PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ویژه نامه بیدل دهلوی و سبک هندی



mehraboOon
02-09-2012, 05:11 PM
ویژه نامه
بیدل دهلوی و سبک هندی

http://sarapoem1.persiangig.com/image/20060831bidel.jpg


در این ویژه نامه بخوانید:


زندگینامه و شرح احوال بیدل دهلوی

چند شعر از بیدل دهلوی

مروری بر پیچیدگی های شعر بیدل

صورخیال در شعر بیدل دهلوی

عوامل شاعرانگی در شعر بیدل دهلوی


تركیب شناسی شعر بیدل

واژه "هیچ" در شعر بیدل

عبدالقادر بیدل و جایگاهش در سه پاره از یک پیکر

ادبیات فارسی در شبه قاره هند

شعر بيدل، زبان گفتار و فرهنگ مردم

نام آوران سبک هندی و برگزیده اشعارشان

mehraboOon
02-09-2012, 05:14 PM
مختصری از زندگینامه و شرح احوال بیدل دهلوی





در سال 1054 هـ.ق در ساحل جنوبی رودخانه "گنگ" در شهر عظیم آباد پتنه "میرزا عبدالخالق" صوفی سالخورده قادری صاحب فرزند پسری شد، میرزا به عشق مراد معنوی سلسله طریقت خود یعنی "عبدالقادر گیلانی" نام فرزندش را "عبدالقادر" گذاشت. دوست و هم مسلك "میرزا عبدالخالق"، "میرزا ابوالقاسم ترمذی" كه صاحب همتی والا در علوم ریاضی و نجوم بود برای طفل نورسیده آینده درخشانی را پیشگویی كرد و به میمنت این میلاد خجسته دو ماده تاریخ "فیض قدس" و "انتخاب" را كه به حروف ابجد معادل تاریخ ولادت كودك می‏شد، ساخت.


نسبت میرزا به قبیله "ارلاس" می‏رسید، قبیله‏ای از مغول با مردانی جنگاور. این كه كی، چرا و چگونه نیاكانش به سرزمین هند مهاجرت كرده بودند، نامعلوم و در پرده‏ای از ابهام است. "عبدالقادر" هنگامی كه هنوز بیش از چهار سال و نیم نداشت پدرش را از دست داد و در سایه سرپرستی و تربیت عمویش "میرزا قلندر" قرار گرفت، به مكتب رفت و در زمانی كوتاه قرائت قرآن كریم را ختم كرد، بعد از مدتی كوتاه مادرش نیز درگذشت و او در سرای مصیبت تنها ماند. "عبدالقادر" پس از مدتی به توصیه "میرزا قلندر" ـ كه خود از صوفیان باصفا بود ـ مكتب و مدرسه را رها كرد و مستقیماً تحت آموزش معنوی وی قرار گرفت، میرزا قلندر معتقد بود كه اگر علم و دانش وسیله كشف حجاب برای رسیدن به حق نباشد خود تبدیل به بزرگترین حجابها در راه حق می‏گردد و جز ضلالت و گمراهی نتیجه‏ای نخواهد داشت. "عبدالقادر" در كنار وی با مبانی تصوف آشنایی لازم را پیدا كرد و همچنین در این راه از امداد و دستگیری "مولینا كمال" دوست و مراد معنوی پدر بهره‏ها برد. از همان روزها عبدالقادر به شوق حق، ترانه عشق می‏سرود و چون بر حفظ و اخفای راز عشقش به حق مصر بود "رمزی" تخلص می‏كرد تا این كه بنابر قول یكی از شاگردانش هنگام مطالعه گلستان سعدی از مصراع "بیدل از بی‏نشان چه گوید باز" به وجد آمد و تخلص خود را از "رمزی" به "بیدل" تغییر داد. بیدل در محضر شاهان اقلیم فقر: "شاه ملوك" "شاه یكه آزاد" و "شاه فاضل" روح عطشانش را از حقایق وجود سیراب می‏كرد و از مطالعه و تتبع در منابع عرفان اسلامی و شعر غنی فارسی توشه‏ها برمی‏گرفت. وی در كتاب "چهار عنصر" از كرامات شگفت انگیزی كه خود از بزرگان فقر و عزلت مشاهده كرده بود سخن می‏گوید. "بیدل" هنگامی كه سیزده سال بیشتر نداشت به مدت سه ماه با سپاه "شجاع" یكی از فرزندان شاه جهان در ترهت (سرزمینی در شمال پتنه) به سر برد و از نزدیك شاهد درگیری‏های خونین فرزندان شاه جهان بود، پس از آن كه نزاعهای خونین داخلی فروكش كرد و اورنگ زیب فرزند دیگر "شاه جهان" صاحب قدرت اول سیاسی در هند شد، بیدل همراه با مامای خوش ذوق و مطلعش "میرزا ظریف" در سال 1017 به شهر "كتك" مركز اوریسه رفت. دیدار شگفت "شاه قاسم هواللهی" و بیدل در این سال از مهمترین وقایع زندگی‏اش به شمار می‏رود. بیدل سه سال در اوریسه از فیوضات معنوی شاه قاسم بهره برد.


بیدل چهره‏ای خوشآیند و جثه‏ای نیرومند داشت، فن كشتی را نیك می‏دانست و ورزشهای طاقت فرسا از معمولی‏ترین فعالیتهای جسمی او بود. در سال 1075 هـ.ق به دهلی رفت، هنگام اقامت در دهلی دایم الصوم بود و آن چنان كه خود در چهار عنصر نقل كرده است. به سبب تزكیه درون و تحمل انواع ریاضت‏ها و مواظبت بر عبادات درهای اشراق بر جان و دلش گشوده شده بود و مشاهدات روحانی به وی دست می‏داد، در سال 1076 با "شاه كابلی" كه از مجذوبین حق بود آشنا شد، دیدار با شاه كابلی تأثیری عمیق بر او گذاشت. و در همین سال در فراق اولین مربی معنوی‏اش میرزا قلندر به ماتم نشست، وی در سال 1078 هـ.ق سرایش مثنوی "محیط اعظم" را به پایان رساند، این مثنوی دریای عظیمی است لبریز از تأملات و حقایق عرفانی.


دو سال بعد مثنوی "طلسم حیرت" را سرود و به نواب عاقل خان راضی كه از حامیان او بود هدیه كرد. تلاش معاش او را به خدمت در سپاه شهزاده "اعظم شاه" پسر اورنگ زیب بازگرداند. اما پس از مدت كوتاهی، چون او از تقاضای مدیحه كردند، از خدمت سپاهی استعفا كرد. بیدل در سال 1096 هـ.ق به دهلی رفت و با حمایت و كمك نواب شكرا... خان داماد عاقل خان راضی مقدمات یك زندگی توأم با آرامش و عزلت را در دهلی فراهم كرد، زندگی شاعر بزرگ در این سالها به تأمل و تفكر و سرایش شعر گذشت و منزل او میعادگاه عاشقان و شاعران و اهل فكر و ذكر بود، در همین سالها بود كه بیدل به تكمیل مثنوی "عرفان" پرداخت و این مثنوی عظیم عرفانی را در سال 1124 هـ .ق به پایان رساند، با وجود تشنج و درگیری‏های سیاسی در بین سران سیاسی هند و شورش‏های منطقه‏ای و آشفتگی اوضاع، عارف شاعر تا آخرین روز زندگی خود از تفكرات ناب عرفانی و آفرینش‏های خلاقه هنری باز نماند. بیدل آخرین آینه تابان شعر عارفانه فارسی بود كه نور وجودش در تاریخ چهارم صفر 1133 هـ.ق به خاموشی گرایید.


از بیدل غیر از دیوان غزلیات آثار ارزشمند دیگری در دست است كه مهمترین آنها عبارتند از:




مثنوی عرفان

مثنوی محیط اعظم

مثنوی طور معرفت

مثنوی طلسم حیرت

رباعیات

چهار عنصر (زندگینامه خود نوشت شاعر)

رقعات

نكات




زبان بیدل برای كسانی كه برای اولین بار با شعر وی آشنایی به هم می‏زنند اگر شگفت انگیز جلوه نكند تا حد زیادی گنگ و نامفهوم می‏نماید، این امر مبتنی بر چند علت است:


الف: شعر بیدل میراث دار حوزه وسیعی از ادب و فرهنگ فارسی است كه بیش از هزار سال پشتوانه و قدمت دارد. ادب و فرهنگی كه در هر دوره با تلاش شاعران و نویسندگان آن دوره، نسبت به دوره پیشین فنی‏تر و عمیق‏تر و متنوع‏تر شده است و تا به دست بیدل و همگنانش برسد تا حد بسیار زیادی چه در عرصه زبان و شعر و ادب و چه در حوزه اندیشه و عرفان و تفكر گرانبار شده است. از طرفی چون در حوزه شعر سنتی همواره اندوخته پیشینیان همچون گوهری گرانبها مد نظر آیندگان بود و خلاقیت و آفرینش در بستر سنت اتفاق می‏افتد و نوآوری شكستن سنت‏ها نبود بلكه آراستن و افزودن به سنت‏ها بود (در عین توجه به اصول سنتی)، در شعر بیدل بار ادبی و معنایی كلمات و دایره تداعی معانی موتیوها به سرحد كمال خود رسیده است و همچنین موارد جدیدی نیز به آن افزوده شده و زبان نیز در عین ایجاز و اجمال است. به گونه‏ای كه خواننده شعر او برای آن كه فهم درستی از شعر وی داشته باشد لازم است به اندازه كافی از سنت شعر فارسی مطلع و به اصول اساسی عرفانی اسلامی آگاه باشد.


ب: بیدل شاعری است با تخیل خلاق، كشف روابط باریك در بین موضوعات گوناگون و طرح مسائل پیچیده عرفانی به شاعرانه‏ترین زبان، و همچنین نوآوری شاعر در مسائل زبانی و سبكی، دقتی ویژه و ذهنی ورزیده را از مخاطب برای فهم دقیق و درك لذت از شعر وی طلب می‏كند.


ج: شعر بیدل همچون جنگلی بزرگ و ناشناخته است كه در اولین قدم به بیننده آن حس حیرت و شگفتی دست می‏دهد و چون پا به داخل آن می‏گذارد دچار غربت و اندوه و ترس می‏شود و در واقع مدتی طول می‏كشد تا با شاخ و برگ و انواع درختان و پرندگان و راههایی كه در آن است آشنا شود اما چون مختصر انس و الفتی با آن پیدا می‏كند، به شور و اشتیاق در صدد كشف ناشناخته‏هایش برمی‏آید، با شعر بیدل باید انس پیدا كرد تا...


بیدل شاعری با حكمت و تفكر قدسی است، وی از تبار شاعران عارفی چون حكیم سنایی، عطار نیشابوری، مولانا و حافظ و ... است، شاعرانی كه شعرشان گرانبار از اندیشه و معناست در افق این بزرگان، شعر زبان راز و نیاز است و شاعری شأنی خاص و ویژه دارد، همه آنان به زبان شعر نیك آشنایند و در این زبان سرآمد روزگاران به شمار می‏روند و همچنین در عرصه معنی و حكمت الهی نهنگانی یگانه‏اند، در دستكار اینان صورت و معنای شعر چنان درهم سرشته می‏شود كه تشخیص یكی از دیگری سخت و ناممكن به نظر می‏رسد به گونه‏ای كه می‏توان گفت اندیشه آنان عین شعر و شعرشان عین اندیشه آنان می‏گردد، غزلیات شمسی مولانا و غزلیات بیدل و حافظ آیا سخنی غیر از شعر ناب است و باز هم آیا آثار همه اینان، غیر از بیت الغزل معرفت و عرفان است؟ بی‏هیچ اغراقی فهم تبیین و توضیح اندیشه‏های ژرف و باریك بینانه عرفانی بیدل به زبان تفصیل عمر گروهی از زبده‏ترین آگاهان را به سر خواهد آورد و این نیست مگر جوشش فیض ازلی از جان و دل و زبان این شاعر بزرگ و شاعران عارف دیگری كه حاصل عمر كوتاه و اندكشان، جهانی راز و معناست، ... بیدل غیر از غزلیاتش كه هر یك آینه‏ای مجسم از شعر نابند، در مثنوی‏های "محیط اعظم"، "عرفان"، "طلسم حیرت" و "طور معرفت" به تبیین اندیشه‏های عرفانی خود پرداخته است در میان این مثنوی‏ها دو مثنوی "محیط اعظم" و "عرفان" از قدر و شأن ویژه‏ای برخوردارند، مثنوی محیط اعظم را شاعر در روزگار جوانی خود سروده است بررسی سبك شناختی و معنا شناختی این اثر نشان می‏دهد كه شاعر بزرگ در عهد شباب نه تنها به زبانی نوآئین و غنی از ظرفیتهای بیانی شاعرانه دست یافته، بلكه شاعری صاحب اندیشه با تفكری متعالی است. مثنوی "عرفان" كه به مرور در طی سی سال از عمر شاعر سروده شده است در برگیرنده یك دوره كامل از جهان شناسی، انسان شناسی و خداشناسی عرفانی بیدل است، این مثنوی از آثار ارجمند شعر عرفانی زبان فارس است كه در آن نور حكمت الهی با زبان شیفته شاعرانه یكی شده است و بی‏هیچ تعصبی می‏توان آن را به لحاظ عمق و ژرفای اندیشه و زبان پرداخته و نوآئینش هم وزن و همسنگ آثاری چون مثنوی معنوی و حدیقه الحقیقه سنایی به حساب آورد.


در یك نگاه گذرا به مثنوی عرفان و محیط اعظم می‏توان به مشابهت و مقارنت بسیار آرا و افكار بیدل با اندیشه‏های ابن عربی (عارف مغرب) پی برد، با این همه و به یقین بیدل خود صاحب تفكری خاص است كه مشی فكری او را از بزرگان دیگری همچون ابن عربی جدا می‏كند توضیح دقیق این نكته مستلزم صرف وقت و دقت نظر در آرا و افكار ابن عربی و بیدل است.


اندیشه بیدل، اندیشه وحدت و یكانگی است، در منظر او عالم عالم جلوه حق است و انسان آینه‏ای كه حیران به تماشا چشم گشوده است، به تماشای تجلی حق در عالم وجود، بیدل حق را تنها حقیقت هستی می‏داند، در نگاه خود نیز همه موجودات قائم به حق می‏باشند و بدون فیض وجودیی كه حق به آنها می‏بخشد محكوم به فنا و نیستی‏اند و همه موجودات و اشیاء را همچون خیال و وهم تصور می‏كند كه تنها صورتی از وجود دارند و حقیقت آنها حضرت حق می‏باشند كه از چشم غافلان همیشه این نكته پوشیده می‏ماند.


در نگاه شاعر ذره تا خورشید چشم به سوی حق دارند و تمام هستی، پرشكوه و پاك به عشقی ازلی در جستجوی حق است:


ذره تا خورشید امكان، جمله، حیرت زاده ‏اند


جز به دیدار تو چشم هیچ كس نگشاده‏اند


نمونه هایی ازشعر بیدل:


بیدل به سجود و بندگی تو ام باش


تا بار نفس به دوش داری خم باش


زین عجز که در طینت تو گل کرده است


الله نمی توان شدن آدم باش


*****************


چنین کشته حسرت کیستم من


که چون اتش از سوختن زیستم من


نه شادم نه محزون نه لفظم نه مضمون


نه چرخم نه گردون چه معنیستم من


اگر فانیم چیست این شور هستی


وگر باقیم ارچه فانیستم من


بناز ای تخیل ببال ای توهم


که هستی گمان دارم و نیستم من


در این غمکده کس ممیراد یارب


به مرگی که بی دوستان زیستم من


بخندید ای قدر دانان فرصت


که یک خنده بر خویش نگریستم من

mehraboOon
02-09-2012, 05:16 PM
چند شعر از بیدل دهلوی






غزل 1
عمر گذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بری؟ آبله پاست زندگی
دل به زبان نمیرسد،لب به فغان نمیر سد
کس به نشان نمیر سد تیر خطاست زندگی
یکدو نفس خیال باز رشتهء شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ! ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم ، خواه تنین کلفتیم
هر چه بود غنیمتیم سوت وصداست زندگی
شور جنون ما ومن جوش فسون وهم و زنّ
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
بیدل از این سراب وهم جام فریب خورده ای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی

غزل 2
حیرتیم اما به وحشت ها هم آغوشیم ما
همچو شبنم با نسیم صبح خاموشیم ما
هستی موهوم ما یک لب گشودن بیش نیست
چون حباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چو گوهر پنبه در گوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
از نی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ما کرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر می نوشیم ما
گاه در چشم تر و گه در مژه گاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بر دوشیم ما
شوخ چشمی نیست کار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب می پوشیم ما
چشمه ی بی تابی اشکیم از طوفان شوق
با نفس پر می زنیم و ناله می جوشیم ما
مرکز گوهر برون گرد خط گرداب نیست
هرکجا حرفی از آن لب سرزند گوشیم ما
کی بود یا رب که خوبان یاد این بیدل کنند
کز خیال خوش دلان چون غم فراموشیم ما

غزل 3
تا می ز جام همت بدمست میکشم
جز دامن تو هر چه کشم دست میکشم
عنقا شکاراگرنشودکس چه همت است
خجلت زمعنیءی که توان بست میکشم
قلاب امتحان نفس در کشاکش است
زین بحر عمرهاست همین شست میکشم
دل بستنم بگوشه ی آن چشم صنعتی است
تصویر شیشه در بغل مست میکشم
خاکستر سپند من افسو ن سرمه داشت
دامان ناله ئی که زدل جست میکشم
جز تحفه ی سجود ندارم نیاز عجز
اشکم همین سری بکف دست میکشم
چون صبح عمرهاست در این وادی خراب
محمل بر آن غبار که ننشست میکشم
(بیدل)حباب وار بدوشم فتاده است
بار سری که تا نفسی هست میکشم

غزل 4
زین گلستان درس دیدار که می خوانیم ما
اینقدر آیینه نتوان شد که حیرانیم ما
عالمی را وحشت ما چون سحر آواره کرد
چین فروش دامن صحرای امکانیم ما
غیر عریانی لباسی نیست تا پوشد کسی
از خجالت چون صدا در خویش پنهانیم ما
هر نفس باید عبث رسوای خود بینی شدن
تا نمی پوشیم چشم از خویش عریانیم ما
در تغافل خانه ابروی او چین می کشیم
عمرها شد نقشبند طاق نسیانیم ما

غزل 5
چیزی از خود هر قدم زیر قدم گم می کنم
رفته رفته هر چه دارم چون قلم گم می کنم
بی نصیب معنی ام کز لفظ می جویم مُراد
دل اگر پیدا شود ،دیر و حرم گم می کنم
تا غبار وادی مجنون به یادم می رسد
آسمان بر سر ، زمین زیر قدم گم می کنم
دل ، نمی ماند به دستم ، طاقت دیدار کو ؟
تا تو می آیی به پیش ، آیینه هم گم می کنم
قاصد مُلک فراموشی کسی چون من مباد
نامه ای دارم که هر جا می برم گم می کنم
بر رفیقان (بیدل ) از مقصد چه سان آرم خبر ؟
من که خود را نیز تا آنجا رسم گم می کنم

mehraboOon
02-09-2012, 05:18 PM
غزل شماره 1اگر به ‌گلشن ز ناز گردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکر سرو موج خجلت ‌شود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبول ‌کیفیت نگاهی
تپد ز مستی ‌به روی ‌آیینه ‌نقش جوهر چو موج صهبا
نخواند طفل جنون مزاجم خطی ز پست و بلند هستی
شوم فلاطون ملک‌ دانش اگر شناسم سر از کف پا
به هیچ صورت ز دور گردون نصیب ما نیست سربلندی
ز بعد مردن مگر نسیمی غبار ما را برد به بالا
نه شام ما را سحرنویدی نه صبح ما را گل سفیدی
چو حاصل ماست ناامیدی غبار دنیا به فرق عقبا
رمیدی از دیده بی‌تأمل ‌گذشتی آخر به صد تغافل
اگر ندیدی تپیدن دل شنیدنی داشت ناله ما
ز صفحه راز این دبستان ز نسخه رنگ این ‌گلستان
نگشت نقش دگر نمایان مگر غباری به بال عنقا
به ‌اولین جلوه‌ات ز دلها رمیده صبر و گداخت طاقت
کجاست آیینه تا بگیرد غبار حیرت درین تماشا
به دور پیمانه نگاهت اگر زند لاف می فروشی
نفس به رنگ ‌کمند پیچد ز موج می در گلوی مینا
به ‌بوی ریحان مشکبارت به ‌خویش پیچیده‌ام چو سنبل
ز هر رگ برگ ‌گل ندارم چو طایر رنگ رشته برپا
به هر کجا ناز سر برآرد نیاز هم پای ‌کم ندارد
تو و خرامی و صد تغافل‌، من و نگاهی و صد تمنا
ز غنچه او دمید بیدل بهار خط نظر فریبی
به معجز حسن‌ گشت آخر رگ زمرد ز لعل پیدا

غزل شماره 2ای خیال قامتت آه ضعیفان را عصا
بر رخت نظاره‌ها را لغزش از جوش صفا
نشئه صد خم شراب ‌از چشم‌ مستت ‌غمزه‌ای
خونبهای صد چمن از جلوه‌هایت یک ادا
همچوآیینه هزارت چشم حیران رو به ‌رو
همچو کاکل یک ‌جهان جمع ‌پریشان در قفا
تیغ مژگانت به آب ناز دامن می‌کشد
چشم مخمورت به‌ خون تاک می‌بندد حنا
ابروی مشکینت از بار تغافل ‌گشته خم
مانده‌زلف سرکشت ز اندیشه دلها دوتا
رنگ خالت‌ سرمه در چشم تماشا می‌کند
گرد خطت می‌دهد آیینه دل را جلا
بسته بر بال اسیرت نامه پرواز ناز
خفته در خون شهیدت جوش‌گلزار بقا
ازصفای عارضت جان می‌چکد گاه عرق
وز شکست ‌طره‌ات دل ‌می‌دمد جای‌ صدا
لعل خاموشت‌ گر از موج تبسم دم زند
غنچه ‌سازد در چمن پیراهن از خجلت قبا
از نگاهت نشئه‌ها بالیده هر مژگان زدن
وز خرامت فتنه‌ها جوشیده از هر نقش پا
هرکجا ذوق تماشایت براندازد نقاب
گر جمالت عام سازد رخصت نظاره را
آخر از خود رفتنم راهی به فهم ناز برد
کیست گردد یک مژه برهم زدن صبرآزما
مردمک از دیده‌ها پیش از نگه ‌گیرد هوا
سوختم چندانکه با خوی تو گشتم آشنا
عمرها شد درهوایت بال عجزی می‌زند
ناکجا پروازگیرد بیدل از دست دعا


غزل شماره 3او سپهر و من ‌کف خاک، او کجا و من‌ کجا؟

داغم از سودای خام غفلت و وهم رسا
عجز را گر در جناب بی‌نیازی ها رهی‌ست
اینقدرها بس ‌که تا کویت رسد فریاد ما
نیست برق جانگدازی چون تغافل های ناز
بیش از این آتش مزن در خانه ی آیینه‌ها
هرکه را الفت، شهید چشم مخمورت‌ کند
نشئه انگیزد ز خاکش‌ گرد تا روز جزا
از نمود خاکسار عشق نتوان داد عرض
رنگ تمثالی مگر آیینه ‌گردد توتیا
نیست در بنیاد آتش خانه نیرنگ دهر
آنقدر خاکستر کایینه‌ای گیرد جلا
زندگی‌محمل‌کش وهم دوعالم آرزوست
می‌تپد در هر نفس صد کاروان بانگ درا
آرزو خون ‌گشته ی نیرنگ وضع نازکیست
غمزه گوید دور باش و جلوه می‌گوید بیا
هر چه ‌می‌بینم تپش‌آماده صد جستجوست
زین بیابان نقش پا هم نیست بی‌آواز پا
قامت او هرکجا سرکوب رعنایان شود
سرو را خجلت مگر درسایه‌اش دارد به پا
هرنفس صد رنگ می‌گیرد عنان جلوه‌اش
تا کند شوخی عرق آیینه می‌ریزد حیا
بال و پر برهم زدن بیدل‌ کف ‌افسوس بود
خاک نومیدی به فرق سعی‌های نارسا


غزل شماره 4ره مقصدی که گم است و بس به خیال می ‌سپری عبث
تو به هیچ شعبه نمی‌رسی چه نشسته می‌گذری عبث
ز فسانه سازی این وآن، که رسد به معنی بی‌نشان
نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث
چمن صفا و کدورتی، می جام معنی و صورتی
همه‌ای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث
ز زبان شمع حیا لگن سخنی‌ست عِـبرت انجمن
که درین ستمکده خار پا نکشیده‌ گل به سری عبث
هوس جهان تعلقی، سر و برگ حرص و تملقی
چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث
نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد
دل شیشه ‌گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث
چو هوا ز کسوت شبنمی، نه شکسته ا‌ی نه فراهمی
چقدر ستمکش مبهمی که جبین نه‌ای و تری عبث
نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینه ی ‌گمان
چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث
به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم
عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پرده‌دری عبث
خجلم زننگ حقیقتت ‌که چو حرف بیدل بی‌زبان
به نظر نه‌ای و به گوش ها ز فسانه در به ‌دری عبث

غزل شماره 5بی‌مغزی و داری به من سوخته جان بحث
ای پنبه مکن هرزه به آتش‌نفسان بحث
از یک نفس است این همه شور من و مایت
بر یک رگ ‌گردن چقدر چیده دکان بحث
با چرخ دلیری بود اسباب ندامت
ای دیده‌وران صرفه ندارد به دخان بحث
در ترک تأمل الم شور و شری نیست
بلبل ننماید به چمن فصل خزان بحث
از مدرسه دم نازده بگریز وگرنه
برخاست ر‌گ گردن و آمد به میان بحث
در نسخه ی مرگ است‌ گر انصاف توان یافت
تا علم فنا نیست همان بحث و همان بحث
از عاجزی من جگر خصم‌ کباب است
با آب‌ کند آتش سوزنده چسان بحث
زیر و بم این انجمن آفاق خروش است
هر دم زدن اینجا دم تیغ است و فسان بحث
با سنگ جنون می‌کند انداز شرارم
عمری‌ست ‌که دارد به نگه خواب‌گران بحث
در معرکه هوش ‌که خون باد بساطش
تا رنگ نگردید نگرداند عنان بحث
گر درس ‌خموشی سبق حال تو باشد
بیدل نرسد بر تو ز ابنای زمان بحث


غزل شماره 6خواری ‌ست به هر کج‌ منش از راست‌ روان بحث
بر خاک فتد تیر چو گیرد به ‌کمان بحث
گویایی آیینه بس است از لب حیرت
حیف است شود جوهر روشن ‌گهران بحث
تمکین چقدر خفت دل می‌کشد اینجا
کز حرف بد و نیک ‌کند کوه ‌گران بحث
با تیشه چرا چیره شود نخل برومند
با خم شده قامت مکن ای تازه‌ جوان بحث
ماتمکده علم شمر مدرسه کانجاست
انصاف به خون غوطه‌زن و نوحه‌کنان بحث
گر بیخردی ساز کند هرزه ‌زبانی
بگذار که چون شعله بمیرد به همان بحث
آن ‌کیست ‌که گردد طرف مولوی امروز
یک تیغ زبان دارد و صد نوک سنان بحث
از جوش غبار من و ما عرصه امکان
بحری‌ست‌ که چیده‌ست ‌کران تا به ‌کران بحث
دل شکوه ی آن حلقه‌ گیسو نپسندد
هر چند کند آینه با آینه‌دان بحث
با خصم دل تیغ بود حجت مردان
زن شوهر مردی‌ که‌ کند همچو زنان بحث
بیدار شد از ناله من غفلت انصاف
گرداند به حیرت ورق خواب‌ گران بحث
جمعیت ‌گوهر نکشد زحمت امواج
بیدل به خموشان نکنند اهل زبان بحث


غزل شماره 7کرده‌ام باز به آن گریه سودا، سودا
که ز هر اشک زدم بر سر دریا، دریا
ساقی‌امشب ‌چه‌ جنون ریخت ‌به ‌پیمانه هوش
که شکستم به دل از قلقل مینا، مینا
محو او گشتم و رازم به ملاء توفان ‌کرد
هست حیرانی عاشق لب ‌گویا، ‌گویا
داغ معماری اشکم ‌که به یک لغزیدن
عافیت ها شد ازین آبله بر پا، برپا
درد عشقم من و خلوتگه رازم وطن است
گشته‌ام اینقدر از ناله رسوا، رسوا
نذر آوارگی شوق هوایت دارم
مشت خاکی‌ که دهد طرح به ‌صحرا، صحرا
دل آشفته ی ما را سر مویی دریاب
ای سر موی تو سرکوب ختنها تنها
دور انسان به میان دو قدح مشترک است
تا چه اقبال ‌کند جام لدن یا دنیا
تا تقاضا به میان آمده‌، مطلب رفته‌ست
نیست غیر از کف افسوس طلبها، لبها
بیدل این نقد به تاراج غم نسیه مده
کار امروز کن امروز، ز فردا، فردا


غزل شماره 8تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمه‌های زبان حادث
شکست ‌و بستی که‌موج دارد کسی‌ چه مقدار واشمارد
به ‌یک ‌و تیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازین بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق‌
خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث
فسانه‌ای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین
تو در خور فرصتی‌ که داری تمام‌ کن داستان حادث
کسی در‌ین دشت بی ‌سر و پا برون منزل نمی‌خرامد
به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث
غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت‌ که راست اینجا
تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث
اگر شکستیم و گر سلامت ‌که دارد اندیشه ندامت
بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث
رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت
که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث
به پستی اعتبار بیدل ‌عبث فسردی و خاک گشتی
نمی‌ توان‌ کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث


غزل شماره 9نتوان برد ز آینه ما رنگ حدوث
شیشه‌ای ‌داشت قدم ‌آمده بر سنگ حدوث
نیست تمهید خزان در چمن دهر امروز
بر قدیم است ز هم ریختن رنگ حدوث
سیر بال و پر اوهام بهشت است اینجا
همه طاووس خیالیم ز نیرنگ حدوث
بحر و آسودگی امواج و تپش‌فرسایی
اینک آیینه ی صلح قدم و جنگ حدوث
دیر و ناقوس نوا، ‌کعبه و لبیک صدا
رشته‌ بسته ‌است‌ نفس ‌این‌همه‌ بر چنگ حدوث
می‌سزد هر نفسم پای نفس بوسیدن
کز ادبگاه قدم می رسد این لنگ حدوث
صبح تا دم زند از خویش برون می‌آید
به دریدن نرسد پیرهن تنگ حدوث
دو جهان جلوه ز آغوش تخیل جوشید
چقدر آینه دارد اثر بنگ حدوث
عذر بی‌حاصلی ما عرقی می‌خواهد
تا خجالت نکشی آب‌شو از ننگ حدوث
غیب غیب‌ است شهادت چه ‌خیال‌ است اینجا
بیدل از ساز قدم نشنوی آهنگ حدوث


غزل شماره 10تا ز پیدایی به ‌گوشم خواند افسون احتیاج
روز اول چون دلم خواباند در خون احتیاج
نغمهٔ ی قانون این‌ محفل صلای جود کیست
عالمی را از عدم آورد بیرون احتیاج
حسن ‌و عشقی ‌نیست جز اقبال‌ و ادبار ظهور
لیلی این بزم استغناست‌، مجنون احتیاج
تا نشد خاکستر از آتش سیاهی‌ گم نشد
تیره‌ بختی ها مرا هم ‌کرد صابون احتیاج
صید نیرنگ توهم را چه هستی؟‌ کو عدم؟
پیش ‌ازین خونم غنا می‌خورد اکنون احتیاج
در خور جا هست ابرام فضولی های طبع
سیم ‌و زر چون ‌بیش ‌شد می‌گردد افزون ا‌حتیاج
با لئیمان‌ گر چنین حرص‌ گدا طبعت خوش است
بایدت زیر زمین بردن به قارون احتیاج
گر لب از اظهار بندی اشک مژگان می‌درد
تا کجا باید نهفت این ناله مضمون احتیاج
صبح این ویرانه با آن بی‌تعلق زیستن
می‌برد از یک ‌نفس هستی به ‌گردون احتیاج‌
عرض مطلب نرمی گفتار انشا می‌کند
حرف ناموزون ما را کرد موزون احتیاج
همچو اهل‌ قبر بیدل بی‌نفس‌ باشی ‌خوش ‌است
تا نبندد رشته‌ات بر ساز گردون احتیاج



غزل شماره 11جولان ما فسرد به زنجیر خواب پا
واماندگی‌ست حاصل تعبیر خواب پا
ممنون غفلتیم ‌که بی‌منت طلب
ما را به ما رساند به شبگیر خواب پا
واماندگی ز سلسله ما نمی‌رود
چون جاده‌ایم یک رگ زنجیر خواب پا
در هر صفت تلافی غفلت غنیمت است
تاوان ز چشم‌ گیر به تقصیر خواب پا
نتوان به سعی آبله افسردگی ‌کشید
خشتی نچیده‌ایم به تعمیر خواب پا
اظهار غفلت طلبم‌کار عقل نیست
نقاش عاجزست به تصویر خواب پا
آخر سری به عالم نورم کشیدن است
غافل نی‌ام چو سایه ز شبگیر خواب پا
سامان آرمیدگی موج ‌گوهریم
ما را سری‌ست برخط تسخیر خواب پا
بیدل دلت اگر هوس آهنگ منزل است
ما و شکست ‌کوشش و تدبیر خواب پا



غزل شماره 12در لاف حلقه ر‌با مزن به ترانه‌های بیان‌ کج
که مباد خنده‌نما شود لب دعویت ز زبان‌ کج
ز غرور دعوی سروری به فلک می‌رسدت سری
سر تیغ اگر به در آ‌وری که خم است پیش فسان کج
ز غبار جاده ی معصیت نشدیم محرم عافیت
به ‌کجاست منزل غافلی ‌که فتد به راه ‌روان ‌کج
دل و دست باخته طاقتم سر و پای ‌گمشده همتم
قلم ‌شکسته‌ کجا برد رقم عرق به بنان‌ کج
ستم‌ است بر خط مسطر از خم و پیج لغزش خامه‌ات
ره راست متهم‌ کجی نکنی ز سعی عنان‌ کج
به صلاح طینت منقلب نشوی زیان زده ی هوس
که چو جنس های‌ دگر کسی نخرد کجی ز دکان‌ کج
سر خوان نعمت عافیت نمکی است حرف ملایمش
تو اگر از این مزه غافلی غم لقمه خور به دهان کج
خلل طبیعت راستان نشود کشاکش آسمان
ز خدنگ جوهر راستی نبرد تلاش کمان کج
من بیدل از طرق ادب نگزیده‌ام ره دامنی
که ز لغزش آبله‌زا شود قدم یقین به ‌گمان‌ کج


غزل شماره 13
خط جبین ماست هماغوش نقش پا
دارد هجوم سجده ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم
افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمار تا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم
موج‌ گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری
افسر چه می‌کند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایه‌ام خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه می‌خرامی و ترسم ‌که در رهت
با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد
خمیازه ی فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام می‌چکد از پای نازکت
رنگ حنا به ‌گرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب
گوهر فروش شد چو صدف ‌گوش نقش پا

غزل شماره 14عمری‌ست ‌سرشکی نزد از دیده تر موج
این بحر نهان ‌کرد در آغوش ‌گهر موج
تحریک نفس آفت دل های خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دیده درباست همان تار نظر موج
سرمایه لاف من و ما گرد شکستی‌ست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداست ‌که در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست ‌که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نی‌ام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل‌ که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیا پیشه خموشی‌ست
از خشک‌لبی چاره ندارد به‌گهر موج


غزل شماره 15
عمری ا‌ست‌ که در حسرت آن لعل‌ گهر موج
دل می‌زندم بر مژه از خون جگر موج
گر شوخی زلفت فکند سایه به دریا
از آب روان دسته ‌کند سنبل تر موج
د‌ر حسرت‌آن طره شبگون عجبی نیست
کز چاک دلی شانه زند فیض سحر موج
آنجا که کند جلوه‌ات ایجاد تحیر
در جوهر آیینه زند سعی نظر موج
مشکل ‌که برد ره به دلت ناله عاشق
در طبع ‌گهر ریشه دواند چقدر موج
بی‌مطلبی آیینه آرام نفسهاست
دارد ز صفا جامه احرام‌گهر موج
مطرب نفست زمزمه لعل ‌که دارد
در ناله نی می‌زند امروز شکر موج
وحشت مده از دست به افسانه راحت
زین بحر کسی صرفه نبرده‌ست مگر موج
آفت هوس غیری و غافل ‌که در این بحر
بر زورق آسایش خویش است خطر موج
از خلوت دل شوخی اوهام برون نیست
در بحر شکسته‌ست پر و بال سفر موج
فریاد که جز حسرت ازین ورطه نبردیم
تا چند زند دامن دریا به ‌کمر موج
بید‌ل ‌کرم از طینت ممسک نتوان خواست
چون بحر به ساحل نتراود ز گهر موج

غزل شماره 16به عبرت آب شو ای ‌غافل از خمیدن موج
که خودسری چقدر گشته بار گردن موج
درین محیط که دارد اقامت‌آرایی
کشیده است هجوم شکست دامن موج
عنان ز چنگ هوس واستان ‌که بررخ بحر
هواست باعث شمشیر برکشیدن موج
به عجز ساز و طرب‌ کن‌ که در محیط نیاز
شکستگی‌ست لباس حریر بر تن موج
غبار شکوه ز روشندلان نمی‌جوشد
در اب چشمه ی آیینه نیست شیون موج
نکرد الفت مژگان علاج وحشت اشک
به مشت خس که تواند گرفت دامن موج
سراغ عمر ز گرد رم نفس‌ کردیم
محیط بود تحیر عنان رفتن موج
مرا به فکر لبت‌ کرد غنچه گرداب
نفس نفس به لب بحر بوسه دادن موج
ز بیقراری ما فارغ است خاطر یار
دل ‌گهر چه خبر دارد از تپیدن موج
به بحر عشق ‌که را تاب ‌گردن‌ افرازی ست
همین شکستگیی هست پیش بردن موج
ز بیدلان مشو ایمن‌ که تیر آه حباب
به یک نفس ‌گذرد از هزار جوشن موج
توان به ضبط نفس معنی دل انشا کرد
حباب شیشه نهفته‌ست در شکستن موج
چو گوهر از دم تسلیم‌کن سپر بیدل
درین محیط ‌که تیغ است سر کشیدن موج


غزل شماره 17روزی ‌که زد به خواب شعورم ایاغ پا
من هم زدم ز نشئه به چندین دماغ پا
رنگ حنا ز طبع چمن موج می‌زند
شسته‌ست ‌گویی آن‌ گل خودرو به باغ پا
سیر بهار رنگ ندارد گل ثبات
لغزد مگر چو لاله ‌کسی را به داغ پا
آنجا که نقش پای تو مقصود جستجوست
سر جای مو کشد به هوای سراغ پا
جز خاک تیره نیست بنای جهان رنگ
طاووس سوده است به منقار زاغ پا
با طبع سرکش اینهمه رنج وفا مبر
روز سور، شب ‌کند اسب چراغ پا
یک گام اگر ز وهم تعلق گذشته‌ای‌
بیدل دراز کن به بساط فراغ پا



غزل شماره 18مباد چشمه شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض ‌گهر دیده‌ام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن می‌بازد
محیط بسمل یأس است از تپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیده‌است به‌ چندین شکست ‌گردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده می‌دمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفته‌ای اندیشه‌ کناری هست
بغل ‌گشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح می‌گردد
سپر ز تیغ‌ کشیده‌ست آرمیدن موج
زبان به‌ کام‌ کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطره ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به ‌سررشته ‌هوس زده‌ایم
شنیده‌ایم شکن‌پرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنی‌ست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاض‌ گردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هست ‌کم‌نفسی مانع تپیدن موج


غزل شماره 19از بس ‌که خورده‌ام به خم زلف یار پیچ
طومار ناله‌ام همه جا رفته مارپیچ
زال فلک طلسم امل خیز هستی‌ام
بسته ‌است چون ‌کلاوه به چندین هزار پیچ
ای غافل از خجالت صیادی هوس
رو عنکبوت‌وار هوا را به تار پیچ
پیش از تو ذوق جانکنیی داشت‌کوهکن
چندی تو هم چو ناله درین ‌کوهسار پیچ
امید در قلمرو بی حاصلی رساست
از هر چه هست بگسل و در انتظار پیچ
رنج جهان به همت مردانه راحت است
گر بار می‌کشی ‌کمرت استوار پیچ
بر یک جهان امل دم پیری چه می‌تنی
دستار صبح به‌ که بود اختصار پیچ
افسرده‌ گیر شعله موهومی نفس
دود دلی‌ که نیست به شمع مزار پیچ
موجی ‌که صرف‌ کار گهر گشت ‌گوهر است
سر تا به پای خود به سراپای یار پیچ
صد خواب ‌ناز تشنه ضبط‌ حواس توست
بر خویش غنچه‌ گرد و لحاف بهار پیچ
بیدل مباش منفعل جهد نارسا
این یک نفس عنان ز ره اختیار پیچ


غزل شماره 20آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ت و خو‌اری ‌درین بساط
بیدار شد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام‌ کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست ‌دل نشناسی ستم کشی‌ست
ما بی ‌خبر به ریزه ی مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه‌آخرت
زین یک نفس تپش به ‌کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبهه سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج ‌گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبله پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌ که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسراین دشت‌ کلفت است
جز گرد برنخاست به هر جا زدیم پا



غزل شماره 21جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به ‌کجا هیچ
دیدی عدم هستی و چیدی الم دهر
با این همه عبرت ندمید از تو حیا هیچ
مستقبل اوهام چه مقدار جنون داشت
رفتیم و نکردیم نگاهی به قفا هیچ
آیینه امکان هوس‌آباد خیال ست
تمثال جنون‌گر نکند زنگ و صفا هیچ
زنهار حذر کن ز فسونکاری اقبال
جز بستن دستت نگشاید ز حنا هیچ
خلقی‌ست نمودار درین عرصه موهوم
مردی و زنی باخته چون خواجه‌سرا هیچ
بر زله این مایده هر چند تنیدیم
جز حرص نچیدیم چو کشکول‌ گدا هیچ
تا چند کند چاره عریانی ما را
گردون که ندارد به جز این کهنه درا هیچ
منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی می‌کشد این قافله با هیچ
بیدل اگر این است سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ

غزل شماره 22عنقا سر و برگیم مپرس از فقرا هیچ
عالم همه افسانه ما دارد و ما هیچ
زبر و بم وهم است چه‌ گفتن چه شنیدن
توفان صداییم در این ساز و صدا هیچ
سر تا سر آفاق یک آغوش عدم داشت
جز هیچ نگنجید دراین تنگ فضا هیچ
زین ‌کسوت عبرت‌ که معمای حباب است
آخر نگشودیم بجز بند قبا هیچ
دی قطره من در طلب بحر جنون کرد
گفتند بر این مایه برو پوچ و بیا هیچ
ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
او هستی و ما نیستی او جمله و ما هیچ
یارب به چه سرمایه‌ کشم دامن نازش
دستم‌که ندارد به صدا امید دعا هیچ
چون صفر نه با نقطه‌ام ایماست نه با خط
ناموس حساب عدمم در همه جا هیچ
موهومی من چون دهنش نام ندارد
گر از تو بپرسند بگو نام خدا هیچ
آبم ز خجالت چه غرور و چه تعین
بیدل مطلب جز عرق از شخص حیا هیچ

غزل شماره 23انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعه تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، از خیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چو کوه ‌گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازه نفس چه‌ کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌ کرده است
شب ها گذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم ‌گلاب صبح
در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری ‌کشید ز موج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح

غزل شماره 24به اوج ‌کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی ‌گراینجا خم ‌شوی بشکن ‌کلاه آنجا
ادبگاه محبت ناز شوخی برنمی‌دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیزست اجزایم
تبسم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان ‌کن
به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌ گیاه آنجا
خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن ‌گاه‌گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانی های آه آنجا
به ‌سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کم ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
به ‌سنگ آید مگراین جام و گردد عذرخواه آنجا
به‌ کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن ‌کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل
همه ‌گر شب شوی روزت ‌نمی‌گردد سیاه‌آنجا
ز طرز مشرب عشاق سیر بینوایی‌ کن
شکست رنگ ‌کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بی‌مدعا بیدل
در آن وادی ‌که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا

غزل شماره 25به دعوت هم ‌کسی را کس نمی‌گوید بیا اینجا
صدای نان شکستن‌ گشت بانگ آسیا اینجا
اگر با این نگوییهاست خوان جود سر پوشش
ز وضع تاج برکشکول می‌گرید گدا اینجا
فلک در خاک پنهان ‌کرد یکسر صورت آدم
مصور گرده‌ای می‌خواهد از مردم گیا اینجا
عیار ربط الفت دیگر از یاران ‌که می‌گیرد
سر وگردن چو جام و شیشه است ازهم جدا اینجا
جهان نا منفعل ‌گل ‌کرد، اثر هم موقعی دارد
عرق‌واری به روی‌ کس نمی‌باشد حیا اینجا
ز بی ‌مغزی شکوه سلطنت شد ننگ‌کناسی
به‌ جای استخوان‌ گه خورده می‌ گردد هما اینجا
که می‌آرد‌ پیام دوستان رفته زین محفل
مگر از نقش پایی بشنویم آواز پا اینجا
غبار صبح دیدی شرم‌دار ز سیر این ‌گلشن
ز عبرت خاک بر سر کرده می‌آید هوا اینجا
اگر در طبع غیرت ننگ اظهار غرض باشد
کف پا کند سرکوبی دست دعا اینجا
طرب عمری‌ست با ساز کدورت برنمی‌آبد
سیاهی پیشتاز افتاد از رنگ حنا اینجا
روم در کنج تنهایی زمانی واکشم بیدل
که ‌از دل های پر در بزم صحبت نیست جا اینجا

غزل شماره 26

با هیچکس حدیث نگفتن نگفته ام
در گوش خویش گفته ام و من نگفته ام
زان نور بی زوال که در پرده ی دل است
با آفتاب آنهمه روشن نگفته ام
این دشت و در به ذوق چه خمیازه می کشد
رمز جهان جیب به دامن نگفته ام
گلها به خنده هرزه گریبان دریده اند
من حرفی از لب تو به گلشن نگفته ام
موسی هم اگر شنیده هم از خود شنیده است
"انی انا اللهی" که به ایمن نگفته ام
آن نفخه ای کزو دم عیسی
بوی کنایه داشت مبرهن نگفته ام
پوشیده دار آنچه به فهمت رسیده ات
عریان مشو که جامه دریدن نگفته ام
ظرف غرور نخل ندارد نیاز بید
با هر کسی همین خم گردن نگفته ام
در پرده خیال تعین ترانه هاست
شیخ آنچه بشنود به برهمن نگفته ام
هر جاست بندگی و خداوندی آشکار
جز شبهه خیال معین نکرده ام
افشای بی نیازی مطلب چه ممکن است
پر گفته ام ولی به شنیدن نگفته ام
این انجمن هنوز ز آیینه غافل است
حرف زبان شمعم و روشن نگفته ام
افسانه رموز محبت جنون نواست
هر چند بی لباس نهفتن نگفته ام
این ما و من که شش جهت از فتنه اش پر است
بیدل تو گفته باشی اگر من نگفته ام

غزل شماره 27بی‌پرده است جلوه ز طرف نقاب صبح
تاکی روی چو دیده‌ای انجم به خواب صبح
اهل صفا ز زخم‌ گل فیض چیده‌اند
بیرون چاک سینه مدن فتح باب صبح
پیری رسید مغفرت آماده شو که نیست
غیر از کف دعا ورقی در کتاب صبح
از وحشت نفس نتوان جز غبار چید
رنگ شکستهٔ تو بس است انتخاب صبح
جرم جوان به پیر ببخشند روز حشر
سپند نامه سیه شب به آب صبح
این دشت یک قلم ز غبار نفس ‌پُر است
حسرت‌ کشیده است به هر سو طناب صبح
با چشم خشک چشم زفیض سحرمدار
اشک است روغنی که دهد شیر ناب صبح
نتوان‌ گره زدن به سر رشته نفس
پیداست رنگ این مثل از پیچ و تاب صبح
کامی که داری از نفس واپسین طلب
فرصت درنگ بسته به دوش شتاب صبح
حاصل ز عمر یکدم آگاهی است و بس
چون پنبه شد زگوش نماند حجاب صبح
کو مشتری‌که جنس خروشی برآوریم
داریم از قماش نفس جمله باب صبح
تا بویی از قلمرو تحقیق واکشیم
بیدل دوانده‌ایم نفس در رکاب صبح

غزل شماره 28پل و زورق نمی‌خواهد محیط ‌کبریا اینجا
به هرسو سیر کشتی بر کمر دارد گدا اینجا
دماغ بی‌نیازان ننگ خواهش برنمی‌دارد
بلندی زیر پا می‌آید از دست دعا اینجا
غبار دشت بی رنگیم و موج بحر بی‌ساحل
سر آن دامن از دست ‌که می‌گردد رها اینجا
درین صحرا به آداب نگه باید خرامیدن
که روی نازنینان می‌خراشد نقش پا اینجا
غبارم آب می‌گردد ز شرم گردن‌افرازی
ز شبنم برنیایم‌ گر همه ‌گردم هوا اینجا
لباسی نیست‌ هستی را،‌که ‌پوشد عیب ‌پیدایی
سحر از تار و پود چاک می‌بافد ردا اینجا
شبستان جهان و سایه دولت‌، چه‌فخراست این
مگر در چشم خفاش آشیان بندد هما اینجا
حضور استقامت می‌پرستد شمع این محفل
به پا افتد اگر گردد سر از گردن جدا اینجا
به ‌دوش نکهت‌ گل می‌روم از خویش و می‌آیم
که می‌آرد پیام ناز آن آواز پا اینجا
به ‌گوشم از تب و تاب نفس آواز می‌آید
که‌ گر صد سال نالی بر در دل نیست جا اینجا
امید دستگیری منقطع‌ کن زین سبک مغزان
که‌ چون نی ناله ‌برمی‌خیزد از سعی عصا اینجا
صدای التفاتی از سر این خوان نمی‌جوشد
لب‌گوری مگر واگردد و گوید بیا اینجا
هوس‌ گر چاکی از دامان عریانی به دست آرد
نیفتد در فشار تنگی از بند قبا اینجا
به رنگ‌آمیزی اقبال منعم نازها دارد
ندید این بیخبر روی که می‌سازد سیا اینجا
طبایع را فسون حرص دارد در به در بیدل
جهان لبریز استغناست ‌گر باشد حیا اینجا

غزل شماره 29تو خود شخص نفس خویی که با دل ‌نیست پیوندت
کدام افسون ز نیرنگ هوس افکند در بندت
در ین ویرانه عبرت به رنگی بی‌تعلق زی
که خاکت نم نگیر دگر همه در آب افکندت
ندانم از کجا دل بسته این خاکدان ‌گشتی
دنائت ریشه‌ای داری ‌که نتوان از زمین‌ کندت
ندارد دفتر عنقا سواد ما و من انشا
کند دیوانه هستی خیالات عدم چندت
غبار کلفت خویشی نظر بند پس و پیشی
به غیر از خود نمی‌باشد عیال و مال و فرزندت
به هر دشت و در، از خود می‌روی و باز می‌آیی
تو قاصد نیستی تا عرصه‌ها هر سو دوانندت
ز خود گر یک‌قلم جستی ز وهم جزو و کل ‌رستی
تعلق ها نفس‌واری‌ست کاش از دل برآرندت
دماغ فرصت این مقدار بالیدن نمی‌خواهد
به‌ گردون برده‌است از یک ‌نفس سحر سحرخندت
زمینگیری به رنگ سایه باید مغتنم دیدن
چه ‌خواهی دید اگر در خانه خورشید خوانندت
ز دست نیستی جز نیستی چیزی نمی‌آید
کجایی چیستی آخر که آگاهی دهد پندت
خرابات تعین بر حبابت خنده‌ها دارد
سبو بر دوش اوهامی هوا پرکرده آوندت
به‌ حرف و صوت ‌ممکن نیست تمثالت ‌نشان دادن
نفس ‌گیرد دو عالم تا به پیش آیینه دارندت
به ‌معنی ‌گر شریک‌ معنی‌ات پیدا نشد بیدل
جهان‌ گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

غزل شماره 30از کواکب گل فشاند چرخ در دامان صبح
آفتاب آیینه ‌کارد در ره جولان صبح
باطن پیران فروغ‌آباد چندین آگهی‌ست
فیض دارد گوهری ازگنج بی‌پایان صبح
نور صاحب‌ رونق ازگرد کساد ظلمت است
کفر شب از کهنگی ها تازه‌ کرد ایمان صبح
گاه خاموشی نفس آیینه دل می‌شود
سود خورشید است هر جا گل‌ کند نقصان صبح
دستگاه نازم از سعی جنون آماده است
دارم از چاک‌ گریبان نسخه توفان صبح
فتح بابی آخر از چاک دلم‌ گل‌کردنی‌ست
سایه چشم سفیدی هست بر کنعان صبح
بیخودی سرمایه ناموسگاه وحشتم
می‌توان داد از شکست ‌رنگ‌ من تاوان صبح
محو انجامم دماغ سیر آغازم کجاست
بر فروغ شمع کم دوزد نظر حیران صبح
آنچه آغازش فنا باشد ز انجامش مپرس
می‌توان طومار امکان‌ خواند از عنوان صبح
چند باید بود در عبرت‌سرای روزگار
تهمت‌آلود نفس چون پیکر بیجان صبح
نسخه ی شمعم‌ که از برجستگی های خیال
مقطعم برتر گذشت از مطلع دیوان صبح
مرگ اهل سوز باشد حرف سرد ناصحان
شمع را تیغ است بید‌ل جنبش دامان صبح

mehraboOon
02-09-2012, 05:21 PM
کـتـل
(مروری بر پیچیدگی های شعر بیدل دهلوی)
(بخش اول)
شعر فارسی در گذر زمان فراز و نشیب های بسیاری را پشت سر گذاشته و دوره های مختلفی را از سر گذرانده است که هر یک ویژگی های خاص خود را داراست . شعر سبک هندی که در حقیقت در مسیر تعالی شعر فارسی قرار دارد با خصوصیات بارز خود که تا حدود زیادی آن را از دوره های ما قبل متمایز کرده است، نقطه عطفی در شعر و زبان فارسی به شمار می رود. شاعران بسیاری در این سبک، شاهکارهایی ماندگار از خود به یادگار گذاشته اند که از آن میان صائب تبریزی ،کلیم کاشانی و بیدل دهلوی با خلق اشعاری جاویدان نام خود را در ردیف بهترین شاعران سبک هندی به ثبت رسانده اند. تکلف و تصنع، کثرت استعارات، الفاظ و ترکیبات مجازی، عنایت خاص به مساله ایجاز در بیان، تعقیدات لفظی و معنوی، کوشش های توان فرسای شاعران در خلق معانی غریب و بیگانه و موارد زیادی از این دست نوعی پیچیدگی و ابهام را در اینگونه شعر به وجود آورده است. استفاده مفرط از موارد یاد شده، شعر را به صورت مجموعه ای در هم از کلمات و تصاویر و اندیشه های مختلف در آورده است که بی شک گاه رهیافت به فحوای کلام با اتلاف وقت و صرف انرژی همراه است و شاید این مساله برای راحت طلبانی که توقعی ساده و صریح از شعر دارند چندان خوشایند نباشد. با این اوصاف شاید چندان شگفت ننماید اگر تذکره نویسان نام آوری چون "لطفعلی بیگ آذر" و "رضا قلی خان هدایت" هر جا ذکری از شعرای دوره صفوی به میان می آید به اجمالی تمام از آنها یاد کرده و در عباراتی نه چندان در خور، مقام و منزلت شاعران این دوره را زیر سوال برده و به حداقل توصیفات و اوصاف اشاره می کنند:
به عنوان مثال آذر بیگدلی در آتشکده آذر در حالی که خود شاهد اشتهار صائب است، شهرت او را کمالات نفسانی او دانسته و می نویسد: "..... با این خیالات سست، سبب شهرت او گویا کمالات نفسانی اوست، که مشهور است در حین فراغ از فکر مشغول بوده ....."و در جایی دیگر درباره یکی دیگر از شاعران دوره صفوی می نویسد: "در مراتب سخنوری طرزی غریب دارد که پسندیده مردم این زمان نیست و با وجودی که دیوانش مشتمل بر چندین هزار بیت است بعد از مراعات بسیار به این چند بیت اکتفا افتاد ...." و بعد هم به عنوان نمونه چند بیت ضعیف از شاعر ذکر می شود.
جای تعجب است که تامل پذیری سبک هندی باعث ایراد چنین قضاوتهای غیر منصفانه ای شده است. عجیب تر اینکه شاعران این دوره خود نیز بر پیچیدگی زبان خود اقرار داشته و گاه و بیگاه در اشعار خود به این مساله اشاره کرده اند ، صائب:
غریب گشـــت چنـــــان فکر مــــــا صائب
که نیست چشم به تحسین هیچکس ما را
و هم او در جایی دیگر، تلاش معنی بیگانه را تلخ کردن سخن ذکر کرده است:
تلخ کردی زندگی بر آشـــــــتنایان سخن
اینقدر صائب تلاش معنی بیگانه چیست(1)
حضرت بیدل در یکی از ترکیبات خود ساخته، خود را "جنون انشاء" می نامد؛ جنون انشایی که عالَمی را از فهم کلام خود دیوانه کرده است:
بیــــدل ! از فهــــم کلامت عــــــالمی دیـوانه شد
ای جنون انشاء! دگر فکر چه مضمون می کنی
هر چند این مساله را کتمان نمی کنیم که افراط و تفریط هایی مسلم ، شعر این دوره را به حیطه ای کشانده است که از حدود اعتدال گذشته به گونه ای که حتی ذوق سلیم نیز توان دریافت آن را ندارد اما بر این نکته نیز تاکید می ورزیم که همیشه پیچیدگی و ابهام در بیان ، گناهی نابخشوده نیست. "درست است که سادگی و روانی در کلام صفت مطلوبی است و تعقید و ابهام ناروا ذهن را خسته و فرسوده می کند اما هر سخن ساده، مطلوب و هر کلام مصنوعی نامطلوب نیست چه بسا سخنان ساده ای که از زیور فصاحت عاری است و چه بسا کلمات مصنوع و عبارات رنگین که به کمک استعارات بدیع و تعبیرات، غوغایی در ذهن و روح آدمی پناه می آورد. ما از هر دو جنس سخن نمونه های فراوانی را در متون فارسی دیده ایم."(2)
به هر تقدیر ایراد کسانی که اشعار گویندگان عصر صفوی را به علت پیچیدگی الفاظ و معانی و کثرت استعارات و مجازات و احیاناً عدم روانی و سادگی، قابل مطالعه نمی دانند قطعاً وارد نخواهند بود. در مبحث پیچیدگی شعر بیدل به موارد مشترکی اشاره خواهیم کرد که اصولاً باعث پیچیدگی شعر شاعران این دوره شده است.
پیچیدگی زبان از دیدگاه بیدل :
در حقیقت رمز ابهام در هنر از آنجا آغاز می شود که به قول عبدالکریم سروش در قصه ارباب معرفت "هنرمند حرفهایی برای گفتن دارد، حرفهایی که اگر بگوید لبش می سوزد و اگر نگوید دلش . رازهایی که در نهایت ناگزیر از بازگفتن آنهاست باید بگوید و می گوید، اما چنان کسی که در نیابد و یا دریابد به قدر فهمش. پس یک روی ابهام رمز خلاصی از حرفهای نگفتنی و نگفته است."
بیدل شاعری است که جوش و خروش هستی در وجود او غلیان دارد. بالطبع این وجود سراپا راز، چاره ای جز حلول در کلامی مبهم و رمز آلود نخواهد داشت. او در گلستان وجود به حیرت شبنم رسیده است و دنبال آن است که دری به خانه خورشید بازکند. او جنون انشایی است که سخنش جز انشای تحیر نیست. او از میان گفته و ناگفته ها حدیث نگفتن را برگزیده است هر چند هنوز از ننگ شعور خلق (3) بیم دارد:
بــا هیـــچ کـــس حدیث نگفتن نگفته ام
در گوش خویش گفـته ام و مـــن نگفته ام
زان نور بــی زوال که در پــرده دل است
با آفتــــاب آنهــــــــمه روشـــن نگفته ام
آن تحــفه ای کزو دم عیسی گشــــود بال
بوی کنــــایه داشت، مبــرهن نگـفته ام
پوشیده دار آنچه به فهـمت رسـیده است
عریان مشـــــو که جامه دریدن نگفته ام
افشای بی نیازی مطلب چــه ممکن است
پُرگفته ام ولـــــــی به شـنیدن نگفته ام
بیدل این گونه لب به سخن می گشاید و در غزلی (که به گفته بیدل شناس معروف - صلاح الدین سلجوقی - یکی از شاهکارهای ادب و تصوف و فلسفه است) ناگفته های خود را بر زبان می راند. او گنگ خواب دیده ای است که شبی را در عرفان آفتاب گذارنیده است؛ گنگی که از بیان خواب غریبانه خویش عاجز است و خلقی در برابر او ایستاده اند که توان شنیدن ناشنیده هایش را ندارند:
غیـر ما کیســـت حرف ما شنود
گفتـــگوی زبــــــان لال خـــودیم
یـــــاران نـرســــــــیدند به داد ســــخن مــــن
نظمم چه فسون خواند که گوش همه کر شد
رباعیات و برخی از مثنوی های بیدل نسبت به غزلیات او، از زبان ساده تری برخوردار است بدین لحاظ برخی از محققین و آشنایان سخن بیدل، برای شناخت بن مایه های فکری او، مطالعه رباعیات و مثنوی هایش را پیشنهاد کرده اند. در تحلیل اندیشه های بیدل در باب زبان، ما نیز دست به دامان همین سروده های به نسبت ساده تر شده ایم. بیدل در یکی از مثنوی های چهارگانه خود با نام "محیط اعظم" ابیاتی عمیق و زیبا دارد که در حال و هوای یک ساقی نامه، از رمز و راز پیچیدگی زبان او پرده برداشته است. وی در قسمتی از این مثنوی از گفتار بسیار و سامع اندک، لب به شکوه گشوده است :
بیــــــــــا ســــاقی! ای خـــــاتم دفتـــرم!
ز مهر"خمـــــوشی" بده ســـــــــاغرم
که گفتار بســــیار و ســـــامع کم است
گمان "آشکار" و "یقین" مبهم است
ســـــخن تــــا بــه تحقیق ره می بــــرد
ز چنـدیـن "زبان" پشــت پــا می خورد
بیدل، اساس بیان را فطرت نارسای انسان می داند؛ انسانی که چشم تمیز نداشته و تنها و تنها در حیطه کلام و بیان است که می تواند ما فی الضمیر خود را به دیگران انتقال دهد. آدمی خود را عادت داده است تا تنها از طریق زبان و بیان به انتقال اندیشه ها، افکار و احساسات خود بپردازد:
گر آفاق می داشـــــــت چشم تمیز
نمی شد رهین بیــــــــان هیچ چیز
بیان شـــکوه فطرت نارســـــاست
سبک مغزی ساز، عرض نواست
از دیدگاه بیدل آغشته شدن مفاهیم با زبان به میزان بالایی از اعتبار آن می کاهد. شاعر با وارد کردن مفاهیم و اندیشه ها و احساسات خود در قالب تنگ کلمات ، بار دیگر تلخ ترین مرحله آفرینش خود را تکرار نموده، روح رهایی مفاهیم را اسیر تخته بند کلام می کند. سکوت ، متعالی ترین مرحله کلام است. بیدل زبان را از آن جهت که به علت تنگناهای مفرط بیانی ، توان انتقال انتقال مفاهیم سترگ را ندارد مورد نقد قرار داده، "سکوت" را موجزترین شعر هستی می داند؛ شعری که فریاد اسرار و ناگفته های هستی است :
قطــــــــره ها از ضبـــــط موج آیینه دار گوهرند
تا شود روشن که شمع"خامشی" بیـهوده نیست
***
با حرف میــــــالای زبـان خود را
در دست سخن مده عنان خود را
از موج توان شنید اسرار محیط
در کام اگـر کشـــــد زبان خود را
و در جایی دیگر می گوید :" .... غنچه ها در فصل خاموشی بهار خیالند و در هنگام لب گشودن پریشانی تمثال. موج تا خروش دارد از بحر جداست، چون زبان به کام دزدید عین دریاست..."(4)
بیدل برای افاده چنین معنایی تمثیل های زیبایی را خلق می کند؛ از جمله در ادامه مثنوی یادشده تمثیل شمع، زبان گویای او در القای اندیشه سکوت است:
نفس ســـــوخت شمعی در این انجمن
کـــــه شـــد پرتوش اشـــــتهار سخن
گه از غیر می خواند، گاهی زخویش
نواهـــــــا در اندیشــــه می برد بیـش
ز دود چـــــــراغ نفـــــــس ســـــوختن
خیــــــالی به خود داشــــت افــروختن
از این شـــــمع هر شعله کـاورد دود
دمـــــــــــــاغ وداع خـــودش گرم بود
بیدل در این تمثیل از خاموشی و به کام پیچیدن زبان شمع، به شیوه ای رندانه، پیچیدگی زبان را نتیجه می گیرد:
زبـــان بعد از این به که پیچد بکام
کند دعـــوی پرفشـــــــانی تمــــــام
کنون خامــشی حجت فرصت است
که پیک سخن را دم رخصت است
کسی را که پیــــــغام رخصت دهند
ولی نعمتان "بیــــره" پیشـش نهند
مــــن بیــــــدل نــارســـــــــایی ثمر
نیــم قـــــــابل دســــــــــتگاهی دگر
مگــــــر در وداع سخن این زمان
کنم"بیـــــــره پیچـــیدگی زبــــــان"(6)
کوتاه سخن این که اندیشه های عظیم و اسرار نهفته ای که در لایه های ذهن شاعر پنهان است او را به سکوتی جاودان فرا می خواند. این خاموشی، خود فریاد ناگفته های اوست. نمودی از این سکوت ازلی در کلام مبهم و پیچیده ای که مملو از اسرار مگوی شاعر است طنین می اندازد که این خود برای آنها که با دنیای پیچیده و شگرفی چون دنیای اندیشه ها و تفکرات شاعر ناآشنایند، گنگ و نامفهوم است.
شاعر که خود در تاب و تب اسرار بی نهایت هستی فرومانده است، گه گاه که از آن اقیانوس ناتمام لبی تر می کند و زمزمه ای پُر رمز و راز سر می دهد مخاطبی برای گفته های خود نمی یابد. بیدل گرچه برپیچیدگی و ابهام زبان خود واقف است اما از آن سو نیز درک و فهم مردم را بسیار نازل تر از درک شکوه اسرار هستی می داند. به عبارت دیگر نارسایی فکر و اندیشه مردم که در حقیقت مخاطبان اصلی او به شمار می روند بیش از پیش بر عدم شناخت زبان پر رمز و راز او دامن می زند. چاره چیست؟ باید از نه فلک ادراک فرود آید تا به زبان مردم سخن بگوید. باید چونان پرتو خورشید "احرام تنزل بندد" (7) و از نه کرسی فلک فرود آید تا به قدر فهم مردم سخن بگوید او به این دشوار تن در می دهد اما اندیشه های او همچنان در هاله ای از ابهام باقی می ماند :
می بـــــایـد نه فلک فــــــــــرود آمـــــدنم
تا خلق کند "فهم" کمــــــالی که مراست
***
معنی بلنـــــــد من "فهم" تیز می خواهد
سیر فکرم آسان نیست کوهم و کتَل دارم
***
چـــــون بر سر انصاف روی دشوار است
یک نکـــــته به قدر "فهـــــم" مردم گفتن
آری بیدل که گاهی از طنین پشه ای الهام می گیرد و لفظ را مالامال از معنا می بیند و آیینه تمام نمای اسرار لم یزل، بر این نکته نیز سخت واقف است که حبات لفظ از عهده تسخیر دریای عظیم اسرار بر نمی آید و الفاظ، توان کشیدن محمل اسرار شاعر را ندارد. استفاده صحیح و بهینه از ظرفیت های زبان که خصوصاً در حیطه حسامیزی، پارادکسهای لفظی و معنایی ، ترکیب سازی، آشنایی زدایی، هنجار گریزی و فرار از قوانین خشک و یکرویه دستور زبان نمود می یابد، از جمله تدابیری است که او برای القای هر چه بیشتر اندیشه های نامحدود خود در حیطه زبان محدود می اندیشد. با این حال، مشکل اصلی شاعر، مخاطب است که بعد از این همه عرق ریزان روح، توان درک دقایق ذهنی او را ندارد، هر چند در صورت یافتن مخاطب نیز از قبول عام "مغرور کمال" نمی گردد.
از قبـــول عــــام نتوان زیســت مغــــــــرور کمال
آنچه تحسین دیده ای زین قوم دشنام است و بس

نامحرمی های زبان :
هر جا پای معانی بلند به میان می آید لفظ به میزان بالایی دچار نارسایی بیان می شود . کار بالا می گرد وقتی که اندیشه آنچنان گریزان است که به قول صائب با هیچ لفظ آشنایی پیدا نمی کند. بیدل زبان را در ارایه مفاهیم و اندیشه های عظیم درونی ، نامحرم می داند و معتقد است که بسیاری از حرفهای شاعر همچنان در لایه های این زبان در پرده گمنامی و خمول می ماند:
ای بســـا معـنی از نامحـرمی هـای زبان
با همه شوخی مقـیم پـرده های راز ماند
آنچه برای بیدل اهمیت دارد جوهر معناست. لفظ، تنها آیینه ای کج نماست که غالباً انسان را به توهم می اندازد :
خــــــــرد دوش راهــــی به بیـــــدل نمود
پر آســـــــــــان ادا کــــرد و مشکل نمود
اگر نیســـــت معنی حصــــــــــــــول نظر
ز الفـــــــاظ رنـج تـوهـــــــــــــــــم مبـــر
گــــــرت معـنی آیینه مدعـــــــــــــــاسـت
چــــو آیینه هـــــر لفظ معنی نمـــــــاست
به هــــــر جــــــــــــاست معنی دلیل مقال
ز "اســــــــــــــــهد" وبـــــالی ندارد بلال
و گــــــــر لفــظ پیـــــدایی مقصـــــد است
ز "اشهد" همان حاصلت "اسهد" است
آری، کلام پیچیده بیدل، زبان اندیشه های عمیق و رازهای نهفته ای است که وجود او را به تلاطم واداشته است. شعر پیچیده و مبهم او، اشارتی است برای آنها که اهل معرفت اند. دنیای پرغوغای درون شاعر، در شعر پرجوش و خروش و حماسه های صوفیانه او نمود می یابد. شعر بیدل هذیان تب آلود آتشی است که سراپای وجود او را شعله می کشد. کلام حیرت برانگیز او آیینه تمام نمای تحیر اوست:
از چـمنی می رســــــیم باخته رنگ نگاه
گر سر سیر گلی است، حیرت ما بوکنید
***
بیدل سخنت نیســــت جز انشـــــای تحـیّر
کــــوآیـنه تـا صـــفـحه دیــوان تــو باشد
شعر بیدل گردبادی است که از ژرفای جان مشتاق و دوردستهای مه آلود فکر او برخاسته و در مصرعی یا بیتی یا غزلی پیچیده قد علم کرده است:
ندانم گـــــردبــــــــاد از مکتب فکـــر کـــه می آید
که این یک مصـرع پیچیده موزون کرد صحرا را
شعر بیدل "لباس موزونی" است که بر "رمز ازل" (11) دوخته شده است؛ لباسی که از چین و تراز دامن فرشتگان رویا پوشیده شده، آنگونه پر نقش و نگار و چشم نواز که همه را از رنگارنگی معنا به حیرت واداشته است. پیچیدگی، زبان ناگزیر شعر بیدل است. "بیدل نتیجه طبیعی تحولی بود که از فغانی و شاید به یک حساب از خاقانی و انوری شروع شده بود و این دگرگونی از آنجا که امری تدریجی بود اندک اندک گوشها و چشمها را به هنگام شنیدن یا مطالعه شعرها آماده کرده بود تا در وقت شنیدن یا خواندن دورترین ارتباط را میان عناصر یک بیت شعر به زودی دریابند. در صورتی که این چنین کوششی برای مردم دوره های قبل بسیار دشوار و حتی ناممکن می نمود."
قرار گرفتن بیدل در نقطه اوج شاعرانی که در مسیر زمان، به ایجاز در بیان، تکلف در گفتار، تصنع در زبان گرایشی انکار ناپذیر داشتند از یکسو و از سوی دیگر تفکرات و اندیشه های عمیق فلسفی، عرفانی او (و عموماً جهان بینی وسیع و پیچیده او) از وی شاعری آفریده است که پیچیدگی، ابهام، تعقیدهای لفظی و معنوی ناگزیر جزء مختصات لاینفک شعر اوست، هر چند محیط پرورش شاعر یعنی هند با تمام خصوصیات فرهنگی، اجتماعی، ادبی، سیاسی اش نیز در زبان بیدل بی تاثیر نبوده است.
بخشی از پیچیدگی های شعر بیدل به ویژگی های سبک هندی باز می گردد؛ ویژگی که در زبان پرطمطراق او شدت یافته است. اصولاً شعر سبک هندی شعری دیر آشناست و با تعبیر ملاکهای هنری، کلیدهای شناخت آن نیز تغییر می کند. پیچیدگی در شعر بیدل به گونه ای است که واکردن عقده های ابهام در آن با نوعی لذت هنری همراه است لذتی که اندیشه زا، ثمر بخش و راه گشاست.

mehraboOon
02-09-2012, 05:23 PM
کـتـل
(مروری بر پیچیدگی های شعر بیدل دهلوی)
(بخش دوم)
در بخش اول این مقاله (http://sarapoem.persiangig.com/link7/kotalbidel.htm) به بررسی دیدگاه های بیدل دهلوی پرداختیم و نظرات او در باب زبان و پیچدگی معنای شعر را باز جستیم. در ادامه به بیان مهمترین عوامل پیچیدگی شعر بیدل می پردازیم:
علت پیچیدگی در شعر بیدل(13)
شاعران سبک هندی از لحاظ دشوار گویی تفاوت های بسیاری دارند. برخی از شاعران مثل صائب تبریزی گرایشی به ساده گویی دارد بعکس شاعرانی چون حزین لاهیجی، بیدل دهلوی و برخی از شاعران دیگر در این حوزه، کلامی سخت پیچیده دارند با این حال شعر بیدل به نسبت پیچیده تر از همه شاعران هندی سراست. پیچیدگی شعر سبک هندی به مرور و با گذر از قرن یازده و دوازده هجری افزایش می یابد. گویی جبر زمان سبک هندی را به سمت و سوی دشوار گویی سوق می دهد. بیدل دهلوی در دهه های پایانی این دوره، کلامی به نسبت پیچیده تر از هندی سرایان قبل از خود دارد. پیچیدگی در شعر بیدل گاهی در موازات پیچیدگی های شعر سبک هندی قرار دارد و گاهی نیز مختص زبان و شیوه بیان شخصی اوست.
اگر بخواهیم به مهمترین عوامل مشترکی که شعر شاعران سبک هندی را تحت تاثیر قرار داده و باعث ابهام زبانی و معنایی شعر این دوره شده است اشاره کنیم موارد زیر قطعا جز مهمترین و شایع ترین عوامل خواهد بود :


تاکید برخلق معانی غریب و بدیع و بیگانه
تزاحم خیال و تصویر در کثرت استفاده از تشبیهات، استعارات، کنایه ها و مجازهای دور از ذهن
خیال پردازی های غریب و باریک اندیشی ها و باریک خیالی هایی در حد افراط
بی توجهی به پاره ای دقایق ادبی از آنجا که جمعی از شاعران از مردم کوچه وبازار بودند.
استفاده از ترکیبات و کلمات محاوره و کوچه بازاری
معما پردازی و اظهار فضل شاعران در ارائه سخنی مبهم و معماگونه
استفاده از ردیف های طولانی، انتزاعی و نامحسوس که شعرا را به بیراهه های خیال و توهم می کشاند
استفاده از فنون ادبی و صناعات تقریبا جدیدی مثل حسامیزی، وابسته های عددی، پارادکس و...
عدم پیروی از شیوه گذشتگان
تناقض در معنی و تصویرهای شاعرانه
اختصار بیش از حد کلام و گرایش به ایجاز مخل
ضعف تالیف
بهم ریختگی نظام نحوی کلام در اثر تحمیل معنا بر لفظ

موارد یاده شده مهمترین عواملی است که پیچیدگی های روزافزون سبک هندی را به طور عموم رقم زده است. برخی ازعوامل فوق الذکر در شعر بیدل بی شک نمود آشکارتری دارد. با این حال اگر بر این باور باشیم که شعر بیدل پیچیده تر از شاعران هم دوره خود است باید دنبال عواملی اختصاصی تر باشیم. در موارد دوازده گانه زیر ما به برخی از عوامل اختصاصی پیچیدگی شعر بیدل نظر داشته ایم:
1- عرفان، فلسفه و اصولا دیدگاه های فلسفی و اندیشه های صوفیانه بیدل که تغییر نمادها و موتیوهای معنایی را به دنبال دارد. عرفان بیدل ، عرفانی آمیخته با اندیشه های فلسفی است. دشواری زبان پر رمز و راز صوفیانه از یک سو و از سوی دیگر اندیشه های تو در توی فلسفی وقتی با تخیلات و زبان راز گونه بیدل پیوند می یابند کلامی سخت دشوار و دیریاب را خلق می کند.
2- ترکیبات خود ساخته بیدل؛ ترکیباتی که در شعر او از بسامد بالایی برخوردار است یکی از مهمترین عوامل غموض کلام بیدل است. در این باره در ادامه به تفصیل سخن خواهیم گفت.
3- بسامد پایین استفاده از مدعا مثل یا اسلوب معادله در شعر بیدل نیز از جمله مواردی است که دشواری یابی کلام او را شدت بخشیده است. در این باره نیز در سطور بعد مطالب بیشتری تقدیم خواهم داشت.
4- پریشان گویی های آگاهانه و ناآگاهانه
5- گسیختگی نظام دستوری و گریز های گاه و بیگاه بیدل از نحو زبان نیز خود بعضا در پیچیدگی شعر او بی تاثیر نیست.
6- ناگفته هایی که به صورت خلاء های تصویری، حسی و اندیشگی خود را نشان می دهد. اینگونه خلاء های در آمیخته با ذهن و زبان شاعر باعث بروز تعقیدات لفظی و معنوی در کلام او می شود.
7- انتزاع از واقعیت های عینی و حضور در واحه های کاملا وهمی و انتزاعی
8- تفکرات عمیق و اندیشه های سترگ بیدل او را از بسیاری شاعران دیگر متمایز می کند و همین مورد البته کلام او را نیز به نسبت پیچیده تر جلوه می دهد.
9- پیچدگی های ذهن بیدل، پیچدگی کلام او را موجب شده است. نکته قابل تامل اینکه همواره تاکید شاعران بر ساده گویی نبوده است. بسیاری از شاعران از جمله خاقانی شعر را آنگونه با انواع تلمیحات و اشارات و ارجاعات خارج از متن می آمیزد تا در کلامی صعب و مشکل، دانش و هنرمندی خود را به رخ بکشد. در میان شاعران امروز نیز بسیاری این مسیر نامیمون را برای تهییج و ارعاب مخاطب و قبولاندن هنر خود تجربه کرده اند. اما به قول اندیشمندی چون "پوپر" هیچ چیز در جهان آسان تر از دشوار گفتن نیست. هدف غایی تمام هنجارهای های ادبی به سمت و سوی ساده گویی است. اما حقیقت این است که گاه پیچیدگی زبان از پیچیدگی ذهن شاعر نشات می گیرد و این با گونه قبل تفاوتی کاملا ملموس دارد. ذهن پیچیده بیدل، سادگی را بر نمی تابد اگرچه خود او نیز چنانکه در مقدمات بحث گذشت بر ساده گویی باور تمام دارد.
10- زمانه بیدل با گذر دادن سبک هندی از واقعه گویی های بابافغانی وار به طرزی پیچیده تر (شبیه تزریق های معما گونه هندی ) در تغییر سبک و سیاق کلام بیدل و طبعا غموض کلام او موثر بوده و در واقع نتیجه منطقی زبان شعر در مسیر زمان است. سبک هندی در مسیر مغلق گویی های خود انگار جبرا باید به ظهور شاعرانی چون بیدل بیانجامد.
11 - علاوه بر زمان، مکان پرورش شاعر نیز در سبک و گونه هنر و فکر او بسیار موثر است. هندوستان که او را در خویش پروده است کشوری است متفاوت با اندیشه های رنگ رنگ و طرز تفکرات گوناگون که اینهمه در کلام بیدل تاثیر تمام دارد.
12- استفاده از مواد افیونی وهم زا که در بین شاعران سبک هندی بسیار رایج است و حتی سه تن از برجسته ترین شاعران سبک هندی از جمله صائب تبریزی، طالب آملی و بیدل دهلوی نیز از این اتهام مبرا نیستند. تحقیق در این باره بیشتر جنبه اجتماعی دارد و از حد و حدود این مقاله خارج است.
علاوه بر موارد دوازده گانه فوق، بی گمان دلایلی دیگری قابل ذکر است که به جنبه های روانی، ذوقی، عاطفی و شخصیتی بیدل باز می گردد. کشف و موشکافی این عوامل مجالی بیش از این می طلبد. در این فرصت برخی از موارد فوق را به تحلیل و تفسیر می نشینیم:

هند مهد پرورش بیدل
دلیلی بر پیچیدگی های زبان او
یکی از مسایلی که باعث می شود بین شاعران و مخاطبان آنها تا حدودی فاصله بیفتد تفاوت زمان و مکان است. در هنر از واقع گرایی و رئالیسم سخن بسیار رفته است اما حقیقت این است که واقعیت امری نسبی است و بر حسب دریافت اشخاص واقعیت متفاوت است. واقعیت حتی نسبت به زمان و مکان نیز متفاوت است. بسیاری از عقاید و افکار و اندیشه های انسانی در طول زمان تغییرات اساسی یافته و از حالتی به حالت دیگر در می آید. وجود چند قرن فاصله زمانی بین بیدل و خواننده امروزی شعر او مسلما در عدم شناخت صحیح و همه جانبه دنیای شعری او بی تاثیر نخواهد بود. علاوه بر این، دوگانگی فرهنگی ایران و هند (که محل زندگی بسیاری از شاعران هندی سراز جمله بیدل است) نیز موانعی را در مسیر شناخت شعر بیدل ایجاد خواهد کرد. با این وجود مساله زمان و مکان بسیار بیشتر از آنچه تصور می شود باعث بروز تفاوت های بنیادین در شعر بیدل نسبت به شاعران دیگر بوده است.
یکی از مسائلی که در مطالعه شعر دوره صفوی حائز اهمیت است این است که شاعران و نویسندگان این دوره که بعضا سالها در شهرهای مختلف هند زیسته اند اساسا از فرهنگ آن سامان تاثیر پذیرفته اند یانه؟ دکتر سیروس شمیسا در مقدمه دیوان صائب، فرهنگ ایرانی را فرهنگی غالب دانسته و معتقد است که ایران بر سرزمین هند غلبه فرهنگی داشته و بسیار بیشتر از آنچه تاثیر پذیرفته منشا اثراتی در حوزه های مختلف سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی ادبی بوده است. وی در فرازی از این مقدمه می نویسد: "حقیقت این است که به علت رواج فرهنگ ایرانی - اسلامی در هند و مخصوصا رواج زبان فارسی در آن دیار، شاعران خود را از آموختن زبان فارسی که عمدتا از طریق زبان منتقل می شود بی نیاز دیده اند....شاعرانی که به هند می رفتند چندان توجهی به فرهنگ و فلسفه و ادیان مردم هند نداشتند و از آن گنج گرانبها ارمغانی هرچند ناچیز برای ادبیات فارسی نیاوردند. البته نشانه های بسیار سطحی و مختصری از رسوم و فرهنگ در آثار این دوره دیده می شود که به هر حال از مختصات ادب این دوره محسوب می شود."
هر چند بر این گفته کاملا اذعان داریم اما یک نکته باقی می ماند و آن اینکه شاعری چون بیدل که خود زاده و بومی آن فرهنگ و زبان بوده چقدر از زمان و مکان پرورش خود تاثیر پذیرفته و این تاثیرات به چه میزان در کلام او رسوخ یافته است. حقیقت این است که تفکرات و اندیشه ها، آداب و رسوم و سنن، حتی ویژگی های زبان هندی و باورهای دینی آن سامان مستقیم یا غیر مستقیم در آثار بیدل تاثیر گذاشته که این خود تفاوت هایی اساسی بین او و دیگر شاعران ایرانی تبار رقم زده است. به عنوان مثال بسیاری برآنند که استفاده بسیار زیاد از صنعت تشخیص و جاندارنمایی در شعر بیدل مطابق باور مذاهب هندو است که همه اشیاء منقطع را ذی روح می دانند. تخیلات دور از ذهن و گاه توهم زا نیز بی شک ریشه در فرهنگ هندی دارد آنگونه که تفکرات عارفانه بیدل و محاسبه ها و مراقبه های مداوم او تاثیر مستقیم اندیشه های بودایی و ادیان صوفیانه شرقی است.
بیدل بر آن است تا فلسفه، عرفان و تصوف و از طرف دیگر تخیلات شاعرانه را در شعر خود پیوند دهد. یعنی در اصل به دنبال آمیزش عناصری است که ریشه در فرهنگ غنی ملی او دارد هرچند فارسی بودن زبان بیدل بر اختفای مختصر اینگونه اندیشه ها بی تاثیر نبوده است.
تاکید بر استفاده از عناصر تخیل در آمیزه ای از باور های فلسفی و عرفانی، استفاده بسیار زیاد از صنعت تشخیص، استعاره های بیانی و مجازهای دور ازذهن همه و همه دست به دست هم داده و با گذر از زبان به شعری مبهم و پیچیده بدل شده است؛ شعری در هم پیچیده و گاه سردرگم که حتی برای گویندگان هندی، که خود با پیچیدگی های بیان و نوع تعبیرات این اسلوب آشنا بوده اند دشوار و دیریاب بوده است.
شاید نوشته های نویسندگان و تذکره نویسان هم عصر و هم وطن بیدل بهترین گواه این مدعا باشد. خزانه عامره در تذکره خود می نویسد: " میرزا در زبان فارسی چیزهای غریب اختراع نموده است که اهل محاوره قبول ندارند...." همچنین خان آرزو در مجمع النفایس می نویسد: میرزا اشعار موافق قواعد فصاحت نیز زیاد دارد اگر صاحب استعداد کلیات آن اشعار جد کند نسخه اعجاز دست می دهد. (14)
در زمان استیلای سلسله مغول اعظم بر سرزمین های مختلف شبه قاره هند، در این سر زمین اشعاری جریان دارد پیچیده و مبهم که "تزریق" نامیده می شود. در همان عصر گروهی از شاعران نیز به سرودن گونه ای از شعر تلاش می کند که "بهاگ" نامیده می شود. بهاگ در واقع سروده هایی مبهم، معما گونه و گاه بی معنی است که در این برهه از زمان خصوصا در نیمه دوم قرن دوازده در میان هندیان رواج تمام دارد. بی شک بیدل از این موج ادبی بی تاثیر نبوده است هرچند بنا به باور ما، پیچیدگی های زبان بیدل از دنیای پر رمز و راز درون او و افکار عمیق و اندیشه های سترگ او نشات می گیرد در حالی که تزریق و بهاگ تلاشی است از بیرون برای دشوار جلوه دادن کلام. دانستن این دقیقه و نکته باریک، بیدل را از بسیاری نویسندگان و شاعران دشوار گوی آن عصر متفاوت و متمایز می کند.

ترکیبات خاص بیدل:
در گذشته بیان داشتیم که نوع ملموسی از هنجار گریزی زبان در ترکیبات ابتکاری و خود ساخته بیدل دیده می شود. اینگونه گریز از سطح معمول زبان، علیرغم کارایی بسیار، صد البته تبعاتی هم دارد که ابهام در فهم کلام نمودی از این تلاش هنجار گریز زبانی است. شاعر برای انعکاس اندیشه های دشوار یاب خود چاره ای جز عدول از حدود زبان ندارد چرا که زبان در روند معمول خود گویای بسیاری از ناگفته های او نیست. این کاربرد خارج از محدوده در شکل پارادکس، حسامیزی، وابسته های عددی و از همه مهمتر در ترکیبات اختصاصی بیدل به صورتی هنرمندانه مورد استفاده قرار می گیرد. در شعر بیدل به صورت گسترده به ترکیباتی بر می خوریم که ساخته ذهن وقاد و طبع هنرمند شاعر است؛ ترکیباتی چون حیرت صدا، فرصت کمین، ادب اظهار، خجلت نقاب، نفس امداد، طپش ایجاد، عجز نوا، کدورت انشاء، سکته مقدار، فرصت انشاء و صدها ترکیب شبیه این که به شدت مورد توجه بیدل است. از میان شگردهای خاصی که در قالب زبانی شعر بیدل را می سازد تجاوز از حدود ترکیب سازی هایی از این دست مهم ترین عامل غموض شعر اوست. شفیعی کدکنی در صفحه 65 کتاب "شاعر آینه ها" می نویسد:" در سبک هندی، بالا بودن بسامد ترکیب خود یک عامل سبک شناسی است ولی بحث ما در اینجا بر سر نوع ترکیب هایی است که بیدل ساخته و این ترکیب ها از نوع تجارب شاعران قبل از او نیست و به همین دلیل کسانی که با این ساختار ترکیبی آشنایی کامل نداشته باشند به دشواری می توانند از شعر او لذت ببرند."
در ابیات زیر گونه هایی از این ترکیبات را می بینیم:
چون صـبح بی غبــــار نفس زنده ایم و بس
شــــــبنم صـــــفاست آینه امتحــــــان مـــــــا
معنی ســــبقان گـر همه صـــــــد بحر کتابند
چون موج گهـــــــر پیش لبت ســـکته جوابند
فرصت انشـــایان هستی گر تکلف کرده اند
سکته مقداری در این مصرع توقف کرده اند
دخل و تصرفات صرفی و نحوی در کنار ترکیباتی از این نوع در ابیات زیر مشکل را مضاعف کرده است:
صبح ریختن:
گــر غبـــار خـاطر شــمعی نباشد در نظر
می توان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
وداع آغوشی رفتار:
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشــی رفتــــار ما
نفسی زنگ برون آمدن:
در ناله خامش نفسـان مصلحتی نیست
ای صافی مطلب نفسی زنگ برون آی
بالاندن به جای بالیدن:
بوی وصــلت گــــر ببـــــالاند دل ناکام را
صحن این کاشانه زیر سایه گردد بام را
خرام کاشتن:
هر گه دو قدم خرام می کاشت
از انگشتم عصا به کف داشت
حیرت خرمن نمودن، نگاه کاشتن، آیینه درودن:
جز حیرت از این مزرعه خرمن ننمودیم
عبرت نگــهی کاشـــــت که آیینه درودیم
علاوه بر تمام آنچه گفته شد کوشش های آشکار شاعر برای خلق معانی جدید در ساختاری ابتکاری و نو از یکسو و از سوی دیگر تاکید بر واژه سازی و عادت ستیزی های صرفی و نحوی در شعر او ایجاد نوعی برجستگی زبانی و سبکی نموده است. این تلاش های زبانی اگرچه در حوزه زبانشناسی و به جهت گسترش عرضی زبان بسیار دارای اهمیت است اما به دلیل غموضی که در کلام پدید می آورد شاید بر مذاق و مزاج بسیاری خوش نیاید. با این حال چنین ابتکارات زبانی در واقع بازیافت یا خلق گوشه های پنهان زبان است و تلاشی است برای رسیدن به فضایی نامکشوف در حوزه زبان و بیان و از این جهت بسیار قابل توجه و تامل است.
ایجاز غیر مجاز
عاملی دیگر در غموض کلام بیدل:
ایجاز روند طبیعی زبان و شعر در مسیر زمان است. شعر فارسی در مسیر چند صد ساله خود با از دست دادن اجزاء زاید زبانی و بیانی و با پذیرفتن بیشترین معنا در حداقل کلمات، حرکت مداومی را به سوی کلامی کاملا فشرده و موجز ادامه می دهد.
شاعران سبک هندی در این مسیر در حد خود، کاملترین نوع ایجاز را پشت سرگذاشته و با ارائه بهترین نمونه های فشرده های زبانی گام های موثری در این میان برداشته است. آنها درازای قالب ها را به یک بیت تقلیل داده اند. اگر قصاید مطول دوره خوراسانی با حذف زواید جای خود را به غزل دوره عراقی می دهد، در دوره سبک هندی با آنکه قالب اصلی غزل است اما نگاه شاعران بیشتر بیت را مطمح نظر قرار داده است. بر این اساس بیت در نگاه شاعران سبک هندی اصالت تمام دارد و به عنوان نمونه یک شعر کامل نگریسته می شود.
از سوی دیگر در این دوره، تشبیهات محسوس به محسوس و کامل الارکان دورهای قبل جای خود را به اضافه های تشبیهی کاملا معقول و حتی گاه وهمی داده است. این ترکیبات حتی در نوع فشرده تر به استعاره ها و فرااستعاره ها بدل شده است.
تمثیلات غیرمقایسه ای و روایات و داستان های طولانی نیز، در حد یک تلمیح فشرده و کوتاه و گاه در حد ضرب المثلی سائر خلاصه شده است. تمثیل های مقایسه ای از آن نوع که در تاریخ بیهقی، مرزبان نامه، کلیله و دمنه، مثنوی و دیگر آثار منثور و منظوم دوره های خراسانی و عراقی می بینیم به اسلوب معادله هایی بدل گردیده است که تنها در یک بیت امکان وقوع دارد.
در اسلوب معادله در یک بیت اتفاق می افتد یعنی در واقع در در یک مصرع، شاعر حکمی صادر کرده و در مصرع دیگر به کمک یک مثال از عالم واقع به اثبات ادعای خود می پردازد. این گونه خاص از تمثیل به این دلیل اسلوب معادله نامیده می شود که دو مصرع از لحاظ معنایی مکمل هم اند. عدم دریافت صریح معنای یک مصرع، با معادل یابی و قرینه سازی مصرع دیگر به کشف معنا منجر خواهد شد. علی رغم همه مخالفت هایی که در طی قرون گذشته با شعر سبک هندی انجام گرفته است تنها جایی که شعر دیریاب این گروه مورد توجه عوام قرار می گیرد این نوع گفتار است که البته در ادبیات پیش از هندی نیز سابقه داشته است از جمله در شعر عامه پسند سعدی. بیدل حتی همین دریچه کوچک را نیز بر روی مخاطب عام می بندد ومدعا مثل های دشواری می سازد که هر دو سوی آن نیاز به موشکافی بسیار است. در واقع شعر بیدل از این حیث دو مشکل اساسی وجود دارد که نمی تواند خود را با فهم عامه هماهنگ کند. اول استفاده بسیار کم از این تدبیر بیانی است یعنی در شعر بیدل به نسبت بسیاری از شاعران سبک هندی از اسلوب معادله بسیار کم استفاده است. دومین مشکل اینکه همین تعداد محدود مدعا مثل های موجود در شعر بیدل همسو با دیگر اشعار غامض او از ابهامی چشمگیر در طرفین اسلوب معادله برخوردار است. در ابیات زیر شاهد چنین اسلوب معادله های دیریابی هستیم:
به خاموشی مباش از ناله بی رنگ دل غافل
نفس چندین نیســــتان ریشه دارد در لب نانی
بســـاط نقــش پا گــرم است در وحشــــتگه امکان
که هرجا شعله ای جسته ست داغی مانده برجایش
کثرتی بســـیار در اثبات وحدت گشت صرف
عالمـــی را جمع کردم اینقـدر یکتـــــــا شدم
آنچه در کلیت معنای ایجاز در کلام و مساله پیچیدگی شعر مد نظر داریم بسیار گسترده بوده و سطوح مختلف زبان و معنا را در بر می گیرد. بیدل دنیای عظیم درونی خود را در آمیزه ای از اندیشه های متعالی و تصاویر متعدد در کلامی موجز ارائه می کند که اگر چه معنا از ظرف تنگ الفاظ لبریز است اما همچنان ناگفته هایی که در سخن امکان انتقال نیافته اند به صورت رازی نامکشوف خود را نشان می دهند. در واقع انواعی از خلاء های زبانی، بیانی، معنایی یا تصویری باعث قطع ارتباط مخاطب با فحوای کلام شاعر می شود. قدما از این ناهنجاری بیانی به ایجاز مخل تعبیر کرده و این عامل را باعث تعقیدات لفظی و معنوی دانسته اند.
در بیت زیر از صائب تبریزی، وجود تعقید معنوی به این دلیل است که شاعر از توضیحات بیشتر که قطعا برای درک مفهوم مصرع دوم لازم و ضروری بوده صرف نظر کرده است:
دل بی طاقتی دارم مپرس از صبر و آرامم
نگین را در فلاخن می نهـــد بی تابی نـامم
یکی از مهمترین دلایل پیچیدگی شعر بیدل را باید درخلاء های زبانی جستجو کرد. تلاش طاقت فرسای محقق و شاعر فقید دکتر حسن حسینی در کتاب " بیدل، سپهری و سبک هندی" برای کشف راز معنایی بیتی مشهور از بیدل نمونه ای از این ایجازگری های ابهام آفرین کلام بیدل را به تصویر می کشد:
حیرت دمیده ام گل داغــــم بهانه ای است
طاووس جلوه زار تو آیینه خانه ای است
حسن حسینی در صفحات متعددی ار کتاب یاد شده، به دنبال گشودن معماوارگی بیت فوق است. در این تحلیل شاعر برای بیان ارتباط های تصویری بین حیرت و دمیدن/ حیرت و داغ / حیرت و گل/ حیرت و چشم/ چشم و طاووس/ طاووس و داغ/ چشم و آینه / جلوه زار و آیینه خانه و.... به بیان ده ها بیت از بیدل مبادرت می ورزد تا به حل و فصل همه این ارتباط ها پرداخته و پرده از راز نهان بیت بردارد. با این حال همچنان مفهوم بیت در تردید باقی می ماند.
بیدل فرض را بر این گرفته است که مخاطب او بر این اشاره ها و کنایه و نشانه واقف است و بدین جهت از هرگونه سیر در دورترین حوزه های وهم و خیال ابایی ندارد بی خبر از اینکه بسیاری از مخاطبان خاص او حتی، در اولین نشانه گذاری های از شاعر جا می مانند. ما این پیش فرض های ناگفته در شعر را به خلاء های زبانی تعبیر کرده ایم که این خود گاه در حد خلاء های حسی، معنایی و اندیشگی و بیانی گسترش می یابد.
این ناگفته های ابهام آفرین از مهمترین علت های غموض شعری بیدل محسوب می شود. در شعر بیدل و حتی بسیاری دیگر از شاعران سبک هندی، غلبه معنا بر لفظ باعث حذف بسیاری از قرائن و اجزاء کلام می شود. مضمون پردازی در چارچوب چنین ایجازهای مشکل آفرینی، بیدل را به استفاده افراطی از تشبیه، استعاره ، مجاز و کنایه واداشته است. صور خیال و گونه های گوناگون بیان در شعر او به آخرین حد انتزاع رسیده است و این حاصل گسترگی اندیشه ها و تخیلات شاعر است. این روند تجریدی زبان تا آنجا ادامه می یابد که حتی عناصر گویایی چون تشخیص و تجسیم نیز در شعر بیدل در آمیزه ای از اغراق و نازک خیالی های دور از ذهن در صورت هایی کاملا انتزاعی و غیرقابل تصور و تجسم، جلوه می یابند:
گر به تسلیم وفا پا فشــرد طاقت عجز
باده از خون رگ سنگ کند شیشه ما
به خیال چشــــــم که میزند قدح جنون دل تنگ ما
که هزار میکده می دود به رکاب گردش رنگ ما
به زندانم مخواه افســرده، ای تکلیف آسودن
غبارم را همان دامن فشانی هاست صحرایی

پریشان گویی یا گفتار پریشی های خواسته یا ناخواسته:
جدای از تمام افسانه پردازی های معمول و معهود که به گونه ای شاعر و قوه الهام او را در مسیر افراط و تفریط های بی مورد، مستعد دریافت اوراد جنون آمیز خدایان می داند، شعر شاعر به گونه ای آشکار، آیینه پریشان نمای شوریدگی های اوست. روح متلاطم و شیفته شاعر، شعری آشفته را خلق خواهد کرد که گسیختگی بیان و آشفتگی کلام و حتی پریشانی معنا از موردی ترین تبعات آن است:
زآشفتگی حالم ربط از سخن بریده
بر هم فتاده حرفم چون نامه دریده
آشـــفتگی مــــــوی تو ربط از ســــخنم برد
زان پیشتر این رشته شوریده، سری داشت
البته این دو بیت فوق الذکر از بیدل نبود اما بی گمان قصه بیدل نیز جز این نیست؛ بیدلی که خود حیرت دمیده ازل است و شعر او در واقع انشاء تحیری فلسفی و عرفانی است:
بیدل سخنت نیست جز انشای تحیر
کــــو آینه تا صفحه دیوان تو باشد
آشفتگی و پریشانی شاعر در بسیاری از اشعار و غزلیات او نمودی عینی یافته و شعری درهم و پریشان و گاهی بی معنی را خلق کرده است. ارائه نمونه در این زمینه با وجود صدها مورد قابل ذکر، مشکل است. به این دلیل که بسیاری از ابهامات شهر بیدل توجیه پذیر بوده و به هرتقدیر می توان برداشتی صحیح یا ناصحیح از آن داشت. اما قدر مسلم خواننده شعر او در بسیاری از مواقع به مشکلاتی بر می خورد که تنها با باور داشت مساله پریشان گویی های شاعر قابل توجیه است.
پایان سخن
آنچه تحت عنوان پیچیدگی های شعر بیدل مورد بحث و بررسی قرار گرفت تنها نگرشی کوتاه و گذرا بود بر جنبه های ساختاری و بعضا معنایی شعر بیدل. بی شک تحقیق و تفحص در چند و چون ابهام های شعر بیدل مستلزم شناخت کامل ابعاد روحی و شخصیتی شاعر است که اگر این امر غیرممکن نباشد حداقل از حوصله این مختصر خارج است وانگهی بنابر تئوری های ساختار گرایانه و نگره های تاویل پذیر فلسفه امروز، شعر هستی خاص خود را دارد و توقع هر چیزی خارج از حوزه متن، غیرمعقولانه است.
کوتاه سخن اینکه غموض و ابهامات شعر بیدل نه تنها ایراد واردی بر شعرهای این شاعر دیرآشنا نیست که مسیر متفاوت و دیگرگونه ای است در عرصه شعر و اندیشه؛ مسیری کاملا پیچ در پیچ که با تمام چشم اندازهای زیبا و تامل برانگیزش، رهروان و مخاطبان خاص خود را می طلبد. به قول هارتمن" هنر نمایش درون هنرمند است و ظاهر گرداندن باطن او". ابهام شعر بیدل چیزی نیست که از بیرون در شعر او تزریق شده باشد بلکه حاصل افکارمتعالی و اندیشه های عمیق و تو در توی شاعری است که کاملا برچند و چون زبان شعر آگاه است. زیبایی های شعر بیدل از چشمان عادت آلوده بسیاری از شاعران امروز و دیروز دور مانده است که صد البته انس با دیوان این شاعر اندیشمند، انسان را با عوالم تازه ای از شعر و شعور آشنا خواهد کرد.
مفت غواص تامل، گهر معنی بکر ســخن بیدل ما خصـــلت قلزم دارد
پایان
پی نوشت:
1- البته بسیاری، این معنی را در مقام تحدی می دانند.
2- مرتضی امیری، مجله اهل قلم، شماره 19، مهرماه 1375، ص18 و 19
3-ای معنی! آب شو ازشرم شعور خلق // انصاف نیز آب شد و از جهان گذشت
4- کلیات بیدل، ج4، رساله نکات،نکته74، ص173
5- بیره: چند برگ تنبول که همراه نوفل و چونه و برگ کیله و پله پیچند و مخصوص اهل هنر است و در وقت رخصت کسی به کسی نیز می دهند و خوردن آن، دهان را خوشبو و رنگین می کند(آنندراج)
6- مثنوی محیط اعظم، دور ثامن، ص264، تصحیح یوسفعلی میرشکاک
7- اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم // پرتو خورشیدم احرام تنزل بسته ام
8- به این گوشی که وحدت از تمیزش ننگ می دارد // طنین پشه ای گر بشنوم الهام می گیرم
9- زین سرمه که حق کشید در دیده من // هر جا لفظی دمید معنی دیدم
10- از قبول عام نتوان زیست مغرور کمال // آنچه تحسین دیده ای زین قوم دشنام است و بی
11- بر رمز ازل لباس موزنی پوش // تا بی خبران کلام شاعر دانند
12- محمدرضا شفیعی کدکنی، شاعر آینه ها، ص16
13- در دو کتاب آشنا در حوزه بیدل شناسی یعنی کتاب شاعر آینه ها( محمدرضا شفیعی کدکنی) و کتاب "بیدا سپهری و سبک هندی"(دکتر حسن حسینی) مطالبی درباره علل پیچیدگی شعر بیدل آمده است. اما سعی ما بر آن است تا در این مختصر به بیا ناگفته های این دو اثر بپردازیم هرچند ناگزیر به مطالب آنها نیز نیم نگاهی داشته ایم.
14- به نقل از شاعر آینه ها، ص31

mehraboOon
02-09-2012, 07:21 PM
صور خیال در کلام بیدل
صور خیال صور در لغت بمعنی صورت هاست و خیال را معانی مختلف باشد از قبیل: ذهن، مخیله، در روانشناسی قدیم ( علم النفس)، یکی از خواص باطن، قوه ایکه در غیاب اشیا تصویر آنها را در ذهن حفظ میکند، سلسله ای از تصورات که بدون ارتباط منطقی در ذهن ظاهر میشود، تصورات بی پایه که ارزش علمی ندارد، نگرانی و ترس، دغدغهء خاطر، گفتگو، گمان، حدس، صورت یا شکل کسی یا چیزی در ذهن، هنگامی که خود آن در جلو چشم نیست.اندیشهء انجام کاری، قصد و فکر .. ..
دکتر سید حسین فاطمی در کتاب " تصویرگری در غزلیات شمس " از زبان یکی از منتقدین معاصر عرب بنام
" عبدالحمید حسین ، الا صول الفنیه للادب ، مکتبته الانجلو مصر، طبع دوم، 1964 م ، ص 104 و 105 در باب خیال که تقسیم بندی قابل توجهی شده است، آورده:
1 . خیال از جهت رهبری تخیل دو گونه است:
الف ـ خیال علمی ، ب ـ خیال ادبی و شعری.
2 . خیال از جهت ذات و موضوع آن:
الف ـ خیال تصویری که موجودات و حقایق خارجی را تصویر میکند. ب ـ خیال وجدانی که اثرحقایق را تصویر میکند.
3 . خیال از جهت نتیجه و باروری آن:
الف ـ خیال بارور که کمک به ایجاد قصه و مانند آن می کند.
ب ـ خیال توضیحی و واضح کننده که بکار حسن تصویر و حسن تعبیر و بیدار ساختن وجدان می آید.
4 . خیال از جهت خواص انسان:
الف ـ بصری و بینایی ب ـ شنوایی
ج ـ اندامی و عضلاتی
د ـ خیال لمسی
در شعر بیدل انواع مختلف از خیال وجود دارد. طبع دراک بیدل به قله های بلند معانی به پرواز آمده تخیلات وافری را در جهان ادبی و شعر به تصویر میکشد، همچنان ابعاد مختلف دیگر، حقیقت انسان و طبیعت نیز از ذیور آفرینش تخیل و تصاویر او بهره ها برده اند. در دنیای معرفت و عرفان، تشبیهات با تصاویر ناب و تخیلات عارفانهء بیدل، فروغ بخش چشم های باطن روشن ضمیران و راهنمای راهروان راه طریقت و حقیقت شده اند.
منشاً خیال در شعر
شعرا در آفرینش تصاویر از تجربیات حسی، عقلی و عینی در حیات خود استفاده میکنند. تمرین و ممارست در آثار قدما و پیشکسوتان و خداوندان شعر و ادب، نیز آنها را در این امر دستگیری و یاری میرساند تا کار شان از درجهء سخنان عادی به درجهء تخیل میرسد و خوانندهء با ذوق از خوانش آن محظوظ میگردد. فهم و ادراک تصاویر خلق شده در کلام شاعران نسبی است، یعنی به قول مولانا هر کس سپر دانشش بیشتر باشد، دریافتش به آن تصاویر و معانی بهتر است. لازم است چند بیتی از مولانا را که برای علاقمندان مثنوی خود گوشزد نموده است، اینجا بیاورم:
نکته ها چون تیغ الماس است تیز .. گر نداری تو سپر واپس گریز
پیش این المــاس بی اســــــپر میا .. کــــــز بریدن تیغ را نبود حیا
زان سبب من تیغ را کـردم غلاف .. تا نخوانی کج نخواند برخلاف
گوشزد مولانا برای مخاطب خیلی بجا بوده بگفتهء او بدون سپر دانش ممکن نخواهد بود کلام رادمردان راه طریقت و حقیقت را که طبیبان دلها اند، فهمید و به تصاویر خلق شدهء آن پی برد.
بعضی ها شاعر و مخاطب را به یک معیار و مقیاس قرار داده به این نظر اند که، داد و ستد تصویری وقتی میتواند سالم و دو جانبه باشد که شاعر از تجارب مشترک خود و مخاطب سخن بگوید. آیا ممکن است شاعری که عمر ها عرق آلود تلاش سخن بوده تمام اوقات در کسب و حصول علوم و فضایل خواب را بر خود حرام ساخته، در آفرینش تصویر ذوق مخاطب تن آسا و بیخبر را که بقول ابو المعانی ، واماندهء نیرنگ آسایش است، مد نظر بگیرد تا رابطهء سالم دو جانبه برقرار شود ؟؟ این چه تصویری خواهد بود که ذوق شاعر بلند پرواز را با مخاطب کم همت بهم گره بزند ؟ تجربیات حسی در شاعران و مخاطبان یکسان نبوده بستگی به استعداد و نیروی خلاقه در آنهاست. تصاویری كه در شعر خلق میشوند، از بینش و وسعت فكر و دید ژرف شاعر سرچشمه میگیرند، از جناب زرین كوب که خدایش بیامرزاد، در جایی خوانده بودم كه گفته بود: " شاعر در هرچه پیرامون خویش می ‌بیند فكر تازه و مضمون غریب كشف میكند. درخت كهن را میبیند كه بیش از نهال جوان ریشه در خاك دوانیده است، یادش می‌آید كه پیر فرتوت بیش از جوانِ نوخاسته به دنیا دلبستگی دارد. غنچه را مبیند كه دلتنگ و لب‌بسته در گوشه‌ء باغ رخ مینماید و وقتی پژمرده و پَرپَر به خاك می‌ افتد، گلی خندان است و به این اندیشه می ‌افتد كه رفتن از باغ جهان بهتر از آمدن است. آتش سوزنده را می ‌بیند كه با حرص و ولع هر پاره چوبی را كه در آن می‌ افكنند می‌ بلعد و میخورد، به یاد حرص انسان می ‌افتد كه نعمت تمام عالم هم نمیتواند او را سیر كند و هرچه پیدا میكند باز هم فزونی می ‌طلبد. تاك مو را می بیند كه بر هر درخت تكیه می ‌كند و می‌ پیچد تا باقی بماند و رشد كند، به یاد مردم غفلت ‌زده می‌ افتد كه به هر بهانه‌ای به دنیا می ‌چسپند و از آن دل برنمی ‌دارند. جنبش گهواره را می ‌بیند كه خواب طفل را گران میكند، حال كسی را به خاطر می‌آورد كه تشویش و تزلزل بنیادِ وجودش را محكم‌ تر میكند. گربه‌ای را می‌ بیند كه دست و پای خود را می ‌لیسد، مردم خودنمای عاقل را به یاد می‌آورد كه دایم به فكر تن و جسم خویشند و یك دم از تیمار آن دست برنمی ‌دارند. اشك كباب را میبیند كه درون آتش میریزد و شعله‌ های آن را تیزتر میكند، یادش می‌ آید كه گریه و ناله ا‌ی مظلوم، ظالم فرومایه را بی ‌رحم ‌تر میسازد." این گونه تصاویر را ذهن هر آدمی كه از دانش متوسط هم برخوردار باشد، درك میكند، اما وقتی به شاعری مثل ابوالمعانی بیدل برمیخوریم که در سیر و سلوک و تکامل خود در دنیای اشراق و حکمت و عرفان تجربیاتی را پشت سر گذاشته که اذهان عامه و با سواد از درک آن عاجز میماند، در اینصورت باید تامل کنیم و بکوشیم تا این تصاویر را کشف و درک کنیم نه اینکه از سر ناجوانمردی و بی خردی در پی رد آن دست بکار شویم، جای بسا افسوس خواهد بود که افسانه های این مشاهیر بزرگ و سوختگان راه معرفت خیال خواب راحت شوند، قسمیکه تا بحال چنین عمل را به چشم سر مشاهده نموده ایم.
در مبحث صور خیال، چون معیاری برای آن تعین نشده و تا هنوز مطیع کدام قاعده نبوده منتقدین تنها از روی ابتکار و ذوق هنری در اشعار شاعران پژوهش نموده از این زوایا به نقد از دید ذوق و هنر و سلیقه به بررسی میپردازند. اینکه تا چه حد یک شاعر در آفرینش تصاویر دست بالا دارد و تا چه حد هنر بخرچ داده است و توانسته دل های مخاطب را به کمند بیاورد، مطرح میشود. اما فراموش نباید کرد که همین صور خیال است که میان شاعران ملاک واقع شده جایگاه شان را در دنیای شعر و کلام معین میسازد، همچنان صور خیال، نمایانگر استعداد و خلاقیت شاعر در آفرینش مضامین بکر و پیام او.میباشد. نکتهء جالب دیگر این است که در مورد بعضی از اوقیانوسان شعر و ادب، این قضاوت تا حدی زیاد مشکل مینماید و حتی بعضی ها که ادعای بزرگی در سرزمین ادب و فرهنگ را هم میکنند، بخطا میروند.
چون سخن از بیدل بزرگ است، به یک مقالهء مختصر به بررسی می پردازیم: ناگفته نباید گذاشت که همین مغلق بودن و پرپیچ بودن صور خیال بیدل است که جناب محمد رضا شفیعی کدکنی را هم بیچاره ساخته :
محمد رضا شفیعی کدکنی، شاعر، منتقد و محقق معاصر ایران است که، کتابی در مورد بیدل زیر نام " شاعر آیینه ها " نوشته، در آن از روی کم لطفی و جوهر ناشناسی چنین اظهار نظر نموده است :
" گویندگانی مانند بیدل،كه تمام كوشش آنان صرف اعجاب وایجاد حیرت وسرگردانی برای خواننده است، فراموش می‌شود واین خصوصیت در مورد بیدل كاملاً روشن است زیرا با دگرگون شدن فضای شعری ایران در قرن دوازدهم واوایل قرن سیزدهم،بیدل در ایران فراموش میشود وحتی شاعرانی كه اعتدال بیشتری در كارشان بوده (مانند صائب وكلیم) آنها نیز فراموش میشوند و چون این تغییر جوُّ هنری،ودگرگونی موازین پسند ودریافت زیبائیهای شعری در افغانستان وتاجیكستان وهند وپاكستان مانند ایران نبوده است، می‌بینیم كه نفوذ بیدل در میان شعرای این سرزمینها ونیز مردم عادی این جوامع همچنان باقی است وچاپهای متعدد دیوان كامل او ویا منتخباتش در تاشكند وكابل شهرهای مختلف هند منتشر شده است"
با تمام احترام و حرمت به مقام علمی و ادبی جناب شفیعی کدکنی، باید با صراحت بگویم که جناب کدکنی، پدر معانی، یعنی ابوالمعانی بیدل را به اتهام صرف اعجاب و ایجاد حیرت و سرگردانی برای خواننده محکوم نموده، در حقیقت فهم شعری خود را سیر سئوال برده و با تعجب بر اینکه نفوذ بیدل در میان مردم افغانستان و حتی مردم عادی آن باقی مانده، متحیر گشته اند. فکر میکنم جناب شفیعی کدکنی تا آنزمان نمیدانستند که بیدل بزبان دری و زبان مردم افغانستان شعر سروده و این جای بسا شگفت و حیرت نیست که مردم عام افغانستان به زبان گفتاری بیدل آشنا استند، در حالیکه جناب شان برای تحقیق چند لغت عامیانهء زبان گفتاری دری مردم افغانستان، سالها از شهر به شهر محنت را بر خود متقبل شده جویای معانی ی مثل :" شکست خانه، آیینه خانه و تخته کردن دوکان" شدند، تا اینکه یک افغانستانی عام به داد شان میرسد و تکلیف شان را روشن میسازد.
به این گفتهء چناب کدکنی که دور از ادب و فرهنگ بوده چهرهء اصلی یک ادیب و شاعر تنگ نظر را که زبان و شعر را از تصرفات و ملکیت خود میداند و بدون تفکر به چنین قضاوت ایکه هرگز سزاوار و شایستهء ابر مردی از دیار شعر و ادب نیست، زبان دراز میکند. به این ژاژخایی توجه کنید:
" عدم موفقیت بیدل در ایران، با آنهمه خیال‌ های نازك واندیشه ‌های باریك، درس عبرتی است برای گویندگان جوان امروزی كه آگاهانه می‌كوشند سخنان خود را بگونه ای ادا كنند كه هیچ كس از آن سر درنیاورد ومی‌پندارند كه ابهام،آن هم ابهام دروغین وآگاهانه،می‌تواند شعرهای ایشان را پایدار وجاودانه كند ودر كنار آثار گویندگان بزرگ زبان فارسی برای نسلهای آینده محفوظ نگاه دارد. اما تجربه ای كه از وجود بیدل،با آنهمه شعر وبا آنهمه تصویرها وخیالهای رقیق وشاعرانه � اما دور از طبیعت زندگی وحیات � داریم بهترین درس عبرتی است كه می‌تواند آیندة چنین گویندگانی را پیش چشم ایشان مجسم دارد. براستی كه تمام نقاط ضعف شعر بیدل را بگونه‌های دیگر در آثار این دسته گویندگان جوان امروزی بخوبی می‌توان دید."
خوانندگان عزیز: شما به این مقایسه قضاوت کنید، جناب کدکنی بیدل را عبرتی برای شاعران و گویندگان جوان امروزی مرز و بوم خودش که دوچار سرگشتگی و حیرانی شده اند، میداند و بزرگترین توهین را به این شاعر و عارف بزرگ که عاری از هر نوع رعایت شاًن طرف و ادب است، روا میدارد.
و باز جناب کدکنی مدعی است که:
".....اما متأسفانه این همه اندیشه‌های دورپرواز واینهمه خیال‌های رنگارنگ چنان در پرده ابهام ودر تاریكی ضعف بیان، وبی اعتنائی به موازین طبیعی زبان فارسی،پنهان شده كه برای درك شعرهای عادی او،هر خواننده از مقداری صرف وقت وكوشش ذهنی ناگزیر است وبا اینهمه ممكن است پس از كوشش بسیار بجائی نرسد چرا كه بسیاری از ابیات شعر او نوعی معماست كه برای گشودن آنها از شخص گوینده باید كمك گرفت."
بلی، جناب کدکنی این را بیدل خود فرموده است که جز خودش کسی دیگری ترجمان او شده نمیتواند اما نه بقول شما از ضعف بیان و بی اعتنایی به موازین طبیعی زبان، بلکه از پختگی و خیال انگیزی و سحر آمیزی کلام او :
غیر ما کیست حرف ما شنود .. گفت و گوی زبان لال خودیم
بیدل میگوید: غیر از من كسی حرف مرا نمیشنود، یعنی درك نمیكند و به معانی آن پی نمیبرد. من تنها مثل آدم های لال، یعنی گنگ با خود صحبت میكنم. در عصر بیدل، شاعران و سخن پردازان از نقاط مختلف در هند جمع شده بازار شعر و شاعری آنوقت هم گرم بود و هم به آنها توجه از سوی مقامات مربوطه صورت میگرفت. در میان شاعران و سخن پردازان به معانی بیشتر توجه میشد و در اثر همین رقابت ها هر شاعر و سخنور كوشش میكرد تا در آفرینش تصاویر و معانی در كلام خود علامهء زمان خود باشد، این توفیق بیدل را بیشتر از دیگران نصیب شده بود و تا بسرحدی رسید كه فقط خود بیدل كلام خود را درك میكرد و بس، دیگران از ادراك معانی و تصاویر خلق شده در شعر او عاجز ماندند. از اینرو بیدل میگوید كه غیر از خودم كسی دیگر حرف مرا نمیداند. این كار به حدی در كلام بیدل شدت گرفت كه دیگران را به آن واداشت تا بیدل را شاعر هزیان گو خطاب كنند.در سرزمین ایران اصلا تا هنوز از ادراك كلام بیدل خبری نیست و برای مردمان این مرز و بوم زبان بیدل كاملا بیگانه مانده، چه رسد به فهم شعر آن.
فکر کنم جناب کدکنی زبان بیدل را اشتباه گرفته، و شاید هم در جستجوی اکثریت لغات استفاده شدهء غامض در دیوان بیدل و پس از آن مراجعه به فرهنگ عمید و دهخدا ، توفیق در معانی آن لغات نصیب شان نشده باشد. زبان بیدل و بخصوص زبان خیال او زبان دان میخواهد و چه زیبا گفته است:
هیچ کس نیست زبان دان خیالم بیدل .. نغمهء پردهء دل از همه آهنگ جداست
بیدل میگوید: زبان دان، یعنی كسی كه زبان مرا بداند و آنهم زبان حیال و تخیل مرا، در این زمان كجاست؟ بیدل به تخیلات خود كه نهایت بالا و پرپیچ بوده و اذهان را توانایی و یارای درك به آسانی میسر نمیشود، اشاره میكند. او میگوید، آنچه از ساز دل من بیرون می آید، آنچه از پرده های ساز دل من و افكارو تخیل من تراوش میكند، از تمام آهنگ ها جداست. این آهنگ های كه همه به آن دسترسی دارند و موجود است، چیز دیگری است و نغمهء پردهء دل من چیزی دیگر است و آهنگ آن از نوع دیگر است.
حرف دیگر از جناب کدکنی:
گاهی از میان غزلهای او چند بیت وگاه یك بیت وگاه یك مصراع زیبا می‌توان برگزید، مصراعهای مستقل كه از نظر معنی هیچ نیازی به قبل وبعد آنها نیست. نویسندة این سطور با همة كوششی كه داشت در سراسر دیوان او یك غزل،هموار و یكدست كه بتوان تمام ابیات آنرا به عنوان شعر خوب و پاكیزه عرضه كرد،نیافت.
بیچاره کدکنی در تمام دیوان بیدل یک غزل نیافته که باب دندانش باشد و بمصرع های اکتفا کرده که از لحاظ روانی و زبانی برایش قابل هضم بوده است. بیدل از اشخاص مثل جناب کدکنی بیخبر نبوده که فرموده:
به مثال های ذیل که بیدل در مورد عظمت و سحر کلام خود گفته است، توجه کنید:
مثال اول:
مشق معنیم بیدل بر طبایع آسان نیست .. سر فرو نمی آرد فکر من به هر زانو
بیدل میگوید: معنی ایکه من مشق میکنم، هر طبیعت و ذهن آن را نمیتواند درک کند. فکر من با ایجاد معانی برای هر کس قابل درک نیست. من مطابق طبع مردم سخن نمیگویم تا فکر و کلام من به هر زانو سر خود را فرو ببرد، بلکه من مشق معنی میکنم و این مشق از طبایع مردم بلند افتاده و به حق که از طبع جناب کدکنی هم بلند افتاده.
مثال دوم:
بیدل اشعار من از فهم کسان پوشیده ماند .. چون عبارت نازک افتد رنگ مضمون میشود
بیدل در این بیت به نازکی و ظرافت کلام خود اشاره کرده میگوید: اشعار من از فهم مردم پوشیده ماند، این کلام درک و فهمیده نشد. عبارت و مضمون کلام من آنقدر نازک، لطیف و ظریف است که تنها شکل ظاهرش و رنگ آن کار مضمون را میکند و برای مردم حیثیت مضمون را پیدا کرده است. به ارتباط این سخن، امروز ما در محافل و مجالس دوستان، شاهد صحنه های استیم که هر یک در مواردی از بیدل بیتی میخواند و در آن بیت به ارتباط مسئله ای یاد شده با شعر او حرف خود را به کرسی مینشاند، در حالیکه مراد و منظور همان بیت چیز دیگر است، اما چون رنگ لغات آورده شده در بیت از روی ظاهر کلام، آن معنی ایرا که ذهن خواننده از دید رنگ استنباط نموده، میرساند و به اصطلاح رنگ شعر مضمون میشود، برداشت هم به همان پیمانه بوده به اصل معنی و منظور بیت تماس گرفته نمیشود.
مثال سوم:
گر بتپد پی جمع رسایل، ور بزند در کسب رسایل .. نیست کسی چو طبیعت بیدل، باب تامل فهم کلامم
این بیت را بیدل در نهایت ندانستن از درک و فهم کلام خود گفته است. او چنین میگوید: اگر تمام رساله ها را جمع آوری کنند و تمام فضایل را کسب، بجز خودم کسی دیگر قادر به فهم و درک کلام من نیست. این تنها طبیعت بیدل است که باب تامل و فهم این کلام است و بس. هدف بیدل متوجه ساختن طبع دراک و معنی آفرین او است.
مثال چهارم:
گوش پیدا کن که بیدل از کلام خامشان .. معنی ی کز هیچکس نتوان شنود آورده است
و با این بیت بیدل رمز قدسیت و بزرگی کلام سحر آفرین خود را که کار گهء عرش معانیست و مانند غلغلهء صور قیامت بر پا میکند، آشکار میسازد و آن الهام است که از جانب حق برایش میرسد. بیدل میگوید: خوب دقیق بشنوید و تامل کنید که بیدل بشما الهام را میرساند و آنچه استاد ازل برایش الهام میکند و اسراریکه از کلام خامشان برایش میرسد، بشما تقدیم میکند. شما این معنی تازه و نازک و نفیس را به یقین که از هیچ کس تا بحال نشنیده اید و امکان ندارد که از دیگران بشنوید، چون این کلام برای من مقرر شده.
شبیه این بیت خواجهء اسرار حضرت حافظ نیز گفته است:
در پس آیینه طوطی صفتم داشته اند .. آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
به این مثال ها اکتفا میکنم، چون در کتابی زیر عنوان " جهان بینی بیدل " که عنقریب به چاپ خواهد رسید، مفصل در مورد نوشته های نویسندگان ایکه از هر زاویه به بیدل پرداخته و به سلک تحریر درآورده اند، اشاره ها شده است. اما در یک نقطه با جناب محمد رضا شفیعی کدکنی سخت موافق استم که گفته اند:
" بیدل كشوری است كه بدست آوردن ویزای مسافرت بدان، بآسانی حاصل نمی شود و به هركس اجازهء ورود نمیدهد."
بلی جناب کدکنی ، به گفتهء بزرگان، چنین که از قراین برمی آید شما هم بدون ویزا و بگفتهء امروزی ها، سیاه داخل شدید و پس از کنترول وقتی دیدند که ویزا ندارید، اخراج شده در مورد امیر و شاه این سرزمین به مذمت پرداختید، چون این بر سبیل عادت است، هر که را در ملکی ویزا ندهند، به نکوهش آن ملک و مالکش قد علم کند.
ابوالمعانی در چهار عنصر خود آورده است:
" ساز حقیقت از دست مجاز پرستان بی اصول ، كمینگاه صد محشر فریاد است و حسن معنی از نگاه لفظ آشنایان بی ادراك، غبارآلود یكعالم بیداد.
جناب آیت الله سید علی خامنه ای، در دیدار با شاعران سازمان تبلیغاتی اسلامی مورخ 31 . 01 . 1969 میفرمایند:
شعر باید گویاى مراد شاعر باشد
شما باید روشن كنید كه چه مى‏خواهید بگویید. الان مثنویهاى دشوارى مثل "گلشن راز" داریم كه ملاحظه مى‏كنید، چه‏قدر براى آن شرح نوشته‏اند. كسى مثل لاهیجى - كه فیلسوف است - نشسته براى "گلشن راز" شرح نوشته است. اگر كسى مطلبى را بلد باشد، شعر را كه نگاه كرد، بالاخره خواهد فهمید كه این شعر، گویاى آن مطلب است . طورى نباشد كه شعر، گویاى مراد شاعر نباشد. یعنى اگر ذهن من گنجایش دارد كه آن مطلب را بفهمد، باید از گفته‏ى شما آن را بفهمم. اگر گفته‏ى شما آن را نرساند، این خروج از قواعد است .
ما یك وقت با آقاى معلم راجع به این بیت "بیدل "
حیرت دمیده‏ام گل داغــــــم بهانه ‏یى است‏
طاووس جلوه‏زار تو آیینه‏ى خانه‏یى است‏
صحبت مى‏كردیم. قرار شد كه ایشان شرح خود را بنویسند و براى ما بفرستند؛ ولى بالاخره به وعده‏شان هم وفا نكردند! این بیت یقیناً در دیوان "بیدل " معنا دارد؛ كمااین‏كه معلوم شد كه در شعر آقاى عزیزى، حیرت و آیینه و امثال آن هم با دیوان "بیدل" مرتبط است. اینها واژه‏هایى است كه "بیدل" به كار مى‏برد؛ لیكن الان در دنیاى زبان فارسى، غیر از برادران افغانى - كه در افغانستان، به "بیدل " ارادت صوفیگرانه دارند و من نمى‏دانم كه همانها هم چه‏قدر مى‏فهمند - در هیچ جاى دیگرى از جهان زبان فارسى، شعر "بیدل" رواج ندارد. اگرچه بالاخره عده‏یى به این اشعار نگاه مى‏كنند؛ مثلاً برادر شاعرى مى‏خواند و در آن غرق مى‏شود و چیزى مى‏فهمد؛ اما این‏كه ملاك شعر قابل فهم نیست .
دوستان: به چند نکتهء قابل ملاحظه ای برمیخوریم:
جناب خامنه ای متاثر است که چرا شاعران دور و پیش شان از تحلیل و تفسیر این بیت بیدل عاجز مانده و اظهار میکنند که این بیت حتما در دیوان بیدل معنی دارد که استفاده شده است. وقتی خامنه ای مطمین میشود که ملت خودش را بر زبان بیدل وقوف نیست، فراتر رفته مردم افغانستان را هم از این نعمت محروم میسازند و میگویند که: ارادت برادران افغانی هم تنها از دید صوفیگرانه بوده و این که آنها چقدر زبان بیدل را میفهمند، شک می آورد. در حالیکه از هر تبعهء افغانستان اگر سئوال کنید، برای تان معنی " آیینه خانه " را توضیح میدهد. پس به این نتیجه میرسیم که رهبر معظم ملت هم از اینکه زبان بیدل زبان مردم افغانستان است، بیخبر بوده.
جناب كاظم كاظمی، یكتن از شاعران و پژوهشگران خوب ما استند، اما در مورد بیدل مانند جناب کدکنی بی لطفی نموده چنین اظهار نظر كرده اند:
" شعر بیدل با همة محسناتش خالی از ضعف نیست‌. البته بعضیها در برشمردن ضعفهای او راه افراط و تعصب پیموده‌اند كه ما با آنها همداستان نیستیم ‌ولی باور داریم كه پیچیدگی مفرط، تكرار مضامین‌، تصویرهای دور از ذهن و ناخوشایند، افت و خیزهای بیانی و... گاه و بیگاه خود را در شعر این شاعر نشان‌ می‌دهند و ما نباید از آن ‌شیفتگان ‌چشم ‌و گوش‌ بسته‌ باشیم‌ كه وجود همین مایه از كاستی را هم نپذیریم‌."
اما جناب كاظمی از این تصاویر ناخوشایند و ضعف ها در كلام بیدل نام نبرده اند و مثال نیاورده اند تا ما چشم و گوش بسته ها هم متوجه میشدیم و با ایشان هم دست و هم فكر.
جناب کاظمی هم گاهگاهی با ابوالمعانی بیدل دست و پنجه نرم میکنند و زحمات شان در این راستا که اجزای کلام بیدل را برای نوآموزان ادب تجزیه و تحلیل میکنند، غنیمت روزگار است، و در بسا موارد نوشته های ارزشمند را به دوستداران شعر و ادب پیشکش مینمایند. ولی از گفتهء بالای شان چنین برمی آید که اظهار نظر و قضاوت ها در ایران بالای این شاعر خوب ما اثرگذاشته و این عزیز را در شناسایی دقیق در مورد بیدل دلسرد نموده است. از این است که جناب کاظمی با همهء توانایی و پشت کارش درعرصهء شعر و ادب، تنها از دید فنون ادبی و صورت مجاز کلام به بیدل میپردازد و در تجزیهء کلام بیدل به روایت های از ایشان بر میخوریم که شباهت زیاد به جناب کدکنی داشته معنی و هدف کلام بیدل را نمیتوان متوجه شد.
بطور مثال:
تلاش مقصدت برد از نظـــــر ســـــامان جمعیت‌
به كشتی چون عنان دادی، رم آهوست ساحلها
جناب کاظمی این بیت را چنین تفسیر نموده اند:
" یكی از مشكلاتی كه در خوانش شعر بیدل بسیار بدان گرفتار می‌آییم‌، منحرف ‌شدن از مسیر معنی شعر، به وسیلة تصویرهای كنایی است‌. بیدل بسیار وقتها عبارتی در كار می‌آورد كه خود هیچ ربط تصویری با بقیة شعر ندارد فقط معنای كنایی آن منظور است‌. "رَم آهو" در اینجا چنین حالتی دارد و فقط كنایه‌ای است از فرار كردن‌. بیدل می‌گوید وقتی به كشتی عنان دادی، دیگر ساحل از دستت می‌گریزد و باید فراموشش كنی. این رم آهو را جایگزین گریز می‌سازد و بس‌. بعضی از شارحان بیدل‌، در چنین موقعیتهایی می‌كوشند به زور و زحمت‌، بین این آهو و بقیة بیت رابطه برقرار كنند و گاه به تناقض بر می‌خورند."
" بیدل می‌گوید وقتی به كشتی عنان دادی، دیگر ساحل از دستت می‌گریزد و باید فراموشش كنی‌" یعنی چه ؟؟؟ . من بدین گمانم:
بیدل در این بیت به انسانی که عاشق است و در طلب معرفت برآمده است، تلاش مقصدش از برای رسیدن به محبوبش است و شاید حالت تجربه شدهء خود شاعر است که از عافیت بریده است، اشاره میکند:
من در پی تلاش تو شدم و قصد ترا کردم، محبوب من، در پی تلاش تو از عقل بُریدم، از هرچه که سامان و اسباب خاطر جمعی مرا فراهم میساخت، هر آنچیزی که برای من سبب آرامش میشد، دست شستم و دانستم که با خاطر جمع و آرامش هرگز ترا و وصال ترا بدست آورده نمی توانم. من عنان خود را به کشتی عشق دادم. عاشق را با راحت چه کار است. وقتی من اختیار و عنان خود را به عشق سپرده ام، رم آهوست ساحلها.
تلاش مقصد، با سامان جمیعت و به کشتی عنان دادن با رم آهو تصاویری استند که معانی بالا را اراوئه میکنند. .
مثال دوم: از جناب کاظمی
نفس تا می‌كشم‌، قانون حالم می‌خورد بر هم‌
چو ســـاز خامُشی با هیچ آهنگی نمی سازم‌
" در این بیت هم مجموعه‌ ای از هنرمندیها نهفته‌است‌. قانون در این بیت به معنی قاعده است‌، ولی در معنای نام یك وسیلة موسیقی، با آهنگ تناسب یافته است‌. "ساز خامشی‌" تركیبی است متناقض‌نما. فعل نمی‌سازم‌، در عین حال كه به معنی "سازگاری ندارم‌" است‌، كلمه "ساز" را در خود نهفته دارد كه با "ساز خامشی‌" تناسب لفظی می‌یابد."
من بدین گمانم:
در این بیت یک مسئله بسیار مهم جلوه میکند که با موسیقی و ساز سر و کار دارد. آنهاییکه در موسیقی وارد هستند، میدانند که قبل از ساز زدن،آلات موسیقی باید با هم کوک و سُر شوند، تا اینکار صورت نگیرد نغماتیکه از اثر نوختن بدست می آید سُر نبوده ، بلکه گوش سُر شناس را اذیت میکند. بیدل از آن ساز های با سُر است که وقتی آواز خود را میکشد با ساز های بی سُر جور نمی آید. اینجاست که میگوید ، بجای اینکه با ساز های بی سُر هم آهنگ شوم، بهتر است که ساز خاموشی را اختیار کنم. در جهان ساز های بی سُر و نا همآهنگ بسیار است، اگر آهنگ با قانون و سُر را با آنهاییکه سُر ندارند یکجا بسازیم ، از شنیدن آن حال انسان سُر شناس برهم میخورد.
بعبارت دیگر بیدل میگوید: وقتی دهن باز میکنم و حرفم را میگویم، کجاست گوش محرمی که مرا بداند و این ناممکن است که حرفی زده شود و دیگران به آن موافقت کنند و بمعراج سخن آگاهی حاصل کنند. وای بحال آنهاییکه مهارت ندارند ساز را کوک و سُر نمایند. بلی، وقتی گوش ها به ساز بی سُر عادت کرده باشند، سُر در نزد آنها بی سُر مینماید.
مثال سوم از جناب کاظمی:
یاد آن فرصت كه عیش رایگانی داشتیم
سجده‌ای چون آسمان بر آستانی داشتیم
این بیت را از آن روی ذكر كردم كه در غزلیات بیدل چاپ كابل، نادرست ضبط شده است(سجده‌ای چون آستان بر آستانی داشتیم) و این نادرستی به كتاب شاعر آینه‌ها و غزلیات بیدل چاپ عباسی ـ بهداروند هم رسوخ كرده است. من شكل درست را در یكی از آهنگهای زیبای استاد محمدحسین سرآهنگ شنیده‌ام و این را قابل ذکر دانستم چون در معنی بیت بسیار اثر دارد.
در این مورد جناب کاظمی معتقد است که " آسمان بر آستانی داشتیم " درست مینماید و یادآور هم شده اند که به معنی بیت بسیار اثر دارد، اما با تاسف که از آن معانی حرف نزده اند....
و من به این نظرم که " آستان بر آستان " هم درست است و هم به معنی کمک میکند:
بیدل از حالتی حرف میزند که برای عارف و عاشق دست داده است و آن حالت تجربهء عشق است و آن هم عیش رایگان. وقتی این عیش رایگان که حالت اتصال عارف است، دست بدهد، شخص عارف هرلحظه آستان بر آستان در سجده میباشد، یعنی پی هم در سجده میباشد و این حالت را حضرت حافظ هم به شیوهء بسیار زیبا بیان نموده و گفته است " خوشا آنان که دایم در نماز اند " و این همان حالت سجدهء آستان بر آستان است. عاشق در حالت اتصال با معشوق همیشه و مدام، یعنی آستان بر آستان در سجده است. .
و با این مثال آخر اکتفا میکنیم:
از جناب کاظمی
ز بس كه نسخة تحقیق ما پریشانی است‌
نظر به كاشغر و دل به خــوست می‌باشد
در شعر بیدل‌، نشان بسیاری از اعلام (چه نام افراد و چه نام جایها و دیگر اعلام‌) نمی‌توان یافت‌، مگر آنها كه به نمادهایی شاعرانه بدل شده‌اند مثل مجنون و فرهاد و... و این‌، از ویژگیهای شعر مكتب هندی است و دلایلی هم دارد. این بیت‌، یكی از اندك مواردی است كه بیدل از یكی دو شهر نام می‌برد و جالب این كه این "خوست‌"، شهری مشهور هم نیست كه حكم نمادی شاعرانه داشته‌ باشد، بلكه شهری است نبستاً كوچك در جنوب شرق افغانستان كنونی و هم‌اكنون نیز به همین نام مشهور است‌.
مسلماً آنچه بیدل را بدین كار غیرمتعارف ـ در شعر او ـ كشانده است‌، خوش‌نشستن‌ِ "خوست‌" در قافیه است‌.
در این بیت جناب کاظمی کاملا به اشتباه رفته اند
من بدین گمانم که:
نظر به گفتهء موحققین و تاریخ نویسان دلایلی وجود دارد که بیدل را از خوست بدخشان که فعلا مربوط قطغن است، میدانند. و این بیت صد در صد ثابت میسازد که بیدل به وطن اصلی خود توجه داشته و از آن یاد نموده است. بیدل از این جا ها به مراتب دیدن نموده به خواص مردم این مرزو بوم و هم در کابل بلد بوده، از طریق کلام بیدل و با خوانش از زبان گفتاری بیدل بوضاحت درمیابیم که بیدل حتی اصطلاحات بسیار ناب مردم را بیشتر از اهالی آن میفهمید و آگاهانه در جای مناسب آن استفاده میکرد. کاشغر هم جایی در بدخشان است که بیدل از این جا ها واقف بوده. گویند بیدل به کاشغر و خوست که از این بیت برمی آید، توجه خاص داشته و بخصوص وقتی میگوید " دل به خوست " میباشد و با این بیت دلبندی خود را آشکار میسازد، واضح است که بیدل از بدخشان و از افغانستان بوده است. دلایل دیگر هم از لابلای کلام بیدل وجود دارد که ما را به این اصل نزدیک میسازد تا بگوییم: بیدل از بدخشان و افغانستان است.
در یکی از کتاب های قلمی در بخار دیده شده که بیدل خود نوشته " جای من جای است که آبش لاجورد سیما و به کنار لعل جاری است" همه میدانند که لعل و لاجورد مخصوص بدخشان بوده آب لاجورد سیما گوپو و آمو در بدخشان جاری است. همچنان از همین خوست بدخشان بسیاری از اشخاص شاعر و عالم و منصبدار عسکری به دربار شاهان مغل هند شتافته در آنجا به رتبت و عزت رسیده اند، از آنجمله میتوان اسلام خان والا نایب سالار دربار شاه جهان را نامبرد که مانند پدر بیدل سپاهی پیشه بود. گویند پدر بیدل بعد از اینکه همدیارانش در هند به عزت رسیدند، عازم هند شد. در ایران دلیلی برای نسبت دادن بیدل به ایران نیافتند و از درک زبان بیدل عاجز مانده از تنگ نظری، بیدل را " مولانا عبدالقادر بیدل دهلوی " خواندند، تا مردم افغانستان ادعای افغانستانی بودنش را نکنند. در حالیکه اسم بیدل " مرزا محمد عبدالقادر بیدل" است ، بیدل نه مولانا بوده و نه دهلوی. همچنان حضرت مولانا جلال الدین بلخی که زادگاه آن بلخ بوده و جد اندر جد از افغانستان است، بیجهت آنرا ایرانی میخوانند. در ایران تا هنوز مردم به زبان گفتاری و اصطلاحات مولانا آشنایی کامل پیدا نکرده اند، فقط چند نفر محدود که آنهم در اثر تحقیق و پژوهش و ناگفته نباید گذاشت همکاری صاحب قلمان افغانستان، کار هایی در این زمینه انجام داده بقیه ملت از آن بیخبراند. چون زمامداران ما از قرن ها به اینطرف در اثر بی توجهی از ارزش ها و میراث های فرهنگی ما و حریم مقدس آن حراست نکردند، از این سستی و بی اعتنایی شان دیگران استفاده نموده، تمام مشاهیر بزرگ ما را با نام های تاریخی شهرهای ما از آن خود کردند. من این را وظیفهء فرهنگیان و قلم بدستان افغانستان میدانم که در این مورد قلم بزنند و هویت فرهنگی ملت خود را مشخص بسازند، نه وظیفهء دولت افغانستان. نمونه های از بی انصافی در برابر بیدل را از جناب شفیعی کدکنی که موخذی برای ایرانیان و محققین ما حتی شده، در بالا خواندیم. در اینجا به همین مقدار بسنده میسازم، چون در کتاب ایکه زیر چاپ است به طور مشرح و به تفصیل در این مورد پرداتخه شده است. این هم چند بیتی از بیدل که از سرزمین خود بدخشان به نیکویی یاد کرده است:
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون .. بدخشان ها به یکدم بشکفاند جوهر تیغش
متانت کان الــــــماس از قوی بنیادی هــمـــت .. دلیری ها جگر ســــــامانی کوه بدخشانش
جان کند عقیق از هـــــوس لعــــــــل تو لیکن .. دور است بدخشــــان ز تلاش یمنی هــــــا
نمونه های از صور خیال و تشبیهات در شعر بیدل:
دل چو خون گردد بهار تازه رویی صید توست .. مــــوج صهبا دام پرواز است مــــرغ رنگ را
وقتی كه قلب پر از خون باشد و جریان خون منظم در گردش ، رخسار انسان تازه و با طراوت و سرخروی جلوه میكند، بهار چهرهء تازه رو میباشد. موج صهبا، یعنی طپش قلب كه خون را پمپ میكند، باعث رنگینی چهره ها میشود. مراد از این بیت این است كه: وقتی عشق به انسان دست بدهد، آینده اش با شراب عشق تازه رویی و كیفیت به بار می آورد و با پر و بال عشق امكان پرواز به عالم روحانی میسر میشود. به این تصاویر زیبا و تشبیهات ناب مثل : " دل خون شده، موج صهبا، بهار تازه رویی و مرغ رنگ " توجه کنید.
نغمه رنگ افتاده نقش بی نشان تأثیر ما .. مطربی کو کز سر ناخن کشد تصویر ما
فرو رفتن در عالم حیرت را بیدل بیان میكند، میگوید، چنان در این عالم حیرت فرو رفته ام، مثل رنگ نغمه، یعنی مثل اینكه برای نغمه رنگ قایل شد. در حالیكه نغمه رنگ ندارد و چنان بی نشان گشته ام ، مانند نقش بی نشان، یعنی از بی نشان انسان چه نشان میتوان داد. مطربی پیدا نخواهد شد كه نقش بی نشان ما را به تصویر بكشد. تار با ناخن نواخته میشود اما تصویر و رنگ ایجاد نمیكند. وقتی نغمه رنگ ندارد پس مطربی كو كه رنگ نغمهء ما را به تصویر بكشد. مراد بیدل این است كه حالت بی نشانی ما را در عالم تحیر كه میتواند درك بكند؟ همانطور كه رنگ نغمه را مطرب نمیتواند با ناخن خود به تصویر بكشد، به همان اندازه درك این حالت ما هم مشكل مینماید. به این ترکیبات زیبا که تصاویر جالب را به نمایش گذاشته اند، توجه کنید: " نغمه رنگ، در عالم حیرت فرو رفتن، نقش بی نشان، از سر ناخن تصویر کشیدن "
خاک برسرکرده عشق و پای درگل مانده حسن .. گربهاراین رنگ دارد، حیف قمری، وای سرو
سرشت آدمی از گل است و با جام معرفت و روح خدایی و عشق به كمال میرسد، وقتی كه عشق خاك بر سر شود، زمانی كه انسان با عشق سروكار نداشته باشد، پس حسن ظاهرش تنها منحصر به گل میشود. بهار فصل شادابی و تراوش است، در بهار قمری بالای سرو نشسته نغمه سرایی میكند. بیدل میگوید: انسانی كه بدون عشق زندگی میكند، بهار آن چگونه خواهد بود، وای به حال قمری و سرو آن. بیدل از " عشق، بهار، خاک بر سر کردن، رنگ داشتن، در گل ماندن ، قمری و سرو" تصاویر بسیار جالب درست نموده است.
این بیت شباهت به بیت مولانا دارد كه گفته است:
وجود آدمی از عشق میرســد به كمال .. گر این كمال نداری كمال نقصان است
مزاج عاشق و آسودگی بدان مــاند ... که شعله رنگ هواهای معتدل گیرد
مزاج عاشق مانند شعله است، یعنی عاشق شعله صفت است، گرمی و حرارت دارد و آتشین طبع میباشد. شعله سوزان است و شعلهء معتدل وجود ندارد. آسودگی كار عاشق نیست. حالت عاشق به شعلهء تابنده میماند. منظور بیدل این است كه، عشق آسودگی نمیخواهد، یعنی وقتی عنان را به عشق سپردی از آسودگی دست بشور چون بعد از آن با آتش و شعله سرو كار داری و شعله معتدل نیست. " مزاج عاشق، شعله رنگ، آسودگی، هوای معتدل از تصاویر زیبای این بیت میباشند"
کیست یارب تا مرا ازخود فروشی واخرد ... دستگاه انفعال هــــــــردکانم کــــــرده اند
در این بیت بیدل، خود فروشی، خود صفتی و خود ستایی را تقبیح میكند. خود فروشی و خود ستایی متاعی است كه در هر دوكان جا بگیرد، سبب انفعال و شرمندگی همان دوكان میشود و بیدل از این حالت و صفت سخت دوری میجوید.
کلمات " خود فروشی ، دستگاه انفعال، واخریدن، دکان " تصاویر جالب استند که هدف بیدل را بنمایش میگذارند.
فسردگیهای ســـــــــاز امکان ترانه ام را عنان نگیرد
حدیث طوفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
بیدل میگوید: فسردگیهای که ساز امکان آن در عالم کثرت میسر میشود، عنان مردمان را میگیرد و بالای آنها غلبه میکند. این فسردگیها انسان را میخکوب میکند و رهایی از این عالم کثرت بسوی معشوق ابدی محال است. خوشی های لحظه ای و آنی، فسردگیها در قبال خود دارند که اکثرا باعث ایجاد تکالیف روانی و روحی شده بسیار رقت ببار می آورند. بیدل به این عقیده است که انسان باید عشقی و لذتی بی پهنا داشته باشد و این را فقط بواسطهء عشق ممکن می یابد، چون عشق طوفان است، یعنی حدیث عشق طوفان زا است. وقتی طوفان میشود، درخت ها را از بیخ و بن میکند و دریا را بخروش می آورد. وقتی عشق بسراغ کسی بیاید، فسردگیهای ساز امکان جلو آنرا گرفته نمی تواند و همین است که بیدل میگوید: عنان ترانه های عشق مرا فسردگیهای ساز امکان گرفته نمیتواند و چون من حدیث طوفان نوای عشق استم، خموشی زبان مرا از من نمیتواند بگیرد و مرا خموش سازد. در این بیت تصاویر خلق شده با تشبیهات " فسردگیهای ساز امکان، حدیث طوفان نوای عشق، ترانه ، خموشی " بسیار زیبا و بجا آمده .
بیدل اقتضای جسد می کشد به حرص وحسد .. خواب امنی داری اگــــر پیرهن خسک نشود
انسان دارای نفس است و صفات حرص و حسد مقتضی جسم انسان است كه این دو صفات به خسك تشبیه شده. بیدل میگوید: وقتی انسان خواب امن پیدا میكند كه در لباسش خسك نباشد.یعنی هر وقت ما این دو صفات رذیله و نقیصه را از خود دور ساختیم، راحت میخوابیم و راحت زندگی میكنیم. " اقتضای جسد، خواب امن ، حرص و حسد، خسک " تصاویر جالب و تشبیهات بجا را در این بیت میتوان مشاهده نمود.
بس که بیقدری دلیل دستگاه عالـــــــم است .. چون پرطاووس یکعالم نگین بی خاتم است
در اینجا بیدل از دست جهان مینالد و شكوه میكند، او میگوید: در این جهان، انسان های دانسته و فهمیده بی قدر استند و آنها را به نگینه های پر طاووس مثال میدهد كه خاتم ندارند. خاتم خود انگشتر را میگویند كه بالای آن نگین می چسپانند. نگین وقتی بالای انگشتر چسپانده شود چون جایش همانجا است، زیبا جلوه میكند و هدف بیدل این است كه انسان های فهمیده در اجتماع جای مناسب را ندارند و قدر نمیشوند و خریدار ندارند. در این بیت " بیقدری ، بی خاتم، دلیل دستگاه عالم، پر طاووس با یکعالم نگین " تصاویر جالب را با تشبیهات بسیار شیوا به نمایش گذاشته.
فعلا همین جا بسنده ساخته با این بیت از بیدل خدا حافظی میکنم

به معــــنی گـر شریک معنی ات پیدا نشد بیدل
جهان گشتم به صورت نیز نتوان یافت مانندت

با عرض حرمت
سمیع " رفیع " جرمنی

mehraboOon
02-09-2012, 07:23 PM
عوامل شاعرانگی در شعر بیدل دهلوی
دکتر پروین سلاجقه
سخن گفتن از عوامل شاعرانگی در شعر شاعری که " هزار آینه در پرداز زلفش / زجوهر شاخه مژگان در آب است " کاری بس دشوار و فوق طاقت است . چرا که برای تهیه مقاله ای که بتواند حق مطلب را به تمامی ادا کند و کلیه عناصر به کار گرفته شده در ساختار شعر او را در برگیرد در برابر عظمت شعر او :

در انتظار جمالی ، نشسته ام به خیالی
تحیر از مژه آغوش ها گشاده به هرسو به هر تقدیر ، محور سخنم را به طور عمده به سه جنبه از جنبه های شعر بیدل اختصاص می دهم و به طور اجمالی ، درباره "منش استعاری زبان ، ذهن و تصویر " در شعر بیدل ، نکاتی را یاد آور می شوم .
به طور کلی امروزه آنچه که مربوط به بررسی متن شاعرانه می شود ، جدا از فرایند تحول کلی نظریه های ادبی و مقوله نقد نیست. چرا که مقوله شعر در قلمرو تعریف ونقد ، همواره مورد توجه نظریه پردازان ادبی بوده و خواهد بود . بحث های نظری درباره متن شاعرانه ، اززمان ارسطو آغاز شده و در گذر تاریخ ، چالش های فراوانی را پشت سرنهاده است که بر آیند کلی آنها ، به ویژه در قرن بیستم ، با تاثیر پذیری از دستاوردهای دانش زبان شناسی و همچنین نظریه های شعری در آراء صورت گرایان روس و پس از آن ، ساختار گرایان ، جایگاه ویژه ای را برای آن فراهم کرده است . در حوزه زبانشناسی ، با تکیه بر آراء سوسور و نظریه پردازان نشانه شناسی ، رهیافت های ارزشمندی برای درک جایگاه ویژۀ آن در نظام زبان در نظر گرفته شده است ؛ به گونه ای که متن شاعرانه از دیدگاه "یوری لوتمان" نشانه شناس برجسته روس ، این گونه تعریف می شود : " متن شاعرانه ، نظام نظام ها یا رابطه رابطه هاست ؛ پیچیده ترین شکل قابل تصور سخن است که چندین نظام مختلف را درهم فشرده می کند.[ زیرا ] شعر "دال" را باتمام وجود، فعال می کند و واژه را در چنان شرایطی قرار می دهد که تحت فشار شدید واژه های اطراف حد اعلای عملکرد را از خود بروز می دهد و غنی ترین استعداد خود را رها می سازد." با توجه به نظر لوتمان ، بیدل یکی از معدود شاعرانی است که شعر او در بسیاری از موارد به نظام نظام ها تبدیل شده و به مدد درک لحظه ها و ذهن و زبان شاعرانه ، چندین نظام مختلف را در هم فشرده ساخته و در نتیجه موفق به کشف زبانی شده است که یکسره برمنش استعاری ، استوار است. این زبان از سه سرچشمه اصلی استعاره (کلاسیک، رمانتیک و مدرن) بهره گرفته و حد اعلای کارکرد واژگان در زبان را به سامان رسانده است. ازهمین رو، بستر سیال این زبان، جایگاهی مناسب برای تجلی تخیل جادویی شاعرانه او واقع شده و به خلق بیانی تصویری و خارج از مرزهای قرار دادی جهان واقعی منجر شده است.
یکی ازمهم ترین عواملی که در خلق یک فضای یکه و یگانه در شعر بیدل موثر است ، قطع پیوندهای جهان شاعرانه او از جهان واقعی است و پناه بردن او به ساحت فردی در لحظه آفرینش هنری .
بدین طریق می توان شعر بیدل را ، شعر گریز از رئالیسم وانمودی کلیشه ای در زندگی روزمره به حساب آورد که خرق عادتی جسورانه راتوصیه می کند.

زندگی در قید وبند رسم وعادت مردن است
دست دست توست بشکن این طلسم ننگ را گریز از رئالیسم عادتی که یکی از نشانه های مدرنیسم در اسلوب نوشتاربیدل است ، او را به سمت فرا واقعیتی هدایت می کند که جایگاه وهم فرا واقع است و ساخت فضا و تصاویر استعاری در شعر او درنتیجه همین "گریز" انجام می پذیرد و به بستری مناسب برای سامان یابی استعاره های قدرتمند و هنجارگریز وتصاویر هنری متناقض نما تبدیل می شود؛ تصاویری ازاین دست :

به عیش خاصیت شیشه های می داریم
که خنده برلب ما قاه قاه می گیرید علاوه بر آن ،"ذهنیت" در شعر بیدل، درنتیجه گریز از کلیشه ها به سمت عرفانی بی بدیل، کمال یافته و شناختمدار پیش رفته و در نتیجه " تصوف مدعی"، به "عرفان بی ادعا" ، تبدیل شده است، که خود بنیان های اصلی "عرفان آینه بین" در شعر بیدل را بنا نهاده است:

غفلت چه فسون خواند که در خلوت تحقیق
برگشت نگاهم به خود و آینه بین شد و همین "عرفان آینه بین " بیدل را به شناختی رسانده است که فنای مطلق را در پی دارد:

نه وحدت سرایم ، نه کثرت نوایم
فنایم فنایم ، فنایم فنایم همچنین ،همین عرفان ناب ، بیدل را به سمت تواضع و قناعتی می کشاند که نهایت بی ادعایی و اظهار ناچیزی در برابر جمال معشوق را که در مکتب بیدل ، از حاصل جمع "جمال و جمال آفرین" حاصل می شود ، بیان می دارد :

گمگشتگان وادی حیرت نگاهی ایم
در گرد رنگ باخته کن جستجوی ما این شیفتگی ، جز تحیر برباد دهنده "دین و دنیا" برای شاعر ، چیزی در پی ندارد :

تحّیر تو زفکر دو عالمم پرداخت
به جلوه ات که نه دین دارم ونه دنیایی
وقناعتی اندک خواه را نصیب اومی سازد :
قانع به جام وهمیم، از بزم نیستی کاش
قسمت کنند برما،ازیک حباب ، نیمی این ذهنیت یا اندیشه غنی شده در شعر بیدل ، اندیشه ای پدیدار شناسانه و فلسفی است و آرامش عادت زده حاکم برزندگی روزمره را به چالش می کشد و ناچیز می شمارد؛ پس شاعر با دیدۀ بصیرت بین ، در سرشت کلیه عناصِر هستی ،"پریشانی" و عدم آرامش مشاهده می کند:

به جمعیت فریب این جهان خوردم،ندانستم
که درهرغنچه،طوفان پریشانی کمین دارد اندیشه فلسفی در شعر بیدل ، درتلاشی خستگی ناپذیر، در صدد آن است تا حقیقت شگرف زیبایی جهان آفرینش را که درنتیجه کشف و شهود شاعرانه ، نصیب او شده است ، در مسند باور بنشاند ، و کثرت را در آن به وحدت هستی مدارانه متصل کند؛ پس عرصه شعر او به جولانگاه سفر کثرت به وحدت و بالعکس تبدیل می شود. این مسئله بالاترین هدف "شناخت " در شعر او را ، که تامل درپیکرۀ وا حد و زیبایی هستی است ، رقم می زند. چرا که این عرصه ، جایگاه "دیدار" معشوق است و تحیر از تجلی جمال بی بدیل او :

نرگسستان جهان وعده گه دیدار است
کز تحیر همه جا آینه خرمن کردند دیداری که شاعر در آرزوی نائل آمدن به آن حتی برگریه ای ابدی دل می بندد:

شاید گلی زعالم دیدار بشکفد
تا چَشم دارم آینه خواهم گریستن یکی دیگر از بارزترین نمودهای اندیشه فلسفی در شعر بیدل ، فراهم آوردن بستری مناسب ، برای کارکرد حیرت انگیز عنصر" بازتاب یا انعکاس" در شعر است ؛ به گونه ای که در فرایندی جادویی پدید ه های حیات در شعر او در چرخه ای عجیب قرار می گیرند تا پس از پالایش ، به خلوص و شفافیتی دست پیدا کنند تا بتواند به مثابه ابزاری برای انعکاس زیبایی معشوق به کار آیند. این فرایند در کلیت خود از جزیی ترین عناصر هستی تا کلی ترین آنها را در برمی گیرد و جهان شعر بیدل را به آیینه زاری از تلاقی انعکاس های متعدد تبدیل می کند. که از این میان ، سه عنصر "شبنم ، آینه و شاعر" بالاترین درجه مقام انعکاس و " آینگی" را از آن خود ساخته اند. چراکه از کیفیت نوع زیبایی ای که مشاهده می کنند و قرار است آن را بازتاب دهند ، هر سه در حیرت اند:

از حسرت گلزارتماشای تو آبست
چون شبنم گل آینه درآینه دان ها و :

درین گلشن نه بویی دیدم ونی رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم دراین میان دغدغه اصلی ذهنیت در شعر بیدل ، قبولاندن این زیبایی بی قید و شرط ، قطعیت یافته ازلی و ابدی و تغییر ناپذیر در جهان ، به مخاطب است . پس اندیشه در شعر او جانب نسبیت را فرو می گذارد و به قطعیتی اقتدار طلبانه دست پیدا می کند. زشتی های چهره جهان رانیز زیبا می بیند ، دریچه های عرفان اجتماعی را بر جهان خود می بندد ، عرفان شخصی و احوالی را بر می گزیند و چالشی تازه را با رئالیسم وانمودی درزندگی واقعی طرح می ریزد که پرداختن به آن از حوصله این بحث خارج است . شاید بتوان گفت نکته دیگری که درنتیجه فرایند چرخه شفافیت در شعر بیدل ، به اهمیتی ویژه از دیدگاه مباحث زیبایی شناختی دست پیدا می کند ، تبدیل شدن پدیده ها به " اُبژه " درنتیجه ذهنیت قوی جاندار انگارانه( عملکرد عنصر"آنیمیسم") است . در نتیجه این جاندار انگاری هنری ، هیچ چیزی ، بیرون ازدایره نمی ماند. چرا که در بسیاری از موارد ، علاوه برعناصر و پدیده ها ، "مفاهیم" نیز به شخصیت هایی صاحب شعور تبدیل می شوند ؛ و این است که مفاهیم "حیرت و حیرانی" درموارد متعدد، به موجوداتی هوشمند ، در برابر جلوه بی نظیر معشوق ، خود ، به "حیرت" می نشیند:

به خلوت که حیا پرور است شوخی حسن
زچشم آینه بیرون نشست حیرانی یا :

در خلوتی که حسن تو دارد غرور و ناز
حیرت زچشم آینه بیرون نشسته است حال ، نکته ای که دراین بیان قابل تامل است این است که زبان شعر بیدل، این گونه آشنایی زدا و هنجار شکن است ، بدون تردید ، خوانشی آشنایی زدا را نیز می طلبد؛ خوانشی از نوع گفتمان سه جانبه مولف ، متن و مخاطب. خوانشی که در آن ، مخاطب برای نزدیک شدن به جهان شعر مجبور است ابزارهای سنتی و قرار دادی خوانش شعر را به یکسو نهد و به دنبال ساده کردن نظام پیچیده این زبان شاعرانه نباشد . زیرا جهان شعر بیدل جهانی اثیری و آمیزش یافته از دو عنصر "بیخودی" (متعلق به تجربه های ناب عرفان شخصی) و "وهم" (متعلق به گریز از رئالیسم وانمودی) است ، و به همین دلیل عناصر شعر او ، پیوسته در حال لغزش ، جهش و رهایی اند و دامنه ای بسته ، محدود و قابل ساده شدن ندارند. دلبستگی بیدل به مکان هایی فراواقعی که جایگاه گریز او از واقعیت زندگی روزمره و پناه بردن به عزلت شاعرانه و عارفانه اند ، نکته دیگری است که شاید اشاره به آن در این مقوله ، در روشن تر شدن گوشه هایی از جهان شعر او ، موثر باشد . این مکان ها درهمه اشکال خود بر فضایی اختصاصی و فردی دلالت دارند ؛ مکان هایی که یا وهم آلودند یا بی نشان و یا حیرتکده .
این مکان ها در همجواری با "جهان پریوار" در شعر بیدل به کیفیتی جادویی و افسانه ای دست پیدا کرده و در همراهی با " فضایی لامکان و دشت بی نشان "، مکان فلسفی " عدم " را در شعر او مطرح کرده اند؛ اما نوعی عدم مکانمند و هستی مدار. آفرینش این "مکان فلسفی" و استفاده ابزاری از آن در جهت خلق معانی تازه ، یکی از زیباترین پارادوکس های معنایی و فلسفی در ذهنیت شعر بیدل است ؛ چرا که این "عدم مکانمند" در" ظلمت آباد" خود ، مقدمات امید به شناختی کمال یافته تر و نشانه هایی از حضور افسانه ای معشوق را در خود نهان دارد :

برامید آن که یابیم از دهان اونشان
موی خود را جانب ملک عدم داریم ما "عدم فلسفی" در شعر بیدل ، جایگاه تجربه و کشف و شهود عارفانه نیز هست و تنها مکانی است که شاعر در آن ، تجلی صبح دیدار معشوق را انتظار می کشد:

بی نفس در ظلمت آباد عدم خوابیده ایم
شاخه زن گیسو، سحرانشاء کن ازشب های ما یا :

زان دهان بی نشان بوی سراغی برده ام
تا قیامت بایدم راه عدم پرسید و رفت به هر حال ، بیدل به مکان های بی نشان ، خمار آباد ، جنونکده ، عدم آلوده و گسسته از جهان واقعی (جهان موجود) دل بسته است . چرا که "صحرای امکان" (یا این جهان فانی را )، زراعتگاه " سراب" می داند؛ آن را به ابتذال متهم می کند؛ از بیم آفت آن در هراس است ؛ مخاطب را ازدل بستن به آن بر حذر می دارد و از سرنوشت نا بسامان خویش درمدت اقامت در آن ، سخن می دارد:

در زراعتگاه امکان بس که بیم آفت است
خلق را چون دانه گندم دلی در سینه نیست اما یکی از اساسی ترین نکته ها شعر بیدل ، قرار گرفتن لحظه های ناب کشف و شهود شاعرانه او در برابر "آینه " است . " آینه " یکی از جاندار ترین موتیف های نمادین شده در شعر بیدل است " حیرت و حیرانی " او را به تمامی گسترۀ هستی بازتاب می دهد . درباره چند و چون کیفیت کاربرد متنوع این نماد در شعر بیدل ، جای سخن فراوان است . اما زیباترین نقش "آینه" زمانی است که شاعر به آن ، وظیفه ای دو سویه محول می کند و آن را به مثابه هم "ابزاری برای تماشا ی زیبایی" و هم " چشم تماشاگر زیبایی" در برابر عظمت جاودانه هستی می نشاند و این نقش متاقض نما ، حیرت انگیزترین پارادوکس تصویری شعر بیدل است که در نتیجه این فرایند ، نماد شگرف " حیرت آینه " خلق و زیبا ترین بازی های هنری با این نماد عجیب آغاز می شود :

اگر زجوهر آینه نیست دام به دوش
چرا زروی تو حیرت، شکار آینه است ؟ و:

رفته ایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت از آیینه هرگز پا برون نگذاشته است اما نکته ای که شاید دراین مقوله ، اشاره به آن خالی از لطف نباشد این است که هر چند بیدل از جهان فردیت یافته خود راضی به نظر می رسد ، اما گاهی از رنج آوارگی و پریشانی خود نیز سخن می گوید که معنی ضمنی کلام این سخن را به سمت گلایه یک عارف رنج کشیده درراه دشوار شناخت ، هدایت می کند:

به هرجا می روم از دام حیرت برنمی آیم
به رنگ شبنم از چشمی که دارم خانه بر دوشم
و در بیانی گلایه آمیزتر و اندکی دردناک :
دوعالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من
زمشت خاک من دیگر چه می خواهد پریشانی؟ و یا:

ره آوارگی عمری ست می پویم ، نشد یارب ؟
که چون تمثال یک آیینه وارم دل شود پیدا واما سرانجام همه این حکایت ها ، باز هم حکایت " آینه " است که در حسرت "دیدار" یار حتی از غبار به جا مانده از پیکر شاعرهم دست برنمی دارد ودرکنشی جادویی ، یکی دیگر از زیباترین استعاره های قدرتمند متناقض نما در شعر بیدل را درهیات " چکیدن آینه از غبار پیکر شاعر " در بیانی بی نظیر و شاعرانه رقم می زند:

داده ست به باده طپشم حسرت دیدار
آیینه چکد گر بفشارند غبارم

mehraboOon
02-09-2012, 07:24 PM
تركیب شناسی شعر بیدل
در میان یكصد هزار بیت بر جای مانده از او با انبوهی از تركیب ها می توان روبه رو شد كه بسیاری از آنها ساخته و پرداخته خود اوست. او تركیب های پیشین را نیز تا حدود زیادی با معانی متفاوت به كار برد.
البته زبان دانان با انواع تركیب در زبان فارسی آشنایی دارند نوعی از این تركیب ها از همنشینی چند كلمه بدون آن كه هیچ نشانه افزایش یا كسره در میان شان باشد ایجاد می شوند.نمونه های این گونه تركیب ها در زبان رایج فراوان اند: سرخرو، گل اندام، ماه جبین، سیمین تن، سیاه چشم، دلنواز و...
این تركیب ها به سادگی وارد نظام واژگانی ما شده اند و ما صدها نمونه از آن را در گفت وگوهای روزانه خود به كار می بریم كاری كه بیدل كرده نیز از همین نوع است.اما تركیب های بیدل معانی صریح و ساده ای ندارند و فهم معنی هر كدام از تركیب ها در گرو صلاحیت و دانش ادبی خواننده شعرهای اوست.به بیان دیگر معنای گل اندام كه نتیجه همان همنشینی دو كلمه جداگانه گل و اندام است با معنای تركیب حیرت آباد در بیت های:
اگر به سرمشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پرده ی دیده تا به مژگان چه حیرت آباد می نگارم
نسبت محویت از ما قطع كردن مشكل است
حسن تا آیینه دارد حیرت آبادیم ما
حیرت آباد است اینجا كو قدم برداشتن
این قدرها بس كه دامان مژه بالا زنیم.
به هیچ وجه همسنگ نیست برای این كه معنای گل اندام در خود تركیب خلاصه شده است و هر كسی كه با معانی جداگانه گل و اندام آشنا باشد می داند كه گل اندام یك صفت صرف است و چون كلمه گل مفهوم زیبایی، تازگی، خوشبویی و نازكی را دربردارد تركیب گل اندام به محض شنیده شدن تمامی این مفاهیم را در ذهن القا می كند لیكن حیرت آباد تركیبی است كه دست یافتن به معنی آن نیاز به فهم جایگاه حیرت در كلام بیدل دارد.در خیلی از موارد در كارگاه تركیب سازی بیدل تنها چند كلمه كلیدی محور كار او برای ابداع تركیب های تازه قرار گرفته است كه كلمه های حیرت و آیینه در آن از محورهای اصلی است.برای جلوگیری كردن از تطویل كلام در اینجا فقط به ذكر نمونه هایی از تركیب ها كه با كلمه حیرت ساخته شده اند می پردازم این نمونه ها از نخستین مجلد كلیات بیدل چاپ كابل نقل می شوند.
نمونه تركیب ها:
حیرت آغوش :
امتیاز جلوه از ما حیرت آغوشان مخواه
دور گرد دیده می باشد نگاه آیینه را
حیرت آفرین:
دل حیرت آفرین است هر سو نظر گشاییم
در خانه هیچ كس نیست، آیینه است و ماییم
حیرت آهنگ:
حیرت آهنگیم، دل از شكوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع این محفل بلند

نغمه ها بی خواست می جوشد ز ساز ما و من
حیرت آهنگیم در آهنگ ما آهنگ نیست

حیرت آهنگم كه می فهمد زبان راز من
گوش بر آیینه نه تا بشنوی آواز من
حیرت انجام:
ز شمع كشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم، تماشا داشت آغازم
حیرت انجمن:
داغیم از این فسون كه در این حیرت انجمن
با ما رسیده ای تو و تنها رسیده ای
حیرت انشا:
می شنیدم پیش از این بیدل كلام قدسیان
این زمان محو كلام حیرت انشای تو ام
حیرت ایجاد:
غفلت آهنگم ز ساز حیرت ایجادم مپرس
پنبه تا گوشت نیفشارد ز فریادم مپرس
حیرت بیان:
تا در زبان خامه حیرت بیان شقی است
خالی ست در بساط سخن جای ناز من
حیرت پرست:
بس كه شد حیرت پرست جلوه ات گلزارها
گل ز برگ خویش دارد پشت بر دیوارها
حیرت جوهر:
صفحه آیینه حیرت جوهر این عبرت است
كای حریفان نقش اسكندر نمی دانم چه شد
حیرت خرام:
مقصد حیرت خرام اشك بی تابم مپرس
نشئه بیرون تاز ادراك است و خون پیما شراب

در نفس آیینه گرد سراغ ما گم است
ناله حیرت خرام ناتوانانیم ما
حیرت خروش:
مستی حیرت خروشم آنقدر بی پرده نیست
موج می دارد رگ خوابی به چشم ساغرم
حیرت دمیده:
حیرت دمیده ام گل داغم بهانه ایست
طاووس جلوه زار تو آیینه خانه ایست
حیرت رقم:
صفحه آب چه حیرت رقمی ها دارد
مفت نظاره كه كه آیینه گلستان شده است
حیرت سجود:
حیرت سجود معبد راز محبتیم
غیر از گداز نیست چو شبنم وضوی ما
حیرتسرا:
شرار وحشی ام اما در این حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به دوش سنگ دارم محمل رم را
همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرتسرا
چشم شوقی در سراغ جلوه ای سر داده اند
حیرت سراغ:
چو چشم آیینه حیرت سراغ نیرنگیم
ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست

به نقل از روزنامه همشهری

mehraboOon
02-09-2012, 07:25 PM
واژه ی " هیچ " در شعر بیدل

جاوید فرهاد
جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ
کاربرد واژه ی " هیچ "، در بحث مفهوم شناسی شعر بیدل، از مهمترین نکات مورد تأمل است. بیدل با توجه به بار فلسفی این واژه، در چند جا از این مفهوم استفاده کرده است. برای ساماندهی اصل تسلسل در این بحث، خوب است سخن درباره ی این مسأله را با بخشبندی زیر پی بگیریم:

1- مفهوم واژه ی " هیچ " چیست؟
2- نگرش بیدل درباره ی این واژه چگونه است؟
1- مفهوم واژه ی " هیچ " چیست؟:
واژه ی " هیچ " با توجه به گستره ی معنایی متعددش، توجیهات مختلف مفهومی دارد که در این نبشته، به گونه ی فشرده به چند توجیه در این باره، اشاره می شود:
الف- مفهوم هیچ از نظر سارتر:
" ژان پل سارتر" فیلسوف اگریستانسیالیست فرانسوی، در تلقی های فلسفی اش به صورت غیر مستقیم، مفهوم " هیچ" و هیچی را به نوعی " نیستی" می انگارد و در بحث گسترده ی " هستی و نیستی"، مفهوم " نیستی " را با توجه به رابطه ی فلسفی اش در متن هستی، هستی تلقی می کند.
سارتر با این انگاره ی فلسفی می گوید: " هنگامی که از نیستی به عنوان " عدم " حرف می زنیم، این رویکرد می رساند که پس چیزی به نام نیستی موجود است، در غیرآن چگونه می توان از چیزی که نیست حرف زد و درباره ی آن تصور کرد. " این فرضیه ی فلسفی سارتر به گونه ی ژرف، بازگوکننده ی رابطه ی دال � مدلولی مفهوم نیستی با هستی است و در پایان، این دریافت را در ذهن می رساند که نیستی هم به نوعی " هستی " است. پس مفهوم " هیچ " که از نظر سارتر مساوی به " نیستی " است، در ذات خود همان " هستی " است.
ب- مفهوم " هیچ " از منظر عرفان:
افزون بر رویکردهای متعدد و مختلف درباره ی مفهوم " هیچ " و " هیچی " در عرفان، دوگونه برخورد معنایی در قلمرو عرفان در مورد این واژه وجود دارد: یکی هیچ به معنای عدم یا نیستی و دیگری هم " هیچ " به معنای پوچی و پوسیده گی.
در رویکرد اول مفهوم " هیچ " مساوی به نیستی عارف در نفس خودی و رسیدن به هستی کل ( وحدت الوجود ) است که به حیث وادیی در سلک صوفیه دانسته می شود؛ اما در رویکرد دوم، معنای واژه ی " هیچ " با نوعی نگرش منفی ( بی معنایی و پوچی محض ) همراه است.

پ- مفهوم هیچ در لایه ی دیگر:
" هیچ " در یک لایه ی معنایی دیگر، به معنی خالی شدن از توهمات " هست و نیست " و آن چه که پیرامون ما می گذرد و غالباً در گرو مسایل مادی است، می باشد؛ یعنی هیچی و گرایش به مفهوم "هیچ " انگاری، دوری از تعلقات " نفس اماره " است که متأسفانه محیط گسترده ی فکری آدم ها را محصور و محدود کرده است.
2- نگرش بیدل درباره ی این واژه چگونه است:
"بیدل " از شمار شاعرانیست که درباره ی مفهوم " هیچ " و " هیچی" با نگرش متضاد ( پارادوکسی) عمل کرده است؛( و این رویکرد بسیار زیبا در شعر بیدل است ) یعنی یکجا از واژه ی " هیچ " به معنای " نیستی محض " سخن زده و در جای دیگر بر عکس برداشت مثبتی را همراه با نوعی نگرش عرفانی مطرح نموده است.
- هیچ به معنای نیستی محض:
" جان هیچ و جسد هیچ و نفس هیچ و بقا هیچ
ای هستی تو ننگ عدم تا به کجا هیچ "
و یا:
" منزل عدم و جاده نفس ما همه رهرو
رنج عبثی می کشد این قافله با هیچ "
- هیچ به معنای نگرش مثبت عرفانی و تکیه بر هستی " وحدت الوجود " یا هستی کل :
" ما را چه خیال است به آن جلوه رسیدن
او هستی و مانیستی، او جمله و ما هیچ "

در نگرش نخست ( جان هیچ و جسد هیچ ...) هستی انسان در جغرافیای هستی از دید بیدل ، ننگی بردامن " نیستی " است که تا ناکجایی هیچی و پوچی امتداد می یابد؛ اما در نگرش دوم ( مارا چه خیال است ... ) انسان نمودی از نیستی ( هیچ ) است که خاضعانه می خواهد این نیستی را در نفس آن هستی کل، به نوعی هستی بکشاند، زیرا در پنداشت او، این " هیچ " یا نیستی بدون توسل بر هستی کل، زیر و بم وهمی در توفان صدا در ساز نیستی است:
" زیر و بم وهم است چه گفتن چه شنیدن
طوفان صداییم درین ساز و صد ا هیچ "
- " هیچ " به معنای پوچ : واژه ی هیچ افزون بر کاربردهای متعدد معنایی در شعر بیدل، به مفهوم پوچی نیز آمده است. بیدل در این باره اشاره ی زیبایی دارد:
" ای صفر اعتبار خیال جهان پوچ
شرمی ز خود شماری چندین هزار و هیچ "
" صفر اعتبار" به تعبیر بیدل در این جهانی که آمیخته با خیال " پوچ " و واهی است، مساوی به انسانی است که در عالم " کثرت" به سر می برد ودر آن عالم، حیثیت یک صفر را دارد. صفر از دید بیدل در عالم " کثرت"، به تنهایی خود اگر هزار تا هم باشد، عدد و رقم مجهول و بی معنایی است که بدون عدد یک ( عالم وحدت ) مفهوم روشن ندارد؛ پس این نگرش صفر در عالم به تعبیر خودش اعتباری، خیال پوچیست که در پایان، چیزی جز شرمساری و " تحقیق معانی غلط " را در پی نخواهد داشت؛ زیرا :
" بیدل اگر اینست سر و برگ کمالت
تحقیق معانی غلط و فکر رسا هیچ "

منبع: کانون ادبیات ایران (http://kanoonweb.com/)

mehraboOon
02-09-2012, 07:26 PM
عبدالقادر بیدل و جایگاهش در سه پاره از یک پیکر
محمد کاظم کاظمی اکنون درست دو دهه از زمانی می‌گذرد که برای نخستین بار، دیوان غزلیات عبدالقادر بیدل شاعر بزرگ سده‌های یازدهم و دوازدهم هجری‌، در ایران چاپ شد و در آن زمان‌، حدود دوصد و پنجاه سال از درگذشت بیدل می‌گذشت‌.
پیش از آن، چندان نام و نشانی از این شاعر در ایران نبود و به راستی این شگفتی‌آفرین است که شاعری چنین بزرگ و شاخص‌، در یکی از کانونهای مهم زبان فارسی دری‌، چنین گمنام بماند.
این در حالی بود که همین شاعر، در دیگر سرزمینهای فارسی ‌زبان که در آن جاها امکانات انتشاراتی کمتر بود و محافل ادبی پراکنده‌تر، نام و آوازه ‌ای بس فراگیر داشت‌.
بیدل در افغانستان و تاجیکستان شاعری نام ‌آور است و در بعضی محافل، در حد مولانا و حافظ اعتبار دارد.
به راستی این تفاوت بسیار را چگونه می ‌توان توجیه کرد و چه دلایلی می ‌توان برایش نشان داد؟

'انحطاط زبان' و پیچیده گویی وقتی به حدود سه دهه پیش بر می‌ گردیم‌، عبدالقادر بیدل را در محافل ادبی و مجامع و متون دانشگاهی ایران‌، شاعری گمنام و حتی گاه مطرود می‌ یابیم‌، به این دلیل ساده که گویا از شدت افراط در ویژگیهای سبکی خویش و ویژگیهای کلی مکتب هندی‌، به ابتذال و انحطاط گراییده است و پیچیده ‌سرایی‌. نمونه شاخص این دیدگاه‌، می‌تواند تاریخ ادبیات ایران نوشته استاد ذبیح‌الله صفا باشد.
اما آیا به راستی همه حقیقت همین بود و گمنامی بیدل در ایران هیچ عامل و دلیل دیگری نداشت‌؟ شواهد و قراین نشان می‌دهند که چنین نیست و غالب کسانی که بیدل را به این صفات موصوف می‌کردند، متاثر از مسایل دیگری نیز بودند. وگرنه چرا در افغانستان و ماورأالنهر که طبعا سطح دانش ادبی و سواد عمومی مردم در آن جاها بیشتر از ایران هم نبوده است‌، همین شاعر "پیچیده ‌سرا و افراطی‌" چنین شهرتی می‌ یابد؟
از این گذشته‌، توجه ناگهانی اهل ادب ایران به بیدل در سالهای بعد هم نشان داد که این نمی‌توانسته است تنها عامل باشد، مگر این که بپذیریم شعر بیدل به‌ ناگهان بسیار ساده و روان شده است‌.

مشکل زبان و عرفان اگر کمی عمیق ‌تر بنگریم‌، در این امر دلایل دیگری هم می‌ یابیم‌. صاحبنظران‌، تا جایی که من دیده‌ ام‌، بعضی علل دیگر هم برای گمنامی بیدل در ایران یافته‌اند، همچون‌:
?. از رواج ‌افتادن مکتب هندی و غلبه مکتب "بازگشت" در این کشور. (بنابراین‌، حفظ سنت ادبی مکتب هندی در افغانستان‌، می‌تواند دلیل خوبی برای حفظ شهرت بیدل در آن کشور باشد.)
?. پیچیدگی بیان و دشواری سبک شاعر. (این همان باور مشهور است و البته چنان که گفتیم‌، با شهرت بیدل در افغانستان ناساگاری دارد.)
?. دوری زبان شاعر نسبت به زبان گفتار در ایران‌. (طبق این باور، زبان بیدل گاه برخوردار از اصطلاحات و تعبیرهایی است که در حوزه زبانی ایران کمتر کاربرد دارد و در حوزه زبانی افغانستان و ماورأالنهر بیشتر رایج است‌.)
?. گرایش عرفانی بیدل که از سوی معارضان مکتب وحدت‌ الوجود ابن عربی همواره نکوهیده بوده است‌.
ولی هیچ‌ یک از این دلایل به تنهایی نمی‌تواند گمنامی بیدل در ایران را توجیه کند. مجموعه اینها البته موثر بوده است‌، به اضافه یک یک عامل بسیار مهم دیگر که از چشم بسیاریها پنهان مانده یا پنهان نگه داشته ‌شده است‌، یعنی نگرشهای ملی‌ گرایانه در ایران‌، به ویژه بعد از مشروطیت‌.

نقش نگرشهای ملی گرایانه پس از پارچه ‌پارچه شدن قلمرو وسیع زبان فارسی و ایجاد حکومتهایی مستقل و گاه حتی معارض‌، و با مطرح‌ شدن ملیت به عنوان یک عامل وحدت‌ بخش قوی در هر کشور، ملی ‌گرایی در سطح ادبیات نیز رواج یافت و ساکنان هر یک از این پاره ‌ها، کوشیدند که با اتکا به مفاخر ادبی‌، کسب هویت کنند.
چون این مفاخر، در روزگاران پیشین به همه این حوزه زبانی تعلق داشته ‌اند، انتساب هر کدام به یک کشور، کمی سخت می‌ شد و مایه جدال و رقابت‌، چنان که هم ‌اکنون بر سر افغان یا ایرانی ‌بودن بعضی از بزرگان ادب بحث است و البته بحثی بیهوده و روان‌فرسا.
باری‌، این رویکرد، باعث شد که هر یک از این مفاخر، در کشوری که بدان انتساب می‌یابند، شهرت و اعتباری بیشتر بیابند، چنان که فردوسی و حافظ و سعدی در ایران و سنایی و جامی در افغانستان و رودکی در تاجیکستان موقعیتهایی بسیار پررنگ‌ تر از آنچه پیشتر پنداشته می‌شد، یافتند.
مسلماً به دلیل نگاه خاص حاکمیت و دستگاههای تبلیغی آن‌، این گرایشهای ملی‌، در ایران هم شدیدتر بود و هم سازمان‌یافته ‌تر. این‌، می ‌توانست توجه را از بیدل ـ که هیچ‌ گاه در ایران به دنیا نیامده و درنگذشته بود و حتی به این کشور سفر نکرده بود و خاک ‌جایش در اینجا نبود ـ به شاعران دیگری همچون صائب و کلیم معطوف کند.

جدا افتادگی بیدل از ایران قراین و شواهد برای این که نشان دهد ایرانی ‌نبودن بیدل به راستی دلیلی مهم برای گمنامی او در این کشور بوده است‌، بسیار است‌. من فقط به دیدگاه یکی از استادان ادبیات ایران‌، دکتر محمد جعفر یاحقی اشاره می ‌کنم که باری در جایی نگاشته ‌اند: "اگر بیدل در حوزه جغرافیایی ایران‌... غریب افتاده است‌، شاید هم لختی از آن روست که اینان از نوع وطنی آن صائب و کلیم و طالب آملی را دارند، با ذهن و زبانی مانوس‌ تر و تصویرها و آهنگ ‌هایی دلپسندتر و جاافتاده‌تر". *
مسلما وقتی "وطنی‌" بودن‌، ملاکی برای انتخاب شعر یک شاعر باشد، طبیعی است که جایگاه بیدل در قبال صائب در ایران کمرنگ خواهد شد.
این نظریه ما وقتی تقویت می‌شود که توجه کنیم نه تنها بیدل‌، که بسیار شاعران دیگر خارج از حوزه ایران کنونی نیز در این کشور نسبتا یا مطلقا گمنام مانده ‌اند، همچون سنایی غزنوی‌، کمال خجندی‌، سیف فرغانی‌، فیضی دکنی‌، امیرخسرو دهلوی‌، غنی کشمیری‌، واقف لاهوری‌، غالب دهلوی و اقبال لاهوری‌. به راستی آیا همه اینان پیچیده ‌سرا و افراطی بوده ‌اند؟

بیدل و همزبانان ولی برای افغانستان‌، زمینه برای شهرت‌ یافتن و مطرح‌ بودن بیدل بسیار فراهم‌ تر بود. هم سنت ادبی مکتب ادبی در آنجا فراموش نشد، هم قرابت زبانی مردم آن سامان با بیدل بیشتر بود و هم ملی‌ گرایی در آن کشور ضعیف‌ تر بود و فاقد یک پشتوانه حکومتی دائم و مستمر.
و بالاخره آنچه این نظریه (نقش ملی‌گرایی در گمنامی بیدل‌) را بازهم قوی‌ تر می‌کند، این است که نام این شاعر، بلافاصله بعد از وقوع انقلاب اسلامی در ایران بر سر زبانها می‌ افتد و این‌، دوران افول نگرشهای ملی‌ گرایانه و توجه مردم ایران به خارج از مرزهاست‌.
ظرف چند سال‌، بیدل چنان موقعیتی در این کشور می ‌یابد که بیش از بیست هزار نسخه غزلیات او به چاپ می‌رسد و چندین کتاب معتبر درباره این شاعر نوشته می‌شود.
مطرح‌ شدن تدریجی شاعرانی چون واقف لاهوری و غنی کشمیری و سیف فرغانی در این سالها در ایران هم می ‌تواند موید این نظر باشد، یعنی گویا معیارها از "هموطن" بودن‌ به "همزبان" ‌بودن‌ بدل شده است و این‌، جای بسی امیدواری دارد.
بررسی موقعیت کنونی بیدل در ایران و تحقیقاتی که هم از سوی جامعه ادبی این کشور و هم از سوی مهاجران افغان درباره این شاعر انجام شده و نقد کتابهایی که در این سالها در ارتباط با بیدل چاپ شده است‌، از مجال اندک این نوشتار بیرون است و در مقاله ‌ای مستقل‌، می‌توان بدان پرداخت‌.

منبع : بی بی سی فارسی

mehraboOon
02-09-2012, 07:57 PM
ترجمه و تاثیر شعر فارسی در شبه قاره

نویسنده:دكتر ابوالقاسم رادفر

مقدمه
از آنجا كه ملل جهان به مناسبت های گوناگون همواره در تماس رفت و آمد بوده و هستند خواه‌ناخواه زبان و ادبیات و مسائل مختلف فرهنگی و آداب و رسوم آنان بر یكدیگر تأثیر می‌گذارند و این، امری طبیعی است. البته گاهی بسته به شرایط، این اثرگذاری بیشتر و زمانی كمتر است، به‌ویژه در كشورهایی مانند ایران و هند كه وجوه مشترك تاریخی، زبانی و فرهنگی بسیار داشته‌اند این اثر كاملاً مشهود است. تشابهات و پیوندهایی كه بین زبان های باستانی ایران و هند به علت منشا واحد رابطه خویشاوندی وجود دارد با مقایسه بعضی از واژه‌های دو زبان مانند كلمات پدر، مادر، برادر، دختر، سر، تن، بازو، دندان، پیل، گاومیش، جو، گندم و ... تأیید می‌شود.
در زمینه ادبیات هم اگر ادبیات فارسی را با بخش مهمی از ادبیات شبه‌قاره مقایسه كنیم آثار بسیاری را می‌بینیم كه ترجمه‌ای از آثار فارسی هستند، یا تحت تأثیر آنها پدید آمده‌اند. برای نمونه در ادبیات اردو، در نظم و نثر، داستان و غیر داستان این تاثیر و نفوذ زبانی و ادبی كاملاً مشهود است. البته این تاثیرگذاری زبان و ادبیات فارسی فقط به زبان و ادبیات شبه قاره محدود نمی‌شود. بسیاری از زبان ها و آثار ادبی جهان تحت تأثیر زبان و ادبیات فارسی بوده‌اند و آثار بسیاری تحت تأثیر ترجمه آثار شاعران و نویسندگان فارسی‌زبان پدید آمده است كه در اینجا فقط به اختصار اشاره‌ای به نفوذ چند تن از بزرگان ادب فارسی ایران در شبه قاره به عنوان مشت نمونه خروار می‌كنیم.
كتاب ها و مقالات و پایان‌نامه‌های دكتری چندی درباره تاثیر زبان فارسی بر زبان های محلی هند نوشته شده است. وجود بیش از 60 درصد واژه‌های فارسی در زبان اردو و تقریباً 40 درصد در زبان هندی و حدود هشت هزار واژه فارسی و عربی در زبان بنگالی و واژه‌های بسیاری در زبان های شبه قاره (حدود 20 درصد) (1)در طول 350 سال ارتباط حكومت های فارسی‌زبان با مردم شبه قاره، دامنه نفوذ زبان فارسی را نشان می‌دهد.
جواهر لعل نهرو اولین نخست‌وزیر دانشمند و روشنفكر هند مستقل در آثار خود اشاره‌های زیادی به فرهنگ و تاریخ ایران دارد. او وقتی درباره روابط تیموریان هند با ایران دوران صفوی سخن می‌گوید، نظر خود را درباره نفوذ فرهنگ فارسی بر هند ابراز می‌كند و می‌نویسد: "تمام زبان های جدید هندی پر از كلمات فارسی می‌باشند. این امر برای زبان هایی كه فرزندان زبان سانسكریت باستانی می‌باشند، بدیهی است و مخصوصاً برای زبان هندوستانی كه خود مخلوطی از زبان های مختلف می‌باشد، بسیار طبیعی است، اما حتی زبان های دراویدی (2) جنوب هند تحت تأثیر لغات فارسی واقع شده‌اند."
وجود لغات فارسی و عربی به تعداد زیاد در" راماین"(3) نیز نشانگر رواج بیش از اندازه زبان فارسی در شبه‌قاره بود. این واژه‌ها در زبان هندی رواج دارند: "رخ، پوچ، باغ، ساز (در معنی ساز و سامان)، بازار، دربار، سهم (به معنی ترس)، پیاده، شور، تیر، گمان، اندیشه، نوازنا (از مصدر نوازیدن)، بار باز، ساده، گود، اسوار (به معنی سوار) نشان، جهان، كاغذ، رنگ، برابری، زین، بخشش، سرتاج، میوه، شاخ، كلاه، كمان، مزدوری، داغ، گردن، تركش (به معنی تیردان)، زور، خوار (به معنی ذلیل)، فراخ، زندان، هنر، چوگان، موشك (به معنی موش)، پلنگ، كرم، گناه، بس، چار، لگام، سفیدی، سان، آه، هیچ، فیروز، جوان، مرهم، پایك (به معنی پیاده و قاصد)، میش و ..."(4)
اما درباره بخش دوم، یعنی نفوذ و حضور شعر فارسی در شبه قاره، نخست از فردوسی و شاهكار جهانی او شاهنامه شروع می‌كنم:

شاهنامه
حماسه بزرگ استاد طوس تنها اثری متعلق به سرزمین ایران و زبان فارسی نیست، بلكه یك اثر جاودان جهانی به‌شمار می‌رود كه از آغاز پدید آمدن همواره در بین اهل فن و تحقیق و حتی مردم عادی و عامی رواج بسیار داشته است. حد و اندازه آن به درجه‌ای است كه برخی از محققان ادبیات حماسی آن را از ایلیاد و ادیسه منسوب به هومر برتر و بالاتر می‌دانند و فقط یادآور می‌شوم كه بالغ بر دویست اثر به تقلید شاهنامه سروده شده است و به اكثر زبان های زنده ترجمه شده است كه اینجانب در مقاله‌ای به مناسبت "هزاره تدوین شاهنامه" در دانشگاه تهران فهرست ترجمه‌های شاهنامه را ارایه داده‌ام. فقط در اینجا به این نكته اشاره می‌كنم كه "فقط در زبان بنگالی درباره فردوسی و شاهنامه 23 اثر از آغاز سده نوزدهم تا امروز انجام گرفته است."(5)
درباره تاثیر شاهنامه و فردوسی در شبه قاره می توان به منابع زیر مراجعه كرد:
1- "شاهنامه و هند" از پروفسور امیرحسن عابدی (ص8-53)
2- "نفوذ فردوسی و شاهنامه در سند" از استاد حسام الدین راشدی (ص 84-69)
3- "آثار قهرمان شاهنامه در ادبیات باستانی هند" از پروفسور آچاریه دارمندرنات (ص 190-187.

خیام
تا آنجا كه اینجانب درباره نفوذ شاعران پارسی‌گوی در ادبیات جهان تحقیق كرده و می‌توانم ماخذ و سند ارایه دهم، هیچ شاعری به اندازه خیام، تاكنون آثارش به زبان های دیگر ترجمه نشده، حتی كشورها و زبان هایی وجود دارد كه تاثیر ادبیات فارسی در آنها تنها از طریق ترجمه رباعیات خیام است و تاكنون بالغ بر چهل زبان رباعیات خیام ترجمه شده كه در این‌ باره فقط جهت اطلاع از ترجمه‌های رباعیات خیام به زبان های محلی شبه قاره می‌توانید به مقدمه كتاب نذر خیام از راجه مهكن لال (اولین مترجم اردوی رباعیات خیام) مراجعه كنید كه در آنجا از ترجمه‌های بنگالی، گجراتی، تامیل، اوریه، سانسكریت، هندی، تلكو، مراتهی، اردو و حتی زبان های اروپایی اطلاعاتی داده شده است.(6) شاید اشاره بدین نكته ضروری باشد كه فقط در زبان بنگالی شش ترجمه و تألیف درباره رباعیات خیام و خود او در سده اخیر انجام گرفته است. همچنین (به نقل تعلیقات ترجمه فارسی تاریخ ادبی ایران تالیف ادوارد براون جلد دوم ترجمه علی پاشا صالح در اروپا) صدها اثر درباره خیام و آثار و اندیشه او نوشته شده است. همین نمونه‌ها و آثار نشانگر نفوذ عمیق ادبیات ایران به ویژه شعر فارسی در بین ملل دیگر و زبان های گوناگون جهان است.

نظامی
یكی از مظاهر مهم نفوذ زبان فارسی در شبه قاره وجود نسخه‌های خطی فراوان آثار شاعران فارسی‌گوی ایران در كتابخانه‌های متعدد شبه‌ قاره است. به عنوان نمونه می‌توان یادآور شد كه فقط درباره نظامی گنجوی شاعر فارسی‌سرای خمسه‌پرداز سده ششم بر اساس مقاله پرفسورا شریف حسین قاسمی از 37 كتابخانه هند 292 نسخه از آثار مختلف نظامی و شروح آنها معرفی شده كه البته تعدادی از آنها شروحی است كه استادان هندی برای فهم اشعار نظامی نوشته‌اند. اگر روزی تمام كتابخانه‌های هند و پاكستان و بنگلادش به طور كامل فهرست شود خود نشان می‌دهد كه بالغ بر 1000 اثر فقط از آثار نظامی به صورت نسخه خطی وجود دارد و اگر كتابهای چاپی، تحقیقات، رسالات و آثار هنری مانند نقاشی ها، مینیاتورها و خطاطی های پیرامون نظامی جمع شود، خود رقمی بالاتر از دو هزار می‌گردد، كه البته علاوه بر مقاله پرفسورا شریف قاسمی اینجانب هم در كتابشناسی نظامی گنجوی كه به مناسبت كنگره بزرگداشت نظامی (سال 1371) چاپ شده در كتابی بالغ بر 600 صفحه درباره نسخ خطی، چاپی، مقالات، فرهنگ ها، پایان‌نامه‌ها، ترجمه‌های آثار نظامی به زبان های مختلف، مقلدان آثار نظامی، معرفی نظامی‌شناسان ایرانی و خارجی به تفصیل سخن گفته‌ام.

عطار
مقبولیت و شهرت عطار در میان هندیان تا بدان پایه بوده است كه حتی فیضی (1004-954 هـ) ـ ملك الشعرای دربار اكبر (7)ـ در نامه‌ای كه به شاه می‌نویسد، ضمن نقل حكایتی به ابیات زیر از عطار استناد می‌ورزد كه خود دلیل استوار دیگری بر شهرت و آوازه عطار در دیار هند تواند بود.

" ز نادانی دل بر جهل و پر مكر گرفتار علی ماندی و بوبكر
چو یكدم زین تخیل می‌نرستی نمی‌دانم خدا را كی پرستی (8)

تفصیل مربوط به نسخه‌های خطی و چاپی و ترجمه‌ها و تحقیقات پیرامون عطار در شبه ‌قاره هند خیلی بیش از نظامی است و فقط به عنوان نمونه از پندنامه او به زبان اردو و پنجابی، ده ترجمه و از تذكره‌الاولیاء شش ترجمه و از منطق الطیر سه ترجمه ذكر شده است.
فقط در مقاله "عطار در شبه ‌قاره"(9) تعداد 555 اثر متعلق به عطار شامل نسخه‌های خطی، چاپی، شروح، تراجم و نوشته‌های دیگر معرفی شده است كه این خود یك نمونه دیگر از رسوخ افكار و اندیشه و شعر ادب فارسی در شبه‌ قاره است.

سعدی
حضور سعدی و آثارش در شبه‌ قاره از زمان خود وی چنان گسترش داشته، كه آثار او به عنوان كتاب درسی در حوزه‌ها و مدارس و مكتب‌خانه‌ها و حلقه‌های وعظ و خطابه به عنوان آثار ادبی و اخلاقی مورد استقبال همگان بوده است. وجود نسخه‌های فراوان خطی و چاپی، شرح ها و فرهنگ های مختلف، تحقیقات و پژوهش های متعدد درباره زندگانی و آثار و افكار این شاعر و نویسنده بزرگ در شبه‌ قاره نشان‌دهنده نفوذ و پایگاه عمیق زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره است. فقط در سده نوزدهم و بیستم، به زبان بنگالی تعداد سه ترجمه از آثار شیخ سعدی انجام گرفته و تاكنون بالغ بر 60 اثر به تقلید از گلستان سعدی نوشته شده است. فكر می‌كنم ذكر همین دو مورد برای تاثیرگذاری آثار و افكار سعدی بر ادبیات شبه‌ قاره كافی است؛ در حالی كه دامنه نفوذ سعدی فقط منحصر به شبه‌ قاره نیست، بلكه در اروپا تاثیر آثار داستانی ـ اخلاقی سعدی را بر آثار برخی نویسندگان بزرگ غربی چون لافونتن (10) نمی‌توان انكار كرد. تنها با مراجعه به كتاب درباره سعدی تألیف خاورشناس بزرگ فرانسوی هانری ماسه (Henry Masse) می‌توان تا حدودی به نفوذ و تاثیر عمیق سعدی بر غرب، به‌ویژه ادبیات فرانسه پی برد.

مولوی
مولانا جلال‌الدین عارف وارسته‌ای كه آیین او عشق است و كلام او دعوت به یگانگی، عاشق سوخته، اما آگاه به معارف الهی كه وجودش را محبت و ستایش خدای یكتا پر كرده است. مثنوی و غزلیات او در عین اینكه دریایی است آكنده از جوش عشق و جوشش عرفان، نقاوه( برگزیده) و چكیده فرهنگ و معارف اسلامی و ایران را هم در خود جمع دارد. از بین شاعران ایرانی شاید هیچ شاعری جز سعدی از لحاظ وسعت دامنه تاثیر در خارج از ایران به پای مولوی نرسد، زیرا عمق اندیشه و سلطه معنوی كلام مولانا در سراسر قلمرو فرهنگ فارسی، هندی، عربی، تركی تقریباً از زمان خود شاعر چنان تاثیری بر افكار و قلوب مردم و صاحبان اندیشه گذاشته است كه اثر آن نه تنها در فلسفه و عرفان بلكه در ادبیات آن سرزمین ها هم كاملاً احساس می‌شود ...
نویسنده این سطور در مقاله‌ای تحت عنوان "ترجمه‌های آثار مولوی"(11) به تفصیل درباره ترجمه‌های آثار مولوی به زبان های مختلف پرداخته و از ترجمه‌های اردو، بنگالی، پنجابی، سندی و كشمیری نیز یاد كرده‌ام. بنا به نقل دكتر ابوالبشر فقط 21 اثر درباره مثنوی و شرح و تفسیر آن از اوایل قرن نوزدهم تاكنون به زبان بنگالی نوشته شده است.
مثنوی مولانا همواره در مجالس سماع و ذكر عارفان و درویشان خوانده می‌شود و هنوز هم این كار ادامه دارد و از قدیمی‌ترین ایام از نفوذ شعر مولانا و تاثیری كه بر روح و دل سالكان و مریدان داشته مطالب زیادی در كتاب ها و زندگینامه‌های افراد كه گاه باعث تحول روحی و انقلاب درونی آنان گردیده، ذكر شده است. حتی مشایخ صوفیه برای تهذیب نفس مرید و آموزش نكات دقیق عرفان به سالكان درس مثنوی می‌دادند. در اینجا به جهت اختصار تنها به ذكر نمونه‌ای از كتاب "محبوب ذی المنن تاریخ اولیای دكن" عبدالجبار ملكاپوری بسنده می‌كنم. مولف پنج گنج درباره شاه نورالله صاحب هندوستانی می‌نویسد ... عارف كامل و عالم عامل بود. همیشه درس مثنوی می‌داد و مضامین را خوب شرح و بسط می‌فرمود. اهل دكن او را مولانای مثنوی می‌گفتند. اكثرمشایخ دكن در مثنوی از ایشان سند اخذ كردند. شاه براهان الله قندهاری و شاه میران صاحب حیدرآبادی مثنوی را درس به درس نزد ایشان خواندند. ایشان در منزلش از بعدازظهر تا عصر مثنوی درس می‌داد ... (12)
مثنوی سه سال بعد از مرگ مولانا به وسیله شاگردش احمد رومی به هند رسید ... مثنوی معنوی و سایر اشعار عرفانی نه تنها در افكار مسلمانان بلكه در افكار هندوان و سایر مذاهب نیز موثر بوده است. مثلاً شاعری مسلمان به نام "كبیر" در قرن نهم هجری از تلفیق تصوف اسلامی و افكار هندویی یك مكتب عرفانی به نام "بهاكتی" ابداع كرد كه اساس آن ایمان به خدای واحد و احترام به همه ادیان و مذاهب و ... است.(13)

حافظ
حافظ را شاید بتوان یكی از معدود شاعران مهم و مقبول جهان دانست كه شعر و اندیشه او آثار و افكار شاعران و نویسندگان بسیاری را در شرق و غرب تحت تاثیر خود قرار داده است. وجود نسخ بی‌شمار از مجموعه اشعار این اندیشمند و غزل‌سرای بزرگ در كتابخانه‌های بزرگ و كوچك جهان، عمومی یا خصوصی، حكایت از حسن قبول و رواج شعر حافظ دارد. به عنوان نمونه تنها در شبه‌ قاره، غزلیات حافظ بدان شهرتی دست یافت كه تقریباً از زمان خود حافظ و به مصداق بیت زیر مورد توجه بوده است:


به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌خوانند

سیه چشمان كشمیری و تركان سمرقندی

این استقبال گرم و باشكوه از كلام لسان‌الغیب بدان جا رسید كه تا یك نسل قبل در شبه‌ قاره هیچ فرد باسوادی پیدا نمی‌شد كه آثار سعدی و حافظ و احتمالاً مولوی را نخوانده باشد و نمونه‌هایی به حفظ در خاطر نداشته باشد. حتی هیچ خانه‌ای نبود كه در آن نسخه‌ای از كلیات حافظ شیرازی یافته نشود. از سال 1791 م كه نخستین بار چاپ دیوان حافظ تحت نظارت آقای ابوطالب‌خان اصفهانی متوطن به لكهنو از كلكته انتشار یافت، تعداد زیادی از مجلدات آن كتاب در هند و ایران و تركیه انتشار یافته است.(14) البته اینها غیر از انتشار نسخه‌های چاپی و تحقیقات و ترجمه‌ها و نفوذ اشعار حافظ در برخی اشعار به زبان های محلی شبه‌ قاره است كه اگر بخواهیم به یكایك آنها بپردازیم بحث بسیار طولانی خواهد شد، فقط به نمونه‌ای بسنده می‌كنم:
"مثل اینكه فقط حافظ در فكر حضرت گورو نانك نخستین پیشوای بزرگ دین سیك نفوذ كرد، چنان كه حضرت گورو‌ نانك نوشته: دین در خرقه مرتاض نیست، در عصای درویش نیست، در خاكستر نیست كه روی تن مالیده شود، در حلقه‌های گوش نیست، دین در سر تراشیده نیست، در ناقوس نیست. اگر مایلید صراط مستقیم را پیدا كنید از آلایش های دنیوی پاك شوید."
این افكار حضرت گورو نانك كه مشمول سروده‌هایش است، فكر حافظ را به یاد می‌آورد:

نه هر كه چهره برافروخت دلبری داند نه هر كه آینه سازد سكندری داند نه هر كه طرف كله كج نهاد و تند نشست كلاه‌داری و آیین سروری داند هزار نكته باریك‌تر ز مو اینجاست نه هر كه سر بتراشد قلندری داند(15)
نمونه‌های دیگری از مشابهت افكار گورو نانك و حافظ وجود دارد (به ماخذ رجوع شود) و نیز درباره "تأثیر حافظ بر سخن‌سرایان فارسی زبان هند" به مقاله سید انوار احمد رجوع شود.(16)
همچنین سخن گفتن درباره ترجمه‌های حافظ هم حدیث مفصل دارد، زیرا شعر حافظ به بالغ بر سی زبان؛ نه یكبار، بلكه چندین بار ترجمه شده كه فقط اشاره‌ای مختصر به ترجمه آن در بعضی از زبان های محلی شبه‌ قاره می‌كنم.
در زبان بنگالی 19 ترجمه تنها در دو سده اخیر، پنجابی 7 ترجمه، اردو بالغ بر 24 ترجمه وجود دارد. همین طور غزلیات حافظ به زبان های كشمیری، آسامی و هندی نیز ترجمه شده است.
اینجانب در كتاب خود تحت عنوان حافظ‌پژوهان و حافظ‌پژوهی(17) به تفصیل، ترجمه‌های حافظ را به زبان های گوناگون آورده‌ام. البته در جزوه‌ای كه خانه فرهنگ ایران در بمبئی به مناسبت "جشن حافظ شیرازی" چاپ كرده به ترجمه‌ها و شروح حافظ به اردو و برخی منابع دیگر اشاره كرده است. از جمله در آن از 24 ترجمه و شرح اردوی دیوان حافظ نام برده شده است.(18)
البته نفوذ و حضور حافظ در میان مردم شبه‌ قاره منحصر به اینها نمی‌شود. انبوه نسخ خطی و چاپی(19)، تحقیقات فراوان مستقل، ترجمه‌ها، شروح، تقلیدها از یك طرف، و نفوذ عمیق و رسوخ افكار بلند حافظ در اندیشه متفكران از طرف دیگر است كه فقط اشاره به یك مورد می‌كنم و آن اشعار و افكار علامه اقبال لاهوری است كه كاملاً تحت تاثیر دو متفكر و عارف ایران مولانای روم و حافظ شیراز بوده است كه تفصیل آن را می توانید در كتابهای "اقبال در راه رومی" تالیف دكتر سید محمد اكرم متخلص به اكرام (چاپ پاكستان) و "حافظ اور اقبال" تألیف دكتر یوسف حسین‌خان (چاپ آكادمی غالب دهلی، 1976 م) و دیگر مآخذ مطالعه كنید. یا تاثیر حافظ در گوته شاعر آلمانی به حدی بود كه در واقع گوته دیوان شرقی خود را تحت تاثیر مطالعه غزلیات حافظ پدید آورد. همچنین در كتاب ها آمده است كه پدر رابیند رانات تاگور هر صبح قبل از هر كاری ابیاتی از حافظ و صفحاتی از اپانیشادها را می‌خوانده است. غنای اندیشه و وسعت جهان‌بینی و هنر جادویی كلام حافظ در طول ششصد و اندی سال توانسته قلوب بسیاری از مردم و افكار جهانی را تحت تأثیر خود قرار دهد و پرداختن بدان، وقت مفصلی را می‌طلبد.
با ذكر نمونه‌های فوق تا حدودی دورنمای نفوذ و تاثیر زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره روشن می‌شود. البته خود می‌دانید كه زمینه‌های رسوخ و حضور زبان و ادبیات فارسی در شبه‌ قاره صرفاً به زبان و شعر محدود نمی‌شود و ابعاد گسترده‌تری دارد كه به توفیق خداوند بزرگ آن را به زمان دیگری وامی‌گذارم و سخن خود را با این مصراع به پایان می‌برم: تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.


پی‌نوشتها:
1- قند پارسی، ش 7، بهار 733، ص 209.
2- دراویدی: مردمانی تیره پوست و ساكنان اولیه هند پیش از مهاجرت شاخه ای از آریایی ها با آن شبه قاره بودند، مردمان هند نتیجه اختلاط و آمیزش میان آریایی ها و دراویدی ها هستند.
3- راماین: حماسه معروف هندوان، كه منظومه ای است مطول به زبان سانسكریت مشتمل بر 48000 بیت، در باره سرگذشت ها و وقایع و جنگ های رام و همسرش سیتا. این اثر نوشته یكی از شاعران قدیم هند است به نام والمیكی. این كتاب به رام و راماین نیز شهرت دارد.
4- نقل به اختصار از مقاله محمد مصطفی خان مداح در اردو ادب، جولای 1950، ص 59-50
5- نقل از سخنرانی خانم دكتر كلثوم ابوالبشر در هفدهمین كنگره استادان به زبان فارسی در بمبئی در 2 ژانویه 1996 و نیز در این‌باره رجوع شود به قند پارسی، ش 6، زمستان 1372، ص 104-88 و ش8، ص 264-259.
6- چاپ حیدرآباد دكن، اعجاز پرنتنگ پریس، 1958 م، ص 9-17.
7- اكبر: یكی از شاهان مغولان بزرگ هند(تیموریان هند) میان سال های 949ق تا1014( 1542 تا 1605 م)
8- شعرالعجم، شبلی نعمانی، ج 3، ص 5-44 (ترجمه) نقل از قند پارسی، ش 8، پاییز 1373، ص 11.
9- همان مأخذ پیشین، ص 126-1.
10- لافونتن: ژان دو لافونتن، نویسنده افسانه های منظوم فرانسوی(1621 تا 1695) از بین 244 قطعه سروده وی تنها 17 یا 18 قطعه را خود انشا كرده است و بقیه را از افسانه های یونانی و شرقی و داستان های ایرانی الهام گرفته است.
11- فرهنگ، ویژه ادبیات و عرفان، تهران، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی، ش 14، 1372.
12- محبوب ذی المنن، ج 2، ص 70-1069.
13- مجله مقالات و بررسی ها، چاپ دانشگاه تهران، دانشكده الهیات، ش 36-35 (سال 1360)، ص 15.
14- فصلنامه قند پارسی. ش 1، پاییز 1369، ص 127.
15- قند پارسی، ش 1، پاییز 1369، ص 3-122.
16- قند پارسی، ش 8، ص 58-245.
17- چاپ تهران، انتشارات گستره، 1368، ص 22-305
18- جزوه حافظ شیرازی، چاپ خانه فرهنگ ایران در بمبئی، 1996، ص 607.
19- رجوع شود به كتاب حافظ پژوهان و حافظ پژوهی و كتاب پرفسورا شریف حسین قاسمی تحت عنوان نسخه‌های خطی حافظ در هند، چاپ خانه فرهنگ ایران، دهلی نو، 1367.

منبع سایت تبیان

mehraboOon
02-09-2012, 08:02 PM
شعر بيدل
زبان گفتار و فرهنگ مردم
دکتراسدالله حبيب

بيدل - سخنوری که بيش ازهر شاعرزبان پارسی به فرازای هنری شعر، هم ازنگاه لفظ وهم معنا ، می نگريست و به ابهام سروده هايش سرافراز بود و بيش از هر شاعری ترکيبها وعبارتهای تازه به زبان شعرارمغان آورد و زبان شعرفارسی را بارور ترساخت و فهم کلامش دشوارتر از فهم کلام هر شاعر ديگريست ، همچنان افزونتر از هر شاعری از زبان گفتار و فرهنگ مردم ، سود جسته است .
زبان گفتارهميش و همه جا سرچشمۀ فيض بخشای زبان ادبی و در آن شمار شعر بوده است ؛ مگر تمايل شاعران به بهره گيری از زبان گفتار، غالباً زيراثرمقولۀ واژه گان شعری و غير شعری قرارداشته دريافت گذرنامۀ ورود بمرزادبيات ، برای عناصر زبان گفتار ، هميش باسختگيری و حتاگاهی تعصب روبروبوده است . درادبيات يونان باستان ، ارستوباورداشت که :
" گفتاروقتی بلند وعاری ازابتذال می گرددکه الفاظ آن ازاستعمالات عامه دورباشد." ( ارسطووفن شعر ، زرين کوب ، ۱۵۴ ) دراروپاشاعران کلاسيک وپارناسين درگزينش واژه گان سرايش سختگيرتر ازهمه بودند . گفته اندکه ژان راسين_سروده سرای سدهء هفدهم فرانسه تنهاهشتصد واژه رادرآثارخويش بکار برده است . درتاريخ شعر دری ، سخنوران سبکهای خراسانی وعراقی ازکاربرد تعبيرات زبان گفتار ، کمابيش ، دوری جسته اند . باآن وصف تراوش عناصری از محاوره بزبان ادبی ، خواه مخواه وپيوسته و همه جا ودرهر زمانه ادامه داشته ودارد . به گونۀ مثال
"بيارآن می " رودکی و درمصرع : "با آن که زصد هزاردشمن بتری "، واژۀ "بتری " او و" بی او نتوان شستن " مولانا جلال الدين محمد و درمصرع " ورزربخشی هزار شاباش " سوزنی ، واژۀ "شاباش " ، همه اززبان گفتار اند واکنون در محاورۀ مردم افغانستان کاربرد دارند .
بدين گونه واژه گان زبان گفتار درشعر بسيارشاعران راه يافته اند و می يابند وآن واژه گان در لغت نامه ها مخفف ناميده شده اندکه پندارم نام گذاری رسانيست . بگونۀ نمونه ، سورنای رادرگويش دری کابلی" سرنی" می گويند . هرگاه درپی معنای سرنی به لغت نامه ها روی آوريم می يابيم که : " سرنی مخفف سورنای است که نای رومی ونای ترکی باشد ." ( برهان قاطع ، آنندراج و دهخدا) اگرچنان واژه گان بنام صورت گفتاری مروج درفلان محل قيد شوند ، خواننده رابگويش زيست بوم آن شاعريا خاستگاه آن واژه رهنما خواهند شد .
زبان گفتاردر دورۀ سبک هندی گويی ازنو کشف شد . سروده آفرينان سبک هندی نخچير معنای بيگانه و خيال نازک راباکمند کنايه ها، مثلها ، عبارتها وترکيبها ، پنداشته ها و رواجهای فرهنگی مردم ، واژگان و حتا تلفظ گفتاری شماری از واژگان ، پای بستند و رام کردند . بااين روش ساختارهای لسانی زبان گفتار ، باآن صورت وآهنگ آشنا ، ازبيگانه نمايی تصويرهای خيالی دور از ذهن و رمنده کاست و بتناسب هنرمندی شاعر ، فضای شعررا مأنوس گردانيد . با اين جنبش ، اگرازسويی شعر به امکانات نو زبانی رسيد ، ازسوی ديگر ، دريافت آن برای خواننده گان فرامرزآن گويش دشوارگرديد .
عبدالقادر بيدل دررديف شاعران سبک هندی و بيشترازهمه اززبان گفتار و فرهنگ مردم بهره ورشده است .
عناصر زبان گفتار وفرهنگ مردم را که به شعر بيدل راه يافته اند ، می توان در دو بخش جدا کرد :
يکی ، آن بخش که در قلمروهای زبان فارسی گسترش داشته در فرهنگها نيز آمده است .
ديگر، آن واژگان ، کنايه ها ، عبارتها و مضامينی که درکتابهای لغت کم ياب اند ، مگر در محاورۀ دری زبانان افغانستان وبخصوص محاورة کابل و روابط اجتماعی مردمان آن ، هستی چشمگير دارند .
دراين گفتار ، بيشتر همان دستۀ دومين مطمح نظر بوده است .
۱- عبارتها و ترکيبهای تجريدی برخاسته اززبان گفتار :
تعبيرهای تجريدی شکست رنگ و پرواز رنگ و شوخی رنگ که چنبرۀ فراخ عبارتها و نگارههای پندار را درشعر بيدل می سازند ، درنخستين نگاه چنان می نمايد که بيدل رنگ را به شی يا جانوری تشبيه کرده خصوصيتی ، کنشی ، يا صفتی ازآن را پايۀ تداعی قرارداده ، بدين گونه بابکاربستن استعارۀ بالکنايه ( اوبسترکشن و پرسونی فکيشن ) سخنش را آراسته است . مگرهمين گونه دستکاريهای بلاغی ، پيش از بيدل ، درذهن مردم شده بود و
درمحاورۀ مردم نمونه های فراوان داشت .
بنگريم به کاربردهای " شکستن " و " رنگ " درمحاورۀ کابل :
- هوا شکست يا می شکند . يعنی هوا که بسيار گرم بود، اندکی سرد شد يا سرد می شود يا هوا که بسيار سرد بود ،کمی گرم شد يا می شود .
- آدم شکسته ، آدم فروتن و بی ادعا .
- قسم راشکستن ، خلاف سوگند عمل کردن .
- عهد شکستن ، بوعده وفا نکردن .
- شکستن ياشکستاندن غرورکسی ، عاجز و نرم شدن يا ساختن .
- روزه را شکستن ، درحال روزه داری چيزی خوردن .
- دل شکستن ، نااميد شدن و نا اميد ساختن .
- رنگ شکسته ( صفت) ، رنگهای مانند خاکستری ، کريمی ، سفيد ، نصواری که مقابل آن رنگهای ، مانند سرخ ، سبز ، زرد ، آبی ، نارنجی و ديگر ، رنگهای شوخ ناميده می شوند .
درمحاورۀ کابل رنگ بمعنای لون ، دودسته می شود : رنگهای شکسته و رنگهای شوخ و برمحور رنگ اين صفتها ، قيدها ، استعاره ها ، ترکيبها و عبارتها معمول و مروج اند :
رنگ َرو = چيزی که بمرورزمان رنگش سترده می شود .
رنگ ريزی و رنگريز = رنگ کردن جامه و کسی که جامه رنگ می کند .
رنگمالی ورنگمال = رنگ کردن بناها و کسی که بنا ها را رنگ می کند .
- پريدن رنگ = زايل شدن سرخی چهره .
- رنگ ميدان = دربعض بازيهای قطعه ( پريا ورق ) يکی از خالها که برتر پذيرفته می شود و دررابطه به آن : رنگ بازی کردن ، رنگ انداختن ، رنگ زدن و� .
- رنگ = گونه ، قسم . ادات تشبيه .
- همرنگ = شبيه و مانند . اين پسر همرنگ پدر خود است .
- يک رنگ = متداوم و پيوسته ( قيد )
- دورنگ = دورو و فريبکار .
- رنگ زدن = مکر و فريب بکاربردن .
- رنگ = صورت و سيما . درعبارت " رنگت رانبينم . "
- رنگ دادن = زايل شدن رنگ چيزی و نيزرنگ باختن به همين معنا .
- گشتن رنگ يا گردش رنگ = ازسرخی به زردی عوض شدن رنگ صورت .
ترکيبها
مثال گونه می نگريم که دودستۀ ترکيبهای بيدل يکی برمحورتراش ، ريشۀ فعل تراشيدن به معنای مجازی هست نشان دادن چيزی که نيست و فروش ، ريشۀ فعل فروختن به معنای زياده روی درعرضۀ چيزی ، درزبان گفتار چه نمونه هايی دارند .
درزبان گفتار بهانه تراشی ، مشکل تراشی ، دليل تراشی راداريم و می گويند : فلانی خودرا دوست فلانی می تراشد . يعنی درواقع دوست او نيست . خود فروشی و فضل فروشی را داريم .
واژۀ نزاکت که با انبوه ترکيبها و استعاره های ساخته از آن در آثاربيدل ، که گاه ، ايراد اهل پژوهش را بر انگيخته است ، درمحاورۀ مردم کابل به معانی گوناگون رواج دارد .
- نزاکت = رعايت چيزی يا کسی . کسی کاری را که نبايد ، می کند و در برابر پرسش ، می گويد : اينجا يک نزاکت بود . يعنی به خاطر مسأله يی يا رعايت کسی آن کار را کرده است .
- نزاکتی = آدم با ناز و کرشمه
- بی نزاکت = بی تربيت و گستاخ
- نزاکت فهم = نکته دان و هوشيار
- نزاکت کردن = ناز کردن
- بين دو تن نزاکت پيداشدن = شکررنجی پيدا شدن
- دورازنزاکت بودن = دور ازآداب بودن
- نزاکت مسأله = باريکی موضوع
اين چند خوشۀ ترکيب و عبارت بيدلی که به گونۀ نمونۀ نگرش شاعر به زبان گفتار آوردم ، اندکيست ازبسيار .
۲ ‐ واژگان و عبارتهای زبان گفتار در شعر بيدل
شماری واژگان و عبارتهای زبان گفتار را نخستين بار درشعر بيدل می يابيم
ترشدن : ازمزاح کسی رنجيدن و خشمگين شدن
ازنامه ام آن شوخ مکدر شده باشد مرزاست ، به حرف فقرا تر شده باشد
خسک : حشرۀ کوچکی که دربستروتخت خواب آدمهاجای می گيرد وخون انسان را می مکد .
بيدل اقتضای جسد می کشد به حرص وحسد
خواب امن داری اگرپيرهن خسک نشود( 495 )
درس روانی : درمسجدهای افغانستان اززمانه های قديم ، آموزش خواندن متن ، بدون تشخيص اعراب هجاها را درس روانی می نامند . بدين گونه که نخست آموزش خواندن هجايی (درمحاوره هجاگی می گويند ) شروع می شود . مانند : الف لام زر(زبر) اَل ، حی ميم زبرحَم دال پيش دُ ، اَلحَمدُ .سپس شاگرد می گذرد به خواندن روانی، يعنی بدون گفتن زيروزبرهجاها . درس روانی پايان آموزش متن است و نشانۀ باسواد شدن آموزنده .
تاچکيدن اشک را بايد به مژگان ساختن
چون روان شد درس طفل مابرون مکتب است ( 222 )
هرچه باداباد ! : در شروع کاری که شايد پيامد ناگوار داشته باشد ، گفته می شود . ازعاقبت نمی هراسم .
هرچه باداباد گويان تاخت هستی بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بيباک بود( 385 )
ازکجاکه نريزد : می ريزد ، خواهد ريخت . اين عبارت زمانی گفته می شود که گوينده ، خلاف شنونده به شدن کاری باورمند است .
مباش غره به سامان اين بنا که نريزد
جهان طلسم غبار است ازکجاکه نريزد ( 634 )
يک عالم و دو عالم : وابسته های عددی . درمحاوره می گويند : بايک عالم زحمت ازدرياگذشت . يک عالم پول صرف کردم تا اين بنا به سر رسيد . بيدل درپهلوی يک عالم ، دو عالم را هم به کار می برد .
بس که بيقدری دليل دستگاه عالم است
چون پرطاووس يکعالم نگين بی خاتم است
***
اشک يأسيم ای اثر ازحال ما غافل مباش بادوعالم نالۀخون گشته همزاديم ما
ساده : احمق و بی عقل .
چون صبح درمعاملۀ گيرودارعمر چندان نه ايم ساده که بايدحساب داد
با... چه دارد : درمحاورۀ کابل و حواشی آن به صورتهای " کتی ما چه دارد ، يا چه داری " ، " قی ما چه دارد ، ياچه داری ؟ " ، صيغه های مختلف آن کاربرد دارند .
معانی چه دشمنی دارد ، چه رابطه دارد ، چه کار دارد( ياداری ) را افاده می کنند .
نمی دانم چه دارد باشکست شيشة رنگم نگاه بيخودی هنگامة ميخانه تعميرت
زدن : با اشتها والتذاذ خوردن .
خال مشکين نيزباچشم سيه هم نسبتست ساغرمی گرنباشد حبی از افيون زنيد ( 534 )
کوک بودن : آمادۀ کار بودن .
سازنافهميدگی کوکست کوعلم و چه فضل هرکجاديديم بحث ترک باتاجيک بود( 516 )
کوچه دادن : باکناررفتن ، راه بازکردن .
آن کس که بگذرد زخم زلف يارکيست بردل چه کوچه ها که ندادند شانه ها ( 60 )
کم گرفتن کسی ياچيزی : حقيرشمردن ، ناتوان و ناچيزپنداشتن .
عرق ريزحياصد رنگ توفان دربغل دارد
مگيرای جوش گل از ناتوانيها کم شبنم
جنگ زرگری : جنگ دروغين .
به حرفی که بنياد او سرسريست اگرجنگ واقع شود زرگريست
شب پرک : درکابل پروانۀ گلها و پروانة شمع ، هردو را شوپرک ( شب پرک ) می گويند و خفاش را شوپرک چرمی می نامند . بيدل نيز شب پرک را به همين معانی بکار برده است .
نيست شامی وسحری کزهجوم جلوۀ او
غنچه شبنمی نکند ، شمع شب پرک نشود( 495 )
خال خال : ( قيد مقدار) دربيان کم ياب بودن چيزی بکارمی رود . به ندرت ، يگان تا.
انتخاب نسخۀ جمعيت هستيست فقر عاشق بخت سيه می باشد اينجا خال خال غروفش : سخنان تهديد آميزگفتن ، ازخشم داد و فرياد کردن .
ازغروفش پوچ تهور نرود پيش
زين ريش و بروت جعلی هيچ مبر پيش (ترکيب بند 19)
نشست کردن : فرو رفتن تهداب بنا که باعث سقوط عمارت می گردد .
قدت خميده زپيری دگرخطاست اقامت
زخانه يی که بنايش کند نشست برون آ
لنگر: فشار ، گرانی و سنگينی .
گرانجانيست زيرسايۀ برق بلا بودن
زفرق کوه دشواراست خيزد لنگرتيغش( 744 )
بازی کردن : رقصيدن
برويت پيچ وتاب طرۀ مشکين بدان ماند که شاخ سنبلی برلالۀ احمرکند بازی ( 1190 )
کچل : لنگ ، کسی که يک پايش توان رفتار ندارد .
من بی دانش و احصای ثنايش هيهات سعی محو رۀ بام فلک و پای کچل( قصايد 81)
مفت بری : درقمار بافريب و يا استفاده از ساده لوحی حريف ، بردن او .
نان پنجه کش : ازنانهای کابل . نانی که باکشيدن پنجه درازونازک ساخته می شود .
حيف است دست منعم درآستين شود خشک اين نان نمک ندارد ، تاپنجه کش نباشد
روغن زرد : روغنی که درافغانستان از آب کردن مسکۀ گاوی بدست می آورند . ازسالها روغن زرد هزاره جات مشهور بوده است .
ازگاو آسمان چه تمتع برد کسی شيرسفيد و روغن زردش نديده اند ( 518 )
کف پايی زدن : پاهای مجرم را بسته و باچوب يا تازيانه برکف پايش زدن .
بی ادب بس که براه طلبت راه کشودم می زند آبله ام ازسرعبرت کف پايی ( 1122 )
ديده و دانسته : به عمد و آگاهانه .
جلوه مست وشوق سرتاپا نگاه اما چه سود ديده ودانسته حيرانی تغافل می کند( 675)
گل شدن : خاموش شدن چراغ يا آتش .
عافيت خواهی درين بزم ازمن و ما دم مزن زين هوای تند شمع عالمی گل می شود ( 479 )
هيبت کردن : باصدای تهديد آميز مانع شدن و عقب راندن . بيشتر درمورد حيوانات به کار می رود .
هيبتش می نمود سود نداشت غيرشغلی که می نمود نداشت (عرفان 383 )
کج دار و مريز : باروش جنگ و آشتی رابطه را باکسی نگاه داشتن .
بيدل به ادای مژه کج دارومريزی پر شيفتة محفل نيرنگ نگردی( 1130 )
خلال دندان : چوب نازکی که برای پاک کردن درزهای دندانها به کار می رود .
خارا حريف سعی ضعيفان نمی شود صدکوچه است در بن دندان خلال را
ترکردن : گذاشتن چيزی دربين مايعی . درزبان گفتار می گويند :" نان فلان درروغن ترشد " يعنی درامدی به دست آورد که باآن می تواند آرام زندگی کند .
مزارکوهکن آن گه که بی چراغ شود
فتيله ترکند ازخون من رگ سنگش( 744)
گاومرده : مرده گاو ، ديوث .
تخفيف حرص خواجه نشد پيکردوتا
اين گاو مرده بار دو خر می کشد هنوز( 527)
حرف بی پهلو : ازديدگاه بيدل سخن موزون بايد کنايه واشاره يی نهفته ، که دريافتنش دروازۀ ِديگری ، غيرازمعنای ظاهری ، بررخ خواننده بکشايد ، داشته باشد .
اگرچنان نبود ، حرف بی پهلوست و برابراست به لفظ بی معنا .
لفظ بی معنی نباشد ، آنقدرها دلنشين حرف موزونی که بی پهلوست تير بی پراست
اين تعبير نيز ريشه درزبان گفتاردارد . درمحاورۀ کابل گپ پهلودار يا حرف
پهلودار ، به معنای مقابل چيزی که بيدل درنظردارد ، سخت متداول است .
نقط : نقط که جمع نقطه است ، درمحاورۀ کابل به معنای مفرد به کارمی رود . می گويند : " فيل به يک نقط قيل می شود . " و بيدل هم سازگاربا همان محاوره اين واژه را به کار برده است .
کتاب عشق غير از يک نقط نيست
صفا می جوشد اينجا گرد خط نيست( طلسم حيرت ، 131 )
3- کنايه های برچيده از زبان گفتار :
باخرس همجوالی : درزبان دری گفتاری کابلی به شکل " باخرس درجوال افتادن" کاربرد دارد و معنای آن سروکار يافتن باآدم ناشايست می باشد .
جزخری کزصحبت اهل دول نازد به خويش
کم کسی باخرس فخرهم جوالی می کند
دست زيرسنگ داشتن : مجبوربودن . زيرفشاربودن . به دليلی توان سرکشی نداشتن .
رگ گل آستين شوخی کمين صيدمادارد که زيرسنگ دست ازسايۀ رنگ حنادارد
آب زيرکاه : کنايه از فريب و تزوير
زطرزمشرب عشاق سير بينوايی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زيرکاه آنجا( 1)
آه درجگرنداشتن : سخت تهی دست بودن .
درين محيط که هرقطره نقد باختن است خوش آن حباب که آهيش در جگرنبود ( 517 )
ازريگ روغن کشيدن : کارناممکنی را ممکن ساختن
حصول سيم و زر يعنی زمعدن
برون آوردن است ازريگ روغن (طورمعرفت 27)
نبض کسی دردست ديگری بودن : به ارادۀکس ديگری هميش عمل کردن . مطيع ديگری بودن .
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا بازگشتن نيست از آيينه تمثال مرا
ناف کسی را با چيزی بريدن : چيزی را بسياردوست داشتن .
فسردگی مطلب ازدلم که درايجاد به تيغ شعله بريدند ناف داغ مرا( 25)
کلاه نازبرگردون فگندن : درزبان دری گفتاری کابل به صورت " کلاه خودرابه آسمان انداختن " کاربرد دارد که به معنای بسيارسرافرازی کردن است .
آرزو خواهد کلاه ناز برگردون فگند جام می دردست جمشيد من اکنون می رسد ( 141 )
زبان کسی را دراز کردن : به کسی زمينۀ نکوهش و انتقاد را فراهم ساختن .
خط آوردی وننوشتی برات مطلب مارا
به خود کردی درازآخرزبان دوددلهارا ( 66)
درپيراهن نگنجيدن : کنايه ازبسيارخوشحال بودن .
به اين شوقی که من چون گل به پيراهن نمی گنجم
سرگردسرت گرديدنم دستارمی بندد( 450)
خواب خرگوش : کنايه از خيالات پوچ و باچشمان باز درخواب بودن .
چه امکانست بيدل منعم از غفلت برون آيد هجوم خواب خرگوش است يکسرشيرقالی را
۴ - مضامين برگرفته ازفرهنگ مردم :
پريدن چشم : درکابل مشهوراست که هرگاه چشم بپرد(تکان بخورد ) خبرخوش می رسد . درآن حال خسی رابرپلک همان چشم می گذارند که همان خبرتحقق يابد .
هرکجاچشم پرد مژدۀ ديداری هست هرکجادل تپش آرد خبری می خواهد(چهارعنصر 153)
خفت اهل شرم بيباکيست چون پرد چشم پايمال خس است ( 295 )
آسيای نوبت : تعبيرديگری ازمثل آسيا به نوبت است يا آسيای بابه هم باشد به نوبت است که درکابل رواج دارد .
بقدرگردش رنگ آسيای نوبتست اينجا دوروزی خون ماهم گل بدست يارمی نالد ( 450)
کاه دردهن گرفتن : در رواج هنديان ، هنگام نبرد دوتن ، کاه زيردندان گرفتن
يکی از دوسو ، نشانۀ تسليم بوده است .
گربه ميدان رياضت کهربا دعواکند کاه گيرددردهن ازشرم رنگ زردما ( 26 )
کچه بازی : ازبازيهای کودکان و نوجوانان که درکابل قديم معمول بوده است . کچه ( انگشتری بی نگين ) را پنهان می کردند تايکی ازبازی کنان بيابد . اگريافت اوميرميدان می شد واگرنيافت جزامی ديد . سپس کچه گل کردن کنايه يی از افشاشدن راز شناخته شده است .
آخرزجيب پيری قدخميده گل کرد رمزکچه نهفتن درروزگارپيری( 1126 )
ناخن شير : مردم به آن پندار اند ، که ناخن شير دافع چشم زخم است . دررباعيات بيدل می خوانيم :
بيدل درطبع ظالم شعله مزاج الفت خشم است و مهرها کينه رواج
ديديم دمی که ناخن از پنجۀ شير گرديد جدا به چشم زخمست علاج( 127)
انگشت زينهار کشيدن : د رباستان زمانه ها ، درجنگهای تن به تن ، بالا کردن انگشت اشاره ، نشانۀ تسليم و امان خواهی بوده است .
چون موی چينی اينجا اظهار سرمه رنگست
انگشت زينهاريم مارا صدا نباشد( 467 )
استفاده از طبابت عنعنی در ساختن نگاره ها ی پندار :
بيدل دربيان مفاهيم شعری و ساختن صورخيال از داروها نيزکار می گيرد و بنابرآشنايی که باداروسازی داشت ، پيمانة استفاده ازدارو ها و درمانگری درسروده هايش چشمگير است .
صندل ( سندل )- داروی دردسر .
چاره درتدبير ما بيچاره گان خون می خورد
پيشترازدرد سر، سودن به صندل می زند( 607 )
بنفشه بادام - برای تازه شدن دماغ .
ورداروی تردماغيی می خواهی ازعطاری بنفشه بادام طلب ( رباعيات 127)
تباشير - داروی تب .
دم پيری فسردن بردل عاشق نمی بندد تب شمع محبت بشکند صبح ازتبا شيرش ( 758 )
نيشترزدن - درمان گلودردی .
به تهديد ازين همدمان امن خواه کلک زن خناق گلوگيررا ( 77 )
۵ - به کار بردن شکل گفتاری شماری ازواژگان :
دراين بخش واژگانی را در نظردارم که درزبان گفتار ونوشتار دارای اعتبار همسان اند ، مگربيدل بنابراقتضای وزن شعرياعادت ، بيشترينه ، شکل گفتاری آنهارا به کاربرده است .
مرزا شکل گفتاری ميرزا درمحاورة کابل :
طمطراق عالم عبرت تماشاکردنيست پيش پيشش بانگ خرگرمست مرزا می رود ( 678 )
برِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ شکل گفتاری برای :
برياراگرپيام دل تنگ می فرستم به اميد بازگشتن همه رنگ می فرستم( 851 )
بتر شکل گفتاری بدتر :
عيبی بترازلاف کمالات نديديم شرمی که لبت تشنۀ تبخال نباشد ( 669 )
نامد شکل گفتاری نيامد :
بکف نامدکسی رادامن شهرت به آسانی* نگين جان ميکند تازين سبب حاصل کند نامی( 1155)
استادن صورت گفتاری ايستادن :
جزتأمل نيست بيدل مانع شوق طلب رشتة اين ره اگر دارد گره استادن است
واکردن صورت گفتاری باز کردن :
درزيرفلک بال نگه وانتوان کرد عمريست که واماندۀ اين حلقة دوديم( 880 )
وا شکل گفتاری باز :
توونظارۀ نيرنگ دو عالم بيدل من و چشمی که به حيرانی خود وا باشد
* * * * * * * * *
اکنون که اين بحث به فرجام می رسد ، چند يادآوری کوتاه را بايسته می پندارم .
يکم ، چنان که درآغازنيز اشاره کردم ، عناصر زبان گفتار درسروده
های بيدل خرمنهاست ، نه اين چند خوشه يی که نمونه گويا درين گفتار فراهم کرده ام . اگربا شکيبايی همه را برچينيم ، کتابی می شود سخت دلپذير .
دوم ، برمی آيد که زبان فارسی مروج درهند روزگار مغول و به خصوص زبان سروده های بيدل ، از گويشهای دری افغانستان بسيارتر سيراب بوده است و شايد يکی از دلايل دلبستگی کم نظير مردمان ما به سبک هندی و شعر بيدل همين مسأله نيز شمرده شده بتواند .
____________________________________
يادداشت :
- بيتهای باشمارۀ رويه ، بی نام اثر ، ازدفترغزلها برچيده شده اند .
- همۀ نمونه هارا از کليات چاپ کابل گرفته ام .

mehraboOon
02-09-2012, 08:20 PM
نام آوران
سبک هندی

فهرست نام شاعران :

صائب تبریزی / غنی کشمیری / نظیری نیشابوری / تاثیر تبریزی / قاسم مشهدی / وحید قزوینی / مسیح کاشانی / سلیم تهرانی / واعظ قزوینی / کلیم کاشانی / رفیع مشهدی / قدسی مشهدی / دانش مشهدی / ظفرخان حسن / محمدعلی شیرازی / نجیب کاشانی / میرنجات اصفهانی / عبدالقادر بیدل دهلوی / ابیات پراکنده شاعران سبک هندی


صائب تبریزی ( شاعر قرن یازدهم) مشهورتر از آن است که نیازی به معرفی داشته باشد. غرابت مضمون و قوت لفظ ، به ابیات او درخششی ویژه بخشیده و انتخاب بیتهای زیبا و در عین حال متفاوت را از میان سروده های او دشوار ساخته است.
زلف مشکین تو یک عمر تامل دارد
نتوان سرسری از معنی پیچیده گذشت
کشتی عقل فکندیم به دریای شراب
تا ببینیم چه از آب برون می آید!
گر تو گل همیشه بهار زمانه ای
ما بلبل همیشه بهار زمانه ایم!
از ما خبر کعبه مقصود مپرسید
ما بی خبران قافله ریگ ِ روانیم
گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا می کشد
خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها
هوا چکیده نور است در شب مهتاب
ستاره خنده حور است در شب مهتاب
گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست
خواب پای خفته را تاویل کردن مشکل است!
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا باز کنی بند قبا صبح دمیده ست!
بوی گل و باد سحری بر سر راه اند
گر می روی از خود ، به از این قافله ای نیست
کمند زلف در گردن ، گذشتی روزی از صحرا
هنوز از دور گردن می کشد آهوی صحرایی
پیراهنی که می طلبی از نسیم مصر
دامان فرصتی ست که از دست داده ای
در حسرت یک مصرع ِ پرواز بلند است
مجموعه بر هم زده بال و پر من
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم!
داغ آن دریانوردانم که چون زنجیر موج
وقت شورش برنمی دارند سر از پای هم!
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
بزرگ اوست که بر خاک، همچو سایه ابر
چنان رود که دل مور را نیازارد!




غنی کشمیری (متوفی۱۰۹۷ه ق) از سرآمدان سبک هندی به شماراست. غنی کهبه مشرب فقر وعرفان گرایش داشت، زندگانی در گوشه نشینی گذراند و در چهل سالگی این جهان را وداع گفت. در اینجا نمونه ای از ابیات او را می آوریم. این نخستین بخش از " مضامین گم شده " است. هر گاه حوصله ای حاصل شد به سراغ برخی دیگر از شاعران این شیوه خواهیم رفت.

تا بود گفت و گو سخنم ناتمام بود
نازم به خامشی که سخن را تمام کرد

بالش خوبان دگر از پر است
شوخ مرا فتنه به زیر سر است!

افتادن و برخاستن باده پرستان
در مذهب رندان خرابات نماز است

خوشا عهدی که مردم آدم بی سایه را دیدند
غریب است این زمان گر سایه آدم شودپیدا

تابوت مرده ای دوش هشیار کرد ما را
پای به خواب رفته بیدار کرد ما را

شعر دگران را همه دارند به خاطر
شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!

خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی
چشم واکردن در حیرت به رویم باز کرد

غافل دادیم دل به دستت
ما را یاد و تو را فراموش!




نظیری نیشابوری( متوفی۱۰۲۱ ه ق ) از پیشگامان سبک هندی است.صاحب تذکره آتشکده او را "شاعری بی نظیر" می داند و صائب رسیدن به او را خیال می شمرد:
صائب! چه خیال است رسیدن به نظیری
عرفی به نظیری نرسانید سخن را
دیوان او که حدود ۱۰۰۰۰ بیت دارد ، یک بار به اهتمام دکتر مظاهر مصفا و یک بار به کوشش محمدرضا طاهری منتشر شده است.
درس ادیب اگر بود زمزمهّ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریز پای را
شاهدان چمن تهیدست اند
جامه سرو تا سر زانوست!
گریزد از صف ما هر که مرد غوغا نیست
کسی که کشته نشد از قبیلهّ ما نیست!
ز بس که گشته ام از درد ِ انتظار ضعیف
نگاه را به رخت قوّت رسیدن نیست!
در دل او درد ما از ناله تاثیری نکرد
برد مرغی نامهّ ما را که بال و پر نداشت!
آن که صد نامهّ ما خواند و جوابی ننوشت
سطری از غیر نیامد که کتابی ننوشت!
نیازارم ز خود هرگز دلی را
که می ترسم در او جای تو باشد
گویا تو برون می روی از سینه وگرنه
جان دادن کس این همه دشوار نباشد!
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
دولتی بود که مُردیم به هنگام وداع
آن قَدَر زنده نماندیم که محمل برود!
سینهّ پر حسرتی دارم که از اندوه او
تا به نزدیک لب آرم خنده را ، شیون شود!
دست طمع چو پیش کسان کرده ای دراز
پل بسته ای که بگذری از آبروی خویش
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده ای!
ارباب زمانه آفت دل باشند
چون موج سراب نقش باطل باشند
این کهنه سفینه های از کار شده
خوب است جنازه های ساحل باشند!
یک معرکه خویش را به جایی نزدیم
یک مرتبه حرف خونبهایی نزدیم
صد قافلهّ شهید بر ما بگذشت
ما مرده چنان که دست و پایی نزدیم!


میرزا محسن تاثیر تبریزی ( متوفی ۱۱۳۱ه ق) از سخنوران دوران صفوی است که بوی سخن صائب از شعر او به مشام می رسد. دیوان او را دکتر امین پاشا اجلالی - از مدرسان ادبیات در دانشگاه تبریز - تصحیح کرده است.از ابیات تاثیرگذار او اینها را برگزیده ایم:
زنگ ساعت شیونی گر می کند حیرت مکن
از برای فوت وقت خویشتن در ماتم است!
پیرو افتادگی ، آخر به جایی می رسد
قطره ای بودم تنزّل کردم و دریا شدم!
بر ما چه ستمها که نرفت از تن خاکی
چون ریشه دویدیم و به جایی نرسیدیم!
شبی در هجر او بر ما گذشته ست
که باک از شورش محشر نداریم!
به رقیب چون پسندم که تو رو به رو نشینی
که ز رشک می دهم جان ، چو به مرگ او نشینی!
نالهّ جانسوزم از بس دلنشین افتاده است
هیچ کوهی برنمی گرداند این فریاد را
جستجوی حق به پای کفر و ایمان می کنم
یک قدم در سایه دارم ، یک قدم در آفتاب
بر این نسَق گذرد گر مدار صحبتها
به هر کجا که کسی نیست جای ما خالی ست!
راحتی نیست که از رنج کسی گُل نکند
خواب مخمل ز نخوابیدن مخملباف است
دو پادشاه به یک مملکت نمی گنجد
در آن دلی که محبت بود فراغت نیست
تو می خرامی و از بس به خویش می بالد
زمین به پیرهن آسمان نمی گنجد!
مشو ز نکهت پیراهن سحر غافل
که بوی یوسف از این گرگ و میش می آید
گمان کنید عزیزان! که آب برده مرا
تعجب از مژهّ اشکبار من مکنید!
تنش از لطف می آید در آغوش
به آن نرمی که آید خواب در چشم!



قاسم مشهدی: نویسندگان کتابهای تاریخ ادبیات معمولا نظر خوشی به ادبیات دوره صفوی و به اصطلاح شعر سبک هندی ندارند. "دوران رکود و رخوت شعر" ، "روزگار ابتذال زبان" و "دوره بی توجهی به شعر" و ...تعبیراتی است که به شکل "نرخ شاه عباسی" در مورد این دوره به کار می رود!
اما اگر به تذکره های موجود نگاهی بیفکنیم می توانیم از حیث تعداد ، فقط در تذکره نصرآبادی با نام و شعر نزدیک به یک هزار شاعر ایرانی این دوره آشنا شویم که بسیاری از آنها دیوانهای بزرگ داشته اند. در میان شاعران این دوران ، شاپور تهرانی حدود ۱۰۰۰۰بیت ، شفایی بیش از ۱۵۰۰۰ بیت ، اسیر شهرستانی نزدیک به ۲۰۰۰۰بیت و سالک قزوینی در حدود ۳۰۰۰۰بیت و وحید قزوینی بیش از ۹۰۰۰۰بیت سروده اند. دو شاعر بسیار شاخص این دوران، یعنی صائب و بیدل ، دیوانهایی پرحجم دارند که تنها دیوان صائب بیش از ۷۰۰۰ غزل را دربر می گیرد! با افزودن شاعران پارسیگوی هند و آثار آنان ، کارنامه شعر این دوره از لحاظ کمّی بسی بیشتر از مجموعه شاعران و دیوان و دستکهای برجای مانده از هزار سال شعر فارسی برآورد می شود!
از لحاظ کیفی نیز ، اگر بیرون از معیار و سلیقه پیروان سبک بازگشت و بنیانگذاران دانشکده های ادبیات که اکثرا از منظر شعر خراسانی به دنیای ادبیات می نگریستند و برخی از آنها حتی سعدی را هم به شاعری قبول نداشتند ، بنگریم ، شعر این دوره دارای ارزشهای مخصوص به خود است. تلاش سخنوران این دوره برای یافتن و سرودن مضامین بکر و باریک ، قطعا کوششی بوده است برای گریز از ابتذال و تکاپو برای نوآوری در فضای شعر که باید مایه تحسین و تقدیر باشد ، نه دستمایه طعن و تعریض!
در بستر ادبیات ما همواره دو جریان پویا وجود داشته است: ادبیات رسمی و به اصطلاح درباری و ادبیات مردمی که شاعران گمنامی از میان توده های مردم آفریننده آن بوده اند. متاسفانه همیشه آنچه مجال ثبت و ماندگاری نمی یافت ، قسم دوم بود! در دوران مورد بحث، برای نخستین بار شعر شاعران معمولی کوچه و بازار که از قهوه خانه ها و محافل ادبی غیر درباری برخاسته بودند ، مجال ماندگاری یافت و به شکل ابیات سائر در زبان مردم و تذکره ها باقی ماند.
***
اما ابیاتی از قاسم مشهدی ، از شاعران قرن یازدهم هجری که او را به نام "قاسم دیوانه"نیز می شناخته اند:
به گوش بحر ، حرف لذت لب تشنگی گفتم
تپیدنهای دل بیرون فکند از آب ماهی را
هر کسی را در مقام خویش می باید گذاشت
صورت منصور را بر دار می باید کشید!
گوش را هوش شنیدن نبوَد ، کاش کسی
از لبت شهد سخن را به مکیدن گیرد!
چون ز صحرای غمت باد جنون برخیزد
گل پیراهن ما رنگ دریدن گیرد
اشک و آهم گر غبارآلود آید دور نیست
یاد طفلی در دل من خاکبازی می کند!
قرب تو را دلیل همین بس بوَد که من
افتاده ام به یاد تو هر جا نشسته ام!
کردم سفید دیده خود را در انتظار
شاید که در دلم شب مهتاب بگذری
سرخی چهرهّ من از دگری ست
عکس در خون فتاده را مانم!



وحید قزوینی(متوفی ۱۱۱۲ه ق) از شاعران و دبیران و تاریخ نگاران و سیاستمداران دوران صفوی است. در اینجا نمونه هایی از نازک خیالی های او را به اهل تامل تقدیم می کنیم:
چندان که می پرم به پر و بال بی خودی
از عالم خیال تو بیرون نمی روم!
گردش این ساغر خالی که گردون نام اوست
اهل دولت را نمی دانم چرا مدهوش کرد؟!
چه بلایی تو که از شوق خرامیدن تو
جاده چون رگ به تن خاک تپیدن گیرد!
اهل دنیا را ز غفلت زنده می پنداشتم
خفته دایم مردگان را زنده می بیند به خواب!
می برد آخر تو را خواب عدم ، غافل مشو
آمد و رفت نفسها جنبش گهواره است!
اگر در خانهّ من نیست چیزی
خجل گشتن ز روی میهمان هست!
دیدم آن چشمهّ هستی که جهانش خوانند
آن قدر آب کز او دست توان شست ، نداشت!
گر چه مهمان چو نفس مایهّ روح است ، ولی
خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود!
واعظ! مکن دراز حدیث عذاب را
این بس بود که بار دگر زنده می شویم!
به سان خامهّ نقاش ، در عشق
به مویی می توان کوهی کشیدن!
نمی آید به چشم از نازکی مانند بوی گل
گر آید از لباس خویش آن گل پیرهن بیرون
دشمن دوست نما را نتوان کرد تمیز
شاخ را مرغ چه داند که قفس خواهد شد!؟



مسیح کاشانی از شاعران و طبیبان دوره صفوی است. او به سال ۱۰۶۶ ه ق در کاشان درگذشته است. برای اطلاع از شرح احوال و آثار او می توان علاوه بر تذکره ها به کتاب آقای امیرعلی آذر طلعت [انتشارات سروش ، ۱۳۷۸] مراجعه کرد. اینک نمونه ای از اشعار او:
کلید کهکشان در قفل گردون
شکستند و کنون در بسته مانده ست!
مگر به گمشدگی خویش را عزیز کنم،
به هر که زود کند گم ، سپرده ام خود را!
جان ما در دل و ما در پی جان می گردیم
یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!
در گلشن سودای او چون خار عریانم مبین
آن غنچه ام کز بوی خود دارم گلستان در بغل!
در غربت مرگ بیم تنهایی نیست
یاران عزیز آن طرف بیشترند!
نه یوسفیم ولی در زمان این اخوان
کسی که چاه کَنَد بهر ما برادر ماست!
عشقی که رفته رفته جنون آورد چه سود؟!
دیوانه گشتن از نگه اولین خوش است!
تا چند گفتگوی تو بی هوشی آورد؟
کو حیرت وصال که خاموشی آورد
چو کبوتران وحشی همه می رمند از هم
ز فلک به گوش مردم چه صدا رسیده باشد؟!
انس، یک ساعت نمی گیرد دلم با شهر و کوی
شام شهری نیستم، صبح بیابان زاده ام!
گر فلک یک صبحدم با من گران باشد سرش
شام بیرون می روم چون آفتاب از کشورش!
آن قَدَر بار ندامت به وجودم جمع است
که اگر پایم از این پیچ و خم آید بیرون،
لنگ لنگان درِِ ِ دروازه هستی گیرم
نگذارم که کسی از عدم آید بیرون!
جنون به رقص در آمد کجاست منصوری
که باز نوبت افشای راز نزدیک است!



سلیم تهرانی: زیبایی بسیاری از تک بیتهای شاعران "طرز نو" که در زمانه ما به "سبک هندی" نامبردار است، گاه با حلاوت غزلی شیوا برابری می کند. این ابیات معمولا کشفی تازه را در خیال یا زبان شعر در بر دارند و چنانچه به خوبی دریافته شوند ، تا مدتها دست از سر خواننده و خاطر او بر نمی دارند . این ابیات این قدرت را نیز دارند که به سادگی وارد زبان مردم کوچه و بازار بشوند و به عنوان ضرب المثل به کار روند.
در اینجا برای نمونه ابیاتی از سلیم تهرانی را برگزیده ایم. سلیم از معاصران کلیم کاشانی است و در بیتی او را با چنین ظرافتی مورد تعریض قرار داده است:
بریده باد از آن طور پای همّت من
که گر عروج کند کار من ، کلیم شوم!
سلیم به سال ۱۰۵۷ ه ق در گذشت. مقبره کلیم و سلیم در کشمیر در کنار یکدیگر قرار دارد. دیوان سلیم را آقای رحیم رضا به سال ۱۳۴۶ به عنوان رساله دکتری تصحیح و سپس به چاپ رسانده است.
صورت نبست در دل ما کینهّ کسی
آیینه هر چه دید فراموش می کند
داریم شعله ای که ملایم تر از گل است
پروانه ای نسوخته است از چراغ ما
به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
تو را کشیده و دست از قلم کشیده خدا
ز باد صبح محیط کرم به جوش آمد
پیاله گیر که وقت گناه می گذرد!
می کنم در غبار خاطر خود
آرزوهای کشته را در خاک!
مطلبی در گفتگوی مردم دیوانه نیست
همچو مخمل در پی تعبیر خواب ما نباش!
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد!
عشق آشوب دل و جوش درون می آرد
گل این باغ نبویی که جنون می آرد!
ز ناز و غمزه در آن چشم هر چه خواهی هست
ولی چه سود ، اسیران نگاه می خواهند!
در روزگار نیست مرا چون تو دشمنی
در حیرتم که این همه چون دوست دارمت؟!
در باغ هر گلی ز تو در خون تازه ای ست
هر بید در هوای تو مجنون تازه ای ست
ای مرغ چمن از اثر باد خزان است
کاواز تو چون بلبل تصویر گرفته ست!
یوسف من! چشم پیران نیست تنها بر رهت
شوق مکتوب تو طفلان را کبوترباز کرد!
عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون کوچهّ خاموشان بود!
مرا معانی کوتاه دلپسند نباشد
چو کر نمی شنوم تا سخن بلند نباشد!


واعظ قزوینی از عالمان و شاعران و خطیبان سده یازده هجری است. دیوان او را مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری به سال ۱۳۳۹ به عنوان رساله دکتری خویش تصحیح و سپس منتشر کرده است. گویا برگزیده ای از سروده های او به سلیقه مرحوم سید محمد عباسیه کهن در دست چاپ است و آقای محمد علی حضرتی نیز کتابی در شرح احوال و آثار او آماده چاپ دارند. بعضی از ابیات او را بارها از زبان مردم کوچه و بازار شنیده اید:
ما را بغیر عمر که آمد به سر دگر
هرگز کسی نکرد ز یاران عیادتی!
روزگاری که منش سر به قدم می سودم
زلف او در عدم آباد کمر می گردید!
از پایهّ بلند ز خود بی خبر شدن
افتادم آن قدر که فتادم به فکر خویش!
ز خود هر چند بگریزم ، همان در بند خود باشم
رم آهوی تصویرم ، شتاب ساکنی دارم!

گفتم ز چه آیا طرب از ما رفته ست
شوق از سر و ذوق طلب از پا رفته ست
بر چهره چو نردبان چینها دیدم
معلومم شد که عمر بالا رفته ست!

گر شدم محروم دوش از خدمتت معذور دار
بود مهمان عزیزی همچو تنهایی مرا!

نالهّ من ز ناتوانی ها
بی صدا تر ز آب تصویر است!

بر درگه خلق بندگی ما را کشت
هر سو پی نان دوندگی ما را کشت
فارغ نشویم یک دم از فکر معاش
ای مرگ بیا که زندگی ما را کشت!


کلیم کاشانی: شعر سبک هندی و ادبیات دوران صفویه نه تنها به خوبی شناخته نشده و آثار آن ،چنان که باید ، مورد تتبع و تحقیق قرار نگرفته ، بلکه دیوار بلندی از پیشداوریها و قضاوتهای غرض آلود آن را احاطه کرده است . تامل در نازک اندیشی های شاعران این دوران شاید روزنه ای فراروی شاعران جوان ما بگشاید تا به جای روی آوردن به شعر "ترجمه ای" یا غرق شدن در بازیهای زبانی که به سرعت رنگ می بازند ، و به جای دست و پنجه نرم کردن بیهوده با قواعد دستور زبان و... فارغ از هر تقلیدی به درنگ در خویشتن و کشف قلمروهای نامکشوف خیال و فضاهای ناشناختهّ احساس و اندیشه بپردازند. ابیاتی که در اینجا آورده ام از ابوطالب کلیم (متوفی ۱۰۶۱ ه ق) ، از مشهورترین سخنوران این شیوه است. تصور می کنم از بازخوانی بیتهای او خسته نشوید.
ما ز آغاز و ز انجام جهان بی خبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتاده ست
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامهّ ما را
به دست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
پرپیچ و تاب و تیره و بی امتداد بود
این زندگی که نسخه ای از گردباد بود
این همسفران پشت به مقصود روانند
شاید که بمانم قدمی پیش تر افتم!
گرچه ز تمکین حسن کم سخن افتاده ای
بوسه فغان می کند در لب خاموش تو!
صاحب آوازه در اقلیم گمنامی منم
نام خود را از زبان هیچ کس نشنیده ام!
حدیث بحر فراموش شد که دور از تو
ز بس گریسته ام ، آب برده دریا را!
نگذاشت آستانش در جبهه ام سجودی
بی سجده می گزارم اکنون نماز خود را!
گر چه این ره را به سر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه من است
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست؟
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست!



رفیع مشهدی از شاعران کم شناخته سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. جاذبه دیار افسانه ها او را که در زمره دیوانیان و منشیان بود ، چون بسیاری دیگر از شاعران و سخنوران ، به هند کشاند. رفیع واپسین سالهای زندگی را در شاهجهان آباد در انزوای درویشانه سپری کرد. دیوان او گویا هنوز چون بسیاری آثار این دوره، تصحیح و چاپ نشده است. اینک نمونه ای از تاملات شاعرانهء اوکه از صیادان معنی برگزیده ایم:

دست صاحب همتان کشور دانش تهی ست
طرفه اقلیمی ست کز وی یک توانگر برنخاست

عمر اگر خوش گذرد زندگی خضر کم است
ور به ناخوش گذرد نیم نفس بسیار است

دیدم که در ره عشق تنها نمی توان رفت
همراه خویش بردم سوز و گداز خود را

سحر ز سجدهء بت باز ماندم از مستی
به عمر خویش گناهی که کرده ام این است!

من نه آنم که ز رخسار تو بردارم چشم
بلهوس بود کزین باغ گلی چید و گذشت!

نکته سنجان همه غارتگر مضمون هم اند
سخن تازه کم و دزد سخن بسیار است!

نه محبتی نه دردی نه غمی ، از این چه حاصل
که چو صبح آه سردی ز جگر کشیده باشی

بازیگران دهر ز خود غافل اند و ما
در گوشه ای برای تماشا نشسته ایم!

صد هنر چون خامهء مو دارم و نقاش دهر
انتقام از هر سر مویم به رنگی می کشد!


عیش و محنت چون گل و شبنم به هم وابسته اند
خندهء شادی بود با گریهء غم آشنا

خنده زد برق بر اساس جهان
ابر بهر چه می گریست بگو

بجز از مرگ دوستان دیدن
حاصل عمر خضر چیست بگو

خلق عالم بس که بی خود از شراب غفلت اند
مستم و از خود نمی بینم کسی هشیارتر!

ما قوت پرواز نداریم ، و گر نه
عمری ست که صیاد شکسته ست قفس را

چون ابر به هر وادی و چون سیل به هر دشت
می گریم و می نالم و فریاد رسی نیست

از بس که ستم دیده ام از مردم عالم
از مردمک چشم خودم هم گله دارم!

من یک شب از تو دور شدم ، سوختم ز غم
خورشید از فراق تو هر شب چه می کند

گفتی که چیست بی لب من پیشهء لبت؟
خون می خورد ز حسرت آن لب ، چه می کند؟!

پروای من سوخته دل نیست کسی را
خاکستر پروانه خریدار ندارد




قدسی مشهدی از شاعران مضمون پرداز سبک هندی در قرن یازدهم هجری است. او در قالبهای مختلف طبع آزموده است٬اما در قصیده و مثنوی تواناتر می نماید. بیشتر قصاید قدسی در منقبت ثامن الائمه حضرت رضا (ع) است. دیوان قدسی را استاد محمد قهرمان تصحیح و انتشارات دانشگاه مشهد به سال منتشر کرده است. اینک نمونه ای از ابیات او:

در بزم جهان شمع شب افروزی کو
در هفت فلک اختر فیروزی کو
گویی : نبود به یک روش سیر فلک
عمری است که شب می گذرد روزی کو

من و تو چون قدح و باده آشنای همیم
من از تو چشم نمی پوشم و تو از من روی

چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم

بر لب شکسته می گذرد حرف توبه ام
چون کودکی که نو به سخن آشنا شود

شرح احوال اسیران سر به سر سوز دل است
نامه ما شعله در بال کبوتر می زند

آن سیه روز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت

پیوسته دیگران ز قدح باده می خورند
ما خورده ایم زین قدح واژگون شکست

سبحه بر کف توبه بر لب دل پر از ذوق گناه
معصیت را خنده می آید ز استغفار ما!

دلگرمی من ز دیدن توست
این آینه رو بر آفتاب است!



دانش مشهدی (درگذشته پس از ۱۰۸۳ ه ق) از لطیف گویان سبک هندی است. دیوان او را استاد محمد قهرمان تصحیح کرده است. اینک ابیاتی از او :
چشم بر راه نسیم خوش خبر داریم ما
همچو بوی گل عزیزی در سفر داریم ما
شکسته بالی من عذرخواه پرواز است
نشسته ام که نگاهی کند شکار مرا
کجا پروای مردم هست چشم می پرستش را
بغیر از خواب شبگردی نگیرد چشم مستش را
تو رفتی سرگران از بزم و دور از دیده می گردد
ز بی جایی چو مرغ آشیان گم کرده ، خواب امشب
می رود هر شام از کویت به حسرت آفتاب
توشه راهش نگاه واپسینی بیش نیست
پیک یار آمد و تسکین دل نالان داد
برگ گل در قفس مرغ گرفتارم ریخت
شاید آن روی فلک بهتر از این رو باشد
پشت این آینه بر جانب ما افتاده ست
فتنه خیز است ره دیده و دامان ، بسیار
رفت صد قافله اشک و یکی باز نگشت
نشاط مرده و دل بی ترانه تاریک است
به چشم اهل مصیبت زمانه تاریک است
چراغ فیض در این بزم ، تیره می سوزد
ببند دیده و بگشا که خانه تاریک است !
گره نتواند از کارم گشودن
قلم در دستم انگشت زیاده ست !
سینه ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است
سرگذشت شیشه می خواب غفلت آورد
گوش بر افسانه ای افکن که بیدارت کند !
چنین مست از شبیخون گلستان که می آیی
که بوی خون گل از دامن پاک تو می آید
رنگ گل قطره شبنم شد و بر خاک چکید
چمن از روی که امروز طراوت دارد ؟
به امید وصالت در شب هجر
نمی خوابم چو خون بی گناهان
دلیل راه عدم کو که زحمت عجبی ست
به سوی منزل نادیده بی نشان رفتن !
همچو دزدی که به باغ از گذر آب رود
از رگ تاک به میخانه رهی پیدا کن
در این سودا نزد ناخن به دل افغان زنجیری
ندارد ناله های پیش پا افتاده تاثیری
می آید و گرم از برم می گذرد
چون اشک که از چشم ترم می گذرد
همچون مژه بس که در نظرها پستم
یک قطره آب از سرم می گذرد !

ظفرخان احسن از سرداران و والیان و شاعران قرن یازده هجری است.صائب تبریزی از معاشران او بوده و وی را ستوده است. از او حدود ۳۸۰۰ بیت برجاست. ابیاتی از او :

گرچه همچون شانه عمرم در تهیدستی گذشت
یک سر مو از سر زلف تو درهم نیستم !
به مردم چنان این جهان تنگ شد
که خود را به ملک عدم می کشند
یک چند چو ما سلسله جنبان جنون باش
تا چند به تقلید خردمند توان بود !؟
با پستی همت چه زنی دم ز اناالحق!؟
این حرف بلندی ست که بر دار توان زد
بی تابی ام بجاست که دوش از هجوم غم
آمد خیال او به دل تنگ و جا نیافت !
در حیرتم که دشمنی کفر و دین چراست
از یک چراغ کعبه و بتخانه روشن است
گه پای بند خالم و گه کوچه گرد زلف
یک دم به حال خود نگذارد هوس مرا
ز دوری تو گرفت آن قدر ملال مرا
که جام باده نمی آورد به حال مرا

میرزا محمد علی شیرازی (متوفی حدود ۱۱۲۰ ه ق) معروف به نعمت خان و دانشمند خان ، از شاعران و مترسلان و طنزپردازان قرن دوازدهم است. نمونه ای از ابیات لطیف او را در اینجا می آوریم. دیوان او پیش از این در هند چاپ شده است.

شد یقین از قصه یوسف که از اعجاز حسن
کف بریدن نیست مشکل ، دل بریدن مشکل است !
کارم ز بس گنه به سرافکندگی کشید
نقاش دید رویم و شرمندگی کشید !
عمری ست که کفرم به ترقی ست ز عشقش
تا حال عجب نیست که ایمان شده باشد !
دلم از بیم فراق تو به خود می لرزد
همچو آن قطره که از گل نچکیده ست هنوز
پیش عشق از عقل خود کی لاف دانایی زنم؟
این قَدَرها هم من دیوانه نادان نیستم !
یا رب نگاه کس به رخی آشنا مکن
گر می کنی، کرم کن و از هم جدا مکن !
پرده برداشت ز رخ شوخ ستمکاره من
می چکد رنگ گل امروز ز نظّاره من

نجیب کاشانی از شاعران و تاریخ نگاران پایان عصر صفوی است و در سخن او شور و حال دیگر مضمون یابان و نکته پردازان این دوران را می توان یافت. اینک گزیده ای از ابیات او:
سر به سر طومار زلفت شرح احوال من است
مو به مو فهمیده ام این مصرع پیچیده را
یاری چرخ و مددکاری ساقی ست یکی
هر که را دست گرفته ست ز پا می افتد !
خم سپهر تهی شد ز می پرستی ما
وفا نمی کند این باده ها به مستی ما
خاکساری بین که چون نقش قدم در راه او
عشق با خاکم برابر کرد و گردی برنخاست
مانند جام می که به گردش فتد به بزم
صد جا دلم زدست تو نامهربان پر است !
می توان از شش جهت تا کعبه مقصود رفت
مختلف هرچند باشد راهها منزل یکی ست
مشکل فتاده با یار کارم چو صبح و خورشید
با او نمی توان بود بی او نمی توان زیست گریزانم از بیم غفلت ز راحت
چو طفلی که در خواب ترسیده باشد
در این ره به منزل رسد خاکساری
که چون جاده بر خویش پیچیده باشد
شاعری نیست که معنی بر و ماخذ خوان نیست
همه دزدند ولیکن عسس یکدگرند!
تا نگشتم پیر معلومم نشد
روسفیدیها به مویی بسته بود
شد چشم ما سفید و شب وصل او ندید
تا صبح انتظار کشیدیم و شب نشد
در بند آن نی ام که به دشنام یا دعاست
یادش به خیر هر که مرا یاد می کند !
کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت
دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم
عجب دارم که ابر رحمتم نومید بگذارد
که من عمری به امید کرم تقصیرها کردم
خمیازه کشیدیم به جای قدح می
ویران شود آن شهر که میخانه ندارد!
مرنج ای جان نرفتم گر به استقبال یار از خود
تپیدنهای دل پنداشتم آواز پایش را

بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی؟!
میر نجات اصفهانی: بیت فوق که به عکس شاعرش در میان مردم شهرتی فراوان دارد از میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق ) از شاعران دوره صفوی است.بد نیست دیگر ابیات غزل میر نجات را از یک نسخه عکسی از کتابخانه دانشگاه تهران (به شماره ۳۵۷۷) نقل کنیم:
ای جان هوس عالم انوار نکردی
از داغ غمی فکر دل زار نکردی
از دوش .....بار.... نفکندی
خود را ز غم دهر سبکبار نکردی
از صفحه دل زنگ کدورت نزدودی
خود را ز صفت آینهّ یار نکردی
جز کوی توکل به همه کوی دویدی
کردی همه کاری ولی این کار نکردی
منصور نگشتی به جهاد دل خودکام
مردانه خرامی به سر دار نکردی
از بس که خوش افتاده تو را معنی انکار
دیدی رخ جانانه و اقرار نکردی
بر مائدهّ دوست بدین گرسنه چشمی
هرگز هوس نعمت دیدار نکردی
بسیار بدی کردی و پنداشتیش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی
در کفر "نجات" است تو را دست غریبی
یک سبحه ندیدیم که زنار نکردی!

میر نجات اصفهانی (متوفی ۱۱۲۲ ه ق) از سادات کهکیلویه بود. او از دبیران و منشیان دوران صفوی است که در سرودن شعر شاگردی صائب تبریزی را کرده است. در مطلبی که در مورد اصطلاحات کشتی پیش از این نوشتیم ذکر خیری از او کردیم. ابیاتی از او در تذکره ها آمده که برخی از آنها هنوز ورد زبان مردم است. بیتهایی که در اینجا آورده ایم از صیادان معنی استاد محمد قهرمان انتخاب شده است:
کوه و صحرا پر است از نامت
بس که فریاد کرده ایم تو را
آن قَدَرها که یاد ما نکنی
آن قَدَر یاد کرده ایم تو را!
لباس سرمه ای ای کعبهّ نگاه مپوش
به مرگ من که دگر جامهّ سیاه مپوش!
رفت حاجی به طواف حرم و باز آمد
ما به قربان تو رفتیم و همان جا ماندیم!
ما به لطفی ز تو یک عمر قناعت داریم
یاد کن یک دم و صد سال فراموشم کن!
شد باعث غفلت مرا آگاهی از آمرزشت
برده ست خواب راحتم در سایهّ دیوار تو
رفتند رفیقان همه ، ای عمر گرامی
ماندیم در این بادیه ، بردار قدم ، های!
ناز عجبی می کشم از زندگی خویش
باز آ که وجود تو ضرور است عدم! های!
بسیار بدی کردی و پنداشتی اش نیک
نیکی چه بدی داشت که یک بار نکردی!؟
لاله خاکستری از خاک برون می آید
بس که در هر قدمی سوخته ای کاشته ای!

ابیات پراکنده از شاعران سبک هندی:
سفر اول شوق است به کویت ما را
صید ما زود توان کرد که نوپروازیم!
(سلیم تهرانی)
سینهّ ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است !
(دانش مشهدی)
ما خویش را برای دل خلق سوختیم
ای وای بر دلی که نسوزد به حال ما
(نجیب کاشانی)
وادی امّید، بی پایان و فرصت نارسا
می روم بر دوش حسرت چون نگاه واپسین
(بیدل دهلوی)
اگر دلدار بی مهر است من هم غیرتی دارم
گر او رفت از نظر من نیز خواهم رفت از یادش !
(شاپور تهرانی)
شب که نم در جگر دیدهّ بی خواب نبود
اشک را نیز فشردیم ، در او آب نبود
(الهی اسدآبادی)
داغ بی دردی ابرم که ز دریا برخاست
می توانست که از چشم تری برخیزد!
(منصف تهرانی)
بی خوش آمد ، اگر تو باشم من
چشم از آیینه برنمی دارم !
(تنهای قمی)
پرتو عمر چراغی ست که در بزم وجود
به نسیم مژه بر هم زدنی خاموش است !
( سایر مشهدی)
گر اندک قوتی می داشتم می رفتم از یادش
غبار خاطر او گشته ام از ناتوانیها
(فطرت مشهدی)
پیراهنی از تار وفا دوخته بودم
چون تاب جفای تو نیاورد کفن شد
(طالب آملی)
غمهای مرده در دل من زنده کرد هجر
گویی شب فراق تو صبح قیامت است !
(فصیحی هروی)




تمامی مطالب این تاپیک از سایت سارا شعر برگرفته شده است