكه آقا سگه حسابي دور شد ، روباه ناقلا جلوي لونه خروس زري اومد تا نقشه اش رو عملي كنه ، جلوي پنجره ايستاد و شروع كرد به آواز خوندن :
اي خروس سحري چشم نخود سينه زري
شنيدم بال و پرت ريخته نذاشتن ببينم
نكنه تاج سرت ريخته نذاشتن ببينم
خروس زري كه به خوشگلي خودش افتخار ميكرد خيلي بهش بر خورد ، داد زد : ” نه بال و پرم ريخته ، نه تاج سرم ريخته . “
روباه گفت اگه راست ميگي ، بيا پنجره رو بازكن تا ببينمت .
خروس مغرور پنجره رو باز كرد و جلوي پنجره نشست و گفت : بيا اين بال وپرم ، اينم تاج سرم .
و همينكه خروس سرش رو خم كرد كه تاجشو نشون بده ، روباه بدجنس پريد و گردن خروس را گرفت .
خروس زري داد زد : آي كمك ، كمك ، آقا سگه به دادم برس .
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.3.jpg (http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m004.3.jpg)
آقا سگه با گوشهاي تيزش صداي خروس زري را شنيد و به طرف صدا دويد .
دويد و دويد تا به روباه رسيد . از روباه پرسيد : ” آي روباه ناقلا خروس زريرا نديدي ؟ “
روباهه كه دهان آقا خروسه رو بسته بود و اونو توي كوله پشتي انداخته بود ، شروع كرد به قسم خوردن كه والا نديدم ، من از همه چيز بي خبرم ، و پشت سر هم قسم مي خورد .
يكدفعه چشم آقا سگه به كوله پشتي افتاد و گفت :” قسم روباه و باور كنم يا دم خروس را ؟“
آقا روباهه تازه متوجه شد كه دم خروس از كوله پشتي اش بيرون آمده ، پس كوله پشتي اش رو انداخت و تا مي توانست دويد تا از دست سگ نجات پيدا كند .
و خروس زري پيرهن پري هم همراه آقا سگه به خونشان برگشتند .
وقتي كسي حرفي ميزنه ولي از نشانه هايي معلومه كه داره دروغ مي گه از اين ضرب المثل استفاده مي شود
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif (http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif)
R A H A
02-10-2012, 06:18 PM
هنوز دو قورت و نيمش باقي مانده
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m007.jpg
مي گويند حضرت سليمان زبان همه جانداران را مي دانست ، روزي از خدا خواست تا يك روز تمام مخلوقات خدا را دعوت كند .
از خدا پيغام رسيد ، مهماني خوب است ولي هيچ كس نمي تواند از همه مخلوقات خدا يك وعده پذيرائي كند .
حضرت سليمان به همه آنها كه در فرمانش بودند دستور داد تا براي جمع آوري غذا بكوشند و قرارگذاشت كه فلان روز در ساحل دريا وعده مهماني است .
روزي كه مهماني بود به اندازه يك كوه خوراكي جمع شده بود . در شروع مهماني يك ماهي بزرگ سرش را از آب بيرون آورد و گفت : خوراك مرا بدهيد .
يك گوسفند در دهان ماهي انداختند . ماهي گفت : من سير نشدم . بعد يك شتر آوردند ولي ماهي سير نشده بود .
حضرت سليمان گفت : او يك وعده غذا مهمان است آنقدر به او غذا بدهيد تا سير شود .
كم كم هر چه خوراكي در ساحل بود به ماهي دادند ولي ماهي سير نشده بود . خدمتكاران از ماهي پرسيدند : مگر يك وعده غذاي تو چقدر است ؟
ماهي گفت : خوراك من در هر وعده سه قورت است و اين چيزهائي كه من خورده ام فقط به انداره نيم قورت بود و هنوز دو قورت ونيمش باقي مانده است .
ماجرا را براي سليمان تعريف كردند و پرسيدند چه كار كنيم هنوز مهمانها نيامده اند و غذاها تمام شده و اين ماهي هنوز سير نشده .
حضرت سليمان در فكر بود كه مورچه پيري به او گفت : ران يك ملخ را به دريا بياندازيد و اسمش را بگذاريد آبگوشت و به ماهي بگوئيد دو قورت و نيمش را آبگوشت بخورد .
از آن موقع اين ضرب المثل بوجود آمده و اگر فردي به قصد خير خواهي به كسي محبت كند و فرد محبت شونده طمع كند و مانند طلبكار رفتار كند مي گويند : عجب آدم طمعكاري است تازه هنوز دو قورت ونيمش هم باقي است .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:18 PM
بين همه پيامبرها جرجيس انتخاب كرده
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m010.jpg
روزي روباه ، خروسي را گرفت و دويد تا او را در يك جاي امن بخورد .
خروس كه جان خود را در خطر ديد سعي كرد كه حقه اي به روباه بزند تا او دهانش را باز كند و از دست او فرار كند بنابراين به او گفت : اگر مرا ول كني در حق تو دعاي خير مي كنم .
اما روباه كه خيلي زرنگ بود جواب نداد و در دلش گفت : اگر دعاي تو اجابت مي شود براي خودت دعا كن .
خروس دوباره كفت : اگر مرا آزاد كني هر شب يك مرغ چاق و چله برايت مي آورم .
روباه جواب نداد و در دلش گفت : تمام كساني كه گرفتار مي شوند همين حرف را ميزند .
خروس هر چه حرف زد و سعي كرد كه روباه جوابي به او بدهد موفق نشد تا اينكه وارد خرابه اي شدند . خروس ديد كه ديگر فرصتي براي او نمانده است ، به روباه گفت : حالا كه مي خواهي مرا بخوري در اين دم آخر از تو خواهشي دارم ، من خروس دين داري هستم لااقل قبل از خوردنم نام يكي از پيغمبرها را ببر تا راحتتر بميرم . و او را به خدا قسم داد كه نام يكي از پيفمبرها راببرد .
خروس مي خواست تا از فرصت استفاده كند و هنگاميكه روباه دهنش با ز مي شود تا نام يك پيغمبر را مي برد ، فرار كند .
روباه كه خيلي زرنگ بود متوجه منظور خروس شد ، ولي چون دلش به حال خروس سوخت خواست تا آرزوي او را برآورده كند و همانطور كه گردن خروس را با دندانش گرفته بود گفت : جرجيس ( جرجيس يكي از پيامبران عهد قديم است ) و با اين حيله هم خواست خروس را برآورده كرد و هم مجبور نبود كه دهانش را باز كند . ( شما مي دانيد چرا مجبور نبود دهانش را باز كند ؟ )
اين ضرب المثل زماني استفاده مي شود كه كسي از ميان چيزهاي مهمتر و معروف ، چيز گمنامي را انتخاب كند . يا چيزي را پيدا كند كه مناسب حال او باشد .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:18 PM
علاج واقعه قبل از وقوع بايد كرد
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m020.jpg
در زمانهاي دور، كشتي بزرگي دچار توفان شد و باعث شد كه كشتي غرق شود. مسافران كشتي توي آب افتادند.در ميان مسافران، مردي توانست خودش را به تختهپارهاي برساند و به آن بچسبد
موجها تختهپاره و مسافرش را با خود به ساحل بردند. وقتي مرد چشمش را باز كرد، خود را در ساحلي ناشناخته ديد بدون هدف راه افتاد تا به روستا يا شهري برسد. راه زيادي نرفته بود كه از دور خانههايي را ديد. قدمهايش را تندتر كرد و به دروازه شهر رسيد.
در دروازهي شهر گروه زيادي از مردم ايستاده بودند. همه به سوي او رفتند. لباسي گرانقيمت به تنش پوشاندند. او را بر اسبي سوار كردند و با احترام به شهر بردند
مسافر از اينكه نجات پيدا كرده خوشحال بود اما خيلي دلش ميخواست بفهمد كه اهالي شهر چرا آنقدر به او احترام ميگذارند. با خودش گفت: .نكند مرا با كس ديگري عوضي گرفتهاند..
مردم شهر او را يكراست به قصر باشكوهي بردند و بهعنوان شاه بر تخت نشاندند
مرد مسافر كه عاقل بود، سعي كرد به اين راز پي ببرد . عاقبت به پيرمردي برخورد كه آدم خوبي به نظر ميرسيد. محبت زيادي كرد تا اعتماد پيرمرد را به خود جلب كرد. در ضمن گفتگوها فهميد كه مردم آن شهر رسم عجيبي دارند.
پيرمرد ، به او گفت: . معمولاً شاهان وقتي چندسال بر سر قدرت ميمانند، ظالم ميشوند. ما به همين دليل هر سال يك شاه براي خودمان انتخاب ميكنيم. هر سال شاه سال پيش خودمان را به دريا مياندازيم و كنار دروازهي شهر منتظر ميمانيم تا كسي از راه برسد. اولين كسي كه وارد شهر بشود، او را بر تخت شاهي مينشانيم. تختي كه يكسال بيشتر عمر نخواهد داشت
مسافر فهميد كه چه سرنوشتي در پيش روي اوست . دو ماه بود كه به تخت پادشاهي رسيده بود. حساب كرد و ديد ده ماه بعد او را به دريا مياندازند. او براي نجات خود فكري كرد:
از فردا بدون اينكه اطرافيان بفهمند توي جزيرهاي كه در همان نزديكيها بود كارهاي ساختماني يك قصر آغاز شد .در مدت باقيمانده، شاه يكساله هم قصرش را در جزيره ساخت و هم مواد غذايي و وسايل مورد نياز زندگياش را به جزيره انتقال داد
ده ماه بعد ، وقتي شاه خوابيده بود ، مردم ريختند و بدون حرف و گفتگو شاهي را كه يكسال پادشاهياش به سر آمده بود از قصر بردند و به دريا انداختند.
او در تاريكي شب شنا كرد تا به يكي از قايقهايي كه دستور داده بود آن دور و برها منتظرش باشند رسيد. سوار قايق شد و بهطرف جزيره راه افتاد. به جزيره كه رسيد، صبح شده بود. خدا را شكر كرد به طرف قصري كه ساخته بود رفت اما ناگهان با همان پيرمردي كه دوستش شده بود روبهرو شد. به پيرمرد سلام كرد و پرسيد: .تو اينجا چه ميكني؟.
پيرمرد جواب داد: .من تمام كارهاي تو را زيرنظر داشتم. بگو ببينم تو چه شد كه به فكر ساختن اين قصر در اين جزيره افتادي؟.
مسافر گفت: .من مطمئن بودم كه واقعهي به دريا افتادن من اتفاق خواهد افتاد، به همين دليل گفتم كه پيش از وقوع و بهوجود آمدن اين واقعه بايد فكري به حال خودم بكنم..
پيرمرد گفت: .تو مرد باهوشي هستي. اگر اجازه بدهي من هم در كنار تو همينجا بمانم
از آن پس، وقتي كسي دچار مشكلي ميشود كه پيش از آن هم ميتوانسته جلو مشكلش را بگيرد و يا هنگاميكه كسي براي آينده برنامهريزي ميكند، گفته ميشود كه علاج واقعهقبل از وقوع بايد كرد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:18 PM
بشنو و باور نكن
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m023.jpg
در زمانهاي دور، مرد خسيسي زندگي مي كرد. او تعدادي شيشه براي پنجره هاي خانه اش سفارش داده بود . شيشه بر ، شيشه ها را درون صندوقي گذاشت و به مرد گفت باربري را صداكن تا اين صندوق را به خانه ات ببرد من هم عصر براي نصب شيشه ها مي آيم .
از آنجا كه مرد خسيس بود ، چند باربررا صدا كرد ولي سر قيمت با آنها به توافق نرسيد. چشمش به مرد جواني افتاد ، به او گفت اگر اين صندوق را برايم به خانه ببري ، سه نصيحت به تو خواهم كرد كه در زندگي بدردت خواهد خورد.
باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسيس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روي دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
كمي كه راه رفتند، باربر گفت : بهتر است در بين راه يكي يكي سخنانت را بگوئي.
مرد خسيس كمي فكر كرد. نزديك ظهر بود و او خيلي گرسنه بود . به باربر گفت : اول آنكه سيري بهتر از گرسنگي است و اگر كسي به تو گفت گرسنگي بهتر از سيري است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنيدن اين سخن ناراحت شد زيرا هر بچه اي اين مطلب را مي دانست . ولي فكر كرد شايد بقيه نصيحتها بهتر از اين باشد.
همينطور به راه ادامه دادند تا اينكه بيشتر از نصف راه را سپري كردند . باربر پرسيد: خوب نصيحت دومت چه است؟
مرد كه چيزي به ذهنش نمي رسيد پيش خود فكر كرد كاش چهارپايي داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل مي بردم . يكباره چيزي به ذهنش رسيد و گفت : بله پسرم نصيحت دوم اين است ، اگر گفتند پياده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن.
باربر خيلي ناراحت شد و فكر كرد ، نكند اين مرد مرا سر كار گذاشته ولي باز هم چيزي نگفت.
ديگر نزديك منزل رسيده بودند كه باربر گفت: خوب نصيحت سومت را بگو، اميدوارم اين يكي بهتر از بقيه باشد. مرد از اينكه بارهايش را مجاني به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسي گفت باربري بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن
مرد باربر خيلي عصباني شد و فكر كرد بايد اين مرد را ادب كند بنابراين هنگامي كه مي خواست صندوق را روي زمين بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمين خورد ، بعد رو كرد به مرد خسيس و گفت اگر كسي گفت كه شيشه هاي اين صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن
از آن پس، وقتي كسي حرف بيهوده مي زند تا ديگران را فريب دهد يا سرشان را گرم كند ، گفته ميشود كه بشنو و باور مكن.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:19 PM
شتر ديدي ، نديدي
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m017.jpg
مردي در صحرا بدنبال شترش مي گشت تا اينكه به پسر با هوشي برخورد . سراغ شتر را از او گرفت . پسر گفت : شترت يك چشمش كور بود؟ مرد گفت: بله . پسر پرسيد : آيا يك طرف بار شيرين و طرف ديگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر كجاست ؟پسر گفت من شتري نديدم .
مرد ناراحت شد و فكر كرد كه شايد اين پسر بلائي سر شتر او آورده و پسرك را نزد قاضي برد و ماجرا را براي قاضي تعريف كرد .
قاضي از پسر پرسيد . اگر تو شتر را نديدي چطور مشخصات او را درست داده اي ؟
پسرك گفت : در راه ، روي خاك اثر پاي شتري ديدم كه فقط سبزه هاي يك طرف را خورده بود . فهميدم كه شايد شتر يك چشمش كور بود .
بعد ديدم در يك طرف راه مگس بيشتر است و يك طرف ديگر پشه بيشتر است . و چون مگس شيريني دوست دارد و پشه ترشي را نتيجه گرفتم كه شايد يك لنگه بار شتر شيريني و يك لنگه ديگر ترشي بوده است .
قاضي از هوش پسرك خوشش آمد و گفت : درست است كه تو بي گناهي ولي زبانت باعث دردسرت شد . پس از اين به بعد شتر ديدي ، نديدي !!
اين مثل هنگامي كاربرد دارد كه پرحرفي باعث دردسر مي شود . آسودگي در كم گفتن است و چكار داري كه دخالت كني ، شتر ديدي نديدي و خلاص .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:19 PM
باد آورده را باد مي برد
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m016.jpg
در زمان سلطنت خسرو پرويز بين ايران و روم جنگ شد و در اين جنگ ايرانيها پيروز شدند و قسطنطنيه كه پايتخت روم بود بمحاصره ي ارتش ايران در آمد و سقوط آن نزديك شد .
مردم رم فردي را به نام هرقل به پادشاهي برگزيدند . هرقل چون پايتخت را در خطر مي ديد ، دستور داد كه خزائن جواهرت روم را در چهار كشتي بزرگ نهادند تا از راه دريا به اسكنديه منتقل سازند تا چنانچه پايتخت سقوط كند ،گنجينه ي روم بدست ايرانيان نيافتد .
اينكار را هم كردند . ولي كشتيها هنوز مقداري در مديترانه نرفته بودند كه ناگهان باد مخالف وزيد و چون كشتيها در آن زمان با باد حركت مي كردند ، هرچه ملاحان تلاش كردند نتوانستند كشتيها را به سمت اسكندريه حركت دهند و كشتي ها به سمت ساحل شرقي مديترانه كه در تصرف ايرانيان بود در آمد .
ايرانيان خوشحال شدند و خزائن را به تيسفون پايتخت ساساني فرستادند .
خسرو پرويز خوشحال شد و چون اين گنج در اثر تغيير مسير باد بدست ايرانيان افتاده بود خسرو پرويز آنرا ( گنج باد آورده ) نام نهاد .
از آنروز به بعد هرگاه ثروت و مالي بدون زحمت نصيب كسي شود ، آنرا بادآورده مي گويند .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:19 PM
كفگير به ته ديك خورده
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m015.jpg
براي پختن پلو بمقدار زياد از قابلمه هاي بزرگي به نام ديگ استفاده مي كنند. و از قاشق هاي بزرگي بنام كفگير براي هم زدن و كشيدن پلو استفاده مي شود .
در زمانهاي قديم كه مردم نذر مي كردند و غذا مي پختن ، مردم براي گرفتن غذاي نذري صف مي كشيدند . از آنجا كه جنس كفگيرها فلزي بود وقتي به ديك مي خورد صدا مي داد .
هنگامي كه غذا در حال تمام شدند بود و پلو به انتها ميرسيد اين كفگير در اثر برخورد به ديك صدا مي داد و آشپزها وقتي كه غذا تمام ميشد كفگير را ته ديك مي چرخاندند و با اينكار به بقيه كساني كه در صف بودند خبر ميدادند كه غذا تمام شده است .
كم كم اين كار بصورت ضرب المثل در آمد و وقتي كسي از آنها سوال مي كرد كه غذا چي شد . مي گفتند از بدشانسي وقتي به ما رسيد كفگير به ته ديك خورد(يعني غذا تمام شد ) .
امروزه از اين ضرب المثل موقعي استفاده مي شود كه مي خواهند به فردي بگويند دير رسيده و ديگر مثل قبل توانائي يا ثروت قبلي را ندارد و قادر به كمك كردن به او نيستند .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:20 PM
آستين نو ، بخور پلو
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m014.jpg
روزي ملا نصرالدين به يك مهماني رفت و لباس كهنه اي به تن داشت . صاحبخانه با داد و فرياد او را از خانه بيرون كرد .
او به منزل رفت و از همسايه خود ، لباسي گرانبها به امانت گرفت و آنرا به تن كرد و دوباره به همان ميهماني رفت .
اينبار صاحبخانه با روي خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت و او را در محلي خوب نشاند و برايش سفره اي از غذاهاي رنگين پهن كرد .
ملا از اين رفتار خنده اش گرفت و پيش خود فكرد كرد كه اين همه احترام بابت لباس نوي اوست .
آستين لباسش را كشيد و گفت : آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو .
صاحبخانه كه از اين رفتار تعجب كرده بود از ملا پرسيد كه چكار مي كني .
ملا گفت : من هماني هستم كه با لباسي كهنه به ميهماني تو آمدم و تو مرا راه ندادي و حال كه لباسي نو به تن كرده ام اينقدر احترام مي گذاري . پس اين احترام بابت لباس من است نه بخاطر من . پس آستين نو بخور پلو ، آستين نو بخور پلو ..
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:20 PM
خياط هم در كوزه افتاد
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m008.jpg
در روزگار قديم در شهر ري خياطي بود كه دكانش سر راه گورستان بود . وقتي كسي ميمرد و او را به گورستان مي بردند از جلوي دكان خياط مي گذشتند .
يك روز خياط فكر كرد كه هر ماه تعداد مردگان را بشمارد و چون سواد نداشت كوزه اي به ديوار آويزان كرد و يك مشت سنگ ريزه پهلوي آن گذاشت .
هر وقت از جلوي دكانش جنازه اي را به گورستان مي بردند يك سنگ داخل كوزه مي انداخت و آخر ماه كوزه را خالي مي كرد و سنگها را مي شمرد .
كم كم بقيه دوستانش اين موضوع را فهميدند و برايشان يك سرگرمي شده بود و هر وقت خياط را مي ديدند از او مي پرسيدند چه خبر ؟ خياط مي گفت امروزسه نفر تو كوزه افتادند .
روزها گذشت و خياط هم مرد . يك روز مردي كه از فوت خياط اطلاعي نداشت به دكان او رفت و مغازه را بسته يافت . ازهمسايگان پرسيد : خياط كجاست ؟
همسايه به او گفت : خياط هم در كوزه افتاد .
و اين حرف ضرب المثل شده و وقتي كسي به يك بلائي دچار مي شود كه پيش از آن درباره حرف مي زده ، مي گويند :” خياط در كوزه افتاد ”
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:20 PM
يك خشت هم بگذار در ديك
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m011.jpg
عروس خودپسندي ، آشپزي بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگي مي كرد . مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . يك روز مادرشوهر مريض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند . عروس مي خواست پلو بپزد ولي بلد نبود ، پيش خودش فكر كرد اگر از كسي نپرسد پلويش خراب مي شود و اگر از مادرشوهرش بپرسد آبرويش مي رود و او را سرزنش مي كند .
پيش مادر شوهرش رفت و سعي كرد طوري سوال كند كه او متوجه نشود كه بلد نيست آشپزي كند .
از مادرشوهر پرسيد : چند پيمانه برنج بپزم كه نه كم باشد ، نه زياد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسيد : پختن آنرا بلدي ؟
عروس گفت : اختيار داريد تا حالاهزار بار پلو پخته ام . ولي اگر شما هم بفرمائيد بهتر است .
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب بايد پاك مي كني .
عروس گفت : ميدانم .
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا مي شوئي و مي گذاري تا چند ساعت در آب بماند .
عروس گفت : ميدانم .
مادرشوهر گفت : برنجها را توي ديك مي ريزي و روي آن آب مي ريزي و كمي نمك مي ريزي و مي گذاري روي اجاق تا بجوشد .
عروس گفت : اينها را مي دانم .
مادرشوهر گفت : وقتي ديدي مغز برنج زير دندان خشك نيست ،آنرا در آبكش بريز تا آب زيادي آن برود . بعد دوباره آنرا روي ديك بگذار و رويش را روغن بده .
عروس گفت : اينها را مي دانم .
مادر شوهر از اينكه هي عروس مي گفت خودم مي دانم ناراحت شد و فكر كرد به او درسي بدهد تا اينقدر مغرور نباشد ، براي همين گفت : يك خشت هم بر در ديك بگذار و روي آنهم آتش بريز و بگذار تا يك ساعت بماند و برنج خوب دم بكشد .
عروس گفت : متشكرم ولي اينها را مي دانستم .
عروس به تمام حرفها عمل كرد وآخر هم يك خشت خام بر در ديك گذاشت . ولي بعد از چند دقيقه خشت بر اثر بخار ديك وا رفت و توي برنجها ريخت .
عروس كه رفت پلو را بكشد ديد پلو خراب شده و به شوهرش گله كرد . شوهرش پرسيد : چرا خشت روي آن گذاشتي ؟
عروس گفت : مادرت ياد داد . راست كه ميگن عروس و مادرشوهر با هم نمي سازند .
مادر شوهر رسيد و خنده كنان گفت : دروغ من در جواب دروغهاي تو بود ، من اينكار را كردم تا خودپسندي را كنار بگذاري و تجربه ديگران را مسخره نكني .
عروس گفت : من ترسيدم شما مرا سرزنش كنيد .
مادر شوهر گفت : سرزنش مال كسي است كه به دروغ مي خواهد بگويد كه همه چيز را مي دانم . هيچ كس از روز اول همه كارها را بلد نيست ولي اگر خودخواه نباشد بهتر ياد مي گيرد . حالا هم ناراحت نباشيد ، من جداگانه برايتان پلو پخته ام و حاضر است برويد آنرا بياوريد و سر سفره ببريد
اين مثال وقتي به كار ميرود كه كسي چيزي بپرسد و بعد از شنيدن جواب بگويد : ” خودم همين فكر را مي كردم “ و با اين حرف راهنمائي طرف را بي منت كند به او طعنه مي زنند و مي گويند : يك خشت هم بگذار در ديك
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:21 PM
فوت كوزه گري
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m009.jpg
استاد كوزه گري بود كه خيلي با تجربه بود و كوزه هاي لعابي كه مي ساخت خيلي مشتري داشت .
شاگردي نزد وي كار مي كرد كه زرنگ بود و استاد به او علاقه داشت و تمام تجربه هاي كاري خود را به او ياد داد .
شاگرد وقتي تمام كارها را ياد گرفت . شروع به ايراد گرفتن كرد و گفت مزد من كم است . و كم كم زمزمه كرد كه من مي توانم بروم وبراي خودم كارگاهي راه اندازي كنم و كلي فايده ببرم .
هرچه استاد كوزه گر از او خواهش كرد مدتي ديگر نزد او بماند تا شاگردي پيدا كند و كمي كارها را ياد بگيرد تا استاد دست تنها نباشد ، پسرك قبول نكرد و او را دست تنها گذاشت و رفت .
شاگرد رفت و كارگاهي راه اندازي كرد وهمانطور كه ياد گرفته بود كاسه ها را ساخت و رنگ كرد و روي آن لعاب داد و در كوره گذاشت . ولي متوجه شد كه رنگ كاسه هاي او مات است و شفاف نيست .
دوباره از نو شروع كرد و خاك خوبتر انتخاب كرد و در درست كردن خمير بيشتر دقت كرد و بهترين لعاب را استفاده كرد و آنها را در كوره گذاشت ولي باز هم مشكل قبلي بوجود آمد .
شاگرد فهميد كه تمام اسرار كار را ياد نگرفته . نزد استاد رفت و مشكل خود را گفت . و از استاد خواهش كرد كه او را راهنمائي كند .
استاد از او پرسيد كه چگونه خاك را آماده مي كند و چگونه لعاب را تهيه مي كند و چگونه آنرا در كوره مي گذارد . شاگرد جواب تمام سوالها را داد .
استاد گفت : درست است كه هر شاگردي بايد روزي استاد شود ولي تو مرا بي موقع تنها گذاشتي . بيا يك سال اينجا بمان تا شاگرد تازه هم قدري كار ياد بگيرد و آن وقت من هم تو را راهنمائي خواهم كرد و تو به كارگاه خودت برو .
شاگرد قبول كرد يكسال آنجا ماند ولي هر چه دقت كرد متوجه اشتباه خودش نمي شد . يك روز استاد او را صدا زد و گفت بيا بگويم كه چرا كاسه هاي لعابي تو مات است .
استاد كنار كوره ايستاد و كاسه ها را گرفت تا در كوره بگذارد به شاگردش گفت چشمهايت را باز كن تا فوت وفن كار را ياد بگيري .
استاد هنگام گذاشتن كاسه ها در كوره به آنها چند فوت مي كرد . بعد از او پرسيد : ” فهميدي “ . شاگرد گفت : نه . استاد دوباره يك كاسه ديگر برداشت و چند فوت محكم به آن كرد و گرد وخاكي كه از آن برخاسته بود به شاگرد نشان داد و گفت : اين فوت و فن كار است ، اين كاسه كه چند روز در كارگاه مي ماند پر از گرد و خاك مي شود در كوره اين گرد وخاك با رنگ لعاب مخلوط مي شود و رنگ لعاب را كدر مي كند . وقتي آنرا فوت مي كنيم گرد وغبار پاك مي شود و لعاب خالص پخته مي شود و رنگش شفاف مي شود . حالا پي كارت برو كه همه كارهايت درست بود و فقط همين فوت را كم داشت .
اين مثل اشاره به كسي دارد كه بسيار چيزها مي داند ولي از يك چيز مهم آگاهي ندارد . مثلهاي كه به اين موضوع دلالت دارند عبارتند از :
فلاني هنوز فوتش را ياد نگرفته
اگر كسي فوت اين كار را به ما ياد مي داد خوب بود
برو فوت آخري را ياد بگير
همه چيز درست است و فقط فوتش مانده
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:21 PM
بزك نمير بهار مي آد ، خربزه و خيار مي آد
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m006.1.jpg
حسني با مادر بزرگش در ده قشنگي زندگي مي كرد . حسني يك بزغاله داشت و اونو خيلي دوست داشت . روزها بزغاله را به صحرا مي برد تا علف تازه بخورد .
هنوز پاييز شروع نشده بود كه حسني مريض شد و يك ماه در خانه ماند . مادربزرگ حسني كاه و يونجه اي كه در انبار داشتند به بزغاله مي داد .
وقتي حال حسني خوب شده بود ، ديگر علف تازه اي در صحرا نمانده بود . آن سال سرما زود از راه رسيد .
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m006.2.jpg
همه جا پر از برف شد و كاه و يونجه ها ي انبار تمام شد . بزغاله از گرسنگي مع مع مي كرد . حسني كه دلش به حال بزغاله گرسنه مي سوخت اونو دلداري مي داد و مي گفت : “ صبر كن تا بهار بيايد آنوقت صحرا پر از علف مي شود و تو كلي غذا مي خوري . ”
مادر بزرگ كه حرفهاي حسني را شنيد خنده اش گرفت و گفت : تو مرا ياد اين ضرب المثل انداختي كه مي گويند بزك نمير بهار مياد خربزه و خيار مياد . آخه پسر جان با اين حرفها كه اين بز سير نمي شود .
به خانه همسايه برو و مقداري كاه از آنها قرض بگير تا وقتي كه بهار آمد قرضت را بدهي .
حسني از همسايه ها كاه قرض كرد و به بزك داد و بزك وقتي سير شد شاد وشنگول ، مشغول بازي شد .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:22 PM
دوستي خاله خرسه
http://www.koodakan.org/Gnome/picture/m005.jpg
يكي بود يكي نبود غير از خدا هيچكس نبود . پيرمردي در دهي دور در باغ بزرگي زندگي مي كرد . اين پيرمرد از مال دنيا همه چيز داشت ولي خيلي تنها بود ، چون در كودكي پدر و مادرش از دنيا رفته بود و خواهر و برادري نداشت . او به يك شهر دور سفر كرد تا در آنجا كار كند . اوايل ، چون فقير بود كسي با او دوست نشد و هنگاميكه او وضع خوبي پيدا كرد حاضر نشد با آنها دوست شود ، چون مي دانست كه دوستي آنها براي پولش است
يك روز كه دل پيرمرد از تنهائي گرفته بود به سمت كوه رفت . در ميان راه يك خرس را ديد كه ناراحت است . از او علت ناراحتيش را پرسيد . خرس جواب داد : ” ديگر پير شده ام ، بچه هايم بزرگ شده اند و مرا ترك كرده اند و حالا خيلي تنها هستم . “
وقتي پيرمرد داستان زندگيش را براي خرس گفت ، آنها تصميم گرفتند كه با هم دوست شوند .
مدتها گذشت و بخاطر محبتهاي پيرمرد ، خرس او را خيلي دوست داشت . وقتي پيرمرد مي خوابيد خرس با يك دستمال مگسهاي او را مي پراند . يك روز كه پيرمرد خوابيده بود ، چند مگس سمج از روي صورت پيرمرد دور نمي شدند و موجب آزار پيرمرد شدند .
عاقبت خرس با وفا خشمگين شد وبا خود گفت : ” الان بلائي سرتان بياورم كه ديگر دوست عزيز مرا اذيت نكنيد . “
و بعد يك سنگ بزرگ را برداشت و مگسها را كه روي صورت پيرمرد نشسته بودند بشانه گرفت و سنگ را محكم پرت كرد .
و بدين ترتيب پيرمرد جان خود را در راه دوستي با خرس از دست داد .
و از اون موقع در مورد دوستي با فرد ناداني كه از روي محبت موجب آزار دوست خود مي شود اين مثل معروف شده كه مي گويند ”دوستي فلاني مثل دوستي خاله خرسه است .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:22 PM
آن فكري را كه تو كردي من هم كردم
پارچه فروشي مي رود در يك آبادي پارچه هايش را بفروشد. در بين راه خسته مي شود و مي نشيند تا كمي استراحت كند. در همان وقت سواري از دور پيدا مي شود. مرد پارچه فروش با خود مي گويد: « بهتر است پارچه ها را به اين سوار بدهم بلكه كمكم كند تا آبادي بياورد.» وقتي سوار به او مي رسد، مرد، مي گويد: « اي جوان، اين پارچه ها را كمك من به آبادي برسان.» سوار مي گويد: « من نمي توانم پارچه تو را ببرم.» و به راه خود ادامه مي دهد. مرد سوار مسافتي كه مي رود، با خود مي گويد: « چرا پارچه هاي آن مرد را نگرفتم؟ اگر مي گرفتم، او كه ديگر به من نمي رسيد. حالا هم بهتر است همين جا صبر كنم تا آن مرد برسد پارچه هايش را بگيرم و با خود ببرم.» در همان فكر بود كه پارچه فروش به او رسيد. سوار گفت: «عمو، پارچه هايت را بده تا كمكت كنم و به آبادي برسانم.» مرد پارچه فروش گفت:
« نه! آن فكري را كه تو كردي من هم كردم.»
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:22 PM
آنها دو تا بودند همراه، ما ده تا بوديم تنها
اين مثل را زماني به كار ميبرند كه جماعتي با وجود كثرت نفرات، در كارها با هم متفق نباشند و پشت يكديگر را نداشته باشند و در كارشان ناموفق شوند.
يك دسته ده پانزده نفري عازم سفر بودند. بين راه به دو تا دزد برخوردند. بعد از زد و خورد مختصري، مغلوب آن دو شدند. دزدها بعد از اينكه كتك مفصلي به آنها زدند هر چه پول و اثاثيه هم داشتند، گرفتند و رفتند.
آن جماعت رفتند پيش حاكم، شكايت كردند. حاكم وقتي شنيد آنها ده دوازده نفر بودند و از دو تا دزد شكست خوردند تعجب كرد و گفت: « راستي راستي خاك بر سرتان! شما با اين نفرات چگونه از دو تا دزد شكست خورديد ؟ » يكي از آن ميان در جواب حاكم گفت: « براي اينكه ما ده تا بوديم تنها ، آنها دو تا بودند همراه . »
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:22 PM
از چشمم بدي ديدم، اما از شما نديدم
اين مثل را درباره ي مردم طمعكار گويند:
در زمان قديم يك روستايي جل و پلاسش را برداشت و به ده همسايه رفت ومهمان دوستش شد. نه يك روز، نه دو روز، نه سه روز، چند هفته آنجا ماند. يك روز كه زن صاحب خانه از پذيرايي او خسته شده بود به شوهرش گفت: « بيا يك فكري كنيم شايد بتوانيم اين مهمان سمج را از اينجا بيرون كنيم.» با همديگر مشورت كردند كه چه رنگي بزنند كه مهمان خودش برود. زن گفت:«امروز تو كه از بيرون آمدي بنا كن به كتك زدن من و بگو چرا به كارهاي خانه نمي رسي و هر چه مي گويم گوش نمي كني. من با گريه و زاري مي روم پيش مهمان مي گويم: شما كه چند هفته است منزل ما هستي و امروز مي خواهي بروي آيا در اين مدت از من بدي ديده اي؟ شايد به اين وسيله خجالت بكشد و برود.» مرد قبول كرد و روز بعد كه از سر كار به خانه آمد؛ بنا كرد با زنش اوقات تلخي كردن و دست كرد به چوب و بنا كرد زن را كتك زدن، زن گفت: « چرا مرا مي زني؟» شوهر گفت: « تو نافرماني مي كني.» زن، گريه كنان پناه برد به مهمان و گفت: « اي برادرم، تو كه چند هفته است منزل ما هستي و امروز ديگر مي خواهي بروي، آيا از من بدي ديده اي؟» مهمان با خونسردي گفت: « من كه چند هفته اينجا هستم و چند هفته ديگر خواهم ماند، از چشمم بدي ديدم، از شما نديدم.»
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:23 PM
از خودش ديوانه تر نديده بود
ديوانه اي، هميشه با حركات و رفتار خود باعث اذيت و آزار اطرافيان مي شد. مخصوصاً هر بار كه حمام مي رفت، مردم از ترس او به حمام نمي رفتند؛ و آنهايي كه هم در حمام بودند فوري از حمام بيرون مي آمدند. يك روز كه اين ديوانه به حمام رفته بود وحمام را قرق كرده بود، تازه واردي به حمام رفت. استاد حمامي به او گفت: « داخل حمام نشو چون ديوانه اي در حمام است.» ولي تازه وارد به حرف حمامي گوش نداد و لخت شد و لنگي به خود بست و لنگ ديگري را با آب حوض سر بينه ي حمام خيس كرد و تاباند و شروع كرد به در و ديوار و زمين حمام كوبيدن تا آنكه وارد گرمخانه شد و بدون آنكه توجهي به ديوانه بكند با لنگ تابيده چند تايي به گرده و پشت ديوانه نواخت و خلاصه آنچنان ديوانگي از خودش نشان داد كه ديوانه اصلي از حركات او حيرت كرد و از ترس به رختكن حمام رفت و فوراً لباسش را پوشيد. استاد حمامي از ديوانه سؤال كرد: « چطور شد كه مي خواهي از حمام بروي؟» ديوانه گفت: « هيچ نگو كه ديوانه توي حمام است.» وقتي از تازه وارد كه اين صحنه را ساخته بود سؤال كردند: « تو چطور باعث فراري شدن ديوانه از حمام شدي؟» گفت: « او تا به حال از خودش ديوانه تر نديده بود.»
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:23 PM
از ماست كه بر ماست
هرگاه بخواهند بگويند: « بدي از خود ماست و اگر ما خودمان بد نباشيم كسي به ما ظلم نمي كند.» اين مثل را مي آورند.
مي گويند پدر و مادر «بخت نصر» در شير خوارگي او مردند و مردم بخت نصر را كه بچه اي بود قوي هيكل و بدشكل و بد هيبت به طوري كه همه از او واهمه داشتند، بردند و در بيابان گذاشتند. ماده سگي هر روز سه باز نزد آن بچه مي رفت و او را شير مي داد. تا اينكه بخت نصر به سن بلوغ رسيد و جواني قوي هيكل شد. اسبي پيدا كرد و شمشيري به كمر بست وكلاه خودي به سر گذاشت و سوار بر اسب شد و راهي اين ديار و آن ديار شد. عدهاي هم از ترس همراه بخت نصر راه افتادند. بخت نصر به هر شهر و آبادي كه مي رسيد مردم را مي كشت و آن آبادي را خراب مي كرد و از مردم سؤال مي كرد: « من ظالم هستم يا خدا؟ » مردم هم نمي دانستند چه جوابي بدهند. تا اينكه مي گويند به شهر شوشتر رسيد و اين سؤال را از مردم آنجا پرسيد. مردم گفتند: «خدا ظالم نيست و تقصير تو هم نيست. بلكه از ماست كه برماست.» يعني اگر خودمان خوب بوديم، خداوند تو را بر ما مسلط نمي كرد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:23 PM
استخوان لاي زخم گذاشتن
هرگاه كسي در كاري اشكال تراشي كند و طفره برود، يا عمداً كار را مشكل كند، مثلفوق درباره اش مصداق پيدا مي كند.روزي قصابي زمين خورد و پايش شكست. پيش شكسته بندي رفت تا پايش را جا بيندازد، شكسته بند كه آدم بي انصافي بود، موقع بستن پاي قصاب خرده استخواني لاي زخم گذاشت و پايش را بست و گفت: « اگر مي خواهي پايت زود خوب شود بايد هر روز براي مداوا بيايي.» قصاب ييچاره هر روز پيش شكسته بند مي رفت و علاوه بر حق العلاج روزي يك ران گوسفند هم به خانه شكسته بند مي فرستاد، بدين منوال مدتي گذشت اما پاي قصاب خوب نشد كه نشد.
از قضاي روزگار مسافرتي براي شكسته بند پيش آمد و پسرش كه شكسته بندي را پيش او ياد گرفته بود به جاي پدر نشست. قصاب هم به روال هر روز به خانه شكسته بند رفت. پسر وقتي زخم را باز كرد خرده استخواني لاي زخم ديد و بي خير از حيله پدر خرده استخوان را از لاي زخم برداشت و روي زخم را هم مرهم گذاشت و قصاب را روانه كرد به اين ترتيي پاي قصاب خوب شد و ديگر به خانه شكسته بند نرفت و گوشت هم نفرستاد.
شكسته بند از سفر آمد. سر شام ديد از گوشت هاي خوبي كه قصاب برايشان مي فرستاد خبري نيست. علت را از زنش سؤال كرد. زن گفت: « الان چند روز است كه قصاب گوشت نمي فرستد.» شكسته بند از پسرش پرسيد: « اين چند روزي كه نبودم، فلان قصاب براي معالجه پيش تو نيامد؟» پسر جواب داد، «چرا آمد، من هم زخمش را باز كردم، ديدم خرده استخواني لاي زخم است. آن را در آوردم و روي زخم را مرهم گذاشتم و بستم و ديگر قصاب را نديدم. حتماً پايش خوب شده است.» شكسته بند با شنيدن اين پاسخ برافروخت و بر سر پسر داد كشيد و گفت: « اي نادان، آن خرده استخوان را من لاي زخم او گذاشته بودم تا از قبلش استفاده كنم.»
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:23 PM
انبر را كه در آتش گذاشتند دزد باخبر مي شود
دكان مردي را دزد زده بود. دكاندار نزد قاضي شكايت كرد.
قاضي كه به چند نفر ظنين شده بود، آنها را به حضور طلبيد و از هر كدام سؤالاتي كرد.
اما همه انكار كردند. قاضي دستور داد انبري در آتش بگذارند.
وقتي انبر خوب داغ شد، يك نفر شروع كرد به التماس كردن و گفت:
«به خدا من اين كار را نكردم.»
قاضي گفت: « دزد واقعي همين است.»
او را دستگير كردند و به زندان انداختند و بقيه هم به دنبال كارشان رفتند. هم اكنون در سنگسر اگر كسي كا ر خلافي انجام دهد و پيش مردم دست و پايش را گم كند مي گويند:
«انبر را كه در آتش گذاشتند دزد با خبر مي شود.»
http://shiaupload.ir/images/nz4pfnbu2rnizi1258.gif
R A H A
02-10-2012, 06:23 PM
اينطور هم نمي ماند
هر گاه كسي از اوضاع و احوال زندگيش ناراحت و نااميد باشد، براي تسلي او مي گويند: « اينطور هم نمي ماند.»
در زمان قديم معلمي بود كه هر سال مرده هايي را كه امانت مي گذاشتند، به مكه مي برد و بعد از طواف خانه خدا آنها را آنجا دفن مي كرد. در يكي از سالها اين معلم بعد از اينكه مرده ها را كفن و دفن مي كند، سراغ مسكين خانه ي شهر مكه را مي گيرد. وقتي به مسكين خانه مي رود، مي بيند تمام گداها كور و شل و معيوب هستند؛ اما در ميان آنها جوان سياه برومندي است كه تمام اعضاي بدنش سالم است. با ديدن جوان تعجب مي كند و به سراغ او مي رود و پس از سلام و احوالپرسي مي گويد: «اي جوان، تو اينجا چه كار مي كني؟ اينجا محل افراد معيوب و از كار افتاده است، ولي تو بحمدالله سالم هستي.» كاكا سياه مي گويد:« اي حاجي، درست است كه من سالم هستم، ولي در اين شهر كار نيست و من هم چند سر عايله دارم و مجبوم به اينجا بيايم و گدايي كنم تا بتوانم خانواده ام را اداره كنم.» معلم مي گويد: « توسالي چقدر خرج داري تا من به تو بدهم به شرط اينكه به دنبال كاري بروي و گدايي نكني؟» كاكا سياه مي گويد: « سالي صد تومان» حاجي كه همان معلم باشد صد تومان به آن جوان مي دهد و او هم قول مي دهد كه دنبال كار برود و از همديگر خداحافظي مي كنند و به سراغ كار خودشان مي روند. معلم بعد از اينكه كارهايش تمام مي شود به شهر و ديار خودش بر مي گردد.
يك سال مي گذرد تا اينكه باز، وقت بردن مرده هاي امانتي به مكه مي رسد و معلم مرده ها را به مكه مي برد و دفن مي كند. موقع برگشتن يادش به كاكا سياه مي افتد وسري به مسكين خانه مي زند و احوال كاكا سياه را مي پرسد. به او مي گويند كه مدتهاست از اينجا رفته و تا آنجا كه خبردارند ميرآخور اصطبل شاه شده است.
معلم از مسكين خانه بيرون مي آيد و يك راست سراغ اصطبل پادشاه را مي گيرد. وقتي به در اصطبل مي رسد كاكا سياه را مي بيند و سلام مي كند و احوال مي پرسد. كاكا سياه حاجي را به خانه اش دعوت مي كند. معلم به خانه كاكا سياه مي رود و دو روز مهمان او مي شود. بعد از دو روز مي گويد: « خوب اي كاكا، بحمدالله به مراد دل رسيدي. امسال هم صد تومان مي خواهي تا بتو بدهم؟» كاكا سياه مي گويد: « اي حاجي، من ديگر محتاج پول نيستم. ولي چون دستت را خير ديده ام، صد تومان را بده.» معلم هم صد تومان به كاكا سياه مي دهد و كاكا سياه مي گويد:« اي حاجي، اينطور هم نمي ماند. « معلم مي گويد: اي كاكا برو شكر خدا بكن. ديگر چه مي خواهي بشوي.» كاكا سياه مي گويد: « اي حاجي، دنيا لنگ حمام است. هر روز عورت يكي را مي پوشاند و ديگري را لخت مي كند.» خلاصه معلم از كاكا سياه خداحافظي مي كند و به شهر خودش برمي گردد.
سال بعد باز، معلم به مكه مي آيد و باز سراغ كاكا سياه را مي گيرد. به او مي گويند: « اي حاجي، مبادا ديگر بگويي كاكاسياه.» مي پرسد: « چرا مگر چه شده است؟» مي گوين : كاكا شده وزير پادشاه.» معلم خيلي خوشحال مي شود و به سراغ خانه ي وزير مي رود. نگهبانان اجازه ورود به او نمي دهند. پيغامي به وزير كه همان كاكاسياه باشد مي فرستد. وزير به او اجازه ورود ميدهد. معلم وارد مي شود. با هم سلام و احوالپرسي مي كنند وهمديگر را مي بوسند. معلم، پنج روز مهمان وزير مي شود. روز پنجم مي گويد:« اي دوست! من فردا بايد بروم خدا را شكر مي كنم كه تو را به اين مقام ديدم.» وزير كه همان كاكا سياه باشد مي گويد: « اي حاجي، دستت را خير ديده ام. صد تومان ديگر به من بده.» معلم مي گويد: « تو ديگر احتياج به پول نداري.» وزير مي گويد: « اي دوست اينطور هم نمي ماند. آفتاب هر روز سر برج يكي است. دنيا پستي و بلندي دارد.» خلاصه معلم صد تومان به وزير مي دهد و خداحافظي مي كند و به شهرش مي رود.
بعد از چند سال باز، گذار معلم به مكه مي افتد و سراغ وزير را مي گيرد. به او مي گويند پادشاه اين مملكت مرد و چون اولاد نداشت، طبق وصيت پادشاه، وزير به تخت پادشاهي نشسته است. نقداً پادشاه است. معلم بعد از تلاش زياد موفق مي شود خدمت پادشاه برسد. كاكا سياه كه همان پادشاه باشد، از او به گرمي پذيرايي مي كند و معلم مدتي مهمان او مي شود. موقع مراجعت پادشاه مي گويد : « اي دوست من! يادت باشه كه دنيا اينطور هم نمي ماند . » معلم ناگهان بيطاقت مي شود و فرياد مي كشد : « ديگر چه مي خواهي بشوي؟» كاكا سياه مي گويد:« هر سر بالايي سرازيري هم دارد.» و رويش نمي شود بگويد: « صد توامان پول هرساله را بده.» معلم هم، خداحافظي مي كند و مي رود . سال ديگر كه باز مي گردد خبر دار مي شود دوستش كاكا سياه كه به پادشاهي رسيده بود مرده است . براي فاتحه به قبرستان مي رود. مي بيند روي قبر كاكا نوشته شده: « اينطور هم نمي ماند . » ناگهان سيلي مي آيد و قبر را با خودش مي برد و معلم مي فهمد كه گفته كاكا سياه چقدر درست بوده است .
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:24 PM
به خاک سياه نشاندن
عبارت مثلي بالا کنايه از بدبختي و بيچارگي است که در وضعي غير مترقبه دامنگير شود و آدمي را از اوج عزت و شرافت به حضيض مذلت و افلاس و مسکنت سرنگون کند؛ و مال و منال و دار و ندار را يکسره به زوال و نيستي کشاند. در چنين موردي تنها عبارتي که ميتواند وافي به مقصود و مبين حال آن فلک زده واقع شود؛ اين است که اصطلاحاً گفته شود: "فلاني به خاک سياه نشسته" و يا عبارت ديگر: "فلاني را به خاک سياه نشانده اند".
در اين مقاله بحث بر سر "خاک سياه" است که دانسته شود اين خاک چيست و چه عاملي آن را به صورت ضرب المثل در آورده است.
به طوري که صاحب معجم البلدان نقل کرده، در نزديکي بيت المقدس و شش ميلي شهر رمله کوره اي (کوره به معني شهرستان و بلوک و ناحيه و بلد است) است به نام عمواس؛ که: «طاعون معروف سال هجدهم هجري در روزگار خلافت عمر در اين ناحيه پديد آمده بود و از آنجا به ديگر نواحي شام سرايت کرد. تعداد تلفات اين طاعون را بيست و پنج هزار تن نوشته اند.» در اين طاعون که به نام طاعون عمواس خوانده شده، جمعي از اصحاب پيغمبر به اسامي ابوعبيده جراح و معاذبن جبل و يزيد بن ابي سفيان نيز هلاک شدند. ولي عمروعاص آن داهي محيل و دورانديش عرب چون وضع را وخيم ديد، با بسياري از متابعان خويش از منطقه عمواس گريخته و جان سالم بدر بردند. مطلب مورد بحث ما اين است که سال مزبور را عام الرماد، يعني: سال خاکستر هم نام نهاده اند. در اين زمينه صاحب کتاب عجايب المخلوقات مينويسد:
«... و بعد از آن عام الرماد. در آن سال خاک سياه بباريد و بيست و پنج هزار آدمي درين سال بمرد. و اين خاک در صحرا و در خانها و حجرها بباريد، تا مرد از جامه خواب برخاستي بر خاک سياه بودي. آن را عام الرماد گفتند.»
با توصيف اجمالي بالا استنباط مي شود که آن طاعون کذايي بر اثر ريزش و بارش خاک سياه بروز کرده: «راه نفسها بسته ميشد و جان مي دادند.» و شايد اصلاً بيماري طاعون نبوده، بلکه همان خاک سياه که به خانه ها و حجرات منازل و مدارس رسوخ و نفوذ کرده بوده است، خفتگان را بيدار کرده و لاجرم همه را بر خاک سياه نشانيد.
به هر حال اين واقعه هولناک را چه طاعون عمواس بناميم و چه عام الرماد در هر صورت چون خاک سياه عامل اصلي آن همه مرگ و مير و خرابي و ويراني در سال هجدهم هجري بوده دد و دام و گياه و نبات را "بر خاک سياه نشانده است"؛ به همين مناسبت و به جهت اهميت و عظمت واقعه مزبور که بيست و پنج هزار تن از سکنه بي گناه را در خود فرو برده است؛ اصطلاح و عبارت بالا از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمده و در رابطه با گرفتاريها و بيچارگيهاي ناشي از وقايع غير منتظره مورد استناد و تمثيل قرار گرفته است. في المثل سيل بنيان کني کليه احشام و اغنام و مزارع و مراتع را ليته ببندد و از بين ببرد و يا آتش سوزي مهيبي بازار و چهار سوق و يا قيصريه اي را در معرض لهيب خود قرار دهد و انبارهاي کالا را يکسره نابود کند در اين گونه موارد و نظاير و امثال آن چون افراد با مکنت و آبرومند به کلي فاقد هستي مي شوند اصطلاحاً گفته مي شود: « فلاني به خاک سياه نشست.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:24 PM
اين طفل يکشبه ره يکساله مي رود
از مصراع بالا که به صورت ضرب المثل درآمده است در نشان دادن استعداد خارق العاده افراد که موجب بروز و ظهور امور و اعمالي شگفت انگيز و خارج از حدود متعارف و انتظار مي شود استفاده مي کنند. راجع به ترقيات و پيشرفتهاي شگرفي که زودتر از موعد مقرر تحقق پيدا مي کنند نيز به آن تمثيل مي جويند. ضرب المثل بالا متناسب با اهميت موضوع به صور و اشکال مختلفه گفته مي شود. گاهي گفته مي شود: اين طفل يکشبه ره دهساله ميرود و زماني دهساله را تا حد صد ساله افزايش مي دهند که طبعاً دور از ذهن و تصور خواهد بود.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:24 PM
از آسمان افتاد
اين مثل در مورد افرادي که به قدرت و زورمندي خود مي بالند به کار مي رود. في المثل فلان گردن کلفت به اتکاي نفوذ و نقودش مالي را به زور تصرف کند و به هيچ وجه حاضر به خلع يد و استرداد ملک و مال مغصوبه نشود. عبارتي که مي تواند معرف اخلاق و روحيات اين طبقه از مردم واقع شود اين جمله است که در مورد اينها گفته مي شود:
مثل اينکه آقا از آسمان افتاده!
اين مثل مربوط به عصر و زمان قاجاريه است که چند واقعه جالب و آموزنده آن را بر سر زبانها انداخته است:
حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي، عالم و فقيه عاليقدر شيعيان در عصر فتحعلي شاه و محمد شاه قاجار در اصفهان سکونت داشت. مطالعه تاريخچه زندگي اين مرد بزرگوار از زمان طلبگي و فقر و ناداري در نجف اشرف، که غالباً از شدت جوع و گرسنگي غش مي کرد، تا زمان مراجعت و مرجعيت در اصفهان و چگونگي ثروتمند شدن، که از رهگذر خورانيدن و سير گردانيدن سگي گرگين و توله هايش که گرسنگي آنها را بر گرسنگي خود و اهل و عيالش مقدم داشته، به دست آمده است؛ جداً خواندني و آموزنده است.
سيد شفتي در مرافعات، بسيار دقيق بود و طول مي داد به قسمي که بعضي از مرافعاتش بيش از يک سال هم طول مي کشيد تا حقيقت مطلب به دستش آيد. تدبير و فراست او در امر قضا و مرافعات به منظور کشف حقيقت زياده از آن است که در اين مقالت آيد. از جمله مرافعاتش به اقتضاي مقال اين بود که به گفته ميرزا محمد تنکابني:
«... زني خدمت آن جناب رسيد و عرض کرد کدخداي فلان قريه ملک صغار مرا غضب کرده. کدخدا را حاضر کردند. او منکر برآمده و چهارده حکم از چهارده قاضي اصفهان گرفته و در همه مجالس آن زن را جواب گفته.
سيد (حجةالاسلام شفتي را سيد مي نامند و مسجد سيد در اصفهان از بناهاي اوست) آن احکام را ملاحضه کرد و آن نوشتجات را پيش روي خود بالاي هم گذاشته، پس به آن زن گفت که: "کدخدا مرد درستي است و سخن بقاعده مي گويد!" آن زن شروع به الحاح و آه و ناله نمود. سيد به مرافعات ديگر اشتغال فرمود و در ميان مرافعات پرسيد که: "اي کدخدا، مگر تو اين ملک را خريده اي؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت خريدن لازم است؟" سيد گفت: "نه، ضروري نيست." باز مشغول ساير مرافعات شد. در آن اثنا از کدخدا پرسيد که: " اين ملک از باب صلح يا وصيت به شما رسيده؟" گفت: "نه، مگر در مالکيت اينگونه انتقال شرط است؟" سيد فرمود: "نه". پس در اثناي مرافعات يک يک از نواقل شرعيه را نام برد و آن شخص همه را نفي کرده اقرار بر عدم آنها نمود. سيد گفت: "پس به چه سبب اين ملک به تو انتقال يافته؟" گفت که: "سببي نمي خواهد. از آسمان سوراخي پديد آمده و به گردن مي افتاده". سيد فرمود: "چرا از آسمان براي من ملک نمي آيد؟! برو ملک صغار اين زن را رد کن که تو غاصبي". پس سيد آن چهارده حکم را دريد و به خواهش آن زن حکمي به کدخداي قريه خود نوشت که: آن ملک را گرفته تسليم آن زن نموده باش...»
اما واقعه ديگري که در زمان ناصرالدين شاه قاجار اتفاق افتاده به شرح زير است:
محمد ابراهيم خان معمار باشي ملقب به وزير نظام که مردي بسيار هشيار و زيرک بود از طرف کامران ميرزا نايب السلطنه (وزير جنگ ناصرالدين شاه) مدتي حکومت تهران را بر عهده داشت. در طول مدت حکومتش شهر تهران در نهايت نظم و آرامش بود. با مجازاتهاي سختي که براي خاطيان و متخلفان وضع کرده بود، هيچ کس ياراي دم زدن نداشت و تهرانيها از آرامش و آسايش کامل برخوردار بودند.
روزي يکي از اهالي تهران به وزير نظام شکايت کرد که چون عازم زيارت مشهد بودم، خانه ام را براي حفاظت و نگاهداري به فلان روضه خوان دادم. اکنون که با خانواده ام از مشهد مراجعت کردم مرا به خانه راه نمي دهد. حرفش اين است که متصرفم و تصرف قاطعترين دليل مالکيت است. هر کس ادعايي دارد برود اثبات کند! وزير نظام بر صحت ادعاي شاکي يقين حاصل کرد و روضه خوان غاصب را احضار نمود تا اسناد و مدارک تملک را ارائه نمايد. غاصب شانه بالا انداخت و گفت: "دليل و مدرک لازم ندارد، خانه مال من است زيرا متصرفم." حاکم گفت: "در تصرف تو بحثي نيست، فقط مي خواهم بدانم که چگونه آن را تصرف کردي؟" غاصب مورد بحث که خيال مي کرد وزير نظام از صداي کلفت و اظهارات مقفي و مسجع و دليل تصرفش حساب مي برد با کمال بي پروايي جواب داد: "از آسمان افتادم توي خانه و متصرفم. از متصرف مدرک نمي خواهند".
وزير نظام ديگر تأمل را جايز نديد و فرمان داد آن روحاني نما را همان جا به چوب بستند و آن قدر شلاق زدند تا از هوش رفت. آنگاه به ذيحق بودن مدعي حکم داد و به غاصب پس از به هوش آمدن چنين گفت: "هيچ ميداني که چرا به اين شدت مجازات شدي؟ خواستم به هوش باشي و بعد از اين هر وقت خواستي به از آسمان بيفتي، به خانه خودت بيفتي نه خانه مردم! چرا بايد اين گونه افکار، آن هم نزد امثال شما باشد؟"
با توجه به اين دو واقعه و واقعه اي که مرحوم محسن صدر - صدرالاشراف - به ميرزا عبدالوهاب خان آصف الدوله نسبت مي دهد؛ پيداست که به مصداق "الفضل للمقدم"، ريشه تاريخي عبارت از آسمان افتادن را از مرافعه حجةالاسلام حاجي سيد محمد باقر شفتي در اصفهان بايد دانست که اصولا معتقد بود قاضي علاوه بر اطلاعات فقهي بايد فراست داشته باشد در حالي که وزير نظام و آصف الدوله را از باب مقايسه چنان فراستي نبوده است.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:25 PM
آبشان از يک جوي نمي رود
هر گاه بين دو يا چند نفر در امري از امور توافق و سازگاري وجود نداشته باشد، به عبارت بالا استناد و استشهاد ميکنند. در اين عبارت مثلي به جاي "نمي رود" گاهي فعل "نمي گذرد" هم به کار مي رود، که در هر دو صورت معني و مفهوم واحد دارد.
اما ريشه اين ضرب المثل:
سابقاً که شهرها لوله کشي نشده بود سکنه هر شهر براي تأمين آب مورد احتياج خود از آب رودخانه يا چشمه و قنات، که غالباً در جويهاي سرباز جاري بود استفاده مي کردند. به اين ترتيب که اول هر ماه، يا هفته اي يک بار، بسته به قلت يا وفور آب، حوضها و آب انبارها را با آب جوي کوچه پر مي کردند و از آن براي شرب و شستشو و نظافت استفاده مي کردند. در همين شهر تهران که سابقاً آب قنوات جريان داشت و اخيراً آب نهر انشعابي کرج نيز جريان دارد، ساکنان هر محله در نوبت آب گيري - که آب در جوي آن محله جريان پيدا مي کرد - قبلاً آب انبارها و حوضهايشان را کاملاً خالي و تميز مي کردند و سپس آب مي گرفتند. تهرانيها پس از آنکه آب انبارها را پر مي کردند، معمولشان اين بود که مقداري نمک هم در آب انبار مي ريختند تا آب را تصفيه کند و ميکربها را بکشد. پر کردن آب انبارها غالبا هنگام شب و در ميان طبقات ممتازه و آنهايي که رعايت بهداشت را مي کردند، بعد از نيمه شب انجام مي شد. چه هنگام روز به علت کثرت رفت و آمد و ريختن آشغالها و کثافات در جويها، و مخصوصاً شستن ظروف و لباسهاي چرکين که در کنار جوي آب انجام مي گرفت، غالباً آب جويها کثيف و آلوده بوده است. به همين جهات و علل هيچ صاحب خانه اي حاضر نمي شد حوض و آب انبار منزلش را هنگام روز پر کند و اين کار را اکثراً به شب موکول مي کردند که جوي تقريباً دست نخورده باشد.
طبيعي است در يک محله که دهها خانه دارد و همه بخواهند از آب يک جوي در دل شب استفاده کنند، چنانچه بين افراد خانواده ها سازگاري وجود نداشته باشد، هر کس مي خواهد زودتر آب بگيرد. همين عجله و شتاب زدگي و عدم رعايت تقدم و تأخر موجب مشاجره و منازعه خواهد شد. شبهاي آب نوبتي در محله هاي تهران واقعاً تماشايي بود. زن و مرد و پير و جوان از خانه ها بيرون مي آمدند و چنان قشقرقي به راه مي انداختند که هيچ کس نمي توانست تا صبح بخوابد.
شادروان عبدالله مستوفي مي نويسد: «من کمتر ديده ام که دو نفر از يک جوي آب مي برند از همديگر راضي باشند و اکثر بين دو شريک شکراب مي شود».
موضوع آب بردن از يک جوي يا يک نهر و منازعات فيمابين تنها اختصاص به شهر نداشت، بلکه در روستاها که از آب رودخانه در يک نهر مشترک، به منظور آبياري و کشاورزي، آب مي بردند؛ اختلاف و ناسازگاري روستاييان بيشتر از شهريها حدت و شدت داشت. زيرا در شهرها منظور اين بود که حوض و آب انبار منزلشان را چند ساعت زودتر پر کنند ولي در روستاها موضوع آب گيري و آبياري جنبه حياتي داشت. روستاييان مقيم دو يا چند دهکده که از يک جوي حقابه داشته اند از بيم آنکه مبادا مدت جاري بودن آب در جوي مشترک قطع شود و آنها موفق نشوند که مزارعشان را مشروب کنند، با داس و بيل و چوب به جان يکديگر مي افتادند و در اين ميان قهراً عده اي زخمي و احياناً کشته مي شدند. با وجود آنکه شبکه آبياري کشور با بستن سدهاي بزرگ و کوچک تا حدود مؤثري از نارضايي روستاييان کاسته است، مع هذا هنوز موضوع ناسازگاري آنها کم و بيش به چشم مي خورد. کما اينکه در منطقه مازندران چون کشت برنج به آب فراوان احتياج دارد، هر سالي که احساس کم آبي شود، روستايياني که از يک نهر يا يک جوي آب مي گيرند به طور چشمگير و خطرناکي با يکديگر منازعه مي کنند و هنگامي که قلت آب از حدود متعارف تجاوز کند، کار مجادله بالا مي گيرد و يک يا چند نفر مقتول و يا شديداً مجروح مي شوند. به همين جهت است که به طور مجازي در رابطه با سوءتفاهم و مشاجره بين دو نفر، جمله آبشان از يک جوي نمي گذرد، که کنايه از عدم سازگاري بين طرفين قضيه است، موقع استعمال پيدا مي کند و در نظم و نثر پارسي نظاير بي شمار دارد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:25 PM
آب حيات نوشيد
درباره کساني که عمر طولاني کنند و روزگاري دراز در اين جهان بسر برند، از باب تمثيل يا مطايبه مي گويند "فلاني آب حيات نوشيده". ولي اين عبارت مثلي بيشتر در رابطه با بزرگان و دانشمندان و خدمتگزاران عالم بشريت و انسانيت که نام نيک از خود بيادگار گذاشته، زنده جاويد مانده اند، به کار مي رود. اين ضرب المثل به صور و اشکال آب حيوان و آب بقا و آب خضر و آب زندگاني و آب اسکندر نيز به کار رفته، شعرا و نويسندگان هر يک به شکلي در آثار خويش آورده اند.
اکنون ببينيم اين آب حيات چيست و از کجا سرچشمه گرفته است.
ضمن افسانه هايي که مورخان و افسانه پردازان يوناني و مصري براي اسکندر مقدوني نوشته اند و تاريخ نويسان اسلامي آنرا ساخته و پرداخته کرده اند، داستان سفر کردن اسکندر به ظلمات و موضوع آب حيات است؛ که قبلا به وسيله افسانه نويس مصري جان گرفت و در خلال قرون متمادي به چند زبان ترجمه شده، در هر عصر و زمان شکل و هيئت مخصوصي به آن داده شده است.
شرح داستان في الجمله آنکه، اسکندر مقدوني پس از فتح سغد و خوارزم، از يکي از معمرين قوم شنيد که در قسمت شمال آبگيري است که خورشيد در آنجا فرو مي رود و پس از آن سراسر گيتي در تاريکي است. در آن تاريکي چشمه اي است که به آن " آب حيوان " گويند. چون تن در آن بشويند، گناهان بريزد و هر کس از آن بخورد نمي ميرد. اسکندر پس از شنيدن اين سخن با سپاهيانش جانب شمال را در پيش گرفت و به زمين همواري رسيد که ميانش دره و نهر آبي وجود داشت. به فرمانش پلي بر روي دره بستند و از روي آن عبور کردند. پس از چند روز به سرزميني رسيدند که خورشيد بر آن نمي تابيد و در تاريکي مطلق فرو رفته بود. اسکندر تمام بنه و اسباب و همراهان را در ابتداي ظلمات بر جاي گذاشت و با چهل نفر مصاحب و صد نفر سردار جوان و يکهزار و دويست نفر سرباز ورزيده، خورشت چهل روزه برگرفت و داخل ظلمات شد. فرمان داد که در ميان آنان کسي از سالمندان نباشد. ولي پيرمردي که آرزو داشت عجايت و شگفتيهاي طبيعت را ببيند و پسرانش جزء سربازان مورد اعتماد اسکندر بودند، از آنها خواهش کرد که او را همراه خود ببرند؛ شايد در اين سفر پر خطر به وجود شخص مجرب دنيا ديده اي احتياج افتد. پسران براي آنکه کسي پدرشان را نشناسد، ريش و گيس وي را تراشيدند و او را متنکراً به همراه بردند. پس از طي مسافتي، ظلمت و تاريکي هوا و سختي و دشواري راه، اسکندر و همراهان را از پيشروي بازداشت، به قسمي که هر قدر به چپ و راست مي رفتند، راه را نمي يافتند. اسکندر تعداد همراهان را به يکصد و شصت و نفر تقليل داد و آرزو کرد که ايکاش پيرمرد جهانديده اي همراه بود و راه و چاه را نشان مي داد.
آن دو برادر قدم جرئت پيش نهادند و حقيقت قضيه را - که چگونه پدرشان را همراه آورده اند - به عرض اسکندر رسانيدند. اسکندر بي نهايت خوشحال شد و از پيرمرد خواست راه علاجي براي پيشروي بينديشد.
پيرمرد گفت: «بايد اسبها نرينه را بر جاي گذاريم و سوار ماديانها شويم، زيرا ماديان در تاريکي بهتر از اسب نر به راه پي مي برد و پيش مي رود». بر طبق دستور عمل کردند و روانه شدند. پيرمرد به پسرانش دستور داد هر قدر بتوانند از ريگهاي بيابان بردارند و در خورجين بگذارند.
باري، اسکندر و همراهان هجده روز تمام در ظلمت و تاريکي روي ريگهاي بيابان پيش رفتند تا به کنار چشمه اي رسيدند که هواي معطر و دلپذير داشت و آبش مانند برق مي جهيد. اسکندر احساس گرسنگي کرد و به آشپزش آندرياس دستور داد غذايي طبخ کند. آندرياس يک عدد از ماهيهاي خشک را که همراه آورده بود، براي شستن در چشمه فرو برد. اتفاقاً ماهي زنده شد و از دست آندرياس سريده در آب چشمه فرو رفت. آندرياس آن اتفاق شگفت را به هيچکس نگفت و کفي از آن آب بنوشيد و مقداري با خود برداشت و غذاي ديگري براي اسکندر طبخ کرد. قبل از آنکه از ظلمات خارج شوند، اسکندر به کليه همراهان فرمان داد ضمن حرکت آنچه از سنگ و چوب يا هر چيز ديگري که در راه بيابند با خود بردارند. معدودي از همراهان به فرمان اسکندر اطاعت کردند، ولي اکثريت همراهان که از رنج و خستگي راه به جان آمده بودند، اسکندر را ديوانه پنداشته با دست خالي از ظلمات خارج شدند. به روايت ديگر، اسکندر به همراهان گفت: «هر کس از اين سنگها بردارد و هر کس برندارد بالسويه پشيمان خواهد شد». عده اي از آنها سنگها را برداشتند و در خورجين اسب خود ريختند؛ ولي عده اي اصلاً برنداشتند. چون به روشنايي آفتاب رسيدند، معلوم شد که تمام آن سنگها از احجار کريمه، يعني مرواريد و زمرد و جواهر بوده و همان طوري که اسکندر گفته بود، آنهايي که برنداشتند از ندامت و پشيماني لب به دندان گزيدند و کساني که برداشته بودند، افسوس خوردند که چرا بيشتر برنداشتند.
دير زماني نگذشت که راز آندرياس فاش شد و به ناچار جريان چشمه حيوان و زنده شدن ماهي خشک را به اسکندر گفت. اسکندر از اين پيش آمد سخت برآشفت و آندرياس را مورد عتاب قرار داد که چرا به موقع آگاه نکرده تا از «آب حيات» بنوشد و زندگي جاودانه يابد. اما چه سود که کار از کار گذشته، راه بازگشت نداشت. تنها کاري که براي اطفاي نايره غضب خويش توانست بکند اين بود که فرمان داد سنگ بزرگي به گردن آندرياس بستند و او را در دريا انداختند تا حيات ابدي را که بر اثر نوشيدن آب حيات به دست آورده بود با سختي و دشواري سپري کند و هيچ لذتي از زندگي جاودانه نصيبش نگردد. مي گويند آندرياس هنوز که هنوز است، در قسمتي از درياي آندرنتيکوس جاي دارد.
اين بود خلاصه اي از داستان ظلمات و آب حيات يا آب زندگاني که افسانه پردازان يوناني براي اسکندر ساخته و پرداخته کرده اند و پس از آن با اندک اختلافي به زبانهاي پهلوي و سرياني و عربي و فارسي جديد نقل گرديد.
در پايان مقال شايد بي فايده نباشد که ريشه اصلي اين افسانه موهوم گفته آيد:
افسانه اسکندر مقدوني که به گفته مورخان واقع بين مردي جاه طلب و در عين حال سفاک و بي رحم بود، پس از مرگ زودرس وي در تمامي قرون و اعصار نشو و نما کرد و به اقتضاي طبيعت يوناني که مبالغه پسند بود، تدريجاً شاخ و برگ گرفته به صورت درختي بزرگ و تنومند درآمد، تا به حدي که مقام پيغمبري يافت! و سر از ظلمات درآورد و از کنار چشمه حيوان عبور کرد. ريشه اصلي اين افسانه واهي و خالي از حقيقت را در شهر اسکندريه که مدفن اسکندر بود بايد جستجو کرد. چه اهالي اسکندريه تعلق خاطر شديدي به اسکندر داشتند و مخصوصاً به سبب کينه و عداوتي که اهالي يونان و مصر از ايرانيان داشتند و اسکندر را مغلوب کننده ايران مي دانستند، لذا براي او مقام مافوق بشري قائل شده اند.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:25 PM
آنکه شتر را به پشت بام برد خودش بايد پايين بياورد
اگر چه عبارت مثلي بالا به همين صورت بر سر زبانهاست؛ ولي با توجه به جرياني که روي داده فکر مي کنم به اين صورت بايد تغيير داده شود " آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد " و شايد همين واقعه موجب شده باشد که عبارت بالا چزء امثله صائره درآيند.
در اوايل سلسله قاجاريه يک نفر پهلوان کشتي از شهر اسلامبول به ايران آمد و در منطقه آذربايجان با هر پهلوان ايراني که کشتي گرفت همه را مغلوب کرد. در شهر تهران هم مبارز و هماوردي برايش باقي نمانده بود و قصد مراجعت به عثماني - ترکيه امروزي - را داشت که به وي خبر دادند در شهر يزد يهلوان نامداري به نام عسگر (اصغر) زندگي مي کند که تا کنون کسي نتوانسته پشت او را به خاک رساند. پهلوان اسلامبولي با خود انديشيد که اگر پشت اين پهلوان را به خاک نرساند، دور از جوانمردي است که در عالم پهلواني ادعاي قهرماني کند. پس درنگ و تأمل را جايز نديده راه يزد را در پيش گرفت تا هم ديداري از بلاد مرکزي ايران کرده، ره آورد سفر ايران را تکميل نمايد و هم با پهلوان يزدي که صيت شهرتش همه جا را فرا گرفته دست و پنجه اي نرم کرده باشد.
خلاصه بار سفر بست و پس از چند روز طي مراحل وارد يزد شد و در حضور جمعي کثير از معاريف و جوانان و ورزشکاران با پهلوان عسگر کشتي گرفت. اين کشتي که در آخر به گلاويزي کشيده بود، سرانجام به فتح و غلبه پهلوان عسگر يزدي منتهي گرديد و پهلوان اسلامبولي به وطن مألوفش بازگشت.
پدر پهلوان عسگر که انتظار چنين فتح و فيروزي را نداشت و هرگز تصور نمي کرد که قدرت و توانايي فرزند برومندش تا به اين پايه باشد از فرط سرور و خوشحالي مقرر کرد که بقال سرگذر هر روز مقدار کافي شکر سفيد در اختيار فرزندش بگذارد تا شربت کند و به منظور رفع خستگي و ازدياد قدرت بنوشد. زيرا سابقاً معمول بود و اخيراً تجارب علمي هم نشان داده است که قهرمانان ورزشي مي توانند با مصرف کردن شکر به مقدار قابل توجهي انرژي و قدرت بيشتر کسب کنند و با زحمت کمتري پيروز شوند.
باري، دستور پدر تا مدت چند ماه ادامه داشت و کار پهلوان يزدي اين بود که همه روزه به سراغ بقال سرگذر برود و مقرري شکر را اخذ نمايد.
چون چندي بدين منوال گذشت، روزي بقال سرگذر از دادن شکر امتناع کرد و در مقابل اصرار و پافشاري پهلوان عسگر اظهار داشت که پدرش جيره او را قطع کرده و ديگر حاضر نيست بيش از اين پول شکر بدهد. پهلوان عسگر پيش پدر رفت تا او را از اين تصميم باز دارد. ولي هر چه بيشتر اصرار و الحاح کرد کمتر نتيجه گرفت.
در اين موقع فکر بکري به خاطرش رسيد و شب هنگام که تمامي اهل خانه در خواب خوش غنوده بودند، به طويله رفت و الاغ مرکوب پدرش را بيرون کشيد. سپس نردباني از پاي طويله به پشت بام خانه گذاشته، الاغ را بر دوش گرفت و با قدرت و نيروي شگرف خود به پشت بام برده و افسارش را در گوشه اي ميخکوب نمود. بامدادان که اهل خانه بيدار شدند، طويله را خالي و الاغ را بر پشت بام ديدند. پدر پهلوان عسگر چون به جريان قضيه واقف شد در مقام چاره جويي برآمد و مقصودش اين بود که الاغ را به هر وسيله اي که ممکن باشد، بدون کمک و ياري فرزند پهلوانش پايين بياورد.
پس چند تن پهلوان نيرومند را به خانه آورد و از آنها استمداد نمود. پهلوانان موصوف هر قدر فعاليت کردند نتوانستند الاغ را از آن بام رفيع به زير آورند. زيرا تنها راه چاره و علاج اين بود که الاغ را بر دوش گيرند و پله پله از نردبان پايين آيند، در حالي که انجام چنين کاري از عهده آنها خارج بود. هيچکدام چنان نيروي شگرفي نداشتند که چنين کار خطيري را انجام دهند. پس با نهايت يأس و شرمندگي به پدر پهلوان عسگر اطلاع دادند که اين کار از ناحيه هيچکس در يزد ساخته نيست و « آنکه الاغ را به پشت بام برد، خودش بايد پايين بياورد ».
پدر پهلوان عسگر يزدي چون بار ديگر به نيروي خارق العاده فرزند سطبر بازويش واقف گرديد او را مورد نوازش قرار داد و مقرري شکر را دوباره بر قرار کرد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:25 PM
المفلس في امان الله
کسي که قادر به اداي دين و بدهکاري خود نباشد با استفاده از ضرب المثل بالا خود را در پناه خدا دانسته، مصون از تعرض و تعقيب مي داند. عبارت مثلي بالا را به حضرت رسول اکرم (ص) نسبت مي دهند که چون واقعه تاريخي آموزنده اي آن را صورت ضرب المثل داده است، به شأن نزول آن مي پردازيم.
در کشور حجاز قبل از اسلام، چنانچه مديون قادر به اداي دين نبود، طلبکار و دائن نسبت به مديون همه گونه حق داشت؛ مخصوصاً طبق سنتي که در شهر تجاري مکه حکمفرما بوده است، اگر يک نفر توانگر به ديگري وام مي داد و مديون در موعد مقرر قادر به پرداخت بدهي خويش نمي شد، بستانکار مجاز بود مديون را برده و بنده خود کند و وي را تا استهلاک دين به کار وادارد و يا در بازار برده فروشان بفروشد. پيامبر اسلام به دفاع از اين دسته افراد مظلوم و مفلس برخاست و ندا در داد که "المفلس في امان الله". يعني کسي که از عهده اداي دين برنيايد در پناه خدا و مصون از تعرض حاکم و وامخواه است، و هيچکس حق ندارد او را شکنجه و آزار داده يا در معرض بيع قرار دهد. براي جماعت قريش که کاري جز رباخواري و رباکاري نداشته اند، پيداست که اين ندا و هشدار رسول اکرم، چون پتک کوبنده اي بود که بر مغزشان فرود آمده، از مطامع آنان در تحصيل مال از طريق فروش بنده و برده به کاروانيان جلوگيري مي کرد. به علاوه غلامان را که اکثراً به علت عدم استهلاک دين در صف بندگان و بردگان درآمده بودند به عصيان و انقلاب وا مي داشت. پس درنگ و تأمل را جايز نديده به رهبري ابوسفيان قيام کردند و حضرت محمد (ص) و تمام يارانش را از مکه اخراج کردند. به طوري که مي دانيم ابوطالب و حضرت محمد (ص) و کليه افراد قبيله بني هاشم به يک منطقه کوهستاني مکه که متعلق به ابوطالب بود و آن منطقه را شعب ابيطالب مي ناميدند تبعيد شدند.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:26 PM
از پشت خنجر زدن
پناه بر خدا از منافقان روزگار که در لباس دوستي جلوه مي کنند ولي چون وثوق و اعتماد طرف مقابل را جلب کردند در فرصت مناسب از " پشت خنجر مي زنند " و دشنه را تا دسته در قلب دوست فريب خورده فرو مي کنند. افراد منافق به سابقه تاريخ و شوخ چشمي هاي روزگار هرگز روي خوش نديدند و اگر احياناً چند صباحي از باده غرور و خيانت سرمست بودند، آن سرمستي ديري نپاييد و آن شهد موقت به شرنگ جانکاه و جانگداز مبدل گرديد.
اکنون ببينيم چه کسي براي اولين بار از پشت خنجر زد و فرجام کار محرک اصلي به کجا انجاميد:
هنگامي که ذونواس فرزند شواحيل (يا به قولي تبع الاوسط پادشاه يمن موسوم به حنيفة بن عالم) را به قتل رسانيد و به دستياري بزرگان و امراي کشور بر مسندسلطنت مستقر گرديد، چون پيرو هيچ مذهبي نبود و يا به روايتي از آيين موسي پيروي ميکرد، در مقام آزار و کشتار امت مسيح برآمد و کار ظلم و شکنجه را نسبت به اين قوم بجايي رسانيد که عاقبت پادشاه حبشه، که دين مسيحيت داشت، در صدد دفع و رفع وي برآمد و يکي از سرداران نامي خود به نام ارياط را با هفتاد هزار سپاهي به کشور يمن اعزام داشت.
در جنگي که بين ارياط و ذونواس رخ داد، ذونواس به سختي شکست خورده، منهزم گرديد و ارياط زمام امور يمن را در دست گرفت. دير زماني از امارت ارياط در يمن نگذشت که يکي از سرداران سپاه او موسوم به ابرهه که نسبت به وي حسد مي ورزيد، سپاهياني فراهم آورده متوجه شهر صنعا پايتخت يمن شد. ارياط مردي سلحشور و شجاع بود و ابرهه مي دانست که از عهده وي در ميدان جنگ بر نخواهد آمد. بنابراين در صنعا به غلام خود غنوده دستور داد که وقتي در ميدان جنگ با ارياط روبرو مي شود و او را به کار جنگ و جدال مشغول مي دارد؛ وي ناگهان از پشت به ارياط حمله کند و کارش را بسازد. چون ابرهه و ارياط مقابل يکديگر قرار گرفتند، ارياط با ضربت شمشير خود چنان بر فرق ابرهه نواخت که تا نزديک ابروي وي، شکافي عظيم برداشت! ولي در همين موقع غنوده به دستور ارباب خود، ارياط را نامردانه از "پشت خنجر زد" و به قتل رسانيد. وقتي که خبر کشته شدن ارياط به نجاشي پادشاه حبشه رسيد، سخت برآشفت و سوگند ياد کرد که تا قدم بر خاک يمن نگذارد و موي سر ابرهه را به دست نگيرد از پاي ننشيند. چون ابرهه از قصد نجاشي و سوگندي که ياد کرده بود آگاه شد، تدبيري انديشيد و نامه اي مبني بر پوزش و معذرت با انباني از خاک يمن و موي سر خويش توسط يکي از کسان و نزديکان به حضور سلطان حبشه فرستاد و در نامه معروض داشت: «براي آنکه سوگند سلطان راست آيد، خاک يمن و موي سر خويش را فرستادم».
عبارت مثلي از پشت خنجر زد احتمال دارد سابقه قديمي تر داشته باشد، زيرا افراد محيل و مکار در هر عصر و زماني وجود دارند و هميشه کارشان اين است که ناجوانمردانه از پشت خنجر بزنند. ولي واقعه اي که جمله بالا را بر سر زبانها انداخت به قسمي که رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده محققاً همين غدر و خيانت و منافقي ابرهه بوده است؛ چو قبل از اين واقعه هيچ گونه علم و اطلاعي از واقعه مهم ديگر مقدم بر واقعه ابرهه و ارياط در دست نيست. حضرت علي ابن ابيطالب (ع) در اين زمينه مي فرمايد: «چيزي سخت تر و مهمتر از دشمني پنهاني نديدم».
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:26 PM
اشک تمساح
گريه دروغين را به اشک تمساح تعبير کرده اند. خاصه گريه و اشکي که نه از باب دلسوزي، بلکه از رهگذر ريا و تدليس باشد، تا بدان وسيله مقصود حاصل آيد و سوءنيت گريه کننده جامه عمل بپوشد. في المثل مرد ثروتمندي بميرد و صغير يا صغاري از خود باقي گذارد. مفتخوران و شيادان که همه جا و همه وقت چون علف هرز سبز ميشوند، در ماتم متوفي اشک حسرت مي ريزند تا اعتماد بازماندگان را جلب کرده و ماترک متوفي را يکسره تصاحب و تملک نمايند. اين اشکهاي مزورانه را در عرف اصطلاح عامه اشک تمساح گويند؛ که مخوفترين اشکهاي روي زمين شناخته شده است. اگر چه اشک تمساح ريشه تاريخي ندارد ولي چون علت تسميه آن از نظر علوم طبيعي قابل توجه به نظر مي رسيد لازم است در اين زمينه اشارتي رود.
تمساح سوسمار عظيم الجثه دريايي است که چون در شط نيل و بعضي از رودخانه هاي پر آب آفريقا نيز زندگي ميکند آنرا "نهنگ مصري و نهنگ آفريقايي" نيز مي گويند. سابقاً معتقد بودند که غذا و خوراک تمساح به وسيله اشک چشم تأمين مي شود. بدين طريق که هنگام گرسنگي به ساحل مي رود و مانند جسد بي جاني ساعتهاي متمادي بر روي شکم دراز مي کشد. در اين موقع اشک لزج و مسموم کننده اي از چشمانش خارج مي شود که حيوانات و حشرات هوايي به طمع تغذيه بر روي آن مي نشينند.
پيداست که سموم اشک تمساح آنها را از پاي در مي آورد. فرضاً نيمه جان هم بشوند و قصد فرار کنند به علت لزج بودن "اشک تمساح" نمي توانند از آن دام گسترده نجات يابند.
خلاصه هر بار که مقدار کافي حيوان و حشره در دام اشک تمساح افتند، تمساح پوزه اي جنبانيده به يک حمله آنها را بلع مي کند و مجدداً براي شکار کردن طعمه هاي ديگر اشک مي ريزد. به همين جهت تا چند سال قبل که راجع به اشک تمساح تحقيقات کافي نشده بود، خاصيت اشک مزبور را در اين مي دانستند که تمساح از آن براي صيد طعمه و تغذيه استفاده مي کند؛ ولي در مجله راديو ايران راجع به اين اشک چنين آمده است:
«در تاريخ "اشک تمساح" شهرت پيدا کرده است. در سال 1400 ميلادي سر جان ماندويل سياح انگليسي گفت تمساح قبل از بلعيدن طعمه اش اشک دروغي مي ريزد. ليندزي جانسون در سال 1924 در چشم چهار نوع تمساح پياز و نمک ريخت، ولي اثري از غم و اندوه و گريه در آنها نيافت. پس ملاحضه مي فرماييد اين اشک تمساح که اين قدر مشهور شده مبناي واقعي ندارد و صحيح نيست.... و کالينز در سال 1932 ميلادي پس از تحقيقات و تجسسات به اين نتيجه رسيد که: هيچ حيواني - جز انسان - بر اثر اندوه گريه نمي کند.»
به عقيده علما و دانشمندان: «انسان تنها موجودي است که گريه مي کند. ريزش اشک در فشارهاي هيجاني و يا خوشحالي زياد، در هيچ آفريده ديگري به غير از انسان به عنوان يک کار و عمل طبيعي شناخته نشده است.»
اين نکته هم ناگفته نماند که اخيراً يکي از دانشمندان ضمن آزمايش به اين نتيجه رسيد که اشک تمساح و لاک پشت يکي از نيازهاي طبيعي اين دو حيوان است. توضيح آنکه در کنار چشم تمساح و لاک پشت غددي وجود دارد که مازاد آب نمک بدنشان از آن غدد به خارج ترشح مي کند. به همين ملاحضه تا کنون آب نمک مترشحه را با اشک تمساح اشتباه مي کرده اند.
در پايان چون در اين قسمت بحث در پيرامون اشک و گريه بوده است، از لحاظ حسن ختام بي مناسبت نيست يادآوري شود که بر اثر آخرين تحقيقات دانشمندان ثابت گرديده که: گريه کردن عمر را طولاني مي کند. به عقيده اين دانشمندان گريستن خاص اشخاص رقيق القلب نيست، بلکه کساني که در طول زندگي خود به مناسبتهاي مختلف گريه مي کنند حداقل پنجسال بيشتر از کساني که گريه نمي کنند عمر مي کنند.
به اعتقاد دانشمندان طولاني تر بودن عمر خانمها نسبت به آقايان به اين خاطر است که زنان توانايي بيشتري براي گريه کردن دارند.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:26 PM
زين حسن تا آن حسن صد گز رسن
غالبا اتفاق می افتد كه از دو ثروتمند كه هر دو صاحب مال و مكنت فراوان هستند یكی در خست و امساك حتی به جان خویش و عائله اش رحم نمی كند و بالمال جان بر سر تحصیل مال و ثروت می دهد ولی دیگری را چنان جود و سخایی است كه به قول استاد دكتر عبدالحسین زرین كوب :«حاتم طایی را به چیزی نمی گیرد و اگر تشنه ای را دریایی و ذره ای را خورشیدی بخشد این همه در چشم همتش به چیزی نمی آید.»
در چنین مواردی اگر پای قیاس و مقایسه این دو عنصر كه در دو قطب مخالف قرار دارند در میان آید از باب طنز و كنایه نیشخندی می زنند و می گویند : «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن« و یا به اصطلاح عامیانه «این كجا و آن كجا.»
ابتدا فكر می كردم كه در این ضرب المثل عامیانه دو كلمه حسن را از باب رعایت قافیه استعمال می كنند و این مثل سائر نباید ریشه و اساس داشته باشد تا به دنبال آن پی جویی كنم ولی اخیرا به همت مولانا بر آن دست یافتم. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
سلطان محمد خوارزمشاه ندیم و مصاحبی داشت به نام حسن عمادالملك ساوه ای كه در اواخر عهد سلطان محمد از وزیران و مقربان خاصش بوده است.
عمادالملك در شفاعت گری و پایمردی و تحقق نیاز نیازمندان و تجلیل و بزرگداشت شاعران و نویسندگان، وزیری نیك اندیش و برای سلطان مایه ی نیكنامی بوده است. در یكی از روزهای جلوس سلطان كه بزرگان و خاصان دربار را پذیرفته بود شاعری با استجاره قبلی به حضور آمد و قصیده ای غرا با اشارات و استعارات و تشبیهات مناسب در مدح سلطان می خواند. چون سلطان هزار دینارش صله می فرماید، وزیرش حسن عمادالملك این مقدار صله را از جانب سلطان اندك و نادر برخورد نشان می دهد و برای شاعر ده هزار دینار از خزانه سلطان حاصل می كند. چون شاعر می پرسد :«كدام كس از اركان حضرت این عطا را سبب شده است؟» می گویند وزیری است كه حسن نام دارد.
چندی بعد كه فقر و افلاس شاعر را دوباره به مدحت گری وا می دارد سلطان همچنان به شیوه سابق هزار دینارش صله می فرماید اما متاسفانه وزیر سابق از دار دنیا رفته و وزیر جدید سلطان از قضای روزگار، او هم نامش حسن بوده است كه برخلاف آن حسن سلطان را از این مقدار مال بخشی مانع می آید و با تاخیر و لیت و لعل كه در ادای حواله مال می ورزد شاعر بیچاره و وام دار را اضطرارا به دریافت ربعی از عشر آن و به روایتی عشر آن راضی می كند. اینجا وقتی شاعر متوجه می شود كه این وزیر جدید هم حسن نام دارد در می یابد كه بین حسن تا حسن تفاوت بسیار است و یا به اصطلاح دیگر «زین حسن تا آن حسن صد گز رسن»
و آنجا كه سلطان به وزیر ِبد گوش دارد تا ابد برای وی و سلطنتش مایه رسوایی خواهد بود، همچنان كه دیدیم ملك و مملكت و حتی جان و مال و خانمانش را بر باد داد و مغولان خونخوار را به ویرانی بلاد و امصار و كشتار مردم بی گناه ایران واداشت.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:26 PM
اين به آن در
گاهي اتفاق مي افتد که افرادي در مقام قدرت نمايي بر مي آيند و زيان و ضرر مادي يا معنوي مي رسانند. شک نيست که طرف مقابل هم دست به کار مي شود و تا عمل دشمن را کاملاً پاسخ نگويد از پاي نمي نشيند. عبارت مثلي بالا هنگامي عمل متقابل مورد استفاده قرار ميگيرد، ولي اين ضرب المثل به قدري ساده و پيش پا افتاده به نظر مي رسد که شايد کمتر کسي تصور کند براي اين سه کلمه عاميانه هم ريشه تاريخي وجود داشته باشد در حالي که في الواقع جريان تاريخي زير موجب اشتهار آن گرديده است.
مغيرة بن شعبه از بزرگان عرب و معاصر حضرت علي بن ابيطالب (ع) و معاويه بود. در زيرکي و استفاده از موقع به شهادت غالب مورخان اسلامي جزء چهار تن از دهاة عرب - پس از معاويه و عمر و عاص و زياد بن ابيه - شناخته ميشود. فراست و تيزهوشي او تا به حدي بود که به قول جرجي زيدان: «اگر شهر هشت دروازه اي باشد و از هيچ دروازه آن بدون فريب و فسون کسي بيرون آمدن نتواند، مغيره از تمام آن هشت دروازه بيرون مي جهد.» باري، مقصد و مقصود مغيره صرفاً احراز مقام و تجمع مال و مکنت بود؛ و به همين جهت شخصيت افراد را به تناسب مقام و قدرتشان مي سنجيد و اگر در راه حصول مقصودش صدها تن کشته مي شدند پروايي نداشت. اين خوي و سرشت نکوهيده به هنگام شباب و جواني در نهادش خميره گرفته بود؛ کما اينکه نسبت به همشهريانش، يعني دوازده تن از مردم طائف غدر و حيله کرد، به اين ترتيب که ممزوجي از شراب و بيهوشي به آنها خورانيد، سپس همگي را کشت و اموالشان را برداشته در شهر مدينه به خدمت رسول اکرم (ص) عرضه داشت.
حضرت از قبول اموال مسرقه امتناع ورزيد و فرمود: «در غدر و حيله خير و برکت نيست.»
مغيره عرض کرد که پس از ارتکاب اين عمل به دين اسلام مشرف گرديده و اکنون متحير است که چه بکند؟
پيامبر اسلام فرمود: «اسلام به گذشته کاري ندارد و آنرا فراموش مي کند.» يا به گونه اي ديگر: «اسلام روي گذشته را مي پوشاند و عطف به ماسبق نمي کند.»
خلاصه مطلب آنکه مغيرة بن شعبه در سال پنجم هجرت اسلام آورد و در جنگهاي حديبيه و يمامه و فتوح شام حضور داشت و يک چشم خود را در جنگ يرموک از دست داد، و در جنگهاي قادسيه و نهاوند و همدان و جز آن نيز شرکت داشت. مغيره اول کسي بود که پس از رحلت پيغمبر (ص) از ماجراي سقيفه بني ساعده آگاه گشت و جريان را به اطلاع عمر بن خطاب رسانيد. شايد اگر هوش و تيزبيني او نبود، مسير تاريخ اسلام عوض مي شد و خلافت در قبضه انصار مدينه قرار مي گرفت. بعدها از طرف خليفه دوم به حکومت بصره منصوب گرديد؛ ولي دير زماني نگذشت که به زنا متهم شده نزديک بود حد زنا از طرف خليفه عمر بر او جاري شود که به علت لکنت زبان احد از شهود زياد بن ابيه از مجازات و همچنين ولايت بصره معاف گرديد. مغيرة بن شعبه يکي از عوامل غير مستقيم در قتل خليفه دوم عمر بوده است؛ چون اگر غلام ايرانيش ابولؤلؤ بر اثر ظلم و ستم وي شکايت به خليفه نمي برد قطعاً آن واقعه رخ نميداد. مغيره سالها حکومت کوفه را داشت و چون عثمان کشته شد، گوشه نشيني اختيار کرد. در وقايع جمل و صفين شرکت نداشت ولي مي گويند در اجماع حکمين دست اندر کار بوده است. براي اثبات حب دنيا و مادي گري مغيرة بن شعبه همين بس که چون تشخيص داد حضرت علي (ع) از دنيا روي برتافته است جانب معاويه را گرفت و به سوي شام روانه شد.
در پيمان صلح بين امام حسن مجتبي (ع) و معاويه حاضر و ناظر بود و چون معاويه خواست عبدالله بن عمر عاص را به حکومت کوفه بگمارد از باب خير خواهي! گفت: «اي پسر سفيان، پدر را به حکومت مصر و پسر را به حکومت کوفه مي گماري و خويشتن را در ميان دو فک شير شرزه قرار مي دهي؟» معاويه از اين سخن بيمناک شد و صلاح در آن ديد که مغيره را کماکان به حکومت کوفه منصوب دارد تا خسارت انزوا و گوشه نشيني چند ساله را از بيت المال کوفه جبران کند.
پس از چندي عمر و عاص به جريان قضيه و سعايت مغيره واقف شد و براي آنکه خدعه و نيزنگ مغيره را بلاجواب نگذارد به معاويه فهمانيد که پول در دست مغيره به سرعت ذوب مي شود، مصلحت در اين است که ديگري عهده دار امر خراج کوفه گردد و مغيره فقط به کار نماز و اجراي احکام و تعاليم اسلامي بپردازد.
معاويه نصيحت عمر و عاص را بکار بست و مغيره را تنها مسئول و متصدي کار جنگ و نماز کرد.
دير زماني نگذشت که بين عمر و عاص و مغيرة بن شعبه اتفاق ملاقات افتاد. عمرو عاص نيشخندي زد و گفت: «هذه بتلک» يعني : اين به آن در!
بديهي است ترجمه اين اصطلاح عربي به صورت "اين به آن در" در ميان ايرانيان مصطلح گرديده، رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده است. مغيرة بن شعبه به سال 47 هجري در کوفه به مرض طاعون درگذشت و در همان جا به خاک سپرده شد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:27 PM
با سلام و صلوات
با سلام و صلوات وارد شدن يا وارد کردن کنايه از تجليل و بزرگداشتي است که هنگام ورود شخصيتي ممتاز به مجلس يا شهر و جمعيتي نسبت به آن شخصيت به عمل مي آيد. في المثل مي گويند: «فلاني را به سلام و صلوات وارد کردند» يا به اصطلاح ديگر: از فلاني با سلام و صلوات استقبال به عمل آمد.
اما ريشه تاريخي اين مثل:
اخلاق و عادات و سنن جوامع بشري در احترام به يکديگر از قديمترين ايام تاريخي، هميشه متفاوت بوده است، و هم اکنون نيز اين احترام متقابل در ميان ملل و اقوام جهان به صور و اشکال مختلفه تجلي مي کند. بعضيها در موقع برخورد و ملاقات با يکديگر درود و سلام ميگويند. برخي ضمن درود گفتن با يکديگر دست مي دهند که در حال حاضر اين سنت و رويه در همه جا و تقريباً تمام کشورهاي جهان معمول و متداول است.
هنديها کف دست را به هم ميچسبانند و آنها را محاذي صورت نگاه مي دارند. ژاپنيها خم مي شوند و تعظيم ميکنند. بعضي اقوام در خاور دور بيني ها را بهم مي مالند و غيره.
در ايران قديم بر طبق نوشته هاي مورخين يوناني، احترام به يکديگر با وضع حاضر تفاوت فاحش داشت.
هردوت درباره اخلاق و عادات ايرانيان قديم مي گويد: «وقتي در کوچه ها به يکديگر مي رسند از کردار آنها مي توان دانست که طرفين مساوي اند يا نه؛ زيرا درود با حرف به عمل نمي آيد بلکه آنها يکديگر را مي بوسند. اگر يکي از حيث مقام از ديگري پست تر است طرفين صورت يکديگر را مي بوسند؛ و هر گاه طرفي از طرف ديگر خيلي پست تر باشد به زانو درآمده پاي طرف ديگر را مي بوسد.»
استرابون در اين زمينه چنين گفته است: «اگر آشناياني که از حيث مقام مساوي اند به يکديگر برسند، يکديگر را ميبوسند و هر گاه مساوي نباشند بزرگتر صورت خود را پيش مي برد و طرف ديگر هم همين کار را مي کند، ولي نسبت به اشخاص پست فقط بدن را خم مي کنند.»
اما در ايران بعد از اسلام احترام به يکديگر از عمل به حرف تغيير شکل داد و با گفتن سلام يا سلام عليکم از طرف کوچکتر نسبت به بزرگتر احترام به عمل مي آيد.
تا قبل از انقلاب مشروطيت ايران هر گاه شخصيت ممتاز و عالي مقامي وارد مجلس يا مسجد يا جمعيتي مي شد مردم به منظور تجليل و تعظيم به صداي بلند صلوات مي فرستادند. به قول شادوران عبدالله مستوفي:
«... دست زدن و زنده باد گفتن از مستحدثاني است که با مشروطه به ايران آمده است و اين تظاهرها بيشتر براي شاه و علما مي شد. حتي در دوره مظفرالدين شاه چون قدري تجدد به واسطه مدارس جديد وارد اجتماعات شده بود، صلوات هم نمي فرستادند و مؤدب در معبر شاه مي ايستادند. بعضي که مي خواستند در شاه دوستي تظاهري کرده باشند، تعظيم مي کردند. اين تعظيمها هم اکثر از اشخاصي بود که شاه آنها را مي شناخت و عامه مردم بي سرو صدا و بي تظاهر بودند، ولي در مورد علما چون متوليها و حول و حوش آنها با جمله هاي " حق پدر و مارش را بيامرزد که يک صلوات بلند ختم کند، لال نميري صلوات دوم را بلندتر بفرست، از شفاعت پيغمبر محروم نشوي سومي را بلندتر بفرست" از مردم صلوات مطالبه مي کردند؛ و ورود آنها سر و صداي بيشتري داشت.
از شرح مقدمه بالا اينطور استنباط گرديد که سلام کردن اختصاص به افراد آشنا و معمولي دارد. صلوات فرستادن تا قبل از مشروطه براي تجليل از ورود شخصيتهاي مشهور و ممتاز به مجلس يا شهر به عمل مي آمد ولي سلام و صلوات از مستحدثات بعد از مشروطيت است که افراد زيرک و موقع شناس از آن براي مقاصد سياسي در مجالس و مجامع بهره برداري مي کردند. در حال حاضر تجليل و احترام با سلام و صلوات کمتر معمول است و تنها در مجالس عزاداري و روضه خواني از علما و روحانيون - بعضاً - به عمل مي آيد. ولي چون اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمده، لذا معني و مفهوم مجازي آن در زمان حال به منظور نماياندن تجليل و احترام از رجال و شخصيتهاي سياسي و اجتماعي بکار مي رود.
اين نکته هم قابل ذکر است که: «تا قبل از مشروطه در ابراز احساسات مردم دست زدن و هورا کشيدن معمول نبود و مردم براي بروز احساسات خود صلوات مي فرستادند.»
چنان که هنگام بازگشت ناصرالدين شاه از اروپا در شب يازدهم محرم سال 1307 هجري قمري که شاه داخل عمارت کنسول گري ايران در تفليس مي شد؛ ايرانيان مقيم تفليس در سراسر راه از دو سو صف کشيده شمع در دست گرفته و صلوات مي فرستادند.
محقق معاصر آقاي علينقي بهروزي ضمن نامه محبت آميزي راجع به ريشه تاريخي سلام و صلوات نظر و عقيده ديگري اظهار داشته اند که عيناً درج مي گردد:
«... از قرنها پيش هرگاه کسي به مکه و يا يکي از اعتاب مقدسه مشرف مي شد (و اين توفيق عظيمي بود) وقتي که به شهر خودش برميگشت، بيرون شهر اقامت مي کرد و يا قبلاً به خانواده خود روز ورود خويش را خبر مي داد و لذا عده زيادي از اقوام و اقارب و دوستان و حتي اهل محل به پيشواز او مي رفتند. در شهرها کساني بودند که آنها را "چاوش" مي ناميدند. يکي از اين چاوشها را هم با خود ميبردند. اين چاوش از همانجا شروع مي کرد به اشعار مذهبي با صداي بلند و آواز خواندن. بعد از هر بيت مردمي که با او بودند، صلوات ميفرستادند. اين جمعيت با چاوش زائر را جلو انداخته تا خانه اش او را با سلام و صلوات ميبردند. اين ضرب المثل با سلام و صلوات از اين رسم پسنديده که هنوز هم در روستاها و بعضي شهرکها رواج دارد گرفته شده است.»
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:27 PM
برج زهر مار
هر کس بر اثر حادثه اي حالت خشم و غضب فوق العاده به او دست دهد به قسمي که چهره پر چين و جبين پر آژنگ کند؛ چنين کس را اصطلاحاً برج زهر مار ميگويند. لکن در استعمال آن بايد الفاظ تشبيه مانند چون و همچون و امثال آن بکار رود تا افاده معني کند.
گر چه اين عبارت ريشه نجومي دارد نه تاريخي، ولي در هر حال بايد ريشه آن به دست آيد تا معلوم گردد علت تسميه و نامگذاري آن چيست و چگونه يک اصطلاح نجومي به صورت ضرب المثل در آمده است.
همانطوري که در بالا عنوان گرديد در اين عبارت کلمه "برج" ناظر بر بروج سماوي است و "زهر مار" کمترين خويشاوندي و ارتباطي با زهر و سم مار و اژدها ندارد؛ بلکه شکل و تصوير هيئت اجتماعيه چند ستاره و کوکب است که معمولاً همه اسامي صورتهاي متشکله ستارگان را بر اين مبني تسميه و نامگذاري کرده اند.
چون دوست محقق و همشهري دانشمندم آقاي "حسن حسن زاده آملي" ضمن نامه جوابيه اي که به نگارنده مرقوم داشته، در بيان ريشه نجومي اين ضرب المثل بحث مفيد و مستوفي کرده است؛ لذا ريشه سخن را به ايشان ميسپارد:
«... در اصطلاح علم هيئت و نجوم، هر کوکبي که مدار منطقةالبروج شمالاً يا جنوباً فاصله داشته باشد، آن فاصله را از جانب اقرب عرض آن کوکب گويند و درجات عرض را از دايره عرض تعيين مي کنند. چون شمس هميشه بر مدار منطقةالبروج است آن را عرض نبود و اين مدار را مدار شمس نيز گويند و به فرانسه زودياک مي نامند.
چون عرض عارض کوکبي شد اگر به سمت شمال، منطقةالبروج بود، عرض شمالي است و اگر به سمت جنوبش بود عرض جنوبي است. چون کوکبي مثلاً ماه را که يکي از سيارات است، عرض نجومي عارض مي شود، ناچار مدار او از مدار منطقةالبروج به اصطلاح علماي هيئت مايل خواهد بود و با مدار منطقةالبروج در دو نقطه تقاطع مي کند و چون هر دو از مدارات عظيمه اند هر يک به دور نقطه تقاطع تنصيف مي شوند و به نصف متساوي يعني يک صد و هشتاد درجه که شش برج است تقسيم مي گردند. آن دو نقطه يعني محل تقاطع مدار مايل و منطقةالبروج ثابت نيستند، بلکه در بروج دوازده گانه دور ميزنند. آن نقطه اي که کوکب از جنوب منطقةالبروج به شمال آيد آن را نقطه رأس گويند و آن نقطه اي که کوکب از شمال منطقةالبروج به جنوب آن رود ذنب گويند.
اين دو نقطه رأس و ذنب را "جوزهرين" که تثنيه "جوزهر" معرب "گوزهر" است هم مي نامند و عقدتين نيز مي گويند. بعضي گو را مخفف گودال مي دانند. يعني "گودال زهر" و برخي جوزهر را معرب گوزگره دانسته اند، يعني گره "سخت بسته". با ضرب المثل "برج زهرمار" وجه اول مناسب است و با عقدتين وجه دوم که عقده به معني گره است و جوز بنابراين وجه معرب گوز به معني گردو است.
رأس، سر است و ذنب، دم. وجه تسميه آن دو نقطه به سر و دم چيست؟ اين سر و دم شکل اژدها يا مار بزرگ موهوم و مخيلي است که از هيئت تقاطع دو دايره نامبرده مشکل مي شود. چنان که همه نامهاي صور کواکب از بروج و غيرها بر اين مبني است. يعني از هيئت اجتماعيه چند کوکب صورتي تصوير شده است و آن مجموعه را به آن صورت نام نهاده اند که در کتب هيئت به تفصيل مضبوط است. آن نقطه را کوکب شمالي مي شود. چون اشرف و سعد پنداشتند، رأس ناميدند و آن نقطه ديگر را که متقابل و متقاطر رأس است، نحس دانستند و ذنب خواندند.
http://www.farhangsara.com/borj.jpg
مثلاً در شکل فوق -(ABCDE)- را قوسي از مدار منطقةالبروج فرض کنيم و -(EBHDR)- را قوسي از مدار مايل که يکديگر را در دو نقطه B رأس و D ذنب قطع کردند و از هيئت اجتماعيه دو نيمدايره که مابين B و D است شکل اژدها يا مار بزرگ متوهم مي شود و در اينکه رأس سعد است و ذنب نحس، احکام نجومي بسيار بر آن دو متفرع کردند.
مثلاً گفته اند چون مشتري با رأس بود، دليل است بر بسياري خيرات و رواج عدل و انصاف و عيش و خرمي در خلايق. اگر ستاره مشتري با ذنب بود، دليل است بر ضد آنچه رأس گفته شود.
چون ذنب که يکي از دو جوزهر از "گودال زهرمار" است در برجي باشد، احکام نجومي را در آن برج به مناسبت بودن ذنب در آن نحس دانسته اند. به همين جهت به کسي که از ناسازگاري روزگار و پديده هاي تلخ زندگي روي ترش کرده است گويند "برج زهرمار" است.»
يکي از دوستان نقل مي کرد که سابقاً در ايران افرادي بودند که مارهاي سمي را در برجهايي دور از دسترس عامه مردم نگاهداري مي کردند و هر به چند وقت با وسايل موجود از مار زهر مي گرفتند و به منظور استفاده پزشکي به دارو فروشان و عطاران آن عصر و زمان ميفروختند. شايد اين موضوع در به دست آمدن ريشه تاريخي عبارت مثلي "برج زهرمار" کمک کند. ولي نگارنده شق اول را با آن دلايل و براهين علمي و نجومي که از طرف آقاي حسن زاده آملي ابراز شده بيشتر قابل اعتنا مي داند، تا صاحب نظران را چه عقيدتي باشد.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:28 PM
از ريش به سبيل پيوند مي کند
عبارت بالا ناظر بر اعمال عبث و بيهوده اي است که نفعي بر آن مترتب نباشد. في المثل کسي از دامن لباسش ببرد و بر دوش وصله کند. يا مؤسسه اي براي کارمندش مبلغي مزاياي شغل يا پاداش مستمر منظور کند، اما همان ميزان و مبلغ را از حقوق اصلي آن کارمند کسر نمايد و جز اينها که نظاير زيادي دارد. اين گونه اعمال و اقدامات بيفايده به مثابه آن است که کوتاهي سبيل را با درازي ريش جبران نمايند. يعني از ريش قيچي کنند و به سبيل پيوند دهند.
اکنون ببينيم ريشه اين ضرب المثل بسيار معمول و متداول از کجا آب مي خورد.
کامران ميرزا نايب السلطنه در ميان فرزندان ناصرالدين شاه قاجار از همه بيشتر در نزد پدر مورد علاقه و محبت و به اصطلاح عزيز کرده بود. ايامي را که ناصرالدين شاه از تهران خارج مي شد و به خارج از کشور عزيمت مي کرد، سمت نيابت سلطنت را بر عهده مي گرفت و به همين مناسبت به لقب نايب السلطنه ملقب و معروف گرديد. کامران ميرزا در حيات شاه بابا مدتها حاکم تهران بود و تعدادي نايب در اختيار داشت که مأموران اجراي دارالحکومه بوده اند. اين نايب ها براي آنکه جلب توجه نايب السلطنه را بکنند و زهر چشمي از مردم گرفته باشند، هر کدام خود را به شکل و قيافه مخصوصي در مي آوردند.
مثلا يکي سبيل بلند آويخته انتخاب مي کرد. دومي سبيل چخماقي سربالا مي گذاشت. سومي ريش توپي و انبوه و سبيل آخوندي را بر مي گزيد. چهارمي سبيل کلفت و از بناگوش در رفته اي براي خود درست مي کرد و در عوض ريشش را به کلي مي تراشيد، و ... همچنين از جهت لباس هم بعضيها سرداري ماهوت آبي و برخي سرداري ماهوت مشکي با گلدوزي مخصوص مي پوشيدند. خلاصه هر کدام به شکل و هيبتي مخصوص و متمايز در مي آمدند و با چماقهاي نقره اي بر جان و مال مردم حکومت مي کردند.
يکي از اين نايب هاي دارالحکومه شخصي به نام نايب غلام بود. با هيکل درشت و سينه فراخ و ريش مشکي و انبوه و سبيل کلفتش در صف نايب هاي دارالحکومه بيش از ديگران جلب نظر مي کرد و او را نايب عنتري هم مي گفتند. زيرا روزگاري لوطي بود و عنتر (ميمون) داشت. عيب و نقص بزرگي که نايب غلام داشت اين بود که يک تاي سبيل بيشتر نداشت و از اين کمبود سبيل هميشه رنج مي برد. روزي کامران ميرزا ضمن عبور از مقابل صف نايب هاي دارالحکومه وقتي که چشمش به سبيل يکتايي نايب غلام افتاد بي اختيار خنده اش گرفت و گفت: «نايب غلام، يکتاي سبيلت را کجا گذاشتي؟!» از اين کلام حضرت والا همه خنديدند و نايب غلام بي نهايت شرمنده و سرافکنده شد.
چون کامران ميرزا از آنجا دور شد نايب غلام درنگ و تأمل را جايز نديده، خود را به آرايشگاهي که آرايشگر و سلمانيش با او آشنا بود رسانيد و با تهديد از او خواست که يک طرف سبيلش را که اصلا مو نداشت فوراً پر کند تا بتواند هنگام بازگشت نايب السلطنه مورد طعن و سخريه واقع نشود. هر چه سلماني اظهار عجز کرد که چنين کاري آن هم در آن فرصت کوتاه مقدور و ميسر نيست و او نمي تواند سبيل مناسبي پيدا کند و به پشت لب نايب بچسباند، نايب غلام زير بار نرفت و شوشکه را از کمر کشيد و گفت: «يا يک تاي سبيل برايم تهيه کن يا شکمت را با اين شوشکه سفره خواهم کرد!» سلماني بيچاره از ترس و وحشت به گريه افتاد و نمي دانست چه کند، زيرا او ريش تراش بود و تا کنون سابقه نداشت که ريش و سبيل بچسباند! در اين موقع تدبيري به خاطر نايب غلام رسيد و به سلماني امر کرد مقداري از ريش او قيچي کند و به سبيل بچسباند! سلماني دست به کار شد ولي در آن حالت ترس و لرز چگونه مي توانست از ريش بردارد و به سبيل وصله کند؟! دستش لرزيد و نايب غلام که خيلي عجله داشت و مي خواست خودش را به صف نايب ها در موقع بازگشت نايب السلطنه برساند با غضب آميخته به خشم قيچي را از دست سلماني بيرون کشيده خود را به آينه رسانيد و مقدار زيادي از ريشش را قيچي کرد و به سلماني داد. سلماني براي آنکه از شرش راحت شود ريش قيچي شده را با دست پاچگي به محل خالي سبيل نايب غلام چسبانيد و او را به دارالحکومه روانه کرد.
نايب غلام قيافه مضحکي پيدا کرده بود و هر کس او را با آن ريخت مي ديد زير لب مي خنديد، زيرا اگر چه سبيل پيوندي پيدا کرده بود، ولي يک طرف ريشش قيچي شده بود. در اين موقع صداي سم اسبهاي کالسکه شاهزاده کامران ميرزا به گوش رسيد. نايب ها و حضار دارالحکومه حسب المعمول به منظور احترام صف کشيدند و نايب ها با چماقهاي نقره اي به حالت خبردار ايستادند.
پيداست اين بار نايب غلام به خيال آنکه ديگر عيب و نقصي ندارد بيش از همه سينه جلو مي داد تا سبيلهايش را حضرت والا ببيند و تعريف کند. چون نايب السلطنه به مقابل نايب غلام رسيد و نگاهش به ريش قيچي شده و سبيلهاي پيوندي نايب افتاد اين بار به شدت خنديد و گفت: «نايب غلام، اين چه ريخت و شکل مضحکي است که پيدا کرده اي؟ آن دفعه سبيل تو يکتا بود. اين دفعه ريش تو يکتا شده است؟!» ميرزا احمد دلقک نايب السلطنه که در آنجا حضور داشت تعظيمي کرد و گفت: «قربان، نايب غلام از ريش گرفته به سبيل پيوند کرده است!» صداي خنده نايب السلطنه و حضار بلند شد و اين واقعه مدتها نقل و نـُقل محافل تهران بود تا اينکه رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و مجازاً در موارد مشابه به کار ميرود.
R A H A
02-10-2012, 06:28 PM
بره كشان است
در عبارت بالا به ظاهر معني و مفهوم ذبح و کشتن بره - بچه ميش - افاده مي شود که به منظور کباب و بريان کردن و بر سفره نهادن، اين حيوان ملوس و بي آزار را سر مي برند و با اشتهاي تمام تناول مي کنند. اما در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اخاذيهاي کلان و خوشگذرانيهاي چشمگير است که غالباً غير مجاز و نامشروع بعضاً حاصل آمده باشد. في المثل اگر بگويند: بره کشي يا بره کشان فلان دسته و جمعيت است، به قول علامه دهخدا يعني: زمان استفاده هاي مالي آنان و زمان خوشگذراني آنهاست.
اما ريشه تاريخي آن:
بره، به طوري که همگان دانند، همان بچه گوسفند است که هنوز چند ماه از تولدشان نگذشته، چوپانان آنها را از شير مست مي کنند و به ثروتمندان شکمباره مي فروشند تا يک وعده، فقط يک وعده از گوشت نرم و لذيذ آن لذت برند و شکم بي هنر را سير سازند. چوپانان موصوف براي آنکه بره را شير مست و خان پسند کنند آن را دو مادره ميکردند تا از دو ميش شير بخورد و سخت فربه شود. از اين چوپانها بي انصافتر آنهايي بودند که گوسفند باردار و آبستن را ذبح ميکردند و بره درون شکم را که به نام تودلي موسوم است به افرادي بي رحمتر از خود ميفروختند. اين نابخرديها و اعمال بي رويه سبب شده بود که به قول تاورنيه سياح معروف فرانسوي در عصر صفويه: «... شتر به ارمنستان و آناطولي فروخته مي شد. گوسفند ايران تا اسلامبول و ادرنه نيز مي رفت.» و اکنون به صورت يخ زده و منجمد از اروپا و استراليا به ايران وارد مي شود.
در طول تاريخ ايران، تنها زمامداري که از بره کشي و بزغاله کشي قوياً جلوگيري کرده، قاورد سلجوقي پادشاه کرمان بود که در حکومت سي و دو ساله خود به قول محمد بن ابراهيم: «.... هرگز رخصت نداد که بر خوان او بره يا بزغاله آورند و قصابان نيز نهاراً جهاراً نيارستندي به مذبح برد. گفتي: بره و بزغاله طعام يک مرد باشد، و چون يکساله شد طعام بيست مرد، و در پروردن آن رنجي به کسي نمي رسد. علف از صحرا مي خورد و مي بالد.»
در واقع بره کشي و بره کشان از قديمترين تاريخ حشم داري در نزد حشم داران معمول و متداول و مايه افاده و افتخار بوده است تا با اين عمل نابخردانه، شخصيت کاذبه خويش را به رخ ديگران بکشند، ولي واقعه اي که آنرا به طور کامل و صريح ورد زبان ساخته، صورت ضرب المثل به آن داده، واقعه تاريخي زير است که في الجمله شرح داده مي شود:
شادروان که چهار راه حسن آباد (در تهران) به نام او نامگذاري شده، از رجال نامدار و شريف ايران است که به علت کمال امانت و صداقت و وطنخواهي به نام آقا معروف بوده است. زنده ياد مستوفي الممالک از ارديبهشت 1286 تا ارديبهشت 1288 خورشيدي در شش کابينه سمت وزارت جنگ و ماليه را داشت و از سال 1289 تا خرداد 1306 خورشيدي ده بار نخست وزير ايران شد، که تمام دوران خدمتش به پاکي و نيکنامي مصروف گرديد. باري پس از آنکه کابينه قوام السلطنه در پنجم خرداد 1301 خورشيدي استعفا کرد، مستوفي الممالک با رأي اکثريت مجلس چهارم به رياست وزرا منصوب گرديد. در اواخر مجلس بر اثر اختلافات شديدي که بين نمايندگان مجلس و اعضاي دولت پيش آمد (که البته بر محور انتخابات دوره پنجم مجلس دور ميزد) نامه اي مبني بر عدم اعتماد به دولت به امضاي چهل و پنج نفر از نمايندگان مجلس رسيد تا دولت مجبور به استعفا شود ولي زنده ياد مستوفي الممالک که به ريشه اختلافات و بازيهاي پشت پرده کاملاً واقف بود زير بار استعفا نرفت و حرفش اين بود که: «بايد استيضاح کنند و من جواب بگويم. اگر رأي اعتماد به حد کافي نداشتم کنار بروم.»
کار اين محاوره و مشاجره به درازا کشيد و بالاخره مرحوم مدرس و عده اي از رفقايش که در صف مخالفان بودند، اجباراً ورقه استيضاح را که مربوط به «رويه دولت نسبت به سياست خارجي» بود توسط رييس مجلس به دولت ابلاغ کردند. روز مزبور از طرف ناطقين دو طرف که مهترين آنها مدرس و فروغي وزير خارجه بودند، بيانات شديدالحني در لفافه تعريض و کنايه ولي با کمال احتياط رد و بدل شد. عاقبت زنده ياد مستوفي الممالک که دامن خويش را از هرگونه آلودگي منزه ميدانست با کمال ناراحتي پشت تريبون رفت و ضمن نطق تاريخي خويش چنين گفت: «... از چندي به اين طرف مشتري زياد براي صحت عمل و اجراي قانون و پاکدامني نمي بينم. هيچ وقت براي رسيدن به مقام تلاش نکرده ام. خوشوقتم که در اين موقع آقاي مدرس بيش از قصور نسبتي به کابينه نداد، و با اطمينان ميگويم که کابينه اندک قصوري هم در وظيفه نکرده است.... مطالب روشن است. وضعيات امروز طوري است که مداخله امثال من پيشرفت ندارد. اشخاصي مي خواهند آجيلها بخورند و آجيلها بدهند. ايام غيبت مجلس هم، ايام بره کشي است. معده من ضعيف است. براي حفظ احترام اکثريت ميروم و استعفاي خود را خدمت اعليحضرت (احمد شاه) ميدهم.» و از مجلس خارج شد و مشير الدوله مأمور تشکيل کابينه گرديد.
کاري به دنباله مطلب و جريان مجلس نداريم. غرض اين است که بره کشي و بره کشان از اين تاريخ و با اين نطق تاريخي مرحوم مستوفي الممالک ورد زبان و قلم سخنرانان و نويسندگان جرايد و مجلات گرديد و رفته رفته در محافل خصوصي و محاورات عمومي صورت ضرب المثل پيدا کرده است.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:28 PM
از خجالت آب شدن
آدمي را وقتي خجلت و شرمساري دست دهد، بدنش گرم مي شود و گونه هايش سرخي مي گيرد. خلاصه عرق شرمساري که ناشي از شدت و حدت گرمي و حرارت است از مسامات بدنش جاري مي گردد. عبارت بالا گويان آن مرتبه از شرمندگي و سر شکستگي است که خجلت زده را ياراي سربلند کردن نباشد و از فرط انفعال و سرافکندگي سر تا پا خيس عرق شود و زبانش بند آيد. اما فعل "آب شدن" که در اين عبارت به کار رفته ريشه تاريخي دارد و همان ريشه و واقعه تاريخي موجب گرديده که به صورت ضرب المثل درآيد:
و يا بگفته «آن سلطان العارفين، آن برهان المحققين، آن پخته جهان ناکامي، شيخ وقت ابويزيد بسطامي رحمةالله عليه» در شهر بسطام و در خانداني زاهد و پرهيز گار ديده به جهان گشود. در بدايت حال روزي قرآن تلاوت مي کرد، به سوره لقمان و اين آيه رسيد که حق تعالي مي فرمايد:
"مرا و پدر و مادرت را شکر و سپاس گوي". بي درنگ به خدمت مادر شتافت و عرض کرد: "من در دو خانه کدخدايي چون کنم؟ اين آيت بر جان من آمده است. يا از خدا خواه تا همه آن تو باشم. يا مرا بخدا بخش تا همه آن او باشم"، مادر گفت: "ترا در کار خدا کردم و حق خود بتو بخشيدم."
«پس بايزيد از بسطام رفت و سي سال در شام و عراق مي گشت و رياضت مي کشيد. يک صد و سيزده و به روايتي يک صد و سه پير را خدمت کرد و فايده برد که از آن جمله امام ششم شيعيان حضرت امام جعفر صادق (ع) بوده است. روزي حضرت صادق (ع) در حجره اش به بايزيد فرمود: "آن کتاب را به من ده" عرض کرد: "کدام کتاب؟" فرمود: "کتابي که بر روي طاقچه است.
" شيخ گفت: "کدام طاقچه؟"
حضرت صادق (ع) فرمود:
"حجره من بيش از يک طاقچه ندارد و تو چگونه آن طاقچه را تا کنون نديدي؟" بايزيد عرض کرد: "من اينجا به نظاره نيامدم. مرا با طاقچه و رواق چکار؟" امام صادق (ع) فرمود: " چون چنين است باز بسطام رو که کار تو تمام شد ".
بايزيد به بسطام رفت و هفت بار او را از بسطام بيرون کردند. زيرا سخنانش در حوصله اهل ظاهر نمي گنجيد.
شيخ مي گفت: "چرا مرا بيرون مي کنيد؟" هر بار جواب مي دادند: "تو مرد بدي هستي". و شيخ مي گفت: " خوشا شهري که بدش من باشم".
خلاصه مقام او در طريقت به جايي رسيد که مي گويند ذوالنون مصري مريدي به خدمتش فرستاد و پيغام داد: "همه شب مخسب و به راحت مشغول نباش که قافله رفت."
شيخ جواب داد: "مرد تمام آن باشد که همه شب خفته بود و بامداد پيش از نزول قافله به منزل فرو آمده باشد.
" ذوالنون چون اين بشنيد بگريست و گفت: «مبارکش باشد که احوال ما بدين درجه نرسيده است.»
بايزيد در سال 261 هجري به سن 73 سالگي در بسطام درگذشت و همانجا مدفون گرديد. شگفتا که قبرش در جايي (بدون صندوق و مقبره) و گنبد و بارگاهش در جايي ديگر است که مي گويند سلطان محمد اولجايتو در نبش قبر و انتقال جسدش به زير گنبدي که ساخته بود تقريباً نظير همان خوابي را ديد که پس از اتمام بناي گنبد چمن سلطانيه، حضرت علي بن ابيطالب (ع) را در خواب ديده بود.
بايزيد بسطامي به سلطان مغول در عالم رؤيا گفت: "من تحت السمأ را دوست دارم. حال که خاک قبر حجابي بين من و آسمان شده، تو ديگر گنبد و بارگاه را حجاب دوم قرار مده. اجر تو قبول و طاعتت مقبول باد."
نقل کردند که شبي ذوق عبادت در خود نديد، خادم را گفت: "مگر در خانه چيزي مانده است که دل مشغولي دهد؟" خادم خانه را گشت، خوشه اي انگور يافت. بايزيد گفت: "ببريد به کسي دهيد که خانه ما دکان بقالي نيست!" چون خوشه انگور را از خانه بيرون بردند؛ وقتش خوش شد و ذوق عبادت يافت. خلاصه مقام زهد و تقواي بايزيد بسطامي به جايي رسيد که گبري را گفتند: "مسلمان شو." جواب داد: "اگر مسلماني اين است که بايزيد مي کند، من طاقت آن را ندارم و نتوانم کرد. اگر اين است که شما مي کنيد، اصلاً به دين احتياج ندارم!"
نقل است روزي مريدي از حيا و شرم مسئله اي از وي پرسيد. شيخ جواب آن مسئله را چنان مؤثر گفت که درويش آب گشت و روي زمين روان شد. در اين موقع درويشي وارد شد و آبي زرد ديد. پرسيد : "يا شيخ، اين چيست؟"
گفت: "يکي از در درآمد و سؤالي از حيا کرد. من جواب دادم. طاقت نداشت چنين آب شد از شرم."
به قول علامه قزويني: "گفت اين بيچاره فلان کس است که از خجالت آب شده است.
" اين عبارت از آن تاريخ بصورت ضرب المثل درآمد و در مواردي که بحث از شرم و آزرم به ميان آيد از آن استفاده و به آن استناد مي شود.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:28 PM
اگر خدا بخواهد همه را يكسان مي كند
اگر آلاه ايستيه هاموسون يكسان الر
(Agar Alla Eisir Hamusun Yekasn Elar)
اين مثل را وقتي مي گويند كه يكي مال ثروت زيادي داشته باشد. سخاوت نداشته باشد و از مالش چيزي انفاق نكند.
آدم بيچاره اي بود كه از همه جا درمانده شده بود.به دهي رسيد.از اهالي آنجا سؤال كرد: « بزرگ اين آبادي كيست؟» خانه ي مرد پولداري را به او نشان دادند. رفت خانه ي آن مرد گفت:« من مانده ام. زمين سخت و آسمان بلند و تمام محصولم امسال خراب شده و مستأصل شده ام. به من كمك كم تا بتوانم خودم را جمع و جور كنم. ان شاءالله هنگام برداشت خرمن، طلبت را پس خواهم داد.» مرد با تغير به او گفت:« عمو برو كاركن.» باز آن بيچاره التماس كرد و گفت:« اي مرد، من سر راه، افتادم توي رودخانه لباس هايم تر و تليت شده. هيچي ندارم. دستم خالي است. به من كمك كن تا به آبادي برسم. » مردك پولدار باز گفت: « اي مرد گفتم برو كار كن. من چيزي ندارم به تو بدهم.» آن مرد ناراحت شد و گفت: « به مالت نناز. اگر خدا خواست، تو را هم مثل من مي كند. »
از قضا، در همان روز دزدي رفته بود خزينه شاه را دزديده بود. شاه دستور داد دزد را تعقيب كنند. خانه هركسي كه رفت با صاحب خانه همدست است؛ خانه را بر سر صاحبش خراب كنند و هر چه دارد جمع كنند بياورند. برحسب اتفاق مرد دزد براي اينكه از دست گزمههاي شاه فرار كند وارد خانه مرد ثروتمند شد. گزمهها ريختند خانه را خراب كردند و هر چه بود و نبود جمع كردند و بردند. در همين اثنا آن مرد بيچاره سر رسيد و با ديدن اين صحنه گفت: « نگفتم اگر خدا بخواهد همه را يكسان مي كند!»
R A H A
02-10-2012, 06:29 PM
از هركس كه بخت برگردد سوار شتر هم كه باشد
سگ او را دندان مي گيرد
اين مثل را در موردي به كا رمي برند كه شخص دست به هر كاري بزند ناموفق و ناكام مي شود.
مي گويند مردي شتر سوار، از كنار يك بادي مي گذشت. سگ هاي بادي به او حمله كردند. مرد به سگ ها گفت: «چخ» كه از شتر دور شوند.
اما شتر به خيالش مرد به او مي گويد« پخ و خوبيد روي زمين. يكي از سگها هم رسيد و پاي سوار را محكم دندان گرفت.
http://shiaupload.ir/images/x3h1ytmjah5ww94j2d64.gif
R A H A
02-10-2012, 06:29 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
از ترس عقرب جراره به مار غاشيه پناه مي برد
عبارت مثلي بالا به صور و اشکال ديگر هم گفته مي شود. از قبيل: در جهنم عقربي است که از ترس آن به مار غاشيه پناه مي برند و يا: از ترس جهنم به مار غاشيه پناه برده و همچنين: از ترس مار به غاشيه پناه برده. که عبارت دومي بکلي غلط است زيرا اصولا جهنم جايگاه مار غاشيه است و پناه بردن به مار غاشيه جز در جهنم انجام پذير نيست. عبارت سوم هم بي معني است، زيرا يکي از معاني غاشيه به طوري که خواهيم ديد قيامت و رستاخيز است و از مار به قيامت پناه بردن مفهومي ندارد.
باري مراد از ضرب المثل بالا که غالباً اهل اطلاع و اصطلاح به کار مي برند اين است که آدمي گهگاه به چنان سختي و دشواري گرفتار مي شود که رنج و مصيبت سهل و ساده تر از مصيبت اولي را فوزي عظيم مي داند و يا به قول شادروان: «از ترس بدتر به بد، و از ترس شريرتر به شرير پناه مي برد.» که در اين مورد شاهد مثال زياد است و خواننده اين مقاله نظاير آنرا قطعاً شنيده و يا خود لمس کرده است.
لغت غاشيه اصولا به معني زين پوش اسب آمده که چون از اسب سواري پياده شوند بر زين اسب مي پوشانند. و همچنين به معاني مطيع و فرمانبردار، و درد بيماري شکم در لغتنامه ها نقل شده است، ولي در عبارت مثلي بالا به استناد اين آيه شريفه «هل اتيک حديث الغاشيه» از سوره 88 قرآن مجيد، معاني آتش و آتش دوزخ و به عبارت اخري قيامت و رستاخيز از آن افتاده مي شود و با اين تعريف و توصيف چنين نتيجه مي گيريم که مراد از مار غاشيه همان مار قيامت و رستاخيز، يعني ماري است که در جهنم و در کات جهنم به سر مي برد تا به فرمان خداي تعالي گناهکاران را عذاب دهد.
عقيده به معاد و رستاخيز و بهشت و جهنم از قديمترين ايام تاريخي در بين ملل و اقوام مختلفه جهان شايع بوده و هر قومي بر حسب تخيلات و اوضاع محيط و زمان خود آنرا به صورتي تصور و تصوير کرده است که در اين زمينه در قسمت چاه ويل تفصيلاً بحث خواهد شد.
راجع به جهنم و عذاب گناهکاران که در اين قسمت مورد بحث است، با استفاده از گفتار زنده ياد آيت الله سيد محمود طالقاني، در قسمت اول از جزو سي ام کتاب پرتوي از قرآن صفحه 35، و ساير کتب مذهبي يادآوري ميشود که هنديان دو محل براي عذاب گناهکاران قايل بوده اند که بعدها اين محلهاي عذاب را به بيست و يک تا چهل محل ترقي داده و هر محل را براي نوعي عذاب و درد اختصاص داده اند.
چينيان معتقد به هفده محل عذاب، با اشکال مختلفه قايل بوده اند. کنفوسيوس فيلسوف متفکر چيني و پيروانش به عذاب تناسخي يعني بازگشت به دنيا و بدن حيوانات پست درآمدن عقيده داشته اند. در ايران قديم به يک جهنم معتقد بودند که ارواح گناهکاران در آن زنداني مي شوند تا از گناهان پاک گردند و اهورامزدا پس از غلبه بر اهريمن، آن ارواح را از زندان آزاد کند. آنچنان که از گفته هاي هومر شاعر نابينا و افلاطون فيلسوف برمي آيد، يونانيان معتقد بودند که جهنم عالمي مانند دنيا مي باشد. روميان قديم به انواع عذابها و جهنم عقيده داشته اند. ژاپني ها عذاب را منحصر به تناسخ و حلول ارواح گناهکاران به بدن روباه مي پنداشتند. يهوديان نخستين عقيده اي به جهنم و عذاب گناهکاران نداشته اند و جهنم بعدها مورد توجه آنان واقع شده است. مسيحيان جهنم را سراي ابدي گناهکاران ميدانند که هر که در آن قرار گرفت، راه بازگشتي برايش وجود ندارد.
اما در دين اسلام، قرآن اين حقيقت را در بسياري از آيات با استناد به رموز نفساني و آيات خلقت و رابطه علت و معلول و مقدمات با نتايج، تصوير و تمثيل کرده است. احاديث بسيار از رسول اکرم (ص) و ائمه طاهرين (ع) درباره جهنميان و چگونگي بيرون آمدن يا خلود آنان در جهنم وارد شده است که عصاره و چکيده احاديث مزبور اين عبارت است: «کساني که به جهنم وارد شدند از آن بيرون نمي آيند، مگر آنکه زمانهاي طولاني در آن درنگ کنند». پس کسي نبايد بدين اميد متکي باشد که از آتش خارج مي شود، ولي با توجه به عبارت «زمانهاي طولاني» مي تواند اميدوار باشد که بالاخره روزي، هر قدر هم طولاني باشد از عذاب و آتش جهنم خلاصي خواهد يافت.
باري، در جهنم يا دوزخ مراتب و درجاتي به تناسب شدت و ضعف جرم گناهکاران در نظر گرفته شده است که آنرا هفت طبقه و بيشتر مي دانند، از قبيل: حجيم، جهنم، سقر، سعير، لظي، هاويه، خطمه، سکران، سجين و بالاخره ويل که چاهي عميق و بي انتهاست و در قعر جهنم قرار دارد. به روايتي طبقه هفتم جهنم را تابوت ناميده اند که در اين مورد چنين نقل شده است:
«... از اوصاف جهنم پس از گرزهاي آتشين و شعله هاي مدام آذر که معصيت کاران پيوسته در آن مي سوزند و پس از خاکستر شدن دوباره زنده مي شوند يکي هم مراتب و درجات آن است که به گناهکاران بزرگ اختصاص مي يابد. از جمله طبقه هفتمين (تابوت) جاي مخربين و بدعتگذاران است.
«در آن عقربي به نام "عقرب جراره" و ماري به اسم "مار غاشيه" مي باشد که تا هفتصد سر براي او معلوم کرده اند. اما با اين همه، عقربهاي آن چنان اليم (يعني دردناک) باشد که جهنميان از زحمت آن پناه به مار مي آورند...».
از مشخصات مار غاشيه در عبارت بالا معلوم شد که هفتصد سر دارد! آدمي که در اين دنيا از نيش زهر آلود مارهاي يک سر در عذاب است پناه بر خدا که گرفتار مارهاي غول آسا و عظيم الجثه اي شود که هفتصد سر داشته باشند و گناهکار بيچاره را از هر طرف در حيطه قدرت و اختيار خود گيرند! پيداست که نجات و خلاصي گناهکار از چنگ و دندان چنين ماري امکان پذير نيست و تا بخواهد بجنبد هفتصد نيش دندان بر هفتصد جاي بدنش فرو مي رود.
اما عقرب جراره، اين عقرب در عالم دنيوي نوعي کژدم زرد رنگ بزرگ کشنده است، که در شهر اهواز خوزستان تا چندي قبل به وفور ديده مي شد و هر کسي را که مي گزيد خون از هر بن مويش روان مي شد و گويند مسافر را نمي زد و اين از غرايب است.(لغتنامه دهخدا، به لغت عقرب جراره مراجعه شود) حالا بايد ديد عقرب جراره عالم عقبي چيست، که گناهکاران از ترس و وحشت نيش دم کج و معوجش به مار غاشيه پناه مي برند و آغوش اين مار کذايي را مأمن و ملجأ خويش قرار مي دهند.
متأسفانه در کتب تاريخي از مکانيسم بدن عقرب جراره جهنم بحثي نشده است تا خواننده از آن آگاه شود؛ ولي در هر حال اين نکته روشن است که مار غاشيه با آن هيبت و صلابت در مقابل دهشت و وحشت عقرب جراره خزنده کم اعتباري بيش نيست، و همين عبارت بالا را به صورت ضرب المثل درآورده است تا هر جا از بد به بدتر و از فاسد به افسد و از زياني اغماض پذير به ضرر فاحش مواجه مي شويم، به آن تمثل مي جوييم و استناد مي کنيم.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:29 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
اگر براي من آب نداشته باشد، براي تو نان که دارد
عقيده و نظريه بعضيها در اموري اظهار مي شود که اگر ديگران را احتمال زيان و ضرر باشد آنها از آن سود و فايده ميبرند. پاسخ اين دسته از مردم همان است که در عنوان اين قسمت آمده است.
اما ريشه تاريخي اين ضرب المثل:
ميرزا آقاسي صدراعظم محمد شاه قاجار در برنامه خود دو موضوع توپ ريزي و حفر قنوات را در صدر مسايل قرار داده بود. افزايش توپ را موجب تقويت ارتش و حفر قنوات را عامل اصلي توسعه کشاورزي مي دانست. هر وقت فراغتي پيدا مي کرد به سراغ مقنيان مي رفت و آنها را در حفر چاه و قنات تشويق و ترغيب مي کرد. اگر چه ملا قربانعلي بيدل و يا بقولي يغماي جندقي، در وصف حاج ميرزا آقاسي چنين سروده است:
نگذاشت براي شاه حاجي درمي شد صرف قنات و توپ، هر بيش و کمي
نه مزرع دوست را از آن آب نمي نه لشکر حضم را از آن توپ غمي
ولي رباعي بالا در مورد توپ ريزي حاجي اگر تا حدودي واقعيت داشته باشد دور از انصاف است که سعي و تلاش وي را در حفر چاهها و قنوات عديده به منظور توسعه کشاورزي در ايران آنچنان خالي از فايده بدانيم که مزرعه دوست را از آن آب نم و نصيبي نرسيده باشد. حقيقت اين است که غالب مزارع حومه تهران هنوز از رهگذر قنوات حاجي ميرزا آقاسي، که بعضاً داير است، مشروب مي شوند (با نهايت تأسف در حال حاضر غالب اين مزارع جزء محدوده شهر تهران در آمده و در آنها خانه سازي شده است) و اگر به ساير قنوات کور و از کار افتاده هم توجه مي شد از حيز انتفاع نمي افتادند.
باري، روزي حاج ميرزا آقاسي براي بازديد يکي از قنوات رفته بود تا از عمق مادر چاه و ميزان آب آن آگاهي حاصل کند. مقني اظهار داشت: «تا کنون به آب نرسيده ايم و فکر نمي کنم در اين چاه رگه آب وجود داشته باشد.»
حاجي گفت: «به کار خودتان ادامه دهيد و مأيوس نباشيد.» چند روزي از اين مقدمه گذشت و مجدداً حاجي ميرزا آقاسي به سراغ آن چاه رفت و از نتيجه حفاري استفسار کرد. مقني موصوف که به حسن تشخيص خود اطمينان داشت در جواب حاجي گفت: «قبلا عرض کردم که کندن چاه در اين محل بي حاصل است و به آب نخواهيم رسيد.»
حاج ميرزا آقاسي به حرفهاي مقني توجهي نکرد و گفت: «باز هم بکنيد و به جلو برويد، زيرا بالاخره به آب خواهيد رسيد.»
دفعه سوم که حاجي ميرزا آقاسي براي بازديد مادر چاه رفته بود، مقني سر بلند کرد و گفت: «حضرت صدراعظم، باز هم تکرار مي کنم که اين چاه آب ندارد و ما داريم براي کبوترهاي خدا لانه مي سازيم! صلاح در اين است که از ادامه حفاري در اين منطقه خودداري شود.» حاجي ميرزا آقاسي که در توپ ريزي و حفر قنوات عشق و علاقه عجيبي داشت و گوش او در اين دو مورد به حرف نفي بدهکار نبود با شنيدن جمله اخير که مقني اظهار داشته بود از کوره در رفت و فرياد زد: «احمق بيشعور، به تو چه مربوط است که اين زمين آب ندارد، اگر براي من آب نداشته باشد، براي تو نان که دارد.»
مقني ديگر حرفي نزد و به سعي و تلاش خود ادامه داد تا همان طوري که خود به نان رسيد، حاج ميرزا آقاسي را به آب رسانيد و اين عبارت طنز آميز حاجي از آن تاريخ به صورت ضرب المثل در آمد.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:29 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
اين شتري است که در خانه همه کس مي خوابد
اصطلاح و ضرب المثل بالا به عنوان تسليت و همدري به کار مي رود تا مصيبت ديدگان را موجب دلگرمي و دلجويي باشد و متعديان و متجاوزان را مايه تنبيه و عبرت؛ تا بدانند که عفريت مرگ در عقب است و مانند شتر قرباني در آستانه در هر خانه و کاشانه اي زانو به زمين مي زند و تا بهره و نصيبي نستاند بر پاي نمي خيزد. و همچنين از باب تذکار و هشدار به کساني که در حس نسيان و فراموشي، آنان را در روزگار فراغ و آسايش از دريافت نشيب و فرود روزگار باز مي دارد نيز ضرب المثل بالا مورد اصطلاح و استناد قرار مي گيرد و با زبان بي زبان مي گويد: غره مشو، به خود مبال که زمانه هميشه بر يک منوال و به يک صورت و حال نيست. دير يا زود، دريافت مرگ و مير، کابوس وبال و نکاي بر بالاي سر تو نيز سايه خواهد افکند و آنچه نمي پنداشتي جامه عمل مي پوشاند. آري، اين شتري است که در هر خانه مي خوابد و بهره بر ميگيرد. اما ريشه تاريخي آن:
بطوري که مي دانيم و در مقاله گوشت شتر قرباني در کتاب حاضر في الجمله شرح داده شد، سه روز قبل از عيد قربان يک شتر ماده را در حالي که به انواع گلهاي رنگارنگ و حتي سبزي و برگهاي درختان زينت داده بودند و جمعيت بسياري از هر طبقه و صنف دنبال او مي افتادند؛ در شهر ميگرداندند و براي او طبل و نقاره و شيپور مي زدند و سخنان ديني و اشعار مذهبي مي خواندند. اين شتر از هر جا و هر کوي و برزن که ميگذشت مردم دور او جمع ميشدند و پشم حيوان را عوام الناس - بويژه زنان آرزومند - مايه اقبال و رفع نکبت و وبال دانسته، به عنوان تيمن و تبرک از بدنش مي کندند و از اجزا تعويذ و حرز بازو و گردن خود و اطفال قرار مي دادند.
اين جريان و آداب و رسوم که رياست آن به عهده شخص معيني بود و مباشرين اين کار القاب خاصي داشتند؛ مدت سه روز بطول مي انجاميد و در اين مدت شتر گرداني به در خانه هر يک از اعيان و اشراف شهر که ميرسيدند شتر را به زانو در مي آوردند و از صاحب خانه به فراخور مقام و شخصيتش چيز قابل توجهي نقداً يا جنساً ميگرفتند و از آنجا مي گذشتند. روز سوم که روز عيد قربان بود، اين حيوان زبان بسته را به طرز جانگدازي نحر مي کردند، و هنوز جان در بدن داشت که هر کس با خنجر و چاقو و دشنه حمله ور ميشد، و هنوز چشمان وحشت زده اش در کاسه سر به اطراف مي نگريست که تمام اعضاي بدنش پاره پاره شده، گوشتهايش به يغما مي رفته است.
کاري به تفصيل قضيه نداريم، غرض اين است که به گفته استاد ارجمند شادروان سيد جلال الدين همايي: «از مبناي همين کار در زبان فارسي کنايات و امثالي وارد شده است مانند "شتر را کشتند". يعني کار تمام شد. "فلاني شتر قرباني شده است" يعني: هر کس او را به طرفي مي کشيد، يا به معني اينکه دور او را گرفته، اهميتش مي دهند ولي بالاخره نابودش مي سازند.» در دنباله مطلب اين اصطلاح و ضرب المثل مي رسد که: شتر را در منزل فلاني خوابانده اند. يعني: غائله را به گردن او انداخته اند.
ضرب المثل اخير بعد از مرور زمان رفته رفته بصورت و اشکال مختلفه در آمد و هر دسته و جمعيتي به يک شکل از آن استفاده و استناد مي کنند که از همه مهمتر و مشهورتر همان ضرب المثل عنوان اين مقاله است که ناظر بر شرنگ مرگ و مير مي باشد. که به هر حال بايد چشيد و از غرور و خودخواهي و زياده طلبي که چون جهاز رنگارنگ شتر قرباني ديرپا نيست، بلکه فريبنده و زودگذر است؛ بايد چشم پوشيد و براي آرامش خاطر و رضاي نداي وجدان، به دستگيري نيازمندان پرداخت و بر قلوب جريحه دار دلسوختگان مرحم نهاد، زيرا به قول شاعر:
بر هيچ آدمي اجل ابقا نمي کند سلطان مرگ هيچ محابا نمي کند
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:31 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
با آب حمام دوست مي گيرد
کساني که به طريق سهل و ساده و بدون تحلم رنج و زحمت در مقام جلب دوست برآيند و بيان خوش و حسن خلق را پايه و اساس تحصيل دوست و جلب محبت قرار دهند، ضرب المثل بالا در مورد آنان به کار برده شده، مي گويند: فلاني با آب حمام دوست مي گيرد.
اما ريشه تاريخ اين عبارت مثلي:
سابقاً در همه جاي ايران حمام عمومي وجود داشت و اهالي محل اقلاً هفته اي يک بار به منظور نظافت به حمام مي رفتند. با اين تفاوت که مردان قبل از طلوع آفتاب تا ساعت هشت صبح حمام مي گرفتند و از آن ساعت تا ظهر و حتي چند ساعت بعد از ظهر حمام در اختيار زنان بود. امروز هم حمام عمومي در غالب نقاط ايران وجود دارد، منتها فرقش با حمامهاي قديم اين است که در حمامهاي قديم از خزينه استفاده مي شد؛ ولي در حمامهاي عمومي جديد دوشتهاي متعدد جاي خزينه را که به هيچ وجه منطبق با اصول بهداشتي نبود گرفته است. در حمامهاي عمومي خزينه دار که امروزه در ايران کمتر وجود دارد سنن و آدابي را از قديم رعايت مي کردند که بعضاً جنبه ضرب المثل پيدا کرده است.
يکي از آن آداب اين بود که هر کس وارد حمام مي شد، براي اظهار ادب و تواضع نسبت به افراد بزرگتر که در صحن حمام نشسته، مشغول کيسه کشي و صابون زدن بودند، يک سطل يا طاس بزرگ آب گرم از خزينه حمام بر ميداشت و بر سر آن بزرگتر مي ريخت. البته اين عمل به تعداد افراد بزرگ و قابل احترام که در صحن حمام نشسته بودند تکرار مي شد. و تازه وارد وظيفه خود مي دانست که بر سر يکايک آنان با رعايت تقدم و تأخر آب گرم بريزد. بسا اتفاق مي افتاد که يک يا چند نفر از آن اشخاص مورد احترام در حال کيسه کشيدن و يا صابون زدن بودند و احتياجي نبود که آب گرم به سر و بدن آنها ريخته شود، مع ذالک اين عوامل مانع از اداي احترام نمي شد و کوچکترها به محض ورود به صحن حمام خود را موظف مي دانستند که يک طاس آب گرم بر سر و بدن آنها بريزند و بدن وسيله عرض خلوص و ادب کنند.
از آداب ديگر در حمام عمومي خزينه دار قديم اين بود که اگر تازه وارد کسي از آشنايان و بستگان نزديک و بزرگتر از خود را در صحن حمام مي ديد، فوراً به خدمتش مي رفت و به منظور اظهار ادب و احترام او را مشت و مال مي داد يا اينکه ليف صابون را به زور و اصرار از دستش مي گرفت و پشتش را صابون مي زد.
سنت ديگر اين بود که هر کس وارد خزينه حمام مي شد به افرادي که شست و شو مي کردند سلام مي کرد و ضمناً در همان پله اول خزينه دو دست را زير آب کرده، کمي از آب خزينه بر مي داشت و به يکايک افراد حاضر از آن آب حمام تعارف مي کرد. براي تازه وارد مهم و مطرح نبود که افراد داخل خزينه از آشنايان هستند يا بيگانه، به همه از آب مفت و مجاني تعارف مي کرد و مخصوصاً نسبت به افراد بيگانه بيشتر اظهار علاقه و محبت مي کرد زيرا آشنا در هر حال آشناست، و دوست و آشنا احتياج به تعارف ندارند. اگر آدمي بتواند از بيگانگان با آب حمام دوست بگيرد کمال عقل و خردمندي است؛ زيرا آب حمام آبي است بي قابليت و تعارف آن هم تعارفي است که يکشاهي خرج بر نمي دارد. در هر صورت اين رسم از قديمترين ايام يعني از زماني که حمام خزينه به جاي آب چشمه و رودخانه در امر نظافت و پاکيزگي مورد استفاده قرار گرفت، معمول گرديد و چه بسا دوستي و صميميتي که از اين رهگذر پايه گذاري شد و چه بسا افرادي که با آب حمام دوست گرفته اند.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:31 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
با همه بله، با من هم بله؟!
ضرب المثل بالا ناظر بر توقع و انتظار است. دوستان و بستگان به ويژه افرادي که خدمتي انجام داده منشأ اثري واقع شده باشند، همواره متوقع هستند که طرف مقابل به احترام دوستي و قرابت و يا به پاس خدمت، خواستشان را بدون چون و چرا اجرا نمايد. و به معاذير و موازين جاريه متعذر نگردد و گرنه به خود حق ميدهند از باب رنجش و گلايه به ضرب المثل بالا استناد جويند.
عبارت بالا که در ميان تمام طبقات مردم بر سر زبانهاست، به قدري ساده و معمولي به نظر ميرسيد که شايد هرگز گمان نمي رفت ريشه تاريخي و مستندي داشته باشد. ولي پس از تحقيق و بررسي، ريشه مستند آن به شرح زير معلوم گرديده است:
مولير هنرمند و نمايشنامه نويس معروف فرانسه، نمايشنامه اي دارد به نام "پير پاتلن" که از طرف آقاي نصرالله احمدي کاشاني و شادروان محمد ظهيرالديني تحت عنوان "وکيل زبردست" ترجمه شد. و از سال 1309 شمسي به بعد چند بار در تهران و اراک نمايش داده شده است.
البته بايد دانست که تئاتر کميک پاتلن به عنوان شاهکاري از قرون وسطي به يادگار مانده که نگارنده اصلي آن ناشناس و در حدود سال 1740 ميلادي نگاشته شده است.
موضوع نمايشنامه مزبور به اين شرح و مضمون بوده است که:
يک نفر تاجر پارچه فروش به نام گيوم، تعداد يک صد و بيست رأس گوسفند خريداري کرد و آن را به چوپاني به نام آنيويله داد تا برايش نگاهداري و تکثير نمايد. چون چندي گذشت تاجر متوجه شد که نه تنها گوسفندانش زياد نميشوند، بلکه همه ماهه تقليل پيدا مي کنند. علت را جويا شد، چوپان جواب داد: "من گناهي ندارم، گوسفندان بيمار مي شوند و مي ميرند". تاجر قانع نشد و شبي در آغل گوسفندان پنهان گرديد، تا به جريان قضيه واقف شود.
چون پاسي از نيمه شب گذشت، متوجه گرديد که چوپان داخل آغل شده، گوسفند پرواري را جدا کرد و سرش را بريده، و به يکنفر قصاب که همراه آورده بود في المجلس فروخت. تاجر از آغل خارج شد و چوپان را کتک مفصلي زده، تهديد کرد که قريباً وي را تحت تعقيب قانوني قرار داده، به جرم خيانت در امانت به زندان خواهد انداخت. چوپان از ترس مجازات و زندان راه پاريس را در پيش گرفت و به وکيل حقه باز زبردستي به نام "آوکاپاتلن" مراجعه و تقاضا کرد که از وي در دادگاه دفاع نمايد. وکيل گفت: "قطعاً پول کافي براي حق الوکاله داري؟" چوپان گفت: "هر مبلغ که لازم باشد مي پردازم". وکيل گفت: "قبول مي کنم، ولي اگر مي خواهي از اين مخمصه نجات پيدا کني از هم اکنون بايد سرت را محکم ببندي و همه جا چنين وانمود کني که گيوم تاجر چنان بر سر تو ضربه زده که قوه ناطقه را از دست دادي و زبانت بند آمده است! از اين به بعد وظيفه تو اين است که در خانه و کوچه و بازار و همچنين در مقابل رييس دادگاه و هر کسي که از تو سؤال يا بازجويي کند، فقط صداي گوسفند دربياوري و در جواب سؤال کننده فقط بگويي بع! بع!"
چوپان دستور وکيل را به گوش جان پذيرفت و قبل از آنکه تاجر اقدام به شکايت نمايد از او شکايت به دادگاه برد و جلسه دادگاه پس از انجام تشريفات مقدماتي در موعد مقرر با حضور مدعي و مدعي عليه و وکيل شاکي تشکيل گرديد. در جلسه دادگاه چون وکيل چوپان متوجه شد که تاجر مورد بحث همان کسي است که خودش نيز مقداري پارچه از وي گرفته و قيمتش را نپرداخته بود، لذا سرش را پايين انداخت و دستمالي به دست گرفته، تظاهر به دندان درد کرد. ولي تاجر او را شناخت و به رييس دادگاه گفت: «اين شخص که وکالت چوپان را قبول کرده، خودش به من بدهکار است و به زور چرب زباني و چاپلوسي يک قواره ماهوت براي همسرش "گيومت" از من گرفته. هر دفعه که مراجعه مي کردم، گيومت با نهايت تعجب اظهار بي اطلاعي مي کرد و ميگفت که شوهرش پاتلن سخت بيمار است و پاتلن هم از درون خانه به تمام زبانها آنچنان هذيان ميگفت که من از ترس و وحشت فرار مي کردم. اين وکيل حقه باز به جاي دفاع از موکل؛ خوبست دين و بدهي خود را ادا نمايد.» رييس دادگاه زنگ زد و گفت: «فعلاً موضوع طلب شما مطرح نيست، هر وقت شکايت کرديد به موضوع رسيدگي خواهد شد.» آنگاه چوپان را براي اداي توضيحات به جلوي ميز دادگاه احضار نمود. چوپان در حالي که سرش را بسته بود عصازنان پيش رفت و هر چه رييس دادگاه سؤال ميکرد، فقط جواب ميداد: "بع!". وکيل از فرصت استفاده کرد و گفت: «آقاي رييس دادگاه، ملاحضه ميفرماييد که موکل بيچاره من در مقابل ضربات اين تاجر بي رحم بي انصاف، چنان مشاعرش را از دست داده که قادر به تکلم نيست و صداي گوسفند مي کند!» گيوم تاجر اجازه صحبت خواست و جريان قضيه را کما هو حقه بيان داشته، چوپان را به حقه بازي و کلاهبرداري متهم نمود. ولي چون "بع بع" کردن چوپان و زيرکي و زبردستي وکيل مدافع تماشاچيان جلسه و حتي اعضاي دادگاه را تحت تأثير قرار داده بود، لذا رأي به حقانيت چوپان و محکوميت تاجر صادر کردند. چوپان با خيان راحت از محکمه خارج شده، راه خانه را در پيش گرفت. پاتلن وکيل زبردست که مقصود را حاصل ديد به دنبال چوپان روان گرديد و گفت: «خوب، دوست عزيز، ديدي با اين حقه و تدبير چگونه حاکم شدي و تاجر با لب و لوچه آويزان از محکمه خارج شد؟»
چوپان جواب داد: "بع!" وکيل گفت: «جاي "بع بع" کردن تمام شد. فعلاً مانعي ندارد که مثل آدم حرف بزني.»
چوپان مجدداً سرش را به طرف وکيل برگردانيد و گفت: "بع!" وکيل گفت: «اينجا ديگر جلسه دادگاه نيست، حالا ميخواهيم راجع به حق الوکاله صحبت کنيم. صداي گوسفند را کنار بگذار و حرف بزن.»
چوپان باز هم حرف وکيل را نشنيده گرفته، پوزخندي زد و گفت: "بع بع!". طاقت وکيل طاق شد و با نهايت بي صبري گفت: «ديگر چرا بع بع مي کني؟ دادگاه تمام شد. حکم محکمه را هم گرفتي. بگو ببينم چه مبلغ براي حق الوکاله من در نظر گرفته اي؟» چوپان مرتباً بع بع مي گفت و به جانب منزل ميرفت. وکيل چون دانست که کلاه سرش رفته و چوپان با توسل به اين حربه و حيله حتي يک فرانک هم به عنوان حق الوکاله نخواهد پرداخت، از آنجايي که خود کرده را تدبير نيست و چاره اي جز سکوت و خاموشي نداشت، با نهايت عصبانيت گفت: «با همه بع، با من هم بع؟!» اين عبارت رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد و در کشور ايران تغيير شکل داده به جاي عبارت مزبور «با همه بله، با من هم بله؟» مي گويند.
اما عده اي از معاصرين ضرب المثل بالا را از واقعه جالبي مي دانند که بين پدر و پسري از رجال معاصر که عنوان و شاخصيت پدر بالاتر و والاتر بود به شرح زير رخ داده است:
در حدود پنجاه سال قبل (يعني نيمه اول قرن چهاردهم هجري قمري) يکي از رجال سرشناس ايران (که از ذکر نامش معذوريم) به فرزند ارشدش که براي اولين بار معاونت يکي از وزارتخانه ها را بر عهده گرفته بود از باب موعظه و نصيحت گفت: «فرزندم، مردمداري در اين کشور بسيار مشکل است، زيرا توقعات مردم حد و حصري ندارد و غالباً با مقررات و قوانين موضوعه تطبيق نمي کند. مرد سياسي و اجتماعي براي آنکه جانب حزم و احتياط را از دست ندهد، لازم است با مردم به صورت کجدار و مريز رفتار کند تا هم خلافي از وي سر نزد و هم کسي را نرجانده باشد. به تو فرزند عزيزم نصيحت مي کنم که در مقابل تقاضاها و خواهشهاي مردم هرگز جواب منفي ندهي. هر چه مي گويند، کاملاً گوش کن و در پاسخ هر جمله با نهايت خوشرويي بگو: "بله، بله"، زيرا مردم از شنيدن جواب مثبت آنقدر خوششان مي آيد که هر اندازه به دفع الوقت بگذراني تأخير در انجام مقصود خويش را در مقابل آن بله ناچيز ميشمارند.»
فرزند مورد بحث در پست معاونت (و بعدها کفالت) وزارتخانه مزبور پند پدر را به کار بست و در نتيجه قسمت مهمي از مشکلات و توقعات روزمره را با گفتن کلمه "بله" مرتفع مي کرد. قضا را روزي پدر، يعني همان ناصح خيرخواه، راجع به مطلب مهمي به فرزندش تلفن کرد و انجام کاري را جداً خواستار شد. فرزند يعني جناب کفيل وزارتخانه، بيانات پدر بزرگوارش را کاملاً گوش مي کرد و در پاسخ هر جمله با کمال ادب و تواضع ميگفت: "بله، بله قربان!" پدر هر قدر اصرار کرد تا جواب صريحي بشنود، پسر کماکان جواب مي داد: "بله قربان. کاملا متوجه شدم چه ميفرماييد. بله، بله!". بلاخره پدر از کوره در رفت و در نهايت عصبانيت فرياد زد: «پسر، اين دستورالعمل را من به تو ياد دادم. حالا با همه بله. با من هم بله؟!»
در هر صورت چون هر دو واقعه يعني نمايش وکيل زبردست در ايران و واقعه اين پدر و پسر از نظر عصر و زمان با يکديگر تقارن دارند، بعيد نيست که هر دو واقعه و يا يکي از آن دو (به ويژه واقعه اخير) ريشه تاريخي و علت تسميه ضرب المثل بالا باشد.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:33 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
بالاتر از سياهي رنگي نيست
عبارت بالا هنگامي بکار برده ميشود که آدمي در انجام کار دشواري تهور و جسارت را به حد نهايت رسانيده باشد. البته آن تهور و جسارتي در اينجا منظور نظر است و ميتواند مصداق ضرب المثل بالا واقع شود که مبتني بر اجبار و اضطرار بوده و عامل عمل را کارد به استخوان رسيده باشد. در اين گونه موارد اگر عواقب شوم متصوره را متذکر شوند و عامل را از اقدام به آن کار خطير باز دارند جواب به ناصح مشفق اين است که: "بالاتر از سياهي رنگي نيست". و از سياهي منظورش شکست يا مرگ است که مي خواهد بگويد از آن ترس و بيم ندارد. پيداست وقتي که معلوم شود منظور از سياهي چيست، طبعاً ريشه تاريخي مطلب به دست خواهد آمد.
ريشه عبارت مثلي بالا از دو جا مايه ميگيرد و دو عامل در بوجود آوردن آن مؤثر بوده است. يکي عامل فيزيکي و ديگري عامل تاريخي که البته در علت تسميه ضرب المثل بالا با توجه به قدمت آن عامل تاريخي منظور نظر است؛ نه عامل فيزيکي که کشف علمي آن قدمت چندني ندارد. با اين وصف بي فايده نيست که عامل فيزيکي آن هم دانسته شود.
عامل فيزيکي: به طوري که ميدانيم نور خورشيد از مجموعه الوان مختلفه ترکيب و تشکيل شده است که چون بر جسمي بتابد هر رنگي که از آن جسم تشعشع کند، جسم مزبور به همان رنگ ديده ميشود. چنانچه تمام رنگهاي نور خورشيد از آن متصاعد شود، جسم به رنگ سفيد نمايان مي شود که روشنترين رنگهاست. ولي اگر هيچ رنگي از آن جسم تشعشع نکند و تمام نور خورشيد را در خود نگاه دارد، در اين صورت جسم به رنگ سياه نمايان ميگردد. پس ملاحضه مي شود که رنگ سياه از آن جهت که تمام رنگها را در خود جمع دارد، مافوق تمام رنگهاست و به همين سبب است که گفته اند: "بالاتر از سياهي رنگي نيست".
عامل تاريخي: استاد سخن حکيم نظامي گنجوي (540 - 603 هجري) داستانسراي نامي ايران، راجع به ريشه تاريخي ضرب المثل بالا در قسمت هفت پيکر از کتاب خمسه اش داد سخن داده، واقعه اي جالب و آموزنده از زندگاني بهرام گور ساساني را به رشته نظم کشيد که سرانجام به اين شعر منتهي مي شود:
هفت رنگ است زير هفت اورنگ نيست بالاتر از سياهي رنگ
اکنون داستان موصوف را توأم با گزيده اشعار نظامي در هفت پيکر اجمالاً شرح ميدهيم تا معلوم گردد که چرا بالاتر از سياهي رنگي نيست.
بهرام گور شاهنشاه معروف ساساني چون از دفع و رفع مهمات مملکتي فراغت حاصل کرد، مجل بزمي آراست و با ياران و نديمانش به باده گساري پرداخت:
شاه بهرام گور با ياران باده ميخورد چون جهانداران
ديري نپاييد که سرها از باده ناب گرم شد. هر يک سخن نغزي گفت و نکته لطيفي پرداخت. در اين ميان بر زبان سخنوري بگذشت که اکنون به يمن فر و شکوه پادشاهي، ما را همه چيز هست:
ايمني هست و تندرستي هست تنگي دشمن و فراخي دست
چقدر بجا و به موقع بود که شاهنشاه عادل و توانا و مهربان ما هميشه در شادي و خرمي ميزيست و لشکر غم را به حريم عزت و سلطنتش هرگز راهي نبودي:
تا همه ساله شاه بودي شاد خرمن عيش را نبردي باد
آزادمردي به نام شيده که در صف حاضران بود و در رشته مهندسي و معماري نظير و بديل نداشت:
چون در آن بزم شاه را خوش ديد در زبان آب و در دل آتش ديد
پيشنهاد کرد که اگر شاهنشاه قبول فرمايد حاضر است هفت پيکر و گنبد سر به فلک کشيده به نام هفت کشور بسازد و هر گنبد را به رنگ مخصوصي درآورد:
رنگ هر گنبدي جداگانه خوشتر از رنگ صد صنم خانه
تا بهرام گور هر شب را در يکي از آن گنبدها صلاي شادي در دهد و فارغ از هرگونه دغدغه خاطر به صبح آرد. پيشنهاد شيده به اتفاق آرا مورد قبول واقع شد و هفت گنبد بر مثال هفت ستاره بنا کردند. ستاره شناسان هر يک را بر قياس ستاره اي به رنگي در آوردند:
رنگ هر گنبدي ستاره شناس بر مزاج ستاره کرد قياس
يکي بر مثال کيوان چون مشگ سياه. دومي مانند مشتري بود و به رنگ صندل. سومي چون مريخ بود و سرخ (در سمت جنوب، ده بيد فارس تل خاکي است که معلوم مي شود عمارتي قديمي بوده و اهالي ميگويند اين بنا يکي از هفت گنبد معروف بهرام گور و گنبد سرخ آن است و چون شکار بسيار هم دارد مدعي هستند که اين قسمت يکي از شکارگاههاي آن پادشاه بود - مجله يغما، شماره مسلسل 328، ص 589، نقل از: سفرنامه عباس اقبال). چهارمي چون خورشيد بود به رنگ زرد. پنجمي بر مثال زهره و سپيد. ششمي چون عطار بود و پيروزه گون (فيروزه گون). هفتمي مانند ماه بود و سبز. آنگاه دختران شاهان هفت اقليم را خواست و به مناسبت رنگ چهره در آن گنبدها جاي داد. اين دختران هفت پادشاه که بهرام گور به همسري برگزيده بود، اولي از نژاد کيان و بقيه دختران خاقان چين و قيصر روم و شاه مغرب و راي هندوستان و شاه خوارزم و پادشاه سقلاب (کشور يوگسلاوي را سابقاً سقلاب يا صقلاب ميگفته اند) بودند. بهرام گور روزها به کشور داري مي پرداخت و هر شب را در يکي از آن کاخهاي مجلل در نهايت خوشي و کامراني مي گذرانيد. بانوي هر قصري موظف بود ضمن پذيرايي شاهانه، داستان جالبي بگويد و خاطر شاه را از اين رهگذر مشعوف دارد. شاهنشاه ساساني روز شنبه با لباس سياه به گنبد غاليه فام نزد بانوي هند شتافت.
روز شنبه ز دير شماسي خيمه زد بر سواد عباسي
سوي گنبد سراي غاله فام پيش بانوي هند شد بسلام
دختر راي هندوستان بزم شاهانه بياراست و از بهرام گور به گرمي پذيرايي کرد. زمان استراحت فرا رسيد و بهرام بر بالش زرين تکيه داده، اکنون موقع آن است:
تا دل شاه را چگونه برد شاه حلواي او چگونه خورد
بانوي هند لب به سخن گشود و گفت: در ايامي که طفل بودم زن زاهدي هر ماه به سراي ما مي آمد که لباس و پوشاکش از سر تا پا سياه بود و در خانه ما همه او را زاهد سياهپوش مي خواندند:
آمدي در سراي ما هر ماه سر بسر کسوتش حرير سياه
چون علت را جويا شديم و از او پرسيديم:
به که ما را بقصه يار شوي وين سيه را سپيد کار شوي
بازگويي ز نيکخواهي خويش معني آيت سياهي خويش
زاهد سياهپوش به ناچار در مقام اظهار حقيقت مطلب بر آمد و گفت:
من کنيز فلان ملک بودم که ازو گرچه مرد، خشنودم
به راستي پادشاهي مهربان و مهمان دوست بود و هر روز بر خوان کرمش صدها نفر خويش و بيگانه را اطعام ميکرد. روزي مرد غريبي بر او وارد شد و نمي دانم چه مطلبي گفت که شاه مدتي ناپديد گرديد و از او خبري نشد:
مـــــدتـي گشت نـاپـديـــد از مـــا سـر چــون سـيـمـرغ در کـشيد از مـــا
چون بر اين قصه برگذشت بسي زو چــو عنقاد نشان نـــــداد کـــســـــي
نـاگـهـان روزي از عنايت بـخـت آمـــد آن تـاجـدار بـــر ســـر تــــخــــت
از قـــبـــا و کــلاه و پــيــرهنش پــاي تــا ســر ســياه بود تـــنــــــش
آري، با جامه سياه بر تخت نشست و هيچ کس را جرئت نبود که علت سياهپوشي را از شاه سؤال کند. تا آنکه شبي من پرستاريش را بر عهده گرفتم. از باب گلايه گفت که تا کنون کسي از من نپرسيد در اين مدت به کجا رفتم و چرا به لباس سياه در آمده ام؟
کس نپرسيد کان سواد کجاست بر سر سيمت اين سودا چراست
پــــاســـخ شـــاه را ســگــاليدم روي در پـــاي شـــاه مالــــيـــدم
و عرض کردم که زير دستان را رسم ادب نيست از بزرگان سؤال کنند و چند و چون را هر چه باشد پرس و جو نمايند:
بـاز پـرسـيـدن حـــديــث نـهـفت هـم تـو دانـي و هـم تـواني گفت
صاحب من مرا چو محــرم يافت لـعـل را سـفت و نـافـه را بگشاد
با گرمي و اشتياق وافر گفت: "روزي غريبي بر من وارد شد که از نوک پاي تا سر در لباس سياه فرو رفته بود. پس از صرف طعام و پذيرايي کامل از کار و ديارش پرسيدم و علت سياهپوشي را جويا شدم. گفت از کشور چين مي آيم و در آن ديار شهري به نام شهر مدهوشان است که هر کس به آن شهر داخل شود و در آن باده نوشي کند لاجرم سياهپوش شود:
هر که زان شهر باده نوش کند آن سوادش سياهپوش کند
گر بخون گردنم بخواهي سفت بيشتر زين، سخن نخواهم گفت
اين بگفت و لب فرو بست و بر چهارپايش سوار شده راه ديار خويش گرفت. حس کنجکاوي من تحريک شد تا اين شهر را ببينم و بر اسرار آن واقف گردم:
چـند پـرسيـدم آشـکار و نـهـفت ايـن خـبـر کس چنانکه بود، نگـفـت
عـاقـبـت مـمـلـکـت رهـا کـردم خـويـشـي از خـانـه پـادشـا کــردم
بــردم از جـامه و جواهر و گنج آنـــچـه انـديـشـه بـاز دارد رنـــــج
نـام آن شــهر باز پــرســيـدم رفـتـم و آنــچــه خـواســتم ديــدم
شـهـري آراسـتـه چـو باغ ارم هر يک از مشک بر کشيده عـلــم
پيکر هر يکي سپيد چو شير همه در جامه سياه چـــو قـــيــــر
در خانه اي فرود آمدم و تا يکسال از احوال شهر جويا شدم، ولي هيچکس خبر و اطلاعي نداد؛ تا آنکه با آزاد مرد قصابي جليس و هم صحبت شدم و براي آنکه او را به زبان آورم و از اسرار شهر آگاهي حاصل کنم، از هيچ خدمتي فروگذار نکردم.
دادمش نقدهاي رو تازه چيزهائي برون ز اندازه
روز تا روز قدرش افزودم آهني را به زر بر اندودم
ماحصل کلام آنکه قصاب را در ازاي جوشش و بخشش من طاق نماند و در مقابل اصرار و ابرامم لب به سخن باز کرد:
گفت پرسيدي آنچه نيست صواب دهمت آنچنانکه هست، جواب
چون شب فرا رسيد، متفقاً از خانه بيرون شديم. او در جلو و من در عقب مي رفتيم تا به ويرانه اي رسيديم:
چون در آن منزل خراب شديم چون پري هر دو در نقاب شديم
سبدي بود در رسن بسته رفت و آورد پـيـشـم آهــسـتـه
گفت يکدم در اين سبد بنشين جلوه اي کن بر آسمان و زمين
تا بداني که هر که خاموش است از چه معني چنين سيه پوش است
آنچه پوشيده شد ز نيک و بدت نـنـمـايـد مـگـر کـه ايـن سـبـدت
چون تنم در سـبـد نــوا بـگـرفت سـبـدم مـرغ شـد هـوا بـگـرفـت
بـطـلـسـمي که بود چنبر ساز بر کشيدم به چرخ چـنـبـــر بـــــاز
پس از طي مسافت، سبد به ستوني بند شد و مرا در ميان زمين و آسمان نگاه داشت:
چون رسيد آن سبد به ميل بلند رسنم را گره رسيد به بند
چون بر آمد برين، زماني چــند بر سر آن کشيده ميل بلند
مرغي آمد نشست چون کوهي کآمدم زو به دل در اندوهي
او شده بر سرين من در خواب من درو مانده چون غريق در آب
پس از چندي آهنگ پرواز کرد و من از بيم جان بر پاي او آويختم:
دست بردم باعتماد خداي وان قوي پاي را گرفتم پاي
مرغ پاگرد کرد و بال گشاد خاکئي را به اوج برد چون باد
ز اول صبح تا به نيمه روز من سفر ساز و او مسافر سوز
چون بگرمي رسيد تابش مهر بر سر مار روانه گشت سپهر
مرغ با سايه هم نشستي کرد اندک اندک نشاط پستي کرد
تا بدانجا کز چنان جائي تا زمين بود نيزه بالايي
من بر آن مرغ صد دعا کردم پايش از دست خود رها کردم
اوفتادم چو برق با دل گرم بر گلي نازک و گياهي نرم
خرمي و سرسبزي اين سرزمين و انهار و جويبارهاي آن قابل وصف نيست، زيرا آنچه از بهشت موعود مي گويند همان است که به چشم سر ديدم:
روضه اي ديدم آسمان ز ميش نا رسيده غبار آدميش
صد هزارن گل شکفته درو سبزه بيدار و آب خفته درو
هر گلي گونه گونه از رنگي بوي هر گل رسيده فرسنگي
گرد کافور و خاک عنبر بود ريگ زر، سنگلاخ گوهر بود
چشمه هايي روان بسان گلاب در ميانش عقيق و در خوشاب
ماهيان در ميان چشمه آب چون درم هاي سيم در سيماب
منکه دريافتم چنين جايي شاد گشتم چو گنج پيمائي
گرد برگشتم از نشيب و فراز ديدم آن روضه هاي ديده نواز
ميوه هاي لذيذ ميخوردم شکر نعمت پديد ميکردم
عاقبت رخت بستم از شادي زير سروي، چو سرو آزادي
در پاي آن درخت سرو آرميدم و تا شامگاهان به خواب خوش فرو رفتم. چون شب فرا رسيد:
ديدم از دور صد هزاران حور کز من آرام و صابري شد دور
هر نگاري بسان تازه بهار همه در دستها گرفته نگار
لب لعلي چو لاله در بستان لعلشان خونبهاي خوزستان
شمعهائي بدست شاهانه خالي از دود و گاز و پروانه
بر سر آن بتان حور سرشت فرش و تختي چو فرش و تخت بهشت
فرش انداختند و تخت زدند راه صبرم زدند و سخت زدند
در حال بهت و حيرت به سر مي بردم که ماه پيکري از دور پديدار شده، يکسره به سوي تخت رفت و بر آن جاي گرفت:
آمد آن بانوي همايون بخت چون عروسان نشست بر سر تخت
عالم آسوده يکسر از چپ و راست چون نشست او، قيامتي برخاست
پس يکي لحظه چون نشست بجاي برقع از رخ گشود و موزه ز پـــاي
چون زماني گذشت سر برداشت گفت با محرمي که در بر داشت
که ز نامحرمان خاکپرست مينمايد که شخصي اينجا هست
چنين به نظر مي رسد که از نامحرمان خاکپرست، شخصي بدين جا فرود آمده باشد. برو او را پيدا کن و نزد من بيار. آن پري زاده به سوي من آمد و مرا نزد بانوي خويش برد. بانوي بانوان مرا در کنار خويش جاي داد و مهربانيها کرد. آنگاه فرمان داد خوان و خوراک آوردند و از پس آن مطربان و مغنيان به بزم آرايي پرداختند و شراب و باده ناب به گردش آوردند. چون مدتي بدين منوال گذشت همه را مرخص کرد. پس در آغوشش گرفتم و بر سر تا پاي وي بوسه زدم:
بوسه بر پاي يار خويش زدم تا مکن بيش گفت، بيش زدم
عشق ميباختم ببوس و به مي به دلي و هزار جان با وي
گفتمش، دلپسند کام تو چيست؟ نامداريت هست، نام تو چيست؟
گفت: من ترک نازنين اندام نازنين ترکتاز دارم نام
گرم گشتم چنانکه گردد مست يار در دست و رفته کار از دست
خونم اندر جگر بجوش آمد ماه را بانگ خون بگوش آمد
خواستم بيشتر دست درازي کنم و آنچه دلخواه هست کامجويي نمايم که:
گفت: امشب ببوسه قانع باش بيش ازين رنگ آسمان متراش
هر چه زين بگذرد روا نبود دوست آن به که بيوفا نبود
تا بود در تو ساکني در جاي زلف کش، گازگير و بوسه رباي
زين کنيزان که هر يکي ماهيست شب عشاق را سحرگاهيست
هر شبت زين، يکي گوهر بخشم گردگر بايدت، دگر بخشـــــم
پس مرا با يکي از پري رويان به قصري فرستاد و خود به جايگاهش رفت. چون شب دوم فرا رسيد، باز همان صحنه تکرار شد و مرا به خدمت بانوي بانوان نازنين ترکتاز بردند. سرم از باده ناب آنچنان گرم شده بود که عنان اختيار از کف دادم و هر لحظه به شکلي از او کام دل مي خواستم. خلاصه آن شب نيز رام نگرديد و با پري روي ديگر به صبح آوردم. شب سوم عزم جزم کردم که هيچ عذري نپذيرم و تا از آن لعبت طناز کام نگيرم دست از وي باز ندارم. پس در آغوشش کشيده و گفتم:
از زميني تو، منهم از زمينم گر تو هستي پري، من آدميم
لب بدندان گزيدنم تا چند و آب دندان مزيدنم تا چند
چاره اي کن که غم رسيده کسم تا يک امشب بکام دل برسم
پري پيکر چون مرا در عشق شهواني و زودگذر بي تاب ديد تا بدانجا که:
لرز لرزان چو دزد گنج پرست در کمرگاه او کشيدم دست
دست بر سيم ساده ميسودم سخت ميگشت و سست ميبودم
مع ذالک خونسرديش را حفظ کرده، ناصحانه و مشفقانه گفت:
صبر کن کآن تست خرمابن تا بخرما رسي شتاب مکن
باده ميخور که خود کباب رسد ماه مي بين که آفتاب رسد
ولي چون گستاخي و دراز دستي من از حد بگذشت:
گفت بر گنج بسته دست مياز کز غرض کو تهست دست دراز
گر بر آيد بهشتي از خاري آيد چون مني چنين کاري
و گر از بيد بوي عود آيد از من اينکار در وجود آيد
بستان هر چه از منت کامست جز يکي آرزو که آن خامست
رخ ترا لب ترا و سينه ترا جز دُري، آندگر خزينه ترا
گر چنين کرده اي شبت بيش است اينچنين شب هزار در پيش است
چون شدي گرم دل ز باده خام ساقئي بخشمت چو ماه تمام
تا ازو کام خويش برداري دامن من ز دست بگذاري
چون فريب زبان او ديدم گوش کردم وليک نشنيدم
هر چه پري پيکر در مقام موعظه برآمد و مرا به صبر و شکيبايي دعوت کرد، نشنيدم. پس در وي آويختم و در انجام مقصود پافشاري کردم. گفت: حال که در کامجويي اصرار داري و مقاوم هستي لحظه اي ديدگانت را بر هم گذار تا تو را کامروا سازم:
گفت يک لحظه ديده را بر بند تا گشايم در خزينه قند
من به شيريني بهانه او ديده بر بستم از خزانه او
چون يکي لحظه مهلتش دادم گفت بگشاي ديده بگشادم
کردم آهنگ بر اميد شکار تا درآرم عروس را بکنار
چونکه سوي عروس خود ديدم خويشتن را در آن سبد ديدم
هيچکس گرد من نه از زن و مرد مونسم آه گرم و بادي سرد
آن زمان گنج بود دستخوشم وين زمان اژدهاست مهره کشم
من درين وسوسه که زير ستون جنبش زان سبد گشاد سکون
آمد آن يار و زاق رواق بلند سبدم را رسن گشاد ز بند
بخت چون از بهانه سير آمدم سبدم زان ستون بزير آمد
آزاد مرد قصاب مرا از سبد بيرون کشيد و:
گفت اگر گفتمي ترا صد سال باورت نامدي حقيقت حال
رفتي و ديدي آنچه بود نهفت اين چنين قصه با که شايد گفت
آنگاه سرور و مولايم روي به من کرد و گفت: آري اي کنيزک باوفايم:
من که شاه سياهپوشانم چون سيه ابر از آن خروشانم
کز چنان پخته آرزوي بکام دور گشتم به آرزوئي خام
چون خداوندگارم راز نهفته اش را بر من فاش کرد:
من که بودم درم خريده او برگزيدم همان گزيده او
آنگاه صاحب و مولاي من در فضيلت رنگ سياه و سياهپوشي چنين گفت: اي کنيزک من، اکنون که به ماجراي سياهپوشي من آگاه شدي و خود نيز سياهپوش گرديدي، اين را بدان که:
در سياهي شکوه دارد ماه چتر سلطان از آن کنند سياه
هيچ رنگي به از سياهي نيست داس ماهي چو پشت ماهي نيست
از جواني بود سيه موئي وز سياهي بود جوان روئي
گرنه سيفور شب سياه شدي کي سزاوار مهد ماه شدي
بسياهي بصر جهان بيند چرکني بر سياه ننشيند
هفت رنگست زير هفت اورنگ "نيست بالاتر از سياهي رنگ"
چون سخن بانوي هند از داستان شاه و کنيزک به پايان رسيد، بهرام گور با خاطري شاد بر بستر آرميد و شب لذت بخشي را در آغوش آن طوطي شکر شکن به صبح آورد و عبارت بالا از آن تاريخ و آن واقعه دل انگيز به صورت ضرب المثل درآمد
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:34 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
بعد از سي سال نوروز به شنبه افتاد
مورد استفاده و اصطلاح عبارت مثلي بالا هنگامي است که از کسي پس از مدتها کاري بخواهند و يا تقاضايي کنند ولي آن شخص با وجود قدرت و توانايي که در انجام مقصود دارد از قبول تقاضا سرباز زند و اجابت مسئول را با اکراه و بي ميلي تلقي نمايد. در چنين موارد عبارت بالا از باب طنز و کنايه گفته مي شود.
اکنون به ريشه تاريخي آن مي پردازيم:
نياکان ما روحي آزاده و سرشار از غرور ملي و نشاط کار و ميل به فعاليت داشته اند. اين نشاط و سرخوشي آميخته با کار و سنن باستاني و نژادي به حدي بود که تجلي آن در تمام مظاهر زندگي ايران قديم وجود داشته است.
يکي از آن مظاهر، جشنها و اعياد فراوان و بي شماري بود که در غالب ايام و ماههاي سال ايرانيان قديم برپا ميداشتند، و با شوق و علاقه خاصي اين رسوم و سنن نشاط انگيز را حفظ و اجرا مي کرده اند.
شايد باور نکنيد که اسلاف و پيشينيان ما اصولا معني عزا و ناله را نمي دانستند چيست؛ بطوري که: «مستشرقين با تمام تحقيقات و تجسسات خود نتوانستند حتي يک روز عزاي عمومي در تقويم ايرانيان قديم بيابند.» ولي بر عکس در هر سال نزديک به پنجاه عيد بزرگ و کوچک داشتند و در هر يک از اعياد و جشنها مراسم مخصوصي را انجام ميدادند. اهمين اين جشنها يکسان نبود. بعضي بسيار مجلل و برخي به سادگي برگزار مي شد.
جشن نوروز به مناسبت آغاز بهار و جشن فروردگان در وسط بهار و جشن مهرگان به مناسبت آغاز سرماي پاييز و زمستان و جشن سده به مناسبت پايان زمستان بسيار معتبر و باشکوه بود و با تشريفات مفصلي برگزار مي گرديد. چون بحث بر سر جشن نوروز است، لذا از ذکر تفصيل ساير اعياد و جشنها خودداري مي شود.
در نوروز شاهنشاه به بار عام مي نشست و قراولان خاصه در دو جانب او صف مي کشيدند و مراسم نوروز با جلال و شکوهي تمام اجرا مي شد.
در زمان سلاطين هخامنشي علاوه بر مراسم رسمي و حضور رجال و بزرگان پايتخت، معمولاً نمايندگان تمام کشورهاي تابع شاهنشاهي در اين روز با هداياي مخصوص به خدمت شاهنشاه بار مي يافتند. رييس تشريفات سلطنتي هر يک از نمايندگان را به نوبت حضور شاهنشاه مي برد تا هديه و درود کشور خويش را به پيشگاهش تقديم دارد. اين هدايا که از کشورهاي دوست و ايالات داخلي ايران به خدمت آورده مي شد از خصايص و ظرايف هر سرزمين و هر قوم بوده است، مانند: اسب، گاو، گوسفند، شتر، شير، بز کوهي، زرافه و نمونه هايي از لباس مخصوص هر قوم و ظروف زرين و امثال آنها...
تشريفات جشن نوروز در دربار ساساني چندين روز پيش از آغاز فروردين ماه شروع مي شد. بيست و پنج روز پيش از نوروز در صحن کاخ سلطنتي دوازده ستون از خشت خام بر پا ميداشتند و بر هر يک از آنها نوعي از رستنيها را ميکاشتند؛ که عبارت بود از: گندم، جو، برنج، عدس، باقلا، کاجيله، ارزن، ذرت، لوبيا، نخود، کنجد و ماش.
شاه و درباريان ديدن اين سبزه ها را به فال نيک مي گرفتند و آنها را تا ششمين روز نوروز نگاه مي داشتند. در آن روز با شادي و طرب و آواز و رقص آن سبزه ها را مي کندند و در مجلس شاهنشاه مي نهادند که تا روز شانزدهم فروردين باقي مي ماند.
ايرانيان معتقد بودند که هر يک از آن حبوب که سبزتر و خرمتر باشد محصول آن در آن سال بيشتر و فراوانتر خواهد بود.
بامداد نوروز، دربار سلاطين ساساني جلال و شکوه خاصي داشت. بعد از آنکه شاهنشاه با لباس رسمي فاخر در دربار حاضر مي شد، مردي خجسته نام و مبارک قدم و گشاده رو و نيکو بيان که از هنگام شب تا بامداد بر در خانه شاه توقف کرده بود، بي اجازه به خدمت شاهنشاه ميرفت و آنقدر مي ايستاد تا شاهنشاه او را ببيند و بپرسد: "کيستي؟"، "از کجا آمده اي؟"، "به کجا ميروي؟"، "نامت چيست؟"، "که تو را آورد؟"، "با که آمده اي؟"، "با تو چيست؟"، آن مرد جواب مي داد: "من نيروي فتح و ظفرم."، "از جانب خداي مي آيم."، "نزد پادشاه نيکبخت ميروم."، "نامم خجسته است."، "با سال نو آمده ام"، "تندرستي و شادماني و گوارايي ره آورد من است.".... سپس مردي ديگر مي آمد که با خود طبقي از نقره داشت و در اطراف آن قرصهاي نان از انواع حبوب مانند: گندم، جو، ارزن، ذرت، نخود، عدس، برنج، کنجد، باقلا و لوبيا قرار داشت و از حبوب مذکور هر يک هفت دانه در آن طبق مي نهادند با قطعه اي از شکر و مقداري پول نقره و طلا و شاخه اي اسفند و هفت شاخه از درختهايي که آنها را به فال نيک ميگرفتند و هر يک را به اسم شهري مي ناميدند و بر روي آنها کلماتي از قبيل: اپزود (افزود)، اپزايد (افزايد)، اپزون (افزون)، پروار و فراخي (فراواني) مي نوشتند.
وقتي اين طبق را به خدمت شاه ميآوردند آن مرد که خود را خجسته معرفي کرده بود آن را به دست ميگرفت و به شاه درود مي فرستاد و دوام سلطنت و قدرت و فر شکوه او را خواستار مي شد و طبق را در خدمتش مي نهاد.
بعد از اين مقدمات بزرگان دولت به خدمت مي آمدند و هداياي خود را تقديم مي داشتند. هداياي نوروز از طرف پادشاه و امرا و مرزبانان و سپهبدان و همسران شاه و عامه مردم تقديم مي شد. معمولاً هديه هر کسي متناوب با شغل و مقامش بود. مثلاً اسبان تيز رفتار از طرف پرورانندگان چهارپايان، تير و کمان از طرف جنگجويان، شمشير و زره از طرف آهنگران و اسلحه سازان، پوشيدنيهاي فاخر از طرف فروشندگان پارچه و لباس، در و گوهر از طرف جواهر فروشان.... زنان حرمسرا هم هر يک هديه اي فراخور سليقه و پسند خود براي شاهنشاه ترتيب مي دادند.
اگر يکي از آنان کنيزکي زيبا داشت و تصور مي کرد که شاهنشاه به آن کنيزک علاقه و توجهي دارد مي بايست هنگام نوروز او را به بهترين وجهي بيارايد و به رسم هديه به شاهنشاه تقديم کند.
بديهي است که شاهنشاه هيچ يک از اين هدايا را بلاجواب نمي گذاشت و به هر کس فراخور مرتبه و مقامش پاداش ميداد.
ديگر از مراسم درباري آن بود که شاهنشاه در روز نوروز "بازي" سپيد را پرواز مي داد و در همين روز دختران باکره با کوزه هاي نقره براي شاهنشاه از زير آسياب آب بر ميداشتند. بر گردن اين کوزه ها شسته اي از ياقوت و زبرجد که از زنجير طلا عبور داده باشند مي آويختند.
بارهايي که شاهنشاه در ايام نوروز مي داد براي همه طبقات مملکت بود و همه به ترتيب در آن پذيرفته مي شدند. رسم چنان بود که از طبقات عامه شروع ميکردند تا در روزهاي آخر به شاهزادگان و اشراف برسند.
البته آنچه گفته شد، رسوم درباري بود. اما در ميان مردم هم جشن نوروز مراسم و تشريفاتي داشت که اثر قسمتي از آنها در پاره اي از کتب تاريخي و ادبي باقي مانده است؛ از جمله آنکه شب نوروز مردم آتشهايي مي افروختند و گرد آن شادي و جست و خيز مي کردند.
اين رسم بعدها باقي ماند و حتي در عصر خلافت عباسي در بغداد معمول بود. بعيد نيست که آتش چهارشنبه سوري از همين قبيل باشد.
بامداد نوروز براي روشني چشم به يکديگر آب مي پاشيدند و همي رسم است که به صورت پاشيدن گلاب باقي مانده است.
يکي ديگر از مراسم نوروز در دوره ساساني هديه دادن شکر و شيريني به يکديگر بود، که خوشبختانه هنوز معمول است. رسم ديگر کاشتن سبزي بود که در دربارها معمول بوده است؛ ولي مردم فقط به کاشتن هفت نوع سبزي اکتفا مي کردند و هر نوع از غلات را که بهتر ميروييد دليل قوت آن نوع از غلات در سال نو مي شمردند.
يکي از رسوم بامزه نوروز که مورد بحث ما در اين مقاله است اين بود که هر به چند سال که نوروز به شنبه مي افتاد از رئيس يهوديان چهار هزار درهم به عنوان هديه مي گرفتند.
البته اين مثل موقعي استفاده مي کنند که از کسي بعد از مدتي کاري بخواهند و او امتناع و يا به اکراه و بي ميلي تلقي کند، نظير همان رييس يهوديان که قلباً مايل نبود حتي بعد از هر سي سال هم نوروز به شنبه بيفتد تا او مبلغي به عنوان هديه به شاهنشاه بدهد
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:34 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
بر قوزک پايش لعنت
اين ضرب المثل اگر چه از امثله سايره مي باشد، ولي غالباً به صورت مطايبه و در لفافه شوخي گفته مي شود. مورد استفاده و استعمال آن موقعي است که از شخصي که مورد علاقه و محبت باشد ترک اولي و لغزش قابل گذشت و اغماضي سربزند. در اين صورت به ضرب المثل بالا تمثل جويند و بدين وسيله ميزان علاقه خويش را بيشتر نمايان ميسازند.
اما ريشه تاريخي آن:
در تاريخ داستاني و افسانه اي جهان چندين به اصطلاح معروف رويين تن بودند. يعني تير و تيغ و نيزه و شمشير بر تن و بدنشان کارگر نبوده است. در ميان اين رويين تنان سه نفر معروف و مشهورند و در تاريخ عالم از اين قهرمانان نامي افسانه هاي زيادي باقي مانده است؛ منتها لطف و جاذبه تاريخ زندگاني آنان در اين است که اگر چه رويين تن بوده اند ولي باز جايي از تن و بدنشان رويين نبوده و همين سبب شده است که دشمنان از اين نقطه ضعف حريف آگاه شوند و همان نقطه را هدف قرار داده آنان را از پاي در آورند.
1- زيگفريد، قهرمان افسانه اي آلمانها که خط دفاعي معروف زيگفريد در جنگ جهاني دوم (44 - 1939 ميلادي) به نام او نامگذاري شده است رويين تن بود. او در چشمه اي که آدمي را رويين تن مي ساخت آب تني کرد و تمام اعضاي بدنش رويين شد، ولي هنگامي که برهنه شد تا داخل چشمه شود، در همان موقع برگ درختي از شاخه افتاد و بر پشتش چسبيد. موقع آب تني جاي آن برگ که درست مقابل قلبش در مهره پشت قرار داشت رويين نگرديد. بعدها دشمن اين نقطه ضعف را کشف کرد و بر پشتش تير انداخت. پيکان حريف در همان جايي که برگ درخت چسبيده بود فرو رفت و از مهره پشتش گذشته بر قلبش نشست و زيگفريد رويين تن را از پاي در آورد.
2- به طوري که ميدانيم در تاريخ داستاني ما ايرانيان هم "اسفنديار" رويين تن بود و در جنگي که رستم پهلوان نامي ايران با وي کرده بود به هر جايش تير مي انداخت کارگر نمي شد.
پرنده افسانه اي ايران، سيمرغ، به رستم خبر داد که اسفنديار هنگامي که در چشمه معروف آب تني مي کرد تا رويين تن شود، موقع فرو رفتن در آب چشمه ديدگانش را بر هم نهاد و به همين جهت چشمانش رويين نشده است. رستم از نقطه ضعف استفاده کرده تير بر چشم اسفنديار زد و با همان يک تير کارش را ساخت. آنگاه چنان که در شاهنامه آمده است اين طور رجزخواني کرد:
تو آني کـه گـفـتـي که رويين تنم بـلـنـد آسـمـان بـر زمـيـن بـرزنــم
من از تو صد و شصت تير خدنگ بخوردم نـنـاليدم از نــــام و نـنـگ
تو از زخم يک تير چوب گــــــزين نـهـادي سـر خود به قرپوس زيــن
3- سومين قهرمان رويين تن که مورد بحث ما و در واقع ريشه تاريخي ضرب المثل بالاست، آشيل يا اخيلوس فرزند پله پادشاه ميريميدونها، مشهورترين قهرمان افسانه اي يونان است که نامش با آثار همر نحليد شده است.
طبق بعضي روايات مادرش تتيس پس از تولد او با دو انگشت خود قوزک پايش را گرفت و وارانه در رودخانه افسانه اي ستيکس فرو برد و بيرون کشيد. بدين جهت تمام اعضاي بدن آشيل به جز قوزک پايش که در دست مادر بود رويين گرديد. کالکاس پيشگويي کرد که او مقابل شهر تروا کشته خواهد شد. به همين جهت تتيس فرزندش را به صورت زني به نام پيرا در آورد و به دربار ليکومد در جزيره پيروس فرستاد تا نتوانند او را پيدا کنند و به جبهه جنگ بفرستند.
سپاهيان يونان که بدون کمک و ياري آشيل قادر نبودند شهر تروا را فتح کنند از اوليس خواستند و او به لطايف الحيل آشيل را به تروا کشانيد و موجب وحشت دشمنان گرديد. ديري نگذشت که حريف دريافت تير به هيچ جاي آشيل کارگر نيست مگر يک جا؛ همان قوزک پا يعني جاي دو انگشت مادرش که او را وارانه در آب فرو کرده بود.
يکي از تيراندازان مشهور به نام پاريس يا آپولون که نقطه ضعف حريف را پيدا کرده بود، تير زهر آلودي درست بر قوزک پاي آشيل زد و کارش را ساخت و اين عبارت از آن تاريخ ضرب المثل شد.
محقق معاصر آقاي دکتر باستاني پاريزي نيز در رابطه با ضرب المثل بالا اين طور اظهار نظر مي کند: «به گمانم اينکه اروپاييها در مثل مي گويند: بر قوزک پايش لعنت، اشاره به اين افسانه باشد.»
با اين حساب معلوم مي شود که اين ضرب المثل از قاره اروپا به ايران آمده و به صورت فعلي درآمده است. در هر صورت ريشه تاريخي ضرب المثل بالا جز اين نمي تواند باشد و اصولاً همانطوري که کراراً در اين کتاب يادآور گرديد، هيچ ضرب المثلي نيست که عصاره و چکيده واقعه و حکايتي تاريخي يا اساطيري نبوده از اين دو عامل ريشه نگرفته باشد.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:34 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
سبزي پاک کردن
عبارت مثلي بالا در مورد افراد متملق و چاپلوس به کار ميرود بخصوص چاپلوساني که جز چرب زباني و تقرب از طريق سالوسي و رياکاري هنر ديگري ندارند.
اين دسته از متملقان چاپلوس به منظور تأمين مقاصد خويش طرف مقابل را به عرش اعلي ميرسانند و از هر گونه مدح و ستايش در حق ممدوح دريغ و مضايقت ندارند.
اکنون به ريشه تاريخي اين ضرب المثل مي پردازيم تا معلوم شود پاک کردن سبزي چه رابطه و ملازمه اي با تملق و چاپلوسي دارد.
همانطوري که در مقاله آش شله قلمکار در همين کتاب آمده است، همه اعيان و اشراف و مقربان درگاه ناصرالدين شاه در امر آشپزان سرخه حصار تهران به نحوي شرکت داشته و کاري انجام مي دادند. ولي در آن ميان دو دسته بودند که مطلقاً چيزي نميدانستند و کاري از آنها ساخته نبود؛ اما کدام مرد متملقي است که در حضور قبله عالم حتي در امر طباخي و آشپزي خود را جاهل و عاطل جلوه دهد؟ فرصتي است مغتنم، آنهم در مقابل سلطاني مستبد و مقتدر که کمترين اشارتش کافي است يکي به خاک مذلت نشيند و ديگري شاهد مقصود را در آغوش گيرد. به راستي اگر کسي ميخواست به معني و مفهوم واقعي تملق و چاپلوسي پي ببرد، بجا و بموقع بود که در صحنه آشپزان ناصرالدين شاه حضور پيدا کند و جلافت و بي مزگيهاي چاپلوسان را از نزديک ببيند. زيرا دسته اول از رجال قوم که مطلقاً چيزي بلد نبودند از باب تظاهر و خودنمايي به اين طرف و آنطرف ميدويدند و هر گاه که از جلوي سلطان مي گذشتند، نفس عميقي کشيده با نوک انگشتان عرق جبين را مي ستردند تا مراتب چاکري و خدمتگزاري آنها از نظر مهر مظاهر قبله عالم مکتوم نماند!
دسته دوم که به اين اندازه قانع نبوده، ميل داشته اند در اخلاص و چاکري، قصب السبق از ديگر متملقان بربايند با همان لباس شيک و تميز و احياناً مليله دوزي، چهار زانو بر زمين نشسته، آستينها را بالا ميزدند و مانند خدمه آشپزخانه «سبزي پاک مي کردند» يعني نخاله ها را که معمولاً در داخل سبزيهاست به دور ميريختند، ساقه هاي بلند سبزيها را مي بريدند و سبزي را در داخل سطل آب شستشو ميدادند تا براي طبخ آش منظور و مورد بحث آماده و مهيا گردد. پيداست چون شاهنشاه حسب المعمول به آشپزخانه ميرفت و اين عده را به آن شکل و هيئت ميديد نسبت به مراتب اخلاص و چاکري آنان بيشتر از ديگران اظهار خرسندي و رضامندي ميفرمود و مسئولشان را هر چه بود دستور اجابت صادر مي کرد.
اين دسته از چاپلوسان وزرا، امرا و رؤسا بودند که به قول حاج مخبرالسلطنه هدايت در چادرها و خيمه ها جمع ميشدند و «سبزي آش را پاک مي کردند. شاه هم گاهي سري به چادر ميزد و سبزيها حضوري پاک مي شد و آش به منازل تقسيم».
شادروان عبدالله مستوفي راجع به سبزي پاک کردن وزرا و رجال درباري چنين مي نويسد:
«... شاه بر صندلي جلوس کرده، عمليات آشپزان با نواي موسيقي شروع مي گشت. سپس شاه ميرفت و وزرا را مشغول پاک کردن سبزي مي شدند و واقعاً سبزي پاک مي کردند. من خود عکسي از اين آشپزان ديده ام که صدراعظم مشغول پوست کندن بادنجان و سايرين هر يک به کاري مشغول بودند. اين آش در چندين ديگ پخته شده و براي وزرا و رجال و هفتاد هشتاد زن شاه در قدحهاي چيني تقسيم شده، و از قراري که مي گفتند غذاي بامزه، معطر و مقوي هم بوده است.»
اين اصطلاح و عبارت «سبزي پاک کردن» از آن زمان معمول گرديد و امروزه به تمام انواع تملقات و چاپلوسيها اطلاق ميشود
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:35 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
ستون به ستون فرج است
بشر به اميد زنده است و در سايه آن هر ناملايمي را تحمل مي کند. نو اميد و خوشبيني در همه جا ميدرخشد و آواي دل انگيز آن در تمام گوشها طنين انداز است: «مأيوس نشويد و به زندگي اميدوار باشيد.»
مفهوم اين جمله را عوام الناس و اکثريت افراد کشور در تلو عباراتي ديگر زمزمه مي کنند: «مگر دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است.»
اکنون به ريشه داستاني و همچنين ريشه تاريخي ضرب المثل بالا مي پردازيم.
در مورد ريشه و علت تسميه ضرب المثل بالا اقوال مختلف وجود دارد که از مجموعه تمام آن گفته ها در کتب امثله و اصطلاحات موجود، اين حکايت يا داستان في الجمله استنتاج مي شود:
مي گويند در ازمنه گذشته، جوان بيگناهي به اعدام محکوم شده بود زيرا تمام امارات و قراين ظاهري بر ارتکاب جرم و جنايت او حکايت مي کرد.
جوان را به سياستگاه بردند و به ستوني بستند تا حکم اعدام را اجرا کنند. حسب المعمول به او پيشنهاد کردند که در اين واپسين دقايق عمر خود اگر تقاضايي داشته باشد در حدود امکان برآورده خواهد شد.
محکوم بي گناه که از همه طرف راه خلاصي را مسدود ديد، نگاهي به اطراف و جوانب کرد و گفت: "اگر براي شما مانعي نداشته باشد مرا به آن ستون مقابل ببنديد.» درخواستش را اجابت کردند و گفتند: "آيا تقاضاي ديگري نداري". جوان بي گناه پس از لختي سکوت و تأمل جواب داد: "ميدانم که زحمت شما زياد مي شود ولي ميل دارم مرا از اين ستون باز کنيد و به ستون ديگر ببنديد." عمله سياست که تاکنون مسئول و تقاضايي به اين شکل و صورت نديده و نشنيده بودند، از طرز و نحوه درخواست جوان محکوم دچار حيرت شده، پرسيدند: "انتقال از ستوني به ستون ديگر جز آنکه اجراي حکم را چند دقيقه به تأخير اندازد چه نفعي به حال تو دارد؟" محکوم بي گناه که هنوز بارقه اميد در چشمانش ميدرخشيد، سربلند کرد و گفت: "دنيا را چه ديدي؟ ستون به ستون فرج است."
مجدداً عمله سياست براي انجام آخرين درخواستش دست بکار شدند که بر حسب اتفاق يا تصادف و يا هر طور ديگر که محاسبه کنيم، در خلال همان چند دقيقه از دور فريادي به گوش رسيد که : "دست نگهداريد، دست نگهداريد، قاتل دستگير شد." و به اين ترتيب جوان بي گناه از مرگ حتمي نجات يافت.
اما چون بناي اين کتاب بر ريشه تاريخي و مستند امثال و حکم نهاده شده و امثله و اصطلاحات غير مستند در کتب قصص و داستانهاي امثال مبسوطاً آمده است، لذا به تحقيق و تفحص از افراد مطلع و بررسي کتب تاريخي پرداختم تا چنانچه ضرب المثل بالا في الواقع ريشه تاريخي ندارد و صرفاً به هيم داستان مشروحه بالا ختم مي شود از ذکر آن خودداري کنيم.
خوشبختانه اخيراً با دوست و همشهري دانشمندم آقاي حسن حسن زاده آملي که در مقالات برج زهرمار و دروغ شاخدار و چند جاي ديگر در همين کتاب از محامد و فضايلش اجمالاً بحثي شد، اتفاق ملاقات افتاده، بشارت دادند که اين عبارت مثلي ريشه تاريخي دارد و با قبول زحمت عين مطلب را در تلو عبارات سليس و روان از کتاب عربي تاريخ يعقوبي ترجمه فرموده و براي نگارنده ارسال داشتند.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:35 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
سر و کيسه کردن
اين ضرب المثل را در اصطلاح عوام سرکيسه کردن هم گفته مي شود. در معني و مفهوم استعاره اي کنايه از اين است که تمام موجودي و مايملک کسي را از او گرفته باشند.
امروزه اين اصطلاح در محيط قمارخانه و قماربازي بيشتر مصطلح است و به افرادي که تمام موجودي را باخته باشند اصطلاحاً ميگويند: فلاني را سرکيسه کردند. البته در مورد افراد ساده لوح هم که بر اثر زبان بازي اشخاص دغلباز و فريبکار همه چيز را از دست بدهند اين ضرب المثل از باب استشهاد و تمثيل به کار برده مي شود. اما ريشه اين مثل سائر و رايج:
امروز در اکثر خانه ها حمام خصوصي وجود دارد. حمامهاي عمومي هم اکثراً داراي دوش است و افرادي که به حمام ميروند فقط کيسه مي کشند و صابون ميزنند؛ ولي سابقاً که دوش و وان معمول نبود، حمام شهرها و دهات ايران کلاً خزينه داشت و کسي که به حمام ميرفت پس از کيسه کشي و صابون زدن داخل خزينه مي شد و بدن را ظاهراً شستشو ميداد.
به علاوه در عصر حاضر سرتراشي و ريش تراشي اشکالي ندارد، زيرا هر به چند روز و يا هر روز ريش را در خانه ميتراشند و اقلاً ماهي يکبار به آرايشگاه مي روند و سر و گردن را اصلاح مي کنند اما در ادوار گذشته که وسائل نظافت و آرايش و پيرايش تا اين اندازه موجود نبود اکثراً کيسه کشي و سرتراشي در ضمن حمام مي شد. يعني دلاک حمام بدواً سر حمام گيرنده را کلاً يا بعضاً مي تراشيد. آنگاه وي را کيسه ميکشيد و صابون ميزد تا موي اضافي و چرکهاي بدن به کلي زدوده شود و شتشوي کامل به عمل آيد؛ زيرا در عرف عقايد گذشتگان اصطلاح "سر و کيسه کردن" شستشوي کامل تلقي مي شد و هر کس اين دو کار را توأماً انجام ميداد، آنچنان پاک و پاکيزه مي شد که به زعم خودش تا يک هفته احتياج به تجديد نظافت و پاکيزگي نداشت.
اگر چه امروزه عمل سر و کيسه کردن در تمام شهرها و غالب روستاهاي ايران مورد استعمال ندارد، ولي معني استعاره اي آن باقي مانده است و مخصوصاً در اصطلاحات عاميانه رواج کامل دارد.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:35 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
سر و گوش آب دادن
عبارت بالا اصطلاحي است که در ميان طبقات از وضيع و شريف رايج و معمول است و هرگاه که پاي تجسس و تحصيل اطلاع از امري پيش آيد آن را به کار مي برند.
في المثل گفته مي شود: «ديروز به منزل فلاني رفتم و سر و گوش آب دادم تا ببينم عقيده او نسبت به فلان موضوع چيست.» يا اينکه گفته مي شود: «فلان دولت جاسوس فرستاد تا سر و گوش آب دهد و به ميزان قدرت نظامي و اقتصادي کشور ما دست يابد و ...».
قابل توجه اين است که بايد ديد واژه هاي سر و گوش و آب در بيان تجسس و تحصيل اطلاع و آگاهي از مکنونات خاطر ديگران چه نقشي دارد و ريشه تاريخي آن چيست.
در مورد ريشه تاريخي اين مثل سائر دو روايت از عقلاي قوم و ارباب اطلاع شنيده شده است که براي قضاوت و داوري محققان و پژوهشگران هر دو روايت نقل مي شود:
1. در قرون و اعصار قديمه که سلاح گرم هنوز به ميدان نيامده با سلاحهاي سرد از قبيل شمشير و کمان و گرز و نيزه و جز اينها مبارزه مي کردند و مدافعان اگر خود را ضعيفتر از مهاجمان مي ديدند در دژها و قلاع مستحکم جاي ميگرفتند و در مقابل دشمن مهاجم پايداري مي کردند.
دژ يا قلعه محل و مکاني بود که غالباً بر بلندي قرار داشت و اطراف آن را ديوار محکم و بلندي از سنگ و ساروج به ارتفاع ده الي بيست متر مي ساختند که دشمن نتواند از آن ديوار بالا برود. اين ديوار قطور سر به فلک کشيده در درون قلعه برجها و باروها و کنگره ها و پله ها و راهروهاي باريک و پرپيچ و خمي داشت که مدافعان از آن پله ها بالا ميرفتند و در درون برجها و باروها از داخل سوراخها و منافذي که داشت به سوي مهاجمان که قلعه را چون نگين انگشتر در ميان گرفته بودند تيراندازي کرده از نفوذ و پيشروي آنها جلوگيري مي کردند. اين قلعه ها درهاي بزرگ و سنگيني از جنس سنگ يا آهن داشت که جز با وسايل قلعه کوب و تيرهاي آهنين که چند نفر از سربازان مهاجم آنرا بر دوش گرفته بر اين درها مي کوبيدند آن هم به سختي و دشواري قابل گشايش و تسخير نبود.
در درون قلعه اطاقهاي متعدد براي سکونت و استراحت مدافعان و همچنين انبارهاي زيادي براي ذخيره و نگاهداري خواربار تعبيه شده بود که بر حسب گنجايش قلعه و تعداد جمعيت تا چند سال ميتوانست آذوقه مدافعان را تأمين کند. ضمناً براي تأمين آب مشروب قلعه غالباً از قنات استفاده مي کرده اند که مظهر قنات در درون قلعه به اصطلاح آفتابي مي شد.
با اين توصيف اجمالي که از کيفيت و چگونگي ساختمان قلعه به عمل آمد ساکنان و مدافعانش سربازان مهاجم را کاملاً مي ديدند و از کم و کيف اعمال آنها آگاه بودند؛ زيرا در بلندي و مشرف بر مهاجمان قرار داشته اند در حالي که سربازان مهاجم جز ديوارهاي بلند چيزي نمي ديدند و از حرکات و سکنات محصورين به کلي بي خبر بوده اند.
گاهي که کار بر مهاجمان سخت دشوار مي شد و هيچ گونه راه علاجي براي تسخير قلعه متصور نبود، فرمانده قواي مهاجم يک يا چند نفر از افراد چابک و تيزهوش را از درون چاه تاريک قنات به داخل قلعه ميفرستاد و به آنان دستورات کافي ميداد که در مظهر قنات در درون قلعه "سر و گوش آب بدهند" يعني سر و گوششان را هم هر به چند دقيقه در درون آب قنات فرو برند و بدين وسيله خود را از معرض ديد محصورين محفوظ دارند تا هوا کاملاً تاريک شود و آنگاه داخل قلعه شده به جاسوسي و تجسس در اوضاع و احوال قلعه راجع به تعداد مدافعان و ميزان اسلحه و نقاط ضعف و نفوذ آن بپردازند.
محل تأمين خواربار قلعه را نيز شناسايي کنند و از همان راهي که داخل قلعه شده اند مراجعت کرده مراتب را به اطلاع فرمانده متبوعه خود برسانند. وظيفه اين افراد چابک و زيرک تنها شناسايي قلعه نبود بلکه گاهي به آنها مأموريت داده مي شد که انبار خواربار و اسلحه خانه را در قلعه با وسايل آتش زا که در اختيار داشتند به آتش بزنند. يا اينکه دست و دهان يکي از افسران يا سربازان مدافع را ببندند و از همان راه قنات به خارج از قلعه انتقال دهند تا ضمن بازجويي از آن افسر يا سرباز مدافع به کم و کيف قلعه و راه نفوذ و تسخير آن پي ببرند و قلعه را فتح کنند.
غرض از تمهيد مقدمه بالا اين بود که ريشه تاريخي ضرب المثل "سر و گوش آب دادن" دانسته شود که جاسوسان از اين رهگذر چگونه به اسرار قلاع جنگي پي مي بردند و راه نفوذ و تسخير قلاع را هموار ميکردند و رفته رفته عبارت سر و گوش آب دادن در مورد جاسوسي و تجسس اوضاع و احوال ديگران به صورت ضرب المثل درآمده است.
2. روايت دوم که از بعضي معمران شنيده و استنباط شد اين است که در ازمنه و ادوار گذشته که حمام خزينه دار معمول بود، خانمهاي خانه دار که معمولاً روزهاي جمعه به حمام ميرفته اند ناگزير بودند مدت چند ساعت در صحن حمام به نظافت و شستشوي خود و اطفالشان بپردازند. گاهي هم دست و پا و موي سرشان را حنا مي بستند، که در آن صورت مدت اقامت در حمام تا هنگام ظهر به طول مي انجاميد.
در زمانهاي قديم که حجاب معمول بود و بانوان خانه دار از لحاظ معاشرت و محاورت در خارج از محيط خانه محدوديتهايي داشته اند بهترين فرصت و موقعيت براي آنها حمام روز جمعه بود که عقده و سفره دل را بگشايند و وقايع و جريانات هفته اي را که گذشت از خوب و بد، زشت و زيبا و غم و شادي براي يکديگر آن هم با صداي بلند بيان کنند.
اگر صحن يک حمام قديم را مجسم کنيم که در آن چندين نفر زن و دختر، دوتا دوتا، چهار تا چهار تا، دور هم حلقه زده مشغول گفتگو هستند؛ آنگاه معلوم مي شود که اصطلاح حمام زنانه در مورد گفتگوهاي گوشخراش و پر سر و صداي دسته جمعي که نه متکلم معلوم است نه مخاطب، چرا به صورت ضرب المثل در آمده است.
جان کلام اينجاست که گاهي اتفاق مي افتاد بانوي خانه داري با بانوي ديگر في المثل خواهر شوهر يا زن همسايه که مدتها با يکديگر قهر بوده، اختلاف داشته اند هر دو نفر در آن حمام حضور داشته اند و هر کدام از اين فرصت ميخواست استفاده کند و بداند که ديگري پشت سر او در حمام چه ميگويد و چگونه سعايت مي کند.
بديهي است در صحن حمام که همهمه و غوغاي عجيبي از سر و صدا و بگو مگو بر پا بود امکان نداشت که هيچکدام از سعايت و بدگويي طرف مقابل نسبت به خود آگاه شود. به علاوه احتياط ميکردند که در صحن حمام حرفي در اين زمينه بزنند، نکند کسي از طرف مقابل بگوش نشسته باشد تا حرفهايشان را استراق سمع کند و بشنود و به طرف مقابل بگويد.
پس هر کدام منتظر فرصت مي نشست و موقعي که يکي از آن دو نفر داخل خزينه ميرفت ديگري يکي از آشنايانش را به بهانه شستشو به داخل خزينه ميفرستاد تا "سر و گوش آب بدهد" يعني تظاهر به شستشو بکند و در ضمن گفتگوي طرف مقابل با مخاطبش را استراق سمع کرده به اطلاع و آگاهي او برساند.
سر و گوش آب دادن در اينجا هم که نوعي جاسوسي به شمار مي آمد و به منظور تجسس در اوضاع و احوال و اطلاع و آگاهي از منويات و مکنونات خاطر دشمن به کار ميرفت، رفته رفته به صورت ضرب المثل در آمده است.
ناگفته نماند که سر و گوش آب دادن در حمامهاي قديم تنها اختصاص به زنان و بانوان نداشت بلکه مردان هم به منظور تحصيل اطلاع و آگاهي از گفتار و نيات مخالفان گهگاه از اين رويه استفاده کرده، افرادي را که سوءظن نکنند به خزينه حمام مي فرستاند تا سر و گوش آب دهند و استراق سمع کنند.
در هر صورت به طوري که ملاحضه مي شود هر دو روايت را که از معمران و اهل اطلاع شنيده در اين مقاله نقل کرده است، ولي به عقيده نگارنده روايت اول صحيح است و روايت دوم ضعيف به نظر ميرسد و محقق و معلوم نيست.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:35 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
خودم جا، خرم جا
افراد خونسرد و بی اعتنا خاصه آنهایی که همه چیز را از دریچۀ مصالح و منافع شخصی ببینند در جهان زیاد هستند.این گونه آحاد و افراد بشری به زیان و ضرر دیگران کاری ندارند. همان قدر که بارشان به منزل برسد و مقصودشان حاصل آید اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. به این دسته از مردم چنانچه در زمینۀ عدم توجه به مصالح اجتماعی ایراد و اعتراض شود شانه بالا انداخته در نهایت خونسردی و بی اعتنایی به این عبارت مثلی تمثل می جویند و می گویند:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا خواه نزا!»
یا به طور خلاصه می گویند: «خودم جا، خرم جا» مجازاً یعنی سود و زیان دیگران به من چه ارتباطی دارد؟ باید در فکر تأمین و تدارک منافع و مصالح خویش بود لاغیر.( دیگی که برای من نجوشه ، توش سر سگ بجوشه !)
عبارت بالا که سالهای متمادی در منطقۀ غرب ایران هنگام وضع حمل زنان باردار مورد استفاده و اصطلاح قرار می گرفت از واقعۀ تاریخی جالبی ریشه گرفته که نقل آن خالی از لطف و فایده نیست.
خواجه نصیرالدین طوسی قبل از آنکه مورد توجه ناصرالدین شاه محتشم واقع شود و به دربار اسماعیلیله راه یابد یک بار به بغداد رفت تا یکی از تألیفاتش را که در مدح اهل بیت پیغمبر اکرم (ص) بود به مستعصم خلیفۀ عباسی تقدیم نماید. در این مورد میرزا محمد تنکابنی چنین می نویسد:
«... آنچه مشهور است اینکه محقق طوسی در مدت بیست سال کتابی تصنیف کرد که در مدح اهل بیت پیغمبر (ص) بود. پس از آن کتاب را به بغداد برد که به نظر خلیفۀ عباسی برساند. پس زمانی رسید که خلیفه با ابن حاجب در میان شط بغداد به تفرج و تماشا اشتغال داشتند. پس محقق طوسی کتاب را در نزد خلیفه گذاشت، خلیفه آن را به ابن حاجب داد. چون نظر ابن حاجب ناصب به مدایح آل اطهار پیغمبر علیهم صلوات افتاد آن کتاب را به آب انداخت و گفت:«اعجنبی تلمه» یعنی خوش آمد مرا از بالا آمدن آب در وقتی که این کتاب را به آب انداختم و قطراتی از آب بالا آمدند! پس بعد از اینکه از آب بیرون آمدند محقق طوسی را طلبیدند.
«ابن حاجب گفت:«که ای آخوند، تو از اهل کجایی؟» گفت:«از اهل طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«از گاوان طوسی یا از خران طوس!؟» خواجه فرمود که: «گاوان طوسم.»
«ابن حاجب گفت:«شاخ تو کجاست؟»
«خواجه گفت:«شاخ من در طوس است، می روم و آن را می آورم!» پس خواجه با نهایت ملال خاطر روی به دیار خویش نهاد و از ترس عمال ابن حاجب بدون آنکه توشه و زاد راحله ای بردارد با مرکوبش که دراز گوش نحیف وامانده ای بود از بیراهه به ایران مراجعت کرد.»
پس از چندی شبانه روز به قریه ای از قرای کردستان رسید و به دنبال پناهگاهی می گشت تا شبی را به روز آورده خود و چهار پایش رنج خستگی را از تن بزدایند. در این موقع عده ای زن و مرد را به حال اضطراب و نگرانی دید. از جریان قضیه جویا گردید معلوم شد زن روستایی چند روز است برای وضع حمل دچار سختی شده اکنون میان مرگ و زندگی دست و پا می زند.
خواجه فرصت را مغتنم شمرده مدعی شد که بیمار باردار را بدون هیچ خطری بزایاند. وابستگان زن دهاتی مقدم خواجه را گرامی شمرده در مقام پذیرایی و بزرگداشت وی برآمدند. خواجه دستور داد قبلاً مرکوب خسته و فرسوده اش را تیمار کرده در طویلۀ گرم جای دادند و آب و علوفه اش را تدارک دیدند. سپس فرمان داد اطاق گرم و تمیزی برای آسایش و استراحت خودش آماده کردند. پس از آنکه از این دو رهگذر خیالش راحت شد و غذای گرم و مطبوعی به اشتهای کامل صرف کرد با اطلاعاتی که در علم پزشکی داشت برای رفع درد و زایمان بیمار تعلیمات لازم داده ضمناً دعایی نوشت و به دست صاحبخانه داد و گفت:«این دعا را با مقداری گشنیز بر ران چپ زائو ببندید و مطمئن باشید که به راحتی فارغ خواهد شد ولی متوجه باشید که پس از وضع حمل دعا را از ران چپش فوراً باز کنید و گرنه روده هایش را بیرون خواهد آورد.»
اتفاقاً زکریای قزوینی راجع به خاصیت گشنیز که در حکایت بالا ذکر شده چنین می نویسد:
«کزبره: او را به پارسی گشنیز خوانند و شیخ الرییس گوید که اگر کزبره را به آهستگی از بیخ برکنند و بر ران زنی ببندند که زادن او دشخوار بود در حال خلاص یابد.»
باری، هنوز دیر زمانی از تجویز خواجه و بستن دعا بر ران چپ بیمار حامله نگذشته بود که به راحتی وضع حمل کرد و از خطر مرگ نجات یافت.
بامدادان خواجه نصیرالدین طوسی بر درازگوش سوار شده با زاد و توشۀ کافی به جانب طوس روان گردید. پس از چندی چون دعا کردند دیدند که خواجۀ طوسی چنین نوشته بود:«خودم جا، خرم جا. زن صاحبخانه خواه بزا، خواه نزا!»
شنیده شد که این دعا دیر زمانی در بعضی از قراء و قصبات مناطق غرب ایران برای زایمانهای سخت و دشوار چون حرز جواد به کار می رفت و رفته رفته به صورت ضرب المثل درآمد.
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:36 PM
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
نانش بده، نامش مپرس
بعضيها هنگام احسان و نيکوکاري هم دست از تعصب و تقيد برنمي دارند و از کيش و آيين و ساير معتقدات مذهبي سائل مستمند پرسش مي کنند به قسمي که آن بيچاره به جان مي آيد تا پشيزي در کف دستش گذارند در حالي که نوع پروري و بشر دوستي از آن نوع احساسات و عواطف عاليه است که ايمان و بي ايماني را در حريم حرمتش راهي نيست به راه خود ادامه مي دهد و هر افتاده اي را که بر سر راه بيند دستگيري مي کند.
احسان و نيکوکاري با دين و مسلک تلازمي ندارد و بيچاره در هر لباس بيچاره است و گرسنه به هر شکلي قابل ترحم مي باشد. وقتي که آدمي را قادر حکيم علي الاطلاق به جان مضايقت نفرمود افراد متمکن و مستطيع مجاز نيستند به نان دريغ ورزند. اگر چنين موردي احياناً پيش آيد جواب اين زمره از مردم را با استفاده از عبارت مثلي بالا مي دهند و مي گويند: نانش بده، ايمانش مپرس..
بر سر در خانقاه شيخ ابوالحسن خرقانی متوفی بسال 425 هجری قمری اینچنین آمده است: « هر کس که در اين سرا درآيد نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد. چه آنکس که بدرگاه باري تعالي به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.» (به نظر نگارنده - فرهنگسرا - این ضرب المثل می باید از عبارت خانقاه شیخ ابوالحسن خرقانی گرفته شده باشد).
http://shiaupload.ir/images/kbm1igytp3f8l8wphjws.gif
R A H A
02-10-2012, 06:37 PM
قوز بالاقوز
هنگامی كه یك نفر گرفتار مصیبتی شده و روی ندانم كاری مصیبت تازهای هم برای خودش فراهم میكند این مثل را میگویند.
یك قوزی بود كه خیلی غصه میخورد چرا قوز دارد؟ یك شب مهتابی از خواب بیدار شد خیال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر تون حمام كه رد شد صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بینه كه داشت لخت میشد حمامی را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بینه نشسته. وارد گرمخانه كه شد دید جماعتی بزن و بكوب دارند و مثل اینكه عروسی داشته باشند میزنند و میرقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصیدن و خوشحالی كردن. درضمن اینكه میرقصید دید پاهای آنها سم دارد. آن وقت بود فهمید كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خیلی ترسید اما خودش را به خدا سپرد و به روی آنها هم نیاورد.
از ما بهتران هم كه داشتند میزدند و میرقصیدند فهمیدند كه او از خودشان نیست ولی از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفیقش كه او هم قوزی بود از او پرسید: "تو چكار كردی كه قوزت صاف شد؟" او هم ماوقع آن شب را تعریف كرد. چند شب بعد رفیقش رفت حمام. دید باز حضرات آنجا جمع شدهاند خیال كرد كه همین كه برقصد از ما بهتران خوششان میآید. وقتی كه او شروع كرد به رقصیدن و آواز خواندن و خوشحالی كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالای قوزش آن وقت بود كه فهمید كار بیمورد كرده، گفت: "ای وای دیدی كه چه به روزم شد ـ قوزی بالای قوزم شد!"
مضمون این تمثیل را شاعری به نظم آورده است و در قالب مثنوی سادهای گنجانده است كه این قطعه را آقای احمد نوروزی در اختیار ما گذاشتهاند و نقل آن را در اینجا خالی از فایده نمیدانم با این توضیح كه آقای نوروزی نام سراینده آن را نمیدانستند و ما هم نتوانستیم نام سراینده را پیدا كنیم وگرنه ذكر نام وی در اینجا ضروری بود.
R A H A
02-10-2012, 06:37 PM
خردمند هر كار بر جا كند
شبی گوژپشتی به حمام شد
عروسی جن دید و گلفام شد
برقصید و خندید و خنداندشان
به شادی به نام نكو خواندشان
ورا جنیان دوست پنداشتند
زپشت وی آن گوژ برداشتند
دگر گوژپشتی چو این را شنید
شبی سوی حمام جنی دوید
در آن شب عزیزی زجن مرده بود
كه هریك زاهلش دل افسرده بود
در آن بزم ماتم كه بد جای غم
نهاد آن نگونبخت شادان قدم
ندانسته رقصید دارای قوز
نهادند قوزیش بالای قوز
خردمند هر كار برجا كند
خر است آنكه هر كار هر جا كند
R A H A
02-10-2012, 06:38 PM
گنج قارون دارد
قارون در ادبیات فارسی کنایه از کسی است که در اندوختن مال و ثروت افراط ورزد و در راه خدا دیناری صرف نکند .
مقصود از گنج قارون در اصطلاح عامیانه به اموال بی قیاسی اطلاق می شود که از طریق ناصواب به دست آید و بالمال نسبت به صاحب مال و ثروت وفا نکند .
این ضرب المثل در جای دیگر هم به کار می رود وآن موقعی است که از ممسک و بخیلی طلب مال و اعانت و امداد شود و او برای آن که متقاضی را از سر خویش باز کند جواب می دهد :" مگر گنج قارون دارم ؟"
اکنون باید دید قارون کیست و گنج قارون تا چه میزان و مبلغ بوده و چه فرجامی برای صاحبش داشته است .
قارون که به لغت عبری او را قاروج می گویند به روایتی عموزاده حضرت موسی بوده و صورتی زیبا داشت :" ان قارون کان من قوم موسی "
در اوایل کار غاشیه اطاعتش را بر دوش می کشید به قسمی که در حفظ و قرائت تورات از بیشتر بنی اسرائیل مقدم بود . صنعت کیمیا را که تا آن زمان غیر از حضرت موسی هیچ کس ندانسته بود از حضرتش بیاموخت و بدان وسیله ثروتی عظیم جمع آوری کرد که به قولی چهل شتر کلیدهای خزائنش را می کشیدند .
به قولی دیگر :" چندان زینت داشت که چهل مرد کلید در گنجها بر دوش می کشیدند ."
به روایت دیگر :" وی را هفتاد هزار دیگ رویین بود پرزر کرده و در خانه ها نهاده ، وهر خانه ای را کلیدی بود زرین و قفل نیز زرین . هر کلیدی یک مثقال و چندانی کلید بود که نه مرد قوی به کار بایستی آن را از جای برداشتی ...چون وی را مال جمع شد در عوض شکر نعمت علم بی نیازی افراشت ."
پیوسته ثروت خویش را به رخ بنی اسراییل می کشید و در جاه طلبی افراط می کرد و از بخل و حسد سهمی سرشار داشت . بارها می گفت :" در صورتی که پیغمبری برای موسی و سرپرستی قربانگاه و خیمه اجتماع با هارون باشد پس برای من چه خواهد ماند ؟"
روشندلان بنی اسراییل از سر نصیحت با او گفتند :" ای قارون به مال دنیا دلشاد و مغرور مباش زیرا خداوند کسانی را که دلباخته مال شوند و تنها آن را مایه مسرت خود سازند دوست نمی دارد . این مال و ثروت را در راه کمک به قوم خود صرف و احسان کن " ولی قارون به سخنان ایشان گوش فرا نداده و در پاسخ گفت :" من مال فراوان و ثروت بیکران را درپرتو علم و دانش خود اندوخته ام و خداوند تنها مرا سزاوار این نعمت شناخته است و کسی را در مال من نصیبی و حق اظهار نظری نیست ."
R A H A
02-10-2012, 06:38 PM
قارون روزی در زیباترین لباس و نفیسترین جواهر و در موکبی عظیم با کوکبه ای از جلال و جبروت به راه افتاد تا تجمل و حشمتش را به قوم بنی اسراییل نشان دهد . وقتی چشم مردم به او افتاد آنان که شیفته ظواهر و جواهر بودند بی اختیار گفتند :" ای کاش که ما نیز دستگاهی چون قارون داشتیم " ولی دانشمندان و روشندلان قوم که به حقایق حیات آگاه بودند در جواب آن دسته از مردم گفتند :" وای بر شما که جیفه دنیا چشم دلتان را کور کرده است . ثروت روحی که نزد خدا اندوخته گردد و با تقوی و صلاح توام باشد بر گنج و ثروت قارون که موحب ظلم و سرکشی شود برتری دارد ."
یک روز موسی به قارون تکلیف کرد که زکوة مالش را بپردازد . قارون در ادای زکوة بخل ورزید ولی چون به قدرت و نفوذ موسی واقف بود حیله و تدبیری اندیشید تا موسی را به سلاح تهمت و افترا مورد حمله قرار دهد و آبرویش را بریزد .
پس جمعی از اوباش و جهال بنی اسراییل را با خود متفق ساخت و زن روسپی بدکاره ای را نیز طبق زر و جواهر داده و با وی مقرر کرد که وقتی علما و اشراف بنی اسراییل مجتمع شوند و موسی به موعظه و نصیحت مشغول گردد او را به زنا متهم سازد .
چون موعد مقرر فرا رسید قارون با تجمل و غرور به آن انجمن آمده در برابر موسی بنشست و آغاز تمسخر و استهزا کرد . آن گاه به موسی گفت :" آیا زانی را مطابق تورات نباید سنگسار کرد ؟"
موسی جواب داد :" چرا " قارون گفت :" پس در این صورت تو باید سنگسار شوی زیرا اطلاع موثق دارم که با فلان زن بدکاره ای زنا کردی " موسی زن موصوفه را احضار کرد و سوگند داد که حقیقت را در حضور قوم بیان کند . حقانیت و بیان نافذ موسی به قدرت خداوندی چنان در روحیه آن زن اثر گذاشت که بدون اختیار گفت :" قارون مرا مبلغی رشوت داد تا بگویم موسی با من زنا کرده ، ولی اکنون گواهی می دهم که موسی پیغمبر بر حق است و از عمل خود بدین وسیله اظهار ندامت و پشیمانی می کنم ."
R A H A
02-10-2012, 06:38 PM
کلیم الله از شنیدن این سخن بر کمال شقاوت قارون اطلاع یافته غضبناک شد و دست مناجات برآورده قارون را نفرین کرد . همان لحظه جبرییل امین نازل شد . فرمان الهی رسانید که :" ای موسی ، ما زمین را مطیع تو ساختیم تا هرچه خواهی درباره قارون عمل کنی ." موسی مسرور و مبتهج گشته به حاضران مجلس گفت :" حق سبحانه و تعالی مرا بر قارون مسلط ساخت . هرکه تابع و پیرو اوست با وی باشد و آنان که تبعیت نمی کنند از وی دوری جویند ."
اسراییلیان متوهم گشته از قارون تبرا نمودند الا دوکس که یکی دائان و دیگری ایزان نام داشت . آنگاه موسی نزد قارون رفته گفت : یا ارض خذیه � آیه . یعنی : ای زمین او را بگیر . زمین زیر پای قارون دهان باز کرده تا کعبش را گرفت .
قارون پوزخندی زد و گفت :" باز این چه سحر است که می کنی ؟" موسی دوباره فرمان داد : یا ارض خذیه . و تا زانوی قارون در زمین فرو رفته آغاز اضطراب کرد .
نوبت دیگر فرمان داد تا کمر قارون در خاک فرو رفت . قارون تازه فهمید که سحرو جادو در میان نیست و شروع به تضرغ و زاری کرده گفت :" ای موسی ، مرا خلاص کن تا برای همیشه در امر و فرمان تو باشم و تمام اموال و ثروتم را در اختیار تو قرار دهم ."
موسی مجدداً بر زبان آورد که : یا ارض خذیه و تا گردن قارون در زمین فرو رفته بیشتر از پیشتر لوازم نیاز و زاری به تقدیم رسانید اما فایده ای نداد و زمین به دستور کلیم الله او را به تمامی در کام کشید و خانه و گنجهایش نیز به موجب فرمان موسی در تحت الثری نابود گشت .
اعتقاد علمای یهود بر آن است که در این قضیه از معاریف و روسای بنی اسراییل تعداد چهارده هزار و هفتصد نفر با قارون به قعر زمین فرو رفتند .
باری ، آنان که تا دیروزبه جاه و مال قارون رشک می بردند پس از این واقعه متوجه شدند که ثروت وسیله عزت و تقرب به خداوندی نیست و چه بسا مال و خواسته که موجب هلاک و خسران خواهد بود . چون به این حقیقت واقف شدند گفتند :" آه ، که اگر لطف خدای متعال نبود ما نیز در پی قارون رفته بودیم .
گنج قارون که فرومیرود ازقهرهنوز
خوانده باشی که هم ازغیرت درویشانست
( حافظ )
R A H A
02-10-2012, 06:38 PM
ماست ها را کیسه کردن
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/5.jpga.gif
کنایه از ترس و جاخوردگی است
کریمخان ملقب به مختارالسلطنه سردار منصوب شده در اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار مدتی رییس فوج فتحیۀ اصفهان بود و زیر نظر ظل السلطان حاکم ظالم اصفهان و فرزند ارشد ناصرالدین شاه انجام وظیفه می کرد. پارک مختارالسلطنه در اصفهان که اکنون گویا محل کنسولگری انگلیس است به او تعلق داشته است.
مختارالسلطنه پس از چندی از اصفهان به تهران آمد و به علت ناامنی و گرانی که در تهران بروز کرده بود حسب الامر ناصرالدین شاه حکومت پایتخت را برعهده گرفت.در آن زمان که هنوز اصول دموکراسی در ایران برقرار نشده و شهرداری (بلدیه) وجود نداشته است حکام وقت با اختیارات تامه و کلیۀ امور و شئون قلمرو حکومتی من جمله امر خوار بار و تثبیت نرخها و قیمتها نظارت کامله داشته اند و محتکران و گرانفروشان را شدیداً مجازات می کردند.
روزی به مختارالسلطنه اطلاع داده اند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده طبقات پایین را از این مادۀ غذایی که ارزانترین چاشنی و قاتق نان آنهاست نمی توانند استفاده کنند. مختارالسلطنه اوامر و دستورات غلاظ و شداد صادر کرد و ماست فروشان را از گرانفروشی برحذر داشت.
چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر شخصاً با قیافۀ ناشناخته و متنکر به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست.
ماستفروش که مختارالسلطنه را نشناخته و فقط نامش را شنیده بود پرسید:«چه جور ماست می خواهی؟» مختارالسلطنه گفت:«مگر چند جور ماست داریم؟» ماست فروش جواب داد:«معلوم می شود تازه به تهران آمدی و نمی دانی که دو جور ماست داریم: یکی ماست معمولی، دیگری ماست مختارالسلطنه!»
مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت:«ماست معمولی همان ماستی است که از شیر می گیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان می خواست به مشتری می فروختیم. الان هم در پستوی دکان از آن ماست موجود دارم که اگر مایل باشید می توانید ببینید و البته به قیمتی که برایم صرف می کند بخرید! اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه می فروشیم به این جهت ما لبنیات فروشها این جور ماست را ماست مختارالسلطنه لقب داده ایم! حالا از کدام ماست می خواهی؟ این یا آن؟!»
مختارالسلطنه که تا آن موقع خونسردیش را حفظ کرده بود بیش از این طاقت نیاورده به فراشان حکومتی که دورادور شاهد صحنه و گوش به فرمان خان حاکم بودند امر کرد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کردند و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو لنگۀ شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند. بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آن گاه رو به ماست فروش کرد و گفت:«آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی که داخل این ماست کردی از خشتک تو خارج شود و لباسها و سر صورت ترا آلوده کند تا دیگر جرأت نکنی آب داخل ماست بکنی!»
چون سایر لبنیات فروشها از مجازات شدید مختارالسلطنه نسبت به ماست فروش یاد شده آگاه گردیدند همه و همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتار قهر و غضب مختارالسلطنه نشوند.
آری، عبارت ماستها را کیسه کرد از آن تاریخ یعنی یک صد سال قبل ضرب المثل شد و در موارد مشابه که حاکی از ترس و تسلیم و جاخوردگی باشد مجازاً مورد استفاده قرار می گیرد.
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/94114288349803211623.gif
R A H A
02-10-2012, 06:39 PM
روی یخ گرد و خاك بلند نكن
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/52948614062813815095.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/52948614062813815095.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/52948614062813815095.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/52948614062813815095.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/52948614062813815095.gif
داستان:
وقتی كسی بیخود و بی جهت بهانه بگیرد این مثل را می گویند.
روزهای آخر زمستان بود و هنوز كوه ها برف داشت و یخبندان بود، چوپانی بز لاغر و لنگی را كه نمی توانست از كوره راه های یخ بسته كوه بگذرد در سر چفت (آغل) گذاشت تا حیوان در همان اطراف چفت و خانه بچرد.
عصر كه می شد و چوپان گله را از صحرا و كوه می آورد این بز هم می رفت توی رمه و قاطی آنها می شد و شب را در چفت می خوابید. یك روز كه بز داشت دور و بر چفت می چرید و سگ ها هم آن طرف خوابیده بودند یك گرگ داشت از آنجا رد می شد و بز را دید اما جرات نكرد به او حمله كند چون می دانست كه سگ های ده امانش نمی دهند. ناچار فكری كرد و آرام آرام پیش بز آمد و خیلی یواش و آهسته بز را صدا كرد.
بز گفت : «چیه؟ چه می خواهی؟» گرگ گفت : «اینجا نچر» بز گفت : «برای چه؟» گرگ گفت : «میدانی چون دیدم تو خیلی لاغری دلم به رحم آمد خواستم راهی به تو نشان بدهم كه زود چاق بشوی» بز با خودش گفت : «شاید هم گرگ راست بگوید بهتر است حرف گرگ را گوش بدهم بلكه از این لاغری و بیحالی بیرون بیایم» بعد از گرگ پرسید : «خب بگو ببینم چطور من می تونم چاق بشم؟» گرگ گفت : «این زمین، زمین وقف است و علفش تو را فربه و چاق نمی كند، راهش هم اینست كه بروی بالای آن كوه كه من الان از آنجا می آیم و از علف های سبز و تر و تازه آنجا بخوری من هم دارم می روم به سفر !»
بز با خودش فكر كرد كه خب گرگ كه به سفر می رود و آن طرف كوه هم رمه گوسفندها و چوپان هست بهتر است كه كمی صبر كنم وقتی گرگ دور شد من هم بروم آنجا بچرم عصر هم با گوسفندها برگردم.
گرگ كه بز را در فكر دید فهمید كه حیله اش گرفته، از بز خداحافظی كرد و به راه افتاد و رفت سر راه بز كمین كرد. بز هم كه دید گرگ راهش را گرفت و رفت خیالش راحت شد و شروع كرد از كوه بالا رفتن، اما توی راه یك مرتبه دید كه ای دل غافل گرگه دارد دنبالش می آید. بز فكری كرد و ایستاد تا گرگ به او رسید. بز گفت : «می دانم كه می خواهی مرا بخوری، من هم از دل و جان حاضرم چون كه از زندگیم سیر شده ام، فقط از تو می خواهم كه كمی صبر كنی تا بالای كوه برسیم و آنجا مرا بخوری، چون كه اگر بخواهی اینجا مرا بخوری نزدیك ده است و از سر و صدا و جیغ من سگ ها می آیند و نمی گذارند مرا بخوری آن وقت، هم تو چیزی گیرت نمی آید و هم من این وسط نفله می شوم اگر جیغ هم نكشم نمی شود آخر جان است بادمجان كه نیست !» گرگ دید نه بابا بز هم حرف ناحسابی نمی زند.
خلاصه شرطش را قبول كرد و بز از جلو و گرگ از عقب بنا كردند از كوه بالا رفتن، گرگ كه دید نزدیك است بالای كوه برسند شروع كرد به بهانه گرفتن و سر بز داد زد كه «یخ سرگرد نده» بز كه فهمید گرگ دنبال بهانه است با مهربانی گفت: «ای گرگ من كه می دانم خوراك تو هستم، تو خودت هم كه می دانی هرچه به قله كوه برسیم امن تر است پس چرا عجله می كنی من كه گفتم از زنده بودن سیر شدم وگرنه همان پایین كوه جیغ می كشیدم و سگ ها به سرعت می ریختند.»
گرگ گفت : «آخه كمی یواش برو، گرد و خاك نكن نزدیكه چشمای من كور بشه». بز گفت : «آی گرگ ! روی یخ راه رفتن كه گرد نداره، بیجا بهانه نگیر» خلاصه راهشان را ادامه دادند تا به سر كوه برسند.
اما گرگ از پشت سرش ترس داشت كه مبادا سگ های ده از كار او خبردار شده باشند و دنبالش بیایند و هرچند قدمی كه می رفت نگاهی به پشت سرش می كرد بز هم كه می دانست چوپان و گوسفندها سر كوه هستند دنبال فرصتی بود تا فرار كند. تا اینكه وقتی باز هم گرگ برگشت تا به پشت سرش نگاه كند بزه تمام زورش را داد به پاهایش و فرار كرد و خودش را به گله رساند. سگ های گله هم افتادند دنبال گرگ و فراریش دادند. بز با خودش عهد كرد كه دیگر به حرف دیگران گوش نكند و اگر بتواند از گرگ هم انتقام بگیرد. فردای آن روز همان گرگ بز را دید كه باز در جای دیروزی می چرد.
با خودش گفت : «اینجا گرگ زیاد است او كه مرا نمی شناسد می روم پیشش شاید امروز او را گول بزنم ولی دیگر به او مجال نمی دهم كه فرار كند.» با این فكر رفت پیش بز، بز هم كه از همان اول او را شناخت خودش را به نفهمی زد كه مثلا گرگ را نمی شناسد. گرگ گفت : «آهای بز ! اینجا ملك وقفه، بهتره اینجا نچری بری جای دیگه.» بز گفت : «من حرف تو را باور نمی كنم مگر به یك شرط، اگر شرط مرا قبول كنی آن وقت هر جا كه بگی میرم» گرگ گفت : «شرط تو چیه؟» بز گفت : «اگر حاضر بشی و بری روی آن تنور گرم و دو دستت را یك بار در لب آن به زمین بزنی و قسم بخوری كه این ملك وقفی است آن وقت من حرفت را باور می كنم.»
گرگ گفت : «خب اینكه كاری نداره» و به سر تنور رفت تا قسم بخورد، زیر چشمی هم اطراف را می پایید كه نكند سگ ها یك مرتبه به او حمله كنند غافل از اینكه یك سگ قوی بزرگ داخل تنور خوابیده است همین كه رفت سر تنور و دست هایش را لبه تنور زد و مشغول قسم خوردن شد سگی كه توی تنور خوابیده بود از خواب بیدار شد و به گرگ حمله كرد. سگ های ده هم رسیدند و او را پاره پاره كردند.
http://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gifhttp://www.ayehayeentezar.com/images/icons/13a.gif
R A H A
02-10-2012, 06:39 PM
http://www.beytoote.com/images/stories/fun/fu847.jpg
عبارت مثلی بالا ناظر بر فقها و روحانیون و همچنین علما و دانشمندان معمری است که برای تحصیل علم و کسب کمال شب زنده داریها کرده رنج و تعب فراوان را پذیرا شده اند تا بدین مقام و منزلت عالی و متعالی نایل آمده اند.
در رابطه با این زمره از عالمان رنج دیده و صاحب کمال و معرفت اگر فی المثل بخواهند تعریف و توصیفی کنند اصطلاحاً گفته می شود: فلانی دود چراغ خورده تا به این مقاوم و کمال رسیده است. و بعضاً: دود چراغ خوردۀ سینه به حصیر مالیده هم می گویند.
در این عبارت بحث بر سر دود چراغ است که باید دید در این اصطلاح و عبارت مثلی چه نقشی دارد و ریشۀ تاریخی آن چیست.
به طوری که می دانیم چراغ آلتی است که در عصر و زمان حاضر به وسیلۀ برق روشنی می بخشد و به صور و اشکال مختلفۀ لوله ای و گلوله ای و مسطح و مقعر و محدب و جز اینها در کوی و برزن و خانه و خیابان و کارخانه و هرگونه تأسیسات و کارگاههای دیگر خودنمایی می کند و با اشاره و اصابت انگشت به کلید برق می توان صدها و هزارها و حتی برق شهر عظیم و کشوری را خاموش یا روشن کرد ولی در قرون قدیمه و قبل از اختراع برق از طرف ادیسون مخترع نامدار آمریکایی چراغ در واقع ظرفی بود که درون آن را با چربی و روغن از قبیل پیه، روغن کرچک، روغن بزرک، روغن بیدانجیر که به طور مطلق روغن چراغ می گفته اند و همچنین نفت و امثال آن پر کرده فتیلۀ آلوده را روشن می کردند و به زندگی روشنی می بخشیدند.
اگر به تاریخچۀ طرز تحصیل علما و دانشمندان در قدیم مراجعه کنیم ملاحظه می شود که: همه در کوره ده خود نه مدرس داشتند و نه محضر و نه کتابخانۀ مرکزی یک میلیون جلد کتابی و نه آرشیو و نه بایگانی و نه میکروفیلم نسخۀ خطی بلکه بالعکس هیچ چیز که نبود، به جای خود، حتی نان و قوت اولیه هم نبود. مجموع ذخیرۀ آنها لقمۀ نان بیات و خشکه ای بود که پر شال خود می بستند و به مکتب می رفتند.
طلبۀ فقیر و بی بضاعت- که البته دنیایی استغنا داشت- برای آنکه روغن مختصر چراغش در طول شب تمام نشود و چراغ خاموش نگردد فتیله اش را پس از روشن کردن پایین نمی کشید تا حرارت فتیله، روغن یا نفت مخزن را زیاد بالا نکشد و مصرف نکند، بلکه فتیله را در همان بالا و وضع اولیه که اصطلاحاً تاجری می گفته اند نگاه می داشت و با آن نور ضعیف، شب را به صبح می رسانید.
نور تاجری در چراغ اگرچه کم مصرف و متناسب با وضع مالی طلبه بود ولی این عیب بزرگ را داشت که چون روغن یا نفت به قدر کفایت از مخزن به فتیله نمی رسید لذا دود می زد و در و دیوار و سقف و فضای حجره را آلوده می کرد و طلبۀ بی چیز آن دود چراغ را می خورد و به تحصیل و مطالعه ادامه می داد تا به مقصد کمال رسد و شاهد مقصود را در آغوش گیرد.
دود چراغ خوردن تا قبل از اختراع و نورافشانی برق، در حجرات طلبگی مبتلا به عمومی بود و همه در پرتو نور بی فروغ چراغهای کم سوز و کورسو که دودش تا اعماق سینه و ریه های آنها فرو می رفت به مطالعه می پرداختند تا رفته رفته پلکها سنگین شوند و چشمان دودآلودشان لحظاتی به خواب روند.
R A H A
03-29-2012, 01:48 AM
نشخوار آدمیزاد حرف است:
اگر پرگویی می کنم ایرادی ندارد، حرف زدن خود نوعی از سرگرمی است.
نشسته پاک است:
به شوخی، شخصی است که به تمیزی بدن و جامه اش بی اعتناست.
نصیب کسی را کسی نخورد:
همانند: روزی کس را، کس نخورد.
نطقش کور شدن:
براثر گفتگو وجنجال سخن کسی قطع شدن، از ادامه صحبت بازماندن.
نظر زدن :
به چشم بد نگاه کردن، از نظر عوام چشم زخم بودن.
نشادرش تند است:
به شوخی، در کارها شتاب وعجله میکند
نسیه آخر به دعوا رسیه:
همانند: معامله نقدی بوی مشک میدهد.
نزن در کسی را تا نزنند درت را:
همانند: چو بد کردی مباش ایمن ز افات
نشترش بزنی خونش درنمی اید
در نهایت خشم و عصابیت است، سخت آشفته است.
نرم کردن:
شخصی را به منظور خاصی مطیع و رام خود کردن
نرم نرم پوست کندن:
آرام آرام و به ملایمت کار خود را به ضرر دیگری فیصله دادن
ضامن بهشت و دوزخش نیستم:
من وظیفه خودم را به خوبی انجام میدهم وکاری به بد و خوب بعدش ندارم.
ضرب شستی به کار بردن:
برای پیشرفت امر خود تدبیری به کار بردن، با هر حیله بر حریف غالب شدن.
ضرب دستش را چشیده است:
برتری حریف خود را می داند و جرئت مقابله با او را ندارد.
ضرر را از هر کجا جلویش را بگیری منفعت است
آدم عاقل همینکه فهمید راهی را به اشتباهی رفته، برمی گردد.
طاق ابرو نمودن:
کاری مخصوص زنان، عشوه گری کردن
طاقت کسی طاق شدن:
بیقرار شدن ، آرام خود از دست دادن.
طبل زیر گلیم زدن:
پنهان داشتن موضوعی که همه می دانند، پنهانکاری کردن
طرف کسی را گرفتن :
پشتیبانی از کسی کردن، از کسی حمایت و طرفداری کردن
طشتش از بام افتاده :
راز نهان کسی آشکار شدن، رسوا شده است
طی نکرده گز کردن:
بدون مطالعه و نسنجیده دست به کاری زدن
طوق لعنت برگردن کسی افتادن:
گرفتار زحمت و دردسر شدن، دچار همسر بد رفتار و بد اخلاق شدن
طناب گدایی کسی را بریدن:
از ادامه کمک به کسی خود را رها ساختن
طمع زیاد مایه جوانمرگی است:
ادم طمع پیشه غالبا جان خود را به خطر می اندازد
عاشق چشم و ابروی کسی نبودن:
مفت و مجانی برای کسی کار نکردن ، بی جهت برای کسی به آب و آتش نزدن.
عاشقی پیداست از زاری دل :
همانند: رنگ رخساره خبر میدهد از سرضمیر
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد:
به دست آوردن مطلوب خویش کار چندان آسانی نیست.
عاقبت به خیر شدن:
به رستگاری و راه خوشبختی رسیدن
عاقبت جوینده یابنده بود:
باجستجو و تلاش به مقصود خود نایل خواهی شد
عاقبت خشم پشیمانی است.
از آدم خشمگین کارهای سرمی زند که سپس باعث ندامت اوست.
عاقبت گذر پوست به دباغ خانه می افتد:
هر کسی باید روزی حساب اعمال خود را پس بدهد.
عاقل تا پی پل می گشت، دیوانه پا برهنه از آب گذشت :
هر مشکل چاره ای دارد، اگر از راه ملایمت نشدباید جسارت به خرج داد.
عبای ملانصرالدین است:
چند نفر به نوبت آن را می پوشند، همه از آن استفاده میکنند.
عجب کشکی ساییدم
همه چیز بر خلاف انتظار ما از آب درامد
عذر بدتر از گناه :
در توجیه کار بد خود دلیل زشت تری آوردن
عروس تعریفی آخرش شلخته از آب درامد
با آنهمه تعریفش جنس نامرغوبی از آب درآمد
گاو بی شاخ و دم :
آدم تنومند شوریده و احمق، همانند: غول بی شاخ و دم.
گاو پیشانی سفید:
معروف و مشهور نزد همه، همه کس او را می شناسد.
گاو خوش آب و علف:
کسی که از هیچ نوع خوردنی رو گردان نیست، هر چه پیشش ببیند بدون اکراه و با اشتهای تمام می خورد
گدا بازی درآوردن:
مقابل دست و دلبازی ، خست و پستی به خرج دادن
گدا حیا ندارد:
بر اثر تکرار خواهش و تمنا آبرویش ریخته شده و شرم نمی کند.
گذر پوست به دباغخانه می افتد:
هر کسی سرانجام به نتیجه اعمال خود میرسد، بالاخره روزی بهم میرسیم.
گاهی به نعل و گاهی به میخ زدن :
ضمن صبحت و گفتگو کنایه زدن ، همانند : از این شاخ به آن شاخ پریدن
گذشت آنچه گذشت :
افسوس گذشته را نباید خورد ، همانند : تقویم پارسالی به کار نمی خورد.
گذشت بر گشت ندارد:
بخشیده را پس نمی گیرند، بر آنچه بخشیدی چشم طمع نداشته باش.
گربه آمد و آن دنبه را برد:
باید بجنبی و چاره کار خود کنی و گرنه ر نود از تو جلو می افتند.
گربه را دم **** باید کشت:
از آغاز هر کاری باید محکم کاری کرد.
گر تو بهتر می زنی بستان بزن:
اگر فقط ادعا نمی کنی چرا کنار گود نشسته ای
چاله چوله چيزي را پر كردن:
نواقص را برطرف كردن ، قرضها را پرداخت كردن.
چاقو دسته خودش را نمي برد:
هيچ آدم عاقلي به خودش زيان نمي زند، خويشاوند به خودي آزار نميرساند.
چارديواري اختياري:
محترم بودن خانه و زندگي هركس، اختيار زندگي و محدوده خود را داشتن
چار ميخه كردن:
پي و پايه چيزي را محكم و استوار كردن ، محكم كاري كردن
چارتكبير زدن :
ترك كسي را براي هميشه گفتن، يكباره از چيزي چشم پوشيدن
چاه كن هميشه در ته چاه است:
هر بدي و ظلم به ديگران در پايان گريبانگير خود آدم ميشود. همانند: چه مكن بهركسي،اول خودت دوم كسي.
چشم و همچشمي كردن:
رقابت كردن با ديگران ، هم طرازي نمودن با اطرافيان
چشمها چهار تا شدن:
دندش نرم ميخواست چنين كاري نكند، از تعجب چشمها را گشاد كردن.
چشم وگوشي كسي باز بودن:
از همه جا آگاه بودن، درجريان امور قرار داشتن، آدم با تجربه و فهميده
چشم و گوش بسته :
از هيچ جا و هيچ چيز باخبر نبودن، چيزي نياموخته و بي تجربه
چشم ودل سير است:
به هيچ چيز اعتنايي ندارد، اختيار نفس خود را دارد
R A H A
03-29-2012, 01:49 AM
رکاب دادن :
سر موافقت داشتن - مطیع شدن
رگ خواب کسی را به دست آوردن:
نقطه ضعف پیدا کردن- کسی را تابع اراده خود کردن
رگ دیوانگیش گل کردن:
از شدت خشم دست به کارهای نامعقول و غیر طبیعی زدن
رگ عیرتش جنبید:
حس شهامت و جسارتش تحریک شد.
رنگ به رنگ شدن:
از شدت شرمندگی رنگ به صورت آوردن- تغییر رنگ رخسار
روبراه بودن:
مرتب و آماده بودن - سرسازش داشتن
روبرو بودن به از پهلو بود:
لذت هم صحبتی دو نفر و برخورداری از دیدن یکدیگر بیشتر و بهتر است
روبرو کردن :
مواجهه دادن دو نفر برای کشف مطلبی
روبند کردن کسی:
در پیشرفت کار خود از حجب و حیای کسی استفاده کردن
روده بزرگه روده کوچیکه را خورد:
از شدت گرسنگی بیتاب شده - سروصدای شکم گرسنه درآمده
روده درازی کردن:
یکریز حرف زدن - پرگویی و وراجی کردن
روز از نو روزی از نو:
هرروز برای خود به تلاشی جداگانه نیاز دارد
روزه شک دار گرفتن:
در امور و یا کارهای که احتمال شکست و زیان است وارد شدن
رو که بدهی آستر هم می خواهد:
از خوشرویی و مهربانی کسی بهره جویی کردن
روغن چراغی ریخته وقف امامزاده :
منت گذاشتن خشک و خالی و بی خاصیت
R A H A
03-29-2012, 01:50 AM
میخ دوز شدن (میخکوب شدن):
محکم در جای خود ماندن، بشدت مات و مبهوت شدن.
میخ دو شاخ برزمین فرو نرود:
با دوئیت و نفاق کاری از پیش نمیرود و منافع مشترک را از بین میبرد.
میخش قایم است:
اساس کارش استوار است، پشتیبانش پر زور و قوی است.
میخ طویله پای خروس:
کسی که قد کوتاه و پستی دارد، آدم قد کوتاه
میخواهد از آب بگذرد و پایش هم تر نشود:
در پی سودجودیی می افتد ولی کمترین زحمت و خرجی را متحمل نیست.
میخواهی عزیز شوی یا دور شو یا کور شو:
همانند: آب که در گودال بماند می گندد، دوری و دوستی.
میدان دادن به کسی:
فرصت کار و فعالیت به کسی دادن ، ا جازه زور آمایی دادن.
میدان را خالی دیدن:
به هر عملی دست زدن، خود را مصون از دیگران دانستن.
میرزا بنویس:
نامه نگاری که در نگارش هر مطلب تابع دیگری است و از خود اراده ندارد.
میرود از آسمان شوربا بیاورد:
بسیار بلند قامت است ، روز بروز بلندتر میشود.
میرزا قلمدانی است:
نویسنده کم مایه و بی سوادی است.
میرغضبی آهسته ببر ندارد:
همانند: دشمنی آهسته بزن ندارد.
میرزا قشمشم:
آدمی با لباسهای جلف و قیمتی، لوس و خودخواه و بیکاره
R A H A
03-29-2012, 01:51 AM
کاسه چه کنم در دست داشتن:
دچار درماندگی و سرگردانی بودن، همیشه از بخت خود شاکی بودن.
کاسه و کوزه را سرکسی شکستن:
دق دلی خود را به سرکسی خالی کردن.
کاسه و کوزه کسی را بهم زدن:
وسایل زندگی کسی را بهم زدن، سبب آزار و اذیت کسی شدن
کاسه همان کاسه است و آش همان آش:
چیزی تغییر نیافته و کارها برهمان منوال پیشین است.
کاش پاهایم شکسته بود:
اگر می دانستم نتیجه کار اینطور است هرگز نمی رفتم.
کاش دوقلو بودی:
به شوخی، خودت تنها اینقدر لوس و بی مزه بودی.
کاسه از آش گرمتر:
به دلسوزی بیش از اندازه تظاهر کردن
کاسه ای زیر نیم کاسه بودن:
سری در پشت پرده وجود داشتن، راز مهمی در کار بودن
کاسبی کاه سابی است:
زیرا به اندک سودا و خرید و فروشی قانع است.
کار یک شاهی صنار نیست:
آن طور هم که تصور کرده ای کار آسانی نیست.
کاری را پخته کردن:
مقدمات انجام و اجرای کاری را فراهم کردن
کار یکبار اتفاق می افتد:
در هر کاری باید شرط احتیاط و پیش بینی را فراموش نکرد.
کار و بارش چاق بودن:
دارای ثروت ومال فراوان بودن، همانند: دماغش چاق بودن
کاری بکن بهر ثواب ، نه سیخ بسوزد نه کباب:
اگر واسطه کار خیری هستی انصاف و عدالت و حق را رعایت کن.
R A H A
03-29-2012, 01:51 AM
چرتش پاره شده :
یکه خوردن و بسختی پریدن از خواب
چراغ هیج کس تا صبح نسوزد:
روزهای خوش و خوشبختی های انسان دایمی و پایدار نیست.
چراغ پای خودش را روشن نمی کند:
همانند: کوزه گر از کوزه شکسته آب می خورد.
چر اندر چار گفتن:
سخنان بی معنی و بی سروته گفتن ، یاوه گویی کردن
چاه نکنده منار دزدیدن:
بدون تهیه نقشه و مقدمات امر دست به کار شدن.
چشم آب نخوردن:
انتظار درست شدن کاری را نداشتن ، باور نکردن
چشمت را درویش کن:
نظر پاک باش و حرمت را نگهدار، شتر دیدی ندیدی
چشم بسته غیب گفتن:
سخن گفتن از بدیهیات ، صبحت چیزی که شنونده قبلا از آن اطلاع دارد.
چشمت روز بد نبیند:
همان بهتر که نبودی و ندیدی که چقدر تاثرآور بود.
چشم کسی آب نخوردن:
تصور انجام کاری یا امری را مشکل دانستن، امید نداشتن
R A H A
03-29-2012, 01:52 AM
میان دعوا حلوا خیر نمی کنند:
منتظری در حین دعوا و زد و خورد حرف خوش و خوردنی نثار هم کنند، نتیجه دعوا خسارت و زیان است.
میان دعوا اوقات تلخی نکن:
به شوخی، چون کسی خشمگین گردد و بنای بد حرفی بگذارد برای آرام کردن و خندانیدن او چنین می گویند.
میان حرف کسی دویدن:
حرف کسی را بریدن، به میان حرف کسی حرف آوردن
میان تهی تر از طبل:
شخص پرمدعا و بی هنر
میان بستن:
برای انجام کاری آماده شدن
میان دعوا نرخ معین می کند:
مقصود خود را در موقعی نامناسب و غیر منتظره بیان داشتن
میان دو سنگ آرد خواستن:
آدم طمعکاری است، در پی سودجویی و استفاده است.
میان زمین و آسمان ماندن:
سرگردان کار خود بودن ، سرگشته و حیران ماندن
میان دو نفر را بهم زدن:
ایجاد نفاق و کدروت بین دو نفر
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.