توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : *کسی پشت سرم آب نریخت | نیلوفر لاری*
sorna
02-06-2012, 10:07 AM
نویسنده:نیلوفر لاری
نشر البرز
منبع:98دیا
sorna
02-06-2012, 10:08 AM
کلاس در سکوت سنگینی فرو رفته بود . تنها صدای قدم های آقای بهرامی ،دبیر تاریخ، سکوت را می شکست . گه گاهی بالای سر یکی از بچه ها می ایستاد و به پاسخ هایشان خیره می شد . خودکار در دهانم بود و در آن را می جویدم و پشت سر هم آهسته تکرار می کردم : منگوقاآن پس از مسلمان شدن چه نامی اختیار کرد ؟ منگوقاآن
اه ! چرا یادم نمی آمد . اگر این بیست و پنج صدم را از دست بدهم بیست نمی شوم . کاش یادم می آمد اما نیامد ! هر چه به مغزم فشار آوردم بیفایده بود . انگار سخت ترین پرسش امتحان را بی پاسخ می گذاشتم . اگر فقط همین پرسش را بی پاسخ می گذاشتم حتما با ارفاق بیست می شدم ، اما در پاسخ به پرسش دیگری هم مانده بودم : پیمان چنگیز خان با خاندانش به چه نامی مشهور شد ؟
_ وقت تموم شد بچه ها،لطفا ورقه ها بالا.
از ناراحتی نفس بلندی کشیدم وبه ناچار ورقه را بالا بردم . نگاهم به سمیرا افتاد که لبخندی حاکی از رضایت روی لبانش نقش بسته بود .
_ باشه!این دفعه بیست مال تو .
وقتی آقای بهرامی برگه ی امتحان را از دستم گرفت با دیدن چهره ی درهمم فهمید که نمره ای از دست داده ام .
_ غصه نخورین خانم ستایش،همیشه که نباید بیست بگیرین .
با دلخوری رویم را برگرداندم . انگار مقصر آقای بهرامی بود که من حافظه ام برای یادآوری نام ها ضعیف بود . پیش خودم گفتم:کاش جواب تمام سوال ها تشریحی بود .
زنگ که به صدا درآمد با همان اعصاب به هم ریخته همراه دیگر بچه ها به حیاط مدرسه رفتم . کنار تور هندبال ایستادم و به تیرک آن تکیه دادم . سمیرا و نرگس از مقابلم گذشتند . صدای خنده هایش مثل چکش بر اعصابم می کوبید:من که بیست می گیرم!امتحان دستور زبان رو هم همینطور ....
وقتی نگاه خیره ی مرا دید ریز خندید و از من فاصله گرفت. محکم بر تیر عمودی تور هندبال کوبیدم:بخشکی شانس!
از خودم دلجویی کردم که مهم نیست،امتحانات ثلث که شروع شود،حالیت می کنم خانم!
_ مانی،مانی!کجایی دختر،تمام مدرسه رو دنبالت زیرورو کردم.
صدای الهام بود،دوست و هم نیمکتی من. صورتی دراز و کشیده داشت و چشم و ابرویش هم چنگی به دل نمی زد. موهایش را بافته بود و تل سپید رنگی روی موهایش خودنمایی می کرد.
_ خوب چی کارم داشتی که مدرسه رو زیرورو کردی؟
دستم را گرفت و مرا با خودش همراه کرد: از معاون شنیدم شاگرد اول هر کلاس،البته شاگرد اول سه ثلث،سال بعد به کالج معرفی می شه!می دونی یعنی چی؟
_ یعنی چی؟
_ یعنی هرکی امسال شاگرد اول کلاس بشه،برای همیشه از این دبیرستان معمولی و معلمان معمولی و دانش آموزان معمولی خلاص می شه و وارد جایی می شه که مدرسان خارجی کار تدریس رو به عهده دارند و تمام دانش آموزان نخبه در اون جا تحصیل می کنند. وای!کاش تو هم یکی از اون ها بودی.
از آرزوهای قشنگی که برایم داشت خوشم آمد:خوب چرا این آرزو رو برای خودت نمی کنی؟
در آن لحظه روی پلکان مدرسه ایستاده بودیم. پوزخندی زد و چشم انداز مدرسه را از نظر گذراند و گفت:من کجا و شاگرد اول کلاس شدن کجا و کالج کجا؟من به زور بتونم نمره ی قبولی بگیرم،اما تو می تونی. مطمئنم حتی سمیرا رو پشت سر می ذاری،اصلا مگه سمیرا چه برتری نسبت به تو داره؟نه به خوشگلی توست،نه بلد است دو کلمه انگلیسی حرف بزنه،نه می تونه خوب بسکتبال بازی کنه و نه تو گروه تئاتر نقشی داره،تازه خیلی هنر کنه...
حوصله ام را سر برده بود. باز هم چانه اش گرم شده بود و نمی خواست به زبانش استراحت بدهد.
_ خیلی خوب الهام،زنگ خورد،بهتره بریم کلاس.
شتابزده دنبالم دوید و حرف هایش را ادامه داد:خیلی هنر کنه فقط بتونه تو درس با تو برابری کنه. چون در بقیه ی چیزها تو برتر هستی،بنابراین تو به کالج معرفی می شوی.
هر دو روی نیمکت نشستیم،او هنوز داشت نطق می کرد:وای خدا!خوش به حالت مانی!از همین حالا بهت تبریک می گم.
مبصر برپا داد.
_ افتخار می کنم که دوستی مثل تو دارم.
خانم قوامی حاضر و غایب کرد. دستم را گذاشتم روی دهانم و آهسته و به نجوا گفتم:خفه می شی یا نه؟
_ خانم الهام معیری؟
_ الهام معیری؟
محکم به پهلویش کوبیدم که با صدای بلند گفت:آخ،دردم اومد ماندانا.
شلیک خنده بود که فضای کلاس را پر کرد،الهام به خودش آمد و هول شد و گفت:بله خانم قوامی!حاضریم.سپس غرولندی زیر لب کرد و به تخته سیاه خیره شد.
وقتی فرمول های ریاضی را در دفترم یادداشت می کردم بی اختیار ذهنم به سمت حرف های الهام پر می کشید:کالج!محشره!بهتر از این نمی شه.
باز نگاهم به سمیرا افتاد که تند و فرز فرمول ها را یادداشت می کرد.
خوب سمیرا خانم!حاضرم بهت ثابت کنم که صلاحیت ورود به کالج را فقط من دارم.
_ خانم ستایش،بیایید پای تخته.
با یک حرکت تند از جا برخاستم. وقتی گچ سپید را در دستم لمس کردم به این فکر کردم که کالج ممکن است بزگترین فرصت زندگی ام باشد.
به خانه که برگشتم،هیچ میل و اشتهایی برای خوردن غذا در من نبود.
_ ماندانا،ناهارت رو گرم کردم،بخور تا سرد نشده.
بدون یونیفرم مدرسه و با لباس خانه احساس راحتی کردم.
_ باشه،مهبد کجاست؟سرو صدایش نمی یاد!
مادر با اشاره به اتاق مهبد سرش را تکان داد:طبق معمول با بچه ها بحثش شده!از وقتی اومده رفته و در رو هم به روی خودش بسته.
پشت میز آشپزخانه نشستم،خورشت قیمه زیاد باب میلم نبود،اما برنج زعفرانی مادر حرف نداشت،لقمه ی اول را بی اشتها جویدم.
_ آدم بشو نیست که نیست!هنوز یاد نگرفته با قلدری نمی تونه دنیا رو بگیره.
مادر پارچ آب را روی میز گذاشت و گفت:ولش کن،تو دیگه سر به سرش نذار،خوشت می یاد ،ها؟
لقمه را به زور قورت دادم و گفتم:مگه من چی گفتم؟شما دارید این پسر رو لوس بار می آرید!
_ خیلی خوب،تو غذات رو بخور.
به خاطر اخم های در هم رفته ی مادر سعی کردم دیگر چیزی نگویم.ظرف ها را شستم و میز آشپزخانه را پاک کردم.
_ خوب،مامان!اگه کاری نداری می رم به اتاقم،درسهام خیلی سنگین شدند...
وسط حرفم پرید و با لحن جدی گفت:بیخود. درس دارم و امتحان دارم و نمی رسم نداریم،امشب کلی مهمان داریم و من هنوز هیچ کاری نکردم.
دستم را روی سرم گذاشتم و با ناراحتی گفتم:وای نه!باز کی رو مهمون کردی مامان؟
یک بسته سبزی سرخ کرده را از فریزر درآورد و توی ظرفی در ظرفشویی گذاشت.بوی گوشت و پیاز داغ خانه را گرفته بود. کمی ادویه داخل قابلمه ریخت و بعد از هم زدن،شعله ی زیر قابلمه را ملایم کرد.
_ خاله رویا این ها رو،می دونی چند وقت است دعوتشون نکردیم؟
_ بعله...الان دو هفته می شه که دعوتشون نکردیم.
متوجه لحن تمسخرآمیزم شد. تند تند برنج توی سینی را پاک کرد و گفت:پاشو،پاشو تا من برنج را خیس می کنم تو هم سبزی ها رو پاک کن.
تا چشمم به دسته ی بزرگ سبزی افتاد،سرم گیج رفت.
_ این همه سبزی برای چی؟مگه خاله این ها چند نفرند؟
با تشر گفت:کارو دست می کنه،چشم می ترسه!این همه سبزی مگه چند کیلوه؟یک کیلو برای خودمون،بقیه هم مال مادربزرگه،پیرزن پا نداره بره خرید کنه،پس ما رو برای چی می خواد؟
می دانستم نمی توانم حریف مادر شوم،تسلیم شدم،روی صندلی نشستم و دوباره غر زدم:خوب اون پیرزن این همه سبزی رو می خواد چی کار کنه؟
چشم غره ای به من رفت وگفت:تو چی کار داری؟دو کیلو سبزی پاک کردن که این همه غر زدن ندارد،پس من دختر می خواستم برای چی؟
شانه هایم را بالا انداختم.
_ لابد دختر می خواستید ظرفشوی مهمونی هاتون باشد و نظافتچی خونه تون.آه خدای من!چه سعادتی!مهبد می خوره و می خوابه و به هم می ریزه،هیچ کس هم جرات نمی کنه بگه بالای چشمش ابرو!اما من بدبخت...
_ مانی بس می کنی یا نه؟
از لحن تهدیدآمیزش ترسیدم.
_ باشه بس می کنم،ولی آخه مادربزرگ این همه سبزی رو می خواد چی کار کنه؟
کاش تمام کارهای مادر به همان سبزی پاک کردن ختم می شد،اما سالاد درست کردم،کف آشپزخانه را تمیز کردم،خانه را با جارو برقی برق انداختم و بعد با دستمال گردگیری کردم،بعضی از لباس های نشسته را شستم و کلی کار دیگر. ساعت که پنج شد من خسته و کوفته روی مبل ولو شدم. وقتی خانه را از نظر گذراندم دیدم همه چیز مرتب است و مادر دیگر نمی توانست بهانه بیاورد،من هم می توانستم تا آمدن مهمانان درس بخوانم. دراین فکر بودم که صدای مادر از آشپزخانه به گوشم رسید:
_ مانی،بلند شو سبزی هارو برای مادربزرگ ببر.
با غیظ از جا برخاستم:نخیر!کارای امروز تمومی نداره،حالا هم باید برم پایین کار کنم.به بخت خود لعنت فرستادم. سبد سبزی را برداشتم و بی آن که لباسم را عوض کنم از در بیرون رفتم. خانه ی ما سه طبقه بود،مادر بزرگ(مادر مادرم) طبقه ی پایین زندگی می کرد . ما طبقه ی وسط و ماریا،خواهر بزرگم که ازدواج کرده بود و امشب هم جایی رفته بود،طبقه ی بالا زندگی می کرد. این خانه متعلق به مادربزرگ است و ما مثلا مستاجرش هستیم. زنگ را فشردم. در دل گفتم تا بلند شدن مامان بزرگ از روی مبل راحتی و آمدن تا دم در چند دقیقه طول خواهد کشید پس باید صبر می کردم،همین طور هم شد. در را که باز کرد سلام کردم. هیکل چاق و تنومند مامان بزرگ با موهای یکدست سپید و عینک ته استکانی اش به چشم می زد.
_ تویی،بیا تو.
به دنبالش داخل شدم. از سکوت سنگین خانه دلم گرفت.قاب عکس پدربزرگ روی میز عسلی افتاده بود. لابد باز مادربزرگ با خودش خلوت کرده بود. صدای زمخت مادربزرگ بر جا میخکوبم کرد.
_ چیه؟چرا ماتت برده دختر؟گفتم سبد سبزی رو بردار بیار آشپزخونه.
هول شدم و گفتم:چشم .. تنهایی چی کار می کردین؟
_ چی کار داری؟نکنه مادرت تو رو فرستاده که بفهمه چی کار می کنم؟
از حرف های مادربزرگ زیاد ناراحت نشدم،؛همیشه با همین لحن حرف می زد. نگاهی به گوشه و کنار به هم ریخته ی خانه انداختم،فنجان های نشسته،قرص های تلنبار شده روی میز،دو سه لیوان آبخوری که روی تلویزیون و میز تلفن مانده بود و بشقاب میوه ای که پوست سیب در آن رنگ سیاه گرفته بود و معلوم بود که چند ساعتی از خوردنش می گذرد.
بار دیگر صدای خشن مادربزرگ تکانم داد:اه اه اه!برگ تربچه!دختر،مادرت بهت نگفته از برگ تربچه متنفرم،چندشم می شه؟
دلم ریخت،دستپاچه گفتم:ببخشید مادربزرگ،نمی دونستم،اما برگ تربچه خاصیت زیادی داره،ویتامین ث ...
حرفم را با پرخاش قطع کرد:خوبخ خوبه ویتامین ث داره،نمی خوام تو یکی به من چیز یاد بدی!اول برو دامن چرکت را عوض کن که حال آدمو به هم نزنه،بعد بیا علمتو به رخم بکش.
از روی ناراحتی نگاهی به دامنم انداختم،هنگام تی کشیدن کف آشپزخانه کثیف شده بود،خجالت کشیدم.
مادربزرگ در سطل زباله را باز کرد و گفت:این سبزیا دیگه به درد من نمی خوره،اه اه!حالم از دیدن تربچه به هم می خوره.
از زحمتی که به خاطر پاک کردن سبزی ها کشیده بودم دلم سوخت،با عجله به طرفش دویدم و ظرف سبزی ها رو از دستش قاپیدم.
_ بر شیطان لعنت!چی شده دختر؟چرا مثل عقب مونده ها رفتار می کنی؟
در حالی که تند تند برگ های تربچه را از باقی سبزی ها جدا می کردم گفتم:
_ دور ریختن نداره مادربزرگ،الان به حساب برگ تربچه ها می رسم.
منتظر ماند تا من با دقت این کار را انجام بدهم. بعد هم تا مرا جلوی ظرفشویی دید از فرصت استفاده کرد و تمام فنجان ها و ظرف های نشسته و لیوان ها را جل.یم گذاشت،به علاوه ی کاسه و بشقاب های اضافی که در یخچال مانده بودند و همین طور دو سه قابلمه ی برنج و خورشت مانده. وقتی زمین شور آشپزخانه را دستم داد به این فکر کردن که دخترش کپی خودش است،فرصت طلب و پرافاده!خوب شد دامنم را عوض نکردم. هال را جارو برقی کشیدم و بعد گردگیری کردم. تختش را مرتب کردم و لباس های خشک شده را در کمد گذاشتم بعد هم تا خواستم بگویم کار دیگه ای ندارین که برس را به دستم داد و با لحن نه چندان مهربانی گفت:
_ بیا،هیچ کس مثل تو از پس موهای من برنمیاد،ماری که انگار دستش چوب خشکه،با ذست عروسک هیچ فرقی نداره...آخ...یواش تر دختر...مگه داری نخ کاموا جدا می کنی؟
موهای مادربزرگ جنس عجیبی داشت. ضخیم وزبر. هرچند سعی کردم به آرامی برس بکشم،اما موهایش بد جوری در هم گره خورده بود و من ناچار باید ملاحظه رو کنار می ذاشتم. بعد از اینکه موهایش را مرتب پشت سرش جمع کردم برس را از دستم گرفت و بدون تشکر گفت:
_ هرچی ماریا دستش خشک و مترسکیه دستای تو خرزورن.
نمی دانم دات تعریف قدرت دستانم را می کرد یا تکذیب آن ها را. از جا بلند شد. در آینه نگاهی به خودش انداخت. چشم و ابروی ریز و دماغ باریکش به پهنای صورتش نمیومد.
_ مانی؟خیال رفتن نداری؟
به خودم آمدم و گفتم:چرا!شما برای شام تشریف نمیارین؟
به طرفم برگشت. نمیدانم از بابت شنیدن تشریف نمیارین لبخند بر لب آورد یا از چیز دیگری بود.
_ نه!حوصله م از دامادام سر می ره. یکیشونو تو یه جمع به زور تحمل می کنم،چه برسه به دو تاشونو تو جمع ببینم.خ.ب دیگه می تونی بری،به مادرت بگو بعد از شام با رویا . بچه هاس سری به من بزنن،قرمه سبزی ش رو هم کم نمک درست کنه،در ضمن مثل دفعه ی پیش تو نریزه بشقاب بیاره پایین،قابلمه کوچیکم خونه ی شماست،تو همون بریزه.
سپس چراغ اتاق خواب را خاموش کرد و گفت:
_ خوب دیگه برو که می خوام کمی بخوابم.آن گاه روی تخت دراز کشید.
با خداحافظی از اتاق بیرون رفتم. هنگامی که در خانه را می بستم صدای خرخر مادر بزرگ بلند شده بود.
sorna
02-06-2012, 10:08 AM
به خانه که برگشتم مهمان ها هنوز نیامده بودند،ساعت هفت بود م من به فکر درس های فردا بودم. مادر از تاخیرم نپرسید.می دانست مادرش از خودش هم زرنگ تر است.پدر در حال روزنامه خواندن بود.تا از مقابلش گذشتم و سلام کردم گفت:
_ یه چای خوشرنگ برای پدرت بیار دخترم.
نمی توانستم نه بیاورم.به آشپزخانه رفتم و فنجانی را روی سینس گذاشتم.مادر داشت ماست و خیار درست می کرد.
_ چایو که بردی بیا کمک من.
چشمانم را روی هم گذاشتم.
_ دیگه چه کمکی می خواین؟
_ وا!یه جور حرف می زنی انگار همه ی کارها رو تو کردی.
چای سرریز شد من مجبور شدم سینی را آب بزنم.
_ خیلی خوب نگفتی چه کاری مونده؟
نگاهی به ظرفشویی انداخت و گفت:هیچی،یه کم ظرف نشسته مونده که باید بشوری.
منظورش از یه کم ظرف آبکش بود و قابلمه بزرگ و کفگیر و ملاقه ی چوبی و چند تا بشقاب و کاسه به اضافه ی ظرف های نقره ای که از ویترین درآورده بود تا برای مهمانی امشب به رخ خواهرش بکشد.
آهی کشیدم و چای را برای پدر بردم.مهبد فوتبال نگاه می کرد و تند تند تخمه می شکست.
_ مهبد خواهش می کنم پوست تخمه هاتو توی پیش دستی بریز،من حال جارو کردن ندارما.
از لج من پوست تخمه را محکم تف کرد و یک متر آن طرف تر روی فرش افتاد.
_دخترم چای خیلی پررنگه برام عوضش کن.
نگاهی معنی دار به پدر انداختم و با غیظ فنجان را به آشپزخانه برگرداندم.وقتی آب جوش را توی فنجان می ریختم یاد امتحان جغرافیا افتادم که آقای تاجدار گفته بود حتما با نمره ی ثلث جمع می شود.
_ آخ،دستم سوخت.
_ یه کم حواستو جمع کن دختر دست و پا چلفتی.
زنگ خانه که به صدا درآمد تقریبا کار ها تمام شده بود.خاله رویا بزک کرده و آراسته دست در بازوی شوهرش وترد خانه شدند.بعد پسرخاله آرمین که موهایش را به یک طرف ریخته بود و شلوار لی راسته پوشیده بود و پشت سر او هم آرمینا با کت و دامن تنگ شکلاتی.
تعدادشان همین بود،اما سرو صدایشان به قدری بود که انگار تمام فامیل در خانه ی ما جمع شده اند.صدای خنده های خاله رویا مثل همیشه بلند بود.
_ ما از ساعت شیش از خونه راه افتادیم،اما سر راه هوس کردیم بریم شهربازی،من نشستم رو تاب و شهاب تابم داد،وای سیما نمی دونی چه قدر بهمون خوش گذشت.
آقا شهاب از خنده های خاله رویا لذت می برد.
_ هنوزم به سبکی همون موقع هایی،نه وزنت اضافه شده نه اندامت به هم ریخته.
آرمینا می خواست پدرش را قانع کند که اندام مادرش تغییر کرده است.
_ مامان یه کمی چاق شده برای همین پیرهن راسته بهش نمیاد.
خاله رویا بهش برخورد و گفت:نه آرمینا جون!اتفاقا تو مهمونی هفته ی پیش همه می گفتن چی کار می کنی که این قدر خوشگل موندی؟
آرمین مزه انداخت:خوب گفتن خوشگل،نگفتن که خوشتیپ.
مادر بحث را عوض کرد و گفت:خوب بفرمایین چای سرد میشه.
آرمینا در حالی که با ناخن های بلند لاک زده اش بازی می کرد خطاب به من گفت:خوب تو چی کار می کنی بچه محصل!هنوزم مرتب بیست می شی؟
مهبد و آرمین غش غش خندیدند،انگار بامزه ترین جوک دنیا را شنیده باشند.کمی در خود فرورفتم و گفتم:می گذرونیم.درسا خیلی راحت نیستن که مرتب بیست بشم،بعضی وقتا...
_ مانی برو زیر قابلمه برنج رو خاموش کن ، ته می گیره.
با دیدن اخم هایش فهمیدم خوشش نمی آید جواب خواهرزاده اش را بدهم.آرمین ومهبد ها به آشپزخانه آمدند.آرمین قصد داشت به غذا ناخنک بزند.
_ آرمین تزیینش به هم می خوره.
مهبد با تمسخر گفت:راست میگی آرمین،مانی داشت دو ساعت آرایشش می کرد.
یک د فعه چنگ زد و یک مشت سیب زمینی سرخ کرده برداشت.آرمین هم از فرصت استفاده کرد و تکه ای ران مرغ به دهان گذاشت.دیگر داشتم کلافه می شد،با تغیر گفتم:نشنیدین چی گفتم؟
خونسردی آن دو برایم زجرآور بود.به فدری کفرم را بالا آورده بودند که یادم رفت زیر قابلمه را خاموش کنم.آشپزخانه را ترک کردم و به پذیرایی برگشتم.پدر و آقا شهاب شطرنج بازی می کردند و خواهر ها و خواهر زاده مشغول تعریف کردن از فلان مهمانی و لباس پوشیدن فلانی و طلا و جواهرات مهمانی بودند.
_من و آرمینا به جشن تولد رزیتا خانم میریم،پیشنهاد می کنم تو هم بیا سیما جون،اون جا به قدری آدم های متشخص و حسابی می بینیم که حالت از آدمای دور و ورت به هم می خوره.
_ خاله جون ماندانا رو با خودت نیاری ها!اوم فقط بلده یه گوشه بشینه و جوری به آدما خیره شه که همه بفهمن تا چه حد امله...
مادر اندیشناک گفت:نمی دونم لباس مناسبی دارم یا نه؟فردا باید در گنجه رو باز کنم و لباسا رو دید بزنم.
دلم گرفت.از این که مادر در مورد امل بودن من از دهان آرمینا شنیده بود و چیزی نمی گفت حرصم گرفت.
_ بوی سوختنی میاد سیما.
مادر محکم به صورتش کوبید:خدا مرگم بده!این دست و پا چلفتی زیر قابلمه رو خاموش نکرد.
پیش از همه من با شتاب به آشپزخانه دویدم.زیر قابلمه به قدری زیاد بود که حسابی بوی سوختگی می آمد.بخ دنبالش با سرزنش های مادر دل من هم حشابی سوخت.
_ من نمیدونم تو با این همه خنگی چه طور بیست میاری؟
هیچ توضیحی نمی توانستم بدهم اما از لبخند های موذیانه ی مهبد و آرمین توانستم حدس بزنم زیاد کردن شعله زیر قابلمه کار کدام جانورهاییست.
سر شام خاله رویا و آرمینا گفتند به علت رژیم غذاییترجیح می دهند با نان جو کمی سالاد و سین زمینی بخورند.آقا شهاب هم کلاای گذاشت که برنجی که بوی سوختگی گرفته باب میلم نیست.تنها آرمین بود که دیس برنج را توی بشقابش خالی کرد.
مادر برای این که حواس همه را به بشقاب های نقره اش جلب کند خطاب به خواهرش گفت:دوستم برام از پاریس فرستاده.
خاله رویا انگار که نمی دانست صحبت از چیست پرسید:چی رو از پاریس فرستاده؟
مادر کمی در جایش جا به جا شد و گفت:همین سرویس غذاخوری رو دیگه.
خاله رویا مثلا تازه متوجه ظرف ها شد.
_ آهان!چه طور نفهمیدم ... ولی ...من مدل قدیمی ترش رو دارم که خیلی قشنگ تر و با ارزش تر نشون میده.
مادر در لاک خود فرورفت و دق دلی اش را سر من خالی کرد.
_ این برنجو نمیشه خورد،بیا همش مال خودت.بعد با غیظ دیس برنج را مقابل من محکم روی میز کوبید.
پس از خوردن شام،وقتی همه میز را ترک کردند فهمیدم شستن ظرف ها و تمیز کردن میز تنها به عهده ی من است.در حالی که ظرف ها را جمع می کردم در این فکر بودم که اگر ما مهمان آن ها بودیم خالهرویا قربان صدقه ام می رفت و می گفت:عزیزم بیا کمک خاله تا شر ظرف ها رو بکنیم.
یک ساعت طول کشید تا ظرف ها را شستم و میز را تمیز کردموانگار تنها میزبان این مهمانی من بودم.مادر که غش غش می خندید و پدر هم با آقا شهاب بحث سیاسی می کرد.پسر ها هم که فیلم نگاه می کردند.از بس که مادر صدایم زد داشتم خفه می شدم.
_مانی قهوه ات کم شکر باشه.
_ مانی اون شیرینی رو که ماریا درست کرده بیار تا خاله دستپخت ماری رو بچشه.
_ مانی میوه میاری نمکدون یادت نره.
_ مانی برای آقا شهای قهوه می بری یه کم شیر هم قاطیش کن.
_ مانی...
وقتی از کار پذیرایی خلاص شدم که دیگر باید می رفتند.
مادر آرمینا را خطاب قرار داد و گفت:ارمینا جون،تو رو خدا کاری کن مانی ااز این همه گوشه گیری دربیادوتو مهمونی که شرکت نمی کنه،اگرم بکنه به قدری غیراجتماعی برخورد می کنه که همه پشت سرش مسخرش می کنن،فقط خوب بلده درس بخونه،آداب معاشرت صفر.
آرمینا خندید و گفت:زیر صفر خاله جون،ولی ناراحت نباشین خودم راش میندازم.
مادر قهوه اش را تا ته سر کشید و گفت:هرچی ماری خوش برخورد و اجتماعیه مانی خشک و بدرفتاره.
سپس فنجان را محکم روی نعلبکی کوبید . گفت:اه!چه قدر تلخ بود.
خاله رویا فرصت پیدا کرد تا دخترش را به رخم بکشد:آرمینا تو هر مهمونی که شرکت می کنه محاله دو سه تا خواستگار براش پیدا نشه.
مادر طعنه زد که:پس چرا شوهرش نمیدی؟
خاله به روی خودش نیاورد و ادامه داد:شوهر می خواهد برای چی؟به عقیده ی من هرکسی لیاقت آرمینا رو نداره.
در دلم گفتم بله که نداره،چون آرمینا خانوم فوق العاده اروپایی تشریف دارن.اما جرات نکردم به زبان بیاورم.آرمینا قیافه ی جذابی نداشت.هیچ چیز در صورتش زیبا نبود که جلب توجه کند،چهره اش خیلی معموولی بود.تنها اندامش بود که حرف ندات.بلند بود و کشیده.
صذای آرمین مرا به خود آورد:خوب مادام کوری هنوز میخواین نویسنده شین یا نه؟
مهبد ریسه رفت.غضبناک نگاهش کردم.در دل دعا کردم هرچه زودتر این مهمانی تمام شود.
هیچ وقت از مهمانی هایی که در خانه مان برگزار می شد لذت نمی بردم.به یاد مادربزرگ افتادم.
_ مامان غذای مادربزرگو بردین؟
_ آره پسرا بردن اما مثل این که خواب بود درو باز نکرده.
برای این که خودم را از جمع آن ها خلاص کرده باشم خواسته ی مادربزرگ را در میان گذاشتم.مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:چرا زودتتر نگفتی؟
_ خوب معلومه خاله جون،مانی خانوم خنگ تشریف دارن.
حرف های آرمینا مثل میخ در دلم فرو رفت.هنگامی که از در بیرون رفتند من نفس آسوده ای کشیدم.
به اتاقم رفتم بلکه بتوانم درس بخوانم ولی به قدری خسته و کوفته بودم که چشمانم بر هم می افتاد.نه!نباید بخوابم!باید بیست شوم.سپس خمیازه ی بلندی کشیدم.کالج!نباید بگذارن سمیرا وارد کالج شود!دیگر داشت خوابم می برد.محصول عمده ی کشور مالزی ...؟ و خوابیدم.
sorna
02-06-2012, 10:09 AM
وقتی به برگه امتحان نگاه کردم دیدم به زحمت بتوانم پانزده بگیرم.آن پانزده نمره را هم مدیون مطالعه ی قبلم بودم.از یادآوری مهمانی شب پیش قلبم ریش ریش شد.چرا باید پنج نمره را از دست می دادم.می دانستم سمیرا محال است نمره ای را از دست بدهد.با حسرت نگاهش کردم.مثل همیشه لبخند به لب داشت و این مفهومش این بود که سمیرا خانم این درس را هم بیست می آورند.
_ سرت به ورقه ی خودت باشه خانم ستایش.
با دستپاچگی نگاهی به آقای تاجدار انداختم که خیلی جدی نگاهم می کرد.
_ چشم.
وقتی سمیرا ورقه اش را بالا گرفت من آهی از ته دل کشیدم و برگه ام را بالا بردم.
زنگ تفریح سمیرا پیشم آمد و گفت:چیه ماندانا تو فکری؟
نوک پایم را روی زمین کشیدم و با کمی مکث گفتم:هیچی امتحانمو بد دادم.
نمی دانم خوشحال شد یا نه.
_ مهم نیست مواظب باش امتحانات دیگه رو خراب نکنی،راسی می دونستی شاگرد اول امسال به کالج معرفی میشه؟
با زهرخندی گفتم:آره،می دونم خوش به حال شاگرد اول کلاسمون.
شادمانه خنید و گفت:خوش به حال خودم.
گوشه چشمی نازک کردم و گفتم:یعنی تا این حد به خودت ایمان داری؟
_آره مانی جون نمی دونی چه قدر دلم می خواد به کالج برم.پدرم برام معلم خصوصی گرفته تا تو درسایی که کمی ضعیفم کمکم کنه.مامانم هم قول داده طبقه بالا رو از مستاجرمون پس بگیره تا وقتی مهمون داریم برم اونجا و راحت تر درس بخونم.
صدای زنگ که به صدا درآمد هردو به کلاس رفتیم.در دل با تمام وجودم به حال سمیرا غبطه خوردم و ورود به کالج را حق مسلم او دانستم.زنگ زبان حواسم سرجایش نبود.مدام به سمیرا خیره می شدم و به حال خودم افسوس می خوردم.هر لحظه این فکر از سرم می گذشت که ای کاس پدر و مادر من هم به فکر پیشرفت تحصیلیم بودند.وای!چه قدر از موضوع همیشگی گفت و گو هایشان بدم می آمد.امروز فلان دامن مد شده!فلان کفش به فلان شلوار میاد...اه اه اه!ماتیک خانم فلان چه قدر خوشرنگ بود...
_ خانم ستایش چی پچ پچ می کنین؟
_ هیپی خانم گرمارودی.سپس فکرم را روی درس خانم گرمارودی متمرکز کردم.
وقتی به خانه برگشتم تصمیم گرفتم با جدیت بیشتری درس بخوانم و حتی اگر باز مهمان داشتیم و مهمانی رفتیم تا نیمه های شب بیدار بمانم و درس بخوانم.
در را که باز کردم چهره ی بشاش ماریا را دیدم که به سمتم آمد.
_ سلام مانی زود اومدی.
چون خانه را خلوت دیدم پرسیدم کسی خونه نیست؟
_ نه،مامان رفته بیرون... مادربزرگ رو برده دکتر.
در حال درآوردن یونیفرم مدرسه پرسیدم:مگه مادربزرگ چش بود؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:نمی دونم،انگار سرش درد می کرد.
سپس مقابلم روی صندلی آشپزخانه نشست و پرسید:خوب،تعریف کن ببینم،دیشب خاله رویا و آرمینا راجع به کدوم مهمونی صحبت می کردم؟
از یادآوری خاطره دیشب اعصابم به هم ریخت.پاسخ تک تک پرسش هایش را با نمی دانم دادم.ناهارم را که خوردم خواستم به اتاقم بروم که ماری جلویم را گرفت و گفت:نه!آنالی هنوز خوابه،سرو صدا می کنی بیدار میشه.
چه قدر خودم را نگه داشتم تا داد نکشم:سر و صدا نمی کنم فقط کتابمو بر می دارم.
بازویم را گرفت و مرا به دنبال خودش کشاند:نه!ولش کن!این همه درس خوندی کجا رو گرفتی؟بیا بریم کمی صحبت کنیم.
به حال خودم تاسف خوردم که باید به پای حرف هایی می نشستم که هیچ مایل به شنیدنشان نبودم.
ماریا حتی رنگ لاک دست آرمینا هم برایش مهم بود.
_ پس مشکی زده بود!یعنی الان مشکی مد شده؟
مادر که به خانه برگشت کمی خیالم راحت شد.ماریا با مادر مشغول گفت و گو شد و من هم خلاص شدم.فقط پیش از رفتن به اتاقم از مادر حال مادربزرگ را پرسیدم.
_ای،دکتر گفت سردردش مال میگرنشه.
آنالی بیدار شده بود و یکربز گریه می کرد.هرقدر بغلش کردم و نازش را کشیدم بی فایده بود.ماریا آنالی را ساکت کرد،بعد مادر را با صدای بلند خطاب قرار داد:مامان!پس خیالم راحت باشه دیگه!غذای آنالی رو هم گرم نگه داشتم بهش بدید بخوره.
مادر هم با صدای بلند گفت:برو دخترم،من و مانی نمی ذاریم آنالی نبودنت رو احساس کنه.
با خداحافظی ماریا من سرم را تکان دادم و زیر لب گفتم:خوب،برنامه ی امروزم سرگرم کردن آنالیه!خدا بهم رحم کنه.
آنالی دو سالش بود و مدام دلش می خواست شیطونی کنه.مادر تنهایی از پسش بر نمی آمد و از من کمک می طلبید.کتاب زبان را بستم و سرم را روی میز گذاشتم.نخیر!اینجا نمیشه درس خوند!برای کسی مهم نبود که رفتن به کالج چه قدر برایم مهم است.انگار من وخواسته من هیچ ارزشی نداشتیم.کاش جایی پیدا می شد که نه سرو صدای بچه باشد و نه مهمانی و نه صحبت از مد و آداب معاشرت.
_ مانی!پس چرا نمیای؟بچه هلاک شد بس که نق زد.
فریاد کشیدم:اومدم دیگه. و در اتاقم را با غیظ بستم.آنالی تا مرا دید به طرفم بال کشید.به ناچار برای آرام نگه داشتن او به هر کاری که می گفت تن دادم.چهر دست و پا رفتم و او روی پشتم سواری خورد.بعد هم کمی شکلک درآوردم و او خندید.غذایش را هم با هزار مکافات بهش خوراندم.کمی بعد دوباره خوابید.
_مامان،ماری کجا رفته؟
مادر لباس هایی را که از گنجه درآورده بود جلوی آینه امتحان می کرد.
_ رفته خیاطی!داده برای تولد رزیتا خانم یه لباس شب براش بدوزه.
عصبی شدم و غر زدم:این رزیتا خانم کار و کاسبی نداره؟سر پیری جشن تولد نگیره نمیشه؟
مادر اخم کرد و به من پرید:رزیتا خانم کجا پیرن؟همش چهل و پنج سالشه.تازه دو سالم از من کوچیک تره.شوهر خوبی داره که هنوز جشن تولد زنش براش مهمه.سپس با پوزخند ادامه داد:پدرت چی؟فقط همون سال اول ازدواج برام یه جشن دو نفره گرفت.تو باید بیای به اون جشن و ببینی چه آدم های متشخصی اون جان.
با انزجار گفتم:منو قاطی این برنامه ها نکنین،من درس دارم،به تنها چیزی که فکر می کنم رفتن به کالجه.
مادر یکی از پیراهن های ساتن خودش را انتخاب کرده بود و در حالی که یک بار دیگر آن را مقابل آینه برانداز می کرد گفت:خیلی هم دلت بخواد دختر!رویا ازش خواهش کرده ما رو هم دعوت کنه،اصلا کالج به چه درد یه دختر می خوره؟
مقابلم نشست . زل زد به چشمانم و ادامه داد:دختر باید تو مهمونی ها شرکت کنه،با چند تا دختر و پسر برخورد کنه،نظر مرد ها رو به خودش جلب کنه،چه فایده این همه درس خوندن و بیست آوردن؟آخرش که باید شوهر کنی!مثل همه ی دخترای دیگه!پس این همه خودتو اسیر درس و مدرسه نکن،کمی امروزی باش.از لاک خودت بیا بیرون.
سرم را به علامت رد حرف هایش تکان دادم:نه!من بیشتر از هر چیز دیگه ای به درس و مدرسه علاقه دارم،خواهش می کنم مشوقم باشین و سعی نکنین دلم رو از درس بزنین.در ضمن هیچ علاقه ای هم به مورد توجه مرد ها قرار گرفتن ندارم.
پوزخند زد و قیافه ی حق به جانبی به خود گرفت_رمز خوشبختی تو همینه دختر!معاشرت با آدمای بزرگ!امروزی و متجدد بودن!تا کی می خوای همه به چشم یه بچه محصل نگات کنن.وقتی من چهارده سال داشتم چهارده بار عاشق شده بودم.تو الان تو بهترین سن وسالی!باید به شکوفایی برسی!از خوشگلی هیچ کم و کسری نداری.فقط باید رفتارتو عوض کنی.ااون وقت می بینی که همه با تحسین نگات می کنن.
فقط نگاهش کردم برای اینکه بیشتر حرف هایش را درک کنم به قلبم رجوع کردم...نه!هیچ علاقه و کششی در من نبود...حرف های مادر آن چنان بی تاثیر بود که در قلب ظریف و تاثیرپذیرم رخنه نکردو
_ وقتی خوب درس بخونم و پیشرفت کنم حتما کسی پیدا میشه که مقامش از من بالاتر باشه و بخواد با من ازدواج کنه.
سرش را تکان داد و آه کشید:خوش خیالی نکن دختر!سعادتی رو که بعد از سال ها درس خوندن شاید به دست بیاری،می تونی همین حالا راحت و نقد پیدا کنی،فقط باید یه کم خجالتو کنار بذاری.
سپس از جا برخاست.پیراهم ساتن را تا کرد و خیره به من گفت:تو به فک و فامیل پدرت رفتی!خانوادگی بی فرهنگ و غیراجتماعی هستین!هیچی از آداب معاشرت سرتون نمیشه،همین پدرت...خودمو پیر کردم تا تونستم کمی افکار و عقایدشو عوض کنم،(با پوزخند) تازه هنوزم که هنوزه بعضی وقتا به من غر می زنه که چرا دست دادی!(با تکان سر) حیف از جووننیم که به پای پدرت به باد رفت.(با لحن پر تحکم) اما نمی ذارم تو هم مثل پدرت اسیر یه مشت عقاید پوچ و مضحک بشی . لحظه لحظه جوونی و زیباییتو از دست بدی(با اشاره به چشمانم) حیف این چشمای سبز و خمار تو نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟ به طرف اتاق خواب خودشان می رفت که دوباره گفت:اینو تو گوشت فرو کن!از این به بعد تو باید تو همه ی مهمونی ها ستاره باشی،فهمیدی،ستاره!
وقتی رفت نفس بلندی کشیدم و جلوی آینه ایستادم:آخیش!من اگه نخوام امروزی و متجدد باشم کیو باید ببینم...مامان راست میگه ها!چشمام خیلی قشنگه،مژه هام!انگار ریمل زدم،بلند و پررنگن،مامان چرا از لب گوشتی و دماغ کوچیک و ابروی کمونم چیزی نگفت؟ای ناقلا!لوس شدیا!آینه بهت میگه پوست سفید صورت و موهای خرمایی تو رو هیچ کس تو فامیل نداره....مامان گفته به پدربزرگت رفتی.
سپس ژستی گرفتم و پر افاده گفتم:خوش به حال خودم.
ادای مادرم را درآوردم:حیف این چشما نیست که کسی رو عاشق خودش نکنه؟به روی خودم خندیدم.
آنالی که بیدار شد مهبد هم از راه رسید.مهبد سر به سر آنالی می گذاشت و گریه اش می انداخت.
_ مهبد تو رو خدا اذیتش نکن من درس دارم.
با لجبازی گفت:ا!خوب شد گفتی حالا بیشتر سروصدا می کنیم.
سروصدایشان به قدری زیاد بود که نزدیک بود سرسام بگیرم. مادر هم عین خیالش نبئد و هیچ تذکری به مهبد نمی داد.
کتابم را برداشتم و خطاب به مادر گفتم:من رفتم پایین!پیش مادربزرگ...تا درسم تموم نشه بر نمی گردم...خداحافظ.
در را بستم.سروصدایشان تا پایین هم می آمد.مادربزرگ که در را باز کرد از بالا دیگر صدایی نیامد.مهبد کار خودش را کرد. من را از خانه فراری داد و آرام گرفت.مادربزرگ بی روح نگاهم کرد.
_ چیه؟باز که کتاب بغلت گرفتی؟
با من و من گفتم:بالا مهبد و آنالی شلوغ...
حرفم را قطع کرد:خیلی خوب بیا تو...
خانه مرتب و منظم بود مادربزرگ کتاب می خواند،چنان غرق مطالعه شد که گویی حضور من را از یاد برد!جرات نکردم صدای بزنم اما از منتظر ایستادن هم خسته شدم.به آرامی صدایش زدم:مادربزرگ؟
چشم از کتاب برداشت و با اخم های در هم کشیده گفت:چیه؟باید تعارف کنم که بشینی؟
جانم بالا آمد تا گفتم:می تونم برم تو اتاق مطالعه؟
بهت زده نگاهم کرد.نمی دانم چرا از نگاه کردن به چمانش می هراسیدم.
_ خیلی خوب برو!ولی به کتابا دست نزن فهمیدی؟
راست ایستادم:چشم مادربزرگ!کاری داشتین صدام کنین.
وقتی پشت میز نشستم نگاهی به ساعت انداختم.ساعت پنج بود و من تا هفت وقت داشتم خوب درس بخوانم.کتاب زبان را باز کردم و با آرامش به نوشته هایش خیره شدم.از سکوت آن جا نهایت استفاده را بردم و هنوز ساعت هفت نشده درسم را تمام کردم.وقتی کتابم را بستم به خود گفتم:
Do you understand?
Yes,very good. OK
با لبخندی حاکی از رضایت اتاق مطالعه را ترک کردم.مادر بزرگ طبق عادت همیشگی اش ساعت هفت شب می خوابید و ساعت دو سه نیمه شب بیدار می شد و تا ساعت پنج و شش صبح بیدار می ماند،بعد از آن تا ظهر می خوابید.وقتی می رفتم خودش را برای خوا آماده کرده بود.
_ غذا برام نفرستین!شام دیشبو دست نزدم.
به خودم جراتی دادم و پرسیدم:مادربزرگ می تونم گه گاهی که بالا شلوغه بیان پایین و این جا درس بخونم؟
برخلاف انتظارم پاسخش مثبت بود:باشه!فقط طوری که برنامه ی خواب منو به هم نزنی.
از فرط خوشحالی صورتش را بوسیدم و گفتم:ممنونم مادربزرگ!کاری ندارین؟
با کمی ملاطفت گفت:نه!برو خوشحالم که تا این حد به درس خوندن علاقه داری.
ناباورانه گفتم:جدی می گین مادربزرگ؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
_ پس چرا مامان میگه درس به درد دختر نمی خوره؟
خیلی رک گفت:مامانت غلط زیادی می کنه!خودش و خواهرش وسط درس و امتحان عاشق شدن و شوهر کردن!همین پدرت!چی داره؟اگه من زیر پرو بالشو نمی گرفتم الان معلوم نبود کجا ها آواره بودین!یه مکانیک ساده ی بی سواد!دیپلمشو هم نگرفته!گول حرفای مامانتو نخور.
برای اولین بار در چشمان ریز مادربزرگ مهربانی موج زد.یک بار دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم:چشم مادربزرگ!سعی می کنم!
مانی بیا ببین لباسم چه طور از آب دراومده؟
کت ودامن تنگ و کوتاه به تنش چسبیده بود.رنگ مشکی اش به پوست صورتش می آمد.خواستم حرفی زده باشم:چاک دامنت زیاد باز نیست؟
زد تو ذقم:مدلش همینه!تو چی می دونی؟سپس چرخی زد و مقابل مادر که تحسین آمیز نگاهش می کرد ایستاد.با طنازی گفت:خوشگل شدم نه؟
مادر لبخندزنان گفت:آره خیلی بهت میاد!
سپس آهی کشید و روی صندلی نشست:کاش پول داشتم و برای مانی یه لباس مناسب تهیه می کردم،گمان نمی کنم لباساش به درد مهمانی رزیتا خانم بخوره.
ماریا جلوی آینه پشتش را دید زد و یقه ی کتش را صاف کرد:من پیرهن سفیدمو زیاد تو مهمونیا نپوشیدم،اگه به مانی بیاد می تونه اونو بپوشه.
همان پیراهم بلند وراسته اش را می گفت که یقه اش زیپ داشت و آستینش کوتاه و از حریر بود.
راست می گفت!فقط در ده دوازده مهمانی آن را پوشیده بود.
_آره فکر می کنم خیلی به مانی بیاد،قد درازشو کشیده می کنه،البته فکر کنم یه کم براش بلند باشه.
_ طوری نیست کفش پاشنه بلند بپوشه همه چی فیکس میشه.
مادر آرام تر از چند لحظه ی پیش اندیشناک نگاهم کرد:خیالم راحت شد شد،مانی باید تو اون جشن سرآمد همه باشه.
می دانستم در خیالش مرا با آن لباس مهمانی تجسم می کند...در دل به حال خودم افسوس خوردم:خدا به دادت برسه!نمی دونی مامان چه خوابی برات دیده؟!
آنالی جایش را خیس کرده بود و یکریز گریه می کرد:مانی جون.آنالی رو عوض کن.
به سمت آنالی رفتم و غر زدم:چند بار دور آینه تاب می خوری؟
_ خیلی خوب!نمی خواد اوقاتت رئ تلخ کنی،آنالی رو دریاب.
از خونسردی اش بیشتر حرصم گرفت.دست آنالی را گرفتم و به سمت دستشویی رفتم.
sorna
02-06-2012, 10:10 AM
_ خیلی خوب میام!ولی این آخرین باریه که تو همچین مهمونی ای شرکت می کنم.
_ یه بار که شرکت کنی به حضور تو همه ی مهمونی های دیگه هم علاقه پیدا می کنی،اینو بهت قول میدم.
با عصبانیت نگاهی به آینه انداختم.
_ ماری!خودمونیما!خیلی قدت درازه.
ماریا کفش پاشنه بلندش را بهم داد،سپس دست هایش را به هم گره زد و با ذوق گفت:خدای من!چه قدر خوشگل شدی دختر!
هرچند پیراهن به تنم بلند بود اما خیلی بهم می آمد.مادر هم همین را گفت.
_ نه!از ناتیک پررنگ بدم میاد.
_ حرف نزن!همین خوشگلت می کنه.
ماریا با اصرار ماتیک قرمزش را به لبانم مالید.از ریملش هم مژه هایم را بی نصیب نگذاشت،موهایم را باز گذاشت و تل تاج مانندی را لا به لای آن ها فروبرد.
_ محشر شدی دختر!
مادر چشمانش برق می زد:خسته شدیم از بس تو رو تو لباس مدرسه دیدیم،ببین چه ناز شدی!
کمی احساس غرور بهم دست داده بود.بدون آرایش بیشتر احساس زیبایی می کردم.به آرایش غلیظ عادت نداشتم.
صدای زنگ که آمد همه دستپاچه شدیم و دور خانه چرخیدیم.
_ ماری!دسته گل یادت نره.
_ مامان برای پدر و مادربزرگ شام گذاشتی؟
_ پدرت امشب خونه نمیاد،مادربزرگ هم از صبح رفته خونه ی خاله مروارید و فکر نکنم تا چند روز دیگه برگرده.
_ بریم خاله اینا منتظرن.
_ مانی،این قدر لباتو ور نچین،ماتیکت پاک میشه.
در را پشت سرمان بستیم.مادر درحالی که پله ها را با سرعت پایین می رفت گفت:خدا کنه مهبد و دوستاش خونه رو به هم نریزن.
ماریا دلداریش داد:مهبد دیگه پسر عاقلی شده.نگاه کن خاله رویا اومد تا دم در.
خاله خوش ظاهر تر از همیشه و با آرایشی غلیظ تر از همیشه با ما احوال پرسی کرد.نگاه خیره اش به من معطوف شد:به به!مانی خانم!می بینم که راه افتادی!
در حالی که کنار آرمینا عقب ماشین می نشستم گفتم:به زور تهدید راهم انداختند.
آرمینا غر زد:چه خبره مانی!چه قدر به من فشار میاری!ماری که از تو لاغرتره.
سپس دستی به سرو وضع مثلا به هم ریخته اش کشید.احساس کردم زیاد از برازندگی من خوشش نیامده است.ماتیک شکلاتی رنگش هم بهش نمی آمد.
_ داشتم فکر می کردم اگه مجلس زنونه باشه چه قدر کسل کننده و یکنواخت میشه...مامی یواش تر...نزدیک بود بزنی به بنز جلویی.
خاله رویا دنده را عوض کرد و گاز داد:نگران رانندگی من نباش!دست فرمونم حرف نداره.
بعد با سرعت هرچه تمام تر از لا به لای ماشین ها گذشت.خدا خیلی دوستمان داشت که از رانندگی خاله رویا جان سالم به در بردیم.
رزیتا خانم از دوستان بسیار نزدیک و صمیمی خاله رویا بود.شوهرش تاجر فرش بود و زندگی بسیار مرفهی داشتند.سالن مملو از جمعیت بود.
_ ماری نگاه کن!رکسانا هم اومده،چه لباس قشنگی پوشیده؟
رزیتا خانم در لباس شب همچون دختران جوان می درخشید.باید اقرار کنم که بسیار زیبا و گیرا بود.خیلی مودبانه به ما خوشامد گفت و هنگامی که دستان مرا به گرمی فشرد با خنده خاله رویا را مخاطب قرار داد:نگفته بودی خواهرزاده ای به این زیبایی و موقری داری!
آرمینا حرف را عوض کرد:چه قدر خوشگل شدین رزیتا خانم!رنگ ارغوانی پیرهنتون به پوست برنزه تون جذابیت خاصی داده.
با متانت پاسخ داد:متشکرم....چرا ایستادین؟بشینین تا ازتون پذیرایی شه.رویا جون...مهمموناتو دعوت کن بشینن و تو؟گفتی اسمت مانداناست؟!چه اسم اصیل و زیبایی!واقعا برازندته.و با خنده گفت:حالت چشماتو هیچ وقت نمی تونم فراموش کنم،یادم باشه تو رو به پسرم معرفی کنم.
_مانی!خدا مرگت بده این قدر به یه جا خیره نشو!ماری!نذار آنالی به ظرف شیرینی ناخنک بزنه.
مادر نرتب غر می زد و از رفتار غیراجتماعی ما حرص می خورد.آرمینا ننشسته با ددیدن چهره ی آشنایی از ما جدا شد.خواننده یک آهنگ غربی می خواند.صدای ماریا را شنیدم که آهسته در گوشم نجوا کرد:مانی!اون مرد رو که داره با خاله رویا حرف می زنه می بینی؟
چشمانم در میان جمعیت چرخ زد و جایی را که خاله رویا مشغول صحبت با مرد غریبه بود نشانه گرفت:اوهوم!دیدمش.چه طور مگه؟
ماریا که انگار به زحمت جلوی خنده اش را می گرفت گفت:شرط می بندم داره آرمینا رو از مامانش خواستگاری می کنه...فکرشو بکن،با اون کله ی طاسش چه قدر به آرمینا خانم پر فیس و افاده میاد...دماغشو ببین...تصور کن موقع بوسیدن آرمینا اول نوک دماغش به ال آرمینا می رسه و بعد...
پکی زد زیر خنده.من هم خندیدم.آن هم با صدای بلند.بدون توجه به زمان و مکان!خیلی مضحک . خنده دار به نظر می رسید.هنگامی که کشت محکم مادر به پهلویم اصابت کرد خنده ام قطع شد.
_ خجالت بکش دختر!واسه چی این قدر گستاخانه می خندی؟
ماریا بر عکس من چهره ی جدی به خود گرفته بود.سرخ شدم و چون نگاه چند میز را متوجه خودم دیدم سرم را پایین انداختم.خاله رویا پس از چند دقیقه به میز ما پیوست.با چهره ای گشاده تر و بشاش تر از چند لحظه پیش کنار مادر قرار گرفت.صدای خنده هایش بلند تر از حرف هایش بود.
_ خیلی خوب!لازم نیست این قدر به روشنفکری شوهرت مباهات کنی.کی بخیل است،آقای مهدوی غیر از سر کچلش چی داره که آدم حسودیش بشه؟
از لحن طنزآلود مادر من و ماریا آهسته خندیدیم.مادر خودش را سرگرم گفت و گو با دوست قدیمی اش مژده خانم کرد.خاله رویا میز ما را ترک کرد.نمی دانم چرا با وجود آن همه مرد و زن و شلوغی سرو صدا احساس تنهایی می کردم.خوب که به صدای قلبم گوش دادم دیدم برای این جور برنامه ها ساخته نشده ام.
_ مانی!رزیتا خانم داره میاد پیش ما...
_ رزیتا خانم؟
لبخند ملیحی بر لب داشت و بسیار موزون و آرام قدم برمی داشت.بیش از اندازه موقر و متشخص بود.
مادر با دیدن رزیتا خانم دست از گفت و گو با دوستش برداشت و لبخند زنان به استقبالش رفت.رزیتا خانم در حالی که دست مادر را در دست داشت نگاهش به من بود و گفت:اگه اجازه بدین ماندانا جون رو با پسرم بردیا آشنا کنم.
گل از گل مادر شکفت.چنان هیجان و ذوقی در چهره اش هویدا شد که لبانش بسته نمی شد.
_ خواهش می کنم...باعث افتخار ماست...مانی...!مانی جون...!بلند شو...بیا این جا...
پیش از رفتن به گوشزد ماریا گوش دادم:حواست به پیرهن بلندت باشه!نخوری زمین!
با این گوشزد کمی دستپاچه و شل از جا برخاستم.کفش پاشنه بلند ماریا در پایم لق می زد.رزیتا خانم احتیاط مرا به حساب شرم گذاشت،دستم را به گرمی فشرد و تحسین آمیز نگاهم می کرد.شیرین خندید گفت:باور کن این همه وجاهت و وقار رو یه جا تو هیچ دختری ندیدم،خوشحالم که به این جشن اومدی.
مرا به دنبال خودش کشاند.در حین راه رفتن با بعضی از مهمانان خوش وبش هم می کرد.
_ بردیا هم مثل تو خجالتی و منزویه!این دختر خوشش میاد پشت سرش حرف باشه!هیچ دختر عاقلی به بهمن روی خوش نشون نمی ده که اون می ده...رویا که سر پیری عشق و عاشقیش گل کرده!نمی فهمم چرا این جور خانواده ها معنی تجدد و بی بند وباری رو اشتباه می گیرن،آهان!بردیا هم پیداش شد،نگاه کن چه جور به جمعیت نگاه می کنه.گاهی فکر کی کنم پدرش بیشتر از خودش برای این جور برنامه ها حوصله و شادابی ازخودش نشون می ده.
از دور دیدمش!بلند قامت بود،کت و شلوار مشکی به تن داشت و یقه ی پیراهن سپیدش باز بود.هرگام که به او نزدیک می شدم بهتر می توانستم ترکیب زیبای صورتش رو ببینم.در چشمای عسلیش برق خاصی می جهید.موهایش حالتی بین صاف و مجعد داشت،کوتاه و مرتب شانه خورده بود.چیزی که بیشتر از همه در چهره اش برق می انداخت غرور و ابخت او بود.
به سلامم متفکر و اندیشناک پاسخ داد.
رزیتا خانم با خنده گفت:بردیا جون!ماندانا جون خواهرزاده رویا خانمه.
لحظه ای لبخندی معنی دار بر روی لبش نشست و پر طعنه گفت:پس دختر خاله ی آرمینا خانم هستین...
از لحن پر استهزایش خوشم نیامد.رزیتا خانم ما را تنها گذاشت.چه قدر دلم می خواست به دنبالش می دویدم و التماسش می کردم که خواهان آشنایی با پسرش نیستم.اما با لباس بلند و کفشی که در پاهایم می لغزید این کار را ممکن ندیدم.از سکوتی که بین ما حکمفرما بود چندشم شد.احساس کردم به حضورم اهمیت نمی دهد و در واقع می خواهد با این بی اعتنایی یک جور بهم بی احترامی کرده باشد.نگاهش به سمت دیگری بود.من هم نگاهم به میز مادر و ماریا بود که با کنجکاوی از دور نگاهمان می کردند.بیشتر ماندن را صلاح ندیدم.خواستم از جا برخیزم که سکوت سرد را شکست.
_ گفتین اسمتون مانداناست؟
در جایم محکم نشستم و همراه با تک سرفه ای حرفش را تایید کردم.چند لحظه نگاهم کرد،نمی دانم چرا از برق نگاهش تا مغز استخوانم سوخت،انگار از این که مرا با نگاهش بیشتر معذب می کرد راضی بود.
_ فکر می کنم هنوز دبیرستان رو تموم نکردین این طور نیست؟
_ آره سال پنجمم اگه بهترین معدل کلاس رو بیارم می تونم وارد کالج بشم.
بی اعتنا به جمله ی آخرم سرش را به طرف دیگری چرخاند.عصبی از این حرکت سر خودم داد کشیدم که:کسی از تو توضیح خواسته بود خنگ خدا؟می مردی از کالج حرف نزنی؟
دوباره سایه ی سکوت بر فضای خالی از دوستی من و او گسترده شد.نمی دانم از شرم بود و یا علت دیگری داشت،اما در یک آن احساس کردم حرارت بدنم بالا رفت.
صدای گیرای او را شنیدم که همراه با لحنی ملامت آمیز گفت:چه قدر از دیدن حرکات سبکسرانه ی بعضی از آدم ها مشمئز می شم!بعضیا بی بند و باری رو تابلو می کنن تا همه اونو ببینن.
از این که این حرف ها در مورد دختر خاله ام زده می شد دلم گرفت و بیشتر از این دلم سوخت که مبادا بردیا در مورد من هم همین طور فکر کند.با نزدیک شدن رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم،دیگر داشتم صبرم را از دست می دادم.با همان لبخند ملیح چشم در چشم پسرش دوخت و با لحن پر مهری گفت:پسرم،نمی خوای شادیت رو به خاطر این جشن ابراز کنی؟
_ چه طور باید ابراز کنم مامان؟
_ چرا از بین این همه دخترخوشگل کسی رو انتخاب نمی کنی؟
بردیا بی تفاوت نگاهی گذرا به من انداخت و با لبخند سردی گفت:تو این جشن،کسی رو به زیبایی شما ندیدم،ترجیح می دم با شما برقصم.
چهره ی مادر با شنیدن این جمله از هم شکفت.دستانش را به سوی او باز کرد و چشم در چشم پسرش گفت:پسرم این باعث افتخار منه که تو منو به همه ی دخترای زیبای این جمع ترجیح میدی.
بردیا دستانش را به دستان پر مهر مادرش سپرد و با لبخند به طرف محل رقص رفتند.بی آن که توجهی به من کنند یا حتی عذر خواهی کنند.این بار از شدت خشم و غضب تنم سوخت.به آرامی از جا برخاستم و شمرده و آرام به سمت میز مادرم رفتم.احساس کردم آن پسر مغرور و خودخواه بزرگ ترین اهانت ها و توهین ها را به من کرده است.چه قدر کوچکم کرده بود.
sorna
02-06-2012, 10:10 AM
_ مانی یواش تر برو که چاک پیرهنت جر نخوره.
در آن لحظه از مقابل آرمینا هم با همان حرص و کینه گذشتم.فکر می کردم به دلیل رفتار سبک اوست که من این چنین تحقیر شده بودم.مادر
بیچاره که فکر می کرد آن پسر خوش سیما وخوش اندام در این مدت کم عاشق من شده است با دیدن چهره ی عبوس و رنگ پریده ام آه از نهادش
برآمد،ماریا چند لحظه نگاهم کرد،سپس سر در گوشم نهاد و با صدایی که تنها من بشنوم گفت: فراموش کن،به رقص مادر و پسر نگاه کن،ببین چه
قدر هماهنگ و موزون می رقصن.
با غیظ چشمانم را به سمت محل رقص چرخاندم.آهنگ ملایمی نواخته می شد و فقط آن دو در حال رقص بودند،دیگر از رزیتا خانم هم خوشم نمی
آمد.فکر می کردم او در تحقیر کردن من نقش داشته است.
عاقبت مادر طاقت نیاورد و سرزنش آمیز گفت: دلیل رفتار پسر رزیتا خانم خودت بودی!مثل ماست چسبیده بودی به صندلی.نه تحرکی،نه شور و
نشاطی،هیچی.خاک تو سرت که پسر به این برازندگی رو از خودت روندی.
حوصله ی شنیدن حرف هایش را نداشتم.با تمام شدن آهنگ مهمانان را برای صرف شام دعوت کردند.رزیتا خانم دست در بازوی شوهرش مهمانان
را به سمت میز شام راهنمایی می کرد.من هم سعی کردم در جایی قرار بگیرم که مجبور نباشم رزیتا خانم و پسرش را تحمل کنم.مادر بنابر
سیاست خودش جای مرا با ماریا عوض کرد و تا به خودم آمدم دیدم کنار پسر جوانی قرار گرفته ام که بی اندازه حرف می زند و می خندد.کمی آن
طرف تر رزیتا خانم بین پسر و شوهرش نشسته بود و توجهی هم به این طرف نداشت.پسر جوان که متوجه من شده بود سعی کرد به نوعی نظر
مرا به سوی جلب کند.ظرف سالاد و ماست و نوشابه و سبزی و هرچی که بود را مقابل من می گذاشت و مرا دعوت به خوردن می کرد.معذب از
این رفتار او در حالی که به جای از دست رفته ام غبطه می خوردم و مادر را در دل سرزنش می کردم با غذا بازی کردم.وقتی پرنده ی نگاهم به
سمت جایگاه خانوادگی رزیتا خانم پر کشید نگاه نافذ بردیا را خیره به خود دیدم که زور نگاهش را از من دزدید و سرگرم گفت و گو با مادرش
شد.نمی دانم چرا تا می دیدمش قلبم تند تند می زد!
غذا به دلم نمی چسبید،اولین نفری بودم که میز شام را ترک کردم و بدون این که جلب توجه بکنم به سمت دیگر سالن رفتم و روی صندلی
نشستم.فکر امتحان ریاضی فردا ذهنم را مشغول کرده بود.بعضی از فرمول های سخت را مرور می کردم،اما سرو صدای قاشق و بشقاب و لیوان
ها به حدی آزاردهنده بود که بعضی از فرمول ها راحت از ذهنم می گریختند و من برای یادآوریشان به زحمت می افتادم.همه جای ذهنم رفتار
تحقیرآمیز آن جوان مغرور ترسیم شده بود و هر بار از یادآوری آن،خاطرم مکدر می گشت.کم کم مهمانان از سر میز غذا به طرف سالن آمدند.این
لشگر مد و آرایش و لباس،چنان به میز شام چسبیده بودند که انگار به عمرشان غذاهایی به آن لذیذی نخورده بودند.کسی چه می داند؟شاید
همه شان عاشق مفت خوری بودند و دلشان می خواست چیزی در ته بشقاب و کاسه ها و لیوان ها نماند.با دیدن ماریا و مادر کمی خودم را جا به
جا کردم.آنالی با کفش های کوچکش جلوی پای مادر و مادربزرگش تاب مس خورد و راه می رفت.چهره ی مادر زیاد راضی به نظر نمی رسید،اما
ماریا بعد از خوردن شام انگار شارژ شده بود،گونه هایش سرخ بودند و لبانش به نیش خنده باز.
_ چیه مانی؟چرا اخم کردی؟انگار سیر نشده بشقاب رو کنار زدی؟
نتوانستم جلوی آه بی اختیارم را بگیرم: کاش هرچی زودتر بر می گشتیم خونه این جشن بیش از حد کسل کننده س.
با زیرکی و تیزهوشی نیشگونم گرفت:نمی خواد خودتو برای رفتار اون پسر و مامانش ناراحت کنی،راستی می دونی جوونی که کنارش شام
خوردی کی بود؟
شانه هایم را بالا انداختم و لب هایم را جلو آوردم: من چه می دونم!به خنده های لوس و بی موردش می اومد که نباید آدم متشخصی باشه!
_ نه عزیزم،این طور نیست،لیشون آقای راد هستن که بهترین گروه ارکستر شهر رو رهبری می کنه.
_ این موضوع چه اهمیتی داره؟رهبری گروه ارکستر به این مزخرفی که شخصیت نمیاره.خوی حالا که چی؟
لبخند شیطنت آمیزی زد و همراه با چشمکی گفت: هیچی!فکر می کنم بدجوری دم به تله ی زیباییت داده.چون داشت از رزیتا خانم راجع به تو
می پرسید.
عصبی و قاطع گفتم: بیخود!اصلا به خاطر رفتار سبک خودش بود که من میز شام رو ترک کردم.
مادر که بدش نمی آمد اعمال نظر کند گفت: خودت رو لوس نکن مانی!با این اخلاق و رفتار خشک و سردت همه رو از خودت می رونی،از کجا
معلوم؟شاید سر مسز شام می خواست علاقه و احترامش رو بهت نشون بده.
در پاسخش تنها به پوزخندی اکتفا کردم.دوباره گروه موسیقی نواخت.
sorna
02-06-2012, 10:10 AM
نمی دانم چرا پرنده ی نگاهم مدام به طرف آشیانه ی چشمان مغرور آن جوان پر می گرفت؟
_ مانی نگاه کن! آقای راد داره میاد سمت ما.
_ آخ چه خبره ماری؟تو و مادر پهلو برای من نذاشتین.
_ خونسرد باش و لبخند بزن!آرمینا و خاله رویا هم دارن نگامون می کنن.
به زور توانستم چهره ام را پشت هاله ای از خونسردی پنهان کنم.از خشم درونیم در حال انفجار بودم.کت و شلوار سپید به تن داشت و کراوات
مشکی زده بود.بیست و سه چهار ساله به نظر می رسید،چهره اش هم زیاد جذاب نبود.چشمان آبی گردی داشت که زیاد با دماغ کشیده و
ابروان پیوسته اش هماهنگی نداشت.نزدیک میز ما رسید.اول با مادر و ماریا مودبانه حال و احوالپرسی کرد.
من مات و مبهوت به گوشه ای از سالن خیره شده بودم که آن جوان برازنده و مغرور کنار دختر جوانی نشسته و در حال گفت و گو بود.بی اختیار یاد
بی اعتنایی اش افتادم و دوباره قلبم تیر کشید.نمی دانم از روی لجبازی با او بود که از جا بلند شدم یا به دلیل تسلی خاطر خودم بود.خیلی زود
مادر و ماریا و خاله رویا و آرمینا خودشان را به ایوان رساندند.من روی صندلی نشسته بودم و با صدای بلند می گریستم.رزیتا خانم هم همراه خانم
دیگری سراسیمه به طرف من آمدند.
_ چیه مانی؟اتفاقی افتاده؟
_ مانی آبروی ما رو بردی.این چه حرکت زشتی بود که کردی؟
_ مانی،آقای راد آدم متشخصیه تو نباید...
_ بس کنین دیگه،حقش بود به خاطر این حرکت توهین آمیز خفه اش می کردم.
با صدای فریاد من خاموش شدند.رزیتا خانم دستش را روی دستم گذاشت و ناباورانه نگاهم کرد.
_ علت این کارت چی بود عزیزم؟
خواستم حرفی بزنم که خانم همراهش که خیلی عصبانی و خشمگین به نظر می رسید گفت: تقصیر پسرم چیه که شما پیرهنتون بلنده؟شما
باید از پسرم عذر خواهی کنین اونم جلوی مهمون ها.
مادر که دیگر کفرش بالا آمده بود با لحن تحکم آمیز خطاب به آن زن گفت: دختر من عذرخواهی کنه؟پسر شما گستاخانه رفتار کرد،اونه که باید از
دخترم معذرت خواهی کنه.
زن پوزخندی زد و در حالی که به جای لب هایش بیشتر گردنش را تکان می داد گفت: شما که لباس مناسبی ندارین مجبور نیستین تو جشن
شرکت کنین.به رزیتا خانم گفتم که دعوت شده ها را از بین کسایی انتخاب کن که سرشون به تنشون بیارزه!نه شما رو که...
_ بس کنین خانم راد!این موضوع بدون دعوا هم به خوبی حل میشه.خانم ستایش شما با مانی جون صحبت کنین تا با یه عذرخواهی همه چی رو
تموم کنه.
نمی دانم چرا مادر رنگش مثل گچ سفید شده بود!شاید ضربه حاصله از حرف های اهانت آمیز و صریح خانم راد به حدی بود که او نتوانست حالت
تحکم آمیزش را حفظ کند و این بار مطیع و ناچار گفت: بله رزیتا خانم،شما برید،راضیش می کنم که معذرت خواهی کنه.
خانم رزیتا همراه خانم راد راضی و خشنود به اتاق پذیرایی برگشتند و بازویم از نیشگون مادر انگار تیر خورده باشد بیش از حد می سوخت.مادر
کاردش می زدی خونش در نمی آمد.
_ دختره ی خنگ و خیره سر!خوب شد؟نوش جون کردی؟ دیدی چه توهینی بهمون کردن؟
خاله رویا می خواست مادر را دلداری بدهد: عیبی نداره خواهر!خودت رو ناراحت نکن،مانی یه غلطی کرده حالا هم میره جبران می کنه،چه می
دونه وقتی مورد توجه کسی قرار گرفت نباید مثل یه خروس جنگی تاجشو تیز کنه.
ماریا از همه منصف تر بود: ولی این حقش نیست که ماندانا بره عذرخواهی کنه،آقای راد کمال بی ادبی رو در مورد ماندانا نشون داد.
آرمینا که لبخند شادمانه ای به لب داشت گفت: ماندانا باید یه جور آبروی ما رو بخره.فقط با یه معذرت خواهی کوچولو.
نگاه خشمگینی به او انداختم.بی آن که دفاع دیگری از خود کنم تسلیم خواسته آنان شدم.در واقع نمی خواستم یک بار دیگر آن خانم بی ادب ما
را تحقیر کند.با ورودمان به سالن پچ پچ ها و در گوشی حرف زدن ها پایان گرفت.پاهایم به طرف محل رقص کشیده نمی شد.چه قدراز خودم بیزار
شدم.از ناتوانی و تسلیم شدن خودم بدم آمده بود.با چشمان گستاخش انتظار مرا می کشید.بین رفتن و نرفتن مانده بودم.فکر می مردم با این کار
غرورم را مثل شیشه بر زمین خواهم زد و دیگران را به تماشای خرد شدنش دعوت خواهم کرد و از طرف دیگر دلم به حال مادرم می سوخت.بی
اختیار پاهایم به سمت محل رقص گام برداشتند،از نگاه به چشمان هرزه و گستاخش پرهیز کردم.عذرخواهیم را در هاله ای از انزجار و نفرت
تقدیمش کردم.
چشمانش می خندید و لبانش از هم باز شد و گفت: احتیاج به عذرخواهی نیست،فقط یه سوءتفاهم بود.فراموشش کنین.
من بی توجه به حرفش سرافکنده و خجل از او دور شدم.فکر می کردم زیر نگاه جمعیت در حال ذوب شدن هستم.مادر و ماریا خاموش و متفکر
جشن را دنبال کردند و من سر به زیر و غمگین به زمین خیره بودم.تازه نگاه گاه و بی گاه آن جوانک مغرور،بردیا،این تلخی را بیشتر به دلم آب و رنگ
می داد.نمی دانم با نگاهش چه می خواست به من تفهیم کند،اما احساس می کردم با هر نگاهش تیر ملامت و سرزنش را به طرفم پرتاب می
کند.عاقبت مهمانان راضی به خداحافظی شدند و ما هم باید منتظر حرکت خاله رویا و آرمینا می ماندیم.آنالی در آغوش ماریا به خواب رفته بود و
مادر با چهره ای رنگ پریده و بی حال انتظار خواهرش را می کشید.رزیتا خانم به همراه همسرش به سمت میز ما آمدند.این بار من مادر را با ضربه
ای که به پهلویش زدم متوجه آن ها کردم.رزیتا خانم که در چهره اش ضعف و خستگی موج می زد همراه با تبسمی بی روح خطاب به مادر گفت:
امیدوارم اون سوءتفاهم رو فراموش کنین،بچه برادرم،کاوه،هیچ قصد و غرضی نداشت.به هر حال امیدوارم که دوباره ببینمتون.
مادر لبخند کم رنگی زد و با لحنی که انگار می خواست به زور خشم درونش را پنهان کند گفت: خواهش می کنم شما خودتون رو ناراحت نکنین
به هر حال جوون ها دچار اشتباه و سوءتفاهم میشن.
_ سیما،ما آماده ایم،شما حاضرین؟
مادر نگاهی به خاله رویا انداخت که از فاصله ی دور صدایش کرده بود و با تکان دست اعلام آمادگی کرد.
رزیتا خانم دستم را فشرد و با ملاحت گفت: عروسک زیبا! باید اعتراف کنم پسرم از زیبایی هیچی نمی دونه.خیلی دوست دارم تو جشن تولد بردیا
باز هم تو رو ببینم.
مادر شتابزده به جای من گفت: بله!بله!باعث خوشحالی ماست!حتما شرکت می کنیم.و بعد به پهلوی ماریا زد.ماریا که انگار حواسش جای دیگری
بود گفت: بله!شرکت می کنیم.سپس متعجبانه به مادر چشم دوخت.رزیتا خانم از این حرکت پرشتاب مادر و دختر نتوانست نخندد.اگر گوشزد
همسرش نبود چه بسا قهقهه هم سر می داد.به هر حال بعد از خداحافظی ما خانه ی رزیتا خانم را با تمام زیبایی ها و تجملاتش ترک کردیم.طی
راه هر کس چیزی می گفت و نظرش را در مورد این جشن به دیگری القا کرد.
_ بهمن هم خیلی بذله گو و اجتماعیه .می گفت سالی دو بار به پاریس و لندن مسافرت می کنه.
_ آقای مهدوی به خاطر کله ی طاسش تو اون جمع متشخص بود.اَه اه َاهَ!با اون طرز حرف زدنش که همه ی سین ها رو می گفت شین.
_ مامان!نفهمیدی گل سر آنالی رو اون پسر بی ادب چی کار کرد؟
من هیچ لحظه ی شادی را در این مهمانی به خاطر نمی آوردم.با یادآوری نگاه بی اعتنای بردیای جوان تنم در التهاب می سوخت و با به خاطر
آوردن حرکت زشت آن جوان گستاخ تمام تنم سرد می شد.هربار به خودم دلداری می دادم که شاید هیچ منظوری نداشت و فقط قصدش جلوگیری
از سقوط من به زمین بود.شاید!اما دوباره در تردید و دودلی غوطه ور می شدم.خاله رویا بیش از حد به آقای مهدوی ابهت می داد و دخترش از
یادآوری حرکات دور از شأن خودش و بهمن هیچ ابایی نداشت.وقتی به خانه رسیدیم نفس راحتی کشیدم.ساعت دوازده بود.آرام از پله ها بالا
رفتیم تا اگر مادربزرگ به خانه برگشته بود از خواب بیدار نشود.مهبد روی کاناپه به خواب عمیقی فرورفته بود.خانه با وضعی در هم ریخته به ما
نیشخند می زد.میز شام جمع نشده و بشقاب های کثیف و نشسته مادر را عصبی تر ساخت.من در فکر امتحان ریاضی فردا بودم.خوابم می آمد و
نمی دانستم می توانم کتاب را مرور کنم یا نه؟
هنوز وارد اتاقم نشده بودم که مادر ندا داد: وقتی اون پیرهن لعنتی رو از تنت در آوردی بیا ظرف ها رو بشور.
به عقب برگشتم تا اعتراض کنم،اما وقتی چشمان پرخشم و چهره ی ملتهبش را دیدم منصرف شدم.به گمانم باید قید امتحان فردا را هم می
زدم.چشمانم را روی هم گذاشتم و تسلیم گفتم: چشم!همین الان!و سپس در را بستم تا آن «پیراهن لعنتی» را از تنم دربیاورم.
sorna
02-06-2012, 10:11 AM
_ خانم ستایش!از شما انتظار نداشتم ورقه ی سفید بهم بدین.شما حتی یه سوال رو هم جواب ندادین.میشه توضیح بدین چرا؟
سرم پایین بود و در خودکارم را می جویدم.بعضی از سوال ها را بلد بودم،اما دلم نمی خواست جوابشان را بنویسم.به نظرم صفر شدن بهتر از نمره ی پایین تر از پانزده آوردن است.آن هم برای من که برای رفتن به کالج ادعای رقابت با سمیرا را داشتم.
_ خیلی خوب!انگار هیچ توضیحی ندارین.من این موضوع رو با مدیر مدرسه در میون می ذارم.
چه توضیحی می توانستم به او بدهم؟می توانستم بگویم دیشب در ضیافت رزیتا خانم شرکت داشتم و بعد از نیمه شب هم باید ظرف های نشسته را می شستم و خانه ی بهم ریخته را مرتب می کردم.راستی که قضاوت بعضی از دبیران غیر منصفانه است!سمیرا نگران از دست دادن یک سوال یک نمره ای بود.زنگ تفریح که به صدا درآمد هیچ کششی برای بیرون رفتن از کلاس نداشتم.در آن گرمای مطبوع و در سکوت سرم را روی میز گذاشتم و خسته از یک شب بی ثمر و پردردسر چشمانم را بستم.با تکان دستی از خواب عمیق و دلچسبم بیدار شدم.سرم را که بلند کردم دو سه نفر از بچه ها را دیدم که با نگرانی نگاهم می کنند.الهام که کثل همیشه موتور چانه اش گرم بود گفت: حالته خوب نیست مانی؟اگه کسالتی داری بریم از مدیر اجازه بگیریم...
سرحال تر از ساعتی پیش دست هایم را کش و قوسی دادم و گفتم: نه!چیزی نیست!حالم خوبه.
_ دروغ نگو اگه حالت خوب بو د که زنگ تفریح میومدی بیرون!
_ بس کن الهام!گفتم که حالم خوبه.
با ورود دبیر ادبیات،الهام دست از سرم برداشت.آقای بسطامی غزلی از سعدی را با لحن همیشه پر سوزش دکلمه می کرد.
آن را که غمی چون غم من نیست چه داند
کز شوق توام دیده چه شب می گذراند؟
وقتست اگر از پای درآیم،که همه عمــــــــر
باری نکشیدم که به هجــــــران تو ماند
سوز دل یعقوب ستمــــــــــدیده ز من پرس
کاندوه دل سوختــــــــــگان سوخته داند
به فکر فرو رفتم،چرا آن جوان مغرور تا آن حد نسبت به من بی اعتنا بود؟
هر گه که بسوزد جگرم،دیده بگرید
وین گریه نه آبی ست که آتش بنشاند
ولی به نظرم در مورد کاوه اشتباه کردم،شلید حقش نبود آن قدر تند با او برخورد می کردم.
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل
آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
چه قدر از یاد آوری حرکات ناپسند خاله رویا و آرمینا ناراحت شدم.راستی امروزی بودن همین است؟
_ خانم ستایش!بیت آخری رو که خوندم شما از رو بخونید.
به خودم آمدم،نگاهی به کتاب انداختم و گیج و دستپاچه دنبال بیت آخر گشتم.از کجا فهمید حواسم سر جایش نیست؟ سبیل های نازکش را تابی داد و سرم داد کشید: چند بار بگم وقتی من شعر می خونم باید تمام وجودتون گوش بشه خانم عزیز؟
سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: بله آقای بسطامی.ببخشید که حواسم پرت شد.
روی صندلی نشست و با حرکتی عصبی،پا روی پا انداخت و عینکش را روی میز پرت کرد.
_ بعضی ها چیزی از شعر و احساس نمی دونن!نمی دونن وقتی خواننده ی شعر در حس و حال شاعرانه فرو رفته دیگران باید ساکت باشن تا از آن فضای معنوی همه بهره مند بشن.شما خانم ستایش،بار آخرتون باشه که به شعر خونی دیگران بی احترامی می کنین.
در حالی که از خشم و ناراحتی کتابم را خط خطی می کردم گفتم: چشم آقاب بسطامی!تکرار نمیشه.
وقتی آقای بسطامی دوباره در حس و حال شاعرانه فرو رفت من به خود نهیب زدم: چه مرگت شده دختر؟چرا حواستو جمع نمی کنی؟
این بار کمی آرام تر از پیش حواسم را به غزل سوزناکی از حافظ دادم.
* * *
_ مانی این قدر آب نریز کف آشپزخونه.تو داری ظرف می شوری یا آب بازی می کنی؟
نگاهش کردم.موهای سفیدش را پشت سرش جمع کرده بود.چشم ها و نوک دماغش به علت سرما خوردگی سرخ شده بود.پس از شستن ظرف ها قرصش را همراه با یک لیوان آب به طرفش بردم.
خِرخِر می کرد.عطسه های پشت سر هم امانش را بریده بود.
_ دستت درد نکنه دختر!تو از همه ی نوه هام دلسوزتری!ماریا که قلبش مثل سنگ می مونه.هفته ای یه بار هم بهم سر نمی زنه،مامانت که مثل خواهرش بی عاطفه و بی مهر بار اومده... نمی دونم چرا از بچه های رویا خوشم نمیاد... بی اندازه بی تربیت و گستاخن... مانی،لیوان رو ببرآشپزخونه... سعی کن سروصدا نکنی تا یه کم بخوابم... دکتر گفته فقط باید استراحت کنم... رفتی بالا به مامانت بگو برام سوپ جو درست کنه... خیلی خوب،اگه درستو خوندی می تونی بری.
ناخواسته لبخند زدم. به قصد درس خواندن آمده بود پایین.چون بالا،مادر درگیر یک مشاجره ی شدید با پدر بود. وقتی هم
آمدم پایین طبق معمول باید به کارهای خانه ی مادربزرگ می رسیدم،چون حالش خوب نبود حوصله ی مرا هم نداشت. وقتی صدای خروپفش بلند شد به آرامی دفتر و کتاب فیزیک را برداشتم و از خانه بیرون آمدم.
مادر با چهره ای برافروخته دررا به رویم گشود: چرا برگشتی؟مادربزرگ حالش خوب بود؟
_ قرصش رو خورد و خوابید،همه ی کارهاش رو هم انجام دادم.
هنوز جلوی در ایستاده بود و به من اجازه ی ورود ناد.
_ خیلی خوب،برو بالا پیش ماریا!من و بابات هنوز بحثمون تموم نشده.سپس در را محکم به رویم بست.ناچار از پله ها بالا رفتم و زنگ خانه را فشردم.ماریا به آرامی در را به رویم گشود و در حالی که انگشتش را به نشانه ی سکوت روی بینی اش گذاشته بود گفت:هیس!آنالی رو تازه خوابوندم... کاری داشتی؟
کمی بی حوصله گفتم: مامان منو فرستاده پیش تو.میشه بیام تو؟
خودش را کنار کشید و داخل شدم.آقا ستار،شوهر ماریا،روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون تماشا می کرد.با دیدن من تکانی به خودش داد و بی تفاوت گفت: ها!تویی مانی؟باز که کتاب بغلت گرفتی.
ماریا مرا به آشپزخانه برد.از شلوغی و به هم ریختگی اشپزخانه دلم به هم خورد.ماریا با حرکاتی شتابزده سعی داشت روی میز را خلوت کند.بی آن که چیزی پرسیده باشم توضیح داد: مگه این آنالی میذاره آدم به کاراش برسه؟مدام نق می زنه و بهانه می گیره!شب شده و من هنوز کارهای صبحمو تموم نکردم... بشین تا برات قهوه بریزم... صبح با ستار رفتم دیدن خاله ش که تازه از انگلیس برگشته.وای نمی دونی دختر!خاله ش چه ابهتی داشت... با شکر می خوری دیگه... آره،داشتم می گفتم،گردنبند مرواریدی به گردنش آویزون کرده بود که چشام داشت از حدقه در میومد.مدل موهاش رو بگو... وای!نمی دونی چه قدر دلم می خواست حتی یه لحظه جاش بودم... قهوه ت رو بخور تا سرد نشده.راستی مامان چرا تو رو فرستاده بالا؟
فنجان خالی را روی میز گذاشتم . نگاهش کردم و گفتم: مثلا می خواستم امروز درس بخونم،مامان که با بابا میدون رزم راه انداخته.مادربزرگ هم که کسالت داشت و حوصله ش سر جاش نبود،اومدم بالا که...
و نگفتم جنابعالی هم که فرصت نمی دی من لای کتاب رو باز کنم.رو به رویم نشست و فنجانش را سر کشید:مامان و بابا برای چی بحث می کردن؟
شانه هایم را بالا انداختم: چه می دونم!از اون مهمونی تا حالا مامان مرتب با بابا بحث می کنه که چرا ما لباس مناسب نداریم؟چرا باید به خاطر لباسی که مناسب مهمونی نیست بهمون بخندن؟چرا مهمونی با شکوهی راه نمیندازیم؟چرا براش تا حالا جشن تولد نگرفته و ... چه می دونم از این چرت و پرتا...
_ مامان حق داره.بابا تا حالا براش چی کار کرده؟هر مرد دیگه ای جای بابا بود... می دونی چیه مانی؟مرد ها خوششون نمیاد زنشون تو جمع جلوه کنه.همین ستارو می بینی؟جونش بالا میاد تا واسه لباس پول بهم بده.اما من نمی ذارم بلایی که سر مامان اومده سر منم بیاد.نمی خوام چیزی از زنای دیگه کم داشته باشم و همه چیز تو دلم عقده بشه... خاله رویا رو دیدی؟اون همه آزادی و اختیار عمل رو از برکت روشنفکری شوهرش پیدا کرده.ما به شوهرامون رو دادیم... جوری که فکر می کنن زنشون فقط باید بشوره و بروبه و بپزه و چه می دونم بروبه و بپزه و بشوره...
_ ماری این قدر حرفاتو تکرار نکن.
_ خوب!... همین دیگه،دلشون می خواد زنشون کت بسته در خدمت خونه و مهم تر از همه آشپزخونه باشه.آقایون هم بخورن و خیکشون بزرگ شه.واقعا که فرهنگ بعضی از مردهای ایرانی تأسف برانگیزه.تا حالا خیلی به ستار رو داده ام،اما بعد از این محاله بذارم منو پشت اعتقادات پوچ و بیهوده ش زندونی کنه،از این به بعد هفته ای یه بار مهمونی می رم و هفته ای یه بار مهمونی می دم...ای وای آنالی بیدار شد برم آرومش کنم.
وقتی از آشپزخانه بیرون رفت نفس بلندی کشیدم.ساعت هشت شب بود و کتاب فیزیک به بغلم چسبیده بود.به حرف های ماریا فکر نمی کردم،به نظرم ارزشی برای فکر کردن نداشت.باید یواش یواش می رفتم تا مبادا دستشویی بردن آنالی هم گردن من بیفتد...
_ کجا میری مانی؟تازه داشتیم با هم اختلاط می کردیم.
_ نه دیگه میرم ببینم مامان و بابا آتش بس دادن یا نه.
خیلی خوب،خداحافظ.
در را پشت سرم بستم.وقتی زنگ خانه را می فشردم در دل خدا خدا می کردم که همه چیز تمام شده باشد.مادر در آشپزخانه بود،از جلوی پدر که گذشتم او را در حالتی غمگین و گرفته دیدم.انگار چشمان ماتش به صفحه ی رنگی تلویزیون چسبیده بود.
_ سلام مامان کمک نمی خوای؟
تشر زد: تو هم وقت گیر آوردی با این همه کار از بالا می ری پایین و از پایین میای بالا!بتمرگ خونه ببین چی کار دارم که بکنی!
جرأت نکردم بگویم خودت مرا فرستادی پایین بعد هم بالا.کتاب را توی کشو قایم کردم تا با دیدن آن خشمش بیشتر نشود!سینس سیب زمینی را جلویم گذاشت و چاقو را به دستم داد.
_ بیا!اعصاب ندارم می زنم دستمو می برم!
بدون هیچ حرفی به پوست کندن سیب زمینی ها مشغول شدم.نگاهش به لخت شدن سین زمینی ها بود و دستش را حایل چانه اش کرده بود: به مادربزرگ سر زدی؟
_ آره!بدجوری سرما خورده!آخ...!یادم رفت بهت بگم براش سوپ جو درست کنی...
_ بس که خنگی!پاشو زودپز رو بردار و خودت ترتیبش رو بده.پیرزنه حال نداره پخت و پز کنه.
چاقو و سیب زمینی را روی سینی گذاشتم و اولین کاری که کردم زودپز را روی گاز گذاشتم،بعد از ریختن هویج و پیاز و جو و جعفری دوباره پشت میز نشستم.
مادر انگار داشت با خودش حرف می زد: باید از رویا بپرسم تاریخ دقیق جشن تولد پسر رزیتا خانم کِیه.حسابی براش برنامه ریزی کردم.نمی خوام مثل دفعه ی پیش کم بیاریم.
سوپ که حاضر شد سیب زمینی ها هم سرخ شده بودند.مادر در حالی که میز شام را آماده می کرد،سوپ را در ظرفی ریخت و گفت: باید با مادربزرگ صحبت کنم تا تو بری پیشش بمونیوپیرزنه.احتیاج به مراقبت داره،نصف شبی آب خواست،قرص خواست و نتونست از جا بلند شه کسی باشه که به دادش برسه.
هیچ اظهار نظری نکردم.در حالی که با ظرف سوپ از آشپزخونه بیرون می رفت گفت: تا مهبد و بابات حاضر شن اومدم.
در حین خوردم شام متوجه رفتار سرد پدر و مادر شدم.وقتی مادر حرف می زد پدر با مهبد گفت و گو می کرد و به حرف های مادر توجهی نشان نمی داد.
_ مادربزرگ حال خوشی نداشت!به گمونم تب داشت،اما به روب خودش نمی آورد.باهاش صحبت کردم تو بری پیشش،خیلی هم خوشحال شد.از امشب می تونی بری پایین.پیرزنه،گناه داره!
من گناه نداشتم که باید پرستار یک پیرزن بداخلاق و عیب جو می شدم که از کوچیک ترین حرکتم انتقاد می کرد و بهم امر ونهی می کرد،اما انگار کسی در دلم بهم نهیب می زد: هی دختر!خودت هم یه روز پیر میشی و به کمک دیگران احتیاج پیدا می کنی...
پدر زیاد راضی به نظر نمی رسید.با حالتی عصبی قاشق را به بشقاب کوبید و غر زد: سیب زمینی ها بس که سرخ شدن زبون آدم رو زخم می کنن.
مادر با خونسردی برای خودش آب ریخت و گفت: تا مانی بخواد مثل مامانش آشپز ماهری بشه خیلی راهه،یواش یواش راه میوفته.
پدر از این که تیرش به سنگ خورد صورتش سیاه شد.بشقاب را دوباره پیش کشید و به خوردن مشغول شدواما مادر می خواست زهرش را بیشتر به پدر بریزد: آقای ستایش،شما هم یادت نره که دوماد سرخونه خستین بهتره ادای دومادای مستقل رو در نیاری.
پدر زیر لب غرولندی کرد.مادر زیر چشمی حرکاتش را زیر نظر گرفته بود.مهبد سیب زمینی های بشقاب مرا کش رفته بود و زود تر از همه میز شام را ترک کرد.پدر دیگر نه لب به غذا زد و نه از جا بلند شد.همان جا به صندلی تکیه داده بود و خیره نگاهم می کرد.
_ پاشو مانی،میز شام با تو!بعد هم یه چای کم رنگ بریز بیار نشیمن.
وقتی مادر رفت من نگاهی به ظرف غذای پدر انداختم.هنوز غذایش را تمام نکرده بود.مردد مانده بودم که دست به میز غذا بزنم یا نه.
_ مانی،تحمل نق و نوق ها و غر زدن های مادربزرگتو داری؟
آب دهانم را قورت دادم . سر جنباندم و متفکرانه گفتم: نمی دونم!اما باید یه جوری باهاش کنار بیام.
_ مامانت زیادی از حد سرخود شده.داره کفر من رو درمیاره.
آهسته گفتم: شما خودتون رو ناراحت نکنین،چای می خورین براتون بریزم؟
مادر بزرگ سرش را با دستمال بسته بود و وقتی حرف می زد مرتب دماغش را بالا می کشید.
_امشب همین جا روی کاناپه بخواب با فردا شب یکی از اتاق ها رو برات آماده کنیم.عادت نداری که شب ها راه بری؟
_نه!هر طرف که خوابیدم همون طرف بیدار می شم.
_ خوبه!پس چرا ایستادی و نگام می کنی؟من ساعت دو یا سه بیدار می شم و این جا تو هال کمی مطالعه می کنم،البته تو هم بیدار می شی،ولی خوب از فردا شب دیگه این برنامه نیست.خوب دیگه من باید بخوابم.حالم هیچ خوش نیست.
وقتی مادربزرگ به اتاق خودش رفت،من هم روی کاناپه افتادم.تازه به این فکرافتادم که چرا من؟چرا من باید از مادربزرگ پرستاری می کردم؟خمیازه امانم را برید.خوب دیگه کارهای مادره و نمی شه براش چون و چرا آورد.خدایا امشب این جا خوابم می بره؟به مادربزرگ دروغ گفتم که بدخواب نیستم.می ترسم نصفه شبی راه بیفتم و مادربزرگ رو بترسونم.
آن شب چند بار از کاناپه پرت شدم پایین و خواب آلود سرجایم برگشتم.نیمه های شب بود که با صدای شعر خواندن مادربزرگ از خواب بیدار شدم.روی مبل راحتی لم داده بود و دیوانی در دستش بود.من با چشمانی خواب زده متوجه شلعرش نشدم.اهمیتی به بیداری من نداد.همچنان با صدای سرماخورده اش شمرده شمرده کلمه ها را بر زبان خاری می کرد!نگاهی به ساعت انداختم.دو و نیم شب بود.خمیازه ی بلندی کشیدم.به یاد فیزیک افتادم که فرصت نشده بود بخونم.از جا بلند شدم.
_ کجا می ری مانی؟
_ سلام خوابم نمیاد می خوام درش بخونم فردا امتحان دارم.
_ خیلی خوب!فقط سروصدا نکن.
نمی دانم این چه عادتی بود که مادربزرگ دچارش شده بود.نیمه های شب بیدار می شد و مطالعه می کرد بعد نزدیکی های صبح دوباره می خوابید.پیش از این که بخواهم شروع کنم صدایم کرد.
_ مانی می خوام به این شعر خوب گوش کنی.
_ چشم مادربزرگ گوش می کنم.
هـــــان ای بهار خسته که از راه های دور
موج صدای پـــــای تو می آیدم به گوش!
وز پشت بیشـــــــــه های بلورین صبحدم
رو کرده ای به دامن این شهر بی خروش
برگرد ای مســــــــافر گم کرده راه خویش
از نیمه راه خسته و لب تشنه بازگـــــــرد
اینجا میا.. میا..تو هم افسرده می شوی
در پنجه ی ستمگر این شامگــــــاه سرد
_ نظرت راجع به این شعر چیه؟
_ قشنگ بود!
سری به تأسف تکان داد: همین،بی سواد!مثل بچه های کلاس اول میگی قشنگ بود.معل.مه که تو ادبیات هالویی تمام عیاری.
سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم،او هم حرف دیگری نزد.تا ساعت پنج بیدار بود و بعد به اتاقش رفت تا بخوابد.من هم یک دور کامل فیزیک را خواندم و مطمئن شدم که خوب یاد گرفته ام.به این فکر کردم که شاید این برنامه ی نیمه شب های مادربزرگ برای درس خواندن من بد نباشد.
sorna
02-06-2012, 10:25 AM
مادر عاقبت کار خودش را کرد.سرویس قاشق و چنگال نقره اش را فروخت و برایم یک دست لباس قشنگ و بی نظیر سفارش داد.شب تولد نزدیک
بود و دوباره به جنب و جوش افتاده بودند.ماریا بعد از کلی دعوا توانست نظر شوهرش را برای خرید یک لباس گران قیمت جلب کند.خاله رویا از بابت
لباس و زیورآلات نگرانی نداشت و آرمینا عقیده دشت لباس سفارشی اش در آن جشن بی رقیب خواهد بود.مادر پشت سرش غر می زد: فکر
کردی!بذار بذار لباس مانی آماده شه اون وقت می فهمی بی رقیب یعنی چی؟
_ مامان!اگه رنگ پیرهن مانی رو به جای آبی،صورتی کمرنگ انتخاب می کردی قشنگتر نبود؟
_ نه!تو چی می دونی ترکیب رنگ ها یعنی چی؟خودت که تو انتخاب رنگ اسیر سلیقه ی ستاری لازم نکرده به رنگ پیرهن یکی دیگه ایراد بگیری.
_ من کی ایراد گرفتم؟ فقط خواستم نظرم رو بگم.
نمی دانم چرا این بار زیاد بی میل نبودم که بروم،برخلاف بار اول که هیچ رغبتی به رفتن نداشتم.ناخواسته چهره ی زیبای آن جوانک مغرور در
افکارم نقش بست.نمی دانم چرا دلم می خواست یک زبار دیگر او را ببینم.علاقه داشتم بهترین لباس ها را بپوشم و در آن جمع بی رقیب جلوه
کنم تا نظرش نسبت به من جلب شود؟نمی دانم این تمایلات از کجا سرچشمه می گرفت.می کوشیدم کسی متوجه کشمکش درونییم نشود.
عاقبت خیاط لباس مرا حاضر کرد و به راستی که طبق قولی که داده بود بی نظیر از آب درآورده بود.پیراهن تنگ و کوتاهی بود که با حریر ادامه پیدا
می کرد،خوش دوخت بود و درست اندازه ی تن من.وقتی پرو کردم و نگاه های تحسین آمیز مادر و ماریا و خیاط را دیدم دلم نمی خواست آن را از
تن دربیاورم.
مادر فوقالعاده از کار خیاط راضی بود و چشمانش برق می زد.
_ مانی بذار شب تولد برسه اون وقت مثل نگین می درخشی.
من مستانه خندیدم.نمی توانستم منکر این حقیقت باشم که از ته دل خواهان این هستم که در آن جمع تک باشم... نه! این حقیقت انکار ناپذیر بود.
مادربزرگ حالش رو به بهبودی می رفت،از برکت بیداری های شبانه اش دو سه امتحانم را بیست گرفتم.وقتی از موضوع جشن تولد باخبر شد غر
زد: مامانت حاضره تموم لوازم زندگیش رو بفروشه تا چیزی تو اون جشن کم نیاره،با درآمد بابات،سیما باید در خونه ش رو چفت کنه و با کسی رفت
و آمد نکنه،حماقت هم حدی داره.
کتاب تاریخ را برداشتم و به اتاق خودم رفتم.مادربزرگ یکی از اتاق ها را به من اختصاص داد و اجازه داد که آن را با سلیقه ی خودم مرتب
کنم.هرچند سعی کردم از سکوت موجود بهترین استفاده را بکنم و درس بخوانم اما نمی دانم چرا نمی توانستم افکارم را متمرکز کنم.
شب جمعه نزدیک بود،یعنی دختر دیگری نیست که لباسش از لباس من زیباتر باشه؟خدای من!چه قدر دلم می خواد برای یه بارهم که شده
ستاره باشم.
از مدرسه که برگشتم،سرو صداهایی از راهرو شنیدم.از چند پله بالا رفتم که دیدم مادر دارد به دو کارگر امر و نهی می کند.
_ مواظب باشین به درو دیوار نزنین.چی کار می کنی نزدیک بود بزنی به دیوار.
کارگر ها پیانوی یادگار پدربزرگ را که روز تولد مادر برایش خریده بود از پله ها پایین می بردند.
_ سلام مامان اینا دارن چی کار می کنن؟
_ سلام مانی بیا بالا کارت دارم.
وقتی داخل رفتم به او که در حال شمارش پول بود گفتم: مامان!شما پیانوی یادگاری رو فروختین؟
سرش به کار خودش بود: آره!چیز قابل استفاده ای نبود،کنج خونه خاک می خورد،دیدم خوب می خرنش،فروختم.
_ ولی آخه چرا؟چه احتیاجی داشتی؟
نگاه گذرایی بهم انداخت و لبخندزنان گفت:پول قابل ملاحظه ایه،مدتی بود سینه ریز برلیانی که تو طلا فروشی آشنای خاله رویا دیده بودم بدجوری
چشمم رو گرفته بود.خوب دیگه می تونی بری،اما نه... مادربزرگ خونه نیست،رفته تو مراسم خواهران خیّر،بگرد توی یخچال ببین چیزی پیدا میشه
بخوری؟
نمی دانم چرا دلم از فروش پیانو گرفت.با این که هیچ وقت نوای ماهرانه ای از آن به گوشم نرسیده بود،اما دلم سوخت.
تو یخچال به جز املت وماست چیز دیگری پیدا نکردم.همان طور که مشغول خوردن بودم به کار مادر فکر کردم و این که سینه ریز برلیان بهتره یا
پیانو؟
_ مانی برای فردا برات یه سرویس بدل خریدم که با اصلش مو نمی زنه.
لیوان آب را سر کشیدم و با پوزخند گفتم: مامان باز میخوای آبروریزی شه؟
_ آبروریزی یعنی چی دختر؟وقتی دیدیش خودت هم باورت نمیشه اصل نباشه،الان دست ماریه والا نشونت می دادم،درضمن یه شبه و هیشکی
نمی فهمه.
_ مامان ظرف ها فقط همینه؟
_ اون دو تا قابلمه رو هم بشور.
_ چشم،مطمئنی دیگه ظرف نیست؟
_ مانی نگاه کن! مثل شاهزاده خانم های باوقار شده ای... ببین این سرویس چه قدر به لباست میاد... واقعا که سلیقه ی مامان حرف نداره.
مادر لبخند از لبش محو نمی شد.با رضایت خاطر نگاهم می کرد و ذوقش را پنهان نمی کرد.چرخی مقابل آینه زدم و برای چندمین باراز بی نظیر
بودن لباسم مطمئن شدم.ماریا هم از پیراهم بلند راسته اش راضی به نظر می رسید و برای رفتن بی تابی می کرد.
_ مامان!خاله رویا نگفت کی میاد؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت و گفت: چه می دونم!این جور مواقع خیلی کم پیش میاد خاله رویا بد قولی کنه... آهان،گوش
کن،صدای بوق ماشین عهد بوقش میاد...بجبین بچه ها...
این بار از آرایش ملایم چهره ام خشنود بودم.نمی دانم چرا این قدر اعتماد به نفس پیدا کرده بودم.نه قلبم تند می زد و نه دستپاچه بودم.
_ مامان شام بابا رو حاضر کردی؟
_ آره شام رو با خودش برد..گفت تو گاراژ می خوابه.مانی درو قفل کردی؟
_ بله مامان بریم.
خاله رویا و آرمینا جلوی در پارکینگ ایستاده بودند و محو تماشای من دهانشان باز ماند.
_ به به!مانی خانم!می بینم خوب فهمیدی در این جور مهمونی ها باید چه جور پوشید تا انگشت نما شد.
آرمینا فقط گوشه چشمی نازک کرد.حق هم داشت.لباسی که گفته بود یقین دارد بی رقیب است فقط با لباس ماریا از نظر زیبایی برابری می
کرد.تا خاله رویا دنده را عوض کرد آرمینا با غرغر گفت: مامان تند نرونی ها،حوصله ندارم حرص تند رفتن تو رو بخورم... سرم درد می کنه.
خاله رویا خندید: خیلی خوب توام!خودت رو جمع کن،لبت رو بس که ورچیدی ماتیکش پاک شد.
_ ای وای!پس چرا زود تر نگفتی مامان.
با عجله از توی کیفش ماتیک و آینه ی کوچکی بیرون آورد و دوباره لبش را ماتیک مالید.
_ خوب شد مامان؟
خاله رویا نیش گازی داد و بی آن که حتی از آینه نگاهی به او بیندازد گفت: محشری دختر!حرف نداری!خوب با اجازه بریم دنده چهار.
رزیتا خانم به استقبالمان آمد و خوشامد کوتاهی گفت.نگاهش به من بود و مبهوت و تحسین آمیز سر تا پایم را برانداز کرد.صدای موسیقی شاد
چند نفر از دختر و پسر ها را به رقص واداشته بود.تعداد دعوت شده ها از مهمانی قبل بیشتر بود و اکثر جمعیت را جوانان تشکیل می دادند.رزیتا
خانم در توضیح با خنده گفت: این جوونای پر شور از دوستای کالج پسرم هستن.بردیا حتی یه نفرشون رو هم جا نذاشته.خوب چرا معطلین؟
در پاسخ سرم را پایین انداختم و شرمگین گفتم: ممنونم،لطف دارین.
وقتی به سوی میزس که رزیتا خانم به ما اختصاص داده بود می رفتیم زیرچشمی یک یک مهمانان را از نظر گذراندم.نه!جدی که هیچ دختری با من
برابری نمی کرد.نمی دانم از این که مادر قاشق و چگال نقره را فروخت راضی باشم یا نه؟چرا راضی نیاشم؟ببین چه جور بهم زل زدن!
چه قدر احساس غرور می کردم.با وقار و طمأنینه روی صندلی نشستم.
ماریا گفت: این همه ناز رو کجا قایم کرده بودی؟
مادر گه گاهی با لبخند پرمهری نگاهم می کرد.در نگاهش برق افتخار دیده می شد.سینه ریز برلیانش را انداخته بود و گه گاهی با دست لمسش
می کرد.ناخواسته به یاد پیانو افتادم و دوباره این پرسش در ذهنم شکل گرفت که سینه ریز برلیان بهتره یا پیانو؟
نگاهم به بردیا افتاد که برازنده تر از قبل از در تالارداخل شد.کت و شلوار سفید و کراوات سرمه ای زده بود.نمی دانم چرا با دیدنش قلبم به تپش
افتاد و احساس کردم خودم را باختموخاله رویا با دیدن آقای مهدوی میز ما را ترک کرد.آرمینا از این که بهمن را بین مهمانان پیدا نکرده بود با چهره
ای عبوس روی صندلی چمباتمه زده بود.
ماریا به خوبی از خودش پذیرایی می کرد.مادر بهش غر زد: این قدر شیرینی نخور!دندون های پوسیده ت دوباره قِر میان ها!
_ شما غصه نخورین،دندون های من همیشه ی خدا اهل قِر و ادان،چه شیرینی بخورم چه نخورم.
خواسته یا ناخواسته با نگاه مشتاقم بردیای جوان و برازنده را تعقیب می کردم.کاش متوجه من می شد و می دید چه زیبا و بی نظیر خواهان
رویارویی با او هستم.با شنیدن نامم به عقب برگشتم.از دیدن چهره ی آشنای آقای راد حالت انزجار بهم دست داد.بدون تعارف،مقابلم روی صندلی
نشست و با نیشخند کوتاهی گفت: شاید خودتون ندونین که با چه جادویی ادم رو به طرف خودتون می کشونین.مثل ستاره ای که تو تاریکی شب
می درخشه شما هم تو تین همه نور و چراغونی برق می زنین.
در پاسخ تبسمی خشک و کوتاه کردم و گفتم:مرسی.
قانع نشد و دوباره لب به تملق گشود: باورم نمیشه خدا این همه حسن و زیبایی رو یه جا جمع کرده باشه.شما حتما از مخلوقات خاصشین.خدا تو
خلقت شما کمال لطف و حسن رو رعایت کرده.
نگاهی به مادر انداختم که گوش هایش را تیز کرده بود و ماریا که بی هوا شیرینی می خورد.
چند لحظه در سکوت به تماشایم نشست.معذب و شرمگین سرم را پایین انداختم و خدا خدا می کردم کسی مرا از آن وضعیت نجاد بدهد.با
شنیدن صدای گرم رزیتا خانم نفس راحتی کشیدم.
_ ماندانا!عزیزم،می خوام با بردیا سلام و احوالپرسی کنی،موافقی؟
بی آن که نگاهی به سمت کاوه بیندازم از جا برخاستم.بدون هیچ مخالفتی به سمت گوشه ای از سالن رفتم که بردیا مشغول صحبت با چند پسر
جوان یود.وقتی نزدیکشان رسیدیم رزیتا خانم بردیا را صدا کرد.با نگاه اول بردیا مسخ شدم.خیره خیره نگاهم کرد و سپس به سمت ما آمد.سلام
کردم و مودبانه تولدش را تبریک گفتم.همان طور که مستقیم نگاهم می کرد با من سلام و احوالپرسی کرد.رزیتا خانم زود ما را تنها
گذاشت.ترسیدم و فکر کردم شاید مثل مهمانی قبل مورد بی اعتنایی اش قرار بگیرم.دلم به تب و تاب افتاده بود و فکر کردم گونه هایم گل انداخته
اند.سنگینی نگاهش را حس می کردم.در تن دایش خونسردی و غرور موج می زد.
از دیدن رقص های تکراری خسته شدم،از حرف های یکنواخت هم حوصله م سر رفته،من چهار سال پاریس زندگی کردم اون جا همیشه حرف تازه
ای پیدا میشه که راجع بهش گفت و گو کرد.
نمی دانستم در پاسخش چه بگویم.وقتی نگاهش کردم به رویم لبخند زد من هم به رویش خندیدم.از گرمای نگاهش همه ی تنم می سوخت،نمی
دانم برای علاقه مندی زود بود یا نه؟اما احساس می کردم در قلبم آشوب به پا کرده است.طرز نگاهش را دوست داشتم و بیشتر از همه این که
دوست داشتم مورد توجه اش قرار بگیرم.تا هنگام صرف شام من و او حرف های زیادی زدیم.طی این مصاحبت او را پسری با خصوصیات متفاوت
دیدم.وقتی به طرف میز شام می رفتیم متوجه نگاه شادمان مادر شدم.بردیا مرا کنار خودش نشاند و رزیتا خانم در طرف دیگرم قرار گرفت.نگاه
شیطنت امیزی به ما انداخت و همرا با چشمکی گفت: بهت خوش می گذره یا نه؟
تشکر کردم و به خوردن مشغول شدم.برذیا نوشابه ی مورد علاقه ی خودش را در لیوان من ریخت.
_ این نوشابه ی مخصو منه،تا حالا کسی رو تو خوردنش شریک نکردم.
فقط به رویش لبخند زدم و با علاقه نوشابه را سر کشیدم.
سر میز شام ناخواسته متوجه سنگینی نگاه کاوه شدم که کینه توزانه نگاهم می کرد.اشتهایم کور شد و میل به خوردم را از دست دادم.وقتی از
جا برخاستم بردیا نگاهی به ظرف غذایم انداخت و در حالی که دوباره برای خودش نوشیدنی می ریخت گفت:همیشه این قدرغذا می خوری؟
_ قبل از شام شیرینی زیاد خوردم اشتها نداشتم.
_ پس صبر کن منم زیاد اشتها ندارم.
چند لحظه صبر کردم تا سالادش را بخورد همان طور که دور لبش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: مهمونی پیش از جسارتت خیلی خوشم
اومد.به نظرم،پسر داییم حقش بود که سیلی بخوره.
ذوق زده گفتم: جدی می گین؟ولی خیلی ها سرزنشم کردن و مجبورم کردن عذرخواهی کم.
_ مهم نیست که مجبور به این کار شدی.مهم اینه که جواب گستاخی کاوه رو خوب دادی،اون عذرخواهی مصلحتی نمی تونه جسارتت رو نفی
کنه.سپس با لبخندی که زیبایی مردانه اش را ابهت می بخشید،با نگاهی دوست داشتنی گفت: من به ادامه ی این دوستی خوشبینم.
جا خورده بودم.انتظار این حرکت را نداشتم.احساس علاقه خیلی بیشتر در قلبم رنگ گرفتوصلف در چشمانم نگاه می کرد: من دوست دختر
نداشتم،البته دو سه سال پیش تو پاریس با مارگریت آشنا شدم.دختر خوب و پاکی بود.خوب،سرطان گرفت و مرد.ما دوستای خوبی بودیم،خاطره
های زیادی هم ازش دارم.
وقتی میز شام خلوت شد ارکستر آهنگ شادی زد.بردیا نگاهش هنوز در نگاهم خیمه انداخته بود.
بدنم داغ شده بود،انگار پای آتش نشسته بودم.کمی هول شدم و گفتم: منم همین طور... آشنایی و دوستی با... با شما...باعث خوشحالی منه.
چند لحظه چشم در چشم به هم زل زدیم.یک احساس نارس... مثل طعم گس پرتقال!یا خرمالو داشتم!با او احساس راحتی می کردم.نمی دانم...
انگار می شناختمش.از خیلی وقت ها پیش... انگار حقیقت داشت... من دوستش داشتم... انگار در تمام دنیا تنها او را می شناختم... او را که
وجودش برایم از هر کس و هر چیزی عزیزتر و خواستنی تر بود.در آن لحظات که انگار جز من و او هیچ کس حتی نفس هم نمی کشید من به
چیزی فکر نمی کردم.او هم انگار تنها به من می اندیشید.آهنگ تمام شد و ما به طرف میزمان برگشتیم.هر دو هیجان زده بودیم.گونه هایش گل
انداخته بود و مرتب به موهایش چنگ می زد.
_ شما چیزی لازم ندارین؟
_ نه،ممنون،همه چی هست.
شربت روی میز را به دستم داد و با لبخند گفت: خوشحالم که تو روز تولدم با تو آشنا شدم.سپس به رویم لبخند زد.چشمانم را روی هم گذاشتم
و در رویا های دور و درازم غرق شدم.صدایش در رویاهایم پژواک یافت.
هنوز چشمم به رویا باز بود و از صدای ضربان قلبم لذت می بردم که با شنیدن صدای کاوه چشم باز کردم.بردیا را صدا کرده بود:عمه جون گفتن بری
کادو ها رو باز کنی.
نیم نگاهی به سویش انداخت: باشه!تا چند دقیقه ی دیگه میام.
کاوه نگاه زخمناکی بهم انداخت و از ما فاصله گرفت.بردیا شیرینی ای بردات و به طرف دهانم گرفت.خجالتزده ان را از دستش گرفتم.در حالی که
خودش همخ شیرینی می جوید گفت: حواست کجاست؟
دستپاچه شدم و گفتم: همین جا!گفتین خاطره ی امشب رو فراموش نکنم ولی نیازی به تذکر نبود.
از جا بلند شد و گفت: من باید یرک کادو ها رو باز کنم،ناراحت که نمی شی؟
_ نه!میرم پیش مامان و خواهرم.
_ خیلی خو ب،بیا با هم بریم.می خوام باهاشون آشنا شم.
شادمانه از جا برخاستم و دوشادوش هم به طرف میز مادر و ماریا رفتیم.مسیر نگاهم را تعقیب کرد و پوزخندی زد.
_ خاله و دختر خاله ت فوق العاده اروپایین!
اظهار نظری نکردم.مادر از خوشحالی در پوست نمی گنجید و خیلی گرم و صمیمی با بردیا برخورد کرد . هر از چند گاه نگاه توأم با مهر و تحسینش
را به طرفم نشانه می گرفت.بردیا دوباره از من عذرخواهی کرد و به طرف مادرش رفت.
ماریا دستم را گرفت و مرا پهلوی خودش نشاند.
_ خوب حالا دیگه ما رو تحویل نمی گیری.هان؟
خواستم چیزی بگویم که مادر با لبخندی پیروزمندانه گفت: آفرین دختر!حظ کردم،بهت امیدوار شدم!
پدر و مادر بردیا سوییچ بنز آخرین مدلی به او هدیه کردند.هدیه های دیگر بیشتر جنبه ی تزیینی داشت.مادر هم برایش یک ساعت خریده بود.فکر
کردم می بایست من هم هدیه ای بهش می دادم.وقتی شمع ها را فوت کرد آواز تولدت مبارک جمعیت بلند شد.به روی جمعیت خنده ی زیبایی
کرد و سپس از آن بالا به من خیره شد.مادر هیجان زده و بی تاب به پهلوی ماریا زد و گفت: ببین چه جور داره مانی رو نگاه می کنه تو رو خدا ببین!
_ دارم می بینم مامان جون،تو رو خدا به پهلوی من رحم کنین مامان!
_ اه!بی ذوق بد قواره!خوشحال نیستی،مانی دست و پا چلفتی تا این حد مورد توجه پسر رزیتا خانم باشه؟
_ چرا خوشحال نباشم؟ولی باور کنین پهلوم درد گرفت.
_ خیلی خوب توام،اه!نازک نارنجی!
وقتی پیشخدمت ها کیک را تقسیم کردند،بردیا سهم من و خودش را برداشت و مرا با خود به گوشه ای دنج و خلوت برد.در حین خوردن کیک گفت:
بیست سالگی احساس خیلی قشنگی به آدم میده می دونی تو این سن آدم فکر می کنه که همه چیز،بهترین ها و زیباترین ها مال
خودشه...آه!این احساس خیلی قشنگ و لطیفه.راستی چند سالته؟
_ شونزده سال.
_ بیشتر به نظر می رسی!شونزده سالگی هم سن و سال قشنگی برای دخترهاست،این طور نیست؟
سرم را کج کردم و لبخند زدم: راستش تو این مورد زیاد فکر نکردم،بیشتر حواسم به درس و مدرسه ست.
_ درس خیلی خوبه،ولی نه این که همه ی فکر و ذکر آدم بشه،آدم باید کار های دیگه ای هم بکنه...راستی بلدی پیانو بزنی؟
به یاد کارگر ها افتادم که پیانو یادگار پدربزرگ رت از پله ها پایین می بردند و مادر که اسکناس ها را می شمرد.
_ نه!متأسفانه فرصت یادگیری پیش نیومده.
_ پاریس که بودم پیش یه استاد بزرگ درس پیانو می گرفتم.می خوای کمی هنرنمایی کنم؟
لبخند زدم و گفتم: البته!خوشحال میشم.
آخرین تکه کیک را به دهانم گذاشت و به رویم خندید.از حرکات رمانتیکش هیجان زده شدم.دستم را گرفت و مرا به گوشه ای از سالن برد که
پیانوی سفید رنگ بسیار گران بهایی آن جا قرار داشت.هیچ کس متوجه قصد او نشده بود.هرکسی مشغول کار خودش بود.روی سن هنوز چند
نفری در حال رقص بودند.ابتدا صدای پیانو در لا به لای همهمه و سرو صدا گم شد اما یواش یواش سرو صدا خاموش شد و تالار یک باره در سکوت
غرق شد.وقتی انگشتانش هنرمندانه روی شاستی ها قرار می گرفت نگاهش به من بود و لبخند زیبایی کنج لبش نشسته یود.با وجودی که
چیزی از پیانو نمی دانستم،اما از نرمی و لطافت آهنگی که می نواخت در خود فرو رفتم.من هم به نگاه روشنش زل زده بودم و با علاقه به آهنگ
روح بخش او گوش می دادم.وقتی اهنگ تمام شد صدای کف و براوو بلند شد.ولی من و او هنوز نگاهمان خیره بود.او در نگاهش غرور و افتخار برق
می زد و من با عشق و علاقه نگاهش می کردم.جمعیت دوباره به ولوله افتاد.
_ دوباره،دوباره...
بردیا با غرور از جا برخاست،لبخند متینی بر لب آورد و رو به جمعیت تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم!اگه می بینین پشت پیانو نشستم فقط به
خاطر ماندانا خانم بود والا آمادگی زیادی نداشتم.
تا بناگوش سرخ شدم.دوباره با لبخند نگاهم کرد.صدای سوت و کف بار دیگر سکوت را شکست.
سرم پایین بود و به صدای ضربان قلبم گوش می کردم که صدایش را شنیدم: چه طور بود؟
نمی دانم چرا از آن همه محبت و احترام به گریه افتادم.در چشمانم اشک جمع شد و جرأت نداشتم به چشمانش نگاه کنم.ترسیدم!نکنه جلوی او
اشک بریزم و او از ضعف درونی ام با خبر شود.نا خواسته با قدم های بلند از کنارش دور شدم.نمی دیدمش،اما سایه ی نگاهش را به دنبال خود
احساس می کردم.بی هدف می رفتم که دستی به بازویم چنگ زد:
_ چت شد دختر؟
_ ولم کن ماری!بیا از این جا بریم.دارم خفه می شم.
_ باشه می ریم،ولی خوب بگو چرا این کارو کردی؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم و با گریه گفتم: نمی دونم ماری!به خدا دست خودم نبود.
دروغ می گفتم.خوب می دانستم چه کردم.از ترس رسوا شدن بود که فرار کردم.بله!از نگاه مشتاق بردیا گریختم تا در نگاهم عشق را نبیند تا
نفهمد در مقابل او احساس عجز و حقارت بهم دست می دهد.با نگاهی پر از سوال!سرم را بلند کردم و لحظه ای از برق نگاهش تنم لرزید.سرم را
به طرف دیگر چرخاندم.چانه ام می لرزید.خوب می دانستم که رنگ چهره ام پریده.ماریا توضیح داد که: فکر می کنم حالش زیاد خوب نباشه.شاید از
تأثیر آهنگ زیبای شما باشه.می دونین او خیلی حساسه.
از دروغی که به خاطر من گفته بود دلم سوخت.صدایم کرد،گرفته و محزون.جرأت نداشتم به طرفش برگردم.دوباره صدایم کرد.ماریا دوباره لب به
دروغ گشود: وقتی تحت تأثیر آهنگی قرار می گیره مدتی طول می کشه تا به حال عادی برگرده.
با دیدن مادر که با نگاه شماتت بارش از رو به رو می آمد آه از نهادم برامد.جمعیت پراکنده شده بود و بعضی ها سر در گوش دیگری پچ پچ می
کردند.وقتی مادر به من نزدیک شد،آهسته و با تشر در گوشم گفت: عادت داری آخر هر جشن از خودت ادا و اصول در بیاری؟ و سپس به روی بردیا
که هنوز منتظر بود لبخندی تصنعی زد و گفت: شما ناراحت نشین الان خودش توضیح میده.
من چه توضیحی داشتم به او بدهم؟می دانستم او را دلگیر کرده ام.حقیقت این بود که قادر نبودم به او بگویم دوستش دارم.بردیا مقابلم قرار
گرفت.من سرم پایین بود.خجالت می کشیدم!می ترسیدم!
_ نمی دونم چی کار کردم یا حرفی زدم که باعث ناراحتی تون شد و با این که نمی دونم چرا اما متأسفم.
لحظه ای نگاهش کردم،غم غریبی بر روشنی چشمانش سایه انداخته بود و مضطرب و پریشان به نظر می رسید.از خودم بدم آمد.او به گناهی
نکرده پریشان خاطر شده بود.
_ پسرم!ماندانا حالش خوبه؟
هر دو به طرف رزیتا خانم برگشتیم.او نگاهی از سر دقت و نگرانی بهم انداخت و سپس نفس راحتی کشید.
_ خدا رو شکر!فکر کردم حالت خوش نیست!راستش منم هر وقت بردیا آهنگ غمگینی می زنه این طور آشفته می شم.
خدا را شکر که او هم بر حرف های ماریا مهر تأیید زد.فکر کردم بهترین فرصت را برای جبران نباید از دست بدهم به زور لبخند زدم.
_ درسته!در مقابل سوزناکی یه آهنگ از خودم هیچ اختیاری ندارم.دست خودم نبود.سپس به طرف بردیا برگشتم و با لحن گرفته ای عذرخواهی
کردم،اما انگار از توضیحی که داده بودم راضی نشد و یا این که فهمید علت واقعی را از او پنهان می کنم.فقط خیره خیره نگاهم کرد،سپس دستش
را به عنوان خداحافظی جلو آورد.یک خداحافظی خشک و خالی!
_ به امید دیدار.
_ به امید دیدار.
وقتی همراه مادر و ماریا می رفتم به عقب برگشتم.همان جا ایستاده بود و نگاهم می کرد.
مادربزرگ خواب بود.به آرامی خودم را به اتاقم رساندم.حرف های پر از سرزنش مادر در گوشم زنگ می زد.
_ نمی تونی آبروریزی نکنی!مثل عقب افتاده ها یکدفعه جنی میشی!
_ اِ...اِ...اِ... حیف جوون به اون برازندگی نبود که این طور ناراحتش کنی؟... الحق که دختر همون پدری!
روی تخت دراز کشیدم.دوباره صدایش در گوشم پیچید.
_ چه قدر بهت بگم مواظب رفتارت باش تا مجبور به عذرخواهی نشی؟می مردی این کارو نمی کردی؟
خاله رویا هم که خیلی بی خیال بود:وای نمی دونی سیما!اقای مهدوی ما رو به باغ خانوادگیشون تو کرج دعوت کرد.
در طول راه برگشت آرمینا هنوز اخم هایش در هم بود.
_ مامان نفهمیدی چرا بهمن نیومده بود؟
_ چه می دونم!لابد دعوتش نکرده بودن.
_ وا!مگه میشه؟!
به یاد تمام حرف ها و حرکات بردیا چشمانم را روی هم گذاشتم.خوابم نبرد.خواستم درس بخونم که دیدم حوصله اش را ندارم!خدای من!چرا
ناراحتش کردم؟فردا امتحان تاریخ داشتم... کاش نظرش نسبت بهم عوض نشه... راستی دوباره همدیگه رو می دیدیم؟
sorna
02-06-2012, 10:25 AM
_ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، �فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
_ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
_ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
_ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
_ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
_ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.
دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
_ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
مادر محکم به صورتش کوبید.
_ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
_ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
_ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
_ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
_ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
_ خوب چی شده درسش افت کرده؟
مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
_ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
_ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
_ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
_ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
_ دکتر ماماننم کجاست؟
_ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
_ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
_ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
_ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.
_ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
_ ولی آخه به چه مناسبتی؟
ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
_ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
_ مامان؟!
_ چیه؟
_ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد.
sorna
02-06-2012, 10:28 AM
_ خانم ستایش نمره های این ثلث شما هیچ خوب نیستن.ببین،شونزده،پونزده، �فده،سیزده و ده،می بینی؟اصلا انتظار این نمره های افتضاح رو از تو نداشتم.فکر می کردم محاله نمره ی کمتر از هیجده بیاری اما... تو همه ی تصورات منو به هم ریختی!چرا؟علت این همه افت و پسرفت چیه؟می خوای کارنامه ی سال قبلت رو نشونت بدم؟چرا ساکتی و چیزی نمی گی؟
سرم پایین بود و نوک کفشم را روی زمین می کشیدم.
_ چه علت خاصی وجود داره که نمره های بیست یه دفعه ده و سیزده شدن؟نمی خوای چیزی بگی؟
خواستم چیزی بگویم که متوجه شدم بغض کرده ام.کالج را از دست رفته می دیدم.سمیرا را در یونیفرم مخصوص کالج دیدم که رو به رویم ایستاده و نیشخند می زند.صدای بلند خانم مدیر رشته ی افکارم را پاره کرد.
_ سمیرا یوسفی همه ی نمره هاش بیست شده و فقط یه هیجده داشت اونم تو ریاضی!اما تو... خیلی خوب برو... ناامیدم کردی.
با قلبی آزرده از دفتر بیرون اومدم.نامه ی احضاریه ی پدر و مادر دستم بود.حال خوشی نداشتم.چه کسی می فهمید این روز ها چه حالی داشتم؟هرشب تا صبح بی قراری و بی تابی و روز ها در تب و هذیان،چه کسی می فهمید که من عاشق شده ام؟هروقت کتابی را باز می کردم هیچ نوشته ای نمی دیدم.فقط چهره ی او را می دیدم و صدای او در گوش هایم طنین می انداخت.چه کسی می فهمید درد این عشق پنهانی روز و شب را برایم یکی کرده و شب ها از کابوس تا صبح ناله سر می دهم.خیلی وقته ندیدمش...آره... از شب تولد یه ماهی می گذره...چه طور این همه مدت رو تحمل کردم؟چه طور؟به درک که نمره کم آوردم... من باید او رو ببینم... چرا برای دیدنم اقدامی نکرده؟مگه نگفت باید دوستای خوبی برای هم باشیم؟پس چه طور این همه مدت حالم رو نپرسیده؟چه قدر موقع صحبت های مامان و خاله رویا گوش هام رو تیز کنم تا شاید درباره ش حرف بزنن؟خسته شدم..خانم مدیر.همین که تا حالا روی پا ایستاده م شق القمر کردم...من باید تا حالا مرده باشم... از این غم دوری... از غم ندیدنش باید تا حالا جسمم زیر خاک پوسیده باشه... تو از من نمره ی بیست می خوای.. بیست آوردن دل آروم می خواد،فکر راحت می خواد،محیط سالم و پاک می خواد.ولی تو ازم چه انتظاری داری؟نمره ی بیست می خوای؟به درک که سمیرا میره کالج!به درک که تجدید بشم... وای خدای من!دارم دق می کنم... این دل صاحب مرده از جون من چی می خواد؟چرا راحتم نمی ذاره؟خدا...ای خدا...
جیغ کیدم و وسط مدرسه از حال رفتم.همه می گفتند بابت نمره های کمی است که آورده ام،ولی خودم خوب می دانستم چه مرگم شده است!بعد از خوردن آب قند در دفتر کمی حالم جا آمد.جز سایه روشن چیزی نمی دیدم.بس که چیزی نخورده بودم ضعیف و مردنی شده بودم.خانم مدیر به خانه زنگ زد و مادر را در جریان قرار داد... تا آمدن مادر،مدیر و ناظم مراقبم بودند.دبیر فیزیک فشارم را گرفت . سرش را تکان داد.
_ فشارش خیلی پایینه!فکر کنم باید بستری شه.
مدیر نگران تر شد.دستی به سرم کشید و گفت: متأسفم که ناراحتت کردم...می تونی ثلث بعد جبران کنی... همه که نباید برن کالج!
مادر آمد.خیلی آشفته و ناراحت،انگار از همه طلبکار بود.
_ خانم مدیر چه بلایی سر دختر من اومده؟چرا این ریختی شده؟ای وای!
سپس شانه هایم را مالید.مضطرب و پریشان حرف می زد.
_ دخترم،مانی!بگو چت شده؟پاشو... باید ببرمت دکتر!وای!انگار هوش و حواسش سر جاش نیست... خانم مدیر زنگ بزنین آژانس بیاد تا مانی رو ببریم اورژانس...خدایا دخترم از دستم نره.
دکتر خوب معاینه م کرد.حالم داشت به هم می خورد.سرم درد می کرد.انگار با پتک تو سرم کوبیده بودند.چهره ی دکتر را خوب نمی دیدم.مادر بی قراری می کرد.
_ آقای دکتر،حالش چه طوره؟مدیر مدرسه ش گفت یه دفعه تتوی حیاط غش کرد...
دکتر برای بار دوم فشارم را گرفت و آرام گفت:بله!خیلی خیلی پایینه... باید بستری شه.
مادر محکم به صورتش کوبید.
_ ای وای!یعنی تا این حد حالش بده که باید بستری شه؟
_ آره خانم!نمی بینین از ضعف چه طور ناله می کنه؟ببینین،کف کرده!پرستار زود یکی از تخت ها رو آماده کنین.
وقتی مرا روی تخت خواباندند متوجه شدم مادر گریه می کند.سوزن سرم که در دستم فرو رفت از حال رفتم.وقتی دوباره چشم گشودم صدای گفت و گوی دکتر و مادر را شنیدم.
_ مدیر مدرسه شون نگفت قبل از این که از حال بره چه اتفاقی افتاد؟
_ نه!ولی چرا!مثل این که نمره های ثلثش پایین بودن و مدیرشون به خاطر همین سرزنشش کرده...اه...!می دونستم آخرش این درس و مدرسه زندگیش رو تباه می کنه.
_ مگه نمره هاش همیشه خوب بود که مدیر سرزنشش کرده؟
مادر با اکراه توضیح داد: آره،همیشهنمره هاش بالای هجده بود...
_ خوب چی شده درسش افت کرده؟
مادر عصبانی شد و گفت: چه می دونم آقای دکتر؟شما هم تو این موقعیت عجب سوالی از آدم می پرسین.
دکتر ضربان قلبم را گوش داد و با پوزخند گفت: عجیبه که نمی دونینی علت افت تحصیلی دخترتون چیه؟شاید همون علت باعث این حال و روز وخیمشه.فکر میکنم یه روانپزشک هم باید ببیندش.
مادر وحشتزده گفت: وای آقای دکتر!روانپزشک دیگه برای چی؟
دکتر نگاهش کرد و گفت: دختر شما از فشار روحی شدید نزدیک بود از دست بره و اون وقت شما که مادرشی نفهمیدی خانم محترم!
مادر خودش را جمع و جور کرد و دیگر چیزی نگفت.دستی روی سرم کشید.سرم هنوز گیج می رفت.مادر را به وضوح نمی دیدم.
_ مامان... من حالم خوب نیست... سردمه... این جا چه قدر تاریکه.
مادر به گریه افتاد و با مهربانی گفت: عزیزم،خوب می شی.الان میگم یه پتوی تمیز روت بکشن... الان میام.
رفت و با پتو برگشت.پتو را که رویم کشید،گونه ام را بوسید.پرستار جای سرم خالی را با یک سرم دیگر عوض می کرد.آمپولی را در آن فرو برد و رفت.نمی دانم تا چند ساعت در تب و هذیان بودم.بیدار می شدم و از حال می رفتم. آخرین
بار که بیدار شدم پدر و ماریا هم بالای سرم بودند.وقتی حالم را پرسیدند مثل دیوانه ها ضجه زدم.
_ منو از این جا ببرین... من دیگه خوب نمی شم... حالم بده... حالم بده.
پدر دستم را فشرد و ماریا موهایم را نوازش کرد.مادر آهسته اشک می ریخت... از صدای ناله و فریاد من دکتر و پرستار خودشان را رساندند.دکتر نبض و فشارم را دوباره گرفت،بعد گفت که یکی باید شب را پیش من بماند.مادر و ماریا با هم تعارف کردند.
عاقبت مادر گفت: تو بچه کوچیک داری!بهتره با پدرت برگردی خونه... من پیشش می مونم.
وقتی پدر و ماریا رفتند پرستار آمپول دیگری بهم تزریق کرد.در حالی که زیر پتو می لرزیدم خوابیدم.
روز بعد اگرچه حالم بهتر نبود اما دیگر نمی لرزیدم.دکتر با خوشرویی بهم سلام کر و حالم را پرسید.دهانم خشک و بدطعم بود.
_ از دیروز بهترم.. ولی هنوز سرم گیجه.
_ طوری نیست دخترم،چند روز که این جا بستری باشی خوب میشی!مثل قبل سالم و شاداب.حالا بذار فشارت رو بگیرم،نبضت که از دیروز بهتر می زنه.
گوشی را که از گوشش درآورد دوباره سرم را به کارانداخت.
_ دکتر ماماننم کجاست؟
_ تو محوطه.مامانت غذای بیمارستان رو دوست نداشت.لابد رفته بیرون چیزی بخوره.
از لبخند معنی دارش من هم لبخند زدم.چهره ی مهربان و نگاه گرمش بهو آرامش داد.ناخواسته گفتم: دکتر!می دونم چرا حالم بد شده!به کسی نگفتم ولی به شما میگم.
_ البته عزیزم!به من بگو.خوشحال میشم که بهم اعتماد می کنی.
گفتم،همه چیز را به او گفتم.بعد از این که در سکوت به حرف هایم گوش داد لبخند زد،دستی روی سرم کشید و با لحن مهربانی گفت: همه چی درست میشه دخترم،یه عاشق قبل از هر چیز باید صبور باشه!اگه بخوای خیلی از خودت بی تابی نشون بدی از دست میری.
_ دکتر به مامانم چیزی نگین،راستش خجالت می کشم.
دوباره لبخند پر مهری پوست سفید صورتش را مهربان تر کرد.
_ عشق به آدم ابهت و آزادگی میده!نباید باعث خجالت کسی بشه.مامانت باید در جریان باشه شاید بتونه کاری برات بکنه.
وقتی از پیشم می رفت همراه آه بلندی گفت: برای سن و سال تو کمی زوده که عشق رو درک کنی،امیدوارم در مورد احساست اشتباه نکرده باشی،هر احساس زودگذری رو نمیشه گفت عشق.و رفت.
حال چندان خوبی نداشتم که به حرف های دکتر فکر کنم.مادر که برگشت دوباره تب و لرز کردم.
_ مانی وقتی برگشتیم خونه می خوام یه مهمونی ترتیب بدم.خونواده رزیتا خانم رو هم دعوت می کنیم.
قند تو دلم آب شد: راست می گین مامان؟
و زود لبم را به دندان گزیدم.با شرم سرم را پایین انداختم.به رویم خندید و گفت: البته!به پدرت هم گفتم،حرفی نداشت.
وقتی نگاهش کردم خیلی خوشحال به نظر رسید.لابد دکتر همه چیز را به او گفته بود.
_ ولی آخه به چه مناسبتی؟
ظرف سوپ را جلویم گذاشت.از دیروز سرم را قطع کرده بودند و بهم سوپ می دادند.دکتر گفت یواش یواش باید مرخص شم.
_ به مناسبت سلامتی تو!چه بهونه ای بهتر از این؟
_ مامان؟!
_ چیه؟
_ هیچی... فقط... فقط... ممنونم.
به رویم خندید.سوپ آبکی بیمارستان به نظرم خیلی خوشمزه آمد.تا ته خوردم.حتی کاسه ی ماست را هم خالی کردم.مادر گفت وقتی اشتهایت برگشته یعنی حالت خوبه.خوشحال بودم.از مرخص شدن یا از مهمانی؟نمی دانم!
آخرش بعد از چهار روز بستری بودن،دکتر برگه ی ترخیص رو امضا کرد.پدر و ماریا هم آمده بودند.مهبد برایم گل زنبق آورد.
sorna
02-06-2012, 10:29 AM
_ سیما،زیاد مهمون دعوت نکن،از پسش برنمیام.
_ تو غصه نخور!با من!
_ تو چرا همیشه با من مخالفت می کنی،فقط آشناهای نزدیک رو دعوت کن،مگه رزیتا خانم رو چه قدر می شناسی؟!
_ اتفاقا ایشون جز اولویت هان،شما دخالت نکن آقای ستایش.
پدر مثل همیشه حریف مادر نشد.سرش را تکان داد و زیر لب چیزی گفت و رفت پای تلویزیون نشست.
از پنجره به خیابان خلوت خیره شده بودم.سپیدار های لخت و عریان دو طرف خیابان،یک دست و یک شکل صف کشیده بودند و دسته چهار پنج تایی کلاغ ها از این درخت به آن درخت می پریدند.
_ مانی،بیا این جا عزیزم،تلفن کارت داره.
_ کیه؟
مادر لبخندی بر لب داشت و شانه اش را بالا انداخت.گوشی را از دستش گرفتم و آرام گفتم: الو.
از آن طرف صدای گیرا و گوشنواز او را شنیدم.
_ سلام،حالت چه طوره؟
به زور جلوی فریادم را گرفتم.
_ وای!شمایین!
قلبم تند می کوبید و عرق روی پسشانیم نشسته بود.
_ نمی دونستم بستری بودی والا بهت سر می زدم.
به طعنه گفتم: دوستای خوب هیچ وقت از حال هم بی خبر نمی مونن.
_ تو درست میگی!می خوام ببینمت.
داغ شدم و پرسیدم: کجا؟
_ با مامانت صحبت کردم،بعد از ظهر میام دنبالت،بعد با هم تصمیم می گیریم که کجا بریم.
قلبم انگار می خواست از سینه بزند بیرون.آب دهانم را قورت دادم و گفتم: باشه،منتظرتم.
_ خداحافظ عزیزم.
_ خدا... حافظ.
صدای بوق می آمد،ولی من هنوز گوشی دستم بود.
_ مانی!چرا گوشی رو سر جاش نمی ذاری؟
_ ها!؟چرا الان می ذارم.
مادر همچنان لبخند بر لب داشت.فکر می کردم در عالم خواب این تلفن بهم شده.
_ مانی،باهات قرار گذاشت؟
به سویش برگشتم.نمی دانم چرا احساس کردم بیشتر از همیشه دوستش دارم.خودم را در آغوشش انداختم و گفتم: مرسی مامان.
_ خوشحالم به خودت اومدی!بردیا جوون برازنده ایه!مطمئنم مرد خوبی می تونه برات باشه... فقط باید با هوشیاری برای خودت نگهش داری!
پدر خانه نبود.مادر پالتویی را که تازه خریده بود به تنم پوشاند.ماریا آرایش ملایمی به صورتم کرد و گفت: مانی،مواظب رفتارت باش!بذار رفتارت همیشه جذبش کنه نه این که از خودت برونیش.
_ وای!انگار اومد،صدای ماشین رو شنیدی؟
_ زود باش مانی.سلام ما رو بهش برسون و خودت برای مهمونی شب جمعه دعوتش کن.
از خانه زدم بیرون.نمی دانم پله ها را چه طور پایین رفتم.چه قدر پشت فرمان بنز نشستن بهش می امد.با دیدنم پیاده شد.همزمان با هم سلام کردیم و به هم چشم دوختیم.از شدت هیجان دست و پام می لرزید.نگاهم که به پنجره ی طبقه ی دوم
افتاد متوجه مادر و ماریا شدم که به شیشه ی پنجره چسبیده بودند.خنده م گرفت.
_ خوب کجا بریم؟
_ نمی دونم!جای خاصی سراغ ندارم.
_ خوب!پس میریم جایی که من سراغ دارم.
سوییچ را چرخاند.موقع رانندگی،خیلی آرام و مهربان حرف می زد.
_ خوب،نگفتی چرا بستری شدی؟
یاد حرف مادر افتادم: سعی کن با رفتارت جذبش کنی...
باید حقیقت را به او می گفتم تا می فهمید چه قدر بهش علاقه دارم.
_ وقتی قلب ادم رو بدزدن کسالت هم پیش میاد.
نمی دانم منظورم را گرفت یا نفهمید.
_ خوب حالا که خوبی.
_ خوبم،ولی روزای بدی رو گذروندم.
جلوی در بزرگ سبز رنگی توقف کرد.پیاده شد و در را باز کرد و دوباره برگشت.
_ اینجا زمانی خونه ی بابام بود...
ماشین را داخل باغ راند.باغ بزرگ و درندشتی بود.متروکه به نظر می رسید.به یک ساختمان دو طبقه رسیدیم.ماشین را خاموش کرد و با لبخند به سویم برگشت.
_ خوب،اینم یه جای خلوت و دنج.بدون سروصدا و مزاحم!
پیاده شد.برای پایین رفتن دودل بودم.برای چی منو این جا آورده؟یک لحظه بدگمان شدم.در سمت مرا گشود.
_ نمی خوای پیاده شی؟
فکر کردم نباید متوجه ترس و اضطرابم بشه.پیاده شدم.مرا با خود به سوی ساختمان برد.در با صدای قیژی باز شد.لوازم زیادی آن جا نبود،جز یک دست مبل رنگ و رو رفته و آشپزخانه ای با لوازم ضروری.چند چوب توی شومینه انداخت و
کبریتی زد و چوب ها را شعله ور کرد.خیلی سرد بود.نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم.همه جا پر از گرد و تار عنکبوت بود.پارچه ی روی مبل ها را پس زد و مرا کنار خودش نشاند.می ترسیدم صدای تپش قلبم را بشنود.گرمای شومینه
خیلی زود بر تنم چیره شد.
در مبل فرورفت و گفت: هیچ کس از این جا خوشش نمیاد.بعد از پدربزرگم این جا به پدرم ارث رسیده،پدرم نه دلش میاد بفروشدش و نه این که بهش سر بزنه.فقط من گهگاهی میام این جا... گوش کن چه سکوتی داره...آدم حظ می کنه.
خدایا چرا می ترسیدم؟او که با من کاری نداشت؟
_ چرا چیزی نمی گی؟
قلبش خیلی آرام می زد.چه طور می توانست تا این حد طبیعی رفتار کند؟سرم را بلند کرد و به چشمانم خیره شد.
_ چرا ساکتی؟از این جا خوشت نمیاد؟
به زور تونستم لبخند بزنم و بگم: چرا!اگه یه دستی به روش بکشی بهتر هم میشه.
از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت: ببینم این جا چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه؟در یخچال را باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت.
گوشه و کنار خانه را از نظر گذراندم.نه!از این همه پنجره و لوسترهای بزرگ و فرش های قدیمی خوشم نمیاد.
_ آهان!پیدا کردم.فکر نمی کردم این جا قهوه پیدا شه.تاریخش هم نگذشته...
سپس به من گفت: خوب چرا نشستی؟بلند شو بیا به من کمک کن.
از جا برخاستم و به طرف آشپزخانه رفتم.وقتی مرا کنار خودش دید گفت: دوستت دارم ماندانا!می خوام تو فقط مال من باشی!
چه قدر شنیدن این جمله برایم تسکین بخش بود.به خودم جرأتی دادم و گفتم: منم همین طور!قول میدم فقط مال تو باشم.
لبخند زد،لبخند زدم.از حرکات عاشقانه اش به شوق آمده بودم.با همدیگر قهوه درست کردیم و کنار شومینه فنجان های قهوه را سرکشیدیم.بعد دوربینی از ماشین درآورد و آن را تنظیم کرد و خودش کنارم نشست.اصرار داشت عکس بیندازیم.
خیلی زود هوا تاریک شد.برای رفتن چندان عجله نداشت.من با وجودی که دلم می خواست بیشتر کنارش باشم از جا برخاستم.نگاه خونسردی بهم انداخت و به پشتی لم داد.
_ به این زودی از بودن با من خسته شدی؟
سرم را تکان دادم و گفتم: نه!ولی هوا تاریک شده،بهتره برگردیم.
نگاهی به بیرئن از پنجره انداخت و با پوزخند گفت: خوب بهتر!دلت نمی خواد شام رو با هم بخوریم؟
احساس کردم رنگ از چهره ام پرید: امشب نه!باشه برای یه وقت دیگه،این جا سرده.
از جا بلند شد و به سویم آمد و آرام گفت: خوب این که مشکلی نیست.بیرون چوب زیاده.
نمی دانستم دیگر چه بهانه ای باید برایش بیاورم.لحظه ای تردید کردم.
_ پس شام را با هم می خوریم.
نتوانستم جلوی فریاد ناشی از ترس خودم بگیرم و گفتم: نه!بر می گردیم.
با تعجب نگاهم کرد و دوباره روی مبل ولو شد.با خونسردی به چشمانم زل زد: خوب پس خودت برگرد!می خوام امشب جلوی شومینه بخوابم.
sorna
02-06-2012, 10:32 AM
انتظار چنین رفتاری نداشتم.فکر کردم خیال شوخی دارد،اما پاهایش را روی میز گذاشت و دست هایش را زیر سرش قرار داد.فکر کردم باید با لحنی دیگر او را وادار به رفتن کنم.مقابلش زانو زدم و به آرامی گفتم: بیا
برگردیم بردیا!بابام خوشش نمیاد شب بیرون باشم.شاید دیگه هم اجازه نده باهات جایی بیام... خواهش می کنم برگردیم.
با حرکت تندی روی مبل نشست و گفت: خیلی خوب بر می گردیم،ولی یه شرط داره.
از این که تغییر عقیده داده بود خوشحال شدم و پرسیدم: چه شرطی؟
_ این که هرلحظه خواستم و اراده کردم ببینمت.بدون هیچ محدودیتی.نشونی مدرسه ت رو هم می خوام.
هیجان زده گفتم: این شرط خیلی خوبیه.منم دلم می خواد تو رو ببینم.سپس به روی هم خندیدیم.نشانی مدرسه را بهش دادم.
_ ماندانا،خیلی دوست دارم،می خوام همیشه یادت بمونه.
چشمانم را روی هم گذاشتم.خیلی زور به خانه رسیدیم.
سرم را تکان دادم.دستم را بوسید و صبر کرد من در را باز کنم.وقتی در را بستم صدای استارت ماشینش را شنیدم و چند لحظه بعد صدای اتومبیلش در گوشم گم شد.مادر در را به رویم باز کرد.خیلی نگران و عصبی
به نظر می رسید.معلوم بود تا آن لحظه منتظر آمدنم بوده.وقتی پالتویم را آویزان کردم صدای فریادش در گوشم پیچید.
_ تا حالا کجا بودی؟ساعت هشت شبه!مگه نگفته بودم غروب برگرد.
دنبال توضیح قانع کننده ای می گشتم: شما درست میگین مامان!وقتی از پارک برگشتیم متوجه شدیم بچه ها هر چهار لاستیک ماشین را پنچر کرده ن!خوب خیلی طول کشید تا امداد رسید و...
_ خیلی خوب... سپس با دقت نگاهم کرد.دیگر در چهره اش آن خشم و غضب دیده نمی شد.آرام تر از پیش گفت: بهت خوش گذشت؟
روی صندلی نشستم.نفس بلندی کشیدم و لبخند زدم: خیلی مامان!نمی دونین چه قدر بهم ابراز علاقه کرد.
نرم نرمک لبخند رضایت نقش لبانش شد: خوب!این خیلی خوبه.مواظب رفتارت که بودی؟
_ بله مامان!خیلی حواسم بود... خیلی دوستم داره.
_ برای خانواده ی ما این یه افتخار بزرگه.اگه عروس خونواده ی شاهنده شی یعنی یه عمر خوشبختی.حرفی در این مورد نزد؟
از این خوش خیالی مادر خنه م گرفت و گفتم: به این زودی؟ما تازه داریم همدیگه رو پیدا می کنیم!زوده که همچین صحبتی بشه.
_ خوب قرار مهمونی جمعه شب رو بهش گفتی؟
محکم بر پیشانیم کوبیدم و گفتم: آخ!پام یادم رفت...
سرش را تکان داد و بلند گفت: احمق فراموشکار... خیلی خوب،بلند شو برو پایین پیش مادربزرگ.
مطیعانه از جا بلند شدم.قبل از این که بروم گفتم: مامان!باز هم می تونیم همدیگه رو ببینیم؟
سرش را بلند کرد و چشم در چشم من دوخت: البته!این فرصت را نباید از دست داد.بردیا جوان برازنده ایه.
از خوشحالی به طرفش دویدم و صورتش را بوسیدم.
* * *
_ چی کار می کنی دختر؟حواست کجاست؟لیوان نازنینم رو شکستی.
با عجله خرده شیشه ها را جمع کردم.دستپاچه بودم و نوک انگشتم خراش برداشت و کمی خون آمد.نگاه غضبناک مادربزرگ را به جان خریدم.
_ نگفتی حواست کجاست؟
باید می گفتم حواسم پیش بردیا بود؟و از یادآوری حرف ها و حرکاتش خود را می باختم؟نه!بذار فکر کنه دست و پا چلفتیم!آخ بردیا!هیچ فکرش رو نمی کردم به زودی عاشقم بشی... باور می کنی؟به همین زودی دلم
برات تنگ شده... کاش زودتر می دیدمت.آن شب با خیال بردیا به خواب رفتم.برایم مهم نبود فردا چه درسی دارم.
_ خانم ستایش؟
...
_ خانم ستایش؟
...
_ خانم ستایش حواستون کجاست؟
پریدم بالا: بله آقای تاجدار؟
نگاه پر ملامتش را به سویم روانه کرد: چرا حواستون رو جمع نمی کنین؟می دونین چند یار صداتون کردم؟معلومه کجایی؟
با شنیدن صدای زنگ نفس راحتی کشیدم.با غضب نگاهم کرد.بچه ها یکی یکی از جا بلند شدند و کلاس را ترک کردند.آقای تاجدار هم مجبور شد تنبیه و مواخذه ی مرا به جلسه بعد موکول کند.زنگ آخر بود.همراه
الهام از کلاس بیرون آمدم.الهام از در کلاس تا خروجی مدرسه یکریز حرف می زد.
_ از وقتی سمیرا شاگرد ممتاز کلاس شده دیگه به کسی محل نمیده... خوب حقم داره... می خواد بره کالج.منم بودم به کسی محل نمی ذاشتم... راستی مانی!چعلت این همه افتت چی بود؟چرا این قدر نمره
هات کم شدن...
_ وای بردیا...
_ چی؟چی گفتی؟
با دیدن بنز قرمز رنگ بردیا بی اعتنا به حرف های بی سروته الهام به طرف ماشین دویدم.جلوی پایم ترمز کرد.در جلو را باز کردم و با گفتن سلام روی صندلی نشستم.پولور آبی تنش بود و موهایش برق می زد.ادوکلن
خوشبویی هم زده بود.صدای ضبط بلند بود.
_ حالت چه طوره؟کی تعطیل شدین؟
_ همین الان.حدس می زدم میای.
نگاهی گذرا بهم انداخت.از دیدنش به قدری خوشحال شده بودم که سر از پا نمی شناختم.
_ می خوای ناهار رو تو یه رستوران حسابی و آنتیک بخوریم؟
_ البته،با کمال میل...
_ پس محکم بشین که رفتیم.
با سرعت زیاد خیابان ها را طی می کردیم.صدای ضبط هم فوق العاده بلند بود.ذوق زده بودم و احساس خوشبختی می کردم.رستورانی که می گفت در یکی از بهترین خیابان ها قرار داشت.
sorna
02-06-2012, 10:32 AM
_ مامان،کسی تلفن نزده؟
_ نه!راستی لباست آماده شده.نمی خوای پرو کنی؟
_ چرا،ولی باشه برای بعد!مامان،بردیا...
_ نه!هیچ کس زنگ نزده.
پیراهن شکلاتی اندازه تنم بود و مثل لباس قبلی بهم می آمد.
_ به به!چه قدر خوشگل شدی مانی!
ولی من هیچ حوصله نداشتم.آن روز بردیا نیامده بود جلوی مدرسه تا مرا با یک عالمه پز و ادا جلوی ده ها چشم سوار کند و بهم بگوید دوستت دارم.فردا شب مهمانی برگزار می شد.او لابد می آمد.آخ!یعنی تا اون وقت طاقت میارم؟حوصله نداشتم برم پایین پیش مادربزرگ.بی حوصله و عصبی به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم،پلک هایم را که روی هم گذاشتم سیمای جذاب او را دیدم که لبخند می زد و صدایش در افکارم می پیچید:
_ دوستت دارم و می خوام فقط مال من باشی!
منم دوستت دارم بردیا.چرا امروز نیومدی مدرسه؟مگه نمی دونی چه قدر به اومدنت عادت کرده م؟آخ!دلم می خواست الان پیشم بودی یا پیشت بودم.حتی دلم می خواست تو اون باغ درندشت بودیم.آره!کاش زنگ بزنی و بگی حاضر شو با هم بریم اون جا... بردیا... من عاشق توام.
ولی تا فردا تلفن زنگ نخورد و من با اعصابی داغون همراه مامان خونه رو برای اومدن مهمون ها آماده کردیم.جمع مهمانان به سی نفر هم نمی رسید.مادر می گفت: همین تعداد هم اگه تو خونه ی کوچیکمون جا بگیرن خودش کار بزرگیه. بی قرار و بی تاب چشم به راه آمدن مهمانان بودم.نه!فقط چشم به راه آمدن بردیا بودم... آره،فقط چشم به راه او بودم.
_ مامان پس چرا کسی نمیاد؟
_ میان دختر،یه کم صبر کن.
خانواده ی خاله رویا زودتر از همه آمدند.ارمینا نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش را بالا و پایین برد و گفت: خوب خوشگل خانم! شنیدم پسر رزیتا خانم یه دل نه صد دل عاشقت شده؟
ماریا به جای من گفت: درست شنیدی.خوب دیگه،مانی ما لیاقتش همین بود.
روی مبل نشست و پا روی پا انداخت و گفت: ما که بخیل نیستیم،ولی ماندانا هنوز بچه ست باید خیلی حواسش رو جمع کنه.
_ برای چی باید حواسش رو جمع کنه؟
نگاهش به من بود و با موهای رنگ کرده ش بازی می کرد: خوب دیگه! یه وقت از سادگیش سوءاستفاده نکنن.
ماریا عصبی شد و گفت: کی گفته مانی ساده ست؟
خاله رویا وسط حرفشان پرید و گفت: ساده نه،خنگه!
ماریا با خشم نگاهش کرد ولی چیزی نگفت.من هم بدون کوچکترین اعتنایی به گفت و شنود هایشان پشت پنجره ایستادم و در انتظار توقف یک بنز قرمز رنگ چشم از پنجره برنگرفتم.عاقبت انتظارم به پایان رسید.قلبم با دیدنش تند کوبید و تمام وجودم گرم شد.دلم می خواست برای استقبالش تا دم در بدوم،ولی ماریا مانع از این کار شد.تا برسد طبقه ی بالا جانم بالا آمد.دسته گل بزرگی در دستش بود.تا به من رسید نگاه جذابش را به دیده ی مشتاقم پاشید و گل را به طرفم گرفت و گفت: تقدیم به عزیزترین کس زندگیم.
تمام دلتنگی ام را با نگاهش از یاد بردم.گل ها را به سینه فشردم و با خوشحالی تشکر کردم.پدر با رفتار نه چندان دوستانه ای با بردیا برخورد کرد.دستش را فرد و فقط لبخند سردی تحویلش داد.آقا شهاب برعکس پدر بسیار خوش مشرب و بذله گو بود . مدام سر به سر دیگران می گذاشت.مادر دندان هایش را از حرص بر هم می سایید و زیر لب به رفتار پدر غر می زد.
_ نگاه کن تو رو خدا!مثل برج زهرمار نشسته.انگار عصا قورت داده!کاش امشب می موند تعمیرگاه.مایه ی آبروریزیه.
خاله رویا دلداریش داد و گفت: ای بابا،چی کارش داری خواهر،کاظم خان از بیخ عقبه.دست خودش نیست بیچاره.همین که ساکت نشسته و چیزی نمی گه خودش خیلیه.
آرمینا نوار شادی گذاشت.پس از این که گل ها را داخل گلدان بزرگی گذاشتم به طرف بردیا رفتم که کنار مادرش نشسته بود.رزیتا خانم با دیدنم از جا بلند شد و جای خودش را به من داد.
بردیا گفت: دیروز نیومدم دنبالت دلت برام تنگ نشده؟
_ چرا!خیلی هم ناراحت شدم،راستی چرا نیومدی؟
_ راستش با چند تا از دوستام رفته بودیم سالن بیلیارد...
بردیا دست در جیب کت کرم رنگش کرد و جعبه ی قرمز رنگی را بیرون کشید.وقتی درش را باز کرد چشمانم از فرط تعجب گرد شدند.گردنبند مرواریدی به گردنم انداخت و در میان کف و هلهله مهمانان دستم را بوسید.بیش از اندازه حس کردم دوستش دارم و از رفتار عاشقانه ش لذت بردم.
مادر نتوانست طاقت بیاورد.مرا با اشاره ی چشم و ابرو به آشپزخانه کشاند.ذوق زده و خوشحال به نظر می رسید.مروارید ها را با انگشتانش لمس کرد و دو سه تاشان را زیر دندان فشرد با صدایی سرشار از شادی گفت: اصل اصله دختر،نگاه کن!وقتی تو همچین جشن ساده ای گردنبند مروارید بهت هدیه بده معلومه خیلی می خوادت... وای!الان چشم خاله رویا و آرمینا درمیاد... بعد از رفتن مهمونا یادم بنداز اسپند دود کنم... اخ... چه قدر سربلندم کرد... این جوون متشخص و از خونواده ای اصیله.
از آن شب به بعد ما هر روز همدیگر را می دیدیم.هر بعدازظهر در مقابل چشمان پر حسد دختران مدرسه مرا سوار بنز آخرین مدلش می کرد و تا شب کنار هم به گشت و گذار می پرداختیم.در چند مهمانی دوستانش مرا هم با خودش برد.در یکی از آن مهمانی ها که در یکی از روز های عید نوروز برگزار شد اتفاق بدی افتاد.
_ مانی،اون دخترو پسر رو نگاه کن!ببین چه قدر رفتارشون مضحکه.
نگاهم مسیر نگاهش را دنبال کرد.چیز غیرعادی در رفتارشان ندیدم.
بوی الکل و دود سیگار فضای اتاق را مسموم کرده بود.
_ بردیا بریم بیرون!این جا دارم خفه میشم.
_ البته عزیزم،کمی قدم زدن سرحالمون می کنه.
هنوز جوابش را نداده بودم که بردیا به طرز وحشتناکی آن جوان را زیر مشت و لگدهایش غرق در خون کرد.هیچ کس نتوانست مانع این رفتار های جنون آمیز بردیا شود.چشمانش دو کاسه ی خون بود.وقتی خسته شد دست از زدن کشید.از نفس افتاده بود.من سراپا وحشت و ترس بودم.در آن مدت چنین رفتار غیرعادی از او ندیده بودم.هنوز اعصابش آرام نشده بود که سر من هم داد کشید.
_ بیا برگردیم تا همه رو زیر مشت و لگد له نکردم.
وقتی سوار ماشین شدیم با سرعت سرسام آوری پشت سر هم دنده عوض می کرد و گاز می داد.به خودم جرأت دادم و گفتم: بردیا چرا این قدر عصبانی ای؟
با فریاد پرخشمی گفت: مگه نگفته بودم فقط مال منی؟چه طور جرأت کردی...؟
با صدایی بغص آلود گفتم: ولی خودت دیدی که من تقصیری نداشتم...اون پسره خودش...
_ خفه شو... هیچی نگو... والا...
والا را چنان تهدیدآمیز گفت که لرزیدم و در خودم مچاله شدم... آن شب به راستی از رفتار عصبی بردیا ترسیده بودم.
sorna
02-06-2012, 10:32 AM
_ دانش آموز سمیرا یوسفی،با پشتکار فراوان و به خواست الهی و همکاری پدر و مادرش با نمره های عالی به کالج معرفی شده.ما دبیران و دست اندرکاران دبیرستان اندیشه مفتخریم که با معرفی چنین دانش آموز بااستعدادی به عالی ترین مراکز تحصیلی،گامی سبز در جهت احیای سطح علمی کشور بر می داریم.باشد که استعدادهای همه ی دانش آموزان نخبه به شکوفایی برسد.
سمیرا در میان کف زدن ها و تشویق فراوان برای دریافت جایزه و لوح تقدیر به بالای سکو رفت.وقتی برایش کف می زدند چیزی در دلم فرو ریخت.حس غریبی داشتم.نمی شد گفت حسادت.نه!کالج حق مسلم سمیرا بود.آن همه تلاش،آن همه پشتکار.من چه کرده بودم؟در طول مدرسه در چند پارتی شرکت کرده بودم؟می دانم که یادم نمی آمد.در تمام ساعت هایی که من کنار بردیا از عشق و علاقه و دوست داشتن حرف می زدم سمیرا درس می خواند.به حالش غبطه نمی خوردم،اما برای خودم متأسف شدم که با دو تجدید کارنامه ی ثلث آخر را تزیین کردم.ساعت یک و نیم بعدازظهر بود.لابد بردیا پشت در مدرسه به انتظار من بود.دیگر اشتیاق به دیدنش تبدیل به یک عادت هر روزه شده بود.مثل طلوع خورشید یا مثل شب و روز که پشت سر هم می آمدند و می گذشتند.بدون کوچکترین تغییر زمانی.زنگ که به صدا درآمد آخرین روز مدرسه هم به اتمام رسید.همراه الهام از صف طویل بچه ها گذشتیم.من متفکرانه گام برمی داشتم و الهام مثل همیشه وراجی می کرد.
_ مانی!خیلی دلم می خواست به جای سمیرا تو امروز تشویق می شدی... حیف شد.فکر می کنم دوستت بردیا باعث این شکست شد... تو این طور فکر نمی کنی؟
برای اولین بار در طول این مدت دلم می خواست به حرف های الهام گوش بدهم.نمی دانم چرا احساس می کردم احتیاج دارم آن حرف ها را بشنوم.نوعی مسکن و آرام بخش بود که قلب پر از تب و تابم را تسکین می داد.برخلاف انتظارم ماشین بردیا را ندیدم.به قلبم گوش دادم... نه!انگار زیاد ناراحت نبودم.
_ انگار امروز پیداش نشده... وای!نمی دونی چه قدر ازش می ترسم.خیلی بد گاز میده.بعضی وقت ها هم چپ چپ نگام می کنه.اون روز یادته که با آقای تاجدار در مورد امتحان صحبت می کردیم؟تا رسیدیم دم در و ما رو دید به قدری عصبانی شد و گاز داد که نزدیک بود آقای تاجدار رو زیر بگیره.
نه زدم تو ذوقش و نه با بی میلی به حرف هایش گوش دادم... چه قدر دلم می خواست بیشتر حرف بزند.انگار حرف هایش را دوست داشتم.داغ دل مرا تازه می کرد... به یاد برخورد هفته پیشش افتادم که جلوی مادرش سیلی محکمی زیر گوشم خواباند،آن هم فقط به خاطر این که گفتم نمی توانم شب را پیششان بمانم.اگر پادرمیانی مادرش نبود فقط به همان سیلی اکتفا نمی کرد.
_ مانی،خداحافظ.من رفتم... حالا که مدرسه ها تعطیل شدن دلم برات تنگ میشه... راستی... تجدیدی هات رو چی کار می کنی؟
آه عمیقی کشیدم و گفتم: یه کاری می کنم،گه گاهی بیا پیشم.
برایم دست تکان داد و گفت: باشه،خداحافظ.
مادربزرگ که در را باز کرد،خسته و غمگین داخل شدم.حالم بدجوری گرفته بود.می دانستم به خاطر نیامدن بردیا نیست.احساس سرخوردگی می کردم،چیزی درونم شکسته بود.نمی دانم چه چیزی؟فقط می خواستم در را به روی خودم ببندم و با خودم خلوت کنم.
_ نمی خوای ناهار بخوری؟
نگاهش کردم.چین و چروک تمام صورتش را گرفته بود.
_ نه مادربزرگ!اشتها ندارم... مامان بالائه؟
_ فکر نکنم چون هیچ سروصدایی نمیاد.
_ مادربزرگ؟
_ چیه؟
_ یه کمی حالم گرفته س!احساس خوبی ندارم.
سرش را به علامت تأسف تکان داد.در نگاهش تجربه ی یک عمر زندگی برق می زد.
_ خیلی برای سیما متأسفم!چه طور اجازه میده اون مرتیکه ی فکلی بهت نزدیک شه؟تو هنوز بچه ای دختر!چه می دونی عشق یعنی چی؟این عشق های بچگونه که آدم ورکسل و بی حوصله می کنه هوس های دوره ی جوونیه!من از اون مرتیکه خوشم نمیاد.وقتی دیروقت تو رو می رسونه خونه هوایی میشم و دلم می خواد بیام دم در و صدتا چیز بهش بگم.اما خوب،چی می تونم بگم؟اینا همش از حماقت سیماس.چه می دونه دختر مثل برگ گله.اون قدر لطیف و حساسه که اگه بهش دست بزنن پژمرده و مریض میشه... ای!مامان های اون دوره زمونه کجا از این کارا می کردن؟
فکر کردم دلم می خواد گریه کنم.قلبم در هم فشرده می شد.چشمانم نمناک شدند.بغض آلود صدایش کردم.
_ مابزرگ... ؟!
نگاهم کرد.عمیق و متأثر.
_ می خوام یه کم فکر کنم.اگه اومد دم در بگین نیست باشه؟
_ خودم بلدم چه جوری ردش کنم،تو هم برو فکر کن،خوب فکر کن!تا به نتیجه نرسیدی هم بیرون نیا.
قدرشناسانه به رویش لبخند زدم و با خیال راحت به اتاقم رفتم.وقتی روی تخت دراز کشیدم احساس کردم برای فکر کردن اول باید بخوابم.پلک هایم سنگین شدند و یک خواب عمیق و راحت چشمانم را ربود.وقتی بیدار شدم که هوا تاریک شده بود.خواب نیمروزی به قدری به روح خسته م آرامش بخشیده بود که فکر می کردم هیچ دغدغه و خیالی ندارم.مادربزرگ تلویزیون نگاه می کرد.دو استکان چای ریختم و کنارش نشستم.
لبخند به لب گفت: پسره اومد.از خودراضی و طلبکار هر چی بهش گفتم مانی این جا نیست به خرجش نرفت که نرفت.بهش گفتم دست از سر مانی بردار.فقط کینه توزانه نگاهم کرد و رفت.
تعجب کردم از این که چه طور داد و قال راه نینداخته بود.
_ خوب کاری کردین مادربزرگ!پسره یه کمی قاطی داره... یعنی چه طور بگم عصبیه.می خواد همیشه حرف خودش باشه.
تلفن زنگ زد.به طرف گوشی رفتم.صدای غضب آلود بردیا مثل برق تمام وجودم را به لرزه در آورد.
_ خوب!پس اون پیرزن خرفت بهم دروغ گفت و نذاشت تو رو ببینم!
برای این که مادربزرگ متوجه گفت و گویمان نشود به آرامی گفتم: دروغ نگفت خونه نبودم...
نعره کشید: خفه شو!مگه بهت نگفته بودم هروقت خواستم باید بدون مانع ببینمت؟
به قدری عصبی بود که جرآت حرف زدن نداشتم.
_ خوب!حالا چرا عصبانی ای.ببخشید فردا بیا دنبالم.
_ اِ!من امروز می خواستم ببینمت.
چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: خیلی خوب!فردا جایی نرو،منتظرم باش.
همان طور که بدون سلام توبیخم کرد،بدمن خداحافظی هم گوشی را گذاشت.قلبم تیر می کشید.راستی به چه حقی با من این طور می کرد؟چرا فکر می کرد من باید بدون چون و چرا در اختیارش باشم؟به چه حقی؟
_ اون مرتیکه بود،نه؟
به مِن مِن افتادم.
لازم نیست انکار کنی!از چهره ی رنگ پریده ت معلومه!یعنی تا این حد گستاخ و دیکتاتوره؟چرا بهش اجازه میدی این طور بهت حکم کنه؟باید با مامانت صحبت کنم.این مرتیکه اصلا قابل اعتماد نیست.
در خودم فرورفتم.اگر می خواستم می توانستم به این رابطه خاتمه بدهم.اما مگر می شد؟!دیگر همه ما را به عنوان نامزد می شناختند.
_ نه مادربزرگ!خودم باهاش صحبت می کنم،مطمئنم که اهل منطق هم هست.
سرش را به علامت رد حرف هایم جنباند و آه کشید.
sorna
02-06-2012, 10:33 AM
سوار شو... چه قدر طولش دادی؟
_ ساعتم رو پیدا نمی کردم.
بی آن که نگاهش کنم در را بستم.مثل همیشه تند می راند.لحنش طعنه آمیز بود:خوب سایه ت سنگین شده!وکیل مدافع هم که پیدا کردی.
نمی خواستم چیزی بگویم که تحریک شود.سعی کردم متین و خونسرد حرف بزنم.
_ دیروز یه کم کسل بودم،فقط همین.
_ خوب اگه می دیدمت چی می شد؟
چشمانم را روی هم گذاشتم: خیلی خوب گفتم که اشتباه کردم،ببخشید.
مشت محکمی روی فرمان کوبید و با حرص گفت: از کسی که بهم کلک بزنه متنفرم.
وقتی نگاهش کردم چهره ش ملتهب و گلگون بود.ترسیدم!خدایا بردیا چه مرگشه>چرا این قدر عصبانیه؟
به باغ رفتیم.به محض این که ماشین را خاموش کرد پیاده شد.در سمت مرا گشود و مرا کشان کشان داخل ساختمان برد.
داد کشیدم: چی کار می کنی؟خودم میام،چرا این طوری می کنی؟
در را بست.چه قدر از دیدن چشمان پرخشم و جنونش می هراسیدم.بی مقدمه و پی در پی چند سیلی در گوشم خواباند،به قدری جا خورده بودم که نقش زمین شدم.وقتی دید افتادم از زدن چند مشت و لگد هم دریغ نکرد.
به گریه گفتم: آخه چرا می زنی؟مگه من چی کار کردم؟به چه حقی دست روی من بلند می کنی؟
یقه پیراهنم را چسبید و با آن نگاه پر از نفرت و انزجارش قلبم را ریش ریش کرد.
_ حالا دیگه خودت رو قایم می کنی!اون پیرزن فس فسو کوکت می کنه که منو نبینی آره،آره،نشونت میدم.
به موهایم چنگ انداخت و در حالی که آن ها را در مشتش گرفته بود مرا روی زمین کشید.پوست سرم درد گرفته بود.به هق هق افتاده بودم و التماسش می کردم: تو رو خدا ببخش... غلط کردم... دیگه تکرار نمی کنم... اشتباه کردم.
ولی او آرام نمی شد.روی مبل کنار شومینه پرتم کرد.خیره به چشمانم نگریست و گفت: همین جا منتظرم می مونی تا برگردم...
_ کجا می خوای بری؟
_ می رم برای شام چیزی بگیرم،شامو این جا می خوریم.
تسلیم و مطیع گفتم: باشه!هرچی تو بگی!
رفت.در را هم از پشت قفل کرد.تمام تنم درد می کرد.بعد از رفتنش به گریه افتادم.این کابوس نبود؟نه!امکان نداره بردیا با من این طور کنه.لابد خواب می دیدم،چه طور می تونه کتکم بزنه؟پای چشمم می سوخت... نه!من خواب نبودم.این بیداری و واقعیت تلخ زندگیم بود.بردیا مشکل روحی روانی داشت.آه!چرا خودم را گرفتارش کردم؟
ساعت هشت بود.هنوز هوا روشن بود.دو ساعتی از رفتنش می گذشت.به نظرم دیر کرده بود.برگشت.دو دستش پر بود.به ترتیب مرغ و نوشابه و نان و میوه را روی میز آشپزخانه چید.چهره ش آرام به نظر می رسید.نه!اشتباه نمی کردم . خیلی
آرام بود... شاید کابوس دیده بودم،پس چرا بدنم درد می کرد؟صدایم کرد.نرم خوش آهنگ... نه!اشتباه نمی کردم... لابد پشیمان شده بود.
_ مانی من!بلند شو بیا مرغ رو برای کباب آماده کنیم.الان شومینه رو هم راه میندازم.
با تردید و دودلی از جا بلند شدم.نگاهم می کرد،مثل همیشه که خوش اخلاق بود،خواستنی و عاشق!و گفت: می دونی چه قدر دوستت دارم؟
از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس چرا روم دست بلند می کنی/به خاطر یه اشتباه کوچیک...
انگشتش را روی لبم گذاشت و با لبخند گفت: همه چیزو فراموش کن!
هیچ نفهمیدم علت آن رفتار جنون امیز و این برخورد مهرآمیز چیست؟ولی دیگر نمی توانستم به آرامشش اطمینان کنم.آن شب،نه از روی میل بلکه از روی ترس و واهمه در کنارش شام خوردم و پای حرف هایش نشستم.مثل هربار چندین عکس ازم گرفت و مثل همیشه دلش خواست بیشتر با هم بمونیم.برخلاف همیشه لحظه های با هم بودنمان برایم سخت و سنگین می گذشت و نگاهم مدام به حرکت کند عقربه های ساعت بود.متوجه شد.
_ مثل این که خیلی برای رفتن عجله داری؟
از ترس واکنشش سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم و با لکنت گفتم: نه،نه... این طور نیست... و بعد برای این که فکرش را منحرف کنم گفتم: چه شب مهتابی قشنگیه... راستی بهت گفتم دو تا تجدید آوردم؟
در جوابم با بی تفاوتی پوزخند زد.عاقبت راضی به رفتن شد.وقتی برمی گشتیم خیلی سرحال بودم.موقع خداحافظی با لبختد گفت: فردا می بینمت.
با ظاهری خرسند لبخند زدم و گفتم: خیلی خوبه... شب بخیر.
ساعت یازده شب بود.چراغ های طبقه دوم و سوم روشن بودند اما طبقه اول چراغهاش خاموش بود.پاورچین از پله ها بالا رفتم.کلید را به در انداختم.لابد مادربزرگ خواب بود.چرا یادش رفته آباژور رو روشب بذاره؟کلید چراغ را زدم.کفش هایم را درآوردم و به طرف آشپزخانه رفتم تا آب بخورم،اما با دیدن سایه ای از پشت سر وحشتزده به عقب برگشتم.چیزی که می دیدم سایه نبود.نمی توانستم باور کنم.مادربزرگ بود که از سقف آویزان شده بود،با چشمانی از حدقه بیرون آمده.چند لحظه مات و مبهوت ماده بودم.صدای جیغ خودم را شنیدم و احساس کردم نقش بر زمین شدم.
چشم که باز کردم چند چشم قرمز و پف کرده بهم خیری بود.انگار صبح شده بود.چرا مامان داشت گریه می کرد؟تصویر وحشتناکی پرده ی چشمانم را گرفت.موهای یکدست سفید مادربزرگ درهم ریخته و ژولیده بود.انگار کسی به موهایش چنگ انداخته بود.چرا از سقف آویزانش کرده بودند؟نگاه ماتش هنوز به من خیره بود... آه مامان!مادربزرگ...!و زدم زیر گریه.ماریا شانه هایم را می مالید و مادر هق هق می کرد.چند مأمور پلیس مدام از این طرف به آن طرف می رفتند.طناب خالی هنوز از سقف آویزان بود... اما مادربزرگ؟شایدد داشتم خودم را گول می زدم.
_ مامان!مادربزرگ کجاست/چه اتفاقی براش افتاده؟
مادر تور مشکیش را روی لبانش گرفت و با گریه گفت: یه دزد نامرد همه ی جواهرات مادربزرگ رو برده و او رو هم... نتوانست دیگر ادامه بدهد.
یکی از آن مأموران که انگار رئیس پلیس بود به سویمان آمد.در یک دستش بی سیم بود و در دست دیگرش یک برگ یادداشت.نگاهی بهم انداخت و گفت: شما برای پاره ای توضبحات با ما به اداره ی پلیس بیاین.
نگاهی پرتردید به مادر انداختم.مادر روسری مشکی ای سرم انداخت و همراهم از پله ها پایین آمد.
همسایه ها با کنجکاوی از در و دیوار سرک می کشیدند.
_ نام؟
_ ماندانا ستایش.
_ نسبت با مقتول؟
_ نوه ی دختریشونم.
_ چرا دیروقت به منزل مادربزرگتون رفته بودین؟
_ من با مادربزرگ زندگی می کردم،چون تنها بود مامانم خواسته بود برای مراقبت ازش کنارش باشم.
_ پس تا اون موقع شب کجا بودین؟
به پوشه ی سبزرنگی که روی میز بود خیره شدم.
_ با نامزدم بیرون بودم،وقتی برگشتم...
ادامه ندادم.چهره ی رنگ پریده مادربزرگ جلووی چشمانم بود،بغض کردم.رئیس پلیس بی توجه به حالت من سرش پایین بود و یادداشت می کرد.
_ چه مدتی با مادربزرگتون زندگی می کردین؟
_ حدود هفت ماه.
_ تو این مدت متوجه اومدن هیچ دزدی نشده بودین؟
سرم را تکان دادم: نه هیچ موردی نبود.
_ با نامزدتون کجا بودین؟
خواستم بگویم توی یه باغ بزرگ تو یه خیابون خلوت تو نیاوران اما به یاد گوشزد همیشگی بردیا افتادم که به کسی نگم اون جا میریم.
_ توی خیابون،پارک،کار همیشگیمون گشتن تو خیابونه.
_ تمام مدت کنار هم بودین؟
یاد خرید شام افتادم که دو ساعت طولش داده بود: بله،تمام وقت با هم بودیم.آخرین یادداشت را هم نوشت و سپس به پشتی صندلی تکیه داد و دست هایش را در هم گره کرد.
_ خیلی خوب!ازواقعه پیش اومده متأسفم شما می تونید برید.
دستمال کاغذی را روی دماغم گرفتم و بریده بریده گفتم: جناب سرهنگ،تو رو خدا قاتلش رو پیدا کنین،مادربزرگم زن بی گناهی بود... کاری به کار کسی نداشت... یه زن تنها... آخ... مادربزرگ...
لبخند مهربانی بر لب آورد و گفت: قاتل خیلی زیرک و هوشیار بوده،چون هیچ اثر انگشتی نذاشته و فقط جواهرات رو برده... ولی نگران نباشین،ما پیداش می کنیم.
توان بلند شدن از روی صندلی را نداشتم.به زحمت راه می رفتم.پیش از این که از در بروم بیرون گفت: در ضمن به نامزدتون هم بگین یه سر به این جا بزنه.
سرم را تکان دادم و گفتم: باشه!حتما... خداحافظ.
مادر جلوی در خروجی منتظرم بود.بازویم را چسبید و با تاکسی به خانه رفتیم.مادر دست هایم را می فشرد و من سر بر روی شانه اش می گریستم.مادربزرگ بیچاره!تو که در حق کسی بدی نکرده بودی.چه طور دلشون اومد اون طور حلق آویزت کنن... آه!چه طور کسی متوجه نشده؟
_ مامان شما چه طور نفهمیدین؟یعنی هیچ سرو صدایی نشنیدین؟
مادر دستش را روی صورتش گرفت.انگار شرمنده و پشیمان بود.
_ راستش اون وقت که تو جیغ کشیدی ما تازه برگشته بودیم خونه.با ماری منزل مادرشوهرش دعوت داشتیم... بعدازضهر که می رفتیم... ساعت شیش بود،اصرار کردیم که باهامون بیاد ولی گفت می خواد بخوابه.همسایه ها هم هیچی ندیدن،آخ... مامان بیچاره!
مادر که به هق هق افتاد بیشتر دلم سوخت.کاش قاتلش پیدا می شد.یعنی اون جواهرات لعنتی ارزشش رو داشت که به خاطرش جون کسی رو بگیرن؟
sorna
02-06-2012, 10:33 AM
ماریا در حال پذیرایی کردن بود.سینی خرما را جلوی مهمانان می گرفت.زیرچشمی نگاهی به من انداخت و آهسته گفت: بردیا اومده،بردمش اتاقت.
حوصله ش را نداشتم.خاله رویا سینی چای را به دستم داد و گفت: بلند شو دختر!این مهمونا نباید پذیرایی شن؟
نگاهش کردم.تکیده شده بود.بدون آرایش چین چروک صورتش را می شد شمرد.بعد از پذیرایی با گوشزد دویاره ی ماریا به اتاقم رفتم.روی تخت نشسته بود.لباس مشکی هم به تن نداشت.با دیدنم از جا برخاست و یه طرفم آمد.گونه م را بوسید و گفت: چه قدر رنگت پریده؟
گله نکردم چرا لباس مشکی نپوشیدی.
_ چیزی می خوری برات بیارم؟
روی تخت نشاندم و گفت: نه!اومدم تو رو با خودم ببرم.
خیره به دمپایی مشکی ای که به پا داشتم گفتم: ولی نمی تونم بیام!
موهایم را از روی پیشانیم پس زد و پرسید: چرا؟یه پارتی خصوصیه.د.ستان همه جمعن.
با خشم و عتاب به طرفش برگشتم و گفتم: مثل این که متوجه نیستی.مادربزرگم رو به قتل رسونده ن.تو صحبت از پارتی می کنی!
پوزخندی زد و گستاخانه گفت: بله،مادربزرگ شما فقط بیست سالش بود و جوون مرگ شد... بس کن این اداها رو.
این همه خونسردی و بی تفاوتی در تحملم نمی گنجید.ناخواسته سرش داد کشیدم: مادربزرگ برای من خیلی عزیز بود!منم عزادارشم!خودت تنهایی تو اون پارتی لعنتی شرکت کن.
موهایم را از پشت کشید و عصبی گفت: انگار حرف خوش حالیت نیست.نذار داد و قال راه بندازم.مثل بچه ی ادم لباستو عوض می کنی و دنبال من میای،فهمیدی؟
نمی دانم از درد موهایم بود یا از وحشت آبروریزی که تسلیم شدم: باشه!باشه!میام.
موهایم را ول کرد.از توی کمد لباس راسته بلندم را درآوردم.گریه می کردم،شاید هم التماس...
_ خواهش می کنم بذار با همین لباس بیام،بعد لباسم رو عوض می کنم.
مقابل پنجره ایستاد و گفت:خیلی خوب!فقط زیاد طولش نده.
لباسم را تا کردم و توی ساکی انداختم.اشک هایم را پاک کردم و گفتم: ولی آخه بگم کجا میرم؟
به طرفم برگشت و گفت: فکر نکنم به کسی ربط داشته باشه که کجا میری!راضی کردن مامانت هم با من.
خجل و غمگین از اتاق بیرون آمدم.فکر می کردم نباید سرم را بالا بگیرم چرا که با رخت عزا می خواستم در یک پارتی شرکت کنم... نمی دانم چه به مادر گفت که او مخالفتی نشان نداد.
_ اول می برمت باغ تا لباستو عوض کنی و دستی به سرو روت بکشی.بعد از یکی دو ساعت استراحت می ریم تا به دوستم بدقولی نکرده باشیم.
نگاهش نکردم.از دستش دلخور بودم... نه!انگار دیگر ازش خوشم نمی آمد.
_ خوب،تا تو شومینه رو راه بندازی من با وسایل ناهار برگشتم.
وقتی رفت نگاهی به شومینه انداختم.چوب ها را یکی یکی داخل شومسنه ریختم.سست و بی حال بودم.آتش که گر گرفت محو شعله های سرخ و آبی ش شدم.چرا قبوا کردم همراهش بیام؟مگه او کی بود؟نباید ازش می ترسیدم،چون از ضعفم خبر داره همیشه با تهدید می خواد بهم زور بگه... نباید بذارم مثل موم تو دستش اسیر باشم و منو به هر شکلی که می خواد دربیاره.
کلید که به در انداخت نگاهی به ساعت انداختم.نیم ساعت بیشتر طول نکشیده بود که برگشت.وسایل خریده شده را روی میز چید.مرغ را درسته سیخ کشید و کنارم آمد.همان طور که زغال چوب را آماده می کرد پرسید: چرا این قدر پکری؟وقتی پیش منی...
حرفش را قطع کردم: نمی تونم بی تفاوت بشینم آقای شاهنده!مادربزرگم...
این با او وسط حرفم پرید: این قدر مادربزرگت رو بهانه نکن!عمرش رو کرده بود.
_ بله،ولی به مرگ طبیعی نمرده.به قتل رسیده!این دلم رو می سوزونه.اگه من کنارش بودم...!
مرغ به سیخ کشیده را روی آتش گذاشت و کنارم نشست.
_ دلت به خاطر این چیزا نسوزه!لحظه رو دریاب.
دستش را پس زدم و از جا بلند شدم،پشت به او ایستادم و بازوانم را در آغوش گرفتم: تو ازم چه توقعی داری؟من نمی تونم...
صدای فریادش بلند شد:این ادا ها رو برای من در نیار... حوصله ش رو ندارم.
از جا بلند شد و همه ی پنجره ها را باز کرد.صددایم کرد.می دانستم اگر کم محلی بکنم با واکنش شدیدش رو به رو خواهم شد.بی میل و ناچار به طرفش برگشتم.کنار یکی از پنجره ها در زاویه ی چپ خانه ایستاده و دست هایش را به سویم گشوده بود.دلم نمی خواست حتی یک قدم به سویش بردارم.هیچ کششی در من نبود... به یاد چهره ی خشمگین و چشمان به خون نشسته ی دیشبش افتادم.
_ می دونی چه قدر دوستت دارم؟
نگاهش کردم ودوستم داشت؟در نگاهش برقی می جهید که تنم را به رعشه درآورد.سرم روی سینه ش بود.دوستش نداشتم... مطمئن بودم که دیگر نمی خواهمش.مثل آن وقت ها عاشق طرز نگاهش نبودم.دست هایش را نمی پرستیدم.از ترس بود که در آغوشش فرو رفته بودم.
_ بوی سوختگی میاد...
به طرف شومینه رفتیم.پس از خوردن ناهار بالشتی روی کاناپه انداخت و خودش دراز کشید.زیر حلقه دستانش به شعله ی آتش چشم دوخته بودم که نرم نرمک خاموش می شد.او خیلی زود خوابید،اما من نتوانستم پلک روی هم بگذارم.به رفتارش فکر می کردم.اگه دوستم داشت چرا تو غمم شریک نمی شد و درکم نمی کرد؟از یادآوری رفتار وحشیانه دیشبش قلبم در هم پیچید.ناخواسته به یاد حرف های کاوه افتادم.در یکی از مهمانی ها بردیا برای انجام کاری رفته بود بیرون.او کنارم نشست.اگرچه می دانست ازش خوشم نمیاد،اما چشم در چشمم دوخت و گفت: به عنوان یه دوست بهت گوشزد می کنم،زیاد با بردیا رابطه برقرار نکن!اون یه کم مشکل داره... وقتی چیزی رو بخواد هر کاری ممکنه بکنه.یه کمم عصبیه.وقتی عصبانیه براش مهم نیست چی کار می کنه...
کینه توزانه نگاهش کردم و با تمسخر گفتم: اگه فکر می کنین با این حرفا می تونین نظر منو نسبت به بردیا عوض کنین،باید بگم سخت در اشتباهین.من تا حالا باهاش هیچ مشکلی نداشتم،بهتره دو به هم زنی نکنین.او با دلخوری میز را ترک کرده بود.
ا جا به جا شدن بردیا روی کاناپه افکارم به هم ریخت.بعد فکر کردم شاید حق با کاوه بود.
بیدار شد.هوس قهوه کرده بود.خودش قهوه را اماده کرد.من زیاد دلم قهوه نمی خواست ولی مجبور شدم همراهی ش کنم.ساک را از روی مبل برداشت و به طرفم پرت کرد.
_ خوب،لباست رو بپوش،کم کم باید را بیفتیم.
ساک را برداشتم و خواستم برای لباس عوض کردن به یکی از اتاق ها بروم که نگذاشت: نکنه از من خجالت می شی؟سپس دو قدم به سویم امد و گفت: نترس نامحرم نیستم.
موهایم را شانه کردم و به اصرارش کمی آرایش کردم.وقتی آماده شدم جلویم ایستاد.لبخند به لب داشت و سرتاپایم را برانداز می کرد.
_ واقعا تو یه عروسک زیبایی و فقط مال منی!این یادت باشه.
دستم را بوسید و دوباره برق نگاهش را به چشمان مضطربم پاشید.
آن مهمانی بهم خوش نگذشت.نه شام خوردم و نه لب به میوه و شیرینی زدم.وقتی همه می رقصیدند بهم خیره شد.کمی مست کرده بود اما مثل دوستانش رفتارش غیر عادی نبود.
_ نه عزیزم!باشه برای یه مه مونی دیگه!درست نیست من...
فشاری که به بازویم داد هشداری بود که باید اطاعت می کردم.حال خوشی نداشتم.در تمام طول رقص در چشمان روشن وحشی اش چهره ی حلق آویز شده ی مادربزرگ را می دیدم که بهم زل زده بود.سرم گیج می رفت،فکر می کردم همه ی چراغ ها را خاموش کرده اند.دیگر نتوانستم هماهنگ با او برقصم و با پای سست در آغوشش افتادم.دستپاچه شد.روی صندلی نشاندم.دوستانش،آن هایی که از خوردن زیادی از خود بی خود نشده بودند برایم شربت و چای داغ آوردند.دیگر نتوانستم ان جا بمانم.محکم به بازوی بردیا چسبیدم و ملتمسانه گفتم: خواهش می کنم منو از این جا ببر بردیا!حالم اصلا خوب نیست.
انگار متوجه حال بدم شده ود.دست نوازشگرانه ای روی صورتم کشید و مهربان گفت: باشه عزیزم،همین الان میریم.سپس کمک کرد تا بلند شوم.
وقتی روی صندلی ماشین نشستم احساس کردم کمی حالم بهتر شده!
_ اگه حالت خیلی بده ببرمت بیمارستان؟
صدایم ضعیف و گرفته بود: نه!برسم خونه استراحت می کنم،راستش مرگ مادربزرگ...
لحنش از حالت دوستانه خارج شد و گفت: بس کن دیگه ماندانا،مادربزرگت یه پیرزن مردنی بود.باید می مرد!تو خودت رو به خاطر یه مرده زجر کش نکن.
شنیدن حرف هایش قلبم را به درد می آورد.می دانستم کلنجار رفتن بااوو کاری بیهوده ست و این را هم می دانستم که باید با او موافق باشم: تو راست میگی!نباید خودمو اذیت کنم.
از این که باهاش هم عقیده شده بودم راضی به نظر می رسید.
اول اصرار کرد مرا با خودش به خانه شان ببرد.به زحمت توانستم رأیش را عوض کنم.ساعت دهه شب بود.می دانستم هنوز خاله رویا منزلمان است.نمی دانستم با آن لباس چه طور باید برای بیرون رفتنم دلیل بیارم.
آرمینا اولین نفر جلوی در بود که تحقیرم کرد: خوب!امشب دنبال این برنامه ها نمی رفتی نمی شد؟
خاله رویا تحقیر دخترش را تکمیل کرد: مادربزرگ هنوز توی سرد خونه س.بدنش رو تیکه تیکه کردن... اون وقت خانم...
مادر به موقع به دادم رسید: ولش کنین چی کارش دارین؟جایی نرفته بود!اون قدر حالش بد بود که گفتم بردیا ببردش بیرون یه کم روحیه ش عوض شه.سپس به من اشاره کد زودباش برو لباستو عوض کن.
دلم می خواست گریه کنم.از کجا می دانستند چه حالی دارم؟مگه به میل خودم رفته بودم؟مجبور شدم برم.هرکاری کردم مجبور بودم.
لباسم را عوض کردم و روی تخت افتادم.بی اختیار با صدای بلند گریه می کردم.گریه هم آرامم نمی کرد.مادربزرگ!واقعا امشب شرمنده شدم.به جای این که بشینم و به خاطر مرگ معومانه ت گزیه کنم رفتم تو یه جشن رقص و شادی کردم... آخ... مادربزرگ... منو ببخش!باور کن تقصیر من نبود... من دختر بی احساسی نیستم.مجبورم کردن روی احساسم پا بذارم... مادربزرگ دعا می کنم قاتلت به سزای عملش برسه.
sorna
02-06-2012, 10:34 AM
مراسم چهلم هم تمام شد.تلاش گروه های پلیس برای پیدا کردن قاتل تا آن لحظه به هیچ نتیجه ای نرسیده بود.خانواده ی خاله رویا در تمام این مدت مهمان ما بودند و با هم بحث
می کردند.بردیا دو هفته پیش برای انجام کاری که هیچ در موردش با من صحبت نکرده بود به همراه خانواده اش به پاریس رفت.از وقتی رفت من با خیال راحت درس خواندم و
توانستم در دو درس زبان و ریاضی که تجدید شده بودم نمره ی قبولی بیاورم.
آن روز خاله رویا هنوز روی حرفش اصرار می کرد: ببسن خواهر!طبقه ی اول که مال من شد.طبقه ی دوم هم مال تو... طبقه ی سوم را هم می فروشیم و تقسیم می کنیم.
مادر مخالف فروش طبقه ی سوم بود: نه!این چه کاریه؟طبقه ی سوم رو اجاره میدیم و اجاره هایش را نصف می کنیم.
ماریا که نگران فروش منزل اجاره ایش بود سرش را تکان داد و در تأیید حرف های مادر افزود: بله،این طوری بهتره،درضمن سال به سال هم قیمت ملک میره بالا و فروش خونه چیزی
جز ضرر نیست.
زنگ خانه به صدا درآمد.گوشی اف اف خراب بود و هیچ کس هم حوصله پایین رفتن از پله را نداشت.
_ مانی برو ببین کی پشت دره.
باز هم زورشان به من رسید.بدون هیچ اعتراضی برای گشودن در پایین رفتم.در را که باز کردم با دو چهره ی نا آشنا برخورد کردم.اولی مرد میانسالی بود با موهای جوگندمی و قدی
متوسط که دو سه پوشه ی رنگی زیر بغل گرفته بود و دومی جوانی بیست و هفت هشت ساله به نظر می رسید که قد بلندی داشت و چهره اش خوش ترکیب و جذاب بود.چشم
های سبز و موهای خرمایی اش به چهره اش جذبه خاصی بخشیده بود.ابروان مشکی اش به نظرم کمی آشنا آمد،ولی هرچه فکر کردم نشناختمش.خیلی طول کشید تا یادم امد
باید سلام کنم.
فقط جواب سلامم را دادند و پرسیدند کسی خانه هست یا نه؟خواستم به داخل دعوتشان کنم که فکر کردم اول باید خودشان را معرفی کنند.
_ ببخشید شما؟
مرد میانسال که خشک و صاف ایستاده بود گفت: من وکیل آقای بهتاش هستم.وبا دست به جوان همراهش اشاره کرد.
نگاهی به آن جوان انداختم که بدون هیچ حرکتی به من زل زده بود.
خواستم بگویم ایشان را به خاطر نمی آورم که آقای وکیل گفت: آقای بهتاش،نوه ی بهتاش بزرگ،یعنی پدربزرگ شما هستند!
چشمانم قلمبه زدند بیرون!نمی دانم دهانم تا چه حد باز مانده بود.همان لحظه از ذهنم گذشت: بهتاش!نوه ی بهتاش بزرگ!پدربزرگ من!پدربزرگ و مادربزرگ که دو دختر بیشتر
نداشتند... پس...
_ تا کی می خواین ما رو پشت در نگه دارین؟
صدای گیرایی داشت.همان طور که راست ایستاده بود زل زده بود به چشمان مات و مبهوت من.خودم را کنار کشیدم.گیج و منگ.نمی دانستم کار درستی کردم که گذاشتم بیایند
داخل یا نه؟
پشت سرم از پله ها بالا آمدند.در فکرم هنوز این معما را حل نکرده بودم که چه طور او می تواند نوه ی پدربزرگ من باشد؟
_ کی بود مانی؟
نگاهی به مادر کردم و شانه هایم را بالا انداختم.خودم داخل رفتم و مادر تازه متوجه دو مرد ناآشنای پشت در شد که انگار منتظر بودند کسی به داخل دعوتشان کند.منتظر پرسش
مادر نماندند.خودشان را معرفی کردند.مادر چشمانش را تنگ کرد و گفت: چی!نوه ی پدر من!
_ اگه اجازه بدین بیایم تو،همه چیز براتون روشن میشه.
مادر که سخت حیرت کرده بود خودش را کنار کشید.همه از جا برخاستند.خاله رویا با اشاره ی چشم و ابرو از مادر پرسید آن دو نفر کیستند و مادر سر در گوش خواهرش فرو برد و
آرام چیزی نجوا کرد.ماریا و آرمینا زل زده بودند به جوانی که چشمان سبز داشت.مهبد و آرمین در حال تماشای تلویزیون بودند.
آقای وکیل پا روی پا انداخت و سینه اش را صاف کرد.چهره های ما را تک تک از نظر گذراند،عاقبت تصمیم گرفت ابهام را از بین ببرد و گفت: قبل از این که بخوام توضیحی بدم،واقعه ی
اسفناک قتل بانو بهتاش رو بهتون تسلیت عرض می کنم...
مادر نتوانست تا پایان حرف هایش صبر کند و پرسید: ببخشید آقای...!؟
وکیل با لبخند خودش را معرفی کرد: ادیبی هستم.وکیل حقوقی آقای بهتاش.
مادر زیر چشمی نگاهی به جوان انداخت.جذبه ای در رفتارش بود که احترام همه را برمی انگیخت.
آقای ادیبی ادامه داد: یک ماه پیش با خبر شدیم که این واقعه اتفاق افتاده،برای همین موکلم رو از شهرستان احضار کردم تا...
این بار خاله رویا پاتک زد: ببخشید گفتین ایشون نوه ی آقای بهتاشن؟
آقای ادیبی نگاهش کرد و حرفش را تأیید کرد.خاله رویا تک خنده ای کرد و موهای روی پیشانیش را پس زد و گفت: این چه طور می تونه حقیقت داشته باشه؟ما فقط دو تا
خواهریم،نه خواهر دیگه ای داریم و نه برادری که...
آقایی ادیبی عینکش را بر چشم گذاشت و گفت: اگه تا آخر عرایض بنده صبر کنین همه چی مشخص میشه.
و توضیح داد پدربزرگ در زمان خدمتش به عنوان فرمانده ی نیروی دریایی شمال در شهر نوشهر با دختری از یک خانواده ی کشاورز ازدواج می کند،اما با مخالفت و تحقیر خانواده ش
مواجه می شود و برخلاف میل باطنی ش،آن زن را با پسر بچه ای سه چهار ساله ترک می کند و به تهران بازمی گردد و تن به ازدواج دیگری می دهد و دیگر هیچ وقت به سراغ
همسر اولش نمی رود.اما قبل از مرگش وصیت می کند آن چه پس از او باقی می ماند پس از مرگ همسر دومش به پسرش،سهراب،تعلق گیرد.این وصیت نامه مکتوب را نزد او به
طور محرمانه امانت می گذارد تأکید می کند تا زمانی که همسر دومش در قید حیات است این وصیت نامه هیچ ارزش قانونی نداشته باشد...
و در ادامه گفت: پس از شنیدن خر قتل بانو بهتاش تصمیم گرفتم وصیت نامه آقای بهتاش رو عملی کنم.بعد از جست و جو تونستم ردی از خونواده ی اول آقای بهتاش پیدا کنم که
متأسفانه فهمیدم،پسرشان سهراب،بعد از فوت همسرش از دست میرن و تنها بازمونده ی ایشون پسریه به نام فریبرز...
فکر می کنم نه تنها من بلکه دیگران هم زیرچشمی به جوانی که فریبرز نام داشت نگاه کردیم.درک حرف های آقای وکیل
اگرچه چندان مشکل نبود،اما کسی دلش نمی خواست این حقیقت را قبول کند.
مادر عرق روی پیشانیش را با دستمال پاک کرد.وانمود می کرد که خیلی گرمش است: آقای ادیبی!یعنی شما می خواین بگین که این آقا برادرزاده ی ناتنی ما و وارث این آپارتمان
سه طبقه س؟
پیش از این که آقای ادیبی پاسخ بدهد فریبرز با صلابتی که در نگاهش بود و صراحتی که در بیانش می جوشید گفت: بله خانم ستایش.اگر چه هیچ وقت پدربزرگم رو ندیدم،اما کاری
که انجام داده یه ذره هم فقدات محبت پدرونه ای رو که باید به فرزندش می کرد جبران نمی کنه.پدر من تو تموم سال های زندگیش بی حضور دستای گرم و سلیه ی پرمهر پدر
همیشه خلئی رو تو وجودش احساس می کرده.فکر می کنم این به صورت یه میراث خونوادگی دراومده،منم تو سال های نوجوونی پدر . مادرم رو از دست دادم و مثل پدرم از این
نعمت خدادادی محروم شدم... میخوام هرچه سریع تر نسبت به وصیت پدربزرگم اقدام بشه.
مادر زیاد از لحن صریح برادرزاده ش خوشش نیومد: معلومه که خیلی برای صاحب این خوونه شدن عجله دارین!ما از کجا بدونیم این قصه ای که شما برامون تعریف کردین حقیقت
داره؟شاید فقط یه کلک و نقشه س... شاید قاتل مامان یچاره م شما باشین...
فریبرز با صدای محکم و قاطعی فریاد کشید: بس کنین خانم!واقعا شرم آوره که من رو به این کار متهم می کنین،می تونم به خاطر این کار ازتون شکایت کنم.
مادر عصبانی شد و درحالی که چهره ش پر از خشم و غضب بود فریاد کشید: خوب برید شکایت کنین،شما و وکیلتون معلوم نیست از کدوم جهنم دره ای بلند شدین اومدین این جا
و ادعای ارث و میراث می کنین.ما هم از شما به عنوان دو کلاهبردار که می خوان مال مردم رو بالا بکشن شکایت می کنیم.
از جا برخاست؛صورتش از خشم گلگون شده بود.لب پایینش می لرزید.رنگ سبز چشمانش تیره تر به نظر می رسید.
_ خیلی خوب! هیچ تمایلی ندارم شخصا این جریان رو دنبال کنم.همه چیز رو به وکیلم محول می کنم.از دیدن شما هم پشیمونم.سپس رو به آقای ادیبی گفت: بریم آقای ادیبی.از
حقم نمی گذرم.اگه قراره زور بشنوم باید بگم که زورگویی رو بیشتر دوست دارم... انتقالی می گیرم و به تهران میام تا به فامیل ناتنیم ثابت کنم که کلاهبردار کیه؟
برای لحظه ای چشمان مادر و فریبرز در هم خیره ماند.در نگاه هردو کینه و نفرت صاعقه می انداخت.وقتی رفتند همه در سکوتی عمیق فرورفتیم.چه طور این موضوع می تونست
حقیقت داشته باشه؟فکر کردم از همون لحظه ی اول که دیدمش یه حس غریبی می گفت که آشناس.
نمی دونم شاید چشمای سبز و موهای خرماییش که شبیه من بود و مامان و مادربزرگ همیشه می گفتند فقط تو چشمای سبز و موهای خرمایی پدربزرگ رو به ارث بردی.
مادر مدام در اتاق پذیرایی از این طرف به آن طرف می رفت و بلند بلند حرف می زد.
_ مامان بیچاره!تو تموم سال های زندگیش با پدر چیزی جز صداقت و درستی از خودش نشون نداد،اما در عوض پدر تلخ ترین حقیقت زندگیش رو ازش پنهان کرده بود... آخ... مامان
بیچاره!پدر چه طور تونست این کارو بکنه؟چرا این خونه رو به اسم اونا کرد؟پس ما ها چی؟ما بچه هاش نبودیم؟ما حقی نداشتیم؟
ماریا برایش آب آورد،اما او با ترشرویی لیوان را پس زد و گفت: آب به چه دردم می خوره؟دارم آتیش می گیرم،می سوزم.این پسر حال منو به هم می زنه.انگار طلبکاره.ارث بابش رو
از ما می خواد.طوری بهمون نگاه می کنه انگار
داره به نوکراش نگاه می کنه.
خاله رویا دستش را گرفت و برای همدردی گفت: حالا که اتفاقی نیفتاده.از کجا معلوم که راست میگن؟شاید همه چیز نقشه باشه.
آرمینا سیبی گاز زد و در حالی که لپ هایش پر بود جویده جویده گفت: من که میگم شاید قتل مادربزرگ هم در ارتباط با همین موضوع باشه.این آقای فریبرز با اون هیبت طلبکارانه
ش معلومه که برای بالا کشیدن این خونه از هیچ تلاشی مضایقه نمی کنه.
مادر چنگی به موهایش انداخت و گفت: بهتره همه چیزو به زمان واگذار کنیم.باید اونو به عنوان یه مضنون به کلانتری معرفی کنیم.
آن شب هرکس در لاک خودش فرورفته بود و شاید پیش خود این موضوع را بررسی می کرد.هیچ کدام از ما برملا شدن چنین حقیقت بزرگی را پیش بینی نمی کردیم.از کجا می
دانستیم پدربزرگ پیش از ازدواج با مادربزرگ همسر و فرزندی داشته.از کجا می دانستیم مادربزرگ به قتل می رسد و این حقیقت فاش می شود.آیا می شود حدس زد که قاتل
مادربزرگ صاحب همان چشمان سبزاست؟!نه!آن چشم ها نمی توانستند قصد جان کسی را بکنند.آن چشمان سبز چه قدر شبیه چشمان من بودندومبریا گفت: به قدری شبیه تو
بود که اگه کسی شما رو با هم ببینه فکر می کنه خواهر و برادرین!
مادر زیاد از این حرف ماریا خوشش نیامد.اخم هایش را در هم کشید و به ماریا گفت: این قدر حرف های بی ربط نزن.حوصله داری ها!
آرمینا هم نتوانست جلوی زبانش را بگیرد و گفت: پسر دایی به این خوش قیافه ای داشتیم و خبر نداشتیم. و غش غش خندید.
به گمانم متوجه نگاه ملامت آمیز مادر نشده بود.
sorna
02-06-2012, 10:34 AM
مادربزرگ موهای سپیدش را بافته بود و به چشمانش سرمه کشیده بود.چشمان ریزش به قدری درشت شده بود که آدم از دیدنش هول برش می داشت.صدایش کردم،به طرفم برگشت و لبخند کجی زد.خواستم به سویش بروم که دستی دور گردن مادربزرگ آویخت.دستان استخوانی مادربزرگ به نشان کمک به سویم دراز شده بود و زبانش بیرون زده بود.خیلی سعی کردم بروم . نجاتش بدهم اما انگار پاهایم به زمین چسبیده بود..گریه می کردم،داد می کشیدم اما فقط چشمان مادربزرگ را دیدم که از حدقه زده بیرون.جیغ کشیدم و از خواب پریدم.هوا کم کم داشت روشن می شد.روی گلدان شمعدانی لبه پنجره گنجشکی نشست و کمی بعد پر زد و رفت.نسیم خنکی از پنجره به داخل وزید و تور سفید پرده را تکان داد.لیوان آبی ریختم و جلوی آینه ایستادم.چرا چهره ی قاتل را ندیدم؟
نمی دانم زیر نور ضعیف چراغ خواب بود که احساس می کردم رنگ چهره م پریده و یا این که واقعا رنگم پریده بود؟دیگر خوابم نمی آمد.کنار پنجره ایستادم.تا انتهای کوچه خلوت و ساکت بود.درخت نارون زیر پنجره خیلی سبز شده بود و شاخ و برگ پیدا کرده بد.دسته ای از کلاغ ها از دور به سمتی که خورشید در حال طلوع بود پرواز می کردند.دلم گرفته بود اما می دانستم دلم برای بردیا تنگ نشده است.دلم می خواست مسافرتش چندین ماه طول بکشد.
آن روز نوبت دادگاهمان بود.تمام شواهد و قرائن نشان می داد که ادعای فریبرز بهتاش چیزی جز حقیقت نیست.آن روز دادگاه رأی نهایی را صادر می کرد.تلاش مادر و خاله رویا برای متهم ساختن فریبرز بی ثمر بود چرا که پس از بازجویی های به عمل امده او بی گناه شناخته شد و اتهام به کلی رد شد.مادر و خاله رویا حسابی کلافه بودند و دلشان نمی خواست ملکی که فکر می کردند به آن دو تعلق دارد از آن تازه رسیده ای شود که برادرزاده ی ناتنی شان بود.
من... نمی دانم چرا هنوز به صاحب آن چشمان سبز می اندیشیدم؟
از دادگاه بیرون آمدیم.مادر و خاله رویا شکست خورده و متفکر سر به زیر انداخته بودند و هیچ حرفی نمی زدند.من و آرمینا و ماریا حتی نتوانستیم با مادرانمان همدردی کنیم.چنان تشری بهمان زدند که هر سه خاموش و سرکووب شده سرجایمان قرار گرفتیم.از آن طرف فریبرز در کنار وکیلش لبخند پیروزمندانه ای به لب داشت و حکم موفقیتش در دست راستش بهمان دهن کجی می کرد.وقتی از جلویمان می گذشت پوزخندی زد و گفت: آخرش حق به حقدار رسید.حکم تخلیه رو هم گرفتم. می خوام کل ساختمون رو بفروشم.
مادر یخ کرد.نگاه تندی به او انداخت.خاله رویا بر جا خشک شده بود و واکنشی از خود نشان نمی داد.فریبرز از پله های دادگاه پایین رفت.مادر آقای خطیبی را صدا زد و او جلویش ایستاد.مادر آب دهانش را قورت داد.رأی دادگاه برایش گران تمام شده بود اما طوری حرف می زد که انگار دلش نمی خواست آقای وکیل فکر کند که التماس می کند.
_ آقای ادیبی باهاش صحبت کنین که از حکم تخلیه استفاده نکنه.ما نمی تونیم به این سرعت خونه ی پدری مون رو ترک کنیم،اصلا فکر کنه بهمون اجاره داده!سر ماه اجاره ش رو پرداخت می کنیم،خوب هرچی باشه ما با هم فامیلیم،خوب نیست که...
_ ببینین خانم ستایش.آقای بهتاش از برخورد شما خیلی ناراحت و عصبیه و این کار ها رو فقط به عنوان تلافی می کنن.تا اون جا که من خبر دارم اگه انتقالی بگیرن به تهران میان.باهاش صحبت می کنم ولی قول نمی دم که قبول کنه.
مادر چند لحظه نگاهش کرد گویی دلش می خواست آقای وکیل را تحت تأثیر قرار بده.آقای وکیل با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت.لشکر شکست خورده ی دو خانواده پله های دادگاه را با قدم هایی سست و ناتوان پشت سر گذاشتند.مادر گریه می کرد.
_ یعنی ما رو از خونه میندازه بیرون؟
مطمئن بودم خاله رویا به حرفی که می زند اطمینان ندارد: نه خواهر!هیچ غلطی نمی تونه بکنه.مگه شهر هرته؟
آرمینا برعکس مادرش واقع بینانه تر حرف زد: با حکم تخلیه ای که تو دستشه هر وقت که اراده کنه می تونه اسباب و اثاثیه تون رو بیرون بریزه.
خاله رویا بهش پرید: تو خفه شو آرمینا.
آرمینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت: برگ برنده تو دست اونه.چرا خودمونو گول بزنیم؟
مادر دوباره آتشی شد و فریاد زد: چه قدر ازش متنفرم!عارمه که اون از گوشت و پوست خودمونه.اگه وصیت پدر نبود می دونستم چی کارش کنم.
خاله رویا کلاس فرهنش گل کرد: پسره ی دهاتی معلوم نیست از پشت کدوم کوه اومده که حالا شده صاحب یه ساختمون سه طبقه تو بهترین جای تهران...
آرمینا دوباره زد تو ذوق مامانش: شانس که دهاتی و شهری سرش نمیشه.
خاله رویا یک بار دیگه با تشر گفت: تو خفه شو لطفا.
ماریا آنالی را در آغوشم انداخت و آهسته گفت: باید به ستار بگم به فکر پیدا کردن خونه باشه،فریبرزی که من دیدم فامیل و غریبه سرش نمیشه.می خواد همه ی عقده های زندگی خودش و پدرش رو سر ما خالی کنه.چه قدر تو اون خونه راحت بودیم!
جمله ی آخر را با حسرت ادا کرد.من در باورم نمی گنجید که صاحب آن چشمان سبز تا این حد بی رحم باشد.نمی دانم چرا مطمئن بودم این کار را نخواهد کرد و حرف هایش فقط در حد یک تهدید توخالی است.
پدر پس از شنیدن حرف های مادر به پشتی صندلی آشپزخانه تکیه داد.هیچ تغییری در چهره ش ندیدم که بفهمم چه حالی پیدا کرده است؛اما نگاهش روشن بود: خوب،پس آخرش از دوماد سرخونه بودن نجات پیدا می کنیم.
مادر که حوصله شوخی نداشت سگرمه هاش تو هم رفت و با اخم گفت: به جای هم فکری زخم زبون می زنی؟
پدر خلال دندانی برداشت و آن را لای دندان هایش فرو برد.بعد آرام گفت: چه کاری از دست من ساخته س.وقتی میگی رئیس دادگاه به نفع اون حکم داده باید حقیقت رو قبول کنیم.
_ نخیر!نمیذارم این اتفاق بیفتهوکی جرأت می کنه منو از خونه ی پدریم بندازه بیرون؟همین طوری هم که نیست.
انگار پدر می خواست ته دل مادر را خالی کند: اگه الان برادرزاده ی ناتنیت با دو تا مأمور و حکم تخلیه بیاد پشت در چی کار می کنی؟
مادر با حرص نگاهش کرد.برق دندان هایش را دیدم که به هم ساییده می شد.در دلم گفتم الانه که سر بابا داد بکشه اما انگار خودش هم به درستی حرف های پدر واقف بود.قوطی کبریتی را که در دستش بازی می داد مچاله کرد و روی میز پرت کرد: نمی دونم این آکله از کجا پیدا شد و زندگیمون رو به هم ریخت.
پدر گفت: مانی چای بریز خوشرنگ باشه.
مادردستش را زیر چانه ش زده بود و این بار به جای قوطی کبریت به گلدان گیر داده بود.پدر زیرچشمی مادر را زیر نظر گرفته بود ولبخند کجی روی لبش بود.خوشش میامد در این حال و هوا سر به سرش بگذارد.
_ ولی خودمونیم ها!فریبرز با آقای بهتاش بزرگ شباهت عجیبی داشت.قد بلند،چشمای سبز و موهای خرمایی.حتی ابهت و غرورش رو هم از اون خدابیامرز به ارث برده بود.
چای را مقابلش گذاشتم.پوزخندی زد و نگاهم کرد و ادامه داد: چه قدرم شبیه مانی بود.مگه نه سیما؟
مادر با اخم نگاهش کرد و پدر بی تفاوت قند را در دهانش گذاشت.
sorna
02-06-2012, 10:35 AM
هیچ کس در خانه نبود.مادر هم برای خرید بیرون رفته بود.روی کاناپه رو به روی دریچه کولر لم داده بودم.بردیا تماس گرفته و خبر داده بود که تا هفته ی دیگر به ایران برمی گردند و برای چندمین بار در خلال حرف هایش تکرار کرد که دلش برایم خیلی تنگ شده و این که وقتی به ایران برگردد برای رفع دلتنگی باید چند روز بدون وقفه در کنار من باشد.من خوشحال یا ناراحت در جوابش فقط خندیدم.
فکر خاصی نداشتم.گه گاهی به یاد مادربزرگ آه می کشیدم.چه طور قاتل بی رحمش پیدا نشده بود؟با شنیدن صدای زنگ بی حوصله بلند شدم.حال باز کردن در را نداشتم.دستی روی موهای ژولیده م کشیدم و در را باز کردم.با دیدن فریبرز از آن حالت شل و بی حال درآمدم و صاف ایستادم:سلام کردم و به چشمان سبزش زل زدم.تی شرت مشکی و شلوار جین پوشیده بود.موهای خرماییش را دو طرف صورت ریخته بود.ژل زده و آراسته.
_ سلام کسی خونه نیست؟
این مرد مغرور من رو داخل آدم حساب نمی کرد؟چه قدر تن صدایش دلنشین بود.
_ غیر از من کسی نیست،البته مامانم تا نیم ساعت دیگه برمی کرده.بفرمایی داخل،تا شما شربتی بخورین اونم برگشته.
زیاد بی میل نبود.لبخند کمرنگی لحظه ای لبانش را گشود و گفت: اگه مزاحم نیستم منتظر مامانتون میشم.
خودم را کنار کشیدم و او داخل شد.با عجله آینه و شانه را از روی مبل برداشتم و او را دعوت به نشستن کردم.روی مبل نشست.بدون حضور مادر کمی دستپاچه شده بودم ونمی دانستم اول برایش شربت ببرم یا چای؟شربت پرتقال را توی لیوان مخصوص مهممان ریختم اما نی پیدا نکردم.نمی دانم چرا این قدر هول شده بودم.ناخواسته جلوی اینه ایستادم.دستی به سر و روی آشفته م کشیدم و همراه با لبخندی به پذیرایی برگشتم.
لیوان شربت را از روی سینی برداشت و تشکر کرد.رو به رویش نشستم.لیوان شربت در دستم بود و نگاهم سبزی چشمانش را می کاوید.او هم عجیب به چشمانم زل زده بود.شاید در دلش می گفت چه قدر شبیه چشمان من است.برای این که حرفی زده باشم با اشاره به لیوان گفتم: بخورید تا گرم نشده.
هم زمان با هم لیوان را سر کشیدیم.پس از خالی کردن لیوان دوباره نگاه سبزش را به من دوخت و پرسید: چند سالته؟
_ شونزده سال.پنجم دبیرستانم یعنی میرم شیشم.
_ از چه درسی خوشت میاد و از چه درسی بدت میاد؟
نمی دانم چه منظوری از این پرسش ها داشت.شاید فکر می رکد چون شانزده سالم است باید باهام مثل دختر بچه ها حرف بزند!با این حال گفتم:
_ از تاریخ خوشم می یاد،اما از ادبیات خوشم نمیاد.
چشم چپش تنگ تر از آن یکی چشمش شد و گفت: چرا از ادبیات خوشت نمیاد؟
به یاد حال و هوای شاعرانه دبیر ادبیات افتادم که دلش می خواست همه آن حس و حال را برای خواندن و گوش دادن به شعر پیدا کنند،ولی لزومی ندیدم او علتش را بداند.فقط شانه هایم را بالا انداختم.
پس از لحظه ای سکوت و تفکر گفت: من حدود هشت ساله که تدریس می کنم و...
مثل بچه های کوچک ذوق زده وسط حرفش پریم: وای!یعنی شما دبیرین؟
از هیجانزدگی من خنده اش گرفت و با سر تأیید کرد.پرسیدم: چی درس میدین؟
وقتی گفت ادبیات سرخ شدم و سرم را پایین انداختم.نمی دانم چرا شروع کردم به توضیح دادن: راستش از خود درس ادبیات بدم نمیاد،از دبیر دبیر ادبیاتمون...
نگاه پر تمسخرش نگذاشت به حرفم ادامه دهم: در طی این چند سال هیچ دانش آموزی رو ندیدم که از ادبیات خوشش نیاد.
دوباره خجالت کشیدم.مادر برگشت.با دیدن فریبرز از روی ناچاری با او سلام و احوالپرسی کرد.برخورد آن دو نفر با همه ی سردی و خشکی قابل توجه بود.مادر نگاه زیر چشمی به او داشت و فریبرز خیلی راحت صاف روی صندلی نشسته بود.
_ ببینین خانم ستایش با انتقالی من موافقت نشده یعنی گفتن تا سال دیگه نمی تونم انتقالی بگیرم...
مادرکه دست راستش روی قلش بود آهسته نفس راحتی کشید و فریبرز ادامه داد: در حال حاضر از فروش این جا صرف نظر کردم تا سال دیگه!شما هم تا اون موقع بهتره به فکر پیدا کردن جایی برای زندگی باشین.
مادر که خیالش از بابت خونه راحت شده بود پا روی پا انداخت.
_ تا سال دیگه خدا بزرگه.شاید تا اون موقع تصمیم تون به کلی عوض شد و قصد فروش خونه رو نداشتین و ما هم...
حرف مادر را برید و محکم و صریح گفت: من به ندرت تصمیمم رو عوض می کنم،اگه می بینین کوتاه اومدم،به خاطر یه سرس معذوراتیه که در برابر مسئله ی هم خونی و فامیلی...
مادر دست هایش را به علامت رد حرف هایش بالا آورد و با لحن استهزاآمیزی گفت: اصلا به مسئله ی هم خونی فکر نکنین که برای ما رسمیتی نداره و...
_ بسیار خوب!پس مجبورم حکم تخلیه رو به اجرا بذارم.
سپس از جا برخاست.در نگاه پرصلابت و جدی فریبرز نمی دانم چه چیزی نهفته بود که به مادر فهماند خیلی تند رفته است.
_ حالا چرا عصبانی می شین؟باشه تا سال دیگه ما خونه ی مناسبی پیدا می کنیم،لطفا بشینین.
_ نه!باید برم.سپس رو به من با لبخند نرمی گفت: از پذیرایی گرمت ممنونم!
من هم بلند شدم.او با مادر خداحافظی کوتاهی کرد.نمی دانم چرا تا دم در بدرقه اش کردم.
_ سعی کن تو درس ادبیات به تنها چیزی که فکر می کنی عشق باشه و زیبایی احساس آدمیت!وقتی شعر می خونی آروم زیر لبت پچ پچ نکن.خوبه که با صدای بلند برای خودت دکلمه کنی.اون وقته که می فهمی شیرین ترین درس زندگی ادب و ذوق شاعرانه س.
به یاد آقای بسطامی افتادم که هروقت شعر می خواند با چنان سوزی دکلمه ش می کرد که انگار خودش آن را سروده.
_ سعی می کنم.
از پله ها پایین رفتیم.جلوی در هر دو ایستادیم.وقتی مقابلش ایستادم با قد بلندم تنها تا شانه هایش می رسیدم.سبزی نگاهمان در هم گره خورد.
_ تا سال دیگه خدانگهدار.
نفهمیدم چرا پرسیدم: دیگه بهمون سر نمی زنین؟
فقط نگاهم کرد و لبخند زد.ماریا می گفت از وقتی تو مهمونی های رنگارنگ شرکت کردی و با این و اون نشست و برخاست کردی چشم و گوشت باز شده و کمرویی رو کنار گذاشتی؛راست می گفت.
دستش را به نشان خداحاقظی بالا آورد و به طرف بی.ام.و آلالویی رنگی رفت که خیلی قشنگ بود.بوقی زد و به آرامی از مقابلم گذشت.وقتی از خم کوچه عریض و خلوت رد شد متفکر و سربه زیر برگشتم.
مادر در اتاق نشیمن در حال راه رفتن بود و غرغر می کرد: خدای من!چه طور نتونستم جواب این پسرهی بی ادبو بدم؟داشت تهدیدم می کرد... آخ!ببین چه قدر بدبخت شدیم که این از پشت کوه اومده برام خط و نشون می کشه... مانی... کدوم گوری رفته بودی؟می خواستی آب هم پشت سرش بریزب.خیلی رفتارش دوستانه و مودب بود که تا پایین بدرقه ش کردی؟
_ چرا این قدر حرص می خورین مامان جون!اون بیچاره که رفت و تا سال دیگه هم این طرفا پیداش نمیشه.تا سال دیگه هم به قول شما خدا بزرگه.شاید رأیش عوض شه. نخواد ما از این جا بریم... خدا رو چه دیدی؟
به طرفم برگشت و نگاهم کرد.کمی آرام تر به نظر می رسید.وقتی به طرف اتاقم می رفتم به این فکر می کردم که تا سال دیگه خیلی راهه.
sorna
02-06-2012, 10:35 AM
سلا مانی!می خوام ببینمت همین حالا.
دستم را روی پیشانیم گذاشتم تا عرق سردم را در آن هوای گرم پاک کنم.
_ سلام کی اومدی؟
از لحنش پیدا بود که خیلی خوشحال است: صبح رسیدم!دلم برات تنگ شده بود.تو چی؟
خوشم نمی آمد دروغ بگویم،اما گفتم: منم همین طور!کی میای؟
_ همین حالا آماده شو که اومدم.
وقتی گوشی را گذاشتم نگاه تیز مادر متوجه من بود.
_ آخرش بردیا اومد.خیلی خوبه.همش دلم شور می زد که نکنه یه دختر خارجی تورش بزنه.سپس ابروانش را داد بالا.
بی آن که کششی در خودم پیدا کنم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز شدم.خدای من!چرا از اومدنش خوشحال نشدم و شادمانه بالا و پایین نمی پرم؟یک ماهی میشه که ندیدمش.پس چرا مثل اون روزا برای دیدنش لحظه شماری نمی کنم؟واقعا دیگه دوستش ندارم؟پس اون همه عشق و علاقه کجا رفته؟چرا ازش دلزده سدم؟دیگر دوستش نداشتم.مثل اون وقتا دیدنش بهم آرامش نمیده.
نه!نمی تونم خودم رو گول بزنم.اون دیگه تو قلب من جایی نداره.اش جرأتش رو داشتم و بهش می گفتم این رابطه رو تموم کن؛اما مگه میشه به اون چشمای شوریده خیره شد و اعتراف کرد؟
_ مانی بردیا دم در منتظرته.هرچی اصرار کردم بیاد بالا قبول نکرد... تو که هنوز آماده نشدی!پا شو چرا بی خیال دراز شدی روی تخت؟
کاش مامان می تونست پای حرفام بشینه و راه حلی پیش پام بذاره؛اما مامان کم حوصله ی من بعد از شنیدن حرفام منو به باد ابتقاد می گیره.بدون هیچ شتابی بلند شدم و لباسم را عوض کردم.حتی از پنجره نگاهی به پایین ننداختم تا از دیدن بنز قرمزش قلبم فشرده شود.آرایشی نکردم.فقط مادر ماتیک شکلاتیش را به زور روی لبم مالید.تا دم در هم مرتب سفارش کرد.
_ یه جوری رفتار کن که فکر کنه دوریش خیلی برات سخت بوده.جالب بود.شاید مادر از بی علاقگی او با خبر بود.
_ وقتی بفهمه دوریش باعث ناراحتیت میشه محاله دیگه به مسافرتای دور دراز بره.ببین از فرنگ سوغاتی برات چی آوردهتأکید کن که با مامانم حتما برای دیدن مامانت میایم...
_ خداحافظ مامان.و در را پشت سرم بست.جلوی در ایستادم.با خودم در حال کشمکش بودم که پیاده شد.موهایش را بیش از اندازه کوتاه کرده بود.شلوار جینش هم خیی تنگ به نظر می رسید.نگاهمان در هم گره خورد.نه از طرز نگاهش گر گرفتم و نه هنگامی که به سویم خیز برداشت دستپاچه شدم.
_ عزیز دلم!باور کن دلم برات یه ذره شده بود!اگه امروز صبح نمی رسیدیم تهران خودم رو می کشتم.سپس سرم را بلند کرد و خیره به چشمانم گونه م را بوسید.
زن پیر همسایه با زنبیلی در دست از در حیاطشان بیرون آمد و نگاه پرطعنه ای به ما انداخت.شرمگین از رفتار بردیا،به
رویش لبخند زدم و متوجه ش کردم که کجاییم.
دستم را گرفت و شتابان به طرف ماشین برد.یکریز حرف می زد.
_ خودمم باورم نمی شد تا این حد بهت وابسته باشم.پاریس که بودم مثل همیشه بهم خوش نگذشت.همش به یادت بودم.مامانم می دونه چه قدر از این دوری عذاب کشیدم،وقتی بلیط برگشت را در دست پدر دیدم نزدیک بود بال در بیارمدلم می خواست داد بکشم تا همه ی پاریسی ها بفهمن چه قدر خوشحالم.
حرف هایش هیچ حسی در من برنینگیخت.مثل همیشه ذوق نکردم و گونه هایم سرخ نشدند.بی تفاوت نگاهش کردم و پرسیدم: اصلا چرا رفتی؟چرا این همه طول کشید؟
لب پایینش را داد بالا و متفکرانه گفت: مجبور بودم.
با تعجب پرسیدم: چرا؟
انگار دلش می خواست بحث را عوض کند.بوق ممتدی زد و با خنده سر از شیشه بیرون کرد و فریاد زد:برین کنار!نمی خوام از خوشحالی بزنم به شماها...
اما هیچ کس سرراهش قرار نگرفته بود!
برای ابراز علاقه و احساس بیش از حد بردیا هیچ آمادگی نداشتم و حتی بوسه های پی در پی اش حالت بدی بهم می داد. وقتی شومینه را روشن می کرد گفت که چه قدر دلش برای کباب و شام دو نفره تنگ شده اما من هیچ حرفی برای گفتن نداشتم.وقتی در نبودش احساس آسودگی و راحتی می کردم و وقتی برگشت حالم گرفته شد... چه باید می گفتم؟
_ مانی!چرا چیزی نمیگی؟
دلم نمی خواست با حرف هایم فریبش بدهم اما شهامت راستگویی هم نداشتم: به قدری حرف برای گفتن داشتم که همه ش با دیدنت یادم رفت.
در دل خودم را سرزنش کردم.دروغگو!بزدل ترسو!چرا راستش رو نمیگی!لابد از سیلی هاش می ترسی.
_ بیا کنارم.نمی دونم چرا این قدر سردمه.دلم می خواد گرم شم.
نگاه پراکراهی به دستان گشوده ش انداختم.دلم نمی خواست بروم ولی مگر چاره ی دیگری هم داشتم؟مثل عروسکی در دست بچه ای بودم که تمام عشقش بازی با عروسک بود.گاهی عروسک را درون تختخواب اسباب بازی می خواباند . برایش لالایی می خواند و گاهی دیگر با او دعوا می کرد و از زور خشم و قهر به گوشه ای پرتش می کرد.
_ مانی دلم می خواد شب همین جا بخوابیم.
پس از خوردن شام هردو سنگین و بی حال روی مبل افتاده بودیم.از نگاه خمارش یک لحظه نگرانی بر وجودم چنگ انداخت،منتظر پاسخ مثبت من بود.
_ متأسفم نمی تونم قبول کنم.
سریغ از جا بلند شد و زل زد به من.چشمان روشنش پر از ابر ناراحتی بود: چرا؟مگه مال هم نیستیم؟
چه قدر شنیدن این جمله برایم دردناک بود.چه قدر راحت مرا متعلق به خود می دید.نمی توانستم با صراحت گفته اش را رد کنم،باید با ملایمت توجیهش می کردم.
_ هنوز نه!چون نه به طور رسمی نامزدیم و نه عقد کردیم.
_ از کدوم رسمیت حرف می زنی؟لزومی نداره همه باخبر شن که ما مال هم شدیم.همین که من و تو قبول داریم کافیه.
_ اشتباه نکن بردیا!باید رسمیت باشه تا مشروعیت هم داشته باشه.
نمی دانم چرا با صدای بلند خندید.دستش را روی شکمش گذاشته بود و غش غش می خندید.بعد گفت : چه قدر حرفات بچگونه س نمی تونم جلوی خنوده م رو بگیرم.
از این که دستم انداخته بود دلگیر شدم.متوجه شد و دست از خندیدن برداشت و به طرفم آمد.می خواست عذر خواهی کند.
_ قصد بدی نداشتم مانی!ولی قبول کن که حرفات خنده داره.. اخم نکن... معذرت می خوام،خوب بخند دیگه،اگه نخندی شب رو همی جا می مونیم.
به ناچار خندیدم.
هدیه هایی را که از پاریس برایم آورده بود از چمدان بیرون آورد و به دستم داد.کت و دامن زرد یقه انگلیسی که فکر کنم انتخاب مادرش بود،همراه کیف زیربغل کوچکی که همرنگش بود،پیراهن حریر صورتی رنگی با تاج سفید و کفش ساتن به اضافه ی سرویس برلیان گرانبهایی که چشمانم با دیدنش برق زد و تا چند لحظه نتوانستم حرف بزنم.دو سه دست بلوز شلوار هم برایم آورده بود و توضیح داد چون قدم بلند است بلوز و شلوار بیشتر بهم میاد.
آن همه هدیه با ارزش گرچه برایم جالب بودند اما چندان هیجانزده م نکرد و وادارم نکرد مثل دفعه های پیش بعد از گرفتنشان به طرفش بپرم و صورتش را ببوسم.تنها به متشکردم اکتفا کردم.انگار او منتظر همان واکنش گذاشته م بود و زیاد راضی به نظر نمی رسید.
sorna
02-06-2012, 10:36 AM
_ مانی چرا همون کت ودامنی رو که بردیا از پاریس برات آورده نپوشیدی؟با این لباس رفتی دیدن مامانش؟
سگرمه هایم در هم رفت و رو به به ماریا گفتم: مگه این لباس چه مشکلی داره؟مگه مامان بردیا چه شخصیت مهمیه که من باید به خاطرش...
مادر محکم زد تو ملاجم: بس که بی لیاقتی!بیچاره غیر از هدیه های پسرش برات گوشواره ی مروارید آورده.حالا تو دوباره قر بیا.
چشمان ماریا برق زدند و گفت: گوشواره ی مروارید بده ببینم خدا شانس بده.
مادر و ماریا را به حال خودشان گذاشتم و به اتاق خودم رفتم.بی جهت دلگیر و عصبی بودم و دلم می خواست بهانه ای به دست بیاورم تا خشمم را سرشان آوار کنم.خیلی هم بی جهت دلگیر نبودم.دو هفته ی دیگر در یک مهمانی مفصل که خانم رزیتا ترتیبش را می داد نامزدی من و بردیا رسمی می شد.البته مادر چیزی نمی دانست.بردیا به من گفته بود که مثلا خوشحالم کند... مسخره است!چرا کسی نمی فهمه که من دیگه بردیا را رو دوست ندارم؟در واقع از این که روزی عاشقش بودم و به خاطرش در بیمارستان بستری شده بودم دیوانه می شوم و از این که این اواخر فقط تحملش کرده بودم خسته بودم.سر خودم داد کشیدم: بس کن دیگه!مگه تو جرأتش رو داری؟می تونی جلوی مامان بگی دیگه بردیا رو دوست نداری؟بی لیاقتی و بیچارگی از خودته.بس که ساکت موندی تا دیگران برات تصمیم بگیرن.کافیه لب باز کنی تا همه رو سرت آوار شن.حق هم دارن.دوستش نداری و هر روز تا نیمه شب رو با اونی؟حماقت هم حدی داره!حالا که گندش بالا اومده...
به خودم گفتم: چه گندی؟هنوز که اتفاقی نیفتاده... هنوز دستش بهم نرسیده.و خیره خیره به آسمان صاف و آبی شهریور زل زدم.نمی دانم چرا ناخواسته چهره ی مادربزرگ جلوی چشمانم آمد.چه زود فراموش شد.فکر کردم اگر در زمان حیاتش می فهمید وهرش زن دیگری داشته چه واکنشی از خود نشان می داد؟آن موقع هم مثل همیشه در خلوت شبانه اش برایس از هر شاعری شعر می خواند؟با یاد پدربزرگ دوباره ضمیر ناخودآگاهم فریبرز را به خاطرم آورد.با آن غرور و صلابت مردانه ش!بردیا هم اول به نظرم مغرور رسید... اما نه... فریبرز با همه ی آدم هایی که دیدم فرق داره... چه قدر رنگ چشمانش را دوست داشتم.خدا رو شکر که مامان نمی تونه بفهمه آرزوی دیدار دوباره ش رو دارم تا تو سرم بکوبه و سرزنشم کنه.
مدرسه ها تا چند روز دیگر باز می شدند.نمی انستم آن سال را چه طور شروع خواهم کرد.یا سمیرا افتادم که به کالج رفته بود.جایی که رسیدن به آن روزی آرزوی قلبیم بود.نمی دانستم چرا آن را از دست دادم.نمی دانستم؟همیشه خودم را گول می زنم.هیچ کس مثل خودم بلد نبود سرم رو شیره بماله... کالج حق مسلم سمیرا بود.
از بیکاری حوصله م سر رفته بود.از یکنواختی روز ها و نقش بازی کردن هایم خسته شده بودم.مادر نوید روز های خوب را می داد اما من خوشبین نبودم.دیگر از هیچ چیز خوشم نمی آمد.خستگی عشق بی بنیان بردیا بر روح تنم سنگینی می کرد... دلم می خواست در جایی قرار بگیرم که هیچ کس دستش بهم نرسد.جایی که دیگر نه صحبت از پارتی و مهمانی و رقص باشد و نه صحبت از مد و لباس و آرایش... کاش جایی پیدا می شد که بی حضور سایه ی پررنگ و چشمان روشن بردیا قلبم برای زندگی بتپد؛فقط برای زندگی.
با شنیدن سرو صدای بچه ها با کنجکاوی پشت پنجره رفتم.چرخ و فلکی آمده بود و بچه ها با شادمانی بالا و پایین می پریدند و به نوبت سوار می شدند.لبخند زدم.کاش دوباره بچه می شدم و تنها نگرانیم از دست دادن فرصت برای سوار شدن به چرخ و فلک بود.کاش دوباره بچه می شدم...
sorna
02-06-2012, 10:37 AM
_ مانی چه قدر این لباس بهت میاد.
به روی خانم سلیمی که از دوستان رزیتا خانم بود لبخند زدم.بعد از دو دور رقص با بردیا خسته و دمق روی صندلی چسبیده بودم.مادر در حال گفت و گو با رزیتا خانم بود و ماریا و ارمینا با آقای مهدوی هم صحبت شده بودند.خاله رویا نمی دانم کجا غیبش زده بود!
بردیا چند دقیقه ای بود که تنهایم گذاشته بود.کسی صدایش کرد و او هم رفت.با دیدن کاوه که روبه رویم ایستاده بود کمی خودم را جا به جا کردم و فکر کردم چرا به من نزدیک میشه؟
کمی این پا و آن پا کرد.می خواست دعوتش کنم بشیند اما حال و حوصله جر و بحث با بردیا را نداشتم،از کاوه هم خوشم نمیامد.معذب و ناآرام گفت: ماندانا خانم می خواستم دوباره درباره ی همون موضوعی که بهتون گفته بودم صحبت کنم... گوش هایم همزمان دو صدا را می شنید.بردیا پشت میکروفن ایستاده بود.
_ خانم ها و آقایان،امشب می خوام تو جشن تولد بهترین کس زندگیم... ماندانا... خبر مهم و اعلام کنم.
چه جالب!تمشب تولدم بود و خودم نمی دونستم...
_ ببین ماندانا بردیا یه آدم معمولی نیست.نمی دونم چه طوری برداشت می کنی ولی من بدون هیچ غرضی میگم که بردیا... یهنوع بیماری روانی داره که... چه طور بگم... هر شیش ماه برای معالجه به پاریس میره تا تحت مراقبت قرار بگیره...
_... نامزدی خودم خودم و مدوشیزه و ی زیبا و محترم ماندانا ستایش اعلام می کنم.
صدای ک و هلهله نگذاشت خوب بفهمم کاوه وقت رفتن چه گفت فقط شنیدم که گفت: بیماریش خطرناکه ماندانا...
دهانم خشک شده بود و چشمانم می سوخت.دلم آب می خواست.مادر با چهره ای گشاده و لبخندی تا بناگوش دررفته دست روی شانه م گذاشت.
_ دخترم،تبریک میگم... از اول هم می دونستم تو دختر خوش اقبالی هستی.
نمی دانم چرا خودم را در آغوشش پرت کردم و صدای هق هقم بلند شد.مادر فکر می کرد از شوق است که این طور گریه می کنم اما من واقعا گریه می کردم.از بدشگونی این نامزدی دلم خنجر خورده بود.
_ مامان بیا از این جا بریم... حالم بده.
_ طبیعیه عزیزم!هرکس جای تو بود...
_ مامان!راست میگم... منو ببر بیرون... سرم گیج میره.
_ باز خودت رو گرفتی دختر؟ببین همه زل زده ن به ما!این اداها خوب نیست...
باقی حرف هایش را نشنیدم و محکم روی زمین پرت شدم.
_ مانی جون!چشمای قشنگت رو یه بار دیگه باز کن.
از برق چشمان عسلی اش تمام تنم لرزید.جمله ی آخر کاوه در گوش هایم تکرار می شد: خطرناکه... بیماره...
دستم را روی گوش هایم گرفته بودم و گریه می کردم.هیچ کس آن شب نفهمید چه مرگم شده.کاوه هم دیگر خودش را بهم نشان نداد.
_ این طور حرف نزن آرمینا،مانی خیلی وقته که خودش رو متعلق به بردیا می دونه پس نباید این طور هیجان زده می د و گریه هاش...
مادر عصبانی به نظر می رسید.بعد از رفتن خاله رویا و آرمینا دیگر طاقت نیاورد و سرم داد کشید: امشب از خجالت داشتم آب می شدم.انگار تشنه ی ازدواج با بردیا بودی.تو با این طرز رفتارت همیشه مایه ی آبروریزی هستی. و در را محکم پشت سر خود بست.
به اتاقم رفتم تا در خلوت دور از چشم اطرافیان به حال خودم گریه کنم.قهر مادر باعث شد تا زودتر به تنهاییم سلام بگویم.حلقه ی زردی که در انگشتم بود در تاریکی اتاق برق میزد.به حرف های کاوه می اندیشیدم.خدای من!
اگه این حرفا حقیقت باشه چی؟چی کار می تونم بکنم؟کاوه چه اصراری داره که بهم دروغ بگه... لابد راستش رو گفته!اما من چی کار می تونم بکنم؟مخصوصا حالا که حلقه ی بندگی تو انگشتم چشمک میزنه.
دلم به حال خودم سوخت.کاوه دروغ نگفته!مگه ندیدی به خاطر یه دروغ چه طور تنبیهت کرد؟خودم هم تا حالا شک داشتم ولی کاوه مطمئنم کرد... آه مامان!چرا نمی تونم برات درد و دل کنم؟کاش کمی حمایتم می کردی.
اشک گونه هایم را خیس کرده بود.آخرین شب شهریور برایم به سختی گذشت.دلم گرفته بود... می دانستم از بردیا خوشم نمی آید اما حلقه ی نامزدی می گفت همه چیز تمام شده.
مادر از من خواست به مدرسه نروم... خودم هم زیاد امادگی نداشتم.گفتم شاید فرصت خوبی برای حرف زدن با مادر باشد.می خواست آش رشته بپزد.در حالی که سبزی ها را خرد می کرد گفت: نذر کرده بودم بردیا از تو خوشش بیاد و با هم نامزد شین.البته من زیاد با حرفای رزیتا خانم موافق نیستم.این که گفت با هم نامزد باشن تا ماندانا هجده ساله شه...به نظرم باید ترتیب عقد و عروسی رو زود داد.
_ انگار خیلی برای رفتنم عجله دارین.
_ هر ماردی آرزوی سر و سامون گرفتن بچه ش رو داره.تو هم که یه مرد اصیل و ثروتمند نصیبت شد چه اشکالی داره زودتر بری سر خونه و زندگیت؟این روزا درس به درد کسی نمی خوره پول حرف اول رو میزنه.
گفتم تا تنور داغه نون رو بچسبونم: مامان من زیاد به این ازدواج خوشبین نیستم،بردیا اخلاق خاصی داره بعضی وقتا ازش می ترسم و دلم می خواد دیگه نبینمش.
مادر چنان پر خشم و غضب پرید وسط حرفم که نزدیک بود بشقاب از دستم بیفتد.
_ خجالت بکش!این حرفا چیه؟از بردیا می ترسی؟تو رو خدا جای دیگه نگو که میگن این دختره یه چیزی کم داره.
با وجود فریاد مادر خودم را نباختم: مامان بردیا اونی نیست که فکر می کنی.باور کن من نه تحملم رو از دست داده م و نه...
این بار فریادش ساکتم کرد: کافیه دیگه!نمی خوام این چرندیاتو بشنوم.اگه دخترم نبودی می گفتم عقب افتاده ای.. بعد از این همه مدت تازه یادت افتاده که اونی نیست که فکر می کردی؟خجالتم خوب چیزیه... از آشپزخونه برو بیرونبه ماریا هم بگو بیاد این جا... دختره ی پررو... می خواد آبروم رو ببره... از جلوی چشام دور شو.
با چنان بغضی بیرون رفتم که اگر نمی ترکید خفه می شدم.فکر نمی کردم این طوری جوابم را بدهد.گریه کردن هم بیهوده بود؛دردی را دوا نمی کرد.مادر حق داشت... کار از کار گذشته بود.
مادر آش رشته می پخت چون نذرش ادا شده بود.برای او چه اهمیتی داشت که در دل من چه می گذرد؟
sorna
02-06-2012, 10:37 AM
با خشمی آشکار به نگاه خونسردش زل زده بودم.چه قدر از حالت بی تفاوتی که گرفته بود متنفر بودم.صورتم را برگرداندم تا بیشتر از دیدنش منزجر نشوم و در همان حال گفتم: نمی تونم بیام!چند بار بگم؟دو هفته س که مدرسه ها باز شده درس ها به طور جدی شروع شده،نمی تونم بیام شمال!خواهش می کنم درک کن.
صورتم از سیلی ناگهانیش داغ شد.چند نفر از بچه ها جلوی در مدرسه ایستاده بودند و نظاره گر این صحنه بودندد.دندان هایش را چفت کرده بود و دست راستش مشت شده بود.
_ چند بار بگم دوست ندارم باهام مخالفت کنی!همین که گفتم.
رفتار غیر اخلاقیش جلوی دید بچه ها گستاخم کرده بود.سرش داد کشیدم.
_ دوست نداری که نداری!به درک!من شمال بیا نیستم.و دوان دوان خودم را به حیاط مدرسه رساندم.چند نفر دورم را گرفتند: کی بود مانی؟مزاحم بود؟
_ نکنه داداشت بود... آخه خیلی از برادرها جلوی دختر ها غیرتشون گل می کنه.
دستی روی صورت خیس از اشکم کشیدم و با حسرت گفتم: نامزدم بود،چیز مهمی نیست.
_ مانی!چت شده؟داری گریه می کنی؟
با دیدن الهام انگار دوباره بغضم ترکید.سرم را در آغوشش فرو بردم و های های گریه را سر دادم.
_ الهام،خیلی وحشیه... جلوی چشم بچه ها زد تو گوم... دیگه چه طور می تونم این جا درس بخونم.
الهام با مهربانی دستی روی سرم کشید: غصه نخور مانی.درست میشه.بیا بریم بوفه،یه نوشابه خنک حالت رو جا میاره.
دستم را گرفت و به طرف بوفه برد.نوشابه ی خنک هم نتوانست آتش درونم را آرام کند.
_ الهام ازش متنفرم!باهام مثل دیوونه ها رفتار می کنه،همش می خواد حرف حرف خودش باشه.به خدا دیگه از دستش خسته شدم.از وقتم هم نامزد شدیم این رفتار خوخواهانه ش بیشتر شده.با این رفتارش فقط منو از خودش بیزار می کنه،نمی دونم باهاش چی کار کنم.به خدا نمی دونم!
الهام فقط گوش می داد.خوشحال بودم که می توانم با او درد و دل کنم بدون این که وسط حرف هایم بپرد یا سرزنشم کند.گفتم و گفتم.کم کم احساس سبکی بهم دست داد و آن حس نفرت کمرنگ شد.حرف های الهام مثل یک آدم مجرب و سالخورده بود.
_ نباید ناامید باشی.اگه بخوای می تونی رفتارش رو نسبت به خودت عوض کنی.حتی می تونی دوباره بهش علاقه مند شی.به هر حال بای شرایط رو عوض کنی.باید رفتار های سرکشش رو ممهار کنی و به جای لجبازی با منطق متوجه ش کنی.فکر می کنم اگه رفتارت باهاش درست باشه خیلی زود متوجه اشتباهش میشه.
نگاهش کردم.او چه می دانست: نه الهام،این چیزا که تو میگی درباره ی بردیا صدق نمی کنه،فقط قصدش آزار منه.
با شنیدن صدای زنگ به یکدیگر چشم دوختیم.
_ مامان!ندیدی چه طور جلوی چشم بچه ها صورتم رو داغ کرد.رفتارش طوری بود که خجالت کشیدم سرم رو بلند کنم و به بچه ها نگاه کنم.
چهره ی مادر در هم رفت و چشمانش را تنگ کرد: مگه چی کار کردی که این کار رو کرد؟
ماریا با لحن حق به جانبی گفت: هر کاری کرده بود حق نداشت جلوی دیگران مانی رو تحقیر کنه.
رو به مادر که نگاهش به ماریا بود گفتم: هیچ کاری نکرده بودم،فقط گفتم نمی تونم باهاش برم شمال،همین!
دستم را روس صورت سیلی خورده م گذاشتم.مادر که چین و چروک صورتش را بالا و پایین می کرد به پشتی صندلی تکیه داد و حرف دیگری نزد.نگاهش به گلدان روی میز بود و از حالت چشمانش پیدا بود که به فکر فرو رفته است.
ماریا سیبی گاز زد و رو به من گفت: از الان بخوای بهش رو بدی فردا نمی تونی باهاش زندگی کنی،گربه رو باید دم حجله کشت،تا زد زیر گوشت تو هم بزن تو گوشش،چه معنی میده به این زودی روت دست بلند کنه!
چون مادر را در فکر دیدم آهسته گفتم: باور کن ازش خوشم نمیاد اگه می شد دلم می خواست این نامزدی رو به هم بزنم...
با دیدن چشمان گرد شده و دهان بازمانده ش به حرف هایم ادامه ندادم.
_ تو چی داری میگی.نامزدی رو به هم بزنی... این غیر ممکنه.مگه میشه؟بعد از این همه مدت... نه فکرشو هم نکن... اگه مامان بفهمه...
_ چی زیر گوش هم پچ پچ می کنین؟
هر دو به طرف مادر برگشتیم.کمی رنگ چهره ش باز شده بود.اما هنوز یکی از چشمانش تنگ تر از دیگری بود.مادر با گفتن خودم باید باهاش صحبت کنم از جا برخاست.
زیر لب گفتم: مگه با حرف زدن شما آدم میشه؟
به همراه ماریا که برای خرید خرت و پرت بیرون می رفت به بازار رفتم تا کمی حالم سرجایش برگردد.ضمن پیاده روی سعی داشتم به ماریا بقبولانم که او دیگر در قلبم جایی ندارد،اما اگرچه ماریا مثل مادر تند برخورد نکرد اما حرف هایش بوی حرف های مادر را می داد؛که جلوی فامیل آبروریزی می شه و دیگه کسی به خواستگاریت نمیاد و ممکنه پیر دختر بمونی و هزار و یک حرف دیگر.
ماریا هم ناامیدم کرد.اوهم از من خواست با بردیا بسازم این زندگی را بپذیرم.به خانه که برگشتیم مادر با چهره ای گشاده در را به رویمان گشود.در پاسخ تعجبمان گفت:پیش پای شما بردیا این جا بود،این کادو رو آورد برای مانی و گفت دوست داشت برای شام با هم باشیم.
نگاه پراکراهی به کادویش انداختم و با لحنی عصبی گفتم: ازش نپرسیدین چرا این قدر رفتارش زشت بوده؟
_ چرا اتفاقا پرسیدم.گفت مانی دروغ میگه و تا حالا دستش رو روی تو بلند نکرده.در ضمن گفت چون مانی دیگه ازم خوشش نمیاد این حرف ها رو می زنه.
نتوانستم جلوی خشن و فریادم را بگیرم.کادویش را روی زمین پرت کردم و داد کشیدم: دروغ میگه!من شاهد دارم... این مرتیکه شارلاتانه...
_ بس کن دیگه مانی!بهتره به جای عصبانیت کادو رو باز کنی.
با پایم کادو را آن طرف تر پرت کردم و با دستانی مشت شده گفتم: نمی خوام!کادوش رو بهش پس بدین... حلقه ی نامزدی رو هم همین طور... دیگه نمی خوام ببینمش.
مادر بی توجه به فریاد های من،با خونسردی کادو را باز کرد.با دیدن پالتو پوست قهوه ای رنگ هر دو لب به تمجید گشودند،اما من با خشم مضاعف،مثل همیشه به اتاقم پناه بردم و سرم را روی تخت گذاشتم و با صدای بلند گریستم.
sorna
02-06-2012, 10:37 AM
_ الهام اگه بردیا اومد بلدی که چه طور دکش کنی؟
با چشمکی گفت: بله،مثل بقیه ی روز های هفته بهش میگم مانی تو گروه تئاتر ثبت نام کرده و زود تعطیل میشه تا به اون کلاس برسه.
برایش دست زدم و گفتم: آفرین دختر به تو میگن یه دوست خوب.
یک هفته میشد که این قایم موشک بازی را راه انداخته بودیم.الهام به دروغ به بردیا می گفت که من زودتر تعطیل شده م،در حالی که بعد از خوردن زنگ یک ساعتی می ماندم و بعد به خانه برمی گرشتم.البته به مادر هم دروغ گفته بودم که در گروه تئاتر ثبت نام کرده م چون می دانستم اگر بردیا به خانه برود مادر همه چیز را خراب می کند.
الهام بعد از چند دقیقه برگشت و برایم دست تکان داد:خیالت راحت باشه،ردش کردم رفت.
به نشان سپاس برایش ماچ فرستادم.فکر می کردم دیگر لازم نیست یک ساعت بیخودی در حیاط مدرسه پرسه بزنم.نیم ساعت هم کافی بود،چرا که حوصله م نمی گرفت به تنهایی قدم بزنم و به حرف های زن سرایدار گوش بدهم که مدام از بی پولی و بی نظمی بچه ها و مریضی بچه ش گله می کرد.بعد از نیم ساعت طاقت نیاوردم و از مدرسه بیرون زدم.بی خیال و قدم زنان در پیاده رو راه می رفتم که با دیدن بنز قرمزی که ججلوی پایم ترمز کرد نفسم بند آمد.از پشت شیشه چهره ی پر خشم و نگاه پر از کینه اش را دیدم.می دانستم رنگ چهره م مثل گچ سفید شده.از ماشین بیرون آمد.از حالت نگاهش دلم ریخت،احساس کردم چانه ام می لرزد.صدای پر عتابش آخرین سنگ را بر شیشه ی احساسم کوبید.
_ خوب پس تو و دوستت هر روز منو سر کار می ذاشتین،درسته؟
با لکنت گفتم: الان برات توضیح میدم.... سپس گامی به طرفش رفتم و سعی کردم با طنازی خشمش را آرام کنم: حالات خوبه عزیزم؟خیلی دلم برات تنگ...
یک بار دیگر صورتم از سیلی آبدارش سوخت.فرصت هر عکس العملی را ازم گرفت.به مچ دستم چسبید و با نهایت نفرتی که در نگاهش شعله می کشید گفت: مگه دفعه ی پیش بهت نگفتم از سرکار گذاشتن و دروغ خوشم نمیاد؟
با چنان قدرتی روی صندلی پرتم کرد که صدای فنرهایش درآمد.اشکم سرازیر شد.التماسش کردم: خواهش می کنم منو ببخش... قول میدم تکرار نکنم...
فقط زیر لب غرولند می کرد و من نمی فهمیدم چه زمزمه می کند.به باغ زفتیم.مثل قبل،به موهایم چنگ انداخت و کشان کشان به طرف ساختمان برد.پالتوی پاییزه اش را درآورد با نگاهی شوریده بهم چشم دوخت.خواستم از روی زمین بلند شوم که پایش را روی دستم گذاشت.فریادم از درد بلند شد.
_ انگار خوشت میاد غذابم بدی!نکنه ازم خسته شدی؟اون وقت ها این کار ها رو نمی کردی!چشم به راه اومدنم دم در مدرسه خوابت می برد،حالا با توطئه ی دوستت خودت رو بهم نشون نمیدی؟
تمام انزجاری را که از او در قلبم احساس می کردم در نگاهم ریختم و فریاد کشیدم: آره،آره،از تو بدم میاد،حالم از دیدنت بهم می خوره،دست از سرم بردار،از جونم چی می خوای؟
با مشت چنان به دهانم کوبید که خون از دماغ و دهنم زد بیرون.با لبخند کریهی گفت: پس از من بدت میاد... خیله خوب... درسی بهت میدم که دیگه حالت از دیدنم بهم نخوره،کاری می کنم که دیگه خودت رو ازم قایم نکنی و همیشه چشم به راه اومدنم باشی و به پام بیفتی که باهات ازدواج کنم.
از وحشتی که در نگاهم جوشید خوشش آمد.نگاه دریده ش گستاخ تر شد و با خیزی به طرفم آمد.هراسان بلند شدم و پا به فرار گذاشتم.مثل پرنده ای خودم را به در و دیوار می کوبیدم تا از آن همه در و پنجره های قفل شده روزنه ای برای نجات پیدا کنم،اما در چنگال تیزش گرفتار شدم.او به تمام فریاد ها و التماس هایم خندید و افسوس که صدای فریاد و التماس هایم در آن باغ متروک به گوش کسی نرسید.
sorna
02-06-2012, 10:38 AM
وقتی سوار ماشین شدیم سرم را به شیشه چسباندم و آهسته گریه کردم.او خونسرد و بی خیال استارت زد.از صدایش هم متنفر شده بودم: حالا دیگه حالت از دیدنم بهم نمی خوره.
در همان حال که گریه می کردم گفتم: خفه شو،اگه روزی که دیدمت می دونستم این قدر پست و رذلی محال بود دلم رو به تو ببازم.
نیشخندی زد و گفت: مهم نیست،این درس برات ضروری بود تا از این به بعد هوس نکنی بهم دروغ بگی،تو باید دوستم داشته باشی عروسک کوچولو.
همچون شاخه گلی که گلبرگ هایش روی انه های باد می لغزید خودم را از دست رفته می دیدم.از وجود پلیدش بیزار بودم.چه طور دلش آمد غرورو جوانی ام را زیر پایش له کند و به تماشایش بنشیند.
تا پایان مسیر فقط گریه کردم و او فقط گوش داد.وقتی از ماشین پیاده شدم برایم دست تکان داد و گفت: فردا می بینمت.
وقتی از جلویم گذشت تلو تلو خوران خودم را به در رساندم.به قدری احساس ضعف و خستگی می کردم که دلم می خواست برای همیشه از حال بروم.نمی دانستم چگونه این حقیقت تلخ را در دل نگه دارم؟گوهر وجودم بر باد رفته بود...
بی اختیار در آغوش مادر افتادم که سراسیمه در را به رویم گشوده بود.بی آن که مجالی برای طرح پرسش های متفاوت بدهم هق هق کنان گفتم: آه مامان... دخترت از دست رفت... نمی خوام دیگه زنده بمونم...
مادر سرم را بلند کرد و با نگاه هراس زده ش گفت: تا حالا کجا بودی؟سرو صورتت چرا خونیه؟چه اتفاقی برات افتاده؟زود باش بگو... تو که منو کشتی.
لحظه ای در نگاه پر غمش خیری شدم.نباید به او چیزی می گفتم.او کم طاقت بود.نباید کاخ امید و آرزوهایش را نابود کنم... خودم باید این مشکل را حل کنم.در آن لحظه هیچ دروغی به ذهنم نرسید که نگرانیش را برطرف کند.با تظاهر به بدحالی گفتم: باید یکم استراحت کنم،بیدار که شدم همه چیزو بهت می گم.
خواستم از جلیش بگذرم که به بازویم چسبید: مانی!فکر و خیال بد نکنم نه؟
اشک آلود نگاهش کردم و سرم را به دو طرف تکان دادم و گریه کنان به طرف اتاقم دویدم.بالش و پتو از سیل چشمانم خیس شده بود.کاش می شد فریاد بکش ولی مگر با وجود گوش های تیز مادر می شد؟
فکر کردم دیگه فایده نداره،هرچی بود تموم شد.همه ی هستیم مثل یک بادکنک رنگی با یه تلنگر ترکید و فقط خودم صداش رو شنیدم.نه!گریه مرهم زخم دلم نبود.باید یه فکر توضیحی برای مادر می بودم.
زل زدم به چشمان نگرانش و گفتم: وقتی از تئاتر بر می گشتم یکی مزاحمم شد و با زور و کتک کیف پول و حلقه م رو دزدید.
مار محکم به گونه ش کوبید: خدا مرگم بده!حلقه ت رو دزدید؟
سرم را پایین انداختم و به جای خالی حلقه م چشم دوختم.با نفرت و کینه از پنجره پرتش کرده بودم بیرون.
_ آره،هر کاری کردم نتونستم جلوش رو بگیرم.
بغضم ترکید،سر بر شانه ی مادر دیوانه وار گریستم.آیا مادر باور می کرد که آن گریه ها به خاطر دزدیدن حلقه ی نامزدیم است؟دست مهربانش را بر سرم کشید و دلداریم داد: مهم نیست عزیزم،همین که به خودت آسیبی نرسیده جای شکرش باقیه.سپس لحنش کمی رنگ ملامت گرفت.
_ چند بار بگم این قدر سربه هوا و دست و پا چلفتی نباش؟حالا به بردیا چی میگی؟
شنیدن نامش ذره ذره وجودم را از آتش پر لهیب کینه ش می سوزاند.
_ خودم همه چیزو بهش میگم.
از این که به مادر دروغ می گفتم خوشحال نبودم،اما حقیقت آن قدر تلخ بود که می دانستم طاقت شنیدنش را ندارد.
sorna
02-06-2012, 10:38 AM
با دیدن جمعیتی که جلوی مدرسه جمع شده بود،از سرعت گام هایم کم شد.این همه شلوغی برای چه بود؟بعضی از بچه ها با رنگ های پریده جیغ می زدند.دلم ریخت.دوان دوان خودم را به جمعیت رساندم.به هر زحمتی که بود از میان جمعیت خودم را رد کردم.با دیدن الهام که با طنابی بر گردن و چشم هایی از حدقه درآمده بیجان روی زمین افتاده بود بی آن که بفهمم جیغ کشیدم و بر صورتم چنگ انداختم.طولی نکشید که با صدای آژیر ماشین پلیس و آمبولانس جمعیت متفرق شد.به قدری غافلگیر شده بودم که حتی نمی توانستم فکرکنم چه کسی این کار را کرده.مدیر و چند نفر از دبیران،همراه مأمور پلیس سوار ماشین شدند.هرچند نفر یک گروه تشکیل داده بودند و حادثه را تفسیر می کردند.ناباورانه کنار دیوار چمباتمه زدم و به گوشه ای خیره شدم.صدای بعضی از بچه ها را می شنیدم.
_ هیچکی ماشین رو ندیده.حتی وقتی نزدیک مدرسه پرتش کرده پایین بازهم کسی نفهمیده... الهام همیشه زود می اومد مدرسه... بیچاره چه قدر صورتش کبود شده بود!چشماش رو دیدی؟
به یاد چشمان از حدقه درآمده مادربزرگ افتادم که از سقف آویزان بود... خدای من!کار کی بود؟کدام ظالم بی رحمی همچین کاری کرد؟آه الهام،دوست بیچاره ی من!با صدای بلند گریه سر دادم.چند نفر از همکلاسی هایم دورم جمع شدند.
_ گریه نکن مانی!می دونیم الهام تنها دوستت بود... هممون دلمون سوخت... بیچاره کاری به کسی نداشت.
_ من که میگم کار ناپدریشه،آخه الهام با ناپدریش زندگی می کرد.
_ شاید!ولی الهام هیچ وقت نگفته بود ناپدریش باهاش بدرفتاری می کنه.
_ خوب بیچاره چی می گفت؟همه ی حرف ها که گفتنی نیست!کدوم ناپدری دلرحمه؟من خودم نامادری دارم.از مادر فولادزره هم بدتره...
_ بس کنین بچه ها!الهام همیشه از ناپدریش تعریف می کرد،کار اون نیست.سپس به حرفی که زدم فکر کردم،ممکنه ناپدریش کشته باشدش؟
عمق فاجعه به قدری بود که هیچ کس حال عادی نداشت.نه دبیران دل و دماغ تدریس داشتند و نه بچه ها حال و حوصله ی درس را.هرکس برای حادثه علتی می آورد.بیشتر از همه ناپدری الهام مظنون بود.با آمدن مدیر و دو سه نفر از دبیران،بچه ها دورشان جمع شدند.
_ خانم قاتل کیه؟چرا الهام رو کشتن؟
_ باید ناپدریش رو دستگیر کنن!کار خو نامردشه.
_ بله خانم والا او که با کسی دشمنی نداشت.
ناگهان دیگر بچه ها هم در تأیید دیگر دوستانشان یک صدا فریاد زدند: ناپدریش رو دستگیر کنین!
مدیر به زحت توانست همهمه را خاموش کند.
_ خواهش می کنم گوش کنین،این حادثه ی تلخ برای ما بسیار دردناکه!الهام دانش آموزی آرام و دوست داشتنی بود،اما عزیزان من!بدون دلیل و منطق و مدرک نمیشه کسی رو دستگیر کرد،الهام ناپدری داشت ولی این دلیل نمیشه که این طور فجیع کشته بشه.خون بی گناه پایمال نشدنیه.پلیس تحقیق رو شروع کرده پس بیاین برای شادی روح الهام دعا کنیم و از خدا بخوایم قاتلش هرچه زودتر دستگیر بشه.
بچه ها آمین گفتند و به احترام روح الهام یک دقیقه سکوت کردند.
به علت اوضاع نا به سامان مدرسه فردا تعطیل اعلام شد.با قدم هایی لرزان و ذهنی پر از افکار مغشوش از حیاط مدرسه بیرون آمدم.قبول این فاجعه در باورم نمی گنجید.تا همین دیروز گوشم از پرحرفی هایش داغ می کرد.همین دیروز بود که به خاطرم به بردیا دروغ گفته بود... یاد بردیا مثل خاری در دلم فرورفت و دوباره چشمانم تر شدند.
_ سلام مانی!چرا این قدر تو فکری؟
مثل این که مویش را آتش زده باشند فوری حاضر شد.از نگاه کردن به چشمانش چندشم شد،اما مگر چاره ای هم بود؟سوار شدم و آرام سلام کردم.شاخه گلی به دستم داد و با لبخند گفت: باهام قهری که سلام نکردی؟
نگاه سردی به گل سرخ انداختم و گفتم: اتفاق بدی برای دوستم افتاده.سر به سرم نذار.
بی ملاحظه خنده ی بلندی سر داد و گفت: چه بامزه!پس برای اون دروغگوی مکار عزادارین!اوه... تسلیت میگم.
از لحن پراستهزایش کلافه شدم.دلم می خواست بزنم تو دهنش که همه ی دندوناش خورد شه... حیف که نمی تونستم.
_ تو از کجا فهمیدی؟
گستاخیش گل کرده بود: خبر های خوب همیشه زود می رسه.و با دیدن نگاه خشمگینم با خنده افزود: زیاد بهت برنخوره!راستش براش متأسفم.!
_ تو هیچ احساسی نداری.وقتی از مرگ کسی این قدر خوشحال میشی...
می دانست از خونسردیش متنفرم.خندید و گفت: کی گفته من احساس ندارم؟دیروز یادت رفته...
به خاطر برق نگاهش با انزجار به صورتش تف انداختم.چنان بر ترمز کوبید که سرم با شدت به شیشه خورد.بازویم را چسبید و چنان تکانم داد که گویی به تنه ی درختی چسبیده و شاخه هایش را تکان می دهد.
_ تف روی صورت من انداختی؟بگو اشتباه کردم لعنتی... بگو... بگو تا نکشتمت...
ترسیدم و با گریه گفتم: اشتباه کردم... دست خودم نبود...
بازویم را ول کرد. نفس نفس می زد. دستم را روی پیشانیم گذاشتم.درد می کرد و کمی هم ورم کرده بود اما خون نمی آمد.
هنوز نفس نفس می زد اما نگاهش آرام تر به نظر می رسید.نگاهم کرد.دستش را روی پیشانیم گذاشت و محکم در آغوشم کشید.نمی دانستم با رفتار های ضد و نقیضش چه کار کنم؟سرتاپایم را بوسید و با لحنی التماس آمیز و غمگین گفت: مانی!من دوستت دارم،نذار عصبانی بشم.نذار فکر کنم دوستم نداری.من با این فکر دیوونه میشم.
اشک هایم را پاک کردم اما هنوز هق هق می کردم: فکر نکن! مطمئن باش که دوستت ندارم.تو همهی هستی منو گرفتی.نمی بخشمت... نمی بخشمت.
دستش را روی صورتم کشید.از او روبرگرداندم چون از او متنفر بودم.از نگاه وحشی اش بیزار بودم... آه خدای من!یاد الهام افتادم.دست هایم را روی صورتم گرفتم و آهنگ گریه سر دادم.
مرا به باغ برد،شومینه را روشن کرد و سعی کرد با کارهایش دلم را به دست بیاورد،اما به قدری خودم را شکست خورده می دیدم که هیچ یک از کارها و حرف هایش نمی توانست خاطر آزرده ام را تسلی بدهد.
sorna
02-06-2012, 10:38 AM
فصل امتحانات شروع شده بود.از قتل مشکوک الهام هیچ سرنخی به دست نیامده بد.ناپدری الهام که مظنون اصلی بود تبرئه شد.اوضاع مدرسه کم کم آرام می شد.بچه ها دیگر کمتر دور هم جمع می شدند و در مورد آن بحث می کردند.جای الهام همیشه توسط همکلاسی هایش را دسته گل پر می شد،اما من جای خالیش را همیشه در کنارم حس می کردم و گاهی فکر می کردم دلم برای پرحرفی هایش تنگ شده.
اگرچه نمی توانستم همه ی فکرم را روی درس ها متمرکز کنم اما به خودم قبولاندم که نباید ناامید شوم.هر چند تمام اوقات فراغتم با برنامه های بردیا پر بود و مجبور بودم او را در کنارم تحمل کنم.با این حال اگر فرصتی دست می داد به کتاب هایم سرکی می کشیدم.
هرچند سعی می کردم با بردیا کنار بیایم و به خودم بقبولانم که سرنوشتم به نام بردیا نوشته شده،اما گاهی از رفتارهای جنون آمیزش به ستوه می آمدم.هر چند وقت یک بار با بحث و جدل از او قهر می کردم و تا یک هفته خودم را بهش نشان نمی دادم.
تولد کاوه نزدیک بود و قرار بود در یک جشن بزرگ همه دور هم جمع شوند.مادر همه ی دلواپسیش لباس تازه ای بود که انگار خیاط یقه اش را آن طور که باب میلش بود در نیاورده بود.
آن قدر از این جور مهمانی ها خسته و منزجر بودم که هروقت مادر و ماریا سر مدل لباس هایشان با هم بحث می کردند سرگیجه می گرفتم.
ماریا از لباسی که خریده بود راضی به نظر نمی رسید،بغض کرده بود و حالتی شبیه گریه کردن گرفته بود و در همان حال گفت: خوش به حال مانی!هر لباسی که دوست داشته باشه فقط کافیه که اشاره کنه تا بردیا براش تهیه کنه،اون وقت شوهر من... زورش میاد پول خرج کنه.
مادر اندوه ماریا را تکمیل کرد: البته اگه پولی داشته باشه.
ماریا متوجه منظور مادر شد و گفت: آره... همین دیگه،مشکل اصلی ما همین پوله... خدابا چه طور ما پولدار نشدیم!
نگاهش کردم.دستش زیر چانه ش بود و اخم هایش را در هم کشیده بود.چه قدر ساده بود که به حال من افسوس می خورد.من چه خوش به حالی دارم؟
تلفن زنگ زد.گوشی را برداشتم: الو،سلام.شما خانم ماندانا ستایشین؟
صدایش به نظرم خیلی آشنا نبود،هرچند خیلی متین و گیرا بود و به دلم نشست.
_ بله،خودمم... شما... !؟
_ فریبرزم... یادتون که هست.
چرا هول شده بودم؟!
_ اوه،شمایین!حالتون خوبه؟ببخشید به جا نیاوردم.
_ خواهش می کنم... چه خبر ماندانا خانم؟
نگاهم به اشاره ی ابروهای مادر بود که می پرسید کیه؟
در پاسخش گفتم: خبر قابل ذکری نیست فریبرز خان.
و در همان حال متوجه اخم های مادر شدم.
_ خونواده حالشون خوبه؟
_ بله،خیلی سلام می رسونن.
مادر به نشانه ی اعتراض دستش را بالا آورد.
_ با درس و مدرسه چی کار می کنین،فصل امتحانات هم که شروع شده.
_ بله و نمی دانم چرا گفتم: برای یکی از دوستانم اتفاق بدی افتاده که فضای مدرسه رو برام غیر قابل تحمل کرده.
پرسید: چه اتفاقی؟
آهی کشیدم و در حالی که با ناخنم بازی می کردم گفتم: جلوی در مدرسه یکی خفه ش کرده و... متأسفانه مرده...
لحنش پرتأسف بود: اوه!چه حادثه ی تلخی... متأسف شدم... لابد تو روحیه ی شما تأثیر بدی گذاشته؟
دوباره چشمم به مادر افتاد که با اشاره ی چشم و دست و ابرو می گفت بس کن چه قدر وراجی می کنی.
_ خیلی متأثر شدم... راستش نمی تونم از خاطرم پاک کنم که...
_ ببینین ماندانا خانم،در این که شما عزیزی رو از دست دادین هیچ شکی نیست،اما نباید به خاطر این موضوع،که البته موضوع کم اهمیتی هم نیست،خودتون رو زجر بدین،به خصوص حالا که فصل امتحاناته و همه ی فکرتون باید روی درس متمرکز باشه.
_ بله،شما درست می فرمایین...
لحظه ای هردو مکث کردیم.نمی دانستم دیگر چه باید بگویم.انگار او هم همین حال را داشت بنابراین گفتم: می خواین با مامانم حرف بزنین؟ و به مادر نگاه کردم که برایم خط و نشان می کشید.
_ اگه ایشون مایلن خوشحال میشم.
گوشی را به طرف مادر گرفتم،ناچار و عصبی گوشی را از دستم گرفت.نگاه پر خشمی بهم انداخت و مکالمه را شروع کرد.لحن مادر سرد بود اما به نوعی سعی می کرد جانب احتیاط را رعایت کند.به هر حال حمک تخلیه در دست قریبرز بود.پس از خداحافظی،مادر گوشی را محکم روی تلفن کوبید و با همان چهره ی غضبناک رو به من گفت:حالا این قدر با این تحفه حرف نمی زدی نمی شد؟کم مونده بود جزییات زندگی مونو هم بدی دستش.اصلا چه لزومی داشت بگی دوستم کشته شده.ها؟هر چی من از این پسره بدم میاد تو هم هی براش خودشیرینی کن!
ماریا بی دلیل غش غش خندید و این خنده خشم مادر را بیشتر کرد: تو دیگه به چی می خندی ورپریده!
ماریا دستش را جلوی دهنش گذاشت و خبردار ایستاد.متوجه شدم که ماریا از کار آنالی که موزی را خورده بود و سعی می کرد خیاری را داخل پوستش جا بدهد تا مادر نفهمد دوباره مثل آفت به جان موز ها افتاده خنده اش گرفته.
آن تلفن برای چند دقیقه ذهنم را به خودش مشغول کرد.بی آن که بخواهم روی کاناپه دراز کشیدم و سر در گریبان فرو بردم و باز بی آن که بخواهم آهنگ دلنشین صدای مردانه اش در گوشم طنین انداخت،اصلا برای چی زنگ زده بود؟هیچ حرف قابل ملاحظه ای نداشت که بزنه؟خدای من!چه قدر باهاش راحت حرف زدم؟
با همان یک جمله که برای دلداریم گفت به چنان آرامشی رسیدم که برایم باورنکردنی بود!فکر کردم راست میگه و دنیا به آخر نرسیده،الهام خاطرش برام عزیزه،اما دیگه نیست و من باید قبول می کردم.نمی دانم چرا دوباره به درس خواندم علاقه مند شدم.
کاش همیشه یکی مثل او پیدا می شد که حرف هایش باعث تسکین دردهای زندگیم می شد.چه راحت حرف میزد،چه بی ریا و صمیمی!انگار دنبال کلمه های ساده می گشت که تأثیر حرف هایش را بیشتر کند.کاش دوباره زنگ بزنه.من به این حرف ها احتیاج داشتم.
sorna
02-06-2012, 10:39 AM
بردیا با رفتاری متفاوت و سرد و خشک رو به رویم نشسته بود.هیچ حرفی بر لب نیاورده بود.نگاهش به رقص گروهی از دختر ها و پسر ها بود.سعی کردم سر حرف را باز کنم اما او اهمیتی نمی داد.
با دیدن دختر خاله ش دستش را گرفت و خنده کنان به طرف محل رقص رفتند.تحقیر شده سرم را پایین انداختم.دلم می خواست به حال خودم زار زار گریه کنم.حالا که کار خودش را کرده بود کم محلی می کرد تا بیشتر از خودم بیزار شوم.چشم در چشم دختر خاله ش رقصید.... نخستین بار نبود که نسبت به او احساس تنفر می کردم اما با تمام این حرف ها دیگر دلم نمی خواست او را از دست بدهم.
باید با او ازدواج می کردم والا گند بالا می آمد.چنان در نگاه میترا غرق شده بود که دست هایم از خشم مشت شدند.مادر نگاه معنی داری بهم انداخت.می دانستم در دلش چه می گذرد!با شنیدن نامم به عقب برگشتم.
با دیدن رضا پسرخاله کاوه کمی خودم را جمع و جور کردم.صورت جذابی نداشت.چشمانش بادامی بود و دماغش گرد و پهن به صورتش چسبیده بود.نمی دانم چرا بهم پیشنهاد رقص داد.نمی دانست من نامزد دارم... آن هم نامزد حسود و بی رحمی مثل بردیا که خودش را برای همه می خواهد و مرا برای خودش.اما بدم نیامد با هم رقص شدن با رضا حس حسادتش را برانگیزم.
دستم را به دستش دادم و فکر کردم حالا که می خواد دخترخاله ش رو به رخم بکشه چرا من تلافی نکنم؟بی آن که دوست داشته باشم دست در بازوی رضا انداختم و رقص را شروع کردم.نگاهم به او افتاد که دهنش باز مانده بود.... بعد هم همان خشم جنون آمیز را در نگاهش ریخت و تقدیمم کرد.
اهمیتی ندادم. باید دلش می سوخت همان طور که دل مرا می سوزاند.انگار طاقت نیاورد.دست دخترخاله ش را رها کرد و به طرف ما خیز برداشت.با یک حرکت عصبی مرا به طرف خودش کشید و در همان لحظه چنان مشتی زیر چشمم زد که نقش زمین شدم.آهنگ قطع شده بود و مهمانان به من خیره شده بودند.عاقبت کار خودش را کرد.جلوی این همه آدم تحقیرم کرد.مادر خودش را به من رسانید،سراسیمه و پریشان،کمکم کرد تا از جا بلند شوم.بعد نگاه پرملامتش را به سمت بردیا که نفس نفس می زد دوخت.
_ پس ماندانا راست می گفت تو همیشه دست روش بلند می کنی؟به چه حقی این کارو کردی؟هان؟
بردیا سرش را پایین انداخته بود.از سکوت او نمی شد حدس زد پشیمان است یا نه!رزیتا خانم پادرمیانی کرد و به آرامی چیزی زیر گوش پسرش گفت.مادر دستم را کشید،می دانستم وقتی عصبانی شود و روی دنده ی لج بیفتد هیچ کس جلودارش نیست.
_ بیا بریم دخترم،این آقا فکر می کنه هرجور که دلش خواست می تونه باهات رفتار کنه... این نامزدی رو بهم می زنیم.
دستم را جلوی دهنم گرفتم تا جیغ نزنم.رزیتا خانم هم نتوانست مادر را آرام کند.
بردیا با گستاخی پوزخند زد و گفت: خوب بهم بزنین،اصلا از ماندانا بپرسین حاضره این نامزدی بهم بخوره یا نه!
مادر نگاهش را به من دوخت.نگاهم را دزدیم تا مبادا از پشت توده ی اشک به راز سیاه دلم پی ببرد.ماریا که نمی دانم کی خودش را به من رسانده بود دست بر بازویم گذاشت و گفت: ماندانا چرا چیزی نمی گی؟چند وقت پیش یادمه که گفتی دلت می خواد همه چیز تموم شه،خوب پس معطل چی هستی؟
سرم را روی شانه اش گذاشتم و سیل اشکم را روی گونه هایم رها کردم.بردیا به خوبی می دانست مرا در چه منجلابی انداخته.می دانست با وجود نفرتی که ازش دارم نمی توانم به درستی تصمیم بگیرم.مادر هنوز منتظر من بود.مردم تا توانستم بگویم پ: نه تقصیر من بود!بردیا حق داشت.
سپس در دل به خودم لعنت فرستادم.نگاه مادر و ماریا در هاله ای از ناباوری سوسو می زد.شکست خورده تر از همیشه دست در دست ماریا و با گام هایی سنگین از بین جمعیت گذشتم.ماریا تند تند و زیر لب گفت: حالت هیچ خوش نبود،مثل این که هیچ کس و هیچ جا رو نمی دیدی و... و گفت که نمیداند چرا از بردیا دیگر هیچ خوشش نمی ۀید.
مادر مثل اسپند روی آتش جلز و ولز می کرد.مدام راه می رفت و با این دستش به آن یکی دستش مشت می کوبید.خاله رویا سیب پوست کنده شده را قاچ کرد و به دخترش تعارف کرد.ماریا زیر چشمی به مادر چشم دوخته بود.من با نگاه پرسوزم گویی رومیزی را به آتش کشیده بودم.صدای مادر که انگار از کوره ی داغی فوران می کرد بلند شد.
_ چه طور مانی نذاشت اون پسره رو سرجاش بشونم!زیادی از حد پررو و گستاخ شده... دیدی خواهر؟دیدی چه طور سکه ی یه پولمون کرد؟
آرمینا سیب جویده شده را قورت داد اما انگار خوب از گلویش پایین نرفته بود: خوب خاله،مانی هم کم مقصر نبود،نباید با رضا می رقصید.
مادر فوری گفت: این کجاش گناهه،مگه ندیدی چه طور خودش با اون دختره ی تالاسمی گرفته می رقصید... مانی خوب کاری کرد که دلش رو سوزوند... ولی نمی دونم چرا نذاشت من بهش بفهمونم که با کی طرفه.
_ مامان این قدر حرص نخور!برای قلبت خوب نیست ها!
مادر به طرف ماریا برگشت،انگار گوشزد ماریا خیلی به موقع بود... کنار خواهرش نشست و این بار تیر نگاهش را به طرف من هدف گرفت.
_ تو هیچی نمی خوای بگی؟مگه نمی گفتی دیگه از این پسره خوشت نمیاد،پس چی شد که...
حرف های مادر داغ دلم را تازه کرد.اشک هایم را پاک کردم،اما مگر می شد از پس آن همه اشک برآمد.
_ ولم کنین مامان.بذارین به حال خودم باشم.وسپس بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم.در حالی که بر تشک و بالش مشت می کوبیدم تکرار کردم: لعنتی!وحشی!کثیف!چه طور حق حرف زدن رو ازم گرفتی.حیوون.
اما مگر دیگر فایده ای هم داشت؟من باخته بودم... شاید برای همیشه.
sorna
02-06-2012, 10:39 AM
_ مانی بیا ببین عکس ها چی شده!وای خدای من.
نگاهم به شعله های سرکش آتش شومینه بود که تن چوبی هیزم ها را می سوزاند و صدای جلز و ولزش را در فضا پراکنده می کرد.
چون دید کششی به سویش ندارم،خودش طرفم آمد و عکس ها را یکی یکی جلوی چشمانم گرفت.
_ چرا جلوی چشمات رو گرفتی؟به این عکس نگاه کن... دستت رو وردار،مثل کبک سرت رو توی برف نکن.
دلم می خواست صدبار ار خدا طلب مرگ کنم،دلم زخم خورده بود... بغضم مثل این چند وقت دوباره ترکید: تو رو خدا اذیتم نکن... از این عکس ها متنفرم،از تو هم همین طور.
لبخند زد،زشت و کریه!می دانست چه طوری حالم را بهم بزند: خوب اگه متنفری این نامزدی رو بهم می زنیم.
با دیدن چشمانم که از شدت بغض و کینه روی هم فشرده می شد قهقهه سر داد.از عقده ی حقارتی که در دلم ته نشین شده بود قلبم تیر کشید.از جا برخاست و از روی میز شیشه ی نوشابه را برداشت و در لیوان خودش و من ریخت.
_ این قدر ادای دختر های مغرور و خودخواه رو درنیار عزیزم... زیاد بهت نمیاد.
از التهاب می سوختم.محکم با دستم لیوان نوشابه را پس زدم.محتوایش روی میز ریخت و چشمان دریده اش بهم خیره شد.نمی دانستم چه طور باید خودم را از شر آن همه کینه و نفرت و بغض و خشمی که وجودم را در میان شعله هایش خاکستر می کرد رها کنم.
_ تو یه حیوون وحشی هستی!یه بیمار روانی!آره... می دونم روانی هستی.فکر می کنی نمی دونم چرا هرچند وقت یه بار میری فرانسه... تو دست خودت نیست که این کار ها رو می کنی،چون دیوونه همیشه یه دیوونه ست...
لیوان را چنان لای مشتش فشرد که شکست و دستش خونی شد.در همان حال عربده کشان به طرفم یورش آورد: کی گفته من روانیم... کی این حرف رو بهت زده... زودباش بگو... بگو تا خفه ت نکردم...
چنان دست هایش را دور گردنم حلقه کرد که نزدیک بود نفس کم بیاورم.اگر تمنا را در نگاهم نمی دید چه بسا حلقه را تنگ تر می کرد.وقتی دستانش را از دور گردنم باز کرد تازه توانستم نفس بکشم.گلویم می سوخت.از شرارتی که در نگاهش برق می زد ترسیدم.نفس نفس زدم.انگار از یک دنیای دیگر برگشته بودم.
لیوان شکسته را به نشان تهدید به طرفم گرفت.از نگاهش خون می چکید.همان طور که لب هایش می لرزیدند گفت: بگو کی گفته من روانیم والا... همین جا... می کشمت
تهدیدش کاری بود و من نام کاوه را بر زبان آوردم.موهایم را از عقب کشید و با تمام حرصش گفت: حالا دیگه با کاوه اختلاط می کنی و اسرار دیگران رو برای هم فاش می کنین؟حالیت می کنم...تیزی لیوان شکسته را روی گلویم گذاشت،مرگ را جلوی چشمانم دیدم.سخت بود که التماسش کنم اما کردم: نه به خدا!خودش اون شب... اون شب تولد... اومد طرفم و گفت که... به خدا من ازش نپرسیدم... باور کن خودمم از کاوه خوشم نمیاد...
عاقبت شیشه تیز را از روی گلویم برداشت.نمی دانم به حالم رحم کرد یا اگر می خواست مرا می کشت؟روی صندلی نشست.دست هایش را آویزان کرد و خم شد و به رقص آتش خیره شد.از این که ناراحتش کرده بودم هیچ احساس پشیمانی نمی کردم.دلم خنک شده بود.صدایش گرفته بود... خیلی آهسته حرف می زد طوری که فکر کردم با خودش حرف می زند: تو باور کردی؟
من هم بی رحمانه لبخند زدم و گفتم: هرکس دیگه ای هم جای من بود باور می کرد،رفتارت همین رو نشون میده.
به طرفم برگشت،از حالت نگاهش هولی در دلم افتاد که نفهمیدم علتش چیست.نگاهم می کرد اما معلوم بود که مرا نمی بیند.نمی دانم به چه می اندیشید و چه فکری در سر داشت اما تغییر نگاهش نشان از طغیان داشت.
دیگر هیچ نگفت.بالشی زیر سرش گذاشت و روی کاناپه دراز کشید.نگاهش به سقف بود و دستش شیشه های شکسته را لمس می کرد.دلم به حالش سوخت اما به دلم بانگ زدم که به حال خودت دل بسوزون،این آدم ارزشش همینه.نمی دانم چرا سکوت معنی دارش زنگ های خطر را برایم به صدا درآورد.
جلوی آتش نشستم و خیره به شعله های بی رمقش به فکر فرو رفتم... خدایا... این بازی به کجا ختم میشه؟با حرکت تندش به خودم آمدم.روی کاناپه نشست و زل زد به من و گفت: می خوام کاری برام بکنی...
_ چه کاری؟
_ شب جمعه زنگ بزن به کاوه و باهاش قرار بذار جایی همدیگرو ببینین...
_ که چی بشه!؟
با دیدن تعجبم لبخند زد: هیچی!باهاش قرار بذار،باقیش با من...سپس انگشتش را به نشانه ی تأکید و هشدار به طرفم گرفت و گفت: یادت باشه که بهش بگی به کسی چیزی نگه.
_نه!من این کارو نمی کنم... تا نگی چه کار می خوای بکنی راضی نمی شم.
از جایش بلند شد و به طرفم آمد.با لحنی که همیشه از آن بیزار بودم گفت: چرا... تو این کارو خوب انجام میدی... چون من ازت می خوام.از همه چیز بدم می آمد ولی خواستم از این موقعیت استفاده کنم.برای همین گفتم: ولی باید قول بدی با من ازدواج کنی... هر چه زودتر!
دستش را دور گردنم انداخت و گفت: خوشم میاد که با تمام حماقت هات بلدی چه طور از آب گل آلود ماهی بگیری.خواستم دستش را پس بزنم که زورم به قدرت دستانش نرسید.
sorna
02-06-2012, 10:39 AM
_ الو... سلام ماندانام.
_ اوه سلام چه عجب یادی از ما کردی؟
نمی دانستم چه فکری در مخیله اش می گذرد.نگاهم به نگاه مرموز بردیا بود.
_ خوب راستش به حرفای شما خیلی فکر کردم و با دیدن رفتارهای غیر عادی بردیا فهمیدم شما دروغ نگفتین و نیتتون خیر بوده!
خنده ای کرد و گفت: خوشحالم که حقیقت رو گفتم راستش اگه نمی گفتم خودم رو نمی بخشیدم.بردیا یه موجود معلومی نیست... هرچند عمه جان و شوهرش سعی می کنن این موضوع رو از همه پنهون کنن،ولی خوب هرکس که چند بار باهاش نشست و برخاست کنه می فهمه که...
حرفش را قطع کردم و گفتم: می خوام ببینمتون.
فکر می کنم از خوشحالی نزدیک بود گوشی از دستش بیفتد،اما خیلی موقرانه گفت: خوشحال میشم،اتفاقا امشب همه میرن مهمونی و من تنهام... راستش حوصله م تو جمع پیرپاتال ها سر میره.و خندید.گوش بردیا به گوشی چسبیده بود.
_ کاوه،دوست ندارم در این مورد با کسی حرف بزنی!به هیچ کس چیزی نگین... می دونین که...
_ بله!بردیا اگه بفهمه خون راه میندازه،خوب کجا زیارتتون کنم؟
نشانی را که بردیا بهم داده بود برایش خواندم.
_ خیلی خوب من همون ساعتی که گفتین میام... و به کسی هم چیزی نمی گم.
_ ممنونم... خداحافظ.
_ خداحافظ عزیزم،خوشحال شدم صدات رو شنیدم.
بردیا گوشی را از من گرفت و سرجایش گذاشت.برق خاصی از چشمانش می جهید.چند بار با خودش تکرار کرد: خوشحال شدم صدات رو شنیدم.بعد به طرفم برگشت،چشمانش را بیش از اندازه تنگ کرده بود و گفت: قصدش اینه که با خراب کردن من تو رو به دست بیاره،ولی من...
وحشتزده پرسیدم: می خوای چی کار کنی؟
تبسمی موذیانه لبخندش را پر کرد: هیچی!فقط می خوام جلوی من و تو اعتراف کنه که حرفاش چیزی جز دروغ و بهتون نبوده.
نمی دانم چرا خیالم راحت نبود.ساعت هشت توی رستوران پالیز قرار گذاشته بودیم.بردیا مو به مو نقشه اش را با من در میان گذاشت.این که باید یک ساعتی معطلش کنم تا او از راه برسد و بعد همان جا در رستوران منتظرش بنشینم.
کاوه خوش لباس و مرتب سر وقت آمد.ادوکلن ملایمی زده بود.با وجودی که ازش خوشم نمی آمد اما نسبت بهش احساس احترام می کردم.
دستم را فشرد و با لبخند گفت: باورم نمی شد که شما بیاین،گفتم لابد دستم انداختین.اگر بردیا می دید به طور حتم به طرفش حمله می کرد.صاحب رستوران دوست بردیا بود و میز ما را زیر نظر داشت.من با بی میلی تمام فقط چند قاشق از شامم را خوردم در عوض او با اشتها غذایش را تمام کرد.نگاهی به ساعت انداختم.کم کم باید پیدایش می شد.
_ به ساعت نگاه می کنین.باید برید؟
لبخند ساختگی زدم و سرم را به علامت رد حرف هایش جنباندم.صاحب رستوران به طرف ما آمد و با اشاره به بیرون رو به کاوه گفت: بیرون یکی می خواد شما رو ببینه.
کاوه با عذرخواهی کوتاهی از جا بلند شد و از رستوران بیرون رفت.از نگاه صاحب رستوران چیزی دستگیرم نشد.کاوه برنگشت.نیم ساعت منتظرش ماندم اما برنگشت.خواستم به دنبالش بروم که صاحب رستوران آهسته به طرفم آمد و پچ پچ کنان گفت: نامزدت پیغام داده همین جا منتظرش بمونی.
نفهمیدم موضوع از چه قرار است ولی صاحب رستوران دیگر چیزی نگفت.یعنی چی؟چرا طبق نقشه عمل نکرد؟قرار بود بردیا ما رو غافلگیر کنه... پس... دلم شور می زد.نمی توانستم منتظر بردیا بمانم.از طرفی هم نمی دانستم کجا رفته اند. چاره ای جز انتظار کشیدن نداشتم.صاحب رستوران هم دیگر خودش را بهم نشان نداد.بی حوصله و عصبی به صندلی تکیه دادم.باید می فهمیدم چرا بردیا نقشه اش را عوض کرده است.بعد از خوردن سه فنجان قهوه ی تلخ سرم را روی میز گذاشتم.
عاقبت پس از دو ساعت با دیدن بردیا با شتاب از جا بلند شدم و به طرفش رفتم.بردیا دستم را گرفت.آرام بود،خیلی آرام... نگاهش به قدری مهربان بود که احساس کردم بی گناه ترین موجود زمین است و فکر کردم نباید از چنین موجود مهربانی بیزار باشم.
چیزی به صاحب رستوران گفت و بعد مرا به دنبال خودش برد.وقتی سوار ماشین هنوز فرصت نشده بود بپرسم کاوه کجاست.
_ می خوام ببرمت باغ!حالش رو داری؟
_ نه!دیروقته.راستی کاوه کجاست؟
احساس کردم دوباره طرز نگاهش شیطانی شده است.
_ کاوه همون جا منتظرمونه!باید بریم.
باور نمی کردم راست بگوید ولی بدون موافقت من هم می رفت.سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و کمی فکر کردم.نکنه بلایی سر کاوه آورده باشه،اما نگاهش که می کردم از این فکر بیرون می آمدم.چه طور ممکنه آدم بکشه... نه قیافه ش هیچ شبیه آدم کش ها نیست.
کلید چراغ را که زد دست هایم را روی صورتم گذاشتم و جیغ کشان به طرفش هجوم بردم.با تمام قدرتی که داشتم بر سینه اش مشت کوبیدم و فریاد کشان گفتم: بی رحم!حیوون کثیف... چه طور دلت اومد؟چه طور تونستی این کارو بکنی؟
گریه هایم گویی همچون باران در دل شوره زار فرو می رفت؛هیچ اثری بر او نداشت.
کاوه را با طنابی دور گردنش از سقف آویزان کرده بود.با عذاب وجدانی که سر تا پای وجودم را نیش می زد گوشه ای نشستم و اشک ریختم.کنارم آمد،دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: گریه نکن مانی!هر کسی باید به سزای کارش برسه،کاوه می خواست تو رو از من بگیره،منم بهش فهموندم که تو فقط مال منی.
چه قدر شنیدن حرف هایش برایم عذاب آور بود.دوباره نگاهم به جسد بی جانش افتاد که با چشمانی از حدقه درآمده بین زمین و هوا تاب می خورد.به یاد چشمان مادربزرگ و الهام افتادم و ناگهان از جا پریدم.باورم نمی شد حقیقت داشته باشد.
_ نکنه کشتن مادربزرگ هم کار تو بود؟
بی پروا نگاهم کرد و گفت: اونم حقش بود... چون نذاشت ببینمت...
با بغضی که حرف زدن را برایم مرگبار ساخته بود گفتم: الهام...؟
این بار سرش را پایین انداخت و گفت: چند بار بهت گفتم از دروغ گفتن بدم میاد... و از کسی که بازیم بده... سپس روی زمین نشست و سرش را روی زانوانش گذاشت . ناباورانه دستم را روی سرم گذاشته بودم و به این کابوس تلخ فکر می کردم. آه مادربزرگ! مادربزرگ بیچاره ی من! چه طور دلت اومد؟ اون موجود پیر چه طور زیر دستای وحشی تو جون داد و الهام... دوست بی گناه من ! همش تقصیر من بود... من الهام رو مجبور کردم دروغ بگه... اما... این که دلیل نمیشه... آه... بردیا تو چی کار کردی؟کاوه ی بدبخت! تو حتی به پسرداییت هم رحم نکردی...
از فشار افکار آزاردهنده دیوانه وار فریاد کشیدم: کاوه راست می گفت تو دیوونه ای! روانی هستی... به پلیس خبر میدم... به خدا این کارو می کنم... حیوون کثیف... فکر کردی هر غلطی خواستی می تونی بکنی؟آره... می رم و همه چی رو به پلیس می گم.
سرش را بلند کرد و با پوزخند گفت: به پلیس چی می خوای بگی؟میگی با طرح و حیله ی خودت اون رو به دام بردیا انداختی هان؟ سپس قهقهه ی بلندی سر داد.رفتارش دیوانه م می کرد.
_ من نمی دونستم تو چه نقشه ی پلیدی داری والا... به فکر فرو رفتم... آره... من کاوه رو به رستوران کشوندم... من باهاش قرار گذاشتم.وای خدای من.این موجود پلید... تموم کاراش از روی نقشه س.با زانوانی سست روی زمین ولو شدم.دست هایم را زیر بغل پنهان کردم و عاجزانه اشک ریختم... خدای من!سرنوشت من با این ابلیس به کجا می رسه؟
آن لحظه چه قدر دلم کسی را می خواست که سر بر سینه اش بگذارم و کودکانه هق هق گریه را سر بدهم.به طرفم آمد.دستی روی سرم کشید و با بغض گفت: منم دلم نمی خواست این اتفاق بیفته ولی... با وجود همه ی نفرتی که ازش داشتم دلم به حالش سوخت.
_ بردیا... دیر یا زود پلیس همه چی رو می فهمه... اون وقت تو...
بعد از چند دقیقه که با هم گریه کردیم از جا بلند شد.دوباره دستکش مشکی را به دست کرد و با زور و قدرتی که فکرش را هم نمی کردم جسد را پایین کشید.دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغ نکشم... کشان کشان جسد را به طرف در خروجی برد.با کنجکاوی بلند شدم و به طرف پنجره رفتم.در پس تاریکی شب و زیر نور کم رنگ ماه او را دیدم که جسد را در گودالی انداخت... خدای من... انگار گودال را از قبل آماده کرده بود.کارش یک ساعت طول کشید... فهمیدم خیلی محتاطانه این کثافتکاری را زیر خاک دفن کرد.بعد با احتیاط چند گلدان گل را درست در همان قسمت چید.
به ساختمان که برگشت هر دو ترس نگاهمان را به سوی هم روانه کردیم.لباس های گلی اش را درآورد و یک دست لباس نو را که نمی دانم کی با خودش آورده بود پوشید.لباس ها را در شومینه و به میان شعله های وحشی آتش انداخت.
سکوت مهمان ناخوانده ای بود که فضای خانه را سنگین کرده بود.نفس بلندی کشید،انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود،سپس دستش را به طرفم دراز کرد،بی هیچ احساس علاقه ای،درمانده و مستأصل به سویش رفتم.موهایم را بوسید و آرام زیر گوشم گفت: همه چی تموم شد...
sorna
02-06-2012, 10:39 AM
رزیتا خانم با چشمانی خواب آلود خطاب به پسرش گفت: یه بار دیگه تکرار کن!خوب متوجه نشدم.
_ گفتم هر چه زودتر ترتیب عروسی من و ماندانا رو بدین... خیلی فوری.
رزیتا خانم نگاه گذرایی به من کرد و بعد چنگی به موهایش انداخت.
_ چرا با این عجله؟چی شد این موقع شب به فکر عروسی افتادی؟
بردیا بی حوصله گفت: هیچ توضیحی ندارم مامان... هر چه زودتر ترتیبش رو بدین.
_ باشه عزیزم!ولی خوب همین طوری هم که نیست...
بردیا دستم را گرفت و به اتاق خودش برد.از مقابل آینه که گذشتم متوجه رنگ سفید چهره م شدم.پای چشمانم کبود شده بود.بردیا کنارم روی تخت نشست و گفت: مامان و بابام دوست داشتن با دختر شریکشون تو پاریس ازدواج کنم،اما چون دیدن تو رو می خوام... هی مانی... چرا گریه می کنی؟
_ گریه نکنم؟بعد از اون همه گندی که به بار آوردی انتظار داری...
دستش را روی لبم گذاشت: هیس!جلوی زبونت رو بگیر!من هرکاری که کردم به خاطر تو بود...
دستش را پس زدم و گفتم: به خاطر من!کی گفته باید به خاطر کسی که دوستش داری جون کسی رو بگیری!اون هم جون پیرزنی مثل مادربزرگ،دختر معصومی مثل الهام رو... دوباره گریه امانم را برید.
_ اَه بس کن تو رو خدا،کاریه که شده،این قدر گریه و زاری راه ننداز.
هق هقم را لای دستان سرد و لرزانم خفه کردم.
مادر چشم در چشمم دوخت،انگار دلش می خواست دوباره برایش تکرار کنم،برای همین پرسید: خوب،رزیتا خانم چی گفت؟مخالفت نکرد؟
نگاهش کردم،چه قدر با دنیای من فاصله داشت،چه قدر زود کینه ش را نسبت به بردیا از یاد برده بود؟
_ نه،مخالفتی که نکرد.سپس چاقوی میوه خوری را برداشتم و وسط سیب سرخ فرو بردم.من با قاتل مادربزرگم ازدواج می کردم با کسی که تنها دوست بی گناهم رو کشت و به پسر دایی خودش هم رحم نکرد.سیب از وسط دو نصف شد؛من که دوستش نداشتم و به خاطر رفتارهایش ازش دلسرد و بیزار بودم،چاقو دوباره وسط سیب نصف شده را هدف قرار داد. آه، اگه مامان بفهمه من راز قتل مادربزرگ رو می دونستم و هیچ نگفتم... دستم سوخت،اگه همه چی فاش بشه و اون وقت بردیا من رو به عنوان هم دست خودش معرفی کنه؟جای بریده شده را فشردم تا خونش بند بیاید.از او بعید نیست،او که زیر چهره ی زیبایش سیرتی پلید دارد،او که رحم نمی شناسد... آه مادر... تحمل این راز سیاه در دل کوچکم چه سخت و ناممکن است... طاقتش را ندارم،به خدا ندارم،دستمال را روی انگشت بریده ام گذاشتم.خونش بند نمی آمد،دلم ضعف می رفت.آخ بردیا نفرین بر تو که با من چه کردی؟
مادر خودش را به من رسانید و سراسیمه پرسید: دختر تو با خودت چه کردی؟
از بریدگی دستم نبود که سرم گیج می رفت،از زخم دلم بود که هرآن گویی برآن نمک می پاشیدند: مامان،حالم خوش نیست.
_ بذار ببینم،وای!چه قدرم عمیق بریدی!حواست کجاست؟
نگفتم چه افکاری تلخی هرآن از سرم می گذرد و زجرم می دهد و لحظه لحظه زندگی را به کامم تلخ کرده،نگفتم قاتل مادربزرگ را می شناسم و قرار است به زودی با او عروسی کنم و نگفتم آن حیوان خوش چهره قبل از این تمام هستیم را ازم گرفته.
به دست باندپیچی شده ام زل زدم و صدای مادر را شنیدم که مثل تلنگری در فضای خالی از شادی دلم ضرب می زد: خدا رو شکر که بردیا پی حرف مامانش نرفته،مامانش نفسش از جای گرم بلند میشه،نامزدی طولانی به درد عمه ش می خوره ،دستت که درد نمی کنه؟
سرم را جنباندم،یعنی که نه!
_ تاریخ دقیق عروسی معلوم نشد؟
نگاهش کردم و فکر کردم اگر همین الن بگویم بردیا قاتل مادرش است چه واکنشی نشان خواهد داد؟آن وقت می دانم همه چیز را بر هم می ریزد و این نامزدی شوم بهم می خورد... این فرصت خیلی خوبی بود!برای همیشه از شر بردیا خلاص می شدم،اما... تکلیف خودم چه می شد؟اگر مادر می فهمید آن زالو...
آه نه!جلوی مامان به این چیزا فکر نکن،ممکنه فکرت رو بخونه،اون وقت از این هم بدبخت تر میشی.
_ نه مامان!ولی فکر می کنم عید خوب باشه.
مادر به گوشه ای خیره شد و گفت: بد هم نگفتی،دو سه ماه وقت داریم که... راستی مهریه و شیربها کی تعیین میشه؟بعد انگار روی سخنش با خودش بود: وقتی برای قرار عروسی اومدن،باید همه چی معلوم شه...
مادر را به حال خودش گذاشتم.دستم می سوخت،اما دربرابر سوزش زخم دلم این درد چه اهمیتی داشت؟
با شنیدن صدای زنگ تلفن رشته ی افکار من و مادر پاره شد.مادر نگاهی به ساعت انداخت.چهار بعدازظهر بود،گوشی را برداشت.
_ بله... سلام ممنونم،شما؟آه... بله،فریبرزخان!حالتون چه طوره؟
نمی دانم چرا دلم می خواست به این مکالمه گوش بدهم.مادر لحظه ای چهره اش را پرچین می کرد و لحظه ای لب پایینش را ور می چید.خوب می دانستم زیاد از این مکالمه راضی نیست.
_ بله... نه!هنوز فرصت نکردیم دنبال خونه بگردیم،دستمون بنده.
خدا کنه چیزی راجع به عروسی من بهش نگه.
_ خونه که زیاده،ولی خونه ای که باب میل ما باشه به این آسونی ها پیدا نمیشه... ماندانا؟نه!با خواهرش رفته بیرون.
و به نگاه پرتعجب من اهمیتی نداد.
_ ممنونم،خداحافظ. و تق گوشی را روی تلفن کوبید: خیلی ازش خوش میاد.خونه پیدا کردین؟آخه به تو چه مرتیکه ی دهاتی!همین جا می مونیم تا چشمت دربیاد.
_ چرا بهش گفتی من خونه نیستم؟
نگاه پراکراهی به سویم روانه کرد و با لحن بدی گفت: حالا باهاش حرف نزنی نمیشه؟با اون لهجه ی بدش.انگار حرف ها رو می جوه و نشخوار می کنه.
اگر کسی این حرف ها را می شنید باورش نمی شد مادر پشت سر برادرزاده ی خودش این گونه حرف می زند ، برادرزاده ی ناتنی! اما خوب چه فرقی می کنه؟ وقتی گوشت و پوست و خون یکی باشه تنی یا نا تنی؟
sorna
02-06-2012, 10:40 AM
وقتی خبر مفقود شدن کاوه در فامیل پیچید من با حالی که فقط خودم خبر داشتم یک هفته در بستر افتادم.تب و لرز و هذیان امانم را بریده بود.دکتر می گفت آنفلوآنزاست،اما خودم می دانستم این عذاب وجدان است که سرتاسر وجودم را گرفته.مادر می گفت چشم و نظر است.
بردیا هرروز با دسته گلی به سراغم می آمد.وقتی به دیدنم می آمد حالم بدتر می شد و تبم بالا می رفت.
_ مانی،خودت رو عذاب نده.هیچ سرنخی دست کسی نمیفته.مطمئن باش!
دستان سردم در میان دستان گرمش کرخ می شد... آه این دست ها!آلوده به خون مادربزرگم بود... این دست ها که این گونه دستان مرا فشار می داد،گلوی الهام را چنان فشرده بود که روح زندگی از بدنش پر کشید،چگونه می توانم به اعتبار این دست ها خودم را از روی زمین بلند کنم؟همین دست ها که کاوه را از سقف آویزان کرد و وجدان مرا پشت میله های خودخواهی و بداندیشی تا ابد زندانی کرد.
روزی که نسبت به روزهای دیگر کمی سرحال تر بودم بهش گفتم که به همه چیز اعتراف کند.در پاسخم خندید: هیچ آدم عاقلی این کار رو نمی کنه.تو رو از دست بدم و خودم هم از دست برم؟فکر ابلهانه ایه مانی،خیلی ابلهانه.
پرسیدم: پس جواب وجدانت رو چی میدی؟تکرار کرد:وجدان؟چه کلمه ی قشنگی!
وقتی رفت پیش خودم فکر کردم شاید به خودش بیاید و به تمام گناهاش اعتراف کند.آن وقت من هم از این همه زجر و عذاب راحت می شوم.آری!هر روز زیر شلاق ندامت جان می باختم و با نگاه مضطرب مادر جان می گرفتم.
_ امروز حالت چه طوره دخترم؟
بی توجه به پرسش مادر نگاهم تا آن سوی پنجره پر کشید.درخت چنار یک دست سفیدپوش شده بود.
_ مامان یادته پارسال این موقع با مادربزرگ رفته بودیم دیزین؟مادربزرگ روی برف ها سر خورد و...
و مادر ادامه داد: و به من غر زد که دختر!ما ها رو چه به اسکی؟سپس لبخند محوی گوشه ی لبش نشست.از سکوتی که کرد فهمیدم به یاد مادرش افتاده است.
_ مامان!چند روزه برف می باره؟
نگاهش با پرنده ی نگاهم هم پرواز شد: دو سه روزیه!روی زمین پر برفه،دیروز نتونستم برم بیرون هویج بخرم تا برات سوپ درست کنم.
_ مامان!من نمی خوام ازدواج کنم...
دستم را فشرد و گفت: احساست رو درک می کنم،همهی دختر ها مدام با خودشون کشمکش دارن.این که باید ازدواج کنن یا نه؟خیلی زود این مرحله رو پشت سر می ذاری!ازدواج هر دختر و پسری رو به تکامل می رسونه.
آه کشیدم،مادر چه فکری می کرد و من در چه فکری بودم.
_ مامان قاتل کاوه پیدا نشد؟
چشمانش گرد شدند و پرسید: قاتل؟کی گفته کاوه گکشته شده؟او فقط مفقود شده.یعنی معلوم نیست کجا رفته.
از سوتی ای که داده بودم ترسیدم و با لکنت گفتم: خوب نمیشه آدم تو خونه ی خودش گم شه... لابد یه اتفاقی براش افتاده دیگه...
_ زبونت رو گاز بگیر دختر!جوون مردم گناه داره.تازه اگه هم خدای نکرده به قتل رسیده باشه باز عروسی عقب میفته.سپس خودش لب پایینش را به دندان گزید.
در دلم به طرز فکر مادر نخندیدم بلکه بیشتر متأسف شدم.چرا مادر نمی دانست بردیا قاتل مادرش است؟چرا بهش نمی گفتم؟اما هر چه فکر می کردم،می دیدم خاموشی بهتر از لب وا کردن است.
دو سه نفر از همکلاسی هایم به عیادتم آمدند.از وقتی الهام تنها دوستم را از دست داده بودم سعی نکردم با کس دیگری طرح دوستی بریزم،هرچند هم کلاسی های خیلی خوبی داشتم.برایم از وضع مدرسه گفتند و از پیشرفت درس ها. و ایم که پلیس مظنون تازه ای پیدا کرده.پسرخاله ی الهام که عاشق او بوده و مورد بی مهری الهام قرار گرفته بوده... در دل به حال آن جوان بیچاره متأثر شدم.
حالم رفته رفته رو به بهبودی می رفت.هرقدر بردیا را کمتر می دیدم حالم بهتر بود.
آن روز پدرم برایم یک رمان تازه خریده بود: اینم برای دختر خوبم که می دونم خیلی رمان دوست داره.
نگاهی به جلدش انداختم،بلندی های بادگیر،اثر امیلی برونته.پدر می دانست عاشق رمان ها ی امیلی برونته و خواهرانش هستم.
مادر سینب چای را مقابل پدر گرفت و گفت: بهتر بود به جای کتاب خریدن ما رو می بردی بیرون.مردیم بس که تمرگیدیم توی خونه.
پدر به غر زدن های مادر عادت داشت: آخه توی این هوای برفی که سوز وسرما مغز استخون آدم رو می ترکونه کجا بریم؟
مادر روبه رویش نشست و پا روی پا انداخت و گفت: چه می دونم،سینمایی!رستورانی!یعنی چون برف می باره زندگی تعطیله؟
پدر استکان را تا ته سر کشید و به چشمان بهانه گیر همسرش زل زد و گفت: چشم،بذار برف ها آب بشن اون وقت هر چی شما امر بفرمایین.
مادر با نیشخند گفت: به امید آب شدن برف ها دل خودمون هم آب میشه.
از رخت خواب بیرون آمدم.کمی کسل بودم،گیج بودم و چشمانم سیاهی می رفت.کتاب را باز کردم و نگاهی اجمالی به صفحاتش انداختم.به جای داستان چاپ شده در کتاب،سطور نوشته شده در دل خودم را می دیدم.
بردیا عشق ماندانا را با قتل های پیاپی آلوده کرد.ماندانا،دختری که خود را باخته بود چاره ای جز سرپوش گذاشتن روی جنایت های نامزدش نداشت.
کتاب را بستم.نفسم به شماره افتاده بود و تند تند عرق می ریختم.مادر به کمکم آمد.
_ ای وای!پس دوباره چت شد؟ کتاب را پرت کرد طرف پدر و گفت: تو هم با این هدیه ت... تازه حالش خوب شده بود.
بیچاره پدر که هیچ تقصیری نداشت..مادر دوباره مرا در رختخواب خواباند و گفت: تو هنوز خوب نشدی.نباید از جات می اومدی بیرون!الان برات سوپ میارم.
من زیر دو پتو و کنار شوفاژ می لرزیدم.
sorna
02-06-2012, 10:40 AM
_ بردیا تو روح زندگی رو از من گرفتی،ازم نخواه دوستت داشته باشم،نمی تونم.
_ چرا نمی تونی؟من که باهات بد نکردم.تو منو مجبور کردی...
_ من مجبورت کردم؟جالبه!خیلی جالبه!
نگاهم را به زمین دوختم و دستانم را زیر بغلم پنهان کردم.بدنم می لرزید.دیدار هرروزه ی بردیا تأثیر بدی روی جسم و روحم گذاشته بود.هر روز بحث و دعوا،گاهی هم کتک خوردن و دشنام شنیدم.
_ ببین مانی!بعد از عروسی قبل ار این که چیزی فاش شه برای همیشه میریم فرانسه... اون جا دیگه دست کسی بهمون نمی رسه... باور کن...
به خوش خیالی اش پوزخند زدم و گفتم: من با تو جایی نمیام... همین جا هم از درد ناچاریه که تحملت می کنم... فکر فرانسه رو از سرت بیرون کن...
سعی داشت قانعم کند: ولی این جا دیر یا زود همه چیر لو میره.دایی در به در دنبال کاوه می گرده،می ترسم همه چیز خراب شه...
_ این دیگه مشکل توئه،فرانسه رو فراموش کن.
بی آن که نگاهم کند گفت: مشکل من مشکل تو هم هست.این یادت باشه.
منزجرانه نگاهش کردم.چند هیزم دیگر داخل شومینه انداخت و گفت: ماجرای قتل دوستت رو که فیصله دادم.و با دیدن نگاه منتظر و کنجکاوم خندید و گفت: از قدرت پول استفاده کردم،کلی به قاضی باج دادم تا حکم قصاص پسر خاله ی الهام رو امضا کرد...
چشمانم هرلحظه گشادتر می شدند و دهنم هر لحظه بازتر... کلی طول کشید تا پرسیدم: تو چی گفتی/یه بی گناه جای تو قصاص شه؟یعنی این قدر رذلی؟چه طور دلت اومد...
جلویم روی زمین نشست و گفت: من و تو فقط باید به فکر خودمون باشیم.پسرخاله الهام خودش با کارهایی مثل تهدید کردن الهام به مرگ در صورت ازدواج نکردن با او خودش رو محکوم کرده... زیاد دلت به حالش نسوزه.
از نگاه سرد و لبخند بی احساسش چندشم شد.نفهمیدم با چه جرأتی زیر گوشش خواباندم.ناباورانه چشم در چشم هم دوختیم پس از چند لحظه به مچ دستم چسبید و چنان دستم را پیچاند که فریادم برخاست و انگشت اشاره اش را با تهدید به طرفم گرفت و گفت: بار اول و آخرت باشه که از این غلط ها می کنی... فهمیدی؟
اشکم درآمده بود.وقتی دستم را رها کرد تا چند لحظه نتوانستم تکانش بدهم.گوشه ای خزیدم و زار زار گریه سردادم.به حال خودم می گریستم که اسیر حیوان کثیفی مثل او بودم.
دوباره روبه رویم ایستاد.چه قدر از آن چهره ی جذاب و لبخند زیبایی که بر لب داشت روزی دلم را به خاطر همین جذابیت باخته بودم بدم می آمد.سعی داشت ازم دلجویی کند.دستش را روی دستم گذاشت و گفت: معذرت می خوام.خودت مجبورم کردی. دیگر سعی نکردم دستش را پس بزنم.چه فایده وقتی سایه ی سیاه وجودش همچنان بر سرم گسترده بود.
_ من همین امروز میرم کلانتری و همه چیز رو برای پلیس روشن می کنم.
با لبخند گفت: پای خودت هم گیره عروسک کوچولو!
_ مهم نیست،پشت میله های زندان بودن بهتر از اسیر دست تو بودنه،من تصمیم خودم رو گرفتم و هیچ ترسی هم ندارم.
خونسرد و راحت گفت: می دونم شهامتش رو نداری عزیزم.پس بیخودی ادای قهرمان ها رو در نیار... بذار آروم باشم... دوباره وحشیم نکن... من و تو بعد از ازدواج میریم فرانسه،همین،دیگه نمی خوام حرفی بشنوم... مگه این که راه حل دوم رو انتخاب کنی.
کمی امیدوار نگاهش کردم و گفتم: چه راه حلی؟
از جا بلند شد و به طرف شومینه رفت: این که همه چی رو به پلیس بگی،اون وقت منم همهی اعضای خونواده ت رو می فرستم پیش مادربزرگت و بعد میرم زندان،این طوری لطفش بیشتره.
اگر قدرت داشتم به سویش می دویدم و حلقه دستانش را به دور گردنش تنگ می کردم،طوری که چشمانش از حدقه بزند بیرون.مثل چشمان مادربزرگ،مثل چشمان الهام...
دست هایش را به سویم دراز کرد و با لحن مستانه ای گفت: بیا عزیزم!غصه نخور،به قول مامانامون خدا بزرگه.
همانند بره ای مطیع به طرفش رفتم.با وجود همه ی نفرتی که از او در سینه انباشته بودم فکر کردم حالا که قدرت دست اونه بذار خودنمایی کنه،به هرحال چرخ گردون می چرخه و یه روز شاید نوبت من برسه... خدا بزرگه!خدا بزرگه!
وقتی دستش را دور گردنم انداخت با خود اندیشیدم آیا می رسد روزی این دست ها را ناتوان ببینم؟و وقتی لبم را بوسید فکر کردم شاید یک روز،فقط شاید،این لب ها برای همیشه خاموش شوند.به امید این شاید چشم بر هم گذاشتم.خوابم نمی برد. مگر می شد در آغوش حیوان بدسیرتی چون بردیا احساس امنیت و آرامش کرد؟دلم بیش از حد به حال پسرخاله ی الهام می سوخت.الهام پسرخاله اش را دوست داشت،اما به خاطر اختلاف مادرانشان هیچ وقت به پسرخاله اش روی خوش نشان نمی داد و می گفت: می دونی چیه مانی،من از همن بچگی رضا رو دوست داشتم،هرچند خیلی قلدر و بزن بهادره،اما نمی دونم چرا ازش خوشم میاد،اما مامان و خاله به خاطر ارث و میراث با هم اختلاف دارن.مامان میگه اگه به رضا روی خوش نشون بدی دیگه دختر من نیستی...
_ اونم تو رو دوست داره،آره؟
_ خیلی!بعضی وقت ها سر راه اومدنم به مدرسه جلوم رو می گیره و با چاقو تهدیدم می کنه اگه زن نشم اول منو می کشه و بعد خودش رو.بیچاره کشته و مرده ی منه.
خنده هایش خوب یادم است.آه!رضای بیچاره.تاوان جنایت یک زالوصفت را او باید پس می داد... الهام... می دونم من رو نمی بخشی!از این که لب فروبستم و هیچی نمی گویم... از این که رضا بی گناه بالای دار می رود و این جانی بی رحم این چنین آلوده در کنارم خرناس می کشد... ولی باور کن چاره ای ندارم.می دانم من هم مثل او وجدانم را در صندوقچه ی خاطرات دیرین به یادگاری گذاشته ام،اما باور کن دلم از این همه حق و نا حق شدن خیلی گرفته.
sorna
02-06-2012, 10:40 AM
مادر دو قاشق رب به آبگوشت اضافه کرد،بعد با همان قاشق کمی محتویاتش را هم زد تا رب به خوبی حل شود.در قابلمه را گذاشت و شعله اش را کم کرد.
_ رزیتا خانم فکر کرده ما هالوییم... بعد لحن ملیح و ظریف رزیتا خانم را تقلید کرد: مانی جون و بردیا هنوز جوونن،چه می دونن ازدواج و تشکیل خونواده یعنی چی... در ضمن هنوز معلوم نیست چه اتفاقی برای بچه ی برادرم افتاده... نمی تونیم به فکر سور و سات عروسی باشیم.بعد با لحن خودش ادامه داد: انگار ما مقصریم بچه ی برادرش گم شده... همه ی حرف هاش بهونه س.خودم با بردیا صحبت می کنم... اگه بخوایم به امید رزیاتا خانم باشیم باید صبر ایوب داشته باشیم.
نمی دانم چرا از عطر و طعم آبگوشت حالت تهوع بهم دست داده بود و حالت گیجی پیدا کرده بودم.دوان دوان خودم را به دستشویی رساندم و هرچه خورده بودم را بالا آوردم.
_ تو یکهو چت شد مانی؟هنوز انگار رو فرم نیومدی!دیروز هم استفراغ کردی.باید ببرمت دکتر ببینم چه مرگت شده!
دستم را روی دماغم گذاشتم و گفتم: مامان،آبگوشت چه بوی بدی داره.بازم دارم بالا میارم.
مادر لحظه ای نگران نگاهم کرد... در چشمانش هول و هراسی موج می زد که انگار خودش هم از گفتنش واهمه داشتوهمان ساعت مرا به دکتر برد.
_ خانم مبارکه،دختر شما حامله س.
این جمله به قدری تکان دهنده بود که تا چند لحظه نه من و نه مادر نتوانستیم هیچ واکنشی از خود نشان بدهیم.
مادر با لکنت پرسید: حا... مله... س... خدا مرگم بده... و بعد دستش را محکم روی گونه اش کوبیدو
دکتر با تعجب من و مادر را زیر نظر گرفت.مادر هنوز نتوانسته بود به حال خودش برگردد... و من چون مقصری بی گناه سرم را پایین انداخته بودم و به آرامی اشک می ریختم.
خوب می دانستم این آغاز بدبختی ام است.مادر ناگهان مثل برق گرفته ها از جا برخاست و انگشت اشاره اش را به طرف دکتر گرفت و گفت: می دونم با اون نامرد و مامان عفریته ش چی کار کنم. بعد رو به من با نهایت تغیر و خشم گفت: بلند شو... آبرومون رو بردی. ولی نمی ذارم اون حرومزاده آب خوش از گلوش بره پایین... بعد به بازویم چسبید .از درد نیشگونی که گرفت نزدیک بود جیغ بکشم.مادر یکپارچه آتش بود.
_ اینه جواب اعتماد من دختر بی حیا.حالا جواب بابات رو چی بدم؟جواب فامیل و دوست و آشنا رو... ای خدا؟این چه مصیبتی بود که دامنمون رو گرفت... اما نه! نباید داد و قال راه بندازم تا همه خبردار شن... آره... هیس،گریه نکن! این ننگ با اشک تو و ناله من از دامنمون پاک نمیشه... اون حرومزاده باید همین امروز عقدت کنه... گیس مامانش رو می کنم اگه دوباره مخالفت کنه.حالا می بینی! کاری می کنم به غلط کردن بیفتن... هی آقا... نگه دار،ما همین جا پیاده می شیم...
_ دیدی مامان.دیدی به چه آبروریزی افتادیم؟به خدا اگه باباش بفهمه...
_ خوب مامان،نباید بذاریم خبردار شه... قبل از این که گندش دربیاد باید ترتیب عروسی رو بدیم...
مادر آرام وقرار نداشت،دو سه قدم راه می رفت،دست روی کمرش می گذاشت و می ایستاد،بعد روی صندلی می نشست و دوباره از جا برمی خاست.ماریا می خواست روی آتش مادر آب بریزد: بردیا که مانی رو دوست داره... دیگه مشکلی نیست... خوب جوونی کردن و نفهمیدن چه غلطی دارن می کنن... ولی ما نباید بذاریم خاله رویا و آرمینا بویی ببرن... اون وقت یعنی کل شهر خبر دار شدن.
مادر تحت تأثیر حرف های ماریا سرش را تکان داد و گفت: آره... وای به حالمون اگه اونا خبردار شن... بس کن دیگه... چه قدر گریه می کنی؟اون وقت باید می دونستی چه غلطی داری می کنی... زودباش گمشو برو توی اتاقت...
و من گریه کنان به اتاقم رفتم.خیلی وقت بود انتظار چنین روزی را می کشیدم،اما حالا می دیدم عمق فاجعه به قدری است که هیچ پیش بینی نکرده بودم.
sorna
02-06-2012, 10:41 AM
_ مامان اگه بردیا اومد سراغم بگین نیستم.
_ باشه! من خودم هم هیچ دلم نمی خواد ببینمش،دارم یه نقشه ای براش می کشم که خودش حظ کنه.
صدای زنگ که امد،مادر به طرف آیفون رفت.یک لحظه سرم به دوران افتاد،اگه بفهمه مامان بهش دروغ گفته؟آه!نه!... به سمت مادر دویدم و گوشی را از دستش قاپیدم و گفتم: همین الان میام بردیا.
مادر شگفت زده نگاهم کرد،نمی توانستم هیچ توضیحی برایش بیاورم.
_ مانی! من اجازه نمی دم دیگه با این حرومزاده بری بیرون.یا هرچه زودتر ترتیب عروسی رو بدین یا این که...
اشک در نگاهم تلنبار شده بود: مامان،منو ببخش،خودم راضیش می کنم با مامانش حرف بزنه.
مادر با تأثر نگاهم.
_ چیه؟چرا بغ کردی؟از دیدنم خوشحال نشدی؟
پوزخند زدم و گفتم: تو آبروم رو بردی!نمی تونم سرم رو جلوی خونوادم بلند کنم... چرا بازیم میدی بردیا... پس کی عروسی می کنیم؟
_ اگه به من باشه همین امروز... ولی می دونی که پسرداییم مفقود شده و مامانم راضی نمیشه در این شرایط عروسی راه بندازیم... ولی خوب باهاش صحبت می کنم.
عجب حیوان کثیفی بود و حالا که اندوه و بی آبروییم را می دید حتی رفتن به فرانسه را هم از یاد برده بود و به روی خودش نمی آورد قاتل سه موجود بی گناه است.می دانستم اگر اشک هایم را ببیند حیوان تر می شود.اشک هایم را پاک کردم.برخلاف همیشه مرا به خانه ی خودشان برد.پیاده ام کرد و گفت: تو این جا باش،نیم ساعت دیگه بر می گردم.
دوباره نگاهش پر از ردپای شیطان شد: برم سری به داییم بزنم و تو این شرایط یکم دلداریش بدم.
وقتی به سرعت برق و باد از مقابلم پر کشید به این فکر کردم که در دنیا موجودی پلیدتر از او پیدا نمی شود.
رزیتا خانم به استقبالم آمد: اوه تویی عزیزم؟گونه هایم را بوسید و پرسید: مامانت چه طوره؟
به سردی گفتم: سلام رسوندن.
رو به روی هم نشستیم.بلوز خاکستری به تن داشت و شلوار تنگ مشکی پوشیده بود و موهای رنگ کرده اش را روی شانه هایش ریخته بود.برخلاف همیشه که به نظرم زیبا می آمد آن روز هیچ اثری از زیبایی در چهره اش پیدا نبود.
_ ببین عزیزم!خیلی دلم می خواست یه روز تنهایی بشینیم و کمی اختلاط کنیم... راستش فرصت پیش نمیومد.بعد شروع کرد به حرف زدن،این که من و بردیا هنور جوان هستیم... برای عروسی و ازدواج خیلی زود است تصمیم بگیریم،برادرزاده اش پیدا نشده و بردیا عاشق فرانسه است و گفت و گفت و گفت.هرچند پای صحبت های تکراری نشسته بودم،اما با همه ی این ها باز احساس می کردم تازه ایم حرف ها به گوشم خورده.از راز سیاهی که در دلم دفن شده بود،حتی در بیداری هم کابوس می دیدم.باید به او می گفتم که پسرش چه موجود پلیدی است... آری! تحمل پنهان کردن این راز به روی شانه ای سنگینی می کرد... به تنهایی نمی توانستم بار این راز خونین را به دوش بکشم.عاقبت قفل سکوت را شکستم و بی مقدمه گفتم: رزیتا خانم بردیا قاتل مادربزرگمه!دوست معصوم من الهام با دست های کثیف او خفه شد و مرد و بچه ی برادرتون از خشم و کینه ی حیوانی بردیا نتونست جون سالم به در ببره... هیچ اهمیت به بهت و غمزدگیش ندادم و ادامه دادم: با وجودی که بردیا بی آبروم کرده و با این جنایات فجیع که فقط من ازش خبر دارم،بیش ار پیش من رو از خودش منزجر کرده،اما ناچارم باهاش ازدواج کنم و اگه شما بخواین باز مخالفت کنین،مجبورم همه چی رو به پلیس بگم.
رزیتا خانم دستش را روی سرش گرفته بود و گریه می کرد: آه!خدای من! بردیا باز کار دست خودش داد... کاوه ی بیچاره... آخه مگه اون چه گناهی کرده بود؟
انتظار داشتم بعد از شنیدن این حرف ها غش کند و از حال برود اما تنها واکنشش همین بود.
_ فکر کنم با شناختی که از پسرتون دارین این حرف ها چندان براتون تازگی نداره!
نگاهم کرد.چشمان عسلیش هم رنگ چشمان بردیا بود: بردیای من!دست خودش نیست... اون بیماره... پسرم روح و روانش مریضه.و دوباره به هق هق افتاد.
من هم به گریه افتادم و گفتم: خوب بود قبل از این که من رو با پسرتون آشنا کنین این حقیقت رو باهام در میون می ذاشتین...
چند دقیقه بینمان به سکوت گذاشت.بعد رزیتا خانم اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت: بسیار خوب.بردیا باید هرچه سریع تر از ایران دور شه... نمی خوام پسرم رو به جرم گناهی که بی اختیار کرده از دست بدم... در این مورد با کسی حرف نزن!من هر چه زودتر ترتیب عروسیتون رو میدم!بعد هم برای همیشه می رید فرانسه.
_ نه!من نمی تونم برم فرانسه!با اون اصلا امنیت جانی ندارم.
_ خیلی خوب! بعدا در این مورد صحبت می کنیم... به مامانت خبر بده تا آخر همین ماه همه چی اُکی میشه.
بردیا که برگشت سعی کردیم ظاهر خودمان را حفظ کنیم.
sorna
02-06-2012, 10:41 AM
باد سردی از لابه لای شاخه های سپیدار که در سرتاسر خیابان ردیف به صف ایستاده بودند می گذشت و برگ های فروریخته از درختان را از روی زمین بلند می کرد.برف ها آب شده بودند.ماه بهمن آخرین روز هایش را سپری می کرد.تنها و قدم زنان از مدرسه تا خانه فکر کردم.پس از قتل الهام دیگر سعی نکدم با کسی دوست شوم... می ترسیدم... می ترسیدم از این که آنان نیز به سرنوشت الهام دچار شوند.
آن روز در مدرسه صحبت از اعدام رضا،پسر خاله ی بی گناه او بود.با شنیدن این خبر،قیامتی در دلم برپا شد که فقط خودم خبر داشتم و بس!به قدری داخل دستشویی گریه کردم که وقتی بیرون آمدم همه جا را تار می دیدم.سرکلاس چند بار سرم گیج رفت و کابوس دیدم.سر زنگ آقای بسطامی که در حال خواندن قطعه شعری بود بی آن که بفهمم جیغ کشان کلاس را ترک کردم.
چرا می گذاشتم بی گناهی بالای دار برود؟چرا؟آیا تنها بردیا یک حیوان کثیف بود؟من چه فرقی با او داشتم؟من از او هم پست تر و پلید تر بودم.چه قدر باید خودم را ملامت کنم؟نه،دیگر همه چیز تمام شده است.آن بیچاره به جرم گناهی که مرتکب نشده بود با رأی قاضی خودفروشی قصاص می شد و من با جانی بی رحمی که آرامش وحشیانه ی چهره اش بهم نیشخند می زد ازدواج می کردم.
دیروز رزیتا خانم با مادر تماس گرفت و گفت آخر همان هفته مراسم ازدواج برگزار می شود.من هم به او گفتم هنوز نظرم در مورد رفتن به فرانسه عوض نشده.
به خانه برگشتم.مادر را در حال گریه دیدم و ماریا که شانه هایش را می مالید.
مادر با زاری گفت: دیدی چه خاکی تو سرم شد؟دیدی چه طور بازیمون دادن؟ای خدا!
کیفم از دستم افتاد: چی شده ماریا؟
ماریا با چشمان پر از اشکش نگاهم کرد و گفت: رزیتا خانم بردیا رو از ایران برده... باباش زنگ زد و بهمون گفت... گفت بردیا پشیمون شده بود و دلش نمی خواست با ماندانا ازدواج کنه...
هنوز در عالم ناباوری بودم که مادر جیغ کشید... با زانوانی سست و فکری خراب به حرف های ماریا فکر کردم... آخه چه طور ممکنه؟همین دیروز با بردیا بودم!چرا چیزی در مورد رفتن بهم نگفت؟خدایا!من این قدر بدبختم؟شاید تاوان بی گناهی رضا بود که به این زودی دامنم رو گرفت.از خانه زدم بیرون... این زندگی دیگر چه مفهومی برای من داشت؟من که همه چیزم را از دست داده بودم... دیگر روی زمین جای آدم منحوسی چون من نبود...
آه بردیا... بردیا... مثل یه حباب رنگی اول به چشمم زیبا بودی،اما تا خواستم زیباییت رو لمس کنم ترکیدی... نفرینت نمی کنم که سزاوار نفرین هم نیستی... من خودم به تیره بختیم سلام کردم... شاید تو... به اندازه ی من مقصر نبودی.
بالای پل هوایی ایستاده بودم.موهایم در دست باد می رقصید.اشک های مادر به جانم آتش می زد.من چه بودم جز آدمی سرخورده،چه بودم جز سراپا ننگ و بی آبرویی،چه بودم جز فردی شکست خورده و پوچ!تمام اشتیاقم را به زندگی از دست دادم... همه مرا به بازی گرفته بودند... آه نه!من خودم این بازی را شروع کرده بودم... خدایا مرا ببخش... من خودم را شایسته ی زندگی نمی بینم.باید مثل لاشه ای بدبو زیر خاک دفن شوم تا بویش دنیا را نگیرد.
در آن لحظه با چنان قدرتی به میله های پل چسبیده بودم که دلم می خواست آن را محکم از جایش بلند کنم.چشمانم پر از اشک بودند.می دانستم کودک بی گناهی را با خودم نابود می کردم،اما نیستی بهتر از هستی پرننگ بود.
از آن بالا خودم را پرت کردم.نفهمیدم به زمین رسیدم یا نه؟انگار در حال حرکت بودم.سرم درد می کرد و چشمانم روی هم افتاد.
sorna
02-06-2012, 10:41 AM
با تکان دستی دیده از هم گشودم.مادر را دیدم که انگار چند سال پیرتر شده بود و با اشکی که در نگاهش برق انداخته بود پرسید: می خواستی خودت رو بکشی؟فکر ما رو نکردی؟ سپس دست هایش را روی صورتش گذاشت و های های گریه کرد.
دکتر بالای سرم آمد.لبخند گرمی تحویلم داد و گفت: خدا رو شکر جز شکستگی پیشونی و کوفتگی شدید جای دیگه ت اسیب ندیده. حیف نیست تو این سن و سال دست به خودکشی بزنی؟
در دل گفتم: تو چی می دونی؟مگه بدبختی هم سن و سال می شناسه؟
دکتر گفت: وضع عمومیت خوبه اما به علت سقط جنین و خونریزی زیاد تا فردا باید بستری باشین.
خوشحال شدم،از این که بچه ای بی گناه هرگز پا به دنیای تاریک مادرش نمی گذاشت.چند دقیقه بعد مرد میانسالی به همراه مأمور پلیس نزدیک تختم آمد.
_ خانم!خدا رو شکر که به هوش اومدین... خودتون به این آقا بگین،یهو از هوا افتادین تو ماشین من...
_ بله،این آقا هیچ تقصیری ندارن،من خودم رو از پل هوایی پرت کردم،نمی خواستم برای این آقا دردسر درست کنم.
مأمور پلیس علت خودکشیم را پرسید.در حالی که به زحمت از ریزش اشک هایم جلوگیری می کردم گفتم: چه دلیلی بهتر از این که می خواستم زمین از شر بدبختی مثل من راحت شه.
بعد علت خودکشیم را بهم خوردن نامزدیم اعلام کردم.مأمور پلیس بهم گفت که خیلی خوش اقبال بوده ام که پشت وانتی پر از کیسه های ابر افتاده ام و جان سالم به در برده ام.
روز بعد که همراه مادر به خانه رفتم هنوز درست نمی توانستم راه بروم.چهره ی خشمگین پدر را هرگز از خاطر نخواهم برد.چنان داد می کشید و فنجان ها و استکان ها را کف آشپزخانه پرت می کرد که به گوشه ای خزیدم و ساکت ماندم.
_ بفرما خانم بافرهنگ!اینم نتیجه ی تجدد و تمدن گرایی شما... چندبار گفتم خانم عزیز ما به درد این مهمانی ها و بی بندوباری ها نمی خوریم و تو بهم خندیدی... بفرما... دلت خنک شد؟دختر معصومی رو به خاک سیاه نشوندی،راضی شدی؟ماندانا سرش به درس و مشق خودش بود.ببین باهاش چی کار کردی!
سرم را به زیر انداختم و آرام اشک ریختم.مادر برای نخستین بار در طول زندگی مشترکش در مقابل خشم مهار نشدنی پدر و تمام قیل و قال هایش هیچ نگفت.پدر با شکستن ظروف آشپزخانه هم آرام نگرفت و ادامه داد: این خونه و این زندگی دیگه به درد من نمی خوره... تاب این بی آبرویی رو ندارم... از این خونه ی نفرین شده میرم... تو هم از این به بعد می تونی بدون هیچ مزاحمی به کارهای غلطت ادامه بدی خانم متجدد.سپس رو به مهبد که آرام گوشه ای نشسته بود گفت: زودباش برو وسایلت رو جمع کن!تا تو رو هم متجدد بار نیاوردن باید از این جا بریم.
مهبد به اتاقش رفت.سربه زیر و متفکر!دلم به حالش سوخت.دلم به حال مادر هم می سوخت که سرش را روی زانوانش گذاشته بود و می گریست و پدر که چشمانش دو کاسه ی خون بود.
_ چه قدر گفتم از این پسره هیچ خوشم نمیاد،نذار به ماندانا نزدیک شه و تو هی دعوا راه انداختی که امروزی نیستم،بی فرهنگ و پشت کوهی ام... آخ!آخه زن این چه مصیبتی بود که ما رو گرفتارش کردی؟
مهبد چمدان کوچکی در دستش بود و با تردید به مادر و سپس به پدر نگاه کرد.
مادر با چشمانی اشکبار به طرفش رفت و گفت: تو که نمی خوای بری پسرم؟ پدر دست مهبد را گرفت و گفت: چرا!با خودم می برمش تا مثل خودم بی فرهنگ و پشت کوهی بار بیارمش.
وقتی از مقابلمان گذشتند،مهبد نگاه گذرایی بهم انداخت.در دلم آشوب بود.روی پای پدر افتادم و با ناله گفتم: بابا خواهش می کنم به خاطر گناه من بقیه رو تنبیه نکنین،هیچ کس جز خودم مقصر نیست.
با لگدی به پهلویم از جلویم گذشت و گفت: همتون به یه اندازه مقصرین،از همه بیششتر مامانت... و با دیدن ماریا که پریشان و آشفته جلویش ظاهر شد گفت:... اینم خواهرت که مثل مامانت امروزیه.
ماریا هنوز نمی دانست موضوع چیست: کجا میرین بابا؟چرا این قدر عصبانی هستین؟
با فریاد پدر ماریا چشمانش را از ترس روی هم گذاشت.
_ میرم به درک!از دیدن شماها حالم بهم می خوره.
نگاه مهبد به آنالی بود،با حسرت برایش دست تکان داد،هرگز برق اشک را در نگاه معصوم مهبد از یاد نخواهم برد.
پدر رفت،مهبد را هم با خودش برد... چه قدر سه نفری گریه کردیم و ناله و نفرین فرستادیم،چه قدر همدیگر را دلداری دادیم که پدر برمی گردد.فضای خانه سنگین و نفس گیر بود.از خودم بدم می آمد... از خودم که باعث تمام این اتفاقات شوم بودم.
تا شب گریه کردیم.مادر بیشتر از بابت رفتن مهبد دلخور بود و می گفت: پسر نازنینم... معلوم نیست کجا بردش؟ای خدا!مهبدم دوباره برگرده.
پدر آن شب و شب های دیگر برنگشت و ما دیگر از بازگشتشان ناامید شدیم.
sorna
02-06-2012, 10:41 AM
_ حالا مهبد رو چرا با خودش برد؟
مادر شانه هایش را بالا انداخت.یک ماه از رفتن پدر و مهبد می گذشت و کم و بیش این درد کهنه شده بود.
_ خودش که به درک رفت ولی مهبدم رو نباید می برد.
_ حالا کجا رفتن؟
مادر نگاهش را به آرمینا دوخت و گفت: چه می دونم،لابد رفتن به همون خراب شده ای که دنیا اومد... اصلا خوب شد رفت،لیاقتش همون دهات ورامینه... من آوردمش توی شهر و آدمش کردم.
مادر هرچند مثل قبل سرحال نبود اما دوباره سرزنش هایش را از سر گرفته بود.
_ وقتی دیدمش یه پاپاسی تو جیبش نبود!حق با مامان بود که می گفت:این مرد لیاقت تو رو نداره. سپس پوزخند بی رنگی زد.
به یاد مادربزرگ افتادم که از سقف آویزان بود و نگاهش به من بود... دلم لرزید.
_ از بردیا خبری نشد؟
مادر با شنیدن نام بردیا با تمام غضبش به خواهرش چشم دوخت و گفت: بار آخرت باشه که اسم اون حرومزاده رو جلوی من میاری!اونا هم رفتن به دَرَکِستون!اصلا فکر نمی کردم رزیتا خانم این قدر فریبکار و دغلباز باشه!زنیکه پاک ما رو گذاشت سرکار.
خوشبختانه خاله رویا و آرمینا و دیگران هنوز از موضوع سقط جنین بویی نبرده بودند.
_ مامان براتون غذا آوردم.
مادر اول نگاهی به ماریا و بعد به ظرف غذا انداخت.از روزی که پدر رفته بود ماریا هر روز برایمان غذا می آورد.مادر هیچ پس اندازی نداشت و دلش هم نمی آمد طلا و جواهراتش را بفروشد.در را تق بست.نگاه پر اکراهی به ظرف غذا انداخت و گفت: ماریا فکر کرده ما گداییم... مثلا برامون قرمه سبزی آورده... اگه بگردی توی خورشت یه سیر گوشت هم پیدا نمی کنی،بیا بخور مانی،من گرسنه نیستم.
هنوز ایرادگیر و طلبکار بود و این عادت هیچ وقت از سرش نمی افتاد،اما انگار حق با مادر بود.خورشتی که برایمان آورده بود همش آب بود و سبزی!
مادر نیم ساعت بعد تمام طلا و جواهرات را بیرون آورد.تک تکشان را با حسرت برانداز کرد و گفت: این رو شب نامزدیمون،مادرشوهرم بهم هدیه داد... و بعد به فکر فرو رفت.
_ مامان چیزی نمی خورین؟
نگاهم نمی کرد،می دانستم گریه می کند.
_ مانی!مهبد من کجاست؟دلم براش یه ذره شده.
سرش را در آغوش کشیدم و همراهش اشک ریختم: همش تقصیر منه مامان.می دونم که مقصرم.
_ نه دخترم.حق با باباته.تقصیر منه.نباید می ذاشتم اون مردک بهت نزدیک شه... تو خودت رو سرزنش نکن.
چرا نباید خودم را سرزنش می کردم؟من که سیاه ترین راز زندگیم را در سینه ام حبس کرده بودم؟اگر همان موقع می گفتم و ماهیت سیاه بردیا را برای همه فاش می کردم هیچ وقت این روز را نمی دیدیم... می دانستم اگر لب باز کنم همه چیز خراب تر از پیش می شود و من مغضوب همه خواهم شد که چرا سکوت کردم؟چرا!؟چرا!؟
نه سفره ی هفت سینی چیدیم و نه سبزه ای سبز کردیم.با غمی که در دنیایمان لحظه به لحظه جان می گرفت،دیگر حوصله ای برای تحویل سال نو نمانده بود.مثل روزهای پیش تا لحظه ی سال نو سر در آغوش هم گریستیم.ماریا به دیدنمان آمد.ستار چند دقیقه نشست و رفت.ماتمزدگی ما را نمی توانست تحمل کند.ماریا دلداریمان می داد.
خیلی وقت بود مدرسه نمی رفتم،از همان روزی که پدر و مهبد رفته بودند دیگر برای همیشه دل و دماغم را برای درس و مدرسه از دست داده بودم.
مادر بیکار ننشست.نمی خواست بیش از این زیر بار منت ماریا و شوهرش باشیم.از چند مغازه سفارش جوراب و کلاه و دستکش گرفت و چند ساعتی از روز را به بافتن می گذراند.
_ ماندانا،مدرسه ها باز شدن.نمی خوای بری مدرسه؟
_ نه مامان!هیچ اشتیاقی برای درس خوندن ندارم.
نگاهم را به حرکت موزون انگشتان دستش و دو میله ی بافتنی دوختم و گفتم: مامان منم می خوام کمکت کنم،بافتن رو تو مدرسه یاد گرفتم.
از بالای عینکش نگاهی بهم انداخت و گفت: کار خسته کننده ایه ،پشت آدم در می گیره.وقتی اشتیاقم را دید راضی شد کمکش کنم.
با پولی که از بابت فروش آن ها به دست می آوردیم کم و بیش مشکل مالی مان حل شد.ماریا دیگر از بایت تغذیه و خورد و خوراک ما خیالش راحت شد.هرچند بدون حضور پدر زندگی سخت می گذشت،اما من و مادر صبوری پیشه کردی.
_ مامان نمیری سراغ بابا؟تابستون شده و ازشون هیچ خبری نیست!
مادر دیگر با دستگاه بافندگی کوچکی که خریده بوود کار می کرد.نگاهش به مدل ژاکت جلویش بود و با خشم گفت: نه!خودش رفته،خودش هم باید برگرده!اصلا مهبد مال خودش.اون رو با خودش برد که برم منتش رو بکشم.حالا که انداختتمون سر زبون ها برم سراغش که چی؟
برخلاف حرف هایی که می زد می دانستم چه قدر دلش می خواست پدر در کنارش باشد و مهبد باز خانه را شلوغ و پر سرو صدا کندخودم هم دلم برای شیطنت هایش تنگ شده بود.
روز های گرم تابستان یکی یکی سپری می شد.هر چند با احساس پوچی که داشتم کنار آمده بودم،اما دیگر به بردیا فکر می کردم... او برای من مرده بود.
من و مادر شبانه روزی کار می کردیم تا بتوانیم پول دستگاه بافندگی را بپردازیم.کار بهم آرامش می داد و از دنیای پوچی می رهانید.
تابستان بدون حضور پدر و مهبد و بی آن که هیچ اتفاق مهمی بیفتد سپری شد.هرچند دیگر شادابی و طراوتم را از دست داده بودم،اما تصمیم داشتم دوباره به مدرسه بروم و همه چیز را از نو شروع کنم.دیگر نه مهمانی می رفتیم و نه مهمانی می دادیم.خاله رویا هم کمتر به دیدارمان می آمد.به قول مادر می ترسید بدبختی ما به آن ها هم سرایت کند.
sorna
02-06-2012, 10:42 AM
مادر سفارشات چند مغازه را برای تحویل برده بود.کولر آبی کهنه و فرسوده با سرو صدا کار می کرد.تنها بودم.هر وقت تنها می شدم به حال خودم اشک می ریختم... از کابوس های شبانه و دلهره های همیشگی خسته شده بودم.چه طور در قفس را به روی بردیا گشودم؟و او چه بی رحمانه ترکم کرد.
با شنیدن صدای زنگ به سرعت اشک هایم را پاک کردم.می دانستم مادر نیست چون وقت زیادی از رفتنش نمی گذشت... شاید ماریا بود.
در را باز کردم.جوانی را دیدم که بهم سلام کرد.اول او را به خاطر نیاوردم،اما با کمی دقت شناختمش.
_ آه!سلام فریبرز خان!بفرمایین داخل!
طرز لباس پوشیدنش برایم جالب بود،کلاه حصیری بر سر دات و آستین هایش را بالا زده بود.
_ ممنونم!کسی خونه نیست؟
_ نه!فقط خودم هستم. و در را بستم.
نگاهی به گوه و کنار خانه انداخت.
پرسیدم: کی رسیدین؟
روی مبل نست و گفت: همین حالا،راستش قرار بود وسایلم رو با خودم بیارم،ولی دیدم لازم نیست.آخر انتقالیم رو گرفتم.
نمی دانم خوشحال شدم یا نه: چه خوب؟!مامان هم خوشحال میشه.سپس با خودم گفتم: خوشحال میشه!؟
برایش شربت پرتقال بردم که خیلی هم خنک بود.فکر کردم گرمازده شده چون مرتب آب می خواست.پس از نوشیدن شربت نگاهی به اعت انداخت و گفت: مامانت کی بر می گرده؟
_ فکر کنم تا نیم ساعت دیگه پیداش شه.
_ بابات چی؟
به قندان خالی از قند خیره شدم و گفتم: برم براتون چای بیارم. و قندان خالی را هم با خودم به آشپزخانه بردم و فکر کردم آیا فهمید طفره رفته ام؟با سینی چای برگشتم،داشت با کلاهش بازی می کرد.
_ می خواین همین جا بمونین؟
با تشکر چای را برداشت و گفت: نه!راستش به زندگی تو آپارتمان عادت ندارم،می خوام این جا رو بفروشم و یه خونه ی بزرگ بگیرم که دت کم یه حیاط پونصد متری داشته باشه.
دلم از فروش خانه گرفت.آهسته پرسید: خونه پیدا کردید؟
_ نه!راستش فرصت پیش نیومده.سپس لبم را گزیدم.
کمی در جایش تکان خورد و دوباره به حرف درآمد: راستی قاتل دوستت پیدا نشد؟
تیری در قلبم فرو رفت و دستپاچه گفتم: نه!یعنی چرا،پیدا شد و شاید تا حالا اعدامش کرده باشن.
_ چه خوب!
_ نه!چرا خوب؟قاتلش بی گناه بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت: بی گناه بود؟
از حرفی که زدم پشیمان شدم: نه!بی گناه که...
صدای زنگ خانه با صدای من در هم آمیخت.در را باز کردم.مادر عرق ریزان و خسته قدم به خانه گذاشت و غرغرکنان گفت: همه ی مغازه دارها پدرسوخته و حقه باز شده ن.اول مدل میدن،بعد برای این که دستمزد رو کم کنن میگن این با مدل فرق می کنه،اصلا نمی دونم چرا... با دیدن فریبرز که وسط اتاق ایستاده و نگاهش می کرد حرفش را قطع کرد.کمی طول کشید تا جواب سلامش را داد.غافلگیر شده بود.رو به رویش نشست.از رنگ پریده ش معلوم بود که از آمدنش خوشحال نشده است.
فریبرز نیم ساعتی نشست و بعد از جا برخاست و گفت: کمی خسته م،میرم پایین کمی استراحت کنم.بعد از شام خدمت می رسم تا مفل صحبت کنیم.
مادر خیلی سرد تعارف کرد: برای شام تشریف بیارین بالا.
او هم خیلی سرد تشکر کرد.
بعد از رفتن فریبرز مادر عصبی تر از همیشه روی مبل ولو شد و گفت: این دیگه از کجا پیداش شد؟مصیبت کم بود اینم اضافه شد... نپرسید خونه پیدا کردین یا نه؟
_ چرا!منم گفتم فرصت نشده.
_ خوب کردی.به همین راحتی ها هم که نیست...
_ ولی گفت می خواد این جا رو بفروشه.
_ غلط کرده... مگه من میذارم؟سپس به فکر فرورفت و گفت: مثل این که قضیه خیلی جدیه.باید کمی محتاطانه عمل کنیم،میگم خوبه برای شام دعوتش کنیم بالا.
از تغییر حالتش خنده م گرفت.مادر دوباره گفت: مجبوریم بهش باج بدیم.سپس آهی کشید و از جا برخاست.
sorna
02-06-2012, 10:42 AM
روز ها کوتاه شده بودند.مادر ساعت شش،نزدیک غروب،مرا فرستاد پایین تا همسایه جدیدمان را برای شام دعوت کنم.در زدم و منتظر ایستادم.در که باز شد احساس کردم مادربزرگ است که به من نگاه می کند،بیشتر نگاهش کردم،انگار خودش بود،صدایش را هم به وضوح می شنیدم که گفت: دختر بی چشم و رو!چه طور دلت اومد اون جانی بی رحم رو فراری بدی؟خیس از عرق شدم و با لکنت گفتم: نه!من... من...
صدای دیگری را هم aنیدم: ماندانا!حواست هست؟با کی حرف می زنی؟
به خودم آمدم.مادربزرگ را ندیدم و در عوض چشمان نگران فریبرز را دیدم که خیره بهم زل زده بود.هول شدم و سلام کردم.عجیب نگاهم می کرد،اما به روی خودش نیاورد.
_ بفرمایین داخل.
فراموش کردم چرا پاییم آمده بودم.نفهمیدم چرا داخل رفتم.
_ پس چرا ایستادین؟بشینین.
پس از قتل مادربزرگ دیگر پا به آن خانه نگذاشته بودم.دادگاه آن خانه را با تمام وسایلش به فریبرز داده بود.با صدای بلندش دوباره به خودم آمدم.
_ خیلی آشفته به نظر می رسی.اتفاقی افتاده؟
دهنم خشک شده بود وبه سختی گفتم: نه! که ناگهان نگاهم به مادربزرگ افتاد که از سقف آویزان بود.جیغی کشیدم و پس افتادم.
_ مانی!مانی!بلند شو...
چشم باز کردم.مادر الهی شکری گفت و کمکم کرد تا از جا بلند شوم.نگاهم به فریبرز افتاد که سردرگم مر می نگریست.مادر بی آن که از او چیزی بپرسد توضیح داد: شبی که مادربزرگش به قتل رسید ماندانا اولین نفری بود که اون رو آویزون از سقف دید،هنوز هم که هنوزه نتونسته اون تصویر تلخ رو فراموش کنه.
فریبرز سرش را به نشان تصدیق فرود آورد و گفت: بله،این موضوع ممکنه اثر بدی روی احساسات ماندانا خانم گذاشته باشه.
کمی حالم بهتر شده بود.مادر خودش فریبرز را به صرف شام دعوت کرد.
وقتی از پله ها بالا می رفتیم مادر دستم را محکم در دست داشت تا مبادا از پله ها بیفتم.
مادر تذکر داد: از نامزدی و بهم خوردن اون با فریبرز حرف نمی زنی.علت ترک تحصیلت رو هم یه جوری توجیه کن،مثلا بگو چون دوستم به قتل رسید از درس و مدرسه زده شدم.نبودن مهبد و پدر رو هم خودم توضیح میدم.
خورشت قیمه هنوز آماده نشده بود و برنج در حال دم کشیدن بود.ماریا میوه ها را شست و کمک کرد تا سبزی ها را پاک کنیم.من در فکر بودم.
sorna
02-06-2012, 10:43 AM
سر ساعت هشت زنگ خانه به صدا درآمد.مادر نگاهی به ساعت انداخت و با غرغر گفت: حالا هم می خواست نیاد.
در را باز کردم و همزمان با هم سلام کردیم.صورتش را اصلاح کرده بود و موهایش از تمیزی برق می زد.تی شرت سفید پوشیده بود.از آنالی خوشش آمد و یک بسته اسمارتیز از جیب شلوار جین مشکی اش درآورد و به دستش داد: چه قدر این بچه دوست داشتنیه.
ماریا ذوق کرد.روی مبل نشست و آنالی را هم روی زانوانش نشاند.آنالی از اسمارتیز خوشش آمده بود و با همان زبان بچه گانه اش گفت: مامان!قُص.
فریبرز با حوصله برایش توضیح داد که این ها قرص نیستند و شکلات هستند و بعد پشیمان شد که چرا برایش اسمارتیز خریده!
در استکان های کمر باریک یک چای خوشرنگ ریختم.مادر معتقد بود در فنجان چای تازه و کهنه مشخص نمی شود.
فریبرز استکان چای را برداشت و رو به مادر گفت: آقای ستایش تشریف ندارن؟
مادر برای پاسخ دادن کمی معطل کرد و عاقبت گفت: نه!راستش چند ماهیه برای کارش رفتن... رفتن دوبی!وبعد به تعجب من و ماریا پوزخند زد و گفت: البته مهبد رو هم همراش فرستادم تا کنار درس کار هم یاد بگیره...
فریبرز سرش را کج کرد و گفت: خوبه!البته اگه تو گرمای دوبی طاقت بیارن! و چای را سرکشید.
با آمدن ستار فریبرز راحت تر نشان می داد.آن دو خیلی زود سر صحبت را باز کردند.آنالی با دیدن پدرش از روی زانوان فریبرز پرید پایین!پس از شام،ستار به بهانه ی این که یکی از همکارانش برای کاری به آن جا می آید با فریبرز خداحافظی کرد.
مادر خیلی علاقه مند بود هرچه زودتر برود سر اصل مطلب و خود سر حرف را باز کرد : خوب!به سلامتی انتقالی گرفتین. و بعد از تأیید فریبرز ادامه داد: برنامه ی بعدیتون چیه؟
فریبرز پا روی پا انداخت.انگار او هم دلش می خواست رک باشد.گفت: می خوام این جا رو بفروشم.از آپارتمان خوشم نمیاد.خونه ی پدریم دست کم هزار متر حیاط داشت.
مادر نیشخند زد و با لحنی کم و بیش طعنه آمیز گفت: خوب این جا رو با اون جا مقایسه نکنین،این جا تهرانه!مردم باید یاد بگیرن توی یه چهاردیواری چهل پنجاه متری هم میشه زندگی کرد... در ثانی واحد های این ساختمون همه بزرگن،پس...
_ ببخشید که حرفتون رو قطع می کنم،ولی همون طور که گفتم می خوام خونه ی حیاط دار پیدا کنم... وکیلم برای این جا مشتری داره و به محض این که شما خونه ای پیدا کنین...
این بار مادر نگذاشت به حرف هایش ادامه بدهد و گفت: ببینین فریبرز خان!من کاری به وصیت پدرم ندارم،اما به عنوان دخترش فکر می کنم حق داشته باشم دست کم به عنوان یه مستأجر تو خونه ش زندگی کنم... پیشنهاد می کنم شما فکر خونه و حیاط رو از سرتون دور کنین و همین جا زندگی کنین،ما هم بابت زندگی تو این خونه بهتون اجاره بدیم.
معلوم بود فریبرز تصمیمش را گرفته.دوباره رو به مادر گفت: به هر حال این برنامه ی منه و فکر نکنم عوضش کنم... خوشحال میشم شما با من همکاری کنین.
مادر چهره اش مدام رنگ به رنگ می شد.می دانستم به سختی جلوی بروز عصبانیتش را می گیرد.رو به فریبرز گفت: متأسفم نمی تونیم تو این مورد باهاتون همکاری کنیم،پیشنهاد من خیلی خودخواهانه نبود که شما...
_ همین که گفتم خانم ستایش!هرچه سریع تر فکری به حال خودتون بکنین،هیچ دوست ندارم پای قانون رو وسط بکشم.
از لحن قاطع و صریح فریبرز من و مادر و ماریا چاره ای جز سکوت ندیدم.
از جا برخاست.رنگ چهره اش کمی پریده بود.تشکری خشک و کوتاه کرد و رفت.پس از رفتن او مادر تازه به خودش آمد و گفت: واه!واه!واه!چه پررو!اومده شام کوفت کرده و در کمال جسارت و پررویی بهم میگه هرچه سریع تر دنبال خونه بگردین!به همین خیال باش آقای بهتاش!این قدر این جا می مونم تا چشمات دربیاد!معلوم نیست از کدوم گوری اومده که حالا برای ما آدم شده!پاشید این ظرف و استکان ها رو جمع کنین... این تازه به دورون رسیده ها چه می دونن احترام و منزلت یعنی چی؟
من و ماریا جرأت نکردیم حتی مادر را به آرامش دعوت کنیم.به قدری عصبانی بود که حتی سر آنالی هم داد کشید.
تلفن که به صدا درآمد هیچ کسی جز من حوصله ی پاسخ دادن را در خودش ندید.گوشی را برداشتم.کمی طول کشید تا صدای خش خش تلفن قطع شد و صدای آشنایی در گوشم زنگ زد: سلام مانی من!حالت چه طوره؟
دستم را روی پیشانیم گذاشتم و انگار درد تمام زخم هایم تازه شدند.خیلی حرف داشتم که به آن نامرد بزنم اما در آن لحظه همه را از یاد بردم.
_ چیه!انگار از خوشحالی نمی تونی حرف بزنی.
نگاه پرسشگر مادر و ماریا به من بود.نمی دانم چرا در آن شب خنک این همه عرق می کردم.
_ تویی پست فطرت!ترسوی رذل!پشت مامانت قایم شدی که چی؟فکر کردی ناراحتم از این که رفتی؟نه!تازه دارم نفس می کشم... تازه دارم زندگی می کنم.
مادر گفت: کیه!اون حرومزاده ی فراریه؟گوشی رو بده به من!و گوشی را از دستم قاپید و بدون هیچ مقدمه ای خروار خروار فحش و بد و بیراه تقدیمش کرد.
_ خفه شو مرتیکه ی الدنگ!غلط می کنی دوباره برمی گردی... اگه برگردی خودم به حسابت می رسم... به مامان جونت بگو زن که این قدر پدرسوخته و شارلاتان نمیشه... لال شو آکله ی حرومزاده!فکر کردی ماندانا میشینه تا تو بیای سراغش،به همین خیال باش رذل کثیف.و تق گوشی را سر جایش کوبید.نفس نفس می زد،می دانستم چه فشار عصبی را تحمل می کند.ماریا محکم به او چسبید تا نیفتد.مادر دستش روی قلبش بود و گفت: ای خدا... چرا نتونستم چهار تا فحش دیگه بدم که دلم خنک شه؟
ماریا آب قند را به دستش داد و مواظبش بود که پس نیفتد.با گریه و زاری ظرف ها و استکان ها را شستم.چه قدر از شنیدن صدایش تنم لرزید.دوباره احساس نفرت در وجودم زبانه کشید.
آخ بردیا!نفرین بر تو...
sorna
02-06-2012, 10:43 AM
چهار روز پس از بازگشایی مدرسه ها،عاقبت تصمیم گرفتم به مدرسه بروم.هرچند برایم خیلی سخت بود بتوانم به آن حال و هوای همیشگی برگردم.می دانستم باید دوباره سال ششم را بخوانم و این را خوب می دانستم که باید به همکلاسی های جدید عادت کنم.
وقتی پا به محیط مدرسه گذاشتم دو احساس متفاوت چنان دلم را درهم فشرد که نزدیک بود گریه کنم.از طرفی پس از ترک تحصیل و مدتی دور بودن از آن محیط دوست داشتنی،اشک شوق به دیده ام آمده بود و از یک طرف همه جا الهام را می دیدم که بهم نیشخند می زد.
عده ای از بچه های قدیمی دورم جمع شده بودند و به نوعی سعی داشتند تا از من دلجویی و استقبال کنندو
همکلاسی های جدید خیلی بازیگوش و پرسروصدا بودند.فکر نمی کردم مرا به این زودی در جنع خودشان بپذیرند.
_ به کلاس دختران زندگی خوش اومدی.
_ ما می دونیم تو از بهترین دانش آموزان این مدرسه بودی به خاطر همین احترام خاصی برات قائلیم.
_ بچه ها چه طوره ماندانا رو به عنوان مبصر انتخاب کنیم.
صدای کف و هورا کلاس را پر کرد.دو نفر از بچه ها به نام های نسرین و ژاله دستم را گرفتند و جلوی کلاس بردند.از من خواستند حرفی بزنم.به قدری ذوق زده بودم که نمی دانستم چه باید بگویم.
_ از لطف همه تون ممنونم.راستش همتون می دونین برای دوستم الهام چه اتفاقی افتاد،برای همین دیگر نتونستم به درسم ادامه بدم،ولی خوب امسال تصمیم گرفتم همون شاگرد زرنگ سال های پیش بشم و از این که دوستان تازه و با نشاطی مثل شما دارم خدا رو شکر می کنم.
دوباره برایم دست زدند.ژاله گفت: قاتل الهام که اعدام شد،پس دیگه نباید خودت رو ناراحت کنی.
دوباره قلبم تیر کشید.سعی کردم آرام باشم.گفتم: خوب،من چون چند روز از مدرسه عقب افتادم نمی دونم این زنگ چی داریم؟
یکی از بچه ها فوری گفت: ادبیات داریم!دبیرشم عوض شده،از شر آقای بسطامی خلاص شدیم.
بغل دستی اش ادامه داد: ولی عوضش این یکی حرف نداره،قد بلند و خوشگل.
_ و خوشتیپ!بچه های سال اول می گفتند اصلا نفهمیدیم کی دو ساعت گذشت.
میز سوم کنار نسرین نشستم.تا آمدن دبیر که خیلی هم تأخیر داشت کمی با نسرین حرف زدیم.او خیلی پرشور و هیاهو بود و با رفتار گرم و صمیمیش مجذوبش شده بودم.خوشحال بودم که همکلاسی هایی به ابن خوبی دارم.در باز شد و همه از جا برخاستند.با دیدن اندام کشیده ی فریبرز که با غرور و ابهت قدم به کلاس گذاشت دهانم باز ماند.نسرین به آرنجم کوبید و گفت: خوشگله نه؟!
همه با تحسین نگاهش می کردند.با صدای پرجذبه ای بچه ها را دعوت به نشستن کرد.پشت میزش نشست.موهایش مثل همیشه ژل رده بود.کت و سلوار کرم پوشیده و کفش هایش از تمیزی برق می زد.نمی دانم چرا من هم مثل همه محو تماشایش بودم.انگار بار اول بود می دیدمش.خودش را معرفی کرد.شیوه ی تدریسش را گفت و افزود به علت فشردگی کلاس ها شاید نتواند کلاس ما و دو کلاس دیگر را قبول کند.بچه ها اعتراض کردند و از او خواستند این کار را نکند.دفتر حضور و غیاب را برداشت تا به قول خودش با نام ها و چهره ها آشنا شود.هنوز نگاهش به من نیفتاده بود.تک تک بچه ها را به نام صدا زد.بچه ها باید بلند می شدند و نمره ی ادبیات سال گذشته شان را می گفتند.نمی دانم چرا قلبم تند می کوبید.
روی نام و فامیل من خیلی مکث کرد.
_ خانم ماندانا... ماندانا... ستایش!؟
آب دهانم را قورت دادم و از جا برخاستم.غافلگیر شده بود.دستپاچه و با لکنت گفتم: پارسال به علت کشته شدن دوستم ترک تحصیل کردم،اما آخرین نمره ی ادبیاتی که گرفتم چهارده بود.
پس از نگاهی طولانی گفت: بسیار خوب،بشینین.در لحنش هیچ اثری از آشنایی نبود.
پس ار اتمام حضور و غیاب کتاب را باز کرد و نخستین شعر کتاب را با صدایی رسا و دلنشین خواند،صدایش به قدری صاف و اهنگین بود که همه سراپا گوش بودند و انگار کسی حتی نفس هم نمی کشید.
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیــر نبود
ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیــــر نبود
من دیوانه چو زلف تو رهــــا می کـــــــردم
هیچ لایق ترم از حلقه ی زنجیــــــــر نبود
یا رب این آینه ی حســــــن چه جوهر دارد
که در او آه مـــرا قوت تأثیــــــــــــــــــر نبود
سر ز حسرت به در میکـــــــده ها بر کردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیــــــر نبود
آیتــــــــــــی بود عذاب اَنده حافظ بـــی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیـــــر نبود
پس از پایان غزل هنوز تدثیر آهنگین صدایش در تک تک چهره ها هویدا بود.سرجایش برگشت.صدای نسرین را شنیدم که گفت: مانی،نگاه کن بفهمی نفهمی شبیه توئه. و من در پاسخش لبخند کمرنگی زدم و نگاهش کردم.
_ مبصر کلاس کیه؟
به آرامی از جا برخاستم.از گوشه ی چشمان سبزش نگاهم کرد و گفت:
_ خیله خوب!خانم ستایش دفتر حضور و غیاب من باید تمیز و مرتب باشه.جلدش کنین و جز خودتون دست کسی نیفته.در ضمن دوست ندارم کلاس درسم بهم ریخته و کثیف باشه،شما که مبصر کلاسین اول از همه باید نظم رو رعایت کنین تا بقیه هم ازتون یاد بگیرن و بفهمن کاغذ باطله جاش سطل آشغاله نه زیر میز.
نگاهی به زیر پایم انداختم.چه قدر زیرک و هوشیار بود.
به آرامی گفتم : چشم.
به کاغذ زیر پایم اشاره کرد و گفت: خیله خوب!پس قدم اول رو شما بردارین.
کاغذ را از زیر پایم برداشتم.خوب می دانستم پیش از شروع کلاس نسرین ان را از دفترش کند و زمین انداخت.آن قدر نگاهم کرد تا کاغذ را در سطل انداختم.
دوباره از شیوه ی تدریسش گفت و این که دوست دارد همه با علاقه ی قلبی این درس را دنبال کنند و به اهمیت آن بین تمام درس ها واقف باشند.
زنگ که به صدا درآمد خداحافظی کرد و رفت.پس از رفتنش اظهار نظر ها شروع شد.چیزی که بیشتر از همه مورد توجه دخترها قرار گرفته بود تیپ و قیافه اش بود.سارا که خیلی شلوغ بود لحن آقای بهتاش را تقلید کرد و بقیه غش غش خندیدند.
_ واه!واه!چه قدر کلاستون بهم ریخته و کثیفه.آدم چندشش میشه...
من هم خنده ام گرفته بود.دفتر حضور و غیاب را برداشتم و داخل کیفم گذاشتم و به این فکر کردم اگر بچه ها بفهمند دبیر خوش قیافه و مغرورشان پسردایی من است و در همسایگی مان زندگی می کند چه واکنشی نشان خواهند داد/در این فکر بودم که ژاله صدایم زد و گفت: مانی بیا گاوت زایید.آقای بهتاش کارت داره.
با تعجب گفتم: با من!؟ و از کلاس بیرون رفتم.جلوی دفتر ایستاده بود و با یکی از بچه ها صحبت می کرد.صبر کردم تا تنها شود.متوجهم شد و به طرفم آمد.نمی دانستم چه برخوردی باید داشته باشم.کمی نگاهم کرد و با لحنی نه چندان رسمی گفت: چیزی که به بچه ها نگفتی؟
_ در چه مورد!؟و با دیدن نگاه معنی دارش زود گفتم: آهان!نه هنوز هیچی نگفته ام.
به چشم هایم نگریست و گفت: کار خوبی کردین.هیچ دوست ندارم کسی بفهمه که ما... ما با هم فامیلیم.
به نظرم جمله ی آخرش را به سختی به زبان آورد.
سرم را تکان دادم و گفتم: بسیار خوب.مطمئن باشین.
_ ممنونم.می تونی بری.
نخستین روز مدرسه با خاطره ای خوش به پایان رسید.بیشتر از همه بابت همکلاسی های خوبی که داشتم خوشحال بودم.وقتی مادر فهمید فریبرز در مدرسه ی ما تدریس مس کند اظهار نظری نکرد،اما می دانستم اگر بگویم چه قدر بین بچه ها طرفدار پیدا کرده است به طور حتم سگرمه هایش در هم می رود.بهش گفتم چه همکلاسی های پرنشاط و شادی دارم.
مادر لب هایش را ورچید و گفت: خوشحالم که از لاکت بیرون اومدی.
sorna
02-06-2012, 10:43 AM
با شنیدن صدای زنگ به طرف در رفتم.با دیدن فریبرز دستپاچه شدم و سلام کردم.یک ماهی از بازگشایی مدرسه ها می گذشت و کم و بیش هر روز او را در مدرسه می دیدم.دعوتش کردم به داخل بیاید اما قبول نکرد.سراغ مادر را گرفت و وقتی گفتم نیست عصبی شد و گفت: مثل این که خانم ستایش منو دست انداخته.من باید هرچه زودتر این جا رو بفروشم... به مامانت بگو فردا با مأمور میام. و بدون خداحافظی رفت.
میخ شده بودم.به جمله ی اخرش فکر کردم.چه طور می توانستم این خبر را به مادر بدهم؟بیچاره مادر که برای درد کمرش پیش دکتر رفته بود.در را بستم و فکر کردم بچه های مدرسه چه قدر ساده اند که برای زگ ادبیات لحظه شماری می کنند.
مادر بازگشت.خسته و پرگلایه خود را روی مبل پرت کرد و گفت: بیا قوز بالای قوز.دکتر گفته دیگه نباید پشت چرخ بشینم... دیسک کمر گرفتم.
دلم برایش سوخت.نمی خواستم پیغام فریبرز را به او بدهم و بر ناراحتیش بیفزایم.از این رو پیش ماریا رفتم و موضوع را با او در میان گذاشتم.ماریا قول داد پایین برود و از فریبرز خواهش کند کمی دست نگه دارد.
دو ساعت بعد ماریا تلفنی از من خواست پیشش بروم.با عجله بالا رفتم.
ماریا سرش را تکان داد و با ناراحتی گفت: حتی مهلت نداد باهاش حرف بزنم،بهم گفت به جای این که در مورد مامان حرف بزنم خودمم دنبال خونه باشم... حالا تو به مامان هیچی نگو،شب ستار رو می فرستم پیشش... هر چند می دونم حرف کسی رو گوش نمی کنه.
ناامیدانه برگشتم.مادر همان جا روی مبل خوابش برده بود.خوب که نگاهش کردم متوجه شدم در این مدت خیلی شکسته و ناتوان شده است.می دانستم او بار گناه مرا به دوش می کشد.اگر پدر به خاطر دسته گلی که من به آب داده بودم ترکش نکرده بود،مجبور نبود ساعت های متمادی پشت چرخ بنشیند و دیسک کمر بگیرد.همان جا جلوی در ایستادم و فکر کردم باید با فریبرز صحبت کنم... شاید با خواهش و تمنا او را از تصمیمش منصرف می کردم.وبا این تصمیم دوباره از در بیرون رفتم.
پشت در ایستادم و برای تمرکز بیشتر نفس بلندی کشیدم.پس از چند لحظه در را به رویم گشود.روبدوشامبر قرمز رنگی بر تن داشت . موهایش را با حوله خشک می کرد.سلام کردم و منتظر ماندم به داخل دعوتم کند،ولی چون این کار را نکرد گفتم: اومدم باهاتون صحبت کنم.باز هم از جلوی در کنار نرفت.
_ اگه می خواین مثل خواهرتون در مورد تغییر تصمیم حرف بزنین باید بگم که علاقه ای به شنیدن حرفاتو ندارم.
لحظه ای خیره نگاهش کردم و دوباره به یاد مادر افتادم.سعی کردم با لحنی آرام بگویم: حالا اجازه بدین بیام تو...
خیلی سخت بود که با وجود پاسخ رک و ریحش خودم را بهش تحمیل کنم.عاقبت خودش را عقب کشید.دای ضبط بلند بود و ترانه ی الهه ناز استاد بنان فضای خانه را پر کرده بود.کمی صدایش را کم کرد و رو به رویم نشست.احساس کردم بوی حمام می دهد!
_ خوب،اگه حرف تازه ای دارین،می شنوم!
نگاهی به چشمان پرغرور و سبزش انداختم.می دانستم اهمیتی به خواهش من نمی دهد اما گفتم: ببینین فریبرز خان،در این که شما مالک این خونه این حرفی نیست.اما خواهش می کنم کمی هم ما رو درک کنین... قبول کنین که بدون پدر خیلی برامون سخته که جای تازه ای پیدا کنیم.
_ مگه پدرتون دبی کار نمی کنه.فکر نکنم مشکل مالی داشته باشین.
فکر کردم باید حقیقت را بگویم،شاید دلش به رحم بیاید: نه،راستش مامان در مورد کار بابا تو دبی بهتون دروغ گفت. و خیره به چشم های کنجکاوش ادامه داد: بابا به خاطر مسائلی ما رو ترک کرده.
به فکر فرو رفت.ای کاش می دانستم به چه می اندیشد!؟لم داد به پشتی مبل و بی تفاوت گفتک مشکل خونوادگیتون به من ربطی نداره،من یه خونه ی خیلی خوب نزدیک مدرسه پیدا کردم و دلم نمی خواد از دستش بدم.
از نگاه خونسردش بدم امد.دیدم قلب این مرد مغرور به هیچ نحوی نرم نمی شود،خواهش را بیهوده دیدم.از جا برخاستم و با لحنی پرکینه گفتم: نمی دونم با این همه بی رحمی چه طور دبیر ادبیات شدین؟
انتظار شنیدن این حرف را نداشت.جا خورد.به قدر کافی از تأثیر نگاهم اشباع شده بود.پیش از رفتن به عقب برگشتم و گفتم: چند روزی بهمون فرصت بدید در ضمن درباره ی بابا به مامانم چیزی نگین... خداحافظ.
در را پشت سرم را بستم و فکر کردم این چهره ی زیبا و خوش ترکیب صاحب چه قلب بی رحمی است.به یاد بردیا افتادم که او هم با وجود همه ی زیباییش یک سنگدل تمام عیار بود.شاید فریبرز هم مثل بردیا بود.قسی القلب و انتقامجو.آه!لهنت بر بردیا.
مادر تازه بیدار ده بود.پرسید: کجا بودی؟
گفتم: پیش ماریا.
آن شب دلم نیامد به او بگویم که چند روز بیشتر فرصت نداریم آن جا بمانیم.هرچند برای درس خواندن فکری آزاد و دلی آرام نداشتم اما باید درس آقای بهتاش را حاضر می کردم.
پس از شام هم کمک مادر کردم تا سفارشات عقب افتاده را تمام کند.مادر پس ار کمی آه و ناله از درد کمرش گفت: فکر می کنم باید یواش یواش برم دنبال بابات.این طور نمیشه زندگی کرد. و دوباره اه کشید.فهمیدم خیلی بهش سخت گذشته که عاقبت به این نتیجه رسیده.
sorna
02-06-2012, 10:44 AM
" سارا خواهش مي كنم بنشين سر جايت الان آقاي بهتاش سر مي رسد مي رسد. ژاله تو ديگر چرا بلند شدي؟"
" اين قدر حرص نخور ماني! خوب نمي توانيم آرام بگيريم!"
سارا اداي آقاي بهتاش را در مي آورد . " چرا اينقدر كلاستان بوي بد مي دهد ... واه!واه! سطل زباله چرا اينقدر پر شده است؟"
سكوت ناگهاني باعث شد به عقب برگردم و با ديدن چهره پر خشم آقاي بهتاش برخود بلرزم ! همه سر جاي خودشان قرار گرفته بودند . نگاه پر استيضاح اومعطوف من بود . سر به زير منتظر مواخذه او بودم صدايش بيش از حد انتظاربلند شد.
" ميبينم از بي لياقتي شما نزديك است بچه ها كلاس را روي سرشان خراب كنند؟"
هيچ نداشتم بگويم سرم پايين بود و ادامه داد :" يك مبصر بايد صلاحيت داشتهباشد كه فكر نمي كنم شما داشته باشيد برويد از كلاس بيرون."
ناباورانه نگاهش كردم. موج خشم در چشمان سبزش ديدني بود. خوب مي دانستمرفتار ديروز مرا تلافي مي كند . به خشمش پوزخند زدم و از كلاس بيرون رفتم. هوا ابري و باراني بود و سوز پاييزي در تمام تنم رسوخ كرد . به ناچارپشت ديوار كلاس ايستادم و با پايم گچ صورتي را كه روي زمين بود عقب و جلومي كردم . آري ! به خاطر رفتار ديروز بود كه اين چنين تنبيهم كرد . خوبگفتم هيچ هم پشيمان نيستم . او هم مثل برديا فقط ظاهري دل فريب دارد . اوهم كينه جو و عصبي است . آه ! نه . خدا نكند كسي مثل برديا باشد.
صدايش را مي شنيدم كه در حال خواندن شعر درس جديد بود . لابد تمام بچه هاسراپا چشم و گوش شده اند و به جاي نگاه كردن به كتاب به او زل زده اند...خيلي مسخره است.
پاهايم خسته شده بودند . پيش خودم گفتم پس از نيم ساعت يكي از بچه ها رابه دنبالم مي فرستد اما اين كار را نكرد . زنگ كه به صدا در آمد ديگر نايايستادن را نداشتم . از كلاس بيرون آمد . بدون حتي نگاهي به من از مقابلمگذشت. دلم سوخت. به كلاس كه برگشتم سارا و ژاله دورم را گرفتند و گفتند:"معذرت مي خواهيم ماني . همش تقصير ما بود."
" مهم نيست آقاي بهتاش كمي بي رحمي به خرج دادند."
" به خدا من از او خواستمبيايم دنبالت اما نگذاشت و گفت تنبيه لازمه آموزش است . دوباره از او خواهش كردم ولي..."
" گفتم كه مهم نيست فراموشش كن ."
* * *
نمي دانم او با ماشين و من پياده چطور هم زمان به خانه رسيديم . ماشين راتوي پاركينگ پارك كرد. من هم در را پشت سر خودم بستم و به دنبالش از پلهها بالا رفتم.
وقتي به طبقه اول رسيدم او هنوز در را باز نكرده بود . سلام كردم و از مقابلش گذشتم.
" صبر كن خانم ستايش."
با تعجب ايستادم و به طرفش برگشتم . موهاي صافش روي پيشاني اش رها بود.
" از بابت تنبيه امروز متاسفم . راستش مي خواستم به شما بفهمانم بايد با دبيرتان محترمانه رفتار كنيد."
سرم را تكان دادم و گفتم:" بله فهميدم شما از بابت رفتار ديروز من ناراحت بوديد و مرا از كلاس بيرون كرديد . كار ديگري نداريد؟"
مستقيم نگاهم كرد و گفت:" نه ... چرا... من روي حرف هاي شما فكر كردم وتصميم گرفتم تا زماني كه جاي مناسبي پيدا نكرده ايد از فروش اينجا صرف نظركنم ."
به راستي از تصميمش شادمان شدم اما خودم را بي تفاوت نشان دادم و گفتم:" لطف كرديد... خداحافظ."
و منتظر خداحافظي او نماندم.
مادر با وجود تذكر دكتذ پشت چرخ نشسته بود و كار مي كرد .
" سلام مادر . شما كه باز به حرف دكتر گوش نكرديد؟"
" چه كار كنم دختر ؟ چرخ زندگي بايد يك جور بچرخد ... راستي امشب خانه خاله رويا دعوتيم ... اين تحفه را هم قرار است دعوت كند."
ميز ناهار را آماده كردم و در حالي كه مادر از جايش بلند مي شد گفتم:" كارديگر تمام است . بعد از ظهر ها نوبت من است... راستي خاله چرا دعوتمانكرده ؟"
" چه مي دانم؟ بعد از اين همه كه دعوتش كرديم يك دفعه هم بايد دعوت كندديگر! من كه هيچ خوش ندارم اين پسره را ببينم لابد باز حرف خودش را پيش ميكشد ... سالاد كه مي خوري؟ مي ترسم آنجا هم دعوا و جر و بحث راه بيندازد."
" ولي من براي شما خبر هي خوبي دارم."
چشمانش حوصله انتظار كشيدن را نداشتند. من هم زود گفتم:" فريبرز امروز بهمن گفت تا زماني كه جاي مناسبي پيدا كنيم از فروش اينجا منصرف شده." ميدانم كه خوشحال شده بود اما به روي خودش نياورد و گفت:" هنر كرده . بايدبراي هميشه از فروش اينجا منصرف شود."
از اين حرفش خنده ام گرفت.
sorna
02-06-2012, 10:44 AM
بعداز ناهار كارهاي عقب افتاده مادر را تكميل كردم . كار با چرخ را بهتر ازمادر بلد بودم. به همين دليل كارها بهتر پيش مي رفت. ساعت شش كه شد تلفنزنگ زد.
" الو ماني جان تويي ! پس كي راه ميافتيد؟"
" نمي دانمهر وقت مادر گفت."
" گوشي را بده به مادرت."
مادر با خاله رويا صحبت كرد . گوشي را كه گذاشت رو به من گفت:" اين روياهم حوصله دارد . مي گويد بايد فريبرز را هم با خودتان بياوريد."
" چرا خودش به او زنگ نمي زند و دعوتش نمي كند؟"
" گفته سه بار تا حالا زنگ زده و او بهانه آورده... به هر حال من كه حوصلهنداردم برم از او خواهش كنم...تو بايد زحمتش را بكشي. نمي دانم اگر به جاياين تحفه ماريا را دعوت مي كرد چه مي شد؟"
من هم حوصله او را نداشتم بخواهد كلاس بگذارد و چندين و چند بهانه بياورد . اما رفتم. در را كه به رويم باز كرد از ديدنم تعجب كرد.
" بله ؟ كاري داشتيد؟"
پيغام خاله را به او رساندم. خودكاري در دستش بود و با ترديد گفت:" نميتوانم راستش دارم براي بچه هاي سال چهارم سوال طرح مي كنم ... شما كي ميرويد؟"
" شايد همين حالا... به هر حال خاله دلشان مي خواست كه شما..."
" خيلي خوب! تا يك ربع ديگر حاضر مي شوم."
به گمانم تعجب را در نگاه من ديد . لبخند زد و گفت:" بعد هم مي شود سوال طرح كرد."
وقتي رفتم بالا مادر گفت:" چي شد؟ گفت نمي يام . آره؟ اين آدم شعورش را ندارد كه اهل معاشرت اين حرفها باشد رويا هم ..."
" گفت تا يك ربع ديگر حاضر مي شود." و از مقابل چشمان بهت زده مادر گذشتم .
sorna
02-06-2012, 10:45 AM
_ شام امشب دستپخت آرمینا جونه.آشپزیش حرف نداره.
_ مامان شیرینی ای رو که تازه پختم به فریبرز خان تعارف کنین.
_ مرسی عادت ندارم قبل از شام شیرینی بخورم.
_ آرمینا چندین نوع شیرینی و غذاهای خارجی بلده.البته آرمینا...
_ ببخشید دستشویی کجاست؟
خاله رویا که از رفتار دور از ادب فریبرز جا خورده بود با اشاره به آرمین ازش خواست تا دستشویی را به فریبرز نشان بدهد.در دل از حرکت فریبرز خنده م گرفت.بیچاره خاله رویا تازه می خواست آرمینا را به رخمون بکشه.
با دست و رویی شسته برگشت و مقابلم نشست.نگاهی بهم انداخت و گفت: نمره های سال پیشت رو دیدم.عجیبه که این همه پسرفت داشتی؟
پیش از این که پاسخی بدهم چندین توضیح آورده شد و چون دا ها با هم قاطی شدند فریبرز هیچ نفهمید.
_ مانی جون به خاطر مشکلی که براش پیش اومد...
_ رویا پس کی شام رو میاری؟
_ بله،مانی پارسال شرایط روحی خیلی بدی رو پشت سر گذاشت،هر کس دیگه ای هم جاش بود...
_ آرمینا برو کمک مامانت.ساعت از نه هم گذشته.
_ بله خاله ولی بابا هنوز نیومده.
فریبرز با تعجب و سردرگمی همه را از نظر گذراند.این بار مادر توضیح داد: همون طور که قبلا هم گفتم پارسال با اتفاقی که برای مادربزرگ و دوست مانی افتاد طفلی دیگه نتونست به درس و مشق فکر کنه.
فهمیدم توضیح مادر برای فریبرز قانع کننده نبود و من متوجه سنگینی نگاهش شدم.انگار منتظر توضیح خودم بود.سرم را پایین انداختم.
با آمدن آقا شهاب همه چیز برای شام آماده شد.
فریبرز انگار زیاد از بذله گویی و لودگی آقا شهاب خوشش نمی آمد چون بیشتر سعی می کرد با من و یا مادر حرف بزند.
_ رویا!چه قدر این غذا کم نمکه؟نکنه تو آشپزخونه ی بیمارستان کار می کردین؟
متوجه پوزخند فریبرز شدم و دیدم لب به خورشت قرمه سبزی نزد و فقط کمی برنج را با ماست خورد.
_ کجا کم نمکه.اِوا!فریبرز جون چرا داری خالی می خوری؟آرمینا تو که کنارش نشستی از مهمونت پذیرایی کن.
_ حواسم هست مامان ولی فریبرز خان این خورشت رو دوست ندارن.
فریبرز دور لبش را با دستمال پاک کرد و گفت: از بچگی از خورشت قرمه سبزی خوشم نمیومد.و نگاهی به من انداخت.
آرمینا چسبیده بود به او و اصرار می کرد از هرچه روی میز هست امتحان کند.او توضیح داد عادت ندارد چند غذا را با هم بخورد.مادر با آرنجش به من کوبید،یعنی دیدی چه طور آرمینا رو خیط می کنه و اون حالیش نیست؟
خاله رویا بعد از شام دوباره از آرمینا گفت: آرمینای من دختر فوق العاده باهوش و تیزیه،هر چیزی رو فقط با یه بار یاد می گیره،تازگی ها کلاس پیانو هم میره،البته باباش قول داده براش پیانو بخره.اگه الان پیانو بود شما هم از هنرنماییش لذت می بردین.
به یاد پیانوی یادگاری پدربزرگ افتادم که مادر آن را فروخت و به جایش جواهر خرید.دوباره از خودم پرسیدم: برلیان بهتر بود یا پیانو؟
_ دیدی چه طور خاله ت از آرمینا تعریف می کرد؟انگار برای خواستگاری رفته بودیم.طوری دور فریبرز تاب می خوردند که انگار...
ولی خوشم اومد فریبرز اعتنایی به حرفهاشون نکرد.خاله رویا خیلی فکرش کار می کنه،می دونه این پسر سرش به تنش می ارزه می خواد برای دختر خودش تورش کنه... چرا من به فکر نیفتاده بودم؟ و به فکر فرو رفت.از حرف های ضد و نقیضش خنده م می گرفت.همیشه همین طور بود.وقتی به رفتار خاله رویا و آرمینا فکر می کردم به صحت حرف های مادر پی می بردم.راستی اگه می فهمیدن فریبرز از توی بشقاب خورشت یه تار مو درآورد و این رو فقط من دیدم چه حالی پیدا می کردن؟
بیچاره فریبرز که فقط با ماست خودش رو سیر کرد.
sorna
02-06-2012, 10:46 AM
" ماني هر چه سعي مي كنم معني اين دو بيت رو نمي فهمم . امروز نوبت من است دفعه پيش يك هشت گذاشت جلوي اسمم و تاكيد كرد نبايد اين هفته كمتر از هفده بيارم ."
" خيلي خوب الان جايم را با ترانه عوض مي كنم تا او بخواهد حاضر غايب كند يك جوري بهت ياد مي دهم ."
جايم را با ترانه عوض كردم . كلاس بدوم مراقبت من هم ساكت و منظم بود . از آن هفته كه مرا تنبيه كرده بود همه سعي مي كردند به نوعي جلوي شيطنتشان را بگيرند . كنار سارا نشستم . او به كلاس آمد . پس از اينكه سر جايمان نشستيم نمي دانم چرا چشمانش بر ميز سوم خشكيد .
" خانم فروغي نيامدند؟"
ترانه گفت:" چرا ما با هم جايمان را عوض كرديم."
" شما جايتان كجا بود ؟"
عجيب بود كه جاي مرا دقيق مي دانست و جاي ترانه را به خاطر نمي آورد . نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" دوست ندارم سر كلاس من هيچ جابه جايي صورت بگيرد ... برگرديد سر جايتان ."
نگاهم به ديده پر تمناي سارا بود كه نگران آن دو بيت بود ولي چاره اي جز اطاعت نداشتم و گفتم:" چشم همين الان ."
وقتي سر جام نشستم هنوز نگاهش به من بود .
" لطفا بياييد و حضور و غياب كنيد . "
نخستين بار بود كه از من مي خواست اين كار را انجام بدهم . در فاصله كمي از او پشت ميز ايستادم . س از حضور و غياب دفتر را بست و گفت:" بايستيد تا درس هفته پيش را از شما بپرسم ."
از رفتارهاي عجيب و غريبش هول شده بودم ! انگار هيچ چيز يادم نبود . كدام در س را مي پرسيد؟ چرا دستپاچه شده ام ؟ من كه ديشب تا ديروقت داشتم درس مي خواندم .
" بيت دوم را معني كنيد؟"
هر چه قدر به بيت دوم خيره شدم معني اش يادم نيامد .
" بيت چهارم؟"
خداي من . چرا اينقدر خنگ شده ام .
"بيت آخر ؟"
همه را از ياد برده بودم . او هولم كرده بود .
" بيرون !"
از لحن پر تحكم صدايش تمام كلاس خاموش شد . به نگاه بهت زده من اهميتي نداد و گفت:" بايد مي غهميدم چرا رفتيد آخر كلاس نشستيد ."
چه بد . فكر مي كرد چون درس حاضر نكرده ام رفتم آخر كلاس . فرصت هيچ توضيحي را به من نداد . جرات نگاه كردن به چشمانش را نداشتم .
" اين در خواندن ها به درد كلاس من نمي خورد."
از كلاس بيرون رفتم . تازه متوجه شدم كه گريه مي كنم .حق داشتم كه گريه كنم چرا كه شب پيش با وجودي كه از كار روزانه و انجام سفارشات مادر خسته و مدهوش بودم تا دو ساعت بعد از نيمه شب بيدار بودم و در امروزم را حاضر مي كردم . اين منصفانه نبود !
به حياط رفتم و كنج ديوار نشستم . زير نور كم رنگ خورشيد به فكر فرو رفتم . دلم گرفته بود . مي دانستم اين حق من نيست . اما نمي دانستم چرا فريبرز عقده ديرين خانوادگي اش را كه سالها پنهان مانده بود تنها بر سر من آوار مي كند .
" ماني تو اينجايي . خيلي دنبالت گشتم ."
" ماني گريه مي كردي؟ نازي... آدم كه از دست دبير نازنيني مثل آقاي بهتاش نبايد دلگير شود . بلند شو برويم ... الان زنگ كلاس زده مي شود ... پاشو ديگر ."
ژاله و نسرين به زور دستم را گرفتند و مرا با خود به طرف كلاس بردند . زنگ كه به صدا در آمد به دفتر رفتم تا دفتر حضور و غياب خانم قوامي را بردارم . در بدو ورود نگاهش به سوي من جلب شد . سرم را پايين انداختم تا مجبور نباشم نگاه سنگينش را تحمل كنم .
خانم مدير وارد دفتر شد و وقتي مرا ديد با لبخند گفت :" خوب تو اينجايي خانم ستايش من با تو كاري داشتم ."
نمي دانم از اينكه با خانم گرمارودي دبير زبان حرف كي زد گيج بودم يا اينكه خانم كامياب گفت با تو كار دارم؟
" چه كاري خانم كامياب ؟"
" بنشين تا بگويم ."
روي صندلي كنار ميز خانم مدير نشستم . گوشهايم را تيز كردم تا بفهمم آن دو درباره چي صحبت مي كنند .
" ببين خانم ستايش قرار است يك ماه پيش از عيد يك مسابقه مشاعره برگزار شود از آقاي بهتاش خواستيم بهترين دانش اموز مدرسه را در رشته ادبيات به ما معرفي كند و ايشان هم شما را معرفي كردند."
ناباوانه نگاهي به او انداختم كه لبخندي محو روي لبانش بود . عجيب است ! امروز مرا به خاطر درس از كلاس بيرون انداخت و از طرف ديگر مرا به عنوان بهترين دانش اموز درس ادبيات معرفي مي كند !
خانم مدير منتظر پاسخ من بود كه گفتم:" نه خانم كامياب . نمي توانم راستش هم وقتش را ندارم و هم حافظه ام خيلي تنبل شده است ."
پيش از آنكه خانم كامياب حرفي بزند فريبرز از جا برخاست و رو به ما گفت:" اتفاقا من هم به خاطر همين روي شما تاكيد بسيار كردم شايد از اين طريق تشويق شويد حافظه تان را تقويت كنيد . "
خانم مدير هم حرف او را تاكيد كرد و من ناجار قبول كردم . با هم از دفتر بيرون آمديم . هنوز از دستش دلخور بودم . جلوي در كلاس اول ايستاد و خطاب به من گفت :" دوستانت به من توضيخ دادند چرا جايت را عوض كردي..." فكر كردم قصد دارد از من عذر خواهي كند اما گفت:" هيچ وقت ديگران را به خودت ترجيح نده . درس مرا هم زياد سبك فرض نكن ... خداحافظ."
خودخواه مغرور ! مي داند وقتي چشمان مغرورش به كسي زل بزند بي چون و چرا او را تسليم خواهد كرد . اما يادت نرود آقاي بهتاش يك جفت از همان چشمان مغرور هم از آن من است . درست همشكل و هم رنگ چشمان تو ... من يك بار عظمت و عزت نگاهم را زير پايم گذاشتم اما بعد از اين هرگز... هرگز...
آه برديا ... لعنت بر تو ! لعنت بر تو ! لعنت بر تو !
sorna
02-06-2012, 10:46 AM
" سلام عزيزم ! دلم برايت خيلي تنگ شده . اگر به من بود همين امروز بليت مي گرفتم و مي آمدم پيشت اما مادر پاسپورت ها را قايم كرده و مي گويد دو سه سال همين حا مي مانيم تا آبها از آسياب بيفتد . راستي قاتل مادربزرگت پيدا نشده ."
اي بدجنس حرامزاده . آن طرف دنيا هم ولم نمي كند .
" حالم از تو بهم مي خورد . تو كه مردش نبودي اينجا بماني چرا ديگر زنگ مي زني ؟ فكر مي كني منتظر شنيدن صداي تو هستم نه ؟ همين الان دارم گناه مي كنم . تو يك شيطاني و من دارم به حرفهاي يك ابليس گوش مي كنم ."
" حرفهاي قشنگي مي زني . در اين مدت كه چشمم را دور ديدي كمي پررو شدي . عيبي ندارد كوچولوي نازم وقتي برگشتم ايران به حسابت مي رسم ."
قهقه بلندي سر داد دلم لرزيد ! " دوستت دارم ماني ! مي خواهم منتظرم بماني باشد ؟"
" خفه شو ! من تازه از شرت خلاص شدم ..." گوشي را گذاشتن . نفس نفس مي زدم و عرق سردي روي پيشاني ام نشست . آه لعنتي ! چرا دست از سرم بر نمي دارد ؟
زنگ خانه به صدا در آمد خيالم راحت سد . كنار مادر مي توانستم آرامش خودم را به دست بياورم . با ديدن ماريا كه آنالي را در آغوش داشت خودم را كنار كشيدم .
" مادر نيست ؟"
" نه رفته دوباره دكتر . چيه مثل اينكه خيلي خوشحالي ."
" نه بابا هم خوشحالم هم ناراحت حالا بيا آنالي را بگير ."
آنالي خودش را در آغوشم انداخت و گفت:" خاله موز دالين ."
بوسيدمش و گفتم :" آره عزيزم فقط يكي مانده كه آن را هم براي تو گذاشتيم . "
خوشحال شد و به طرف ظرف ميوه دويد . رو به ماريا كه هنوز ايستاده بود گفتم :" پس چرا نمي شيني ؟"
به خودش آمد و گفت :" ها ! الان ." و نشست .
" ماريا انگار حوست خيلي سر جايش نيست ؟"
آه بلندي كشيد و گفت:" مي داني ماني ! راستش من الان بايد خوشحال باشم ولي ... ستار را منتقل كردند ما باد برويم بم."
" راست مي گويي چه بد ."
" نه خيلي هم بد نيست . آنجا خانه و امكانات كفي در اختيارمان هست و حقوق و مزايا هم دو برابر مي شود ولي ... تمام ناراختي من دوري از شماست نمي دنم مي توانم آنجا دوام بياورم يا نه ."
" خوب اگر مي گويي همه چيز در اختيارتان هست به نظر من به رفتنش مي ارزد هرچند دلمان برايتان تن مي شود ولي اينكه صاحب خانه مي شويد خيلي خوب است . حالا مهم نيست كجاي ايران باشد ."
نگاهش به انالي بود كه سيبي را گاز مي زد ." آره . نمي دانم مادر چه واكنش نشان مي دهد . "
مادر كه برگشت و از موضوع با خبر شد اول كمي گريه كريه كرد بعد خودش را دلداري داد كه رفتن آنها به نفعشان است . و بعد هم نگاهش به گلدان روي ميز مات شد و گفت:" من هم بايد بروم پيش پدرت . مدتي در ورامين زندگي مي كنم . دكتر گفته به هيچ وحه نبايد پشت چرخ بنشينم ."
من و ماريا خوشحال از تصميم مادر او را در آغوش كشيديم . مادر در حالي كه اشكهايش را پاك مي كرد گفت:" خيلي جدايي از پدرتان برايم سخت گذشت من به روي خودم نمي آوردم . ماني هم مي ماند همين جا ..."
و در پاسخ شگفتي من و ماريا لبخند زد و گفت:" پيش فريبرز همسر آينده ماني !"
چشمان خودم را نمي دانم اما چشمان ماريا بيش از حد بيرون زده بود .
" پيش فريبرز ؟" " همسر آينده من ؟"
هنوز لبخند بر لب داشت و گفت:" آره عزيزم من نقشه خيلي قشنگي براي اين آقا پسر كشيدم كه از آمدنش به تهران براي همه ي عمرش پشيمان شود . "
از طرز فكر مادر دلم گرفت .
" ناراحت نباش ماني . فريبرز پسر قابل اعتمدي است و چون توي يك شهر كوچك بزرگ شده قلبش پاك و صاف است . از اين بات هيچ نگراني ندارم ... تو بايد خيلي حساب شده عمل كني ."
آن روز هيچ دلم نمي خواست پاي حرفهاي مادر بنشينم و بفهمم چه نقشه اي براي من كشيده اما خوب حدس مس زدم كه چه خوابي براي من و فريبرز ديده است .
sorna
02-06-2012, 10:47 AM
كار انتقالي ستار خيلي زود صورت گرفت . ما بين اشك و لبخند همديگر را دلداري ميداديم . شب پيش از رفتنشان ماريا كه تمام اسباب و اثاثيه اش را جمع كرده بود گفت دلش مي خواهد همه دور هم باشيم . چون خانه اش مرتب نبود مادر همه رابراي شام دعوت كرد. منظورم از همه ماريا بود و و همسايه مغرورمان و خاله رويا و خانواده اش.
ارمينا كنار فريبرز روي مبل سه نفره نشسته بود و از هر دري با او صحبت مي كرد . ستار و شوهر خاله ام درباره صادرات پستهبحث مي كردند . مادر و خاله رويا هم از رفتن پدر و اينكه مهبد در اين مدت چه كار كرده گفت و گو مي كردند . من هم طبق معمول بايد پذيرايي مي كرددم.
آرمينا نگاهي به استكان پايه نقره اي انداخت و گفت:" ماني يه كمي پررنگ تر بريز اين كه همش آب جوشه ." مي دانستم بي خودي ايراد مي گيرد . خواستم بگويم بده تا برايت عوضش كنم كه فريبرز گفت:" عوضش من چاي كم رنگ دوست دارم."
آرمينا فوري كانال عوض كرد و گفت:" آره مي گويند براي سلامتي هيچ خطري نداره... راستي مي دانيد چاي عطري..." و اطلاعات عمومي اش را درباره چاي عطري و خارجي و ايراني را به رخ فريبرز كشيد.
به تنهايي ميز شام را آماده كردم و نگاهي به ماريا انداختم كه كمي دور از جمع ناراحت و خاموش توي لاك خودش بود. حتي براي كمك كردن به من هم رغبتي نشان نداد .
" شام اماده است ."
فقط فريبرز متوجه صداي من شد و بلند شد . بقيه هنوز اختلاط مي كردند .
" ماني فكر نمي كني خورشت قورمه ات كمي آبكي شده ؟"
نگاهم به فريبرز بود كه با اشتها خورشت را روي برنجش مي ريخت و خاله آرمينا همهيچ به روي خودشان نياوردند كه فريبرز گفته بود از بچگي از خورشت قورمه سبزي بدش مي آيد .
مادر در پاسخ آرمينا گفت:" ماني از من هم بهتر آشپزي مي كند . طفلي هم درس مي خواند و هم در كارها به من كمك مي كند."
نمي دانم مي توانست جلوي دهانش را بگيرد كه دارم براي فريبرز يك پولور مي بافم يا نه؟ اما خوب فرقي هم نداشت.
بعد از صرف شام همه از پشت ميز برخاستند و من ماندم و ميز چپاول شده . به آرامي ظرفها را جمع مي كردم كه صداي نرم و موزوني از پشت سر گفت:" كمك نمي خواهيد؟"
با ديدنش دستپاچه شدم و گفتم:" نه... خودم... از پسش بر مي آيم ... ممنونم."
چه لبخند زيبايي بر لب داشت! خداي من چقدر شبيه من بود .
" تو امشب همش كار كردي هيچ كس هم بهت كمكي نكرد .
" اي بابا ... پذيرايي از چها نفر كه كمك نمي خواهد."
ظرفها را به آشپزخانه بردم . دوباره از ديدنش در آشپزخانه هول شدم . ليوان ها از دستم افتاد و شكست . سيني حاوي ليوان هاي خالي را روي كابينت گذاشت و از من جارو و خاك تنداز خواست . صداي آرمينا را شنيدم كه گفت:" ماني ! تو هنوز هم دست و پا چلفتي هستي دختر !"
مي دانستم جارو و خاك انداز هميشه در كابينت ظرفشويي است اما آن لحظه حتي نمي دانستم آنها به چه دردي مي خورد.
"مواظب باش چرا از روي شيشه ها رد مي شوي؟"
از صداي فريادش دلم ريخت . خداي من ! چرا دمپايي پايم نبود؟! مادر به آشپزخانه آمد . با ديدن خوني كه از پايم مي چكيد محكم زد توي صورتش و گفت:" اي واي ! خدا مرگم بده چي شد ماني ؟"
" نمي دانم مادر جارو خاك انداز كجاست؟"
مادر خودش رفت و تمام خرده شيشه ها را با سرعت جمع كرد . خون پايم بند آمده بود . او هنوز با تعجب نگاهم مي كرد. مادر پس از اطمينان از اينكه بريدگي پايم زياد عميق نيست گفت :" نمي خواهد ظرفها را بشوري بيا بريم پيش ماريا ... طفلكي فردا مي رود آن وقت دلت مي شوزد . "
نگاهم به فريبرز بود كه از آشپزخانه بيرون رفت .
صبح پس از انتقال وسيله ها به كاميون كه دوساعت طول كشيد لحظه خداحافظي فرا رسيد . اشك ماريا بند نمي آمد . من هم گريستم . جمعه بود و چون روز تعطيل بود فريبرز هم خودش را آفتابي كرد .
" آقا ستار دخترم را به شما مي سپارم ."
" اي بابا مادر جان ! مگر كجا مي رويم؟ همين جا چند صد كيلومتري شما هستيم . "
" بله ! مي دانم ولي گفتم مواظبش باشي در شهر غريب. "
رفتند . كاسه آبي پشت سرشان ريختم . من و مادر تا ظهر اشك ريختيم . به همين زودي دلمان براي او تنگ شده بود .
sorna
02-06-2012, 10:47 AM
" ببين ماني دو هفته از رفتن خواهرت گذشته . خوب خدا را شكر زنگ مي زند و راضي به نظر مي رسد . من هم بايد بروم پيش پدرت. دست كم تا عيد بايد پيشش بمانم . به قدري از ما سير شده كه تا حالا هيچ خبري هم از ما نگرفته . مي روم تا يك جوري دلش را نرم كنم . خدا بيامرز مادربزرگت را نديدي او هم كينه اش شتري بود."
" مادر من كجا بروم؟راستي راستي كه خيال نداريد منو بفرستيد پيش فريبرز ؟"
" چرا اين مهمترين قسمت تصميم من است . تو در اين ودتي كه پيشش هستي بايد يك جوري..."
اشكهايم سرازير شد . مادر نقشه همه چيز را كشيده بود . بايد يك جوري خودم را به او نزديك مي كردم تا به طرف من كشيده شود و بعد...
" همه چيز را مي اندازيم گردن او ! و چون چاره ي ديگري ندارد با تو ازدواج مي كند."
نگاهم نمي كرد كه ببيند چطور از شرم به خوذم مي پيچم . اين كار من نبود نه ! نمي توانستم دوباره وجودم را در اختيار كسي بگذارم .
" اين قدر گريه نكن ماني ! باور كن اين به صلاح توست . تو زن هر كسي بشوي فردايش بايد طلاق بگيري چون گندش بالا مي آيد."
خودش هم به گريه افتاد و گفت:" مي دانم در مورد من چه فكري مي كني ميدانم . ولي باور كن همش به خاطر خوت است . فكر مي كني از اين پسره خوشم مي آيد ؟ نه به جان تو . ولي چه كنيم كه مجبوريم...به خدا هروقت نگاهم به نگاهت مي افتد از خجالت و شرمندگي آب مي شوم ... من تو را به اين روز انداختم ...من . نفرين به آن حرامزاده ي نامرد."
دوباره دلم در حريق ندامت سوخت . آن جانب بي رحم . خداي من ! چرا سكوت كردم ؟ چرا در قفس را به روي درنده اي چون او گشودم . چرا ؟
پولور آماده شده بود . آستينهايش سپيد بود . تنه اش مشكي. نمي دانم از اين خوشش مي آمد يا نه ؟
مادر چمدانش را بسته بود . رو به من گفت:" امشب دعوتش مي كنيم بيايد اينجا . نه ! ما مي رويم پايين اين طور بهتر است. ماني برو كادو را بهش بده و بگو كه شب براي يك موضوع مهم ..."
" مادر فكر نمي كني بدون دعوت بد باشد؟"
" تو كاري را كه من مي گويم بكن . فهميدي؟"
پولور را كادو كردم و با ترديد بيرون رفتم . وقتي از پله ها پايين مي رفتم ياد صبح افتادم كه با خانم گرمارودي در سالن يك ربعي حرف مي زد و با فكر اينكه در چه موردي ممكن است حرف زده باشند زنگ را فشردم. مثل اغلب وقتها ربدوشامبر يه تن داشت و كلاهش را هم بر سر گذاشته بود .
لبخند زد و گفت:" تو هستي؟" و خودش را كنار كشيد. از ضبط صوت صداي خواننده مي آمد: دو سه شبه كه چشمام به دره خدا كنه كه خوابم نبره...
تعارفم كرد كه بنشينم . ضبط را خاموش كرد و با معذرت خواهي رفت را لباسش را عوض كند . چند دقيقه بعد برگشت . بولوز سپيد پوشيده بود با شلوار گرم كن مشكي . ياد پولور افتادم . با خجالت و دستپاچگي كادو را به طرفش گرفتم و گفتم:" قابل شما را ندارد."
نگاهي به كادو انداخت و پرسيد:" براي من است ؟ چه خوب." و آن را باز كرد . پولور را بلند كرد و نگاهي دقيق به آن انداخت .
" كار خودت است نه؟"
با شرم گفتم :" بله ! البته زياد خوب از آب در نيامده ."
" عالي است . دستت درد نكند. ولي از كجا مي دانستي من به دو رنگ سياه و سپيد علاقه مند هستم ؟"
از كجا مي دانستم ؟ تمام بچه هاي مدرسه مي دانستند . از آنجا كه هميشه تيپ سياه و سپيد مي زد . پولور را تا كرد و روي ميز گذاشت . بعد پرسيد :" چاي مي خوري يا نسكافه؟"
" هيچ كدام! بايد بروم... راستش آمده بودم بگويم من و مادر خودمان را براي شما دعوت كرديم...اينجا."
خنديد و گفت:" خيلي خوب است. البته پذيرايي را خودت بايد به عهده بگيري . چطور است خانواده عمه رويا را هم دعوت كنيم؟"
نخستين مرتبه بود كه از كلمه عمه استفاده مي كرد . حرفش را قطع كردم و گفتم:" نه ! راستش ... چطور بگويم... مادر مي خواست با شما درباره موضوعي صحبت كند ..."
نگاهش كردم . چشمن سبزش برق مي زد. " آه ! كه اينطور خيلي خوب . پس برويم كمي خريد كنيم. آخر مي داني همه چيز تمام شده."
" خودتان را به زحت نياندازيد . ما كه با هم تعارف نداريم."
ولي قبول نكر و از من خواست براي خريد همراهي اش كنم . مادر مخالفتي نشان نداد. پس از تعويض لباس همراهش رفتم . خودش بي آنكه از من چيزي بپرسد همه چيز خريد . پس مرا براي چه آورده بود ؟
به خانه كه رسيديم نگذاشت بروم و گفت:" نه تو را به خدا آشپزي من زياد تعريفي ندارد .خودت زحمتش را بكش ."
قبول كردم وگفتم :" باشه." خوشحال شد . از من خواست مرغ سوخاري و برنج زعفراني درست كنم . گوشت را هم خودش چرخ كرد و گفت كه خيلي وقت است كباب شامي نخورده . وقتي ظرف مي شستم صدايي در گوشم پيچيد : داري آب بازي مي كني يا ظرف مي شوري دختر.
به طرف صدا برگشتم مادربزرگ بود . موهاي سپيدش به روي شانه هايش ريخته بود . نگاهش كردم به طرف من آمد. به سقف اتاق نشيمن نگاه كرد و گفت: من از آن بالا تو را ميديدم ...
با هراسي جنون آميز جيغ كشيدم و از آشپز خانه زدم بيرون . سرم خورد به يك جاي نرم و نگاه سبزي كه شگفت زده به من زل زده بود . از اينكه با او برخورد كردم معذرت خواستم . دهانم خشك شده بود .
" حالت خوبه؟"
" بله متاسفم كه شما را ترساندم...راستش مادر بزرگ..."
منتظر ماند تا گريه هايم تمام شود . اما نمي شد . تازه بغض گلويم تركيده بود.
" خيلي خوب ! اگر حالت زياد خوب نيست برو بالا استراحت كن ."
اشكهايم را پاك كردم و گفتم:" نه الان حالم خوب مي شود ... ببخشيد كه..."
" اين قدر معذرت خواهي نكن ... به حرفم گوش كن ... برو بالا و استراحت كن ."
چند لحظه به همديگر خيره شديم. و بعد مجبور شدم به خانه برگردم . براي مادر توضيح مختصري دادم و توي اتاقم انگار قرص بيهوشي خورده باشم روي تختم افتادم.
sorna
02-06-2012, 10:47 AM
مادر چمدانش را دردست گرفت خيالش راحت و آسوده بود . بعد از كلي كلنجار رفتن با فريبرز سرانجام او را مجبور كرد كه مرا نزد خودش نگه داد . فريبرز زير بار نمي رفت و مرتب مي گفت: نه عمه جان من هيج مسووليتي نمي توانم قبول كنم . خواهش مي كنم از من انتظار نداشته باشيد كه...
مادر حرفش را بريد و گفت: ببين من خوب مي دانم شما در چه معذوراتي قرار گرفته ايد ولي قبول كنيد كه من جز شما به كس ديگري نمي توانم اعتمادكنم...ماني دختر سر به راهي است و به طور حتم پشيمان نمي شويد...
فريبرز بي خبر از نقشه مادر قبول كرد و افزود: ماندانا در اين مدت بايد تابع مقرراتي باشد كه من برايش تعيين مي كنم.
مادر صورتم را براي چندمين بار بوسي و گفت:" ديگر سفارش نكنم دختر ! يه جوري مخش را بزن... دلبري و ادا اصول را هم كه بلدي ... مي خواهم تا نزديك عيد كارش را ساخته باشي.. فهميدي؟"
آهي كشيدم و نگاهش كردم. فكر كردم هيچ مادر ديگري پيدا مي شود كه دخترش را ترغيب كند براي يك بيگانه آغوش باز كند؟
مادر رفت و من تازه احساس كردم كه خيلي تنها شده ام . خانه را مرتب كردم . هيچ دلم نمي خواست كه پايين بروم . ساعتي پس از رفتن مادر من هنوز گريه مي كردم . در خانه به صدا در آمد . مي دانستم فريبرز است . در را باز كزدم و به رويش لبخند زدم .
" گريه مي كردي ؟ نكند راستي راستي مادر رفته دبي؟" و بعد با مهرباني افزود:" نمي آيي پايين ؟"
" چرا همين الان بايد وسايلم را بردارم."
" خيلي خوب منتظرت مي مانم."
هيچ از با او بودم نمي هراسيدم . نه ! من از او نمي ترسيدم . بيچاره روحش هم از نقشه و افكار مادر بي خبر بود .لازم نبود همه چيز را بردارم هروقت احتياج پيدا مي كردم مي توانستم بيامي بالا. از پله ها پايين رفتم . در را به رويم گشود . لبخند به لب داشت و مهربان به نظر مي رسيد . با اتاقي رفتم كه زمان حيات مادر بزرگ به من تعلق داشت.
لباسهايم را توي كمد قرار دادم و تختم را مرتب كردم . نزديك غروب بود و هوا حسابي تاريك شده بود . با شنيدن صداي ذان دوباره بغضم تركيد . چرا احساس غريبگي مي كردم. نمي دانم . فكر كردم خيلي تنها هستم . براي دوري از كساني كه از پيشم رفته بودم اشك ريختم .
يكي در دلم فرياد مي زد تو از همه سزاوارتري كه برايت اشك بريزند .
- چرا.
چون خيلي بدبخت و احمقي!
نه! احمق نيستم . او خيلي بي رحم و وحشي بود! من كه نمي توانستم...
بي آنكه بفهمم جيغ كشيدم :" نه نه من هيچ گناهي نكردم . هيچ تقصيري نكردم." و به طرف در برگشتم كه با فشار باز شد. فريبرز نگران و مبهوت به من نگاه كرد . تازه فهميدم چه كار كرده ام .
" ماندانا . چي شده ؟ من كه گفتم اينجا راحت نيستي . بلند شو برويم اتاق نشيمن . تنهايي آدم را كلافه مي كند ."
لحنش به قدري مهربان و صميمي بود كه چاره اي جز رفتن نداشتم . چاي ريخت و تعارفم كرد بنوشم . پس از صرف چاي روي مبل نشست و خيلي جدي گفت:
" بنشين ماني . شايد اينكه قبول كردم تو پيشم بماني كار درستي نبود و من اصلا نبايد مي پذيرفتم . اما وقتي گفتي مادرت براي آشتي با پدرت مي رود قبول كردم . خوب براي اينكه در اين مدت با مشكلي رو به رو نشويم بهتر است بگويم من از خيلي كارهايي كه ممكن است به اقتضاي سن تو باشد خوشم نمي آيد . براي من فقط درس خواندن مهم است . دوست دارم بيشتر از گذشته به درسهايت بپردازي . متوجه شدي چه گفتم؟"
" بله متوجه هستم و قول مي دهم هيچ تخطي صورت نگيرد."
شايد انتظار نداشت به اين سرعت حرفهايش را قبول كنم چوم تعجب كرد و لحظه اي به من خيره شد . " در ضمن هيچ دوست ندارم بچه هاي مدرسه بفهمند كه من و شما فاميل هستيم و اينكه با هم زندگي مي كنيم."
دوباره سرم را به نشانه تاييد تكان دادم.
sorna
02-06-2012, 10:48 AM
" ببين ماندانا چقدر به هم مي آيند . انگار خدا آن دو را براي هم آفريده ."
مسير نگاهش را تعقيب كردم. فريبرز با خانم گرمارودي قدم زنان صحبت مي كردند . پيش از اينكه چيزي بگويم ناديا با لج گفت:" هيچ هم به هم نمي آيند . خانم گرمارودي دماغش خيلي دراز است . وقتي حرف مي زند تمام ئنئانهايش پيداست . آخر خيلي دهانش گشاد است."
هر چند دماغ خانم گرمارودي زياد دراز نبود اما حرفي كه در مورد دهانش زده بود حقيقت داشت . نسرين مي خواست لج ناديا را در بياورد و گفت:" خانم گرمارودي خيلي خوشگل است . صورتش سبزه است اما خيلي نمكي و با مزه است . خدا كند اين آقاي مغرور از او خوشش بيايد."
ناديا گردن كج كرد و كمي از ما فاصله گرفت.
به ياد شب پيش افتادم كه از من پرسيده بود : چه روزهايي با خانم گرمارودي كلاس داري؟و بعد هم گفته بود آيا از نحوه تدريسش خوشت مي آيد؟
" ماني بيا زنگ خورد حواست كجاست؟"
رفتم تا دفتر حضور و غياب آقاي بهتاش را از دفتر مدرسه بياورم . متوجه ورود من شد . هول شدم و سلام كردم . خانم گرمارودي به روي من لبخند زد .
خانم كامياب خطاب به من گفت:" كي وقت داري در گروه تئاتر تمرين كني؟"
نگاهي گذرا به فريبرز انداختم و گفتم:" نمي دانم بايد فكر كنم...نمي شود امسال در گروه تئاتر نباشم؟"
" نه ! حرفش را هم نزن . پارسال بدون حضور تو كلي مكافات كشيديم . يك جوري برنامه هايت را رديف كن . فردا خبر را به من بده ."
كلاس مرتب بود . تخته سياه تميز و پاك شده بود . بچه ها هم ساكت و منظم سر جايشان نشسته بودند. مي دانستم تك تكشان عاشق اين زنگ و زنگ نگارش بودند .
روي ميز يك شاخه گل رز صورتي وجود داشت كه كار ناديا بود . به كلاس كه آمد همه يك پارچه چشم شدند . بر جا داد و نشست . رز صورتي را هم بو كشيد و روي دفترش گذاشت . ناديا از خوشي لبريز شد . من هم به كسي نگفتم كه پولور سياه و سپيدش را من بافته ام كه اينقدر به او مي آيد . هنوز درس را شروع نكرده بود كه در زدند.
خانم دفتر دار سرش را داخل كلاس كرد و گفت:" تلفن با خانم ستايش كار دارد؟"
خانم مدير گوشي را به دستم داد . گوشهايم به يقين درست مي شنيدند :" نامزدت از فرانسه زنگ زده ."
آه از نهادم بر آمد . لب هايم مي لرزيد و نمي توانستم صاف بنشينم . به ميز تكيه دادم و گفتم:" بله ؟"
" به به خانمي خودم ! معلوم هست كجايي ؟ هر چه زنگ مي زنم كسي جواب نمي دهد ."
" تويي چرا زنگ زدي اينجا ؟"
" پس كجا بايد پيدايت كنم ؟ دلم برايت تنگ شده ."
" لازم نبود زنگ بزني اينجا . خوب چه كارم داشتي؟"
"هيچي ! فقط مي خواستم بدانم كجايي؟"
" كجا مي خواستي باشم ؟ راستش ما ديگر آنجا زندگي نمي كنيم . يك خانه كوچك پيدا كرديم...همين نزديكيها..."از دروغي كه مي گفتم راضي بودم . ادامه دادم :" با كاري كه تو كردي مگر مي شد كه آنجا زندگي كرد... جايي كه هستيم تلفن هم ندارد."
" اوه چه بد دلم برايت خيلي تنگ شده . "
" خوب اگر كاري نداري قطع كنم اينجا مدرسه است خوب نيست كه زياد صحبت كنم ."
عاقبت خداحافظي كرد . تازه توانستم نفس آسوده اي بكشم. به كلاس برگشتم . صورتم داغ بود . آنقدر نگاهم كرد تا سر جايم بنشينم .
كمي عصبي به نظر مي رسيد . روي صندلي نشست و از يكي از بچه ها خواست كه درس جديد را با صداي بلند بخواند . گه گاهي كه نگاهم با نگاهش تلاقي مي كرد متوجه علامت سوالي مي شدم كه از برق نگاهش ساطع مي شد .
" خانم ستايش . بيرون از پنجره هيچ خبري نيست نگاهتان به كتاب باشد."
از تذكري كه به من داد پريدم بالا و نگاه سرزنش آميزش را به جان خريدم . زنگ كه به صدا در آمد او گل رز را برداشت و بدون خداحافظي از كلاس بيرون رفت.
sorna
02-06-2012, 10:48 AM
پس از اينكه شام در سكوت صرف شد فريبرز كه بعد از ظهر تا آن موقع مي خواست چيزي بگويد و هر بار منصرف مي شد عاقبت لب باز كزد و گفت:" امروز كي زنگ زد مدرسه؟"
براي پاسخ دادن كلي عذاب كشيدم . دوست نداشتم دروغ بگويم . كمي رنگ به رنگ شدم و گفتم:" ماريا بود . نگران اين بود چرا كسي گوشي را بر نمي دارد."
پوزخند زد و سرش را تكان داد معني نگاهش را نفهميدم .
" پس نامزدتان از فرانسه زنگ نزده بود ."
وا رفتم و چسبيدم به صندلي . از جا بلند شد و رفت . با دست محكم به پيشاني ام كوبيدم . لابد خانم كمياب به او گفته بود يا او از خانم كامياب پرسيده بود . خيلي بد شد خيلي.
خجالت مي كشيدم در مقابلش ظاهر شوم ولي چاره ي ديگري نبود . با سيني چاي به اتاق نشيمن رفتم . در حال تماشاي تلويزيون بود . حتي نگاهي هم به سيني چاي نكرد . از بي اعتنايي اش كلافه شدم ولي نمي دانم چرا مي خواستم توضيح دهم.
" ببين فريبرز خان قبول دارم كه به شما دروغ گفتم ولي..."
نگاه برافروخته اش نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم و گفت:" من از دروغگويي هيچ خوشم نمي آيد ."
چرا زنگهاي خطر برايم به صدا در آمد ؟ نكند او هم مثل برديا باشد....آه نه ! اين چه فكر ابلهانه اي است كه من مي كنم. مگر همه آدمها شبيه هم هستند ؟
دوباره توضيح دادم:" نامزدم نبود . خواستگارم بود كه به او جواب منفي داده ام . براي ادامه تحصيل رفته فرانسه . نمي دانم چرا زنگ زده مدرسه ؟"
بدون اينكه لب به چاي بزند از جا بلند شد و گفت:" من مي روم بخوابم . امشب به تنهايي شعر حفظ كن."
وقتي در اتاق را محكم پشت سرش بست توي مبل فرو رفتم . فكر نمي كردم اينقدر نارحت شود . چه اخلاق عجيبي داشت؟ اصلا به او چه ربطي داشت كه كي از كجا به من تماس گرفته؟
با وجودي كه زياد فكر آرامي نداشتم اما ظرف يك ساعت سي بيت را حفظ كردم . صبح كه بيدار شدم بر خلاف هميشه او صبحانه اش را خورده بود و لباسهايش را هم پوشيده بود . نگاهش به گل رز ديروزي ناديا بود كه روز ميز پلاسيده شده بود . فقط توانستم يك لقمه بخورم و بعد فوري به اتاقم رفتم و لباسم را عوض كردم . توي پاركينگ منتظر من بود . صبحها نزديكي مدرسه در يك خيابان خلوت مرا پياده مي كرد و بعد از ظهر هم نزديكي مدرسه سوارم مي كرد . هيچ خوش نداشت كسي ما را با هم ببيند . تا محل هميشگي پياده و سوار شدنم حرفي به لب نياورد . وقتي از ماشين پياده شدم بي آنكه نگاهم كند گفت:" لزومي نداشت موضوع نامزدي تان را از من مخفي نگه داريد خانم ستايش ."
و مهلت هيچ توضيحي را به من نداد و فاصله آنجا تا مدرسه را با آخرين سرعت طي كرد . دلم گرفت . با ديدن كيوسك خالي تلفن راه دور به ياد ماريا افتادم و عصبانيت فريبرز خيلي زوذ از خاطرم رفت . نمي دانستم ئر آن وقت صبح ماريا بيدار است يا نه ؟
" الو؟"
" سلام ماري صبحت به خير ."
از صدايش موجي از شادماني برخاست . " تويي ماني ؟ معلوم هست كجايي ؟ من اينجا از نگراني مردم ؟ "
برايش توضيح دادم كه چه شده و پرسيدم چرا به فريبرز زنگ نزده است.
" پس عاقبت مادر كار خودش را كرد...عيبي ندارد.... بد فكري نيست... رفتارش با تو چطور است؟"
خنديدم و گفتم :" مثل رفتار يك دبير با شاگردش البته گاهي وقتها رسمي تر و بدتر."
" كه اينطور .... باور كن خيلي خوشحالم كردي..."
عاقبت راضي به خداحافظي شديم . خوشحال و خرسند به سوي مدرسه پر كشيدم .
sorna
02-06-2012, 10:48 AM
" سلام ماني . حالت خوبه !"
" سلام مامان معلوم هست كجايي ؟ چرا تا حالا زنگ نزدي؟"
" اينجا كه تلفن ندارد خراب شده . مجبور شدم بيايم تا شهر خوب چه خبرها ؟"
" هيچي ! خبر ها پيش شماست . بابا چه مي كند ؟"
" بابا ؟! ده روز طول كشيد تا اخمهايش را برايم باز كرد . طفلي مهبد به قدري سر به زير و آرام شده كه دلم به حالش سوخت . تحفه كجاست؟"
نگاهي به تحفه يعني فريبرز انداختم كهدر حال خواندن كتاب سينوهه بود . لبخند زدم و گفتم :" همين جاست."
" تا حالا روي خوش نشان نداده ؟"
دلم سوخت با اين حال گفتم:" نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست."
پوزخند زد و گفت:" همه مردها اهل اين حرفها هستند . منتها يكي آتيشي تر و يكي هم ..."
" خيلي خوب مادر با ماريا كاري نداريد وقتي زنگ زد بهش بگويم ؟"
" نه! فقط سلام مرا بهش برسان و بگو دوستان جديد مي گسرد حواسش باشد با آدمهاي بد مراوده نكند ."
" چشم مادر ."
" سلام مرا به آن تحفه برسان اينقدر هم وقت را از دست نده . مردها فقط منتظر يك اشاره از طرف زنها هستند . آن وقت... پدرت دارد غر مي زند . كاري نداري ماني ؟ خداحافظ."
گوشي را كه گذاشتم از حرفهاي مادر هت=نوز دلم مي سوخت . دو استكان چاي ريختم و به كنار فريبرز رفتم . رفتارش از چند روز پيش تا به حال زياد با من فرقي نكرده بود و با من حرفي نمي زد .
" لابد كتاب جالبي است كه اينطور شما را در خودش غرق كرده است؟"
هيچ نگفت.
" مادر به شما سلام رساند ."
بي اعتنا كتاب را ورق زد . آه كوتاهي كشيدم و با گفتن چايتان سرد نشود خواستم از جا بلند شوم كه گفت:" شماره اينجا را به نامزدتان مي داديد كه ديگر زنگ نزند مدرسه ."
نگاهي به طعنه چشمان سبزش انداختم و گفتم:" گفتم كه خواستگارم بود . قرار بود با هم نامزد بشويم . ولي من..."
صداي زنگ تلفن با صداي من در هم آميخت . همان طور كه نگاهم مي كرد گوشي را برداشت.
" آه شما هستيد خانم گرمارودي؟ حالتان چطور است؟"
گوشهايم به قدري تيز شده بود كه از زير موهايم زده بود بيرون . چرا خانم گرمارودي زنگ زده اينجا؟ خوب به من چه ؟ من بايد بفهمم چرا؟ خيلي احمقي به تو چه ربطي دارد . چرا ربط دارد ببين چقدر آهسته حرف مي زند تا من نشنوم .
پس از چند دقيقه گوشي را گذاشت و سر جايش برگشت . چهره اش كمي از هم باز شده بود.چاي را سر كشيد . نه انگار راستي سر حال شده بود .
" يك چاي ديگر بريزي ممنون مي شوم ."
حرصم گرفت و گفتم:" چاي نداريم ." و در مقابل چشمان حيرت زده اش افزودم :" چه خوب كرد كه زنگ زد ."
خودم هم نفهميدم چطور اين جمله از دهانم بيرون آمد. به سرعت سيني خالي را به آشپزخانه بردم . مادر چه خوش خيال است اين آقا مرا داخل آدم حساب نمي كند . متوجه نشدم كي به دنبالم به آشپزخانه آمد.
" انگار حالت زياد خوب نيست ؟"
نگاهش نكردم ببينم كجا ايستاده و چشمانش چه حالتي دارد ؟ زنگ خانه كه به صدا در آمد رفت تا در را باز كند .
sorna
02-06-2012, 10:49 AM
هنوز آرام نشده بودم كه با سر و صداي آرمينا و خاله رويا دوباره دلم به هم ريخت . مي دانم چرا سرزده آمده بودند . خاله رويا خواهر مادرم بود ديگر . خوب بلد بود مچ بگير؟! مچ بگيرد؟!
" كجايي ماني ؟ پيدات نيست."
به زور به رويشان لبخند زدم . فريبرز آن دو را دعوت به نشستن كرد . خاله رويا نطق كردنش حرف نداشت .
" به جان آرمينا وقتي شنيدم سيما رفته و ماني را فرستاده پيش شما خيلي نارحت شدم . اين چه معني دارد تا وقتي ما هستيم ماني مزاحم شما بشود ؟"
فريبرز نگاهي گذرا به من انداخت كه سرم پايين بود . صداي خاله رويا را شنيدم كه گفت:" آمديم ماني را با خودمان ببريم! خوب نيست بيشتر از اين اينجا بماند ."
چاي ريختم . با ديدن آرمينا نفس در سينه ام حبس شد . انگار غول بي شاخ و دم جلوي ديد من ظاهر شد . چه لبخند مسخره اي روي لبان ماتيك زده اش نقش بسته بود .
" خوب تعريف كن ببينم ."
" چي را بايد تعريف كنم؟"
" خيلي كلكي ماني ! اينجا ماندي براي چه؟ فكر نمي كني كمي دور از عقل است كه يك دختر جئان كنار يك مرد جوان زندي كند؟"
خوب مي دانستم حرفهايش عين حقيقت است ولي چه بايد مي گفتم؟
" خوب ؟ نگفتي تا چه حد پيش رفتيد؟"
چنان با غضب نگاهش كردم كه هر كسي مرا مي ديد سكته مي كرد . خاله رويا هم نگاهش با طعنه همراه بود ." خوب ماني سر حال به نظر مي رسي؟"
فكر مي كنم چشمان خاله رويا عيب داشت و اگر هم نداشت زبانش عيب داشت. من كجا سر حال نشان مي دادم ؟
آن شب آن دو براي شام ماندند و به قدر كافي مرا از متلكهايشان شرمنده كردند . وقتي مرفتند اصرار كردند همراهشان برومولي فريبرز آب پاكي را روي دستشان ريخت .
" ماندانا با مسوليت من ينجاست و نمي توانم اجازه بدهم جايي برود اما اگر عمه سيما اجازه دادند آن وقت حرفي ندارم ."
آرمينا اخمو و بد اخلاق شد و موقع خداحافظي گفت:" به خوش بگذرد مارمولك!"
نمي دانم چرا نشسته بودم و گريه مي كردم . با شنيدن صدايش بيشتر اشكم در آمد .
" گريه مال آدمهاي ضعيف النفس و ترسوست . به جاي گريه كردن بايد جوابشان را مي دادي!زبان اينجور وقتها به درد آدم مي خورد . مي خواستم جوابشان را بدهم ولي ديدم با اين كار تو بد عادتمي شوي .هميشه كه نبايد ديگران از حقت دفاع كنند . بايد از خودت جسارت و شهامت به خرج دهي ."
سرم را روي ميز گذاشتم و با صداي بلند گريه كردم . راست مي گفت چقدر از اين بابت تا به حال تحقير شده بودم.
sorna
02-06-2012, 12:42 PM
از تمرين تئاتر بر مي گشتم كه ماشين اقاي قربانزاده كارگردان تئاتر جلوي پايم ترمز كرد . لبخند زنان شيشه را پايين كشيد و گفت:" اجازه بدهيد شما را برسانم."
دستپاچه شدم و گفتم:" نه خيلي ... ممنونم راه زيادي نيست."
در سمت جلو را باز كرد و من چاره اي جز سوار شدن نداشتم .
" شما استعداد عجيبي در زمينه تئاتر داريد . از ديدن بازي شما لذت مي برم."
با شرم گفتم:" از لطف شما ممنونم."
وقتي پياده شدم از او تشكر كردم . برايم دست تكان داد و بوق زد . فريبرز سلامم را با نگاه خشك و سردش پاسخ داد . لحنش عجيب عصبي بود و پرسيد :" كارگردان تئاتر شما همه ي اعضا را تا دم در خانه مي رساند؟"
مي دانستم ز پشت پنجره ما را ديده. " مسيرمان يكي بود."
پوزخند زد :" اوه! مسيرتان يكي بود ." آنگاه با غضب روي مبل نشست و دوباره گفت:" مسيرتان يكي بود خوب است ."
هنوز ايستاده بودم و جرات نداشتم بروم لباسم را عوض كنم .
" روز اول به شما گفتم حوصله بازي هاي دخترانه را ندارم . گفتم يا نه؟"
صدايش هر لحظه بلند تر مي شد . فكر نمي كردم تا اين حد از اين كار ناراحت شود . سرم را پايين انداختم و گفتم:" تكرار نمي شود معذرت مي خوام."
راضي نشد و آمد و مقابلم ايستاد . " يكبار ديگر تكرار شود ناچارم شم را بفرستم پيش خاله ات ."
از تهديدش دلم گرفت . از مقابلم گذشت تازه جرات پيدا كردم و گفتم:" با وجودي كه كاري بر خلاف قانون و شرع انجام ندادم ولي با اين حال مي پذيرم كه اشتباه كردم ." و با سرعت به اتاقم رفتم .
ساعت سه بعد از ظهر بود و من حسابي گرسنه بودم . بت كمال تعجب ديدم هنوز ناهار نخورده ." شما بايد ناهارتان را بخوريد . از امروز به بعد من هرروز تمرين دارم و هر روز همين ساعت بر مي گردم."
خشك و بي تفاوت گفت:" منتظر شما نبودم اشتها نداشتم." خوب مي دانستم دارد انكار مي كند . " از فردا بعد از تمرين منتظر من مي ماني . خودم مي آيم دنبالت ."
" اينجوري خيلي براي شما دردسر مي شود . گفتم كه ديگر تكرار نمي كنم . "
زل زد به چشمانم و گفت:" همين كه گفتم...در ضمن خوراك لوبيا هم خيلي خوشمزه شده . الان كه امتحاناتت شروع شده بايد تمرين را تعطيل مي كرديد ."
براي خودم آب ريختم و او بي معطلي ليوان را برداشت و تا ته سر كشيد .
" فردا چه امتحاني داري؟"
" ادبيات . دبيرمان هم خيلي سخت گير است."
به روي هم لبخند زديم . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه گفت:" اگر خيال مي كني كه سوالات امتحاني را در اختيارت قرار مي دهم بايد بگويم متاسفم."
" زياد كه سخت نمي گيريد؟"
"چرا اتفاقا هميشه از راحتي و آساني سوالهاي طرح شده بدم مي آيد . امتحان بايد امتحان باشد."
كمكم كرد تا ظرفها را جمع كنم و بعد هم خودش جلوي ظرفشويي ايستاد .
" تو فردا امتحان داري برو به درست برس ."
تشكر كردم و به اتاقم رفتم .
دو ساعت بعد در به صدا در آمد . از من كتاب خواست من هم براي استراحت و نوشيدن چاي به نشيمن رفتم . با ديدن من و سيني چاي كه در دستم داشتم لبخند زد و گفت:" چه كار خوبي كردي."
نيم نگاهي به ورقه پرسش ها اندختم و گفتم:" هنوز تمام نشده؟"
" چرا مي خواهم از بين سوالهايي كه انتخاب كرده ام مشكل ترين آنها را برگزينم . چيه ؟ از حالا داري تقلب مي كني ."
" نه من درسم را آماده كرده ام."
ديگر نگاهي به ورقه نينداختم و چاي را سر كشيدم . به پشتي صندلي تكيه داد و گفت:" دوست داري از كدام فصل سوال بيشتري طرح كنم ؟"
" فصل دوم . فصل دوم را خيلي دوست دارم . البته فصل سوم هم بد نيست ."
" در كدام فصل مشكل داري؟"
" فصل پنجم ."
" خوبامشب باهم رفع اشكال مي كنيم . چطور است ؟"
برايم توضيح داد كه هر چيزي را چند بار بخوانم تا حفظ شوم بعد حفظ شده ها را بعد از نيم ساعت روي كاغذ بياورم .
" پس فردا چه امتحاني داري؟"
" زبان . خانم گرمارودي."
نگاهي عميق به من انداخت و گفت:" زبان كه مشكلي نداري؟"
" هيچ وقت نداشتم اما دوسال پيش زبان را هم تجديد شدم."
" هيچ وقت به من نگفتي علت ناكهاني افت تحصيلي تو چه بود؟"
خيره در زلال سبز چشمانش لب پايينيم را گزيدم . سكوت طولاني شد و او با لبخند نا مفهومي گفت:" اگر نمي خوهي بگويي مشكلي نيست . قبول مي كنم كه تنها به خاطر قتل مادر بزرك و دوستت نتونستي به تحصيل ادامه دهي ! ولي اين دوقضيه پارسال اتفاق افتاد دو سال پيش چرا..."
با ديدن ناراحتي ام ادامه نداد. كتابها را بست و با عزمي راسخ گفت:" درست را خواندي؟"
" بله يك دور خواندم ."
" حاضري برويم كمي بيرون قدم بزنيم؟"
متعجب از اين پيشنهاد موافقت كردم .
با لبخند گفت:" پس لباس گرم بپوش . كلاهت را هم سرت بگذار هوا فوق العاده سرد است."
پالتويم را پوشيدم و شال و كلاهم را براداشتم .
sorna
02-06-2012, 12:42 PM
وقتي روي برفهاي يخ زده قدم مي زديم احساس كرخي و سرما در تمام تنم رخنه كرد . از خيابان خانه خودمان دور شده بوديم. هوا سرد و تاريك بود . هيچ كداممان سخني بر لب نياورديم . نزديك پارك روي نيم كتي نشستيم. عاقبت او سكوت را شكست.
" در شهر خودم غروب كه مي شد تمام دشت را زير پا مي گذاشتم . پدرم يك مزرعه بزرگ برنجكاري داشت البته همه را فروختيم و خرج دوا و دكتر مادر كرديم . مادرم سرطان داشت و متاسفاه..."
حرفهايش را با كشيده اهي عميف ناتمام گذاشت .هيچ وقت نشده بود از گذشته اش با من حرفي بزند . با وجودي كه انتظار نمي كشيدم به حرفهايش ادامه دهد اما او گفت:" دو سال بعد از مرگ مادر پدر هم بر اثر نارحتي قلبي فوت كرد آن موقع شانزده سال بيشتر نداشتم . پدربزرگم مرا تحت حمايتهاي خودش قرار داد و بعد از فوت او مادربزرگم اين وظيفه را بر عهده گرفت . من خيلي به درس علاقه داشتم و براي ادامه تحصيل در دانشگاه به تهران آمدم و بعد... بدون حضور پدر و مادر زندگي سخت مي گذرد ."
احساس كردم لحن صدايش گرفته است .
" الان ديگر كسي را نداري؟"
نگاهم كرد و گفت:" چرا مادر بزرگم هنوز زنده است . البته يك دختر خاله هم دارم به اسم مارجان كه او هم پدر و مادرش را در بچگي از دست داده است پيش مادر بزرگ زندگي مي كند."
" وقتي از پدر بزرگي شنيدم كه هيچوقت نديده بودمش و پدرم كه سالها از ديدارش محروم بود و خانه اي را براي من به ارث گذاشته بود يكهو تمام عقده هاي كهنه دلم تازه شد . مي خواستم انتقام پدرم را از عمه هاي ناتني م بگيرم ... ولي خوب... پيوند خوني و عاطفي خواسته يا ناخواسته روي زخمهاي دلم مرهم گذاشت و مانع از انتقام گرفتن من شد."
همراه با نفس بلندي گفتم:" يعني به راستي مي خواستيد ما را از آنجا بيرون كنيد ؟"
" آن وقتها همين قصد را داشتم ولي حالا ديگر نه !"
نگاهش كردم و خواستم بپرسم چراكه از نگاه مهربانش خجالت كشيدم . لبخند زيبايي بر لب داشت از جا برخاست و خيره به آسان مهتابي نفس عميقي كشيد.
" بهتر است برگرديم دير شده ."
من هم بلند شدم . در حين راه رفتن ترانه اي را با صداي آرام زمزمه مي كرد و من تمام وجودم گوش شده بود .
با آنكه همچون اشك غم بر خاك ره افتاده ام
با آنكه هر شب ناله ها چون مرغ شب سر داده ام
در سر ندارم هوسي چشمي ندارم به كسي آزاده ام من
با آنكه زاز بي حاصلي سر در گريبانم چو گل
شادم كه از روشن دلي پاكيزه دامانم چو گل
خندان لب و خونين جگر مانند جام باده ام آزاده ام من
sorna
02-06-2012, 12:43 PM
الاي سرم ايستاده بود و به ورقه ام نگاه مي كرد . از فصل دوم و سوم بيشتر از فصلهاي ديگر سوال آمده بود و از فصل پنجم فقط يك سوال كه آن هم ديشب بس كه برايم تكرار كرده بود آن را از بر بودم . نگاه تشكر آميزم را بي پاسخ گذاشت و از كنارم رد شد .
نگاهي به ورقه ام انداختم و بعد دستم را بالا بردم . متوجه شد و به كنارم آمد . دقيق شد به ورقه ام پرسيد :" مطمئني احتياج به مرور نداري؟"
" مطمئنم !"
با ترديد نگاهم كرد و بعد انگشتش را روي سوال ششم گذاشت و بي انكه چيزي بگويد سر جايش برگشت. متوجه شدم سوال ششم ر اشتباه نوشته ام . از اينكه ياد آوري كرده بود تا نمره اي را از دست ندهم در پوست خودم نمي گنجيدم .
وقتي دوباره بالاي سرم ايستاد روي ورقه كنار نامم كم رنگ نوشتم ." ممنونم."
ورقه را از دستم گرفت و دوباره تمام پلسخهايم را نگاه كرد و با لبخندي از سر خرسندي تعقيبم كرد تا از كلاس بيرون رفتم .
نمي دانم چرا بي جهت خوشحال بودم . آيا فقط به خاطر اينكه همه سوالها را درست نوشته بودم سر به سر سارا مي گذاشتم؟
" سارا چيه؟ چرا مثل پيرزن هاي بدعنق زانوي فم بغل گرفته اي؟"
سارا آه بلندي كشيد و گفت:" كاش حال پيرزن هاي بد عنق را داشتم . فكر نكنم حتي نمره ي قبولي را هم بياورم . بس كه توي كلاس تذكر ميداد فصلهاي پنج و چهارم مهم هستند من تمام وقتم را گذاشتم روي اين دو فصل ... بد جنس هرچي سوال بود از فصل هاي دوم و سوم طرح كرده بود ."
وقتي خنديدم با عصبانيت گفت:" درد! كجاش خنده داشت چشم گربه اي؟"
به زحمت جلوي خنديدنم را گرفتم و گفتم :" معذرت مي خوام سارا جان ياد چيزي افتادم ... به حرفهاي تو نخنديدم."
" ماني سلام چطوري؟"
" خوبم مادر بابا و مهبد حالشان چطور است؟"
" خوبند ! چكار كردي؟"
نگاهي به فريبرز انداختم و گفتم:" هيچي !"
باز دلم خنجر خورد . به مادر گفتم:" خوب چه كار كنم مادر! او دلش پاك تر از اين حرفهاست! من نمي توانم..."
" اي بيچاره بدبخت! تو از كجا فهميدي دلش پاك است ؟ بايد اول دان بپاشي تا به دام بيفتد . دلت به حال خودت بيفتد ."
بعد چند راه حل پيش پايم گذاشت . اينكه چطور حرف بزنم چه جور لباس بپوشم و چطور رفتار كنم . وقتي گوشي را سر جايش گذاشتم احساس كردم بيچاره ترين دختر دنيا هستم .دلم گرفته و تحقير شده سرم را روي ميز گذاشتم و آرام گريه كردم .
" ماندانا ! داري گريه مي كني؟"
نمي خواستم سرم را بلند كنم تا به آن چشمان مهربان نگاه كنم . از آن نگاه سبز خجالت مي كشيدم .... او دلش پاك بود و نگاهش آسماني .
اشك هايم را پاك كردم و از جا بلند شدم . جلويم ايستاد و گفت:" نمي خواهي با من حرف بزني؟"
سكوتم طولاني شد . او گفت:" فردا امتحان داري . سعي كن فقط به امتحان فكر كني . غم و غصه آنقدر در زندگي آدم زياد است كه اگر بخواهي به خاطر تك تكشان گريه كني تمام عمرت را از دست مي دهي .
اين بار پرنده سبز نگاهمان به سوي هم پر كشيد . چرا اين حرفهاي تكراري در گوشم خوش آهنگ بود و به نرمي يك ترانه در روح و روانم مي نشست ؟
يك دور كامل زبان را خواندم بودم . او هم تمام اشكالاتم را رفع كرد . گه گاهي كه نگاهمان به هم گريه مي خورد چند لحظه به هم خيره مي شديم و بعد هردو با دستپاچگي مسير نگاهمان را عوض مي كرديم . قلبم هر بار از گيرايي نگاه پر رمز و رازش به تپش مي اقتاد .
اي قلب بي شرم ! بي اين همه تيرگي كه از بار گناهي كه سرتاسر وجودت را فرا گرفته شايسته عشق واقعي نيستي ! تو لايق نگاه پر محبت و پاك هيچكس نيستي . پس خودت را گول نزن . تو براي هميشه از دست رفته اي .
sorna
02-06-2012, 12:43 PM
یك هفته پس از امتحانات بود . روز سه شنبه وقتي قدم به مدرسه گذاشتم با ديدن پرچم سياه قلبم گرفت . يعني چه شده بود؟ نفهميدم چرا زانوهايم سست شدند و پاهايم به گزگز افتادند.
با شنيدن صداي سوسن همكلاسي سابقم به خودم آمدم." ماني سلام! مي گويم يادش به خير نه؟"
چرا قلبم تند مي زد ؟ چرا فكر مي كردم آن پرچم سياه مثل من است. " بيچاره الهام پارسال همين موقع... پسر خالع نامردش..."
ديگر هيچ چيز نشنيدم ... چرا همه ي بچه ها شبيه الهام بودند ؟ به هر طرف كه چشم مي دوختم الهام را ميديدم.
" ماندانا چرا اينجوري ميكني؟ بچه ها؟ بياييد ماندان حالش خوب نيست ... خانم مدير..."
گيج و مدهوش به اين طرف و آن طرف مي رفتم ... دستي از پشت مرا به طرف خودش كشيد تا مبادا روي زمين سقوط كنم ... خوب كه نگاه كردم ديدم الهام است اما هر چه بيشتر دقيق مي شدم چهره اش آشنا تر مي شد.
" چت شده ماندانا ؟"
" آقاي بهتاش تا بهش گفتيم سالگر الهام است اينجوري شد."
" كمك كنيد ببريمش دفتر ! خانم كامياب كجاست؟"
" هنوز نيامدند . آقاي بهتاش ماني كف بالا آورده!"
سرم به شدت درد مي كرد . دلم به هم مي پيچيد . انگار سم خورده بودم چرا اينقدر حالم بد بود؟ نفهميدم چطور مرا تا دفتر بردند. آب قند را بالا آوردم . چشمانم داشت از حدقه در مي آمد و بعد ز حال رفتم . چشم كه باز كردم دكتر بالاي سرم بود . آستينهايم را بالا زده بودند.
دكتر پس از معاينه گفت:" يك حمله عصبي است ! با اين آمپول آرام مي شود."
از سوزش آمپول لحظه اي لبم را به دندان گزيدم . ديگر الهام را نديدم . همه چهره ها متعلق به خودشان بود . فريبرز از كنارم تكان نمي خورد . بهتر بودم خيلي بهتر . دكتر حالم را پرسيد.
" انگار از يك دنياي ديگر پا به اين دنيا گذاشته بودم . حالم خيلي بد بود."
" بله دخترم . مديرتان ماجراي قتل دوستتن را برايم گفت ."
خانم كامياب كه دستپاچه و نگران به نظر مي رسيئپرسيد:" نگران نباشيم دكتر يعني حالش خوب شده؟"
دكتر سرش را تكان داد و گفت:" بله خانم . ولي امروز كه مراسم سالكرد را اجرا مي كنيد بهتر است ايشان در مدرسه نباشند."
با وجودي كه اصرار كردم بمانم اما نپذيرفتند. خانم مدير اول خيال داشت به خانه زنگ بزند.
گفتم:" نه خانم مدير هيچكس خانه نيست! خودم مي روم."
" نه اينطور كه نمي شود..."
نگاهش به فريبرز خيره ماند. در جمع دبيران حاضر تنها فريبرز ماشين داشت. رو به او گفت:" آقاي بهتاش مي توانيد قبول زحمت كنيد و خانم ستايش را..."
فريبرز كه انگار از خدايش بود گفت:" بله البته! هيچ زحمتي نيست."
به خانه كه رسيديم روي مبل نشستم و گفتم:" معذرت مي خواهم كه شما را به دردسر انداختم ."
روبه رويم نشست و گفت:" تو يكهو چت شد ماندانا ! نمي دانم چرا نمي توانم بپذيرم اين واكنش هاي عصبي تنها به دليل..." به حرفهايش ادامه نداد . لختي نگاهم كرد و گفت:" حالا حالت چطور است؟"
" خوبم . البته كمي سرم درد مي كند . كمي بخوابم خوب مي شوم."
" مي خواهي بمانم؟"
"نه! شما كلاس داريد..." بعد با چشمكي ادامه دادم :" غيبت شما باعث ناراحتي و بدخلقي بچه ها مي شود ."
بي اعتنا به شوخي من گفت:" اگر فكر مي كني ممكن است دوباره حالت بد شود زنگ مي زنم و مرخصي مي گيرم."
خاطرش را جمع كردم كه حالم خوب است . وقتي مي رفت سفارش كرد حتما بخوابم.
هر چه سعي كردم بخوابم خوابم نبرد . مگر مي شد با آن همه افكار بي سر و سامان چشم بر هم گذاشت؟ دلم گرفته بود . مثل هواي باراني آن روز . ساعت يازده بود و من كلافه از اين سو به آن سو پرسه ميزدم .
وقتي صداي ماشين از پاركينگ به گوشم رسيد سر از پا نشناختم . بي آنكه بخواهم در را باز كردم و شادمانه از پله ها سرازير شدم.
با تعجب نگاهم كرد . سلامم هنوز بي پاسخ مانده بود پرسي:" اتفاقي افتاده؟"
به علامت نه سرم را تكان دادم . دسته گل زيبايي در دستش بود . به طرفم آمد و پرسيد :" حالت كه خوب است؟"
نگاهم به گلها بود پاسخ دادم:" آره بهترم."
رز سرخي از لابه لاي گلها جدا كرد و به طرفم گرفت لبخندش زيباتر از رز سرخ بود . گل را گرفتم و كودكانه پرسيدم:" براي چيست؟"
لبخندش هنوز كنار رز سرخ خوش مي درخشيد ." همين طوري."
وقتي سبزي نگاهمان در آميخت نتوانستم انكار كنم كه لحظه اي بي او چه سخت است .چه در دل او مي گذشت كه اين چنين محو نگاهم شده بود؟
sorna
02-06-2012, 12:43 PM
پس از ناهار پشت ميز آشپزخانه نشست و برگه امتحانات را از كيفش بيرون آورد . پرسيدم:" اينجا مي خواهيد ورقه ها را تصحيح كنيد؟"
نيم نگاهي به من انداخت و پرسيد:" اشكالي دارد؟"
گفتم نه و بعد شانه هايم را بالا انداختم . وقتي كارم تمام شد به طرفش برگشتم با سرعت نگاهش را دزديد انگار به من خيره شده بود . چاي ريختم و رو به رويش نشستم . لبخند بر لب داشت.
" هفتاد و پنج صدم را از دست دادي."
با ناراحتي گفتم:" چرا ! فكر مي كنم تمام جوابها را درست نوشته باشم."
" معني سه بيت را كامل نرساندي."
با گفتن چه بد به فكر فرو رفتم . با خنده گفت:" البته مي توانم نديد بگيرم ." در مقابل چشمان منتظر من افزود:" به شرطي كه در تصحيح ورقه هاي بچه ها به من كمك كني."
از پيشنهادش تعجب كردم و گفتم:" من نه . مي ترسم در حق كسي اجحاف شود."
با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" نترس . اعتماد به نفس داشته باش . " و بعد برايم توضيح داد كه چطور نمره كم كنم و چطور نمره كامل بدهم .
پس از دو سه ورقه كه حسابي وقت گرفت و سخت تصحيح شد كم كم راه افتادم و رشته كار به دستم آمد. پس از اتمام كار نگاهي سطحي به ورقه هاي من انداخت و سري از روي رضايت تكان داد و گفت:" بسيار خوب. خسته نباشي."
خوشحال شدم و گفتم:" ممنونم . شما هم همينطور."
ورقه هار ا دسته كرد اما هنوز پاي برگه ي من نمره نگذاشته بود .
پس از نوشيدن چاي به حمام رفت و من هم درسهاي روز بعد را اماده كردم . بيرون كه آمد بوي شامپو و صابون و آب گرم در خانه پيچيد . اصلاح كرده بود و شاد به نظر مي رسيد.
" امشب بايد يروم جايي مهماني."
چرا خودكار از دستم افتاد پايين ؟ با شيطنت نگاهم كرد و افزوذ:" خانم گرمارودي تمام همكارانش را به صرف شام دعوت كرده تا قبولي اش را در مقطع فوق ليسانس جشن بگيرد."
با حرص كتابم را خط خطي كردم . نفهميدم چرا دارم كتاب نگارش را هاشور مي زنم . كنارم ايستاد و پرسيد:" چيه؟ چرا اخمهات رفت تو هم ؟ متاسفم نمي توانم تو را هم با خودم ببرم."
در مقابل سكوت من با بدجنسي افزود:" تنهايي كه نمي ترسي ؟"
با تندي گفتم:" نه ! چرا بايد بترسم."
خودكار را از دستم گرفت و روي ميز گذاشت و گفت:"ياد نگرفتي تو كتاب نبايد نقاشي كشيد دختر؟"
با عصبانيت نگاهش كردم . از لبخندش شعله ي خشمم سركش تر شد . از جا برخاستم و به اتاقم رفتم .
روي تخت دراز كشيدم تا كمي آرام تر شوم . نمي دانستم چرا و چگونه خوابم برد؟ با ضربه اي كه به در نواخته شد ديده از هم گشودم. . هوا رو به تاريكي مي رفت . در را باز كردم . آماده ي رفتن بود . پالتوي كوتاه مشكي پوشيده بود و شلوار جين سرمه اي . موهايش برق مي زد . چه ادوكلن خوشبويي هم به خودش زده بود .
" من دارم مي روم . كاري نداري . "
" به سلامت . خوش بگذرد."
" معلوم است كه خوش مي گذرد . نمي خواهي بيايي بيرون؟"
از در فاصله گرفت و به طرف اتاق نشيمن رفت . من هم به ناچار به دنبالش رفتم . در حالي كه سوييچ را در دستش مي چرخاند زيركانه نگاهم كرد و گفت:" در را قفل كن و منتظر من هم نمان . نمي دانم تا كي طول مي كشد . نمي ترسي كه ؟!"
مي دانستم به قصد آزار من اين حرفها را مي رند ." نه ! شما هم تا ديرتان نشده برويد... در ضمن دسته گلي را كه خريده بوديد يادتان نرود ."
نگاهي به گلهاي گلدان انداخت و گفت:" اين را يكي از بچه هاي سال چهارم به من هديه كرد ." و به برق عصبانيت نگاهم نيشخند زد .
وقتي خداحافظي كرد و رفت با لج گل رزي را كه به من داده بود پرپر كردم و با بغض گفتم:" برو به درك ! فكر كردي دلم مي سوزد ..."
صداي استارت را شنيدم و پيش خودم گفتم: هيچ ناراحت نيستم. خوب گل به تو هديه كردند كه كردند ! به من چه ... الهي كه بهت خوش نگذرد ... از خانم گرمارودي هم متنفرم.
چند دقيق بعد از رفتن فريبرز با شنيدن صداي زنگ در از جا بلند شدم .
" كيه ؟"
صداي خودش بود ." ماندانا زود لباس گرم بپوش و بيا پايين . "
هنوز از دستش عصباني بودم . " چه كار داريد؟"
" گفتم كه بيا پايين منتظرت هستم ."
sorna
02-06-2012, 12:44 PM
نمي دانستم چرا بايد لباس گرم بپوشم ؟ پالتويم را پيدا نكردم . پولیوري كه مادر بريم بافته بود را به تن كردم و دوان دوان به سمت پايين رفتم . ماشين توي پاركينگ بود و او جلوي در ايستاده بود . نگاهم كرد و گفت:" چرا پالتويت را نپوشيدي ؟"
" پيدايش نكردم ."
نگاهي به بيرون انداخت و گفت:" ببين چه باران قشنگي مي بارد . خيلي وقت بود كه زير نم نم باران قدم نزده ام حاضري یک راهپيمايي طولاني داشته باشيم ؟"
هيجان زده گفتم:" پس مهماني چي ؟"
با خنده گفت:" مهماني را ولش كن . راستش دلم نيامد امشب تو تنها بماني و من در جمع باشم ... زود باش ... دير شد ."
لحظه اي خيره نگاهش كردم . خداي من . چه قلب مهربان و رئوفي داشت . با خوشحالي هم دوش او زير نم نم باران قدم بر مي داشتم . در كنار او بودن به قدري برايم احساس خوشبختي داشت كه دلم نمي مي خواست تمام دنيا را قدم بزنم .
" ماندانا بس است ديگر . دو ساعت است كه راه مي رويم . بايد برگرديم . "
" نه ! يك كمي ديگر ."
و او تسليم خواسته من شد .
مقابل يك رستوران ايستادم و گفتم :" شام مهمان شما . "
لبخند زد و گفت:" بد فكري هم نيست . پس از مدتها كه دستپخت بد تو را نوش جان كردم امشب يك غذاي آماده مي چسبد ."
به دل نگرفتم و به رويش خنديدم . داخل شذيم . او براي خودش سفارش اسپاگتي داد و من هم به تبعيت از او اسپاگتي خواستم . چقدر طرز نگاهش را دوست داشتم .
" از نفس افتادي ! لپهايت حسابي سرخ شده ."
رز سپيدي را از گلدان روي ميز برداشتم و به سمتش گرفتم.
" بابت چي ؟"
اداي او را در آوردم و گفتم:" همينطوري."
گل را گرفت و بو كشيد و چشمانش را لحظه اي بر هم گذاشت . حال خودم را درست نمي فهميدم فقط مي دانستم به او وابسته شده ام خيلي بيشتر از آنچه فكرش را مي كردم . از رستوران كه بيرون آمديم پالتويش را در آورد و بي آنكه منتظر در خواست من باشد آن را بر تنم پوشاند .
" پس خودتان چي ؟"
" من هنوز لباسهايم خيس نشده اند . ولي تو با اين لباسها سرما مي خوري ... بهتر است تاكسي بگيريم."
با ناراحتي گفتم:" نه . خواهش مي كنم ."
" باشد پس تند تر برويم تا باران شدت نگرفته است .
در بين راه او ترانه اي را زير لب زمزمه مي كرد . ايستاد و خيره نگاهم كرد . زبان سبز نگاهمان را هيچ كس جز خودمان نمي فهميد . به روي هم لبخند زديم . دوباره راه افتاديم . از صداي دل نشين او تمام تنم گرم مي شد :
ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
ديدي كه من با اين دل بي آرزو عاشق شدم
با آن همه آزادگي بر زلف او عاشق شدم
اي واي اگر صياد من غافل شود از ياد من قدرم نداند
فرياد اگر از كوي خود وز رشته گيسوي خود بازم رهاند
ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
ديدي كه رسوا شد دلم غرق تمنا شد دلم
sorna
02-06-2012, 12:44 PM
صبح با چند عطسه پي در پي بيدار شدم . كمي گلويم مي سوخت و احساس كوفتگي مي كردم . با خوشرويي به سلامم پاسخ داد . ورقه امتحانم را ديدم كه پاي آن بيست گذاشته بود . به رويش خنديدم . عطسه هايم را كه ديد گفت:" فكر ميكنم سرما خورده باشي . بهتر است امروز بماني خانه و يك سوپ خوشمزه بار بگذاري ."
" نه . حالم خوب است ."
نمي خواستم سر زنگ او غايب باشم .لباس گرم زير پالتويم پوشيدم و سوار ماشين شدم . گلويم بد جوري مي سوخت اما به روي خودم نياوردم . زنگ اول كه تاريخ داشتيم به زحمت توي كلاس نشستم . تمام تنم درد مي كرد . زنگ دوم كه نگارش داشتيم احساس كردم تب و لرز كرده ام . حتي حال اينكه تا دفتر مدرسه بروم و دفتر حضور غياب را بياورم در من نبود .
ژاله به جاي من بچه ها را آرام كرد و رفت تا دفتر حضور و غياب را بياورد . وقتي برگشت زير گوشم گفت:" آقاي بهتاش سراغ تو را گرفت و من هم گفتم زياد حالش خوب نيست . مي خواهي بروي پيش سارا كنار بخاري بنشيني ؟"
" بد فكري نيست . " و جايم را با ترانه عوض كردم .
سرم را روي ميز گذاشتم و سعي كردم بخوابم . صداي برپا دادن ژاله را شنيدم . نگاه فريبرز را كه روي ميز سوم خشك شده بود را احساس كردم .
" خانم ستايش حالشان خوب نيست؟"
ژاله گفت:" بله سرما خورده . سردش بود گفتم برود كنار بخاري بنشيند ."
نيم ساعت بعد سارا دستش را روي پيشاني ام گذاشت و با وحشت و صداي بلند گفت:" آقاي بهتاش ماندانا خيلي تبش بالاست."
صداي پر شتاب حركت او را به سمت خودم شنيدم . با چشماني خمار نگاهش كردم . دستش روي پيشاني ام بود . چهره اش در هم رفت . " به خانم مدير اطلاع بدهيد! بايد ببريمش دكتر ." كسي از كلاس بيرون رفت . با آن نگاه تب دار ملامت شيريني را در نگاهش ديدم كه به من مي گفت چرا ديشب پالتو نپوشيدي ؟ چرا به حرفت گوش دادم و با تاكسي به خانه بر نگستيم چرا...
در باز شد و صداي مونا را شنيدم كه گفت:" خانم مدير و ناظم نيستند . خانم نسيمي هم گفت نمي تواند بدون موافقت آنها اين كار را انجام دهد ."
به سختي توانستم بگويم :" من حالم خوب است . فقط بگذاريد همين جا بخوابم ."
فريبرز راضي نمي شد مرا در آن حال رها كند . از بچه ها خواست كمكم كنند تا به دفتر بروم . وقتي قدم به دفتر گذاشتم او داشت آمپولي را آماده مي كرد . به بچه ها گقت مرا كنار بخاري بنشانند و آستينم را بالا بزنند. با پنبه الكلي محل مورد نظر را ماليد . نگاهش به چشمانم بود و پرسيد:" پني سيلين . تا حالا زدي؟"
با ديدن وحشت كودكانه ام لبخند زد و گفت:" نترس اين فقط يك تب بر است . "
هيچ سوزشي احساس نكردم . سرنگ را داخل سطل زباله انداخت و به ژاله و سارا گفت كه به كلاس بروند . با لحن مهربان و دلسوزانه اي گفت:" كمي اينجا بشين اگر احساس كردي هيچ تاثيري به حالت نداشته خودم مي برمت دكتر ."
نمي دانم از تاثير آمپول مسكن بود يا از بي حالي كه همانجا روي صندلي خوابم برد . وقتي چشمانم را باز كردم همه دبيران در دفتر حضور داشتيد . خانم مدير و خانم ناظم هم آمده بودند . فريبرز كنار خانم گرمارودي نشسته بود . چشمش كه به من افتاد با سرعت به طرفم آمد و حالم را پرسيد . دبيران ديگر هم متوجه من شدند .
" ماندانا پدر و مادرت كجا هستند ؟ هر چي زنگ زديم كسي جواب نداد."
حالم خوب نبود كه بخواهم دروغ درستي بگويم . فريبرز كه عجز مرا در پاسخگويي فوري حرف را عوض كررد و گفت:" خانم كامياب جعبه كمك هاي اوليه شما خيلي چيزها كم دارد . مثلا يك دماسنج پيدا نكردم با آن تب خانم ستايش را بگيرم ."
خانم مدير به ناچار حرفش را تاييد كرد . وقتي زنگ خورد و همه از جايشان برخاستند تا به كلاسهايشان بروند فريبرز كنارم آمد . از همهمه و شلوغي دفتر استفاده كرد و گفت:" بهتري عزيزم ؟"
تمام وجودم يكباره داغ شد . مي دانستم ديگر تب ندارم . از لحن پر عطوفت او بود كه انگار تنها خورشيد بر تن من مي تابد . نگاهش كردم . آن طور كه شايسته نگاه كردن بود . به رويم لبخند زد و پرسيد :" اين ساعت چي داريد ؟"
" ورزش ."
" بسيار خوب فقط توي كلاس نمان . امروز هوا آفتابي است . يك جايي زير آفتاب بشين . زنگ كه خورد نمي خواهد سر قرار هميشگي باشي . كمي صبر كن تا مدرسه كه خلوت شد از همين جا سوار ماشين شوي."
خيلي آهسته گفتم:" متشكرم."
زير گرماي بي جان خورشيد کنار ديوار نشسته بودم و تن بيمارم را به دست مهربان خورشيد سپردم. دوباره همان جا خوابم برد بي آنكه اهميتي به سر و صداي بچه ها بدهم.
با سر و صداي سارا كه تكانم داد بيدار شدم . " پاشو خودت را لوس نكن . خوش به حالت . كاش من هم مريض مي شدم و آقاي بهتاش تا اين حد برايم نگران مي شد ..."
ژاله خنديد و گفت:" ديدي چطور دستپاچه بود و خانم مدير را به خاطر غيبتش سرزنش مي كرد ؟ ماندانا به مرگ خودم خيلي شباهتتان زياد است... نكند با هم خواهر و برادر باشيد."
سارا تق زد توي سرش و گفت:" خنگ خدا ! ابله نباش. خوب پيش ميايد دونفر شبيه هم باشند ... ولي تو را خدا از اين فكر هاي احمقانه نكن آنوقت از دوستي با تو خجالت مي كشم."
ژاله دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت:" حالا بهتر شدي ي نه ؟"
" آره بهترم ! شما برويد من با خانم كامياب كار دارم."
هر دو صورتم را بوسيدند و با خداحافظي رفتند . مدرسه به قدري خلوت و ساكت شد كه انگار هيچوقت پر هياهو نبوده است .
sorna
02-06-2012, 12:45 PM
فريبرز از دفتر بيرون آمد. با چشمانش دنبال من گشت . خواستم برايش دست تكان بدهم كه با ديدن خانم گرمارودي منصرف شدم . ايستادند و چيزي به هم گفتند. احساس كردم قلب من هم فشرده مي شود و بدجوري به درد آمد. با گامهاي سست و بي رمق از مدرسه بيرون آمدم . خانم گرمارودي سوار بر ماشين خارجي اش از مقابلم رد شد و چند دقيقه بعد بي . ام . و آلبالويي رنگ فريبرز جلوي پايم ترمز كرد .
" كجا مي روي دختر ؟ مگر نگفتم در حياط منتظرم بمان ."
راست مي گفت قرارمان همين بود پس چرا من منتظر نشدم . سوار شدم و سلام كردم . حالم را پرسيد . نگفتم دوباره استخوان هايم درد مي كند و گلويم مي سوزد . " بهترم !"
وقتي به خانه رسيديم به زحمت از ماشين پياده شدم . در فاصله اي كه او در پاركينگ را مي بست خواستم جلوتر از او بروم كه پاهايم همكاري نكردند و من از سومين پله با ناله اي دلخراش پرت شدم . صداي او را شنيدم كه گفت:" ماندانا چه كار كردي ؟" و بعد از حال رفتم .
دكتر سوزن سرم را از دستم در آورد و با مهرباني گفت:" اين بيماري تنها با استراحت خوب مي شود در ضمن بايد مقدار زيادي آب ميوه بخوري ."
چشمانم به زحمت باز بودند . فريبرز دستورات غذايي را از دكتر گرفت و او را تا دم در همراهي كرد . برگشت و خيره نگاهم كرد ولي از بيحالي نفهميدم دوباره تنم داغ شد يا نه .
"تو كه گفتي خوب شدي . خدا خيلي بهت رحم كرد كه وقتي افتادي طوريت نشد . حالا بخواب تا من هم برايت سوپ درست كنم ."
نگاهش كردم .من فقط برايش زحمت و دردسر درست كرده بودم . الان بايد به جاي او مادر از من پرستاري مي كرد نه اينكه او با اين قلب مهربان نگران سلامتي من باشد .
چشمهايم همانطور كه در حوض سبز مهرباني چشمانش غرق بود بر هم افتاد و به خواب عميقي فرو رفت.
وقتي بيدار شدم او بالاي سرم نشسته بود و به من زل زده بود . " بيدار شدي ؟ دو ساعتي هست كه خوابيدي . مي خوهي برايت سوپ بياورم ؟"
خواستم از جا بلند شوم نتوانستم . كمكم كرد تا نيم خيز شوم. " از اينكه به فكرمن هستيد ممنونم . من فقط باعث دردسر شما ..." سرفه نگذاشت به حرفهايم ادامه دهم . از جا برخاست به طرف آشپزخانه رفت و گفت:" بعضي از دردسرها خواستني هستند."
با دو بشقاب سوپ داغ برگشت . يكي را دست من داد و ديگري را مقابل خودش گذاشت .
با تعجب گفتم :" شما هنوز ناهار نخورديد؟"
لبخند زد و گفت:" مگر مي توانستم؟ اين مدت حسابي عادت كرده ام كه دو نفري غذا بخوريم ... بخور تا سرد نشده . "
اي قلب بي شرم ! تند مكوب . خوب مي داني كه لايق محبتهاي بي دريغ او نيستي . آرام بگير تا مبادا تپشهاي پر سوزت سينه ي دردمندت را بشكافت و بوي تعفنش همه جا را پر كن كند .
اي قلب بي شرم !
sorna
02-06-2012, 12:45 PM
"سلام كوچولوي من . ديروز زنگ زدم مدرسه مديرتان گفت مريض هستي و چند روز است مدرسه نيامدي ! نگران شدم نكند از دوري من رنج مي بري عزيزم ؟"
" خيلي بد موقع زنگ زدي . الان زنگ تفريح است و همه توي دفتر جمع هستند." و نگاه نافذ فريبرز را به جان خريدم .
" ببين ماني ! من برايت يك هديه فرستادم چون جاي جديدت را بلد نبودم فرستادم به همان نشاني قبلي . لابد تا حالا رسيده ."
" باشد . كاري نداري ؟"
" چيه ؟ به اين زودي از حرف زدن با من خسته شدي . نگفتي چت بود . "
" آنفولانزا ..."
" دلم برايت يك ذره شده . كاش الان پيش تو بودم ."
" كاري نداري ؟"
" بگو دوستت دارم تا خداحافظي كنم . "
چشمانم را روي هم گذاشتم . از شدت عصبانيت گر گرفته بودم . مس دانستم اگر بر خلاف ميلش عمل كنم ول كن نيست . به ارامي گفتم :" دوستت دارم ."
اذيتم مي كرد . مي دانست چجوري زجرم بدهد . " چي ؟ نشنيدم يك بار ديگر بگو ."
متوجه حركت فريبرز به سمت كتابخانه شدم كمي بلند تر تكرار كردم " دوستت دارم."
كتابي از دست فريبرز افتاد پايين و برديا خوشحال و پيروز خداحافظي كرد . به سرعت به طرف او رفتم . همزمان خم شديم تا كتاب را برداريم . نگاهمان از هم گريزان بود . كتاب را برداشت و بي توجه به من سر جايش گذاشت . از خانم مدير تشكر كردم و به سرعت از دفتر بيرون آمدم . احياي خفگي به من دست داد . دلم مي خواست هاي هاي گريه كنم .
چرا گفتم دوستش دارم ؟ مگر من از او بيزار نبودم ؟ من هنوز از او مي ترسيدم ... نفرين برتو ! نفرين به من .
زنگ كه به صدا در آمد به دستشويي رفتم تا آبي به چهره اشك آلودم بزنم . به چشمان شبنم زده ام زل زدم و گفتم:" تو ملعوني ماندانا!"
حوصله شلئغي بچه ها را نداشتم . ژاله به جاي من كلاس را اداره مي كرد . وقتي برپا داد نتوانستم مثل تمام بچه ها با ذوق و اشتياق به او خيره شوم . هنوز بر جا نداده با لحني پر توبيخ به ژاله گفت:" شما مبصر كلاس هستيد؟"
ژاله به لكنت افتاد :" نه... ماندانا ... يك كمي حالش گرفته بود ..."
"خيلي خوب بنشينيد ... خانم ستايش ؟"
از جا برخاستم . سرم پايين بود و قلبم تند مي كوبيد.
" وقتي با شما حرف مي زنم به من نگاه كنيد."
سرم را بلند كردم . هرچه خشم و غضب بود در نگاه او جمع شده بود . " مگر نگفته بودم حوصله بي نظمي و جا بجايي را ندارم؟"
" چرا ولي من فقط كمي سرم درد مي كرد ..."
"بيرون . از كلاس من برو بيرون هر وقت حوصله ات سر جايش بر گشت سر كلاس حاضر شو !"
نا باورانه و با حسرت به او نگاه كردم . نه تنها من بلكه بقيه بچه ها هم از اين كار او شگفت زده شدند . هنوز نگاهمان با هم درگير بود كه دوباره فرياد زذ:" اگر نشنيديد دوباره تكرار كنم ؟"
به ناچار كتاب و دفترم را توي كيفم گذاشتم و بعد با نگاهي سنگين به ژاله آرام از كلاس بيرون رفتم . سر به زير متفكر در طول حياط قذم مي زدم . علت خشم و كينه ناگهاني اش چه بود ؟
سر قرار هميشگي ايستاده بودم . كمي ديرتر از هميشه رسيد . بي اعتنا از مقابلم رد شد . متوجه نشدم چرا دنبال ماشين مي دوم .ولي او با آخرين سرعت ممكن از پيچ خيابان گذشت .
از دستش دلگير بودم . نمي دانستم چه كرده ام كه اينگونه مورد غضبش قرار گرفته ام . شايد تلفن امروز باعث اين رفتارش شده بود . شايد هم وقتي به برداي گفتم دوسست دارم او شنيد...آري او شنيد. ديدي چط.ر كتاب همان لحظه از دستش افتاد .
خوب بر فرض اينكه شنيده باشد چه ربطي به او دارد ؟ چرا بايد خشمگين شود؟ يعني مي خواهي بگويي او هم دوستت دارد ؟ نه ابله نادان ! او كجا و تو كجا ؟ قلب سياهت را فراموش كرده اي ؟ او كه خبر از قلب من ندارد ... قلب من ... كه ديدني نيست !
نفهميدم چرا به جاي رفتن به خانه به يك پارك خلوت و آرام رفتم . به آرامي روي نيمكتي نشستم . از سكوت دل آزار پارك استفاده كردم و تا آنجا كه دلم مي خواست گريه كردم .
sorna
02-06-2012, 12:45 PM
نفهميدم كي هوا تاريك شد . وقتي پارك شلوغ شد و دسته اي از دخترها و پسرها با خنده از كنارم گذشتند تازه به خودم آمدم. " اي واي شب شد . " مثل بچه ها كيفم را برداشتم و دوان دوان از پارك بيرون رفتم . از برخورد فريبرز واهمه داشتم . وقتي به خانه رسيدم از نفس افتاده بودم .
مي دانستم صورتم مثل گچ سپيد شده است و صورت او از خشم سرخ و ملتهب .
در را باز كردم كه از پشت پنجره به طرفم برگشت . لحظه اي با تعجب توام با غضب نگاهم كرد و بعد با فريادي كه انتظارش را مي كشيدم به سلامم پاسخ داد .
" تا حالا كجا بودي؟"
" پارك بودم باور كنيد نفهميدم .."
" دلت مي خواهد اين چرنديات را باور كنم ؟ ساعت پنج و نيم است . تو الان برگشتي خانه ! بگو اين همه وقت كجا بودي ؟"
با بغض نگاهش كردم و گفتم :" چرا باور نمي كنيد ؟ من توي پارك بودم بس كه..."
" كافيه ديگر ... زود وسايلت را جمع كن و برو پيش عمه رويا من ديگر نمي خواهم تو را اينجا ببينم ."
ناباورانه نگاهش كردم . يعني درست مي شنيدم ؟ او داشت مرا از آنجا بيرون مي كرد ؟ گفتم :" خواهش مي كنم فريبرز خان من قول مي دهم آخرين بار باشد . "
هيچ اهميتي به گريه و التماس من نداد . پشت به من رو به پنجره ايستاد و ب تحكم هميشگي گفت:" هر چه زودتر وسايلت را جمع كن هر چه زودتر ."
همانطور كه اشك مي ريختم به اتاقم رفتم . فقط برنامه ي فردا را توي كيفم گذاشتم و گريه كنان از اتاق بيرون آمدم . بدون خداحافظي از در بيرون رفتم . در را بستم از پله ها بالا رفتم و به طبقه دوم كه رسيدم توي كيفم دنبال دسته كليدم گشتم . در را كه گشودم بوي غريبي مشامم را آزار داد . فقط يكي از چراغها را روشن كردم . جقدر از سكوت خانه دلم گرفت. روي كاناپه دراز كشيدم و به ياد روزهاي خوش اين خانه اشك ريختم . ساعتي با خاطرات نه چندان دور اشك ريختم و بعد با تاريكي هوا به خواب رفتم .
مادر بزرك طناب دور گردنش را به من آويخت و از آن بالا با قهقهه اي جنون آميز تابم داد . بعد مادر بزرگ مرا پايين آورد و به گودالي عمیق انداخت و روي خاك پاشيد . تا گردنم در خاك فرو رفته بودم كه ... جيغ كشان از خواب بيدار شدم . در تاريكي خانه سايه هاي وحشتناكي را مي ديدم كه انگار به سوي من مي آيند .نتوانستم بيش تز از آن انجا بمانم . در را باز كردم و فرياد كشان از پله ها سرازير شدم .
احساس مي كردم سايه ها در تعقيب من از پله ها پايين مي آمدند . با چنان قدرتي بر در كوبيدم كه انگار با مشتهايم در را خرد مي كردم . در باز شد و من چهره هراسناك فريبرز را ديدم كه با چشمان خواب آلودش نگاهم مي كرد . نفهميدم چرا...چرا گريه مي كنم ؟ سايه ها هنوز در اطرافم پرسه مي زند . تكرار كردم:" نه ! من تقصيري ندارم مي بي گناهم ! راحتم بگذاريد ... راحتم بگذاريد..."
با سيلي محكمي كه زير گوشم زده شد با بهت به فريبرز خيره شدم . سايه ها رفتند .
" چت شده ؟ چرا آرام نمي گيري ؟"
ديگر از خشم چشمانش نمي هراسيدم ." معذرت مي خواهم خواب بدي ديدم ... مادربزرگ...!" و ديگر نتوانستم ادامه دهم .
" چرا نرفتي خانه عمه رويا؟"
ديگر در نگاهش عصبانيت موج نمي زد . مرا به داخل خانه برد . روي صندلي نشستم و تازه توانستم نفس راحتي بكشم . برايم آب ريخت و به كنارم برگشت . لباس خواب بر تن داشت و چهره اش كمي رنگ پريده به نظر مي رسيد . با شرم سرم را پايين انداختم .
" خجالت نكش ! راستش بعد از اينكه رفتي پشيمان شدم . زنگ زدم خانه عمه رويا و او گفت تو آنجا نرفتي . بعد كه چراغ روشن طبقه بالا را ديدم خيالم راحت شد . حالا حالت خوب است ؟"
دوباره لحنش مهربان بود . " خوبم . كابوس وحشتناكي بود . زمان و مكان را از ياد برده بودم ... كاش جاي مادربزرگ من ..."
حرفم را بريد و گفت:" ديگر فكرش را هم نكن ... وقتي كنار من هستي از هيچ چيز و هيچ كس نترس باشد !"
به چشمان مهربانش لبخند زدم . ساعت سه بامداد بود و هردو خواب زده شده بوديم . كتري روي بخاري بود و قل مي زد . چاي گذاشت و آبي به صورتش زد . وقتي برگشت لبخند به لب داشت .
" لابد تو هم مثل من شام نخوده اي ." وقتي تعجب مرا ديد گفت:" نتوانستم بدون تو شام بخورم...غذا هنوز روي بخاري است . الان ميز را ميچينم و دوتايي با هم شام مي خوريم . چطور است ؟"
ميز شام را كنار بخاري چيدم . كباب شامي غذاي مورد علاقه او بود كه براي ظهر ديروز آماده كرده بودم . پس با اين حساب او ناهار هم نخورده بود . هر دو در سكوت و خلوت بامداد هر چند ميل و اشتهايي نبود ام كنار هم چند لقمه به دهان گذاشتيم .
گه گاهي به هم زا مي زديم و من بي طاقت تر از او سرم را پايين مي انداختم . پس از صرف غذا خواستم ميز را جمع كنم كه نگذاشت .
" ولش كن بنشين با تو حرف دارم . "
من صاف روي مبل شستم و به او خيره شدم .
" ماندانا من به خاطر رفتار ديشبم دليلي داشتم كه باز فكر نمي كنم دليل درستي براي بيرون كردن تو از خانه باشد . دلم مي خواهد راستش را به من بگويي آيا بعد از تعطيل شدن از مدرسه رفته بودي پارك؟"
سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم .نفس راحتي كشيدم . اينبار به پشتي مبل لم داد . نگاهمان به يكديگر خيره مانده بود كه دوباره گفت:" يك سوال ديگر."
كمي مكث كرد . به گمانم براي طرح سوالش با خودش درگير بود . سپس پرسيد :" كسي كه از فرانسه به مدرسه زنگ مي زند آيا فقط خواستگار تو بوده؟"
" بله او فقط خواستگارم بود...البته كمي مشكل رواني دارد ناچارم به تلفن هايش جواب بدهم ."
چشمانش گر شدند :" ناچاري ؟ چرا ؟"
" اگر بي اعتنايي مرا ببيند مدام مزاحمت تلفني ايجاد مي كند كمي عصبي است ..." و فكر كردم كمي نه خيلي ! او ديوانه است .
مستقيم نگاهم كرد و پرسيد :" پس لابد ديروز به ناچار بهش گفتي دوستت دارم ؟"
نگاهش در انتظار پاسخ من برق مي زد . " بله مجبور بودم . "
انگار خيالش راحت شده بود . لبخند بر لبانش نشست و بعد نفش بلندي كشيد و گفت :" خوشحالم كه از روي اجبار اين حرف را زدي ." و در مقابل بهت من حنده اي كرد و چند لحظه به من چشم دوخت.
ساعت چهار و نيم بود كه من او چاي مي نوشيديم .
" ماندانا از بابت رفتار ديروز چه در سر كلاس و چه در خانه متاسفم ! راستش آن تلفن روي اعصابم تاثير بدي گذاشته بود . "
ناباورانه نگاهش كردم كه گونه هايش از شرم سرخ شده بود . قلبم دوباره تند زد . پيشنهاد داد تا روشن شدن هوا با هم مشاعره كنيم . او بيت اول را عاشقانه انتخاب كرد .
" آنكه سودازده چشم دو بوده است منم
وانكه از هر موژه صد چشمه گشوده است منم "
" مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
مورراپاي رهايي از دل و گرداب نيست . "
لحظهاي نگاهم كرد و دوباره صداي خوش طنينش در گوشهايم زنگ زد .
" تا تو مراد من دهي كشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسي من به خدا رسيده ام ."
من دوباره تكرا كردم .
" مردم چشم فرومانده است در درياي اشك
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
نگاهش پر معنا بود . من مصرع دوم را همچنان زير لب زمزمه مي كردم .
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
موررا پاي رهايي از دل و گرداب نيست ."
sorna
02-06-2012, 12:46 PM
از تئاتر بر مي گشتم . آن روز دبيران مدرسه ساعت دو و نيم جلسه داشتند . بنابراين فريبرز نتوانست به دنبال من بيايد . مقابل در پاركينگ با پستچي مواجه شدم . با ديدنم پرسيد:" ببخشيد خانم شما ساكن طبقه دوم پلاك 114 هستيد."
با سر حرفش را تاييد كردم . خوشحال شد و بسته اي از كيسه اش آورد و گفت:" اين مال شماست . از فرانسه آمده است . اينجا را امضا كنيد."
نگاهم به بسته بود . جايي كه پستچي نشان داد را امضا كردم . حدس زدم از طرف برديا باشد . هيچ اشتياق و وسوسه اي در من براي باز كردن آن نبود . با سرعت داخل خانه شدم . مستقيم به طرف اتاقم رفتم . بسته را باز كردم . در نگاه اول گردنبند مرواريد بلندي را ديدم . بي گمان اين گردنبند مرواريد متعلق به مادربزرگ بود . عرق سردي روي پيشاني ام نشست . از لاي يك بشته ديگر چندين عكس بيرون آوردم كه با ديدن هر يك از آنها احساس تنفر شديدي به من دست داد . عكس هايي را كه در طول با هم بودنمان از من و خودش گرفته بود برايم پست كرده بود . بعضي از آنها به قدری مفتضح بودند كه حالم از خودم به هم خورد . سر انجام يك نامه كوتاه:
سلام ماني عزيز. اميدوارم از هداياي ناقابلم خرسند شده باشي . تنعا دغدغه من شوق رسيدن به توست .مي دانم و ايمان دارم كه روزي دوباره به تو خواهم رسيد . پس به اميد آن روز... دوستت دارم و دوستم بدار .
نامه را با نهايت انزجاري كه در دلم زبانه مي كشيد مچاله كردم . با شنيدن صداي در با دستپاچگي همه وسايل را در كمدم قايم كردم . اي نامرد حرامزاده . چه گستاخانه آن گردنبند را برايم فرستادي...
صداي فريبرز را شنيدم كه مرا صدا مي زد . سراسيمه از اتاق بيرون رفتم . خوب مي دانستم زنگ چهره ام پريده است . پريشاني را در نگاه من ديد و پرسييد :" اتفاقي افتاده ؟"
بي جهت انكار كردم و گفتم :" نه ... فقط سرم كمي درد مي كند ."
* * *
دامن جين كوتاهم را از كشو در آوردم . چطور مادر ياد اين دامن بود . خودم خيلي وقت بود آن را از خاطر برده بودم .
موهايم را شانه زدم و روي شانه هايم ريختم . چقدر بلند شده بودند! كمي ماتيك ماليدم . كاش پيراهنم كمي آستينهايش بلند تر بود . از هيبتي كه براي خودم ساخته بودم بدم مي آمد .
در اتاق را باز كردم و فكر كردم چه واكنشي نشان خواهد داد ؟ روي مبل نشسته بود و روز نامه مي خواند . متوجه من نشد . مقابلش نشستم و پا روي پا انداختم و در دل خودم را لعنت فرستادم و گفتم كاش ساقهاي سپيدت را قطع مي كردند . مرا ديد . كمي با بهت و حيرت نگاهم كرد . لبخند مسخره اي تحويلش دادم و بعد با گفتن مي روم چاي بياورم بلند شدم و با كمي طنازي به طرف آشپزخانه رفتم . به دنبالم به آشپزخانه آمد .
سنگيني نگاهش را احساس كردم . دو فنجان روي سيني چيدم . پشت سرم جلوي يكي از صندليها ايستاده بود . وقتي به طرفش برگشتم به عمد با او برخورد كردم . چند لحظه را را با تماشاي هم سپري كرديم . با دستپاچگي سرش را پايين انداخت و از آشپزخانه بيرون رفت . به جاي خالي اش كنار صندلي چشم دوختم و گفتم : ديدي مادر ! حتي اگر لخت هم مقابلش ظاهر شوم نگاه چپ به من نمي اندازد .
روز صندلي نشستم و كر كردم چرا دنبالم تا آشپزخانه آمد . منقلب و پريشان نشان داد و بعد سراسيمه از آشپزخانه بيرون رفت . نيم ساعتي همان جا روي صندلي نشستم و منتظر ماندم تا از اتاقش بيرون بيايد . عاقبت آمد . نگاهي دزدانه به اتاق نشيمن انداختم . سر جايش نشسته بود و اين بار در دستش كتابي بود . بي انكه دوست اشته باشم از جا بلند شدم . چاي ريختم و به اتاق نشيمن رفتم . سيني چاي را مقابلش گذاشتم . وقتي نگاهم كرد لبخند هرزه اي به رويش پاشيدم كه خودم را هم به چندش انداخت .
ناگهان با چنان خشمي سيني را انداخت كه چاي داغ بر سر و صورتم پاشيد . مات و مبهوت نگاهش كردم . چشمانش ديگر منقلب نبودند . جرات نگردم بپرسم چرا ؟ فريادش خطرناك تر از خشم چشمانش بود .
" زود اين لباس مسخره را از تنت در بيار ... فهميدي ؟"
فرار را بر قرار ترجيح دادم . احساس شرم و گناه در وجودم چنگ مي انداخت . اي خدا من لياقت او را ندارم . من شكست خورده و بازنده ام . بايد اين علاقه را فراموش مي كردم ... آري ! من لياقتش را ندارم . بايد همه چيز را در نطفه خفه كرد .
sorna
02-06-2012, 12:47 PM
يك ساعت بعد در اتاقم به صدا در آمد . بلوز قرمز و شلوار مشكي پوشيده بودم . آخرين قطره اشك را از گوشه چشمم پاك كردم و در را گشودم . نگاهي انديشناك به من انداخت و سرتاپايم را نگريست و گفت:" نمي خواهي بيايي بيرون ؟"
لحنش مي گفت همه چيز را فراموش كرده است و من با لبخند همراهش از اتاق بيرون آمدم . خودش روي صندلي نشست و از من تقاضاي چاي كرد . وقتي چاي ميريختم در اين فكر بودم كه روزي از بابت تعرضي كه به وجودم شده بود ناراحت بودم و مي گريستم حال براي چه ناراحتم ؟
آيا عجيب نبود ! به من اعتنايي نكرد چرا بايد ناراحت و دمق باشم ؟ من به او افتخار مي كردم . وقتي چاي داغ را تا ته سر مي كشيد خيره به او زل زده بودم . متوجه شد و با لبخند گفت:" چيه ؟ بدجوري نگاهم مي كني ."
" ماندانا به نظر گرفته مي رسي ."
نگاهش كردم و گفتم:" نه هيچي نيست ."
با اشاره به لباسهايم گفت:" ببين اين لباسها چقدر بهت مي آيد ! هيچوقت دوست ندارم در مقابل كسي با آن پوشش مسخره ظاهر بشوي باشد؟"
خوشحال شدم . آري دلم مي خنديد و چشمم اشك شوق به ديده آورد او مرا از نو ساخت . " باشد قول مي دهم . "
از جا برخاست و رو به من گفت:" حاضري با هم كمي قدم بزنيم ؟"
شادمانه نگاهش كرد ." بله با كمال ميل ."
" پس لباس گرم بپوش . "
موهايم را زير كلاهم پنهان كردم و دكمه پالتويم را تا زير گردنم بستم . خوشحال بودم .
روي سنگفرش خيابان همگام با هم راه مي رفتيم . غروب يك روز زمستاني بود كه سوز سرما تا مغز استخوان رخنه مي كرد .
" ببين ماندانا من بيست و نه سال از عمرم گذاشته . بهترين سالهاي زندگي ام را توي شهر كوچكمان گذرانده ام خاطرات ارزشندي هم از آن سالها دارم كه فكر نكنم هيچوقت فراموششان كنم . وقتي تصميم گرفتم به تهران بيايم با خودم گفتم يك زندگي متفاوت خواهم داشت . يك زندگي جديد . نه اينكه از زندگي قبلي ام ناراضي باشم . نه دنبال تغيير و تحول هستم چون از يكنواختي خوشم نمي آيد . "
كمي مكث كرد به پارك رسيده بوديم . روي نيمكت نشستيم و او همراه با نفس عميقي ادامه داد :
" هرگز فكر نمي كردم تدريس در يك دبيرستان دخترانه تا اين حد برايم سخت باشد . دخترها احساسات عجيب و غريبي دارند كه تا به حال در اين مورد تجربه اي نداشته ام . نامه هايي كه برايم مي نويسند حاكي از احساسات زودگذر پوچ و بي ارزش آنهاست . بعضي وقتها بيشتر نامه ها را بي آنكه بخوانم پاره مي كنم و دور مي ريزم ..."
دوباره بي آنكه به نتيجه اي برسد حرفهايش را ناتمام گذاشت . نمي دانم از بازگو كردن اين حرفها چه قصدي داشت . شايد فكر مي كرد من هم دچار آن احساسات پوچ شده ام ؟ آه نه اين منصفانه نبود . يك بار فقط يك بار درگير اين احساسات كشنده شدم و خودم را براي هميشه نابود كردم ديگر نه به خودم چنين اجازه اي ...
" ماندانا در سن و سالي كه تو هستي مي شود به معناي واقعي كسي را دوست داشت ؟" يكه خوردم و مستقيم نگاهش كردم. چه منظوري داشت ؟ چشمان منتظرش نگذاشت بيشتر از اين فكر كنم .
" نمي دانم فكر مي كنم خيلي كم پيش مي آيد... ولي غير ممكن نيست ."
پرسش بعدي او بيشتر داغم كرد :" تو تا حالا به اين احساس رسيدي ؟" نگاهش كردم او هم به من خيره شده بود . در نگاهش همه چيز بود . همرباني و صداقت و برقي كه بي شباهت به عشق نبود اما چرا انكار كردم ؟ چرا دروغ گفتم .
" نه راستش زياد خودم را درگير اين جور مسائل نمي كنم ."
نگار تيرش به سنگ خورد . سنگي را از جلوي پايش برداشت و به طرف كلاغ بد آوازي كه بالاي درخت نشسته بود پرتاپ كرد . دوباره سكوت بين صحبتمان حط فاصله انداخت . اين بار با ساعت مچي اش ور مي رفت كه پرسيد :" نظرت درباره خانم گرمارودي چيست ؟"
احساس خفگي كردم . آرام گفتم :" نظري ندارم دبير خوبي است ." سرش را پايين انداخت و دوباره به ساعت مچي اش چشم دوخت .
" آره خودم هم همين فكر را مي كنم ولي ..." به من نگاه كرد و گفت:" تو اگر جاي من بودي چه كار مي كردي ؟"
با تعجب نگاهش كردم . كمي هول به نظر مي رسيد و انگار تمركز حواس نداشت . " يعني كدام را انتخاب مي كردي . آنكه دوستش داري و نميداني كه دوستت دارد و يا آنكه دوستت دارد و نمي داني كه دوستش داري ؟!"
كمي گيج شدم و به پرسش او بيشتر فكر كردم . " باور كنيد نفهميدم چه گفتيد ؟"
" ولش كن . فراموشش كن...خودم هم نفهميدم كه چه گفتم ." اما دوباره پرسيد :" نگفتي كدام را انتخاب مي كردي ؟"
از رفتارش خنده ام گرفت . حالت بچه ها را داشت حتي نگاه كردنش كودكانه بود .
" نمي دانم . شايد كسي را كه دوستش داشتم را انتخاب مي كردم ."
" با وجودي كه نمي داني كه دوستت دارد ؟"
" خوب كاري مي كردم كه بفهمم دوستم دارد يا نه ؟"
" مثلا چه كاري؟"
شانه هايم را بالا انداختم . " نمي دانم اين بستگي به طرف دارد . می توانم به شما كمك كنم ؟"
يك لحظه چشمانش درخششي گرفت و پرسيد:" چه طوري ؟"
در دل به شيطنت خودم خنديدم و گفتم :" شما بگين طرف كيه خودم از او مي پرسم ."
با لج گفت:" لازم نكرده ! او هنوز بچه مدرسه اي است و نمي خواهم چشم و گوشش باز شود ... در حال حاضر درس از همه چيز برايش واجب تر است ."
نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم . از سادگي و صداقت كلامش خوشم آمده بود و غش غش خنديدم . هيچ عصباني نشد فقط با تعجب گفت :" به چي مي خندي ؟"
" معذرت مي خواهم ... شما خيلي با نمك حرف مي زنيد ." كمي عصبي به نظر مي رسيد " اگر مي دانستم مورد تمسخر شما قرار مي گيرم هزگز حرفي در اين مورد نمي زدم ."
" من قصد تمسخر نداشتم فقط از اينكه گفتيد او بچه مدرسه اي است و ..."
" خيلي خوب . حرف زدن در اين مورد را تمامش مي كنيم."
اما شيطنتم كل كرده بود ودست بردار نبودم . " نمي خواهيد به من بگوييد آن بچه مدرسه اي كيست ؟ مي توانم كمكتان كنم ها !"
همراه پوزخند گفت:" لازم نكرده ! احتياج به كمك شما ندارم . بچه هار ا چه به اين حرفها ." اين بار او قصد آزار مرا داشت .
" من بچه ام ؟ من هفده سالم است آقاي بهتاش ! اين جور حرفها را هم خوب درك مي كنم ."
" خيلي خوب ! بلند شو برويم شب شده است ."
" حالا آن بچه مدرسه اي از بچه هاي مدرسه خودمان است ؟"
يقه پالتويش را صاف كرد و گفت :" به شما ربطي ندارد شما بهتر است سرتان به درس و مشقتان گرم باشد."
پا به پاي هم راه افتاديم . دستم را گرفت و مرا به دنبال خودش كشيد . آهسته در كوچه هاي خلوت شب ترانه اي را زير لب زمزمه مي كرد :
" يكي را دوست مي دارم
يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش مي كنم
شايد بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز
نگاهم را نمي خواند
به برگ گل نوشتم من
كه او را دوست مي دارم
ولي افسوس او گل را
به زلف كودكي آويخت
تا او را بخنداند
يكي را دست ميدارم
يكي را دوست مي دارم ."
sorna
02-06-2012, 12:47 PM
" خانم ستايش حواستان كجاست ؟"
" همين جا . "
بعد كاغذي را كه رويش شعر نوشته بودم مچاله كردم . بلند شد و به طرف ميز من آمد. نگاهي به كاغذ مچاله شده دستم انداخت و گفت:" بده به من . "
با وحشت آن را لاي دستم فشردم و گفتم:" نه خواهش مي كنم ديگر تكرار نمي كنم . "
" گفتم بده به من ."
بخاطر صلابت كلامش و نگاه پر غضبش نتوانستم استقامت به خرج بدهم ! كاغذ را به طرفش گرفتم . آن را در دست فشرد اما باز نكرد . كاغذ را روي ميز گذاشت و به ادامه درس پرداخت . زنگ كه به صدا در آمد بچه ها كلاس را يكي يكي ترك كردند . او پشت ميز نشسته بود و كاغذ را مي خواند . وقتي از كنار ميزش گذشتم صدايم كرد و از من خواست روي ميز اول بنشينم . نگاهش را از روي كاغذ برداشت و به سوي من روانه كرد . لبخند معني داري روي لبانش بود . چند سطري از شعري را كه نوشته بودم با صداي بلند خواند:
" يكي را دوست مي دارم
ولي افسوس او هرگز نمي داند
نگاهش ميكنم شايد بخواند از نگاه من
كه او را دوست مي دارم ."
زل زد به چشمانم و گفت:" شعر عاشقانه هم كه بلدي بنويسي ."
كمي جسارت به خرج دادم و گفتم:" از دبيرم ياد گرفتم ."
" دبيرتان به شما ياد نداده بچه ها بايد به فكر درس باشند ؟"
دوباره كاغذ را مچاله كرد و توي سطل انداخت . " تكرار كه نمي شود !"
" نه تكرار نمي شود . "
از جا برخاست و گفت:" آفرين دخت خوب دوست داشتن كه بچه بازي نيست."
" من بچه نيستم . "
با لحن تمسخر آميز گفت:" جدي مي گوييد ؟ او . فراموش كردم شما دوران نوجواني را پشت سر مي گذرانيد . ببخشيد."
بعد از كلاس بيرون رفت . با لج مشت كوبيدم روي ميز . فرصت نشد بروم بيرون و هوايي تازه كنم . زنگ خورد و سر جايم برگشتم .
سر تمرين تئاتر حواسم سر جايش نبود . مدام كارگردان به من تذكر مي داد كه حواسم را جمع كنم . وقتي به دنبالم امد يك شاخه مريم سپيد در دستش بود . همين كه در را باز كردم و روي صندلي نشستم گل را به طرف من گرفت . دادن گل و رفتار آن روزش كمي عجيب و غير منتظره به نظر مي رسيد . گل را گرفتم و پرسيدم :" براي چي ؟"
همراه با لبخند گفت:" همين طوري !"
من هم با لبخند تشكر كردم و گل را بو كشيدم .
" مي دوني معدلت چند شده ؟"
" نه الان دو هفته از امتحانات مي گذرد ولي هيچ خبري از نتايج به دستمان نرسيده .
چشمانش برق زد . " بهت تبريك مي گويم معدلت هيجده به بالاست . "
هيجان زده روي صندلي نشستم و گفتم :" راست مي گوييد! باورم نمي شود . " از فرط خوشحالي اشك به ديده آوردم . چانه ام مي لرزيد .
" سلام مادر مژده بده شاگرد دوم شدم آن هم با معدل..."
" بس كن ديگر ماني ! حوصله ندارم . اين خراب شده حال مرا به هم مي زند . پدرت هم كه آدم نمي شود كه نمي شود . مي گويد يا طلاق مي گيري يا همين جا مي ماني و زندگي مي كني . مي گويد بدون طلاق جدا از هم مي توانيم زندگي كنيم . خجالت نمي كشد راه حل پيش پايم مي گذارد تو چه كار كردي ؟"http://www.98ia.com/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif
" چه كار بايد بكنم ؟ هيچ فرقي نكرده همه چيز سر جاي خودش است ."
عصباني شد و گفت :" نتوانستي هيچ كاري بكني بي دست و پا ؟ از پس يك پسر دهاتي بر نيامدي ؟ راستي كه ! نااميدم كردي ." و پيش از خداحافظي حرف آخر را زد :
" ببين ماني هر چه سريعتر كار اين پسر را بسازي ! من ديگر نمي توانم اينجا دوام بياورم ."
گوشي را گذاشتم . رعد و برق همچنان سينه تاريك آسمان را مي دريد . فريبرز مشغول درست كردن كتلت بود .
" مادرت نمي خواهد از دبي برگردد؟"
متفكر روي صندلي آشپزخانه نشستم و گفتم :" نه!"http://www.98ia.com/modules/Forums/images/smiles/icon_sad.gif
آن شب گرفته تر و انديشناك تر از هميشه به اتاقم رفتم . به حرفهاي مادر فكر مي كردم . يعني درست مي گفت؟http://www.98ia.com/modules/Forums/images/smiles/icon_cry.gif
دوباره صداي رعد و برق در اتاقم پيچيد هر چند دلم نمي آمد فريبرز را درگير سرنوشت شوم خودم بكنم اما ...مگر نه اينكه فكر مي كنم مرا دوست دارد خوب چه اشكالي دارد كه ...
لباس خوابم را پوشيدم . موهايم را روي شانه ام ريختم و جلوي آينه ايستادم . در نگاهم رد پاي شيطان جرقه مي زد . ساعت يك بامداد بود ... از اتاقم بيرون آمدم و به طرف اتاق او گام برداشتم . كمي دلهره و ترس در حركاتم آميختم. آخر من يكي از بازيگران اصلي گروه تئاتر بودم !
با چند ضربه پي در پي در با سرعت باز شد . در لحظه اول نگاه خواب آلود فريبرز باعث شد احساس پشيميني كنم . همراه با خميازه بلندي گفت :" چي شده ماندانا ؟"
با وحشتي تصنعي گفتم :" من از رعدو برق مي ترسم . همه جا سايه مي بينم و مادربزرگ را كه ..."
دوباره همان موقع رعدو برق سكوت خانه را شكست و من با وحشتي تصنعي گفتم :" اجازه مي دهيد امشب توي اتاق شما بخوابم ؟"
انگار خوب از چشمانش پريد ." توي اتاق من !؟"
"خواهش مي كنم ! من از ترس مي ميرم . "
از روي استيصال چنگي به موهايش انداخت . سر دو راهي قرار گرفته بود ."خيلي خوب بيا تو ."
نمي دانم خوشحال بودم يا نه اما از اينكه همه چيز طبق نقشه پيش رفته بود زاضي بودم .
تخت را مرتب كرد و گفت:" خيلي خوب بخواب از هيچي هم نترس . "
زير پتو نشستم او به طرف ميز تحريرش رفت . " پس شما چي ؟" به طرفم برگشت و گفت :" حالا كه خواب از سرم پريده مي خواهم كمي مطالعه كنم."
"بعد چي ؟ كجا مي خوابيد؟" و سرم را كج كردم ! دوباره به طرف تخت آمد و با لبخند گفت:" نگران من نباش همين جا مي خوابم ."
شادمانه گفتم:" اينجا روي تخت ."
دستش را به نشانه سكوت روي دماغش گذاشت و گفت:" هيس روي تخت نه . منظورم همين جا روي زمين بود ."
پتو را پس زدم و با لج گفتم:" نه اينطوري زشت است . شما نبايد روي زمين بخوابيد."
با لحني آرام و منطقي گفت:" من كه نمي توانم روي تخت كنار تو ..." و بعد بي انكه به حرفش ادامه دهد مرا روي تخت خواباند و پتو را رويم كشيد . " بخواب و اينقدر حرف نزن والا مي روم توي اتاق تو مي خوابم ." به ناچار چيزي نگفتم و زير پتو فرو رفتم .
او پشت ميز تحريرش نشست و چراغ مطالعه اش را روشن كرد . كتابش را باز كرد و مشغول خواندن شد . هر چقدر نگاهش كردم حتي برنگشت كه دزدانه مرا نگاه كند .نيم ساعتي گذشت از تخت پايين آمدم و به طرفش رفتم .
بي آنكه نگاهم كند پرسيد:" چرا نخوابيدي ؟ اين رعد و برق تا صبح ادامه دارد ."
اين بار مجبور شد نگاهم كند . كمي سرم را به طرفش بردم چشمانم را به رويش خمار كردم و گفتم:" من خيلي مي ترسم ! بعد از قتل مادر بزرگ هر وقت شبها مي ترسيدم مادرم مرا بغل مي كرد تا بخوابم ."
با لحن جدي گفت:" حالا كه مادرت تشريف ندارد تو هم اگر خيلي مي ترسي بروم برايت عروسك بياورم تا بغلش كني و بخوابي ."
دوباره مرا به تخت برگرداند و با انگشت اشاره رو به من هشدار داد كه :" مي گيري مثل آدم مي خوابي . فهميدي؟"
كمي با بغض و اندوه نگاهش كردم . الكي گريه سر دادم . چند لحظه در همان حال گذشت . بعد با شتاب از اتاق بيرون رفت . گريه كنان به گوشه تخت پناه بردم . اين بار ديگر به راستي مي گريستم . به قدري تحت تاثير قلب پاك و آسماني اش قرار گرفته بودم كه از خودم بدم مي آمد .
نيم ساعت گذشت . ديگر خوابم گرفته بود . در باز شد . براي اينكه با او برخوردي نداشته باشم خودم را به خواب زدم . صداي پايش را شنيدم كه به تخت نزديك مي شد . شايد نگاهم مي كرد . پتو را مرتب كرد و دستم را كه از تخت آويزان بود لحظه اي در دستش فشرد و آن را زير پتو گذاشت . دوباره به طرف ميز تحرير رفت .
نگاهش كردم . به اندازه تمام عمرم مطمئن بودم كه عاشق اين پاكي و عزت نفس او هستم .
sorna
02-06-2012, 12:48 PM
صبح كه بيدار شدم او را ديدم كه سرش را روي ميز تحرير گذاشته بود و همان طور خوابيده بود . بار ديگر از خودم خجالت كشيدم . هر روز صبح او صبحانه را آماده مي كرد . آن روز تصميم گرفتم من اين كار را بكنم . آهسته از اتاق بيرون رفتم .
ميز صبحانه كه آماده شد به اتاق برگشتم هنوز خواب بود . به آرامي صدايش زدم . همراه با خميازه اي بلند و كش و قوسي طولاني چشم از هم گشود . سلام مرا با لبخند پاسخ داد و گفت:" ديشب خيلي اذيتم كردي!"
سرم را پايين انداختم و گفتم:" معذرت مي خواهم . شما گفتيد روي زمين مي خوابم چرا اينجا..."
حرفهايم را با بالا آوردن دستش تمام كرد و دوباره خميازه كشيد . وقتي فهميد صبحانه آماده كرده ام دستهايش را به هم كوبيد و گفت:"آفرين . كم كم به يك كدبانوي خوش سليقه تبديل مي شوي ."
صورتم گر گرفت . پشت ميز نشست و به خوردن مشغول شد .
" امروز ساعت آخر را مرخصي ميگيرم بايد بروم اداره آموزش و پرورش برايم دعوت نامه آمده فرستاده اند ."
" ساعت آخر با كدام كلاس درس داشتيد؟"
" نيم نگاهي به من انداخت و گفت:" كلاس اولي ها چطور مگه؟"
با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" پس امروز برايشان عزاي عمومي است."
لقمه اش را فرو داد و گفت:" جدي . يعني تا اين حد به كلاس من علاقه مندند."
سرم را تكان دادم . از گوشه چشمش نگاهم كرد و گفت:" تو هم همينطوري ؟!"
جا خوردم زود خودم را جمع و جور كردم و گفتم:" من ... فرق مي كنم... آخر هميشه شما را مي بينم...ولي..." فوري چايم را سر كشيدم . از دستپاچگي ام خنده اش گرفت .
" چند بيت شعر حفظ كرده ا؟"
" روي هم سه هزار بيت. البته امشب بايد آنها را مرور كنم مي ترسم يادم برود ."
زل زد به صورتم و گفت:"
" ز دستم بر نمي خيزد كه يك دم بي تو بنشينم
به جز رويت نمي خواهم كه روي هيچ كس ببينم ."
منتظر پاسخ من بود من هم خيره شدم به چشمانش و خواندم:
" من بي مايه كه باشم كه خريدار تو باشم
حيف باشد كه تو يار من و من يار تو باشم."
با تعجب نگاهم كرد و بعد به صندلي تكيه داد و آهسته گفت:" صبحانه ات را بخور دير نشود . "
نگاهش انديشناك بود . من ديگر ميلي به خوردن نداشتم . او از آشپزخانه بيرون رفت و من ميز را جمع كردم .
تازه از تمرين تئاتر برگشته بودم كه تلفن زنگ زد . ماريا بود .
" سلام ماريا حالت خوبه ؟ آره تازه رسيدم تمرين تئاتر بودم آنالي چطوره ؟ دلم برايش تنگ شده ... مادر هم برايت سلام رساند ... نه فكر نكنم پدر به اين زودي تسليم مادر شود... فريبرز؟ نيست حمام است ... نه خوشبختانه اهل اين حرفها نيست ... ديگر چه كار بايد مي كردم ؟ هر راهي را كه مادر پيش پايم گذاشت را رفتم ...چي ؟ كم محلي كنم ؟"
ماريا قاطعانه گفت:" آره ماني به بعضي از مردها اگر بي اعتنايي بكني به طرفت كشيده مي شوند . منظورم اين است كه در عين طنازي خودت را برايش غير قابل دسترس نشان بده ... آنالي است دارد گريه ميكند ! مي خواهد با گوشي بازي كند... كاري نداري ؟ خداحافظ ."
گوشي را گذاشتم و تازه متوجه او شدم كه ربدوشامبر بر تن داشت و با حوله موهاي سرش را خشك مي كرد . زود از مقابلش گذشتم . به دنبالم تا آشپزخانه آمد .
" مادرت بود ؟"
بي آنكه نگاهش كنم گفتم :" نه ماريا بود سلام رساند."
روي صندلي نشست و تقاضاي چاي كرد . گفتم:"چاي نداريم . "
با تعجب گفتم:" پس كتري بي خودي روي بخاري قل مي زند ؟"
" نمي دانم اگر مي خواهيد خودتان بريزيد."
به حرفها ي ماريا فكر مي كردم يعني مي شود بي اعتنايي هم جلب توجه كند ؟ يعني مي شود كه...
" بيا من مثل تو خسيس نيستم براي تو هم چاي آوردم . " نه انگار حق با ماريا بود براي من هم چاي ريخت .
" من چاي نمي خواهم ."
" اشكالي ندارد خودم مي خورم."
از جا بلند شدم و از آشپزخانه بيرون رفتم . نمي دانستم آيا كارم درست بود يا نه ؟ چند دقيقه بعد او به اتاق نشيمن برگشت و كنار من روي مبل سه نفره نشست . از جا بلند شدم و به طرف مبل نزديك تلويزيون رفتم . او هم دنبالم آمد نگاهي پر از شگفتي به من انداخت و گفت :" ببخشيد من مرض مسري دارم و خبر ندارم؟"
" براي چي ؟"
" براي اينكه از من فرار مي كني ..."
لبخندي از سر خونسردي تحويلس دادم . دلش مي خواست با من حرف بزند .
" مي خواهي با هم مشاعره كنيم؟"
با ناخنهايم بازي كردم و گفتم:" نه !"
" شطرنج چطور ؟ شنيدم عضو گروه شطرنج مدرسه هستي ."
"آره ! ولي فعلا حوصله ندارم."
"ببخشيد مي شود بگوييد شما براي چه كاري حوصله داريد ؟"
بعد كه نگاه بي تفاوت مرا ديد با لبخند موذيانه اي گفت:" مي خواهم بروم بيرون كمي قدم بزنم تو هم ميايي ؟"
دلم نمي خواست از اين يكي چشم پوشي كنم . " آره پيشنهاد خوبي است ."
سرش را خاراند و گفت:" متاسفم الان فهميدم براي قدم زدن حوصله ندارم ." و به خشم چشمانم با تمسخر خنديد .
" اجازه هست تلويزيون را روشن كنم ؟"
كمي نگاهش كردم هنوز از چزاندن من خوشحال بود .
" روشن كنيد چرا از من اجازه مي گيريد؟"
از جا بلندشدم و به طرف اتاقم رفتم . صدايش را شنيدم كه خيلي بلند گفت:" اگر رعد و برق زد نترسي ها ؟"
غش غش خنديد . در را محكم به هم كوبيدم . از حرص به نفس نفس افتاده بودم . هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه در به صدا در آمد. با بي حالي به سمت در رفتم . پالتو پوشيده بود و آماده بيرون رفتن .
" زود باش پالتويت را بپوش تا كمي قدم بزنيم."
" نه ! حال و حوصله ندارم خودتان تنها برويد ."
دستم را گرفت و با گفتن چي را حوصله ندارم ؟ تنهايي كه نمي شود قدم زد پالتويم را تنم كرد و كلاهم را سرم گذاشت و به شوخي گفت:" ديدي سرت كلاه گذاشتم."
خنده ام گرفت . از نگاهش خجالت كشيدم . متوجه شد . زود جهت نگاهش را عوض كرد . " فكر كردم دارم به آينه نگاه مي كنم ."
دست در دست هم از خانه بيرون زديم . بر خلاف هميشه كه مسيرمان به سمت پارك بود اينبار از جهت ديگري رفتيم . دستهايمان از هم جدا شد و داخل جيبها فرو رفت .
" ماندانا تو تا حالا عاشق شدي؟"
به فكر فرو رفتم . من تا به حال به معناي واقعي عاشق نشده بودم .
" نه . "
" خوب است ! عشق در سن و سال شما كمي نگران كننده است ."
" مگر عشق به سن و سال است ؟"
" نه نه . منظورم اين نيست . چون در سن بالا هم ممكن است در مورد احساسات دچار اشتباه شد . به نظر من دوست داشتم قشنگ از از عشق است ... جايي خواندم : عشق در دريا غرق شدن است و دوستا داشتن در دريا شنا كردن .
متفكر و خاموش به اين جمله زيبا مي انديشيدم . با وجودي كه مي دانستم چرا بحث عشق و دوست داشتن را پيش كشيده اما اين جمله به نظرم زيبا مي آمد.
جلوي در مسجد ايستاده بوديم . بانگ " الله اكبر " چند لحظه ما را در آرامشي عرفاني غرق كرد . عده اي زن و مرد براي اقامه نماز به مسجد مي رفتند . نمي دانم چه در نگاهم ديد كه پيشنهاد داد :" برويم نماز بخوانيم ؟"
خواسته قلبي مان يكي بود . هر دو بعد از وضو داخل مسجد رفتيم . با قلبي روشن قامت بستم .
پس از پايان نماز نشستم و به آية الكرسي كه روي پارچه سياهي زري دوزي شده بود زل زدم . به آرامي زير لب آرام زمزمه كرد : خدايا مرا ببخش ! خدايا مرا ببخش ! خدايا ...
sorna
02-06-2012, 12:48 PM
به خودم آمدم و ديدم هيچ يك از نمازگزاران آنجا نيستند . با قلبي صاف و آرام جا نمازم را جمع كردم . خادم كه پيرزني خوش سيما بود وقتي چادر را از من مي گرفت لبخند مهرباني به ديده ام پاشيد و گفت:" چادر خيلي بهت مي آمد ."
به رويش لبخند زدم . معلوم بود فريبرز خيلي وقت است جلوي در به انتظار ايستاده است . " چه كار مي كردي اين همه وقت ؟"
نفس بلندي كشيدم و گفتم :" تازه خدا را پيدا كرده بودم و دلم نمي خواست ولش كنم ."
قدم زنان راهي شديم . از جلوي يك كبابي رد شديم . بوي خوش كباب هر دوي مارا وسوسه كرد . وارد شديم و گوشه اي نشستيم . او را نمي دانم اما من به لحظه اي كه در مسجد گزرانده بودم فكر مي كردم .
" ماندانا برايت بكشم يا با هم بخوريم ."
" با هم بخوريم ." تمام مدت نگاهمان به يكديگر بود و گاهي به روي هم لبخند مي زديم . نمي دانم چرا انقدر به او احساس نزديكي و راحتي مي كردم . گفتم :" فريبرز دوست داشتي الان كجا بودي ؟"
نگاهش كمي مات شد . دهانش باز ماند اما نه براي بلعيدن غذا . از اينكه فريبرز خطابش كرده بودم و به اين راحتي با او حرف زدم گيج شده بود . سرم را پايين انداختم و گفتم :" معذرت مي خواهم ."
"نه مهم نيست . خوب كاري كردي ." نوشابه ريخت و نفس بلندي كشيد و گفت:" دوست داشتم الان يك جايي در وسط شهر تهران در يك كبابي كنار يك حوض با يك دختر خوب كه هم شكل خودم است نشسته بودم و كباب و نوشابه و سبزي و ماست موسير مي خوردم ."
خنديدم . آن هم با صداي بلند . انگشتش را روي دماغش گذاشت و با اشاره به ميز بغلي گفت:" هيس ! يواشتر!" متوجه شدم و زود خودم را جم و جور كردم .
وقتي بر مي گشتيم طبق معمول او ترانه اي را با صداي ملايم و دلنشين زمزمه مي كرد :
" من از روز ازل ديوانه بودم
ديوانه روي تو سرگشته كوي تو
در عشق و مستي افسانه بودم
سر خوش از باده مستانه بودم
نالان از تو شد چنگ و عود من
تار موي تو تار و پود من
..."
به اتاقم كه مي رفتم جلويم را گرفت . موهايش پريشان شده بود روي صورتش . چشمانش روشن تر از هميشه بود . انگار دستپاچه بود . پرسيد:" نمي ترسي كه ؟"
به نگاه مهربانش لبخند زدم و گفتم:" نه ديگر نمي ترسم ."
دستهايش را كه پشت سرش بود بيرون آورد و شاخه گل سرخي را به طرفم گرفت . با خنده گفتم:" براي چي ؟" مثل هميشه نگفت همينطوري فقط نگاهش را دزديد و با گفتن شب به خير به اتاق خودش رفت .
به آرامي روي تخت خزيدم و گل سرخ را روي قلبم گذاشتم و به نگاه مهربانش در لحظه دادن گل انديشيدم ...دوستش دارم ... خدايا ... دوستش دارم ...
صبح با صداي در از خواب بيدار شدم . در را باز كرد و با صداي بلند صدايم زد ." ماندانا ! بلند شو ! تو هم مثل من خوابت برد؟"
با چشماني خواب آلود از روي تخت بلند شدم . موهايم را شانه زدم .
" ماندانا من رفتم ها !"
يونيفرم مدرسه ام را پوشيدم اما هنوز جلوي آينه بودم .
" ماندانا ..."
" آمدم ..."
از پله ها پايين رفتم و ساندويچي به دستم داد و گفت::" بيا بخور ضعف نكني . آخر به تو هم مي گويند كدبانو ؟"
لقمه اول را با ولع بلعيدم و گفتم:" ديشب خيلي خوب خوابيدم ."
" به خاطر چي ؟"
" به خاطر گل سرخ ."
لبش از خنده باز شد . " جدي خوب اين گل را سرخ را كي بهت هديه داده ؟"
نگاهش كردم و گفتم:" دبير خوش سليقه ام ."
نگاهم كرد و گفت:" فقط همين ؟ دبير خوش سليقه تان به ديگران هم گل هديه ميدهد ؟"
مي دانستم چه مي خواهد بگويد . بحث را عوض كردم .
آن روز وقتي صف بسته شد خانم مدير صدايم زد و به خاطر پيشرفت تحصيلي مرا مورد تشويق قرار داد . من ذوق زده مقابل تشويق همي اشك شوق به ديده آوردم.
باورم نمي شد روزي دوباره مورد تشويق قرار بگيرم . خدايا شكرت !
sorna
02-06-2012, 12:48 PM
يك ماه از برگزاري تئاتر مدرسه ها گذشته بود . مدرسه ما رتبه اول را به دست آورده بود . قرار بود مسابقه مشاعره برگزار شود كه به دلايلي به بعد از عيد موكول شد .
همه جا ردپاي بهار ديده مي شد . آسمان صاف و آبي و خورشيد پر رمق تر از هميشه بود . مدرسه ها از بيستم اسفند تعطيل شد . فريبرز چند بار از من پرسيده بود كه مادرت نگفته براي عيد مي آيد يا نه ؟ نمي فهمم چر براي امدن مادر بي قراري مي كرد تا اينكه يك شب از او خواستم دليلش را بگويد .
" ببين ماندانا ! من مادربزرگ پيري دارم كه بهش قول دادم عيد بروم و به او سر بزنم . مي دانم چشم به راه من است . از طرفي نگران تنهايي تو هستم ."
" بله مي فهمم . نمي خواهم براي شما مزاحمتي ايجاد كنم . مي روم خانه خاله رويا ."
خوب مي دانست كه بر خلاف ميل قلبي ام اين حرف را زده ام ." نه ! آنجا كه محال است بگذارم بروي! اگر عمه سيما بر مي گشت هيچ دغدغه اي نداشتيم ."
نمي دانم چرا بي هيچ حرفي بغض كردم و غمگين به طرف اتاقم رفتم . چرا خودم را گول مي دم ؟ دلم نمي خواست از كنارم برود . با ضربه اي به در اشكهايم را پاك كردم .
نگاهش روي چهره ام ثابت ماند و گفت:" گريه مي كردي؟"
فايده اي نداشت چشمانم همه چيز را لو مي داد . " بيا بيرون ."
مثل هميشه گوش دادم . او چاي ريخت بعد پرسيد :" براي چه گريه مي كردي ؟"
صدايم مي لرزيد درست مثل چانه ام . " هيچي نيست . خواهش مي كنم اينقدر كنجكاوي نكنيد ."
صبح روز بعد پيشنهاد باور نكردني به من داد ." ماندانا ! مادرت اگر زنگ زد خبرم كن تا از او اجازه بگيرم تو را هم با خودم ببرم ."
هيچ تلاشي براي پنهان كردن شادي ام نشان نشان ندادم و مثل بچه ها پريدم هوا و دست هايم را به هم كوبيدم و گفتم :" جدي مي گوييد ؟"
لبخند به لب آورد و گفت :" البته اگر مادرت اجازه بدهد ."
در دلم گفتم:" مادرم از خدا مي خواهد ."
عصر همان روز براي خريد بيرون رفتيم . خيابانها شلوغ و پر رفت و آمد بود . همه براي خريد سال نو بيرون آمده بودند . چند لباس فروشي را گشتيم تا اينكه در يكي از فروشگاهها پرسيد :" ماندانا اين به نظرت چطور است ؟"
بلوز توري را نشان داد كه آستينهايش كلوش بود . با خنده گفتم :" خوبه . ولي دخترانه است ها !"
" ا جدي مي گويي ! پس همين را بر مي دارم ."
فكر كردم قصد شوخي دارد ولي از فروشنده خواست تا همان بلوز را برايش كادو كند . بعد از من خواست تا شلواري را انتخاب كنم كه به آن بلوز بيايد . شگفت زده گفتم:" مگر آن را براي من خريديد ؟"
چشمكي زد و گفت:" آره ! با عيدي آموزش و پرورش ..."
شلوار جين دمپا گشادي توجهم را جلب كرد . او هم از آن خوشش آمد اما عجيب بود كه نخواست آن را به تنم ببيند .
" تو را با اين لباس مجسم كردم ! خيلي بهت مي آمد ." بعد نظرم را در مورد پيراهن آلبالويي پرسيد وقتي در مورد رنگش پرسيدم گفت:" تصميم گرفتم تيپ سپيد و سياه را عوض كنم . مي خواهم رنگي شوم ."
شلوار جين آبي رنگ انتخاب بعدي او بود . رو به من گفت :"پيش خودت مجسم كردي اين لباس به من مي آيد يا نه ؟"
با خنده گفتم :" نه من مثل شما اهل تجسم و اين حرفها نيستم . بهتر است آنها را بپوشيد . " اما او اينكار را نكرد. خيابانها و مغازه ها هر لحظه شلوغتر و پر ازدحام تر مي شد . يك لحظه فريبرز را گم كردم . نااميد چشمانم ميان جمعين به گردش در آمد اما انگار غيبش زده بود . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . خودش بود شادمانه به طرفش دويدم و گفتم:" كجا رفته بوديد ؟"
" من همين جا بودم تو كجا رفته بودي !"
به خانه كه برگشتيم فهميدم كجا و چرا غيبش زده بود . برايم يك پيراهن بلند گلدار خريده بود و يك روسري سفيد با خالهاي سياه . وقتي پوشيدمشان فريبرز محو تماشاي من شده بود و پلك هم نمي زد . موهاي بلندم از زير روسري بيرون زده بود . خودم هم مي دانستم چقدر به من مي آيند .
" مي داني ماندانا مادربزرگم اگر تو را با اين لباس ببيند از تو خيلي خوشش مي آيد . البته هر چه گشتم لباس محلي پيدا نكردم . خوشت آمده يا نه ؟"
" حرف ندارد خيلي ممنون."
مادر به قدري از پيشنهاد فريبرز استقبال كرد كه او را دچار تعجب كرد . مادر سفارشات لازم را به من كرد و گفت:" ببين دختر فكر مي كنم بخت با تو يار شده !بهترين فرصت پيش آمده كه بايد از آن بهره ببري . حاليت شد ."
" بله مادر فهميدم ."
روز دوشنبه يعني چهار روز مانده به سال نو چمدانهايمان را بستيم . هر دو براي رفتن بي قرار و بي تاب بوديم .
" ماندانا چندمين بار است كه به شمال مي روي ؟"
" دومين بار ."
ساعت هشت صبح ديگر براي رفتن آماده بوديم . كمي اضطراب داشتم . نمي دانم از شادي زياد بود يا از جاده پر پيچ و خم مي ترسيدم.
وقتي سوييچ را چرخاند هر دو بسم الله گفتيم. " خوب ماندانا همه چيز رديف است ؟ سبد صبحانه و ناهار را هم كه آوردي ... برويم ."
با لبخند گفتم:" برويم."
جاده هراز به مسافران بهاري سلام مي گفت . فريبرز هم مثل من خوشحال بود . كنار امامزاده اي ماشين را متوقف كرد . پرسيدم :" اينجا كجاست؟"
" امامزاده هاشم."
خيلي از ماشينها كنار زده بودند تا ضمن زيارت صبحانه هم بخورند . با آب خنكي كه به صورتم زده بودم حسابي حالم جا آمد . سفره را روي حصير سبز رنگي پهن كرديم . از فلاسك چاي ريختم . پس از خوردن صبحانه اي مفصل كه خيلي هم از خوردنش لذت برديم وسايلمان را جمع كرديم و راه افتاديم . فريبرز ضبط صوت را خاموش كرد و گفت:" ماندانا بيا با هم مشاعره كنيم."
" فكر بدي نيست البته اگر مزاحم رانندگي شما نشود . "
مثل هميشه او شروع كرد :
رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين هم نخواهد ماند.
گفتم :
در طريق عشق بازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
گفت:
يا دل به ما دهي چون دل ما به دست توست
يا مهر خويشتن ز دل ما به در بري
گفتم:
يك پند ز من بشنو ! خواهي نشوي رسوا
من خمزه افيونم ! زنهار سرم مگشا
با تعجب نگاهم كرد و خواند :
امروز آن كسي كه مرا چندي بداد پند
چو روي تو بديد عذرها بخواست
بي اعتنا به بيتي كه خواند به سربالايي خيره شدم كه خودروها به صف از آن بالا مي رفتند .
sorna
02-06-2012, 12:50 PM
" اينجا شهر من است . مي بينني چه قدر كوچك و زيباست ."
نگاهم به دراي بود كه آبي و آرام ثل نقاشيهاي كودكيهايم تكان مي خورد .
" چقدر زيباست ! اين مردم چه لباسهاي قشنگي پوشيده اند واي !"
يك ميدان كوچك را دور زد و به سهت بالا رفت . همه جا تميز بود . معماري ساختمانها برايم جالب بود . وقتي ماشين متوقف شد تازه به خودم آمدم . " خداي من اينجا همه چيزش يك جور ديگر است . همه چيزش به دل آدم مي نشيند."
به خانه بزرگي اشاره كرد كه وسط يك باغ پرتقال و نارنگي بنا شده بود و گفت:" اينجا خانه پدري من است . مادربزرگن همينجا زندگي مي كند . البته آنجا !" و بعد به يك خانه كاهگلي كوچك در طرف چپ باغ اشاره كرد .
آن خانه كاهگلي كه سقفش از چوب و پوشال بود و در نظر اول غير قابل سكونت به نظر مي رسيد اما وقتي ديدم پيرزن خميده اي از پله هايش لنگان لنگان پايين آمد فهميدم فريبرز درست مي گويد . او در حالي كه آغوشش را براي مادربزرگ باز كرده بود رو به من با خنده گفت:" اين هم ننه ملوك من . مي بيني چقدر خوشگل و سر حال است." بعد كودكانه به طرف مادربزرگش دويد.
آن دو يكديگر ار تنگ در آغوش كشيدند . فريبرز به زبان محلي به من اشاره كرد و چيزي به او گفت . او دقيق شد به من . فريبرز صدايم زد و من با شرم و خجالت به آرامي به طرفشان رفتم . ننه ملوك دستان زبر و خشني داشت و چهره اش به قدري چروكيده بود كه هيچ اثري از زيبايي در آن به چشم نمي خورد . يك خال گوشتي بزرگ هم روي چانه اش بود .
به گرمي مرا در آغوش فشرد و با مهرباني گفت:" خوش آمدي ننه !"
فريبرز دست ننه ملوك را گرفت و رو به من گفت:" برويم تو ! چمدانها را بعد مي آوريم."
در ايوان روي مكت آبي رنگي نشستم و يك بار با ولع باغ را نگاه كردم . هوا به قدري پاك و لطيف بود كه دلم مي خواست تمام هوا را به ريه هايم مي فرستادم . دو تايي به سمت دختري برگشتند كه از لاي پرچين مي گذشت و سبدي در دست داشت .
" ماندانا مارجان دختر خاله من است ! همسن و سال توست."
مارجان از ديدن فريبرز خوشحال شد و بعد به سمت من آمد . پوستي صورتي و كك مكي داشت و موهايش طلايي بود .
" سلام خانم"
چشمانش ريز و سياه بودند و لبانش باريك و سرخ . " سلام من ماندنا هستم."
فقط لبخندي زد و از مقابلم گذشت . فريبرز توضيح داد :" كمي خجالتي است."
همراه فريبرز به خانه رفتم . مرا به اتاق خودش برد . اتاق بزرگي كه سه پنجره بزرگ و بسيار روشن و دلباز بود . خستگي راه هنوز در تنم بود . روي تخت دراز شدم و به خواب راحتي فرو رفتم . نمي دانم چند ساعت خوابيدم كه به شنيدن صداي در ديده از هم گشودم .
" بفرماييد تو ."
فريبرز در را باز كرد و با لبخد گفت:" نكند تا فردا صبح خوابت طول بكشد ؟ ننه ملوك دارد نان مي پزد دوست داشتم تو اين منظره را ببيني ."
با هيجان گفتم:" واي چه عالي . كار خوبي كرديد."
بوي نان تازه تمام حياط را پر كرده بود . زير خانه قديمي كه تقرابا زير زمين خانه محسوب مي شد و چندين ديگ بزرگ دودي آنجا تلنبار شده بود يك تنور گلي قرار داشت . كنار فريبرز نشستم و به ننه ملوك كه خمير را روي دستش حالت مي داد و به شكل گرد در مي آورد و به بدنه داغ تنور مي چشباند نگاه كردم .
فريبرز توضيح داد :" اين نوعي نان تنوري است كه از آرد و شير و تخم مرغ و كنجد درست مي شود . حالا مي گوشم برايت تتك هم درست كند ."
( تتك در زبان محلي مازندراني به نان تنوري بسيار كوچكي گفته مي شود كه غالبا براي بچه هاي كوچك مي پزند .)
بعد به ننه ملوك چيزي گفت و او سرش را جنباند . پس از چند دقيقه فريبرزنان بسيار كوچكي را كه به اندازه ته استكان بود از دست مادربزرگش گرفت . كمي آن را روي دست تاب داد و گفت:" خيلي داغ است ." آن را به دست من داد . " بيا اين هم تتك بچه كه بوديم عاشق اين نانها بوديم ."
حق با فريبرز بود . نان تتك به قدري به من چشبيد كه اگر خجالت نمي كشيدم چند تاي ديگر را هم مي بلعيدم.
تشت كه پر از نان شد ننه ملوك در تنور را گذاشت . از زير زمين بيرون آمديم .
غروب خورشيد پشت كوههاي البرز چند دقيقه مرا محو تماشاي خود كرد. حضور فريبرز را كنار خودم احساس كردم .
" به شما حق مي دهم كه روزهاي اول از آپارتمان نشيني گله داشتيد . هر كس ديگري هم اگر جاي شما بود همين احساس را داشت."
" از تمام زمينهايي كه داشتيم فقط همين باغ برايمان مانده بقيه صرف دوا و دكتر مادر شد." سكوت كرد و سرش را پايين انداخت . شايد به ياد مادرش افتاد .
شب چهارشنبه سورس را هيچوقت از ياد نمي برم . به توصيه فريبرز پيراهن بلند چين دار و روسري خال خالم را پوشيدم . مارجان كه مي گفت خيلي بهت مي آيد و ننه ملوك نگاه پيرش پر از تحسين شد . فريبرز هم با افتخار نگاهم مي كرد. چند نفر از همسايه ها در زمين پشتي پوشال جمع كرده بودندو بچه ها آنه را با فاصله و يك اندازه چيده بودند .
همسايه ها از من خوششان آمده بود و مرتب از من پرس و جو مي كردند .
" تو دختر عمه فريبرز هستي و آره ."
" از تهران آمدي ؟ اينجا خوش مي گذرد؟ ننه ملوك عاشق مهمان است."
" اين روسري را كجا پيدا كردي كه اينقدر بهت مي آيد؟"
عاقبت نزذيك غروب آتشها برافروخته شد . فريبرز ننه ملوك را روي دستانش بلند كرد و با هم از آتش پريدند . بعد مارحان از آتش پريد . من هم با اينكه زياد مهارت نداشتم اما خيلي خوب از روي آتش پريدم .
يكي از جوانها به زبان محلي آهنگ شادي را مي خواند و ديگران دست مي زدند . چند نفر از دختر بچه ها با لباس هاي چين دار مي رقصيدند.
ننه ملوك مانتانا صدايم ميزد." مانتانا بيا اينجا عمه مارجان را ببين."
زن ميانسالي كنار ننه ملوك ايستاده بود . از نگاههاي خيره اش خوشم نيامد . ائ هم زيادبه من روي خوش نشان نداد .
فريبرز خسته به نظر مي رسيد و مدام خميازه مي كشيد . " ماندانا نمي خواهي بخوابي؟"
اگر خستگي و بي حالي را در نگاهش نمي ديدم مي گفتم نه .
sorna
02-06-2012, 12:50 PM
چمدانها و ساكم را توي اتاق گذاشتم و خسته و بي رمق روي تخت افتادم . دلم نمي خواست به هيچ چيز فكر كنم فقط بخوابم اما خوابم نمي برد . مدام روز پيش جلوي رويم مي آمد و از ياد آوري آن زجر مي كشيدم . بلند شدم . لباسهايم را برداشتم و رفتم حمام.
پس از يك دوش آب سرد آب را ولرم كردم و خودم را به دست آب سپردم . رفته رفته غبار خستگي از وجودم شسته شد . تنم را خشك كردم و ربدوشامبرم را پوشيدم و از حمام بيرون آمدم . او در اتاقش بود . متوجه شد بيدار شده ام اما نگاهي به من نيانداخت.
لحنش از ديروز كمي بهتر بود ." مي رفتي توي اتاق خودت مي خوابيدي."
بي اهميت به حرفهايش از جا برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس پوشيدم و دوباره بيرون آمدم . تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم . مادر بود .
" سلام مادر بد نيستم . عيد شما هم مبارك... امروز رسيديم . خوب بود...جاي شما خالي ... مهبد و پدر چه مي كنند ... اي... مي گذرانيم...همين جاست...چي؟...داريد بر ميگرديد؟"
" آره بمانم اينجا چه كار...خسته شدم . پدرت اينجاست نمي توانم حرف بزنم فردا راه مي افتم... خداحافظ."
گوشي را گذاشتم . نمي دانم چرا از آمدن مادر خوشحال نشدم . به طرف فريبرز رفتم و با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" ديگر لازم نيست مرا كنار خودتان تحمل كنيد . مادرم مي خواهد برگردد."
چشمانش گرد شد:" بر مي گردد؟"
" آره خيالتان راحت باشد."
به فكر فرو رفت . تلويزيون را خاموش كرد و از من خواست برايش چاي بياورم . وقتي دوباره رو به رويش نشستم گفت:" ببين ماندانا از بابت رفتار ديروزم وعذرت مي خواهم . راستش نبايد از دست كسي كه نمي شناختيش گل مي گرفتي."
" ولي او غريبه نبود پسر عمه مارجان بود."
" پسر عمه مارجان را چقدر مي شناسي."
سرم را پايين انداختم و گفتم:" هيچ ولي من قصدي نداشتم . آن وقت كه سبزه ها را گره مي زدم خودش آمد كنارم و به من گفت چقدر اين لباس بهت مي آيد . لازم نبود شما آنطور بين جمع سرم داد بكشيد و توي گوش آن پسر بزنيد."
" تو دلت براي ان پسرك نسوزد . هنوز آدمها را نمي شناسي . ان پسر پسر درستي نيست . حقش بود."
" مادر شخيلي عصباني شد . من كه خوب نمي فهميدم چه مي گويد . اما فكر كنم مرا مقصر مي دانست."
فنجان چاي را در دست گرفت و گفت:"حلا مي خواهم آن موضوع را فراموش كني . قصدم ناراحت كردن تو نبود..." و چاي را سر كشيد. به رويش لبخند زدم و فكر كردم چقدر خوب است كه ديگر ا من قهر نيست.
" مادرت چقدر زود برمي گردد؟" پا روي پا انداخته و صاف نگاهم كرد.
" خيلي هم زود نيست البته بدون پدر بر ميگردد...مادرم زياد نمي تواند در روستا دوام بياورد . تا حالا هم مانده هنر كرده! مي فهمم چي كشيده."
زير چشمي نگاهم كرد." خوشحالي مادرت بر مي گردد؟"
متوجه كنايه اش شدم ." نبايد خوشحال باشم؟!"
" چرا نبايد خوشحال باشي! عاقبت از سخت گيري هاي من راحت مي شوي! امشب راه مي افتد؟"
" نه فردا" از جا بلند شدم و ادامه دادم:" بهتر است دستي به سر روي خانه بكشيم . فردا جمعه است ."
" نمي خواهد بگير بشين."
نشستم و با لبخند نگاهش كردم و پرسيدم:" كاري داريد؟"
اخم كرد و گفت:" بايد كارت داشته باشم تا بنشيني؟"
منتظر نشستم . خودش هم نمي داست چه بگويد.
" حالش را داري با هم مشاعره كنيم؟"
" الان نه . . بگذار براي بعد از شام . راستي شام چي بخوريم؟"
" امشب شام مهمان من . خيلي وقت است اپاگتي نخورده يم... ميرويم رستوران..." بعد بلند شد و گفت :" برو خودت را اماده كن."
" ماندانا شمال بهت خوش گذشت؟"
" خيلي ! بيشتر از همه از ننه ملوك خوشم آمد ... جدي زن شيرين و خون گرمي است مارجان هم خوب بود اما نمي دانم چرا زياد با من حرف نمي زد."
" اخلاقش همين طور است . خجالتي و كم حرف است اما اگر با كسي آشنا بشود خجالتي بودن را كنار مي گذارد... راستي فهميدي چرا عمه مارجان زياد از تو خوشش نيامده بود؟"
" نه خيلي دلم مي خواست بدنم چرا."
روي نيمكت پارك با فاصله كمي نشسته بوديم . هوا خنك بود و خورشيد هنوز غروب نكرده بود .
" عمه مارجان خيلي دلش مي خواهد من او با هم ازدواج كنيم اما وقتي تو را ديد فكر كرد براي برادر زاده اش رقيب پيدا شده است ."
كمي فكر كردم و گفتم:" رقيب؟ هيچ فكرش را هم نمي كردم من براي كسي رقيب باشم."
نيم نگاهي به من انداخت اما چيزي نگفت. شيطنت آميز پرسيدم:" شما خودتان چي؟ دلتان نمي خواهد با مارجان ازدواج كنيد؟"
قاطعانه گفت:" نه . من و ماجان اگر چه در كنار هم بزرگ شده ايم اما من هيچ احساسي نسبت به او ندارم . البته مارجان دختر بدي نيست . ولي من براي خودم معيارهايي دارم كه مارجان ندارد."
" چه معيار هايي داريد؟"
اين بار صاف نگاهم كرد و گفت:" لازم نيست تو بداني."
با خنده گفتم:" خيلي خوب چرا عصباني مي شويد . فكر مي كنم خانم گرمارودي همه معيار هاي شما را دارد؟"
لبخند زد:" نمي دانم . تو فكر مي كني اينطور باشد؟"
با طعنه گفتم:" من از كجا بدانم . شما با او تماس داريد . من فقط سر كلاس مي بينمشان."
از جا بلند شد و كمي از نيمكت فاصله گرفت و گفت:" به خانم گرمارودي فكر نمي كنم و برايم مهم نيست كه چططور هستند ! من انتخابم را كرده ام فقط يك مشكل وجود دارد ."
با كنجكاوي گفتم:" چه مشكلي؟"
به طرفم برگشت و گفت:" دارد درس ميخواند من هم صبر مي كنم تا درسش تمام شود ."
قلبم تند تپيد و تا بنا گوش سرخ شدم . هوا كه تاريك شد قدم زنان به طرف رستوران رفتيم.
sorna
02-06-2012, 12:51 PM
اسپاگتی نداشت .فریبرز انتخاب غذا را به عهده من گداشت . من هم سفارش دیگری دادم . به گلدان خالی روی میز خیره شده . من هم نگاهم روی گلدان مات شد .اگر گلی در این گلدان بود ان را به او تقدیم می کردم . نمی دانم شاید او هم همین فکر را می کرد
غذا روی میز چیده شد .من فکر کردم فقط من اشتهایی برای خوردن ندارم اما او هم با غذا بازی می کرد نمی دانم مادر برای چه برمی گشت وقتی زنگ زد نمی توانست حرف بزند چون پدر کنارش ایستاده بود .دلم بی جهت شور می زد .نگاهم به در ورودی رستوران خشک شد .بردیا را دیدم که با کت و شلوار مشکی و کراواتی قرمز رنگ از در وارد شد عرق سردی روی پیشانی ام نشیت .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست .نگاهی به میز ما انداخت .بعد کمی ان طرف تر روی صندلی نشست نفسم بند امده بود فریبرز متوجه شد نگاهم را دنبال کرد .
چی شده ماندانا ؟انگار حالت زیاد خوب نیست .
چشمانم را بستم و باز کردم .شاید خواب می دیدم ولی نه .انگار خودش بود ...اما.... خوب که نگاه کردم دیدم او نیست .حتی هیچ شباهتی هم به بردیا نداشت فقط نگاهش روشن و براق بود .
تازه توانستم نفس راحتی بکشم .تعادل روحی و فکری ام را از دست دادم .از جا بلند شدم و با دهانی خشک شده گفتم "زود از اینجا برویم .خواهش می کنم "
بدون هیچ اعتراضی به سرعت از جا برخاست .و دنبال من از رستوران بیرون دوید .دستم را از پشت گرفت و به طرف خودش کشید و زل زد به چشمانم "چی شده ماندانا ؟ چرا یک دفعه رنگت عوش شد؟ صورتت مثل گچ سپید شده است "
دستم را کشیدم و گفتم "ولم کنید بگذارید راحت باشم " و دوباره با چند گام از او فاصله گرفتم .حالا دیگر کابوس بردیا حتی در بیداری هم راحتم نمی گذاشت .
"ماندانا کجا می روی ! باید از این طرف برویم "
ای حیوان بد طینت تو که کار خودت را کردی ... پس دیگر چه از جانم می خواهی ؟
"ماندانا از این طرف "
مادربزرگ بیچاره ام مغضوب خشم بی دلیل تو شد و به کام مرگ افتاد دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا صبر کن مواظب ماشینها باش
الهام معصومانه در چنگ تو افتاد و تو با کینه حیوانی ات او را از نعمت زندگی و نفس کشیدن برای ابد محروم کردی پس دیگر از جان من چه می خواهی ؟
ماندانا .....ماشین ....
کاوه بدبخت ! ان که پسر دایی خودت بود چطور دلت امد از سقف اویزانش کنی ؟ از جان من چه می خواهی ؟ از جان من ..........
نفهمیدم چه شد صدای ترمز محکم اتومبیلی را شنیدم و دستهایی که محکم مرا چسبید و به سمتی پرت کرد .فریبرز بود .نگاه سبزش پر از بیم و هراس بود .
ماندانا ! حواست کجاست ؟ چرا هر چه صدایت می کنم جواب نمی دهی ؟
sorna
02-06-2012, 12:52 PM
مادر برگشت با چهره ای تکیده و استخوانی !حتی قدرت نداشت چمدان را در دستش نگه دارد .اول نگاهی به من انداخت و سرتاپایم را برانداز کرد .بعد نگاهی به فریبرز انداخت و لبخند زد و گفت "حسابی به زحمت افتادی ماندانا که باعث ازار و اذیت شما نشد ؟"
فریبرز خندید و گفت " مگر ماندانا بچه است ؟"
فریبرز خیلی اصرار کرد مادر ناهار پایین بماند . اما مادر نمی توانست تاب بیاورد .دستم را گرفت و با سرعت مرا به طبقه بالا برد .
همراه فریبرز خانه را برای ورود او مرتب کرده بودیم مادر نشست روی مبل و با صدای بلند گفت " اخیش ! هیچ جا خانه ادم نمی شود مردم دیگر داشت حالم از ان خراب شده بهم می خورد از همه جایش نکبت می بارید .واه!واه! خدا به دور . هر چه بهش گفتم مرد بلند شو برویم تهران اینجا به درد زندگی نمی خورد با کمال پررویی گفت : ازادی برو ولی حق نداری مهبد را با خودت ببری ! خواستم مهبد را دزدکی با خودم بیاورم که دیدم پسره عقلش را از دست داده ! شده کپی پدرش ! داد و قال راه انداخت که بیا و تماشا کن ! اخر هم پدرت گفت تا ماندانا شوهر نکرده پایش را توی این خانه نمی گذارد بعد نفسی تازه کرد و رو به من گفت "خوب تو چه کار کردی"
من که کار بدی مرتکب نشده بودم پس چرا شرمگین بودم "هیچی!"
چشمانش زدند بیرون و با تعجب گفت "هیچی ! این همه وقت اینجا بودی و هیچ کاری نتوانستی بکنی ؟راستی که ..."
چه کار می خواستید بکنم مادر؟فریبرز خیلی پاک تر از این حرفهاست .حتی نگاه چپ به من نکرد گناه دارد مادر من نمی خواهم شوهر کنم
دوباره بد اخلاق شد و گفت "بیخود پس می خواهی من تا آخر عمرم بی شوهر بمانم .بی عرضه ! نتوانستی از پس یک پسره دهاتی بر بیایی"
مادر نیامده اشک مرا در اورده بود
نشد مادر.از هر راهی که می شد رفتم .ولی او پاک تر از این حرفهاست حتی یک شب با هزار ترفند توی اتاقش خوابیدم اما او بدون هیچ اعتنایی به من تا صبح پشت میز مطالعه خوابید
مادر که هق هق مرا دید فکر کرد از بی توجهی فریبرز نسبت به خودم ناراحتم .بلند شد و مثل دیوانه ها فریاد کشید "الان حالیش می کنم با کی طرف است فکر کرده هر غلطی خواست می تواند بکند؟"
می دانستم این داد و فریادها جزئی از نقشه تازه اش است .سعی کردم جلوی رفتنش را بگیرم ولی او خیلی خوب بلد بود نقشش را بازی کند با همان جیغ و داد از پله ها پایین رفت و من با چشمانی پر از اشک به فریبرز چشم دوختم که سراسیمه از خانه بیرون امده بود مادر به راستی یک پارچه اتش شده بود در همان ابتدا یک سیلی محکم زیر گوش فریبرز خواباند و بهت و حیرتش را بیشتر کرد .
"خیال کردی ! دختر مثل گلم را به تو سپردم که این کار را با او بکنی ؟چرا از اعتماد ما سوء استفاده کردی ؟ ناسلامتی با هم فامیل هستیم ... چرا چشم و دلت را پاک نکردی .چرا فکر نکردی مثل خواهرت است ....چرا....؟
گریه و جیغ مادر با صدای فریاد فریبرز یک باره قطع شد .
معلوم هست چه می گویید ؟ من چه کار بدی کرده ام ؟ در تمام مدتی که ماندانا پیش من بود به خودم اجازه ندادم هیچ فکر بدی در موردش بکنم ....به جای تشکر تهمت هم می زنید؟"
مادر دوباره صدایش را بلند کرد و گفت "بس کن دهاتی تازه به دوران رسیده .بلایی به سرت می اورم که مرغان عالم به حالت گریه کنند.همین الان تا گندش بالا نیامده باید ماندانا را عقد کنی ...همین الان "
فریبرز پوزخندی زد و گفت " به همین خیال باشید .تا از من معذرت خواهی نکردید ..."
مادر حرفش را قطع کرد و گفت " معذرت خواهی ؟ چه غلطها تا مامور خبر نکردم زود شناسنامه ات را بردار و مثل بچه ادم ..."
بس کنید خانم خجالت بکشید از دخترتان بپرسید من چطور با او رفتار کردم .... چیه ماندانا چرا ساکتی ؟ نمی بینی مادرت هر چه دلش می خواهد تحویل من می دهد
سرم را به دیوار چسباندم و هق هق گریه را سر دادم فریبرز داخل آپارتمانش شد و در را محکم پشت سرش بست مادر در مانده و مستاصل شد تا چند دقیقه همان جا کنار راه پله ها اشک ریختم . به حال دل بیچاره خودم به حال بدبختیهای خودم خدایا یعنی من تا این خد تیره بختم
مادر به قدری آرام در مبل فرو رفته بود که انگار او نبود چند لحظه پیش در راه پله ها داد و بیداد راه انداخته بود.حتی به رفتن من به اتاقم هم اهمیتی نداد بیشتر وسایلم را از پایین اورده بودم دلم عجیب می سوخت .انگار روی قلبم اسید پاشیده بودند هیچ وقت به یاد ندارم ان طور مظلومانه گریسته باشم حتی وقتی که بردیا به من بد کرده بود .دلم بیشتر به حال فریبرز می سوخت .بیچاره فریبرز
بدون ارتکاب هیچ گناهی مورد تهمت قرار گرفت . حالا در مورد من چه فکری می کند
شب گذشته تا ساعت سه بامداد بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم خدای من ! او الان چه حالی دارد
در اتاق با صدا باز شد و مادر با چهره بی روحش میان چارچوب نمایان شد "تا کی می خواهی گریه کنی ؟ به خدا هر کاری کردم به خاطر خودت بود فریبرز تنها مردی است که می تواند تو را خوشبخت کند من چاره ای نداشتم مانی گریه نکن"
بعد به گریه افتاد و همان جا کنار در زانو زد دلم به حالش سوخت اما خودم در وضعیتی نبودم که بتوانم او را تسلی دهم
مانی بگذار اعتراف کنم همش به خاطر تو نبود . کمی هم به خاطر وضعیت زندگی خودم بود می بینی شوهر دارم و مثل بیوه ها زندگی می کنم... نمی دانم چه طور شد که یکهو همه چیز از هم پاشید ! مادربزرگ رفت تو این طوری شدی پدرت و مهبد از پیشمان رفتند و ماریا سر از بم در اورد ...تو فکر می کنی من دلم می خواست این طوری بشود ؟
به خدا الان دلم برای ان پسرک از همه جا بی خبر هم می سوزد....خدا خانم رزیتا و پسرش را لعنت کند که ما را بدبخت و بی چیز کردند "
بعد از جا بلند شد و اهسته از اتاق بیرون رفت
دلم بیشتر زخم خورد این بار نه بی صد ا بلکه با فریاد گریستم ...
تا شب من و مادر با قهر و غضب با یکدیگر برخورد کردیم .نه من حرفی زدم و نه او دیگر چیزی گفت از پایین هم هیچ صدایی به گوش نمی رسید
sorna
02-06-2012, 12:52 PM
روز بعد به مدرسه نرفتم .دلم نمی خواست با او روبرو شوم .خجالت که نه فکر می کردم اگر ببینمش روحم پرواز می کرد .دلم هم نمی خواست کنار مادر باشم .صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون امدم و به طبقه پایین رفتم خانه کمی بهم ریخته بود دستی به سر و روی خانه کشیدم .کباب شامی غذای مورد علاقه فریبرز را اماده کردم .بعد که از کارها فارغ شدم روی صندلی نشستم و به روزهایی که در این خانه گذرانده بودم فکر کردم .همه چیز خوب بود تا اینکه مادر امد و ... کاش نیامده بود ان وقت الان در راه بازگشت از مدرسه همان جای همیشگی مرا سوار ماشین می کرد و همراه هم به خانه برمی گشتیم .یعنی به راستی ان دوران به پایان رسیده است ؟ همه چیز تمام شده !
امروز متوجه غیبت من خواهد شد ؟ برایش مهم است که من به مدرسه رفته ام یا اینکه تمام افکارش نسبت به من عوض شده و بهم ریخته ؟ وقتی فکر کردم مادر با بی رحمی هر چه تمام تر به او تهمت ناروا زد دیوانه می شدم .
ساعت دوازده بود و هر ان ممکن بود از راه برسد هیچ دلم نمی خواست با او رودرو شوم و او برق شرمندگی را در نگاه من ببیند .اشکهایم را پاک کردم و لباس مدرسه ام را دوباره پوشیدم و با وجودی که دلم نمی خواست از ان خانه پر خاطره پا بیرون نهم اما به ارامی بیرون رفتم .
مادر فکر می کرد از مدرسه برگشته ام ت.دنبالم به اتاقم امد و گفت " تو مدرسه ندیدیش "
فکر کردم نباید با مادر قهر باشم " نه چیزی نگفت حتی سلام من را هم بی جواب گذاشت ؟
باید مادر را حسابی نا امید می کردم تا فکر فریبرز را از سرش بیرون می کرد لباسهایم را عوض کردم و بی توجه به حضور او در اتاق بیرون امدم .اشتهایی برا ی خوردن غذا در من نبود اما برای اینکه مادر ناراحت نشود پشت میز نشستم
مادر یک دفعه بغضش ترکید و گفت "می دانم از دست من ناراحتی حق داری من تو را به این روز انداختم تو سرت به درس و مشقت گرم بود من چشم و گوشت را باز کردم و تو ساده و بی الایش زود گول خوردی و .. اما عیبی ندارد دخترم اصلا نمی خواهد ازدواج کنی من ازداواج کردم چی شد؟دیدی که با بی رحمی مرا گذاشت و رفت با هم کار می کنیم و زندگیمان را می چرخانیم پدرت هم نخواست برگردد به جهنم ! دنیا که به اخر نمی رسد یک جوری گلیممان را از اب بیرون می کشیم ! دیگر غصه نخوری ها "
نگاهش کردم قطره قطره اشک از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به فین فین افتاده بود این بار به حالش متاسف شدم .دستم را روی دستش گذاشتم وبه ارامی و ملاطفت گفتم "نگران نباشید مادر ! من با دیدن ناراحتی شما غصه دار می شود .من به ازدواج و شوهر کردن فکر نمی کنم خواهش می کنم ! این قدر غم من را نخورید .... همه چیز درست می شود من لیاقت فریبرز را ندارم او جوان پاک و معصومی است طاقت این شکست سنگین را ندارد او را به حال خودش بگذار مادر او را به حال خودش بگذار "
بعد از جا برخاستم و گریه کنان به اتاق نشیمن برگشتم
روز بعد هم به قصد مدرسه رفتن به طبقه پایین رفتم .خانه را مرتب کردم برایش خورشت قیمه بادمجان درست کردم و دو سه عدد از پیراهنهایش در حمام بود انها را شستم و در بالکن پهن کردم ساعت دوازده به خانه برگشتم روز سوم هم همین کار را تکرار کردم اما روز چهارم برایم یک یادداشت گذاشته بود تا امدن من صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم شاخه گل رز صورتی رنگی هم روی یادداشت گذاشته بود گل را بو کشیدم و به کارهای خانه مشغول شدم اگر چه دلم برای مهربانی سبز نگاهش تنگ شده بود اما در خود شهامت رویارویی با او را نمی دیدم پس از انجام کارها زودتر از همیشه اهنگ رفتن کردم خدس زدم زودتر به خانه بر می گرددد .
دستگیره در را که پایین اوردم احساس کردم روی پشتم یخ گذاشتند در را باز کرد و داخل شد . به در تکیه داد و به من خیره شد.مثل مجرمی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد سر به زیر افکنده بود .شاخه رز در دستم بود ان را پشت سر قایم کردم.
اهسته گفت "داشتی می رفتی ؟ اره زنگ اخر مرخصی گرفتم چون حدس می زدم به یادداشت من اهمیتی ندهی خوب منظورت از این کارها چیه ؟خانه را مرتب می کنی لباسها را می شوری و برایم غذا درست می کنی بعد هم از خانه می روی چرا مدرسه نیامدی ؟ سه چهار روز پشت سر هم غیبت "
لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد بی انکه نگاهش کنم گفتم بگذارید من بروم... اگر از امدن من به این خانه ناراحت می شوید دیگر این کار را نمی کنم "
صدایش کمی گرفته بود "نه از امدن تو به هیچ وجه ناراحت نمی شوم ما مدتی را در کنار هم زندگی کردیم و من ...شاید احمقانه باشد که بگویم به وجود تو در این خانه عادت کرده بودم... اما یک چیز را می خواهم بدانم .چرا پیش مادرت ادعا کردی که .."
نگاه سبزمان با هم گلاویز شد "من هیچ ادعایی نکردم... نمی دانم چرا مادرم این تهمت را به شما زد خیلی متاسفم "
خواستم در را بازکنم که نگذاشت مچ دستم را گرفت و ان را محکم فشرد"من می توانم حدس بزنم چرا لابد می خواهد با این ادعای پوچ پس از ازدواجمان دوباره خودش را مالک اینجا بداند"بعد لحنش برگشت و با عصبانیت گفت "مادرت با بی شرمی هر چه تمام تر رگبار توهین و دشنام را به طرف من روانه کرد.... طوری که از صداقت و پاکی خودم بیزار شدم افسوس خوردم چرا این همه وقت در اختیارم بودی و من ..."
وقتی برق خشم و عصبانیت را در نگاهم دید به حرفهایش ادامه نداد دستم را رها کرد و نفسش را برای چند لحظه در سینه اش حبس کرد .
چانه ام می لرزید و تمام بدنم به جلز ولز افتاده بود گل را به طرف سینه اش پرت کردم و با لحن پر انزجاری گفتم "اگر به حال خودتان افسوس می خورید معطل نکنید من در اختیارتان هستم فرصت را از دست ندهید "
تا چند لحظه او با شرم و من با غضب به یکدیگر نگاه کردیم انگاه در را باز کردم و محکم پشت سر خوم بستم از پله ها که بالا می رفتم اشکهایم را پاک کردم و در دل به خودم لعن و نفرین فرستادم
یقین داشتم ان حرفها را از روی لج و عصبانیت بر زبان رانده بود اما حق نداشت با من این گونه برخورد کند... چرا نباید مدرسه می رفتم ؟به خاطر چی؟به خاطر کی ؟ فردا با او کلاس دارم خوب به جهنم چه فرقی با دبیران دیگر می کند؟من فردا به مدرسه می روم مدتی خودم را به خاطر بردیا ان جوان نالایق از درس و مدرسه انداختم و بهترین دوران تحصیلی ام را خراب کردم ... حالا دیگر اجازه نخواهم داد کس دیگری همان کار را با من بکند.
مادر پپشت چرخ بافندگی اش نشسته بود کار نمی کرد به جایی خیره شده بود حتی حضور من را احساس نکرد من هم دست کمی از او نداشتم بی حوصله بودیم.....کاش همه چیز بر می گشت سر جای خودش؟کاش خانم رزیتا هر گز به دنیا نیامده بود تا بخواهد یک روز جشن تولد خودش را جشن بگیرد و ما را در این چنین غم و ماتمی بنشاند
sorna
02-06-2012, 12:52 PM
بچه ها دور مرا گرفته بودند "کجایی مانی ؟ رفته بودی مسافرت " تعطیلات بهت خوش گذشت "
اره رفته بودم شمال بعد هم مشهد .همین دیروز از راه رسیدیم ... خوب این چند روز درسها تا کجا پیش رفتند ؟
سارا و نسرین و ژاله مرا در میان خودشان گرفتند و به ته حیاط بردند ساعت اول با اقای بهرامی دبیر تاریخ کلاس داشتیم که فقط از بچه ها خواست یک خاطره کوتاه نوروزی تعریف کنند ساعت دوم با خانم گرمارودی درس داشتیم که او هم فقط دستور زیان گذشته را یاداوری کرد زنگ سوم که به صدا در امد دلم به تاب و توب افتاده بود ان روز به دفتر نرفته بودم دفتر حضور و غیاب را هم ژاله اورده بود
اب دهانم خشک می شد و با کتاب نگارش خودم را باد می زدم ژاله خودش کلاس را اداره کرد وقتی برپا داد نفس در سینه ام حبس شد نمی دانم احساس می کردم یا به راستی گرفته و پکر نشان می داد بی انکه نگاهی به بچه ها بیندازد برجا داد و نشست رو به ژاله با لحن بی حوصله ای گفت غایبان امروز
ژاله لبخن زنان گفت همه هستند و سرجایش برگشت
نگاه شگفت زده فریبرز به میز سوم خیره ماند چند لحظه نگاههایمان با هم تلاقی کرد و بعد رویم را به طرف دیگر چرخاندم انگار خون به رگهایش دویده بود چهره رنگ پریده اش به حالت طبیعی برگشت و همراه با نفس عمیقی گفت "بسیار خوب امروز درس را شروع می کنیم ...
وقتی درس می داد مدام نگاهش روی من ثابت می ماند و بعد متوجه می شد و نگاه از من می گرفت من صاف و استوار به صندلی چسبیده بودم دیگر از او خجالت نمی کشیدمم تا جایی که می شد سعی کردم نگاهش نکنم ام هنگامی که نگاهمان بهم می افتاد نگاهم را می دزدیدم درس را زودتر تمام کرد و وقت ازاد داد
بچه ها به ارامی با هم پچ پچ می کردند من سرم را روی میز گذاشتم و با خودکارم بازی می کردم ژاله با نسرین که میز دوم نشسته بود صحبت می کرد من توی فکر بودم گاهی به مادرم فکر می کردم گاهی به خودم به او هم فکر می کردم نفهمیدم کی بالای سرم ایستاد
خانم ستایش اطلاع دارید مسابقه مشاعره هفته دیگر برگزار می شود
زود خودم را جمع و جور کردم و به تخته سیاه خیره شدم و با لحن سردی گفتم "نه خبر نداشتم "
روبه رویم ایستاد تا چاره ای جز نگاه کردن به صورتش نداشته باشم "تا چه حد امادگی دارید "
این بار خودکارم را لای کتابم گداشتم و گفتم "برای بردن در این مسابقه شرکت نمی کنم هر چقدر در توانم باشد سعی ام را می کنم "
با لج گفت "موفق باشی " از میزم فاصله گرفت
زنگ که به صدا در امد من نفس راحتی کشیدم
وقتی از محل همیشگی قرارمان رد می شدم جلوی پایم ترمز کرد اهمیت ندادم از ماشین پایین امد و گفت می رسانمت
با لحن خشکی گفتم ممنونم مزاحم نمی شوم دوست دارم این مسیر را قدم زنان طی کنم
شانه هایش را بالا انداخت و عصبی سوار شد و با سرعت از جلویم گذشت فکر کردم حقش بود
به خانه رسیدم از پله ها که بالا می رفتم صدای گرام بلند بود خواننده داشت می خواند در نیمه باز بود بی اختیار ایستادم و به ترانه گوش سپردم
از بوسه ای زنده ام کن ای امید زندگانی
وصلت جوانی فزاید ای مایه جوانی
چشمان عاشق فریبت خواند مرا نهانی
وقتی او را جلوی در نیمه باز دیدم دستپاچه شدم وبا عجله از پله ها بالا رفتم مسابقات مشاعره تا دور اخر پیش رفتم اما انجا دیگر نتوانستم با رقیبان قدر خودم به رقابت ادامه دهم رتبه سوم اوردن هم برای من تجربه خیلی خوبی بود که البته ان را مرهون تلاشهای بی دریغ فریبرز بودم
وقتی جایزه نفر سوم را به دتسم می داد با نگاه عمیقش قلبم را به تپش در اورد من هم با نگاه قدر شناسانه ای از زحماتش تشکر کردم اما کماکان رابطه سردی بین ما برقرار بود من بیشتر از او برای برقراری این رابطه اصرار داشتم جایزه ام یک ربع سکه بود که ان را به عنوان پس انداز به مادرم دادم
اردیبهشت از راه رسید و بیشتر کتابهای درسی رو به تمام شدن بود سر کلاسهای ادبیات به بهانه تمرین شطرنج حاضر نمی شدم دبیر ورزش به من گفته بود باید به عنوان جانشین المیرا که دستش در مسابقات بسکتبار شکسته بود در گروه شطرنج بازی کنم تمرین کنم و خودم را به مسابقات برسانم از من پرسید سر چه زنگهایی می توانم در کلاس شرکت نکنم من هم زنگ ادبیات و نگارش را پیشنهاد دادم سارا می گفت اقای بهتاش به قدری از غیبتهای بدون اجازه تو عصبانی است که پشت سر هم برایت صفر می گذارد و گفته به تو بگوییم جلسه بعد باید با اجازه او کلاس را ترک کنی
خنده ام گرفت این اواخر هیچ برخوردی با هم نداشتیم چه در خانه و چه در مدرسه فقط گاهی از دور همدیگر را می دیدیم
روز دوشنبه برگه های انتخاب بهترین دبیر بین دانش اموزان پخش شد
همه اقای بهتاش را شایسته این عنوان می دیدند همه بین سه انتخاب او را به عنوان انتخاب اول خود بر گزیدند انتخاب سوم من او بود بعضی ها فقط اسم او را نوشتند انتخاب دوم و سوم هم نداشتند
به خانه برگشتم هنوز توی پارکینگ بود می دانستم از قصد در پارکینگ مانده تا مجبور شوم به او سلام کنم سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم صدایم کرد بی انکه برگردم روی پله ایستادم امد و مقابلم ایستاد خیلی وقت بود این طور از نزدیک با هم برخورد نکرده بودیم
نگاهش به چشمانم بود اما هیچ نگفت می دانستم بیخودی معطلم کرده و حرفی برای گفتن ندارد با گفتن ببخشید با شتاب از پله ها بالا رفتم و خودم را به خانه رساندم
می دانستم با این کار تا چه حد باعث ناراحتی اش شده ام اما فکر می کردم حقش است مادر خواب بود لابد باز به خاطر کمرش دو سه قرص مسکن خورده بود و خوابش برده بود بیدارش نکردم اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم دستی به سر و روی خانه کشیدم که تلفن زنگ زد ماریا بود حال من و مادر را پرسید و از دلتنگی اش گفت و از گرمای مفرط انجا می گفت منتظر مرخصی ده روزه ستار است تا به تهران بیاید بعدسلام رساند و خداحافظی کرد مادر یک ساعت بعد از امدن من از خواب بیدار شد کمی با اه و ناله از جا بلند شد
غذا خورده ای
نه منتظر بودم شما از خواب بیدار شوید حالتان خوب نیست
مثل اینکه اعصابش از جایی خرد بود صورتش را پر چین و چروک کرد و گفت "چی بگویم دختر پدرت بعد از مدتها زنگ زده و گفته فکرهایم را برای طلاق بکنم نمی تواند به این وضع ادامه دهد مرتیکه خجالت نمی کشد گفت می خواهم همین جا زن بگیرم
مادر اشکهایش را پاک کرد من هم زانوانم سست شد گفتم "راست می گویی مادر"
او بغض الود گفت " اره انجا که بودم دختر دایی بیوه اش خیلی بهش ابراز محبت می کرد بچه دار نمی شده شوهرش طلاقش داده دو سه بار به پدرت خرده گرفتم که چرا این قدر به تو سر می زند پدرت با لودگی گفت وقتی ادم از زن و بچه اش دل بکند به دیگر ی پناه می برد ....
مارد از جا بلند شد کمرش به خوبی راست نمی شد من مات و مبهوت روی صندلی خشکم زده بود یعنی حقیقت داشت ؟پدر می خواست زن بگیرد؟
مادر با دیده اشک الود به طرف اشپزخانه رفت و گفت به درک برود ازدواج کند همن به درد همان زنها می خورد من از سرش هم زیاد بودم فکر کرده به پایش می افتم و التماسش می کنم نمی داند از خدام است ماندانا بیا ناهار بخوریم
متفکرانه میز را چیدم بیچاره مادر ! معلوم نبود چه حالی دارد نتوانست غذا بخورد سرم داغ شده بود و کسی در دلم فریاد می زد مقصر تویی خودم این را می دانستم اما مادر سرزنشم نکرد
sorna
02-06-2012, 12:53 PM
براي تمرين شطرنج بايد مي رفتم اما به اصرار ژاله ماندم تا مثلا از آقاي بهتاش اجازه بگيرم . در همان بدو ورود نگاهش به ميز سوم بود . با ديدن من احساس كردم رنگ چهره اش تغيير كرد .حاضر و غايب نكرد . خواست درس را شروع كند كه از جا برخاستم . متوجه شد و نگاهم كرد .
" اگر اجازه بدهيد من براي تمرين شطرنج بروم."
چشمانش رنگ خشم به خود گرفت وكدر تر شد . لحنش عتاب آلود بود ." من اجازه نمي دهم . نوبت امتحانات ثلث آخر نزديك است بهتر است تمام حواستان به درس و كلاس باشد ."
به ناچار نشستم . او درس را شروع كرد و من بي اعتنا به او سرم پايين بود و با خودكارم بازي ميكردم . كاري با من نداشت و تذكر نداد كه حواسم سر جايش نيست. به مادر فكر مي كردم كه ايم روزها هيچ حال خوشي نداشت . خوب حق داشت فكر نمي كنم براي تنبيه انصاف باشد كه پدر با كس ديگري ازدواج كند . از پدر ديگر خوشم نمي آمد . او منتظر فرصتي بود كه ماهيت خودش را نمايان كند . دلم به حال مادر سوخت . زنگ به صدا در آمد . هيچ كششي براي زنگ تفريح در خودم نمي ديدم . فريبرز همانجا پشت ميز نشسته بود و به من زل زده بود . انگار با نگاهش به من گفته بود كه بمان با تو كار دارم . عاقبت من و او در كلاس تنها شديم . از من خواست روي ميز اول بنشينم . نشستم و سرم را پايين انداختم . نگاهش مو شكافانه بود . انگار در نگاهم دنبال چيزي مي گشت .
" مي شود بپرسم اين ادا و اصولها براي چيست ؟ چرا سر زنگهاي من حاضر نمي شوي ؟ چرا با من حرف نمي زني ؟"
در پاسخش فقط آه بلندي كشيدم . چه ميدانست در دنياي من چه مي گذرد ؟ بي قرار و نا آرم بود . از جا برخاست و به موهايش چنگ انداخت . لحنش پريشان بود . " از رفتار و حرفهاي آن روز معذرت مي خواهم ."
هنوز سرم پايين بود . ناگهان با لحن گرفته اي گفت :" ماندانا با من ازدواج مي كني ؟"
دهانم از فرط تعجب باز ماند . دردرياي سبز و پر تلاطم نگاهمان عشق و ترديد و تعجب موج مي زد . نتوانستم ديگر نگاه سنگينش را تحمل كنم از جا برخاستم و با گامهاي بلند كلاس را ترك كردم . يعني بايد باور مي كردم . او از من تقاضاي ازدواج كرده بود ؟
مادر هم باورش نمي شد ." راست ميگويي ؟ توي كلاس ؟"
هيجانزده گفتم:" آره مادر . توي كلاس اما من هيچ جوابي بهش ندادم ." با تعجب و ناراحتي گفت :" چرا مگا ما همين را نمي خواستيم؟"
با ترديد گفتم:" نمي دانم . مادر احساس مي كنم اگر به او جواب مثبت بدهم در حقش ظلم كرده ام . "
با تشر گفت:" به مظلوميت هيچكس فكر نكن . فقط به فكر خودت باش . اين بهترين موقيت است نبايد آن را از دست بدهي ."
با ناراحتي گفتم :" ولي آخر مادر ! من...اگر او همه چيز را بفهمد چه ؟ آن وقت چطور مي توانم توي صورتش نگاه كنم ؟ وقتي بفهمد ما فريبش داديم..." از ياد اوري ان لحظه خون در عروقم يخ زد . نادر بي خودي تسلايم ميداد . خودش هم مي دانست ان روز در زندگي من وجود خواهد داشت .
" مهم نيست . شايد فقط يك سال از زندگي ات با تلخي و سردي بگذرد بعد از ان مجبور است به زندگي با تو بسازد." با بغض گفتم:" اگر روز بعد از عروسي خواست طلاقم بدهد چه ؟ "
مادر كمي فكر كرد و گفت:" كاري مي كنيم كه فكر طلاق را از سرش بيرون كند يا ينكه بعد از طلاق ما براي زندگي مشكلي نداشته باشيم ...مهريه را سنگين ميگيريم." بعد با اين فكر لبخند بر لب آورد .
مادر هيج به فكر من نبود . نمي خواست بفهمد در دل من چه مي گذرد؟ ساعتها به اين مسئله فكر كردم . توي اتاقم بودم . از فكر زيادي سردرد گرفتم . مادر بدون اينكه در بزند وارد اتاق شد و با خوشحالي گفت:" ماني فريبرز زنگ زد و گفت براي شام مي آيد بالا... فكر مي كنم همه چيز دارد به خودي خويد حل مي شود ."
پس از مدتي فكر كردن بي حوصله و كسل بودم . گفتم:" مادر من نمي تونم به او پاسخ مثبت بدهم . من به درد او نمي خورم . او لياقتش بيشتر از من است . خودم را از سر راهش كنا رمي كشم."
مادر عصباني شد و گفت:" بي خود مي كني . . كي گفته تو لياقتش را نداري ؟ از سرش هم زياد هستي ! اگر طلاقت بدهد ما چيزي را از دست نمي دهيم . با مهريه اي كه ازش مي گيريم..." با ديدن اشكهايم حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:" پاشو گريه نكن . بايد به فكر شام باشيم . ببينم فريبرز چه غذايي را بيشتر از همه دوست دارد ؟"
وقتي جوابش را ندادم با غيض در را بست .
بي حال و غمگين از جا برخاستم . موهايم را شانه زدم . پيراهن يقه انگليسي قرمز پوشيدم و دامن مشكي. مادر گفت خيلي بهت مي آيد . زنگ كه به صدا در امد دلم ريخت . مادر در را باز كرد . موهايش برق مي زد انها را به يك طرف شانه كرده بود . پيراهن تابستاني آبي رنگي پوشيده بود كه با شلوار لي آب رنگش همخواني داشت . يك دسته گل زيبا هم در دستش بود كه وقتي آن را به دستم داد دست و پايم را گم كردم . گلداني از كمد در اوردم و گل ها را داخل ان گذاشتم . صدايش به گوشم مي رسيد. بر خلاف رفتار گذشته خوب و صميمي با هم صحبت مي كردند . چاي ريختم و با كشيدن نفس عميقي به اتاق نشيمن رفتم. نگاهش گرم و طولاني بود . وقتي با من حرف مي زد انگار خوش صدا ترين اوازها را در گوشم مي خواند . هر چند حرفهايش در مورد درس و امتحان و مدرسه بود .
پس از صرف شام فريبرز از من خواست كنار مادر بنشينم . كمي اين پا و ان پا كرد و بعد با خودش كنار امد . نفس عميقي كشيد و گفت:" من فكر هايم را كرده ام خيلي وقت است كه ماندانا را زير نظر گرفته ام . تمام رفتار ها و گفتارهايش را مو به مو بررسي كرده ام و به اين نتيجه رسيده ام كه دختري به متانت و وقار و پاكي ماندانا نديده ام ..."
دلم تير خورد . من باوقار و پاك بودم ؟ بيچاره فريبرز ! در مورد من چه فكري مي كرد ...
" ما مردان شمالي مهمترين ملاك انتخاب همسرمان پاكي و نجابت اوست . من از وقار و نجابت ماندانا خيلي خوشم امده و فكر مي كنم انتخاب ماندانا به عنوان همسر هيچ عيب و نقصي ندارد . البته مطمئن هستم در مقابل اين همه حجب و حيا من هم مي توانم همسر خوبي بريشان باشم..."
مادر گل از گلش شكفته بود . اما انگار من مرثيه مرگ مي شنيدم . فريبرز از كدام حجب و حيا حرف مي زد؟او در من چه ديده بود ؟ اگر بفهمد همه اين چيزهايي كه گفته است در مورد من پوچ و بي اساس است چه حالي پيدا مي كند ؟ نفهميدم مادر چه گفت . وقتي صدايم زد به خودم آمدم . فريبرز عميق نگاهم مي كرد . دستپاچه و رنگ به رنگ شدم .
مادر با لبخند معني داري گفت:" خوب نظرت را نگفتي ؟فريبرز جان منتظر شنيدن نظر تو هم هست."
بي درنگ گفتم:" بايد فكر كنم ." هر چند حرف من به مذاق مادر خوش نيامد اما فريبرز از آن استقبال كرد . " خوشحالم كه بدون تامل تصميم نمي گيري!" چند دقيقه بعد شب به خبر گفت و رفت . مادر ملامتم كرد كه چرا جواب مثبت را نداده ام و شرش را نكندم .
هر چند بيشتر فكر مي كردم بيشتر مي فهميدم كه لياقتش را ندارم . مادر به من خرده مي گرفت .
" تو چقدر حساسي دختر . خوب طلاقت داد كه داد دنيا كه به اخر نمي رسد . دست كم بعدش مي تواني به عنوان يك زن مطلقه دوباره ازدواج كني يا اگر هم نخواستي ..."
اشك از ديده فشاندم و به آرامي گفتم:" مادر من دوستش دارم" بعد سرم را پايين انداختم . مادر مثل مسخ شده ها نگاهم كرد . سرش را تكان داد و گفت:" مي فهمم ماني خودم از نگاهت همه چيز را خواندم . اين را هم مي دانم كه مثل قبل اين علاقه و عشق كودكانه و خام نيست . شايد فريبرز طلاقت ندهد و تو را ببخشد ... غصه نخور ماني همه چيز درست مي شود ."
از دلداري مادر نه تنها آرام نشدم بلكه بيشتر پريشان و بي قرار شدم ... من لايق فريبرز نبودم . من پاكي و نجابتم را از دست داده بودم ... من ...
sorna
02-06-2012, 12:53 PM
ببخشید من ادامه این کتاب را سعی می کنم بگذارم با اینکه هیچ وقت فکر نمی کردم یک چنین کاری بکنم متاسفانه کاربری که در انجمن مهندسی این کار را شروع کرده بود که کاربر محترم این سایت هم از روی ایشان کپی می کردند بسیار دیر به دیر قسمت جدید می گذارند و دلیل کندی جلو رفتن این کتاب این موضوع می باشد من چند قسمت نوشتم که ظاهرا بر خلاف رویه معمول زندگی خودم با توجه به چشم انتظاری شما سعی می کنم ادامه دهم ولی با توجه به اینکه چنین کاری از من ساخته نیست اگر منتظر می مانید پیشاپیش شرمنده ام
رفتارش چه در مدرسه و چه در خانه بامن عوض نشده بود هیچ حرکت محبت امیزی هم از سوی او مشاهده نمی کردم . من و مادرساعتها با هم کلنجار می رفتیم و گاهی جلوی همدیگر کم می اوردیم اما مادر مثل همیشه توانست عقیده اش را بر من تحمیل کند و مرا وادار کرد که به خواستگاری فریبرز جواب مثبت بدهم .
هر چند دلم رضا نمی شد فریبرز را فریب بدهم و او را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهم اما به خودم تلقین می کردم کاری که می کنم ریا و فریب نیست شاید مرا ببخشد واز طلاق دادن من صرف نظر کند .
ان شب فریبرز تمام شرطهای مادر را پذیرفت پانصد سکه طلا اگر چه رقم نجومی و باور نکردنی بود اما فریبرز پذیرفت و در مورد مبلغ شیر بها و طلا و وسایل دیگر هیچ اعتراضی نکرد و مادر به تجارت شیرینش فکر می کرد.و راضی به نظر می رسید اما من هر لحظه متاثرتر و غمگین تر می شدم.
فریبرز نگاهش مهربان تر از همیشه بود.از من پرسید "ماندانا نظرت در مورد عروسی چیه موافقی همه چیز را به بعد امتحانات موکول می کنیم "
هرگز فکرش را نمی کردم روزی با دبیر ادبیاتمان بنشینم و در مورد عقد و عروسی صحبت کنم اما او پسر دایی من هم بود....کمی با شرم گفتم هر طور خودتان صلاح می دانید دلم می خواهد به تحصیلم ادامه بدهم و دست کم دیپلم بگیرم
لبخند شیرینی گونه اش را چال انداخت و گفت برای ادامه تحصیل بیشتر از تو اصرار دارم مطمئن باش برای گرفتن لیسانس هم مشوق تو باشم و کمکت کنم
از ان همه سخاوت لبخند قدر شناسانه ای بر لب اوردم
مراسم نامزدیمان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد خانواده خاله رویا تنها میهمانان ما بودند مادر حسابی گوششان را کشیده بود که در مورد نامزدی من بردیا حرفی از دهانشان بیرون نپرد
ارمینا که خودش با اقای بهزاد نامزد شده بود بازهم با حسادت و کینه نامزدی مان را تبریک گفت حلقه نامزدی را دست هم کردیم و به روی هم لبخند زدیم هر چندبه این نامزدی و ازدواج خوشبین نبودم اما نگاه پر از عشق فریبرز دلگرمم می ساخت
از من خواست در مدرسی کسی از نامزدی ما چیزی نفهمد وقتی با هم تنهای می شدیم حرفهای عادی همیشگی را می زدیم نه او از علاقه قلبی اش با من حرف می زد نه من می گفتم که عاشق نگاه مردانه اش هستم برایم خیلی عجیب بود ان وقتها هر وقت من و بردیا با هم تنها می شدیم ان قدر از عشق و علاقه و وفا سخن می گفتیم که تمام حرفهایمان شبیه هم و تکراری به نظر می رسید من این احساس و علاقه پنهانی را بیشتر دوست داشتم از نظر من ان علاقه هوسی اتشین بود که بهترین روزها وسالهای عمرم را در حریق نااگاهی سوزاند و تنهای خاکستری از خاطره های پوچ برجای گذاشت که من هربار از یاداوری اش شرمنده و پراندوه می شدم
راستی خیلی وقت بود از بردیا خبری نشده بود یعنی می شود دست از سر من بردارد یعنی می شود روی مرا فراموش کند
عاقبت پس از بررسی نظرات دانش اموزان مدرسه فریبرز بهتاش دبیر ادبیات و نگارش به عنوان دبیر نمونه سال معرفی شدو از طرف مسولان مدرسه به او لوح یادبودی تقدیم کردند روزی که بچه ها با علاقه برایش کف می زدند من با افتخار و ذوق نگاهش می کردم دلم می خواست همه بفهمند این دبیر نمونه نامزد و همسر اینده من است کاش می توانستم فریاد بزنم تا همه بدانند چقدر خوشحالم و سر از پا نمی شناسم
زنگ اخر که نگارش داشتیم کلاس را ارام کرده بودم نادیا مثل همیشه گل سرخی روی میز گذاشته بود با وجود اینکه دلم نمی خواست بعد از این کسی با دادن گل و نامه به نوعی توجه دبیر مورد علاقه ام را جلب کند اما با این کار نادیا مخالفتی نشان ندادم فریبرز وارد کلاس شد نگاهش به من دور از چشم بچه ها مهربان و پر علاقه بود
پشت میز نشست نگاهی به گل انداخت و خطاب به من گفت خانم ستایش من بعد روی میزم گل نبینم
خرسند از این گفته او نگاهی گذرا به چهره در هم فرو رفته نادیا کردم و گفتم بله اقای بهتاش دیگر تکرار نمی شود
وقتی درس را شروع کرد نفس بلندی کشیدم و از این تغییر رفتار او بی اندازه شادمان شدم هر گاه نگاهش به من می افتاد حالت چشمانش عوض می شد اما حالتها و رفتار موقرانه اش را حفظ کرده بود
جای همیشگی به انتظارش ایستاده بود سوارم کرد و نگاه پر محبتی به من انداخت حالم را پرسید بعد سرعت ماشین را کم کرد لحنش کمی گرفته بود گفت امروز دفتر بود که تلفن زنگ زد خودم گوشی را برداشتم جوانی خودش را نامزد تو معرفی کرد و گفت که از فرانسه تماس می گیرد من هم خیالش را راحت کردم و گفتم که دیگر به این مدرسه نمی ایی وقتی پرسید نشانی از تو داریم یا نه گفتم برای همیشه به ورامین رفته اند
نفسی را که در سینه حبس کرده بود با خیال راحت بیرون فرستادم و گفتم کار خوبی کردید باید به خانم مدیر و ناظم هم همین را بگوییم که اگر دوباره زنگ زد همه چیز را خراب نکنند
نگاهی به من انداخت و گفت من که هنوز سر در نمی اورم چرا اینقدر اصرار دارد خودش را نامزد تو معرفی کند
حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
به خانه که برگشتم با دیدن ماریا به وجد امدم یکدیگر را تنگ در اغوش گرفتیم و بعداز هم جدا شدیم و به هم زل زدیم معلوم هست چرا این همه وقت به ما سر نزدی دلمان برای تو او این شیرین توپولو تنگ شده بودبعد انالی را در اغوش گرفتم به نظرم خیلی با نمک تر از پیش شده بود ماریا دوباره گونه ام را بوسید و نامزدی ام را تبریک گفت
ناهار را با اشتهای فراوان خوردیم و بعد رودر روی یکدیگر نشستیم و مشغول صحبت شدیم
ماریا گفت باورم نمی شود فریبرز خودش پیشنهاد ازدواج با تو را داده باشد
مادر سینی چای را روی میز گذاشت و با لحن حزن الودی گفت بگذار یک خبر غیر مترقبه دیگر هم به تو بدهم پدرت امروز حکم طلاق غیابی را برایم فرستاد لابد تا حالا هم دختر دایی اکله اش را صیغه کرده و .... باقی حرفش را خورد بغض تلخی کرده بود من وماریا مبهوت مانده بودیم ماریا که این موضوع در تصورش نمی گنجید دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت راست می گویی مادر مگر می شود
مادر نگاه اندیشناکی به او کرد و سری جنباند "همه چیز از این مردها بر می اید هیچ وقت به انها اعتماد نکن " بعد اهی کشید و از جا بلند شد من و ماریا نگاهی پر از هول و هراس به هم انداختیم ماریا به شدت حیرت کرده بود مادر روی کاسه اش رشته پیاز داغ ریخت و ان را داد به دستم و گفت زنگ زدم انگار نبود گوشی را بر نداشت حالا برو ببین اگر هست او را بیاور بالا
از پله ها پایین رفتم هنوز هم قلبم هنگام دیدارش تند می تپید در را به رویم باز کرد تازه از حمام در امده بود به رویم لبخندی زند و مرا به داخل دعوت کرد
از خبر امدن ماریا خوشحال شد اش رشته را در بشقاب کشیدم و با دو قاشق به اتاق نشیمن برگشتم مشغول خوردن اش بودیم که پرسید مادرت با پدرت به توافق نرسید
اش رشته در دهانم تلخ شد و گفتم پدرم به این اسانیها روی خوش نشان نمی دهد
می خواهی پا در میانی کنیم
رنگ از رخسارم پرید نه اگر مادر از پس پدر بر نمی اید ما هم بر نمی اییم
اش خیلی داغ است بعد به نگاه معنی دارش لبخند زدم
پس از شستن ظرفها رو به او گفتم بیا برویم بالا ماریا از دیدنت خوشحال می شود
روی مبل لم داد و گفت اقای ستار هم امده
روبه رویش نشستم و گفتم نه بهش مرخصی نداده اند
می خواستم امشب ورقه ها را تصحیح کنم کمکم می کنی
ابرویم را بالا انداختم و گفتم بالا نمی ایی
sorna
02-06-2012, 12:54 PM
هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
صدایم زد کجایی حواست نیست
چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
نکند از ازدواج می ترسی
لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
بی جهت انکار می کردم
درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
عروس رفته گل بچیند
خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
عروس رفته گلاب بیاورد
خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
اتاق حجله اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
نیم خواهی بخوابی
از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد "چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم "
اهسته سرم را تکان دادم "فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
نمی دانم در قلبش چه می گذشت اما چهره اش لحظه به لحظه در هم رفت و نگاهش تیره تر گشت من نفس نفس می زدم و در انتظار شدیدترین برخورد ها بودم گاهی نگاه از عکس بر یم داشت و ناباورانه به صورت من زل می زد و دوباره با نفرت و انزجار عکسها را یکی یکی از نظر می گذراند من سبک شده بودم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم دیگر مهم نبود چه واکنش از خود نشان می دهد اما عاقبت اشتفشان فوران کرد عکسها را به زمین پرت کرد و با دستهایی مشت کرده به طرف اشپزخانه رفت دیوانه وار تمام ظرفهای چینی و کریستال را از قفسه ها بیرون اورد و بر کف اشپزخانه کوبید فنجانها پارچ و قوری هم از خشمش رد امان نماندند در حین شکستن عربده می کشید محکم به صندلی چسبیده بودم می دانستم به جای این شکستنیها باید مرا تنبیه می کرد تمام تابلوها را از روی دیوار کند و زیر پایش خرد کرد فریاد می زد مرا چه راحت به بازی گرفتید چه ساده و ابله بودم که نفهمیدم چه نقشه ای در سر دارید
به طرفم امد انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت تو مادرت پیش خودتان گفتید چه ابلهی بهتر از فریبرز چه هالویی بهتر از فریبرز یک پسر دهاتی احمق برای سرپوش نهادن بر این ننگ خوب تله ای برای من گذاشتید گریه نکن خوب می فهمم زیر این چهره به ظاهر زیبا و معصوم چه بازیگر خوش نقشی را قایم کرده ای
sorna
02-06-2012, 12:54 PM
بعد ليوانها را روي ميز محكم به ديوار كوبيد . صداي خرد شدنش همه جا منعكس شد .. چشمانش يك كاسه خون شده بود و رنگ چهره اش مثل گچ سپيد بود .
" تو امروز مرا از خودم بيزار كردي . از اينكه تا اين حد احمق و ابله بودم آره ! از سادگي و صداقت من سوء استفاده كرديد...نمي بخشمتان . مادر حقه بازت با دسيسه و ترفند تو را پيش من گذاشت تا شايد تسليم هوا و هوس شيطاني پشوم و تمام گناهان را بر گردن من بيندازيد ... برو از اين خانه بيرون . حالم از ديدنت به هم مي خورد . شب عروسي برايم آلبوم عكس مي آوري. بهتر از اين نمي شود ! گمشو از جلوي چشمانم دور شو."
به هق هق افتاده بودم . هرچند خودم را براي واكنش او آماده كرده بودم . اما براي من شكستن او از تحقير شدن خودم سختر بود . مادر و ماريا در آغو ش هم بين راه پله ايستاده بودند و رعب و وحشت از نگاهشان مي باريد . فريبرز نگاهي پر از انزجار و خشم به سويشان روانه كرد و گفت:" بفرماييد . اين هم دختر شما . آنقدر گستاخ است كه شب زفاف پرده از بي شرمي هاي خودش بر مي دارد . عكسهاي مبتذل خودش را نشان مي دهد ... به خدا اگر به او رحم نكرده بودم الان بايد سرش را بريده باشم! به روح پدرم خيلي بهش رحم كردم..."
در چشمانش آنقدر صلابت و اراده ديده مي شد كه من و مادر و ماريا فهميديم مي توانست اين كار را انجام دهد ... در حالي كه دستش به در چسبيده بود با همان فرياد پر غضبش رو به من گفت:" فردا همه چيز را تمام مي كنيم...همان بهتر كه شروع نشده تمام شود ."
وقتي در را محكم پشت سر خودش بست با صداي بلند گريستم . مرايا و مادر زير بغلم را گرفتند .و به زحمت مرا از پله ها بالا بردند
مادر سرزنشم کرد همین را می خواستی دیدی چه کار کرد
ماریا رو به مادر گفت شما را به خدا ولش کنید مادر مانی وضع خوبی ندارد
کاش فقط وضع خوبی نداشتم تمام تنم درد می کرد قلبم در هم فشرده می شد و گلویم می سوخت بر موهایم چنگ می انداختم و بردیا را لعن و نفرین می کردم می دانستم با او چه کرده ام با قلب بی ریا و بی الایش او اری خدای من حق دارد مرا نبخشد حق دارد فردا طلاقم بدهد من به او که بد نه که ظلم نه برایش فاجعه افریدم او را با یک دنیا ارزو در شب زفاف از خودم و از زندگی بیزار کردم نه مادر می توانست ارامم کند نه ماریا می توانست دلداریم دهد
هر کدام تا صبح گوشه ای چمباته زده بودیم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گریخته بود تنها انالی بود که پاک و معصومانه دیده زیبایش را به دست خواب سپرده بود کاش همه عمر چون کودکیمان پاک و بی الایش و معصوم بودیم مادر که گاهی ناله سر می داد و دوباره سرش را به دیوار می چسباند
نمی دانم که چشمانم برهم افتاد اما یادم است سینه خونین اسمان از گوشه پنجره نمایان بود با صدای انالی دیده از هم گشودم ماریا هنوز چرت می زد انالی را در اغوش کشیدم و ارامش کردم با دیدن جای خالی مادر و در نیمه باز وحشتزده به همراه انالی از پله ها پایین رفتم از لای در نیمه باز صدای جر و بحث ان دو را شنیدم
ما قصدمان فریب دادن تو نبود خودت پیشنهاد ازدواج به ماندانا دادی
صدای فریبرز ارام تر از شب پیش بود اما هنوز هم کینه توزانه بود
بله ولی می توانستید قبل زا خطبه عقد این حقیقت را بر ملا کنید چرا وقتی همه چیز تمام شد راستگو شدید
مادر نه علنی ولی سعی داشت او را از بابت طلاق و مهریه بترساند با طلاق که چیزی حل نمی شود مهریه ماندانا خیلی بالاست از پس پرداختش بر نمی ایی
فریبرز با لجاجت گفت اگر لازم باشد این خانه را اتش می زنم زیر قیمت می فروشم و مهریه را می پردازم حتی اگر لازم باشد زمین شمالم را هم بفروشم می فروشم
فکر می کنم مادر زیاد از این بابت ناراحت نشد به هر حال فکرهایت را بکن طلاق حق مسلم توست
مادر که از در بیرون امد با دیدن من تعجب کرد انالی را به دستش دادم و گفتم شما بروید می خواهم با او حرف بزنم
مادر انالی را بوسید و گفت یک ساعت است دارم با او حرف می زنم تا راضی شود و تو را ببخشد ولی اهل این حرفها نیست حتی مهریه سنگین تو هم نمی تواند جلوی تصمیممش را بگیرد بیا برویم بالا
سرم را تکان دادم و گفتم نه باید خودم با او صحبت کنم
شانه اش را بالا انداخت و به ارامی از پله ها بالا رفت
در هنوز باز بود و من بی انکه ضربه ای به در بزنم قدم به داخل گذاشتم او روی مبل پشت به من نشسته بود با صدای بسته شدن در به عقب برگشت نگاهش مثل دیشب سرکش و یاغی به نظر نمی رسید اما در برکه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود
خرده های ظرفهای شکسته را جمع کرده بود برگشت وبا صدای پر تحکم گفت امدی اینجا که چی مگر نگفتم نمی خواهم ببینمت
به خودم جراتی دادم و گامی به سوی او برداشتم وقتی مرا جلوی خودش دید از جا برخاست و با لحنی خشن گفت همین الان از اینجا برو بیرون خودت را برای رفتن به محضر اماده کن قبل از اینکه ناممان در شناسنامه هم نوشته شود باید خطبه عقد را باطل کنیم
اگر چه قلبم با هر کلمه ای که بر زبان می اورد زخم یم خورد اما هرگز از یاد نمی بردم که او حق دارد سرم را پایین انداختم و گفتم شما خیلی بیشتر از اینها حق دارید من خیلی به شما بد کردم حقش این بود که پیش از اینکه مراسم عقد برگزار شود واقعیت را به شما می گفتم ولی به من هم حق بدهید که اعتراف به این حقیقت تا چه حد سخت و کشنده وبد فریبرز خواهش می کنم مرا ببخش و فرصتی برای جبران در اختیارم قرار بده قول می دهم تا اخر عمر همانی باشم که تو می خواهی قول می دهم هر گز دست از پا خطا نکنم
مشت محکمی روی میز عسلی کوبید و با صدای بلند گفت ساکت کاری که تو با من کردی هیچ کس تا امروز نکرده بود تو همه امال و ارزوهایم را بر باد دادی عشق و علاقه و احساسم را به بازی گرفتی و مغرورانه به صدای شکستن وجودم گوش سپردی تو با هیچ تنبیهی نمی توانی تاوان شکست احساس و عاطفه ان را پس بدهی دیگر نمی توانم به زندگی کردن در کنار تو فکر کنم چون تو همه ارزوهایم را به باد دادی بروخودت را برای رفتن به محضر اماد کن جمله اخر را با لحنی حزن الود بیان کرد
دوباره روی مبل نشست و سرش را میان دستهایش گرفت جلوی پایش زانو زدم و التماس امیز گفتم خواهش می کنم به من فرصت بده طلاق پایان کار من و تو نیست من خودم فریب خورده بود باور کن به تمام مقدساتی که می پرستی قسم قصدم فریب دادن تو نبود چون دوستت داشتم فریبرز من دوستت دارم دوستت دارم و بعد به گریه افتادم
نخستین باری بود که به او می گفتم چقدر دوستش دارم در اینه شفاف نگاهش سایه کم رنگ عشقی عمیق هویدا شد چند دقیقه به چشمان نادم و پر از خواهش من نگاه کرد و نمی دانم چرا از سکوت او قلبم به تپش افتاده بود
وقتی سکوت را شکست و گفت باوجود اینکه سزاوار بخشش و گذشت نیستی ولی از طلاق صرف نظر می کنم اما انتظار یک زندگی عادی را نداشته باش
هاج و واج نگاهش می کردم یعنی باید باور کنم که مرا بخشیده است و از طلاق دادن من صرف نظر کرده است
از اینجا دیگر خوشم نمی اید حتی از شغلی که دارم هم دیگر راضی نیستم می خواهم برگردم به دیار خودم تو هم اگر می خواهی با من زندگی کنی باید همراهی ام کنی باید همانطور باشی که من می خواهم حق دیدن پدر و مادر و خواهر و فامیلت را هم نداری تا اخر زندگیمان هیچ رابطه زناشویی هم نخواهیم داشت خوب فکرهایت را بکن در واقع این زندگی تنبیه تدریجی تو محسوب می شود این را هم بخاطر داشته باش که هیچ وقت این برنامه عوض نخواهد شد اگر فکر می کنی می توانی به این نوع زندگی عادت کنی همین فردا ترتیب رفتنمان را می دهم در غیر این صورت برای رفتن به محضر مشکلی ندارم
اگر چه شرایط زندگی که شرح داده بود سخت و غیر ممکن به نظر می رسید اما چون دوستش داشتم نمی خواستم این فرصت را از دست بدهم هر چند طلاق و جدایی به نظر من از ادامه این نوع زندگی بهتر بود
لبخند اشک الودی تحویلش دادم و گفتم من فکرهایم را کرده ام هر جا بروی و هر طور بخواهی خواهم بود تشکر می کنم از اینکه فکر طلاق را از سرت دور کردی
لحظه ای نگاهش در نگاهم ثابت ماند بعد نفس عمیقی کشید و وقتی که مرا اماده رفتن دید گفت به مادرت بگو به فکر خانه ای برای خودش باشد اینجا را در اسرع وقت زیر قیمت خواهم فروخت
چه کسی گفته باید خوشحال باشم مگر چه اتفاق خوبی در زندگی من افتاده بود
چه می گویی در مقایسه با شب پیش من امروز خیلی خوشبخت بودم
مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
با افتخار گفتم قبول کرد
sorna
02-06-2012, 12:54 PM
مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری
حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود
مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود
معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد
نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود
ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود
مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد
روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم
وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است
ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم
عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود
مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی
مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم
دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید
با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم
خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد
وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است
sorna
02-06-2012, 12:55 PM
ماندانا پس چرا نمی ایی
خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
چی درست می کنی
ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند
پرسیدم گوجه ندارید
هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید
کجا رفته بودی
صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی
sorna
02-06-2012, 12:55 PM
فهمیدی."اشكم سرازير شده بود ." بله فهميدم." بعد حسرت آميز به گوجه فرنگيها چشم دوختم." حالا برو گمشو نمي خواهم ببينمت."نگاهي پر درد به مارجان و ننه ملوك انداختم و بعد دوان دوان به سمت خانه رفتم.به چه حقي در مقابل آن دو نفر اين گونه با من صحبت كرد؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ رفتم تا برايش گوجه فرنگي بخرم. با صداي باز شدن در سرم را از روي تخت برداشتم و به طرف در برگشتم . نگاهش همچنان غضبناك بود." زود باش دست و رويت را بشور موقع ناهار است." از جا بلند شدم و روبه رويش ايستادم . ديگر گريه نمي كردم آرام گفتم:"من كه كار بدي نكرده بودم.فكر كردم گوجه ندارند خوب من كه زبان شما را نمي فهمم . چه ميدانستم.." با بي حوصلگي گفت:" نمي خواهد براي من توضيح بدهي . باغ ما خياي بزرگ است. با كمك ننه ملوك و مارجان يكگوشه از زمين را شخم بزن وگوجه و بادمجان و سيب زميني و پياز بكار."در مقابل حيرت من افزود:"فكر مي كني شدني نيست . ازهمين فردا بايد شروع كني البته مارجان فقط مي تواند كمكت كند." آه از نهادم بر آمد . همين را كم داشتم كه صيفي جات بكارم.
دست و رويم را شستم . وقتي از اتاق بيرون رفتم پرسيد:" ماندانا ناهار چي داريم؟" به پشتي لم داده و نگاهش به من بود .
"ننه ملوك بادمجان شكم پر درست كرده است." با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" خوي تو چي درست كرده اي؟" كمي گيج گفتم:"مگر من بايد ناهار درست كنم . فكر كردم با ننه ملوك و مارجان غذا مي خوريم مثل دفعه قبل." از جا بلند شد و عصباني گفت": آنوقت تو اينجا مهمان بودي اما حالا نيستي . بايد ياد بگيري كه چطور مستقل زندگي كني ... فهميدي؟" وقتي فهميد به اندازه كافي مرا ترسانده آرام شد و دوباره روي زمين نشست."تخم مرغ كه داريم نيمرو درست كن." من كه دنبال فرصتي براي فرار بودم با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم . سفره را پهن كردم و به انتظارش نشستم . نگاهي به نان ها انداختو گفت:" اين كه بيات شده است يادت باشد از همين امروز طريقه پخت نان تنوري را ياد بگيري ." لقمه اي نان و تخم مرغ قروت دادم.احساس كردم نياز مبرمي به /اب ئارم و چون آب روي سفره نبود با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. يك ليوان آب را سركشيدم.تازه نفسم سر جاي خودش برگشت.وقتي برگشتم نگاهي به پارچ و ليوان انداخت و گفت:" تا همه چيز را سر رفته نچيدي پاي سفره نشين."از آن همه عيب و ايرادي كه از كارهايم مي گرفت عصبي شده بودم اما همه را به خاطر سپردم . پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و ظرفه را شستم. همانجا روي زمين چزتي زد . نگاهش كردم . خوا بود . زيبا و جذاب.خدايا اين مرد خوش قيافه و مغرور شوهر من بود اما من حق ندارم از گرماي پر مهر تنش بهره مند شوم و سر بر آغوش مردانه اش بگذارم.و احساس آرامش و امنيت كنم. حق نداشتم از لب هاي خوش تركيبش حرفهاي محبت آميز و عاشقانه بشنوم . به آرامي به طرفش رفتم . كنارش نشستم و موهاي پريشان روي پيشاني اش را پس زدم. دلم مي خواست بر سيماي مردانه و مغرورش بوسه اي بزنم . اين هوس شيرين وادارم كرد كه فرصت را از دست ندهم . خم شدم و به آرامي لب هايم را به گونه اش نزديك كردم .
هنوز لبم به پوست لطيف صورتش نرسيده بود كه ديده از هم گشود . شرمگين و وحشت زده خودم را كنار كشيدم . با شگفتي نگاهم كرد .. چاره اي جز فرار نديدم و به اتاقم رفتم و در را محكم پشت سرم بستم . قلب بي امام مي تپيد ... خنده دار بود مثلا زن و شوهر بوديم و من از بابت قصد بوسيدن او اينطور شرمزده شده بودم .با ياد نگاه پر از حيرتش آرام آرام به خواب رفتم
sorna
02-06-2012, 12:56 PM
بيلچه دسته بلندي كه مارجان به آن "بلو" مي گفت در دستم بود . روي خطي كه مارجان نشانم مي داد زمين را كندم. البته زمين سفت و سخت نبود و احتياجي به زور آزمايي نداشت . يك ساعت از شروع كارم مي گذشت . اگر چه خسته به نظر مي رسيدم و بازوانم درد مي كرد اما پيشرفت كار به قدري لذت بخش بود كه دلم مي خواست تماما باغ را زير و رو كنم.
پنج رديف بيست متري را تمام كردم و سنگ و كلوخ ها را گوشه اي ريخته بودم . مارجان گفت براي امروز كافي است.براي استراحت به خانه برگشتيم. وقتي فريبرز برگشت سري به باغ زد و كار من را ارزيابي كرد . اگرچه رضايتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب مي شناختم . ننه ملوك ناهار ترشي اسفناج درست كرده بود . من با دقت همه چيز را زير نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست كرده بودند اما برنج دمي مارجان خيلي خوشمزه بود . پس از ناهار براي اينكه طرز تهيه آن را فراموش نكنم در دفترچه يادداشت روزانه آن را نوشتم . فريبرز نگاهي به دفترچه انداخت . لبخند محوي روز لبانش نشست اما هيچ اظهار نظري نكرد.
روز بعد در رديف هاي كنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگي و بادمجان كاشتيم. به توصيه فريبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .
مارجان به زبان محلي چيزي گفت . فهميدم مي گويد بقيه كار را بگذار براي عصر . ساعت يازده بود و بايد غذاي تازه اي را ياد مي گرفتم . ننه ملوك اشكنه مي پخت . سيب زميني ها را برايش پوست كندم . او ضمن كار برايم توضيح هم ميداد كه متاسفانه نمي فهميدم چه مي گويد . اشكنه غذاي خيلي سختي نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعي زير درت گردو ناهار خورديم.
فريبرز صبح زود از خانه بيرون ميرفت و موقع ناهار برميگشت . خيلي كم با من حرف ميزد فقط پاسخ پرسشهايم را ميداد . وقتي از خريد زمين ده هزار هكتاري اش صحبت مي كرد چهره ننه ملوك لحظه به لحظه شاداب تر به نظر مي رسيد! فريبرز هيچوقت با من به زبان خودش صحبت نمي كرد . هميشه فارسي حرف مي زد . نمي دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگيري نمي كرد . وقتي از گرماي هوا كاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به كندن زمين مشغول شدم . آفتاب كه غروب كرد عرق ريزان روي چمنها نشستم و نفسي تازه كردم . نگاهي به رديفهاي كاشده انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم . باورم نمي شد با دستهاي خودم كشت كنم . فكر كردم اگر مادر اينجا بود چه واكنشي نشان ميداد . يا اگر آرميني مي ديد چه ؟لابد از اينكه فريبرز او را به عنوان همسر انتخاب نكرده بود خدا را شكر مي كرد .
پس از پايان كار به خانه برگشيم . حمام گرم و من با حوله و يك دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خيلي سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم . فريبرز در اتاقش بود و اهميتي به رفت و آمد من نشان نداد .
روي تخت نشستم و فكر كردم . چقدر شيوه زندگي ام با قبل فرق كرده است . كجا فكرش را مي كردم كه روي زمين را شخم بزنم و كشت كنم ؟ يعني راستي اين من بودم و فريبرز همان دبير خوش پوش و خوش قيافه بود كه تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت كلاس او لحظه شماري ميكردند ؟ چقدر همه چيز عوض شده بود . آه مادر دلم برايت تنگ شده است . كاش مي توانستيم يادي از هم كنيم.
sorna
02-06-2012, 12:56 PM
شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند
sorna
02-06-2012, 12:57 PM
گاهي هوا شرجي مي شد و گاهي يك باران از دماي هوا كم مي كرد . بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان به بار نشسته و سير و پياز ها هم سبز شده بودند . بوته هاي سيب زميني هم چيزي تا برداشت فاصله نداشت. سبزيها فوق العاده خوب از آب در آمده بودند . هر روز براي ناهار سبدي سبزي تازه مي چيدم . فريبرز هر زوز كه سر سفره سبزي تازه مي ديد نگاهي به من مي انداخت و براي تشويق و تشكر از من تربچه سرخ كوچكي را بر مي داشت و به دهان مي گذاشت .( مسخره...)
پاييز از راه رسيد و درختان رفته رفته رنگ آميزي شدند . از ننه ملوك ياد گرفتم چطور مرباهاي مختلف درست كنم .
همراه مارجان با سطلي در دست از ميان كوچه باغها گذشتيم . مارجان از بوته هاي خاردار تمشك مي چيد و من هم به تبعيت از او تمشك ها را از بوته ها جدا مي كردم و در سطل مي ريختم . مارجان در حين چيدن برايم حرف مي زد . ديگر زبن محلي برايم نامفهوم نبود و كم و بيش حرفهايش را مي فهميدم اما نمي توانستم خودم به زبان آنها صحبت كنم.
" دقت كن تمشك هاي رسيده را بچيني ...ببين اين يكي چقدر درشت است! سطل من پر شده است بيا سطل تو را هم پر كنم . راستي كار خوبي نكردي بدون اجازه با من آمدي ... فريبرز عصباني مي شود."
دو سه دانه تمشك به دهان گذاشتم و از طعم شيرين آنها لذت بردم و گفتم:" نه ناراحت نمي شود چون ب تو آمده ام بيرون." با ديدن اسب سواري كه به سويمان مي آمد هر دو دست و پايمان را گم كرديم . با نزدك شدن اسب سوار هر دو با تعجب نگاهي به يكديگر انداختيم . اسب سوار كسي نبود جز فريبرز ! نگاه غضبناكش زهره مارجان را تركاند و بعد مو بر تن من سيخ كرد. " كي بهت اجازه داده براي چيدن تمشك دنبال مارجان را بيفتي؟"
مزه تمشكها در دهانم زهر شد . گفتم:" شما نبوديد تا اجازه بگيرم." بي اهميت به حرفهي من با فرياد بلندي مارجان را توبيخ كرد." مگر بهت نگفته بودم بي اجازه من هيچ جا نمي رويد." وقتي مارجان سرش را پايين انداخت و لبش را به دندان گزيد دلم برايش سوخت. " مارجان تقصيري نداشت من اصرار كردم..." از ترس نگاه خشم آلودش به حرفهايم ادامه ندادم . رو به مارجان گفت:" ننه ملوك باهات كار داشت بهتر است زودتر بروي!"
مارجان سطل تمشك را در دست گرفت و پ به فرار گذاشت . فريبرز از اسب پايين آمد افسار اسب را در دست گرفت رو به من با لحن خشكي گفت:" بهتر است خشكت نزند راه بيفت." زير چشمي نگاهش كردم و همگام با او راه افتادم . وقتي چهره اش ارام تر به نظر رسيد به خودم جرات دادم و گفتم :" چرا از بيرون آمدن من تا اين حد بدتان مي آيد؟"
" براي اينك دلم نمي خواد برايت خواستگار پيدا شود ." از حركت ايستادم و با بهت نگاهش كردم ." خواستگار؟"
در آن لحظه هر دو رو در روي هم ايستاده بوديم . لبخندي زد و گفت:" آره چون من به كسي نگفتم ما با هم ازدواج كرده ايم." شگفتي ام مضاعف شد و پرسيدم:" چرا ؟"
چشم در چشمم دوخت و گفت:" براي اينكه آنوقت بايد يك زندگي عادي را پيش بگيريم... خنده دار اينكه بچه دار هم بشويم."
صدايم را شنيدم كه بي اراده پرسيدم :" پس به آنها چه گفتيد؟" " گفتم پدر و مادرت را از دست دادي چون كسي را نداشتي با خودم آورمت اينجا اما قصد ازدواج با تو را ندارم."
احساس كردم براي راه رفتن پاهايم سست شده است . آه كوتاهي كشيدم و خيره به چشمان مغرورش فكر كردم چه خيالي در سر دارد. " پس يعني تا آخر عمر كسي نبايد بفهمد كه ...كه...ما با هم..."
خيلي قاطع گفت:" از نظر من ازدواج ما يك موضوع منتفي شده است . حالا لازم نيست قاضي و دادگاه حكم طلاق مار ا صادر كند. جدايي فقط به معني دور شدن نيست بلكه به معني از هم رها شدن هم هست . من به كلي از و دل كندم... طلاق عاطفي تلخ تر از طلاق دادگاهي است."
اينها را گفت و با چند گام از من فاصله گرفت . من همچون موجودي مسخ شده بي حركت ايستاده بودم . حتي پلك هم نمي زدم . چه خوش خيال و ساده بودم كه فكر مي كردم مي توانم روزي دلش را نرم كنم و به سمت خود بكشانم . او براي هميشه از من دل بريده است . حتي حاضر نيست مرا به عنوان همسرش به ديگران معرفي كند . آه خدايا! من چه قدر بدبختم!
" چرا ماتت برد بيا." مي رفتم و پاهايم را به دنبال خودم مي كشيدم . هنوز گيج بودم و حال خودم را نمي فهميدم . دو بار نزديك بودبخورم زمين.
" حواست كجاست اين چه وضع راه رفتن است؟" چرا طلاق نگرفتم؟
" ماندانا كجايي مواظب چاله ها باش ."
او هيچ وقت نظرشه نسبه به من عوض نمي شود . كاش طلاق مي گرفتم.
" ماندانا ببين چي كار كردي تمام لباسهايت گلي شد."
نگاهي به سر و وضع خودم انداختم و بعد با نفرت به چاله پر از آب گل آلود چشم دوختم . لحنش هم عتاب آلود بود هم دلسوزانه . " مهم نيست برويم خانه عوضش كن . وقتي راه مي روي جلوي پايت را نگاه كن."
نفهميدم چطور خودم را تا خانه رساندم . لباسم را عوض كردم و روي تخت ولو شدم . فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. بعد گريه كردم و ناله كردم و سردرد گرفتم.
مادر ! كاش با هم مي مانديم كاش نمي رفتي و من نمي آمدم اينجا كاش طلاق مي گرفتم كاش ... مادر ... مادر ...كاش!
مدتي گذشت و به اين نتيجه رسيدم گريه هيچ فايده اي ندارد . بايد تسليم زندگي مي شدم . شايد خدا خواست تاوان گناهم را اين گونه پس بدهم . فريبرز را دوست داشتم و سعي كردم فكر كنم هنوز دبير و شگرد هستيم. آري بايد روابطمان را در همين حد نگه مي داشتيم
sorna
02-06-2012, 12:57 PM
وقتي دختر هاي همسن خودم را ديدم كه با روپوش دسته دسته به طرف مدرسه مي رفتند دلم مي خواست من يكي از انان بودم و به جاي نشستن روي سبزه ها و عصه خوردن روي نيمكت مي نشستم و درس مي خواندم . شاليها جمع شده بودند و سير و پياز پر محصول از آب در آمده بودند . فريبرز فكر تدريس را براي هميشه از سرش بيرون كرده بود چون از ديدن بچه مدرسه اي ها نگاهش پر حسرت نمي شد و آه نمي كشيد . همه چيز خيلي سريع عوض شده بود . دلم براي خواندواده ام تنگ شده بود . گاهي كه باران مي باريد و رعد و برق مي زد با ديدن اشباح و خوابهاي آشفته جيغ مي كشيدم و خودم را به در و ديوار مي زدم .
هواي هميشه باراني شمال را دوست داشتم چون فريبرز مجبور بود در خانه بماند و جايي نرود . وقتي در خانه بود گوشه اي مي نشست و به من زل مي زد من با خوشحالي در روزهي باراني برايش يك غذاي شمالي خوشمزه درست مي كردم .
پرتقالها رسيده بودند . فريبرز از من خواست همراه مارجان و كارگرها پرتقال بچينم . يك روز سرد زمستاني بود . خودش هم لباس گرم پوشيده بود و كار مي كرد . نمي دانم جرا با وجود اين همه كارگر باز ما مجبور بوديم كار كنيم .پرتقال چيدن كار سختي بود . بايد از نردبان بالا مي رفتيم تا به شاخه بلد درخت برسيم و بعد از ميان تيغ ها پرتقال را بچينيم . چندين بار تيغ به دستم فرو رفت .
عمه كبوتر زخم زبان مي زد. " آخر تو را چه به پرتقال چيدن ! معلوم نيست پرتقال مي چيني با تيغ ها را ..." فريبرز در پاسخ او گفت:" همه از اول بلد نيستند كاري را انجام دهند بلد مي شوند!" عمه كبوتر دماغش را بالا كشيد و گفت:" مارجان را نگاه كن چالاك و با عرضه اس." بعد كلي قربان قد و بالايش مي رفت و مارجان تا بنا گوش سرخ مي شد.
عمه كبوتر شگردش اين بود كه مارجان را هميشه به رخ من و فريبرز بكشد اما مارجان زياد از تعريف هاي عمه اش خوشش نمي آمد و يك جوري تو ذوق عمه اش مي زد . من و مارجان خيلي به يكديگر عادت كرده بوديم . او بر خلاف شناخت قبلي ام دختر بي ريا و ساده اي بود و كم كم رولبطش با من گرم و صميمي تر شد.
وقتي سال تحويل شد در خلوت نشستم و ساعتي اشك ريختم . فريبرز مقابل تنگ ماهي نشست و به آن زل زد . مارجان و ننه ملوك در فكر تدارك شام بودند كه لابد مثل سال پيش سبز پلو ماهي شكم پر بود .
با شنيدن صداي در زود اشكهايم را پاك كردم . فريبرز به آرامي به طرفم آمد و نگاهي عميق به چهره ام انداخت و گفت:" گريه مي كردي؟" دماغم را بالا كشيدم . " بلند شو از اتاق بيا بيرون دوست داذم شام عيد دست پخت تو باشد."
نگاهش كردم و نگفتم كه من هم دوست داشتم شب عيد كنار خانواده ام باشم . " فريبرز من طاقت اين زندگي را ندارم شايد باورت نشود كه چقدر اين زندگي برايم سخت ... خواهش مي كنم كاري بكن." نگاهي بي تفاوت به من انداخت و بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و من فهميدم نبايد منتظر هيچ تغيير و تحولي از جانب او باشم.
زمان مي گذشت و همه چيز برخلاف آرزوهاي من پيش مي رفت . تيم جار سبز شده بود . ( تيم جار : جايي كه تخم نشا را در آنج پرورش مي دهند و براي كاشتن در زمين آماده مي كنن.) و كارگرها مشغول جمع كردن بودند . اين بار بر خلاف سال گذشته چكمه ساق بلندي به پا كردم و داخل زمين رفتم . مارجان و عمه كبوتر كنار من روي مرز نشسته بودند . ننه ملوك كه در طرف راست من نشسته بود در دسته كردن نشا ها استاد بود . در همان حال خطاب به عمه كبوتر گفت :" ديشب فريبرز در مورد ازدواج با مارجان با من صحبت كرد و از من خواست تا نظر مارجان را هم بپرسم ... خيلي هم اصرار دارد تا جمع كردن شالي مراسم عروسي برگزار شود..."
نشا ها يكي يكي از دستم افتاد . انگار زالو به قلبم چسبيده بود . آن را مي مكيد. زمين كارگرها دور سرم تاب خورد . همان جا روي زمين گل آلود نقش بر زمين شدم . صداهاي درهم و گنگ به گوشم مي رسيد ." بيچاره يك دفعه جني مي شود!"
مارجان برايم آب قند درست كرد . ننه ملوك توي صورتم آب پاشيد اما صداي فريبرز تاثيرش براي به هوش آمئن من بيشتر از آب فند بود ." چي شده ننه ملوك ! از عمه كبوتر شنيدم ماندانا يك دفعه غش كرده و افتاده توي گل." از ميان پلكهاي نيمه بازم چهره ي نگران او را ديدم . از خودم پرسيدم: ديگر چرا نگران حال من هستي؟ تو كه شب قبل از دختر ديگري خواستگاري كردي ... مگر نگفته بودي مارجان شرايط ازدواج با تو را ندارد ... پس حالا چرا...
وقتي با هم تنها شديم او رو به رويم نشست . سبزي چشمانش به من مي گفت همه چيز امكان پذير است . هر دو به يكديگر نگاه كرديم.
" چرا حالت بد شد؟" "براي اينكه ننه ملوك به عمه كبوتر گفت شما از مارجان خواستگاري كرديد."
" خوب اين غش كردن داشت ؟!"
" نداشت؟!" از اينكه درست شنيده بودم بغض كردم و اشك به ديده آوردم . او ... او چطور تا اين حد خونسرد بود؟ " دير يا زود اينكار را مي كردم."
" چرا مگر ما با هم ازدواج نكرديم ؟ پس چرا مي خواهي با مارجان ازدواج كني ؟"صدايم مي لرزيد بضغضم را به زور فرو دادم . از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . " مي خواهم با مارجان عروسي كنم و يك زندگي عدي را آغاز كنم (نامرد)زندگي كه هرگز با تو نمي توانم داشته باشم." بلند شدم و به سمتش رفتم و گتم:"چرا ... چرا به خاطر گذشته ام آينده ام را خراب مي كني ؟ من كه دوستت داشتم سعي كردم هماني باشم كه تو مي خواهي . پس چرا..پس چرا..."
به گريه افتادم . به طرفم برگشت . رنگ چهره اش تيره شده بود و حالت چشمانش عوض شده بود . " يادت رفته با من چه كردي ؟ من براي تو طعمه اي بيش نبودم . طعمه اي كه به وسيله آن خودت را از ننگ و بدنامي نجات بدهي! شب عروسيمان را به ياد مي آوري . به خاطر داري چطور مرا در خود شكستي ؟ اگر يادت رفته بگدار من ياد آوري كنم."
با صداي بلند داد كشيدم:" خواهش مي كنم بس كن . باشد ازدواج كن . حق من همين است . آره ! من يك بار اشتباه كردم و بايد چندين هزار بار تنبيه بشوم ولي شما هم يادتان باشد وقتي كسي با شهامت به اشتباشه اعتراف مي كند نبايد سركوبش كرد چون يك بار فريب خورده . شما حق داري من به شما بدكردم . پس شما چه فرقي با من مي كنيد ؟ چرا گناه گذشته مرا امروز تلافي ميكني؟ به خدا اين حق من نيست..."
بعد لبه تخت نشستم و هق هق گريه سر دادم . با لحن عصبي رو به من گفت:" فكر نكن با اين اشكها و حرفها مي توان مرا نرم كني . تو همان شب رحم و شفقت را از قلبم گرفتي . مي خواهم با تو همان كاري را بكنم كه با من كردي. من با مارجان ازدواج مي كنم هرچند اين ازدواج به نوعي تنبيه قلب منم هست كه ديگر اينقدر ساده و خوش باور نباشد" با سرعت از اتاق بيرون رفت و در را محكم پشت سرش خودش را بست . از آن روز تا روز عروسي در لاك خودم فرو رفتم .
شلهي جمع شد و مراسم خرمن كوبي به پايان رسيد . ننه ملوك جهاز مارجان را تهيه مي كرد و فريبرز سفارش گوشت و مرغ مي داد. من هم گاهي به كمك ننه ملوك مي رفتم . خنده دار بود كه در تهيه جهاز زن همسرم من هم سهم داشتم. مارجان سر از پا نمي شناخت . عمه كبوتر كيفش كوك بود . من و فريبرز مثل هميشه از نگاه هم در گريز بوديم.
" ماندانا اين ملحفه براي بستر حجله چطور است ؟"
" خوب است ننه ملوك خوب است ." و بعد آهسته قطرا اشكي از ديده فرو ريختم و در دل گفتم خيلي خوب است . از اين بهتر نمي شود . عروسي شوهرم است . چرا گريه مي كنم ؟ چرا نمي خندم ؟ خنده دار است !
" ماندانا فكر مي كني ابروهاي مارجان پيوسته بماند بهتر است يا وسط بروانش را بردارم."
" نمي دانم عمه كبوتر در هر دو صورت خوب است." بلند شدم و از نگاه پرغيظ عمه كبوتر گذشتم . سينه به سينه فريبرز جلوي در متوقف شدم .نگاهش نكردم . در دستش دسته گلي زيبا بود . " كجا مي رفتي مي خواهم اين دسته گل را برايم تزئين كني." با غيظ از كنارش رد شدم و خودم ا به باغ رساندم.
تمام خشم و غضبم را روي بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان و سير و پياز خالي كردم و در همين حين فرياد مي زدم:" باغ نمي خواهم ... برويد به جهنم ... برويد به جهنم."
نمي دانم مارجان كي از راه رسيد . محكم مرا در آغوش كشيد و گفت:" چه كار ميكني ماندانا ! به اين زبان بسته ها چه كار داري؟ بيا ... بيا برويم."
دستم را از مين بازوانش رهانيدم و نگاه پر كينه اي به چشمان مهربانش انداختم و گفتم:" ولم كن ! چه كار به من داري ؟ بگذار به حال خودم باشم."
با تعجب نگاهم كرد و بعد از كنرم رفت. عاجزانه نگاهي گذرا به بوته هاي لگد كوب شده انداختم و با عجز و پشيماني روي زمين نشستم و اشك ريختم.
چقدر براي اين زمين زحمت كشيده بودم . فريبرز مي خواهي عروسي كني ؟ پس من چي؟ من برايت به حساب نمي آيم؟ فريبرز ! به خدا قسم بامن بد كردي . دل من امروز كبود است . مي خواست رنگ باز كند اما تو له اش كردي ...
باشد عروسي كن !
عروسي كن !
ولي يادت باشد يادم مي ماند كه چطور مرا در گور آرزوهايم دفن كردي
sorna
02-06-2012, 12:57 PM
ماندانا میوه ها را شستی ریختی توی ابکش
بله ننه ملوک سبزیها هم تمام شدند
دستت درد نکند ننه جان انشاءالله عروسی خودت
عروسی خودم
ماندانا که باید عروس خودم شود
عمه کبوتر ریسه رفت و ننه ملوک از فرط خنده صورتش پر از چین و چروک شد با دیدن اسفندیار که نگاهش به من بود چندشم شد عمه کبوتر رو به فریبرز که تازه از راه رسیده بود با ذوق گفت به ننه ملوک گفتم که ماندانا عروس خودم است
فریبرز زیر چشمی به من نگاه کرد و من بی اعتنا روبرگرداندم
بیخود از این وعده ها به خود ندهید دختر عمه من قصد ازدواج ندارد
بله معلوم است که قصد ازدواج ندارد فقط مردها حق دارند چند زن بگیرند و جلوی چشم زنهایشان عروسی راه بیاندازند کی گفته مردها حق دارند چند زن بگیرند
ماندانا حواست کجاست
وسایلت را جمع کردی بیاوری اینجا
چی وسایل
فریبرز رفته بود و ننه ملوک نگاهش به من بود اره دیگر تمام وسایلت را جمع کن باید جهیزیه مارجان را در ان اتاق بچینند تو قرار است با من زندگی کنی
با شما اینجا اوه نه
از این خانه گلی با سقف چوبی اش که هر ان ممکن بود سر ادم بریزد با طاقچه های عریض و پنجره های کورش بدم می امد تمام دیوارها ترک برداشته بود هر چقدر جارو می زدی انگار نه انگار
ماندانا اسفندیار را ندیدی
من چه می د انم اسفندیار کجاست پسر شماست سراغش را از من می گیرید
وای چه بی ادب مگر من چه گفتم
بعد زد پشت دستش و لبش را ور کشید دوان دوان خودم را به ساختمان رساندم باید وسایلم را جمع می کردم مارجان کاسه ها و قابلمه ها را در قفسه ها می چید بی انکه از من چیزی بپرسد برایش توضیح دادم که باید وسایلم را جمع کنم باید پیش ننه ملوک زندگی کنم
لبخند زنان گفت اگر از ان خانه گلی خوشت نمی اید با فریبرز صحبت می کنم که همین جا...
به طرف اتاقم رفتم نه لازم نیست
در حالی که لباسها و وسایل دیگرم را جمع و جور می کردم این چندمین جابجایی من در طول این مدت است این جا بمانم که چه شاهد زندگی عادی شما باشم و حسرت بخورم ان خانه گلی شاید ارامشش بیشتر از اینجا باشد
در باصدا باز شد با دیدن فریبرز حرکاتم در جمع کردن وسایلم رنگ غیظ و خشونت به خود گرفت
داری اتاق را تخلیه می کنی
اره دارم تخلیه می کنم نمی بینی
درچمدان را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم رفتنیها باید بروند
از جا برخاستم امد روبه رویم ایستاد صدایش گرفته بود غصه نخور برای تو هم شوهری پیدا می شود
از شوخی اش بغضم ترکید اما اجازه ندادم اشکهایم بریزد
به سر باغ بیچاره ات چه بلایی اوردی
حوصله اش را پیدا کنم دوباره از نو می سازمش
ماندانا
بله
در نگاهمان غم کهنه ای سوسو می زد احساس کردم او هم بغض کرده است چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت اشکم در امد مدتی تنها و به دور از هیاهوی عروسی روی تخت نشستم و گریستم خدا لعنتت کند بردیا ببین چه به روز من اوردی
وسایلم را در یکی از سه اتاق خانه گلی چیدم به اطرافم نگاه کردم اگر برق می رفت این خانه مثل گور می شد
چند بالش دور تا دور اتاق چیده شده بود که به عنوان پشتی استفاده می شد یک تخته فرش شش متری و یک موکت ابی فرش اتاق بود گوشه دیوار هم یک چوب لباسی بود و چند لباس و چادر از ان اویزان بود بخاری هیزمی هم گوشه راست اتاق قرار داشت مادر خدا را شکر که قرار نیست همدیگر را ببینیم والا با دیدن من در این اتاق حتما دق می کردی
تو اینجایی ماندانا بیا برویم سفره عقد را بچینیم عاقد بعد از ظهر می اید
باشد امدم
سفره منجوق دوزی شده سپیدی در هال پهن بود دور تا دور اتاق را با کاغذ کشی تزئین کرده بودند سفره عقددر خانه دست چپی عمه کبوتر بود
ماندانا به نظر تو چند تخم مرغ رنگی باید در سفره عقد گذاشت
نگاهی به تخم مرغهای رنگی در دست رخسار کردم و گفتم همه خوش رنگند
به سلما در چیدن میوه ها رد ظرف کمک کردم سه برگ پرتغال توی کاسه اب انداختم و جلوی اینه گذاشتم به یاد سفره عقد خودم افتادم قلبم به هم فشرده شد وقتی کار تمام شد به همراه دیگران از اتاق بیرون امدم
sorna
02-06-2012, 12:57 PM
ماندانا بیا دخترم بیا تا با سابیدن قند بر سر عروس و داماد بختت باز شود
فریبرز به سرفه افتاد چادر سپیدی بر سر انداخته بودم با صورتی سرخ و گلگون جای رخسار را گرفتم وقتی قندها را می ساییدم خیلی خودم را نگه داشتم که گریه ام نگیرد
گریه شگون نداردمراسم عقد شوهرم است نه فکر کن مراسم عقد پسر دایی ات است مارجان بله داد همه هورا کشیدند من به ارامی از اتاق بیرون رفتم که شاهد بله دادن فریبرز نباشم روی سبزه ها رودر روی باغ ویران شده خودم نشستم و به فکر فرو رفتم چرا بی صدا گریه می کنی تو باید داد و فریاد راه بیاندازی تا همه بفهمند با تو چه کار می کندهمان مرد مغرور همان که امروز داماد می شود اه فریبرز این حقش نبود تو به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفتی کاش می توانستم از اینجا بگریزم چطور می توانی بعد از این به چشمهای من بنگری به چشمهای من که به امید بخشایش چشمهای بی رحمت خشک شدند
ماندا خانم شما اینجایید
اسفندیار ماندا صدایم می کرد به طرفش برنگشتم ولی پرسیدم چه کارم دارید
همه منتظر شما هستند فریبرز گفته تا شما نیایید کیک را نمی برند
خواستم بگویم به درک نبرند این عقد و عروسی توی سرش خراب شود
اما نگفتم از جا برخاستم بی حس و ناتوان انگار تمام زور و توانم را از من گرفته بودند بسیار خوب برو بگو دارم می ایم
او رفت و من به ارامی دنبالش رفتم
رخسار کارد تزئین شده را به من داد و گفت ماندانا برقص و کارد را به طرف عروس و داماد ببر
چه می گوید رقصم نمی اید مگر عروسی ننه ام است که باید برقصم
فریبرز نگاهی به کارد و بعد نگاهی به من انداخت اسکناسی لای دستم گذاشت و کارد را از من گرفت اسکناس نو و تا نشده از لای انگشتانم لغزید و به زمین افتاد کیک برش خورد درست مثل قلب من
بعد از گرفتن عکسهای یادگاری همه عروس و داماد را تنها گذاشتند ومن جلوتر از همه
چندین دیگ بزرگ روی اتش هیزم در زمین برداشت شده بود چندین زن درشت اندام و کار بلد چادر به کمر بسته بودند و دور و بر دیگها می رخیدند وقتی از مقابل دیگها می گذاشتم به داخل هر یک سری کشیدم سه دیگ برنج و دو دیگ مرغ تدارک دیده بودند رخسار توضیح داد فسنجان درست می کنند در دو دیگ هم گوشت بریانی بار شده بود با تاریک شدن هوا لامپهای رنگین سر تا سر باغ روشن شد و چراغ امید قلب من خاموش شد
ساز و دهل جمعیت زیادی را دور خودش جمع کرده بود زنهای زیادی با لباسهای رنگی و در حالی که هر یک طبقی پر از برنج را که روی ان کله قند تزئین شده و یک بسته چای و روغن و میوه چیده شده بود بر سر داشتند و جلوی جمعیت عرض اندام می کردند و هر یک قصد داشتند جمعیت را متوجه طبق پر و رنگینش بکند به ردیف به طرف انباری می رفتند و طبق را تحویل می دادند چون تا به حال این مراسم را ندیده بودم برایم جالب بود چند نفر از جوانها در حال رقص محلی بودند و ند نفر در حال کشتی گرفتن چون هوا خوب بود مراسم در باغ برگزار می شد
جوان تر ها کار پذیرایی را به عهده گرفته بودند جلوی هر سه نفر یک طبق می گذاشتند شامل یک دیس برنج دو نوع خورشت سالا و برانی و سبزی بود دو سه نفر دیگر هم برای مهمانها اب می اوردند بعد از اقایان نوبت به خانمها رسید
همراه رخسار روی تخت نشسته بودیم و شام می خوردیم فرببرز کت و شلوار سرمه و پیراهن ابی روشن و کراوات البالویی به تم داشت با دیدنش قلبم تند تند زد و نگاهش بر من ثابت ماند و پرسید چیزی کم و کسر نداری
رخسار گفت همه چیز روبه راه است اقا داماد
خسته به نظر می رسی ماندانا
با زهم رخسار جواب داد ماندانا امشب حسابی زحمت کشیده از من هم بیشتر کار کرده خوب دیگر عروسی پسر دایی اش است و باید از خودش مایه بگذارد
فریبرز همچنان خیره نگاهم می کرد و با بغضی که در گلو داشتم نمی توانستم لقمه ام را پایین دهم رخسار چشمکی زد و گفت ماندانا امشب کلی خواستگار پیدا کرده بعد از عروسی باید پذیرایی خواستگارهای جورواجور باشی اقا داماد
فریبرز هنوز نگاهش به من بود خنده ای بغض الود کردم و گفتم شنیدی رخسار چه گفت یک عالمه خواستگار پیدا کردم
لبخند محزونی روی لبش نشست از این بابت خوشحالی
ظرف غذا را توی طبق گذاشتم و دوان دوان به طرف حوض اب رفتم هیچ کس ان دور و بر نبود اب را باز کردم و صورت خیس از اشکم را شستم دوباره قلبم تند می کوبید
او مقابلم ایستاده بود ارزوی چنین عروسی را برای خودمان در سر داشتم ...
هنوز بغضم به کلی فرو نشسته بود خوب به ارزویتان رسیدید
دستش را توی اب حوض فرو برد و با لحنی غمگین و نگاهی اندیشناک گفت ارزویم تو بودی سیبی توی حوض افتاد و اب به سرو صورتمان پاشید فریبرز نگاه نافذ و غمگینش را دوباره به نگاهم دوخت و کمی بعد رفت من ماندم و قلبی که در سینه پر پر می زد و صدایش که در گوشم پژواک می کرد ارزوی من تو بودی
خوب با پسر دایی ات خلوت کرده بودی ها
ولم کن رخسار بیا برویم کمک زنها ظرفها را بشوریم
مهمانها که با خوردن شام قوایی تازه پیدا کرده بوند دسته جمعی می رقصیدند پیرزنها که چادر به کمر بسته بودند با دستمال رنگی چرخ می خوردند پس از شستن ظرفها جوانها کار پذیرایی را با چای و میوه ادامه دادند ماندانا اگر این مراسم برای تو برگزار می شد چقدر عالی بود نه ان وقت همه به حالت غبطه می خوردند و تو چقدر به خودت می بالیدی
کمی ان طرف تر از حلقه مردها زنها دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند مارجان لباس قرمز رنگی به تن داشت و ارایش صورتش خیلی تند و غلیظ بود اگر ارمینا اینجا بود و او را می دید کلی متلک می انداخت و می گفت لپهای مارجان را با ماتیک قرمز کرده بودند و از بس به چشمانش سرمه زده بودند از هم باز نمی شد
عمه کبوتر دست روی دست من گذاشت و گفت حالا دست بزنید من و عروسم با هم برقصیم
هر چقدر سعی کردم دستانم را از دستانش در بیاورم بی فایده بود زور دستان قوی اش چند برابر من بود همه با دست زدن مرا تشویق به رقصیدن می کردند با لباس چین دار بلندی که بر تن داشتم که به قول رخسار جان می داد برای قر دادن ولی برای رقصیدن کم اورده بود من چرا باید برقصم مگر عروسی من است عروسی شوهرم است شما بودید می رقصیدید اگر شوهرتان را داماد ببینید می پرید و چشم عروس را در می اورید موهایش را چنگ می زنید و می کنید حالا انتظار دارید برقصم
شاباش شاباش خسیس نباش
شاباش شاباش بریز بپاش
یک صدا دست می زدند و اواز می خواندند عمه کبوتر و رخسار دستهایم را تکان می دادند و مرا دور خودشان می رقصاندند چند نفری پول به پایم ریختند
احساس کردم سرم گیج می رود زود خودم را کنار کشیدم
نوبت به مراسم حنابندان رسید یکی از نوعروسان فامیل عروس با قاشق حنا را روی اسکناس کف دست عروس می گذاشت بعد ان را می پیچید و لای جمعیت پرتاب می کرد از ان طرف هم یکی از تازه دامادها یا به عبارتی ساقدوش داماد همین کار را برای داماد انجام داد
عاقبت ساعت یک بعد از نیمه شب مراسم به اتمام رسید اقوام دور مجلس را ترک کرده بوند و همسایه ها و اقوام نزدیک ماندند تا کارهای مانده را روبه راه کنند دو سه نفر از خانمها هم برا ی ناهار فردا مرغ سرخ می کردند
من خسته و خواب الود به همراه رخسار خانه را جارو می کردیم بعد حیاط را از پوست پرتغال و سیب و شیرینی گاز زده و برنج تمیز کردیم مارجان هم لباسش را عوض کرد و ظرف می شست فریبرز را ندیدم اسفندیار می گفت سرش درد می کرده به اتاقش رفته
مارجان می خواست جارو را از دستم بگیرد بده به من تو خسته شدی ماندانا تمام روز را کار کردی برو بگیر بخواب فردا هم همین قدر کار داریم
نمی دانم چرا احساسم نسبت به مارجان عوض نشده بود نه از او متنفر بودم نه به او حسادت می کردم او قلبش پاک و پرمهر بود بیچاره او که خبر نداشت شوهرش زن دارد
sorna
02-06-2012, 12:58 PM
نه تو هم خسته ای فقط حیاط مانده است
او ارام نمی گرفت رفت سراغ دخترها تا در خشک کردن ظرفهای کمکشان کند دلم پیش فریبرز بودالان چه حالی داشت
نزدیک صبح بود که سرم را روی بالش نهادم رخسار ومارجان در دو طرفم دراز کشیده بودند رخسار در حالی که با موهایم بازی می کرد گفت ماندانا خیلی تو را دوست دارم نه به خاطر اینکه زیبایی یا از شهر امدی به خاطر اینکه خودت را نمی گیری خیلی زود با ادم می جوشی و خودمانی می شوی
مارجان دنباله حرفهای دختر عمه اش را گرفت و گفت ماندانا چه بخواهد چه نخواهد هر کسی را تحت تاثیر قرار می دهد از نظر شکل و قیافه هم کپی فریبرز است من هم ماندانا را دوست دارم از وقتی که او با ما زندگی می کند احساس می کنم همه چیزمان عوض شده
مختصر و مفید تشکر کردم رخسار دستم را گرفت و گفت بیا سه نفری به هم قول بدهیم که همیشه با هم دوست باشیم و به هم نارو نزنیم
مارجان هم دست دیگرم را گرفت و گفت همیشه مثل خواهر کنار هم باشیم و از هم کینه ای بدل نگیریم
هر دو دستهایم را همزمان فشار دادند گریه ام گرفت و گفتم من هم شما را دوست دارم قول می دهمم همیشه با شما بمانم و هیچ وقت نارو نزنم شما خیلی خوب هستید
سر در اغوش مارجان گریه سر دادم ان دو نفر فکر می کردند من به یاد پدر و مادر از دست داده ام گریه می کنم زیاد هم بیراه فکر نمی کردند من به یاد همه چیزهایی که از دست داده بودم گریه می کردم
افتاب هنوز طلوع نکرده بود که بیدارمان کردند با وجودی که دو ساعت بیشتر نخوابیده بودیم همان دو ساعت خستگی را از تنمان بیرون اورده بود
سفره را روی ایوان پهن کردیم که صبحانه بخوریم فریبرز سر و صورتش پف کرده بود معلوم بود دیشب اصلا نخوابیده است
سلام مرا بی پاسخ گذاشت و به نگاهی کوتاه اکتفا کردگونه های مارجان با دیدن فریبرز تا بناگوش سرخ شد فریبرز رو به روی من نشست ننه ملوک همراه یکی دو زن دیر نان تنوری درست کرده بودند سفره صبحانه مفصلی چیده بودند فریبرز گاهی به ظرف پنیر رنده شده خیره می شد گاهی نگاهش به نگاه من مات می شد
فقط یک استکان چای شیرین خورد و زودتر از همه از سر سفره بلند شد
ماندانا جان بیا این ظرف نان و پنیر را ببر برای فریبرز بچه ام خسته است اشتها ندارد
اگر چه دلم نمی خواست با او رودرو شوم اما سینی را برداشتم و به طرف او رفتم که روی تخت نشسته بود و به باغ ویران شده ام نگاه می کرد سینی را مقابلش گذاشتم انگار متوجه من نشده بود مسیر نگاهش را دنبال کردم و همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم به هیچی فکر نکنید مارجان دختر پاک و معصومی است به طور حتم زن زندگی ات می شود
نگاهش بی روح بود امروز مامور زخم زبان زدن به من هستی با لبخند شانه هایم را بالا انداختم با بی حوصلگی گفت نمی خواهد تظاهر به خوشحالی بکنی حالت را می فهمم
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم از کجا می دانی چه حالی دارم
برای اینکه من هم حس و حال تو را دارم
این بار نه از گوشه چشم که با تمام وجود به هم نگاه کردیم
صدای ساز و دهل می امد بوی غذاهای خوش طعم همه جا می پیچید و اشتهای ادم را باز می کرد داماد از حمام برگشته بود اصلاح کرده و مرتب خدای من چقدر با کت و شلوار سپید از همیشه برازنده تر به نظر می رسید
ننه ملوک با اسپند به استقبالش رفت همه به ترتیب بر سرش نقل می ریختند بعد از نهار مردم هدایای نقدی شان را تقدیم کردند لباس عروسی بر تن مارجان می لغزید موهایش را دور سرش جمع کرده بودند همین باعث شده بود گونه های گود رفته اش بیشتر نمایان شود
گوشه ای نشسته بودم و به رفتن عروس و داماد به حجله نگاه می کردم همه از کوچک و بزرگ پشت سرشان کف می زدند و اواز می خواندند هوا تاریک شده بود نتوانستم شام بخورم رخسار دستی روی شانه اما زد و کنارم نشست
کجایی خوشگله عروسی هم تمام شد می بینی همه رفتند فقط ما ماندیم حیاط را نگاه کن انگار قوم تاتار ریختند اینجا....
رخسار به جای حرف زدن بلند شو با ماندانا کمک کنید حیاط را جارو کنید
من و رخسار به روی هم لبخند زدیم
وقتی سر بر بالش گذاشتم انگار کامیون سنگینی از روی من رد شده بود ومن له شده بودم حتی نتوانستم به فریبرز و مارجان فکر کنم بیهوش شدم
sorna
02-06-2012, 12:58 PM
ازخواب که بیدار شدم ننه ملوک و عمه کبوتر کنار دیگی که روی اتش قل میخورد نشسته بودند وگفت وگو میکردند.سلام کردم و به طرف حوض رفتم و دست ورویم را شستم.نگاهم بی اختیار به سوی پنجره ی اتاق خواب عروسو داماد پرکشید از پشت پرده ی تور سایه ای را دیدم که بی شک کسی جز فریبرز نبود.
رخسار هم بیدار شده بود.پرسیدم:رخسار چی روی اتش قل می زند؟
رخسار ابی به دست و رویش پاشید. گوشه ی روسری اش و یقه ی پیراهنش هم خیسشده بود.بعد با زیر دامنش صورتش را خشک کرد وگفت:کاچی درست میکنند ما روز بعد از عروسی یعنی روز پاتختی رسم داریم کاچی بپزیم که به کاچی مخصوص عروسی معروف است خیلی هم خوشمزه است وطرفدار هم زیاد دارد.
روی تخت نشستم عطر خوشی به مشامم می رسید.ننه ملوک با ملاقه کاچی را در ظروف مخصوصی که عمه کبوتر به ترتیب جلو میبرد میریخت.من و رخسار هم سفره را پهن کردیم.هنوز نمی دانستم ان مایع غلیظ طلایی رنگ که رخسر می گفت کاچی است خوشمزه است یا نه.
با امدن اسفندیار و پدرش وخاله شوکت که خواهر ننه ملوک بود همه منتظر عروس وداماد شدند.نمیدانم چرا اینقدر دلم می تپید.
رخسار با ارنجش به پهلویم زد وگفت:عروس وداماد را نگاه کن!
وقتی همه به افتخار ورودشان کف می زدند من شرمگین وسر به زیر به گلهای رنگین سفره خیره شدم.مارجان چادر سپید سر کرده بود ولباس صورتی پوشیده بود.وقتی ارایشش پاک شده بود فرقی با گذشته اش نداشت.متوجه نگاه سنگین فریبرز شدم که روبروی من نشسته بود گونه هایم سرخ شدند.نمیدانم چرا بی جهت اعصابم خرد بود.کاچی خوشمزه بود اما من نتوانستم بیشتر از چند قاشق بخورم.
-ماندانا بخور کاچی قوت دارد.
-خوردم عمه کبوتر.
فریبرز لب به کاچی نزده بود.ساکت بود وارام چای مینوشید ان هم پشت سر هم تا جایی که به یاد اوردم هفتمین چایش را سر کشید.مارجان یک بشقاب پر کاچی خورد و دوباره بشقابش را به طرف ننه ملوک گرفت.رخسار سر به سر برادرش میگذاشت و ریز میخندید
sorna
02-06-2012, 12:58 PM
از جا بلند شدم و به طرف تخت رفتم. روی تخت نشسته بودم که عمه کبوتر صدا زد:بیا ماندانا جان بیا با اسفندیار سبد ظرفها را ببر توی اشپز خانه رخسار هم بعد از خوردن صبحانه اش به کمکت ماید.
نگاه پر اکراهی به اسفندیار انداختم که به انتظار من ایستاده بود. برگشتم و یک طرف سبد سنگین پر از ظرف را گرفتم.دسی بر طرف دیگر سبد چسبید.این دست را می شناختم.نگاه کوتاهی به سویش روانه کردم که عمه کبوتر با خنده گفت:نه تازه داماد!شما بنشین صبحانه ات را بخور!بگذار داماد اینده هم خودی نشان بدهد.
فریبرز بی اعتنا به حرفهای عمه کبوتر واصرار اسفندیار سبد را بلند کرد.سبد سنگین بود اما او تمام وزن سنگین سبد را به طرف خودش کشانده بود.وقتی سبد را روی زمین اشپز خانه گذاشتیم صاف در چشمان هم نگاه کردیم. اونگاهش دردمند وشرمگین بود ونمن نگاهم بی پروا ونافذ.دلم میخواست به نوعی عقده ی دلم را بیرون بریزم.
من شهممتش را داشتم وشب عروسی پرده از راز زندگی ام برداشتم شما چی؟نتوانستید راز زندگیتان را با مارجان در میان بگذارید نه؟
لحظه لحظه چهره اش رنگ می باخت. دستی به موهایش کشیدو با نگاهی پر استیصال نگاه حق به جانب مرا دنبال کرد.
با شنیدن صدای پا زودتر از اشپز خانه بیرون امدم.ننه ملوک و عمه کبوتر به اتاق حجله رفته بودند تا همه چیز را مورد بررسی قرار دهند.رخسار سفره را جمع می کرد و اسفندیار تکیه بر درخت گردو زده بود و به فکر فرو رفته بود.
کنار مارجان نشستم و به او تبریک گفتم.خجالت کشید وسرش را پایین انداخت.اشک در چشمانم جمع شده بود لبخند زدم واز کنارش گذشتم.
باران میبارید وبچه ها با چتر به طرف مدرسه پر میکشیدند.دیگر از باران خوشم نمی امد چون مجبور بودم توی اتاق پشت پنجرهبنشینم و انتظار بکشم.انتظار بیرون امدن فریبز از خانه ولی روزهای بارانی از خانه بیرون نمی امد.ننه ملوک لوبیا چیتی پاک می کرد. بعد از عروسی از فریبرزدور شده بودم. شام وناهار را من درست میکردم وننه ملوک میگفت دستپخت ت و از مارجان هم بهتر شده است اما چه فایده مارجان زن زندگی فریبرز بود.اما من چه؟
حوصله ام سر رفته ننه ملوک مارجان هم که از خانه اش بیرون نمی اید.
ننه ملوک لبخند زد وگفت:تازه عروس وداماد هستند نباید هم از خانه بزنند بیرون.تو هم اگر حوصله ات سر رفته بیا ولوبیا خیس کن.
راست میگفت اگر سرگرم کاری میشدم کمتر حوصله ام سر می رفت.پس از خیس کردن لوبیا جارو را برداشتم واتاق را جارو زدم.ن.ک جارو خورد به پای ننه ملوک ویک متر به هوا پرید وغر زد:دختر جان مواظب باش جارویت خورد به من.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی خوردن نوک جارو به او این هم عصبانیت وغر زدن داشت؟صدای فریبرز راشنیدم که گفت:ننه ملوک می ترسد که با خوردن نوک جارو به بدنش عمرش کم شود.
ننه ملوک دوباره غر زد:خوب کم میشود ننه دروغ که نیست.
نگاه مشتاقم را به چشمان فریبرز دوختم و بی اهمیت به اعتقادات خرافی ننه ملوک به رویش لبخند زدم.
-ننه ملوک مارجان با شما کار داشت گفت وقتی می روید نخ و سوزن هم با خودتان ببرید.
باشد ننه تو هم این ظرف ماست را با خودت ببر.عمه کبوتر برای شما فرستاده
sorna
02-06-2012, 12:58 PM
ننه ملوک فس فس کنان شیشه حاوی نخ وسوزن را برداشت و از خانه بیرون رفت.پس از رفتن اوفریبرزبا گستاخی گفت:تو چرا به ما سر نمیزنی؟
جارو کردن را تمام کردم وگفتم:شما چرا نمیگذارید زنتان یادی از دوستان قدیمی بکند؟
پوزخندی زد وگفت:متاسفانه مارجان از بغل من جم نمی خورد فقط منتظر است لب وا کنم واز او تقاضای چیزی کنم.
با غیظ گفتم:خوب اینکه خیلی خوب است. خوش به حال شما!وپشت پنجره ایستادم وگفتم:پس این باران کی میخواهد بند بیاید.
او ظرف ده کیلویی ماست را برداشت وبا گفتن کاری نداری اعلام رفتن کرد.با بغض وخشم به طرفش برگشتم.خواستم بگویم بیشتر بمان من هم باید سهمی از با تو بودن داشته باشم اما بی فایده بود.او مثل دندانی پوسیده برای همیشه مرا از ریشه کنده و دور انداخته بود.وقتی رفت تا چند دقیقه خیره به جای خالی اش اشک ریختم.
دلم هوای مادر کرده بود.نمی دانستمدر چه حالی است و چه کاری میکندباران هنوز میبارید چقدر از هوای بارانیو ابری دلم میگرفت.پس این خورشید کجا رفته؟چرا در نمی اید؟دلم پوسید بس که توی خانه ماندم.
خیره به قطره های درشت باران پاییزی به یاد خاطره ای دل انگیز اهست تکرار کردم:
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز
نمیخواند
یکی را دوست میدارم...
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
بر گردن کودکی اویخت
تا او را بخنداند
یکی را دوست میدارم..
یکی را دوست....
sorna
02-06-2012, 12:59 PM
عمه کبوتر اخرین بار باشد که به عنوان خواستگار به اینجا می ایید.ماندانا نیامده اینجا شوهر کنی فهمیدی؟
ننه ملوک سعی داشت پادرمیانی کند.چرا ناراحت میشوی پسرم؟خوب در خانه ای که دختر دم بخت باشد محال است خواستگاری پیدا نشود. ماندانا جوان است زیباست.اسفندیار هم که جوان خوبی است و از بچگی با هم بزرگ شدید بگذار ببینم جواب خود ماندانا چیست؟
فریبرز با چهره ای برافروخته وگلگون فریاد زد:لازم نکرده!همین که گفتم ماندانا شو هر نمیکند...والسلام.
نگاه ولحنش به قدری تحکم امیز بود که همه خاموش وبی صدا نگاهی بین همدیگر رد وبدل میکردند.اسفندیار ناراحت وخشمگین از اتاق بیرون رفت.فریبرز زیر چشمی نگاهش به من بود.مارجان استکانهای خالی را از جلوی مهمانهجمع کرد.عمهکبوتر کمی این پا و ان با کرد بعد رو به من با لحنی ارام پرسید: نظر خودت چیست ماندان؟
نگاهی به فریبرز انداختم و با لبخندی محزون گفتم:نظر من هم همین است روی حرف پسر دایی ام حرف نمیزنم.من قصد ازدواج ندارم.
گلویم در هم فشرده شدو صدا به زحمت از ان در می امد.فریبرز نفس اسوده ای کشید و با نگاهی به معنای رفع زحمت کنید خواستگاران را ترغیب به رفتن کرد.عمه کبوتر عصبانی و دلخور از جا برخاست.چادرش را پشت کمرش گره زد وگفت:باشد. من که میدانم چه کسی را زیر سر داری فریبرز ولی باید بگویم پسر کربلایی حسن سرش به تنس نمی ارزد. بیخودی این طفل معصوم را جلوی گرگ نیانداز.
فریبرز با پوزخند گفت:پسر کربلایی حسن اگر جرات دارد پا پیش بگذارد تا قلم پایش را خرد کنم.
پس از رفتن مهمانانننه ملوک کلی با فریبرز بحث کرد اینکه پای خواستگار را از خانه نباید برید دختر دم بخت باید شوهر کند وگرنه کم کم دیگر خواستگار برایش پیدا نمیشود و....
فریبرز از خانه بیرون زد.لابد خیلی برایش سخت بود که برای همسرش خواستگار پیدا شده است. حقش بود.چطور توانست جلوی چشمان من عروسی راه بیاندازد؟اصلا باید میگفتم می خواهم عروسی کنم تا دلش بسوزد.
مارجان به روی من که کنج اتاق نشسته بودم لبخند زد وگفت:فریبرز حق دارد اسفندیار لایق تو نیست
sorna
02-06-2012, 12:59 PM
از سادگی مارجان خوشم امد بغلش کردم وبوسیدمش.پس کی لیاقت مرا دارد مارجان؟
خندید و گفت:یکی مثل فریبرز. البته من هم لیاقت فریبرز را نداشتم.هنوز هم باور نمیکنم که با من ازدواج کرده است.
نیشگونی از صورت استخوانی اش گرفتم وگفتم:این طوری حرف نزن تو دختر خوبی هستی فریبرز باید از خدایش باشد که...
مارجان چرا پولور مشکی ام را نشسته ای؟مگر نگفته بودم که...
با دیدن من و مارجان که دراغوش هم بودیم به حرفهایش ادامه نداد.مارجان با ترس گفت:ای وای! ببخشید یادم رفت.همین الان میشورمش.بعد زیر گوشم اهسته گفت:از پوشیدن این پولور سیر نمیشود شب باید بشورمش تا صبح بتواند بپوشد.
پس از اینکه مارجان رفت نگاهی به فریبرز انداختم ولبخند زنان گفتم: چرا خواستگارم را رد میکنید؟ترشیده می شوم روی دستتان میمانم ها!
از شوخی ام خوشش نیامد سگرمه هایش در هم رفت وگفت:بهتر است با من از این شوخی ها نکنی!چون حال وحوصله اش را ندارم.
خوب کاری کردی به اسفندیار جواب رد دادی!هی بهش گفتم برادر جان ماندانا برایت تره هم خرد نمیکند اما مگر گوش داد اسفندیار باید با یکی مثل خودش ازدواج کند نه گلی مثل تو...
وای رخسار!یک جور حرف میزنی انگار اسفندیار برادرت نیست.
مارجان سینی چای را جلویمان گذاشت وگفت:رخسار حرف حق را میزندتو لیاقتت بیشتر از این حرفهاست.
از لطف ومهربانی هر دو تشکر کردم.
در مدت کوتاهی سه چهار تا خواستگار پا پیش گذاشتند که ننه ملوک از ترس الم شنگه ی فریبرز همه را جواب کرد.
مارجان چند بار حالش به هم خورده بود وننه ملوککه گل از گلش شکفته بوداو را به دکتر برد.حیاط را جارو زدم و روی ایوان زیر افتاب دلچسب پاییز نشستم.اواخر اذر ماه بود دلم نمیخواست به این فکر کنم که چرا حال مارجان به خورد ننه ملوک خوشحال به نظر میرسید.باغ چنان مرا مسخ کرده بود که متوجه حضور فریبرز در کنارم نشدم.
به چی فکر میکنی ماندانا؟
به خودم امدم ام نگاهش نکردم .به پدر شدن توفکر می کنم.
دستش را روی دستم گذاشت.این نخستین تماس دستهایمان بعد از عروسی او بود.مثل یک دختر بچه ی نابالغ گر گرفتم.
از این بابت ناراحتی؟
گلویم می سوخت.
نه!شما می خواستید یک زندگی عادی داشته باشید از این بابت خوشحالم.
صورتم را بر گرداندم تا شاهد فروریختن اشکهایم نباشد.سرم را به طرف خودش برگرداند .اشکهایم را با نوک انگشتهایش پاک کرد و اهسته گفت:پس برای چی گریه میکنی؟
دیگر به هق هق افتاده بودم به سمت باغ دویدم تا روح سبز باغ خاطر پریشان مرا ارامش بخشد.
پس چرا گریه می کنم؟نمی فهمی؟نمیفهمی دوستت دارم ولی هر لحظه باید تو را متعلق به دیگری بدانم.نمی فهمی راه سختی را برای تنبیه من برگزیدی.آه چه زود گذشت ان روزها که در کنار هم بودیم.کاش مادر به این زودی از ورامین بر نمیگشت.کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمیکردی....
ننه ملوک ومارجان برگشتند.ننه ملوک از فرط خوشحالی چندین بار صورت مرا بوسید و گفت:ننه جان مانتانا.مارجان حامله است.مارجان حامله است.
بر گونه ی مثل لبو سرخ شده مارجان بوسه ای زدم و به او تبریک گفتم. فریبرز هیچ واکنشی نشان نداد.سوار ماشین شد و بیرون رفت.تا ظهر برنگشت.
ننه ملوک حرفهای دکتر را مو به مو برای من شرح داد.
دکتر گفت نباید زیاد کار کند بارسنگین بلند کند.گفته باید غذای مقوی بخورد تا از این لاغری در بیاید.راستی مانتانا تو باید برایش خواهری کنی و کمکش باشی.مارجان هم مثل تو کسی را ندارد.خدا پدر مادرت را بیامرزد.
به روی مارجان که نگاهم میکرد لبخند زدم.
از فردا تمام کارهای مارجان را من انجام میدادم حتی نمی گذاشتم تختوابش را مرتب کند.ملحفه صورتی را با حسرت روی تخت پهن میکردم وبر جای خواب فریبرز با اندوه دست میکشیدم و بوسه می زدم.در اتاق خوابشان کنار عکس کودکی خودش عکس کودکی مرا هم میخ کرده بود.شاید مارجان فکرش را هم نمیکرد که یکی از عکسها متعلق به دوران کودکی من باشد.
مارجان را کنار بخاری نشاندم و خانه را جارو زدم.یکی از غذاهای مورد علاقه ی فریبرز را درست کردم و یک غذای مقوی هم طبق برنامه ی غذایی دکتر برای مارجان درست کردم.
مارجان مبادا دست به ظرفها بزنی.خودم می ایم وظرفها را برایت می شورم...بگو جان ماندانا ظرفها را نمیشورم؟
اشک به دیده اورد وگفت:تو خیلی خوبی!از یک خواهر هم دلسوز تری بیشتر از این خجالتم نده.
دستی روی سرش کشیدم وگفتم:گریه نکن عزیزم!برای بچه خوب نیست . من باید بروم الان دیگر فریبرز پیدایش میشود.تو هم تا امدنش استراحت کن.
sorna
02-06-2012, 12:59 PM
بعد هم مي رفتم به كمك ننه ملوك. خانه جارو زده را دوبره جارو مي زدم و كمي ادويه و نك به غذا اضافه مي كردم. پس از ناهار و اطمينان از خواب نيمروزي فريبرز به خانه شان مي رفتم و ظرفهايشان را مي شستم . براي شب خوراك لوبيا يا آبگوشت بار مي گذاشتم و براي مارجان هم عصرانه فرني درست مي كردم.
مارجان هر روز تپل تر و گرد تر از قبل مي شد. در عرض يك ماه ده كيلو وزن اضافه كرد. تمام چالهاي گردن و صورتش پر شده بود . براي من كم و بيش خواستگار مي آمد و با مخالفت شديد فريبرز شكست خورده بر مي گشت.
با مارجان هررزو به راهپيمايي مي رفتيم چون دكتر گفته بود برايش خوب است . هررزو همراه رخسار و مارجان تا حاشيه جنگل انبوه پيش مي رفتيم و با خواندن شعر و اواز بر مي گشتيم.
دوباره درختان سبز شدند و شگوفه دادند و گلها چشم گشودند و به زندگي لبخند زدند. اين دومين سال نو پس از ازدواجم بود . فريبرز به عنوان عيدي به من يك چك داد . با ديدن رقم قابل توجه اش با چشمان فراخ گفتم:" با اين پول چه كار بايد بكنم؟" لبخند زد و گفت:" هر كاري كه دوست داري."
اما من هيچ كار خاصي در نظرم نبود. من كه هرروز كارهاي مارجان و ننه ملوك را انجام مي دادم . تمام لباسهايي را كه با خودم از تهران روزي به همراه زباله ها به آتش كشيدم و براي هميشه با گذشته ام خداحافظي كردم.مثل زنان دور و برم لباس مي پوشيدم و تا انجا كه مي شد به زبان خودشان صحبت مي كردم.
يك روز در زير زمين با ننه ملوك رب مي پختيم كه صداي مارجان را شنيدم كه مرا به كمك مي طلبيد. وقتي رفتم ديدم قصد داشت كپسولي پر را از انباري به خانه ببرد. كلي سرزنشش كردم." تو با اين حال و روزت مي خواست كپسول به اين سنگيني را بلند كني؟" " براي تو هم سنگين است بگذار كمكت كنم." زورم به كپسول نمي رسيد اما هرطور بود ان رابلند كردم و كشان كشان از پله ها بالا بردم . از شدت درد پهلوهايم لبم را به دندان گزيدم اما به روي خودم نياوردم . وقتي كپسول را برايش وصل كردم و با كپسول خالي از پله ها پايين رفتم از شدت درد نتوانستم فاصله كوتاه پله تا انباري را پيش بروم . زانويم سست شد و روي زمين افتادم . مارجان محكم به صورتش زد . " اي واي ! خدا مرگم بدهد . چي شده ماندانا؟"
در همان حل كه نفس نفس مي زدم گفتم:" چيزي نيست الان خوب مي شوم." اما هر كاري كردم نتوانستم كمرم را راست كنم . مارجان ننه ملوك را صدا زد . ننه ملوك و مارجان مرا به اتاقم بردند. كمرم به شدت درد مي كرد. ننه ملوك مارجان را سرزنش كرد و بعد هم مرا ." نگفتي يك دختر جوان چطور مي تواند كپسول بلند كند ؟ لابد نافت افتاده . فريبرز كجاست تا به دكتر برسانيمت." رخسار هم امده بود و يك قرص مسكن به خوردم داد. وقتي فريبرز آمد دلم لرزيد. " چي شده ؟ چرا گريه مي كني مارجان ! چيه رخسار!كسي جواب مرا نمي دهد ؟" مارجان بغضش تركيد و همه چيز را برايش شرح داد .
صداي فرياد فريبرز بلند شد." شما زنها هميشه خودسر و خودخواه هستيد !( چه پررو ! مرتيكه بي غيرت اصلا به زن حاملش كمك نمي كنه تازه غرم مي زنه . اه اه .) كي گفته كپسول را بلند كني؟" در ديده ي پر ملامتش نگراني و علاقه هم برق مي زد . با درخشش اين برق قوت گرفتم . كنارم نشست و گفت:" كمرت درد مي كند ." چشمانم را بستم و باز كردم. سرش را تكان داد و گفت:" دستي دستي خودت را به چه روزي انداختي . بيا ننه ملوك كمكش كنيد تا بگذارمش توي ماشين . بايد به دكتر نشانش بدهيم."
كمي بعد سوار ماشين شده بودم . يكريز مرا به باد انتقاد گرفته بود ." چرا به فكر خودت نيشتي؟ فكر كردي نمي دانم تمام كارهاي خانه را تو انجام مي دهي ؟ نمي گذاري مارجان دست به سياه و سپيد بزند . شده مثل بادكنك كه هر لحظه امكان دارد بتركد . حالا هم كه كپسول را بلند كرده اي . اگر نقصي پيدا كني چه ؟ من چه خاكي به سر خودم بريزم." من در لذت شيريني به سر مي بردم . دوست داشتم هرچه بيشتر سرزنشم كند . چون سرزنشش بوي عشق مي داد بوي علاقه مي داد.
" پولي كه به عنوان عيدي بهت دادم چه كار كردي؟ فكر كردي نمي دانم قرض دادي به سلما تا دار قالي به پا كند؟ چه قصدي از اين كارها داري ؟ مي خواهي مهر پشيماني را روي پيشاني ام پررنگ تر كني ؟ مي خواهي هر روز خدا به خودم لعنت بفرستم كه چرا...چرا...تو را از دست دادم؟"
فريبرز بغض كرده بود من هم همينطور.
دكتر پس از معاينه تاكيد كرد چند روز استراحت كنم و داروها را طبق دستور مصرف كنم.آمپولها را هم سر وقت تزريق كنم. تا چند روز در اتاق بستري بودم. اگر مارجان و رخسار و سلما تمام وقت كنارم نبودند از بيكاري دچار افسردگي مي شدم. پس از مصرف مرتب دارو ها عاقبت توانستم كمرم را صاف كنم و از بستر بيرون بيايم. فريبرز مرتب در خلوت به من هشدار مي داد كه به فكر سلامتي خودم باشم.
دوباره باغ را كندم و نشا گوجه فرنگي و بادمجان و پياز و سير و سيب زميني كاشتم . من اين زندگي را دوست داشتم و ديگر كمتر به ياد خانوده ام مي افتادم و در فراموشي اختياري به سر مي بردم. مارجان شكمش به قدري بالا آمده بود كه نمي توانست راه برود. عمه كبوتر مي گفت اگر ماندانا به مارجان نمي رسيد معلوم نبود چه بر سرش مي آمد.
اواخر ارديبهشت درد به سرغ مارجان آمد و او را روانه بيمارستان كرد. هيچ فكر نمي كردم هوويم زايمان كرده بلكه فكر مي كردم خواهرم فارغ شده است .
دخترش وقتي به دنيا آمد چهر كيلو نيم وزن داشت . گرد و تپل وبد و لپهايش سرخ بود . وقتي بچه را آوردند من و ننه ملوك لباس به او پوشانديم. به آرامي صورتش را بوسيدم و او را به طرف فريبرز بردم . در آن لحظه نه قصد نارحتي اش را داشتم و نه اينكه لخواهم او به حالم دل بسوزاند . گفتم:"مبارك باشد فريبرز خان! بچه اول اگر دختر باشد زندگي بركت پيدا مي كند . مي بيني چقدر خوشگل است شكل مادرش است . بغلش كن و به او خوشامد بگو."
فريبرز با نگاهش پر اشك نوزاد را از دست من گرفت و به گونه هايش فشرد . در آن لحظه فقط من مي دانستم فريبرز چرا گريه مي كند . حال عجيبي داشتم . مرجان كه مثل بادكننكي خالي از باد روي تخت افتاده بود دستم را فشرد و گفت:" از تو ممنونم ماندانا . خيلي به تو مديونم."
صورتش را بوسيدم و براي اينكه اشكهايم سرازير نشود از اتاق بيرون رفتم
sorna
02-06-2012, 12:59 PM
مراسم شب پنج را خیلی مفصل برگزار کردند.هرکس در مورد نام بچه نظری می داد.یکی می گفت عذرا نام مادر فریبرز را رویش بگذارید.یکی دیگر نامی مذهبی را مناسب میدید.نوبت من که رسید گونه اش را بوسیدم وبا خنده گفتم:چون فصل زیبای بهار به دنیا امده به نظر من بهار خیلی بهش می اید...البته انتخاب نام بچه حق پدر مادرش است.
بعد از من نوبت فریبرز رسید که نوزاد را در اغوش بگیرد.او هم نرم ولطیف بوسیدش وگفت:من بهار صدایش می زنم.
همه کف زدند و از اینکه نام انتخابی من مورد توجه فریبرز و مارجان قرار گرفت سر از پا نمی شناختم.
چهل روز پس از تولد بهار نوبت به وجین زمینها رسید.سرپرستی کارگرانرا من به عهده گرفتم چون مارجان نمیتوانست مثل سالهای گذشته خودش سر زمین بیاید.ننه ملوک هم ان روزها حال خوشی نداشت.
عمه کبوتر در حالی که از من عقب افتاده بود با خنده گفت:یادش به خیر!من هم وقتی دختر بودم این طوری چالاک در وجین ونشا از همه جلو می زدم.
عمه کبوتر یادش رفته بود دو سال پیش به همراه کارگران دیگر دستم انداخته بود ومارجان را به رخ من می کشید.یاد حرفهای شب گذشته فریبرز افتادم که از من خواسته بود فقط از دور مواظب کارگران باشم تا از زیر کار در نروند و من با سر سختی جلویش ایستادم وگفتم:من به میل خودم به زمین می روم و این کار را دوست دارم.
به مارجان کمک می کردم تا بچه اش را تر وخشک کند.در بچه داری خیلی بی تجربه بود و به راستی کمکهای به موقع من به دادش رسید.
به رخسار در شستن قالی هایش کمک می کردمو به سلما در رج زدن قالی.دلم می خواست به همه کمک کنم و به نوعی برای همه مثمر ثمر واقع شوم.
از خانه عمه کبوتر بر میگشتم که فریبرز جلویم را گرفت وگفت:کجا بودی؟
هنوز هم وقتی می دیدمش مثل ان وقتها دلم می تپید.
به رخسار و عمه کبور کمک می کردم.
با عصبانیت گفت:
چند بار بگویم دلم نمی خواهد به کسی کمک کنی!چرا به فکر خودت نیستی؟
sorna
02-06-2012, 01:00 PM
به رویش لبخند زدم وگفتم:مگر کمک کردن چه عیبی دارد؟
پریشان به نظر می رسید حتم داشتم مارجان ننه ملوک از حمام برنگشته اند که این گونه وسط حیاط به بازویم چسبیده بود.
ببین ماندانا!دلم میخواهد مثل گذشته بشوی به همان شکل که بودی همان ماندانایی که تعطیلات نوروزش را همراه پسر دایی دبیرش به شمال امده بود...
نمیفهمیدم چه می خواهد بگوید بنابراین منتظر ماندم تا بیشتر توضیح بدهد.
ببین من در شهر برایت خانه میگیرم.به همه میگویم تو بر میگردی پیش خواهرت اما تو می روی خانه ای که من برایت تهیه میکنم.قول می دهم گذشته ها را جبران کنم ...قول می دهم.
مدتی به هم چشم دوختیم.پیشنهادش بدین معنی بود که گذشته ها را فراموش کرده و میخواهد با من یک زندگی عادی را شروع کند.نمی دانم چرا خنده ام گرفت.دستهایش را پس زدم وگفتم:نمیتئانم قبول کنم .من این زندگی را همین طور که هست دوست دارم الان مدتهاست نه کابوس می بینم نه دچار تخیلات می شوم.چرا می خواهی دوباره همه چیز را از من بگیری؟بگذار همین که هستم بمانم.باور کن ماندانایی که الان همه می شناسند دوست داشتنی تر ومفید تر از ماندانای گذشته است.
در چشمانش سوسویی از اشک دیده می شد.
چرا نمی خواهی اشتباهاتم را جبران کنم؟
بغض الود ودرد مند نگاهش کردم وبا صدایی که می لرزید گفتم:برای اینکه من ومارجان قول دادیم که دوست باقی بمانیم وبه هم نارو نزنیم.انگاه از مقابلش گذشتم وخودم را به اتاقم رسانیدم.
دیر به یاد من افتادی فریبرز!حالا که تمام خواسته های قلبی ام را در گور ارزو ها یم کفن کردهام این صدا که بوی عشق می دهد مثل مر ثیه ای است بر مزار ارزو هایم...مرا به حال خود بگذار...مرا به حال خودم بگذار...دلت به حالم نسوزد من اینگونه راحتم ...راضی ام.
اواخر شهریور ننه ملوک قصد داشت خانه را گلکاری کند.من که سالهای گذشته شاهد این کار بودم خودم خاک مخصوص وپهن چهارپایان را با اب مخلوط می کردم وجوراب کهنه ای را به دستم می کردم و این خاک مخلوط شده را نرم روی تمام دیوارهای خانه کشیدم.
کارم یک روز تمام طول کشید. ننه ملوک نماز شب را خوانده بود که من هم از کارم فارغ شدم.
خسته نباشی ننه جان.خدا عمرت بدهد.خودم هم به این خوبی نمی توانستم گلکاری کنم.
وقتی دست ورویم را شستم وبه خانه برگشتم ننه ملوک رو به قبله دراز کشیده بود.صدایم زد ومرا کنارش طلبید.نمی دانم چرا صورتش به نظرم مهتابی می رسید.کنارش زانو زدم و با خنده گفتم:چیه ننه.شام نخورده دراز کشیدی
sorna
02-06-2012, 01:00 PM
دستم را میان دستان مرتعش و نا توانش فشرد وگفت:ننه حال خوشی ندارم مواظب مارجان و بهار باش.مثل یک خواهر همیشه در کنارش باش. خیالم از بابت مارجان راحت است چون خواهر خوبی مثل تو دارداما دلم به حال تو می سوزد.نمی دانم چرا فریبرز نمی گذارد تو شوهر کنی!
خندیدم و گفتم:ول کنید این حرفها را ننه جان!الان برایت از ان شامیها درست می کنم که دوست ارید.
بعد بی توجه به مخالفتهای او به طرف یخچال رفتم.یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم.وقتی به طرف ننه ملوک برگشتم او بی حرکت به گوشه ای خیره شده بود.صدایش زدم جوابم را نداد.چندین بار صدایش زدم اما بی فایده بود....سرم را به سرش چسباندم و با هق هق گریه چشمان بازش را بستم.
از دست دادن ننه ملوک از فقدان مادر بزرگ هم دردناک تر بود.او در لحظه ی مرگش نگران حال و روز من بود. چه راحت وسبکبال رو به قبله دراز کشیده بو و چه عاشقانه لحظه ی کوچکش را درک کرده بود.
وقتی ننه ملوک را به خاک سپردند تمام عقده ها وغم های کهنه ی دلم سر باز کرد.من با فریاد وناله همه را تحت تاثیر قرار دادم.این مردم چه می دانستند در دل من چه می گذرد؟چه می دانستند ننه ملوک تمام امید وارزو های از دست رفته ی مرا به من باز گردانده بود و دوباره همراه خودش در گور کفن کرده بود....رخسار شانه هایم را می مالید و دلداری ام می داد.
این قدر غصه نخور وگریه نکن!ننه ملوک عمر با عزتی داشت.
تنها چیز با ارزش ننه ملوک جانمازش بود که ان را به من دادند.از ان پس تمام نمازهای واجب را سر موقع می خواندم
sorna
02-06-2012, 01:00 PM
يك سال از فوت ننه ملوك مي گذشت . اگرچه بدون حضور او در تنهايي و سكوت دلگير خانه هميشه اشكم در مي آمد اما رفته رفته خودم را عادت دادم كه بايد مثل هميشه به پيش آمدهاي زندگي خو بگيرم . بهار راه افتاده بود و روي سبزه ها تاتي تاتي مي كرد .( چه بچه بد قدمي بود اين بهار...) به پيشنهاد فريبرز يك دار قالي كوجك در اتاق برپا كردم و ساعتهايي چند از روز را در سكوت به گره زدن رجهاي قالي مشغول بودم . هربار كه نيش چاقو دستم را زخمي مي كرد اشكم در مي آمد و بهانه هاي كهنه ام را با ريختن اشك تازه مي كردم .
" ماندانا تو استعدادت خيلي بيشتر از من است . من ز بچگي پشت دار قالي بزرگ شدم اما نمي توانم به اين مهارت و استادي گره بزنم ." . " ماندانا همي چيزش با بقيخ فرق دارد . حيف كه اينجا مردي لايق او پيدا نمب شود." رخسار در دنباله ي حرف سلما و مارجان افزود :" گاهي فكر مي كنم ماندانا با اين همه مهرباني شايد فرشته اي باشد كه خدا او را برايمان فرستاده ." هر سه خديدند . هميشه بعد از ظهر ها وقت بيكاري كنارم مي نشستند و با هم اختلاط مي كردند . من هم ضمن رج زدن قالي در گفت و گوهايشان شركت مي كردم.
يك شب در اثر باد شديد برق قطع شد . من زودتر از هميشه فتيله فانوس را پايين كشيدم و به رختخواب رفتم . بعد سرم را ميان دستهايم گرفتم و گريستم آن هم به حال بدبختيهاي خودم . خوب مي دانستم تنها يك تماس كفي است تا زندگي ام را از اين رو به آن رو كند. آن وقت محال بود بتوانم ديگر او را متعلق به ديگري بدانم ... محال بود بتوانم اينطور راحت آرام و بي دردسر زندگي كنم ... چرا حالا به ياد من افتادي فريبرز ؟ حالا كه تمام ميل و اشتياق و غرايزم را با خاطرات گذشته ام دفن كرده ام .
او به طرفم آمد. سرم را در آغوش گرفت و موهايم را نوازش كرد ." مرا ببخش ماندانا . قصد ناراحت كردن تو را نداشتم ... اين طوري گريه نكن . باشد مي روم . همين الان مي روم." بعد سرم را بلند كرد . بر پيشاني ام بوسه زد . خداي من ! اين نخستين بوسه اي بود كه او به من تقديم مي كرد . اشك آلود و دردمند نگاهش كردم . صورتم را نوازش كرد نم اشك چشمان او را هم برق انداخت . لب باز كرد تا چيزي بگويد اما منصرف شد و شتابزده از اتاقم بيرون رفت . من در سياهي شب سايه اي ديدم كه سر به كوچه باغها زد . تا صبح در فكر و خيال سر كردم.
sorna
02-06-2012, 01:01 PM
با شنیدن صدای مارجان به حیاط رفتم یک روز خنک اواخر شهریور بود بهار جلوی پای مادرش یم دوید او را در اغوش کشیدم و رو به چهره پریشان مارجان گفتم چی شده چرا رنگت پریده
مارجان رنگش مثل گچ سفید شده بود نمی دانم فریبرز کجا رفته نصفه شب بیدار شدم و دیدم توی جایش نیست تا حالا هم برنگشته هیچ سابقه نداشت شب جایی برود و تا صبح برنگردد
سعی کردم ارامش کنم ناراحت نباش هر جا که رفته باشد دیگر پیدایش می شود بیا برویم با هم صبحانه بخوریم
بهار با گفتن بابا جون من و مارجان را مجبور کرد که به سمت پرچینها نگاه کنیم
فریبرز با ظاهری اشفته و چشمانی قرمز و پف کرده جلوی رویمان ظاهر شد
بهار به اغوشش پرید مارجان به سمتش رفت و گفت کجا بودی فریبرز دلم هزار راه رفت
فریبرز نگاهش به من بود با لحنی گرفته و مغموم گفت معذرت می خواهم دلواپستان کردم
هنوز نگاهش به من بود من فکرهایم را کردم امسال دوباره تدریس را از سر می گیرم از این همه بیهودگی و بیکاری خسته شده ام
نمی دانم من بیشتر خوشحال شدم یا مارجان این خیلی خوب است فریبرز اصلا بیخودی رهایش کرده بودی اما حالا که تصمیمت را گرفتی این کار را بکن
فریبرز نگاهش به من بود تا من اظهار نظری بکنم اما سر بزیر انداختم و به طرف حوض اب رفتم مارجان دست بهار را گرفت و به طرف ساختمان رفت عکس فریبرز را توی اب دیدم
هنوز هم از بابت دیشب از دست من عصبانی هستی
لبخند محوی زدم و گفتم نه من شب گذشته را در تاریخ زندگی ام به حساب نمی اورم
دستش را به اب زد از اینکه به فکر تدریس افتادم خوشحال نیستی
چیزی نگفتم مشتی اب به طرفم پاشید من به خاطر تو تدریس را رها کردم و حالا به خاطر تو ان را شروع می کنم ماندانا نگاهم نمی کنی
از پس اشکهای شفافی که در نگاهم موج می زد نگاه عاشق و مهربانش را دیدم که به من زل زده بود ماندانا شاید باورت نشود که چقدر دوستت دارم حتی از ان موقع که ارزوی ازدواج با تو را داشتم بیشتر
با بغض گفتم خواهش می کنم با من از عشق و علاقه نگو نگذار از خودم ضعفی نشان دهم
نه تمامش نمی کنم من یک عالمه حرف نگفتنی دارم که تو باید می شنیدی و تو را از شنیدنش محروم کردم هیچ وقت خودم را نخواهم بخشید از یاد نخواهم برد که چگونه روح زندگی را از تو گرفتم چطور توانستم از گذشته ات نگذرم و این گونه زندگی را به کامت تلخ کنم کاش از من طلاق می گرفتی بدین ترتیب بهترین سالهای عمرت را بیهوده تلف نمی کردی
باد خنکی وزیدن گرفت روسری ام افتاد و موهایم روی صورتم پریشان شد اشتباه نکن بهترین سالهای عمرم بیهوده تلف نشده است من به این زندگی تعلق دارم خودم را این گونه دوست درایم و به زندگی غیر از این حتی فکر هم نمی کنم و از این بابت بیاد ممنون شما باشم که در عوض چیزهایی که از من گرفتید چیزهای باارزشی به من بخشیدید
از جا بلند شم صدایم زد این بار مطمئن بودم که گریه می کند اما برنگشتم تا شاهد شکستن غرور مردانه اش باشم ماندانا هنوز هم فرصت جبران خطاهای گذشته را از من می گیری
گره روسری ام را سفت بستم و قاطعانه گفتم کسی که خودش در فکر جبران خطاهای است به جبران خطای دیگری فکر نمی کند من هنوز نتوانستم نیمی از گذشته ام را جبران کنم بگذار به حال خودم باشم خواهش می کنم
با اغاز سال تحصیلی و رسید مدارک صلاحیت تدریس فریبرز از سوی اموزش و پرورش تهران در یکی از مدارس پسرانه شهر کار تدریس را از سر گرفت من هم پس از فروش قالیچه 4 متری به فکر یک قالیچه شش متری افتادم بهار هر روز بزرگتر می شد و من روز به روز فراموشکار تر
رابطه بین من و فریبرز از همیشه سردتر بود از ان شب به بعد سعی کردم هرگز رو در رو با او قرار نگیرم و پیش از خواب در اتاقم را چفت می کردم و با اطمینان به خواب می رفتم
sorna
02-06-2012, 01:01 PM
طوری به زندگی جدیدم خو گرفته بودم که انگار همین گونه زاده شده بودم نه به مادر فکر می کردم نه به پدر و نه به هیچ کس دیگر حتی بردیا هم در اعماق سیاه ذهن من به یک نقطه کوچک و ریز تبدیل شده بود
فقط گاهی که در لابه لای لباسهایم گردنبند مروارید مادربزرگ به چشمم می خورد دلم می گرفت و صحنه وحشتناک مرگ او چون کابوس از مقابل چشمانم می گذشت زمانی که نگاهم بر دو حلقه ازدواج می افتاد به یاد ازدواج ناکامم می افتادم یکی از حلقه ها را فریبرز با نهایت انزجار و بی رحمی به من پس داده بود
اینها تنها پیوند کم رنگ من با گذشته بود که سعی می کردم وقتی دنبال لباس می گردم نه گردنبند مروارید را ببینم نه دو حلقه زرد را
وقتی بهار شش ساله شد و کم کم خودش را برای رفتن به مدرسه اماده یم کرد خبری بین همسایه ها پخش شد یک تهرانی به اسم سراج باغ و خانه دست راستی مان یعنی منزل دوستم سلما را یک جا خریده وقتی که سلما برای خداحافظی نزد من امد از فرط اشتیاق و هیجان زبانش بند امده بود و می گفت اقای سراج زمین ما را به سه برابر قیمت روز از ما خرید حتی زمین کشاورزی مان را هم حالا با این پول می خواهیم برویم تهران کاری که عمویم دو سال پیش کرد هرچند دلم برایت تنگ می شود ماندانا اما هیچ وقت فراموشت نمی کنم
بیست و شش بهار از عمرم می گذشت و در این سن و سال به تجربه ای بس عظیم دست یافته بودم برایم خیلی عجیب بود که چرا یک تهرانی حاضر شده است از بین همه زمینهای انجا که می توانست به قیمت کمتری از مالکانش بخرد حاضر شده است چندین برابر ارزش واقعی ان باغ را بپردازد
sorna
02-06-2012, 01:01 PM
به هر حال سلما و خانواده اش یک هفته بعد اسباب کشی کردند و برای همیشه از ما خداحافظی کردند ورفتند.من هم هر بار پشت دار قالی مینشستم به یاد او قطره اشکی از گوشه چشمانم فرو میریخت.
روزی رخسار به من گفت:شانس است دیگر!به همه ادمها که رو نمیکند.حالا یکی پیدا شده و حاضر شده زمین وباغ بی ارزش انها را چندین برابر قیمت بخرد و انها که خواب تهران هم نمیدیدند الان انجا دارند یک نفس راحت می کشند.
از حسادت احمقانه رخسار خنده ام گرفت.رخسار هنوز ازدواج نکرده بود یا به قول عمه کبوتر بختش هنوز باز نشده بود.
مارجان در حالی که موهای طلایی بهار را شانه می زد گفت:می گویند این اقای سراج قیافه خیلی وحشتناکی دارد تمام صورتش را ریشی سیاه وانبوه پوشانده است.موهایش را هم پشت سرش بسته است.
رخسار خندید وگفت:لابد موهایش را می بافد....ماندانا...چرا چیزی نمیگویی؟ول کن این نخ و چاقو را... کمرت درد نگرفت؟
نمیدانم چرا تمام فکر وذهنم را ماهیت مرموز سراج پر کرده بود.
یک روز که برای چیدن تمشک به همراه مارجان ورخسار به کوچه باغهای اطراف رفته بودیم سگ سیاه رنگ گرگ نمایی دنبالم کرد.من با جیغ پا به فرار گذاشتم که با سر محکم به سینه مردی بلند قامت با سر وصورتی پوشیده از مو برخوردم وبا وحشت بر جای خشکم زد.سگ با صدای فریاد صاحبش زوزه ای کشید وارام شد.من هنوز نفس نفس می زدم وبه زحمت توانستم بگویم متشکرم.
از چشمان روشن مرد برقی جهیدکه تمام تنم را به رعشه انداخت.او با تفنگ شکاری اش همراه سگ وحشی اش از مقابلم گذشت.مارجان ورخسار سراسیمه واشفته از خم کوچه نمایان شدند.
چی شد ماندانا؟ان سگ وحشی کجاست؟
هر دو مسیر نگاه مرا در تعقیب ان مردمرموز وسگ شکاری اشدنبال کردند.
اشتباه نکنم همان اقای سراج است.موهایش را ببین.انگار از موهای من هم بلند تر است.
بیا برویم ماندانا.روز ما را خراب کرد برگردیم خانه!امروز روز خوبی برای چیدن تمشک نیست.
تا شب از یاداوری ان برق مرموز مو بر تنم سیخ می شد.مارجان با اب و تاب فراوان ماجرای تعقیب سگ را برای فریبرز شرح داد.انن شب روی تخت زیر درخت گردو سفره پهن کردیم وشام میخوردیم.فریبرز زیر چشمی نگاهم کرد وگفت:خوب! اتفاقی برایت نیفتاده که ماندانا.
نگاهش نکردم وگفتم:نه صاحبش ارامش کرد.
روبرویم نشسته بود نمی خواستم نگاهش کنم و با دیدن موهای سپید شقیقه اش دلم بگیرد.ان شب هم به اصرار شام دور یک سفره نشسته بودیم.
یک هفته بعد وقتی همراه مارجان که از خیاطی بر میگشتیم فریبرز را دیدم که به همراه اقای سراج در باغ قدم می زند.هر دو سلام کردیم.نگاه اقای سراج روی چهره ی من ثابت ماند.کمی دستپاچه سرم را پایین انداختم.فریبرز مرا به انواع دختر عمه اش به او معرفی کرد.بعد رو به مارجان گفت اقای سراج شام مهمان ما هستند.ترتیب یک شام خوشمزهرا بدهید.
sorna
02-06-2012, 01:01 PM
من و مارجان نگاهي رد و بدل كرديم و به ناچار به طرف آشپزخانه رفتيم. مارجان گوشت چرخ كرده بيرون گذاشت و يك مرغ درشت هم از فريزر بيرون آورد . من هم در حال خيساندن برنج غر مي زدم:" با اين قيافه پر مويش تازه شام هم مهمان ماست . شوهر تو هم حوصله دارد!"
دور يك سفره جمع شديم آقاي سراج فقط نگاهش به من بود . من معذب و شرمگين مرتب در جايم جا به جا مي شدند . فريبرز متوجه نگاهاي خيره آقاي سراج شده بود از ين رو سعي داشت توجه اش را نسبت به غذاي هاي روي سفره جلب كند. سراج هيچ ميل و اشتياقي براي خوردن غذا از خود نشان نمي داد . خيلي زود دست از غذا كشيد و به پشتي تكيه داد و با صداي زمخت و دورگه گفت:" ماندانا خانم نبايد اهل اين طرفها باشند نه ؟"
فريبرز نيم نگاهي به من انداخت و برايش توضيح مختصري داد . آقاي سراج با آنم نگاه نافذ و براقش همچنان به من زل زده بود و چيزي زير لب زمزمه كرد . فريبرز رنگ به رنگ شد و رگ گردنش متوم شد. با نگاهي غضب آلود به من اشاره كرد از جا بلند شوم و آنجا را ترك كنم. من هم از خدا خواسته اطاعت كردم و از خانه بيرون زدم . شب مهتابي قشنگي بود . اما هوا كمي دم كرده بود . آبي به سر رويم پاچيدم و به اتاقم رفتم و پشت دار قالي نشستم . خداي من ! چقدر از چشمان عسلي و براق آقاي سراج بدم آمده بود . بيشتر از نگاه گشتاخانه اش منزجر شدم .
صداي تشكر و خداحافظي بلندشد . چه زود رفع زحمت كرد . از پشت پنجره شاهد رفتنش بودم . فريبرز نسبت به چند ساعت پيش سرد و خشك با او خداحافظي كرد و شب به خير گفت.
بيرون آمدم تا به مارجان در جمع و جود كردن خانه كمك كنم. فريبرز هنوز در حياط بود و زير لب غرولند مي كرد . با ديدن من صدايش را بلند كرد و گفت:" نزديك بود كنترل خودم را از دست بدهم و با اردنگي او را از اين خانه بيرون كنم . بي شرم گستاخ!" فكر كردم شايد از دست من هم عصباني باشد همانجا كنار حوض آب ميخ شده بودم. نگاهي به من انداخت و گفت:" مارجان سفره را جمع كرده است . تو برو بخواب."در سكوت نگاهش كردم.چنگي بر موهايش انداخت و با گمهاي بلند به طرف ساختمان رفت . چرا دلم گرفته بود؟ چرا اشكم سرازير شد و گلويم مي شوخت؟ چرا فريبرز از دست من عصباني بود ؟ خوابم نمي برد پشت دار قالي نشستم و پشت سر هم گره زدم. اعصابم خرد بود . نيش چاقو انگشت زخمي مرا دوباره خراشيد . اهميت ندادم . فريبرز ... آقاي سراج ... آه لعنت به اين زندگي ! لعنت به اين دار قالي ... لعنت به خودم ... به خودم ...
sorna
02-06-2012, 01:02 PM
پس از كوپه كردن برنج هاي درو شده چون چند روزي هوا بد بود كار خرمن كوبي را به تعويق انداختيم . يك روز از كانون بانوان هنورمند خانه دار نامه اي برايم رسيد . شگفت انگيز اين بود كه به عنوان زن نمونه برگزيده شده بودم.
مارجان و رقصار دورم مي رقصيدند و هورا مي كشيدند و فريبرز با نگاهي تحسين اميز و علاقه مند به من زل زده بود . خودم هم باورم نمي شد كه اين حقيقت داشته باشد.
روز دوشنبه از من دعوت كرده بودند تا براي دريافت جايزه و به جا اوردن مراسم سپاس و قدر داني به همره خانوده به كانون برويم . وقتي همسايه ها خبردار شدند روي پا بند نبودند . دسته دسته به ديدارم مي آمدند و به من تبريك مي گفتند . روز بعد كه همراه مارجان به كانون رفتيم تمام همسايه ها را آنجا ديدم . پشت تريبون خانمي قد بلند كه روسري قشنگي بر سر داشت سخنراني كرد. بعد از انجام مراسم معمول آن خانم نام مرا خواند و در ادامه افزود:" خانم ماندانا ستاشيش در طرح و رنگ قالي از خود ابتكار و ذوق خارالعاده اي نشان داده است همچنين ايشان به زنان جوان در بر پايي دار قالي چه از حيث مالي و چه از نظر راهنمايي و ارشاد كمكهاي شاياني كرده اند كه جا دادر از ايشان تقديرو تشكر به عمل بياوريم. خانم ماندان ستايش در باغداري هم با اصول و شيوه هاي سنتي اما با ذوق و سليقه چشمگير با پرورش انواع صيفي جات علاوه بر تامين نيازهاي روزمره توليداتشان را براي فروش روانه بازار كرده اند ..."
مارجان به پهلويم زد و با خوشحالي گفت:" ديدي چقدر معروف شدي ! حالا فكر مي كني جايزه ات چه باشد؟"
براي رفتن به پشت تريبون قلبم تند كوبيد . اما تمام هيجان و احساسم را با كشيدن نفس عميقي سرپوش نهادم و پشت تريبون راحت و آرام ايستادم . پس از سلام و تشكر از كانون زنان هنرمند توضيحاتي مختصر در مورد كارهايم نگاه مشتاق و پرمهرم در ميان جمعيت به گردش در اوردم و به چهره مهربان فريبرز چشم دوختم. " من تمام اين پيشرفت ها را مديون پسر دايي شجاع خودم آقاي فريبرز بهتاش هستم كه مرا باور كرد و به استعدادهاي من بها داد . او بود كه از من يك بانوي هنورمند ساخت . ( اه حالا چه نوني به هم غرض مي دن ... نه به اونكه فريبرز مي خواست بكشتش نه به حالا كه مهربون نگاش مي كنه و آقا تازه بعد از يه بچه شش ساله عاشق شده . اي بابا .) من با اجازه از تمام از تمام دست اندر كاران اين كانون مي خواهم اين جايزه رابه كسي كه مرا با دنياي تازه و ارزشمندي آشنا ساخت هديه كنم ." ( و به اين ترتيب فريبرز شد بانوي نمونه...)
وقتي همه كف مي زدند من بعض كرده بودم . فريبرز از جا بلند شد و براي دريافت هديه به كنارم آمد . وقتي از مراسم بر مي گشتيم همه مي گفتند:" ماندانا اين هديه حق تو بود حيف شد كه داديش به فريبرز !" مارجان خنديد و گفت:" شب كه فريبرز خوابش برد خودم مي روم و از گنجه درش مي آورم و مي دهمش دست تو."
فريبرز فقط نگاهم مي كرد آن طور كه خواهانش بودم . سر كوچه كه رسيديم ديديم جمعيت زيادي ته كوچه به اين طرف و آن طرف مي روند . اسفنديار جلو دويد جلو دويد و با چهره اي رنگ پريده آب دهانش را قورت داد و گفت:" فريبرز خان ... نمي دانم كدام پدر نامردي... آتش زد." فريبرز گفت:" واضح حرف بزن بينم چي شده ؟"
اسفنديار به دودي كه از پشت درختها بلند مي شد اشاره كرد و گفت:" نگاه كنيد ! يكي تمام كپه هاي برنج شما را آتش زده ! پدر نامردها ... از آن همه يزي به جز خاكستر باقي نما نده ."
هديه ز دست فريبرز افتاد و چنان به سمت زمين دويد كه انگار ترمزش بريده است . رفته رفته جمعيت به دنبال فريبرز به طرف زمين كشيده شدند . در باغ مجاور باز شد و ماشين اقاي سراج بيرون آمد . نگاهم به نگاه پر كينه آقاي سراج افتاد كه از گوشه چشمانش به قلبم زخم مي زد .
با گامهاي بي جان به باغ رفتم . بوي دود برنج سوخته تمام كوچه را پر كرده بود . فريبرز روز زمين نشسته بود و زادنو در بعل گرفته بود . مارجان طوري ضجه مي زد كه انگار كسي مرده است . من هم روي زمين زانو زدم و به بي رحمي قلبي كه اين كار را كرده لعنت و نفرين فرستادم.
دو هفته در ماتم و غم گذشت و تلاش ماموران پليس هم براي روشن كردن مسئله به جايي نرسيد . وقتي كسي حوصله نداشت به حال درختان باغ دل بسوزاند من به سرغشان رفتم . خاك زير درختها خيس بود و بوي نفت و بنزين و مواد شيميايي مي داد . بيچاره درختها! به حاي آب از نفت و بنزين سيراب شده بودند. به سمت فريبرز كه روي تخت چمپاته زده بود رفتم و كنارش نشستم . به گوشه اي خيره بود . " بيچاره درختها ى به جاي آ لز بنزين سيراب شده اند."
تعجب كردم كه او چطور موجه شده است ." پس شما مي داشننتيد" نگاخم كرد و پوزخندي شد . " مثل اينكه كسي به سختي از ما كينه به دل گرفته است . بايد بفهمم چه كسي پشت اين بازي ناجوانمردانه پنهان است
sorna
02-06-2012, 01:02 PM
فربيرز با هيچ كس حرف نمي زد و من و مارجان تنهايي با هم پيرامون برنج هاي سوخته و درختان خشك شده گفت و گو مي كرديم. گاهي هم رخسار به ميز گرد ما اضافه مي شد!
" كجا بودي بهار مگر بابات بهت نگفت بي اجازه جايي نروي ؟" بهر كه درست شكل مارجان بود موهاي طلايي اش را پشت سرش بافته بود و يك تل سپيد هم بر سر گذاشته بود . عشوه اي آمد و گفت:" جايي نرفته بودم رفتم ته باغ. يك آقايي از پشت نرده ها به من سلام كرد و گفت من آقاي سراج هستم بعد اين گردنبند خوشگل را داد به من."
" كوببينم ... واي...اين گردنبند را از كجا آوردي؟" داشتم خمير درست مي كردم و حواسم به ورز دادن آن بود . نيم نگاهي به گردنبند زمردي انداختم كه مارجان در دستش آن را باز و بسته مي كرد . لحن مارجان عوض شد . اين بار با نكوهش با بهار برخورد مي كرد ." تا نگويي اين گردنبند را از كجا آورده اي مي برم توي انبار مي اندازمت و در را ببه رويت باز نمي كنم."
بهار گريه سر داد و در حالي كه با مشتهايش بر سر چشمانش مي ماليد گفت:" به خدا راست گفتم مامان ! اين را آن آقاهه به من داد ." بعد گريه كنان به طرف باغ رفت. مارجان رو به من با لحن پرترديدي گفت:" يعني راست گفته؟ چرا بايد آقاي سراج يك گردنبند با ارزشي مثل اين را به يك دختربچه بدهد !" با خنده گفتم:" شايد بدل است خواسته خوشحالش كند."
مارجان گردنبند را از دستش آويزان كرد و گفت:"نه ! فكر نمي كنم بدل باشد نگاه كن..." با ديدن زمرد سبز كه زير شعاع خورشيد برق مي زد چشمانم از فرط حيرت بيرون زد .گردنبند را از دست مارجان قاپ زدم . هرقدر بيشتر به آن خيره مي شدم بيشتر از حس و حال مي افتادم. به ياد مادربزرگ افتادم ...اين گردنبند را خيلي دوست داشت و فقط در مهماني هاي مخصوص از آن استفاده مي كرد. در حالي كه گردنبند را در دستم مي فشردم به فكر فرو رفتم ... اين گردنبند دست آقاي سراج چه مي كند؟
آه ! آن چشمان روشن و دريده آن كينه بي پايان كه در نگاه شوريده اش برق انداخت ... نه ... برديا ... اشتباه نمي كنم ! آن چشمان وحشي فقط متعلق به يك نفر مي تواند باشد... آن يك نفر كه مرا به تباهي كشاند...
" به چي فكر مي كني ماندانا بدل نيست كه؟"احساس گنگ و ترسي بي امان بر دلم چنگ انداخت ... او اينجا چه مي كند ؟ با نام ساختگي سراج چه خيالي در سرش مي پروراند ... كاش تمام افكارم خيال خامي بيش نباشد . " اصل نيست بدل است ."
گردنبند را به مارجان ندادم فقط گفتم:" به فريبرز چيزي نگو ... خودم به او پس مي دهم و تذكر مي دهم اين بدلي جات را به ننه اش بدهد ." مارجان خيالش راحت شد و نفس بلندي كشيد و گفت:" پس اصل نيست ... خدا را شكر." نمي دانم ديگر چرا خدا را شكر مي كرد . بعد بلند شد و سراغ بهار رفت. تا بعد از ظهر دلم مثل سير و سركه مي جوشيد . عصر وقتي همه به خواب نيمروزي رفته بودند من با چهره اي مصمم آهسته به ته باغ رفتم .
ماشين او در پاركينگ بود . پس خبر مرگش در خانه است . سگ سياه و وحشا اش به تنه درخت زنجير شده بود و با ديدن من پارس كرد . با انزجار زير لب گفتم:" آفرين سگ كثيف! الان صاحب از تو پست ترت خبردار مي شود ."
" چيه گرگي ؟! چه وقت پارس كردن است؟" موهاي مشكي اش را باز كرده بود . نگاهي به اين سوس نرده ها انداخت . با ديدن من لبخند موذيانه اي بر لب آورد و آهسته به طرف نرده ها گام برداشت . قلبم از دهانم بيرون زد . خداي من! خودش بود . همان چشمهاي دريده همان چشمهاي وحشي بي حيا .
" سلام ماني من عاقبت آمدي." لحنش هنوز هم چندش آور و منزجر كننده بود . ( بيچاره ! خوب چي بگه ؟)
نگاهي به پشت سرم انداختم . سكوت بود و سكوت . جراتي پيدا كردم و آهسته گفتم:" تو اينجا چه كار مي كني ؟ باز چه خوابي ديدي؟" خنديد:" بيا اين طرف تا همه چيز را برايت بگويم." صداي رخسار را شنيم كه مرا به نام صدا مي زد . وحشتزده گفتم:" بايد بروم." سرش را تكان داد و گفت:" باشد بعد از نيمه شب منتظرت هستم."
با سرعت تمام دويدم و از پشت به رخسار رسيدم. " سلام . كجايي تو ؟ يك ساعت است صدايت مي زنم."در حالي كه همراه او از پله ها بالا مي رفتم نفسي تازه كردم و گفتم:" چه كارم داشتي؟"
" هيچي ! از بيكاري حوصله ام سر رفته بود . مي دانستم تو هم به خواب نيمروزي عادت نداري اين بود كه آمدم پيش تو ... قالي ات تا كجا پيش رفته؟"
در را باز كردم و با اشاره به قالي گفتم:" تا اينجا." آن روز از مصاحبت رخسار لذت نبردم .فكرم سر جاي خودش نبود . " نظرت چيه ماندانا؟"
" در مورد چي ؟"
" اي بابا يك ساعت است دارم با آب و تاب برايت جريان خواستگاري پسر كربلايي حسن را تعريف مي كنم تازه مي گويي در مورد چي؟"
رخسار باورش هم نمي شد كه حتي يك كلمه از حرفهايش را نشنيده ام. آن روز تا غروب و بيدار شدن مارجان رخسار برايم پر حرفي كرد . وقتي مارجان آمد زياد سر حال به نظر نمي رسيد . كمي دمق بود و مثل هميشه سر به سر رخسار نمي گذاشت.
" چيه مارجان؟خوابيدي براي ما ناز مي كني." مارجان موهاي بهار را باز كرده بودو مي خواست دوباره آنها را ببافد. " فريبرز حواسش اينجا نيست . سر كوچكترين موردي با من بحث راه مي اندازد. هنوز اعصابش سر جايش باز نگشته . مي دانيد كه امسال كلي به ما ضرر رسيد . دلم به حالش مي سوزد . هيچوقت او را اينگونه غمگين و افسرده نديده بودم."
تحت تاثير نارحتي مارجان گفتم:" ناراحت نباش!خودم با او صحبت مي كنم!" مارجان نگاهي به من انداخت و سرش را كج كرد و انديشناك به نقطه اي خيره شد.
شب جمعه بود و مارجان همره بهار و عمه كبوتر سر مزار ننه ملوك مي رفتند من هم به دلايلي از همراهي با آنان معذور بودم .
فريبرز از خانه بيرون آمد . باد پاييزي مي وزيد ولي او تنها يك پيراهننازك پوشيده بود . به طرف باغ رفت. رو به درختان خشكيده و زمين لخت پر علف به كلكي پشت داد . آهسته به طرفش رفتم انگار مرا نديد . چنان در خودش غرق بود كه وقتي صدايش كردم يكه خورد . نگاه خيره اي به من انداخت و گفت:"كارم داشتي؟"
رو به رويش قرار گرفتم و گفتم:" اگر حوصله نداري..." دستش را بالا آورد و گفت:" نه ! براي تو هيچوقت بي حوصله نيستم ... بيا نزديكتر." رفتم جلوتر . دستم را ميان دستانش گرفت و فشرد . قلبم لرزيد و گونه هايم گر گرفت .
" مي بيني اينجا چه قدر خشك و بي روح شده است ؟درختان را نگاه كن . انگار دچار قحطي شده اند در حالي كه يك نهر بزرگ از باغ مي گذرد ... امسال سال بدي براي من بود."
ناگهان مرا به طرف خودش كشيد و آن يك وجب فاصله را هم از بين برد . چقدر نگاهش محزون و دلشكسته بود طوري نگاهم كرد كه گويي نخستين بار است مرا مي نگرد . هنوز دستم را در ميان دستانش مي فشرد. آهي از سينه بيرون داد و گفت:" كاش هيچوقت بر نمي گشتم اينجا. ماندانا... خودت هم نفهميدي با من چه كردي . من اين سالها با اين درد سوختم و ساختم . هميشه تو را كنار خودم مي ديدم و خودم را از تو دور ! مي فهمي چقدر دوستت دارم؟"
چنان دچار هيجان شده بود كه تمام رگهاي صورتش متورم شده بود . گره روسري ام را باز كرد و دستي بر موهايم كشيد . هنوز از تماس دستش با بدنم احساس شرم مي كردم .
" مي داني مرا شرمنده كردي... ماندانا من بيشتر از تو تنبيه شدم بيشتر از تو اذيت و آزار ديدم! اين هم مصيبت تازه اي بود كه خداوند مرا بدان دچار كرد... تا دوباره به اين فكر كنم كه با تو چه كردم؟!"
اشكم در آمده بود هرگز او را چنين نااميد و پريشان نديده بودم.
" اينقدر ناراحت نباش . همه چيز را از نو شروع مي كنيم تا بهار فاصله اي نيست . زمين را از نو سبز مي كنيم بدخواهان ما همين را مي خواستند كه ما شكست بخوريم ولي ما نمي گذاريم اين طور شود... مگر نه؟"
قطره اشكي از گوشه چشمانش به روي دستم غلتيد . پشت دستم از هرم نفسهايش سوخت . با بازشگت مرجن و بهار من به اتاقم رفتم اما ديگر دلم به كر نمي رفت
sorna
02-06-2012, 01:02 PM
بعد از شام با کمک مارجان سفره را جع کردیم فریبرز به بهار دیکته می گفت و گاه گاهی با نگاهش مرا مجذوب خود می کرد نگاهم به ساعت بود و هر لحظه درانتظار خاموشی و خواب بودم
مارجان شب چره اورد سیب و انار و خیار سیبی برای فریبرز پوست کند ولی فریبرز از خوردنش امتناع کرد مارجان سیب را به بهار داد و متوجه نشد که فریبرز سیبی را که من پوست کنده بودم از دستم قاپید
عمه کبوتر امروز می گفت می خواهند برای اسفندیار بروند خواستگاری
فریبرز زد توی ذوقش و گفت خوب بروند به ماچه
مارجان نگاهش کرد و گفت عمه کبوتر می خواست ما را دق بدهد ولی من هم خوب حالش را گرفتم و گفتم از اول هم برای اسفندیار باید سراغ همین دخترها می رفتید و ان بیچاره را چند سال ازگار معطل نمی کردید بعد خودش با صدای بلند خندید
مارجان در عرض این چند سال خیلی شکم اورده بود و گرد و تپل شده بود و وقتی می خندید شکم برجسته اش بالا و پایین می پرید
نگاهی به ساعت انداختم و گفتم من می روم بخوابم
فریبرز نگاهم کرد و چیزی نگفت بهار صورتم را بوسید و خداحافظی کرد و رفتم نمی توانستم بنشینم و ارام بگیرم ده بار رفتم زیر پتو ولی طاقت نیاوردم و امدم بیرون رفتم پشت پنجره چرا می روم مگر او همانی نیست که روزی تو را به خاک سیاه نشانده
دستی روی پنجره کشیدم نصف شبی انجا می روی که چه اگر فریبرز بفهمد نیم گوید انجا رفتی برای چه مگر با او چه کار داری مگر او همانی نیست که روزی لکه ننگ را روی پیشانی ات داغ کرد و رفت خارج
تمام چراغها خاموش شدند
نرو ماندانا معلوم نیست چه نقشه ای بر ایت کشیده است شاید می خواهد مثل همان وقتها تو را بازی بدهد ان طور که دلش می خواهد و ان وقت تو می مانی با ننگی تازه ولی من برای معاشقه نمی روم من دلباخته فریبرزم تا ابد عشق حقیقی زندگی ام فریبرز است و بس من از بردیا متنفرم حتی فکر می کنم مرگ هم نمی تواند انتقام او را از من بگیرد فقط می روم ببینم چه کارم دارد چرا برگشته است چرا اتش به خرمن ما کشیده است
ساعت از یک نیمه شب هم گذشت حالا دیگر همه در خواب خوش رفته اند پیراهن گلدار دور چینم را پوشیدم و روسری سرخم را پشت سرم گره زدم به ارامی در را گشودم پاورچین پاورچین از پله ها پایین رفتم و در پناه تاریکی باغ گم شدم
sorna
02-06-2012, 01:02 PM
جالب بود که نه از تاریکی باغ خشکیده می ترسیدم نه از صدای زوزده شغال و سگ مو بر تنم سیخ می شد در چوبی بسته بود و بردیا روی ایوان نشسته بود متوجه من شد از ایوان پایین پرید
در را باز کرد و در ان تاریکی فقط چشمانش بود که برق می زد نگاهم کرد همان طور که سالها پیش به من خیره می شد دستم را گرفت به هر زحمتی که بود خودم را از چنگالش رهانیدم
کار خوبی کردی که امدی اه مانی عزیزم چقدر این لحظه را ارزو داشتم که این طور تنها رودروی هم بایستیم بیا برویم اینجا خوب نیست شاید پسر دایی سنگدلت ما را با هم ببیند
دستم را گرفت و مرا دنبال خودش داخل ساختمان برد تمام دکوراسیون خانه عوض شده بود همه جا مبل چیده بود چند تخته فرش اعلا هم روی زمین پهن بود نه خدمتکاری بود نه باغبانی فقط خودش بود وسگ وحشی اش
هنوز هم از دیدنش تمام تنم به رعشه می افتاد به خصوص که حالا تمام صورتش را انبوهی از ریش پوشانده بود روی مبل نشستم برایم از ان نوشیدنی مخصوص خودش ریخت ساعت دو بود از سکوت چندش اور نیمه شب بیزار بودم از صدای داروگها و جیرجیرکها
به رویم لبخند زد و گفت خوب تعریف کن
لیوان نوشیدنی را روی میز عسلی گذاشت و همراه با نفس عمیقی گفتم گفتنی ها پیش شماست
لیوان را تا ته سرکشید و گفت من اگر بگویم فقط باید از دلتنگیهایم بگویم وقتی زنگ زدم مدرسه به من گفتنداز انجا رفتی باور کن دیگر حال خودم را نفهمیدم مادر خیلی کار کرد تا توانست این همه سال من را انجا بند کند تا اینکه دیگر دوام نیاوردم و برگشتم ایران رفتم سراغ خاله رویا برایم تعریف کرد که با پسر دایی دبیرت ازدواج کردی و من فهمیدم که چه کسی مرا از شنیدن صدایت محروم کرده است نشانی سر راستی هم از شما نداشتم اما خوب خواستن توانستن است و زود پیدایت کردم بخور تا گرم شوی
از نوشیدن امتناع کردم و گفتم خیلی وقت است معده ام از خوردن نوشیدنی ها افتاده است خوب از نقشه فرارت بگو چطور توانستی دو روز مانده به عروسی فرار کنی
دوباره برای خودش نوشیدنی ریخت همه اش نقشه مادرم بود فکر می کرد هر ان ممکن است جریان قتلها لو برود
ادامه نداد با اکراه نگاهش کردم چقدر خودم را نگه داشته بودم تا حرفی بر خلاف میل او برزبان نیاورم دوباره همه غمهایم زنده شد دلم می گفت تنها موجودی که در دنیااز وجودش چندشم یم شود همین موجود کثیف است
امد و روبرویم ایستاد چشمانش از نوشیدن زیاد سرخ و پر اب شده بود خوب تو چطور توانستی ازدواج کنی
من عاشق فریبرز شدم
خوب می دانستم تا چه حد این جمله اعصابش را بهم می ریزد و این را هم می دانستم که ممکن است کینه فریبرز در دلش چرکین شود و دوباره دست به عمل جنون امیزی بزند روی همین اصل تصمیم گرفتم این بار برایش نقش بازی کنم و او را هم به بازی بگیرم ولی متاسفانه او دوستم ندارد بعد از فهمیدن جریان نامزدی گذشته ام و ان ننگ سیاه حتی حاضر نشده مرا به عنوان همسرش به دیگران معرفی کند و دوباره ازدواج کرد
خندید جنون امیز قهقهه زد پس تو دوباره عاشق شدی همان طور که یک روز عاشق من شده بودی ببینم برای پسر دایی دبیرت هم تب کردی و روانه بیمارستان شدی اه کوچولوی نازم گفتم دور از من عاشق کس دیگری نشو
خواست مرا در اغوش بکشد که نگذاشتم خواهش می کنم خواهش می کنم ارام بگیر
تلو تلو خوران روی مبل نشست و همانطور که نفرت امیز نگاهش می کردم گفتم چرا کپه های برنج را اتش زدی چرا درختهای بیچاره را خشکاندی
sorna
02-06-2012, 01:03 PM
پا روی انداخت خوب می دانستم تعادلش را از دست داده است این تازه اغاز بازی من و فریبرز است من تا نابودی کاملش کنار نمی نشینم البته اتش زدن خرمن ها و خشکاندن درختها یک تسویه حساب شخصی بود بابت دروغ تلفنی اش هنوز بازی اصلی شروع نشده است
باوجودی که هر لحظه دلم از هراس انتقام او فرو می ریخت اما سعی کردم تا انجا که می توانم به روی خودم نیاورم و ارام باشم کار خوبی می کنی در واقع این طوری انتقام مرا هم می گیری او سالهای زیادی از عمرم را تلف کرده حاضرم در این راه کمکت بکنم
خوب می شناختمش و می دانستم هر گونه مقاومت در برابرش او را سخت تر و سنگدل تر می کند پس باید با او مثل خودش برخورد می کردم نیشش تا بناگوش باز شد و برایم دست زد و گفت افرین دختر خوب تو مال من بودی و هستی و هیچ کس حق تصاحب تو را ندارد حالا هم دلم می خواهد چراغها را خاموش کنم
رنگم پرید اما نگذاشتم صدایم بیش از حد مرتعش شود نه این برنامه ها را بگذار برای بعد از پیروزی من باید بروم ولی دوست دارم نقشه ات را با من در میان بگذاری
از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت دستهایش پشت سرش اویزان بود قدری پرده را کنار زد و گفت دسته چک فریبرز امروز توی مدرسه گم شد یا به عبارتی دزدیده شد با ان دسته چک می شد هزار فکرو نقشه به اجرا در اورد
ای بدجنس رذل همه کارهایت حساب شده است ولی فقط خودم باید به حسابت برسم با لبخند گفتم این عالی است دیگر چی
به طرفم برگشت چشمانش مثل چشمان سگ سیاهش یم درخشید اسناد و مدارک مهمش هم پیش من است به زودی تمام املاکش را از دست خواهد داد
وقتی قهقهه سر داد بر خلاف انچه در قلبم می گذشت همراهی اش کردم و خندیدم از ان دسته چک و اسناد استفاده نکنم من نقشه قشنگ تری برایش ریخته ام
دستم را گرفت و گفت چه نقشه ای
نگاهی به دستم انداختم پیش خودم گفتم یادم باشد دستهایم را سه بار زیر اب با سلام و صلوات اب بکشم این دستها متعلق به مرد زندگی ام فریبز است
فردا شب همه چیز را برایت مو به مو می شکافم من هم در بدجنسی دست کمی از تو ندارم حالا باید بروم فردا شب ساعت دو منتظرم باش
بعد دستم را کشیدم و بدون خداحافظی از خانه بیرون امدم باغ در سکوت رعب انگیز غوطه می خورد اهسته و با احتیاط از باغ گذشتم وقتی خودم را داخل اتاقم دیدم نفس راحتی کشیدم در حالی که هنوز نفسهایم منظم نشده بود در لگن اب ریختم و دستهایم را شستم وقتی زیر پتو رفتم به این فکر کردم که ایا رفتنم اشتباه بود نه از خدا می داند که چقدر فریبرز را دوست دارم نمی گذارم فریبرز اسیب ببیند
بردیااین بار نوبت من است ببین چگونه تو را بازی خواهم داد خوب کاری کردی امدی دست روزگار دوباره تو را در مسیر من قرار داد شاید تو همانی باشی که بودی اما من دیگر ماندانایی نیستم که تو را روزی می شناختی و از ضعفها و بزدلی اش سوء استفاده می کردی
من ماندانا هستم ماندانایی که عقده های زیادی توی دلش مثل یک غده سرطانی ریشه کرده است این غده را با هلاکت تو از ریشه خواهم کند بنشین و شاهد نمایش من باش
sorna
02-06-2012, 01:03 PM
مارجان دسته چک مرا ندیدی؟توی کیف کوجکم بود.هر چقدر میگردم پیدایش نمیکنم.
خیلی دلم می خواست بگویم دسته چک تو را کدام حیوان پست فطرتی دزدیده است واو را از ان همه نگرانی در اورم اما خوب می دانستم که با این کار تمام نقشه هایم نقش بر اب می شود.بردیا کسی نبود که دم به تله کسی بدهد.
سفره را جمع کردم و برای شستن استکانها از مارجان پیشی گرفتم.مارجان لباس بهار را تنش کرد وگفت:من نمی دانم!تا به حال چشمم به دسته چک تو نیافتاده است...لابد بین وسایل خودت است.خوب بگردی پیدایش میکنی.
فریبرز با حالتی عصبی روی لبه پنجره نشست و گفت:لعنتی!اگر گم شده باشد چه؟اگر دست یک ادم ناحسابی بیفتد چه؟
زود وسط حرفش پریدم وگفتم:پس تا پیدا شدن دسته چک حسابت را مسدود کن.....زودتر به بانک اطلاع بده.
سرش را تکان داد و در حالی که نگاهم می کرد گفت:اره فکر خوبی است باید قبل از مدرسه به بانک سر بزنم.
وقتی کمی ارام تر به نظر می رسید من نیز دلم اندکی از تب و تاب افتاد.
رخسار خبر نامزدی خودش وبرادرش اسفندیار را همه جا پخش کرد.بیچاره سر از پا نمی شناخت.یادش هم نبود که روزی پسر کربلایی حسن به خاطر موهای فری و ریش بزی وچشمهای چپش یکی از موضهای شوخی و تمسخر او بود.
من در فکر نقشه ای برای شب بودم.می خواستم ذهن بردیا را از هدف اصلی اش پرت کنم اما چیزی به فکرم نمی رسید.هر چه فکر کردم بی فایده بود.
فریبرز دسته چکش را پیدا نکرد.ظهر برگشت هنوز اخمهایش توی هم بود.کمی از او دلجویی کردم وگفتم:ناراحت نباش پیدا میشود.
دور از چشمان مارجان دستم را گرفت واهسته گفت:خدا کند تو را گم نکنم.بعد چشمکی زد و من مبهوت مانده بودم که در ان شرایط چگونه می تواند با این لحن حرف بزند.
بعد از ظهر ان روز اتفاق بدی افتاد.
ماندانا بهار نیامده پیش تو؟
در تنور را برداشتم وگفتم:نه!اتفاقا برایش دو سه تا تتک گذاشتم.
از بعد از ظهر تا حال پیدایش نیست.وقتی بیدار شدم دیدم تو جایش نیست دلم شور میزند.
نانهای پخته شده رالای پارچه پیچیدم و گفتم:نگران نباش لابد با بچه ها رفته بازی.وقتی خسته شد خودش بر میگردد.
ولی شب شد و از بهار خبری نشد.فریبرز مارجان را تا ان جا که میتوانست به باد سرزنش و ملامت گرفت.مارجان گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد.فریبرز همراه همسایه ها همه جا را زیر پا گذاشتند اما هیچ کس بهار را ندیده بود حتی بچه های هم سن و سال بهار هم از او خبری نداشتند.
فریبرز پلیس را در جریان گذاشت.ان شب چون همه بیدار بودند نتوانستم سراغ بردیا بروم.نگران بهار بودم.اگر افتاده باشد توی رود خانه چی؟یا چاه عمیق باغ عمه کبوتر!رخسار گفت خواهر پنج ساله اش توی همان چاه افتاد وخفه شد.
ماندانا....بهارم.
نه!رخسار این را گفت که بعد از ان جریان در چاه را بستند.
sorna
02-06-2012, 01:04 PM
اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"
" تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
" بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
" هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
" سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
" چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.
sorna
02-06-2012, 01:04 PM
اينقدر اشك نريز مارجان ! خدا كه بهار را تنه نمي گذارد پيدا مي شود." اما خودم هم به حرفي كه مي زدم ايمان نداشتم.فريبرز از سر شب تا دو ساعت بعد از نيمه شب در باغ راه مي رفت و مدام بر موهايش چنگ مي انداخت و آه مي كشيد.
تا صبح روز بعد در بي خبري گذشت اما وقتي مارجان و فريبرز به اداره پليس رفتند با شنيدن صداي سگ به ته باغ كشيده شدم. برديا كنار در چوبي ايستاده بود و پيپ مي كشيد . تا مرا ديد پرسيد:"ديشب نيامدي؟"
" تفاق بدي براي بهار افتاده...بهار گم شده." با خنده گفت:" كم نشده بهار پيش من است." با بهت و وحست نگاهش كردم . گفتم:" پيش توست ؟ چرا؟با آن بچهكار داري؟ پدر و مادرش ار نگراني قبض روح شدند."
با كمال خونسردي گامي به سوي من برداشت و گفت:"بهار به عنوان تضميم همكاري تو با ابنجا مي ماند...كوچكترين خطايي از تو سر بزند بهار خزان مي شود."
وقتي قهقهه سر داد از شدت خشم و نفرت قلوه سنگي از روي زمين برداشتمو خواستم به طرفش پرت كنم كه انگشت تهديدش را به طرفم گرفتو گفت:" آرام باش كوچولوي من ! بهار فقط چند روز مهمان من است."
سنگرا انداختم و با لحن قاطعي گفتم:" بايد ببينمش همين حالا . از تو بعيد است كه تا حالا اذيتش نكرده باشي." در را برايم باز كرد و با لحن گشتاخانه اي گفت:" بيا عزيزم از ديشب تا حالا نتظرت هستم." وقتي از مقابلش رد مي شدم نگاه كينه توزانه به سمتش روانه كردم. بهار به ستون وسط زير زمين بسته شده بود . آن زالو صفت دهانش را با دستمال بسته بود.معلوم بود از بس گريسته آنطور از حال رفته است . از خودم بدم آمد. دستمال دور دهانش را باز كردم.خواستم دستهايش را هم باز كنم كه برديا نگذاشت." هي! چي كار مي كني دختر . تو كه نمي خواهي من اعصابم به هم بريزد."
بدجنس وحشي به من هشدار مي داد بهار به آرامي چشمانش را گشود با ديدن من اشكهايش سرازيز شد." تو اينجايي خاله ماندانا خيلي تشنه هستم دستهايم هم درد مي كند." بغض آلود دستي روي موهايش كشيدم و گفتم:" نترس خاله جان! من اينجا هستم الان برايت آب مي آورم." بي توجه به حضور برديا به سمت شير آب دويدم. در ظرفي برايش آب ريختم و به سراغش رفتم. تا ته آب را سر كشيد. خطاب به او گفتم:" تو حتي به يك بچه هم رحم نمي كني؟"خنده اي كرد و گفت:" فكر كردي مي تواني مرا به اين راحتي خر كني؟"
به طرفش برگشتم و دندانهايم را فشردم . چقدر دلم مي خواست دستهايم را دور گردنش حلقه كنم و چنان فشار بدهم كه چشمانش بزند بيرون .( الهي ! برديا كه خيلي ماهه! من كه عاشق شخصيتشم.)
" بگذار بهار برود اين بچه را داخل اين بازي مسخره نكن." دستمال را ار روي زمين برداشت و در حالي كه آن را دوباره دور دهان بهار مي بست گفت:" هنوز هم مثل گذشته احمق و ابله هستي. من قسمت اصلي نقشه ام را با تو در ميان نگذاشتم." نگاهم به بهار بود و هر لحظه از رنگ باختن چهره اش دلم زخم مي خورد.
" هدف اصلي من از ميان برداشتن توست...تو تنها شاهد من بودي و خطر بزرگي محسوب مي شوي!در ضمن بايد يادت مي ماند كه دور از من عاشق نشوي...حالا مهم نيست كه در اين ميان چند نفر ديگر هم قرباني بشوند!"
نتوانستم جلوي آتشفشان خشمم را بگيرم. اعصابم به هم ريخت و تفي توي صورتش پرت كردم . مئهايم را از پشت كشيد. بهار از ترس چشمهايش را بسته بود . روسري ام از سرم افتاد." مي داني كه چقدر از آزار تو لذت مي برم." چنگ وحشيانه اي روي صورتم انداخت ." اين زيبايي بايد از بين برود . اين چشمها...اين چشمها حيف است كه مال ديگري باشد."
تمام حرفها و حركتش جنون آميز بود . سعي داشت با چنگال به چشمان آسيب برساند و من تا آنجا كه مي توانستم مقاومت كردم ولي صورتم زخم عميقي برداشته بود و خون آمد. خداي من ! چه فكر مي كردم و چه شد ؟ ( بسكه احمق و ساده اي) خيال داشتم او را بازي بدهم ولي در عوض خودم به تله افتادم. چون از مقاومت من خسته شد سيلي محكمي به گوشم خواباند كه مرا نقش زمين كرد.
" سگ خوشگل من! كه گفتي عاشق فريبرز شده اي حالا من قلبت را از سينه در مي آورم تا عاشق هيچ سگ ديگري نشوي." بهار از شدت ترس شلوارش را خيس كرده بود و مي لرزيد دلم به حالش سوخت. داد كشيدم:" بي رحم! او را رها كن او هنوز بچه است . مرا كه در اختيار داري." نيشخند زد و گفت:" رهايش كنم كه برود و با پدرش پليس را به جانم بياندازد ؟ نه عزيزم! آنقدر ها كه فكر مي كني هالو نيستم . مي خواهم اينجا را به آتش بكشم و سه تايي جزغاله شويم...اما...اما قبل از آن مي خوام معشوقه ات را به خاك سياه بنشانم اول مي خواهم نابودي او را ببينم و بعد... سه تايي دود مي شويم و مي رويم هوا."
از قهقه جنون آميزش قلبم از دهانم بيرون زد.چه برسد به بهر كه تازه "بابا آب داد" را بلد شده بود. كنارش رفتم و نوازشش كردم." غصه نخور عزيزم ! ما نجات پيدا مي كنيم. اين اختاپوس را از بين مي بريم...اختاپوس نبايد زنده بماند...نبايد."
دهانم داغ شد و خون از دماغم بيرون زد . نگاه پرشررش را به جان خريدم . " اين مشت را به خاطر داشته باش و من بعد توي گوش كسي ورد نخوان !" بعد از زير بيرون رفت.
يك هفته در زير زمين حبس بوديم . تنها گاهي رحم مي كرد و نان خشكيده اي جلويمان مي انداخت. سهم خودم را هم بهار مي دادم او هنوز خيلي بچه بود و طاقت گرسنگي را نداشت. دست مرا هم از پشت به همان ستون بسته بود . هرروز زخم تازه اي روي صورتم مي انداخت .
" چشمانت را روزي در مي آورم كه اينجا را به آتش بكشم ... حالا لازمش داري... بايد شاهد بدبختيهايت باشي." شبها از سوز زخم هاي صورتم خوابم نمي برد ... با اين همه جبور بودم براي بهار قصه اي تعريف كنم تا او آرام بگيرد و به خواب برود.
sorna
02-06-2012, 01:05 PM
برديا ده روز است كه مارا در اينجا زندني كردي . پس چرا اينجا را به آتش نمي كشي و خلاصمان نمي كني ؟ به خدا خسته شدم." رو به رويم ايستاد . موهايش را مثل همان وقتها كوتاه كرده بود و صورتش را هم از ته تراشيده بود . انگار چرخ زمان از چهره ي او گذر نكرده بود . هيچ فرقي با چند سال پيش نداشت. " حق داري به من التماس كني كه اينجا را به آتش بكشم چون اگر خودت را در آينه ببيني سكته مغزي خواهي كرد من زيبايي ات را گرفتم فقط از آن همه خوشگلي چشمهايت باقي مانده است كه آن هم به موقع به حسابشان مي رسم."
از درد زخمهاي صورتم به ناله و فغان رسيده بودم." چرا برديا ؟ مگر من با تو چه كردم؟ سه قتل پشت سر هم مرتكب شدي و من لب از هم نگشودم و دم فرو بستم! چه كار خواستي بكنم كه نكردم... به خدا خسته شدم...هر كاري بگويي مي كنم فقط از اين وضع نجاتم بده... به خدا مردم..."
وقتي اشكهايم را ديد دستهايم را از هم گشود . ناباورانه نگاهش كردم . يعني دلش به رحم آمده بود؟ صدايش مثل نعره يك شير زخمي در گوشم زنگ زد:" پس گفتي هركاري بخواهم انجام مي دهي؟" سرم را تكان دادم و حرفش را تاييد كردم.
" بسيار خوب با من بيا."بعد دستم را گرفت و مرا دنبال خود كشاند . نگاه پر هراس بهار را تا دم در بدرقه كردم مرا روي مبل پرت كرد چشمهايش مثل آن وقتها دريده به نظر مي رسيد." زودباش خودت را آماده كن." خوب مي دانستم هر نوع مقاومتي در وقابلش همه چيز را خراب مي كند.
او نگهي به يكي از درها انداخت و صدا زد :" مادر ... بيا بيرون!" چند لحظه بعد چهره در هم شكسته خانم رزيتا در ميان بهت و ناباوري من مقابل ديدگانم ظاهر شد. آه خداي من! چقدر از اين زن زيبا كه پس از گذشت سالها اين گونه رنگ پريده و پريشان شده بود متنفر بودم. به ياد تاريخ عروسي ام افتادم كه اين زن زيبا و دغل باز آن را به تاريخ مصيبت و در به دري مبدل كرد.
خانم رزيتا اكنون رو در روي من با فاصله چند متري ايستاده بود . چقدر دلم مي خواست به آن گردن سپيدش چنگ بيندازم . نگاهم بي اختيار به مجسمه سنگي روي ميز افتاد . برديا لبخند كريهش را مثل هميشه تكرار كرد. " زود باش عزيزم مي خواهم مادرم شاهد يكي شدن ما باد." شيشه نوشيدني را برداشت ." ول بايد گرم شويم."
خانم رزيتا همچنان هم چنان در سكوت نگاهم مي كرد و من يك چشمم به مجسمه سنگي بود و يك چشمم به برديا كه محتوي ليوان را سركشيد. خانم رزيتا مثل مترسكي بي روح سر جايش خشكيده بود . من دو گام به سمت ميز و مجسمه برداشتم . برديا بي جهت قهقهه سر داد .يك گام ديگر. خانم رزيتا هم نگاهم بر مجسمه سنگي غلتيد . دو گام ديگر.
صداي خانم رزيتا هم زمن با تماس دستم با مجسمه سنگي به هوا برخاست." برديا مواظب باش!" برديا سرش را دزديد مجسمه به سينه اش برخورد كرد و نقش زمين شد. خانم رزيتا به طرف من آمد و من به طرف اسلحه شكاري برديا رفتم كه از ديوار آويزان شده بود و تازه به دام چشمان هراسناك من افتاد . من ديگر آن ماندانا نبودم همان كه مي ترسيد زود رنگ مي باخت و تسليم مي شد ... من يك پلنگ زخمي بودم. برديا اسلحه را كه در دستم ديد خنديد و مادرش رنگ به رخسار پريده اش نماند.
برديا از زور ناتواني لبخند زد." احمق كوچولو آن اسباب بازي را بگذار كنار! هنوز انقدر بزرگ نشدي كه به روي كسي اسلحه بكشي ... آن هم به روي من !"
با نهايت انزجار و ولع ماشه راكشيدم."سالها بود كه نتظار چنين روزي را مي كشيدم مي داني تو و مادر به اصطلاح با تمدنت با من چه كرديد ؟ سالهاست كه يك روز خوش به خودم نديدم . خانواده ام از هم متلاشي شد و من در گذشته سياه خودم زنداني شدم... اوه... چيه خانم رزيتا ؟ چرا مي لرزي؟نكند فكر مي كني حقيقت نيست كه اين طوري پس از سالها دوري از تو استقبال كنم ... تو گناهكار تر از پسر رواني و ديوانه ات هستي ... مي توانستي همان روزها به من بگويي كه پسر دردانه ات در عشقمارگريت فرانسوي نكام ماند و عقلش را از دست داد ... ( آخي ...) آره...اين كم لطفي از تو بود مقصر تويي... مي خواستي من نقش معشوقه را براي پسرت بازي كنم و از تمام وجودم برايش مايه بگذارم ...چيه؟ چرا خفه خون گرفتي... لابد داري مرا با ماندانايي كه ميشناختي مقايسه مي كني... نه جانم... آن ماندانا مرد ... اين كه مي بيني روح مانداناست كه آمده از شما انتقام بگيرد."
خانم رزيتا به طرف من آمد." بچگي نكن ماندانا ما آمديم تو را با خودمان ببريم ... باور كن فقط به خاطر همين برگشتيم."
صداي شليك گلوله تا چند لحظه در فضاي خانه پيچيد. آن گلوله قلب دغل باز خانم رزيتا را از هم دريد . برديا همچون ديوانه اي مست تلو تلو خوران از جايش برخاست . چشمانش به جسم بي جان مادرش افتاد . " تو چه كار كردي ابله ... به حسابت مي رسم..."
تحت تاثير فشار حاصل از قتل خانم رزيتا اشكي از ديده فشاندم و با صدايي كه مي لرزيد گفتم:"اين من هستم كه به حسابت خواهم رسيد."
به ياد چشمان از حدقه در آمده مادربزرگم اولين گلوله را در پايش شليك كردم . ناله كنان روي زمين زانو زد هنوز از درد به خودش مي پيچيد به ياد الهام و كاوه و تمام بازي هايي كه سر من در آورده بود طرفش گرفتم. " تو بايد مي مردي تو را بايد همان سالها مي كشتم و نمي گذاشتم مرا زنده زنده در خودم دفن كني!" چقدر برايم لذت بخش بود . وقتي دو كاسه چشمان وحشي اش را پر آب ديدم . پرسيدم:" درد مي كشي؟ دارم مي بينم ... مي هم تمام اين سالها درد كشيدم مهم نيست كه به جرم كشتن تو و مادرت بالاي دار بروم ... مهم اين است كه لكه ننگي مثل تو را براي هميشه از دامن روزگار پاك كردم."
آخرين گلوله شليك شد وبردياي وحشي و سركش براي هميشه در آرامش فرو رفت . تفنگ از دستم افتاد . تازه فهميدم كه چه كرده ام . آري من تازه به خودم آمدم .
نفسم به شماره افتاده بود . اشكهايم زخم صورتم را نيشتر مي زد . نگاهم در چهره بي روح خانم رزيتا ضيافتي را مي ديد كه در آن با ملاحت و زيبايي چشمگيري مقابلم ايستاد و گفت:" حالت چشمانت را هيچ وقت فراموش نمس كنم.
قلبم در سينهپر پر مي زد . از بيرون صداي در هم جمعيت شنيده مي شد . به سراغ بهار رفتم.
" كجايي خاله ماندانا؟ اين صداها مال چي بود؟"
در حالي كه دستهايش را مي گشودم آهسته گفتم:" اختاپوس وحشي را با تفنگ از پا در آوردم حالا بيا برويم ... بابا و مامان منتظر ما هستند!"
دست بهار توي دستم سنگيني مي كرد ناي حركت در پايم نبود . نمي دانم اين احسس ندامت و عذاب وجدان بود كه قلبم را در هم مي فشرد يا گرسنگي و ضعف بود كه با برداشتن هر گام گويي جانم به لبم مي رسيد . وقتي از در چوبي گذشتم آن طرف همسايه ها را ديدم كه جمع شده بودند . با ديدن من و بهار چشمهايشان خيره ماند .صداي نجوايشان را مي شنيدم.
" ببين ماندانا ه چه ريختي در آمده."
" بيچاره طفل معصوم انگار شاهين و عقاب به جانش افتاده."
بهار با ديدن پدر و مادرش دستم را رها كرد و در آغوششان فرو رفت . " بابا آن آقاهه خيلي ما را اذيت كرد !نگاه كن صورت خاله ماندانا را چه كار كرد؟"
يكي داد زد:" پليس را خبر كرديم." فريبرز با بهت و حيرت نگاهم مي كرد . گامي به سوي من برداشت . هرگز آنطور با حسرت نگاهم نكرده بود . مدارك را به سمتش گرفتم. با لحني گرفته و بي حال گفتم:" بگير فريبرز ! من انتقام خودم را گرفتم . آن زالوي كثيف را آن اختاپوس بي رحم را با دستهايم خودم كشتم..." بعد سرم را پايين انداختم و به دستهايم زل زدم. فراموش كرده بودم كجا هستم و جمعيت دورم حلقه زده اند.
" با همين دستها ! برديا همان كه خودش را آقاي سراج معرفي كرد... نمي داني لحظه مرگش با چه لحني التماسم كرد ... فريبرز راحت شدم...تقاص خودم ا از او گرفتم ... تقاص تو را هم ... برنجهاي سوخته ... دختان خشكيده ... و بهار معصوم را..."
بعد با اشاره به آن سوي باغ با گريه و بغض ادامه دادم:" برويد نگاهش كنيد ببينيدش ... او هماني بود كه من با دينش جان مي باختم و از ترس قلبم مي ايستاد اما الان هيچ آزاري به من نمي رساند ديگر نمي تواند به من آسيبي برساند."
دستم را روي صورتم فشردم ." او به خيالش زيبايي را از من گرفت اما ابله بود كه نفهميد ديگر زيبايي براي من اهميتي ندارد ... فريبرز ... مي دانم با اين قيافه هيچكس دلش نمي آيد به صورتم نگاه كند ... اما تو نگاهم كن...ببين چقدر خوشبخت هستم . هرگز تا اين حد قلبم آرام نگرفته بود..."
فريبرز براي نخستين بار جلوي دهه چشم دستانم را گرفت و در حالي كه شانه هايش از باران چشمانش مي لرزيد گفت:" تو چه كار كردي ماندانا ؟ آن بي رحم چرا تو را به اين حال و روز انداخت؟ چرا خبرمان نكردي تا خومان به حسابش برسيم ؟ اين دستها حيف بود ... حيف بود كه بهه خون كثيفي آلوده شود ."
سرم را تان دادم و گفتم:" نه ... نه ! اين يك حساب شخصي بود. برديا به حق خودش رسيد ... بهار خيلي اذيت شد..."
با شنيدن صداي آژير پليس جمعيت به تكاپو افتاد . مارجان در آغوشم كشيد و با گريه گفت:" الهي فدايت شوم ماندانا! به چه روزي افتادي؟"
سرش را از روي سينه ام برداشت و بالبخند گفتم:" همه چيز تازه درست شده است ... شما نمي دانيد او با من چه كرده بود."
با آمدن ماموران پليس فريبرز مقابلم ايستاد و گفت:" ماندانا تو هيچي نگو ... ما ما گوييم همه در قتل او دست داشتيم ... باشد."
لبخند محزونيبر لب آوردم و آرام آرام به طرف پليس رفتم . دستهايم را براي دستبند زدن بلند كردم . در ان لحظه قلبم چنان آرم شده بود كه انگار درون سينه ام وجود نداشت .
مامور پليس بر دستهايم دستبند زد . صداي گريه جمعيت را مي شنيدم. نمي خواستم نگاهم به نگاه پر ترحم كسي بيفتد . جمعيت هم پاي من راه افتاد . از پشت مرا صدا زد. برگشتم و ديده اشك آلودم را به طرفش چرخاندم . مي دانستم چقدر برايش سخت است كه در ان لحظه بر خودش مسلط بماند اما من از نگاهش ناگفته هايش را شنيدم .
وقتي ماشين راه افتاد بغضم تركيد . به عقب برگشتم فريبرز جلوتر از همه به دنبال ماشين مي دويد .
آه فريبرز! ديدي چه آسان همه چيز از هم پاشيد ؟ آن وقت كه در كنار هم بوديم از هم مي گريختيم .حالا كه از هم دور مي شويم دلهايمان به سوي هم پر مي كشد . مي دانم جاي من اينجا خالي مي ماند ... براي هميشه ... اما جاي شما در قلب من هيچ وقت خالي نمي ماند ...
دوستتان دارم ... بيشتر از همه تو را ... و نمي دانم تو هم بيشتر از همه من را دوست داري...
بگذار همه چيز را به قانون واگذار كنيم ... فراموش نكن من قلبم را براي هميشه در اين ديار سبز و خرم و ميان آدمهاي ساده و زحمتكشش جا مي گذارم ... قلبم آرامشي پيدا كرده كه در اين چند سال هرگز لحظه اي طعم آن را نشچشيد .
yazdi آنلاین نیست. گزارش پست خلاف تشکرها
sorna
02-06-2012, 01:05 PM
دادگاه در تهران تشكيل شد . وكيل من زني بود به نام سميرا يوسفي . " چقدر اين اسم براي من آشناست ؟"
" فكر كن ببين ما كجا همديگر را ديديم؟"
" نمي دام با اين فكر خراب هيچي يادم نمي آيد . انگار با پاك كن ذهنم را پاك كرده اند."
" كمي بيشتر فكر كن ... دبيرستان انديشه يادت نيست؟دبير اديات آقاي بسطامي يادت مي آيد چطور با احساس شعر مي خواند؟"
به جايي آن سوي ميله ها خيره شدم ." يادم آمد... تو سميرا يوسفي هستي؟ همان كه روز يد رقابت با من پيروز شد و به كالج رفت ...همان خودت هستي." بعد نگاهش كردم . او هم نگاه اشك آلودش را در نگاه من گره زد ." كاش به حاي من تو به الج مي رفتي."
دستش را فشردم و تاثر گفتم:"هر چيزي لياقت مي خواهد. تو شايسته رفتن به كالج بودي. من معتقدم هركسي به آنچه لياقت دارد مي رسد . ليقت من هم اين بود ."
" غصه نخور. من از تو دفاع مي كنم." با ترديد نگاهش كردم و گفتم:" دفاع از كسي كه مرتب قتل شده ؟"
سميرا نفس بلندي كشيد ." بهتر است همه چيز را اول به خدا و بعد به من واگذار كني.
آن روز در حضور فريبرز و مارجان و چند تن از همسايه ها كه در دادگاه حضور داشتند در جايگاه با شهامت تمام جريانات و اتفاقي را كه چند سال پيش بر من گذشته بود مو به مو براي چندمين بار شرح دادم. هميشه از حقيقت واهمه داشتم . از سرزنش و ملامت ديگران به خاطر اين سكوت كثيف مي هراسيدم . اما آن روز بر خلاف انتظارم در نگاه كسي حتي ابر بيزاري هم سايه نينداخت ... وكيل من ... دوست و رقيب دوران تحصيلي ام تا آنجا كه توانست از من و حق من دفاع كرد...
براي من راي دادگاه مهم نبود ... من جرمي مرتكب شده بودم و بايد محكوم مي شدم . گه گاهي كه نگاهم به چشمان شفاف و زلال فريبرز مي افتاد آمشي عجيب در وجودم رخنه مي كرد آخ فريبرز ... كاش مي دانستي چقدر دوستت دارم.
قاضي راي نهايي را خواند: بنابر اظهارات شاهد جعفر معيني صاحب رستوران پاليز مبني بر در جريان بودن قتل كاوه تهراني پسردايي مقتول ... و نيز شواهد اهل محل براينكه مقتول با نام مستعار سراج باغ مركبات آقاي فريبرز بهتاش را خشك كرده و خرمن برنجشان را به آتش كشيده است و هم چنين با يه جا ماندن آثار جراحت و شكنجه بر صورت متهم و اظهارات بهار و شكنجه ده روزه اين دو نفر در زير زمين خانه مقتول خانم ماندانا ستايش از اتهام قتل برديا تبرئه مي شود... و به سبب قتل مادر مقتول گناهكار شناخته شده و دادگاه او را به حبس ابد محكوم مي دارد...
چيزي شبيه ظرف چيني درونم شكست . احساس كردم صداي اين شكستن تمام سالن را فرا گرفت .وقتي سالن خالي از جمعيت شد سميرا جلوتر از همه رودرويم ايستاد . در چشمانش نم اشك سوسو ميزد و چانه اش مي لرزيد ... آه ... رقيب سابق من ... به خاطر من بغض كرده بود .دستم را روي شانه اش گذاشتم و با محبتي كه از نگاهم تراوش مي كرد گفتم:" تو خيلي خوب از من دفاع كردي ... ديديكه به جاي اعدام به حبس ابد محكوم شدم ... تو خيلي بيشتر از توانت از خودت مايه گذاشتي ..."
سميرا در آغوشم كشيد و من بي آنكه اشك بريزم در سكوت به صداي گريه اش گوش سپردم . بهار عروسكش را به من داد وگفت:" خاله ماندانا ... بگير ... من ديگر بزرگ شده ام ... مال تو..."
مارجان صورتم را بوسيد وگفت:" هميشه به ديدنت مي آييم ماندانا ... اخ نمي داني ... از همين حالا ... جاي خالي تو ... توي آن خانه گلي به دلم خنجر مي زند ...هميشه عطر نان تنوري تو آنجا زنده است ... ما چه دوستان خوبي براي هم بوديم ... نه !"
دستش را فشردم و گفتم :" آره ..هيچ وقت به هم نارو نزديم." مارجان خودش را كنار كشيد و فريبرز مقابلم ايستاد . نمي دانم چه در نگاهش بود كه قلب مرا هميشه به تپش وا مي داشت . به نظر مي رسيد سكوتش شكستني نيست . عاقبت صداي گرفته و بغض آلودش در گوشم طنين انداخت .
" دوستت دارم ماندانا ... آن عكسهاي لعنتي را هم پاره كردم ... اميدوارم مرا ببخشي ..."
همراه با لبخندي سرد با دو مامور زن از سالن دادگاه بيرون رفتم
sorna
02-06-2012, 01:06 PM
سلام ماندانا حالت چطوره است؟"
نگاهم از روي برف پيري كه بر موهايش نشسته بودسر خورد و توي بركه سبز چشمانش افتاد و همراه با آه عميقي گفتم:" خوبم ! اينجا در عوض همه چيزهايي كه از آدم مي گيرد به او آرامش و صبر عجيبي مي بخشد... همبنديهاي تازه ام مثل خودم نيستند . بعضي شان دل پرخوني دارند ... بهار چه مي كند؟"
" بهار اخرين ترمش را مي گذراند . طفلي درگير امتحانات بود والا با مادرش به ديدنت مي آمد." لبخند كجي زدم و گفتم:" مارجان خوب است ! از وقتي كه دوباره بچه دار شده به ديدنم نيامده..."
فريبرز سرش را پايين انداخت و با لحن شرم اميز گفت:" ماندانا دخترشلوغ و پر سر و صدايي است مادرش نمي توان يك لحظه او را تنها بگذارد ... مي داني ماندانا ديگر از كوچه باغ سكت و خلوت آنجا خبري نيست همه جا خيابان كشي شده و رفت آمد ماشينها امان آدم را مي برد ..."
هر دو مكث كرديم . فريبرز نام دختر دومش را ماندانا گذاشته بود . وقتي سنگيني نگاهم را ديد سرش را كه پايين انداخته بود بلند كرد . نمي توانستم خوب حرف بزنم . دستخوش احساسات پيچيده اي بودم كه قلبم را در هم مي فشرد .
" فريبرز اينجا توي زندان پيچيده لست كه در بم زلزله هولناكي اتفاق افتاده است و خيلي هم كشته بر جاي گذاشته ." لحظه اي بغض خفه ام كرد . فريبرز با آن نگاه نافذش با من فهماند كه از جدا كردن من و خانواده ام پشيمان است.
" شايد مادر و خوارم آنالي و ستار همراه بيچاره هاي ديگر زير آوار مانده اند . خيلي دلم مي خواهد كمكي مي كردم ولي حيف ... نه ! گريه نكن تو حق داشتي مرا از آنها دور كني . از دست تو نارحت نيستم . " از گوشه روسري ام حلقه هاي ازدواجمان را در اوردم و به سمتش گرفتم و گفتم:" چند سال پيش از مارجان خواستم اسنها را برايم بياورد . مي خواهم اينها را از طرف من در صندوق كمك به زلزله زده ها بياندازي . فقط همين حلقه هاي با ارزش براي من باقي مانده است..."
فريبرز اشكهايش را پاك كرد و به حلقه ها چشم دوخت .
" هميشه بايد بهترين و با ارزش ترين چيزها را بخشيد ... من بايد بروم ... امروز توي بند چه ها مرسم دعا برپا مي كنند براي شادي روح از دست رفته ها و سلامتي وصبر بازمانده هاي زلزله بم ..." گلويم مي سوخت . به زحمت توانستم از جا برخيزم . پشت به او ايستدم تا ديگر اشكهايم را نبيند .
" هيچوقت راز اين حلقه ها را براي كسي به خصوص مارجان فاش نكن ! بگذار همه چيز همينطور كه هست باقي بماند ... سلام را به همه برسان خدحافظ!"
وقتي از در گذشتم او هنوز آنجا نشسته بود . برگشتم و با ديه اي غم بار به او نگريستم . سيل اشك روي چاله هاي ريز و درشت صوت كنده شده ام جاري شد . حلقه ها را در دستهايش فشرد و بوسه اي بر آنها زد . در سلول باز شد و من از مقابل نگهبان گذشتم .
" ماندانا اين دعا را بخوان . اگر با صوت بلدي كه چه بهتر."
" ماندانا دعا مي كنيم كه مادر و خواهرت و بچه اش سلامت باشند."
" ماندانا عروسكت افتاد برش نمي داري..."
" ماندانا حواست كجاست ؟ با كي ملاقات كردي كه اينطور منگ شدي؟"
روي آخرين برگ دفتر خاطراتم نوشتم :همه را دوست دارم چه آنها كه از دست رفتند . چه آنها كه باز مانده اند! حتي پدرم كه روزي ار ما دل كند و به سراغ ديگري رفت ... فكر مي كنم حتي خودم را هم دوست دارم ...
ديگر نه كابوسي مي بينم و نه دچار خيالات موهوم مي شوم ... قلبم تسكين يافته است . نگاهي به پاكت نامه اي كه در دستم بود انداختم . اين نامه را مادر دو سال پيش برايم فرستاده بود . با وجودي كه تمام كلماتش را حفظ بودم اما گويي براي اولين بار است كه آن را مي گشايم . اشك چشمان درد كشيده مرا هاشور زد .
سلام دختر بي نوايم
باور كن همين چند روز پيش از طريق خاله رويا فهميدم كه چه اتفاقي براي تو افتاده است . دخترم ميدوارم مادر گناهكارت را ببخشي... اگر مي دانستم زودتر از اينها برايت نامه مي نوشتم و از حالت با خبر مي شدم . آه چه بگويم... مرده شور اين زمان و بخت بد من و تو را ببرد ... سالهاي بيخبري از تو مثل موريانه به جانم افتاده بود. فقط اميدوار بودم كه قلب بي رحم فريبرز تو را ببخشد و اين همه فلصلهو بي خبري از بين برود ... آه ... ماني ...ماني...ماني ... اينقدر غم توي دلم تلمبار شده است كه دارم مي تركم ... چرا اين همه سال هيچ خبري از خودت به ما ندادي ... مگر فريبرز چه در حقت كرده بود كه تا اين به شروطي كه پيش پايت گذاشته بود پايبند بودي ؟
الهي فداي ان چشمان سبز و مهربانت مادر...هرگز فكر نمي كردم آنقدر شهامت پيدا كني كه از يك قاتل جاني انتقام بگيري... اما كاش ديگر دستت را به خون مادر گناهكارش آلوده نمي كردي ... آه ماني جان!مي دانم آنفدر پشت آن ميله هاي آهني غم و اندوه داري كه من ديگر اجازه ندارم از غمهاي خودم بريت بنويسم . فقط همين را بگويم كه ستار ديگر از وجود من در خانه اش خسته شده است . روزي صد باز با ماري بي چاره بي خود و بي حهت دعوا راه مي اندازد و من با گوشهاي خودم مي شنوم كه به ماري مي گويد : اين پيرزن غرغرو فضول را بفرست خانه سالمندان...
راستي برايت يك پولور خوشرنگ بافته ام ... آن را حتما برايت پست مي كنم . باوركن به قدري ناتوان شده ام كه دو ماهي طول مي كشد تا ان پولور را تمام كنم .
غم بيچارگي تو... بدجوري دلم را چنگ مي زند . تا حالا فقط دلم براي مهبد پرپر مي زد اما حالا ... اين دل صاحب مرده ...روزي هزار بار از غصه تو دق مرگ مي شود و دوباره ان مي گيرد ...ماني ... اين سرنوشت را ما خودمان رقم زديم.يادت است چقدر براي آن مهماني ها سر و دست مي شكستيم. تازه مي فهمم كه همه از حماقت بود از جهل و ناداني. والا دختر زيبايي مثل تو نبايد توي سلول تنهايي خودش بي هيچ اميد به رهاييروي ديوار خطخطي كند.
اگر روزي ستر دلش به رحم آمد به ملاقاتت خواهيم آمد... ماني ... گاهي فكر مي كنم چون پشت سرت آب نريخته ام اينگونه بختت سياه و خاكستري شد ... مرا ببخش مادر ... تو هم اگر توانستي عهدت را با فريبرز بشكني برايم نامه بنويس ... برايت دعا مي كنم دخترم ... دعا مي كنم كهآنجا بهت سخت نگذرد .
مادرت
خم شدم و عروسك اهدايي بهار را از روي زمين برداشتم ... صداي دعاي دسته جمعي در تمام راهرو پيچيد ... عروسك و نامه را زير بالش روي تخت دوم گذاشتم و از در سلول بيرون رفتم.
تهران_زمستان1382
sorna
02-06-2012, 01:06 PM
>>>پایان <<<
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2024, Jelsoft Enterprises Ltd.