PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : خواستگاري يا انتخاب | م.مودب پور



R A H A
02-03-2012, 06:51 PM
مشخصات كتاب :
مولف:م. مودب پور
ناشر: نسل نو انديش
نوبت چاپ دوم
تاريخ چاپ : پاييز 84


توضيحات:
اين كتاب شامل دو بخش يكي خواستگاري و ديگه فيلمنامه انتخاب هستش كه ميخوام هردوتا رو براتون بزارم...

R A H A
02-03-2012, 06:51 PM
صحنه ي داخل مترو
فریبا و شهره واستادن و منتظرن که مترو بیاد . در ض من دارن با همیدیگه صحبت می »
« . کنن. تو مترو یه عده خانم و آقا هم هستن. البته بیشتر خانما هستن
فریبا : یه دختر ، کالا یا یه چیز فروشی نیس که بذارنش تو یه مغازه و براش مشتري بیاد
و اگه پسندیدش، ببره بزاره تو خونه ش!
مریم : منکه از این جرات آ ندارم به بابام بگم من می خوام برم خواستگاري!
فریبا : پس حق انتخاب ما چی می شه؟ ! یعنی ما محکومیم که همیشه انتخاب بشیم؟ 1
حق نداریم خودمون انتخاب کنیم؟!
مریم : آخه چه جوري می شه؟ ! یعنی اگه ما سه تا این رسم رو عوض کنیم، دیگه از این
به بعد جاي اینکه پسرا بیان خواستگاریه دخترا، دخترا می رن خواستگاریه پیرا؟!
تو همین موقع فریبا متوجه صحبت دو تا خانم که کنارشون واستادن می شه و به مریم و »
« شهره اشاره می کنه که اونام گوش کنن
یکی از خانمها : تو بمیري مهین، صد تومن صد تومن از خرجی خونه زدم تا پول
آرایشگاه رو گذاشتم کنار ! بجون تو با چه بدبختی از خانمه وقت گرفتم و رفتم پیش ش .
کردم! ترو کفن High Light به مرگ تو سه ساعت تموم زیر دستش جون دادم تا سرمو
کردم اگه دروغ بگم ! همچین خودمو تند رسوندم خونه که نکنه آقا زودتر از من برسه !
خلاصه یه دستی تو صورتم بردم و نشستم با ذوق و شوق تا آقا تشریف بیارن خونه.
این خانم هر قسمی که به جون دوستش می خوره، قیافه ي دوستش بد می شه و انگار »
« داره حالش بهم می خوره
خانم اولی ادامه می ده : تا رسید و رفتم جلوش اما ترو تو گور گذاشتم اگه دروغ بگم،
دریغ از یه نیگاه خشک و خالی!
خانم دومی : وا! خواهر داري چیز تعریف می کنی یا داري مراسم کفن و دفنت منو انجام
می دي؟!
« خانم اولی می خنند و می گه »
اوا خاك تو گورت نکنن! دارم با آب و تاب برات تعریف می کنم!
خانم دومی : حالا چی شده بالاخره؟
خانم اولی : اصلا نفهمید رنگ موهام عوض شده!
خانم دومی : فقط فوق تخصص حال گیري دارن خاك بر سرا!
خانم دومی : بهش گفتم احمد متوجه هیچ تغییري نشدي؟ ! مرتیکه یه نیگاه دور و ورشو
کرد و گفت باز جاي مبلا رو عوض کردي؟ خب کمرت می گیره، می افتی رو دستمون!
خانم دومی : گور به گور شده ها، زن خودشون به این گنده گی رو تو دو قدمی شون نمی
بینن آ! اما اگه از تو کوچه یه ...
فریبا و دوستاش یه نگاهی یه همیدیگه می کنن و چند قدم می رن اون طرف تر و فریبا »
« به دوستاش می گه
اینا سرنوشت انتخاب شده ها و برگزیدگانه ها!
« بعد با عصبانیت به دوستاش می گه »
نیگاه کنین! آینده ماهام همینه ها!
دو تا مرد نزدیک فریبا اینا واس تادن. یکی جوون و یکی عاقله مرد کچل قد کوتاه کوتاه ! »
شاید تا آرنج دست فریبام نیس!
« دوتایی دارن با همدیگه حرف می زنن. فریبا اینا متوجه اونا می شن
پسر جوون : آخه دایی من این دختره رو دوست دارم!
مرد کوتوله : ببین دایی جون، تو یه وقت که نمی خواي مثلا جفت کفش بخر ي، تو اولین
مغازه که رفتی ، می خري؟
پسر جوون : خب نه!
مرد کوتوله : د زن م همینه دیگه ! خودت که موشاله فهمیده اي!
زن گرفتن یه جور خرید کردنه ! خریدي که همیشه کلاه سر مشتري می ره ! حالا حد اقل
بیست تا مغازه رو سر کن توش ، یه دونه رو بپسند و بخر و ببر بذار تو خونه ! آن! آن!
« مرد کوتوله در حال حرف زدن، با دستاشم حرکاتی انجام میده »
مرد کوتوله : اینجوري حد اقل دیگه اونجات کمتر می سوزه!
پسر جوون : یعنی شما می گین دست نیگه دارم؟
مرد کوتوله : آره دایی جون. چیزي که زیاده ، دخرت! صد تا ببین ، یکی بگیر!
پسر جوون : آخه من دوستش دارم!
مرد کوتوله : بنداز دور این حرفارو ! شیک ترین و قشنگ ترین کفش که دل آدمو می بره،
فقط شیش ماه قیافه داره! بعدش عین گیوه کج و کوله می شه! اینطوري!
« با کج و کوله کردن بدن ش و صورتش یه حالت مسخره به خودش می گیره »
پسر جوون : واله چی بگم؟!
مرد ک وتوله : ببین دایی ، دختر باید شرایطی داشته باشه! اول ، خوشکل باشه دوم خوش
هیکل باشه. سوم ، تحصیلات داشته باشه. چهارم ، یه شغل پر درامد داشته باشه.
« اینا رو می گه و با انگشتاش دست ش هم می شمره »
مرد کوتوله : پنجم ، حد اقل یه آپارتمان پشت قباله ش باشه.
« بعدش شمارش یه دستش که تموم می شه میگه »
این از این!
« بعد دست دیگه ش رو می آره بالا و شست دستش رو بلند می کنه و به پسره می گه »
حالا این چیه؟
« پسر جوون می خنده و می گه »
یه چیز بد دایی!
مرد کوتوله بهش چشم غره می ره که پسر جوون خنده ش رو قطع می کنه و جدي م ی »
« شه ومی گه
شیش م دایی جون.
« مرد کوتوله یه چپ چپ بهش نگاه می کنه و می گه »
بعله ، شیشم باید فهمیده باشه و مرد رو درك کنه و تا شب با رفقا خواستی بري بیرون، نق
و نوق نکنه و برنامه ها رو بهم نزنه!
هفتم ، همونجور که به کار بیرونش میرسه ، خونه داري شم ترك نشه!
دوربین فقط این دو تا مرد رو نشون می ده. پسر جوون داره با چشم و ابرو به دایی ش »
اشاره می کنه و ترس تو صورتش نشسته ! دایی ش متوجه نیس و داره تند حرف می زنه
«
مرد کوتوله : هشتمی شم اینکه آشپزي ش خوب باشه و از رو کتاب آشپزي تقلب نکنه !
نهم اینکه بل بله زبون باشه و هی جواب شوهرش رو نده ! حالا می دونی ده لو خوشگله
رو واسه چی گذاشتم کنار؟!
واسه مادر زن!!!
شط دهم اینه ! اولویت با دختر ننه مرده ش ! دختر خوب اونی که مادرش، یا به حالت
طبیعی مرده باشه و یا در یک سانحه قطع نخاع شده با شه ! مرحله پایین ترش اینکه نصف
تن ش در اثر یه سکته فلج شده باشه! کامل که بر می گرده به اولویت اول!
حالا گیرم که هیچ کدوم از اینا نبود . حد اقل یا زبونش لال باشه که نتونه بهت فحش بده،
یا گوشش کر باشه که اگه بهش فحش دادي نشنفه!
دختر اگه این شرایط رو داشت، می شه یه دو سالی تحملش کرد!
اینا رو می گه و می زنه زیر خنده ! پسر جوون آب دهنش رو قورت می ده و خیلی »
« ترسیده ، مرد کوتوله می گه
نترس! مرد باید شیر باشه ! دایی ت رو نیگاه کن! پا مو که می ذارم تو خونه ، دیوارا شروع
می کنن به لرزیدن! شیر باش پسر!
دوربین یه نماي بزرگتر رو می گیره . تموم خانمهایی که منتظر اومدن مترو بودن، با »
حالت عصبی جمع شدن دور این دو تا مرد ! مرداي دیگه هم از ترس شون رفتن یه گوشه
واستادن!
فریبا درست پشت سر مرد کوتوله واستاده . مرد کوتوله که تازه متوجه اشاره هاي پسر
جوون شده، آروم بر می گرده طرف فریبا که پشتش واستاده . سرش درست تا سی نه ي
فریباس!
« تا فریبا رو می بینه که با عصبانیت داره بهش نگاه می کنه، می گه »
خانم محترم غلط کردم!
فریبا با کیف ش محکم می زنه تو سر کچل مرد کوتوله ! مرد کوتوله سرش یه تکون می »
« خوره اما اما بلافاصله می گه
حق مه!
همون داخل مترو
مرد کوتوله با حالت دویدن فرار می کنه و یه مرتبه سی چها تا لنگه کفش همزمان پشت
سرش پرتاب می شه!
صحنه
فریبا اینا سوار مترو شدن . داخل مترو شلوغه . فریبا اینا واستادن . جلوششون یه مرد رو »
« صندلی نشسسته
فریبا : من دختري نیستم که بشینم تو خونه و برام خواستگار بیاد!
شهره : می خواي چی کار کنی؟
تو همین موقع همون آقا یه نگاهی به فریبا می کنه و می خواد مثلا محترمانه جاشو بده »
« به فریبا که تا می آد بلند شه، فریبا متوجه می شه و می گه
خیلی مممنون آقا. خواهش می کنم بفرمائین. ما ایستاده راحت تریم.
آقاهم یه نگاه به فریبا اینا می کنه و میششینه و فریبا دوباره با دوستاش مشغول حرف »
« زدن می شه
فریبا : من خودم می رم خواستگاري!
مریم : پدرت و فریبرز رو چه جوري راضی می کنی؟
فریبا : اونِ شو هنوز نمی دونم!
شهر : اگه گفتن نه چی؟
فریبا : جلوشون وایمیستیم!
« تو همین موقع اون آقاهه دوباره مودبانه می آد بلند شه که فریبا می گه »
خواهش می کنم بفرمائین بشینین آقاي محترم ! حقوق زن و مرد مساویه ! ما می ایستیم و
اصلا ناراحت نمی شیم!
« آقاهه دوباره می گیره می شینه. فریبا به دوستاش می گه »
نه به این لطف کردنشون، نه به اون زورگویی هاشون!
مریم : من یه همچین شهامتی ندارم اما تا هر کجا که باشه باهات هستم.
شهره : منم تا آخرش هستم.
تو همین موقع آقاهه دوباره می آد بلند بشه که فریبا این مرتبه با عصبانیت بهش می گه »
«
آقاي محترم ممنون از ادب و محبت تون! اما ما ترجیح می دیم که باستیم!
« آقاهه این مرتبه به صدا می آد و با لهجه ي ترکی می گه »
ا خانوم ول م می کنی یا نه! من دو تا ایستگاه قبل باید پیاده می شدم آخه.
همون روز دفتر شرکت بیمه
فریبا تو یه دفتر، پشت یه میز نشسته . یه نظافت چی داره دفتر رو پاك می کنه و یه »
خانم منشی، یه سري مدارك رو آورده که فریبا امضا ش کنه . وقتی فریبا امضا کر د، منشی
می ره یرون و نظافت چی صورتش حالت موذیانه داره، بر می کرده طرف فریبا و یه خنده
« معنی دار می کنه. فریبا یه نگاه بهش می کنه و می گه
حسین آقا زودتر تمومش کن برو بیرون.
« حسین آقا می خنده و می گه »
خانم رئیس یه خبر خیلی خیلی خوب می خوام بهتون بدم!
فریبا : چه خبري؟!
حسین آقا : یه خبري که اگه بفهمین یه اضافه حقوق خوب بهم می دین!
فریبا : خب!
« حسین آقا می ره جلوي میز فریبا و با خنده می گه »
قراره این شب جمعه مهندس مهرداد بیاد خواستگاري شما!
« بعد دوباره می خنده و می گه »
چطور بود خبرش خانم؟
« فریبا یه مکث می کنه و بعد بحالت ذوق زدگی می گه »
راست می گی؟! حالا من یه خبر خیلی خیلی خوب بهت می دم!
حسین آقا : جون من؟! دست شما درد نکنه.
فریبا : اگه مهندس مهرداد همین شب جمعه بیاد خواستگاري من ...
« حسین آقا محکم دستاشو می زنه بهم و کیف می کنه »
فریبا : بعنوان شیرین، همون شنبه صبحش تو اخراجی!
همونجا
جلو در دفتر فریبا، مریم و شهره و یه خانم پیر چادري می خوان وارد دفتر فریبا بشن . »
یه مرتبه در دفتر وا می شه و حسین آقا خودشو پرت می کنه بیرون و پشت سرش یه
زونکن پرت می شه . درست می آد طرف پیرزن ! پیرزنه بلافاصله دولا می ش ه و زونکن از
رو سرش رد می شه ! مریم و شهره و پیرزنه می رن تو دفتر، در حالی که خیلی تعجب
« ! کردن
شهره : چی شده؟!
فریبا : هیچی، مژده گونی ش رو بهش دادم!مرتیکه دیوانه!
« بعد چشمش به پیرزنه می افته و می گه »
این دفعه چی شده مادر؟! مگه بیمه بهتون پول نداد؟
پیرزن : چرا مادر، داد. خدا عوض تون بده.
فریبا : پس دیگه براي چی اومدین اینجا؟
« پیرزنه می ره می شینه و می گه »
خدا خیرشون بده، بیشترم بهم پول دادن.
فریبا : خب؟!
پیرزنه : اومدم ببینم این بیمه تون وام واسه جهاز می ده؟
فریبا : به سلامتی می خواین براي دخترتون جهیزیه تهیه کنین؟
پیرزن : دخترم؟! نه جونم! واسه جاهاز خودم می خوام!
« یه مرتبه فریبا اینا، با هم و با حالت تعجب می گن »
واسه جاهار خودتون؟!!
خانم پیر : آره مادر . این سفر آخري که مریض خونه بودم، چشمم یه عاقله مرد رو گرفت
و ازش خوشم اومد . یعنی نه اینکه خوشم اومده باشه ها! دیگه بعد از جعفر آقا خدا بیامرز
و اکبر آقا خهدا بیامرز و حس آقا مرحوم و آتقی خدابیامرز، اسم مرد که می آد، چندشم
می شه اما بالاخره هر زنده اي زندگونی می خواد!
جونم براتون بگه، روز آخر که داشتم مرخص می شدم ، رفتم بهش گفتم آقا مراد می آي
آخر عمري باهم زندگی کنیم؟ اونم نه نگفت . خلاصه ازش خواستگاري کردم و با هم قرار
مرا را مونو گوشتیم و ساعت دیدیم واسه همین عید که اونم از مریض خونه مرخص بشه .
حالا اومدم از این بیمه تون یه پولی بگیرم واسه جاهازم!
« ! تا این می گه یه مرتبه فریبا اینا شروع می کنن براش کف زدن »

R A H A
02-03-2012, 06:52 PM
خونه ي فریبا اینا سالن پذیرایی.
« پدر و دایی فریبا دارن باهاش صحبت می کنن. پدر فریبا عصبانیه »
پدر فریبا : دختر جون، از قدیم رسم بوده که دختر به سنی که رسید باید شوهر کنه.
فریبا : آره بابا جون اما چه سنی؟ ! منکه هنوز وقت شوهر کردنم نیس ! حالا کو تا اون
سن؟!
« پدر فریبا داد می زنه و می گه »
اون سن و سالی که تو می خواي شوهر کنی، دیگه اسمت دختر جوون نیس که ! می شی
پیرزن 1 براي پیرزنام که دیگه خواستگار نمی آد!
« بر می گرده طرف دایی فریبا و می گه »
خان دایی چرا ساکتی؟! تو یه چیزي بهش بگو آخه!
« خان دایی که لکنت زبون داره می گه »
ب ب ب ببین فَ فَ ف فدَر فریبا : شب شد خان دایی! بگو دیگه!
فریبا : بابا جون ، زوده! زوده!
پدر فریبا : این راهی یه که باید بري، حالا هر چه زودتر بهتر!
فریبا : بابا جون مگه سفر آخرته؟! این چع افکاریه که شما دارین؟ خان دایی شما یه
چیزي بگین!
« خان دایی بر می گرده طرف پدر فریبا و می گه »
گوگوگوگوگوگوش ...
پدر فریبا : خان دایی من کار دارم باید برم! زودتر بگ دیگه! گوگوش چی؟! گوگوش باید
تو عروسی شون بخونه؟!
« فریبا که می بینه خان دایی تو حرف زدن گیر کرده می گه »
باباجون حالا یه سال دیگخ! مگه چی می شه؟
« پدر فریبا از عصبانیت داد می زنه »
حرف همونه که گفتم! امشب باید این خواستگار بیاد تو این خونه!
فریبام داد می زنه: نه! نه!
همونه خونه طبقه بالا اتاق فریبرز، برادر فریبا یه اتاق شیک
فریبرز با دوستش شایان، دارن با کامپیوتر کار می کنن. شاید پشت کامپیوتر نشسته و »
فریبرزم کنارش. وارد چت شدن.
معلوم بشه . شایان در chat دوربن صفحه مانیتور رو نشون می ده، طوري که نوشته هاس
« حال کار کردن با کی بورد می گه
با چه اسمی وارد بشم؟
فریبرز : عشرت!
« شایان یه نگاه با تعجب بهش می کنه و می گه »
اسم دیگه بلد نیستی؟!
فریبرز : چرا! عفت!
شایان : این چه اسِمایی یه!
فریبرز : تو کار تو بکن! چی کار به این کارا دار! برو تو چپ= ببینم!
« شایان روي کی بورد کار می کنه »
فریبرز : بزن، بچه ها من اومدم، یوهو!
« شایان چپ چپ نگاهش می کنه که فریبرز می گه »
به جون شایان اگه هر چی من می گم نزنی نه من نه تو!
شایان شروع می کنه به تایپ کردن . یه لحظه بعد رو صفحه مانیتور جوابش می آد . »
« نوشته می شه
Hi ESHRAT!! LoL
لول و در به گور پدرت! LoL فریبرز : بنویس
« شایان می نویسه . جواب می آد »
U VAGHEAN ESMET ESHRATE?!
شایان : می گه تو واقعا اسمت عشرته؟
فریبرز : بزن، نه! اسم اصلی م عصمته، اما همه جا خودمو عشرت معرفی می کنم!
« شایان می خنده و تایپ می کنه. جواب می آد. شایان می گه »
می گه خه عشرتم اسمه که رو خودت گذاشتی؟
فریبرز : پس رزیتا اسمه؟! عشرت خوبه دیگه
« بعد با حالت ناز و ادا، مثل دخترا خودشو لوس می کنه و می گه »
دلم می خواد به سن شوهر که رسیدم و عقدم کردن، وقتی آقامون می آد خونه، از همون
دم صدا کنه ...
« یه دفعه صداشو کلفت می کنه و داد می زنه و می گه »
عشرت! عشرت! کجایی ضعیفه؟!
« دوباره صداشو نازك می کنه و با عشوه می گه »
منم بوئم تو حیاط و داد بزنم و بگم: اینجا عبس آقا( عباس آقا) خسته نباشین.
« شایان داره نگاهش می کنه و می زنه زیر خنده »
زهر مار! تایپ کن اینایی که گفتم! »: فریبرز
شایان : این چرت و پرتا چیه می گی؟
فریبرز : تو تایپ کن!
شایان : منتظره! چی جوابش رو بدم؟
فربرز : بهش بگو برو گم شو بی سلیقه ي اکبیري!
« شایان می خنده و یه لحظه مانیتور رو نگاه می کنه و وباره می خنده و می گه »
ببین چه خبر شد! همه پسرا می خوان باهات حرف بزنن!
فریبرز : بنویس چه خبرتونه ندید بدید آ ! اول نوبت بگیرین , بعد یکی یکی بیان تو
!CHAT Room
شایان : خجالت بکش فریبرز!
فریبرز : از خدا که پنهون نیست، چرا از خلق خدا پنهون باشه؟!
« دوتایی می زنن زیر خنده »
باشی، یه جمله حسابی از کسی نمی شنوي! VHAT فریبرز: تو اگه ده ساعت تو
یه دفعه از پایین صداي جیغ فریبا می آد ! فریبرز اصلا توجه نمی کنه و چشمش به »
« صفحه مانیتوره. شایان یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه
صداي فریباس!
« فریبرز همونجور که حواسش به مانیتوره می گه »
چیزي نیس، داره حرف می زنه.
« صداي یه جیغ دیگه فریبا می آد »
شایان : فریبا جیغ می زنه!
« فریبرز با همون حالت می گه »
صداش اینطوریه! به دلت بد نیار.
این دفعه صداي جیغ ، همراه با صداي شکستن یه چیزي می آد . شایان با حالت »
« ! دلشوره، در حالیکه می خواد از جاش بلند شه می گه
بابا پایین یه خبرایی یه! صداي شکستن یه چیزي م اومد!
« فریبرز با همون حالت گریه می گه »
بشین! اون موزیک متن جیغا شه!
بلافاصله یه صداي جیغ د یگه ، همراه با چند تا صداي شکستن می آد ! شایان از جاش »
« می پره و می گه
تو چقدر بی خیالی فریبرز! حتما یه طوري شده فریبا! پاشو بریم دیگه!
« فریبرز همونجور که از جاش بلند می شه می گه »
اي بی فریبا بشم الهی!
پایین ، سالن پذیرایی
بین فریبا و پدرش دعوا ادامه داره . دو ه ا گلدو و قام شکسته و خرده هاش ریخته زمین .
« فریبرز و شایان با عجله از پله ها می آن پایین
فریبرز : چه خبره بابا؟ صداتون از فت تا خونه اون ورتز می آد
« تا پدر فریبرز، فریبرزو می بینه با عصبانیت و تحکم می گه »
همه ش تقصیر تو پدر سوخته س
فریرز: تقصیر من؟!
پدر فریبررز : من این حرفا حالی م نیس باید این خواستگار بیاد خواستگاري
« فریبرز یه آن می خنده و با ذوق و خوشحالی می گه »
واسه من؟ جون بالاخره این بخت کور شده ام وا شد
« دستاشو می کوبه به هم و می گه »
من رفتم که حاضر شم
شایاین و فریبا و خان دایی و کبري خانم که خدمتکار ونهس می زنن زیر خنده . پدر »
« فریبرز چپ چپ بهش نگاه می کنه و آروم می گه
حالا وقت شوخیه کره خر؟
فریبرز : شما خودتون گفتین قراره خواستگار برام بیاد ! حالا بده یه بچه حرف گوش کن
پیدا شده؟
پدر فریبرز: دارم اون دخترو می گغن!
فریبرز : الهی اتیش به ر یشخ عمر این دختره بگیره که هر چی قسمت مه، نصیب اون می
شه!
دوباره فریبا و شایان و خان دایی و کبري خانم می زنن زیر خنده . پدر فریبرز بهش می »
« گه
آخه ناسلامتی تو داداش بزرگتري یه چیزي م تو بهش بگو
فریبرز : از بس که شماها لوسش کردین دیگه حرف گوش نمی ده که
پدر فریبرز : پس مردونگی تو کجا رفته ؟
فریبرز : اِ...!
« برمی گرده طرف فریبا وهمونجور که دستاشو بحالت تهدید براش تکون می ده می گه »
گیس به سرت نمیذارم پدر سوخته!امشب سر تو میذارم لب باخچه! باید همین امب، شوهر
بکنی، بچه دارم بشی، بچه تم بذاري مدرسه! تا فردا دیپلم گرفته تحویلش بدي!
دوباره همه می زنن زیر خنده ! پدرش یه نگاهی به فریبرز می کنه و حرکت می کنه که »
« از خونه بره بیرون. فریبرز ت اینو می بینه می گه
اِ...!بابا!بابا!
« بعد که می بینه پدرش توجه نمی کنه و به خان دایی می گه »
خان دایی صداش کن نذار بره!
خان دایی :ص ص ص ص صب ک ک ک ک ک ک ک ک کن آآآآآآآآآ.
فریبا : خان دایی ول کن! بابام رسید دفترش!
« فریبرز بر می گرده به فریبا نگاه می کنه و با کمی عصبانیت می گه »
باز تو خونه رو ریختی بهم؟!
فریبا با لبخند سرشو میندازه پایین و هیچی نمی گه . فریبرز حرکت می کنه که بره بشینه »
رو مبل . یه اشاره م به شایان کی کنه که اونم بره بشینه . خان دایی هنوز جلو پنجره، جایی
«! که مثلا به حیاط دید داره واستاده . مثلا داره پدر فریبا اینارو صدا می کنه
خان دایی: آقا! کاکاکاکاکاکاکارت دا داد! ...
فریبرز از بغل خان دایی که می خواد رد بشه، دستش رو می گیره و همونجور که با »
« خودش می بره می گه
چشمم کف پاش، صد تا جمله رو تو یه ثانیه مخابره می کنه بیا ولش کن خان دایی!
« فریبرز و شایان و خان دایی می شینن و فریبرز به فریبا می گه »
ببین چه شري راه انداختی! آخه تو چه مرگته دختر؟! همه دخترا سرِ خواستگار پیدا نشدن
عزا می گیرن تو سر خواستگار پیدا شدن؟!
فریبا همونجا که واستاده، یه مرتبه دستاشو می گیره جلو صورتش و گریه می کنه . »
شایان نارحت می شه و به فریبرز نگاه می کنه . فریبرز یه نگاه به شایان می کنه و بعد بر
« می گرده طرف فریبا و می گه
دستت رو بنداز پایین مرده شور اون جشماتو نشوره!براي منم آره؟!
« فریبا دستاشو از جلو صورتش ور می داره و معلوم می شه که گریه نکرده! بعد می گه »
داداش!!
فریبرز : داداش و خناق! این تیآرتا چیه در می آري؟
« فریبا می خنده و میره بغل فریبرز رو مبل می شینه و می گه »
داداش ترو خدا یه کاري بکن! بابا خیلی پیله کرده!
« فریبرز به کبري خانم می گه »
مبري خانم جون یه چند تا چایی بیار گلومون تازه شه!
« بعد به خان دایی می گه »
شمام که چایی می خوري؟
خان دایی : آآآآآآ...
فریبرز : واسه خان دایی با آبلیمو بیار!
« فریبا بغل گوش فریبرز داد می زنه »
داداش!!
« فریبرز از جاش می پره و می گه »
اِ مرض ترسیدم!
فریبا : جون من یه کاري بکن فعلا بابا ول کنه.
فریبرز : بالاخره چی؟ گیرم یه سال دیگه شوهر نکردي ! اصلا بگو ببینم تو با نفس
ازدواج مخالفی یا موافق؟
فریبا : موافق!
فریبرز : خب مبارکه ایشالا ! زن یکی از همین گند گهُ ها که می آن بشو برو دیگه ! تو که
بیچاره رو سر یه سال سه تا سکته می دي! دیگه چه غصه اي داري؟!
« فریبا می خنده و می گه
داداش همون یه سال رو چه جوري تحمل کنم؟
« همه می زنن زیر خنده
فریبرز : ببین! بابا اولتیماتوم داده. اخلاق بابا رو هم که می دونی چیه!
فریبا : آخه ...
فریبرز : آخه بی آخه! پارسالم همین چیزا رو بهم گفتی! دیگه خَرت نمی شم! حرف نزن!
« فریبا تا می آد دوباره یه چیزي بگه فریبرز زود می گه »
حرف نزن! حرف نزن! حرف نزن!
« شایان یه نگاهی به فریبا و بعدش به فریبرز می کنه و می گه »
حداقل اجازه بده که فریبا خانم، حرف شونو بزنن بعد تو مخالفت کن!
فریبرز :آخه تو اینو نمی شناسی ! این شروع کنه به حرف زدن، همه ما رو ایننجا خَر می
کنه!
« بعد بر می گرده طرف خان دایی و می گه »
بلا نسبت شما!
خان دایی : خواخوا خوا خوا خوا ...
« فریبرز همونجور تو دهن خان دایی رو نگاه می کنه و یه مرتبه می گه »
خاك بر سر ما کنن که مترجم زبا روسسی نداریم واسه ترجمه اظهارات شما!
« همه می خندن و فریبرز به فریبا می گه »
خب، حرف زن ببینم چی می گی!
« تو همین موقع کبري خانم با یه سینی چایی وارد می شه و به همه تعارف می کنه »
فریبا : من با نفس خواستگایر مخالفم!
« فریبرز همونجور که چایی ش رو از تو سینی ور می داره می گه »
یعنی یه کله بریم سر عقد و عروسی؟!
« فریبا می خنده و تا می آد حرف بزنه که صدا خان دایی بلند می شه »
قا قا قا قا
دوربین خان دایی رو می گیره . فنجون چایی تو دست شه و با دست دیگه ش داره تو »
« فنجون رو نشون می ده و به کبري خانم هی می گه
قا قا قا قا قا قا ...
فریبا : انگار قا قا قا می خواد بریزه تو چایی ش هم بزنه!
فریبرز : نه! انگار همینجوري داره قار قار می کنه!
خان دایی : قا قا قا شق!
فریبرز : ببین خان دایی، این دفعه سومه که جلسه رو ریختی بهم آ!
کبري خانم می ره که قاشق براش بیاره . فریبرز همونجور که داره چایی ش رو می »
« خوره به فریبا می گه
می فرمودین!
فریبا : منظورم اینه که من نمی هوام شوهر کنم! می خوام مرد بگیرم!
تا اینو فریبا می گه، چایی می جه تو گلوي فریبرز و فریبرزم پوف می کنه تو صورت »
خان دایی ! خان دایی م از هول ش فنجون چایی رو ول می ده رو شایان ! همگی یه مرتبه
« از جاشون می پرن! فریبرز با تعجب زیاد می گه
چی گفتی؟!
فریبا : چرا باید ما دخترا همیشه، نهایتا از بین سه چهار نفر، یکی رو انتخاب کنیم اما شما
مردا حق دارین از بین ایم همه دختر انتخاب داشته باشین؟! کی این حق رو از ما گرفته؟ !
من می خوام مرد زندگیم رو خودم انتخاب کنم ! مثلا برم تو خیابون و اگه از یه پسر
خوشم اومد ، راه بیافتم دنبالش و خونه شو یاد بگیرم و برم خواستگاریش ! مثلا از در و
همسایه، آدرس و نشونی یه پسر رو بگ یرم و برم دم خونه ش واستم و وقتی اومد بیرون،
تعقیبش کنم و اگه از رفتارش خوشم اومد، بگیرمش ! یا مثلا از دوستم بپرسم شهره تو، تو
فامیلاتون یه پسر خوب و نجیب سراغ نداري من بگیرمش؟!
فریبرز و شایان و خان دایی، همونجور مات واستادن و دارن به فریبا نگاه می کنن که »
« فریبا می گه
آخه چه جوري برات بگم داداش! یعنی ازت خجالت می کشم!
فریبرز : قربون خواهرم برم که انقدر ماخود به حیاس ! واقعا باعث خوشحالی و افتخاره و
که تو امنقدر خجالتی هستی! اما ببین، اِنقَدرم شر م و حیا خوب نیسا!
تو به گور پدرت می خندي « همه می زنن زیر خنده و که یه دفعه فریبرز با داد می گه »
که می خواي این بلا ها رو رسما پسرا دربیاري ! حالا دیگه یه تک پام می خوایم از خونه
بیام بیرون، همه ش باید تن و بدن مون بلرزه که نکنه فلان دختره که خواستگارمونه، داره
پشت سرمون، سایه به سایه می آد که ببینه ما نجیبیم یا نا نجیب؟! تا حالا تو خیابونا با
مامورا قایم موشک بازي می کردیم، از حالا باید با دخترا بکنیم که نکنه بهمون یه وصله
بچسبونن! دوره آخر زمون شده واله!
« بر می گرده طرف شایان و می گه »
مجشم کن صبح از خونه می آي بیرون که بري خبرت سر کار . می رسی سر کوچه که
سوار تاکسی بشی که یه دفعه یه دختر از بغلت رد می شه و یه متلک بهت می گه و احیانا
یه وشگون م از پر و پات می گیره و اتفاقا یکی از دخترا محل م می بینه ! وا مصیبتا! مثل
توپ تو محل صدا می کنه که پسر فلانی م پالون ش کجه!
واي دیگه نمی تونیم سرمونو تو محل بلند کنیم ! باید شبو نه اسباب کشی کبنم و از محله
بذاریم بریم!
« شایان و فریبا و خان دایی می زنن زیر خنده. خان دایی به فریبا می گه »
آآآآآآآخهف ف ف ف ف ف ف ف ف فریبا با بابا با با با جو جو جو جو جو جو ...
« فریبرز زود به فریبا می گه »
ببین خان دایی چه نصایح مفیدي بهت کرد!
« همه می زنن زیر خنده و فریبا می گه »
در مورد جو جو صحبت کرد؟
« همه می خندن و فریبا جدي می شه و می گه »
داداش این بود شعارایی که می دادي؟ مگه تو خوشبختی منو نمی خواي؟ مگه تو من
دوست نداري؟ مگه سعادت منو نمی خواي؟ دلت می خواد که من شیش ماه بعد از شوهر
کردنم با یه بچه طلاق بگریم؟!
فریبرز : دل مم بخواد نمی شه ! نامزدي و عقد و عروسی و بچه دار شدن و طلاق گرفتن
هیچ جوري تو شیش ماه نمی شه!
فریبا : دادش
فریبرز : مرض! حرف همونه که بابا گفت !
« فریبا یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه »
باشه داداش . هر جوري که شناها بخو این. اما بعنوان یه برادر بزرگتر ازت بیشتر از اینا
انتظار داشتم ! من شوهر می کنم اما همیشه حسرت رو دارم که می تونستم با مردي که
دوستش دارم زندگی بهتري رو داشته باشم ! اگه افکار تحصیلکرده هامون اینطوریه، واي
به بیسوادامون ! مادر داشتم ! اگه الان مامان زنده بود، ازم حمایت می کرد و نمی ذاشت منو
اینطوري بزور شوهر بدین!
همه ساکت می شن . خان دایی اشک ت چشماش جمع می شه و می شینه . فریبرزم »
« ناراحت میشه و می شینه و آروم می گه
آخه خواهر جون یه خورده فکر کن ! اینجا ایرانه! ماها همه فرهنگ خودمونو داریم ! من
هنوز وقتی عطسه م می گیره، یه جا وایمیستم و تو آسمون دنبال خورشید می گردم! ماها
هنوز تا یکی قیچی رو بهم می زنه، بهش میگیم نزن دعوا می شه ! ماها هنوز تو سال
2005 می گیم اگه به سگ آب بپاشی زیگیل دي می آري ! ماها هنوز وقتی می خوایم
آبجوش بریزیم زمین، قبلش اجَنه ها رو خبر می کنیم که ردشن آبجوش روشون نریزه!
ماها هنوز اسیریم! اسیر این چیزا و هزار تا خرافات دیگه!
حالا تو می خواي یه همچین جایی، راه بیافتی بري خواستگاري پسراي مردم!
فریبا : همیشه یه اولین باري هس!
فریبرز : حتمام این اولین بار نصیب ماي بدبخت شده؟!
شایان : فریبا خانم درست می گن. ما نباید حق انتخاب رو از ایشون بگیریم.
فریبرز : ببحشین آقاي ماندلا! هوا تاریک بود نشناختم تون!
شایان : در رو واکن فریبرز!
فریبرز : صداي زنگ نیومد که!
« بعد داد می زنه »
کبري خانم! کبري خانم! انگار در می زنن!
« فریبرز با تعجب به شایان نگاه می کنه »! شایان : در قفس رو می گم
شایان : تو به عنوان یه انسان، یه آدم، الان می تونی تو همین اجتماع کوچیک، از آزادي
همونوع ت دفاع کنی ! چرا یه دختر، بخاطر دختر بودنش تو یه خانوداه، همیشه باید تحت
فرمان باشه . تحت فرمان پدر ! تحت فرمان برادر! حالا این برادر می تونه جاي اینکه
جلوش سد بشه، کمکش کنه!
« فریبرز یه خرده فکر می کنه و می گه »
گیرم من در این قفس رو وا کردم . این پرنده نمی تونه تو این هواي کثافت پرواز کنه !
جاش تو قفس امن تره! این آزادي به دردش نمی خوره!
شایان : تو کمکش کن . حالا یا می تونه از آزادیش استفاده بکنه یا نمی تونه ! اون دیگه به
خودش مربوطه!
فریبرز یه نگاه به شایان می کنه و بعد فنجون چایی ش رو ور میداره و شروع می کنه »
به خوردنم . فریبام با یه حالت تعجب از طرز فکر شاین، بهش نگاه می کنه . یه خورده بعد
« فریبرز می گه
بابامو چیکار کنم؟! گیرم من راضی شدم، اون چی؟
شایان : تو اگه راي ت باشه، همه رو می تونی راضی کنی ! پاشو ، پاشو برو یه تلفن بهش
بکن که پس فردا به وجدان حودت بدهکار نباشی!
فریبرز یه لحظه مکث می کنه و بعد همونجور که به حالت عصبانی از جاش بلند می »
« شه، می گه
تُف به گور به پدرِ هر چی دختر اختیار سرخورده ! حالا باید اون یکی اره بدیم، تیشه
بگیریم!

R A H A
02-03-2012, 06:53 PM
منزل دیگر پدر فریبرز
« پدر فریبرز و فریبرز و زن پدر ، تو سالن نشستن
زن پدر : چه عجب فریبرز خان! راه گم کردین!
فریبرز : عجب جمال شماس. راه رو که خیلی وقته گم کردیم!
پدر فریبرز : حرف زدي؟!
فریبرز : خب ایشون یه چیزي گفتن، منم جواب دادم دیگه!
پدر فریبرز : دارم فریبا رو می گم!
فریبرز : آهان! بعله حرف زدم.
پدر فریبرز : راضی شد؟
فریبرز : بعله که راضی شد!
پدر فریبرز : خب الحمد الله.
فریبرز : یعنی با بدبختی راضی ش کردیم!
پدر فریبرز : خب، خدا رو شکر.
فریبرز : یعنی اولش می گفت اصلا اسمشو نیار! بعد کم کم راضی شد.
پدر فریبرز : خب الحمد الله.
فریبرز : خیلی سورواستاده بود اولش آ! ولی بعد راضی شد.
پدر فریبرز : خب شکر خدا.
فریبرز : خیاي یه دنده س آ! اما بالا خره راضی شد.
پدر فریبرز : خب الحمدالله.
فریبرز : یعنی ...
پدر فریبز : اِ ...! خفه م کردي! هرچی بود راضی شد دیگه!
فریبرز : بعله! یعنی اولش ...
پدر فریبرز : بس می کنی یا نه؟!
فریبرز : می خوام بگم اولش ...
« پدر فریبرز با عصبانیت می گه »
بعله اولش لجباز و یه دنده بود اما بعدش راضی شد! درسته؟!
فریبرز : دقیقا! اول یه دنده و لجباز ، بعد راضی.
« پدر فریبرز چپ چپ نگاهش می کنه و زن پدرش یواش می خنده »
پدر فریبرز : پس امشب خواستگارا بیان؟!
فریبرز : می خوان بیان بیان، فدم شون سر چشم . می شینیم چایی و شیرینی و میوه می
خوریم و حرف می زنیم و سرمون گرم می شه ! اتفاقا خیلی م خوبه ! آدم دور هم جمع می
شه و چهار نفر رو می شناسه و ...
پدر فریبرز : یعنی چی؟!
فریبرز : یعنی اینکه مهمون حبیب خداس دیگه!
پدر فریبرز : اینا مهمونی نمی آن که!
فریبرز : پس می آن چی کار؟
پدر فریبرز یه چپ چپ نگاهش می کنه و ي گه م »
می خوان بیان خواستگاري بنده!
فریبرز : ماشاالله به این قد و قامت و اشتهاتون! چند بار می خواي داماد بشی شما؟!
پدر فریبرز : می گم می خوان بیان خواستگاري فریبا!
فریبرز : اینو دیگه فکر نکنم راضی بشه!
پدر فریبرز : پس تو کره خر به چی راضی ش کردي که دو ساعته داري برام می گی و
من شکر خدا می کنم؟!
فریبرز : آدم باید در هر لحظه از زندگیش، شکر خدا رو بکنه ! گیرم دو تا شکرم اضافه
کرد! راه دوري نمی ره که!
« پدرش با عصبانیت می گه »
می گم پس به چی راضی ش کردي؟!
فریبرز : به اینکه بره خواستگاري دیگه!
« پدرش اشتباهی حالی ش می شه و یه نفس راحت می کشه و می گه »
خب از اول همینو بگو دیگه!
فریبرز : خب همین!
پدر فریبرز : منم که از اول همینو گفتم! بالاخره فریبا راضی شد که بیان خواستگاري!
فریبرز : بعله، شما درست می فرمائین. جمله تقریا تمامش درسته با یه کلمه تفاوت!
پدر فریبرز : یعنی چه؟!
فریبرز : یعنی اینکه بالاخره فریبا راضی شد که بره خواستگاري!
پدر فریبرز : بیا خواستگاري!
فریبرز : بره خواستگاري؟
پدر فریبرز : بیان !
فریبرز : بره!
« پدر فریبرز آروم می گه »
بیان!
فریبرز : بره.
« پدرش داد می زنه می گه »
میگم بیان!
فریبرز : بره!
زن پدر : انقدر حرص نخور! براي قلبت خوب نیس!
فریبرز : خب راست می گن! انقدر بیا برو راه میندازي که قلبت نارحت می شه دیگه!
« زن پدر یه لیوان آب می ده به پدر فریبرز و اونم یه خرده می خوره و بعد می گه که »
آدم دو ساعت با این پسر حرف بزنه و یه جمله دستگیرش نمی شه ! بچه جون، یه جمله
قشنگ می گم، توام قشنگ جواب بده! فریبا راضی یه که اینا بیان خواستگاریش یا نه؟!
فریبرز : نه!
پدر فریبرز : یعنی چی؟!
فریبرز : بابا فریبا می خواد خودش بره خواستگاري! همین!
« پدر فریبرز یه لحظه ساکت می شه و بعد آروم می گه »
یعنی ...
فریبرز : یعنی فریبا مثل یه مرد بلنمد میشه و لباس شیک می پوشه و با جنا بعالی و خان
دایی و من، تشریف می بریم خواستگاري یه آقا پسر.
« پدرش داره تو مغزش این مساله رو تحلیل می کنه! یه لحظه بعد آروم می گه »
یعنی ماها همگی با همدیگه راه بیافتیم و بریم خواستگاري پسرا؟
فریبرز : بعله، ولی نه هر پسري! یه پسر خوب و نجیب و خونواده دار!
« پدر فریبرز در حال تحلیل قضیه براي خودش ، بازم آروم می گه »
گل و شیرین دستمون بگیریم و بریم خواستگاري پسرا!
فریبرز : گل و شیرین م می گیرم! خیلی م خوبه! اصلا خوب شد گفتین! ممکن بود یادمون
بره و یه دفعه دست خالی می رفتیم!
یه لحظه شکوت برقرار می شه و بعد یه مرتبه پدرش میز و هر چی رو که روش هست »
بلند می کنه و پرت می کنه یه طرف ! بعد یه نگاه با عصبانیت زیاد به فریبرز می کنه وراه
« می افته طرف اتاقش. تا می خواد بره تو اتاقش فریبرز صداش می کنه و می گه
نگفتین! شمام تشریف می آرین یا نه؟!
پدرش لحظه آخر بر می گرده و بهش می گه : »
خفه شو الاغ!
همون جا
زن پدر میز رو درست کرده و هر چی از روش ریخته بود زمین، جمع می کرده . گلدونم »
مثلا می ذاره رو میز و همه جی شکل اولش رو پیدا می کنه . فریبرزم آروم رو مبل نشسته
« و وقتی کار جمع و جور تموم می شه، فریبرز از جاش بلند می شه و می گه
باجازتون من برم.
زن پدر: ببخشین که بد شد!
فریبرز : براي شما خوب باشه، بدي ش مال ما! با اجازه.
زن پدر :یه دقیقه بشین کارت دارم.
فریبرز : نه دیگه.
زن پدر : خواهش می کنم!
« فریبرز یه نگاه بهش می کنه »
همون جا
« فریبز نشسته و زن پدر چایی براش آورده. بعد بهش سیگار تعارف می کنه »
فریبرز : نمی کشم.
زن پدر : بابات می دونه که می کشی.
فریبرز : جلوي بابا م نمی کشم!
زن پدر : بابات که حالا نیس!
فریبرز یه سیگار ور می داره و با فندك خودش، سیگار زن پدرشمروشن می کنه و بعد »
« مال خودش رو روشن می کنه. زن پدرش می شینه و می گه
شد شماها یه گوشه این زندگی م بدین به من؟
فریبرز : شما یه گوشه ، بودین!
زن پدر : اون گوشه رو نمی گم! یه گوشه ي بار زندگی رو می خواستم!
فریبرز : همین یه خرده پیش می تونستین یه گوشه رم بگیرین!
زن پدر : اصلا حساببم نکردین ؟
« فریبرز دود سیگارش رو می ده بیرون و می گه »
از این حساب کتابا بلد نبودیم!
زن پدر : اگه حساب کتاب بلد بودین، این وقتا به دردتون می خوردم!
فریبرز : داره خودشو سبک می کنه! فریبا لجباز تر از اونه!
زن پدر : شد یه بار کاري بکنین که منم یه کوچولو احساس امنیت کنم؟
« فریبرز نگاهش می کنه »
زن پدر : منم یه زن بودم ! بدون حق انتخاب !بدون پشتوانه ! بدون امنیت ! با دو سه تا رقیب
قوي مثل شما!
فریبرز بازم نگاهش می کنه زن پدر قندون رو می گیره جلوش و یه لبخن می زنه و »
« می گه
من جاي مادر شمام!
« فریبرز یه قند ورمی داره و می گه »
چیزي از شما ندیدیم که کاري براتون بکنیم!
زن پدر : همین که بابا به این بداخلاقی رو براتون نگهداري می کنم بس نیس؟
« فریبرز نگاهش می کنه و می گه »
نیت!
« بعد مکث می کنه و می گه »
الان وقت شه که نیت تون رو نشون بدین!
زن پدر : اون وقت یه گوشه مال من می شه؟
فریبرز : دل ماها کثیر الاضلاع س! خیلی گوشه داره!
بعد یه لبخند بهش می زنه و سرشو می ندازه پاییت و فنجون چایی ش رو ور می داره . »
یه لحظه بعد صداي بز و بسته شدن در می آد.
« زن پدر رفته تو اتاق پدر فریبرز که باهاش حرف بزنه و راضی ش کنه
همون خون، دم در
فریبرز خوشحاله . داره خداحافظی م ی کنه و می ره . پدرش و زن پدرش دم در واستادن »
«
پدر فریبرز : اما یادت نره! فقط یه هفته! همین!
فریبرز یه سري تکون می ده و بعد به زن پدر نگاه می کنه و بهش می خنده . اونم بهش »
« می خنده و می گه
یه گوشه مالِ من؟
فریبرز : مال شما.
« دوباره هر دو می خندن »
پدر فریبرز : گوشه چیه دیگه؟!
فریبرز : هیچی! یه گوشه ي کارو می گیم!

R A H A
02-03-2012, 06:56 PM
خونه فریبا اینا، داخل سالن
فریبا و شایان و خان دایی نشستن . فریبرز در حالی که آروم آؤوم داره براي خودش »
« شعر می خونه، از راهرو می آد تو سالن و می آد طرف اونهاي دیگه
دوباره می سازمت وطن اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم اگر چه با استخوان خویش
شایان : چی شد؟!
فریبرز آروم می ره سر جاش می شینه و دو تا سیگار از تو پاکت در می آره و روشن »
« می کنه و یکی ش رو می ده دست شایان می گه
اصلا فکر نمی کردم بابام انقدر آدم خودداري باشه!
« فریبا با ذوق و شوق می گه »
چی گفت داداش؟!
فریبرز : وقتی حرفامو بهش زدم، فقط گفت خفه شو الاغ بعد گذاشت و رفت ! خیلی یه ها
که یه پدر انقدر راحت و صمیمانه با پسرش ارتباط بر قرار کنه!
« همه یه لحظه خشکشون می زنه و بعد شایان می گه »
فقط همینو گفت ؟!
فریبرز : نه، خیلی چیزاي قشنگ دیگه م داشت بهم بگه اما نگفت ! ناگفته هاش اکثرا پیام
بود! یعنی پیام رو به من می داد، اما مخاطبش تموم فک و فامیل و دوست و آشنا و در و
همسایه مون بودن ! فقط خداپدر سپیده خانمو بیامرزه و بابام پیاما رو گذاش که تو خلوت
بهم بده!
شایان : بالاخره جواب چی بود؟!
« قریبرز یه لبخند می زنه به شایان و می گه »
می خواي تموم جواب رو بشنفی؟ ! بپر همین الان هنوز الان هنوز سر حاله، یه زنگ بزن
بهش!
ساساین : اِ ...! لوس نشو دیگه!
فریبرز : هیچ ی بابا ! اول در سخنان پیش از دستور حسابی به تموم کس و کار من سلام
جداگانه و علیهده فرستاد ! در دستورم گفت فقط یه هفته مهلت دارین! سر یه هفته باید یه
داماد بهش معرفی کنیم ! بدیهی ست پس از موعد مقرر، در صورت عدم اعتراف صریح
یک نفر به دامادي، خودبخود وبصورت اتوم ات، یه داماد تسخیري، خودش برامون پیدا
می کنه و ور می داره می آره، خونه!
« یه لحظه سکوت بر قرار می شه و بعدش شایان می گه »
دیگه چیزي نگفت؟
« فریبرز یه نگاهی بهش می کنه و می خنده و می گه »
گوشتو بیار، در گوش ت بگم دیگه چیا می گفت!
« شایان بهش چپ چپ نگاه می کنه که فریبا می گه »
یه هفته که خیلی کمه!
فریبرز : حکم قابل استیناف نیس!
فریبا : تو یه هفته من چیکار کنم داداش؟!
« فریبرز در حالیکه داره سیگارش رو خاموش می کنه می گه »
والا شرایط با شرایط فرق می کنه ! اگه یه همچین ضرب العجلی به من می دادن، من همین
الان یه تک پا بلند می شدم می رفتم جلو یه دونه از این دانشگاه هاي آزاد، واحد
دخترونه! تعطیل شده نشده، از بین دویست سیصد نفر دختر، یه دونه شیذین و آبدار و
رسیده شو سوا می کردم و می ذاشتم تو پاکت و می آوردم خونه تحویل می دادم ! اما
وضع تو با من فرق می کنه ! من می تونم یه دختر دانشجو بگیرم اما تو نمی تونی یه پسر
دانشجو بگیري! سن ش به ازدواج نمی خوره!
« فریبا یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه »
من اصلا فکر این مهلت کم رو نکرده بودم!
« فریبرز یه نگاه به فریبا و بعدش یه نگاه به شایان می کنه ومی گه »
دیدي حالا اگه در قفس م واکنی، تو این هوا نمی شه پرواز کرد؟!
شایان : تو اگه بخواي می شه!
فریبرز : یه چیزي بهت می گم که هم آتّ بشه و هم نونت آ!!
شایان : جدا هیچ فکري، ایده اي تو کله ت نیس؟
فریبرز : ایده که دارم اما یه خرده سختع؟
« فریبا ذوق می کنه ومی گه »
باشه، تو فقط بگو داداش!
فریبرز : امروز مسایق هی فوتباله . چطوره بریم بلیت بگیریم و بریم استادیوم آزادي؟ !
اونجا می تونی از بین صد هزار کاندیدا، دست یکی رو بگیري و زنش بشی یعنی مرد
بگیري! انتخاب از این بهتر نمی شه ! از بین صد هزار نفر! والا که مردشم هستیم یه همچین
امکان خوبی در اختیارمو نیس!
« شایان و خان دایی می زنن زیر خنده. فریبا می ره تو فکر و می گه »
اتفاقا بدم نگفتی ! حالا گیرم پنجاه شصت هزار نفرشون واجد شرایط نباشن . بازم می مونه
چهل هزار نفر! بد نیست!
فریبرز و شایان و خان دایی یه نگاهی به فریبا که هنوز تو فکره می کنن و فریبرز می »
« گه
رو تو برم! چهل هزار نفر! تازه بد نیس؟!
فریبا : نه نه ! یعنی خوبه!
فریبرز : اشتباه کردم ! تا ده روز دیگه هیچ مسابقه اي برگزار نمی شه ! مگه اینکه بریم
رئیس فدراسیون فوتبال رو ببینیم و ازش خواهش کنیم تو مدت قانونی ما، لطف کنه و یه
مسابقه برگزار کنه!
« فریبا همونجور که تو فکره یه مرتبه می گه »
مسابقه والیبال چی؟ والیبال م برگزار نمی شه تو این هفته؟!
فریبرز : نه اون فایده نداره ! آخر آخرش، سالن پرم که باشه، می شه دو هزار نفر ! ورزش
والیبال زیاد طرفدار نداره! باید یه فکر اساسی کرد!
« بعد یه نگاه به فریبا می کنه و می گه »
دختر جدي گرفتی حرف منو؟! همین یه کارمون مونده که بیفتیم بین تماشاچیا دنبال مرد!
« بعد یه دفعه می گه »
آهان! پیدا کردم!
« همه با هم می گن »
چی؟!
فریبرز : یه آگهی می دیم تو روزنامه واسه هنر پیشگی ! می گیم مثلا احتیاج به یه هنرپیشه
ي مرد خوش تیپ و قیافه داریم که جلوي خانم ... بازي کنه! چطوره؟!
شب پشت بوم خونه فریبا اینا
فذیبا می ره لب پشت بوم بغلی و چند تا سوت، به حالت رمز می زنه و کمی بعد صداي »
« پا میاد و بعدش شهره پیداش می شه و تا می رسه و می گه
چقدر طول دادي؟! چی شد بالاخره!
دوستش یه هورا .(v) فریبا آروم می خنده و با دستش علامت پیروزي رو نشون می ده »
« می کشه و می گه
بذار مریمم صدا کنم!
تند می دوئه اون سر پشت بوم و چند تا سنگ میندازه تو حیاطشون و کمی بعد سر و »
کله مریمم پیدا می شه . بعدش صداي یه جیغ خوشحالی می آد و شهره و مریم می آن رو
« پشت بوم فریبا اینا و تا می رسن مریم با خوشحالی به فریبا می گه
چه جوري گول شون زدي و راضی شون کردي؟!
فریبا : گول شون نزدم! یعنی داداشمو نمی شه گول زد! خیلی زرنگه!
شهره : پس چیکارش کردي؟
فریبا : خرش کردم!
« سه تایی می زنن زیر خنده و یه خرده بعد شهره با حالت نرانی می گه »
حالا تو مطمئنی که این کار درسته؟
فریبا : هر کسی، هر وقت از حق و حقوقش استفاده کنه درسته!
شهره : یعنی می گم بعدش برات بد نشه!
فریبا : من کاری بدی نمی خوام بکنم فقط می خوام ھمسرم رو خ ودم انتخ اب بک نم !
ببین! خدا ماها رو آزاد آفریده! شماها به من بگین! فرق ما مثلا با خر و الاغ چیه؟
« مریم و شهره یه فکر می کنن و بعد می گن »
مریم : گوشاشون درازه!
شهره : دمم دارن!
فریبا : گم شین ! دارم جدي حرف می زنم ! فرق ما با اونا عقل مونه! من فقط تولدم به
اختیار و انتخاب خودم نبود ! بقیه ش رو خودم انتخاب کردم ! شیر خوردم چون برام خوب
بود! اگه بد بود نمی خوردم ! غذا خوردم ! اگه بد بود نمی خوردم! بازي کردم! اگه بد بود
نمی کردم ! درس خوندم ! اگه بد بود نمی خوندم ! دانشگاه رفتم، تفریح کردم ! موسیقی
گوش دادم ! شاد بودم ! همه اینا رو انجام دادم چون خوب بود !همه شم به انتخاب خودم
بود! حالا چه د لیل داره که انتخاب یکی دیگه شوهر بکنم؟ ! این یکی م می تونم خودم
انتخاب کنم!
« بعدش می ره تو فکر و می گه »
فقط می ترسم که نکنه همه جوانب رو در نظر نگرفته باشیم ! ولی خب، مهلت کمه ! فعلا با
همین اطلاعات و تدارکات کم شروع می کنیم! خب ، نقشه ها!
مریم بلافاصله س ه چهار تا نقشه بزرگ لوله شده از یه گوشه پشت بوم می آره و پهن »
« می کنه رو پشت بوم و چند تا سنگ میندازه چهار طرفش و می گه
1) یک هزارمه. توش جزئیات دقیقا نشون داده شده. منطقه شهرك ⁄ همه نقشه ها ( 1000
قرمز (×) غرب، جردن، خیابون فرشته، زعفرانیه و فرمانیه . خونه هایی که با ضربرد
و با رنگ (×) مشخص شدن، در درجه اول اهمیت قرار دارن . خونه هاي با علامت
سبز،مرحله دوم.
ساکنین هر خونه با نقطه نمایش داده شدن . نقاط نارنجی مربوط می شن به پدر و مکادر،
نقاط زرد، دختر خونه، نقاط بنفش پسر تو خونه.
شهره یه چراغ در می آره و روشن می کنه و می گیره رو نقشه . هر سه تا شون رو نقشه »
« خم شده
فریبا : ما رفصت زیادي نداریم! فقط یک هفته!
مریم : قابل تمدیده؟
فریبا : فکر نکنم. باید اهداف گلچین بشن!
شهره : قبلا انجام شده.
« رو از یه جا می آره و بازش می کنهو می گه LABTAP یه »
مورد درجه اول.
« بعد با کامپیوتر کار می که و می گه »
خیابون فرشته، نام، سهیل . نام خانوادگی، تیموري . سن، سی سال . میزان تحصیلات،
لیسانس. شاغل. محل کار، کار خونه پدرش. تک فرزند خونواده س.
فریبا : روش مطاله شده؟
شهره : آره، وارد چت نمی شه . به تلفن هاي ناشناس جواب نمی ده . در مقابل فوت کردن
توگ وشی تلفن، تنها عکس العملش قطع کردن تلفنه . پسر خیلی خوبیه ! منکه خیلی
چشمم گرفت تش!
« فریبا یه حالت پسرونه می گه »
جون شهره اگه خیلی چشمت گرفت تش، بی خیالش شیم!
« شهره با همون حالت جواب می ده »
نه تو نمیري! مبارك باشه، مفت چنگت!
فریبا : می گم اصلا بیا تو بگیرش! بی تعارف می گم والا!
شهره : فداي مرام ت! تو بگیریش انگار من گرفتم! چه فرقی می کنه؟
« سه تایی می زنن زیر خنده و فریبا می گه »
22 دقیقه. / ساعتا تونو میزون کنین. ساعت 15
« همه تنظیم می کنن »
فریبا : عملیات، فردا راس ساعت 8 صبح شروع می شه.
« بعد دستش رو می اره جلو و می گه »
به امید پیروزي!
همه دخترا دست راست شونو می ارن جلو و میذارن رو همدیگه . همه دستا ظریف و »
لاك زده، انگشتر و دستبند. بعد نوبت دست چپ می شه. به حالت علامت اتحاد. بعد فریبا
می زنه زیر خنده و با یه دستش، مجکم کی زنه رو آخرین دست ! مثل نون ببر کباب بیار
« ! که صاحب دست یه جیغ می کشه و شروع می کنن به بازي و می خندن

R A H A
02-03-2012, 06:56 PM
بیرون داخل یه پژو
شهره پشت فرمون نشسته و فریباو مریمم، یکی جلو و یکی عقب نشستن . ماشین در »
« حال حرکته که یه مرتبه فریبا می گه
بگیر بغل!
شهره ماشین رو می آره سمت راست و می زنه رو ترمز! کمی جلوتر، یه پسر تو خیابون »
« واستاده منتظر تاکسی یه. فریبا پسره رو نشون می ده و می گه
چطوره بچه ها؟
مریم : بد نیست!
فریبا : برو جلو سوارش کنیم.
شهره حرکت می کنه و می ره جلو پسره می ایسته و فریبا شیشه رو می کشه پایین و به »
« پسره می گه
کجا تشریف می برین، برسونیم تون.
« پسره جا می خوره ومی گه »
خیلی ممنون، مزاحم نمی شم.
فریبا : چه مزاحمتی؟ بفرمائین خواهش می کنم!
« پسره که تو صورتش حالت بلاتکلیفی معلومه، می گه »
خیلی ممنون ولی فکر نکنم مسیرمون یکی باشه!
مریم : اتفاقا برعکس! ماهام همونجا می ریم که شما می خواین برین!
فریبا : نترسین آقا پسر! فقط می خوایم کمک کنیم!
تا فریبا می گه نترسین پسره، انگار که بهش برخورده باشه، با اکراه در عقب رو وا می »
کنه و سوار می شه . شهره، با قفل مرکزي، درها رو قفل می کنه !تا ضامن در طرف پسره
می ره پایین، پسره وحشت می کنه اما هیچ نمی گی . شهره حرکت می کنه که فریبا به
« پسره می گه
ببخشین، حضرتعالی چند سال شونه؟
پسره حالت اضطراب داره . فریبا برگشته و نگاهش می کنه . مریمم همینطور . شهره م »
آینه رو رو طرف اون بر می گردونه و از تو آینه نگاهش می کنه . همه شونم یه لبخند
« ! خطرناك رو لب شونه
پسره : 29 سال.
« مریم آروم آروم سرشو بالا و پایین می بره و می گه »
ماشاله!ماشااله! ببخشین، متاهل تشریغ دارین؟
پسره : خیر، اما کم کم دیگه خیال شو دارم.
فریبام همونجور که برگشته و به پسره نگاه می کنه، آروم آروم سرشو بالا و پایین می »
« بره و می گه
ایشااله!ایشااله!
شهره : با پدر و مادرتون زندگی می کنین؟
پسره : بعله خانم!
« ! حالا دیگه پسره ترسیده »
فریبا : الان می خواي کجا بري پسر جون؟!
« پسره که دیگه کاملا ترسیده، با حالت التماس می گه »
ببخشین، شما، خ خ خفاش شب که نیستین؟!
« هر سه تا دخترا سراشونو به حالت منفی تکون می دن »
پسره : از این خانمام که پسرا رو می برن دل و روده شونو در می آرن و میفرستن خارجم
نیستین ؟
« بازم دخترا با لبخند سرشون تکون می دن. پسره که دیگه گریه شو گرفته می گه »
پس با من چیکار دارین؟!
فریبا : می خوایم برسونیمت پسر جون! نترس!
پسره : بخدا من از اوناش نیستم!
« فریبا باز آروم می گه »
می دونیم که نیستی، فقط می خوایم یه خرده باهات حرف بزنیم . بشرطی که بهمون راست
بگی!
پسره : چشم خانم!
فریبا : تو اگه ازدواج کنی، به همسرت خیانت می کنی؟
پسره : گه می خورم من خانم جون!
« دخترا همه با هم با حرکت سر می گن »
آفرین! آفرین!
فریبا : تو اگه یه روزي ازدواج کنی به همسرت زور می گی؟
پسره : من غلط می کنم خانم جون!
« دخترا همه با هم با حرکت می گن »
باریک اله! باریک اله!
فریبا : پسرجون بگو ببینم، تو فکر می کنی که مرد موجود برتره؟
پسره : به مرگ مادرم اگه من یه دفعه این فکرو کرده باشم!
« دخترا با حرکت سر و تائید می گن »
آفرین! آفرین!
فریبا : ببین عزیزم، تو خیال می کنی اگه یه دختر بیاد خواستگاري تو، کار بدي کرده؟
پسره : من به گور پدرم می خندم از این خیالا بکنم! اصلا باعث افتخار منه!
« بازم دخترا در حالیکه سرشونو تکون تکون می دن می گن »
باریک اله! باریک اله!
« فریبا در حالی که هنوز همونجور برگشته و پسرو رو نگاه می کنه می گه »
نه، خوبه!
شهره : آره، منم پسندیدمش!
« مریم که با نگاه خریدار پسره رو نگاه می کنه می گه »
همچین پرو و پیمون م هس!
« فریبا در حالی که چشمش به پسره س به مریم می گه »
می خواي این یکی رو تو ورش دار! من می رم سراغ بعدي.
« پسره که پاك قاغیه ر باخته، با حالت گریه به مریم نگاه می کنه و می گه »
شما قراره منو ردارین؟!
« مریم فقط بهش لبخند می زنه که پسره شروع می کنه به گریه کردن و می گه »
به قرآن من نو ن آور پدر و مادر و دو تا خواهرامم ! برین تو محل بپرسین! از دیوار صدا
در می آد که از من در نمی آد ! من تا حالا سرموتو محل بلند نرکدم ! یه نفر از من شکایت
نداره! ترو خدا منو ور ندارین ! من اصلا بدرد بخور نیستم ! ولی یه دوس دارم خیلی به کار
شماها می آد ! اگه بذارین من برم، هر جا خواستین می آرمش و تحویل تون می دم ! دهن
مم قرص قرصه ! به هیچ کس نمی گم شماها دارین چیکار می کنین ! من اگه یه ساعت دیر
کنم مادرم سکته می کنه!
تو همین موقع ماشین می رسه پشت چراغ قرمز و تا م یایسته، پسره ضامن در رو می »
زنه بالا و خودشو پرت می کنه از ماشین بیرون! وقتی خیالش راحت می شه که در امانه،
« بلند می شه و با داد و فریاد می گه
مگه شماها خوار مادر ندارین؟ مگه شماها ناموس ندارین که می افتین دنبال ناموس
مردم؟! آي هوار! مردم برسین!
« تو همین موقع دو سه تا پسر جوون دیگه می آن دور و رش و هر کدوم ازش می پرن »
چی شده؟!
چیکارت کردن؟!
اذیتت کردن؟!
« پسره با حالت فریاد و گریه می گه »
به زور نشوندنم تو مکاشین و هی زیر گوشم پچ پچ می کردن!
« یکی از پسرا یه چیزي آروم در گوشش می گه و که پسره با همون حالت می گه »
نه الحمدلله! یعنی زود خودمو از ماشین پرت کردم بیرون!
« بعد شروع می کنه به گریه کردن. پسرا که متاثر شده ، ازش می پرسن »
آخه چی ازت می خواستن؟!
پسره : به هواي اینکه می خواین منو برسونن سوارم کردن و ازم خواستگاري کردن!
پسرا یه نگاه به این پسر می کنن و یه نگاه به فریبا اینا و بعد یه مرتبه همگی می دوئن »
می رن جلوتر، تو خیابون، جلوي ماشین فریبا اینا، کنار خیابون، مثل مسافرا می ایستن و
« به فریبا اینا می گن
ببخشین، مستقیم می خوره؟
ببخشین، لطفا همین چهار بعدي؟
عذر می خوام، پاي من درد می کنه، اگه می شه دو قدم اون طرف تر!
« ماشین فریبا اینا گاز می ده و می ره »

R A H A
02-03-2012, 06:57 PM
همون روز داخل یه پارك


فریبا و شهره و مریم رو یه نیمکت نشستن و دارن با همدیگه حرف می زنن. روبروي »
فریبا، کمی اونطر تر، یه پسر جوون نشسته ولی پشت ش به فریبا ایناس. فریبا همونجور
« . که حرف می زنه، گاه گاهی م به پسره نگاه کی کنه
فریبا : سه تایی پسره بدبخت رو سوار کردیم و داریم ازش بازجویی می کنیم! خب معلومه
که می ترسه!
شهره : این پسرا گردن کلفت دسته جمعی ن! تنها که باشن از موش م ترسوترن!
فریبا یه نگاه دیگه به پسره که اون طرف تر نشسته می کنه. دو تا دختر از جلوي پسره »
« رد می شن اما پسره حتی سرشو بلند نمی کنه که نگاه شون کنه
فریبا : ما که نیودمی بترسونیم شون!
بچه ها Caseاصلی دیر نشه !
شهره : نه ، هنوز وقت داریم.
فریبا در حالی که داره به اون پسره که اون طرف رو نیمکت نشسته و پشت ش به فریبا »
« ایناس نگاه، می گه
بچه ها اون چطوره ؟
« مریم و شهره م متوجه پسره می شن »
فریبا : از وقتی اومدیم اینجا، من تو کوك شم. دختر از جلوش رد می شه، سرشو بلند نمی
کنه!
مریم : خب این دفعه خودت تنهایی برو باهاش صحبت کن!
فریبا : اول چک کنین ببینین شرایط ش با تعرفه ما جوره؟
« تو همین موقع پسره یه لحظه بلند می شه و می ایسته و دوباره می شینه »
. شهره : تناسب اندام 19
فریبا : نجابت و پرهیز از چشم چرونی و عدم گردش سر به طرفین جهت هیزي و پدر
. سوختگی 20
. مریم : سنگینی و متانت 20
. شهره : حفظ شئونات مردونگی 20
مریم : کالا با استاندارهاي ما مطابقت داره.
« فریبا بلند می شه و می ره طرف پسره و تا می رسه پشت ش، می گه »
ببخشین آقا!
پسره تا سرشو بر می گردونه طرف فریبا، دوربین صورتشرو می گیره! آرایش کامل »
داره! ریمل و سایه چشم و رژ لب و گونه! زیر ابروشم ور داشته! تا بر می گرده طرف
« فریبا با حالت اوا خواهري می گه
جونم بگو!
فریبا یه نگاه بهشمی کنه و بر می گرده طرف مریم و شهره از همونجا داد می زنه و »
می گه
انضباط!
مریم و شهره از همونجا با دست ازش می پرسن یعنی چند؟ فریبام از همونجا با دستش »
و انگشتاش عدد صفر رو نشون می ده!!
همون روز تو یه کوچه خلوت بالاي شهر
فریبا و مریم و شهره تو ماشین نشستن. ماشین یه گوشه پارك کرده. هرسه تا عینک »
« دودي زدن
فریبا : این یکی رو نباید بترسونیمشو فراریش بدیم! باید عملیات خیلی دقیق و حساب
شده باشه! خب! وضعیت بگیرین!
« اینو می گه، مریم پیاده می شه و می ره »
فریبا : ساعت خروج؟
شهره : 11 صبح.
« موبایل شهره زنگ می زنه »
شهره : به گوشم!
همون کوچه مریم وسط کوچه، تو پیاده رو واستاده و داره
با موبایل حرف می زنه
مریم : سوژه در حال خروج از خونه س! تمام!
داخل ماشین همون کوچه
فریبا و شهره تو ماشین نشستن . شهره داره با موبایل با مریم صحبت می کنه. وقتی »
حرف مریم رو می شنوه می گه
شهره : شنیدم، تمام!
« بعد به فریبا می گه »
مورد از خونه خارج شد!
فریبا : بگو بگوش باشه.
« شهره تو موبایل می گه »
بگوش باش، تمام!
همون کوچه
یه پسر با یه کیف سامسونیت داره از تو پیاده رو می ره. چند قدم عقب ترش، فریبا »
تعقیبش می کنه و پشت سر فریبا، شهره که موبایلم دست شه حرکت می کنه. دوربین مریم
رو نوشون می ده که سر همون کوچه، اون طرف خیابون، تو پیاده رو واستاده و از دور
« مواظب فریبا ایناس
فریبا : آقا!
« پسره می ایسته و بر می گرده طرف فریبا و می گه »
بفرمائین!
فریبا : می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟
پسره : خواهشمی کنم!
فریبا : مطمئن هستم که شما فرد فهمیده اي هستین.
پسر : خواهشمی کنم، لطف دارین!
فریبا : من، شما و خونوداتونو، دورادور می شناسم و به عنوان یه خواستگار خدمت تون
رسیدم.
« پسره می خنده و می گه »
اگه شما بنده و خونواده م رو، همونطور که فرموندین، می شناسین، باید حتما مطلع باشین
که ما دختر نداریم!
فریبا : کاملا با اطلاعم. من جهت خواستگاري از خود سر کار خدمت رسیدم!
« پسره با تعجب می گه »
بنده؟! یعنی شما اومدین خواستگاري من؟!
« بعد می خنده و می گه »
دوربین مخفی یه؟!
فریبا : نخیر! هیچ دوربین مخفی اي در کار نیس! من براي ازدواج از دوستانم یه پسر آقا
و نجیب و خونواده دار و با اصالت رو می گرفتم که شما رو بهم معرفی کردن.
« پسره بازم می خنده و دور و ورش رو نگاه می کنه و می گه »
دوربین مخفی یه؟!
فریبا : خدمتون عرضکردم که! هیچ دوربینی مخفی اي در کار نیس!اگه به عرایضمن
گوش بدین متوجه منظورم می شین!
پسره : آهان! مسابقه ي رادیویی یه؟
فریبا : خیر آقاي محترم!
پسره : پس چیه؟
فریبا : توجه بفرمائین! من قصد مرد گرفتن دارم. به همین خاطر شمارو براي این مسئله
در نظر گرفتم و انتخاب کردم.
« پسر دوباره می خنده و می گه »
آهان! از این نظرسنجی هاس! مال تلویزیونه؟!
فریبا : نخیر! چرا متوجه نیستین؟! من می خوام شمارو براي خودم بگیرم!
« خنده از روي لب پسره محو می شه و می گه »
مامورین؟! من کاري نکردم که بگیرن م!!
« بعد این ور و اون ورو نگاه می کنه و دوباره می خنده و می گه »
دوربین مخفی یه!
« فریبا که عصبانی شده، سرش داد می زنه و می گه »
زهر مارو دوربین مخفی یه! کو دوربین ؟! تو اصلا اینجاها دوربین می بینی؟!
« پسره این ور و اون ور رو نگاه می کنه . دوباره می خنمده و می گه »
دوربین مخفی یه! تو کیف تون کار گذاشتین!
فریبا : اگه یه بار دیگه بگی دوربین مخفی یه، همچین می زنم تو دهن ت کخ دندونات
بریزه تو دهن تآ! مثل آدم واستا و هر چی ازت می پرسم جواب بده!
خنده از صورت پسره می ره و یه نگاه به شهره که دیگه نزدیک فریبا شده می کنه. »
« وقتی موبایل رو دستشمی بینه، کمی می ترسه و عقب عقب می ره که فریبا می گه
نترس! فقط چنئ تا سوال ساده س!
« پسره پا میذاره به فرار که فریبا به شهره می گه »
بزن به مریم! بهش بگو سوژه فرار کرد! راشو ببنده!
شهره تو موبایل حرف می زنه. دوربین مریم و نشون می ده. اونم موبایل در گوش شه و »
وقتی جریان رو می فهمه، تند می دوئه اینطرف خیابون و جلوي راه پسره رو می بنده.
پسره تو بیست قدمی که مریم رو می بینه، می ایسته و بر می گرده پشت سرش رو نگاه
می کنه. فریبا و شهره، از عقب، آروم آروم می آن طرفشو مریمم از اون طرف! پسره که
خیلی ترسیده شروع می کنه زنگ همون خونه اي رو که جلوش واستاده، زدن! بعدش
« کیف ش رو میندازه زمین و با مشت می کوبه به در و هی داد می زنه و می گه
خواهشمی کنم! واکنین! جونم در خطره! خواهشمی کنم!

دوربین چند تا پنجره رو نشون می ده که یکی یکی بسته می شن! بعد پسره که نا امید »
می شه، بر می گرده و پشتشرو می ده به در و هونجور می ایسته و به حالت تسلیم در
مقابل یه اتفاق، چشماشو می بنده که تو همین موقع صداي ترمز ماشین می آد! پسره
چشماشو وا می کنه. سه تا ماشین که تو هر کدوم چهار تا مرد نشستن جلوشون می
ایستن! یه مرتبه در تمام ماشینا وا می شه و همه مامورا پیاده می شن.و همه اسلحه
« هاشونو می کشن بیرون وبه فریبا اینا و پسره ایست می دن و یکی شون می گه
تکون نخورین! همه تون به جرم اعمال بی ناموسی باز داشتین!
«! پسره خودش، زد کیف ش رو ور می داره و میدوئه و می پره تو ماشین »

R A H A
02-03-2012, 06:57 PM
داخل یه ساختمون
یه مامور، فریبا و مریم و شهره رو می بره و در یه اتاق رو وا می کنه و فریبا اینا می رن »
تو و مامور در رو قفل می کنه. دوربین فقط فریبا اینا رو نشون می ده که پشت در قفل
شده می ایستن. کمی بعد که بر می گردن، متوجه می شن که تو اتاق ( بازداشگاه) سر از
دختره! سه تایی تعجب می کنن! چند تا دخترا می آن طرف فریبا اینا. فریبا با تعجب از
« یکی شون می پرسه
شماها اینجا چیکار دارین؟!
دختره : همون کاري که شماها می کنین!
« همه می خندن »
فریبا : به چه جرمی گرفتن تون؟
دختره : ماها داشتیم بی سر و صدا کاسبی مونو می کردیم که گرفتن مون!
« همه می زنن زیر خنده. فریبا و مریم و شهره نمی خندن. یکی دیگه از دخترا می گه »
حتما گرون فروشی می کردي، واحد حمایت از مصرف کننده جلب ت کرده!

دوباره بقیه می خندن »
فریبا : یا شایدم داشتی خیلی ارزون می فروختی!
« همه سکوت می کنن. دختره می آد جلو فریبا و می گه »
دیگه الان همه دارن فروشنده می شن!
« فریبا یه نگاهی بهشمی کنه و می گه »
آره، چوب حراج خوردیم!
همه دخترا می رن تو فکر. یه لحظه بعد یکی دیگه از اون زن ها می آد جلو و می پرسه »
«
شماها رو چرا گرفتن؟
فریبا : دنبال حق مون بودیم!
« دوباره سکوت برقرار می شه که همون دختره می پرسه »
اسم تون چیه؟
فریبا : من فریبام. اینام مریم و شهره ن. اسم شماها چیه ؟
« دخترا از هر طرف خودشونو معرفی می کنن »
مستوره
عصمت
عفیفه
محبوبه
وجیهه
« فریبا یه نگاهی به دخترا می کنه و می گه »
با این اسامی، انگار واقعا شماها رو اشتباهی آوردن اینجا!
« همه می خندن و همون دختره به فریبا می گه »
اینا رو اشتباهی قاطی ما کردن!
د بر می گرده و گوشه ي اتاق رو نشون می ده. یه گوشه سه تا دختر، حدود 18 19 »
ساله و دارن گریه می کنن. فریبا یه نگاهی بهشون می کنه و می گه
اینا چیکار کردن؟
دختره : نمی دونم. دم دانشگاه گرفتن شون.
دوباره فریبا بهشون نگاه می کنه. جلوي دخترا، روي زمین کیف و کتاب و کلاسوره! »
فریبا، آروم می ره طرف شون. تنا بهشون می رسهف سه تایی جلوش بلند می شن. یکی
« شون با همون حالت بغضبه فریبا نگاه می کنه و می گه
بخدا ما اینکاره نیستیم!
فریبا یه نگاه به کتاب هاشون می کنه. دوربین جلد کتاب رو که مال دانشگاهه نشون می »
« ده. دختره دوباره می گه
ما رو بخاطر ...
فریبا نمیذاره حرفش تموم بشه و به حالت تایید سرشو تکون می ده و بعد با دست، »
« صورت دختر رو ناز می کنه که دختر خودشو میندازه تو بغل فریبا و می زنه زیر گریه
همون ساختمون داخل یه اتاق دیگه
یه مرد یه جا واستاده و داره از اون پسره که همراه فریبا با اینا گرفتن بازجویی می کنه. »
« پسره جلو مرد واستاده
با اون دخترا چیکار داشتی ؟
پسره : من کاري نداشتم، اونا با من کار داشتن!
چیکار باهات داشتن؟
پسره : انگار می خواستن یه آدرسی ازم بپرسن!
سوسل خان منو رنگ می کنی؟!
پسره فقط نگاهشمی کنه »
خیالت راحت، تا نیم ساعت دیگه مثل بلبل حرف می زنی!
پسره : من خیلی وقته مثل بلبل حرف می زنی!
خفه بچه قرتی!
پسره : ببخشین، شما فیلم آواز قو رو دیدن؟
ساکت باش فوفول خان!
در این لحظه دوربین پسره رو نشون می ده. حرکت فیلم آهسته می شه. پسره که ت »
صورتش عصبانیت معلومه، میره طرف آقا و تا می رسه، با دو تا دستش، سرآقا رو می
گیره و سر خودشو می بره عقب، به حالت اینکه مثلا می خواد مثل فیلم آواز قو، با کله
بزنه تو صورت آقا! اما وقتی سرشو می آره جلو، یه مرتبه پیشونی آقا رو ماچ می کنه و
« می گه
نوکرتم جناب ... ! به جون شما جریان همون بود که گفتم! من اصلا اهل این حرفا نیستم!
به مرگ شما اگه دروغ بگم.
« آقا که تا یه لحظه پیشترسیده بود، یه نفسی می کشه! بعد می گه »
باشه، فعلا بشین تا ببینم چیکار می تونم برات بکنم.
« بعد یه مرد دیگه می آددر گوش این یکی می گه »
الحمد الله که این یکی بخیر گذشت!
همون ساختمون
« فریبرز و پدرش و زن پدرش دارن وارد ساختمون می شن »
همون ساختمون همون اتاق
پدر فریبرز و زن پدرش نشستن و فریبرز داره آروم با آقا حرف کی شنه. اونم هی به »
حالت تاکید سرش رو تکون می ده. بعد به یه مرد می گه
فریبا، مریم، شهره آزادان.
همون ساختمون همون اتاقی که فریبا اینا هستن
« یه مرد از لاي میله ها، بلند می گه »
فریبا، مریم، شهره 1 بیایین بیرون.
بعد در اتاق رو وا می کنه. فریبا به اون سه تا دختر دانشجو اشاره می کنه که برن بیرون. »
اونا کمی مکث می کنن و می ترسن اما فریبا هل شون می ده جلو. اونام از در می رن
« بیرون. بدون کتاب هاشون. آقا بهشون می گه
آزادین.
« . بعد مشغول بستن در می شه »
داخل همون اتاق
« ! همه اون زن ها که تو بازداشگاه هستن، به خاطر این زرنگی،براي فریبا کف می زنن »
جلوي در همون ساختمون
سه تا دختر دانشجو دارن از در می رن بیرون. یه مرد جلوشونو می گیره. اما همون آقا »
که آژادشون کرده، بهش اشاره می کنه که یعنی می تونن برن. دخترا با خنده و خوشحالی
« ! از در ساختمون می رن بیرون
همون ساختمون اتاقی که فریبرز اینا هستن
مگه نگفتم خانم ها رو بیارین بیرون آزادن؟
« آقا می گه »
به من نگفتین قربان!
« مرد دوباره می گه »
حالا که گفتم! برو بیارشون!
آقا یه احترام میذاره و می ره بیرون. فریبرز دوباره با همون مرد حرف می زنه. اونم هی »
« . سرشو به حالت قبول تکون می ده
اتاق فریبا اینا تو همون ساختمون
« آقا در اتاق رو وا می کنه و می گه »
فریبا، مریم ، شهره بیاین بیرون. آزدین.
« ! یه دفعه همه دختراي تو بازداشگاه می زنن زیر خنده. اقا مات بهشون نگاه می کنه »
همون ساختمون
فریبا و مریم و شهره وارد می شن. پسره هم نشسته. فریبرز داره با همون مرد حرف می »
« زنه. یه مرد دیگه م اونجا واستاده
فریبرز : حالا متوجه شدین؟!
که اینطور 1 فکر شم نمی کردم تو این بیست و خرده اي سال خدمتم یه همچین چیزي م
ببینم که دیدم!
فریبرز : ماهام فکرشو نمی کردیم که تو این مدت یه همچین چیزایی ببینیم اما دیدیم!
باشه، قبول کردم دیگه! مسئله حل شده بفرمائین.
فریبا و مریم و شهره دارن تو این مدت در گوشی یا همدیگه حرف می زنن و همون آقا »

رو نگاه می کنن! آقام به یه نفر می گف
خاما و اون آقا آزادن.
فریبرز : خیلی ممنون.
« بعد بر می گرده طرف فریبا اینا و می گه »
پاشین. پاشین مزاحم وقت ایشون نشین. الان صد هزارتا دختر و پسر تو خیابون منتظرن
که دستگیر بشن!
فریبا ایناف سه تایی بلند می شن و می رن طرف میز اون جوونه. وقتی می رسن جلو »
« میز، فریبا می گه
ببخشین شما مجردین؟
تا ایون می گه، یه مرد دیگه با لحنی که کلمات رو از مخرج و ته گلو ادا می کنه و »
زیبایی و وقار دختر خانم ها این است که در پرده « خیلی سنگین حرف می زنه می گه
بشینن و مستوره باشند و به وقت تزوج، طبق رسوم مرسومه، زوج به خواستگاري زوجه
آمده و سنت پسندیده نکاح صورت گیرد. انشاءاله که من بعد در مورد شما خواهر عفیفه
هم چنین است.
« تا اینو می گه، فریبا یه نگاه بهشمی کنه و می گه »
شما چی؟ شمام مجردین؟
« یه دفعه نیشیارو تا بنا گوششوا می شه و زود، بدون معطلی می گه »
مجرد نیستم اما اصلا مشکلی نیس! اجازه این نشونی رو ...
دست می کنه تو جیب ش و یه خودکار و یه کاغذ در می آره که فریبا یه خنده تمسخر »
آمیز بهش می کنه و با شهره و مریم حرکت می کنن. درست جلوي در ساختمونف یه
نگهبان زشت و درب و داغون واستاده. دستاشو تو هم قفل کرده و همراه با بدنشتکون
تکون می ده و به حالت ناز و عشوه! چشماشم خمار کرده. تا فریبا می آد از جلوش رد
« بشه، آروم و زیر لبی و کشیده، با لهجه ي ترکی می گه
منم مجردم آ!! با کدوم تون طرفم؟!
خونهفریبااینا
فریبا و شهره و مریم و خاندایی و زن پدرش رو مبل نشستن. فریبرز ظرف میوه دست »
« شه و همونجور که داره به دخترا تعارف می کنه، باهاشونم دعوا می کنه و غر می زنه
فریبرز : آ[ه این چه مدل خواستگاریه؟! پسره رو وسط خیابون، عین مامورا لباس
شخصی، گرفتین ش به سین جیم!
« بعد یه مرتبه داد می زنه و می گه »
آخه شما خواستگارین یا مامور شکنجه؟!
زن پدر : آروم باش فریبرز جون! بالاخره اتفاقه دیگه!
فریبرز : گیرم اون اتفاق بود. خانم تو اون هیرو ویر، رفته جناب ... رو خواستگاري کنه!
« بعد روش رو می کنه به فریبا و می گه »
دیگه آجان دم درم برامون عشوه می اومد!
فریبا سرشو میندازه پایین و هیچی نمی گه. فریبرز ظرف میوه رو اول می گیره جلو زن »
« پدرش و اونم یه میوه ور میداره و بعد میگیره جلو شهره و با تحکم می گه
بخور جون بگیر!
« شهره یه میوه ور میداره و فریبرز ظرف رو می بره طرف مریم و همونطور می گه »
جوون لنگه ي دیوار، تو اونجا رنگ کرده بود عین مرده قبرستون! سه تایی عین این
گانگسترا، با موبایل و عینک محاصره ش کردین، اون وقت جواب خواستگاریم ازش می
خواین! ... بند شده بود بیچاره!

R A H A
02-03-2012, 06:59 PM
همه آروم می خندن. فریبرز ظرف میوه رو می گیره جلو مریم و بازم با تحکم می گه »
یه موز وردار بذار دهن ت! قوت داره!
« مریم یه دونه موز ورمیداره و فریبرز با ظرف میوه می ره فریبا و می گه »
خدا رجم کرد به همون ... بند ختم شد! سکته کرده بود چیکار می کریم؟!
ظرف میوه رو یه لحظه می گیره جلو فریبا اما بلافاصله پشیمون می شه و ظرف رو می »
« کشه کنار و می گه
به تو نمی دم که هر چی آتیش از گور تو بلند می شه!
تا می خواد ظرف رو بکشه کنار، فریبا تند یه دونه خیار ور می داره و به فریبرز می »
« خنده! فریبرز یه نگاه بهشمی کنه و می گه
الهی به حق این وقت عزیز فریبا، یه شوهر کچل چاق خیله بد اخلاق گیر تو بیاد این دل
من خونک ( خنک ) بشه!
« خان دایی می گه »
دو دو دو دو دو ...
« فریبرز همونجور که ظرف میوه رو می بره طرف خان دایی می گه »
بیخودي دو دور دو دور نکن خان دایی! بیا میوه تو وردار!
خان دایی : دور از جو جو جو جو جو ...
« فریبرز به حالت این پیرزنا که می خوان نفرین کنن، دستشرو تکون می ده و می گه »
الهی این جون من از دست شما دو تا بالا بیاد!
خان دایی : جون ( یعنی حرف ش رو تموم کرد)
فریبرز : دست شما درد نکنه خان دایی!
فریبا : پسرا خودشون ترسو بودن داداش! و گرنه چند تا دختر خوشگل ترس نداره؟
فریبرز : داره! خیلی م داره؟
فریبا : ترسش کجاس؟!
فریبرز : اینجا که ما پسرا عادت کردیم همیشه خودمون بریم دنبال دخترا! بر عکس که می
شه، شک می کنیم! تا حالا تو این ملک دخترا بیان دنبال ما! اونم نه یکی! سه تا! اي خدا
نسل تونو صد برابر کنه!
« همه می زنن زیر خنده »
خان دایی : ایش ایش ایش ایش...
فریبرز : خان دایی ایشو نوش نکن که ناراحت می شم!
خان دایی : ایشاله!
فریبا : پس شماها با این دل و جرات تون چه جوري می رین زن می گیرین؟!
« فریبرز یه سیب ور می داره و می ره رو یه مبل کنار فریبا می شینه و می گه »
موقعی که ما بخوایم بریم زن بگیریم که تنها نیستیم! چهل نفر آدم دوره مون می کنن تا دل
و جرات پیدا کنیم! تنها باشیم که از این غلطا نمی کنیم!
فریبا با عصبانیت، همونجور که خیار تو دست شه، دستشرو با خیار به حالت تهدید »
می بره جلو فریبرز و می خواد که مثلا حرف بزنه اما تا خیارو می گیره جلو فریبرز،
فریبرز سیب از دستشمی افته و به حالت تسلیم دستاشو می بره بالا! همه می زنن زیر
« خنده! فریبام در حال خنده می گه
همه ش تقصیر توئه داداش!
فریبرز : شماها را هافتادین و اذهان عمومی رو تشویشمی کنین! تقثیر من چیه؟!
فریبا : اگه تو باهامون می اومدي اینطوري نمی شد!
فریبرز : من صد ساله سیاه م نمی آم! بلند شم با سه تا دونه، دختر بیافتم دنبال پسراي
مردم؟!
فریبا : نه! ما پسرا رو نشون می کنیم، تو برو دنبال شون!
فریبرز : آره! که به جرم انحراف، بگیرن م و بندازن زندان و این یه چیز آبرومونم جلو
مردم بره؟!
همه می زنن زیر خنده و خان دایی می خواد که حرف بزنه و زود فریبرز دستشرو به »
حالت می گیره بالا و می گه T (time out)
تایم اوت! خان دایی می خواد حرف بزنه!
خان دایی : نَ نَ نَ نَ نَ نَ ...
فریبرز : نمی خواي حرف بزنی؟!
خان دایی :ن نَ نَمیري پ پِ پِ پِسر!
فریبرز: ممنون، بازي شروع شد!
« یعد بر می گرده طرف فریبا می گه »
اصلا مگه ما پسار وقتی می خوایم زن بگیریم با یه قشون پسر، دنبال دختر مردم می کنیم
که به در و همسایه پناه بیاره؟! رفتین خواستگاري یا گرگم به هوا؟!
فریبا : پس چع جوري باید بریم؟
فریبرز : با لطافت! با ظرافت! با یه شاخه گل! نه عین ماموراي امنیتی با عینک و بی سیم!
فریبا : پس ما دخترا باید چیکار کنیم؟ از حق مون بگذریم؟ همینجوریش کم سرمون کلاه
رفته که این خرده هم ازش چشم پوشی کنیم؟! حق حقوق مونو باید بگیریم دیگه!
« فریبرز با حالت نیمه عصبانی می گه »
شعار نده واسه من!
« بعد اداي فریبا رو در می آره و می گه »
حق و حقوق مونو باید بگیریم!! حق و حقوق زن، همون دیگ و قابلمه تو آشپزخونه س!
هر وقت خواست بهشمی دیم که بره از حقش استفاده کنه و توش پخت و پز کنه!
فریبا : همین داداش؟!
فریبرز : همین که همین!
« همه یه لحظه ساکت می شن که خان دایی می گه »
کو کو کو کو کو کو کو تا تا تا تا تا تا تا بی بی بی بی بی بی بیا پ پِ پِِ ...
فریبرز : خان دایی فیلم تموم شد! یه ساعت ونیم که دیگه بیشتر نیس! بگو دیگه!
خان دایی : پ پِ پِسر!
فریبا : باشه داداش! من دیگه حرف این چیزا رو نمی زنم. اولین خواستگارم ه اومد زنش
می شم، خوبه؟
فریبرز : عالیه!
فریبا : اون وقت وجدانت راضی یه؟ بعدش شبا می تونی راحت بخوابی؟
فریبرز : آره! نتونستم یه قرصخواب می خورم!
فریبا : اما اگه مادرم الان زنده بود ...
فریبرز : اگه من اون مادرتو ببینم!
« یه مکث می کنه و می گه »
من می دونم باهاش!
« بعد سرش رو می بره بالا و می گه »
آخه مامان جون، خودت رفتی تعطیلا ت تو بهشت! اون وقت این جونم مرگ شده رو
انداختی به جون من؟!
خان دایی : لا لا لا لا لا لا ...
فریبرز : خان دایی شما فقط تو این فیلم یه دقیقه دیالوگ داشتی! تا حالا حساب کردم نیم
ساعته حرف می زنی!
همه می زنن زیر خنده. که فریبا یواشکی به دخترا اشاره می کنه اونام شاکت می شن و »
« به حالت قهر می شینن. فریبرز یه خرده ساکن می شه و بعد می گه
مریم خانم میوه تونو میل کنین! شهره خانم پوست بکنین دیگه!
مریم و شهره یه چشم می گن اما میوه هاشونو می ذارن تو بشقاب! فریبرز یه لحظه »
« مکث می کنه و بعد می گه
چایی میل دارین بگم کبري خانم بیاره؟!
مریم و شهره هر دو می گن نه، خیلی ممنون. فریبرز کلافه س! دوباره می گه »
نسکافه چطور؟
دوباره مریم و شهره تشکر می کنن و می گن نه. فریبرز یه لحظه صبر می کنه بعد با »
« عصبانیت می گه
خیلی خب بابا! خیلی خب! چیکار باید بکنم که تو تو این دنیا و مامان تو اون دنیا ازم
راضی بشین؟
یه مرتبه فریبا اینا براش دست می زنن و هورا می کشن و فریبا یه چشمک به دوستاش »
« می زنه که فریبرزم می بینه و می گه
تو روح پدرش صلوات اگه دیگه خر تو بشه!
« همه دوباره می خندن و فریبا می گه »
داداش به نظر تو باید چیکار کنم من؟
فریبرز : هیچی! بگردین و یه پسر تو خونه و در و بوم بشته سراغ کنیم بریم
خواستگاریش! حالا سراغ دارین، راه بیفتیم!
شهره : داریم فریبرز خان!
« فریبا دستاشو می زنه بهم و با خوشحالی می گه »
همین عصر بریم!
« زن پدر یه گوشه ساکت واستاده، یه مرتبه می گه »
فریبرز خان منم بیام؟
فریبرز : میل خودتونه. اگه چنانچه فکر می کنین که تو زندگی کلاه سرتون رفته و حق
انتخاب ازتون گرفته شده، شمام یه تک پا تشریف بیارین!
« زن پدرش می گه »
الهی که یه مرد خوب قسمتت بشه دختر!
قسمت این دختر بشه! « آل » فریبرز : الهی
تو یه خیابون جلوي یه خونه
فریبرز و فریبا و خان دایی و زن پدر با لباس شیک و تمیز جلو یه خونه واستادن. یه »
« جعبه شیرینی دست زن پدره و یه سبد گل م دست فریباس. فریبرز به زن پدرش می گه
شما زنگ بزنین.
« بعد اشاره می کنه به خان دایی و میگه »
متکلم وحده مون پاي آیفون به سخنرانی بیاد و تا شب همینجا پشت در واستادیم!
« زن پدر زنگ می زنه. یه خانم آیفون رو جواب می ده »
کیه ؟
زن پر : سلام خانم، مهمون نمی خواین؟ امر خیره!
« یه لحظه سکوت می شه و بعد از تو آیفون می گن »
واي خاك تو گورم! بفرمائین قدم تون سر چشم!

R A H A
02-03-2012, 07:01 PM
همون ساختمون جلو یه آپارتمان
فریبا و فریبرز و خان دایی و زن پدر با سلام و احوال پرسی می رن تو آپارتمان. اونجا »
یه خانم و آقا با یه پسر جوون واستادن. فریبا سبد گل رو می ده به پسره و زن پدر جعبه
« شیرینی رو می ده به مادر پسره. اونام با تشکر می گیرن
همون آپارتمان سالن پذیرایی
یبا و فریبرز و خان دایی وزن پدر، به ترتیب کنار همدیگه رو مبل نشستن. پسره با »
پدرش، روبروشون نشستن. مادره یه بلوز رو هول هولکی از رو یه مبل ور می داره و
« پرت می کنه تو یه اتاق و بعد می آد مشینه و با خجالت می گه
ببخشین ترو خدا! همچین یه خرده بی خبر بود، اینه که ما کمی غافلگیر شدیم! الان چایی
دم می کشه می آره خدمت تون!
زن پدر : این حرف چیه خانم؟! می گن مهمون سر زده خرجش پاي خودشه!
مادر پسره : اختیار دارین. ترو خدا دهن تونو شیرین کنین.
پدر پسره : جسارتا عرضمی کنم! افتخار این سعادت رو مدیون کی هستیم ما؟
فریبا : یکی از دوستان مشترك! بعدا خدمت تون عرضمی کنیم.
« پدر و مادر پسره می خندن و می ن »
خواهشمی کنیم، لطف کردین تشریف آوردین.
« زن پدر یه شیرینی میذاره دهنش »
همون آپارتمان داخل یه اتاق دیگه
یه دختر 18 19 ساله داره تند تند سر و وعضشرو جلو آینه درست می کنه و »
گاهگاهی م از لاي در به فریبرز نگاه می کنه و لبخند می زنه! فکر کرده که فریبرز اومده
« ! خواستگارش
همون آپارتمان سالن پذیرایی
« زن پدر شیرنی ش رو خورده و می گه »
ببخشین، نور چشمی چند ساله شونه؟
« دوربین چهره پسره رو می گیره که حدودا سی سال رو داره. مادر پسره می گه »

دور و ور هیجده نوزده سال شه!
« فریبا اینا یه نگاهی به همدیگه می کنن و فیبرز با خنده می گه »
بعله، زنده باشن. البته یه هوا بیشتر به نظر ما اومدن! گیر گیراي 17 18 نشون می دادن!
دوباره آروم می خنده. پدر و مادر پسره و پسره یه خرده اخماشون می ره تو هم و مادر »
« پسره با حالت تعجب می گه
بچه م تازه امشال دیپلم ش رو گرفته!
« فریبا اینا یه نگاهی دوباره به هم می کنن و فریبرز می گه »
ببخشین، یه کلاس سه کی کردن؟ یعنی الان دیگه قاعدتا باید پایه شون قرص قرصشده
باشه!
خان دایی سرشو میندازه پایین و می خنده. پدر و مادر پسره یه نگاهبا تعجب به »
« . همدیگه می کنن. گیج و سردرگم نشون می دن
فریبا : عذر می خوانم، ایشون در حال حاضر به چه کاري مشغولن؟
« پسره چشم از فریبا ور نمی داره! معلومه خیلی از فریبا خوششاومده
مادر پسره : داره خودشو آماده می کنه واسه کنکور. مام گذاشتیم به اختیار خودش دیگه!
« ! فریبا اینا مات به پسره نگاه می کنن »
فریبرز : ببخشین، منظورم اینه که غیر از اون، کارشون چیه؟ یعنی در آمدشون چقدره؟
« پدر و مادر پسره دوباره یه نگاه تعج آمیز به همدیگه می کنن و پدر پسر می گه »
والا فعلا که من ماهی بیست سی هزار تومن بهشمی دم! حالا تا بعد خدا بزرگه!
فریبا : فکر نمی کنین این مبلغ یه خرده کمه؟!
« پدره یه حالت بلاتکلیفی تو صورتشپیدا می شه که مادره زود می گه »
البته خرج رخت و لباس و کفشو رفت و آمد و اسم نویسی شم جداسا! همونا سر به
فلک میذارن!
اینو که مادره می گه، پدره یه لبخند می زنه و سرشو به علامت تائید تکون می ده که »
مادره در گوششمی گه
آخه مرد چقدر بهت بگم یه خرده ماهیونه ي این دختره رو زیاد کن که جلو مردم سر
شکسته نشیم!
« فریبا اینا یه نگاه می همیدیگه می کنن که فریبرز آروم در گوش فریبا می گه »
الحق که انگشت رو خوب پسري گذاشتی! اگه ماها خودمون صد تا خونه رو در می زدیم
یه همچین نوبر بهاري گیرمون نمی اومد!
فریبا : ببخشی، خدمت و این چیزا چی؟ می دونین که! خیلی مهمه!
مادر پسره : .ا! بچه م هنوز وقت خدمت کردنش نیس که! حالا هس که بکنه! این چند
سال که پیش خودمونه، گذاشتیم استراحتاشو بکنه!
« فریبرز با حالت شوخی اما جدي، بلند می گه »
بعله!! آدم خدمت رو همیشه می تونه بکنه! سی و پنج سالگی، چهل سالگی! اصلا می تونه
صبر کنه با بچه ش بره خدمت! می شه خریدش! یعنی یه خدمتکار که بگیرین، مشکل
حله!
فریبا : نطر ایشون در مورد مهریه چیه؟
مادر پسره : خب مثل نظر همه!
فریبا : پسموافقین؟
« ادر محکم می گه »
البته!
فریبا : نظرشون رو چقدره؟
مادر پسره : هر چی بشتر بهتر!
« بعد می خنده »
فریبا : یعنی اگه ما بگیم دو هزار تا سکه طلا، ایشون موافقن؟
پدر و مادر پسره ذوق زده می شن و می گن »
بعل که موافقن؟!
« فریبرز آروم در گوش فریبا می گه »
خب الحمدلله یه امتیاز مثبت گرفت!
فریبا : با جشن عروسی چی؟ اگه مثلا ما بخوایم تو یه هتل 5 ستاره باشه، با موزیک و
شام و چهارصد پونصد تا مهمون، ایشون موافقن؟
« دوباره پدر و مادر پسره که خیلی خوشحالن می گن »
خب معلومه!
فریبا : طلا و این چیزا چی؟ ایشون با خریدش موافقن ؟
« دوباره پدر و مادر پسره با خوشحالی زیاد می گن »
البته البته!
فریبا : با آزادي زن و احترام به حقوقش چی؟ موافقن؟
« پدر و مادر پسره دیگه از خوشحالی گریه شون گرفته! با شادي مادر پسره می گه »
مگه دیگه ما چی براي بچه مون می خوایم! خدا رو صد هزار مرتبه شکر که شما رو
قسمت ما کرد! اصلا جاي حرف براي ما نذاشتین!
همون خونه آشپزخونه
همون دختره 18 19 ساله، همونجور که داره چایی رو حاضر می کنه، همه ش می
خنده! صداي فریبا اینا تو آشپزخونه می آد!
همون آپارتمان سالن پذیرایی
« فریبا و فریبرز آروم دارن با هم حرف می زنن
فریبرز : ظاهرش که خوبه. نجیب م خس! از وقتی ما اومدیم سرشو بلند نکرده نگاه کنه!
مبارکه ایشاله.
« دوربین مادر پسره رو می گیره. به پسرش آروم می گه »
اگه به امید خدا کار خواهرت جور شد، خواهر دامادم می گیرم واسه تو! چطوره؟
« پسره به حالت تائید سرشو تکون می ده »
دوربین فریبا اینا رو نشون می ده. فریبا آروم یه چیزي در گش فریبرز می گه. فریبرز »
یه خرده دستاشو می ماله بهم. براش سخته حرفی رو که فریبا بهش گفته بگه. خجالت می
« کشه. بالخره هر جوري هس شروع می کنه و می گه
ببخشین آ! اگه جسارت نباشه یه چیزي می خوام بگم!
« پدر و مادر پسره می گن خواهشمی کنیم ، بفرمائین »
فریبرز : ترو خدا، جون اون کسی که دوست دارین! وجدانا!اگه ایشون اهل گثافتکاري و
عیاشی و رفیق بازي و این چیزاس همین الان به ما بگین؟!
« پدر پسره که عصبانی شده می گه »
این حرفا چیه آقا؟!
زن پدر : ترو خدا ناراحت نشین! بالاخره شمام جوون دارین!
پسره که چشمش فریبا رو گرفته با اشاره به پدرش می گه یعنی آروم باشه. پدر پسره »
« کمی آروم می شه و می گه
بچه م از گل پاکتره آقا!
فریبرز : اونکه کملا مشخصه، اما می گم نکنه مثلا تو جوونی هاش یه شیطونی هایی کرده
باشه! آدمه دیگه!
اینارو فریبرز با خنده می گه. پدر پسره که دوباره عصبانی شده تا می آد یه چیزي بگه، »
« بازم پسره و مادرش بهش اشاره می کنن. اونم ساکت می شه. مادر پسره می گه
نخیر آقا! بچه م چه قدیم و چه الان، پاك و طیب و طاهز، بوده و هس!
فریبرز : الهی شکر! واقعا این جور آدمم کیمیاس! بنده در مقایسه با خودم که جوونم
عرضصکردم! الهی صد هزار مرتبه شکر!
« بعد همونطور که پسره رو نگاه می کنه با خنده می گه »
یعنی می گم صیغه اي، نم کرده اي، چیزي جایی نداشته باشن!
« بعد یه چشمک به پسره می زنه »
« پدر پسره دیگه نمی تونه خودشو نگه داره و داد می زنه و می گه »
حرف دهن ت رو بفهم آقا! اصلا ما این وصلت رو نخواستیم! بفرمائین! بسلامت! به امان
خدا!
« اینو می گه و با دستشدر آپارتمان رو نشون می ده که خان دایی یه مرتبه می گه »
چوش چوش چوش چوش چوش چوش ...!
تا خان دایی این کلمه رو چند بار می گه، پدر و مادر پسره و پسره با حالت عصبانیت »
از جاشون بلند می شن که حمله کنن به خان دایی اینا که فریبرز با حالت گریه ریال یه
مونده می کنه و زود دو تا دستاشو بحالت « چوش » نگاهی به خان دایی که هنوز تو کلمه
« ایست می گیره جلو پدر و مادره و می گه
صبر کنین! صبر کنین! این، مثلا داره شعر می خونه! زبونشگرفته الان! یه دقیقه صبر کنین
اگه چیز بدي گفت، حمله کنین!
« پدر و مادره یه لحظه مکث می کنن که خان دایی می گه »
چوش چوش چوشمعم گ گ گ گ سرانَ انَ انَ انَ انَ دازند ص صَ صَ صَ صَدَ بار.
« فریبرز به حالت رفع سوء تفاهم به پدر و مادره می گه
دیدین حالا! بقیه شم اینه: فروزنده تر و روشن تر ستم!
« اونا آروم می شن و مشینن. زن پدر بحالت آشتی و صلح و صفا می گه »
اي بابا! شما که ماشالا سرد و گرم چشیده این! با یه کلمه حرف نباید از کوره در رفت! تو
خواستگاري همیشه از این چیزا بوده! می گه جنگ اول به صلح آخر! ما جوون مونوداریم می دیم، شمام جوون تونو! باید بالاخره این حرفا گفته شه دیگه! قصد و غرضی در
کار نیس! این خان دایی ما، کمی لکنت داره! مسخره نمی خوان بکنن!
« پدر و مادر پسره، شرمنده می شن و پدره با حالت خنده و عذر خواهی می گه »
ببخشین واله. ما صلا متوجه نبودیم! ببخشین ترو خدا! حالا این شعر به این قشنگی مال
کی هس؟!
خان دایی : بابا بابا بابا بابا طا طا طا طاهر!
فریبرز : یعنی البته باباي باباي باباي باباطاهر!
« همه می زنن زیر خنده و مجلس کمی آروم می شه که فریبا می گه »
ببخشین، اخلاق شون چی، خوش اخلاقن یا ...
مادر پسره می خنده و تا می آد از اخلاق خوب بچه ش بگه فریبرز براي اینکه کار »
« دوباره به دعوا نکشه، تند می گه
ايِ بابا! ایشون همه چیزشون خوب و عالیه! ایشااله یه خرده کگه با هم آشناتر شدیم، یه
چند جلسه با رفقا مردونه ورشون می داریم و با هم می بریم بیرون و اخلاق شون دست
مون می آد!
تا فریبرز اینو می گه، رگ گردن پدره و پسره از غیرت می زنه بیرون و پسره در حالی »
« که از جاش بلند می شه می گه
بی شرف خواهر منو می خواي با رفقات مردونه ورداري ببري بیرون؟!
تو همین موقع دختر 18 19 ساله که خواهر پسره س، با یه سینی چایی وارد سالن »
« می شه! تا چشم فریبرز به دختره می افته، تازه متوجه اوضاع می شه ومی گه
واي خدا مرگم بده!
« پدره و پسره می ریزن سر فریبرز و پسره می گه »
دو ساعته نشستی اینجا و داري دري وري می گی! هیچی بهت نگفتم پر رو شدي؟!
« فریبرز که وسط پدره و پسره گیر کرده با التماس داد می زنه و می گه:
بخدا سوء تفاهم شده! شما اشتباه متوجه شدین!
پسره : ما اشتباه متوجه شدیم بی شرف؟! آبجی منو می خواي مردونه ببري بیرون؟!
« پدر پسره همونجور که یقه فریبرز رو گرفت به پسرش می گه »
اَمونش نده محسن! بزنش بی شرفو!
« شروع می کنن به زدن فریبرز از زیر دست و پاشون داد می زنه »
نزنین بابا! اشتباه شده والا! خان دایی! فریبا اینا رو نجات بده!
« بعد دوباهر داد می زنه ومی گه
نزنین بابا! والا سوء تفاهم شده! ما خواستگاري دخترتون نیومدیم که! یه دقیقه شما دست
نگه دارین تا بگم من!
« پدر و پسره یه مکث می کنن. فریبرز از زیر دست و پا بلند می شه که پسره می گه »
پس اومدین حواستگاري ننه م؟!
« فریبرز در حالیکه داره لباسشرو درست می کنه می گه »
نخیر! اومدیم خواستگاري خود شما!
« تا اینو می گه، پسره با عصبانیت می گه »
بی شرف بی غیرت منو مسخره می کنی؟!
« ! دوباره شروع می کنن به کتک زدن فریبرز »
دوربین فریبا و خان دایی و زن پدر رو می گیره که یواشکی
از آپارتمان دارن می رن بیرون
جلو همون خونه، توخیابون
فریبا و خان دایی و زن پدرنگران واستادن! تو همین موقع در خونه وا می شه و فریبرز
پرت می شه بیرون و در بسته می شه! فریبا اینا می آن دورش و تا می خوان از زمین
« بلندش کنن که فریاد فریبرز می ره هوا و می گه
چیکار می خواي بکنین؟! اگه دست بهم بزنین از هم سوا می شم! زنگ بزنین اورژانس
تهران!
خان دایی : ک کُ کُ ک کُ کُ تُکت زززززززز زدن؟!
فریبرز : آره، اما اگه اینجوري که شما گفتین، با تامل و وقفه می زدن که حرفی نبود! یه ده
دقیقه اي همینجوري می زدن!
فریبا که فریبرز رو با این حال و روز می بینه، ناراحت می شه و سرشو بر می گردونه »
« طرف همون پنجره خونه که توش رفته بودن و بلند می گه
وحشی آ!
تا اینو می گه، سبد گلی که برده بودن، از تو پنجره پرت می شه بیرون طرف فریبا! »
فریبام درست جلویدرست جلوي فریبرز واستاده. تا سبد گل رو می بینه که داره می آد
طرفش، جا خالی می ده و سبد گل مجکم می خوره تو سر فریبرز! فریبا دوباره برمی
« گرده سر جاي اولشو به طرف پنجره با صداي بلند می گه
بی فرهنگا!
این دفعه از تو پنجره، جعبه شیرینی پرت می شه بیرون. فریبا بازم جا خالی می ده و »
جعبه می خوره تو سر فریبرز! فریبا دوباره بر می گرده سر جاش که یه فحشدیگه بده
« که فریبرز با حالت ناله و التماس می گه
ببخشین خانم ...! ( قرار بود خانم ... در این نقش بازي کنن ) اگه این حمایتهاي بی دریغ
شما، فوري قطع نشه، باید جنازه منو از اینجا تکون بدین آ!

R A H A
02-03-2012, 07:01 PM
فریبرز یه مکث ي کنه و بعد می گه »
نفر سوم
سومی م یه لحظه فکر می کنه و بعد زود می گه »
من می خوام نو خونه بمونم و از پدر و مادرم نگاهداري کنم!
فریبرز یه نگاهی م به اون می کنه و بعد با التماس به نفر چهارم نگاه می کنه و با التماس »
« می گه
نفر چهارم!
« نفر چهارم یه فکري می کنه و بعد زود مثل اینکه یه بهانه یادش اومده باشه می گه »
من تا برادراي بزرگترم نرن خونه بخت، ازدواج نمی کنم!
« فریبرز که گریه ش گرفته، رو می کنه به نفر پنج و با حالت گریه می گه »
نزن! تو از همه شون خوشگل تر و خوشهیکل « تو » نفر پنجم! جون مادرت، تو یکی دیگه
تر و خوش تیپ تري! اصلا مثل گل می کنه! به به به این چشم و ابروي قشنگ!
« پسره می خنده »
فریبرز : به به به این لبخند ملیح! هزار الله و اکبر، دستم تو صورتش نبرده و انمقدر
خوشگله!
« پسره ریشداره »
فریبرز : یه بند و زیر ابرو کنه دیگه از خوشگلی نمی شه تو صورتش نیگا کرد! جون هر
کسی دوست داري، تو یکی دیگه جا نزن!
« پسره سرشو مینداره پایین و می گه »
چی بگم آخه؟ 1 راستش ایشون، هم قشنگن، هم خانم! من می دونم که همه ي برادرام
ایشنونو پسندیدن! خودم همینطور! اما شما فقط به هیکلاي ما نگاه کنین! ما پس فردا چه
جوري جلو مردم سر بالا کنیم؟! اگه فقط با این خبر و به گوش مردم برسونه که ما پنج تا
داداش با این هیکل نشستیم تو خونه وبرامون خواستگار اومده، چی جواب مردم رو
بدیم؟! اصلا چه جوري دیگه رومون می شه تو آیینه به صورت خودمون نیگاه کنیم؟! اینم
که راضی شدیم شما تشریف بیارین محضگل روي تو و شایان بود!
فریبا که اینا رو می شنوه، یه مرتبه می زنه زیر گریه و بلند می شه و با حالت دوئیدن، »
از خونه می ره بیرون
همونخونهدمدرخونه
فریبرز و شایان و خان دایی و زن پدر، از خاله شایان و بقیه خداحافظی می کنن و از »
خونه می آن بیرون. وقتی می رسن دم ماشین، می بینن فریبا نیس! حالت اضطراب بهشون
« ! درست می ده
فریبرز : کجا گذاشته رفته این دختره؟!
زن پدر : شاید رفته خونه!
فریبرز موبایلشرو در می آره و به خون شون زنگ می زنه و با پدرش صحبت می کنه »
« و بعد تلفن رو قطع می کنه و به بقیه می گه
نه!خونه نرفته!
زن پدر : شاید رفته خونه شهره اینا!
« دوباره فریبرز تلفن می زنه و یه لحظه بعد می گه »
نه! اونجاهام نرفته! جاي دیگه رو نداره که بره!
« یه لحظه همه شون می رن تو فکر که یه مرتبه شایان می گه »
من می دونم کجا رفته!
رفیبرز : کجا؟
شایان : بریم خان دایی اینا رو بذاریم خونه تا بهتون بگم.
همونشبتوماشین
شایان و فریبرز، خان دایی و زن پدر رو رسوندن خونه و دوتایی تو ماشین نشستن و »
« در حال حرکت با همدیگه حرف می زنن. شایان پشت فرمو نشسته
دیدي حالا شایان خان! وقتی من می گفتم یه همچین چیزي نمی شه، شما می گفتین بنده
پینو شه م! دیکتاتورم!
شایان : باید خودش تجربه می کرد و به این نتیجه می رسید.
فریبرز : طفلک خیلی سر خورده شد! دنبال هر پسري رفت، طرف غیرت و ناموسشرو
زد زیر بغلشو فرار کرد!
شایان : ماها غیرت و ناموس رو با خیلی چیزاي دیگه اشتباه گرفتیم! بدي کار اینجاس!
فریبرز یه لحظه مکث می کنه و بعد ضبط ماشین رو روشن می کنه. نوار داریوش تو »
ضبطه! آهنگ پریا. اول آهنگ پخشمی شه و بعد ش داریوش می خونه : یکی بود یکی
نبود زیر گنبد کبود لخت و عور تنگ غروب سه پري نشسته بود. تو همین موقع به
« ایست بازرسی می رسن و فریبرز ضبط رو خاموش می کنه و می گه
الان فکر می کنن جنایت کردیم!
شایان یه نگاهی به فریبرز می کنه و دوباره ضبط رو روشن می کنه. صداي داریوش »
بلند می شه : زار و زار گریه می کردن پریا مثل ابراي بهار گریه می کردن پریا.
همونشبتوبهشتزهرا
فریبا خیلی ناراحت، در حالی که آروم آروم داره گریه می کنه، قدم می زنه. اون آهنگی »
که قراره در مورد مادر ساخته بشه، همینجا شروع به پخش شدن می کنه. در هر صورت
همونجوري غمگین، راه می ره تا می رسه به قبر مادرش. یه لحظه مکث می کنه و بعد می
شینه کنار قبر. زانوهاشو می گیره تو بغلشو سرشو میذاره رو زانوهاش.
همونشبتوبهشتزهرا
شایان و فریبرز، یه جا از دور واستادن و دارن فریبا رو نگاه می کنن. فریبرز می گه »
خیلی غصه داره!
شابان : برو پیش ش.

R A H A
02-03-2012, 07:02 PM
همون شب تو بهشت زهرا
فریبا یه لحظه سرشو بلند می کنه و فریبرز رو یه گالن آب دست شه، می بینه. فریبرز »
بهش یه لبخند می زنه و بعد دولا می شه و شروع می کنه روي سنگ قبر رو شستن. وقتی
« کارش تموم می شه، می شینه و یه فاتحه می خونه و بعد به فریبا می گه
تو کار خودتو مردي! حد اقل وقتی یه روزي تو آینه به صورت خودت نگاه کردي، ازش
خجالت نمی کشی! وقتی یادت بیاد سعی خودتو کردي، آروم می شی!
« فریبا یه لحظه به فریبرز خیره می شه و بعد می گه »
فریبرز، راستی چه احساسی داري؟
فریبرز : چی؟ 1
فریبا : برتري!
« یه مکث می کنه و دوباره می گه »
برتري تو انتخاب! برتري تو لباس پوشیدن! برتري تو ورزش کردن! برتري تو آواز
خوندن! خیلی وقته کی خوام ازت اینا رو بپرسم! جدي تو وقتی صداي یه زن رو می
شنوي که مثلا داره آواز می خونه تحریک می شی؟ 1
فریبرز : خب البته فرق می کنه!
فریبا : چه فرقی؟!
فریبرز : اگه من یه گوزن بودم و مثلا فصل بهار بود و تو یه جنگل خیلی با صفام زندگی
می کردم، حتما اگه صداي یه گوزن ماده رو میشنفتم، تحریک می شدم!
یبا یه نگاه بهشمی منه و یه سري تکون می ده و می گه »
همه ش از مامان می خواستم که برام دعا کنه! دعا کنه به آرزوم برسم! همه می گن دعاي
مادر به درگاه خدا مستجاب می شه! اما انگار واقعا دست مرده ها از این دنیا کوتاهه!
« یه لحظه مکث می کنه و بعد می گه »
از کجا فهمیدي اومدم اینجا؟
فریبرز : من نفهمیدم!
« با سرش به طرف شایان که دورتر واستاده اشاره می کنه و می گه »
شایان فهمید! خیلی نگران ته!
فریبا یه خرده با تعجب به صورت فریبرز خیره می شه و بعد تند از جاش بلند می شه و
« به جایی که فریبرز اشاره کرده نگاه می کنه، بعد از یه مدت به فریبرز می گه
یعنی ... ؟!
فریبرز : شاید!
« . فریبا دوباره به شایان نگاه می کنه »
همون شب بهشت زهرا
« شایان از همون دور، با نگرانی داره طرف فریبا اینا رو نگاه می کنه »
همون شب بهشت زهرا
فریبا انگار تازه متوجه شایان و احساسش و احساس خودش می شه! آروم به طرفش »
« حرکت می کنه. وقتی نزدیک شایان میرسه، شایان می گه
سلام فریبا خانم!
« فریبا جواب نمی ده و فقط به شایان نگاه می کنه و یه لحظه بعد می گه »
تو نامزدي چیزي نداري؟
« شایان همونجور که تو چشماي فریبا نگاه می کنه، با حرکت سر جواب منفی می ده »
فریبا : اگه من بیام خواستگاریت، مرد من می شی؟
« شایان با حرکت سر جواب مثبت می ده »
فریبا : اون وقت بعدش سر کوفت نمی زنی ؟
شایان با حرکت سر جواب منفی می ده. فریبا یه لبخند میزنه و از تو انگشت خودش یه »
حلقه در می آره و دست چپ شایان رو می گیره تو دستشو می خواد انگشتر دستش
کنه اما انگشتر کوچیکه و تو انگشت شایان نمی ره! بلافاصله فریبا یه فکري می کنه و از
تو گوشش، یه گوشواره که به صورت حلقه ش در می آره. گوشواره هه اندازه انگشت
« شایانه! هردو می خدن و فریبا گوشواره رو تو انگشت شایان می کنه و می گه
من ترو نامزد کردم!
همون شب بهشت زهرا
« فریبرز با لبخند داره این صحنهها رو می بینه. بعدش می گه »
انگار مرده هام زیاد دست شون از این دنیا کوتاه نیس!
« بعد بحالت جدي، سرشو بر می کردونه طرف قبر مادرش و می گه »
ببین مامان، شما که تو این دنیا انقدر برایی دارین، خب یه دختر خوب و خوشگل و خانوم
واشه من پیدا کنین و بفرستینش خواستگاریم!!
« بعد با حالت اعتراض، در حالیکه دستشرو طرف قبر حرکت می ده می گه »
بعد در حالیکه می خواد کنار قبر مادرش بشینه میگه »!
خب اینطوري می تُرشم تو خونه که

«بذار مشخصاتشو برات بگم به دفعه یه چیز اشتباه برام نفرستی! عرضم به خدمتت که، یه
دختر می خوام قاعده هولو! قدش بلند باشه، چشم وابروش قشنگ باشه، رنگ پوستش...
توخیابون جلوخونه ي فریبا اینا
یه ماشین گل زده عروس واستاده. فریبا با لباس عروسی و شایان با لباس دامادي، دارن »
می رن که سوارش بشن. پدر و زن پدر و فریبا و شهره و مریم و چند تا دختر دیگه م،
بعلاوه ي عده اي مهمون اونجا جمع شدن. فریبا و شایان سوار ماشین م یشن و می رن ماه
« عسل
« موزیک شاد باید پخش شود «
وقتی ماشین فریبا اینا داره حرکت می کنه، فریبرز چند تا قدم می ره جلو و می ایسته و »
« براش دست تکون می ده وبا حالت محکم می گه
الهی فریبا بري و دیگه.
« بعد می خنده و آروم می گه »
خوشبخت بشی!
تا ماشین از دید دوربین خارج می شه، فریبرز بر می گرده طرف مهمونا که یه مرتبه می »
بینه، شهره و مریم و چند تا دختر دیگه، هر کدوم یه شاخه گل رز دست شونه و تو خط
واستادن و به فریبرز می خندن!
حالت خنده شیطنت آمیزه!
در واقع میس خوان همگی فریبرز رو خواستگاري کنن!
فریبرز تا اونا رو میبینه، یه مرتبه بر می گرده و چند قدم فرار می کنه و بعد یه مرتبه می
« ایسته و با خودش می گه
عجب خري م من؟! چرا فرار می کنم؟!
« بعد بر می گرده طرف دخترا و با دستش و انگشتاش، عدد 4 رو نشون می ده و م یگه »
نفرات اول تا چهارم عقدي ن و بقیه صیغه ! از اول باهاتون طی کرده باشم تا بعدا توش
حرف در نیاد !!!




پایان

R A H A
02-03-2012, 07:02 PM
ادامه داستان زندگی
قسمت دوم:

سرگذشتي رو كه ميخوايد با كسب اجازه از كسانيست كه در ان نقش عمده داشته اند.
داستان شباهت زيادي با فيلمنامه ندارد اما در پايان شايد شنايي بر خلاف جهت جريان رو دخانه باشد كه همان دليل پذيرش نگارش من بوده است!
اين كتاب را براي اگاهي خوانندگان عزيزم نوشتم چون در بعضي از رسانه ها و برخي مصاحبه ها از من نامي به ميان امده است!
امروز كه تصميم به نوشتن اين كتاب گرفتم طي تماسي با اين تماسي با اين دوست عزيز براي كسب اجازه متوجه تمايل او نيز براي نگارش در اوردن اين سرگذشت عجيب و جالب شدم!
و شايد اخرين سخن او انگيزه ي مرا قوي تر كرد:
"بنويس ، بنويس شايد ؛ يعني حتما اميد به خدا و قدرت و مهربونيش رو تو دل جوونا زياد مي كنه!!!!


::::::مقدمه:::::::


-نمي دونم بايد از كجا شروع كنم؟ اولين باره كه ميخوام زندگيم رو براي نوشتن يعني كتاب شدن تعريف كنم!يعني اگه دفعه اولم نبود خودم مي شدم نويسنده!
"بعد يه خنده بلند و طولاني و گفت"
-پول تلفنت زياد ميشه ها!
-عيبي نداره.
-خب پس من اروم ميگم تو بنويس!
-نه تو تعريف كن من بعدا م ينويسم!
-خودت كه بيشتر رو ميددوني!
-اره اما خيلي جاهاشم نمي دونم!
-پس گوش كن. سال اخر دانشگاه بوديم. رشته جامعه شناسي اسم و فاميلمم رو بگم؟
-نه خودم مي نويسم
-اما عوضش كني آ!
-خب تو خودت رو معرفي كن من اسمت رو عوض مي كنم
-من روشنك هستم.....
-خنده اي كرد و گفت:
-خجالت مي كشم اينطوري حرف بزنم مثل مصاحبه كرن ميمونه!

R A H A
02-03-2012, 07:03 PM
:::بنام افريدگار يكتا:::


سال اخر دانشگاه بوديم. داشتيم رو پايان نامه مون كار ميكرديم. من و دوتا از دوستام . سروناز و شهرزاد. من و سروناز خيلي به همديگه شبيه بوديم. از نظر اخلاقي اما اين اتيش پاره يه چيز ديگه بود! شهرزاد از نظر مالي وضع خوبي داشتن. پدرش وكيل بود اون موقع يه ماشين شيك هم براش خريد.
از اولشم شهرزاد اخلاقش يه جور ديگه بود! هميشه با ما يعني من و سروناز فرق داشت. يعني با همه فرق داشت. با ما با دخترا با پسرا و با استادامون!
هميشه سر كلاس تا استاد يه چيزي مي گفت اين شروع مي كرد باهاش مخالفت كردن و بحث و مجادله!اما از بس با نمك بود كسي ازش به دل نمي گرفت. اخلاقش اينطوري بود! يعني قصد و غرضش نداشت! روي همين حساب هم موضوع پايان نامه اش رو يه چيز عجيب انتخاب كرد! درست يادم نيس اما يه چيز درست يادم نيس اما يه چيزي بود در مورد هنجارها و ناهنجارهاي رفتاري جوانان و تضاد سنت هاي جامعه!
موضوع پايان نامه ما يه چيز معمولي بود و با كمي تحقيق و بررسي و مطالعه و لطف استادامون تموم شد رفت پي كارش اما پايان نامه شهرزاد افتاد تو دست انداز! جاي اينكه يه چيز مثل ماها بنويسه و قال قضيه رو بكنه انگشت گذاشت بود روي يه چيز كه تو جامعه ما غير قابل باور بود!
يه چيزي حدود دويست سيصد صفحه تحقيق و مصاحبه و نظر وهي و اين چيزا بعدشم كه ديگه واويلا اگه بگم باور نمي كنميد مي خواست بره خواستگاري!!!!
يعني درست مثل پسرا كه با خونواده شون ميرن خواستگاري يه دختر اونم ميخواست با خوواده اش بره خواستگاري يه پسر و عكس و العملش رو به عنوان يه تجربه و ازمايش بنويسه!
هرچي بهش مي گفتيم بابا دست وردار ، گوش نمي كرد! بالاخره كارخودشو كرد! انقدر به سروناز و من التماس كرد تا بالاخره سروناز راضي شد ادرس يه پسر از اقوامشون رو بهش داد!
هرچند تا اخرين دقيقه از ترس داشتيم سكته مي كرديم اما اخرش به خير و خوشي تموم شد! يعني رفتيم خواستگاري يه پسر!
بيچاره شدم تا دايي ام رو راضي كردم باهامون بياد اما به پدر و مادرم حرفي نزنه! خود شهرزاد با بدبختي داداشش رو اورد! يه سبد گل با يه جعبه شيريني گرفتيم و من و دايي و شهرزاد و برادرش رفتيم در خونه ي فاميل سروناز و زنگ زديم و رفتيم تو!!!! البته سروناز همونجا تو خيابون قايم شده بود كه اگه اتفاقي افتاد بياد جلو كه بالاخره اومد! يعني وقتي كه كار داشت بالا مي گرفت و مي خواستن از خونه بيرونمون كنن خودشو رسوند و قضيه با شوخي و خنده تموم شد! جالب اينكه شوخي شوخي شهرزاد با هموني كه رفته بود خواستگاريش ازدواج كرد!
بگذريم! اين قسمت از زندگيم رو تعريف كردم چون يه ربط كوچيك با يه جاي ديگه سر گذشتم داشت!
روزاي دنشگاه عالي بود. عالي و فلراموش نشدني اما بعدش ديگه اينطوري نبود! ديگه وارد زندگي واقعي شده بودم. پدرم يه كارمند ساده بود كه سال بعد از دانشگاه بازنشسته شد . ماها مستاحر بوديم. اجاره خونه !خرج زندگي! دوتا بچه بزرگ!
برادرم راهنمايي بود و منم كه در به در دنبال كار! پدرمم كه بازنشسته شده بود با چندغاز حقوق بازنشستگي ! از روش خجالت مي كشيدم!
بيچاره بعد ار يه عمر خدمت بايد حالا كه وقت استراحتش =بود بازم كار مي كرد! رفته بود اژانس اونم به زور ماشنش يه پيكان مدل پايين بود و بهش طرح نمي دادند و از صبح مي رفت تو اژانس و فقط مسافراي خارج از طرح مي رفت!
با سختي و بدبختي يه پولي در مي اورد و زندگي مونو يه جوري مي گذرونديم! منم دنبال كار بودم. يعني كار بود اما به درد من نمي خورد! بالاترين حقوقي كه بهم مي دادند به پول اون موقع طوري بود كه فقط خرج خودم مي شد! پول رفت و امد و لباس اين چيزا!
تا ساعت چهاربعداز ظهر تو يه شركت بودم و يعدش مي گشتم دنبال يه كاري كه بتونم تو خونه انجام بدم! دلم ميخواست يه جوري به پدرم كمك كنم! اما نمي شد! كاري نبود كه بشه شبا تو خونه انجام داد!
يه مدت گلسازي رفتم كه فايده نداشت! رفتم كلاس خياطي اما استعدادش رو نداشتم! يعني از خياطي متنفر بودم! هركاري مي كردم نمي تونستم يادش بگيرم! بالا=خره ولش كردم!
يه مدت به فكرم افتاده بود كه يه كتاب اشپزي بنويسم و چاپش كنم. البته خودم كه اشپزي بلد نبودم! غذاا رو مادرم بگه منم بنويسم! مي خواستم مثلا تقلب كنم! اونم نشد مادر بيچاره ام با اينكه اشپزيش خيلي عالي بود اما فقط يه تعداد غذاها رو يه صورت تكراري درست مي كرد! كله جوش و قيمه با قارچ و ماروني و قورمه سبزي با سويا و يكي دوتا ديگه!
كاري به عنوان شغل دوم هم پيدا نكردم تا اينكه يه پنجشنبه رسيد!
پنجشنبه ها تا ساعت يك بيشتر شركت كار نمي كردم! تقريبا ساعت پنج بعد از ظهر بود كه زنگ خونمون رو زدند! همون جور كه روزنامه دستم بود و داشتم تو صفحه نيازمندي ها دنبال كار مي گشتم ايفون رو جواب دادم:
-كيه؟
-ببخشيد! منزل اقاي.....؟
-بله بفرماييد؟
-سلام من پسر ايران خانم هستم! همسايتون!
-سلام بفرماييد!
-معذرت ميخوام مي خواستم بدونم امروز منزل شما سفره اس؟
-نخير؟
-شما نمي دونين مادرم كجا سفره رفتن؟
-فكر كنم منزل خانوم اتابكي يا خانم سليماني!
-ببخشيد مزاحمتون شدم! يه مسئله اي پيش اومده كه حتما بايد مادرم رو ببينم! ميشه لطفا ادرس اينايي رو كه گفتين به من بدين؟
-اتفاقي افتاده؟
-نه يعني بعله! پدرم يه مقدار حالشون بده!
-اجازه بديد من همين الان ميام پايين!
-خيلي ممنون! ببخشين تروخدا!
-خواهش ميكنم! الان ميام!
"ساسان پسر همسايه بود. چند سال از من بزرگتر بود و تو يه اموزشگاه كار مي كرد! دبير رياضي بود! وضعيت خونواده شون تقريبا مثل ما بود! پسر سربه زيري و خوش قيافه اي بود كه فقط گاه گاهي مي ديدمش! اكثرا خونه بود! از صبح تا عصر اموزشگاه بود و بعدشم كه شاگرد خصوصي داشت!
زود روپوشم رو پوشيدم و روسري سر كردم و رفتم پايين! طفلي خيلي ناراحت بود! تا منو ديد دوباره سلام كرد و گفت:
-مراحمتون شدم!
-اين حرف چيه بفرمايين با هم بريم!
-اگه پلاكشون رو بگين خودم ميرم!
-راستش پلاك خونشون رو خودمم نمي دونم ! همين جاس! خونه خانم اتابكي او يكيه! خونه خانم سليماني خيابوم 1ايينيه!
دوتايي را افتاديم طرف خونه خانم اتابكي و همونجور كه مي رفتيم گفتم:
-قلبشون ناراحته؟
-كي؟!
-پدرتون!
-اهان بعله!
-انشالله چيزي نيست! خوب ميشن!
-ممنون.!
"رسيديم جلوي خونه مهناز خانم و زنگ زدم اما معلوم شد كه سفره امروز اونجا نست و خونه خانم سليمانيه! دوتايي راه افتاديم طرف خيابون پاييني و همونجور كه مي رفتيم يه مرتبه ساسان گفت:
-ببخشين بهتون دروغ گفتم!
"يه ان ترسيدم. يعني چي رو بهم دروغ گفته؟ يه مرتبه هزار تا فكر اومد تو سرم و همونجا واستادم كه كه سرش رو پايين انداخت و گفت:
-قلب پدرم مشكلي نداره! با برادرم كوچيكم دعواشون شده و اونم از خونه قهر كرده رفته! الان سه چهار ساعهته! وقتي برگشتم خونه ديدم پدرم خيلي ناراحته و عصبانيه! دلش شور افتاده! يعني برادرم جوونه! فقط هفده سالشه! تو اين سن و سال جووونا اگه يه همچين شرايطي براشون پيش بياد و يه دوست نابابم داشته باشن يه مقدار خطرناكه! متوجه ميشين كه؟
"يه نفس راحت كشيدم! نمي دونم چرا ايه احساس عجيبي پيدا كردم! يه احساس خوب! خوب براي اين كه منو غريبه ندونسته و حقيقت رو بهم گفته! يه لبخند بهش زدم و گفم:
-جوونا تو اين سن و سال حساس ميشن! خودمونم يه موقع تو اين سن و سال بوديم ! نگران نباشيد! چيزي نمي شه!
"دوتايي راه افتاديم و كمي بعد رسيديدم دم خونه ي خانم سليماني و زنگ زدم و مادرم رو خواستم. وقتي ماردم ايفونرو جواب داد بهش گفتم كه حال پدر ساسان خان كمي بد شده و اومدن دنبال ايران خانم. سه چهار دقيقه به بعد مادرم و ايران خانوم از خونه اومدن بيرون ! بيچاره ايران خانم خيلي ترسيده بود! مخصوصا دست مادئرم رو گرفتم و كمي بردمش اون طرف تر تا ساسان بتونه جريان رو به مادرش بگه اونقدر هول نكنه! خودمم يواش جريان رو به مادركم گفتم اما بهش سپردم كه به روي خودش نياره"
يه لحظه بعد ابران خانمم جريان رو فهميد و خيالش راحت شد ، شروع كرد:
-خدا منو ب=مرگ بده ، كه از دست شماها راحت بشم! يه روز خوش برام نذاشتين! گردش و تفريحي كه ندارم! خبرم دلم به همين سفره ها خوشه كه هر دفعه بايد تنم رو اينجوري بلرزونيد! بريم! بريم ببينم چه خاكي بايد تو سرم كنم!
"سامان جلوي من و مادرم خجالت كشيد و سرش رو انداخت پايين و چهارتايي راه افتاديم و همونجور كه ايران خانم غر ميزد و هي اروزي مرگ خودشو مي كرد رسيديدم. تو خيابون خودمو و ازشو خداحافظي كرديم كه ايران خانم شروع كرد از من تشكر كردن! يه تشكر و يه اروزي مرگ براي خودش"
داشتم جواب اونو مي دادم كه سنگيني نگاه ساسان رو رو خودم احساس كردم!
برگشتم طرفش! داشت نگاهم مي كرد! يه جوري! همون جور كه ما دخترا مي دونيم!
بالاخره با مادرم برگشتيم خونه و اونا رفتن اما اين رفتن اول يه اومدن بود!

R A H A
02-03-2012, 07:03 PM
هفته بعد درست همون پنجشنبه ساعت پنج بود كه زنگ خونمونو زدند و مادرم ايفون رو جواب داد. نمي دونستم كيه اما حرفاي مادرم خيلي عجيب بود! داشت تشكر مي كرد. دعا و تعارف و دعوت! اومدم نزديك و با اشاره ازش پرسيدم كيه؟ يه خرده بعد در حياط رو زد و به من گفت:
-لباس بپوش بپر پايين!
-كيه؟
-ساسان خان! انگار برات كار پيدا كرده!
-براي من؟ از كجا مي دونست كه.....
"نذاشت حرف بزنم و گفت:
-برو پايين معطلن!
تند روپوشم رو پوشدم و دويدم طرف در و وازش كردم و از پله ها رفتم پايين. در حياط وا بود و ساسان اون طرف وايساده بود و داشت تو خيابون رو نگاه مي كرد . همون جور كه اروم مي رفتم نگاهش كردم. پسر خوش قيافه اي بود اما مهمتر از اون همت و مسئوليت پذيريش بود كه حس احترام رو تو ادم ايجاد ميكرد! يه مرد متعهد! كس كه مي شد بهش اعتماد كرد:
-سلام ساسان خان!
يه مرتبه برگشت طرف من و زود سلام كرد و گفت:
-ببخشين متوجه اومدمنتون نشدم!
-بفرمايين بالا!
-خيلي ممنون همين جا خوبه!
-اخه اينطوري كه خيلي بده!
-نه! نه! ممنون! غرض از مزاحمت اين بود كه شنيده بودم از مادرم كه شما دنبال يه كار نيمه وقت هستين!
-بعله خيلي ممنون!
-من با مدير اموزشگاه صحبت كردم. قرار شده كه شما كمي كتاباي عربي دوره راهنمايي رو مرور كنيد. منم سعي مي كنم چند تا شاگرد براتون پيدا كنم ! البته اونايي كه مطمئن هستن!
چون بايد تشريف ببريد منزلشون! يكي دوتا شونم خودم ميشناسم. يعني بهشون رياضي درس مي دم. اگر چنانچه مايل هستيد از پنجشنبه ديگه شروع ميشه! حق التدريسش خيلي زياد نيست اما بدم نيست!
- به زحمت افتادين!
-اين حرفا چيه؟كاري نكردم راستي رشته تحصيليتون چيه؟
-جامعه شناسي!
-براي استخدام ميشه يه كارايي كرد!
-مشكله!
-پارتي ميخواد ديگه!
-كه من ندارم!
يه مكثي كردو بعد صورتش سرخ شد و گفت:
-گاهي مي ديدمتون! موقعي كه مي رفتين دانشگاه!
هيچي نگفتم و نگاهش كردم كه زود گفت:
-گاهي مسيرمون با هم يكي بود! يعني زمان رفتنمون!
نمي دونستم اين جور وقتا چي بايد بگم؟ بايد بگم مرسي؟ بايد بگم بعله؟! بايد بگم خب كه چي؟! خوشبختانه خودش دنباله صحبتش رو گرفت:
-انقدر اسيرروزمرگي هستيم كه گاهي خودمونو فراموش مي كنيم!
-همين طوره!
-روزا چيكار مي كنيد؟
-تو يه شركت كار مي كنم.
-خوب هس؟
-اونم به زور پيدا كردم!
-اگر رشتتون چيز ديگه اي بود براي تدريس خصوصي خيلي خوب مي شد!
شونه هامو بالا انداختم كه زود گفت:
-حالام اگه سه چهارتا شاگرد بگيرين خوب ميشه!
-واقعا از لطفتون ممنونم!
-خواهش مي كنم فعلا كه كاري نكردم!
يه لبخند بهش زدم و سرمو تكون دادم. از همون لبخندا و سرتكون دادنا كه ما دخترا خودمون مي دونيم! اونم يه لبخند زد و بعد گفت:
-پس شما يه مطالعه روي اون كتابا بفرمايين تا من ادرس و ساعت كلاس ها رو براتون بيارم.....
ازش تشكر كردم و در حياط رو كمي حركت دادم. خودش زود منظورم فهميد و خداحافظي كرد و من تشكر كردم و برگشتم بالا!
عربي ام بد نبود اما شنبه ش من رفتم جلوي دانشگاه و كتابهاي عربي دوره راهنمايي رو خريدم و شروع كردم به خوندن. چهارشنبه ش بود كه دوباره اومد دم خونمون و ادرس و ساعت كلاس رو بهم داد. خيلي خوشحال بودم! سه تا شاگرد!
براي اول كار عالي بود!
فرداش اولين كلاس رو رفتم. يه دختر كلاس سوم راهنمايي بود. از جون و دل بهش درس دادم. جاي يه ساعت و نيم ، دو ساعت باهاش كار كردم! انگار ازم راضي بودن!
جمعه ام دوتا شاگرد! عاليه ! اگه يكي دوتا ديگه بگيرم حقوقم مي شد دو برابر! براي يه دختر خيلي خوب بود! ديگه مي تونستم يه پدرم كمك كنم! يعني حداقل اينكه پول اب و برق و ميوه و اين چيزا رو من بدم كه پدرم بهش فشار نياد!
شبا حسابي درسا رو مي خوندم كه كاملا مسلط بشم! به اون كار احتياج داشتم و نمي خواستم از ديستش بدم! مي خواستم شاگردام ازم راضي باشن! حالا ديگه چقدر از ساسان خوشم اومده بود بماند! وقتي ادرس دوتا شاگرد ديگه رو اورد كه ديگه هيچي! به چشمم شده بود يه فرشته! فرشته نجات! ديگه تو اون روزا دنيا رو يه جور ديگه مي ديدم! يه جور خوب! هرچند كه حق التدريس پنج تا شاگرد و حقوق شركت پول انچناني نيبود اما براي من و خونواده ام عالي بود!
ديگه هميشه تو كيفم پول داشتم و اين باعث يه امنبت خاطر بود! ديگه عصرا كه از شركت ميامدم و ميرفتم كلاس وقتي داشتم بر ميگشتم خونه مي تونستم سر راه يكي دو كيلو ميوه بخرم ديت خالي نرم خونه! ديگه ميتونستم حداقل ماهي يكي دو كيلو گوشته بخرم كه قابلمه هامون رنگ گوشت و مرغ ببينه!
ديگه يواشكي قبض اب و برق از مادرم مي گرفتم و تا ببرم بانك و بعدش اصلا به روي پدرم نيارم! اينطوري ديگه يه ادم سر بار تو خونه نبودم! شده بودم كمك خرج!
سه هفته بعدش هفت تا شاگرد داشتم سه تا شون رو جمعه ها مي رفتم و چهارتاشون رو روزهاي ديگه بعد از شركت!
پول داشتن و پول در اوردن خيلي شيرين بود! زير دندونم مزه كرده بود! دلم ميخواست شاگردام روز به روز بيشتر شن! دلم ميخواست اونقدر پول در بيارم كه بتونم اجاره خونه رو بدم! اون طوري ديگه بابام مجبور نبود كه از صبح تا شب تو اژانس كار كنه!
انقدر تو اون روزا سرگرم كار بودم كه متوجه پچ پچ و حرفاي در گوشي و اشاره هاي بين و پدر و مادرم نشدم تا اينكه با يه جعبه شيريني برگشتم خونه! تا چشم مادرم به شيريني افتاد صدام كرد تو اشپزخونه و گفت:
-دختر جون انقدر اين پولا رو الكي خرج نكن!
-الكي؟ شيريني كه چيز الكي نيس!
-چرا! همين يه خرده يه خرده ها رو جمع كني سرسال كلي پول ميشه!
-لبالاخره سالي دو سه دفعه رو كه بايد شيرني خورد!
-ادم شيريني نخوره ميميره؟
-اخه رامين هوس كرده بود! بالاخره جوونه! يه چيزايي دلش مي خواد!
-تو الان بايد تو فكر خودت باشي! چشم بهم بزني خواستگار پشت در واستاده و بايد فكر جاهازت باشيم!
برشگتم و تو چشماش نگاه كردم كه يه مرتبه اشك توشون پر شد و خنديدن! چشماي خندون و پر از اشك كه نشونه شادي بودن و خواستگاري و اين حرفا!
تو سرم هزار تا فكر اومد كه مادرم مجال بهشون نداد و گفت:
-ايران خانم ازت خواستگاري كرده!
صورت ساسان و مهربوني هاش كارايي كه برام كرده بود تعهدش و خوش تيپيش و خلاصه همه چيس اومد جلو چشام و بي اختيار لبخند زدم كه مادرم بلافاصله گفت:
-پس بگم بيان؟
-من كه هنوز چيزي نگفتم مامان!
-اوني كه بايد مي گفتي و گفتي!
احساس كردم صورتم سرخ شده! فقط تند گفتم:
-بايد فكر كنم!
-خيلي خب! ماهام هول نيافتاديم كه زود جواب بديم! اما خونواده خوبي ن! پسره رو خك كه ديگه خودت شناختي چجور جوونيه! جواب تو رو هم كه ودم ميدونم! چند روز ديگه بهشون خبر ميدم بيان! ديگه پول ارو خرج نكن بزار كنار! باباتم ديگه قراره از فردا نره اژانس!
-راستي ميگي مامان؟ چه خوب! اخه براي بابا خوب نيس كه تو اين سن و سال كاراي سخت كنه! اون الان وقت استراحتشه.......
نذاشت حرفم رو تموم كنم كه گفت:
-استراحت؟ واسه امثال ماها تو اين دوره زمونه استراحت وقتيه كه سرمون بزاريم زمين و بميريم!
نگاهش كردم كه گفت:
-از فردا ميره ازادي مسافر بزنه واسه شمال. مي خواد تو جاده كار كنه مي گه در امدش خيلي خوبه . حداقل ديگه اعصابش تو ترافيك وامونده خراب نميشه!
-جاده؟!
-اره!
-بابا بره تو جاده كار كنه؟ تو اين سن و سال؟
-پس بايد بره چيكار كنه؟ مي دوني الان يه جهيزيه مختصر چقدر در مياد؟ ماها هم كه پول كنار گذاشته نداريم!
-جهيزيه من؟
-چشم بهم بزني بايد بري خونه بخت!
-من راضي نيستم! اصلا نمي خوام ازدواج كنم! ازدواجي كه بخواد به قيمت......
-خب!خب! فقط اين حرفا جلو بابات نزن كه ديگه ديوونه ميشه! خودش به اندازه كافي داغون هس ديگه تو انگولكش نكن! همون شرمندگي جلوي زن و بچه اش براش كافيه!
از خودم بدم اومد! بابام داره ميره كه اخرين تلاشش رو كنه تا دخترش رو بفرسته خونه بخت!

R A H A
02-03-2012, 07:04 PM
پدرم از فرداش رفت كه تو جاده كار كنه! صحنه اي رو كه اون شبش برگشت خونه هيچ وقت فراوش نمي كنم! وقتي شب برگشت خونه تمام سر و صورتش زخمي بود! براي ما نگفت چي شده؟ يعني اصلا حرف نزد اما بعدش فميدم كه سر مسافر دعواش شد! راننده ها نمي زاشتن يكي بهشون اضلفه شه و مسافراي اونارو از چنگشون در بياره ! مسافرايي كه نون زن و بچشون بودن! مثل باباي خودم! اما پدرم اونجا واستاد و مشت و لگد ها و فحش ها رو تحمل كرده تا بتونه براي بخت دخترش پول و جهيزيه فراهم كنه! و هر جوري بود اون روز و كار كرد و براي شمال مسافر زد و فردا و فردا و فرداش!
از يان طرفم ايران خانم هي فشار مياورد كه كي ميتونه بيان خواستگاري و مادرم هر دفعه بهونه مياورد و چند روزي اومدنشون رو عقب مينداخت تا پول جمع بشه و خونه و زندگي سروسامون بگيره كه پس فردا سركوفت براي دخترش نباشه!
ديگه دلم نمي خواست ساسان رو ببينم هرچند كه دوستش داشتم اما هربار ديدنش اگرچه هيچي به روم نمي اورد و هيچ حرفي رو پيش نمي كشيد منو ياد درد و زجري رو كه پدرم داشت تحمل مي كرد مي انداخت!
هربار كه پيغام از طرف ايران خانم اينا مي اومد پدرم فرداش نيم سات زودتر از خونه مي رفت بيرون كه شايد يه مسافر اضافه تر گيرش بياد تا ماشينش خالي تو جاده نباشه!
بالاخره روز خواستگاري رسيد. ميوه و شيريني و اجيل و گل و لباس نو وتميز و شام حسابي! يه پذيرايي ابرومند! يه كارمند فقير اما ابرومند! قرار شده بود شب خواستگاري ايران خانم اينا رو شام نگه داريم . بالاخره چندين سال همسايگي و كمكي كه ساسان به من كرده بود و بايد يه جوري تلافي مي شد!
خلاصه شب خواستگاري رسيد و ايران خانوم و شوهرش و ساسان و برادرش اومدن. بيشتر مهموني بود تا خواستگاري! صحبت هاي متفرقه و اين حرفا ، همراه تعارفات زياد براي خورن ميوه و شيريني .بعدم شام ، بعدشم چايي تازه دم كه پذيرايي رو كامل مي كرد!
اخرش درست شايد نيم ساعت سه ربع قبل از رفتنشون پدر ساسان با نام خدا شروع كرد به حرف زدن و منو براي پسرش خواستگاري كرد. خيلي راحت! پسرش يه دبير رياضي بود و همين! نه خونه داشت و نه ماشين و نه پول! فقط يه دل پر اميد!
از پدرم خواست كه به غلامي قبولش كنه و ريش و قيچي و سپرد دست پدرم. پدرمم يه لبخند زد و گفت كه ماهام جز ابرو چيزي از مال دنيا نداريم! گفت كه خيال فروختن دخترش رو نداره! گفت فقط خوشبختي ماها رو ميخود و سعي ميكنه تا اونجا كه بتونه براي شروع زندگيمون كمكمون كنه!
اونم ريش و قيچي رو برگردوند دست پدر ساسان! مهريه من صد سكه طلا نه بعنوان ارزش من كه بعنوان سنت تعيين شد! همه مبارك گفتن و دست ززدند. تنها كسايي كه در تمام مدت حرفي نزدن من و ساسان بوديم! پدرا و مادر وظيفه خودشون رو انجام داد و مي رفتن كه مثلا ما دوتا رو به سروسامون برسونن!
قرار عقد و عروسي براي دوماه ديگه گذاشته شد. دو ماهي كه پدرم وقت داشت تا از تهران بره شمال و برگرده! اونقدر بره و بياد تا بتونه حداقل ها رو براي شرو.ع يه زندگي فراهم كنه! تو اين مدتم كه دوران نامزدي بود من و ساسان مس تونستيم كه همديگه رو بشناسيم!
هرچند كه اين شناختن و اشنا شدن با ايده ها و شخصيت و افكار طرف مقايبل فرقي در اصل قضيه نمي كرد. سنت بود و سنت! يه روند مشخص كه بايد طي مي شد! نه براي من! براي هممون! مثل كاغذبازي داري! فرقي ام نمي كرد كه مثلا من از فلان اخلاق ساسان خوشم بياد يا نه! يت برعكس! شايد براي بوجود اوردن خاطرات شيرين بودى چون در هر صورت بعد از دوماه بايد زن و شوره مي شديم حالا اگه اون اشكالي تو من مي ديد حتنا بايد تحمل مي كرد تا درست بشه و منم هر اشكالي تو اون ميديدم بايد صبر مي كردم تا درست بشه!
اولين شب جمعه اولين قرار من و ساسان بود كه معمولا با بهانه سينما رفتن گذاشته شد! دو تا بليت يه فيلم و تعارف زياد از طرف ساسان كه پدر و مادرمم با ما بيان كه بازم با تشكر رد مي شد و در نهايت دختر و پسر تاره نامزد شده دو تايي با هم مي رفتن!
دروغ نگفته باشم از يكي دو شب قبلش اين سينما رفتن تمام ذهن و فكر منو به خودش مشغول كرد! هزار بار ساسان رو با هزار شخصيت در نظرم مجسم كردم! هزار بار باهاش رفتم سينما و برگشتم! هزار بار باهاش حرف زدم و ايده ها و افكارش رو كنكاش كردم! هربارم بيشتر مشتاق مي شدم تا شب جمعه برسه و معلوم بشه كه كدوم يكي از اون هزار حرفايي كه تو ذهنم تصور كرده بودم با واقعيت تطابق داره!

R A H A
02-03-2012, 07:04 PM
اما اون سينما رو نرفتيم و اون دوتا بليت باطل شد! به قول شاملو بهار منتظر بي مصرف افتاد!
چهارشنبه شب كه با خجالت منتظر برگشتن پدرم بودم تا براي اخرين بار ازش اجازه فردا شب رو بگيرم يه انتظار طولاني شد!
پدرم نيومد جاش برامون يه خبر رسيد! يه خبر يد! مثل همه حخبراي بد كه هميشه بي موقع به ادم مي رسه!
از كلانتري محلمون اومدن در خونمون و بهمون خبر دادن كه پدرم تو جاده تصادف كرده! موقعي كه داشته بر مي گشته ، كنترل ماشين از دستش خارج ميشه و با يه ماشين ديگه تصادف مي كنه! همون شبونه با مادرم يه اژانس گرفتيم و رفتيم. تصادف نزديك كرج بود. پدرم دوتا مسافر داشت كه خوشبختانه هر دوتا سالم بودن! خودشم شكر خدا غير از ضربذديدگي طوريش نشده بود اما راننده اون ماشين و پسرش كه بغل نشسته بود صدمه ديده بودن!
خودمون رو رسونديم پاسگاه. پدرم بازداشت بود و راننده اون ماشين رو با پسرش برده بودن يه بيمارستان تو كرج و دوتا ماشين رو هم كه هر دو داغون شده بود با جرثقيل انتقال داده بودن به يه پاركينگ!
اون شب براي اولين بار اشك پدرم رو ديدم ! چند قظره اشك از روي نا اميدي! خودش مي دونست چه اتفاقي افتاده! تمام زحماتش به هدر رفته بود! خسارت زياد بود! حالا اون به درك! وضع اون راننده و پسرش مشخص نبود! همه چي يه طرف عذاب وجدانش يه طرف ديگه!
متاسفانه ماشين پدرم بيمه نداشت و براي همينم تو پاسگاه نگه ش داشته بودن تا تكليفش معلوم شه و يكي بياد و براش سند بزاره اما كو سند؟ كد.وم خونه و ملك؟
با مادرم دوتايي رفتيم كرج بيمارستان رو پيدا كرديم و سراغ راننده اون ماشين رو گرفتيم و فهميديم كه بيچاره كبدش در اثر ضربه چون كمربند ايمني رو نبسته بود پاره شده و بردنش اتاق عمل! پسرشم دنده هاش شكسته! يعني يه وضع خيلي خيلي بد!
-ماهام همونجا نشستيم و فقط گريه كرديم و دعا!
خوشبختانه به موقع بهش رسيده بودن و عمل خوب انجام شد و همونجا بستريشون كردن و من مادرم برگشتيم پاسگاه. تقريبا نزديك صبح بود كه رسيديم اونجا. وقتي به پدرم گفتم خدا رو شكر عمل خوب انجام شد و مشكلي نداره دولا شد و زمين رو ماچ كرد. خيالمون كمي راحت شده بود اما حالا بايد چيكار مي كرديم؟ اينطوري كه نمي تونستيم پدرم رو ازاد كنيم؟ نه سندي در كار بود و نه پولي!
پدرم زود هرودومون رو برگردوند خونه وقتي برگشتيم رامين رو ديدم كه يه گوشه اتاق كز كرده و داره گريه مي كنه! طفلك تمام شب رو گريه كرده بود. بغلش كردم و وبهش گفتم كه خدارو شكر فعلا كسي فوت نكرده و همينم جاي شكر داره! ديگه از اون به بعد فقط مسئله مالي مطرح بود! اي كاش كه پدرم ماشينش رو بيمه كرده بود! براي مثلا صرفه جويي تو يه خمقدار پول حالا مونده بوديم كه بايد چيكار كنيم! به تمام فاميل سر زدم و به هركسي كه مي شناختم رو انداختم اما هيچكس حاضر نشد براي پدرم سند بزاره!
شب وقتي دست از پا دراز تر برگشتم خونه ساسان رو ديدم كه تو خونه نشسته و يه جعبه شيريني جلوش رو ميزه! دلم براي هر دومون سوخت! دلم براي همممون سوخت! براي پدرم كه زنداني بود! براي مادرم كه نا اميدي تو چشاش موج مي زد! براي برادرم كه چشمش به لباي من بود كه چي بگم! براي ساسان كه مي ديدم چقدر دلش مي خواست كمك كنه اما ازش بر نمي اومد و براي خودم كه چه مسئوليتي رو شونه ام گذاشته شده بود و تحملش رو نداشتم!
پدرم تو زندان موند. ازش شكايت كردن و خسارت و ديه و اين چيزا رو خواستن! مقصرم كه پدرم شناخته شده بود. دادگاهم راي به پرداخت خسارت داد و پدرم رو برگردوندن زندان و بايد اونجا مي موند تا هم خسارت ماشين و هم ديه ي راننده ماشين و پسرش رو بده!
خيلي سريع ماشينش رو فروختيم. البته چيزي از ماشينش نمونده بود و به قيمت اوراقي خريدنش و پولي رو كه گرفتيم فقط قسمتي از خسارت ماشين شد. بقيه شد خسارت و هزينه بيمارستان و دوران نقاهت و ديه موند!
ديگه نمي دونستم چيكار كنيم؟ مبلغ كمي نبود! چند ميليون ساسان طفلك خيلي اين در و اون زد اما نشد كه نشد! خودمم سي تا بانك سر زدم كه شايد بتونم يه واي چيزي بگيرم اما اونم نشد! هربارم كه مي رفتيم زنداد بابامم ناراحت مي شد و مي گفت ديگه نياييد اينجا. مي گفت هر چي خدا بخواد همون مي شه! قيد همه چيز رو زده بود. از اولشم مي دونست كه ما اون بيرون نمي تونيم براش كاري كنيم!
تنها راهي كه مونده بود رضايت طرف مقابل بود. دوتايي راه افتاديم و رفتيم دم خونشون و زنگ زديم. خانمش اومد دم در و نگاهمون كرد! تا مادرم شروع كرد به حرف زدن كه محكم در خونه رو موبيد به هم و از همون پشت در چندتا فحش نثارمون كرد و رفت! اينم از اين! ديگه هيچ راهي نمونده بود كه رنرفته باشيم!
همه در ها به رومون بسته شده بود! حدودا بيست روزي مي شد كه پدرم زندان بود! خونمون شده بود عزاخونه! حالا من و مادرم مي تونستيم جلو خودمون رو بگيريم. امار امين نه! همه اش گريه مي كرد و بغض تو گلوش بود! نمره هاش همه اومده بود پايين ! شبا با گريه مي خوابيد! غذا ديگه درست نمي خورد! نمي دونستم چه جوري بايد به يه پسر كه تمام اميدش به پدرش بود بگم كه هيچ كاري از دست خواهر بزرگترش بر نمي اد! نمي خواستم جلوي برادرم بشكنم! نمي خواستم بفهمه كه خواهر بزرگترش چقدر ضعيفه! اما كاري ازم ساخته نبود و تو اين مدت نتوسته بودم حتي يه قدم براي پدرم وردارم براي همين هم تصميم گرفتم كه دوباره برم سراغ فاميل!
گفتم ميرم پيششون و گريه مي كنم! التماس مي كنم! اگه هر كدوم يه خورده پول بهمون قرض بدن مي تونم پدرم رو از زندون در بيارم!
اولين كسي كه پيشش رفتم عموم بود! برادر بزرگتر پدرم! معاملات ملكي داشت يا بقول خودش اژانس مسكن!
عصر جمعه بود كه رفتم در خونشون و زنگ زدم و وقتي زن عموم ايفون رو جواب داد و فهميد كه منم يه مكث طولاني كرد! متوجه شدم داره با عموم حرف مي زنه! حتما مي خواست ببينه بايد در رو وا كنه يا نه!
بالاخره در وا شد و رفتم تو! انقدر بهم بر خورد كه دلم مي خواست از همونجا برگردم خونه اما وقتي ياد پدرم افتادم كه الان گوشه زندان نشسته و اميدش اول به خدا و بعد به من و مادرمه هيچي به روي خودم نياوردم و رفتم تو!
يه خونه نسبتا بزرگ داشتن. حياط خيلي خوب و با صفا و يه ساختمون دو طبقه. اگه مي خواست مي تونست خيلي راحت كمكم كنه. راستش بيشتر حواسم به پسر عموم بود كه سه چهار سال از من بزرگتر بود و يه وقتي همبازي م بود! تو دلم گفتم شايد اگه منو ببينه حداقل ياد دوران بچگي مون بيفته و دلش برام بسوزه و اونم باهام همراه بشه و به پدرش بگه كه كمكم كنه!
خلاصه رفتم تو خونه و سلام كردم. اما چقدر سرد باهام برخورد شد بماند. از خودم بدم اومد اما يالد گريه هاي رامين و مامان كه افتادم تو كارم مصمم تر شدم و رفتم جلو و با عمو و زن عموم رو بوسي كردم. بدبختي اين بود كه دختر عموم از اولشم با من خوب نبود! حالا شايد به خاطر اين بود كه من يه خورده ازش قشنگ تر بودم! يعني فاميلا اينجور مي گفتن با اينكه نتونسته بره دانشگاه و فقط ديپلم داشت يا هر چيز ديگه!
اون كه اصلا جلو نيومد! بهم گفتن كه رفته خونه دوستش اما صداش از بالا مي امد! انگار تو اتاقش بود. هرچند كه انگار نبودش بهتر بود! حداقل يه موج منفي كمتر منتشر مي شد چون همون امواج منفي زن عموم بس بود!
خلاصه نشستم. پسر عمومم اومد نشست. عموم يه سيگار روشن كرد و گفت:
-خي عمو جون از اين طرفلا!
-شما خوبين عمو جون؟
-نه بابا كي خوبه؟ دست رو دل هر كسي ميزراري مي ناله! با هركي حرف ميزني و مي بيني خودش صدتا بدبختي داره اما چاره چيه؟ بايد ساخت ديگه! از اينكه ادم هي به اين بگه و به اون بگه كه فايده نداره! حتما خدا به حق پنج تن مشكلات همه رو حل مي كنه!
فهميدم داره به من طعنه ميزنه اما به روي خودم نياوردم و گفتم:
-تا حالا سي تا بانك رفتم! اما هيچكدوم بهم وام ندادن!
-اولا كه اين روزا وام به كسي نمي دن! بعدشم كه صدتا ضامن و سند و چس و چس و چس از ادم ميخوان! از لاون گذشته مگ ميشه بهره وام رو داد؟ كمر گنده هاش شكسته!
"بعد بلند داد زد:
-خانم يه چايي بيار!
-رفتم صندوق قرض الحسنه اما مگه چقدر به ادم ميدن؟ تازه اگه بدن بايد بريم تو نوبت!
-اين پاي وامونده كشت منو! داره ميشه خيك باد! از بس دنبال بدبختي هامون سگ دو زديم مرديم! تازه چيزي ام در نمي اد فقط كفش و كلاه پاره كردنه!
-ديگه مونديم عمو جون كه چيكار كنيم!
-همه اين روزا موندن كه بايد چيكار كنن عمو جون! پريروز اين داداش زن عموت چكش برگشت خورد! اومد به زن عموت گفت كه مثلا از من قرض بگيره! همونجا اب پاكي رو ريخت رو دستش و بهش گفت اگه به اميد حسيني كه داري وقتت رو تلف ميكني؟ ما خودمون الان مونديم كه ماليات بنگاه رو چه جوري بديم؟
بعد بلند تر داد زد:
-خانم!خانم! اين چايي چي شد؟

R A H A
02-03-2012, 07:04 PM
يه نگاه بهش كردم و گفتم:
-شما بزرگتر فاميل هستين! اگر شما خودتون پيش قدم بشين بقيه ام به شما نگاه مي كنن!
-من بلانسبت بزرگ خرم نيستم چه برسه به بزرگتر! گذشت عمو جون اون روزا كه بزرگتر و كوچكتري بود! الان اين فاميل پهن هم بارم نمي كنن!
-دور از حون شما! بلانست!
-والا شده دوره اخرازمون!
-اگه شما يه كمك كوچيكي بكنين مي ديم به اون رانندهه و حداقل ازش خواهش مي كنيم كه فعلا رضايت بده و پدرم از زندان بياد بيرون تا بعدا بقيه اش رو بديم!
-من كمك كنم؟ به جون عزيزت اگه داشته باشم؟ يعني نه اينكه نداشته باشم ا دارم انقدر هس كه پول ماليات و اب و برق و حقوق شاگردام و ته ش هم بريزم تو اين خونه كه شكم اينا رو سير كنم؟
-عمو جون زياد نمي خوام! اگه يكي دو ميليون تومن باشه......
-يكي دو ميليون؟!!!! تو بگو يكي دو هزار تومن! گذشت عمو جون اون وقتا كه وضع معاملات ملكي ا خوب بود! اين چندوقته از صبح تا شب تو اونجا مگس مي پرونيم! دريغ از يه قرار داد اجاره!
اين دفعه ديگه فرياد زد:
-خانـــــم ايــن چايـــي حاضـــر نــشـــد؟
دوباره يه نگاه بهش كردم و گفتم:
-پس من چيكار كنم عمو جون؟
برگشت چپ چپ و با حرص نگاهم كرد و گفت:
-هي به اين بابات گفتم نرو دنبال درس! حسن تو اين مملكت درس فايده نداره! حسن كارمندي و اخر و عاقبت نداره! حسن بيچاره مي شي آ. حرف گوش نكرد كه نكرد! اينم اخرش! او اون وقتي كه يادمه اين ادم هستش گرو نه اش بود تا حالا! هميشه ام كاسه چكنم تو يه دستش بوده و دست دسگه اش هم جلوي مردم دراز!
ديگه نتونستم تحمل كنم! پدرم يه عمر با ابرو زندگي كرده بود و هيچوقتم دستش رو جلوي كسي دراز نكرده مخصوصا جلو برادرش! حالا اگه روزگار طوري شده بود كه يه كارمند محترم بعد از سي سال خدمت مجبور به مسافركشي شده بود گناه از پدرم نبود براي همين خيلي مودبانه گفتم:
-عمو جون پدرم كي دست گدايي جلو كسي دراز كرده؟
-همين الان! يعني نه اينكه گدايي! منظورم اينه كه يه پس انداز براي يه همچين وقت نداره! بهت برنخوره ها! باباي تو برادر خودمه! تف سر بالاس! بدبختي ش رو كه نمي تونم ببينم!
برگشتم و يه نگاه به پسر عموم كردم اما انگار نه انگار! از عموم بدتر شده بود!
-يعني شما هيچ كمكي به برادرتون نيم كنين؟
-چرا نمي كنم؟ به جون تو به جون اين يدوه پسرم به جون دادشم كه از تخم چشم برام عزيزتره از اون وقتي كه فهميدم اينطوري شده دقيقه اي نيست كه براش دعا نكنم! مي گي نه از زن عموت بپرس!
بعد دوباره فرياد زد:
-خانم اين چايي دم نكشي؟
ديدم اگه يه خورده بيشتر اونجا بمونم زن عموم كه از تو اشپزخونه بيرون بيا نيس فقط حنجره عموم داره پاره ميشه! براي همينم زود بلند شدم و گفتم:
-عموجون من ميرم.....
يه مرتبه بغضم تركيد و اشك همين جوري كه از چشام اومد پايين! با گريه اما محكم گفتم:
من ميرم! اما اين روزا ميگذره!
-بشين عمو جون كجا ميري؟ زن عموت چاي دم كرده!
-خيلي ممنون عمو جون! من با اميد اومده بودم اينجا! اومده بودم كه.....
ديدم حرف زدن فايده نداره! فقط گفتم:
-خداحافظ شما!
-اِ ....الان چايي مي اره! صبر كن عمو جون!
ديگه منتظ نشدمن را افتادم طرف در و امدم بيرون و تمام حياط رو دويدم در خونه رو وا كردم و خودمو انداختم بيرون! ديگه نمي تونستم انقدر بي احترامي رو تحمل كنم! مي دونستم كه 1درم هم راضي نيس!
تو خيابون سوار تاكسي شدم. اشك هامو پاك كردم . م يخواستم برم سراغ عمه ام. خنشون همون نزديكي بود. شوهر عمه ام خونه نبود. رفته بود قدم بزنه. نشستم و عمه ام برام چايي اورد. همون جور كه چايي م يخوردم داشتم فكر مي كردم كه چه جوري شروع كنم كه عمه ام خودش شروع كرد:
-از بابات چه خبر؟
-هيچي عمه جون!
-نتونستين كاري براش كنين؟
-به هر دري زدم نشد! براي همين هم اومدم اينجا!
-روي نداري سياه! من زن مردمم عمه جون.
-نيومدم ازتو پول بخوام عمه جون!
-كاشكي داشتم و مي دادم و شماها رو با اين حال و روز نمي ديدم!
عمه ام شاغل بود. تو يه اداره كار مي كرد. مي دونستم يه مقدار پول داره اما عموم كه وضعش اون جوري بود يه قرون كمكم نكرد چه برسه به عمه ام! اروم بهش گفتم:
-اگه شما يه چك بديد كه بديم به اون يارو شايد رضايت بده و بابا از زندادن بياد بيرون و از دوستي اشنايي قرض و قوله كنه و بدهي ش رو بده! بعد چك رو مياريم و مي ديم به شما. تاريخشم مي زنيم چند ماه ديگه تا نتونه بزاره اجرا!
-به جون تو دسته چكم تموم دشه! يعني يكي دوتا تيكه اسباب اثاثيه خريدم و چك دادم تا اونا پاس نشه بهم دسته چك جديد نمي دن!
-نمي شه از محسن خان بگيريد؟
-تو رو خدا عمه جون اخر عمري منو مطلقه نكن! من همين جوري شم هزار و يه بدبختي دارم! چرا نميري پيش عموت؟
-از اونجا دارم ميا!
-چي گفت؟
-نداره!
-غلط كرده! پولش از پارو بالا ميره چند روز مي خواست اون خونه كلنگي ارث باباي محسن رو بخره!
-فعلا كه اينجوري به من گفت!
-تو چرا باور كردي!
خنده ام گرفت ولي چي ميتونستم بگم؟
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-نمي دونم فعلا روزگار با ما سر سازش نداره!
-خدا بزرگه عمه جون يه چايي ديگه ميخوري برات بيارم؟
-نه عمه جون! خيلي ممنون!
-كاشكي قبل خبر ميدادي كه قراره بياي امشب قرار نمي زاشتم! اين محسن هم حوصله داره ها! امروز صبح زنگ زده به خواهرش كه شب ميايم اونجا! اينجور وقتا يه زنگ قبلش بزن عمه جون!
از جام بلند شدم و گفتم:
-به محسن خان سلام برسونيد!
-اِوا كجا؟ حالا نمي خوايم بريم كه؟ بشين الان محسن مياد؟
-نه كار دارم بايد برم. دست شما درد نكنه؟ خيلي ممنون!
تا دم در باهم اومد و هي دعا كرد كه انشالله گره كارمون زودتر وا بشه!
حتما اونم چون مجاني بود اگه براي دعا كردنم بايد پول ميداديم كه ديگه هيچي!
خلاصه فايده نداشت دست از پا درازتر برگشتم خونه ! ديگه فايده نداشت خونه ي اقوام برم. وقتي برادر و خواهرش اينطور بودن ديگهع از بقيه چه انتظاري ميشه داشت! واي به بقيه! يعني ديگه كسي رو نداشتيم. يه خاله و دايي كه اونم بهتر بود مامانم بره و باهاشون صحبت كنه!
برگشتم خونه. دلم ميخواست فقط يه گوشه بشينم و گريعه كنم اما اونم نمي شد.. اگه خودمو مي باختم كه ديگه هيچي! مثلا من الگوي برادر كوچيكم بودم! براي همين به خودم مسلط شدم و رفتم تو. تا رفتم و مادرم و رامين دويدن طرفم و هركدوم مي خواستن بدونن كه نتيجه چي شد! دلم نيومد حداقل برادرم رو مايوس كنم. براي همين دروغكي گفتم عمو جون گفته يه چند روزي بهش وقت بديم تا چكش نقد بشه و بهمون پول بده! انگار براي يه هفته ديگه چك داره! تا اينو گفتم و يه مرتبه رامين زد زير گريه و چنگ زد لباسا گرفت و با گريه اما خوشحالي گفت:
-راست ميگي روشنك؟ ترو خدا راست ميگي؟ چون بابا راست ميگي؟
چي مي تونستم به اين بچه بگم؟ گريه ام گرفته بود! از همه دنيا بدم اومد! يعني خدا ما رو فراموش كرده بود؟
-اره عزيزم! چرا بهت دروغ بگم؟ بالاخره عمو ، برادر باباس! نميذاره برادرش تو زندان بمون!
-پس اون دفعه چي؟
-اون دفعه از دست بابا عصباني بود! مي گفت چرا بايد تو اين سن و سال بره مسافر كشي؟ داين دفعه كه رفتم خودشم خيلي ناراحت بود! اگه حخدا بخواد تا يه هفته ده روز ديگه بابا رو از زندادن در مي اريم!
يه مرتبه منو ول كرد و نشست روي زمين و شروع كرد صورتش رو ماليدن رو فرش و همين جوري كه اين كار رو مي كرد بلند بلند گفت:
-خدا جون قربونت برم! خدا جون فدات بشم! خدا جون دورت بگردم! الهي خداجون.....
اروم بلندش كردم و با دستم اشك هاش رو پاك كردم و گرفتمش تو بغلم:
-ادم يه همچين وقتا نبايد اميدش رو از خدا ببره! خدا هيچ وقت بنده هاشو تنها نمي زاره! بالاخره اتفاق برا يادم ميافته ولي اگر صبر كنه و توكلش به خدا باشه، همه چي درست ميشه! حالا از فردا ديگه بچسب به درست كه عقب نيفتي!
اون شب دور هم شام خورديم. بعد از مدت ها ديدم كه رامين خوشحاله! همينم ارزش اون دروغ رو داشت! توش اميد ايجاد شده بود. ادمي كهع اميد داشته باشه هر چيزي رو تحمل مي كنه.!

R A H A
02-03-2012, 07:04 PM
خلاصه يه ساعت بعد از شام رامين رو فرستادم بخوابه وقتي نيم ساعت گذشت و خوابش برد مادرم اومد بغلم نشست و و اروم بهم گفت:
-نشد؟
-نه!
-مي دونستم! اون ادمي كه من ميشناسم يه قرون پول دست كسي بده نيس!
-يواش مامان رامين بشنوه ديگه هيچي!
-حالا چه خاكي تو سرمون كنيم؟
-يه سر فردا برين پيش دايي اگه نشد برين پيش خاله. شايد كمكي بكنن.!
-اونام از اينا بدتر! نگه خبر ندارن ما چه حال و روزي داريم؟ مگه نرفتيم پيش شون؟ اگر كمك كن بودن كه تا حالا كرده بودن!
-بالاخره از نشستن و دست رو دست گذاشتن بهتره!
-خدا يا چيكار كنم؟ تو وسيله سازي! يه كاري خودت بكن! يه جوري به دل يه كدوم از اينا بنداز بهمون كمك كنن! خوبه خودمم برم دنبال يه كاري؟
-چه كاري؟
-كار كاره! بالاخره تو اين مملكت به اين بزرگي يه كاري پيدا ميشه كه من بكنم؟
-اولا كو كار؟ بعدشم مگه چقدر بهتون حقوق ميدن؟ حالا تو اين سن و سال بريد سر كار؟ اون وقت جواب بااب رو چي بدم؟ نمي گه دختر بزرگ كردم عرضه نداشت مادرش رو نگه داره!
-پس چيكار كنم؟ بشينم همين جور ببينم تو داري مثل شمع اب ميشي؟ قيافه خودتو تو اينه ديدي؟
-من چيزيم نيس مامان!
يه مرتبه زد زير گريه:
-اخه حسن چي بهت بگم؟ چقدر بهت گفتم ولخرجي نكن! زبونم مو در اورد از بس بهش گفتم به فكر باش! پول اصلا تو نظرش نبود! همين جوري خرج مي كرد! هر دفعه كه بهش مي گفتم مي گفت خدا بزرگه! اون موقع كه جوون بود نرفت سر كار حالا كه پير شده بايد بره! هي بهش مي گفتم تو هم مثل باقيه رفيقات برو اين ور و اون ور دو تا معمله جوش بده يه چيزي بخر و بفروش! يه كاري بكن! اما انگار نه انگار! تا بهش اينا رو مي گفتتم عصباني مي شد و م يگفا مگه من دلالم؟! دوستاي ديگه اش هر كدوم اداره رو كرده بودن بنگاه معاملات! هر كدوم تو يه كاري بودن! يكي مي رفت خلارج جنس مي اورد! يكي زمين معاملهمي كرد! چقدر بهش گفتم حسن به فكر باش بازنشستگيت باش!@ حقوقت نصف ميشه ها! ديگه از اضافه كاري خبري نيستا! اما به خرجش نمي رفت! به كي ظلم كرد! هم به خودش هم به ما!
بغلش كردم و گفتم:
-حالا خودتون رو ناراحت نكنيد اتفاقيه كه افتاده ايشالله درست ميشه ! از فردا......
تا اينو گفتم يه مرتبه از تو اتاق بغلي گرومپي صدا اومد! يه ان دوتايي يه نگاهي بهم ديگه كرديم و يه مرتبه از جامون پريديم! اولين نفري كه رسيد تو اتاق و چراغ رو روشن كرد من بودم كه چي ديدم!!!
يه ان قلبم وايساد! حس از تنم رفت كه مادرم منو از پشت هلل داد پريد تو اتاق!
فقط تو اون لحظه اين به عقلم رسيد كه گلوش رو ازاد كنم؟ پريدم جلو قلاب كمربند رو گرفتم و كشيدم و واكردم كه يه نفس كشيد!

تا نفسش اومد بالا چنگ زدم پرده رو از جا كندم و پنجره رو باز كردم ! با دستم صورت و موهاش رو كه گچي بود پاك كردم و سرش رو گرفتم تو بغلم! تاز اون موقع بود كه فهميدم چي شد!
رامين با كمربند خودشو دار زده بود! كمربند رو انداخته بود دور گردنش و سر كمربند رو بسته بود به لوستر! فقط از اونجا كه خدا بهمون رحم كرد خونمون قديمي بود وسست! لوستر با قلابش از تو طاق كنده شده بود پايين رامين نجات پيدا كرده بود!
واي كه تو اون لحظه چه حالي داشتم نمي تونم بگم! اگه لوستر كنده نشده بود چي مي شد؟ اگعه اين كار رو يه موقع كرده بود كه ما خونه نبوديم چي؟ كمربند سفت شده بود دور گردنش و اگه يه خورده دير رسيده بوديم كه همون خفه شده بود!
يه ان سرش رو از تو بغلم در اوردم و محكم دوتا زدم تو صورتش و سرش داد زدم:
-كثافت چيكار مي خواستي بكني؟ ادم ضعيف چيكار مي خواستي بكني؟ مي خواستي بدبختمون كني؟ اينجوري بابا ازاد مي شد؟ فكر نكردي بعدش منم مي ميرم؟ مامانم ميميمره؟ بابا تو زندان دق ميكنه؟ اينو ميخواي؟
زد زير گريه! اونم چه گريه اي ! منم گرفتمش تو بغلم و خودمم شروع كردن به زار زار گريه كردن! اگه برادرم يه طوريش مي شد چي؟ واي خداجون شكرت!
داشتم اتيش مي گرفتم! طفل معصوم حرفاي مارو شنيده بود و نتونسته بود اين نا اميدي رو تحمل كنه!

خلاصه شايد بعد از نيم ساعت كه كمي اروم شديم بهش گفتم:
-گوش كن رامين درسته كه همه در ها به رومون بسته شده اما اينو بدون كه يه در هميشه به رومون بازه اونم خداس! من به تو قول ميدم كه بابا رو خيلي زود ازاد كنم
گريه كرد و سرش رو انداخت پايين. با دستام صورتش رو گرفتم و بلند كردم و گفتم:
-منو نگاه كن! تا حالا شده بهت يه قول بدم و بزنم زيرش؟
-چشاشو بست و هيچي نگفت:
-رامين با توام! تا حالا شده؟
ارو با سرش اشاره كرد كه يعني نه
-پس ايندفعه هم نميشه! من بابارو مي ارم بيرون! جز خدام احتياج به هيچ پدر سوخته اي نداريم! به شرطي كه تو هم قول بدي مرد باشي. نه مثل يه ادم ضعيف و شل از اين كارا كني.
نا سلامتي الان مرد ما تويي! هميشه دلم خوش بود يه داداش دارم كه ميتونم بهش اعتماد كنم و موقع سختي ها ازش كمك بخوام. اينطوري كمكم م يكني؟ اونوقت بهت ميشه گفت مرد؟! افرين!
يه مرتبه دست انداخت گردنم و با گريه و با صداي خفه كه معلوم بود در اثر فشار كمربنده گفت:
-غلط كردم ديگه نمي كنم! ديگه مرد ميشم روشنك! قول ميدم!
-مي خواي خواهر و مادرت رو تنها ول كني بين اين همه گرگ؟
-غلط كردم ديگه مرد ميشم قول ميدم به جون همتون! به جون بابا قول ميدم روشك جون من گريه نكن . گريه نكن روشنك!
تازه متوجه خودم شدم! همچين گريه مي كردم كه موهاي رامين خيس شده بود! يه گريه ي عصبي! يه گريه ي خشم! يه گريه ضعف اما نه از نااميدي!
اون شب تا نزديك صبح با خدا حرف مي زدم. حرفام چندتا جمله بيشتر نبود اما اونقدر تكرارشون كردم تا خوابم برد! صبحش رامين رو فرستادم مدرسه مادرم رفت خونه دايي و خودمم رفتم خونه شهرزاد اينا. پرسيدم شهرزاد كجاست كه گفت يه ساله رفتهع خارج! وا دادم! از بس گرفتار زندگي شده بوديم كه خبري از همديگه نداشتيم! از مادرش شماره اش رو گرفتم.....
بعد از اينكه يه ساعتي نشستم و حرف زديم ، ازش خداحافظي كردم و اومدم بيرون و سر راه رفتم مخابرات و شماره اش رو دادم. پنج دقيقه بعد برام گرفتنش. از شانس من اون موقع شب اونا بود و شهرزاد خونه بود و خودش تلفن رو جواب داد:
-هلو؟
-الو شهرزاد؟
يه مكث كرد و گفت:
-بله بفرمايين؟
-منم روشنك!
-روشنك! روشنك تويي؟
يه جيغ كشيد و گفت:
-الهي قربونت برم ؟ كجايي ؟ ايرانيۀ؟
-اره اينه رسم رفاقت؟ بي خبر ميزاري و ميري؟
-برو گم شو! دست پيش و ميگيري كه پس نيافتي؟ دوبار اومدم خونتون يه سر بهم نزدي!
-راست ميگي! كاملا حق باتوئه! حالا بگو ببنم چطوري؟
-خوب! تو چطوري؟
-زنده! اونجا چيكار مي كني؟
-كار!
-با سيامك رفتي؟
-اگه منظورت اينه كه هنوز با هم زن و شوهريم اره تو چي؟ ازدواج نكردي؟
-داستانش درازه شهرزاد!
يه مرتبه زدم زير گريه!
-الو روشنتك! چي شده؟
-بيچاره شدم شهرزاد! چرا خدا نكنه|! بگو ديگه!
-بابام تثادف كرده!
-فوت شده؟!
-نه افتاده زندان بدهكاريم چند ميليون! به هر دري زدم نشده! هيچكش كمكم نكرد! ديگه اميدم قطع شده! از همه كس! فقط ياد تو افتادم!
يه مكث كرد و گفت:
-روشنك! تا يه ميليون مي تونم برات بفرستم اگه كارت درست ميشه؟
-نه خيلي كمه فقط حديد دو مليون خسارت اون ماشين شده! ديه ام براش بريدن! چند ميليون كبد و دست و چندتا دندون!
-به دوستي مون قسم كه الان ندارن! يعني يه ماهه كه خونه خريديدم! اما سعي ميكنم برات دو ميليون بفرستم! شايدم سه تا! تروخدا فكر نكن بهت دورغ ميگم! الان خودمون وام گرفتيم و مثل چي دوتايي داريم كار ميكنيم! ولي تو رو سه ميليون حساب كن! يه مقدار طلا دارم! ميفروشم شون!
-بازم فواي تو شهرزاد! حداقل سه ميليون حاضري بدي مي دونم دروغ نم يگي! گيريم ازت گرفتم سه ميليون رو چه جوري بهت پس بدم؟
-حالا ازت نمي گيرم هر وقت داشتي بده!
-نه شهرزاد جون اولا كه با سه ميليون كارم راه نمي افته بعدشم كه اگر پدرم ازاد شد چيكار بكنه؟ خهمه چي تو هم گريه م يخوره! اصلا نمي دونم چيكار كنم؟
يه لحظه ساكت شد و بعد گفت:
-مياي اينجا؟
-اونجا؟
-اره!
-بيام چيكار؟
- كار!

R A H A
02-03-2012, 07:05 PM
- كار! اينجا پول خوب در مياد! مي دوني هر يه دلار چند تومنه؟ الانم اينجا به دختر مجرد زود ويزا ميدن. خودم برات دعوتنامه مي فرستم. كار اينجا خيلي خوبه! اگه بياي يه مدت خوب كار كني همه چي درست ميشه! رو من سه ميليون حساب كن! يه ماه دو ماه كه اينجا باشي هم خودت دو سه ميليون در مياري و هم من بهت كمك مي كنم و مي توني پدرت رو از زندان دئر بياري!
-نه نميشه مامانم و چيكار كنم؟
-اونجا باشي ميتوني براشون كاري كني؟
-نه ولي حداقل مواظب شونم! اگه نبودم رامين خودكشي كرده بود!
-چي؟!
-از غصه خودشو دار زده ! فقط خدا رحم كرد كه خونه انقدر قديمي سازه كه سقف پايين اومد وگرنه خفه شده بود.!
-خدا منو بكشه روشنك تو چي كشيدي؟
-نمي دونم ديگه چيكار كنم؟
-روشنك بيا اينجا! برات دعوت نامه مي فرستم! به خدا همه چي درست ميشه!
-اينا رو چيكار كنم؟
-ببين مثلا اگه من ده ميليون الان بهت بدم چه جوري ميخواي بعدش قرضم رو پس بدي؟
-نمي دونم؟
-منم همينو ميگم.... اگه بياي اينجا مي توني كار كني! بهت قول ميدم يه كار برات پيدا كنم كه ماهي دو هزار دولار بگيري! مي دوني دو هزار دلار به پول ما چقدر ميشه؟
-مامانم اينلا چي؟
-اگه پول باشه اميد هم مياد! ادرست رو بده! كوچتون يادمه اما پلاكتون يادم نيس....!
ادرس رو بهش دادم:
-تلفنت چنده؟
-نداريم!
-پس از كجا زنگ ميزني؟
-مخابرات!
-برات پيغام مي فرستم! تگه دعوتنامه اومد خودت بهم زنگ بزن! باشه؟
-باشه!
-حالا برو پول تلفنت زياد ميشه!
-باشه!
-ديگه ام ناراحت نباش! من هنوز باهات دوستم ا! خيلي هم زياد!
-خيلي دوستت دارم شهرزاد! خيلي خيلي زياد!
-برو ديگه اشكمو در اوردي! منتظر باش!
-منتظرم!
-به مامانت و رامين سلام برسون و بگو قول ميدم تا يكي دو ماه ديگه همه چي درست بشه! برو فعلا! خداحافظ!
- خداحافظ شهرزاد!
-برو خيالت راحت باشه.
تلفن رو قطع كردم و اشك هامو پاك كردم و پول رو حساب كردم و اومدم بيرون.!
هركسي نمي تونه حال اون احظه منو درك كنه مگه اينكه روزي در وضعيت من قرار گرفته باشه! ادم وقتي اميدش از همه جا قطع ميشه و يه مرتبه يه دوست يا هركس ديگه حتي براش گريه بكنه ادم به زندگي اميدوار ميشه!

R A H A
02-03-2012, 07:05 PM
حرفاي شهرزاد بهم اميد داد! اگرم بهم دروغ گفته بود بازم بهم اميد داد! همونكه مثل عموم باهام رفتار نكرد! برام كافي بود. در هر صورت روحيهخ ام كمي بهتر شده بود! يه تاكسي گرفتم و برگشتم خونه. ظهر شده بود و هنوز مادرم برنگشته بود. تند يه چيزي درست كردم . رامين ساعت دو و نيم مي اومد خونه. يادم افتاد كه بايد به شركت تلفن مي كردم اما ديگه اصلا برانم مهم نبود! اخرش اين بود كه اخراجم كنن ديگه! چه فرقي به حالم داشت؟ يه ساعت بعد مادرم برگشت. با يه نگاه تو صورتش فهميدم چي شده! هون حالي رو داشت كه من اون روز بعد از برگشتن از خونه عمو داشتم. براي همين تخواستم چيزي ازش بپرسم كه خودش تا روپوشش رو در اورد و زد زير گريه:
-خدا هيچ دستي رو خالي نكنه! خدا هيچكس رو گرفتار . خدا هيچكس رو جز به خودش محتاج نكنه
رفتم جحلو و بغلش كردم كه گفت:
--انگار نه انگار كه خواهرشونم...بي چشم و رو ا....همين بابات سر عروسي ش چقدر بهش كمك كرد! اون موقع بيكار و بيعار بود. بابات گذاشتش سرزكار... انقدر به اين و اون رو انداخت تا براش كار جور كرد و از همون كار پشت خودشو بست! حالا كه بابات محتاجش شده از من كه خواهر بزرگترشم خجالت نميكشه و ميگه با سي چهل تومن كارت راه ميافته؟
ماچش كردم و گفتم:
-غصه نخور مامان! دنيا محل گذره! حالا بيا بشين كارت دارم. تا رامين نيومده مي خوام باهات حرف بزنم. رفته بودم خونه شهرزاد اينا!
-دوستت؟
-اره! نبود! يه ساله كه رفته!
-خب؟
-مادرش شماره شو داد و من باهاش صحبت كردم و جريان رو گفتم.
-خب؟
-گفت سه ميليون تومن بهم ميده!
-راست ميگي؟
-اره والا!
-داري بازم الكي بهم اميدواري ميدي؟
-نه به خدا! يه همچين چيزي گفت!
-باور نكن! وقتي قوم و خويش ادم اونم بغل گوش مون بهمون روي خوش نشون نميدن يه دوست اونم اونطوري از اون ور دنيا مي اد يه ميليون بده؟ تو چه ساده اي؟
-بخدا خودش گفت!
-مي خواسته از سرش وازت كنه!
-چي بگم؟! تازه مي گفت بيا اينجا!
-كجحا؟
-پيش خودش! مي گفت اونجا كار خيلي خوبه و به دلارم حقوق ميدن. مي خواد برام دعوتنامه بفرسته!
-بيخودي دلت رو خوش نكن! بهت وعده سر خرمن داده!
-نمي دونم والله!
-دارم بهت ميگم دختر جون! امروزم نرفتي شركت! دو روز ديگه نري و اينم از دست دادي! مي شيم از اينجا رونده از اونجا مونده! براي بابات نمي تونيم كاري كنيم حداقل كارت رو از دست نده! ديگه كار پيدا نمي كني آ؟
-پس چيكار كنم؟
-واگذار مي كنيم به خدا! هرچي خودش بخواد بشه! توام ول كن ديگه! به هر دري زديم! وقتي چيزي نخواد بشه نميشه!
بلند شدم و رفتم تو اشپزخونه و گفتم:
-ماكاروني درست كردم!
-از فردا برو شركت! كلاس شاگرداتم برو! دور ور خرجم بگير تا ببينيم خدا چي ميخو.اد!
اينا رو گفت و دوباره زد زير گريه و رفت تو اشپزخونه! تا قبل از اينكه مادر برگرده چه حال خوبي داشتم! اما راست مي گفت! شهرزاد پاي تلفن غافلگير شد كه يه همچين وعده اي داده. دفعه ديگه كه بهش زنگ بزنم اصلا جوابمو نميده! يعني حقم داره! چرا بايد اين كار رو بكنه؟ مگه چند سال....
يه مرتبه زنگ زدن و بي اختيا از جام پريدم! تند دويدم طرف ايفون و ورش داشتم:
-بله؟
صداي يه مرد بود:
-منزل اقاي...؟
-بله؟
-روشنك خانم خودتونيد؟
-بله شما؟
-سلام دخترم من پدر شهرزادم!

R A H A
02-03-2012, 07:05 PM
خدا خدا!! خدا! يعني چي شده؟ صدام بهت رسيده؟ صدامون شنيده بودي؟ تنهايي مو فهميده بودي؟ دلت براي من سوخت؟ دلت براي اين رامين طفل معصوم سوخت! نخواستي دل اين بچه رو بشكني؟ حتما همين بوده!! من فقط بالهات حرف زدم و دعا كردم! اما اون بچه مي خواست صاف بياد پيش خودت و شايت كنه!! از بدبختي ها! از نامردي ها! از بدي هاي اين ادما مي خواست پيش خودت شكايت كنه! حتما جواب اون بچه رو دادي!!!
نفهميدم چه جور در رو زدم و پريدم دم در از پله ها رفتم پايين! فقط يه موقع ديدم كه پدر شهرزاد داره باهام حرف مي زنه!!
-اروم باش دخترم! من اينجام! فكر كن منم پدرتم! غصه نخور! تو ام مثل دختر خودمي ! بخدا با شهرزادم هيچ فرذقي نداري!
داضشت اينا رو مي گفت و من گريه مي كردم و اون نازم م يكرد! يه وقت با تعارف مادرم به خودم اومدم! دو ساعت از تلفن من به شهرزاد نگذشته بود! اينا ديگه چه جور ادمايي بودن! يعني اصلا ادم بودن يا فرشته؟ به خدا فرشته كه ميگن همين ادمان!
پاش رو تو خونه نذاشت فقط يه پاكت داد و رفت! يه پاكت نامهى كوچولو موچولو! توش يه چك بود! يه چك تضميني به مبلغ سه ميليون تومن در وجه حامل!
اميد يه مرتبه ريخت تو خونمون! تمام ساختمون رو پر كرد! حياط پر از اميد شد! قشنگ و سبز!!
من و مادرم تو حياط همديگرو بغل كرده بوديم و هم مي خنديديم و هم گريه مي كرديم! هي سرمونو بلند مي كرديم طرف اسمون! نمي دونستم خدارو كجا بايد ببينم! تو اسمون؟ تو شهرزاد؟ يا تو پدرش؟ تو دل كوچيك رامين؟ اره!! تو دل كوچيك رامين! تو ديتاي كوچيكش! همون موقع كه كمربند رو بسته بود رو گلوش حتما همون وقت بود كه خدا بهش رسيده و لوستر رو كنده انداخته پايين!
دوتايي برگشتيم بابلا! ماكاروني سوخته بود اما دلمون نه! ديگه دلم نمي سوخت! ديگه دلم از ادماي بد نمي سوخت! چون هنوز ادماي خوب بودن! چك تو دستم بود! دلم نميومد بزارمش رو ميز! مي خواستم همين جوري تو دستم باشه! تا رامين از مدرسه بياد و نيمومده بهش نشون بدم!
ساعت حدودا دو نيم بود كخه زنگ زدن و رامين برگشت خونه و تا در رو وا كرد و چك رو گرفتم جلئوى سه ميليون تومن در وجه حامل! يعني تقريبا نصف ازادي بابا! نصف شادي ما! نصف راه سختي ما! نصفــــِ...!
چك رو مثل جونمون نگه داشتيم تا فردا برم نقدش كنم. ناهار سوخته رو با چه خوشحالي و اشتهايي خورديم و چقدر خننديديدم.....!!
تقريبا عصري ساعت پنج بود كه زنگ زدن! رايمن ايفون رو جواب داد و بعد در رو وا كرد و گفت:
-اقا ساسانه!
مادرم تند گوشي ايفون رو گفرت و سلام و احوالپرسي كرد و دعوتش كرد بياد بالا اما نفهميدم چرا نيومد! فقط به مامانم گفت كه من يه دقيقه برم پايين! رو پوشم رو پوشيدم و رفتم پايين و دم در! قيافه اش خيلي خسته و داغون بود!!
عجب شانسي داشت اين يكي ديگه! دست رو چه دختري گذاشته بود!
سلام كردم و دعوتش كردم تو:
-بفرمايين تو!
-نه خيلي ممنون حالتون خوبه؟
-شكر خدا! بفرنايين تو! اينجا بده!
(دوتا نامزدي كه هنوز يه ساعتم با هم تنها نبودن و همديگه رو شما خطاب مي كردن! عجب دوران نامزدي!!
-مزاحم نميشم! مي دونم خيلي ناراحت و نگرانين!
بعد دست كرد تو جيبشس و يه پاكت در اورد و گرفت جلو من و گفت:
-اين مال شماست!
-مال من؟ چي هست؟
-ناقابله!
-چي هست؟
-پونصد هزار تومن! مي دونم مبلغي نيس اما بالاخره....
بعد صورتش سرخ شد و اروم گفت:
-روشنك بخدا دلم مي خواست مي تونستم تمام چند ميليون رو بدم اما چيكار كنتم كه ندارم! از يكي از دوستام قرض كردم و يه خرده شم خودم داشتم. فعلا به دو سه نفر ديگه ام گفتم. شايد يه مقدار ديگه ام بتونم جور كنم!
يه نگاهي بهش كردم و گفتم:
-ممنونم ساسان خان! خيلي ممنونم كه به فكر ما هستين! اما شكر خدا تقريبا پول جور شده!
-مات شد بهم! دلم نمي خواست هنوز هيچي نشده مديونش بشم! اون وقت اگه قرار بود ازدواجي كنيم هميشه احساس بدي داشتم! از اون گذشته مي خواستم باهاش صحبت كنم و قرارمون رو بهم بزنتم! وقتي تكليفم معلوم نبود چرا بايد با سرنوشت يكي ديگه بازي مي كردم! براي همينم گفتم:
-واقعا از لطفتون ممنونم! در ضمن مي خواستم باهاتون صحبت كنم! يكي دو زور ديگه! يه جوري خبرتون مي گكنم!
-در مورد چي؟
-زندگي! اينده! راستش با وضعيت فعلي من هيچ قولي نمي تونم به شما بدم. يعني اصلا نمي دونم چي ميشه!
-اخه چرا.....!
-خواهش مي كنم ساسان خان!
همين جوري نگاهم كرد و بعد دستش رو كه با پاكت جلوم دراز كرده بود اروم كشيد عقب و يه خداحافظي اروم كرد و رفت. خيلي ناراحت بودم. اما ديگه ناراحتي برام عادت شده بود!
برگشتم خونه و جريان رو به مامان گفتم. اونم هيچي نگفت. حس كرده بود وضع الان نمي تونه مثل سابق باشه!
خوشبختانه يايان به خانواده اش هيچي نگفت. پسر واقعا با شعوري بود! مي دونست الان ديگه هيچي دست منو اون نيس! طفلك يه روز در ميون مي اومد دم خونمون! عصر ميومد كه رامين باشه! از همون پاي ايفون حالمون رو مي پرسيد و مي رفت! دلم براش مي سوخت اما چاره يي نبود.
درست يه ماه از روزي كه با شهرزاد حرف زده بودم گذشته بود و دو سه بار باهاش تلفني صحبت كردم كه يه روز مامور پست اومد در خونمون! دعوت نامه رسيده بود!
فرداشم پدر شهرزاد اومد دنبالم و رفتيم براي بليت و بقيه كارا. دو هفته وقت داشتم شوخي شوخي داشتم مي رفتم. اما چه رفتني؟! يه دنيا غم تو دلم بود! يه دنيا غم و يه دنيا اميد و نگراني!
براي رامين و مادرمم همين جور بود. گاهي گريه مي كردن و گاهي مي خنديدن. اصلا وضعمون معلوم نبود چه جوريه. گم بوديم. گمن و گيج. حساب كتابم رو با شركت كرده بودم فقط مونده بود خداحافظي. اونم نه از فاميل! فقط اط پدر و مادر شهرزاد و ساسان و خونواده اش دومي واقعا سخت بود! چي بايد بهشون مي گفتم!
درست شب قبل از پرواز خودم تنها رفتم در خونشون و زنگ زدم. ساسان ايفون رو جواب داد. سلام كردم. چند ثانيه بعد پاسيين بود. خجالت مي كشيدم تو صورتش نگاه كنم. سرمو انداختم پايين:
-اومدم خداحافظي!
هيچي نگفت كه خودم گفتم:
-دارم ميرم! شايد براي يه مدت خيلي طولاني! ميرم...! براي كار بايد پول در بيارم. دوست دوران دانشگاهم برام دعوتنامه فرستاده! منتظرمه! منو ببخن ساسان خان! اگه مشا جاي من بوديمن همين كار رو مي كردين!
بعد سرمو بلند كردم! تو چشاش اشك جمع شده بود و داشت ميامد پايين كه روشو اونطرف كرد! منم همين طور! بعد برگشت و گفت:
-منم بودم همين كار رو مي كردم! خيلي براتون نگرانم!
-معذرت ميخوام! نمي دونم ديگه بايد چي بگم!
-خودتون رو ناراحت نكنيد! مي تونم وقتي رسيدي اونجا باهاتون....!
-نه ساسان خان! وضعيت رو از اين بدتر نكنيد! خواهش ميكنم. من اصلا تكليف حودمم نمي دون چيه؟
-اگه بخوام منتظر بمونم؟
-نه خواهش ميكنم! اينكار رو نكن! نمي خوام عذاب وجدانم بيشتر بشه! شما راضي نباشين كه من بيشتر زجر بكشم!
يه لحظه تو چشاش نگاه كردم و بعد تند يه خداحافظي كردم و با گريه برگشتم خونه!

R A H A
02-03-2012, 07:06 PM
تو حياط حسابي گريه هامو كردم و بعد صورتم شستم و رفتم بالا! بايد تنهايي با رامين حرف مي زدم!
رفتم تو اتاقش و صداش كردم كه اومد تو. در رو بستم و دوتايي نشستيم. يه نگاه تو چشاش معصومش كردم و گفتم:
-مي دون يچقدر دوستت دارم؟
-منم خيلي دوستت دارم زوشنك!
-من فردا مي رم ولي دلم اينجاس.
ميخوام مرد باشي و همين طور كه من دارم مثل يه مرد عمل ميكنم! رامين جون دنيا خيلي بالا و پايين دارخ! هميشه خوب و نبوده و هميشه هم بد نيس. من دارم ميرم اونجا كار كنم و پول در بيارم. ديگه تو مرد اين خونه اي! فعلا كه خدا برامون خواسته و سه ميليون تومن پول داريم. يه مقذداري همن خرج خونه گذاشتم و پيش مامانه! فعلا بسه! بعدشم كه به اميد خدا اونجا پول مي فرستم. تا يكي دو ماه ديگه بابا ازاد ميشه!
تو اين مدت مامان رو دست تو سپردم. درست رو مثل هميشه خوب بخون. و موظاب باش. دلم ميخواد فردا كه رفتم خيالم از بابت شماها راحت باشه! باشه؟
-باشه!
-قول ميدي؟
-قول ميدم!
-قول يه مرد؟
-قول يه مرد!
-افرين!
-تو كي بر مي گردي؟
-هر وقت بتونم قرض امو در بيارم و يه مقدار پول كه شايد بابا بتونه باهاش كاري كتنه كه ديگه مجبور نباشه بره مسافر كشي!
-بعدش ديگه اونجا نمي موني؟
-نه عزيزم. تمام عشق و اميد من اينجاس! تو مامان و بابا! چظور مي تونم دوريتونو تحمل كنم؟ زود ميام
يه مرتبه پريد بغلم و شروع كرد به گريه كردن!
-دِ ديگه گريه نكن! منم گريه ام ميگيره ها! ماها بايد محكم باشيم. اگه پشت به پشت هم بديم تمام غصه ها رئ شكست ميديم. ديگه گريه نكن!
صورتش رو با دست پاك كردم و بلند شديم. وقتي اومدم بيرون مادرمم داشت گريه مي كرد. كمكي با اونم حرف زدم و يه ساعت بعدشم گرفتيم خوابيدي.
پروازم ساعت ده و نيم بود. پدر شهرزاد ساعت هفت اومد دنبايلم. همون جا از مادرم و رامين خداحافطي كردم و تا از خونه اومدم بيرون چشمم افتاد به ساسان! يه گوشه خيابون واستاده بود و داشت منو نگاه مي كرد! نمي تونم بگم چه احساس بدي داشتم. دلم مي خواست برم پيشش اما جلوي خودم رو گرفتم و سوار ماشين شدم. خيلي براش ناراحت بودم. كاشكي اينطور نمي شد! پرواز ساعت انجام شد. حالا چقدر و چند مرتبه از پدر شهرزاد تشكر كردم يادم نيس. ديگه كم مونده بود كه دولا بشم و پاهاش رو ماچ كنم.
بعد از خداحافظي وارد سالن ترانزيت شدم. يه مرتبه احساس كردم تنهام. تاازه ترس ورم داشت! كجا داشتم مي رفتم؟
اونجا بايد چيكار كنم؟ اگه شهرزاد نياد فرودگاه چي؟
بدنم يخ كرده بود. مي لرزيدم. تو دلم خالي شده بود. مثل ادماي مسخ شده. فقط دور و ورم رو نگاه مي كردم. اما هيچي نمي فهميدم. دفعه اولي بود كه مي خواستم سوار هواپيما شم. از هواپيما مي ترسيدم. فقط تو دلم هي خدا خدا مي كردم و ازش كمك مي خواستم.و
تو هميم موقع شروع كردن به سوار كردن مسافرا. رفتم جلو هركاري بقيه مي كردن منم مي كردم. يه ساعت بعدش هواپيما حركت كرد. و از زمين حدا شد! انگار يه تيكه از تنم كنده شد! تا احساس كردم كه ديگه رو خاك ايران نيستيم يه مرتبه دلم گرفت. براي ايران براي مادرم براي رامين براي پدرم. براي ساسان. براي همه چي؟ نمي دونم چرا به دلم افتاده بود ديگه هيچ كدومو نمي بينم!
وقتي هواپيما اوج گرفت ديگه يه حالت بي تفاوتي توم ايجاد شد! ديگه برام فرقي نداشت كجا دارم ميرم! مهم اين بود كه ديگه تو ايران و پيش خانواده ام نيستم!
چشامو بستم!
شهر من خداحافظ!

R A H A
02-03-2012, 07:06 PM
پروازمون خيلي طولاني بود! يه كشور ديگه ام توقف داشتيم. وقتي رسيديم دست و پام خشك شده بوذدن! خسته گيج ترس خورده!
به محض اينكه از هواپيما رفتم بيرون خودمو باختم! ادما ، نوشته ها جاها همه برام غزيبه و نااشنا بودن. اصلا نمي دونستم چيكار بايد كنم. ماموراي فرودگاه حرف مي زدند هيچي از حفشون نمي فهميدم! مثل ادماي لال چقدر به خودم فحش دادم كه انقدر همت نداشنتم كه يه مقدار زبانم رو تقويت كنم. واي خداجون اگه شهرزاد نيومده باشه چه خاكي تو سرم بريزم! اتومات وار كارم انجام شد و يه وقت ديدم چمدون به دست اين ور و اون ور رو نگاه مي كنم! همه مسافرا داشتن مي رفتن! اون قسمت تقريبا خالي شده بود! گريه ام گرفت! خدايا چيكار كنم؟!
-سلام خانم خوشگله!
انگار خدا دنيا رو بهم داد! صداي شهرزاد بود! پريدم تو بغلش و زدم زير گريه! حاللا اون گريه بكن و من گريه بكن!
-خيلي ترسيدي؟ اون بغل وايستاده بودم و نيگات مي كردم!
مي خواستم ببينم چيكار مي كني؟
-گم شو شهرزاد داشم سكته مي كردم!
-چمدونت همينه؟
-اره!
-چيزي جا نمونده؟
-نه!
-خب بيا بريم.
دستش رو گرفتم و نگاش كردم و گفتم:
-شهرزاد؟
-هوم؟
-به خاطر همه چي ممنونم!
-بيا بريم! فعلا كه هيچي نيس!
چمدونم رو ورداشتم و حركت كردم. منم دنبالش!
-سيامك خيلي ازت عذر خواهي كرد كه نمي تونه بياد! سركار بود!
-تو ام از كار افتادي!
-مرخصي گرفتم! فعلا ميريم خونه! تو استراحت كن و من ميرم سر كار. عصري بر مي گردم!
از فرودگاه رفتيم بيرون و يه مقدار اون طرف تر سوار ماشين شديم. يه ماشين شيك و قشنگ كه مال شهرزاد بود.
-كمربندت رو ببيند! اينجا مثل برق ادمو جريمه مي كنن! اينجا همه چي رو نظمه و انظباطه! كم ك م خودت ياد مي گيري!
حركت كرديم و نيم ساعت بعد جلو يه خونه ويلايي نگه داشت و گفت:
-اين خونه ماست! حالا بعدا ادرسش رو مي نويسم و بهت ميدم كه اگه گم شدي به يه تاكسي نشون بدي و بيارنت اينجا!
-شهرزاد برام فكر كار بودي؟
-كار؟ هنوز تو خونه نرفتيم. بزار اول رسي بعد!
-من خيلي احتياج به كار دارم!
-برات جورش كردم خيالت راحت باشه ! اول استراحت من بعد كار! بزار خودتو پيدا كني! ادم كه تازه مياد اينجاها تو خودش گم كميشه!
-عين من!
-عين هممون! خود منم اولش همين جوري بودم!
پياده شديم. چه خونه قشنگي بود! ويلايي باي ه حياط بزرگ كه دور تا دورش تنرده بود! مثل تو فيلماى
شهرزاد چمدونم رو اورد كه ازش گرفتم و دوتايي رفتيم تو خونه! توشم خيلي قشنگ بود بزرگ و زيبا! خيلي تام با سليقه چيده شده بود!
-خيلي قشنگه شهرزاد! مباركتون باشه! ايشالله هميشه با دل خوش توش زندگي كنيد!
-قربون تو! ممنونم! اون اتاق گوشه اي ماله توئه!
-باشه اما براي چند روز! اگه لطف كني و يه اتاق برام بگيري ممنون ميشم!
-بابا فعلا تو مهمون مايي! انقدر عجله نكن! بيا! اينم اشپزخونهى ميوه و اين چيزام تو يخچال هست! اگه تشنه ات شد از شير اب نخوريا. اينجا اب معدني مي خوريم!
-نه ترو برو سر كارت ديرت شد!
-نه نميشه!
-به خاطر من رييست بيرونت ميكنه آ.
-غلط مي كنه! اون موقع منم شب از تو خونه بيرونش مي كنم!
يه نگاه بهش كردم كه گفت:
-با سيامك يه مغازه خريديم. دوتايي اونجا كار مي كنيم. حالا مي برمت ببيني.!
-مباركتون باشه ايشالله هرچي از خدا ميخوايد بهتون بده! واقعا خوشحالم شهرزاد وضعتون خوبه اينجا.
-ايشالله كاري توام جور ميشه! حالا مي خواي يه حموم كني؟
-نمي دونم!
-بيا بيا برو يه دوش بگير سرحال بياي!
حموم رو بهم نشون داد. چمدونم رو بردم و گذاشتم تو اتاقم و رفتم حموم! چقدر حمومشو شيك بود!
بيست دقيقه بعد لباس پوشيدم وو اومدم بيرون! شهرزاد چايي دم كرده بود. دوتايي نشستيم و يه چايي خورديم و ياد خاطرات كرديم. ياد دوران داشنگاه و بچه ها.!
خلاصه بعد از يه ساعت شهرزاد شماره مغازشون رو بهم داد و رفت. منم تو اتاقم رو تخت دراز كشيدم! يه دفعه يادم افتاد كه اي واي! چه جوري به مامانم اينا خبر بدمم كه رسيدم؟ دلشون حتما برام شور ميزنه! خواستم يه زنگ بزنم به شهرزاد و بپرسم كه ميشه يه تلگراف بزنم ايارنت؟ اما خجالت مي كشيدم! نمي خواسنم زيادي بهشون زحمت بدم! چاره نبود! بايد صبر مي كردم!
دوباره روي تخت دراز كشيدم و چشامو بستم! برنامه ام بهم خورده بود! بايد سعي مي كردم كه بخوابم! بايد اماده مي شدم و براي يه زندگي سخت با كار زياد! خوابم برد! يه وقت متوجه شدم كه يكي اروم داره صدام ميكنه! يه مرتبه از جام پريم. تند سلام كردم و گفتم!
-ساعت چنده؟ كي برگشتي؟ چند ساعت خوابيدم؟
-يه چند ساعتي هس؟
-اي واي چطور نفهميدم؟
-اروم باش! طوري نشده كه! راستي زنگ زدم به پدرم گفتم يه سر بره دم خونتون و به مامانت بگه كه صحيح و سالم رسيدي!
-دستت درد نكنه! راستش خجالت مي كشيدم خودم بهت بگم كه يه جوري بهشون خبر بديم! ممنون واقعا پدرت جواهره! نمي دونم چجوري جبران كنم؟
-اين حرفا چيه؟ گرسنه ات نيس؟
-نه!
-اِ....مگه ميشه؟
-برنامه ام بهم خورده!
-حالا فعلا پاشو يه ابي به صورتت بزن! كم كم عادت ميكني! يه ساعت ديگه ام سيامك مياد!
-من معمولا يه ساعت زودتر از سيامك ميام خونه! ميام كه يه چيزي درست كنم!
-بزار من درست كنم!
-خودم مگه چلاقم؟
-اخه تو خسته خسته برگشتي خونه!
-عادت كردم! اينجا اينطوريهى همه فقط در حال كار كردنن!
-*حالا كار خوب هس؟
-اره بد نيسى قهوه ميخورزي؟
-اره سرحا ميام!
رفتم و دست و صورتم رو شستم و رفتم تو اشپزخونه! شهرزاد يه قوري قهوه درست كرد و يه ماهيتابه ام رو گاز گذاشت و يه جعبه كوچيك در اورد و بازشون كرد و گذاشت تو ماهيتابه و اومد نشست و گفت:
-غذاهاي اينجا بيشتر اينجوريه! حاضر و اماده!
-چي بود اينا؟
-همبرگر بوقلمون. خب حالا بشين و جريان رو برام بگو! اين چند وقته چيكارا كردِ؟ تهران چجوري شده؟ اوضاع احوال چطوره؟
-فرقي نكرده همون جور كه بود هست!
-تو چيكار كردي؟
براش تمام جريان رو مفصل تعريف كردم. خيلي ناراحت شد و بغلم كرد. واقعا دختر ا محبتي بود. حرف زدنش رفتارش حتي نگاه كردنش بهم اميد مي داد.
يه ساعت بعد سيامك اومد خونه. با روي باز و خوش امد گويي گرم.
مي گفت خيلي خوشحاله كه من اومدم اينجا. م يگفت روحيه شهرزاد از وقتي قرار شده من بيام خيلي عوض شده!
خلاصه اون روزا و شبا خيلي خو.ب گذشت. اولين روز تو خارج از كشور. چيزي كه شايد قبلا حتا تو خوابم هم نميديدم.
فرداش سيامك ساعت هشت بود كه رفت سركار! شهرزاد يه ساعت ديرتر مي رفت. مي خواست منم با خوذدش ببره كه كم كم با شهر و ادماش اشنا بشم!
همين جوري كه دوتايي قدم مي زديم و شهرزاد برام حرف مي زد! همه اش سرم اين ور و اون ور بود و دور و ورم رو نگاه مي كردم. برام تازگي داشت!

R A H A
02-03-2012, 07:06 PM
یه دنیایی دیگه بود! خیلی قشنگ بود! خیابونای تمیز! ماشینای نو و شیک! ادمای سرزنده و با لباسای رنگی! ادمایی که شاد بودن و شادی تو صورتشون معلوم بود! همهع زنده بودن! تازه متوجه اسمون شدم! ابیِ ابی! اصلا دود تو هوا نبود! یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
-چه هوایی؟! عالیه! چه ادمایی؟!
-دخترا و زن آ رو ببین! ببین چه لباسایی تنشونه!
-اره ، میبینم!
-واقعا زنده ن!
-خودشون چه جوری کار میکنن!
-منظم و دقیق!
-نه! ساعت کارشون چقدره؟
-هشت ساعت در روز ! اندازه ما کار نمی کنن! ماها چون خارجی هستیم فرق می کنیم!
-شهرزاد جون ترو خدا فکر کار برای من باش! هر روز که میگذره ، بابام بیشتر تو زندون پیر میشه! مامانم و رامین م یه روز بیشتر غصه میخورن!
-عجله نکن! اونم درست میشه! فقط بگو چه کاری رو دوست داری؟
-هرچی باشه! می دونم که اینجا میز ریاست برام اماده نکردن! زیبان م که بلد نیستم! هرکاری برام خوبه!
-زبان ت خوب بشه ، خیلی وضع فرق میکنه! فعلا که باید کارای ساده بکنی! باید یه کلاس زبان م ثبت نام کنی!
-باشه ! هرچی تو صلاح بدونی!
-اینجا ساعتی ، حدود شیش دلار پول میدن! یعنی تقریبا روزی پنجاه دلار. حالا یکی دوتا اشنا دارم! باهاشون صحبت کردم و گفتن اگه از کارت راضی باشن تا ساعتی هفت دلار هم بهت میدن! با اضافه کاری انعام و این چیزا میشه حدودا ماهی دوهزار دلار! راحت میتونی پول بفرستی ایران!
-هزینه ام چقدر میشه؟
-ناهار و شام رو که همونجا میخوری! هزینه اونطوری نداری!
-احاره اتاقم چی؟ چقدر میشه؟
-حالا فعلا اونو ول کن! پیش خودمون میمونی!
-نه شهرزاد جون! مهمونی یه روز دو روز ! تو انقدر به من لطف کردی که نمی دونم چه جوری جبران کنم! دیگه سربارت که نباید بشم!
-سربار چیه؟! از وقتی قرار شد بیای انگار خدا دنیا رو بهم داده! اینجا خیلی تنهام! یعنی همه تنهاییم! فعلا حرف اجاره مجاره نزن!
دیگه اصرار نکردم! گذاشتم برای بعد! یه کم دیگه که رفتیم رسیدیم به مترو. رفتیم رو پله برقی و رفتیم پایین. شهرزاد دوتا بلیت گرف و از یه جا رد شدیم که یه مرتبه صدای موزیک شنیدیم. یه خرده که رفتیم جلو یه عده پسر و دختر ، حدودا چهارده پونزده ساله ، یه جا جمع شدند و چندتاشو گیتار میزنن و یکی شونم داره میخونه! مردمم دورشون جمع شده بودند. پسره می رفت جلو یکی یکی مردم براشون اواز میخوند!
دوتایی رفتیم جلو واستادیم که شهرزاد گفت:
-اینا برای بچه های بی سرپرست پول جمع میکنن!

R A H A
02-03-2012, 07:07 PM
واستادم و نگاشون کردم که یه مرتبه پسره اومد جلو من و تو چشام نگاه کردد و همونجوری که نگاهم می کرد اواز خوند! خیلی دلم گرفت! یاد رامین افتادم! درست همسن و سال رامین بود! این ور دنیام ادمایی بودن که احتیاج به کمک داشتن! مثل اون ور دنیا!
بی اختیار دستم رفت طرف کیفم که شهرزاد اروم در گوش م گفت:
-چیکار میخوای بکنی؟
-یه پولی بهش بدم!
-اینا که گدا نیستن!
-پس چی ن؟
-اگه میخوای بهشون کمک کنی باید بری اونجا و یه بلیت بخری.
-بلیت چی بخرم؟
-یه بلیت برای کمک به بچه های بی سرپرست.
-خب به خودش بدم که بهتره!
-این که گدا نیست دیوونه!
-پس چیه؟!
-یه دفعه میبینی که بابای این ، کارخونه داره!
-پس چرا گدایی میکنه؟!
-برای بچه های بی سرپرست دنیا! مثلا افریقا! یا افغانستان یا صدتا جای دیگه! فرقی نداره!
-یعنی برای خودش پول نمیخواد؟!
-نه! افتخاری این کار رو میکنه! به عنوان نوع دوستی!
-افرین! افرین! بریم یه لیت بخریم!
-حالا باشه بعد میخریم!
-نه تروخدا شهرزاد! به جون تو گریه م گرفت! یاد رامین افتادم! درست همسن و سال اینه!
یه نگاه بهم کرد و گفت:
-خب بیا!
رفتیم اون طرف تر که یه میز گذاشته بودن و یه دونه از این خواهرای روحانی پیشش واستاده بود. شهرزاد یه چیزی بهش گفت و اونم شروع کرد به حرف زدن و همونجوری که حرف میزد یه چیزی مثل بلیت پاره کرد و داد به شهرزاد که خواست پولشو بده اما نذاشتم و گفتم کخ میخوام خودم کمک کنم و از تو کیفم پول در اوردم که شهرزاد گفت:
-یه دلار! اون یکی رو بده!
-یه اسکناس ازم گرفت و داد به خواهر روحانی و بقیه ش رو گرفت و داد به من. معلوم بود که خواهر روحانی داره هی تشکر می کنه! منم براش سر تکون دادم و دوتایی رفتیم که سوار مترو بشیم. لحظه اخر اون پسره رو نگاه کردم! اونم داشت منو نگاه می کرد! بهش لبخند زدم که برام دست تکون داد! محبت محبت می اره! دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم و اشک از چشام اومد پایین که شهرزاد گفت:
-دیوونه گریه ت برای چیه؟
-یاد رامین افتادم! موقعی که رسیدم بالا سرش و کمربند رو از دور گلوش وا کردم! داشت خفه می شد!
اروم دستم و رو گرفت و گفت:
-ایشالله همه چی درست میشه! غصه نخور! خدا بزرگه! منم اینجام! بیا! بیلتت رو بگیر!
-نمیخوام بابا!
-چرا؟ یه قرعه کشی میشه! بین ادمای نیکوکار!
-حالا یه دلار دادیم ، بریم جایزه بگیریم! دیگه چیزی براشون نمی مونه!
-اینجا اینطوریه دیگه! گدایی نمیشه کرد! باید حتما یه سرویسی ارائه بدی!
-مثل ایران! گدا اصلا توش نیست اما اگه بهشون کمک نکنی همچین سرویس ت میکنن که دیگه تا اخر عمر یادت نره! گداهه سر چهارراه همچین بهت اویزون میشه که نزدیکه روپوشت از تنت در بیاد! از ترس هم که شده باید یه پول بهش بدی وگرنه بیچاره ت میکنه!
دوتایی زدمی زیر خنده که چند دقیقه بعد مترو رسیدیم اونم چه مترویی؟ اونقدر شیک و تمیز بود که ادم دلش نمی اومد با کفش بره توش.

R A H A
02-03-2012, 07:08 PM
خلاصه سوار شدیم و ده بیست دقیقه بعد تو یه ایستگاه پیاده شدیم و از مترو رفتیم بیرون و چند دقیقه دیگه راه رفتیم تا رسیدیم به یه خیابون که دو طرفش پر از فروشگاه بود اونم چه فروشگاه هایی!یه خرده که رفتیم جلوتر،شهرزاد در یه فروشگاه رو وا کرد و گفت:اینم مغازه ما!
یه نگاه به فروشگاه کردم و گفتم:تو به این میگی مغازه؟مثل نمایشگاهه! ماشالا!هزار ماشالا!چقدر بزرگ و قشنگه!
‏-بیا بریم تو!
‏-آخه دست خالی؟یه گلی چیزی!
‏-اولا" که خودت گلی!در ثانی،این همه سوغات برامون از ایران آوردی!گز، پسته،سوهان،بادوم!
‏-ترو خدا خجالتم نده!اینا رو که از پول خودت خریدم!
‏-بیا تو انقدر حرف نزن!تو چقدر تعارفی شدی؟!
هلم داد تو!یه فروشگاه لباس بود!خیلی بزرگ و قشنگ!غیر از سیامک و شهرزاد یه دختر خوشگل و جوونم اونجا کار می کرد!اون روز اونجا بودم.یه گوشه نشستم و به آدمایی که می اومدن اونجا نگاه کردم!به طرز حرف زدنشون!رفتارشون!خرید کردنشو!انتخاب کردنشون! پول دادنشون!به طرز برخورد سیامک و شهرزاد و اون فروشنده جوون که چقدر با حوصله و احترام با مشتریا رفتار میکردن!شاید تو اون چند ساعت کلی چیز یاد گرفتم!ناخودآگاه آدم تحت تاثیر قرار می گرفت!
فردای همون روز با شهرزاد بلند شدیم رفتیم به یه رستوران!تو راه شهرزاد یواش یواش،طوری که ناراحت نشم بهم گفت که کار جدیدم ظرفشویی یه!
‏ یعنی گفت تا زمانی که بتونم زبانم رو تکمیل کنم! بعدش گفت که می بره منو تو فروشگاه خودشون کار کنم!فعلا" باید تو یه رستوران ظرفشویی می کردم!انتظار داشت که شاید ناراحت بشم اما اصلا" اینطوری نبود!من خودمو برای بدتر از اونا آماده کرده بودم!
خلاصه از همون روز کارم شروع شد!شهرزاد بهم یاد داد که کجا سوار مترو بشم و با چه خطی برم و چه جوری برگردم!صاحب رستوران یه ایرانی بود!یه مرد خوب!باهام با مهربونی برخورد کرد و به قول معروف تحویلم گرفت. برخورد اولش خیلی برام مهم بود!خودش بعد از اینکه شهرزاد ازمون خداحافظی کرد و رفت،منو برد تو آشپزخونه و همه جا رو بهم نشون داد و وظایفم رو بهم گفت!یعنی همون ظرفشویی!باید ظرفا رو مثل گل می شستم!اگه فقط یکی از ظرفا کثیف و چرب می موند و خوب شسته نمی شد،یعنی خیلی محترمانه پایان کار من!
‏ شروع کردم!با نام خدا و با عشق و علاقه به خونوادم و آزادی پدرم و احترام به شهرزاد به عنوان معرفم.

R A H A
02-03-2012, 07:09 PM
ظرف می شستم مثل گل!با جون و دل کار می کردم!احتیاج!احتیاج!احتیاج!ق رار مون همون ساعتی هفت دلار شد!البته یکی دو روز بعد فهمیدم که این کار حداقل ساعتی دو دلاره اما ماها که اجازه کار نداشتیم،همینم خیلی زیاد بود!البته ساعتی ده دلار فقط مزد ما بود!با مالیات و بیمه و این چیزا حداقل ساعتی چهارده پونزده دلار برای صاحب رستوران در می اومدم اما این طوری،همون هفت دلار رو می داد!
خلاصه اون روز همونجا ناهار خوردم.شامم همینطور.ساعت هفت شب تعطیل شدم!با رضایت کامل صاحب رستوران از کارم!اون روز جنبه آزمایش برام داشت!شب که می خواستم برم،بهم گفت که میتونم از فردا به طور دائم اونجا مشغول به کار بشم!البته یه نفر دیگه اونجا همکارم بود!یه چینی!یه دختر اهل چین!حتما" اونم مثل من فقیر و مستأصل بود!
برنامه کاری به این صورت بود که تا ساعت هفت شب اونجا بودیم و ظرف می شستیم.بعدش باید صبح می اومدیم و ظرفای شب قبل رو می شستیم و آماده می کردیم برای ظهر!کار من همین بود اما ظرفا حساب نداشت!انقدر ظرف کثیف می شد که تا نزدیک ظهر به زور تمومش می کردیم!کار،کار سه نفر آدم بود اما باید ما دوتا انجامش می دادیم!بعدش باید ناهار می خوردیم و نیم ساعت بعد شروع می کردیم به شستن ظرفای ظهر و خشک کردنشون که تا ساعت شیش و هفت شب طول می کشید!
خلاصه اون شب خسته و مرده اما خوشحال برگشتم خونه! دوازده ساعت کار کرده بودم! تقریبا" همه ش سر پا!پاهام درد گرفته بود اما خوشحال بودم!دوازده تا هفت دلار!حتما" یه چیزیم به عنوان انعام بهش اضافه می شد!احتمالا" یه مقدارش رو بابت ناهار و شام ازش کم می کردن!اما حدودا" همون ماهی دوهزار دوهزار و خرده ای دلار می شد که عالی بود!اگه همت می کردم،شاید هفت هشت ده ماهه می تونستم پدرم رو آزاد کنم!همینم بهم امید و قدرت و توان می داد!
چهارشنبه و پنج شنبه و جمعه رو کار کردم اما شنبه و یکشنبه چیز دیگه ای بود!این دو روز انقدر رستوران شلوغ بود و انقدر ما ظرف شستیم که دیگه داشت جونمون در می اومد!روزای تعطیل بود و همه مردم زده بودن از خونه بیرون! تو ایران اصلا" ما کار نمی کردیم که!شاید یه هفته کار تو ایران برابر بود با شنبه یکشنبه اینجا!
بالاخره این دو روزم گذشت!بدبختی اینجا بود که این کار تعطیلی نداشت!فقط ماهی یک روز!حساب کردم و دیدم اصلا" من وقت ندارم که برم دنبال یه اتاق برای اجاره بگردم!

R A H A
02-03-2012, 07:09 PM
برای همینم دوباره به شهرزاد گفتم اما اونم گفت که فعلا" نمیذاره از خونه شون جایی برم!می دونستم که اونجا مزاحمم اما هر کاری می کردم شهرزاد رضایت نمی داد!
یکی دو روز دیگه م گذشت !8 روز بود که رفته بودم سر کار! چهارشنبه شب بود که ساعت 7 کارم تموم شد و برگشتم خونه. تقریبا" ساعت یه ربع به هشت رسیدم خونه.شهرزاد بهم کلید داده بود اما من ازش استفاده نمی کردم!همیشه زنگ میزدم و منتظر میشدم که یا شهرزاد یا سیامک در رو برام وا کنن!خلاصه اون شب وقتی رسیدم خونه دیدم هر دو دم در واستادن!تعجب کردم! بعد از سلام و احوالپرسی و این حرفا، سه تایی رفتیم تو که دیدم هر دو یه حالتی دارن!حدس زدم که احتمالا" با هم حرفشون شده و بازم حدس زدم که ممکنه اختلاف،سر من باشه! تا رفتیم تو شهرزاد گفت:شام خوردی؟
‏-آره چطور مگه؟!
‏-یه مسئله ای پیش اومده که باید باهات صحبت کنیم!برو لباست رو عوض کن بیا!
اگه بدونین چه حال بدی شدم! انقدر از خودم بدم اومد که دلم می خواست گریه کنم!این دختر انقدر به من خوبی کرده بود و من باعث شده بودم که بالاخره سر من با شوهرش دعواش بشه!
تند رفتم و دست و صورتم رو شستم و لباسامو عوض کردم و برگشتم پیششون و رفتیم تو سالن نشستیم.شهرزاد برامون چایی آورد.بغض تو گلوم بود و می دونستم اگه حرف بزنم، اشکم در اومده اما چاره نبود و باید شروع می کردم!برای همین گفتم:می دونم!همه ش تقصیر منه!به خدا اگه الان بهم صدتا فحش بدین و با کتک از اینجا بیرونم کنین بازم تا آخر عمر ممنون تونم!شماها انقدر به من لطف کردین که من نمی دونم چه جوری تشکر کنم چه برسه به جبران کردنش!من با اجازه تون همین فردا از اینجا میرم!حالا شده فعلا" تا یه جا برام پیدا شده تو رستوران بخوابم!ترو خدا به خاطر من با همدیگه دعوا نکنین!شماها انقدر خوب و مهربونین که من حاضرم بمیرم اما رابطه شماها رو خراب نکنم!ترو خدا،جون هر کسی دوست دارین با هم آشتی کنین!به خدا شهرزاد حق با سیامکه!مهمون یه روز دو روز! من می فهمم که سیامک چقدر معذبه!حقم داره!خود منم بودم ناراحت میشدم!باز آفرین به سیامک که این همه مدتم تحمل کرده!ترو خدا منو ببخشین!

R A H A
02-03-2012, 07:09 PM

دیگه نتونستم حرف بزنم و اشک از چشمام اومد پایین!زود پاکشون کردم و فنجون چایی م رو ورداشتم و اگرچه داغ بند یه خرده خوردم که بغض تو گلوم رو بدم پایین که بتونم بازم حرف بزنم!یه نگاه به شهرزاد اینا کردم که دیدم دارن دوتایی به همدیگه نگاه می کنن!بعد هردو برگشتن طرف من و یه مرتبه زدن زیر خنده!نمی فهمیدم چی شده!مات شده بودم بهشون که سیامک همونجور که می خندید گفت:روشنک!میدونی این دنیا چقدر بازی داره؟!
یه نگاه بهش کردم و آروم گفتم:به من میگی!من که خودم اسیر این بازیم!ولی این چه جور بازی ایه که بازیکناش رو بیچاره می کنه؟!تو این چند وقته بدبخت شدم!پدرم زندان!مادرم بدبخت!برادرم که اونطوری! خودمم که اینجا افتادم به ظرفشویی!این دیگه اسمش بازی نیس!فقط بازم شکر خدا که شماها دستم رو گرفتین وگرنه!
یه مرتبه بازم دوتایی زدن زیر خنده و دوباره سیامک گفت:من یه نفرو می شناختم که یه روزی یه خبر خوب رو بهش یه مرتبه دادن!در جا سکته کرد!توام اینطوری هستی یا نه؟!
نگاهش کردم که شهرزاد با خنده گفت:چایی ت رو بخور که می خوایم یه خبر خوب بهت بدیم!
‏-چی شده شهرزاد؟!
‏-اول یه قلپ از اون چایی بخور!
‏-ترو خدا زود بگو!
‏-تو بخور!
تند فنجونم رو ورداشتم و سر کشیدم که باز دوتایی خندیدن و شهرزاد گفت:اولین خبر خوش اینه که من و سیامک با هم دعوامون نشده!
آروم گفتم:خدا رو شکر!ولی... زود اومد تو حرفم و گفت:ولی یه اتفاق افتاده!درسته!
‏-ترو خدا زود بگو!

R A H A
02-03-2012, 07:10 PM
-اگه بگم پدرت آزاد شده چکار میکنی؟!
‏-بابام آزاد شده؟!کی؟!کی آزادش کرده؟!ترو خدا راست بگو!کی آزادش کرده؟!پدرت؟! رفته پول رو داده به یارو؟!
‏-آروم باش!آروم باش!هنوز آزاد نشده اما یا فردا یا پس فردا آزاد میشه!
‏-الهی درد و بلای شماها بخوره به جون من!الهی من پیش مرگ شماها بشم!
پریدم و شهرزاد رو بغل کردم و زدم زیر گریه و گفتم:تو چقدر خانمی!هر دوتون!فرشته این به خدا!من چیکار کنم آخه برای شما!جونمم بدم کم دادم!الهی هر چی از خدا می خوای بهت بده!ایشالا هزار برابر اینایی رو که داری خدا بهت بده!ایشالا...
‏-اوووی!چه خبرته؟!ما که نمی خوایم پدرت رو آزاد کنیم!
جا خوردم!از تو بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم و گفتم:یعنی چه؟!
‏-یعنی اینکه یه نفر دیگه قراره آزادش کنه!بیخود این همه ماها رو دعا کردی!
دوباره با سیامک زدن زیر خنده!
‏-ترو خدا درست حرف بزن شهرزاد!دارم دیوونه میشم!کی قراره بابامو آزاد کنه؟!
‏-خودت!
‏-من؟!من گورم کو که کفنم باشه؟!
‏-چراهس!هم گورت هس و هم کفنت!
‏-شهرزاد من الان دارم پس می افتم!ببین!قلبم داره الان هزارتا میزنه!
‏-میگم بهت اما باید به خودت مسلط باشی!ما حوصله جنازه کشی نداریم اینجا!
‏-بگو!بگو!من مواظب خودم هستم!بخدا هیچ طوری نمی شه!
‏-اگه بهت بگم که یه پول برنده شدی،چیکار میکنی؟
‏-من؟!
‏-آره!مثلا" پنج هزار دلار!
‏-از کجا آخه؟!
‏-هر جا!تو بگو چیکار می کنی؟!
‏-ترو خدا شهرزاد...
‏-دارم میگم دیگه!بگو چیکار می کنی؟!
‏ -خوب بابامو از زندان در می آرم دیگه!ولی با پنج هزارتا که نمی شه!
‏-خب ده هزارتا!
یه آن دستم رو گذاشتم رو قلبم! زود تو مغزم ده هزارتا رو ضرب کردم و بعد یه جیغ کشیدم و گفتم:ترو خدا!جون مامانت! جون سیامک!جون من بگو از کجا برنده شدم!دارین دروغ بهم می گین!می خواین حتما" خودتون بهم قرض بدین اما...
‏-بیخود از این فکرا نکن!ما الان تا خرخره بدهکار بانک و این چیزاییم!
‏-پس چی؟!پس چی؟!
‏-یادته هفته پیش؟!
‏-هفته پیش چی؟!

R A H A
02-03-2012, 07:10 PM
‏-یادته هفته پیش؟!
‏-هفته پیش چی؟!
‏-د بذار بگم دیگه!هفته پیش که داشتیم می رفتیم فروشگاه!تو مترو!اون پسره که آواز می خوند!
یه آن رفتم تو فکر!تمام اون صحنه اومد جلو چشمم!وا دادم آروم گفتم:خب؟!
‏-بلیته یادته که ازم نگرفتیش؟!
‏-آره!
‏-اون بلیته رو من نگه داشتم! گویا یکشنبه قرعه کشی شون بوده تو یه مبلغی برنده شدی! من امروز چکش کردم و فهمیدم!
همونجور که بهش مات شده بودم،آروم گفتم:ده هزار دلار؟!
خندید و گفت:آره!
‏-مک؟!یعنی ده هزار دلار کامل؟!!
‏-آره!واقعا" تو چه شانسی داری روشنک!
یه مرتبه حس از تو تنم رفت و ول دادم خودمو رو مبل که زود سیامک پرید و از تو آشپزخونه برام یه لیوان آب آورد و داد بهم! یه خرده ازش خوردم و دوباره به هر دوشون نگاه کردم و گفتم:شهرزاد!شوخی که در کار نیس؟!
‏-اصلا" به جون تو!
‏-یعنی همین فردا من می تونم برم و ده هزار دلار بگیرم؟!
‏-همین فردا می تونی بری بگیری!
‏-ده هزار دلار چقدر می شه؟ده هزارتا...
‏-انقدر می شه که با اون پولی که تو ایران بهت دادم بتونی پدرت رو آزاد کنی!اضافه م می آد!
یه لحظه ساکت شدم و یه مرتبه زدم زیر خنده!اصلا" دست خودم نبود! فقط می خندیدم طوری که هر دوشون ترسیدن!
بعد یه مرتبه خنده م تبدیل شد به گریه!یه گریه هیستریک! شهرزاد زود بلند شد و آروم شونه هام رو ماساژ داد!یه خرده آروم شدم و گریه م بند اومد!تازه می فهمیدم چی شده!پریدم رو زمین و شروع کردم به سجده کردن!نمی دونستم چه جوری از خدا تشکر کنم!انقدر سجده کردم که شهرزاد اومد جلو و از زمین بلندم کرد و نشوند رو مبل و گفت:چه خبرته؟!حالا اگه صد هزار دلار برنده شده بودی چیکار می کردی؟!
‏-هیچ فرقی نداره شهرزاد! همین که خدا منو فراموش نکرده برام کافیه.
خدا گر ز حکمت ببندد دری
ز رحمت گشاید در دیگری
‏ واقعا" این شعر درسته!من با چشمای خودم دیدم!
‏-مگه کسی گفته غلطه؟!
‏-آره!بعضیا ایمان ندارن!راستی شهرزاد جون !نصفه این پول مال توئه!
‏-مال من؟!برای چی؟!
‏-نمی خوام بگم یعنی زبونم لال زبونم لال اگه تو صداشو در نمی اوردی من اصلا" نمی نفهمیدم!چی دارم می گم؟!دور از جون تو دور از جون شماها! شماها که فرشته ین!یعنی می گم اگه به من بود که بلیته رو می انداختم دور!یعنی خودم بهت گفتم نمی خوامش ولی تو نگرش داشتی پس نصف این جایزه مال توئه!
‏-اون وقت تکلیف پدرت چی میشه؟

R A H A
02-03-2012, 07:10 PM
یه فکری کردم و گفتم:اولا" خدا بزرگه بعدشم با اون پولی که تو تهران بهم دادی و این پنج هزار دلار،فکر کنم بابام آزاد بشه!
‏-ولی اگه مثلا" صد هزار دلار بود خیلی بهتر بودآ.
‏-همینم عالیه!بقیه ش اصلا" بود و نبودش برام مهم نیس!
‏-غلط کردی!نود هزار دلار این وسط برات مهم نیس!
‏-نود هزار تا که هیچی...
یه آن نگاهش کردم و گفتم: نکنه واقعا" صد هزار دلار برنده شدم؟!
‏-فعلا" معلوم نیس!
‏-یعنی...؟!
‏-ممکنه!ممکنه!فردا معلوم می شه!
‏-یعنی ممکنه که صد هزار دلار برنده شده باشم؟!
شهرزاد یه نگاهی به من کرد و بعد دستش رو گذاشت رو قلبش و به سیامک گفت: سیامک!می تونی یه گل گاوزبون دم کنی؟!زیاد دم کن! برای هر سه تامون!
یه نگاه بهش کردم و گفتم:چته شهرزاد؟!قلبت ناراحته؟!
‏-نه! ولی انگار ممکنه ناراحت بشه!
‏-من دم می کنم!بگو کجاس!
‏-تو بشین!سیامک خودش بلده! وای!نفسم گرفته!
‏-شهرزاد!آخه چته؟!سیامک این چه شه؟!
سیامک بهم خندید و همونجور که می رفت طرف آشپزخونه گفت:من فکر می کنم یه استراحتی وسط صحبت بدیم بد
‏ نباشه ها!
اصلا" نمی فهمیدم چی شده که شهرزاد گفت:بابا!انگار تو یه چیزی همون حدود صد هزار دلار برنده شدی!خلاص!
‏-صد هزارتا؟
‏-فکر کنم آره!
یه خرده تو مغزم این رقم رو بالا و پایین کردم و بعد گفتم:تو مطمئنی؟!
‏-آره!آره!من و سیامک هر دو چکش کردیم!
دوباره یه خرده فکر کردم!اعداد تو مغزم می رفت و می اومد! هی رقم صد هزار تو ذهنم نقش می بست و هی کج و کوله میشد!یه آن یه مرتبه به خودم نهیب زدم!چه خبرته؟چرا دیوونه بازی در می آری!اول باید ببینی اینا راست می گن یا سر بسرت میذارن!بعدش!از قدرت و مهربونیش که غافل شد!
کمی به خودم اومدم و به شهرزاد گفتم:شهرزاد جون، شوخی و این حرفا که در کار نیس؟!
‏-اصلا"! تو صد هزار دلار برنده شدی!به همین راحتی!
یه نگاه به هر دوشون کردم انگار حقیقت داشت!خدای خوب و مهربون یه بار دیگه بزرگیش رو نشون داده بود!یه معجزه! فقط چشمامو بستم و سرمو گرفتم طرف بالا و گفتم:

R A H A
02-03-2012, 07:10 PM
-خدایا من همیشه به تو ایمان کامل داشتم اما حالا نمی دونم چی بهت بگم!مرسی!مرسی! مرسی!شکرت!شکرت!شکرت!
وقتی چشمامو وا کردم دیدم هر دو جلوم واستادن و دارن نگاهم می کنن!یه مرتبه شهرزاد گفت:خوبی؟!
سرمو تکون دادم!
‏-دکتر موکتر لازم نداری؟!
‏-نه!اصلا"!
‏-صد هزار دلار پوله ها!
‏-باشه!یه میلیون باشه!
‏-دیگه این یکی رو غلط کردی خیلیم زیاد!
‏-نه بجون تو!اولش باور نمی کردم که همون ده هزار دلارم برنده شده باشم اما الان چرا!الان دیگه کاملا" فهمیدم که خدا همین بغل گوش مونه!از خودمون به خودمون نزدیکتره! خدا الان همین جاس!خدا الان پیش برادر کوچیک منه که هر دقیقه داره با یه روح پاک صداش می کنه و منتظر جوابه! دیگه الان از خوشحالی سکته نمی کنم!حالا اگه صد میلیون دلارم باشه!دیگه تعجبم نمی کنم!از مهربونی خدا بعید نیست و اندازه مهربونیش نیست!
بی اختیار اشک از چشمام اومد پایین!شهرزاد یه نگاهی به سیامک کرد و بعد گفت:خودم دارم سکته میکنم!بگم بابا راحت شم!روشنک جون حالا که دیگه مطمئنی سکته نمی کنی پس گوش کن!همون یه میلیون دلارو برنده شدی!یعنی که الان دیگه یه میلیونری!حالا اگه سکته م می خوای بکنی زودتر بکن که خودم دارم پس می افتم!
بعد لیوان آب رو از جلو من ور داشت و تا ته خورد!بعدشم خودش رو انداخت عقب مبل و با دستاش سرش رو گرفت و گفت:فشارم الان از بیستم زده بالاتر!
همونجور که نگاهش میکردم یه آن به یه میلیون دلار فکر کردم اما یه فکر خیلی خیلی قشنگتر اومد تو ذهنم!اسم خدای خوب و مهربونم!از هر چیزی قشنگتر بود!این خیلی خیلی مهمه که یه نفر مورد لطف خداوند قرار بگیره!
اشک همینجوری از چشمام اومد پایین!
یه لحظه تمام این مدت اومد جلو چشمم!از وقتی که پدرم تصادف کرد تا همین دقیقه!باید پدرم تصادف بکنه و بره زندان و ما نتونیم پول جور کنیم و هیچ کدوم از فامیلا بهمون کمک نکن و من برم خونه شهرزاد اینا و اونم اومده باشه اینجا و برای من دعوت نامه بفرسته و من بیام و درست همون روزی باهاش برم بیرون که اون پسرا و دخترا تو مترو برنامه داشته باشن و من یه بلیت بخرم و شهرزاد نگه ش داره برنده بشم!
‏ اینا همه چه معنی ای میداد!





R A H A
02-03-2012, 07:11 PM
‏ اینا همه چه معنی ای می داد! همه چیز دست به دست هم بده تا من برسم به اینجا و اینکارو بکنم!جز خواست خدا چی می تونه باشه؟!حالا چه جوری باید شکرش رو بکنم؟!چه جوری اصلا" می تونم؟!برگشتم یه نگاه به شهرزاد و سیامک کردم!شاید اونام تو اون لحظه داشتن به همین چیزا فکر می کردن!
خلاصه شاید نیم ساعت بهد که اون التهاب اولیه فروکش کرد، سه تای تو آشپزخونه نشسته بودیم و داشتیم گل گاوزبون می خوردیم که شهرزاد بهم خندید و گفت:اصلا" فکر نمی کردی که یه روزی اینجا بشینی و گل گاوزبون بخوری و فرداش یه میلیون دلار بهت بدن؟!
‏-به خوابم نمی دیدم!
‏-حالا می خوای چیکار کنی؟!
‏-سریع برگردم ایران و پدرم رو آزاد کنم!
‏-از همینجام میتونی آزادش کنی! پول رو حواله می کنیم برای پدرم و اونم میره آزادش می کنه!
‏-بازم به پدرت زحمت بدم؟!والا دیگه روم نمیشه!
‏-این حرفا چیه؟!
‏-آخه خودمم دلم می خواد برگردم!
‏-جدی میگی؟!
‏-آره!به رامین قول دادم!قول دادم تا پول جمع کردم زود برگردم پیشش!
‏-حیفه ها!دیگه ممکنه این موقعیت آ دست نده!
‏-هر چی که تو بگی شهرزاد جون!اما اونام تنهان!
خندید و گفت:دیگه می خوای چیکار کنی؟!
‏-من فقط یه مقدار از این پول رو می خوام!انقدری که پدرم آزاد بشه و یه آپارتمان کوچولوام بخریم و یه سرمایه ای برای پدرم که بتونه باهاش کار کنه!
‏-پس بقیه ش چی؟!
‏-همه ش مال توئه!
‏-مال من؟!برای چی؟!
‏-باعث تمام اینا تو شدی!
‏-واقعا" که دیوونه ای!ترو خدا از اینجا رفتی،یه وقت یه همچین دیوونه بازیایی در نیاری آ !
‏-این واقعا" دیوونه بازی نیس! شوخیم نکردم!تعارفم نمیکنم! واقعیت همینه که گفتم!من یادم نمیره که تو چیکارا برام کردی! اونم تو لحظاتی که واقعا" امیدم رو از دست داده بودم!
‏-خبه!خبه!من اونطوریم کاری نکردم!
‏-چرا شهرزاد!من تمام عمرم از تو و پدر و مادرت و سیامک ممنونم و همیشه مدیونتونم! فردا میریم این پول رو،اگه بهمون دادن میگیریم و من همون حدود صد هزار دلارش رو ورمیدارم و بقیه ش رو میدم به تو!مبارکتون باشه! من همون برام کافیه!
شهرزاد یه نگاهی بهم کرد و بعد از جاش بلند شد و اومد بغلم کرد و گفت:عجب روح بزرگی داری روشنک!من بیخودی برای کسی کار نمی کنم!در مورد توام اشتباه نکردم!
‏ ******


R A H A
02-03-2012, 07:11 PM
از همون شب شادی برای من شروع شد!سه تایی با همدیگه می گفتیم و می خندیدیم!شبم چقدر راحت و خوب خوابیدم! همون شب شهرزاد اول به رستوران زنگ زد و گفت که دیگه من اونجا نمیام!جریان رو براش گفت!صاحب رستورانم که واقعا" آدم خوبی بود پای تلفن گریه ش گرفت!آدم وقتی یه همچین چیزایی رو می بینه که به معجزه بیشتر شبیه تا واقعیت، تحت تأثیر قرار می گیره!بعدش با پدرش تماس گرفت!البته همون شب،قبل از اینکه من از رستوران برگردم خونه،جریان رو به پدرش گفته بود اما دوباره بهش زنگ زد چون فردا می خواستیم پول رو تلفنی حواله کنیم ایران!
فردا صبحش رفتیم همونجا که مثل یه بنیاد خیریه بود!بدون هیچ کاغذ بازی و این حرفا،بلیت رو ازمون گرفتن و چکش کردن و بلافاصله حواله یه میلیون دلار رو دادن به من. ماهام بردیم بانک و ریختیم به حساب شهرزاد و از همونجا صد و پنجاه هزار دلارش رو به صورت چک گرفتیم و رفتیم به صرافی که آشنای سیامک بود و تلفنی حواله کردیم تهران و پدر شهرزاد رفت و پول رو برد دادگاه و پدرم رو آزاد کرد!البته پدرم پس فرداش آزاد شد!
به مامان و رامینم همون روز خبر دادیم.یعنی بازم پدر شهرزاد رفت دنبالشون و با خودش برد خونه شون.تو راه آروم آروم جریان رو براشون گفته بود!
حالا وقتی از خونه پدر شهرزاد به من تلفن کردن و چه حالی داشتن و من چه حالی داشتم بماند!باید خودتون حدس بزنین! اصلا" نمی تونستیم با همدیگه صحبت کنیم!از زور گریه!از زور خوشحالی!یه کلمه حرف میزدیم و صد بار شکر خدا رو میکردیم! من اینور قربون صدقه شهرزاد می رفتم و مامانم اون طرف پدر و مادر شهرزاد رو دعا می کرد!
وقتی با رامین حرف زدم،بعد از همه این صحبت آ،ازم پرسید که کی برمی گردم!بهش گفتم که با کمک پدر شهرزاد،یه آپارتمان،یه جای خوب بخرن و وسایل تهیه کنن تا من ببینم اینجا برنامه م چی میشه!
پدرم پس فرداش برگشت خونه! دیگه خیالم راحت شده بود! مونده بود چونه زدن با شهرزاد! اصلا" حاضر نبود هیچی از این پول بگیره!فقط می گفت همون سه میلیون تومنش با پول بلیت هواپیما رو بهش پس بدم! بالاخره آخرش با داد و بیداد و دعوا، قبول کردن که قرضاشون رو که به بانک داشتن من پس بدم!
صد هزار دلار وام گرفته بودن که من بهشون دادم.حالا دیگه اونا چقدر از من تشکر می کردن،بماند!شده بود مثل یه بازی!یه دقیقه من از اونا تشکر میکردم و یه دقیقه اونا از من!



R A H A
02-03-2012, 07:12 PM
تقریبا" یه هفته بعد پدرم با کمک پدر شهرزاد،یه آپارتمان یه جای خوب شهر خریدن و یه مقدار وسایل و بعدش اسباب کشی کردن و رفتن اون خونه. منم چهار روز بعدش،با گریه و غم و غصه جدا شدن از شهرزاد اینا اما با قول اینکه بازم همدیگرو ببینیم،و با یه خاطره خیلی خوب و قشنگ برگشتم ایران!بی خبر! همونجور که تنها رفته بودم،تنهام برگشتم!
بقیه پولا رو هم گذاشتم تو حساب شهرزاد بمونه و وقتی رسیدم ایران و جابجا شدم، شهرزاد برام بفرسته.
بعد از اینکه کارای گمرکی انجام شد،یه تاکسی گرفتم و آدرس خونه جدیدمون رو بهش دادم.ساعت نه شب بود که رسیدم جلو یه ساختمون خیلی شیک!آدرس همون بود.یه ساختمون نوساز خیلی قشنگ! زنگ رو زدم.طبقه دوم!وقتی صدای رامین رو شنیدم از زور گریه نتونستم هیچی بگم!رامین هی می گفت بله! بفرمایین! بفرمایین! اما من نمی تونستم هیچی بگم! فقط گریه می کردم! گریه خوشحالی! دلم می خواست صدای قشنگ و آروم شادش رو بشنوم!
اونم یکی دو بار که بفرمایین بفرمایین کرد، آیفون رو گذاشت! دوباره زنگ زدم! این دفعه مامانم جواب داد که داد زدم و گفتم:مامان!منم!
فقط یه لحظه مکث،بعدش اول صدای جیغ مامانم و بعد سر و صدای رامین و بابام اومد و در وا شد!چمدونم رو همونجا ول کردم و دویدم تو! حالا چه جوری چند تا پله رو رفتم بالا، نمی دونم اما درست وسط پله ها اول از همه رامین بود که خودشو انداخت تو بغل من!منم همچین بغلش کردم که نزدیک بود دوتایی از بالای پله ها بیفتیم پایین!فقط یادمه که بهش اینو می گفتم! پشت سر هم!
‏-دیدی وقتی قول دادم زیرش نمی زدم؟!دیدی سر قولم بودم؟! دیدی رامین جون؟! دیدی؟!
بعدش نوبت بابا و مامانم بود که هر دوشون از پشت سر رامین بغلم کردن!حرفای مامانم که فقط قربون صدقه بود اما حرفای پدرم!عجب حرفایی! حرفایی که با اشک اما آروم گفته میشد!حرفایی که با هر کلمه ش احساس غرور و افتخار و رضایت و سربلندی رو توم ایجاد میکرد!
آروم گریه میکرد و آروم حرف میزد!
‏-رو سفیدم کردی دخترم!شیر مادرت حلالت باشه!من ازت راضی ام،خدام ازت راضی باشه!ایشالا خیر ببینی از زندگیت که سربلندم کردی!پیر شی بابا جون! رو سفیدم کردی!

R A H A
02-03-2012, 07:13 PM
خلاصه رامین پرید دم در و چمدونم رو ورداشت و آورد و رفتیم بالا تو خونه!چه آپارتمان قشنگی خریده بودن!پدرم پولش رو داده بود و هنوز تو قولنامه بود!صبر کرده بود که من بیام و به نام خودم بکنه!یه آپارتمان سه خوابه بود.قشنگ و شیک! یه چیزی مثل همونا که همیشه تو رویاهام می دیدم!واقعا" همون رویام بود!
یه اتاقش رو پدر و مادرم ورداشته بودن و یکیش رو آماده کرده بودن برای من و یکیشم داده بودن به رامین!
وای که بعد از اون همه غم و غصه،شادی چه مزه ای داشت! دیدن خوشحالی رامین!رضایت پدر!شادی و امنیت خاطر مادر!
نیم ساعت بعد،از تلفن خونه،از تلفن خودمون!چیزی که چندین سال نداشتیم،به شهرزاد زنگ زدم و گفتم که رسیدم.پدر و مادرمم باهاش حرف زدن! حرف که نه!تشکر و دعا!
بعدش یه زنگ به پدر شهرزاد زدم!اونم همینطور تشکر تشکر تشکر! دعا!دعا!دعا! بقیه ش دیگه شادی بود! شادی و برگشت به خاطرات این چند وقته!مرور سختی ها!بلاهایی که سرمون اومده!اما همه شون رو با شادی مرور کردیم!حالا دیگه برامون یه خاطره شده بودن!
پدرم از سختی و تنهایی و غم و غصه های زندان گفت! از وقتی که اونجا، ناامید و شکست خورده، به آینده تاریک ما نگاه می کرده! سرزنش و شماتت و پشیمونی! اما بالاخره، با لطف خدا همه تموم شد! فرداش با شهرزاد تماس گرفتم و بهش گفتم که صد هزار دلار بده به همون خیریه! بعدش رفتم و یه کادوی خیلی خیلی خوب و گرون قیمت گرفتم و با مامانم و بابام و رامین،رفتیم خونه پدر شهرزاد برای تشکر حضوری!
انقدر ازشون تشکر کردیم که خودشون خسته شدن اما ما نه! پس بازم تشکر کردیم! تا لحظه آخر که از اونجا اومدیم بیرون! دیگه مونده بود سر و سامون دادن وضع خودمون! یعنی می خواستم یه آپارتمان برای خودم و یکیم برای رامین بخرم.
دو هفته ای طول کشید تا دو تا آپارتمان خریدم. یه مغازه م تش یه جای خوب خریدم که پدرم اونجا مشغول بشه.بعدشم یه ماشین شیک و عالی!
دیگه کاری نداشتم.اونقدرم پول برام مونده بود که دیگه عقلم نمی رسید کجا باید سرمایه گذاری کنم! گذاشتمش در مرحله بعدی!فقط یه مقدارم به چند نفر که میشناختم کمک کردیم که زندگی اونام درست بشه و یکی دو نفر که پدرم باهاشون تو زندان آشنا شده بود و وضعیت پدرم رو داشتن،از زندان آزاد کردیم!
تو این مدت،خبر همه جا پخش شده بود!تو تمام فامیل!



R A H A
02-03-2012, 07:13 PM
تو این مدت،خبر همو جا پخش شده بود!تو تمام فامیل! یعنی تو همون روزا که تازه برگشته بودم، یه روز پدرم به عمه م زنگ میزنه! فقط برای گله گی! حالا نه تنها بو خاطر اینکه هیچ کمکی نکردن!اونکه جای خود! اما اونا به خودشون زحمت ندادن که حتی یه بار برن دیدن پدرم تو زندان یا اینکه یه سری بزنن به ماها! واقعا" که!
خلاصه وقتی زنگ میزنه و عمه م صداشو میشنوه،اول فکر میکنه که از تو زندان زنگ زده که خودش مستقیما" کمک بخواد! برای همین باهاش خیلی سرد برخورد می کنه اما وقتی پدرم بهش میگه که آزاد شده و براش جریان رو تعریف می کنه، وضع عوض میشه! دیگه پدرم می شه عزیز فامیل!
آدم بعضی چیزا رو که حتی با چشمای خودشم می بینه نمی تونه باور کنه!یکیش دو رویی های آدماس! آدمایی که تو یه لحظه هزار تا رنگ عوض می کنن! آدم که نه! بوقلمون!
عمه شماره خونه رو می گیره و از فرداش تلفن ها شروع میشه! یکی یکی همونایی که اصلا" به ما رو نشون نداده بودن،طی تماس های مکرر! آمادگی خودشون رو برای پرداخت خسارت و دیه و این چیزای تصادف پدرم اعلام می کنن!!!
حالا اینکه خوبه!اومدنشون تماشایی بود!اومدن و حرفایی که میزدن و ابزار احساساتی که برای پدرم و ما می کردن!
موقعی که تلفن می زدن،چون پدرم یا مادرم صحبت می کردن،من چیزی نمی فهمیدم اما وقتی چند روز گذشت و مطمئن شدن که پدر و مادرم کمی آروم شدن،اولین کسی که خودشو رسوند خونه ما،یعنی به قول خودش وظیفه خودش دونست که زودتر از بقیه بیاد خونه مبارکی، عموم بود!فقط این یکی رو براتون میگم که بعضی از آدما رو بشناسین! هر چند که در مقابل هر آدم بدی،یه آدم خوب هس اما...
شب دور هم نشسته بودیم تو خونه و می گفتیم و می خندیدیم یعنی رامین و پدرم تو سالن نشسته بودن و من مامانم داشتیم شام درست می کردیم.میرفتیم تو آشپزخونه و می اومدیم و به حرفا و جوک هایی که رامین می گفت می خندیدیم که یه مرتبه زنگ خونه مون رو زدن! همه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که رامین پرید و آیفون رو جواب داد و یه مکثی کرد و بعد مات برگشت طرف من و گفت: عمو اینان!
یه مرتبه مادرم گفت:این وقت شب؟!

R A H A
02-03-2012, 07:13 PM
تو این مدت،خبر همو جا پخش شده بود!تو تمام فامیل! یعنی تو همون روزا که تازه برگشته بودم، یه روز پدرم به عمه م زنگ میزنه! فقط برای گله گی! حالا نه تنها بو خاطر اینکه هیچ کمکی نکردن!اونکه جای خود! اما اونا به خودشون زحمت ندادن که حتی یه بار برن دیدن پدرم تو زندان یا اینکه یه سری بزنن به ماها! واقعا" که!
خلاصه وقتی زنگ میزنه و عمه م صداشو میشنوه،اول فکر میکنه که از تو زندان زنگ زده که خودش مستقیما" کمک بخواد! برای همین باهاش خیلی سرد برخورد می کنه اما وقتی پدرم بهش میگه که آزاد شده و براش جریان رو تعریف می کنه، وضع عوض میشه! دیگه پدرم می شه عزیز فامیل!
آدم بعضی چیزا رو که حتی با چشمای خودشم می بینه نمی تونه باور کنه!یکیش دو رویی های آدماس! آدمایی که تو یه لحظه هزار تا رنگ عوض می کنن! آدم که نه! بوقلمون!
عمه شماره خونه رو می گیره و از فرداش تلفن ها شروع میشه! یکی یکی همونایی که اصلا" به ما رو نشون نداده بودن،طی تماس های مکرر! آمادگی خودشون رو برای پرداخت خسارت و دیه و این چیزای تصادف پدرم اعلام می کنن!!!
حالا اینکه خوبه!اومدنشون تماشایی بود!اومدن و حرفایی که میزدن و ابزار احساساتی که برای پدرم و ما می کردن!
موقعی که تلفن می زدن،چون پدرم یا مادرم صحبت می کردن،من چیزی نمی فهمیدم اما وقتی چند روز گذشت و مطمئن شدن که پدر و مادرم کمی آروم شدن،اولین کسی که خودشو رسوند خونه ما،یعنی به قول خودش وظیفه خودش دونست که زودتر از بقیه بیاد خونه مبارکی، عموم بود!فقط این یکی رو براتون میگم که بعضی از آدما رو بشناسین! هر چند که در مقابل هر آدم بدی،یه آدم خوب هس اما...
شب دور هم نشسته بودیم تو خونه و می گفتیم و می خندیدیم یعنی رامین و پدرم تو سالن نشسته بودن و من مامانم داشتیم شام درست می کردیم.میرفتیم تو آشپزخونه و می اومدیم و به حرفا و جوک هایی که رامین می گفت می خندیدیم که یه مرتبه زنگ خونه مون رو زدن! همه با تعجب به همدیگه نگاه کردیم که رامین پرید و آیفون رو جواب داد و یه مکثی کرد و بعد مات برگشت طرف من و گفت: عمو اینان!
یه مرتبه مادرم گفت:این وقت شب؟!

R A H A
02-03-2012, 07:13 PM
یه مرتبه مادرم گفت: این وقت شب؟!
بعد یه خنده کرد از اون خنده ها! پدرمم با همون خنده جوابشو داد اما اشاره کرد که یعنی هیچی نگیم و گفت که مهمون حبیب خداس!مادرم اومد یه چیزی بگه که پدرم زود گفت اگه ماهام مثل اونا رفتار کنیم که دیگه فرقی باهاشون نداریم!دیگه مادرمم حرفی نزد و رامین در رو وا کرد.
یه خرده طول کشید تا اومدن بالا و اول از همه یه سبد گل به چه بزرگی از در اومد تو! از پشتش هیچی معلوم نبود!نمی دونم چرا یه مرتبه خنده م گرفت وقتی زن عموم یه مرتبه سرش رو از پشت گل آ آورد بیرون و سلام کرد!کسی که یه چایی برای من که نیاورد هیچ، حتی از تو آشپزخونه بیرونم نیومد!
پشت سرش عموم و بعدش پسرش و بعدشم دختر عموی عزیزم!همه م گرم و صمیمی! درست مثل یه تأتر! یه نمایش!
عموم که تا از در رسید و خودشو چسبوند به بابام!
همچینم چسبیده بود که کنده نمی شد!یه اشکی تو بغل بابام ریخت که نگو!یه زبونی گرفت بود که نگو!
‏ عموم-حسن!حسن!کور شم و تو رو تو زندان نبینم!به جون بچه هام این دل راضی نشد که بیام و اون تو نبینمت! زن داداشت می گفت حسین برو یه سر بهش بزن!میگفتم خانم اولا" که دلم طاقت دیدنش رو نداره!بعدش!من این بیرون به دردش می خورم!خودت میبینی که! این تلفن از دست من نمی افته!دارم این در و اون در می زنم که یه کاری بکنم! چشم خودمو که نمی تونم کور ببینم! یه دوستم به اینه که یه پولی براش از این ور و اون ور جور کنم و یه دستم به اینه که چهار تا پارتی گیر بیارم که یه کاری براش بکنیم! بیا!آن!
یه مرتبه دست کرد از این جیب و اون جیب و جیب بغل و جیب شلوارش،چند تا دسته اسکناس هزار تومنی در آورد و یکی یکی انداخت جلوی پای پدرم رو زمین!
دیگه داشتم از خنده،خفه می شدم!پدرمم خنده ش گرفته بود و با یه لبخند به رامین که داشت حرص می خورد اشاره کرد که پول آ رو ورداره!
رامین تند پول آ رو از رو زمین جمع کرد و گرفت طرف پدرم که اونم گرفتشونو داد به عموم و با خودش بردش طرف سالن. حالا دیگه نوبت زن عموم بود!

R A H A
02-03-2012, 07:14 PM
حالا دیگه نوبت زن عموم بود! نقش عموم تموم شده بود که ناغافل زن عموم خودشو انداخت رو مادرم و زد زیر گریه و گفت:به این حسن گفتم بریم دیدنشون آ! گفت نه!گفتم بابا ملاحظه می کنیم که اینا الان ناراحتن،غصه دارن و نریم که داغشونو تازه کنیم اما اینا یه جور دیگه برداشت میکنن و سوتفاهم می شه ها! هرچی گفتم و این حسین گوش نکرد! یعنی حقم داشت! یه چشمش اشک بود یه چشمش خون اما اصلا" به روش نمی آورد! می گفت اگه من ناراحتیم رو نشون بدم که دیگه این طفل معصوما خودشونو میبازن! به جون تو همون روز که روشنک جون اومده بود خونه ما،یواش بهش اشاره کردم که بفهمن عموش دنبال کارشونه اما حرف نمیزنه تا کارا جور بشه!
اینو که گفت فقط نگاهش کردم! خودش خجالت کشید و روش رو کرد اون طرف و گفت:به به! چه خونه ای؟! مبارکتون باشه! چقدر قشنگه!چه....!
‏ دختر عموم بقیه نمایش رو گرفت دستش و اومد طرف من و بغلم کرد!هر چند مثل اون دو تا نتونست نقشش رو بازی کنه! احساسات درونیش بهش اجازه نداد! از اون طرفم پسر عموم رفت پیش رامین و اول باهاش دست داد و بعد بغلش کرد! رامین خودشو علنی کشید کنار اما اون ولش نکرد و گفت:رامین جون یکی دو بار اومدم دم اون خونه تون اما هر کاری کردم دلم راضی نشد که زنگ بزنم! دیدم تا برسم تو خونه نمی تونم خودمو نگه دارم و گریه م میگیره و شما ناراحت میشین!
رامینم نه گذاشت و نه ور داشت و گفت:خوب کردی!
یه مرتبه همه برگشتن طرفش که زود حرفش رو عوض کرد و گفت:یعنی آره ما اون موقع خیلی ناراحت بودیم!
‏ واقعا" دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و آروم خندیدم!تو همین موقع پسر عموم رفت طرف پدرم و دولا شد و دستش رو ماچ کرد!نمایش دیگه به اوج خودش رسیده بود! بالاخره همه نشستن و من رفتم چایی آوردم که کمدی کامل شد! یعنی وقتی چایی رو گرفتم جلو زن عموم، همونجور که فنجون رو ورمیداشت گفت:مرسی عروس گلم!
واقعا" که وقاحتم حدی داره! دلم اون موقع خیلی چیزا می خواست اما چاره نبود!مهمون بودن و احترامشون واجب!
بعد از اینکه همه نشستیم عموم شروع کرد به حرف زدن و گفت:خب عمو جون!بگو ببینم اونجاها چه خبرا بود؟
‏-هیچی عمو جون! خبری نبود! یعنی من مدت زیادی اونجا نموندم.

R A H A
02-03-2012, 07:14 PM
‏-اما با دست پر برگشتی عمو جون آ! آفرین! حالا چیکارا کردین؟ یعنی غیر از اینجا دیگه چی خریدین؟
من جواب ندادم که پدرم گفت: یکی دو تا آپارتمان و یه مغازه و یه ماشین.
‏-خب چرا به من نگفتین؟! سرتونو کلاه میذارن! کلی حتما" کمیسیون دادین!اگه به من گفته بودین نصف قیمت همه اینارو براتون معامله کرده بودم!بالاخره فامیل یعنی چه؟! یعنی همین دیگه! من آژانس داشته باشم و شما این همه چیز بخرین و سرتون کلاه بره؟! عجب آ! حالا چقدری مونده برات عمو جون؟!
‏-یه مقداری مونده.
‏-چقدری میشه؟
واقعا" که فضول بود! به زور گفتم: تقریبا" نصفش.
‏-کجا هس الان؟!
‏-تو حساب بانکی دوستم.
‏-تو حساب اون برای چه؟!اگه بخوره یه آبم روش چی؟! آدم مگه پول بی زبون رو میده دست آدم زبون دار؟!
واقعا" داشت خصلت خودشو می گفت!انقدر عصبانی شده بود که داشت سکته می کرد! پدرم آروم گفت: مطمئن! از خودمون بیشتر بهشون اعتماد داریم!
‏-باشه!حالا چه ضرری داره که ازشون بگیرین و بذارین تو حساب خودتون؟!روتون نمی شه بگین من برم جلو و ازشون بگیرم!
پدرم خندید که عموم تازه متوجه شد دیگه داره زیادی اظهار نظر می کنه برای همینم دو سه تا سرفه کرد و گفت:از ما گفتن! حالا عمو جون چه نقشه هایی برای آینده خودت کشیدی؟
‏-هر چی بابا بگن!
‏-آفرین دخترم!آفرین!خدا بچه م به آدم میده،این طوری بده!حالا دلت میخواد یه سرمایه گذاری خوب با هم بکنیم!شریکی!
اومدم بگم که شما همین چند وقت پیش آه در بساط نداشتین! چطور حالا می خواین شریک من بشین؟!بازم جلو خودمو گرفتم و گفتم:هر طور بابا صلاح بدونن!
برگشت طرف پدرم و گفت:حسن!نکنه سرخود کاری بکنی آ!قدم خواستی ورداری اول به من بگو بعد!
پدرم دوباره خندید!مادرم فقط نگاه می کرد و حرص می خورد. عموم برگشت طرف من و گفت:آپارتمانا که گفتی برای چی خریدی عمو جون؟
بعد دوباره برگشت طرف پدرم و گفت:چی خریدن حسن؟!
‏-دو تا آپارتمان.یکی برای رامین و یکیم برای خودش.بالاخره باید سروسامان بگیره دیگه!

R A H A
02-03-2012, 07:14 PM
-البته!البته!ایشالا! به شادی و مبارکی!راستش حالا که حرفش شد بذار منم بگم! می خواستم یه قراری بذاریم که تو یه وقت مناسب،تو همین هفته،ماها یه جور دیگه بیام اینجا! یعنی چیز تازه ای که نیس! من از همون وقت که روشنک جون به دنیا اومد،به زن داداشت گفتم که خیالم دیگه راحت شد! دیگه میدونم پسرم یه همسفر و شریک خوب و خانم تا آخر عمرش داره! این خانم همون موقع گفت حسین بریم یه انگشتری چیزی ببریم که دیگه پس فردا حرف توش در نیاد اما من گفتم یعنی چه؟!چه حرفی توش دربیاد؟!دیگه مثل قدیمیا که پا نمیشن برن ناف این یکی رو برای اون یکی ببرن! این چیزا قدیمی شده!دختر عمو و پسر عمو عقدشون تو آسمونا بسته شده! دیگه حرف زدن نداره که!گفت اگه خدای نکرده یه وقت حرف نامزدی و این چیرا بشه و پای غریبه بیاد تو فامیل چی؟!گفتم به این روی قبله اگه برادر من بخواد یه همچین کاری بکنه دیگه اسم ازش نمیارم!باید ترک منو بکنه! ازش نمی گذرم!اون دنیا باید جواب من و بابا و مادرش رو بده!
تو همین موقع زن عموم پرید تو حرفش و با خنده گفت: حسین آقا! شما همچین حرف میزنی که انگار حسن آقا غیر از این گفته! خیالاتی شدی؟!
عمومم یه مرتبه خندید و گفت: نه بابا! دارم میگم مثلا"! الحمد الله که بین ما دو تا برادر تا حالا یه همچین حرفا و چیزایی نبوده!
برگشتم یه نگاه به پسر عموم کردم که داشت منو نگاه میکرد و می خندید!همین جوری نگاهش کردم!یاد اون روز افتادم که عین ماست،سرد و بی روح،نشسته بود و گریه منو تماشا می کرد! همچین نگاهش کردم که خنده رو لباش ماسید! نمیدونم چرا یاد ساسان افتادم! لحظه آخری که صبح اومده بود اون طرف خیابون واستاده بود که شاید بتونه برای آخرین بار منو ببینه! تو دلم یه جوری شد! اون منو همون موقع می خواست! فقیر و بی پول مثل خودش! اون خود منو دوست داشت!
پدرم در جواب این حرفا، فقط به عموم گفت:چاییت یخ کرد!
دیگه م هیچی نگفت اما یه لبخند تلخ رو لباش بود!

R A H A
02-03-2012, 07:14 PM
عموم اینا اون شب بعد از یه ساعت نشستن،رفتن اما فرداش پای بقیه قوم و خویشا وا شد! عمه م!دایی م!خاله م و بقیه فامیل!بوی پول رو کاملا" حس کرده بودن!کار ما تو اون چند روز فقط شده بود مهمونداری و پذیرایی! اونم از چه کسایی!
یه هفته ای وقتمون به این چیزا گذشت!یکی دو روز بعد از این که همه اومدن و رفتن و اونایی که پسر داشتن به طور غیر مستقیم حضوری و مستقیم تلفنی ازم خواستگاری کردن و اونایی که دختر کوچیکتر از رامین داشتن اعلام آمادگی کردن که در ده سال آینده حاضرن دخترشون رو به رامین بدن و تو این مدتم،به قول خودشون امانتدار دخترشون برای رامین هستن،پدرم منو صدا کرد و نشوند بغلش و گفت:خب بابا جون!تمام خواستگارات رو دیدی!حالا نظر خودت چیه؟!
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که مادرمم اومد و نشست یه طرفم و گفت:حالا وقت خجالت نیس مادر!حرف بزن!
آروم گفتم:هر جور شما صلاح بدونین!
پدرم گفت:کسی از اینایی که اومدن جلو پسندیدی؟!
هیچی نگفتم!دوباره گفت:از اون ساسان خبری داری؟
‏-از اون روزی که پونصد هزار تومن قرض کرده بود و آورده بود دم در،تا حالا نه! یعنی فرداش رفتم دم خونشون و یه خداحافظی و عذرخواهی کردم. دیگه خبری ندارم!
مخصوصا" اینو گفتم که پدرم بفهمه ساسان برامون پول آورده بود!
‏-ساسان پونصد تومن پول آورده بود؟!
‏-از چند نفر قرض کرده بود! می گفت بازم سپرده که شاید بتونه یه مقدار دیگه م جور کنه!
‏-اینو دیگه نمیدونستم!می دونستم که شماها رو یکی دو بار آورده ملاقات و بهتون سر می زده اما جریان پول رو نمی دونستم!
مادرمم با تعجب گفت:پس چرا به من نگفتی؟!عجب پسری! باریک اله!
پدرم یه مکثی کرد و گفت:باید حداقل یه تشکر ازشون بکنیم! تشکر و عذرخواهی!برنامه شونو بهم زدم من ،اما شاید قسمت این بود!شاید حالم قسمت یه چیز دیگه باشه!شایدم همون باشه!می گما! چطوره فردا شب یه سر بریم اونجا؟!هم محل قدیمی مون رو می بینیم و هم یه دیداری تازه می کنیم!چطوره روشنک جون؟ موافقی؟!
‏-هر چی شما صلاح بدونین!
‏-اگه بریم و دوباره صحبت قبل رو پیش بکشن چی بگم من؟!
‏-هر جور خودتون صلاح می دونین!
‏-آخه اینکه جواب نشد دخترم! اگه اونو پسندیدی بگو و خیال ما رو راحت کن!

R A H A
02-03-2012, 07:15 PM
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم که مادرم گفت:هنوز راضی ای که با ساسان عروسی کنی؟!
بازم هیچی نگفتم و همونجور سرمو انداختم پایین که پدرم خندید و گفت:سکوت علامت رضاس؟!آره؟!
این مرتبه سرمو بلند کردم و خندیدم که پدرم گفت:الهی به امید تو! ایشالا مبارکه! بچه خوبی بود!تو رو هم مثل اینا برای پول و ثروت نمی خواست! بریم که جبران اون دفعه رو بکنیم!حالا پول رو ازش گرفتی؟!
‏-نه بابا جون درست نبود این کارو بکنم!
‏-آره بابا جون!خوب کاری کردی! آدم دوست و دشمنش رو این جور وقتا میشناسه!
تو همین موقع رامینم اومد تو سالن و گفت:ساسان خیلی پسر خوبیه!همون موقع ها که تو رفتی،می اومد دم در خونه مون و وقتی من داشتم میرفتم مدرسه باهام حرف میزد بهم دلداری می داد و می گفت هر کاری دارم بهش بگم.چند بارم خواست بهم پول قرض بده اما من نگرفتم!یه بارم یه مرتبه گریه ش گرفت!یعنی اشک تو چشماش جمع شد و زود خداحافظی کرد و رفت! خیلی پسر خوبیه!
‏-عجب؟!
یه چیزی تو دلم بود و نمی تونستم بگم که پدرم جای من گفت: حالا نکنه زن گرفته باشه؟!
یه حال بدی شدم!اگه ساسان ازدواج کرده باشه چی؟!یعنی منتظرم نمونده؟!
دوباره پدرم گفت:موقع اسباب کشی ازشون خداحافظی نکردی؟!
مادرم که تو فکر بود گفت: راستش نه! یعنی گذاشته بودم روز آخر اما وقتی رفتم در خونه شون، هیچکس خونه نبود!خیلی بد شد! باید تو این مدت یه سر بهشون میزدیم!خیلی بد شد!
سرم پایین بود و داشتم فکر می کردم که یه مرتبه رامین خندید! همه سرها چرخید طرفش که با همون خنده گفت:من بهشون سر زدم!
بی اختیار همه با هم گفتیم:کی؟!!
‏-چهار پنج روز پیش!یعنی رفتم در خونه شون و با ساسان خان حرف زدم!رفته بودم ازش تشکر کنم!
پدرم یه نگاه بهش کرد و با خنده گفت:ای پدر سوخته!رفته بودی فقط تشکر کنی؟!
‏-آره به خدا بابا جون!
‏-حالا بالاخره چی فهمیدی؟زن گرفته یا نه؟!
بعد برگشت طرف من و نگاهم کرد!تا کلمه نه رو شنیدم آروم شدم!انقدر از کار رامین خوشحال بودم که دلم می خواست بپرم و ماچش کنم اما نمیشد! فقط با یه لبخند ازش تشکر کردم که گفت: منتظر روشنک مونده!اما....
پدرم تند گفت:اما چی؟!
‏-یه خرده ناراحت شد! یعنی من اینطوری فکر کردم!
‏-چرا؟
‏-وقتی جریان رو بهش گفتم!
‏-بهش چی گفتی؟!


R A H A
02-03-2012, 07:15 PM
‏-بهش چی گفتی؟!
‏-گفتم روشنک تو خارج برنده شده!
بعد برگشت منو نگاه کرد و گفت:کار بدی کردم؟!
بهش دوباره خندیدم و گفتم:نه عزیزم!بالاخره می فهمید!
پدرم گفت:به تو چی گفت که فهمیدی ناراحت شده؟!
‏-چیزی نگفت فقط یه لبخند زد و گفت ایشالا همیشه خوب و خوش باشین!
‏-حتما" فکر کرده که حالا روشنک پولدار شده،دیگه همه چی تمومه!حالا ایشالا فردا شب میریم و درستش می کنیم!
‏**********
گاهی این فردا شبا انقدر دیر می رسن که آدم جونش به لبش میرسه!برای منم همین جور شدم! انقدر این دقیقه ها دیر گذشت که دیوونه شدم! دلم می خواست زودتر برم و ساسان رو ببینم!شاید اون اوایل فقط ازش خوشم می اومد اما حالا دیگه دوستش داشتم! دلم می خواست زودتر ببینمش!دلم می خواست شادی هامو باهاش قسمت کنم!با کسی که غصه هامو باهاش شریک شدم و می دیدم که خیلی داره زحمت می کشه که شاید بتونه کاری بکنه اما بازم می دیدم که نمی تونه و داره زجر میکشه!
بالاخره فردا شب رسید.همه لباسای نو و قشنگ پوشیدیم! خودم که دیگه هیچی!لباسی رو پوشیدم که اصلا" برای همین منظور خریده بودم!یعنی وقتی داشتم می خریدمش،فقط یاد ساسان بودم! خلاصه سوار ماشین شدیم و سر راه یه سبد گل و یه جعبه شیرینی گرفتیم و راه افتادیم و تقریبا" یه ساعت بعد رسیدیم به محله ی قدیمی مون! پدرم اول جلو خونه سابق مون یه ترمز کرد و همگی نگاهش نگاهش کردیم! هزار تا خاطره برامون زنده شد! خونه قدیمی،محل قدیمی،آدمای قدیمی!ساده اما صمیمی!
بعد گاز داد و رفتیم کمی جلوی خونه ساسان اینا واستادیم و پیاده شدیم. سر و وضعمون رو درست کردیم و سبد گل و جعبه شیرینی رو در آوردیم و یکیشون رو رامین گرفت و یکیش رو پدرم! بعد خندید و گفت:بریم خواستگاریه پسر مردم!
همه خندیدیم!تو همین موقع یکی یکی سرهای همسایه ها از تو پنجره اومد بیرون!خیلی هاشونو می شناختم!با همه سلام و احوالپرسی گرم کردیم! اکثرا" می دونستن چه اتفاقی برای ما افتاده و حالا که با اون ماشین شیک و آخرین مدل می دیدمون،کلی تعجب می کردن!
خلاصه چون یه خرده سلام و احوال پرسی ها طول کشید و سر و صدا بلند شد، مادر ساسان از پنجره سرش رو کرد بیرون و تا چشمش به ما افتاد اول یه خرده نگاهمون کرد و بعد زد تو صورتش و تند رفت تو که پدرم زنگ خونه شون رو زد!

R A H A
02-03-2012, 07:15 PM
یه خرده طول کشید که ساسان از پله ها دویید پایین!صدای پاهاش رو شنیدم!یه لحظه بعد در وا شد! انقدر تعجب کرده بود که نمی دونست چی بگه و چیکار بکنه؟تا چشمش به من خورد،یه لبخند بهش زدم!طفلک دیگه اون چند تا کلمه ای هم که آماده کرده بود یادش رفت! پدرم اینا خندیدن و رفتن تو و رفتن بالا.موندیم من و ساسان که تکیه ش رو داده بود به در خونه و فقط منو نگاه میکرد! آروم گفتم:برگشتم.
اومد یه چیزی بگه که دیگه صبر نکردم و از پله ها رفتم بالا! تند در رو بست و دویید دنبالم که پاش لبه پله ها گیر کرد و خورد زمین و تند بلند شد! برگشتم و بهش خندیدم! تازه اولین خنده رو کرد و زود خودشو رسوند و به من و دوتایی رفتیم بالا، در خونه شون! پدرم اینا هنوز داشتن سلام و علیک و احوالپرسی و این چیزا میکردن که ماهام رسیدیم!مادرش تند اومد جلو و تا سلام کردم و بغلم کرد و زد زیر گریه! ماچش کردم که اشکش رو پاک کرد که صورت من خیس نشه و بعد یواش در گوشم گفت:مادر فقط یه کلمه بگو!همینجوری اومد دیدن مون یا....
یه نگاه بهش کردم و خندیدم که همچین بغلم کرد که نزدیک بود نفسم بند بیاد!
بیچاره ها تو خونه چیزی نداشتن! مادرش داشت به پسر کوچکش پول می داد و میداد و همونجوری آروم بهش سفارش خرید می داد که پدرم از جاش بلند شد و دست پسر کوچیکش رو گرفت و گفت:اگه کسی پاشو از این خونه بذاره بیرون و ماهام بعدش رفتیم!
مادرش با خجالت گفت:خدا منو مرگ بده!آخه تو خونه چیزی که لایق شما باشه نداریم!
‏-لایق ما همون محبت شماس! از سرمونم زیاده!مهمون سر زدم خرجش پای خودشه!در ثانی! مگه با هم غریبه ایم یا ما فرق کردیم؟!
مادرم بلند شد و مادر ساسان رو با خودش برد نشوند و گفت: بیا خواهر بشین!دیگه خجالتمون نده!ما باید خیلی پیشتر از اینا می اومدیم!به جون روشنک همون روز اسباب کشی اومدم اما هیچکدوم خونه نبودین!بعدشم گرفتار شدم و رو سیاهی برام موند!

R A H A
02-03-2012, 07:16 PM
‏******
همه شروع کردن به تعارف کردن و این چیزا و دوباره نشستیم که پدر ساسان گفت:خب آقا بالاخره جریان چی شد؟ یعنی یه چیزایی رامین جون به ساسان گفته اما....
پدرم شروع کرد به تعریف کردن! تمام جریان رو گفت و وقتی حرفاش تموم شد پدر ساسان یه نگاهی به من کرد و گفت:الله اکبر!آدم تو کار خدا می مونه! الله اکبر! عجب خدایی داریم ما!چقدر ما بنده ها نادون و کم عقلیم بلا نسبت شما!
بعد یه مرتبه انگار تازه متوجه قضیه شد و با یه حالت سرخورده گفت: پس ما از این به بعد دیگه باید شما رو تو خواب ببینیم!
پدرم بهش خندید و گفت:برادر امثال ما آدما یه وقتی می شه که از اسب می افتن نه از اصل!منم از اسب افتادم!اصلم رو که فراموش نکردم!حالام که خدا خواست و نجاتمون داد! الانم اومدم با اجازه تون دنباله اون قضیه رو بگیریم!
بعد برگشت طرف ساسان و گفت:آقا داماد نمیره برامون چایی بیاره؟!ناسلامتی اومدیم خواستگاری آ!
بعد جعبه شیرینی رو گرفت جلو همه!
من و ساسان دو هفته بعد از ازدواج کردیم.
‏*******

اینم داستان زندگی من! از طرف منم بنویس که خواننده هات بخونن!مخصوصا جوونا!از من شماها نصحیت از لطف و مهربونی و بخشش و کمک خدا غافل نشین! امید تون رو از خدا قطع نکنین!
همونجور که من قطع نکردم! نتیجه شم دیدم! امیدوارم که همه جوونای مملکتمون به آرزوشون برسن! به امید خدا!


پایان