PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : پدر سالار | ناهید سلیمان خانی



R A H A
02-07-2012, 11:23 PM
فصل ۱:
سر کوچه که رسیدم هنوز تمام دیوار خراب نشده بود.پلاک فلزی به میخ شکسته و آویزان بودو تلو تلو میخورد و خاکو گردو غبار در نم آن بد از ظهر پایزی همچون بخار به نظر میرسید.قیژ قیژ ماشین خاک برداری که بی ترس و اهمه داشت پیش میرفت و ملک آقا بزرگ را پودر میکردتا چند خیابان آن سؤ تر میامد.آجر به اجر بنای قدیمیبا خاک یکسان میشد و انگار هویت من بود که داشت فرو مریخت.هیچیک از ایل و تبار طلا چی شاهد نبود شدن مجتمع نبودند جز من.
اولین اتقک محقر چسبید به دیوار اصلی اتاق باقر و جواهر مستخدمها ی پیرو از کار افتاده بود که سالها در خدمت عزیز و آقا بزرگ سرایداری کرده بودند.
خانهٔ عمو علی و عمو رحیم کوچکترین پسرای آقا بزرگ و ورودی زیر زمین نمور و تاریک از پشت تلی از خاک نمایان شد.عریان شدن هر قطعه بیداری خاطرهائ دوران کودکی و نوجوانیم بودکه ذهنم را درگیر گذشتهای دور میکرد.انگار داشتم توی تونل تانگو تاریک به عقب بر میگشتم که سرنوشت زجر آورم را بر دیگر به یاد آوردم.
ساختمانهای مقابل هم سمت شمال و جنوب زمین منزل عمو کریم و عمو امیر، عمه طاهره و خانهٔ پدرم محمود ، عمو منصور و عمه منصوره،یکجا فرو ریختند.مساحت خانهٔ آقا بزرگ سه برابر هر یک از ساختمانها بود.شاه نشین مقابل هیات پر بود ازستوه گچ بری و لندنی کاریهای رنگارنگ و شیشههای رنگی و آئینههای تازیین شده بر سقف و کنارهها که در طی لحظهای نه چندان طولانی با خاک یکسان شد.
چشمهای از هم دریده آقا بزرگ که با نگاه خشنش نگران وضعیت پیش آماده بود،از پشت غبار شناور در فضا،به رانندهٔ بیل خیره شد.روحش هنوز حضور دشتوا دست از دنیا نکشیده بود.انگار همین دیروز بود با تخت چوبی ایوان مقابل شاه نشین رو به روی هیات لام میداد و در حالی که چشم به گول کاغذیهای سرخ و صورتی لب ایوان داشت اجتماع خانواده پرجمیتش را تماشا میکرد.خانوادهی که تا زنده بود،از فرمانش سر پیچی نکردند و بی اجازه نفس نکشیدند.
آقا بزرگ در دورانی که مردم دم از آزادی فکری میزدند و ندنسته داشتند هویتشن را گم میکردند،خانواده آاش را ،در بهشتی رویایی و خیال انگیز، به اسرت بی خبری از دنیای خارج کشیده بود.حل و هوای پراکنده در دلتکده او به قرنها پیش تعلق داشت.بنای ۹ ساختمان در کنار هم با دیوارهای ضخیم و نسبتا بلند ،از دنیای پیشرفته کاملا جدا شده بود.زمین بنا در گذشتهای نه چندان دور ،درختهای پر از میوه داشت که در کمتر از شش ماه همرا از ریشه کندند تا به جای آن باغ درندشت،ساختمانهای پشت سر هم،با نقشهای که آقا بزرگ کشیده بود،ساخته شود.
چهار ساختمان شمال زمین،چهار ساختمان سمت جنوب،هیات از شرق تا غرب،حوضی در وسعت که بیشتر شبیه استخر کم عمق بود و به ساختمانها جلوهای چشمگیر میداد.در قسمت شرق زمین مشرف به حیعاط آامارتی بزرگتر از ساختمانهای دیگر قرار داشت که شاه نشین وسعت آن رو به استخر بود و تصویر آیینه کاری و گچ بری آن، در سایه روشن نور خورشید ،بر سطح آب حوض میدرخشید.
اتقهی بزرگ آن با سقف بلند که پشت تالار بزرگی قرار داشت و ویژهٔ پذیریی از خویشاوندان و گردهما یی خانوادگی و اشپزخنی که مقدمات مهمانیها در آن تدارک دیده میشد،جزو ساختمان محل سکونت آقا بزرگ و عزیز بود.پشت همهٔ ساختمانها که از دیوار اصلی فاصله داشت ،محل عبوری باریک بود که پنجره اتاقهای عقبی رو به آن باز میشد و به این ترتیب نور کافی به همهٔ اطاقها میرسید.
آقا بزرگ از ابتدای سخت بنا ،برای تک تک فرزندانش محل زندگی جداگانهٔ در نظر گرفته بود.حتا بچه در شدن او و عزیز هم با برنامه ریزی از پیش تعین شده بود که شش فرزند پسر و دو دختر،به ترتیب تاریخ ازدواج در ساختمانهای ،یک طبقه در کنار هم زندگی میکردند و صدا از هیچ کدامشان در نمیآمد .ملکهای بی اختیاری که تان به تقدیر سپرده بودند و جز به فرمان رئیس خانواده ،حرکتی از خود نشان نمیددند.
تا زمانی که عباس خان زنده بود هیچکس به فکر مستقل شدن نیفتده بود،که اگر چنین فکری به سر کسی میزد از ارث محروم میشد.همهٔ تصمیمات مهم را آقا بزرگ میگرفت و بقیه مجرین بی چون و چرای تصمیمهایش بودند.شش مغازهٔ طلا فروشی در بازار به شش پسر تعلق داشت که به بزرگترین مغازه، یعنی مغازهٔ ((عباس خان طلا چی)) چسبیده بود.پسرها که در شغل اجدادی پدر باقی مانده بودند و جز به صلاحدید او حتا خریدو فروش هم نمیکردند،همگی در بیست و چهار صالحی ازدواج کردند و دخترها در هفده سالگی به عقد دو جوان طلا فروش در آمدند، البته با این شرط که در مجتمع سکونت کنند.
نام نوههای اول با حرف اول نام پدرها،و نوههای دختر با نام ماداران هم خانی داشت.تنها استقلالی که در آن خانه به چشم میخورد،تصمیم عروسها برای تهیه شام و ناهار در روزهای عادی بود،چون در روزهای تعطیل غذا در تالار عظیم مجتمع صرف میشد.
باقر و همسرش جواهر که در روزهای عادی به کار نظافت دولتسرا میپرداخت،مسول تهیه غذای آخر هفته و روزهای تعطیل بودند که با روغن کرمانشاهی خوش عطری تهیه میشد و یاد روزگار شباب آقا بزرگ و عزیز را زنده نگاه میدشت.
شبهای جمعه اتوبوس افراد خانواده را برای فاتحه خوانی به مقبره اختصاصی میبرد که کوچک و بزرگ با عزیز و آقا بزرگ همراه میشودیم.روزهای تعطیل آخر هفته تبستنها را هرگز فراموش نمیکنم که صبح گاه،به فرمان آقا بزرگ به باغ میگون میرفتیم و تا شب به شیطنت و بازی کودکانه سرگرم میشودیم.شب هنگام که بچهها رمق حرف زدن نداشتند و سرشان به بالش نرسیده خوابشان میبرد پسرای آقا بزرگ در تالار پشت شاه نشین مینشستند و از تصمیمهای تازه مطلع میشدند.
متلاشی شدن بنا جلوی چشمهای ناا باور و بهت زده ام،آمیزهای از مهربانی و استبداد آقا بزرگ را یکجا به فضای ذهنم پاشید.انگار که دستورهای قاطع او هرگز از ذهنم ناپدید نمیشود.یاد و خاطره کودکی و هیجانهای دوران نوجوانی ،به همراه عشق دوران بلوغ،ذهنم را عطر آگین ساخت.

R A H A
02-07-2012, 11:24 PM
فصل ۲-۱

:

پیش از پنج سالگی را به یاد نمیآورم زیرا شیطنتهای دوران بچگی و ناز و نوازش بزرگترها سالهاست فراموشم شده.آن زمان تعداد نوههای آقا بزرگ هشت دختر و ۱۰ پسر بود.عمو علی نوزده ساله بود و باید پنج سال منتظر میماند تا با رعنا خانم که آقا بزرگ سالها پیش انگشتر بره بود ازدواج کند

.

صبحهای گرم نهبندان همین که بزرگترها راهی بازار میشدند قرق میشکست و سیل بچهها به حیعاط سرازیر میشد.نیمی از آب حوض با آب تنی کردن بیرون میریخت و نیم دیگر ترکه درخت بید را خیس میکرد که جواهر با آن به تن لخت بچهها ضربه میزد.وقتی وارد خانه میشودیم مادر با هله سر و بدن من و مهدی را خشک میکرد و میپرسید:((خشک شدین؟))بد صورت خیسمن را میبوسید و در اتاق را کیپ تا کیپ میبست که غرولند عزیز را نشنویم

.

خانهٔ عمو منصور و زن عمو زهره از یک سؤ مجور ساختمان موع از سوی دیگر دیوار به دیوار آقا بزرگ بود.مرتضی پسر بزرگ عمو منصور ،نوه ارشد ،کوتاه قد و چاق و چلّه بود.پیجامهٔ راه راهش را تا زیر سینه بالا میکشید و زیرپش و رکابی میپوشید و موهایش همیشه چرب و نه مراتب بود.آن قدر موذی بود که تا غیبش میزد تن بچهها میلرزید.محمد برادر کوچکتر ،لاغر و استخوانی،با موهای صاف و همیشه مراتب،خجالتی بود و کم حرف و بیشتر وقتها سرش توی کتاب بود.زری،خواهر کوچکشان که یک سال از من بزرگتر بود ،آنقدر کنجکاو و تیزبین بود که همی کاسههای زیر نیم کاسه را میدید.زرنگ بود و باهوش ،با پوستی سبزه اخلاقی شبیه مادرش

.

عصرهای تابستان مرتضی و محمد و زری با مشت به دیوار خانهٔ ما میکوبیدند و با من و مهدی قرار بعضی میگذاشتند.من مجبور بودم در تمام مدت بازی مواظب پریسا و مهرداد خر و برادر کوچک ترم باشم که دست بچههای عام منصوره ،پوریا و پژمان و پویا کتک نخورند.آنان مقابل ساختمان ما زندگی میکردند و همین که وارد حیعاط میشودیم پشت سر ما میآمدند بیرون

.

پوریا پسر موقر و درس خون عمه منصوره مثل پدرش مبدی ادب و معاشرتی بود.به دخترها احترام میگذشت و پسرها را آدم حساب نمیکرد.خودش را یک سر و گردن بالاتر از همه میدید و ادعا میکرد در آینده دست به کشف مهمی میزند.پژمان با پویا برادران کوچک تر ،دست نشندگن بی جیره و مواجبش بودند که همیشه کارهای سخت را به جای او انجام میدادند

.

عمه طاهره و شهر او محسن هم رو به روی ما زندگی میکردند که من و مهدی از پشت شیدهه برای بچههای پر فیس و افادهٔ او شکلک در میاوردیم.پروانه ،دختر بزرگ عمه طاهره خودش را زیباترین دختر دنیا میدانست .افسانه هم کم از او نبود و پا جای پای خواهرش گذشته بود.مصطفی،پسر کوچک عمه طاهره که هیچوقت هیچ کس از کارش سر در نی آورد.تنبل بود و کودن و گوشه گیر.دیوار به دیوار خونهٔ ما عمو کریم و زن عمو ملیحه ساکن بودند که همیشه جیغ و داد کاظم و مینا به هوا بود.در مقابلشان ،ساختمان عمو امیر و مرضیه خانوم بود که احمد و مهتاب و مرجان هنوز آنقدر بزرگ نشده بودند که ازارشان به کسی برسد.خانهٔ عمو رحیم و زن عمو فاطمه که بچه نداشتند چسبیده بود به در ورودی زیر زمین و رو به رویش ساختمان خالی قرار داشت

.

روز اول مهر که قرار بود به کلاس اول بروم،عزیز از وسط حلقه یاسین رادم کرد و مادر قرآن بالای سرم گرفت.مثل زندانی تازه آزاد شدهای که فضای باز خیابان را تا چند لحظه باور نمیکند ،حج و واج به اطرافم خیره شدم تا آند روز هرگز بدون مادر از در بیرون نرفته بودم.انگار همه جا رنگ دیگری داشت.احساس بزرگ شدن میکردم و طور دیگری نفس میکشیدم

.

اولین روز مدرسه با تشویش بیرون ماندن از خانه گذشت.وقت تعطیل شدن،زری که کلاس دوم بود آمد دنبالم در کلاس،وقتی رسیدیم به منزل،مادر برای همهٔ بچهها اسفند دود کرد و به افتخار شروع ساله تحصیلی ناهار در شاه نشین صرف شد.دوران ،کودکی با همهٔ شیرینیهایش ،به سرعت برق گذشت.همچنان که به بلوغ نزدیک میشدم،اندوهی موهوم بر روحم سنگینی میکرد.انگار شیطنت و بی خیالی روزها و شبها جایش را با دغدغههای آزار دهنده و پرسشهای مبهم و بی پاسخ عوض کرد که موجب بی خواب شدن و قرمزی پوست صورتم میشد

.

مرتضی ،با پیشانی پر از جوش که نوک تعدادی از آنها چرکی بود،و دماغ بزرگی که نصف صورتش را گرفته بود و چشمهای از حدقه در آمده که یکی از آنها زیر موهای چربش مخفی بود دائم دنبال سرم بود.آنقدر آب زیر کاه و چشم چرن و آزار رسان بود که همه دخترها از سایه آاش هم میگریختند،چه رسد به خودش.همان زمان بود که تغیرات جسمی دخترها ،پسران را متعجب کردکه به تغییر در تراز نگاه کردن و خجالت کشیدن آنها انجامید.در حالیکه همه سر گردن از حالت عجیب و قریب ظاهری و فکری خودمان بودیم و هیچ کس نیز پاسخ گو نبود.در پی پچ پچهای مستمر و خفقان آور در عرضه یک هفته ،در مقابل بهت و حیرت زدگی نوجوانان،در فاصله میان خانهها دیوار کشیده شد ،دیواری که تنها ایوانها را از هم جدا میکرد و حوض وسعت حیاط من از جدایی کامل میشد.بنابر این،ارتباط بچهها همچنان بر قرار بود ،فقط روابط شکل دیگری به خود گرفت.انگار همه با هم غریبه شدیم .تنها مجرای ارتباطی مطمئن زیرزمین بود که اغلب اوقات دخترها در آن دور هم جمعه میشدند

.

R A H A
02-08-2012, 12:51 AM
مهدی،برادر بزرگم،همبازی محمد و دوست همیشه همر بود.محمد،با اینکه یک سال از مهدی بزرگتر بود،به راحتی میتوانست با کوچکترها هم ارتباط بر قرار کند.اخلاق محمد ،درست مانند پدرم.آرام و خوش بود.متفاوت لباس میپوشید و سر و وضع خاصی داشت که در ظاهر از خود راضی به نظر میرسید
از آنجا خ کارهای آقا بزرگ سنجیده و حساب شده بود اولاد بزرگ تر به او نزدیک تر بودند.به این ترتیب ،هر چه سن او و عزیز عزیز بالاتر میرفت ،نوههای کوچکتر در ساختمانهای دورتر بودند و سر و صدایشان کمتر میآمد.در حالی که روز به روز بر تعداد نوهها افزوده میشد و ما بزرگترها از کثرت جمعیت خانواده داشتیم نگران میشدیم،سر سلسله خانواده طلا چی از به دنیا آمدن نوههای تازه نگران نبود.از بزرگترین نوه که مرتضی بود،تا مرضیه،کوچکترین فرد خانواده که هفده سال تفاوت سنی داشتند فکر همه را کرده بود.گاه گاه پشت پنجره شاه نشین شق و رق میایستاد و در حالی که بر عصای ابنوسش تکیه میزد،به اعضای خانواده چشم و گوش بستهٔ خود خیره میماند.عصرهای نهبندان که کسی جلودار شیطنت بچههای کوچک تر نبود و نوهها توی حیاط وول میخوردند و از در و دیوار بالا میرفتند ،کلاه طوسی رنگش را بر سر میگذشت و عصا زنان ،با زرباهنگی موزون،آرام از پلهها پین میآمد و فریاد میکشید:((عزیز من از این سر و صداها ذله شدم )).
بچه ها،در حل طناب بعضی و لی لی ،به سختی راه باز میکردند که آقا بزرگ از میانشان راد شود.آقا بزرگ هرگز ما را تنبیه نکردوا حتی داد سرمان نکشید ،ولی خشونتی ذاتی در نگاه و رگ و ریشه آاش موج میزد که همه را به اطاعت بی چون و چرا و میداشت .
روزها و شبهای شباب ،با همهٔ دلواپسیهای تلخ و شیرین گذشت و به دبیرستان پا گذشتم.تنها دوست و رزدرم سیمین بود که از کلاس اول دبستان با هم همکلاس بودیم.با تعداد نوههای آقا بزرگ همواره افزوده میشد و عمو علی که ازدواج کرد همهٔ ساختمانها پر شد.هر چه سن بچهها بالاتر میرفت،فاصله میان بزرگترها بیشتر میشد،زیرا به دستور عزیز معاشرتها کمتر شده بود و پسر و دخترها حق حرف زدن نداشتند.او عقیده داشت (دختر و پسر آتیش و پنبه هستند که اگه کنار هم باشند،گور میگیرن و همه رو میسوزونن )).
ترس عزیز که چندان هم بی مورد نبود.رگیر داشت و خیلی زود به مادر و زن عموها و عمهها حتّی جواهر هم منتقل شد.جواهر پیوسته مویه دماغ جوانها میشد و مانند سگ پاسبان از گله چهل و چند نفری آقا بزرگ مواظبت میکرد.حضور جواهر ،با آن هیکل درشت گوشی و قد بلند و موی فرفری سیاه همه را به وحشت میانداخت
ظهرهای تابستان که هوا گرم بود و همه بد از ناهار میخوابیدند و سکوت خانهٔ درندشت را پر رمز و راز میکرد،بی حوصله میخزیدم پشت پنجره و دلم لاک میزد برای ماجراجویی،و از بی برنامگی به زن و شوهر آب پاش به دست چشم میدوختم که گلدانهای شمعدانی پلاسیده از حرارت آفتاب را از دو جهت آب میپاشیدند و دور حوض چرخ میزدند تا میرسیدند به هم نگاهی مرموز بینشان راد و بدل میشد و لبخندی که زیاد هم طولانی نبود و گاه پچ پچی هم به همراه داشت و بد دوباره از هم جدا میشدند تا میرسیدند به درختهای بغل دیوار بلند که تا کشا کش فلک بالا رفته و سبز بود از پیچکهای سبز و ارغوانی نیمه سوخته.آب دادن گلها و درختها نیمی از روز وقت میگرفت که نمیگذاشت لحظهای استراحت کنند و در گرمای سوزان به کار مشغول بودند تا درختهای مجتمع نپلاسند
از تماشای کارهای تکراری آنان و بی هدفی همیشگی که که تکرار کارهای دیروز و پریروزشان بود حالم بهم میخورد.آرزو میکردم که هیچوقت و هیچ زمانی زندگی تکراری ناداشته باشم.زری تنها دوست صمیمی و مورد اعتمادم بود که ظهرها عادت داشت بخوابد.صبح زودتر از همه از خواب بیدار میشد و بیشتر وقتاش به مطالعه میگذشت.

R A H A
02-08-2012, 01:12 AM
فصل ۲-۲:

با تشویقهای زری من هم به شعر و ادبیات و موسیقی علاقه پیدا کرده بودم.روزی در زنگ تفریح بدون مقدمه حرف محمد را پیش کشید.

_میدونی پریا،تو این خانوادهٔ ضد هنر،فقط محمده که از موسیقی خوشش میاد.راستی تو از چه سازی خوشت میاد؟

با بی خیالی جواب دادم:((چه فرقی میکنه!ما که نمیتونیم موسیقی گوش کنیم!)).

با قاطعیت گفت:ولی کسی نمیتونه جلوی دوست داشتنمونو بگیر،درست؟

اه کشیدم و گفتم:من عشق تارم.

در حالیکه زیر چشمی واکنشم را میپاید گفت:من کتاب خوندن را ترجیح میدم ولی محمد،هم مثل تو،تار دوست داره.از تو چه پنهون ،میخواد بره کلاس تار.

چشمهایش برق میزد.شیطنت خاصی داشت کههمیشه دلش میخواست مرموز جلوه کند.زنگ خرده بود و باید از هم جدا میشودیم.گفتم:آقا بزرگ اجازهٔ دوست داشتن به کسی نمیده.

ادای آقا بزرگ را در آورد.در چار چوب کلاس ایستاده بود که قیافهٔ جدی گرفت و صدایش را کلفت کرد:نون مطاربی حالا نیست،دستتون به ساز بخوره،نجس میشین.

هر دو با صدای بلند خندیدیم.زری آنقدر خوب تقلید صدا میکرد که در همهٔ تاترهای مدرسه نقش اول را میگرفت.هنگام تعطیل شدن مدرسه ،زری دوباره حرف محمد را پیش کشید.انگار تصمیم جدی گرفته بود از محمد موجودی استثنای در خاطرم بسازد.

_خوبی محمد اینه که از هیچ کس نمیترسه.پیش خودمون باشه،هم تار خریده و هم میخواد بره دانشگاه.

_بی خود زحمت میکشه.آخرش باید طلا فروش بشه.

_خبر نداری چه شریه.اینجوری نگاش نکن.

در حالیکه دلم پار مزد سزش را از نزدیک ببینم،پرسیم:کجا تمرین میکنه؟

جاشو پیدا میکنه.آخرش میفهمی.

زری موفق شد!تا آن روز هرگز به محمد فکر نکرده بودم.تنها تفاوت او با پسرای دیگر،ادب و متانتش بود و لباس پوشیدنش که آن را میپسندیدم.حرفاهای زری باعث شد به چشم مردی پر قدرت و با اراده ناهش کنم و کم کم آن قدر به خیالش دامن زدم که فکرش با خونم در آمیخت.راه گریزی نداشتم،هر سوع میچرخیدم،سایه او بود و فکر او.همواره از وجود خیالیش لذت میبردم و بدون هیچ تماسی،دنیای رویایی از او و خودم پیش چشمم مجسم میشد.حصیرهای پشت شیشهٔ رو به حیاط ،که به صلاحدید عزیز راه دید را کمتر کرده بود،باعث کنجکاوی و فضولی بیشتر میشد،چون بچهها از پشت حصیر پیوسته یکدیگر را میپاییدند و پشت سر هم حرف در میآوردند.

چند شب از بی کاری محو تماشی کارهای گذشته محمد شدم و رفتارش را در ذهنم مرور کردم کارها و نگاهایش را در کنار هم چیدم تا به رابطهای دلنشین از احساس او نسبت به خودم برسم.دلم میخواست از نزدیک میدیدمش ،که کمتر اتفاق میافتاد.او هر صبح زودتر از همه به دبیرستان میرفت.بر عکس او،مرتضی درسش را نیمه کار رها کرده بود و با عمو و آقا بزرگ میرفت بازار.سایه محمد که از پشت شیشه رد میشد ،دلهرهای شیرین وجودم را پر از تشویش میکرد.نام این حس قریب را که هم گرمم میکرد و هم وحشت زده،نمیدانستم!چند بر زری را لعنت کردم که فکر برادرش را به سرم انداخته بود.محمد تنها دو سال از من بزرگ تر بود،ولی رفتاری حساب شده داشت.سنگین قدم بر میداشت و هیچ وقت خنده و شوخی بی مزه نمیکرد.رفتارش توجهم را آنقدر جلب کرده بود که کم کم داشتم باور میکردم که او مرد رویاهای من است.در گرد هم اییهای خانوادگی در کنج اتاق مینشست و کتاب میخواند.گاه گاه نگاهی زیر چشمی به من میانداخت که یکبار متوجه شدم و او بی درنگ کتاب را بالا آورد که صورتش را نبینم.از نگاه مرموزش ،چیزی در درونم فرو ریخت،گرچه نگاهی معمولی از راه دور بود،اما با ذهن آشفتهای که داشتم،جریان سیل مانند غلیظ و سنگینی از قلبم کنده شد و توی رگ هام موج زد که گرم شدم.چه حس تلخ و آذر دهندهای بود بار اول،و چه شیرین شد دفعات بعدی که آرزو میکردم،تکرار شود و بسوزاندم.

هر چه سنم بالا میرفت،التهاب و بی تابیم بیشتر میشد.به حس ناشناخته دلپزیری دچار شده بودم که هر لحظه تنوع بیشتری به زندگیم میداد.حسی که تا آن روز در وجودم گم شده،اما به یکباره به قلبم هجوم آورده بود.سرم،از شدت فکر زیاد،پیوسته درد میکرد و با قرص مسکن به خواب میرفتم.پلکهایم بیشتر وقتها سنگین بود و صورتم پف کرده و خمار الود.جیچ کس متوجه تغییر قیافهام نشد ،به جز محمد که عاقبت طاقت نیاورد و از زری پیگیر قضیه شد.

زری متعجب از این کنجکاوی محمد،به سراغم آمد و در حالیکه از عصبانیت چشمهایش داشت از حدقه بیرون میزد،گفت:تورو خدا میبینی؟؟برادر عدم حل و روز خواهرشو نپرسه،اما دائم تو نخ دختر عموش باشه!پسره خجالت نمیکشه از من میپرسه چرا پریا تغییر قیافه داده؟بهش گفتم خوب منم تغییر کردم!به چشم هم زل زد و گفت! راستی؟متوجه نشدم،مگه تو همین شکلی نبودی؟

دلم غنج زد ،ولی جرات نمیکردم حتئ لبخند بزنم.درونم غوقایی بر پا شده بودکه زری از آن خبری نداشت.چشم به نگهم دوخته بود و منتظر وکنشی که به نیم کاسهی زیر کاسه دست پیدا کند.سکوت من از کره به در بردش.

_چرا این قدر ساکتی؟تعجب نمیکنی؟

_چرا باید تعجب کنم؟

_آخه محمد اصلا اهل این حرفها نیست.تصورش رو هم نمیکردم این قدر به تو توجه کنه.

پوست صورتم،از هیجان سرخ شده بود.سعی میکردم خونسرد باشم.شانه هام را بالا انداختم و گفتم:((لابد قیافه من شکل از ما بهترون شده!تو مثل گذشته خوشگل و خوش هیکل باقی موندی!منو ببین، از بس میخوابم صد کیلو شدم.))

_خوبه خوبه ،من میدونم یه کاسهای زیر نیم کاسه محمد هست!

زیر لب داشتم آهنگی را زمزمه میکردم که فریاد کشید:((این قدر مرموز بعضی در نعیار مارمولک.))

تنها جایی که نشد دیوار بکشند ،پشت بام خانهها بود که یکسره به هم راه داشت با دیواری کوتاه از هم جدا میشد.هر خانواده دست کم دو سه تا پشه بند داشت.پارچه پشه بند من صورتی کمرنگ بود.آنقدر لطیف بود که میشد ستارههای عثمان را از زیر سقف نجکش شمرد.شبهای بیخواب شدن و فکر کردن به محمد و رفتار مهربانانه اشکه همه زیده تصورات خودم بود،به رویاهای خیالی عاشقانهام دامن میزدم و با او غرق در نجوایی نهنی میشودم.فاصله پشت بامها تنها دیواری کوتاه بود که آرزو داشتم شعبی از آن عبور کند و به سراغم بیاید.از پشت پشه بند صورتی رنگم چهره معصوم و جوانش را آن قدر مجسم میکردم که ایستاده و به من لبخند میزند،که نمیفهمیدم چطور خوابم میبرد.یک روز صبح سحر که از بی خوابی شب گذشته تنم گر گرفته بود و دلم میخواست با لباس بپرم توی حوض ،رفتم لب حوض نشستم.دستها و صورتم را فرو بردم توی آب خنک.صدایی از پشت سر شنیدم.تصویر محمد در امواج متلاطم آب افتاد که داشت نگهم میکرد.ناهش آنقدر با نفوذ بود که یک لحظه ،بی حس و حرکت،خشکم زد.چند دقیقه نگذشته بود مبهوت نگاه هم بودیم که مرتضی وارد حیاط شد.محمد،همچون برق گرفتهها ،چش از آب حوض بر گرفت.مرتضی،در حالیکه استینش را بالا میزد،آمد لب حوض،.یک چشم به من داشت و چشم دیگر به محمد.آهسته گفت:پریا ،توی حیاط چه کار میکنی؟دختر خوب نیست انقدر ولنگ و وضع باشه!

خودم را جم و جور کردم.نگهم به چشمهای خشمگین محمد در آب بود.مرتضی سر بالا آورد و فریاد کشید:((تو چرا نمیری سر کار و زندگیت؟))

برای نخستین بر تنفر را در نگاه دو برادر دیدم.پا شدم و به سرعت رفتم طرف ساختمان.از پشت پنجره به آنان خیره شدم.هر دو سکوت کرده بودند و به هم چشم غره میرفتند.از ترسم مشت محکمی به دیوار خانه عمو منصور کوبیدم که بلافاصله زری وارد حیاط شد.فریاد که شید:((چه خبر تونه !مردم خوابن ملاحظه کنین.))با سر و صدای زری هر دو برادر از کنار حوض دور شدند.مادر که چای ریخته بود فریاد زد:((زری جون بفرما صبحونه.))

زری آمد پشت حصیر و گفت:((مرسی ن عمو خوردم.))

_یه چای تلخ که قابل نداره.

زری آمد تو نگاهی خشمگین به سر تا پام انداخت و گفت:وروجک نمیرفتی لب حوض چی میشد؟

بد خنده کوتاهی کرد و گفت:نزدیک بود هابیل و قبیل همدیگرو بکشن.

از حرفش خندهام گرفت.عشق محمد را با دل و جان میپذیرفتم،ولی حتئ اسم مرتضی مظتربم میکرد.زری پرسید:تو فکر چی هستی؟برنامه تابستونت چیه؟

_چی باید باشه؟همون باید زندونی باشیم.

_خره ،کتاب بخون!چشم به هم بزنی تابستون تموم میشه.

تا مادر چای بریزد.زری با سرعت رفت و با چند جلد کتاب برگشت.پرسیدم:این کتابها مال کیه؟

_مال محمد.

_بی اجازه اوردیشون؟

_بیاد ببینه کتابش دست خورده سگ میشه.

_پس چرا اوردیشون؟

_میخوام اذیتش کنم.

_یه وقت خیال نکنه من گفتم به کتباش دست بزنی؟

_نه بابا تو هم!این قدر وسواسی نباش تا شب چند تاشو بخون.

_خیال کردی من هم مثل تو زرنگم؟کتاب خوندن حوصله میخواد.

_مگه تو چته که حوصله نداری؟

_تا مادر از اتاق بیرون رفت،آهسته گفتم:حوصله هیچ کاری رو ندارم.دارم دیوونه میشم.

_تو دیوونه بودی خره.

_خوش به حال تو عاقل.بی خیالی هم نعمتیه.

_اره.بهتر از بی خیالی الکی خوشیه.من اون قدر خودمو به کوچه علی چپ میزنم که نفهمم کی بزرگ میشم.حالا تو بشین و غصه بخور.

وقتی مادر وارد اتاق شد جملهٔ آخر زری کجکوش کرده بود،پرسید:دره زمونه عوض شده،ما که پیر هستیم آرزو میکنیم جوون بشیم،اونوقت شما جوونها میخواین زود بزرگ بشین؟

_ن عمو، من از جوونیم خیری نمیبینم که بهش چسبیده باشم.گمان میکنم همهٔ نوههای آقا بزرگ مثل من باشن.

مادر نگاهی مرموز به هر دوی ما انداخت و زیر لب گفت:نمیدونین دنیا دست کیه!خیال میکنین خونه پدر مادر بد جایه!ایشالا خونه شوهر که رفتین مثل ما گرفتار نشین.

زری مثل فنر از جا پرید و گفت:راستی عزیز امشب دعوتمون کرده شاه نشین.

پرسیدم:تو هم میایی؟

_اره،نمیدونم چه خبره که فقط ما چند تا نوه بزرگارو دعوت کرده.مادر سر جنباند و گفت:حتما میخواد نصیحتتون کنه.

R A H A
02-08-2012, 01:30 AM
فصل ۲-۳

:



تا شب ،کنجکاو دعوت عزیز بودم و دلم هزار راه رفت.همیشه گردهمایی بزرگترها،کار دست کوچکترها داده بود،اما اینبار فرق میکرد.موضوع را نمیشد پیش بینی کرد،ولی یک مورد خوشحال کننده داشت و آن هم دیدار محمد بود.ها روز و هر لحظه که میگذشت وابستگیم به محمد بیشتر میشد،اما دلتنگی مرموزی رنجم میددکه از لحظههایم لذت نمیبردم.کتابهای تر و تمیز محمد تا شب سر گرمم کرد به طوری که نفهمیدم وقت رفتن به شاه نشین شده بود.زری وارد اتاقم شد و پرسید:((حاضری؟بریم؟


))
_

مگه ساعت چنده؟
لبخند روی لبهای زری خشکید.((یعنی تو کنجکاو نیستی ببینی امشب چه خبره؟ای کلک

!))


نزدیک آیینه رفتم و موهایم را شانه کردم.رفتم سراغ کمد لباسهایم که زری فریاد کشی:بیا بریم تا عزیز جلسه رو شروع نکرده


.
_

صبر کن لباسها مو عوض کنم

.
_

خیال کردی مهمونی وزیر درباره؟
با همان سر و وضع آشفته رفتم اتاق عزیز.به محض ورود ،محمد سرش را از پشت کتاب نیمه باز بالا آورد و نگاهی گذرا به من انداخت.دلم گرفت.نگاهی که آماده کرده بودم تحویلش بعدهام،بر روی لبهام خشکید.مرتضی کنج شاه نشین نشسته بود که همه را زیر نظر داشته باشد،درست مثل آقا بزرگ.لبخند نیمه کارام را دید و تا رد نگهم را گرفت که به محمد ختم میشد،چشمهای محمد پشت کتاب مخفی شده بود

.


سخنرانی عزیز با ورود من و زری که دیر تر از همه رفته بودیم،شروع شد:((پسرهای خوب،دخترهای گلم.من برای شما نوههای خوبم از مکه تسبیح آورده بودم که نگه داشتم تا عقل ررس بشین


.))


صندوقی که سالها در کنار اتاق عزیز قرار داشت و کنجکاوی همه را تحریک کرده بود،اکنون در کنار دستش بود.درش را باز کرد و سیزده تسبیح در آورد.هشت تسبیح شاه مقصود برای پسرهکه تیرهترین آنها را محمد برداشت و پنج تسبیح عقیق برای دخترها که روشن ترینش نصیب من شد.عزیز از انتخاب محمد تعجب کرد و پرسید:محمد تو به سبز تیره انقدر علاقه داشتی و من نمیدونستم.ارزش شاه مقصود به روشن بودنشه


.


محمد بی اختیار زل زد به چشمهای من و سپس نگاه آاش لغزید به خطوط کتاب.لبخند مشکوک زری،مرتضی را که در همه مدت چشم از من بر نداشته بود عصبی کرد


.


عزیز صدا زد:پریای قشنگم،قربون چشمای سبزت برم،بیا جلو ببینم تو کدومو بر داشتی


.


تسبیح من روشن بود و به عسلی میزد.محمد کنجکاو به من خیره شد و مرتضی که کاملا عصبانی شده بود نگاهی عجیب کرد.مدت کوتاهی هر دو به هم خیره شدند.مرتضی بلند شد و از شاه نشین بیرون رفت.نفس راحتی کشیدم و تسبیهم را توی جیبم گذشتم.محمد تسبیح خود را دوره مچ دستش پیچید.کتابش را بست و عزیز را بوسید:مرسی عزیز جون خیلی عالی بود ،مخصوصا که رنگش تیرهست


.


لبخند محمد دلم را لرزاند.هر نگاه که به تسبیح میکرد یک نگاه هم به چشمهای من میانداخت.آن شب تا سبهز این پهلو به آب پهلو غلت زدم و با خودم کلنجار رفتم.دلم میخواست تسبیح محمد را از نزدیک ببینم و با چشمهای خودم مقایسه کنم.راستی که چه حال و هوای خوبی بود،مستی عشق و دست و پا زدن در دلواپسی روزها و شبهای گرم تابستان که من و او در زیر سقف آسمان ،جدا از هم،غرق در فکر یکدیگر بودیم.سپیده دمیده ولی هوا هنوز کاملا روشن نشده بود که زری از دیوار میان پشت بامها سرکا کشید و پرید این طرف.از بالای پشه بند چشمهای خشمگینش مسخره به نظر میرسید.((دختر پاشو نمازتو بخون الانه که آفتاب بزنه


.))


صدای جیغ و داد و شوخی کردنش همه را از خواب بیدار کرد.من که بیخوابی شب گذشته کلافهام کرده بود و حال و حوصله کسی را نداشتم،با دلخوری پرسیدم:شد یه روز تو دیرتر از بقیه بیدار بشی؟



_


من روز رو از دست نمیدم.شب راحت میخوابم و صبح زود بیدار میشم،درست مثل پرنده ها

.
_

آخه زری من بلند شم چیکار کنم؟


_


کتابها رو خوندی؟
در حال جم کردن رختخوابم یاد روز گذشته افتادم و پرسیدم:راستی محمد ناراحت نشد؟
اول مثل سگ شد،بد که فهمید کتابها رو دادم به تو،رفت اتاقش و پنج تا کتاب دیگه آورد و گفت :اینا به درد پریا میخوره

.
_

اوردیشون؟


_


بردم گذاشتم تو اتاقت

.
_

تو چه ساعتی بیدار شدی که این همه کار کردی؟
محکم زد پشتم((خاک تو سرت که خیال میکنی کتاب آوردن و بردن وقت میگیره!دیگه نمازم که نمیخونی!شودی بی دین لا مذهب

.))




یک سر رفتم توی اتاقم.کتابهایی که محمد داده بود همه در مورد شعر و دبیت بود.به محض باز کردن یکی از کتابها شاخه گل سرخی از لای ورقهایش بیرون افتاد.چشمهایم را بستم و ساقهٔ گل سرخ را که محمد تیغهایش را کنده بود،لمس کردم.تا ظهر توی اتاقم شعر خواندم و به شاخه گل سرخ خیره شدم.زری به سراغم نیامد.خدا خدا کردم چند روزی نبینمش،از اینکه حس من و محمد با او اشکار شده بود،خجالت میکشیدم.شب بود که سایهای از پشت پنجره اتاقم رد شد.حیاط خلوت مثل همیشه نیمه تاریک بود.پا شدم،رفتم و از قاب پنجره کنجکاوانه خیره شدم به بیرون.اندام لاغر و استخوانی پوریا توی تاریکی حیاط خلوت متعجبم کرد.چطور این طرفها پیدایش شده بود،خدا میدانست!پوریا سن و سال خودم را داشت،ولی هیچوقت توجهم را جلب نکرده بود.اورا به چشم بچه نگاه میکردم و خودم را بزرگ میشمردم.اطرافیانم را طور دیگری میدیدم.متفاوت با گذشته فکر میکردم و حس عجیبی نسبت به نگاهشن پیدا کرده بودم.همیشه تصور میکردم زیر فشار نگاه پسرهای بزرگ تر از خودم هستم،ولی هرگز به پوریا فکر نکرده بودم.محمد که در ظاهر رفتاری بی ایعتنا داشت و به من چندان توجهی نشان نمیداد،بیش از دیگران حساسم میکأد.دلم میخواست او هم با نگاه ستایشگرش به من خیره شود،که از این کار طفره میرفت.کارهای ضد و نقیضش اعصابم را به هم ریخته بود

.



رسیدن به سن بلوغ آغاز بد بختی و سر گردانی نوههای آقا بزرگ بود که در کنار هم بودیم و باید از هم دوری میکردیم.این کار،برای ما که از بچگی باهم بزرگ شده بودیم بسیار مشکل بود.از سویی احساسات و از سوئ دیگر ممنویت رفت و آمدهای عادی خانوادگی مسخره به نظر میرسید،که اغلب این برنامه ریزیها بی نتیجه میماند و هر طور بود،پسر عمو،دختر عموها باهم رفت و آمد میکردند.دستور آقا بزرگ مبن بر حصیر کشیدن پشت همهٔ شیشهها ،فاجعهای تازه بود که باعث شده بود بچهها دائم پشت حصیر فضولی یکدیگر را کنند


.


زری که دختری منطقی بود، از هیچ یک از این برنامهها رنج نمیبرد و عین خیالش نبود،ولی من و پریسا از تصمیمات آقا بزرگ آزرده خاطر میشودیم.هرچه بچهها بزرگ تر میشدند،افراد خانواده از هم بیشتر فاصله میگرفتند.مرتضی،درست مثل آقا بزرگ رفتار حساب شده و مرموز داشت.از درس و مدرسه گریزان بود و پا جا پای آقا بزرگ گذشته بود،چه از نظر جم آوری مال و منال چه از نظر اخلاقی.هیچ کس نمیتوانست حدس بزند در زیر آن چهره آرام که بی صدا میاید و میرود و بر عکس دوران کودکی که همه از دستش به عذاب بودند،کار به کار کسی نداشت،چه میگذرد.سن محمد هر چه بالاتر میرفت احساساتی تر و پر شور تر میشد.با زری یک جان در دو قالب بودند و اخلاقشان شبیه هم بود


.


در گرده همایی های که خانوادگی اغلب روزهای تعطیل انجام میگرفت و هیچ کس جرات حرف زدن با جنس مخالف را نداشت،مرتضی سعی میکرد در کارهای خانه و انداختن سفره کمک کند و محمد در کناری مینشست و مطالعه میکرد.تعارض رفتار محمد توجه همهٔ دخترهای قوم و خویش را جلب کرده بود.پروانه که همیشه احساسات آاش از چشم دیگران پنهان بود،در لحظههایی که کسی توجه نداشت،نگاههایی گرم و سوزان به محمد میانداخت که از چشم من مخفی نمیماند.در پی آن نگاهها ،حسادتی شدید قلبم را میفشرد.هر چند محمد توجه خاصی به او نمیکرد،بی یتنایش به من اعصابم را پاک به هم ریخته بود.همیشه در رویهم او را تصور میکردم که به من نزدیک میشود و عشقش را یکباره ابراز مئدارد.تنها فکر کردن به او روحم را به آرامش میرساند.تا وقتی که در خانه بود،تنها نبودام و وقتی که نبود،انگار هیچکس را نداشتم.در دریایی از بی کسی دست و پا میزدم تا برگردد و آرامش یابم.دنیای من شده بود محمد.تردیدی نداشتم که خودش از آن همه سر سپردگی و شوریدگی من خبر ندارد


.


کم کم به رفتار پروانه حساس شدم، به ویژه که شبی از پشت حصیر دیدم.وقتی محمد از کنار حوض رد میشد،شتاب زده از پلههای خانه شان پایین آمد و الکی خودش را پرت کرد توی حیاط.محمد که،طبق معمول،چشم به روزنامه داشت و در تاریکی حیاط هم دست از خواندن بر نمیداشت،سرش را به سوئ صدا بر گرداند.به سرعت به سمت او رفت و زیر بغلش را گرفت.پروانه بلند شد و دیدم که برای لحظهای کوتاه نگاهشان به هم پیوند خورد.صدا نمیآمد،ولی معلوم بود پرسش و پاسخی میانشان رد و بدل شد که در نهایت هر دو خندیدند.پروانه همیشه میخواست جلب توجه کند و میدانست محمد آنقدر سر به زیر است که به اطرافش توجهی ندارد.از شدت عصبانیت داشتم منفجر میشودم.پروانه موفق شده بود لحظهای با محمد رو در رو شود و حتئ دستش را لمس کند.آن وقت من،مثل هالوهای دست و پا چلفتی فقط بلد بودم آه بکشم و از پشت حصیر حسرت لحظهای کوتاه نگاه کردن به او را در دل بپرورانم


.


موضوع شک بر انگیز،سایه عمه طاهره بود که پشت حصیر ایستاده بود و نگاهش میکرد.معلوم بود مادر و دختر با هم نقشه کشیده بودند.روز بعد وقتی ماجرا دوباره تکرار شد و محمد واکنشی نشان نداد،دلم خنک شد و خوشحال شدم.شب پیش از آن دلم میخواست جای پروانه بودم،و آن شب خیالم راحت بود،که اگر میمردم بهتر بود تا مثل او سنگ روی یخ میشودم

R A H A
02-08-2012, 01:33 AM
فصل ۳-۱:
درد عاشقی،روزهای گرم و طولانی تابستان را ملال انگیز و شبهایش را خفقان آور کرده بود.زمان دیر میگذشت و من،چشم انتظار حادثهای شیرین،دقایق را پشت سر هم ردیف میکردم تا رخدادی نامنتظر من و محمد را به هم نزدیک کند.بهانه جویی و بی حوصله بودنم عزیز را مشکوک کرده بود.نیمی از تابستان به گلدوزی و سرمه دوزی و آیینه کاری و قلاب بافی و نقش مروارید و کارهای دستی دیگر گذشت که در عهد بوق هم کسی تن به یاد گرفتنش نمیداد.در حالی که دستهایم طاول میزد و از انگشتانم خون میچکید،عزیز بالای سرم میایستاد تا از زیر کر در نروم و آن سال دیپلم کر دستی در فرمهای مختلف را از دانشگاه عزیز گرفتم.در حالی که زری به کتابهایی که خوانده بود میبالید،عزیز بقچه کارهای دستی را آورد و نشانش داد.
زری سر تکان داد و زیر لب گفت:با طناب عزیز آخرش میری ته چاه و از یک خیاط خونه درب و داغون سر در میآری بیچاره.
عزیز یکی یکی بقچها را نشان میداد و از کارم تعریف میکرد و زری قر میزد که:حیف از وقت.
از نظر او تابستان من هدر رفته بود،اما لبخند شیرین و رضایت عزیز بهترین پاداش برای من بود.درک احساس بزرگترها کر آسانی نبود و هرچه بزرگتر میشودم ،تفاوت فکری افراد را بیشتر حس میکردم.دو جبهیی بودن جو حاکم بر خانه کم کم داشت خودش را نشان میداد که در گذشته متوجه آن نبودام.یک جبهه مادر بزرگ بود و عمهها و جبهه دیگر معرکه مادرم و زن عموها که بیشتر وقتها پچ پچ مکرر عمهها به نتیجه میرسید و عزیز که از کوره در میرفت،پاپی عروسها میشد و درگیری لفظی مادرها،بی اراده،به مرافیعه بچهها میانجامید.تا آمدن آقا بزرگ،هر روز هفته در گیری بود و وقتی وارد خانه میشد آبها از آسیاب میافتاد.همه مردها در خانواده طلا چی مثل هم فکر میکردند و رفتارشان تفاوت چندانی نداشت،فقط تفاوت سنی بود که کوچکترها را به حرف شنوی از بزرگ ترها وا میداشت.
پریسا خواهرم،با اینکه تنها یک سال از من کوچکتر بود،همیشه به چشم کودک نگ اهش میکردم.تا روزی که،به طور اتفاقی ،توی حیاط خلوت دیدمش که مخفیانه داشت با پوریا صحبت میکرد.کنجکاو رفتارشان شدم.عصر بود و همه خواب بودند.بحث جدی آن دو کم کم داشت به دعوا میکشید.پوریا آرام حرف میزد،ولی پریسا بی اندازه عصبانی بود.صدای سرفه عمو منصور که در اتاق پیچید ،پوریا قیبش زد.پریسا با چهرهای بر آشفته و چشمانی اشک الود وارد ساختمان شد و یکسر به اتاقش رفت.حوادث مرموزی در حال رخ دادن بود و من کور و کر از عشق محمد ،از همه جا بیخبر بودم.پوریا پسر خون گرم و مودبی بود ولی باورم نمیشد با پریسا سر و سری داشته باشد.هرگز تصورش را نمیکردم که پریسا آن قدر دست و پا داشته باشد که با پوریا ارتباط بر قرار کند و من که داشتم از عشق محمد میسوختم و تا حدودی میدانستم که او هم دوستم دارد،جرات یک نگاه کردن معمولی را هم نداشتم.از خودم و پخمگی ای که از کودکی همراهم بود و هنوز هم دست از سرم بر ناداشته بود،بدم آمد.یک لحظه تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که محمد را ببینم،به بهانه درس پرسیدن سوال پیچش کنم،ولی این تصمیم مسخره خیلی زود از ذهنم پرید.حتئ حرف زدن معمولی با او دست پاچهام میکرد و صدایم میرزید،چه رسد به مدتی طولانی سوال و جواب کردن و احیانا رد و بدل شدن نگاههایی که به تور حتم تنم را میلرزاند و ابروریزی به بار میآورد.میان خودم و او دیوار بلندی میدیدم که هر چه دست دراز میکردم،با انگشتان مهربانش تماس پیدا نمیکردم.غرق افکار پریشان از کنار اتاق پریسا گذشتم.هق هق گریههایش اتاق را پر از غم کرده بود از بس نگران بودم در نزده وارد اتاق شدم.او بر تخت افتاده .سرش را توی بالش فرو برده بود و اشک میریخت.پرسیدم:چی شده پریسا؟یواشتر!الانه که همه بیدار بشن.لا به لایه گریههایش فریاد زد:به جهنم که بیدار میشن .به درک.
لب تختش نشستم.موهایش آشفته و بر روی بالش ریخته بود.نوازشش کردم.((چرا درد دل نمیکنی عزیزم!من خواهرتم نه محرم که نیستم.)
_کدوم خواهر؟تو وقت فکر کردن به هیچ کس رو نداری.فکر و زکرت شده کتاب خوندن و شعر گفتن.اصلا تو کجایی پریا؟
خم شدم،سر و صورتش را بوسیدم.دستمال دستش دادم و گفتم:دماقتو بگیر و انقدر خودتو لوس نکن.من همیشه هستم.تویی که معلوم نیست کجایی!

R A H A
02-08-2012, 01:40 AM
فصل ۳_۲: بلند شد،بر روی تخت نشست و زل زد به چشمهایم:((پریا،چرا فقد چشمهای تو سبزه؟)) خندهام گرفت.سوال مسخرهای کرده بود.گفتم:((فعلا که اکثریت با شمهست.من یکی توی شماها تک افتادم خوبه که آقا بزرگ بیرونم نکرده!)) _تو همیشه متفاوت بودی،خوش به حالت،همه به تو توجه میکنن. _تا حالا به رنگ چشمم فکر نکرده بودم.برای چی خیال میکنی من مورد توجه هستم پریسا؟شاید هیچ کس تا حالا مثل تو نگاهم نکرده باشه.چون خواهرمی،به نظرت بهتر از بقیه هستم.به نظر من هم تو بهتر از نوههای دیگه آقا بزرگ هستی.اصلا رنگ چشم و خوشگلی که نون و آب نمیشه.ارزش آدمها به طرز فکر و رفتارشونه،نه زیبایی ظاهری. _خوب،تو همه را با هم داری. سر گذشت روی سینهام و آرام گریه کرد.لرزش بدنش کلافه کننده بود.هنوز حرف نزده بود و من منتظر بودم خودش به حرف بیاید و درد دل کند.هر چه گریه میکرد اقدههایش خالی نمیشد.غصه او غصه من شد. _بسه دیگه پریسا دلم گرفت.غروب تابستون همین جوریش هم دق میآره،تو هم که همش آبغوره میگیری. _دست خودم نیست.غصه داغونم کرده. _آخه تو چته دختر؟کشتیهات غرق شده؟ _تو نمیتونی بفهمی پریا.نمیدونی چقدر غصه دارم. _پریسا،دلمو شور اندختی یک کلمه بگو چه مرگته،تا سکته نکردم.با کسی حرفت شده؟ سرش را پایین انداخته بود و چشمهایش چرخ میزد روی گلهای ملافه.دست زیر چانه آاش گذاشتم و صورتش را بالا آوردم.توی چشمهایش زل زدم و گفتم:((این همه اضطراب و دلواپسی مریضت میکنه.حرف بزن،بگو با پوریا سر چی بحث میکردی؟)) اشکاش خشک شده و نگاهش سرد بود.چانه آاش به لرزه افتاد و سرش سر خورد روی بازویم.آهسته گفت:((دوستش دارم پریا.)) انگار وزنهای سنگین از دلم کنده شد و افتاد پایین.بدنم داغ شد.((خوب،طبیعی ه دیوونه.این احساسات توی سن تو کاملا ادعیه،به خصوص که پوریا پسر خوب و مودبیه.ولی از من به تو نصیحت،اون قدر دلبسته نشو که رنج ببری!)) از نصیحتی که به پریسا کردم خندهام گرفت.خودم درگیر بودم و هر لحظه آب میشودم و میسوختم و به او نصیحت میکردم که دلبسته نشو تا رنج نباری!پریسا دست بردار نبود.نفسش داشت تنگ میشد که پا شدم رفتم آشپزخانه و یک لیوان شربت خنک برای او آوردم. _بخور حالت جا مید.عشق شدن که آبغوره گرفتن نداره.یه کم منطقی فکر کن.این عشق ممکنه کودکانه باشه البته منظورم این نیست که تو بچه هستی!ولی همیشه این حس اولین بارش کلافه کننده هست.احتمالا بدها هم اتفاق میافته که اگر به گذشته نگاه کنی از حالتهای مسخره امروزت خندت میگیره.حالا احساس اون به تو.... جملهام تمام نشده بود که احساس کردم بدنش یخ کرد.زیر لب گفت:((مشکل همین جاست.)) دلم فرو ریخت.حالا میفهمیدم چرا طاقتش تمام شده بود.حرف توی حرف آوردم.((خیال میکنی سرنوشتمون دست خودمونه؟رئیس اون بالا نشسته و معلوم نیست چی برامون رقم زده.بهتره فکر و خیال عاشقی رو از سرت دور کنی.من و تو و هیچکدوم از نوههای آقا بزرگ حق انتخاب نداریم.تو خانواده طلا چی فقط یک نفر تصمیم میگیره .خودت که بهتر از من میدونی.)) _همین که میدونم دوستم نداره رنج میکشم.میدونم عاشقه،ولی اون دختر خوشبخت کیه!معلوم نیست. _حالا از کجا معلوم که آقا بزرگ شما دو تا رو برای هم در نظر نگرفته باشه؟ _گور پدر آقا بزرگ. دست گذاشتم رو لبهاش.((خجالت بکش پریسا.آقا بزرگ به گردن همه ما حق داره.همه تسمیماتش حساب شدست.حتما بهتر از من و تو میدونه چطور نوه هاشو باهم جفت و جور کنه.)) بر روی تخت دراز کشید و زل زد به سقف.گریه نمیکرد.انگار چشمه اشکش خشک شده بود،اما هنوز دلش باز نشده بود.آهسته پرسید:((پریا،اگه آقا بزرگ دستور بده تو با کسی ازدواج کنی که دوستش نداری قبول میکنی؟)) دلم از سوالش لرزید.فکر اینکه کسی به جز محمد نوازشم کند،رئعشه بر اندامم انداخت.برای من همه مردهای دنیا غریبه بودند به جز محمد.او را تنها محرم زندگیم میدانستم که اجازه داشت لمسم کند و در آغوشم بگیرد. پریسا مشکوک به چشمهایم خیره شد و پرسید:چرا ساکتی؟جواب بده! _آه،نمیدونم چی بگم پریسا.تا حالا به این موضوع فکر نکردم.هنوز که اتفاقی نیفتاده...بهتره نگران نباشیم و صبورانه منتظر آینده باشیم. از صدای دندانهایش که به هم میسایید چندشم شد.با حرص گفت:امیدوارم زودتر بمیره تا هر کس، هر کاری دلش میخواد بکنه.مگه من خودم آدم نیستم که یه پیرمرد برام تصمیم بگیره! از اطاقاش زدم بیرون حال عجیبی داشتم،دلم داشت میترکید.احساس پریسا را بهتر از خودش درک میکردم.عاشق شده بود ولی بد بختی اینجا بود که سر پوریا هم جای دیگری گرم بود.هم برای پریسا دلم میسوخت،و هم از این اطمینان که محمد دوستم دارد ،آرامش داشتم.گر چه هنوز اقرار نکرده بود،ظاهر امر نشان میداد که او هم بی توجه به من نیست. شب هنگام بی خوابی به سرم زد.عشق تا از همیشه بودم.از پشه بند بیرون آمدم و خیره شدم به آسمان.غرق در فکر محمد،شعری را زم زمه میکردم که صدای پایی را شنیدم.پا شدم،رفتم سمت پشت بام عمو منصور سرک کشیدم و دیدم رخت خواب محمد خالی است.نزدیک شدم به لب پشت بام صدا از زیر زمین میآمد.پا برهنه از پلهها پایین رفتم.صدای تار در تاریکی زیر زمین قوقا کرده بود.حدس زدم محمد در حال تمرین کردن است.تاریکی پر رمز و راز زیر زمین و صوت دل انگیز موسیقی و حس اینکه محمد دارد مینوازد ،بی طاقتم کرد. پورچین پورچین به زیر زمین نزدیک شدم و روی اولین پله نشستم.صدا لحظهای کوتاه قطع شد.

R A H A
02-08-2012, 08:14 PM
بی تاب بودم و منتظر که آهنگی ملایم تر و پر شور تر نواخت.سرم را تکیه دادم به دیوار.وجودم یکپارچه عشق و دلباخته گی بود و از اینکه نمیتوانستم رو در رو نگاهش کنم درد میکشیدم.دردی جانکاه و لذت بخش که به احساسم عمیقا ضربه میزد.حس بودن با او در زیر یک سقف، جایی که کسی به جز من نبود گرمم میکرد.یاد نگاههای پر رمز و راز و صبوری همیشگی و مهربانیش در ذهنم پیچید و طوفانی عظیم در دلم به پا کرد.زیر زمین تاریک و نموری که همیشه مرا میترساند به برکت عشق و محبت او و حضورش،به چلچراقی روشنی بخش آذین شده بود.
سحر نزدیک میشد و من غم جدا شدن داشتم.مجبور بودم پیش از آنکه حضورم را حس کند،از پلهها بالا بروم.به سختی بلند شدم و پلههای نمناک را یکی یکی بالا رفتم.بدنم سنگین بود،انگار کوه خراب شده بود روی سرم.با رخوت خزیدم توی پشه بند که صدای شلپ شلپ آب آمد.از پشه بند بیرون آمدم و رفتم لب بام.محمد نشسته بود لب حوض و داشت وضو میگرفت.سنگینی نگاهم چشمهایش را به آسمان کشید،به سرعت سرم را عقب کشیدم و رفتم توی پشه بندم.محمد در زیر سقف آسمان سجاده پهن کرد و نماز صبح را به جا آورد.بی اراده بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و با عجله از پلهها پایین رفتم.باید نماز میخواندم.رفتار او به اعمالم پیوند خورده بود.باید نماز میخواندم.حس کردم لب پشت بام ایستاده و دارد نگاهم میکند.مشتاقانه سرم را بالا بردم،هیچکس لب پشت بام نبود!خواب زده شده بودم.رفتم سر کتابهای محمد.زری که همیشه زودتر از من بیدار میشد،وقتی چراغ اتاقم را روشن دید،در نزده آمد تو و سیلی محکمی به خودش زد.پرسیدم:((دیوونه شودی زری؟چرا خودت رو میزنی؟))
در حالی که چشمهایش همچون چشمهای وزغ داشت بیرون میزد گفت:((تو و این وقت صبح بیدار شدن؟خیال کردم دارم خواب میبینم.))
_بد از نماز خوابم نبرد.
_چه خوب!چند ساله نماز صبح نخوندی؟یادت بود تسبیحات اربئعه نداره؟
_زری تو واقعا خوب بلدی ادمو کلافه کنی.
_میخوای برم؟
_نه بشین.
صبحونه درست کردی؟
من هیچوقت اشتهای صبحونه خوردن ندارم.وقتی بیدار میشم که ناهار بخورم.اگه هوس کردی برو سماور رو روشن کن.
به آشپزخانه رفت.آنقدر سر و صدا کرد که از خیر کتاب خواندن گذشتم.ساعت اتاقم نشان میداد،وقت رفتن محمد است.اولین روزی بود که بیدار بودم و پیش از رفتن میتوانستم ببینمش.رفتم پشت حصیر، حیاط خلوت بود.صدای خداحافظی کردنش را شنیدم،نفسم بند آمد.تصویر نیم رخ و بد پشت سرش که آرام قدم بر میداشت و دور میشد بیتابم کرد.سرم به جهتی که حرکت میکرد برگشته بود که زری را دیدم.پشتم ایستاده بود و همهٔ حرکاتم را نگاه میکرد.به روی خدا نیاوردم.راه افتادم بروم سمت اتاقم که پرسید:((پریا چته؟خیلی ساکتی!))
صدایم بی اراده تغییر کرده بود.سعی میکردم نگاهش نکنم و خونسرد باشم.حس آشکار شدن رازم گیجم کرده بود،به طوری که قدرت تصمیم گیری نداشتم.سکوت کردم.پرسید:((سوالام جواب نداشت؟))
پرسشهای پی در پی و ناتوانیم در تصمیم گیری و تسلط بر خود کلافهام کرده بود.بدون اینکه بفهمم چرا سرش داد کشیدم:((چی میگی زری؟صبح زود اومدی اینجا و با کفش میخ دار روی اعصابم راه میری که چی؟مگه خودت خونه زندگی نداری؟یه روز بذار استراحت کنم.اصلا امروز حوصله حرف زدن ندارم.میفهمی؟))
زری مات و متحیر نگاهم کرد.چشماش هر لحظه براق تر میشد.آنقدر غرور داشت که تا پیش از آن روز گمان نمیکردم بلد باشد گریه کند.چنین رفتاری از او بعید بود.تا آن روز هرگز با او حتی بلند حرف نزده بودم.
بغضش داشت میترکید که بلند شد و از ساختمان بیرون رفت.برگشتم اتاقم.دراز کشیدم روی تخت و سرم را فرو بردم توی بالشم.از رفتاری که با زری کرده بودم احساس شرمندگی میکردم.گریه امانم نمیداد.حرص جای دیگر را سر او خالی کرده بودم،موجود پاک و مهربانی که هرگز آزارم نداده بود،کسی که با محمد من در زیر یک سقف نفس میکشید.صد بر خودم را لعنت کردم.مادر چند بر آمد و از لایه در نگاهم کرد،خودم را به خواب زدم.تصور کرده بود که من سماور را روشن کرده ام.وقتی چای دم کشید،آمد چند ضربه به در زد و گفت:((حالا که زحمت کشیدی و سماور رو روشن کردی،امروز بیا با ما صبحونه بخور،هنوز بابات نرفته.))
کمی آرایش کردم و رفتم سر میز صبحانه.سر میز پدر نگاه مشکوکی به من کرد و گفت:((به به،خانوم خوشگله،چه سعادتی که امروز چشمم به جمال شما روشن میشه.شنیدم که چای امروز حاصل صبح زود بیدار شدن شماست!))
مادر چای آورده و گذشته بود روی میز.پا شدم و گفتم:((امروز میخوام با زری چای بخورم .سماور رو زری روشن کرد.))
_پاس خودش کجا رفت؟
_رفت خونشون.
مادر به پدر نگاهی زیر چشمی کرد و گفت:((پریا،یه وقت زری رو نرنجونی که خیلی دختر خوبیه.))
بغضم داشت میترکید.پا شدم و از ساختمان بیرون رفتم.دم در خانه عمو منصور مرتضی داشت کفش میپوشید.نگاه وقیهش مثل همیشه حالم را بهم زد،گستاخ و پر رو دست به کمر زد و خیره نگاهم کرد.از کنارش رد شدم،بدون اینکه سلام کنم.غر غر کرد و گفت: علیک سلام طلبکار.
عمو و زن عمو از دیدنم خوشال شدند.عمو دست گردنم انداخت و صورتم را بوسید.زن عمو لبخند زد و پرسید:((چه عجب عروسکم؟آفتاب از کدوم طرف در اومده!))
لبخندم بیشتر شبیه گریه بغض الود بود.دلم میخواست یک روز که محمد خانه بود حجب و هایا را کنار میگذاشتم و میآمدم،نه روزی که او نبود و زری هم از دستم ناراحت بود.بدون اینکه در بزنم،وارد اتاق زری شدم.بر روی تختش ممرو افتاده بود،ولی گریه نمیکرد.صدای باز و بسته شدن در را شینید،اما به روی خودش نیاورد.لب تخت نشستم و زدم زیر گریه پرسید:((چرا گریه میکنی دیوونه؟))
لحن صدایش عوض هسده بود.معلوم بود دور از چش دیگران کلی گریه کرده بود.سر بلند کرد و آهسته گفت:((در رو ببند پریا.)
پا شدم در را بستم و نشستم کنارش.نگاهمن به هم گره خورد و بعد دستهایمان باز شد و همدیگر را در آغوش گرفتیم.سرم لغزید به روی سینه آاش.نوازشم کرد.انگار میخواست همه غمی دلم را یکجا بگیرد.گریه میکرد و دلداریم میداد.لا به لای حرفهایش فهمیدم که همه چیز را میداند.از خجالت داشتم آب میشدم.دلم نمیخواست که بداند که از عشق برادرش دارم پر پر میزنم.دستمال کاغذی به دستم داد و گفت.((بسه دیگه،آن قدر گریه نکن چشات ورم میکنه.))
_زری من خیلی احمقم،یه روز مثل تو که صبح زود بیدار شدم،اونقدر سگ شدم که اول از همه پاچه تو رو گرفتم.
_عیب نداره.خوب شد پرت به پر غریبه نگرفت.
_آخه تو چه گناهی کردی که باید ستم کش من باشی.
_دوستی به چه دردی میخوره؟حالا اینقدر آبغوره نگیر.
_دلم داره میترکه.باید گریه کنم.
_کاشکی اجازه میدادن بریم یه زیرتگاهی،سر قبر کسی که حسابی گریه کنیم و عقده همون خالی بشه.
_مگه تو هم غم داری؟
_من غم تو و محمد رو دارم دیوونه.نگران شما دو تا هستم.
اسم محمد که آمد،تنم لرزید.تظاهر کردن فایده نداشت.زری آنقدر زرنگ بود که خیلی وقت پیش رازم را فهمیده بود.زل زدم به فرش اتاق و شر شر اشک ریختم که گفت:((الان دماغت قرمز میشه و محمد معترض میاد سراغ من.))
خندهام گرفت.دلم از حرفهای زری بیقرار شده بود.نگاهم به نگاهش افتاد که گرم تر از همیشه بود.پرسید:((آهنگ دیشب قشنگ بود؟))
خشکم زد.زری از کجا میدانست شب گذشته تا صبح توی زیر زمین بودم؟حتما محمد فهمیده و به او گفته بود.مات زده داشتم نگاهش میکردم که گفت:((محمد بوی تو رو از یک فرسخی میشناسه.داداشم باهوشه.پشه اون طرف دنیا بپره محمد میفهمه.))

R A H A
02-08-2012, 08:14 PM
فصل 3 -قسمت آخر:

از خجالت داشتم آب ميشودم،با لکنت پرسيدم:((چي ميگي زري؟از حرفهات سر در نميارم!))
نگاهي مرموز به چشمهايم کرد و گفت:((آره جون عمت.))
سرم به زير افتاد و اشکم خشکيد.زري پرسيد:((حالا چرا انقدر ناراحتي؟خلاف که نکردي.محمد از خدا بخواد شنونده خوشگلي مثل تو به کنسرت شبونش گوش بده.))
دستم رو شده بود.گفتم:((من فقط از روي کنجکاوي رفتم زير زمين.))
_بپا کنجکاوي کار دستت نده عزيزم!تا همين جاش هم زيادي غرق شودين.يادتون باشه که پدر سالار زندهست!
از اينکه من و محمد را در غرق شدن عاشقانه جمع بسته بود،لذت ميبردم،انگار آب از سرم گذشته بود.احساس دوست داشته شدن،هميشه شيرين تر از دوست داشتن بود.نميدانستم زري خودش به احساس من پي برده يا محمد حرفي زده بود.اعصابم به کلي به هم ريخت.دلم ميخواست بيشتر بدانم.از محمد و ميزان نزديک بودنش به زري،از احساسي که به من داشت.آيا او هم اقرار کرده بود که دوستم دارد؟يا آابروي من پيش زري رفته بود؟
شک و ترديد داشت خفهام ميکرد که زري پرسيد:((تو فکر چي هستي؟ميخواي چي کار کني؟))
_چطور؟
_يعني هر شب ميخواي بري توي زير زمين؟
رنگم پريد.بدنم يخ کرد.چنان که قدرت نداشتم فکرم را جم و جور کنم.چرا محمد موضوع را به زري گفته بود؟اين پرسش باعث شد سرم يک مرتبه درد بگيرد.زري به لبهايم که هر لحظه بي رنگ تر ميشد،خيره مانده بود.از سکوتم کلافه شد و پرسيد:((خودت ميدوني چه آتيشي به پا کردي؟))
_چه آتيشي؟مگه من چيکار کردم؟
_راه پيدا کردن به دل محمد کار آسوني نيست.خيلي مغروره.
دلم ضعف رفت.نگاهم گرم شده بود و صميمي،بي اختيار لبخندي کم رنگ بر لبهايم نشسته بود که زري را هر لحظه عصبي تر ميکرد.پرسيدم:((زري،تو از کجا ميدوني که محمد...))
قدرت نداشتم که جمله را تمام کنم.سرم افتاده بود پايين و چشمهايم چرخ ميزد دور اتاق.کلافه بودم.[/font]
زري نفس عميق کشيد و گفت:((يه عمر دارم باهاش زندگي ميکنم مثل کف دستم ميشناسمش.از حرکاتش ميفهمم که پاک به هم ريخته.))
_پس مثل هميشه رو حدس و گمان اظهار نظر ميکني؟
_محمد زياد حرف نميزانه،موضوع زير زمين رفتن تو رو خودم فهميدم،ميدوني که من صبحها زود بيدار ميشم.
نفس راحتي کشيدم.چشمهاي زري با نگراني به من دوخته شده بود و من غرق در ترديد و ابهام بودم که گفت:((خيال نکن فقط نگران محمد هستم پريا،براي هر دو تاتون ميترسم.محمد خيلي صبوره،مرده،طاقت داره، ولي تو...با اين روحيه لطيف ضربه ميخوري.))
از زري دل نميکندم.دلم ميخواست باز هم از محمد حرف بزند و نگران عشق ما باشد.دنياي من محمد بود و آن روز که فهميدم او هم به فکر من است،براي يک عمر زندگي انرژي گرفتم.صداي زن عمو که ما را براي خوردن چاي دعوت ميکرد رشته افکارم را از هم گسيخت.پا شديم و رفتيم آشپزخانه.
چاي را خورده نخورده بلند شدم.زن عمو پرسيد :کجا؟
زري گفت:ديشب کم خوابيده...برو استراحت کن پريا.
برگشتم به اتاقم.براي بقيه روزهاي کسل کننده تابستان برنامهاي به جز خواندن کتاب و فکر کردن به محمد نداشتم.هر صبح با فکر او روزم شروع ميشد و چشم انتظاري که بيايد و از حياط رد شود.زندگي پر از حسرتم به زجر کشيدن دائم بيشتر شبيه بود تا عاشقانه زيستن.به برکت عشق او هر روز آشفته تر ميشودم.من پريشان بودم و کم طاقت و او صبور و پر حوصله.خونسرد و آرام ،از شب تا صبح تار ميزد و صبح زود از حياط رد ميشد و نيم نگاهي به پنجره اتاق ميانداخت و دلم را به هر طرف ميخواست ،ميکشيد.از روزي که فهميدم دوستم دارد غمم بيشتر شد.بي خبري داشت جايش را با آگاهي عوض ميکرد.هر چه بزرگ تر ميشودم و سنم بالا ميرفت بيشتر رنج ميبردم از ندانسته ها.کم کم داشتم ميفهميدم که دنياي بزرگ ترها پوو درد سر و وحشتناک است.

R A H A
02-08-2012, 08:15 PM
فصل ۴

هنوز تابستان تمام نشده بود که بعضی شبها نم نم باران میبرید. و بوی خاک در سراسر پشت بام میپیچید.هوا آنقدر دلنشین بود که دلم نمیآمد توی اتاق بخوابم.بیشتر بچها،تا رد و برق میشد،رخت خوابشان را کول میکردند و از پلهها پایین میرفتند و با سر و صدا عزیز و آقا بزرگ را بیدار میکردند و هم همه میشد.محمد که در ظاهر آرام و تودار بود ،از اضطراب نتیجه امتحانات دانشگاه شب تا صبح خوابش نمیبرد و بر عکس او پوریا که مضطرب و عصبی بود ،شبها تخت میخوابید.صدای قدم زدن محمد که تا صبح توی حیاط راه میرفت و در زیر لامپ کم نور و خاک گرفته کتاب میخواند،اعصابم را به هم ریخته بود.اضطراب او به من و زری هم منتقل شده بود،به طوری که با زری نذر کردیم برای قبول شدن محمد سفره ابوالفضل بی اندازیم .
روزی که زری خوشحال به اتاقم آمد و خبر داد که محمد در رشته پزشکی قبول شده است،از هیجان جیغ کشیدم و دویدم پشت حصیر سرسرا.محمد در کنار حوض ایستاده بود و داشت اوراق روزنامه را زیر و رو میکرد.از صدای جیغ من جا خورده بود و زیر چشمی داشت از لایه چوب حصیرهای به هم فشرده به ما نگاه میکرد که لبخند زد و زیر لب چیزی گفت که من نشنیدم.همان لحظه پوریا از پشت سرش رد شد.غمگین بود و عصبی،روزنامه را از دست محمد کشید و پرت کرد وسعت حیاط.محمد مچ دستس را گرفت و لحظهای هر دو به هم خیره شدند.وحشت کردم.اگر درگیریشان به مشاجره لفظی و کتک کاری ختم میشد همه میفهمیدند که محمد قبول شده،آنگاه خبر به گوش آقا بزرگ هم میرسید که عقیده داشت.((بازاری نه سربازی میره و نه دانشگاه.فقط جاش تو حجره است ))
البته اینکه کسی نفهمیده بود محمد قبول شده بعید به نظر میرسید،چون همه روزنامه خریده بودند.با عزیز مطرح کردیم که باید سفره ابوالفضل بیندازیم یان.همه خانواده کنجکاو حاجت من و زری بودند.زن عموها ،عمهها و حتی مادر از حاجتمان خبر نداشتند.افسانه و پروانه ،فضولهای مجتمع،دائم دور و برمان پرسه میزدند.اما دهان من و زری چفت و بست داشت،و با اینکه عزیز گفته بود((تا هاجتتونو نگین از سفره خبری نیست))لام تا کم حرف نزدیم .
این ماجرا تا چند روز ذهن بیکار افراد خانواده را مشغول کرد تا عاقبت فکری به سرم زد.رفتم شاه نشین و یک مشت چرت و پرت سر هم کردم و تحویل عزیز دادم که تازه از جلسه قران بر گشته بود و داشت چای قند پهلو توی استکان کمر باریک میخورد.آنقدر تند حرف زدم که نفسم تنگ شد.عزیز استکان را توی نئعلبکی کوبید و گفت:((معلوم هست چی میگی دختر؟ ))
توی گودی فرو رفته پر از چین و چروک چشمانش دنیایی پرسش موج میزد که تردید داشتم از پس پاسخشان بر بیایم.نفس عمیقی کشیدم و خندیدم .
_ عزیز،بد از این همه قصه سرایی،تازه میپرسی لیلی زن بود یا مرد؟مگه نپرسیدی سفره نذر کی و چی بوده؟
_ آخه ننه جون،من هنوز عرقم خشک نشده اومدی وراجی میکنی که چی!شمرده بگو تا بفهمم چی میگی. توی دلم خدا خدا میکردم که نه نگوید.یک دور تسبیح هم سلوات نذر کردم که جواب مثبت بگیرم.با آب و تابع و شمرده دروغ به هم بافتم که((هفته پیش خواب دیدم که توی تالار سفره ابوالفضل انداختیم و سیدهه خانوم با لباس سبز و چارقد بالا سر سفره نشسته بود و دعا توسل میخواند.من و زری شمها رو روشن کردیم و سیده خانوم به صدای بلند گفت ،برای بانی سفره سلوات محمدی بفرستین .))
نفهمیدم این همه چاخان چطور به ذهنم رسید.هرچه بود از طرف خدا بود و زبانم بی اراده توی دهانم میچرخید و حرفهایی میزدم که اصلا فکرشان را هم نکرده بودم.عزیز به من زل زده بود و چیزی نمیگفت.صورت خسته و رنجورش یک مرتبه مثل چراغ روشن شد.لپ هاش گل انداخت و گفت:قربون چشمهای سبزت برم،پس سیده خانوم مادر خدا بیامرزمو دیدی؟حالا فهمیدی رنگ چشمهات به کی رفته؟
نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم:((معلومه که مادر خدا بیامرز شما بهشتی بوده!با اون همه صدق و صفا،با بچههای خوبی که تربیت کرده!یکیش شما عزیز خوشگلم ))
چشمهای خزان گرفته آاش پر اشک شد.صورتش که یک پارچه نور بود ،لحظهای کوتاه روشن تر شد.از آن همه سادگی و کلاهی که سرش گذاشته بودم شرمنده و پشیمان شدم.سرم زیر افتاد و خودم را لعنت کردم.صدای عزیز انگار از ته چاه در میآمد،بغض داشت و لبخند بر لبهایش نشسته بود((خدا رحمتت کنه سیده خانوم،شب جمعه به یاری خدا،اگه عمری باقی باشه سفره میاندازیم .))
از چهار شنبه افتادیم به کار.باقر خرید و آشپزی کرد و جواهر ظروف چینی و قابهای بزرگ را از پستو در آورد و گرد گیری کرد.ظروف نقره به کمک پسرها از زیر زمین در آمد،با خاکستر و سرکه و ملا ساییده شدو برق افتاد . من و زری دست به کار سفره انداختن و تازیین خوراکیها بودیم که مردها از سر کار بر گشتند.آقا بزرگ، همین که وارد تالار شد،نگاهی عجیب به من کرد و در جواب سلامم گفت:((وروجک، آخرش کار خودتو کردی؟ ))
در حالی که از نگاه مرموزش وحشت کرده بودم ،نزدیک تر آمد و گفت:عزیز رو خر کردی،ولی بابات هم نمیتونه منو رنگ کنه،عاقبت میفهمم چی تو کله تو و زریه .
مادر و عمهها و زن عموها تا نیمههای شب مشغول کار کردن بودند.مردها به تالار نزدیک نشدند و من محمد را ندیدم.صبح زود دوباره افتادیم به کار.یکی دو ساعت پاس از بیرون رفتن مردها بود که مهمانان آمدند.چند سالی میشد که همسایهها مجتمع را ندیده بودند،از این رو از تغییر شکل حیاط و دیوارهایی که به قصد جدا سازی و استقلال خانوادهها کشیده شده بود تعجب کردند.همان روز برای من و زری و پروانه چند خواستگار پیدا شد.زری در حالی که هیچ حسی نداشت و به نظر میرسید نه خوشحال است نه غمگین،بر روی تخت ولو شده بود که رفتم اتاقش گفتم:خسته نباشی زری جون .
_ از کار خسته نشدم،از پچ پچ مهمونها خسته شدم .
- تو که خانومها رو خوب میشناسی،دلشون لک میزانه برای اینجور مجالس .
_ به جای گوش دادن به دعا سفره ،تو فکر جوش دادن دختر و پسرها بودند .
_ زری تو واقعا عقیده داری ازدواج یعنی بد بخت شدن؟
_ برای من و تو که خودمون هیچ نقشی در انتخاب همسرمون نداریم،بد بختیه.آخه من و تو و بقیه نوههای آقا بزرگ چه تجربهای از این زندگی مزخرف کسب کردیم که بتونیم یه زندگی رو اداره کنیم؟
بد از این همه سال هنوز اخلاق آقا بزرگ دستت نایا ماده؟
_ چرا،خوب میدونم که آقا بزرگ از این به بد هی زن میگیره،هی شوهر میکنه،اونه که ازدواج میکنه نه من و دیگران .
زری گلایه میکرد و حواس من پرت اتاق محمد بود که چسبیده بود به اتاق زری.دلم میخواست به خلوت تنهایی آاش سرک بشم.زری پرسید :تو فکر چی هستی؟نگران خواستگارها نباش فعلا همه خطرها متوجه من بدبخته .
_ زری دلت میخواد درس بخونی یا شوهر کنی؟
_ هر دوتش.تو چی؟
_ بستگی داره .
_ به چی؟
_ به اینکه اون چی بخواد .
_ خره،مگه افسارت دست اونه؟
_ دست کی؟
_ چه میدونم؟همون کسی که تو دلته .
_ نمیدونم.گاهی وقتا فکر میکنم خود اونم،یعنی هر چی اون بخواد من از قبل میخواستم .
_ چه جالب خوب اگه قسمتت به کسی که تو دلته نباشه چی؟
فهمید که مضطرب هستم.خندید و گفت:مثل پیرزنها حرف میزنم نه؟
_ ت فکر من و تو باهم فرق داره.نمیدونم چرا انقدر دوستت دارم .
_ شاید انگیزه دوست داشتنت من نباشم .
مدت کوتاهی به هم خیره شدیم.کلافه شدم و گفتم:من میرم،تو هم استراحت کن.این یکی دو روز تو از همه بیشتر کار کردی .
_ هموون خسته شدیم،ولی خوب شد نزرمونو ادا کردیم.کتاب برای خوندن در؟
_ فعلا چیزی برای خوندن ندارم .
_ محمد چنتا کتاب برات گذشته.برو تو اتاقش بردار .
پر در آوردم.چنان از جام بلند شدم که زری خنده آاش گرفت.وارد اتاقش شدم.بوی اودکلنش از لا به لای لباسهای توی کمد میآمد.تا آن روز هرگز به اتاقش قدم نگذاشته بودم.در کنار تختش روی کتابها پیغام گذشته بود((زری لطفا ببرشون برای پریا)).پایین تخت ،سجاده مرتب و منظم تا شده بود.بی اراده بازش کردم.تسبیح شاه مقسودش با منگوله سبز افتاد بیرون.برداشتم،گذاشتم توی جیبم.حس بعدی داشتم.انگار دزدی کرده بودم.دزدی از کسی که قلب و روحم به یغما برده بود.در مقابل چیزی که من برداشته بودم ارزش چندانی نداشت.برای من لمس آن تسبیح لمس انگشتان دستش بود.
کتابها را برداشتم و زیر بغل گرفتم و داشتم از ساختمان بیرون میرفتم که با مرتضی رو به رو شدم.نگاهی خریدارانه به سر تا پایم انداخت و گفت:علیک سلام از خود راضی.
بدون هیچ کلامی از کنارش راعد شدم.زیر لب قر زد:همش کتاب.
اولین کاری که کردم،رفتم سراغ آیینه.تسبیح را گذشتم کنار صورتم و رنگش را با رنگ چشمهایم مقایسه کردم.به تیرگی چشمهایم نبود ،اما مشابهت داشت.در و دیوار اتاقم روح زندگی گرفت،انگار تسبیح ،هزار دانه عشق و محبت موجود در وجود محمد را یکجا به اتاقم آورد.خواندن کتابها چند روز بیشتر طول نکشید.زری پیغام تشکر محمد را از نذری که کرده بودیم را آورد،اما چیزی از گم شدن تسبیح نگفت

R A H A
02-08-2012, 08:16 PM
فصل 5 :قسمت اول

تاريکي شب به دلم چنگ ميانداخت.فکر و خيال آزار دهنده آينده مبهم آشفته و مظطربم کرده بود.دلم از غصه داشت ميترکيد.تسبيح محمد را لمس کردم.صداي پا که توي پشت بام پيچيد،به ديوار پشه بند زل زدم.نوههاي آقا بزرگ مانند ارواح سرگردان،خواب نداشتند،شب تا شب،دور از چشم بزرگ ترها که به خواب خرگوشي فرو ميرفتند،در حال آمد و شد بودند.
صداي محمد آمد((بچهها شماها اينجا چه کار ميکنيد؟))
پشت بندش صداي پدرم آمد((بچهها شماها هنوز نخوابيديد؟بريد پشت بوم خودتون.))
لحظهاي بعد،صداي سکوت بود و سکوت.من ماندم و چشم انتظاري يک شب طولاني ديگر که تا صبح بايد خواب زده،به سقف صورتي رنگ پشه بندم زل ميزدم.صداي پاي محمد آمد که به سمت در ميرفت.از پلهها که پايين رفت ،طاقت نياوردم.بلند شدم و ملفه پيچيدم دورم.آب از سرم گذشته بود و هواي صداي تارش رگ و پي وجودم را،همچون معتادان به مواد افيوني،به درد آورده بود.پورچي رفتم زير زمين. روي اولين پله نشستم.سکوت شب و تنها بودن با او دل انگيز تر از آن بود که بترسم.صداي نفسهاي آرام او حال و هواي شاعرانه به شب ميداد.تار نميزد.انگار صداي پايم را شنيده بود و منتظر بود بروم زير زمين.دلم داشت ميترکيد.هواي گريستن داشتم و درد دل کردن با او.زخمههاي تارش دلم را ريش کرد،به طوري که آرام آرام اشک بر پهنه صورتم جاري شد.او با سکوت جان فرساي هميشگي قلبم را پاره پاره ميکرد.هوا رو به روشن شدن ميرفت که بلند شدم.داشتم از پلهها بالا ميرفتم که ملافه زير پايم گير کرد و به شدت زمين خوردم.چشمم سياهي رفت و تا به خودم آمدم،به پشت کاف زير زمين افتاده بودم.از ترس چشمهايم را بستم.با گرمي دستهاي محمد که براي اولين بر لمسم کرد دگرگون شدم.دلم نميخواست چشم باز کنم.وحشت زده تکانم داد...
_پريا چيت شده؟
از خجالت داشتم آب ميشودم.چشم باز کردم.نگاهمان به هم گره خورد.نگراني در چشمانش موج ميزد.
_پريا..حرف بزن.هوا داره روشن ميشه.پاشو ببينم چه بالايي سرت اومده.
ملفه را کشيد روي پاهايم و دکمههاي باز پيراهنش را به سرعت بست.خم شده و به چشمهايم زل زده بود.نگاهش ميکردم،ولي حرف نميزدم.دستپاچه شد.کمي تکان خوردم.
_نترس محمد آقا...محمد.
_جانم،چيزيت شد؟
زير بغلم را گرفت و بلندم کرد.دست گذاشتم پشت سرم،همان نقطهاي که ضربه خورده بود.پشت سرم را نگاه کرد و پرسيد:((سرت درد گرفت؟نکنه شکسته؟))
_حول نشو چيزي نشده.
نگاهمان دل از هم نميکند.نفسم داشت بند ميآمد.گفتم:((بهتره زودتر برم بالا.))
از لبخند شيرينش درد سرم را فراموش کردم.سرم را زير انداختم و گفتم:((محمد...من.))
_جانم مهم نيست.به خير گذشت.
کمک کرد بلند شدم.ملافه دورم پيچيدم و خواستم از پلهها بالا بيام که گفت:((پريا يه لحظه صبر کن.))
جلو تر از من از پلهها بالا رفت،و سرش را به چپ و راست گردند.دوباره برگشت و گفت:((حالا برو مواظب باش ملافه زير پايت گير نکنه.))به پله آخر نرسيده بودم که گفت:راستي پريا.
برگشتم و نگاهش کردم.سکوت کرد.نگاهمان که به هم گره خورد،واژهها را گم کرد.نفسش تنگ شده بود.سرش را پايين انداخت و لبخند زد.گفتم:((محمد...))
سرش را بالا آورد.رنگش پريده بود.
_جانم.
_چي ميخواي بگي؟
_ميخوام بگم که...
لحظه موعود فرا رسيده بود.انتظار کشندهاي که مدتها سرگردانم کرده بود داشت تمام ميشد.چشم به لبهايش دوخته بودم که لرزش خفيفي داشت.از هم باز ميشد اما صدايي در نميآمد.جانم داشت به لبم ميرسيد.
_محمد،هوا داره روشن ميشه.
نفس عميقي کشيد.انگار از حرفي که تصميم داشت بزند منصرف شده بود.من همچنان منتظر بر روي پلهها خشکم زده بود که سرش را تکان شديد داد و گفت:((برو بالا،ميترسم کسي ما رو ببينه.))
با التماس نگاهش کردم.به کلامش نياز داشتم و به حرفي که دل گرمم کند.ايستاده بودم و منتظر که گفت:((زود برو بالا ،چرا وايسادي؟))
پلهها رو تند تند بالا رفتم.دنبالم آمد.پشت سرم بود.داشتم کاملا مايوس ميشودم که صدايم کرد.به سرعت برگشتم و گفتم:جانم.
خنديد،خندهاي شيرين که تا آن روز هرگز نديده بودم.هر دو روي همان پله تنگ ايستاده بوديم و نگران روشن شدن هوا.کلافه بود.دوباره خنديد.
_پريا تو داري منو ميکشي.برو بالا تا آقا بزرگ هر دو تامون رو تير بارون نکرده،يادت باشه يه تسبيح به من بدهکاري.بذارش تو جا نمازم.
صداي پا توي پلهها پيچيد.مهدي داشت ميآمد براي نماز صبح وضو بگيرد.پله را به سرعت دو تا يکي بالا رفتم و خزيدم تو اتاقم.صداي صبح به خير مهدي و جواب محمد را شنيدم.مهدي پرسيد:((دوباره شروع کردي؟))
_اره...اين چند وقت که نزدم،دستم انگار داره خشک ميشه.
_مواظب باش.
_کسي بفهمه هم مهم نيست.دلواپس نباش.
صداي آب حوض و سر و صداي افراد خانواده سکوت خانه را به هم زد.درا کشيدم روي تختم.داشتم از خواب ميمردم ،ولي حيف از آن لحاظت شيرين بود که با رخوت خواب از بين برود.با آن همه هياهو و سر و صدا نفهميدم چطور خوابم برد.هنوز خوابم سنگين نشده بود که با سر و صداي پريسا از خواب پريدم.

R A H A
02-08-2012, 08:18 PM
فصل۵:قسمت دوم

مثل همیشه با پروانه در گیر شده بود.با آنکه هم سن و سال بودند،هیچوقت ابشان توی یک جوی نمیرفت.بر سر کوچکترین موضوع قشقرقی راه میانداختند که آن سرش نه پیدا بود،که با پا در میانی عمه طاهره و مادرم هم هیچوقت به نتیجه نمیرسید.دخالت عزیز هم ،به جز اینکه کار را خراب تر کند،فاییده نداشت.هر از گاهی بزرگ ترها درگیر اختلاف جوانان میشدند و سر و صدا توی راهروها و حیاط میپیچید.پژمان و پویا که منتظر چنین فرصتی بودند و آب گل الود را مناسب ماهی گرفتن میدیدند،با مطرح کردن مشکلات کوچک،پا پیچ دخترها میشدند و جنگ میان خانوادههای مستقر در شمال و جنوب حیاط بالا میگرفت و تا شب ادامه داشت.
اوایل تصور میکردم درگیری میان اعضای خانواده اتفاقی است که زری متوجه امری مهم شد.از آنجا که همهٔ کاسههای زیر نیم کاسه را کشف میکرد،این بار نیز موفق شد مچ پروانه را بگیرد.پروانه همیشه سعی میکرد به حریم من و زری وارد شود،که موفق نمیشد.رشته الفت من و زری محکم و نفوذ نه پذیر بود بر خلاف دیگر که مثل تخته پارههای شناور به این سوع و آن سوع تغییر جهت میدادند،ما همیشه در کنار هم بودیم.همین امر باعث میشد بیش از حد زیر ذره بین موشکافانه بزرگ ترها قرار بگیریم،به ویژه من برادر بزرگ تر داشتم و پروانه که دلش نمیخواست به قول آقا بزرگ بترشد،به همهٔ پسرای بزرگ تر از خودش امید بسته بود.او سعی میکرد با من و زری دوست شود و از هر راهی وارد میشد،که وقتی پریسا میفهمید،در مقابلش میایستاد.و همین باعث میشد دعوا و جنجال راه بیفتد.
آن روز هم پروانه تصمیم گرفته بود آشوب به پا کند که شب به پشت بام نرفتم و به توصیه زری توی اتاقم ماندم.داشتم کتاب میخواندام که صدایی از ساختمان رو به رو آمد.داری باز و بسته شد.خزیدم پشت حصیر سرسرا.چراغهای کم نور حیاط که همیشه روشن بود آن شب روشن نبود.سایهای از پلههای ساختمان رو به رو پایین آمد و به سمت زیر زمین رفت.
آن شب محمد برای تمرین زیر زمین نرفته بود.کنجکاو بودم ببینم چه کسی رفت پایین،ولی سایه را نشناختم،که آمد از پلهها بالا و رفت داخل ساختمان.تا صبح بیدار ماندم.محمد برای وضو گرفتن رفته بود لبه حوض و من محو تماشایش پشت حصیر نشسته بودم که پروانه آمد توی حیاط.از تعجب شاخ در آوردم.صورتش آرایش غلیظی داشت و ایستاده بود.مقابل محمد آستینهایش را بالا میزد.لایه در باز بود و صدا واضح میآمد.محمد جواب سلام دادا و سرش را زیر انداخت.پروانه آهسته گفت:محمد...
محمد همانطور که سرش پایین بود جواب دادا:((چیه؟))
از اینکه جوابش را به تندی داد دلم خنک شد.پروانه پرسید (دیشب تمرین نداشتی؟))
محمد زل زد به ایوان شاه نشین و آهسته پرسید:((چطور مگه؟))
_آمدم زیر زمین تار گوش کنم،نبودی.
محمد آهسته گفت:((پروانه خانوم،شما همیشه سر حوض وضو میگیرید؟بهتر نیست برید داخل ساختمون؟))
پروانه رنگ به رنگ شد و گفت:((نه سلامتی من از شما یک حرف پرسیدم،اصلا گوش نکردید که جواب بدید.))
محمد،در حالیکه آستهای پیراهنش را پایین میآورد گفت:((گمان نمیکنم صحیح باشه که شبها بیایید زیر زمین،هم تاریکه هم وحشتناک.))
پروانه که تا سر حد مرگ عصبی شده بودبه صدای بلند گفت:((به پریا هم از این نصیحتها میکنید؟))
محمد خونسرد نگاهی به اطراف کرد و گفت:((پروانه اصلا تصورش را هم نمیکردم که این قدر بی عقل و کله پوک باشی.))
پروانه هر لحظه عصبی تر میشد.او که از خونسردی محمد کلافه بود،همچنان که راهش را گرفته بود و میرفت سمت ساختمان فریاد کشید:((بی عقل منم یا اون دختر مزخرف بی همه چیز که هر شب تو زیر زمینه؟))
محمد لحظهای ایستاد،چشم به کاف حیاط دوخت،سپس نفس عمیق کشید و گفت:((هیچکس حق نداره به پریا توهین کنه.ضمنا یادت باشه پرونه،هیچوقت تو کار ما دو تا فضولی نکنی.فهمیدی؟))

در هکیله از پشتیبانی محمد خوشحال بودم،از دست پروانه حرص میخوردم که تازه فهمیدم پریسا سر من و محمد با او دعوا راه انداخته!آعا آن لحظه به بعد توری محمد را متعلق به خودم میدانستم که آیندهام همیشه با هسور او پیش چشمم مجسم میشد.
غرق در وقایع اتفاق افتاده تازه داشت چشمانم گرم میشد زری آمد توی اتاق.از رنگ پریدگیم فهمید حالم زیاد خوب نیست.پرسید:((پریا چته؟مریضی؟))
_چیزیم نیست.دیشب خوب نخوابیدم.
_دیشب دیگه چرا نخوابیدی؟محمد که کنسرت نداشت؟
_مسخره بعضی در نعیار زری،از پروانه لجم میگیره.همش توی نخ کارهای ماست.
_این که تازگی نداره من هم تو نخ اونم.
_یعنی واقعا میفهمی چیکار میکنه؟مگه تو کار و زندگی نداری دختر!
_به جون تو پشه تو هوا بپره من میفهمم.مثل تو توی هپروت نیستم و میفهمم دورم چه شلوغ بزاریه.
_مگه تو این چهار دیواری آذر دهنده چه اتفاق جالبی آیفته که تو انقدر سر گرمش هستی؟
_خبر نداری زیر این سقفها چه خبره!دارم خاتراتمو مینویسم.
_بعده منم بخونمشون.
_تو به اندزهٔ کافی کتاب و مشغله فکری داری،شعر و ورای من به دردت نمیخوره.
کنجکاوی کلافهام کرد.دلم میخواست دفتر خطرت زری را بخوانم و از کار هاش سر در آورم.صورتش را بوسیدم و گفتم: خواهش میکنم زری،بعده منم بخونمشون.
_ول کن بابا،غلط کردم.
به هزار مصیبت از مادر اجازه گرفتم که صبحانه را آن طرف بخورم،با زری رفتیم خانه شان.دلم پار میزد محمد را ببینم که هنوز از در بیرون نرفته بود.پروانه پشت حصیر ایستاده بود و قر میزد.دلم آرام و قرار نداشت.عمو منصور به محض دیدن من فریاد کشید:((زهره،بیا ببین کی اومده؟چه عجب عمو جان!))
محمد،لباس پوشیده آماده رفتن از اطاقاش آمد بیرون.مرتضی با پیجامای راه راه و زیر پوش رکابی با خیال راحت نشسته بود و صبحانه میخورد.همین که من و زری را دید،نگاهی به محمد کرد وگفت:((به سلامت داداش.))
محمد بدون توجه به او،جواب سلامم را داد و نشست سر میز مقابل من.کتابهایش را گذشت توی کیفش و گفت:((مامان من یه چای دیگه میخورم.))
زن عمو،در حالیکه یک چشم به محمد و یک چشم به مرتضی داشت،رفت سمت آشپزخانه و با یک سینی چای برگشت.عمو زیر چشمی به محمد خیره شد و گفت:((محمد،بابا دیرت نشه!))
آن روز برای اولین بر عصبانیت محمد را دیدم.همانطور که سرش پایین بود،استکان چای را در نعلبکی کوبید و فریاد زد((چی شده که امروز همه نگران من هستین؟))
عمو به زهره خانوم نگاهی کرد و پرسید:((صبح اول صبحی این پسره چشه؟))
مرتضی بلند شد،میان من و محمد ایستاد و آهسته پرسید:((چرا داد میزانی؟))
محمد که تا بنگوش سرخ شده بود،فریاد زد:((لعنت بر شیطون،مرتضی برو کنار حوصله تو ندارم.))
دلم میخواست همان لحظه استکان چای را میکوبیدم سر مرتضی.حالم از رفتارش بهم میخورد.عمو منصور به من که ربگم پریده بود و وحشت کرده بودم نگاهی کرد و گفت:((زری ،پریا رو ببر اتاقت.این دو تا خروس جنگی النه که به جون هم بیفتن.))
بر خلاف میلم مجبور شدم همراه زری بروم به اتاقش.محمد بلند شد و گفت:((بابا بهتره یه کم پسرتو نصیحت کنی،میترسم مثل پدرتون یکه تاز بشه و هیچ کس هم جلودارش نباشه.))
هنوز وارد اتاق زری نشده بودیم که فریاد عمو منصور به هوا رفت.محمد گفت:((اینجا دیگه جای من نیست،شما هم هرچی دلتون میخواد داد بکشید.))
پشت در ایستاده بودم که صدای قدمهای محمد آمد.زری به من خیره شد و گفت:خدا به خیر کنه.
از در فاصله گرفتم.چند ضربه به در خورد و زری در را باز کرد.صورت محمد یک پارچه آتیش بود.اعضای بدنش از شدت عصبانیت داشت میرزید.با صدایی لرزان گفت:((پریا...))
وجود زری را برای لحظهای فراموش کردا.مسکه شده به سویش رفتم و گفتم:((جانم،محمد.))
زری رفت لب تخت نشست.من و محمد از یکدیگر چشم بر نمیداشتیم.عصبانیت محمد با لبخند من فروکش کرد.سرش چرخید به سمت راهرو و دوباره برگشت و چشم دوخت به چشم هایم.((تسبیهو اوردی؟))
نفسم بند آماده بود.نگاهش حرف داشت و راز دل میگفت.از شرارههای عشق که در چشمانش موج میزد،داشتم گور میگرفتم.مات شده گفتم:((می آرامش.))
صدای پای مرتضی توی راهرو پیچید.بی اختیار از محمد فاصله گرفتم.آهسته سر داخل اتاق کرد و گفت:بذار تو سجاده ام.
او رفت و من به سرعت در اتاق را بستم.صدای پای هر دو لحظهای توی راهرو پیچید.از ترس داشتم قالب تهی میکردم،چون صدای پای مرتضی داشت هر لحظه نزدیک تر میشد.زری بر روی تخت نشسته بود و دستهایش بر روی سرش بود.پشت به در ایستادم.صدای مرتضی همچون صاعقه تو راهرو پیچید((پریا،بیا بیرون چاییت سرد شد!))
پس از دور شدن صدای قدم هایش،اشکم سرزیر شد.زری که از شدت ناراحتی رنگ به رو نداشت،سر بالا آورد و نگاهش به نگاهم چسبید.چش به زمین دوختم و گفتم:من میرم خونمون.

R A H A
02-08-2012, 08:19 PM
فصل ۵: قسمت سوم

زری مخالفت نکرد.خشکش زده بود و چش دوخته بود به قاب پنجره اتاقش.
در مقابل نگاه حیرت زده عمو و زن عمو و مرتضی از خانه عمو منصور زدم بیرون.مادر پرسید:((اومدی پریا؟))
گفتم: دوباره میرم.با زری کار دارم.
گلهای یاس را با نخ و سوزن به سرعت به شکل گردن بند در آوردم و داخل تسبیح عقیقم کردم و توی دستمال پیچیدم و مخفی کردم توی جیبم.صدای مادر از آشپزخانه پیچید:((کجا میری دختر؟))
گفتم:((زود بر میگردم مامان))
رفتار شبهه بر انگیزم پروانه راکه یک لنگه پا پشت حصیر ایستاده بود و زاغ سیاه من را چوب میزد بی تردید گیج کرده بود.هنگام ورود به منزل عمو منصور،مرتضی داشت بیرون میآمد.در حالیکه پشت کفشش پاشنه کش انداخته بود،شگفت زده نگاهم کرد و مدتی طولانی ایستاد و زل زد به راه رفتنم. یکسر رفتم اتاق زری که هنوز بهت زده محو قاب پنجره اتاقش بود.
از صدای در تکنی خورد و پرسید:((معلوم هست شماها چیکار میکنید؟))
_کی؟
_تو و محمد .انگار یادتون رفته اینجا کجاست و کجا درین زندگی میکنین؟
_تو که از کار همه سر در میاری ،خودت حدس بزن؟
در نگاهش یک دنیا نگرانی موج میزد.
_میترسم آخرش اتفاق بدی بیفته.
خودم هم نگران بودم،ولی انگار آب از سرم گذشته بود.عشق محمد به من شجاعت و توانی ویژه میداد که قادر بودم دنیا را به خاطر او به هم بریزم.پرسیدم:((برای کی نگرانی؟من یا ...))
نگاه خشمگینش باعث شد بقیه حرفم را قورت بدهم.
_پریا بهت بر نمیخوره راستشو بگم؟گمان نمیکنی زیاده روی کار دستت میده؟
هر دو سخوت کردیم.زری میخواست حرف بزند،اما مردد بود.سکوت مرموزش گیجم کرد.گفتم:((زری هرچی به نظرت میرسه بگو،من مثل تو با هوش نیستم.))
_بگذریم.میدونم مغز تو و محمد دا حل حاضر مثل فولاد شدهک ه هیچ میخی توش فرو نمیره.اصلا میدونی من برای همه مون نگرانم.
_زری من عشق صداقت کلام تو هستم.پس طفره نرو.تو دنیایی از معرفتی و با هیچ کس رو در وایسی نداری.چرا حرف دلتو رک و پوست کنده نمیزنی؟
حرف دلم اینه که نگران محمد هستم،البته،نه اینکه خیال کنی نگران تو نیستم،اما احساس محمد خیلی لطیف و دست نخورده است درست مثل خود تو.دو تا آدم مثل هم کمتر اتفاق میافته سرنوشتشون به هم گره بخوره.
دلم لرزید.دست گذشتم روی لبهش((خواهش میکنم ادامه نده.))
سپس بلند شدم:((من میرم،حالم خوب نیست.چند شبه نخوابیدم.))
از لایه در به راهرو خیره شدم.زن عمو توی آشپزخانه بود.با عجله رفتم اتاق محمد.دستمال را از جیبم در آوردم و یکجا گذشتم داخل جا نماز و سجاده را تا کردم و سر جای اولش گذشتم.دلم نمیآمد از اتاق بیرون بیایم.صدای پای زری را که شنیم بلند شدم.
_کجایی پریا؟
به سمت در رفتم و پرسیدم:((محمد کتاب برام نذاشته؟))
لبخند زد و پرسید:((تسبیهو گذاشتی تو سجاده آاش؟))
_گذاشتم.

R A H A
02-08-2012, 08:19 PM
فصل ۵:قسمت آخر

در حالی که غرق نگاهم بود و سعی میکرد عصبانی نشود آهسته گفت:((پریا حالا که این بازی رو شروع کردی،باید تا آخرش با محمد باشی.فهمیدی؟محمد کسی نیست که بشه با احساسش بازی کرد.))
زن عمو که سینی چای را گذشته بود روی میز،گفت:((صبح که نشدبا هم چای بخوریم.من نمیفهمم این دو تا برادر چشون شده.تا یه ماه پیش هیچ مشکلی باهم نداشتن،اما هر روز که میگذره بد تر میشن.تعجب میکنم امروز چرا انقدر به هم گیر میدادن!))
زری خندید و گفت:((زن میخوان!نره قول شدن اما هنوز نون خور بابا هستن،باید برای خودشون خونه زندگی درست کنن.))
_وقتش نشده مادر.کی زن این بچهها میشه!اسمشه که مرد شدن اما هنوزم بچه آن.
_بچه آن یا آقا بزرگ فرمون ندادن؟
_یواش حرف بزن صدات نره بیرون.
_مامان دیگه داره حالم از این خونه به هم میخوره.
_واسه چی؟نونت نیست،آبت نیست!سقف بالای سرت سوراخه!
_نه مامان جان،واسه اینکه آب هم باید با اجازه اون پیرمرد بخوریم.بی خود نیست که بعضی شبها مرتضی خونه نمیاد.خبر داری کجا میره!همه از این خونه فرارین.
_صبر داشته باش دخترم.همه چی درست میشه.آقا بزرگ بده هیچ کدومتونو نمیخواد.
_آقا بزرگ!آقا بزرگ!کاشکی یه تفنگ داشتم و خلاصش میکردم.
زن عمو وحشت زده و زری عصبانی بود و من از خنده داشتم ریسه میرفتم.زن عمو غضبناک به زری نگاه کرد و گفت:((دختر زبونتو گاز بگیر،پاک دیونه شدیا...حرارت تابستون خورده تو مخت نمیفهمی چی میگی!))
هر دو رفتیم توی حیاط.هنوز عصر نشده بود،بد و طوفان پاییزی داشت شروع میشد.پوریا پشت پنجره اتاقش وایساده و حصیر را بالا زده بود.لبخند زد و سلام گفت.صدای پروانه از پشت حصیر ساختمان باقالی آمد.
_پوریا ،حیف تو نیست که با این اشغالها هم کلام بشی؟
رنگ زری پرید.پوریا از پنجره سر بیرون آورد و فریاد کشید:((پروانه،خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم!؟))
صدای عمه منصوره از راه رو آمد:((چی شده؟باز که شماها دعواتون شد؟))
پژمان، به پشتیبانی از ما وارد معرکه شد:((پروانه،این قدر از پشت حصیر چشم چرونی نکن.شب تا صبح که هی میری و مییائی و نمیذاری بخوابیم،بس نیست؟))
پویا فریاد کشید:((بابا من درس دارم.تو رو خدا سر و صدا نکنین.همین جوریش هم ریاضی نمیره تو کلم.))
عمه منصوره اومد لب پنجره و در جواب عمه طاهره که پرسیده بود چه خبره گفت:((خواهر،این دختر و پسرها هار شدن،خوش به حال همون قدیما که ما رو زود شوهر میدادن.))
زریا آرام از پلههای ساختمان عمه منصوره بالا رفت.هرچه دستش را کشیدم،جلودارش نشدم.انگار تصمیم گرفته بود برای همیشه روی پروانه را کم کند.رسید پشت در اتاق به شیشه مشت کوبید و فریاد زد:((عروسک پشت پرده،چرا مثل موش قعیم شودی!بیا بیرون ببینم چی زیر میزانی؟))
عمه طاهره در را باز کرد و گفت:((عمه جان ،خوب نیست شما دخترها باهم دعوا کند.بیا تو،یه کم آروم تر.))
پوریا فرصت را غنیمت شمرد و آهسته پرسید:((پریا،معدلت چند شد؟))
زری،همان تور که داشت جواب عمه طاهره را میداد،حواسش به پوریا هم بود و فریاد کشید:((پوریا به تو چه مربوطه معدل پریا چند شده؟برو اطاقت خودتو قاطی دخترا نکن.))
پژمان و پویا از در بیرون آمدند و فریاد زدند:((پریا خودش زبون داره،تو چرا قاشق نشسته شودی و دائم میفتی وسعت ما؟))
صدای افسانه کم بود ،آن هم اضافه شد بر جنجال:((نگو قاشق نشسته بگو لنگ ه کفش کهنه،خدا شانس بده.معلوم نیست پریا مهره مار داره که همه دنبالش موس موس میکنن؟))

زری به یک چشم به هم زدن سراغ افسانه رفت و تا آمدم سر بجنبانم پروانه هم وارد معرکه شد.جواهر از ترس درگیر شدن بقیه بچه ها،رفت دنبال عزیز.عزیز لنگ لنگان آمد ایوان شاه نشین و فریاد کشید:((زهره،پریدخت.))
مادرم و زن عمو زهره آمدند به ایوان.عزیز گفت:((بچهها تونو جم کنین سرم رفت.))
در مقابل نگاه متعجب مادر که از هیچی خبر نداشت همراه زن عمو وارد منزل عمه طاهره شدم.زری با موهای پریشان،نفس نفس میزد و در کنار سر سارا وا رفته بود.عمه طاهره و افسانه و پروانه سمت دیگر راهرو نشسته بودند و به زری چشم قرعه میرفتند.به محض دیدن زری اشکم سرازیر شد.عمه طاهره نگاه غضبناکی به سر تا پایم انداخت و زیر لب گفت:((ببین چه آتشی به پا کردی پتیاره خانوم؟))
از حرف عمه رنگم پرید.هر چه فکر کردم نفهمیدم گناهم چیست.زن عمو دست زری را گرفت و همراه من از خانه عمه طاهره آمدیم بیرون.

R A H A
02-08-2012, 08:20 PM
فصل ۶:قسمت اول

از نظر آقا بزرگ،دو سال پیاپی رد شدن در یک کلاس مساوی بود با ترک تحصیل،به محمد که سال دوم دانشگاه بود،اما او تصور میکرد هنوز دیپلم نگرفته،چندین بار نصیحت کرد:((دست از درس خوندن بکش بابا،نون تو کاسبیه.چند سال میخوای کلاس دوازده رو بخونی و روفوزه بشی،وردست عموت یه سال کار کنی،مثل مرتضی که عقل کرد و رفت وردست عموش کار یاد گرفت و حالا طراح جواهر شده و چند روز دیگه واسه خودش مغازه میخاره،واسه خودت میشی یه پا طلا ساز.نگذار بچههای عمت،خدا نکرده،از تو هم که فامیل خودمی،جلو بیفتن.واسه بابا بزرگت افت داره بابا.))
پوریا با آنکه دو سال در آزمونهای ورودی دانشگاه شرکت کرد و قبول نشد،مردانگی کرد و جلوی آقا بزرگ حرف از دانشگاه رفتن محمد نزد،اما از شدت غصه و حسادت،مدتها توی اتاقش منزوی بود و با هیچکس حرف نمیزد.همهٔ خانواده نگرانش بودند به جز آقا بزرگ که خوشحال میشد اگه میفهمید همه نوهها دست از درس خواندن کشیده اند و راه کاسبی در پیش میگیرند.اگر بعد به گوش آقا بزرگ میرساند که نوههایش فکر دانشگاه رفتن به سرشان افتاده،دمار از روزگار همه در میآورد.بنابر این همه سکوت کرده بودند و اسمی از درس خواندن نمیآوردند.معلوم بود که همه از قبول شدن محمد و دانشگاه رفتنش خبر دارند،اما ترجیح میدهند لب تر نکنند.آقا بزرگ هر چه پیر تر میشد ،هوش و زکاوتش کمتر میشد و خشونتش بیشتر.
در حالی که همه داشتند کلاه سرش میگذاشتند،من و زری از محمد جزوه میگرفتیم و مخفیانه درس میخوندیم.به عقیده آقا بزرگ من و زری که از سن ازدواجمان گذشته بود و داشتیم ترشیده میشودیم.خیلی عزت سرمان گذاشته بود که اجازه داده بود دیپلم بگیریم.هرچه به اعلام نتایج سال آخر دبیرستان نزدیک میشودم،وحشتم از سکوت آقا بزرگ و خیالاتی که در سر داشت و هنوز به کسی نگفته بود،بیشتر میشد.زری اطمینان داشت که آقا بزرگ برای او و پوریا نقشه نمیکشد،چون بارها در بحثهای خانوادگی گفته بود که:((مرد باید چند سال از زن بزرگ تر باشد.قدیما یه ضعیفه،ده پونزده سال از مردش کوچکتر بود.همین عزیز،پنج سال از من کوچک تره.پدر خدا بیامرزم میگفتم،واسه من بزرگه،اما چون دختر عموم بود مجبور شدم بگیرمش!حالام که میبینید زوارش در رفته و به ما نمیرسه.))
حرف هایی که زمانی مایع شوخی و خنده میشد،حالا کم کم داشت نگرانم میکرد.میترسیدم از تصمیمی که ممکن بود زندگیام را به باد فنا دهد.
روز گرفتن نتایج،همه به من تبریک گفتند و من،مضطرب از اتفاقات پیش بینی ناپذیر،یکسر رفتم اتاقم و در را محکم بستم.آرزو میکردم جای زری بودم که یک سال مخفیانه درس خوانده و منتظر بود آقا بزرگ بمیرد.هیچ خطری او را تهدید نمیکرد،چون آقا بزرگ منتظر خواستگار غریبه بود.اما من در معرض خطر جدی بودم که مدتها خواب راحت نداشتم و آنقدر لاغر شده بودم که همه شک به بیماری مهلکی برده بودند.روی تختم دمار افتاده بودم که مادر نگران وارد اتاق شد.
_چی شده پریا؟نتیجه تو گرفتی؟چرا در رو بستی؟
سرم توی بالش بود و بغضم را فرو داده بودم.در کنار تختم نشست و نوازشم کرد:((غصه نخور عزیزم ساله دیگه هم وقت داری.))
صورتم خیس از اشک بود و عراق کرده بودم.
_پاشو بریم آشپزخونه...یه شربت خنک حالتو جا میاره.
آهسته گفتم:((نمیخورم میل ندارم مامان.))
مهرداد در نزده وارد اتاقم شد:((پریا چی شده؟کرنامت کو؟))
رفت سر کیفم،کارنامه را بیرون آورد و فریاد کشی:((شاگرد اول شودی؟))
بعد رو به مادر کرد و پرسید:((این دختر چشه؟چرا گریه میکنه؟گریه خوشحالیه؟دختر،تو افتخار خانواده طلا چی هستی.یادته پارسال زری با چه معدل افتضاحی قبول شد؟))
پا شدم لب تخت نشستم:((داداش،تو نباید زری یا هر کس دیگهای رو تحقیر کنی یادت باشه،هر کسی به اندازه زحمتی که میکشه نمره میاره.))
_من نمیفهمم حالا چته که گریه میکنی!مادر شما چیزی بهش گفتی؟
مادر حدس میزد چرا نگرانم،ولی باور نداشت.هرگز زبان به اعتراض نگشوده و پشت سر هیچ کس بعد گویی نکرده بود.همیشه مطیع و تسلیم حوادث بود و ما نیز یاد گرفته بودیم،خواستههای قلبی من را مخفی نگاه داریم.
شب آقا بزرگ آمد به ایوان شاه نشین و به ترتیب سن از بزرگ تا کوچک پسرنش را صدا زد:((منصور،محمد،کریم،امیر، �� �حیم،علی))
سپس آرام برگشت به تالار.چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که درهای ساختمانها باز و بسته شد و عموها و پدرم همگی رفتند توی اتاق .آن شب اضطرابم را چند برابر کرد.
همه جا ساکت بود و دل من پر از آشوب که صدای زری توی راه رو پیچید:((سلام زن عمو،پریا تو اتاقشه؟))
_خوب شد اومدی زری جان.
_چند دفعه اومدم در اتاقش بسته بود فکر کردم خوابه.
_حالش اصلا خوب نیست.
زری آمد به اتاقم و نشست در کنارم لب تخت.
_کرنامت کو؟خبرش رسید که شاگرد اول شودی.حالا چرا ماتم گرفتی؟
زری به چهره رنگ پریدهام خیره شد و گفت:((خره الان باید از خوشحالی برقصی،نه اینکه مثل پیرزنها بچپی کنج اطاقت.))
_دلم شور میزانه زری،یعنی آقا بزرگ برای چی جلسه گذاشته؟
_چه میدونم.لابد در باره خرید و فروش طلا دارن با هم بحث میکنن.
_چرت و پرت نگو،درباره کار که تو بازار فرصت حرف زدن دارن.
_حالا چیه؟میخوای یه موضوع جدید گیر بیاری و خون به جیگرمون کنی؟اینقدر ترسو نباش.
چشمم که به چشمش افتاد هر دو زادیم زیر گریه.داشتیم در آغوش هم گریه میکردیم که سایه کسی افتاد پشت پنجره اتاقم.

R A H A
02-09-2012, 09:14 PM
فصل۶:قسمت دوم

زری بلند شد در اتاقم را بست،پنجره را باز کرد و پرسید:((محمد تو اینجایی؟چی میخوای؟))
نگاهم پر کشید به قاب پنجره.هر جا غم بود،محمد به فریادم میرسید.می آمد و دلم را پر از شادی میکرد.حس میکردم او فقط منجی من است که به پشت گرمی آاش میتونم تا آخر عمر در آرامش زندگی کنم.صدای محمد مثل همیشه،شیرین و دلچسب بود.سرش از توی تاریکی حیاط خلوت آمد داخل قاب پنجره و گفت:((زری شد یه دفعه ما بخوایم یواشکی یه کاری بکنیم و تو موی دماغمون نشی؟))
سایه محمد ،در حیاط خلوت تاریک،سیاه بود اما صدایش میآمد و قلبم را میلرزاند.
حس اینکه دارد نگاهم میکند به هیجانم آورد.موهای آشفتهام را مرتب کردم.زری یک چشم به من داشت و یک چشم به حیاط خلوت.غم و اندوه چهره آاش را پر کرد و چشمهایش از نم اشک خیس شد.
از اتاق که رفت بیرون،بدنم به لرزه افتاد.صدای آرام و متین محمد بوی بهشت میداد.بی اختیار رفتم به سمت در و از پشت قفلش کردم.با تردید و شرم به پنجره نزدیک شدم.غیر از چند باری که اتفاقی در کنار هم قرار گرفته بودیم،تا آن شب هرگز به قصد دیدارم به پنجره اتاقم نزدیک نشده بود.
حرم نفسهایش به صورتم میخورد.هیجان داشت اما به روی خود نمیآورد.آهسته گفت:((مزاحم شدم که کارنمتو ببینم.))
کارنامه روی تخت افتاده بود.برداشتم دادم دستش.در حالی که سعی مکرد کوچکترین تماسی با دستم پیدا نکند،دو انگشتی از دستم گرفتش.با چراغ قوه از بالا تا پایین خواند.زیر لب گفت:((آفرین...تبریک میگم...تو از همه نظر کاملی درست همون تور که تصورش رو میکردم.))
شوق و ذوق شنیدن صدایش وجودم را یک پارچه شاد و هیجان زده کرد.اشکم سرازیر شد.دلم داشت میترکید و احتیاج به داد و دل کردن داشتم.گفتم:((محمد...))
_جانم...چیه؟حیف این چشمهای سبز نیست که اشک توش جم بشه؟محمد مرده که تو داری گریه میکنی؟
وجودم از حرفهایش به آتیش کشیده شد.بغضم ترکید.با دو دست صورتم را پوشاندم و زدم زیر گریه.
دستپچه شد و گفت:((استغفرله.چی شده پریا؟چرا حرف نمیزنی،کسی اذیتت کرده؟))
_محمد من میترسم.
_یعنی من انقدر وحشتناکم پریا؟
با چشم پر از اشک خندهام گرفت.پرسیدم:((خونه آقا بزرگ چه خبره؟))
_هر خبری باشه نباید نگران باشی.فعلا که بد نشد.من و تو داریم بی سر خر حرف میزنیم،اون هم بد از مدتها که درست و حسابی ندیدمت و آرزو داشتم باهات تنها باشم و توی چشمات نگاه کنم.
از لحن صدایش غم میبرید.معلوم بود مثل من نگران بود.گریه امنم نمیداد.عصبی شد و گفت:((بسه پریا،به خدا اگه گریه کنی میرم.))
جعبه کوچک شبیه جعبه جواهر دستش بود.لب پنجره گذشت و گفت:((میدونستم با نمرههای عالی دیپلم میگیری.از فردا شروع کن به تست زدن،بازم برات کتاب میارم.اگه اشکالی هم داشتی...))
_خیلی راحت میم از تو میپرسم.
خندید...
_اگه ناراحتی،موقع تمرین تار میتونم ،اشکالات درسی تو رفع کنم.
جعبه را برداشتم:((چی برام خریدی؟))
_بندازش گردنت،خیلی کوچیک و ناا قابله.
با عجله بازش کردا.شمایل حاضرت محمد بود که پشتش اسم خودم حک شده بود.
_بمیرم الهی.از کجا این همه پول آوردی؟
_خیال نکن بی عرضه هستم.این یه یادگاریه.بعدن برات بهترشو میخرم.
گردنبند را بوسیدم و آهسته گفتم:((بهترین هدیهای که تو عمرم گرفتم.ولی چطور بندازم گردنم؟
به گردنم نگاه کرد و گفت:((بنداز زیر لباست.توری که با بدنت تماس پیدا کنه.))
شادی آن لحظه را هرگز فراموش نمیکنم.وقتی رفت دوباره مضطرب شدم.انگار قسمت کوچکی از قلبم که برای خودم باقی مانده بود ،نیز به دنبالش رفت.لب تخت نشسته بودم که صدای پای زری را شنیدم.پاک فرموشش کرده بودم.گردنبند را انداختم زیر لباسام.در قفل بود.وقتی باز کردم زری با حالتی معترض پشت در ایستاده بود و چشم قرعه میرفت.زری گفت:((خجالت بکش دختر.هیزم جهنم به تنت حلال شد.با پسر عموت از پنجره اطاقت تو تاریکی حرف میزانی و درد دل میکنی؟))

R A H A
02-09-2012, 09:20 PM
فصل ۷:قسمت اول:

از روزی که زری به علاقه من و محمد پی برد،شد جاسوسی که دائم به من چسبیده بود و کوچکترین رخدادهای روزمره را به محمد گزارش میداد.روزها تمام وقت در کنارم بود و شبها که محمد میآمد،غیب میشد.رابطه پریسا و پوریا هر روز بد تر میشد.
چند بار صدای پچ پچشان از حیاط خلوت آمد و کم کم داشت به دعوا میکشید که مجبور شدم با دوز و کلک زری را ببرم توی حیاط.نمیخواستام شاهد التماس کردن پریسا باشد و از کارشان سر در آورد.
عصر روزی پاییزی بود که هوا کم کم داشت تاریک میشد و نم نم باران میبارید.با زری نشسته بودیم کاف اتاق و داشتیم تست میزدیم که از پنجره حیاط خلوت یک جلد کتاب پرت شد بر روی تخت.زری پرید لب پنجره و سرش را در قاب پنجره به چپ و راست گردند و گفت:((چه غلطها!یعنی پوریا هم اهل مطالعه بود و ما نمیدونستیم؟پریا تو ازش کتاب خواستی؟))
بلند شدم رفتم سمت تخت و کتاب را برداشتم.به نظرم رسید پوریا،توی تاریکی پنجره اتاق من و پریسا را عوضی گرفته.داشتم کتاب را زیر و رو میکردم که زری از دستم گرفتش:((بذار ببینم این پسر عمه مرموز ما به چه نویسندهای علاقه داره.))
_تو که سر از کار همه در میاری،چطور پوریا رو هنوز نشناختی؟
آخه تو خطش نبودام،ولی با این کار ابلهانه آاش از این به بعد روش کار میکنم.
زری داشت کتاب را ورق میزد که نامهای از لایه کتاب افتاد بیرون.رنگش پرید.خام شد نامه را از کاف اتاق برداشت و آهسته گفت:((ای مارمولک منو بگو که خیال کردم پخمه ای.))
نامه را از دستش گرفتم.دلم نمیخواست از کار پریسا سر در آورد.قیافه کنجکاو زری هر لحظه تماشایی تر میشد.با عصبانیت گفت:((بلند بخونش!))
_نه زری بذار پاره آاش کنم!
_پس بعده خودم میخونمش.باید بفهمم پسر عمه عزیزم انشتا آاش خوبه یا بد!اصلا بلده نامه بنویسه که این غلطها ازش سر زده!
تا آمدم به خودم بجنبم،نامه دست زری بود.خط به خط که به آخر صفحه نزدیک میشد،رنگش بیشتر به سفیدی میزد و کم کم مثل گچ شد.از نگاه مرموزش که زًل زده بود توی چشمهایم ضربان نبضم بالا رفت.داشتم پاس میافتادم که گفت:((پسره مزخرف.حالیش میکنم با کی طرفه.))
هنوز از متن نامه خبر نداشتم و تصور میکردم که نامه برای پریسا بوده.از آن همه عصبانیت زری سر در نمیآوردم ،نفهمیدم چرا از دهانم پرید و التماس کردم که:((زری،جونه مادرت به محمد نگو.دلم نمیخواد عصبانی بشه.))
نگاهی خشمگین به سر تا پیام کرد و پرسید:((نامه چندمشه؟راستش رو بگو.))
_هیچی بخدا زری...یعنی این اولین نامه است.اصلا برای کی نوشته؟
نامه را پاره کرد و ریخت زمین.از اتاقم با عصبانیت بیرون رفت.دنبالش تا حیاط دویدم.بدون اینکه خداحافظی کند وارد ساختمان شد و در را محکم به هم کوبید.کلافه شدم.چند با دور حوض قدم زدم.دلشوره داشتم.آنقدر نگران بودم که سر جایم بند نمیشدم.پوریا در پشت پنجره اتاقش ایستاده بود و از پشت حصیر نگاهم میکرد.چراغ مطالعه اتاقش روشن بود و سایه بدنش افتاده بود پشت شیشه.توی دلم آقا بزرگ را لعنت کردم که دستور داده بود پنجرهها حصیر کشی شود.اگر همه مثل آدم همدیگر را میدیدیم،آنقدر به حرکات یکدیگر حساس نمیشدیم.تصمیم گرفتم برگردم اتاقم و نامه را بخوانم،ولی زود پشیمان شدم.رفتم پشت حصیر سر سارا و چراغ را خاموش کردم.چشمم داشت سیاهی میرفت که محمد آمد.صدای قدمهایش مثل همیشه دلگرمم کرد.از کنار حوض گذشت و پلهها رو تک تک زیر پا گذشت.دلشوره و اضطرابم هر لحظه بیشتر میشد.حالت تهوع پیدا کردم و رفتم سمت دستشویی.مادر از آشپزخانه صدای استفراغ کردنم را صحنید و فریاد زد:((پریا چی شده؟چته؟))
دل و رودهام داشت از گلویم بیرون میآمد.نفهمیدم چند دقیقه گذشت که صدای باز و بسته شدن در آمد.سابقه نداشت کسی سرزده وارد خانه شود به جز زری که دائم میرفت و میآمد.
صدای قدمهای محمد را شناختم.با خشونت حرف میزد.وارد راه رو شد و فریاد زد:((زن عمو پریا کجاست؟))
مادر وحشت زده پرسید:((چی شده محمد آقا؟چرا انقدر عصبانی هستی پسرم؟))
سر و صدای من به کنار دست شویی کشندش.از خجالت داشتم آب میشودم.از پشت به من نزدیک شد. یک لحظه نفسم بند آمد.داشتم خفه میشودم.موهایم ریخته بود توی دست شویی و خیس شده بود.محمد نفس نفس میزد و عصبانی بود.مادر پشتش ایستاده بود و دیده نمیشد.قد محمد آنقدر بلند بود که سرش به چهار چوب در میرسید.چند نفس عمیق کشید و این پا و آن پا شد.مادر پرسید:((چی شده محمد آقا؟))
_هیچی زن عمو.اجازه بدین دو کلمه با دخترتون صحبت کنم.پریا،خواهش میکنم با اعصاب من بازی نکن.خواهش میکنم،خواهش میکنم...
هر خواهشی که میکرد، صدایش ملایم تر میشد.همانطور که سرم پایین بود و داشتم شر شر عرق میریختم،از لایه موهای خیسم نگاهش کردم.مادر که از حرکات هر دوی ما متعجب بود،پرسید:((من نباید بفهمم اینجا چه خبره؟))
محمد برگشت به سمت مادر :((ببخشید گستاخی کردم.اگه حرفمو به پریا نمیزدم تا صبح خفه میشودم.))

R A H A
02-09-2012, 09:21 PM
فصل ۷:قسمت دوم

مادر سکوت کرد.تا سرم بالا بیاید محمد رفته بود.مادر حولهای دوره سرم پیچید. خیس عرق بودم و رنگم پریده بود.داشتم از ضعف بی هوش میشودم که تکیه دادم به بدن لاغرش رفتم به اتقا.مادر کمک کرد بخوابم.از لایه مژههای خیسم به مادر که هنوز گیج رفتار محمد بود،خیره شدم.منتظر توضیح من بود.گفتم:((مادر من هیچ کار بدی نکردم.))
تا بغضم ترکید مادر رفته بود.دلم میخواست در کنارم مینشست و درد دلم را میشنید.احساس بی کسی و بی همدمی به دلم فشار میآورد.دلم پر میزد برای زری که هم از او لجم گرفته بود برای جاسوسی آاش ،و هم از حسادت محمد لذت برده بودم.جمله آخر محمد و خواهش کردنش توی ذهنم تکرار میشد.چشمهایم را بستم و از حل رفتم.نیمه شب که بیدار شدم یاد نامه افتادم.بلند شدم و اتاق را زیر و رو کردم از نامه پاره پاره شده خبری نبود.به فکرم رسید شاید وقتی خواب بودم زری آماده و نامه را برداشته بود.از دلشوره تا صبح پلک نزدم.محمد توی زیر زمین تار میزد و من با آهنگ غم انگیزش اشک میریختم.روی رفتن به زیر زمین را نداشتم.تا صبح نگران گم شدن نامه پوریا بودم که صدای شلپ شلپ آب حوض آمد.محمد داشت وضو میگرفت و زًل زده بود به پنجره اتاق پوریا.همان تور که استینهایش بالا بود،برگشت و پلهها بالا آمد.دل توی دلم نبود.از دیدن بازوهای مردانه آاش حس مطبوعی در جانم پیچید که گیج شدم.نگاه عجیبش به پنجره تنم را لرزاند.نفسم بند آمد.آنقدر به شیشه نزدیک شد که حس کردم صورتم چسبیده به صورتش.آهسته گفت:((پریا،باور نمیکنم که تو از پوریا کتاب خواسته باشی.همین امروز نقره داغش میکنم که اعصابمو به هم ریخت!دیشب تا صبح خوابم نبرد.))
خجالت کشیدم.خشکم زده بود و حرکت نمیکرتدم که آبرو ریزی نشود.با شنیدن صدای مادر پلک هایم باز تر شد.محمد رفته بود.آه کشیدم و برگشتم به اتاقم.لب تخت نشستم و داشتم به حرفهای محمد فکر میکردم که مادر آمد توی اتاقم.
((پریسا هنوز بیدار نشده؟مگه مدرسه نداره؟))
یک هو دلم فرو ریخت.پرسش مادر و سکوت پریسا از وقوع حادثهای خبر داد که پیشاپیش داشتم حسش میکردم.ملافه دورم پیچیدم و همراه مادر رفتم به اتاقش.پیش از آنکه به اتاق پریسا برسا مادر جیغ زد و غش کرد.وقتی رسیدم به در اتاق خشکم زد.به چشمهایم اعتماد نداشتم.چیزی که میدیدم وحشتناک و باور نکردنی بود. سر پریسا از تخت آویزان و چشمهایش باز بود.نامه آره پاره کاف اتاق ریخته و شیشه خالی قرصهای عزیز در کنار تختش افتاده بود.انگار لال شدم و فلج.نه صدایم در میآمد و نه میتوانستم تکان بخورم.خشکم زده بود که محمد وارد اتاق شد.فریادی از ته گلو کشید:((ای خدا چه فاجعه ای.))
نامه پاره شده را برداشت و گذاشت توی جیبش.خم شد،دست گذاشت روی پیشانی و گردن پریسا نبضش را گرفت،رنگش پرید.برگشت به سمت من و به چشمهایم خیره شد.لبهایم داشت میلرزید و اشکم بی صدا پایین میریخت.به جز او هیچ کس فریاد رسم نبود.نالهام را شنید که به غیر از نام او کلامی به زبانم نمیآمد.پرسیدم:((چی شده محمد؟...))
آهسته گفت:((جانم پریا...نترس،برو بیرون.))
_نمیتونم.پاهام قدرت نداره،دارم میافتام.
از روی ملافه دستم را گرفت.با هم از اتاق بیرون رفتیم.مادر کاف اتاق افتاده بود و کاف از دهانش بیرون زده بود.از ترس داشتم میلرزیدم.جلوی چشمهایم را گرفت که مادر را نبینم.
_نترس..نترس عزیزم.
صدای پدر که تازه بیدار شده بود توی راه رو پیچید.به سرعت دستم را رها کرد.پرسید :میتونی بری اطاقت؟
_اره میتونم.تو برو پیش مامان و پریسا.
از کنار دیوار آهسته رفتم به سمت اتاقم.محمد داشت میرفت به سمت راه رو که صدای فریاد مهدی و مهرداد و پدرم توی سر سارا پیچید.برگشت دم در اتاقم.به سختی تا کنار تخت رفته بودم.توی چهار چوب در ایستاد و نگاهم کرد.
_پریا،نگران هیچی نباش.
_محمد پریسا مرده؟
کمک کرد روی تخت خوابیدم.بغضم ترکیده بود و نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم.نگران به چشمهایم نگاه کرد.چشمش از نم اشک برق میزد.همان لحظه که نبض پریسا را گرفت،فهمیده بود که کار از کار گذشته.فریاد مهدی که کمک میخواست توی راه رو پیچیده بود،آهسته گفت:((مواظب خودت باش.استراحت کن.))
در اتاقم را بست و رفت.خودم را مقصر میدانستم.نباید از نامه غافل میشودم.استفراغ کردن بی موقع و حرکات عصبی زری،حواسم را پاک پرت کرده بود.باید نامه را از بین میبردم.آنقدر به خودم فشار آوردم و گریه کردم که از حال رفتم.با صدای فریاد آقا بزرگ چشم باز کردم که ستونهای خانه داشت میلرزید و صدا از هیچ کس به جز او نمیآمد.
آقا بزرگ تهدید میکرد:((وای به حالتون اگه این ماجرا از در و دیوار این خونه به بیرون درز کنه!این دختر مرده و چه خوب شد که مورد.لیاقت زنده بودن نداشت و تا قیامت روحش سرگردون میمونه.شما هم خیال کنین اصلا چنین کسی تو خونواده طلا چی نبوده.هیچ کس حق نداره اسمشو ببره.نه ختم داریم،نه گریه زری!منصور ده تا سکه ور در ببر پزشکی قانونی،هجا تقی دولت خواه سفارش کرده،پرونده زیر دست دکتر اراقیه.بهش بگو خبر به روز نامهها درز نکنه.))
عصای آقا بزرگ با ضرب هنگی تند تر از همیشه کاف ایوان شاه نشین کوبیده میشد و فریاد میکشید و اهل و عیالش را سرزنش میکرد:((من ابرومو از تو جوب آب لجنی پیدا نکردم که با کثافت کاری شما نوههای بی چشم و رو بریزه!از امروز به بعد،وضع صد و هشتاد درجه توفیر میکنه.این تو بمیری از اون تو بمیریها نیست.اگه خیال کردین به این آسونی دست از سر جوونهای چش سفیدتون ور میدارم که جوشون زیاد شده و دارن کاف بالا میارن،خطا رفتین.))

R A H A
02-09-2012, 09:21 PM
فصل ۷:قسمت سوم

سر و صدای زن عموها و عمهها و گریه مادرم که در آمد و توی مجتمع ولوله بر پا شد فهمیدم آقا بزرگ رفته است تالار.رفت و آمدهای مشکوک کلافهام کرده بود. قدرت نداشتم بلند شوم.زری لایه در را باز کرد و آمد توی اتاقم،نفس عمیق کشید و لبخند زد.لباس سیاهش تنم را لرزاند.همین که نگاهم افتاد به چشمهای ورم کرده آاش ،بغضم ترکید.به سویم آمد و بغلم کرد.هر دو گریه کردیم. از شدت ناراحتی و بغض داشتم خفه میشودم.صدای ناله مادرم سقف اتاق را میلرزند.مهدی و مهرداد هم نبودند و رفته بودند تالار.پدرم معلوم نبود کجاست.خانه سوت و کور بود.همه چیز فرق کرده بود.زری گفت:((پریا سعی کن به خودت مسلط باشی.چند روزه که بی هوشی.))
گذشت زمان را فراموش کرده بودم.
_ساعت چنده؟چند روز گذشته؟
بخواب،استراحت کن.
فریاد کشیدم:((مگه میشه؟پریسا مرد؟))
از صدای جیغ و دادم محمد آمد پشت پنجره حیاط خلوت.((چه خبره؟چرا جیغ میزانی؟زری،مگه آرام بخش بهش ندادی؟نبزشو بگیر،تنش سرده یا گرم؟))
_حول نشو محمد.حالش خوبه.تنش هم گرمه.آقا بزرگ چی کار داشت؟مته گذشت رو مختون؟
_این پسره مزخرف،پوریا،زد زیر گریه و داشت کار رو خراب میکرد.یه جور ماست مالیش کردیم.
_آخه چی گفت؟
همون مزخرفت همیشگی.پریا...پریا...نگاه کن ببینمت.
مات زده،چشمم خشکیده بود به سقف که مانند پرده سینما،تصویر پریسا با سر آویزان و چشم باز بر آن نقش بسته بود.محمد با نگرانی فریاد کشید:((پریا چته؟حرف بزن.زری یه نگاه به راه رو بنداز.اگه کسی نیست من بیام تو...))
_از کجا دیونه؟لابد از پنجره.
_باهاش حرف بزن.دستشو تکون بده.پریا حالت خوبه؟
آهسته گفتم:((پریسا مرده محمد.انتظار داری من چه حالی داشته باشم.همهٔ ما تو خود کوشی پریا مقصریم.))
_زری بهش گفتی چه حال خرابی داشته؟قرص هاشو به موقع دادی؟ الان میام فشار خونشو میگیرم.
_محمد برو تورو خدا کار دستمون نده.همین مونده که از پنجره بیای اتاق و همه بفهمن.
_مهمدو میترسونی؟چرا از پنجره بیام؟از در میم.
محمد غیبش زد.چند دقیقه نگذشته بود که چند ضربه به در خورد و وارد اتاقم شد. بر روی تخت نیم خیز شدم.سرم سنگین بود.زری برگشت سمت در.
_محمد تویی؟
_برو کنار.
_محمد!
_برو بیرون با پریا کار دارم.
_محمد ترو خدا برو کار دستمون نده.
_زری،داری گندشو در میاری.گفتم برو بیرون،بگو چشم.اینقدر هم تو کار من دخالت نکن.
نزدیک شدن به محمد گریه کردن آهستهام را به فریاد تبدیل کرد.زری از اتاق بیرون رفت و محمد در را پشت سرش قفل کرد.آمد لب تختم نشست.
_پریا بس کن دیگه.اگه خدای نکرده دوباره حالت به هم بخوره...
مچ دستم را گرفت.نبضم کند میزد.خم شد و دستگاه فشار خونش را از زیر تخت بیرون آورد.در کنار تختم زانو زد و استینم را بالا کشید.خجالت کشیدم و چشمم را بستم.صدای خنده ملایمش متعجبم کرد.چش باز کردم دیدم به جای اینکه به عقربه دستگاه نگاه کند،به من خیره شده.
_چرا چشمتو بستی؟از دستگاه میترسی یا از من؟
حوصله شوخی نداشتم.
_فشارت خیلی پایینه،چقدر بگم گریه نکن،ویتامین هاتو خوردی؟
_یادم نمیاد دارو خورده باشم.اصلا قرص و ویتامین میخوام چی کار؟دلم نمیخواد یه لحظه زنده بمونم.خوش به حال پریسا که مرد و از این زندگی زجر آور خلاص شد.
به چشمهایم خیره شد.رنگش پرید.((پریا،یه کار نکن بزنم به سیم آخر و تا صبح بمونم تو اطاقت!))
بلند شد و رفت دم پنجره.پشتش به من بود و دستهایش فرو رفته در جیبش.
_ببین پریا،تو این ماجرا هیچ کس مقصر نبود به جز این پسره مزخرف که به موقعش حالشو جا میارم.
نشستم و تکیه دادم به دیوار.
برگشت نگاهم کرد:چرا آستوریزه
شودی؟دراز بکش.
_خوبه،راهتم.
آمد لب تختم نشست:((پریا،یه علمه حرف تو دلم دارم که باید در اولین فرصت بهت بگم.من عادت نکردم که حرف دلمو راحت بزنم.))
به چشمهایم زًل زده بود و مات شده نگاهم میکرد.از سکوتم کلافه شد.
_حرف بزن پریا،تو هم یه چیزی بگو.
_تو حرف بزن.چی میخواستی بگی .یه کم از اون یه عالم حرف دلتو بزن.نترس.

R A H A
02-09-2012, 09:24 PM
فصل ۷:قسمت چهارم

خندید:((نترس!من ترسو نیستم.راستش چند بر،تصمیم گرفتم درباره آینده مون صحبت کنم،اما به نظرم رسید هنوز وقتش نشده.))
درونم هم چون جهنم بود.آتیش گرفته بودم.آنقدر بغض توی گلوم بود و از سکوت همیشگی آاش دلگیر بودم که دلم نمیخواست حرف بزنم.
پرسید:((چته؟جاییت درد میکنه؟سر درد داری؟))
_نه محمد،چیزیم نیست.فقط دلتنگم.
_خدا منو بکشه.چرا؟
_پریسا خواهرم بود.در حقش کوتاهی کردم.هرگز خودمو نمیبخشم.
دستهایم رفت توی صورتم و زدم زیر گریه.یاد روزی افتادم که پریسا گفت:((تو همش فکر شعر نوشتن و کتاب خوندنی!))خبر نداشت که عشق محمد کور و کرم کرده بود و هیچ کس را نمیدیدم.محمد کلافه شد.بلند شد و رفت کنار اتاق و به دیوار تکیه دادا و زًل زد به پنجره.((پریا ،انقدر بی راه نباش،یه کم هم به من فکر کن.))
لا به لایه گریههایم پرسیدم:((یه کم به تو فکر کنم؟متاسفم ،تو هیچی نمیدونی.))
آه کشید و گفت:((ممکنه ندونم توی سر تو چی میگذره،ولی از دل خودم که خبر دارم.))
بی اختیار فریاد کشیدم:((تو دلت چیه که انقدر خوب میتونی مخفیش کنی؟))
آمد لب تختم نشست.((تو از من دلخوری؟کار بدی کردم؟بگو حرف بزن بدونم جرمم چیه.))
به چشمهای مهربانش خیره شدم.دلم نمیآمد اذیتش کنم،ولی آنقدر دلتنگ بودم که اختیار از دستم رفته بود.
_محمد، تو میدونی چشم انتظاری چقدر سخته!تو خونسردی،صبوری،مردی،اما من...یه عمره که چشم به راهم.همیشه مثل دزد تعقیبت کردم.گوشه و کنار دنبالت گشتم که اهساستو بفهمم احساسی که از بچگی مخفیش کردی.کاشکی اصلا فکرت توی سرم نبود و آزاد بودم.از این سالهای طلایی عمر،از جوونیم هیچی نفهمیدم به جز چشم انتظاری.
صورتش سرخ شده و لبهایش میلرزید.گفت:((فکر نکن من راحت و بی خیال بودم.من هم دوست داشتم همیشه با تو باشم.اما چطوری؟پریا،من حتی از زری خجالت میکشم،که موضوع رو فهمیده.باور کن دلم نمیخواد ذرهای ناراحتت کنم.خیال کردم با اون کارهای احمقانه و دست پاچه شدنم حتما خودت فهمیدی چقدر دوستت دارم.مثل روز برای همه روشنه که تا سر حد جنون میخوامت.))
غرق نگاه همدیگر شدیم.آنقدر صادق و راستگو بود که با نگاهش حرف میزد.کلامش شیرین بود و از تک تک جملههایش بوی عشق میآمد.
((پریا،به عقیده من ما به اندازه کافی وقت برای فکر کردن داشتیم،میخوام همین جا به هم قول بدیم.نه دوباره ازت میپرسم،نه فرصت میدم دوباره فکر کنی.من آدم کله خری هستم.مجبور نیستی پیشنهادمو قبول کنی،ولی اگه دوستم داشته باشی،باید همین الان قول بعدی که تحت هیچ شرایطی تنهام نزاری!این چرت و پرتهای ،من میخوام بمیرم و حالا دیگه پریسا مرده چرا من زنده بمونم و حرفهای ناراحت کننده را هم بریز دور.من به تو احتیاج دارم.عهد ما برای یک عمر زندگی همینجا بسته میشه.میفهمی عزیزم؟))
_پریا،جواب بعده،هستی یا نیستی؟
نگاهم با نگاهش تلقی کرد.تغییر حالت داده بود.شرم پوست صورتش را سرخ کرده بود.
_پریا،دوستت دارم،به خدا تاحالا هیچ کس قلبمو به جوز تو نلرزونده.تا حالا به جز تو به هیچکس فکر نکردم.
_محمد نترس،من خودمو نمیکشم.
_گفتم که حرفهای ناراحت کننده نزن.
_خیال میکنی من هم مثل پریسا شهامت خود کسی دارم؟این همه سال از عشق تو پر پر زدم و چشم به راه موندم.همیشه تردید داشتم و تو میتونستی زودتر از اینها خوشبختم کونی.دیگه طاقت دوریتو ندارم.حالا که خواهرم مرده و از زندگیم غم میباره،فقط دستهای تو میتونه آرومم کنه.
برای اولین بر دستهایمان به هم گره خورد.چشمهایش را بست و آهسته گفت:((خدا شاهد عهد من و توست.عهدی که هیچوقت شکسته نمیشه.پریا،محمد بدون تو میمیره.پریا،هیچوقت تنهام نظر.))
زری محکم کوبید به در.محمد پا شد رفت سمت در.گوشی هنوز دور گردنش بود.برگشت و نگاهم کرد.در باز شد و زری بر آشفته آمد تو.
_محمد،مهدی و مهرداد توی راهرو هستن.
برگشت سمت من:((پریا،یادت باشه که تو هیچی نمیدونی.من رفتم،مواظب خودت باش.))
توی راه رو ایستاد و با مهدی صحبت کرد.مهدی رنگ و رو پریده آمد توی اتاقم و پشت سرش مهرداد یک سره آمد لب تختم نشست.زری گفت:شب میام پهلوت میخوابم.فعلا.
زری که رفت،بغض مهرداد ترکید.داشتم از حال میرفتم.سور خوردم توی رخت خوابم و چشمهایم چبسید به سقف.غم و اندوه خانواده روی قلبم سنگینی میکرد،اما قولی که به محمد داده بودم سنگین تر بود.پرسیدم:((مهدی بابا کجاست؟))
_نمیدونم با عمو منصور رفتند بیرون.
گفتم:((مهرداد بسه داداش!انقدر گریه نکن طاقت ندارم اشک هیچ کدومتون رو ببینم.))
_اگه حالش رو داری بریم پیش مامان.
دو تایی زیر بغلم را گرفتند و از تخت آمدم پایین.سرم گیج میرفت.مادر توی اتاق پریسا داشت روسری قرمز رنگ او را بو میکرد.به محض دیدن من بغضش ترکید.قش کردم توی بغل مهدی.چشمم سیاهی رفت و هیچ نفهمیدم چه توری رفتم سر جم.وقتی چشم باز کردم،محمد بالای سرم ایستاده بود و داشت با مهدی دعوا میکرد.

R A H A
02-09-2012, 09:25 PM
فصل ۷:قسمت پنجم

_شما که میدونستینین طفلک حالش خوب نیست،غلط کردین بردینش اتاق پریسا.اصلا نباید از تخت پایین میاوردینش.کسی که زیر سرم بوده و فشارش پایینه باید تخت بخوابه و حرکت نکنه.به زری گفتم که شب بید پهلوش.هروقت سرمش تموم شد،بیاین خبرم کنین.تا صبح چشم ازش بر ندارین
سرم دستم را جا به جا کرد و آهسته گفت:((از جات بلند نشو تا خودم از تخت بیارمت پایین.))
چند روزی بستری بودن حالم را جا آورد.به خصوص که پزشکم محمد بود و هر بار که میآمد و میرفت کلی خودم را برایش لوس میکردم.یک هفته چشم از من بر نداشت و حتی از خانه بیرون نرفت.راحت جلوی دیگران میآمد تو اتاقم حالم را میپرسید و میرفت.چند روز از شب هفت گذشته بود که رفت و آمدهای مشکوک شروع شد.یک روز عصر که آقا بزرگ هنوز از بازار بر نگشته بود،محمد چند تا تلنگر به اتاق مهدی زد که مثل برق آمد به سراغ مهرداد و هر دو رفتند توی حیات.با زری رفتیم پشت حصیر سر سرا.مرتضی چند ضربه به در اتاق پوریا.پوریا پنجره اتاقش را باز کرد و وحشت زده آن را بست.محمد و مهدی با عصبانیت دور حوض میچرخیدند و منتظر پوریا بودند.مرتضی مجبور شد در خانه عمه منصوره را بزند.در که باز شد رفت داخل و چند دقیقه بد با پوریا آمد بیرون.یقه پوریا را گرفته بود و کشان کشان به سمت زیر زمین میبرد.محمد و مهدی پشت سرش رفتند زیر زمین.مهرداد دوید سمت عمه و گفت:عمه نظر بچههات دخالت کنن.
عمه،مضطرب و نگران جلوی پژمان و پویا را گرفت و فریاد زد:((اینجا چه خبره؟پوریا رو کجا میبرین؟باقر،عزیز جان...!))
سر و صدای زد و خورد توی زیر زمین وحشتناک بود.کتک کاری تا بد از ورود باقر به زیر زمین ادامه داشت.از زری پرسیدم:((تو خبر داری تو زیر زمین داره چه اتفاقی میافته؟))
_آره،بچهها دارن فآک پوریا رو پیاده میکنن.
رنگم پرید.با لکنت گفتم:((الان میکشنش.))
_به جهنم دلت به حال اون کثافت میسوزه؟
پا در میانی باقر هم نتیجه نداد،که پایه چشم خودش هم مثل بادمجان سیاه شد.به جز پوریا،بقیه پسرها نفس نفس زنان از پلههای زیر زمین بالا آمدند.چشم عمه به پلهها بود که با صدای ناله پوریا قش کرد.عزیز که از سر و صدا آماده بود به شاه نشین فریاد کشید:((زهره خانوم دستت درد نکنه با این دو تا قول چماقی که پروروندی.آقا بزرگ تو راهه،برو تن پسرها تو چرب کن.))
زن عمو زهره،همان تور که زیر بغل پوریا را گرفته بود ،محمد را صدا زد.محمد به عزیز نزدیک شد و گفت:((عزیز جان،عصبانیت برای شما خوب نیست.))
عزیز غضب الود نگاهش کرد.محمد خام شد و دست عزیز را بوسید و گفت:((میشه چند دقیقه بریم شاه نشین؟))
افسانه و پروانه داشتند زار میزدند و چشم از پوریا بر نمیداشتند که وسعت حیاط ولو شده بود.محمد آمد توی ایوان،لب نرده تکیه داد و گفت:((خانومها گریه نکنید.ارایشتون پاک میشه.))
بد آرام وارد ساختمان شد.افسانه و پروانه داشتند جیغ و داد میکردند که عزیز آمد توی ایوان فریاد زد:((برین اتاقتون پتیاره ها.))
عمه طاهره با عصبانیت گفت:((عزیز ،شما حق ندارید به دخترهای من توهین کنین.))

R A H A
02-09-2012, 09:26 PM
فصل ۷:قسمت ششم

عمه منصوره در حالیکه کاف حیاط نشسته بود و سر پوریا روی زانویش بود فریاد کشید:((معلوم نیست چی گفت که عزیزمو از این رو به اون رو کرد.))
همه برگشتند داخل ساختمان ها.عمه منصوره پوریا را بلند کرد و در حال بالا رفتن از پلها خط و نشان کشید:((زهره،این بچه هایی که تو تربیت کردی از این بهتر در نمئان!بذار آقا بزرگ پا شو بذاره خونه،یه آشی واسه همتون بپزم که یه وجب روغن کرمون شاهی روش باشه.))
از آن روز به بد اختلافات بیشتر شد.همه به هم چپ چپ نگاه میکردند و روابط گرم و صمیمانه نبود.مادرم تنها بود و هیچ کس حوصله نداشت به درد و دلهایش گوش کند.تنها کسی که پا به پایش گریه میکرد من بودم.مهدی از وضعیت پیش آماده انقدر پریشان بود که از اتاقش بیرون نمیآمد.خود کوشی پریسا همه برنامهها را به هم ریخت.
از روزی که آقا بزرگ برای پسرها خط و نشان کشید،هیچ کدام جرات نمیکردند توی حیاط آفتابی شوند غیر از محمد که دائم دور و بر مهدی میپلکید که شاید از افسرده گیش کم شود.مادر حوصله کار کردن نداشت.مهرداد همیشه عصبی بود و من و زری ستم کش خانواده بودیم.برای چهلم پریسا مراسم نگرفتیم.جواهر مخفیانه یک بشقاب حلوا توی آشپزخانه عمو رحیم پخت که بویش به مشام آقا بزرگ نرسد.آقا بزرگ گریه کردن مادر را هم ممنوع کرده بود.بی سر و صدا و بی خبر رفتیم سر خاک و برگشتیم.
اواخر شب بود که آقا بزرگ فرستاد دنبال پدرم.دلم شور افتاد.زری مثل همیشه جور کش تنهایم بود.پدر که رفت هر دو رفتیم لب ایوان.محمد از شدت نگرانی داشت دور حوض قدم میزد.او تنها دلگرمی من در آن زندان غم انگیز بود.جلسه که تمام شد،محمد شتاب زده رفت داخل ساختمان و زری هم بدون خداحافظی غیبش زد.رفتار مشکوکشان هر لحظه نگران ترم میکرد.وارد خانه که شدم پشت سرم پدرم اما تو.نگاهی به چشمهای پرسشگرم کرد،سر تکان داد و رفت اتاق مادر.کنجکاو شدم.خزیدم پشت اتاق و گوش ایستادم از این کار پست متنفر بودم،ولی چارهای نبود،باید میفهمیدم موضوع از چه قراره.
وقوع حوادث غم انگیز را ز پیش حدس زده بودم.صدای نالههای مادر به فریاد تبدیل شد،به توری که پچ پچ پدر در آن گم شده بود.گیج شدم.صدای محمد که از دیوار عبور کرد،مرا بی اندازه ترساند،انگار با مرتضی درگیر شده بود.صدای زن عمو زهره و عمو منصور توی فریاد زد و خورد دو برادر گم شده بود.
محمد فریاد کشید:((اون پیرمرد حق نداره واسه زندگی ما تصمیم بگیره.))
مرتضی با خشم و نفرت گفت:((تو خفه شو!رو حرف بزرگ ترحا حرف نزن.))
صدای گریه زن عمو افراد خانواده را پشت پنجرهها کشند.سراسیمه رفتم پشت حصیر سر سارا.محمد داشت پا برهنه میدوید سمت شاه نشین.هم همه افتاد توی ساختمان ها.صدای فریاد محمد از همه بلند تر بود.افراد خانواده همگی هجوم بردند به شاه نشین تا جلوی محمد را بگیرند.محمد فریاد میکشید و آقا بزرگ را تهدید میکرد.آقا بزرگ سکوت کرده بود.هیچ کس جلو دار محمد نبود و او آن شب هرچه هر داشت همه را یکجا نثار آقا بزرگ کرد.محمد بر آشفته از شاه نشین بیرون آمد.انگار هنوز همه حرفهایش را نزده بود.میلرزید و فریاد میکشید:((یک بار برای همیشه روشنت کردم پیرمرد.اگه این بد بختها ملاحظه موی سفید تورو کردن،خیال نکن کسی زورش به تو نمیرسه.من زیر بر زور گویی هیچ کس نمیرم.میخوای بیرونم کنی؟ میرم مهم نیست.جلوی همه میگم که پریا مال منه ،هیچ کس حق نداره اسمشو بیاره!نه برادرم،نه کس دیگه.))
صدای عسی آقا بزرگ آمد که داشت به ایوان شاه نشین نزدیک میشد.به قدمهای تند و نفس نفس زدنهای مهام نگاه میکرد و رنگ به رو نداشت.محمد در مقابلش ایستاد و خیره شد به چشم هایش.((خیال کردی کی هستی؟حکم متکق؟مستبد؟به چه حقی برای همه تصمیم میگیری؟میخوای همه مثل گوسفند دنباله روی تصمیمهای مسخره تو باشند؟تا کی آقا بزرگ؟چند ساله خوابی؟چهسمتو باز کن و دور و برتو نگاه کن.خیال میکنی چند سال دیگه زنده میمونی؟))

R A H A
02-09-2012, 09:26 PM
فصل ۷:قسمت هفتم

آقا بزرگ با چشمهای از حدقه بیرون زده نگاهش میکرد و هیچ نمیگفت.محمد دست بردار نبود.هرچه حرف داشت هان شب توی دائره ریخت و آرام رفت داخل ساختمان.دلم گور گرفته بود.بارها و بارها جمله محمد در ذهنم جا به جا شد((پریا ماله مانعه!))دلم شور افتاد.مگه قرار بود مال کی باشم؟همه سلولهای تنم او را میخواست.احساس فخر میکردم که با شهامت،بدون واهمه،جولوی همه افراد خانواده از آقا بزرگ خستگاریم کرده بود.غافل از اینکه گستاخی و تهور محمد وقوع فاجعهای سنگین تر را رقم میزد.
آقا بزرگ،در مقابل حیرت افراد خانواده و خجالت عمو منصور که دلش نمیخواست هیچ کس به پدرش توهین کند رفت توی اتاقش.عموها و عمهها و محسن و پیمان شوهر عمهها همگی برگشتند به خانهها و سکوت وهم انگیزی بر در و دیوار مجتمع آقا بزرگ حکم فرما شد.از خجالت خزیدم کنج اتاقم.فکر کردم چه خیالاتی که همه در باره من و محمد میکنند.ولی هیچ کدام مهم نبود.مهم محمد و عشقش بود.هرگز تصورش را هم نمیکردم که این اسودگی خیال آرامش قبل از طوفان است.
صبح آنقدر اضطراب داشتم که نماز ۲ رکعتی را سه رکعتی خواندم.تمرکز نداشتم.در حال سجده کردن بغضم ترکید و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم مهرداد و مهدی توی اتاق هستند.مهدی با دستمال اشکم را پاک کرد.مدتها بود به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهش مات زده و نگران بود.سر بر روی سینه آاش گذاشتم و بغضم را خالی کردم.مهدی نوازشم میکرد و آرام آرام اشک میریخت.مهرداد کنار در اتاق چمباتمه زده بود و خیره به گلهای قالی ،نم نم اشک از گوشه چشمهایش سرازیر بود.لحظاتی بعد لب باز کرد و گفت:((پریا،بسه دیگه دلم خون شد.))
سر بالا آوردم و نگاهش کردم.سراسیمه آمد و در آغوشم گرفت.دستهای مردانه دو برادر آغوش گرمی برای دل شکسته من بود.مهدی آهسته گفت:((از امروز به بعد باید منتظر واکنشهای غیر منطقی آقا بزرگ باشیم.به هر دوتون هشدار میدم،اگه جلوش در نیاییم،یعنی اینکه با محمد مخالف هستیم.روشن شد؟))
کلامش قاطع و دلگرم کننده بود.از همه بهتر میدانستم که عشق محمد است.احساس غرور وجودم را گرم کرد و از دیدن دو برادر قوی در کنار خانواده آرام شدم.هنوز هوا روشن نشده بود و کسی از در بیرون نرفته بود که آقا بزرگ آمد لب ایوان و اعضای خانواده را احضار کرد.با عجله رفتم سر سارا.به چهره پر غرورش خیره شدم.پیر مرد انگار جان گرفته بود.پیدا بود که شب قبل را یکسره نخوابیده،تا صبح به حرفهای محمد فکر کرده و حالا آماده پاسخ دادن شده بود.
نگران بودم و دلم شور محمد را میزد.میدانستم آن همه حرف،آن روز با اندیشه و فکر از پیش طراحی شده پاسخ داده میشد.تنها من و محمد و نوههای کوچک که هنوز خواب بودند نرفتیم داخل حیاط.
پدر بزرگ انگار نه انگار که ما نیستیم.بدون مقدمه رفت سر اصل مطلب((دیشب خیلی نیش و کنایه شنیدم.همه را قورت دادم و تا صبح فکر کردم که کجای کارم اشتباه بوده.))
دلم فرو ریخت،لحظهای فکر کردم که عقبت آقا بزرگ به فکر اشتباهاتش افتاد و چه خوب شد که محمد از خواب غفلت بیدارش کرد.
در حالی که صدایش رسا تر میشد ادامه داد:((هر چی فکر کردم،دیدم اشتباه از من نبوده.یه عمر زحمت کشیدم و خون دل خوردم که چی؟یه الف بچه بیاد وایسه جلوم و هرچی از دهانش در میاد بهم بگه؟حتما همتون دیشب تا صبح به ریشم خندیدین که جواب محمد رو ندم،ولی این تو بمیری از اون تو بمیریهای همیشگی نیست،یه پا پاسی از مالمو الکی حرومتون نمیکنم.بچه پاس ننداختم که حالا سنگ رو یخ تولهها شون بشم.پسر هم یه عمر حرمت نگاه داشتن،قدمشون رو چشمم.اما تو کاتام نمیره گوشه کنایه نوهها رو لا سیبیلی در کنم.اوضاع از امروز به بعد توفیر میکنه،جای محمد دیگه توی این خونه نیست.همین امروز باید گورشو گم کنه بره گدایی.باباش هم حق نداره یه قرون کمکش کنه که از ارث محرومش میکنم و میندازمش زیر دست پسر حروم لقمه آاش.میخوام ببینم اگه من نباشم کدومتون میتونین نون در آرین.))
همه ساکت و وحشت زده چشم دوخته بودند به لبهای آقا بزرگ که باز و بسته میشد و وحشت میآفرید.عزیز در کنج شاه نشین کز کرده بود و مادرم نم نم داشت اشک میریخت.آقا بزرگ از سکوت جمع احساس فخر میکرد.اسم محمد که آمد عمو منصور دوید داخل ساختمان،شاید میترسید محمد واکنش نشان بدهد.چشمم به زن عمو زهره افتاد که وقتی گفت محمد باید برود،آهسته رفت در کنار مادر نشست و هر دو زدند زیر گریه.دل هر دو مادر خون بود.
از تصمیم آقا بزرگ بیش از همه من خوشحال بودم،چون اطمینان داشتم محمد بدون من جایی نمیرود.حرفهای آقا بزرگ تمامی نداشت.تا زهر همه را سر پا نگاه داشته بود و منت یک عمر زندگی برده ور را بر سر آنها گذشت.
اوضاع اگرچه در ظاهر آرام به نظر میرسد.زیر سقف و میان دیوارهای چسبیده به هم بلوایی بر پا بود.همه منتظر اقدام بعدی آقا بزرگ بودند که عزیز باقر را فرستد دنبال من و پدرم.تا باقر رفت مادرم زد زیر گریه.وحشت زده رفتم به اتاقم.شنیدم که پدر آهسته گفت:زهره چرا گریه میکنی؟بد تر پریا وحشت میکنه.هنوز که چیزی نشده.
لب تخت نشستم و داشتم پس میفتادم که پدر آمد تو اتاقم.کنارم نشست و گفت:((دخترم،عزیز دلم،میدونم که توی این ماجرا هیچ تقصیری نداری،ولی بابا...))
به چشمهایم خیره شد،از خجالت سرم را به زیر انداختم.نفس عمیقی شبیه آه از گلویش خارج شد:((پریا،من نمیتونم رو حرف پدرم حرف بزنم.میفهمی چی میگم بابا؟))
به خودم جرات دادم نگاهش کنم.هزاران گله داشتم که حتی یکی از آنها هم بر زبان اوردنی نبود.بابا حرف میزد و من نگران چشم دوخته بودم به لبهایش.
_میدونم که محمد پسر خوبیه.میدونم هیچ رابطهای بین شما دو تا نیست.محمد نماز خونه و از جانماز از پاک تره،تو هم مثل قرآن میمونی عزیزم،ولی چه کنم.محمد میره بابا،چارهای نداره،باید بره!تو هم بهتره فکر زندگی خودت باشی.میفهمی چی میگم بابا؟))

R A H A
02-09-2012, 09:32 PM
فصل ۷:قسمت هشتم

جملات ناقص پدر توی سرم جا به جا میشد،بدون اینکه بفهمم از من چه میخواهد.حرفهای پدر بوی ناا امیدی میداد.همان لحظه فهمیدم که هیچ ارادهای از خود ندارد و من تنها باید به محمد و قدرت مندیش متکی باشم.سکوت کرده بودم که پدر گفت:((پاشو بریم ببینیم آقا بزرگ چه کارمون داره!حرفهای آقا بزرگ هیچوقت بی ربط نبوده.شاید سالها طول بکشه تا بفهمی هر چی امروز گفته به نفع همه است.))
در مقابل چشمهای گرین مادرم با پدرم همراه شدم.مهدی که دم در ایستاده بود،بدون توجه به پدر گفت:((یادت نره چی گفتم!محمد رو سنگ رو یخ کنی،خواهر برادریمون به هم میخوره.))
پدر خشمگین نگاهش کرد.مهرداد دستم را فشار داد و گفت:((محکم باش پریا،خدا بزرگه.))
وارد تالار شدیم.عمو منصور و مرتضی در کنار آقا بزرگ و عزیز در پایین تالار نشسته بودند.عمو منصور رنگ به رو نداشت و مرتضی،سر به زیر پشت داده بود به دیوار.جواب سلامم را هیچ کس نداد.عزیز گفت:((بشین ننه.))
در کنار عزیز نشستم.پدر رفت در کنار عمو منصور نشست و آقا بزرگ شق و رگه تکیه داده بود به پشتی و گفت:((باقر برو بیرون ،تا نگفتم هیچ کس نیاد توی تالار.))
چهره مرتضی خونسرد و بی اعتنا بود.صدای آقا بزرگ با ملیمتی بیش از همیشه در فضای تالار پیچید:((امروز هجتو به همتون تموم کردم.فقط یه موضوع مونده که باید خصوصی بگم.نمیخوام پرده چشم کوچک تارا پره بشه.میفهمی منصور چی میگم؟))عمو منصور رنگ و رو پریده،مثل برق گرفتهها تکانی به خود داد و گفت:بله آقا جون.
فضای تالار از سکوت حاضری سنگین شد.به جز صدای استکان نعلبکی مرتضی هیچ صدای دیگری نمیآمد.آقا بزرگ به مرتضی رو کرد و گفت:((همان تور که گفتم تو و پریا باید باهم ازدواج کنین.گفت و گوی زیادی باعث معتلیه.رختای عزاتونو در بیارین.از امروز به بعد نبینم کسی واسه اون گیس بریده عزداری کنه.توی این خونه باید همش مجلس شادی باشه.))
انگار آب یخ روی سرم ریختند.یک لحظه روح از بدنم پرید.نفسم بند آمد و داشتم بی هوش میشودم که مرتضی استکان را محکم توی نعلبکی کوبید و فریاد زد:((من با دستمالی شده داداشم عروسی نمیکنم.تا دیشب خبر نداشتم این دختر چه کسافتیه!حالا وضع فرق کرده.با هرکی بگین ازدواج میکنم الا این بی همه چیز.))
اشکم مثل سیل بر صورتم پهنا گرفت.لرزهای عجیب بر بدنم افتاد.دلم میخواست زمین دهان باز میکرد و میبلعیدم.از شرم داشتم شو شر عراق میریختم و زیر چشمی به پدرم نگاه کردم که انگار داشت سکته میکرد.عمو منصور که تا آن لحظه از جایش تکان نخورده بود،بلند شد،سیلی محکمی به مرتضی زد.سپس سریع برگشت ،سر جایش نشست و رو به آقا بزرگ گفت:((ببخشید آقا جون،لازم داشت.))
مرتضی خشمگین و عصبانی بلند شد و غر غر کنن از تالار بیرون رفت.سرم افتاد روی زانوی عزیز.صدای حق حق گریههایم در و دیوار تالار را میلرزند که محمد صحنید.انگار از مدتها پیش پشت در تالار ایستاده بود که به محض دیدن مرتضی باهم گلویز شدند.صدای فریاد محمد و نعرههای خشن مرتضی با گریه و زاری زری و زن عمو زهره در کشمکش و پا در میانی افراد خانواده گم شد.آقا بزرگ ،آرام و بی دغدغه،برخاست،عصایش را برداشت و از تالار بیرون رفت.صدای عصایش را شنیدم که از شاه نشین گذشت و وارد ایوان شد.به سختی راه افتادم و رفتم شاه نشین.صدای عصا که قطع شد ،سر و صدای اعضای خانواده هم فروکش کرد.فقط صدای محمد میآمد.
آقا بزرگ فریاد کشید:((مرتیکه مزخرف کی گفته این طرفها پیدات بشه؟مگه قرار نبود گورتو گم کنی؟تو دیگه از این خونواده نیستی.زود بزن به چاک تا ندادمت دست پلیس.))
تا آن روز هرگز محمد را آن تور خشمگین و بر آشفته ندیده بودم.انگار یک نفر نبود،که روح جعد و آباد پدر و مدرمن هم به کمکش آماده بودند.
آقا بزرگ فریاد کشید:((یه کلمه حرف زیادی بزنی،جلوی همه میزنم تو گوشت که تا عمر داری نتونی تو چشم کسی نگاه کنی.دیگه نمیخوام چشمم تو چشمت بیفته.میری گم شائ یا این عصا رو تو سرت خورد کنم؟))
محمد در حالی که نفس نفس میزد آرام رفت سر حوض.سر و گردنش را توی آب فرو کرد و بیرون آورد.پوست صورتش سرخ شده بود و میلرزید.آمد نزدیک نردههای شاه نشین.از پایین به آقا بزرگ که بالا سرش ایستاده بود و تکیه داده بود به نردههای ایوان،نگاهی معنا در انداخت نفس عمیقی کشید و لبخندی بی رنگ زد.آقا بزرگ با چشمهایش قدمهای محمد را تا داخل ساختمان تعقیب کرد و متعجب از سکوت محمد،برگشت به جمعیت حاضر در حیاط .زیر لب غر غر کرد و برگشت به سمت شاه نشین.صدای گریه زری و زن عمو زهره از دیوار میگذاشت و مثل خنجر به قلبم فرو میرفت.
از پدرم و عمو منصور خبری نبود.انگار آب شدند و فرو رفتند توی زمین.هیچ کس نفهمید کجا رفتند.مادرم کز کرده بود کنار سر سارا و مهدی از عصبانیت روی پا بند نبود.راه میرفت و غر میزد و برای مرتضی خط و نشان میکشید.هیچ کدام متوجه حضورم نشدند از جلوی چشمشن گذشتم و رفتم اتاقم و شروع کردم به جم کردن لباس هایم.گیج و منگ بودم و هیچ نمیفهمیدم.آنقدر احمق بودم که خیال میکردم دارم از زندان خلاص میشوم.چمدان کوچک برداشتم و داشتم لباسهای تا شده را در آن جا سازی میکردم که از حیاط خلوت صدای محمد آمد.رفتم لب پنجره.آرامش عجیبی داشت.لبخند میزد و سکوت کرده بود.سرخی چشمهش دلم را سوزند.بی اراده اشکم سرازیر شد.آهسته گفت:((چرا گریه میکنی؟آسمون که به زمین نرسیده،در اتاقو ببند.))
در را از پشت قفل کردم و برگشتم لب پنجره.پرسیدم:محمد سرت درد نمیکنه؟
_نه چیزیم نیست.
اشکم تمامی نداشت.گفتم((چقدر من و تو بد بختیم محمد))
_بسه دیگه پریا.گریه که دردی رو دارمون نمیکنه.
_پس باید چه کار کرد.
_فعلا هیچی.
_نشنیدی که چطور برادرت به من تهمت زد؟دیگه آبرو برام نمونده.
به چشمهایم خیره شد و پرسید:((تا حالا دست من به تو خورده؟به غیر از اون روز که به هم قول دادیم و تو با میل و رغبت خودت دست منو گرفتی،تا حالا بی احترامی از من دیدی؟))
_نه محمد ،تو پاکترین مرد دنیایی.
_تقصیر من چیه که مرتضی احمقه و دهانش لقه،دیدی که به خاطره همین حرف چه قدر کتکش زدم.پریا یه وقت خیال نکنی ،من وحشی و خشن هستم.من باید واکنش نشون میدادم که همه حساب کارشونو بکنن.چشم خیلیها دنبال توست.نمیتونم تنهات بذارم،مگر اینکه همه،همه چیزو بین من و تو تموم شده بدونن.معذرت میخوام که باعث ناراحتیت شدم این احمقها فقط به تماس جسمی فکر میکنن.نمیدونن که من و تو سالهاست روحمون به هم چسبیده.
_هر چی گفتن تحمل کردم فقط به خاطره تو.با تو تمام ناراحتیهای دنیا قابل تحمل محمد.
چهسمهایش پر اشک شد.((پریا آزت خواهش میکنم انقدر دل نازک نباش.من همش نگران تو هستم.یه کم محکم باش.))
_محمد.
_جانم.
_تا وقتی تو باشی از هیچی نمیترسم.
_وقتی نیستم هم باید قوی باشی.میفهمی چی میگم ازی دلم؟
_بی تو،نه... محمد اصلا حرفشم نزن محمد،دیگه تقات ندارم.
_ولی پریا خودت که میدونی من باید برم.
اشکم بند نمیآمد.مثل سیل راه افتاده بود.از جیبش دستمال در آورد و داد دستم.
_بگیر اشکتو پاک کن.دارم دیونه میشم از این وضعیت،اگه شلوغ بازی در نمیآوردم بیرونم نمیکردند ولی ممکن بود اتفاق بد تری بیفته.اتفاقی که میتونه راحت منو بکشه.مرتضی باید میفهمید چقدر دوستت دارم.راه دیگهای نبود.انقدر گریه نکن.کار رو برام سخت تر نکن.اگه همش حواسم به تو باشه چطور میتونم درسمو بخونم!نمیدونی چقدر درس هم سنگین شده ،میترسم از پسش بر نایام.باید به من ارست بعدی پریا،بذار این دم آخری با لبخند از هم جدا بشیم.
دلم فرو ریخت فریاد زدم:((بازم جدایی؟من تقات ندارم محمد.من میمیرم.))
_چرا دادا میزانی؟جدایی موقت نه برای همیشه.مگه میتونم؟خودم از الان دارم دق میکنم.چند روز باید دنبال جا بگردم بعد میم و میبینمت.
نگاهش گوشه و کنار اتاقم را کوید.خشمم هر لحظه بیشتر میشد و داشتم منفجر میشودم که گفت:((یادش به خیر،حد آقل توی این اتاق اتفاق شیرینی افتاد که هیچوقت فراموش نمیکنم.چمدون بستی؟پریا واقعا فکر نمیکنی که من کجا میتونم تورو ببرم؟آخه یه خرده فکر کن دختر.))
با تمام قدرت جلوی اسبنیتم را گرفتم.در چشمهایش خیره شدم و گفتم:((محمد،محمد من.))
_جانم...حرکت نکن که غرق دریای چشات هستم.میخوام همین الان بمیرم پریا.میفهمی؟خیال نکن رفتن برام آسونه!اگه نرم پدر و مادر بد بختم آواره میشن.سر به سر این پیرمرد نمیشه گذاشت.پریا بفهم که وضع من الان بد تر از توست.

R A H A
02-09-2012, 09:33 PM
فصل ۷:قسمت نهم

انگار عقدههای سرکوب شده یک عمر زندگی در سحر چوب عقید بزرگ ترحا فرصتی مناسب برای گشوده شدن پیدا کرده بود.ابراز محبت و عشق صمیمانه آاش تا عمق وجودم را مشتاق زندگی با او میکرد.مرگ بهتر از جدایی از او بود.با ناله و زاری گفتم:((محمد تو نمیتونی منو قنع کنی.هر جا بری دنبالت میام.))
چهره بی قررش تغییر حالت داد.وحشت در چشمهایش موج میزد.ترس برام داشت.
_محمد تو بی انصافی.اینجوری نگام نکن.حق نداری بدون من جایی بری.
_پریا واقعا خیال نمیکردم انقدر بی منطق باشی.حداقل تو یکی درک کن که چرا میرم.
_تو وضعیت منو درک میکنی؟
_صبور باش پریا،اگه تو منو بخوای هیچ کس نمیتونه...
فریاد زدم:((صبرم تموم شده.دارم سکته میکنم.تو حال منو نمیفهمی.همین امروز از دیدن قیافه مرتضی داشتم سکته میکردم.
_تو داد کشیدن هم بلدی پریا؟فاصله گوش من تا دهان تو یه بند انگشت بیشتره؟چرا دادا میزانی؟من از زان جنجالی و زندگی شلوغ پلوغ متنفرم!یه کم آهسته صحبت کن.اگه این چند روزه فریاد کشیدم و کتک کاری کردم لازم بود.بعدها میبینی که من حتی با کسی بلند هم حرف نمیزنم.انقدر هم به مرتضی بد بین نباش.اون بد بخت هم میدونه که من چقدر دوستت دارم،هیچوقت در حق من نامردی نمیکنه.حرفهایی که زده اگرچه توهین آمیز بوده ،میشه یه جور فرار باشه برای کسی که نمیخواد به میل دیگران تن به ازدواج بده.
دلم میخواست فریاد میکشیدم و هرچه خشم داشتم بر سرش خالی میکردم.آرام گفت:((خیال کردی خوشبختی یک جعبه شیرینی خوشمزست که راحت پولشو بعدی و بشینی بخوریش؟))
با عصبانیت فریاد زدم:((تو عشق نیستی محمد،وگرنه دلت نمیاومد من رو تنها بذاری و بری.قول اون روز هم چرت و پرت بود.میترسیدی خود کوشی کنم،قول الکی به من دادی که به زندگی مزخرفم ادامه بدم.))
هر لحظه عصبانی تر میشد .هرچه من پا فشاری میکردم او تغییر عقیده نمیداد و سر جای اولش بود .سعی میکرد بلند حرف نزند.:((من عشق نیستم پریا؟واقعا همچین تصوری میکنی؟فقط تو بلا و سختی میشه عشق رو محک زد عزیزم.این رو فقط یک بر گفتم و دیگه تکرارش نمیکنم.تو هم مثل دخترهای خوب پیش پدر مادرت بمون تا من یه خاکی به سرم بریزم و بیام رسما خواستگاریت کنم.فقط یک بار دیگه آزت خواهش میکنم نگو که قول اون شب چرت و پرت بوده،اگر توهین کنی،مجبور میشم واکنش شدید نشون بدم.اونوقت دل تو میشکنه و بغضت میترکه.من نمیخوام ناراحتت کنم.بدون که هیچ کس تا حالا انقدر به من بد و بی راه نگفته بود که تو گفتی.من آدمن دروغ گویی نیستم و از هیچ کسم نمیترسم.اگه دوستت نداشتم با این همه حرف مفتی که الان زادی ،ولت میکردم و میرفتم پی کارم.
از عصبانیت گور گرفتم.دستهایم بی اراده به هم کوبیده میشد و دلم میخواست به سر و صورتش بکوبم.از فکر جدا شدن از محمد جنون گرفته بودم.کلافه بودم و او حالم را نمیفهمید.فریاد کشیدم:((تو منو دوست نداری محمد.همش بازی بود.یه بازی احمقانه .حالا داری فرار میکنی.یه قول دادی که توش موندی.نه راه پس داری و نه راه پیش.بهتره حقیقت را همین الان بگی و خلاصم کنی.خوب،راحت باش.برو دنبال درس و زندگیت.من هم مطمئن باش عرضه ندارم مثل پریسا خودمو بکوشم.وقتی رفتی،با اولین خواستگارم ازدواج میکنم.هر کی باشه مهم نیست.مهم اینه که خیال تو از جانب من راحت بشه و عذاب وجدان نکشی.برو محمد.به سلامت!))
خشم و نفرت در عرض چند ثانیه،از چشمهایش فوران زد.با مشت محکم کوبید به شیشه پنجره و خردش کرد.رگهای دستش بورید و خون از پشت دستش سرازیر شد.ناا سلامتی من و تو به هم قول دادیم که تا آخر عمر با هم باشیم،حالا تو حرف از خواستگار و کس دیگهای میزانی؟خیال میکنی محمد کیه؟نه تو،نه هیچ کس دیگه،حق نداره با احساسات من بازی کنه!من که مسخره تو نیستم.مگه اون روز نگفتم فکر هاتو بکن و تو گفتی که یه عمره با فکر من داری پوست میندازی.ما به هم قول دادیم و قرار شد تا لحظه مرگ با هم بمونیم،حالا کی داره زیر قولش میزانه،من یا تو؟))
از پنجره فاصله گرفت.خون از دستش به حیاط خلوت میریخت.راه میرفت و حرص میخورد.دلم میسوخت و کسری از دستم بر نمیآمد.یک لحظه ایستاد و برگشت طرف من:((نه مثل اینکه واقعا حوصله منتظر موندن نداری.چه کار کنم پریا،وضع من اینه که میبینی.به قول خودت بد بختم،راست میگی حق با توست.شاید با یکی دیگه خوش بخت بشی ...انصاف نیست منتظر یه آدم دروغ گو بمونی که همش رنجت داده.برو هر کار دلت میخواد بکن.فکر کن محمد مرده.))
روسری تا شده را از لایه لباسهایم در آوردم و پیچیدم دوره دستش.با خشم نگاهم کرد و گفت:((ولام کن!فهمیدم چه قدر دوستم داری!دارم عزب میکشم که عشقمو خالصانه تقدیمت کردم.کاشکی هنوز خیال میکردی که دوستت ندارم.اون وقت که به هم قول نداده بودیم ،خیلی خوش بخت تر بودیم.خیالت راحت،وقتی من رفتم،آزادی هر کاری دلت میخواد بکنی.مطمئن باش دیگه رنگ منو نمیبینی.))
روسری رو پرت کرد توی حیاط خلوت.داشت میرفت و از غصه دلم ریش بود.سرم رو از وسط شیشهها بردم بیرون و فریاد زدم:((محمد...!))
ایستاد.بدون اینکه برگردد پاسخ داد:((چیه؟))
دلم فرو ریخت.فهمیدم که واقعا دل شکسته است.گفتم:((معذرت میخوام محمد.))

R A H A
02-09-2012, 09:34 PM
فصل ۷:قسمت دهم

آرام راهش را کشید و رفت.از پشت سر نگاهش کردم،انگار همه وجودم را با خودش برد.دلم زیر و رو شد،حالت تهوع داشتم.دویدم سمت دست شویی.مهرداد و مهدی پشت در اتاقم بودند.مغزم سبک بود و تو خالی.همه سلولهای بدنم محمد را تالاب میکرد،کسی که از سالها پیش،تپیدن قلبم را با او احساس کرده بودم.او همه وجودم بود و حالا داشت ترکم میکرد و کاری از دستم بر نمیآمد.حالم از خودم به هم میخورد.از خودم مایوس شدم.چرا باید دلش رو میشکستم.
صدای مهدی را شنیدم که با قدمهای تند محمد در هم آمیخت.((صبر کن محمد،منم میام.))
از پشت حیاط خلوت داشتند به حیاط میرفتند.محمد چمدان به دست داشت و مهدی ساک و کم کم دور میشدند.از پشت به هر دو چشم دوختم.نگاهم شبیه کسی بود که بریایه آخرین بر وداع میکرد.تنها چند سبع از این زندگی با شادی و لذت همراه بود،آن لحظاتی که در کنار محمد بودم و با یادش سر مست از عشق میشودم.به او نیاز داشتم.دلم پر میکشید برای فضایی که او در آن نفس میکشید.
بدون او همه جا دوزخ بود که باید تا آبد در آتیش آن میسوختم.پشیمانی از رفتاری که با او کرده بودم فاییدهای نشد.محمد،سرشار از غرور،چندین بار اتمام حجت کرده بود که حرف از مرد دیگری نزنم.به دست خودم عشقم به باد فنا رفت.عشق صداقت میخواهد و از خود گذشتگی که من دومی را نداشتم.از خودم بدم آمد.در مقابل بزرگواری چون او احساس پوچ بودن میکردم.همه تلاشهایم بی نتیجه مانده بود،او باورم داشت اما من روی باورش خط بطلان کشیده بودم.گناهم ناا بخشودنی بود.
مجتمع سوت و کور ،شد گوری تنگ و تاریک.مدت کوتاهی سر و صداها به ظاهر خوابید.هزار سال طول میکشید تا روز به شب برسد و سپری شود.در آن آشفتگی روحی که به هیچ کس اعتماد نداشتم،قهر زری بزرگترین مصیبت زندگیم بود.چشم امیدم مهدی و مهرداد بودند که فاجعه تکان دهنده دیگری اتفاق افتاد.
شعبی که مهدی در مقابل پدرم ایستاد و گفت که تصمیم دارد مستقل شود،پدر تا سر حد جنون خشمگین شد و فریاد کشید:((تا با آقا بزرگ مشورت نکنی،حق نداری پتو از خونه بیرون بذاری.))
همین جمله کافی بود که مهدی را دیوانه کند.در حالی که چمدانش را میبست و سعی میکرد در مقابل پدر فریاد نکشد گفت:((پدر میدونین که دلم نمیخواد از شماها جدا بشم،یه ساک که قبلان بردم و حالا هم بقیشو میبرم که بفهمم تو زندگی چه غلطی باید بکنم.شما که میدونید من تصمیم دارم درس بخونم.چند ماه دیگه باید برم سربازی.اگه اینجا بمونم این پدر از خود راضی شمهمه برنامههای زندگی منو به هم میریزه.))
پدر با عصبانیت فریاد کشید:((محمد را آقا بزرگ بیرون کرده!تو چرا میری پسر؟مادرت از غصه میمیره.))
مهدی چمدانش را محکم به زمین کوبید وگفت:((محمد عقل داشت که رفت.شما همه رو باد بخت آقاتون کردید.من میرم و امیدوارم که شما رو هم بیرون کنه:))
پدر از شدت ناراحتی به حالت سکته افتاده بود.
چمدنش دستش بود و داشت لباس هاش رو تا میکرد و داخل اون میگذاشت.رفتم تو اتاقش،دلم میخواست از حال و روز محمد میپرسیدم ،اما خجالت میکشیدم.مهدی گرم جمع کردن لباسهایش بود که چشمش افتاد به من.
_چته پریا؟تو هم میخوای جلو مو بگیری؟
_نه داداش.تو هم برو.
لباس هاش رو پرت کرد کاف اتاق و گفت:((یادته بهت گفتم ما همگی باید از محمد پشتیبانی کنیم؟))
_آره داداش،یادمه.
_هیچ کس توی این خونه قدر محمد رو ندونست.حتی تو خواهر.تو که بهت اون همه امید داشت.پریا،تو پدر محمد رو در آوردی...محمد دیگه آدم بشو نیست.
گریهام گرفت.دلم میخواست به پایش میافتادم.آهسته گفت:گریه نکن.گذشتهها گذشته.فکر آینده باش.
_داداش من اون روز عصبانی بودم.تو بهم حق نمیدی؟
_نه خیر،حق نمیدم!محمد آسمون و زمین رو به هم دوخت به خاطر تو.هر چی گفت باید قبول میکردی.
_یعنی باید هیچی نمیگفتم و میذاشتم که بره؟
در اتاق رو بست و آهسته گفت:((محمد مجبور شد که بره...مردونگی کرد که آقا بزرگ جول و پلاس خانوادشو بیرون نریزه.به نفع خانوادش کنار رفت.
_یعنی من آدم نبودام؟نباید فکر منو میکرد؟با اون همه ادعا یی که داشت؟
_کدوم ادعا؟مگه نگفت صبر کن؟چرا بهش گیفتی با اولین خستگارت ازدواج میکنی؟خودم دیدم انقدر پاپیچ شودی که جونشو به لب رسوندی.اینه معنی دوست داشتن؟
_داداش من میخواستم جلشو بگیرم.
_گرفتی؟تونستی بگیری؟
بغضم گرفته بود.از ترس مهدی صدایم در نمیآمد و بی صدا اشک میریختم.مهدی گفت:((غصه نخور،همین روزا یه کار گیر میاریم،و اوضاع میشه مثل اون اولش.محمد نامرد نیست.الان هم بیشتر از همه نگران وضع توست.))
_خودش گفت که نگران منه؟
_اصلا از هیچ کس حرف نمیزانه.از اولش هم زیاد اهل حرف نبود، ولی من میفهمم که خیلی به هم ریختست.
در حالی که رنگ به رنگ میشودم پرسیدم:داداش مرتضی چی؟من ازش میترسم.اگه آقا بزرگ به زور مجبورم کنه که زنش بشم!
صورتش تغییر رنگ داد((با اون مزخرفی که گفت،اگه درت هم بزنن نباید حتی توف تو صورتش بندازی.فهمیدی چی میگم؟))
موقع خداحافظی رفت پشت در اتاق پدر.در قفل بود و هرچه به در کوبید پدر جواب نداد.مهرداد در حالیکه به پهنای صورتش اشک میریخت گفت:داداش منم بیام؟
مهدی گفت: نه داداش تو بمون مواظب مادر و پریا باش.تا به موقعش بیایی پهلوی خودمون.
آن روز یکی از روزهای آخر دنیا بود که عزیزانم رفتند و من تنها ماندم.

R A H A
02-09-2012, 09:36 PM
فصل ۸:قسمت اول

رفتن مهدی بدون خداحافظی و با ساله دیدی آقا بزرگ خشم پدر را بر انگیخت.در عرض یک هفته که خود خوری کرد و حقیقت را پنهان کرد ،شد پوست استخوان.آنقدر لاغر شد که چین و چروک صورتش دست کم دها سال پیر تر نشانش میداد.بیشترین آسیب روحی به مهرداد وارد آمد که یکه و تنها پاسخ گوی بزرگ و کوچک شد.دلم خون بود و کاری از دستم بر نمیآمد.نگاه افراد خانواده سرد و غیر دوستانه بود.کم کم به این باور رسیدم که دیگر محمد را نخواهم دید.هر روز نه امید تر از روز پیش میشودم.احساس زن بیوهای را داشتم که شوهرش بیخبر طلاقش داده.
یک روز صبح،سر و صدا بیش از روزهای دیگر بود.از قرار آقا بزرگ از ترس ترشیده شدن زری،خواستگاری پول در برای او دست و پا کرده بود و همه در رفت و آمد بودند،که با سر و صدای مهمانان غریبه از خواب پریدم.از پچ پچهای دیگران فهمیدم که نظر آقا بزرگ مثبت بوده و زری هم بعله را گفته.صورتم مثل هر روز پف داشت و مجبور بودم ساعتها توی اتاقم بمانم.مادر،مثل هر روز بی حوصله بود و از بیکاری داشت گلدوزی میکرد.اتفاقت اخیر باعث شده بود که عموها و عمهها و حتی عزیز پشت سرم حرف بزنند.
تنها کسی که سر جای اولش باقی مانده بود و پس از رفتن محمد و مهدی ،شجاع و گستاخ،با مرتضی و پسرهای دیگر سر من دعوا میکرد،پوریا بود که همان روزها با استفاده از آشفته بازار مجتمع،چند تا نامه دیگر از پنجره اتاقم پرت کرده بود روی تخت.آنقدر بی حوصله بودم که همه را نخنده،ریختم توی سطل اشغال.
آقا بزرگ که برای اولین بر تیرش به سنگ خورده و آن طور که نقشه کشیده بود،سر نخ ازدواج به دست مرتضی باز نشده بود،حال خوشی نداشت.نگران از دست دادن خواستگار زری،مجبور شده بود سهراب را به عنوان اولین داماد خانواده بپذیرد.غیبت وقت و بی وقت مرتضی که بیشتر شبها خانه نمیآمد مشکوک میزد و صدای جنجال عمو منصور و زن عمو زهره میپیچید توی راه رو.نگران بودم و چشم انتظار و چهار دیواری اتاق مثل خوره میخوردم.کتابهای محمد که کنج اتاق تلنبار شده بود و خاک میخورد،مثل خوره از درون متلاشیام میکرد.روزگار غصه خوردن من تمامی نداشت.در حالی که در خانه عمو منصور شادی و هاال هله زنان ستونهی مجتمع را میلرزند و سر و صدای دائره و تنبک توی شاه نشین میپیچید.چه آرزوها که برای عروسی زری نداشتم.نه زری به سراغم آمد و نه من حال و حوصله سر و صدا را داشتم.
روز عقد کنان زری مجتمع رنگ و بوی دیگری گرفت.همه بچهها لباس نوع پوشیدند و جواهر و باقر در تهیه و تدارک پذیرایی از مهمانان خانه را گذشته بودند روی سرشان.زهره خنوم مشکوک غیبت من بود.فکر نمیکرد در آن شرایط در کنار زری نباشم ،آمد به اتاقم و از ظاهر آشفتهام و به هم ریختگی آنجا جا خورد.بلند شادم نشستم و سلام کردم.زن عمو گفت :((خیال نمیکردم انقدر بی معرفت باشی عروسکم.))
سرم افتاد پایین و زًل زدم به گلیهای رنگ و رو رفته قالی.زیر لب گفتم:((زن عمو حالم خوب نیست.))
_هر طور باشی باید بیایی اون طرف.راحت اینجا نشستی و زری داره میره.
چشمهای پر اشکم به نگاهش دوخته شد.مدتها بود از نزدیک ندیده بودمش.نشست در کنارم و در آغوشم گرفت.مثل من هوای گریه داشت،ولی میترسید بد شگون باشد.بغض توی گلویش صدایش را تغییر داده بود:((باشو انقدر خودتو لوس نکن. بیع اون ور زری منتظرته.))
طاقتم تمام شد.بدنم لرزید و زدم زیر گریه.پرسید:((چرا گریه میکنی عروسکم؟زری از نبودنت ناراحته،صبر کرده ببینه میایی اون طرف یا نه.))
_متاسفم زن عمو،اتفاقهای پشت سر هم گیجم کرده،من تا امروز خبر نداشتم عقد کنون داریم.
ما هم ناراحتیم اما چه میشه کرد؟
دل به دریا زدم و پرسیدم :((شما ازشون خبر دارید؟))
زن عمو نگاه غریبانه به چشمهای اشک الودم انداخت و دوباره بغلم کرد((دست رو دلم نظر عروسکم که دارم دق میکنم.محمد پره تنم بود،از وقتی رفت بی کس شدم.مرتضی بچم از خونه فراری شده.نمیدونم این چه بالایی بود به سرمون اومد.))

R A H A
02-09-2012, 09:40 PM
فصل۸ :قسمت دوم

زن. عمو میگفت و من اشک میریختم.جوابم را نداده بود و فقط داشت از خوبیهای محمد میگفت و غیبت بی دلیل مرتضی.چیز هایی که برایم تازگی نداشت.تقات زن عمو هم تمام شد و بغضش ترکید.لا به لایه گریههایش ناله میکرد که:((نمیدونم بچم کجاست؟چی میخوره؟کجا میخوابه؟تا حالا یه شب هم بچه هام بیرون از خونه نخوابیده بودن.چشمم بر نمیداره برم اتقش.جاش خالیه.نه محمد هست و نه مرتضی.زری هم که داره میره.من میمونم و تنهایی و بی کسی.))
با اسبنیت پرسیدم:((حالا زری راضیه یا به میل آقا بزرگ ازدواج میکنه؟))
زن عمو به سرعت اشک هشو پاک کرد:((دعا کن خوش بخت بشه عروسکم.به امید خدا تو هم زود بختت باز میشه و سفید بخت میشی.))
غرق در افکار مغشوش بودم که زن عمو گفت:((پاشو لباستو عوض کن بیا اون ور.زری داره از غصه محمد دق میکنه.))
مثل برق گرفتهها از جا پریدم:((مگه محمد چی شده؟))
_پیغام داده پاشو تو این خونه نمیذاره.میدونی که زری چقدر دوسش داره.آرزو داشت فقط محمد سر عقدش بود و هیچ کس دیگه نبود.
انگار خنجر به قلبم فرو کردند.گمان میکردم مراسم زری بهترین موقعیت برای تجدید دیدار و معذرت خواهی است.در حالی که بدنم سست شده بود و حس نداشتم حرف بزنم پرسیدم:((زن عمو،پیغام محمد رو کی آورد؟))
با نگاه عجیبش قلبم از جا کنده شد.دست و پایم را گم کردم و با لکنت گفتم:((آخه...میدونین،دلم...بر �ی...برای مهدی شور میزنه.))
اشک در چشمان قهوهای رنگش پر شد:(پریا،تو این دل و موندهام هزار تا غصه و غم دارم که نمیتونم دهنمو وا کنم.آخه عروسکم تف سر بالاست.مرتضی به اصرار من رفت دنبال محمد که برای بله برون زری بیاد،خوب شد داداشت بود،واگر نه خون راه میافتاد.مرتضی خیلی لجبازه،از روزی که محمد جلوی همه گفت که خاطر خواه توست،زندگیمون شد جهنم.))
دلم گرفته بود.صد بار خواستم بپرسم به مرتضی چه مربوط که محمد خاطر خواه من هست،اما شرم مانعم شد.
_پاشو یه برس به این موهای قشنگت بکش و لباس هاتو عوض کن بیا اون طرف.زری به جز تو کسی رو نداره.میدونی که بقیه سیاهی لشکرن.

بهانه آوردم که:((مادر حالش خوب نیست.بهتره بمونم و مواظبش باشم.))
_من مادرتو میبرم.
_مهرداد تنهاست.
_پریا بهانه نیار.زری فقط یه دفعه عروسی میکنه.اگه نیایی پشیمون میشی.
از فکر رفتن زری تنم میلرزید.هنوز باور نمیکردم که به زودی او را هم از دست میدهام.به اجبار لباس عوض کردم و رفتم به سراغ مهرداد که در کنج اتاقش قنبرک زده بود.هنوز وارد اتاقش نشده بودم که پرسید:((چیه؟چیکار داری؟))
گفتم:من میرم اون طرف داداشی تو کاری نداری؟
_چه طور میخوایی تو روی اون همه آدم احمق نگاه کنی؟
سکوت کردم و او گفت:((به خاطر زری میری دیگه؟پاس حق نداری با هیچ کدومشون حرف بزنی.))
_باشه داداشی.هرچی تو بگی.
در که باز شد ،سر و صدای خنده و شادی مهمانان هجوم آورد به ساختمان.زری مات زده به گوشه شاه نشین خیره شده بود.به محض دیدن من مثل برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و بلند شد آمد سمت من.در میان بهت افراد خانواده مدت زیادی در آغوش هم گریه کردیم.صدای غر غر زدنه عزیز از هم جدایمان کرد.زری لباس صورتی خوش رنگی پوشیده بود و موهایش را پشت سر جمع کرده بود.رفتارش با گذشته فرق داشت و به پختگی زنان متاهل نشست و برخاست میکرد که بی اندازه متعجب شدم.در کنار هم نشستیم.حرفی برای گفتن نداشتیم.هیچ حرفی با هم نزدیم و چشم دوختیم به مهمانان جدید.
خاطره ازدواج غم انگیز زری و رفتنش از مجتمع که مثل برق اتفاق افتاد و خانه عمو منصور هم شد ماتم سارا،هیچ وقت از یادم نمیرود.پوریا،پس از کم محلی من به نامه هایش،خیلی عصبی بود و به پار و پای همه میپیچید.آقا بزرگ علت اتفاقهای عجیب و قریب را میدانست.جسته و گریخته از عمه و عزیز شنیده بود که پوریا عشق من شده و دست از سرم بر نمیدارد.بنا بر این،عرصه را بر مرتضی تنگ کرد و عمو منصور را زیر فشار قرار داد که من و مرتضی با هم ازدواج کنیم.این بحث کهنه که هیچ کس تصورش را هم نمیکرد که دوباره نوع شود،شد مصیبتی بزرگ که بعد از رفتن محمد و زری بزرگترین ضربهای بود که من را از پا در آورد.


آخرین گرد هم آیی در مجتمع با حضور عزیز،مرتضی،پدرم و عمو منصور تنم را لرزاند.هنوز باور نمیکردم که مرتضی به این ازدواج مسخره تن در بده که پدرم با قیافهای شبیه ارواح از جهنم بر گشته وارد اتاقم شد و پرسید :((بیداری بابا؟))
از چیزی که قرار بود بشنوم وحشت داشتم،فاجعهای در حال وقوع بود که بدون شک به من هم مربوط میشد.دلم شور افتاد و پرسیدم:((چیزی شده بابا؟چرا انقدر ناراحتی؟))
چشمهایش پر اشک شد.دنبال واژهای بود که منظورش را شفاف به ذهنم منتقل کند:((نمیدونم چطور آزت خواهش کنم که نه،نگی.))
با تعجن پرسیدم:((بابا چی شده؟چرا حرف نمیزنین؟))
لبهایش میلرزید و قدرت نداشت اصل قضیه را بگوید.به زور نفس میکشید.گفتم:((من به چی باید بله بگم؟))
صدایی از ته گلویش در آمد که همان لحظه به قعر جهنم سوقم داد:((به مرتضی بابا.))
سرم گیج رفت و بی حس شدم.داشتم از حال میرفتم که پدر در آغوشم گرفت.نفهمیدم چطور لحظهای بعد در اتاقم خوابیده بودم.اویز یادگاری محمد روی گردنم سنگینی میکرد.لمس آن یاد آور قولی بود که به هم داده بودیم، که به گفته او توسط من شکسته بود.همان لحظه نیمی از وجودم از او متنفر شد.اگر او بود،هرگز این اتفاق نمیافتاد.همه چیز سریع اتفاق افتاد.تا چشم باز کردم بر سر سفره عقد نشسته بودم.نه مهدی به سراغم آمد و نه محمد.تنها مهرداد بود که بابت تصمیم شتاب زده دیگران به من فحش میداد و لعنتم میکرد.چه کسی گفته بود که من به میل خودم زن محمد میشوم که مهرداد دیوانه شده بود،خدا میداند.نفهمیدم مرتضی چه طور راضی به این کار شده بود که هیچ حرفی میان ما رد و بدل نشد به جز خط و نشانی که که پیش از مراسم عقد برای من بد بخت کشید:((پریا یه کار نکن که مجبور بشم طور دیگه ابروتو بریزم!اون وقت مجبور میشی مثل آبجیت خود کوشی کنی.))
زن عمو سر سفره عقد گردن بند گران بهائی گردنم انداخت.یادگاری محمد هنوز به گردنم بود،چون فراموش کرده بودم بازش کنم.زن عمو گفت:((دیگه برای خودت خانم شودی!خوب نیست این چیزای سبک گردنت باشه.))
بازش کردم و دادم دستش:((زن عمو لطفا اینو بدین محمد.))
چشمهای زهره خنوم از حدقه بیرون زد.به سختی گفتم:((خواهش میکنم مرتضی نفهمه.))
زود گذاشت توی کیفش و لبخند زد:((خوش بخت باشی دخترم.))
تا وقتی محمد دوستم داشت عروسک زن عمو بودم،اما از وقتی زن مرتضی شدم،عروس معمولی بودم.باز کردن گردن بند محمد،رها شدن از همه قید و بندها بود و شکستن عهدی که بر گردنم سنگینی میکرد.تنها یادگاری محمد که دلم نیامد دور بیندازم،یک تسبیح بود به رنگ چشم هایم.مرتضی برای لجبازی با آقا بزرگ،خانه کوچک دور از مجتمع خرید که بعد از مراسم عقد با اثاثیهای مختصر وارد زندگی مشترک جهنمی شدیم

R A H A
02-09-2012, 09:40 PM
فصل ۹:قسمت اول

تنها زنان درک میکنند احساس تازه عروسی را که از عشقش دل میکند و راهی حجله گاه بیگانهای نامهربان میشود.اوج فجه زمانی است که مردش او را در حسرت نوزشی نه چندان گرم و صمیمانه میسوزاند و انتقام عشق سابقش را از خودش و او میگیرد.در شب یکی شدندر بستر روحانی زناشویی ،مرتضی از نیمه شب تا سحر گاه به چشمان گریان من زًل زد و کلامی بر زبان نیاورد.حسی از خوشی و سر مستی در نگاهش نبود.بی قراری نداشت و از بی چارگیم لذت میبرد.میخواستم همان شب از تمام افکاری که سالها بد بختم کرده بود رها شوم.حتی هم آغوشی خشونت بارش ممکن بود مستی چندین سال عشق بودن را از سرم به در کند.پر پر رمیزدم برای فراموش کردن گذشته و او میتوانست فریاد رسم باشد.به اکراه نگاهش میکردم،شاید نگاه محبت امیزش به آیندهای روشن دلگرمم کند.او فقط تصویری بی جان بود.از سرخی صورتش،از خطوط چهره آاش که تا آن لحظه هرگز به آنها فکر هم نکرده بودم چندشم میشد.برق نگاهش وحشت میآفرید و نامهربان بود.
یک ماه از ازدواج من و مرتضی گذشت،اما هنوز هیچ ارتباط عاطفی،احساسی،جسمی و روحی میان ما بر قرار نشده بود.رفت و آمد با اقوام از همان اول ممنوع شد ،به جز چند تلفن به مادرم و سیمین دوستم که مخفیانه بود.در حالی که با همه وجود به فکر رو به راه کردن احساسم نسبت به زندگی با مرتضی بودم و سعی میکردم توجهش را به آیندهای روشن جلب کنم،با خشونت و سردی رفتارش پس میراندم.
صبرم داشت تمام میشد و از آن همه بی مهری او به تنگ آماده بودم و خدا خدا میکردم که در گیری لفظی بینمان پیش نیاید.منتظر بودم که دست از لجبازی بردارد تا به زندگی زهرماری مان سر و سامان دهیم که حادثهای خیلی کوچک و معمولی رخوت چند ماهه آاش ا بهم ریخت.یک روز که از بی کاری مشغول مطالعهٔ بودم آمد به اتاقم و پرسید:((چه کار میکنی؟بازم که رفتی سر کتابات.))
پس از مدتها نگاهم به چشمانش افتاد که حتی حوصله نداشت با من رو در رو هم کلم شود.هر وقت کاری پیش میآمد بدون اینکه نگاهم کند تند و سریع میگفت و از کنارم رعد میشد.لبخند زدم و گفتم:((حوصلهام از بی کاری سر رفته.))
رنگ به رنگ شد و گفت:((زن شوهر در باید فقط به شوهرش برسه.))
کتاب را بستم.بالای سرم ایستاده بود.انگار آقا بزرگ بود که از بالا داشت نگاهم میکرد.سکوت کردم.گفت:((چیه؟چرا اینجوری نگام میکنی؟))
_داشتم فکر میکردم که این همه وقت چطور این حرفها رو نزدی و حالا که اومدم سراغ کتاب هام متوجه من شودی.))
صورتش سرخ شد و فریاد کشید:((لعنتی من یه عمر متوجه تو بودم و تو حواست پرت محمد بود.حالا ببین چقدر بعده به آدم کم محلی بشه!داری میسوزی یا نه؟))
از لرزش صدایش قلبم درد گرفت.دلم میخواست فریاد بکشم و اقرار میکردم که حتی از نگاهش متنفرم،چه رسد به اینکه دستش با بدنم تماس پیدا کند.دلم میخواست میگفتم که میخواهم با تماس او زجر بکشم تا عشق محمد از سرم دور شود.حالا او تصور میکرد که من از دوریش کلافه هستم.بر خلاف میلم بلند شدم و نوزشش کردم.((مرتضی تو میخوای انتقام گذشته رو از من بگیری؟تا وقتی دوران کودکی رو فراموش نکنی،نمیتونی دوستم داشته باشی.تو منو نمیبینی در حالی که من کاملا متوجه تو هستم.
دستم را با نفرت کنار زد و فریاد کشید:((این کتابهای مزخرف که همش ماله محمد بود،گذشته سیاه تو رو یادم میاره.؟؟))
با عجله جمعشان کردم و گفتم:((ببخشید نمیدونستم ناراحتت میکنه،فردا میرم و کتاب جدید میخرم.))
_غلط میکنی،تو فقط باید ظرف بشوری و گرد گیری کنی.مثل مادرم و مادرت.
کتابها را از پنجره پرت کرد تو حیاط.گل سرخلی کتاب پر پر شد و ریخت کنار حوض.مرتضی از عصبانیت میلرزید.دیدن شاخه گل سرخ دیوانه آاش کرد.فریاد کشید:((ببین هنوز گلشو نگاه داشتی.خدا مرگت بده تا من راحت بشم.))
از ترس داشتم پس میافتادم.در حالی که به پهنای صورتم اشک میریختم به پایش افتادم:((مرتضی تورو خدا با من مهربون باش.این رفتار تو زجرم میده.بذار دوستت داشته باشم.))
_مگه میشه؟تو منو از هرچی زن تو دنیاست متنفر کردی.تو روحمو کشتی.خدا نگذاره از آقا بزرگ که مجبورم کرد بگیرمت.
تا سر حد مرگ خشمگین شدم.طاقتم تمام شد.اگر بغضم را خالی نمیکردم بی شک قلبم از حرکت میایستاد.فریاد زدم:((بی انصاف،چرا با من ازدواج کردی؟مرگ بهتر از این زندگی مزخرفه.))
انگشتش تا نزدیک چشمم آمد.جلوی چشمانش را پردهای از خون گرفته بود.
_آخه چی بهت بگم بی همه چیز!اگه با تو لجن عروسی نمیکردم،آقا بزرگ بی ناموس خودمو و بابامو از خونه و مغازه پرت میکرد بیرون!)).
فریاد کشیدم:((یعنی تو عرضه نداشتی خونه بخری و بابا تو از جهنم آقا بزرگ بکشی بیرون؟همین خونه میتونست مشکل همه تونوو حل کنه.من بد بخت چرا باید پا سوز ترسو بودنتون میشودم؟اینا بهانست مرتضی،بگو ترسیدی از ارث محروم بشی.))
سکوت کرد و رنگ به رنگ شد.،بی مقدمه از من فاصله گرفت و گفت:((آاه!...خانم وهم ورش داشته بود چه غلطی بکنه؟خیال کردی!اگه نمیگرفتمت هم مطمئن باش داقتو به دل محمد که انقدر سنگتو به سینه میزد ،میذاشتم.))

R A H A
02-09-2012, 09:51 PM
فصل ۹:قسمت دوم

کلافه بودم.نشستم زمین و زدم زیر گریه.لا به لایه گریهام سعی میکردم با کلم محبت آمیز نرمش کنم:((مرتضی من و تو میتونیم خوش بخت باشیم.من گذشته مو ریختم دور.میخوام زندگی کنم.))
فریاد کشید:((دروغ میگی...تو هیچ وقت نمیتونی گشته رو دور بریزی.من زخم غرور خوردم.من عاشق تو بودم و تو عاشق محمد.حالا هم بهتره دوستم ناداشته باشی.تو باید از من متنفر باشی و تحملم کنی.فهمدی؟همون تور که من سالها شاهد عشق تو و محمد بودم و خون جیگر خوردم.))
جیغ زدم:((این همه کینه توزی برای چیه؟ما دو تا آدمیم.باید با هم مهربون باشیم.من به امید تو دارم زیر این سقف زندگی میکنم.مثل حیوون با من رفتار نکن.از دستت دارم دق میکنم مرتضی.))
خونسرد دستهایش را در جیبش کرد و رفت پشت پنجره.به کتابها زًل زده بود و فکر میکرد.خشمش رو به فرو کش میگذاشت.زیر لب زمزمه کرد:(((روزی صد دفعه باید آرزوی مرگ بکنی.من دارم دق میکنم پریا،تو نمیفهمی چه آتشی تو دلمه!کاشکی میفهمیدی.))
آنقدر اشک ریختم که نفهمیدم کی از در بیرون رفت.وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود.پلکهایم ورم کرده و باز نمیشد.از همان شب که تا صبح به خانه باز نگش ،فهمیدم سیاه بختم.مادر گاه گاه میآمد به من سر میزد و نیامده میرفت.دلش نمیخواست با مرتضی رو به رو شود.عمه افراد خانواده از ما گریزان بودند.
هیچ کس حتی نمیپرسید چطور زندگی میکنیم و چرا رفت و آمد نداریم.شاید همه خبر داشتند زندگی جهنمی من و مرتضی آخر و عاقبت خوبی ندارد.
ازدواج سیمین تنها اتفاقی بود که بعد از مدتها افسردگی،شادم کرد.فریبرز و سیمین زوج خوش بختی بودند.از شنیدن خبر ازدوجشن تا چند روز سر حال بودم که باعث تعجب مرتضی شد و پرسید:((خیلی خوشی،خبری شده؟))
_مرتضی حیف شد که عروسی سیمین نرفتیم.
_پس عروسی دوستت انقدر خوشحالت کرده!
_آره...خوش به حالشون.کل عکس باهم انداخته بودند.کاشکی ما هم عکس داشتیم.
با دیدن نگاه غضب الودش،لبهایم خود به خود جم شد و خنده چند لحظه پیش جایش را با بیم و هراس عوض کرد.
خشمگین نزدیکم آمد.دستهاش را به کمرش زد و گفت:((حالا دیگه خوش به حالشون...!اون قدر میچزونمت که دیگه به زندگی مردم غبطه نخوری.اصلا چه معنی داره که عکسشونو ور داشته آورده نشونت داده؟))

نفسم بند آمد.به چشمهای مضطربم زًل زد و گفت:((ترسیدی؟خوبه،عشق و عاشقی از سرت میپره.))
خونسرد رفت همام.ادکلن زد،موهایش را برس کشید،لباسش را که اوتو کرده بودم،از روی تخت بر داشت و پوشید.توی آیینه سر و وظش را وارسی کرد و گفت:((من میرم بیرون.ممکنه شب دیر بیام.))
لب فرو بسته گوشه حال نشستم و همان طور که میرفت خدا خدا میکردم که تا بیرون نرفته فریاد نکشم که دم در ایستاد.برگشت،نگاهم کرد و لبخند زد.از در که بیرون رفت،همچون بمب ساعتی که لحظه انفجارش رسیده باشد،فریاد کشیدم.آنقدر جیغ زدم که از شدت خستگی از حال رفتم.تا نزدیک صبح روی زمین افتاده بودم و افکار ملیخو لییی ذهنم را انباشته کرده بود.از محمد هم متنفر بودم و کم کم داشتم باور میکردم عسمل بد بختی من از ابتدای زندگی او بوده،کسی که از ابتدا با عشق نبودم کرد و بعد با رفتنش جانم را گرفت و حالا زیر دست جلاد رهایم کرده بود.تا اینکه سپیده دمید و صدای در آمد.از جایم تکان نخوردم.از شکل و قیافه ابوسش متنفر بودم.برای اولین بر مقع تو آمدن مرسدسش را به در و دیوار زد.کنجکاو شدم.پا شدم رفتم پشت پنجره.پشتش به من بود و داشت میرفت در را ببندد.تلو تلو میخورد و تعادل نداشت.پلهها رو یکی در میان بالا آمد تا رسید دم در.حرکت عجیب و غریبش وحشت زدهام کرد.در اتاق را قفل کردم.صدایش تغییر حالت داده بود و شل حرف میزد و صدایم میکرد.همه اتاقها را یکی یکی گشت.رفته بودم به اتاق خودم و در را قفل کرده بودم با این همه میترسیدم.دستگیره که چرخید ترسم بیشتر شد.
فریاد کشید:((اینجایی؟خوابی؟در رو باز کن کارت دارم.))
سکوت کردم.قلبم داشت از گلویم بیرون میزد.مشت به در کوفت و فریاد کشید:((مگه نمیگم در رو باز کن!))
دلم نمیخواست در حالت ناا هوشیاری به من نزدیک شود.به هر سؤ نگاه میکردم جز یاس و نه امیدی نمیدیدم.سکوت سنگین فضای خانه را تحمل ناا پذیر کرده بود.صدا از مرتضی در نمیآمد.از زیر در نگاه کردم،دیدم از حال رفته و به زمین افتاده بود.نفس راحت کشیدم و نشستم زمین و همانجا خوابم برد.یکی دو ساعت گذشته بود که بیدار شدم.با احتیاط لایه در را باز کردم.مرتضی رفته بود.

R A H A
02-09-2012, 09:54 PM
فصل ۱۰:قسمت اول

دو روز میشد که از ارتزی خبر نداشتم.نگران بودم و عصبانی که چرا حتی طه زنگ هم نزده.سیمین از پشت تلفن یک ساعت تمام نصیحتم کرد و من هنوز سر جای اوّلم بودم که صدای در آمد.با عجله خداحافظی کردم و گوشی را گذشتم رفتم پشت پنجره.مرتضی با چهرهای عبوس داشت مرسدسش را پارک میکرد.نگرانی چند لحظه گذشته به ترس بدل شد.با حرکتی کند تر از همیشه از پلهها بالا آمد.رفتم استقبلش.جواب سلامم را نداد،رفت نشست رو مبله چرمی جلوی تلویزیون.پرسیدا:((این دو روز کجا بودی؟معنی زن و شوهری اینه که بی خبر بذاری بری و حتی یک تلفن هم به من نزنی؟))
برگشت سرد نگاهم کرد و گفت:((نه خیر،معنی زن و شوهری اینه که زن شوهر مسمو مشو تو اتاق راه نده.))
دلم فرو ریخت.مقابلش نشستم،سعی میکرد نگاهم نکند،دستهایش را گرفتم و پرسیدم:((مرتضی تو مسموم شده بودی؟))
_برام تازه گی نداره که نسبت به من انقدر بی تفاوت باشی!میدونم که از من متنفری.
_من خیال کردم که تو...
_من چی؟ولم کردی که بمیرم دیگه نه؟شاید هم خودت مسمومم کردی!
عصبانی شدم.گریهام گرفت.((مرتضی،اون شب رفتی با دوستات بیرون غذا خوردی.یادته؟گونه من چیه که باید این حرفهای ترو تحمل کنم؟))
در چشمانم خیره شد و گفت:((رستشو بگو،چرا انقدر از من میترسی؟من که کاری به کارت ندارم.))
با شرم سرم را زیر انداختم:((راستش،اون شب خیال کردم مستی.))
چهره آاش سرخ و بر افروخته شد.با لحنی معترض گفت:((خجالت بکش بی همه چیز،من و عرق خوری؟خیال کردی من کیم؟جاهل و چاقو کش محله که عرق بخورم و عربده بکشم؟))
سرم هنوز پایین بود و خجالت میکشیدم که نگاهش کنم.زیر لب آهسته گفتا:((ببخشید مرتضی.))
برای اولین بر قاه قاه خندید.تا آن روز چهره خندان مرتضی را ندیده بودم.دست انداخت دور گردنم و سرش سور خورد روی شانه ام:((پریا،شاید بد نبود اگه یک دفعه هم شده مست میکردم که راحت ناا مردی کنم.))
سکوتش دلم را لرزاند.نخستین باری بود که دلم برایش میسوخت.نوازشش کردم و آهسته گفت:((تا حالا با خودم مبارزه کردم،اما دیگه نمیتونم.پریا،بگو که ماله معنی.))
_مرتضی این همه مدت من و تو زن و شوهریم،تازه داری میپرسی که من مال توام یا نه؟))
_همیشه خیال میکنم که از من متنفری و منتظر هستی که بمیرم.
_این حرفها چیه مرتضی؟بهتر نیست با هم مهربون باشیم و راحت زندگی کنیم؟
_اگه تهدید من نبود زنم میشدی؟به گوشم رسید که راضی نیستی.
_مرتضی،گذشتهها گذشته.فعلا که ظنت هستم و تو هنوز با من غریبه ای.
_دوستم ناداشته باشی هم مجبوری تحملم کنی.من شوهرتم میفهمی پریا؟شوهرت.
خندیدم:((تازه یادت افتاده که شوهرمی؟))

R A H A
02-09-2012, 09:55 PM
فصل ۱۰:قسمت دوم

از من فاصله گرفت و چند دقیقه زًل زد به چشم هایم.رنگ صورتش سرخ شد:((پریای از خود راضی،گیر مرتضی افتاده که نه شعور داره و نه معرفت .حالا هم باید نامردی کنه تا به مراد دلش برسه.خیلی صبوری کردم که محرومیت بکشی و به من قنع بشی.))
دلم گور گرفت.صبر و تحملم تمام شد.مرتضی به من احتیاج داشت و از من دوری میکرد.تحقیر شده بود و تحقیرم میکرد.حرف از نامردی میزد و من از کارش سر در نمیآوردم.پرسیدم:((مرتضی ،این همه کله شقی برای چیه؟حرفات و کارهات دل من رو میسوزونه.اگه دوستم داری،چرا انقدر رنجم میدی!این اذیت و آزار تو باعث شده از زندگی سیر بشم.یه کم مهربونی دعوای درد هر دوی ماست.
_پریا،خیال میکنی زن واسه من پیدا نمیشه؟اشاره کنم صد تا زن و دختر به پام میافتن.
_چرا حرف بی ربط میزانی؟کسی که زن میگیره،فقط باید با زنش باشه.
مچ دستم را گرفت و فریاد کشید:تو حق نداری به من دستور بدی!باید ،بی باید.هر کاری دلم بخواد میکنم.تو هم تا آخر عمرت زنم باقی میمونی.فهمیدی؟
چشمهایم پر از اشک شد.در حالی که دستم را از دستش بیرون میکشیدم گفتم:((میدونم برای تو هزار تا زن پیدا میشه و آقا بزرگ مجبورت کرده منو بگیری.حالا تکلیف چیه؟تا آخر عمرت میخوای با من بجنگی؟این زندگی به مفت نمیارزه.هم خودتو از بین میبری هم منو.اگه تحمل دیدن منو نداری تلقم بعده.))
از جا بلند شد و سیلی محکمی به گوشم زد.باور نمیکردم آنقدر بی رحم باشد.زیر لب غر غر کرد:((تو آدم بشو نیستی.سر کش و پر رویی!خودم به زانو در میارمت پست فطرت.))
چشم چپم از ضربهای که خورده بود ملتهب و اشکم سرازیر شده بود.گفتم:((برو سراغ همون دخترهایی که واست میمیرن.من که برات تره هم خورد نمیکنم احمق کثافت.))
هنوز جملهام تمام نشده بود که که زیر دست و پایش له و لورده شدم.در عرضه چند ثانیه چنان مشت و لگدهایی به من زد که قدرت بلند شدن نداشتم.پهلوهایم چنان درد گرفت که آه از نهادم بر آمد.همان لحظه جریان رقیقی از کنار بدنم به سمت پاهایم سرازیر شد،انگار کلیههایم ترکیده بودند.بی حس و هال افتادم وسعت هال.مرتضی آرام به سمت آشپزخانه رفت و یک فنجان چای برای خودش ریخت.وقتی چای خوردن پر سر وسدیش تمام شد بر خواست و آرام آمد سمت من:((کجایی پریا؟حالت خوبه؟بیا کارت دارم.))
تنم لرزید.باور کردم که هرگز نباید سر به سرش بگذارم.پشت مبلی مخفی شدم.آمد بالای سرم.لحظهای سکوت کرد.دست برد لایه موهایم و نوازشم کرد.صدایش گرفته بود:((عزیزم،انقدر سر به سر من نظر.گفتم بیا ،باید بیایی .میفهمی پریا؟))
همچنان که شر شر اشک میریختم با التماس گفتم:((مرتضی بذار به هال خودم باشم.))
خام شد.صورتم را بوسید.اشکهایم را آک کرد.چشمم افتاد به نگاه مظلومانه آاش.یک ریز حرف میزد:((بمیرم الهی!بشکنه دتسم،بشکنه دستت مرتضی.مرتضی که آنقدر عاشق پریا بود و حالا جرات پیدا کرده دست روش بلند کنه.خدا باعث و بانیشو لعنت کنه.))
حیرت زده اشک میریختم و نگاهش میکردم._پریا،نمیدونی چقدر میخوامت.فقط خدا میدونه چه به روزم آوردی!من وحشی و بی معرفت نیستم،تو به خاک سیاه نشوندیم.توی بد مخمصهای گیر کردم.هم نامردی در حق محمد کردم و هم میخوامت.با اینکه از شدت درد داشتم به خودم میپیچیدم لبخندی مصنوعی زدم:((مرتضی،تو شوهرمی،ولی حالا بهتره راحتم بذاری،فعلا حالم خوب نیست.برو یه کم فکر کن،وقتی گذشته رو فراموش کردی بیا سراغم.))
پرسید:((تو میتونی گشته رو فراموش کنی؟))
دستم رفت تو موهایش و نوازشش کردم:((آره عزیزم،من گذشته رو خیلی وقته دور ریختم.))
لنهیش چسبیده بود به انگشتان دستم.نفسش گرم بود:((بگو تو بمیری.))
بی اراده خندیدم.آنقدر بازیام داده بود که خوشحالی و ناراحتیش را نمیفهمیدم.باید زندگیم رو به راه میشد.گفتم:((به جون تو دوستت دارم.))
_خوب حالا بگو محمد برات مرده.
دلم لرزید.با آنکه هر لحظه که مرتضی بیشتر آزارم میداد بیشتر از محمد متنفر میشودم تا مرتضی.اما دلم نمیآمد چنین کلامی را بر لب آورم.با ترس و لرز گفتم:((من راضی به مرگ هیچ کس نیستم.حالا دیگه محمد بردرمه مثل مهدی...))

R A H A
02-09-2012, 09:55 PM
فصل ۱۰:قسمت سوم

هنوز حرفم تمام نشده بود که چشمهایش قرمز شد و فریاد کشید:((محمد باید برای پریا بمیره،فقط یه کلمه بگو و راحتم کن.))
_قول میدی موزهم من نشی؟مرتضی خواهش میکنم کاری به من نداشته باش.یه مدت بذار به حال خودم باشم،نه محمد،نه هیچ مرد دیگهای برای من زنده نیست.اصلا میدونی چیه؟من خودم هم با مرده فرقی ندارم.فقط دارم ادای زندگی کردن رو در میارم.
لحظهای مات زده نگاهم کرد.((نه سلامتی زن مانی!یعنی چی نباید مزاحمت باشم؟مگه من تا حالا مزاحمت شدم؟))
_مرتضی تو باید پریا رو از جون و دل بخوای،میفهمی چی میگم؟این موش و گربه بازی داره منو میکشه.همش از من بهانه میگیری که اذیتم کنی.اینه معنی خاطر خواهی؟
سکوت کرده و در نگاهم غرق شد.همان تور که نگاهم میکرد زیر لب چیزی میگفت که نمیشنیدم.پرسیدم:((ناهار خوردی؟))پاسخ نداد.بلند شد و رفت لباس پوشید و بدون خداحافظی از در بیرون زد.تا دیر وقت منتظرش نشستم و غذا نخوردم.در مدتی که نبود تصمیم گرفتم به محض اینکه از در بیاید لبخند بزنم و تقریبا همه چیز را فراموش کنم.یکی دو ساعت پس از نیمه شب آمد.سرش به بالش نرسیده خوابش برد و صبح زود بدون صبحانه رفت بازار.چند روز باهم قهر بودیم.به توصیه سیمین پیش از آمدنش آرایش میکردم و لباس مرتب میپوشیدم و عطر میزدم و غذای باب طبع و خوشمزهای که دوست داشت درست میکردم.بی سر و صدا میآمد و شم میخورد و بدون هیچ حرفی میخوابید.هر روز هزار بار خودم را لعنت میکردم و هزار بار مرگم را از خدا میخواستم.برای حفظ و بقای زندگی زنا،شوییام حاضر بودم تا آبد به دروغ گوییم ادامه بدم،شاید مرتضی دست از لجبازی بردارد.نخستین کاری که انجام دادم جا به جا کردن اثاث منزل و تغییر دکوراسیون بود.چند شاخه گل سرخ از باغچه چیدم و گذاشتم توی گلدان وسط حال.حیاط را تر و تمیز و باغچه را آب دادم و حوض پس از مدتها تمیز شد و برق میزد که صدای ماشین را شنیدم.رفتم دم در.چهره اخم الودش به صورت تغییر حالت داد.از پشت شیشه حالت متعجب نگاهش شادم کرد.لبخند زدم و سلام کردم.پیاده شد و پرسید:((چه خبره؟))
در حالی که فواره را میبستم و شلنگ را جم میکردم لبخند زدم:((امروز هوا خوب بود ،هوس کردم حیاط رو بشورم.))
_بی خود کردی ،برو تو الان همسایهها میگن چه خبره؟
پشت سرم آمد توی حال.از تغییر شکل تزیینت خانه جا خورد.به اطراف چرخی زد و پرسید:((چه کار کردی؟))
_خوب شد؟از مدل خونمون خوشت میاد؟
_نه زیاد.مثل قبل بود راحت تر بودم.
_باشه فردا دوباره مثل قبل میشه.
عزمم را جزم کرده بودم که هیچ بهانهای دستش ندم.هر جا نگاه میکرد ایرادی میگرفت که زود تاییدش میکردم و میگفتم حق با تو است.آن شب ،پس از مدتها آرامشی ساختگی بر خانه حکم فرما شد.مرتضی سکوت کرده بود و مرموز نگاهم میکرد.هر طرف میچرخیدم چشمش دنبالم بود.خوشحال بودم که توجهش جلب شده بود.اواخر شب تلفنی مشکوک تعادل خلق و خویش را به هم زد.کنجکاو شدم و پرسیدم:((کی بود؟))
رنگش کمی پرید.پاسخی نداد.به فکر فرو رفته بود که دوباره پرسیدم:((مرتضی چیزی شده؟))
برگشت و زًل زد به چشم هایم.حواسش کاملا پارت بود.گفتم:((مثل اینکه خیلی خسته ای.))
به چشمانم خیره شد.مانند بچهای که از مادرش دور مانده و ترسیده باشد،چشمهایش پر اشک شد.پرسیدم:((تو حالت خوبه؟مرتضی چرا حرف نمیزنی؟))
آه کشید و گفت:((نه اصلا حالم خوب نیست.))
رفتم نزدیکش،دلم به حالش سوخت.انگار از من کمک میخواست ولی قادر به گفتن نبود.گفتم:((پسر عمو،به دختر عموت بگو چته.))
سرش بی اراده رفت روی شانه ام:((نمیتونم پریا،خیلی سخته.))
شب روی کاناپه خوابش برد و من از شدت ناراحتی تا صبح نخوابیدم.
صبح آفتاب زده بود که بلند شد و گفت :دیرم شده.
پرسیدم:((به این زودی کجا میری؟))
نگاهی مشکوک به چشمهایم کرد و گفت:((به تو مربوط نیست.))
.
.
پایان فصل ۱۰

R A H A
02-09-2012, 09:55 PM
فصل ۱۱:قسمت اول

کم کم داشتم به بد اخلاقیهایش عادت میکردم و بهانه به دستش نمیدادم که چپ و راست کتکم بزند که تلفنهای مشکوک نگران کننده شروع شد.هر روز که میگذشت به رفتارش مشکوک تر میشودم.شبها دیر میآمد و تا نمیآمد خوابم نمیبرد.از نگران مرموزی که در چشمهایش میدیدم دلم زیر و رو میشد.او همیشه کلافه بود و من همیشه دلتنگ بودم.
شعبی از شبهای زمستان که لایهای نرم و سبک از برف سفید،زمین را لغزنده کرده بود،ماشین مرتضی چند بر سور خورد تا وارد حیاط شد.امیدوار به لبخندی گرم و صمیمانه که هرگز بر لب مرتضی نقش نبسته بود و من هنوز هم مایوس نشده بودم ،به سمتش رفتم و خسته نباشی گفتم.بدون اینکه نگاهم کند کیفش را پارت کرد روی مبل.پرسیدم:(( چی شده؟انگار خیلی خسته ای.زیر لب غرید :((وا بمونه این کار بازار.کلافه شدم.))
پرسیدم:شم میخوری؟از اون غورمه سبزیهای جا افتاده که دوست داری درست کردم.))
نگاهم کرد و گفت:((اشتها ندارم.حاضر شو بریم بیرون.))
اولین بر بود که هم چین پیشنهادی میکرد.از خوشحالی پر در آوردم.داشتم لباس میپوشیدم که آمد توی اتاق و گفت:((پریا لباس مشکی بپوش.
_من که چادر مشکی سر میکنم.چه فرق میکنه لباس زیرم چی باشه!
_باید بریم تسلیت گویی.
دلم فرو ریخت پرسیدم:((کی مرده؟))
_نترس فک و فامیل زنده و سرهالن!تو راه میگم چی شده.
حاضر شدم رفتم داره اتاقش.سر تا پا مشکی پوشیده بود و داشت از عطر گران قیمتی که تازگی خریده بود به خودش میزد.متوجه من نبود که در چار چوب در بودم و نگاهش میکردم.با وسواس تو آیینه به سر تا پاش خیره شده بود.پشت فرمان که نشست گفت:((مادر فرهاد،دوست و همکارم به رحمت خدا رفته.میریم تسلیت گویی.))
_کاشکی خودت تنها میرفتی.
_غریبه نیستن.باید با خواهرش آشنا بشی،طفلک خیلی تنها شده.
تا آن روز دل به حال کسی نسوزانده بود.کنجکاو شدم خواهر فرهاد را ببینم.حیاط سیاه پوش بود و گله به گله مردها در کنار دیوار پچ پچ میکردند که رفتیم تو.
جوانی قد بلند نزدیک شد و خوش آمد گفت.مرتضی گفت:((میفرستم دنبالت.))
آهسته گفتم:((مرتضی دی وقته،زیاد نشینی.))
با تحکم گفت:((برو تو،به موقعش میفرستم دنبالت،حرف زیادی هم نزن.))
وارد مجلس زنانه شدم.چهرهها غریبه بود و چشمها گریان.هیچ کس متوجه ورودم نشد غیر از دختر جوانی که نزدیک آمد و گفت:((خوش آمدید.))
تشکر کردم و تسلیت گفتم.پرسیدم:((ببخشید،خواهر آقا فرهاد کدوم خانم هستند؟))
چرخید سمت زنی که از حال رفته بود و کودکی داشت از سر و کولش بالا میرفت.گفت:(((طفلک یاسمن جان،چشم امیدش به مادرش بود.))
او پشت داده بود به دیوار و صورتش در زیر موهایش گم شده بود.پلکهای ورم کرده آاش بسته بود.به بغل دستی آاش گفتم:((من پریا طلا چی هستم،آمدم برای تسلیت گویی که انگار حال خانم یاسمین خوب نیست،از قول من..))
پلکهایش ناگهان باز شد.چشمهای درشت و مشکیش از لایه مژههای بلند خیسش دوخته شد به من.نگاهش با نفوذ بود و غمگین.بدون اینکه حرف بزند سیل اشک پهن شد روی صورتش.خام شدم و بوسیدمش.با اکراه نگاهی غیر دوستانه به سر تا پیام انداخت و پلکهایش دوباره بسته شد.
در حدود چند ساعت تحمل فضای سنگین و غم انگیز به اندازه یک شبانه روز طول کشید که مردی از پشت در صدا زد:((خانم طلا چی...))
هوای حیاط خنک بود.نفس عمیق کشیدم و رفتم سمت حیاط که مرتضی همراه فرهاد در آنجا ایستاده بود.مرتضی اشاره کرد که از در بیرون بروم و به فرهاد گفت:((اگه کاری داشتی زنگ بزن.))
فرهاد،همراه مرتضی آمد تا دم در.زیر چشمی نگاهی به من انداخت.از نگاه مرموزش دلم لرزید.سوار ماشین که شدیم،خام شد سمت شیشه مرتضی و گفت:قدم به عروسی بگذارین.به سلامت.
سکوت مرتضی در طول راه،سنگینی فضای اتومبیل را بیشتر کرده بود.حالم داشت به هم میخورد.شیشه را پایین کشیدم.آرام پرسیدم:((چند ساله فرهاد رو میشناسی؟))
تکانی شدید خورد.برگشت نگاهم کرد و گفت:((به تو ربطی داره؟))
مثل همیشه پاسخ دندان شکنی داد که از پرسش بعدی جلوگیری کند،اما من که دست بردار نبودام گفتم:((تعجب میکنم مرتضی،اگه دوستی تو با این خانواده به من ربط پیدا نمیکنه،چرا منو دنبال خودت آوردی؟))
با خشونت فریاد کشید:((بد کردم آوردمت بیرون؟))
منطق مزخرفش با طرز فکر من فرسنگا فاصله داشت.پرسیدم:((تو بلد نیستی حرف بزنی؟حتما باید داد بکشی که من خفه بشم؟))
با نگاهی عجیب و قریب به چشمهایم زًل زد و گفت:((اگه بهت رو بدم،میشم زنت و تو میشی شوهرم.))
همیشه آخر بحثمان به کوتاه آمدن من میانجامید و او پیروز مندانه بادی به قب قب میانداخت.آن شب هم سکوت کردم و او،به محض رسیدن به اتاق،شئم نخورده خوابش برد.تا صبح توی بستر غلط زدم و خوابم نبرد.به توری که مجبور شدم با قرص آرام بخش بخوابم.نزدیک ظهر چشم باز کردم دیدم مرتضی رفته است.مثل هر روز خواستم از خلوتی خانه استفاده کنم و درس بخوانم که نشد.با خودم کلنجار میرفتم و کتابها رو بی هدف ورق میزدم کهسدی زنگ در آمد.رفتم پشت در و گفتم کیه؟
مردی آرام گفت:((فرهادم.لطفا باز کنید خانم طلا چی.))
در را که باز کردم فرهاد پاکت به دست در چاهر چوب در ایستاده بود .
_سلام خانم طلا چی.ببخشید مزاحم شدم.این امانتی مال مرتضی است.
بسته را تحویل داد و رفت سمت اتومبیلش از لایه در نگاهش کردم که استرت زد و چند لحظه به در خیره ماند و سپس حرکت کرد.بسته را بردم به اتاق مرتضی و گذاشتم روی میز و برگشتم سر کتاب هایم.

R A H A
02-09-2012, 09:56 PM
فصل ۱۱:قسمت دوم

حواسم کاملا پارت بود و تمرکز نداشتم.دوباره رفتم سر بسته مشکوک.درش باز بود.داخل باکت مقدار زیادی دلار بود و تکه کاغذیه که رویش نوشته بود:ببخشید مرتضی از این بیشتر گیرم نیومد.
تا شب هزار فکر به سرم زد تا آنکه صدای باز شدن در حیاط آمد.شم به روی میز آماده بود که مرتضی با سگرمههای در هم آمد توی هال.سلام کردم.زیر لب جوابی کوته داد و رفت سمت دستشویی.پرسیدم:((مرتضی حالت خوبه؟
جوابی نداد.گفتم:آقا فرهاد یه بسته آورد گذاشتم روی میزت.
از دستشویی حوله به دست بیرون آمد و با عجله رفت سمت اتاق.قر قر کرد:چه ساعتی این بسته رو آورد؟
_گمان کنم در حدود دو یا سه بعد از ظهر بود.
فریاد زد:گوه خورده مرتیکه اومده در خونه من.تو بازار منتظرش بودم،راه افتاده اومده اینجا چی کار؟
انگار وزنهای سنگین از قلبم کنده شد.دلم شور افتاد.از اتاق آمد بیرون و نگاهی مشکوک به سر تا پایم انداخت و برگشت اتاقش.گفتم:غذا سرد میشه.
فریاد زد:((من اشتها ندارم،خودت بخور.))
حرکاتش بی اندازه کنجکاوم کرده بود.چند لحظه بیشتر طول نکشید که رنگ پریده از اتاق بیرون آمد و گفت:این بار هر کس در زد وا نمیکنی.فهمیدی یا با کتک حالیت کنم؟
_مرتضی معلوم هست چی میگی؟
_آره من میفهمم چی میگم.تو هم میفهمی!
_آخه یه وقت ممکنه...
داشت عصبانی میشد که حرف را عوض کردم و پرسیدم:((راستی مرتضی از زری چه خبر؟))
_هیچ خبر.
خیلی دلم براش تنگ شده.
_بی خود.
_من و زری سالها باهم دوست بودیم.یادت که نرفته؟
خم شد ،زًل زد به چشم هام:((ببین،من هیچی نمیخوام یادم بیاد.تو هم بهتره همه رو فراموش کنی،واگر نه کلامون میره تو هم.))
_مرتضی من دارم توی این خونه میپوسم.
_نکنه دلت بچه میخواد؟
مثل برق گرفتهها جواب دادم:((نه))
_چیه؟بچه منو نمیخوای؟که چی؟مرتضی انقدر بده؟
گفتم:من هنوز آمادگی مادر شدن ندارم.
فریاد کشید:حالا که این حرفو زادی،یه بچه میزارم تو دامنت که حسابی سرت گرم بشه و نق نزنی.
تنم لرزید.بی شک بچه مرتضی بد بختترین بچه دنیا میشد که من باید به تنهایی جور نه مهربانی او را هم میکشیدم.لجبازی مرتضی ممکن بود کار دستم بدهد.تصمیم گرفتم در اولین فرصت با یک پزشک زنان مشورت کنم.
عصر همان روز زنگ زدم به سیمین تا نشانی دکتر زنان را بگیرم که شک بارش داشت و فریاد کشید:پریا چه خبر خوبی،خیلی خوشحالم.
قاه قاه خندیدم و او که فکر میکرد به خاطره حامله بودنم خوشحالم همراهم خندید.
عصر روز بعد رفتم دکتر.وقتی که مشکلم را با او مطرح کردم با تعجب نگاهم کرد و گفت:شما بهتره به یک روان پزشک مراجعه کنی.
توصیه بدی نبود.حرفهای ضد و نقیزم برای خودم هم غیر عادی بود.دوباره زنگ زدم به سیمین و این بار نشانی یک روان پزشک را از او خواستم.نگران شد و پرسید:((معلومه کچت شده؟نکنه خول شودی؟
خندیدم و گفتم:از اول عمرم تا حالا انقدر عاقل نبودام.
روان پزشک خانم جا افتادهای بود که بعد از گوش دادن به حرف هم پرسید:حالا میخوای زندگیتو درست کنی یا اینکه صورت مساله رو پاک کنی؟
پس از کمی فکر گفتم:اگه راه حل داره،ترجیح میدم درستش کنم.
_خیلی عاقلی،بنا بر این بهتره فعلا دوره بچه در شدن رو خط بکشی.

R A H A
02-09-2012, 09:57 PM
فصل ۱۱:قسمت سوم

دستورهایی داد که تقریبا خیالم را راحت کرد.شب که مرتضی آمد خونسرد تر از همیشه بودم.پرسید:چی شده پریا؟تو فکری،ساکتی!
_آدمهای ساکت نمیتونن بی فکر باشن؟خوشحالم که در حال حاضر به هیچی فکر نمیکنم.
از جوابم جا خورد.نشست رو به رویم و پرسید:برای تنهاییت چه فکری کردی؟
_برنامه ریزی کردم دو روز در هفته برم دیدن مامانم.بقیه وقتم هم به خانه داری و مطالعهٔ بگذره.
عصبانی شد و فریاد کشید:حق نداری بدون من جایی بری.
با تعجب گفتم:تو که از صبح تا شب خونه نیستی.چه فرقی میکنه که من کجا برم و چیکار کنم!
_مثل اینکه یادت رفته من شوهرت هستم!رفتارت خیلی مشکوکه ،چه خیالی تو سرت داری؟
با خونسردی نگاهش کردم و گفتم:اگه قراره کسی مشکوک باشه ،منم باید به رفت و آمدهای تو شک کنم که معلوم نیست کجا میری و کجا میایی و چیکار میکنی!
بلند شد و فریاد کشی:غلط میکنی به من شک داری.اصلا به تو چه مربوط که من چه کار میکنم و کجا میرم!هرچی هیچی نمیگم مثل اینکه هر روز توقعت بالا تر میره.
به خودم جرات دادم و پرسیدم:موضوع دلارها چی بود؟تا کی میخوای با من غریبه باشی؟ناا سلامتی من و تو زن و شوهریم.
انگار جرقه به انبار باروت زدم.مانند تیری که از چله کمان رها شود،به سمتم آمد و سیلی محکمی به گوشم زد:عوضی حالا دیگه واسه من شودی مفتش؟
به کتکهایش عادت کرده بودم.آنقدر سیلی خورده بودم که پوست صورتم کلفت شده بود.اما دست مرتضی خیلی سنگین بود و وقتی سیلی میزد،حسابی میزد.اشکم توی چشمم جمع شد اما نگذشتم سرازیر شود.نگاهی غضب الود بهش انداختم و او شرمنده از در بیرون زد.آن شب باز نگشت و شصتم خبر دار شد که خانه دیگری دارد که در هنگام لزوم به آنجا پناه میبرد.
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم ،تصمیم گرفتم از نو شروع کنم.با شهامت باشم،پر قدرت باشم،و به خدا توکل کنم.اما به محض دیدن مرتضی تمام قدرتی که داشتم به یک باره ناا پدید شد.باید دل به دریا میزدم و دریا دل میشودم و آن میکردم که درست است.تا کی میتوانستم مرعات حالش را بکنم و در عین حال کتک هم بخورم.
جای انگشتهایش که روی صورتم مانده بود ،زودتر از همیشه خوب شد.یک روز صبح که از در بیرون رفت،تاکسی گرفتم و رفتن دیدن مادرم.هنوز عموها و آقا بزرگ به بازار نرفته بودند.پدرم از دیدنم جا خورد و پرسید:اتفاقی افتاده بابا؟این طرفها!...خیر باشه!
لبخند تلخی زدم و گفتم:شما منو فراموش کردید،اما من هنوز یادم نرفته که پدر و مادر دارم.
تا بعد از زهر پیش مادر بودم و به دیدار عزیز و عمهها و زن عموها رفتم.عصر که مهرداد از مدرسه بر گشت ،خشکش زد.انگار انتظار نداشت بدون مرتضی،آن هم آن وقت روز،آنجا باشم؟در آغوش گرفتم و بوسیدمش.تور عجیبی نگاهم میکرد و لبخند میزد.پرسیدم:خیلی قیافم تغییر کرده؟
با استینش اشک چشمش را پاک کرد و گفت:خوشگل تر شودی.
پشت سرش رفتم به اتاقش و پرسیدم:داداش از مهدی چه خبر؟دلم براش پار میزنه.
نگاهی غم انگیز به چشمهایم کرد و گفت:داداش خیلی گرفتاره.
_یعنی چی؟کی دیدیش؟اینجا سر میزنه؟
_گاهی اوقات اگه وقت کنه میاد به مادر سر میزنه و زود میره.هفته پیش دیدمش.خیلی لاغر شده.
_برای چی لاغر شده؟
شکش سرازیر شد.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.با لحن ملتمس گفتم:داداش بگو چه بالایی سر مهدی اومده.دارم سکته میکنم!
_چیزی نشده.دلم هاواتو کرده بود،بغضم ترکید.
شکایتی که مدتها تو دلم محبوس شده بود به یکباره سر باز کرد:من از همه تون گله دارم.هیچ کس به من سر نمیزانه،انگار وقتی با مرتضی دست به دستم دادید خاکم کردین و همتون رفتید سر کار و زندگی خودتون.انگار نه انگار که دو تا برادر دارم.تصورش رو هم نمیکردم انقدر ناا مهربون باشید.

R A H A
02-09-2012, 09:57 PM
فصل ۱۱:قسمت چهارم

_ما ناا مهربونیم یا شوهر کثافت تو که برای همه خط و نشون کشیده که پامونو در خونه ات نذاریم؟
عقدههای سر نگوشوده این مدت غربت و تنهایی و شکنجه روحی شدن یک مرتبه سر گشود و فریاد کشیدم:این لقمهای بود که بزرگ ترها برام گرفتن و شما هم دست رو دست گذاشتین تا سیاه بخت بشم.
در حالیکه تا حد جنون عصبی شده بود ،فریاد میزد:خودت خواستی زنش بشی،تقسیرش رو به گردن هیچکس نانداز که همه شاهد بودن تو همه ما رو بد بخت کردی،محمد بد بخت هم تا آخر عمر تو آتیش دروغ گویی و هوس بازی تو میسوزه.
اسم محمد که آمد از شدت ناراحتی دندانهایم کلید شد. آن همه حرف معلوم نبود از کجا آماده بود و از دهان مهرداد جاری میشد که همچون خنجر توی قلبم فرو میرفت.
وقتی چشم باز کردم مادر بالای سرم بود و مهرداد داشت گریه میکرد.به سختی نفس میکشیدم.پرسیدم:چرا گریه میکنی داداشی؟پریا سگ جونه و حالا حالاها نمیمیره.کاشکی من جای پریسا مرده بودم.
هوا داشت کم کم تاریک میشد که حالم کمی جا آمد و از مجتمع زدم بیرون.همه دردهای گذشته را از یاد برده بودم،چون زخم جدیدی برد علم نشسته بود .بی خبری از مهدی و حرفهای دو پهلوی مهرداد درد تازهای بود که غمهای گذشته را کم رنگ میکرد.
آن شب مرتضی دیر آمد و از شدت سر درد پیش از آمدنش آرام بخش خوردم و خوابیدم.نیمه شب از تکان خوردن شانههایم از خواب بیدار شدم.داشتم خواب میدیدم و گریه میکردم.مرتضی که همچنان دست بر شانهام گذشته بود پرسید:پریا،چته؟
گفتم:ولام کن،خوابم میاد.
وقتی بیدار شدم رفته بود.یادداشتی نوشته بود و گذاشته بود جلوی آیینه میز توالت.
((چند روز میرم مسافرت،خرید کردم گذاشتم آشپزخونه.بیرون نرو،زنگ میزنم.))
نفس راحتی کشیدم و رفتم سر کتابهای درسیم که زنگ زدند.مهرداد بود.از دیدنش آنقدر خوشحال شدم که ناراحتیهای روز گذشته را از یاد بردم.سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از هیجان زدگی من لذت میبرد پرسید:مرتضی هست؟
_نه داداش،بیا تو،چه عجب!
نگاهی به حوض لجن گرفته انداخت و گفت:معلومه که پریشون احوالی.
_حیاط رو ولش کن بیا بریم تو.چطور شد یاد خواهرت کردی؟
_کنایه میزانی؟
_مهرداد به جون بابا از دست همه تون دلخورم.شما همه در باره من اشتباه کردین.حالا هم میخواین گناهتونو گردن من بندازین؟من که اعترزی نکردم،اما انتظار دارم هر چند وقت یک بر در خونمو بزنید.به مرتضی چه کار درین؟اون صبح میره شب بار میگرده.
_اگه دیروز ناراحتت نمیکردم،الان اینجا نبودم.از مرتضی متنفرم.
_مهرداد،با اون همه و بستگی که ما به هم داشتیم...
پرید وسط حرفم:دیروز خیلی حرف داشتم که نشد جلوی مادر بگم.مدتهاست خفقان گرفتم و دارم دق میکنم.برای مهدی نگرانم.برای تو دلم پره پره است.اگر چه گفتن تو خودت راضی شودی با مرتضی عروسی کنی،اما من هنوز نمیتونم باور کنم که تو محمد رو کنار بگذاری و زن مرتضی بشی.
شنیدن اسم محمد خونم را به جوش آورد.رنگم سرخ شد و با عصبانیت گفتم:میشه اسم اون پسر عموتو نیاری؟حالم از خودش و برادرش و خونوأه آاش بهم میخوره.
_چرا عصبی شودی؟
_برای اینکه عامل همه بد بختی هم اون بوده،تا آخر عمرم نمیبخشمش.
فریاد کشی:من چه گونهی کردم که باید بار همه بد بختیهای خونواده رو به دوش بکشم.بابا که حس و حال حرف زدن نداره،مامان هم روانی شده و از صبح تا شب با خودش حرف میزانه!پریا.دارم دیونه میشم و آخرش سر میزنم به بیابون.
_حاشیه نرو داداش،بگو چه بالایی سر مهدی اومده!نترس من دلشو دارم و خوب میتونم به حرفات گوش بدم.زندگی با مرتضی مثل سنگ سخت جونم کرده،به گریه هم اهمیت نده.از بی خبری از شمست که دارم داغون میشم.
_میدونم حال و روز خوبی نداری،ولی میترسم بپرسم و...

R A H A
02-09-2012, 09:58 PM
فصل ۱۱:قسمت آخر

مهرداد یک بند اشک میریخت.از دیدن چهره جوان آکنده از اندوهش دلم خون شد.یک لیوان آب دادم دستش ،آه کشید و گفت:نمیدونم چشه آنقدر لاغر و ضعیف شده که وقتی دیدمش وحشت کردم.
_مگه با اون زندگی نمیکنه؟
__اون هم دست کمی از مهدی نداره.نمیدونم چطوری زندگی میکنن.من بچهام که آدم حسابم نمیکنن دو کلمه باهم حرف بزنن.دفعه پیش که مهدی رو دیدم خواستم پول تو جیبی خودمو بذارم تو جیبش که بدش اومد.گمان میکنم زندگی سختی دارن و به هیچکس نمیگن.هر دوتاشون توی آژانس شب کاری میکنند.کار محمد سخت تره،چون درسش سنگین تره.مهدی رفته دفترچه خدمت گرفته،اما به من نگفت کی میره سربازی.فعلا که داره درس میخونه و کار میکنه تا بعد...
در حالی که از بغض داشتم خفه میشودم،خودم را خونسرد نشان میدادم تا مهرداد راحت حرف بزنه.او غرق درد دل کردن بود و من غرق در افکار ناراحت کننده.از بی دست و پا بودن خودم حالم به هم میخورد.چرا نباید مثل همه زنهای دیگر ،پولی پس انداز داشته باشم تا در هنگام لزوم به عزیزانم کمک کنم؟
مهرداد که از سکوتم کلافه شده بود پرسید:حواست پیشه منه یا جای دیگه است؟
_حواسم پیش شماهست .نمیدونم چطور باید کمکتون کنم.اون قدر بی عرضه هستم که یه قرون پول از خودم ندارم.
_خیال میکنی کسی از تو پول میگیره؟
_اگه نتونم کمک کنم،به درد لایه جرز میخورم.
_خیال نکنی اومدم خونت گدایی!
توی چشمهای قهوهای رنگش یه دنیا غم و غصه بود.صداقت گفترش اشکم را سرازیر کرد:پریا احمق نیست.هنوز کمی از شعور ذاتی توی وجودم زنده است.بگو راحت باش.
_من درد دلهامو کردم،بهتره حالا تو حرف بزنی.بگو ببینم طرف آدم شده یا نه!
_دلم نمیخواد درباره آاش حرف بزنم.
_جوابمو گرفتم.اگه بدونم کی تو رو مجبور کرد زنش بشی، به خدا میکشمش.
_شمشیرتو غلاف کن عزیزم.سرنوشت من این بود که وارد جهنم بشم.تقصیر هیچ کس نبود به جز خودم.
یک هفته بی خبری از مرتضی پاک کلافهام کرده بود.به خصوص که هیچ پولی نداشتم که خرج کنم.هیچ کس نفهمید با چه مصیبتی شب هم به صبح رسید ،و صبحا تمام وقت چسبیده بودم به تلفن،اما هیچ خبری از مرتضی نشد.روز هشتم،در حالی که نمیدانستم تکلیفم چیست و کجا باید دنبالش بگردم،صدای زنگ در آمد.به خیال اینکه مرتضی برگشته کلید نبرده،سر و پا برهنه دویدم و در حیاط را باز کردم.فرهاد پشت در بود که به محض باز کردن در چند تا سرفه کرد و سرش را بر گرداند.هنوز سلام نکرده شروع کرد به پوزش خواهی.در حیاط را بستم و دویدم طرف ساختمان.چادر سر کردم و بر گشتم.رفتم سمت در.
_ببخشید که موزهم شدم.مرتضی کجاست؟
_هنوز بر نگشته.منم نگرانشم.
تا بنا گوش قرمز شد و با عصبانیت پرسید:شما اصلا میدونید شوهرتون کجاست خانم؟
بی اراده به چشمهایش زًل زده بودم که چشم هام پر از اشک شد.
رفت سر اتوموبیلش و چند دقیقه بعد برگشت.دست توی جیبش فرو برد و پاکتی در آورد.:کوتاهی منو ببخشید خانم طلا چی.باید زود تر میآوردمش.
_بازم دلار؟
_خرجش کنید.
غیبت مرتضی که به دها روز رسید مجبور شدم خرجش کنم.افکارم مغشوش بود.شبها از ترس خوابم نمیبرد و روزها چشم انتظار بودم.بی کسی و تنهایی اعصابم را به کلی به هم ریخته بود.نگرانی مهدی کم بود که دلواپسیهای مرتضی هم به آن اضافه شد.از مهرداد نشانی محل سکونت مهدی را گرفته بودم.تصمیم داشتم در اولین فرصت که خیالم از مرتضی راحت شد به سراغش بروم که دوباره سر و کله فرهاد پیدا شد.
این بار بی اندازه عصبانی بود و سعی میکرد آرام حرف بزند.پرسید:هنوز نیومده؟
_خیر بفرمایید تو.
_موزهم نمیشام.
_اینجا بعده،میترسم همسایه ها...
یاد مرتضی افتاده بودم که قد قانع کرده بود در حیاط را باز کنم.فرهاد وارد حیاط شد و در را بست.پرسیدم:شما خبر دارید مرتضی کجاست؟
برای اولین بار به چشمهایم خیره شد و گفت امیدوارم دیگه بر نگرده.
شگفت زده نگاهش میکردم ،از حرفهایش سر در نیاورده بودم.دست توی جیبش کرد و یک پاکت در آورد.این بار میدانستم که به من ترحم میکند.
_بگیرید...میدونم که پای همه رو از زندگیتون بریده.
_از کجا میدونید؟
_یه روزگاری با مرتضی دوست بودم.آدم ناآ مردیه.دلم نمیخواد پشت سرش حرف بزنم.آخرش خودتون یه روز متوجه میشین با کی دارین زندگی میکنین.
پاکت رو گذشت روی پله و رفت.همان لحظه در دل نیت کردم اگر پول باشد ببرم برای مهدی.باید با همان پول بخور و نمیری که داشتم زندگی میکردم تا مرتضی برگرددپکت را برداشتم باز کردم،دیدن پانصد هزار تومان کمی دست پاچهام کرد.با خودم گفتم:توی این دوره زمونه هیچ کس کمک بلا عوض نکرده که فرهاد به فکر من باشد.حتما از مغازه مرتضی در آورده یا بهش بدهکار بوده.
دل به دریا زدم.پاکت را گذشتم توی کیفم و تاکسی گرفتم و یک سره رفتم به خانه مهدی.وقتی دم در رسیدم،زنگ زدم.کسی نبود.توان ایستادن نداشتم.بر روی پله خانه قدیمی نشستم و تکیه دادم به دیوار.هوا کاملا تاریک شده بود که سایه مردی را زیر نور چراغ بالا سرم دیدم.بلند شدم گفتم:مهدی اومدی؟
صدای محمد که انگار از ته چاه در میآمد،چهار ستون بدنم را لرزاند.متعجب بود و دست پاچه.پرسید:پریا تویی؟
هول شده بود و سوراخ کلید را پیدا نمیکرد.دستهایش میلرزید و سعی میکرد کلید را داخل سوراخ قفل فرو کند.چند بار زیر چشمی نگاهم کرد که سفت و سخت رو گرفته بودم و به جز چشم هایم،هیچ جای صورتم پیدا نبود.دلم از دیدنش سوزشی ناآ محسوس داشت.
سر انجام موفق شد در را باز کند.محمد در کناری ایستاد تا من وارد اتاق شوم.چراغ که روشن شد ،دیدم چشمهایش خیس اشک بود.تار در گوشهای از اتاقش بود،همین تور مقدار زیادی کتاب قطور دانشگاهی.پرسیدم:مهدی کجاست؟
بدون اینکه نگاهم کند،به سمت پنجره رفت و گفت:سر کره.
تحملش را نداشتم.تا سر حد مرگ ازش متنفر بودم.پرسیدم:اینجا اتاق شماست؟
از لحن کلامم رنجید.بر گشت و نگاهی غریبانه به چشمهایم کرد .سرش را مأیوسانه تکان داد و گفت:اتاق مهدی بالاست.
از پلهها رفتم بالا.دیدن اتاق محقر مهدی دلم را به درد آورد.همه جای اتاق بوی کهنگی میداد.روی زمین نشستم و زدم زیر گریه.محمد چند بار تا پا گرد پلهها بالا آمد و برگشت پایین.پس از مدتها یک دل سیر گریه کردم.وقتی خوب گریه کردم و عقدههای دلم خالی شد پاکت را روی طاقچه گذاشتم و رفتم پایین.به سرعت از حیاط گذشتم.محمد تا پشت در حیاط دنبالم آمد.کوچه تنگ و تاریک را تا خیابان اصلی دویدم..

R A H A
02-09-2012, 09:58 PM
فصل ۱۲

هنوز زنگ ساعت به صدا در نیامده بود که صدای زنگ در بیدارم کرد.هوا روشن نشده بود.بلند شدم و به خیال اینکه مرتضی برگشته،رفتم سمت در حیاط.پشت در که رسیدم پرسیدم:کیه؟
_باز کن،مهدی هستم.
نفهمیدم چطور در را باز کردم و خودم را انداختم به آغوش مهدی.انگار بوی او ،بوی زندگی بود که پس از مرگ طولانی به فریادم رسید.موهایم را نوازش کرد و گفت:چرا گریه میکنی؟
به چشمهایش خیره شدم که مثل من هوای گریه داشت و پر آب شده بود.
_تو چرا گریه میکنی داداش؟ناراحتی که چند وقته نیومدی سراغم؟
_آاخ که اگه عاقل بودم،حالا اینجا نبودام.
_شوهر نامردت کجاست؟
_مسافرته.بیا بریم تو.
از دیدنش به اندازهای خوشحال بودم که زبانم بند آماده بود،با لکنت حرف میزدم و در ادای کلمات گیر میکردم.گاه میخندیدم و گاه اشکم سرازیر میشد.مهدی به روی مبل نشست.زیر چشمی نگاهش کردم که محو تماشای من،سرش چرخ میخورد به این سؤ و آن سوی اتاق.سکوت کرده بود و از نگاهش غم میبارید.پلکهایش از شدت خواب آلودگی داشت جفت میشد که بالش گذشتم زیر سرش.آهسته گفت:دستت درد نکنه،من باید برم.
_حالا یه کم بخواب بعد برو.
_کار دارم پریا،نظر زیاد بخوابم.
هرچه فکر میکنم یادم نمیاد اون روز به چه دلیل گریه کردم.همانقدر یادم هست که آنقدر نوازشم کرد که همه غمهای یک سال زندگی نکبت بار با مرتضی از یادم رفت.
چای را خورده نخورده بلند شد،پاکت را از جیبش بیرون آورد و گذاشت بر روی میز.توی چشمهایم زًل زد و گفت:این کار چی بود کردی؟من وضعم بد نیست.
دلم میخواست فریاد بزنم و بگویم چه قدر نگرانش هستم.از چهره بر افروخته و حالت نگاهم فهمید که چه قدر نگران هستم.گفت:اینجور نگام نکن.من هم درس میخونم و هم کار میکنم.خوب معلومه که ظاهرم با آدمهای رفاه زده فرق داره.اینقدر نگران من نباش.راست بگو این پول از کجا اومده؟مال اون مرتیکه از خدا بی خبره؟
_نه خیر،این پول ماله خودمه دلم میخواد بدمش به تو.
پریا،گمان نمیکردم دروغ گو شده باشی.
_پس انداز کردم.حالا هم بهش احتیاج ندارم.
_دروغ نگو خواهر .میدونم مرتضی آدمی نیست که پول دست تو بده.
_از کجا انقدر مطمئنی؟
_گوش کن پریا،اون پولی که از فروختن طلاهای مادر و زن عمو به دست آوردیم،ددیم دست یکی از بازاریا هر ماه سودشو میگیریم.ما هیچ احتیاجی به پول تو نداریم.پاس بهتره بگذاریش بانک،تا هروقت لازم شد ازش استفاده کنی.
مثل روز برایم روشن بود که مهدی پول را پس میاورد.خوشحال بودم که بهانهای شد تا ببینمش.وقتی رفت نیمی از وجودم را با خودش برد.
مسافرت مرتضی یک ماه طول کشید.وقتی برگشت چند کیلو چاق شده و پیدا بود اضافه وزنش بر اثر خوش گذرانی بیش از حد بوده.عصر بود، حیاط را شسته بودم و داشتم به باغچه ور میرفتم که صدای ماشینش آمد.رفتم و در را باز کردم.آمد داخل حیاط و پیاده شد.در را پشت سرش بستم.پرسیدم:مرتضی کجا بودی؟میدونی چند روزه آزت خبری ندارم؟مگه قرار نبود تلفن بزنی؟
فریاد کشید:به جای رسیدن به خیر،از راه نرسیده،سین جیمم میکنی؟بدو یه سوپ داغ درست کن که سرما خوردگی داغونم کرده.
چنتا عطسه کرد و بینی آاش را خالی کرد توی دستمال.گفتم:سردسیر بودی؟
با لگد چمدان را پارت کرد وسط حیاط و گفت:حالا دیگه مچ گیری میکنی؟
چمدان را برداشتم و رفتم داخل ساختمان.پشت سرم آمد.ولو شد بر روی کاناپه و خوابش برد.سوپ را آماده و چای را دم کردم.رفتم سر چمدنش تا رختهای چرک را بریزم داخل ماشین لباس شویی که جوراب زنانه مچاله شدهای را وسط رختها دیدم.لنگه جوراب را برداشتم و یک لحظه از شدت ناراحتی وجودم آتیش گرفت.شک و تردید باعث شد بقیه چمدان را دقیق تا بگردم.مورد مشکوک دیگری پیدا نکردم.
داشتم لباسها را میریختم داخل ماشین لباس شویی که بیدار شد و فریاد زد:پریا کجایی؟سوپ حاضره؟
لنگه جوراب را برداشتم و رفتم بالای سرش.از لایه پلکهای نیمه باز نگاهی عجیب و قریب به من کرد و پرسید:این چیه؟ به جای سوپ لنگه جوراب برام آوردی؟
_تو باید بگی چیه...توی چمدون تو بود.
نفسش بند آمد،اما آنقدر پرو بود که هیچ کس از پس زبانش بر نمیآمد و نمیتوانست محکومش کند.لبخندی کم رنگ گوشه لبش نشست و گفت:میخوای بهانه بگیری دیگه،نه؟
آنقدر عصبانی بودم که دلم میخواست هر چه دم دستم بود توی سرش خراب کنم.فریاد کشیدم:بهانه چی؟مرتضی چند وقته با زنها رابطه داری؟ناآ سلامتی تو مردی مومن و با تقوی هستی،انتظار این کثافت کاریها رو آزت نداشتم.
فریاد کشید:مزخرف نگو،مگه خلاف شرع کردم؟
_خلاف شرع نکردی؟پس زن گرفتی و من بد بختو یک ماه بی خبر تنها گذاشتی و رفتی خوش گذرونی!
لا به لایه عطسههای ممتد فریاد کشی:بی خود شلوغش نکن.
جوراب را پارت کردم تو صورتش و رفتم به اتاق خودم.برای اولین بار در زد و آهسته وارد اتاقم شد.عصبانی نبود.سرفه میکرد و شر شر عرق میریخت.با احتیاط آمد و کنارم زانو زد.گفتم.برو بیرون،هوسلتو ندارم.
_پریا قربونت برم.تو برای من چیز دیگهای هستی.
حوصله حرف زدن نداشتم.نه گریه میکردم و نه آه میکشیدم.سکوت کرده بودم.
_پاشو دختر خوب دارم از تب میسوزم.این شیشه بخور کجاست؟

R A H A
02-09-2012, 09:58 PM
فصل ۱۳:قسمت اول

چهره عزیز،آرامش یافته از مرگ،معصوم و نورانی،در زیر ترمه بته جقه کار دست خودش پنهان بود.تالار که محل برگزاری مراسم مردانه بود و شاه نشین زنانه،پر بود از افراد مشکی پوش که سالها بود یکدیگر را ندیده بودند و دنبال بهانه میگشتند تا غیبت پشت سر یکدیگر را بر گزار کنند.قیافه آقا بزرگ تماشایی تر از همه بود،که چون سرداران فاتح برگشته از رزم،شق و رگه یک دست تکیه بر عصا و دست دیگر لبه نرده شاه نشین ایستاده بود و بار عام میداد.افراد تازه وارد تعظیم کنن از کنارش ردّ میشدند و تسلیت میگفتند.نوه ها،یکی یکی به مجلس زنانه میآمدند و با عزیز وداع میکردند.با ورود هر کسی زنان شیون و زاری سر میدادند و وقتی که میرفت ،نجوا و پچ پچ از سر میگرفتند.
کنج شاه نشین در کنار مادرم نشسته بودم.سنگینی نگاهها به همه وجودم فشار میآورد.مرتضی،با چهره بر افروخته و عصبی،آمد توی شاه نشین و بالای سر عزیز دو زانو نشست.خام شد،ترمه را کنار زد و نگاهی سرسری به صورت عزیز انداخت.چند ثانیه نگذشته بود که ترمه کشیده شد سر جای وولش.برخاست و با دو سه هدم بلند از شاه نشین رفت بیرون.چشم زان عمو زهره چرخید به سمت من که داشتم حرکات مرتضی را با چشم دنبال میکردم.نگاهم که به نگاهش افتاد،رو برگردند.از روزی که مرتضی رفت و آمد با خویشان را قد قانع کرد و پای همه را بورید،هیچ کس چشم دیدنم را نداشت.همه کارهای مرتضی پای من نوشته میشد.زیاد هم به حال من فرقی نداشت که گردنم از مو باریک تر بود.
دلم هوای دیدن اتاقم را داشت،اما میترسیدم که مرتضی توی حیاط باشد.از پشت شیشه شاه نشین حیاط را زیر نظر گرفتم.مرتضی که از پلههای زیر زمین پایین رفت،به سرعت از شاه نشین زدم بیرون.
یک سره رفتم به اتاقم،اتاقی که یاد آور دل تپیدنها و دلواپسیهای وقت و بی وقتم بود.بدون زری،هاتی حال و حوصله گریه کردن هم نداشتم،کنجکاو رفتار پروانه بودم که از وسط مجلس محمد را صدا کرد و هر دو قیبشان زده بود.رفتم سمت پنجره سرسرا که حصیرش بالا بود و همه همدیگر را میدیدند.پوریا وسط حیاط داشت راه میرفت.نگاهش آزارم میداد.برگشتم اتاقم.صدای قدمهایی اشنا پیچید توی حیاط خلوت.پریدم و چراغ را خاموش کردم.صدای پای محمد را،هاتی با چشم بسته تشخیص میدادم که داشت از حیاط خلوت ردّ میشد..در کنار پنجره اتاقم یک لحظه ایستاد.چسبیدم به دیوار.دچار حالت تنفر و انزجار بودم و هم بی قرار نگاهش.لحظهای به تاریکی اتاقم زًل زد و به راهش ادامه داد.بی حس افتادم بر روی تخت.صدای مرتضی که داشت سراغم را از همه میگرفت،مثل پتک توی سرم میکوبید.
لبهایم گز گز میکرد و میلرزید که مرتضی وارد اتاق شد.چراغ را روشن کرد و فریاد کشید:مگه مردی که جواب نمیدی؟
فقط نگاهش کردم.مادر سر رسید.صورتش یک پارچه وحشت و ترس بود.با لکنت پرسید:چی شده آقا مرتضی؟
مرتضی بدون اینکه برگردد،زیر لب غرید:زان عمو برو بیرون،تو کار ما دخالت نکن.
مادر رفت.مرتضی یک پا گذاشت لب تخت و خیره نگاهم کرد.با خشم و نفرت پرسید:میشه بگی اینجا چه غلطی میکنی که هرچی صدات میکنم جواب نمیدی؟منتظر کی هستی؟
از پشت پرده اشک چهره آاش را محو میدیدم.لبهایم چفت شده بود و صدایم در نمیآمد.بر آشفته رفت به سمت پنجره و سرش را چند بار به چپ و راست چرخاند.حیاط خلوت را که وارسی کرد با عصبانیت پنجره را بست و برگشت به سمت من.فریاد کشید:کثافت هرزه هنوزم چشمت دنبالشه؟
فشار کلمات سنگینش هر لحظه بیشتر خوردم میکرد.نه جوابی داشتم و نه حس و حال درست حسابی که با او در گیر شوم.با عصبانیت از اتاقم بیرون رفت.مادر آمد توی اتاق.لب تختم نشست با دو دست صورتش را پوشاند و زد زیر گریه.به سختی تکانی خوردم و گفتم:چی شده مامان؟گریه نکن.
نگاه مادر غمگین تر از همیشه بود.زیر لب گفت:بمیرم الهی،لالمونی گرفتی؟
نفسی عمیق کشیدم و چشمانم چسبید به سقف.

R A H A
02-09-2012, 10:02 PM
فصل ۱۳:قسمت دوم

پریشانی خود مادر کم بود که مال من هم اضافه شده بود.پرسیدم:زری نیومده؟
_پیش پای شما اومد و رفت.
_حالش خوب بود؟
_انگار حامله است.شوهرش اجازه نداد بیاد بالا سر جنازه.خیلی بی تابی کرد.
_سراغ منو نگرفت؟
_انگار ارث پدرشو از من میخواد.نمیدونم چه کار کردم که به همشون بدهکار شدم؟
_زهره خانم هم منو تحویل نگرفت.
صدای مرتضی توی سرسرا پیچید .مادر سراسیمه از روی تخت بلند شد.مضطرب بود.انگار بیشتر از من از مرتضی میترسید.نگاهی غمگین به صورتم کرد و پرسید:کتکت میزانه؟راستشو بگو.
لبخند زدم.چه فاییده داشت از سیاه بختی من با خبر شود.گفتم:نه مامان اینجوری نگاش نکن،دوستم داره.
نگاه ناباور مادر چند لحظه به صورتم خشکید و بعد به سرعت از اتاق رفت بیرون.وقتی جنازه عزیز را بر میداشتند همه در زیر تابوتش بودند به جز محمد.لبخند شیطانی پروانه از لحظه ورودم همچون خنجر توی قلبم فرو رفته بود و آزارم میداد،که باید تحمل میکردم تا مراسم تمام شود.مرگ عزیز باعث دیدار مجدد محمد و مرتضی شده بود که مرتضی را بی اندازه خشمگین کرده بود.وقتی از سر خاک برگشتیم ،هر چه زن عمو زهره اصرار کرد،وارد خانه نشد و بارها زیر لب غر زد:نباید میاومدیم...از سگ پشیمون ترم.عزیز مرد که مرد،خدا بیامرزش.
آقا بزرگ در حال و هوای خودش بود و به کسی تعارف نکرد،اما همه وارد خانه شدند به جز من و مرتضی.وقتی بر میگشتیم با عصبانیت رانندگی میکرد به طوری که چند بار نزدیک بود تصادف کنیم.برای عزیز یک قطره اشک هم نریختم.میدانستم از جهنم وارد بهشت شده.
سر سجاده بودم،منتظر اذان مغرب.دلم پر بود و شکی نریخته بودم.یاد خدا اشکم را همچون سیلی جاری کرد.صدای قدمهای تند و بدون وقفه مرتضی که از لحظه ورود به منزل قطع نشده بود کلافهام کرده بود.داشتم سلوات میفرستدم که آمد توی اتاق تسبیح را با عصبانیت از دستم کشید که پاره شد و دانههایش پخش شد کاف اتاق.فریاد کشید:تسبیح خودت کجاست؟
_کدوم تسبیح؟
_همون تسبیح عقیق که عزیز بهت داده بود.
با خونسردی جواب دادم:نمیدونم.گمش کردم.چرا تسبیح رو پاره کردی؟ زورت به یه نخ نازک میرسه؟
کلافه بود و از درون میسوخت،هر لحظه عصبانی تر میشد.مشت محکمی به سرم کوبید و فریاد کشید:زنیکه بی همه چیز!همین امشب میکشمت و جنازتو میندازم تو رودخونه.
روی سجاده پهن شدم.درد تا نوک پاهام پخش شد.چشمهایم سیاهی رفت به طوری که برای لحظهای کوتاه نه میدیدم و نه میشنیدم.نفهمیدم چه مدت بیهوش افتاده بودم.
وقتی چشم باز کردم هوا کاملا تاریک شده بود و صدای تلویزیون میآمد.با رخوت بلند شدم.سرم گیج میرفت و تعادل نداشتم.مرتضی روی مبل تشسته بود و کنترل تلویزیون دستش بود.پرسید:بیدار شودی؟تازگیها خوب میخوابی و ما رو بی شم میزاری!
عصبانیتش فرو کش کرده بود.خشم و نفرت همچون خوره به مغزم افتاده بود.سکوتم باعث شد برگردد و نگاهم کند.پرسید:چیه؟چرا نمیائ بیرون؟نمازتو خوندی؟
انگار هیچ اتفاقی نیفتده بود.به خودم جرات دادم که در اتاق را قفل کنم.این حرکت ناگهانی به منزله صدور حکم قتلم به دست خودم بود.مثل همیشه پشت در بسته عصابی شد.با مشت به در میکوبید و فریاد کشید:معنی این کارها چیه؟باز کن دیونه بازی در نیار که من از تو دیونه ترم.
صدای فریادهای مرتضی را چند لحظه بیشتر نشنیدم،و بعد سکوت.
وقتی چشم باز کردم به روی تخت بیمارستان بودم.سرم به دستم وصل بود و تنم درد میکرد.لبها تکان میخورد اما من چیزی نمیشنیدم.شبح هولناک مرتضی در میان افراد خانواده نبود.چشمهای مادرم پر از اشک بود.خام شد صورتم را بوسید.سرش را بالا برد و چیزی گفت که نشنیدم.پدرم بر روی سندلی کنار در نشسته بود که بلند شد آمد کنارم.نگاهش به نگاهم گره خورد.هزاران حرف داشت و سوز دلش آشکار بود.زبانم انگار بعد کرده بود و هیچ تکانی نمیخورد.چشمهایم اشک نداشت.نه کلامی،نه صدایی،فقط سکوت بود.
نیم ساعت نگذشته بود که مرتضی با یک جعبه شیرینی وارد اتاق شد.چشمهایم را بستم.بوی بدنش را احساس کردم که آمده بود بالای سرم.از لایه پلکهایم انگاهش کردم.بر خلاف چن لحظه پیش که با خنده وارد شده بود صورتش آکنده از غم و اندوه بود.راضی بودم بقیه عمرم ناآ شنوا باشم اما نیش و کنایههایش را نشنوم.هرچه فکر کردم یادم نیامد پیش از بی هوش شدنم چه بالایی بر سرم آورده بود.
.
.
پایان فصل ۱۳

R A H A
02-09-2012, 10:02 PM
فصل ۱۴:قسمت اول

آزمیشهای پی در پی،سییتی اسکن از مغز و ادیومتری و ملاقات افراد خانواده که به جز اشک ریختن کاری از دستشان بر نمیآمد،پاک خستهام کرد به توری که بر روی کاغذ برای پزشکم نوشتم:از وضع خودم ناراضی نیستم.بگذارید به حال خودم باشم.تاق به سرم نزده ملاقات ممنوعم کنید.
دکتر با تعجب نگاهم کرد و از اتاق بیرون رفت.عصر همان روز یک روان پزشک آمد به اتاقم.لبخندش را با لبخند جواب دادم چرا که آرامش عجیبی از سکوت اطرافم داشتم.تخته وایت برد کنار دستم بود .نوشتم:به خدا من دیوونه نیستم.دست از سرم بر دارید.خسته شدم انقدر بالای سرم گریه و زاری کردند.
روانپزشک لبخند زد و گفت:حق با توست.هر طور راحتی.تابلوی ملاقات ممنوع تا حدودی اتاقم را خلوت کرد.قرار شد پیش از ورود هر کسی پرستار بپرسد دوست دارم کسی را ببینم یا نه.این کار باعث شد تا مدتها از شر دیدن مرتضی در امان بمانم و واقعا استراحت مطلق داشته باشم.
عصر روز هشتم بستری شدنم که مهدی و مهرداد آمدند ملاقاتم،مهدی تخته وایت برد را برداشت و نوشت:یک پدری از مرتضی در میآریم که مرگههای هوا به حالش گریه کنند.زود پاکش کردم و نوشتم:مرتضی کاری نکرده،بی خود پاپیچش نشید.حق ندارید اذیتش کنید.
مهرداد خداحافظی کرد و بیرون رفت.مهدی داشت از اتاق بیرون میرفت که پشیمان شد ،برگشت و روی تخته نوشت:محمد بیرون در وایساده.دیشب تا صبح از غصه تو خوابش نبرد.
نوشتم:حالم از خودش و همه خونواده آاش به هم میخوره.خواهش میکنم اسمشو جلوی من نیار.
چهره مهدی در هم فرو رفت و با اخم از اتاق رفت بیرون،چشمهایم را بستم که سایه محمد را هم از لایه در نبینم.انزجاری از او در دلم ریشه دوانده بود که قدرتش از عشقی که به او داشتم کمتر نبود.دلم پر میزد برای دیدن پدر که نمیدام چرا از روز دوم به هوش آمدنم نیامده بود بیمارستان!از هر کس میپرسیدم پاسخ درست و حسابی نمیشنیدم.چهرههای غمگین برادرها و مادرم آنها به دلیل بیماری من نبود.بعدها فهمیدم که همان روز وال به هوش آمدنم که پدر متوجه کار و لال شدنم شده بود از شدت ناراحتی سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده بود.در حالی که از وضعیت خود راضی بودم پدرم در بخش مراقبتهای ویژه بیمارستان قلب بستری بود.
دو روز بعد پرستار روی تخته نوشت:دوستتون برای ملاقات اجازه میخواد.
تنها کسی که تصورش را هم نمیکردم پشت در ایستاده بود.وارد که شد برای لحظهای کوتاه سکوت کرد.چشمهایش پر از اشک شد.قلبم از هیجان درون سینهام پر پر میزد.اگر زبان داشتم همان لحظه فریاد میکشیدم:زری،چه عجب یاد من کردی!
زری که باور نمیکرد در سکوت مطلق مجبور به هم صحبتی با من باشد به پهنای صورتش اشک میریخت.به روی تخت نیم خیز شدم.مانند گذشته آغوشمان پر از یکدیگر شد.تخته وایت برد بالای سرم بود،بر داشتم و نوشتم:زری دوستت دارم.صورتش را با دو دست پوشاند.در زیر جمله من نوشت:باید به من بگی چه بالایی سرت آماده.و من نوشتم:از همون کاسههای زیر نیم کاسه است که خودت باید کشفش کنی.
با آنکه تا حد مرگ از مرتضی تنفر داشتم،تصمیم گرفتم موضوع کتک خوردنم را به کسی نگویم.تصور میکردم هر چه کمتر حرف بزنم راحت ترم.
آن روز با آنکه بیشتر از روزهای دیگر اشک ریختم،بهترین روز زندگیم بود.دیدار با زری روح تازهای به جانم بخشید.تا زمان تمام شدن وقت ملاقات همه پشت در اتاق معطل شده بودند.زری زندگی زناشویی موفقی داشت که با حمله شدنش خوشبختیش کامل شده بود.وقتی ازش پرسیدم از کجا فهمیده که در بیمارستان هستم، جواب داد:مرتضی اومد دنبالم.
بی اندازه شگفت زده شدم.باور نمیکردم ذرهای احساس در وجودش باشد.روز بعد با تلفنی که به زری داده بودم،سیمین آمد ملاقاتم.
روز مرخص شدن از بیمارستان پزشک دست به سرم کشید و به روی تخته نوشت:آزمایشها نشون میده کاملا سالمی و هیچ مشکلی ندری.فقط یک ضربه شدید باعث به وجود آمدن این وضعیت شده،خودت باید به خودت کمک کنی تا معالجه بشی.
بر روی تخته نوشتم:بلد نیستم اینجوری زندگی کنم.دکتر لبخند زد و نوشت:ایمانت قویه.معلومه خیلی رنج کشیدی.اما اگه دلت میخواد شکایت کنی،من کمکت میکنم.
نزدیک بود بغضم بترکه.سکوت کردم.دکتر نوشت:لعنت به کسی که دست روی تو بلند کرد.توی پرونده اعت نوشتم که آثار ضرب جرح روی سرت بوده.پدر و مادرت میدونن که شوهرت دست بزن داره؟
فقط نگاهش کردم.دکتر نفسی عمیق کشید و پایین پروندهام نوشت:مرخص.
از سکوتم عصبانی شده بود.روی تخته نوشت:بعضی آدمها حقشونه کتک بخورن.و از اتاق رفت بیرون.
آخرین جمله دکتر دلم را به شدت به درد آورد.بلویی در وجودم به پا شد که تا چند ساعت به حالت طبیعی بر نگشتم.

R A H A
02-09-2012, 10:03 PM
فصل ۱۴:قسمت دوم

روز مرخص شدنم از بیمارستان را هرگز فراموش نمیکنم.مدتها میشد که مرتضی را ندیده بودم.آنقدر لاغر و استخوانی شده بود که تا نیامد جلو نشناختمش.خجالت میکشید توی چشمهایم نگاه کند.رفتارش با همیشه فرق داشت.گرم و صمیمی بود و پشیمان.حسی آزار دهنده در نگاهش وجود داشت که خوب درکش میکردم و همان احساس گناه بود.خوب که فکر میکردم میدیدم هیچ کینهیای از او به دل ندارم،زیرا که علت همه رفتارهایش را اختلالهای ژنتیکی میدانستم،به عکس تا سر حد مرگ از محمد متنفر شده بودم.او آدم با شعوری بود که در بحرانیترین لحاظت زندگی تنهایم گزسهته بود.
وارد خانه که شدیم اصلان باور نمیکردم این خانه همان خانه قبلی باشد.مرتضی زیر بغلم را گرفته بود که زمین نخورم،از وقتی کر شده بودم تعادل نداشتم و تلو تلو میخوردم و مجبور بودم به مرتضی تکیه کنم.مرتضی در کامل مهربانی زیر بغلم را گرفته بود و آرام آرام بردم به سمت پله ها.پیش خود فکر کردم،چه خوب میشد انسانها پیش از رخ دادن حوادث تلخ ،قدر همدیگر را بدانند و حرمت یکدیگر را نشکنند.حالا دیگر چه فرقی داشت مرتضی چگونه باشد و چطور رفتار کند!مهم دل من بود که شکسته بود.مبلمان و دکوراسیون خونه تغییر کرده بود.آن هم به شکلی باور نکردنی که هرگز در خواب هم نمیدیدم مرتضی چنین سلیقهای داشته باشد.کر چه کسی بود؟فکر کردم شاید کر زری باشد.
سیمین با کلیدی که سر خود از روی کلیدم ساخته بود روزی یک مرتبه میآمد به من سر میزد و میرفت.رفتار مرتضی صد و هشتاد درجه با گذشته فرق کرده بود.شده بود عدمی دیگر.با ترحم و دل سوزی نگاهم میکرد و من،بی اعتنا،گوشهای مینشستم و زًل میزدم به دور دستها.بیشتر کارهای خانه را او انجام میداد.لبخند میزد و تر و خشکم میکرد.در نگاهش احساس گناه موج میزد.دم به دم نوازشم میکرد و از تماس دستهایش با بدنم چندشم میشد.دستها همان دستهیی بود که دم به دم سیلی زده بود و نگاه همان نگاه که همیشه خشمگینانه تحقیرم کرده بود.
زندگی سرد و کسل کننده با طلوع آفتاب شروع میشد و تا تاریکی شب جان به لب میشودم که انگار هر روز هزار سال به درازا میکشید تا به پایان رسد.هر روز صبح،پس از رفتن مرتضی،تصمیم میگرفتم از نوع آغازی دوباره داشته باشم،قدرتمند و بخشنده باشم،گذشته را فراموش کنم و هزاران تصمیم دیگر که عمل کردن به هیچکدامشان آسان نبود.خود را فنا شده و از دست رفته میدانستم.خرت و پرتهای خانه را هزار بر زیر و رو کرده و گرد گیری کردم.دانههای تسبیح پاره شده و منگولش آاش پیچیده در دستمال بر روی میز توالت بود.بدون اینکه بازش کنم گذاشتمش توی صندوقچهای که یادگاریهای دوران نوجوانی را نگاه میداشتم.جمعه شب کابوس وحشتناکی دیدم.هرچه جیغ کشیدم صدایم در نیامد.انقدر تکان خوردم که از تخت پرت شدم زمین.بدنم خیس عرق بود.وقتی مرتضی بیدار شد و مرا آنطور وحشت زده دید،سر و صورتم را غرق بوسه کرد.کاری که هرگز نکرده بود.بعد بغلم کرد و برگرداندم سر جایم تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح وقتی داشت میرفت بازار مخفیانه لباس مشکی برداشت و گذاشت توی راهرو.پشت پنجره آشپزخانه ایستاده بودم.حرکات مشکوکش آزارم میداد.دقت کردم دیدم چیزی در صندوق عقب گذاشت.به دیوار آشپزخانه تخته وایت برد بزرگی نصب کرده بود.پا برهنه دویدم سمت حیاط.دستش را گرفتم و کشیدمش به سمت آشپزخانه.با روی تخته نوشتم:دیشب خواب بدی دیدم.راستشو بگو چه بالایی سر بابا اومده.
لبخند زد و نوشت:پدر یکی از دوستم فوت کرده،عصر باید برم ختم.
دلم گواهی میداد اتفاق بدی افتاده که این همه مدت پدرم نیامده بود به دیدنم.از مهدی و مهرداد هم خبری نبود.مادر هم آنقدر بی فکر نبود که پانزده روز از من بی خبر بماند.هیچ کاری از دستم بر نمیآمد به جز سیمین هیچ کس را در دسترس نداشتم.دو روز بعد،به طور اتفاقی اطلاعیه فوت پدرم را توی جیب مرتضی پیدا کردم.مرتضی نبود.در حالی که کلمات غم انگیز را چندین بار خواندم و از شدت بغض و ناراحتی داشتم خودم را به در و دیوار میکوبیدم،جیغ بلندی از ته دل کشیدم که انگار همهٔ وجودم به همراهش از گوشهایم زد بیرون.گردبادی توی سرم پیچید و فریادم چندین برابر پژواک ایجاد کرد که مانند بوق ماشینهای سنگین بیابانی داشت پرده گوشم را پاره میکرد.
از حال رفتم.نفهمیدم چه مدت گذشت.نزدیکیهای عصر بود که از سر و صدا بلند شدم.آگهی ترحیم پدرم مچاله شده توی دستم بود.نخستین نتیجه ناشی از هیجان آن حادثه تلخ و تحمل ناپذیر بازگشت شنواییم بود که هر لحظه نسبت به لحظه قبل بیشتر میشد.در حالی که روی زمین پهن شده بودم و قدرت هیچ کاری را نداشتم،سعی کردم زبانم را تکان دهم و چیزی بگویم،که نشد.تا عصر در همان نقطه اتاق افتادم و غریبانه اشک ریختم.
مرتضی بر عکس گذشته شبها زود میآمد خانه.وضع آشفتهام را که دید فریادی بلند کشید که بعد از مدتها صدایش در گوشم طنین انداخت.آگهی ترحیم را به زور از مشتم بیرون کشید و پاره پاره کرد و بر زمین ریخت.از سر سوز دل نگاهی به چهره اشک آلودم انداخت و در آغوشم گرفت.تا آن روز هرگز گریه مردی را به آن شدت ندیده بودم.رفت آشپزخانه و با یک لیوان آب و گلاب برگشت.کمک کرد بلند شدم و دست و صورتم را شستم.را دو رفتیم آشپزخانه.بر روی تخته سیاه نوشت:تسلیت میگم پریا،نباید میفهمیدی.دکتر قدغن کرده بود.
بر روی سندلی آشپزخانه نشستم و زًل زدم به پنجره.حس و حال حرف زدن نداشتم،تصمیم گرفتم تا آخر عمر سکوت کنم و کلمهای بر روی تخته ننویسم.سرم منگ بود.مرتضی داشت ظرف میشست.وقتی ظرفها تمام شد رفت و از بیرون غذا گرفت.اشتها نداشتم.مثل بچه شب و روز از من پرستاری میکرد.و آن شب بیشتر از شبهای دیگر مراقبم بود.قرصهای اعصابم را نخوردم،باید بیدار میماندم و برای پدرم قرآن میخواندم.هنوز چهلم نشده بود.نیمههای شب که برای نماز خواندن بیدار شدم،صدایی شنیدم.مرتضی توی رختخواب نبود.صدایش از یکی از اتاقها میآمد.پشت در ایستادم و به نجویش گوش دادم.انگار سر سجاده نشاسته بود.صدای به هم خوردن دانههای تسبیح چون پتک توی سرم میکوبید.شنواییام هر لحظه که میگذشت فعال تر میشد.هر صدایی چندین برابر توی گوشم میپیچید.مرتضی زار زار گریه میکرد و فریاد میکشید.:خدایا یعنی ممکنه پریا منو ببخشه؟خدایا تو از سر تقصیراتم بگذار و به دل پریا بنداز منو عفو کنه.خدایا طاقت دیدنشو ندارم.یا اونو شفا بده و یا منو بکش.خدایا غلط کردم تا آخر عمر غلامشم!
از شنیدن حرفهایش که صادقانه با خداوند نجوا میکرد و اشک میریخت،موهای بدنم راست شد.هم دلم میسوخت و هم خنک میشد.حال خودم را نمیفهمیدم.گاه دستخوش تنش شدید عصبی،جنون میگرفتم و قصد کشتنش را داشتم و گاه دلم به حال سیه روزیش میسوخت.

R A H A
02-09-2012, 10:03 PM
فصل ۱۴:قسمت سوم

دلم میخواست در کنار مادر بودم.عصر که مرتضی با یک سبد گل مریم آمد خانه،صدای قدمهایش همچون پتک به سرم کوبیده میشد،انگار جای دوتا گوش هزار تا گوش داشتم.لبخندش را جواب میدادم که بوسیدم.رفتم کنج آشپزخانه نشستم.مرتضی داشت جمع و جور میکرد که صدای زنگ در آمد.مرتضی رفت و در را باز کرد.از پشت شیشه آشپزخانه نگاه کردم،دیدم فرهاد وارد حیاط شد.مرتضی آمد توی آشپزخانه و روی تخته سیاه نوشت:عزیزم،من معهمون دارم.تو برو تو اطاقت استراحت کن.
تغییر رفتارش آنقدر زیاد بود که نگران بودم آیا این روش بعد از خوب شدنم ادامه میابد یا نه!پشت در اتاقم صندلی گذشتم و نشستم.دلم میخواست گفتگوی آن دو را بشنوم.کنجکاو بودم بیش از گذشته مرتضی را بشناسم که مهربان شده بود و من باید برای یک عمر زندگی با او آماده میشودم.
صدای فرهاد دوستانه نبود.معترظانه پرسید:عزاداریهات تموم شد؟حالا باید به قول و قراری که داشتیم عمل کنی!
_کدوم قول و قرار!یه چیزی گفتم باورت شد؟
فریاد فرهاد توی سالن پیچید:مرتیکه عوضی،تو مرد و مردونه قول دادی تکلیف خواهر منو روشن کنی.
مرتضی فریاد زد:خواهرت زن من هست!هیچ اعتراضی هم به این وضع نداره،تو چرا بی خودی سنگ به سینه میزانی؟
_خواهرم اگه شعور داشت که زن تو نمیشد!
زانوهایم سست شد و شروع کرد به لرزیدن.به چیزی که میشنیدم،به گوش هایم،به حرفهای آن دو اعتماد نداشتم.بی اختیار گوشم چسبید به در اتاق آاه صدای فریاد مرتضی همچون خنجر به قلبم فرو رفت:من و یاسمین از هم جدا نمیشیم.این پنبه رو از گوشت بیرون بیار.اگه چیزی گفتم واسه این بود که دست از سرم برداری.فرهاد درک کن.من این روزها خیلی گرفتارم!
مطمئن شدم که اشتباه نشنیده ام.یاسمین زن مرتضی بود.قلب و روحم یک باره با هم پژمرده شد.احساس زن تحقیر شدهای را پیدا کردم که برای شوهرش هیچ ارزشی ندارد.
صدای فرهاد تنم را لرزاند:آخه مرتیکه بی همه چیز،تو این روده زمونه آخه کی دو تا زن اداره میکنه که تو بتونی از عهده آاش بر بیایی،اونم زنی که از زن دیگه خبر داره.اصلا میدونی چیه؟از اول هم دروغ گفتی که به خاطره ثروت پدربزرگت رفتی سراغ دختر عموت.همش بازی بود که خواهر احمق من باور کرد و بازیچه دست تو شد که با دوز و کلک سرش هوو بیاری.
مانند برق گرفتهها از جا پریدم.پاس یاسمین زن اول مرتضی بود.شنیدم که مرتضی میگفت:هر تور میخوای فکر کن.مهم یاسمین خواهرته که بدون من نمیتونه زندگی کنه.
فرهاد با خشم فریاد کشید:حالا که فهمیده چه بالایی سر دختر عموت آوردی،چشم نداره ببینتت.
_اونش به خودمون مربوطه.تو چکاره ای؟چرا تو زندگیمون دخالت میکنی که احترامت از بین بره؟
_با این عوضی بعضیهات ارزش خودتو پایین آوردی.حالا باید تصمیم بگیری یا پریا،یا یاسمین.
_من در حق پریا ظلم کردم.خدا منو ببخشه.با خدای خودم عهد کردم که تا آخر عمر قلامش باشم.اون علیل شده و بدون من از پس زندگیش بر نمیاد.
_پس باید خواهرامو تعلق بعدی.یاسمین دیگه نمیخواد ریخت تو رو ببینه.
_من زنمو طلاق نمیدم.حالا چی میگی؟راضی کردن یاسمین با من.
_مرتضی کاری نکن که همه چیزو به دختر عموت بگم.
_فرهاد اگه لب تر کنی میکشمت.این قدر با اعصب من بازی نکن.من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.اگه پریا بفهمه دق میکنه.
_بد بخت بیچاره تو خیلی وقت دل دختر عموتو شکستی.یعنی اونقدر کاری که فکر میکنی اون هم تو رو بخشیده؟خیال میکنی یاسمین حرفتو به من منتقل نمیکنه؟بی وجدان تر از تو مرد تو دنیا پیدا نمیشه.
بعد از شنیدن حقایق تلخ و رفتن فرهاد انقدر صورتم قرمز شده بود که مرتضی بعد از دیدنم حتما میفهمید.فکر کردم بهترین راه این است که خود را به خواب بزنم تا شاید ابتونم در خلوتی مرگ بر با این حوادث کنار بیایم.

....پایان فصل ۱۴

R A H A
02-09-2012, 10:03 PM
فصل ۱۵:قسمت اول

هنوز با مشکلات کنار نیامده بودم و از مرتضی،به بهانههای گوناگون،کناره میگرفتم که چهلمین روز درگذشت پدرم رسید.مرتضی تخته وایت برد را با سخنرانی دست و پا شکستهای که معلوم نبود از کجا شروع میشه و به کجا ختم میشه پر کرد.از حرفهایش فهمیدم دلواپس من است و نمیخواهد به من فشار بیاید.اما من مدتها بود برادران و مادرم را ندیده بودم.آماده گریستن از ته دل،فقط منتظر دیدن اتاق خالی پدرم بودم.ورود به مجتمع دوزخی آقا بزرگ ،داغ دلم را تزه کرد،به توری که پیش از پیاده شدن از ماشین سیل اشک صورتم را پوشاند و به حق حق افتادم.زبانم سنگین بود و صدایم در نمیآمد،صدا هایی در هم و بر هم و شیون افراد خانواده که مدتها بود ندیده بودمشن،غم درونم را چندین برابر کرد.
مرتضی دست و پایش را گم کرده بود و پشت سر هم به افراد خانواده دستور میداد که گریه نکنند که هیچ کس به حرفاش اهمیت نمیداد.همین که قدم به حیاط گذشتم ،دویدم به طرف ساختمان و یک راست رفتم به اتاق پدرم.مهدی و مهرداد به محض دیدنم،امدند لب ایوان و زیر بغلم را گرفتند.ایوان پر از جمعیت بود و همه سیاهپوش،زًل زده بودند به صورت من.
چانه مادر داشت از ناراحتی میلرزید.سعی میکرد گریه نکند.در آغوشم گرفت.افراد خانواده،برای لحظهای کوتاه سکوت کردند.مادر به چشمهایم خیره شد و گفت:خدایا راهم کن.سلامتی بچمو از تو میخوام.
دلم میخواست زبان داشتم و همان لحظه به مادر میگفتم شنواییم برگشته.مهرداد آهسته گفت:مادر بس کن!
مرتضی،از روزی که بالا به سرم آورد و مریضم کرد،روی نگاه کردن به مهرداد و مهدی و مادرم را نداشت.زیاد آفتابی نمیشد و خود را میان جمعیت گم میکرد.آن روز هم غیبش زد که من با خیال راحت رفتم به اتاق پدرم.بوی او هنوز در فضا شناور بود.هنوز هم باورم نمیشد باعث مرگ پدرم من باشم.روح و روانم آشفته بود.بر روی تخت دراز کشیدم و زًل زدم به سقف.وقت رفتن سر خاک،افراد خانواده،چون اشباح سرگردان ناشناس،از جولوی چشمم عبور کردند.عکس پدرم وسعت تاج گول نصب شده بر شیشه اتوبوس تنها تصویری بود که با شفافیت از مردمک چشمم عبور کرد و تنم را لرزاند.انگار داشت نگاهم میکرد.زانوهایم بی اختیار خم شدند.داشتم زمین میخوردم که مهدی زیر بغلم را گرفت.در کنار مادر ،اولین ردیف صندلی اتوبوس وا رفتم.به جز گرمی دستهای مادرم که پهلو به پهلویم نشاسته بود و سرم سور خورده بود روی شانه آاش،هیچ کس آن لحظه به یادم نمیآید.
اتوبوس کنار قطعه خاک آلوده توقف کرد.به کمک مهدی و مهرداد پیاده شدم.صورت قدمهای مادر هر لحظه بیشتر میشد که به سمت کپهای از خاک پیش رفت و خودش را پرت کرد بر روی آن.جیغ و فریدش قبرستان را میلرزند.حالتی شبیه جنون پیدا کردم و به طرف مادر دویدم.تمام قدرتم به پاهایم منتقل شده بود که به محض رسیدن به قبر پدرم،به دهانم منتقل شد.فریادی از اعماق سینه بیرون دادم که بیشتر شبیه نعره بود و بعد...از حال رفتم.پلکهایم باز شدند.در آغوش مهدی بودم.زبانم به همراه لبهایم به حرکت در آمدند و گفتم:مهدی!
چشمهای مهدی از شدت شگفتی،یک مرتبه گشاد شد.ناباورانه به چشمهایم زًل زده بود که قطره اشکی به طور ناگهانی از گوشه چشمش چکید بر روی صورتم افتاد.
با دستپاچگی گفت:جانم...جانم پریا...جانم.و بعد فریاد کشید:خدایا شکرت.
خسته بودم.به اندازه یک کوه سنگینی به زبانم داده بود که دوباره از حال رفتم.این بار وقتی چشم باز کردم،توی اتاق خودم بودم.چشم باز کردم.آهسته مادر را صدا زدم.چراغ اتاق روشن شد و مهدی و مهرداد صورتم را غرق بوسه کردند.نگاهم از لا به لای عزلت پیچیده دو برادر راه باز کرد و پیش رفت تا رسید به مادر که در کنار اتاق نشاسته بود و زمین را سجده میکرد.به خودم جرات دادم و فریاد کشیدم:مامان بیا اینجا...دلم برات تنگ شده.
مادر سر از پا نمیشناخت.تا آمد به تخت برسد،چند بار نزدیک بود به زمین بخورد.در آغوش هم ساعتها با صدای بلند گریه کردیم.مهرداد در حالی که اشک میریخت فریاد زد:فردا گوسفند قربانی میکنم.خودم نذرت کردم پریا.
بی اختیار پرسیدم:زری سر خاک بود؟
مهدی گفت:وقتی فهمید شفا پیدا کردی از خوشحالی غش کرد.
_حالا کجاست؟
_محمد بردش خونه آاش.اگه شوهرش میفهمید اومده سر خاک اوقاتش تلخ میشد.
آن شب را آنجا مندم.پیش از طلوع کامل آفتاب از چهره خواب آلوده مادر وداع کردم و همراه مهدی راهی منزل شدم.نگران نبودن مرتضی نبودام که میدانستم شب گذشته در کنار یاسمین بوده است.مهدی نگاهی به اطراف کرد و گفت:پریا مطمئنی که تو این خونه خطری تهدیدت نمیکنه؟میخوای پیشت بمونم؟
_نه داداش،برو به کارت برس.مرتضی آزرش به مورچه هم نمیرسه.
آرام و بی دغدغه رفتم به سمت آشپزخانه.مرتضی از رخدادهای بیست و چهار ساعت پیش خبر نداشت.با انرج کامل خانه و اتاقها را جمع و جور کردم و خورشت غورمه سبزی پختم که مرتضی دوست داشت
.نزدیک عصر بود که آمد و آرام وارد اتاق شد.دراز کشده بودم بر روی تخت و داشتم مطالعه میکردم.پیشانیام را بوسید و لبخندی گرم زد.پس از مدتها به چشمهایش خیره شدم.دستم را گرفت کشید و با هم رفتیم آشپزخانه.روی تخته نوشت:سلام عزیزم.چه بوی خوبی!دستت درد نکنه!
آهسته گفتم:مرتضی من خوب شده ام.
برگشت سمت من.صورتش از شدت هیجان سرخ شد و فریاد کشی:پریا،خوب شودی؟خدا رو شکر.
زانوهایش تاق شد.نشست روی زمین و سیل اشک بر پهنای صورتش جاری شد.رفتم بالای سرش وگفتم:اگر چه این گریهها روح تو رو شفاف میکنه،اما من دلم نمیخواد اشکتو ببینم.
بلند شد،سر و صورتم را غرق بوسه کرد و بابت بی مهریهایش بارها و بارها پوزش خواست.بی اختیار از او فاصله گرفتم.هیجان زده نگاهم کرد و پرسید:تو منو بخشیدی پریا؟
پاسخش نه بود.هنوز گوشه دلم چرکین بود،اما نمیخواستام دلش را بشکنم ،گفتم:هر چه بود گذشت.من کینهیای نیستم.
ذوق زده دستهایم را گرفت و گفت:فردا میریم پا بوس امام، رضا.نذرت کرده بودم.میدونستم خدا جوابمو میده.
آهسته گفتم:من با تو هیچ جا نمیام.
پرسید:چرا؟ما باید از نو شروع کنیم.
_مرتضی،در تمام مدتی که با تو زندگی کردم آرزو داشتم با من روراست باشی.
_گذشتهها گذشته،از حالا میدونم چه جوری خوشبختت کنم.
_مطمئنم که راه من و تو از هم جداست.
_پریا چی میگی؟حالا وقت این حرفها نیست.
_مرتضی تو نباید دل یاسمین رو میشکستی.
همچون برق گرفتهها تکان شدیدی خورد و گفت:فرهاد بی معرفت چرت و پرت گفته!
خونسرد پاسخ دادم:من خودم همه چیز رو شنیدم.روزی که با فرهاد حرفت شد گوشهای من شنوییش رو به دست آورده بود اما قدرت تکلم نداشتم.که خدا خواست و دیروز وقتی که رفتم سر خاک بابا از شدت ناراحتی زبونم باز شد.من میدونم با چه نیتی با من ازدواج کردی!
صورتش سرخ و بر افروخته شد،سرش به این سؤ و آن سؤ میرفت و میلرزید:چی میگی پریا؟من دوستت دارم.
_متنفرم از آدمهای دروغ گو.حالا دیگه این کابوس وحشتناک تموم شده،تو مجبور نیستی به این بازی احمقانه ادامه بعدی...برو دنبال زندگی خودت و من رو آزاد کن.

R A H A
02-09-2012, 10:04 PM
فصل ۱۵:قسمت آخر

بر آشفته شد،اما بر خلاف گذشته فریاد نمیکشیدوا آرام حرف میزد.
_من از تو دست بر نمیدارم.تازه فهمیدم زندگی کردن چیه.اون روز جلوی فرهاد باید بهانه میآوردم.پریا،تقصیر تو بود که رفتم سراغ یاسمین.میخواستم فراموشت کنم که آخرش هم نشد.
_مرتضی من دیگه حاضر نیستم با تو زندگی کنم.
طاقتش تمام شد و فریاد کشید:من مستحق هم چین مجازاتی نیستم.یه کم رحم داشته باش!
_واقعا خیال میکنی میخوام مجازاتت کنم؟مرتضی،من و تو به اندازه کافی مجازات شدیم.میدونم که به خاطره حکم آقا بزرگ مجبور شودی تان به این وصلت مسخره بعدی که جول و پلاستو نریزه وسط بازار در ضمن پدر و مادرت هم در خطر بودن.تو نااآ خسته زیر بار این تصمیم نااآ به جا رفتی و من هم حاضر نبودام زنت بشم.
_پریا،من بیشتر از تو صدمه خوردم.هم دوستت داشتم و هم تو از من متنفر بودی.بعدش هم نمیخواستام در حق محمد نامردی کنم،که کردم.نمیدونی احساس گناه چیه!نمیتونی حس منو درک کنی!حالا زن معنی و دوستت دارم.بهتره گذشته رو فراموش کنی.من باید همه چیز رو جبران کنم.
_چی رو میخوای جبران کنی؟من باید یه مدت تنها بمونم و استراحت کنم.تو انمیدونی چه پدری از من در آوردی!
_قبول دارم که باید موضوع زن داشتنمو بهت میگفتم.
کلامش را قطع کردم:اصلا موضوع سر یاسمین نیست.من نباید وسط شما دو تا قرار میگرفتم.حالا هم خودم هیچ لذتی از زندگی کردن با تو نمیبرم.بهتره تمومش کنی مرتضی.
آه کشید و گفت:من طلاقت نمیدم پریا.میفهمی؟تو زن معنی و تا آبد با من میمونی.
با مشت کوبیدم بر روی میز آشپزخانه:دیگه داری خستهام میکنی...کاری نکن که خودم مجبور بشم اقدام کنم.
_دادگاه آزت دلیل منطقی میخواد.جرم من سنگین نیست.خیلی از مردها چند تا زن دارن.
_یادت رفته کتکم زادی؟من میتونم آزت شکایت کنم.در این مورد دادگاه حق رو به من میده.نزار کار به دعوا مرفه بکشه.بذار بی سر و صدا از هم جدا بشیم.اگه ادا در بیاری برات درد سر درست میکنم.
_مثلا چه درد سری؟چرا آزارم میدی!بابا غلط کردم.پشیمونم از کارهای گذشته ام.
_مرتضی اصلا هیچ فکر کردی اگه به عباس خان بگم که بدون اجازش رفتی زن گرفتی چه بلایی به سرت میاره؟
_گور پدر عباس خان و هفت جد و آبادش.کی از اون حساب میبره.
زورش به تو نمیرسه،به پدر و مادرت که میرسه!
فریاد کشید:تو داری از مهربونی من سؤ استفاده میکنی.کم زحمت کشیدم خوب بشی؟کم خرجت کردم!
_وظیفه اعت بود.خودت کتکم زادی.باید خرج درمونم رو هم میدادی.تازه چرا منت رو سرم میزاری؟اگه خدا نمیخواست خوب نمیشدم.
_جواب من همونیه که از اول گفتم.من طلاقت نمیدم.
_مرتضی،میترسی آقا بزرگ بفهمه؟من دهانم چفت و بست داره.قول شرافتمندانه میدم تا وقتی که آقا بزرگ زنده است،هیچ کس نفهمه من و تو از هم جدا شدیم.
_چرا چرت و پرت میگی؟موضوع رو برای خودت تموم شده ندون.حرف سر آقا بزرگ نیست.
_آخه مگه تو زن نداری؟چرا دل اون بیچاره رو میشکنی!
زیر لب گفت:از وقتی جریان بیمارستان رفتن تو رو فهمیده گذاشته طاقچه بالا.رو به من نشون نمیده.
_من با یاسمین حرف میزنم.حتما ترسیده نکنه یه روزی کتکش بزنی!
_پریا بذار زندگی مونو بکنیم.من حال و حوصله جار و جنجال ندارم.
_کدوم زندگی؟مثل اینکه یادت رفته چه بالا هایی سرم آوردی؟من نمیتونم ادامه بدم.بهتره هرکدوم راه خودمونو بریم.
در مدت یک هفتهای که به مرتضی فرصت فکر کردن داده بودم،هیچ رابطهای میان ما نبود ،غیر از پذیرایی ساده و مختصری که از او میکردم و او نیز بابتش تشکر میکرد.هر روز که میگذشت مصمم تر از تصمیمی که گرفته بودم لحظه شماری میکردم تا هفته تمام شود.شب آخرین روز هفته مرتضی با یک دسته گل مریم و جعبه شیرینی بزرگی وارد شد.لبخند زد و کادویی از جیبش بیرون آورد و گذاشت روی میز و گفت:بازش کن،طرحش را خودم دادم.گرون قیمتترین جواهر مغازه است.
_خونه تو عوضی گرفتی؟باید میرفتی دیدن یاسمین!
لبهایش که تا آن لحظه خندان بود خود به خود جمع شد و گفت:پریا اذیت نکن،به اندازه کافی زجرم دادی.امشب من و تو آشتی میکنیم!
_مثل اینکه زبون منو نمیفهمی.خوب طبق قرار قبلی من فردا میرم دادگاه.
بلند شد،دستش رفت بالا،اما نزدیک صورتم بی حرکت ماند.شرمگین نگاهی به دستش کرد و آه کشید.دسته گل را برداشت پرت کرد توی سطل زباله و از آشپزخانه رفت بیرون.شب صدای نالههایش دلم را میلرزند.اما کوچکترین واکنشی نشان ندادم.صبح روز بعد در حال بیرون رفتن از خانه با التماس گفت:خواهش میکنم امروز از خونه بیرون نرو.من میرم و زود بر میگردم.
_مرتضی انقدر اذیتم نکن.
_به خدا زود بر میگردم.میرم مغازه رو بسپرم دست شریکم.چک دارم،گفتام،نمیدونی چقدر کار ریخته سرم.اگه واجب نبود از پهلوت تکون نمیخوردم.
با آنکه اعتمادی به قول و قرارهایش نداشتم،قبول کردم.
.
.پایان فصل ۱۵

R A H A
02-09-2012, 10:04 PM
فصل ۱۶:
یک هفته جار و جنجال داشتیم تا مرتضی راضی شد با توافق از هم جدا شویم.به این شرط که تا زنده بودن آقا بزرگ سکوت کنم و قضیه طلاق گرفتنم را به کسی نگویم.خیالم راحت شده بود که پایم از زندگی مرتضی بیرون کشیده میشود.اما برخورد یاسمین چنگی به دل نمیزد به مرتضی بد بین شده بود و حاضر به ادامه زندگی با او نبود.تصمیم گرفتم با یاسمین صحبت کنم.روزی که مرتضی زودتر از روزهای دیگر رفت بازار،تاکسی گرفتم و به نشانی دست و پا شکستهای که در خاطرم مانده بود رفتم.از برخوردش دستگیرم شد که انتظار برخورد با هر کسی را داشت جز من.تعارف کرد رفتیم اتاق پذیرایی.کودکش که نمیدانستم پدرش مرتضی است یا کس دیگر پایش را گرفته بود و التماس میکرد بغلش کند.یاسمین گذشتنش توی صندلیش و رفت آشپزخانه چای آورد.پرسیدم:شما تنها زندگی میکنید؟
آه کشید و گفت:از وقتی مادرم فوت کرد،خیلی تنها شدم.
_خدا رحمتشون کنه.پدر من هم تازه فوت کرده.
_باید برای تسلیت گویی خدمت میرسیدم.فرهاد گفت مریض احوال هستید و از فوت پدرتون خبر ندارید!
بی اختیار زدم زیر گریه و گفتم:همه خبر داشتند به جز من که باعث مرگش شده بودم.
_چطور؟
_مهم نیست.نیومدم ناراحتتون کنم.راستش،نمیدونم چرا اون شب مرتضی منو آورد اینجا!هیچوقت ازش نپرسیدم،اگر هم میپرسیدم جواب درست و حسابی نمیداد.
_اکثر مردها خود خواهان.البته همسر شما به نظر نمیرسه هم چین اخلاقی داشته باشه.
دو پهلو حرف زدن وقت گذرانی بود.چای خوردم و رفتم سر اصل مطلب:خانم یاسمین،من همه چیز رو میدونم بهتره با هم روراست باشیم.
شرمگین سرش را پایین انداخت.گفتم:من خبر نداشتم مرتضی زن داره.نمیدونم از اینکه من و مرتضی با میل خودمون با هم ازدواج نکردیم خبر داری یا نه،ولی این مدت هم به جز جنگ و دعوا که همیشه هم به مغلوب شدن من ختم میشد،کاری انجام ندادیم.حتما خودتون خبر دارید که به چه دلیل مرتضی با من ازدواج کرد؛وگرنه رضایت نمیدادید که زن بگیره.
_اوه بعله..برای من ثروت مرتضی مهم نبود؛اما مشکل مرتضی پدر و مادرش بودن.
_به هر جهت،خواستم خبر بدم که ما داریم از هم جدا میشیم.
بدون اینکه اعتقادی به حرفاش داشته باشد،گفت:فرقی در اصل قضیه نداره،من دیگه حاضر نیستم با مرتضی زندگی کنم.
_حد آقل با خودتون صادق باشید.شما دو تا همدیگر را دوست دارید.وگرنه ازدواج نمیکردین.
_زمانی که من زن مرتضی شدم شرایط روحی مناسبی نداشتم.همسرم تازه فوت کرده بود و بی اندازه احساس تنهایی میکردم.فرهاد،با اینکه سالها بود خانواده شما را میشناخت،راضی نبود من زن مرتضی بشم.اما مرتضی آنقدر به رفت و آمدهاش ادامه داد تا عاقبت رضایت منو جلب کرد.خیال کردم که حتما میتونه برای بچهای که در شکم داشتم پدر مهربونی باشه.
اشکش که سرازیر شد،دلم لرزید.پرسیدم:همسرتون چطور...
حرفم تمام نشده بود که گفت:تصادف کرد.اولین بار توی مراسم ختمش مرتضی را دیدم.جوون خوبی به نظر میرسید.
_الان هم هست.من روی ایمان قوی و چشم پاکی مرتضی قسم میخورم.مطمئنم که وجود من مانع خوشبختی شما دو تا شده که این مشکل هم به زودی حل میشه.
_با بلایی که سر شما آورد دیگه دلم نمیخواد ببینمش.بچه من احتیاج به یک پدر مهربون داره.
_چه بلایی؟منظورتون چیه؟
یاسمین آنقدر نجیب و مهربان بود که دلش نمیآمد حرف از کتک خوردن من بزند.گفتم:مریض شدن من هیچ ربطی به مرتضی نداشت.البته با هم درگیر شدیم،اما نه به اون صورت که آسیبی به من برسونه.مرتضی گاهی خشن میشه،اما صدمه به کسی نمیزانه.راستش،باید خصوصی اعترف کنم که در تمام مدتی که در بیمارستان بودم،هم میشنیدم و هم میتونستم حرف بزنم.فقط برای تنبیه مرتضی خودمو به مریضی زدم.
یاسمین حیرت زده داشت نگاهم میکرد که گفتم:خیال نکنید ظالم هستم.من به رفتار مشکوک مرتضی شک کرده بودم.این تنها راهی بود که میتونستم از کارهاش سر در بیرم.اگر شما جای من بودید،با شوهری که تلفنهای مشکوک میکرد و هر چند شب یک بار غیبش میزد و هیچ علاقهای به همصحبتی با شما نداشت،چه کار میکردید؟
یاسمین همچنان مبهوت حرفهایم بود.اگاهش مرموز بود.پرسید :دارید فداکاری میکنید؟

_کدوم فداکاری؟شما هیچ زنی را دیدید که به هووی خودش حسادت نکنه؟اگر شما همسر دوم مرتضی میشدید،وضع خیلی فرق میکرد و من تا انتقام نمیگرفتم راحت نمیشدم.
اما حالا که من نخواسته و ندونسته در حق شما ظلم کردم،باید حقیقت رو بدونید و بی خود زندگیتونو خراب نکنید.
سعی خودم را کرده بودم.بلند شدم،صورتش را بوسیدم.وقت خداحافظی لبخندی تلخ زد و گفت:به امید دیدار خانم طلا چی.ممنون که آمدید به من سر زدید.
برگشتم خانه و داشتم وسایلمو جمع میکردم که مرتضی با یک جعبه جواهر وارد اتاقم شد.همه کتابهایم توی کارتون بسته بندی شده بود.ماتم زده نگاهم کرد و یکراست به اتاقش رفت.شم را در سکوت خوردیم.سینی چای را گذاشتم روی میز و پرسیدم:کی میریم دادگاه؟
آه کشید و پرسید:برای چی وسایلتو جمع کردی؟خیال کردی طلاق گرفتن به این آسونیه؟خاطر جمع باش به این آسونیا همه چیز تموم نمیشه.
_مرتضی من توی این خونه راحت نیستم.یه جای کوچیک برام اجاره کن.از کادو هم ممنونم.
_اینجا خونه توست،کجا میخوای بری؟من که کاری به کارت ندارم.
_مرتضی خواهش میکنم موضوع رو سخت تر نکن.من خاطره خوشی از این خونه ندارم.
_پریا،تو به من قول دادی کسی از موضوع با خبر نشه.هنوز که نه به باره و نه به داره،کجا میخوای بری؟اگه دیدن من آزارت میده میرم یه خراب شده دیگه،قول میدم رنگ منو نبینی.
_نترس،من بر نمیگردم خونمون.اگه یه جا رو برام اجاره کنی با مهدی اونجا زندگی میکنم.
رنگ چهره آاعش سفید شد.لبهایش میلرزید و سعی میکرد آرام حرف بزند:مهدی چند روز دیگه میره سربازی.همین جا تنها بمون و فکر هتو بکن.با هم میریم دادگاه اقدام میکنیم،اما از الان میگم که ممکنه هر دوتامون تغییر عقیده بدیم.اگه کسی نفهمه بهتره!ان شالاه نظرت بر میگرده پریا.مثل روز برام روشنه که با من میمونی.
_مرتضی،خواهش میکنم برنگرد سر جای اولت.تو باید با یاسمین زندگی کنی.مطمئن باش تنها نمیمونم.اگه مهدی بره سربازی،مهرداد تنهام نمیذاره.
_یعنی تصمیم داری به مهدی بگی؟
_گمان کنم خانوادهام حق دارن بدونن.
_مهدی به محمد میگه و محمد به مامانم؛بعد هم آبروم پیش همه میره._این قدر بد بین نباش.ما همه به اخلاق آقا بزرگ اشنییم.میدونیم که پدر و مادرت توی اون خونه لعنتی اسیرن.من به تو قول دادم و سر حرفم باقی میمونم.
بر روی کاناپه رو به رویم نشست و گفت:تو دادگاه میخوای چی بگی؟
_وقتی قراره با توافق جدا بشیم،نیاز به حرف اضافی نیست.فقط کمک کن از این خونه برم.خاطرات گذشته تو در و دیوار این خونه مونده که مثل خوره روحمو آزار میده.
_یه کم به من فرصت بعده.مثلا یه ماه.
_که چی بشه.من آزت توقع هیچ کاری رو ندارم.مهرم حلال جونم آزاد.این قدر هم ماتم زده نگاهم نکن.پاشو یه زنگ به یاسمین بزن،حتما دلش هوتو کرده و روش نمیشه اینجا زنگ بزنه.
تصور میکردم که کار طلاق گرفتن با یک امضا تمام میشود که تصوری کاملا اشتباه بود.در حدود یک ماه طول کشید تا پرونده کاملا تشکیل شد و تازه باید صبر میکردیم تا چهار ماه بگذارد.سر چهار ماه مراجعه کردیم که تاریخ رسیدگی به پرونده را چهار ماه دیگر تعیین کردند.مرتضی راضی به نظر میرسید و من کلافه بودم.
هنوز رسما جدا نشده بودیم که مرتضی یک آپارتمان کوچک در محلهای خوش آب و هوا برایم خرید و گفت:این هدیه کوچک برای همسر مهربونم.خیال نکن به فکرت نیستم.اگه اراده کنی دنیا رو به پات میریزم.فقط باید قول بدی همینجا بمونی.
_مرتضی شروع نکن،من از این خونه بدم میاد.اینجا منو یاد شکنجه گاه میندازه!
_راستشو بگو،از این خونه بدت میاد یا از من؟من که نمیام خونه و ریختمو نمیبینی،دردت چیه؟
_چند دفعه باید یه موضوع رو تکرار کنم؟تو بد بختم کردی و حالا هم داری عذابم میدی.
آهسته گفت:تا وقتی زن قانونی من هستی اجازه نمیدم جایی بری.من نمیام خونه که راحت باشی.به مهرداد بگو شبها بید پهلوت.یه مقدار پول هم به حساب بانکیت ریختم.پریا،اگه اجازه بدی جبران میکنم.
_میشه اپارتمانمو ببینم؟
دست کرد جیبش،دسته کلیدی رو در آورد و داد دستم.نشانی را بر روی کاغذ نوشت و گفت:سندش توی کمده.بارش در،فقط برو ببینش و برگرد خونه اعت.
_حالا که قراره اینجا زندگی کنم بهتره که اصلا این طرفها پیدات ناشعه.انقدر هم برام هدیه نیار.
اشک در چشمانش جمع شده بود.به سرعت سوار ماشینش شد و رفت.نفس راحتی کشیدم.باید برای یک عمرم نقشه میکشیدم.هیجان زده تاکسی گرفتم و رفتم آپارتمان.وقتی خودم رو به سرایدر معرفی کردم گفت:مبارک باشه خانم طلا چی.بفرمایید طبقه چهارم.آپارتمان لوکس کوچکی بود که با شیکترین وسایل مبله شده بود.دلم بر نمیداشت دیگر به آن خانه لعنتی برگردم.اما مجبور بودم به دل مرتضی راه بیایم که لجبازی نکند.
زمان کندتر از همیشه میگذشت.یک سال میشد که دنبال کار طلاق را پای میگرفتم اما هنوز نتیجه نگرفته بودم.حسرت زندگی کردن توی آپارتمان خودم توی دلم مانده بود.حتی مهدی هم خبر نداشت که دارم از مرتضی جدا میشوم.
مهرداد اوایل برایش ممکن نبود شبها در کنارم بماند که مجبور شدم حقیقت را بگویم.مثل مردهای جا افتاده فکری کرد و گفت
:پشیمون نمیشی که به من اعتماد کردی.

....پایان فصل ۱۶

R A H A
02-09-2012, 10:04 PM
فصل ۱۷:قسمت اول

فراموش نمیکنم اولین روزی را که مهدی پا گذاشت به خانهام و پرسید:چرا خونه به اون بزرگی رو فروختین،اومدین تو این قفس؟
_خونه بزرگه هنوز سر جاشه!
با بهت و نگرانی زًل زد به چشمهایم و گفت:بگو چه خبر شده پریا!مادر میگفت مهرداد شده پسر تو و دائم اینجاست!مرتضی کدوم گوری رفته؟
موضوع را دست و پا شکسته برایش تعریف کردم.با دقت به حرفهایم گوش داد.بعد بلند شد رفت سر یخچال یک لیوان آب سرد نوشید و گفت:به همین راحتی دست از سرت برداشت؟کی اقدام کردی که من نفهمیدم؟حداقل یه مشورت خشک و خالی با من میکردی!
حس کردم زیاد هم خوشحال نیست.برخوردش برایم خیلی عجیب بود،گفتم:میخواستم قطعی بشه بعد بهت خبر بدم.اونقدر دنگ و فنگ داره که حالا حالاها باید دوندگی کنیم.
مهدی باور نمیکرد مرتضی طلاقم بدهد،چون از وجود یاسمین بی خبر بود.من هم تصمیم نداشتم موضوع ازدواج مرتضی را به کسی بگویم.گفتم:انگار زیاد خوشحال نشدی!
_راستش یه کم برام عجیبه!
شادی چهرهام لبهایش را خندان کرد و گفت:من که سر در نمیارم چطور این مرتیکه راضی شده طلاقت بعده،ولی مهم نیست،همون بهتر که از شرش راحت شدیم.
_فقط یه مشکل بزرگ داریم.با هم قرار گذشتیم هیچ کس نفهمه از هم جدا شدیم.
پوزخندی زد و گفت:مرتیکه ،با این سن و سال و این همه پول و پله هنوزم از پیرمرد میترسه!آقا بزرگ کمام داره باز نشسته میشه و بابای خودش جانشین گردن کلفتیه که خدا رو بنده نیست.
_مهدی،مرتضی به خاطره پدر و مادرش به آقا بزرگ احترام میگذاره.
به چهشمهایم خیره شد و گفت:خوب ازش دفاع میکنی!
_یادت باشه،تحت هیچ شرایطی،هیچ کس نباید موضوع رو به گوش خونواده هامون برسونه،من به مرتضی قول دادم.میفهمی داداش؟
_نکنه به خاطره محمد اینقدر سفارش میکنی؟
_مهدی میتونی زبونتو نگاه داری؟دلم نمیخواد اون بفهمه دارم از مرتضی جدا میشم!
صورتش سرخ و بر افروخته شد و گفت:که چی؟پریا تعجب میکنم انقدر نسبت به محمد بد بینی!
_قرار نیست اسمشو بیاری داداش،دلم نمیخواد حرفش توی این خونه زده بشه!
با تمسخر گفت:اجازه هست موضوع رو به مامان بگم؟گمان کنم حق داره بدونه.به مهرداد که حتما گفتی،تعجب میکنم چطور به من حرفی نزدین!
_باید هر چه زودتر از اون جهنم بیرون بیان.دلم میخواد با من زندگی کنن.
_نگران اون دو تا نباش،مرگ عزیز باعث شده کرک و پار آقا بزرگ ریخته.با این همه هنوز پشت پیرمرد به خاک نرسیده.چطوری میخوای اونارو بیاری اینجا؟یه روز مامان خونه نباشه آقا بزرگ خواب به چشمش راه پیدا نمیکنه.خیال میکنه حالا که بابا مرده،مامان زیر سرش بلند شده و میخواد شوهر کنه.اونوقت ته توی قضیه رو در میاره و دست آقا مرتضی رو میشه.حتما تا حالا خبر گذاری عمهها خبر شب خونه نیومدن مهردد رو به گوشش رسوندن.نمیدونم چطور سکوت کرده!کارهای این خونواده همه مشکوک به نظر میرسه.من به کار مرتضی شک دارم.نمیدونم چه فکری تو سرشه که انقدر به دل تو راه میاد!
_این قدر بد بین نباش.من و مرتضی توافق کردیم که از هم جدا بشیم و امیدوارم دیگه ریختشو نبینم.در حال حاضر به هیچ کس احتیاج ندارم به جز تو برادر خوبم.
پاس از مدتها سرم را گذاشتم روی سینه پهن و مردانه اش.احساس امنیت وجودم را گرم کرد.هیجان زده پرسیدم:کی وسایلتو میاری؟کدوم اتاقو دوست داری؟
در حالی که موهایم را آرام نوازش میکرد گفت:اثاث زیادی ندارم یه مشت خرت و پرته و یه مقدار کتاب مشترک با همون که گفتی نباید اسمشو ببرم.راستش،نگران همون هستم که اسمشو نباید ببرم.بهتره یه لا قابا بیام پهلوت.حق نیست که تنهاش بذارم.همین الان هم طرف به اندازه کافی منزوی شده!
سرم گیج رفت و فریاد کشیدم:بسه دیگه انقدر روده درازی نکن!یه کلمه حرف که انقدر پشت بند نداره!
به چشمهایم زًل زد و گفت:اعصابت پاک به هم ریخته.توصیه میکنم بری پیش یه روانپزشک.میخوای ازش بپرسم کدوم دکتر اعصاب قابل اعتمده؟
_جون همون که نمیخوام اسمشو بشنوم،انقدر سر به سرم نظر!
از خنده داشت منفجر میشد.داشت از خانه بیرون میرفت که گفت:میرم با اون که نباید اسمشو ببرم مشورت کنم که امشب چه خاکی باید توی سرم بریزم.پیش تو باشم یا ور دل اون بد بخت بمونم!
تشک مبل رو پرت کردم به سمتش.جا خالی داد و در را محکم بست که تشک خورد پشت در.تا شب طول کشید تا همهٔ وسایلم را جا به جا کردم.غذا پختم و منتظر مهدی شدم.خبر داشت مهرداد نمیآید،بنا بر این مطمئن بودم دلش آرام و قرار ندارد که برگردد و با هم غذا بخوریم.دیروقت بود که آمد.دسته کلید خانه را در جیبش گذاشتم و گفتم:به خونت خوش اومدی داداش!
حال و حوصله حرف زدن نداشت.نگاهش با چند ساعت پیش که رفته بود تفاوت داشت.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟حالت خوبه؟
_آاخ که تو خیلی سادهای خواهر؟
_چطور؟
_مهم نیست،آینده همه چیزو نشون میده...بهتره زودتر بخوابیم دارم از خستگی میمیرم.
_مهدی از اینکه اومدی پیش من ناراحتی؟این خونه امنه.دلم نمیخواد خودتو مجبور کنی...
با بی حوصلگی سر تکان داد و گفت:پریا تو جون و عمر معنی،ولی محمد...ببخشید،قرار بود اسمشو توی این مکان مقدس نبرم.
_مسخره بازی در نیار حرفتو بزن.محمد چی؟مخالف بود بیایی اینجا؟
_بر عکس،وقتی جریانو فهمید،هیچ حرفی نزد،یک سر رفت اتاقش و تا وقتی میاومدم،تار میزد.رفتم تو اتاقش و دیدم تو یه عالمه دیگهای بود ،خواستم پهلوش بمونم،راضی نشد.با جنگ و دعوا انداختم بیرون.حال عجیبی داشت...معلوم نبود غمگینه یا خوشحال!امشب محمد بیشتر از تو به من احتیاج داشت.اگه تنها نبودی،نمیومدم.محمد خیلی تنهاست.با هیچ کس ارتباط نداره و از وقتی رفتم سربازی،تنهاتر شده و دو کلوم حرف هم با کسی نمیزانه.
دلم از حرفهایش داشت به هم میخورد.بی اختیار فریاد کشیدم:بسه دیگه مهدی!اگه قراره اینقدر نگران حالش باشی،بهتره فردا نیایی اینجا.من تا حالا تنها بودم،بعد از این هم میتونم تنها باشم.این دو روز در هفته رو هم برو پیش پسر عموت که از غصه تار نزنه و دلش نپوسه!منم از فردا میرم دنبال کار.شبها هم مهرداد میاد و تنها نمیمونم.
ناگهان دستم را محکم کشید و پرتم کرد روی کاناپه.تا بنا گوشش سرخ شده بود و اعضای صورتش میلرزید:گوش کن پریا،از حالا به بعدتو یه بیوه زن هستی که باید بیشتر از گذشته مواظب حیثیت و آبروت باشی!این کار و این جور مزخرفات هم حرف نزن که اصلا خوشم نمیاد.برادرت گردن کلفت کرده که کار کنه و تو راحت توی خونت زندگی کنی.چشمم کور ،کار میکنم خرجتو میدم.مهرداد هم خریدتو میکنه.از خونه پاتو بیرون نزار خواهر میفهمی؟
_اجازه میدی خواهر بد بختت یه سرگرمی کوچیک برای خودش پیدا کنه آقای پر غرور رگ گردنی؟
_مثلا چی؟
_چه میدونم،مثلا یه کار هنری.
_هر کاری میخوای بکنی،اول با من مشورت کن.
_بدون مشورت تو آب نمیخورم گردن کلفت.
یکباره چهرهاش خندان شد و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:این همه خوشگلی تو خطرناکه پریا،چشمهای قشنگت آدم کشه،موهات مثل آبشار میمونه .
_خیلی شیرین زبون شودی،نکنه عاشقی.
به چشمهایش که خیره شدم،دیدم نگاهش با گذشته فرق دارد.چشمهای نجیبش دوخته شد به زمین و گفت:فعلا باید به فکر دانشگاه رفتن باشم.چیزی نمونده سربازیم تموم بشه بریم بخوابیم که دارم از خستگی میمیرم.
صبح آفتاب نزده بلند شدم و صبحانه را آماده کردم گذاشتم روی میز.
بدون هیچ دغدغه و نگرانی چای خوردیم و مهدی،پس از حمام کردن رفت.لباسهایش را ریختم توی ماشین لباس شویی و کمی جمع و جور کردم و زدم به کوچه.احساس عجیبی داشتم.نزدیک زهر بود که نون سنگک گرفتم،داشتم برمیگشتم که چشمم افتاد به تابلوی اموزشگاه خیاطی سر کوچه.تصمیم گرفتم در اولین فرصت سر و گوش آب بدم و در صورت امکان ثبت نام کنم.
شب چشم به راه مهدی بودم که تلفن زنگ زد.فریبرز خبر فرق شدن سیمین را با شادی فریاد میکشید و من هم داشتم قهقهه میزدم که مهدی کلید انداخت و وارد خانه شد.به سرعت نام بیمارستان را پرسیدم و خداحافظی کردم.چهره مهدی خسته تر از همیشه بود.بر روی کاناپه ولو شد .چشمهایش را بست و پرسید:کی بود؟
در کنارش نشستم و گفتم:شوهر دوستم بود.سیمیمینو یادته؟بچه دار شده.
سکوتش دلم را لرزاند.پرسیدم:چی شده مهدی؟
_هیچی.خیلی خسته ام.
چایی میخوری؟
_اگه آماده است میخورم.
یک فنجان چای داغ گذاشتم جلوش و شانههایش را کمی ماساژ دادم.پرسیدم:امسال تو امتحانات ورودی دانشگاه شرکت میکنی؟

R A H A
02-09-2012, 10:05 PM
فصل ۱۷:قسمت دوم

_با این وضع `درس خوندن و حواس پرتی و وضع پادگان رفتن معلوم نیست بتونم قبول بشم.
_یه خورده بیشتر تلاش کنی تهران قبول میشی.
_خیلی ساخته پارسال که نتونستم قبول بشم.
_امسال بیشتر درس خوندی ،حتما موفق میشی.راستی،یه مقدار پول مرتضی به حساب بانکین ریخته که سودشو هر ماه بگیرم خرج کنم.کسی رو داری بدی باهاش کار کنه؟پول خودتو به کی دادی؟
ناگهان چشمهایش گشاد شد و گفت:گفتی مرتضی به حساب بانکیت پول ریخته؟این همه لطف و محبت از آدم خسیسی مثل مرتضی مشکوک به نظر میرسه.پریا،میترسم کاسهای زیر نیم کاسش باشه!یه وقت گول نخوری برگردی سر جای اولت!
_بچه شودی؟اگه بمیرم هم بر نمیگردم.
_این همه دست و دل بازی نشون میده که برگردی...من بهتر از تو میشناسمش.
_روز اول که گفتم میخوام طلاق بگیرم حمصهین زیاد خوشحال نشدی.حالا میبینم همش میترسی نکنه پشیمون بشم برگردم سر خونه و زندگیم.
نگاهی پر معنی به چشمهایم انداخت و گفت:اول که شنیدم یه کم ترس برم داشت.
_از چی؟خیال کردی تنها زندگی کردن خیلی عجیب و غریبه؟
_عجیب و قریب نیست.توی این شرایط که هیچ کس نباید بفهمه و تو تنها هستی ،یه کم نگران کننده است.
_خیال میکنی وقتی زن مرتضی بودم،تو خونه تنها نمیموندم؟بعضی از شبها که نمیومد تا صبح از ترس خوابم نمیبرد.
_کدوم گوری میرفت؟
_اونش دیگه جزو اسراره.نگران من نباش خیلی صدمه خوردم،اما تجربه هم کسب کردم.اگر آسمون به زمین بیاد،طلاقمو میگیرم.برگ برنده دست منه.
_خیلی مرموز حرف میزانی کوچولو.قرار بود برنامه هاتو به من بگی.کدوم برگ برنده دستته که من نمیدونم؟
_مربوط میشه به زندگی خصوصی من و مرتضی.
_یعنی به من مربوط نیست؟
_هروقت زن گرفتی،معنی حرفمو میفهمی!خیلی چیزا هست که زن و شوهر باید تا زمان مرگ پیش خودشون بمونه.تا صدور حکم طلاق خیلی برنامه دارم.میخوام برم کلاس خیاطی.
_مواظب باش چشمات ضعیف نشه.
_از بیکاری دارم میپوسم.
_بهتر نیست فکر ادامه تحصیل باشی؟
_برای درس خوندن هم برنامه ریزی کردم.
_خودم برات تست میارم.
_مهدی خواهش میکنم،نه کتاب،نه جزوه،نه تست،هیچی از اون نگیر که اوقاتم تلخ میشه.
از کوره در رفت و فریاد کشید:دیگه داری شورشو در میاری،یه جوری حرف میزنی انگار همه تقصیرها گردن مهمده.
تنم از شنیدن اسمش لرزید.فریاد زدم:لابد تقصیر من بود که تک و تنها ولم کرد و داداشش هم مثل عقاب چنگ انداخت روم.
_خودت خواستی که زنش بشی و حالا گردن نمیگیری!
_این بحث هزار دفعه تکرار شده.خسته شدم از بس توضیح دادم و کسی حرفمو باور نکرد.بابای خدا بیامرز باعث این وصلت شده بود و شما دو تا قیبتون زد.اصلا،بگو ببینم برای تو من مهم ترم یا اون پسر عموی بی معرفتت!حالا بذار هی بشینه تو اتاقش تار بزنه،من ازش نمیگزرم.
برای نخستین بار نگاهش چنان غضبناک شد که ترس برم داشت.گفت:احترام خودتو نگاه دار.محمد تنها کسیه که بهش اعتمد دارم.پاک ترین،نجیب ترین،با غیرتترین و بهترین مرد دنیاست.اگر تو خواهرمی و عزیزمی،اون هم بردرمه،دوستمه،همه کس و کارمه.هر دوتاتون مثل چشم هام عزیزین.آرزو داشتم ازدواج کنین که دست سرنوشت جداتون کرد.حالا تو داری آزاد میشی،اگر خیال میکنی که اینبار دخالت نمیکنم اشتباه کردی!وقتی طلاق گرفتی باید زن محمد بشی.فهمیدی؟
از شدت ناراحتی قلبم توی سینهام پر پر میزد.مهدی هنوز هم داشت حرف میزد که دید حالم به هم خورده.رفت به آشپزخانه و یک لیوان آب سر آورد و داد به دستم.
مهدی خونسرد نگاهم کرد و گفت:هنوز هم مثل بچگیهات ننری!یعنی چی که تا دو کلمه حرف میزنم قش میکنی؟خیال نکن اون حرفی زده،من نظر خودمو گفتم.محمد بیچاره،بعد از شکستی که خورد گوشه گیر شده و حس و حال فکر کردن هم نداره چه برسه به زن گرفتن.
نفهمیدم چطور،ولی کاسه صبرم لبریز شد و گفتم:مهدی چرا مراعات حال منو نمیکنی؟من از اون متنفرم.خواهش میکنم درک کن،اون کاری کرد که تا آباد از هرچی مرده متنفر باشم به جز تو و مهرداد که بردرهام هستین.
این قدر از صفات خوبش نگو،اون منو بد بخت کرد،وگرنه توی این سن و سال نباید بیوه میشودم.من هرگز نمیبخشمش.اون قدر که از اون متنفرم ،از مرزی بدم نمیاد.حداقل میدونم با مرتضی تفاهم نداشتم،اما هیچوقت نمیتونم دلیل قنع کنندهای برای بی مهری محمد پیدا کنم.
_تو فرصت دادی قانعت کنه؟چند ساعت لب پنجره التماس کرد!یادته چطوری بی رحمانه تو ذوقش زدی؟
در حالی که شرم داشتم بی پرده حرف بزنم،نگاهم را از نگاهش دزدیدم و سر بسته گفتم:حسی که اون وقت بهش داشتم،اجازه نمیداد منطقی فکر کنم.من فقط هیجده سالم بود،به قدری چشم و گوش بسته بودم که فرق رفتن موقت و دل کندن رو تشخیص نمیدادم.
بلند شد رفت سمت پنجره.به آسمان تیره شب خیره شد و پرسید:حالا میخوای چی کار کنی؟تا آخر عمرت کینهی ندونستهها رو خر کش کنی و نزاری اون بیچاره هم راحت زندگی کنه؟پریا،تا وقتی که تو غمگین و ناراحت باشی،محمد هم گرفتاره.
_من فقط میخوام تنها باشم،میفهمی داداش؟تو هم اگر زیاد نگران حال پسر عموت هستی برو پیشش.نگران من نباش،از عهده کارهام بر میام.
با خشونت برگشت به سویم و فریاد کشید:مزخرف نگو!این قدر هم منم نزن.تا آخر عمرت به مراقبت نیاز داری!محمد منو از اون خونه بیرون کرد به خاطر تو.
_نیاز به ترحم هیچ کس ندارم.اون قدر عقل دارم که بفهمم کدوم راه درسته و کدومش غلط.تعجب میکنم هنوز از اون جهنم بیرون نیومده فکر شوهر دادنم افتادی!تا عمر دارم از مردها فرار میکنم.
_به خاطر رفتار مرتضی است که به زندگی و مردها بد بین شودی،اما همه یک جور نیستن.این پسره از اولش هم آدم حسابی نبود.
_همتون سر و ته یه کرباسین!فقط منطق خودتونو قبول درین و به اسم محبت کردن صد تا بالا سر آدم میارین.
همراه آخرین کلماتم بغضم ترکید.مهدی از حرفهایم دلخور شده بود که رفت به اتاقش و در را محکم بست و تا صبح تنهایم گذاشت.آخرین باری بود که در مورد این قضیه بحث کردیم.از روز بعد رفتار مهدی تغییر کرد.دو روز آخر هفته میآمد و شنبه صبح میرفت پادگان.بقیه شبهای تنهایی را با مهرداد سر میکردم.پولی را که قرار بود به دست دوستش بسپرم از بانک گرفتم.مهدی تلفنی گفت:آخر هفته برای بستن قرار داد قرار میگذارم که خودم هم باشم.
پنج شنبه شب که آامد با کلید در را باز نکرد.زنگ زد و منتظر شد که در را باز کنم.فهمیدم با دوستش آماده.به محض باز کردن در خانه از دیدن فرهاد خشکم زد.مهدی نگاهی مشکو به فرهاد کرد و گفت:انگار همدیگرو میشناسین.
تعادل فکری فرهاد لحظهای به هم خورد.از نگاه خشمگین مهدی گیج شده بود.گفتم:آقا فرهاد با مرتضی هم دوست هستند.
فرهاد ادامه داد:مهدی خوب بلدی خودتو به کوچه علی چپ بزنی!یادت رفته جد اندر جد ما با هم سر یک سفره آبگوشت بز باش میخوردن؟
نگاههای مشکوک مهدی کلافهام کرد.انگار هیچ مردی را امین نمیدانست به غیر از محمد.برای نجات فرهاد از نگاههای مرموز مهدی گفتم:من و خواهر آقا فرهاد با هم رفت و آمد داریم.
مهدی گفت:خدا رحمت کنه شوهر خواهرتو،مرد نازنینی بود.
رفتم آشپزخانه،شیرینی و میوه گذشتم توی ظرف و داشتم وارد سالن میشودم که مهدی، نفس نفس زنان آمد سینی را از دستم گرفت و گفت:نمیخواد بیائی تو اتاق،بعده من ببرم.
بی اعتمادی او که نزدیکترین کس در زندگیم بود رنجم میداد.هنگام خداحافظی فرهاد آمد پشت در آشپزخانه و گفت:ببخشید خانم پریا،خداحافظ.
صدای بسته شدن در خانه که آمد چادر را پرت کردم روی زمین و با حرص پرسیدم:اجازه هست بیام بیرون آقای غیرتی؟
او تا بناگوش سرخ شده بود.نگاهی پر معنی به چشمهایم کرد و گفت:خیال نمیکردم شوهر بی همه چیزت بی غیرت هم باشه که یه مرد جوون عذب رو ور داره بیاره خونش!
_مهدی تو که انقدر بد دل و شکاک نبودی!مگه خودت نگفتی فرهاد پسر قابل اعتمادیه؟لابد مرتضی هم به اون اعتماد داشته.
_اونقدر خانم پریا،خانم پریا کرد که دلم میخواست بزنم توی ملاجش.
_بی خود به مردن شک میکنی.
_پریا،شب و روزم با هم یکی شده،نگرانتم،میگی چه کار کنم؟
_این قدر خودتو اذیت نکن داداش!خیال میکنی چه اتفاقی ممکنه برای من بیفته؟
_این پسره فرهاد،نمیدونه تو و مرتضی از هم جدا شودین؟
_قراره هیچ کس ندونه.ولی گیرم که بدونه،مگه چی میشه؟
_د همین دیگه.وقتی میگم بکهای و سرت نمیشه تو ناراحت میشی.
از آن همه شک و تردید عاصی شدم به تور وحشتناکی فریاد کشیدم:آخرش نفهمیدم این آقا فرهاد گرگه یا گوسفند؟تو تکلیف من رو روشن کن تا ببینم از این به بعد با این بد دلی جنبعالی چطور باید زندگی کنم!
_پریا بفهم من آبرو و غیرت دارم.
_یعنی چی؟بعد از جهنمی که توش پر پر زدم حالا باید گیر تو بیفتم که یه جور دیگه آزارم بدی؟مهدی یه کار نکن سر از تیمارستان در بیارم.
لحظهای خشمگین نگاهم کرد و با قدمهای بلند رفت به اتاقش.شب تا صبح خوابم نبرد،انگار در و دیوار اتاق به قلبم فشار میآورد.صبح وقتی بیدار شدم،مهدی صبحانه نخورده رفته بود.دلم گرفت.در دل گفتم:خدایا تحمل رفتار توهین آمیز کسی رو ندارم.

R A H A
02-09-2012, 10:05 PM
فصل ۱۸:قسمت اول

مهمترین تاثیر کلاس خیاطی،پر کردن اوقات بی کاریم بود،به توری که از چرخ خیاطی دل نمیکندم.مهری خانم از پیشرفت چشمگیر و پشت کارم راضی بود و وقتی به عنوان شاگرد اول کلاس به رئیس اموزشگاه معرفیم کرد،چند قواره پارچه جایزه گرفتم.
روزها تنها همدم تنهاییم ژورنال و الگو و کاغذ برش بود و شبها مطالعهٔ درس جدید خیاطی و پس دوزی پایین لباس ها.زندگی بی دغدغه دور از هیاهو اعصابم را آرام کرده بود.تنها غم بی خبری از زری رنجم میداد که میترسیدم با تماس تلفنیم از کار من و مرتضی مطلع شود.مادر چند روز یک بار میآمد به من سر میزد و هر بار هنگام بالا آمدن از پلهها ،خطاب به مهرداد میگفت:حیف اون خونه بزرگ و دلباز نبود اومدن توی این لونه زنبور؟مگه آقا مرتضی رو نبینم!
وقتی میرفت،دلم میگرفت و آرزو داشتم پس از مرگ پدر با هم زندگی کنیم.از تنهایی خسته شده بودم.مهدی هم هر چه به امتحانات آزمون دانشگاه نزدیک تر میشد ،عصبی تر میشد و امکان دو کلمه حرف زدن با هم نیز وجود نداشت.از پادگان که میآمد یک سر میرفت به اتاقش و میخوابید.نیاز به هم صحبتی با محمد از یک سؤ و نگرانی امتحانات از سوی دیگر عسبش را به هم ریخته بود،که در هر دو مورد کاری از دست من بر نمیآمد جز اینکه در مقابل بهانه جوئیها و بد اخلاقیاش صبور باشم.هر بار که موردی برای تخلیه عصبیاش پیدا نمیکرد فریاد میکشید:این قدر صدای این چرخ لعنتی رو در نیر.اگه به جای سوزن زدن درس خونده بودی الان توی دانشگاه بودی.
به چشمهایش که مهربانی در آن موج میزد نگاه میکردم و میگفتم:ببخشید عزیزم،اصلا به صدای این لعنتی فکر نکرده بودم.چرا زودتر نگفتی که از صداش اعصابت خورد میشه!
_مهدی ما الان خیلی خوشبختیم.من که بیشتر از تو بالا و مصیبت کشیدم،قدر این زندگی راحتو میدونم ،اما تو...
_من چی؟فکر میکنی من و محمد کم درد سر کشیدم تا کار پیدا کردیم و اون خونه خرابه رو اجاره کردیم؟به ما دو تا هم سخت گذشت.
باز هم حرف محمد را پیش کشیده بود.به چشمهایش خیره شدم و گفتم:اگر خیال میکنی این شبها بهتره کنار محمد باشی برو خونش!
_فاییده نداره،رام نمیده.قفل در رو عوض کرده.کلید هم ندارم.
بی اراده خندهام گرفت.پرسیدم:چرا؟نکنه دیوونه شده؟
_نمیدونم شاید خیال میکنه امنیت تو مهمتر از شکسته شدن دل منه.زیاد حرف نمیزنه.سر حال نیست.
همین که حرفاش پیش میآمد آنقدر در بارهاش حرف میزد که کلافه میشودم و حرف توی حرف میآوردم که فکرش منحرف شود.طاقت نداشتم و میترسیدم که به گذشته برگردم.
مهدی روی کاناپه خوابش برده بود و من غرق در افکار پریشان،گذشت زمان را فراموش کرده بودم.بالش زیر سرش گذاشتم و رفتم به اتاقم.به آیینه نگاه کردم و حالم از خودم به هم خورد.حرفهای مهدی آثاری نافذ بر من گذاشت.تصمیم جدی گرفتم در کلاس تقویتی ثبت نام کنم و درس خواندن را از سر بگیرم.تا صبح از نگرانی امتحانات بی خواب بودم و میترسیدم خوابم ببرد و مهدی خواب بماند.تا سحر بیدار مندم و مهدی را صدا کردم.بی حس و حال افتادم به روی تخت و تا زنگ در صدا نکرده بود خواب بودم.سیمین و سمانه دختر کوچکش بودند که وقتی آمدند بالا اتاقها حسابی ریخته و پاشیده بود.سیمین به قیافهام نگاه مشکوکی کرد و گفت:پریا مریضی؟
_نه،دیشب نخوابیدم.یکی دو ساعت پیش خوابم برد.مهدی امروز امتحان داره.
از زری پرسید که گفتم:ازش بی خبرم.نمیدونم از موضوع خبر داره یا نه.
سیمین گفت:شاید بچه دار شده.
خدایا چه قدر کم حواس بودم!یادم رفته بود زری حامله است.
تلفن کردم به زری.از دستم آنقدر عصبانی بود که فحشم داد و گوشی رو قطع کرد.میدانستم وقتی عصبانیتش فروکش کند خودش با من تماس میگیرد،اما او که تلفن جدیدم را نداشت.هنوز شب نشده بود که زنگ زد و از اینکه گوشی رو گذاشته بود پوزش خستپرسیدم:تلفن جدیدمو از کی گرفتی؟گفت:از مرتضی.نمیدونستم خونتونو عوض کردین.لابد علت این یکی رو هم باید خودم کشف کنم.پرسیدم:چرا به من تلفن نکردی؟تو که میدونستی مریضم؟
آه کشید و گفت:وقتی روی تخت بیمارستان دیدمت شصتم خبر دار شد که مرتضی بالا سرت آورده!از روزی که زنش شودی از هر دوتون بدم اومد،اما دوستیمون همیشه سر جاشه!میدونی که احساس من نسبت به محمد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم زری خواهش میکنم حرف اونو پیش نکش.
زری متعجب بود.از سکوتش فهمیدم که داره فکر میکنه و به رفتار من مشکوک است.چند لحظه که گذشت گفت:بهتره که به جای فرار کردن با واقعیت رو به رو بشی!
گفتم:حوصله فلسفه بافی تو یکی رو ندارم.
از لحن حرف زدنم فهمید که دارم عصبانی میشوم.نفس عمیقی کشید و گفت:با اینکه مرتضی برادرمه هیچ وقت رغبت نمیکنم پا توی خونهاش بذارم.برای همین قید تو رو هم زدم!هروقت دلت واسه من تنگ شد بیا خونه من.
_یه دوست وقعی در هیچ شرایطی دوستشو فراموش نمیکنه!
از حرصم گوشی رو کوبیدم روی تلفن و رفتم سراغ کتابهای درسی قدیمی.با زنگ تلفن فرهاد از جا پریدم.هروقت پول به حسابم میریخت زنگ میزد و اطلاع میداد،اما این اواخر تلفنهایش طولانی تر شده بود.حالم را میپرسید و به بهانههای مختلف حرف را به موضوعات گوناگون میکشید که هیچ ربطی به من نداشت.بیشتر از خودش میگفت و برنامههای آینده اش.
نزدیک شدن به روز اعلام نتایج مصادف بود با قطعی شدن طلاق من و مرتضی که در نتیجه،در روز مقرر تنها به دادسرا رفتم.مرتضی داشت از پلهها بالا میرفت که دیدمش.رنگ به رو نداشت و سر حال نبود.من خوشحال بودم که طلاق قطعی میگیرم و او پریشان احوال بود.مدتها بود به جز چند تا تلفن کوتاه ارتباطی با هم ندسهتیم.دیدن چهره زرد و لاغر شدن بدنش بدنم را بی جهت لرزاند.حس کردم اتفاق خاصی باعث پریشانی او شده.زمانی که روی سندلی مقابلم نشست و زًل زد به زمین روحم به آرامش رسید.قاضی پرونده را باز کرد و نگاهی به هر دوی ما انداخت و گفت:تصمیمتون قطعیه؟تغییر عقیده ندادید؟
نگاه مرتضی از سنگ فرش کنده شد و چسبید به چشمهای منتظر من.سرم را زیر انداختم و گفتم:من تغییر عقیده ندادم،ما به درد هم نمیخوریم.
مرتضی شتاب زده گفت:آقای قاضی من تغییر عقیده دادم.
از نگاه غضب الود من کلامش قطع شد و سرش را پایین انداخت.قاضی گفت:بهتره بازم فکر کنید خواهر.
حالم داشت به هم میخورد.مرتضی شش دنگ حواسش به من بود.بلند شدم رفتم مقابل قاضی ایستادم و گفتم:عاقای قاضی لطفا تکلیف منو روشن کنید.این مرد با اعصب من بازی میکنه.دارم از دستش دیوونه میشم.این حق نیست،هر چند ماه یک بار بیام دادگاه،و به دلیل اینکه عقیده آقا عوض شده دست از پا درا تر برگردم.
قاضی نگاهی مرموز به من کرد و پرسید:شما خیال میکنید که طلاق گرفتن الکیه که تا میل و اراده میکنید حکم طلاق صادر بشه؟این پروندهها مدت هست روی میز من افتاده،بارها و بارها زن و شوهرها مراجعه کردن و تاریخ چند ماه دیگر روی پروندشون خورده،بهتره عجله نکنید،من بهتر از شما میدونم چه کار باید بکنم.
انگار آب جوش روی سرم ریختند.به طرز وحشتناکی عصبانی شدم.پرسیدم:مرتضی،چرا عقیده ات عوض شده؟امگه من و تو توافق نکردیم از هم جدا بشیم؟
اشک مرتضی سرازیر شد.چنان گریه کرد که قاضی منقلب شد و گفت:خانم این بنده خدا رو این قدر زیر فشار نگذرید!میبینید که حالشون خوب نیست،یه کم رحم و شفقت داشته باشید.
فریاد کشیدم:کجا بودید آقای قاضی که ببینید زیر دست و پاش لعه و لورده شدم و اونقدر کتکم زد که مدتها گوشه بیمارستان بودم و به کسی حرف نزدم که آبروم نریزه.حالا خودشو به موش مردگی میزنه و شما هم دلتون به حالش میسوزه!
صورت قاضی قرمز شد.پرسید:جواب چی داری آقای طلا چی؟واقعا این وحشی گری از شما سر زده؟
مرتضی از شرم سر به زیر انداخت.به صدای بلند گفتم:آقای قاضی،پرونده پزشکی من کاملا روشنه.میتونید از پزشکی قانونی پرس و جو کنید که بر اثر ضربههای شدیدی که به سرم زد،مدتی طولانی کر و لال بودم!در ضمن آقا قبل از من زن داشته و من خبر نداشتم.
قاضی نگاهی به مرتضی کرد و گفت:خانم درست میگن؟
مرتضی سکوت کرده بود.قاضی پرسید:چرا حرف نمیزنی؟
سر مرتضی بالا آمد،اشک توی چشمهش حلقه زده بود.آهسته گفت:دوستش دارم آقای قاضی.تعهد میدم دست روش بلند نکنم.کمکم کنید.
قاضی حج و واج نگاهش کرد و پرسید:پس زن اولتون چی؟
_طلاقش میدم.همسر واقعی من دختر عمومه که یک سال تحملم کرد.
_پس خودت اقرار میکنی که در حق این زن ظلم کردی!
_بله،اقرار میکنم و پشیمونم.دیوونه بودم.
_حالا عاقل شودی؟مشکلت با زن اولت چیه که میخوای طلاقش بعدی؟اصلا چرا زن دوم گرفتی؟
_قصهاش طولانی.من با زن اوّلم تفاهم ندارم و طلاقش میدم.
چشمهای قاضی روی پرونده دور زد.مطالبی یاداشت کرد و پرونده را بست.آرام گفت:تاریخ زدم برای ۳ ماه دیگه.برید با هم صحبت کنید و سعی کنید یه راه حل مناسب باری مشکلتون پیدا کنید.
آهسته داشتم از پلههای داد سرا پایین میآمدم که دیدم مرتضی ماشینش را متوقف کرد شیشه را پایین کشید و گفت:سوار شو پریا، کارت دارم.
اثرم را انداختم زیر و در پیاده رو مسیری خلاف جهت در پیش گرفتم.به خیابانی دیگر که ورود ممنوع بود وارد شدم.دلم نمیخواست حتی یک کلمه حرف بزنم.
از آسان سور که خارج شدم فکرم پرواز کرد به طرف حرفهای گذشته مهدی که گفته بود:باورم نمیشه مرتضی به این آسونی دست از سرت برداره!
مهدی تیز بین بود و مردم شناس و من چه احمق بودم که قول و قرار مرتضی را باور کرده بودم.

R A H A
02-09-2012, 10:06 PM
فصل ۱۸:قسمت دوم

وارد خانه که شدم تلفن داشت زنگ میزد.بر روی کاناپه دراز کشیدم و گوشی را برداشتم.مرتضی با صدایی گرفته گفت:پریا خواهش میکنم گوش کن...
بلافاصله گوشی را گذشتم.دست بردار نبود.بارها و بارها تلفن زنگ زد و وقتی برمیداشتم،التماس میکرد به حرفهایش گوش کنم.سرانجام طاقتم تمام شد و فریاد کشیدم:ولم کن مرتضی!از جون من چی میخوای!فکر کردی با یه خونه یه وجبی و یه کم پول میتونی خوارم کنی که برگردم توی اون جهنم؟مرتضی ما با هم توافق کردیم که از هم جدا بشیم.یادت باشه که من میتونم در عرض چند دقیقه بد بختت کنم.
آه کشید و با صدایی لرزان گفت:بد بختم کردی و خودت خبر نداری!
_چه کار کردم؟من به قول و قرارم عمل کردم.حتی مادرم نمیدونه که از تو جدا شدم،ولی این طور که اذیتم میکنی چاره برام نمیمونه که برم پیش آقا بزرگ و حقیقت ازدواج قبلی و بلاهایی رو که به سرم آوردی براش بگم که توی همون بازار که داری سلطنت میکنی به گدایی بیفتی!
فریاد کشید:منو از اون پیرمرد خرفت نترسون!گوش کن ببین چی میگم.یاسمین طلاق میخواد و من از خدامه که بره و دست از سرم برداره.بدون تو هم نمیتونم زندگی کنم.خیلی فکر کردم،فاییده نداره،من و تو مال هم هستیم،بیخودی هم ادا در نیار.
_نکنه بلایی سرش آوردی؟مرتضی،نه یاسمین و نه هیچ زن دیگهای با اخلاق تو نمیتونه بسازه.دست از این کارهات بردار،وگرنه تا آخر عمرت تنها میمونی.
_چی میگی؟من کاری به کار هیچ کس ندارم.طلاقت نمیدم،تعهد میدم دست روت بلند نکنم.اصلا تو و یاسمین کی هستین؟من به خدا تعهد دادم که دست رو هیچ کس بلند نکنم.پریا،به خدای احد و واحد،خیلی میخوامت.خونه بدون تو شده ماتمکده.شب و روز دارم از دوریت میسوزم.یاسمین هر روز یه بامبول در میاره.تقصیر نداره،فکر تو خونه خرابم کرده.
_مرتضی تو دیوونه ای.فقط بدون اگه خیال میکنی دوباره بر میگردم و با تو زندگی میکنم و به یاسمین محل نمیگذاری بدون که داری فرصت رو از دست میدی.اگه یاسمین هم از کنارت بره تا آخر عمرت باید تنهایی زندگی کنی.
با عصبانیت فریاد کشید:من و یاسمین از هم جدا میشیم.تو هم هر کار دلت میخواد بکن.اصلا خودم همین امروز میرم جریانو به آقا بزرگ میگم که برامون تصمیم بگیره.خیال میکنی من به اون پیرمرد احتیاج مالی دارم؟اون قدر پول دارم که میتونم همه شونو بخرم.
گوشی را گذاشت.تا چند لحظه گوشی در دستم خشک شد و چشمم به تلفن بود.باور نمیکردم آنقدر گرفتار باشم.بر روی کاناپه وا رفتم.بی اراده اشکم سرازیر شد و داشت بغضم میترکید که کلید توی قفل در چرخید و مهدی آمد تو.فریاد کشید:خوشگله خوابی؟
به سرعت اشکاهایم را پاک کردم و چرخیدم به سمت او.همان طور که آمد به سویم،لبخند روی لبهایش خشک شد.جعبه شیرینی دستش بود که گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه،کنارم نشست و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
_هیچی.
_راست بگو پریا،اتفاقی افتاده؟
پناه بردم به آغوشش و زدم زیر گریه.کم کم داشت عصبانی میشد.فریاد کشید:تا سکته نکردم بگو چی شده لعنتی!
بریده بریده پاسخ دادم:امروز رفتم دادسرا!
_چرا تنها رفتی؟امان از حواس پرتی!
_نخواستم مزاحم تو بشم.خیال میکردم کارمون راحت تموم میشه.
_بقیه شو نگو.مثل روز برام روشن بود که به این آسونی دست بردار نیست.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم.حالا پاشو برو صورتتو بشور بیا تعریف کن ببینم چی شده!
شر شر اشک میریختم ا سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کردم.در حالی که هر لحظه غمگین تر نگاهم میکرد،آه کشید و پرسید:حالا تو نگران چی هستی؟
_یعنی نباید نگران باشم؟من مدت هاست دنبال یه مدرک پاره میگردم و اون مرتیکه بی همه چیز انگار منو دست انداخته!
_به قول خودت یه مدرک پاره!آخه دختر خوب،فعلا که اینجا راحت داری زندگی میکنی و مجبور هم نیستی ریخت نحس اونو تحمل کنی!غمت چیه؟عاقل باش و گولشو نخور آب از آب تکون نمیخوره!حالا پاشو برو یه چائی دم کن که خبر خوش دارم!
آنها قدر اضطراب داشتم که یادم رفته بود آن روز نتیجهها اعلام میشه.تا نرفتم توی آشپزخانه متوجه جعبه شیرینی نشدم.به محض دیدن آن،برگشتم سمت مهدی،و فریاد کشیدم:قبول شودی؟
دویدم و سر و صورتش را غرق بوسه کردم.در حالی که از شدت خوشحالی چشمهایش پر از اشک بود و لبهایش میخندید گفت:مرحله اول که به خیر گذشت،تا بعد...
شادی مهدی ،شادی من شد.تلفن زدم که خبر قبولی مهدی را به مامان و مهرداد بدهم که نبودند.مهدی گفت:حتما مهرداد تا حالا روزنامه گرفته و تا حالا فهمیده که قبول شدم.
چند دقیقه نگذاشته بود که زنگ زدند.جمع چهار نفری ما دو نفر کم داشت.شادیمان کامل میشد اگر پدر و پریسا هم بودند.هم شاد بودم و هم دلهره سه ماه بعد را داشتم.از همه بیشتر نگران بودم که اگر یاسمین را طلاق بدهد،چه خاکی بر سر من خواهد شد!
نزدیک عصر بود که مادر بلند شد،چادر سر کرد و کیفش را برداشت.پرسیدم:کجا مامان؟چه بی خبر یهو پا میشی،حاضر میشی،میری دم در!
مادر به مهرداد اشاره کرد و گفت:پاشو تا شوهرش نیومده بریم.
مهرداد گفت:مرتضی مسافرته.
و من گفتم:امشب همه مهمون پریا هستین.هیچ کس حق نداره پاشو از اینجا بیرون بزاره.
مادر نفس راحتی کشید و چدرش رفت رو جالباسی و خودش خزید توی آشپزخانه.مشغول تدارک شم بودیم که زنگ زدند و صدای محمد توی راهرو پیچید که داشت به مهدی تبریک میگفت.نفهمیدم کی مهدی رفت پایین و بیص عدعا از پلهها بالا آامد!شاید تصمیم داشت من و محمد را با هم رو به رو کند،اما باید میدانست من دل خوشی ندارم و ممکن است واکنش بد نشان بدهم.
بی اراده رفتم به اتاق عقبی و در را بستم.همه بدنم از شدت ناراحتی خیس عرق شد.دست بر روی گونههایم گذاشتم،گداخته بود.پشت در ایستادم که صدای محمد را شنیدم.داشتم میلرزیدم و اشکم داشت بی دلیل سرازیر شده بود که سلام و احوال پرسی مادر تمام شد.سکوت خانه مضطربم کرد.مادر صدایم کرد:پریا کجایی،بیا پسر عموت اومده!
از جایم تکان نخوردم.صدای پای مهدی ضربان نبضم را بالا برد.چند ضربه به در زد.از پشت در کنار رفتم،آامد تو.رنگ به رو نداشت.پرسید:چرا قایم شودی پریا؟چرا داری میلرزید؟
با ترس و لرز پرسیدم:چطور به خودش اجازه داده بیا خونه من؟
لبهای مهدی سفید شد.پرسید:خونه تو؟قرار بود اینجا خونه من هم باشه!
از حرف نسنجیدهای که زده بودم پشیمان شدم و با لکنت گفتم:ببخشید داداش،من وجود محمد رو نمیتونم تحمل کنم.اینجا میمونم تا بره.
صدای پای محمد توی راهرو پیچید.مادر صدا زد:مهدی بیا،پسر عموت داره میره.
مهدی دوید به سمت در و هر چه اصرار کرد موفق نشد محمد را از رفتن منصرف کند.مهرداد دائم التماس میکرد:محمد آقا،یه دقیقه بشین!
صدای بسته شدن در آپارتمان و آسنسور،همزمان با فریاد مادر و مهرداد که قر میزدند و میآمدند نزدیک اتاقم،در هم آمیخته بود.مهرداد با چهرهای بر افروخته در را باز کرد و خداحافظی سردش قلبم را از جا کند.پرسیدم:کجا میری داداش؟
تا به خودم جنبیدم از در رفته بود بیرون.رفتم به آشپزخانه.مادر مات و مبهوت بر روی صندلی کنار پنجره نشسته و زًل زده بود به سینی چایی دست نخورده،به محض دیدن من فریاد کشید:معلوم هست توی این خونه لعنتی چه خبره؟ناسلامتی پسر عموت اومده بود به داداشت تبریک بگه!
_مهدی و مهرداد کجا رفتن؟
با عصبانیت بلند شد ،چادر به سر کرد و رفت سمت در.فریاد زدم:این کارها چیه؟چرا زود قهر میکنی مادر.بشین الان بچهها بر میگردیم.
_بهتره برم.هوای اینجا خفه است.دلتنگ شدم.
از شدت ناراحتی داشت بغضم میترکید.مادر در خانه را باز کرد ،برگشت سمت من و گفت:پاشو زیر غذاها رو خاموش کن.گمان نمیکنم برادرهات برگردان.
در که بسته شد یه دنیا غم و درد سرازیر شد به دلم.با آنکه تقصیر خودم بود،توقع نداشتم تنهایم بگذارند.روی کاناپه ولو شدم.دعا دعا میکردم که خوابم ببرد.نزدیک صبح در عالم خواب و بیداری،صدای باز و بسته شدن در دستشویی آامد که از صدای راه رفتن مهدی فهمیدم آمده و دارد وضو میگیرد.
هم خوشحال شدم و هم خجالت میکشیدم به صورتش نگاه کنم.خودم را به خواب زدم.نمازش که تمام شد آمد بالای سرم و خام شد پیشانیام را بوسید.تا چشم باز کردم رفته بود.سر سجاده ساعتها گریه کردم.
مدتها میشد که به محمد فکر نکرده بودم.چرا باید از او فرار میکردم.چرا از نگاه کردن به او زجر میکشیدم؟دراز کشیدم به نیت استراحت روی کاناپه جلوی تلویزیون.که زنگ در آپارتمان زده شد. مردی را که پشت در بود نمیشناختم.منتظر بودم خودش را معرفی کند.در حالی که چشمش روی پلهها چرخ میزد سلام کرد و پرسید:ببخشید مادرم اینجاست؟پرسیدم:شما؟
_اعتمادی هستم،همسایه طبقه سوم.کلیدمو جا گذاشتم،برگشتم منزل،هرچی زنگ میزنم مادر در رو باز نمیکنه.گفتم شاید اومده به شما سر بزنه.
_بله،امروز صبح توی اسانسور دیدمشون،شاید بیرون رفته باشن.
مرد جوان از پلهها پایین رفت.حوصله هیچ کس را نداشتم.دوباره زنگ در زده شد.از چشمی نگاه کردم.خانمم اعتمادی بود.در را باز کردم،لبخند زنان یک کاسه آش داد به دستم.سلام کردم،گفت:ببخشید عزیزم که امروز امیر موزهم شد!
رفته بودم کشک بخرم.امیر عاشق آش رشته است.آهسته خزید به آپارتمان و در پشت سرش بسته شد.همان طور که یکسره حرف میزد میرفت به سمت آشپزخانه.از حرفهاش هیچی در ذهنم نیست،چون اصلا گوش نمیدادم.بشقاب میوه را گذشتم روی میز و کتری را آب کردم.داشتم گاز رو روشن میکردم که تلفن زنگ زد.خانم اعتمادی قر قر کرد که چه بی مقع.گوشی رو برداشتم و قبل از اینکه چیزی بگم صدای زنگ آپارتمان آمد.گوشی رو گذشتم روی تلفن و رفتم دم در.از چشمی نگاه کردم دیدم پسر خانم اعتمادی است.در که باز شد رنگ به رو نداشت:ببخشید مادرم اینجاست؟
_بله بفرمایید تو.
_متشکرم،مزاحم نمیشم.
خانم اعتمادی چای را هورت کشید و گفت:بیا تو آقای مهندس!
آقای اعتمادی از خجالت داشت آب میشد.سرش پایین بود و من داشتم دعا میکردم که تو نیاید.امیر به مادرش گفت:پاشو بیا مامان،کارت دارم.
دوباره تلفن زنگ زد و رفتم سمت تلفن.امیر با حرکتی تند و سریع وارد آشپزخانه شد و دست مدرسه را کشید و بردش بیرون.تا چشم به هم بزنم در آپارتمان بسته شد.گوشی تلفن روی میز بود،هنوز نگفته بودم آلو که مرتضی فریاد کشید:اونجا چه خبره پریا؟چرا حرف نمیزنی؟چرا گوشی رو بر نمیداری؟
انتظار شنیدن هر صدایی را داشتم به جز صدای مرتضی.بی اراده فریاد کشیدم:از جون من چی میخوای؟دست از سرم بردار مرتضی،تو داری روانیم میکنی.
صدایش فروکش کرد.غمگین شد،و انگار یهو پرت شده بود توی چاه که آهسته گفت:تو رو خدا گوش کن پریا،تو که انقدر سنگدل نبودی!حق نیست با من انطوری رفتار کنی!
چندتا نفس عمیق کشیدم و گفتم:خواهش میکنم دیگه به من تلفن نزن.
_نمیتونم پریا اینو از من نخواه بهت احتیاج دارم.
_کجایی؟خونهی یا بازار؟
_خونه خودمونم.
_یاسمین کجاست؟
_رفته خونه خودش.من تنهام.
_قهر کرده مرتضی؟نکنه کتکش زدی؟
_من قسم خوردم دست روی کسی بلند نکنم.دائم برام ادا اصول در میاره.دیگه حوصله شو ندارم.گذاشتم بره که از شرش خلاص بشم.
_مرتضی من و تو به هم نمهرمیم.
_من که هنوز طلاقت ندادم.منتتو دارم.میام دنبالت.
_اذیت نکن مرتضی!خیال نمیکردم انقدر دمدمی مزاج باشی!سه ماه دیگه باید کار رو تموم کنیم.یه کار نکن فامیلی مون به هم بخوره!
_پریا،تو یکی دیگه انقدر عذابم نده!برگرد خونه.بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
با خشم و نفرت و دستی لرزان گوشی رو کوبیدم روی تلفن.تکلیفم را نمیدانستم.مکالمه آن روزم با یاسمین مطمئنم کرده بود که مرتضی را از ته دل دوست دارد.

R A H A
02-09-2012, 10:07 PM
فصل ۱۸:قسمت سوم

کنجکاو شدم ببینم چه اتفاقی افتاده که مرتضی از یاسمین دل کنده.لباس عوض کردم و داشتم از پلهها میرفتم پایین و غرق تفکرات بودم که آدرس یاسمین را به یاد بیاورم که رسیدم به خیابان اصلی.اپل آبی رنگی جلوی پایم توقف کرد.راننده سرش را از داخل پنجره بیرون آورد و گفت:خانم طلا چی کجا تشریف میبرید؟
هنوز راننده را نشناخته بودم که گفت:امیر هستم،بفرمایید سوار شین.من میرسونمتون.
تشکر کردم و به دروغ گفتم:منتظر برادرم هستم.
وقتی رفت بدون معطلی تاکسی گرفتم و رفتم.یاسمین در را که باز کرد،کودکش داشت توی بغلش چرت میزد.پرسید:تنهایی ؟پس مرتضی کجاست؟
هر دو وارد حیاط شدیم و او جلو تر از من از پلهها رفت بالا،وارد اتاق شد و کودکش را گوشهای خواباند.داشتم نگاهش میکردم که پرسید:نگفتی مرتضی کجاست؟
_یاسمین من نمیدونم بین شما چه اتفاقی افتاده که مرتضی انقدر ناراحته!
_هیچی نشده...قرار شد منو طلاق بده و بیاد با تو زندگی کنه.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم.در حالی که سعی میکردم آهسته حرف بزنم گفتم:شما دو تا به چه حقی برای من تعیین تکلیف کردین؟یاسمین من حرفمو به تو زدم!مرتضی اعصاب منو به هم ریخته،واسه چی اذیتش میکنی؟نکنه دست روت بلند کرده!
_غلط کرده!خیال میکنی من مثل تو هستم که بشینم و از دست اون مفنگی کتک بخورم؟
_مفنگی؟چرا به پسر عموی من توهین میکنی؟خیال میکردم دوستش داری؟از غصه تو به قدری لاغر شده که داره میمیره!
_از غصه من ،یا از غصه تو!من دوستش داشتم اما...
_یاسمین بگو چی شده!اگه آسمون به زمین بیاد من بر نمیگردم خونه مرتضی!چه تو زنش باشی و چه ازش طلاق بگیری.
بلند شدم،خداحافظی کردم و داشتم میرفتم سمت در که گفت:پریا،برگرد لطفا.
وقتی برگشتم چشمهایش پر اشک بود.بی اراده در آغوش گرفتمش و پرسیدم:بگو چته!من که غریبه نیستم.
لا به لایه گریههایش گفت:ارواح خاک بابت هرچی میشنوی همینجا خاکش کن.میفهمی چی میگم؟
رفت کنار پنجره،آه کشید و گفت:من برای فرهاد هم مادر بودم و هم خواهر.آرزو داشتم خودم دامادش کنم.از روزی که ترو دید و پاپیچ مرتضی شد که طلاقت بده،شصتم خبر دار شد که چشمش تو رو گرفته.حالام که شما دو تا طلاق و طلاق کشی دارین روزگار منو سیاه کرده!کلافه شدم.نه میتونم به مرتضی بگم،که مطمئنم نمیتونه تحمل کنه،و نه میتونم منصرفش کنم.
بغضش که ترکید حالم دگرگون شد.هرگز فکرش رو هم نمیکردم در پس پرده چنین خبرهایی باشه.ادامه داد:اول از اون شوهر جوونم که رفت،این هم از ازدواج دومم که تازه اومدم نفس راحت بکشم،هوو اومد سرم.اون هم از مادرم که در بدترین شرایط روحی تنهام گذاشت.این هم از برادرم که نفسمه و بدون اون زندگی برام از مرگ بد تره.
جعبه دستمال کاغذی را دادم دستش.حال خودم را نمیفهمیدم.پیش خودم فکر میکردم که چرا خواستگارهای من همه عجیب و قریب هستند که یاسمین گفت:به من حق میدی پریا که مرگ رو به این جور زندگی ترجیح بدم؟
_بهتره واضح تر حرف بزنی.اصلا از حرفهات سر در نمیارم،یعنی آقا فرهاد؟
_پریا،فرهاد خاطرخواه تو شده.از روزی که رفتیم دنبال کارهای طلاقت شب و روزش یکی شده.نه خواب داره،نه خوراک.بارها رفت زیر جلدم که بیام با تو صحبت کنم،اما من زیر بار نرفتم.دلم نمیخواد برادرم با کسی ازدواج کنه که روزگاری هووی من بوده.
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که ادامه داد:تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟مجبور شدم مرتضی رو اذیت کنم تا دوباره بیاد سراغ تو.
_فرهاد خط و نشون کشیده که اگه با پریا صحبت نکنی،خودم میرم خواستگاریش.دیروز که فهمید کار طلاق گرفتنت بازم عقب افتاده بایی سرم آورد که اون سرش ناآ پیدا.انگار من مسول کارهای مرتضی هستم.دیشب خونه نیومد.میدونم قهر کرده و حالا حالاها بر نمیگرده.دارم دق میکنم پریا.
آه کشیدم و پرسیدم:تو واقعا مرتضی رو دوست داری؟
اگه دوستش نداشتم که اخلاق گندشو تحمل نمیکردم.مرتضی خیلی خودخواهه.
_و تو با گذاشتی یاسمین.ماتم که چطور دوستش داری و محلش نمیذاری!
_پریا قبول کن که خیلی سخته هووی آدم زن برادرش بشه!اگه خدای نکرده فرهاد تو دلت جا بشه و قبول کنی که زنش بشی،خواهر و برادری من و فرهاد به هم میخوره.خیلی مسخرهست که هر لحظه تو و مرتضی با هم رو به رو بشین و من و فرهاد بشینیم نگاتون کنیم.اصلا میترسم مرتضی خونی بشه و برادرمو بکشه!
_خیالت راحت باشه،من به هیچ عنوان با برادر تو ازدواج نمیکنم!اگه با مرتضی خوش رفتاری کنی دست از سر من بد بخت بر میداره.
_طلاقت که قطعی بشه رد خور نداره که فرهاد میاد خواستگاریت.
_من برات قسم میخورم که اگه بیاد خوااستگاریم جواب منفی بدم.
_تو هنوز فرهاد رو نشناختی.تو این سی سال عمرش هرچی از خدا خواسته گرفته.
_همه حرفت درست.اما من شوهر بکن نیستم.تازه از قفس آزاد شدم و میخوام برای خودم زندگی کنم.فرهاد مرد خوب و مهربونیه،دل تو رو نمیشکونه.تو هم ناراحتش نکن،من خودم میدونم چه جوری ردش کنم.به من قول بده،بر میگردی پیش مرتضی؟
_آره بر میگردم.
بلند شدم،صورت یاسمین رو بوسیدم و زدم به کوچه.همین که کلید انداختم به در مهدی دستگیره را چرخاند و در باز شد.در حالی که تا سر حد جنون عصبانی بود و چهرهاش نشان میداد مدتها نگرانم بوده به سر تا پایم خیره شد و پرسید:کجا بودی؟
سلام کردند.چهره آشفته مهدی مضطربم کرد.رفتم تو و در را پشت سرم بستم.پرسیدم:تو که اومدی؟خیال کردم رفتی پادگان؟
_این وقت شب،وقت بیرون رفتن یه زن نجیبه؟
_مگه ساعت چنده؟
اون قدر سر گرم بوده که به ساعتت هم نگاه نکردی؟پریا زود بگو کجا بودی.مغلطه نکن.
_خیلی خوب انقدر فریاد نزن.رفته بودم خیاطی.
_خیاطی؟پریا نصفه شبه!
_چه کار کنم؟یه لباس عروس داشتم که حتما باید تحویل میدادم.طول کشید تا تموم شد.حتی وقت نکردم وسایلمو جمع کنم.
نگاهی به اطراف کرد و پرسید:مهمون داشتی؟
_خانم اعتمادی،همسایه طبقه دوم،آش نذری آورده بود.یه کم نشست و حرف زد،برای همین کارم عقب افتاد.
_به همسایهها نگفتی که من برادرتم،گفتی؟
_چرا باید نگم
فریاد زد:برای اینکه واست نقشه میکشن!

R A H A
02-09-2012, 10:07 PM
فصل ۱۸:قسمت سوم

طاقتم تمام شد.بی اراده جیغ کشیدم.مهدی حیرت زده پرسید:چرا جیغ میکشی؟
نفسی عمیق کشیدم و گفتم:مهدی خسته شدم.اون وقت که دختر خونه بودم،اون قدرها پاپیچم نمیشدی و اذیتم نمیکردی،حالا که برای خودم زن کاملی شدم و تجربه پیدا کردم،همش سوال پیچم میکنی!اعصابم به قدر کافی به هم ریخته هست،یه کار نکن خودمو بوکسهام.بعد از اون همه شکنجههای روحی و جسمی طاقت سخت گیری تو یکی رو ندارم.
زدم زیر گریه.مهدی دست و پایش را گم کرد.موهایم را نوازش کرد و در آغوشم گرفت.صدایش میلرزید.انگار او هم بغذ داشت.
_پریا ،میترسم.
_از چی میترسی داداش؟چرا به من اعتماد نداری؟
_کی میگه به تو اعتماد ندارم!من به این اجتماع بد بینم!تو از چشمم پاک تری عزیز دلم.
_مهدی انقدر آزارم نده!بذار راحت باشم.هنوز بعد از مدتها نتونستم ترس و وحشت یک سال زندگی جهنمی با مرتضی را فراموش کنم!من حتی حاضر ن`ودم شماها یک ذره غصه منو بخورید.به هیچ کدومتون نگفتم چه بلاهایی به سرم آورد!حالا حق نیست انقدر اذیتم کنی.
گونهام را بوسید و گفت:اگه میگفتی اون پدر سوخته اذیتت میکنه که نمیذاشتم زجر بکشی!میزدم میکشتمش و میرفتم زندون.
_که چی؟من به جز تو کی رو دارم؟در ضمن،مرتضی رو بخشیدم.تقاص گناهشو داره پس میده.
خوب پریا،من دیوونهام از هفته دیگه نمیام پیشت.
_مهدی با من انطوری حرف نزن!من تنها بدون تو نمیتونم زندگی کنم.از اول هفته چشم به راهم که پنجشنبه بشه و تو رو ببینم.
_موندن من اینجا باعث دردسرته.بهتره مهرداد بیاد پیشت که به اندازه من تعصب نداره.
خزیدم به آغوش گرم و پر مهرش.دست دور گردانم انداخت و آهسته گفت:داداش مهدی خیلی خره.مگسی بشه،اوقات تلخی راه میندازه،آخه یه خواهر بیشتر نداره و دست و دلش براش میلرزه!صدایش کم کم عوض شد و گفت:به مردم اعتماد ندارم پریا،تو نمیدونی یه زن بیوه خوشگل و جوون چه جوری فکر مردها رو منحرف میکنه.روم نمیشه بیشتر از این موضوع رو بشکافم.خوبیت نداره!
_مهدی من میخوام آزاد زندگی کنم.درس بخونم و برم دانشگاه.
_کسی جلوتو نگرفته.فقط خواهش میکنم تا دیروقت تو کوچه نمون.وقتی هوا تاریک میشه باید توی آپارتمان باشی و در قفل باشه،چه من باشم و چه نباشم.به امید خدا چیزی نمونده سربازیم تموم بشه.خدا خدا میکنم تهران قبول بشم.
تا صبح خوابم نبرد.یاد گرفتاری تازهام میافتادم که باید برای یاسمین هم فکری میکردم.وقتی بلند شدم که برای نماز صبح وضو بگیرم مهدی رفته بود.به یاد پیشنهاد مهدی افتادم.حق با او بود.
یک فنجان قهوه خوردم و افتم به سراغ کتابهای قدیمی.دستخط محمد و علایم کوچکی که در بعضی صفحات گذاشته بود و چند برگ ٔگل خشکیده افکارم را پاک به هم ریخت.دستهایم شروع کرد به لرزیدن و قلبم به طپش افتاد.یاد حرف زری افتادم که توصیه کرد به جای فرار از واقعیات،با حقایق رو به رو شوم.
اوهمیشه بهتر از من فکر میکرد.دلتنگش و جرات نمیکردم سراغش را بگیرم.با تردید برگ ٔگل سرخ را برداشتم،انگار حرارت عشق گذشته در شیارهی خشکیدهاش باقی بود و انگشتم را میسوزند.
کتاب را تکان دادم توی سینی.برگهای خشکیده خورد شده و از لایه کتاب بیرون ریخت.بهترین راه نجات،دوری از محمد و خاطراتش بود.میترسیدم خاکستر عشق دیرینه ،نخواسته کنار برود و دوباره بیچارهام کند.
یادم نیست چند روز گذشت تا بر اعصابم مسلط شدم و رفتم به سراغ کتابهای درسی و کلی سختی کشیدم تا کم کم روی غلطک افتادم.یک روز در حالی که سرگرم مطلعه بودم زنگ در به صدا در آامد.از چشمی در نگاه کردم،فرهاد بود.طپش قلبم یکباره حالتی غیر عادی گرفت.با دومین زنگ،رفتم سراغ جالباسی و چادر سر کردم و در را باز کردم.فرهاد با چهرهای رنگ پریده سلام کرد.جواب سلمش را دادم.منتظر تعارفم بود.در میان چار چوب در ایستادم و گفتم:مهدی خونه نیست.
از رفتار سرد و برخورد عجیبم جا خورد.کمی این پا و اون پا کرد و پرسید:وقت دارین چند لحظه مزاحمتون بشم؟
نجابت در نگاه و رفتارش نمایان بود.تردید نداشتم که حضورش آسیبی به من نمیزند،اما با قولی که به یاسمین داده بودم ترجیح میدادم وارد خانه نشود.سکوتم باعث شد خجالت بکشد.گفتم:من داشتم میرفتم بیرون.
کاملا متوجه شد که دارم دست به سرش میکنم.چند تا پله پایین رفت و گفت:پایین منتظر میمونم،میرسونمتون.تو راه فرصت حرف زدن داریم.
مجبور بودم حرف را عوض کنم.به پگرد نرسیده بود که پرسیدم:یاسمین چطوره؟
برگشت و چشم دوخت به نگاهم.سعی میکرد خونسرد باشد:خانم طلا چی ،فقط پنج دقیقه به من فرصت حرف زدن بدید!
از گفتهاش میشد فهمید که کاملا متوجه شده که قصد بیرون رفتن نداشتم.ایستادن بیشتر توی پلهها جایز نبود.از جلوی در رفتم کنار.به ساعتش نگاه کرد و گفت:مزاحم بیرون رفتن شما نیستم؟
آهسته گفتم:بفرمایید بنشینید.
دوباره به ساعتش نگاه کرد و گفت:بالاخره نفهمیدم چه قدر وقت دارم؟
از سدقتش خوشم آمد و گفتم:بستگی به موضوع صحبت داره.
_خانم طلا چی من آدم تنهایی هستم.خواهرم حاضر نشد در مورد خسته من با شما صحبت کنه.در ضمن میدونم که موضوع جدا شدنتونو از خانواده پنهان کردین.در اینجور مورد معمولان بزرگ ترها با هم گفتگو میکنن..،
پریدم وسط حرفش:آقای بهرام پور،پنج دقیقتون تموم شد.در ضمن یادتون باشه که من هنوز همسر مرتضی هستم،از شما توقع چنین کاری نداشتم.
صورتش سرخ و بر افروخته شد.نگاه شرمگینش دوخته شد به چشمهای خشمگینم.بلند شد و رفت به سمت در.در هنگام باز کردن در،برگشت به سمت من و گفت:من بر میگردم.

پایان فصل ۱۸

R A H A
02-09-2012, 10:08 PM
فصل ۱۹:

قطع تلفنهای مرتضی تا اندازهای خیالم را راحت کرده بود که برگشتم سر هدف اصلیم درس خواندن.روده عالی خیاطی را زودتر از موعد مقرر تمام کردم و رسیدم به دوخت لباس عروس.خانم اعتمادی بی اندازه هوا خواهم شده بود و هر چند روز یک بار میآمد و همه برنامههایم را به هم میریخت.وقتی میآمد رفتنش ناآ ممکن به نظر میرسید و آنقدر پر چانگی میکرد که از کار و زندگی میافتادم.گاهی اوقات که مشغول درس خواندن بودم،مجبور میشودم را را باز نکنم که تمرکزم به هم نریزد.یک بار آشکارا حرف ازدواج را پیش کشید و با لحنی دلسوزانه گفت:پریا جون،بالاخره تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟
لبخند زدم و گفتم:خانم اعتمادی،من قبلان ازدواج کردم.از شوهر خوشم نمیاد.دوست دارم درس بخونم و برم دانشگاه.
دهانش از تعجب باز ماند و گفت:غیر ممکنه!تو هنوز بچه ای.پس شوهرت کجاست؟
_ازش طلاق گرفتم...یعنی هنوز طلاقم نداده.
در حالی که از پاسخهای ضد و نقیزم کاملا گیج شده بود،ظرفهایش را که در طی این چند روز پر از غذا آماده بود بالا و باید خالی بر میگشت،با یک شاخه ٔگل دادم دستش،و او عقب عقب از در رفت بیرون.
عصر همان روز داشتم پایین یک لباس شب را اوتو میکردم که یاسمین زنگ زد.از شنیدن صدایش خوشحال شدم و پرسیدم:مشکلت با مرتضی حل شد؟
_باور کن پریا،داره دیوونم میکنه.به خاطره نجات تو دارم باهاش زندگی میکنم.
_بی خود منت سرم نزار.من که گفته بودم،تصمیم تو هر چی باشه،من بر نمیگردم پیش مرتضی.حالا دردش چیه؟بهش محبت نمیکنی؟
_چرا والله.اما مرتضی با گذشته فرق کرده.
_اون وقتها یه زن دست و پا چلفتی مثل من داشت که عقده هاشو وقت و بی وقت سرم خالی میکرد،اما حالا کسی رو نداره بکوبه تو سرش.مطمئنم از پسش بر میای.از آقا فرهاد چه خبر؟
_مدتهاست ندیدمش.رفته مشهد.سراغ تو اومد؟
_نگران نباش ردش کردم.به امید خدا هر چی زودتر زن میگیره و از دلواپسی در میای.
_ممنونم که اینقدر بزرگواری.مرتضی نبود،گفتم حالتو بپرسم.
_من هم ممنونم که با پسر عموی بد اخلاقم میسازی.
گوشی رو که گذاشتم پس از مدتها احساس آرامش کردم.روزها و شبهای تنهایی و تشویش از نتیجه آزمون دانشگاه لحظه به لحظه گذشت و روز موعود فرا رسید.مهدی درگیر گرفتن کارت پایان خدمت بود و مثل بار پیش روز دادگاه فراموشش شد.ساعت یازده باید میرفتم دادسرا.شب پیش از آن از نگرانی چشم به هم نگذاشته بودم.این موضوع که یاسمین گفته بود ،مرتضی با گذشته فرق آرده و از زندگی با او راضی نیست نگران کننده بود.
از پلهها داشتم میرفتم بالا که در میان جمعیت سایهای اشنا توجهم را جلب کرد.کمی که فکر کردم شنختمش.مردی که به محض دیدن من در میان جمعیت گم شد ،کسی نبود به غیر از محمد.از کجا فهمیده بود من دادگاه دارم؟به طور حتم مهدی نگفته بود.به محض دیدنش چیزی درد علم فرو ریخت و وحشت کردم اگر مرتضی میدیدش،ممکن بود دوباره لجبازیش ٔگل کند.با اضطراب وارد اتاق شدم.مرتضی پیش از من رسیده و توی صندلی کز کرده بود.حق با یاسمین بود،رفتار مرتضی با گذشته فرق داشت.قاضی پرسید:فکر هاتونو کردی؟به نتیجه رسیدین؟
نگاه قاضی از پرونده کنده شد و چسبید به صورت مرتضی:آقای طلا چی چرا حرف نمیزنید؟
مرتضی،همان طور که زیر چشمی نگاهم میکرد گفت:جواب من همونه که روز اول گفتم.من زنمو دوست دارم،تلاقش نمیدم!
انگار سقف اتاق خراب شد روی سرم.بی اختیار بدنم لرزید و اشکم سرازیر شد.در ادامه حرفش گفت:البته همش بستگی به پریا داره.اگه منو نخواد ازادش میکنم.
قلبم از پاسخ زیبایش تکان خورد.باور نمیکردم تا این اندازه تغییر کرده باشد.اشکم را پاک کردم و گفتم:آقای قاضی،من برای پسر عموم خیلی احترام قایلم،اما متاسفانه نمیتونم باهاش زندگی کنم.بهتره با یاسمین زندگی کنه که از دل و جون دوستش داره.
رنگ چهره مرتضی چنان پریده بود که برای لحظهای تصور کردم دارد میمیرد.نفسش بالا نمیآمد.
قاضی که ترس برش داشته بود پرسید:آقای طلا چی چتون شد؟
سراسیمه بلند شدم،لیوان آب روی میز قاضی را برداشتم و رفتم کنارش.دستش به روی قلبش بود و صدایش میلرزید.آهسته گفت:قرصام.
با ترس و لرز دست کردم توی جیبش و چن تا قرص بیرون آوردم و گفتم:ایناس؟
قاضی از پشت میز آمد به سمت ما.یک قرص از بسته در آورد و گذشت سیر زبانش.به چهره نگران من خیره شد و پرسید:خانم طلا چی بهتره نیست تجدید نظر کنید؟
زیر لب گفتم:بهتره همین امروز کار یک سرهه بشه.
قاضی برگشت پشت میزش و پرونده را تکمیل کرد.دلم نمیآمد ترکش کنم،اما طاقت ماندن هم نداشتم.نفسهایش کم کم داشت به حال عادی بر میگشت.چشمش افتاد به چشمهایم که مضطرب بودم و دلم میخواست همان لحظه فریاد بکشم:چرا گفتام کردی که حالا این قدر پریشان احوال باشی!
مژهاش یک نم اشک داشت.هیچوقت آن طور نگاها، نکرده بود،انگار هزار حرف ناداشته داشت که میخواست با زبان بی زبانی همه را یک جا بگوید.اما تنها جملهاش این بود:خوشبخت بشی پریا.
قلبم از جا کنده شد و فرو ریخت.بلند شدم و از اتاق زدم بیرون.همان لحظه با خدایم عهد کردم که دیگر به راه دل نروم.هوا هنوز روشن بود که به خانه رسیدم.مهدی هنوز بر نگشته بود.یک لیوان آب میوه خوردم و دراز کشیدم.صدای کلید که توی قفل در پیچید ،بلند شدم و رفتم دم در که خبر قطعی شدن طلاقم را به مهدی بعدهام.دیدم لبخند زنان و شیرینی به دست آمد تو و بغلم کرد.پرسیدم:تو میدونستی امروز میرم دادسرا؟
نفسی عمیق کشید و رفت توی آشپزخانه.گفت:همونی که گفتی اسمشو نبرم حواسش بود که امروز دادگاه داری!
_لابد همون بهت گفته که انقدر خوشحال باشی!و گرنه از اولش راضی به این کار نبودی.مهدی ،دارم دیوونه میشم از دست تو که انقدر عاشق و بی قرارش هستی.
چهرهاش عصبی و لبخندش محو شد:مثل اینکه خودت هم عاشقش بودی ها؟مگه نه؟
_اعصابم به هم میریزه وقتی میبینم به خواستهها و عقایدش این قدر اهمیت میدی.
بدون اینکه حرفی بزند رفت نشست روی کاناپه.شادی چند لحظه پیش با بحثی که کردیم تبدیل شد به سکوت که آزارم میداد.به نقطهای ناآ معلوم زًل زده بود که یکباره به خودش اومد و گفت:پریا اخلاقت خیلی گنده!
دستهایم رفت روی صورتم و زدم زیر گریه.دلم پر بود و هوای گریستن داشتم.جایی نداشتم به غیر از شانههای مهدی که وقتی بلند شد احساس کردم زیر سرم و پشتم خالی شد.رفت سمت در و گفت:شیرینی رو بذار تو یخچال خراب ناشعه.راستی...یه سفره محمد نذرت کرده بود که باید خودت...ولش کن.هیچی...
برگشتم سمتش و گفتم:مهدی نرو.
کمی مکث کرد و بعد...رفت.آخر شب که برگشت،چشمهایم آنقدر پف کرده بود که وحشت کرد.پرسید:تنبل خانم شم چی پخته بودی؟
از این رو به آن رو شده بود.شوخی میکرد و میخندید.اومد دستی به موهایم کشید و گفت:پاشو بریم بیرون،معهمون من.
شب عجیبی بود.ساندویچ خوردیم و سر به سر هم گذشتیم.کم کم حرفهایمان داشت به جر و بحث میکشید.به دلم برات شد که دعوی سختی در پیش خواهیم داشت.به شوخی گفتم:بهتره برگردیم خونه...خوبه که هر شب خسته باشی و سرت به بالش نرسیده خوابت ببره.
_حالا حکم ازادیت کی صادر میشه؟
_یادم رفت بپرسم.
_مهم نیست.حتما محمد تاریخشو پرسیده.
حرصم گرفت وگفتم:مگه قرار نبود اسمشو نیاری.
_پریا،تا کی میخوای به لوس بازیهات ادامه بدی!انگار هرچی به دلت راه میام بد تر میشی و باورت شده که همه کارهات درسته.محمد
بیچاره از سه چهار ماه پیش تو تقویمش یاداشت کرده بود که چه روزی دادگاه داری.
_از کجا میدونسته طلاق من قطعی شده که سفره نذرم کرده؟چه غلطها...!
زد زیر خنده و زًل زد به چشمهایم و گفت:وقتی کار شماها تموم میشه،میره پیش قاضی و کارت دانشجوییش رو نشونش میده.قاضی خیال کرده که برادرته و نتیجه رو بهش میگه.
روز اعلام نتایج امتحانات رسید.صبح زود با مهدی رفتیم سمت روز نامه فروشی و توی صفع تویلش جا گرفتیم.عقبت روزنامه رو گرفتیم.مهدی داشت دنبال اسمش میگشت که متوجه شدم رنگش پرید.پرسیدم نمیخوای بگی چه رشتهای قبول شودی؟
_اگه درست دیده باشم دانشگاه صنعتی اصفهان.مهندسی مکانیک.
سر از پا نمیشناختم تا برسیم توی خونه و فریاد بکشم.اما مهدی انگار زیاد خوشحال نبود.تمام نگرانیش هم بابت من بود که باید تنها میماندم.

پایان فصل ۱۹

R A H A
02-09-2012, 10:08 PM
فصل۲۰:قسمت اول

کمی مانده بود به ساعت ورود مهدی،مشغول درس خندان بودم و تازه داشتم به عمق مطالب فرو میرفتم که تلفن زنگ زد و تمرکزم به هم ریخت.گوشی را که برداشتم،صدای فرهاد با وقار و صمیمی تر از همیشه توی گوشی پیچید.صدا از راه دور میآمد و معلوم بود هنوز مشهد است.پس از احوال پرسی پوزش خواست که آن ماه پول به هیبم نریخته بود.
_ماه قبل مبلغ زیادی به حسابم ریخته بودید،خیال کردم دو ماهه است.ضمنا من یه مقدار هم به شما بدهکار هستم،لطف کنید بدهی گذشته رو هم حساب کنید.
آرام پرسید:کدوم بدهی؟چیزی یادم نمیاد!
_گمان میکنم در حدود ششصد هزار تومان بود که موقع نبودن مرتضی به من دادید.
کمی سکوت کرد و گفت:شما به من بدهکار نیستید.من سود این ماه رو بدهکارم که به محض اینکه برگردم تهران به حسابتون میریزم.
_آقای بهرام پور من صدقه قبول نمیکنم،اون روز هم فکر کردم پول مال مرتضی است،وگرنه نمیگرفتمش.
_انقدر مته به خشخاش نگذارید.پول من و شما نداره.
لحن صدایم ناخوداگاه داشت خشن میشد.گفتم:حالا کارتون چیه؟
_هیچی ،خواستم بگم که چند روز دیگه از خجالتتون در میام.شما کاری ندارید؟
_خیر.
گوشی رو که گذاشتم ،بی اختیار فکرم از کتاب و درس پرواز کرد.بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه.بی قراری تشویش بر انگیزی دائم افکارم را به هم میریخت.تردید در خواستن و نخواستن انسانی والا و ارزشمند همچون فرهاد که میتوانست برای یک عمر زندگی مشترک مردی لایق و مهربان باشد،قلبم را میفشرد.غمی شیرین از قولی که به یاسمین داده بودم در گوشه دلم زندانی بود.وسوسه گرفتن انتقام از محمد که فکرم با سماجتی احمقانه به آن چنگ انداخته بود لحظهای رهایم نمیکرد.بی دلیل به یادش میافتادم و بی دلیل هم اشک میریختم.این چه عشقی بود که حتی از خاکستر خاموشش هم میترسیدم.صدای چرخش کلید توی قفل و باز شدن در حواسم را پرت کرد و برگشتم به زمان حال.مهدی بود که با ورودش نوید با هم بودن و تمام شدن تنهایی را میداد.بلند شدم و پاکت میوه را از دستش گرفتم.مثل همیشه نبود.پاک به هم ریخته بود.پرسیدم:مهدی تو حالت خوبه؟چیزی شده؟
_چطور مگه؟
_سرحال نیستی.
_فردا میرم اصفهان ثبت نام دارم.هزار تا کار توی تهران دارم و حوصله مسافرت ندارم.
_نگران من نباش داداش.من تنها نمیمونم.
نگاهش زجر کشم میکرد.انگار همیشه منتظر حادثه بدی بود.گفت:به مهدی گفتم شب و روز تنهات نذاره.
_پس دیگه نگران چی هستی؟
_هچی بابا!بهتره زیاد سر به سرم نگذاری،حوصله ندارم یه وقت حرفی میزنم ناراحت میشی.
_غذا میخوری؟
_گرسنه نیستم.اومدم بگم که امشب میرم اثاثمو جمع میکنم.باید اتاقو تحویل صاحبخونه بدم.
_کمک نمیخوای؟
به چشمهایم خیره شد.یک لحظه سکوت هر دوی ما را کلافه کرد.هر دو داشتیم به فکر طرف مقابلمان میاندیشیدیم.به قصد امتحان کردنم گفت:کمک نمیخوام،تنها میرم.
به نگاهش ادامه داد تا وکنشم را ببیند.آرام سرم را به زیر انداختم و رفتم کنار پنجره.مهدی آهسته گفت:اگه کاری نداری بیا بریم.
برگشتم و به چشمهایش خیره شدم.هم غم داشت و گام آرام بود.
_نمیام داداش،شب بر میگردی؟
آه کشید و گفت:شاید کارم تا صبح طول بکشه.تنهایی نمیترسی؟
_عادت میکنم.
وقتی رفت در دنیای تنهایم ،تا صبح با خودم کلنجار رفتم.آفتاب از شیشههای پنجره به داخل سرک میکشید که مهدی خسته و کوفته از راه رسید.تعددی کتاب کهنه و خرت و پرت با خودش آورده بود که همه را چید گوشه اتاقش.رنگش پریده بود و لبهایش از خستگی میلرزید.تا نشست روی کاناپه و من رفتم چای بیارم،خوابش برده بود.بالش را که گذاشتم زیر سرش گفت:زیاد نمیخوابم،یک ساعت دیگه بیدارم کن.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که قلت زد و بیدار شد.با هم رفتیم آشپزخانه رو به روی هم نشستیم.هردو سکوت کرده بودیم.پرسیدم:کی بر میگردی؟
_نمیدونم.به مهرداد سفارش کردم که اصلا خونه نره.وسایلشو امروز میاره اینجا.
_مادر چی؟چیزی بهش گفتی؟
_کم کم میگم.انطوری نمیشه زندگی کرد.
بلند شد،رفت سمت اتاقش و با ساکش برگشت بیرون.نگاهی به سر تا پایم کرد و لبخند زد:مواظب خودت باش خانم خوشگل.
وقتی بغلم کرد حس کردم دارد میلرزد.هنگام بیرون رفتن نگاهم نکرد.تا در بسته شد بغضم ترکید.دویدم پشت پنجره.در حیاط که باز شد،محمد پشت در بود که سکش را گرفت و هر دو دور شدند.انگار روحم همراهش رفت.
نزدیک تاریک شدن کامل هوا مهرداد آمد.چشم هیم را که دید گفت:مهدی که رفت دنیا به آخر رسید؟من که نمردم خواهر!

R A H A
02-09-2012, 10:09 PM
فصل ۲۰:قسمت دوم

هدف دانشگاه رفتن تنها انگیزه سر و کله زدن با کتابها و کلاس رفتنم بود ،که میخواستم با سعی و تلاش خودم را به خودم اثبات کنم.از صبح اول وقت که مهرداد صبحانه خرد و رفت دبیرستان،برنامههای قبلی را تغییر دادم و کوشا تر از همیشه،به درس و کتاب چسبیدم.انگار آن هفته طولانیترین هفته سال بود که دلش نمیآمد تمام شود.زمان دیر میگذشت و من چشم انتظار مهدی بودم.بیشتر وقتم توی آپارتمان میگذشت و در ظرف یک هفته مادر چند بار به دیدنم آمد.مادر مرتضی را هنگام دیدار از پدر و مادرش دیده بود.از من پرسید:چرا پریروز با آقا مرتضی نیامدی یه سر به ما بزنی؟
با آنکه از دروغ گفتن متنفر بودم،چارهای نبود.گفتم:درس دارم مامان...یه مدت باید دندون رو جیگر بذارم و از خونه در نیام.
_آقا مرتضی خیلی لاغر شده!بهش گفتم،مگه مجبوری دائم بری سفر؟
باید حرف توی حرف میآوردم که مجبور نباشم به دروغهایم ادامه بدهم.اما مادر ول کن نبود،انگار ببو برده بود که اتفاقی افتاده و او بی خبر است.
_زهره خانم پرسید پریا کو!آقا مرتضی گفت از بازار اومدم.
هر دروغی که میگفتم،دروغی دیگر پشت سرش میآمد تا دروغ قبلی را تکمیل کند.از ادامه این وضعیت خسته شده بودم.مثل اینکه آقا بزرگ عمر نوح داشت و هر روز سرحال تر میشد.آخرین ساعت از آخرین روز هفته داشت تمام میشد که مهدی آمد.هنوز چشمم گرم نشده بود و داشتم توی رختخواب به برنامههای فردایم فکر میکردم که مهرداد از جا پرید و فریاد کشید:داداشه!
هر دو پریدیم دم در.مهدی رمق حرف زدن نداشت.آنقدر خسته بود که لباس عوض نکرده بر روی مبل خوابش برد.آهسته رخت چرکهایش را از سکش در آوردم که بریزم توی ماشین لباس شویی.لا به لایه لبشیش،پیراهن آبی رنگ محمد مچاله شده بود.اودکلن همان اودکلن خاطره انگیز قدیمی بود.دستم که به پیرهنش خرد تنم لرزید.تا آن لحظه حتی گوشهای از لباسش را لمس نکرده بودم.بقیه لباسها مال مهدی بود که تا صبح شسته شد و پهن کردم تا خشک شود.رفتم نشستم پیش مهدی.او خواب بود،اما من دلم نمیآمد بخوابم.گرگ و میش صبحگاهی چای دم کردم و با قدمهای آهسته و بی سر و صدا رفتم،مهرداد را صدا زدم.باید میرفت دبیرستان.یک چای تلخ خرد و آهسته از خانه زد بیرون.من ماندم و مهدی که هر دو خسته بودیم.در کنار کاناپه دراز کشیده بودم که خوابم برد.یک ساعت بعد بیدار شدم.مهدی نبود.پیغام روی یخچال بود و شماره تلفنی نوشته بود که نمیدانستم مال کیست.شماره را گرفتم،اما تا صدای محمد را شنیدم گوشی را گذاشتم.
چند دقیقه نگذشته بود که مهدی زنگ زد و پرسید:تو زنگ زدی پریا؟پس چرا قطع کردی؟
_نمیدونستم اونجایی!
_من به جز اینجا و خونه تو و خونه مادر جایی رو ندارم دختر!حالت چطور؟دیشب اونقدر خسته بودم که نشد ببینمت.از یک هفته پیش لحظه شماری کردم که ببینمت،آخرش هم خوابم برد.
_کی میایی خونه؟دلم برات تنگ شده مهدی.ناهار قورمه سبزی میپزم زود بیا.
_قبلا دعوت شدم.
صدای محمد را گنگ و مبهم میشنیدم.چیزی گفت که مهدی عصبانی شد.خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.هنوز ظهر نشده بود که مهدی آمد.خندیدم و گفتم:ناهار درست نکردم.مگه نگفتی مهمونی؟
_صاحبخونه بیرونم کرد.گفت ور دل آبجیت!
رد پای محمد برای همیشه در سرنوشتم باقی بود.انگار هر چه تلاش میکردم نمیتوانستم از او دوری کنم.مهدی خط ربطی بود که دست از سرمان بر نمیداشت.دائم به فکر جوش دادن رابطه من و او بود.حس میکردم اگر سعدی دورم بکشم باز هم مهدی روزانهای پیدا میکند و از آنجا آهسته میگوید:پریا،محمد هنوز هم هست!یادت باشه که یه وقتی دوستش داشتی!
شروع سال تحصیلی،برای من و مهدی،حکم جدایی طولانی مدت را داشت.هر دو بد جوری به هم عادت کرده بودیم.در لحظه خداحافظی طاقت نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.فرق سرم را بوسید و گفت:مواظب خودت باش عزیزم.
صدای باز و بسته شدن در اسانسور که آمد به سرعت دویدم سمت پنجره.در حیاط باز بود.محمد و مهرداد منتظر بودند که مهدی وارد حیاط شد.سه تائی رفتند و من آنجا نشستم و یک دل سیر گریه کردم.صدای هق هق گریههایم در و دیوار آپارتمان را میلرزاند که صدای کوبیده شدن در را نشنیدم.خانم اعتمادی پس از شنیدن صدایم وحشت زده آمده بود پشت در.در را که باز کردم در آغوشم گرفت و گدت:چی شده دختر خوبم؟چرا داری خودتو میکشی؟جنگ که نمیره،میره درس بخونه.مثل امیر من مهندس میشه و بر میگرده تهران.اینقدر بی تابی نکن.پشت سر مسافر آب میریزن!
به اندازهای غمگین بودم که یادم رفته بود از زیر قرآن ردش کنم.با عجله رفتم سمت پنجره و پارسه آبی که روی میز بود را خالی کردم توی حیاط.چند دقیقه نگذشته بود که زنگ در آپارتمان زده شد.از چشمی نگاه کردم.پسر خانم اعتمادی،سر تا پا خیس،پشت در ایستاده و تا بگوش سرخ بود.از خجالت آب شدم.رفتم سمت خانم اعتمادی گفتم:مثل اینکه خراب کاری کردم.خواستم پشت سر مهدی آب ابریزم که انگار ریختم روی سر پسر شما.ببخشید،شرمنده!
خانم اعتمادی از خنده ریسه رفت.در را باز کرد و هنوز لبش خنده داشت که فریاد امیر لبهایش را جمع کرد.
_کار شما بود مامان؟ببین چه بایی سر کت و شلوار نوم آوردید؟حالا چه جوری با این موهای خیس و قیافه درهم بر هم برم شرکت؟
خنده خانم اعتمادی کاملا از بین رفت.نگاهی به سر تا پای پسرش کرد و گفت:آب روشناییه ننه `جون!لابد قسمت نبوده این کت شلوارو بپوشی.
صدای پای امیر که با عصبانیت داشت از پلهها پایین میرفت پیچید توی راهرو.
خانم اعتمادی در را بست و برگشت سمت من.زًل زد به چشمهایم و گفت:چه بلاها که تو یه الف دختر سر این امیر بیچاره من نمیآری.
_ممنونم خانم اعتمادی که نگفتید کار من بود.اگه متوجه میشد که این کار احمقانه رو من انجام دادم.دیگه روم نمیشد پا توی آپارتمانم بگذارم و مجبور میشودم اینجا رو بفروشم.
خندید و گفت:تا غله قاف هم که بری امیر دنبالت میاد.میخوادت ننه.بفهم چی میگم!خدا بیامرزه بابشو،مثل کنه دنبالم اومد تا آخرش آقام خدا بیامرز راضی شد.
خنون اعتمادی همانطور یک بند حرف میزد و وسعت حرفهاش هم نفسی تازه نمیکرد.کلافه شده بودم و دنبال راه فرار میگشتم که زند در رزدند.همان تور که چشمم به خانم اعتمادی بود که هنوز داشت حرف میزد،عقب عقب رفتم و گوشی در باز کن را برداشتم.خانم اعتمادی یک لحظه سکوت کرد.گوشی را گذاشتم و گفتم:همسایه طبقه پایین بود،مثل اینکه پستچی براتون نامه آورده!
در حالی که بلند شده بود و به سمت در میرفت زیر لب گفت:و!...چه بی موقع!
.
.پایان فصل ۲۰

R A H A
02-09-2012, 10:09 PM
فصل ۲۱:قسمت اول

هنوز آفتاب نپریده بود که فرهاد زنگ زد.تازه از مشد برگشته بود.حرف سود پول و کار بازار که تمام شد،آنقدر از این شاخه به آن شاخه پرید که جان به لب شدم.فهمیدم دنبال بهانه میگردد که حرف را به برنامههای آینده و خواستگاری بکشد.با اینکه همیشه محترمانه حرف میزد،از سماجتش داشتم کم کم کلافه میشودم.میترسیدم وسوسههایش کار دستم بدهد و قولی را که به یاسمین داده بودم،فراموشم بشود.شرایط مناسبی داشت که اگر یاسمین صد راهم نبود،بی میل نبودام به زندگی با او فکر کنم.
یک روز داشتم با مادر حرف میزدم که زنگ زد.صدایش از تلفن میآمد و مادر در کنارم نشسته بود،شش دانگ حواسش به من بود که گفتم:عوضی گرفتید.
تا گوشی را گذاشم،زنگ در را زدند.آنقدر دستپاچه شده بودم که بی اراده رفتم طرف در باز کن.وقتی گوشی در باز کن رو برداشتم مادر گفت:زنگ در بالاست.حالا چرا انقدر دستپاچه شدی؟
از چشمی نگاه کردم،دیدم خانون اعتمادی حلوا به دست پشت در است.اولین بار بود که از آمدنش آنقدر خوشحال میشودم.به محض ورود به خانه لبخندی به پهنای صورتش زد و با شوق و ذوق رفت به طرف مادر.با خیال راحت داشتم چای دم میکردم که گفت:زحمت نکش عروس گلم.بیا بشین که امروز خدا خواست مدرتو ببینم و حرفمو همینجا تموم کنم.
در حالی که از شدت ناراحتی قلبم به طپش افتاده بود و صورتم سرخ شده بود،حس کردم آب یخ بر سرم ریختند.تکلیفم را نمیدانستم که دا مقابل نگاه متعجب مادر چه واکنشی باید نشان بدهم.دستپاچه رفتم توی اتاق پذیرایی و دیدم مادر،با دهان باز زًل زده به خانم اعتمادی که دارد دختر شوهر دارش را برای پسرش،امیر،خواستگاری میکند!
خانم اعتمادی داشت یک ریز حرف میزد که رفتم پشت سرش.چشمهای مادر با حالتی که نشان از سر در گمی داشت چسبید به صورت من.خانم اعتمادی گفت:چند دفعه خواستم از پریا جان شماره تلفن شما رو بگیرم،اما یادم رفت.همین دیروز امیر دوباره گیر داد که مامان نکنه خیال میکنی من اگه زن بگیرم تنها میشی که هیچ اقدامی نمیکنی!گفتم نه ننه جان!من از خدامه دختر گلی مثل پریا عرسم بشه،اما چی بگم،تا حالا پا نداده حرف از عروسی بزنم.
کم مانده بود ،مادر از کوره در برود و آبرو ریزی راه بیندازد که اشاره کردم و انگشتم را دور سرم چرخاندم.مادر به تصور اینکه خانم اعتمادی فراموشی دارد و دارد پرت و پلا میگوید لبخند زد و میوه تعارفش کرد.همچنان خانوم اعتمادی داشت حرف میزد که تلفن زنگ زد.با سینی چای از شپزخنه بیرون آمدم.خانم اعتمادی داشت قرار خواستگاری را میگذشت اما مادر تمام حواسش پیش تلفن بود.گفت:هاج خانم عجله نکنید!اول باید با برادر بزرگش مشورت کنم.
خانم اعتمادی که رفت،مادر با حیرت و لحنی ناباورانه از من پرسید:معلومه اینجا چه خبره؟
سرم را گرم جمع کردن پیش دستیها کردم.تا رفتم نزدیک مادر مچ دستم را گرفت و نشاندم بر روی مبل بغل دستیاش و گفت:بگو ببینم کی تلفن کرد که این قدر دستپاچه شودی و رنگت پرید و الکی گفتی،اشتباه گرفتی؟
_منظورتون چیه؟خوب اشتباه گرفته بود!
بلند شد،کیف و چدرش را برداشت و رفت سمت در که فریاد زدم:کجا مامان؟
_حالا که من غریبه هستم،بهتره برم.
دویدم سمتش ،چادرش را گرفتم و با التماس گفتم:مامان قهر نکن،خواهش میکنم بشین الان مهرداد هم میاد.
زیر لب غرید:بچه مو هوایی کردی،دیگه توی اون خونه بند نمیشه!شب تا صبح از ترس اون حیاط درندشت خوابم نمیبره!شوهر لندهورت نمیگه چرا هر شب داداشت وبال گردن ماست؟
اگر از ترس مهدی نبود همان لحظه حقیقت را میگفتم.نگاه کنجکاو مادر داشت عذابم میداد که کلید چرخید توی در و مهرداد وارد شد.به چشمهای اشک الودم خیره شد و پرسید:مادر و دختر دعواتون شده؟
مادر فریاد کشید:من اینجا غریبه ام!همه چی رو از من پنهون میکنین.به خیالتون خرم و هیچی نمیفهمم؟
مهرداد صورت مادر را بوسید و گفت:مادر انقدر آتیشی نشو!پریا بپر برای مادر یه لیوان آب بیار.مادر جان شما که انقدر کم طاقت نبودید.
به اصرار مهرداد نشست.گفت:حالا که نشستم،انقدر میشینم تا آقا مرتضی بیاد.
مهرداد گفت:شما که میدونید مسافرته.
_خودم صبح دیدمش.مگه جنه که هی ظاهر بشه و هی غیبش بزنه!
مهرداد به من اشاره کرد و آهسته گفت:فاییده نداره.تو برو اطاقت.
رفتم به اتاق عقبی و دراز کشیدم روی تخت.مهرداد پچ پچ میکرد و مادر تا دقیقی ساکت بود،یک لحظه بلند و بلند تر شد و به فریاد کشیدن رسید و دست آخر گریهاش گرفت.حق حق گریههایش بی قرارم میکرد.

R A H A
02-09-2012, 10:09 PM
فصل ۲۱:قسمت دوم

دور اتاق چرخ میزدم و فکر میکردم ،دلشوره داشتم که مادر گفت:الهی بمیرم مادر!...
همین جمله خیالم را راحت کرد.دلسوزی مدارانه تنها چاره دردم بود.سر افکنده رفتم توی حال.چهره مادر تماشایی بود.حرکات صورتش آمیزهای از خشم و دلسوزی و تعجب بود.
آسیب روحی که به مادر وارد آمد،جبران ناپذیر بود.وقتی فهمید دختر جوانش بیوه شده،طبق سنتهای فکری گذشته،احساس مسولیتش بیشتر شد،حساس تر از زمان دختر بودنم رفت و آمدهایم را کنترل مکرد.برای ساعتی بیرون رفتن از منزل باید ساعتها التماس میکردم،و وقتی بر میگشتم،بابت چند دقیقه تاخیر،مجبور بودم توضیح کافی و قانع کننده بعدهام.دائم توی گوشم زمزمه میکرد که تنها زندگی کردن خطر آفرین است و مردم پشت سر بیوه زن هزار حرف در میاورند و تو باید به فکر ازدواج بعدی یا آشتی با مرتضی باشی.
فشار سختگیریهای مادر از یک سؤ و بی خبری از مهدی که مدتها میشد زنگ نزده بود،از سوی دیگر پاک اعصابم را به هم ریخته بود.دلم نمیخواست به هیچ دلیلی سراغش را از محمد بگیرم.از ارتباط با او واهمه داشتم و وسواسم هر روز بیشتر از روز قبل میشد.روزی پنهان از چشم مادر شماره تلفن محمد را دادم به مهرداد و گفتم:پرس و جو کن ببین از مهدی خبر داره؟
مهرداد رفت اتاق عقبی و چند دقیقه بعد برگشت بیرون و اشاره کرد:هیچ کس گوشی رو برنداشت.
دلم شور افتاد.مهرداد پرسید:میخوای برم خونش؟بعد بی آنکه منتظر جوابم باشد،رفت البس پوشید و از آپارتمان زد بیرون.
تا برگشتم مهرداد از پشت پنجره آشپزخانه جم نخوردم.پاهایم خواب رفته بود و دله دله میکردم هر چه زودتر برگردد و خبر از مهدی بیاورد که در حیاط باز شد و مهرداد به سرعت از حیاط عبور کرد.تا رفتم در را باز کردم،پشت در بود.مادر نشسته بود توی حال و داشت برای مهدی شال گردن میبافت.از افسردگی نگاه مهرداد و سکوتش یخ کردم.تا رفتیم آشپزخانه،قلبم یک جا داشت از گلویم بیرون میآمد،که مهرداد به حرف آمد و گفت:هیچ کس خونه نبود.
دلم یک هو فرو ریخت،انگار از غیب کسی خبر بدی را زمزمه مکرد.دلشورهای ناگهانی اعضای داخلی بدنم را جا به جا میکرد و هر لحظه میگذشت بد تر میشودم مهرداد گفت:این قدر نگران نباش،شب میرم سراغش.تا اون وقت هر جا باشه بر میگرده.
_اره داداش،شاید از مهدی خبری داشته باشه!مادر رو چیکار کنیم؟اگه ببینه نگرانیم،دلواپس میشه!
_وقتی خوابید میرم.
تا شب دلم هزار راه رفت.آن شب مادر دیرتر از هر شب خوابید.یکریز بافتنی میبافت و شعر زمزمه میکرد.در حدود ساعت یازده شب پرسیدم:مامان خوابت نمیاد؟سرش را بالا آورد و گفت:شال گردن تموم بشه میخوابم.تو خوابت میاد برو بخواب.
عصبی بودم.دلم میخواست کسی دم دستم بود تا دق دلیم را سرش خالی میکردم.بدون اینکه منظور بدی داشته باشم پرسیدم:آقا بزرگ شکایت نکرده که هر روز خونه نیستین؟
نگاه مشکوکی به چشمهایم انداخت و همان لحظه دستهایش از حرکت باز ایستاد.شرم توام با پشیمانی منتقل شد به بند بند وجودم.بی درنگ معذرت خواستم و به دروغ گفتم که نگران مرتضی هستم.قرار ما این بود که کسی از ماجرا بویی نبرد.مادر پرسید:مهرداد کجاست؟
_نمیدونم چه کارش دارین؟شاید توی اتاق داره درس میخونه.شاید هم خوابیده باشه!
_از فردا شب من اینجا نمیام.
_چرا ناراحت شدین؟من از خدا میخوام همیشه کنارم باشین!
نگاهش پر از درد و اندوه بود.حس کردم خودش را زیادی میداند،مداری که سالها در آغوش پر مهرش بزرگ شده بودم و مهر اصیلش را هیچ کس نداشت.کلم زهر آگین من روحش را زخمی کرده بود که چهره شکست خورده و پر از چین و چروکش یکباره به بی حسی تغییر حالت داد و دراز کشید.پلکهایش کم کم سنگین شد.زیر سرش بالش گذاشتم و دستش را بوسیدم.مهرداد از لایه در نگاهی به من انداخت،در حالی که کفشهایش دستش بود،آهسته از در آپارتمان بیرون رفت.اعصابم از دست خودم خرد بود.چرا باید موجود پاکی چون مادرم را میرنجاندم!احساس گونه و دلشوره بی خبری از مهدی کلافهام کرده بود که مهرداد برگشت.وقتی گفت هیچ کس در خانه نبود احساس کردم که دارم از حال میروم.سعی میکرد آرامم کند.
_یعنی چی؟تو که همیشه دلت به راه بد میره!خوب محمد بعضی شبها توی بیمارستان کشیکه،شاید امشب هم بیمارستان باشه.این دفعه که ببینمش شماره تلفن بیمارستان رو میگیرم.
با عصبانیت گفتم:کی دلش برای اون شور میزنه؟من دارم دیوونه میشم که مهدی کجاست اونوقت تو...
_آخه خواهر تو خودت گفتی برم سرقشو از محمد بگیرم.
_خیله خوب.پاشو برو بگیر بخواب تا مادر بد خواب نشده.میترسم بیدار بشه و تا صبح بشینه سر بافتنی.
مادر یک لحظه بلند شد نشست و چشمهایش را مالید و گفت:انقدر یکی به دو نکنید.شب و روزتون عوض شده؟
مهرداد را فرستادم بخوابد و خودم رفتم دم پنجره.غمم گرفت که باید از صبح وقتی سپیده دمید حرص بخورم تا شب برسد و دله نگرنیم تکرار شود و دم نزنم،نکند مادر هم نگران شود!
مهرداد وقت رفتن به دبیرستان،آهسته در گوشم گفت:شاید امروز یه خبری بشه،به امید خدا.
دلم داشت میترکید.تا زهر حال و حوصله درس خندان نداشتم.یک لحظه زد به سرم که بروم دم در دانشگاه،اما خیلی زود منصرف شدم.نزدیک عصر بود که داشت خوابم میبرد که با زنگ تلفن از خواب پریدم و گوشی را برداشتم و مهدی گفت آلو.من زدم زیر گریه.
از مخابرات تماس میگرفت،پرسید:چی شده؟اتفاقی افتاده؟مادر و مهرداد خوب هستن؟
_معلوم هست کجایی؟حداقل یه آدرسی،شماره تلفنی...
_گرفتار بودم.اتاق گرفتن تو خوابگاه خیلی دردسر داره.تو خوبی؟
:_دق مرگم کردی مهدی.کی میایی تهران؟
_چند روز دیگه.راستی زنگ زدم خونه محمد،همسایش گفت مریضه،به مهرداد بگو بره سراغش.
تلفن قطع شد.اسم محمد که آمد بدنم لرزید.حسی که در گذشته به او پیوندم میدادا،بعد از دو سال زجر کشیدن به تور مرموزی از او دورم میکرد.
مهرداد که آمد،از چشمهای ورم کردهام وحشت کرد.پرسید:چی شده؟
_مهدی زنگ زد،گفت بری سراغ محمد.
رنگ صورتش پرید.پرسید:رستشو بگو پریا،اتفاقی برای محمد افتاده؟
_نمیدونم انگار مریضه.حرفم تمام نشده بود که بلند شد،کفشهایش را پوشید و گفت:من رفتم،تو نمیائ؟
از سوالش جا خردم.منتظر بود جواب بدهم.
_پریا گها در رو باز نکه مجبورم از دیوار برم بالا!اگه دیر کردم دلت شور نزنه.
_میدونی که شور میزنه،پس بهتره زود برگردی.
_اگه موقع بالا رفتن کسی خیال کنه دزدم چی میشه؟
_انقدر وقتو تلف نکن داداش برو دیگه.
با عصبانیت پرسید:اگه دنبالم بیایی آسمون به زمین میرسه؟اگه پرت شم و پام بشکنه،کی اونجاست که جمع و جورم کنه؟
فریاد زدم:چقدر ورّاجی میکنی؟مرد به این ترسویی ندیدم!
دست بردار نبود.خودم هم بی میل دنبالش بروم.توی اسانسور خانم اعتمادی و پسرش داشتند پچ پچ میکردند و مهرداد زًل زده بود به امیر.خانم اعتمادی پرسید:از مادر چه خبر؟
گفتم:سلام میرسونن.
توی راهرو خداحافظی کردیم که مهدد گفت؟پسره خجالت نمیکشه،جولوی چشم من بر و بر به تو نگاه میکنه!انگار نه انگار مرد دنبالته.
دلم هزار راه رفت تا رسیدیم به خانه محمد.اما هرچه در زادیم کسی باز نکرد.مهرداد نگاهی به اطراف انداخت،خوچه خلوت بود،با حرکتی سریع از دیوار بالا رفت و در را باز کرد و داخل شدیم.چراغ کم نوری توی اتاق محمد روشن بود.کنار حوض ایستادم و مهرداد رفت توی اتاق.چند دقیقه نگذشته بود که از پنجره صدایم کرد.رفتم کنار پنجره و سرک کشیدم داخل اتاق.محمد با چشمان بسته بر روی تخت افتاده بود و سرم به دستش وصل بود.دلم فرو ریخت.گمان میکردم به جز تنفر هیچ احساسی به او ندارم،اما اشتباه کرده بودم.دیدن بدن بی حرکت از استخوانیش دلم را لرزاند.رنگ به رو نداشت و متوجه حضور هیچ کس نبود.بی اراده رفتم توی اتاق،بالای سرش ایستاده بودم.خودم نفهمیدم چه وقت وارد اتاق شده بودم که مهرداد با کنجکاوی زًل زده بود بهم و بعد سرش را به زیر انداخت.
لب تخت نشست و چندین بار صدایش زد.یا نمیشنید ،یا میشنید و حس نداشت حرکت کند.اتاقش،مثل همیشه مرتب و منظم بود.در یخچال را باز کردم،یک قابلمه سوپ توی یخچال بود.مهرداد از پشت سرم گفت:من میرم کمپوت بخرم.میری یا میمونی؟
برگستم سمتش و گفتم:میمونم تا تو برگردی.
رفتم کنار پنجره و زًل زدم به حیاط پر از برگ خشک.دلم نمیخواست به صورت رنجور و بیمارش نگاه کنم.تار در گوشهای از اتاق بود،با احتیاط رفتم و به سیمهیش دست زدم.صدایش که در آمد،محمد نالهای کرد.صدای ناله محمد دلم را لرزاند.حرکتی کوچک باعث شد منگوله تسبیح عقیقم از زیر بالش او بیرون بلغزد.حواسم کاملا پرت شده بود.من حتی از دانههای تسبیح محمد هم متنفر بودم و او هنوز هم با خاطرات گذشته زندگی میکرد.
زانوهایم حس نداشت.بر روی زمین وارفته بودم.دیدن چهره غمگین و بیمار محمد زجرم میداد.چشم به در دوخته بودم تا مهرداد بیاید و از آن محیط نجات پیدا کنم.مهرداد که آمد پرسید:بیدار شد؟
_گمان میکنم بی هوشه.
_تو برو خونه.دلت شور منو نزنه.وقتی به هوش بیاد تلفن میزنم.
پاهایم قدرت همیشگی را نداشت.بی حس و حال رفتم سر خیابون و تاکسی گرفتم.وقتی رسیدم خونه آرام و قرار نداشتم.و تمام مدت منتظر تلفن مهرداد بودم.پس از نماز صبح تلفن زنگ زد.پریدم و گوشی را برداشتم.مهرداد بود که خواب آلوده سلام کرد.پرسیدم:حالت خوبه داداش؟
_من که چیزیم نبود.
منتظر بودم از حال محمد چیزی بگوید که هیچ حرفی نزد.فقط گفت:امروز زنگ بزن مدرسه و غیبتم را موجه کن.
قلبم داشت از حرکت میایستاد که به حرف آمد:محمد حالش خوب نیست،یک هفته بیمارستان بستری بوده و حالا هم همسایشون توی خونه مراقبشه.
دلم میخواست بیشتر بدانم،اما سال نکردم.روز تمام نمیشد و من هم حال و حوصله کار کردن نداشتم و وقت کسی امانم را بریده بود.عصر که شد سرم را گرم درس خندان کردم.مهرداد دیروقت آمد.از شدت بی خوابی داشت از حال میرفت.بر روی کاناپه نشست و منتظر بود برای غذا صدایش کنم که خوابش برد.نشستم رو به رویش و منتظر بودم که بیدار شود.میدانستم اگر هم بخوابم،خوابم نمیبرد.
یکی دو ساعت نگذشته بود که قلت زد و نزدیک بود از کاناپه بیفتد که صدایش کردم.گفت:دیشب نخوابیدم.خیلی خسته هستم.تو چرا نمیخوابی؟
سکوت کرده و منتظر بودم چیزی بگوید تا آرام شوم.آه کشید و پرسید:نمیپرسی چه بالایی به سر محمد آمده؟انگار مرده،فقط نفس میکشه.شانس آورده یه پرستار دلسوز بالا سرشه.
کلمه پرستار کنجکاوم کرد و گفتم:همسایش پرستاره؟
_آره،با برادرش بالا رو اجاره کردن.برادرش دانشجوی دانشگاه تهرانه،خودش هم توی بیمارستان کار میکنه.دیشب در حدود ده و نیم بودن که اومدن خونه و تا صبح پایین بودن.الهه خانم تا سرم محمد رو عوض نکرد خیالش راحت نشد.صبح زودم اومد پایین و فشار خونشو گرفت و گفت افت فشار داره.
_کی تا حالا مریضه؟
_نپرسیدم.فقط گفت که خیلی ضعیفه.

R A H A
02-09-2012, 10:10 PM
فصل ۲۱:قسمت سوم

مهرداد یک ریز داشت حرف میزد و من حواسم پرت الهه خانم شده بود.بی دلیل دلم میخواست ببینمش.گودهه دلم کسی فریاد میکشی:به تو مربوط نیست.و گوشه دیگر قلبم که هنوز از عشق محمد پر پر میزد،به حسادتی کشنده نهیب میزد که:اون قدر دست روی دست گذاشتی که عشقت رفت سراغ یه دختر دیگه!
چهره محمد از لحظهای که با آن حال بیمار دیدمش پیش چشمم مجسم بود.بی دلیل دست و پا میزدم که از فکرم خرجش کنم.اما انگار هنوز هم قسمتی از وجودم متعلق به او بود.محمد دوباره آماده بود توی ذهنم و همه سلولهای مغزم را آذر میداد و هر چه میگریختم،باز به من نزدیک میشد.
مهرداد چند شب تنهایم گذاشت و فقط برای لباس عوض کردن به خانه میامد و هر بار دلم میخواست اطلاعاتی از شکل و قیافه الهه خانم بگیرم،اما او حتی کلمهای از الهه حرف نمیزد.هفته سر نیامده بود که سر و کله مهدی پیدا شد.وقتی آمد و ساک پر از رخت چرکش را سور داد توی آشپزخانه خیال کردم تازه از راه رسیده،اما خودش گفت که شب قبل پیش محمد بوده.عصر بود که مهرداد هم آمد و جمعمان جمع شد.
وقتی با مهدی تنها شدم حرف محمد را پیش کشید و گفت:محمد حال و روز خوبی نداره.در حدود یک ماهه دانشگاه نرفته و کلی از دسرهایش عقب افتاده.خدا پدر همسایشو بیامرزه که انقدر خانم و مهربونه.
در حالی که سعی میکردم خودم رو بی اعتنا نشان دهم،خیره شدم به دور دست.
مهدی ادامه داد:چه دختر نازنینی!به خاطره محمد،چند روزه از کار و زندگی افتاده.محمد هم که مثل از دنیا برگشتهها نه آدرسی داره و نه دفتر تلفنی.دختر بیچاره حتی به دانشگاه سر زده شاید آدرسی از خونواده آاش پیدا کند.آخرش خودش دست به کار میشه دکتر میاره بالای سرش.یل هفته توی بیمارستان بستری بوده و بعد از مرخص شدن هم مراقبش بوده.
از شدت خشم داشتم منفجر میشودم که بی اراده فریاد کشیدم:مهدی،این حرفها به من چه مربوطه؟هر بالایی سرش بیاد حقشه!الهی بمیره تا از دستش راحت بشم!
او عصبانی شد و پرسید:معلوم هست چته پریا؟دیوونه شودی؟داری شورشو در میاری.
بلند شد راهش راه کشید و رفت.حال خودم را نمیفهمیدم و نمیدانستم چرا آنقدر عصبی هستم.از او متنفر بودم یا حسادت داشت درونم را آتیش میزد؟
زهر گذشته بود که مهدی آمد.مادر پرسید:کجا بودی که با این همه اخم و تخم آمدی؟
جواب مادر را نداده و یکراست رفت اتاق عقبی.رفتم پشت در و از لایه در نگاهش کردم.آهسته گفت:بیا تو پریا.
در را بستم و نشستم لب تخت.همان تور که چشمش به سقف دوخته شده بود پرسید:میگی چته یا مثل همیشه میخوای سکوت کنی؟
هزاران حرف برای گفتن داشتم که حتی یکی از آنها هم گفتنی نبود.قلت زد سمت من و گفت:از این وضع خسته شدم.آخرش میخوای چیکار کنی؟
_منظورت چیه؟من هیچ کار نمیخوام بکنم.راحتم بذارین.
_محمد...
_مهدی،خواهش میکنم حرفشو نزن.به خاطر تو رفتم سراغش،فقط همین.
_خیال میکنی من خلم و نمیفهمم کلافه ای.
داشتم حسابی عصبانی میشودم.کاملا فکرم را خنده بود و مچم را داشت میگرفت که داغ کردم و پرسیدم_به نظرت از چی کلافه ام؟وقتی زن مرتضی بودم یه درد داشتم،و حالا هزار تا گرفتاری دارم و دائم باید جواب گوی شما باشم.
با عصبانیت فریاد کشید:خوب برگرد سر خونه زندگیت و خیال همه رو راحت کن.
مادر سراسیمه آمد توی اتاق.در حالی که بغض کرده بودم و داشتم منفجر میشودم فریاد زدم:نمیتونم،وگرنه برمیگشتم تو همون جهنم و میسوختم.
مادر پرسید:چه خبرتونه؟چرا به جون هم میپرین؟
مهدی بلند شد،رفت سمت مادر و گفت:شما برو بیرون و دو تا پنبه بذار تو گوشت.من با پریا خیلی حرفها دارم که بهتره نشنوی.
مادر یک چشم به من داشت و یک چشم به مهدی که آرام آرام داشت از اتاقش بیرونش میکرد.وقتی در را بست،در کنارم نشست ،دست دور گردانم انداخت و گفت:میدونم که این روزها آتیش تو دلت به پا شده.حرف بزن شاید کاری از دستم بر بیاد.من حق دارم بدونم چرا انقدر ناراحتی!
آغوش مهدی ،مثل همیشه آرامم کرد.سرم را گذاشتم روی سینه آاش و آه کشیدم.او نوازشم میکرد و من اشک میریختم.اعتماد به احساسم نداشتم،گفتم چیزی که آزارم میداد آسان نبود.مهدی موهایم را نوازش کرد و گفت:پریا،تو فقط بگو چی میخوای،اگه مرغ هوا باشه برات تهیه میکنم.
_آزادی میخوام داداش!مادر از وقتی فهمیده طلاق گرفتم،مثل زندانبان نشسته و منو میپاد.انگار مردم هیچ کاری ندران به جز ایجاد مزاحمت برای من.توی این خونه دارم دق میکنم.
دست به زیر چانهام گذاشت ،سرم را بالا آورد،توی چشمهایم خیره شد و پرسید:دردت همینه؟مطمئنی؟
بلند شد و در حال بیرون رفتن از اتاق گفت:چشمات دروغ نمیگه.ولی زبونت جرات گفتن حقیقت رو نداره!پریا من بهتر از خودت با روحیه آات آشنام.چرا حرف دلتو به برادرت نمیزنی؟
از اتاق که رفت بیرون بر روی تخت افتادم و زدم زیر گریه.مهدی هیچ کدام از حرفهایم را باور نکرده بود.وقتی از اتاق رفتم بیرون،هیچ کس خانه نبود.مهدی روی در یخچال برایم پیغام چسبنده بود:مادر را میبرم خونش،شاید تنهایی فکرت به کار بیفته.
روی کاناپه دراز کشیده بودم و داشت خوابم میبر که تلفن زنگ زد.صدای فرهاد توی گوشی پیچید.کم کم داشت یادم میرفت که او هم میتواند مرد آینده زندگی من باشد.گرم و صمیمانه حالم را پرسید و گفت:اگه اجازه بدین،نیم ساعت حضورا مزاحمتون بشم!
دلم فرو ریخت.خودم را گول زدم که حتما برای کارهای بانکی کارم دارد،گفتم:یه وقت دیگه تشریف بیارید که مهدی هم خونه باشه.امشب خونه نیست.
_چه بهتر.اتفاقا این موضوع به خودم و شما مربوط میشه.
فرهاد سکوت کرده بود و فکرم دنبال وژهای مناسب میگشت که گفت:شاید بهتر باشه که بیرون از منزلتون با هم ملاقات کنیم.خانم پریا،یه وقت خیال نکنید که پرو هستم،چارهای ندارم کسی به فریادم نمیرسه و مجبورم با شما حرف بزنم.
_میشه بپرسم با من چی کار دارین؟
_باید در مورد ازدواج با شما حرف بزنم.خانم پریا،منو ببخشین،هر چه سعی کردم،نتونستم فراموشتون کنم.اصلا چرا باید فراموشتن کنم!من شما رو دوست دارم!
از هیجان جملات زیبایش بدنم لرزید.مدتها میشد که کسی آنقدر مهربانانه با من نجوا نکرده بود.آه کشیدم و گفتم:یادتون رفته که من هووی خواهر شما بودم؟
_این موضوع هیچ ربطی به ازدواج من و شما نداره،شما هم بهتره خیال کنید که ما هیچ نسبتی با هم نداشتیم.خانم طلا چی،من جا نمیزنم.شما باید با من ازدواج کنید.هر شرطی داشته باشین،من میپذیرم.
سکوتم باعث شد دوباره حرف بزند:خانم پریا،خواهش میکنم دست ازلجبزی بردارین.من چه هیزم تاری به شما فروختم که حاضر نیستین حتی به پیشنهاد من فکر کنید؟ میدونم که ملاحظه خواهرم و مرتضی را میکنید،ولی بدونین اون دو تا زندگی راحتی دارن.یه کم به فکر خودتن و من باشید.
_شما متوجه نیستین.من آمادگی ازدواج ندارم.
_میدونم که زندگی با مرتضی صدمه خوردین،اما من سعی خودمو میکنم که خوشبختتون کنم.
_شما بهتره بیشتر فکر کنید و من هم باید الان قطع کنم.
خداحافظی کردیم.تا گوشی رو گذاشتم،هزاران فکر و خیال به سرم ریخت.آن شب مهدی آمد و بدون اینکه حرفی باهم بزنیم غذا خرد و رفت خوابید.صبح که بیدار شد،خونسرد صبحانه خرد و رفت به اتاقش و ساک به دست بیرون آمد.هنگام خداحافظی بود و من طبق معمول داشت گریهام میگرفت.مهدی گفت:دیروز وقتی مادر رو گذاشتم خونه،یه چیزی گفت که تصمیم داشتم بی خیالش بشم،اما...
دلم شور افتاد و گفتم:چی گفت؟چرا انقدر این دست و اون دست میکنی؟
_مثل اینکه خانم اعتمادی برای پسرش خواستگاریت کرده!
سرم را با شرم پایین انداخت.سکش را روی زمین گذاشت و بغلم کرد.زدم زیر گریه و گفتم:کی بر میگردی؟
_معلوم نیست.تا چند روز پشت سر هم تعطیلی نداشته باشم،نمیتونم بیام تهران.نگفتی جوابت چیه!
اصرار مهدی برای پاسخ گفتن به این معنی بود که با ازدواج من و امیر موافق است.این فکر بدنم را کرخت کرد.یک لحظه یاد الهه خانم پرستار افتادم که به تور حتم با محمد سر و سری پیدا کرده و مهدی با خبر شده بود،وگرنه مهدی آدمی نبود که حرف از ازدواج من با کسی غیر از محمد بزند.او سکش را برداشت و من گفتم:هروقت تونستی زنگ بزن.
_تو هم درباره امیر فکر کن.پیشنهاد بعدی نیست.
بعد از رفتنش به روی مبل ولو شدم و به فکر فرو رفتم.برای مهدی،قضیه من و محمد تمام شده بود،پس برای من هم باید تمام میشد.این چند روز دوباره فکر و خیالش آماده بود به سراغم و آزارم میداد.دلواپسی بی دلیلی به روحم فشار میآورد.در افکارم غوطه ور بودم که صدای زنگ تلفن را شنیدم.امیر اعتمادی بود که پس از سلام و احوال پرسی اجازه ملاقات میخواست.پرسیدم:ببخشید،کی� �� شماره تلفن منو به شما داده؟
_یادتون رفته که ساختمونو خودم ساختم؟
_او بله.یادم رفته بود،امرتون چیه؟
_مادر اصرار داشت با مادرتون صحبت کنم،اما من ترجیح دادم پیش از اون که رسما بیام خواستگاری،چند تا نکته مبهم رو که خیلی کنجکاوم کرده با شما در میون بگذارم.
_نکته مبهم؟کنجکاو چی هستین؟
_مادر من از کنار خیلی مسائل راحت میگذره،اما من...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:نمیدونم مادر شما به مادر من چی گفته،اما بهتره زود برین سر اصل مطلب،چون من کلاس دارم.
_خانم طلا چی،من خواستگار شما هستم!یه کم وقت گذاشتن برای مسعله به این مهمی کار سختی نیست.
_آقای اعتمادی من به مادرتون گفته بودم که قصد ازدواج ندارم.
_به نظرتون از وقتش نمیگذرد؟
_این موضوع به خودم مربوطه.
_به هر جهت اگه قرار باشه اتفاقی بیفته،من باید بدونم علت طلاق گرفتن شما چی بوده!متوجه هستین؟
از شدت عصبانیت گوشی داشت از دستم میافتاد.صدایم نزدیک بود که به فریاد تبدیل شود.گفتم:مطمئن نباشین که اتفاقی میافته،شما هنوز از من جواب مثبت نگرفتین که انتظار دارین از گذشته با شما حرف بزنم.بهتره دیگه مزاحم نشین آقا که اصلا حوصله تونو ندارم.
گوشی رو گذاشتم و زدم زیر گریه،انگار حرفهای امیر پرتم کرده بود توی چاهی بی انتها.مهرداد به سفارش مهدی،تنها شبها میآمد میخوابید و صبح زود میزد بیرون.مادر چند روز یک بار میآمد سر میزد و میرفت.مهدی سفارش کرده بود که هیچ کس مزاحمم نشود و حرف اضافی نزند که خوب فکر کنم و تصمیم قطعی بگیرم.او خبر نداشت که امیر اعتمادی برای من مرده.

R A H A
02-09-2012, 10:12 PM
فصل ۲۱:قسمت چهارم

چند هفتهای که مهدی نبود به اندازه یک عمر طول کشید تا گذشت و تمام شد.وقتی آمد طبق معمول،اول رفت سراغ محمد و بعد آمد خانه.تا از راه رسید،پیش از هر موضوعی گفت:چه شانسی آورده محمد که این الهه خانم اونقدر بهش رسیده که دوباره سر پا شده.
همان لحظه دلم میخواست فریاد بکشم،اما به خودم مسلط شدم.لبخند ساختگیم مهدی را گول نمیزد.تا رفتم به آشپزخانه،دنبالم آمد و پرسید:راستی،این پسره...فرهاد...
تکان شدیدی خردم باعث شد که استکان از دستم بیفتد.مهدی که کنجکاو شده بود پرسید:چیه؟حرفی بهت زده؟
دست و پایم را گم کرده بودم،مهدی خشکش زده بود و زیر چشمی به حرکتم نگاه میکرد.گفتم:برو تو حال الان میام.
_پرسیدم حرفی بهت زده؟
_نه،چطور مگه؟
_خیلی رنگت پریده!بدجور دست و پتو گم کردی.
عصبانی بودم،عصبانی تر شدم و گفتم:تو خیال میکنی من هنوز بچهام که دائم کرهمو زیر نظر میگیری؟هرفتو بزن ببینم چی میخوای بگی،فرهاد چی؟
_زنگ زده به مادر و تو رو خواستگاری کرده!با اینکه زیاد ازش خوشم نمیاد،اما بهتره خودت برای ینده ات تصمیم بگیری.درباره امیر فکرهاتو کردی؟
_وقت نشد فکر کنم.
_یه مرتبه به هردوشون فکر کن و زود به من جواب بده.
صورتم بد جوری سرخ شده بود..توی تنم گور گرفته بود و دستهایم میلرزید.گفتم:خیلی عجله داری مهدی!نترس ترشیده نمیشام!
_تو چشمت ترسیده،تقصیر نداری.اون کثافت بدبینت کرده.
دوباره چای ریختم و رفتم توی حال.در مقابلش نشستم و پرسیدم:اگه نخوام شوهر کنم باید کی رو ببینم؟
_منو ،اما باید دلیلشو بدونم.
صورتش را بوسیدم و گفتم:ازدواج کردن حال و حوصله میخواد،دلیل نمیخواد.بهتره یه مدت حرفشو نزنیم.
_تا کی میخوای تنها زندگی کنی؟میبینی که برنامههای همه ما به هم ریخته است.اگه تهرون بودم انقدر اصرار نمیکردم پریا.
صبح که از خواب بیدار شدیم،دلم خوش بود به صبحانه خوردن که دوباره سر صحبت باز شود و از نظرهیش استفاده کنم که بلند شد ،لباس پوشید و کیفش را برداشت.پرسیدم:ناهار بر میگردی؟
_دلم لک زده برای ابگوشت لیمو عمانی.یادت باشه وقتی برگشتم حرف اخرتو باید بزنی!
وقتی رفت آشپزخانه را جمع و جور اردم و آبگوشت را بار گذاشتم.مهدی که از راه رسید کاسه آبگوشت روی میز بود و سبزی خوردن در کنارش.نگاهی به میز انداخت.به به و چه چه کرد و با اشتها غذا خرد.لیوان دوغ را دادم استش و پرسیدم چند روز میمونی؟
_فردا بر میگردم اصفهان،هزار تا کار سرم ریخته.راستی فکر هاتو کردی؟
التهابی لحظهای سراسر وجودم را میلرزاند.هیچوقت تصورش را هم نمیکردم که روزی تصمیم بگیرم مهدی را هم گول بزنم.خیلی دلم میخواست به احساس محمد تلنگر بزنم و واکنش او خیلی برایم اهمیت داشت.
مهدی چشم به لبهایم دوخته بود و من غرق در افکار ضد و نقیزم بودم.که پرسید:مگه قرار نبود فرهاتو بکنی؟یه کلمه بگو و خلاصم کن!
_راستش اصلا از اعتمادی خوشم نمیاد.
_پس فرهادو انتخاب کردی؟
_بستگی به نظر تو داره.چرا ازش بدت میاد؟
_بد بخت کار بدی نکرده،فقط لجم میگرفت تا چشمش به تو میافتاد،رنگ و روش میپرید.
پس از چرت بعد از ظهرش،بلند شد رفت بیرون.دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.مطمئن بودم رفته با محمد خداحافظی کند و برگردد.تا شب بر نگشت.مطمئن شدم که آب از آب تکان نخورده است.
رفتم اتاق عقبی .هوا تاریک شده بود.روی تخت دراز کشیدم با چشمهایم را بستم،باید بر اعصاب خودم مسلط میشودم.کم کم داشت خوابم میبرد که با سر و صدای مهدی و محمد که توی راهرو پیچیده بود چشمهایم باز شد.بلند شدم ،رفتم پشت در اتاق.مهدی کلید انداخت و آمد تو.محمد فریاد کشید:کجایی پریا؟
یکسر آمد پشت در اتاقم.یادش بود که دفعه قبل به همان اتاق پناهنده شده بودم.وحشت کردم و گلویم خشک شد.محمد دوباره فریاد زد:تا کی میخوای خودتو از من قایم کنی؟من لو لو خور خوره هستم؟بیا بیرون ببینم حرف حسابت چیه!از این مسخره بازی خسته شدم پریا.
قلبم داشت توی سینهام پر پر میزد.دلم میخواست دوباره اسمم را صدا کند.حالم دگرگون بود.علت عصبانیتش کاملا مشخص بود،اما باورم نمیشد که هنوز هم دوستم داشته باشد.
صدای مهدی را شنیدم،داشت به محمد التماس میکرد:محمد انقدر عصبانی نشو،الان حالت به هم میخوره!
محمد فریاد کشید:به درک که بمیرم!حداقل از دست این خواهر لعنتی تو نجات پیدا میکنم...مریضم کرده،باز هم دست بردار نیست.یه عمره دارم از دست ندونم کاریهاش زجر میکشم.دیگه طاقتم تموم شده!
صدایش میلرزید.گریهام گرفت.دوباره داشت حالم به هم میخورد،به توری که مجبور شدم از اتاق بیرون بروم.با اینکه عصبانی بود و فریاد میکشید،از لحن صدایش لذت میبردم.
مهدی آمد پشت در و گفت:بسه دیگه،بیا بریم بیرون.اینقدر به خودت فشار نیر،هر کسی یه سرنوشتی داره!خواهر بد بخت منم به دست برادر تو سیاه بخت شد.حالا هم فکرش درست کار نمیکنه.پاشو بریم داداش،همه چی درست میشه.
صدای محمد آرام تر شده بود و حال من هر لحظه بد تر میشد.آهسته گفت:مهدی دخالت نکن.بذار یه دفعه هم شده حرفامو بزنم.دق کردم از بس حرف نزدم.دوستیمون جای خود،خواهش میکنم بذار تکلفم روشن بشه.این دفعه مثل دفعه قبل نیست که اجازه بدم راحت داغونم کنه!هم خودمو آتیش میزنم هم اونو!میفهمی چی میگم؟
تنم از شنیدن حرفهایش به لرزه افتاد.تحمل نداشتم.باید میرفتم دستشویی.با عجله در را باز کردم و دویدم سمت دست شویی.چشمهایم کسی را نمیدید.در نیمه باز بود و داشتم استفراغ میکردم که ،عکسش افتاد توی آیینه.پشتم ایستاده بود.از لایه موهای آشفتهام نگاهش میکردم.چشمهایش برق میزد،انگار خیس بود.آهسته گفت:خواهش میکنم پریا،با من لجبازی نکن،تا کی میخوای منتظرم بذاری؟
دلم میخواست فریاد میکشیدم و میگفتم مگه تو منتظر من بودی؟اما گریه مجالم نمیداد.پریشان تر از همیشه بودم.دلم نمیخواست رو در رو نگاهش کنم.تحمل نگاه کردن به چشمهای غمگینش را نداشتم.دلم میخواست مهدی نبود و ساعتها بر سرش فریاد میکشیدم که همیشه چشم انتظارش بودم و حالا او میگفت منتظر من بوده!در دستشویی را آهسته بستم و آنقدر گریه کردم که نفهمیدم آن دو رفتند.
صدای در که آمد دویدم سمت پنجره.مهدی زیر بغل محمد را گرفته بود و با هم داشتند میرفتند بیرون.بر روی صندلی آشپزخانه وا رفتم.بلند شدم و رفتم به اتاقم،بدنم نیمه جانم به رختخواب نرسیده از حال رفتم.میان خواب و بیداری،لذتی گنگ و مبهم داشتم.شب بود که پلکهای ورم کردهام را باز کردم.صدای رفت و آمد میآمد.صدا زدم:تویی مهدی؟
مهدی،ساک به دست به اتاقم آمد و چراغ را روشن کرد:پریا من امشب میرم پیش محمد.حالش زیاد خوب نیست،فشارش اومده پایین و دوباره مجبوره سرم وصل کنه!به مهرداد گفتم بیاد اینجا،تو کاری با من نداری؟
_فردا میری اصفهان؟
_مجبورم برم.به مادر چی بگم؟
قطرهای اشک از گوشه چشمم ریخت روی بلشم.آمد نزدیکم و پرسید:تو هنوز داری گریه میکنی؟بس کن پریا،زندگیت شده اشک و آه.همه رو خسته کردی!
از حرفهایش لجم گرفت و با عصبانیت گفتم:اصلا برای تو مهمه که من زنده باشم یا مرده؟برو پی کارت!
خم شد،دستم را بوسید و گفت:با همه کله شقی،با مهدی هم لجبازی میکنی؟پریا اگه برام مهم نبودی الان اینجا نبودام!
_اره هروقت به تو احتیاج دارم نیستی.حالا هم برو پهلوی محمد،درست مثل صبح که من داشتم از تنهایی و مریضی دق میکردم و تو راه افتادی دنبال اون پسره بی معرفت!محمد همیشه برای تو مهم تر از من بوده که خواهرتم.
خونسرد بلند شد و رفت سمت در اتاق :تو خیلی بی انصافی،محمد صبح داشت میمرد.
فریاد زدم:به درک!اون منو بد بخت کرد،حالا هم دوباره داره فیل بازی میکنه و منظره دو سال پیش رو جلوی چشمم میاره!که چی؟بشینم و منتظر باشم آقا هر وقت فرصت کرد و الهه خانم تشریف نداشتن به من فکر کنه!
آامد و نشست لب تخت.ته چهرهاش خنده بود و سعی میکرد خونسرد باشد.متعجبانه پرسید:تو به الهه حسودی میکنی؟
_از هر دو تاشون متنفرم!هر غلطی که بکنن برام مهم نیست.دیگه نمیتونه زجرم بده.
_چرت و پرت نگو،محمد آزرش به مورچه هم نمیرسه،چه برسه به تو که اندازه دنیا دوستت داره.
انگار منتظر شنیدن چنین حرفی بودم که بغضم بترکد.مهدی فریاد زد:حالم عزت به هم میخوره!این قدر ضجه مویه نکن همه رو فراری دادی.شودی مثل پیرزن ها.یه کلوم ختم کلوم بگو به مادر چی بگم؟
فریاد زدم:همه شون برن بمیرن!من شوهر نمیکنم.بذارین به حال خودم باشم.
در آپارتمان که به هم کوبیده شد،فهمیدم مهدی رفته.مهرداد نیمه شب آمد و من کلی جیغ و دادا سرش راه انداختم که چرا دیر کردی!پس از آنکه دق دلیم را سرش خالی کردم آهسته گفت:داداش گفت تنها بمونی برات بهتره!برای همین صبر کردم موقع خواب بیام که تنها نباشی.
از حرفش بر آشفته شدم و فریاد زدم:حالم از همه تون به هم میخوره.شماها دارین دستی دستی منو میکنین تو گور.
شب تا صبح بیدار بودم و بغض داشتم،اما اشکم در نمیآمد.آفتاب نزده بلند شدم و رفتم آشپزخانه که صبحانه درست کنم که دیدم مهرداد ردفته.همه جا آشفته بود.دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت.هم از محمد دلخور بودم و هم حسادت داشت خفهام میکرد.بی دلیل تصمیم گرفتم الهه را از نزدیک ببینم.
چادر سر کردم و سفت و سخت رو گرفتم و عینک آفتابی زدم.وارد کوچه که شدم پشت درختی پناه گرفتم.از آنجا همه چیز را میدیدم.مدتی طولانی این پا و اون پا شدم.از سرما داشتم میلرزیدم.اراده کرده بودم،حتی اگر شده تا شب را آنجا بمانم الهه را ببینم بعد برگردم خانه.هنوز شب نشده بود که دختر جوان باریک اندامی با مانتو و مقنعه از در بیرون آمد.آرایش ملایمی داشت و چهرهاش معصوم بود.از زیبائی و متانت هیچ چیزی کم نداشت و اندام کشیدهاش جان میداد برای عروس شدن.دلم فرو ریخت و آشوب شد.پیاده چند تا خیابان را آمدم و فکر کردم.از دست خودم و همه اطرافیانم عصبانی بودم.
وارد آپارتمان که شدم پاهایم حس نداشت.یادم آمد که چند روزی میشد که غذای درست و حسابی نخورده بودم.غذا از گلویم پایین نمیرفت.نیمرو درست کردم و به زور فرو دادم.مادر تلفن زد که کمی آرام شدم.رفتم به سراغ یک کتاب شعر قدیمی که محمد داده بود.صدای زنگ تلفن که آمد،بی جهت فکر کردم که فرهاد است.داشتم فکر میکردم که باز میخواهد سماجت به خرج دهد که صدای محمد را شنیدم.باور نمیکردم او باشد.صدای او هم لرزش داشت.آرام و بی دغدغه پرسید:حالت بهتر شد پریا؟
گریه نابهنگام گریبانم را گرفته بود.دلم نمیخواست ضعف نشان بدهم و به قول مهدی فراریش کنم،پرسیدم:کاری داشتید؟
کلم خشک و بی احساسم کمی عصبیش کرد،پرسید:یه تسبیح پیشت داشتم ،یادته؟
خونسرد پاسخ دادم:یادمه،از توی سجاده ات برداشته بودم.
_حالا کجاس؟
_پاره شد!
منتظر بود دلیل پاره شدنش را بگویم،اما من انگار زبانم قفل شده بود.محمد بدون خداحافظی گوشی را گذاشت.گوشی تلفن توی دستم خشکید.بر روی کاناپه دراز کشیدم و داشتم به حرفهایش فکر میکردم که زنگ زدند.از چشمی نگاه کردم،محمد بود.در را باز کردم.توی چارچوب در ایستاد.به چشمهای هم خیره شدیم.مدتها بود از نزدیک به هم نگاه نکرده بودیم.اضطراب داشت و سعی میکرد خونسرد باشد.دست توی جیبهایش فرو برد و تسبیح من را بیرون آورد.همان طور که به چشمهایم زًل زده بود،تسبیح را پره کرد.دانههایش قلل خرد و روی زمین پخش شد.نخ و منگوله تسبیح را پرت کرد زمین و بدون خداحافظی از پلهها پایین رفت.
مات زده نشستم بر روی زمین.میخواستم زار بزنم اما اشکی نداشتم.توقع چنین رفتار خشنی را نداشتم.همان لحظه فکر کردمکه اگر علاقهای هم بوده با پره کردن این تسبیح از بین رفت.

R A H A
02-09-2012, 10:12 PM
فصل ۲۲:قسمت اول

عصبانیت و رنج کشیدن رفته رفته برایم عادت شد.اطرفیانم از رفتارم ناراضی بودند و کمتر به پر و پایم میپیچیدند.غیر از مهرداد که شبها برای خوابیدن میآمد،کسی یادم نمیکرد.فقط یاسمین گاهی زنگ میزد و احوالم را میپرسید.سیمین تنها سنگ صبورم بود و پا به پایم رنج میکشید.مادر فقط هفتهای دو سه بار زنگ میزد و حال و احوال میکرد و مهدی هم درشیش سنگین شده بود و به تهران نمیآمد.مانده بودم تنها با هزار غم و اندوه که دوری از مهدی هم داشت دوباره به غمهایم اضافه میشد.
نزدیک سال نو خوشحال بودم که آخر ترم است و مهدی میآید تهران.وقتی سر و کله پوریا پیدا شد فهمیدم که هنوز روزگار دست از سرم بر نداشته است!کلاس داشتم و دیرم شده بود.منتظر تاکسی در کنار خیابان ایستاده بودم که اتوموبیلی جلوی پایم ترمز کرد.تا سرش از شیشه بیرون نیامد و سلام نکرد باورم نشد،راننده پوریا است.مدتها میشد که ندیده بودمش.همین که چشمم به چشمش افتاد بی اختیار به یاد پریسا افتادم و دلم گرفت.اشاره کرد که سوار شوم و در ماشین را باز کرد.بدون اینکه جواب سلامش را بدهم راهم را کجع کردم و رفتم به سمت پیاده رو.پوریا دست بردار نبود،در حالی که در حاشیه خیابان آهسته میآمد اصرار میکرد که سوار شوم.از ترس اینکه امیر ببیند و هزار جور فکر و خیال کند،ناچار سوار شدم و با خشم پرسیدم:معلوم هست اینجا چی کار میکنی؟
گاز داد و به سرعت پیچید توی خیابان بغلی،گفتم:وایسا...
در کنار خیابان توقف کرد.خجالت میکشید نگاهم کند.به تته پته افتاده بود و نمیدانست از کجا شروع کند.خواستم پیاده شوم که از روی چادر دستم را گرفت.فریاد زدم:ولم کن!معنی این کارها چیه؟
سرش را به زیر انداخت و آهسته گفت:خواهش میکنم بمون پریا!دو کلمه حرف دارم.
_از کجا آدرس منو پیدا کردی؟
_زن عمو رو تعقیب کردم.پریا،میدونم از مرتضی طلاق گرفتی!
انگار آب یخ ریختند رو سرم.گفتم:این مزخرفات چیه؟
زد زیر گریه.قیافهاش فرق کرده بود.پخته تر به نظر میرسید اما،رفتارش هنوز هم کودکانه بود.با عصبانیت در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.دنبالم راه افتاد و آهسته تعقیبم کرد.کلافه شده بودم.از خیابان رد شدم تا مسیرم را تغییر دهم که محمد را دیدم.داشت میآمد سمت ما.
یک باره راه رفتن فراموشم شد و داشتم میخوردم زمین.وحشت کرده بودم که محمد آن وقت روز در آنجا چه کار دارد؟به نظر میرسید بهترین کار این است که به روی خودم نیاورم و تغییر مسیر بدهم،اما او تصمیم گرفته بود خودش را به من نشان بدهد.تا دیدم دارد به طرف من میآید پیچیدم به خیابانی دیگر که نتیجه آن شد که کتابهایم پخش شد وسط خیابان.هیجان زده دویدم سمت یک کوچه بن بست.تکیه دادم به دیوار تا نفس تازه کنم که محمد رو به رویم سبز شد.
حتی سلامم یادم رفت.با همان آرامش همیشگی گفت:برگرد خونه.
گفتم:کلاس دارم،دیرم شده.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت:این پسره مزخرف مزاحمت میشه.برگرد خونه تا برم تکلیفشو روشن کنم.امروز نرو کلاس.
کفرم در آمد.هم از دست پوریا عصبانی بودم و هم محمد که انگار مچ یک خلافکار را گرفته بود.دلم از او و حرکاتش آنقدر پر بود که بی دلیل فریاد کشیدم:دلت برایا من شور نزنه،برو مواظب الهه خانم باش که کسی مزاحمش نشه!
چندمین بار بود که خشم محمد به وحشتم میانداخت.آن قدر عصبی شد که پشیمان از حرفی که زده بودم ،تند راه افتادم به سمت آپارتمانم.پشت سرم آمد و فریاد کشید:بیخود پای دختر مردمو وسط نکش!تو مشکل داری پریا...داری از خودت فرار میکنی و من اجازه نمیدم با احساساتم بازی کنی،فهمیدی؟تو نباید سوار ماشین پوریا میشدی!خیال کردی من کی هستم؟دیگه حاضر نیستم توهین تو رو تحمل کنم.هیچ زنی توی زندگیم نیست.خیالت راحت باشه،همین تو یکی برای هفت جعد و آبادم کافی هستی!جهنم برام درست کردی و بی اعتنا نشستی زًل زدی به سوختنم که چی؟یه روز پشیمون میشی که دیگه فاییده نداره!
خشکم زده بود و داشتم نگاهش میکردم.غرق در چشمهای عصبانیاش بودم و دل نمیکندم از آن همه تعصب که آزاری دلنشین و دلگرم کننده داشت.مظلومانه نگاهم کرد و آهسته گفت:اینجوری نگاهم نکن،دیوونه شدم از دستت!
صدایش هر لحظه آرام تر میشد و نگاهش آبی بود که داشت بر روی آتش قلبم ریخته میشد.آهسته گفتم:نمیدونم پوریا از کجا آدرس اینجا رو پیدا کرده.سمج به دنبالم میآمد و من که میترسیدم همسایهها ببینن ،مجبور شدم سوار ماشینش بشم.
گفت:تنش میخاره.همین امروز تکلیفمو باهاش روشن میکنم.
از خیابان رعدم کرد.رسیدم دم در آپارتمان.چشمش توی خیابون دنبال ماشین پوریا میگشت.گفتم:فهمیده که از مرتضی طلاق گرفتم.اذیتش نکن،بچه است.فقط سفارش کن موضوع رو به کسی نگه!
وقتی رفت،حس کردم قطعه دیگری از وجودم جدا شد.همان قسمتی که برای خودم مانده بود.دیگر قلبی باقی نمانده بود تا خون به رگهایم جاری کند.
وقتی به آپارتمان برگشتم،سبک بودم.اینکه محمد مواظبم بود ،حسی دلگرم کننده و آرام بخش به جانم میریخت.ذهنم به الهه چسبیده بود و دست از سرم بر نمیداشت.دنبال رابطهای میان او و محمد میگشتم.اینکه حساسیتم را فهمیده بود آزارم میداد،به ویژه که تصور میکردم چیزی را از من مخفی میکند.به ناچار چسبیدم به درس خندان.چند تا کتاب را ا شب سال نو تمام کردم.انگیزه زندگی کردن و پی گرفتن هدفم دوباره داشت جان میگرفت که تلفن مرتضی پس از مدتها که صدایش را نشنیده بودم،متعجبم کرد.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
_زنگ زدم که بگم آقا بزرگ مرد!
دست و پایم لرزید.پرسیدم:کی؟
_امروز صبح.هنوز جنازه شو بلند نکردن.منتظر من و تو هستن.یادت رفته که من و تو هنوزم زن و شوهریم؟
_یادم نرفته.حالا باید چی کار کنیم؟
_میام دنبالت.
یک ساعت نگذشته بود که آمد دنبالم.مدتها میشد که ندیده بودمش.چهرهاش ده سالی پیرتر نشان میداد.خواستم عقب سوار شوم که در جلو را باز کرد.نگاهش دلگیر کننده بود و غم داشت.هیچکدام حرفی برای گفتن نداشتیم.نزدیک خانه ایستاد و از دور به مجتمع خیره شد.موقع پیاده شدن پرسید:هنوز ازدواج نکردی؟
هاج و واج نگاهش کردم.نفسی عمیق کشید و هر دو رفتیم سمت در حیاط.
عامهها مجتمع را گذاشته بودند روی سرشان.تالار زنانه و شاه نشین مردانه بود.از پشت شاه نشین رفتم به تالار.هیچ کس تحویلم نگرفت به جز مادر.زری از کنج تالار دست تکان داد اما مجبور بودم کنار مادر بنشینم.زن عمو زهره چشم قرعهای رفت و به زری اشاره کرد.عامه منصوره ،مادر پوریا،به محض دیدن من،ریسه رفت و جیغ کشید،انگار داغ دلش تازه شد.جنازه را که بلند کردند،محمد و مرتضی سر و ته تابوت را گرفته بودند.

R A H A
02-09-2012, 10:57 PM
فصل ۲۲:قسمت دوم

بوی گل و خاک و شیون و زاری عمهها که جنازه پدرشان را در کنار برادر خاک میکردند داشت حالم را به هم میزد.محمد پهلو به پهلوی عمو منصور ایستاده بود و آن طرف تر عمو،مرتضی ایستاده بود و زًل زده بود به جنازه.قبر کان کنار آمد و هنگام گذاشتن جنازه آقا بزرگ توی قبر،عمو منصور دست محمد و مرتضی را به هم چسباند.یک لحظه هر دو به هم زًل زدند.زن عمو زهره که آرزو داشت دو پسرش را کنار هم ببیند،از هیجان ناگهانی قش کرد.مادر با چدرش بدش میزد و فریاد میکشید:مرتضی،محمد بیاین مادرتونو ببرین توی ماشین.
صدا به صدا نمیرسید.مرتضی و محمد با اشاره اطرافیان،زیر بغل زن عمو را گرفتند ،و بردند سوار ماشین مرتضی کردند.از دور نگاهشن کردم.به نظر میرسید هنوز هم از هم دلخورند که با فاصله از هم حرکت کردند و برگشتند.عصر بود و باید برمیگشتیم.توی شلوغی چشمم دنبال زری بود که دیدم از پشت شیشه اتوموبیلی سفید رنگ دست تکان میدهد.نزدیک رفتم،دیدم بچه دارد شیر میدهد.آن منظره آنقدر زیبا بود که دست دور گردنش انداختم و بوسیدمش.چشمهایش اشک داشت و نگاه من غم زده بود.لبهیمن بی جهت به خنده باز شد.انگار مرگ پیرمرد باعث شده بود دلهای افراد خانواده به هم نزدیک شود.پس از صرف غذا سخنرانی مرتضی همه افراد خانواده،و بیشتر از همه عمو منصور و زن عمو زهره را شگفت زده کرد.خبر جدا شدن ما،اگر چه برای همه ناخوشایند بود،باعث شد که افراد فضول دستمایه خوب برای غیبت کردن پیدا کنند.
شب در کنار مادر مندم.توی اتاق پدر خوابیدم و نمازم را بر روی سجاده او به جا آوردم.پوریا از شادی توی پوست خودش نمیگنجید.هرجا بودم،چشمش دنبالم بود.پس از مراسم شب هفت برگشتم به آپارتمانم.یک هفته مانده به شب عید،مهدی آمد.لباس سیاهم میخ کوبش کرد که با عجله گفتم:آقا بزرگ مرد.
ساک از دستش رها شد.با روی کاناپه نشست و زد زیر گریه.کنارش نشستم و بغلش کردم.مهدی گفت:خیال همه راحت شد.خدا بیامرزدش که اون قدر رعب و وحشت ایجاد کرده بود.
نفسی از سر اسودگی کشید و دراز کشید روی کاناپه.زًل زده بود به سقف که خوابش برد.
بهار که آمد همه عزادار بودیم،اما دلهایمان پریشان نبود.چهره زندگی طور دیگری بود.در حالی که با جدیت درس میخواندام و هیجان و اضطراب ازمونهای ورودی دانشگاه فکرم را مشغول کرده بود،اثاث مختصری برداشتم و رفتم خانه پدرم،جایی که خاطرات خوش گذشته هنوز لا به لای اجرهایش باقی مانده بود.مادر اتاقم را تمیز کرده بود و انتظار داشت برای همیشه آنجا بمانم.
وقتی یک چمدان اثاث دستم دید پرسید:پس بقیهاش کو؟فقط رخت و لباس آوردی؟
دستش را بوسیدم و گفتم:به جز یه چمدون اثاث چیزی لازم ندارم.هر دو رفتیم آشپزخانه.آن روز قرار بود ،مهدی و مهرداد هم برای ناهار بیایند.دوباره شدم دختر خانه پدرم.هیچ کس کار به کارم نداشت به جز پوریا که سعی میکرد پنهان از چشم دیگران با من ارتباط بر قرار کند.
محمد گاه گاه میآمد و به زن عمو و عمو سر میزد ،که بیشتر از همه پروانه از دیدنش خوشحال میشد.هنوز چهلم آقا بزرگ نشده بود که شوهر عمهها به فکر فروش خانه و تقسیم ارث افتاده بودند ،در حالی که هیچ کس خبر نداشت وصیت نامه دست چه کسی است.کم کم پچ پچها بالا گرفت و دعواها آشکار شد که به دست به یقه شدن شوهر عمهها انجامید.عمو منصور که الان بزرگ کهنوده طلا چی شده بود یک شب آمد به شاه نشین و فریاد زد:لاش خورها چند روز دندون روی جیگر بگذارید تا چله آقام سر بیاد!
تا آن روز نه صدای بلند از عمو منصور شنیده بودم و نه حرف نامربوط.عینا شده بود آقا بزرگ که به همه به راحتی توهین میکرد.سعی میکردم جلوی چشمش آفتابی نشم ،چون مادر میگفت جواب سلام کسی را نمیدهد و هنوز کفن آقا بزرگ خشک نشده،میترسد مال و اموال پدرش را بخورند.کاری کرده بود که همه آرزو داشتند آقا بزرگ دوباره سر از خاک در آورد و فرمان روایی خانه را به دست بگیرد.

پایان فصل ۲۲.

R A H A
02-09-2012, 10:59 PM
فصل ۲۳:

مرگ آقا بزرگ شروعی دیگر بود برای همه کسانی که در مجتمع زندگی میکردند.برای من،تنها دغدغه امتحانات ناخوشایند بود و دلم را میلرزاند.یک روز که نم نم باران بهاری میبرید،هوس پشه بندم را کردم.از وقتی رفته بودم به خانه شوهر مادرم آن را نفتالین زده بود و گذشته بود کنار.وقتی از لا به لای تشکهای قدیمی بیرون اوردمش بوی نفتالین اتاق را پر کرد.هیچ کس آن موقع سال نمیرفت پشت بام به جز آنکه دلش هوای باران داشت.رفتم توی پشه بند و غرق در رویهی دور و درازم شدم.روزی را به یاد آوردم که در زیر باران داشتم قدم میزدم و محمد آمد بلوز بافتنی خود را انداخت روی شانههایم و گفت:سرما نخوری پریا!
آن روز تصورش را هم نمیکردم که زمانی چنان عاشقش شوم که بی قراری دل و جانم را به آتیش بکشد.باران بند آمد و نسیمی وزیدن گرفت و هوا سرد شد.
مادر از پلهها بالا آمد و پرسید:اینجا چه کار میکنی؟پشه بندت خیس آب شد.نمیخوای بیایی پایین؟
_نه مامان،میخوام نفس بکشم.
کفگیر به دست رفت پایین.وقت غذا مهرداد آمد دنبالم.دلم نمیآمد از پشت بام بیایم پایین.بوی گذشته را میدادا.بعد از شم ظرفها را جمع کردم و دوباره پریدم روی پشت بام.نفسی عمیق کشیدم و چشمهایم را بستم.
هنوز چشمهایم گرم نشده بود که صدای تار به گوشم خرد.تصور میکردم خواب میبینم.بلند شدم،ملافه دورم پیچیدم و رفتم زیر زمین،صدا قطع شده بود.چند بار توی تاریکی صدا زدم:محمد تو اینجایی؟
منتظر پاسخ بودم.اما صدایی نمیآمد.وهم برام ادشت،انگار داشتم دیوانه میشودم.برگشتم پشت بام.صدای نفس زدنی از پشت سرم شنیدم.هنوز وارد پشه بند نشده بودم که برگشتم،دیدم مهدی در فاصلهای نزدیکم ایستاده.آهسته گفت:نترس منم.
یاد روزگار گذشته مرا در خود غرق کرده بود که مهدی چانهام را بالا گرفت و گفت:پریا،تو فکر چی هستی؟
_هیچ داداش.
_نمیخوای برای برادرت درد دل کنی؟حرف بزن.
_از چی حرف بزنم؟
_حالا که خیالت از آقا بزرگ و خونواده و طلاق و مرتضی راحت شده و چند روز دیگه هم به سلامتی امتحان میدی و خیالت کاملا راحت میشه،بگو ببینم بعدش میخوای چی کار کنی؟
_خوب معلومه،باید درس بخونم.
_پریا ،رفته بودی زیر زمین؟
از اینکه دائم دنبالم بود لجم گرفت و فریاد زدم:مهدی،تو کار و زندگی نداری که همش دنبال منی؟بابا اینجا دیگه خون بابامه،هیچ خطری تهدیم نمیکنه،بذار تو حال خودم باشم.
متعجب نگاهم کرد و پرسید:حالا چرا انقدر عصبی هستی؟
زیر لب گفتم:این نصفه شبی هم نمیذاری به حال خودم باشم.
باور نداشت آن تور بی رحمانه حرف بزنم...آرام بلند شد و گفت:دیگه باهات کار ندارم،به حال خودت باش!
وقتی رفت از پشت نگاهش کردم.هم چنان که دور میشد و میرفت،حس کردم فرسنگها از من فاصله میگیرد.مهدی،مهدی گذشته نبود که هر وقت صدایش میکردم،در کنار دستم بود و نوازشم میکرد.روحش از دست کارهای من آزرده شده بود که همان شب فهمیدم از من دل کنده است.
از شبی که دل مهدی را شکستم،هیچ حرفی با هم نزدیم،تا وقتی رفت اصفهان و دوباره تنها شدم.روژیم بدون هیچ کاری و هیجنی میگذشت.انگار هیچ کاری نداشتم جز اینکه بنشینم و منتظر بمانم.منتظر بودم که محمد بیاید و به پایم بیفتد و التماسم کند کاری که هرگز از او بر نمیآمد.
دلم هوای آپارتمانم را کرده بود.بلند شدم،بهانه آوردم و به راه افتادم.در را که باز کردم بوی خاک و گرد و غبار زد توی دماغم.رفتا، عدم پنجره آشپزخانه.دله و دماغ هیچ کاری را نداشتم.تا چند سال میتوانستم به این سر گردنی ادامه بدهم؟محمد تا کی منتظرم میماند؟فکر اینکه بازوهای مهربانش برای آغوش گرفتن زن دیگری باز شود،قلبم را میسوزند.با خودم عهد کرده بودم فکرش را از سرم بیرون کنم،اما نمیشد.
احتیاج به سکوت داشتم.تصمیم گرفتم به مادر زنگ بزنم و بگویم امشب نمیآیم.بد تر دلش شور افتاد و تا شب نشده چند بار زنگ زد.سیم تلفن را از پریز کشیدم ا افتادم بر روی تخت.چشم باز کردم دیدم ساعت ۱۱ صبح است.هنوز تلفن قطع بود.به محض اینکه دو شاخه را به برق زدم زنگ خرد.فکر کردم مهدی به یادم افتاده،لبخند زدم.گوشی را برداشتم فرهاد بود.
_تلفونتون خراب بود؟
به جای پاسخ دادن به سولش گفتم:آگاه فرهاد خواهش میکنم چند روزی مزاحم من نشید.نزدیک امتحانات حال و حوصله حرف زدن ندارم.
_ببخشید میشه بپرسم چرا شمشیرتونو برا من از رو بستین؟
_منظورتون چیه؟
_آخه من حرف نزده،دعوام کردید!
_میدونم حرفتون چیه آقا فرهاد،من قصد ازدواج ندارم.
_باشه،دیگه مزاحمتون نمیشم.خداحافظ.
از خداحافظیش فهمیدم خیلی عصبانی شده.انگار این روزها همه را رنجانده بودم.بهتر بود مدتی با خودم خلوت میکردم و با همه قطع رابطه تا سر فرصت تکلیفم با خودم روشن شود.

پایان فصل ۲۳

R A H A
02-09-2012, 10:59 PM
فصل ۲۴:

اگر چه از خدا میخواستم کسی کاری به کارم ناداشته باشد،از اینکه فراموشم کرده بودند دلتنگ و ناراضی بودم.
روزها درس میخواندام و اغلب شبها بی خوابی به سرم میزد،تا سپیده صبح فکر میکردم.توی آپارتمان آهسته راه میرفتم که خانم اعتمادی نفهمد خانه هستم،انگار او هم رغبتی به معاشرت با من نداشت که دیگر سراغم را نگرفت.تقویم رو میز اضطرابم را افزایش میداد.تنها یکی دو هفته مانده بود به امتحانات.مهدی کارت ورود به جلسه را گذاشته بود روی میز ناهار خوری.در حالی که هیجان نزدیک شدن به روز آزمون لحظه به لحظه بیشتر میشد ،دوری از مهدی دلم را به شور انداخته بود.فکر محمد هم،بیشتر از گذشته ،سرک میکشید به ذهن خسته و افسردهام و بدجور آزارم میداد.محمد رکن اصلی آشفتگی روحی من در طول زندگی کسل کنندهام بود که هر چه میگذشت جای خالیاش را بیشتر حس میکردم.
در روز موعود،با خستگی شدیدی که از بی خوابی شب پیش از آن داشتم،مجبور شدم چند تا لیوان قهوه بخورم که سر جلسه خوابم نبرد.توی اسانسور با امیر رو به رو شدم.مثل غریبه ها،یه سلام خشک و خالی تحویلم داد و به سرعت رفت سمت پارکینگ.به خیابان اصلی نرسیده بودم که مهدی را دیدم.لبخند زنان آمد به سمت من و گفت:آماده ای؟
بغضم گرفته بود.دلم میخواست سر گله و شکایت را باز کنم که گفت:انگار تنهایی خیلی خوش گذرونی کردی!
تا محل برگزاری آزمون همراهم بود و وقتی هم که برگشتم،گوشهای ایستاده بود و انتظارم را میکشید.پرسید:چطور بود؟
_سخت،گمان نمیکنم قبول شوم.
سر راه کلی خرید کردیم.وارد آپارتمان که شدیم،تلویزیون را روشن کرد و ولو شد روی کاناپه.سینی چای را گذاشتم روی میز و در کنارش نشستم.دست انداخت دور گردانم.مثل همیشه لب تشنه چشمه زلال محبتش بودم.همان لحظه بی اراده سرم کاج شد و افتاد روی شانه اش.نفسی عمیق کشید و گفت:فردا میرم اصفهان.
_کی بر میگردی؟
_زود میام.خیلی کار دارم.محمد...
سفت و سخت بغلم کرد.انگار نگران حرفی بود که باید میزد.پرسیدم:محمد چی؟
_محمد داره میره قاطی مرغا،میخواد زن بگیره!
بدنم ناگهان به لرزه افتاد.تا آن روز هیچ وقت آنقدر آشفته نشده بودم که بدنم بی اراده بلرزد.سکوت کرده بودم و بدنم گر گرفته بود.مهدی کاملا فهمید که توی بغلش یک لحظه کاملا موردم.تکنم داد و نگاهم کرد.خونسرد گفت:هر وقت خستگی امتحان از تنت در اومد،یه لباس شیک برای خودت و مامان بدوز!
زبانم لخت و بی حس شده بود.خواستم بپرسم عروس خوشبخت الهه خانم پرستاره،که خودش گفت:الهه دختر با شعوریه،محمد رو خوشبخت میکنه.
آب یخ و آب جوش یکی در میان،به فاصله یک دقیقه بر سرم ریخته شد.توی بغل مهدی وا رفته بودم و او محکم فشارم میداد.چند بار خم شد و نگاهم کردشید منتظر بود که حرفی بزنم،وقتی دید حالم زیاد خوش نیست،لبخند زد و گفت:من میرم خونه،تو نمیائ ؟ چند روزه مادر رو ندیدی؟
_میخوام تنها باشم داداشم.
رها شدم بر روی کاناپه چرمی.خشکم زده بود که صدای در آپارتمان آمد.مهدی رفت و با یک دنیا بد بختی تنهایم گذاشت.نای حرکت کردن نداشتم.دلم میخواست گریه کنم،اما دیگر اشکی برای ریختن نداشتم.فریادی کشیدم و احساس کردم همان لحظه پوست سرم کنده شد.بلند بلند با خودم حرف میزدم و ناله میکردم.آنچه انتظارش را داشتم،داشت اتفاق میافتاد.چقدر این دست و اون دست کردم و فرصتهای طلایی را از دست دادم و حالا به خاک سیاه نشسته بودم ،به جز فریاد کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد.فکر کردم این مدتی که مهدی به سراغم نمیآمد،دنبال کارهای محمد بده و صبر کرده تا امتحانم را بعدهام و بعد ماجرا را بفهمم.چقدر از این موضوع رنج کشیده بود،خدا میداند.
دغدغهها همه مردند.انگیزههای شناور در خونم،به آب بدل شدند.هیچ کس و هیچ چیز برایم اهمیت نداشت.باید منتظر میشودم تا دنیا به آخر برسد.همچنان که چشمهایم باز بود به در و دیوار زًل زده بودم،حواسم به صدای قدمها بود که عدهای داشتند از پلهها میآمدند پایین.وایسادند پشت در پچ پچ کردند و رفتند.صدای قدمهایشان داشت دورتر و دورتر میشد.از آرامش خبری نبود،آرامشم را الهه خانم با خودش برده بود!محمد که همیشه مواظبم بود،تحقیرم کرد و رفت سراغ دیگری.تنها داشتم دیوانه میشودم.مهدی کجا رفت؟چرا رفت؟فکر کرد با خیال راحت سر بر بالش میگذارم و میخوابم؟از بس به او گفتم اسم محمد را نیر ،فکر کرده که واقعا از او متنفرم.اما من با اسمش به یاد بهشت میافتادم و حسرت میخوردم که از بهشت رانده شده بودم!چرا باید از محمد متنفر باشم!سعی کردم،اما نشد!مگر چه کرده بود؟من بودم که قول و قرارمن را فراموش کردم و زن برادرش شدم.همیشه مواظبم بود و همیشه نگرانم.همچون فرشته نجاتی بالای سرم بود که هرگز تنهایم نمیگذشت،اما حالا!
صدای زنگ تلفن که آمد.دستم از قبل بر روی گوشی بود.تا برداشتم صدای مهدی اما،پرسیدم:کجایی؟
_خونه مامان،تو خوبی؟
مدتی طول کشید تا پاسخ دادم:خوبم.
_امروز چکاره ای؟مادر آبگوشت درست کرده گفت زنگ بزنم بیایی اینجا!من یه ساعت دیگه میرم.ممکنه تو رو نبینم.کاری نداری؟
_به سلامت.به مامان بگو یه مدت کار به کار من نداشته باشه!
_پریا چیزی شده؟انگار حالت خوب نیست!دیشب خوب خوابیدی؟
_خوبم.دیشب راحت خوابیدم.خیالت راحت باشه.
گوشی را گذاشتم و سیم تلفن را کشیدم که در نتیجه پریز از دیوار کنده شد و افتاد وسط حال.حال و حوصله خودم را نداشتم،چه برسد به دیگران.با خودم گفتمای کاش هر چه زودتر مغزم ز کار بیفتد تا راحت به کارهای دیگر برسد.

پایان فصل ۲۴

R A H A
02-09-2012, 11:00 PM
فصل ۲۵:

یک هفته پر آشوب و زجر گذشت.نیمه شب گذشته بود و مدتها میشد بر روی کاناپه چرمی مقابل تلویزیون با زجر دراز کشیده بودم.کتاب شعری نینه باز روی سینهام قرار داشت.پلکهایم به سقف خشکیده بود و نفسم آرام آرام داشت سر به سرم میگذاشت.یک لحظه بود و یک لحظه نبود.صدای چرخش کلید در قفل حواسم را از تنهایی مزخرفم پارت کد.از روزی که مهدی رفت و با کابوسهای زندگی پر دردسرم تنها شدم و مهرداد را به خانه راه ندادم و زنجیر پشت در را انداختم که کسی نیید تو،تا صبح همان روز،نه به ساعت نگاه کردم،نه به آیینه.پلکهایم نیمه باز بود که پاورچین وارد شد و خواصه خواصه ساکش را کشید سمت آشپزخانه.بعد برگشت سمت در و زنجیر پشت در را وارسی کرد.آمد به طرفم و هر چه نزدیک تر میشد،پلکهایم بیشتر به هم میچسبید.در کنار مبل دو زانو نشست.موهای پیشنیم را کنار زد و بوسیدم.داشتم دیوانه میشودم به طوری که حتی حوصله مهدی را نداشتم.
دستهایم بی اختیار از هم باز شد و حلقه زد دور گردنش.صدای خنده شیرینش پخش شد توی هال و آهسته گفت:ای شیطون تو بیداری؟
بلند حشد،رفت سمت کلید برق و من همچنان به گردنش آویزان بودم.مهدی همچنان که میخندید چراغ را روشن کرد.چراغ که روشن شد متعجب نگاهم کرد و پرسید:چرا این شکلی شودی؟چقدر سبکی!
چشمهایش وحشت زده بود،انگار مردهای را در بغل داشت.مهدی شتاب زده بردم بر روی تخت و پرسید:پریا تو خوابی یا بیداری؟
همه توانم را یک جا جمع کردم تا چند کلمهای از دهانم خارج شود:چه عجب داداش .دست بر روی پیشانیام گذاشت و نبضم را گرفت.وحشت کرد.انگار به جسدی دست میزد،که خیلی زود دستش پس رفت.بلند شد رفت سمت هال.صدای در یخچال آمد که فریاد کشید:از اون روز که رفتم تا حالا غذا نخوردی؟یخچالت پر از کپک شده!
تنم بی حس بود و فکم حرکت نمیکرد.نمیدانام چی شد.چشمهایم باز شد.صدای پچ پچ میآمد.زیر سرم خیس و سرم به دستم وصل بود که چک چک داشت میچکید روی ملافه ام.از رگ دستم داشت خون میآمد.
بلند شدم.سرم گیج رفت.صدای در به گوشم خرد.دو نفر توی هال بودند و داشتند پچ پچ میکردند.چهار دست و پا راه افتادم رفتم پشت در اتاق.صدای محمد میآمد.انگار داشت با مهدی دعوا میکرد.آهسته آهسته حرف میزد و مهدی جوابش را بلند بلند میداد.
_کشتی منو محمد!چند دفعه گفتم که...باید تنها میموند که مغزش کار بیفته.
_یعنی این جوری مرد مومن؟تو پریا رو زجر کوش کردی!هنوز داغی،نمیدونی چه غلطی کردی!
_خوب میشه.نذرش کردم.براش گوسفند میکشم.
محمد راه میرفت و غر میزد:وقتی طلاق گرفت،گفتم پپیچش نشو!تو و زن عمو دائم اذیتش کردین.
_انتظار داشتی ولش کنیم به امان خدا.
_باید دورادور ازش مراقبت میکردین،نه اینکه میخ بشین و یکبند فرو برین توی مغزش.
_من که اذیتش نکردم.یه وقتایی خیال میکرد تنهاست،اما من و مهرداد اطرافش بودیم.
_از اول باید این کار رو میکردین،نه الان که به اندازه کافی قاطی کرده!
_محمد تو پای گود نشستی و میگی لنگش کن،نمیدونی تو این مدت چقدر بد بختی کشیدم.
_خوب کشیدین که کشیدین،چشمتون کور،باید مواظبش میشدن که زن اون مرتیکه ناشعه.
_تو هم جزو ما بودی!یادته ولش کردی و رفتی!
_این مزخرفها که به هم میبافی یه قرون ارزش نداره!ما همه مون مسول بد بخت کردن پریا هستیم.من سهم خودم رو میپذیرم و حاضرم تا آخر عمر قلامیشو بکنم،اما کو...کو کسی که حتی به من نگاه کنه!تنها کاری که از دستم بر اومده این بود که ازش دوری کنم که ریختمو نبینه و حرص نخوره،گرم چه خیلی سخت بود.تو هم شونه خالی کردی،نباید دنبالم میومدی!
روی زمین سرد پشت در دراز کشیدم.کارنامه چند سال بدبختی داشت ورق میخورد.محمد میانداخت گردن مهدی و مهدی خراب میشد سمت سرنوشت.چه وقت از روز بود؟محمد چرا اینجا بود؟پس چرا تنها بود؟الهه خانم کجا بود؟
صدای پایش را حتی در تاریکی هم میشناختم.ایستاد و گفت:تو با احساسات من و پریا بازی کردی بچه،میفهمی چی میگم؟طرحی که تو پیاده کردی داشت به قیمت جون پریا تموم میشد.بالایی که سرش آوردی،ممکنه اثرش تا آخر عمر باقی بمونه،دعا کن معجزه بشه،آخه پسر،مگه تو روانشناسی که سر خود رفتی رو مغز این طفلک کار کردی؟
_خیال کردم اگه حسادتش تحریک بشه،یادش میافته دوستت داره!همه کارهاش لجبازی بود با خودش.
_باید با من مشورت میکردی!به خیالت من کی هستم مهدی؟یه آدم دست و پا چلفتی که هر کار دلت خواست بکنی،اما به روت نیارم؟هنوز منو نشناختی!
_راست میگی،تازه دارم میشناسمت.تاحالا تصورش رو هم نمیکردم دستت رو من بلند بشه.پسر دستت خیلی سنگینه!دکتر که نباید انقدر بی رحم باشه!
_هنوز اون روم بالا نیومده!کتکی که به مرتضی زدم یک هفته فرستادش بیمارستان.تو رو باد زدم و اینقدر اوراق شودی!
_بادم زادی که دو تا از دندونام شکسته و لبم پاره شده؟ناآ سلامتی من ازت کمک خواستم،هم چین فکمو پیاده کردی که بعد از یه هفته هنوز خونش بند نیومده.
_حقته مهدی!باید میکشتمت.برو خدا رو شکر کن که راست راست داری جلوم راه میری،اگه به خاطر ٔگل روی خواهرت نبود،شل و پالت میکردم.یه هفته که چیزی نیست.
_روی زمین قلت زدم.یک هفته در بی هوشی به سر برده بودم؟مهدی از دست محمد کتک خورده بود!هرگز تصورش را نمیکردم که محمد خشن و وحشی باشد.صدای پچ پچ بلند تر شد.
:یادت باشه داداش کوچیکه،اگه یه مو از سرش کم بشه تمام موهاتو دونه دونه از سرت میکنم و جلوی چشات آتیش میزنم.
_محمد بسه دیگه ،هر کاری کردم به خاطر تو بود.
_گفتم غلط کردی،بازم میگم گوه خوردی به فکر من بودی!من از هیچ کس کمک نخواستم.اگه دوست و رفیق بودی،اگه مرد و مردونه دنبالم اومدی،اگه خواستم با هم باشیم،فقط و فقط از صدقه سر پریا بود...اینو هیچ وقت فراموش نکن.پریا منتش تا آخر دنیا سر من هست!حالا هم پاشو اینقدر ننه من غریبم بعضی در نعیار،دست و صورتتو بشور ا آماده باش که وقتی به هوش اومد،هقیقتو صاف و پوست کنده بهش بگی!
_یک هفته هست که نرفتم اصفهان...همه برنامه هام به هم خورده.
_به درک،تا پریا بلند نشه،حق نداری پاتو از تهرون بیرون بذاری!
گفتن چه حقیقتی آن قدر مهم بود که محمد و مهدی به جان هم افتاده بودند!خواب میدیدم یا بیدار بودم که محمد داشت از من طرفداری میکرد.مهدی به صدای بلند گفت:تصورش رو هم نمیکردم به خاطر خواهرم دوستم داشته باشی محمد!تو دوست دوران بچگی منی.یادت رفته؟من تو رو به خاطر خودت دوست دارم!
_دوستی خاله خرسه؟خیال میکنی محمد کیه؟یه بی عرضه که تو نقشه بکشی و خواهر تو،رو لج لجبازی ،بفرستی سراغش؟به فکرت نرسید من هم به اندازه خودم غرور دارم و از این حقه عضیها خوشم نمیاد؟نه داداش،اگه جدایی من و پریا تا آخر دنیا طول میکشید،زن بگیر نبودام.منتظرش میموندم تا خودش منو ببخشه و بیاد سراغم.اگه نمیومد هم کاری به کارش نداشتم.اون روز هم که شنیدم میخواد شوهر کنه و جوش آوردم.بعدش پشیمون شدم.اختیار هر کسی دست خودشه.نگاه کن ببین به چه روزی افتاده؟اون منو دوست نداره،مطمئنم میخواد سر به تنم نباشه،اما حسادت زنانه روهشو زخمی کرده!چرا گفتی دارم زن میگیرم؟مرض داشتی؟مگه من بازیچه دست تو یه الف بچه هستم؟
_خواستم دست از لجبازی برداره.به خدا محمد هنوز هم دوستت داره.نمیدونم چرا انقدر عوض شده!
_مهدی من پریا رو بهتر از تو میشناسم.یادته میگفتی به خاطر من طلاق گرفته؟من خاطر جمع بودم آدم بی معرفتی نیست و تا آخر عمر کنار اون عوضی میمونه.تو باعث شودی به شک بیفتم و برم بیمارستان و پرونده پزشکیشو بکشم بیرون.طفلکی با این هیکل استخونیش یه کلمه به هیچ کس حرفی نزد که چه بالایی به سرش اومده.هنوزم کسی نمیدونه چرا طلاق گرفته!من مطمئنم دلیلش کتک خوردن نبوده!نجابت پریا رو هیچ دختری نداره!
_حالا باید چی کار کنیم؟
_باید بشینیم و منتظر باشیم،شاید دلش برامون تنگ بشه.
_اگه هوش نیاد چی؟
_هوش میاد ،علایم حیات داره.زندست.فقط دلش نمیخواد زندگی کنه.احتیاج به آنکوور،یه محرک قوی و انگیزه زندگی بخش داره!دیروز که معاینهاش کردم،همه چیزش خوب بود.
_به نظرت بهتر نیست برگردونیمش بیمارستان؟
آه محمد دلم را لرزاند.باور نمیکردم مهدی بی رحمانه دلم را شکسته باشد.مهدی سنگدل نبود،حتما به دلیل محکمی آزارم داده بود.صدای پای مهدی که داشت به اتاق نزدیک میشد ،همچون پتک توی سرم میکوبید.محمد گفت:من باید برم کار دارم،تلفنو وصل نکن،پریا به سکوت احتیاج داره.دروهاشو به موقع بده و وقتی هم میری تو اتاق،پا برهنه برو.سرم تموم نشده بر میگردم.شربت ویتامینشو دوباره بده بخوره.
در آپارتمان و در اتاق هم زمان داشت باز میشد که در به پایم گیر کرد و کاملا باز نشد.مهدی فریاد زد:یا قمر بنی هاشم!
گیج و منگ بودم.کشیده شدم روی زمین،و رفتم روی دستهای محمد و مهدی.چشمهایم تار بود.هالهای از محمد را میدیدم که بالای سرم ایستاده و مچم توی دستش بود.بدنم داغ بود.یک قطره اشک چکید روی صورتم که انگار دریائ از محبت سرازیر شد به سوی بدنم!محمد به صورتم خیره شده بود و زیر لب خدا را شکر میکرد.برگشت سمت مهدی و گفت:الکل بیار.امروز نمیرم بیرون،میخوام وقتی به هوش میاد اینجا باشم.

R A H A
02-09-2012, 11:00 PM
فصل ۲۶:

حیاط از باران شب گذشته خیس بود.آسمان یک پارچه خاکستری تیره بود.تا یادم میآمد،عشق محمد با اندوه و هرمان همراه بود.یاد او همیشه آزارم داده بود و از آزارش هم لذت برده بودم.با حرفهایش دلخوش شده بودم و هنوز اطمینان نداشتم توی خواب و روی و هذیون تب شنیده بودم یا نه.
مهدی،صبح که میرفت،سفارش کرد که از تخت پایین نیایم،اما من آمدم و در اولین فرصت رفتم سراغ قوطی یادگاریهای گذشته.سوزنی کلفت برداشتم و تسبیح خودم و محمد را به نخ کشیدم.نخها از داخل هم رد شدند و دو تسبیح،زنجیروار،وصل شدند به یکدیگر.منگولهها سر جایشان دوخته شد،درست مثل روز اولش.با این تفاوت که دو تا تسبیح از توی هم رد شده بودند و نمیشد جدیشان کرد.هر دو تا را گذاشتم توی کیفم .باید میرفتم سراغ محمد.آن چه در حالت خواب و بیداری شنیده بودم،آنقدر دلچسب بود که تا آخر دنیا میشد دنبالش رفت و بقیهاش را پیدا کرد.حس راه رفتن نداشتم.هنوز هم سرم گیج میرفت.مهدی سفارش کرده بود بمانم و منتظرش باشم.گفت که هزار حرف برای گفتن دارد،اما من طاقت نداشتم،باید میرفتم و محمد را میدیدم.
دلهرهای عجیب داشتم.به نظرم رسید که شاید از وقت صبح نباشد!بود یا نبود تفاوتی نمیکرد،آنقدر پشت در مینشستم و منتظر میماندم تا بیاید.اولین تاکسی سوارم کرد.وقتی به کوچه خلوتی رسیدم که خانه محمد در آن قرار داشت،از دور دیدم که الهه خانم در حال قفل کردن در است.معلوم بود که هیچ کس در خانه نیست که در را قفل میکند.فریاد کشیدم:صبر کنید!
برگشت و پرسید:با من بودید؟
رفتم جلوتر و گفتم:من پریا هستم،آقای طلا چی نیستن؟
بر روی پلههای نمناک نشستم تا نفس تازه کنم.الهه پرسید:شما حالتون خوب نیست؟آقای دکتر نیستن.
_کی میاد خونه؟
_نمیدونم ،معلوم نیست.
الهه کلید انداخت،در را باز کرد و گفت:شما برین تو استراحت کنین،در اتاق آقای دکتر همیشه بازه.هر وقت حالتون جا اومد و خواستین برین،در رو به هم بزنین.من خیلی کار دارم،وگرنه نمیرفتم.
چند تا پله پایین آمدم تا وارد حیاط شدم.وارد اتاق محمد شدم.در اتاق محمد که پر بود از بوی نم،نور کم،وسایلی اندک و بسیار ساده،تار،کتابهای کنج دیوار و عکس بچگی من و زری که سر طاقچه بود و بار قبل ندیده بودمش.رفتم توی اتاق و پرده را کنار زدم.رفتم کنار تخت نشستم.مهم نبود چه قدر منتظر میماندم،در زیر سقفی که او نفس میکشید،داشتم عاشقانه از لحاظت لذت میبردم.دست بردم زیر تخت،همان سجاده قدیمی بود.باز کردمش،تسبیح نداشت.دوباره بستم و گذاشتم زیر تخت.سرم سرعت خرد روی بالش محمد و خوابم برد.ساعتها عمیق و بی حس و خیال خوابم برد.وقتی چشم باز کردم،دیدم هوا کاملا تاریک شده است.در و پنجره کیپ تا کیپ بسته بودند.صدای پا میآمد.از لایه پلکهای نیمه بازم اندام قوی و مردانه محمد را دیدم .نفسی از سر اسودگی کشیدم.محمد ایستاده بود و ناباورانه نگاهم میکرد.صدا زد:پریا،اینجا چه کار میکنی؟حالت خوبه؟
سرم سنگین بود و به سختی از بالش کنده شد.سلام کردم.آمد توی اتاق و در را پشت سرش بست.لامپ رو روشن کرد.نور چشمم را زد.بلافاصله کلید برق را زد و چراغ خاموش شد.نزدیکم آمد و آهسته پرسید:پریا از کی تا حالا اینجایی؟باورم نمیشه اومده باشی اینجا!سرتو گذاشتی روی بالش من!
_ساعت چنده محمد؟
خندید،از همان خندههایی که توی قاب پنجره اتاقم تحویلم میداد و سر به سرم میگذاشت.وقتی خندههایش تمام شد،گفت:مهدی بد بخت داره در به در دنبالت میگرده دختر!حقشه،باید نقره داغ بشه!
رفت نشست کنار تلفن ،شماره گرفت و گفت:مهدی خونه ای؟پریا اینجاست،پاشو بیا...اره،حالش خوبه...چرا داد میزنی؟خوب کرد که اومد!
در فاصله هر جمله بر میگشت،نگاهم میکرد و لبخند میزد.تصویرش داشت تار و کدر میشد که دراز کشید روی زمین.آامد بالای سرم و پرسید:داروهاتو خوردی؟
در آن تاریکی،اگر چشمهایش برق نمیزد،نمیدیدمش.همه اطرافم میان غبار تیره رنگ محو شد.تنها چشمهای محمد بود که برق میزد و میدیدمش.بلشش را از روی تخت برداشت و گذاشت زیر سرم.همچنان که محو حرکت خوشایند صورتش بودم،پلکهایم خود به خود بسته شد.به خوابی شیرین و سنگین فرو رفتم.انگار وزن نداشتم.صدای نفس زدن میآمد و زمزمهای ملایم.محمد در گوشهای از اتاق بر سر سجاده نشسته بود و داشت دعا میخواند.به سختی غلت زدم.آهسته پرسید:بیداری پریا؟
_مهدی کجاست؟من کجام؟
_مهدی رفته غذا بگیره.تو هم خونه خودتی.
آمد بالای سرم و خیره شد به چشم هایم.دلم میخواست دستهای مهربانش را لمس میکردم.نیم خیز شدم،و شانههایم را به زمین نزدیک کرد و گفت:بخواب،اگه ناراحتی،برم بیرون.
_نه،نرو بمون!
خندید و آه کشید.حال خودم را نمیفهمیدم،درست مثل او که گاه میخندید و گاه آه میکشید.نبضم را گرفت و گفت:چرا به سلامتیت اهمیت نمیدی؟از صبح تا حالا اینجا بودی و لب به غذا نزدی!خوب ضعف کردی!تو چیزیت نیست،فقط دلت میخواست منو بکشی!
پس از مدتها دلم میخواست صدایش کنم،اما زبونم بر نمیگشت،خجالت میکشیدم.به سختی گفتم:محمد!...
با صدایی لرزان پاسخ داد:جانم،جانم پریا...تو باید خوب بشی...منو ببخش که در حقت کوتاهی کردم.ای کاش میتونستم توضیح بدم که چقدر ناراحتم!
لرزشی خفیف قلبم را تکان داد.محمد داشت زندگی و عشق را به من بازمیگرداند.مثل برق گرفتهها ،چشمهایم را باز کردم که بهتر ببینمش.چشمهای محمد از اشک شفاف بود،گفتم:فکر من نباش،چراقو روشن کن!
_تو خودت یه پارچه نوری!اتاقم امشب روشن شده...هر شب مثل قبر تنگ و تاریک بود،اما حالا اومدی،صفا آوردی،عشق آوردی.کاشکی زودتر میآمدی پریا!نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود!
دلم میخواست گریه کنم.بغض داشتم،اما اشکم نمیآمد.گفتم:تسبیحتو آوردم محمد.
_همون که پارهش کرده بودی؟
_همون که مرتضی پارهاش کرد!درستش کردم.مثل اولش شده...کیفم کجاست؟
دست برد زیر تخت،در کیفم باز شده و محتویاتش ریخته بود بیرون.خندید و گفت:دل و روده ش ریخته بیرون!چی میخوای؟
_گذاشتم تو زیپ بغلش،بردارش.
دو تا تسبیح همزمان،دنبال هم از کیفم در آمدند،خندید و پرسید:این چه جور تسبیهیه؟تسبیح دوقلو؟
_یکیش مال منه که تو پارهاش کردی!یکیش مال توست که مرتضی پارهاش کرد.هر دو تاشون مال تو.مگه نیومده بودی دنبال تسبیحت!
_خیال کردی اون روز اومده بودم دنبال تسبیح؟اومدم دنبال خودت دختر!تحویلم نگرفتی،دلم شکست.حقم بود،مهم نیست.
مدتها بود آنطور به هم نگاه نکرده بودیم.نگاهمن توی تاریکی به هم گره خرد.محمد خندید و گفت:دستتو ببر زیر رو بالشی،یالهه زود باش!
دست کردم زیر رو بالشی،منگوله تسبیح سرد و نمناک لغزید و سرعت خرد افتاد زمین.گرفتم توی دستم.
_این چیه؟
_تسبیح تو که همیشه ماله منه،اینه،نه اون که پارهاش کردم.چیزی که از دست تو گرفتم به قدری برام عزیز بود که هر شب به یاد تو لمسش میکردم و از خدا میخواستم یه بار دیگه،مثل گذشته ها،به چشم هم نگاه کنیم،و آرزو میکردم یه بار دیگه موهتو ببینم!اگه تو تسبیح منو نمیخوای،میگیرمش؛اما تسبیح تو رو پس نمیدم!
بغضم داشت میترکید .دلم هوای گریه داشت و حرفهای محمد داشت مرا به زندگی بر میگردند.زدم زیر گریه و پس از مدتها،عقدههایم را خالی کردم.محمد مثل همیشه عصبانی شد و گفت:هنوزم گریه ات توی استینته؟
بلند شد یک لیوان آب آورد گذاشت کنار دستم.دست برد زیر بالش و سرم را بالا آورد.محمد دست و پایش را گم کرده بود و میترسید حالم بد تر شود.فریاد زد:بسه دیگه!حالم داره به هم میخوره.هم خودتو کشتی،هم داری منو میکشی!تو ضعیفی پریا،نباید اعصابت ناراحت بشه.یه کار نکن خواب آور بهت تزریق کنم!
مچ دستش را گرفتم و گفتم:نه محمد،نمیخوام بخوابم.مدتهاست گریه نکردم.اشکم خشک شده بود.چشمهام داشت کور میشد.دلم داره میترکه.باید گریه کنم.
_خیله خوب،گریه کردی دیگه...بسه دلم خون شد!یه کم آب بخور و بخواب.
ساعتی بعد که آرام شدم مهدی آمد.دست گذاشت روی پیشنیم.پرسیدم:مهدی اومد؟
_فرستادمش بالا با احمد صحبت کنه...زبونش فقط برای من و تو درازه!یه ماهه قراره بره خواستگاری الهه و هی این دست و اون دست میکنه!
_شم خرید آورد گذاشت تو یخچال.منتظر بودم بیدار بشی گرم کنم و با هم بخوریم.امشب مهمون داداش خسیست هستیم.پسره نم پس نمیده،کشتمش تا راضی شد چلو کباب بگیره.میخواست کوبیده بگیره با نون سنگک که زدم تو سرش و گفتم:حیف نون امشب باید چلو کباب بخوریم،نترس فردا مهمون من!امشب نمیخوام از پریا چشم بر دارم.
محمد حرف میزد،چراغ خاموش بود و من از حضورش داشتم لذت میبردم.رفت سمت تارش و پرسید:سرت درد نمیگیره یه کم تار بزنم؟
_بزن محمد،همون آهنگی که توی زیر زمین میزدی!
_پس یادته نه!خودم ساخته بودمش!
_اسم آهنگ چیه؟
_پریای من!
_خیلی قشنگه،همیشه دوستش داشتم،هنوزم ریتمش یادمه.
_خیلی چیزا یاد گرفتم که بزنم.اما این یکی خاطره انگیزه.
شروع کرد به نواختن.چشمهایم را بستم و به روییای شیرین فرو رفتم.هر زخمهای که به تار میزد،زخمی از دلم برداشته میشد و حس میکردم هر لحظه بیشتر به او نزدیک میشومز تاریکی خسته شده بودم و دلم میخواست هنگام تار زدن ببینمش.ارزوییی که از بچگی داشتم.گفتم:محمد.
صدای تار قطع شد و سریع گفت:جانم.
_چراقو روشن کن.
بلند شد،رفت سمت دیوار و کلید برق را زد.برگشت و نگاهم کرد.وهمه عجیبی داشتم نگاهش کنم،اما هر چه خجالت میکشیدم مهم نبود،ارزشش را داشت.آمد و کنارم نشست،با فاصلهای کم به توری که با هم تماس ناداشته باشیم.لبخند زد.مات و مبهوت نگاه شرمگینش بودم که دست و پایش را گم کرده بود و داشت سرخ میشد.به موهای بغل گوشش دست کشید و گفت:خیلی پیر شدم پریا.موهام هم سفید شدن.تو پیرم کردی دختر!
همان تور که نگاهمان به هم گره خورده بود آهسته گفتم:درست مثل همون روزا...همون نگاه...همون عشق قدیمی...محمد هنوز هم دوستم داری؟یادته با هم قول و قرار داشتیم؟
آه کشید و چشمهایش برق افتاد:آره عزیزم.من هنوزم متعهدم.تا آخر عمرم قول و قرارم یادم نمیره.
دلم میخواست اقرار به دوست داشتنم میکرد،اما مثل گذشتهها که گفتن این کلمات برایش سخت بود.شرمگین سرش را انداخته بود و آهسته آهسته با خودش حرف میزد،پرسیدم:چیزی گفتی محمد؟چرا بلند حرف نمیزنی!
_میدونی پریا،این تربیت قدیمی و حجب و حیای لعنتی،خودمو هم کلافه کرده.دلم میخواست میتونستم احساسمو بیان کنم.اما،نمیتونم.منو ببخش.هیچ وقت نتونستم اونطور که تو دلت میخواست ابراز علاقه کنم.
سرش هنوز پایین بود و رنگ به رنگ میشد و من داشتم لذت میبردم از حرکاتش.
حرفش که تمام شد گفتم:هر تور که باشی،دوستت دارم محمد.سرش را بالا آورد.سرخ شده بود و لبهایش از هیجان داشت میلرزید.خندید و گفت:واقعا جلوی تو کم میارم.
دستهایش را آورد جلویم و گفت:ببین،دارم میلرزم.خاک بر سرم که انقدر دست و پا چلفتی هستم،نفسم داره بند میاد.
هر دو داشتیم میخندیدیم که مهدی آمد تو.چپ چپ نگاهم کرد و یکراست رفت نشست کنج اتاق.اوقتش تلخ بود و حرف نمیزد.محمد هی حرف میزد و شوخی میکرد و او ساکت و غم زده،کز کرده بود گوشه اتاق.شب که برگشتیم.پرسیدم:مهدی اتفاقی افتاده؟خیلی گرفته ای!
_داداش بگو چته!حرف بزن مهدی چی شده!
گوشم روی قلبش بود و میشنیدم که تعداد ضربانش هر لحظه بیشتر میشد.وهمهای گنگ از چیزی داشت که به تور حتم به من مربوط میشد.دلم شور افتاد.آن شب به قدری شاد و رها بودم که دلم نمیخواست لحظهای آرامشم به هم بریزد.گفتم:داداش،من امشب سر حالم.خوب خوبم.تو چته؟
صدایش انگار از ته چه در میآمد.آهسته و با تردید گفت:باید بهات حرف بزنم.میترسم ناراحت بشی.شاید بهتر باشه حالا هیچی نگم!
_بگو داداش.بگو تا حالت خوب بشه.
_پریا امشب نه.نمیخوام شادیتو به هم بزنم.
_مگه امشب چه خبره؟چی میخوای بگی؟
نگاهش از تلویزیون برگش به سمت من.نگاهی که غمگین بود و بغض داشت:پریا ،منو ببخش،خیلی اذیتت کردم.به تو دروغ گفتم که محمد داره زن میگیره.حتما حالا دیگه خودت فهمیدی!به خدا نمیخواستم آزارت بدم.
دست گذاشتم روی لبهاش:مهدی تو تنها مونس من بودی و هستی.بهتره هیچ حرفی نزنی...خودتو ناراحت نکن داداشم.
_باید بگم پریا،اومدم کمک کنم،گند زدم.باعث شدم این همه وقت مریض باشی.
_همه چیزو میدونم.لازم نیست انقدر توضیح بدی.این قدر خودتو ملامت نکن.
_پریا،من با `جون تو بازی کردم.
_او`زش باعث شودی که من به خودم بیام.زندگی اون جوری چه فرقی با مرگ داشت؟تو کاری کردی که از دست هر کسی بر نمیاومد.بمیرم الهی که به خاطر من کتک خوردی.تو در حقم پدری کردی.دروغت روشنم کرد.تازه وقتی حسادتم ٔگل کرد،فهمیدم تا سر حد جنون به محمد علاقه دارم و بدون اون نمیتونم زندگی کنم.
چشمهایش برق زد.محکم در آغوشم گرفت.باور نمیکرد کاری که انجام داده تا این حد موثر بوده!مهدی مات و مبهوت بود،داشت اشکش سرازیر میشد که دست بردم به سمت مژههای پر پشتش.
_داداش از الهه بگو،خیلی خوشحالم.امشب بهترین شب زندگی منه.

پایان فصل۲۶

R A H A
02-09-2012, 11:01 PM
فصل ۲۷:قسمت اول

کمبود وزنم ،با ویتامینهایی که محمد تجویز کرد و مهدی به زور به خردم میداد،داشت از بین میرفت.تنبل شده و از بس غذای آماده خورده بودم،حس و حال غذا درست کردن نداشتم.تفریحم شده بود رفتم پشت پنجره آشپزخانه و زًل زدن به خیابان که باران پاییزی آن را نمناک کرده بود.یاد پاییز سال گذشته که میافتادم ،نفسم بند میآمد.نفس راحتی کشیدم و از کنار پنجره آمدم به سمت تلفن که مدتها بود داشت زنگ میزد.
صدای محمد تکنم داد.از شعبی که رفته بودم و دوباره عشق را با هم مشق کرده بودیم و روحیه گرفته بودم،ندیده بودمش.با آرامش همیشگی گفت:خیلی دیر بر داشتی،دلم شور افتاد.
_دم پنجره آشپزخونه بودم.
_هنوزم انگار ضعف داری!داروهاتو میخوری؟
_شکمم شده داروخونه،خیلی بهتر شدم.
_خدا رو شکر.ناهار چی داری؟
محمد عاشق قورمه سبزی بود.گفتم:
_پلو خورش قورمه سبزی درست کردم.
_پس میارزه امروز نرم دانشگاه!
دلم فرو ریخت.گوشی را که گذاشتم،یکسر رفتم سراغ فریزر.یک ساعت به زهر مانده بود و جا افتادن قورمه سبزی وقت میگرفت.به یک چشم به هم زدن گوشت و لوبیا و سبزی قورمه توی دیگه زود پز روی اجاق گاز بود.برنج خیس کردم که تلفن دوباره زنگ زد.مادر بود .هر روز زنگ میزد و حال و احوال میکرد.عجله داشتم و تند تند حرف میزدم،کنجکاو شد و پرسید:کسی اونجاست پریا؟
_نه مامان چطور؟
_اگه ناهار نداری پاشو بیا اینجا!
_همین الان در دیگه زود پز رو بستم.قورمه سبزی درست کردم.
_الان چه وقت قورمه سبزی درست کردنه؟لنگ ظهره!
_مامان مهدی دیر میاد،منم تنها غذا نمیخورم.
با دست پاچگی حرفهایم را زدم و با مادر خداحافظی کردم.وقتش رسیده بود که دستی به سر و صورتم بکشم.مدتها بود حتی به خودم نگاه نکرده بودم.به سرعت دوش گرفتم و رفتم سراغ کمد لباس هایم.شور و شوق نوع جوانی دلم را زیر و رو میکرد.هنوز لباس نپوشیده بودم که زنگ زدند.در آپارتمان را باز کردم و رفتم اتاق عقبی.محمد آمد تو و صدا زد:کجایی پریا؟صابخونه!
به سرعت لباس پوشیدم و آمدم بیرون و سلام کردم.برگشت نگاهم کرد.دسته ٔگل ر`ز کرم رنگ و جعبهای شیرینی بر روی میز آشپزخانه بود.لبخند زد و پرسید:مزاحم شدم؟خوبی؟
لبهایش به خنده باز بود و گفت:بوی قورمه سبزیت تا سر خیابون میاد.
_گرسنه ای؟هنوز جا نیفتاده.
_هر چی باشه از قاضی دانشگاه بهتره.
دنبالم آمد آشپزخانه.انگار بلد نبودیم با هم حرف بزنیم.من سکوت کردم و نشستم پشت سندلی و او رفت پشت پنجره.چای که دم کشید،خواستم از جایم بلند شوم که گفت:تو بشین.من میریزم.
از پشت محو تماشایش بودم.دلم پر میزد فقط راه برود و نگاهش کنم.برگشت و پرسید:سینی کجاست؟
فنجان چای دستش بود و محو نگاهم که گفتم:بذارش روی میز.سینی نمیخواد.
نشست رو به رویم و گفت:همون چشمهای سبز رویایی،همون نگاه شیرین و جذاب.پریا هنوزم باورم نمیشه یه بار دیگه در کنار هم هستیم!
چشمهایم پر از اشک شد.بغضی شادی بخش داشتم.لبخندم با اشک چشمم جور در نمیآمد.گفتم:منم باور نمیکنم.
سرم زیر بود و داشتم با فنجان و نعلبکی ور میرفتم که پرسید:چرا حرف نمیزنی؟از بس ورّاجی کردم،فکم خواب رفت!
_چی بگم!
_هرچی دلت میخواد عزیزم.فقط حرف بزن.
خیس عرق بودم،از ضعف بود یا از شرم،خدا میدانست.عادت نداشتم آنقدر نگاهش کنم.باورم نمیشد مقابلم نشسته و دارد با نگاهش ستایشم میکند.به جز آه کشیدن کاری از دستم بر نمیآمد،گفت:چاییت سرد نشه.خیلی ساکتی.
منتظر بودم حرف از ازدواج بزند،انگار داشتم مثل گذشته میشودم که صبور نبودام و دائم از دستم عذاب میکشید.
_حالت که بهتر شد،برات کتاب و جزوه میارم.وقتو نباید از دست بدی،چشم به هم بزنی میشه سال دیگه!مطمئنم سال آینده قبول میشی.
_زیاد فکرش نیستم.انگار دیگه برام اهمیت نداره!
خندید و پرسید:چرا؟تو که خیلی دوست داشتی دانشگاه بری!
_شرایط روحیم فرق کرده.تو نمیدونی من...
حرفم را قطع کرد،انگار طاقت نداشت به درد دل و گلههایم گوش کند.
_میدونم خیلی صدمه خوردی!بهتره اصلا به گذشته فکر نکنی.همش کابوس بود و تموم شد.
_نمیتونم محمد.خیلی سخته.
_اگه فراموشی نباشه،آدم زیر بار غم و غصه هلاک میشه.بهتره به آینده فکر کنی،آینده شیرینی که من و تو با هم میسازیم.
نفس عمیقی کشیدم.گفت:فقط به من یه کم فرصت بده تا خودم رو جمع و جور کنم.
فنجان را در نعلبکی کوبیدم و با صدای خفه گفتم:بازم فرصت!عمرم تموم شد محمد!
_عصبانی نشو پریا،موقعیت منو درک کن.
حرفهای آن شب کنار پنجره اتاقم عینا داشت تکرار میشد.یک لحظه چشمم را بستم و خجالت را گذاشتم کنار و با بغض گفتم:همیشه من باید موقعیت تو رو درک کنم!پس تو کی میخوای بفهمی چه موقعیت فکری وحشتناکی برام درست کردی.اصلا میفهمی چی دارم میکشم محمد؟مثل چند سال پیش که انداختیم توی آتیش و رفتی دنبال درس و زندگیت،حالا هم همون حرفها رو داری تکرار میکنی!طاقت ندارم محمد!دیگه اون پریای سابق نیستم.نه صبوری دارم،نه حرف حساب سرم میشه!
چهشم هیش پر اشک شد.سعی میکرد آرام حرف بزند و من شده بودم یه گوله آتیش.نفس نفس میزد و زًل زده بود به صورتم که هر لحظه از عصبانیت سرخ تر میشد.آهسته گفت:پریا،من هنوز وسط راه هم نرسیدم...حالا حالاها باید درس بخونم خیر سرم،رفتم یه رشتهای میخونم که سر از ناکجا آباد در میاره.نه کار و زندگی درست و حسابی دارم،نه جا و مکان مناسب!میگی چه کار کنم،درسمو وسط کار ول کنم؟
_همین جا زندگی میکنیم.
بلند شد رفت سمت پنجره.زیر لب با خودش حرف مزید که نمیشنیدم.پرسیدم:چی داری میگی؟بلند حرف بزن.
برگشت.نگاهش غم داشت.آرام و آهسته گفت:انتظار داری بیام و تو خونه مرتضی زندگی کنم؟
بلند شدم و رفتم کنارش.گفتم:اینجا خونه منه.حقم بیشتر بود،اما من گذشت کردم.
فریاد زد:پولشو که اون نامرد داده.هوای اینجا برای من نجسه پریا!اگه به خاطر تو نبود،پامو نمیذاشتم توی خونهای که اون بی شرف خریده!

_خیله خوب،عصبانی نشو.میریم همون خونه مجردی تو.توی همون یه اتاق حاضرم تا آخر عمر کنارت زندگی کنم.
_پریا چرا منطقی فکر نمیکنی؟یه دفعه بهت گفتم که خوشبختی...
فریاد زدم:آره،گفتی که خوشبختی یه جعبه شیرینی نیست که پولشو بدی و بشینی راحت بخوریش.از این حرفها خیلی شنیدم،اما به قدری بدبختی کشیدم که دیگه حاضر نیستم یه لحظه زندگیمو هدر بدم.من تازه پیدات کردم...این دفعه مثل قبل نیست که راحت رهام کنی و بری دنبال هدفت!
_میگی چی کار کنم؟
خجالت را کنار گذاشتم و گفتم:باید با من عروسی کنی.دیگه طاقت جدایی رو ندارم.
گریهام گرفته بود.کلافه آمد و روبه رویم نشست.گفت:بسه دیگه انقدر آبغوره نگیر.یه روز طاقت نیوردی حرف از گرفتاری و دردسر نزنی!
_محمد!...
_جانم ،جانم ،تو رو خدا یه کم فکر کن.
_عروسی با من دردسره؟خسته شدم انقدر فکر کردم.
_تو که تا اینجاش صبر کردی،یه ذره دیگه دندون رو جیگر بذار تا یه خاکی به سرم بریزم.
جیغ زدم:چه قدر صبوری؟؟تا حالا از من پر طاقت تر آدم دیدی؟
دستپاچه شده بود.بلند شد رفت سراغ کابینتها یه لیوان پیدا کرد.آب آورد و گفت:بخور و انقدر هم گریه نکن.خدا نکرده حالت بد میشه ها.چه غلطی کردم که اومدم!
_محمد به من حق بده.من خیلی بد بختی کشیدم!
_خیله خوب،بهت حق میدم.حالا یه کم آب بخور،بدن با هم حرف میزنیم.
تا وقتی غذا حاضر شد دیگر هیچکدام حرف نزدیم.سر میز غذا،سکوت سنگین اتاق را جملهای که محمد گفت شکست:خیلی وقت بود غذا به این خوشمزگی نخورده بودم.

R A H A
02-09-2012, 11:01 PM
فصل ۲۷:قسمت دوم

تا به هم نگاه کردیم،خنده من گرفت.دلم نمیخواست آن لحاظت پر شور تمام شود.پسیدم:محمد چقدر باید صبر کنم؟بگو تا جونمو نگرفتی!
به پشتی صندلی تکیه داد،قاه قاه خندید و گفت:خوشم میاد که تو منو مثل موم تو دستهای قشنگت فشار میدی و به هر شکلی که دلت میخواد در میاری.
پس از سکوتی کوتاه که هر دو به هم خیره شده بودیم،چشمهایش از نعم اشک برق افتاد.گفت:پریا اگه میخواندام ،خیال نکنی سختی نکشیده ام!فکرشم نمیکردم از اون بی شرف طلاق بگیری.راستی چی شد که ازش جدا شودی!
بلند شدم و آهسته گفتم:نمیخوام در بارهاش حرف بزنم.
_ولی من حق دارم بدونم.
_فکر کن هیچ اتفاقی نیفتده...خدا هر دوی ما رو محک زد و دوباره فرستادمون کنار هم.
_تو خیال میکنی که برای من آسون بود؟من بابت این اتفاقی که میگی خیال کنم نیفتاده زجر کشیدم!میفهمی؟
برگشتم و نگاهش کردم.اشکش نزدیک بود سرازیر شود.با عصبانیت گفتم:من حوصله این حرف هارو ندارم.به قول خودت گذشته مرده،باید خاطراتو دور بریزیم.
با دست محکم کوبید روی میز و گفت:هر وقت حالت خوب بود باید برام تعریف کنی این مدت...
فریاد زدم:که چی بشه؟چی رو میخوای بدونی؟
_من حق دارم پریا،حق دارم بدونم اون نامرد...
_انقدر پشت سر برادرت حرف نزن!اونم یه مرد لنگه تو...
مات و مبهوت و ناباورانه نگاهم کرد و پرسید:ازش دفاع میکنی؟از اون بی شرف که زندگی ما رو به هم ریخت؟
_محمد تو هیچوقت مرتضی رو نشناختی!اگر چه ازش متنفر بودم...مرد بدی نبود.
_کتکهایی که بهت زد چی؟همه رو فراموش کردی؟
_شاید تقصیر خودم بود که زن اون بودم و فکر تو توی سرم بود.
_یعنی تو بخشیدیش؟
_بخشیدمش...و تو هم باید ببخشیش.
_برادرم به من خیانت کرد.اون میدونست من دوستت دارم ولی...
_محمد مرتضی سعی خودشو کرد..به هر حال ،ما زیر یک سقف زندگی میکردیم.
_حتی اگه بمیرم هم مرتضی حق نداره بیا سر قبرم!فهمیدی پریا؟
هنوز داشتی حرف میزدیم که صدای زنگ آمد.رفتم در را باز کردم.مهدی پشت در بود.پرسیدم:مگه کلید نداری؟
به محمد نگاه کرد و گفت:کلیدمو جا گذاشتم.ناهار قورمه سبزی پختی؟
با محمد سلام علیک سردی کرد و دنبالم آمد توی آشپزخانه.ناهار خورده،نخورده بلند شد و گفت:یه چایی بریز بخورم گورمو گم کنم.
محمد تلویزیون را خاموش کرد و آمد به آشپزخانه،دست روی شانهاش گذاشت و گفت:مهدی چته؟
_هیچی.
_یه چیزیت هست...زودتر بگو که حوصله چک و چونه زدن با تو یکی رو ندارم!
مهدی بلند شد رفت به اتاقش و با ساک برگشت بیرون.بدون اینکه به محمد نگاه کند گفت:پریا من رفتم...مادر و مهرداد شب میان.
رفت سمت در.محمد هاج و واج داشت نگاهش میکرد.رفت مقابلش ایستاد و گفت:میگی چه مرگته یا...
مهدی دنباله حرفش را گرفت و گفت:بزن!بزن داداش چونه مو داغون کن!جای مشت قبلی خوب شده.
تنم لرزید.رفتم دم در،میانشان ایستادم و داد زدم:چتون شده؟کم گرفتاری کشیدم که شما هم مثل خروس جنگی افتادین به جون هم؟اون وقتی که من نبودام خوب با هم رفیق بودین!یه دلخوشی تو دنیا داشتم اون هم دوستی شما دو تا بود.
مهدی فریاد زد:دوستی بی دوستی،پسر عموت به خاطر تو با من رفاقت داشت.حالا خرش از پل گذشته و به من احتیاجی نداره.
محمد دست بر شانهاش گذاشت و آرام گفت:پس بگو دردت چیه!دیوونه من اون روز عصبانی بودم که گفتم به خاطر پریا با تو رفیقام!بگو چرا یه مدت سراغم نیومدی.باورم نمیشه اون قدر خر باشی!
نگاه مهدی پر از التماس بود.گفت:دلت به حالم میسوزه؟داری دروغ میگی که دق نکنم؟
محمد محکم کوبی پشتش و گفت:چرت و پرت نگو پسر!من و تو از بچگی با هم دوست بودیم،اونوقت که من احساسی به پریا نداشتم.احساس من در مورد پریا هیچ ربطی به رفاقتمون نداره!
_ولی اون روز خودت گفتی که...
_اون روز باید میکشتمت فهمیدی؟انتظار داشتی عزت تشکر کنم؟پسر مگه تو دعوا حلوا پخش میکنن؟
مهدی به چشمهایم زًل زد و گفت:پریا باور کن از سگ پشیمون ترم که اذیتت کردم.
تکیه دادم به دیوار و گفتم:جون من به شما دو تا بستس.انقدر سر به سر هم نذارید.یکی به دو کردن کار بچه مدرسهای هست نه شما دو تا مرد گنده.
یک لحظه هر دو به هم خیره شدند.مهدی که دستهایش را باز کرد،دست هر دور دور گردن همدیگر جلقه شد.نفس راحت کشیدم و رفتم نشستم روی کاناپه.
مهدی فریاد زد:پریا من رفتم،جون تو،جون داداش محمد!

پایان فصل۲۷

R A H A
02-09-2012, 11:02 PM
فصل ۲۸:

بخار کتری شیشه آشپزخانه را کدر کرده بود.دانههای سبک برف،با وزش باد ملایم،کج کج میخورد پشت پنجره،آب میشد ،سرا میخورد و شیشه را راه راه میکرد.رفتم کنار پنجره و شیشه را دستمال کشیدم.مادر رو به روی تلویزیون نشسته بود و بافتنی میبافت.منتظر مهرداد بودم که از مدرسه بیاید و ناهار بخوریم.صدای زنگ در آمد.از چشمی نگاه کردم مهدی بود.از خوشحالی جیغ زدم و اسمش را صدا کردم.مادر ذوق زده میل بافتنی را پرت کرد زمین و آمد به استقبال مهدی.
مهدی خنده بر لب آمد تو:سلام مادر،چطوری پریا؟چه هوای سردی.یخ زدم!
رفتیم در آغوش هم.
_خدا رو شکر خوب شودی،چه خبر از محمد؟مهرداد هنوز نیومده؟
تا رفتم آشپزخانه چای بریزم،مادر همه سر و صورتش را غرق بوسه کرد.
_چرا شال گردن ننداختی ننه؟چرک بود؟آوردی بشرمش؟دارم یکی دیگه برات میبافم داشته باشی.
_مامان نگران نباش،تهران گرم تر از اصفهانه.
_چطور شد که روز به این سردی هوس کردی بیایی تهران؟جاده لیزه ننه،خطرناکه!
_هوس چیه مامان؟امروز باید میومدم،خبر نداری امروز چه روزیه؟
_نه چه خبره؟
تا عصر نشستیم و گپه زادیم.رفتم آشپزخانه تهیه غذای شب را ببینم که گفت:بیا بشین پریا.انقدر این ور اون ور نرو.
پیش از غروب مهرداد با یک کیک بزرگ وارد آپارتمان شد و گفت:خواهر خوشگلم،تولدت مبارک!
سالها میشد که یادم رفته بود روز تولدم شب بیست و یکم دی ماهه.مادر چای ریخت و گذاشت روی میز آشپزخانه.داشتم در جعبه کیک را بر میداشتم که زنگ زدند.محمد بود با یک دست ٔگل رز صورتی.لبخند زنان وارد آپارتمان شد و گفت:تولدت مبارک پریا.
از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.باورم نمیشد همه اعضای خانواده و عزیزانم در کنارم باشند.چای و کیک را که خوردیم،محمد رفت اتاق عقبی و صدایم کرد.در مقابل نگاه مشکوک و مظطرب مادر،رفتم توی اتاق.محمد روی تخت نشسته بود و گفت:در رو ببند.
گفتم:مادر رو به روی من نشسته،نمیتونم در رو ببندم.
از لب تخت بلند شد،آمد سمت در،از لایه در به بیرون نگاهی سریع انداخت،سپس دست برد توی جیبش و زنجیر خاطره انگیز قدیمی را در آورد.دلم لرزید.نگاهش به چشمهایم بود.گفت:پول نداشتم برات کادو بخرم.به فکرم رسید بهتره مال خودتو برات بیارم که بندازی گردنت.
نگاهمان به هم گره خورده بود و دل از هم نمیکندیم.فقط آه کشیدم و تا چشمهایم را بستم انداخت گردنم.گفتم:این بهترین هدیه دنیاست.دلم براش تنگ شده بود...خوب شد اوردیش.
داشتم با انگشتهایم لمسش میکردم که گفت:اون دفعه هم همین جمله رو گفتی.یادته؟قول میدم گرون قیمتترین گردنبند دنیا رو بندازم گردنت.
_گردنبند قیمتی میخوام چه کنم؟مهم خودتی که تا آخر عمر باید در کنارم بمونی و به غر غرم گوش کنی!
مادر داشت میآمد پشت در.گفتم:برو بیرون،چند دقیقه دیگه منم میام بیرون
تا آخر شب مجبور شدیم اخم و تخم مادر را تحمل کنیم.محمد خونسرد بود،اما من حرص میخوردم.با اینکه غرق شادی و شعف بودم ،مثل همیشه از موقعیتم لذت نمیبردم.دلم میخواست هر چه زودتر با محمد بروم زیر یک سقف.
چند روز از تولدم نگذشته بود که با هم تلفنی صحبت کردیم و قرار مادر گذاشتیم هر روز زنگ بزند و من بروم سر کتابهای درسی.با قولی که به محمد دادم،سفت و سخت درس میخواندام و یک لحظه از وقتم را هدر نمیدادم.پس از چهلم آقا بزرگ،همه چشم به عمو منصور دوخته بودند که تکلیف ارث و میراث اهل خانواده را روشن کند که هنوز اقدامی نکرده بود.چند بار عمو منصور به مهرداد پیغام داده بود که کار مهمی با من دارد،هر بار میخواستم زنگ بزنم که جور نمیشد.
یک روز که غرق در کتابهای درسی و تست زدن بودم،تلفن زنگ زد.مادر گفت:پریا عموته،با تو کار داره.
گوشی رو گرفتم و سلام کردم.عمو از صدایش پیدا بود بی اندازه عصبانی است،با لحنی گلایه آمیز گفت:حالا دیگه وقت نمیکنی یه زنگ به عموت بزنی؟
_عمو جون یه مدت مریض بودم!
_حالا که خوب شودی!
_بهترم.
_پاشو بیا کارت دارم.
وقتی چشمم به ساختمان قدیمی افتاد.دلم لرزید.به جز باقر که در را به رویم باز کرد ،هیچ کس نیامد استقبالم.یکسر رفتم سراغ زن عمو.زن عمو تحویلم نگرفت و با اینکه صورتش را بوسیدم،اخمهایش را در هم کشید و رفت آشپزخانه.عمو صورتم را بوسید و پرسید:اینهمه پیغوم پسغوم،یکیش بهت نرسید؟
_چرا عمو جون،مهرداد گفت؛ولی من مریض بودم.
_شوهر بد بختت هم مریضه.چند وقته نمیاد بازار.پرس و جو کردم،فرستادم دنبالش،اما نیومد.میدونم که حال و روز خوبی نداره.
رنگم پرید و سرم را انداختم زیر بدون اینکه کلامی بر زبان آورم.
_عمو جون من و مرتضی مدت هست از هم جدا شدیم!
_عیبی نداره،دوباره عقد میکنین.سه طلاقه آات که نکرده!
_ولی عمو جون من...
پرید وسط حرفم و گفت:تو چی!نکنه وهم ورت داشته که زن محمد میشی!خجالت نمیکشی بین دو تا برادر جدایی انداختی؟یه کار نکن خون راه بیفته.مرتضی قد محمد صبور نیست میزنه محمد رو میکشه،شر به پا نکن!
طاقت شنیدن حرفهایش را نداشتم.بلند شدم خداحافظی کنم که درست مثل آقا بزرگ با تحکم دستور داد که:بشین دختر هنوز حرفم تموم نشده!سرتو میندازی پایین و میری پیش شوهرت...اگه یه مو از سر مرتضی و محمد کم بشه،آتیشت میکشم!
راننده تاکسی خیابانها را دور میزد اما من غرق در افکار مبهم و مغشوش بودم.نمیفهمیدم کجا هستم و کجا باید بروم.دم منزل پیاده که شدم،تعادل نداشتم.گیج و منگ ،با قدمهای آهسته داشتم وارد حیاط میشودم که صدای امیر از پشت سرم آمد.
_خانم طلا چی ،حالتون خوبه؟کمک نمیخوایین؟
_خوبم ،متشکرم.
در اسانسور،چشم به زمین دوخته بودم و سنگینی نگاهش را حس میکردم.چند بار چیزی پرسید که درست نشنیدم و پاسخی ندادم.از اسانسور در نیمده،مادر در را باز کرد.پرسید:چی شده؟چرا رنگت پریده؟
به در نرسیده،زدم زیر گریه و خودم را پرت کردم بغلش.با بغض گفتم:عمو میگه برگرد سر خونه زندگیت!
_خوب،دختر خل این که گریه زاری نداره!راست میگه.باید بر گردی سر زندگیت.
_چی میگی مادر،من اگه بمیرم بر نمیگردم توی اون جهنم!
_اگه با بزرگ تارا مشورت کرده بودین،کار به اینجا نمیکشید و آبرومون نمیریخت.خیال میکنی زنهای دیگه چه جوری زندگی میکنن؟همه مشکل دارن.زن باید سایه مرد بالای سرش باشه!
حوصله نصیحتهای مادر را نداشتم.هیچ کس خبر نداشت توی چه جهنمی سوختم.رفتم اتاق عقبی و در را محکم کوبیدم به هم.دلم برای محمد تنگ شده بود که به ملاحظه مادر کمتر میآمد و میرفت.فقط گاه زنگ میزد و زود قطع میکرد که مادر غر نزند.تصمیم گرفتم در اولین فرصتی که دیدمش،تکلیفم را روشن کنم.عصر که شد،مادر بهانه خرید کرد و رفت بیرون.منتظر تلفن محمد بودم که زنگ زدند.صدای مرتضی که از توی گوشی در باز کن آمد،گوشی از دستم افتاد.به سرعت چادر سر کردم و رفتم دم در.مرتضی با قیافهای عبوس و گرفته توی چهار چوب در ظاهر شد.بدون اینکه تعارفش کنم آمد تو.رفت نشست روی مبل.سرش را تکیه داد به پشتی مبل و چشمهایش را بست.پرسیدم:یاسمین کجاست؟
جا سیگاری را گذاشتم روی میز و گفتم:سیگرتو خاموش کن،دودی هم که شودی!
_یاسمین رفت به درک!
_چی میگی مرتضی،تو چته؟
_طلاقش دادم.تحملشو نداشتم،دائم به من توهین میکرد.
_حیف شد.یاسمین خیلی دوستت داشت.
فریاد زد:گور پدرش با دوست داشتنش!
چشمهایش باز شده بود و نگاهش دلم را میلرزند.گفتم:مرتضی تو حالت خوب نیست.
_پریا ،اومدم ببرمت خونه.دوای دردم تویی!

R A H A
02-09-2012, 11:06 PM
فصل ۲۸ :قسمت دوم

_چی میگی مرتضی،من و تو حرفامونو تموم کردیم.
به التماس افتاد،کاری که هرگز نکرده بود:ارواح خاک پدرت حرفمو زمین نندز!من دوستت دارم پریا.دیگه کارهای قبلی تکرار نمیشه.همه چی فرق کرده.من ادب شدم.سرم به سنگ خورده.جون زن عمو برگرد خونه.
طاقت نداشتم نداشتم به چشمهایش نگاه کنم.هم دلم میسوخت،هم حرص میخوردم.بلند شدم و رفتم آشپزخانه.میترسیدم دوباره قسمم بدهد.سرم را گرم روشن کردن اجاق گاز کرده بودم که دیدم آماده پشت سرم.
گفتم:به من نزدیک نشو مرتضی!
_پریا،تو نباید منو از خودت برونی.تو رو خدا ادا در نیار،بیا بریم خونمون.
فریاد زدم:مرتضی،حوصله چرت و پرتهاتو ندارم!
برگشت سر جایش نشست و زیر لب زمزمه گونه گفت:غلط کردم این آپارتمانو برات خریدم،غلط کردم طلاقت دادم.خام حرفات شدم.
من که کاملا عصبانی شدم و داشتم از کوره در میرفتم،گفتم:مرتضی یادت رفته چه بلاهایی سرم آوردی؟خجالت نمیکشی؟یاسمین بیچاره هم از دستت رفت!مادر بیچاره مو گول زادی بره بیرون و خودت اومدی التماس میکنی برگردم تو جهنم؟
فریاد زد:باید برگردی سر خونه زندگیت!
_اگه بمیرم هم بر نمیگردم توی اون خونه لعنتی!هنوز کتکهایی که خوردم یادم نرفته.به هیچ از نگفتم که آبروت نره،بیچاره.گوشههای پهلوم هنوز کبوده و درد میکنه.ناراحتی کلیه دارم و هیچ کس نمیدونه.خجالت بکش برو سرتو بذار بمیر!
آهسته گفت:من تعهد میدم پریا.خوشبختت میکنم.اخلاقم عوض شده.بدبختم نکن!
فریاد زدم:دست از سرم بردار و برو گمشو!
آمد مقابلم ایستاد و زًل زد به چشم هایم:پریا،هر کاری بگی میکنم.تو فقط بگو چی کار کنم!
_برو گم شو همین!نمیخوام ریختتو ببینم.میفهمی چی میگم مرتضی!
زیر لب غرید:گذر پوست به دباغ خونه میافته!و سپس با گامهای لرزان رفت سمت در.هنگام بیرون رفتن برگشت سمت من و پرسید:میخوای زن محمد بشی؟من دق میکنم پریا،این کارو با من نکن!
فریاد کشیدم:خدایا از دست این مادر ساده لوح نجاتم بده!مرتضی،چرا دست از سرم ور نمیداری؟تو حق نداری با مادرم حرف بزنی.اون بد بخت خیال میکنه تو واسه من شوهر بودی،خبر نداره از تو خبیث تر مرد توی این دنیا پیدا نمیشه!آتیش زدی به عمرم و هنوزم دارم از کارهات میسوزم.ولی دگیه ولم کن بذار به حال خودم باشم!
صدای بسته شدن در که آمد زدم زیر گریه.آنقدر گریه کردم که روی زمین آشپزخانه از حال رفتم.شب بود که مادر کلید انداخت و آمد تو.در آن تاریکی ساختمان پرسید:پریا...کجایی مادر؟
صدای مادر بغضم را ترکاند.چراغ را روشن کرد و آمد بالای سرم.وقتی مرا به آن حال زار دید گفت:چی شده؟چرا اینجا خوابیدی؟شوهرت کجاست؟
فریاد زدم:دست از سرم بر دار مادر!چرا با مرتضی حرف میزنی!چرا با دشمن من درد دل میکنی!مرتضی مریضم کرده،حالم ازش به هم میخوره،میخوام سر به تنش نباشه!
داشتم زار میزدم که مادر لیوان آب و گلاب آورد بالای سرم.چند قطره پاشید به صورتم و چند قطره ریخت توی حلقم.بی حس بودم و نفهمیدم کی رفتم به رختخواب.صبح با زنگ تلفن چشم گشودم.مادر نبود.تا گوشی را برداشتم و صدای محمد را شنیدم،بغضم ترکید.هول شد و پرسید:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
قدرت پاسخ دادن نداشتم.یکبند داشتم زار میزدم که محمد قطع کرد و گوشی از دست من هم رها شد.نفهمیدم چقدر گذشت که زنگ در زده شد.گوشی تلفن هنوز آویزان بود.رفتم پشت در.محمد بود.وقتی چهره آشفتهام را دید،از ترس داشت سکته میکرد.پرسید:چی شده؟باز که داری گریه میکنی!
صورتم را با دو دستم پوشندم و نشستم زمین.گریه امانم نمیداد.
آهسته گفت:بگیر،بخور و نفس عمیق بکش.
لا به لایه حق حق زدنهایم پرسید:پریا میگی چی شده؟جون به لبم کردی!
_محمد باید تکلیف منو همین الان روشن کنی.من اینجوری نمیتونم زندگی کنم.وضعم بدتر از قبل شده.
_تو بگو چی شده،چشم،من تکلیفتو روشن میکنم.
پرسید:با زن عمو دعوات شده؟
_نه.
_کسی اذیتت کرده؟
_محمد تو داری اذیتم میکنی...دق مرگ شدم از این همه خونسردیت!
دستهایم را پس از مدتها گرفت توی دستش.زانو زد جلوی پایم و پرسید:چه کار کنم؟هر کاری بگی میکنم،فقط گریه نکن!
دلم میخواست همان لحظه خودم را به آغوشش میانداختم و عقدههای دلم را خالی میکردم.دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:باید عقدم کنی!
همچنان که به چشمهایم زًل زده بود،خندهای سر داد و گفت:همین؟
فریاد زدم:محمد اینجا میمونی تا مادر بیاد و بریم دفتر خونه!
_آخه دیوونه،به همین راحتی که نمیشه!کلی آزمایش و دنگ و فنگ داره.
_باشه...پس میریم آزمایشگاه!
_نمیخوای یه کم حالت بهتر بشه بعد...
_من حالم خوبه.شماها دارین دیوونم میکنین!
_نمیخوای خبر بدیم،مهدی از اصفهان بیاد.
_زنگ میزنم بیاد.
رفت آشپزخانه ،یک لیوان آب آورد،آن را تا ته سر کشید و لیوان خالی را کوبید روی میز.گفتم:خیال میکنی به سرم زده؟محمد،اجباری در کار نیست،اگه منو نمیخوای رودرواسی نکن.یه کلمه بگو و راحتم کن!باید تکلیفم روشن بشه!
مقابلم ایستاد و گفت:تو دیوونهای پریا!اگه این دست و اون دست میکنم،به خاطر خودته.امروز کلی کار داشتم،یه کنفرانس توی بیمارستان بود که باید حتما شرکت میکردم،تو موقعیت منو درک نمیکنی.منو کشوندی اینجا و هر چی میگم چته،جواب نمیدی.یا همین الان میگی چه اتفاقی افتاده،یا همین الان میرم و دیگه پشتمو نگاه نمیکنم.
_محمد،میترسم عصبانی بشی!
_خیال میکنی عصبانی نیستم؟به خاطر تو صبوری نشون میدم.بفهم پریا،من یه پزشکم.هر وقت دلت بخواد،نمیتونم بیمارستانو ول کنم بیام سراغ تو.
فریاد زدم:محمد!...
_جانم،جانم،کشتی منو بگو چی شده؟
_مرتضی با مادر تلفنی حرف زده و رفته سراغ بابات و پیغوم پشت که من برم کارم داره.دیروز که عمو تلفن کرد و خواست برم اونجا،روم نشد نرم.رفتم خونه تون،مادرت کلی اخم و تخم کرد و بابات هم دستور داد برگردم پیش مرتضی!وقتی اومدم خوبه ،مادرم غیبش زد و سر و کله مرتضی پیدا شد و التماس پشت التماس که برگرد سر خونه و زندگیت.مجبور شدم بیرونش کنم.عین معتادها شده.دیشب تا صبح پر پر زدم و خوابم نبرد.صبح که تو زنگ زدی...
محمد داشت رنگ به رنگ میشد و تغییر چهره میداد که حرفم را قطع کردم.فریاد کشید:مرتیکه پدر سوخته تنش میخاره!یه دفعه مالوندمش به هم عبرت نگرفت.این دفعه سر از گور در میاری مرتضی!اون بابای پدر سوختم هم میدونم چه دردی داره!وقتی حال همشونو گرفتم،دست از سرمون بر دارن.
با تعجب گفتم:محمد،این چه طرز حرف زدن؟اونها تیکههای تن تو هستن!
_انتظار داری توی هم چین شرایطی آروم باشم؟همه برنامههای زندگیمو همین تیکههای تنم ریختن به هم،هنوز هم دست بردار نیستن!
_فریاد نکش،بذار با هم فکر کنیم.
_مغزم نمکشه پریا،قاطی کردم.تو میخوای همین جوری دستتو بگیرم و بریم دفتر خونه؟من خیلی حرفها دارم که باید قبل از عقد بهت بزنم.اصلا ممکنه وقتی به حرفهام گوش کنی از ازدواج با من منصرف بشی!
_محمد،من فقط خودتو میخوام!بفهم چی میگم.تا منو عقد نکنی،مرتضی از من دل نمیکنه.بابات هم نظرش اینه اگه زن تو بشم،آبرومون توی سر و همسر میره!
_حالا باباش مرده و خودش شده یه پا دستور بعده!خوبه که خودش هم از دست آقا بزرگ عذاب کشیده...همین امروز میرم و تکلیفمو با پدر و مادرم روشن میکنم.
با عصبانیت بلند شد،رفت در آپارتمان را باز کرد که با مادر رو به رو شد.مادر وحشت زده پرسید:اینجایی محمد آقا؟کی اومدی؟
محمد پاسخ داد:خیلی وقته دارم حرص میخورم از دست شما و اون ایل و طایفه تون.یه بار برای همیشه میگم زن عمو،اگه با داداش مرتضام هم کلم بشین،جنازشو میندازم جلوتون!
مادر هاج و واج نگاهش کرد و گفت:و!...چه حرفها!...
وقتی رفت،مادر غضبناک به سر تا پایم نگاه کرد و زیر لب گفت:آتیشپاره،خدا آزت نگذاره که میون دو تا برادر جدایی انداختی!اگه خون از دماغ یکیشون در بیاد،عموت و زن عموت گیس واسهٔ من نمیذارن.

پایان فصل ۲۸

R A H A
02-09-2012, 11:07 PM
فصل ۲۹:قسمت اول

به ظاهر اوضاع بر وفق مراد بود،نه کسی مزاحمم میشد و نه کسی پیغام میفرستاد.یک هفته از پیشنهاد ازدواج من به محمد گذشته بود که رفتیم آزمایشگاه.توی راه محمد آسمان ریسمان میبافت که:حالا وقتش نیست بریم زیر یه سقف.فقط عقد میکنیم که خیال تو راحت بشه.خدا کنه خونمون به هم بخوره.....
دو تا دستم رفت روی سرم که داشت منفجر میشد و گفتم:محمد،اگه خونمون با هم جور در نیاد چی میشه؟
در حالی که شرم داشت مستقیم نگاهم کند،چشم به خیابان دوخت و آهسته گفت:بچه مون منگول میشه!
این بار او جدی حرف میزد و من بی خیال همه چیز بودم.گفتم:کی بچه میخواد؟اگه به خاطر بچه داریم میریم آزمایشگاه،بهتره برگردیم.
برگشت و نگاهم کرد.بر لبهایش لبخند نقش بسته بود و چشمهایش غم دست.
_پریا،بدون جواب آزمایشگاه عقدمون نمیکنن!تا چند روز که منتظر نتیجه آزمایش بودم،دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.حوصله حرف زدن با هیچ کس را نداشتم و مادر که از رفت و آمدهای وقت و بی وقت و مکررم سر در نمیآورد،پاپیام شد که:اصلا معلوم هست چی کار میکنی؟
گفتن حقیقت ماجرا را انداخته بودیم گردن مهدی که قرار بود آخر هفته از اصفهان بیاید و مادر را راضی کند.صبح پنجشنبه منتظر زنگ محمد نشسته بودم که سریع گوشی را برداشتم.مادر از آشپزخانه نگاهم میکرد و کنجکاو حرفهایم بود.پشتم به مادر بود،پرسیدم:جواب آزمایشها رو گرفتی؟
خندید و گفت:مگه نگفتی جوابش برات مهم نیست؟
_بگو محمد،اذیتم نکن!
_خوشبختانه مورد مشکوکی نیست فقط...
دلم فرو ریخت.پرسیدم:فقط چی؟بگو تا سکته نکردم!
_فقط دکتر گفت مغز عروس خانم باید آزمایش بشه که خام داماد دیوونهای مثل تو شده!
نزدیک بود جیغ بزنم که دیدم مادر بالای سرم ایستاده.نگاهی مشکوک داشت.پرسید:کیه؟
_محمد.سلام میرسونه.
غر غر کرد و رفت آشپزخانه.آهسته که مادر نشنود،گفتم:اون کیه که بهت توهین میکنه؟
_رفیقمه...خیلی شوخه.
_امشب مهدی میاد.
_خدا رحم کنه.میترسم مادرت یه کتک مفصل به من بزنه و از خونه تون بیرونم کنه.
_محمد!...
_جانم عزیزم.
_دلم برات تنگ شده.
_منم همینطور.فردا میبینمت.
هنوز گوشی را نگذاشته بودم که مادر آمد.رو به رویم نشست.نگاه خشونت بارش تا مغز استخوانم را سوزاند.پرسیدم:مامان چیزیتون شده؟
_آخه دختر بی فکر،مگه من میزارم زن محمد بشی!مگه توپ فوتبالی که از بغل این برادر بپری بغل اون یکی!
از عصبانیت داشتم میلرزیدم،اما مجبور بودم سکوت کنم.قرار نبود حرف بزنم تا مهدی بیاید و کار را یکسره کند.آن شب مادر همینجوری یکسره بلند بلند حرف میزد و نصیحتم میکرد.هروقتم ساکت میشد با چشم قرعههایش کلافهام میکرد.چشم به راه مهدی پشت پنجره ایستاده بودم که آمد و پرسید:چیه پریا؟بیقراری،منتظر کسی هستی؟
داشتم فکر میکردم که چه پاسخ مناسبی بهش بدهم که کلید افتاد توی قفل.فریاد کشیدم:آخ جون،مهدی اومد!
مادر سر برگرداند سمت در و زیر لب گفت:مهدی اومده!از کجا میدونی؟
رسیده بودم پشت در که مهدی آمد تو.سکش را گذاشت روی زمین و در آغوشم گرفت.آهسته در گوشم گفت:مبارک باشه.تصمیم به جایی بود.چطور راضیش کردی شیطون؟
از آن خندهها کردم که سالی یک بار هم اتفاق نمیافتاد.مدتها میشد که از ته دل قاه قهه نزده بودم.
مادر فریاد کشید:چه خبره نصفه شبی حرص حرص میزانی؟
مهدی دست مادر را بوسید،با مهرداد دست داد و گفت:مامان خودت کم داد میزانی که از پریا ایراد میگیری!
پرسیدم:داداش ،غذا خوردی؟
_سیرم...یه قهوه برام درست کن،امشب تا صبح میخوام با مامان درد دل کنم.
ساک مهدی را خالی کردم.لباسهای چرکش را در آوردم،فرو کردم توی ماشین لباس شویی و رفتم اتاق عقبی.دلم بد جور شور میزد.اگر مادر عصبانی میشد،همه کارها خراب میشد،اما چارهای نبود ،باید تا صبح صبر میکردم.شب هیجان انگیزی بود که هم دلواپس بودم و هم بی قرار.صدای مادر نمیآمد.از لایه در نگاه کردم دیدم هر سه تا خوابیده اند.برگشتم و روی تخت دراز کشیدم.خواب از سرم پریده بود.تا سپیده صبح به چیزهایی فکر کردم که کم فرصت میشد یادشان کنم.به روزهای خوشی که از فردای آن روز شروع میشد و تا آبد ادامه داشت.به آرامش آغوش محمد که یک عمر حسرتش را کشیده بودم.
احساس کوفتگی میکردم،انگار باری سنگین بر دوشم بود که صبحگاه بر زمین میگزاشتمش و سبکبال به آغوش محمد پناه میبردم.چیزی به صبح نمانده بود که خوابم برد و نزدیک ظهر بیدار شدم.پاورچین از اتاق بیرون رفتم.مادر در کنار پنجره آشپزخانه نشسته بود و سبزی پاک میکرد.از پشت سر گردنش را بوسیدم.دستش را بالا آورد و موهایم را نوازش کرد.از خوشحالی پر در آوردم و خزیدم به آغوشش.چای ریخت و گذاشت روی میز.
نگاهش غم داشت.به چشمانش خیره شدم و گفتم:مادر من خیلی خوشبختم!
لبخند زد،قطره اشک حلقه زده در گوشه چشمش را پاک کرد و آهسته گفت:خدا عاقبتتو به خیر کنه.
در آن شرایط انتظار کشیدن کار مشکلی نبود.از حضور مادر لذت میبردم.ظهر ناهار را دو نفری خوردیم و هنوز غذا از گلویمن پایین نرفته بود مادر فکر شام بود.بشقابهای شام را که چید،مهرداد و مهدی و محمد پشت در بودند.
مهدی آمد تو.مادر پرید سمت جلباسی و چادر سر کرد.محمد با یک دسته ٔگل رز خیلی خوشرنگ آمد تو.صورتش یک پارچه نور شده بود.چشمهایش برق میزد و لبخندش طور دیگری بود.پس از خوردن شام با محمد رفتیم اتاق عقبی.محمد لب تخت نشست و محو نگاهم شد.حرفی برای گفتن نداشتیم.
محمد پرسید:تو حالت خوبه؟
_اره خیلی خوبم.تو چطوری؟
_راستش وجدان درد گرفتم.از اینکه دختر عمو مو دارم بد بخت میکنم ،مضطربم.آخه عروس خانم،اصلا فکر کردی که داری زن یه عاص و پاس میشی؟
_محمد!...
_جانم...
_شوخی نکن تو که بهتر از همه میدونی چه احساسی دارم.
_خوب فکرهاتو کردی؟دیگه راه برگشت نداری ها!محمد کسی نیست که دست از سر پریا برداره!حواست جمعه؟
_چند سال فکر کنم؟خسته شدم از بس فکر کردم!
_یادت باشه که فعلا عقد میکنیم.عروسی باشه بعد از تموم شدن درسم.
_هر چی تو بگی...همین که مال من میشی ،خیالم راحته.
خندید و گفت:همیشه مال تو بودم.همیشه.
همه خوابیدند و ما به یاد خاطرات گذشته تا صبح حرف زدیم.آن شب شبی خاطره انگیز و فراموش نشدنی بود که دلم نمیخواست صبح شود.مادر از صبح روز بعد شروع کرد به آیه یاس خوانی.از بخت با من،همان روز که قرار دفتر خانه داشتیم،ساعت دو بعد از ظهر منتظر محمد بودیم که تا ساعت چهار نیامد.دو ساعت تاخیر محمد علاوه بر دلواپسی و فشار ،غر زدنهای مادر هم اعصابم را پاک به هم ریخته بود.
زنگ در که زده شد،مثل تیری که از چله کمان رها شود،پریدم و دکمه در باز کن را فشار دادم.مادر با غیظ گفت:چه عجب بالاخره آقا دومادمون اومد!
همچنان که به سمت در میرفت،زیر لب غر میزد:سگ زرد برادر شغاله!
دلم میخواست فریاد بکشم که در باز شد و محمد ،رنگ و رو پریده ،با کت و شلوار سورمهای و چند تا شاخه ٔگل آمد تو.مادر جواب سلمش را داد و رفت سمت آشپزخانه.محمد نفس عمیقی کشید و آمد به سمت من و گفتم:دیر کردی؟
گفت:بعدن توضیح میدم.بریم دیر شده.
رفت سمت مادر و گفت:بریم زن عمو...دیر شده.

R A H A
02-09-2012, 11:08 PM
فصل ۲۹:قسمت دوم

مادر لام تا کام حرف نزد،رفت سمت جالباسی و چادر سرش کرد.توی راه اوقات همه تلخ بود.دم دفتر خانه دلهره داشتم از اینکه نمیدانستم چه کسی شاهد عقد ماست.بیرون در،مهرداد و مهدی لبخند به لب ایستاده بودند.وارد دفتر خانه که شدیم،ردیف سمت راست سیمین بشسته بود و سر سمانه که خواب بود ،از روی زانویش آویزان بود.در کنارش زری نشسته بود و بچه شیر میداد که هر دو نیم خیز شدند و تبریک گفتند.چشمم چرخ زد دور اتاق.سمت چپ زن آموز اهره،با چهرهای عبوس و گرفته،جلوی پای مادر بلند شد،احوالپرسی کرد و نشست سر جایش.
رفتم جلو و سلام کردم.نگاهی عجیب به محمد کرد و بعد چشمش را برگرداند و نگاهش را دوخت به زمین.از علیک سلام تند و خشنش فهمیدم دو ساعت تاخیر محمد برای چه بوده.قیافهها همه شاکی و نامهربان بود و انگار عاقد هم بد جوری به شناسنامهها نگاه میکرد.عاقد که شروع به خندان خطبه عقد کرد،سرم بفهم نفهمی گیج میرفت.خدا خدا میکردم مراسم کسل کننده عقد کنانم زود تر تمام شود.آن لحظه دلم تنها به محمد خوش بود و اینکه به او محرم میشوم.لحظهای برگشت و نگاهم کرد و دستم را مخفیانه فشار داد که جان گرفتم.
مراسم که تمام شد و دفاتر را امضا کردیم،زن عمو دست برد زیر چادرش،یک جعبه شیرینی در آورد گذاشت روی میز.نگاه مظلومانه مادر روح و قلبم را آتیش زد.در طی دو بار عقد شدنم،نگاه مادر فرق نکرده بود.هر دو بار از اتفاقی که داشت میافتاد ناراضی به نظر میرسید،اما این بار بدتر از بارپیش،گویا داشتم میرفتم قربانگاه!زری و سیمین تبریک گفتند و زود رفتند.مهدی و مهرداد،از همه خوشحال تر دائم سر به سر محمد میگذاشتند.
از دفترخانه که رفتیم بیرون،به خیابان نرسیده،زن عمو خداحافظی کرد و با وجود اصرار پی در پی مادر که:تشریف بیارید خونه!راضی نشد.پیشانیام را بوسید و رفت و حتی با محمد هم خداحافظی نکرد.
مادر برای شام چند جور غذا تهیه دیده بود.حواسم نه به شام بود و نه به خوشحالی مهرداد و مهدی،تنها بار سنگین نگاه مادر بود که رنجم میداد و علتش را نمیدانستم.
پس از شام مهدی گفت:محمد،ما داریم از خواب میمیریم،پاشو دست زنت رو بگیر و ببر خونه ات.
محمد نگاهی به مادر انداخت،سپس چشمش برگشت به سمت من که داشتم تند تند ظرفهای شام تا جمع و جور میکردم.
مادر بشقابهای کثیف را از دستم گرفت و گفت:برو مادر،برو دنبال زندگیت.فردا هم روز خداست!
محمد و مهدی رفتند به اتاق عقبی.پس از چند لحظه مهدی آمد بیرون و اشاره کرد بروم توی اتاق.رفتم توی اتاق دیدم محمد کلافه است.پرسیدم:چی شده محمد؟
پشت سرم در را بست.چند لحظهای ساکت بود،انگار نمیدانست چه میخواهد بگوید.سر انجام با حالتی شرم الود گفت:پریا،خودت که اتاق منو دیدی،اونجا هیچی ندارم!
سرم را زیر انداختم و پرسیدم:تو امشب اینجا میمونی؟
دستهای یخ زدهام را گرفت توی دستهای گرمش و احساس آرامش کردم.پرسید:سردته؟نکنه فشارت عمده پایین؟نه،من اینجا نمیمونم.
هنوز از در نرفته بودم بیرون که گفت:حاضر شو بریم.گمان کنم تا صبح باید با هم حرف بزنیم.جنگ اعصاب امروز کم بود،اینم از شب عروسیمون!
خیره شدم به صورتش که سرخ شده بود و داشت میلرزید.گفتم:خوب اسیرت کردم!تا تو باشی که بی موقع ولم نکنی و بری!
نفهمیدم چطور لباس عوض کردم و با مادر خداحافظی کردم.دم در،مهدی بغلم کرد و صورتم را بوسید.نیمه شب بود.برف دیگر نمیبرید.اتاق محقر محمد ،آن شب به قصری پر از چلچراغ تبدیل شده بود.محمد نگاهی معصومانه به چشمهایم کرد و گفت:حیف تو نیست که توی این اتاق عروس بشی؟
دستم رفت روی لبهایش:محمد،امشب بهترین شب زندگیمه.خواهش میکنم خرابش نکن.
لبخندی شیرین زد و در اتاق را محکم بست.چفت در را که انداخت احساس آرامش کردم.اکنون به کسی تعلق داشتم که سالها دنبالش دویده بودم.نفسی عمیق کشید و گفت:اونقدر عجله کردی که نگذاشتی اون طور که دلم میخواست یه جشن ابرومند برات بگیرم.
سرم بی اختیار سر خرد روی سینه اش.محمد بی آنکه کلامی بر زبان آورد،با دستهای قوی خود موهایم را نوازش کرد و آهسته گفت:موهات چقدر بلند شده!آخرین بار که دیدمشون،توی دست شویی ریخته بود و داشتی استفراغ میکردی!چقدر احمق بودم که از عصبانیت فرصت نکردم نگاهشون کنم.
سپس دستهایش را آرام دور بدنم حلقه کرد.همیشه حضورش بوی بهشت را میآورد و آن شب در آغوش بهشت بودم.
زیر لب زمزمهٔ کردم: محمد خیلی خسته هستم...بهت احتیاج دارم.
صبح،آفتاب نزده،از صدای به هم خوردن چیزایی بلند شدم.محمد که در تاریکی داشت وسایلش را جا به جا میکرد،گفت:عزیزم میبخشی که بیدارت کردم.کیف منو ندیدی؟با عرض معذرت از عروس خانم،امروز برنامه سنگینی دارم.
خمیازه کشیدم و گفتم:واقعا که!چه داماد بی معرفتی!حداقل یه روز پهلوی عروس بمون!
_نمیشه عزیزم...نمیدونی این یکی دو هفته گذشته چقدر کار داشتم که همه موکول شد به بعد.
فقط صدای خندیدنش میآمد و سر و صدای به هم خوردن دیگ و قابلمه.پرسیدم:صبحونه نخورده میری؟
صدای بسته شدن در کیفش آمد و خنده بلندی پشت سرش و بوی کله پاچه که توی تاریکی اتاق گیجم کرد.
پرسیدم:تو کجایی.چه کار میکنی؟
صدای در قابلمه آمد و بوی نون تازه فضا را پر کرد.محمد سفره را انداخته بود.پرسیدم:کله پاچه خریدی؟کی رفتی بیرون؟
_راست بگو،کله پاچه دوست داری یا حلیم؟
_هرچی تو دوست داری،منم دوست دارم.
_من فقط تو رو دوست دارم!
_خوب منم فقط تو رو دوست دارم!
_پس حلیم و کله پاچه رو میریزیم دور
_حلیم هم خریدی؟چه خبره؟
صدای خنده توی اتاق تاریک پیچید.
پرسیدم:چرا چراقو روشن نمیکنی؟
آمد نزدیکم و آهسته گفت:همسایه مون سحر خیزه.
_یعنی تو تاریکی بخوریم؟
_نه،یه چرت میخوابیم،بعد پا میشیم صبحونه میخوریم،در قابلمهها رو گذاشتم،سفره رو هم تا کردم.خیالت راحت،نونمون خشک نمیشه.
_محمد!...
_جانم.
_تو که گفتی باید بری بیمارستان،یا دانشگاه.
_منصرف شدم...یه عمره منتظر بودم با تو تنها باشم.تازه دارم میفهمم زندگی یعنی چی!حوصله ندارم برم بیرون.راستی پریا...میدونی من فقط یه شب زندگی کردم!
_داریم وارد یه شب و یه روز میشیم.
_هنوز آفتاب نزده.
_محمد!...
_جانم...
_این همه سال با هم حرف زدیم،یک بار هم قربون صدقه من نرفتی!
سرش رفت توی بالش و آنقدر خندید که لجم در آمد.پرسیدم:مسخرهام میکنی؟زن نیاز به اینجور حرفها هم داره!
_آخه دختر کوچوی لوس ننر،من عادت نکردم قربون صدقه برم.خودمو کشتم تا گفتم دوستت دارم.حالا این جمله این قدر حیات بخشه ؟!تمرین میکنم ،چشم!به جز تو کسی رو ندارم قربونش برم...یعنی،فقط پریا لیاقت داره آدم فداش بشه!
_بی زبون،شیرین زبون شودی!دانشگاه بلبلت کرده یا تخم کفتر خوردی؟
_باور کن پریا،برام خیلی ساخته از این حرفها بزنم.
__یه نگاه مهربونت اندازه تمام حرفهای عاشقانه دنیا ارزش داره عزیزم.
_کتابهای ادبی خوب به دردت خورده!
_تو یاد بگیر...خانوما به حرفهای قشنگ هم نیاز دارن.حرف و کلام زیبا غذای روح.گر چه من فقط خودتو میخوام ،اما اگه حرفهای عاشقانه هم بزنی ،بیشتر عاشقت میشم.
_میترسم بد عادت بشم و قربون همه برم!
_این قدر مظلوم نمیی نکن.اون وقتها خوب بلد بودی زیر بغل دختر عمه تو بگیری!
_بیچاره پروانه!بد بختی میکشیدم تا از حیاط رد میشودم.تو هم دائم پشت اون حصیر لعنتی بودی.روز نبود از دو تاشون نامه ناداشته باشم.
_محمد باور نمیکنم،یعنی هم افسانه و هم پروانه؟
_باور کن کلافهام کرده بودن.تو هم خیلی حسودی ها.
_اگه حسود نبودام که حالا زنت ن`ودم.
_پس باید از الهه خانم و مهدی تشکر کنم.حالا تکلیف من با تو چیه حسود خانم؟
_چطور؟
_اگه یه روز در متبو وا کنی ببینی دارم یه زن رو معاینه میکنم،چی کار میکنی؟
_چشمشو در میارم.راستی نمیشه شقلتو عوض کنی؟
_حرفهای قبل از عقد همین بود که باید میزدم و تو فرصت ندادی.
_حالا دیگه کار از کار گذشته...سعی کن پسر خوبی باشی.
_خدایا به فریادم برس!

پایان فصل ۲۹

R A H A
02-09-2012, 11:09 PM
فصل ۳۰:قسمت اول

هر روز و هر ساعت و هر دقیقه زندگی من و محمد با هزار سال خوشبختی برابری میکرد.هر شب محبت و مهربانی محمد بود و آرامشی که در آغوشش حس میکردم و صبح که میرفت بیمارستان،خرید میکردم و میرفتم آپارتمانم.
تا شب وقتم به تهیه شام میگذشت و عصر نشده،بر میگشتم به قصر رویایی محمد که پادشاه شیرین زبان مهربانم برگردد و همراهش،تا صبح،از چشمه سر خوشبختی آب حیات بنوشم.
شبهایی که کشیک داشت،تا صبح کتاب میخواندام.بدون او حتی خوابم هم نمیبرد.مهدی رفته بود اصفهان و مادر و مهرداد از برخورد بد خانواده عمو مجبور شده بودند برگردند آپارتمان من و در آنجا زندگی کنند.عمو پیغام فرستد که مرتضی،من و محمد از ارث محرومیم.محمد خم به آبرو نیاورد و مرتضی هم نیازی به ارث و میراث آقا بزرگ نداشت.
نزدیک سال نوع مشغول دوخت پرده برای اتاق محمد بودم که سرمای سختی خرد.در مدتی که بستری بود،شب تا صبح مانند پرستاری کار کشته در کنار تختش مینشستم و مراقبش بودم تا کمی بهتر شد.بهار که شد حال محمد کاملا خوب شد.از دانشگاه رفتن و بیمارستان سر زدن و کار توی آژانس آن قدر خسته میشد که شبهای که کشیک نداشت،سرش به بالش نرسیده خوابش میبرد.کم کم درشیش سنگین تر شد و کمتر فرصت میکردیم با هم باشیم و گپی بزنیم.
از بی کاری تصمیم گرفتم اتاقش را رنگ بزنم.صبح یکی از روزها که زودتر از روزهای دیگر رفت دانشگاه،اثاث مختصر اتاق را چیدم توی راه پله ها.هنوز اتاق کاملا خالی نشده بود که رگبار گرفت.الهه به سختی آمد پایین و پرسید:توی این بارون چه کار میکنی؟
_قبل از عید محمد مریض بود،نشد خونه تکونی کنم...اتاق خیلی کثیفه.
_بذار من مرخصی بگیرم کمکت کنم.
_نه قربونت...خودت به اندازه کافی گرفتاری داری!
تا اتاق خالی نشد،معلوم نبود در و دیوارش چقدر کثیف است!زمین موکت نداشت و موزائیکهایش یکی در میان شکسته بود که به سختی جارو و گرد گیریاش کردم.تا عصر طول کشید تا شیشهها هم پاک شد.کف اتاق را متر کردم و پریدم سر خیابان،موکت زرشکی و رنگ صورتی برای دیوار خریدم.تا آن روز دستم به قلم مو نخورده بود.شب بود که رفتم بالای نردبام.به خودم نمیدیدم عرضه رنگ کردن داشته باشم.احمد که آمد و دید با سطل رنگ،قلم مو به دست بالای نردبام هستم،رفت بالا ،لباسش را عوض کرد و آمد پایین.از شب قبل غذا مانده بود.گرم کردم و دو تایی خوردیم.احمد رفت بالای نردبام و من مشغول شست و شو و خشک کردن وسایل اتاق شدم.تا نیمههای شب طول کشید تا اتاق رنگ شد.نزدیک اذان صبح بود که احمد رفت بالا.الهه که آمد،اتاق موکت شده بود و داشتم وسایل را یکی یکی بر میگردندم سر جای اولش که متعجب نگاهم کرد و گفت:لابد دیشب تا صبح کار کردی و نخوابیدی...دختر مریض میشی!
خندیدم و گفتم:اونقدر انرژی دارم که تا فردا هم میتونم کار کنم.کار اصلی رو احمد آقا انجام داد.تازه رفته بالا بخوابه.
_پس از داداش تنبل من حسابی کار کشیدی!تبریک میگم.
نزدیک ظهر بود که آفتاب شد و پرتوهای طلاییش از پشت شیشه تمیز و شفاف تابید توی اتاق.بعد از یک روز و یک شب کار بی وقفه،بدنم درد گرفته بود.دراز کشیدم و دو سه ساعت خوابیدم.
عصر بلند شدم و رفتم آپارتمانم.مادر از قیافه خسته و به هم ریختهام وحشت کرد و پرسید:معلوم هست کجایی دختر؟این چه شکل و قیافه عیه!چرا دیشب نیومدی؟
_کار داشتم مامان...غذا چی داریم؟
_از ظهر یه کم بقالی پلو مونده،گرم کنم بخوری؟
_باید برگردم.محمد میاد خونه.
پردههای اوتو شده،بر اثر ماهها ماندن توی کمد،چروک برداشته بود.دوباره اطویش کردم و با قابلمه بقالی پلو را برداشتم رفتم خانه.رفتن و برگشتنم یک ساعت طول نکشید.محمد آمده و بر روی تخت دراز کشیده بود.خواصه کش کیسه پردهها چرتش را پاره کرد.چشمهایش که باز شد،حس کردم سر حال نیست.لب تخت نشستم و لبخند زنان گفتم:دلم برات تنگ شده،کی باید تو رو ببینم!
لبخند بی رنگی زد و گفت:برای چی این قدر خودتو خسته میکنی؟این کارها چیه؟این خونه کلنگی به درد نخور ارزش نداره که دو روز خودتو خسته کردی و در و دیوارشو رنگ زدی!فرداست که دوباره خراب بشه.
_احمد آقا کمکم کرد.پیش خودم گفتم خوشحال میشی.
بر روی تخت نیم خیز شد و به دستهایم زًل زد.آنقدر خسته بود که چشمهایش نور نداشت.
_حیف این دستهای ظریف نیست که باهاش کارهای خشن رو میکنی؟به خدا راضی نیستم یک ذره کار کنی؟!وضعم خوب بش،نمیزارم دست به سیاه و سفید بزنی.
تا آمدم بگویم:من از کار کردن لذت میبرم...
خم شد ،دستهایم را گرفت و بر آنها بوسه زد.از آن همه عطوفت و مهربانی که در وجودش نهفته بود ،شگفت زده شدم.آنقدر خسته بود که حس نداشت حرف بزند.تا خوابش برد،رفتم بالای نردبام و پرده را وصل کردم.غذا را گرم کردم و کف اتاق دراز کشیدم.شب بود که بیدار شد و صدایم کرد.تا رفتم کنار تختش.پلکهایش افتاد روی هم.پرسیدم:محمد تو چته؟چرا انقدر میخوابی؟
همان طور که چشمهایش بسته بود،لبخند زد و گفت:نمیدونم پریا،چشمهام باز نمیشه.
دست انداخت دور گردنم. به صورتش خیره شدم،مثل همیشه شاداب و سر حال نبود.چند دقیقه نگذشته بود که دستهایش خود به خود از دور گردنم باز شد.دلشورهای ناگهانی بند بند وجودم را لرزاند.تا نیمههای شب که خوابیده بود،چشم از صورتش بر نداشتم.در کنج اتاق چمباتمه زده بودم و داشتم نگاهش میکردم که پلکهایش کمی باز شد.تا گفت :پریا کجایی؟
لب تختش بودم و گفتم:اینجام.خستگیت در رفت؟
_گرسنمه،شام چی داریم؟
_بقالی پلو با ماهیچه...مامان پخته.
_تو خوردی؟
_منتظر بودم بیدار بشی،با هم بخوریم.
به سختی بلند شد و نشست روی تخت.گفتم:فردا نرو بیرون،بمون خونه استراحت کن.
_نمیشه پریا.فردا یه کنفرانس مهم پزشکی دارم.
قضارا گرم کردم و وقتی برگشتم،دیدم محو تماشای پرده شده.از پشت که بغلش کردم،دیدم بدنش شده بود پوست و استخوان.خندید و گفت:شوهر درب و داغون مفنگی،پرده خوشگل برای اتاق کلنگی.
_محمد آقا،تو قدر این اتاقمو نمیدونی!خبر نداری که چقدر چشم زدم تا بیام زیر این سقف کنار تو!بپرس ببین صابخونه میفروشدش؟
برگشت و به چشمهایم خیره شد.لبهایش پر از خنده و گونههایش گود رفته بود.پرسید:پریا،تو واقعا این خونه کلنگی رو دوست داری؟
_خیلی دوستش دارم!صفا داره به خدا!دلم میخواد تا آخر عمرم با تو زیر همین سقف زهوار در رفته زندگی کنم!
دستهایش حلقه شد دور کمرم:من هم دلم میخواد قشنگترین خونه دنیا رو برات بخرم.
_بهترین جای دنیا و قشنگترین خونه،جاییه که تو باشی!
از فردای همان روز که رفت دانشگاه و برگشت و خوابید و باز هم خسته از خواب بیدار شد،شک بارم داشت که نکند مریض شده است و از من مخفی میکند.کارش آنقدر زیاد شده بود که آژانس هم نمیرفت و دائم درس میخواند که زودتر مدرکش را بگیرد.
یک روز که رفتم بانک پول بگیرم،دیدم فرهاد پولی به حسابم نریخته بود.از همان جا رفتم پیش مهری خانم.هنوز حرف نزده پرسید:شوهر کردی پریا؟اون مرد خوشبخت کیه؟
خندیدم و گفتم:از قیافهام معلومه؟
_رنگ و روت باز شده...نگفیی کیه!
_یکی که از اول عمرم دنبالش بودم.
خندید و گفت:پس آب و هوای بهشت رنگ و روتو باز کرده!اومدی کار ببری؟
_چند تا میبرم.میترسم کار کردن یادم بره!
_همه مشتریهات،روز نمیشه سرقتو نگیرن.کارت خیلی عالیه!
چند دست لباس گرفتم و رفتم آپارتمانم.باید شب و روز کار میکردم که به محمد فشار نیاید و برای درس خندان فرصت داشته باشد.صبح تا عصر لباس میدوختم و شب که میشد بر میگشتم به بهشت.هر روز که میگذشت،محمد لاغر تر میشد و من آن را به حساب درس خندان و کار زیاد میگذاشتم.رژیم غذا یی جدیدش مشکوکم کرده بود و من کم کم نگران سلامت جسمش میشودم که یک روز مهدی از اصفهان آمد،رفت طبقه بالا پیش الهه خانم.صدای پچ پچ او با الهه نگرانم کرد.از پلهها که آمدند پایین از مهدی پرسیدم:در باره محمد حرف میزدین؟
رنگ صورت مهدی مثل گچ سفید بود.به الهه که چند تا پله بالاتر ایستاده بود زیر چشمی نگاهی کرد و گفت:چه قدر شککی دختر،مگه ما خودمون کار و زندگی نداریم که از شوهر تو حرف بزنیم.راستی این پسره...فرهاد،پیغام فرستد برم پولتو ازش بگیرم.امروز میرم حساب کتاب میکنم.
_مهدی طفره نرو،محمد چشه؟من طاقت شنیدنشو دارم.
خندهای بی رنگ بر لبهایش نقش بست و گفت:الهه،به داداش سلام برسون!
شتاب زده رفت سمت در حیاط و تا برگشتم از الهه بپرسم،از پلهها رفته بود بالا.دلشوره عجیبی داشتم.شب پیش که محمد نیامده بود،تا صبح به رژیم غذا یی تازهاش فکر کرده بودم و کیسههای داروی مخفی شده در زیر تخت.غیبتهای طولانی و گاه و بی گاهش هم از مدتها پیش مشکوکم کرده بود.زیر و رو کردن کیسههای دارو هم هیچ فییدهای نداشت.اسم هیچ کدام برایم آشنا نبود و سر در نمیآوردم که چرا باید زیر تخت مخفی شده باشد.

R A H A
02-09-2012, 11:10 PM
فصل ۳۰:قسمت دوم

عصر که محمد برگشت،آمد به سمت اتاق و لبخند زد:تو اینجایی فرشته کوچولو؟
به چشمهایش خیره شدم شیطنت همیشگی در نگاهش وجود نداشت.رمق حرف زدن نداشت.پرسیدم:چرا دیشب نیومدی؟
رفت نشست لب تخت و گفت:یه مورد اورجنس پیش اومد که یادم رفت تلفن بزنم.ببخش عزیزم این روزا خیلی گفتام.
بالش روی تخت را صاف کردم و گفت:دراز بکش...چای گذشته ام،الان دم میکشه.
پهن شد روی تخت و گفت:الان هیچی نمیخورم.فقط میخوام بخوابم.
سرش به بالش نرسیده از حال رفت.همچنان که نگاهش میکردم به خودم لعنت هم میفرستادم.عشق او آنقدر مستم کرده بود که متوجه هیچ اتفاقی نشده بودم.بی صدا گریه میکردم و اشخیم بر روی لبههیش که خیس عرق بود میچکید.دکمههای پیرهنش را باز کردم و با دستمال نم دار عرق سینه و گردنش را پاک کردم.غلت زد و گفت:پریا چی کار میکنی؟
دوباره از حال رفت.داشتم دکمههای مچ دستش را باز میکردم که چشمم افتاد به برجستگی مشکوک روی مچ دستش که کمی هم کبود بود.دکمه پلاستیکی در داری در زیر پوستش کار گذاشته شده بود.خدایا این مدت من کجا بودم؟چطور متوجه نشدم؟نزدیک بود بغضم بترکد که از اتاق زدم بیرون.محمد من از کی مریض بود؟من که هر شب تان و بدنش را میدیدم!این مورد مشکوک حتما مربوط میشد به شب گذشته که نیامده بود.همه هستی و وجودم به او بسته بود.
تا عصر دور حیاط چرخ زدم و اشک ریختم.چند بار آهسته رفتم لب تخت نشستم.متوجه نشد.رفتم دست شویی و به اندازه یک لیتر آب با فشار از دهانم خارج شد.سر و صورتم را آب زدم و رفتم توی اتاق.محمد غلت زد و پرسید:پریا، ساعت چنده؟من باید برم بیمارستان.
خم شدم،بوسیدمش،همچنان که چشمهایش بسته بود لبخند زد و پرسید:پریا،پرسیدم ساعت چنده!
_پاشو،یه چیزی بخور،بعد برو.تا غذا نخوری،حق نداری بری بیرون.
دستم را گرفت و بوسید.از لایه پلکهای نیمه بازش نگاهم کرد.آهسته گفت:تو که میدونی دلم نمیخواد برم،ولی کار شوخی بردار نیست عزیزم.
دستم روی لبهایش بود و از غصه داشتم دق میکردم.چندین بار میخواستم فریاد بکشم و بپرسم:کچت شده؟چرا نمیگی چه بالایی سرت اومده!
دکمههای پیرهنش را بستم و گفتم:پاشو،شب شده محمد،چقدر میخوابی؟
با رخوت بلند شد و نشست.دست بردم توی موهای سرش.کاملا به هم ریخته بود،کمو مرتبش کردم و پرسیدم:نمیشه نری؟انگار حالت خوب نیست.
داشت نگاهم میکرد و لبخند میزد که چشمم افتاد به مچ دستش.نگاهش برگشت سمت دستش و خشکش زد.نگاهم پر از پرسش بود.با عجله دکمه آستینش را بست.بغضم ترکید.سر گذاشتم بر روی زانویش و زدم زیر گریه.سکوت کرده بود و نوازشم میکرد.
_باز که داری گریه میکنی پریا!آخه دختر تو که میدونی نمیتونم اشکتو ببینم،رنجم نده!
_از کی تا حالا مریضی و من اهمش کودن نفهمیدم؟
کمی مکث کرد و آهسته گفت:به زن خوشگل و مهربون من توهین نکن،کودن خودتی!
_این چیه تو مچ دستت؟
_مربوط به کارم میشه کوچولو،چرا انقدر گریه میکنی؟
_خیال میکنی بچهام که گولم میزانی؟راستش رو بگو محمد چته؟
در آغوشم گرفت،انگار میترسید از خبری که میشنوم وحشت کنم!موهایم را تند تند میبوسید و سعی میکرد آرمم کند:تو رو خدا گریه نکن!اعصابمو به هم نریز...من چیزیم نیست.نترس،مردنی نیستم.
_تا نگی چته و چه بالایی سرت اومده،دست بردار نیستم.اصلا نمیتونم گریه نکنم محمد.دارم دق میکنم.به من حق بده که نگران باشم!من به جز تو کسی رو ندارم.اگه یه مو از سرت کم بشه،خودمو میکشم.
داشت حالم به هم میخورد که پریدم از اتاق بیرون و رفتم سمت دست شویی.دنبالم آمد.در دست شوییی را بستم.این بار زرد آب بالا آوردم.انگار معدهام داشت پشت و رو میشد.محمد که پشت در ایستاده بود،چند ضربه به در زد و گفت:باز کن پریا!چرا در رو بستی؟این لوس بازیها چیه در میاری؟
در عرض چند دقیقه هرچی تو معدهام بود ریخت بیرون.از دست شویی بیرون آمدم.محمد زیر بغلم را گرفت و رفتیم توی اتاق.درا کشیدم روی تخت.دستهایم را بوسید و گفت:من خیلی خوشبختم پریا!تا حالا هر چی از خدا خواستم دست رد به سینهام نزده.
نفس توی سینهام را بیرون دادم و گفتم:من بدون تو میمیرم محمد!زندگی بدون تو یعنی مرگ.از خدا خواستم که پیش از تو بمیرم.دیگه طاقت دوری تو رو ندارم.یک عمر منتظر بودم که به هم برسیم...این انصاف نیست که حالا تو مریض بشی.از خدا گله دارم!
دست گذاشت بر روی لبهایم و گفت:کفر نگو دختر!یک لحظه زندگی با تو یه عمر خوشبختی به من داده!من با تو به همه آرزو هم رسیدهام و ممنونم از خدا که تو رو به من برگردوند.نمیدونی وقتی که نبودی،توی چه جهنمی زندگی میکردم!هنوز باورم نمیشه مال من شده باشی.
جیغ کشیدم:پس چرا به من نمیگی چه بالایی سرت اومده؟
فریاد زد:آروم باش!واسه خاطر گریه هته که هیچ حرفی بهت نمیزنم!مطمئن باش از تو جدا نمیشام.ما همیشه با هم میمونیم.
_محمد قول میدم گریه نکنم!قول میدم.فقط دروغ نگو که اصلا نمیبخشمت.
_چیزیم نیست،یه کم کلیه هام ناراحته.
_پس این چیه توی دستته چیه؟
_دیشب دیالیز شدم.اولین بارم بود.یه کم لخت شدم.اصلا میدونی دیالیز چیه؟
_یه چیزیی شنیدم.خدا مرگم بده،پس کلیه هات...
_ناراحت نباش،خودم بیشتر از تو به فکرم...میخوام با تو خوش باشم پریا،میفهی؟
اگر خبر مرگ عزیزترین کسم را میشنیدم آن قدر ناراحت نمیشدم.با آنکه از پزشکی چیزی سر در نمیآوردم،آن قدر از کلیه و از کار افتدنش شنیده بودم که وحشت کردم.
صبح روز بعد رفتم سراغ الهه.با آنکه شب قبل تا صبح به توضیحات محمد گوش داده بودم،حرفهایش باورم نشده بود.با اطلاعاتی که الهه داد فهمیدمم بیماریش شوخی بردار نیست.الهه توضیح داد که مهدی و مهرداد هر دو آزمایش دادند که اگر کلیه شون به محمد بخوره پیونده بزنند.اما بهترین کلیه برای آقای دکتر کلیه برادرشه!
بی اراده به یاد مرتضی و روزی که از آپارتمان بیرونش کردم افتادم.مطمئن بودم امکان ندارد که مرتضی به محمد کلیه بدهد،به خصوص که من،بر خلاف میل او،با محمد ازدواج کرده بودم و این رنج آورترین حادثه زندگی او بود.محمد هم راضی به این کار نبود و از مرتضی تنفر داشت.اما من باید نهایت سعی خودم را میکردم.باید اول از همه خودم میرفتم و آزمایش میدادم.عمو پس از مدتها تلفن زد و زن عمو در حالی که گریه میکرد گفت:بگو بره دنبال کلیه،هر چی پولش باشه میدیم.دلم دریای خون بود.محمد با آرامش کامل میآمد و میرفت و صدایش در نمیآمد.اما درون من بلوایی بر پا بود.ووقتی من را هیجان زده میدید نصیحتم میکرد:بی خود انقدر نگرانی!مهرداد و مهدی هم بی خود رفتن آزمایش دادن،من از هیچ کدومشون کلیه نمیگیرم.اصلا گروه خونشون،به خون من نمیخوره.به تو هم بگم یه وقت نری آزمایش بدی!پرستار من باید سالم باشه،اگه یه بخیه به تن خوشگلت بخوره خودمو میکشم.
_محمد چرا لجبازی میکنی؟جون همه ما به جون تو بسته است!میدونی اگه کلیه من توبدن تو باشه،چقدر احساس رضایت میکنم؟من که همیشه به تو وصل بودم،بذار یه تیکه کوچولو از تنم توتن تو بره!
با عصبانیت فریاد زد:بهت بگم پریا،یه وقت نفهمم رفتی دکتر که اوقاتم تلخ میشه!
_چه تو بخوای و چه نخوای،من همه رو میفرستم آزمایشگاه.خیال کردی فقط مال خودتی`؟مهرداد و مهدی هم الکی میگی گروه خونیشون به تو نمیخوره،من میشناسمت.
_پریا،من راضی نیستم اول جوونیشون ناقص بشن!
_پس چی کار کنم؟دست روی دست بذارم که وقت از دست بره؟
_خیال کردی مردنی هستم؟این قدر شلوغش نکن دختر،حالا حالاها وقت دارم.آدم هست که یه عمره داره با دیالیز زندگی میکنه!
دستهایش را گرفتم توی دستم و گفتم:دلم نمیخواد این تور لخت و بی حس و حال ببینمت.محمد تو مدتهاست سر حال نیستی.من میرم دنبال کلیه،از یه نفر که پول لازم داره میخریم.
صبح تا رفت،رفتم بالا و نشانی پزشک معالجش را از الهه گرفتم.وقتی رسیدم مطب هنوز دکتر نیامده بود.یک ساعت طول کشید تا آمد و اولین نفر بودم که وارد اتاقش شدم.خودم را معرفی کردم و گفتم:من چه کار باید بکنم آقای دکتر؟
_شما هیچی،به موقعش پیونده میزنم.
_مگه موقع خاصی باید پیونده زده بشه؟
_دکتر خواهش میکنم برای من هم آزمایش بنویسید.راضی کردن دکتر با من.
نگاه عجیب و غریبی به من کرد،بعد نسخه نوشت داد دستم.از همانجا یکسره رفم آزمایشگاه.روز گرفتن جواب آزمایش اولین نفر بودم که رفتم به مطب دکتر.سفارش کرده بودم به محمد حرفی نزند.وقتی جواب آزمایشم را دید،رنگش کمی پرید و گفت:باید معاینه بشید.
وقتی معاینه تمام شد گفت:یکی از کلیههای شما هم مشکل داره!قبلا تصادف نکردین؟اتفاق خاصی براتون نیفتاده؟مثلا ضربه نخوردین؟
مشت و لگدهایی که مرتضی به تن و بدنم زده بود،کار خودش را کرده بود.اصلا برای خودم ناراحت نشدم،فقط غمم گرفت که دیگر به محمد نمیتوانام کلیه بدهم.به یاد مرتضی افتادم و ظلمی که او در حقم کرده بود،باید دست به دامن او میشودم.
پشت در ایستادم و به خانهای که مدتها در آن زجر کشیده بودم خیره شدم.دستم برای مدتی کوتاه روی زنگ خشکید.به یاد چهره مهربان محمد که افتادم ،با خودم گفتم که ارزش هر نوع فداکاری را دارد.زنگ که زدم،مدتی طول کشید تا مرتضی آمد دم در.در تاریکی کوچه مدتی طول کشید تا مرا شناخت و گفت:پریا تویی؟این طرفها؟
به دنبالش رفتم داخل ساختمان.همه چراغ آها به جز یکی خاموش بودند.زیر سیگاری پر از ته سیگار بود.چشمم که به آشپزخانه نامرتب و ظرفهای نشسته افتاد،یکسره رفتم سمت ظرف شویی.
مرتضی لباس مراتب پوشید و بر گشت توی حال و با صدای بلند گفت:کجایی پریا؟چه کار میکنی؟
توی نور که نگاهش کردم،دیدم انگار سالها پیرتر شده و در بگاهش پر از ابهام بود.آمد سمت آشپزخانه،پرسیدم:شام خوردی؟میخوای یه چیزی برات درست کنم؟
نبورانه نگاهم کرد.شاید کنجکاو بود که بداند که آن وقت شب ،آنجا چه کار دارم.
کتری را آب کردم و گذاشتم سر اجاق،نزدیک تر اما و گفت:به ظرفها دست نزن،فردا کارگر دارم.
میخواستم چای دم کنم که گفت:برو بنشین من چایی رو دم میکنم.حالا مونده تا آب جوش بیاد.
رفتم نشستم.مرتضی آمد رو به رویم نشست و پرسید:چی شد یاد من بد بخت افتادی؟راه گم کردی یا کاری داری؟
چشمهایم پر از اشک شد.پرسیدم:خبر داری که داداشت مریضه؟
_من داداش ندارم.
_مرتضی محمد داره میمیره۱میفهمی چی میگم؟
_خوب که چی؟منم مریضم،همه مون یه روز میمیریم.میگی چی کار کنم؟
_خدا نکنه مرضت مثل محمد باشه!
_مشکل تو میدونی چیه پریا؟همیشه بین ما فرق گذاشتی!محمد تفته جدا بافته است.خوب،نباید هم مریض بشه،اما مرتضی بمیره هم به هیچ جای دنیا بر نمیخوره،یه سگ کمتر!اگه من جلوی چشمات پر پر هم بزنم خیال میکنی فیلم بازی میکنم،اما محمد،نازنازی و عزیز کرده تو و مامان و بابا اگه خم به ابروش بیاد ،آسمونو به زمین میچسبونی.
صدایم کم کم ادشت بلند میشد.گفتم:مرتضی،محمد کلیه هاش از کار افتاده!میدونی یعنی چی؟
_خبرش رسیده.
_تو میتونی نجاتش بدی،مرتضی،خواهش میکنم.
خشمگین شد و فریاد کشید:کلیه من برای محمد آقا؟اختیار دارین،مرتضی همه جاش نجسه!کلیه مرتضی به درد شوهر پاک و مقدس شما نمیخوره سرکار خانم.
زدم زیر گریه.آهسته گفت:پریا،یادته بهت گفتم اگه زن محمد بشی دق میکنم!حالا ببین به چه روزی افتادم...روزی صد دفعه از خدا طلب مرگ میکنم.تو هم آبرو موبردی،هم دلمو،هم زندگیمو آتیش زادی.همه توی بازار فهمیدن که زن محمد شودی...شدم سکه یه پول!خونه نشینم کردی،حالا اومدی از من سیاه بخت کمک میخوای؟
همینجوری داشتم به پهنای صورتم اشک میریختم.زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:بهتره بری خونه ات...نگران آقای دکتر نباش،خودش میدونه چی کار کنه.
گفتم:آخرش که چی؟میخوای تا آخر عمرت کینه محمد رو تودلت نگاه داری؟مرتضی این بهترین موقعیت برای رفع کدورت بین شما دو تا برادر!
پرید وسط حرفم و فریاد کشید:پریا ارواح خاک بابت تا خودمو جلوت آتیش نزدم از اینجا برو!
در حالی که اشک میریختم با عصبانیت فریاد کشیدم:اصلا کلیه تو آدم سیگاری به درد هیچ کس نمیخوره!بی خود اومدم و رو انداختم.باید میدونستم که تو آدم مزخرفی هستی که خیرت به هیچکس نمیرسه!
همچنان که بی امان اشک میریختم از در زدم بیرون.ساعتها توی خیابان تاریک و خلوت راه رفتم و گریهٔ کردم.از سگ پشیمان تر بودم که کاری کرده بودم که نتیجه نداشت.به خیابان اصلی که رسیدم تاکسی گرفتم.باید زودتر برمیگشتم.شاید محمد زنگ میزد و نگران میشد.

پایان فصل ۳۰

R A H A
02-09-2012, 11:10 PM
فصل ۳۱:

ماهی یک بار دیالیز به هفتهای دو بار رسید.حال محمد هر روز داشت وخیم تر و نگرانی من هر لحظه بیشتر میشد.درسش نیمه کاره مانده بود،سر کار هم نمیرفت.رمق نداشت دو کلمه حرف بزند.دلم خون بود،اما لبخند میزدم که امیدش ناامید نشود.تقاضای کلیه داده بودم،اما امکان داشت نوبتم به سال بعد موکول شود.آگهی توی روزنامه کار ساز تر بود.هر روز چند نفر زنگ میزدند و مبلغ درخوستیشان را میگفتند و بعضی هاشان آزمایش میدادند که جوابش به محمد نمیخورد!
عمو و زن عمو عاقبت قرورشن را زیر پا گذاشتند و آمدند عیدت محمد.زری همراهشان بود.تا دیدمش پرسیدم:تو اوردیشون؟
اشک توی چشمهایش جمع شد و گفت:خیال نکن پدر و مادرم دلشون به حال محمد نمیسوزه!مادرم هر شب قرآن سر میگیره و اشک میریزه.چند دفعه هم رفت و به مرتضی التماس کرد که وقتی برگشت چند روز مریض بود.میگفت مرتضی دیوونه شده و کسی نباید ازش انتظار داشته باشه!پریا، همه مون نگران محمد هستیم،اما نمیدونم باید چه کار کنیم!من خودم اگه بچه نداشتم و اختیارم دست شوهرم نبود،اولین کسی بودم که با رغبت و از خدا خواسته به محمد کلیه میدادم.
_خیال میکنی محمد از شماها کلیه میگیره؟هنوز برادرتو نشناختی!راضی نیست هیچ کس کوچکترین آسیبی ببینه.
محمد خواب بود و عمو نشسته بود بالای سرش.زن عمو از دیدن چهره زرد و پیکر استخوانی محمد دگرگون شد.با زری اوردیمش بیرون و نشست تو حیاط و زار زار گریه کرد.
زری آهسته در گوشم گفت:خودم فردا میرم سراغ مرتضی!
زن عمو طاقت نیاورد ،بلند شد رفت توی اتاق.به زری گفت:یه وقت زری به مرتضی رو بندازی!
زری گفت:پریا،مرتضی اون قدرها هم که تصور میکنی سنگدل نیست!سر قوز افتاده!من میشناسمش!
به چشمهایم خیره شد و ادامه داد:هر کس دیگه هم جای مرتضی بود،بد تر از این میشد.من به مرتضی حق میدم اگه یه روز سر از تیمارستان در بیاره!
عصبانی شدم و گفتم:کی به من حق میده!خودت از اول زندگیمون شاهد بدبختی من و محمد بودی!سرت گرم شوهر داری بود و متوجه نشدی چطور مجبورم کردن زن مرتضی بشم.زری،من توی زندگی مرتضی پوست انداختم!مرتضی انتقام هفت پشت لجبازی آقا بزرگ رو از من بد بخت گرفت.سوختم و ساختم و دم نزدم که حتی مادرم نفهمید زیر دست و پای برادر جنابعالی شما هر روز کتک میخوردم و هر شب تا صبح آزار و اذیتم میکرد و صبح تا تحقیر نمیشدم بازار نمیرفت!حالا هم نشستین و دارین به آقا مرتضی حق میدین و میگین دیوونه شده!نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که تا آخر عمر باید لطمه بخورم.
چشمهای زری پر از اشک بود.نفس نفس میزد و رنگ به رنگ میشد.آهسته گفت:کفر نگو پریا،راضی باش به رضای خدا.من با مرتضی حرف میزنم.
_بی خود خودتو سبک نکن.مرتضی اونقدر آلوده است که فکر نکنم کلیهاش به درد محمد بخوره.
_غلط کرده!باید ترک کنه.ترک سیگار سخت نیست.
_گمان نمیکنم ازش بر بیاد.اونقدر میگردم که کلیه براش بخرم.اگه شده همه زندگیمو بفروشم و بریزم به پاش،نجاتش میدم.محمد همه زندگی منه.کاشکی میتونستم خودم که خودم بهش کلیه بدم.اگه یه روز زبونم لال ،یه مو از سر محمد کم بشه،در جا خودمو میکشم.
_خفه شو پریا!این قدر آیه یأس نخون،خدا بدتر قهرش میگیره!دلم روشنه خدا شفاش میده!
عمو و زن عمو از اتاق آمدند بیرون.تا آن روز زن عمو را آنقدر نگران ندیده بودم.به چشمهای اشک الودم خیره شد و گفت:توکل به خدا،فکر پولش نباش،جور میشه.تو برو جلو کاریت نباشه.
من که از عصبانیت داشتم منفجر میشودم،گفتم:خوب شد پسرتون مریض شد که پاشنه در خونه شو ببینی حاج آقا!فکر پول نباشین،از زیر سنگ هم شده،از زیر سنگ هم شده خودم براش پول تهیه میکنم!
زن عمو غر غر کنن گفت:دختر پررو،خیلی زبونت دراز شده!کم از دست تو بی هایا کشیدم که حالا تو روی عمویت می یستی؟
زدم زیر گریه و رفتم توی اتاق.وقتی برگشتم توی حیاط،زری هم رفته بود.شب بود و خیلی احساس دلتنگی میکردم.نشستم بالای سر محمد.بی حال بود و پلکهایش نیمه باز.موهای پیشانیاش را کنار زدم و نگاهش کردم.مثل فرشته معصوم و پاک بود.
یکی از روزها رفتم بیمارستان و تصور میکردم آن روز هم مایوس بر میگردم،دکتر گفت یک نفر اهدا کننده پیدا شده که آزمایشهایش با شرایط جسمی محمد سازگاری دارد و حاضر شده است در مقابل ده میلیون تومان کلیهاش را بفروشد.از خوشحالی زدم زیر گریه.
دکتر گفت:به خودتون مسلط باشین خانم،از این اهدا کنندهها زیاده...صبر کنید ببینیم به نتیجه میرسه یا نه!در ضمن،پولی که خواسته غیر عادیه!
گفتم:آقای دکتر خسته شدم.نگرانم،به من حق بدین که این قدر آشفته باشم.ده میلیون هم مهم نیست،تهیه میکنم.
از زوقم یک جعبه شیرینی گرفتم،رفتم خانه.در را که باز کردم،صدای تار به گوشم خرد که فهمیدم محمد بیدار شده و رفته به سراغ تارش.وقتی وارد اتاق شدم سرش را آورد بالا.آن آهنگ را قطع کرد و آهنگ قدیمی را نواخت.او میزد و زمزمهٔ میکرد و من اشک میریختم.چشمهایم را بسته بودم و خدا را شکر میکردم.محمد دست به موهایم کشید و پرسید:کجا رفته بودی؟
دستش را به صورتم کشید و پرسید:گریه میکنی؟باز دیگه چی شده نازکدل؟مردم از بس اشک تو رو دیدم؟
با بغض گفتم:گریه ام،گریه خوشحالیه محمد.یه نفر اهدا کننده پیدا شده.
آه کشید و گفت:بمیرم برات پریا!چقدر دلت کوچیکه دختر...خیال میکردی توی این دنیای به این بزرگی برای محمد کلیه پیدا نمیشه!
از خوشحالی بند بند انگشتانش را بوسیدم و گفتم:میدونستم خدا بنده هاشو تنها نمیگذاره!
_من با خدای خودم عهد بستم پریا.خدا هیچوقت تا حالا دست رد به سینه من نزده!
به چشمهای بی رمقش خیره شدم و پرسیدم:نذر کردی؟خوب من هم نذر کردم.قد موهای سرم برات سفره و روزه نذر کردم!
لبخند زد و گفت:عهد بستم با خدای خودم که اگر معالجه بشم،بقیه عمرمو وقف بیماران کلیوی کنم.دارم تخصص قلب میگیرم،اما...نظرم عوض شده،بعدش میرم سراغ کلیه...اگه عمری باقی باشه!
_به چی فکر میکنی فرشته کوچولو؟
_به این که تو یه آدم خوب و مهربونی،به که به جز تو کسی رو ندارم.به این که دوستت دارم.همین!
_وقتی زن مرتضی شودی،هر دقیقه هزار بار از خدا طلب مرگ میکردم،اما حالا دلم نمیخواد یک دقیقه زندگیمو از دست بدم.همیشه میخوام باشم و با تو باشم پریا.تو خیلی لطمه خوردی،از روزی که زن من شودی...
_از روزی که زن تو شدم،دوباره زنده شدم!حالا هم دارم با تو و در کنار تو عشق میکنم محمد.
_تو دنیایی از محبتی پریا،این همه نگرانی ضعیفت کرده...همه زحمتهای من گردن تو افتاده.خیال کردی میمیرم دختر؟به این راحتی دست از سرت بر نمیدارم،خاطر جمع باش پریا.
به سرعت برق و بعد روز عمل رسید.اهدا کننده را ندیدم.دکتر گفت چون طلب پول کرده است،دلش میخواهد ناشناس بماند.آخرین وداع،سختترین لحظه و انتظار کشیدن پشت در اتاق عمل کشندهترین ساعات زندگیام بود.در که بسته شد،همه غمهای عالم به قلبم سرازیر شد.سرم را که بلند کردم،عمو و زن عمو را دیدم که روی نیمکت سمت راست نشسته و مقابلشان مادر و مهدی و مهرداد مشغول حرف زدن بودند.یکی دو ساعت که گذشت تازه متوجه زری شدم که با رنگ و روی پریده دراز کشیده بود روی نیمکت ته سالن.چند ساعتی طول کشید که یک پرستار از اتاق عمل آمد بیرون.با عجله پریدم سمت پرستار و پرسیدم:عمل تموم شد؟
_آقای دکتر چند دقیقه دیگه میان بیرون.
پاهایم قدرت ایستادن نداشت.دکتر که از اتاق عمل آمد بیرون،سراسیمه بلند شدم،دویدم به سمتش.تا مرا دید لبخند زد و گفت:خوشبختانه عمل با موفقیت انجام شد!حالا باید منتظر باشید و دعا کنید کلیه پس نزنه!
خوشحالیای که از جمله اول داشتم،با شنیدن جمله دوم ناپدید شد.پرسیدم:کی میتونم ببینمش؟
_یه خورده دیگه دندون روی جیگر بذارین.باید کاملا به هوش بیاد تا ببریمش توی بخش مراقبتهای ویژه.تازه اون وقت هم شما از پشت شیشه میتونین ببینینش!
محمد را از پشت شیشه دیدم،اما همچنان خواب بود و پرستار گفت که تحت تاثیر داروی بی هوشی امشب همش میخوابد.
به اصرار مهدی رفتیم به آپارتمانم.لحظه شماری میکردم که مهدی خوابش ببرد و به مرتضی زنگ بزنم.کینهای که از او به دل گرفته بودم،تا صبح قیامت هم پاک نمیشد.نیمههای شب بود که شماره تلفنش را گرفتم.افتاد روی پیغام گیر.خودم را معرفی کردم و در حالی که صدایم از شدت ناراحتی میلرزید گفتم:خدا به فکر ما بود.یه آدم خیر پیدا شد و کلیهاش رو فروخت به محمد.امروز عمل داشت که خوشبختانه حالش خوبه.خوب شد که از تو کلیه نگرفت.کلیه آدمی به مزخرفی تو اصلا به درد محمد نمیخورد.محمد بارها گفته بود که اگر بمیرم هم راضی نیستم مرتضی سر نعشم بیاد،اما من خیال کردم شاید این عمل باعث بشه کدورت چندین ساله شما دو تا برادر از بین بره.الان هم اگه بفهمه که من اومدم سراغ تو و از تو کمک خواستم،هرگز منو نمیبخشه.من احمق خیال کردم تو بویی از انسانیت بردی.یادت باشه که یکی از کلیههای من زیر دست و پایه تو له و لورده شده که هرگز نمیبخشمت و اون دنیا باید جوابگوی ظلمی که به من کردی باشی!حالا زنگ زدم که عزت خواهش کنم ،ارواح خاک عزیز به محمد نگو اومدم سراغت.امیدوارم تا آخر عمرم چشمم به چشمت نیفته!
گوشی را که گذاشتم،احساس کردم که سبک شدم .چشمهایم را بستم و از شادی لحظهای که محمد برگردد و دوباره روزهای خوش زندگی را تکرار کنیم،تا صبح خوابم نبرد.

پایان فصل ۳۱

R A H A
02-09-2012, 11:11 PM
فصل ۳۲:قسمت اول

هر روز صبح از عشق دیدار محمد بلند میشودم،دو تا بطری آب هویج میگرفتم و میرفتم بیمارستان.یک بطری برای محمد و یکی را هم برای اهدا کننده میدادم به پرستار و میرفتم به ایوان طبقه سوم.پشت شیشه میایستادم .کرکره باز بود و محمد،ماسک زده،رو به حیاط ،چشم به راهم بود.آنقدر پشت شیشه میایستادم که پهایم خواب میرفت.پرستار که میآمد و از این پهلو به آن پهلو میچرخاندش،وقت بازگشت من به خانه بود.خسته و کوفته بر میگشتم و شب را با مهرداد و مادر سر میکردم و لام تا کام حس حرف زدن نداشتم.
اواخر هفته بود که وقتی رسیدم به خانه مادر گفت:یه خانم زنگ زد و حال محمد آقا را پرسید...اسمش گویا یاسمین بود.
کیسه پر از هویج را گذاشتم کف آشپزخانه و دویدم سمت تلفن.کنجکاو شدم که از کجا فهمیده که محمد مریض است.یک لحظه به فکرم رسید که شاید با مرتضی آشتی کرده.وقتی گفت فرهاد توی روزنامه آگاهی خرید کلیه را خنده و شماره تلفن من پای آگهی بوده،پرسیدم:آقا فرهاد از کجا فهمید که کلیه برای محمد بوده؟
_نمیدونم پریا،من از کارهای فرهاد سر در نمیارم.میگه تهران نیست و مشهده،اما نبض کارهای تهرونیا تو دستشه!حتما تو رو دیده.
خیلی کنجکاو بودم بفهمم فرهاد کجا غیبش زده بود که از اخبار خانواده خبر داشت،اما دیگران نمیدیدنش!
پرسیدم:از مرتضی چه خبر؟
_ازش خبر ندارم.
_برو سراغش،دنیا ارزش جنگیدن و دعوا رو نداره،به فکر بچه ات باش.
هفته به پایان رسید و هفته دیگر داشت تمام میشد که دکتر اجازه داد با ماسک و لباس استریل و دمپایی پلاستیکی وارد اتاق شوم.از خوشحالی پر در آوردم.از دکتر پرسیدم:راستی آقای دکتر حال اهدا کننده چطوره؟اصلا یادم رفته بود بپرسم وضعش چطوره!
دکتر لبخند زد و گفت:اهدا کنندهها فدکارترین موجودات هستند که معمولاً نادیده گرفته میشن و زود از یاد میرن!
خندیدم و گفتم:آقای دکتر اگر بدونه به چه انسان شایستهای کلیه داده،افتخار میکنه!
دکتر خندهاش گرفت و چپ چپ نگاهم کرد.پرسیدم:برادرم چک رو به شما داد؟اهدا کننده پولشو نخواسته؟
_فعلا که حرفی نزده.
_باید از نزدیک ببینمش و بابت این کار انسان دوستانه ازش تشکر کنم.
لباس پوشیدم و رفتم توی اتاق.محمد سر حال بود و چشمهایش برق میزد.لب و دهانش را نمیدیدم و دلم برای لبخندهایش تنگ شده بود.نزدیک تخت از شوق گرفتن دستش داشتم از حال میرفتم که پرستار آمد تو.
_خانم انقدر نزدیک مریض نرین.دستشونو نگرین.از دور...
محمد آهسته گفت:چقدر لاغر شودی؟
بغضم داشت میترکید که گفت:میبینی که عزراییل رو جواب کردم.دیگه حق نداری گریه کنی!
اشکم مثل سیل سرازیر شده و لبهایم از زیر ماسک کاغذی خندان بود.گفتم:دلم برات تنگ شده محمد.
_منم همینطور کوچولو.گریه نکن.الانه که ماسکت خیس بخوره۱
_رنگ صورتت چقدر خوشرنگ شده.درست مثل چند سال پیش.
_بیام پهلوی تو بهتر میشم.دیگه نگران هیچی نباش عزیز دلم.
_کی مرخص میشی؟
_بستگی به وضع کلیهام داره.
چهرهاش در هم رفت:چه کلیهام کلیهام میکنم!باید خجالت بکشم که یه انسان رو ناقص کردم!رفتی اهدا کننده رو دیدی؟دکتر میگه خونوادهاش خبر ندران بیمارستانه.براش آب میوه بردی؟
_نرفتم ببینمش.دکتر گفت نیزی نیست،اما آب میوه هر روز براش دادم به پرستار.
_امسال هم من باعث شدم نتونی امتحان بعدی!خدا لعنتم کنه که جز دردسر برات ندارم!
_فقط تندرستی تو برام مهمه...از این به بعد چهار چشمی میپامت!
_خدا به دادم برس.
دکتر آمد توی اتاق و گفت:خانم طلا چی بهتره شما بفرمایید بیرون.خیلی پارتی بازی شد!...چطوری دکتر؟
_خوبم،متشکرم.
_این مدت خانومت خیلی عزب کشیده!بندهٔ خدا خیال میکرد رفتنی هستی!
محمد خندید.دکتر به دستگاههای بالا سر محمد خیره شد و توی پرونده چیزایی یادشت کرد.
_وضعت خوبه.
_من که میدونم هنوز هیچی معلوم نیست!چند روز دیگه مشخص میشه.
چهره دکتر پر از نگرانی شد.خم شد و آهسته در گوشش گفت:ایشالله که پس نمیزنه.من خیلی خوشبین هستم.
پرسیدم:کی مرخص میشه آقای دکتر؟
دکتر نگاه مرموزی به محمد کرد و گفت_عجله نکنید.هرچی توی بیمارستان بمونه به نفعشه!خونه که بیاد یک مشت فک و فامیل میریزن دور و برش و خدا میدونه چقدر میکروب وارد بدنش میشه.
_آقای دکتر من در خونه رو به روی هیچ کس باز نمیکنم.خودم هم با ماسک و لباس استریل ازش مراقبت میکنم.
_حالا اول گرفتاری شماست.باید مدتها ازش مراقبت کنین.
محمد گفت:آقای دکتر،همین جوریشم تا صبح خواب نداره و نگران منه،شما دیگه بد ترش نکنین!کی میتونم اهدا کننده رو ببینم؟
_خیلی دلت میخواد ببینیش؟
_راستش خجالت میکشم ببینمش.حتما اون هم زیاد راغب نیست منو ببینه که باعث شدم ناقص بشه!
_چون پول میگیره ،ترجیح میده ناشناس بمونه.
_چه بهتر!
با محمد خداحافظی کردم و رفتم به خانه.مادر داشت توی ظرفشویی هویج خیس میکرد.آب میوه گیری دائم روشن بود.وقتی کیسه هویج را گذاشتم زمین گفت:دیگه حالم از هرچی رنگ نارنجیه به هم میخوره!
گفتم:مامان ،شما برو بشین،بقیه شو من انجام میام.خیلی خسته شودی.
_تو که مادر ناآ نداری حرف بزنی!
آخر شب یاسمین زنگ زد.داشتم چرت میزدم و هنوز خوابم نبرده بود.
تا گوشی را برداشتم زد زیر گریه:این پیغام چیه برای مرتضی گذاشتی؟تاریخش مال چه موقعه؟
_یاسمین تو کجایی؟
_مرتضی خونه نیست.
دلم فرو ریخت.مدتها بود که زنگ زده و پیغام گذاشته بودم.یعنی مرتضی کجا بود؟
_یاسمین راستش من خیلی عصبانی بودم.باید یه جوری دق دلیمو سرش خالی میکردم.اومدم التماس کردم به محمد کلیه به که با بی رحمی از خونهاش بیرونم کرد.منم هر چی از دهانم در اومد بهش گفتم و وقتی برای محمد کلیه خریدم،زنگ زدم حرفهای دلمو زدم که عقده هام خالی بشه!ببخش یاسمین دلم نمیخواست تو بفهمی!خیال کردم پاکش کرده!
_کی تلفن زادی پریا؟
_یادم نیست،خیلی وقت پیش بود.
_من الان میام اونجا!
گوشی روگزاشتم و رفتم حاضر شدم.به سختی تاکسی گیرم آمد.تا رسیدم خانه مرتضی هزار جور فکر به سرم زد.یاسمین به محض دیدن من زد زیر گریه.
بوی ماندگی توی ساختمان پیچیده و لایهای نازک از خاک نرم بر روی اثاث نشسته بود.یاسمین گفت:معلومه که مدتهاست خونه نبوده!به نظرت کجاست؟
_نمیدونم.مسافرت نرفته؟
_خبر ندارم.
_چطور این همه وقت ازش خبر نداری؟
_تصمیم جدی گرفته بودم طلاق بگیرم.مرتضی نیامد دنبالم،من هم سر قوز افتاده بودم.
......

R A H A
02-09-2012, 11:11 PM
فصل ۳۲:قسمت دوم

باید زودتر برمیگشتم.با یاسمین همه اطاقها را گشتیم،هیچ آثاری پیدا نکردیم.نه پیغامی،نه لباس که نشان بدهد آمد و رفت داشته.مطمئن بودم مدتهی طولانی است که به خانه نیمده.اگر آماده بود حتما پیغام را از تلفن میگرفت و نوار خود به خود پاک میشد.گفتم:یاسمین پیقامو پاک کردی؟اون روز خیلی عصبانی بودم.نباید واکنش بد نشون میدادم.به مرتضی چیزی نگو.
_اون روز چه روزی بود؟
_باور کن دقیق یادم نیست.نگران نباش،پیداش میشه.منتظرش بمون و اگه اومد به من خبر بده.
نزدیک طلوع آفتاب بود که به خانه برگشتم و دیدم مادر و مهرداد هنوز خواب هستند.رفتم به رختخواب اما دلشوره داشتم.نگرانی عمل محمد و پس زدن احتمالی کلیه کم بود ،غیب شدن مرتضی هم مزید بر همه بد بختیهایم شد.پلکهایم وارم کرده بود و هلاک خواب بودم که مادر برای نماز صدایم کرد.بعد از نماز از حال رفتم و وقتی چشم باز کردم ،به قول مادر لنگ ظهر بود.پریدم،دست و صورتم را شستم و شیشههای آب هویج را برداشتم و با مادر خداحافظی کردم.
دم در با مهدی رو به رو شدم.بغلم کرد و پرسید:داری میری بیمارستان؟مادر کجاست؟
_توی آشپزخونه!تو نمیایی بریم؟
_برم مادر رو ببینم بعد باه هم بریم.
تا رفت سمت آشپزخانه ،گفتم:یه کم پول بیار،ممکنه کلیه دهنده همین روزا مرخص بشه.
وقتی رسیدیم بیمارستان نزدیک ظهر بود.دکتر توی پرستاری بود.از کنارش رد شدیم و من سلام کردم.
خندید و گفت_تازه اومدین؟دیر کردین خانم طلا چی!
_دکتر،برادرم پول آورده،هر وقت ساله میدونستین...
خندید و گفت:مرخص شد و رفت.
_از پدر شوهرم پول گرفتید؟
_نه خانم طلا چی!اصلا پول نمیخواست!
مهدی داشت حرف میزد که من حس کردم سرم دارد گیج میرود.دلم گواهی میداد اهدا کننده کلیه مرتضی است.تصورش هم ناممکن بود،اما شواهد امر این طور نشان میداد.بدنم از این فکر گر گرفت.مهدی را فرستادم پیش محمد و خودم رفتم سراغ پرستار.پرسیدم:آقای دکتر کجا هستن؟
_چه کارشون دارید؟
_باید ببینمشون.
_گمان میکنم توی اتاق بغلی باشن...یه کم صبر کنین،خودشون میان بیرون.
دکتر با فنجانی در دست از اتاق استراحت پزشکان آمد بیرون.رفتم به سمتش.خندید و پرسید:مشکلی پیش اومده؟شما چه قدر دکتر رو لوس میکنید؟
به چشمهایش خیره شدم و پرسیدم:آقای دکتر،اهدا کننده کلیه برادر دکتر بوده؟
فنجان را روی میز گذاشت و پرسید:مگه فرقی هم میکنه؟
سراسر بدنم به لرزه افتاد.بغض داشت خفهام میکرد.واکنش دکتر شک بر انگیز بود.گفتم:خواهش میکنم دکتر.این موضوع خیلی مهمه.
تا نگاه دکتر افتاد توی چشمهایم،پاسخم را گرفتم.سریع رفتم توی ایوان.مهدی پرسید:امروز چته؟گیج میزنی!
_مهدی من دارم میرم.تو بمون پیش محمد.
با محمد خداحافظی کردم و زدم به خیابان.توی دلم داغ بود.حال خودم را نمیفهمیدم.تاکسی گرفتم و رفتم خانه مرتضی.یاسمین،دستکش به دست آمد جلوی در.رنگش پریده بود.سلام نکرده بغض هر دومان ترکید.رفتم داخل و یکسره رفتم اتاق مرتضی.مرتضی به پهلوی چپ دراز کشیده و پشتش به در اتاق بود.تا صدای پا شنید پرسید:کیه یاسمین؟
توی چهار چوب در خشکم زده بود.پاهایم قدرت راه رفتن نداشت.نشستم دم در و اشکم بی صدا جاری شد.یاسمین که بالای سر مرتضی ایستاده بود گفت:ملاقاتی داری مرتضی!
مرتضی،بدون اینکه بر گردد،گفت:بگو بیاد این طرف نمیتونم بچرخم.
بدنم بی اراده میلرزید.مرتضی پرسید:کیه؟چرا نمیاد جلو؟
سرش کمی چرخید به سمت در.یاسمین گفت:پریا اومده!
چشمم کف اتاق بود و از خجالت داشتم آب میشودم.یاسمین رفت آشپزخانه.مرتضی نفسی عمیق کشید و جواب سلامم را داد.گفتم:مرتضی من...
پرید وسط حرفم:تو چی؟اومدی اینجا چه کار؟مگه کار نداری؟پاشو زود برگرد بیمارستان!
رفتم آن طرف تخت.رو به رویش بودم و خجالت میکشیدم نگاهش کنم.بر عکس من ،اون داشت سر تا پایم را بر انداز میکرد.پس از سکوتی کوتاه پرسید:چرا گریه میکنی؟خبری شده؟
_مرتضی تو آدم...
_میدونم،نمیخواد بگی...خیلی مزخرفم.اون قدر گفتی که...
_مرتضی منو ببخش تو بزرگترین خدمت رو به محمد کردی!کاری که از هر کسی بر نمیاد!
_اومدی موعظه کنی؟نمیفهمم چی میگی!
_مرتضی من همه چی رو میدونم.تو کلیه به محمد هدیه کردی!
_این چرت و پرتها چیه میگی؟
دستش به پهلویش بود که تا چشمم افتاد،سر خرد و افتاد روی تخت.پرسیدم:خیلی درد داری؟کی بخیه هتو میکشن؟
صدا زد:یاسمین تلفنو بیار اینجا.
راه افتادم و رفتم سمت در.توری رفتار میکرد که حس کردم زیادی هستم.یاسمین آهسته گفت:برو تو حیاط.
توی حیاط روی پله نشستم که یاسمین آمد کنارم.هنوز گیج کار مرتضی بودم.یاسمین گفت:امروز صبح،وقتی دیدم دولا دولا داره راه میره خیال کردم تصادف کرده!
_تنها بود_
_آره.
_الهی بمیرم...هنوزم باورم نمیشه یاسمین!
__باور کردنی نیست،اما حقیقت داره.قبلا نمیدونستم چرا این دو تا برادر مثل خروس جنگی هستن،بعد که زن محمد شودی شصتم خبر دار شد که موضوع از چه قراره.
_تصورش رو هم نمیکردم انقدر با گذشت باشه.
_مرتضی گذشت و ایثار سرش نمیشه،نمیدونم چطور یه حمصهین کاری کرده!
_اگه محمد بفهمه...!
_بهتره نفهمه...این آدم که من میبینم،یه چیزی میگه و دوباره اوقات تلخی پیش میاد.
_باید بفهمه.باید بدونه برادرش چه خدمتی در حقش کرده!
برگشت و به چشمهایم نگاه کرد و گفت:این خدمت رو در حق تو کرده نه محمد.من مرتضی رو بهتر از تو میشناسم!
از جایم بلند شدم.حال و حوصله حرفهای یاسمین را نداشتم.پایم به خانه نرسیده رفتم توی اتاقم و تا عصر بلند نشدم.
عصر بود که مهدی آمد.صدایش چرتم را پاره کرد،از مادر سراغم را میگرفت و مادر گفت:امروز دیگه نمیشه دو کلام باهاش حرف زد!محمد چطوره؟
_عالی.
یکسره آمد توی اتاق و لب تخت بشست.سلام کردم.پرسید:اتفاقی افتاده پریا؟صبحی چی شد مثل جن زدهها یه مرتبه غیبت زد؟
_میدونی کلیه دهنده کی بود؟
_نه چطور مگه؟
_مرتضی بوده...باورت میشه؟
رنگ به رنگ شدن مهدی و نگاه نباورش تماشایی بود.پرسید:از کجا فهمیدی؟
دوباره پرسید:حالا کجاست؟
_خونه خودشه.
_تنهاست؟
_گمان نمیکنم!
_یعنی چی؟کی پهلوشه؟
وا رفته بودم و تکلیفم را نمیدانستم.بیاد میگفتم یا نمیگفتم که مرتضی زن دارد!حس و حال توضیح دادن نداشتم.مهدی گفت:تو داری یه چیزی رو از من پنهون میکنی!
_مثلا چی رو؟من که دارم برات میگم.
_خر گیر آوردی؟اطلاعات ناقص میدی و فکر میکنی خیلی زرنگی!توی چشمت میخونم که همه چی رو نگفتی.
_راستش مهدی،تو این چند وقت انقدر اتفاقات ناگهانی و باور نکردنی افتاده که اگه بخوام همه رو برات تعریف کنم یه صبح تا شب طول میکشه.
پس ترجیح میدی حرف نزنی!باشه،عیب نداره.
_حال حرف زدن ندارم.فقط منگ کار مرتضی هستم.اون ده میلیونی هم که خواسته بود،برای رد گم کردن بود که کسی از قضیه ببو نبره.
_چه انسان شریف و وارسته ای.
_مسخره نکن داداش!همه آدمها میتونن تغییر کنن،میتونن عوض بشن.
_نه این قدر غیر عادی!تغییر ذره ذره،نه مشت مشت!
_حرفتو قبول ندارم،گاهی وقتها یه جرقه باعث میشه انبار مهمات آتیش بگیره!
_نکنه جرقه رو تو زدی؟حالا از کجا انقدر مطمئنی؟
_شک ندارم که کار مرتضی بوده.
_حمصهین حرف میزانی که انگار جای زخمشو هم دیدی!
_تو دیگه کی هستی؟منفی باف!گفتم کار اون بوده،قبول کن.به حدس من شک نداشته باش.
از لب تخت بلند شد ،رفت سمت در و گفت:پس باید کمپوت بخرم،بریم عیادت!
از در که رفت بیرون ،ماجرای زندگی مشترکمان،همچون فیلم سینما،توی ذهنم تکرار شد.خشونتهای مرتضی و لجبازی هایش،کتک زدنها و قربان صدقه رفتن هایش!نوازشهای وسواس گونه که گاه وحشت زده انجام میشد و همراهش احساس گناه که درون چشمهایش موج میزد و کلافهام میکرد.همه و همه به ذهنم هجوم آوردند.مرتضی آدم بد بختی بود که از اول زندگیاش طعم خوشبختی را نچشیده بود.همیشه نظاره گر عشق ورزیدن این و آن بود و حسرت داشتن یک همدم خوب و مهربان را داشت.از آن همه شعور پنهان در ذات او متحیر بودم که دست به چنین عمل خدا پسندانه زده بود،عملی که باعث شد باور کنم هیچ انسانی بد نسیت،و ماییم که با طرز تلقی خود،انسانها را تقسیم بندی میکنیم.هر چه بیشتر فکر میکردم به تشابه روح و احساس محمد و مرتضی بیشتر پی میبردم.این دو برادر از هیچ نظر با هم فرق نداشتند،به جز رفتار خشونت بار مرتضی که حاصل شکست خوردنها و آسیبهای روحی دوران نوجوانیاش بود.لجبازیهای مرتضی هیچ دلیلی نداشت به جز عصبانیتی که در رویرویی خودش نشان میداد!فکر کردن به اینکه چطور به محمد بگویم چه اتفاقی افتاده،سرم را سنگین کرده بود.
باید میرفتم بیمارستان.دلم برای دیدن محمد پر پر میزد.وقتی رفتم پشت شیشه،خواب بود.احساس آرامش کردم.همان لحظه از خدا خواستم هر چه زودتر از بیمارستان مرخص شود و دوباره دور هم جمع شویم.

پایان فصل ۳۲

R A H A
02-09-2012, 11:13 PM
فصل ۳۳:

تا مرخص شدن محمد چند بار رفتم عیادت مرتضی و هر بار برخورد مرتضی سردتر از بار پیش بود.کم کم داشتم به این فکر میافتادم که کلیه دادنش هم از روی خاصی بوده و لابد قصد دارد تا آخر عمر منت از کار را بر سر محمد بگذارد.
محمد از موضوع خبر نداشت.وقتی مرخسد نه آمد آپارتمان من و نه رفت خانه عمو منصور.وقت خروج از بیمارستان زن عمو التماس کرد:محمد جان،چند روز بریم خونه خودمون استراحت کن،حالت خوب بشه.
اما محمد زیر بار نرفت و گفت:میرم خونه خودم و پریا از من پرستاری میکنه.دلم لک زده برای پرده صورتیش.
مهدی لبخندی مرموز زد و به مهرداد اشاره کرد که:برین خونه من بعدا میام!
تا دم در دنبلمن آمد و وقتی رفت،همراه محمد وارد اتاق شدیم.از دو روز پیش اتاق را حسابی گردگیری کرده بودم.وارد اتاق نشده نفس عمیقی کشید و رفت لب تخت نشست،آن روز تنها مشکلم این بود که هیجان در آغوش کشیدن او را باید در خود خفه میکردم.گفتم:دراز بکش.
گفت:میخوام بشینم،خسته شدم از بس که خوابیدم!
الهه غذا پخته و گذاشته بود توی یخچال که باید گرمش میکردم.تا قابلمه را دستم دید گفت:من گرسنه نیستم،تو چی؟
_منم سیرم،بهتره بذارمش سر جاش!
_بیا بشین،خیلی دلم برات تنگ شده پریا،مردم از بس از پشت شیشه دیدمت.عین سراب بود،هر چی دستمو دیرز میکردم به موهات نمیرسید.
کف اتاق نشستم و سرم را گذاشتم روی زانوهایش.دستش رفت لایه موهایم.دلم میخواست گریهٔ کنم،اما به خودم قول داده بودم که دست کم در لحظات شیرین زندگیم لبخند بزنم.
چشمهایم را بسته بودم و غرق در عوالمی دیگر بودم که پرسید:چرا حرف نمیزنی کوچولو؟خیلی خسته شودی،تو خرج هم که افتادی!
_خرج چی؟
_بابا گفت ازش پول نگرفتی!پول کلیه رو تو دادی،مگه نه؟
سکوت کرده بود و داشتم توی ذهنم کلمات را جا به جا میکردم.تردید داشتم و نمیدانستم وقت گفتن است یا باید سکوت کنم.پرسید:کم حرف شدی یا خوابت برده؟حالا چقدر پول دادی؟
خندیدم و گفتم:دارم به صدات گوش میکنم که مدتهاست از شنیدنش محروم بودم!حرف بزن محمد!اون قدر به من آرامش میدی که انگار دارم موسیقی گوش میدم.تو نمیدونی چی هستی محمد!

یه موجود مزاحم و پر دردسر که از بچگیم وبال گردنت بودم.
_این حرف مسخره است،وبال گردنم نبودی،وبال دلم بودی.
_پس خودت قبول داری که زیادی بودم!وبال وباله دیگه،چه فرقی میکنه کجا آویزون باشه؟
_من که بلد نیستم جوابتو بدم.اون قدر شیرین زبونی که هر چی بگی به گوشم زیباست.
دست برد زیر چانهام و صورتم را به سمت خودش برگردند.نگاهم که به نگاهش افتاد از خوشحالی آن همه سلامت که در چشمهایش موج میزد،دگرگون شدم.چشمهایم کم کم داشت پر آب میشد که گفت:بسه دیگه پریا!قرار نیست چمنزارو آبیاری کنی!بذار خشک باشه که بشه توش قدم گذاشت.
_جای قدمهی تو عزیزم،همیشه روی چشمهای منه!
_چه شاعرانه و دلنشین!همین حرفهات و نگاههای قشنگت منو کشته!
_محمد!...
_جانم،عزیزم.
_چه احساسی داری؟
_احساس خوش بختی،احساس آرامش.فقط دلم شور درسهای عقب مونده مو میزنه.نگفتی چقدر خرج کردی؟
_چقدر میپرسی...هیچی!
_ده میلیون تومان از نظر سکار خانم هیچیه؟چقدر ولخرجی دختر!
دوباره سرم رفت روی زانویش.یاد مرتضی و از خود گذشتگیاش مانند میخ توی قلبم فرو میرفت و آزارم میداد.سکوتم محمد را مشکوک کرد و گفت:خودت پولو دادی یا دکتر داد؟
_محمد جان نمیشه امروز از پول و اهدا کننده و بیمارستان حرف نزنی؟
_چرا؟خوب میخوام بدونم چقدر پول خرج کردی!به هر حال باید یه روز پولتو پس بدم.
_پول چی رو میخوای پس بدی!به اهدا کننده پول ندادم.فقط خرج بیمارستان و اتاق عمل رو دادم که خیلی جزعی بود.
_یعنی چی؟
_یعنی اینکه...باشه بعدا برات توضیح میدم.
_بعدا یعنی چی؟پول اون بدبختو ندادین؟
_نگران نشو،بدون اینکه پول بگیره از بیمارستان رفت.
هر لحظه عصبی تر میشد.تصور میکرد سستی و پشت گوش انداختن من و مهدی باعث شده بود اهدا کننده پول نگرفته از بیمارستان برود.بلند شدم رفتم سمت یخچال و شیشه آب را دادم دستش.گفتم:آب جوشیده است.دارو تو بخور.میترسم یادمون بره.
هر جای اتاق میرفتم،نگاهم میکرد.سکوتش بی جهت نبود،صبر کرده بود تا خودم به حرف بیایم.نگاهش کردم.با نگاهی پرسشگر به چشمهایم زًل زده بود.پرسید:پریا،میشه یه دقیقه بشینی و بگی چی شده؟این قدر راه نرو،سرم گیج رفت!
لب تخت نشستم در کنارش.پرسید:چرا چند روز پیش پول اون بد بختو ندادین؟این راسم انسانیته؟
_انقدر حرص نخور...یه ذره آب بخور،همه چی رو برات میگم.
با لحنی جدی تر گفت:دلم خوش بود که مثل من فکر میکنی!من که گفته بودم اگه پول توی دستت نیست از بابا بگیر،بعدا بهش میدادیم.
_ولی ...محمد!محمد!...
_چیه؟
_آخه تو فرصت بده تا من بگم چی شده!
به ساعتش نگاه کرد و گفت:چند روز فرصت میخوای که زبون باز کنی؟نکنه منتظری که خودم حدس بزنم!
_محمد،خواهش میکنم...این مساله به اندازه کافی منو عذاب داده!حق نیست که تو هم اعصابمو به هم بریزی.
_نکنه بابا اذیتت کرده!؟
_مسئله سر اهدا کننده است.غریبه نبود.میخواست ناشناس بمونه،اما من فهمیدم رفتم عیادتش.
چهرهاش هر لحظه کجکاو تر میشد.کلمات توی گلویم گیر میکرد و صدایم بریده بریده در میآمد و محمد هاج و واج نگاهم میکرد.از وقتی حرفم تمام شد،منتظر شنیدن نام اهدا کننده بود.
چیزی نمانده بود عصبانی شود که گفتم:با رضا و رغبت این کار رو کرد.کسی که هرگز تصورش رو هم نمیکردم این قدر انسان و با گذشت باشه!
_نکنه برادرات بودن؟اما نه ،اونا رو هر روز میدیدم!بگو پریا،دق مرگم کردی!
به چشمهایش خیره شدم و با تردید و هراس از واکنش بعدی او ،آرام گفتم:مرتضی.
خیس عرق شدم تا اسم مرتضی به زبانم آمد.محمد که انتظار شنیدن نام هر کسی را داشت به جز او.مانند شمعی که آهسته آب شود ،ولو شد روی تخت.اشک در چشمانش حلقه زده بود و داشت لبریز میشد.مرتضی که همیشه،مانند هیزم جهنم،اتشمان زده بود،آن روز شمع روشنی بخش زندگی محمد شده بود.
به سختی لبهایش را تکان داد و با صدایی گفت:باور...نمیکنم پریا،مرتضی؟...برادرم؟ای خدا...
دوباره آن حالت لعنتی آمد به سراغم،آن هم درست وقتی که دلم نمیخواست از او فاصله بگیرم.باید میرفتم دست شویی.بلند شدم و دویدم سمت در.صدای محمد رشنیدم که پرسید:کجا؟
در حدود یک ربع طول کشید تا هرچه توی معدهام بود بیرون بریزد.وارد اتاق که شدم،محمد داشت لباس عوض میکرد.با نگرانی پرسیدم:چرا بلند شودی؟
برگشت.نگاهم کرد.گریه کرده بود.چشمهایش هزار حرف داشت،اما لبهایش بسته بود.کمربندش را محکم بست و آهی از ته دل کشید.بریم پریا!
پرسیدم:کجا؟کمر بندتو انقدر سفت نبند!
_زنگ بزن تاکسی بیاد،باید بریم خونه مرتضی!کیف کمکهای ولی یادت نره!
از پشت در باز کن به یاسمین گفتم:چادر سر کن،با محمدم!
اولین بار بود که همدیگر را میدیدند.محمد،مات زده،یک نگاه به من کرد و چشمش برگشت سمت یاسمین.مجبور بودم معرفیش کنم.یاسمین گفت:بفرمایید تو.زحمت کشیدید.
یکسر رفتم سمت اتاق خواب و محمد دنبالم آمد.توی چهار چوب در ایستادم و برگشتم سمت محمد.بدنش داشت میلرزید.مرتضی که پشتش به در بود،داد زد:یاسمین کی بود؟بیا کمک کن برگردم،تنم خواب رفته!
از در فاصله گرفتم.محمد رفت تو،سلام کرد.مرتضی،مانند برق گرفته ها،تکان شدیدی خرد و با سرعت برگشت و ناله کرد.دستش به پهلویش بود.محمد دوید سمت تخت و دست گذاشت روی دست مرتضی.فریاد زد:داداش!...
یک دست مرتضی زیر دست محمد بود و دست دیگرش دور گردن محمد که داشت به پهنای صورت اشک میریخت.از دیدن آن منظره داشتم از حال میرفتم.تکیه دادم به چهار چوب در و یاسمین را صدا زدم.دو برادر در آغوش هم بودند و گریهشان به هق هق بدل شده بود.هیچ حرفی میان دو برادر رد و بدل نمیشد به جز اینکه اسم همدیگر را صدا میزدند و با صدای بلند گریه میکردند.منظرهای تکان دهنده بود.محمد لا به لای حرفهایش میگفت:الهی بمیرم که به خاطر من صد تا بخیه خوردی و ناقص شودی!
و مرتضی میگفت:خدا منو ببخشه که یه عمر تو رو اذیت کردم...جونم فدای تو داداش!
دو ساعتی پچ پچ کردند.گاه گریه میکردند و گاه به یاد شیطنتهای دوران کودکی قش قش میخندیدند.
یک لحظه صدای محمد را شنیدم که گفت:پریا،کیف منو بیار.
رفتم توی اتاق.مرتضی تازه متوجه من شد.سلام که کردم،زد زیر گریه.
محمد پتو را زد کنار و گفت:برو یه کم آب جوش بیار.
آن شب،محمد و مهدی با تلفن تا صبح پچ پچ کردند و نقشهها کشیدند،که چطور یاسمین را به افراد خانواده معرفی کنند.چند روز بعد عمو و زن عمو آمدند عیدت مرتضی.اولین بار بود که زن عمو یاسمین را میدید.تا کالسکه بچه را دید با خوشحالی پرسید:نوه من کجاست؟
فهمیدم کار مهدی است.زن عمو رفته بود بالای سر بچه که خواب بود و داشت انگاهش میکرد.یاسمین گفت:بیچاره فکر کرده بچه مال مرتضی است.
گفتم: مگه نیست؟
هر دو کهندیدیم.

پایان فصل ۳۳ و ۳۴

R A H A
02-09-2012, 11:13 PM
فصل آخر:

با صدای افتادن یک فنجان کاف قهوه خانه،به خودم آمدم،قهوه سرد شده بود،اما من سرگردان،در عوالم گذشته سیر کرده بودم.
آفتاب پریده بود و با صدای جیک جیک عصر گاهی گنجشکها بر روی شاخههای درخت مقابل قهوه خانه،صدا به صدا نمیرسید.به ساعت که نگاه کردم خشکم زد.پاهایم خواب رفته بود.باور نمیکردم آن همه وقت بر روی صندلی نشسته و کارنامه چندین ساله زندگی پر دردسرم را ورق زده باشم.رفتم دم در.محمد شتاب زده داشت میآمد این سوی خیابان.
تا رسید به من لبخند زد و پرسید:دیر کردم؟
_مهم نیست،اون قدر تو حال خودم بودم که گذشت زمان رو فراموش کردم.
_رفتی کار خودتو کردی؟
_رفتم خراب شدن مجتمعو دیدم و یاد گذشته افتادم.برای تو که بد نشد.اون قدر دیر اومدی که گمان نمیکنم حال و حوصله سر خاک رفتن داشته باشی!
_حالا چه کار کنیم؟شب شده،گمان میکنم کسی اونجا نباشه!
از نگاهم خندهاش گرفت و گفت:خیله خوب ،تقصیر من بود،چشمم کور میریم.
سوار تاکسی شدیم و یکسر رفتیم سر خاک آقا بزرگ.چند سال بود که قسمت نمیشد در سالگرد آقا بزرگ،افراد خانواده را ببینیم.هر سال،وقتی میرسیدیم،که دیر شده بود و همه رفته بودند.
محمد به سنگ قبر آقا بزرگ و پدرم که پر از گلهای پر پر شده بود نگاهی انداخت و گفت:یه پیشنهاد بده پریا.چی کار کنیم که همه رو ببینیم.
_یه آگاهی توی روزنامه میدیم و از همه قوم و خویشهای طلا چی دعوت میکنیم توی رستوران جمع بشن.
هنوز حرفم تمام نشده بود که مهدی و الهه و پشت سرش،مرتضی و یاسمین از راه رسیدند.
محمد خندید و گفت:ببین پریا از من بد قول تر هم پیدا میشه.بر گردین مردهها خوابشون برده.
مهدی پرسید:شما هم دیر اومدی؟ای بابا،خیال میکردیم،فقط ما دل گنده ایم.
باورم نمیشد یک آگهی کوچک محمد بتواند همه اقوام و خویشان را دور هم جمع کند.بچههای کوچک تر،بزرگترها را نمیشناختند و بزرگترها پیرها را به جا نمیآوردند.
عمو منصور مانند مهمانداری وظیفه شناس،دم در رستوران ایستاده بود و با همه خوش و بش میکرد.وقتی همه آمدند و رستوران جای سوزن انداختن نداشت،آمد تو و یکی یکی افراد خانواده را به هم معرفی کرد.
عمو داشت سخنرانی میکرد که محمد در گوشم گفت:نتیجه پیشنهادتو ببین!از این به بعد سر رفت و آمد باز میشه و توی درد سر میافتی!
خندیدم و گفتم:دعا کن ما رو به رسمیت بشناسن!تا حالا که کسی تحویلمون نگرفته!
مرتضی در کنار محمد نشسته بود ،آهسته گفت:گور پدر همه شون،فامیل کیه؟قربون صد تا غریبه!
محمد گفت:مرتضی باز شروع کردی؟تو کی میخوای درست بشی!
مهدی گفت:اون وقتی که اعضای بدنش کامل بود،وضع درست و حسابی نداشت،حالا که کم داره دیگه نباید ازش توقع داشت.
عمو آمد سر میز ما و گفت:چی دارین میگین؟این قدر پچ پچ نکنین!دکتر تو سخنرانی نمیکنی؟
مرتضی گفت:سر جدت بابا،ارث و میراث این بدبختها رو بده که الان همه شون توی دلشون دارن بهت صد تا فحش میدان.راستی،پول ساختمونو از شهرداری گرفتی؟
عمو چپ چپ به اطرافش نگاه کرد و گفت:تو قدر فامیل رو نمیدونی!اینا اگه گوشت همدیگه رو بخورن استخون همدیگه رو دور نمیریزن.یه روز همین آدما به دردت میخورن!
مرتضی گفت:میخوام صد سال سیاه به دردم نخورن!همه شون چشمشون دنبال مال و اموال آقا بزرگ خدا بیامرزه.میگی نه!ارثشونو بده،بعد دعوتشون کن،اگه اومدن!
محمد آهسته گفت:مرتضی،بسه دیگه!حالم داره از اخلاق گندت به هم میخوره!
مهدی گفت:کاشکی تخصصت مغز بود که مخ داداشتو عمل میکردی!خیلی شکاک و بد بینه!
با یاسمین و الهه محو تماشای افراد فامیل بودیم که همگی داشتند در گوشی پچ پچ میکردند و زیر چشمی نگاهشان دور میز ما چرخ میزد.گفتم:خدا رو شکر که همه خانواده ما رو دور هم دیدن که حرف برای گفتن داشته باشن و تا سال دیگه حوصله شون سر نره!
محمد آهسته در گوشم گفت:پریا،کار به کسی نداشته باش!سعی کن از خودت شروع کنی!تو باید الگو باشی.

پایان