توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آرام | سیمین شیردل
sorna
02-07-2012, 11:18 AM
نام رمان:آرام
37 فصل داره
397 صفحه
نویسنده: سیمین شیردل
منبع :98دیا
sorna
02-07-2012, 11:18 AM
در گوشه ای از سالن وسیع و پر ازدحام فرودگاه ، پدری نگاه نگران و مضطربش را به سوی دخترش ، که کمی انطرف تر ایستاده بود دوخت . دلش تاب نیاورد و مجددا به سوی او رفت تا چیزهایی را گوشزد کند.
دختر، برخلاف پدرش ، کاملا خونسرد و متین ایستاده بود . و به ظاهر گوش فرا می داد ، اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را به وضوح نشان می داد .
دختر با دستان کشیده و زیبایش بلیت را بازی می داد و در انتظار اعلام شماره پرواز بود. بعد از دقایقی از بلندگوی سالن ، شماره و ساعت پرواز به گوش رسید ؛ نفس بلندی کشید و به سمت مادرش ، که زنی کوتاه قد و اندکی فربه به نظر می رسید ، خم شد و او را بوسید . سپس پدر را در اغوش گرفت و گفت : " پدر ! تمام حرفهای شما را به خاطر سپردم ؛ خواهش می کنم نگران نباشید ! برایتان خوب نیست . میخواهید به این سفر نروم؟ "
پدر معترضانه گفت : " نه ، نه ! می دانی که دوری از تو چه قدر برایم دشوار است . فقط مواظب خودت باش!"
_چشم پدر ! خیالتان راحت باشد . مواظب مادر باشید! دوستتان دارم .
آن زن و شوهر به رفتن دخترشان که در میان ازدحام جمعیت گم شد خیره ماندند.
با نشان دادن بلیت و کارت شناسایی اش به مسئول باجه ، به سمت درب خروجی به راه افتاد . .قتی پا به درون هواپیما نهاد ، به مهماندار سلام کرد . مهماندار با دیدن او که زیبایی و متانتش چشمگیر بود لحظه ای بر او خیره ماند و بی اختیار تبسمی که نشانگر ستایشش بود زد .
به محض جا به جا شدن روی صندلی اش ، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت . سرش اندکی گیج رفت . به پشتی ثندلی تکیه داد و لحظاتی چشمانش را بست . گرمای شیراز طاقت فرسا بود ، اما می دانست گرمایی شدیدتر در انتظار اوست . سفر به تهران همواره باعث شور ونشاط در او می شد ؛ به خصوص که تعطیلات خوبی را پیش بینی می کرد . در سالهای گذشته نیز خاطرات خوبی از سفر هایش داشت . تنها مسئله ای که نگرانش می کرد ، دوری از خانواده بود. پدر ، ناراحتی قلبی داشت و مادر قند خونش بالا بود . اگر به اصرار آنها نبود ، هیچ گاه راضی به این سفر ، تنها و بودن وجود آنها نمی شد .
پدر ومادر رفتن به این سفر را برای او ضوروری می دانستند ف چرا که پس از پایان امتحانات و فشار بیش از حد درس ها ، دخترشان را خسته و عصبی می دیدند. آنها می خواستند با دور کردن آرام از محیط زندگی اش تنوعی در او ایجاد کنند . ابتدا قرار بود به همراه برادرش به کشوری در آن سوی آبها بروند ، اما مشغله ی فراوان تنها برادرش امیر ، اجازه چنین کاری را به آنها نداد . ناگذیر آرام به تنهایی بار سفر بسته و راهی تعطیلات شد. آرام ، دانشجوی سال دوم رشته حقوق ، نمونه کامل دختری شرقی و زیبا بود . جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص و عما بود . او دارای روحی لطیف و حساس بود ؛ که این را از مادرش به ارث برده بود . پدرش که سرهنگ باز نشسته نیروی هوایی بود طوری او را تربیت کرده بود که مانند یک مرد بتواند بدون هیچ ترس و واهمه ای در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتی در تربیت دختر و پسر نمی دید و اعتقاد داشت که هر دو باید نجیب و شجاع باشند . آرام ، موقعیت خود را در زندگی مدیون پدر ومادرش می دانست ؛ زیرا انها با تمام وجود و عاشقانه زندگی خود را وقف او وبرادرش کرده بودند و همواره خواسته های ان دو ، بر هر چیزی او لویت داشت . آرام ، یاد گرفته بود که توقع چندانی در زندگی نداشته باشد . و همواره به داشتن چنین خانواده ای به خود می بالید . و این را خوب می فهمید که پدر نگران آینهد اوست . و این امر باعث می شد ، که او با احتیاط قدم بردارد ؛ زیرا کوچکترین اشتباه یا خطایی را موجب هدر رفتن زحمات پدر و مادرش می دید.
با فرود هواپیما و برخورد چرخ های ان با سطح فرود گاه ، رشته افکارش از هم گسیخته شد.مسافران در تکاپوی برداشتن وسائل خود بودند . وقتی درب هواپیما گشوده شد ، آرام برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . گرمای تند و زننده تهران به صورتش سیلی می زد . عینک افتابی اش را در اورده و به چشمانش زد و به سوی اتوبوس های در انتظار مسافران به راه افتاد.
sorna
02-07-2012, 11:19 AM
آرام ، خیلی زود عمه پوران را در میان جمعیت انبوهی که برای استقبال و یا بدرقه مسافرانشان به این سو وآن سو نظر می انداختند ، تشخیص داد . اصولا دیدن اشخاصی مثل عمه پوران ، خیلی دشوار نبود ؛ زیرا عمه جان چنان خود را می آراست که متمایز از افراد عادی به چشم می امد . آرام همواره از رفتار های عمه اش به خنده می افتاد. آن دو با دین یکدیگر ، آغوش گشوده و روی هم را بوسیدند . سپس آرام گفت : عمه جان راضی به زحمت شما نبودم .
عمه پشت چشمی نازک کرد و گفت : این چه حرفی است ، زحمتی نبود . سفر خوب بود؟
- مثا همیشه ! شما می دانید که سفر با هواپیما حالم را بد میکند.
_خوشحالم که تو را می بینم .
_من هم همینطور! دلمان برایتان خیلی تنگ شده بود.
_عمه پوران با اشاره به باربر ، بازوی آرام را گرفت و به سمت در خروجی به راه افتاد . آرام با لبخند ، به حرکات و ژست های عمه اش نگاه می کرد . عمه پوران با وجود پنجاه سال سن ، هنوز زن زیبایی به شمار می رفت و از روحیه خوب وبا نشاطی برخوردار بود . او طوری رفتار می کرد که در نظر بیننده جوانتر از سنش به چشم می امد ، اما با افکار او میانه خوبی نداشت . عمه پوران صندوق عقب اتومبیل لوکس و جدیدش را گشود و باربر چدامن ها را جابجا کرد ؛ انعام خود را دریافت نمود و رفت . عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را می راند . همچنان که در خیابانهای شلوغ و پر هیاهوی تهران پیش می رفت گفت : سرهنگ و مادر حالشان خوب بود؟
( عمه پوران ترجیح می داد افراد را با عناوین خاصشان مورد خطاب قرار دهد .)
-خوب بودند و سلام مخصوص رساندند.
- نمی خاوستند سری به ما بزنند؟
- امیر شدیدا در گیر کارهایش است ، پدر و مادر ، دلشان نیامد او را تنها بگذارند . در اولین فرصت قرار است به دیدن شما بیایند .
_خوشحال می شوم.
_دکتر حالشان چه طور است؟
_دکتر طبق معمول در کارهایش غرق است و و مثل همیشه بد خلق و بهانه گیر است . می دانی عزیزم ! از اول ازدواج ما اشتباه بود ، دکتر هیچ وقت نتوانست مرا درک کند . از من می شنوی با همسن و سال خودت ازدواج کن !
آرام با خلق و خوی عمع کاملا آشنا بود . می دانست که او همواره خود را ربرت از دیگران میداند و همین مساله باعث می شد که همیشه از دیگران گله مند باشد . برخلاف عمه ، دکتر سخاوت ، مردی مهربان و خوش اخلاق بود . هشت سال تقاوت سنی چندان اهمیتی نداشت ؛ که مدام تکرار شود .آرام در سکوت و با لبخند به حرفهای عمه پوران گوش می داد .
_البته خودت میدانی که من چه قدر مراقب دکتر هستم و نمی گذارم اب در دلش تکان بخورد . اما به محض این که تصمیم به سفر می گیرم ، داد و هوار راه می اندازد و عصانی می شود . ( آرام می دانست منظور از سفر همان مسافرت های خارج از کشور است که چند ماهی طول می کشد )
_عمه ادامه داد : "اگر به سفر نروم ، دیوانه می شوم . پروانه و بچه هایش یکطرف ، روحیه خودم یک طرف. تو اگه جای من بودی چه کار میکردی؟
_شما خیلی سخت می گیرید . دکتر که خیلی منطقی به نظر می رسد .
_عمه پوزخندی زد وگفت : مشکل همینجاست ، تمام دوستان و آشنایان همین طور فکر می کنند و همیشه حق را به دکتر می دهند.
_ عمه جان ! به دل نگیرید ! منظوری نداشتم . راستی از لادن برایم حرف بزنید . حالش چطور است ؟ ( و بدین وسیله فکر عمه جان را از بحث پیش آمده منحرف کرد. )
_ لادن یک سر دارد و هزار سودا ! در خانه که پیدایش نمی کنی . اگر او را دیدی سلام من را برسان ! البته وقتی فهمید تو می خواهی بیایی ، قرار شد زود به خانه بیاید .
_از آقای دکتر سخاوت چه خبر ؟ حالشان خوب است؟ خیال ازدواج ندارند ؟
عمه با صدای ریزی خندید و گفت : بیچاره حامد ! نه صبح دارد و نه شب . تمام وقت در بیمارستان گرفتار است . چه قدر گفتم این رشته را انتخاب نکن ! پدرت را ببین ، عبرت بگیر ! اما گوشش بدهکار نبود . دلم برایش می سوزد . وقت نمی کند به خودش برسد ، چه برسد به زن گرفتن .
_حق با شماست . اما حامد از بچگی علاقه فراوانی به طبابت داشت . یادات می آید چند بار ، گوشی دکتر را برداشته بود و حاضر نبود آن را پس بدهد؟
_ یادم هست . اخر سر دکتر مجبور شد یک گوشی برای حامد بخرد تا دیگر مجبور نباشد دنبال گوشی دور خانه بگردد.
عمه پوران با مهارت خاصی اتومبیل را روی پل نگهداشت و بوق زد . آقا غلام در را گشود . عمه اتومبیل را زیر الاچیق مخصوص پارک کرد و پیاده شد . آرام با آقا غلام احوالپرسی کرد و عمه با اشاره به صندوق عقب گفت : آقا غلام ! چمدان ها را داخل بیاور . در اتاق لادن بگذار !
عمه دست آرام را گرفت و گفت : خیلی خسته شدی ريال بیا برویم شربت خنکی برایت درست کنم ، تا خستگی از تنت در بیاید.
خانه عمه پوران در شمالی ترین نقطه تهران قرار داشت . آب و هوای خوب انجا ، متمایز از دیگر قسمت های شهر بود . باغ وسیع و ویلای مجلل در میان آن آرامش فوق العاده ای به انسان می داد .تمام خانه های آن منطقه پیچیده در حصاری از دیوار های بلند و باغ های فرح انگیزی بود که از دید عابران پنهان می ماند . کوچه های پر درخت ، جوی های پر اب و سکوت دلنشین از محسنات آن جا به شمار می رفت .
آرام در خانواده مرفهی به دنیا آمده بود و هیچ نیاز مادی در زندگی نداشت ؛ اما زندگی عمه پوران همواره برایش جالب و سوال بر انگیز بود ، زیرا او خانه اش را همانن ظاهرش اغراق آمیز تزیین می کرد و به تجملات بیش از حد اهمیت میداد . آرام به تزئینات جدید خانه می نگریست . سال گذشته که به آن جا آمده بود دکوراسیون خانه به رنگ سبز بود ؛ از پزده ها گرفته تا کلاهک آباژور و رومبلی و هر آنچه را که در توانش بود به رنگ سبز زمردی در اورده بود و امسال با یک مانور جدید رنگ خانه را به صورتی کمرنگ تغییر داده بود که البته دلنشین تر از سال گذشته بود.
عمه پوران با دو لیوان نوشیدنی از راه رسید و گفت : از رنگ اتاق خوشت امد؟
_ سلیقه شما خیلی خوب است .
_ خوشحالم که پسندیدی !
آرام لیوان شربت را لاجرعه سر کشید
عمه با شیطنت گفت : مثل اینکه از صحرا آمدی ، نه شیراز !
آرام با خنده گفت : خیلی خنک و خوش طعم بود!
sorna
02-07-2012, 11:19 AM
- نوش جانت !
سپس با نگاهی دقیق در چهره آرام گفت : از خواستگارت چه خبر؟
- گاه گداری تلفنی عرض ادب میکنند.
- نمی خواهی جواب بدهی؟
جواب دادم . اما دست بردار نیستند .
- آن طور که سرهنگ می گفت آدم های مقبولی به نظر می رسند . دلیل مخالفتت چیست ؟
_اولا هنوز درسم تمام نشده ، در ثانی نمی دانم چرا به دلم نمی نشیند !
- شنیدم خیلی پولدار هستند
- همینطور است ؛ اما من اهمیتی نمی دهم .
- شما جوانهای امروزی ، ملاک های خاصی برای خودتان دارید . لادن را ببین! ماشین را داخل حیاط پارک می کند تا خاک بخورد و با اتوبوس رفت و امد می کند . نمی دان می خواهد چه چیز را ثابت کند . شاید هم می خواهد آبروی مرا ببرد . وقتی دلیل کارش را می پرسم جواب میدهد که می خواهم در اجتماع باشم ، میان آدمها ! مثل اینکه ما آدم نیستیم یا از مریخ آمده ایم !
- شاید حق با شما باشد .
- بهتر است خوب فکر کنی وبعد خواستگا هایت را به بهانه های واهی رد کنی . این چندمین خواستگارت بود؟
آرام لبخند زد و گفت : نمی دانم ! حسابش از دستم در رفته !
- تو ولادن در بهرتین شرایط و موقعیت ممکن برای ازدواج هستید . جوانی و شادابی عمر کوتاهی دارد ؛ مگر اینکه به من رفته باشید و بتوانید خوب خودتان را نگه دارید .
آرام با شیطنت گفت : شما فوق العاده و استثنایی هستید !
_ای شیطان ! من را دست می اندازی !
_آرام برخاست و عمه پوران را در آغوش فشرد ، بوسه ای بر گونه او نهاد و گفت : باور کنید شما زیباترین و بهترین عمه دنیا هستید ! این را از ته دل می گویم . _قربان تو بروم عزیزم . حالا خوب است بروی و کمی استراحت کتی . من هم به ناهار رسیدگی می کنم
_می خواهید کمکتان کنم؟
- نه خوشگلم ! بهتر است به خودت برسی . در ضمن لادن اصرار داشت در اتاق او باشی .
- می دانید که من دوست ندارم بدون لادن تنها باشم .
سپس برخاست و به طبقه بالا رفت . اتاق لادن تنها مکان ساده و بدون تجمل خانه بود . لادن مخالف کارهای مادرش بود و از تجملات دوری میکرد . آرام چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و لباس راحتی به تن کرد . کمی روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را روی هم نهاد . با شنیدن صدای لادن که او را فرا می خواند برخاست و بیرون رفت . لادن با هیاهوی فراوان به طرف پله ها دوید . آرام نیز به طرف او پایین رفت و در وسط پله ها یک دیگر را در آغوش کشیدند.
_ خوش امدی آرام جان ! نمی دانی چه قدر دلم برایت تنگ شده بود .
- من هم همینطور . هنوز هم مثل آپاچی ها می آیی استقبال !
- ترک عادت موجب مرض است ! از تنهایی مردم . برای آمدنت دقیقه شماری می کردم .آه لادن با موهایت چکار کردی؟
- فروختم !
آرام با حیرت گفت : فروختی ! به کی؟
- به انیستیتو ترمیم مو!
آرام با صدای بلند خندید.
لادن همانطور که پایین می رفت ، به روز خود چرخید و گفت : به نظرت خوب شدم ؟
_خیلی بامزه شدی!
عمه پوران با شنیدن صحبت های آن دو گفت : به حرف من که گوش نمی کند . زیبایی زن به موهایش است .
لادن گفت : مادر از این که موهایم را کوتاه کردم ، خوشش نیامد . کارش شده غصه خوردن . چشم به هم بزنی بلند می شود.
_ تو فقط می خواهی من را حرص بدهی .
آرام گفت : با دیدن موهای تو ، هوس کردم موهایم را کوتاه کنم .
عمه با اعتراض گفت : یکی کم بود ، این یکی هم اضافه شد .من نمی گذارم دشت به موهایت بزنی .
آرام گفت : اگر شما دوست ندارید من این کار را نمی کنم .
لادن گفت : هر موقع خواستی بگو تا تو را یواشکی ببرم .
سپس خنده مرموزی نمود . عمه پوران چشم غره ای به لادن رفت و گفت : آرام ، درست است که لادن دختر من است اما طرز تفکرش با من متفاوت است .
لادن معترضانه گفت : مادر !
_مادر ندارد . تو همیشه سر خود هستی .
آرام گفت : عمه جان ! این مدل مو به لادن می آید . یک جور تنوع است . شما تا بیایید عادت کنید می بینید موهایش مثل اول بلند شده .
_بزک نمیر بهار میاد ! اگر تا آن موقع خواستگاری پیدا شد تکلیف چیه ؟
لادن گفت : اوه مادر کجا ها رو مبینید . مگر کچلی گرفته ام؟
با ورود دکتر و حامد ، لادن به طرف دکتر دوید . او را بوسید و گفت : پدر به موقع آمدید.
دکتر با قد کوتاه و اندام فربهی که داشت به طرف آرام امد و از دیدار او اظهار خوش وقتی کرد . حامد بر خلاف پدرش قد بلند بود و اندام لاغری داشت . او بیش از حد مبادی آداب و با نزاکت بود .به نظر ارام ، پسری خوش قیافه بود البته اگر ریزش موهایش کمتر میشد . او نیز مانند پدرش رشته جراحی قلب را دنبال می کرد.
حامد با دیدن آرام گفت : به ؛ به خانم وکیل ! چه زمانی می توانیم کار های حقوقی خود را به شما بسپاریم ؟
- هر وقت شما مطب باز کنید . مطمئنا من هم دفتر وکالت باز خواهم کرد .
لادن گفت : آرزو بر جوانان عیب نیست .
عمه پوران گفت : بچه ها ناهار حاضر است ، تا از دهان نیفتاده بییایید سر میز !
حامد گفت : شما بفرمائید ! با اجازه من دستم را بشویم ، بعد خواهم امد .
دکترو حامد اصولا کم حرف بودند و بر عکس عمه پوران و لادن یک ریز حرف می زدند . دکتر گاهی سرش را تکان می داد و یا لبخندی می زد و این تنها عکس العمل او نسبت به حرفهای همسر و دخترش بود .
بعد از صرف ناهار ، لادن وآرام به اتاف خود رفتند تا به بهانه استراحت کمی با یکدیگر گفتگو کنند . لادن وسایل روی میزش را مرتب کرد و آرام به حرکات او که توام با ظرافت خاصی بود می نگریست .
لادن قد متوسطی داشت . با صورت گرد و کوچک و ادنامی ظریف . او از ان تیپ دخترنای بودکه کوچکتر از سن واقعی خود به چشم می خورد . چشمهایی بادامی ، با ابروانی کم پشت و لبهای غنچه ، از خوصوصیات بارز در چهره اش بود .
لادن به اندام کشیده و زیبای ارام غبطه می خورد . به خصوص رنگ چشمان آرام به نظرش بینظیر بود ؛ با مژگانی سیاه . برگشته ؛ با چشمانی به رنگ طوسی که در تلالو نور گاه به سبز و گاه به نقره ای متمایل میشد و گیسوانی که تا سر شناه پریشان و مواج بود .
لادن گفت : هنوز هم شنا می کنی ؟
آرام در حالیکه به عکس های پروانه ، تنها خواهر لادن ، که در انگلیس زندگی می کرد می نگریست گفت : تقریبا هفته ای پنج مرتبه . عادت بدی پیدا کردم مثل مسکن می ماند .
- تو باید ماهی مشدی یا پری دریا
- عکس پروانه جدید است؟
یک ماه پیش فرستاده . خیلی دلم برایش تنگ شده .ببین چه قدر سهند بزرگ شده .
- سروش هم بزرگ شده . خیلی هم ناز است .
آرام خود را روی کاناپه انداخت و گفت : کمی از خودت حرف بزن.چه کارهایی می کنی؟
- مشغول عکاسی هستم . پدر اخرین مدل دوربین را برایم خریده است ؛ من هم مدام عکس می اندازم .
_ جالب است ! نمونه کارهایت را داری؟
لادن دسته عکسی از کشوی میز تحریرش بیرون آورد و به طرف آرام گرفت . آرام با دقت به عکس ها می نگریست . بیشتر عکس ها از آدم های عادی در کوچه و بازار و بچه هایی که در حال کار یا بازی بودند ، گرفته شده بود.
_برای شروع عالی است
_قرار است با کمک چند تن از استادان ، نمایشگاهی گروهی برقرار کنیم .
_فکر خوبی است . حتما موفق می شوی .
- ممنونم . سپس مکثی نمود و گفت : از امیر چه خبر؟ نمی خواست بیاید؟
- خیلی سلام رساند . قرار شد تا دو هفته دیگر به تهران بیاید .
سپس از درون کیفش جعبه کوچکی را در اورد ، به لادن داد و گفت : این هدیه از طرف امیر است ؛ امیدوارم خوشت بیاید.
لادن جعبه را در میان انگشتان ظریفش نگه داشت و آن را لمس کرد . بعد از دقایقی با نرمش خاصی که در حرکاتش بود ، آن را گشود. از دیدن گردنبندی که درون جعبه خفته بود ، به وجد آمد . با شیفتگی به آن نگاه کرد و گفت : وای چقدر ظریف و زیباست !
- خوشحالم که پسندیدی ! امیر دو روز برای خرید این گردنبند وقت گذاشت .
- ممنونم که زحمت اوردنش را کشیدی!
آرام نم اشک را در چشمان زیبای لادن دید . در کنارش نشست ، دستان لادن را گرفت و گفت : نمی خواهم دخالت کنم اما بهتر است هر دو زمینه را برای مطرح کردن ازدواجتان اماده کنید .
- باید امیر پیش قدم شود . اما مثل اینکه من را فراموش کرده . اگر تو نمی امدی گمان نمی کنم به یاد من می افتاد.
- اشتباه نکن ! امیر واقعا تو را دوست دارد . او هم از این دوری در عذاب است و خسته شده . من با امیر صحبت کردم .قرار شد این بار با عمه جان جدی حرف بزند .
آرام می دانست که لادن احتیاج به دلداری دارد . او آنقدر حساس و شکننده بود که هر لحظه بیم آن می رفت که از هم پاشیده شود .
- می دانی آرام من حاضرم با هر شرایطی که امیر بگوید زندگس کنم . بارها این مطلب را گوشزد کردم اما قبول نمی کند و می خواهد زندگی ایده آلی به قول خودش برایم درست کند. با چه زبانی بگویم من از این زندگی ها بیزارم !
- من خوب درک می کنم ، تو چه خواسته ای داری . اما به امیر حق بده که بخواهد برای تو زندگی خوبی درست کند . خودت که با اخلاق عمه جان خوب آشنایی داری . در واقع امیر نمی خواهد کم بیاورد . حالا با این پروزه ای که در دست دارد ، حتما به شرایط مطلوبش خواهد رسید . فقط کمی تحمل و صبر داشته باش ! باور کن ، همه چیز درست می شود .
sorna
02-07-2012, 11:20 AM
- حق با توست . شاید من کمی عجولم . اگر این قدر از هم دور نبودیم ، شاید تا این اندازه به من سخت نمی گذشت
- من خوشحالم که امیر بهترین را انتخاب کرده . تو دختر بی همتایی هستی !
- تو هم خواهر شوهر نمونه ای هستی !
شام زیر درخت نارون ! در کنار استخر پر اب با صدای جیرجیرکهای پنهان در باغ صرف شد . عمه پوران در حالی که خود را با بادبزن سبک ژاپنی اش باد میزد گفت: باید در اولین فرصت برویم شمال . گرمای این جا عذاب آور است .
لادن گفت : بهتر است وقتی امیر امد برویم .
حامد گفت : امیر کی می اید؟
آرام گفت: احتمالا تا دو هفته دیگر.
حامد گفت: کاش دائی جان و زن دائی هم می امدند.
عمه پوران گفت : با سرهنگ تماس می گیرم ، شاید راضی به آمدن بشوند ؛ بدون انها لطفی ندارد.
سپس رو به همسرش نمود و گفت : دکتر می دانی امروز چه دیدم ؟
دکتر در حالی که روزنامه می خواند گفت : چه دیدید؟
_خانم فرخی را با ماشین جدیدش دیدم . هر شش ماه یک بار ماشینش را عوض می کند .
دکتر گفت : خانم شما زیادی نکته بین هستید
حامد با لحنی طنز آمیز گفت : شاید ماشینش خراب شده و از کسی امانت گرفته است .
عمه پوران گفت : این حرفها به خانواده فرخی نمی خورد . برای انها عوض کردن اتومبیل مثل کندن دستمال کاغذی می ماند.
دکتر گفت : خانم شما که یک سال از عمر اتومبیلتان نمی گذرد!
لادن با حالتی اعتراض امیز گفت » مادر جان به نظر شما کار خوبی می کنند؟ تا ادم به چیزی نیاز ندارد نباید بی خودی خرید کند . این کار نوعی جنون است .
عمه پوران با حلتی دلگیر گفت : من که حرفی نزدم . کار خانم فرخی را تایید نکردم . فقط گفتم اتومبیل جدید خریده است.
حامد گفت : شاید پدر فکر کرده شما منظوری دارید
آرام میل به خنده در دلش پیچید اما می ترسید عمه جان ناراحت شود . به زحمت خودش را نگهداشت و خنده اش را فرو داد .
عمه پوران گفت : آرام جان در این خانه نمی شود دو کلام حرف زد .
سپس از هندوانه داخل بشقابش تکه ای در دهان گذاشت . دکتر سر خود را به خواندن روزنامه مشغول کرده بود و هر چند دقیقه یک بار زیر چشمی نگاهی به همسرش می انداخت .
عمه گفت : لادن فردا بعد از ظهر جایی قرار نگذار . می دانی که خرید دارم . باید کمکم کنی.
- حتما مادر یادم نمی رود .
حامد برخاست وگفت : مقداری کارهای عقب مانده دارم باید به آنها برسم .شب بخیر .
با رفتن حامد گویی دکتر نیز بهانه ای یافته بود. روزنامه را تا کرد و روی میز نهاد ، پیشانی ههسرش را بوسید ، شب بخیر گفت و به دورن خانه رفت .
عمه پوران گفت : آرام جان پس فردا مهمانی کوچکی دارم .به اصطلاح دوره دوستانه است . می خواهم حسابی سنگ تمام بگذارم .باید کمکم کنید
_ با کمال میل من در اختیار شما هستم.
عمه پوران لبخندی رضایت آمیز زد و گفت : خدا تو را رسانده ، نمیدانی چقدر دست تنها بودم!
لادن با دلخوری گفت : مادر باز شلوغش کردید . مگر یک دوره بیست نفره این همه سر وصدا دارد ! شما خودتان را آزار می دهید .
_تو که اخلاق من را می دانی ؛ طبعم قبول نمی کند . می خواهم بهتر از همه انها باشم . مخصوصا پیش خانم فرخی ، که فکر می کند نصف تهران برای اوست. ( و در همان حال برخاست و به درون خانه رفت )
لادن گفت : می بینی ، مادر در چه فکر هایی سیر می کند . کاش کمی دست از این رفتار های بچگانه اش بر می داشت .
_او این طور بار آمده ، دست خودش نیست .
_دنیای او خیلی کوچک است . تو که غریبه نیستی ، اما گاهی از دست کار های مادر شرمنده می شوم.
_ زیاد سخت نگیر ! عمه جان با کسانی مراوده دارد کع انها هم مثل خودش هستند . تو خیلی نمی توانی او را متوجه کار هایش بکنی ؛ چون تو را قبول ندارد . عمه جان احتیاج به یک تلنگر دارد .
_حداقل خوشحالم ، که دوستانش مثل خودش هستند ؛ در غیر اینصورت مادر همیشه تنها بود.
sorna
02-07-2012, 11:21 AM
با کنار رفتن پرده ها ، نور خورشید چشمانش را آزار داد. غلتی زد و ملافه را محکم به دور خود پیچید . صدای لادن به گوشش خورد که می گفت: تنبل خانم بلند شو !
آرام چشمانش را گشود و خمیازه ای کشید و گفت: ساعت چند است؟
-خودت حدس بزن !
آرام لبخندی زد ، برخاست وگفت: خواب خوبی کردم .
- تو چه طوری درس می خواندی؟در خانه هم اینقدر می خوابی؟
-عمه جان کجاست؟
-رفته آرایشگاه ، کسی خانه نیست . برویم شنا؟
آرام از فکر آبتنی به شوق امد . به سرعت برخاست و پایین رفتند . ان دو با سر وصدای زیادی شنا کردند ، مسابقه دادند و سپس صبحانه مفصلی خوردند . بعدازظهر به همراه عمه پوران به فروشگاه سر زدند و از روی لیست بلند بالای عمه جان آنقدر خرید کردند که دیگر جایی در صندوق عقب اتومبیل باقی نماند. ناگزیر مابقی را در صندلی عقب جا دادند. آرام دشواری خرید به همراه عمه جان را تا به این حد حدس نزده بود. حالا می فهمید که چرا لادن با اکراه اینکار را قبول می کرد . عمه جان آن قدر آنها را به اینطرف و آنطرف می کشاند که هر دو احساس سر گیجه می کردند. و جالب تر اینکه عمه پوران با هیجان فراوانی دستورات خود را به فروشنده ها و به ان دو می داد. گویی اتفاق جالبی در شرف وقوع است . آرام در حال خستگی نیز به رفتارهای عمه عزیزش می خندید و حرکات او برایش سرگرم کننده بود . روز مهمانی عمه پوران از هر دوی انها حسابی کار کشید ، حتی با وجود کبری خانم همسر آقا غلام باز به قدری کار های ریز ودرشت دستور می داد که آرام آرزو کرد کاش در خانه خود و در اتاقش روی تخت لمیده بود و مطالعه می کرد!
عمه پوران تا جایی که در توانش بود انواع شیرینی های خانگی و دسر با چند ساندویچ سالاد و نوشیدنی را با مهارت و زیبایی خاصی روی میز چیده بود.
دو ساعت به آمدن مهمانها مانده بود که سرانجام عمه پوران به آن دو اجازه مرخصی داد . آرام نیم ساعتی خوابید . سپس برخاست و دوش گرفت . بلوز و شلوار ساده و راحتی به تن کرد . عمه پوران با دیدن لباس آرام با نا رضایتی گفت: عزیز دلم لباست خیلی خوب است اما بهتر است لباس رسمی تری بپوشی.
آرام به اتاق بازگشت . لادن با دیدن آرام خنده ای سر داد و گفت : حدس می زنم چه اتفاقی افتاده
- سر در نمی آورم . مهمانی عصر است یا شب!
- برای مادر فرقی نمیکند در واقع بالماسکه است !
آرام خنده ای سر داد و گفت : تو چی می پوشی؟
- لباس من به دلخواه مادر دوخته و آماده شده است . باید بدانی که سلیقه من نیست.
- خیلی جالب است!
سپس برخاست ، به سمت کمد رفت و در همانحال گفت: مجبورم لباسی را که خاله فرنگیس داده بپوشم .
لادن با دیدن کت و دامنی به رنگ سفید با راه های سیاه گفت: خیلی خوشگل است . به چه مناسبتی گرفتی؟
- ره اورد سفر خاله فرنگیس به پاریس است.
- اوه اوه تو هم دست کمی از دوستان مادر نداری . فقط خواهش میکنم کاری بکن که مارک لباست بیرون بزند ! این مساله برای مادر خیلی اهمیت دارد.
- ببین لادن اینجا دو تا مارک لباس اویزان است . می خواهی یکی را به تو بدهم؟
- نه ممنون . مادر حتما توضیح خواهد داد که خیاط مشهوری لباسم را دوخته !
صدای عمه پوران آنها را فرا می خواند . لادن گفت : زود حاضر شو! مادر اگر عصبانی شود دیگر کارامن تمام است.
مهمانان کم کم از راه می رسیدند. آرام متوجه شد که دوستان عمه پوران نیز مانند خود او به طرز عجیب و مصنوعی ، خود را آراسته اند و بی شباهت به عروسک های پشت ویترین نیستند ، جواهرات بی نظیر ، لباس هایی با مارک اروپایی ، عطر های گرانبها و موهای بدقت آرایش شده و منظم ، برخی چوب سیگارهای بلندی را در دستان خود بازی می دادند. لادن آرام زمزمه کرد : مثل فیلم گانگستر های فیلم های هالیوودی هستند ! به شدت آفت زده و مخربند . بیچاره شوهرانشان!<o></o>
آرام گفت: برای تماشا کردن خیلی جالبند !
- دوست داری در آینده مثل آنها باشی؟
- تو چطور؟
- حرفش را هم نزن! زیبایی زن به سادگی و طبیعی بودن است.
sorna
02-07-2012, 11:21 AM
آرام نا خود آگاه با شناختی که از حساسیت عمه پوران نسبت به خانم فرخی داشت ، توجه اش به او و سایه دخترش که در ان جمع حضور داشت جمع شد.
خانم فرخی با موهایی کوتاه و قهوه ای رنگ ، ساده تر و شیک پوش تر از بقیه مهمانان خود نمایی می کرد.پوستی سبزه و لبخندی ملیح در چهره اش او را دلنشین و گیرا می نمود . آرام سالها قبل که به تهران آمده بود آشنایی مختصری با سایه داشت . سایه دختری جذاب و بانمک بود . چشمانی ریز و کشیده ، با گونه های برجسته و بینی اندکی عقابی باعث می شد تا بیننده لحظاتی چند در او خیره بماند . زمانی که آرام برخاست تا در پذیرایی به لادن کمک کند ، نگاه خانم فرخی را بر جزئ جزئ اعضای بدنش حس کرد . سایه به کنارش امد و گفت: مادر شیفته تو شده ، مدام از زیباییت تعریف می کند.
- نظر لطف ایشان است .
- خودمانیم از چند سال پیش خیلی بهتر شدی ، یک طور دیگری شدی .
- تو هم نغییر کردی . یادت می اید از قد کوتاهت گله داشتی حالا تقریبا هم قد شدیم.
- اما به زیبایی تو نشدم .
لادن میان حرف آن دو پرید : چه کسی خوشگل است؟ من! خودم می دانستم.
آن سه دختر از سر نشاط و جوانی خنده سر دادند . آرام به صحبت های آن جمع پر تکبر گوش می داد . گاه سایه از سر لودگی حرفی می زد و باعث خنده آن دو می شد . لادن به پهلوی سایه زد و گفت: مادر بدجوری نگاه می کند ، اگر باز هم من را بخندانی خودت می دانی!
سایه گفت: خوب نخند ، به حرفهایم جدی فکر کن!
آرام گفت: سایه ! اینها ، آینده تو و لادن هستند !
سایه گفـت : خدا نکند ! خودت چه طور
آرام گفت: شما با هم همسایه هستید ، شکر خدا من می توانم مصون بمانم.
سایه گفت: تو را به خدا ببین از چه چیزهایی حرف می زنند !
آرام گفت: جواهر چیز پیش پا افتاده ای نیست . الماس خانم گم شده . کم چیزی نیست!
لادن گفت: دزد ناشی به کاهدان می زند. باور نکن بدل بوده .
سایه گفت : ده تا سگ در خانه اش پارس می کند . کدام دزدی جرات می کند از دیوار خانه اش بالا برود؟
آرام گفت : تو از کجا می دانی؟
سایه : یک بار با مادر رفتم خانه شان ، صد بار به حماقت خودم لعنت فرستادم . یکی از سگها دامن مادر را گرفته بود ، کم مانده بود پاره کند ، دست آخر هم می دانی چه گفت؟
آن دو با هم گفتند: چه گفت؟
سایه با افاده گفت: سگ خانم به رنگ بنفش حساس است . بیچاره مادر ! دیگر آن دامن را نپوشید.
لادن گفت :تو را به خدا نگاه کن فخری جان چه طور به ساندویچ گاز می زند ؛ انگار از قحطی امده!
سایه گفت : با اینهمه فیس و افاده نمی تواند جلوی شکمش را بگیرد.
در همان زمان عمه پوران لادن را فراخواند . آرام نیز همراه سایه به طرف میز رفت و در همان حال گفت :این حرفها نان و آب نمی شود.برویم تا ساندویچ ها تمام نشده کمی بخوریم.
با پایان مهمانی عمه پوران اظهار خشنودی از پذیرایی خوب و غذاهای عالی ، رضایت خود را اعلام نمود . آرام نفس راحتی کشید ؛ زیرا می دانست اگر عمه پوران نا خشنود می شد ، تا چند روز غرولندش پایانی نداشت
sorna
02-07-2012, 11:22 AM
لادن در حالیکه لقمه نان تست را به همراه کره و مربا با اشتها در دهان می گذاشت گفت : مادر امروز من و سایه و آرام می رویم سینما ، بعد هم می رویم خرید ، شما مخالفتی ندارید؟
-نه خیر ! می توانید بروید . شام منتظر باشم؟
-منتظر ما نباشید . شام بیرون می خوریم.
-ماشین را بگو غلام بشورد !
-قرار است با با ماشین سایه برویم.
عمه پوران با نارضایتی گفت : چرا تو نمی بری؟ سایه می خواهد به شما پز بدهد!
- مادر! ما این حرفها را نداریم . فرقی نمی کند . دفعه دیگه من می برم.
آرام متعجب از حرفهای عمه پوران می اندیشید : که چرا وسواس عمه روز به روز به این مسائل پیش پا افتاده بیشتر می شود. آن روز انها به اتفاق به سینما رفتند و سپس به چند فروشگاه سر زدند . آرام چند کتاب ، لادن گل سر و دست بند و سایه دمپایی و جوراب خرید و در پارکی چند ساعتی به قدم زدن پرداختند.سایه هر چیزی را به شوخی می گرفت ، حتی جدی ترین مسائل را و آنها را به خنده وا میداشت.
سایه انها را به رستورانی که پاتوق خانوادگی شان بود مهمان کرد و شام مفصلی سفارش داد . سپس قهوه نوشیدند ، فنجان هایشان را برگرداندند و به خطوطی که در داخل آن نقش بسته بود خیره شدند . اگر نقشی را آشنا می یافتند به یکدیگر نشان می دادند و به حدسیات هم می خندیدند . ناگهان سایه سکوت کرد و کمی در صندلی خودفرو رفت و گفت: باز هم سر و کله فرید پیدا شد.
آرام در میز سمت راست خود چند جوان را دید که مشغول نشستن به روی صندلی ها بودند. سایه با سر سلام کرد . پسری حدودا 28 یا 29 ساله با قدی بلند و اندامی ورزیده که با لاقیدی خاصی راه می رفت به سمت میز انها آمد. لادن در گوش آرام زمزمه کرد : فرید برادر سایه است .
فرید سلام کرد و سایه آرام را به او معرفی کرد . فرید نگاه کوتاه و گذرا به آرام افکند و از سر احترام گفت : از آشنایی تان خوشوقتم !
آرام گفت : من هم همینطور.
فرید رو به سایه کرد و گفت : نشد جایی برویم و تو انجا نباشی .
- خواهر ته تقاری داشتن ، همین حسن را دارد که همه جا سر و کله اش پیدا می شود. از من می شنوی پاتقت را عوض کن !
فرید با همان بی تفاوتی گفت: حتما به توصیه ات عمل می کنم . وبا نگاهی احترام آمیز به لادن و آرام گفت : اگر چیزی میل دارید سفارش بهم .
لادن گفت : خیلی ممنون ! ما شام خورده ایم.
سایه گفت : نگران نباش ! ما در حال رفتن بودیم .
آرام از طرز صحبت سایه که نیمی با طنز و نیمی با طعنه بود خنده اش گرفت . فرید خداحافظی کرد و به نزد دوستانش بازگشت .
سایه گفت: سعید هم با انهاست .
لادن سرکی کشید و گفت : چرا نیامد جلو؟سایه گفت : مشکل کم رویی دارد . کاری نمی شود کرد.
آرام حدس زد که سعید باید شخصی باشد که سایه تعلق خاطری نسبت به او دارد . انها برخاستند و بدون انکه به ان سمت بنگرند از رستوران خارج شدند .شب هنگاهه لادن در حالی که رخت خوابش را برای خوابیدن آماده می کرد گفتت: سایه عاشق سعید است اما هر دو از ترس فرید جرات گفتنش را ندارند.
- مگر فرید چه طور ادمی است؟
-چه طور بگویم ، خیلی راجب او حرف می زنند.
آرام با کنجکاوی پرسید : چه حرفی؟
-این که خیلی پولدار است . میان دختر ها سوکسه دارد و همین طور تودار و مغرور است. نمی توانی از او سر در بیاوری . سعید بهترین دوستش است، اما فرید خیلی متعصب است و نسبت به سایه سخت گیری می کند. به همین علت انها سکوت اختیار کردند. سایه هم از برادرش حساب می برو . تقریبا همه فامیل و دوست و آشنا روی فرید یک جور دیگری حساب می کنند. دو سالی می شود که آقای فرخی خودش را بازنشسته کرده و مدیزیت کارخانه را به فرید سپرده.
- اطلاعات کاملی داری . از کجا همه اینها را فهمیدی؟
- گفتم راجع به او زیاد حرف می زنند . وقتی با دوستان جمع می شویم ، دختر ها اکثرا راجع به فرید حرف می زنند . خوب من هم گوش می دهم.
آرام شانه هایش را بالا انداخت و گفت: از رفتارش پیداست که خیلی از خود راضی است.
لادن در جواب گفت : بخاطر همین رفتارش بیشار مورد توجه دخترهاست. برخورد امشب او را دیدی ؟ حتی نخواست تو را نگاه کند .
_من احتیاجی ندارم که کسی نگاهم کند.
_ناراحت نشو ! منظوری نداشتم . می خواستم رفتار فرید را تشریح کنم.آخر زیبایی تو به حدی است که توجه همه را به خود جلب می کند.
_اولا از لطف تو ممنونم . در ثانی من از حرف تو ناراحت نشد م اصلا فراموش کن ! بیا راجع به موضوع دیگری حرف بزنیم .
با این جمله ذهن لادن را به موضوع دیگری معطوف داشت اما ذهن خودش را چیزی جز رفتار فرید اشغال نکرده بود.
sorna
02-07-2012, 11:22 AM
دو هفته به سرعت گذشت . آرام در کنار لادن اوقات خوبی را سپری می کرد. حامد نیز در اوقات فراغتش گاهی انها را به گردش می برد.اما ان قدر سر گرم کار در بیمارستان بود که دقایق برایش ارزش طلا را داشت
آن روز صبح ، خانم فرخی با عمه پوران تماس گرفت و از انها دعوت کرد تا بعداز ظهر به ان جا بروند غ عمه پوران نیز پذیرفت
خانه خانم فرخی به فاصله چند خانه از انجا قرار داشت. آرام با ورود به ان جا متوجه شد که چرا عمه پوران با خانم فرخی رقابت می کند. خانه او بیش از حد آراسته وزیبا بود. دکوراسیون خانه از ساده ترین و در عین حال شیک ترین مدل ها ، که به بهترین نحو چیده و استفاده شده بود تشکیل میشد . تنها چیزی که در خانه عمه جان یافت نمی شد سادگی بود و همان باعث ذوق زدگی در همه چیز می شد. خانم فرخی با چند دقیقه تاخیر به سالن وارد شد . آن روز خانم فرخی بلوز و دامن سفیدی
به تن داشت که او را جوانتر نشان می داد. بعد از خوشامد گویی ، عذر خواهی کرد و گفت: برادرم از امریکا تماس گرفته بود نمی توانستم قطع کنم.
عمه پوران گفت: سلام مرا به دکتر کامران نی رساندید.
-خیلی سلام رساندند. به خصوص به دکتر سخاوت.
- سخاوت خیلی به یاد کتر کامران می افتد و از دورانی که با هم داشتند خاطرات زیادی نقل می کند.
-شما که بهتر از همه می دونید تا چه اندازه ذکتر به ایران علاقمند بود. متاسفانه خانمش نتونست خودش را با فرهنگ ما تطبیق بدهد.
-همسر فرنگی داشتن همین مشکلات را دارد.
-از پروانه جان خبر دارید؟ چرا یک سر به ایران نمی اید؟
- می گوید نمی تواند حمید را تنها بگذارد .خیالش راحت است که من می روم.
خانم فرخی لبخند زد و گفت :برای شما هم بد نیست ، هم فال است هم تماشا.
-من علاقه ای به کشور انگلیس ندارم.اگر فرانسه یا ایتالیا بود بیشتر به مذاقم خوش می آمد . انگلیس کشور مرده ایست.
خانم فرخی رو به آرام و لادن کرد و گفت: خوب ، خانم خانم ها کم پیدا هستید.
لادن گفت: هر کجا باشیم زیر سایه شما هستیم. تقصیر این سایه است که پیش ما نمی اید.
سایه گفت: نمی خواهم مزاحم شما باشم.
عمه پوران گفت: این چه حرفی است ! منزل خودتان است . هر وقت بیایی خوشحال می شویم.
عمه پوران گفت: دیشب به دکتر گفتم هر طور شده این هفته برنامه مسافرت به شمال ترتیب دهیم. گرمای این جا کلافه ام کرده .
خانم فرخی با هیجان گفت: آه چه عالی اتفاقا من هم همین نظر را داشتم.اصلا چطور است با هم برویم ، بچه ها هم تنها نیستند.
سایه گفت: چه خوب ! خیلی خوش می گذرد.
عمه پوران گفت: ما که از خدا می خواهیم.دوست دارم تا آرام اینجاست برویم بدون آرام خوش نمی گذرد.
خانم فرخی گفت: این با هم بودنمان فقط بخاطر آرام جان است ، بدون او لطفی ندارد.
آرام گفت: نظر لطف شماست. اما به خاطر من برنامه خودتان را تغییر ندهید.
لادن گفت: اگر به شمال نیایی من با تو به شیراز می ایم.
سایه گفت: من هم می ایم.
آرام لبخندی زد و گفت : نه ! بهتر است همگی به شمال برویم.
sorna
02-07-2012, 11:23 AM
مسافرت به شمال بحثی شد که آن روز به صحبت درباره ان پرداختند . نزدیک غروب برخاستند و برای رفتن اماده شدند .خانم فرخی و سایه برای بدرقه به حیاط امدند . باغبان در حال ابیاری باغچه ها و درختان بود .طعر دل انگیز گل های یاس و محمدی در فضا آکنده بود. در همان حال شخصی در حال آمدن به سمت انها بود . آرام از طرز راه رفتن او فهمید که آن شخص کسی جز فرید نیست . او طوری گام بر می داشت که گویی فقط برای خود راه می رود ودر این عالم هیچ کس وجود خارجی ندارد . راه رفتنی سنگین ، بی اعتنا و مغرورانه ! خانم فرخی با شادی گفت : آه ! مثل اینکه فرید آمد. فرید به انها نزدیک شد و سلام کرد. آرام متوجه شد که فرید صدای بم و دلنشینی دارد . خانم فرخی گفت: فرید جان ! آرام را معرفی می کنم ، برادرزاده خانم سخاوت هستند.
- بله ! قبلا افتخار آشنایی با ایشان را داشتم.
آرام با لبخند حرف او را تایید کرد.
خانم فرخی گفت: آه ! پس من بی خبر بودم.
عمه پوران گفت: خیلی زحمت دادیم . به آقای فرخی سلام برسانید . و با این جمله صورت خانم فرخی را بوسید . آرام نیز با خانم فرخی و سایه خداحافظی نمود و با نگاهی به فرید از او نیز خداحافظی کرد . فرید نیز با نگاهی عمیق و جدی جواب او را داد.
آن شب خانم فرخی در حالیکه مقداری سالاد در بشقابش می ریخت رو به آقای فرخی گفت : فرخی چه بگویم، که هر چه بگویم ،کم گفتم . چه دختر نازنینی است! زیبا متین ، تحصیل کرده ! فرید ! درست نمی گویم؟
فرید در حالی که تکه بریده شده ای را در دهانش می گذاشت گفت :کی؟
خانم فرخی با دلخوری گفت: آرام ، برادر زاده خانم سخاوت.
فرید شانه هایش را بالا انداخت و با بی تفاوتی پاسخ داد: نمی دانم ! دقت نکرردم .
خانم فرخی گفت : بهتر بود کمی دقت می کردی ، تا کی می خواهی نسبت به همه چیز بی تفاوت باشی؟
- باز شروع شد
- من از رفتار تو سر در نمی آورم . معلوم نیست در چه عالمی سیر می کنی.
آقای فرخی که تا ان زمان ساکت بود و فقط به حرفهای ان دو گوش می داد برای ان که همسرش بیشتر ازرده نشود گفت : اکنون که وقت این حرفها نیست.
فرید گفت : مادر تا چشمش به یک دختر می افتد این حرفها را تکرار میکند.
خانم فرخی بدون آنکه به روی خود بیاورد ادامه داد : قرار گذاشتیم با هم بریم شمال . تو هم باید بیای.
-ببینم چه می شود.
خانم فرخی با لجاجت مادرانه خود گفت: ببینم چه می شود ندارد . آرام هم میآید . دوست دارم بیشتر همدیگر را ببینید.
فرید برخاست و گفت : می روم بیرون . معلوم نیست کی بیایم . منتظر من نباشید . و سپس از در خارج شد.
خانم فرخی سرش را به سمت اقای فرخی برد و اهسته گفت : ببین فرخی اگر به فکر نباشی می ترسم این پسر دست گل به آب بدهد . از من گفتن
سایه که تا ان زمان جرات حرف زدن نداشت گفت : آرام خیلی دختر خوب و بینظیریه .
آقای فرخی گفت:من که حرفی ندارم.شما فرید را راضی کنید، بقیه اش با من.
آقای فرخی مردی شصت ساله ، با موهای جو گندمی ، قد بلند و نسبتا لاغر بود ؛ در زندگی خود به مردی دست و دلباز و موفق مشهور بود .
آقای فرخی از همسرش پرسید : امید تلفن کرد ؟
-خوب یادم انداختی؛ امید گفت که فردا راه می افتد ؛ نگران نباشید ! خرید مورد نیاز را انجام داده.
آقای فرخی گفت : خیالم راحت شد . نمی دانم چرا همیشه نگران کارهای امید هستم! بر عکس این پسره فرید . همه از کار او در کارخانه راضی هستند.جمشیدی که می گفت : فکر نمی کردم پسرت تا این حد با لیاقت باشد. و به کار ها حتی بهتر از شما رسیدگی می کند.
خانم فرخی مغرورانه گفت : هر چی باشه پسر خودم است . سپس فکری کرد و گفت : در هر حال باید مواظب باشیم او جوان است و مغرور . گاهی متوجه نیست چه کار می کند. فرخی ! دورادور مواظبش باش ! خیلی اعتماد نکن.
آقای فرخی در تایید حرفهای همسرش سری تکان داد و گفت : از برنامه شمال می گفتی ، کی قرار است برویم؟
خانم فرخی با اشتیاق جواب داد : بیا برویم اتاق نشیمن تا برایت تعریف کنم
امید دومین فرزند خانواده فرخی بود . او دو سال کوچکتر از فرید بود. شش ماه از نامزدی او با دختر خاله اش سارا، که از کودکی تعلق خاطری به یکدیگر داشتند ، می گذشت . خانم فرخی میانه چندان خوبی با این پیوند نداشت و به همین خاطر ازدواج فرید را بهانه ای برای به تاخیر انداختن مراسم عروسی آن دو قرار داده بود. آقای فرخی بیز تاکید بر این مساله داشت که ابتدا فرید باید ازدواج کند ، و این تنها وسیله ای بود تا فرید گریزان از از دواج را وادار به این امر کنند. با وجودی که خنام فرخی دختران زیادی را به فرید معرفی کرده بود ، اما هیچ گاه رغبتی در او به چشم نمی خورد و همواره نوعی گریز در او پدیدار می شد و همین مساله باعث نگرانی خانم فرخی و حساسیت بیش از حد او شده بود . اکنون آرام با زیبایی و متانتش می توانست فرید را غافلگیر کند و خانم فرخی با نقشه هایی که در سر می پروراند ، مطمئن بود موفق خواهد شد. سفر به شمال بهانه خوبی برای پیاده کردن افکار شیرینی بود که او را احاطه کرده بود.
sorna
02-07-2012, 11:23 AM
تمام طول هفته را عمه پوران در تکاپوی برنامه ریزی برای سفر به شمال سپری کرد و اطلاعات لازم را با خانم فرخی رد و بدل می کرد.لادن از امدن امیر ناامید شده بود و چندان رغبتی به سفر نداشت . امیر به شدت دگیر پروژه جدیدش بود ؛ اما از نظر لادن چندان قانع کننده نبود . حامد قرار بود دو روز بماند و مجددا بازگردد ، زیرا مرخصی به قدر کافی نداشت.
پنج شنبه صبح ، چمدان ها در صندوق عقب اتومبیل جا گرفت و مابقی در باربند گذاشته شد . حامد راندن اتومبیل را به عهده گرفت و آقای فرخی نیز با نبود پسرانش خود هدایت اتومبیل را به عهده داشت]
خانم فرخی به محض دیدن آنها با لبخندی رو به آرام گفت : امید به همراه سارا وخواهرم خواهد امد. فرید هم قول داده ، تا دو روز دیگر بیاید . چنین به نظر می رسید که این اطلاعات را به عمد در اختیار او قرار می دهد.
آرام با هر بار سفر به سرزمین سرسبز و خیلی شمال ، تازگی های بیشماری را در خود نهفته می دید ؛ تا به مسافرانش هدیه کند . احساس ازادی و رها شدن از هر چیزی در وجودش ترواش می کرد . در حقیقت نوعی پرواز روح بود و چه دل انگیز و پر شور به ان لحظات خود را اویخته بود و از قدرت و عظمت خداوند در شگفت بود. قطره ای اشک به روی گونه اش غلطید ، اشکی ارمغان طبیعت ، که به او ارزانی داشت .
ساعتی بعد در قهوه خانه ایستادند و در هوای فرح بخش ان جا چای نوشیدند . سایه از آرام خواست تا بقیه راه را در اتومبیل انها بنشیند .آقای فرخی برخلاف دکتر ، که ساکت و کم حرف بود ، مردی بذله گو و خوش صحبت بود و در طول راه سر به سر سایه می گذاشت تا آرام را بخنداند .
سایه گفت :اگر اذیتم کنید ، می روم ماشین دکتر!
خوب برو ! آرام جان با ماست . تازه تو که آن قدر حرف می زنی که دکتر نمی تواند تحملت کند . ان وقت مجبوری پیاده بیایی !
کم کم هوای مرطوب دریا به تنهای خشک انها می چسبید . بوی جنگل و رودخانه مشام را نوازش می داد. با رسیدن به مقصد ، آرام ویلای با شکوهی را نظاره گر بود ، که همانند نگین می درخشید . موج های آرام دریا که تا در گاه ان جا بوسه زده و باز می گشتند چشم را خیره می کرد. چیزی سکر اور در ان منظره وجود داشت . ارام بی اراده به سمت ساحل پیش رفت و به امواج چشم دوخت . لادن به کنارش امد و گفت : امدی دریا سلام کنی!
آرام خیره به دریا لب گشود ، اهسته و زمزمه وار گفت : مثل این بود که صدایم کرد !
-گاهی به من نیز همین احساس دست می دهد. انسان را جادو می کند.
- جادوی دریا ! تشبیه خوبی است . تو فکر می کنی صدای ما را می شنود ؟
لادن با خنده گفت : فکر می کنم شنید ، چون دارد جواب می دهد !
صدای عمه پوران به گوششان رسید که آهنا را فرا می خواند.
ان دو با خنده به طرف ویلا باز گشتند.
آن سه دختر در یک اتاق نسبتا بزرگ که پنجره ای رو به دریا داشت به جمع کردن وسائل خود پرداختند. بعد از فراغت از این کار به سوی دریا رفتند و تا غذوب خورشید آب تنی کردند. وقتی به ویلا بازگشتند ، دکتر ، آقای فرخی و حامد بساط پختن کباب را به را انداخته بودند . بعد از خوردن شام از فرط خستگی به خواب عمیقی فرو رفتند . اما عمه پوران و خانم فرخی تا پاسی از شب بیدار بودند و به گفتگو پرداختند.
سر میز صبحانه بودند که زنگ تلفن به صدا در امد . خانم فرخی بعد از پایان مکالمه اش گفت : امید سلام رساند . گفت تا ظهر می رسند . باید تدارک ناهار را ببینیم .
سایه با اعتراض گفت : ما می خواستیم برای خرید به شهر برویم .
- شما بروید ! من کاری با شما ندارم. خانم سخاوت ! شما هم بچه ها را همراهی کیند ! این جا حوصله تان سر میرود.
عمه پوران قبول کرد و به همراه دخترها به راه افتاد . انها تا ظهر به دیدن فروشگاه ها و صنایع دستی مشغول شدند و مقداری خرید کردند و با کلاه های بزرگ حصیری که روی سر گذاشته بودند به ویلا برگشتند.
با ورود آنها به ویلا بازار سلام و رو بوسی گرم شد .سایه آرام را به امید ، سپس به سارا ، نامزدش و به محمود برادر سارا و آخر سر به خاله اش ( که شباهت زیادی به خانم فرخی داشت ) معرفی کرد.
آرام بعد از دقایقی آهسته از آن جمع دور شد وبه اتاق رفت تا لوازمی را که خریده بود جا بجا کند . روی تخت دراز کشید و کش و قوصی به اندامش داد . از این که تازه وارد ها ان جا را اشغا کرده بودند چندان خشنود نبود . با آمدن انها مثل این بود که دریا نیز طوفانی شده بود.
آرام خیره به سقف ، چهره امید را در ذهنش جستجو کرد . شباهت کمی به فرید داشت . چشمان امید پر از شیطنت بود ، بر عکس چشمان فرید که جدی و خموش بود .امید کوتاهتر ولاغرتر بود ، برخلاف فرید که اندام ورزیده اش در وهله نخست به چشم می خورد و این امتیازی بود که امید از آن بی بهره بود . سارا نیز دختر زیبایی بود ؛ با موهایی قهوه ای ، چشمانی به همان رنگ و پوستی روشن . سپس به یاد محمود افتاد ؛ چشمان محمود با دین او برقی زد و متحیرانه بر او خیره ماند . محمود هم سن و سال فزید به نظر می رسید و شباهت زیادی به خواهرش داشت . در کل چهره ای مطلوب داشت . ضربه ای به در نواخته شد . افکارش از هم گسیخت .
لادن وارد اتاق شد و گفت : خسته شدی؟
آرام نیم خیز شد و پاسخ داد : کمی ، پایین په خبر است؟
sorna
02-07-2012, 11:24 AM
-خبری نیست . مشغول صحبت کردن هستند .
-سارا دختر زیبایی است
-همینطوز است ، خیلی به هم می آیند . امید می گفت که فرید فردا می آید . فکر میکنم ، خانم فرخی نقشه هایی دارد . مواظب خودت باش !
-مزخرف نگو ! ما هیچ وجه تشابهی نداریم.
-دنیا را چه دیدی ، یک وقت متوجه می شوی که همسایه ما شدی!
آرام بالشتی را برداشت و به طرف لادن پرتاب کرد و گفت : «این قدر خیال بافی نکن ! و گرنه به خدمتت می رسم.»
وقت خوردن غذا ، آرام احساس می کرد محمود لقمه های او را می شمارد . محمود رو بروی او نشسته بود و گاهی که آرام به او می نگریست ، محمود با لبخندی احمقانه به او خیره می شد . غذا خوردن با این وصف دشوار می نمود. سارا و امید با یکدیگر عاشقانه غذا می خوردند ، گویی در آن سالن وسیع فقط آن دو حضور دارند.
سایه از سر میز برخاست و آرام به دنبال او ، تشکر کرد و به اتاق پذیرایی رفتند . لحظاتی بعد لادن نیزبه انها ملحق شد.
سایه گفت : چه طور است برویم شنا . حوصله ام از دست شان سر رفت . سارا که چسبیده به امید . نمی دانم اگر آدم نامزد کند دیگران اهمیتی ندارند.
لادن با حسرت گفت : باید دوران شیرینی باشد ! تا امتحان نکنی نمی فهمی
آرام به احساس لادن که صادقانه پاسخ می داد، لبخندی زد و گفت : بگذارید راحت باشند . ان دو نفر دنیا را در خودشان حل کرده اند.
لادن گفت : آخ ! که چقدر خوب گفتی ! مثل دو مرغ عشق!
سایه پوزخندی زد و گفت : مثل دو مرغ عشق! مثل این که خیلی عاشق شدی خانم خانما !
لادن گفت : نیست شما فارغید .
- من از این ادا و اصول ها خوشم نمی آید
- لابد جنابعالی با لنگ کفش دنبال نا مزدت می دوی!
-دنیای امروز ، ایت یکی را بیشتر می پسندد.!
-بیچاره سعید !
با ورود محمود ، امید و سارا بحث آن دو نا تمام ماند.
محمود گفت : ما آقایان می رویم شنا . شما خانمها فکری به حال خودتان بکنید .
سایه با لجاجت گفت : ما فکر هایمان را کردیم اما اعلام نمی کنیم.
راستی آرام خانم! شنیدم شما وکالت می خوانید . اگر ممکن است از من دفاع کنید ؛ چون منظور خاصی نداشتم.
- شما خودتان خوب می توانید از خودتان دفاع کنید ؛ احتیاجی به وکیل ندارید .
محمود با خنده گفت : شما باعث شدید اعتماد به نفسم زیاد شود.
آرام برخاست تا به خانم فرخی در جمع کردن میز ناهار کمک کند . آرام در حالیکه ظرف ها را جمع می کرد ؛ محمود را دید که او نیز به این کار مشغول شده است و به بهانه آوردن ظرف ها به آشپرخانه آمد.
خانم فرخی گفت : آرام جان! زحمت نکش ! خودم جمع می کنم.
- زحمتی نیست .شما خسته شدید.
خانم فرخی با دیدن محمود گفت: عزیزم ! تو دیگر چرا زحمت افتادی! مگر قرار نیست ، با امید و حامد بروید دریا؟
-شما می دانید که من دوست ندارم به خانم ها اجحاف شود ( وبا لبخندی معنی دار به آرام نگریست)
آرام از این که محمود را موی دماغ می دید ، احساس ناراحتی می کرد .میز را رها نمود و به اتاق گریخت .لادن در حال ورق زدن مجله بود . آرام با دلخوری گفت : « مثل اینکه این پسره محمود ، کمی مغزش معیوب است»
-حرفی زده؟
-نه ! فقط کمی لوس است
-راست می گویی . لوس و بی مزه!
سایه از حمام خارج شد و در حالیکه موهایش را خشک می کرد ، گفت : « آرام ! اسب سواری دوست داری؟»
-بدم نمی آید . اسبش کجاست؟
سایه گفت : امروز می رویم کلبه . تا کمی سواری کنیم.
-کلبه کجاست؟
-وقتی دیدی خودت می فهمی.
آن سه دختر با اتومبیل در جاده ای فرعی که سایه راه ان را به درستی می دانست ، پیش رفتند . بعد از ساعتی به مقصد رسیدند . کلبه ای در میان جنگل ، که به نظر آرام کمی غریب می امد ، اما به درستی ان جا همانطور بود که سایه نعریف کرده بود.
اصطبلی در کنار کلبه قرار داشت . مردی از درون خانه ای که کمی آن طرفتر بود بیرون آمد ، سایه با او احوالپرسی کرد و گفت : اکبر آقا ! بی زحمت در کلبه را باز کنید . ما می رویم اسطبل ، بعد اسب ها را زین کنید؛ می خواهیم کمی سواری کنیم. آنها به سمت اصطبل حرکت کردند. در آنجا سه اسب دیده می شد.سایه به اسب سیاهی اشاره کرد وگفت : این مارال ، اسب فرید است.
لادن پرسید : نژادش چیست؟
-ترکمن
آرام دستی به سر اسب کشید و گفت : خیلی خوشگل و اصیل است.
سایه ادامه داد: این هم اسب من است و آن یکی اسب امید ؛ البته به پای اسب فرید نمی رسد.
آرام هیچ توجهی یه اسب های دیگر نداشت و فقط به مارال نگاه می کرد . بعد از دقایقی به کلبه رفتند . سایه گفت : فرید عاشق اینجاست . اکثر اوقات به جای ویلا می آید اینجا .
آرام و لادن به تزئینات آنجا چشم دوخته بودند. تمام وسائل داخل کلبه با چوب تزئین شده بود . میز ، صندلی ، مبلمان ، کابینت ها ، دیوار ها و سقف به بوی چوب ، با نم جنگل آغشته شده بود و مشام را می آزرد . شومینه ای زیبا در گوشه ای قرار داشت و پوست ببر لطیفی زیر پایشان گسترده شده بود. سایه پنجره ها را گشود و کتری را پر از آب کرد و روی اجاق نهاد.
لادن گفت : ببینم کتری چوبی نیست!
سایه با خنده گفت : هنوز اختراع نشده وگرنه پدر می خرید.
آرام روی کاناپه کنار دیوار لم داد و پاهایش را روی هم انداخت وگفت : « یاد فیلم های وسترن افتادم »
sorna
02-07-2012, 11:24 AM
لادن گفت: اسلحه آن بالاست.
سایه جواب داد : مال پدر است . گاهی شکار می رود.
آرام گفت: زندگی در این جور جاها چقدر راحت است . دور از هیاهو ، همه چیز طبیعی و زیباست.
لادن گفت : سایه چرا سارا با ما نیامد؟
سایه گفت : تعارف کردم . گفت " خسته ام و می خواهم استراحت کنم ". اینها همه بهانه است ،دوست ندارد بدون امید جایی برود.
لادن گفت : کاش می شد شب اینجا بمانیم ! هوای خوبی دارد !
آرام گفت : حتما شب ها خیلی وحشتناک است!
سایه گفت: یک شب زمستان با پدر اینجا ماندیم ، باران شدیدی می بارید . راستش خیلی ترسیدم . از آن شب دیگر این جا نماندم و شب ها به ویلا بر می گردم
ارام پرسید: این جا به دهکده نزدیک است؟
سایه پاسخ داد:تقریبا ، زیاد فاصله ای ندارد . نشانتان می دهم.
بعد از خوردن چای برخاستند و بیرون رفتند . اکبر آقا ،اسب ها را زین کرده بود .سایه گفت : « آرام ! می توانس اسب فرید را سوار شوی؟»
آرام به سمت اسب رفت و او را نوازش کرد.سپس آهسته بر پشت اسب نشست . با خنده گفت :« ظاهرا که مخالفتی ندارد! »
سایه و لادن بر پشت اسب ها نشسته و هر سه آهسته به راه افتادند. در پایین جنگل رودخانه ای جریان داشت . انها تا نزدیکی دهکده رفته و سپس بازگشتند. در نزدیکی کلبه اکبر آقا را دیدند که با دو نفر گفتگو می کند. آرام وقتی خوب نگاه کرد ، فرید را شناخت.
سایه گفت :«مثل اینکه فرید ان جاست .آن یکی هم باید سعید باشد.» سپس افزود : « قرار نبود به این زودیها بیایند!»
فرید به طرف آنها آمد. وقتی به مارال رسید ، دهانه اسب را گرفت و گفت : سلام ! خوش می گذرد؟
سایه گفت : « سلام ! از این طرفها؟مادر گفت فردا می ایی!»
فرید پاسخ داد : می خواستم یک شب اینجا بمانم وصبح به ویلا بیایم. اما مثل اینکه این جا قرق شده !
آرام از اسب پیاده شد و گفت : معذرت می خواهم ! که بدون اجازه شما سوار اسبتان شدم .
- مارال چطور بود، پسندیدید؟
-عالی بود،فکر نمی کردم تا این حد با من مهربان باشد.
در همان رمان سعید نیز به نزد انها آمد و سلام کرد . آرام با نگاهی به سعید او را پسری سبزه ، با نمک و اندکی خجالتی یافت.
سایه ، آرام را به سعید معرفی کرد و سپس گفت : « بچه ها خیلی دیر شده مادر نگران می شود. فرید تو نمی آیی ویلا؟ »
-نه صبح می ایم .نگران نباش!
آن سه دختر به سمت اتومبیل حرکت کردند سایه دور زد و از ان جا دور شد. آرام می دید که فرید همچنان مشغول نوازش اسب است و سعید با چشمانی نگران آنها را بدرقه می کند.
خانم فرخی با دیدن انها گفت : چه قدر دیر کردید ؟ نگران شدم !
لادن گفت : معذرت می خواهیم ! رفتیم کلبه و کمی اسب سواری کردیم.
عمه با دلخوری گفت : حداقل من را با خودتان می بردید .
آرام گفت : باید ببخشید ! فکر نمی کردیم شما تمایلی به آمدن داشته باشید.
سایه گفت: حتما باید خانم سخاوت را به کلبه ببریم.مطمئنم از انجا خوشتان خواهد آمد.
سایه از دیدار با فرید حرفی نزد.
محمود با علاقه به گفتگوی انها گوش می داد سپس گفت:پس لطفا ما را فراموش نکنید.
سایه گفت : « ما خانم ها با هم می رویم . بهتر است شما با اقایان برنامه بگذارید
آرام از حاضر جوابی سایه خنده اش گرفت ، اما محمود به روی خود نیاورد. آن شب بازار خاطرات و شوخی ها گرم بود .حامد اخر شب از همگی خداحافظی کرد ، تا صبح زود حرکت کند و اخر هفته برای بازگرداندن انها بیاید.
در سکوت ان شب ، که فقط صدای نفس های یکنواخت لادن و سایه به گوش می رسید و صدای امواج اندکی دورتر ؛آرام همچنان خیره به سقف در اندیشه بود .خواب از او گریخته بود . افکارش نا خود اگاه به سوی جنگل پرواز کرد .چشمانش را بست . سبزی جنگل و اسب سیاه را به خاطر اورد.لذت اسب سواری و هوای دل انگیز جنگل خاطره ای بود که می دانست هیچ گاه از ضمیرش پاک نخواهد شد.
در انتهای ان جنگل باز فرید بود که او را می خواند ، مغرور و بی تفاوت . فرید کم کم نا خواسته او را مجذوب خود می کرد. رخنه کوچکی در دلش پدیدار گشته بود. می دانست با گذشت زمان بازتر خواهد شد و تمامی قلبش را تصرف خواهد کرد . نفس عمیقی کشید و در دل آرزو کرد کاش فرید یک بار او را به دقت بنگرد!
sorna
02-07-2012, 11:25 AM
آرام ، صبح با نشاط خاصی از خوای برخاست . قرار بود بعد از خوردن صبحانه همگی برای شنا به دریا بروند. سارا ، مادرش و عمه پوران نیز با انها همراه شدند. آرام به همراه سایه آن قدر از ساحل دور شدند که عمه با فریاد های خود انها را فرا خواند. ظهر بود که همگی با صورت های آفتاب سوخته و موهای آشفته و خیس به ویلا بازگشتند. خنده های انها فضای خانه را پر کرد. آرام از بقیه جدا شد تا به اتاق برود .در گوشه ای از هال فرید روی مبل لمیده بود و به او خیره و هاج و واج می نگریست. آرام از دیدن فرید جا خورد . زیر لب سلامی کرد و بدون آنکه منتظر جواب بماند به طبقه بالا گریخت. زمانی که خود را در اتاق یافت ، نفس راحتی کشید . تمام تنش گر گرفته بود و او را می سوزاند.از رفتار خود شرمسار بود .به کنار آینه رفت . چهره ای سوخته از آفتاب ، با چشمانی پر از شیطنت و لبانی خندان . موهایش را به عقب راند و خنده ای کرد .با خود اندیشید : « مثل دختر بچه ها دست و پایم را گم کردم !» . ضربان قلبش را به وضوح می شنید . وجود فرید در ان جا تحمل ناپذیر بود .دیگر نمی توانست از فرید بگریزد و در خلوت خود به او بیندیشد.اکنون وجود او همه جا را تحت الشعاع قرار داده بود و باید نگاه سنگین و بی تفاوت او را در هر گوشه ای تحمل می کرد . از رفتار خود در شگفت بود ؛ دختر سرکش و مغرور دانشگاه که همواره وجودش بر دیگران سنگینی می کرد و مردان از رفتار برتری جویانه او رنج می بردند ، اکنون خود را در گردابی اسیر می دید که او را با خود به درون می کشد . هیچ گاه به یاد نداشت که در برابر مردان احساس عجز و ناتوانی کند ؛ همواره آرزومند آن بود تا مردی پر جاذبه و مغرور او را خرد کند . از مردان متملق و بی مقدار متنفر بود . از شوهرانی که در مقابل چشمان همسرانشان ، می خواستند زبان بازی کنند و چشم بسته غلام حلقه به گوش زنانشان باشند ، احساس مشمئز کننده ای به او دست می داد.اکنو می فهمید که چه چیز فرید باعث این کشش جادویی و شیرین بود. به کنار پنجره رفت و در دور دست ، پیوند آسمان آبی و دریا را نظاره گر بود.آسمان و دریا مانند دو عاشق در بی نهایت به یک دیگر پیوسته و در هم آمیخته بودند و خورشید حلقه انگشتری بود در قلب ان دو.آهی کشید و به امتداد ساحل چشم دوخت . فرید با تکه چوبی در دست متفکرانه پیش می رفت . با خود اندیشید چه قدر دور از دسترس و رویایی است . کاش می دانستم در فکرش چه می گذرد! آخ خدایا حاضرم تمام عمرم را بدهم تا بدانم به چه فکر می کند . با درماندگی از کنار پنجره دور شد و سر بر بالش نهاد و به احساس سرکش خود نفرین فرستاد.
لادن آهسته در را گشود و در کنار آرام نشست و آهسته گفت : آرام خوابیدی؟
آرام از جا پرید ، نمی دانست چه زمانی در ان حال بوده.
لادن گفت : ناهار حاضر است ؛ منتظر تو هستند
آرام با شتاب برخاست و گفت : چه بد شد ! یه دفعه خوابم برد.
لباسش را عوض کرد ؛ بلوز و شلوار زیبایی به تن کرد و با دقت خود را در آینه نگریست . صورت برنزه اش با لباس سفید ، او را جذابتر نشان میداد.
-چه خبر است، خیلی به خودت می رسی!
آرام با شیطنت گفت : تو این طور فکر مکنی
_ای شیطان ! هیچ وقت جواب مرا درست نمی دهی
آرام خنده ای از سر رضایت کرد و به همراه لادن پایین رفت.
با ورود آرام به سالن ، همه سرها بطرف او برگشت . آرام شتابزده گفت : از همگی معذرت می خوام.
و به طرف تنها صندلی خالی رفت ، روی آن نشست و با کمال حیرت فرید را روبروی خود دید . او با نگاهی نافذ در چشمان آرام خیره شد.
محمود که در کنار فرید نشسته بود گفت : دریا خوش گذشت؟
آرام گفت : ممنون ! به شما چطور؟
محمود با رضایت از اینکه توانسته سر صحبت را باز کند گفت : بد نبود، کمی قایق سواری کردیم . سپس لبخندی احمقانه تحویل آرام داد.
آرام سر خود را به خوردن سالاد گرم کرد . سعید کمی انطرف تر نزد آقای فرخی نشسته بود. آرام بی هیچ دلیلی از سعید خوشش می آمد و او را پسری قابل اعتماد می دید و بی هیچ دلیلی از محمود بدش می آمد و در نظرش مردی لوس و عاشق پیشه بود.
لادن آهسته در گوش آرام گفت : با امیر صحبت کردم ، قرار شد با حامد آخر هفته بیاد !
_ تبریک میگم.
_ من هم به تو تبریک میگم.
آرام با تعجب گفت : به خاطر چی؟
_ به خاطر طرف رو به رویت که چشم از تو بر نمیداره .
آرام بی اختیار به فرید نگریست و در کمال نا باوری باز نگاه او را بر خود دید .آرام آرزومند توجه فرید بود .اما اکنون معنای نگاه او را نمی فهمید . نگاهش نه از سر هیزی ، نه از سر کنجکاوی و نه از سر عشق بود. نگاه او فقط نگاهی بود خسته، درمانده و بی هدف.
محمود بعد از ناهار دور وبر آرام می گشت تا شاید بتواند توجه او را به خود جلب کند. آرام با رفتار سرد و جواب های جدی او را از ادامه حرف باز می داشت . فرید ساعتی بعد به همراه امید ، محمود و سعید رفت . خانم ها به استراحت پرداختند.
آن شب همگی برای قدم زدن به کنار ساحل رفتند . امید با سارا راه می رفت ، فرید و سعید گفتگو می کردند ، پشت سر ان ها لادن وسایه و آرام به همراه محمود بودند و سپس بقیه می امدند . محود مدام مزه پرانی می کرد و حرفهای بی مزه ای می زد که فقط خود به آن می خندید . حوصله آرام از دست محمود سر رفت. فکر چاره ای بود تا از او دور شود.کم کم از انها فاصله گرفت و ترجیح داد با خانم فرخی همراه شود . خانم فرخی به محض دیدن آرام گفت : امیدوارم به تو خوش گذشته باشه ؛ آن قدر سرم شلوغ بود که نتوانستن ان طور که دوست دارم از شماها پذیرایی کنم.
_ عالی بود ! خیلی به شما زحمت دادیم . باید قول بدید به شیراز بیاید تا بتوانم محبت های شما را جبران کنم.
_ من عاشق شیرازم . مطمئن باش در اولین فرصت سری به آن جا می زنم. سپس ادامه داد : می دانی آرام جان ! تو که غریبه نیستی امید برای ازدواج عجله دارد ولی پدرش معتقد است اول فرید باید سر و سامان بگیرد !
_ بنظر شما فرقی مکند؟
_ راستش را بخواهی نه ! اما این بهانه ایست تا فرید به فکر ازدواج بیفتد. اخلاق فرید با امید فرق دارد .فرید دیرجوش و مغرور است برعکس امید که ساده و زود جوش است. من از امید نگرانی در آیند ندارم اما از فرید ... سپس سرش را تکان داد.
آرام قضاوت خانم فرخی را مادرانه و دلسوزانه می دید و احساس می کرد او حساسیت زیادی به عروس خود دارد.
-نباید نگران آینده باشید.
-دست خودم نیست تا بچه ها سر و سامان بگیرند من از غصه پیر شدم ، شاید هم صد تا کفن پوسانده باشم!
- نباید اینطور فکر کنید! همه پدر ومادر نگرانی های شما را دارند. این مساله کاملا طبیعی است .
ارام به جلو نگریست ، فرید با آقای فرخی حرف می زد وامید وسارا دست در دست هم دورتر از بقیه راه می رفتند . سایه از فرصت استفده کرده و با سعید گرم گفتگو بود و محمود همچنان به دنبال او می گشت.
sorna
02-07-2012, 11:25 AM
سایه در حالی که دراز کشده بود گفت : چه شب خوبی بود!
لادن گفت : به قول معروف می گویند " آدم کجا خوش است ، انجا که دل خوش است "
آرام خندید و گفت : آخر هفته به تو می گویم ، که دل کجا خوش است.
سایه گفت : اوه اوه ، دوست دارم قیافه تو رو ببینم.
_ قیافه تو که خیلی امروز مسخره بود.
_ آرام تو بگو! قیافه من مسخره بود؟
_کمی لپ هات گل انداخته بود.
لادن و آرام با صدای بلند خندیدند . سایه با دلخوری برخاست و چراغ را روشن کرد و صورت خود را در اینه نگریست.
آرام گفت : خیلی ساده ای ، باورت شد !
لادن گفت : آدم سیاه سوخته که لپاش سرخ نمیشه!
سایه پارچ آب را برداشت و به روی انها ریخت . ان دو جیغ زدند و با شتاب برخاستند . خانم فرخی در اتاق را زد و گفت : دختر ها کمی ارام تر! بقیه خواب هستند.
در اتاق کناری سعید و فرید به صدای خنده و جیغی که بلند شد ، گوش می دادند.
سعید گفت : آرام دختر خوبی بنظر می رسد ! خیلی هم خوشگل است.
_ همه گیر دادین به این دختره!
_ چرا دلخور می شی؟ می گم کمی روی اون فکر کن !
_تو که موقعیت من رو می دونی ، چه طور می تونم فکر کنم ؟
_ آخر پسر ، خودت را اسیرچه کردی ؟ تو که می دونی پدرت اجازه این کار را نمیده.
_ می دونم ، اما دوستش دارم ! نمی تونم از اون بگذرم . تازه من عقدش کردم .
_ اولا عقد نکردی و صیغ کردی . در ثانی پدرت بفهمه می دانی چه شری به پا میشه؟
_ دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.
_ تو همین الان رو میبینی، فکر دو روز دیگه باش !
_ بگیر بخواب ، بابا بزرگ!
به این وسیله به سعید فهماند که دگیر بحث نکند اما افکارش چشمان خاکستری ان دختر را جستجو می کرد . آرام زیبا بود ، زیباییش انکار ناپذیر بود. رفتاری با متانت و جذابیت فوق العاده در او به چشم می خورد . با تمام این اوصاف هیچ احساسی نسبت به آن دختر در خود نمی دید . چه طور می توانست در حالیکه عاشق نسیم است به خود اجازه دهد به شخص دیگری فکر کند؟ ناگهان با یاداوری نسیم دلش به سوی او پر کشید . قول داده بود تا دو سه روز دیگر باز می گردد . باید مادر را قانع می کرد ، تا شک نکند . کارخانه بهترین بهانه بود . او با افکاری درهم و با صدای موج دریا به خواب رفت.
صبح ها خانم ها زودتر از آقایان برمی خاستند.آن روز قرار بود به شهرر بروند ، خرید کنند و نهیه ناهار به عهده آقایان بود.
وقتی ظهر خانم ها خسته و کلافه از رطوبت هوا از راه رسیدند بوی مطبوع کباب فضای ان جا را پر کرده بود .خانم فرخی گفت : آقایان جر کباب چیز دیگری بلد نیستند که بپزند!
فرید و سعید در کنار بقیه مشغول به سیخ کشیدن گوشت بودند.
آرام قدم زنان به طرف ساحل رفت . نیاز شدیدی به تنهایی در خود حس می کرد.نسیم دریا مهربانانه صورتش را نوازش می کرد.نوعی گریز از جمع در خود می دید، هراس از این که پی به دورنش ببرند ، نگرانش می کرد . صدایی او را به نام خواند ، به سمت صدا برگشت و محمود را دید که به نزدیکی او رسیده و با لبخندی وقیحانه او را می نگرد.
آرام با بی اعتنایی گفت : کاری دارید؟
_ شما چقدر سخت می گیرین؟ می خواستم کمی با شما قدم بزنم.اجازه هست؟
آرام به خود لعنت فرستاد که چرا به تنهایی به ساحل آمده ، تا محمود فرصت ان را بیابد و او را در تنهایی غافلگیر کند. با خونسردی گفت : من داشتم به ویلا بر می گشتم.
_ حالا نمی شود بخاطر من کمی قدم بزنیم؟
ارام با خشم به او نگریست و گفت : رفتار های شما خیلی بچگانه است . من هیچ دلیلی نمی بینم شما را همراهی کنم.
-دست خودم نیست ، نمی دانم چطور بگویم...
آرام با تمسخر گفت : شما خیلی راحت بنظر می رسید!
_ بله اما با شما نه! من شیفته شما شدم . می خواستم از شما تقاضا کنم دست دوستی ام را رد نکنید!
آرام از شنیدن سخنان محمود لحظه ای متحیر ماند ، نمی دانست به این موجود حقیر چه بگوید .چشمانش را تنگ وپره های بینی اش باز شد . با نفرت نگاهی به محمود کرد و گفت : شما باید از خودتان خجالت بکشید !
_چرا چون عاشق شما شدم؟
_ شما معنی حرفهایی که می زنید را نمی دانید . بهتر است بیشتر از این مزخرف نگویید.
محمود با کمال وقاحت دست آرام را گرفت و با ژستی عاشقانه گف ت: می خواهی به پایت بیفتم و التماس کنم تا باور کنی؟
آرام به سرعت دستش را عقب راند . با تمام قدرت سیلی محکمی به گوش محمود زد و با شتاب از انجا دور شد. آرام بغض الود ومتحیر همچنان می دوید و نمی دانست فرید از پشت پنجره به ان دو می نگرد.
sorna
02-07-2012, 11:26 AM
آرام از برخورد وقیحانه محمود احساس دلزدگی می کرد.سر در نمی آورد چه حرکتی کرده که باعث تشویق محمود شده ، که به خود اجازه داده تا این حد پیش رویک ند. اگر حتی اندکی خود را در اینکار پیش قدم میدید تا این حد دلش نمی سوخت . از سیلی که به او زده بود احساس مسرت می کرد . حقش را کف دستش گذاشته بود ، اما باز هم آن را کافی نمی دید. زانوانش را در آغوش گرفت و به نقطه ای خیره ماند . قطره اشکی روی گونه اش غلطید . کاش می توانست به خانه برگردد!
سایه متوجه شد آرام بی حوصله و کلافه است . هنگام صرف ناهار همه با شوخی و خنده مشغول خوردن بودند ، فقط آرام بود که در سکوت با غذای خود بازی میکرد و سر انجام عذر خواست و به اتاقش رفت .
عمه پوران گفت : مثل اینکه آرام سرما خورده ، حال و حوصله نداشت.
لادن گفت : کمی خسته بنظر می رسید
خانم فرخی گفت : هر طور راحت است. در معذوریت قرارش ندهید.
در این میان نگاه خشمگین فرید به روی محمود متمرکز بود و فقط ان دو دلیل کسالت آرام را می دانستند.
لادن به اتاق نزد آرام رفت و باز او را همچنان مغموم و افسرده در گوشه ای کز کرده یافت ، در کنارش نشست و پرسید: اتفاقی افتاده؟
آرام به خود آمده و به لادن نگریست و با اهت گفت : چیزی گفتی؟
_ گفتم اتفاقی افتاده؟
_ نه ! چطور ؟
_ هیچی فقط احساس می کنم تو تازگی ها با من روراست نیستی.
_ باور کن چیزی نیست ! فقط دلم برای خانه تنگ شده .
_ وقتی امیر بیاید کمی دلتنگی ات کم می شود.
آرام به اجبار لبخند زد . لادن آدامه داد : می خواهی برویم کمی قدم بزنیم، شاید سرحال بیایی و یا برویم شنا ؟
_بد نیست.
سپس با اکراه برخاست . به طبقه پایین رفتند . در آخرین پله ناگهان آرام با شنیدن صدای محمود متوقف شد . محمود گفت : چطور است یک هفته دیگر بمانیم . صدای فرید بود که با لحن تمسخر آمیزی گفت : معلوم است خیلی خوش می گذرد!
_ خوب مسافرت دست جمعی خیلی خوش می گذرد . مگر تو مخالفی؟
_ مه! اما بهتر است مواظب رفتارت باشی !
امید به میان حرف آن دو پرید و گفت : فرید این چه جور حرف زدنه؟
فرید با خشم گفت : بهتر است تو یکی ساکت باشی و دخالت نکنی!
امید با دیدن چهره بر افروخته فرید خاموش شد. فرید برخاست و سعید به دنبال او به راه افتاد.
آرام و لادن در گوشه ای پنهان شدند ، سپس صدای امید را شنیدند که می گفت : من از طرف فرید از تو عذر می خوام .
محمود در جواب گفت : اشکالی ندارد .پیش می اید.
آرام از بی شخصیتی و پر رویی محمود حیرت کرد . با اشاره به لادن ، آهشته و پاورچین به اتاق خود بازگشتند.
لادن با حیرت گفت : معلوم است در این خانه چه خبره؟
ارام متفکرانه گفت : نمی دانم.
_ همه یک جوری به هم ریختن . ( کنجکاوانه به آرام نگریست ، تا شاید حقیقت ماجرا را در چهره او بیابد )
سایه سراسیمه وارد اتاق شد ، نفس زنان و هیجان زده گفت: بچه ها نبودید . کم مانده بود فرید بزند تو گوش محمود.
لادن گفت: من و آرام سر پله ها بودیم ، متوجه صحبت انها شدیم . سر چه مساله ای با هم درگیر شدند؟
_ نمی دانم اما مطمئنم فرید بی دلیل حرفی نمی زند و عصبانی نمی شود .
آرام در سکوت فقط گوش می کرد و ترجیح می داد اظهار نظر نکند ، زیرا بیم داشت تا دیگران پی به ناراحتی اش ببرند.
ساعتی بعد سایه مجددا بازگشت و گقت : آرام امروز محمود مزاحم تو شده بود؟
آرام از جا پرید و در اتاق بنای قدم زدن گذاشت و با حالتی عصبی گفت : چه طور؟
_ سعید می گفت وقتی فرید برای برداشتن سیخ کباب به آشپرخانه می رود از پنجره آن جا می بیند که محمود مزاحم تو شده ؛ به خاطر همین با محمود تندی کرده .
آرام به مانند ان که دردی در تنش پیچیده باشد گفت : اخ ! خدایا خیلی بد شد ! حالا همه متوجه می شوند و آبرویم می رود.
سایه گفت : چرا آبروی تو برود! درثانی سعید این موضوع را در خفا به من گفت ، هیچ کس از این ماجرا خبر ندارد . باور کن! نباید خودت را ناراحت کنی.
آرام با نگرانی گفت : مگر می شود! روی من چه طور فکر می کنند؟لابد می گویند که من محمود را تشویق کرده ام . سرم درد می کند. ان گاه شقیقه هایش را در میان دستانش فشرد.
لادن و سایه با افسوس به آرام می نگریستند. لادن با کنجکاوی پرسید : محمود چه کار کرده؟
آرام با نگاهی حیران به لادن گفت : من آن قدر شکه ام که نفهمییدم چه می گویم وچه می کنم.
سایه به مانند آن که ماجرای هیجان انگیزی پیش آمده گفت : حتما حسابی حالش را جا آوردی!
لادن گفت : سایه ! ناراحت نشو ولی پسر خاله بیشعوری داری.
سایه گفت : نه تنها نمی شوم بلکه باعث خوشوقتی ام است فرید حسابی جلویش در آمد.
لادن رو به آرام کرد وگفت : چرا نگفتی چه اتفاقی افتاده؟
_ فکر نمی کردم کسی ما را دیده باشد . می خواستم موضوع همانجا تمام شده باشد.
آرام را دو احساس متفاوت در بر گرفته بود ؛ احساس نفرت و خشم ، نسبت به محمود و احساس رضایت از این که توانسته بود توجه فرید را به خود جلب کند. این پیروزی در عین اندوه شیرین و دلچسب بود.
آرام همچنان در اضطراب و نگرانی بسر می برد . ترجیح میداد به پایین نرود تا برخوردی با فرید و محمود نداشته باشد.ساعتی بعد لادن وسایه به اتاق آمدند. لادن گفت : خبرهای دست اول داریم!
ارام در حالیکه کتابی را ورق می زد گفت : راجع به کی؟
sorna
02-07-2012, 11:26 AM
_راجع به تو!
_ آرام کتاب را بست و گفت : باز چی شده؟
سایه با سرزنش گفت : نگفتم حرفی نزن!
آرام گفت : نه بهتر است هر چه شده بگویید به من.
لادن گفت : محمود به سعید پیغام داده که از لج بعضی ها هم که شده می خواهم از آرام خواستگاری کنم!
ؤام چشمانش را بست ونفسی که در سینه حبس کرده بود را بیرون فرستاد وگفت : بهتر است من همین امروز از اینجا بروم.
سایه با دلخوری گفت : چرا؟
ارام گفت : مقل اینکه این اقا محمود دست بردار نیست، می ترسم با بودنم باعث اختلاف بین شما بشوم!
سایه گفت : کسی که باید برود آنها هستند . من اجازه نمی دهم اینطوری فکر کنی . محمود بابت چنین حرکتی باید از تو عذر خواهی کند!
_ من از تو ممنونم .اما شما دختر خاله وپسر خاله هستید و من نمی خواهم باعث کدورت بین شماها بشوم . ممکن تسن بعد ها مرا نبخشید.
سایه مانند اینکه فکری در مغزش جرقه زده باشد گفت : چطور است برویم کلبه وشب را آنجا بمانیم. خانم دکتر سخاوت و دکتر را با خودمان می بریم. به مادر می سپارم تا به کسی تعارف نکند.قبول است؟
آرام با چهره در هم از سر ناچاری گفت : قبول ! هر چه تو بگویی .
سایه گفت : عالی است .تا شما حاضربشوید من به مادر خبر می دهم.
ساعتی بعد انها وسائل خود را بستند و عمه پوران نیز به همراه دکتر به راه افتادند . محمود از پنجره اتاق نشیمن رفتن انها را نظاره گر بود .فرید هنوز بازنگشته بود . نزدیک غروب خورشید به کلبه رسیدند . عمه پوران و دکتر از زیبایی انجا به وجد امدند و در ان طرف به قدم زدن مشغول شدند. آن شب ،اکبر آقا شام محلی تهیه کرد . سایه و لادن در بیرون کلبه اتشی راه انداختند و بلال هایی را که در جاده خریده بودند، روی آن کباب کردند . دکتر و عمه پوران ودکتر روی تنه درختی کمی ان طرف تر زیر درختان به استراحت وگفتگو سرگرم وبودند. ان سه دختر همان طور که به سوختن چوب ها نگاه می کردند راجع به مسائل پیش امده گفتگو می کردند.
لادن گفت : سارا جواب خداحافظی من را نداد.
سایه گفت : نباید اعتنایی به او می کردی.طوری رفتار می کند انگار که مالک تام الاختیار آن جاست .از همین کارهایش لجم می گیرد. خوب است که فرید جاوی همه شان در آمده . وگرنه مادر بیچاره را می خوردند.
لادن گفت: از روز اول متوجه شدم که محمود دنبال دردسر می رگدد.
_تقصر امید شد؛ بدون مشورت ، خاله و محمود را دنبال خودش راه انداخته.
لادن گفت : خودمانیم ، خیلی به محمود می ایی! چه طور است جواب خواستگاری اش را بدهی!
آرام گفت : اگر بدانم نظر هر دوی شما اینست ، مطمئن باشید جواب رد نمی دهم!
ان دو با هم گفتند: وای آرام ! . لادن گفت : من شوخی کردم.
_ من هم جواب شوخی تو را دادم .( وسپس خنده ای نمود)
نور اتومبیلی از دور پدیدار شد، وقتی اتومبیل ایستاد ، فرید وسعید از ان پیاده شدند و به کنار انها امدند.
فرید گفت : ما رفتیم ویلا ، گفتند شما این جا هستید. آمدیم سری بزنیم. ( سپس برای دکترر و عمه پوران دستی تکان داد.)
سایه گفت : خوب کردید ، بنشین تا چایی بریزم.
سعید با لبخندی گفت : خوش می گذرد؟ ( و نگاهی به دور وبر انداخت )
لادن گفت : این جا خیلی آرام و قشنگ است ! پدر و مادر خیلی خوششان آمده . می بینید که به دور از اغیار ، از طبیعت لذت می برند.
فرید در حالیکه هیزم های داخل آتش را با چوبی جا به جا می کرد ، گفت : در هر حال معذرت می خوام که بد گذشت ! حقش بود مادر از بقیه دعوت نمی کرد.
آرام احساس کرد باید حرفی بزند ، بنابرین گفت : من باید از همگی عذر بخوام ، باعث تمام این مشکلات من بودم . متاسفم واقعا!
فرید به آرام نگریست و گفت : ما فردا می رویم . شاید بهتر بود مداخله نمی کردم ، تا این حرفها پیش نیاید .
سایه با دو لیوان چای ، برای فرید و سعید بازگشت.
سعید با لبخندی به سایه گفت : متشکرم ! چای خوش طعمی شده . در ضمن می خواستم از شما خداحافظی کنم.( بدین وسیله به سایه فهماند که قصد رفتن دارند)
سایه گفت : مگر قرار است جایی بروید؟
_بله ! صبح زود حرکت می کنیم.
چهره سایه در آن لحظه مضحک شده بود ، لبانش آویخته شده و با دلخوری آشکاری گفت : چرا به این زودی؟
فرید پاسخ داد: کار های عقب مانده زیادی دارم که باید برگردم.
سپس برخاسته و با صدای بلند گفت : دکتر ! خداحافظ!
دکتر و عمه پوران با تکان دادن دست جواب اورا دادند.
آن سه دختر انها را تا دم اتومبیلشان بدرقه کردند.فرید چراغ اتومبیل را روشن کرد و نور ان اندام کشیده و موزون آرام را به نمایش گذاشت. فرید لحظه ای بی اختیار خیره ماند ، سپس اوتومبیل را به حرکت در آورد
sorna
02-07-2012, 11:27 AM
صبح زود آرام اسب را زین کرد و به تنهایی در آن اطراف به سواری پرداخت . وقتی بازگشت ، بقیه از خواب برخاسته بودند.
عمه پوران گفت : با دکتر قرار گذاشتیم این دو روز باقیمانده را به ویلای خودمان برویم.
سایه گفت : حتما مامان ناراحت می شود.
عمه پوران گفت : نه سایه جان ! به اندازه کافی زحمت دادیم .باید سری به آنجا بزنیم. دکتر کارهایی دارد که باید به انها رسیدگی کند.
لادن گفت : سایه تو هم با ما بیا.
آرام گفت : فکر خوبی است ! سایه قبول می کنی؟
_ من از خدا می خواهم.
آرام از این که عمه پوران پیشنهاد خوبی داده بود و می توانستند دیگر به انجا برنگردند مسرور بود . با نبود فرید دیگر دلش نمی خواست به ان جا برگ ردد و با محمود روبرو شود.
به محض رسیدن به ویلا ، با عجله وسایلشان را جمع کردند و آماده رفتن شدند.
سارا با چهره حق به جانب به آنها نگریست . خوشبختانه محمود به همراه آقای فرخی و امید به دریا رفته بود.خانم فرخی از این که نتوانسته بود ، آن طور که دلش میخواست از آنها پذیرایی کند اظهار ناراحتی می کرد. عمه پوران با آوردن این دلیل که باید به ویلا سر بزنند ورسیدگی به امور مربوط به آن جا را انجام دهند خانم فرخی را قانع کرد و در آخر گفت : منتظرم شما و آقای فرخی تشریف بیاورید.
خانم فرخی گفت : فکر نمی کنم فرصتی پیش آید ( با چشم اشاره ای به خواهر و خواهر زاده اش نمود) فقط برای رفتن برنامه بگذارید تا با هم برگردیم تهران
آنها روی یکدیگر را بوسیدند و خداحافظی کردند .اتومبیلی که کرایه کرده بودند منتظر انها بود.
رفتن از انجا برای آرام به منزله فرار مخفی به حساب می امد و تا آخر عمر ؛ خود را مدیون عمه جانش می دید.
چند روز اخر هفته برای آن سه دختر روزهای خوش و خاطره انگیزی بود . آنها از این که با یکدیگر تفاهم داشتند و سلایقشان همانند هم بود ، خشنود بودند و مهمتر از آن که با هم یک دل و یک زبان بودند.
امیر به همراه حامد از راه رسیدند. لمیر پسری قد بلند ، با اندامی نسبتا لاغر و چهره ای کشیده ، با موهایی که اندکی زود به سفیدی گراییده بود به چشم می خورد . چهره مهربانش دلنشین بود. در کل امیر چهره جا افتاده و موقری داشت . آرام با دیدن برادرش روحیه ای تازه گرفت و مدام سراغ پدر و مادر را از او می گرفت . امیر برای سر به سر گذاشتن آرام گفت: حسابی داری خوش می گذرانی ، پدر و مادر را می خواهی چکار!
_ خیلی بدجنس شدی ! نمی دانی چقدر دلم برایشان تنگ شده!
امیر آهسته در گوش آرام گفت :« راستش اگر عمه جان رضایت بدهد قرار است به زودی به تهران سفر کنند. در غیر اینصورت ...» سرش را تکان داد.
آرام متفکرانه گفت : « فکر میکنی عمه جان راضی نباشد؟»
_ نمی دانم از قیافه عمه جان مشکل می شود پیزی تشخیص داد.
_اگر عمه پوران کمی به فکر لادن باشد گمان نکنم مخالفتی کند . لادن بی صبرانه منتظر بازگویی این مطلب به خانواده اش است.
امیر خمیازه ای کشید و گفت : می دانم .باید دید چه پیش می اید.
لادن از بودن امیر مانن گلی شکفته شده بود، و چشمانش زیباتر از هر زمانی بنظر می رسید . از لحظه ای که امیر وارد شد دور وبرش می گشت تا وسائل پذیرائی را مهیا کند.سایه و آرام به رفتارهای لادن می خندیدند و او را فداکارترین زن عاشق می خواندند.لادن بدون توجه به ان دو به کار خود ادامه می داد و امیر با لبخندی مهر آمیز او را نظاره می کرد.
روز جمعه به همراه آقای فرخی به سمت تهران حرکت کردند. روز قبل امید به اتفاق مهمانانش رفته بودند. آرام در اتومبیل آقای فرخی جای گرفت . با بودن امیر در اتومبیل دکتر دیگر جایی برای آرام نبود.
آرام با اشتیاق غریبی در طول جاده به تابلوهای کیلومتر شمار می نگریست . گویی با نزدیک شدن به هر تابلو ، تهران به او چشمک می زد.
خان فرخی از رفتار خواهر و دخترش گله مند بود وامید را بی عرضه و مقصر می دانست.سایه نیز مادرش را همراهی می کرد ویک ریز از اتفاقات پیش آمده حرف می زد و از این که آبرویشان را نزد خانم سخاوت برده اند شرمسار بود.
آرام به تعطیلاتی که گذرانده بود می اندیشید و تمام لحظات آن را خاطره انگیزو زیبا می یافت ، بجز رفتاری که از محمود سر زده بود هیچ گاه تعطیلاتی چنین خاطره انگیز به خاطر نداشت. اگر چه از رفتار محمود دلگیر بود اما وقتی می دید با اینکار توانسته اندکی توجه فرید را به خود جلب کند احساس خوشایندی می کرد . نمی خواست با حیله و فریب کسی را متوجه خود کند ، اما فرید چنان رفتار می کرد که آرام از سر غرور و عشق می خواست به هر طریق ممکن او را اسیر خود کند و از سویی میدید که هیچ حرکتی از فرید مبنی بر تمایل به او بخ چشم نمی خورد. و اگر چه محمود با هر شخص دیگری چنین رفتاری را پیش می گرفت فرید همانگونه خشمگین می شد و برخورد می کرد . آرام با خود زمزمه می کرد : آه خدایا کمکم کن . کمکم کن ! کاش هیچ وقت تو را نمی دیدم ! کاش پدر اصرار به این سفر نمی کرد ! کاش سفر به انتها می رسد.
آرام در طول جاده دردناک و سرخورده به ئنبال چاره ای بود ، تا بند ها را باز کند و آسوده به خانه به خانه باز گردد . چه گونه با قلبی اسر در گرو مردی خود خواه و مغرور که از احساسش بی خبر بود به آینده امیدوار باشد . تا چندی پیش خانواده و دانشگاه تمام زندگی اش را تشکیل می دادند اما اکنون تمام علایقش یک طرف و اسارت قلبش به یک سو ... چرا؟ چگونه آغاز شد؟چطور میتوانست خط پایانی روی آن بکشد . احساس متولد شدن در درونش جوانه زده بود واو را محاصره می کرد تا شاهد تولد دوباره خود باشد.
sorna
02-07-2012, 11:28 AM
امیر در اولین شب ورود به تهران ، با عمه پوران صحبت کرد و در کمال نا باوری عمه رضایت خود را اعلام کرد. آرام و لادن به محض شنیدن این خبر یک دیگر را در آغوش گرفته و بوسیدند. آرام به طرف تلفن رافت تا این خبر مسرت بخش را به پدر ومادرش اطلاع دهد .ابتدا پدر به لادن و سپس به امیر تبریک گفت و بعد از آن مادر با عمه پوران صحبت کرد و قرار شد تا چند روز آینده به تهران سفر کنند.آن شب جشن کوچکی گرفتند . آرام در چشمان امیر ولادن سعادت وصف ناپذیری را میدید ، که اشعه آن بی نهایت فروزان و خیره کننده بود. او در دل برای انها آرزوی خوشبختی نمود.
آقای فرخی با صورتی بر افروخته ، سراسیمه خود را به آنها رساند و یک راست به کتابخانه رفت ، دکمه پیراهنش را باز کرد . احساس خفگی می کرد . خانم فرخی به دنبال او وارد اتاق شد و گفت : چه اتفاقی افتاده؟ فرخی! حالت خوب نیست؟ می خواهی دکتر خبر کنم؟
آقای فرخی با صدایی گرفته گفت : یک لیوان آب بیاور!
خانم فرخی دوان دوان بیرون رفت . نمی دانست چه اتفاقی رخ داده ؛ اما دلش گواهی می داد باید خبر بدی باشد چرا که چهره آقای فرخی به بیماران نمی خورد.آقای فرخی آب را سر کسید .
_نصف عمر شدم .تو را به خدا حرفی بزن. برای بچه ها اتفاقی افتاده؟ ورشکست شدی؟
_ بدبخت شدم ! بیچاره شدم . کاش ورشکست می شدم . کاش فرید مرده بود .ابروی چند ساله ام رفت!
_از چه چیز حرف می زنی؟ واضح تر بگو ! تا بفهمم فرید کاری کرد؟
آقای فرخی با صدای بلند گفت : از دست پسره الدنگ بی همه چیز ! چه طور نفهمیدم و زندگی ام را دستش دادم!
_کی امید؟
_ فکر و ذکرت شده امید ! گفتی فرید عاقل است ، خیالم از او راحت است . بفرما ! این هم از فرید جانت!
خانم فرخی با حالتی التماس امیز گفت: جان هر کسی که دوست داری بگو چی شده ؟ فرید کاری کرده؟
_داشتم می آمدم خانه، با خودم گفتم سر راه بروم سوپر و کمی خرید کنم . کاش پایم می شکست ! یک دفعه دیدم فرید با زنی وارد فروشگاه شد . پسز بچه ی چهار ، پنج ساله ای نیز با آنها بود . نمی دانستم چه کار کنم . رفتم یک گوشه پنهان شدم . نیم ساعتی در فروشگاه چرخیدند و کلی خرید کردند و رفتم پیش فروشنده گفتم این خانم و آقا را می شناسی؟ فروشنده گفت : چطور؟ گفتم : آخر فامیل دور هستیم منتها خیلی وقت است از انها بی خبریم . فروشنده گفت : آنها از بهترین مشتریان ما هستند .اغلب هفته ای یک بار برای خرید می آیند . حالا فهمیدی چه خاکی به سرم شد؟
_ شاید اشتباه دیدی؟
_ چه می گویی خانم ! یعنی من بچه خودم را نمی شناسم؟
خانم فرخی مبهوت و حیران گفت : نمی دانم ! چه بگویم ، نباید قضاوت عجولانه کنیم.
_ حرف شما درست ، اگر راست باشد چی؟
_ راست ! نه نمی تواند حقیقت داشته باشد!
_ چرا؟ چطور با این اطمینان حرف می زنی؟
_ نمی دانم ! فکرم کار نمی کند . ( و بنای راه رفتن را گذاشت )
آقای فرخی به همسرش که با رنگی پریده از این سو به ان سوی اتاق می رفت گفت : باید ته توی قضیه را در بیاورم . وای به حال فرید ، اگر درست دیده باشم !!
_ مطمئنی یک پسر بچه همراهشان بود؟
_دیگر داری کلافه ام می کنی .مگر کورم ؟
_ آن زن چه شکلی بود؟
_ نمی توانی بفهمی چه حالی داشتم ، چه طور نگاه می کردم .
_ بسیار خوب ! تو را به خدا اینقدر عصبانی نباش ! شاید موضوع جدی نباشد .
_دارم سکته می کنم . آبرویم رفت !
_ ببین فرخی حالا که چیزی معلوم نیست ، چرا بی خود حرص و جوش می خوری؟
_ نمی دانم ! نمی دانم ! فقط اگر راست باشد .... و با این جمله به سمت تلفن هجوم برد . با دفتر دار خود تماس گرفت و گفت : جمشیدی ! آب دستت بود زمین بگذار ! من فقط به تو اعتماد دارم . امروز وقتی فرید از کارخانه رفت دنبالش برو ببین کجا می رود.تا نفهمیدی برنگرد . شب منتظر تلفنت هستم.
سپس گوشی را روی دستگاه کوبید و خشمگین به همسرش خیره شد.
آقای جمشیدی از مردان لایق و قابل اعتماد آقای فرخی بود که همواره گزارشات درست و بدون غرضی به گوش او می رساند.
آقای فرخی گفت : اگر بدانم راست است بلایی به سرش می آورم که مرغ های آسمان به حالش گریه کنند.
_ باید عاقلانه فکر کرد . هر کاری چاره ای دارد . بگذار جمشیدی خبر بیاورد ، آن وقت به فکر چاره باشیم.
_ چاره اش دست خودم است ، حالا می بینی و از در خارج شد.
خانم فرخی سرش به دوران افتاد ، اگر تمام دنیا را بر سرش می کوبیدند ، به انداره این خبر او را خرد نمی کرد . فرید عزیز و نازنینش با خود چه کرد . چه طور از اعتماد او و پدرش سو استفاده کرده . اگر تمام حرفها حقیقت داشته باشد ، آن وقت چه باید می کرد. سرش را روی دست مبل گذاشت و به آینده مبهم خود و فرزندانش گریست.
سایه متوجه ناراحتی و اضطراب پدر و مادرش شد . اما چیز زیادی سر در نیاورد.پدر از کنار تلفن تکان نمی خورد و مادر رنگپریده و عصبی در سکوت فرو رفته بود و با هر صدایی از جا می پرید . ساعت نه شب ، تلفن زنگ زد آقای فرخی گوشی را برداشت ، اما بیشتر شنونده بود و هر چند لحظه یکبار می گفت : بله ! ادامه بدهید. می شنوم.
سایه از لرزش لبان پدر و عرق پیشانی اش حتم داشت خبر ناگواری را به او می دهند . پدر بعد از دقایقی تشکر کرد ، تلفن را قطع نمود و سپس به کتابخانه رفت و مادر به دنبال او راه افتاد.
ساعت دوازده سب بود که سایه با صدای بلند پدر از خواب پرید . پاورچین ، پاورچین از پله ها پایین آمد . صدای پدر را شنید که آمرانه گفت : تا حالا کدام گوری بودی؟
_اتفاقی افتاده؟
_ گفتم کدام گوری بودی؟ جواب من را بده!
_با بچه ها بیرون رفتیم .
_ با بچه ها بیرون رفتی.تو گفتی من هم باور کردم .
_ مادر چرا پدر عصبانی شده؟
مادر تا خواست حرف بزند پدر گفت : شما دخالت نکنید ! ببین فرید ! تا حالا هر غلطی می کردی به خوردت مربوط است اما از این به بعد تمام کارهایت را کنترل می کنم . شیر فهم شد؟
_به چه دلیل ؟
_ به همان دلیلی که تمام زندگی ام را دستت دادم . ببینم نکنه فکر کردی شهر هرت است و هر کاری بخواهی می توانی انجام دهی؟
فرید با کلافگی گفت : نخیر ! نه شهر هرت است و نه من هر کاری بخواهم می کنم. شما بی منطق حرف می زنید.
_ تو واقعا از منطق چیزی می دانی؟ اگر می فهمیدی با آبروی من بازی نمی کردی .
_ به من بگویید چه کار کردم ؟ من حق دارم بدانم .
صدای مادر شنیده شد که گفت : فرید خواهش می کنم با پدرت بحث نکن !
_ بسیار خوب ! قبول است . هر چه پدر گفت ، قبول دارم . من روی حرف پدر حرفی نمی زنم .
پدر از فرصت استفاده کرد و گفت : حالا شدی یک پیزی . از فردا مادرت هر چه گفت گوش می کنی و هر دختری را پسندیدید نه نمی گویی .
_ چرا شما یک دفعه به فکر زن گرفتن من افتادید ؟ این مساله به همین سادگی نیست که می گویید.
_ اتفاقا خیلی هم ساده است . همین که گفتم . گرنه کارخانه ، بی کارخانه ؛ می دهم دست امید . می روی جایی که چشمم به تو نخورد . خوشی زیر دلت زده .
_ من گفتم هر چه بگویید قبول می کنم ، اما ازدواج آن هم یک دفعه و بودن مقدمه ! خودتان را بگذارید جای من ...!
پدر با تمسخر گفت : اتفاقا خودم را گذاشتم جای تو ! تا فردا وقت داری فکرهایت را بکنی .
فرید با اعتراض گفت : در این خانه چه خبر است؟ یک دفعه داخل می شوی ، این بساط را راه اندازید . من نمی خواهم زن بگیرم.
مادر گفت : فرید! قرار نبود روی حرف پدرت حرف بزنی .خواهش می کنم تمامش کن . به خاطر من.
پدر گفت : این گوی و این میدان . هر کاری دوست داری بکن ! اگر خواستی برو و دیگر پشتت را نگاه نکن . و یا بمان و حرف ما را گوش کن !
پدر از کتابخانه خارج شد ، سایه آهسته به اتاق خود رفت . او مطمئن بود که فرید حرف پدر را زمین نمی اندازد ؛ زیرا حساسیت بیش از حد فرید به مار و موقعیت اجتماعی اش آگاه بود و امید همواره رقیبی برایش به حساب می آمد . پدر انگشت روی حسابی ترین نقطه ضعف فرید گذاشته بود . سایه با نگرانی و ترس مبهمی که در وجودش لانه کرده بود به خواب رفت .
مادر همچنان که در آشپزخانه به غذا ها رسیدگی می کرد ، دستوراتی به مریم خانم می داد . فرید در آستانه در به حرکات مادرش چشم دوخته بود . بعد از لحظاتی چند گفت : صبح بخیر مادر!
خانم فرخی به طرف صدا برگشت و با دیدن فرید در آستانه در خیلی دی گفت : صبح بخیر !
فرید گفت : می خواستم چند کلمه با شما صحبت کنم . وقت دارید؟
خانم فرخی با دقت در چهره پسرش نگریست و گفت : خوب ! من آماده شنیدن هستم.
فرید لحظاتی در سکوت گذراند و سپس با صدای بم گفت : راجع به حرفهای شب گذشته . من خیلی فکر کردم . به خاطر شما و پدر حاضرم ازدواج کنم.
خانم فرخی نفس بلندی کشید . گویی در انتظار شنیدن زمان مرگ خود به سر می برد . و اکنون مهلتی دوباره برای زیستن یافته است . گفت : به خاطر من و پدرت ! فرید ما دوست داریم ، به خاطر خودت باشد. برای آینده خودت.
_ اگر شماها این را می خواستید مرا در تنگنا قرار نمی دادید.
_ تو باید شجاعت این را داشته باشی که اگر مخالفت حرف پدرت هستی اعتراض کنی و قبول نکنی!
فرید پوزخند زد و گفت : شجاعت! پدر با زندگی و سرنوشت من بازی می کند ، کوچکترین اشتباه و خطایی از من نزد پدر نا بخشودنی است.
_ می خواهی من با پدرت صحبت کنم ؟
_ بی فایده است . در ضمن شما هم این را می خواستید ، حالا چرا ناراحت هستید؟
_ آرزوی هر مادری دیدن عروسی بچه هایش است . چرا از من خرده می گیری؟
_ حالا به آرزو یتان می رسید . هر کاری خواستید انجام بدهید.
_ فرید ! ( اما فرید رفته بود و مادر را دلتنگ و پریشان از سخنانش بر جای نهاده بود.)
sorna
02-07-2012, 11:28 AM
آقای فرخی سر میز غذا گفت : چه خبر خانم؟
_ خبری نیست .
_چه طور خبری نیست، مگر قرار نبود امروز جواب بگیری؟
مادر با چشم به حضور سایه اشاره کرد . سایه دهانش را پاک کرد و گفت : خیلی خوشمزه بود ! دست شما درد نکند ! می روم به اتاقم .
آقای فرخی گفت : برو دخترم ! نوش جانت
خانم فرخی گفت : سایه از چیزی خبر ندارد . نمی خواهم نگرانش کنم.
_ کار خوبی کردی ! بلخره با این پسره حرف زدی یا نه؟
_ ببین فرخی ! مساله یه عمر زندگیه . در عرض یک شب نمیشه نتیجه گرفت .
_ من دیشب اتمام حجت کردم . اگر بخواهی سرسری بگیری دیگر باید فرید را در خواب ببینی . آن زنی که من دیدم ... ( و سرش را با افسوس تکان داد )
خانم فرخی چشمانش را تنگ کرد و گفت : شما که گفتید ندیدید.
_ این حرفها را رها کن ! برو سر اصل مطلب !
_ اصل مطلب اینست که فرید بخاطر ما می خواهد زن بگیرد . خودش تمایلی ندارد.
_ به جهنم ! این را که از اول می دانستم . وقتی زن گرفت ، سر به راه می شود. چرا سراغ خانم سخاوت نمی روی؟
_ خانم سخاوت؟ اه آرام ! من که از خدا می خواهم.
_ چرا دست دست می کنی؟
_فرید صبح آن قدر نا امیدانه حرف زد که من هیچ رغبتی به این مساله ندارم. پایم پیش نمی رود.
_یا باید زن بگیرد یا از این خانه برود ! بهتر است دلسوزی بی جا نفرمائید . شما قدم پیش بگذارید ، بقیه اش با من .
_ هر چه شما بگویید . شاید حق با شما باشد .
_ صد در صد حق با ماست . جوان است ؛ خوب و بد زندگی را تشخیص نمی دهد.
_ خانم فرخی نزد سایه رفت و ماجرای رضایت فرید را با مقداری کم و زیاد بازگو کرد
سایه گفت : مطمئن هستید فرید قبول کرده ، نکند می خواسته شما و پدر را دست به سر کند.
_ دیگر نمی دانم کی درست می گوید ، کی غلط ! فقط این را می دانم که تا تنور داغ است باید بچسبانم.
_ به چه قیمتی می خواهید بچسبانید؟
_ سایه تو دیگر سر به سرم نگذار ! پدرت این را می خواهد و تو باید به من کمک کنی!
_ حالا آن دختر خوشبخت کی هست؟
_ آرام !
_ آرام ! فرید خبر دارد ؟
_ هنوز نه ! اما فکر می کنم خودش حدس می زند.
_ مادر! آرام دختر حساس و نکته بینی است . شک دارم قبول کند.
_ مگر فرید چه عیبی دارد ، که این طور حرف می زنی . اگر کسی پشت در باشد گمان می کند فرید مشکلی دارد و ما آن را مخفی می کنیم.
_ اگر چیزی نیست چرا با این عجله ! شما حتی فرصت نفس کشیدن به فرید را نمی دهید.تو هنوز خامی ! زود است که بفهمی منظور ما از این کار صرفا بخاطر خوشبختی خود فرید است . در هر حال باعث تمام این تعجیل در کارها خود اوست
_ من نمی توانم بفهمم که چه شده فقط امیدوارم راه درست را انتخاب کرده باشید.
_ امشب با فرید صحبت می کنم تا نظر خودش را بدانم.
_ هر طور مایلید . به شرطی که فرید صادقانه جواب بدهد . نه صرفا برای منافع خودش.
_ سایه کاهی فکر میکنم تو هنوز بچه ای . اما می بینم که عاقل تر از من هستی .اگر جای من بودی چه می کردی؟
سایه گفت : خوشحالم که جای شما نیستم . اما احساس من می گوید فرید باید یک طوری تنبیه شود . با این حال تنبیهی که شما و پدر در نظر گرفتید کمی سنگین است .
_ فرید بلخره باید ازدواج کند . حالا موقعیت برایش فراهم است چه بهتر از این .
سایه شانه هایش را بالا انداخت و گفت : شاید حق با شما باشد.
فرید آن شب زود به خانه آمد و به اتاقش رفت . خانم فرخی از فرصت پیش آمده استفده کرد تا خود را به فرید برساند . چند ضربه به در زد . صدای فرید او را فرا خواند : بیایید داخل.
خانم فرخی وارد اتاق شد و فرید را در حال نواختن گیتار دید ، او اهنگی را با سر انگشتانش به آرامی می نواخت . بعد از دقایقی سرش را بلند کرد و گفت : از این طرف ها؟
_ حال و حوصله شوخی را ندارم.
sorna
02-07-2012, 11:28 AM
فید گیتار را در گوشه ای نهاد و گفت : چه طور مادر عزیز ما بی حوصله است؟
_ این از تو ، ان هم از پدرت!
_ مادر من که به شما گفتم ، هر کاری می خواهید بکنید !
_ این حرف از صد تا نه بدتر است . من دوست دارم تو از ته دل تمایل داشته باشی.
_ بیین مادر ! من به هیچ دختر خاصی علاقه ای ندارم . به من حق بدهید که به عهده خودتان بگذارم.
خانم فرخی در چشمان پسرش دقیق شد تا بتواند در عمق نگاه او چیزی کشف کند ، اما جز نگاهی بی روح چیز دیگری نیافت.
_ من به پدرت قول دادم تا هر چه زودتر همسر مناسبی برای تو پیدا کنم . می دانی پدرت تا ان وقت آرام نمی شود .به همین دلیل تصمیم گرفتم اول با خودت صحبت کنم .
_ بفرمائید سراپا گوشم.
خانم فرخی متوجه شد که فرید علاقه ای به صحبت کردن ندارد و صرفا بخاطر احترام و حرمتی که قائل است این حرف را می زند.
_ تو می دانی که دختر در فامیل و دوست و آشنا زیاد است اما من علاقه زیادی به آرام دارم . به نظر من آرام دختر با کمالاتی است و از هر لحاظ همسری مناسب برای توست . می خواستم نظرت را بدابنم.
_ آرام ! همان دختری که دوست سایه است و با شما به شمال امد؟
_ بله خواهر زاده خانم سخاوت . نکند به این زودی فراموش کردی؟
_ اما چرا او؟
_ چرا نه؟ دختر تحصیل کرده و با وقاری است . من هم دوستش دارم.
_ در هرحال برای من هیچ فرقی نمی کند.
_ این حرف معنی خوبی ندارد .یعنی اصلا نمی خواهی دختری را که معرفی می کنم مورد پسندت باشد؟
_ گفتید زن بگیر می گیرم دیگر چه فرقی می کند چه کسی باشد؟
_ فرید تو یک عمر می خواهی با دختری که همسرت می شود زندگی کنی . چه طور برایت فرق نمی کند که چه کسی باشد . اصلا میدانی بهتر است عسل دختر تیمسار را برایت خواستگاری کنم . او هم کمتر از آرام نیست . یادت می آید عروسی برادرش ناصر چقدر عسل دور و برت می چرخید؟ و از تو پذیرایی می کرد؟
_ نه چیزی خاطم نیست.
خانم فرخی از خونسردی و بی اعتنایی فرید به حیرت افتاد ، نا امیدانه گفت : فردا با تیمسار تماس می گیرم و قرار خواستگاری را می گذارم.
فرید برخاست و به کنار پنجره رفت ، لحظه ای بفکر فرو رفت و سپس گفت : نه مادر ! فکر می کنم آرام بهتر باشد. شاید او بتواند شرایط من را درک کند ( این جمله آخر را طوری زمزمه کرد که خانم فرخی متوجه نشد)
خانم فرخی با اشتیاق فراوان از شنیدن نام آرام به سرعت از اتاق بیرون دوید تا به سایه و آقای فرخی مژده دهد و آنها را نیز در شادی بیش از حد خود سهیم گرداند.
sorna
02-07-2012, 11:30 AM
عمه پوران با حیرت فراوان ، گوشی را لحظاتی چند در دستانش نگاه داشت . سپس آن را روی دستگاه گذاشت . به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . آن گاه برخاست و به حیاط رفت. آرام ولادن مشغول گفتگو و نوشیدن قهوه بودند . عمه پوران در کنارشان نشست ، فنجانی قهوه برای خود ریخت و آن را مزه مزه کرد . در همان حال با دقت به چهره آرام نگریست . بعد از لحظاتی گفت : آرام نظرت در مورد فرید پسر خانم فرخی چیه؟ آیا تو از او خوشت میاد؟
آرام از سوال عمه پوران متحیر شد . نمی دانست در جواب چنین پرسشی که به یک باره مطرح شده بود چه بگوید . لادن به کمکش شتافت و گفت : مادر ! چه طور شده بی مقدمه این سوال را پرسیدید؟
عمه پوران شانه هایش را بالا انداخت و گفت :چه اشکالی دارد! خواستم نظر آرام را بدانم .
آرامکه خود را نا گذیر به پاسخ دادن می دید با شرمی که در چهره اش آشکار بود گفت : گر چه من برخورد زیادی با فرید نداشتم اما پسر بدی نیست .
عمه پوران ابروهای خود را بالا انداخت و گفت : می دانی چه کسی تلفن کرده بود؟
لادن گفت : مادر! چه قدر مرموز شدید! چه کسی تلفن کرده ؟ یعنی چه؟ ما از کجا باید بدانیم؟
_ آخر برای خودم خیلی جالب بود . در واقع انتظارش را نداشتم.
آرام کنجکاوانه به عمه پوران می نگریست ، نمی توانست هیچ حدسی بزند . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . می خواست حرفهای عمه پوران را در هوا قاپ بزند اما عمه جان عمدا طوری صحبت می کرد تا او را خوب عذاب دهد.
لادن نیز بی صبرانه در انتظار شنیدن ما بقی حرفهای مادرش بود.
_ مادر کی تلفن کرد؟
_ لادن مثل اینکه تو بیشتر از آرام مشتاق شنیدن حرفهای من هستی ! آرام چندان تمایلی به گوش کردن ندارد.
آرام آب دهانش را فرو داد و گفت : چرا اتفاقا من هم کنجکاو شدم .
عمه پوران خیلی شمرده گفت : خانم فرخی بود . از تو خواستگاری کرد .
لادن و آرام روی صندلی صاف نشستند . آرام نمی توانست به گوش های خود اطمینان کند. بالا خره لادن قفل سکوت را شکست و گفت : حتما برای محمود!
آرام مثل اینکه آب سردی رویش پاشیده باشند وا رفت و بی حال به صندلی تکیه داد . چه طور نتوانسته بود حدس بزند که علت تلفن خانم فرخی چیست . با یاد آوردن حرکات مشمئز کننده محمود درونش ملتهب شد .
عمه پوران فنجان را به لبانش نزدیک کرد و گفت : من از فرید حرف می زدم . چه طور تو یاد محمود افتادی؟ .... البته من هم اول همین فکر را کردم . اما خانم فرخی تو را برای فرید خواستگاری کرد.
و با این جمله به آرام که با چشمانی گرد شده از حیرت به او خیره مانده بود نگریست .
لادن گفت : فرید؟ ... درست شنیدم؟
_ راستش خودم هم خیلی تعجب کردم. اما واقعیت همین بود که گفتم ، خانم فرخی اجازه خواست تا برای خواستگاری بیایند.
لادن حیرت زده گفت : باور کردنی نیست !
عمه پوران پاسخ داد : در هر حال انها خانواده متمول و سر شناسی هستند و آرزوی هر دختری وصلت با چنین خانواده ایست اگر لادن را خواستگاری می کردند من نه نمی گفتم.
لادن با حالت اعتراض آمیزی گفت : مادر ! این چه حرفیه که می زنید؟
عمه پوران در حالیکه بر می خواست گفت : آرام جان ! خوب فکر کن ! چون فردا باید جواب بدهم/
آرام متحیر به اطراف نگریست . کلمات عمه پوران و لادن را در ذهنش جمع و جور می کرد . احساس کرد گرمای شدیدی در تنش دمیده . حالتی تب آلود داشت . با خود اندیشید : چرا ، چرا باور نکنم؟ مگر عشق و دوست داشتن غیر از اینست؟ فرید احساسی شبیه من داشته و نمی توانسته آن را بروز دهد . چه قدر احمق بودم ! چه طور نفهمیدم !
لادن دستان آرام را گرفت و گفت : چی شهد؟ حالت خوبست؟
_ من خواب نیستم ؟
_ می خواهی نیشگونت بگیرم؟
آرام زمزمه کرد: چطور ممکن است؟
_ چرا ممکن نیست ، من حدس می زدم که تو با زیبایی ات فرید را مسخ کنی
_باور نمی کنم .
و در آغوش لادن گریه سر داد.
لادن در حالیکه موهای آرام را نوازش می کرد گفت : گریه خوشحالی است . احساس تو را درک می کنم.
آرام در چشمان لادن نگریست و در میان اشک خنده زیبایی سر داد.
مادر! بهتر است از الان بگویم که من جشن نامزدی و از اینجور مراسم های مسخره نمی خواهم.
این صدای فرید بود که هر ساعت بهانه ای می تراشید و با مادرش بحثی به راه می انداخت . ولی خانم فرخی با حوصله زیاد با فرید برخورد می کرد . می دانست که او روزهای سختی را می گذراند.
خانم فرخی با صبر و آرامش گفت : چرا اینقدر بهانه می گیری؟ مگر آدم هر روز ازدواج می کند! دختر مردم آرزو دارد!
_ همین که گفتم . موضوع را زودتر خاتمه دهید.
خانم فرخی نمی دانست با این رفتارهای فرید چه گونه کنار بیاید . گاه می اندیشید : شاید ازدواج فرید اشتباهی بیش نباشد و گاه خود را دلداری میداد که آرام او را سر عقل می آورد.
خانم فرخی با ملایمت گفت : حداقل یکبار به دیدن پدر ومادرش برویم تا بعد ببینیم چه می شود.
فرید عصبی و بی قرار مدام در خانه به دنبال بهانه ای بود و بی جهت با سایه و امید درگیر می شد.
امید ترجیح می داد بیشتر وقت خود را در کنار سارا و در منزل انها بگذراند و سایه که ناگذیر به تحمل رفتارهای پرخاشگرانه فرید بود اکثر اوقات خود را در اتاقش به تنهایی می گذراند و دعا می کرد که هر چه زودتر زندگی شان به آرامش سابق بازگردد.
عمه پوران با شیراز تماس گرفت و توضیحاتی به برادرش داد ، سپس گوشی را به آرام داد . پدر از آرام خواست تا خوب فکر کند و قبل از آمدن آنها به تهران جلسه ای گذاشته و با فرید صحبت کند ، اگر به توافق رسیدند برنامه بله بران را بگذارند . سپس افزود : با حرفهایی که خواهر گفت دیگر جایی برای تحقیق نمی ماند . حرف خواهرم سند است . فقط می ماند نظر تو . اگر واقعا مورد پسندت واقع شد ما به تهران می آییم.
عمه پوران با خانم فرخی صحبت کرد و در خواست برادرش را به اطلاع آنها رساند و خانم فرخی قرار گذاشت تا فردا بعد از ظهر به همراه فرید به ان جا بروند . خانم فرخی بعد از قطع کردن تلفن در فکر فرو رفت . باید هر طور شده بود فرید را راضب به رفتن می کرد ، در غیر اینصورت آبرویش نزد خانم سخاوت می رفت .
فرید با شنییدن حرفهای مادر مانند اتشفشانی فوران کرد و فریادزنان گفت : من حرفی برای گفتن ندارم .به شما گفتم حال و حوصله این کارها را ندارم !
_ چشم بسته که نمی شود جواب بدهند. خواهش می کنم.
فرید چنگی به موهایش زد و به چشمان پر از اشک مادر چشم دوخت و گفت : فقط به خاطر شما می آیم .
خانم فرخی صورت فرید را بوسید و گفت : متشکرم پسرم ! مطمئن باش پشیمان نمی شوی!
sorna
02-07-2012, 11:31 AM
آرام از گوشه پنجره به امدن فرید و مادرش می نگریست . فرید با لباسی اسپرت و ساده مثل همیشه و خانم فرخی با سبد گلی زیبا بطرف ساختمان می آمدند .آرام به سرعت جلوی آیینه رفت ، دستی به موهای انبوهش کشید و نگاهی دقیق به صورتش انداخت . با اطمینان از ظاهر خود به کنار در رفت . خانم فرخی با دیدن او صورتش را بوسید و دسته گل را به دستش داد و گفت » به ، به ! دختر گل و خوشگلم ! حالت خوبست؟
آرام تشکر کرد و فرید با چهره ای که نمی شد چیزی از آن فهمید سلام کرد. به راهنمایی عمه پوران به اتاق نشیمن وارد شدند . آرام سبد گل را روی میز گذاشت و در کنار عمه نشست . جرات سر بلند کردن نداشت . هیچگاه در توصرش نمی گنجید که انقدر زود فرید را تا این حد نزدیک به خود ملاقات کند.
فرید خاموش و سنگین نشسته بود. خانم فرخی با عمه جان گرم صحبت بودند .بعد از پذیرایی و نوشیدن چای و شیرینی ، خانم فرخی گفت :خانم سخاوت اگر اجزه بدهید با بیرون باشیم تا این دو جوان با هم صحبت کنند !
عمه پوران برخاست و گفت : البته حق با شماست و با لبخند همراه خانم فرخی بیرون رفت.
فرید کمی جا بجا شد و در چهره آرام لحظه ای نگاه کرد . آرام چون تندیسی خیالی به دستانش خیره شده بود. موهایش بخشی از چهره اش را پوشانده بود و هاله زیبایی را در او ایجاد کرده بود. سرش را بلند کرد ؛ تلاقی نگاهش با فرید شرمسارش نمود . لبخند کم رنگی بر لبانش نقش بست .
فرید سرفه ای کرد و گفت : خوب ! مثل اینکه شما خواسته بودید با هم صحبتی داشته باشیم؟
_ یعنی شما نمی خواستید؟
_ نه ، نه سوئ تفاهم نشه ؛ منظورم این بود که شما ابتدا شروع کنید .
_ اگر خواهش کنم شما شروع کنید قبول می کنید؟
فرید لحظاتی سکوت کرد و گفت : من می خواهم ازدواج کنم و شما مورد تایید خانواده ام بودید و به نظرم انتخاب درستی کرده اند.
_ شما همیشه تا این حد مختصر و مفید حرف می زنید؟
_ بستگی به موضوع دارد.
_ موضوعی از این مهمتر می تواند در زندگی باشد؟
_ در واقع این اولین جلسه گفتگوی ماست ، به من حق بدهید کمی مشکل حرف بزنم.
_ پس مشوق شما خانواده تان بودند؟
_ حقیقت را بخواهید بله !
_ خودتان چه عقیده ای دارید؟
_ عشق بعد از ازدواج!
آرام موهایش را عقب راند و تکرار کرد : عشق بعد از ازدواج ؟ اگر پیش نیاید چه؟
_ این عقیده من بود .
_ من به عقیده شما احترام می گذارم . با این مجود ازدواج برای شما ریسک است !
_ زندگی با ریسک هیجانش بیشتر است! و لبخندی زد .
_ من توقع دیگری داشتم !
_ که عاشق شما باشم؟
آرام از رک گویی فرید بر آشفت . کمی خود را جمع کرد و با اعتماد بنفس گفت : منظورم این نبود . شاید احساسی خفیفتر نزدیک به عشق!
_ نمی خواهم دروغ بگویم .
_ فقط ازدواج ؟ این هدف نهایی شماست؟
_ گناه است؟
آرام نفس بلندی کسید و گفت : کمی عجیب است ! من باید فکر کنم .
_ می فهمم.
_ فکر نمی کنید چیز دیگری برای گفتن داشته باشد؟
فرید با جدیت خاصی گفت : خیلی چیزها برای گفتن دارم اما بعد ازدواج !
آرام بهت زده و حیران دیگر جوابی برای گفتن نداشت .
بعد از بدرقه مهمانان آرام در کنج باغ نشست ، تا درهوای آزاد فکرکند.برخاست و در یک خط ممتد شروع به راه رفتن کرد که صدای لادن او را به خود آورد.
_ اینجا چکار میکنی؟
_ فکر میکنم.
_ جای خوبی انتخاب کردی . فرید رفت؟
_ خیلی وقت است .
_ نتیجه چه شد؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت : هیچ !
_ چطور؟ مگربا هم حرف نزدید؟
_ چرا . لادن ! من نتوانستم هیچ چیز از حرفهای فرید سر در بیاورم . نه انگیزه و نه هدف و نه هیچ چیز دیگر.
_ از جواب دادن طفره رفت؟
_ تقریبا ! فرید خیلی رک حرف می زند . احساس او به من در حد ازدواج کردن است همین!
_ این حرف باعث دلخوری ات شد؟
_ هم آره هم نه ! آره بخاطر این که انتظار نداشتم . نه بخاطر اینکه فهمیدم فرید آدم دروغ گویی نیست و تظاهر نمی کند.
_ شاید خواسته تو را امتحان کند . می دانی مردها آن هم از نوع فرید نمی ایند رک و راست روبه رویت بنشینند و بگویند دوستت دارم ! عاشقت هستم ! برای فرید این کار دادن نقطه ضعف و یا شکست غرورش به حساب مس آید.
_ من در بد بن بستی گیر کردم . از طرفی سر از حرفهای فرید در نیاوردم . از طرفی احساس خودم مرا اسیر کرده . من عاشق فرید هستم !
_ می توانم بپرسم به تو چه گفت ؟
_ عشق بعد از ازدواج!
لادن با صدای بلند خندید.
_ کجای حرفم خنده دار بود؟
_ معذرت می خواهم . اما این آقا فرید عجب عقاید شگفت انگیزی دارد . _ بنظر تو حرفش قابل قبول است؟
_ من از بعضی ها شنیده ام که عشق بعد از ازدواج محکم تر و عمیق تر از عشق قبل از ازدواج است. ببین آرام نباید تا این حد خودت را آزار دهی . در واقه فرید همه حقایق را گفته و این تویی که باید تصمیم بگیری ! چون تو عاشق هستی و هیچ شرطی برای نپذیرفت تو را قانع نمی کند . بنابرین خودت را آزار نده ! یا همین حالا بگو نه یا برگرد شیراز ! تا همه چیز را فراموش کنی . با گفتن باه ریسک بزرگی در زندگی ات می کنی . شاید شانس با تو باشد . در واقع تمام زندگی ها حتی انهایی که با عشق آغاز می شود ریسکس بیش نیست و همه ما قمار باز دنیای خود هستیم.
_ دقیقا فرید نیز به همین نکته اشاره مرد . زندگی با ریسک و هیجان ناشی از آن .آخ لادن ! نمی دانی تو این موقعیت چقدر به تو حسودی ام می شود.
_ به من . چرا؟
_ تو و امیر همدیگر را دوست دارید و می توانید تمام مشکلات را از پیش رو بردارید.
_ تو هم می توانی فرید را عاشق خودت بکنی ؛ همانطور که او را چشم بسته وادار به ازدواج کردی . مطمئنا حقایقی وجود دارد که بعدها می توانی از انها سر در بیاوری!
sorna
02-07-2012, 11:31 AM
هفته ای در التهاب و نگرانی بدون هیچ نتیجه ای بر آرام گذشت . چندین بار تصمیم به بازگشت گرفت ، اما قلبش او را میخکوب بر جای نهاد . دیگر باورش شده بود که توان گریز در خود ندارد و به هر قیمتی فرید و عشق او را می طلبد . حالا که فرید او را می خواست او نیز فرصت عرضه عشقش را خواهد داشت و فرید را به دام خود خواهد کشید . فرصت یک عمر زندگی با مردی که در ظاهر خصوصیات یک مرد را دارا بود ، جذاب ، خواستنی . و آرام به یک باره خواست که چنین ریسکی کند . چرا که می دانست هیچ گاه فرید را از یاد نخواهد برد و رها کردن خواسته هایش با نابودی قلب و روحش همراه خواهد بود . چه طور می توانست انسانس بیروح و مرده ای متحرک باقی بماند ! فرید تنها مرد ایده آلی بود که تنوانسته بود او را شیفته خود سازد .آرام در حالی که گل یاس سپیدی را می بویید با خود زمزمه کرد ک فرید همان مرد رویا های من است و من او را از دست نخواهم داد.
************************************************** *********************************
سر انجام آن شب موعود فرا رسید . آرام لباسی از حریر سبز کاهویی با گل هایی سفید به تن داشت . بی شک زیباتر از هر زمانی به نظر می رسید . گیسوان مواج و سیاه رنگش به روی شانه زیبایی اش را بیشتر به رخ می کشید و چشمانش در انعکاس نور چون رنگین کمان می درخخشید . با به یاد آوردن فرید قلبش تیر می کشید . بی صبرانه در انتظاردیدارش بود . تیک تاک ساعت طنین خوشی از رسیدن زمان وصل را نشان میداد.
مراسم اندکی برایش غریب بود . به اطرافش نگاه کرد تا شاید علت آن را بیابد . مانند ان که چیزی کم بود و یا سر جایش قرار نداشت . هر چه بیشتر نگاه می کرد کمتر سر در می آورد . عشف او را در محاصره خود داشت و اندیشیدن به چیز دیگری را محال می کرد .
فرید در لباس رسمی که بر تن داشت ، چهره جذاب و دلنشین تری یافته بود . او با لبخندی پر جاذبه به آرام نگریست و دسته گلی از رز صورتی را به او هدیه کرد . آرام بی اختیار گل ها را بویید و گفت : خیلی زیباست متشکرم.
خانم فرخی و سایه صورت او را بوسیدند و زیبایی او را ستودند . سارا نیز مهربانانه با او برخورد کرد و تبریک گفت . همه چیز عالی بنظر می رسد ، پذیرایی بدون نقص عمه پوران ، صمیمیت پدر و آقای فرخی و صدای خنده و شوخی فضا را پر کرده بود . همه چیز تایید می شد و مورد موافقت قرار می گرفت ، ادامه تحصیل آرام ، ازدواج در کمتر از دو هفته ، خرید خانه ، میزان مهریه و ..... آرام متحیر بود ! قدرت تکلم از او سلب شده بود . او مایل بود برای مدتی هر چند کوتاه نامزد بماند . در واقع او هیچ شناختی از فرید نداشت . اما از مطرح کردن آن نوعی دلشوره در خود می دید.ترس از دست دادن فرید پرنده ای بود که هر لحظه بیم پروازش می رفت .
صدای دست زدن و تبریک گفتن در گوشش پیچید . شیرینی را دور تا دور گرداندند و خانم فرخی انگشتری با نگین های الماس به آرام هدیه کرد . آرام مسخ شده و بیمار گونه به اطراف می نگریست . به دنبال فرید می گشت اما او را غریبه تر از هر زمانی مشغول صحبت با حامد و امید دید . آرام می خواست از لادن بپرسد اما او را هم نیافت . مادر ، عمه پوران و همگی در گیر بودند . آرام که می خواست ستاره آن شب باشد خیلی زود افول کرد و در میان انبوه انسان های آشنا بی پناه تر از پرنده ای تنها در قفس بر جای ماند . او این را نمی خواست . بغضی به بزرگی یک کوه در گلو داشت . زمانی بخود آمد که با دین لباس حریر رویایی اش اشک می ریخت . از هیچ چیز سر در نمی آورد . خواسته و آرزویش چیز دیگری بود . آن شب را زیبا و دوست داشتنی می خواست عاشقانه و لطیف اما تنها چیزی که در آن جمع اهمیت نداشت او و فرید بودند.
لادن آهسته در کنار تخت نشست و حیرت زده پرسید : شب به این مهمی داری گریه می کنی؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کسی حرفی زده؟
آرام با صدایی گرفته گفت: لادن برای همه به این سرعت تمام می شود؟ به این سردی ؟ به این سرعت؟
لادن گفت : ظاهرا که مجلش خیلی گرم بود . فرید خیلی خوشحال بود . نمی دانم منظورت چیست.
آرام اشک های روی گونه اش را سترد و گفت : کاش می دانستم.
_ ببین عزیز دلم بعضی ها بی قرارند و زود می خواهند تمام شود و ازدواج کنند . بعضی ها مثل امیر خونسرد ... و آهی کشید و ادامه داد : اما تو یک وقت متوجه می شوی که سر سفره نشستی و بله را گفتی! تازه بعد از ازدواج فرصت کافی برای شناخت یکدیگر خواهید داشت .دوران نامزدی طوریست که کمتر میتوان از یکدگیر سر در اورد . من که از خدا می خواستم همین الان ازدواج کنم . بر عکس امیر که زیاد هیجان زده نیست ! فرید باید خیلی به تو علاقمند باشد که میخواهد تو را هر چه زودتر بدست آورد .
آرام به حرفهای لادن که بی ریا و صادقانه با او همدردی می کرد خندید و گفت : تو این طور فکر میکنی؟
_ چه دلیل دیگری ممکن است وجود داشته باشد! تو باید به خودت ببالی که پسر مغرور و خوش تیپی مثل فرید را به دام انداختی . آن هم در دام ازدواج ! ( و سپس خنده ای برای خوشایند آرام سر داد) اما آرام به همه چیز شک داشت و این احساس آزار دهنده بود . چیزی ناخوشایند وجود داشت که او را سر در گم و مایوس می کرد.
sorna
02-07-2012, 11:32 AM
در رستوران نسبتاخلوت و دنجی در کنار پنجره ، سعید روبه روی فرید نشسته بود و به بخاری که ازغذایش برمی خواست نگاه می کرد، فرید هم ماجراهای پیش آمده را برایش تعریف میکرد.
_ بنظرت تا این جا چطور بود؟
_ تا این جای قضیه از دست پدر و مادرت راحت شدی اما بعد چه؟
_ بعد خدا بزرگ است !
_ این که نشد حرف ، تو باید حقیقت را به آرم بگویی.
_ چه طوری بگویم ؟ در بد بن بستی گیر کرده ام . تازه اول باید نسیم را قانع کنم.
_ تو به جای این که او ضاع را رو به راه کنی حسابی همه چیز را بهم ریختی .
_ اگر پدر را در آن حا ل می دیدی تو هم کاری جز این از دستت بر نمی امد.
_ تو بخاطر خودت دو نفر را بدبخت می کنی!
_ من به هر دو می گویم اما به موقعش !
_ ان وقت دیگر دیر است و فایده ای ندارد.
_ می گویی چه کنم؟ آن از خانواده ام ، انهم از نسیم ! تو جای من بودی چکار میکردی؟
سعید در دل خدا را شکر کرد که بجای او نیست .
_ چرا غذایت را نمی خوری؟
فرید بشقاب غذا را به کنار زد و گفت : اشتهایم کور شده!
_ به تازه اول راهی . آنقدر بخور تا بتوانی از پس هر دو برآیی!
فرید سر در گم و مغموم بر سر دو راهی مانده بود . سعید نمی دانست چگونه باید بهترین دوستش را متوجه اشتباهش بنماید . فرید زندگی را به بازی گرفته بود اما زمانی می رسید که زندگی او را به بازی می گرفت .
فرید به سمت خانه پیش می رفت . در طول راه به اولین روز آشنایی اش با نسیم اندیشید . نسیم همچون باد ملایمی بر او وزید و گذشت ، اما فرید نتوانست از او بگذرد و به دنبالش رفت .
نخستین بار در یک روز بهاری بود که فرید با سرعتی سر سام اور در خیابانها می راند و در یک لحظه اتومبیلی از خیابان فرعی بیرون آمد و برخورد شدید اتومبیل ها صدای گوشخراشی ایجاد کرد .نسیم خشمگین و عصبی از پشت فرمان پیاده شد . اخم آتشینی که در چشمانش فروزان بود جذاب و دیدنی بود. فرید همانطور که پشت رل نشسته بود نسیم را برانداز کرد، موهای بلوند ، قد نسبتا بلند و باریک با دستانی کشده وزیبا ! نسیم به شیشه اتومبیل زد ، فرید شیشه را پایین کشید . نسیم با تمسخر گفت : عذر می خوام که ماشین جنابعالی به ماشین من زده ! اگر ممکن تشریف بیارید پایین!
فرید با تانی از اتومبیل پیاده شد و به قسمت جلوی اتومبیل که تقریبا له شده بود نگاهی انداخت . نسیم گفت : خوب!
_ شما از فرعی به اصلی آمدید !
_ که اینطور! اگر شما سر سوزنی انصاف داشته باشد ، اقرار می کنید که سرعت بیش از حد شما حتی اجازه نداد اتومبیل از خیابان بیرون بیاید . شما انحراف به چپ داشتید!
_ خسارتش را می دهم !
نسیم پوزخندی زد : زحمت می کشید ! در ضمن این ماشین مادرم بود!
_ اولا که مخصوصا نزدم . در ثانی از کجا باید می دانستم ماشین مادر جنابعالی است؟
_ حالا که فهمیدی بهتر است منتظر باشیم تا پلیس بیاید!
دقایقی بعد افسر آمد . قرار شد فرید اتومبیل را برای تعمیر ببرد . نسیم با خشم آدرس خانه اش را روی ورق نوشت و گواهینامه فرید را گرفت .
خانه نسیم در طبقه سوم اپارتمانی لوکس قرار داشت . او به همراه مادر و پسر چهار ساله اش زندگی می کرد. همسرش بعد از جدایی از او به امریکا مهاجرت نموده بود . نسیم تنهایی مادر و مهاجرت همسرش به امریکا را بهانه جدایی قرار داده بود و البته مسائل حاشیه اس دیگری نیز وجود داشت که او کمتر از آنها حرف می زد .
اوتو مبیل نسیم بهانه ای شد برای رفت و آمد های بعدی و عشقی تند و آتشین که فرید را می سوزاند و او را ناخواسته شیفته نسیم میکرد. نسیم با توجه به موقعیت فرید راه دوستی را بر او نبست . و او را هر روز مشتاق تر از روز قبل بطرف خود می کشاند.
نسیم اصرار به ازدواج داشت ، اما فرید با توجه به شناختی که از روحیات پدر ومادرش داشت تا مدت زمانی ان را غیر ممکن می دید و از لحاظ مالی آنقدر تامین نبود که بتواند از پدر جدا شود. نا گذیر مخفیانه به روابط خود ادامه می داد تا زمانی که بتواند زمینه رابرای مطرح کردن ازدواجش مهیا کند.
حدود یک سال و نیم از آشنایی آنها می گذشت . اوائل فرید فقط و فقط نسیم را می دید و به هیچ چیز دیگری اهمیت نمی داد . خنده ها و گریه های تصنعی اش قلبش را بدرد می اورد . با هر اشاهر او فرید خود را از دورترین نقاط به او می رساند . با هر هوس خرید یا گردش یا مسافرت فرید دست به سینه کنارش حضور داشت و خود نیز در شگفت بود که چرا آتش دورنش اندک اندک سر نمی شود بلکه بیشتر او را می سوزاند و به درون می کشد. وابستگی بیش از حدش به مانند نوعی اعتیاد یا قمار بود که این موضوع برای خودش هم قابل قبول نبود . دختران و زنان زیادی می خواستند همواره او را به سمت خود بکشند . با ایحال فرید از همه آنها گریزان بود . اما نسیم با گذشت یکسال فرید متوجه ولخرجی های سر سام آور او شد. او به هر بهانه ای مبالغ هنگفتی می گرفت و به سر و وضع خود می رسد . فرید بارها با او مشاجره کرد اما هیچ سودی نداشت و در انتها باز هم فرید بود که با هدایای گرانبها او را راضی به آشتی می کرد.
نسیم علاقمند بود که مانند اروپاییان زندگی کند و در این را ه از هیچ تلاشی روی گردان نبود ، از وسائل خانه گرفته تا موهای رنگ شده اش که می خواست انها را طبیعی جلوه دهد و البته دراینکار موفق بود. اندام موزون ، لباسهای فراتر از مد ، داشتن سگ ، نواختن پیانو وسائلی بودند که او را دور از واقعیت اجتماعی اش نگاه می داشت .
در واقع نسیم ماهیت خود را در شناسنامه اش گم کرده بود و بدین وسیله روحیات سرکش خود را التیام می بخشید. فرید وسیله ای بود تا راحت تر به خواسته هایش برسد . فرید خیلی چیزها را می دید و متو جه میشد اما تنها یک لبخند نسیم کافی بود تا همه چیز را به فراموشی بسپارد.
sorna
02-07-2012, 11:32 AM
صدای فریاد نسیم همه جا پیچیده بود . چهره اش تیره شده بود و دستانش به شدت می لرزید . سپس بی حال روی زمین افتاد. مادرش سراسیمه شربت قندی درست کرد . فرید بالشتی اورد و قاشقی از شربت را به زور به حلق نسیم ریخت . دقایقی به همان حال باقی ماند. سپس مانند گربه ای خشمگین که آماده چنگ انداختن بود به فرید نگریست و گفت : به همین راحتی! خجالت نمی کشی؟ توهین به این بزرگی؟
_ چرا نمی فهمی؟ به خاطر خودمان باید انکار انجام شود!
نسیم فریدا زنان گفت : پس من چی هستم؟ چی؟
_ داد نزن ! ازدواج مصلحتی است .
نسیم با خشم گفت : تو چطور جرات می کنی روبروی من بایستی بگویی می خواهی زن بگیری؟ چطور؟ ... آنگاه های های گریست .
فرید سر نسیم را در آغوش گرفت و گفت : باور کن دروغ نگفتم .اگر با خواسته آنها مخالفت کنم تکلیف زندگیمان چه می شود؟
نسیم با خشم دستان فرید را کنار زد و برخاست تا از او دور شود.
_ دیگر باور نمی کنم . تو پست و دروغگو هستی ! اگر از اول تکلیف مرا روشن می کردی الان اینطور نمی شد .با مخفی کاری که نمی شود زندگی کرد . من اجازه نمی دهم تو ازدواج کنی.
فرید از کوره در رفت و با خشم گفت : اگر با پدرم مخالفت کنم ، کارخانه را از من می گیرد . یه پاپاسی ندارم که خرجت کنم ، مثل اینکه خبر از خرج و مخارجت نداری! لباس ، آرایشگاه ، جواهر ، مسافرت ، رستوران ، مهمانی ... باز هم می خواهی بگویم ؟ پدرم تهدید کرده . سپس افزود : من فقط تو را دوست دارم ! باور کن ! تابحال یکبار هم آن دختر را درست ندیدم.
نسیم با لجاجت گفت : از کجا باور کنم؟
فرید با ملایمت شانه های نسیم را گرفت و گفت : وقتی از زنم جدا شدم دیگر جرات اینکه با تو مخالفت کنند را ندارند . فقط کمی صبر داشته باش.
_ اوه ، اوه از حالا می گوید زنم ! اصلا ببینم این دختر کیست؟ چه شکلی است؟ نه من نمی توانم . از حسادت دیوانه می شوم. تو نمی فهمی .
_ نباید برای تو این مسائل اهمیت داشته باشد . او فقط وسیله ایست برای رسیدن من وتو بهم !
_ اگر مخالفت کنم چکار می کنی؟
_ دیگر داری عصبانی ام میکنی . من به اندازه کافی در گیر هستم .حداقل تو بیشترش نکن . بعد از عقد به او می گویم تا تکلیفش را بداند . قسم می خورم. فقط چند ماه صبر داشته باش.
نسیم چند لحظه اندیشید . به فرید نگریست . او مرد دروغ گویی نبود . او را خوب می شناخت حتی بهتر از خودش . پس ناچار گفت : قبول ! فقط چند ماه.
فرید از سر رضایت لبخندی زد . او در اولین قدم پیروز شده بود. آرام نیز چندان اهمیتی نداشت و به راحتی می توانست او را قانع کند . آرام دختر فهمیده و معقولی بنظر می رسید و قادر بود خیلی از مسائل را پذیرا باشد.
افکار آرام چنان مجذوب کننده و شیرین بود که تمام لحظات زندگی اش را پر کرده بود ؛ به روزهای بعد از ازدواج که تنها او می ماند و فرید و زندگی شاعرانه ای که در نظر مجسم می کرد آنچنان واقعی بود که می توانست آن را لمس کند . او به خود قبولانده بود که هیچ چیز قبل از ازدواج اهمیت ندارد و پایه واساس زندگی بعد از ازدواج محکم می شود . وخود را با امید به روزهای ایدآلی در آینده سرگرم می ساخت.
آن روز قرار بود فرید و خانم فرخی به اتفاق او و مادرش برای دیدن آپارتمانی که فرید خریده بود بروند ، آرام به همراه مادر خارج شد . فرید و خانم فرخی در اتومبیل به انتظار آنها بودند. با دیدن آن دو پیاده شدند و خانم فرخی ان دو را بوسید. آرام احساس می کرد در برخورد با فرید دیوار قطوری بین انها کشیده شده و فرید تمایلی به شکستن این دیوار از خود نشان نمی دهد . او خود را با این فکر که آینده چیز دیگری خواهد بود دلداری می داد.
آپارتمانی که فرید در نظر گرفته بود در منطقه ای دنج و پر درخت واقع شده بود . آنها به وسیله آسانسور در طبقه هشتم پیاده شدند . آنجا سه اتاق خواب و پذیرایی وسیعی با پنجره های بلند داشت که باعث روشنایی و دل بازی خانه می شد. همراه با معماری داخلی که بسیار شیک و زیبا بود.
آرام با لبخند به فرید گفت : سلیقه شما خیلی خوبه !
_ بنابرین پسندیدید.
آرام با نگاهی به دور و بر گفت : فکر نمی کنید کمی بزرگ باشد!
خانم فرخی میان حرف آرام پرید و گفت : به نظر من کوچک هم هست عزیزم . فردا که مهمان داشتی نباید دغدغه جا داشته باشی ! فرید عاشق مهمان است!
آرام با ملاحت خاصی خود گفت : البته حق با شماست.
مادر گفت : مبارک است انشالله ! به سلامتی و تندرستی ! اگر اجازه بدهید پرده دوز بیاوریم تا پنجره ها را اندازه بگیرد . وقت زیادی نداریم .
_ اجازه ما دست شماست . هر طور صلاح می دانید.
بعد از ساعتی به خانه بازگشتند . مادر یک ریز از زیبایی خانه و خوش نقشه بودن آن وسلیقه فرید تعریف و تمجید می کرد.
لادن از ارام پرسید خانه خوب بود؟ پسندیدی؟
_ خوب بود ، فقط کمی بزرگ بود . دو نفر اینهمه جا لازم ندارند. اما مادر فرید می گفت که نباید مشکل جا داشته باشیم .
_ چرا ایراد های بنی اسرائیلی می گیری ! خانه بزرگ در آن منطقه فوق العاده است .
آرام با کسالت گفت : تو هم مثل بقیه حرف می زنی و فکر میکنی. کجا رفت عقاید دموکراسی معاب شما؟
_ خانه بزرگ و کوچک ربطی به عقاید من ندارد . در ضمن تو میخواهی در ان جا زندگی کنی ؛ باید به جای این که با من بحث کنی همان جا با صدای بلند اعتراض می کردی تا به گوش همسر آینده ات برسد که شما چه سلیقه وافکاری دارید.
آرام متوجه شد که لادن پی به نقطه ضعف او برده و واقعیت را می گوید . نمی فهمید شجاعتش چه شده و علت ترسی که در دل دارد چیست
_ حق با توست . معذرت می خواهم !
_ من هم از تو عذر می خواهم . می دانم که شرایط سختی داری.
آرام لبخند محزونی زد و گفت : با من برای خرید می آیی؟
_ البته ! اگر تو دوست داشته باشی حتما می آیم.
پدر گفت : دخترم مساله ای پیش آمده؟
_ نه پدر ! موضوع مهمی نیست .
_ از خانه خوشت نیامده؟
_ چرا پدر ! خانه زیبایی بود ! کاش شما هم می آمدید و می دیدید.
_ خوشحالم که پسندیدی . در فرصت مناسب می روم و آنجا را می بینم .
آرام برای اطمینان پدر لبخندی زد.
در کمتر از دو هفته همه در تکاپوی مراسم ازدواج بودند ، آرام وسائل خانه اش را به سلیقه خود انتخاب می کرد . خرید عروسی و از طرفی تهیه جهیزیه فرصتی برای هیچ چیز باقی نمی گذاشت.
سایه پر انرژی و شاد به کمک آرام آمد و پا به پای او در کارها یاری اش می کرد . بهترین و گرانترین وسائل از معروفترین فروشگاه ها خریداری می شد . آرام با وسواس و دقت زیاد ساده ترین و زیباترین وسائل مورد نیازش را خریداری می کرد . فرید از حسن سلیقه او لذت می برد . سرویس جواهرات را طوری انتخاب کرد که صاحب جواهر فروشی سلیقه او را تحسین کرد. جشن ازدواج در هتلی مشهور برگذار می شد . آرام همچنان نگران و آشفته بود .اندکی وزن کم کرده بود ، حتی فرصت غذا خوردن نداشت و اگر هم چیزی می خورد به اصرار پدر و مادر بود. ترس مبهمی در دلش رخنه کرده بود که او را مضطرب و مایوس می کرد . فرید همچنان غریبانه و خاموش بود وآرام جرات گفتن هیچ حرفی را در خود نمی دید . اطرافیان را غریبه می دید و تمایلی برای گفتگو ودرد و دل با انها نداشت .واقعیت امر آن بود که هیچ کس نمی توانست به او کمک کند زیرا فرید انتخاب و خواسته دل خود او بود و هر چه را که پیش می امد باید به گردن می گرفت و دم نمی زد . چرا که او عاشقانه ودیوانه وار فرید را می خواست و تمام نقاط مبهم و تاریک آینده را با فروغ قلبش در ذهن خود روشن و زیبا می ساخت . وبه انتظار روزی تلاش می کرد که فرید را همانند خویش بی قرار ببیند و او را وادار به اعتراف عشق کند.
sorna
02-07-2012, 11:33 AM
آرام در آینه به خود نگریست ، چهره ای در پس آرایشی دقیق و بی نقص. نفس بلندی کشید و به تور بلند و پرچینش دست کشید. سپس قسمت کمر لباسش را مرتب کرد . هیجان و دلشوره در نمناکی چشمانش و لرزش لبانش مشهود بود . احساس می کرد همه اعتماد بنفس خود را از دست داده است. نگرانی از برخورد با فرید دلش را آشوب می کرد . آیا او را در این لباس و آرایش خواهد پسندید؟ به خود نهیب می زد که فرید او را می خواهد و در آینده بیشتر به او وابسته خواهد شد . تنها چیزی که باعث می شد فرید مرموز بنظر آید و ترس را در دل آرام پیچ و تاب دهد همان غرور و سرکشی اش بود. باید او را رام می کرد و در مشت خود نگاه می داشت . لبخندی در گوشه لبانش پدیدار شد . کسی او را فرا می خواند . عروس خانم ! آقا داماد تشریف آوردند .
آرام تور سرش را کنار زد و به طرف درب خروج خرامان به راه افتاد.
فرید با اتومبیل گل زده به سالن آرایشگاه رسید. بعد از دقایقی آرام با لباسی با شکوه پدیدار شد . فرید به چشمان خود اعتماد نمی کرد .انچه را که در مقابل خود می دید بنظر قابل وصف نبود . با خود اندیشید : گل یاس سفید ! نه ؛ قوی تنهای دریاچه ! و شاید ماه شب چهارده ! هیچ کدام او آرام بود . عروسی بی نهایت زیبا و تنها . فرید دستان آرام را گرفت و بی اختیار گفت : خیلی زیبا شدی!
آرام با دستان ظریفش یقه کراوات فرید را مرتب کرد و گفت : تو هم داماد بی نظیری هستی !
فرید لبخند زد و او را در سوار شدن به اتومبیل یاری داد . سپس خود نیز پشت فرمان نشست و اتومبیل را به حرکت در اورد .
فرید هر چند لحظه یک بار به آرام می نگریست . زیبایی آرام نفس گیر و فوق العاده بود . نمی دانست چگونه باید به زیباترین عروسی که در عمرش دیده بود حقیقت را بگوید . فرید به انتخاب خود آفرین گفت . او تا آن لحظه به زیبایی آرام تا این حد پی نبرده بود. در گذشته آرام برای او دختری معمولی با چهره ای دلنشین بود . شوکی که از دیدار آرام در لباس عروسی به او دست داده بود ، قابل وصف نبود . شاید ماهرترین نقاشان از کشیدن نیم رخ آرام عاجز بودند . فرید با خود اندیشید : کاش آرام تا این حد زیبا و خواستنی نبود . اگر نسیم آرام را می دید بی شک او را زنده زنده می خورد . فرید با یاد آوری نسیم لبخند زد و به سوی سرنوشت جدیدی که برایش رقم خورده بود رفت.
شلوغی و هیاهوی خانه همهچ یز را از ذهن فرید پاک کرد . دیدن دوستان و اوقام و حیرت مهمانان از دیدن زیبایی آرام برایش لذت بخش بود .جلوه آرام باعث شد تا تمام خانم های حاضر در مجلس خود را کنار کشیده و فقط خیره به آرام بنگرند و این مسئله باعث تفریح فرید بود.
آرام با شکوهش باعث بر انگیختن احترام افراد حاضر در مجلس می شد. در این میان محمود با چشمان زل زده و حسرت بار به او می نگریست و در دل به بی عرضگی خود و زرنگی فرید لعنت می فرستاد . فرید دست بندی ظریف وزیبا به عنوان رو نما به آرام هدیه کرد و تور زیبای او را کنار زد و بوسه ای بر گونه اش نهاد . اولین تماس برای آرام شیزین و دل نشین بود . بعد از مراسم عقد و گرفتن هدایا ی بی شمار به سمت هتل محل برگزاری جشن ازدواج رفتند .
آرام با دیدن چند تن از همکلاسی های دانشگاهی اش ذوق زده شد . آنها سر به سر آرام گذاشتند و داماد را مانند هنرپیشه ها توصیف کردند . آرام از ته دل خندید و به فرید که کمی آن طرف تر با دوستانش گرم گفتگو بود با غرور نگاهی انداخت و گفت : بهتر است شماها به جای توجه به داماد فکری به حال خودتان بکنید.
سعید به آرام تبریک گفت و صمیمانه برایش آرزوی خوشبختی کرد و سرانجام زمانی فرا رسید که مهمانان صورت او را بوسیدند و برایش آرزوی خوشبختی و سعادت کردند . آرام مادر را در آغوش کشید و بی اختیار گریه سر داد. پدر شانه های او را گرفت و از مادر ججدا کرد و پیشانی دخترش را بوسید . اما باز آرام اختیار از کف داد و در آغوش پدر گریست . لادن و امیر و عمه پوران از دیدن اندوه آرام به گریه افتادند. خانم فرخی به میان آنها آمد و با دلداری به آرام گفت که تنها نخواهد ماند . با رفتن آنها آرام احساس کرد نمی از وجودش را با خود می برند و این جدایی تا آخر عمر ادامه خواهد داشت.
************************************************** *****************************************
صدای سنگین بسته سدن در در سکوت خانه وسیع هول انگیز بود . فرید به آشپز خانه رفت و با دو لیوان نوشیدنی بازگشت و به دست آرام داد . استرس و هیجان ناشی از تنها بودن با فرید در وجود آرام زبانه می کشید . فرید آرام وطبیعی مشغول نوشیدن بود . یفه کراواتش را شل کرد و برخاست و به سمت تراس رفت . پرده را کنار کشید و پنجره را گشود و به طرف آرام آمد و دستانش را گرفت و گفت : میخواهی کمی روی تراس بنشینیم .
هوا دلپذیر و خنک بود . فرید به نیم رخ آرام چشم دوخت . باز احساس کرد نفس در سینه اش حبس شده . چشمانش را بست و گفت : آرام می خواستم کمی با هم حرف بزنیم.
آرام لبخندی زد و گفت : این بهترین شروع است!
_ من و تو خیلی کم هم صحبت شدیم .
_ بله همینطور است . این موضوع نگرانم می کرد.
_ حق با توست شاید من مقصر بودم.
_ ازدواج ما کمی عجیب و سریع اتفاق افتاد و این خواسته تو بود .خیلی دلم می خواست بپرسم چرا؟
_ چرا نپرسیدی؟
آرام نمی خواست اقرا کند می ترسیده بنابرین گفت : نمی دانم.
_ من می خواهم به تمام چرا ها پاسخ دهم . به شرطی که زود قضاوت نکنی
_ تو راجب من چطور فکر میکنی؟
_ خوب نجیب و عاقل ! حالا تو بگو راجب من چطوری فکر میکنی؟
_ تودارو وغرور و راستگو.!
_ توداری من به خاطر مشکلات زندگی ام است و غرورم را دوست دارم . تا انجایی که بتوانم دروغ نمی گویم . تو من را خوب شناختی.
_ اینهایی که گفته شد ظاهر قضیه است . من باید چیزهای زیادی از تو بدانم.
_ به همین دلیل می خواستم با تو حرف بزنم قبل از انکه دیر شود.
_الان هم برای این حرفها خیلی دیر شده . قبول داری؟
_ متاسفم ! اما ما بنوعی هر دو تا به اینجا کشیده شدیم.
_ کشیده شدیم؟ منظورت چیست؟
_ ببین آرام گاهی حقیقت تلخ است . اما بهتراز اینست که گفته نشود .
ناگهان چیزی در قلب آرام ترک خورد . لحن فرید تلخ بود . لرزش خفیفی در لبانش آشکار شد . به خود نهیب زد . با تمام قدرت افکارش را برای شنیدن حرفهای فرید جمع کرد و
فرید بدون آن که به آرام بنگرد گفت : تو زیبا ، تحصیل کرده و کاملی ! مباید فکر کنی مشکلی در توهست . نه این مشکل شخصی من اشت و من نمی خواهم به پای من بسوزی . شاید امشب نه ، اما زمانی بفهمی که چرا ناچار به ازدواج شدم !
آرام بی اختیار دستانش را به گردنش فشرد . می ترسید که بغضی که از شنیدن حرفهای فرید در گلویش پیچیده بود خفه اش کند.
فرید بدون توجه به آرام دامه داد: من آدم دو رویی نیستم . می توانستم تو را داشته باشم و با دروغ و فریب زندگی کنم. اما نمس توانم . حداقا پیش وجدان خودم آسوده ام .
آرام حس می کرد زیر پایش خالی شده . لبه طارمی را گرفت تا زمین نخورد . کابوس شروع شد . صدای فرید در گوشش پیچید : شرایط زندگی من اینست . سعی کن درک کنی . ما در ظاهر زن و شوهریم . تو خانه زندگی و هر انچه بخواهی در اختیارت هستند و فقط امیدوارم روزی که حقیقت را فهمیدی مرا ببخشی.
sorna
02-07-2012, 11:33 AM
وقتی چشم گشود نمی دانست چه ساعتی از روز است . با به یاد اوردن خاطره تلخ شب گذشته ، مانند آن که دردی در تنش پیچیده ناله سر داد . سرش را در بالشت فرو برد . ناگهان برخاست . باید برمی خواست و افکار بیهوده ای که او را رنج می داد را از خود دور می کرد. به ساعت نگریست نزدیک ظهر بود . به آشپزخانه رفت . قهوه جوش را به برق زد و فنجانی قهوه نوشید . نمی خواست به اتفاقات پیش آمده فکر کند. باید غرور و عزت نفس خود را حفظ می کرد . فرید او را له کرده و رفته بود . او باید خود را ترمیم می کرد و برای حفظ زندگی اش مبارزه می کرد. فرید می خواست زندگی را از او بگیرد .نباید اجازه میداد. او در ابتدای راه بود . فرید چطور به خود اجازه داده بود با زندگی او بازی کند. .فرید نمی دانست بازی کردن با قلب دختر جوانی که همه هستی خود را در صبق اخلاص نهاده تا چه اندازه خطرناک است . باید می ماند و فرید را متوجه افکار و زندگی اشتباهش می کرد . اگر چنین می شد او همان لحظه از فرید جدا می شد و به سوی سرنوشتش می رفت . فقط باید فرید را رنج می داد .با ماندنش ، با بودنش و با نفرتش
لباسش را عوض کرد و به محض اینکه تلفن را وصل کرد صدای ممتد آن بلند شد . عمه پوران بود . هیچ گاه به یاد نداشت از شنیدن صدای عمه جانش تا این حد خوشحال شود. عمه پوران گفت : چرا به تلفن جواب نمی دهید ، نگران شدیم .
آرام سوزش اشک را بر پهنای صورتش حس کرد و گفت : باید ببخشید . خواب بودم ، یعنی بودیم.
_ حالت خوبست عزیزم؟ چیزی لازم ندارید؟
_ خوبم . شما و مادر خوبید؟
_ ما هم خوبیم .مادرت اینجا نشسته و خیلی سلام می رساند . پس ان شاالله مبارک است؟
آرام متوجه منظور عمه جان شد و گفت : خیالتان راحت باشد . ما خوبیم . جای نگرانی نیست . در ضمن فرید سلام می رساند.
_ سلام ما را هم برسان.
وقتی عمه گوشی را قطع کرد آرام آرزوی روزهای خوبی را که در کنار عمه و لادن در خانه داشت کرد . اکنون می فهمید که جریان سریع ازدواج و نداشتن نامزدی و پاتختی به خاطر هیجان فرید نبوده بلکه او نمی خواسته آرام و اطرافیان به رفتار او ظنین شوند. هر چند از سردی رفتارهای او مشکوک شده بود اما هرگز نخواست واقعیت را بدرتی دریابد و مدام خود را فریب داد . پسر مغرور و ثروتمند و خوشنام که آرزوی هر دختری به شمار می رود شعاری بود که مدام تکرار می شد و باعث سرپوش نهادن برروی همه چیز می شد . در تنهایی نهار خورد و سپس سر وقت کمد لباس هایش رفت و تمام لباسها و لوازم فرید را از ان خارج کرد و به اتاق دیگر منتقل نمود . در آن اتاق تخت یک نفره ای برای مهمان گذاشته بودند . آن جا را مرتب کرد و تمام وسائل شخصی فرید را در انجا قرار داد . اودکلن ، کتاب ، آلبوم ، نوار ، گیتار ، ضبط و کفشهایش .
ساعتی بعد خانم فرخی زنگ زد و حال آنها را جویا شد . سپس پرسید : فرید دم دست نیست؟
_ فرید حمام است .
_ لطفا بگو با من تماس بگیرد.
_ حتما !
_ آرام جان کاری داشتی به من بگو ! من را هم مثل مادرت بدان!
_ همین طور است . اما مطمئن باشید کاری ندارم .
_ مواظب خودت باش !
با گذاشتن گوشی روی دستگاه لحظه ای اندیشید : باید فرید را از کجا پیدا کنم؟ بهترین راه اینست که صدای فرید را ضبط کنم و در مواقع ضروری داشته باشم. و به فکر خود خندید.
نزدیک ساعت هفت بازتلفن زنگ زد . آرام با اکراه گوشی را برداشت .اگر خانم فرخی باشد چه بگوید؟ صدای فرید از آنسوی خط شنیده می شد : الو !
آرام با سردی گفت : سلام!
_ سلام . خوبی؟
_ ممنون
فرید بعد از دقایقی گفت : می خواستم بپرسم کاری نداری؟
_ نه کاری نیست .فقط به مادر زنگ بزن . منتظر تلفنت است.
فرید تشکر کرد و گوشی را قطع کرد .
نسیم به کنار فرید آمد و گفت : با کی حرف می زدی؟
_ با خانه
نسیم کنجکاوانه در چهره فرید نگاه کردو گفت : خبری بوده؟
sorna
02-07-2012, 11:34 AM
_ نه خبر خاصی نبود . می خواستم حال مادر را بپرسم.
_ زودتر حاضر شور از گرسنگی مردم.
_ تا تو حاضر شوی من به دفتر تلفن کنم .
_ چه خبر شده چسبیدی به تلفن؟ من خیلی وقت است که حاضرم ( و از اتاق خارج شد)
صبح فرید از دفتر به آرام تلفن کرد و گفت : ساعت پنج می ایم . تا برویم دیدن پدر و مادر .
ارام یکی از زیباترین لباسهایش را برتن کرد و با دقت موهایش را آراست و آرایش ملایمی کرد . راس ساعت پنج زنگ در نواخته شد و فرید در چهار چوب ایستاد و گفت : ممکن است بیایم داخل؟
آرام به کناری رفت : منزل خودتان است .بفرمائید.
فرید روی مبل گوشه هال نشست و گفت : چیزی برای نوشیدن داری؟
آرام به آشپزخانه رفت و با لیوانی آب پرتقال بازگشت و آن را به فرید داد و مجددا به آشپزخانه رفت . فرید متوجه شد که آرام عمدا سر خود را گرم میکند که برخوردی نداشته باشد. فرید به آرایش ملایم و لباس زیبای او نگریست و از حسن سلیقه او حیرت کرد . عطر دل انگیزی که به خود زده بود فضای خانه را پر کرده بود. بعد از دقایقی آرام بازگشت . اما فرید همچنان بر روی مبل لمیده بود و هیچ حرکتی نمیکرد به ناچار گفت : بهتر است تا دیر نشده برویم.
_ بسیار خوب اگر اجازه هست از اتاق چیزی بردارم.
_ اتاق سمت چپ
فرید ابروانش را بالا برد . گفت : متشکرم. و به اتاق رفت و بعد از دقایقی بازگشت.
در طول را هر دو ساکت بودند و هیچ کدام علاقه ای به صحبت کردن نداشتند . به محض ورود آن دو به حیاط لادن خود را به او رساند و در آغوشش کشید . عمه پوران و مادر و پدر درآستانه در به استقبال آمدند . آرام چنین پنداشت که سالهاست از آنها دور بوده.
پدر فرید گرم صحبت شد و مادر یکریز در گوش آرام از شوهرداری و رفتار مناسب با خانواده همسر حرف زد . فرید برای مادر و عمه پوران انگشتر خریده بود و برای پدر ساعتی گران قیمت. آنها از هدایای فرید تشکر کردند . سپس مادر دو جعبه کوچک که درون آن سکه های طلا قرار داشت به انها هدیه کرد. آرام از هیده عمه پوران به وجد امد. او گلدانی عتیقه و با ارزش به آنها داد. ساعتی بعد برخاستند و علیرغم اصرار عمه برای ماندن و صرف شام آرام نپذیرفت .
وقتی اتومبیل به حرکت در آمد آرام متوجه شد که فرید به طرف مرکز شهر می راند . سپس مقابل جواهر فروشی بزرگی استاد و در اتومبیل را برای آرام باز کرد . آرام بدون هیچ پرسشی پیاده شد و به دنبال فرید به داخل مغازه قدم گذاشت . صاحب جواهر فروشی با دیدن فرید به استقبال شتافت و گفت : از انگشتر ها و ساعت خوشتان آمد؟
_ متشکرم ! مورد پسند واقع شد.
_ خوشحالم که رضایت خاطر شما را فراهم کرده ام.
_ اگر ممکن است چند سرویس برای خانم بیاورید تا انتخاب کنند.
صاحب جواهر فروشی چند نمونه پیش روی آرام نهاد.
آرام بدرستی نمی دانست برای چه و به چه مناسبتی فرید می خواهد برای او هدیه بخرد. وقتی سکوت آرام طولانی شد فرید گفت : از کدامیک خوشت آمد؟
آرام با خشم گفت : من به چیزی احتیاج ندارم . به اندازه کافی دارم.
_ اما این فرق می کند .
آرام تگاهی شماتت بار به فرید انداخت و از انجا خارج شد . فرید می خواست به او حق السکوت بدهد و این توهین بزرگی بود.
فرید با خشم گفت : آبروی مرا پیش فروشنده بردی
آرام ترجیح داد پاسخی ندهد .
با رسیدن به در خانه آرام پیاده شدو بدون خداحافظی به داخل ساختمان رفت . فرید دقایقی ایستادو سپس با سرعت از آنجا دور شد.
صبح فرید تلفن کرد و با لحنی سرد گفت : امشب مادر دعوت کرده حتما با خبر هستی ؟
_ بله با خبرم.
_ حاضر باش ساعت هفت می آیم دنبالت.
آرام گوشی را قطع کرد . شب پیش خوب نخوابیده بود .سر درد داشت . از تنهایی و سکوت خانه ترسیده بود . امشب نیز می بایست نقش نو عروس خوشبخت را بازی می کرد . اکنون هنرپیشه حاذقی شده بود و باید به این بازی تلخ همچنان ادامه می داد.
فرید اینبار داخل خانه نشد و در اتومبیل منتظر ماند . در طول راه سکوت سنگینی حکمفرما بود . آن شب خانم فرخی مهمانان زیادی دعوت کرده بود . محمود نیز در بین حاضرین بود و با چشمانی حسرت بار به آرام می نگریست . فرید متوجه نگاه های محمود به آرام شده بود . سر انجام طاقت نیاورد و به آرام گفت : بهتر است به مادر سر بزنی شاید کاری داشته باشد.
آرام بلند شد و به نزد خانم فرخی رفت اما با وجود سه آشپز و چندین خدمه تعرفش بی مورد بود . با این حال گفت : مادر اگر کاری از دستم بر می آید بگویید انجام بدهم.
_ از لطفت ممنونم ! تو عروسی باید بنشینی . کمی کارها را سر و سامان بدهم می ایم پیش مهمانان
فرید اخل آشپزخانه شد و به سالاد روی میز ناخنکی زد . آرام بیرون آمد . صدای فرید به گوشش خورد : صد دفعه گفتم من از این محمود بدم میاد !
_ هیس یواشتر چرا ملاحظه نمی کنی؟
_ ملا حظه چه کسی را ؟ این پسر هیز و مسخره است . دفعه دیگر یا جای من است یا جای او.
_ آبرویم رفت . چه کار کنم . پسر خواهرم است . برادر زن امید است.
_ همین که گفتم . اگر دفعه دیگر نیامدم از من دلخور نشوید.
آرام به سرعت از انجا دور شد . از حسادت بی جای فرید خوشحال بود. با خود گفت : بهتر است فرید همینطور فکر کند. به نفع من است.
سارا اصولا میانه سردی با آرام داشت و این امری طبیعی بنظر می رسید . زیرا زیبایی آرام چیزی نبود که بتوان به سادگی از ان گذشت.بخصوص که سارا مدام به امید سر کوفت فرید را می زد و او را دست و پا چلفتی وبه عرضه می خواند. آن شب مرکز توجه همگان آرام بود . اما آرام ساده وبی ریا در کنار سایه و لادن به یاد روزهای گذشته به گفتگو و خنده مشغول بود و فرید تمام حواسش به او بود و نگاه مردان فامیل که با تحسین به آرام می نگریستند . حتی عمو جان به شوخی در گوش فرید گفت : با عروس خانم به این خوشگلی چه کار می کنی؟ دلم برایت می سوزد باید همه کار و زندگی ات را بگذاری و مواظب عروس خانم باشی.
فرید به ظاهر خندید اما از شوخی عمو جان هیچ خوشش نیامد . اگر غیر از عمو جان هر کس دیگری بو.د بی شک در دهان طرف می کوبید.
آن شب برای فرید با هدیه پدر به آرام یکی از شبهای فراموش نشدنی در زندگی اش بود . بعد از صرف شما آقای فرخی مهمانان را به حیاط برد و اتومبیل اسپرت و گران قیمتی را به عروسش هدیه کرد . آرام صورت آقای فرخی را بوسید و سپس رو به فرید که با نگاهی خشمگین نظاره گر بود سویچ اتومبیل را تکان داد.
مهمانان دست زدند و به آقای فرخی که چنین هدیه ای به عروس خود داده تبریک گفتند.
خشم فرید غیر قابل مهار بود . و اولین کسی که مهمانی را ترک کرد او بود . خانم فرخی هر چه اصرار کرد مورد قبول فرید واقع نشد و به ناچار آرام نیز برخاست و سر درد فرید را بهانه رفتن قرار داد . و از همه مهمانان عذر خواهی کرد . فرید در حیاط به آرام گفت : حتما با اتومبیل جدیدتان می روید.
_ اگر از نظر شما اشکالی ندارد بله!
سپس به سمت اتومبیل رفت . فرید نیز با اتومبیل خود او را تعقیب می کرد . از کار پدر که بدون مشورت با او چنین هدیه ای به آرام داده بود بی نهایت دلیر بود . اکنون آرام مستقل تر از همیشه می توانست زندگی کند و او جرات نخواهد داشت حرفی بزند. این تمام آن چیزی نبود که او فکر می کرد و میخواست.
sorna
02-07-2012, 11:34 AM
آرام از دريافت چنين هديه اي هيجان زده بود. صبح با اتومبيل جديدش بيرون رفت و سر راه به عينك فروشي رفته و عينك آفتابي خريد. كمي در فروشگاه ها پرسه زد و مقداري مايحتاج روزانه خريد . هنگام ظهر به خانه رسيد . اتئمبيل را در پاركينگ گذاشت و در كمال حيرت فريد را در اتنظار خود ديد. فريد براي كمك به آرام ، از پاكت هاي داخل صندوق برداشت و و در همان حال گفت : هميشه به گردش .
آرام بدون توجه به كنايه ي فريد گفت : كمي خريد داشتم .
آن دو پاكت ها را برداشته وبه سمت آسانسور راه افتادند . آرام محتويات داخل پاكت ها را خالي كرد و در يخچال و مابقي را در كابينت قرار داد . فريد به حركات آرام چشم دوخته بود . آرام به ساعت نگاه كرد . ظهر بود و او هنوز غذايي تدارك نديده بود.
فريد- مي خواهي نهار بريم بيرون؟
- متشكرم! اگر دوست داري بمان.
- تو كه چيزي درست نكردي.
- غذاي من نيم ساعته حاضر است .
- اشكالي نداره دوش بگيرم ؟
- نه هر طور راحتي.
فريد به حمام رفت و آرام در اين فاصله غذا را به طرز زيبا و ماهرانه اي روي ميز چيد . فريد با ديدن ميز سوتي زد و گفت : معلومه خانه داري ات هم خوبه .
-فكر نمي كنم درست كردن استيك احتاجي به خانه داري داشته باشد.
فريد پشت ميز نشست و با اشتهاي زيادي مشغول خوردن شد. آرام به حركات او مي نگريست .
فريد متوجه ي نگاه هاي آرام شد و گفت : خياي گرسنه بودم مي داني آن وقت ها مي رفتم خانه ، اما حالا نمي توانم . غذاي بيرون را هم دوست ندارم . ؛ مگر اين كه مجبور باشم .
آرام تكه اي گوشت در بشقاب فريد گذاشت و گفت از كي پايين منتظري ؟
- نيم ساعتي ميشه.
- براي چه آمدي؟
- آمدم بهت سر بزنم . بعد يادم آمد كه حتما با ماشين تازه ات بيرون رفتي.
- تو كليد داشتي چرا در خانه منتظر نماندي؟
- بسيار خوب دفعه ي بع.
آرام پي برد فريد مثل بچه ها مي ماند و برخلاف ظاهرش كه مردانه و گيراست ، درونش ساده و صادق است و همچون كودكي فريب مي خورد.
-پس فردا نامزدي لادن و امير است.
يادم بود .
من از صبح مي روم . شايد عمه و مادر احتياج به كمك داشته باشند.
- هر طور راحتي ، مي خواهي لباس بخري؟
- آن قدر لباس دارم كه تا مدت ها نيازي به لباس ندارم .
- من فكر مي كردم براي هر مجلس خانم ها لباس مي خرند يا مي دوزند.
- فكرت اشتباه است !بهتر ديدت را نسبت به زنان عوض كني .
- يادم رفته بود كه تو وكيلي.
- آرام خنديد و گفت : من هم يادم رفت كه شما سرمايه دار هستيد. قطعا از پيشنهاد خريد نمي گذشتم .
- حالا هم دير نشده .
آرام نگاهي بي پرواي فريد را روي خود حس كرد . با چهره ي برافروخته برخاست و بشقاب ها را از روي ميز جمع كرد.
فريد برخاست و به او كمك كرد . آرام چاي ريخت و به اتاق رفت . فريد مشغول ديدن تلوزيون بود . آرام اديشيد. اگر همه چيز خوب پيش مي رفت مي توانستيم همواره بدين نو با هم صميمي زندگي كنيم. فريد چاي را نوشيد به ساعتش نگاه كرد و گفت : از نهار خوشمزه ات ممنون
آرا براي بدرقه ي او يه كنار در رفت.
فريد افزود: اگر كاري داشتي تماس بگير. ! خدا حفظ.
آرام در را بستو به آن تكيه داد . حضور فريد باعث مي شد تاتمامرنج هايش را فراموش كندو هيچ كينه اي نسبت به او نداشته باشد . او با عشق با فريد ازدواج كرده بود . با وجود خيانت و بي اعتنايي فريد هنور او را عاشقانه مي پرستيد و ذره اي از محبتش كاسته نشده بود . اين تمام واقعيت زندگي اش بود و هيچ انگيزهي ديگري براي ادامه ي زندگي به چشم نمي خورد . به درستي تا كي مي تواند به اين روند ادامه دهد. همچنان كه ميدانست اين وضعيت دوام چنداني نخواهد داشت وزود تر از آن چه كه فكر مي كند ، بايد تكليف خود را با فريد روشن كند.
فريد در راه بازگشت در انديشه ي آرام بود . از اين كه آرام بعد از شب زدواجشان ديگر سوالي نكرده بود و با متانت و بردباري زندگي مي كرد ، آرامش خوبي را در خود احساس مي كرد. انتخابش درست بود ؛ آرام برايش همسري ايده آل بود و خود نيز مي توانست آن طور كه مي خواهد زندگي كند . رابطه ي آن دو صميمي و دوستانه بود . اما حسادتي نسبت به آرام در خود احساس مي كرد . كه دليل آن را به خوبي نمي دانست .
sorna
02-07-2012, 11:34 AM
نسيم انگشت روي گران ترين و بهترين سرويس جواهر گذاشت. فريد با دلخوري گفت: اين خيلي گرونه آن يكي را بردار .
نسيم رو ترش كرد و گفت : اگر نمي خواهي بخري خوب نخر. بهانه نگير .
فريد به ناجار دستخ چكش را در آورد و مبلغ آن را نوشت . اما نسيم دست بردار نبود .
دوستم از فرانسه آمده مي داني جديد ترين مدل ها از پاريس مي آيد .چند دست لباس سفارش داده بودم . امروز تلفن كرد و گفت سفارش ها را تهيه كرده يك سر من را آن جا ببر .
فريد با خستگي گفت: من ديگه پول ندارم كه خريد كني .
-تو كه انقدر خسيس نبودي. از وقتي زن گرفتي حساب و كتاب مي كني
ربطي به اين مسئله نداره بي خود شلوغش نكن!دو دقيقه نيست كه خريد كردي .
- من به فخري قول دادم اگر نروم آبرويم مي رود .
- بي خود ، بدون اين كه با من مشورت كني قول مي دهي به من مي گويي بيخود، مواظب حرف زدنت باش !
- تو ديگه شورش را در آوردي .
- سيم با چشماني گرد شده به فريد نگاه كرد و گفت : من شورش را در آوردم يا جنابالي اخلاقتان عوض شده . و با گريه ادامه داد . از اول مي دانستم كه اين بلا سرم مي آيد . نبايد مي گذاشتم ازدواج كني . . تو فريد سابق نيستي.
- فريد از گريه ي نسيم برآشفت. اتومبيل را كنار خيابان نگه داشت و دستمالي به دست او داد و گفت : معذرت مي خوام بگو خانه ي فخري كجاست .
- لازم نيست
- من كه عذر خواهي كردم .
- ديگه فايده اي ندارد .
- بگو چه كار كنم تا از دست من دلخور نباشي.
- نسيم با خشم ازاتومبيل پلفدهشد و در را محكم كوبيد و گفت : برو به جهنم.
فريد بر خلاف دفعات قبل كه به دنبالش مي رفت . ترجيح داد اين بار دور زده و از آنجا دور شود نسيم بايد مراقب رفتارش باشد ؛ او مثل بچه ها قهر مي كند و براي هيچ كس اهميت قائل نيست .
روز نامزدي امير و لادن فرا رسيد . فريد مي دانست كه آرام خانه نيست.
از دفتر بيرون آمد و به سوي خانه پيش رفت . در را باز كرد و داخل خانه شد . هنوز عطر دل انگيز آرام در فضاي خانه آكنده بود . به آشپز خانه رفت . چند نوع ساندويچ در يخچال چيده شده بود . آن را بيرون آورد و با اشتها مشغول خوردن شد . مي دانست كه آرام آنها را برايش تهيه كرده است . روي تخت دراز كشيد . با صداي تلفن از خواب بيدار شد . به اطاف نظري افكند و با بي حالي گوشي را برداشت . صداي دلنشين آرام به گوشش خورد .
- سلام.
- حدس مي زدم كه خانه باشي .
- آمدم لباس بپوشم.
- كه خوابت برد.
- فريد خميازه اي كشيد و گفت : تو از كجا مي داني ؟
- مهم نيست . فقط مي خواستم بگم دير نكني !
- نه مطمئن باش خدا حافظ!
وگوشي را قطع كرد. فريد نگاهي به گوشي انداخت و آن را روي دستگاه گذاشت . به حمام رفت و لباس پوشيد سپس از سر كنجكاوي به اتق آرام رفت . همه چيز مرتب در جاي خود بود . آرام شيفته ي عطر هاي پاريسي بود . دسته اي عكس روي ميز بود كه مربوط به سفر شكال مي بود . عكس هايي از آرام در حالت هاي مختلف به هنرمندي لادن . و عكس هاي سه نفره ي سايه، لادن و آرام . سايه در ْآن عكس ها مضحك افتاده بود . فريد آن ها را سر جاي خود قرار دادو به سرعت از خانه خارج شد .
فريد سبد گلي خريد و آن را به عمه پوران تقديم كرد . تقريبا تمام مهمانان آمده بودند . فريد در كنار مادر و پدرش نشست . سايه هيجان زده مي نمود . به خصوص كه مي دانست آرام سعيد را نيز دعوت كرده است . مادر آرام نزد فريد آمدو او را بوسيد . فريد گفت : آرام نيامده ؟
با لادن رفته ان آرايشگاه الآن بايد برسند .
در همان لحظه سعيد با چهره ي باز به طرف آنان آمد و در كنار فريد نشست .
امير به همراه لادن وارد سالن شدندو به يكا يك مهمانان خوش آمد گفتند . لادن بي شباهت به عروسك هاي ژاپني نبود .فريد به دنبال آرام نظري به اطراف انداخت . اما او را نيافت . اميد و سارا نيز آمدند. سعيد در گوش فريد چيزي گفت . اما فريد حرف هاي او را نمي شنيد . زيرا از ديدن آرام چنان جا خورده بود كه فقط او را مي ديد. آرام در لباس مشكي بسيار زيبايي پديدار گشت . گيسوانش را به طرز جالب جمع كرده بود و حلقه اي از آن ها بر روي صورتش ريخته بود . اندامش بلند تر و كشيده تر از هميشه به نظر مي رسيد . فريد ازسليقه ي آرام در حيرت بود . ساده ترين چيز ها را به زيبايي مي كشيد . آرام با مهمانا خوش و بش كرد و سپس به سمت خانم فرخي رفت و او را بوسيد . خانم فرخي گفت : چقدر خوشگل شدي اين لباس برازنده ي توست .
سايه در گوش آرام گفت : تو همه را شوكه مي كني .
آرام خنديد و تشكر كرد سپس به سمت فريد رفت . و بلخندي به روي او زد . فريد خود را بي اعتنا نشان داد . آرام از سردي زفتار فريد بر آشفت . ديگر متوجه نشد كه با ديگران چه طور بر خورد كرد . فقط مي خواست گوشه اي يافته و از نگاه نا آشناي او بگريزد .
مراسم نامزدي به بهترين نحو انجام شد . همه ي مهمانان در حال خنده و گفت و گو بودند به جز فريد و آرام .
فريد آن چنان چهره اي عبوس به خود گرفته بود كههمه متوجه ي ناراحتي او شده بودند . خانم فرخي چند بار به طرف فريد رفت تا علت رفتار او را بفهمد . اما چيزي سر درنياورد. آرام از اين كه او حفظ ظاهر نمي كرد رنجيده خاطر بود . آرام براي دقايقي باب گفت و گو با حامد را باز كرد اما باز نگاه غضبناك فريد باعث شد تا از ادامه ي صبحت باز داري كند . زمان رفتن فريد در گوش آرام گفت : دير وقته خودم مي رسانمت .
در راه آرام بغض آلود و عصبي بود . فريد در سكوت با اكثريت سرعت رانندگي مي كرد .
آرام در را گشود فريد نيز با او داخل خانه شد . يك راست به سمت آشپز خانه رفت . ليواني نوشيد و
. آرام در گوشه اي ايستاده بود و فريد را مي نگريست . فريد ليوان را روي ميز قرار داد و با خشم گفت : فكر نكن چون با هم زندگي نمي كنيم حق داري هر كاري كه دلت خواست بكني . بايد مواظب رفتارت باشي. آرام حيرت زده به فريد نگرسيت . از خشم بي دليل او سر در نمي آورد . بعد از لحظاتي گفت : تو حق نداري به من دستور بدي . در ثاني من كاري نكردم كه مواظب رفتارم باشم .
فريد با پوزخندي گفت : من دليلي نمي بينم كه با پسر عمه ات گپ بزني . تو زن شوهر دار هستي ، نه يك دختر مجرد .
آرام با لحني درد آلود گفت: اينها مزخرفاته! تو داري به من تهمت مي زني . ! از اين جا برو بيرون !
فريد با فرياد گفت : تو حق نداري من را از خانه ام بيرون كني .
تو هم حق نداري به من توهين كني اصلا تو كي هستي؟
من شوهر تو هستم.
آرام با تمسخر گفت : واقعا!
فريد در چشمان آرام نگريست جمله اي براي جواب دادن پيدا نكرد . . از در خارج شد و آن را به شدت به هم كوبيد .آرام ليوان را از روي ميز برداشت و با خشم به ديوار كوبيد و از سر رنج و درد گريه سر داد .
فريد در ماشين نشسته بود و قدرت حركت نداشت . سرش را روي فرمان گذاشت و به رفتار احمقانهي خود انديشيد . او بي جهت بدون اين كه كار خطايي از آرام سر زده باشد خشمگين شده بد . دلش خواست كاش آرام تا اين حد زيبا نبود . دوست داشت آن قدر بي تفاوت باشد كه رفتار هاي آرام برايش اهميتي نداشته باشد . اما در ذهنش چشمان افسونگر آرام بود كه لحظه اي او را تنها نمي گذاشت .
sorna
02-07-2012, 11:35 AM
آرام آن روز عمدا تلفن ها را جواب نداد . آن قدر گریسته بود که چشمانش پف آلود و متورم بود. نمی توانست فرید را بخاطر حرفهایی که زده بود ببخشد . فرید آن روز مدام به خانه زنگ می زد . دلشوره ای سخت به سراغش آمد . هراس از نبود و قهر آرام آزارش می داد . ولی به خود نهیب می زد، دلداری می داد که آرام چنین کاری نمی کند. عاقبت ظهر برخاسته و به سمت خانه رفت . می خواست با کلید در را باز کند که پشیمان شد . زنگ را چندین بار نواخت . اما جوابی نشنید . به نا چار کلیدش را در اورد و در قفل چرخاند . بوی غذایی مطبوع در خانه پیچیده بود . به اتاق پذیرایی رفت . سپس به آشپزخانه سر کشید اما آرام را نیافت . در اتاق خواب باز بود . اما آنجا نیز نبود . به سمت حمام رفت . نفس راحتی کشید و به اتاق خود رفت . اتاق فرید رو به حمام بود . دقایقی بعد آرام با حوله حمام خارج شد . عکس فرید در آینه افتاده بود . آرام بی اختیار جیغی زد . فرید بیرون دوید و گفت : نترس من هستم.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : بهتر بود زنگ می زدی .
_ خیلی زنگ زدم کسی جواب نداد . مجبور شدم کلید بیندازم.
آرام با حالت قهر به اتاق خود رفت و لباس پوشید . فرید در اتاق را زد و گفت : ناهار حاضر است؟
آرام بیرون آمد و بدون توجه به فرید به آشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد . فرید در کنارش ایستاد و گفت : معذرت می خواهم.
_ کافی نیست.
_ می دانم .
آرام دیس غذا را به فرید داد و خود نیز دیس دیگری برداشت و به سر میز برد . آرام بشقاب فرید را از غذا پر کرد . فرید با خنده گفت : بخشیدی؟
_ من چنین حرفی نزدم .
فرید با نگاهی به بشقاب غذایش گفت : پس چرا این قدر غذا کشیدی!
آرام بی اختیار خندید و فرید با خیالی آسوده مشغول خوردن غذا یش شد.
نسیم در حالیکه گوشی تلفن روی شانه هایش آویزان بود و با سوهان ناخن هایش را مرتب می کرد گفت : بعد از ظهر مهمان هستیم دیر نکنی!
فرید در پاسخ گفت : خیالت راحت باشد . حتما می آیم .کاری نداری؟
_ نه! بعد از ظهر می بینمت .خداحافظ.
فرید بعد از این گوشی را گذاشت . با خستگی چنگی به موهایش کشید و به فکر فرو رفت . دیگر چندان حوصله مهمانی های آن چنانی را که نسیم شیفته آن بود نداشت . اوایل برایش جالب بود ، اما حالا فقط تکراری و یکنواخت شده بود . تلفن بار دیگر زنگ زد . آرام بود . با صدایی ملایم و گوشنواز حرف می زد.
_ چه عجب تلفن کردی.
_ راستش پدر و مادر فردا بعد از ظهر می خواهند بروند . اگر مخالفتی نداری برای نهار دعوت کنم به اضافه عمه پوران ، دکتر ، مادر و پدر و سایه .
_ فکر خوبی است ! فردا جمعه است . من کاری ندارم . چه طور می خواهی پذیرایی کنی ؟ می خواهی از رستوران غذا سفارش بدهم.
_ نه اصلا حرفش را هم نزن! فقط بعد از ظهر اگر وقت داشتی برویم خرید .
فرید لحظه ای اندیشید . سپس گفت : بعد از ظهر گرفتارم . باید جایی بروم.
_ چه ساعتی بر میگردی؟
_ تا شب درگیرم .
_ بنابرین هیچی !
_ تنهایی مشکل است .
_ چاره ای ندارم . امیدوارم خوش بگذرد. ( و گوشی را قطع کرد ! )
فرید متوجه لحن دلگیر آرام شد . کاش راهی وجود داشت تا قرارش را با نسیم بهم بزند. اما نسیم او را نمی بخشید.
نسیم مانند همیشه انقدر به خود رسیده بود که شباهت به عروسک فرنگی داشت ، تا انسانی زنده و دارای روح . در طول مهمانی متوجه کسالت فرید شد. در راه بازگشت گفت : چی شده ؟ اخمهایت در هم بود .اتفاقی افتاده؟
فرید خمیازه کشید و گفت : خسته ام ! کارهایم زیاد شده . تمام وقتم را می گیرد.
_ احتیاج به مسافرت داری؟
_ حرفش را هم نزن . وقت ندارم سرم را بخارانم . چه برسد به مسافرت
_ راستی یک مقدار پول می خواهم.
_ یک هفته نیست که دادم.
_ حتما باید بگویم که تمام شده؟
_ ندارم.
_ باز شروع کردی؟ من ندارم حالیم نیست.
_ بهتر است کمی کلاحظه کنی
_ من خیلی ملاحظه می کنم . اما تو متوجه فداکاری من نیستی . نازی را دیدی؟ اگر بخواهم مثل او باشم می فهمی ملاحظه چه معنایی دارد.
_ نازی هم خودش و هم زندگی اش مسخره است . تو که نباید خودت را با او مقایسه کنی.
_ از کی تا حالا نازی مسخره شده؟ اوایل این عقیده را نداشتی.
sorna
02-07-2012, 11:35 AM
_ عقلم نمی رسید.
نسیم ابروان خود را بالا برد و متفکر و خاموش لحظه ای اندیشید و گفت : من هم اگر عقلم می رسید تن به این زندگی که تو برایم درست کردی نمی دادم.
_ تو مدام دنبال مشاجره و جر وبحث هستی .
_ خودت چطور ! مدام می خواهی از من و دوستانم ایراد بگیری .
_ کمی جدی فکر کن ! تا کی می خواهی با این دوستان عجیب و غریبت مراوده کنی؟
نسیم با خشم گفت : دیگر نمی توانم حرفهای تو را تحمل کنم . در ضمن هفته دیگر با نازی می روم سفر !
_ به به ! چه فکر خوبی ! ببینم بنده چه کاره ام؟ نقشه می کشید و اجرا می کنید.
نسیم شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : هر طور دوست داری فکر کن!
_ اگر نگذارم بروی آن وقت چه؟
_ تو نمی توانی من را محدود کنی.
_ تو به این می گویی محدودیت؟ نازی سر تا پایش تابلوست .
فرید اتومبیل را در کنار خانه پارک کرد.
_ تابلو تویی با آن زن مسخره ات .
_ خیلی بی ادبی.
_ تا بحال مدارا کردم . از این به بعد آبروی تو را می برم . چی فکر کردی؟
_ خفه شو !
_ خودت خفه شو.
و آن گاه با ناخنهای بلندش به سمت صورت فرید حمله کرد . فرید دستان او را گرفت و فرصت این کار را به او نداد. نسیم دستانش را رها کرد و از اتومبیل پیاده شد و با خشم به درون خانه رفت . فرید پا روی گاز نهاد تا هر چه زودتر از انجا دور شود.
ساعت دوازده شب بود . آهسته در را گشود و داخل خانه شد. آرام از صدای باز شدن در نفسش بند آمد . او تازه به رخت خواب رفته بود و هنوز خوابش نبرده بود . بالا پوش خود را به تن کرد. از روی میز آرایش سوهان ناخن خود را برداشت و در دستانش فشرد . در تاریکی به راهرو نظری افکند . سایه مردی را دید که به سمت اتاق فرید می رود .با پاهای لرزان خود را به پشت مرد رساند و دستانش را بالا برد تا با سوهان که در دست داشت به کتف او بزند. که ان مرد در یک لحظه به سمت او چرخید و مچ دستانش را گرفت و اورا به دیوار چسباند . آرام از وحشت چشمانش را بست . می خواست فریاد بکشد که دستان قوی مرد جلوی دهانش را گرفت . وقتی عکس العملی از آن مرد نیدی چشمانش را آهسته باز کرد و از دیدن فرید وارفت. فرید دستانش او را رها کرد و به آشپرخانه رفت و با لیوانی اب برگشت . آرام در گوشه دیوار کز کرده بود . قدرت حرکت را در خود نمی دید و به نقطه ای خیره می نگریست.
_ کمی آب بخور ! حالت جا بیاید.
آرام با دستانی لرزان آب را گرفت و جرعه ای نوشید . سپس گفت : ساعت چند است؟
_ دوازده
_ تو اینجا چه کار میکنی؟
_ نمی خواستم بیدارت کنم . آمدم شب را اینجا بخوابم .کم مانده بود من را به کشتن بدهی ! ( وسپس خندید)
_ بایدم بخندی . آرام متوجه شد که لباسش به کنار رفته . با دست آن را نگه داشت و در حالی که به اتاقش می رفت گفت : شب به خیر.
فرید از رفتار آرام به خنده افتاد . خمیازه ای کشید و به اتاقش رفت.
آرام همانطور که روی تخت دراز کشیده بود ، در افکار خود غوطه ور بود . خواب از سرش پریده بود . نمی دانست به چه علت فرید آن وقت شب به آنجا آمده است . رفتارهایش مشکوک بود . کاش می دانست در زندگی خصوصی فرید چه اتفاقاتی رخ می دهد ! آرام اندیشید : فرید او را احمق فرض می کند.
در طول نزدیک به یک ماهی که از زندگی غیر مشترکشان می گذشت هنوز جایگاه خود را نیافته بود و نمیدانست ماندنش صورت خوشی ندارد . اما چطور می توانست به پدر و مادرش حقیقت تلخ را بگوید ؟ به خصوص پدرش که روی او حساب می کرد و نمی توانست ببیند که او اشتباهی مرتکب شده است . نه ! او روی بازگشت به خانه را حداقل تا مدتی نخواهد داشت . آرام می دید که فرید او را به چشم یک دوست می بیند و هیچ احساس دیگری در او به چشم نمی خورد. حساسیت های او نیز صرفا برای خسته کردن او و رضایت دادن به جدایی است . آرام خود را تحقیر شده می دید. فرید با غرورش او را به بدبختی کشانده بود و جالب تر آنکه هیچ احساس تاسفی در او به چشم نمی خورد. گویی زن کالایی است که می توان هر طور با او رفتار کرد و به هر سوی انداخت . اتومبیل ،خانه و پول تمام ان چیزی بود که می پنداشت با عرضه آن به یک زن دیگر چیزی کم نخواهد داشت .
فرید من تو را نخواهم بخشید ! تو اشتیاق مرا از زندگی گرفتی . نفرتی در دلم باقی گذاشتی که جای ان را با هیچ چیز نمی توان پر کرد . چه طوربه نو عروسی که با هزاران امید و آرزو به سویت پر کشید بی رحمانه سنگ زدی و از خود راندی . کدام دادگاه تو را مجرم می شناسد؟ چرا مرا قربانی آینده خود کردی ؟ چرا می خواهی آیند ه ات را با زیر پا گذاشتم و ویران کردن من بسازی . تو گفتی تو را ببخشم چه طور ! چه طور تو را ببخشم ! اگر من تو را ببخشم وجدانت تو را آرام خواهد گذاشت ؟ فرید ! فرید کاش مرا انسان فرض می کردی . نه شیئی که در گذر زمان به فراموشی بسپاری و حتی خاطره ای کمرنگ از آن را بیاد نیاوری.
آرام می خواست فریدا بزند. اما چه گونه؟ مشت های گره کرده اش را به بالشت کوبید و حسرتش را در تاریکی اتاق به نسیم صبح که اندک اندک به درون راه می یافت سپرد . تا ان را با خود به دور دست ها ببرد. حسرتی گمشده در باد ، ارمغان عشقی بود که او را ویران و مفلوک بر جای نهاده بود.
sorna
02-07-2012, 11:36 AM
سایه صبح برای کمک به آرام خود را به آنجا رساند . فرید در خواب بود . نزدیک ظهر از خواب برخاست وهمه چیز را آماده دید.
سایه گفت : ظهر به خیر! می دانی ساعت چند است ؟ الآن مهمان ها می رسند. و صاحب خانه همچنان در خواب است .
-سایه تو همیشه زیاد حرف می زنی . کی گفته تو بیایی و سر و صدا راه بیندازی؟
فرید سرحال تر از همیشه به نظر می رسید . . او خواب خوبی کرده بود و از این بابت مدیون نسیم بود . مهمانی آن روز با پذیرایی عالی و غذاهای متنوعی که آرام تدارک دیده بود ، غافلگیر کننده بود . خانم و آقاي فرخي از دست پخت عروسشان تعريف و تمجيد كردند. دو ساعت مانده به پرواز ، پدر و مادر و امير برخاستند و از فريد قول گرفتند تا ده روز آينده سفري به شيراز داشته باشند . لادن از جدايي امير ، مغموم بود و آرام از جدايي پدر و مادرش.
با رفتن مهمانان ، خانه را به كمك فريد تميز و مرتب نمود. سپس براي رفع خستگي هر دو قهوه نوشيدند .
فريد- پذيرايي خيلي عالي بود !پيش پدر و مادرم حسابي كيف كردم .
آرام لبخند شيرني زد و گفت : خوشحالم كه اين را مي شنوم !
-بايد قول بدهي براي شام بيرون برويم .
با اين همه غذاي مانده چه كار كنم ؟
قسم مي خورم كه همه را بخورم . حالا چي ؟
كي و چه وقت؟
فردا ظهر !
آرام كمي فكر كرد و گفت : بسيار خوب قبول مي كنم . مي روم تا حاضر بشم .
ساغتي بعد هر دو در هواي دلپذيردربند بودند. هواي خوب آن جا باعث نشاط آرام شد. فريد سر به سرش مي گذاشت و گاه به آدم دوروبر چيزي مي گفت كه باعث خنده ي آرام مي شد . پيرزني گل فروش از كنار آنان رد شد . فريد دسته اي گل مريم خريد و به آرام داد و آرام شاخه اي از آن را به دختر كوچكي كه با شيفتگي مي نگريست هديه كرد .
- چه دختر بچه ي نازي بود ! به نظرم بي سرپرست بود.
-از اين بچه ها زياد هستند ، نمي شود كمكي به آنها كرد .
- اگر بخواهيم مي شود . ولي ما آدم ها زحمت خوب نگاه كردن به آنها را به خودمان نمي دهيم.
- و هيچ كس تلاشي براينزديك شدن به آنان نمي كند . سپس گفت : آرام! تو چشمهايت با همه كساني كه ديده ام فرق مي كند .
آرام چشمانش را جمع كرد و پرسيد : چه فرقي؟
با آدم حرف مي زنند . تو اگر حرف دلت را نزني ، مي توانم به راحتي بخوانم كه در فكرت چه مي گذرد.
- خيلي بد شد.
- چرا؟
باعث شكست احساسم مي شود .
- اين صداقت تو را مي رساند .
-با تمام اين وجود خوب نيست .از احساسم سوءاستفاده مي شود .
- بهتر بود نمي گفتم .
آرام براي آن كه موضوع پيش آمده را عوض كند ، گفت : برويم بلال بخوريم .
فريد دست آرام را گرفت تا از جوي بپرد .سپس در كنار پسر بلال فروش نشستند. فريد دو بلال شيري جدا كرد و روي آتش گذاشت . آرام از بوي مطبوع بلال ضعف كرد و با ولع آن را خورد . سپ در سرپاييني خيابان به طرف اتومبيل به راه افتادند. آرام احساس مي كرد شكمش به اندازه ي يك زن باردار جلو آمد .
- بهتر است كمي قدم بزنيم. خيلي خوردم. اگر با اين وضع خانه بروم ، نمي توانم بخوابم.
- مي خواهي كمي بدويم ؟
- موافقم ، تا دم اتومبيل .
آرام از هيجان ناشي از دويدن به اتومبيل تكيه داد و نفسش بند آمد . فريد بي اختيار دستان آرام را گرفت . آرام مانند آن كه جريان برقي از او گذشته ،دستش را كنار كشيد و صورتش را برگرداند.
فريد به سمت در اتومبيل رفت و آن را گشود .در طول راه ، آرام ساكت و گرفته به نظر مي رسيد . فريد بدون آن كه نگاهش كند گفت : معذرت مي خواهم !
آرام لبخندي زد و گفت :فراموشش كن .
آرام چنين پنداشت كه فريد او را به خانه مي رساند و خود باز مي گردد. اما در كمال حيرت فريد آن شب را در آنجا سپري كرد .
* * * *
نسيم از آن سوي خط چنان فرياد زد كه فريد ناچار گوشي را از خود دور كرد.
- از خدا خواسته ، رفتي و پشتت را هم نگاه نكردي . فريد! فقط دستم به تو برسد، چشمانت را در مي آورم. چرا وجواب نمي دهي ؟اگر جواب ندهي ميام آنجا قسم مي خورم .
فريد با اكراه گفت : گوش مي كنم .
- فقط گوش مي كني . كجا بودي
- خانه ي مادرم .
دروغ گو. تو گفتي، من هم باور كردم . نهار منتظرت هستم.
- نمي توانم ! كار دارم
نسيم گوشي تلفن را قطع كرد وشروع به جويدن ناخن هاي بلندش كرد. او خود را باخته بود . هيچ گاه تصور نمي كرد ، فريد اين گونه سرد با او بر خورد كند . همواره مي انديشيد كه فريد به قدري دلباخته و مجنون اوست ، كه با هر سازش خواهد رقصيد .اكنون متوجه تغيير رفتار فريد بود . بايد سر در مي آورد. بايد آن زن را مي ديد. با ديدن او خيلي از حقايق آشكار مي شد . با اين فكر به سمت تلفن رفت .
* * * *
فريد در سر كارش مشغول بررسي امور مربوط به خريد دستگاه هاي جديد ، براي كارخانه بود كه تلفن زنگ زد به غير از۳ خط تلفن كه مربوط به كار هاي آنجا بود و منشي با توجه به اهميت تلفن ها آنها را به اتاق فريد وصل مي كرد ؛ خط خصوصي ديگري براي انجام كار هاي شخصي خود داشت و شماره ي آن را به دوستان و آشنايان نزيدك مي داد . فريد با شنيدن صداي سعيد ، به وجد آمد و گفت : چه عجب ياد ما كردي .
- تو كه زن گرفتي بي معرفت شدي. اگر مي دانستم كه تا اين حد عوض مي شوي توصيه مي كردم كه زود تر ازدواج كني!
- حق با توست . خيلي سرم شلوغ است . تو چرا سراغي از من نمي گري؟
- نمي خواستم مزاحمت شوم
- اين چه حرفي است .مي توانم تو را ببينم؟
بعد از ظهر وقت داري؟
بسيار خوب جاي هميشگي.
ساعت ۷ خوب است ؟
عالي است! منتظرم خدا حافظ.
فريد از تماس سعيد خرسند بود .نياز مبرمي به يك هم صحبت داشت و همواره سعيد براي او بهترين همدل و دوست به شمار مي رفت .
ظهر از دفتر خارج شد و به سمت خانه به راه افتاد . از فكر ديدن آرام همواره احساس خوشايندي به او دست مي داد.او خانه اي را كه آرام به بهترين نحو آراسته بود، دوست مي داشت و خستگي را از تنش به در مي كرد .اما نسيم فاقد اين حسن بود و تنها چيزي كه برايش اهميت داشت ، ظاهر خود بود .لباس ها لوازم آرايش در هر گوشه اي پراكنده بود. هيچ گاه فرصتي براي كارهاي خانه و ريزه كاري نداشت. غذا اغلب از بيرون مي آمدو يا آنه به بيرون مي رفتند.سينا در نزد مادر بزرگش به سر مي برد و مابقي روز را در مهد مي گذراند . فريد به سينا علاقه مند بود و دوست داشت بيشتر به او محبت كند . اما نسيم از اين كار فريد خوشش نمي آمد و تلاش می کرد آنها کمتر با هم باشند
sorna
02-07-2012, 11:37 AM
فريد در حالي كه ليوان نوشابه اش را سر مي كشيد گفت : سعيد تلفن كرد .قرار گذاشتيم بعد از ظهر همديگر را ببينيم .
- مي توانستي دعوتش كني بيايد خانه. بعداز ظهر من نيستم.
- كجا قرار است بروي؟
- مادر مهماني دعوت دارد . سايه تنهاست مي خواهيم كمي شنا كنيم .
- فكر خوبي است . تو كجا قرار گذاشتي؟
- همان پاتق هميشگي.
آرام با بهياد آورد كه اولين بار فريد را در آن جا ملاقات كرده است . آيا فريد آنروز را به خاطر داشت ؟ديگر چه اهميتي دارد . تمام آن روز ها و خاطره هافقط براي او زنده بود . براي فريد فقط روز هايي بود كه گذشته اند و هيچچيز مهمي در آن ها جود نداشته تا در ضميرش نگاه دارد .
- خوب شد كه سايه با سايه قرار گذاشتي و الا تو هم حوصله ات سر ميرفت .
- من به شنا كردن عادت داشتم ؛ چند ماهي مي شود كه فرصتي پيش نيامده بود
- مني دانستم . دفعه ي بعد خانه ي استخر دار مي خرم !
فريد وقتي بانگاه سوال برانگيز آرام رو به رو شد ، از گفته ي خود پشيمان گرديد. درنگاه آرام مي خواند كه دفعه ي ديگري وجود نخواهد داشت .
* * * *
سعيد در حالي كه قطعه اي كيك به دهان مي گذاشت گفت : چه خبر ؟ با زندگي جديد چه كار مي كني ؟
بد نيست ! تو چي نمي خواهي ازدواج كني ؟
- حالا فرصت دارم . اول بايد از تجربيات تو استفاده كنم .
- دستم انداختي ؟
- شوخي كردم . ميانه ات با نسيم چطور است ؟ نكنه مثل آن وقت ها به هم مي پريد ؟
- مدام در حال مشاجره ايم .
- وآرام ؟
- فريد شانه هايش را بالا انداخت و گفت : روابط عالي .
- خوشحالم . تو و آرام خيلي به هم مي آييد . بچه ها هميشه به تو در اين موردغبطه مي خورند .
- ما فقط با هم دوست هستيم .
سعيد يا ناباوري به فريد نگاه كرد و گفت : باور نمي كنم .
- اين هم يكجور زندگي است .
- در نوع خودش آره ! اگر آرام خسته شد چه كار مي كني ؟
- آرام دختر صبور و فهميده اي است . به من هم علاقه دارد .
- شايد به خاطر پولت باشد.
- آن قدر پدرش پول دارد كه نيازي به ثروت من نداشته باشد.
- شايد منتظر فرصت مناسب است تا جدا شود . اين خودخواهي تو را مي رساند ، كهراجع بع آرام اين طور صحبت كني.
- اگر مي خواست برود تا حالا رفته بود .
- مي ترسم يك روز بفهمي كه دير شده باشد !
- من به فكر الآن هستم آينده زياد مفهومي ندارد .
سعيد متعجب بود كه چه طور فريد ، دختر زيبا و خوبي مثل آرام را رها كرده و به زني بي پروا و خودسر دلبسته است .
- كمي از خودت حرف بزن از بچه ها چه خبر ؟
- زياد ياد تو را مي كنند . يك روز قرار بگذاردور هم جمع شويم . سپس مكثيكرد و افزود : چند وقتي است تصميمي گرفتم .مي خواستم اول با تو در ميانبگذارم .
- خوب است چه تصميمي؟
- مي خواهم ازدواج كنم .
- به به مبارك است حالا طرف كيست ؟
- مشكلم همين جاشست راستش نمي توانم با خانواده اش در ميان بگذارم .
sorna
02-07-2012, 11:37 AM
- چرا مگر چه جور خانواده اي دارد .؟
- خانواده اي فوق العاده خوب ! و به همين خاطر مي ترسم پا پيش بگذارم .
- چرا برعكس حرف مي زني؟ اگر خوبند نبايد مشكلي داشته باشي . مي خواهي من باآنها حرف بزنم؟
- اين كا را انجام مي دهي؟
- با كمال ميل ! مي داني تو بهترين دوست من هستي. و تا چه حد به خوشبختي توعلاقه دارم .
- ممنونم!
- نگفتي چه كسي است ؟ من ديده ا نكند دختر ترشيده ي همسايه قبلي است ؟
- مگر خبر نداري او هم شوهر كرد .
- بيچاره چقدر كشته مرده ات بود . او را هم از دست دادي .
- اما تو او را خوب مي شناسي.
- چرا مثل دختر ها ناز مي كني نكند مي خواهي از من خواستگاري كني؟
- رضايت تو شرط است.
فريد خنديد و ناگهان خاموش شد. خيره به سعيد نگريست . مي خواست از نگاه سعيد بفهمد كه حدسش درست است يا نه .
- سايه !
- همين طور است .
- فريد با خشم گفت : چند وقت است ؟
- چي چند وقت است ؟
- منظورم آشنايي تو با سايه است .
- اشتباه نكن تو كه منو خوب مي شناسي .
- بله خوب مي شناسم نمك خوردي ، نمكدان شكستي .
- خواستگاري كه جرم نيست .
- جرم نيست . اما تو از من سوءاستفاده كردي .
- تو هميشه هر طور كه دوست داري فكر مي كني . من و سايه به هم علاقه منديم .
- فريد برخاست و گفت : سايه بي جا كرده با تو . من هالو نيستم.
- فريد اشتباه نكن .
اما فريد به سرعت از رستوران خارج شد .
سعيد با ستاسف سرش را تكان داد و با خود اندشيد : فريد هنوز خيلي بچه است! نمي دانم آرام چه طور با او سر مي كند !
آرام و سايه سر حال از آب تني كه كرده بودند ، در حال خوردن آب ميوه بودند .آرام گفت : امروز سعيد با فريد قرار داشت
- خبر دارم .
- از كجا مي دانستي ؟
- سعيد قرار است امروز راجع به خودمان با فريد صحبت كند.
- آه چه جالب تبريك مي گم.
- زياد مطئن نيستم.
- از چي ؟
- از فريد .
- دليل مخالفت فريد ممكن است بابت چه چيز باشد؟
سايه با تمسخر گفت : تو از خصوصيات منحصر به فرد فريد خبر نداري .
- البته يك چيز هايي دستگيرم شده . ام سعيد بهترين دوستش است .
- باز هم فرقي نمي كند. فريد روي بعضي مسائل تعصب بي جا دارد .
- نبايد منفي بافي كني. فريد آن قدر ها هم سختگير نيست. ممكن است به او بربخورد ، ولي زود تغيير عقيده مي دهد.
ناگهان فريدبدون اين كه در بزند وارد شد و نگاه تندي به سايه اندات . آن دو سلامدادند. فريد بدون اين كه جواب آن ها را بدهد گفت : حالا كارت به جاييرسيده كه قول و قرار مي گذاري و پيغام مي فرستي.
سايه با چهره اي رنگ پريده گفت : باور كن من پيغامي نفرستادم .
آرام برخاست و گفت : فريد چه شده ؟
فريد با خشمگفت : آن خائن در خانه ي من عشق و عاشقي راه انداخته ، اما كور خونده .سپس با اشاره به سايه گفت : تو هم حواست را جمع كن ! وگرنه مي دان چه كاركنم .
- تو اصلا گوش نمي دهي . فقط توهين مي كني .
فريد به سمت سايه هجوم برد و گفت : همين كه هست. و كشيده ي محكمي به گوش سايه زد . آرام به كمك سايه شتافت و او را در آغوش گرفت .
آرام گفت : بس كن فريد!
- بهتر است فكر سعيد را از ذهنت بيرون كني . وگرنه با من طرفي.
- وسپس از در خارج شد.
- سايه ناباورانه و خجالت زده اشك مي ريخت. آرام نمي دانست چه كار كند و چهعكس العملي نشان دهد . فريد سخت در اشتباه بود .از سويي به خود اجازه نميداد در مسائل خصوصي آنان دخالت كند. آما سايه قبل از آن كه خواهر فريدباشد دوست او بود . آرام گيسوان سايه را نوازش كرد و گفت : نگران نباش همهچيز درست مي شود من با فريد صحبت مي كنم .
- اما سايه از برخورد فريد كه اهانت آميز بود رنجي سخت به دل گرفته بود.آرام ساعتي بعد بع خانه رفت . اندوه او از مشكل سايه و سعيد ، پزيشانش ميكرد. روزش با كارهي فريد خراب شده بود . . فريد در اتاقش بود و صداينواختن گيتار به گوشش مي رسيد. آرام متوجه شد فريد در مواقع ناراحتي بهگيتارش پاه مي برد و خود را تسلي مي بخشد . آرام در زد . فريد گفت : بياداخل.
- آرام در گوشه اي روي صندلي نشست . فريد گيتارش را كناري گذاشت .
- چرا قطع كردي ؟ گوش مي كردم .
فريد با نگاه سنگيني به آرام گفت : تو براي گوش دادن نيامدي.
sorna
02-07-2012, 11:38 AM
- همين طور است .
- نمي دانم از كجا شروع كنم خودم هم گيج شدم . دوست ندارم خود را در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت بدهم ، اما سايه دوست من است . رفتارامروزت اصلا خوب نبود.
- حرف زدن يادش رفته . من با پدر درميان مي گذارم بايد بيشتر مواظب سايه باشند.
- خواهر كوچك تو اكنون براي خودش خانمي شده است. تو هنوز سايه را به چشم يكدختر بچه نگاه مي كني .
- چه كار بايد مي كردم ؟
- سايه بلاخره بايد ازدواج كند. چه بهتر با كسي كه مي شناسيد باشد. سعيد پسرخوب و قابل اعتمادي است .
فريد باز نگاه سنگينش را به او دوخت و گفت : من حاضرم با هر كسي ازدواج كند ،به جز سعيد.
- چرا ؟ چه دليلي براي حرفت داري؟
- سعيد از صميمت من سوءاسفاده كرد . خواهر من بايد مثل خواهر خودش باشد.
- همين طور است كه مي گويي. در غيز اين صورت صادقانه پا پيش نمي گذاشت و باتو مطرح نمي كرد. بلكه سايه را به جان پدر و مادرت مي انداخت. سعيد پسرمجوبي است .
- فعلا نمي خواهم راجع به اين قضيه فكر كنم .
آرام انديشيد : فريد اين گونه مواقع ترجيح مي دهد فكر نكند و رفتار خود را بدين وسيله توجيح كند.
- هر طور راحتي .
- مي خواهي برويم سينما ؟
- تو كه اهل سينما نبودي .
- چون روز تورا خراب كردم مي خواهم تلافي كنم.
- به خاطر من لازم نيست . هرطور دوست داري و راحتي.
- خيلي خوب ! من خودم هم مي خواهم بروم . حالا موافقي ؟
آرام با خنده گفت : به خاطر تو موافقم.
* * * *
آرام باشيراز تماس گرفت، زيرا پدر و مادر چشم به راه بودند . و مادر هم با خانمفرخي تماس گرفت و دعوت خود را ياد آوري كرد. آرام اشتياق زيادي براي رفتنبه خانه داشت. به خصوص كه فرصتي پيش آمده بود تا به آن جا برود و وسايلشخصي اش را جمع كند .
فريد هر روزبراي صرف نهار به خانه مي آمد و اين يك عادت شده بود . آن روز آرامپرسيد فريد فكر مي كني بتوانيم دو سه روزي به شيراز برويم ؟ پدر و مادرخيلي منتظر ما هستند .
فريد لحظه اي انديشيد و گفت : بايد ببينم اوضاع كارم چه طوري است.
- كي به من خبر مي دهي؟
- فريد لبخندي زد و گفت : خيلي زود.
- فريد مي دانست كه نسيم آخر هفته همراه نازي به سفر مي رود. از بابت اوخيالش راحت بود . سرانجام نسيم حرفش را به كرسي نشانده بود مي خواست بهاين سفر برود. فريد به هيچ عنوان نتوانست مانع رفتن او شود.
- چند روز بعد فريد بليط هاي شيراز را روي ميز گذاشت و گفت : اين هم بليتبراي شيراز. در ضمن براي عمه جان ، دكتر و لادن هم گرفتم . حامد گفت وقتيبراي سفر ندارد.
- آرام با شادي غرور به بليت ها نگريست و گفت : واي ممنونم ! خيلي عالي شد !بايد به مادر خبر بدهم. و با اين جمله به سمت تلفن رفت .
- فريد از اين كه توانسته بود او را شاد كند خرسند بود. اين تنها كاري بودكه در اين مدت توانسته بود براي او انجام دهد.
- آرام كمتر سفر با هواپيما را به طور دسته جمعي و پر هياهو ديده بود . فريدنيز از اين سفر راضي به نظر مي رسيد . سايه هنوز با فريد سر سنگينبود و چهره ي سردي به خود گرفته بود .
- آرام در طول سفر به ياد آورد كه آخرين بار چقدر سبك بال و آسوده راهي سفرشد و اكنون نا اميد و خسته و با احساسي دو گانه اي او را در بر گرفته بود. نمي توانست خود را فردي سعادتمند بداند . اگر چه با عشقي كه به فريدداشت ، نيمي از خوشبختي را دارا بود . آن دو روز هاي خوبي را با يكديگرگذرانده بودند. اما آن خلا پر نشدني بود . بايد قبول مي كرد كه فريدهيچ علاقه اي به او ندارد و از روي تعمد و ناچاري با او زندگي مي كند. اينافكار مانند خوره اي در رگ هاي تنش جريان داشت و يك لحظه او را آسوده نميگذاشت و هر چند دقيقه يك بار زندگي خفت بارش را بر سرش مي كوبيد.
* * * *
استقبال پدرو مادر از آنان با قرباني كردن گوسفن صورت گرفت . آرام از رسيدن به خانهاحساس آزادي مي كرد . مادر به كمك رباب خانم اتاق استراحت مهمانان را نشانداد و به آرام گفت : دخترم وسايلت را به اتاق خودت ببر ! فريد به همراهآرام چمدان ها را در آن جا نهاد .اتاق آرام كوچك و دلباز و دنج بود. دوقاب از اشعار حافظ و سه تار و سنتوري در كنج ديوار بود .
فريد – ساز سنتي دوست داري ؟
- خيلي ! استادم پدرم است .
- و اين همه كتاب را خوانده اي ؟
- تقريبا !
فريد كنجكاوانه به اتاق نگريست علاقه مند بود خيلي چيز ها بپرسد . به عكس اشاره كرد و پرسيد : چند ساله بودي
- شانزده ساله.
- كمي استراحت مي كنم اشكالي ندارد ؟
- هر طور راحتي . مي روم پايين ؛ شايد مادر نياز به كمك داشته باشد. سايه بهتدريج از آن پيله اي كه به دور خود تنيده بود بيرون آمد و سر به سر همه ميگذاشت . لادن در آسمان سير مي كرد و امير در چشما همسر آينده اش چنان غرقبود كه كمتر متوجه اطرافش بود.
پدر از آرامخواست تا كمي حافظ بخواند .آرام كتاب را گشود با صدايي گيرا و خوش آهنگ بهماند آن كه فقط براي دل خود مي خواند ، چنين زمزمه كرد :
به مژگان سيه كردي هزاران رخنه در دينم
بيا كز چشم بيمارت هزاران درد بر چينم
الا اي همنشين دل كه يارانت برفت از ياد
مرا روزي مباد آن دم كه بي ياد تو بنشينم
فريد بهچشمان مخور و مژگان بلند آرام خيره شد. گيسوان افشان و خوش حالتش در تلالونور مانند ستارگان مي درخشيد . همه در سكوت گوش مي دادند. آقاي فرخي دستزدو بقيه به دنبالاو تشويق كردند.
خانم فرخي – خيلي خوب خواندي تا حالا به حافظ اين چنين با دل و جان گوش نكرده بودم .
آقاي فرخي – خانم اگر تو هم مانند عروسمان بتواني هر شب برايم شعر بخواني مي شوي شهرزاد قصه گوي من .
- پس چه كسي به كار هاي خانه برسد. سلطان محمود!
با شوخي آن دو صداي خنده در فضا پيچيد و فقط فريد به چشمان زيباي همسرش مرموزانه مي نگريست .
نزديك نيمهشب ، مهمانان براي خواب آماده شدند.فريد برخاست و به اتاق رفت. آرام دركنار پدر نشست و سر بر شانه ي او قرار داد . پدر در حالي كه گيسوانش رانوازش مي كرد گفت : دخترم اگر بداني چقدر جاي تو پيش ما خالي است . تنهادل خوشي من و مادرت ديدن خوشبختي توست .
آرام در حالي كه اشك مي ريخت گفت : پدر خيلي دوستان دارم. خيلي!
ببينمت چرا گريه مي كني سرت را بالا. بگير خوب شد.
سپس با دستمال گونه ي او را پاك مرد و پيشاني او را بوسيد . حالا بخند .بگو ببينم از همسرت راضي هستي؟
فريد خيلي خوب و مهربان است .
يك خبر خوب برايت دارم راجع به دانشگاه ؟
آفرين ! توهميشه قبل از اين كه من حرف بزنم موضوع را مي فهمي . يك نفر پيدا شده كهحاضر است جايش را با تو عوض كند. آه پدر ممنونم اين بهترين هديه ي شما بود.
فريد كه با درس خواندن تو مخالفتي ندارد؟
نه فكر نمي كنم .
اول زندگي خصوصيت الويت دارد . بعد ادامه ي تحصيلت . مبادا اولي را دومي فكر كني.
خيالتان را حت باشد.
من هميشهخيالم از بابت تو راحت بوده است . دير وقت است بهت است بروي و استراحت كني. من هم مي روم بخوابم مادرت از صبح كلي از من كار كشيده.
پدر پيشانيآرام را بوسيد و برخاست و آرام نيز برخاست و به اتاق خود رفت . فريد رويصندلي كتابي را ورق مي زد . آرام لبخندي زد و گفت : اولين بار است كه ميبينم مطالعه مي كني .
زياد اهل مطالعه نيستم . سپس اشاره به اتاق كرد و گفت : فكر اينجا را نكرده بودم .
نا راحتي ؟
اگر تو نيستي ، من راحتم. مي توانم روي كاناپه بخوابم .
آرام رخت خواب فريد را آماده كرد . چراغ را خاموش كرد و در تاريكي اتاق لباسش را عوض كرد وبه درون رخت خواب خزيد .
فريد ساعت هابيدار بود و به اتفاقات پيش آمده فكر مي كرد . به خوبي مي دانست كه در حقآرام ظلم مي كند . و تمام آن را چيزي جز وفاداري به نسيم نمي دانست . فريدخود را در موقعيت بدي مي ديد . در واقع قادر نبود از پس نسيم بر آيد وخانواده اش هيچ گاه حاضر به پذيرش او نخواهند شد . زيرا نسيم در مقايسه باآرام تقريبا هيچ بود . آرام با اصالت زيبا و خواستني بود ؛ در حالي كهنسيم بي هويت ، آشفته و خودخواه . اينها حقايق تلخي بود كه آن شب در اتاقآرام ، كه به فاصله چند نفس از او دور بود ، به خود اعتراف كرد و از حماقتو ناداني خود در شگرف بود.
sorna
02-07-2012, 11:38 AM
آرام در حالی که چادر سیاهی را به سر می کرد ، گفت : اول می رویم زیارت
_ هر چه تو بگویی . این جا شهر شماست . راهنما خودت باش.
آرام نیاز مبرمی در خود می دید تا به ان مکان روحانی برود و روح خسته اش را التیامی بخشد.
_ چادر بهت میاد ! اما باید خوب رو بگیری !
_ کاری می کنم که تو هم مرا نشناسی و گم کنی.
_ تو هر کاری بکنی من گمت نمی کنم . حالا می بینی.
آرام وقتی پا به حرم گذاشت ، بغض چند ماهه را فرو ریخت و به رازو نیاز پرداخت . با خود اندیشید : این جا از پدر و مادر و همه کس بیشتر به انسان آرامش می دهد . خدایا کمکم کن ! تا خوب باشم . راه درست را نشانم بده ! خیلی خسته ام ! پریشانی ام را از من بگیر ! مرا از این عشق نفرین شده رها کن . قدرت تصمیم به من بده!
فرید در کناری چشم به آرام دوخته بود . خستگی و درماندگی آرام برایش عذای آور بود . اگر می توانست قدم پیش می گذاشت و او را از روی زمین بلند می کرد و اشک روی گونه هایش را پاک می کرد ! اما پاهایی چون سرب ، سنگین و اندیشه ای سمج و مبهم او را در زندانی تاریک و بدون هیچ روزنه ای در بند کشیده بود.
بعد از ظهر آن روز به اتفاق به حافظیه رفتند ؛ گرفتن عکس ، خواندن فاتحه بر مزار حافظ و گرفتن فال و صرف شام در هتل بزرگ شهر یکی از روزهای خوش و بیاد ماندنی برای آنها باقی ماند.
هنگام صرف شما چند جوان به طرف میز آنها امدند و شروع به سلام و احوال پرسی با پدر ومادر آرام کردند . پدر ، فرید را به انها معرفی کرد و آرام نیز آنها را از همکلاسی های خود خواند . سپس آن سه جوان به فرید تبریک گفتند و از انجا دور شدند.
فرید گفت : همکلاسی های خوش تیپی داری !
_ از بچه های درس خوان و مودب دانشگاه هستند.
_ ان یکی که قدش بلند بود ، اسمش چه بود؟
_ بهرام !
_ درست حدس زدم همان خواستگار سمج !
_ خواستگار سمج سابق ! در ضمن یکی از سرمایه داران شیراز هستند . ( آرام عمدا جمله آخر را گفت تا عکس العمل فرید را ببیند.)
_ تو هیچ وقت راجع به بهرام جدی فکر کردی؟
_ اولا بگو که تو از کجا می دانی؟
_ سایه یک چیزهایی تعریف می کرد ؛ البته برای مادر . من هم شنیدم . حالا تو جواب بده؟
_ من راجع به هیچ مردی جدی فکر نکردم . فقط ....
حرف خود را ناتمام گذاشت .
فرید می دانست که آن استثنا او بود. ترجیح می داد موضوع بحث را تغییر دهد . اما باز حسادتی در وجودش زبانه کشید . بهرام چهره خوب و برازنده ای داشت . بی شک آرام ، از این که او را بر آن پسر ترجیح داده ، در دل احساس ندامت می کرد.
آن شب آرام چمدان را گشود تا وسائلشان را جمع کند .فرید برای خواب آماده شد .آرام گفت : فرید ! اگر از نظر تو اشکالی ندارد من چند روز بیشتر اینجا بمانم.
فرید لحظه ای جا خورد. سپس پرسید : چه طور تصمیم به ماندن گرفتی ؟ مگر اتفاقی افتاده؟
_ نه ! باید وسائل شخصی ام را جمع میکردم ، که این چند روز فرصت این کار پیدا نشد. در ثانی باید مساله انتقالی ام را حل کنم . چون ترم قبل مرخصی گرفتم . باید از ترم آینده سر کلاس های درس حاضر باشم.
_ خوب!
آرام شانه ها را بالا انداخت و گفت : خوب ، اگر بمانم می توانم به کارهایم سر وسامان دهم.
فرید لحظه ای اندیشید . در واقع نمی خواست آرام را تنها بگذارد و نوعی ترس از بازنگشتن آرام در دلش لانه کرد ، اما هیچ دلیل و بهانه ای برای ممانعت از ماندن او نداشت . تصویر خواستگار سمج در نظرش پدیدار شد . صورتش به تیرگی گرائید و عضلات صورتش سخت و منقبض شد به ناچار گفت : فقط چند روز.
sorna
02-07-2012, 11:38 AM
بازگشت بدون آرام برای فرید کسل کننده بود. از این که به تنهایی راهی خانه می شد دلگیر بود . کارهای زیادی در تهران داشت . تا چند روز آینده نیز نسیم باز خواهد گشت . به نسیم اندیشید . نمی دانست که چرا دیگر آن آتش سوزنده و اشتیاق غریبی را که نسبت به او داشت در خود حس نمی کرد . تا چندی قبل حاضر بود به خاطر بازگشت نسیم از سفر دست به هر کاری بزند ؛ اما اکنون بی تفاوت وسرد به بازگشت نسیم از سفر می اندیشید . اوئل حتی برای چند ساعتی قادر به دوری و بی خبری از او نبود . اما اکنون خوشحال بود که با به سفر رفتن نسیم می تواند نفس راحتی بکشد. غرغر های بی پایانش هیچ گاه تمامی نداشت و یقینا هنگام بازگشت موضوعی برای سرزنش پیدا خواهد کرد و باز می دانست آن موضوع بی ارتباط به آرام نخواهد بود.
بودن در خانه و در کنار پدر و مادر اندکی ار آلام روحی اش کاسته بود . از تنهایی در آن خانه خاموش به تگ آمده بود و به تدریج زندگی یی که نا خواسته برگزیده بود برایش کابوسی جلوه می کرد . شب های بی پایان تنهایی و روزهای پرکشش انتظار ، تمام ان چیزی بود که در آین مدت چشیده بود . شاید اگر می توانست مشکلش را با کسی در کیان گذارد این گونه در خود فرو نمی رفت . به چه کسی و چه گونه باید می گفت . اطرافیانی که او را شادکام و خوش اقبال تصور می کردند. با اندوه و سر خوردگی میدید تنها راه ممکن در حال حاضر ماندن و نقش بازی کردن اشت. اکنون که نزد خانواده اش به سر می برد ، می دید که تا چه اندازه با روان خود بازی کرده و با ادامه این زندگی بروز آن در آینده شدید تر خواهد شد.
************************************************** ************************************************** *******
مادر ازجدایی دخترش مانند کودکی می گریست و آرام نیز بی قرار تر از مادر اشک می ریخت . پدر به ان دو دلداری می داد. می گفت : با خوشحالی از هم جدا شوید. چند ماه دیگر برای جشن ازدواج امیر به تهران می آییم.
با تمام این حرفها آرام نگران و بی قرار از انها جدا شد . پدر از وداع دخترش سخت آشفته بود. آیا چیزی در زندگی آرام وجود داشت که او را اینگونه افسرده و غمگین نشان می داد. در ظاهر هیچ مشکلی به چسم نمی خورد. اما با تاسف می دید که آرام مانند همیشه نیست و دریایی فاصله ما بین نگاه او و کلام او به چشم می خورد. غمی که در چشمان زیبای دخترش پدیدار گشته بود سنگین و خاموش چنان لانه گزیده بود که به هیچ کس اجازه پرسشی نمی داد.
فرید در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار آرام بود . آرام با دیدن او دست تکان داد. زمانی که به یکدیگر رسیدند دستان هم را فشردند. فرید نگاهی نوازشگر بر او افکند که آرام به درستی معنای ان را درک نمی کرد. آرام در خانه با دسته ای گل سرخ در گلدان و میز غذایی آماده روبرو شد.
_ امروز دست پخت کدام رستوران را میل می کنیم؟
_ بیشتر از این خجالتم ندهید. طبق معمول رستوران سر خیابان.
آرام سرش را تکان داد و گفت : فکر کنم بهتر از دست پخت تو باشد.
_ حالا که اینطور شد یک روز کبابی بپزم که کیف کنی.
_ به قول مادرت آقایان فقط می توانند کباب بپزند.
_ مادر تجربه اش زیاد است.
آن شب آرام تب شدیدی کرد . تمام تنش درد می کردو ساعت از نه گذشته بود نمی دانست چه کار کند . می ترسید حالش بدتر شود ، مسکن خورد اما هیچ اثری نداشت. قدرت راه رفتن را در خود نمی دید. گوشی تلفن را برداشت وبه زحمت شماره گرفت.
سایه و خانم فرخی سراسیمه خود را به او رساندند و به نزدیکترین بیمارستان منتقل کردند . سایه نزد آرام ماند . خانم فرخی جرات آن را که بپرسد فرید کجاست را در خود نمی دید. به خانه تلفن کرد هیچ کس جواب نداد . ساعت دوازده شب بود .مدام با خود تکرار می کرد : فرید کجا ممکن است رفته باشد؟
صبح سایه آرام را به خانه برد. خانم فرخی در خانه به انتظار آنها نشسته بود . آرام ضعف شدیدی داشت . به محض رسیدن به خانه خواب عمیقی او را در ربود.
سایه آهسته به مادرش گفت : شما چی فکر میکنید؟
_ عقلم به جایی نمی رسد. نگران آرام هستم.
_ به نظرم آرام از چیزی ناراحت است . یادتان هست چه قدر با روحیه و شاد بود. اما الان مثل چینی شکسته شده.
_ سایه تو خبر داری که فرید کجا رفته ؟ چرا دیشب منزل نیامده؟
_ نه مادر از کجا باید بدانم ؟
خانم فرخی اندیشناک گفت : گفتم شاید آرام با تو درد دل کرده.
_ خیلی وقت است با آرام تنها نبودم.کوتاهی از طرف من بود. کاش بیشتر به او سر می زدم.
خانم فرخی به سمت تلفن رفت و شماره گرفت و در همان حال گفت : حتما الان به دفتر رسیده
فرید از آن سوی خط با شنیدن صدای مادر گفت : سلام ! چه عجب ! مادر یاد ما کردی؟
_ عجب به جمالت . کجا تشریف داشتید؟
_ خوب معلوم است خانه
_ خانه! من دیشت تا حالا خانه تو هستم.
فرید لحظه ای جا خورد و نمی دانست در جواب مادر چه بگوید.
_ چه طور ؟ خانه ما بودید؟
_ بله الان هم از خانه جنابعالی تلفن می زنم.
فرید لحظه ای اندیشید که شاید آرام حرفی زده و می خواهد اورا ترک کند.
_ نگفتی کجا بودی؟
_ دیشب با آرام حرفم شد آمدم بیرون.
_ بی جا کردی ! چه طور دلت آمد آرام را تنها بگذاری.
_ اتفاقی افتاده ؟ آرام طوری شده؟
_ آرام بیمار است. دیشب را در بیمارستان گذراند. در حال حاضر هم خواب است.
فرید با صدای نگران فقط توانست بگوید : الان خودم را می رسانم. وتلفن را قطع کرد. لحظه ای چند سرش را در میان دستانش فشرد . در خود احساس شرمساری می کرد. اگر اتفاقی رخ می داد هر گز خود را نمی بخشید. برخاست و با ستاب به طرف خانه حرکت کرد . فرید به اتاق آرام پا نهاد . او در خواب عمیقی فرو رفته بود . دستان آرام را گرفت . هنوز تب داشت. با صدای محزون گفت : آرام ! من هستم فرید.
آرام چشمانش را با خستگی باز کرد و با بی حالی گفت : تو هستی !
sorna
02-07-2012, 11:39 AM
_ متاسفم
آرام با لبخندی تلخ گفت : چه خواب خوبی بود.
_ چه خوابی دیدی؟
_ خواب مارال! داشتم در جنگل گردش می کردم.
_ خوب زیبایی دیدی ! آرام چه اتفاقی افتاده ؟
آرام با بی حالی سرش را برگرداند و گفت : نمی دانم!
فرید احساس کرد آرام تمایلی به حرف زدن ندارد. روی او را کشید و گفت : کمی استراحت کن . من بیرون هستم . مطمئن باش تنهایت نمی گذارم.
فرید نزد مادر رفت و گفت : مادر ! بهتر است به دکتر سخاوت خبر بدهید . شاید چیزی سر در بیاورد.
_ فکر بدی نیست. حتما تلفن می کنم.
فرید کلافه و عصبی به اتاق خود رفت . عادت به دیدن آرام پر شور و پر تحرک و صحبت های شیرین او داشت . در گوشه و کنار خانه جایش را خالی می دید.
مادر در زد و وارد اتاق شد و با کنجکاوی به زوایای اتاق نگریست گفت : این جا اتق توست؟
_ چه طور؟
_ می بینم که اتاق مجردی داری ! چطور دو تا جوان اینطور زندگی می کنند.
_ من اینطور راحت هستم.
_کم کم دارام مشکوک می شود. سپس لبه تخت نشست و گفت : فرید اینجا چه خبر است؟ تو با آرام اختلاف داری ؟ مشکلی برایتان پیش آمده؟
_ نه ! مادر ، ما با هم خوب هستیم.
_ نمی دانم چرا دلم چیز دیگری گواهی میدهد! آن از دیشب این هم از اتاق تو ! و آهی کشید و ادامه داد : آرام ضعف اعصاب دارد. البته تشخیص دکتر بود . دیشب تا صبح هذیان می گفت . اگر اتفاقی برایش بیفتد جواب پدر ومادرش را چطور بدهیم؟ فرید! کاری نکن بدبخت بشی . زندگی خودت را خراب نکن.
فرید برخاست و نشست : شما ها اگر دخالت نکنید ما خوب هستیم . هیچ مشکلی نداریم.
_ من کی دخالت کردم؟ تا می آیم حرف بزنم این حرفها را بارم میکنی. اما گفته باشم وای به حالت اگر دروغ گفته باشی . حالا خود دانی . و از اتاق خارج شد.
روز سوم حال آرام رو به بهبودی رفت . رسیدگی و مراقبت های خانم فرخی وسایه باعث شد تا سریع تر بر بیماری اش فائق آید و قوای از دست رفته اش را باز یابد . دکتر سخاوت به عیادتش آمد ، اما تشخیص خاصی نداد و متفکرانه به نظر می رسد . عمه پوران و لادن چند بار به دیدارش امدند . آرام از انها خواسته بود تا به پدر ومادرش حرفی از بیماری او نزنند. فرید لحظه ای از خانه بیرون نمی رفت ، مگر برای خرید . روز چهارم آرام به حمام رفت و سرحال تر بنظر می رسید . خانم فرخی آرام را به خانه خود برد تا چند روزی آنجا بماند و استراحت بکند. آرام از این که فرید نا گذیر شود در کنار او بماند چندان تمایلی به رفتن نداشت. اما فرید نیز اصرار به رفتن و ماندن در انجا داشت.
همان شب فرید به دیدار نسیم رفت . نسیم با ترشرویی در را به روی او باز کرد و گفت : باز کجا بودی؟ دفتر که نبودی . این جا که سر نمی زنی . چه جوری باید پیدایت کرد؟ باید می آمدم در خانه تان.
فرید با بی حوصلگی گفت : آرام مریض بود . نمی توانستم تنهایش بگذارم.
_ یک زن مریض وبه درد نخور ! چرا تکلیفش را روشن نمی کنی؟
_ او نه مریض است و نه به درد نخور.
_ اوه ، اوه چه جالب ! مگر خودت نگفتی مریض است؟
_ آدم بهت بگویم نگران نباشی . مادر در خانه ما بود ، نمی توانستم بیرون بیایم . شک می کرد.
_ بالاخره چی؟
_ الان هم خانه مادر هستیم.
_ خیلی خوش بگذرد . بهتر بود اینجا نمی امدی که یک وقت مادر جانت شک بکند.
_ نسیم سر به سرم نگذار . یک خورده انصاف داشته باش.
_ انصاف ! چهار روزه از تو بی خبرم . جرات این که از کسی بپرسم را نداشتم . تو چرا انصاف نداری؟ من آنقدر بی ارزش شدم که تو حتی زحمت تلفن کردن را به خودت ندادی.
فرید میدید که نسیم حقیقت را می گوید . او به قدری نگران آرام بود که هیچ توجهی به زمان و گذشت آن نداشت . اکنون نیز بر حسب وظیفه به نسیم سر زدهبود. در غیر اینصورت باز دلش نمی خواست به انجا برود.
_ سینا حا لش چطور است>
_ این جواب حرف من نشد.
_ جواب تو واضح بود. گرفتار بودم.
_ فرید تو چند ماه مهلت خواستی باید بدانی که مهلتی که دادم رو به اتمام است . بهتر است این مطلب را گوشزد کنم.
_ فرید با خستگی گفت : کاری نداری؟
_ از اول هم کاری با تو نداشتم . امشب مهمان دارم.
_ کی هست؟
_ بچه ها . خودت می دانی که نوبت مهمانی من است .اگر دوست داری بمان .
_ نه ممنون ! باید برگردم . خداحافظ!
او بدون آن که منتظر جواب نسیم باشد از در بیرون رفت.
نسیم متفکرانه در آینه نگریست و حلقه ای از موهای بلوندش زا روی صورتش مرتب کرد . فرید خیلی تغییر کرده بود .او حتی نخواست بپرسد دوستانش چه کسانی هستند. اوایل فرید به مهمانی های او حساسیت نشان می داد. هرگز او را در مهمانی ها تنها نمی گذاشت. اما اینک بدون هیچ عکس العملی او را گذاشته و رفته بود. جنان که گویی بهانه ای برای فرار کدن از او بدست آورده بود. با خود اندیشید : باید بیشتر حواسم را جمع کنم. اگر اینطور پیش برود خیلی زود فرید را ازدست خواهم داد.
sorna
02-07-2012, 11:39 AM
آن شب آرام در حالی که شالی بدور خود پیچیده بود زیر درخت نارون نشسته و به آسمان پر ستاره چشم دوخته بود .سایه به کنارش امد و گفت : سردت نیست؟
_ نه هوا خوب است
_ چرا در فکری؟ تا تو را به حال خودت بگذارند به فکر می روی؟ می توانم بپرسم چرا؟
_ چرا ! نمی دانم.
_ تو اینطور نبودی ، دوست دارم من را به چشم یک دوست ببینی . نه خواهر شوهر.
_ تو هیمشه دوست من هستی . می دانی وقتی که پیش تو هستم احساس خوبی دارم.
_ خوشحالم که این را می شنوم . با فرید چطوری؟
_ فرید مرد خوبی است.
_ همین! فقط خوب است .تو خشبخت نیستی؟
آرما نیاز شدیدی برای حرف زدن و درد دل کردن با کسی را در خود می دید.
_ سایه من نمی توانم به همه دروغ بگویم . باید با کسی حرف بزنم.
_ خوشحال می شوم آن یک نفر من باشم.
_ مشکل من طوری است که نمی توانم با خانواده ام و یا حتی لادن که آنقدر به هم نزدیکیم بگویم.
_ من نمی توانم بفهمم منظورت چیست؟ گاهی فکر می کنم که آنقدر ها که باید باهوش نیستم.
آرام پس از لحظاتی سکوت گفت : فرید هیچ علاقه ای به من ندارد. در واقع به اجبار با من ازدواج کرده.
_ نه این راست نیست . فرید تو را می خواهد . چند روزی که بیمار بودی او نگرانت بود . من فرید را هیچ وقت اینطور ندیده بودم.
_ شاید باور کردن این مسئله سخت باشد . اما ما در واقع اصلا زندگی زناشویی نداشتیم .فرید همان شب ازدواج رفت . گفتن این حرف نزد دیگران خنده دارو خجالت آور است . چه طور می توانم خودم را مضحکه مردم کنم.
سایه با ناباوری به آرام نگریست . اگر آرام را بدرستی نمی شناخت او را دروغگویی بیش نمی دید.
_ این حقیقت تلخی است که بدانی هیچ ارزشی برای کسی که عاشقش هستی نداری. من مثل طفیلی شدم که باید تحملم کند. رابطه من و فرید دوستانه است . این چندان مهم نیست . اما تا کی می توانم تنها باشم . با دور و دیوار خانه حرف بزنم؟ شب ها از ترس تنهایی کابوس می بینم . چطور روی بازگشت به خانه را داشته باشم؟ به مادرم ، به پدرم و به امیر چه بگویم؟
_ آه آرام ! چطور به خودت اجازه دادی ، اینطور زندگی کنی؟ شجاعت و شخصیتت کجا رفته؟ تو به خودت ظلم کردی!
_ من عاشق فرید هستم . حاضرم شجاعت و شخصیت و هر آنچه را که تو اسمش را می خواهی بگذاری بدهم تا فرید را داشته باشم . اما من همه اینها را داده ام و هیچ چیزی بدست نیاورده ام . هیچ چیز.
_ باور نمیکنم . دلم می خواهد فرید را بکشم . تو باید از فرید جدا شوی . باید خودت را نجات بدهی . فردی لیاقت عشق تو را ندارد.
_ دیر یا زود باید بروم . فقط احتیاج به زمان دارم .
_اشتباه نکن ! باید آبرویش را ببری ! فرید از تو سواسفتاده کرده.پشت تو پناه گرفته تا کسی متوجه کارهایش نشود.
_امیدوارم فرید خودش به زبان بیا ید .دلم نمی خواهد خودم پیش قدم شوم.اما فرید هنوز بازی می کند. او مثل بچه ها عاشق بازی کردن است. من همبازی خوبی برایش هستم. می خواهم خسته اش کنم . اما خودم خسته شدم.
_ تمامش کن!
_ تا آخرین نفس مبارزه می کنم . می خواهم زمیانی که می روم پیروز باشم. نه یک شکست خورده احمق ! فقط از تو خواهش می کنم با کسی راجع به این موضوع حرف نزنی ! حتی مادر.
سایه در میان هق هق گریه گفت : قول می دهم ! ارام تو خیلی خوبی!
sorna
02-07-2012, 11:40 AM
نسيم در حالي كه گوشي تلفن در دستش بود آدرسي را يا داشت كرد . گفت : مطوئني ؟ همين خانه بود ؟ طبقه ي هشتم . خوب است . خيالت راحت باشد . نمي گذارم كسي بفهمه . خدا حافظ.
نسيم يك بار ديگر به آدرس نوشته شده روي كاغذ نگاه كرد و به نقطه اي نا معلوم خيره ماند . با گذشت 4 ماه هنوز خبري از جدايي نبود .سكوت او اندازه اي داشت . فريد به هيچ وجه به روي خود نمي آورد ؛ كه چه قولي به او داده است . در فرصتي مناسب اين آدرس كمك زيادي به او خواهد كرد .
با شروع ترم جديد آرام شور و هيجان وافري در خود مي ديد . اينك مي توانست وقت بيشتري را در بيرون از خانه سر كند و كمتر در تنهايي خود غرق شود . فريد بر خلاف آرام از مسئله ي رفتن به دانشگاه چندان خشنود نبود . از اين كه آرام در محيط دانشكده آزاد و راحت است و مي تواند دوستان خوبي پيدا كند ،رشك مي برد.
جشن ازدواج امير و سارا چند روز آينده برگزار مي شد . خانم فرخي سخت درگير سر و سامان دادن به كارهايي مربوط به جشن ازدواج بود . روز اول شروع كلاس ، فريد ، آرام را به دانشكده رساند . آرام با دختري محجوب و مهربان هم صحبت شد . او نيز متقابلا از آرام خوشش آمد. راحله چنان گيرا و محكم حرف مي زد كه آرام ناخودآگاه مجذوب او شد . زماني كه فريد به دنبالش آمد، آرام با اشتياق راحله را به فريد معرفي كرد . سپس براي صرف نهار به رستوران رفتند . فريد گفت : چه زود دوست پيدا كردي .
- در چنين محيطي ، همه با هم دوست هستند، اما راحله بيشتر به دلم نشست .
- به نظر دختر خوبي مي آمد.
- من هم همين عقيده را دارم .
فريد از نگاه آرام مي خواند كه از يافتن راحله بسيار مسرور است . آرام هر روز با اتومبيل خود به دانشگاه مي رفت و گاه راحله را در مسير پياده مي كرد و سر راه خريد نموده و به خانه مي رفت . فريد با وجود اين كه مي دانست آرام كمتر فرصت تهيه ي غذا و رسيدگي به كار هاي خانه را دارد ، بنابر عادت هر روز به خانه مي رفت و آرام مجبور بود به سرعت غذا را آماده كند . فريد از غذا هاي مانده خوشش نمي آمد و به دليل آرام نمي توانست از شب قبل غذايي تهيه كند. آرام كمي استراحت مي كرد و بعد از ظهر را به مطالعه مي پرداخت . بدين ترتيب روز هاي خود را مي گذراند .
* * * *
براي جشن ازدواج اميد و سارا ، آرام ، لباسي از ساتن شيري رنگ را كه پروانه به عنوان هديه ي عروسي برايش فرستاده بود ، به تن كرد . سرويس مرواريدش را كه هديه ي پدر فريد بود و با لباسش هماهنگي داشت ، به خود آويخت . گيسوانش را بالا ي سرش جمع كرد . اين آرايش مو بيش از حد به صورتش مي آمد. فريد آمد و يك راست به حمام رفت . آرام در اتاقش بود . ساعتي بعد فريد لباس پوشيده و آماده براي رفتن بود. به در اتاق آرام زد و گفت : حاضري ؟
آرام در را گشود و گفت : من خيلي وقت است كه حاضرم .
فريد نگاهي به سر تا پاي آرام اندخت و گفت : نكند شما عروس هستيد .
آرام خنديد و به دور خود چرخيد و گفت : اگر بد شدم بگو تا لباسم را عوض كنم .
مثل هميشه بي نقص.
آرام از تعريف فريد چهره اش گلگون شد و گفت : از تعريفت متشكرم .
جشن ازدواج اميد و سارا در همان هتلي بود كه جشن ازدواج آنان در آن برگزار شده بود. آن شب آرام خود را خوشبخت ترين عروس دنيا مي دانست . اما حالا چه؟ با نگاهي به فريد احساس غرور كرد . در ظاهر آن دو زوجي بي همتا بودند . هيچ كس با ديدن آن دو حتي ذره اي به خوشبختي آنان شك نمي كرد .
آرام با ديدن سارا براي نخستين بار حسادتي وجودش را فرا گرفت . اميد عاشقانه سارا را مي پرستيد . توجه او به همسرش چنان بود كه تمام دختران حسرت داشتن چنين همسري را داشتند و سارا مغرور اميد را به هر طرف مي كشاند. آن شب مهمانان زيبايي آرام را مي ستودند . اما او توجهي به آنان نداشت . او خواهان توجه يك نفر بود.
فريد گرم گفت و گو با مهمانان بود . هر از چند گاهي با نگاهي به آرام ، حضور خود را اعلام مي كرد .
سايه به همراه مردي حدودا 40 ساله با مو هايي جوگندمي و بسيار خوش لباس به نزد آرام آمد و آن شخص را دكتر فرهمند معرفي كرد ؛كه از اقوام آقاي فرخي محسوب مي شد و به تازگي از انگليس به ايران آمده بود .
دكتر فرهمند – من از ديدن شما كمي متعجب شدم . وقتي كسب اطلاعات كردم گفتند كه شما همسر فريد هستيد . من به فريد بابت داشتن چنين همسر زيبايي تبريك مي گويم .
- آه من آنقدر ها قابل تمجيد نسيتم اين لطف شما را مي رساند.
- آرام كمي به اطراف نظر انداخت. تا شايد بهانه اي براي رفتن از نزد دكتر بيابد ، اما دكتر همان طور خيره به او ، در پي گفت و گو بود . آرام براي آن كه حرفي زده باشد گفت : شما در انگليس زندگي مي كنيد؟ متاسفانه بله ! اوايل در آمريكا بودم . اما به دلايلي به لندن كوچ كردم.
- - پيداست چندان رزايتي نداريد .
- تا زماني كه آن جا هستم فكر مي كنم بهترين نقطه ي دنيا است. اما به محض پا گذاشتن به ايران عقيده ام عوض مي شود .
- با همسرتان آمده ايد ؟
- دكتر با لبخند گفت : من ازدواج نكردم .
فريد به كنار آرام آمد وبازوي او را گرفت و گفت : دكتر با همسرم آشنا شديد ؟
- افتخار آشنايي با ايشان سعادتي بود كه نصيب بنده شد.
sorna
02-07-2012, 11:40 AM
- با اجازه تان .
او آرام را به سمت ديگر سالن هدايت كرد .
- چي مي گفتيد؟
- حرف خاصي نبود.
- حسابي درد دل مي كرديد .
- جشن ازدواج كه جاي درد دل كردن نيست .
- بارها گفتم من دوست ندارم با آدم هاي مجرد حرف بزني .
- من نمي دانستم كه مجرد است . درضمن به نظرم تو از بيماري حسادت رنج مي بري .
فريد با پوزخندي گفت :تما به تو !
- نمي دانم به كي ! اما حق نداري پيش ديگران به من توهين كني . من بچه نيستم كه بگويي با كي حرف بزنم و با كي حرف نزنم . از وقتي آمديم خودت مدام سرگرم خوش و بش با همه به خصوص با تمام خانم هاي حاضر در مجلس بودي.
- آداب معاشرت اين طور ايجاب مي كند .
آرام در حالي كه بازوانش را از دست فريد رهايي مي بخشيد گفت : خوشحالم كه خودت جواب خودت را دادي . ني گذارم با اين حرف ها شبم را خراب كني .
سپس با سري افراشته به سوي ديگر سالن رفت . فريد مي ديد كه هيچ حقي روي او ندارد و اين آزار دهنده بود. او خود اين گونه خواسته بود و غرور بي جايش اجازه ي بيان واقعيت را نمي داد .
آن شب آرام در ظاهر مي خنديد ، اما از درون پر از درد و نفرت بود . يقين داشت كه فريد به او حسادت مي كند . اما چرا و به چه دليل ؟ آن شب دكتر براي بار دومين بار باب صحبت را با او گشود و آرام خود را ناگريز به پاسخ دادن مي ديد . اين بار عمه پوران به دادش زسيد . محمود آن شب با دختران گرم كرفته بود و از ترس برخورد با فريد ، سعي مي نمود در جايي كه آرام بود حاضر نباشد .
فريد تا آخر مجلس به او اعتنايي نكردآرام نيز با خنده و شوخي با ديگران مي خواست او را بيشتر آزار دهد . در راه بازگشت به خانه فريد چنان غضبناك بود كه آرام جرات آن كه چيزي بپرسد را نداشت . فريد همراه او وارد خانه شد و در را بهم كوبيد . آرام گوشش را گرفت تا صداي ناهنجار آن را نشنود . فريد دقايقي در چهره ي او خيره ماند و سپس با تمام قدرت كشيده اي به صورتش زد . آرام سرش گيج رفت وبه گوشه اي افتاد .صورتش داغ شده بود و مي سوخت . دستانش را به گردن برد و گردنبندش را با نفرت پاره كرد و با تحقير گفت : تو ديوانه اي ! از تو متنفرم !
- بهت اخطار داده بودم ، بهتر است با من بازي نكني . (وسپس از در خارج شد.)آرام همچنان روي زمين نشسته بود و به دانه هاي مرواريد كه در اطرافش ريخته بود و قطرات خوني كه از گوشه ي لبش مي چكيد خيره شد . نمي خواست گريه كند . از اين كار نفرت داشت . بايد عقيده هايش را در دل جمع مي كرد و به موقع آن را مانند توپي به صورت فريد مي كوبيد . آري او به انتظار آن روز نفس مي كشيد .
- آرام صبح عمدا از خانه خارج شد و در خيابان گشتي زد و سپس به خانه ي عمه پوران رفت . نهار را با آنها خورد. نزديك غروب به خانه آمد و كليد را چرخاند و در را گشود .كيفش را با بي اعتنايي روي مبل رها كرد . ناگهان فريد را در گوشه ي اتاق خيره بر خود ديد .
- آرام بدون توجه به اتاق خود رفت . فريد به دنبالش وارد اتاق شد و فرياد زد : كجا بودي ؟
- - به تو مربوط نيست .
- تو مي خواهي با حيثيت من بازي كني ، اما من نمي گذارم .
- تو معناي حيثيت را مي داني! اگر واقعا مي دانستي با من بازي نمي كردي .
- تو به اين مي گويي بازي! آبروي من و خانواده ام چه مي شود ؟
- اگر خيلي به اين حساسيت داري مواظب باش آبرويت طور ديگري نرود .
- بدان ! اين يكي هم به تو مربوط نيست .
- چه طور من حق ندارم بدان تو كجايي و چه كار مي كني ؟ اما تو اين حق را به خودت مي دهي .
- اگر بخواهي با من لجبازي كني ، بد تر از تو مي كنم .
- برو بيرون مي خواهم لباسم را عوض كنم .
- تا جواب مرا ندهي از اين جا تكان نمي خورم .
- تو زده به سرت .
صداي زنگ تلفن برخاست . فريد با حالتي مشكوك گفت : خودم بر مي دارم .
آرام در را بست و آن را قفل كرد.
لادن از پشت خط گفت : كيف پول آرام اين جا جا مانده ، مي خواستم زود تر بگويم نگران نشود . فريد تشكر كرد و گوشي را گذاشت . به در اتاق آرام زد . اما جوابي نشنيد . سپس گفت : در را باز كن ! مي خواهم حرف بزنم . آرام ! خواهش مي كنم . لحظه اي چند ايستاد . جوابي نيامد ، با مشت به در كوبيد و گفت : لعنتي .
لحظه اي بعد صداي بسته شدن در خانه به گوش رسيد .فريد رفته بود.
فريد ساعتي در خيابان ها گشتي زد . سرانجام در برابر جواهر فروشي ايستاد و با وسواس زيلد گوشواره هايي با نگين زمرد خريد . سپس به گل فروشي رفت و دسته اي گل تهيه كرد . هوا كاملا تاريك شده بود كه وارد خانه شد . آرام روي مبل نشسته بود و مجله اي را ورق مي زد . صداي موزيك مانع شنيدن صداي در بود . فريد پشت سرش ايستاد و گل را مقابل صورت آرام گرفت . آرام از جا پريد و با ديدن فريد در آن حال خنده اش گرفت
- لطفا قبول كن .
- در مقابل گل اراده اي ندارم .
- در مقابل يك كيك شكلاتي چه طور ؟
- در مقابل آن هم همين طور.
- بنابر اين بهتر است چاي را آماد كني.
آرام گل ها را گرت و درون گلدان گذاشت و چاي ريخت . فريد پشت ميز نشست و تكه ي بزرگي از كيك را براي خود و آرام گذاشت .
آرام با تبسم به حركات فريد مي نگريست .
- قبل از خوردن كيك مي خواهم اين هديه را از من قبول كني .
وسپس جعبهي كوچكي را روي ميز نهاد . آرام نمي دانست كه بايد قبول كند يا نه ! اما چهره ي مضحك فريد او را به خنده وا مي داشت . او مثل پسز بچه اي سرتق كه از مادرش تقاضاي بخشش مي كرد ، به نظر مي رسيد .
آرام جعبه را برداشت و آهسته آن را گشود با ديدن گشواره هها گفت : آه ! فريد خيلي ريباست ! تو خيلي با سليقه اي .اما من نمي خواهم ولخرجي كني .
- تو به اين مي گي ولخرجي ! در ضمن اميدوارم از ته دل من را بخشيذه باشي .
- سعي ميكنم . كمي سخت است .
- حداقل اميدوار باشم .
آرام برخاست و گوشواره ها را در مقابل آينه به گوش كرد .موهايش را با سنجاقي بست ، تا جلوه اش بيشتر شود. فريد پشت سرش ايستاده بود به دقت او را نگاه مي كرد . آرام لحظه اي احساس كرد فريد به او نزديك مي شود . برگشت و رو در روي فريد قرار گرفت . لحظه اي چند ، آرام نفس هاي گرم فريد را روي صورتش حس كرد . صورتش را برگرداند و به اتاقش گريخت . فريد دست بر پيشاني اش كشيد . آرام همانند جريان برق او را گرفته بود .اا كه به او دست داده بود . شيرين و چسبناك بود . فريد به حقيقت دردناكي در درونش اعتراف نمود . او داشت خود را در مقابل آرام مي باخت . بهانه گيري ديروز و سردرگمي امروز را چيزي جز عشق نمي ديد . پس نسيم چه بود ؟ اما حالا مي ديد عشق به نسيم هوسي بيش نبود . آرام ذره ذره در وجودش رخنه كرده و ريشه دورانده بود . او عاشق آرام بود و نسيم همان نسيم زود گذر جواني و حماقت بود .
آرام تا نيمه هاي شب بيدار بود . هنوز سوزش نفس هاي فريد صورتش را مي سوزاند . باز ميديد به اشاره اي خود را باخته و نفرت و كينه اش مثل حبابي در هوا تركيده . فريد شوهرش بود و همين كلمه باعث مي شد تا حركات او را توجيح كند. او به خوبي درك مي كرد كه همين حس تملك در فريد باعث ميشد حركات او را توجيح كند.
sorna
02-07-2012, 11:41 AM
نسیم تمام وسائل بوفه فرانسوی اش را شکست . فرید در کناری نظاره گر حرکات دیوانه وار او بود . نسیم نفس زنان خود را روی مبل رها کرد و بعد از دقایقی با چشمانی گرد شده رو به فرید گفت : خوشت آمد ! تمام اینها را با پول تو خریده بودم . ببین چجوری شکستم ! لذت بردی ! شش ماه تمام است که داری من را می رقصانی . کو دو سه ماهی که قول دادی ؟ من می روم در خانه ات واقعیت را به پدر و مادرت می گویم.
فرید با تاسف در چهره نسیم نگریست . چه گونه تا کنون واقعیت وجود او را ندیده بود ! به مانند آن که پرده ای از برابر دیدگانش کنار رفته باشد . چهره واقعی معشوق را می دید.
نسیم با خشم گفت : به چه زل زدی ! خیلی عجیب غریب شدم ! تو من را دیوانه کردی . باید هم اینطور نگاه کنی.
_بس کن. خجالت بکش ! دست از این کارها بردار!
_باید تکلیف مرا روشن کنی ! من خسته شدم . چرا نمی فهمی !
_ با این کارهایی که می کنی تکلیف خودت را روشن کردی.
_ به این راحتی که فکر میکنی نیست .
_ تو باید از خودت و رفتارت خجالت بکشی ! یک کم به فکر آن طفل معصوم باش!
_ به تو مربوط نیست . بچه خودم است . زندگی خودم است.
_ پس دست از سر من بردار!
سپس تکه ای از گیلاس شکسته را با نوک کفشش به کناری پرتاب کرد و از انجا خارج شد.
نسیم هاج و واج در میان بلورها و کریستال های زیبایی که با هزاران سختی تهیه کرده و خریده بود وا رفت . رفتارهای فرید همان بود که روزی از آن بیم داشت. فریدی که به یک اشک او سر درد می گرفت و به یک اشاره او به پایش می افتاد حالا از او خسته شده و به دنبال همسر و خانه ای برای زیستن می گشت. نسیم تمام اینها را به وضوح می دیدو می دانست . اما زندگی بی بند و بارش فرصت زیستن همانند مردم عادی را از او گرفته بود . او عاشق مهمانی ، لباس ، لوازم آرایش ، فال قهوه ، موسیقی و مسافرت بود. برای او فرزند و مادرش که بهانه ای برای جدایی از شوهرش بودند معنایی نداشت . خوابیدن در هتل و یا خانه برایش لذت یکسانی داشت . غذای بیرون حتی در بدترین مکان را بهتر از غذای خانگی می دید . او دنبال خوشگذرانی و لذت دنیا بود . عشق و معنویات برایش مفهومی در بر نداشت . همسر اولش از او بریده بود و هرگز سراغی از او نگرفته بود . اما از دست دادن فرید دردناک بود . او به امید روزی زندگی می کرد که به عنوان عروس خانواده فرخی به همه کس معرفی شود . با خود اندیشید : این زن هر که هست باید خیلی زرنگ باشد که توانسته فرید را به سوی خود بکشاند و اینطور حواس او را پرت کند . اما وقتی مرا ببیند قبول خواهد کرد که جایی برای او وجود ندارد و فرید دیر یا زود به طرف من باز خواهد گشت .
نسیم با اعتماد به نفسی که به زیبایی خود داشت مطمئن بود که رقیب را میخکوب خواهد کرد. مرموزانه در آینه به خود نگریست و دستی به موهای آشفته اش کشید . او هنوز به طور کامل بازنده نبود . برگ برنده در دستش بود و باید به موقع آن را به زمین می زد.
فرید از این که دستاویزی برای فرار از دست نسیم یافته بود ، مسرور بود. به سمت خانه پیش می رفت تا آرام را برای گردش بیرون ببرد . از فکر بودن در کنار آرام احساس خوشی یافت .
_ این وقت روز آمدی خانه؟
_ می خواهم با هم بیرون بریم.
_ کجا؟
_ هر جا که دوست داری .
آرام لحظه ای اندیشید و سپس گفت : اگر بگویم قبول می کنی؟
_ قول می دهم.
_ پیش مارال
فرید کمی فکر کرد و گفت : نکند دوستی به این اسم پیدا کردی! خانه شان همین طرفهاست ؟
_ با دلخوری گفت : می دانستم قبول نمی کنی
_ واقعا می خواهی بریم؟
_ خیلی ! در ضمن فردا جمعه است ، می توانیم زود برگردیم.
_ موافقم برو حاضر شو !
آرام به سرعت حاضر شد و کیف دستی کوچکی برداشت . فرید گفت : هوا سرد است ، بهتر است لباس گرم بردااری
_ تو چی لازم داری؟
_ کاپشن و شلوار برداشتم.
فرید با سرعت از تهران خارج شد و در جاده های پر پیچ و خم با مهارت می راند . او عاشق سرعت بود.
_ کمی یواشتر رانندگی کن. عجله نداریم.
_ می ترسی؟
_ نه ! اما اگر کمی صدای موزیک را کم کنی و آهسته رانندگی کنی ، می توانیم از زیبایی جاده لذت ببریم.
_ سرعت و موزیک ! خیلی بهم می آیند . موافق نیستی؟ ( و در چهره آرام نگریست )
آرام فریاد زد : فرید مواظب جلو باش !
فرید لحظه ای تعادل اتومبیل را از دست داد و نزدیک بود به کامیونی که از رو بهرو می آمد برخورد کند.
_ گمان نکنم موفق بشوم مارال را ببینم.
فرید خندید و گفت : تو باید اعتراف کنی که می ترسی
_ خیلی خوب . می ترسم . حالا بخاطر خودت یواشتر برو.
_ فقط بخاطر تو ، چون می ترسی.
_ من نمی ترسم .فقط دوست ندارم به این شکل بمیرم . چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم . خواهش می کنم برگرد خانه !
فرید با صدای بلند خندید و گفت : معذرت می خواهم ! فقط می خواستم سر به سرت بگذارم . ببین برایت نوار موسیقی اصیل پیدا کردم . می خواهی گوش کنی؟
آرام تبسمی کرد و گفت : تو که علاقه ای به این موسیقی نداشتی؟
_ چرا اتفاقا چند وقتی می شود که علاقمند شدم.
سپس نواری از داشبورد بیرون آورد و داخل ضبط قرار داد. نوای سه تاری که استادانه نواخته میشد گوش نواز بود.
_ فکر جالبی کردی ! راستش خیلی خسته شدم . احتیاج به هوای تازه داشتم .
_ از چی خسته شدی؟
_ از کارهای خانه ، کار دفتر و برو وبیا . تمام کارها روی سرم ریخته . تا امید از ماه عسل برگردد دست تنها هستم.
آرام به شوخی گفت : فکر میکنی واقعا در ماه عسل ، عسل می خورند؟
_ امتحانش ضرر ندارد.
آرام خود را به نشنیدن زد و گفت: امید عاشقانه سارا را می پرستد.
_ سارا همبه امید علاقه مند است . آن دو از کودکی به یکدیگر علاقه مند بودند.
_ عشق دو طرفه هیچوقت به بن بست نمی خورد.
فرید جمله آخر را در ذهنش مرور کرد. آرام به بن بست زندگی فکر می کرد و او به شورع آن . اما چگونه آن را بازگو کند. آیا آرام باور می کرد . نمی توانست سر در بیاورد که چرا در مقابل این دختر ، تا این حد خوددار و خاموش است . هراس از گفتن واقعیت و از این که آرام از محبت او به نفع خود استفاده کند همانند نسیم که مدام از عشق او نسبت به خود بهره برداری می کرد و آن را وسیله ای برای رسیدن به آرزوهای خود قرار می داد ، قلبش را به تلاطم می کشید . باید سکوت می کرد . آرام نیز یک زن بود . باز آن غرور بی جا ذهنش را پر کرد و خود را در حصاری پیچیده و محفوظ می دید ؛ که جز تعصب و غرور چیز دیگری نبود.
آرام در طول راه از خاطرات کودکی خود حرف می زد . فرید با علاقه و اشتیلق گوش می داد. می خواست بیشتر از آرام بداند . در واقع هیچ گاه تا آن زماندر صدد آن نبود تا همسرش را آنطور که هست ببیند وبشناسد.
آرام از این که آرزو داشت افسر رانندگی شود حرف زد.
فرید با خنده گفت : آن وقت همه خلاف می کردند تا جریمه بشوند.
sorna
02-07-2012, 11:41 AM
آرام متعجب گفت : چرا؟
_ شوخی کردم.
_ تو دوست داشتی چه کاره بشوی؟
_ تا پانزده سالگی آرزو داشتم راننده کامیون بشوم.
_ اتفاقا خیلی به تو می آید.
_ سیگار اشنو می کشیدم و سبیلم را تاب می دادم.
آرام به قیافه ای که فرید مجسم می کرد خندید و گفت : اما من افسر خوش تیپی می شدم.
_ خیلی از خودت تعریف می کنی .
آرام برای سر به سر گذاشتن فرید گفت : فرقی به حال من نکرده ، چون الان هم می توانم وکیل خوش تیپی باشم .
_ به نظر من تو الان یک خانم خانه دار خوش تیپ هستی . این خیلی قشنگ تر از اولی است.
_ نکند با کار کردن خانم ها مخالفی؟
_ نه ! اما از پیشرفت آنها می ترسم.
_ پیشرفت در زندگی خوب است ! چرا می ترسی؟
_ من دوست دارم زن متکی به مرد باشد .
_ این حرف تو کاملا طبیعی است و از خصوصیات همه آقایان به شمار می رود.
_ اگر یک زن به مرد متکی باشد ان وقت مرد تلاش می کند تا زندگی بهتری درست کند . امنیت دادن به خانواده در ذات مردهاست . در غیر اینصورت همه چیزها را رها می کند.
_ یعنی اگر زن قدرت بیشتری پیدا کند. مرد نسبت به مه چیز بی تفاوت می شود؟
_ یک چیزی در این مایه ها
_ معلوم می شود خیلی متعصبی .
_ کجا را دیدی!
فرید در کنار رستورانی اتومییل را متوقف کرد . در ان فصل سال کمتر اتومبیلی در جاده یافت می شود. رستوران گرم و دنج بود . فرید غذای مفصلی سفارش داد و هر دو با اشتهای زیاد غذا خوردند . ساعتی بعد به جاده فرعی رسیدند . جنگل در تاریکی ان شب مه آلود اندکی مخوف بنظر می رسید. دقایقی بعد کلبه نمودار شد . با شنیدن صدای اتومبیل اکبر آقا بیرون آمد. در کلبه را گشود و چراغ ها را روشن کرد و پس از احول پرسی به خانه خود رفت . فرید شومینه را روشن کرد و آرام چای درست کرد و آن شب مه الود در دل جنگل آن دو چون دو دوست صمیمی با یکدیگر گفتگو کردند و سپس در کنار آتش بخاری به خواب رفتند. تا کنون هیچ گاه یکدیگر را این چنین صمیمی و تا این حد نزدیک به هم نیافته بودند و این تما م خواسته های وجودی انها را تشکیل می داد.
صیح همراه نم باران اسب ها زین کردند و در طول جنگل به تاخت رفتند. زمانیکه باران شدید شد ناچار به بازگشت شدند . هر دو خیس از باران به کلبه پناه بردند . آرام موهایش را خشک کرد و لباس هایش را عوض کرد . طروات خاصی در چهره اش دمیده بود. فرید به گیسوان خیس و مواج آرام به حسرت می نگریست.
_ بهتر است کم کم راه بیفتیم.
_ اول باید نهار حسابی بخوریم .بعد راه می افتیم.
_ شکمو ! همیشه فکر غذا هستی .
_ اگر غذا نخورم چشمم جاده را نمی بیند.
_ تو همین طوری چشم بسته می روی ، وای به حالم اگر گرسنه هم باشی .
آن دو از اکبر آقا خداحافظی کردند . سپس فرید در نزدیک ترین غذا خوری استاد . باران سیل آسا می بارید . در راه بازگشت آن دو از زیبایی جاده لذت می بردند. جاده خلوت بود و کتر اتومبیلی به چشم می خورد . فرید گفت : بد نبود یک شب دیگر می ماندیم.
_ حتما پدر و مادر نگران شدند. آن قدر عجله کردیم که فرصت نکردم تلفن بزنم . خیلی بد شد.
_ لذت این جور سفرها به این است که یک دفعه تصمیم بگیریو بدون برنامه راه بیفتی.
_ بنابرین پدر و مادر نگران نیستند چون به عادت پسرشان کاملا آشنایی دارند.
_ آن وقت ها هم همینطور بودم . با بچه ها یک دفعه به سرمان می زد و از شمال یا جنوب سر در می اوردیم.
_ جنوب ؟ کجا رفتی؟
_ باور کن ! یک بار یکی از بچه ها بند عباس کار داشت ما هم همراهش رفتیم . هیچ کدام پول نداشتیم از بندر زنگ زدم به پدر که پول بفرستد.
_ چرا آدم وقتی ازدواج می کند ، دوستان خودشان را کنار می کشند؟
_ به نظر من چون زن لولو خورخوره ست ! دوستان بیچاره هم می ترسند.
_ اتفاقا شوهر مثل هیولا می ماند ( و به تشبیه خود خندید)
_ من شبیه هیولا هستم؟
_ من چه طور شبیه لولو خورخوره ام !
فرید نگاهی جدی به آرام انداخت و گفت : تو یک کمی شبیه هستی !
_ خیلی بدجنسی از خودم نا امید شدم .
این بار فرید بود که لب های اویخته ارام می خندید.
sorna
02-07-2012, 11:41 AM
راحله ! كجا مي روي ؟ مي خواهي برسانمت ؟
_ نه آن جايي كه مي روم به درد تو نمي خورد .
_ خوب كجاست ؟
_ خانم خوشگل پولدار ، برو به زندگيت برس . الآن شوهر نازنازي ات مي رسد . آرام به اين طرز صحبت كردن راحله عادت داشت . او از زندگي آرام انتقاد مي كرد ومي گفت : تو اصلا مي داني درد چيست ؟ از درد و رنج بچه هاي بي سرپرست آگاهي ؟ دور و برت پر از آدم هاي شاد و بي دردند .
_ خوب اگر نمي دانم تو يادم بده !
_ خوشحالم كه بهت بر نمي خورد .
_ من انتقاد پذيرم و فرصت جبران گذشته را در خود مي بينم .فكر نكن از زندگي اطرافيانم خشنودم .
آن روز آرام كلاس نداشت و در خانه كاري براي انجام دادن نداشت ._ راحله خواهش مي كنم ! تو خيلي مشكوك به نظر مي رسي .
راحله در اتمبيل را گشود و نشست : دست پدر شوهرت درد نكنه عجب هديه اي تقديم عروسش كرده .
_با آن همه ثروت اين كه چيزي نيست .
راحله خود، دختري خود ساخته بود . با داشتن 8 خواهر و برادر و زندگي در جنوبي ترين نقطه ي ايران ، اراده اي قوي و انديشه اي روشن داشت و با تلاش و كوشش به نقطه اي كه در آن قرار داشت، رسانده بود . پدرش پير مردي از كار افتاده و برادرانش هر كدام به سوي بد بختي خود رفته بودند .راحله با کار روزانه و درس خواند شبانه از پله های ترقی بالا رفت . او از ثروتمندان بیزار بود و آنها را انسان هایی به دور از واقعیت اجتماعی می دید که باعث بر هم خوردن توازن زندگی در دنیا می شوند. راحله با انتخاب شغل وكالت درواقع مي خواست از حقوقي كه خود فاقد آن بود دفاع كند و بدين وسيله به سياست روي آورد . اما در آرام با وجود متمول بودن انگيزه هايي به چشم مي خورد . او مي خواست خوب باشد اين مهم ترين اصل او بود .
آرام – خوب ! نگفتي كجا بروم ؟
_ برو بالا ! شما ها كه سر بالايي را خوب مي رويد .
آرام خندید و گفت :خدا كند شوهر پولدار پيدا كني آن وقت مي دانم چه بگويم .
_ خدا آن روز را نياورد !حالا راستي در خانه ي شما استخر هم هست ؟
_ در خانه ي من نه . استخر كه چيز عجيبي نيست . كمي از حوض بزرگ تر است . عجيب آدم هاي ساكن در اين خانه ها هستند .
_ مثل عمه ي جنابالي !
_ غيبت نكن !
_ آفرين ! غوره نخورده مويز شدي .
_ كمال همنشين در من اثر كرد.
_ نه خير ! ديگر نمي شود با شما بحث كرد . يادم باشد در كلاس از مقاله شما ايراد نگيرم .
_ آن بار كه مهلت ندادي بخوانم . مطمئن باش تلافي مي كنم .
_ اگر سر استاد فرامرزي بود ، مي تواني . آخر او هم از من خوشش نمي آيد . با همديگر حسابي مرا بكوبيد .
_ تو مقاله هايت بي نقص است . هيچ كس حتي استاد فرامرزي هم جرات انتقاد نخواهد داشت .
راحله در خيابان فرعي جلوي ساختماني قديمي و آجري دستور ايست داد . آرام به دنبال راحله پياده شد . دربان پير با ديدن راحله در را گشود . راحله حال او را جويا شد و گفت :خانم دكتر زندي هستند ؟
بله دفتر تشريف دارند.
آرام – اين جا مهد كودك است ؟
راحله به تابلوي بالاي ساختمان اشاره كرد .
آرام چنين خواند شيرخوارگاه ....
دكتر زندي زن جوان و خوش بر خوردي بود . او يكي از دوستان دوران كودكي راحله بود .
راحله گفت :دكتر جان ! اجازه هست بچه ها را ببينيم .
_ البته .
سپس راحله مقداري پول از كيفش در آورد و روي ميز گذاشت و گفت : اينها كمك هاي مردمي هستند . البته چند نفر از معتمدان محل، قول هايي دادند كه قرار شد به زودي به آنها عمل كنند .
_ براي تعميرات صحبتي نشد ؟
_ چرا ! در اين باره قول هايي گرفتم .بسيار خوب خيلي زحمت مي كشي . سپس رو به آرام گفت : با وجود كمك هاي دولت و مردم كمبود ها فراوان است . اين بچه ها جزء سرمايه و آينده اي اين كشورند. همايت از آنان وقت زياد و پول زيادي را مي طلبد .
_ شما بايد خيلي خوشبخت باشيد.داشتن اين همه كودك موهبت است .
_ من عاشق شغلم هستم و همواره از اين كه خدا مرا در اين راه هدايت نموده سپاس گزارم .
آرام از جواني و خوش صحبتي و خوش فكري و حس انسان دوستي دكتر در تعجب بود .
در حياط آن جا كودكان در حال بازي و برخي از آنان در گوشه و كنار كز كرده و نشسته بودند . دختران زيبايي در پي نوازش دستي خود را به آنان مي ساندند و پسران كوچكي با چشمان حيران در جست و جوي غريبه اي بودند تا آشناي ديرنه ي آنها شود . آرام قلبش تير كشيد . دوست داشت گريه كند .
_ راحله كاش مي شد چند تا از آنان را با خود ببرم . راحله ببين اين دختر چقدر قشنگ است . ببين چه پسر بچه ي با مزه اي است .
راحله آرام را در ميان مشتي عاطفه رها كرد و خود نظاره گر ترحم و اندوه آرام بود . در راه بازگشت لحظه اي چهره هاي معصوم كودكان از برابر ديدگانش كنار نمي رفت .
_ راحله مي توانيم فردا هم بياييم ؟
sorna
02-07-2012, 11:42 AM
_ فردا كار دارم نمي توانم .
_ مي خواهم برايشان هديه بخرم امروز نبايد دست خالي مي رفتيم .
_ نگران نباش اين بار فرصت جبران داري .
آرام غمگين و آشفته بود . درونش مانند امواج دريا متلاطم بود فريد متوجه شد كه آرام مثل هميشه نيست . و حالت چشمانش طور ديگري شده . درواقع در خانه حضور داشت اما روحش جاي ديگري بود .
فريد – امروز دانشگاه خبري بود ؟
_ نه چه طور ؟
_ همين طوري مي خواهي برويم بيرون ؟
_ حوصله ات سر رفته ؟
_ نه به خاطر تو گفتم .
_ ممنونم ! امروز كمي خسته ام .
فريد مدتي بود كه هر شب به خانه مي آمد و اين براي آرام كمي عجيب بود . هيچگاه در صدد كنجكاوي بر نمي آمد . چنين به نظر مي رسيد كه آن دو قرار پنهاني بسته بودند . و هر دو به اين پيمان احترام مي گذاشتند.
صبح آرام ميز صبحانه را چيد . دلشوره داشت . هر چند دقيقه يك بار به ساعت مي نگريست . فريد پشت ميز صبحانه نشست . آرام برايش چاي ريخت و در همان حال گفت : فريد مقداري پول لازم دارم .
_ بسيار خوب ! چه قدر مي خواهي ؟
_ از هميشه كمي بيشتر !
آرام ، دو روز بيشتر نبود كه از فريد پول گرفته بود . ردواقع فريد هيچ وقت اجازه نميداد تا آرام از او چيزي بخواهد . خودش زودتر متوجه ميشد و آن را روي ميز مي گذاشت . آرا هرگز از اين بابت در مضيقه قرار نداشت و همواره از اين كه فريد تا اين اندازه به او احترام مي گذاشت ، ممنون بود .
خريد به خصوصي داري ؟
تقريبا !
فريد دسته چكش را در آورد و مبلغي را روي آن نوشت . آرام براي نخستين بار از ثروتمند بودن همسرش خرسند بود. در اين گونه مواقع داشتن پول لذت بخش بود .
فريد در گوشه اي از خيابان ايستاده بود ، كه آرام اتومبيل را از پاركينگ بيرون آورد و حركت كرد . فريد بلافاصله به دنبالش به راه افتاد. او از اين كار نفرت داشت ؛ آرام اسرار آميز به نظر مي رسيد ، بايد سر از كارش در مي آورد . آرام در مقابل فروشگاه بزرگي ايستاد. و داخل فروشگاه شد . پس از نيم ساعت با چندين جعبه ي بزرگ خارج شد و آن ها را در صندوق عقب اتومبيل گذاشت و مابقي را روي صندلي جا به جا كرد . فرشنده ي فروشگاه او را در اين كار ياري كرد . سپس در مقابل قنادي ايستاد و چندين جعبه شيريني خريد . . بعد از طي مسافتي در خيابان فرعي ايستاد و داخل ساختمان بزرگ و قديمي شد . بعد از دقايقي به همراه چند مرد براي بردن جعبه ها بازگشت . فريد به تابلوي بالاي ساختمان نگاه كرد . شگفت زده لحظه اي ايستاد . صداي همهمه و شلوغي او را به محوطه كشاند . از لا به لاي ميله ها كودكاني را ديد كه همچو پروانه به دور آرام حلقه زده بودند . آرام از درون جعبه ها ، هداياي آنان را مي داد . راحله نيز او را در اين كار ياري مي كرد . فريد مات و بي حركت به اين صحنه چشم دوخته بود . شايد عريض ترين پرده ي سينما هم نمي توانست چنين صحنهي زيبايي را بيافريند . فريد به سمت اتومبيل رفت ؛ اكنون معناي چشمهاي افسرده ي آرام را درك مي كرد . چرا او را شريك و همراز خود نمي دانست . چگونه او را شناخته بود و رويش حساب مي كرد .
آرام رو به راحله گفت : كي آمدي ؟
_ نيم ساعتي مي شد . خوب ! چه طور بود ؟
_ عالي احساس خوبي دارم . مثل جوجه اي مي مانم كه تازه سر از تخم بيرون آورده و به دنياي اطرافش مي نگرد .
دوست دارم كارهايم را بگذارم و بيفتم دنبال بچه ها .
_ اولا كار هايت را كنار نگذار .دوم اين كه به شوهرت گفتي ؟
_ نه اما امشب مي گويم . چون نمي خواهم فكر كند كه پول هايش را به باد مي دهم .
راحله با خنده گفت : مواظب باش عقلت را به باد ندهي . درضمن فردا بعد از ظهر جاي ديگري مي رويم .
_ من در اختيارشما هستم .
فريد به خانه رسيد آرام را خندان و شاد يافت و علت آن را به خوبي مي دانست . بعد از خوردن شام چكي در مقابل آرام نهاد . آرام نگاهي به چك و فريد كرد و گفت : اين چيه ؟
_ مال توست هر طور كه دوست داري خرجش كن .
_ آرام با لبخند زيبايي ، برخاست و صورت فريد را بوسيد و گفت : اين هم براي اين كه هميشه من را غافل گير مي كني .
_ فريد از كار آرام خنده اش گرفت و گفت : اما تو بيشتر من را غافل گير كردي .
_ آرام با شيطنت گفت : از كجا فهميدي ؟
_ اگر ندانم كه همسرم چه كار مي كند، شوهر خوبي به شمار نمي روم .
آرام از كلمه ي همسرم شوقي وصف ناپذير در وجودش دميد . مهم نبود كه فريد چگونه فهميده ، اما اين را مي دانست آن قدر براي فريد اهميت داشته تا سر از كارش دربياورد . آرام در حالي كه رانندگي مي كرد گفت : راحله اگر بداني فريد چك را به من داد ، چه حالي شدم . فريد بر خلاف ظاهرش كه مغرور به نظر مي رسد خيلي مهربان است .
_ شكر خدا كه برخورد شوهرت خوب بوده و مانع تو نشده . فكر مي كنم كم كم بايد عقايدم را عوض كنم .
_ آن دو به خانه ي سالمندان رفتند . راحله دسته ي بزرگي گل گرفت و آن را ميان پير زن ها پخش كرد . آنها از ديدار آن دو ، اظهار خوشحالي كردند و مي خواستند ساعتي با آنان گفت و گو كنند . آنها فقط محتاج هم صحبتی و همدردی بودند .
آرام انديشيد : انسان ها ، حتي فرصت ندارند چنين خواسته ي ساده اي را به همنوع خود هديه كنند.
پيرزني دستان آرام را رها نمي كرد و مي گفت : تو شبيه نوه ام هستي . آرام بي صدا اشك مي ريخت . اكنون زندگي برايش مفهوم تازه اي يافته بود . دیگر نمی خواست آن را سخت بگیرد . او خوشبخت بود زیرا خداوند به او فرصت ان را داده بود تا درد دیگران را لمس کند و از خود بدر آید . از کودکی که به دنبال نشانی از خود بود تا پیرزنی که در جستجوی گذشته حال را چنگ میزد.
خدایا از تو ممنونم ! مرا به خود آوردی ، فرید ! از تو هم متشکرم . چرا کخ اگر در تو غرق نمی شدم شاید هیچ گاه بدنبال حقایق زندگی نبودم و در قفس طلایی خود را کامیاب می دیدم . باید جستجو کرد ، باید در پی کشف زیبا یی ها ، از دورن بر امد. آری ! زندگی باور اندیشه ای نو در تکامل روح انسان هاست .
فرید ای کاش امروز با من می امدی ! می دانی در دنیا خیلی چیزهاست که ما از انها بی خبریم . من پدر و مادرم را مقصر می دانم ، آنها مرا طوری بار آوردند که فکر می کردم همه مثل من هستند و پدرم هر انچه را که باید به من آموخته اما حالا نگاهم عوض شده . دنیا برایم رنگ دیگری است.
فريد در حالي كه به سخنان آرام كه با احساس و قاطعانه حرف مي زد ، چشم دوخنه بود ، انديشيد : با اين طرز تفكر مي تواند هر كه را بخواهد قانع كند . مگر من هيچ كاري غير از رفاه خود و خانواده ام انجام داده ام . فريد برخاست و در كنار آرام نشست دستان آرام را در دست گرفت . آرام از اين كه فريد به او تا اين حد نزديك شده بود ، شرمگين نگاهش را به زير انداخت .
_ به من نگاه كن .
_ آرام نگاهش را بر او تافت . فريد شمرده شمرده گفت : تو از اين به بعد آزادي هر كاري كه دوست داري انجام بدهي به شرط اين كه به زندگي ما آسيبي نرساند . من هم تا آنجايي كه بتوانم كمكت مي كنم . دوست دارم طرز فكرت عوض شود و سهمي در اين كار داشته باشم .
_ باور كنم ؟
_ چرا نمي خواهي باور كني .
_ نمي دانم مي ترسم .
_ از چه مي ترسي؟ مي خواهم كه با من رو راست باشي .
_ نمي دانم !نمي دانم!
برخاست و از كنار فريد گريخت و به اتاقش پناه برد.
فريد به آرام حق مي داد . او يك بار صادقانه اعتماد كرده بود ، اما او از اعتمادش سوءاستفاده كرده و او را به بازي گرفته بود . فريد بايد مجازات مي شد . هنوز گرماي دست آرام دستانش را مي سوزاند.
sorna
02-07-2012, 11:42 AM
نسيم كم كم باور مي كرد كه فريد را براي هميشه او را ترک کرده . یک ماه از مشاجره ان دو می گذشت و فرید هیچ تما یلی برای تماس با او نداشت . فرید مبالغی را که هر ماه برایش می فرشتاد بدون هیچ پیغامی به دست او می رساند . نسيم از اینکه پا پيش گذاشتن متنفر بود . هميشه عادت داشت كه فريد پا پيش بگذارد و التماس كند .اما نازی به او گوشزد کرد که اگر دست روی دست بگذارد و هیچ حرکتی انجام ندهد به ضررش تمام خواهد شد .بهتر بود یکبار هم که شده پیش قدم می شد و این هیچ اشکالی نداشت.
نسيم شماره ي فريد را گرفت
_ سلام
_ فريد با شنيدن صداي نسيم به ناچار گفت : سلام
_ نمي خواهي حالم را بپزسي ؟
_ چرا حالت خوب است ؟
_ تو چه طوري ؟
_ خوبم سينا دلتنگت شده نمي خواهي امشب سري به ما بزني ؟
_ اگر بتوانم حتما
_ ساعت 8 منتظرم .
فريد خواست بگويد منتظرم نباش ! اما صدا در گلويش خشكيد . او آن طور كه فكر مي كرد نمي توانست از دست نسيم رهايي يابد اگر به يك باره از او مي بريد نسيم نيز تلافي مي كرد. فريد اين را هم مي دانست كه بايد نسيم را تحمل كند . اما جواب آرام را چه مي داد ؟ با آرام چه مي كرد ؟ تنها دلخوشي او در خانه آرام بود . جوابش را چه می داد حالا که باور کرده بود فرید می خواهد زندگی کند و در کنارش بماند ، هر چند دوستانه و بی هیچ خواسته ای . صداي تلفن او را به خود آورد . صداي آرام بود .
_فريد امشب زود بيا مي خواهم غذاي مكزيكي درست كنم . آخر شب هم سري به مادر بزنيم . امروز گله گي مي كرد . از وقتي كه دانشگاه مي روم فرصت كم تري پيش آمده . فريد ! چرا حرف نمي زني ؟
_ ببين آرام ! امشب برايم كاري پيش آمده . بهتر است خودت تنها بروي . اگر توانستم يك سر مي آيم .
آرام با صدايي بي نهايت پايين گفت : بسيار خوب نبايد برنامه مي گذاشتم تقصير من بود . متاسف .
_ نه اصلا اين طور نيست . الو ؟
آرام گوشي را قطع كرده بود .
خانم فرخي صورت آرام را بوسيد وآقاي فرخي كه در حال کشیدن پیپ و خواندن روزنامه بود ، روزنامه را تا کرد و کناری نهاد و گفت : خوش آمدي عروس خوشگلم ! ستاره ي سهيل شدي .
_شرمنده ام نكنيد .
_حق داري كار خانه و درس خواندن كمي ناما نوسند. حتما وقت كم مي آوري ؟
_راستش را بگويم وقت كم نمي آورم بيشتر وقتم را فريد مي گيرد .
آقاي فرخي خنديد و گفت : امان از دست فريد از بچگی همين طور شلوغ و پر سر وصدا بود . یک جا بند نمی شد ، بر عکس امید که یک جا می نشست تا فردا صبح به زور جایش را عوض میکرد.
خانم فرخی به اتاق وارد شد و در کنار آرام نشست و گفت : فرخی ! باز هم غیبت بچه ها را می کنی!
_ بچه نگو ! شاخ شمشاد !
_آرام جان عروسي امير و لادن چه وقت است .
قرار بود خيلي زودتر از اين ها برگزار شود ولي با وسواسي كه عمه جان در تهيه ي جهاز دارد به اين زودي ها خبري نسيت .
آقای فرخی گفت : از جناب سرهنگ و مادر اطلاع داری؟ حالشان چطور است؟
_ به لطف شما ! پدر قول داده هفته آینده سفری دو روزه به تهران داشته باشند.
_ انشا الله زیارتشان می کنیم.
سپس رو به خانم فرخی گفت : خانم شام حاظر نیست؟
_الان حاضر می کنم ( و برخاست تا به آشپزخانه برود )
آرام و سايه براي صرف برخاستند تا به خانم فرخي كمك كنند . خانم فرخي گفت : كاري ندارم شما بشينيد .
آقاي فرخي مشغول ديدن تلویزیون بود سايه كنار آرام نشست و گفت : با فريد چه طوري ؟
_خوب !
_فقط خوب ؟
_ما با هم خيلي دوستيم شايد در كمتر زندگي يي بشود اين دوستي را پيدا كرد .
_مي خواهي ادامه دهي ؟
_نمي دانم همه چيز با گذشته فرق كرده . شرايطي پيش نيامده تا بخواهم تصميم جدي بگيرم .
_تو هنوز عاشق فريد هستي ؟
_درواقع با او نفس مي كشم . زمانی که از هم بگذریم مطمئنا نفسی که می کشم برای زندگی کردن نیست ، برای جان دادن است.
_فريد خوشبخت است كه همسري مثل تو دارد !
sorna
02-07-2012, 11:43 AM
نسیم با لبخند تصنعی به فرید گفت : دست پخت مادر است .
_ خوشمزه شده . تو کی می خواهی آشپزی کنی؟
نسیم شانه هایش را با بی قیدی بالا انداخت و گفت : به چه دردی می خورد ، وقت خود را در آشپرخانه هدر دادن ، هنر نیست ، کارهای مفید دیگری می شود کرد.
فرید می دانست منظور نسیم از کارهای مفید ، رسیدگی به سر و وضع خوش است.
_ فرید نگفتی چرا آنقدر از من دلگیر شدی؟
_ حوصله بحث راجع به گذشته را ندارم.
_ چه بهتر ! صحبت را جع به آینده جالب تر است.
_ آینده ! تو چی فکر می کنی؟
_ من از تو پرسیدم .
_ الان وقت این حرفها نیست .
_ تو همین دو کلمه را یاد گرفتی ، گذشته را نمی خواهی ، آینده هم وقتش نیامده.
_ ببین ! نسیم من گرفتارم هنوز برای پیش بینی آینده زود است.
_ گرفتاری ات برای چیست؟
_ کارخانه !
_ مطمئن باشم ؟
_ مطمئن باش.
_ امشب این جا می مانی؟
فرید لحظه ای درنگ کرد . سپس گفت : نه ! باید بروم.
_ کاخانه شما شب ها هم باز است؟
_ من سفری یک ماهه در پیش دارم . در حال حاضر در تدارک رفتن به این سفر هستم.
_ به کجا؟
_ ایتالیا!
_ آه ! چه جالب ! نمی شود من را با خودت ببری؟
_ برای تفریح نمی روم ، برای کارهای تجاری می روم.
_ تجارت و سیاحت ! چه اشکای دارد من را با خودت ببری!
_ گفتم که نمی توانم. هزینه سفرم به عهده پدر است.
_ آقای تاجر پیشه ! جیب خالی ! وای به حالت اگر بخواهی با کس دیگر بروی!
در حقیقت فرید قصد هیچ سفری را نداشت . قرار بود امید را به این سفر بفرستند ، اما با دیدن نسیم و برای دور ماندن از او ناگهان چنین فکری به مغزش خطور کرد و اکنون ناچار بود نا خواسته به این سفر برود . فکر جدایی از آرام صورتش را سخت و منقبض کرد. یک ماه دوری از آرام برایش دشوار بود.
_ من کلی خرید دارم . لیست وسائلی را که می خواهم می نویسم تا برایم تهیه کنی ! ایتالیا چرم خوبی دارد.
_ گفتم که من برای کار می روم. تو کی میخواهی این چیزها را درک کنی؟
نسیم دستمال سفره را روی میز انداخت و گفت : بسیار خوب ! حرفی ندارم . اما بعد از سفر ، ما خیلی حرفها برای گفتن خواهیم داشت . اینطور نیست؟ ( و موذیانه در چهره فرید نگریست )
فرید ناگذیر گفت : بله ! حق با توست . حرفهای زیادی برای گفتن داریم ...
فرید آن شب بعد از خارج شدن از خانه نسیم بلافاصله بدنبال آرام رفت . اما آرام ساعتی پیش به خانه رفته بود.
آرام در را گشود و با کنایه گفت : فکر می کردم امشب مهمان هستی .
_ رفتم دنبالت . مادر گفت آمدی خانه .
آرام شب بخیر گفت و برگشت تا به اتاق خود برود.
فرید گفت : آرام ! می خواستم مطلبی را بگویم.
_ اتفاقی افتاده؟
_ قزا است سفری یک ماهه به ایتالیا داشته باشم .
_ یک ماه ! این صدای آرام بود ؛ متوحش و لرزان ، قبلا نگفته بودی ؟
_ یک دفعه پیش آمد. قرار بود امید برود اما بعد...
آرام مغرورانه گفت : حرفی ندارم . تو قبلا برنامه هایت را گذاشته ای .
فرید متوجه شد که آؤام از سر غرور و لجبازی چنین می گوید.
_ تو چه کار می کنی؟
_ منظورت چیست ؟ خوب زندگی ام را می کنم.
_ تنها؟
_ تنها !
_ نمی خواهی بروی پیش مادر؟
آرام شانه هایش را بالا انداخت و برای آذردن فرید گفت : یک ماه وقت زیادی است می توانم همه جا بروم . تو نگران نباش!
_ اگر تو بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ این سفر برای تو لازم است .بهتر است از دست ندهی .
فرید اشتیاق شنیدن صدای آرام را گرم و دلونواز داشت . می خواست از او بشنود که منتظرش می ماند و بی صبرانه روز شماری می کند ، تا او برگردد . اما آرام چنان مغرورانه به او می نگریست که فرید به نسیم و تصمیمی که گرفته بود لعنت فرستاد.
صیح آرام با چشمانی متورم از گریه و سر درد برخاست . میز صبحانه را چید و در مقابل آینه به چهره اش نگریست . حتم داشت فرید با دیدن چشمان او خواهد فهمید که تمام شب گریسته . نباید فرید متوجه ناراحتی اش می شد. موهایش را روی صورتش ریخت . فرید از خواب برخاسته بود و دوش می گرفت . آرام به آشپزخانه رفت و سر خود را با جمع کردن ظرف ها گرم کرد . دقایقی بعد فرید در آستانه در ظاهر شد و گفت : صبح بخیر !
_ صبح به خیر.
_ صبحانه نمی خوری ؟
آرام بدون آن که سرش را بلند کند گفت : کمی خوردم.
فرید جلو آمد و گفت : من را نگاه کن.
آرام سرش را بلند کرد و نگاه فرید را خیره بر خود دید . با شرمساری نگاه بر گرفت .
_ می خواهی بریم دکتر ؟
_ نه خوبم . کمی سردرد دارم.
_ به من دروغ نگو!
_ چرا فکر میکنی دروغ می گویم؟
_ دیشب گفتم اگر بخواهی من به این سفر نمی روم.
_ چرا فکر می کنی ناراحتی من به خاطر توست ؟
_ حوق با توست . بهتر است کمی استراحت کنی . من می روم.
آن روز آرام عمدا به خانه آقای فرخی رفت تا در حضور دیگران با فرید خداحافظی کند . فرید بی اعتنا و خاموش بود و تلاش می کرد کمتر نگاهش در نگاه آرام گره بخورد . دو ساعت مانده به پرواز برخاست و با پدر و مادر و سپس سایه خداحافظی کرد و در آخر به نزد آرام که بی تفاوت و سرد ایستاده بود رفت و گفت : من زود بر میگردم.
_ امید وارم خوش بگذرد.
_ آرام ! ( سپس خاموش شد ) آرام اجازه حرف زدن را به او نمی داد . ترجیح داد دیگر حرفی نزند . پیشانی او را بوسید و از در خارج شد . آرام اختیار از کف داد و در اندوه رفتن فرید ناله سر داد.
یک ماه یعنی سی روز. چیزی مثل پتک بر مغزش کوبیده می شد . سر درد شدیدی داشت . با رفتن فرید متلاشی و درمانده بر جای مانده بود.
با این وصف چگونه می توانست از او جدا شود . او طاقت نخواهد داشت .اما فرید چه ، او راحت و آسوده بدون هیچ تشویش و دلتنگی به این سفر رفت . اگر ذره ای او را می خواست راضی به این جدایی نمی شد و امید را می فرستاد. چرا باز باورش شده بود که فرید به زندگی و شاید به او علاقمند شده .آیا حرکتی از او سر زده بود که خود را امید وار کرده بود! فردی می خواست به این سفر برود و قلبا خوشحال بود و تنها مساله ای که او را آذرده بود تنهایی آرام و شاید بی خبر ماندن از او بود. ارام اندیشید : این هم چدنان اهمیتی ندارد و فقط احساس مسئولیتی دارد که او را وادار به چنین عکس العملی می کرد . باید عادت کنم . این اولین جدایی و شاید آخرین آن نیز نباشد.
sorna
02-07-2012, 11:43 AM
هفته نخست آرام در کنار پدر و مادر و سایه گذراند. فرید تقریبا هر روز تماس می گرفت . آرام همچنان خاموش و دلگیر جواب میداد . در واقع می خواست به فرید بفهماند که حرفی برای گفتن ندارد . هفته دوم را به خانه رفت و به انتظار آمدن پدر وامدر نشست . با آمدن انها کمتر متوجه دوری و نبود فرید می شد. اما چهار روز اقامت در تهران به سرعت تمام شد و باز آرام ماند و خانه سوت و کور . خانم فرخی تماس گرفت و از او خواست تا تنها نماند و به نزد انها برود . آرام از خانم فرخی خواست تا سایه به نزد او بیاید. سایه از این که در کنار آرام بماند خشنود بود. در طول آن هفته همراه با لادن به سینما موزه و نمایشگاه های مختلف سرک کشیدند. آرام هر روز به تقویم چشم می دوخت . اکنون بیست روز از رفتن فرید می گذشت .
آقای فرخی رو به همسرش نمود و گفت : باز هم فرید بود
_ سلام رساند. دل نگران بود.
_ از چی؟
_ از ما ! از زنش !
_ نخیر . بفرمائید از زنش . تو که مدام گزارش ارام را می دهی . آرام رفت ، آرام خورد ، آرام خوابید .
_ سوال می کند ، من هم جواب می دهم. نمی خواهم فکر کند آرام را تنها گذاشته ایم.
_ اگر می دانستم تا این حد نگران می شود هر طور بود آرام را به همراهش می فرستادم . ماه عسل که نرفتند ، با رفتن به این سفر تنوعی برایشان ایجاد می شد
_ حق با شماست . اما آرام درس دارد . نمی تواند دانشگاه را رها کند.
_ چه طور یک دفعه فرید تصمیم به رفتن گرفت ؟ قرار بود امید برود . آرام این جا تنهاست . سارا می توانست به خانه پدرش برود . پسره بی عقل یک دفعه زد به سرش که به جای امید برود . حالا هم به جای اینکه به کارهایش برسد تلفن را گرفته دستش گزارش می گیرد.
_فرخی ! خدا را باید شکر کنیم . ببین آرام چه کرده که فرید اینطور وابسته شده . یادت رفته فرید به زور زن گرفت ؟
_ خدا را شکر می کنم . اما شورش را در آورده ؛ کسی که برای او نامه فدایت شوم نفرستاده که برود.
_ شما زیادی حساسی . برای یک تلفن ساده چقدر ایراد می گیری . از دست شما ها نمی دانم چه کار کنم.
_ به آرام بگو ! این چند روز باقی مانده را بیاید این جا . می ترسم این پسر کارهایش را بگذارد و برگردد . اگر آرام این جا باشد خیالش راحت است .
_ چشم حتما می گویم . خیالتان راحت باشد.
دوری از فرید تجربه ای تلخ برای آرام بود. به نظرش فرید عمدا او را تنها گذاشته بود. تا بفهماند روی او نباید حساب کرد . او مردی آزاد و گریز پا ست ، اما با تمام این وجود تلفن های مکرر فرید و اصرار به شنیدن صدای او هر چند که با کلمات مختصر و کوتاه جواب می داد به نوعی برایش عجیب بود. فرید ساعت به ساعت کارهایش را می دانست و اگر در خانه نبود خانم فرخی جوابش را می داد . دلیل این کار فرید برایش قابل هضم نبود . آخرین تلفن قبل از پرواز برایش اندکی غریب بود ، کلمات فرید گویای چه چیز بود : دوست دارم تو را در فرودگاه ببینم ، زودتر از همه ، فقط تو را ببینم.
ارام از کارهای فرید سر در نمی اورد . در عین آرامش و دوستی از او جدا شد و حالا چنین بود که با دست پس می زند و با پا پیش می کشد.
آرام به همراه سایه در سالن فرودگاه به انتظار امدن فرید بودند . آرام بی قرار و ملتهب بود .مسافران یکایک می امدند . اما از فرید خبری نبود.
_ سایه بنظرت دیر نکرده؟
_ فکر نمی کنم . تو خیلی عجولی ! ان هم فرید . نگاه کن .
فرید با دیدن ان دو دستی تکان داد و به سویشان آمد . آرام به نظرش امد که فرید لاغر و صورتش اندکی کشیده تر شده است . سایه با او روبوسی کرد . فرید به سوی آرام چرخید و گونه او را بوسید . لحظه ای چند به همان حال باقی ماند. آرام احساس کرد فرید مانند کودکی که مادرش را یافته او را می بوید . فرید همچنان کخ دست او را گرفته بود گفت : خوبی؟
آرام با شنیدن صدای فرید قلبش تیر کشید : خوبم ! سفر خوب بود؟
فرید زمزمه وار گفت : بدون تو نه !
آرام لبخند زد و گفت : تو هیچ وقت دست از سر به سر گذاشتن من بر نمی داری.
_ حقیقت را گفتم .باور کن.
سایه گفت : بقیه حرفها را بگذارید برای خانه. بهتر است برویم. مادر منتظر است.
آقای فرخی ساعتی با فرید در خلوت گفتگو کرد . وقت شام آن دو بر سر میز آمدند . فرید نگاه از آرام بر نمی گرفت و خانم فرخی یکریز از اتفاقات پیش امده سخن می گفت . اما فرید هیچ چیز نمی شنید و فقط چشم به آرام داشت و آرام متوجه نگاه آقای فرخی به ان دو شد . شرم زده نگاهش را بر گرفت و به بشقاب غذایش که دست نخورده بود نگریست.
آقای فرخی گفت : مثل اینکه شما دو تا نمی خواهید چیزی بخورید.
خانم فرخی گفت : اگر نخورید فکر میکنم دست پختم ایراد داشته !
سایه با لبخند به آن دو نگریست و به مادر اشاره کرد که کاری با انها نداشته باشد . آرام به ناچار به غذایش ناخنک زد تا سرش را به خوردن گرم کند ولی فرید چنان که در خواب و خلسه باشد در او گم شده بود . آرام به کمک سایه میز را جمع کرد و سپس در کنار فرید نشست .
فرید گفت : نمی خواهی از خودت حرف بزنی؟ در این یک ماه که من نبودم چه کارهایی انجام دادی؟
_چرا خیلی دوست دارم بگویم که درس هایم را خوب خوانده ام . مادر و پدر یک سفر آمدند و رفتند. به سینما و تئاتر و نمایشگاه رفتم و دیگر این که تو همه اینها را می دانی .چرا دوباره می پرسی؟
_ می خواستم از زبان خودت بشنوم. ایرادی دارد؟
سایه کنار ان دو آمد وگفت : فرید راست می گویند که زن های ایتالیایی خیلی خوشگل هستند؟
_ تا دلت بخواهد !
خانم فرخی با شنیدن سوال سایه گفت : تجربه ثابت کرده آقایان نزد خانم ها نباید از این حرفهای حساسیت بر انگیز بزنند.
آرام گفت : شما که با اخلاق فرید آشنایی دارید ، او خیلی رک حرف می زند.
سایه گفت : برای من چی آوردی؟
_ برای تو که مخصوص خواهر عزیزم باشد هیچی!
_ هیچی ! من اجازه نمی دهم که از این در بیرون بروی ! باید اول سوغاتی مرا بدهی!
فرید خندید و گفت : من برای کار رفته بودم نه گردش و خرید.
_ واقعا ! اگر برای تجارت رفته بودی چه طور خانم های ایتالیایی را زیارت کردی؟
خانم فرخی گفت : آرام جدی نگیر ! سایه شوخی میکند.
_سایه حقیقت را می گوید.
سایه گفت : تقصیر فرید است . اگر برای من چیزی اورده بود حرف به اینجا نمی کشید.
خانم فرخی گفت : تو که اخلاق فرید را می دانی ؛ او دست خالی نمی آید .
فرید گفت : مادر شما چرا؟
_ اذیتش نکن!
_ فقط به خاطر شما ! سپس رو به ایه گفت : سایه ! برو چمدان سیاه را بیاور !
سایه ذوق زده به سراغ چمدان رفت . فرید چمدان را باز کرد و هدایای آنها را داد .
سایه گفت : برای آرام چی آوردی؟
_ فضولی نکن . آرام بهتر است برویم خانه و گرنه سایه باز هم شر درست می کند .
_ قول می دهم فضولی نکنم. حالا بمان
_ خیلی خسته ام . مادر ! می رویم خانه . به پدر بگویید صبح در دفتر می بینمش .
فرید در راه بازگشت از کارهایی که انجام داده بود حرف می زد و در آخر افزود : این اولین سفری بود که ریاضت کشیدم . فکر نیم کردم تا این حد سخت بگذرد .
_ چرا ؟ تو که خیلی مشتاق این سفر بودی؟
_ تجربه خوبی نبود .دیگر نیمی خواهم تکرار کنم.
در خانه آرام غرق در هدایای بی شماری فرید با خنده گفت : تو دیوانه ای ! این همه لباس را چه کار کنم ؟
_ باید همه آنها را بپوشی ! تا بدانم از سلیقه من خوشت آمده یا نه !
آرام شیشه را بوئید و نفس عمیقی کشید و گفت : وای ! سلیقه تو فوق العاده است . سپس لباس مشکی را که طرح ان چون فلس ماهی بود جلو خود گرفت و گفت : به نظرت این لباس به من می اید؟
_ بپوش تا ببینم چطور می شوی !
آرام به اتاق رفت ، لباس را به تن کرد و به نزد فرید بازگشت و گفت : خوب شدم ؟
فرید با دین آرام در آن لباس متحیر بر او خیره ماند. اندام موزون آرام در ان لباس نفس گیر و بیش از حد جلوه گر بود. فرید سرش را تکان داد و گفت : بهتر است هیچ وقت این لباس را نپوشی ؟
آرام وا رفت و با ناراحتی گفت : چرا ؟ این قدر بد شدم ؟
_ بهتر است ندانی چرا !
_ باید بگویی
_ یک وقتی خواهم گفت به موقعش
_ پس چرا خریدی؟
_ اشتباه کردم ! معذرت می خواهم.
صدای زنگ تلفن برخاست ، آرام به طرف تلفن رفت و ان را برداشت . لحظه ای چند گوشی تلفن را بدون ان که سخنی بگوید در دستانش نگه داشت .
فرید با نگرانی گفت : آرام کی تلن کرده ؟ اتفاقی افتاده ؟
sorna
02-07-2012, 11:44 AM
آرام با صدایی لرزان گفت : با تو کار دارند .
فرید همانطور که به چهره رنگ پریده آرام می نگریست ، گوشی را از دست آرام گرفت . آرام به اتاق خود رفت . فرید در کمال ناباوری صدای نسیم را شنید : رسیدن به خیر !
_ چرا اینجا تلفن کردی؟
_ دلم بریت تنگ شده ! طاقت نیاوردم . مجبور شدم به آنجا تلفن بزنم . بیا تا ببینمت.
_ تو حق نداشتی به اینجا تلفن بزنی ! می فهمی ؟
نسیم با گریه گفت : فرید ! من خودم را از دست تو می کشم. چه طور می توانی بعد از یکماه با من اینطوری حرف بزنی؟
_ من به دیدنت می آیم . به موقعش .
_ همین الان و گرنه ...
_ وگرنه چی؟
_ خجالت بکش . منتظرم.
فرید دوباره همه چیز را ویران شده می دید. فرار یک ماهه هیچ سودی نداشت . نسیم در کمین بود و آرام باز گریخته بود. با چه اشتیاقی خود را به آرام رسانده بود . می خواست همه چیز را اعتراف کند . می خواست بگوید که در این یک ماه چه کشیده ، چرا رفته و حالا برای چه بازگشته . میخواست بگوید تمام لحظات تنهایی اش را فقط با عکس او گذرانده و فقط و فقط او را می خواهد ، با تمام ذرات وجودش ! اما نسیم به آسانی هر انچه در ذهنش جوانه زده و رشد کرده بود را خشکاند.
آرام پس از ان شب دیوار بلند و قطوری ما بین خود و فرید کشید. می خواست خیلی زود از فرید بگریزد. تکرار دوستی و صمیمیت گذشته هیچ سودی در بر نداشت . فرید نیز خاموش و خوددار بود و چندان رغبتی برای آشتی نداشت و ترجیح می داد آرام را راحت بگذارد . با نزدیک شدن به آیام سال نو آرام شور و حال خاصی در خود می دید. اولین سال دور از خانواده و شهرش را سپری می کرد و تجربه شیرین و واقعی در کنار همسری که تا بی نهایت به او عشق می ورزید و خانه ای که در تمام زوایای ان خاطرات زندگی چند ماهه اش شکل گرفته بود. زمانی که می اندیشید تمام این علایقش زود گذر است و خیلی زود باید از تمام انها دل بکند ، دردی در تنش می پیچید . رها کردن و رفتن شیوه بدی بود که از آن بیزار بود. اکنون که وقت ماندن بود باید تلاش می کرد تا زندگی کند.
عمه پوران و کبری خانم برای کمک به خانه تکانی نزد آرام آمدند . خرید شروع سال نو و دیدن چهره های خندان و پرنشاط آدم های کوچه و خیابان برایش لذت بخش بود. راحله هر از چند گاهی او را به کارهای خیریه دعوت می کرد . در واقع راحله خود را با تمام وجود وقف کارهای نیک قرار می داد و به کارش ایمان داشت . آقای فرخی از انها دعوت کرد تا روز سوم نوروز به شمال بروند . فرید قبول کرده بود . آرام از این دعوت خشنود بود.
ایام آخر سال کارهای فرید چند برابر شده بود . رسیدگی به حسابها و حقوق و عیدی کارکنان تا اندازه ای وقت او را می گرفت که گاه تا پاسی از شب را در دفتر می گذراند.
آن شب آرام سفره هفت سین را با سلیقه تمام چید و برای ان که یخ مابین خود و فرید را آب کند یکی از لباسهایی را که فرید برایش آورده بود را به تن کرد . بوی غذای شب عید در فضای خانه مطبوع و دل چسب بود. فرید به خانه آمد و یک راست به حمام رفت . آرام شمع ها را روشن کرد و به انتظارش نشست . آرام با دیدن چهره خسته و بی حوصله فرید گفت : خسته نباشی . پیداست خیلی کار کرده ای.
_ همین طور است . و با نگاهی به سفره هفت سین و آرام گفت : تو هم خسته نباشی . من که نتوانستم کمکی بکنم.
_ چای می خوری؟
فرید خمیازه ای کشید و گفت : می خورم.
آرام با سینی چای برگشت و خود نیز روبروی فرید نشست .
_ چیزی به تحوبل سال نمانده
_ اولین سالی است که از خانوده ات دوری.
_ اما تنها نیستم
سپس قران را برداشت و بوسید و صفحه ای از آن را گشود.
فرید درمیان شعله های شمع بر حرکات لطیف و دلنشین آرام چشم دوخته بود. صدای گوینده تلویزیون رسیدن سال نو را نوید داد. آرام گفت : سال نو مبارک !
_ سال نو تو هم مبارک!
آرام از این که فرید آن گونه سرد و خاموش برخورد می کرد بر آشفت . برخاست و گونه فرید را بوسید و هدیه خود را روی میز گذاشت و گفت : این هم هیده من به تو
فرید برخاست و رو به روی آرام ایستاد و گفت : اما من هدیه ای برای تو نخریدم.
_ من از تو توقعی ندارم . می دانم سرت خیلی شلوغ بود. و با این جمله می خواست زندگی خصوصی فرید را گوشزد کند.
فرید سرش را تکان داد و هدیه اش را گشود . عینک و کیف و کمربندی از جنس چرم در ان نمایان شد . فرید به چشمان آرام که برقی خیره کننده داشت نگریست . آرام مثل دختر بچه ای که از رسیدن عید و احیانا گرفتن عیدی لبریز از شوق و شور بود هیجان زده بنظر می رسید . فرید دستان آرام را گرفت و به لبانش نزدیک کرد و بوسه ای بر ان نهاد . آرام با چشمان مخمور در سکوت به حرکات فرید نگریست . قدرت هیچ حرکتی در خود نمی دید. گرماهی لبهای فرید دستانش را می سوزاند . لحظه ای به خود امد و با شرمساری گفت : غذا حاضر است . بهتر است شام بخوریم .
و بیدن وسیله خود را از فرید دور کرد و به آشپزخانه رفت . دقایقی بعد صدای بسته شدن در به گوشش خورد. باز فرید رفته بود . آرام به اتاق بازگشت . مایوس و ناامید به اطراف نظر کرد . شمع های روشن بوی غذای شب عید و هفت سینس که چیده بود به او دهن کجی میکردند . فرید حتی هدیه اش را همان گونه روی میز رها کرده بود . به اتاقش رفت خستگی و دوندگی هایی که در طول دو هفته انجام داده بود . اکنون در وجودش فریاد بر آورد .می خواست با تحویل سال خستگی هایش را دور بریزد . تمام تنش درد می کرد و موهایش را با گیره بست . لباسش را عوض کرد و زیر غذا را خاموش نمود. به سمت تلویزیون رفت و ان را روشن کرد و به تماشای آن مشغول شد.
فرید نیمه شب بود که به خانه رسید . خانه در تاریکی فرو رفته بود. به جز نور تلویزیون که همچنان روشن مانده بود . به میز هفت سین و شمع هایی که آب شده بود نگاه کرد . آرام روی کاناپه خوابیده بود. در کنارش زانو زد و نشست . دقایقی چند در چهره او نگریست . طره ای از موهای او را که روی صورتش ریخته بود کنار زد. سپس با خستگی دستی به صورتش کشید. از جیب کاپشنش جعبه ای در اورد و آن را باز کرد . دست بندی را که خریده بود به مچ آرام بست و لبخند تلخی زد . آرام چشمانش را گشود : فرید تویی؟ کی امدی؟
_ تازه دسیدم چرا اینجا خوابیدی؟
_ تلویزیون فیلم خوبی نشان میداد . نفهمیدم کی خوابم برد.
_ شام خوردی؟
_ نه ! تو چطور؟
_ نخوردم . می خواهی با هم غذا بخوریم؟
آرام نگاهی به ساعت انداخت و گفت : باید غذا را گرم کنم.
با این جمله برخاست . از صدای دست بندی که در دستش بود لحظه ای جا خورد . دستش را بالا اورد و نگاهی به آن انداخت و با حیرت گفت : فرید ! این دست من چکار می کند؟
_ هدیه بابا نوروز برای توست . مگر اعتقادب نداری !
_ سر به سرم می گذاری !
_بابا نوروز گفت از قول من بگو متاسفم که هدیه ام دیر به دستش رسید .
_ به بابا نوروز از طرف من بگو که این قشنگترین و بهترین هدیه است که تا کنون دریافت کردم .
_ بابا نوروز خیلی گرسنه اش بود گفت از طرف من دلی از عذا در بیاور
_ آه پس اینطور ! از طرف من بگو دفعه بعد اگر دیر بیاید نه تنها هدیه اش را قبول نمی کنم بلکه غذایی هم در کار نخواهد بود.
آرام به طرف آشپزخانه رفت . فرید خنده ای کرد و خود را روی مبل انداخت و چشمانش را بست . دقایقی بعد آرام به اتاق بازگشت و گفت : فرید ! ماهی تو فر خشک شد . برنجم یخ کرد و
و با دیدن فرید که در خواب عمیقی فرو رفته بود لبخندی زد . پتویی آورد و روی او کشید . چراغها را خاموش کرد و به اتاقش رفت.
sorna
02-07-2012, 11:44 AM
نسیم به محض شنیدن خبر مسافرت فرید با اوقات تلخی گفت : دو روز است دارم دنبالت می گردم . باید سفرت را به هم بزنی !
برای چی ؟
من به بچه ها قول دادم که که با آنها می رویم .
متاسفم به پدر و مادرم قول دادم . نسیم با فریاد گفت : به زنت قول دادی نه به پدر و مادرت .
چه فرقی می کند. صد بار گفتم اول با من درمیان بگذار ! بعد با این و آن قرار بگذار .
بی خود بزرگش نکن ! اتفاقی نیفتاده . بگو کاری پیش آمد .
به این راحتی ها نیست که می گویی ِ پدر حرفم را قبول نمی کند .
من به بچه ها قول دادم .
من چند روز با آنها می روم بعد برمی گردم با هم میرویم . قبول است ؟
نمی شود تا آن موقع بچه ها بر می گردند .
تنها برو .
تنها ! حرفش را هم نزن بهتر است، برنامه ان را عوض كني ! نمي خواهم تعطيلات من و خانواده ات خراب شود . اين براي همه بهتر است . ( فريد مي دانست نسيم به نوعي او را تهديد مي كند . چاره اي در خود نمي ديد .)
بسيار خوب ببينم چه مي شود .
صبح حركت مي كنيم فراموش نكن .
فريد ساعتي بعد به خانه رفت و با ديدن چمدان هاي بسته در گوشه ي اتاق با خشم به كنار پنجره رفت . آرام با نگراني و دلشوره به فريد مي نگريست . جرات آن را در خود نمي ديد تا سوالي بكند . هراس از اتفاقي ناگوار در مغزش پيچيد . بعد از دقايقي فريد با كف دست به ديوار كوبيد و برگشت و خود را رو در روي آرام ديد . آرام با لرزش محسوسي كه در صدايش آشكار بود گفت : اتفاقي افتاده ؟
فريد به چشمان مضطرب آرام نگريست و با كلافگي گفت : متاسفم نمي دانم چه طور بگويم من ، من نمي توانم با تو به اين سفر بيايم .
آرام آهي كشيد و گفت : اين مسئله ي مهمي نيست . من هم به اين سفر نمي روم .
قرار نيست اينجا بمانم . مجبورم جايي بروم . . سپس با صدايي گرفته گفت : چند روزي !
آرام چشمانش تنگ شد . دست به سینه ایستاد و با حالتی تدافعی گفت : که اینطور ! بهتر بود از اول برنامه خودت را مشخص می کردی
_ نمی دانستم
_نمي دانستي يا من را دست به سر مي كني . مي داني احتياجي به اين كار نبود .
فريد متوجه ي خشم بيش از حد آرام شد . قلبش از اندوه و بيچارگي مالامال بود .
باور كن اينطور نيست .
من هيچ وقت نخواستم با تو بحث كنم . اگر فكر مي كني اينطور نيست من حرفي ندارم چند روزي مي روم شيراز .
فريد با هراس گفت: شيراز ! نه نمي تواني بروي .
آرام با لجاجت گفت : چرا نمي توانم ؟
فريد مي خواست بگويد كه مي ترسم ، بروي و ديگر بازنگردي و يا آن كه در آن جا به نتايجي برسي ؛ كه اين مسئله در توان پذيرش او نبود .
آرام كنجكاوانه در فريد مي نگريست تا دليل مخالفتش را بداند .
فريد براي آن كه آرام را منحرف كند ، مغرورانه شانه هايش را بالا انداخت و گفت : پدر و مادر ناراحت مي شوند . آن ها روي آمدن ما حساب كردند .
فريد به آرام نزديك شد و بازوي او را گرفت . آرام با لجاجت دستش را كنار كشيد . فريد محكم تر از قبل بازوي او را گرفت و به طرف خود كشيد . آرام چشمان تيره ي فريد را خيره در چشمانش ديد . احساس نزديكي بيش از حد به فريد آزرده اش مي كرد . فريد خم شد و لبانش را بوسيد . آرام لحظه اي به خود آمد و از كنارش گريخت .
فريد با صدايي كه هيجان در آن موج مي زد گفت : من را ببخش ! دست خودم نبود . نمي دانم چرا !
وسخنش را ناتمام گذاشت و بيرون رفت . آرام لحظاتي چند در آن حال باقي ماند . صداي بسته شدن در به گوشش خورد . بر زمين نشست و با اندوه سرش را روي زانو گذاشت . فريد با تحقير و توهين رفتار مي كرد و فقط مي خواست عكس العمل او را ببيند . مي خواست خوردش كند و هر بار به بهانه اي به او نزديك مي شد ، تا شايد او را رام كند . آرام با درد و نفرت گفت : فريد من انتقام خواهد گرفت . جواب توهين هايت را خواهم داد . دست تو به من نخواهد رسيد . من بازيچه ي تو نيستم . درست است كه تو بازي را شروع كردي اما بدان كه من آن را تمام خواهم كرد . فرید بیمار گونه و ناامید در خیابانها بی هدف می راند ، نمی دانست چند ساعت در همان حال پیش می رفت . زمانی به خود امد که در خانه نزد مادر نشسته بود و سایه فنجانی چای پیش روی او نهاد .مادر گفت : فرید! با تو چه کار کنم ؟ بیچاره آرام ! چطوری تو را تحمل می کند ! هر روز یک ساز می زنی
_ آرام تلفن کرد؟
_ بله طبق معمول کارهای تو را توجیه کرد . سپس با کنجکاوی گفت :حالا چه کاری پیش امده؟
_ببین مادر ! آرام قبول کرد ، چون من را درک می کند . اما مثل اینکه شما نمی خواهید دست بردارید!
مادر با طعنه گفت : خوب بلدی همه را قانع کنی . اما من آرام نیستم . بهتر است بهانه نگیری و با ما بیایی .
_ اگر توانستم خودم را می رسانم .
_ حتما اینکار را بکن . چون پدرت مهمان دعوت کرده . می دانی که دکتر فرهمند قرار است دو روز مهمان ما باشد . خوب نیست تو نیایی
فرید چنان از جا برخاست که خانم فرخی با ترس گفت : چیزی شد؟
_ چی می خواستید بشود؟ چرا قبلا به من نگفته بودید؟
_ من فکر می کردم پدرت گفته . در واقع چیز مهمی نبود . ما همیشه در ولا مهمان داریم .چیز عجیبی نیست .
_ دکتر فرهمند ! من از او خوشم نمی آید.
_ ای خدا! از دست تو چکار کنم؟ آن از محمود بیچاره ، این هم از دکتر . تو از کی خوشت می آید؟
_ در هرحال خوب شد که گفتید . آرام بهتر است برود شیراز تا با شما بیاید.
سایه وا رفت .خانم فرخی گفت : دیگر داری زیاده روی می کنی. نکند به زنت شک داری؟
فرید با خشم گفت : این حرفها نیست.
_ خوب خودت را نشان دادی . اگر دوست داری بفرست برود شیراز . اما گمان نکنم آنجا هم چندان دلت راضی باشد.
فرید فریاد زد : من از دست شماها خسته شدم. به من مربوط نیست که آرام کجا می رود . بهتر است شما هم این قدر پا پیچ من نشوید .دست از سرم برداری . ( و سپس با گام های بلند از انجا خارج شد. )
خانم فرخی مات و مبهوت برجای ماند .سایه اندیشید : بیچاره مادر! از چیزی خبر ندارد . وگرنه به این حال نمی افتاد . به طرف مادر رفت و گفت : مادر حالتان خوب است .
خانم فرخی نشست و گفت : تو سر در می آوری ، چرا فرید به این حال و روز افتاده ؟ خیلی عصبانی بود . تا بحال سر من داد نزده . سایه دستان مادر را نوازش کرد و گفت : بهتر است راحتش بگذارید ، به موقع خودش می فهمد نگران نباشید.
آرام تا ساعتی که آقای فرخی به دنبالش امد فرید را ندید و از این بابت خشنود بود.
sorna
02-07-2012, 11:44 AM
هوای شمال سرد و بارانی بود. دریا طوفان زده و سرکش به هر سو می تاخت . فضای ویلا گرو ودلنشین بود. سایه و آرام تا ساعت ها در کنار پنجره و اتش بخاری به گفتگو پرداختند . هنگام خواب آرام اندیشید : فرید اکنون کجاست و چه می کند ؟ با به یاد آوردن حرکات نسنجیده فرید چهره اش یخ زد .
فرید را فراموش کن ! بگذار به حال خودش زندگی کند ! او برای تو ساخته نشده . این را به خودت بقبولان
باران یکریز می بارید . آرام با صدای دل نواز از خواب برخاست . شب قبل ، خانم فرخی گفته بود که ان روز مهمان دارند . او نپرسیده بود که چه کسانی مهمان انها هستند .آرام پایین رفت و به خنام فرخی در تدارک ناهار کمک کرد . سپس به اتاق رفت و دوش گرفت . ساعتی به ظهر مانده صدای همهمه و شلوغی از پایین شنیده می شد. لباس پوشید و دستی به موهایش کشید و پایین رفت.
سایه به محض دیدن آرام گفت : می خواستم صدایت کنم . مهمان ها آمدند .
سپس هر دو به اتاق پذیرایی رفتند. سایه او را به سمت مهمانها کشید . آرام لحظه ای جا خورد و ایستاد ، نام دکتر فرهمند در گوشش زنگ زد . دیگر توجهی به معرفی سایر افراد نداشت . دکتر با نگاهی گیرا و متین به او نگریست و گفت : این دومین برخورد ما با هم است.
آرام با لبخندی گفت : شما هنوز ایران هستید ؟
_ بله ! اما تا یکماه دیگر راهی هستم.
آرام در کنار آقای فرخی جای گرفت و کم کم نظری به اطراف انداخت . مردی که برادر دکتر بود به همراه همسرش و پسر پانزده ساله اش و دختری که نه ساله بنظر می رسید ، زن و شوهر جوانی که از دوستان نزدیک آنها بودند و خواهر دکتر ، دختری 22 ساله و زیبا ، که سایه او را ستاره معرفی کرد ، در آن جمع حضور داشتند. بنظر آرام ستاره بیش از حد عشوه گر و جذاب بود . او با طنازی تمام حرف می زد و نگاه ها را به سوی خود می کشید.
آقای فرخی گفت : دکتر ! عروس من بی همتاست ! بی اغراق باید بگویم به اندازه سایه دوستش دارم.
دکتر گفت : بله ! مشخص است . از این بابت به شما تبریک می گویم .در ضمن فرید خان را همراه شما نمی بینم.
_ فرید بعدا خواهد آمد. کاری برایش پیش آمده.
دکتر با نگاهی سوال برانگیز به آرام نگاه کرد . آرام برخاست و بیرون رفت . تحمل نگاه های سنگین و پر از کنجکاوی دکتر را نداشت.
************************************************** **********************
فرید به همراه نسیم از اتومبیل پیاده شد . نسیم ار ترس برهم خوردن آرایش گیسوانش به زیر سقف پناه برد . فرید بدون توجه به ریزش باران چمدان ها را در آورد . نازی به استقبال انان شتافت و آنها را به داخل ویلا راهنمایی کرد .
نسیم غرولند کنان گفت : چه باران مزخرفی ! خسته ام کرد .
نازی با صدایی که تن بالایی داشت گفت : قشنگی شمال به همین چیزهاست عزیز دلم! فرید جان خوش آمدی !
فرید چمدان ها را به اتاق برد و خود راروی تخت انداخت . نسیم به کنارش امد و گفت : می خواهی موهایت را خشک کنم؟ سرما میخ وری .
_ احتیاجی نیست . خسته ام . می خواهم بخوابم.
_ چه بی حال ! مگر کوه کندی ؟ سه ساعت راه بود .
_ خسته رانندگی نیستم . بدنم درد می کند.
_ اخ ! نکند سرما خوردی ! می خواهی ماساژت بدهم ؟
فرید به سمت دیگر چرخید و گفت : لازم نیست . تنها یم بگذار.
نسیم از اتاق بیرون رفت .
ساعتی بعد نسیم به اتاق آمد و گفت : فرید ! بس کن چقدر می خوابی ! حوصله ام را سر می بری .بیا پایین امید دارد آواز می خواند صدایش خیلی قشنگ است ! نمی خواهی به ما ملحق شوی؟
فرید با نگاهی به نسیم برخاست و پایین رفت و در کناری نشست . او به خنده ها و شوخی های سبک سرانه آن جمع بی توجه بود و به ریزش مدام باران در قاب پنجره چشم دوخته بود.
نازی در گوش نسیم چیز هایی زمزمهمی کرد و نسیم با دقت به حرفهای او گوش می کرد . سپس برخاست و در کنار فرید نشست و گفت : نازی گفت کمی برایمان گیتار بزن.
فرید با نگاهی سر در گم گفت : حالش را ندارم.
_ حداقل کمی با بچه ها قاطی شو . اگر این طوری کز کنی بنشینی فکر می کنن با من قهری !
_ من از این جماعت خوشم نمی آید.
_ هیس ! نازی می شنود.
_ من می روم بیرون کمی هوا بخورم.
نسیم بدنبال او برخاست و بیرون رفت . فرید در زیر باران ایستاده بود . نسیم فریاد زد : فرید ! سرما می خوری ، بیا تو !
جوابی نشنید به ناچار کنارش امد و دست فرید را گرفت و گفت : چرا اینطور می کنی؟ من فکر می کردم با آمدن به اینجا روحیه ات تغییر می کند . تو به کل عوض شده ای . من را می ترسانی.
_ ببین نسیم ! من از این شوخی ها و مسخره بازی ها ی بچه ها حالم بهم می خورد . هر چه از دهنشان در می آید حواله هم می کنند.
_ خودت می گویی شوخی می کنند . چه اشکالی دارد ؟
_ از نظر تو هیچ اشکالی ندارد.
_ بهانه نگیر!
_ بهانه نیست . چرا نمی فهمی !
_ دوروز امدیم خوش باشیم . چرا خرابش می کنی؟
_ تو به هر قیمتی حاضری خوش باشی . واقعا برایت متاسفم .
_ فرید نگاه کن . خیس شدم . بیا برگردیم ویلا.
_ من می روم . اگر میخواهی با هم برگردیم.
_ نمی توانم . آبرویم می رود . نازی کلی ندارک دیده.
_ تو بمان و آبرو داری کن ! این به خودت مربوط است . اما من نیستم .
و با این جمله به سمت اتومبیل رفت و بدون توجه به فریاد های نسیم به سرعت از آنجا دور شد.
نسیم خیس از باران و به هم ریختن آرایش موهایش با خشم گفت : حسابت را می رسم فرید خان ، منتظر باش ! اگر قرار است مرا نخواهی اول باید زندگی ات را خراب کنم بعد رهایت می کنم . مجازات تو بیشتر از این است که فکر میکنی .
sorna
02-07-2012, 11:45 AM
در ویلا آقای فرخی به همراه آرام شطرنج بازی میکرد . و دکتر به بازی آن دو نگاه می کرد . در یک حرکت پیچیده ، آقای فرخی آرام را کیش و مات کرد . و سپس با صدای بلند شادمان از این پیروزی قهقهه سر داد.
_ پدر ! قول میدهم اینبار شما را شکست بدهم!
_ من منتظر آن روز هستم.
_ مانوری که شما دادید تکراری بود. اگر کمی دقت می کردم در تله شما گیر نمی افتادم!
_ دکتر ! شما بگویید تا حالا کسی پیدا شده که مرا کیش و مات کند؟
بنده به یاد ندارم .
_ آرام جان ! زیاد خودت را ناراحت نکن ! من عادت به شکست رقبا دارم .
دکتر گفت : حالا که آرام خانم شکست را پذیرفتند بد نیست کمی در هوای آزاد قدم بزنیم شاید آن را فراموش کنند!
_ بله دکتر ! با شما موافقم . آرام جان . دکتر را همراهی میکنی؟
آرام با تردید گفت : البته ! فقط کمی صبر کنید تا بارانی ام را بپوشم .
آرام به همراه دکتر به کنار ساحل رفت . باران نم نم می بارید و شدت آن نسبت به قبل کاسته شده بود.
_ حیف نیست در چنین هوایی خود را در خانه حبس کنیم ؟
_ بله همینطور است .
_ چهره شما با قبل خیلی تفاوت پیدا کرده .
_ جدا ! خودم متوجه تغییراتم نیستم.
_ اصولا روان شناسی ما پرشکان در هر رشته ای که باشیم خوب است . خطوط صورت نشان از درد های درون انسان می دهد.
_ روان شناسی در هر رشته ای لازمه کارست .
_ بله ! مثل شما که وکالت می خوانید . چطور به این رشته علاقمند شدید ؟
_ نوعی احساس مسئولیت در قبال جامعه
_درک می کنم . بنظرم شما از چیزی در رنجید .من هم زمانی نه چندان دور عاشق بودم.
_ منظورتان چیست ؟
_ منظورم شما و فرید هستید . اگر حمل بر جسارت نباشد می توانم پرسشی از شما بکنم ؟
_ بستگی به نوع پرسش دارد .
_ شما اختلاف خاصی دارید؟
_ ترجیح می دهم در مورد مسائل خصوصی زندگی ام صحبت نکنم.
_ بله متاسفم ! قصدم آزردن شما نبود.
_ جای تاسفی نیست . از این که شما خیلی خوب مرا شناختید از خودم مایوش شدم .
دکتر لبخندی زد و ترجیح داد گفتگو را با مطلبی دیگر ادامه دهد.
ساعتی بعد ان دو به ویلا بازگشتند. دکتر به آرام کمک کرد تا بارانی اش را در آورد. آرام با خنده گفت : متشکرم !
و با خنده ای که بر لب داشت متحیر به فرید که روبروی آن دو ایستاده بود نگریست .
دکتر با دیدن فرید به سویش رفت و دست داد . سپس به اتاق نشیمن رفت . فرید پرستیز و خشمگین ایستاده بود.
sorna
02-07-2012, 11:45 AM
_ کی امدی؟
_ مثل اینکه خیلی خوش می گذرد !
_ اشتباه نکن ! ما فقط چند دقیقه برای قدم زدن بیرون رفتیم .
_ من از تو توضیح نخواستم . هر چه که باید ببینم دیدم.
_ فرید!
اما فرید از کنار او گذشت .
آرام خود را به اتاقش رساند و گریه سر داد.
دقایقی بعد سایه به اتاق آمد و موهای خیس آرام را نوازش کرد .
_ متاسفم ! من ناخود اگاه همه چیز را دیم . تو هیچ تقصیری نداشتی .
_ سایه من خیلی بدشانسم ! فرید هر روز نفرتش از من بیشتر می شود.
_ تو اشتباه می کنی ! فرید تو را دوست دارد.
_ تو فرید را نمی شناسی . فرید برای آزار من به اینجا آمده . اولین بهانه به دستش آمد.
_ اگر اینطور فکر می کنی باید مقاومت کنی . نگذار رنجت بدهد. مبارزه کن !
آرام برخاست و اشک های روی گونه اش را سترد و گفت : چه طور مبارزه کنم! فرید با کارهایش ، با رفتارش اجازه هر کاری را از من می گیرد .
_ تنها راه تو مبارزه با فرید است . در غیر اینصورت تا آخر عمر بازنده ای
آرام با نگاهی به سایه سرش را تکان داد و گفت : حق با توست . من از شکست متنفرم.
_ تا الان تو پیروز بودی . مطمئن باش که موفق خواهی شد.
_ آه سایه ! خیلی دوست داشتم حرفهای تو واقعیت داشت ، اما تا کنون پیروزی در کار نبوده .
_ چرا ! بوده ، تو خودت متوجه آن نیستی . حالا بلند شو برویم پایین . تا کسی متوجه ناراحتی ات نشود.
آرام برخاست و پلیور خاکستری رنگی به تن کرد . موهایش را از پشت بست . آرایش ملایمی کرد ، تا قرمزی چشمانش کم رنگ شود و با گردنی افراشته پایین رفت.
فرید درکنار بخاری با آقای فرخی صحبت می کرد . آرام در گوشه ای نشست . فرید هیچ توجهی به حضور او نداشت .
سایه به همراه ستاره وارد سالن شد. فرید با دیدن ستاره چشمانش برقی زد که فقط آرام متوجه ان شد.
ستاره با گرمی با فرید برخورد کرد و گفت : جای شمادر اینجا خیلی خالی بود . سالهای گذشته یادتان می اید چقدر خوش می گذشت ؟ من خیلی از ان سالها یاد می کنم .
فرید گفت : اتفا قا من برای تجدید خاطرات به اینجا آمدم.
ستاره خندید و گفت : شما هیچوقت جدی حرف نمی زنید . آرام جان ! من هیچ وقت نفهمیدم فرید کی شوخی می کند و کی جدی حرف می زند.
آرام از طرز صحبت ستاره فهمید که ان دو کمی بیشتر از صمیمی با یکدیگر آشنایی دارند و از این که فرید را به نام خواند چندان متعجب نشد.
سایه به میان حرف ستاره پرید و گفت : ستاره ! باید کمی برایمان گیتار بزنی !
_ حتما ! بعد از شما خوب است؟
_ عالی است . آرام ، ستاره خیلی خوب گیتار می زند.
_ به پای فرید که نمی رسد . درست است استاد ؟
_ من خیلی وقت است استعفا دادم
آرام برخاست و بیرون رفت . فرید می خواست تلافی کند و چه وسیله ای بهتر از ستاره فتان و طناز
بعد از صرف شام هر کس در اتاق نشیمن مشغول کاری بود . آقای فرخی به همراه برادر دکتر شطرنج بازی می کرد . دکتر با همسر برادرش گفتگو می کرد . فرید نیز با ستاره گرم گفتگو بود.
سایه گفت : زیاد روی ستاره حساب نکن . او همینطوری بار امده ، خیلی راحت و آزاد است .
_ من ناراحت نیستم.
_ خانم فرخی گفت : ستاره جان ، کمی برایمان گیتار بنواز.
ستاره برخاست و گیتارش را از گوشه دیوار برداشت و مجددا در کنار فرید نشست و گفت : با اجزه استادم.
ستاره آهنگی به سبک امریکای جنوبی نواخت . مرکز توجه همگان ستاره بود و خوب می دانست چه طور جمع را مفتون خود سازد.
او بعد از قطعه اهنگی که نواخت گیتار را باژست خواصی به فرید داد و گفت : حالا نوبت شماست استاد گرامی.
فرید گیتار را گرفت و آهنگ جاودانی قصه عشق را به زیبایی تمام نواخت . در انتها لبخند محزونی به ستاره زد ، همگان دست زدند . آرام دیگر توان نشستن در خود نمی دید برخاست و بیرون رفت. دیگر باران نمی بارید . در گوشه ای ایستاد و به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید بی انصافانه رفتار می کرد. در تمام حرکات و تک تک زوایای چهره اش نوعی غرور و خود پسندی بیش از حد به چشم می خورد . و به نوعی با جنس مخالف برخورد می کرد که گویی اطمینان دارد در دل آنها جا کرده است و توانسته برتری خود را ثابت کند و در مقابل این شیوه اش رفتار زنان و دختران به نحوی بود که این حالت را در او تقویت می کرد . آرام تمام اینها را درک می کرد . اما هیچ گاه نمی توانست فرید را از پایین بنگرد و همواره خود را دوشادوش و رخ در رخش می دید و فرید را با چنین شیوه رفتارش عذاب می داد. فرید او را شکسته و زیر پایش خرد شده می طلبید . اما او در خود چیزی کم نمی دید که بخواهد پا پس کشد ، همواره گردنش افراشته و چشمانش پر ستیز بود و اجازه مانور بیش از حد را از فرید می گرفت . آرام میدید کوچکترین اشتباهش حربه ای در دست فرید خواهد بود ، زیرا فرید به غیر از رفتارهای او به خیلی از مسائل دقت می کند . به آرایش و طرز لباس پوشیدن و حتی نوع عطرش توجه بیش از حد دارد و دنبال نقطه ضعفی است تا بتواند با ریشخندی غرور انگیز ، به او بنگرد . اما تا کنون موفق نشده بود و آرام بی نقص تر از ان بود که تصور می کرد . در کنار تمام این مسائل آرام نیز به درستی نمی توانست عیبی در فرید بجوید که از او منزجر و متنفر شود . فرید آراسته وبا نزاکت بود و بغیر از موارد کوچک که در طبیعت مردانه اش بچشم می خورد ، میدی که او مقبول خاص و عام است و باعث حسادت مردان و جذابیت در بین زنان می شود. تنها نقطه ضعف فرید همان زندگی خصوصی اش بود که با زرنگی تمام از همه چوشیده مانده بود و آرام چندان رغبتی برای کنکاش و جستجو در خود نمی دید زیرا ممکن بود فرید به حساب خیلی چیزهای دیگر بگذارد.
در دل سیاه شب و در شبح بیدار افکارش دردناک و عاجزانه اندیشید : چرا باید سرنوشتش با تمام دختران و پسرانی که در اطرافش میدید تفاوت داشته باشد . چرا فرید او را انتخاب کرد ، چه چیز در او دیده بود و یا وجود داشت که فرید جرات ازدواج با او را در خود یافته بود و خیلی چراهای دیگر که در سکوت و تنهایی اش شکل می گرفت و دوباره متلاشی می شد.
sorna
02-07-2012, 11:45 AM
روزهای گذشته و خاطراتش پیش چشمش شکل گرفت . دیدار های کوتاهی که فرید داشت . چه گونه آرزو مند نگاه فرید بود . اما هیچ گاه فرید اورا به درستی نمی دید . حتی در شمال و یا روز خواستگاری چنان لود که آرام تابلویی آویخته به دیوار است ؛ که حتی ارزش نگاه کردن را ندارد. به نظرش اولین نگاه فرید همان لحظه ای بود که با لباس آرزوهایش ظاهر شد و فرید مشتاقانه او را نگریست . اما حالا چه؟
حالا که او را خوب دیده بود و به دام این ازدواج دیوانه وار انداخته بود . چه سود که او را چگونه دیده . تمام جذابیتش ، سادگی و لطافتش به پشیزی نمی ارزید . اگر گیسوانش را می بست و یا آن را به روی شانه رها میکرد ، هیچ اشتیاقی در چشمان فرید به وجود نمی امد.
تنها چیزی که فرید رامی آزرد همان بی تفاوتی و متانتش بود . آرام دستانش را به روی چهره اش کشید و در سکوت جیرجیرک ها و تلاطم امواج دریا از اندوه و خستگی نالید.
او آهسته و پاورچین بدون انکه توجه کسی را جلب کند به درون اتاق خزید و در را بست . نفس بلندی کشید و لحظه ای به همان حال باقی ماند.
ناگهان فرید را نشسته بر لبه تخت در حالیکه به او زل زده بود دید . روی برگرفت تا دوباره از در خارج شود .
_ کجا؟
_ به تو مربوط نیست .
_ تا وقتی زن من هستی به من مربوط است . این را در مغزت فرو کن !
آرام مغرورانه نگریست و گفت : جدا ! بهتر بود شما هم نزد همسرتان کمتر خاطرات گذشته را مرور می کردید .
_ پس اینطور! از همین دلخوری ؟
_ به خودت نگیر ! اما باید بدانی تا زمانی که اسم تو روی من است باید ملاحظه حضور من را در جمع داشته باشی.
فرید با پوزخند گفت : اما در تنهایی و نبود هم می توانیم هر کاری انجام بدهیم ! منظورت همین بود ؟
_ تو اشتباه میکنی
_ اشتباه میکنم ! می خواهی بگویی امروز صبح تو نبودی ؟
_ من بودم . اما کارم خطا نبود.
_ کار تو خطا نبود ، اما کار من گناه بزرگی محسوب می شود.
_ من مستحق این مجازات نبودم . با تمام وجود ، تو موفق شدی .
فرید برخاست و به کنار آرام امد و با خشم گفت : چرا بودی !
_ نبودم .
فرید با تمام قدرت چنگ در گیسوان آرام زد و سر او را به عقب راند . آرام سرش درد گرفت اما نمی خواست فریاد بزند . فرید با خشمی بی نهایت گفت : حیف که نمی توانم تو را بکشم . گرنه با همین دستام خفت می کردم!
او را رها کرد و سپس از در خارج شد.
آرام دیوار را گرفت تا زمین نخورد . در سرش درد شدیدی پیچید . کم کم باورش می شد که فرید دیوانه ای بیش نیست .
آرام آن روز تا نزدیک ظهر در رخت خواب ماند . سایه صبحانه اش را به اتاق آورد . ساعتی بعد سایه به دیدارش امد و گفت : حالت بهتر شود؟
_ بهترم !
_ مهمانان رفتند . من به انها گفتم که تو تب داری و نمی توانی پایین بروی.
_ متشکرم ! سایه اگر تو نبودی من چه می کردم .
سایه با خدنه گفت : می توانی در عروسی ام جبران کنی .
_ اگر باشم حتما جبران می کنم.
_ خیال داری جایی بروی؟
_ پیش بینی کردم . یکی از آرزوهایم دیدن عروسی توست .
_ گرسنه نیستی ؟
_ نه ! اگر کمی بخوابم بهتر می شوم .
_ فرید بیرون رفته . اگر کاری داشتی صدایم بزن !
ساعتی بعد خانم فرخی با ظرف سوپی که از ان بخار دل پذیری متساعد بود ، نزد آرام رفت .
_ بخور ، عزیزم ! تا بهتر شوی .
_ نمی توانم حالت تهوع دارم .
_ نکند حامله هستی ؟
آرام در عین دردمندی خنده اش گرفت . به ناچار برخاست و کمی از ان را خورد.
خانم فرخی پایین رفت . آقای فرخی با دیدن همسرش گفت : آرام حالش چطور است؟
_ به زور کمی غذا خورد .طفلک بدجوری افتاده وسپس رو به فرید کرد و گفت : شاید حامله باشد ، رنگ و رو ندارد ، حالت تهوع داشت .
آقای فرخی با اشتیاق گفت : خانم ! ببرید دکتر چرا دست دست می کنید .
فرید گفت : نه! طوری نیست آرام گاهی این طوری می شود .نگران نباشد.
خانم فرخی : نمی خواهی قبل از رفتن یک سر به آرام بزنی؟
_ می خواستم بروم گفتم شاید خواب باشد . سپس برخاست و به سمت اتاق آرام رفت . چند ضربه به در زد . صدای آرام او را فراخواند.
آؤام با دین فرید روی برگرداند . فرید در کنارش نشست . دستش را روی پیشانی آرام نهاد و گفت : بنظر تب نداری . حالت بهتر است؟
وقای سکوت آرام را دید گفت : مادر گفت بیایم حالت را بپرسم.
ضربه کاری بود . آرام نیم خیز شد و گفت : بهتر است وقتت را تلف نکنی . از مادر تشکر خواهم کرد.
_ من بر می گردم تهران . امید تلفن کرد و گفت شرکای تجاری مان از ایتالیا آمدند . باید برای اسکان انها بروم .
_ حرفهایی که زدی برایم هیچ اهمیتی ندارد.
_ می دان . تهران می بینمت.
سپس برخاست تا از اتاق بیرون برود. آرام کوسن روی تخت را برداشت و به طرف فرید پرتاب کرد . فرید جا خالی داد و گفت : نشانه گیری ات خوب نیست !
و با خنده بیرون رفت .
فرید در طول راه سر مست و پیروز مندانه می تاخت . اکنون ایمان داشت آرام بیشتر از هر زمان دیگر مجذوب اوست . از سویی هراس از خسته شدن و تمام شدن صبر آرام بیمناکش می کرد و تنها مساله ای که او را وادار به ادامه این رویه می کرد آن بود که آرام هنوز نتوانسته بود دست او را بخواند و همچنان در چنگش بود و این پیروزی بزرگی به حساب می امد . باید در فکر راه چاره ای باشد . اکنون فرصت برای راندن نسیم و نزدیکی به آرام را داشت.
sorna
02-07-2012, 11:46 AM
آرام با رسیدن به خانه احساس آرامش می کرد . اما برخلاف تصورش این مسافرت او را خسته و افسرده تر کرده بود. بخصوص با رفتاری که از فرید دیده بود ، دیگر دلش نمی خواست به آنجا پا بگذارد . آرام بعد از این که وسائلش را جابجا کرد ، دستی به خانه کشید و به حمام رفت تا حستگی و کسالتی که او را در بر گرفته بود از خود دور کند . دو ساعت به امدن فرید مانده بود . به سراغ یخچال رفت . می خواست غذای دلخواه فرید را تهیه کند . صدای زنگ در برخاست ، به ساعت نگریست با خود گفت : نمی تواند فرید باشد . شاید هم کارش را زود تمام کرده و به خاطر او زود به خانه امده . به سمت در رفت و آن را گشود و خود را با زن جوانی رو در رو دید . ان زن سلام کرد . آرام گفت : عذر میخ وام شما را به جا نیاوردم .
نسیم لحظه ای خود را باخت . می خواست بازگردد ، اما نه پای رفتن داشت ، نه ایستادن . آرام وقتی سکوت آن زن را دید گفت : با کی کار داریر؟ و چون جوابی از طرف آن زن نشنید ، باز سکوت برقرار شد . آرام تصمیم گرفت که در را ببندد . نسیم با دست در را نگه داشت و گفت : شما همسر فرید هستید؟
آرام آهسته در را گشود و گفت : بله ! اما شما چه کسی هستید؟
نسیم بدون توجه به سوال آرام داخل خانه شد و در همان حال گفت : اگر کمی تحمل کنید خواهم گفت
آرام به ناچار گفت : بفرمائید بنشینید.
نسیم روی نزدیکترین مبل نشست و آرام برای اوردن نوشیدنی به آشپزخانه رفت . نسیم از فرصت پیش آمده استفاده کرد . از دیدار آرام شکه شده بود . نمی توانست باور کند ، رقیبش بیش از حد زیبا و ظریف و متین است . انچه در ذهنش در مورد آرام تجسم کرده بود ، با آنچه می دید بسیار فرق داشت .
آرام با سینی نوشیدنی امد و ان را روی میز گذاشت . نسیم به لباس ساده و راحت آرام نگاه کرد . او شلوار جین و پیراهنی از همان جنس به تن داشت و بسیار بی تکلف و ساده بنظر می رسید.
_ معذرت می خواهم شما خودتان را معرفی نکردید ؟
نسیم با ژستی خاص و پر تکبر و با ناز و کرشمه گفت : من نسیم همسر فرید هستم.
آرام لرزش خفیفی را در تمام اعضای بدنش حس نمود . لحظاتی مبهوتانه به نسیم نگریست .
_ شاید درست نبود که اینطور و یک باره خودم را به شما معرفی کنم .
آرام تلاش کرد تا خونسردی خود را حفظ کند و با لبخندی که بنظر خودش احمقانه بود گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم ! من آرام هستم
( اسم قشنگی دارید .
_ متشکرم .
_ خانه قشنگی هم دارید . معلوم است ، خانه داریت خوب است!
آرام هیچ گاه بیاد نداشت که ناچار شود چنین تصنعی لبخند بزند . نمی دانست نسیم برای چه انجا آمده و چطور به خود اجازه داده وارد حریم زندگی او شود.
نسیم لیوان نوشیدنی را برداشت و به لبانش نزدیک کرد و آرام به آرایش غلیظ و بی نقص او نگریست . موهای بلوندش را بسیار زیبا آراسته بود . چند زنجیر ظریف از دست و گردنش اویزان بود . با لباسی شلوغ و پرچین ، که از روحیات خود او تراوش می کرد . به نظرش چنین امد که نسیم زن زیبایی به شمار می رود و اگر کمتر آرایش می کرد زیباتر به چشم می خورد . زنی که فرید به خاطرش او را قربانی کرده بود با پای خودش به دیدارش امده بود . آرام از این که نیمی از واقعیت زندگی فرید را کشف کرده بود نوعی ارضای روحی در خود می دید. مدت ها بود که می خواست بداند در زندگی خصوصی فرید چه می گذرد . اما جرات آن را در خود نمی دید . می خواست به نوعی فریب وار عشقش را هر چند یک طرفه همچنان ادامه دهد .
_ کمکی از دست من بر می اید ؟
_ خوشحالم که با دختر فهمیده ای روبه رو هستم ! این را از برخوردت فهمیدم . حقیقتش من و فرید سر شما اختلاف داریم . قرار بود بعد از چندماه مرا به عنوان همسر رسمی خودش معرفی کند . اما حالا دلش برای شما می سوزد . نمی خواهد شما بی سر و سامان شوید و تاآخر عمر عذاب وجدان داشته باشد . فرید خیلی دلسوز است ، در واقع من هم از این وضع خسته شده ام و دیگر طاقت ندارم . از شما خواهش می کنم تا از زندگی ما بیرون بروید ! فرید را آزاد بگذارید !
آرام متحیر و تحقیر شده برجای ماند. آن زن با وقاحت از او می خواست تا زندگی یی را که چندین ماه به پای ان نشسته بود و هر روز آن به اندازه یک عمر بر او گذشته یود بگذرد و برود . انصاف آن دو کجا رفت ! چرا حماقت کرد و زودتر خودش نرفت . تا چنین روزی را نبیند و این طور رانده نشود و مگر غیر از این است که این زن واقعیت را می گفت . زمان پذیرش واقعیت ها از راه رسیده بود.
_ فرید ، از شما خواست تا به این جا بیایید ؟
_ نه! اگر بداند عصبانی می شود . خواهش می کنم این حرفها بین خودمان بماند . در ضمن شما هر چه زودتر بروید می توانید زندگی تازه ای را شروع کنید.
آرام به تلخی گفت : از نصیحت شما ممنونم.
_فرید عاشق من است ، تمام زندگی و برنامه هایش را به خاطر وجود من پیش می برد . حتما تا کنون به این مساله پی بردید .
_ حتما شما هم می دانید که من از وجود شما هیچ اطلاعی نداشتم . در این صورت هیچ گاه راضی به این ازدواج نمی شدم.
_ از این بابت متاسفم وبا بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت.
گفت : عشق باعث کارهای جنون آمیزی می شود.
آرام از این که نسیم چنین جسورانه و با اطمینان از عشق فرید نسبت به خودش سخن می گفت حسادتی عمیق در وجودش شعله ور شد . زنگ تلفن به صدا در آمد ، آرام گوشی را برداشت . نسیم با دقت به حرکات رقیبش چشم دوخته بود.
صدای مضطرب عمه پوران در گوشی پیچید : آرام جان ! خیلی زود وسایلت را جمع کن ! تا یکساعت دیگر می رویم شیراز
آرام با وحشت گفت : شیراز ! چه اتفاقی افتاده؟
_ ببین عزیزم ! من هم چیزی نمی دانم ، فکر کنم حال پدرت خوب نیست .
آرام ناله ای سر داد و گفت : عمه جان تو رو خدا زودتر بیایید.
گوشی تلفن لحظاتی در دستانش ماند . نسیم گفت : مساله ای پیش امده ؟ آرام با صدایی لرزان گفت : مطمئن باشید من برای همیشه می روم.
نسیم با لبخندی پیروزمندانه از ان جا خارج شد.
sorna
02-07-2012, 11:46 AM
آرام با دستپاچگی لباسهایش را جمع کرد . شناسنامه اش را برداشت . جواهرات و حلقه ازدواجش را روی میز گذاشت و با شتاب پایین رفت . آرام با دیدن چشمان گریان عمه پوران چون تندیسی یخ زده بر جای ماند . لادن به آن دو در حمل وسایلشان کمک می کرد . چشمانش می سوخت . فکر های بیهوده چون کرم های شب تاب در مغزش پیچ و تاب میخورد و رقص نوری از استرس و هیجان کاذب در وجودش می افکند.
پدر قلبش ناراحت بود . می خواسته با این بهانه مرا ببیند . پدر ! راه خوبی برای دیدن من انتخاب نکردی . به محض دیدنت از تو گله خواهم کرد . چرا عمه پوران را که همیشه خندان و با روحیه بود اینگونه طلبیدی ؟ تو که کار نسنجیده انجام نمی دادی . لادن او را تکان داد . آرام ! بیداری ؟ رسیدیم.
_ لادن من می ترسم.
_ از چی می ترسی ؟ پدر فقط بیمار است . بلند شو! من کمکت می کنم . فرید هر چه زنگ زد جوای نشنید . به ناچار کلیدش را در اورد و در را گشود.خانه در سکوت سنگینی فرو رفته بود . به اتاق ها سر کشید . خبری از آرام نبود. کیف و جواهرات روی تخت رها بود . کمدها گشوده و به هم ریخته بود . جواهرات و حتی حلقه ازدواجشان را که آرام انی از خود جدا نمی کرد روی میز پراکنده بود. فرید به سمت تلفن رفت.
_ سلام مادر ! آرام انجاست؟
_ سلام چی شده ؟ چرا مضطربی؟
_ چیزی نشده . نگفتید آرام پیش شماست یا نه؟
_ نه ! آرام را به خانه رساندیم . دیگر خبری ندارم . شاید رفته خرید
_ ماشین در پارکینگ بود
شاید پیاده رفته
_ نمی دانم . فعلا خداحافظ!
_ من را بی خبر نگذار
فرید شماره منزل دکتر سخاوت را گرفت و گفت : کبری خانم سلام . خانم سخاوت تشریف دارند ؟
_ نه والله . یک ساعت پیش از شیراز تماس گرفتند و خبر دادند حال بردار خانم خوب نیست
فرید مابقی حرفها را نشنید . گوشی روی زمین رها شده بود . احساس خفگی می کرد . دگمه های پایین پیراهنش را گشود . قلبش گواهی می داد که اتفاق بدی افتاده . حلقه ازدواج ، ریخت و پاش آرام و نگذاشتن پیغام برای او . تمام اینها معنای خوبی نداشت . وحشت از این که باری همیشه آرام را از دست داده باشد . دیوانه اش می کرد .
آخ احمق بیچاره .
آنقدر دست دست کردی که شاید هیچوقت اسمت را نیاورد . لعنت به من ! به غرور بیجای من ! آرام مرا ببخش ! مرا ببخش
فرید تنها و سر در گریبان در خانه ای که بوی آرام را می داد مانند گودکی گریست
sorna
02-07-2012, 11:46 AM
كلمات مانند رگبار بر سرش كوبيده مي شد . تسليت عرض مي كنم . ما را در غم خود شريك بدانيد ! خدا صبر بدهد!
اين حرف ها چه معنايي مي دهد . چرا خانه آن قدر شلوغ است . لباس ها سياه و ديوارها كدر شده بود . مگر اينجا خانه ي پدر نبود. چرا مادر گريه مي كرد . عمه پوران غش مي كرد . امير خميده و گريان به ديوار تكيه داده بود . چرا لادن مدام شربت قند درست مي كرد . چرا هيچ كس جواب مرا نمي دهد . مگر من چه گناهي مرتكب شدم . سرش گيج رفت و به ديوار چنگ زد . لادن به سويش دويد و ديگر هيچ چيز نفهميد.
صداي همهمه در گوشش پيچيد . صداي لادن بود ، نه شايد هم سايه بود. لحظه اي صداي فريد . آنها مدام پچ پچ مي كردند. مي رفتند و مي آمدند . از همه ي آنها بيزار بود . فقط پدر را مي خواست . پدر كه او را عاشقانه مي پرستيد و هرگز تنهايش نمي گذاشت . شبح دختر كوچكي با پيراهن سپيد و پرچين در ميان باغ ، دوان دوان به سوي پدر مي دويد . پدر او را در آغوش فشرد و گفت : من هيچ وقت تو را تنها نمي گذارم . هميشه در كنارت خواهم ماند . آرام سعي مي كرد از جايش بلند شود و در همين حالت پدر را صدا مي كرد . آرام با سر سنگين خود به روي بالش مي كوبيد . كسي نمي توانست آرامش كند . در همين حين فريد دكتر را صدا كرد .
_ امير ! آرام حالش بد تر شده
فريد نگران و خسته لحظه اي آرام را تنها نمي گذاشت . در كنارش نشسته بود و دستان گرم آرام را مي بوسيد و در انتظار لحظه اي بود . ، تا آرام چشمانش را بگشايد . اما آرام همچنان در خواب بود . دكتر تاكيد نموده بود ، تا اطرافش را خلوت نگاه دارند . شوك شديدي به او دست داده. اگر بهبود نيابد بايد در بيمارستان بستري شود . بعد از دو روز آرام برخاست . اما همچنان خيره بر نقطه اي نامعلوم بود. . مادر با ديدن چهره ي دخترش ناله مي كرد .
_ آرام جان ! من هستم مادرت . چرا جواب نمي دهي ؟ مي خواهي مرا دق بدهي ! اي خدا نجاتم بده !
آرام مي شنيد اما نمي خواست جواب بدهد . آن گونه بود كه در خلسه فرو رفته بود . دكتر هر روز به عيادتش مي آمد . بعد از معاينه ي آرام ، فريد را به كناري كشيد و گفت : همسر شما بايد به خودش بيايد . حقيقت را قبول كند ، گريه تنها راه علاج اوست . اگر گريه كند مطمئنا خوب مي شود. فريد بار ها او را بر سر مزار پدر مي برد ، اما آرام بي تفاوت و خاموش نگاه مي كرد . فريد مي دانست كه بايد حوصله به خرج بدهد
آن روز نيز آرام را بر سر خاك برد . در كنارش نشست و گفت : آرام جان اينا پدرت خوابيده او تو را خيلي دوست داشت . الآن نگران توست . يادت مي آيد آخرين بار كه آمديم چقدر خوش گذشت . نمي خواهي با پدرت حرف بزني ؟ چرا روح پدرت را آزار مي دهي .
آرام مشتي خاك برداشت و دوباره بر زمين ريخت . فريد نااميد و كلافه به او نگاه كرد.
_ ! آرام
اما جوابي نشنيد . بازوان او را گرفت و تكان داد و گفت : آرام ! بس كن ! تو با خودت چه كار مي كني . چرا همه را عذاب مي دهي . چرا نمي خواهي به خودت بياي . اگر اين طور پيش بروی ، ديوانه مي شوي . آرام خواهش مي كنم ! .
آرام به فريد نگريست و ديوانه وار قهقه سر داد . فريد او را رها كرد و چنر قدم دور تر به درختي تكيه داد . ناگهان صداي خنده ي آرام قطع شد و فريادي در گلو خشكيده در سكوت دنيا ي مردگان طنين انداز شد . آرام سرش را روي خاك نهاده بود و ضجه مي زد . فريد روي بر گرفت تا درد او را نبيند .
****************************
آرام سر بر شانه ي فريد نهاد و آهسته حرف مي زد . چنان كه گويي در خواب هذيان مي گويد . : براي پدر عيدي خريدم . آن روز كه براي خريد رفتم ، يادت مي آيد . براي تو هم خريدم . در فروشاه پيراهن سفيدي ديدم . خيلي خوشگل بود ! اندازه ي پدر بود . قول داده بودم ايام عيد به ديدنش بروم . خيلي منتظرم بود . چرا زود رفت ؟ اگر شمال نمي رفتم مي توانستم فقط و فقط يك بار ببينمش ، دلم اين طور نمي سوخت . حالا تا ايام قيامت بايد چشم به راه باشم .
فريد در حالي كه دستان آرام را نوازش مي كرد ، گفت : پدر دوست نداشته تو او را ببيني ، تا هميشه تصور كني كه زنده است و منتظر توست . در انتظار آن است كه تو را خوشبخت و شاد ببيند . مثل هميشه ! !
آرام در آغوش فريد گريه سر داد . فريد او را به شاه چراغ برد . آرام آن جا را دوست داشت و تسلاي روحي ميافت
بعد از مراسم هفت ، خانه کم کم خلوت شد. مهمانان و مسافران در تکاپوی رفتن بودند . فرید می دانست که آرام باید نزد مادر بماند . عمه پوران و لادن نیز می خواستند آنجا بمانند.
لحظه جدایی و رفتن فرا رسید . فرید آرام را به اتاقش برو و گفت : دوست ندارم از تو جدا شوم . اما بهتر است تنها باشی ، پیش مادر و امیر . اگر نیاز به من داشتی با یک تلفن می آیم . دوست دارم دفعه بعد آرام همیشگی را ببینم . قول می دهی ؟
_ متشکرم فرید ! این مدت هم به تو سخت گذشت . اگر تو نبودی ... و سکوت نمود.
فرید دست زیر چانه او نهاد و سرش را بلند کرد : من هستم و همیشه پیش تو می مانم . تو ، تو برایم خیلی ارزش داری . بیشتر از همه ان چیزهایی که تا حالا داشتم . سپس پیشانی او را بوسید و از در خارج شد .
اکنون آرام برای دو چیز گریه می کرد . از دست دادن پدر و جدایی از همسری که به او عشق می ورزید.
فرید در حال خداحافظی به لادن گفت : خیالم از بابت آرام راحت باشد؟
_ حتما ! من مواظبش هستم .
sorna
02-07-2012, 11:47 AM
_ نمی دانم چرا نگرانم !
_ طبیعی است . چند وقت که بگذرد حال آرام خوب می شود . نباید نگران باشید!
_ همین طور است . اما احتیاج به مراقبت دارد.
لادن لبخندی زد . از وسواس فرید که گویی گلدان چینی را به او می سپرد حنده اش گرفت .
آرام در سکوت غم زده خانه با دلی پر درد از گوشه ای به گوشه ای دیگر می خزید و هیچ جا را امن نمی یافت . دیدن چهره تکیده مادر و عمه پوران برایش عذاب اور بود. لادن در کنار امیر ، مراقب او بود. عادت به دیدن و بودن در کنار فرید اکنون خلا بزرگی را بوجود اورده بود که هیچ چیز نمی توانست آن را پر کند . اگر اندکی شهمات داشت اجازه نمی داد فرید برود و او را در کنار خود نگاه می داشت . باید به تنهایی عادت می کرد . با رفتن فرید احساس دلتنگی شدیدی می کرد . اما ان زن با ان سیمای متکبر او را مزاحم زندگی فرید خوانده بود . باید واقعیت را دیر یا زود پذیرا می شد . در واقع او بود که نا خواسته وارد حریم زندگی ان دو شده بود. فرید در همان شب ازدواج با اعتراف خود تکلیف او را روشن نموده بود.
صداقت فرید حداقل در این مورد جوانمردانه بود. زیرا می توانست حقیقت را نگوید و بعد از چند ماه او را رها کند. هر روز که بر سر مزار پدر می رفت ، اندوهش را با ریختن اشک و درد دل کردن التیام می بخشید .
مادر و لادن با عذر خواهی ، نبود آرام ، سر درد یا خواب بودنش را بهانه می کردند ، چرا که آرام حاضر نبود پای تلفن حاضر شود . مادر کم کم به رفتار های آرام مشکوک می شد.هفته دوم لادن و مادر از دست به سر کردن فرید خسته شدند . لادن گفت : من دیگر به تلفن ها جواب نمی دهم. در ضمن فرید شوهر توست . وظیفه داری با او حرف بزنی . فرید واقعا نگران حالت است !
_ فرید وظیفه خود می داند حالم را بپرسد . نه چیز دیگر!
_ من نمی دانم بین شما دو نفر چه گذشته ! اما من دیکر نیستم .
روز بعد مادر او را صدا کرد و گفت : دخترم ! فرید پشت خط منتظر است
آرام به ناچار گوشی را برداشت . دستانش آشکارا می لرزید . او به شدت ضعیف شده بود.
_ الو ! سلام !
_ آرام ! تو هستی ؟ حالت خوب است ؟
_ صدای فرید لبریز از هیجان بود . آرام گفت : خوبم !
_ چرا به تلفن هایم جواب نمی دهی ؟
_ حالم خوب نبود.
_ باور کنم ؟
_ نه ! بهتر است باور نکنی . بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : موضوع اینست که دیگر نمی خواهم تلفن بزنی . ما هیچ بهانه ای برای هم نداریم.
_ موضوع چیست ؟
_ موضع زندگی است و تو باید بروی دنبال زندگی ات ! من هم به دنبال سرنوشتم.
_ زندگی ما از نظر تو اشکالی داشت ؟
_ کاش همینطور بود که می گفتی ! من دیکر برنمی گردم به خاطر همه چیز از تو ممنونم ! به خاطر این که مرا تحمل کردی . من را ببخش که گاهی خوب نبودم.
_ آرام ! می فهمی چه می گویی ؟
آرام با هق هق گریه گوشی را رها کرد و بی رمق روی زمین نشست و
فرید گوشی را قطع کرد و مجددا شماره را رگفت : الو ! سلام خسته نباشید ! با اولین پرواز بلیت به مقصد شیراز می خواستم . ممنون ! گوشی را روی دستگاه کوبید و با شتاب از انجا خارج شد.
آرام به اصرار مادر شام مختصری خورد و به ایوان رفت . خیره به درختان که بهار انها را رنگین نموده بود نگریست . جای خالی پدر چه قدر نمایان بود. دستان مهربان و نگاه نوازشگرش .
_ اخ ! پدر چه قدر زود مرا تنها گذاشتی . حالا که به تو محتاج تر از هر زمانی هستم بار سفر بستی .
مادر به ایوان آمد و آهسته گفت : آرام ! دخترم ! فرید آمده . می خواهد تو را ببیند . مادر به گمان ان که صدایش را نشنیده بازوی او را گرفت و گفت : شنیدی عزیزم ؟
آرام با خود زمزمه کرد : برای همه چیز دیر شده ، خیلی دیر ! حتی برای حرف زدن . فرید باید خود را در معذوریت قرار ندهد . باید من را رها کند . مثل ان چرنده ای که خرید و در پارک رهایش کرد . اکنون من همان پرنده ام که از سر دلسوزی باید رهایم کند . تا با درد تنهایی ام بمیرم.
_ آرام ! صدای فرید بود . چقدر به صدای مردانه و گیرای او عادت داشت . فرید به طرفش امد دستانش را گرفت و بوسه ای بر ان ناهد. آرام صورتش را برگرداند تا فرید اشک های او را نبیند.
+ چرا از من فرار می کنی ؟ حتی نمی خواهی نگاهم کنی . من نفهمیدم چطور خودم را به تو رساندم .می خواستم پیش تو باشم . ببیینمت . حرفهای امروزت نگرانم کرد. تو زن من هستی . می دانی یعنی چه؟
آرام از فرید فاصله گرفت . باید قاطعانه حرف میزد .
_ همسرت بودم . اما دیگر نیستم . بازی تمام شد.
_ کدام بازی؟
_ خودت بهتر می دانی . اگر مشکلت پدر و مادر هستند ف من همه چیز را گردن می گیرم.
_ مشکل ! این حرفها معنایی ندارد . من بچه نیستم که بخواهم به خاطر پدر و مادرم کاری بکنم . اصلا تو روی من چه جور حساب می کنی؟ من می خواهم تو برگردی!
_ برای من مهم نیست . باور کن!
_ نمی توانم باور کنم . تو با خودت روراست نیستی.
_ چرا باید برگردم ؟
_ به خاطر من !
_ تو احتیاجی به من نداری. فقط میخواهی وجهه اجتماعی ات خراب نشود و پشت سرت حرف نزنند . تو را به خدا به فکر من باش ! من چه گناهی مرتکب شدم که نمی توانم مثل همه امدها زندگی کنم. برای آینده ام برنامه ریزی کنم ، امید داشته باشم . فرید ! این خواسته زیادی نیست . تو حق نداری آرزوهایم را از من بگیری . نباید به خاطر خود خواهی ات مرا نابود کنی . خواهش می کنم ! بگذار و برو!
sorna
02-07-2012, 11:47 AM
آرام با حالتی عصبی و متشنج حرف می زد. بغض چند ماهه را نمی توانست آسان بیرون بریزد . تمام آنچه در خود اندوخته بود ، اندک اندک از خود جدا میکرد . اینها گناه فرید بود ف همان که او را نادیده انگاشت و خود خواهانه به سوی خود کشید و دوباره رهایش کرد . فرید تا ان حدی که برای مردی ، امکان داشت با احساس او بازی کرد . حالا چه می خواهد . باید حرف می زد شاید هیچ گاه فرصت ان را نمی یافت . آرام ادامه داد : برو دنبای زندگی ات ! همان که ایده آلت بود. شب ازدواج مان را بخاطر داری؟ گفتی و وقتی حقیقت را فهمیدم تو را بخشیدم ، تو خیلی بی رحم بودی ! اما من بخشیدمت . حداقا به خاطر اینکه دروغ نگفتی.
_ اما تو حقیقت را نمی دانی.
_ چرا می دانم و دیدم. من واقعیت زندگی تو را دیدم. انتخابت خوب است . می توانی خوشبخت باشی. من برای تو واقعیت نداشتم . تو هیچ گاه حضور مرا حس نکردی ، مگر از سر وظیفه . خواهش می کنم برو ! برای همیشه .
_ همه حرفهایی که زدی مزخرف است ! تو نمی فهمی چه می گویی . تو نمی خواهی بدانی من چه می خواهم بگویم . شب عروسی مان یک غلطی کردم .ده ماه است دارم تاوانش را پس میدهم . آرام ! به تمام مقدسات عالم ! دوستت دارم ! بدون تو نمی توانم به خانه بروم . تو تمام وجود منی . خودم نمی دانم چه طور این اتفاق افتاد . درست است که من نمی خواستمت و به اجبار با تو ازدواج کردم . اما حالا چی ؟ حالا که به تو احتیاج دارم ، می خواهی تلافی کنی و انتقام بگیری .
آرام از اعتراف فرید برآشفت . می خواست باور کند و به سویش پر بکشد. اما لحظه ای کوتاه چهره نسیم که مغرورانه او را مینگریست او را فرا خواند.
_ به خدا قسم انتقام نیست ! این بهترین راه ممکن است.
_ ما فرصت جبران گذشته را داریم . فقط اگر تو بخواهی.
_ متاسفم ! در من احساس نمانده تا به پای تو بریزم . می خواهم تنها باشم .
_ تو دروغ می گویی ! خودت هم میدانی .
_ من دروغ گفتن را از تو یاد گرفتم . می خواهی باور کن . می خواهی باور نکن.
_ بسیار خوب ! حرفی ندارم هر چه که می خواستم فهمیدم . اما بدان که هیچ وقت از دست من خلاص نمی شوی . اگر به زور ازدواج کردم همانطور به اجبار تو را بر میگردانم.تو باید بدانی این شیوه زندگی من است . هر چه بخواهم به دست می اورم . سپس مغرورانه گفت: تو هنوز مرا نشناختی!
آرام می خواست فریاد بزند و او را صدا کند و بگوید با تمام غرور و خودخواهی اش هنوز او را می پرستد . می خواست بگوید تمام حرفهایش دروغی بیش نبود. و در خواب و رویا به دنبال این کلمات می گشته ، تا فرید نثارش کند. چه شب ها و روزهایی را لحظه شماری می کرده تا سخنی از عشق بشنود . اما نسیم که بود؟اگر او را می خواست نسیم برایش چه بود؟ مگر نه اینکه فرید به خاطر نسیم او را از خود راند . اگر فرید مردی هوس باز باشد ، شکسته و سرخورده تر باید باز می گشت . فرید باید تنها می ماند ، تا بداند از زندگی چه طلب می کند . مادر به ایوان آمد و در کنار آرام ایستاد . بعد لحظاتی گفت : چرا فرید رفت؟
آرام زمزمه کرد : فرید برای همیشه رفت !
مادر به سیمای رنگ پریده دخترش نگریست و گفت : اتفاقی افتاده ؟ شما که زوج خوشبختی بودید !
_ در ظاهر همه چیز خوب بود . همه چیز !
_ دخترم ! تو ضعیف شدی . به اعصابت فشار نیاور ! کمی که بگذرد بهتر می شوی . انوقت دلت برای فرید تنگ می شود.
آرام زمزمه کرد : دلم برای فرید تنگ می شود ! و انگاه روی زمین فرو ریخت .
دکتر با معاینه آرام گفت : فردا اولین کاری که انجام می دهید بیمارتان را نزد دکتر مغز و اعصاب می برید. از دست من کار چندانی بر نمی آید . فعلا این مسکن ها را بخورد تا بعد
مادر گفت : ممنونم دکتر ! زحمن کشیدید!
امیر دکتر را تا حیاط بدرقه کرد.
عمه پوران گفت : اگر می دانستم دردش چیست ؟ این قدر عذاب نمی کشیدم .
امیر وارد اتاق شدو گفت : درد چیه ؟ فشار عصبی است . آرام ضعیف شده
لادن با بغض گفت : چرا باید عصبی بشود . تقصر فرید است من می دانم
امیر گفت : ما حق نداریم در زنگی انها مداخله کنیم و قضاوت نادرست داشته باشیم . انها بچه نیستد . آرام اگر با فرید مشکل دارد می تواند جدا بشود. دیگر اینهمه اعصاب خوردی ندارد.
مادر گفت : فرید پسر خوبی است . چرا آرام زندگی اش را خراب کند
امیر گفت : مادر ! ما که خبر از زندگی خصوصی آنها نداریم . ما ضاهر قضایا را می بینیم.
عمه با تایدد حرف امیر گفت : در حال حاضر آرام احتیاج به آرامش دارد .کمی که بهتر شد درباره آینده اش و این که چه تصمیمی گرفته صحبت می کنیم.
آرام با یک مشت قرص های آرام بخش خود را تسکین داد . راحله تماس کرفت و با گریه از او دلجویی کرد . آرام با شنیدن صدای راحله به یاد روزهای خوبی که با او داشت افتاد.
راحله گفت : با خانه تماس گرفتم . هیچ کس جواب نداد تا این که دیروز صبح شوهرت گوشی را برداشت و شماره تو را داد . خیلی دلم برایت تنگ شده !
_ کاش می توانستم ببینمت !
_ تو دختر قوی و با اراده ای هستی ! می توانی از بار مشکلاتت کم کنی .
_ من تلاش می کنم تا همان طور که می گویی باشم
_ انجا هم می توانی جاهای خوب بروی . آدم های تازه ای پیدا کنی . وقتی درد و رنج دیگران را ببینی مشکل خودت کوچکتر می شود.
_ حرفهایت مثل همیشه آرامش بخش است
_ این ترک را از دست دادی . اشکالی ندارد.
_ با این وضعی که دارم چندان فرقی نمی کند . دیگر شوقی برای درس خواندن ندارم.
_ حق داری ! جدا جای تاسف دارد. اما نا امید نباش ! اول وضع جسمانی خودت مهم است . بعد بقیه موارد.
_ از تماست متشکرم ! باز هم از من یادی بکن!
_ من همیشه به یاد تو هستم ! سعی می کنم زود به زود تلفن کنم.
سپس خداحافظی کرد و لحظه ای چند گوشی در دستانش خشکید . او متوجه شده بود که آرام با مشکل بزرگی غیر از فوت پدرش دست به گریبان است . صدای پر درد آرام در گوشش پیچیده بود و او را می ازرد.
sorna
02-07-2012, 11:47 AM
صدای نسیم از انسوی خط شنیده می شد . او با عشوه و ناز بیش از حدی که به صدایش می داد گفت : سلام ! فرید ! حالت خوب است؟
فرید با لحنی سرد گفت : خوبم.
_ چرا به من سر نمی زنی؟ می دنای چند وقت است از تو بی خبرم ؟ دلم برایت تنگ شده !
_ گرفتارم پول به دستت رسید؟
_ مرسی . خیلی لازم داشتم.
_ سینا چطور است؟
_ خوب است . رفته کلاس نقاشی
_ کاری نداری؟
_ ببین فرید . تا حالا هر چی بین ما بوده گذشته . با ناراحتی که از تو دارم حاضرم گذشت کنم تا دوباره زندگی تازه ای را شروع کنیم.
_ نسیم مثل اینکه نمی خواهی بفهمی که من دیگر علاقه ای به زندگی با تو ندارم.
_ چرا؟مگر من چه عیبی دارم؟ چه بدی از من دیدی؟
_ تو خوبی × اما من ان مردی نیستم که تو بدنبالش هستی
_ شما مردها همه مثل هم هستید. نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار.
فرید از حرفهای نسیم حالش به هم می خورد.
_ ببین ! من زنگ نزدم ناز تو را بکشم . اما تو دیگر شورش را در اوردی . شنیدم زنت رفته !
_ از کجا شنیدی؟
_ خبرهای خوب زود میرسد.
_ پدرش فوت کرده
_ یعنی برمیگرده؟ زیاد دلت را خوش نکن !
_ به تو ربطی ندارد.
_ آمدی نسازی . دیگر بهانه ای نداری
_ از تو خواهش می کنم دیگه به من زنگ نزن
_ زن خوشگلت را دیدم . اما او هم برای تو یک مدت است . اگر برگردی و حتی به پاهایم بیفتی دیگر قبولت نمی کنم.
_ آرام را کجا دیدی؟
_ خیلی برایت مهم است؟
فرید با خشم فریاد زد : آره ! مهم است
_ رفتم خانه تان . بهت گفته بودم آبرویت را می برم . زندگی ات را خراب می کنم.
_ تو حق نداشتی پا توی خانه من بگذاری
نسیم با پوزخندی گفت : کی می تواند جلوی مرا بگیرد ؟ من هر کاری دلم بخواهد انجام می دهم
_ به آرام چه گفتی؟
_ چرا داد می زنی! برای من مهم نیست که یادآوری خاطرات کنم . در ضمن هر چی دلم خواست گفتم . حقیقت را گفتم . از این که تو عاشق من هستی و همه این کارها را به خاطر من کردی و اگر دروغ می گویم بگو؟
_ احمق ! اگر دستم به تو برسد مطمئن باش ! این کارت را بی جواب نمی گذارم
_ بیخود تهدید نکن ! و گرنه من هم می دانم چکارکنم
فرید اختیار از کف داد و چنان فریادی کشید که انعکاس آن در اتاق رعب انگیز بود
_ خفه شو
_ تو حالت خوب نیست . من بعدا تماس می گیرم
فرید از پشت میز برخاست . افکارش نظم نداشت . اکنون معنای حرف آرام را درک می کرد " تو انتخابت خوب است می توانی خوشبخت باشی " فرید دستگاه تلفن را برداشت و با تمام قدرت به یوار کوبید.منشی سراسیمه وارد اتاق شد و گفت : آقای فرخی اتفاقی افتاده؟
اما فرید سر در گریبان صدای او را نشنید.
فرید هر روز به خانه می رفت تا با خاطراتش تنها باشد. آلبوم های عکس را زیر و رو می کرد . عطرهای آرام را می بویید و در رختخواب او می خوابید. به اندازه ای دلتنگ آرام بود که گاه تصمیم می گرفت به شیراز برود و پشت در به انتظار دیدن آرام بایستد. چند عکس از ازدواجشان و تعدادی از عکس هایی که آرام در شمال انداخته بود را بزرگ نموده و به دیوار اتاق آویخت . با این کارها سر خود را گرم می کرد . با یادآوری روزهای گذشته به آرام حق می داد تا از او متنفر باشد . رفتارهای خود سرانه و آخرین ضربه ای که نسیم به او زده بود ، قلب آرام را جریحه دار کرده بود . فرید امیدوار بود که با گذر زمان همه چیز رو به راه شود . در تمام ساعات شبانه روز با خود کلنجار می رفت و افکارش دیوانه وار در چهار چوب مغزش دوران می یافت . و عاجزانه با خود می اندیشید : چه طور موجود نازنینی را که تا این حد نزدیکم بود به آسانی از دست دادم . حالا باید حسرت بکشم و بسوزم . آرام با خنده هایش با سخاوت و مهربانی و ترحمش ... یاد آن روز که او را در میان کودکان دیده بود افتاد . آرام چنان لطیف و ملایم بود که فرید حسرت لحظات خوبی را که با او سپری کرده بود در سر می پروراند . رفتن به کلبه و روشنایی آتش بخاری که در چشمان فتان آرام شعله ور بود . چه شب زیبا و خیال انگیزی ! او زن من بود . چه طور غریبانه رفتار کردم . چرا حتی یک بار هم نخواستم آن چیزی که هستم را به او نشان بدهم . من با خودخواهی و غرورم زندگی را از او گرفتم . ویرانش کردم . سیلی آن شب کذایی و باز سکوت و نجابت آرام ! چه زود او را بخشید با چند شاخه گل . و باز اخرین بار در ویلا کاری کرد تا آرام از حسادت دیوانه شود . چقدر از این کار لذت برد و غرورش را ارضا کرد.
_ من با تو بد کردم . تو حق داری از من متنفر و گریزان باشی . اما نمی گذارم نفرتت از من ادامه یابد . تو را از دست نخواهم داد . با تمام وجودم برای بازگشت تو ، به خانه تلاش خواهم کرد
*****************************************
از آن سوی خط صدای مادر گله مند به گوش می رسید : چرا به ما سر نمی زنی ؟ خودت را زندانی کردی . حداقل برای خوردن غذا بیا ! کسی نیست که غذا درست کند . غذای بیرون را هم که دوست نداری . زخم معده می گیری.
_ این جا راحتم . در اوین فرصت سر می زنم.
_ چرا دنبال آرام نمی روی . دوباره برای مراسم چهلم بر می گشتید.
_ بهتر است آنجا بماند . دیدید که رو حیه اش خوب نیست . در کنار مادرش باشد خیالم راحت تر است.
_ اگر با هم باشید برای هر دو بهتر است.
_ نمی دانم !
sorna
02-07-2012, 11:48 AM
_ ناهار منتظرت هستم. حتما بیا
فرید خمیازه ای کشید . روز جمعه بود . از تنهایی خسته شده بود . نیاز داشت با کسی حرف بزند . تلویزیون را روشن کرد و دوباره آن را خاموش کرد . به آشپزخانه رفت و قهوه جوش را به برق زد . صدای زنگ در بلند شد . متعجب یود که در این وقت روز چه کسی می تواند باشد . به سمت در رفت و ان را گشود . با دیدن سعید در پشت در جا خورد .
سعید با لبخند گفت : اجازه هست؟
فرید خود را کنار کشید و گفت : بیا تو !
_ مزاحم که نیستم . مثل اینکه خلوتت را بهم زدم .
_ مدتی است دورو برم حولت است . بنشین
هوای خانه سنگین بود . فرید آشفته و بی حصوله خود را روی کاناپه رها کرد و گفت : چیزی می خوری بیاورم ؟
_ نه میل ندارم . آمدم تو را ببینم . خیلی بی معرفت شدی ! دوستی چند ساله را یک ساعته فراموش کردی
فرید پوزخند زد و گفت : کاش همه مثل تو به ارزش همه چیز فکر می کردند!
_ اما من نسبت به تو بی تفاوت نیستم و اگر بیرونم کنی باز می آیم
_ من یک عذر خواهی به تو بدهکارم
_ حرفش را نزن!
فرید سرش را تکان داد و گفت : من خیلی خود خواهم ! گاهی نسنجیده رفتار می کنم.
_ من نیامدم این حرفها را بشنوم . در ضمن انسان جایز الخطاست . راستی آرام کجاست؟
_ واقعا نمی دانی؟
_ راستش یک چیزهایی از مادر شنیدم . خیلی نگران شدم . مشکلی بین تو و آرام هست؟
_ آرام دیگر برنمی گردد.
سعید با خود اندیشید : این همان آینده ای بود که پیش بینی می کردم اما فرید فقط به حال می اندیشید.
سعید گفت : متاسفم ! اما ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است . اگر دوستش داری باید سعی خودت را بکنی .
_ به این راحتی نیست . نسیم همه پل ها را خراب کرده
_ تو که همین را می خواستی
_ سعید ! تمام زندگی من اشتباه بود و بزرگترین اشتباه هم نسیم یود و از دست دادن آرام.
_ ببین فرید ! اول تکلیف نسیم را روشن کن!
_ تکلیف نسیم خیلی وقت است روشن شده . آرام باور نمی کند با حرفهایی که نسیم زده ، آرام از من منزجر شده
_ تو نباید زندگی ات را خراب کنی . هر طور شده باید آرام را برگردانی و ثابت کنی اشتباه می کند . او یک زن است . حق بده اینطور فکر کند.
وقتی سکوت فرید را دید افزود : راستی آمدم که با هم برویم بیرون . امروز ناهار مهمان من هستی
_ دست و دلباز شدی . بهتر است پولهایت را خرج نکنی . مادر ناهار منتظر است با هم می رویم.
آن دو ساعتی بعد راه افتادند . سایه با دیدن سعید که به همراه فرید وارد خانه شد با شرمی دخترانه به اتاقش دوید . دقایقی بعد مادر او را فرا خواند . سایه با چهره گلگون پایین رفت . فرید او را صدا کرد . سایه به سالن وارد شد و در کناری نشست .
فرید گفت : من از هر دوی شما معذرت می خواهم ! امیدوارم مرا ببخشید! در ضمن تصمیم گرفتم امشب با پدر راجع به شما حرف بزنم ، تا تکلیفتان مشخص شود.
سپس برخاست و نزد مادر رفت . خانم فرخی در حال کشیدن غذا بود . با دیدن فرید گفت : کار خوبی کردی سعید را با خودت آوردی ، خیلی وقت بود ندیده بودمش
_ مادر ! از آرام خبر دارید؟
_ راستش یک روز در میان تلفن میزنم . آما کمتر با آرام صحبت می کنم . خانم سخاوت یواشکی گفت کخ آرام دکتر اعصاب می رود . نمی خواستم به تو بگوین . اما خیلی نگرانم!
_ چند روز به مراسم چهلم مانده ؟
_ سه شنبه مراسم گرفته اند و دعوت کردند . اگر سه شنبه صبح حرکت کنیم چهارشنبه برمیگردیم چطور است؟
_ خوب است ! می روم پیش پدر ، فکر می کنم در کتابخانه باشد.
_ عادت پدرت را که می دانی ، عاشق کتابهایش است . همان دور و بر چیدایش می کنی . تا من غذا را بکشم یک سر بزن!
************
ان روز صبح فرید در فرودگاه شیراز از پدر و مادر جدا شد . نمی خواست به خانه پدر آرام برود.با حرفهایی که پیش آمده بود اینکار را چندان خوشایند نمی دید . او می خواست بعد از مراسم بلافاصله بازگزدد . در گوشه ای از قبرستان به دور از جماعت ایستاده بود . آرام را می نگریست . به اندازه یک عمر می خواست تماشایش کند . آرام پیچیده در تور سیاه با عینکی تیره با وقار ایستاده بود . صورتش کشیده تر و برجستگی گونه هایش هویدا شده بود . بعد از پایان مراسم همه افراد حاضر در انجا متفرق شدند . آرام با سیمایی مات به نقطه ای که فرید ایستاده بود خیره شد . قلبش فشرده شد .
آخ خدایا ! چرا نمی توانم فراموشش کنم . حس می کردم که باید همین اطراف باشد . من حضور او را از کیلومتر ها می توانم لمس کنم . روحم آنقدر در جستجوی اوست که حتی شب ها به سویش پرواز می کنم و باز می گردم . عشق من آنقدرقوی و عمیق است که تا آخرین لحظه عمرم باید تاوان این عشق را بپردازم.
کشش شیرین و بی قرار عشق آن دو را جذب یکدیگر نموده بود . نگاه برگرفتن نا ممکن بود . نفرت در کجا جا داشت . چه چیز باعث جدایی بود. این احساس زیبا چه معنایی در بر داشت . چه تفسیری در ان می گنجید .
سایه بازوی آرام را گرفت و او را از آنجا دور کرد . در خانه هر کس به سویی میشتافت . پذیرایی از مهمانان هیاهوی فراوانی ایجاد کرده بود. سرانجام ساعت دوازده شب سکوت خانه را فرا گرفت . آرام عذر خواسته به اتاقش رفت . مشتی قرص که در کنار تختش بو د را در دهانش ریخت . چند ضربه به در نواخته شد . آرام گفت : بفرمایید!
خانم فرخی داخل اتاق شد و در کنار آرام نشست و گفت : خسته شدی عزیزم . بهت حق می دهم برگزاری اینگونه مجالس تحمل زیادی می خواهد.
_ شما هم خیلی زحمت کشیدید . من راضی نبودم این همه راه را طی کنید .
_ تو برای من خیلی عزیزی ! خدا پدرت را بیامرزد . هر چند ما کمتر سعادت حضور در کنار ایشان را داشتیم اما با همین چند دیدار ما را شیفته اخلاق و محبت خود نموده بود . سپس افزود : برایت بلیط گرفتیم . می دانم که به خاطر مادر ماندی . اما دیگر وقت ان رسیده که به خانه برگردی
آرام می خواست بگوید بر می گردم می خواهم زندگی کنم با تحقیر با توهین . اما زبانش چون سرب سنگین بود . با زحمت گفت : مادر ! من فکر می کردم فرید با شما صحبت کرده ؟
_ راجع به چه چیز؟
_ ما میخواهیم از هم جدا شویم .
خانم فرخی با رنگی پریده گفت : منظورت که طلاق نیست؟
_ مادر متاسفم ! گفتن این حرف برایم دشوار بود.
_ فرید تو را دوست دارد . این مدت که نبودی مثل دیوانه ها شده بود . من میدانم تو هم فرید را دوست داری . فقط با هم لج می کنید.
_ مشکل فرید اینست که هیچ علاقه ای به من ندارد . خیلی تلاش کردم تا او را به زندگی علاقمند کنم . اما موفق نشدم .
_ ببین عزیزم . شما دو تا جوانید . اشتباه در زندگی رخ می دهد . تو باید صبور باشی . زندگی که با هزاران امید و آرزو تشکیل می شود به همین راحتی نباید آنرا ویران کرد .
_ من نمی توانم تمام چیزهایی که در این مدت وجود داشته تو ضیح بدهم .فقط خواهش می کنم از فرید خرده نگیرید او مقصر نیست
_ این حرفهایی که می زنی منطقی نیست . من با فرید جدی صحبت می کنم . تا بدانم حرف حسابش چیست . اگر فرخی بفهمد دق می کند ، ما کسالت تو را بهانه کردیم . هنوز چیزی نمی دادند .من دلم روشن است . باز هم خوب فکرهایت را بکن ! اگر هر دوی شما بخواهید همه چیز درست می شود . فقط باید به یکدیگر بها بدهید و حرفهای خود را بزنید و هر دو گوش شنوا داشته باشد . فرید مغرور و یک دنده است . شاید آن چیزی که توی دلش هست را نتواند بیان کند . اما با رفتار و حرکاتش ان را بازگو می کند . تو هم خسته ای ! باز هم فرصت داری فکرکنی .ان شائ الله وقتی به آرامش رسیدی باز راجع به آن با هم حرف می زنیم . سپس صورت آرام را بوسید و شب بخیر گفت
سایه آن شب را در اتاق آرام گذراند . سایه با اشتیاق از ملاقات سعید و برخورد فرید حرف می زد . سپس گفت : فرید خیلی عوض شده . یک طور دیگری شده . مدام در فکر است . را ستش دلم برایش می سوزد.
_ من نمی توانم کاری برایش انجام بدهم . خودت بهتر می دانی که او فکر و خیال دیگری دارد.
_ تو باور می کنی ؟ فرید قبل از ازدواج با من عاشق نسیم بود . حالا با خیالی آسوده او را معرفی می کند . من دیگر نمی خواهم مترسک باشم . و فرید پشت من پناه بگیرد . پدر و مادر هم بالاخره قبول می کنند.
سایه با اندوه گفت : من خیلی دوستت دارم ! هیچ وقت فکر نمی کردم اینطور تمام بشود . اگر فکر می کنی کاری از دست من بر می آید حاضرم انجام بدهم
_ تقصیر هیچ کس نیست این سرنوشت من یود . امیدوارم خوشبخت بشوی . سعید پسر خوبی است ! مهمتر از همه اینکه هر دو عاشقید . این خیلی قشنگ است ! چیزی که من نتوانستم بدست بیاورم .
سایه آرام را در آغوش کشید و بوسید . او دیگر حرفی برای گفتن نداشت.
sorna
02-07-2012, 11:48 AM
مادر به آرام که داخل کیفش را جستجو می کرد نگریست و پس از دقایقی گفت : دخترم مطمئنی که می خواهی اقدام کنی . نظرت عوض نشده ؟
_ هیچوقت تا این حد مطمئن نبودم . در ضمن چاره دیگری ندارم . باید هر چه زودتر تکلیفم راروشن کنم تا هر دو بتوانیم به زندگیمان برسیم.
آرام آن روز برای طرح طلاق به دادگاه رفت . او مصمم به اینکار بود . عشق همیشه چاره ساز نبود.
**************************
فرید رسید را امضا کرد و در را بست و پاکت را گشود. احضاریه دادگاه بود . ان را پاره کرد و به سمت تلفن رفت .
_ سلام مادر ! حالتان خوب است ؟ آرام هست ؟
دقایقی بعد مادر گفت : متاسفم . آرام نمی خواهد با شما حرف بزند . می بخشید فرید جان !
_ می فهمم ! لطفا بگویدد اگر به تلفن جواب ندهد می ایم انجا
لحظاتی بعد آرام گوشی را برداشت و سلام کرد.
_ سلام ! حالت خوب است؟
_ برای تو مهم است؟
_ شاید حال من برای تو اهمیتی نداشته باشد اما حال تو برای من مهم است .
_ برای چی تلفن کردی؟
_ این کاغذ مزخرف چی بود که فرستادی؟
_ خودت بهتر می دانی
_ می خواهم از زبان خودت بشنوم.
آرام مکثی کرد و گفت : می خواهم از تو جدا بشوم . این مطلب تازه ای نیست .
فرید پوزخند زد و گفت : خوب ! بعد چی؟
_ بعد به خودم مربوط است
_ اما به من هم مربوط می شود . این پنبه را از گوشت در بیار ! من تو را طلاق نمی دهم . اگر دوست داری همانطور زندگی کن.
_ تو چه فکری راجع به من داری؟ می خواهی چه بلایی سر من بیاوری ؟ حتما دلت برای تفریح تنگ شده !
_ شاید زندگی برای تو تفریح باشد ، اما من جدی حرف می زنم.
_ تو فقط لج می کنی . من بلا تکلیفم ! درسم نیمه کاره مانده . در خودم احساس پوچی و بی مصرفی می کنم . بدتر از این نکن
_ تو به من فرصت جبران ندادی
_ جبران چه چیز؟
_ همه چیز ! گذشته و حال و آینده !
_ گذشته ها برای من مرده . حالا هم از یکدیگر جدا هستیم . آینهد نیز چندان اهمیتی ندارد . در ثانی این خواسته تو بود. چرا حالا مخالفت می کنی ؟ اگر قصدت آزار من است روراست بگو !
_ هر طور می خواهی فکر کن !
_ بنابرین برای تو هیچ اهمیتی ندارد . تو خودخواه و ...
_ به حساب هر چه می خواهی بگذار.
_ من پیگیر هستم .
فرید با تمسخر گفت : برایت آروزی موفقیت می کنم .
_ خودخواه
_ خداحافظ
فرید آرام را حق خود می دانست و مدام با خود تکرار میکرد که او زن من است ، باید بگردد . اکنون پنج ماه از رفتن ارام می گذشت . گاه سیمای ان خواستگار در نظرش مجسم می شد و از فرط نا امیدی دستانش را مشت کرده به دیوار می کوبید . و در خود حالت جنون امیزی می دید . دیگر علاقه ای برای رسیدگی به کارخانه نداشت . امید در این مدت جور او را می کشید . ان روز با اتومبیل به سوی مقصدی نا معلوم پیش رفت . زمانی به خود امد که در جاده خارج شهر به سمت شیراز با تمام سرعت پیش می رفت .
خیابانی که خانه پدر آرام در انجا قرار داشت ، خیابانی پر درخت با جوی پر آب و با صفایی بود . شب هنگاه به انجا رسید . نمی دانست برای چه امده و باید چکار کند . زنگ را فشرد . صدای امیر را شنید : کیه ؟ فرید گفت : لطفا چند دقیقه تشریف بیاورید
بعد از دقایقی امید در را گشود و با کمال حیرت فرید را مشاهده کرد . با او دست داد و گفت " چرا مثل غریبه ها حرف میزنی؟ بیا تو ؟
_ باید بروم . می خواستم با آرام صحیت کنم
_ بسیار خوب ! الان صدایش می زنم . اما مادر ناراحت می شود تا اینجا آمدی و می خواهی زود برگردیو
_ حتما دفعه بعد به دیدار مادر خواهم آمد
امیر داخل رفت و فرید در کنار اتومبیل به انتظار آرام ماند . با پدیدار شدن آرام لحظه ای نفسش بند امد می خواست به سویش برود و او را در اغوش بگیرد اما چهره سرد آرام او را بر جا میخکوب کرد.
آن دو لحظاتی چند با نگاه یکدیگر را جستجو کردند . سلام !
_ سلام بیا تو !
_ می خواستم با هم کمی حرف بزنیم .
sorna
02-07-2012, 11:48 AM
_ این جا ؟
_ نه ! داخل اتومبیل !
فرید در را گشود . آرام نشست و در تاریکی خیابان به نقطه ای نا معلوم چشم دوخت . فرید به نیم رخ زیبای او مشتاقانه نگریست . آرام از سکوت فرید خسته شد . به نظرش چنین امد که فرید تا ساعت ها میخ واهد او را بنگرد و سکوت اختیار کند.
_ تا کی می خواهی ساکت بمانی؟
_ تو چرا حرف نمی زنی؟
_ تو یکباره پیدایت می شود و کی گویی می خواهی حرف بزنی ، توقع داری من چه بگویم .
فرید اتومبیل را روشن کرد و به حرکت در اورد .
_ کجا می روی ؟
_ جای بخصوصی نمی روم . کمی در خیابانها دور بزنیم
_ برای چی امدی؟
_ چرا نمی خواهی کوتاه بیایی ؟ ما می توانیم زمدگی تازه ای را شروع کنیم ! برای هیچ کاری دیر نیست
+ ما قبلا حرفهایمان را زده ایم و به هیچ نتیجه ای نرسیدیم . گفتن دوباره آن هیچ فایده ای ندارد.
_ تو زن من هستی . قانونا ، شرعا هر جور که بخواهی حساب کنی . لان چند ماه است گذاشتی رفتی . من خیلی مدارا کردم
_ قانونا بله ! اما قلبا چطور؟
_ تو اگر بخواهی همه چیز درست می شود.
_ من از تو هیچ چیز نمی خواهم فقط راحتم بگذار!
فرید با فریاد گفت : راحتت بگذارم تا با ان خواستگار احمقت ازدواج کنی!
آرام از توهین فرید بر آشفت . فریاد زد : تو باید خجالت بکشی ! چرا به همه توهین می کنی . چندین ماه است توهین هایت را تحمل کردم . اما دیگرر نمی توانم
_ بی تفاوتی های تو ، توهین نبود؟ من تلافی می کردم .
_ تلافی ؟ در تمام زندگی ات فقط همین را یاد گرفتی . حالا چه چیز را می خواهی تلافی کنی؟
_ تلافی رفتنت . نادیده گرفتن من
_ من هیچ کاری نکردم که باعث عذاب وجدانم باشد . تو میخ واهی زخم های زندگی ات را با نگاه داشتن من التیام بدهی
_ من هیچ زخمی در زندگی ندارم . زخم من تو هستی
_ آه ! پس نگه دار پیاده شوم . تو با من فقط احساس درد و پشیمانی می کنی . نگه دار !
فرید بر سرعت خود افزود . آرام فریاد زد : نگه دار ! تو دیوانه ای . از جان من چه می خواهی؟
فرید از شهر خارج شد و به ابتدای جاده رسید .
آرام وحشت زده در یک لحظه فرمان اتومبیل را گرفت و به سوی خود کشید . فرید تعادل اتومبیل را از دست داد . با پشت دست به صورت آرام زد . برخورد سر آرام با شیشه بغل اتومبیل او را بی هوش برجای نهاد . فرید فریاد زد : آرام ! آرام ! آخ خدایا چکار کردم ! با دستپاچگی اتومبیل را کناری نگاه داشت و به صدای نفس های آرام گوش داد . نبضش را گرفت و صندلی اتومبیل را خواباند و با سرعت هر چه تمام تر پیش رفت.
آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .
sorna
02-07-2012, 11:49 AM
آرام سرش درد می کرد . بدنش کوفته بود . به یاد نمی اورد که چه اتفاقی رخ داده . تکان های شدید اتومبیل خسته اش کرده بود. فرید با تجلی اسم او همهچ یز جان گرفت و هوا تاریک بود . نمی خواست فرید متوجه بیداری اش شود . دقایقی بعد باز به خواب عمیقی فرو رفت . با توقف اتومبیل از خواب بیدار شد . باد خنکی به صورتش می وزید . بوی رودخانه به مشامش خورد . آفتاب در حال طلوع کردن بود . فرید با سینی چای امد. لیوانی برای آرام ریخت و او را تکان داد و گفت : آرام ! بیداری؟ چای ریختم .
آرام با وجود خوابی که کرده بود باز احساس خستگی می کرد . احتیاج به نوشیدنی گرم داشت اما نمی توانست قبول کند .
_ این را بخور حالت خوب می شود.
آرام ناگذیر سرش را بلند کرد . لیوان را گرفت و ان را سر کشید . پیشانی اش ورم کرده بود . فرید سینی را به قهوه خانه برد و دقایقی بعد بازگشت و به راه افتاد . ساعتی بعد آن دو به جاده آشنا و همیشگی رسیدند. هوا مه آلود بود . فرید در کنار کلبه ایستاد و پیاده شد .
در کلبه را باز کرد . نزد آرام بازگشت و گفت : می توانی پیاده شوی
آرام پیاده شد و به داخل کلبه رفت . بوی نم مشامش را می آزرد . به کنار پنجره رفت و بیرون را نگریست . با وجود اولین ماه پاییز سرما در انجا خیلی زود لانه کرده بود و هوا چنان غم آلود و پر غبار بود که هر ثانبه احتمال ریزش باران می رفت. فرید از کلبه خارج شد . آرام دیدی که او به سمت خانه اکبر آقا می رود . با خود اندیشید : بی شک امیر و مادر در جستجوی او بودند . باید به آنها خبر می داد تا نگرانش نشوند.
فرید بازگشت و گفت : به اکبر آقا گفتم که با مادر تماس بگیرد که انها نگران ما نشوند.
سپس کنار آرام زانو زد و به پیشانی بر آمده او دست کشید . آرام دست او را پس زد و صورتش را برگرداند . فرید برخاست روی کاناپه دراز کشید و به سقف خیره شد . ساعتی بعد اکبر آقا با مواد غذایی که خریده بود بازگشت و گفت که تلفن کرده و پیغام او را رسانده . فرید از او خواست برای ناهار غذایی تهیه کند . او وقتی دید آرام همینطور گوشه اتاق نشسته و هیچ حرکتی نمی کند گفت : تا کی می خواهی هیمنطور بنشینی ؟ باید به این وضع عادت کنی . می توانی بروی و دوش بگیری
آرام نیازی نمی دید تا جواب او را بدهد و بی اعتنا همچنان سکوت اختیار کرده بود.
_ اگر دوست داری برو پیش مارال!
آرام برخاست و بیرون رفت . کمی در آن اطراف قدم زد . می دانست که فرید او را زیر نظر دارد . به اصطبل رفت و کمی مارال را نوازش کرد . اما حوصله سواری نداشت . به روی تنه شکسته درختی نشست . اکبر آقا سینی غذا را به کلبه برده و بازگشت . فرید نزد او آمد و گفت : تا غذا سرد نشده بیا بخوریم!
_ اشتها ندارم !
_ کمی بخور !
_ نمی خورم!
فرید دست آرام را گرفت و با خود به کلبه برد. او را پشت میز نشاند و در بشقابش غذا ریخت .
فرید گفت : اگر نخوری به زور توی دهانت می ریزم . می دانی که اینکاررا می کنم .
آرام به فرید نگریست وقتی او را مصمم دید با اکراه قاشق را برداشت و از غذای درون بشقاب خورد . با بلعیدن غذا اشتهایش باز شد و با ولع شروع به خوردن محتویات داخل بشقاب کرد . فرید با خنده به او نگاه می کرد . آرام وقتی با نگاه فرید مواجه شد گفت : غذای محلی خوشمزه است
_ اکبر آقا دست پخت خوبی دارد.
آرام بشقاب ها را جمع کرد و به آشپرخانه برد . فرید مانعش شد و گفت : نمی خواهد کاری انجام بدهی بهتر است استراحت کنی
_ خسته نیستم
_ امروز ظرف ها با من ، موافقی؟
آرام از آشپرخانه بیرون امد و روی کاناپه دراز کشید و بعد از دقایقی به خواب رفت . وقتی چشم گشود فرید را در خواب دید . اهسته برخواست وبیرون رفت . فرید از خواب پرید و به اطرافش نظری انداخت . برخاست ، حمام و دستشویی را گشت . بیرون امد و به اصطبل رفت . مارال نبود . اسب امید را زین کرد و در اطراف به جستجو پرداخت . تا کنار رودخانه رفت . سپس به سمت دهکده تاخت و نا امید بازگشت . مارال در اصطبل بود . به کلبه دوید . آرام چای دم کرده و صدای آب به او فهماند که حمام است . نفس بلندی کشید و به انتظار او ماند.
آرام با حوله ای که دور سرش پیچیده بود بیرون امد و گفت : این لباس ها خیلی گشاد است .
فرید با قیافه جدی سر تاپای او را برانداز کرد و گفت : مثل بچه ای شدی که لباس پدربزرگش را پوشیده !
آرام آستین لباسش را تا زد و گفت : چاره ای نداشتم . چند دست لباس آنجا بود . این کوچکتر از بقیه بود. سپس به آشپرخانه رفت و با دو لیوان چای بازگشت . فرید لیوان چای را برداشت و گفت : به موقع بود !
_ کی برمی گردیم؟
_ تو که اینجا را دوست داشتی؟
_ نه لان و نه در این موقعیت
_ موقعیت ؟ چه موقعیتی بهتر از الان؟
_ مثا اینکه متوجه نیستی و یا عمدا خودت را به آنراه می زنی .
sorna
02-07-2012, 11:49 AM
_ من متوجه همه چیز هستم . می خواهم تو را متوجه اطرافت کنم.
_ اطراف من خالی است . هیچ چیز خاصی وجود ندارد.
_ فکر کن و کمی انصاف داشته باش ! بعد از چند ماه تو را اینجا آوردم که هم گذشته را فراموش کنی و هم کنی استراحت کنی
_ هر چه زودتر مرا به خانه برگردان ! من احتیاجی به استراحت ندارم
_ تو خیلی یکدنده و لجبازی !
آرام با کنایه گفت : واقعا ! اینطور فکر می کنی؟
فرید لبخندی زد و گفت : ما دراین مورد با هم تفاهم داریم
_ خیلی خوب ! بگو تا بدانم حرف حسابت چیست ، تو از من چه می خواهی ؟ دوست دارم مثل شب ازدواجمان حقیقت را بدانم
_ تو که علاقه ای به تجدید خاطرات نداشتی
_هنوز هم می گویم علاقه ای ندارم .اما متاسفانه همان طور که خودت می دانی گذشته نیمی از زندگی است . نمی شود فراموشش کرد
_ خوشم می آید که رک و راست حرفت را می زنی ، پس من برای تو هنوز وجود دارم
_ تو می خواهی از من نقطه ضعفی بگیری اما ترجیح می دهم که دیگر راجع به گذشته با تو حرفی نزنم
_ هر طور مایلی
_ خوب نگفتی ؟ منم نتظر شنیدنم
_حالا که خودت حرف را به اینجا کشاندی می گویم . سپس شمرده شمرده گویی می خواهد مطلبی را دیکته کند گفت : من از تو بچه می خواهم !
ارام لحظاتی چند خیره ماند سپس شروع به خندیدن کرد . آنقدر خندید که لشک از گوشه چشمانش فرو ریخت .
فرید با قیافه جدی گفت : کجای حرفم خنده دار بود؟
آرام با دیدن چهره فرید که با کمال خونسردی به او می نگریست گفت : تو واقعا دیوانه ای !
_ من هیچ چیز عجیب و غیر عادی در این خواسته نمی بینم
_ من قصد جدا شدن از تو را دارم . و تو از من بچه می خواهی
_ خوب ! می توانی بعد از زایمان هر جا خواستی بروی
_ تو جدی حرف می زنی یا شوخی میکنی؟
_ من خیلی فکر کردم .جدی جدی هستم
آرام برخاست و به کنار پنجره رفت : تو بچه را می خواهی چکار؟
_ می خواهم از تو یادگاری داشته باشم !
آرام با پوزخند گفت : حتما نسیم بچه دار نمی شود.
_ هر طور دوست داری فکر کن!
_ اه پس موضوع از این قرار است اما من چطور می توانم بچه ای را که به دنیا می اورم به تو بسپارم
_ می توانی اصلا نبینی
_ تو مثل همیشه خودخواهانه فکر میکنی. بنظرت چرا باید خودم را عذاب بدهم .به خاطر تو ؟
_ من گناهی ندارم .فقط دلم بچه می خواهد . بچه ای از پوست و خون خودم. تو زن من هستی و اینکار فقط از تو بر میآید
آرام لحظه ای اندیشید . به فرید نگریست . می خواست بداند که او حالت عادی دارد یا نه !
_ ناراحت نشو ! اما نسیم صلاحیت نگه داشتن بچه را ندارد
_ خودم می دانم . نمی خواهم به او بسپارم
_ فکر همه جارا کرده ای
فرید سرش را تکان داد و با خنده گفت : از سلیقه من خوشت نیامد؟
_ چرا خیلی بهم می امدید .
_ اما به نظر همه ، من و تو بیشتر بهم می آییم.
_ به هم امدن مهم نیست . باید قلب ها در کنار یکدیگر باشند.
_ بهتر است برویم سر موضوعی که حرف می زدیم . این مهمتر است.
_ من نیستم . در واقع از کجا باور کنم که راست می گویی
_ من از روز اول با تو صادق بودم
_ من باید فکر کنم . رفتار تو مشکوک بنظر می رسد.
_ تا دلت می خواهد فکر کن! تنها راه جدایی تو همین است
آرام هر چه فکر می کرد کمتر به نتیجه می رسید . حرفهای فرید ضد و نقیض بود. او دیوانه وار فرید را می پرستید و حاضر بود به خاطرش دست به هرکاری بزند . اما وقتی پای نسیم به میان مسی امد احساس واقعی اش را گم می کرد . خوب می دانست که پیشنهاد فرید برای نگه داشتن اوست . چگونه می توانست آن را بپذیرد؟ غرور و عزت نفسش چه می شد؟ اگر فرید فقط بچه می خواست انوقت چه؟ آیا باز می توانست همان گونه که فرید گفته بود فرزندش را بگذارد و برود . با تمام وجود فکر داشتن فرزندی از فرید برایش خوشایند بود. او هر طور که می اندیشید خود را بازنده می دید دیگر برایش چندان فرقی نمی کرد
*********************************
آن شب باران سیل آسایی می بارید . فرید شومینه را از هیزم پر کرد و روشن نمود. آرام در کنار آتش دلپذیر شومینه نشست . فرید روی کاناپه به خواب رفته بود. آرام پتویی در کنار بخاری انداخته بود . اما خواب از او گریخته بود . صای باران و رعد و برق او را به وحشت انداخت برخاست و فرید را تکان داد . فرید برخاست . خواب آلود گفت : چی شده؟
_ خوابم نمی برد
فرید دستی به صورتش کشید و گفت : می ترسی؟
_ نمی دانم !
فرید بالشت خود را برداشت و در کنار بخاری گذاشت و گفت : من بدیار می مانم . تو بخواب !
آرام دزار کشد و پتو را بدور خود پیچید و دقایقی بعد به خواب رفت . در خواب و رویا میدید که فرید گیسوانش را نوازش می کند . آرام صدای نفس های فرید را حس می کرد . نه ! این خواب نبود . آرام به صدای باران گوش کرد و خود را به دست تقدیر سپرد....
sorna
02-07-2012, 11:50 AM
با طلوع خورشید آرام چشم گشود و به اطرافش نظری انداخت . فرید را نیافت . کش و قوسی به اندامش داد . پتو را به دور خود پیچید و به کنار پنجره رفت و باران همچنان می بارید. اتومبیل نبود . سر جای خود بازگشت و در کنار آتش شومینه خود را گرم نمود . خمیازه ای کشید و با لبخندی مرموز به اتش خیره شد
آرام ساعت ها در انتظار فرید به سر می برد . ان قدر در اتاق راه رفت که پاهایش ددرد گرفت . به سراغ اکبر آقا رفت و اما او نیز خبری نداشت . دلشوره ای سخت به سراغش امد . نمی دانست در میان جنگل با ریزش مدام باران چه باید می کرد . اکبر آقا همراه مردی به شهر رفت و ساعتی بعد با اتومبیل کرایه در کنار کلبه ایستاد . آرام سراسیمه بیرون رفت و گفت : اکبر آقا ! از فرید خبری ندارید؟
اکبر آقا با چهره ای در هم گفت : ببخشید خانم ! آقا فرید پیغام دادند تا با این ماشین برگردید خانه!
آرام نفسش بند امد با چهره ای رنگ پریده گفت : خودش کجاست؟
_ نمی دانم به من پیغام دادند و رفتند.
آرام احساس کرد پشتش خمیده شده و قادر به ایستادن به حالت عادی نیست . در برابر نگاه ترحم انگیز اکبر آقا تاب ایستادن را در خود نمی دید . با سستی قدم بر می داشت . هر لحظه بیم ان می رفت که بر زمین سقوط کند . در پله اخر پایش پیچ خورد و تعادلش را از دست داد . اکبر آقا به طرفش گام برداشت . آرام سرش را تکان داد و با دست اشاره کرد جلو نیاید . با زحمت در اتومبیل را گشود و در گوشه ان مانند فردی مجرم در انتظار اجرای حکم کز کرد . حتی جرات خداحافظی کردن از اکبر آقا را در خود نمی دید . اتومبیل را در طول جنگلی که زمانی نه چندان دور برایش رویایی جلوه می کرد به حرکت در آورد . اکنون مانند آن بود که جهنمی را پشت سر می گذارد . سرش را به شیشه اتومبیل چسباند و زار زار گریست.
با رسیدن به مقصد آرام پیاده شد . لحظه ای چند به ساختمان نگریست . چشمانش تنگ و صورتش منقبض شد . سرش را بالا گرفت و با گامهایی مطمئن قدم به خانه گذاشت . به کمک سرایدار در خانه را گشود . مقداری پول برداشت و کمی به وضع ظاهرش رسید . او مجبور بود برای رفتن به شیراز از اتوبوس استفاده کند . هیچ مدرکی از خود نداشت . به سرعت از خانه خارج شد و به سمت ترمینال حرکت کرد.
به محض رسیدن به شیراز ، مادر و امیر با کنجکاوی به او می نگریستند . آرام بدون هیچ حرفی به حمام رفت و دوش گرفت . سپس به اتاقش رفت و خوابید . ساعتی بعد مادر او را در میان انبوهی از وسائلش که در اتاق پراکنده بود دید. با شگفتی پرسید : آرام چکار می کنی؟ چرا اینجا را بهم ریختی ؟
آرام در حالیکه لابه لای کتابهایش را جستجو می کرد گفت : می خواهم چیزهایی را که به درد می خورد جمع کنم و مابقی را در انباری بگذارم
_ تو که تازه از راه رسیدی . لزومی نداشت با عجله شروع به کار کنی
_ اتفاقا ! عجله دارم
مادر با تردید گفت : فرید با تو نیامد ؟
آرام لحظه ای مکث کرد و سپس در چشمان مادر با حالتی عصبی نگریست : مادر ! اسم او را پیش من نیاورید ! هیچ وقت !
مادر به طرف آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و با بغضی که داشت گفت : مرا ببخش ! نمی دانم ! چه جوری بپرسم که چی شده ، چه می خواهی ؟ و یا کجا بودی؟ سوال های زیادی در ذهنم هست ؛ که جرات پرسیدن ندارم . من نگرانت هستم . تو تنها دختر من هستی . امید من ! جان من ! بگو چطوری از تو بپرسم ؟
آرام مادر را گرم در آغوش کشید و گریست . مادر گیسوان او را نوازش کرد و گفت : نمی خواهی حرف بزنی؟
آرام اشک روی گونه هایش را پاک کرد و گفت : مادر من کمی فرصت می خواهم . خودتان به وقتش همه چیز را خواهید فهمید . فقط این را بگویم که من باید هر چه زودتر از ایران خارج بشوم.
مادر با حیرت گفت : وای ! خدای من ! چه کار کردی؟
آرام لبخندی برای اطمینان به مادر زد و گفت : نگران نشوید ! فقط می خواهم در امان باشم . از دست فرید فرار کنم .
_ چرا طلاق نمیگیری؟ این که جرم نیست
_ مادر ! فرید مرا طلاق نمی دهد . او می خواهد مرا عذاب بدهد . اگر اینجا بمانم فرید مرا خواهد کشت یا من او را ..........
مادر خود را روی صندلی انداخت و دست بر پیشانی نهاد و گفت : خدا من ! چه می شنوم ؟
_ نمی خواهم شما را ناراحت کنم . اما چطور بگویم . فرید ، حالت عدای ندارد . یک طوری از من نفرت دارد . دلیلش را نمی توانم بفهمم . فقط می دانم که مرا نمی خواهد و به نوعی با زندگی من بازی می کند . چند سالی که از اینجا دور باشم . مجبور می شود مرا فراموش کند و طلاقم بدهد.
_ من چه کنم بدون تو ! تنها !
آرام زیر پای مادر نشست و در چشمان او مهرابانانه نگریست و گفت : اولا امیر در کنار شماست . در ثانی من خیلی زود بر می گردم . فقط تا زمانی که مطمئن شوم از دست فرید نجات پیدا کردم . خودتان بهتر می دانید که من طاقت دوری از شما را ندارم . باور کنید اگر مجبور نبودم چنین تصمیمی نمی گرفتم ! شما باید کمکم کنید ! خواهش می کنم !
مادر گریه سر داد و با اندوه در چهره یگانه دخترش که این چنین سر گردان و پریشان بود نگریست . سپس گفت : من برای خوشبختی تو هر کاری می کنم ، به شرطی که بدانم اشتباه نمی کنی .
_ هیچ اشتباهی در کار نیست اگر تا حالا مطمئن نبودم از امروز یقین پیدا کردم و سپس با نفرت و کینه گفت : فرید دیوانه است دیوانه !
با مساعدت امیر و چند تن از دوستان با نفوذ پدر توانست در مدت ده روز تمام کارهای لازم را انجام دهد . پاسپورت و ویزا مهیا بود و پرواز در دو روز آینهد رویایی زیبا بود. زمانی که فرید دستش به او و فرزندش نرسد ، ان وقت انتقام خود را از او گرفته بود.
تا زمانی که در صندلی هواپیما و در اوج آسمان جای نگرفت ، باورش نمی شد که تمام آن دوندگیها و مخفی کاریهایش به نتیجه ای چنین شیرین ختم شود. با هراس و تردیدی که در تمام ساعات شبانه روز او را همراهی می کرد و هر ثانیه چون ساعتی می گذشت ؛ قبول آن اندکی دشوار بود . گاه لیوانی اب سر می کشید تا اطمینان یابد خواب نیست اما حقیقت چیزی نبود جز ان که می دید ، فرفر ، پرواز و رفتن به سوی آزادی
اکنون با گریز از تمام علایقش خون تازه ای در تنش جریان یافته بود . نقشه زیادی در سر می پروراند . آینده را متفاوت از انچه تا کنون بر او گذشته بود پیش بینی می کرد . از به یاد اوردن چهره فرید صورتش سخت و منقبض می شد .
آرام با خود زمزمه کرد : از تو متنفرم ! من دیوانه وار می پرستیدمت اما حالا دیوانه وار تشنه خونت هستم . تو باید سزای اعمال خود را پس دهی . من فرزندم را به چنین پدری نخواهم سپرد . این نقشه نسیم و تو بود تا مرا نابود کنید . حالم از هر دوی شما بهم می خورد . دیگر نمی توانست تحمل کند . کیسه مخصوص را برداشت و استفراغ کرد.
پروانه در سالن فرودگاه بی صبرانه در انتظار دیدن آرام بود . پروانه زنی 35 ساله با قدی بلند و چهره ای جذاب و خوش اندام بود . او به همراه همسرش حمید که در کار تجارت فرش بود و در همین رابطه فروشگاهی را اداره می کرد ، زندگی نسبتا خوبی را می گذراند . پروانه عاشق همسر و فرزندانش بود . سهند هفت ساله و سروش شش ساله بود . عمه پوران همواره از زندگی دخترش گله مند بود و میانه چندان خوبی با دامادش نداشت . پروانه از طریق تلفنهای مادر مطالبی در رابطه با مشکل آرام شنیده بود و علاقمند بود به او کمک کند . مادر چندان واضح حرف نزده ب ود و پروانه ان را موکول به بعد کرده بود . تنها چیزی که در حال حاضر برایش در غربت و تنهایی جالب و شورانگیز بود دیدن آرام و داشتن همصحبت بود . پروانه با دیدن آرام از میان دیوار گوشتی جمعیت گذشت و سر انجام خود را به او رساند ؛ در اغوش هم فرو رفتند و از خوشحالی اشک شوق ریختند.
_ پروانه ! بوارم نمی شود تو را می بینم !
_ خوش امدی عزیزم ! ببینمت آه ! چقدر عوض شدی . خدایا ! باورم نمی شود که تو هر بار زیبا تر از قبل می شوی .سفر خوب بود؟
_ زیاد خوب نبود . حالم چند بار بد شد
_ خدا را شکر که رسیدی ! و آنگاه دست در کمر ارام انداخت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام در میان آپارتمان لوکس پروانه ایستاد :
_ خانه قشنگی داری !
_ خوشحالم که خوشت امد ! دوست دارم راحت باشی . تا چمدانهات را باز کنی و کمی استراحت کنی من بچه ها را از مدرسه می آورم
آرام به اتاقی که پروانه او را به انجا هداست کرده بود رفت و چمدانهایش را گشود . لباسهایش را مرتب کرد و هدایای پروانه و بچه ها را کنار گذاشت . ساعتی بعد پروانه امد . آرام با دیدن سهند و سروش به سویشان رفت و آن دو را بوسید . بچه ها با چشمانی گرد و متحیر از حضور آرام او را می نگریستند
_ بچه های دوست داشتنی و زیبایی داری
و برای ان که ان دو را کمی رام کند هدایایشان را آورد . ان دو با شوقی کودکانه به باز کدن هدایا مشغول شدند . پروانه گفت : چرا زحمت کشیدی ! با این عجله چطور فرصت خرید پیدا کردی؟
_ اصلا قابل تشکر نیست
آرام هدایای پروانه را نیز داد . پروانه از دیدن رومیزی قلمکاری شده و گردنبند طلا ذوق زده شد و آرام را بوسید . سپس بچه ها را به اتاقشان فرستاد و خود رو به روی آرام روی مبل نشست . قوطی سیگارش را در اورد و به آرام تعارف کرد . ارام گفت : فعلا دودی نشدم !
پروانه با ژست مخصوص سیگار را روشن کرد و دود آن را به هوا فرستاد و گفت : عادت بدی است !
_ خیلی اروپایی شدی !
_ بالاخره آب و هدا تاثیر می گذارد
_ کشور زیبایی است
_ بد نیست ! من اینجا را زیاد دوست ندارم . اگر بخاطر کار حمید نبود به آمریکا می رفتم
_ شنیدم آنجا یک دنیای دیگر است
_ هر جا برای خوش دنیایی دارد.
_ اما هیچ جا ایران نمی شود
_ آفرین ! آخر می رسی به همان جایی که بودی
_ نمی خواهی برگردی؟
_ چرا ! خیلی دلم می خواهد اینجا کشور دل مرده و دلگیری است ؛ اما در حال حاضر چاره ای ندارم
_ در هر حال تو خوشبختی !
_ تا خوشبختی را در چه ببینی . خوشبختی من خلاصه شده در شوهرم و بچه هایم . یک مدت اینجا ماندی می فهمی خوشبختی در اینجا چه معنایی میدهد
_ من اولین تجربه زندگی ام را می گذرانم . خودم هنوز باورم نمی شود کجا هستم
_ نباید خودت را ببازی ! مطمئن باش همه چیز درست می شود.
_ امیدوارم ! حمید کجاست ؟
_ حمید یک سفر چند روزه به فرانسه رفته . البته وقتی فهمید تو می آیی با خیال آسوده رفت
_ پس تو تنها بودی
_ حالا دیگر نه !
پروانه به آرام خیره شد . آرام با کوسن روی مبل بازی می کرد . پروانه آرام را لاغر تر و جذاب تر از قبل می دید . مثل دو روی یک سکه بود . آخرین بار آرام را چهار سال پیش در سفری که به ایران داشت بیاد آورد .
_ شوهرت چطور آدمی بود ؟ عکسهایتان که خیلی خوب بود
_ در ظاهر همه چیز خوب بود
_خیلی به هم می امدید . راستش حسودی ام شد . مامان می گفت فرید خیلی پولدار است
_ به نظرت به درد می خورد؟
_ چه چیز ؟
_ پول داشتن.
_ گاهی ، در احساس و عشق جایی ندارد.
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : فرید به من خیانت کرد . نه یکبار بلکه چند بار !
_ واقعا متاسفم ! بدترین مساله در زندگی زناشویی خیانت یکی از طرفین است . اینجا از این اتفاقات زیاد می افتد و خیلی راحت کنار می ایند . اما در ایران برای زن درد اور است
_ چه فرقی می کند ؟ خیانت ، خیانت است . چه اینجا، چه ان جا .
_ اینجا اگر مردی خیانت کند بلافاصله زن تلافی می کند و در نهایت جدا می شوند . در ایران به خاطر حرمت خانواده و مسائل مذهبی آنقدر ها راحت نیست .
_ شاید ! در هر حال من بازنده ای بیش نیستم
_ تو با آمدنت بی اینجا می خواهی به نوعی انتقام بگیری . درست می گویم؟
_ بله ! همینطور است که می گویی
_ بچه ای که در کار نیست
_ فکر میکنم باردارم . مطمئن نیستم
_ می خواهی سقط کنی؟
آرام با وحشت گفت : نه ! دوستش دارم !
پروانه خندید و گفت : تو که از باردار بودنت مطمئن نیستی . چطور دوستش داری؟
_ به من الهام شده . در واقع او انگیزه من برای زندگی کردن است
_ ببین آرام ! تو زیادی جوان و زیبایی ! روراست بگویم اگر حامله نباشی می توانی موقعیت های خوبی داشته باشی.
_ اما من برای ازدواج نیامدم . اگر قصدم این بود همانجا موقعیت های خوبی داشتم . من فقط می خواهم فرید را نبینم . چون بچه را از من می گیرد
_ می دانی بزرگ کردن بچه در کشوری که هیچ کس را ندارب چقدر سخت است ؟ باید مسئولیت سنگینی را به عهده بگیری
_ حق با توست . خدا کمکم می کند !
پروانه با خود اندیشید : آرام عاشق شوهذش است و فقط می خواهد خود را فریب دهد
sorna
02-07-2012, 11:50 AM
_ گرسنه نیستی؟
_ نه همصحبتی با تو همه چیز را از یادم برد
پروانه به آشپزخانه رفت و با دو فنجان قهوه و کیک بازگشت و در همان حال گفت : تا حمید از سفر بازنگشته می رویم گردش ، می خواهم همه جا را نشانت بدهم . موافقی؟
_ هر چه تو بگویی موافقم.
پروانه آرام را با خود چند روزی به گردش برد و از جاهای دیدنی لندن دیدن کردند . از میدان ترافالگار گرفته تا ساعت معروف بیگ بن ، خانه های پارلمان ، کلیسای وست مینستر ، قصر باکینگهام لندن ، بریج و خیابانهای معروف باند استریت و اکسفورد استریت . همه چیز برای آرام جالب و دیدنی بود . وگاه باعث حیرتش می شد . پروانه مهمان نوازی را در حق او کامل کرد و برای شام او را به هتل رویالانکستر برد ؛ که غذاهای خوشمزه و فوقالعاده گرانی داشت . ان شب در رستوران پروانه گفت : می خواهی فردا بریوم دکتر؟
_ موافقم !
_ دکتر من ایرانی است . می خواهی به انجا بریم؟
_ اگر ایرانی باشد بهتر می توانم ارتباط برقرار کنم . اگر حامله باشم نه ماه باید مهمانش باشم .
_ تو که زبان انگلیسی ات خوب است !
_ کمی تمرین و ممارست لازم دارم ، تا راحت تر مکالمه کنم
_ فردا حمید می آید . بچه ها پیش پدرشان می مانند و ما می توانیم برویم دکتر
_ ممنونم ! تو برای من مثل فرشته نجات بودی
_ تعارف را کنار بگذار!
_ تعارف نیست . در این دنیای بی در و پیکر بعد از خدا تو با ارزشترین چیزی هستی که دارم
پروانه لبخندی زد . او هم از بودن در کنار ارام ، خشنود بود . غربت و تنهایی در بند بند وجودش لانه کرده بود . مثل عنکبوتی که مدام به دور خود می تنید .
اکنون با کمک و محبت به آرام نیاز گمشده اش را بدست می اورد .
_ درست را چه کار کردی؟
_ با مشکلاتی که برایم پیش آمد و حالا ( به شکم خود اشاره کرد ) با این وضع دیگر چندان رغبتی برای ادامه ان ندارم . شور و شوقی که از درس خواندن داشتم در وجودم فروکش کرده . وقتی انسان راهی را اشتباه طی می کند ، راههای دیگر خود به خود اشتباه می شوند . زندگی با فرید اشتباه بزرگی بود که من بهترین موقعیتهایم را در کنار او از دست دادم.
_ خیلی احساس پشیمانی می کنی؟
آرام طحظه ای اندیشید و گفت: به تو نمی توانم دروغ بگویم . در واقع من اصلا احساس ندامت نمی کنم و با وجود خیانتهای فرید گذشته ای را که گذراندم جز بهترین دوران زندگی ام محسوب می شود.
_ متاسفم ! نمی توانم بفهمم تو چه می خواهی بگویی !
_ حق داری ! عشق ، نفرت و غرور در زندگی ام به طور مساوی وجود داشت و من با هر سه آنها تجربه خوبی داشتم . و فرید با تمام این حرفها مرد ایده آلی بود!
پروانه با خنده گفت " چقدر عجیب ! باید این آقا فرید را ملاقات کنم . بی شک مرد جالبی است ! بنابرین مشکل تو فقط خیانت فرید نبوده
_ فرید هیچ علاقه ای به من نداشت
_ آه که اینطور ! عشق یک طرفه !
_ متاسفانه بله ! اگر ذره ای به من علاقمند بود هرگز رهایش نمی کردم .
_ حق با توست ! ماندنت صورت خوشی نداشته
_ فرید علاقه ای به من نداشت ولی یک طوری هم می خواست مرا داشته باشد. راستش خودم سر در نیاوردم
_شاید تو را می خواسته اما غرورش اجازه بیان آن را نمی داده
_ کم کم داشت باورم می شد که مرا دوست دارد ، اما با آخرین کاری که کرد ... ( با چشمانی پر اشک از ادامه حرف باز ماند)
_ دیگر راجع به فرید حرف نمی زنیم . برای تو خوب نیست که عصبی بشوی . فکر بچه باش!
آرام در میان اشک خنده شیرینی روی لبانش نقش بست .
با آمدن حمید خانه حال و هوای دیگری پیدا کرد . شیطنت بچه ها ، با دیدن پدرشان افزایش یافت . حمید شباهت زیادی به اروپاییان داشت . قد بلند ، اندامی لاغر ، با چشمانی آبی و موهایی قهوه ای رنگ . تشخیص ان که او شهروندی خارجی است غیر ممکن بود . پروانه ان روز بچه ها را به حمید سپرد و خود به همراه آرام برای مراجعه به پزشک براه افتاد . مطب دکتر در ساختمانی قدیمی با آجرهای قهوه ای قرار داشت . پرچین فراوانی اطراف ساختمان را پوشش می داد . آن دو دقایقی در اتاق انتظار نشستند . دکتر برتی بدرقه بیمارش به کنار در امد . پروانه برخاست و آرام میخکوب بر جای ماند.
sorna
02-07-2012, 11:51 AM
_ دکتر فرهمند ! حالتان چطور است؟
_ شما چطورید؟ چه عجب ! کوچولوهای من حالشان خوب است؟
_ مرسی دکتر ! امروز بیمار جدیدی را می خواهم به شما معرفی کنم
دکتر با مشاهده آرام لحظاتی چند خیره ماند . می خواست مطمئن شود که او کسی جز آرام نیست . پروانه نیز در این کار او را یاری کرد و آرام را معرفی کرد
_ خوشبختانه من با بیمارم آشنایی مختصری دارم !
_ آه چه جالب ! آرام ! شما همدیگر را قبلا دیده اید ؟
آرام به ناچار برخاست و گفت : بله ! دکتر از اقوام پدر فرید هستند .
_ بفرمایید داخل
پروانه آرام را به درون اتاق راهنمایی کرد
دکتر گفت : حمید از فرانسه باز گشت؟
_ بله ! امروز رسید . سلام مفصل رساند .
_ متشکرم ! حتما به دیدنش خواهم امد
آرام متحیر و بی صدا نشست . هنوز نمی توانست باور کند که دکتر همان دکتر فرهمندی است که فرید تا آن حد به او حساس بود و دوست نداشت آرام با او همکلام شود. یعنی دنیا انقدر کوچک بود که بین اینهمه ادم من باید باز دکتر را ملاقات کنم !
پروانه به بازوی آرام زد و گفت : آرام جان ! دکتر با شماست
_ معذرت می خواهم
پروانه گفت : دکتر ! من بیرون منتظر می مانم
دکتر با قیافه جدی مطالبی راروی کاغذ نوشت و در همان حال گفت : بهتر است شما را با اسم کوچکتان صدا کنم . آرام ! ناراحتی شما چیست ؟
_ ناراحتی خاصی ندارم . جز اینکه فکر میکنم باردارم .
_ چه مدت است؟
_ خیلی تازه !
_ از اینکه می خواهی مادر شوی خرسند هستی؟
_ بله ! خیلی !
_ آرام دکتر ها جز طبابت محرم اسرار بیمارانشان هستند . اگر نکته ای هست که دوست داری من بدانم بگو !
آرام بعد از چند لحظه سکوت آهسته گفت : هیچ کس از بودن من در اینجا اطلاع ندارد .
_ حتی فرید؟
_ در درجه اول فرید . نمی خواهم هیچ کس بداند.
_ خیالتان اسوده باشد
دکتر با معاینه آرام گفت که او باردار است و وضع جسمانی اش خوب است . برای اطمینان بیشتر یک سری آزمایش نوشت .
به محض رسیدن به خانه پروانه ماجرای آشنایی دکتر و آرام را برای حمید بازگو کرد و گفت : حتما باید یک روز دکتررا دعوت کنیم
ان شب بعد از صرف شام حمید در کنار ان دو نشست و به گفتگو پرداخت . پروانه گفت : حمید ! آرام بدنبال آپارتمان کوچکی برای سکونت است
_ ما که جا زیاد داریم . چرا نمی خواهی با ما زندگی کنی؟
_ از لطف شما ممنونم ! اگر خانه ای پیدا کنم خیالم راحت می شود.
پروانه گفت : من خیلی به آرام اصرار کردم تا پیش ما بماند اما قبوا نکذد
حمید گفت : فعلا پیش ما بمانید . عجله ای برای اینکار نیست . پروانه خیلی تنهاست . کمی از ایران یاد کنید . سر فرصت من برایتان جایی پیدا خواهم کرد .
_ حمید ! اولین شرط من این است که نزدیک خودمان باشد
_ چشم خانم ! حتما مدنظر خواهم گرفت
حمید از سفر فرانسه صحبت کرد و از آرام راجع به ایران سوالاتی پرسید . ان شب آرام زود به رختخواب رفت . تازگیها خیلی زود خسته میشد و ساعات خوابش افزایش پیدا کرده بود .صبح حالت تهوع داشت و دلش آشوب بود . نتوانست صبحانه بخورد . ترجیح داد در رختخواب بماند . پروانه بچه ها را به مدرسه برد . آرام با مادر تماس گرفت . مادر گریه می کرد و از دوری او نگران بود . آرام با خودداری فراوان با مادر حرف زد ، نمی خواست مادر پی به عمق اندوهش ببرد . به محض آن که تلفن را قطع کرد ازدرد و دوری گریه جانسوزی سر داد.
_ پروانه ! هوای اینجا خیلی گرفته است
_ عادت میکنی!
آرام از کنار پنجره دور شد و گفت : یاد مارال افتادم
_ مارال کیه>
_ اسب فرید ! خیلی خوشگل بود ! من خیلی دوستش داشتم
_ اسب های انگلیسی از بهترین نژآد هستند . اگر دوست داری می توانی باشگاه سواری بروی
sorna
02-07-2012, 11:51 AM
آرام به خود نگریست و گفت : با این وضع !
_ آه ! یادم نبود . خوب ! مارال کجا بود؟
آرام در خیال خود به دوردست ها خیره شد . آخرین شب در کلبه ، صدای باران ، سوختن هیزم در بخاری ، احساس نزدیک بودن به فرید و زمزمه های عاشقانه . آرام در قلبش از آن شب متنفر نبود و احساس پشیمانی نمی کرد . هنوز نمی توانست قاطعانه فرید را محکوم کند . با خود اندیشید : عشق ! چگونه است که پوششی می شود بر هر رفتار خوب و بد . هیچ چیز را نمی بینی . در ظاهر مشت می کوبی و محکوم می کنی اما در قلبت همواره شعله های فروزان و سوزنده ان را که تمام وجودت را ذوب می کند حس می کنی . قلب من هنوز شعله ور است . اما مغزم فرمان دیگری می دهد . من فرید را در قلبم بخشیده ام ، اما فکرم بیمارگونه به او می اندیشد و حس انتقام را فرمان می دهد.
_ آرام ! حواست کجاست؟
_ معذرت می خواهم ! چی پرسیدی؟
_ پرسیدم مارال کجل بود
_ کلبه ای در میان جنگل ! بوار میکنی؟
_ چه چیز را باور کنم؟
_ کلبه ای در جنگل ! آنجا حقیقتی بود که وجود داشت
پروانه در چهره آرام دقیق شد . به نظرش امد که او هذیان می گوید . به طرفش رفت و پرسید : حالت خوب است؟
_ انجا زندگی بود. روح جنگل بود
پروانه شانه های آرام را گرفت و او را به اتاقش هدایت کرد و در رختخواب خواباند . دست بر پیشانی آرام گذاشت .تب شدیدی داشت .هراسان با دکتر تماس گرفت
دکتر با معاینه آرام به اتاق نشیمن بازگشت و گفت : نگران نباشد ! سرماخوردگی ساهد است .باید استراحت کند . داروهایش را سر ساعت بدهید ! دستور غذایی می نویسم که باید رعایت کند
آرام از اینکه با بیماری خود باعث دردسر پروانه شد شرمسار بود. پروانه با وجود مشکلات خود باید از او هم مراقبت می کرد . هر طور شده باید جایی را پیدا می کرد . بیشتر از آن نمی خواست سر بار کسی باشد . هر چند که پروانه بارها او را ملامت کرده بود . اما دیر یا زود باید مستقل می شد و چه بهتر که اینکار زودتر انجام شود.
دو روز بعد وضع جسمانی اش بهتر شد . اغلب ساعات روز را به مطالعه می گذراند . حمید آپارتمانی در همان نزدیکی پیدا کرد . آن روز برای دیدن خانه مورد نظر رفتند . آرام انجا را پسندید و قرار شد تا چند روز آینده نقل مکان نماید . پروانه به همراه آرام برای خرید وسایل مورد نیاز به فروشگاه ها سر زدند . آرام وسائل زیادی نیاز نداشت . انجا مبله بود و فقط احتیاج به تمیز کردن داشت . او تعدادی ملحفه و پرده و رومیزی و یک دست بشقاب و قاشق و چند قابلمه ، قهوه جوش ، کتری و خرده ریزهای دیگر خریداری کرد
پروانه در تمیز کردن خانه به او کمک کرد . تا انجا را به وضعی که آرام دوست داشت در اوردند. آرام خانه را راحت و دنج یافت . منظره زیبای پارک نزدیک خانه بیشتر او را شیفته آنجا کرد.
پروانه با تمام شدن کارهای خانه گفت : به نظرت کمی کوچک نیست ؟
_ مگر من چقدر جا لازم دارم؟
_ بعد از مدتی من می شود ما !
_ تا آن موقع خدا بزرگ است . فکر می کنم یک اتاق خواب با این پذیرایی برای من کافی است . جای بزرگتر وقتی رفت و امدی نداشته باشی بدون استفاده می ماند.
_ اگر مادر اینجا را ببیند حتما صدایش در می آید
آرام خندید و گفت : دلم برای نق زدن های عمه جان یک ذره شده !
_ راستی از سرایدار پرسیدم گفت واحد بغلی پیرزنی تنهاست
_ چه خوب ! مثل اینکه ساکنین اینجا نفرین شده اند!
_ آرام ! حالا که خیالت از بابت خانه راحت شد بهتر است بدانی که من اجاره نمی دهم که تنهابمانی
_ من تنها نیستم . تو ، بچه ها و حمید همیشه با من هستید . فقط در مدتی که باردارم احتیاج به تنهایی دارم . در واقع کمی خجالت می کشم
_ حمید مثل برادر خودت می ماند . نباید اینطور احساس کنی و سپس افزود :در ضمن فردا وقت دکتر داری یادت نرود!
_ اه اصلا یادم نبود . حتما می روم
دکتر با دیدن جواب آزمایش آرام گفت : همه چیز خوب و طبیعی است . نوزاد حدود پنج هفته از عمرش می گذرد ، خودت مشکلی نداری؟
_ نه ! همه چیز خوب پیش می رود.
_ از حمید شنیدم که خانه ای اجاره کردی
_ بله ! دیگر بیش از ان نمی شد مزاحم پروانه باشم
_ از تنها بودن ناراحت نیستی .
_ عادت می کنم! ( آرام می خواست بگویم عادت دارم اما مایل نبود دکتر جزئیات زندگی او را بداند)
دکتربه وسیله دستگاه صدای ضربان قلب بچه را به گوش آرام رساند. شوقی وصف ناپذیر وجودش را فرا گرفت
_ پیاده روی یادت نرود.
_ حتما دکتر !
_ قرار ما ماه آینده . مگر اینکه اتفاق خاصی رخ بدهد.
آرام مسیر خانه تا مطب را پیاده طی کرد . از این که دکتر فرهمند با او راحت بود و هیچ اشاره ای به دیدار های گذشته نمی کرد خشنود بود
پروانه هرروز تلفن می کرد و از او می خواست تا به انجا برود . اما آرام ترجیح می داد در خانه بماند و کمتر مزاحم زندگی او شود. اغلب روزها به پیاده وری می رفت و باقی روز را با مطالعه کتاب ، رفتن به سینما و دیدن برنامه های تلویزیونی می گذراند. نامه های راحله مرتب به دستش می رسید . او از همه جا و همه کس می نوشت ، از دانشکده ، دوستان و جاهایی که می رفت . آرام نامه های او را بارها می خواند . لادن و امیر نیز نامه می نوشتند . اما حرفهایشان تکراری بود.آرام گاهی درنامه ها در جستجوی خبر و یا مطلبی از فرید بود . اما می دانست که آنها به خاطر آنکه آرامشش را بهم نزنند نامی از فرید نمی برند .ان روز پروانه قول داده بود تا نزدش برود . پروانه با دیدن آرام گفت : امشب دکتربرای صرف شام به اینجا می آید
_ خوب ! من قبل از صرف شام می روم.
_ چرا ؟ از دکتر خوشت نمی آید ؟
_موضوع این نیست . علاقه ای ندارم که دکتر را غیر از مطب جای دیگری ببینم . در هر حال او فامیل آقای فرخی است
_ در اینجا فقط دکتر توست و آشنای ما ف نه چیز دیگری . حالا بلند شو و کمی به من کمک کن 1
_ بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
( پروانه بدین وسیله آرام را ناگذیر به ماند کرد.)
سیمای دکتر دلنشین و موقربود . موهای یکدست جو گندمی ، اندامی چهار شانه ، قد بلند در کت شلواری خوش دوخت که او را به سیاست مداران بیشتر شبیه می کرد تا طبیب !
او با دیدن آرام گفت : اینجا دیگر بیمار من نیستید . بلکه دوست و هموطن یکدیگریم
_ اتفاقا من به پروانه همین موضوع را متذکر شدم
_من و شما کمی بیشتر از عرف معمول تفاهم فکری داریم
حمید با دکتر گرم گفتگو بود و در همان حال پروانه و آرام میز شام را چیدند . دکتر با دیدن میز شام گفت : هیچ جای دنیا کدبانویی پیدا نشده که بتواند همانند خانم ایرانی میز غذا را با صفا و صمیمیت درونی اش تزیین کند . از این میز شام بوی مهربانی و لطف به مشام می رسد.
آرام از طرز سخن گفتن دکتر که انطور با احساس و لطیف توصیف می کرد خوشش امد . شام در محیطی صمیمی صرف شد . دکتر از دست پخت پروانه تمجید نمود.
پروانه گفت : دکتر ! اگر دستپخت آرام را بچشید دیگر علاقه ای به خوردن غذاهای من نخواهید داشت
آرام گفت : هر وقت که مایلید نشریف بیاورید اما اگر شکه شدید من مقصر نیستم . پروانه در تعریف از من کمی زیاده روی می کند.
دکتر گفت : برای انکه ثابت شود کدام یک از خانمهای محترم درست می گویند حمید جان ! بهتر است لان برنامه رفتن به منزل آرام را پیاده کنیم
آرام انها را برای هفته بعد به منزلش دعوت کرد .برای تهیه غذای ایرانی و مواد ان دچار مشکل بود. زیرا بسیاری از مواد غذایی انجا پیدا نمی شد.و در فروشگاه ایرانیان نیز بعضی اجناس کمیاب بود. اما با تمام این مشکلات سر انجام غذاهای مورد نظرش را تدارک دید . دکتر با دسته ای گل و جعبه شکلات وارد شد . بعد از صرف شما دکتر گفت : الحق که کار بسیار دشواری است که تشخیص بدهیم کدام یک از خانمها دست پخت بهتری دارند.
حمید گفت : بهتر است یکبار دیگر دست پخت خانمها را امتحان کنیم و بعد رای نهایی را صادر کنیم!
پروانه گفت : خیلی زرنگ شدی حمید جان! بهتر است مساوی اعلام کنید. این به نفع همه است
دکتر گفت :دست پخت بنده تعریفی ندارد . اما می توانم شما را به رستوانی که می شناسم و غذای های خوبی دارد دعوت کنم .
پروانه گفت : موافقم دکتر ! هر وقت بگویید ما در خدمتیم
دکتر خندید و قرار شد یکشنبه هفته آینده مهمان او باشند.
آن شب در خانه کوچک آرام هیاهوی بچه ها و خنده بزرگتر ها نوای دلنشینی داشت و آرام کمی حافظ خواند و حمید یکی از اهنگ های قدیمی را بسیار زیبا اجرا کرد . دکتر نیز از خاطراتش سخن گفت و در واقع این مهمانی ها شروع دوره ای تازه برای گذراندن وقت در ان دیار غربت بود.
sorna
02-07-2012, 11:51 AM
اکنون آرام شش ماهه بود . شکمش بزرگ شده بود . چند دست لباس گشاد تهیه کرد و از سر بیکاری خرید می رفت و لوازمی را که بنطرش برای کودک لازم بود خریداری می کرد . مادر قول داده بود ماه آینده نزد او بیاید تا روزهای اخر را با فراغ خاطر بیشتری سپری کند . آرام گاهی پیرزن همسایه را در پارک سر خیابان می دید که برای پیاده روی به انجا می رفت/ یک بار نزد آرام آمد و در کنارش نشست و همچنان که گربه سفیدو ملوسی را نوازش می کرد گفت : من عاشق پتی هستم ! بدون او نمی توانم زندگی کنم
آرام گفت : پتی دختر شماست؟
پیرزن سرش را تکان داد و گفت : بچه به درد نمی خورد . منظورم این است ( و اشاره به گربه کرد )
_ شما فرزندی ندارید؟
_ چرا پسرم در شهر ویلز ساکن است . چند سال است که او را ندیده ام . علاقه ای هم به دیدنش ندارم . پتی تمام زندگی من شده!
آرام با تاسف به او نگریست ، نمی توانست حرفی بزند و جوابی بدهد . زیرا آن پیرزن عاطفه نداشت و اگر هم داشت به پای گربه اش ریخته بود . آرام اکثر شبها خواب فرید را می دید . چهره اش نا پیدا و گم بود فقط می دانست سایه ای که از دور پیداست فرید است .
پیرزن همسایه با هر بار دیدن او دست به شکمش می کشید و میگ فت : این بچه دختر است
آرام می خندید و از حرکات پیرزن که همراه با عشوه های ریز و ظریفی بود خوشش می امد . یک روز به آرام گفت : هر وقت دوست داشتی بیا پیش من تا برایت فال قهوه بگیرم
آرام قول داد در اولین فرصت به دیدن او برود.
ان روز از سر بیکاری جعبه ای شکلات خرید و به نزد پیرزن رفت . ماریا از دیدن آرام خوشحال شد و گفت : ما هر دو تنها هستیم . من عاشق پتی هستم و تو عاشق بچه ات . خصوصیات ما شبیه هم است
آرام متعجب شد اما حرفی نزد . خانه ماریا پر از ظرف های چینی و گلدان های گل بود . در کنار اتاق سبد زیبایی قرار داشت که با ساتن سفید و آبی تزیین شده بود و پتی ملوس و تنبل در ان لمیده بود . آرام برای ان که سر به سر ماریا بگذارد گفت : پتی چاق شده اینطور نیست؟
پیرزن با وحشت پتی را برداشت و در ترازو قرار داد و گفت : وزنش تغییری نکرده ، فقط کمی تنبل شده !
سپس با دقت به پتی نگریست و گفت : بهتر است که او را نزد دکتر ببرم . می ترسم مریض باشد
پاپیون پتی را صاف کرد . و سر جای خود نهاد . ماریا دو فنجان قهوه ریخت . آرام قهوه اش را سر کشید . ماریا گفت : آن را در نعلبکی برگردان
آرام فنجان را برگرداند و به یاد آن روز افتاد که به همراه سایه و لادن برای سر به سر گذاشتن یک دیگر فال می گرفتند . وقتی ماریا فنجان را بدست گرفت آرام نا خود آگاه دلشوره ی سخت به سراغش امد . او اعتقاد چندانی به این مسائل نداشت اما ان روز در انجا در تنهایی و غربت که ارمغان زندگی اش بود آن فنجان را الهام بخش می دید.
پیرزن نگاه دقیقی به فنجان کرد و سپس در چهره آرام نگریست و گفت : در سرزمین خودت مردی بیمار است و چشم انتظار توست . خیلی دوستت دارد ! تو هم دوستش داری ! چرا تنهایش گذاشتی؟
آرام لبخندی زد و گفت : چرا بیمار؟
_ نمی دانم ! مثل اینکه بیمار است . شاید هم ... نمی دانم ! در هر حال خوابیده است .
_ او از من سر حال تر است.
_ این مرد منتظر توست . این بچه همانطور که گفتم دختر است . تو را به آروزهایت می رساند . مسافر داری . خیلی زود و دوباره در چشمان آرام خیره شد و گفت : تو عاشق این مرد هستی ! او هم دوستت دارد ! تو سرانجام پیش او برمیگردی
_ محال است ! آن مرد بچه مرا می خواهد
_ من بعید می دانم . او فقط تو را می خواهد.
************************************************** ************************************************** *
آرام نفس زنان خود را به پروانه رساند . او را در آغوش کشید و گفت : مادر فردا می آید.
_ چه خبر خوبی ! تو خیلی تنها بودی . من همدم خوبی برایت نبودم . آرام پروانه را بوسید و گفت : اگر تو نبودی خدا می داند که من الان کدام تیمارستان بستری بودم . با کمک تو و حمید توانستم سخت ترین دوران زندگی ام را سپری کنم
پروانه اشک در چشمانش حلقه زد . دست به شکم آرام کشید و گفت : مثل هنوانه شده ( و هر دو خندیدند )
با امدن مادر به نزدش دیگر هیچ ارزویی نداشت . به نظرش خداوند بیش از حد با او مهربان بود . حالا با بودن مادر دغدغه زایمان را کمتر خواهد داشت .
ان روز آرام به همراه پروانه و بچه ها در سالن فرودگاه در انتظار مادر بودند . آرام به محض دیدن مادر از شوق بی حد اشک می ریخت . پروانه نیز از دیدار زندایی خود که اکنون در نبود دایی جانش تنها مانده بود گریه سر داد . مادر لحظاتی بعد به سمت بچه ها رفت و سهند و سروش دسته گلی به مادر تقدیم کردند . مادر آنها را گرم در آغوش فشرد و بوسید.
در اتومبیل مادر به آرام دقیق شد و گفت : دخترم ! چقدر عوض شدی !
_ چه جوری شدم ؟
sorna
02-07-2012, 11:52 AM
_ خیلی نمکی شدی ، صورتت پف کرده
_ خیلی زشت شدم ؟ همین طور است؟
_ نه دخترم ! در عوض می خواهی مادر شوی . یک مادر نمونه !
_ آخ مادر ! باورم نمی شود شما در کنارم هستید
مادر او را تنگ در آغوش گرفت و گفت : مگر من چند دفعه می خواهم مادربزرگ بشوم . برای دیدن اولین نوه ام لحظه شماری می کنم.
سپس رو به پروانه گفت : پروانه جان ! آرام به تو خیلی زحمت داده . انشاالله هر چه از خدا می خواهی به تو بدهد ! دخترم غریب و تنها بود
_ من کاری نکردم . آرام دختر شجاعی است !
آن شب پروانه با بچه ها برای شام ماندند . آخر شب حمید برای بردن انها امد و ساعتی نشست .
وقتی ان دو تنها شدند آرام پرسید : امیر چطور بود ؟ اوضاع و احوالش خوب است؟
_ خیلی سلام رساند . قرار شد بعد از من یک سفر به دیدنت بیاید . هم فال است و هم تماشا
_ عروسی چه زمانی برگذار می شود؟
_ بعد از سال پدر . عمه جان نیز همان زمان را تعیین کرده . امیر در نبود تو چندان دل و دماغ ندارد
_ می دانم ! امیر مثل من تنهاست . طفلکی لادن خیلی بد آورد . چقدر باید دوری یکدیگر را تحمل کنند
_ لادن که گله ای نمی کند . اما خوب جوانند خسته می شوند.
_ تو اینجا راحتی؟ مشکلی نداری؟
_ بد نیست ! تا حدودی عادت کردم
_ بیا برگردیم ایران ! تا کی میخواهی تنها بمانی؟
_ ایران یعنی فرید ! نمی توانم ریسک کنم
_ حق با توست . اما تا کی؟ هشت ماهه که امدی . دریغ از یک خبری یا تماسی از فرید یا خانواده اش
_ چطور ممکن است ! اصلا خبری ندارید؟
_ باور کن! مثل این که آب شدن رفتن توی زمین . از خانم فرخی که اصلا انتظار نداشتم . دریغ از یک تلفن . راستی نمی شود آدمها را شناخت
_ خیلی عجیب است ! من گمان می کردم شما به من حرفی نمی زنید و خودتان خبرهایی دارید
_ باور کن حیران ماندم ؛ ناسلامتی تو عروسشان بودی !
_ عمه پوران چطور ؟ احتمالا عمه جان چیزهایی میداند . در واقع چندان اهمیتی ندارد.
_ چرا اهمیتی ندارد ؟ تو که به انها بدی نکرده بودی . حداقل تکلیفت را روشن کنند . پروان جان می گفت " چند بار خانم فرخی را دیده اما او با عجله احوالپرسی کرده و گذشته " مثل اینکه از چیزی می ترسند و یا خجالت می کشند
_ شاید فرید اجازه نمی دهد که انها با شما تماس بگیرند . و احتمال این که فرید ازدواج کرده باشد زیاد است
_ ازدواج ! فرید تکلیف تو را روشن نکرده . چطور می تواند ازدواج کند ! در و همسایه چه می گویند ؟
_ بالاخره می فهمیم که چی شده . زیاد فکرتان را خراب نکنید .
_ به قول معروف ماه پشت ابر نمی ماند . اخر کار مجبورند بیایند تا ببینیم حرف حسابشان چیست ؟
آرام نزد خود مطمئن بود که فرید با معرفی نسیم به خانواده اش باعث گریز انها از دیگران شده . آرام به خود اجازه نمی داد با افکار بیهوده و بی نتیجه آرامش خود و کودکی که در راه دارد را برهم بزند . تنها امیدش دیدن کودکش بود . اگر چه فرید همه چیز را از او گرفته بود . اما فرزندش جای تمام آنچه را که از دست داده بود خواهد گرفت . ماه آخر بارداری سخت ترین روزها برای آرام بود . شکمش بی نهایت بزرگ شده بود و راه رفتن و نشستن دشوار می نمود . دکتر تاکید به پیاده روی به مدت یکساعت نموده بود . با غذاهای لذیذی که مادر تهیه می دید کمی اضافه وزن پیدا کرده بود. گاهی درد هایی در کمر و پهلو هایش می پیچید . آن تنهایی دهشتناک که دیگر جایی در زندگی اش نخواهد داشت و فرزندش تمام خلا زندگی اش را پر خواهد کرد.
پروانه سراسیمه خود را به بیمارستان رساند و با دیدن مادر که گریان روی نیمکت نشسته بود به طرفش رفت : آرام کجاست؟
_ یک ربع پیش برند اتاق عمل
_ بالاخره نتوانست طبیعی زایمان کند؟
_ نه ! خیلی تلاش کردند اما موفق نشدند . چند بار تلفن کردم اما خانه نبودی
_ رفته بودم خرید . به محض این که رسیدم خانه ، حمید پیغام شما را به من رساند.
_ زحمت افتادی!
_ زحمتی نیست . من هم به اندازه شما نگران آرام هستم . با آمدن نوه خوشگلتان تمام ناراحتی ها پایان می یابد
_ پروانه جان تو که غریبه نیستی ، خودت می بینی که آرام چطور زندگی می کند . دختری که لحظه ای تنهایش نمی گذاشتین و پدرش روی تخم چشمش نگه می داشت الان تنها و سرگردان خودش را این طرف و آن طرف می کشاند . در این کشور غریب که زبان مردمانش را نمی فهمی باید عزیزترین کس خود را به امان خدا رها کنی . سپس با گریه ادامه داد : ببین ! من چه می کشم . جرات حرف زدن ندارم . می ترسم باز ناراحتی اعصابش عود کند.
_ اید با آمدن بچه آرام تصمیمی برای آینده بگیرد
_ بچه ای که پدر ندارد و یا اگر دارد عین خیالش نیست . چه فایده دارد . در این مدت نه تلفنی نه پیغامی . امیر چند بار می خواست برود سراغشان نگذاشتم . دختر دسته گلم را دادم که بیرونش کنند ! آرام چیزی کم نداشت . اگر پدر خدابیامرزش زنده بود نمی گذاشت این طور بشود . چه خواستگار هایی که رد کرد . هنوز هم چشمشمان دنبال آرام است . باور کن با همین شرایط هم قبولش دارند . اما فرید دخترم را بدبخت کرد ، به غربت انداخت و بدتر از همه اینکه طلاقش هم نمی دهد . باید ببخشی با حرفهایم سر تو را درد آوردم
_ نه ! اسلا اینطور نیست ! داشتم فکر میک ردم مشکل اینجاست که آرام هنوز به فرید فکر میکند و دوستش دارد.
_ این دوست داشتن باعث نابودی آرام شده . به قیمت جوانی و آرزوهایش
_ از من می شنوید وقتی رفتید ایران تحقیق کنید ببینید جریان چیست ؟ شاید فرید آرام را طلاق غیابی داده و به شما خبر ندادند.
در همان لحظه پرستار با لبخندی زیبا به شمت آن دو آمد و گفت : تبریک می گویم ! نوزاد دختر کوچک و سالمی با وزن سه کیلو و هشتاد گرم است
مادر با هیجان گفت : پروانه جان پرستار چه گفت ؟
پروانه حرفهای پرستار را ترجمه کرد و مادر را در آغوش گرفت و روی یکدیگر را بوسیدند .
آرام باور نمی کرد دختر کوچکش تا این حد زیبا باشد . به نظر اطرافیان نوزاد فوق العاده ای بود . آرام دستان تپل و سفید او را می گرفت و می بوسید.پروانه ازاین موجود کوچک چشم بر نمی داشت . سهند و سروش دلشان می خواست تمام وقت در کنار نوزاد بمانند.
پروانه گفت : اسمی برایش انتخاب کردی؟
آرام با شیفتگی به فرزندش نگریست و گفت : بله ! بهار !
_ بهار ! چرا این اسم را انتخاب کردی؟
_ او بهار زندگی من است . با او من هم متولد شدم.
_ اسم قشنگی انتخاب کردی . ایرانی ایرانی!
بهار با ولع شیر می خورد و با نشاط دست و پا می زد . تمام حرکات کودک برای آرام دیدنی و لذت بخش بود.
مادر گفت : آرام چشمهایش به تو رفته . اما حالت صورتش و اخمهایش به فرید رفته
آرام با دقت به بهار نگریست و گفت : نه مادر همه چیزش به من رفته ( اما در دل می دانست که او شباهت زیادی به پدرش دارد)
بهار سه ماه شد . مادرقصد رفتن داشت .امیر و لادن در انتظار بازگ شت او بودند تا جشنشان را بر پا کنند . دوری از آرام و نوه کوچکش دشوار بود.آرام علی رغم میلش چاره ای جز جدایی از مادر نمی دید . به خصوص که مادر در نگه داری از بهار کمک زیادی به او می کرد و کوچکترین ناراحتی بهار را درک می کرد و به مداوایش می پرداخت . مادر عکس های زیادی از نوه اش انداخته بود. به امیر و لادن قول داده بود تا عکس بهاررا برایشان ببرد . با رفتن مادر ، پروانه آرام را به خانه اش برد تا تنها نماند و دوری مادرش را بهتر تحمل کند . پنج ماه را درکنار مادر به آسودگی گذرانده بود . اکنون با رفتنش هجوم خاطرات و ترس از آینده به وجودش چنگ می انداخت.
sorna
02-07-2012, 11:52 AM
پروانه با هدایای بی شمارش بهار را به خود عادت داده بود . حمید به خاطر بهار هفته ای چند بار به دنبالش می امد تا او را به خانه ببرد . به این بهانه ساعتی با بهار بازی کنند . بدتر از همه دکتر بود که او نیز هفته ای یکبار برای دیدن بهار به انجا سر می زد و هر بار با خود اسباب بازی و شکلات می اورد . آرام به هرکجا می رفت می دید که مرکز توجه همگان بهار است . در پارک ، فروشگاه ، مهمانی های پروانه ، او دلربایی می کرد و همه کس را مجذوب خود می ساخت . ماریا هم گاه به دیدار آرام می رفت و با بهار بازی میک رد و می گفت : او از پتی من شیرین تر است !
آرام نمی توانست حرفی به ماریا بزند . زیرا میدید که پیرزن به قدری وابسته به پتی است که حاضر است به خاطر او دست به هر کاری بزند و در واقع باورش شده بود پتی فرزند اوست . جواب دادن بی فایده بود . آرام اندیشید : این پیرزن به نظر خود در حق انها لطف می کند که چنین مقایسه ای انجام می دهد!
************************************************** ************************************************
خبر مسرت آمیزی که شنید آمدن عمه پوران بود . پروانه از ترس بهانه های مادر خانه تکانی وسیعی را آغاز کرد و کمی از وسایلش را تعویض نمود ، تا مادر ایرادی به یکنواختی زندگی اش نگیرد . از ازدواج امیر و لادن پنج ماه می گذشت . و تنها دلخوشی ارام نگریستن به عکسهای ازدواج آن دو بود . هیچ گاه تصور نمی کرد که در جشن ازدواج تنها برادرش شرکت نکند . با وجود بهار تمام اینها را به جان می خرید . اکنون بهار ده ماهه بود و چهار دست و پا می رفت .
پرنسس کوچولو این اسمی بود که عمه پوران روی بهار گذاشته بود . بهار لباس سفید پرچینی به تن داشت و کلاه سفدی با لبه تور بر سر گذاشته بود و با سخاوت تمام دندانهایش را نشان می داد . آرام به چهره مضحک بهار می خندید.
_ دخترت خیلی شیطون است . خوب بلد است دلربایی کند.
_ عمه جان کجایش را دیدید!
_ جای پدر خدا بیامرزت خالی ! تا نوه شیرینش را ببیند.
چشمان آرام پر از اشک شد و به آرامی روی گونه هایش فرو ریخت
_ نمی خواستم ناراحتت کنم . با دیدن شما دو تا لحظه ای احساس کردم برادرم حضور دارد و ما را می بیند . خدا رحمتش کند!
عمه پوران با دیدن چهره افسرده آرام با خنده گفت : راستی نپرسیدی عروسی چطور بود؟
_ آه ! راست می گویید کمی از عروسی بگویید.
عمه با اشتیاق از جشن ازدواج امیر و لادن حرف زد و از این که همه چیز بر وفق مرادش پیش رفته ، رضایت کامل داشت . سپس افزود : خیلی جایت خالی بود .امیر چند بار بغض کرد . طفلک مادرت می گفت : فکر میکنم هر لحظه آرام از در وارد می شود . دل همه برای تو تنگ شده . نمی خواهی برگردی؟
_ در حال حاضر نه !
_ اینجا راحتی؟
_ فقط دوری سخت است . در غیر اینصورت با همه چیز می توانم سر کنم .
_ بودن تو در کنار پروانه برای روحیه اش خوب بوده . به نظرم پروانه تغییر کرده .یک طوری پر شور و پر تحرک شده
_ شما نمی دانید که پروانه و حمید در حق من چقدر خوبی کردند . من تا آخر عمر مدیون محبتهای آنها هستم
_ ما همه به تو علاقمندیم . از این که زندگی ات اینطور شد و به اینجا کشیده شد متاسفیم !
_ با داشتن بهار من خیلی خوشبختم !
_ بهار در حال حاضر چیزی را درک نمی کند و میتوانی به این روال زندگی کنی . اما کمی که بزرگتر شد مطمئنا سوالات بی پایانش شروع می شود . آن زمان نمی توانی چندان احساس خوشبختی کنی
آرام به سخنان عمه پوران که به او آینده را گوشزد می کرد اندیشید و آن را حقیقتی تلخ یافت . او هر کجا که می رفت گذشته در تعقیبش بود و بهار بخشی مهمی از گذشته بود . چگونه می توانست ان را انکار کند . آیا گورستانی برای دفن خاطرات وجود داشت . فرار هیچگاه چاره ساز نبود بلکه سر آغاز بن بست های بیشماری بود که در نهایت او را خسته می کرد . آرام از بیم آینده بهار را محکم در آغوش گرفت تا اندوهش را فراموش کند.
دکتر برتی دیدار عمه به انجا امد . وقتی آرام دکتر را از اقوام دور آقای فرخی معرفی کرد عمه کمی خود را گرفت . پروانه گفت : مادر ! ایشان قبل از اینکه از اقوام آقای فرخی باشند دکتر من و بچه هایم بودند . عمه پوران به محض شنیدن این حرف لبخندی زد و گفت : راستش ما خاطره خوبی از انها نداریم.
_ به شما حق می دهم . بهتر است مرا همان دکتر فرهمند خالی بدانید . بدون هیچ نسبتی!
عمه پوران از تواضع دکتر خرسند شد و گفت : من شما را به یاد نمی آورد . آرام جان می گویند که سما در جشن ازدواج امید شرکت داشتید.
_ به شما حق می دهم حضور ذهن نداشته باشید
آن شب دکتر به اصرار پروانه در انجا ماند . بعد از صرف شام آرام به همراه دکتر به خانه رفت . بهار خواب بود . دکتر گفت : عمه خانم خوش صحبتی دارید!
_ عمه پوران هیچ چیز در دلش نیست و هر چه را که بیندیشد بر زبان می آورد .
_ با این طور اشخاص بهتر می شود کنار آمد.
_ پروانه می گفت قرار است سفر بروید
_ بله می خواستم بروم اما صرفنظر کردم
_ سفر باری تنوع زندگی خوب است!
_ سالهای پیش خیلی راحت به همه جا می رفتم . در حال حاضر وابستگی هایم باعث ماندنم در اینجا شده
_ تا آنجایی که می دانم شما در اینجا کسی را ندارید.
_ بله همینطور است . در عوض بهار و شما هستید .
sorna
02-07-2012, 11:52 AM
_ از لطف شما ممنونم !
دکتر اتومبیل را در کنار ساختمان آرام نگه داشت . آرام گفت : خوب دکتر ! شب خوبی بود ! متشکرم ! ( و در همان حال در را گشود.)
دکتر گفت : اگر ممکن است می خواستم کمی با تو حرف بزنم ! اجازه هست؟
_ البته ، اشکالی ندارد . ( و مجددا در را بست )
_ نمی دانم از کجا شروع کنم و چطور بگویم
_ خواهش می کنم راحت باشد و از هر کجا مایلید شروع کنید !
دکتر گفت : نه نگران نباشید . فقط حرفهایی که می خواهم بگویم کمی برایم سخت است .
_ دکتر ! مرا نگران می کنید . اگر مایلید وقت دیگری را برای اینکار انتخاب کیند
_ نه ! شاید هیچ وقت فرصت مناسب اینکار را پیدا نکنم.
دکتر بعد از لحظاتی گفت : نمی خواهم فکر کنی که از موقعیتت سو استفاده می کنم . شاید تنها مرا به چشم پزشک معالجت می بینی . شاید تفاوت سنی ما کمی بیش از زیاد است . می خواهم تمام اینها را کنار بگذاری و به حرفی که مدت هاست در قلبم نگاه داشتم گوش کنی . من بیشتر از انچه فکر کنی به تو و بهار وابسته شدم . می خواهم در این غربت که هر دو نیز تنهاییم همدم و یاور یکدیگر باشیم . من می خواهم برای بهار پدر باشم . این اجازه را به من می دهی؟
آرام در تاریکی ان شب ، در تنهایی و بی کسی اش که حالا دختر کوچکش را نیز شریک خود میدید نوای دکتر را خوش طنین یافت . او هیچ گاه به دکتر جدی نیندیشیده بود و ترجیح می داد انها دوست یکدیگر باشند ، نه چیزی بیشتر ! اما دکتر حرف دل او را زده بود . هر دو تنها و خسته بودند و هر دو نیاز به همدم و مونس داشتند .
_ فرید ! فرید چه می شود ؟ من نمی دانم که مرا طلاق داده یا نه!
_ من براین وکیل می گیرم و هر چه در توانم هست برای خوشبختی تو و بهار انجام می دهم
_ من هیچ چیز راجع به شما نمی دانم . راجع به گذشته شما !
_ چه اهمیتی دارد . به نظر من تنها مسئله ای که اهمیت دارد وضعیت زندگی کنونی ماست
_ شاید ! با اینحال من باید فکر کنم
پروانه از شنیدن ماجرای اقرار عشق دکتر و خواستگاری از آرام هیجان زده شد و گفت : می دانستم دکتر از تو خوشش امده . از همان روز اول متوجه شدم . می خواهی چه جواب بدهی؟
_ گفتم باید فکر کنم
_ فکر کردن ندارد . چه کسی بهتر از دکتر !
_ شاید همنیطور باشد که میگویی اما فرید را چه کنم؟
_ یعنی چه؟ تو هنوز به دنبال فرید هستی؟
_ مساله این نیست . او هنوز مرا طلاق نداده
_ از کجا میدانی؟ شاید طلاقت داده و تو از ان بی خبری
_ باید پرس و جو کنم و مهمتر اینکه من و دکتر حدود بیست سال تفاوت سن داریم
_ ببین ! اگر تو به دکتر علاقمند باشی اینهایی که گفتی چندان اهمیتی ندارد
_ من به دکتر علاقه ای ندارم . فقط به خاطر بهار و تنهایی مان دارم روی این مساله فکر میکنم.
_ حق داری ! تو هنوزز عاشق فرید هستی و نمی توانی فراموشش کنی
_ من از فرید متنفرم !
_ برای اولین بار از تو دروغ شنیدم . تو عاشق پدر فرزندت هستی
_ نه نیستم ! و در چشمان پروانه خیره شد و بعد از لحظاتی هق هق گریه سر داد . پروانه او را در آغوش گرفت و گفت : متاسفم ! نمی خواستم ناراحتت کنم . تو نمی توانی با دکتر و یا هر کس دیگر خوشبخت شوی ، باید این را قبول کنی.
_ چرا ؟ چرا نمی توانم مثل همه زنهای دنیا زندگی کنم ؟ این عشق از جان من چه می خواهد ؟ دو سال با خودم کلنجار فتم تا بتوانم برای دقایقی فارغ از فرید و گذشته باشم اما هیچ وقت موفق نشدم . هیچ وقت !
_ تو مجبور نیستی به دکتر زود جواب بدهی . می توانی فکر هایت را بکنی و از ایران خبر بگیری . اگر فرید تو را طلاق داده و ازدواج کرده بود تو آزادی تا هر تصمیمی که می خواهی برای آینده ات بگیری . نباید خودت را به پای او بسوزانی ! مگر چند سال می خواهی زندگی کنی ؟ تو خیلی جوانی و بهار خیلی کوچک . این بهترین شانس زندگی تو است . فرید را فراموش کن!
_ چه طور می توانم ؟ با هر بار نگاه کردن به بهار ، فرید صدبار پیش چشمم می آید . من خیلی تلاش کردم که از فرید متنفر باشم در عوض از خودم بیزار شدم .او همه چیز من بود ، همه چیز !
_با این وصف تنها چاره تو ازدواج کردن است . اگر ازدواج کنی مجبور می شوی فرید را فراموش کتی . فقط در اینصورت می توانی.
sorna
02-07-2012, 11:54 AM
آرام در حال حاضر نمی خواست به پیشنهاد دکتر جدی فکر کند . احتیاج به زمان داشت . دکتر گاهی تلفن میکرد و حال او و بهار را جویا می شد .
ان روز عمه پوران برای خرید می خواست به خیابان برود . پروانه و آرام نیز او را همراهی می کردند . بهار در کالسکه لمیده بود.
عمه پوران گفت : بهار را خوب بپوشان هوا سرد است!
آرام لباسهای بهار را مرتب کرد . وقتی سر بلند کرد متوجه شد زنی ایستاده و به او خیره شده.
_ آه! آرام تو هستی؟
آرام با کمال ناباوری و حیرت نسیم را دید . نسیم با شور و حال خاصی او را بوسید . آرام قدرت هیچ حرکت و عکس العملی را در خود نمی دید.
_ تو اینجا چه می کنی؟
آرام لحظاتی به همان حال باقی ماند / سپس گفت : من ! من اینجا زندگی می کنم . تو چه طور اینجا هستی؟
_ چه بامزه ! شنیدی می گویند کوه به کوه نمی رسه . آدم به آدم میرسه؟وای چه دختر کوچولی قشنگی !
آرام صدای ضربان قلبش را می شنید . با خود اندیشید : اگر او با فرید آمده باشد چه؟
ناگهان پرسید : برای تعطیلات آمدی؟
_ خواهر شوهرم اینجا زندگی می کند!
_ سایه ؟ امده لندن؟
_ نه عزیزم! مگر فرید برایت تعریف نکرده؟
_ نه ! من از چیزی خبر ندارم
_ من با شوهرم آشتی کردم . الان هم در امریکا زندگی می کنم . برای دیار از اقوام شوهرم به اینجا آمدم
_ تبریک می گویم ! من از هیچ چیز خبر نداشتم
_ از فرید جدا شدی؟
_ تقریبا!
نسیم در حالیکه با کوذک بازی می کرد گفت : فکر کردم بچه تو و فرید است
_ چند وقت است ازدواج کردی؟
_ دو سال می شود . حقیقت را بخواهی فرید از زمانی که با تو ازدواج کرد دیگر ما رابطه خوبی با هم نداشتیم . فرید عاشق تو بود . چه طور از هم جدا شدید؟
آرام خموش و متعجب بود. تمام خاطرات در ذهنش نقش بست.
نسیم ادامه داد : شوهرم به خاطر پسرمان پیشنهاد آشتی داد . من تمام ماجراهایی که بین خودم و فزید اتفاق افتاده بود تعریف کردم . شوهرم مرا بخشید . الان هم خوشحالم که آشتی کردم .
_ تو بچه داری؟
_ از شوهرم یک پسر هفت ساله دارم
_ چه جالب ! فرید خبر دارد تو آشتی کردی؟
_ یک روز مفصلا با هم حرف زدیم . خیلی خوشحال شد که قصد آشتی دارم . فرید مرد خوبی بود ! اما مثل اینکه بدشانس بود . فرید بخاطر تو به من پشت کرد . البته من از دست تو دلخور نیستم . امیدوارم تو هم نباشی
آرام لبخند محزونی زد و گفت : من هیچ وقت راجع به تو بد فکر نکردم . ما همیشه با هم دوست هستیم حتی اگر همدیگر را نبینیم.
_ چطور ار فرید جدا شدی؟ کی ازدواج کردی؟
_ نمی دانم با دیدن تو همه معادلات ذهنم بهم ریخت . باید فکر کنم .
_ امیدوارم خوشبخت باشی . متاسفم که بیشتر از این نمی توانم با تو صحبت کنم . نمی خواهم خواهر شوهرم چیزی بفهمد .
آرام سرش را تکان داد و گفت : حق داری ! بهتر است منتظرشان نگذاری
آن دو با بغض صورت یکدیگر را بوسیدند . نسیم به طرف چند خانمی که ان طرف تر ایستاده بودند رفت و عمه پوران و پروانه از فروشگاه خارج شدند.
پروانه با دیدن آرام
فت : تو کجایی ؟ فکر کردم داخل فروشگاه هستی . خیلی دنبالت گشتم . آرام ! حواست کجاست ؟
آرام به نقطه ای که نسیم را هر لحظه کوچک تر نشام می داد مبهوت و سرگشته خیره مانده بود.
آن شب ، آرام در حالیکه کودکش را نوازش می کرد به گذشته ها بازگشت . در ایم مدت بارها خود را از یاد گذشته ها بر حذر نموده بود. هر گاه می خواست به گذشته پا بگذارد به خود نهیب می زد . حرفهای نسیم چون پتکی بر سرش فرود امد " فرید عاشق تو بود . چطور از هم جدا شدید؟ "
احساس نا خوشایندی او را در بر گرفت .یک جای کار می لنگید . چرا فرید به او دروغ گفته بود؟ زمانی که به دنبالش رفت و او را با خود به کلبه برد اصلا نسیم میان ان دو نبوده ! اما فرید طوری وانمود می کرد که گویی هنوز نسیم وجود دارد ؛ حتی قضیه بچه دار نشدن نسیم را پیش کشیده بود . در صورتی که نسیم پسری هفت ساله داشت . چرا فرید با او رو راست نبود؟ دلیل دروغ هایش برای چه بود. شاید زن دیگری پا به زندگی او گذاشته بود که نسیم و او را فراموش کرده بود و به هر دو به نحوی دروغ گفته بود ، تا آنها را از خود دور کند .
باز یاد فرید احساس خفته اش را بیدار کرد . یاد روزهایی که با هم گذرانده بودند در ضمیرش نقش بست . ازدواجشان ، زندگی مشترک ولی جدا از هم ، نگاه های پر معنا ، تماس دست فرید در دستش ، سفر به شیراز ، به شمال و در انتها مرگ پدر . اگر فرید نبود شاید هیچ گاه به خود نمی امد . با محبتها و مراقبتهای او توانست مرگ پدر را پذیرا شود . و ان شب در کلبه زمزمه های عاشقانه ای که می شنید ، چون نوای آسمانی در گوشش طنینی می انداخت و او را غرق در سعادت ابدی کرده بود. و حالا کودکش ثمره عشقی بود که با تمام دردهایی که در درونش افکنده بود باز خواستنی بود و فقط با یاد آن ، احساس زنده بودن می کرد . در واقع آرام در طول این دو سال مرده ای بیش نبود ، تمام در های احساس را به روی خود بسته بود و کلیدش را گم کرده بود و دکتر بهانه ای بیش نبود . او عاشق بهار بود ، چون خون فرید در رگهایش جریان داشت . اما سهم فرید چه بود؟ اصلا فرید کجا بود ؟ آرام برخاست و در اتاق راه رفت . باید می فهمید . باید سر از کار فرید در می اورد . فرید از راه دور نیز او را به بازی گرفته و فریفته بود . چطور هیچ گاه نتوانست دست فرید را بخواند و این رنج اور بود . باید با مادر و امیر حرف میزد و از انها کمک می گرفت . با این افکار به رختخواب رفت . فرید زیاده از حد خود خواه بود . با کارهای او نمی توانست به درستی راه زندگی اش را انتخاب کند . فرید عمدا او را در بی خبری و تردید قرار داده می داد . چنان بود که می خواست هم او را داشته باشد و هم نداشته باشد و آرام را در دو راهی قرار داده می داد . دو راهی که یک سرش به بهشت ابدی ختم می شد و یک سرش به نابودی و فنا و در انتها هر دو به فرید می رسید.
sorna
02-07-2012, 11:54 AM
_ عمه جان ! می شود برای ناهار بیایید پیش من !
_ زحمت می شود !
_ خوشحال می شوم .به پروانه سلام برسانید و بگویید بیاید.
_ پروانه سلام می رساند و می گوید امشب مهمانی دعوت دارند .
_ عمه جان ! منتظرم . خداحافظ !
آرام اولین قدم را برداشت . می خواست در خلوت با عمه پوران صحبت کند ، تا شاید سربه نخی هر چند کوچک برسد .
آرام ظرف ها را شست و چای دم کرد . عمه پوران با بهار سرگرم بازی بود . آرام بهار را در آغوشش خواباند . عمه پوران گفت : یادش بخیر چه خانه بزرگی داشتی! اینجا به نظرت کوچک نیست؟
_ برای ما دونفر بزرگ هم هست . ولی در اولین فرصت خانه بهتری پیدا می کنم . اینجا را بخاطر منظره خوبی که داشت پسندیدم . همسایه های خوبی دارم .
_ با کسی که رفت و امد نداری . برای دل خودت خوب است.
آرام لبخندی زد. او کاملا متوجه بود که عمه پروان تا چه حد دلش برای او می سوزد وبه خانه محقر او با ناامیدی مین گرد.
آرام به خود جراتی داد گفت : عمه جان . از خانم فرخی خبری دارید؟
_ گاهی او را می بینم . اما با هم سرسنگین هستیم . البته حق با من است . هر که جای من بود سلام و علیک هم نمی کرد.
_ در این برخود ها چطوری بود ؟ منظورم اینست که چجور بنظر می رسید؟
_ مثل آن موقع ها سرحال نیست . به قول معروف پر و بالش ریخته . دوره دوستانه ای که داشتیم یادت می اید؟ آنجا هم شرکت نمی کند.
_ لادن ، سایه را ندیده؟
یکبار سایه به لادن گفت که آرام بدکاری کرد که فرید را تنها گذاشت . لادن جواب می گوید که تا آنجایی کا ما خبر داریم فرید آرام را تنها گذاشته !
سایه هم گفته همین اشتباه باعث بر هم خوردن یک زندگی شد.
_ منظورش چه بود؟
_ سر در نیاوردم . اما انطور که از دوستان شنیدم باید اتفاقی برای فرید افتاده باشد
_ اتفاق ! چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟
_ نمی دانم والله ! آخر آرام جان ! چه دلیلی وجود دارد که تا مرا می بییند فرار می کنند . انگار جن دیده اند . راستش خودم حیران ماندم !
_ شاید فرید ازدواج کرده ؟
_ گمان نکنم . چون این خبر ها زود می پیچد
_ راستش عمه جان ! چند وقت هست خیلی کنجکاو شدم تا سر از کار فرید در بیاورم ، می خواهم بدانم چه کار می کند ؟ آیا من را طلاق داده ؟
_ انها از وجود بهار بی خبر هستند می توانی بروی و سر و گوشی به آب بدهی
_شما صلاح می دانید؟
_ به خاطر خودت و بهار شاید بد نباشد . در هر حال در آینده عذاب وجدان نخواهی داشت
آرام از این که سایه حقایق زندگی او را تا حدودی می دانست و چنین حرفی را زده متعجب بود . چرا همه در لفافه حرف می زدند و هیچ کس به درستی نمی دانست چه بر سر فرید امده . با خود اندیشید : هر بلایی که سرش بیایذ حقش است . با به یاد آوردن فرید و رها کردن او در بدترین وضع غرورش سر برافراشت . با خود اندیشید : هیچ کس از هیچ چیز خبر ندارد . هر کس قضاوت خود را می کند . اما ما هر دو می دانیم که چه گذشته و چه کرده ایم . فرید هنوز هم مقصر است و من او را نخواهم بخشید تا ابد!
با شنیدن صدای امیر از ان وی خط با شادی گفت : چه عجب امیر جان ! تلفن کردی ! خیلی منتظر تلفنت بودم
_ خیلی گرفتارم ! فقط خدا می داند که چقدر دلم برایت تنگ شده
_ لادن چطور است ؟ خبری نیست؟
_ لادن حالش خوب است . سلام می رساند . برای آن خبر ها هنوز زود است
_ خیلی بی عرضه هستی من دلم می خواهد عمه بشوم . مادر چطور است؟
_ مادر خوب است . راستش بخاطر مادر زنگ زدم
_ اتفاقی افتاده؟
_ نگران نباش ! مادر الان اینجاست و سلام می رساند . فقط کمی کسالت دارد.
آرام با صدایی همانند این که جیغی کشده باشد گفت : تمیر ! مادر چه شهد؟ چه بلایی سرش امده؟
_ به خدا قسم طوری نشده . خودت را کنترل کن
آرام با گریه گفت : نمی توانم می خواهم بامادر حرف بزنم
_ بسیار خوب الان گوشی را می دهم به مادر
_ مادر ! مادر خوبم ! چه اتفاقی برای شما افتاده؟
صدای مادر که با خستگی و به زحمت شنیده می شد ، به گوشش خورد : آرام ! دیدی مادر فقط خسته اسن . دلش برای تو و بهار تنگ شده .
_ امیر تو که موقعیت مرا بهتر می دانی ، اگر بیایم به من و بهار صدمه می زنند.
_ هیچکس از آمدن تو مطلع نخواهد شد . قول می دهم . در ثانی انطور که تصور می کنی نیست . باید هر طور شده بیایی.
_ بسیار خوب امیر ! من به تو اعتماد دارم . اگر می گویی بیا ؛ من خواهد امد
_ من نمی گذارم کسی دستش به تو و بهار برسد . مطمئن باش نمی گذارم
_ دیگر مهم نیست . به خاطر مادر می آیم . دیگر هیچ چیز اهمیتی ندارد....
sorna
02-07-2012, 11:55 AM
پروانه به محض شنیدن خبر خود را به آرام رساند. سپس به اتفاق به دفتر هواپیمایی رفتند و بلیط تهیه کردند . آرام به خانه بازگشت تا وسائلش را جمع کند . هر چه در دست می گرفت از دستش می افتاد و یا می شکست .
پروانه گفت : بهتر است کمی استراحت کنی! من برایت جمع می کنم .
اما آرام خود را به در و دیوار می زد . حافظه اش کار نمی کرد . نمی دانست چه لازم دارد . چه بردارد و چه بر ندارد . پروانه به حالتهای عصبی و مضطرب او چشم دوخت.
_ اگر اینطور پیش بروی مسلما بجای فرودگاه باید بروی بیمارستان . این قرص را بخور ! کمی بهتر می شوی .
ارام قرص را خورد و با دستانی لرزان آب را سر کشید.
_ حالا بنشین و مواظب بهار باش ! من وسائلت را جمع می کنم .
پروانه تمام چیزهایی که به نظرش لازم می آمد را در چمدان نهاد .سپس گفت : برویم خانه . صبح از انجا تو را به فرودگاه می زسانم
_ نه ! ممنون می خواهم تنها باشم
_ تنهایی برایت خوب نیست . مادر نگران می شود.
_ مقداری کار دارم . تو هم بهتر است بروی . حتما حمید نگران شده . خیالت از بابت من آسوده باشد . حالم خیلی بهتر است
_ بسیار خوب ! هر طور راحتی . مواظب خودت باش !
آرام برای اطمینان دادن به پروانه ، لبخند زد و او را بوسید و گفت : خیالت راحت ! صبح منتظرت هستم
با رفتن پروانه ، آرام در کنار پنجره در حالیکه قلم و کاغذی را پیش رو نهاده بود چنین نوشت
سلام بر طبیب روح و روان !
من آرام هستم . همان آرامی که همواره او را تنها دیده اید و این تنهایی مرا جز شما هیچ کس دیگری احساس نکرد . شاید بدین خاطر بود که شما نیز چون من در زمانی نه چندان دور قلب خود را به کسی هدیه نموده اید و وقتی انرا باز پس دادند ، دیگر همچون گذشته قلبتان نمی تپید . و جز قلبی شکسته و مجروح که حاصل عشقی نافرجام بود ، چیزی در بر نداشت . درد مشترک من و شما گذشته ماست . شاید هیچگاه از خود برایم سخن نگفتید و من نیز نیازی به پرسش نمی دیدم ، زیرا هر انچه لازم بود در سیمای شما و در چشمانتان برایم نقش می بست . من اکنون به ایران باز می گردم . با کودکی که او نیز چون من تنهاست و این ثمره زندگی است که تا کنون به او بخشیده ام . من باز می گردم نه برای انکه به سوی گذشته ها پرواز کنم و دوباره خود را اویخته به مویی در تردید و اضطراب قرار دهم ؛ من باز می گردم تا اگر پیوندی هست قطع نمایم و اگر اسراری بر من پوشیده مانده و من از ان آگاه نیستم آن را بیابم . زیرا روزگار را با شک و تردید گذراندن ، شکنجه ای بیش نیست . بهانه رفتن من مادر است . اما در کنار مادر ، شاید مسائل دیگری نیز وجود دارد . من برای ابد نمی روم و نیتم این نیست . اما شاید رفتنم ابدی شود و آن نیز بر می گردد به بازی روزگار که اینبار چه رقم زده . من به شما ، به امید دیدار می گویم . اما اگر باز نگردم می خواهم خاطره ای خوب از من و بهار داشته باشید . همانطور که خود می دانید بهار به نوعی به شما وابسته است و اگر زمانی پرسشی از من نمود به او خواهم گفت که در تنهایی و غربت دکتری تنها و عاشق ناجی من و تو بود. روزی در کتابی خواندم " میان ماندن و رفتن درنگ بیهوده است . شتاب باید کرد ! " شما را به خدا می سپارم !
آرام
آرام نامه را بدون ان که مجددا بخواند در پاکت نهاد . سرش را روی میز گذاشت و در همان حال بخواب رفت .
پروانه و عمه جان بدنبالش امدند تا به اتفاق به فرودگاه بروند . عمه پوران با دیدن آرام گفت : ببین چه رنگ و رویی پیدا کردی ! بنظرم تا صبح خوابت نبرده
پروانه گفت : من با امیر صحبت کردم . شکر خدا مساله ای نبود
عمه گفت : به خاطر دخترت باید صبور باشی و تحمل مشکلات را داشته باشی !
آرام با چهره ای مات گفت : من خاطره بدی از پدر دارم ؛ دلم نمی خواهد ... ( سپس گریه سر داد )
عمه پوران گفت : از تو توقع نداشتم که اینقدر زود خودت را ببازی . من همیشه به لادن می گفتم مثل آرام باش ! سنگین و صبور و پردل
_ متاسفم . شما را ناراحت کردم
پروانه گفت : ما برای تو ناراحتیم . خودت با مادر حرف زدی . دیدی که مساله ای نبود . کمی کسالت دارند.
عمه پوران گفت : شاید بهانه خوبی باشد تا تو هم جواب خیلی از چراهایی که در ذهنت بود را پیدا کنی.
هنگام خداحافظی پروانه گفت : به من الهام شده که تو دیگر بر نمی گردی . برایت آروزی خوشبختی می کنم ! جای تو اینجا نیست .
_ نمی دانم چه بگویم ! تمام حرفهایی که می خواستم بگویم فراموش کردم . فقط بدان خیلی دوستت دارم
_ نمی دانم به بچه ها چه بگویم ! انها به بهار عادت کردند . به نظرم من هم باید تجدید نظری در زندگی ام بکنم.
آرام آن دو را در آغوش گرفت و بوسید . با بغضی که در گلو داشت تاب ایستادن در خود نمی دید . بهار را در آغوش جا داد و با چهره ای افسرده از انها فاصله گرفت و به سمت باجه ای رفت که صف نسبتا کمی داشت . ناگاهان به یاد نامه دکتر افتاد . به سرعت بازگشت . خوشبختانه پرواز هنوز در انجا ایستاده بود !
_ چیزی جا گذاشتی ؟
آؤام دست به کیفش برد و نامه را در اورد و گفت : لطفا این نامه را به دکتر برسان !
_ حتما ! خیالت راحت باشد
آرام از دور دستی برای عمه پوران و پروانه تکان داد و به سوی سرزمینش که او را فرا می خواند رهسپار شد.
sorna
02-07-2012, 11:56 AM
زمانی که هواپیما روی باند فرودگاه مهر آباد بر زمین نشست دردی در قلبش فریاد برآورد. چنان بود که احساس می کرد قلبش در زیر چرخهای سنگین هواپیما قرار گرفته و بیم ان می رفت که هر ان وجودش از هم گسیخته شود . بهار خسته و کلافه خود را به این سو و ان سو می انداخت. از کمر بندی که به دورش بسته بود سخت ناراحت بود و با دستان کوچکش سعی در راندن ان از خود می کرد. آرام او را در آغوش گرفت و بوسید . ساک دستی اش را برداشت و به سمت بیرون براه افتاد.
لحظه ای در سالن پر ازدحام فرودگاه هاج و واج ماند. نمی دانست به کدام سوی برود. به باجه اصلاعات نزدیک شد و از خانمی که در انجا نشسته بود سوال کرد . آرام با راهنمایی او توانست بلیط تهیه کند . به رستوران رفت و در انجا نشست . با شنیدن شماره پرواز و مقصد برخاست و با شتاب بیرون رفت . اندک اندک خستگی بر او چیره می شد . فشار عصبی ناشی از اتفاقا اخیر رمقی برایش نگذاشته بود.
**************************************************
در سالن فرودگاه شیراز آرام سراسیمه به دنبال امیر می گشت. ازدحام جمعیت مانع دیدش بود . درلحظه ای کوتاه آرام صدای امیر را شنید . به طرف صدا برگشت و امیر را در چند قدمی خود دید . باور ان که پس از دو سال دوباره تنها برادرش امیر ، یادگار عزیز پدر را می دید دشوار بود.
آرام در آغوش امیر فقط گریه می کرد و به لباس او چنگ انداخته بود . هراس از ان که امیر را از دست بدهد و یا خوابی بیش نباشد.
لادن سر بر شناه او نهاد . آرام برگشت و لادن را تنگ در آغوش فشرد و گفت : آخ ! لادن خوبم ! عزیز دلم ! چطور نمی دانستم که تا این حد دلتنگ شما شده ام؟
صدای گریه بهار آنها را به خود آورد . هر سه با چشم گریان که قطرات اشک در ان می رقصید به طرف بهار برگشتند . امیر و لادن با دیدن بهار در میان گریه خنده سر دادند.
_ امیر! از مادر بگو ! حالش چطور است؟
_ مادر سکته خفیفی کرد که به شکر خدا به خیر گذشت . بعد از فوت پدر و رفتن ناگهانی تو ، حال و روز خوبی نداشت
_ آه خدایا ! همه اش تقصیر من است . نمی توانم خودم را ببیخشم
لادن گفت : مطمئنا مادر تو ذا ببیند ، بهتر خواهد شد.
امیر اتومبیل را در کنار خانه نگاه داشت . آرام به سرعت پیاده شد و به دورن خانه رفت . رباب خانم به پیشواز آمد. آرام او را بوسید و گفت : رباب خانم ! مادر کجاست ؟
_ اتاق خودشان ، منتظر شما هستند
آرام به سرعت پله ها را پیمود و خود را در اغوش مادر رها کرد
_ اه مادر خوبم ! عزیز تر از جانم ! دیگر تنهایت نخواهم گذاشت . هرگز! هر اتفاقی بیفتد در کنارت خواهم بود . ان قدر او را بوسید و نوازش کرد تا اینکه گفت : مادر خسته تان کردم مرا ببخشید !
مادر درحایکه می گریست دست آرام را فشرد و گفت : تو جان دوباره به من دادی . از خدا ممنونم که توانستم روی ماه تو را ببینم
مادر دستانش را برای گرفتن بهار بلند کرد . لادن بهار را در آغوش مادر انداخت . امیر با چشمانی اشکبار به آنها می نگریست .
بهار از اینکه به خانه رسیده شادمان بود و آزادانه به هر سو می رفت . لادن گفت : با آمدن شما ، خانه رنگ و حال تازه ای به خود گرفت
آن شب در کنار تخت مادر به گفتگو پرداختند و تمام حرفهای نگفته را بازگو کردند . آرام بعد از مدت ها از ته دل خندید . حتی بهار نیز متوجه تغییر مادر شده بود و با حیرت به خنده های مادرش نگاه می کرد.
آرام ترجیح داد در اتاق مادر روی کاناپه بخوابد. آن قدر در چهره مادر نگریست تا خواب او را در ربود.
آرام ، شب و روز در کنار مادر بود و از او مراقبت می کرد . حال مادر رو به بهبودی بود و کم کم راه می رفت و غذا را با اشتهای بیشتری می خورد . دکتر از حال مادر رضایت داشت . لادن در این مدت مراقب بهار بود و آرام با خیالی آسوده به مادر رسیدگی می کرد . هفته بعد آرام به همراه بهار بر سر مزار پدر رفت . هوا سرد بود و کمتر می توانست بیرون برود . ان روز غذای مادر را به او خوراند و رویش را کشید تا استراحت کند . مادر دست آرام را گرفت و گفت : می خواهم با تو حرف بزنم
آرام کنارش نشست و گفت : بفرمایید ! مادر گشوم با شماست
_ دوست دارم هم گوش خود را به من بسپاری و هم قلبت را !
_ الهی قربان شما بروم ! هر دو با شماست . دیگر چه می خواهید؟
مادر لبخندی زد و گفت : از دکتر حرف زدی . گویی از تو خواستگاری کرده
_ بله !
_ دکتر مرد خوب و متینی است !
_ البته در مدتی که آنجا بودم متوجه این مسئله شدم
_ حالا می خواهم از تو بپرسم کهتو چه احساسی نسبت به او داری؟
آرام لحظه ای اندیشید و گفت : حس قدر شناسی
_ همین؟
_ فکر میکنم همین قدر
_ بنابرین جواب منفی دادی؟
_ منفی که نه ! باید راجع به ان فکر کنم
_ حس قدر شناسی برای ازدواج و تشکیل زندگی کافی نیست
_ دکتر آدم قابل اعتمادی است . شاید به مرور بتوانم تمام انچه که از زندگی می خواهم بدست اورم
_ نمی خواهی راجع به فرید بپرسی؟
_ مثلا چی بپرسم؟
_ از این که ما خبری از فرید داریم یانه؟ و یا اینکه آنها سراغی از تو گرفتند یا نه؟
_ خیلی دوست دارم که خبری بدانم اما می ترسم ! با خود می گویم که به زور نمی شود که برای خودم شوهر و برای دخترم پدر پیدا کنم . فرید در واقع دنبای گمشده هایش نیست . در غیر اینصورت هر طور بود ما را پیدا می کرد
_ در هر حال تو زن شوهر دار هستی و تعهداتی داری
_ مادر ! من نمی دانم منظور شما چیست ! اما خیلی بلا تکلیفم . فرید حتی یکبار هم به دنبال من نبوده
_ شاید علتی داشته !
_ دو سال مدت کمی نیست
_ انها در این مدت خیلی گرفتار بودند
آرام با حالتی موشکافانه در چشمان مادر نگریست . تا شاید حقیقت را دریابد
sorna
02-07-2012, 11:56 AM
_ شما از فرید چیزی می دانید؟
_ علاقه ای به شنیدن و دانستن داری؟
_ نه چندان ! اما برای تصمیم گیری آینده ام لازم است
_ هر وقت از دل و جان خواستی گوش کنی بیا پیش من . آن وقت من حرفهای زیادی برای گفتن خواهم داشت
_ مادر ! سر به سرم می گذاری !
_ همین که گفتم . حالا برو ! می خواهم استراحت کنم
آرام برخاست و بیرون امد
دو روز از صحبت های مادر گذشته بود . آرام در تب و تاب شنیدن سخنی از مادر می سوخت . اما مادر عمدا به او توجه نمی کرد . او از همه چیز و همه کس می گفت جز فرید . آرام کم کم صبرش لبریز می شد . مادر ، خوب او را دست انداخته بود و نمیخ واست تمامش کند . از سویی ترس و وحشت از شنیدن خبرهایی که شاید تحملش مشکل بود را در خود نمیدید . اگر فرید ازدواج کرده و یا از وجود فرزندش اطلاع داشت ان وقت ترجیح می داد در نادانی بسر برد . اما لحظاتی بعد با غرور و کینه اندیشید : فرید در هر حال مقصر است و من نخواهم گذاشت دستش به هبار برسد . او را خواهم کشت . در آن زمان عشق هیچ جایگاهی در قلبم نخواهد داشت.
آن شب آرام به اتاق مادر رفت و آهسته گفت : مادر ! خواب هستید؟
مادر روی خود را به سمت آرام کرد و گفت : نه دخترم ! بیا تو
آرام در کنار تخت مادر نشست و گفت : حالتان بهتر است؟
_ شکر خدا ! چرا نخوابیدی ؟
_ میخ واستم ببینم شما بیدار هستید . هر کاری کردم خوابم نبرد
_ چرا؟
_ نمی دانم ! فکر و خیالهای بیهوده ! نگرانی از آینهد ! هر شب با تمام این سوالات بی جوابم به خواب می روم
مادر دست آرام را نوازش کرد و گفت : می دانم . شرایط تو خیلی دشوار است . اما مطمئن باش اگر غرور و خود خواهی ات را کانر بگذاری همه چیز درست می شود.
_ شاید حق با شما باشد . می خواهم از فرید بدانم . خدتان بهتر می دانید که هر خبری از فرید در آینده من و سرنوشت دخترم تاثیر خواهد گذاشت.
_ من هم می خواهم از تو سوالی بکنم که باید راست و کوتاه و قاطع جوابم را بدهی
_ من تا بحال به شما دروغ گفتم؟
_ نه ! اینبار هم وتوقع دروغ ندارم
_ مطمئن باشید ! هر چه می خواهید بپرسید !
_ تو هنوز به فرید علاقمندی؟
آرام لحظاتی سکوت کرد ، سپس گفت : این دومین بارست که در برابر این سوال قرار می گیرم . یکبار عمه جان در خواستگاری فرید و حالا شما ! باید بگویم با تمام بی وفایی فرید هنوز دوستش دارم .
مادر لبخندی از سر رضایت زد و گفت : تو تمام اتفاقات را به پای فرید می گذاری . خودت چه؟ همانطور که می اندیشی بی گناهی؟
_ مادر شما که از چیزی خبر ندارید . چه طور می توانم همه انچه بین خودمان بوده به شما بگویم.
_ تمام گذشته ها و اشتباهات زندگی تان را یکطرف می گذارم اما فرار تو ورفتنت را به یک طرف !
_ ترازوی گناهان من بیشتر است؟
_ بله ! وقتی عجولانه قضاوت کنی ، گناهان تو بیشتر خواهد بود. بدون تحقیق ! بدون پرسش ! تو حتی اجازه ندادی ما با انها تماس بگیریم . چنان رفتار کردی که ما فرید را قاتلی در پی کشتن تومی دیدیم .چطور کورکورانه زندگی کردی و نفهمیدی همسرت از تو چه می خواهد . اگر عاشق فرید بودی حتما اورا خوب می شناختی . دخترم متاسفانه باید بگویم که تو نابینای دل خودت هستی ، نا بینا !
_ آخر مگر من چه کرده ام که شما با من اینگونه رفتار می کنید؟ جز این که سکوت کردم و شکنجه ها به خود روا داشتم ؟ دو ساله که آواره و در به درم . چه باید می کردم که نکردم ؟ آیا جزای من تا این حد سنگین بوده ؟ به گناه نگرده ام ! به صبر و گذشتم ! مادر ! شما چرا؟ شما که دخترتان را می شناسید ؛ چطور اینگونه قضاوت می کنید . من که آزارم به مورچه نرسیده ، چطور می توانم در حق کسی که از دل و جان به او عشق می ورزم کوتاهی کنم و رنجش بدهم !
_ پس چرا رفتی ، چرا نماندی؟
_ خودش خواست ، به من پیغام داد بروم تا دیگر چشمش به من نیفتد . حالا به کجا فرقی نمی کند . حتی به جهنم !
_ فرید گفت برو اما تو گفته او را اشتبا تعبیر کردی
_ چه فرقی میکند ! فرید میخ واست من نباشم
_ می خواست نباشی تا نبینی
آرام با تمسخر گفت : چه چیز را نبینم . خوشگذرانی و دمدمی بودنش را !
_ آه آرام ! چطور به خودت اجازه میدهی در حق او اینطور حرف بزنی؟ تو انقدر مغرور هستی و به فکرت ایمان داری که نمی خواهی به اطرافت بنگری . اگر در مدت یکسال چهار بار به اتاق عمل رفتن خوشگذرانی محسوب می شود به تو حق میدهم . اگر شش ماه تمام با پاهای در گچ روزگار را گذراندن خوشگذرانی است باز به تو حق می دهم ، که اینگونه فکر کنی.
آؤام متحیر به دهان مادر چشم دوخته بود . گویی در خواب است و مادر می خواهد او را از کابوسی که می بیند رهایی بخشد . آرام دستانش را روی گوشش گذاشت تا صدایی نشنود . اما مادر نمی خواست تمام کند . او می خواست آرام را آزار دهد .
مادر تو که دروغ نمی گفتی ! چگونه چنین حرفهایی می زنی . چطور باور کنم ! که دو سال در خواب بودم . مادر تو را به تمام مقدسات عالم بیدارم نکن ! بگذار در خاموشی و حماقتم دست و پا بزنم!
می خواست فریاد بزند مادر بس کن ! اما مادر صدای او را نمی شنید و همان طور حرف میزد
_ فرید انروز صبح برای خرید صبحانه به شهر می رود که با کامیونی که از طرف مقابل می امده تصادف می کند . تمام شیشه های اتومبیل در صورتش خرد می شود و در آنحال که او را به اتاق عمل می بردند به اکبر آقا پیغام می دهد که تورا از انجا دور کند تا رنج نبری . حالا به هر بهانه ای . فرید نزدیک دو سال است که در حال جراحی صورتش است . استخوان فک ، گونه و بینی اش شکسته بود . صدمه ای که از تصادف دیده به یک سو و صدمه ای که تو به روح و روانش زدی از سوی دیگر ! گذشت تو در زندگی همانقدر است که در شعاع دید خودت قرار دارد . گذشتی کوکورانه و احمقانه ! تو لیاقت فرید را نداری ! اگر او یکبار اشتباه کرد تو با کارهایت مدام سرکوفت اشتباهاتش را بر سرش کوبیدی . بهتر است برگردی به همان سراب خیالی خودت !
آرام دیگر نمی توانست تحمل کند . فریاد زد : بس کیند ! اینها که گفتید همه اش دروغ است . فرید شما را فریب داده . بس کنید !
و سپس دوان دوان از اتاق بیرون رفت . لادن و امیر سراسیمه به اتاق آمدند . امیر گفت : مادر چه شهد ؟ چرا آرام فراید زد؟
_ بگذارید تنها باشد . باید دست از خود خواهی و لجاجت بردارد
لادن و امیر با نگرانی به یکدیگر نگریستند. امیر با تاسف سرش را تکان داد و از انجا دور شد.
آرام همچون روح سرگردان به حیاط پا گذاشت . باد در صورتش پیچید . در گوشه ای کز کرد و نشست . هیچ ستاره ای در آسمان بنود . سر ما آزار دهنده بود . چشمانش می سوخت . درونش آشوب بود. حالش از همه چیز بهم می خورد. نمی توانست خود را نگاه
دارد ؛ در پای درخت عق زد . با خود زمزمه کرد : لعنت به من که نمی توانم خودم را نگه دارم !
در تاریکی به دنبال شیر آب گشت . صورتش را شست . باید بر می خواست . خیلی کارها داشت که انجام دهد . به خاطر بهار باید بلند می شد .تلو تلو خوران خود را به اتاقش رساند و خود را روی تخت انداخت.
sorna
02-07-2012, 11:56 AM
صبح ، لادن با سر و صدای اتاق برخاست و به آنجا وارد شد . آرام در حال جمع کردن ساک دستی اش بود . لادن با چشمانی خواب آلود به ساعت نگریست . ساعت هفت بود . لادن گفت : چه خبر شده صبح به این زودی چه کار میکنی؟
وقتی سکوت آرام را دید گفت : کجا می خواهی بروی؟
آرام جنان که در این عالم نبود ناگهان گفت : آه معذرت می خواهم ! لطفا آن لباس را بده !
_ نمی خواهی به من بگویی کجا میروی؟
_ میخواهم بروم تهران
_ تهران ! برای چه؟
_ باید تکلیفم را روشن کنم
_ با کی ؟ چرا تنها می روی؟
_ با فرید ! تنها نیستم . بهار را با خودم می برم.
_ بگذار امیر را صدا کنم.
_ نه ! احتیاجی نیست . در فرصت مناسب خودم توضیح می دهم
_ حداقل بگذار تو را تا فرودگاه برساند !
_ خواهش می کنم ! مزاحمش نشو ! من اینطور راحترم . با تاکسی می روم
آرام چمدانش را بست و نزد مادر رفت . دستان او را گرفت و بوسید و گفت : مادر من خیلی زود بر می گردم
_ برو دخترم ! من منتظرت می مانم . تو در مرحله ای از زندگی قرار داری که خودت باید قدم پیش بگذاری و مشکلت را حل کنی
آرام مادر را در آغوش کشید و سپس از در خارج شد . لادن بهار را به طبقه پایین برد . آرام لادن را بوسید و گفت : لادن جان ! مواظب مادر باش !
_ حتما ! تو هم مواظب خودت باش ! ما را بی خبر نگذار ! راستی بلط تهیه کردی؟
_ برای یک نفر و نصفی همیشه جا هست . به امید دیدار !
باز هواپیما اوج گرفت و آرام با هزاران فکر و خیالی که در سرش می گذشت ، سر خورده و مغموم پیش می رفت . باید از کجا آغاز می کرد . هیچ چیز به فکرش نمی رسید فقط می خواست برود.
ساعت نزدیک به یازده بود که به تهران رسید . اتومبیلی کرایه کرد و به سمت خانه رفت . بنظرش همه چیز تغییر کرده بود . رنگ شهر ، خیابانها واتومبیل ها . در کنار خانه ، اتومبیل متوقف شد . آرام لحظاتی ایستاد و به انجا خیره شد . بهار گرسنه اش بود و نق می زد . بالا رفت ؛ زنگ در را فشرد . حدس می زد که فرید ان ساعت روز خانه باشد . باز زنگ را فشرد . سپس در کیفش به دنبال دسته کلیدش گشت . در را آهسته گشود و با شوقی بی حد پا به درون خانه نهاد. بوی آشنای خانه اش ، آن جایی که بیم و امدی های فراوانی برایش به ارمغان اورده بود ، اکنون دل پذیر و گرم بود. خانه مرتب و نمیز بود. بهار را روی زمین گذاشت و چنانکه بهار حرفهای او را می فهمد گفت : خوشگلم ! اینجا خانه ماست . باور کن راست می گم ! اما نمی دونم که کار خوبی کردیم بدون اطلاع وارد شدیم یا نه ! در هر حال فرقی نمی کنه . من هنوز اینجا را خانه خودم می دانم . بیا برویم به اتاق مادر
آرام آهسته در اتاق خواب را گشود . بهار را روی تخت گذاشت و شیشه شیرش را به دستش داد . بهار در حال خوردن شیر به خواب رفت . آرام به دور و بر اتاق نگاهی انداخت . هیچ چیز تغییر نکرده بود . فقط عکس هایی که به دیوار آویخته بود جلب توجه می کرد . در هر گوشه ای از اتاق فقط عکس خودش را میدید . با چهره خندان و گیسوانی پریشان . و عکس ازدواجشان که او را مانند ملکه ها به چشم می کشید . با لبخندی ملیح و آرایشی زیبا
صدای باز شدن در خانه را شنید . آرام سراسیمه بیرون دوید . زنی پنجاه ساله را دید که به درون خانه آمد و با تعجب به چمدان می نگریست و آرام گفت : سلام !
آن زن با حیرت به آرام نگاه کرد و گفت : سلام خانم ! شمایید !
_ مرا م شناسید؟
_ بله خانم ! مگر می شود شما را از عکسهایتان نشناخت !
_ راست می گویید ، اما من شما را بجا نیاوردم
_ من ثریا هستم . هفته ای دوبار باری نظافت خانه می آیم
_ آه پس اینطور ! اتفاقا از تمیزی خانه جا خوردم
_ شما که تشریف نداشتید کارهای خانه و لباسهای آقا به امان خدا مانده بود
_ خیلی ممنون ! زحمت می کشید ! آقا کی به خانه می آیند؟
_ والله ! من آقا را زیاد نمی بینم . خبر از کارهای ایشان ندارم
_ یعنی تو هیچ وقت آقا را ندید که چه وقت می آید؟
_ چرا ! اما می آیند و زود می روند . راستش ساعت خاصی ندارند . می خواهید چایی دم کنم ؟
_ اگر زحمتی نیست ممنون می شوم
آرام به سمت تلفن رفت و شماره دفتر را گرفت
_ الو ! سلام خانم ! آقای فرخی تشریف دارند؟
_ نه خیر نیستند .شما؟
_ من از بستگان ایشان هستم چه وقت بر می گردند ؟
_ ایشان چند روزی به مرخصی رفته اند .
_ تشکر ! خداحافظ
خدایا ! کجا ممکن است رفته باشد
خانه اقای فرخی را گرفت . از آن سوی خط صدای گرم و آشنای مادر به گوش رسید . آرام قدرت آن که با مادر حرف بزند را در خود نمی دید . تلفن را قطع کرد و نمی توانست به یکباره با مادر حرف بزند . باید کمی صبر می کرد
دفتر شماره تلفن را زیر و رو کرد . با دیدن اسم سعید برقی از چشمانش گذشت
_سعید می تواند کمکم کند
ثریا خانم با فنجانی چای امد . چای را کنار آرام گذاشت و بیرون رفت
صدای آشنای سعید در گوشی پیچید : بفرمایید
آرام تمام قوای خود را جمع کرد و گفت : الو ! سلام !
_ سلام بفرمایید ! با کی کار دارید؟
_ با شما ! شما آقا سعید هستید؟
_ بله خودم هستم . شما؟
_ من آرام هستم
صدای سعید برای لحظاتی قطع شد . سپس گفت : کدام آرام ؟
_ همسر فرید هستم
سعید باز سکوت کرد . می خواست اطمینان یابد که کسی جز آرام نیست
_ ایشان که خیلی وقت است که نیستند
_ حق با شماست . اما باور کن من خودم هستم . آرام ! چطور مرا نمی شناسی؟
_ آخ ! معذرت می خواهم ! راستش باورش کمی سخت بود
_ از اینکه صدای شما را می شنوم خیلی خوشحالم . حالتان خوبست؟
_ ممنون ! شما چطورید ؟ کی امدید؟
_ امروز رسیدم . الان هم خانه هستم . می خواستم بدانم فرید کجاست ؟
_ بنظرم رفته سفر !
sorna
02-07-2012, 11:58 AM
_ کجا؟
سعید با اندکی مکث گفت : کلبه !
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : می خواهم شما را ببینم
_ با سایه بیایم
_ آه ! اصلا یادم نبود . سایه جان حالش خوبست؟
_ حالش خوبست . الان هم خانه نیست و مسلما از دیدن شمت خوشحال خواهد شد
_ کی می توانم شما را ببینم . خیلی حرفها برای گفتن دارم
_ می آیم دنبالتان و هر کجا که بخواهید می رویم
_ تشکر ! تا یکساعت دیگر منتظرم . خداحافظ
سعید دقایقی چند به مان حال باقی ماند . آرام بازگشته بود و فرید خبر نداشت . حالا چه اتفاقی می افتاد . فرید پر کینه و خشمگین در انتظار آرام بود . و آرام با پای خود به پیشواز امده بود . سعید دستی به پیشانی اش کشید و با خود گفت : خدا خودش رحم کند!
سایه به خانه امد و کیفش را روی مبل انداخت . سعید را پای تلفن متفکر یافت . به سویش رفت و گفت : در چه حالی هستی؟ چند بار سلام کردم ! فکر کردم خوابی !
_ معذرت می خواهم ! کی امدی؟
_ تازه رسیدم . به نظرت مدل موهایم خوب شده؟
سعدی بدون انکه نگاه کند گفت : خیلی خوب شده !
_ می دانی سعید ! یک زمانی لادن و آرام به من می گفتند تو هم یک روز مثل این خانم ها ، عجیب و غریب خواهی شد . آن موقع به حرفهایشان خندیدم ؛ اما احساس می کنم دارم همان شکلی می شوم . بهتراست در محافل و دوره ها کمتر شرکت کنم . سعید ! حواست با من است ؟
_ آره ! گفتی آرام ! یادش بخیر !!
_ آرام ! چه کسی فکر می کرد که آرام این چنین بی وفا از آب در بیاید
_ سایه ! اگر بگویم آرام تلفن کرده بود ، چه فکری میکنی؟ باور می کنی؟
سایه لحظاتی بر جا میخکوب شد و به سعید نگریست : آرام ! چطور؟ نکند تلفن کرده؟
سعید سزش را به علامت تایید تکان داد
_ چه وقت تلفن کرده؟
_ چند دقیقه پیش . رفته خانه و دیده فرید نیست یعد با من تماس گفت تا ببیند من اطلاع دارم راجع به فرید
_ تو چه گفتی؟
_ گفتم که فرید رفته کلبه !
_ آه سعید چه طور این حرف را زدی ؟ اگر برود انجا چه؟
_ نمی دانم ! شوکه شدم . نمی دانستم باید چه جوابی بدهم
_ گفتی آراک رفته خانه خودشان ؟
_ انجاست . قرار شد تا یکساعت دیگر بروم دنبالش.
_ برای چه؟
_ می خواهد با من حرف بزند
_ باید به مادر خبر بدهم . ( با این جمله به طرف تلفن هجوم برد )
سعید گوشی را از او گرفت و گفت : آرام به من اعتماد کرده .بگذار اول حرفهایش را بشنویم بعد هر کاری خواستی بکن ! اگر شلوغش کنی راه بجایی نخوایهم برد
سایه گیسوانش را به عقب راند و گفت : حق با توست . من هم با تو می ایم
_ سایه بهتر است تنها بروم
_ نه ! تو متوجه نیستی . اگر با آرام صحبت کنم بهتر است
_ نه ! سایه خواهش می کنم
_ چرا قبول نمی کنی؟ آرام یک زمانی دوست من بود. بگذار بیایم !
_ به شرطی که فقط گوش کنی ! نه حق انتقاد داری و نه قضاوت عجولانه !
سایه با بغض گفت : بسیار خوب ! هر چه تو بگویی
آرام لباسهای بهار را عوض کرد و خود نیز اماده شد . به ساعت نگاهی انداخت و گفت : ثریا خانم ! من می روم بیرون . احتمالا چند ساعتی کار دارم . شما می روید؟
ثریا خانم : هر طور شما بخواهید
_ اگر ممکن است بمانید . من زود برمی گردم
_ چشم خانم ! من کاری ندارم . همینجا می مانم
آرام پایین رفت و به انتظار سعید ایستاد . دقایقی بعد اتومبیلی کمی دورتر ایستاد . سایه با دیدن آرام به همراه کودکی که در کالسکه نهاده بود ناله ای سر داد و گفت : خدای من ! درست می بینم ؟
سعید گفت : متاسفانه بله !
_ چرا برگشته ؟ خجالت نمی کشد؟ با چه رویی پا به خانه فرید گذاشته؟
_ قرار ما یادت رفت؟
_ دارم خفه می شوم. بهتر است برگردیم
_ آرام منتظر ماست . بهتر است اول تو پیاده بشوی
_ نمی توانم !
_ گفته بودم قضاوت عجولانه نکن!
سایه لحظاتی به آرام خیره شد . سپس با تانی در اتومبیل را گشود و به طرف آرام گام برداشت ، پاهایش می لرزید . آرام در کنار کالسکه زانو زده بود و با کودکش حرف می زد . صدایی بغض آلود که از ته گلو بیرون می امد او را فرا خواند . آرام به طرف صدا برگشت : آه خدای من ! سایه ! تو هستی؟
و به سویش رفت و او را در آغوش کشید . سایه خود را کمی عقب کشید . آرام متوجه سردی رفتار سایه شد و از او فاصله گرفت
_ فکر می کردم از دیدن من خوشحال می شوی
_ خدای من ! آرام چطور توانستی و با نگاهی به بهار دوباره با گریه گفت : چطور توانستی؟
_ چه چیز را؟
سایه با سنگینی انگشتش را به طرف بهار نشانه گرفت و دوباره گریه سر داد . ارام دست بر شانه او نهاد و گفت ک فکر می کردم ازاینکه عمه شدی ذوق زده بشوی!
ناگهان صدای گریه سایه قطع شد و با تردید به آرام و بهار نگریست : تو چه گفتی؟ درست شنیدم ؟
آرام لبخندی زد و گفت : درست شنیدی . بهار دختر من و فرید است
سایه گفت : آخ آرام ! می دانستم . می دانستم که تو آرام خوب و نازنین من هستی
و انگاه خود را در آغوش آرام رها کرد و تمامی گریه های بی صدایی که در تنهایی اش و به فرجام عشق ان دو ریخته بود را به فراموشی سپرد . سعید به ان دو نزدیک شد . سایه با دیدن سعید گفت : سعید جان ! ببین آرام چه هدیه زیبایی برایم آورده ! نگاهش کن !
به سوی بهار رفت و او را برداشت و عاشقانه او را بوسید و نوازش کرد .
سعید با لبخند به انها نگاه کرد
سایه در اتومبیل بهار را در آغوش خود می فشرد و قربان صدقه او می رفت . بهار از بوسه های سایه خسته شد و گریه سر داد . سایه گفت : آرام جان ! نمی خواهی پیش مادر بروی؟
_ چرا ! خیلی دلم می خواهد ولی بنظرم قبل از دیدن همه بهتر است فرید را ببینم
_ حق با توست ! پس بهترا ست برویم خانه ما .
sorna
02-07-2012, 11:59 AM
آرام از منزل سایه با ثریا خانم تماس گرفت و گفت منتظرش نباشد و هر وقت مایل بود ، برود .
سعید برای خرید ناهار بیرون رفت .
سایه مدام آرام را سوال پیچ می کرد و می خواست همه چیز را بداند.آرام نیز به کنجکاوی او پاسخ داد.
سایه گفت : تو انگلیس بودی؟ حدسش مشکل بود . اتفاقی که برای فرید افتاد واقعا وحشتناک بود.اگر مادر را ببینی نمیشناسی . خیلی شکستته شده . چطور فرید از وجود بهار بی اطلاع است؟
_ وقتی به انگلیس رفتم خودم هم چندان مطمئن نبودم . فرید طوری رفتار می کرد که مجبور به چنین عکس العملی شدم.
_ می فهمم . هر دو عاشق ! هر دو مغرور ! چه عشق عجیبی !
_ سایه من خیلی مر ترسم . نمی دانم آیا فرید مرا می بخشه ؟
_ حقیقتش را بخواهی من هم نمی دانم که فرید چگونه برخورد کند و نمی خواهم بی خودی دلخوشی بدهم.
_ می دانم چه کار کنم ! از چه راهی جلو بروم . تمام این جداییها ، سو تفاهمی بیش نبوده . چطور می توانم فرید را قانع کنم .
_از زمانی که فرید تصادف کرده کسی جرات پرسیدن هیچ سوالی را نداشته . نمی توانم حدس بزنم چه می شود . اما به خاطر بهار باید پیش قدم بشوی !
_ نمی خواهم وجود بهار را مطرح کنم . اول باید بدانم فرید هنوز به من علاقمند است یا نه ! شاید با دیدن بهار نتواند درست تصمیمی بگیرد . سایه متوجه منظورم می شوی؟ باید بدانم فرید هنوز مرا دوست دارد یا نه ! این برای من خیلی مهمه است . خیلی !
_ میفهمم ! تو خیلی صدمه دیده ای . حق با توست ! می خواهی بروی کلبه؟
_بهتر است بروم . تنها! بدون بهار . می توانی از بهار مراقبت کنی؟
_ حتما! خیالت راحت باشد . تا فردا که بخواهی بروی به من عادت میکند.
_ با اتومبیل سعید میروم .اشکالی ندارد؟
_ این چه حرفی است؛ می دانم که چقدر برای دیدن فرید بی تابی .
_ سایه جان ! یک سوال از تو دارم که البته هیچ اثری در تصمیم گیری من ندارد . فقط به خاطر اینکه کنجکاوی خودم را ارضا کنم.
_ هر چه دوست داری بپرس !
_ فرید چهره اش تغییر کرده؟
_ خوشبختانه نه ! فقط کمی صورتش شکسته تر شده
آرام نفس عمیقی کشید و گفت : خدا را شکر ! در غیر اینصورت تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم
آرام صبح زود از خانه خارج شد . بهار در خواب بود. سایه و سعید او را بدرقه کردند . سعید گفت : مواظب باشید ! جاده خطرناک است.
_ حتما ! به امید دیدار !
ساعتی بعد در قهوه خانه کوهستانی ایستاد . جایی که فرید برای استراحت بین راه در ان مکان توقف می کرد و چای می نوشید . نفسی تازه کرد . اخرین بار آن روز صبح را بیاد آورد که به اجبار او را با خود همراه کرده بود . و با اصرار به او چای خوراند . قهوه خانه لبه دره ای قرار داشت که رودخانه ای وحشی و خروشان از پایین ان عبور می کرد . آرام دقایقی در انجا ایستاد و خستگی از تن بیرون در اورد . دوباره به راه افتاد . زیبایی جاده ، شور انگیز بود . دو سال را در میان انسانهایی بی روح و خشک زندگی کرده بود . اکنون تمامی آنچه می پنداشت باید پشت سر بگذارد و فراموش کند ، فرا رویش نهاده بود و می دید از هیچ کدام نتوانسته عبور کند . وطن ، مادر ، همسر و فرزندش او را فرا می خواندند . در طول راه تمام صحنه های زندگی اش از برابر دیدگانش عبور می کرد . اما هنوز فرید و او اندر خم یک کوچه قرار داشتند . آرام به یاد عکسی از چهره اش افتاد که فرید ان را به دیوار اویخته بود و با خطی زیبا زیر ان شعری به چشم می خورد :
سایه بان نگاهت ،
در دمادم بارش ابرها ؛
مخمور و شکننده و پرتاب .
وقتی بر گونه های لعابینت ، قطرات اشک می غلطد ،
چه زیباست !
دیدگان نمناکت.
در کنار جاده ایستاد و گریه سر داد و از رنجهایی که خود و فرید کشیده بودند ناله ای سر داد
چگونه باید با او روبه رو شود. چه باید می گفت . از غرور نا به جای خود حرف می زد یا از تعصب و خود خواهی فرید . به راستی تاوان زخمهای تن خسته انها را چه کسی می پرداخت . او که در غربت با کودکی در بطن خود سر گردان بود و یا فرید که در گوشه بیمارستان چشم انتظار امدن او بود ؟ کدام حق گو تر از دیگری بود . اگر باز فرید لجاجت می کرد و او را از خود میراند چه باید می کرد . در ذهنش خاطره ای نه چندان دور نقش بست .
ماریا ! پیزن همسایه ! ان روز به حرفهای پیرزن بی توجه بود و با تفریح به آنچه ماریا می گفت ، گوش می داد . اما مثل آن بود که ماریا تمام سرنوشت او را درون فنجان یافته بود . که با قاطعیت گفت : او تو را دوست دارد و چشم انتظار توست . اگر تمام حرفهای او راست بود پس می توانست این یکی نیز حقیقت باشد
اتومبیل را روشن کرد و با اعتماد بنفس بیشتری به راه خود ادامه داد
بعد از چهار ساعت رانندگی بدون وقفه سر انجام به پیچ جاده آشنا رسید . در سکوت جنگل پیش می رفت . با نمایان شدن کلبه ، در قلبش پیزی فرو ریخت و گونه هایش گر گرفت . اتومبیل را نگه داشت و پیاده شد و با قدمهای محکم به سمت کلبه رفت . در کلبه قفل بود . نگاهی به اطراف انداخت . سکوت بود و تنهایی . به سمت خانه اکبر آقا براه افتاد . اکبر آقا بیرون ایستاده بود و با کنجکاوی به او می نگریست . آرام با صدای بلند سلام کرد . اکبر آقا جلوتر امد و از دیدن آرام متعجب شد
_ سلام ! خانم ! چه عجب از این طرفها ؟
_ شما خوبید؟
_ شکر خدا ! الان در را باز می کنم
_ آقا فرید کجا هستند ؟
_ رفتند سواری . معمولا همین وقتها بر می گردند .
آرام به دنبال اکبر آقا به راه افتاد . اکبر آقا در را گشود و باز گشت . آرام آبی به صورتش زد و در کنار پنجره به انتظار آمدن فرید نشست . اکبر آقا چای و میوه اورد . لحظاتی بعد صدای شیهه اسب را شنید ، بیرون دوید . فرید در حال پیاده شدن از اسب بود و در همان حال به اتومبیل می نگریست . آرام با حالتی وصف ناپذیر به فرید خیره شد. چند قدم پیش رفت و سپس ایستاد . فرید در یک لحظه متوجه او شد و خود نیز بی حرکت ایستاد . هر دو با نگاه در جستجوی یکدیگر بودند . آرام با خود زمزمه کرد : خدایا ! شکر ! او عوض نشده .
فقط چند خط روی پیشانی و صورتش محسوس بود . آرام به خود جراتی داد و گفت : سلام ! فرید ! من هستم آرام !
sorna
02-07-2012, 12:00 PM
فرید با نگاهی ناآشنا و سرد در حالیکه مارال را به اصطبل می برد گفت : دارم می بینم
آرام ناگهان یخ زده بر جا ماند . لحظاتی چند به همان حال باقی ماند . اندکی جلو رفت و گفت : فرید ! من خیلی راه برای رسیدن به تو طی کردم . فقط به خاطر تو !
فرید همانگونه که زین اسب را بر میداشت گفت: بهتر است تا دیر نشده برگردی
_ متاسفم ! چرا ، چرا نخواتس به من بگویی ؟ انوقت موضوع فرق می کرد
_ چه فرقی می کرد؟
_ من پیش تو می ماندم
فرید برگشت و با نهایت خشم در او نگریست و بیرون اصطبل رفت و در همان حال گفت : برای این حرفها دیر شده . برگرد همان جایی که بودی !
_ نه ! دیر نیست . من اشتباه کردم ! اما تو هم مقصر بودی . اگر حقیقت را گفته بودی ...
فرید به میان حرف او دوید و گفت : ان وقت ترحم می کردی .
_ تو اصلا عوض نشدی . همان طور خود خواه و ...
_ ببین ! از اول ازدواج ما اشتباه بود . حالا هم تو راحتی ، هم من
_ اما من راحت نبودم
_ به خاطر همین سراغی از من نگرفتی !
_ تمام اینها سو تفاهمی بیش نبوده . من با گذشته زندگی می کنم . لحظه ای نتوانستم به آینده فکر کنم .
فرید لجوجانه گفت : بهتر است بروی و به آینده ات فکر کنی .
آرام با احساس و گرم بازوی فرید را گرفت و گفت : من به خاطر تو آمدم . اگر بدانم ذره ای برایت اهمیت دارم می مانم
فرید لحظه ای سکوت کرد سپس گفت : متاسفم !
آرام با بغضی که در گلویش بود گفت : همین ! متاسفی ! متاسف برای چه چیز هستی؟ برای من ، برای خودت و یا ... تو هر بار مرا به بهانه ای به طرف خودت می کشی ، بعد مثل تیری از کمان رها می کنی . فرید نگاهم کن ! من آدم هستم . چرا نمی خواهی بفهمی !
فرید با فریاد گفت : من هم آدمم . هر بار که به طرف تو امدم خودت را کنار کشیدی ؛ به خواسته من بی توجه بودی . دیگر بس کن ! من و تو به درد هم نمی خوریم . ما هر دو باعث عذاب یکدیگریم .
سپس پشت به آرام ایستاد . آرام دقایقی چند بر جای ماند . این ان پیزی نبود که پیش بینی می کرد . باید حرف می زد ، ادامه داد : فرید ! نگاهم کن !
فرید برگشت و قاطعانه به او چشم دوخت : بگو ! می بینمت
آرام پوزخندی زد و گفت : تو لعنتی ! فقط خودت را می بینی
_ جدا ! تو به عادت قدیم هر طور دوست داری فکر کن
_ لجاجت را بگذار کنار. تو اگر مرا نمی خواهی چرا طلاقم ندادی؟
فرید لحظه ای جا خورد . سپس با خونسردی گفت : اگر خبر نداری باید بگویم که چند وقتی است که وکیل گرفتم . در واقع باید زودتر اینکار را انجام می دادم اما به خاطر گرفتاریهایم نتوانستم . معذرت می خواهم !
آرام با ناباوری به فرید نگریست . سپس با تمام خشمی که در وجودش زبانه می کشید گفت : من می روم . اما بدان که هیچ وقت دست تو به من نخواهد رسید . تو برای من همینجا تمام شدی . رویایی که ساخته بودم خیلی آسان خراب کردی . تو لیاقت هیچ چیز نداشتی . تو با غرور و کینه ات زندگی را به کام من تلخ کردی . تو هیچ چیز نیستی ! هیچ چیز !
به سمت کلبه راه افتاد . لحظه ای ایستاد و برگشت و با زیبایی و غرور سر به فلک کشیده اش گفت : من یک عذر خواهی به تو بدهکارم ، بدون اجازه به خانه ات رفتم . چون فکر می کردم هنوز سهمی دارم .بابت این موضوع معذرت می خواهم . سپس به راه خود ادامه داد . به کلبه رفت . کیفش را بر داشت و سوار اتومبیل شد و بدون آنکه لحظه ای تامل کند از انجا گریخت . وقتی به جاده رسید اختیار از کف داد ، اتومبیل را نگه داشت و فریادی را که در گلو مانده بود بر سر روزگار کوبید .
خدایا ! او من را نمی خواست . فرید از من نفرت دارد . چه اشتباهی کردم . چطور احمقانه فکر کردم که در انتظار من است . خدایا ! من را از این عشق و دلبستگی نجاتم بده !
احظه ای جنون آمیز از اتومبیل پیاده شد و به لبه پرتگاهی که در کنار جاده بود نزدیک شد و به عمق ان چشم دوخت . سنگی از زیر پایش سر خورد و به پایین سقوط کرد . برخورد سنگ بر صخره ها انعکاس رعب انگیزی داشت . آرام آنی خود را به جلو افکند ، تا برای ابد از این زندگی پر تشویش و نا امدی رها کند . احساس سر خوردگی و حماقت بند بند وجودش را برگرفته بود . چشمانش را بست ...
sorna
02-07-2012, 12:01 PM
بهار ! صدای گریه بهار در گوشش پیچید . آخ ! خدایا ! بهار منتظر من است . چطور فراموشش کردم . باید خودم را به او برسانم . بی شک به دنبال من می گردد . بهار برای من نوید زندگی دوباره بود . و اکنون من به سوی او خواهم شتافت . عزیر دلم ! خوشگلم ! پیش تو می آیم . مرا ببخش !
با وحشت خود را کنار کشید و به سمت اتومبیل رفت و با دستانی لرزان و اندامی خیس از عرق در طول جاده به راه افتاد .
نزدیک غروب به تهران رسید و تمام راه را مانند انکه در خواب بوده باشد طی کرده بود . زنگ را فشرد . سایه در را گشود. آرام با خستگی سلام کرد و گفت : بهار کجاست؟
سایه با دیدن چهره بی رمق آرام همه چیز را فهمید : بهار خواب است
آرام تلو تلو خوران به اتاق رفت و بهار را در خواب عمیقی دید . به او ن. بوسه ای از گونه اش ربود و به گیسوان نرم و خوش حالتش دست کشید . سایه در کنارش ایستاده بود
_ آرام تو خیلی خسته بنظر می رسی ، بهتر است کمی استراحت کنی .
_ همین جا دراز می کشم . لطفا برایم بلیت شیراز تهیه کن
_ برای چه وقت ؟
_ هر چه زودتر بهتر !
_ نمی خواهی حرف بزنی؟
آرام همانطور که دراز می کشید گفت : فعلا نه ! خیلی خسته ام ! باید ببخشی! و چشمانش را بست
سایه روی او را کشید و آهسته بیرون رفت و در را بست . سراسیمه به سمت تلفن رفت و شماره سعید را گرفت . باید تا دیر نشده کاری انجام می داد.
سایه با دیدن آرام ، تمام قضایا را تا آخرش خوانده بود . اکنون نوبت او و سعید بود ، تا به این ماجرا خاتمه دهند و آن دو را متوجه خودسری و خود خواهی شان بکنند
_ آرام ! بلند شو و چیزی بخور !
آرام خواب الود چشم گشود و گفت : ساعت چند است؟
_ ساعت ده است . بیا شام بخور!
_ بهار کجاست؟
_ پیش سعید است . یک ساعتی میشود که بیدار شده و بازی میکند.
آرام برخاست و پتو را به کناری زد . دستی به صورتش کشید و سرش را روی زانوانش نهاد
سایه میدید که آرام مانند ان که دردی دارد به خودش می پیچد و از فشار درد توان برخاستن را در خود نمی بیند.
_ خواهش می کنم آرام ! کمی غذا بخور
_ نمی توانم ! اشتها ندارم . میخواهم بهار را ببینم.
_ اگر غذا بخوری سر حال می شوی به خاطر بهار
آرام سنگین و خسته برخاست و به همراه سایه بیرون رفت . به زور نگاه های سایه کمی غذا خورد . و سپس بهار را در آغوشش خواباند . سعید بری انکه آن دو راحت باشند به بهانه خواب ، عذر خواسته و به اتاقش رفت
سایه گفت : بهار را سر جایش بگذار !
_ نه ! می خواهم در آغوشم باشد . دلم برایش تنگ شده بود.
_ نمی خواهی حرف بزنی ؟
_ از چه چیز؟
_ از خودت و فرید !
_ من برای فرید مرده ام. وقتی بعد از دو سال من را اینگونه می بیند و از خودش می راند ، من چه جایی در دلش دارم
_ فرید لجباز است . در واقع تصادفی که کرده او را اینطور بدبین و خودخواه کرده . به فرید حق بده !
_ سایه ! من به فرید حق می دهم . اما باید واقع بین بود . فرید هیچ علاقه ای به من ندارد . اگر هم قبلا کوچکترین دلبستگی بوده ، حالا از بین رفته . من برای او وجود خارجی ندارم .
_ تو باید راضی اش می کردی ، باید قانعش می کردی
_ خواهش کردم اما او ...
_ اگر تو را نمی خواهد چرا طلاقت نداده ؟
_ وقتی پرسیدم گفت که وکیل گرفته و صرفا گرفتاریهایش باعث عقب افتادن این مساله بوده
_ دروغگو ! فرید دروغ می گوید و خود نمایی میکند.
_ مطمئن نیستم که اینطور باشد . او خیلی جدی حرف می زند.
_ حرفی از وجود بهار به میان اوردی؟
آرام متوحش و نگران بهار را در آغوشش فشرد و گفت : نه به هیچ وجه! سایه از تو خواهش می کنم راز من را به کسی نگو ! اگر بهار را از من بگیرد ، دیوانه می شوم . می میرم
سایه به کنار آرام رفت و دست بر شانه او نهاد و گفت : مطمئن باش ! عزیزم ! فقط پرسیدم. قول می دهم تا زمانی که خودت نگویی من و سعید حرفی نمی زنیم
_ ممنونم ! تو همیشه پشتیبان من بودی
_ این کمترین کاریست که میتوانم برایت انجام دهم
_ سایه بلیط شیراز تهیه کردی؟
_ امروز که پنج شنبه بود . تمام دفاتر هواپیمایی بسته بودند . سعید قول داد که شنبه از طریق دوستش بلیط پیدا کند و خیالت راحت باشد.
آرام همانگونه که فرزندش را در اغوشش تکان می داد گفت : ممنونم ! باید زود برگردم . مادر منتظر ماست . فقط مادر است که چشم به راه من و توست و های های گریستن آغاز کرد . سایه با دیدن اندوه عمیق آرام به همراه او گریه سر داد
آرام صبح دوش گرفت و ادنکی سبک تر بنظر می رسید . سعید برای ساعت دو بعد از ظهر بلیت تهیه کرده بود . آرام با دیدن بلیتها نفس راحتی کشید . یک ساعت به پرواز مانده ، سعید و سایه او را به فرودگاه بردند . در سالن فرودگاه سایه یکریز اشک می ریخت و سعید برای ساکت کردن او مدام در گوشش زمزمه می کرد . اما سایه به هیچ چیز توجه نداشت .
_ من تازه به بهار عادت کرده بودم . تو را به خدا آرام ! کمی پیش ما بمان ! به کسی نخواهیم گفت تو ایتجا هستی
آرام او را در آغوش گرفت و گفت : به خاطر مادرم می روم .باور کن ! مادر حال خوبی نداشت . قول می دهم در اولین فرصت پیش تو بیایم
_ من طاقت دوری از تو و بهار را ندارم
بهار درکالسکه لمیده بود و با کنجکاوی به اطرافش نگاه می کرد . سایه چندین بار او را بوسید و به ناچار جدا شد
آرام دستی تکان داد و برای تحویل چمدانش به قسمت مخصوص رفت . سپس بلیت و کارت شناسایی اش را به مسئول با جه نشان داد . آن مرد نگاهی به او انداخت و گفت : فرزندتان همراهتان نیست ؟
آرام با اشاره به کالسکه ، در لحظه ای عجیب و نا ممکن به اطرافش نظر کرد و با وحشت و فریاد گفت : دخترم ! دختر کوچکم !
نگهبانی که کمی انطرف تر ایستاده بود خود را به او رساند و گفت : چه اتفاقی افتاده؟
آرام با گریه گفت : بچه ام ! او الان در کالسکه بود . من سرم را را برگرداندم تا بلیت را نشان بدهم زمانی که برگشتم دیدم دخترم نیست . تو را به خدا پیدایش کنید ! تو را به خدا! و چنان عاجزانه گریست که مردم در اطافش جمع شدند . نگهبان گفت : خانم چند سال داشت ؟ می توانست راه برود؟ آرام سرش را تکان داد و گفت : نه او ده ماهه است . نمی تواند راه برود. نگهبان گفت : لطفا خودتان را کنترل کنید و همراه من به بازری تشریف بیاورید!
آرام از میان جمعیت عبور کرد . تمام افراد حاضر با ناراحتی حرفی می زدند . یکی می گفت آدم ربایی بوده و دیگری می گفت شاید اختلاف خانوادگی دارند . هر کسی حدسی می زد . آرام دوان داون به اتاق نگهبانی رفت و همانطور یکریز گریه می کرد
_ جناب سروان ! تو را به آن خودایی که می پرستید . بچه ام را پیدا کنید . او خیلی کوچک است نمی تواند حرف بزند.
_ خانم ! اجازه بفرمایید ! تا من همکارانم را پیج کنم . شما مشخصات و لباس فرزندتان را شرح دهید تا یادداشت کنم و شکایتی در این زمینه بنویسید . آرام به شخصی که در کنار او نشسته بود و قلم و کاغذ به دست داشت، گفت : لباس دخترم سفید بود . نه ! عوض کردم و یکسره آبی تنش کردم . کاپشنش ! خدایا ! حافظه ام کار نمی کند . کتپشنش سبز کاهویی بود. بله ! شبز بود. خیلی بهش می آمد. با کفش کتانی سفید . خدایا ! بهارم کجاست ؟ و انگاه با حالتی عصبی بلند بلند گریست
افسر نگهبان با تاسف سرش را تکان داد و گفت : نمیخواهید به خانواده خود و یا همسرتان اطلاع دهید ؟
آرام ناگهان سرش را بلند کرد و گفت : همسرم ! فرید ! بله باید بروم
افسر نگهبان گفت : کجا خانم ؟
_ باید بروم ! فکر میکنم بدانم بچه ام کجاست
_ به نظر خودتان مساله خانوادگی بوده؟
sorna
02-07-2012, 12:02 PM
_ نمی دانم !
_ می خواهید کسی را همراهتان بفرستم ؟
_ نه ! باید تنها بروم
_ شما از شکایتتان صرف نظر کردید؟
_ نمی دانم ! با شما تماس می گیرم
و با سرعت از انجا خارج شد . با دیدن اولین تاکسی خود را درون آن انداخت و گفت : آقا خیلی سریع به این آدرس بروید
راننده با دیدن چهره پر اضطراب و گریان آرام به سرعت حرکت کرد . به محض رسیدن به مقصد آرام مشتی پول روی صندلی گذاشت و بیرون پرید. در باز بود و سرایدار در حال نظافت پارکینگ . داخل رفت و دکمه آسانسور را فشرد اما انگار آسانسور نیز با او لج می کرد . راه پله ها را در پیش گرفت . طبقه اول دوم و ....
نفسش به شماره افتاد . زنگ را فشرد و با مشت به در کوبید . فرید در را گشود . آرام بدون توجه به فرید داخل خانه شد و به اتاقها سرک کشید . هیچ اثری از بهار نبود . فرید متعجب در چهار چوب ایستاده بود و به چهره رنگ پریده و حرکات دیوانه وارش چشم دوخت . سر انجام خود را سر راه او قرار داد و گفت : دنبال چه می گردی؟
آرام با حالتی عصبی گفت : تو را به خدا سر به سرم نگذار ! خواهش می کنم !
_ تو دنبال چه هستی؟ جوابم را بده !
آرام با گریه خود را به پای فرید انداخت و با التماس گفت : فرید ! هر چه بخواهی به تو می دهم . هر چه بخواهی ! فقط بچه ام را از من نگیر !
فرید ناباورانه به آرام می نگریست . او هیچ گاه به یاد نمی اورد که آرام چنین مستاصل با او برخورد کند . حتی در بدترین شرایط زندگی اش او را مغرور و سرکش دیده بود. چه چیز باعث عجز و ناتوانی او شده بود. آنچه آرام را به این حالت دچار کرده بود برای فرید اعجاب انگیز بود
فرید او را از زمین بلند کرد و تکانش داد و گفت : من نمی فهمم راجع به چی حرف می زنی؟
آرام با گریه گفت : تو می دانی . می خواهی من را آزار بدهی
_ گفتم نمی دانم . به خدا قسم نمی دانم ! حقیقت چیست؟
_ بهار ! دخترم ! تو او را دزدیدی!
فرید آرام را رها کرد و چند قدم به عقب رفت و فریاد زد : چه گفتی؟ دخترت ! کدام بچه ؟ تو می فهمی چه می گویی!
_ تو را به خدا ! من در این دنیا هیچ چیز ندارم . فقط امید من بهار است
_ بس کن ! و با نگاهی مشکوک گفت : تو ازدواج کردی ؟ بچه داری؟
_ می خواهی طوری وانمود کنی که از هیچ چیز خبر نداری
_ نه ! بهتر است خودت همه چیز را توضیح بدهی
_ من وقت این کار را ندارم. نمی بینی در چه حالی هستم ؟ ( و سپس به سمت در رفت )
فرید در مقابلش ایستاد و گفت : تا جواب ندهی ، نمی گذارم از اینجا تکان بخوری . تو چطور ازدواج کردی؟
_ من وظیفه ندارم که برایت توضیح بدهم . بهتر است از سر راهم کنار بروی . سپس خواست فرید را پس بزند اما فرید محکم ایستاده بود
_ تو هنوز زن من هستی . من و تو از هم رسما جدا نشدیم . باید جوابم را بدهی!
_تو خیلی مضحک حرف می زنی تا دیروز در حال جدایی بودیم . در هر حال دو سال جدایی ، خود به خود باعث غریبه شدن ما می شود. چطور حالا ورق برگشت؟
فرید با وجود حسادتی عمیق و جانکاه که در وجودش زبانه می کشید ، همچنان ایستاده بود و با همان خود خواهی اش گفت : حالا هم چیزی عوض نشده . فقط می خواهم حقییقت را بدانم .این حق من است .
_ حق ! بگذار بروم . من اینجا حقی نمی بینم
_ گفتم نمی گذارم
_ آرام با کلافگی فریاد زد : بسیار خوب ! حقیقت را می گویم . امیدوارم بتوانی خوب گوش کنی . شاید دیر یا زود آن را می فهمیدی . چه فرقی می کند ، چع وقت باشد .بهار دختر من و توست . حالا برو کنار. باید پیدایش کنم و گرنه بدون او میمیرم
فرید دستی به پیشانی اش کشید . نمی توانست معنای حرف های آرام را درک کند.
_ بهار دختر ماست ! خدایا چطور ممکن است !
فرید فریاد زد: دروغگو ! چطور ممکن است !
آرام با گریه گفت : باور کن ! او دختر من و توست . من بخاطر اینکه دست ت وبه او نرسد رفتم . کاش دروغ بود ! اما نیست
_ پس چرا حالا می گویی ؟ تو حق نداشتی از من پنهان کنی
_ تو من را وادار به اینکارکردی. تمام بدبختیهای من زیر سر توست . تو خودت باعث شدی
فرید با مشت به دیوار کوبید
_ اخ ! از دست تو . هر وقت می خواهم فراموشت کنم باز سر راهم سبز می شوی ، عذابم می دهی . چطور یکباره می آیی و می گویی که من دختری دارم و از آن بی خبرم . تو سنگدل ترین موجود روی زمین هستی.
فرید سویچ اتومبیل را بداشت و گفت : با هم می رویم . او دختر من هم هست
آرام به دنبال فرید راه افتاد و دیگر چندنا فرقی نمی کرد که فرید از راز او آگاه شده . سلامتی دخترش و یافتن او مهم ترین مساله بود. حتی حاضر بود در صورت پیدا شدن بهار آن را دو دستی به فرید بدهد . فقط اگر او را می یافت
_ باید برگردیم فرودگاه ! شاید خبری داشته باشند .
فرید با حداکثر سرعت در خیابان پیش می رفت و با بوقهای ممتد اتومبیل ها را کنار می زد . به محض رسیدن به فرودگاه هر دو از اتومبیل به سرعت پیاده شدند و به حالت دویدن به قسمت انتظامات فرودگاه رفتند . افسر نگهبان با دیدن آرام گفت : خانم چه شد؟ دخترتان را پیدا کردید؟
_ هنوز نه × شما چطور ؟ هیچ خبری ندارید؟
_ چرا شخصیتماس گرفت و این پیغام راگذاشت
فرید به طرف نگهبان رفت و کاغذ را از دست او گرفت . روی کاغذ نام سایه خودنمایی میکرد
_ فکر میکنم نام شخصی باشد
فرید سرش را تکان داد و گفت : بله ! همینطور است . فکر میکنم بچه پیدا شده
آرام هراسان گفت : کجاست ؟ پیش کست ؟
فرید گفت : بهتر است از شکایت صرف نظر کنی تا برویم به دنبال بهار
آرام باور نمی کرد که دختر کوچکش پیدا شده . می ترسید دروغی بیش نباشد و کسی سر به سر انها گذاشته باشد.
فرید افسر مربوطه را کنار کشید و توضیحاتی به نجوا داد . افسر سرش را تکان داد و آرام ورقی را امضا کرد . و بی قرار ملتهب در انتظار فرید ایستاد . فرید خداحافظی کرد و بازوی آرام را گرفت و او را به بیرون هدایت کرد . آرام گفت : چه خبر شده ؟ دخترم کجاست؟
_ دختر ما !
_ دختر ما پیش چه کسی است؟ من باید بدانم
_ سایه !
_ اه خدای من ! سایه چطور ممکن است ، چطور دلش امد با من اینطور رفتار کند!
_ خودم سر در نمی اورم ولی به زودی می فهمیم
فرید اتومبیل را کنار منزل سایه نگهداشت . آرام با شتاب پیاده شد و زنگ را فشرد و بودن ان که منتظر فرید بماند به داخل خانه دوید . سایه در را گشود . با دیدن آرام او را در آغوش کشید و با گریه گفت : من را ببخش!
_ سایه چرا ؟ چرا اینکار را کردی؟
_ بخاطر خودت ، بخاطر بهار
بهار در اغوش سعید بود. آرام سایه را پس زد و دختر کوچکش را در بر گرفت . و گریه سر داد . چنان عمیق او را می بو یید که دیگر جایی برای نفش کشیدن در خود نمی دید . بهار با نگاهی شیرین و خندان به مادرش می نگریست و فرید ناباورانه به دختر کوچک و زیبایش که در اغوش آرام دست و پا می زد ، نگاه می کرد . آرام بعد از دقایقی که مطمئن شد بهار واقعیت دارد و در خواب نیست به اطرافش نگاه کرد . سایه همچنان گریه می کرد و سعید خاموش کناری ایستاده بود . اما فرید رفته بود.
سایه دست بر شانه او نهاد گفت : فرید طاقت نیاورد و از اینجا رفت . اما می دانم به زودی بر می گردد.
sorna
02-07-2012, 12:02 PM
آرام هر چند دقیقه یکبار می پرسید : فرید تلفن نکرده > هنوز خبری نشده ؟
سایه می دید که آرام در شرایط سختی به سر می برد و از کرده خود احساس ندامت می کرد . او تصور می کرد با اینکار ان دو را به یکدیگر نزدیک می کند و فرید با دیدن فرزندش کینه اش را فراموش خواهد کرد . اما افسوس که چنین نشد ! سعسد به او دلداری می داد و می گفت : ناامید نباش ! باید منتظر تصمیم فرید باشیم . مطمئنا فرید الان در وضعیت بدتری بسر می برد
سایه به آرام نزدیک شد در کنارش نشست و گفت : می دانم که من را نخواهی بخشید . اگر این کار احمقانه را نکرده بودم تو الان آسوده خاطر در شیراز بودی
آرام سرش را تکان داد و گفت : دیر یا زود این مسئله روشن می شد و من باید به فرید می گفتم . در هر حال بهار فرزند او هم هست . در واقع فکر داشتن بچه از فرید بود و من او را دزدیم و با خودم بردم . حالا که خوب فکر می کنم میبینم ما هر دو در طول زندگی زناشویی مان به یک اندازه مقصر بودیم
_ حالا می خواهی چه کار کنی ؟ می خواهی با مادر در میان بگذاریم؟
_ جز این که آنها را دچار استرس و ناراحتی کنیم فایده دیگری ندارد . فرید هر کاری که دوست دارد انجام می دهد . باید منتظر بمانیم . سپس با بغض ادامه داد : می دانم فرید بالاخره بهار را از من می گیرد
_ فردی نمی تواند این قدر سنگدل باشد . نباید به دلت بد راه بدهی . کمی خوش بین باش!
_ فرید در پی انتقام گرفتن از من است . انتقام دو سال جدایی و بی خبری از من
_ اگر فرید تو را دوست داشته باشد ، انتقام هیچ جایی ندارد
آرام با مادر تماس گرفت و از حال انان جویا شد مادر گفت : می خاوهی امیر بیاید و در کنارت باشد؟
_ نه ! لزومی ندارد . من پیش سایه هستم . هنوز موفق نشدم فرید را ببینم و بدین وسیله خیال مادر را راحت کرد
ساعت 5 بعد از ظهر بود که سایه با صدای زنگ تلفن از جایش پرید . سایه بعد از لحظاتی آرام را صدا کرد و گفت : فرید است و خونسرد باش
آرام با دستانی لرزان گوشی را گرفت و گفت : سلام !
_ سلام ! می خواستم ساعت 7 تو را ببینم . فکر می کنم خیلی حرفها برای گفتن داریم
_ باید کجا بیایم؟
_ می خواهی بیایی خانه؟
_ نه! ترجیح می دهم دیگر به آنجا پا نگذارم
_ بسیار خوب ! هر طور راحتی ( سپس آدرس رستورانی را به آرام داد و گوشی را قطع کرد)
سایه گفت : چی شد؟ فرید چه گفت ؟
_ می خواهد با من حرف بزند
_ راجع به چه چیز؟
_ حزفی نزد . اما من میدانم که راجع به بهار است
آرام ساعتی بعد آماده رفتن شد. او با دقت خود را آراسته بود . می خواست اگر شکست را پذیرا شد حداقل شکست خورده سر بلند به چشم بیاید
سایه با دیدن آرام گفت : فرید باید خیلی احمق باشد که از زن زیبایی مثل تو بگذرد
_ زیبایی کارد برنده ایست اما وقتی دست خودت را می برد خطرناک است . زیبایی من فقط باعث دردسر و شکسهایم بوده نه چیزی بیشتر
_ با اینحال هنوز قدرت داری و قدرتت ناشی از زیبایی توست
_ متشکرم سایه ! فکر میکنم این آخرین ملاقات من با فرید باشد . نمی خواهم با خاطره بد از او جدا شوم . می خواهم آخرین تصویرش از من خوشایند باشد . سپس پالتو شیری رنگ و خوش دوختی را بتن کرد
_ بهتر بود با اتومبیل سعید می رفتی
_ با تاکسی راحت تر هستم ( سپس بهار را بوسید و با تاکسی تلفنی که در انتظارش بود به سوی مقصد به راه افتاد)
رستورانی که فرید با او قرار گذاشته بود جای غزیبی بود. کوچک و دنج که به سبک رستوران های ایتالیایی تزیین شده بود. موزیک ملایمی در فضای نیمه تاریک آنجا نواخته میشد . آرام به اطراف نظری انداخت پیش خدمت خود را به او رساند و با فروتنی گفت : لطفا از این طرف تشریف بیاورید
آرام به دنبال او راه افتاد . تقریبا تمام کسانی که در آنجا حضور داشتند توجهشان بسوی او جلب شد و این از دید فرید که در گوشه ای لمیده بود دور نماند . با خود اندیشید : او همیشه زیبا و بسیار خوش لباس است . و اکنون دلرباتر و لوندتر از همه وقت به چشم می آید
آرام در صندلی روبه روی فرید جا گرفت و بدون آنکه به فرید بنگرد سلام کرد و سپس دکمه های پالتو خود را باز کرد و پالتویش را در کناری گذاشت . فرید همچنان خیره به حرکات او چشم دوخته بود . نزدیک به دو سال از رفتن آرام می گذشت . اما هیچ گاه نتوانست برای لحظه ای او را از یاد ببرد . حتی زمانی که او را به اتاق عمل می بردند . نگاه آرام و لبخند جادویی اش پیش رویش و تسلای درد های بی شمارش بود . نزدیک به دو سال با خیال او زیسته بود و حالا او حضور داشت ؛ زیبا و خیال انگیز و خواستنی
_ چه می خوری سفارش بدهم ؟
_ هر چه خودت می خوری برای من هم سافارش بهد
فرید با اشاره به پیش خدمت او را فراخواند و گفت : فعلا دو تا قهوه و کیک !
با دور شدن پیش خدمت فرید گفت : بهار حالش خوب است؟
_ خوشبختانه او خیلی کوچک است و از اتفاقاتی که در اطرافش رخ می دهد بی خبر است
_ بله ! اما من و تو می فهمیم
_ منظورت را متوجه نمی شوم !
_ منظورم روشن است .تو می خواهی وجود من را انکار کنی و بهار را از داشتن پدر محروم کنی
_ شاید حق با تو باشد . وقتی باردار بودم به نوعی می خواستم از تو انتقام بگیرم و بهترین وسیله برای خاموش کردن آتش کینه ام بهار بود.
_ نو می توانی در آینده بهار را اینطور توجیه کنی؟
_ متاسفانه نه!
پیش خدمت به ان دو نزدیک شد و دو فنجان قهوه و کیک راروی میز نهاد و گفت : امر دیگری نیست ؟ فرید تشکر کرد
_ بهتر است برویم سر موضوعی که بخاطر آن مرا به اینجا کشاندی
_ هر طور مایلی ! و در حالی که وقداری شکر در فنجانش می ریخت گفت : من بهار را می خاوهم ، این حق طبیعی من است
آرام با بهت به فرید نگریست . توقع آن که فرید به یکباره و آنگونه رک چنین در خواستی نماید را نداشت
_ پس من چی؟
_ یکسال با تو بود . این کافی نیست؟
_ می دانستم که تو منطقی نیستی
_ ببین آرام ! این قرار را از قبل گذاشته بودیم . یادت می آید؟
فرید او را به خاطره نه چندان دور دعوت می کرد تا احساس او را بسنجد . آن شب درکلبه و تکامل آن دو با یکدیگر . آرام چشمانش را از نقطه ای که به آن چشم دوخته بود برگرفت و در نگاه فرید که در او فرو رفته بود ناخودآگاه میخکوب شد.
_ با شرمساری گفت : چرا اینطور نگاهم می کنی؟
_ فکر کردم لحظه ای از اینجا دور شدی . خودت متوجه ان نبودی
_ شاید ! آما آن روز من قبول نکردم
_ مخالفتی هم نکردی
_ تو بهاررا نداشتی . عادت به او نداری . اما من به امید بهار زندگی می کنم . وقتی در غربت بارداربودم تنها وجد بهار باعث می شد تا همه چیز را بهه جان بخرم . تو هیچ وقت جایی میان من و بهار نداشتی . حالا چطور می خواهی حضور خودت را به ما تحمیل کنی
فرید با خشم گفت : تو اجازه ندادی تا حضورم را به دخترم نشان بدهم . باید قبول کنی بهار دختر من هم هست و به زودی سراغ پدرش را از تو می گیرد . تا کی می خواهی او را با خودت به این طرف و ان طرف بکشانی؟
_ ماخوشبخت بودیم . من بخاطر مادر بازگشتم
فرید پوزخند زد و گفت : خوشبخت ! پس تمام حرفهایت دروغ بود
_ من هیچوقت دروغ نگفتم . اگر منظورت حرفهای ان روز است ، باید بگویم نوع خوشبختی انسانها فرق می کند . من بهاررا می خواستم ؛ چون نیمی از وجود تو بود . خوشبخت بودم چون یادگاری از تو داشتم . اما حالا میبینم که تا چه حد با حماقت و نادانی خودم را فریب دادم . تو سنگدل تر از آنی که تصور می کردم
_ تو خوشبخت بودی ، چون بهار را داشتی ، اما من چی ؟
_ تو خودت اینطور خواستی . تو در واقع نمی دانی چه می خواهی و این مشکل بزرگ تو در زندگی ات بوده و هست
_ اتفاقا راه زندگی ام را پیدا کرده و به زودی ازدواج می خواهم کنم . گذشته باعث نابودی من شده می خواهم پشت سر بگذارم و فراموشش کنم.
آرام صدای تپش قلب خود را مس شنید . صورتش گر گرفت . با نگاه به چشمان خندان و مغرور فرید چهره ای بی تفاوت به خود گرفت و گفت : تبریک می گویم ! بنابرین می توانی فرزندان بیشماری داشته باشی ، نیازی به بهار نداری !
_ بهار جای خودش را دارد
_ بس کن فرید ! من اجازه نمی دهم هر طور که می خواهی تصمیم بگیری
_ من با وکیلم صحبت کردم . بهار به من تعلق می گیرد
_ تو می خواهی ازدواج کنی . چرا می خواهی مرا نابود کنی؟
_ ازدواج من ربطی به بهار ندارد
آرام سکوت کرد . فرید با چشمانی پر از شیطنت گفت : قهوه ات یخ کرد
آرام فنجان را به لبانش نزدیک کرد و جرعه ای از آن نوشید
_ شنیدم انگلیس بودی
_ بله ! از قضا نسیم را انجا دیدم
_ چه جالب . چی می گفت؟
_ آمریکا زندگی می کند و برای تعطیلات آمده بود . در ضمن پسری هفت ساله داشت
_ خوب ! این را خودم میدانستم
_ چرا به من دروغ گفتی؟
_ خودت اینطور خواستی
_ من خواستم ؟ چرا تمام اشتباهات زندگی ات را به پای من می نویسی؟
_ تو حرفهای من را باور نکردی و من مجبور به دروغ شدم . البته من دورغی نگفتم تو خودت اینطور تصور کردی
sorna
02-07-2012, 12:03 PM
_ از این کار لذت می بردی؟
_ ازدواج با تو تمام معادلات مرا بهم زد
_ و حالا؟
_ حالا بهار را می خواهم
آرام اختیار از کف داد و گفت : تو هیچ ارزشی برای من قائل نیستی . کاش می شد دانم چرا من را برای ازدواج انتخاب کردی . چرا دست از سرم بر نمی داری . چرا به دروغ خودت را به من تحمیل کردی و به من نزدیک شدی و سپس رهایم کردی مگر من چه بدی در حق تو کردم که با من اینطور رفتار می کنی . و حالا می خواهی ازدواج کنی و بهار را از ان خودت می دانی
_ تمام چیزهایی که گفتی گناه نیست . فرار از واقعیتهای زندگی گناه است . تظاهر به خوشبخت بودن به تنهایی و فراموش کردن دیگران . ادعای خوب بودن و کامل بودن . فرصت خوب بودن را ازدیگران گرفتن و ادعای درک اطرافیان را داشتن کناه است . بانوی گرامی ! اگر کمی به اطرافت نظر کنی و از پیله ای که به دور خودت پیچیده ای بیرون بیایی می توانی خیلی چیزها را ببینی . تو آنقدر سعادتمندی که هر لحظه اراده کنی به هر جای این دنیا که بخواهی می توانی بروی . چطور می تانی درد دیگران را که ادعا می کردی آن را می فهمی درک کنی
_ قضیه رفتن من به انگلیس یا هر جای دیگر چندان تفاوتی نمی کرد . چرای رفتنم مهم است
_ می دانی چرا رفتی؟
_ تو می خواهی مرا محاکمه کنی؟
_ هیچ وقت نتوانستم تو را محکوم کنم
_ اگر کمی انصاف داشتی با من اینطور حرف نمی زدی
_ در وحود من انصاف و مروت و شرف و درستی مرده . می توانی هر چیزی از من بخواهی جز اینها
_ باور نمی کنم ! تو خیلی عوض شدی
_ خودت چطور؟
_ از جان من چه می خواهی؟
_ دخترم را !
_ آه ! فرید خسته ام کردی . تو پیروز شدی . تبریک می گویم . بهار را برای تو می گذارم و فراموشش می کنم . چون از تو نفرت دارم . دیگر نمی خواهم ببینمت . حتی برای لحظه ای . اگر تا امروز تصمیم به بازگشت نداشتم اما مطمئن باش برمی گردم و حتی شناسنامه ام را عوض می کنم . دیگر آؤامی در ایین دنیا وجود ندارد . و برای آنکه فرید را بیشتر آزار دهد گفت : در واقع من نیز قصد ازدواج داشتم و صرفا بخاطر بهار تردید داشتم . اما حالا با خیالی آسوده می روم و زندگی تازه ای را شروع می کنم . هر وقت خواستی برو و بهار را بگیر!
آرام پالتو و کیفش را برداشت و با سرعت از انجا خارج شد
فرید برخاست و به دنبالش بیرون رفت و گفت : آرام ! یک دقیقه صبر کن !
آرام همانطور که می رفت گفت : من کاری با تو ندارم
در همان لحظه اتومبیلی از انجا می گذشت . آرام او را نگاه داشت و سوار شد . فرید به سمت اتومبیل رفت و به دنباب آرام اتومبیل را به حرکت در آورد . در اولین فرعی فرید به جلو اتومبیل پیچید و پیاده شد . راننده اتومبیل گفت : آقا چکار می کنی؟
_ فرید در عقب را گشود و گفت : بیا پایین
آرام گفت : گفتم با تو کاری ندارم
فرید بازوی او را گرفت و از اتومبیل بیرون کشید . مرد راننده گفت : خانم می خواهید پلیش را خبر کنم؟
فرید فریاد زد : به تو مربوط نیست . این خانم زن من است
_ آقای محترم ! اگر با زنت اختلاف داری برو دادگاه خانواده ، تو خیابان که جای کشمکش نیست
آرام از بیم آن که فرید با آن مرد در گیر شود گفت : معذرت می خواهم ! ایشان درست می گویند و شوهذم هستند.
آن مرد با غرولند سوار اتومبیلش شد و از انجا دور شد
آرام با خشم گفت : تو آبروی من را بردی . چطور به خودت اجازه میدهی اینطور رفتار کنی!
_ وقتی می گفتم بایست ، باید گوش می کردی !
_ آه که اینطور ، تو عادت به امر و نهی داری ، اما من دیگر نیستم ( و سپس به راه خود ادامه داد)
فرید بازوی او را گرفت و نگاه داشت : هر چه می خواستی گفتی و رفتی . تو باید خجالت بکشی که اینطور راجع به ازدواج و رفتنت حرف می زنی
آرام بازویش را از دست فرید رها کرد و گفت : من حقیقت را گفتم . فکر کن من مرده ام . فکر کن هیچ زنی به اسم من در زندگی ات نبوده . خودت گفتی که من و تو باعث عذاب یکدیگریم
_ با چه کسی می خواهی ازدواج کنی؟
_ به تو مربوط نیست . این را گفتم که بدانی من هدفی در زندگی دارم
_ پس چرا می خواستی من را راضی به آشتی کنی؟
_ بخاطر بهار!
_ تو که می گفتی دروغ نمی گویی
_ توقع داری بعد از انهمه اهانت و بی توجهی بگویم بخاطر تو برگشتم . تو وکیل گرفتی منهم می گیرم . ما دیگر کاری با هم نداریم ( سپس روی برگرداند تا برود)
_ اگر بروی مطمئن باش دنبالت نمی آیم . پس بهتر است به حرفهایم گوش کنی
آرام استاد و برگشت و رو در روی فرید قرار گرفت و گفت : برای من دیگر واقعا مهم نیست که به دنبالم بیایی یا نه ! من راه خودم را می روم . اما به احترام زندگی که با هم داشتیم به حرفهایت گوش می کنم
_ می خواهم خوب به حرفهایم گوش کنی . حرفهایی که بارها با خودم تکرار کردم ولی هیچ وقت نتوانستم انطور که می خواهم بیان کنم . از تظاهر به غرور خودم خسته شدم . در واقع تو مرا شکست دادی . جنگ بین من و تو جنگ نا برابر بود . تو با سکوتت و من با غرورم . سلاح تو برنده تربود . برای من بهار مهم است . اما نه به اندازه تو . وقتی تو را در کلبه دیدم باور نمیکردم که خودت هستی . آنقدر با خیالت بسر بردم که ابتدا فکر می کردم سایه توست که به طرفم می آید . اما تو بودی ، واقعی و نزدیک به من . زیبا تر از همیشه ! وقتی حرف می زدی از سر خشم و حسادت نمی خواستم توجهی بکنم و می خواستم عذابت بدهم . با بی تفاوتی . سردی رفتارم ، می خواستم تو به پایم بیفتی . اما تو حرف زی و رفتی و من حتی جرات انکه بدنبالت بیایم را در خودم نمی دیدم . برگشتم تا دوباره تو را بینم . تا دیر نشده ، یکبار دیگرببینمت و حقیقت وجودم و هر انچه در خیال و جانم انباشته بودم برایت رو کنم . اما تو هراسان آمدی و حرف از بچه زدی که حتی در خواب و رویا هم تصور او را نمی کردم . دیدن بهار با تو زیباترین چشم انداز زندگی ام بود . من حتی قدرت آن را در خودم نمی دیدم تا بهار را از تو بگیرم و در آغوشم لمس کنم . تو هیچ زمان برای من تمام نشدی ، با هر بار دیدنت زندگی تازه ای به من بخشیدی . من خود خواهم ، مغرورم ! اما تو بدتر از من کردی . وقتی می گویم قصد ازدواج دارم تو بی پروا راجع به ازدواجت حرف می زنی . وقتی می گویم برو تو زودتر رفته ای و هر وقت می گویم دوستت دارم فرار می کنی . اگر تو هنوز نمیدانی چطور با من رفتار کنی این را بدان که من آشفته تر وبدبین تر از تو قدم پیش گذاشتم .
من بهار را بدون تو نمی خواهم . می خواستم بدانم تو چه می گویی. آیا هنوز من را همانطور که فکر می کردم می خواهی و یا فقط بخاطر بهار من را به طرف خود می کشانی . در این مدت یک لحظه نتوانستم بدون فکر تو زندگی کنم . اگر آن لحظه تو را پیدا می کردم مطمئن باش که طلاقت می دادم و هیچ وقت اسمت را نمی بردم . تو برای من متولد شدی . هیچکش نمی تواند این را انکار کند . تو تنها زنی هستی که من را به دام عشق و ازدواج کشاندی . ازدواجی اجباری و عشقی سوزان ! شاید در هیچ کتابی آن را نخوانده باشی . اما تو این کتاب را حفظ بودی و چه سخت بمن یاد دادی . بهار منتظر توست می توانی او را هر کجا که می خواهی ببری و اگر خواستی ...
آرام چه زیبا اشک می ریخت . لبانش می لرزید و قلبش چون پرنده ای در پی آزادی در کنج سینه اش می تپید او بدنبال کلمات می گشت ، اما هیچ جوابی برای اعترافی چنان صادقانه و لطیف نمی یافت . فرید از او دور شد . آرام سر بردیوار خیابان نهاد و در زیر بارش ریز و لطیف برف به انتهای خیابانی که هیچ رهگذری در آن به چشم نمی خورد ، خیره ماند ........
sorna
02-07-2012, 12:04 PM
سایه شماره دفتر را گرفت : سلام فرید ! حالت خوبست؟
فرید گفت: خوبم ! چه عجب تلفن کردی! سعید حالش خوبست؟
_ سعید سلا می رساند . راستش چطور بگویم ، گفتن آن کمی سخت است . اما می خواستم پیغامی بدهم
صدای فرید لرزان و بم به گوش رسید : چه پیغامی ؟
_ متاسفم ! فرید ! من مجبورم هر چه آرام گفته تکرار کنم
_ سایه ! زودتر حرفت را بزن !
_ آرام گفت من می روم . برای شروع زندگی تازه دیر است من خسته تر از انی هستم که تصورش را میکنی . فرید ! الو ! صدایم را می شنوی؟
سایه با نگرانی گوشی را قطع کرد و مجددا شماره گرفت
فرید پس از شنیدن پیغامی که سایه به او داد . از دفتر کارش بیرون امد . ساعتی بی هدف در خیابانها راه رفت . خسته و ناامید به خانه رسید . کلیدش را در اورد و چرخاند و چراغهای خانه روشن بود و بوی مطبوع غذا به مشام می رسید . فرید به گمان آنکه ثریا خانم آنجاست داخل شد و در لحظه ای عجیب و غیر قابل باور کودکی را در حال بازی با اسباب بازیهای رنگارنگش دید . او بهار بود . فرید به کنارش رفت و او را برای نخستین بار در آغوش کشید و بوسید. چنان بود که خداوند پاره ای از بهشت را در دامن او افکنده . با خود اندیشید : آرام بهار را با خود نبرده و بهار به همراه سایه به انجا آمده . بهار را زمین نهاد و به آشپرخانه رفت . قلبش فرو ریخت . آرام در حال چیدن میوه در سبد بود و گیسوانش را به عادت آن زمان بسته بود و بلوز و شلواری ساده پوشیده بود . فرید با شیفتگی به آرام خیره ماند . چگونه با سر در گمی و ناامیدی پا به خانه نهاده بود و اکنون آرام تمام وجود آن خانه و روح زندگی اش شده بود. آرام با دیدن فرید در آستانه در مانند آنکه سالیان سال با یکدیگر به سر برده اند و هیچ جدایی دربین نبوده گفت : اگر می خواهی دوش بگیر و لباست را عوض کن!
_ آرام !
آرام با لبخندی زیبا گفت : بله !
فرید به او نزدیک شد و با سر انگشت ، چشمان و گونه او را لمس کرد و سپس در آغوش یکدیگر فرو رفتند . هر دو اشک می ریختند و از این که با تمام مرارتها و سختی ها این چنین به وجود یکدیگر اویخته و محتاجند غرق در سعادت و شگفتی بودند و چطور ناخواسته خود را از این سعادت ابدی محروم نموده بودند و شکنجه های بیشماری بر خود روا داشتند
صدای بهار ان دو را به خود آورد . بهار چهار دست و پا خود را به آنجا رسانده بود و دستانش را تکان می داد . آرام درمیان اشک خنده سر داد . فرید به سوی بهار رفت و او را در آغوش گرفت و هر سه در دایره کوچک عشق پر شدند .
فرید گفت : دیگر نمی گذارم بروی . بیشترا ز انچه اقرار رکدم دوستت دارم!
آرام به اغوش فرید پناه برد و گرمای تن او را به جان کشید . من بدون تو هیچم ! می خواهم جبران تمام روزهایی که پیشت نبودم را بکنم
صدای زنگ در برخاست . فرید متعجب به آرام نگریست . آرام سانه هایش را بالا انداخت و گفت : بهتر است بروی در را باز کنی من از هیچ چیز خبر ندارم
فرید به همراه بهار بیرون رفت . صدای همهمه و شادی در خانه پیچید و فرید بعد از دقایقی بازگشت و گفت : مادر و پدر ، سایه و سعید ، امید و سارا و دکتر و حامد اینجا هستند ، بهتر است بروم و غذا سفارش بدهم!
آرام خندید و گفت : حرفش را هم نزن ! من برای همه تدارک دیده ام
فرید تمام احساسش را در بوسه ای به آرام هدیه کرد و گفت : تو همیشه من را غافلگیر می کنی
_ اگر تو همانطور عاشقم بمانی من هم چیزهایی برای غافلگیر کردن تو خواهم داشت
فرید بوسه ای بر دستان آرام زد و گفت : اگر اسمم را مجنون بگذارم خیالت راحت می شود؟
_ آنوقت لیلی پیش مرگ تمام نفس هایت می شود.
sorna
02-07-2012, 12:06 PM
««پایان»»
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.