PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آن نیمه ایرانی ام | صدیقه افشار



sorna
02-02-2012, 11:28 AM
آن نیمه ی ایرانی ام
نوشته :صدیقه افشار
نشر : سمیر / 536 ص





منبع:98دیا

sorna
02-02-2012, 11:28 AM
بخش اول / فصل اول

باد سردی که زوزه کشان در تاریک روشن غروب خودش را با شدت تمام به درو پنجره می کوفت کم کم فروکش می کرد ،اما ریزش مداوم باران همچنان ادامه داشت وصدای برخورد قطرات درشت آن با زمین به طور یکنواخت به گوش می رسید .
دختر جوان سیاهپوستی که روی تخت زهوار در رفته ی چوبی به پشت دراز کشیده و مشغول مطالعه بود
غلتی زد و رو به هم اتاقی اش که سخت در خود فرو رفته بود گفت:
_ خسته نشدی مینا؟با تو هستم .چقدر فکر می کنی؟
صدای ضعیفی از آنسوی اتاق به گوش رسید ،گویا مسافر غمگین سرانجام از راه نیمه تمام افکارش بازگشته بود:
_ آه امیلی،متاسفم،این روزها من باعث کسالت و دلگیری تو شده ام.
از جا برخاست ،آخرین روشنایی روز در حال محو شدن بود و زیرزمین مسکونی آنها بیش از پیش تنگ وکوچک می نمود .دختر جوان پرده ها را کشید وزمزمه کنان گفت :
_ یک روز دیگر هم به پایان رسید بدون هیچ امیدی،بی انکه گرهی گشوده شود .
آهی کشید و دوباره بر جایش نشست.دوست جوان او کتاب را روی تخت انداخت آهسته به طرفش آمد و گفت:
ـــ ببینم منتظر کسی هستی ؟
_ مسخره ام نکن امیلی تو می دانی انتظار هرگز برای من مفهومی نداشته است !
ــ ولی آخر هرگز ترا این قدر مستاصل و درمانده ندیده بودم ،درست مثل کسی هستی که همه ی درها برویش بسته شده باشد ،ولی در عین حال به چیز مبهمی امید بسته و انتظار معجزه ای را می کشد که ناگهان می اید و همه چیز را طبق میل و خواسته ی او درست می کند.
مینا دستهای کوچکش را از زیر چانه برداشت ،درحالی که با انگشتانش بازی می کرد ،پرسید:
ــ تو فردا می توانی چند ساعت از وقت آزادت را در اختیار من قرار بدهی ؟می خواهم به دیدن خانم بریکلی بروم.
چشمهای مهربان امیلی خندیدند ،این چه حرفی است ؟به خاطر تو هر کاری می کنم .فردا ساعت 10صبح در خدمت خواهم بود، بعد از تمام شدن امتحان چطور است؟
مینا تشکر کنان دست او را گرفت و گفت:
ــاوه!متشکرم دوست من ،اگر ترا نداشتم چه می کردم ؟
ــ بهترش را پیدا می کردی !
ــ این حرف را نزن تو همان بهترین هستی ، حالا برو، می دانی که سلف سرویس تا چند دقیقه ی دیگر شلوغ خواهد شد .
ــ منتظر می مانم تا با هم برویم .امشب دیگر از آن شبهاست، سعی نکن فریبم بدهی.
مینا اصرار کرد:ــ گفتم که تو برو ،کار کوچکی هست که باید انجام دهم و بعد از آن خواهم آمد.
اما دختر جوان از جایش تکان نخورد :
ــ تا تو نیایی محال است بروم ،مثل اینکه حالت خوب نیست ،بنابراین بهتر است تنها نباشی.
ــ ولی آخر من الان...
امیلی حرفش را قطع کرد :ــ من من کردن بی فایده است ، ولی و اما ندارد .همین که گفتم ،یا هر دو با هم می رویم ،یا هیچکدام. مینا تمایل نداشت از موقعیت بد و نا مناسبی که برایش پیش آمده بود آگاه شود.
اما امیلی زیر بار نرفت :ــ این چه معنایی دارد؟ هیچ سر در نمی اورم ،چه خبر شده؟ دیروز با من به سالن غذاخوری نیامدی و همین طور اگر به خاطر داشته باشم روز قبل از آن هم .پس تو با چه چیزی زنده هستی؟
رنگت انقدر پریده که یک زرد پوست حسابی شده ای .بلند شو و سعی نکن گولم بزنی .چه سرت درد بکند چه نکند باید همراه من بیایی.سالن غذاخوری واقع در طبقه ی همکف مملو از دانشجویان و سرو صدای آزاردهنده کارد ،چنگال بشقاب بود . امیلی در یک گوشه ی نسبتاً خلوت ،میز نه چندان تمیزی گیر آورد ورو به دوستش گفت:
ــ تو اینجا باش ،ممکن است میزمان را اشغال کنند.
آنگاه پا به پا شد و ادامه داد:ــ لطفاًژتون غذایت را ...می دانی که...
لحظه ای مکث کرد ،اما تنها عکس العمل مینا،سر فرو افتاده و نگاه گریزانش بود .
امیلی فهمید که اتفاقی افتاده است به این دلیل ساکت ماند و با گامهای آهسته از دوستش فاصله گرفت.
دختر جوان از خود بی خود سرش را روی میز گذاشت و چشمانش را بست و براستی مانده بود که چگونه با وضع پیش آمده سازگاری پیدا کند،ظاهراً چاره ای جز پذیرش وضعیت نبود ،شایددر صورت مقابله موقعیتش را به کلی از دست می داد.غم تنهایی همه ی وجودش را فرا گرفته بود و اوخود را در بین این جمعیت که در هیچ چیز جز صورت ظاهری انسانی با هم تشابهی نداشتند کاملاً بیگانه می دید . همچنان سر به زیر در دریای افکار آزاردهنده اش غوطه ور بود که صدایی توجهش را جلب کرد. مثل این که کسی درباره ی او گرم صحبت بود:ــ هی بچه ها، داستان روز را شنیده اید ؟
دیگری افزود :ــ شرم آور است، اینجا به یک آشغالدانی تبدیل شده است .
و کسی از میز دورتر گفت:ــ وقتتان را تلف نکنید. از کله سیاهی چون او چه توقعی دارید؟همه ی همت این دختر صرف دلبری از پیرمردانی چون راجرز می شود!
و تعمد در رساندن این جملات به گوش مینا چنان آشکار بود که دختر جوان همانند تکه ای یخ که ناگهان درون کوره ی آتش افتاده باشد، آب شد و تحلیل رفت ، چقدر از آمدن به سلف سرویس پشیمان بود، و در دریای بی کران و بی ساحل تنهاییش ، اما اینجا مثل مجرمی که لخت و عور به صلیبش کشیده باشند در معرض نیشخند و تمسخر دیگران قرار داشت .سر برداشت :
ــ آه بالاخره آمدی امیلی !
ــ بله متاسفانه چیز زیادی نیست ، اما گمان کنم خوشمزه باشد .ببین چه سس غلیظی !خوب، منتظر چه هستی؟ شروع کن .
بغض چنان راه گلوی مینا را گرفته بود که او فقط توانست چند لقمه ی کوچک آن هم به دلیل اصرار زیاد،از ترس دوستش بخورد . وقتی امیلی سینی را تحویل داد از ستونی که در کنارش نشسته بودند ، فاصله گرفتند یکنفر از پشت سرشان صدا زد:
ــ کاکا سیاه نیفتی ! امیلی فوراً سر برگرداند ، شراره های خشم آناً از چشمان سیاهش باریدن گرفت و تمام بدنش به لرزه افتاد . اما قبل از آنکه دهانش را به فریاد بگشاید مینا دستش را کشید و التماس کنان گفت : ــ امیلی خواهش می کنم .به خاطر من خودت را درگیر نکن .

ساعت از ده گذشته بود که ریزش باران تقریباً متوقف شد ماه با نور نقره ای رنگش به جنگ ابرها رفته و آنها را بی رحمانه در آسمان تکه تکه می کرد . ستارگان می کوشیدند خودی نشان دهند و ...
در این نبرد آن را یاری کنند و با قدرت تمام از دور سو سو می زدند، اما ماه به آنها اجازه ی خودنمایی نمی داد .
امیلی در رختخواب سر جایش غلتید و آهسته صدا زد : ــ مینا!
ــ هوم .
ــ هنوز بیداری ؟
ــ نه.کاملاً غرق خوابم !
ــ پس چرا جواب می دهی ؟
ــ گاهی توی خواب حرف می زنم .
امیلی از جایش برخاست ، و چه بجا و به موقع ! خندان لبه ی تخت مینا جا گرفت و صمیمانه پرسید :
ــ تو ژتون های غذایت را گم کرده ای دوست من ، درست است ؟
مینا با لحنی که نمودار نا رضایتی اش از بحث در این باره بود ، جواب داد :
ــ چه فرقی می کند.

sorna
02-02-2012, 11:29 AM
ــ منظورت چیست که می گویی چه فرقی میکند ؟من می خواهم بدانم که تو دقیقاً با فیش ها چه کرده ای.
ــ لعنت بر شیطان ،حالا چه وقت این حرفهاست !
ــ بس کن مینا ،تو چه ات شده می توانم امیدوارباشم ،آنقدر دیوانه نشده ای که ژتون ها را به گدای سر خیابان داده باشی؟
مینا خوب می دانست که امیلی را نمی تواند فریب دهد .بعلاوه از سکوت خودش نیز خسته شده بود
گفت:
ــ حالا که دست بردار نیستی حقیقت را می گویم .آنها را از کمد من دزدیده اند !حرفم را باور می کنی ؟ امیلی گیج و ناباورانه در پرتو کم سوی شمع به او زل زد:
ــ امکان ندارد !حتماً خیالاتی شده ای ،درست فکر کن ،شاید آن ها را در جای دیگری گذاشته و حالا فراموش کرده ای!
مینا تکرار کرد : ــ پنهان نکرده ام .آنها را دزدیدند،من به چشم خودم دیدم، آن هم درست جلوی چشم خودم.
امیلی دندانها رابر هم فشرد و با لحن خشنی پرسید: ــ چه کسی این قدر احمق است؟ اگر او را دیدی چطور توانستی ساکت باشی ؟باید جلویش را می گرفتی !
ــ آه دیگر چه اهمیتی دارد . مهم این است که دیگر ژتونی وجود ندارد و من هم تا ماه آینده غذایی برای خوردن ندارم .در عوض کسی هست که دو برابر من می خورد.مگر اینکه . . .
مکثی کرد و امیدوار ادامه داد : ــممکن است خانم بریکلی بتواند در این زمینه کمکم کند.
امیلی با ناراحتی در اتاق قدم می زد و دوباره به طرف دوستش برگشت: ــ گوش کن ببین چه می گویم .من درباره ی وضعیت نامناسب خوابگاه و مشکلاتی که دانشجویان برایمان بوجود آورده اند خیلی فکر کرده و به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم مستقیماً رودر روی این بدبختی ها بایستیم چه بسا که به کلی اسم مارا از لیست دانشکده حذف کنند .بی تفاوت هم که نمی شود ماند . چون به نابودی تدریجی مان منجر می شود ،بنابراین تنها یک راه باقی می ماند اینکه مشکلات را مطرح کنیم اما مخفیانه یعنی من و تو در این وسط همه کاره ایم ولی نقش آدمهای بی خبر از همه جا را بازی می کنیم .
ــ منظورت شب نامه یا چیزی از این قبیل است؟
ـــ تحمل داشته باش. من روی این جنبه ی قضیه هم فکر کرده ام .به نظر تو بین تمام مسئولین مدرسه چه کسی حرف مارا می فهمد و حاضر می شود از حق پایمال شده مان دفاع کند ؟
ــ مکثی کردوبه چشمان مینا خیره شد.
ــ البته می دانم سوال بی جایی است
_مسلماً تا وقتی استاد مورینا باشد،هیچ کس دیگری برایت اهمیت ندارد .
ــ بس کن امیلی پارازیت زیادی ، سلامتی موجت را خدشه دار می کند .
ــ شوخی نمی کنم مینا.من به سهم خودم به او رای می دهم. بهر حال او یک مرد جدی ، دقیق و شرافتمند است . از نظر او هیچ چیز نمی تواند مانع اجرای مقررات گردد. بعلاوه هر دوی ما شاگردش بوده ایم واین آشنایی و رابطه ی استادی می تواند به نفع ما باشد .
ــ اوه امیلی زیادی شلوغش نکن، می دانی که او هرگز به شاگردانش توجهی نشان نمی دهد بخصوص به دخترها ، شک دارم بتواند من و آن دختر شیرینی فروش سر خیابان را از هم تشخیص دهد.

sorna
02-02-2012, 11:29 AM
ـــ خیل خوب حالا رای گیری می کنیم .
-موافقین قیام کنند .
_فقط خودم و طبعاً تو مخالفی اما من هر طور شده اینکار را تمام می کنم .
لرزش محسوس در صدای مینا آشکار شد : ــ تو را به عیسای مسیح سوگند این قضیه را برای همیشه فراموش کن . برای هردوی ما بهتر خواهد بود .
امیلی سوت بلندی کشید : ــ خدای من تو بکلی عوض شده ای ! درباره ی طرح مشکلات که قبلاً توافق کردیم و ارادت قلبی سرکار به این آقای چشم بادامی نباید مانعی در راهمان ایجاد کند . اگر حقیقتاً فکر می کنی با مسئله ی روز یعنی "دزدی ژتون" در نظر او مسخره جلوه می کنی . خوب بمان . من تنها می روم .
ــ امیلی واقع بین باش ، با حرف زدن هیچ گرهی گشوده نخواهد شد ، جداً از تو می خواهم سکوت را غنیمت بدانی و بگذاری آینده به خودی خود همه چیز رادرست کند .
ـــ مگر به او اعتماد نداری ؟
ــــ اعتماد من چیزی را عوض نمی کند ، بهر حال او موقعیت خودش را به خاطر دو شاگرد بی اهمیت ضایع نخواهد کرد و ماازین بابت نمی توانیم متوقع باشیم .
ــ بسیار خوب ، تو به رای خودت عمل کن ، من میروم وخواهی دید که چه انقلابی به پا می کنم . امیلی جداً مصمم بود و هیچ چیز نمی توانست در اراده اش خللی بوجود بیاورد .

***

باران شب گذشته هوا را چنان تمیز و دلپذیر کرده بود که گویا بهار پیش از موقع فرا رسیده است . خورشید با درخشندگی تمام در آسمان آبی نورافشانی می کرد و نسیم خنک صبحگاهی در حال وزیدن بود . مینا بدون توجه به این هوای لطیف و روحبخش که نظیرش در لندن خیلی کم دیده می شد در حالی روی پلکان ایستاده و از فرط ضعف و گرسنگی دستش را به نرده های محافظ تکیه داده بود ، حرکت ماشین را با نگاه بدرقه کرده و برای دوست عزیزش دست تکان داد . در خانواده ی امیلی اتفاق ناگواری رخ داده و پدر بزرگ پیر او همراه یکی از دوستان پدرش ، بدنبالش آمده بود .
امیلی به شدت نگران و افسرده به نظر می رسید و از شنیدن خبر بیماری پدرش بقدری دستپاچه شد که قول و قرارش، مبنی بر اینکه ساعت 10 صبح به ملاقات خانم بریکلی برود را فراموش کرد . مینا با قیافه ای غمگین و ماتم زده قطره ی اشکی را که روی گونه اش غلطیده بود ، پاک کرد وزیر لب گفت : ــ بیچاره امیلی ، امروز چقدر بر او سخت خواهد گذشت . او چطور می تواند باور کند که پدرش را برای همیشه از دست داده است . آه شب گذشته چه نقشه ها کشیدیم و چه هیجانی داشتیم . با کتابهای قطوری که زیر بغل زده بود از پله های عریض ساختمان دانشکده ی پزشکی شفیلد بالا رفت و وارد سالن شد . از اوضاع درهم ریخته ی کلاس تنها جای خالی امیلی آزاردهنده بود . دم کردگی هوا ، سروصدای گوشخراش دانشجویان و شوخی های تهوع آور آنها ، چیزهایی بودند که احساسشان نمی کرد . با بی میلی کتاب ها را روی میز گذاشته و به صندلی سمت راستش خیره شد . صندلی خالی بود و خدا می دانست تا چند وقت دیگر باید به انتظار صاحبش می ماند . اکنون امیلی چه می کرد و چگونه با خبر درگذشت ناگهانی پدرش روبرو می شد ، البته وقتی صحبت از شهامت میشد ، او بهترین میتینگ هارا درباره ی نترس بودن در رویارویی با واقعیت و پذیرش آنچه بدون دخالت انسان پیش می آید ارائه می داد ، اما اکنون که وقت عمل فرا رسیده بود قضیه کمی فرق می کرد . او مردی انقلابی بود که تمام عمر به دنبال احقاق حق خود دویده و سرانجام در یک درگیری نژادپرستانه جانش را از دست داده بود . مینا با شناختی که از روحیه ی آتشین امیلی داشت ، می دانست که اگر او نیز در راهپیمایی شب گذشته شرکت می کرد دچار سرنوشت شومی که دامنگیر پدرش شده بود می گشت و خود نیز بهترین دوستش را از دست می دا د .
با ورود استاد ، کلاس نسبتاً آرامش یافت ، اما درون مینا غوغایی مهار نشدنی ، سر برداشت با خشم زمزمه کرد :
ــ باز هم او ، پیرمرد مزاحم . بقدری شایعات نفرت آور در مورد راجرز وجود داشت که مینا را به کلی از آناتومی بیزار ساخته بود . او اکنون به خاطر بدبختی امیلی و زجری که طی هفته ی گذشته متحمل شده بود کاملاً دلسرد به پشتی صندلی تکیه داده و کتابش را گشود .
استاد طبق معمول در شروع کلاس ، خلاصه ای از درس گذشته را مرور می کرد : ــ نتیجه گرفتیم که ریه یک عضو قابل ارتجاع است . البته با خاصیت ارتجاعی شدید . این امر سبب می شود که پس از اولین تنفس وقتی هوا وارد ریه شد ، دیگر هیچگاه ریه کاملاً خالی نمی شود و جمع نمی گردد بعد از این اولین تنفس به دلیل خاصیت ارتجاعی شدید ،مقداری هوا بطور دائم در ریه ها می ماند و باعث سبک شدن آنها می شود . از این خاصیت در کجا استفاده می شود ؟ کوپر لطفاً شما ! پسری در انتهای کلاس برخاست .
ــ برای تشخیص اینکه جنین مرده بدنیا آمده یا خیر . راجرز به علامت تصدیق سر را تکان داد .
ــ بله درست است . لب های استاد مدام تکان می خورد وهمین طور دستهای گوشتا لود او ، اما مینا بتدریج از فضای کلاس دور می شد . احساس گرسنگی شدید در معده اش آشوب می کرد و خواب آلودگی ، خطوط کتاب را درهم و برهم جلوه می داد طوری که صفحه ی کتاب تماماً تار به نظر می رسید و خطوط آن همچون صف مورچه های سرباز جلوی چشم مینا رژه می رفت . دلزدگی او را به حد بی تفاوتی رسانده بود سعی کرد به خودش فشار وارد نکند و همچنان بی خیال باشد . تنها به عنوان تماشاچی در کلاس نشستن چه آرامش تجربه نشده ای بود . استاد روی تابلو شکلی را کشید که مینا فکر کرد به سیستم لوله کشی فاضلاب خوابگاهش شباهت دارد . و به دنبال آن اسمی را از روی لیست خواند ، کسی از جایش برنخاست .
استاد مجدداً با صدای بلندتری اسم را تکرار کرد . گویا حس شنوائی مینا یکباره و به تمامی از دست رفته بود مشغول تماشای کلاس بود که ناگهان سنگینی نگاه دانشجویان را به روی خود احساس کرد . تمام چشمها به او خیره شده برخی کنجکاوانه و عده ای بدخواهانه او را می نگریستند . مینا کتاب در دست و با وحشتی بی سابقه همچون آدم آهنی بی اراده ای بطرف وایت برد رفت . پیرمرد از او خواست که درباره ی شکل ترسیم شده توضیح دهد . اما او چه می توانست بگوید حتی یک کلمه راجع به آن را به خاطر نمی آورد.
استاد با قدم هایی آرام به طرفش رفت و همزمان گفت : ــریه از مقدار زیادی لوله های تنفسی ساخته شده است که این لوله ها دنباله ی برونش اصلی هستند . این لوله ها وقتی وارد ریه می شوند بتدریج شاخه شاخه شده و در نهایت به شاخه های کوچک و کوچکتر تقسیم می شوند . درست در این قسمت ،و با وقاحت تمام دستش را به سوی مینا پیش برد تا محل ورود این لوله ها را به ریه از روی اندام او نشان دهد .مینا با عکس العملی سریع دست استاد را پس زد .
پیرمرد برای لحظه ای نگاهش کرد و سپس دستش فرو افتاد . کینه چنان وجود کثیفش را پر کرد ه بود که نمی دانست چگونه تلافی آن همه تحقیری که در طول ماههای گذشته از جانب دختر جوان متحمل شده بود را در آورد .

sorna
02-02-2012, 11:30 AM
زمزمه ایی در کلاس فراگیر شد .
ــ اوه چه گستاخ !
راجرز پیر با خباثت سعی داشت خونسرد جلوه کند نزدیکتر شد و با نگاهی خیره زمزمه کرد :
ــ شاگردی به هوش و ذکاوت شما باید بداند که این شکل نشانگر چیست !
و با صدای بلندتری ادامه داد :
ــ شاید فکر می کنید پرتره ی صورت من است . نه خانم عزیز آنقدرها هم بد نیست .
شلیک خنده ی دانشجویان کلاس را لرزاند و همچون تازیانه ای برپیکر لرزان مینا فرود آمد .
دختر جوان فریاد زد :
ــ بس کنید!
نگاه حیرت زده ی راجرز به سویش برگشت و بدنبال آن صدایی گفت :
ــ وحشی شده است .
دیگر کنترل خشمی که دختر جوان را چون مار درهم می پیچاند مشکل بود ، بی توجه به عواقب این امر کتاب را به سمت صدا پرتاب کرد .
صدای فریاد خشم آلود راجرز پیر در کلاس طنین انداخت :
ــ خودتان را کنترل کنید خانم ، اینجا جنگل نیست .
مینا اکنون فرصتی در اختیار داشت که از مدتها قبل منتظرش بود .
شدت تأثر او را به استیصال کشانده و برداشتن یک قدم بیشتر چیزی را عوض نمی کرد دستش را با قدرت بالا برد وتنها وقتی به خود آمد که سوزش آن را بر اثر سیلی سختی که به صورت استاد نواخته بود احساس کرد .

***


صحبت پیرامون ساخت کشتی های بزرگ تجاری که بتوانند در فاصله ی زمانی کوتاه مسیرهای طولانی را در شرایط نا مساعد اقیانوس ها بپیمایند کم کم به همه سرایت می کرد و هرکس فراخور اطلاعاتش اظهار نظر می کرد . آقای پاول رئیس دانشگاه ضمن بررسی پرونده های انباشته شده روی میزش اعلام کرد :
ــ امروزه عصر تسخیر فضا و عصر ساخت هواپیماهای غول پیکر است . به این صنعت بیش از کشتی سازی اهمیت داده می شود ، با این حال کشتی همیشه جای خود را دارد . شنیدهام که اخیراً به سوخت کشتی زیاد توجه می شود چون تأثیر نوع سوخت و مدت زمانی که طول می کشد تا به انرژی تبدیل شود در سرعت آن ها بسیار موثر است . پیشخدمت شوخ طبع همچنان که سرگرم کار بود و فنجان های قهوه را روی میز آقایان می گذاشت گفت :
ـــ من فکر می کنم اگر بشود کاری کرد که کشتی ها بار کمتری حمل کنند مطمئناً سبکتر شده و در نتیجه با سرعت به حرکت در می آیند اما...مثل اینکه اشکالی پیش می آید .چون طوفان های دریایی کشتی های سبک را خیلی زود در هم می شکنند ...
سرش را خاراند و ادامه داد :
ــ پس همان بهتر که سنگین باشند . خوب اصلاً جه عجله ای در کار هست ؟
هممه از اظهار نظر ساده لوحانه ی پیشخدمت به خنده افتادند . آقای شافرد استاد ژنتیک که یک آلمانی خخوش مشرب بود گفت:
ــ امروزه ژاپن در این زمینه خیلی پیشرفت کرده ، گرچه انگلیس از شهرت جهانی کشتی سازی برخوردار است . بهتر است نظر آقای مورینا گا را هم بشنویم ، گویا قرار است بزودی آخرین مدل از این نوع کشتی های سریع قاره پیما وارد بازار شود . همه به طرف پزشک جوانی که در سمت دیگر اتاق پشت میز بزرگی نشسته بود برگشتند ، اما او ظاهراً توجهی به بحث همکارانش نداشت ، زیرا با تلفن مشغول صحبت بود و از لهجه و آهنگ صدایش که به گونه ای غیر معمول بلند شده بود می شد فهمید که با خارج صحبت می کند . وی معاون دانشگاه و سرپرست امور اجرائی دانشکده ی پزشکی بود . دوستانش به او می گفتند آچار فرانسه ی همه کاره زیرا هر زمان که یکی از اساتید با دلیل موجه یا غیر موجه غیبت داشت دکتر مورینا به جای او کلاسش را اد اره می کرد و تبحر او در تمام رشته ها مورد غبطه ی همکارانش بود .
پیشخدمت فنجانها را جمع کرد و پرسید :
ــ آقایان باز هم قهوه میل دارند؟
قبل از آنکه پاسخی بشنوند در بشدت باز شد و هیکل چاق و گوشتالوی آقای راجرز در حالی که از شدت خشم بر خود می لرزید و کلاه بر سر نداشت در آستانه ی در نمودار گشت . همه ی نگاه ها حیرت زده به آن سو خیره شد ، آقای پاول قبل از همه به خود آمد . از جا برخاست و ضمن اینکه به طرف او می رفت پرسید :
ــ چه اتفاقی افتاده است آقا ؟ لطفاً بفرمایید .
صندلی ای پیش کشیدو از دانشجویی که به عنوان نماینده ی کلاس استاد را همراهی کرده بود پرسید .
ــ هربرت ، چه شده است ؟
جوان مردد از اینکه آیا واقعیت را در حضور همه ی اساتید بگوید یا خیر ، مکثی کرد و وقتی بانگاه های منتظر و پرسشگر جمع روبه رو شد گفت :
ــ یکی از شاگردان با استاد درگیر شده است !
پاول با تعجب مضاعف پرسید : ــ چه کسی ؟ آه که چقدر این جوانان مغرور و گستاخ شده اند . حالا او کجاست ؟
هربرت به پشت سرش اشاره کرد :
ــ اینجاست آقا .
رویش را به سمتی که اشاره کرده بود برگرداند و با تحکم گفت :
ــ بیا جلو .
خودش وارد اتاق ریاست شد و ادامه داد :
ــ او به استاد سیلی زده است .
ناگهان همه ی حاضران برخاستند ، حتی دکتر مورینابه یکباره گوشی را روی تلفن گذاشت و به آن سوی اتاق رفت .
پاول با بی صیری پا به پا شد :
ــ حتماً باز هم آن پسر شرور تامپس دردسر درست کرده ، وقتش است که یک درس حسابی به او بدهم ، دیگر قابل تحمل نیست .
اما بر خلاف این پیش بینی که در نتیجه ی آن همه منتظر ورود تام بودند، دختری با گیسوان بافته ، در حالیکه رنگش به شدت پریده بود و بخاطر اضطرابی که داشت کتاب هایش را به سینه می فشرد در آستانه در ظاهر شد . آقای پاول که به کلی گیج شده بود فریاد کشید :
ــ سر در نمی آورم ، آیا تو بودی که چنین توهین بزرگی به آقای راجرز کردی ؟؟ واقعاً باعث خوشوقتی است که چنین دانشجوی حق شناسی تربیت کرده ایم . آیا گستاخی تو بدانجا رسیده که به صورت استادت سیلی بزنی و از آزادی اینجا سواستفاده کنی ؟ برو بیرون و از جلو چشمم دور شو !
دختر جوان خود را زیز رگبار فریادهای گوشخراش و تلخ رئیس دانشگاه بیرون کشید و با صدایی که از ظاهر آرام او بعید می نمود در مقابل پاول و سایرین فریاد کشید :
ــ کاش این همه از آزادی صحبت نمی کردید . من با چشم خودم آ ن را در اینجا دیده ام . بله اگر این آزادی نبود شاگردان شما به خود اجازه نمی دادند مرا مورد اهانت قرار دهند ، متلک بگویند ،مرا در صف اتوبوس هل بدهند به من بگویند کله سیاه ادامه دارد ...

sorna
02-02-2012, 11:33 AM
... به من بگویند کله سیاه ، فیش غذای مرا بدزدند .
از من انتظار داشته باشند در برابر آن ها ابراز وجود نکنم وجای بهتر را به آن ها واگذار کرده و خودم در زیر زمین نمور و تاریک زندگی کنم .
چرا ؟
مگر ماهیانه ای که من به خاطر استفاده از خوابگاه می پردازم کمتر از آنهاست ؟
تفاوت بین من و دیگران چیست ؟
چرا باید همیشه اتاق زیر شیروانی یا زیرزمین محل زندگی من باشد و دیگران در اتاق های بزرگ آفتاب گیر جا بگیرند .
شاید راجرز بداند ...
اشاره ی تحقیر آمیزی به او کرد و ادامه داد :
ــ شرم دارم در حضور شما بگویم ، ولی بهتر است همه بدانند که او چه خواهشی از من دارد
مردی که ذره ای شرافت در وجودش راه نیافته است .
مردی که زنی دیوانه در منزل دارد چه خواهشی می تواند از یک دختر جوان بی دفاع داشته باشد شاید حدس بزنید .
یک شب در خانه ی او و در عوض 6 روز هفته در بهترین اتاق این ساختمان .
بله حق دارید چنین متعجب به هم نگاه کنید . آیا به نظر شما من حق دفاع از خود را نداشتم .
شاید به این دلیل که اروپایی نیستم قابل احترام هم نیستم .
در نظر شما بعید نیست که غیر نژاد خود را از دایره ی انسان بیرون بدانید .
پاول که افشاگری های بی پرده ی مینا مستقیماً او را هدف گرفته بود و کم کم تحملش را از دست می داد با خشم گفت :
ــ برو بیرون ، گفتم از جلوی چشمم دور شو .
مینا دست بر گلوی خشک شده اش گذاشت ، صدایش تحلیل می رفت آخرین توانش را جمع کرد و کوشید همه ی آنچه که در دل داشت بگوید :
ــ لزومی ندارد مرا تهدید کنید آقا . بهتر است سری به خوابگاه ها و کلاس های درس بزنید . برخورد شما با شاگردی همچون من که 3 روز گرسنگی را تحمل کرده است تا بتواند شهریه ی خوابگاه را به موقع پرداخت کند ، ظالمانه است !
این بی رحمی هیچ کمکی به شما و اصلاح نظام آموزشی غلط شما نخواهد کرد .
سرفه ی خشکی صدایش را برید ، دیگر نمی توانست سر پا بایستد ، اما آخرین حرفش ناگفته نماند :
ــ من از اینجا می روم ، همین حالا ، شما حال مرا به هم می زنید نژادپرست ها ...
ناگهان احساس کرد همه چیز و همه جا تیره و تار شده است . نگاه پر از رنج خود را روی صورت حاضران گرداند و ناله کرد :
ــ کمی آب .
همین که جمله اش به آخر رسید ، تعادلش را از دست داد ، کتابهایش روی زمین پخش شد و قبل از آنکه او را بگیرند بیهوش به زمین غلطید .

sorna
02-02-2012, 11:33 AM
هنگامی که سایو ندیمه ی میانسال و با تجربه ی دختر امپراطور وارد اتاق مخصوص زنان شد ، خانم اوکایو تنها روی زمین نشسته بود و با بادبزن دستی زیبایی خودش را باد می زد . هوا چندان گرم نبوداما اینکار عادتی برای زنان اشراف و خانم های دربار جهت فرار از بیکاری بود .
سایو به بهانه ی آرایش موی خانمش به آنجا آمده بود تا ضمن صحبت های معمول هرروز،موضوع مهمی را به اطلاع وی برساند .همچنان که به بازکردن سنجاق های طلایی مشغول بود پرسید:
ــ خانم امروز حالتان چطور است؟
دختر جوان تبسمی کردوگفت:
ــیک بار که به تو گفتم ،برای چه دوباره می پرسی؟
ــ منظورم حال جسمانی شما نبود .بلکه می خواهم بدانم روحیه تان چگونه است وآیا به قدر کافی احساس نشاط و شادی می کنید؟
اوکایو با حرکتی ملایم و دلپذیر سربرگرداند:
ــ برای دادن خبر مهمی ترا اینجا فرستاده اندوآرایش مو هافقط یک بهانه است .درست فهمیدم؟
سایو خندید .
ــ شما چقدرباهوشیدخانم. کاملاً درست حدس زدید.میل داریدموضوع را بدون مقدمه چینی به عرض برسانم ؟
دختر جوان رویش را برگرداند:
ــ قضیه مربوط می شود به...خواستگاری ازمن...همین طوراست ؟
ندیمه حیرت زده جواب داد:
ــ بانوی من شما همه چیز را می دانید!
اوکایوچهره درهم کشید:
ــ خیرسایو.ولی می دانم اگر مسئله ی دیگری بود مادرم شخصاًبه اینجا آمده ومرا مطلع می کرد
سایو شانه را به آرامی در انبوه موهای بلند و ابریشمین بانوی جوانش فروبردوگفت:
ــ امپراطریس می خواهند که شما بدون هیچگونه شرم و خجالتی وفقط با میل شخصی و قلبی خود در این باره تصمیم بگیرید.به این جهت مرا مأمور این کار کردند.ایشان عقیده داشتندکه بایدهرچه زودتر ...
اوکایو حرف ندیمه اش را قطع کردوبا خشونت گفت:
ــ بله،میدانم مثل این که من یک مزاحم هستم.تمام همت مادرم مصروف این می شودکه شوهر مناسبی برایم پیدا کند.نه سایو ساکت باش ، لزومی ندارد از ایشان دفاع کنی . خوب می دانم احساسشان دراین باره چیست!دیگر از این وضع خسته شده ام حالا بدون مقدمه بگوموضوع به چه کسی مربوط می شود .فقط اسمش را می خواهم بدانم.بی هیچ توضیحی.مطمئناً آنقدر سرشناس خواهد بودکه حداقل یک بار اورا دیده باشم.
سایوخودش را باخت .انتظار چنین برخوردی را نداشت.حالا علیرغم توصیه ی امپراطریس که خواسته بود وی همه ی تلاشش را برای جلب رضایت اوکایوبکار برد،می دیدکه این مسئله چندان هم آسان نیست.چاره ای نبود سینه اش را صاف کرد و بی هیچ مقدمه ای اسم او را بر زبان آورد.دختر جوان عکس العمل خاصی نشان نداد .تنها واکنش او شرمی بود که به گونه های لطیفش رنگ خون می زد.

sorna
02-02-2012, 11:33 AM
ندیمه گفت :
امپراطوریس می خواهند بدانند که شما برای فکر کردن روی این موضوع چند روز فرصت می خواهید ،زیرا
جلسه ای که جهت اعلام رسمی مراسم نامزدی تشکیل شده هم اکنون درگیر بحث در این باره هستند وتنها کسی که
به نظر می آید مخالف این ازدواج باشد عالیجناب ماتسو برادرتان هستند .
ایشان معتقدند تفاوت سن شما با خواستگار بسیار زیاد است
یعنی در واقع 17 سال این چیز کمی نیست و ممکن است بر ای سرورم ایجاد مشکل کند .
اوکایو به حرف آمد .لحن صدایش آرام وخالی از هر احساسی بود .
شمرده و با تأنی گفت:
ــ هم اکنون به نزد مادرم بروید و موافقت مرا در این مورد به اطلاعشان برسانید .
بگویید فکرهایم را کرده ام ونیازی به بحث در این باره نخواهد بود .
ندیمه در اینکه انگیزه ی پاسخ مثبت اوکایو عشق او باشد ،تردید داشت .
زیرا چند لحظه قبل خود او گفته بود که از این وضع به تنگ آمده است .
آیا براستی اوکایو به انتظار این مرد بوده است و تمام خواستگارانش را به همین دلیل جواب می کرده
یا فقط خستگی او از این وضعیت باعث تسلیمش شده است ؟
بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت:
ــ البته خانم جسارت مرا خواهید بخشید .آیا بهتر نیست سرورم همه ی جوانب را در نظر بگیرند.
هنوز فرصت کافی برای شما هست وهیچکس در این مورد عجله ای ندارد.
اوکایو با بی حوصلگی گفت:
ــ برادرم نفوذ خاصی در امپراطور دارد و ممکن است نظر پدرم را تغییر دهد .
بهتر است هرچه زودتر تکلیف مرا یکسره کنند .دیگر تحمل این رفت و آمدها را ندارم.
ندیمه که دختر جوان را از کوچکی در دامان خود پرورش داده و او را همچون فرزند خویش دوست می داشت دلسوزانه گفت:
ــ اما بانوی من ازدواج مسئله ی ساده و زودگذری نیست که بشود بدون علاقه به آن روی آورده وخوشبخت شد .
اگر شما نسبت به عالیجناب احساسی نداشته باشید هیچکس قادر نخواهد بود شمارا وادار به قبول ایشان نماید.
اوکایو که به مقتضای روحیه اش مایل نبود احساسات و تمایلات درونی اش را ابراز کند از جا برخاست و در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
ــ سلام و ارادت مرا به عالیجناب برسان .
ندیمه دهان باز کرد که بگوید :«عالیجناب شخصاً در جلسه حضور ندارند .»اما دیگر دیر شده واوکایو از اتاق بیرون رفته بود.

sorna
02-02-2012, 11:33 AM
آقای بلفورد از کارکنان قسمت بایگانی دانشکده ی پزشکی که ما از این پس اورا با نام کوچکش تونی خواهیم شناخت پله های آپارتمان دوست صمیمی اش را دوتا یکی پیمود و بالا رفت .
دکتر سانی موریناگا در اتاق کارش سخت مشغول بررسی پرونده ها ،برگه هاو انبوه کلاسورهایی بود که بر روی میزش انباشته شده و اورا پشت خود مخفی کرده بودند.اما تمام فکرش بر روی جریانی که صبح آن روز دردانشکده اتفاق افتاده و مثل بمب صدا کرده بودمتمرکز شده ووی را ازکار بازداشته بود.دختری با پوست سفیدوموهای سیاه و ترکیب صورتی که خاص شرقی هاست .باصدای گرم وفریادهایی که به هیچ وجه از ظرافت همگونش نمی کاست واقعه ی پر هیجان و بی سابقه ای آفریده بود.
دکتر به خاطر آورد که روزی مسئول برنامه ی پرورشی _تفریحی دانشجویان برایش گفته بود : «چندی قبل با شاگردان ترم دوم کنار دریا بودیم.از آنها خواستم با استفاده از قوه ی تخیل هر چه را در ساحل می بینند نقاشی کنند،بعد از پایان کارمتوجه شدم که بیشتر شاگردان صورت دختری شرقی را در نقاشی خود جای داده اند ».وی به خاطر نمی آورد که چرااین دختر اینقدر آشنا به نظر می رسد آیا زمانی جزو شاگردان او بوده است؟و بی اختیار زمزمه کرد مجموعه ی قشنگی است .ملاحت و معصومیت وزیبایی را یکجا دارد.
پیش از آن نتوانست به ادامه ی افکارش بپردازد.صدای ممتد زنگ به او فهماند که کسی پشت در ورودی منتظرش است .
فشار زیاد کار خسته اش کرده بود دست هارا از هم گشود و تنبلانه خمیازه کشید.بدون اینکه عجله ای در رفتارش نمودار شود به سمت در رفت و دو لنگه ی آن را از هم گشود .
تونی شتابزده گفت:
ــ لطفاً لباس بپوشید و با من بیائید!
آقای مورینا به آرامی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده است؟من منتظر تلفن مهمی از توکیو هستم.
تونی سرش را تکان داد ،کلافه به نظر می رسید :
ــ فرصت توضیح دادن نیست لطفاً عجله کنید!
چند دقیقه ی بعد آن دو به سرعت خیابان های شلوغ را پشت سر گذاشته و به طرف بیمارستان مرکزی پیش می رفتند.ابروان گره خورده پسر جوان ،سانی را به خنده انداخت:
ــ خیلی جدی به نظر می رسی پسر!شرط می بندم نقشه هایت برای گذراندن تعطیلات آخر هفته در جنوب فرانسه با شکست مواجه شده است .
تونی با دلخوری جواب داد:
ــ روی زخمم نمک نریزید .باورش مشکل است که آنهمه رویای فرانسوی با غش کردن بی موقع یک دانشجوی وقت نشناس چه طور باد هوا شد!
ــ این به تو چه ارتباطی دارد؟
ــ به من مربوط نمی شود اما به شانسم بستگی و صد درصد دارد. آقای پاول مرا مأمور کرد دانشجوی بیهوش را به بیمارستان برسانم .
ــ تونی متوجه هستی الان چه وقت است ؟
پسر جوان به ساعت مچی اش نگاه کرد:
ــ چیزی به 4بعدازظهر نمانده.

sorna
02-02-2012, 11:34 AM
ــ ولی قضیه ای که تو تعریف می کنی به ساعت هشت بامداد مربوط می شود !ممکن است بیشتر توضیح بدهی ؟
تونی گفت: ــ ترا به خدا اینقدر خونسرد نباشید .به گمانم وارد یک ماجرای پیچیده شده ایم .حالا همه چیز با وضعیت صبح فرق می کند .بیمار با تلاش پزشکان به هوش آمده اما رفتارش مثل دیوانه هاست .اجازه نمی دهد هیچ پرستاری نزدیکش شود.
سانی متعجب پرسید:
ــ ولی آخر چرا ؟به نظر تو چیز غیر عادی ای در این مسئله وجود دارد .تونی شانه اش را بالا انداخت :
ــ نتوانستم علت خودداری اش را بفهمم .ظاهراً اعصابش ضعیفتر از آن است که بستری شدن در بیمارستان را یک امر عاذی تلقی کند ،افکار وحشتناکی در سر دارد و مرتب راجع به چیزهای نامفهوم حرف میزند .پرستارهای بخش را کلافه کرده به گونه ای که آنان تکلیف خودشان را نمی دانند.
دکتر سانی مورینا پس از مشاوره ای کوتاه با پزشک معالج به طرف تونی برگشت و گفت :
ــ همین جا بمان دوست من و دعا کن کارها خوب پیش برود .
در انتهای کریدور چند ضربه به در زد و بی آنکه منتظر پاسخی شود وارد اتاق بیمار شد .
باغچه محنت زده ی حیاط بزرگ بیمارستان با درخت های لخت و عور نمی توانست چندان جالب توجه باشد . تونی دست ها را در جیب پالتوی بلندش فرو بردو از پشت شیشه ی بخار گرفته مشغول تماشای پرنده ی سیاهرنگ و کوچکی شدکه در باغچه به همه چیز نوک می زد و بدنبال کرم یا دانه ای برای خوردن می گشت .ابرهای خاکستری رنگ که چندان از زمین فاصله نداشتند به همراه باد سردی که زوزه می کشید و شلاق وار خودش را به پنجره می کوفت از وقوع یک طوفان خبر می داد .تغییر ناگهانی هوا خلاف انتظار بود .کولاکی که شهر اکنون در انتظارش بود کاملاًبا هوای آفتابی و لطیف صبح تفاوت داشت .تونی قدم زنان به طرف ایستگاه پرستاری رفت و در این زمان سانی را دید که به آهستگی از اتاق بیمار بیرون می آید .پسر جوان بی صبرانه جلو دوید:
ــ چی شد سرانجام موفق شدید ؟
سانی سرش را به علامت مثبت پایین آورد .
تونی با کنجکاوی پرسید :
ــ چطور موفق شدید؟او رام نشدنی بنظر می رسید .وقتی بهوش آمد ،چنان مضطرب به من می نگریست که بی اختیار دست هایم را روی سرم کشیدم ،فکر کردم نکند شاخ درآورده ام ؟
سانی دستش را به پشت او زد :
ــ جدی باش پسر .مسئله زندگی یک انسان مطرح است . می فهمی؟
تونی با چشمهای آبی اش در صورت سانی دقیق شد و گفت :
ــ البته،مخصوصاً که این انسان از جنس لطیف و بسیار هم زیبا باشد آنوقت فهم آدم دو برابر می شود .
ناگهان صدایی شبیه به فریاد ی خفه در گلو و همزمان با آن صدای افتادن چیزی بر روی زمین از اتاق بیمار شنیده شد ، سانی با عجله به آن سمت دوید در را گشود .متعجب از آنچه می دید نگاه کوتاهی به تونی انداخت ،معلوم شد که در غیاب آن ها دختر جوان سرم را از دستش خاج کرده و به گوشه ای انداخته است .وخود در گوشه ای از تخت مچاله شده و می لرزید .نگاه های وحشت زده ای که به آن دو مرد می کرد رقت بار و غیرقابل تحمل بود .
چه می توانستند بکنند؟او نه محبت و نه خشونت ،هیچکدام را نمی پذیرفت . سانی می دانست که دختر جوان در این حالت هر محبت کننده ای را در صورت راجرز پیر مجسم می کند و از خشونت نیز وحشت دارد شاید این موضوع به زندگی گذشته اش مربوط می شد آیا بهتر نبود منطقی و عادی با مسئله برخورد کنند؟

sorna
02-02-2012, 11:35 AM
سانی آرام به طرفش رفت .بیمار پریشان و مضطرب دو دستش را جلوی صورتش گرفت وبریده بریده التماس کرد :
ــ به من نزدیک نشوید ، خواهش می کنم قول می دهم هرگز تکرار نشود .جلو نیائید !
اما سانی به تضرع او توجهی نکرد لبه ی تخت نشست وبا صدایی آهسته آنقدر که بیمار برای شنیدنش مجبور به سکوت شود گفت:
ــ گوش کن، دخترک بیچاره ، من نیامده ام که به خاطر اعتراضت ترا سرزنش کنم .تصدیق می کنم کاملاًبجا و به موقع بود .من به سهم خودم افتخار می کنم که شاگردی به شهامت تو دارم .
لحظه ای مکث کرد تا اثر کلمات را بر چهره ی رنگ پریده دخترک ارزیابی کند .آنگاه اد امه داد:
ــ گفتی که سه روز است غذا نخورده ای . مسلماًضعف جسمانی خستگی و فشار روحی ترا این قدر مضطرب کرده .حالا مایلی کاری بکنم که دوباره سالم و سرحال به دانشکده برگردی و شکست راجرز و بدخواهانت را با
چشم ببینی ؟
دخترک در لحظه های شکوفایی یک اعتماد همه جانبه از اضطراب رها می شد و اولین نشانه ی تسلیم ،فروافتادن غیر ارادی دستانی بود که بعنوان محافظ روی صورتش را پوشانده بود .
سانی با لحن ملایمی گفت :
ــ به من اعتماد داشته باش ،حالا روی تخت دراز بکش و اجازه بده دوباره سرم را به دستت وصل کنیم.
مینا یکباره خودش را پس کشید :
ــ نه ،نگذارید به من نزدیک شوند .از آن ها می ترسم.
ــ نباید بترسی من اینجا هستم و نمی گذارم هیچ کس به تو آسیب برساند.راضی شدی؟
... حالا راحت باش و دستت را حرکت نده.
تونی جلو آمد .
ــ بگذارید کمکتان کنم .
سرم را به پایه آویزان کرده و سوزن آن را عوض کرد .دو پرستار به اتفاق پزشک معالج با نگاه های پر از شک و تردید به عملیات آرام و بی سروصدای مردی که چنین آسان شکار را به دام انداخته بود ،می نگریستند.
سانی سوزن را با دقت در دست بیمار فرو برد وآنرا با نوار چسب محکم کرد:
ــ تمام شد،اینقدر لبت را گاز نگیر.
مینا با چشمان بسته دراز کشیده لبهایش را روی هم می فشرد ووقتی با احتیاط پلکهایش را گشود.بله تمام شده واو هیچ دردی را احساس نکرده بود. سرش را زیر ملافه ی سفید پنهان کرد و گفت:
ــ بنشینید، ایستادن شما را خسته می کند.
سانی قدم زنان طول اتاق را پیمود :«پس او می خواهد که یکی از ما دو نفر در اتاق بمانیم .ـ» رو به دکتر ادامه داد:
ــ شاید به خاطر وضع اضطراری بیمار شما اجازه ی این کار را به ما بدهید.
پزشک معالج سری به علامت موافقت تکان داد و دومرد شانه به شانه ی هم از ساختمان بیمارستان بیرون رفتند.
تونی پرسید:
ــ میخواهید چکار کنید؟
سانی شنل بارانی اش را از روی صندلی ماشین برداشت و نگاهی به آسمان توفانی و تیره ی غروب انداخت .خستگی از چهره اش می باریدونگاهش نگران بود.تونی امیدوار بود بتواند با بر عهده گرفتن پرستاری دختر جوان این بار اضافه را از دوش سانی بردارد بنابر این گفت:
ــشما خسته تر از آن هستید که بتوانید تمام شب را اینجا بمانید.بهتر است بروید منزل .من اینجا خواهم بود واگر اتفاقی افتاد به شما اطلاع می دهم .

sorna
02-02-2012, 11:35 AM
سانی نپذیرفت ،سرش را به علامت امتناع تکان داد.
ــ متشکرم تونی ،اوبه هیچکس اعتماد ندارد اعصابش بکلی در هم کوبیده شده،اگر بتوانم امشب در کنارش بمانم امید زیادی به بهبودی اش وجود خواهد داشت .کمتر از بیست ساعت دیگر عازم توکیو هستم و تو می توانی وباید تمام وقت پیش او باشی .تا روزی که مرخص شود ،نباید احساس تنهایی کند .
براه افتاد وبی آنکه سر برگرداند ،توصیه کرد:
ــ فردا قبل از ساعت 8 اینجا باش .
تونی آنقدر بر جا ماند تا سانی در خیابان پر درخت بیمارستان از نظرش محو شد.
چیزی به ساعت 8 باقی نمانده بود که پزشک معالج با پرستار همراهش جهت ویزیت بیمار وارد اتاق شد .روحیه اش عالی بود .با تبسمی بر لب جلو آمد :
ــ صبح بخیر ، امیدوارم حال همسرتان بهتر شده باشد آقای ...
سانی از جا برخاست و محترمانه دست پزشک را فشرد وگفت:
ــ مورینا هستم و از لطف شما بسیار ممنونم.
به تخت اشاره کرد و ادامه داد:
ــ شب را خوب خوابید و غیر از هذیان گویی که در این مواقع عادی است چیز خاصی اتفاق نیفتاد.
پزشک ،بیمارش را معاینه کرد،اصرار داشت که مینا را برای مدتی در بخش اعصاب و روان بستری کند اما سانی مخالفت کرد زیرا می دانست مینا به هیچ قیمتی این را تحمل نمی کند و خود شخصاً لزومی برای این کار نمی دید.حال دختر جوان آنقدرها هم که دکتر می گفت وخیم نبود.با این حال محترمانه به پزشک گفت:
ــ اگر جایگزین بهتری در مقابل بستری شدن در بیمارستان روانی وجود دارید آنها خوشوقت خواهند شد توصیه ی او را بپذیرند.
دکتر اعتقاد داشت که بیمار باید به یک مسافرت یکماهه فرستاده شود.فضای کوهستان و استراحت در هوای پاک به همراه ورزش های سبک به او کمک خواهد کرد .بحران روحی پیش آمده را که بی شک به زندگی گذشته اش بود را به خوبی تحمل کرده و آن را پشت سر گذارد.او وقتی از در بیرون می رفت برگشت و از بالای عینکش نگاه دقیقی به سرووضع سانی انداخت:
ــ آقا در این صورت می توانید همین امروز بیمارتان را ببرید به شرطی که ... سانی خندید:
ــ بله فراموش نمی کنم آقای دکتر ،بیمار همسر من نیست اما قول می دهم ترتیب مسافرتش را بدهم .

sorna
02-02-2012, 11:35 AM
ریزش برفی که از نیمه های شب گذشته آغاز شده بود وهمه جارا سفید پوش کرده بود همچنان ادامه داشت و هر لحظه بر شدت آن اضافه می شد .سوز سردی می وزیدو رقص دانه های برف را دیدنی تر می کرد.سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد ،مینا به این دلیل که لباس مناسبی بر تن نداشت و از شدت ضعف و سرما
دندان هایش کمابیش به هم می خورد .تعارف استادش را رد نکردوشنل اورا به دور خود پیچید .
مینا روی صندلی عقب اتومبیل جا می گرفت .بی آنکه توجه چندانی به گفتگوهای استاد و تونی بلفورد داشته یاکوششی برای شنیدن مکالمه بین آنها از خود نشان دهد.وقتی سرانجام آن دو سوار ماشین شدند ،سانی گفت:
ــ مثل اینکه قرار بود صبح امروز پست مرا تحویل بگیری.
تونی خندان جواب داد:
ــ خوشحالم از اینکه همه چیز به خوبی تمام شدواز درون آینه نگاهی موشکافانه به مینا انداخت و اورا با چشم
ورانداز کرد.وقتی پاروی پدال گاز فشرد ،مینا ناگهان خود رامیان مسیرهای شلوغ و ناآشنای شهر شفیلدواقعاً تنها یافت.به چه اطمینانی تسلیم آن دو مردشده بود. واز کجا معلوم که این خیابان ها سرانجام به ساختمان آشنای دانشکده ختم شود؟
سرعت فوق العاده ماشین بر اضطرابش می افزود.وقتی به خیابان اصلی دانشگاه رسیدند. سانی با دست اشاره کردکه جلوی دانشگاه توقف نکرده وبه مسیر ادامه دهد .اما مینا متوجه این اشاره نشد .
از فاصله ی نه چندان دوری ساختمان عبوس و خاکستری رنگ دانشکده نمودار شد،دختر جوان خودش را آماده کرد که جمله ی مناسبی برای تشکر از زحمات آن دو بیابد ،تصور مینا این بود که به خاطر وضع روحی اش از جانب مقامات دانشگاه بخشیده شده و دکتر موریناگا در این میان نقش واسطه ای است برای برقرای صلح و آشتی بین این دانشجوی معترض و مسئولین دانشکده .
شنل استاد را روی صندلی گذاشت و آماده ی پیاده شدن بود که با کمال تعجب متوجه شد تونی به جای کاستن از سرعت اتومبیل فشار بیشتری به گاز وارد کرده و همچنان ادامه ی مسیر می دهد .وارد یک خیابان
فرعی شدند .قلب دختر جوان در سینه فرو ریخت ،ترس در وجودش ریشه دوانید .برای اولین بار به حرف آمد و با صدای لرزان پرسید :
ــ استاد موریناگا مرا به کجا می برید ؟
سانی به طرف او برگشت :
ــ جایی نمی رویم ،نگران نباش .
ــ ولی من ...امروز امتحان دارم .حضورم در کلاس الزامی است .
کسی به حرف وی توجه نکرد .
تونی آخرین خیابان را پشت سر گذاشت و وارد جاده ی فرعی عریضی شد که مستقیماًبه خارج شهر راه داشت .این جا منطقه ای آرام و خلوت بود.ویلاهای نوساز و پراکنده ای که با حصارهای چوبی آسیب پذیر از محدوده ی مشخصی برخوردار می شدند از نوعی اشرافیت برخوردار بودند که تمایز آشکاری بین آنها و چهره ی
کلی ساختمان های داخل شهر وجود داشت .به دلیل شنی بودن وریزش برفی که در حال ریزش بود از سرعت اتومبیل کاسته شد . دختر جوان به این باور رسید که آن دو مرد قصد سوئی درباره اش دارند،مستأصل بود و نمی دانست چگونه خودش را از مخمصه نجات دهد .به خود لعنت می فرستاد که چرا فریب آنها را خورده و همراهشان به چنین جای ناشناسی آمده است . فریاد زدن و کمک طلبیدن کار بیهوده ای بود .زیرا هیچکس دیده نمی شد . از تصور اینکه چه بر سرش خواهد آمد بر خود لرزید .همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد .بحران روحی او بار دیگر به اوج خود رسید ،دختر جوان ناتوان از اندیشیدن به عواقب امر در اتومبیل را گشود و خودش را با قدرت به بیرون پرتاب نمود .

sorna
02-02-2012, 11:35 AM
تونی شتابزده پایش را روی پدال ترمز کوبیده و اتومبیل به سختی متوقف شد، دو مرد هراسان خودشان را بالای سر مینا رساندند .اومعلق زنان به طرفی پرت شده و با صورت روی زمین افتاذه بود .
موریناگا با خشونت فریاد زد:
ــ این چه کاری بود که کردی دختر کج خیال؟
وقتی صورت مینا را برگرداند نگاهش به رشته خونی افتاد که از دهان وی خارج شده و برف ها را رنگین ساخته بود با کمک تونی او را به داخل اتومبیل باز گرداند و دستمالش را به طرف وی دراز کرد .
تونی که از هیجان سرخ شده بود با لحنی عصبی پرسید:
ــ برگردیم بیمارستان ؟
مورینا با ابروان درهم کشیده جواب داد :
ــ نه، خوشبختانه برف زیاد بود و ما چندان سرعتی نداشتیم والا معلوم نبود چه اتفاقی برایش می افتاد .
ساعت به 9 صبح نزدیک می شد ،تونی این مسئله را به مورینا تذکر داد ولی او اهمیتی نداد در حالی که کلید را در قفل می چرخاند به طعنه خطاب به شاگرد جوانش که نگاه های احتیاط آمیزی به اطراف می انداخت گفت:
ــ بله ، همه جا را خوب به خاطر بسپار ،شاید نیمه شب هوس فرار به سرت بزند .در آن صورت راه را گم نخواهی کرد .
اگر چه هنوز از عدم اعتماد شاگردش دلخور بود اما سرانجام بعد از آن اخم طولانی ،لبخندی زدو ادامه داد:
ــ به هر حال خوش آمدی . این جا می توانی مثل خانه ی خودت راحت باشی و با دست اشاره کرد ،بفرما.
مینا بدون حرف و با نگاه های پر اضطراب پا به درون خانه ی زیبای استادش گذاشت .خانه ای که سرنوشت دفتر زندگی او را با دست بازیگر خویش در آن جا ورق می زد.
درون ساختمان از آنچه نمای آن نشان می داد ، ساده تر بود .همه چیز در نهایت سلیقه و در کمال نظم و ترتیب بود ،آنقدر که دختر جوان احساس کرد،حضورش خللی است که به ترتیب انجا وارد آمده است .این نظم و سلیقه را هر کسی می توانست در نگاه نخست حتی در روکش مبل ها وپرده های ظریف توری که از تمیزی برق می زدند ، دریابد.
در جای جای هال و راهروی ورودی که فعلاً تنها چشم انداز مینا بود ،میزهای کوچکی از حصیر بافته شده قرار داده بودند و بر روی آنها گلدان های چینی ظریفی دیده می شد .با دسته گل هایی چنان شاداب و تازه که قطرات شبنم صبحگاهی را هنوز بر خود داشتند .
هیزمی که در اجاق می سوخت حرارت مطبوعی را به همراه بوی خوشایند چوب کاج در فضا پراکنده می کرد .قهوه جوش در گوشه ای نزدیک آتش ،تازه واردین را به صرف قهوه ی داغی که عطر ملایمش در هال پیچیده بود،دعوت می کرد .
مینا در دل سلیقه ی کدبانویی که توانسته بود چنین محیط گرم و با صفایی را برای اعضای خانواده اش آماده سازد ،ستود .در همه چیز آن خانه نوعی آشنایی بود که او را دلگرم می کرد ونگرانی را از وجودش رخت بر می بست .سانی مبل راحتی را جلوی اجاق کشید:
ــ سر پا نایست ، کم کم متقاعد خواهی شد که هیچ خطری برایت وجود ندارد.
مینا شرمگینانه جواب داد:
ــ سلیقه ی همسرتان مرا مبهوت کرده است ! این جا راحتم و احساس امنیت می کنم .
تونی با تردید او را نگریست .وسپس متوجه ی سانی شد ،اما حرفی نزد و به طرف آشپزخانه رفت .
ــ ایو کجایی،چیزی برای خوردن هست ؟
کسی جوابش را نداد .
تونی 3 فنجان خالی را بدست گرفت و در حالی که آن ها را روی میز می چید گفت:
ــ مثل اینکه جای ارباب را خالی دیده و بله دیگر... پیرزن ها هم گاهی خیالات به سرشان می زند .
سانی در دفاع از ایو گفت:
ــ بس کن پسر ،این قدر سر به سر آن بیچاره نگذار ،تو چطور می توانی او را متهم کنی ؟
تونی فنجان ها را از قهوه پر کرد و گفت:
ــ به جان خودم قسم می خورم ،این پیرمرد همسایه گلویش پیش ایو یک کمی گیر کرده ،می بینی که مرتب
با هم هستند .
در همین گیرودار در باز شد و پیرزنی کوچک اندام که خود را در پالتوی ضخیمی پوشانده بود وارد هال شد .گویی با خودش حرف می زد .
تونی با پیدا شدن سوژه جدید گفت:
ــ نگفتم،طفلک معصوم از راه بی راه شده!
پیرزن عینکش را جابجا کرد و همچنان که مشغول در آوردن پالتویش بود گفت:
ــ انتظارت را نداشتم ،پس پیک نیک زمستانی چه شد؟

sorna
02-02-2012, 11:36 AM
ــ اوه ! ... تو را همراهم نبرده بودم وسط آسمان یادم آمد ،از هواپیما پیاده شدم برگشتم گه ترا ببرم .بهتر است
بپرسم شما در خانه ی آقای وینتر چه می کردید؟امیدوارم مزاحم خلوت شما نشده باشم .
ــ ای فضول لعنتی ،راجع به چه حرف می زنی ؟
تونی آهی کشید و در حالی که دستش را حرکت می داد گفت:
ــ نخیر،مثل اینکه موضوع دارد بیخ پیدا می کند و حالا حالاها ادامه دارد .
پیرزن وارد هال شد ،لحظه ای به جمع سه نفره ی آنها نگریست ،آنگاه مستقیماًبه طرف مینا رفت و بی آنکه خودش را ببازد گفت :
ــ خوشحالم که آمدی دخترم !چقدر دلم می خواست زنده باشم و تو را ببینم .حالا از این بابت خدا را شکر
می کنم .
مینا با نگاهی پرسشگر سانی را نگریست . اما او ظاهراً در قید این حرف ها نبود ،داشت مجدداًفنجانش را از قهوه پر می کرد و لبخند تمسخرامیزی بر لبانش نشسته بود .
پیرزن رو به او گفت :
ــ اما جرا این قدر بی خبر ،شما مرا گیج کردید ،باید قبلاًبه من خبر می دادید.
سانی با تعجب سر برداشت :
ــ تو چه می گویی ایو ؟انگار حق با تونی بود ،حسابی گمراه شده ای .
تونی با تشکر ادای کسانی را در آورد که کلاه به سر دارند و برای نشان دادن سپاس خود آن را بر می دارند .
ایو همچنان که به تازه وارد خیره شده بود ، ادامه داد:
ــ مثل پری های دریایی است .در تمام عمرم دختر به این قشنگی ندیده بودم .
آهی کشید و امیدوارانه زمزمه کرد :
ــ خوشبخت باشی دخترم .
سانی همچنان مبهوت پیرزن را نگاه می نگریست :
ــ ایـــو معلوم است چه می گویی ؟منظورت از این حرف ها چیست ؟
ایــو خوشدلانه خندید :
ــ خوب لزومی ندارد از من پنهان کنید ،مگر این خانم همان کسی نیست که گفتید می خواهد با تونی نامزد شود .همان که قول داده بود یکبار به دیدنم بیاید !
سانی آهی کشید و پشتش را به مبل تکیه داد و چشمان خسته اش را بست . گویا محاکمه ای طولانی شده است .
تونی که دستپاچه شده بود به جای سانی جواب داد :
ــ به توصیه ی من گوش نکردی !این پیرمرد سرانجام بلایی به سرت می آورد ،ببین کی !به تو می گویم . سیم هایت قاطی شده . این خانم که می بینی از شاگردان سانی است . همین .
دهان پیرزن از تعجب باز ماند تکرار کرد :
ــ همین ؟
تونی خیالش را آسوده ساخت :
ــ نه این به اضافه ی یک نهار حسابی .من خودم اضافی هستم چه برسد به همسر ،مرا چه به این غلط ها ،
همه ی این ها یک شوخی بود .
سانی با چشمان بسته مداخله کرد :
ــ ببین ایــو ،این خانم مهمان ما هستند ،بهتر است به جای خیالات و خواب های خوشی که دیده ای از ایشان پذیرایی کنی . متوجه شدی ؟
پیرزن که هنوز از ضربه ی این صحنه ی خلاف معمول گیج بود از جا برخاست و غرغرکنان گفت:
ــ آخر تقصیر از خود شماست .سابقه ندارد زنی همراه خود به خانه بیاورید .حتی بعنوان میهمان .

sorna
02-02-2012, 11:36 AM
سانی اضافه کرد :
ــ برای مهمانمان غذایی آماده کن که بقدر کافی مقوی و مناسب حالش باشد .چون او بیمار است و نیازمند مراقبت تو .حالا برو و لیاقتت را نشان بده .
ایو عذرخواهی کوتاهی کرد و به طرف آشپزخانه رفت ،تونی پاورچین و با احتیاط به دنبالش رفت تا او را دست انداخته و سوژه ی جدیدی برای خندیدن پیدا کند .
سانی از جا برخاست ،رو به مینا گفت:
ــ لطفاً دنبال من بیا .
اتاقی در طبقه بالا با ملافه وپرده های زیبا ،تخت و کمدی پر از کتاب که ظاهراًهمه چیز دست نخورده بود انتظارش را می کشید.
سانی به دنبال او وارد اتاق شد و توضیح داد :
ــ گاه گاهی که تونی تا دیر وقت پیش ما باشد ،اینجا می خوابد .و از این به بعد به تو تعلق خواهد گرفت تا هر وقت که اینجا بمانی .متأسفم که لباس راحتی برایت نداریم .
پرده ها را کنار زد و اندکی پنجره را گشود.لحظه ای پشت به مینا ایستاد ،حالتش خسته می نمود ، گویا می خواست چیزی بگوید اما پشیمان شد .نگاهی به ساعتش انداخت و به طرف در رفت .
ــ امیدوارم خواب راحتی داشته باشی .ایــو را می فرستم که اجاق را روشن کند ،اینجا خیلی سرد است .
مینا آنقدر پشت پنجره ایستاد تا اتومبیل تونی خیابان را دور زد و سانی با چمدان کوچک سفری اش به آنسو رفت .مینا اندکی به حافظه اش فشار آورد ،مثل این بود که عقلش به کلی خلع سلاح شده باشد .او که بود ؟
در این خانه چه می کرد ؟و این زن ... اوه خداوندا چه تلاش بیهوده ای ... هیچ چیز سر جایش نیست ،من گم
شده ام !
با قدم هایی سست به سوی تخت خواب رفت .میل شدیدی به خوابیدن داشت و جز آن چیزی را حس نمی کرد حالا فرصتی عالی برای استراحت داشت و شدیداً نیازمندش بود .

sorna
02-02-2012, 11:37 AM
باغ بزرگ سیلکا جلوه ی همیشگی را نداشت .در فصل تابستان هکتارهای گسترده ی این باغ که سرتاسر از چمن سبزی پوشیده می شد ،همچون نگینی زمردین می درخشید .
زیبایی گل های نایابی که از دورترین نقاط دنیا به آنجا آورده شده و زیر نظر متخصصان پرورش می یافت ،چشمهارا خیره می کرد .
پرندگان خوش الحان زیبایی که بر شاخسار لانه کرده بودند ،در بهار به یک ارکستر دائمی روزانه مبدل می شدند.
درختان سر به فلک کشیده ای که در گرما ی تابستان خنکای سایه گسترشان هر انسانی را به دمی آسودن وسوسه می کرد . زمزمه ی جویباران که می رفتند با حرکت پر شور خود زندگی را به باغ هدیه کنند مکمل موسیقی بدیع آن طبیعت سرشار از شگفتی بود .
ساختمان مرکزی کاخ تابستانی درست در وسط این باغ قرار گرفته و با کمی فاصله در اطراف با خانه های ویلایی زیبایی به منسوبین نزدیکان امپراطور محصور شده بود .
حوض بزرگ مرمرین جلوی ساختمان با فواره های رنگارنگ که قطرات الماس گون آب را رقص کنان به هوا می پاشیدند ،ماهی های دیدنی ،مجسمه های حیرت انگیز ،پریان دریایی با بال های گشوده انگار هر لحظه منتظرند کسی در آسمان به رویشان آغوش گشاید به اضافه راهروی طویلی از گل های یاس ،پیچ و گل های
مختلفی که بر روی جاده شنی سایبان زیبایی را تا امتداد در ورودی تشکیل می داد ، این مجموعه را کامل
می کرد .اما زمانی که دکتر سانی موریناگا از منسوبین امپراطور بنا به دعوت خانواده اش که او را برای بررسی
امر مهمی به توکیو فراخوانده بودند وارد باغ سلیکا شد ،هیچ اثری از شکوه گذشته در آن دیده نمی شد .
تا چشم کار می کرد برف بود و درختان لخت و عور که بر اثر وزش باد تکان می خوردند ،گویی سرما را احساس می کردند و همین طور سانی مورینا ،او نیز سرما را احساس می کرد با این حال سرسختانه می کوشید در بعد از ظهر کسل کننده چهارمین روز تعطیلات اجباری با استفاده از آفتاب رنگ پریده ای که گرمش
نمی کرد روی نیمکت نشسته و به مطالعه بپردازد .
کلمات از جلویش فرار می کردند و او بر خلاف معمول نتوانست حضور ذهن لازم را برای مطالعه پیدا کند .
ناامید از جا برخاست و جهت باد رو به ساختمان اصلی کاخ شروع به قدم زدن کرد .از فراخوانی اش به توکیو چهار روز گذشته بود ،اما خانواده اش تا آن لحظه او را در کاخ نگه داشته و اجازه ی ورود به اقامتگاه خانوادگی را نداده بودند وسانی از خود می پرسید چرا؟
وبیش از آنکه کنجکاو باشد عصبی بود و خیال داشت ،در اولین لحظه برخورد با خانواده نارضایتی اش را از این دعوت نابهنگام اعلام دارد .
بعلاوه او می خواست به خودش بقبولاند که حوادث چند روز اخیر در انگلستان هر چند بستگی غیر مستقیمی به خانه اش پیدا کرده بود ،قادر نیست افکارش را تحت الشعاع قرار دهد .مردی با شخصیت و عظمت او هرگز نباید خود را درگیر کارهای بچگانه کند لزومی ندارد که نگران ماجراهای کوچک و بی اهمیت
باشد .اما فرار از واقعیت غیر ممکن به نظر می رسید .حقیقت این بود ،مهمانی که اکنون تنها در خانه ی وی در شفیلد به حال خود رها شده بود بیش از هر چیز در تمام زندگی وی را متأثر می ساخت و این چیزی بود که سانی را می ترساند .

sorna
02-02-2012, 11:37 AM
آن شب مهتاب بود و ماه با نور نقره فام خود که انعکاسش روی برف ها شکوهی جادویی آفریده بود،خودنمایی می کرد .
هوای توکیو گرمتر از از باغ تابستانی نبود ،درست به همان سردی ،اما بودن در خانه آرامش دیگری داشت
آن هم پس از چهار روز تبعید !و سانی با دلگرمی بیشتری روی تخت دراز کشید و آماده ی خوابیدن شد.
هماندم ضربه ای به در اتاقش خورد ،چه کسی می توانست باشد؟در راکه گشود متحیرانه زمزمه کرد :
ــ خانم موریناگا .
با ادب تمام از جلوی او کنار رفت و گفت:
ــ مادر ،چرا به خودتان زحمت دادید؟کافی بود کسی را دنبالم بفرستید تا شخصاً به حضورتان بیایم .
خانم مورینا بازوی ندیمه اش را رها کرد ودر حالی که با اشاره ی دست او رامرخص می کرد وارد اتاق پسرش شد .به دل آشوب زده ی سانی الهام شده بود که باید خبر مهمی باشد ،مبل را جلو کشید و مودبانه
روبروی مادرش ایستاد .خانم مورینا زن سالخورده ای بود که به دلیل فهم زیاد و هوش سرشار در دربار جای خاصی را احراز کرده و همیشه طرف مشورت بزرگان بود .
وی پس از آنکه نفسی تازه کرد گفت:
ــ راحت باش پسرم ،باز هم می بینم در کنار تختت کتاب گذاشته ای .تو حتی در تعطیلات هم استراحت نمی کنی !
ــ از کدام تعطیلات حرف می زنید مادر !شما درست در اوج گرفتاری از من خواستید به خانه برگردم !
زن توجهی نکرد و ادامه داد :
ــ نمی خواهم از کار تو سر در بیاورم و لازم نمی دانم در این باره تو را مورد بازخواست قرار دهم . اما می خواهم سوالی بپرسم ،آیا ممکن است حقیقت را به مادرت بگویی؟
ــ البته مادر من هرگز چیزی را از شما پنهان نکرده ام !
لحن خانم مورینا بوی همدردی مادرانه ای می داد ،پرسید:
ــ آیا به خاطر فرار از تنهایی نیست که این چنین به کتاب پناه آورده ای ؟
سانی لحظه ای ساکت ماند تا توضیح بیشتری بشنود و وقتی با انتظار مادرش روبرو شد گفت :
ــمرا ببخشید .آیا مجبورم به این سوال پاسخ گویم ؟
خانم در چهره ی پسرش دقیق شد . چه چیزی باعث طفره رفتن او از این جواب شده بود.وی پسرش را خیلی خوب می شناخت .سانی واقعیت را انکار نمی کرد و از بیان آن نیز هراسی نداشت .هرگز مرتکب کاری نشده بود که از روبرو شدن آن بترسد .اما مادر نمی خواست فرزند دلبندش را تحت فشار بگذارد ، بنابراین لبخندی زد و گفت :
ــ عزیزم من امشب به اتاقت آمده ام تا خبر مهمی را به اطلاعت برسانم و نمی دانم از شنیدن آن چه حای پیدا می کنی ؟
ــ مطمئن باشید که مرا خوشحال خواهید کرد .
خانم در جایش حرکتی کرد وگفت:
ــ تو مشمول لطف اعلیحضرت امپراطور شده ای ،می دانی که من عادت به مقدمه چینی ندارم ،بنابراین صریحاًمطلبم را خواهم گفت . ایشان هفته ی گذشته با پدرت درباره ی موضوع مهمی به گفتگو پرداخته اند که مستقیماً به سرنوشت تو مربوط می شود ،البته با تلفن به تو خبر دادم . به خاطر داری ؟
ــ متوجه ی منظورتان نشدم مادر ،بیشتر توضیح دهید .
زن سالخورده با تأنی گفت:
ــ اعلیحضرت برای تو روبان صورتی فرستاده است . می دانی که این علامت ازدواج جوان هاست .وقتی امپراطور شخصاًهمسر آن ها را انتخاب نماید ،این نشانه ی لطف ایشان است .
سانی سرش را پایین انداخت و نگاهش را پایین انداخت و نگاهش را بر روی گلهای قالی ایرانی کف اتاق خیره ماند .
مادر با نگرانی پرسید :
ــ مثل اینکه از شنیدن این موضوع چندان خوشحال نشدی ؟نگران نباش می دانم بسیار کج سلیقه ای ،اما پسرم امپراطور در این مورد سلیقه به کار برده است .دختری که ایشان برایت در نظر گرفته اند ،کسی است که همه ی جوانان ژاپنی آرزوی او را دارند .

sorna
02-02-2012, 11:37 AM
لحظه ای مکث کرد و چون دید پسرش هیچ عکس العملی نشان نمی دهد . پرسید :
ــآیا علاقه ای به دانستن نام او نداری ؟
ــ مرا ببخشید مادر ! کمی ... چطور بگویم ... ناگهانی بود . در واقع این اولین باریست که به من گفته می شود ...
ــ اوه پسرم ، چه می گویی ...من بارها در این خصوص به تو تذکر داده ام . به خودت نگاه کن .چندان هم جوان نیستی ،تو آخرین فرزند خانواده ای و دارد از وقت ازدواجت می گذرد ،حالا دوست داری بدانی نامزدت کیست یا اینکه ترجیح می دهی در جشن فردا با او آشنا شوی ؟
سانی با صدایی که انگار متعلق به خودش نبود جواب داد :
ــ نه مادر خواهش می کنم بگذارید برای فردا .
زن مقتدر فوراً از جا برخاست :
ــ پس شب بخیر ،خوب بخواب که فردا همه چیز برای تو تفاوت کلی پیدا خواهد کرد ،نه دستم را نگیر ،هنوز آنقدر ها پیر نشده ام .برگرد به رختخوابت پسر کوچولوی خوش شانس من !
زن مقتدر دربار امپراطوری با آرامش از اتاق بیرون رفت اما زلزله ای که جملات اخیرش بوجود آورد دیوارهای مستحکم قلعه ی تنهایی پسرش را سال ها لرزاند .
ساختمان مرکزی کاخ آن شب چنان غرق در نور و شادی و هیاهو بود که سانی هرگز نظیرش را به یاد نداشت .مهمان ها دسته دسته وارئ تالار می شدند ،تعدادی از سفرای خارجی نیز به اتفاق خانواده هایشان
در جشن حضور داشتند . در گوشه ای از تالار بزرگ که چلچراغ های الوان با نور خیره کننده بر شکوهش می افزودند گروه ارکستر در گوشه ای از تالار سرود ملی می نواخت .مستخدمین با لباس های متحدالشکل میزهای مملو از خوراکی را به هر سو می راندند .بوی عطر گل ها ی تازه فضا را انباشته بود . زنان با کیمونوهای رنگارنگ دور هم جمع شده و در گروه های چهار و پنج نفره مشغول توصیف شکوه این مهمانی بودند. همه جا خش خش ابریشم بود و لطافت حریر . خانم مورینا طبق عادت دیرینه ،بادبزن در دست با چهره ای درهم ونگاهی نگران از ردیف درخت های سرو گذشت .وبه طرف ساختمان پیچید .او در چنین شب مهمی که سال ها در انتظارش بود دلهره ی عجیبی داشت وعامل آن بی تفاوتی پسرش بود .از دور متوجه شد که که چراغ اتاق سانی روشن است ،دامنش را جمع کرد . از جوی باریک آب گذشت و از روی چمن ها به طرف پنجره ی اتاق پسرش رفت .صدا زد :
ــ سانی . چرا جواب نمی دهی ؟تو آنجا هستی پسرم؟
سایه ای روی پرده افتاد و کسی پنجره را گشود :
ــ بله مادر من اینجا هستم .
زن با تعجب گفت:
ــ این چه کاریست پسرم .همه منتظرت هستند .مهمانها مرتب سراغت را می گیرند .پدرت برای امشب صدها میلیون خرج نکرده که تو خودت را در اتاق زندانی کنی !
سانی با صدایی که خستگی در آن موج می زد پاسخ داد :
ــ همانجا منتظرم بمانید ،آمدم .
صدای شیپور و آغاز مارش مخصوص ،ورود امپراطور را اعلام داشت .بزرگان در دو طرف تالار صف کشیده و به احترام اعلیحضرت تعظیم کردند ،سانی در جایی نزدیک به تخت مخصوص کنار مادرش ایستاده و همانند کودکی که از گمشدن می هراسد ، دست او را گرفته بود ، زن به آرامی نجوا کرد :
ــ اعتماد به نفس داشته باش .
امپراطور با وقار تمام از وسط جمعیت عبور کرد و روی تخت جای گرفت . در یک طرفش همسر و دختر وی روی صندلی مخصوص قرار گرفتند .
دسته ی موزیک آهنگ شادی می نواخت .مهمانها بعد از ادای احترام دوباره درهم شدند و مستخدمین مشغول پذیرایی از تازه واردین گشتند .خانم مورینا نگاهی به پسرش انداخت،ظاهراًچیزی توجه وی را جلب نکرده بود زیرا حالتش کاملاًعادی و خالی از هیجان بود .با اطرافیان دست می داد ،دوستان قدیمش را در آغوش می گرفت ،تبریکاتشان را می پذیرفت و با حوصله ی کامل احوالشان را می پرسید .
سرانجام مادرش بازوی او را گرفت و به طرف خود کشید .سانی پرسشگرانه نگاهش کرد .
ــ رسوایی را به حد کمال رسانده ای .منتظری امپراطور به دست بوست بیاید ؟مثلاً این جشن نامزدی توست و باید به همه ی جوانب توجه داشته باشی !
ــ ولی مادر می بینی که اطراف تخت شلوغ است و عده ی زیادی امپراطور را دوره کرده اند ،ادای احترام بماند برای بعد .
ــ ایشان در انتظار تو هستند !چرا متوجه نیستی .
ــ متوجه چی؟
ــ می خواهی بگویی در تالار چیز خاصی را ندیده ای ، موضوعی که به خاطرش اینجا هستیم ؟
سانی خنده ی کوتاهی کرد :
ــ ولی مادر من هر چه به اطراف نگاه کردم ، دختری که روبان صورتی روی موهایش بسته باشد را ندیدم .
خانم مورینا پسرش را نیم دور چرخاند بطوری که مستقیماًروبروی اوکایو کوچکترین دختر امپراطور قرار گرفت آنگاه با لذت خاصی پرسید :
ــ حالا چه می گویی ؟

sorna
02-02-2012, 11:37 AM
مینا برای رهایی از کسالتی که رنجش می داد وارد آشپزخانه شد تا به جای ایــو که هنوز از خرید روزانه برنگشته بود ، غذایی را فراهم کند ، آشپزی کردن سرگرمی او بود ،در طول دو هفته ی اقامتش در آن خانه سعی کرده بود بیشتر امور منزل را شخصاً عهده دار شود و به ایــو فرصتی برای رفع خستگی و استراحت بدهد . برای مینا دشوار بود که خود را به صورت باری بی خاصیت بر دوش دیگران تحمیل نماید و کمک به ایــو در حال حاضر تنها کاری بود که به فکرش می رسید.
پیش بند را روی لباسش بست و تصمیم گرفت با استفاده از کتاب آشپزی و کمک حافظه اش یکی از خوشمزه ترین غذاهای شرقی را برای شام آماده کند.
بقدری مشغول بود که صدای پای تونی را نشنید . وقتی پشت به در آشپزخانه سرگرم تهیه ی دسر بود دستی از پشت سرش دراز شد و با انگشت مقداری خامه برداشت .
ــ آه مرا ترساندی ، می توانستی دربزنی .
ــ این شیوه ی کار من است و خیال ندارم از بابت آن عذرخواهی کنم .برای شام چه داریم ؟
ــ یک غذای شرقی
ــ باز هم فلفل ، عالیست . بهتر است از حالا به فکر آتش نشانی باشیم .
ــ چه خبر ،امروز دانشکده جطور بود ؟
ــ مثل هر روز .
چشم های مینا گشاد شد :
ــ امیلی برگشته است ؟
ــ متأسفانه نه. نتیجه تحقیقات منفی بود ، جایش هنوز در کلاس خالیست .
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد
ــ یک تلفن از سانی داشتم . درباره ی تو می پرسید .
برق شادی چون شهابی زودگذر در آسمان سیاه چشمان مینا درخشید .با تعجب تکرار کرد :
ــ درباره ی من ؟
و چهره اش شادی کمی را به نمایش گذاشت .
تونی جواب داد:
ــ بله ،
برایت دستورالعمل و نسخه ی جدید صادر کرده ، نمپرسی در چه مورد ؟
ــ به هر حال فرقی نمی کند ، هر چه بگوید انجام خواهم داد .
تونی از این تبعیت مطلق به شگفت آمد :
ــ فکر نمی کنی سانی کمی بیش از حد معمول از تو متوقع است ؟
ــ به هیچ وجه ، او استاد من است و طبیعی است که هر استادی به میزان ظرفیت شاگردش واقف باشد .
ــ خیل خوب خانم وکیل مدافع . حالا که اینطور است از فردا شروع می کنیم . سانی تأخیر را دوست ندارد . در هیچ موردی . او ترتیبی داده که یکی از همکارانش که از دوستان صمیمی اوست ، هرروز برای تدریس به تو اینجا بیاید . سانی نمی خواهد در بازگشت شاهد عقب افتادگی ات از دروس دانشکده باشد .

sorna
02-02-2012, 11:38 AM
ــ چطور است ؟ موافقی ؟
ــ بله .جاره ای ندارم .
ــ خوب حالا یک مطلب دیگر ،به پاس خدمات ارزنده ای که تا به حال به طور رایگان از من دریافت داشته ای ممکن است متقابلاً از تو خواهشی بکنم ؟
ــ البته اگر بتوانم کاری برایت انجام دهم خوشوقت خواهم شد .
تونی دفترچه ی قطوری را با جلد چرمی از کیفش بیرون کشید و آن را روی میز گذاشت .
مینا پرسید :
ــ بررسی یک پرونده است ؟
ــ نه خانم عزیز ،اگر لطف کنی و خاطراتت را در این دفتر بنویسی ممنون خواهم شد .
کراهت بصورت اخمی دلپذیر در پیشانی مینا نمودار شد :
ــ خواهش غیر منتظره ای است و متأسفانه نمی توانم آن را بپذیرم .من چیز زیادی درباره ی گذشته ام نمی دانم و در مورد آینده ...
تونی حرف او را قطع کرد :
ــ لطفاً نگو نه ،دل کوچکم می شکند و ممکن است سایه ی برادری ام از سرت کم شود .
مینا لبخندی زد:
ــ برای حفظ برادری تو هر کاری می کنم .
ــ متشکرم و من نیز کمی تخفیف می دهم ،تو از همین امروز خاطرات و یادداشت های روزانه را برای من خواهی نوشت ،البته کاری به گذشته ندارم .اگر تو اینطور راضی می شوی .
ــ معامله تمام است . اما باید بگویم که من هرگز نویسنده ی خوبی نبوده ام و نمره هایم در ادبیات اغلب افتضاح بوده ولی برای جلب رضایت برادر عزیزم سعی خود را می کنم .
***
مرتب کردن اتاق ، چیدن هیزم کافی در اجاق ،زیر بغل زدن کتاب ها و جا گرفتن پشت میز تحریر در اتاق کار سانی ، کارهایی بود که هر روزه اتوماتیک وار انجام می شد ، بدون هیچ تنوع و پیش آمدی .
درست ساعت 4 زنگ به صدا در می آمد و بعد از دو دقیقه یک پزشک جدی ، و با تجربه روبرویم نشسته وکتاب ها را یک به یک می گشود . آناتومی،میکروبیولوژی ، ژنتیک ،بیوشیمی ، فیزیولوژی . در این مدت ذهنم به مغاکی دهشتناک می مانست که هر چه را به دستم می دادند به اعماق تاریک آن پرتاب کرده وحتی فرصت نشخوار آن معلومات را نیز نداشتم . استاد خستگی ناپذیرم بی وقفه کتاب ها و جزوات آموزشی را
می گشود و مطالب دشواری را که برای مغز کوچک درهم ریخته ام قابل فهم نبود ،شرح وبسط می داد تنها وسیله ی کمک آموزشی و آزمایشگاهی ما،دست های او بود که در هوا تکان می خورد و سعی داشت مطالب
علمی را بر دیواره یفرو ریخته ی ذهنم بکوبد .و گاهی از این دست ها برای هشدار به من کمک می گرفت .
وقتی بافت شناسی روده را را تدریس می کرد و من از صدای یکنواختش به عنوان لالایی خواب آوری استفاده می کردم ، ناگهان آن ها را روی میز می کوبید .و چرت نیمه کاره مرا پاره می کرد .
درآن حالت از شرم تا بناگوش سرخ می شدم و آنوقت برای جلوگیری از تکرار چنین افتضاحی ناخن هایم را مرتب در کف دستم فرو می بردم تا درد ناشی از آن خواب را از سرم بپراند .
واین در حالی بود که گاهی شب ها آنقدر چشم به آسمان می دوختم تا طلوع خورشید ستارگان را از نظرم محو کند .
تا اینکه استاد از این وضع به تنگ آمد ، زیرا به وضوح می دید که علیرغم تلاش او ،بازده کارش چندان رضایت بخش نیست .
و آن روز سرانجام با کمک تونی پیشنهادش را عملی ساخت . در همسایگی منزل سانی ،پیرمردی زندگی می کرد که تمام عمرش را به پرورش گل و گیاه های زینتی و آپارتمانی اختصاص داده بود ،او آقای وینتر نام داشت و گاهی به ما سر می زد و با ایــو بخصوص ضمن صرف چای از آرزوهای جوانی اش می گفت و سوژه ی همیشگی تونی بود .

sorna
02-02-2012, 11:38 AM
آن روز بعد از ظهر استاد با کمی تأخیر به اتاق آمد و بی مقدمه گفت:
ــ بیا برویم !
با تعجب پرسیدم :
ــ کجا؟مگر قرار نیست امروز کلاس داشته باشیم؟
ــ خواهی دید .
به دنبالش از پله ها سرازیر شدم و چند دقیقه بعد در لابلای گلدانها جایی برای نشستن پیدا کردیم ودرس آغاز شد،بدین ترتیب کلاس درس به گلخانه ای گرم ،دلچسب ،رویایی و به مراتب خواب آورتر از اتاق کار سانی منتقل گشت .
اوایل کار به دلیل تنوعی که بر اثر جابجایی محل درس در تحصیل من بوجود آمده بود پیشرفت چشمگیری
پدید آمد .اما با راه یافتن این فکر به ذهنم که سرانجام چه خواهد شد و فایده این همه تلاش بیهوده چیست ،
خیلی زود همه چیز به جای اولش بازگشت و من توان مقابله با آن را نداشتم .
دکتر مورینا ،حامی من به یکی از سفرهای معمول ونسبتاً طولانی اش رفته بود و خوشبختانه نمی توانست شاهد آن رسوایی باشد .و حال گرچه برای بازگشتش روز شماری می کردم لکن این اشتیاق مانع از هراس بخاطر سرزنش حتم اش نمی شد .
مسلم بی توجهی به درس ، ناسپاسی بزرگ و غیر قابل بخششی نسبت به خدمات و خیانت به آرزوهای او بود . حتم داشتم امیدوار است از من پزشک بی نظیری بسازد ،اما چگونه می توانستم به آرزوی سانی جامه عمل بپوشانم .وقتی خودم در میان گرداب سوار بر موج های کوه پیکر ناامیدی به سوی سرنوشت نامعلوم خویش ره می سپردم .و هیچ راه نجاتی پیش رو نمی دیدم .فقط کمی تلاش بیشتر دوباره مرا به بستر بیماری می کشاند .
زیرا درد من یک خلإ روانی بود و دارو راهی به درمان این بیماری مهلک نداشت ،سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگر برای پیوستن به آیندهخیلی دیر شده است . شکست سختی که در ابتدای راه خوردم از نظر خودم
چنان غیر قابل جبران بود که برای بررسی عمق شکافهای این شکست حتی دستی به ترک های آن نکشیدم ذهن فلج شده ام کورسوی امیدی نمی یافت و قلبم همچون تاریکی شب بدون مهتاب ،ظلمانی،وهم آور و دور از تحکیم پایه های آن که همچون خوره به جان روانم افتاده بود ،در خود دگرگونی ای ایجاد نمایم .ساعت ها در آن اتاق می نشستم و غرق در تفکر می شدم .وقتی از خیره ماندن به نقطه ای خسته شده و اشک از چشمانم می جوشید برمی خاستم ،در حالی که قادر نبودم حتی سایه ای از آنهمه فکر را به خاطر بیاورم .
به دنبال چه بودم ؟نمی دانستم ،مثل این بود که هدف زندگیم را گم کرده باشم اما چنان سردر گم بودم که این را نیز درک نمی کردم .
واکنون بعد از گذشت سال ها از خودم می پرسم به راستی چه اتفاقی برایم افتاده بود و به خاطر می آورم که چطور مثل یک توپ پینگ پنگ در فضا معلق بودم و هیچ جاذبه ای نبود تا مرا بخود بخواند .
در پایان دوازدهمین جلسه ی تدریس بدون مقدمه به استاد گفتم که دیگر تصمیم ندارم به درس ادامه دهم و در جواب پرسش او که مصرانه خواستار دانستن علت تصمیم من بود ،چنان دیوانه وار و هاج و واج نگاهش کردم که بسرعت از اتاق بیرون رفت و دیگر هرگز به آنجا بازنگشت .
بدین ترتیب ،روزی که سانی از مسافرت بازگشت،من از مرز گذشته و قدم در سرزمین ناامیدی گذارده بودم .
علیرغم همه زحماتی که برای ورود او به خانه متحمل شده و بار نظافت و آشپزی را به دوش کشیده بودم
خبر بازگشت او هیجانی در دلم بوجود نیاورد و شعله ی اشتیاقی وجودم را گرم نکرد .با چنین وضعیتی ترجیح دادم در اتاق بمانم تا هیجان ورود سانی با سردی حضورم فروکش نکند ...

sorna
02-02-2012, 11:38 AM
جلوی پنجره نشستم و به تماشای باغ محنت زده ی آقای وینتر سرگرم شدم . باد هوهوکنان در لابلای
تنه ی درختان و شاخه های نازک آن ها می پیچید وازطنین دهشت انگیز فریادش غرق در سرور وسرمست ازغرور بود.شاخه های لخت و بی پناه درختان از سرما می لرزید و به چپ و راست خم می شد تا شاید دستاویزی امن بیابد و پس از فرو نشستن هر موج دوباره قد راست می کرد . شباهت عجیبی بین من و آن باغ وجود داشت ،اما دقیقاً چه هست ؟باید فکر کنم .
کاغذی روی زانویم گذاشتم وتمام شباهتهایی که یک درخت محنت زده می توانست با دختری تنها چون من داشته باشد را روی آن یادداشت کردم اما پرسشهایی همچنان باقی بود . اینهمه مقاومت باغ از شوق فرارسیدن بهار است اما من که ...بهاری در انتظارم نیست و برخاستم و دیوانه وار پنجره را گشودم تا کمر به بیرون خم شدم ،پس این همه اصرار برای نفس کشیدن چرا ؟می خواستم ببینم باد مرا هم چون شاخه ای خم می کند یا نه ! انبوه موهای پریشانم بازیچه ی باد شد و سرما به تنم نفوذ کرد ،اما تسلیم نشدم ،فریاد زدم :
ــ من از هوهوی تو نمی ترسم ،از اینهمه وزش و پیچش تو وحشتی ندارم ،تو ممکن است مرا بشکنی اما نمی توانی از ریشه بیرونم بیاوری ،فهمیدی ؟
ــ لزومی ندارد که قدرتت را به نمایش بگذاری !
دستی قوی و پرتوان بازویم را گرفت و به داخل اتاق کشاند :
ــ چکار می کنی !ممکن بود هر لحظه با سر به پایین سقوط کنی !
من که از حضور ناگهانی سانی در اتاقم کاملاً غافلگیر شده بودم به خود آمدم :
ــ مرا ببخشید ،نمی دانستم اینجا هستید .
جملات دیوانه وارم ،خوشامد مناسبی نبود .
بدون حرف روی درگاهی پنجره نشست و یادداشت مرا با صدای بلند قرائت کرد ،به افکار هذیان گونه ام نخندید اما جواب پرسش ها را داد:
ــ هر باغی یک بهار دارد ، تو نیز بهاری داری .منتهی قدری دیررس ، ما تکیه گاه شده ایم تا تو قد راست کنی وهر لحظه چشم به راه شکفتن غنچه های زندگیت هستیم ، چرا فکر می کنی همه چیز در جهت نابودی تو پیش می رود ،اگر می بینی شاخه ها نمی شکنند به این دلیل است که با کمی تحمل ،غرق در شکوفه های ریز سفید و صورتی می شوند .و آن زمان دیگر طوفان هم در برابر زیبائی شان تسلیم می شود . تو نیز بیهوده در انتظار شکست مباش . تو نمی شکنی مینا ، مگر اینکه خودت آن را بخواهی . در آنصورت خودت طوفان خواهی بود و هیچ کس نمی تواند برای نجاتت اقدامی بکند !
سپس از جا برخاست و پرسید :
ــ چرا به استقبالم نیامدی ،نمی شود گفت که از ساعت ورودم اطلاعی نداشتی !
چیزی نداشتم که در دفاع از خود ارائه دهم ،بنابراین سکوت کردم .
سانی پرسید :
ــ برای صرف عصرانه همراهیمان می کنی ؟
ــ بله البته .
در این لحظه ایــو نفس زنان از پله ها بالا آمد و با صدای بلند مارا برای صرف چای به اتاق نشیمن دعوت کرد .
در حالی که خودم را به خاطر رفتار کنترل نشده ام در بدو ورود سانی به خانه سرزنش می کردم بعد از همه وارد اتاق نشیمن شدم . تنها یک نفر به جمع سه نفره ی ما افزوده شده بود اما خانه در هیجانی غریب ، گرمای دیگری داشت حضور سانی چنان در روحیه ی همه تأثیر گذارده بود که بیش از زمان غیبتش کمبودش را احساس می کردیم .
ایــو که هنوز بعد از گذشت سالیان دراز زندگی با ارباب جوانش به مسافرت های او عادت نکرده بود آهی کشید و گفت :
ــ چه خوب که سالم و سر حال به خانه برگشته اید ،تحمل دوری شما بسیار مشکل است .

sorna
02-02-2012, 11:38 AM
با دیدن من صدایش را بلندتر کرد :
ــ بیا اینجا دخترم و پیش من بنشین .
تونی به شوخی گفت :
ــ زیاد لوسش می کنی ، ممکن است اینجا ماندگار شود و روی دستت بماند .
ایــو بی توجه به او ادامه داد :
ــ آقا شما باید از داشتن چنین شاگردی بر خود ببالید ،در امور آشپزی خانم بسیار موفقیست !
سانی تحسینم کرد :
ــ اوه راستی !فکر می کردم شیرینی و کیک عصرانه ی امروز نباید کار تو باشد !
تونی نمی توانست حتی یک لحظه آرام بگیرد :
ــ متشکرم دوست من ،پس به این ترتیب وضعیت انگشت گم شده ی من هم مشخص شد ،حالا باید داخل روده و معده ام را شستشو دهم ، البته اگر هضم نشده باشد .مینا ،می توانستی کیک بدمزه تری درست کنی ،اگر قرار باشد هر روز یک انگشتم را به خاطر آشپزی تو بخورم ،سرکار تاده روز دیگربه جبران خسارت وارده اخراج خواهی شد.
ایــو به طرف او برگشت : ــ حسادت ممنوع تنبل خان ،تو که برای ما هیچ کمکی نبودی چرا بی جهت دخالت
می کنی ؟ندیدی برای نظافت همه ی اتاق ها را به هم ریخته بود ؟
تونی قطعه ای از کیک به دهان گذاشت و گفت :ــ بله ،علایمش را مشاهده کردم ،امروز صبح یک لنگه کفشم داخل یخچال بود و لنگه دیگرش داخل قفسه ی داروها .
برای دفاع از خودم آماده شدم :
ــ اشتباه می کنید آقای بلفورد ،این اتفاق روز گذشته که شما در آپارتمان خودتان بودید ،افتاد نه امروز صبح ،چون شما شب گذشته کشیک بودید و تازه به اینجا آمده اید .
حتی تونی هم از این جواب به خنده افتاد ،زیرا مچش را گرفته بودم .
سانی گفت :
ــ حالا شدید یک به یک ،تونی ،مراقب باش .کسی هست که نه حواس پرتی ایــو را دارد و نه گذشت مرا ،و آن کس ممکن است دستت را رو کند .
ایو بحث را از سر گرفت :
ــ در دانشکده چطور ؟ امیدی هست که دکتر موفقی شود ؟
سانی زیرکانه وراندازم کرد :
ــ خودش در این مورد چه می گوید ؟
تونی آخرین قطعه کیکاش را بلعید و گفت :
ــ اوه خدای من ،قابل تحمل نیست ،اینهمه تعریف و تمجید مرا از حسادت خفه می کند ،بیایید برویم سراغ هدیه ی مسافرت آقای مورینا ،دیگر نمی توانم بیش از این منتظر بمانم . خواهش می کنم سهم مرا بدهید و
بعد هر چه خواستید با هم درددل کنید .
ــ آه پسر ، به کلی فراموش کرده بودم .لطفاً چمدانم را بیاور .به گمانم بشود چیزی برایت پیدا کرد .
با جمع کردن فنجان ها خود را سرگرم ساختم .از دایره ی صمیمیت این سه نفر بیرون بودم . مثل یک وصله ناجور که به اجبار روی این جمع چسبانده شده باشم .احساس مزاحم بودن راحتم نمی گذاشت ،اشاره ی ایــو به من فهماند که سر جایم بنشینم و من هم ناچار اطاعت کردم .
سانی چمدان کوچک سفری اش را گشود :
ــ برای تو دایه ی مهربانم ،یک بسته چای عالی که هدیه مادر است با جوراب هایی که سفارش داده بودی و از طرف خودم یک کیمونوی ابریشم که امیدوارم در مراسم عروسی تونی افتتاح شود .
اما شما تونی !گیرنده ی کوچک چند سیستم را که خواسته بودی ،به سختی توانستم بهترین نوعش را پیدا کنم ،تو همیشه چیزهای کمیاب سفارش می دهی ،امیدوارم برای استراق سمع آن را بکار نگیری .
تونی با ابراز سپاس فراوان هدیه اش را گرفت :
ــ تصمیم دارم برای آشنایی با روحیات خانم ها از این دستگاه استفاده کنم . یکی از شنودها را در اتاق آن ها کار می گذارم و از طریق قسمت بایگانی به راحتی حرفهایشان را گوش می دهم .
ایــو ضمن بررسی لباس تازه اش گفت :
ــ پس مینا چه ؟ سهم او را که فراموش نکرده اید !

sorna
02-02-2012, 11:39 AM
سانی با چهره ای خندان به من نگاه کرد ،شرمزده شدم وبا دستپاچگی گفتم :
ــ اما من هیچ انتظاری ندارم .به قدر کافی مزاحم بوده ام و برای شما دردسر درست کرده ام .
سانی از چمدان کوچکش جعبه ی زیبایی را که که با کادوی صورتی رنگی پوشانده بود بیرون آورد وبه طرفم دراز کرد :
ــ اینهم سهم دختر کوچولوی ما !
برای مدتی چنان دست و پایم را گم کردم که نتوانستم عکس العملی از خود نشان دهم .تونی وقتی با این حالت مرا دید دستش را جلو برد تا کادو را از سانی بگیرد و به من بدهد .اما او دستش را کنار کشید و گفت :
ــ فقط خودش !
با سری فروافتاده از شرم و خجالت این همه لطف و محبت به آن سو رفتم ،اما سانی آنقدر دستم را معطل نگه داشت تا نگاهم در نگاهش آویخت ،آنگاه گفت:
ــ تو مثل من مشکل پسند نباش ،لطفاً !
سرانجام انتظاری که طاقتم را تمام کرده بود به سر آمد و مجلس درمیان شوخی های تونی و عطر دل انگیز فنجان های چای ایــو به پایان رسید و من خود را در اتاق تنها یافتم .حتی یک ثانیه هم نمی توانستم صبر کنم .با دقت و شوق زیاد کادوی دریافتی را باز کرده و در میان جعبه چشمم بر روی ساعت مچی ظریفی که بندی از طلای ناب و قاب زیبایی از نگین های ریز الماس داشت خیره ماند .

***
حدود 30 روز از اقامتم در خانه ی پر مهر و صفای سانی می گذشت و من علیرغم شوقی که به ماندن در آنجا داشتم می دانستم که بیش از حد لزوم نیز مانده ام و دیگر باید آماده ی رفتن می شدم .
تصور برگشتن به آن خوابگاه آنهم وقتی که امیلی در آنجا نبود به تنهایی کافی بود مرا از پا بیندازد . بعلاوه اینکه
در محیط دانشکده بخاطر درگیری با استاد راجرز گاو پیشانی سفیدی شده بودم که بیش از پیش در معرض آزار و اذیت دانشجویان قرار می گرفتم ،به خاطر این تصمیم اتاقم را کاملاً مرتب کردم و همینطور انباری و آشپزخانه را و بعد از ایمکه دوش گرفته ولباس پوشیدم به هال رفتم تا تصمیمم را به اطلاع سانی و ایــو برسانم .
سانی پشت به من در آشپزخانه نشسته بود و از ایــو می پرسید :
ــ چیزی برای خوردن داریم ؟
ایــو با خوشحالی گفت :
ــ البته ،بفرمایید ،نان شیرینی تازه که عطر و طعم بی نظیری دارد ،به علاوه فنجانی شیر کاکائو روی هم می شود یک عصرانه ی کامل .
(خوشحالی او از این بابت بود که سانی خیلی کم غذا می خورد و اگر گاهی بر خلاف معمول سراغ خوراکی می گرفت .ایــو از شادی بال در می آورد)
سانی ظرف شیرینی را جلو کشید و پرسید :
ــ مینا کجاست ؟
ــ مثل اینکه دارد دوش می گیرد ، دیروز باغچه ها را تمیز کردیم و امروز انبار را ،به قدری وسیله ی اضافی داشتیم که نمی دانستیم چطور از خانه بیرونشان ببریم .
ــ ولی من به تو چه گفتم ، کار در حد سرگرمی و نه بیشتر . می دانی که خستگی برایش مضر است .
ــ آه نگران نباشید ،تعریف و تمجید های به موقع شما نمی گذارد خستگی در وجودش بماند ،بعلاوه او گوشش به این حرف ها بدهکار نیست ،یکدندگی را از استادش به ارث برده .
سانی سرش را میان دست ها فشرد وگفت:
ــ تا آنجا که بخاطر دارم هرگز یکدنده نبوده ام ،ایــو.
صدایش کشش خاصی پیدا کرد و احساس کردم صورتش از درد ناگهانی سر ،درهم کشیده شد .
ایــو سبد میوه را روی میز گذاشت و دلسوزانه گفت:
ــ ببینید به چه روزی افتاده اید .مرتب به شما گوشزد می کنم که کارتان را سبکتر کنید ،این کار شبانه روزی مسافرت های پشت سر هم بکلی شمارا لاغر و تکیده کرده است . مادرتان در این باره چه فکری می کند؟ خدا می داند هر وقت تلفنی با من حرف می زند تمام وقت سفارش شمارا می دهد ، او نمی داند که ایــوی بیچاره دیگر قدرت آن روزها را ندارد که بتواندپسرش را مجبور کند به موقع در خانه باشد وغذایش را بخورد . اگر خانم...
ودرست در این لحظه حساس سانی حرف او را قطع کرد :
ــ بس کن ایــو ، به جای این حرف ها یک فنجان قهوه برایم بیاور .
ــ ولی شما مجبور نیستید این جا اینجا بنشینید ، حتم دارم از صبح تا به حال چیزی نخورده اید ،بروید به اتاقتان و استراحت کنید .من برایتان قهوه و ساندویچ می آورم .
اما ارباب جوان به حرف دایه توجهی نکرد و فنجانش را روی میز جلوی ایــو گذاشت :

sorna
02-02-2012, 11:39 AM
ــ لطفاً قهوه .
ــ پس یک مسکن بخورید ،من نمی توانم شاهد درد کشیدن شما باشم .
ــ می دانی که هرگز مسکن نخورده ام ،دیدن چهره ی خوشبخت تو برایم تسکین دهنده است .
ایو با خشم ناشی از علاقه ی زیاد به سانی غرید:
ــ بله می دانم ،این خانه پراست از مسکن های جورواجور ،یک نمونه اش در حمام است .من در اینجا هستم و آن دیگری هم تا چند دقیقه ی دیگر سر می رسد .
با لبخندی که از خشمش می کاست افزود :
ــ آن وقت هیچ چیز خوردنی امنیت نخواهد داشت ،چون تونی عادت کرده به همه چیز ناخونک بزند .
سانی آه کشید :
ــ خیالت ازاین بابت راحت باشد ،ما با هم قرار داریم .قبل از ساعت 6.
ــ خدای من! با این سر درد باز هم می خواهید بروید ؟
ــ چاره ای نیست ، می رویم تا وضعیت مینا را در یک جلسه ی مشورتی دانشگاه روشن کنیم البته تصمیم نهایی با آقای پاول و دکتر راجرز است ،دیگران صرفاً شاهد و حداکثر مدافع خواهند بود .
بدنم به لرزه افتاد ،هرگز احتمال نمی دادم موانعی جهت بازگشت به دانشکده برایم ایجاد شده باشد و حالا در می یافتم که قضیه آنقدر ها هم سرسری و فراموش شده نیست .
سانی از جا برخاست :
ــ لطفاً قدری ازاین کلوچه ها را داخل پاکت بگذار ، تونی فرصت نخواهد کرد بالا بیاید،تا دو
دقیقه ی دیگر می رسد و باید فوراًحرکت کنیم .
ــ تونی برای چه ؟حضور او چه لزومی دارد ؟
ــ اگر رأی گیری به عمل آید حتی یک رأی هم می تواند ورق را به نفع ما برگرداند .

sorna
02-02-2012, 11:39 AM
هراس زده بودم اما چیزی وجودم را گرم می کرد .سانی گفته بود به نفع ما . یعنی من و او و تونی .
و همین که مرا از خودشان می دانستند ،تسلای بزرگی در آن تنهایی وحشتناک محسوب می شد .

***
5 روز بعد

در بعد از ظهر کسل کننده ای که بیش از هر زمان دیگر احساس سر درگمی می کردم به سفارش ایــو برای آقای وینتر کمی سوپ بردم . ظاهراًکسالت مختصری داشت و برای جلوگیری از وخیم شدن وضعش در بستر خوابیده بود و استراحت می کرد .میل به همصحبتی با من در چشمانش خوانده می شد اما خسته تر از آن بودم که در کنارش بمانم . می خواستم به اتاقم برگردم و تا فرا رسیدن شب و آمدن سانی و تونی به خانه استراحت کنم . شاید هم بنشینم و خاطرات چند روز اخیر را یادداشت کنم ،با این خیال بازگشتم و تشکر آقای وینتر را به ایــو اطلاع دادم . وقتی به اتاقم رفتم تا سری به دفترچه ی یادداشتم بزنم با کمال تعجب دیدم که دفترچه روی میز است ،حال آنکه قبلاً آن را در کشو گذاشته بودم .آن را گشوده و دستخط تونی را شناختم !که اینطور !پس به صندوقچه ی اسرار من دستبرد زده و چیزهایی به آن افزوده بود ،قبل از آنکه فرصت پیدا کنم عصبی شوم ،کنجکاوی باعث شد نوشته های او را بخوانم ،درست بعد از آخر ین خط یادداشت من اینطور نوشته بود :
ــ چیزی به ساعت 9 نمانده بود که سانی با قیافه ی درهم و گرفته ای که از لحظه ی ورودش به خود گرفته بود از سر میز شام برخاست و به اتاقش رفت ،مینا کمک کرد که میز جمع شود وظروفی که ایــو تمیز کرده بود داخل قفسه چید ،وبعد با دلسردی مخلوط با نگرانی از گردهمایی مسئولین دانشکده گوشه ای نشست و دست هایش را روی پیش بند آبی رنگش حلقه کرد .دلم به حالش می سوخت . به قدری از تصمیم مسئولان دانشگاه هراس داشت که حتی جرأت نمی کرد بپرسد نتیجه ی جلسه چه شد ؟
ایــو بی مقدمه گفت :
ــ هیچ وقت سانی را اینقدر درهم ندیده بودم !
با احساس تقصیر به او گفتم :
ــ ممکن است برای من دردسری به وجود آمده باشد ،منظورم دانشکده و درگیری مربوط به آن است اما آقای مورینا بقدری گرفته و ناراحت هستند که من جرأت نمی کنم در این باره چیزی از ایشان بپرسم .
ایــو با نقشه ی جدیدی که به مغزش رسیده بود ،سینی محتوی فنجان هاو قهوه جوش را به دست مینا داد و در حالی که با نگاه درخشانش او را می نگریست جواب داد:
ــ تو می توانی مجبورش کنی هر طور شده این قرص را بخورد ،مثل اینکه سر درد هنوز رهایش نکرده است اما حتم دارم که علت ناراحتی اش را به تو خواهد گفت ،حالا برو .

sorna
02-02-2012, 11:39 AM
مینا پشت در پا به پا می شد ، قلباًراضی نبود مزاحم خلوت استاد شود ،خصوصاً که صدای صحبت کردنش با تلفن را می شنید ،می دانست استراق سمع در هر حال کار زشتی محسوب می شود و خواست برگردد اما ناگهان در جای خود میخکوب شد ،اشتباه نمیکرد ،اسم خودش را شنید ،استاد درباره ی او با کسی صحبت می کرد و تقریباًبه التماس افتاده بود .
ــ شما چرا نمی خواهید موقعیتش را درک کنید ،این تصمیم در غیاب او غیر عادلانه است ،...ولی باید اجازه بدهید از خودش دفاع کند ــ ... خیر آقا مطمئن باشید این فقط یک مسئله ی شخصی بوده است ،خواهش
می کنم ،بنظرم او بتواند دفاعیه ای بنویسد ... حد اقل به خودتان اجازه دهید آن را بخوانید .آقای پاول طرفداری شما از راجرز بیشتر روی تعصب است تا منطق و من این را در جلسه ی امروز مطرح کردم ...نه متشکرم . حرف
دیگری ندارم ... شما حتی به وجدان خودتان هم اجازه ی اظهار نظر نمی دهید ،یک عصبانیت جزئی که خود ما در بوجود آمدنش نقش داشتیم نباید به اخراج بی رحمانه ی خانم « دهــنو »منجر می شد ...
سانی فرصتی برای ادامه ی صحبت هایش نیافت ،صدای برخورد شیئی با زمین سبب شد که گوشی را رها کرده و به طرف در برود .
روی آخرین پله دختر جوانی در لباس ساری ایستاده بود و بی صدا اشک می ریخت ،در فضای نیمه تاریک راهرو ابهتی خاص پیدا کرده بود ،سانی برای چند لحظه نمی دانست چه عکس العملی از خود نشان دهد مثل این بود که تمام نیرویش را برای گفتن تنها یک جمله ذخیره کرده وهم اکنون می خواهد آن را به کار گیرد.
با سنگینی تمام سر بلند کرد و با صدایی پر اندوه گفت :
ــ آنها نمی توانند تو را از همه ی حقوق و مزایایی که استحقاقش را داری محروم کنند ،من نخواهم گذاشت ،اگر لازم شود به دادگاه شکایت خواهیم کردو هر طور شده جلوی جلویشان می ایستیم . ما در این شهر آنقدر قدرت داریم که بتوانیم آن ها را سر جایشان بنشانیم .
به آنچه می گفت اطمینان کامل داشت و کلمات را با چنان آرامشی ادا می کرد که انگار می خواست انعکاس اطمینانش را در صورت اشک آلود دختر جوان به وضوح مشاهده کند .
یادداشت تونی در این جا به پایان رسیده بود ولی می دانستم که این پایان ماجرا نیست .
بعد از شام وقتی تونی آماده می شد به آپارتمانش برودبه او اشاره کردم که دنبالم بیاید،وقتی مدرک جرم را به او نشان دادم ،خندیدو گفت :
ــ قرار نبود در یادداشت ها تقلب کنی ،چرا ماجرای اخراج را در دفتر ننوشته بودی ؟
با دلخوری گفتم :
ــ تو از این کار من واعتمادی که به تو دارم سو استفاده می کنی .من دیگر حاضر به ادامه ی این ماجرا نیستم .
دفترچه را باز کرد و گفت :
ــ پس اگر قرار این آخرین یادداشت باشد کمکم کن آن را کامل کنم .بگو دقیقاً در آن لحظه به چه چیز فکر می کردی و چه احساسی داشتی ؟
من گر چه شاهد ماجرا بودم اما نمی توانم به آنچه در سر تو می گذشت آگاه شوم . خواهش می کنم مخالفت نکن .
چنان صداقتی در چشمان آبی او بود که نتوانستم حرفی بزنم و تونی یادداشت راچنین ادامه داد:
ــ دختر جوان علیرغم اصرار استادش نمی توانست آرام باشد .

sorna
02-02-2012, 11:40 AM
او در خود توان لازم برای رویایی با چنین مسئله ی ناامید کننده ای را نمی دید بتدریج این عقیده در ذهنش تقویت می شد که سرنوشت هیچ سرسازشی با وی ندارد .اکنون تمام امیدها را بر بادرفته و تمام آرزوهارا
دست نیافتنی و محال می پنداشت .می دید که چگونه در تنگاتنگ نبرد با سرنوشت شومی که رهایش
نمی کرد ،بتدریج تکیه گاههای اساسی اش را از دست داده و بی هیچ پشتوانه ای مجبور به ادامه ی تلاش برای زنده ماندن است .
خاطرات آزاردهنده ی گذشته در جند هفته ی اخیر سوهان روحش شده و آسایش را از روح رنجیده ای که شجاعانه با مشکلات و ناملایمات می جنگید ،سلب کرده بود .از اینهمه شکست پیاپی دلش به درد آمد ،با این حال طبع بلندش اجازه نمی داد با گریه و ناله که خود آنرا سلاح انسان های ضعیف و ترسو می دانست بر این ناکامی مهر تأیید نهد .از روزی که تصمیم گرفته بود برای رسیدن به هدف تا سر حد مرگ مبارزه کند و در این مسیر هرگز لب به ناله و شکایت نگشاید ،سالها گذشته بود .با یاد آوری این تصمیم که علیرغم گذشت سالها
هنوز کمرنگ نشده بود سعی کرد خود را کنترل کرده و در حضور بیگانه ای چنین واقع بین عنان اختیار خویش را به دست احساسات سرکش نسپارد .
آقای موریناگا همچنان که در آستانه ی در سرش را به چارچوب تکیه داده وبا نگاهی بی قرار به صورت مینا خیره شده بود گفت :
ــ بیش از این به ثبات عقیده و پایداری شما اطمینان داشتم ،خانم . مطمئناً از کاری که کرده ای پشیمان نیستی و خواهی توانست با این دست های پر توان و تلاشگر همه چیز را از نو شروع کنی .
کنایه ای که در حرفش نهفته بود ،دختر جوان را بیش از پیش مصمم ساخت که هرگز نزد این مرد که چون آهن سخت و نفوذناپذیر به نظر می رسید ،خود را نبازد .
روی زمین نشسته و در میان تکه های شکسته شده ی فنجان ،به دنبال قرص مسکنی می گشت که برای استاد آورده بود و در همان حال گفت:
ــ آیا کار من واقعاً یک اشتباه بود ؟باور کنید در آن موقعیت چاره ی دیگری نداشتم .آن ها می خواستند مرا خرد کنند. وجودم را ،شخصیتم را ،چون به خواسته ی کثیفشان تن در نمی دادم .
سانی دلداریش داد :
ــ چه کسی می گوید تو اشتباه کرده ای ؟مسلماًهرکسی در این موقعیت باید واکنشی از خود نشان دهد .حتی راجرز هم این را می داند ،درک می کند که خواسته اش غیر عادلانه و حتی غیر انسانی است . دیگران نیز اگر به ظاهر سخت دلخورند اما در دل تحسینت می کنند .
ــ شما از تحسین حرف می زنید ،حال آنکه همانها مرا به جرم توهین و شرارت اخراج کرده اند !
ــ مینا ،باید بدانی که همیشه و همه جا حق ظاهراً پیروز نمی شود ،گاهی قوانینی در جامعه وضع می شود که فقط به نفع یک گروه مشخص و تابع خواسته ها و منافع اقلیت آنهاست .و اکثریت تا زمانی که زیر سلطه ی آن ها هستند باید به قانونشان احترام گذارند و خود را به رعایت کردن آن ملزم بدانند .مگر تحولی در آن جامعه بوجود آورند .
ــ ولی باید یک استثنا در این مورد وجود داشته باشد ،آخر خود آنها باعث بوجود آمدن این صحنه که اعتراف
می کنم برایم تحقیر کننده بود ،شده اند .
ــ از این بابت متاسفم ،غرور امثال راجرز برای تو قابل درک نیست دختر کوجولو .

sorna
02-02-2012, 11:40 AM
مینا آه کشید :
ــ خدای من ،این ظالمانه است .آنگاه سرش را روی زانو گذاشت و سکوت کرد .
در زندگی لحظاتی فرا می رسد که انسان ،آنگاه که از هر سو در محاصره ی سختی ها و مشکلات قرار
می گیرد و هیچ راه نجاتی برای فرار خویش از مخمصه نمی یابد ،از شدت استیصال به حالتی دچار می شود که شاید بتوان آن را به «بی تفاوتی محض در برابر همه چیز » تعبیر کرد .
مینا در آن لحظات دقیقاً گرفتار همین احساس شده بود . هیچ دلیلی برای شاد بودن یا غم و اندوه داشتن نمی دید. احساس پوچی و بیهودگی عجیبی می کرد .واز همه چیز تهی بود .آنقدر که شاید با اندک اشاره ای به زمین می غلطید و اگر فرمانش نمی دادند ،هرگز اراده ی بلند شدن و از جا برخاستن را نداشت . در خلاء به نقطه ایی خیره شده بود ، همانند مجسمه ای که هرگز روح در کالبدش دمیده نشده است .
در این وقت او وجود هم صحبت تیز هوش و سریع الانتقال خود را به فراموشی سپرده بود و نمی دانست چگونه در زیر ذره بین نگاه های سانی تجزیه و تحلیل می شود و تا چه حد آمادگی و استعداد برای بازگویی زندگی مرموز گذشته اش را دارد . گذشته ای که آنهمه در مخفی کردنش کوشا بود .
گویا مرد جوان به خوبی بر احساس درماندگی وی آگاه شده و از نگاه های تهی اش همه چیز را خوانده بود زیرا بی مقدمه گفت :
ــ در صورتی که هیچ راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا نشود .بهترین کار آن است که در کشور و وطن خودت و در پناه خانواده بدنبال موقعیت از دست رفته باشی .مطمئناً خانواده ات از هر جهت تو را تأمین خواهند کرد .
لرزشی سراپای دختر جوان را فرا گرفت و رنگ از چهره اش پرید .تأکیدی که سانی بطور عمد بر کلمه خانواده کرد ،می توانست نشانگر چه چیزی باشد ؟
مگر نه اینکه مینا در یک لحظه ی بی خبری ،زمینه ی اعتراف به گذشته اش را فراهم کرده و سانی برای آگاه شدن از سرگذشت او فرصت را غنیمت شمرده ،مستقیماًپاشنه ی آشیل را نشانه گرفته بود ؟
شایسته نبود که کلام میزبانش را بدون جواب بگذارد .
بنابراین با درماندگی جواب داد :
ــ باید به هر قیمت ممکن ادامه ی تحصیل دهم .این تنها چیز است که می دانم .
ــ بله اما این وضع تا کی دوام خواهد داشت ؟هیچ به نگرانی پدر و مادری که هفته هاست از تو بی خبرند فکر می کنی ؟مسلم آنقدر ساده اندیش نخواهند بود که تو را بخاطر مسئله ی مضحکی که در دانشگاه اتفاق افتاده ،مستحق سرزنش بدانند .آنها به روحیاتت آشنا هستند و بهتر از هر کسی ترا درک می کنند .
ــ از کجا می دانید که آنها از من بی خبرند ،ممکن است در غیاب شما به خانواده ام تلفن کرده باشم .
سانی بی آنکه دلخور شود گفت:
ــ من بچه نیستم مینا .مشکلات مالی ای که در هفته های اخیر داشتی نشان دهنده ی بی خبری آنهاست ، والا چطور ممکن بود تنهایت بگذارند .اینکه تاکنون کسی سراغت را نگرفته و توضیحی درباره ی بیماری و محل اقامت کنونی ات نخواسته ،می رساند که آنها به کلی از تو بی خبرند ،حالا طفره نرو و به منجواب بده .
مینا با ناامیدی تکرار کرد :
ــ باید در انگلستان بمانم ،این تنها شانس من است .
سانی برای یافتن نشانه ای از گذشته ی مینا همچنان اصرار داشت :
ــگمان نمی کنم از روبرو شدن با آنها واهمه ای داشته باشی ،با اینحال اگر بخواهی من با کمال میل حاضرم مسئله را برایشان توضیح دهم . یک تماس تلفنی خصوصاً از جانب مسئولین دانشکده ات آنها را به حد کافی قانع خواهد کرد .آنقدر که حتی در این باره توضیحی هم از تو نخواهند.

sorna
02-02-2012, 11:40 AM
مینا برای فرار از هر گفنگو که به نوعی با گذشته اش مرتبط باشد و برای اینکه به سانی بفهماند حقیقتاً مایل نیست حرفی در این باره زده شود دستش را به طرف او دراز کرد وگفت :
ــ این مسکن را ایــو برای شما داده است . به خاطر سردردتان .لطفاًبگیرید .
نگاهش گویا و پر تمنا بود .چشم هایش التماس می کردند و سکوت او را می طلبیدند .وه که نگاه این چشمان جادوئی حتی قدرتمندترین مردان را از پا در می آورد .


***
در آن روزها سپاس قلبی ام نسبت به دکتر مورینا ،تونی و ایــو در اوج خود بودو من به همین دلیل دچار یکی از آن موقعیت ها ی نادر زندگی ام شده بودم که به تمام هوس هایشان پاسخ مثبت داده و به عبارت دیگر کاملاً در اختیار آن ها بودم .واین چیزی بود که نگرانشان می کرد ،زیرا می پنداشتند جنبه ی دیگری از بحران روحی ام بروز کرده است .اما هر سه ماهرانه و هر کدام به نحوی سعی داشتند این نگرانی را ابراز نکنند و از آن به محبتی که شایسته اش بودم تعبیر می کردند . خوب اهمیتی هم نداشت .اگر آنها می خواستند با محبت زیاد جبران گذشته را بکنند چرا باید از آن اجتناب می کردم .در واقع من چنان محبت کمی در طول زندگی ام دیده بودم که در این وضع ،شاید حق بود اگر کاسه ی گدایی به دست می گرفتم و از این و آن طلب عشق و رحمت می کردم ،اگر پدرم تا آن حد در شکل گیری ظرفیت روحی ام سختگیر نبود ،شاید وی فرا رسیدن چنین روزهایی را پیش بینی می کرد و مرا برای رویارویی با آینده ای بی رحم وخشن ،در دنیایی بیگانه پرورش داده بود .
وحالا پس از آن گردهمایی مضحک دانشگاه ،همه چیز در اطرافم با یک تصمیم غیر عادلانه تغییر یافت .دنیایی که در آن زندگی می کردم (اگر آن را دست و پا زدن در ناامیدی ننامیم .)وکابوسی که همچون تارهای لزج و چسبنده ی عنکبوت ذهن جذام گرفته ام را در بر گرفته بود .ناگهان بی آنکه کودکی در پشت سر داشته باشم دختر جوان 20ساله ای بودم که پدر و مادر و حتی خویشی نداشت،در یک کشور بیگانه وسرد .دختری بی پناه رانده شده از دانشگاه و بدون هیچ پولی برای گذراندن روز یا سرپناهی برای به سر آوردن شب .
اگر کسی خود را در چنین موقعیت ناخوشایندی می یافت ،آیا قادر بود دست رد به سینه ی سانی بگذارد و دعوت او را برای رفتن به یک پارک زمستانی ندیده بگیرد ؟
ابتدا از میان ان همه ورزشهای متنوع زمستانی ،برنامه ی ما فقط سوار شدن دسته جمعی در تله کابین بود و اذعان می کنم که اولین بار به سختی جلوی فریادم را گرفتم ولی کمکم توانستم بدون همراه فاصله ی بین دو قله ی پر برف را با تله کابین پیموده و از آن لذت ببرم .
بعدازظهر اولین روز ورودمان به همراه سانی وتونی که بیقرار شده بود،لباس مخصوص پوشیده و به طرف پیست اسکی رفتیم .این نخستین تجربه ی حضوری من در یک پیست واقعی بود .همه چیز طبیعی و بدون دخالت انسان به نظر می رسید . من به عنوان تماشاچی از آن همه سرعت حرکات ظریف ،شیرجه های ماهرانه و پرشهای متهورانه وآن همه جنون وجسارتی که بر تپه ها و تخته سنگ های پر برف به نمایش در
می آمد ، هیجان اندکی احساس می کردم و می دانستم که این طبیعی نیست و هراس از جنون آنی مرا در بر می گرفت . زیرات در اطراف من تماشاچیانی بودند که از شدت هیجان فریاد می کشیدند وچنان بلند که گویا مصمم اند تا پایان بازی حنجره هایشان را پاره کنند .
وقتی سرانجام خورشید می رفت تا آخرین شعاعهای بی رمق خود را از روی قله های برفگیر جمع کند ،دو نقطه ی سیاه هر کدام به فاصله ی چند متر از هم نزدیکم شدند،سانی به محض توقف جلو پای من ،عینکش را بالا زد ،نگاهم کرد و پرسید :
ــ سردت شده ؟
سرم را تکان دادم .
ــ نه !
ــ پس چرا مثل جوجه ای که از مادرش دور مانده می لرزی ؟

sorna
02-02-2012, 11:41 AM
چون سکوتم را دید،پرسید :
ــ ترس که نیست ؟هست؟
ــ نه فقط کمی هیجان زده ام .
در این موقع تونی هم جلوی پایمان ایستاد.
سانی لبخندی زد :
ــ فقط کمی ! انصاف نیست ،ممکن بود سرمان را از دست بدهیم .تونی می شنوی ؟
نمی توانستم آنجا بایستم و اجازه دهم دو مرد همراهم در باره ی حالت روحی من بحث کنند . در حالی که لب های هردو از شدت سرما کبود شده بود وعجله داشتم که قبل از تاریک شدن هوا به هتل بر گردیم .


***

صبح روز بعد، هوای اتاق مطبوع ورختخواب چنان گرم و راحت بود که به سختی می توانستم از جایم برخیزم .اما ضربه های متوالی که با شدت به در اتاقم کوبیده می شد ،امانم را بریده بود به تصور اینکه خدمه ی هتل صبحانه ام را آورده اند با عصبانیت در را گشودم ،اما خدمه ای در کار نبود ،تونی و سانی هر دو لباس پوشیده ومجهز در راهرو منتظرم بودند .
دویدن توی برف گرچه مشکل بود و گاهی تا زانو فرو می رفتیم اما چنان لذت بخش بود که هیچ چیز نمی توانست جایگزین آن شود .

تونی سرمست از هوای سرد وپاک کوهستان آواز می خواند و جلو می رفت ،پاهای بلندش در این موقع بهترین کمک برای او محسوب می شد .من پشت سرش ،سعی داشتم پایم را درست جای پای او بگذارم ،در این صورت عقب نمی ماندم و فاصله ام نیز با او حفظ می شد ضمن اینکه انرژی کمتری نیز مصرف می کردم ،سانی پشت سر ما می آمد،بی آنکه برای سریعتر آمدن تلاشی بکند به کوه ها می نگریست ،به دور دست ها خیره می شد و از منظره ی طلوع خورشید عکس می گرفت .رفتارش در آن راهپیمایی صبحگاهی مانند یک عاشق سر در گم بود.
تا دامنه ی کوه پیشروی کردیم و آنجا هر کدام نفس زنان روی تخته سنگی که برفش را با دست پاک کرده بودیم افتادیم .تونی گفت :
ــ اولین قله را فتح کردیم .
و منظورش همان تخته سنگی بود که روی آن نشسته بودیم.او در کوله پشتی اش تعدادی ساندویچ و یک فلاسک قهوه ذخیره کرده بود که به نوبت نوشیدیم و بعدشوخ طبعی تونی آغاز گر یک بازی پر هیجان ویاد آور خاطرات کودکی شد .
وقتی سانی به گوی آتشینی که حالا دیگر کاملاً خودش را از پشت نقاب سفیدش بیرون کشیده بود ،خیره شده و در فکر فرو رفته بود تونی صدا زد:
ــ دکتر قهوه !
وسانی تنها به دراز کردن دستش اکتفا کرد .اما به جای فنجان قهوه ،یک گلوله ی برفی در دستش جای گرفت ،سانی برای تلافی به تونی حمله کرد ،او روی برفها افتاده بود و برای دفاع از خود ،دست و پا می زد اما سانی سرانجام گلوله ی برفی را در یقه ی لباس او جای داد و بعد ازآن پرتاب گلوله ها آغاز شد . از سه جبهه
ی مختلف و از آنجا که تونی و سانی با هم درگیر بودند من فرصت داشتم گلوله های سنگین تر وفشرده تری آماده کنم که می توانست خیلی زود حریف را خلع سلاح کند و چنین بود که ساعتی بعد سرانجام جنگ مغلوبه شد و هر دو به نشانه ی تسلیم دست هایشان را بالا بردند .


طبق جدول زمانبندی سانی ،برای تمرین اسکیت به طرف دریاچه ی کوچکی که سطح یخ زده اش برای اینکار در نظر گرفته شده بود حرکت کردیم.

sorna
02-02-2012, 11:41 AM
تعداد زیادی از مسافرین زمستانی روی زمین مخصوص مشغول اسکیت بودند ،برف آرام آرام می باریدو گروهی بی خیال قهوه می نوشیدند و بعضی سرگرم عکاسی و فیلمبرداری بودند .
ابتدا به عنوان تماشاگر و به بهانه ی داوری بین سانی و تونی به کنار زمین کشانده شدم ،یعنی آن دو فریبم
دادند و من از تبانی پنهانی اشان چیزی نمی دانستم .در آنجا به پاهای ماهری می نگریستم که دقیق شروع به حرکت می کردند و می توانستند تعادلشان را در حالات مختلف ،حتی وقتی به لغزندگی زیر پایشان توجهی نداشتند حفظ کنند .
ای کاش من هم قادر بودم ،مثل آنها متعادل و بی خیال باشم ،بی توجه به آنچه در اطرافم می گذشت .در مورد خودم هیچ تعادلی وجود نداشت.وقتی تفریحات دو روز اخیر را می سنجم ،درمی یابم هر زمان که به حال خود رها شده و مورد توجه موجود دیگری نبوده ام احساس نشاط و آزادی ،وجودم را پر کرده است .مثل صبح همان روز ،هنگامی که گلوله های برفی را با قدرت پرتاب می کردم .اما هر وقت مجبور به انجام کاری در
حیطه ی دقت دیگران و بخصوص افرادی نظیر سانی می شدم ، آنقدر وسواس داشتم که از انجام عملی هر چند تفریحی ،لذتی احساس نمی کردم .بعلاوه متهم به گذراندن بحران روحی نیز بودم وطبعاًسانی به عنوان یک پزشک ،می توانست از بررسی حالات مختلف من ،به نتیجه ای جهت درمان قطعی ام دست یابد .این فکر باعث می شد که خودم را یک موش آزمایشگاهی تصور کنم .طبیعتاً یک موش نمی توانست چندان لذتی از زندگی آدمها ببرد .
وقتی تونی کفش های مخصوص اسکیت را جلوی من گذاشت وسانی تشویقم کرد از جا برخیزم ،با لحنی التماس آلود گفتم :
ــ دست از سرم بردارید. اینکار از من ساخته نیست!
اما چنان بود که انگار هردو از ناحیه ی گوش آسیب دیده اند .تونی بند کفش هارا بست .وسانی مرا از جا کند.قبل از آنکه به خود بیایم روی پیست رها شده بودم .وحشتی که از اولین سر خوردن بر زمین لغزنده به من دست داد بصورت فریاد بلندی توجه اطرافیانم را جلب کرد .از شدت شرم نمی توانستم سرم را بالا بگیرم و شاهد نگاه های تحقیر آمیز سایرین باشم .می دانستم که باعث سرافکندگی سانی شده ام ،اما او ظاهراً اهمیتی نمی داد ،دست راستم را محکم گرفت و مرا به دنبال خود به خلوت دریاچه کشاند .
جایی که دیگر چشمی نبود تا شاهد خشمم باشد ،فریاد زدم :
ــ شما می دانستید من هرگز اسکیت نکرده ام .چه لزومی داشت باعث شرمساریم شوید ؟
از تحقیر من چه نتیجه ای عایدتان شد ؟شما فکر می کنید من نمی فهمم در موردم چه فکر می کنید ؟من روانی نیستم آقا،..دیوانه نیستم .چرا مرا رها نمی کنید وسراغ یک موش آزمایشگاهی
دیگر نمی روید ،از بازی کردن نقش یک ناجی در لباس پزشک خسته نشده اید ؟چقدر احمق بودم که نتوانستم بفهمم انگییزه ی شما از این اسکیت لعنتی ...خدای من
دیگر نتوانستم ادامه دهم .بغض راه گلویم را بست و من از ترس جاری شدن اشک هایی که اگر سرازیر می شدند دیگر هیچ قدرتی جلودارشان نبود ،ناچار به سکوت شدم .
سانی حتی سرش را به طرفم بر نگرداند .گویا همه ی این فریادها فقط در ضمیر نا خودآگاهم
نقش بسته و هرگز به زبان نیامده است .دستم را همچنان گرفته بود ،به آرامی دور زد و باز تا کناره ی زمین به دنبال خود کشاند و سپس رهایم کرد .
اشک های بدبختی ام سرانجام در خلوت شبانگاهی اتاقم فرو ریخت .قبل ازآن تمام شب با پلکهای متورم از اشک های نریخته خود را دلداری داده و تلقین می کردم که نباید بگذارم احساسم بروز کند ،بگذار هرکس ،هرچه میخواهد درباره ام بیندیشد .
اما می دانستم دارم خودم را فریب می دهم .حق با سانی بود بالاخره باید از جایی شروع می کردوازکجا می دانست شاگردش تا این حد ترسو و ضعیف است .

sorna
02-02-2012, 11:41 AM
تونی پس از ضربه به در و بعد از یک انتظار کوتاه ،آن را گشود و با دیدن من در آن حالت فریاد زد :
ــ خدای من ،چه شده است .
به طرفم آمد و دستم را با محبت گرفت :
مینا ! ...بس کن چه اتفاقی افتاده ؟
در حسرت این بودم که چطور چنین انسان های مهربانی را بدون دلیل متهم کرده ، بر سرشان فریاد کشیده و بی رحمانه آنها را رنجانده بودم .
تونی مجبورم کرد از جا برخیزم :
ــ بچه نشو مینا ،این رفتار احمقانه چیست که از خودت نشان می دهی ؟برو آبی به صورتت بزن .
بعد از اینکه برگشتم پرسید :
ــ خبر ناگواری دریافت کرده ای ؟
نمی توانست بی خبر باشد ،یعنی چیزی درباره ی مشاجره ی ما نشنیده بود ؟
ــ جایی از بدنت آسیب دیده ؟
ــ نه !
ــ خوب پس چه ؟
ــ هیچی ، معذرت می خواهم . دست خودم نبود .دکتر کجاست ؟
ــ در سالن پایین .یک برنامه ی تلویزیونی می بیند .
ــ چرا برای شام دنبالم نیامدید؟
ــ سانی گفت خیلی خسته ای و بهتر است شام را در اتاقت صرف کنی .
می دانم که خستگی مرا بهانه ای قرار داده برای احتراز از دیدنم .آیا امکان داشت برای همیشه از من رنجیده یاشد؟
هنوز تا طلوع خورشید وقت زیادی باقی بود ،وقتی در تاریک وروشن اتاق از خواب بیدار شدم بلافاصله از خود پرسیدم :
ــ چه دلیلی دارد که این وقت صبح مثل یک گرگ احساس گرسنگی می کنم ،و بخاطر آوردم که شب گذشته چه روی داده است . لباس پوشیده و مجهز شدم ،احتمال زیادی وجود داشت که رستوران هتل باز باشد و چیزی برای خوردن به من بدهند .وقتی از پله ها پایین می رفتم از پنجره آسمان را دیدم که هنوز فروغ چند ستاره آن را آذین بسته و علیرغم برفی که شب گذشته باریده بود،نوید یک روز خوب آفتابی را می داد .
خوشبختانه رستوران باز بود و من اولین مشتری اش بودم .دو تخم مرغ نیمرو با دو فنجان قهوه وتکه ای نان سفید به غوغای درونم خاتمه داد و احساس کردم برای یک راهپیمایی صبحگاهی کاملاً آماده ام .
شاید در عمر 20 ساله ام این همه برف را یکجا ندیده بودم.تا چشم کار می کرد ،تا آن دوردست ها ،همه جا
یکرنگ و یکنواخت بود .حتی پستی و بلندی زمین نیز از دور مشخص نمی شد وقتی پایم را روی زمین میگذاشتم از صدای گروپ گروپ فشرده شدن برف های تازه ای که شب قبل باریده بود ،غرق در لذت
می شدم .از هر بلندایی که توجهم را جلب کرد بالا رفتم ،به خزه های سبز زیر تخته سنگ ها سرکشی کردم و خرده های نان را روی زمین ریختم تا اگر پرنده ای گرسنه احتمالاً از آن طرف ها گذشت آن ها را ببیند.
صخره ی بلند و نه چندان شیب داری در محوطه ی پشت هتل قرار داشت که همواره برای بالا رفتن از آن وسوسه می شدم .حالا که تونی نبود تا بخاطر کوه پیمایی بدون تجهیزات به من بخندد فرصت داشتم کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
برآمدگی بزرگی را که بی شباهت به تپه کوجکی نبود .دور زده و از سمت راست صخره که شیب ملایمتری داشت بالا رفتم .این صخره در پناه کوه واقع شده و نور خورشید تا مدت ها پس از طلوع به آنجا نمی رسید ،در
جایی که شیب تندتر می شد ناچار بودم از دست هی پوشیده در دستکش استفاده کنم و چهار دست وپا بالا بروم .اگر تعادلم را از دست می دادم روی برف ها سر خورده و از بالا به کوره راهی که از هتل شروع شده ،از پایین صخره گذشته و در دامنه ی کوه ناپدید می شد ،سقوط می کردم و من خیال نداشتم با دست زدن به یک بی احتیاطی غیر عاقلانه سانی و تونی را به دردسر بیندازم .

sorna
02-02-2012, 11:42 AM
اندیشه ی هراس آور رویرو شدن با سانی را که دوباره سر بر داشته بود در ذهنم به عقب رانده وباز هم بالاتر رفتم .بعد ها به نوعی راجع به آن فکر می کردم ،اکنون یک فرصت عالی و بی نظیر برای لذت بردن از طبیعت بود وبه هیچ قیمتی از دستش نمی دادم .

ساعتی بعد تونی را دیدم که مضطرب و پریشان در جستجوی من است . در محدوده ی هتل و محوطه ی پشت آن به دنبال رد پایی آشنا بر روی برفها بود. تا نزدیک صخره آمد وسعی کرد از آن بالا بیاید ، اما موفق نشد .
من به تلاش بیهوده اش خندیدم وفریاد زدم :
ــ من اینجا هستم ،درست بالای سرت .ودستم را برایش تکان دادم .
ــ تو چه طور آن جا رفته ای ،خدای من مثل یک پسر بچه شیطنت می کنی !
ــ چرا مثل پسر بچه ها .من اگر بخواهم خود شیطان را هم پشت سر می گذارم .
ــ فریاد نزن ،بالای سرت را نگاه کن ،تو از ریزش بهمن چیزی می دانی ؟
ــ تا من اینجا هستم بهمن جرأت پایین آمدن ندارد .اگر بیاید درسته قورتش می دهم .
ــ نه جان من ،به او رحم کن .
ــ تونی بیا اینجا ،همه چیز برای من تازگی دارد .شاید برای تو هم اینطور باشد .
ــ تو مثل یک غار نشین از همه جا بی خبری ،چطور حتی زحمت مطالعه درباره ی کوهستان های برفی را به خودت نداده ای .
ــ نطق و سخنرانی در هوای سرد طرفدار ندارد .تو هم از بابت چیزی که متعلق به خودت نیست احساس غرور نکن .برف کوه ها چه ارتباطی به معلومات من دارد ؟
تونی جواب داد:
ــ اگر فکر می کنی اینجا می مانم تا تو به سلامت پایین بیایی کور خوانده ای ! من می روم تا ترتیب بلیط فردا را بدهم .تو می توانی انقدر روی برف بنشینی تا از سرما مثل سوسک سیاه شوی !
یک گلوله برفی به طرفش پرت کردم که به هدف نخورد ،سرش را دزدید و برایم شکلک درآورد .گفتم :
ــ اگر نمی توانی ببینی ،بهتر است عینک بزنی جنتلمن حسود !
اما او پشتش را به من کرد ودور شد .تونی را مثل یک برادر پذیرفته بودم ،صداقتی که در همه چیز او موج می زد باعث اعتمادم مشد واگر گهگاهی سر به سرم می گذاشت ،نا خواسته مرا به دوران خوش ،کوتاه و ناپایدار کودکی باز می گرداند .او هرگز چیزی را جدی نمی گرفت و تا وقتی می توانست به ریش همه بخندد
خودش را به دردسر نمی انداخت .
در شیب تند صخره ایستادم تا نفسی تازه کنم که صدای پای اسبی توجهم را جلب کرد،با تعجب به سواری که در کوره راه برفگیر با چنان سرعتی راه می پیمود خیره شدم .چه کسی می توانست باشد که چنین
موقعیت دشواری را برای سواری انتخاب کرده بود ،از فاصله ی نزدیکتر بخار متصاعد از دهان اسب و لرزش پره های بینی اش می فهماند که فاصله ی زیادی را با سرعت پیموده است .سوار دهنه را کشید.نگاهم به صورت مرد جوان افتاد .سانی با شکوه ،بلند وکشیده با کمر بندی پهن ،شلوار و چکمه های سواری و بلوز یقه اسکی سفید مثل یک سانتور بر پشت اسب خاکستری نشسته بود .چنان پرغرور که گویا شاهزاده ای است و من به کلی مشاجره ام را با او فراموش کردم .
وقتی کلاهش را برداشت تا موهای آشفته اش را مرتب کند چیزی از درون ،ضربان قلبم را سرعت بخشید .شاید به این دلیل که او مانند امیرزاده ی «زیبای خفته » رویایی و خیال انگیز و دور از دسترس می نمود ،با صدای بلند گفتم:
ــ این یکی واقعاً اولین تجربه ی من در باره ی شهامت شما بود !
از پشت اسب پایین پرید ،دهنه را گرفت و در کنارم به راه افتاد .پرسیدم :
ــ چرا این راه را انتخاب کرده اید ،شیب تندش می توانست خطر آفرین و حادثه ساز باشد ؟
بی هیچ تغییری در چهره اش گفت:سال هاست که این کار را می کنم ،برای من صدمین تجربه است ،شاید هم بیشتر .فراموش کردی من از کشور سامورایی ها هستم .
ــ اما حادثه یکبار اتفاق می افتد !
ــ متشکرم از اخطار به موقع و همینطور ...نگرانیت !
وپس از آن در چهره ام دقیق شد .چیزی که همیشه باعث عذابم می شد ،زیرا احساس می کردم راز درونم را کشف خواهد کرد .نمی خواستم به هیچ وجه آن فریادهای خشم آلود در زمین اسکیت را به من یادآوری کند .اگر اینکار را می کرد از خجالت آب و برای همیشه از پارک زمستانی بیزار می شدم .برای جلوگیری از تمرکز حواس او موضوع را وسعت داده و پرسیدم :
ــ در کشور شما نیز اردوی زمستانی با امکاناتی نظیر آنچه در اینجا هست وجود دارد ؟
لبخندی کمرنگ لبهایش را از هم گشود:
ــ چرا می پرسی ؟اگر خیال داری در فصل زمستان به ژاپن سفر کنی و نگران این موضوعی که مبادا ترتیب برنامه ی فصلت به هم بخورد ،باید بگویم بله ، در تمام قسمتهای شمالی بخصوص جزیره ی هنشو که تقریباً
زمستان و سرمای طولانی تری دارد این امکانات به صورت گسترده ای وجود دارد.

sorna
02-02-2012, 11:42 AM
گفتم:
ــ خیلی عجیب است ! طبیعت عین هماهنگی به هیچ وجه یکنواخت نیست .این زمستان طولانی را درست کشوری دارد که به سرزمین آفتاب تابان مشهور شده .
سانی به تأیید سر تکان داد و با دست گردن اسبش را نوازش کرد .نمی خواستم سکوت میان ما فاصله بیندازد .وامیدوار بودم تارسیدن به هتل رشته ی سخن قطع نشود .
ــ راستی یک مسئله ی دیگر ، توکیو چطور با وجود صنعتی شدن همچنان ساختار سنتی خودش را داراست ؟
طوری نگاهم کرد که احساس شرم کردم ،دستم را خوانده بود ،خیلی روشن و واضح اینطور آسمان و ریسمان بافتن بسیار ناشیانه بود با این حال نگذاشت عرق زیادی بریزم . پرسید:
ــ چطور مگر ؟
ــ فقط کنجکاو بودم بدانم .درباره ی تأکیدی که مردم شما روی حفظ سنت ها و ارزش های گذشتگان خود دارند مطالب زیادی شنیده و خوانده ام .
گفت:
ــ اگر جواب تقریبی بخواهی باید بگویم ،سنتهای ما نه با صنعتی شدن بلکه با نفوذ غرب و فرهنگ سرمایه داری کمرنگ شده اما هنوز بطور کامل رنگ نباخته اند .







ــ و اگر جواب دقیق بخواهم ؟
ــ متأسفانه نمی دانم .
ــ نمی دانید ؟عجیب است !ولی شما یک ژاپنی هستید !
ــ بله در اصالتم شک نکن ،اما من زیاد در بین مردم نبوده ام .
ــ چرا ؟
ــ خیلی سوال می کنی!خوب موقعیت اینطور ایجاب کرده است .
نگاهش را به ستیغ کوه پرواز داد و به این وسیله عدم تمایلش را برای توضیح بیشتر نشان داد .
اما بلافاصله پرسید :
ــ چیز دیگری هم هست که بخواهی بدانی ؟
بله. وخدا می دانست چه چیزهای زیادی درباره ی او وجود داشت که تشنه ی دانستنش بودم ،اگر او اجازه می داد وارد حریم زندگی شخصی اش شوم .
برای جلوگیری از ایجاد سکوت اولین چیزی را که به ذهنم رسید ،مطرح کردم :
ــ فقط یک سوال دیگر اگر خسته تان نمی کند .
ــ دوتا بپرس ،اما قول نمی دهم جواب دلخواهت را دریافت کنی !
ــ چرا اینقدر روی انتخاب رنگ خاکستری اصرار دارید ؟ما معتقدیم این رنگ نشانه ی غم و اندوه است .
کاملاً خلاف انتظارش روی داده بود ،شاید توقع سوالی تا این حد خصوصی را نداشت ،برای لحظه ای نگاهم کرد و بعد به قدمهایش سرعت بیشتری داد .گفتم:
ــ ترجیح می دهم اصلاً جوابی نشنوم تا اینکه چیزی خلاف حقیقت را به من تحویل دهید !
در آن حال دو قدم از من جلو افتاده بود ، سرش را تکان داد و گفت :
ــ هرگز دلیلی برای دروغ گفتن وجود ندارد ،حداقل نزد من .بعلاوه هیچ وقت به مسئله ای که کنجکاوی ات را برانگیخته توجهی نداشتم .شاید همه چیز اتفاقی بوده ،تو چطور به این نتیجه رسیدی ؟
ایستاد تا دوباره قدمهایم با او هماهنگ شد .توضیح دادم :
ــ رنگ مو وچشمتان خاکستریست ،لباستان نیز اغلب به همین رنگ است و امروز صبح حتی سوار اسبی که برای سواری انتخاب کرده اید بیشتر به خاکستری می ماند تا سفید .
سرش را به عقب انداخت و با صدای بلند خندید :
ــ « تا زنی در کنار توست امنیتی وجود ندارد .» پس این گفته براستی حقیقت دارد .به نظر تو من در رنگ چشم یا مو دخالتی
داشته ام ؟
زیرکانه گفتم:
ــ نه،ولی باید جوانتر از آن باشید که مویتان نشان می دهد !
ــ اوه زیاد سختگیر نباش ،جوان بودن چنان لذت ناپایداری است که ارزش تأسف خوردن ندارد .من به سهم خود 40سالگی را به 20سالگی یا حتی 30سالگی ترجیح می دهم .در این سن انسان ترکیبی از شورجوانی وتک تازی عقل.
سانی بار دیگر سکوت کرد و من اینجا به شکست خود اعتراف کردم .زیرا انگیزه ی کنجکاوی ام عبارت بود از اینکه آیا او همسری دارد که خواهان این رنگ است یا مجموعه ی هماهنگ خاکستری پوش ژاپنی کاملاً اتفاقی است !
و پرسش درباره ی ازدواج او چنان جنبه ی ناخوشایندی داشت که جرأت نداشتم مستقیماً درباره اش با تونی یا حتی ایــو صحبت کنم .وهمینطور پرسشهای بی جواب دیگری که او اصولاًچگونه شخصیتی است ؟دلیل اقامتش در انگلیس چیست و چرا خانواده ای به همراه ندارد ؟همسری و احتمالاً فرزندانی !و چرا هرگز حرفی از آنها به میان نمی آید .زیرا استنباط شخصی ام این بود که علیرغم
چهره ی جوانش باید از مرز 30سالگی گذشته باشد و در این سن ،تنها بودن برای مرد ثروتمندی چون او طبیعی به نظر نمی رسید .
حداقل در جامعه ی سنت گرای شرق که خانواده هنوز اهمیت خود را از دست نداده است .
او مردی بود ملایم که در عین حال می توانست بسیار پرشور باشد .بااخلاقی اشرافی و یک نوع بزرگ منشی جوانمردانه ،درموقع بروز مشکل می توانست بهترین راهنما باشد و نقش پدر بودن حتی نسبت به پسران 15ساله کاملاًبه او می آمد.با این حال عجیب به نظر می رسید که این مرد درانگلستان دوستان زیادی نداشت و تمام وقتی را که در دانشگاه و کتابخانه ی عمومی شهر نمی گذراند صرف گفتگو با تونی و ایــو می کرد و چنان از این بابت به خود مغرور بود که تصور می کردم سایرین را لایق همنشینی خود نمی داند .
صدای آرامش مرا از غوطه خوردن در دریای افکارم باز داشت :
ــ پرسیدم چند سال داری ؟
ــ 20سال .
و به سرعت پشیمان شدم .قرار قبلی ام این بود ،یک سوال در برابر یک جواب .یعنی اگر چیزی از زندگی شخصی ام پرسیدعین آن را به خودش برگردانم وحالا با حماقت گذاشته بودم فرصت از دست برود .
سانی زمزمه کرد:
ــ سن زیادی نیست ،پس تو هنوز در آغاز راهی و فرصت برای همه چیز هست ،به مدت دهسال .
منظورش از این تعیین فرصت چه بود ؟امیدوار شدم که در یک آن غافلگیرش کنم .
ــ وشما چند سال ؟
خندید و دوباره به حالت سابقش بازگشت :
ــ اجازه نده کنجکاوی ات یک ساعته ارضاء شود خسته می شوی ،بگذار هر روز با این پندار که امروز با چه جنبه ی جدیدی از زندگیش آشنا خواهم شد ،از خواب برخیزی ،آنوقت می بینی که زندگی چقدر متنوع خواهد بود .بدون یکنواختی ،بدون کسالت وتو در نمایش حیات هر لحظه شاهد پرده ی جدیدی می شوی که تا آن زمان برایت ناشناخته بوده است .
این را گفت وبا چابکی روی اسب پرید و آن را هی کرد .
از بالای صخره ی سفید می دیدم که خلوت خاموش کوهستان را صدای سم اسبی می شکست و من مجذوب تاخت زدن امیرزاده ای بودم که وزش نسیم وتابش انوار طلایی خورشید در لابلای موهای آشفته ی خاکستریش یکی از زیباترین تابلوهای طبیعت را نقش می زد .

sorna
02-02-2012, 11:42 AM
علیرغم میل من وبا وجود امتناع قلبی از بازگشت به شفیلد سرانجام در ظهر آفتابی هفتمین روز اقامتمان اردوی زمستانی را به سوی خانه ترک کردیم .
برای من پایان اردو،پایان همه چیز بود .در چند روز اخیر و در تمام طول راه ،تنها یک اندیشه دائماًذهنم را مشغول کرده ورنجم می داد .اینکه بعد از بازگشت کجا بروم و چه بکنم ؟
اگر می شد برای هریک از این دو سوال پاسخ مناسبی بیابم دیگر از هیچ پیشامدی هراس نداشتم .
در پایین آوردن چمدان ها کمکی به تونی نکرده و یک راست به دیدار ایــو شتافتم .او را در حالی که خمیر کیک سیبش را در فر می گذاشت غافلگیر کردم .پیرزن مرا در آغوش گرفت و به گرمی بوسید ،اشکهایی که در چشمان بادامی اش حلقه زد نشان دهنده ی علاقه ای بودکه بین ما شکل گرفته و به دلبستگی مبدل شده بود .
تونی با سروصدا وارد آشپزخانه شد :
ــ چه خبر است ،مثل اینکه سیل راه افتاده ،سانی !لطفاً اقدامات اولیه برای تخلیه ی آب را شروع کنید .
ایــو مرا رها کرد و عینکش را با پشت دست روی بینی اش بالا برد :
ــ از دیدنت خوشحالم تونی ،سفر چطور بود ؟
تونی روی صندلی نشست و با لب و لوچه ی آویزان گفت :
ــ مثل اردوی کار اجباری در قطب ومن بخصوص در نقش سگ سورتمه فقط بار حمل می کردم .
ــ بس کن تونی ،نباید آنقدرها هم که تو می گویی بد باشد .شرط می بندم اگر یک برش از کیک را جلویت بگذارم حاضری تمام حرفهایت را پس بگیری .
پسر جوان از جا کنده شد و به طرف فر هجوم برد .اما ایــو راهش را سد کرد :
ــ کجا؟فعلاً در حد وعده بود ،بماند تا بعد .
تونی التماس کرد :
ــ خواهش می کنم ،می دانی که اشکم زود در می آید ،فقط یک برش .ایــو به شوخی گفت :
ــ شنیده بودم سگ های سورتمه تحمل عجیبی دارند .
تونی دوباره روی صندلی افتاد :
ــ وقتی پای کیک در میان باشد ،حاضرم خودم را در حد یک گربه تنزل دهم ،اگر تو را راضی می کند .
سانی به جمع ما پیوست و پرسید :
ــ تونی باز هم که ابرویت زمین را جارو می کند چه خبر شده ؟
من ایستاده فنجانی چای سرکشیدم و بقیه نشسته بودند ،تونی جواب داد :
ــ حاضرم روی میز دراز بکشم و شما کالبد شکافی ام کنید ،ایــو معتقد است هنوز غذای ظهر به خوبی هضم نشده و باید صبر داشته باشم ،اما به شرافتم سوگند که حتی یک ذره غذا در معده ام وجود ندارد ،می توانی امتحان کنی .
ایــو خندید :
ــ اگر می دانستم آب و هوای کوهستان اینقدر اشتها را تیز می کند با شما می آمدم .
تونی گفت :
ــ متأسفم .بچه ها اجازه ی ورود به آنجا را نداشتند .
ــ اوه راستی !پس تو چطور وارد شدی ؟
ــ تقلب ممنوع ،من یک شیوه ی اختصاصی برای خودم اختراع کردم .
شوخی های آن دوادامه داشت که من به اتاقم رفتم تا سرو صورتی به کارهایم بدهم .بهتر بود قبل از باز کردن وسایلم برای فردا یک تصمیم قاطع بگیرم .

sorna
02-02-2012, 11:42 AM
بیش از یکماه می شد که در خانه ی امن و راحت سانی مهمان او بودم ،و دیگر نمی خواستم بیش از آن سربار زندگی اش باشم .باید می رفتم .اما به کجا ؟پشتوانه ای برای شروع نداشتم ،امیدی نیز برای آغاز همه چیز از صفر .باید کسی دستم را می گرفت و در ابتدای راه قرار می داد .در حالتی نبودم که به تنهایی مصالحم را تشخیص دهم و اگر دقیق تر بگویم اصلاً مصلحتی در کار نبود (شاید این عدم اعتماد به نفس ناشی از شکستی می شد که هنوز زخم های آن التیام نیافته بود )یک دانشجوی اخراجی از دانشگاه ،بدون داشتن خانواده و فامیل فقط یک راه برای زنده ماندن داشت .
به دستهایم نگاه کردم .این انگشتان باریک شاید برای کارکردن خلق نشده بود اما می توانست به موقع تا حد جان کندن کار کند ،وقتی چاره ی دیگری نبود .همچنان که در ابتدای ورودم به انگلستان همین دستها مرا از مرگ نجات دادند . و ناگهان دریافتم که اگر یکبار توانسته بودم از صفر شروع کنم ، پس باز هم این امکان وجود داشت .کافی بود که بخواهم و من می خواستم ،با همه ی وجودم ،آرزوهایی که هنوز فرصت نکرده بودم در مرگشان عزادار باشم ،اینطور اقتضا می کرد .پس باز هم به جای اولم باز می گشتم ،نزد خانم بریکلی ،او
زنی بود که درکم می کرد ،اجازه می داد بدون احساس سربار شدن کار کنم و تشویقم می کرد دنیای کوچک آرزوهایم را با دست های کوچکم بسازم .من در هتل کوچک او زمین را واکس می زدم .ظرف می شستم ،برای ملوان ها غذا می پختم ،ملحفه های کثیف را در آب جوش و محلول ساولن ضد عفونی می کردم ،هر کاری که لازم باشد و تا هر زمانی که پس اندازم تکافوی ادامه ی تحصیلم را بدهد .چنان احساساتی شده بودم که در خود نیروی تازه ای می دیدم و چشم انداز آینده برایم نمای روشن و امیدوار کننده ای داشت . دعا کردم خداوند
تنهایم نگذارد زیرا در آن صورت ،شکست حتمی بود و من مرگ را به آن ترجیح می دادم .
فردای آن روز لوازم شخصی ام را روی تخت چیدم تا چیزی جا نماند.برگه ای از دفترچه ی راهنمای تلفن جدا کردم و برای میزبانم نوشتم :
«هرگز قادر نخواهم بود تشکر خود را به خاطر آنهمه لطف و محبتی که به من داشتید بیان کنم .سپاس
قلبی ام را بپذیرید .شما زندگی را دوباره به من برگرداندید و من این تولد را رهین منت شمایم .»
شاگردتان مینا

اتاق را مرتب کرده و بدون صدا از پله ها پایین آمدم .سانی صبح زود به دانشگاه رفته بود و من امیدوار بودم کسی مزاحم کارم نشود .
از بد شانسی ،ایــو همان موقع وارد هال ورودی شد .وناباورانه به مجرم لباس پوشیده ی چمدان به دست خیره شد :
ــ مینا تو هستی !
ــ خوب بله ... من ... چطور بگویم ...
حسابی دست وپایم را گم کرده بودم .ایــو مشکوک وراندازم کرد .می دانستم تا حقیقت را نگویم رهایم نخواهد کرد .همچنان منتظر توضیح من ایستاده بود .ناچار به دروغ متوسل شدم :
ــ ببین ایــو چیز زیادی نمی توانم به تو بگویم .من همه چیز را مفصلاً در نامه ای برای سانی توضیح داده ام وحالا ... اگر تأخیر کنم به موقع به ترن نمی رسم .
واز آخرین پله پایین آمدم .ایــو مصمم سر راهم ایستاده بود .
ــ سانی می داند که می روی ؟
تقریباً بله .وقتی نامه را بخواند همه چیز را خواهد فهمید .
ــ اوه ،که اینطور .پس تو داری از خانه فرار می کنی !
ــ فقط یک مسافرت کوتاه و اضطراری است برای سر زدن به دوستی می روم .چشم های ایــو گشاد شد با و با خشونت گفت :
ــ بس کن .به من دروغ نگو این دوست تا به حال کجا بوده که ناگهان هوس دیدارش را کرده ای ،تو هیچ جا نمی روی مینا .برگرد به اتاقت وسعی نکن با من درگیر شوی والا پلیس را خبر می کنم .
فریادم به آسمان رفت ،بس کن ایــو ،قضیه اینقدر ها جدی نیست .من آدرسم را به تو می دهم وهمینطور شماره تلفن دوستم را .می توانی تا سه ساعت دیگر که به آنجا می رسم با من ارتباط برقرار کنی !
ــ کجا می روی ؟
ــ زیاد دور نیست ،جایی نزدیک دریا .
ــ بده به من آن شماره ی لعنتی را .
در کیفم به جستجو پرداختم و آن را یافتم .ایــو با تحکم گفت :
ــ بنشین .گفتی اسمش چه بود .
ــ خانم بریکلی .
وبعد از اینکه بطور مفصل با خانم بریکلی صحبت کرده و مطمئن شد که دروغ نمی گویم به من اجازه داد از خانه بیرون روم .
پرسیدم :
ــ خیالت راحت شد ؟
ــ خوب بله ، من حق دارم .اگر سانی در این مورد از من باز خواست می کرد چه جوابی برایش داشتم ؟
آدرسم را گرفت و در حالی که هنوز مردد به نظر مرسد گفت:
ــ زود برگرد مینا .خانه بدون تو سوت و کور خواهد بود .
خندان از در بیرون رفتم و بی آنکه به پشت سرم نگاه کنم صدا زدم :
ــ مهم نیست یک زندانی دیگر پیدا خواهید کرد .دلم برای بازگشت به آن خانه بی تاب بود اما راهی برای برگشت نمی یافتم .

sorna
02-02-2012, 11:43 AM
دیدار خانم بریکلی صرف نظر از بیان مشکلی که کلیدش منحصراً در دست او قرار داشت ،برای من امری عادی وپیش پا افتاده نبود .او ذاتاً زن متوقع و پر حرفی محسوب می شد و اکنون مصاحبی آشنا یافته بود که دو سال در کنارش کار کرده و زبان و عادات مردمی بیگانه را به او آموخته بود بنابراین چنین حقی را به خودش می داد که به اندازه ی چند روز کاملاً او را در انحصار خود گرفته و برایش از حرف های ناگفته و امید های آینده سخن بگوید .
تا پاسی از شب گذشته ،نشستیم و من تمام مدت در سکوت انرژی تمام نشدنی این زن چاق وحرص او برای سخن گفتن را تحسین می کردم . خانم بریکلی حتی اجازه نداد دهانم را باز کنم ،درد دلهایش تمامی نداشت ،سوال می کرد اما قبل از آنکه پاسخی بشنود ،پرسش دیگری مطرح می ساخت .خاطرات گذشته را به یاد می آورد و از نقشه های آینده سخن می گفت .من اگر چه از پرحرفی های او حوصله ام سر می رفت اما راضی بودم .برای دیدن او راه زیادی آمده وکاملاً خسته بودم .ترجیح می دادم به جای توضیح دادن در باره ی اوضاع آشفته ای که اخیراًبوجود آمده بود روی مبل راحتی نشسته و پاهای دراز شده را در کنار شومینه ،فنجان قهوه ام را جرعه جرعه بنوشم .
نیمه شب با صدای زوزه ی باد و غرش سهمگین طوفان از خواب پریدم . صدای رعدو برق چنان موجب وحشتم شده بود که لحظه ای در میان رختخواب میخکوب شده و قدرت حرکت نداشتم .دانه های درشت باران با هوهوی باد همراه شده و به شدت به درها و شیشه ها برخورد می کرد .چنان می بارید که انگار هرگز قصد بند آمدن نداشت .در حالی که اوایل شب دریا آرام بود و کوچکترین لکه ابری در آسمان دیده نمی شد ،شلیک رعدآسایی از فاصله نه چندان دور باعث شد که لباس پوشیده و با جوراب های پشمی و شال گردن به طبقه ی پایین بدوم .تجربه ی دو ساله ای که در کنار دریا داشتم به من فهماند حادثه ای اتفاق افتاده است .خانم بریکلی با شنلی که به دور خود پیچیده بود در سرسرا به دنبال چراغ قوه می گشت .با صدای بلندی گفتم :
ــ مثل اینکه یک کشتی دچار سانحه شده .
صدای توپ بار دیگر شنیده شد و گلوله ی شلیک شده بصورت خط ممتدی از نور آسمان را شکافت و به سمت امواج خروشان پایین رفت .
خانم بریکلی چراغ های گازی را روشن کرد و آمرانه دستور داد :
ــ به من کمک کن همه چیز را آماده نگهداریم .ممکن است طوفان جریان برق را قطع کند ،باید تعدادی شمع و چراغ قوه دم دست بگذاریم .همینطور وسایل زخم بندی و باند استریل شده .
در این وقت دو خدمه ی دیگر به سالن پایین دویدند.
خانم بریکلی امان نداد :
ــ قهوه را داغ نگه دارید و تخت های داخل سالن را مرتب کنید ،مینا !مقداری ملحفه ی تمیز را از داخل قفسه بیاور و آماده نگه دار .
من بدون وقفه به دنبال اجرای دستورات خانم بریکلی از یک طبقه به طبقه ی دیگر می دویدم و برای یافتن
وسایل مورد نیاز کشوها و کمد هارا به هم می ریختم .اما نمی توانستم خونسردی ام را حفظ کنم ،از خانم
بریکلی پرسیدم:
ــ آیا کسی درخواست کمک کشتی آسیب دیده را دریافت کرده است ؟
او گفت :
ــ بهتر است منتظر بمانیم .ما در نزدیکترین محل به بهترین صورتی که می توانستیم آماده شده ایم .
شال گردنم را دور سرم محکم کرده وضمن آنکه بطرف در می رفتم گفتم :
ــ نباید اینجا بمانیم .ممکن است وجودمان آنجا مورد نیاز باشد .
خانم بریکلی فریاد زد :
ــ از ما کاری ساخته نیست .احمق نشو !
اما من در را گشودم .موجی از آب و طوفان وحشیانه به داخل راهرو هجوم آورد و صدای فریاد زن در آن زوزه
گم شد .
ظلمات وهم آور شب را با قدم های بلند شکافته و به طرف دریا دویدم ،تعدادی از ماهیگیران که نگران تورهای به آب انداخته و قایق های موتوری کوچکشان بودند با مشاهده ی خشم پایان ناپذیر طبیعت در ساحل اجتماع کرده و برای کمک به کشتی آسیب دیده در رفت و آمد بودند .از یکی پرسیدم :
ــ کسی برای کمک رفته است ؟
مرد متعجب از حضور یک زن در آن موقعیت نامناسب با صدای بلند گفت :
ــ بله ،ظاهراً یک قایق بزرگ تفریحی با کشتی باری برخورد کرده و دو قایق امداد برای کمک رفته اند ،این تنها چیزی است که می دانیم .
باران چون شلاق بر صورتمان می نشست و هر فریادی در هوهوی وحشیانه ی باد گم می شد ،آسمان سیاه و دریا چون مار زخم خورده خشمگین بود ،در فاصله ای که گلوله های منور شلیک می شد تا گروه نجات غریق بتوانند افراد صدمه دیده را از سطح آب بگیرند می شد امواج کوه پیکر غلطانی را دید که بلندیشان به سی متروحتی بیشتر می رسید .بی صبرانه پابه پا می شدم وزیر لب دعا می خواندم ،مدتی نسبتاً طولانی گذشت تا سرانجام یک قایق موتوری به سمت ساحل پیش آمد . مردان ماهیگیر جلو رفتند تا برای هر نوع کمکی حاضر باشند ،قایق با تلاطم امواج تکان می خورد و نمی توانست در یک نقطه ثابت بماند .4مرد که عضلات پیچیده ای داشتند به آب زده و با تقلای زیاد طناب را به طرف ساحل کشیدند . قایق در حالی که به چپ و راست متمایل می شد بتدریج جلوتر آمد و دماغه اش با شن های ساحل مماس شد .یکی از درون قایق فریاد زد :
ــ یک نفر دکتر خبر کند ،ما تعدادی مجروح همراه داریم .
مردان با لباس های سرتاپا خیس ،افراد داخل قایق را به دوش می کشیدند .برای لحظه ای صدای خانم بریکلی را شنیدم :
ــ بیایید ... از این طرف مهمانخانه ی من در حال حاضر نزدیک ترین محل برای ارائه ی کمک های اولیه است .
نور چراغ قوه ها قوی نبود ،اما آنقدر بود که بشود تشخیص داد اوضاع وخیم تر از آن است که حدس زده
می شود .
قایق تفریحی بر روی موج بزرگی سوار شده و قبل از آنکه سکان دار بتواند آن را تحت کنترل در آورد به یک کشتی باری برخورد کرده و درهم شکسته بود .
نزدیک به 60 نفر توریست ناگهان در میان تخت پاره ها و امواج خروشان گرفتار آمده بودند .
گروه نجات غریق تا آن زمان فقط 43 نفر را یافته و از سایر افراد هیچ نشانه ای دیده نشده بود .بزودی قایق دوم نیز از راه رسید و تخلیه ی مجروحین تا ساعاتی دیگر ادامه یافت ،من عرقریزان درون قایق نجات در تلاش بودم .مجروحان را بعد از اطمینان نسبت به شکستگی اعضای بدن ،بر دوش مردان ماهیگیری نهاده روانه ی مهمانخانه می کردند .باران بی وقفه می بارید امواج به دیواره ی قایق می کوفتند و هر بار مقداری آب به داخل قایق پاشیده می شد ،رو به مرد سکاندار فریاد زدم :
ــ باید این آب را خالی کنیم ،قایق کمکم سنگین می شود .
وخود بلافاصله مشغول شدم .تلاش سختی بود که دوام چندانی نداشت . کسی بازویم را گرفته و تکان
می داد .سرم را بلند کردم ،خانم بریکلی را دیدم که موهای خیس و پریشانش اطراف صورتش چسبیده بود و با دست اشاره کرد که از قایق بیرون بروم .

sorna
02-02-2012, 11:43 AM
فریاد زد :
ــ ما به دکتر احتیاج داریم ولی این اطراف هیچ پزشکی سراغ نداریم .عجله کن ،تو باید کمک های اولیه را بلد باشی .
روی سینه اش صلیب رسم کرد و ادامه داد :
ــ خداوند امشب تو را برای نجات این انسان ها فرستاده است .
از تعداد 43نفری که تا آن لحظه به مهمانخانه آورده شده بودند ،13نفر زخمی محسوب می شدند .7نفر زخم سطحی برداشته بودند و6نفر دیگر احتیاج به پزشک و تجهیزات بیمارستانی داشتند . حال آنکه داروخانه ی خانم بریکلی در مقداری باند و گاز و قرص های مسکن خلاصه می شد .بنابراین تنها کار ممکن را انجام دادیم زخم ها را ضدعفونی کرده وبستیم .یک پای شکسته را آتل بسته به آنها که درد داشتند مسکن خوراندیم ،و سایرین را سوار وانت کرده به سوی بیمارستان روانه کردیم.به بقیه که آسیبی ندیده بودند ،تعدادی ملحفه دادیم تا بجای لباس به دور خود بپیچند و با قهوه ی داغ خود را گرم کنند .
خانم بریکلی با بسته های بزرگ هیزم ، مرتب بین انبار و اتاق نشیمن در رفت و آمد بود ،گویا قصد داشت تمام ذخیره ی چوبش را قبل از اینکه زمستان سپری شود به اتمام برساند .
هوا کم کم روشن می شد که با کمک مستخدمین هتل موفق شدیم ،توریست ها را کف سالن بخوابانیم و ماهیگیران را به زور از هتل بیرون کنیم .تا آن لحظه 5 نفر از حادثه دیدگان پیدا نشده بودند و بقیه برای اطلاع از سرنوشت همراهانشان به انتظار طلوع خورشید ،ثانیه شماری می کردند .
باران بند آمده بود و خشم دریا فروکش می کرد که از پله ها بالا رفته و با چشمانی که از خستگی وبیخوابی می سوخت ،بی توجه به سردی اتاق روی تخت افتادم .

طوفان دریا موقتاًسرپوشی بود بر طوفان خشم خانم بریکلی آن زمان که از علت حقیقی آمدنم به هتل قوی سفید آگاه می شد .ظرف دو روز گذشته به قدری درگیر حادثه ی غریق قایق تفریحی بودیم که فرصت فکر کردن به یک جواب مناسب برای خانم صاحب هتل را نداشتم وحالا به کنار دریا آمده بودم تا شاید با قدم زدن در ساحل پرشکوه این پدیده ی افسونگر طبیعت به افکار آشفته ام نظمی بخشیده و برای مشکلم راه حل مناسبی بیابم .
روی تخته سنگ نسبتاًصاف و همواری نشسته بودم .امواج به لطافت نسیم به طرفم میآمدند ،زیر پایم می خزیدند و باز پس می رفتند .چنان آرام که گویا هرگز معنای طوفان را درنیافته اند و هرگز مادرشان دریا ،آن ها را با خشونت آشنا نساخته است .موجی بازیگوشانه به سویم خیز برداشت و با نیروی خود چند صدف زیبا را روی شن ها در اطرافم پراکند ،زیباترین آن ها را در دامنم ریخته و یکی را که بزرگتر بود به گوشم نزدیک کردم .آیا واقعیت دارد که وقتی دریا دور از دسترس باشد ،می توان صدای امواج را از درون صدف شنید .چشمانم را بسته و خود را در جایی خیلی دور ،جایی که دریا نبود ،در قله ی یک کوه بلند ،در دل کویری بی انتها تصور کردم .آنگاه احساس کردم آن زمزمه ی رویا گونه را می شنوم و با تمام قدرت به طرفش جذب می شوم .
چه بود در این مجموعه ی بزرگ آبی رنگ ،چگونه بود ترکیب مهروخشم در این خیزاب های تند و لطیف ،چه رازی بود در زمزمه ی ملایم موج که همزمان مرگ آور بود و زندگی بخش ،دردآور بود و آرامبخش .کاش می شد برای همیشه با دریا صمیمی شد .به طوفان عشق ورزید ،با طبیعت آشتی کرد و امان نامه گرفت .
آیا ما انسان ها عامل قهر طبیعت نبودیم ؟ما با نادانی ها و جهل های پایان ناپذیرمان ! با تنگ نظری ها و منفعت طلبی ها ! با جنگ ها و نوع کشی ها ! به کجا می خواست برسد این انسان ،این همه برای چه ؟
مفهوم تلاشها و فلسفه ی رنج هایمان چه بود ؟وه که چه کلاف سردرگمی ست این انسان ! و چه چیز
می توانست جوابگوی انسان ، این مظهر غرور انباشته شده ی خلقت باشد ؟


خانم بریکلی شتابان به طرفم آمد :
ــ سلام !
از جا برخاستم و به طرف هتل رفتیم ،مصاحبم با اندکی مکث گفت :
ــ کنار صخره ها چند جسد پیدا شده .می بینی ! دریا هم امانتش را پس می دهد .
با شنیدن این مطلب تمام تنم یخ کرد .

sorna
02-02-2012, 11:43 AM
چند دقیقه در تراس نشستم تا حالت شوک ناشی از خبر ناگهانی پیدا شدن اجساد در کناره ی صخره های آهکی به تدریج از بین رفت . جنازه ها به دو زن و یک مرد تعلق داشتند ،هر کدام با ملیت های مختلف و خانواده های چشم به راه .
خانم بریکلی با فنجان های چای به سویم آمد :
ــ چه شده ؟خیلی فکر می کنی !
فنجان را از دستش گرفتم :
ــ دست خودم نیست ما شرقی ها ذاتاً پر عاطفه ایم .
لبخند گنگی زد :
ــ ترا درک می کنم عزیزم .اما چیز مهمی اتفاق نیافتاده ،می دانی که اولین بار نیست ،سال گذشته نیز این دریا قربانی گرفته و سالهای آینده نیز ،اما زندگی متوقف نمی شود وتو باید بخاطر این چیزهای جزئی خودت را ببازی .
سکوت کردم زیرا بحث با او فایده نداشت ،از دید او غرق شدن 5 انسان که 2 نفرشان هرگز پیدا نشدند تنها یک مورد جزئی بود که ارزش تأثر نیز نداشت ،اما من حتی به کودکانی که ممکن بود اکنون چشم به راه پدر یا مادرشان باشند فکر می کردم و تصور اینکه چگونه باید به آن بچه ها فهمانده شود ،دیگر به انتظار نباشند ،دلم
را به درد میآورد .
به آرامی از جا برخاستم .میزبان با نگاهش پرسید :
ــ کجا؟
گفتم:
ــ می روم این اطراف گشتی بزنم .
اونیز از پشت میز برخاست و با دست به سمتی اشاره کرد :
ــ آنجا نرو .اجساد هنوز در ساحل اند و افراد منتظر پزشک قانونی و پلیس هستند ، ممکن است ناراحتت کند .
به علامت تشکر سری تکان دادم . او ادامه داد :
ــ ظاهراً کشتی باری نبوده است . یک نفت کش کوچک بوده که برای پاره ای تعمیرات به این سمت می آمده است .حالا در ساحل پهلو گرفته ،می توانی آن را از نزدیک ببینی .مثل اینکه مخزن اصلی نفت آسیب دیده ،باز هم یک دردسر تازه و متأسفانه این بار کاملاً جدی .
دست ها را در جیب پالتو ام فرو برده و قدم زنان به سمت اسکه رفتم .ازدحام زیادی بود .کارگران کشتی کارشناسان نفتی با کارت های سنجاق شده بر سینه هایشان ،مأموران امداد ،و پلیس های یونیفرم پوش در همه جا پراکنده بودند .مدتی بی هدف در کنارشان ایستادم و به این جمعیت که همچون صف مورچگان در حرکت و تلاش بودند ،نگریستم .
بحث ،درگیری های لفظی ،اندازه گیری سوراخ ایجاد شده در مخزن نفت و تلاش کارشناسان برای مسدود کردن شکاف بزرگی که در هر ثانیه چندین لیتر نفت سیاه را بر آب های ساحل پراکنده می ساخت چیز جذابی محسوب نمی شد .نه آنقدر که بتواند یک انسان سرگشته وخسته را سر پا نگه بدارد .آنچه توجهم را بشدت جلب می کرد چهره ی آشنای یکی از کارشناسان نفتی بود که به اتفاق کاپیتان بر کار ترمیم مخزن آسیب دیده کشتی نظارت می کرد .احساس عجیبی به این مرد بیگانه در دلم بوجود آمد چیزی نظیر یک دوستی دیرینه .می خواستم روی اسکله منتظر بمانم .شاید فرصت مناسبی برای آشنایی با او را پیدا کنم ،اما بحث آنها چنان پر دامنه بود که حدس زدم ساعت ها ادامه داشته باشد .
با کسالت و احساس درد در شقیقه ها به هتل باز گشتم و با دست به خانم بریکلی که مشغول دادن دستورات جدید برای سرو شام اضافی بود،سلام دادم .
محیط کار کاملاً دگرگون شده و خبر از آمدن مهمانان سرشناسی را می داد ،تعدادی صندلی اضافی در سالن چیده شده و تمام میز ها به افتخار تازه واردین از رومیزی های شسته و اتو زده برخوردار شده بودند .میزبانم با شور و علاقه به پیشخدمت دستور دو قهوه ی داغ داد و روی صندلی روبروی من نشست .
ــ اوه چقدر خسته شده ام ،راستی که کار پر زحمتی است .آدم باید به اندازه ی یک گاو طاقت داشته باشد تا بتواند از پس این مشکلات بر آید .
پرسیدم :
ــ چه چیز باعث شده که این ضیافت شاهانه را بر پا کنید ؟

sorna
02-02-2012, 11:44 AM
ــ ترا به خدا سر به سرم نگذار که از کوره در می روم .طوفان ،امروز صبح فروکش کرده اما دردسرهایش معلوم نیست تا چه زمانی ادامه داشته باشد .
ــ از شما تعجب می کنم .هیچ صاحب هتلی را نمی شناسم که از آمدن مسافرین زیاد،ناراحت باشد .این فرصت خوبی است برای شما وشغلتان ،پیداست که برای اقامت چند روزه روی « قوی سفید »حساب
کرده اند .
ــ چه مزخرفاتی ،و متوجه ی روبروی خود شد :
ــ جویس تمام بخاری هارا در طبقه ی دوم روشن کن .اتاق های خواب مهمانان باید گرم باشد ،پس این قهوه چه شد ؟
و کفرش در آمد وقتی دید مستخدم فراموش کرده است قهوه اش را شیرین کند :
ــ خدای من باید یکبار و برای همیشه حق ترا بگذارم کف دستت ،برای عروس که قهوه نمی بری چرا اینقدر دستپاچه ای ؟
صورت مرد جوان از خجالت سرخ شد :
ــ عذر می خواهم خانم .از این به بعد بیشتر دقت می کنم .
و رفت تا شکردان را بیاورد.
گفتم :
ــ مرا ببخشید خانم بریکلی فکر نمی کنید این کار درستی نیست ؟
غرولندکنان جواب داد :
ــ باز هم اولتیماتوم .
ــ ببینید من و جویس زمانی همکار بودیم ،درست نیست در حضور من سرزنش شود .
ــبس کن! تو هم با آن ایده های مسخره ات ! راستی امروز یک تلفن مهم داشتی ،جویس احمق گوشی را برداشته و آنقدر شعور در کله اش نیست بپرسد شما کی هستیداز کجا تلفن می کنید و اگر پیغامی هست یادداشت کند .حالا اگر راست می گویی از او دفاع کن .
با ناباوری گفتم :
ــ مطمئنید که اشتباهی در کار نیست ؟
ــ مگر غیر از تو مینای دیگری هم داریم؟
ــ نه ، حق با شماست .
و روی صندلی ولو شدم .سرانجام بعد سال ها کسی به من اهمیت داده بود و آن هم بی نتیجه .بی اختیار گفتم :
ــ جویس نادان ،چرا باید همه چیزرا اینقدر سرسری بگیرد .
خانم بریکلی شکردان را از او گرفت و هر دو قهوه را شیرین کرد .
بی مقدمه گفت :
ــ خیلی لاغر شده ای ،باید شیرینی بیشتری مصرف کنی ،برای اعصاب حساست هم مفید است .حالا بگو ببینم کارها چطور پیش می رود ؟
سرانجام غافلگیرم کرد و چنان ناگهانی که نمی توانستم هیچ عذری برای فرار از پاسخ دادن به او بتراشم .
از اولین لحظه ی ورودم دائم نگران بودم که چگونه مسئله ی اخراج از دانشگاه را برایش توجیه کنم .می دانستم از خشم او در امان نیستم و باید همه ی زخم زبان هایش را به جان بخرم . از طرفی شهامت ابراز حقیقت را هم نداشتم ، این دلش را می شکست و احساس هدر رفتن زحمت هایش را به او می داد و من نمی خواستم باعث دلشکستگی اش شوم .
با دستپاچگی گفتم :
ــ فعلاً در تعطیلات به سر می بریم .
ــ تعطیلات ؟ این موقع سال . درست وقتی که تنها سه هفته به کریسمس باقی مانده ؟
ــ سوءتفاهم نشود خانم . منظورم تعطیلات پایان ترم است .فقط چند روز ،برای شروع ترم جدید احتیاج به تمدد اعصاب داریم .
ــ خوب ،خوب .
حرفم را قطع کرد ،ظاهراًقانع شده بود اگر چه مشکوک نگاهم می کرد .موقتاًبد نبود .تا سر فرصت عذر
موجه تری بتراشم و به او حالی کنم که به چه علت نزدش بازگشته ام .
با یک حرکت فنجان قهوه اش را نوشید ،درست مثل یک شرابخوار حرفه ای .به سرعت از جا برخاست :
ــ می روم سروصورتی به کارها بدهم ،تا وقتی تازه واردین برسند ،می توانی استراحتی کنی ،شام امشب ساعت 7 سرو می شود و می خواهم تو پایین باشی .
ــ آمرانه دستور داد و به طرف در چرخید ،از پشت میز راه رفتنش را دیدم و متعجب بودم پاهای کوچکش را چگونه و با چه انرژی هیکل سنگینش را جا به جا می کنند ،چه زن خستگی ناپذیری بود او وچقدر خوشبخت می شدم اگر می توانستم اعتماد و دوستی اش را برای همیشه حفظ کنم .

sorna
02-02-2012, 11:45 AM
ــ نمی دانم این دیگر چه رسم عجیبی است که باید برای هر ساعت از روز ، یک لباس مخصوص پوشید ! ما در کشورمان به این مسائل اهمیتی نمی دادیم و تنها برای مهمانی و جشن لباس نو می پوشیدیم . اما خانم بریکلی این عذر را نپذیرفت .با اوقات تلخی بر سرم خراب شد :
ــ مگر به تو نگفته بودم امشب یک ساعت زودتر از موعد مقرر شام را سرو می کنند،خدای من ،اینجا در خلسه فرو رفته ای که چه بشود ؟
دو ساعت کاملی را که برای استراحت وقت داشتم ،روی تخت به فکر فرو رفته بودم بی آنکه متوجه گذشت زمان شده باشم .با رخوت برخاستم .فریاد خانم مهماندار به کلی گیجم کرده بود .
از کمد لباس ،پیراهنی را انتخاب کرد و روی تخت انداخت :
ــ حالا فوراً این را بپوش و خودت را مرتب کن .
گفتم :
ــ چه لزومی دارد لباس عوض کنم ،مگر این کت و دامن چه ایرادی دارد ،نه چروک شده نه از مد افتاده ،به علاوه من حالم خوش نیست و حوصله ی مهمانی را ندارم .
هیچکس نمی توانست با معیارهای خانم بریکلی مخالفت کند ،او این را تحمل نمی کرد .با این حال آن شب بخصوص ،نمی خواست نسبت به من سختگیر باشد .
بازویم را گرفت و مرا به طرف خودش چرخاند :
ــ بیماری چیزی را عوض نمی کند ،کور که نیستم ، می بینم تب داری و چشمهایت از بی خوابی قرمز و زشت شده است ترا به اتاقت فرستادم که چند ساعتی را بخوابی ،اگر خودت آن را نخواستی من مقصر نیستم .برای امشب کلی زحمت کشیده ام ،
قدری مکث کرد .پابه پا شد و ادامه داد :
ــ ناسلامتی امشب پنجاه و دومین سالگرد تولد من است .می خواهم هر طور شده شام را با ما باشی .
در تمام مدتی که خانم بریکلی مشغول باز کردن کادوهای اهدایی از طرف کارکنان هتل و دوستان نزدیکش بود من با شرمندگی ،سرم را زیر انداخته وخود را سرزنش می کردم .چطور چنین روزی را به فراموشی سپرده بودم .در حالی که سالهای قبل با شوق فراوان در انتظارش لحظه شماری می کردیم .نخریدن کادو از طرف من باعث تعجب همه شده بود ،بخصوص سر پیشخدمت جویس که میزان علاقه ام را به خانم بریکلی می دانست و می دیدم چطور نگاهم می کند .
جشن در سالن خصوصی با خاموش کردن 52 شمع وبریدن کیک به پایان رسید و خدمه مشغول پذیرایی شدند ،من به همراه خانم بریکلی وارد سالن عمومی شدیم .
تمام کسانی که به نوعی با قایق تفریحی و کشتی نفت کش مربوط می شدند در آنجا جمع بودند ،من از دیدن آن همه مسافر مبهوت شدم ،به جرأت می توانم بگویم هتل هرگز چنین جمعیتی را به ندیده بود و از شانس خانم بریکلی همه ی این ها در شب تولدو مهمانی او روی سرش ریخته بودند .بین کارشناسان نفتی و افراد کشتی بحث همچنان ادامه داشت .بی توجه پشت میزی نشستم و علیرقم بی اشتهایی مشغول خوردن شدم .خوراک جگر با سس ،سیب زمینی با خامه ،هویچ سرخ شده در روغن ذرت با کاهو ،دسرهای رنگارنگ ونوشیدنی ،... چه شام شاهانه ای ! خانم بریکلی حقیقتاً در این مورد سخاوت به خرج داده بود و من یقین داشتم صددرصد اطمینان مهمانان را برای ماندن در آنجا تا روشن شدن وضعیت نفت کش و تصفیه آب های آلوده جلب کرده است .
با نگاه به دنبال کارشناسی می گشتم که بعد از ظهر همان روز باعث جلب توجهم شده بود .اما او را بین جمعیت نیافتم .زن ظریفی که درست روبه رویم نشسته بود و گمان می کردم از دوستان خانم بریکلی باشد پرسید :
ــ ببخشید خانم ،قبلاًشمارا این جا ندیده ام ؟
شانه ام را بالا انداختم :
ــ شاید !
ــ اوه شما خیلی آشنا به نظر می رسید !
شروع شد .آیا می خواست دردسر درست کند و مرا وادارد تا اقرار کنم زمانی در اینجا چکاره بوده ام ! مقداری قارچ در بشقابم ریختم وبا لحنی که عدم تمایلم به ادامه گفتگو را نشان می داد گفتم:
ممکن است .من گاهی به خانم بریکلی سر می زنم .
ــ از دوستانشان هستید ؟
سعی کردم خونسرد بمانم .
ــ بله .چند سال است که ایشان را می شناسم .
ــ چه تصادفی ،گمان می کنم در این چند سال اخیر هر وقت به قوی سفید می آمدم شما هم اینجا بودید !
نمی دانم چه غرور ارضا ء نشده ای در این اروپایی ها بود که می خواستند با تحقیردیگران جبرانش کنند .
سرم را زیر انداخته و با غذایم بازی می کردم .قصد نداشتم به آن زن اجازه دهم گذشته ام را به یاد آورد و احتمالاً با صدای بلند آن را برای همه جار بزند .
جویس با لباسی نو و مرتب به کمکم آمد و از آن سوی میز ظرف دسر را به طرفم دراز کرد .
دست پیش بردم تا بشقاب را بگیرم .آستین لباسم به شیشه نوشیدنی برخورد کرد و آن را انداخت ،محتوی بطری، روی میز و از آن جابر لباس مردی که سمت راستم نشسته بود سرازیر شد . با دستپاچگی دستمالم را روی میز کشیدم تا لکه ی نوشابه بر رومیزی نو باقی نماند .
مرد با خونسردی گفت :
ــ اهمیت ندارد ،به خاطر آن خودتان را ناراحت نکنید .
عذرخواهی کردم :
ــ ببخشید ،نمی دانم چطور این اتفاق افتاد .
مرد دستمالش را کنار بشقابم گذاشت و به پیشخدمت اشاره کرد که بشقابم را عوض کند .از زیر چشم او را می پائیدم .همان کارشناس نفت که خواستار آشنایی اش بودم .پس این همه وقت اینجا نشسته بود .

sorna
02-02-2012, 11:45 AM
پس این همه وقت این جا نشسته بود و من با چشم به دنبالش می گشتم .و از بدبختی باید دوستی امان با این شکل مسخره آغاز شود .
بشقاب دسر را عقب زدم واز پشت میز برخاستم .گروهی از مهمانان هتل به دلیل کار سخت در تمام طول روز ،بلافاصله بعد از شام سراغ اتاق خوابشان را می گرفتند وخدمه هتل برای جا دادن آنها مرتب بین سالن غذاخوری و طبقه ی بالا در رفت و آمد بودند .به خانم بریکلی گفتم :
ــ شما به کارتان برسید ،من آنهارا راهنمایی می کنم .
وآماده باش روی پله ها ایستادم .
به دلیل نبودن اتاق کافی هر سه نفر در یک اتاق بزرگ جا داده شدند .البته راضی نبودند و هر کدام اتاق های جداگانه ای می خواستند.اما با توضیح اینکه محدوده ی هر تخت با پاراوان جدا شده و به دلیل خستگی شان ،خیلی زود به این تقسیم بندی راضی شدند . وقتی به سالن باز گشتم تا در کار جمع کردن میز ها کمکی کرده باشم با تعجب کارشناس نفت را دیدم که هنوز از پشت میزش برنخاسته بود .به طرفش رفتم و گفتم :
ــ آقا کمکی از دستم بر می آید ؟
سرش را بالا گرفت و بعد از چند لحظه پرسید :
ــ شما انگلیسی نیستید .درست حدس زدم ؟
با لبخند جواب دادم :
ــ همه در اولین برخورد این جمله را به من می گویند .گویا روی پیشانی ام نوشته شده .
ــ می توانم بپرسم از کدام کشورید؟
ــ متأسفم .می توانم بگویم از آسیا ولی دقیقاً کدام کشور خودم هم نمی دانم .
سیگار برگی از جعبه ی داخل جیبش در آورد . وضمن آتش زدن آن با حالتی از تردید و یاد آوری مخلوط با سوءظن نگاهم کرد .
یک حرامزاده ،سر راهی یا حداکثر اگر لطف داشت ،یک پرورشگاهی ،در ذهنش مسلم این چیز ها می گذشت ،اما به زبان نیاورد .
پرسیدم:
ــ افتخار آشنایی با چه کسی را دارم ؟
از ورای پرده ای از دود نگاهم کرد وبا لهجه ی خاصی گفت :
ــ مهندس رضا نصر .
جا خوردم ،خدای من یک ایرانی ،حالا می فهمم چرا این قدر چهره اش آشنا و دوست داشتنی به نظر می رسید .احساسم در آن لحظه مثل کسی بود که دری از درهای آسمان به رویش گشوده باشند .به سختی خودم را کنترل کردم وکمی از او فاصله گرفتم چون دود سیگارش را مستقیم به طرف من فرستاد .
گفتم :
ــ همه ی ایرانی ها عادت دارند دود سیگارشان را هدر ندهند ؟و امیدوار بودم صدایم به قدر کافی بلند وعصبی باشد .
پرسید :
ــ از کجا فهمیدید من ایرانی هستم ؟
ــ خوب مشخص است از اسمتان . لهجه تان .با مکث کوتاهی ادامه دادم :
ــ و اشتهایتان .
چنان خندید که اشک در چشمش جمع شد .
ــ خدای من شما مراقب غذا خوردن ما هم هستید .باید تعداد بشقاب ها را شمرده باشید .سپس از جا برخاست .
ــ ممکن است مرا به اتاقم راهنمایی بفرمایید .
ضمن بالا رفتن از پله ها به او گفتم :
ــ امشب به دلیل کمبود جا اتاق های یک نفره را به خانم ها اختصاص داده اند اما اتاق های دو و سه تخته کاملاً مجهز در اختیار آقایان است امیدوارم راحت بخوابید .
لحظه ای ایستادم تا در را باز کرد و داخل شد ،بی آنکه سرش را بلند کند گفت :
ــ اگر ممکن است بسپارید مرا ساعت 5 صدا بزنند .شب خوش .
در را بست و من در در حالی که از پله های عریض پایین می رفتم در فکر بودم که آن وقت صبح چه کاری می تواند داشته باشد .
خانم بریکلی به شدت خسته می نمود ،او تمام روز را کار کرده بود و بی وقفه برای روبراه کردن اوضاع در «قوی سفید »را رفته بود ،راهم را به طرفش کج کردم .
خانم بریکلی سر برداشت :
ــ چی شده ،تو هنوز بیداری ؟
کفتم :
ــ بله می خواستم خواهش کنم همین حالا بروید به اتاقتان و بخوابید .
با لبخند گفت :
ــ اینکه دستور است .
ــ شما هر طورکه می خواهید تفسیر کنیدولی لطفاً هر چه زودتر بروید .حضور شما دست و پا گیر است .البته با عرض معذرت .در نبود شما مستخدمین بهتر می توانند اوضاع را روبراه کنند .
با خستگی از جایش برخاست و قبل از رفتن به اطراف نگاهی انداخت ،همه جا در هم ریخته بود وانبوه غذاهای اضافه ،دستمال های کثیف و ظرف های نشسته از سرو کول هم بالا
می رفتند . گویا لشکر مغول از آنجا عبور کرده بود ،خانم بریکلی نگران بود که نتوانیم این همه کار را بدون ایجاد سرو صدا انجام دهیم .دستش را فشردم و او با نگاه تشکر کرد و رفت .
به قدری خسته بودم که صدای زنگ ساعت نتوانسته بود مرا از خواب سنگینم بیدار کند ،صبح روز بعد وقتی چشم گشودم چیزی به 8 صبح نمانده بود .با یاد آوری اینکه مهندس نصر خواسته بود رأس ساعت 5 در اتاقش را بزنیم ،از جا پریدم .تمام تنم در چنگال درد اسیر بود و چشمانم به سختی گشوده می شد با زحمت وارد راهرو شدم و او را دیدم که لباس پوشیده و عازم بیرون رفتن است .
گفتم :
ــ صبح به خیر .متأسفم که نتوانستم به موقع شما را صدا کنم
جواب داد:
ــ مهم نیست ،خوشبختانه سر ساعت دلخواه بیدار شدم ... حالا می روم تا در ساحل به کار راه انداختن نفت کش کمکی کرده باشم .
واز پله ها سرازیرشد .

sorna
02-02-2012, 11:45 AM
وقتی خبر دادند که مردی پشت تلفن مرا می خواهد ،علیرغم بیماری و درد شدید استخوان ها با تمام قدرتی که در پاهایم بود به طرف تلفن دویدم ونفس زنان گوشی را از دست خانم بریکلی گرفتم .
نگاه سرزنش آمیزش نتوانست هیجانم را فرو بنشاند .
ــ الو مینا هستم بفرمایید .
صدای آرامی گفت :
ــ سلام دختر کوچولو ،خیلی هیجان زده ای !
با شنیدن صدای جادویی مرد ،قلبم دیوانه وار به تپش در آمد ،با شوقی که از چشمان خانم بریکلی پنهان نماند گفتم :
ــ شما هستید استاد مورینا،واقعاً خوشحالم کردید ،فکر نمی کردم مرا به خاطر مسافرت ناگهانی ام بخشیده باشید .
سانی با خنده گفت :
ــ آن را گذاشتم به حساب تفریح ،شاید به یک چنین تغییر آب و هوایی نیاز داشتی ،حالا آنجا چطور است ؟
ــ تنها کمبودی که در این ساحل زیبا احساس می شود ،جای خالی شماست .
با شیطنت گفت :
ــ راستی ؟
وناگهان فهمیدم که پا را از گلیم خود فراتر نهاده ام .
جمله ام را اصلاح کردم و گفتم :
ــ اگر ایــو می توانست مدتی با من در این ساحل زیبا بماند دیگر از خدا هیچ چیز نمی خواستم .برای او هم تفریحی به حساب می آمد .
ــ خوب اگر دعوتمان کنی شاید بتوانیم ترتیبش را بدهیم .
ــ لطفاًً سر به سرم نگذارید !
ــ چطور مگر ؟
ــ باور نمی کنم آنقدر ها مرا جدی بگیرید ودعوتم را نیز !
ــ می توانی امتحان کنی !
ــ خیل خوب ارزشش را دارد ،از همین امروز منتظرتان هستم .
ــ اوه،خیلی هم عجله داری ! تا آنجا حداقل 3 ساعت راه است و می دانی که ایــو چندان با مسافرت موافق نیست .
ــ به هر حال منتظرتان هستم .زود بیایید وچشم انتظارم نگذارید .
ــ سعی خودمان را می کنیم . امیدوارم آنقدر بد نباشد که مجبور شویم شبانه آن همه راه را برگردیم .
گفتم : ــ استااااااااد . از حالا به شما اطمینان می دهم که خانم بریکلی نخواهد گذاشت به مهمانان من بد بگذرد ، او زن بسیار خوبیست . البته تا وقتی که عصبانی نشود .
خانم بریکلی چشم غره ای رفت که باعث شد بعدا ًعذر خواهی کنم .
درد همچنان ادامه داشت ، اما شادی ای که از دریافت خبر آمدن دوستان صمیمی ام به من دست داده بود ،موقتاً بر آن سرپوش می گذاشت .
خانم بریکلی پس از پایان مکالمه گفت :
ــ اگر قرار است موقع آمدن میهمانان کاملاً سرحال باشی بهتر است یکراست بروی به تختخوابت
آن هم با تزریق یک پنادر قوی .
هراس زده گفتم :
ــ اگر بخواهید حاضرم 10 ساعت یکسره بخوابم و چنان خروپفی راه بیندازم که هتل را بلرزاند اما خواهش می کنم اسم آمپول را نیاورید که فراری می شوم .
ــ خیل خوب عزیزم .مثل یک بچه ی خوب برو بالا و تا صدایت نکرده ام حق نداری پایت را از تخت بیرون بگذاری ،خانم دکتر ترسو .
چیزی که دفعتاً یادم آمد ،رو شدن مسئله ی اخراج از دانشکده بود که هردم بر وحشتم می افزود .بالاخره روزی راز من فاش می شد اما ترجیح می دادم بعد از رفتن سانی و تونی و ایــو این اتفاق بیفتد تا اوقات تلخی خانم بریکلی روز خوشی را که پیش رو داشتم خراب نکند .
هیزم خوبی در اجاق می سوخت اما من با وجود پالتوی پشمی همچنان احساس سرما
می کردم .با لباس زیر پتو خزیدم تا بتوانم آرامش لازم را برای رویارویی با حوادثی که در کمینم نشسته بود بدست بیاورم .


***

درون زورق کوچکی در یک دریای طوفانی گرفتار آمده بودم ،ناامیدانه تقلا می کردم تا شاید بتوان با پاروهای سبک چوبی مسیر قایق را عوض کرده وآن را به سمت ساحل کشاند ،اما هر بار ،تلاشم خنثی می شد ،قایق در جهت عکس از خشکی فاصله می گرفت و به طرف گرداب عظیمی پیش می رفت ،ناگهان صدای فریاد جانخراشی شنیدم ،گویا از قعر دریا بود و باز فریاد دیگری از سمت آسمان ،از میان ابرهای سیاه و رعدوبرقی که لاینقطع ادامه داشت .به میان گرداب خیره شدم ،چیزی در آنجا تکان می خورد ؟به سویش خم شدم .خدای من ،جسد یک زن بود با موهای پریشان و چشمانی باز که مستقیماً مرا می نگریست .در نگاهش التماس بود ، وحشت زده سر برگرداندم .باز هم جسدی دیگر ، این یکی مردی بود با دست های حلقه شده بر روی سینه و چشمانی که خشمگین به من خیره شده بود .
گویا به خاطر زنده بودنم مقصر و مستحق سرزنش بودم .آنسوتر باز هم اجساد متورم غرق شدگان کشتی کوچک تفریحی ، به طرفم هجوم آوردند .
لحظه ای با نگاهشان التماس می کردندو سعی داشتند دست های سرد خود را بر لبه ی قایق بچسبانند . با وحشت پارو را به طرفشان تکان دادم ، اما نمی توانستم آن ها را دورتر کنم .
به من و تقلایم می خندیدند
صدای زوزه مانندی از گلویشان بر می خواست و باز هم هجوم آوردند و قایق را در میان بازوان خود فشردند .در نگاهشان شعله های خشم و کینه زبانه می کشید .سرانجام مغلوب شدم قایق در هم شکست و من همراه اجساد به زیر آب رفتم .آنجا اسکلت هایی به پیشوازم آمدند .پس این بود مرگ ! اما من نمی خواستم بمیرم .نه هنوز .همه ی توانم را جمع کردم و از ته دل فریاد زدم :
ــ خدایا نه !
ناگهان سبک شدم ...سبکتر...آنقدر که احساس کردم در خلاء قرار گرفته ام ، هیچ فشاری نبود ،ادراکی نامشخص از زمان و مکان داشتم . سایه هایی بالای سرم در رفت و آمد بودند .پس من نمرده ام !
اشک به پلک هایم فشار آورد و زیر لب زمزمه کردم :
ــ خدایا متشکرم .
کسی در کنارم گفت :
ــ آرام باش نیازی به تقلا نیست ،سعی کن بخوابی ، سوزشی در دستم احساس کردم ،وباز هم تاریکی و ظلمت در انتظارم بود . در طول کانالی سیاه و ظلمانی می دویدم .گویا سالها بود که می رفتم به آرامی ،باهروله ،وباز می دویدم .به سرعت .بی هیچ هدفی ...زمانی طولانی گذشت .صد سال ، دویست سال .از دور سایه هایی به سویم آمدند ،تلاش کردم از کانال بیرون بیایم .اما دیواره ریزش کرد وباسر سقوط کردم .دردی شدید در جمجمه ام پیچید،زمان درازی طول کشید تا نیروی برخاستن را در زانوانم جمع کردم ،ضعیف و ناتوان دیواره را لمس و به سویی که احساس می کردم راه خروجی من است ،به راه افتادم .قدم هایم لرزان بود .زمین سرد و سنگلاخی ،دیواره پر از تیغ ،هر چه جلو تر می رفتم ،سردتر و تاریکتر می شد.به جایی اتصال نداشتم ،گویا پاهایم از زمین کنده شده بود .درخلاءبه پرواز در آمدم اراده ام به اختیار من نبود .نیرویی مرا با خود می برد ،به هر طرف که می خواست بالا رفتم ،بالاتر ،کانال را می دیدم .
زمین را می دیدم و دور شدن از آن را .اما باور نمی کردم .عشقی در این توپ بیضی شکل مرا به خود می خواند .می خواستم به زمین برگردم ،اما عشقی نیز در آن بالا جذبم می کرد ،نیرویش
فوق العاده بود .حیرت آور به سویش پرواز کردم .با سرعت و هر دم بیشتر ، دیگر زمین نبود ظلمت نبود اما خورشید هم نبود ،نور محض می درخشید ،بی هیچ منبعی .در همه جا منتشر می شد و هر دم رو به تزاید .می دانستم که مرا می سوزاند .اما همچنان دیوانه وار به سویش پر می گشودم ،دست هایم نیرو گرفتند .در او همه چیز بود ،پرتوهای پر تلألواش انگشتانم را نوازش می داد .خواستار غرق شدن در آن دریای نور بودم ،اما ناگهان به چیزی برخورد کردم .همچون شیشه نمی دیدمش .اما بود احساسش می کردم .مانعی نامرئی و چنان با شدت به آن برخورد م که معلق زنان پائین رفتم .با سرعت و مدام پایین تر و ناگهان زمین بود و آن کانال سیاه وسنگلاخ با دیواره های پر از تیغ و بوی تعفن .نیرویی برای برخاستن نداشتم .
دستی برای کمک به طرفم دراز نشد ،چشم هایم به آسمانی که ستاره هایش را چیده بودند خیره ماند .
سال ها آنجا بودم ،چند قرن گذشت .همه در انتظار ،انتظار بی حاصل ، کسی نیامد .دریافتم تنها هستم .
باید برمی خاستم .این پرواز می توانست به نتیجه برسد . به منبع نور ،به آن نور بی منبع،زانوان
خشکیده ام پس از قرن ها حرکت کرد ،دستم را به دیواره ی پر تیغ گرفتم .خون از لای پنجه های
دستم فوران زد .
داغ و لزج ،خودم را روی سنگلاخ کشیدم ،سخت بود اما تحمل کردم و باز مصمم برخاستم .
با حرکتی یکباره و ناگهان دیگر خلاء نبود ،فشار دستی را احساس کردم ،کسی مرا حرکت می داد چیز سردی بر پیشانیم تا روی پلکهارا گرفته بود .وعاقبت صدا را شنیدم .
زمزمه ای مصرانه مرا می خواند :
ــ مینا به خاطر خدا چشمهایت را باز کن ...مینا !

sorna
02-02-2012, 11:46 AM
صدایی بود مرتعش ،اما آشنا ،با دستی ناتوان پارچه ی خیس را از پیشانی کنار زدم وچشم هایم به سختی گشوده شد ،در فضای نیمه تاریک اتاق با ابهام ،چهره های نگران دوستانی را دیدم که تنها امید من در تمام کره ی زمین به حساب می آمدند ،ایــو و خانم بریکلی با چشمانی اشکبار ،تونی برخلاف همیشه اندوهگین و آنسوتر دوست جدیدمان مهندس نصر .با دیدن او اشک هایی که زیر پلک لانه کرده بود یکباره سرازیر شد.گله مند گفتم:
ــ من سال ها در آن کانال ترسناک زندانی شدم ،خیلی تنها بودم ،خیلی .اما هیچکس به سراغم نیامد .ایــو سر مرا در آغوش گرفت :
ــ همه چیز تمام شد مینا . یک کابوس بود .حالا می بینی که همه ی ما در کنارت هستیم و تنهایت نخواهیم گذاشت .منتظر تسلایی از جانب نصر بودم ،گرچه انتظار نابجایی بود .از آشنایی ما به زحمت بیش از یکروز می گذشت و این غریبه ی دیر آشنا گویا تأثیر تسلایش را می دانست با این حال از من دریغ می کرد .
تونی گفت :
ــ بعد از آن بیماری طولانی نباید می گذاشتیم اینطور آزادانه ولگردی کنی و خودت را به این حال بیندازی .به ایــو گفتم که جلویت را بگیرد اما او اهمیتی نداد ،خوب اینهم نتیجه اش !
ایــو آهسته تذکر داد:
ــ بس کن تونی !مینا بیمار است ،نمی توانی در یک فرصت دیگر سرزنشش کنی ؟
مداخله کردم :
ــ نه ایــو ،او مقصر نیست .برای ورود شما خیلی نقشه ها داشتم ،متأسفانه سرماخوردگی وپنادر خانم بریکلی کار خودش را کرد .
پیرزن صورتم را بوسید و مادرانه گفت :
ــ اهمیتی ندارد عزیزم ،همینکه حالت بهتر است برایمان کافیست !
خانم بریکلی به طرف در رفت :
ــ مینا تو بهتر است استراحت کنی .مهمان های عزیز ما از لحظه ی ورود تا به حال چیزی نخورده اند ،ما می رویم توی سالن .جویس را می فرستم برایت سوپ بیاورد اگر لازم شد با زنگ خبرم کن و به هیچ وجه از تخت پایین نیا .
همه از اتاق بیرون رفتند اما مهندس نصر از جایش حرکت نکرد ،خانم بریکلی به او نگاه کرد شانه بالا انداخت و از در بیرون رفت .
نصر پیشقدم شد ،روی صندلی نزدیک تخت نشست و پرسید:
ــ حالتان بهتر شد ؟
ــ متشکرم ،باید بگویم که از حضور شما در اتاقم تعجب کردم .
ــ اما اگر بدانید تقریباً 48 ساعت در حالت بیهوشی بوده اید و خانم بریکلی از تمام مهمانانش برای درمان شما کمک می خواست دیگر تعجب نخواهید کرد .
سیگارش را با دقت بیرون آورد و روشن کرد ،پرسید:
ــ اجازه هست ؟
ــ البته ،خیلی زیباست .
ــ چی ؟ سیگار؟
ــ نه ،جعبه اش .
نصر توضیح داد :
ــ خاتم اصفهان است .اسمش را شنیده اید ؟
ــ بله ،مسلماً.
ــ پیداست که مدت زیادی در ایران زندگی نکرده اید؟
متعجب از اینکه چطور به این نتیجه رسیده که من ایرانی هستم ،گفتم :
ــ زندگی به هیچ وجه ،فقط سفرهای کوتاه مدت ،به همراه پدرم .
ــ پدرتان ایرانی است ؟بستگانتان را می شناسید ؟در کدام شهر هستند ؟
به فارسی گفتم :
ــ متأسفانه چیز زیادی نمی دانم .فقط یک فامیل دور را می شناسم ،خواهرزاده ی پدرم. ولی 10 سال است که از او خبری ندارم .از آخرین سفری که به تهران داشتیم .
وبا یادآوری آن مسافرت دلم فشرده شد .
ــ با این حال فارسی را خیلی خوب صحبت می کنید !
لبخندزنان گفتم :
ــ مادرم ایرانی ست وپدرم نیز اصالتاً ایرانی است .اما در هند متولد شده و پدر و پدربزرگش نیز ،آنها صدها سال در هند برای خود حکومتی داشتند .
ــ بسیار خوب ،قصد ندارم شما را خسته کنم .آمدم به شما بگویم که من فردا از اینجا می روم .
با تمام افراد گروهم .اگر مایل باشید آدرسم را برایتان می گذارم ،در صورت پیش آمدن هر نوع گرفتاری می توانید روی من حساب کنید به عنوان یک هموطن ... یا اینکه ترجیح می دهید هند را به عنوان وطن خود انتخاب کنید ؟
گفتم :
ــ به هیچ وجه ،در حال حاضر خویشاوندی در آنجا ندارم .
والبته دروغ می گفتم .
با تعجب نگاهم کرد :
ــ منظورتان چیست؟پس خانواده تان کجا هستند ؟خانم بریکلی می گفت 2 سال است در خوابگاه دانشکده پانسیون شده اید طبعاً نمی توانند در انگلستان باشند !
سرم را تکان داده و در جواب او سکوت کردم .
از جا برخاست و کارتی را روی لبه ی تخت گذاشت :
ــ محصل رشته ی نفت هستم ،اگر فرصت کردید ،حتماً به دیدنم بیایید .به شما اطمینان می دهم که آپارتمان کوچکمان بوی نفت نمی دهد .
عقب گرد کرد .همچنان که در آستانه ی در پشت به من ایستاده بود گفت:
ــ اسمم را که فراموش نکردید .
ــ خیر به هیچ وجه.
ــ پس خدا نگهدار .
کارت را برداشتم ،اتاق نیمه تاریک بود ،با این حال توانستم بخوانم :
ــ لندن ،دراگا ، خیابان 23،شماره ی10 وبا مداد اضافه کرده بود منتظر می مانم .

sorna
02-02-2012, 11:46 AM
چند روز بعدی را در یک حالت بهت و سردرگمی گذراندم ،زیرا تحت تأثیر خلسه ای بودم که از آن رویای عجیب یا کابوس ناشی می شد .اندیشه ی آن نور که به طرز غریبی دوستش داشتم و به دلم آرامش می داد رهایم نمی کرد و من دائم در فکر مانعی بودم که نگذاشته بود به منبع نور برسم .به خاطر این مشغله ی ذهنی غروب روزی که سانی بدون اطلاع قبلی به نزد ما آمد و گفت :
ــ « آماده شویم » به کلی گیج شدم .
قبلاًاز تونی پرسیده بودم که چرا سانی همراهشان نیست و او جواب داده بود :
ــ « تا چشم باز کردی این سوال را در نگاهت خواندم ،متأسفانه به خاطر کاری مجبور شد به لندن برود .»
و حالا او ناگهان اینجا بود .در ساحل شنی با ایــو قدم می زدیم و تونی از خاطرات کودکی اش
می گفت که از فاصله دور مردی برایمان دست تکان داد . تونی فوراً او را شناخت و در گوشم زمزمه کرد :
ــ سرانجام وسوسه شد و آ مد.
با نزدیک شدنش ضربان قلبم شدت گرفت و او با قدم هایی سبک به نزدمان آمد :
ــ سلام بجه ها ،چطورید ؟
دست همه را فشرد ولی انگشتان مرا رها نکرد .
ایــو شادمانه گفت:
ــ خیلی خوشحالم که آمدید آقا .یک ساعت در این ساحل زیبا قدم زدن به اندازه ی یکسال به شما روحیه ونشاط می بخشد ، آه گمان نمی کردم اینقدر دلتنگ دریا شده باشم .
سانی گفت :
ــ ومنهم دلتنگ شما .
و به انگشتانم فشار بیشتری وارد کرد .
تونی به میان حرفش دوید:
ــ و سرانجام حرف دلتان را زدید ،اما بهتر است چاخان نباشد که تحمل نمی کنم .
بین دو مرد جوان نگاه کوتاهی ردوبدل شد که مفهومش را درک نکردم .
سانی سری تکان داد و پرسید :
ــ کجا می شود یک قایق کرایه کرد ؟
ــ با دست به اسکله اشاره کردم و همگی به آن سمت رفتیم .
تونی خیلی زود یک قایق موتوری کوچک را انتخاب کرد و درون آن پرید . اما سانی با تردید قایق ها را از نظر گذراند .سرانجام با اکراه یکی را نشان داد و به مردی که داخل آن نشسته بود گفت:
ــ به شما نیازی نیست ،پارو دارید ؟آهای تونی مسابقه را با پارو زدن شروع می کنیم ،تو باید بفهمی قایق سواری وقتی خودت مسئول راندن آن باشی چه مزه ای دارد .
من و ایــو روی اسکله نشستیم ،تونی پرسید :
ــ مگر قرار نیست ما را همراهی کنید.
سانی به جای جواب گفت :
ــ اول باید نشان دهیم که این کار را بلدیم ،اگر زنده برگشتیم ،آن وقت خانم ها حق انتخاب خواهند داشت !
چه رقابت عجیبی ! این برنده نبود که حق انتخاب داشت ، بلکه من و ایــو باید به دلخواه یکی را برمی گزیدیم .به شیطنتی که در پس این مسابقه نهان بود ،می اندیشیدم .با اینکه آگاه بودم سانی هرگز گرفتار ابتذال شوخی های همسن و سالانش نخواهد شد .
دو مرد پاروزنان صخره های آهکی را دور زده و به طرف ما برگشتند .
ایــو با سرزندگی گفت:
ــ می دانستم سانی برنده است . او از بچگی قایق سواری را دوست داشت ،اوه تونی را ببین ،چه تلاشی می کند شرط می بندم
تمام لباسش از عرق خیس شده .
گفتم:
ــ تونی فقط کمی بدشانسی آورد ،صخره ای که او دور زد بزرگتر از صخره ای بود که آقای مورینا انتخاب کردند .
اما سانی از سرعتش کاست و هر دو تقریباًدر یک لحظه به ساحل رسیدند .
تونی با صدای بلند گفت :
ــ خوب خانم ها ،آقایان ،دیدید که چندان هم بد نبود ،امیدوار باشید که حداقل جسدتان را سالم به اسکله برمی گردانیم .
هردو از جا برخاستیم و ایــو بدون هیچ درنگی به طرف قایق اربابش رفت و من آگاه از غریزه ی زنانه او خیلی طبیعی مسیرش را با چشم دنبال کردم و در یک لحظه نگاهم به نگاه سانی گره خورد .خواهش ناگفته ای در آن چشمان خاکستری موج می زد ،فرصتی برای فکر کردن نبود ،بنابراین احساسم را عملی کردم .
ــ ایــو ممکن است جایت را با من عوض کنی ؟
لحظه ای کوتاه نگاهم کرد .آگاه نبودم درباره ام چه فکری می کند .اما می دانستم که خلاف ادب رفتار کرده ام .بازویش را از دستم رها کرد و به طرف قایق تونی رفت ،آشکارا رنجیده بود .
با احتیاط پا به درون قایق گذاشته ، فوراً نشستم . تلاطم امواج ممکن بود باعث از دست دادن تعادلم شود .سانی پارو را در آب فرو برد و زمزمه کرد :
ــ متشکرم .
دو قایق کمکم از هم فاصله گرفتند ،اما سروصدای ایــو را می شنیدم و می دانستم که تونی دوباره سربه سرش گذاشته است و شاید درست به همین دلیل ایــو نمی خواست با او تنها باشد .بذله گویی دائم یک پسر جوان و پرشور که عادت داشت از همه چیز جوک بسازد از تحمل یک پیرزن خارج بود ،گرچه ایــو فوق العاده دوستش داشت و اگر چند روز او را نمی دید از دلتنگی گریه می کرد .صخره ها را در سکوت دور زدیم ،خورشید همچون گوی بزرگ فروزانی کم کم به میان آب های دریا راه می یافت و به افق رنگ خون می زد منظره ای بدیع و بی نظیر که نقاش عالم برپرده ی هستی به نمایش گذاشته و چشم هارا مسحور این تابلوی متحرک گردانیده بود .
صدای سانی مرا به خود آورد :
ــ نمی خواهی مهر سکوت را بشکنی ؟
چه می توانستم بگویم ،وقتی برای سوار شدن به قایق او چنان بهائی را پرداخته بودم !
گفتم :
ــ اعتماد ایــو برایم ارزش داشت .می دانم با این کار اعتمادش سلب و از من دلگیر خواهد شد .
سانی جواب داد :
ــ بس کن ،اعتماد ایــو چه اهمیتی می تواند داشته باشد .
ــ خوب برای شما هیچ ،اما من در دنیای کوچکم به تک تک دوستان و اطمینان آن ها محتاجم .
ــ دختر کوچولو ،چه افکار قابل توجهی در آن سر قشنگت می گذرد . هیچ انتظارش را نداشتم .
گفتم :
ــ طبیعی است که به افکارم بخندید ،دنیای بزرگ شما با دنیای محقر من ،زمین تا آسمان فرق دارد .
سانی پرسید :
ــ حقیقت را بگو ،این چند روز وقتت را چگونه گذرانده ای ،زیر آفتاب یا زیر آب ؟
به او نگاه نمی کردم تا موج تمسخر را در نگاهش ببینم .
ساده لوحانه پرسیدم :
ــ چطور مگر ؟
گفت :
ــ خیلی واضح است ،مغزت مثل سابق درست کار نمی کند .ما پزشکان علت این خمودی را دو چیز می دانیم ،یا بر اثر تابش مداوم آفتاب عقل از سرت پریده یا بر اثر شنا کردن زیاد نم کشیده و حالت سومی هم ندارد .
مبارزه جویانه سرم را بالا گرفتم ،اما او فوراً لبخند زد :
ــ عذر می خواهم ،تصدیق کن چاره ی دیگری نداشتم ،نمی خواهم تمام راه را ماتم زده آن گوشه بنشینی ،حالا عصبانی نباش و بیا این طرف .
چندان عصبانی نبودم ولی به حرفش هم گوش نکردم .
پرسید :
ــ می ترسی ؟
ــ نه ،ولی ترجیح می دهم از روبرو شما را ببینم .
ــ روبرو بودن تأثیری در اینکه با تو صادق باشم نخواهد داشت ،حالا بیا اینجا .
ناچار اطاعت کردم و در حالیکه یک دستم به لبه ی قایق چسبیده بود ،طول آن را طی کرده و کنار وی روی سکو نشستم .
پرسید :
ــ چند وقت است صاحب هتل را می شناسی ؟منظورم خانم بریکلی است .
مدتی انتظار کشید . اما من جوابی ندادم.یک ضرب المثل فارسی می گوید .«سلام روستایی بی طمع نیست ».می دانستم بیهوده مرا برای همراهی در قایق انتخاب نکرده .
گفت :
ــ که اینطور .مهم نیست .از یک جای دیگر شروع می کنم .ببینم ،در خانه ی من به تو خیلی سخت می گذشت ؟
ــ نه کاملاًً راحت بودم .
ــ با ایــو یا تونی درگیری پیدا کردی ؟
ــ به هیچ وجه ،آنها تمام مدت با من مهربان بودند .
ــ به من اعتماد نداشتی ؟
ــ خدایا این چه حرفیست که می زنید ؟
ــ پس چرا بدون اطلاع قبلی از خانه فرار کردی ؟
ــ من فرار نکردم . همه چیز را برای ایــو توضیح دادم .بعلاوه...
ــ نه صبر کن .او جز یک آدرس و شماره تلفن چیزی نداشت که به من بگوید و جریان نامه ای که قرار بود طی آن همه چیز را برایم توضیح داده باشی ... خوب اهمیتی ندارد ... ببینم ،چطور شد خانم بریکلی را انتخاب کردی ؟
ــ چون تنها کسی است که می توانم نزد او زندگی کنم .
ــ چه مدت است او را می شناسی ؟(دوباره برگشت به سوال اول و همزمان قیافه اش جدی شد )
ــ مدتی نه چندان زیاد.
ــ سعی نکن طفره بروی ،وقتی درباره ی چیزی از تو می پرسم ،می خواهم درست و دقیق جواب بشنوم . دقیقاً چند سال؟
ــ خوب می توانم بگویم 4 سال .
ــ برای اولین بار او را کجا دیدی؟
ــ همین جا ،هتل سابقاً یک مهمانخانه ی کو چک بود .

sorna
02-02-2012, 11:46 AM
چطور شد که با او آشنا شدی ؟ زمینه ی قبلی داشت و یا ...
دیگر صبرم به پایان می رسید :
ــ نمی فهمم شما دارید مرا محاکمه می کنید ؟
ــ پرسیدم چطور با او آشنا شدی ؟
و صدایش را بلند شد .
با لجبازی آگاهانه ای جواب دادم :
ــ به شما نخواهم گفت ،نه تا وقتی که با این لحن با من صحبت می کنید !
سانی مقابله به مثل کرد :
ــ منتظر نباش از تو عذر خواهی کنم ،حق دارم درباره ی گذشته ی دختری که هفته هاست در خانه ام زندگی می کند اطلاعاتی بدست آورم .
ــ پس که اینطور .( آیا هراس از یک روح سرگردان وشبح مرموز به او نیز سرایت کرده بود؟ دختری که به هیچ کجا تعلق نداشت ! ) خانم بریکلی نتوانست کنجکاویتان را ارضاء کند ؟
ــ هنوز او را ندیده ام .وانگهی ترجیح می دهم حقایق را از زبان خودت بشنوم .فهمیدی ؟
یک آن قبل از آنکه موفق به بستن دهانم شوم ،بی پروایی مرا واداشت که بگویم :
ــ فرض کن که من یک دختر سر راهی باشم ،از پدر و مادری نامعلوم .بزرگ شده در کوچه ها و خیابان ها و بعد از آوارگی های بی شمار این خانم از روی ترحم مرا به عنوان مستخدم نگه داشته و سپس به علتی ترجیح داده باشد مرا به یک کالج بفرستد تا درس بخوانم .بعد هم آن مسئله ی شرارت ومن حالا اینجا هستم .خوب تکلیف چیست ؟
سرم را بالا نگه داشتم تا عکس العمل او را ببینم .صدایش خشمی را که در چهره اش آشکار بود را منعکس نمی کرد :
ــ متأسفم که مرا همچون کودکی تصور کرده ای که قصه های دیگران سرگرمش می سازد و متشکرم چون آنقدر ادب داشتی که مستقیماً به من نگویی،از نظر تو یک احمق هستم !
پاروها را در آب فرو برد وچنان ناگهانی مسیر قایق را عوض کرد که اگر دستم را به لبه ی آن نگرفته بودم به پشت در آب می غلتیدم .دانستم درآن لحظه هیچ چیزی در دنیا نمی تواند تسلایش بدهد .غرورش جریحه دار شده بود ومن مقصر بودم ،تحمل ناراحتی اش را نداشتم ،اما پشیمان هم نبودم .باید یکبار و برای همیشه به او می فهماندم که گذشته ای در زندگیم وجود نداشته است .واگر هم داشته من برای رسیدن به آینده آن را زیر پا گذاشته بودم ،و حالا اینکار انجام شده بود ،بی آنکه بخواهم .

***
صدای بلند و متعجب خانم بریکلی را از راهرو شنیدم :
ــ ولی چرا با این عجله ،شما نیاز به تجدید قوا دارید .رانندگی از شفیلد تا این جا آنهم بدون لحظه ای استراحت واقعاً خسته کننده است ،چطور می خواهید به همین زودی بر گردید .ممکن نیست بگذارم ،امشب را مهمان من خواهید یود .
سانی جواب داد :
ــ متأسفم رأس ساعت 10 قرار ملاقات مهمی دارم و از پذیرفتن دعوتتان معذورم .شاید یک فرصت دیگر ،اما حالا نه .
لحنش بقدرکافی مجاب کننده بود طوری که خانم بریکلی قانع شد و دیگر اصرار نکرد ،فقط گفت :
ــ به هر حال از آشنایی تان خوشوقت شدم و برای تعطیلات از حالا چشم به راهتان هستم .لطفاً قهوه اتان را بنوشید .
ــ مینا کجایی ،آقایان عجله دارند.
او مرا به نام می خواند و نمی دانست مینای بیچاره برای شروع جنگ اجتناب ناپذیری سنگر گرفته است .
با کمی تأخیر بدون صدا وارد اتاق شدم .ایــو رفته بود که چمدانش را ببندد و بقیه دور میز پایه کوتاه اتاق نشیمن نشسته بودند ،جویس با 3 بشقاب کیک وارد شد و اولین کسی بود که مرا دید :
ــ معذرت می خواهم خانم ، من نمی دانستم اینجا هستید ،لطفاً بفرمائید ،برایتان قهوه
می آورم .
همه ی سرها به طرفم برگشت ،مثل یک مجرم سرافکنده به طرف میز رفتم .مشاجره با سانی روحیه ام را از بین برده بود .
خانم بریکلی با صدایی گرفته گفت :
ــ متأسفانه روزهای خوش خیلی کوتاه و زود گذرند .
والبته منظورش من بودم . ادامه داد:
ــ و تو مینا باید قول بدهی .خیلی زود به دیدنم بیایی ،برای تعطیلات کریسمس یک برنامه ریزی مخصوص دارم و برای تو بخصوص یک سورپریز .
بالاخره طوفان از راه می رسید و از حالا وقوع آن را احساس می کردم .راز رسواکننده ام درست در بدترین موقع افشا می شد ، با اندوه جواب دادم :
ــ متشکرم خانم .اما من ...چطور بگویم ... هیچ جا نمی روم ،یعنی ... جایی ندارم که بروم .
ــ هیچ جا نمی روی ؟منظورت چیست ؟
نگاهش کردم و تمام موجودی خواهش و التماسی را که داشتم در چشمانم ریختم :
ــ اگر اجازه بدهید برای همیشه پیش شما بمانم .
ــ واگر اجازه ندهم ؟
سرم را زیر انداختم و سعی کردم به بدبختی ای که در آنصورت گریبانگیرم می شد فکر نکنم .
زن مقتدر دست زیر چانه ام برد و نگاهش در چشمانم دوخته شد:
ــ بگو چه اتفاقی افتاده است و سعی نکن به من حقه بزنی .شیرفهم شد ؟
نمی دانستم چگونه برایش توضیح دهم ،درمانده به تونی نگاه کردم امااو ترجیح می داد حل مشکل را به عهده ی خودم بگذارد .تکلیف سانی که روشن بود .بدون تفکر جواب دادم :
ــ شهریه ی دانشگاه خیلی زیاد است . از عهده اش بر نمی آیم !
زن دستش را پس کشید و فریاد زد :
ــ به من دروغ نگو بچه ،تو را خوب می شناسم ،اگر قرار باشد برای ادامه ی درس گیس های بافته ات را بفروشی اینکار را می کنی ! و...
فریادش را قطع کردم :
ــ خیلی سخت می گذرد خانم ،باور کنید من هیچ سازگاری با محیط آنجا ندارم .
ورود ایــو باعث نشد خانم بریکلی صدایش را پایین بیاورد:
ــ چطور بعد از 2 سال به فکر افتاده ای که محیط آنجا با تو سازگار نیست ، حقیقت را می گویی یا اینکه دستور دهم جویس بیندازدت بیرون ،باید از همان روز اول که با آن قیافه ی حق به جانب اینجا آمدی دستت را می خواندم !
صورت خانم بریکلی از خشم برافروخته شده و هیکل سنگینش به لرزه در آمده بود .جایی برای دروغ گویی وجود نداشت .
به اختصار گفتم :
ــ با یکی از اساتید درگیر شدم .
ــ خوب؟
ــ هیچ، کار ی است که شده .چه فایده که درباره اش بحث کنیم ؟
در حالیکه از فرط غیظ دندان به هم می فشرد ،پرسید :
ــ تو چه کار کردی؟
با صدای بلند گفتم :
ــ واقعاًکه سمج و یکدنده اید .حالا که دلتان می خواهدجزئیات را بدانیدخیلی خوب ،به شما
می گویم ، کار از درگیری لفظی گذشت ،او به من توهین کرد ،منهم به او سیلی زدم ،درست در وسط کلاس و در حضور 300 دانشجو .طبیعتاً انتظار نداشتی به من مدال بدهند ، اخراجم کردند و حالا من اینجا هستم ،پیش شما ،خیالتان راحت شد .

sorna
02-02-2012, 11:47 AM
هیکل تنومند خانم بریکلی ناگهان کوچک و درهم فشرده شد ، شانه هایش لرزید و با ناباوری گفت:
ــ خدا ترا بکشد ،چه کار کردی مینا ؟معنای این حرفها چیست ؟ یک نفر به من بگوید که همه ی این ها را خواب می بینم .آیا تمام زحمت هایی که کشیدم با یک حرکت ناشایست از جانب تو به هدر رفته است .آن همه امید و آرزویی که برای تو داشتم ، چطور توانستی ؟چطور ؟
و به گریه افتاد .
تونی درمانده به سانی نگاه کرد و وقتی با سکوت او مواجه شد گفت :
ــ خودتان را ناراحت نکنید ،هنوز امیدی هست ،شفیلد آخرین جای دنیا نیست ،دانشگاه های دیگری هم وجود دارد .
دستم را روی شانه ی خانم بریکلی گذاشتم ،دلم برای او می سوخت .گفتم:
ــ واقعاً متأسفم ،نمی دانم چرا اینطور شد ؟!
دستم را با خشونت کنار زدو فریاد کشید :
ــ برو بیرون ،از اتاق من برو بیرون .تو لایق هیچ چیز نیستی ،لایق هیچ چیز . افسوس...
با سری افراشته بیرون دویدم ،گر چه درونم شکسته بود ،...آخر چرا هیچ کس دردم را
نمی فهمید ،چرا همه سعی داشتند تحمیلی بودنم را به رخم بکشند . آن هم به شکل زننده .
اگر پدرم اینجا بود ،هرگز نمی گذاشت دچار چنین سردرگمی بشوم .چقدر نیازمندش بودم .وقتی وقتی دیگران مرا همچون توپ فوتبال به یکدیگر پاس می دادند .
مختصر لباسهایی را که داشتم در چمدان کوچک سفری ام ریخته و به حالت آماده باش روی تخت نشستم ،در صورتی که خشم خانم بریکلی فروکش نمی کرد باید به فکر یک جای تازه برای سکونت موقت می بودم .
تونی وارد شد:
ــ آماده ای ؟
چنان می نمود که گویا اصلاً اتفاقی نیفتاده است .
گفتم:
ــ خیلی وقت است که آماده ام ،برای همه چیز ،جز شکست .حالا کجا؟
ــ مسلماً خانه !
ــ خانه ؟من که در این دنیا خانه ای ندارم ،تو بگو جای من کجاست ؟
ــ مینا زود رنج نباش ،همه ی این ها می رساند که خانم بریکلی نگران آینده ی توست خودت این
را می دانی ... خوب حالا راه بیفت .
سرجایم نشستم .
ــ تا وقتی خانم بریکلی بیرونم نیندازد از این جا نمی روم .
ــ منظورت چیست ؟
ــ همین که گفتم .اینجا تنها پناهگاه من است .حاضر نیستم به راحتی از دستش بدهم .
ــ خدای من سانی را عصبی می کنی ،نمی تواند مدتها در هوای سرد به انتظار بنشیند .
ــ لزومی ندارد .کسی از او نخواسته منتظر باشد .کی به او گفته دوباره به خانه اش بر می گردم .می توانی این را به او بگویی .
برای اولین بار تونی را کلافه کردم .چمدانم را بر زمین انداخت و به سرعت از اتاق بیرون رفت.
من نیز میزان غرور سانی را می دانستم ،به این دلیل وقتی صدای گام های سبک او روی
پله ها طنین انداخت از ترس خودم را جمع کردم .بدون در زدن وارد شد و با خشم گفت :
ــ فکر می کنی خیلی منحصر به فردی ؟با اینکار می خواهی چه چیز را ثابت کنی ؟
بازویم را گرفت و مرا از جا کند :
ــ چمدانت را بردار .
شاید انتظار داشت برای عذرخواهی پیشقدم شوم .با دست آزاد سعی کردم بازویم را رها کنم .دستم را پایین انداخت ،آن هم با چه قدرتی ! پنجه هایش در گوشت بازویم فرو رفته بود .چنان که منتظر بودم هر لحظه خون فوران کند .با یک اشاره مرا به بیرون اتاق راند و چمدان را به دستم داد .در طول روز چنان تحقیر شده بودم که قدرت هرگونه مخالفت از من سلب شده بود ،و او آنقدر انصاف نداشت که زحمت حمل وسایلم را متحمل شود ، اشک در چشمانم خیال
جوشیدن داشت اما سرسختانه مهارش کردم و مثل یک بچه گدای خطا کار و کتک خورده از هتل بیرون آمدم .
سوز سردی که می وزید باعث شد یقه ی پالتوام را بالا بکشم ،تونی در را برایم باز کرد و آهسته گفت:
ــ سانی تا حدی خانم بریکلی را دلداری داده است ،با او خداحافظی کن .
دوستش داشتم اما در حالتی نبودم که بتوانم عذرخواهی کنم ،همچنان که در صندلی عقب کنار ایــو جا می گرفتم زیر لب گفتم : ــ خدانگهدار .

***
تونی با چنان سرعت دیوانه واری حرکت می کرد که صدای اعتراض ایــو بلند شد :
ــ چه خبره پسر، مگر قصد خودکشی داری ؟
ــ باز هم که شروع کردی ایــو ،به خاطر تو 50 کیلومتر آهسته تر ؟ چطور است ؟
ــ متشکرم ،در این صورت فرصت خواهم کرد چرت کوتاهی بزنم ، ماشین مثل گهواره خواب آور است .
ــ بله راحت باش قول می دهم از 200 تجاوز نکنم .
همچون پرنده ای اسیر در قفس ،هوس پرواز داشتم ،بال هایم بسته بود .و این مانع ،تحریکم می کرد که به پرواز بیندیشم . از زیر چشم به سانی نگاه کردم .به جلو خیره شده و نیمرخ زیبای اشراف زاده اش همچون مجسمه ای تراش خورده از برنز در صفحه ی مانیتور بی احساس بود .
آیا در زیر این پوشش سرد و نفوذناپذیر هرگز قلبش به طپش در نیامده بود؟آیا کسی عاطفه را برای او معنا نکرده بود ،به او نیاموخته بودند دوست داشتن و احترام گذاشتن یعنی چه؟چنان سرد می نمود که به بیننده القاء می کرد در فرهنگش هرگز لغت احساس نوشته نشده است .
سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم ،شاید می توانستم تا رسیدن به شفیلد و رویارویی با درگیری های تازه لحظه ای بخوابم .
سرعت ماشین زیاد ویکنواخت بود ،در آن لحظه آرزو کردم که قبل از رسیدن به خانه ی سانی در یک تصادف برای همیشه به ماجرای زندگیم خاتمه دهد .
هوس کردم یکی شدن در سرعت هر دم رو به افزایش ماشین را و به تدریج در یکنواختی صدایش محو شدم.

sorna
02-02-2012, 11:47 AM
باید دنبال کار بگردم . با این وضع چطور می توانم به دانشگاه برگردم . مادر کاملاً تنهاست وپدربزرگ پیرتر از آنست که کمکی به حساب آید .باید شکم بچه ها را سیر کرد و برای فراهم کردن امکان تحصیل آنها پول لازم است . با این تحصیلات اندک ،ممکن است به عنوان منشی در یک شرکت استخدام شوم. به هر حال باید برای شروع ،هر کاری که شد انجام دهم .
حتی اگر پیانو زدن در یک تریا باشد .پدر آرزو داشت روزی جشن فارغ التحصیلی ام را ببیند . چه آرزوی محالی...
سر امیلی با تأسف تکان خورد و اشک برای چندمین بار در آن دو ساعتی که نزدش نشسته بودم از چشمان درشت و سرشار از مهرش سرازیر شد .
برای یک دختر 22 ساله نقش یک مرد را بازی کردن و بار زندگی 6 نفر را بدوش کشیدن ،کار آسانی نبود .اما امیلی تصمیم داشت به هر قیمتی شده این کار را بکند .
مادرش با کیک ذرت و فنجانی قهوه ی تلخ از ما پذیرایی کرد .بچه ها در غفلت کودکانه ی خویش مرتب از سروکول مادر بالا می رفتند و برای گرفتن تکه ای کیک ،جنجالی در اتاق به راه انداخته بودند .
امیلی با محبت آنهارا وادار کرد برای بازی به اتاق دیگری بروند .برای هر کدامشان با حوصله استدلال می کرد که در حضور مهمان نباید سروصدا کرد و بچه ها خیلی زود مطیع خواهر بزرگ خود شدند .مادر با مهربانی به تکیه گاه زندگیش می نگریست و برق غرور در چشمانش می درخشید . او نیز جوان محسوب می شد .پدر پیانیست امیلی قبل از آنکه بتواند طعم خوشبختی را به همسرش بچشاند از دنیا رفت ،ولی این تلخکامی زن را از پا نینداخت ،بلکه در ادامه ی راه مصممش ساخته و من اطمینان داشتم که این دو زن ،مادر و دختر خواهند توانست چرخ زندگی را دوباره به گردش درآورند .و کسی چه می دانست ،شاید بهتر از قبل .
با اصرار آنها برای نهار در خانه ی کوچکشان مهمان شدم .ممکن بود ایــو نگران شود ،اما میشد از یک نگرانی جزئی در مقابل شادی آنها صرفنظر کرد .
گفتگو سرمیز غذا نیز ادامه داشت .شادی محسوس بچه ها بخاطر نوع غذایی که می خوردند بیانگر این مطلب بود که آنها قسمتی از پس انداز اندکشان را برای پذیرایی از من خرج کرده بودند .
پدربزرگ با گوش هایی که درست نمی شنید مدام باعث خنده ی بچه ها می شد .البته شنوایی اش به آن بدی هم نبود احتمالاً به خاطر دیدن لبخند کودکانش تظاهر به کر بودن می کرد و مرتب جواب های عوضی می داد .
چیز زیادی برای خوردن نبود ،دسر نیز قهوه ی تلخ داشتیم .با کمی ذرت بو داده و بعد از آن به امیلی کمک کردم تا میز را جمع کند .
خواهران کوچک امیلی مصرانه تقاضا کردند که برایشان قصه بگویم . من با خوشنودی وارد اتاق ساده ی آنها شدم .یک کمد چوبی با 3 کشوی بزرگ که محل نگهداری لبای هایشان بود و 3 تخت کوچک با ملحفه های چیت و تابلویی رنگ و روغن از یک مدرسه ی شبانه روزی با یک فرش ساده پشمی تمام وسایل اتاق را تشکیل می داد .روی تخت یکی از بچه ها نشستم و با الهام گرفتن از تابلوی آویخته به دیوار قصه ی کودکی را برایشان تعریف کردم .درقصه ی من از
خوراک های خوشمزه و لباس های ابریشم وتختخواب های آبنوس ،اثری نبود .هرچه بود گرسنگی بود و سرما ،نه محبتی ،نه همدردی ای و بشدت احساسات بچه ها را برانگیخت .در تابلو کودکانی با روپوش های وصله شده ی ارمک به صف ایستاده بودند .تا به نوبت از چاه آب بکشند و در میان برف و سرما ،دست و صورتشان را بشویند .
چه التماسی در چشم این طفلان موج می زد و چه معصومیتی در صورتشان نقش بسته بود .نگاه به تابلو دلم را لرزاند کاش می توانستم به هر کدام از آنها کلید کوچکی از دروازه ی شهر خوشبختی بدهم وآنها را به جایی ببرم که اثری از سرما و گرسنگی و بی مهری نباشد .ای کاش می توانستم سرهای ژولیده شان را در بغل بگیرم و آنقدر به سینه ام فشار دهم تا یکی شدن در وجود مرا باور کنند .
کاش می توانستم آدرس محبت را به همه ی کودکان یتیم در سراسر دنیا بدهم و تا پایان عمر در خانه ی دلم پذیرای وجودشان باشم .
یکی از بچه ها آستینم را کشید :
ــ شما برای آن دختر کوچولو گریه می کنید؟
با پشت دست اشکم را پاک کردم .
ــ ببخشید بچه ها اصلاً متوجه نبودم ، نمی خواستم شما را ناراحت کنم .
ــ ولی خانم ما ناراحت نیستیم ، برای آنکه دختر کوچولو با همه ی سختی ها جنگید و سرانجام
به آنچه می خواست رسید .
ــ بچه ها نتیجه ی لازم را از قصه گرفته بودند و این قدری تسلایم می داد :
ــ خوب ،حالا بچه های خوبی باشید و بدون سروصدا بخوابید .
قبل از آنکه از در بیرون بروم صدای دیگری شنیدم :
ــ باز هم به دیدنمان می آیید ؟
ــ البته ،جانم .
ــ باز هم برایمان قصه می گویید ؟
ــ مسلم است .
امیلی در آشپزخانه به انتظارم بود و پرسید:
ــ بالاخره خوابیدند ؟
ــ نه هنوز .خواهران با هوشی داری .از این بابت خوشحال نیستی ؟
ــ به هیچ وجه .
با تعجب پرسیدم :
ــ ولی آخر چرا ؟
ــ برای اینکه بیشتر احساس می کنند و بیشتر رنج خواهند برد .
ــ بس کن دوست من .تو نخواهی گذاشت رنج ببرند .تو با این دست های کاریت که هرگز ظریف نبوده اند ، قبلاً هم تذکر داده بودم که این دست ها برای قصابی مناسب است و تو همیشه می گفتی پس به این ترتیب یک پزشک جراح می شوم .
لبخند زد و من در پشت این خنده می دیدم که بخاطر مرگ رویاهایش سیاهپوش است .
ــ خوب امیلی اینقدر بداخلاق نباش ، می توانی مدتی مرخصی بگیری و بعد از روبه راه شدن اوضاع برگردی دانشکده و همه چیز درست می شود .
ــ هوم به همین سادگی .
ــ تو فکر می کنی این کارها از خدا ساخته نیست .
با عصبانیت گفت:
ــ بله، هر کاری از خدا ساخته است .همانطور که پدرم را برد ومارا به این روز نشاند .در حالی که می توانست یک نفر دیگر را ببرد ،برای او چه فرقی داشت ؟مثلاً پدر جولیا را با آنهمه ثروت اگر می برد مطمئناً جولیا و خواهرش خوشحال می شدند ، هر کدام سهم خود را برمی داشتند.
و کار تمام بود ،اما او گشت و گشت تا بالاخره مهربانترین و فقیرترین پدر این شهر را انتخاب کرد .
آن پدر بیچاره ی من حتی فرصت نکرد به رویاهایش در مورد پیانیست مشهور شدن جامه ی عمل بپوشاند و بالاخره ما را تنها گذاشت .بی آنکه حتی یک پوند پس انداز برایمان باقی بگذارد. آن وقت چطور انتظار داری اوضاع روبراه شود ؟
ــ کفر نگو بچه ، مرگ پدر من وپدر تو نمی شناسد .همه یک روزی می میرند .تو که نمی خواهی به خاطر این مسئله مسیح محبوبت را دلخور کنی .
دست هایش را در هم قلاب کرد و گفت :
ــ از خودت بگو .حالا تصمیم داری چکار بکنی ؟
ــ نمی دانم ،یک چیز مسلم است ، اینجا نخواهم ماند ،شاید لطف کنند و چیزی در مورد شرارتم در پرونده ننویسند .آن وقت ممکن است درسم را در دانشکده ی دیگری ادامه دهم .
ــ مثلاًً کمبریج ؟
ــ دیوانه شده ای ؟حتی گلاسکو هم زیادی است ،بیرمنگام از سرم هم زیادتر است و غرق می شوم .کمبریج ! عجب چرندی !

sorna
02-02-2012, 11:47 AM
ــ خوب تو لیاقتش را داری .با آن نمرات عالی و بورسیه ای که بدست آوردی .
ــ متأسفانه آن را جا گذاشتم .
می دانی که شوخی در این موقعیت بخصوص سزاوار نیست .
گفتم:
ــ آخ که چقدر تو خوش خیالی ،با سیلی ای که به گوش یارو زدم توقع بورسیه داری ؟آقای پاول حتی نمی خواهد اسمم را بشنود ،چه کسی جرأت می کند از آن حرف بزند ؟
ــ ولی آقای مورینامی تواند ،او معاون دانشکده است .با آن همه نفوذ و موقعیت ،باید اینکار را در حق تو بکند .
ــ چه مزخرفاتی ، استاد مورینا ! اگر در تمام دنیا فقط یک نفر چشم دیدن مرا نداشته باشد ، اوست .
ــ پیش داوری نکن ،اگر اینطور بود چطور هفته هاست تو را در خانه اش پروار می کند؟
گفتم:
ــ نمی دانم ، شاید نظر خوبی نداشته باشد.
ــ محال است.
ــ نه از این چشم بادامی ها هرچه بگویی بر می آید .
ــ نفهمیدم چطور شد ؟ تا به حال که خوب مدافعش بودی و می گفتی هیچ شباهتی به ژاپنی ها ندارد .حالا ناگهان شد چشم بادامی !
ــ چه فرقی می کند ،سرانجام از نسل آنهاست ،فقط کمی قشنگ تر ،اصل قضیه که تغییر نکرده
است .
ــ حالا کجاست ؟
ــ نمی دانم ،الان 5 روز است که رایحه دل انگیز عطرش را استشمام نکرده ام .
ــ مقصودت از این حرف چیست ؟
ــ هیچ ،استاد عالیقدر ما آنقدر غرور دارد که بعد از یک نافرمانی کوچک از جانب شاگردش با ما سر یک میز نمی نشیند ، صبح ها آنقدر زود می رود که تنها از بوی ادکلن او می توانم تشخیص
بدهم قبل از من سر میز بوده و شبها آن قدر دیر میآید که دیگر مدتها از خاموش کردن چراغ اتاقم گذشته است،و حالا 5 روز است که از دیدنش محرومیم. ممکن است امشب برگردد،
می خواهیم برایش یک جشن کوچک بگیریم به مناسبت تولدش .
ــ برای رفتن به جشن چه کادویی خریده ای ؟
ــ کی ؟ من !
ــ بله مگر غیر از ما دو نفر کس دیگری هم در این اتاق هست ؟
گفتم :
ــ هیچ !
ــ هیچ ؟دروغ به این بزرگی چطور از دهان کوچکت بیرون آمد ؟
ــ باور نکن بر راستگویی خود اصراری ندارم .
به ساعتم نگاه کردم .فقط 10 دقیقه به 3 مانده بود ومن تا ساعت 7 باید همه چیز را به کمک ایــو مرتب می کردم .
امیلی با شیطنت گفت:
ــ چه ساعتی ! شرط می بندم از مغازه های آنتیک توکیو خریداری شده .
شانه بالا انداختم :
ــ هدیه ی سفر به توکیو است .ولی حاا دیگر هیچ چیز اهمیت ندارد .
امیلی لبخند زد :
ــ بدجنس ناقلا ، خیلی تغییر کرده ای ؟ نکند چیز خورت کرده اند ؟
ــ اوه امیلی ،سربه سرم نگذار حتی مرگ موش هم بی فایده است .او آن آدمی نیست که
می پنداشتم .
ــ چطور ؟
ــ یادت هست در محیط دانشکده چقدر جدی و اخمو بود ؟ باید ببینی که در خانه هم چطور همه از او حساب می برند . جدی ، بداخلاق ،مغرور وسختگیر .
ــ مینا این یکی را اصلاً باور نمی کنم .به هیچ وجه .
ــ باور کن ،همنشینی با بلفورد شوخ طبع هم نتوانسته یک ذره یخ وجودش را آب کند .
ــ حق نشناس نباش مینا . به هر حال به تو بد نمی گذرد .
از جا برخاستم ، امیلی بخاطر تو واقعاً متأسفم و برایت دعا می کنم ، امیدوارمدر پناه عیسی
مسیح همیشه سالم و موفق باشی .
ــ متشکرم .
تا دم در بدرقه ام کرد :
ــ از طرف تو از ماما خداحافظی می کنم .اما قول بده خیلی زود برایم نامه بنویسی .
به تمسخر گفتم :
ــ تو اول بنویس ، آدرس را یادداشت کن ،لندن ،کمبریج کالج .اما شماره اتاق باشد برای بعد . می ترسم بجای نامه خودت روی سرم خراب شوی .
برایم دست تکان داد :
ــ حتماً موفق می شوی مینا ،به اراده ات اطمینان دارم .
از در بیرون رفتم و در همان حال گفتم :
ــ من نیز به دستهای زمخت تو ایمان دارم .

sorna
02-02-2012, 11:47 AM
خسته و مأیوس در اتاقم نشسته و حرکت عقربه های ساعت را با چشم دنبال می کردم .عقربه ی کوچک روی عدد 11 و عقربه ی بزرگ روی 12 جفت شد و صدای ضربه ی جانانه آن به من فهماند که انتظار بیهوده است .چراغ را خاموش کن و بخواب . مثل یک احمق زحمت کشیده ودر خانه ی سانی انقلابی بر پا کردم .تمیز کاری ، گردگیری ،تزیین اتاق ،پختن کیک و شام عالی ،
تمرین یک قطعه ی مشکل پیانو ،همه چیز برای آشتی من با او آماده شد .وحالا همه چیز با نیامدنش خراب شده بود ،تونی اهمیتی نداد ، سهم کیکش را خورد و به آپارتمانش رفت تا کارهای عقب افتاده اش را جبران کند .وایــو بعد از آن همه تلاش با یک کیسه آب گرم به رختخواب رفت .اما هیچکس از من نپرسید که چرا اینقدر نگران سانی هستی ، و حالا در خلوت اتاق این سوال را برای خود تکرار می کردم .راستی چرا؟ چه کسی این اطمینان را به من می داد که سانی به من توجه دارد .ممکن بود در حضور دیگران نادیده ام بگیرد و اصلاً مرا به حساب نیاورد ،اگر در جشن تولدش چنین تحقیرم می کرد آنوقت چگونه تحمل می کردم ، با این افکار
کم کم متقاعد شدم که شاید درست همین بود که سانی به جشن تولدش نیاید.اگر چه همه ی زحمت هایم هدر رفت باز هم مهم نبود .

صدای توقف ماشین و متعاقب آن باز شدن در آپارتمان مرا به این فکر انداخت که تونی برای انجام کاری برگشته است ،اما با یادآوری این نکته که تونی کلید ندارد یقین کردم خود اوست .ســانی
به سرعت پتو را کنار زدم ولباس پوشیدم .ممکن بود شام نخورده باشد ،درآن صورت می توانستم برایش مفید باشم .صدای قدم های سبکش در هال محو شد .چراغ آنجا را روشن نکرد .
آیا به این دلیل که مرا ناراحت نکند ؟ آهسته لای در را باز گشودم ،برای آشتی بالاخره غرورم را زیر پا گذاشتم ،اما تصور اینکه سانی همچنان سکوت را حفظ کند ،شهامت لازم را از من می گرفت .تابش ضعیف نور از راهرو می فهماند که به اتاق خودش رفته است ،این قدری کار مرا آسان می کرد .من شام را برایش آماده می کردمو بر می گشتم .بدین وسیله از صاحبخانه پذیرایی می شد و ایــو هم به استراحتش می رسید .
به سرعت میز را چیدم .غذای مورد علاقه اش ،قدری کیک تولد ،چای تازه و یک سبد کوچک میوه برای دسر ،کاش بیاید و ببیند .چراغ را خاموش کردم و از ترس روبرو شدن با او از آشپزخانه بیرون دویدم .ناگهان در چارچوب در به چیزی برخوردم .دستم به طرف کلید چراغ دراز شد ،در آن فضای تاریک ، دیوار را چسبیده وخودم را کنترل کردم .
کلید را زد :
ــ چه خبر است؟نمی توانی درست راه بروی ؟
همان است که بود ،بی هیچ تغییری .بالحن سرزنش آمیز گفتم:
ــ نزدیک بود زمین بخورم .
ومقصودم این بود که مقصر بودنش را به وی بفهمانم.وارد آشپزخانه شد و گفت:
ــ حقت همین بود .وقتی مثل ارواح سرگردان در تاریکی راه می روی انتظاری غیر از این
نمی شود داشت .
چراغ هال را خاموش کردم و گفتم:
ــ ایــو خسته است و تا دیروقت به انتظار شما بیدار مانده .من نمی خواستم با روشن کردن لوستر مزاحم خوابش شوم .
به میز شام دست نزد ،حتی به آن نگاه هم نکرد ،برای خودش فنجانی چای ریخت و پرسید :
ــ چرا سر پا ایستاده ای و نظارت می کنی ؟
بی تفاوت جواب دادم :
ــ اگر کاری با من ندارید می روم بخوابم .(مغرور ازخود راضی فکر می کنی بخاطر توست که اینجا هستم .کاش می توانستم این را با صدای بلند آنطور که دلم می خواست فریاد بزنم .)
برخلاف انتظارم یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و گفت :
ــ اگر خواب آلوده نیستی چند لحظه اینجا بنشین . برایت چای بریزم ؟
ــ متشکرم .امشب به حد افراط چای نوشیده ام .
حتی نپرسید چرا ؟ همچنان که ایستاده بود گفت:
ــ پس به من گوش بده و آن خمیازه ی لعنتی ات را مهار کن !
کاش به او می گفتم :
ــ متأسفم ،خوابم می آید و مثل یک بره مطیع او نشده بودم .کمی مخالفت شاید خلاف انتظارش بود و خشمش را بر می انگیخت ،اما در عوض مجبور می شد مرا به حساب آورده و احترامم را نگه دارد .برایم غیر قابل تحمل بود ،زمانی که در کالج به خاطر نمرات وشاید چهره ام مورد توجه خیلی ها بوده و بی توجهی بقیه را هم به حساب حسادتشان می گذاشتم ،از جانب معاون کالج تا این حد پایین آورده شوم .
چه آرزوهایی در مورد او داشتم .
می توانست بیش از این محبوب باشد ، با آن همه نفوذ وآن تأثیر نگاه و صدایش .چه لزومی داشت مرتب جنبه ی بدش را به نمایش بگذارد .
می توانست صدها و هزارها طرفدار بین دانشجویان پیدا کند ،ولی او در عوض چه می کرد ؟
از ایده هایش سرسختانه دفاع می کرد و حاضر نبود ذره ای از قوانین را نادیده گرفته یا زیر پا بگذارد .
صدای بلندش مرا به خود آورد :
ــ پرسیدم نظرت چیست ؟
در چه مورد ؟خدای من! حتی یک کلمه از حرف هایش را نشنیده بودم ، چطور می خواست نظرم
را بداند ؟روبرویم نشست و فنجان نیم خورده ی چایش را چنان روی میز کوبید که از وسط به دو نیم شد:
ــ خوب حرف بزن ،چیزی بگو . در کدام دنیا سیر می کنی ؟این همه سکوت چه نتیجه ای برایت خواهد داشت ؟
چه می توانستم بگویم ،به من یادآوری کرد که چقدر گیجم ،طالب دردسر دیگری نبودم که از خودم دفاع کنم ،حق با او بود ،بدون شک .
دو نیمه ی فنجان را کنار هم گذاشتم ،اعصابش تحریک شد و با دست بلور ها را به اطراف پراکند:
ــ اگر فکر می کنی با عصبی کردن من می توانی تلافی بدبختی ها ی گذشته ات را در بیاوری باید بگویم کاملاً در اشتباهی .نهایتاًچند روز دیگر در اینجا خواهی بود .پس هر چه می توانی لجباز باش و به سکوتت ادامه بده ،اما این را بدان که روزی از این کار پشیمان خواهی شد ولی آن روز خیلی دیر خواهد بود و تو هرگز مردی را به حماقت من نخواهی یافت که با وجود این همه گرفتاری بخواهد برای توی سر به هوا کاری مفید انجام دهد و تا این حد نگران آینده ات باشد .

ابلهانه بود اگر از او می خواستم آنچه را در بدو ورودش گفته بود ،تکرار کند .مثل یک عقب مانده ی ذهنی به اتاقم خزیده و او را بی هیچ اظهار تأسفی در آشپزخانه تنها گذاشتم ،در حالی که ناتوان از در افتادن با دختر سردرگمی چون من روی صندلی نشسته و سرش را در میان دست های نیرومندش می فشرد .

sorna
02-02-2012, 11:48 AM
وقتی سرانجام ماشین تونی از پارکینگ کالج بیرون آمد ، از پشت ستونی که به طور یکطرفه در خروجی را احاطه کرده بود برای او دست تکان دادم .جلوی پایم توقف کرد و پرسید :
ــ سوار می شوی ؟
ــ بله ،خواهش می کنم فوراً حرکت کن .
تونی خندید:
ــ منتظر دستور سرکار بودم .حالا کجا می روی ؟
ــ مهم نیست هر کجا بروی !
ــ هی چه خبر شده نکند درگیر شده ای ؟
ــ نه! می خواستم با تو حرف بزنم ،توقع داشتی بیایم اتاق بایگانی ؟
ــ خوب نه ،ولی من هر روز بعد از اتمام کار به تو سر می زدم .لزومی نداشت برای دیدنم این همه راه را بیایی.
گفتم:
ــ می خواستم تنها ببینمت .
پرسید:
ــ قتلی که در کار نیست ؟ هست ؟
ــ شوخی نکن .
ــ و اظهار عشقی نیز !
ــ نمی توانی ساکت شوی ؟
تونی خندید :
ــ متأسفانه خیر ، حالا چرا پشت ستون سنگر گرفته بودی ؟
ــ نمی خواستم شخص آشنایی را ببینم ،سوال پیچم می کردند ،بخصوص همکلاس هایم .
ــ که اینطور ،فکر کردم کمین نشسته ای .
ــ مگر من گربه ام ؟
ــ چرا که نه ،سانی را که خوب چنگ زدی ، تکلیف دیگران هم که روشن است .
گفتم :
ــ پس بالاخره طاقت نیاورد و همه چیز را برایت تعریف کرد !
ــ متأسفم تو هنوز سانی را نشناخته ای !
ــ پس از کجا می دانی حرفمان شده است .نکند گیرنده ی چند سیستم را بکار گرفته ای ؟
ــ امروز حدود ساعت 10 بود که سانی به من تلفن کرد . از دفترش در دانشکده و بعد از آن یک تماس با ایــو داشتم برای سفارش ناهار امروز و او هم همه ی جریان را برایم گفت .
چشمانم از تعجب گرد شد :
ــ او نمی توانست در آن ساعت بیدار باشد ، درست بعد از رفتن تو او هم به اتاقش رفت .
ــ بله ،اما به علت کمر درد تمام وقت بیدار بوده و صحبت های شمارا هم شنیده است .
با عصبانیت غرغر کردم :
ــ پیرزن فضول .بالاخره کار خودش را کرد .
لحن صدای تونی جدی شد :
ــ خیلی تند می روی مینا ، این انصاف نیست ،خصوصاً بعد از آن همه زحمتی که ایــو وسانی درباره ی تو متحمل شده اند .
ــ تونی چرا نمی خواهی بفهمی ،من این را نخواستم ،اگر آنها بدون در نظر گرفتن میل باطنی ام مرا به خانه شان آوردند ،تقصیری متوجه ی شخص من نیست ،این خواست خودشان بوده ،من که خودم را به آنها تحمیل نکردم ، تو شاهدی که حتی اجازه ندادند در هتل خانم بریکلی بمانم وبه زور مرا به این شهر لعنتی آوردند .تو می گویی چکار کنم ؟ فرار که بی نتیجه است .
تونی بعد مکثی طولانی گفت:
ــ متأسفم که اینقدر زود همه چیز را فراموش کردی ،آیا تو نبودی که روی تخت بیمارستان درست مثل یک بیمار روانی کز کرده و اجازه نمی دادی پزشک یا پرستاری نزدیکت شود ،واگر سانی با
ترفند خاص خودش تو را رام نکرده بود ،اکنون در بیمارستان اعصاب و روان بستری بودی .آیا او نبود که تمام شب را بی آنکه مژه بزند در کنار تخت تو نشست تا آرام بخوابی و خودش تا طلوع خورشید قطره ها ی سرمی را که وارددستت می شد شمرده بود .

sorna
02-02-2012, 11:48 AM
در چشمان نیمه باز تونی انگار سانی نشسته بودو حرف می زد :
ــ 8000 قطره .چه کسی حاضر است چنین فداکاری بکند،بی آنکه نسبتی با تو داشته باشد .
شاید اگر من این کار را کرده بودم اهمیتی نداشت ،اما تو موقعیت سانی را خیلی خوب می دانی و متأسفانه نمی خواهی درک کنی.
گفتم:
ــ تونی،هیچکس مرا نمی فهمد ،نمی خواستم باعث ناراحتی سانی شوم ،اورا دوست دارم درست مثل همخون و برایش احترام قائلم اما نمی دانم چرا ناخواسته رنجش می دهم ،شاید نادان باشم اما بدجنس نیستم ،باور کن ،ناراحتی اش برایم قابل تحمل نیست .
لختی نگاهم کرد وسپس قاطعانه گفت :
ــ برو از او عذر خواهی کن ،هرچه زودتر .
در صدایش چیزی بود که نگرانم می کرد .پرسیدم:
ــ آخر چرا؟
ــ برای اینکه فقط دو روز دیگر مهمان او هستی !
منظورش چه بود ؟ نمی فهمیدم و کنجکاوی امانم را بریده بود :
ــ می خواهی بگویی عذرم را خواسته است ؟
ــ هوم ،وقتی به تو می گویم او را نشناخته ای بیهوده نیست ،سانی را دست کم گرفته ای .فکر می کنی آبی سطحی است که با پرتاب سنگریزه ای مثل تو و آن سکوت احمقانه ات موج بردارد .
ــ خوب پس چه؟ شاید لطف کرده و مرا به عنوان مستخدم به یک موسسه معرفی کرده است .
تونی تحمل نداشت:
ــ اگر به توهین کردن ادامه بدهی حتی یک کلمه از دهان من نخواهی شنید .
از چهار راه گذشتیم ،گفتم :
ــ خیل خوب از کوره در نرو ،خواستم ببینم وقتی عصبانی می شوی چه قیافه ای پیدا می کنی دلچسب نیست ،صورتت مثل یک لبو سرخ می شود .
ــ آه بس کن . حالا دیگر نوبت چنگ زدن من شد ؟
ــ بگو دیگر ،عجله کن،داریم می رسیم .
ــ صبر داشته باش ،باید بخاطر بیاورم . مثل اینکه سانی ترا در یک کالج ثبت نام کرده است ،با خانه ی مجزایی برای زندگی و پرداخت یکسال اجاره ی آن ،همینطور پرداخت شهریه و مقرری ماهیانه برای توی نالایق وحق نشناس که حتی جواب درستی به او نداده ای و متأسفانه منهم باید همراهت باشم .
فریاد زدم :
ــ کجا ؟تونی .تو باید بدانی ،سانی حتماً به تو گفته است .سعی کن به خاطر بیاوری !
ــ می دانم کجاست ولی چرا از من میپرسی ،مگر سانی همه اش را به تو نگفته است ؟
ــ آن وقت مشغولیت ذهنی داشتم و حتی یک کلمه اش را هم نفهمیدم .
تونی بهانه آورد :
ــ بگذار از چهارراه رد بشویم ،وگرنه چراغ قرمز می شود.
از خیابان هم گذشتیم و مستقیم به طرف خانه ی سانی به حرکت ادامه دادیم .تونی همچنان سکوت را حفظ کرد تا جلوی منزل رسیدیم ،پرسیدم :
ــ تونی طاقتم تمام شد چرا نمی گویی کجا؟
ماشین توقف کرد وتونی مؤکد و آرام گفت :
ــ رویال کالج .
صدایش چنان بود که هنوز پس از سالها طنین آن را در گوشم احساس می کنم .در ماشین را باز کردم و در فضای خیابان به پرواز در آمدم ،سند رهایی ام سرانجام امضاء شده بود .

***
تونی آخرین بسته را برداشت وگفت :
ــ سانی برای بدرقه ی ما به فرودگاه نمی آید ،برو بالا و قبل از رفتن از او عذر خواهی کن فراموش نکن فقط چند دقیقه فرصت داریم .
بدون تلف کردن وقت از پله ها بالا رفتم ،بی هیچ تأملی .می خواستم خودم را آنطور که بودم به سانی نشان دهم ،بدون نیرنگ و به دور از هر ملاحظه کاری باید می فهمیدم چه احساسی نسبت به من دارد و انگیزه ی این همه فداکاری چیست ؟در زدم و برای آنکه دچار تردید نشوم منتظر اجازه ی ورود نشدم .سانی پشت میز تحریرش نشسته بود و به امورش رسیدگی
می کرد.با دیدن من از جا برخاست و به ساعتش نگاه کرد .روی کلماتی که می خواستم به او بگویم و حتی روی مطالب ،هیچ فکری نکرده بودم .خودم را به دست سرنوشت سپردم و هرچه بر زبانم جاری شد به سر عت بیرون ریختم .
ــ من نیامده ام از شما عذر خواهی کنم و اطمینان دارم شما نیزاگر متقابلاً مرا وانگیزه ها
وحساسیت هایم را بشناسید و به آنچه در درونم می گذرد آگاه شوید حق را به من خواهید
داد .ولی در یک صورت بر خودم لازم می دانم که از شما بطور مفصل معذرت بخواهم.اگر سؤالم را جواب دادید .شما نمی دانید من واقعاًکی هستم و از کجا آمده ام .گذشته ی زندگی ام و سرنوشت آینده ام هر دو برایتان مجهول و ناشناخته است .وقتی که بیمار بودم شما از من مراقبت کرده و سلامتیم را به من برگرداندید .پناهی نداشتم ،مرا در خانه ی خود پذیرفتید ،در حوادث وناملایمات خرد و نابود می شدم ،دستم را گرفتید و به راه باز آوردید .موقعیت خودتان را به خطر انداخته واز منافع من پشتیبانی کردید و برایتان اهمیتی نداشت که دیگران در موردتان
چه فکری خواهند کرد .به وقت خود دلسوز بودید و بی آنکه جوانیم تأثیری در شما داشته باشد به موقع مرا سرزنش می کردید و اینها درست چیزهایی است که یک پدر در حق فرزند یا یک برادر مسئول در حق خواهر خود انجام می دهد. یک پدر از فرزندش چشم داشتی ندارد .یک برادر در مقابل انجام هر نوع فداکاری از خواهر خود متوقع نیست .بلکه این احساس را دارد که به وظیفه اش عمل کرده است .شما نسبت به من کاملاً بیگانه هستید ،حتی ملیت های مختلف داریم .شما نه پدر هستید نه برادر ،نه دوست و نه حتی هموطن ،با این حال فداکاری را تا آخرین حد ممکن انجام دادید .
می خواهم بدانم چــــرا ؟

لحظه ای از نگاهم گریزان شد وبه طرف پنجره رفت ،آیا رازی در آن چشمهای خاکستری نهفته بود که می ترسید افشای آن رسوایش سازد ؟
صدای آرامش چون آبشاری زلال جاری شد:
ــ این مشکل ترین چیزی است که ممکن است از یک مرد خواسته شود ، یک مرد بی دفاع که نه اسلحه یپدر بودن را دارد و نه برچسب برادری را ،به قول خودت یک بیگانه ،اما این را نپرس ،نمی توانم حقیقت را بگویم و از دروغگویی نیز بیزارم .
نبضم سرعت گرفت ویک هیجان آنی دهانم را خشک کرد .آیا ممکن بود؟ نه ! حتی تصورش هم محال می نمود .هر کس دیگری بود شاید ،اما سانی نه ! این را با قاطعیت به خود تلقین کردم و هیجانم تدریجاً فروکش کرد .
با قدم هایی آهسته به طرفش رفتم :
ــ نمی توانم از بابت کارهایی که در لندن برایم انجام دادید از شما متشکر باشم.چه با این کارتان مرا از خانه ی خود راندید و چقدر هم محترمانه ! با این حا ل با دل و جان می پذیرم و منت آن را دارم .اما می توانستید از راه آسانتری خوشحالم کنید .
به سوی من برگشت و نگاهش در نگاهم گره خورد :
ــ نمی خواستم ، من طالب خوشحالی کودکانه ی تو نیستم .این را می فهمی ،آنچه برایم مهم است خوشبختی توست ،اگر چه آن را درک نکنی وبا اشک و اجبار به استقبالش بروی .
ــ فلسفه اش چیست ؟ سر در نمی آورم ،حرفهای شما در فهم من نمی گنجد.
بی اختیار زمزمه کرد :
ــ و احساس من نیز در وجود تو !
برای یک دقیقه ی طولانی در چشمانم خیره شد .می توانستم چیزی بگویم ،جمله ای که می توانست تمام زندگیمان را به گونه ای دیگر رقم بزند ،اما سانی نگذاشت .
با لبهای به هم فشرده غرید :
ــ برگرد حتی یک دقیقه هم فرصت نداری .
در آستانه ی در یکبار دیگر دستم را بطرفش دراز کردم و گفتم:
ــ اگر لطف کنید و بپذیرید خوشحال می شوم .
پرسید :
ــ چیست ؟
ــ هدیه ی کوچکی برای تولد شما ،متأسفانه آن شب دیر آمدید و فرصت نشد تقدیمتان کنم .
دستم را به آرامی پس زدو گفت :
ــ متشکرم و به همان اندازه متأسف ،نمی توانم بپذیرم .
خدای من دوباره شروع کرد این مرد خیال مهربان شدن نداشت .پس باید حسابمان برای همیشه تسویه شود .
بند طلایی ساعت را باز کردم و علیرغم علاقه و دلبستگی ام آن را روی میزش گذاشتم ،با تعجب و ناباوری پرسید:
ــ چکار می کنی ؟
اشک هایم برای دوری او نبود بلکه برای شکست تلخی بود که در قلبم احساس می کردم .گفتم:
ــ اگر نمی خواهید چیزی داشته باشیدکه مرا به یادتان بیندازد چرا من باید چنین یادگار ارزشمندی از شما داشته باشم ؟
به تنهایی رنج بردن انصاف نیست ،حق من نیست .
ساعت را برداشت و به طرفم آمد ،اما به او فرصت ندادم کیفم را برداشتم و به سرعت پایین رفتم .صدایش را از بالای پله ها شنیدم که دردمندانه از گلویش خارج شد :
ــ بی رحم نباش مینا ،بــــرگـــرد .

پایان بخش اول

sorna
02-02-2012, 11:48 AM
بخش دوم / فصل 1
دراگا خیابان 23 / شماره 10 /...
کارت را آنقدر در دست فشرده بودم که جز تکه کاغذکهنه ای به نظر نمی آمد .تاکسی در مقابل مجتمع مسکونی عظیمی توقف کرد که ظاهر دلچسبی نداشت .از دربان سراغ آپارتمان آقای نصر را گرفتم .
پیرمرد گفت:
ــ اینجا تعداد زیادی خارجی زندگی می کنند ، نمی دانم کدامشان را می خواهید.
با یک اسکناس برایش توضیح دادم :
ــ بلند بالا ، موهای مشکی و پوست تیره .
برق اسکناس خیلی زود آقای نصر را به خاطرش آورد ، مرا راهنمایی کرد که از طریق ورودی 2
به طبقه 4 بروم .اما هر چه زنگ آپارتمان 105 را فشار دادم در برویم باز نشد بلاتکلیف روی پله ها نشستم ،آنقدر می ماندم تا سرانجام بیاید .ساعت نداشتم و گذراندن وقت در انتظار طولانی تر
از مدت واقعی اش به نظر می رسید .این فرصتی بود برای غلبه بر شوقی که از دیدار یک هموطن وجودم را فرا گرفته بود وممکن بود از طرف مهندس نصر باعث سوءتفاهم شود
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
صدای گرم و دلنشین رضا نصر بود که زمزمه کنان از پله ها بالا می آمد و با شعری خوش آهنگ در شهر مه آلود لندن به حافظیه ی شیراز می اندیشید .
با صدای بلندی گفتم :
ــ به افتخار ورود من می خوانید یا به خاطر دل خودتان ؟
آشکارا جواب داد :
ــ به خاطر هردو .
و بعد ناگهان سرش را بالا گرفت ولحظه ای خیره نگاهم کرد .
لبخند روشنی بر لب آورد :
ــ مرا غافلگیر کردید ، به هیچ وجه انتظارتان را نداشتم .
گفتم:
ــ واقعاً؟ولی روی کارتتان چیز دیگری نوشته بودید .
ــ بله منتظر که بودم ،اما راستش فکر نمی کردم بیائید .
ــ حالا دعوتم نمی کنید ؟ خیلی وقت است سر پا ایستاده ام .
بسته های خرید را روی زمین گذاشت . کلید را در قفل چرخاند لطفاً بفرمائید .
آپارتمان 60 متری او کاملاً خالی از هر نوع وسیله ای بود که بشود عنوان تجمل یا حتی رفاه و راحتی بر آن نهاد .یک فرش ساده کف اتاق و هال را پوشانده بود .و لوستر ساده ای از سقف آویزان بود .پنجره های اتاق بدون پرده بود .تنها یک صندلی با میز تحریر در گوشه ی هال درست کنار پنجره قرار داشت و قفسه ای پ از کتاب آن را حمایت می کرد .
روی فرش نشستم و احساس راحتی و بی تکلفی کردم .
نصر با دو لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد :
ــ ما ایرانی ها چای زیاد می خوریم ،بنابر این کار را یکباره کردم ،به جای چند فنجان ،یک لیوان .
با خوشحالی گفتم :
ــ خیلی خوب است ولی جداً نمی خواهم به زحمت بیفتید .
ــ اختیار دارید ، این چه فرمایشی است .
از اینکه می توانستم بعد از سالها با یک نفر فارسی حرف بزنم سرشار از شوق بودم .
پرسیدم:
ــ تنها زندگی می کنید؟
ــ بله ونه .
ــ چطور ؟ آپارتمان شما فقط یک اتاق دارد .
ــ دوستانی دارم که نمی گذارند آپارتمانم رنگ آرامش به خود ببیند و مدام روی سرم خراب
می شوند.با آن دربان بداخم که رفت و آمدشان را زیر ذره بین ،می پاید.
ــ انگلیسی اند ؟
ــ نه حتی یکنفرشان ،ایرانی خالص و یکدست .
با حسرت گفتم :
ــ خوش به حالتان ،پس از دوست شدن با من حذر کنید چون این خلوص و یکنواختی از بین
می رود .
خندید و جواب داد :
ــ ما شما را خودمان می دانیم .چون مرزبندی جغرافیایی برایمان ارزشی ندارد .
پرسیدم :
ــ چرا همه با هم زندگی نمی کنید ؟
ــ کم نیستیم ،یک مجموعه ی 5 نفره از دوران دانشگاه که در ایران با هم آشنا شدیم .دو نفر نزدیک کالج پانسیون شده اند و بقیه در آپارتمان زندگی می کنند .
ــ وشما چراتنها هستید ؟ البته فضولی ام را ببخشید .
ــ خواهش می کنم ،خوب تنها بودن هم عالمی دارد . انسان بهتر می تواند خودش را ارزیابی کند و توانایی هایش را بسنجد .شما هیچوقت تنها زندگی نکرده اید ؟
ــ البته ، اما به آنچه شما فکر می کنید نرسیده ام .
لیوان ها را در سینی گذاشت و به آشپزخانه رفت .گفتم :
ــ آقای نصر ، مزاحم نمی شوم، فقط آمدم تا آدرس شما را یاد بگیرم .
صدایش از آشپزخانه شنیده شد:
ــ پس تکلیف مهمان نوازی ایرانی چه می شود ؟
بدون اجازه برخاستم و وارد حریم او شدم :
ــ باشد برای یک وقت دیگر .
ــ اصرار نکنید ،از لندن تا شفیلد آنقدر راه هست که مرا مطمئن کند تا سال آینده دیدار بی دیدار.
از طرفی امشب دوستانم اینجا هستند. می خواهم شما هم بمانید و با بچه ها آشنا شوید .
گفتم:
ــ چند مسئله هست که باید به شما بگویم ، اول اینکه حدود دو هفته است که در لندن هستم
و اگر بتوانم جلوی زبانم را بگیرم احتمالاً تا پایان تحصیلات اینجا خواهم ماند .ثانیاً دعوتتان را
نمی پذیرم ،برای آشنایی با دوستان شما آمادگی ندارم ،باشد برای فرصت دیگری .ثالثاً برای شام هم مزاحم نمی شوم .دوستی در خانه منتظرم است و تا حالا به قدر کافی نگران شده .
اما قول می دهم در آینده جبران کنم آنقدر می آیم که مجبور شوید برای راحت شدن از شر مزاحمت هایم از این آپارتمان بروید .
باخنده گفت :
ــ کم لطفی نفرمایید .اگر اصرار به رفتن دارید شما را می رسانم .
وقتی از ساختمان بیرون رفتیم .گفتم:
ــ نمای آپارتمان ها چندان زیبا نیست ،از رنگ های مناسبی استفاده نشده در کل مجموعه ی
نا هماهنگی است .

sorna
02-02-2012, 11:49 AM
پرسید :
ــ چطور به این نتیجه رسیدید ؟
ــ خیلی راحت ،با اصل شهودی .
کنجکاوی نمی گذاشت ساکت بمانم :
ــ با توجه به لوازم زندگی شما که خیلی ساده است ، انتظار نداشتم اتومبیلی به این قشنگی داشته باشید !
خندید:
ــ از دست شما خانم ها ،چه ضرری دارد که از تجملات غیر ضروری بزنیم در عوض وسیله ای داشته باشیم که از اتلاف وقت جلوگیری کند .
ــ پس مصرف گرا نیستید ؟
ــ اصولاً با زندگی آنچنانی انس ندارم .از بچگی در فقر بزرگ شده ام و نمی توانم از خودم موجود دیگری بسازم .
ــ ولی شهریه ی کمبریج خیلی بالاست ،چطور توانستید به آن راه پیدا کنید ،بخصوص مقطع دکترا .
جواب داد:
ــ با بورسیه .
و من براحتی دریافتم که اثری از غرور یا سرخوردگی هیچکدام در صدایش نیست .
به شوخی گفتم :
ــ سیگار برگ چه ؟آن را هم با بورسیه می گیرید ؟
خندید و گفت :
ــ جالب است ،به چه چیزهایی علاقه نشان می دهید و توجه دارید.هدیه ی یک دوست آمریکایست و از بخت بد تنها سوغاتی که برایم می آورد همین آشغال نیویورک است .
پرسیدم:
ــ دلیل خاصی دارد که سیگار می کشید ؟
از جواب دادن طفره رفت .
ــ چطور ؟ شمارا ناراحت می کند ؟
ــ نه برعکس ،هیچ چیز به اندازه ی دود سیگار اگر با بوی ادوکلن مخلوط شده باشد مرا وسوسه نمی کند .
به شوخی جواب داد :
ــ این یادم می ماند .خوب از کدام طرف (به 4 راه رسیده بودیم )؟
وقتی آدرسم را دادم گفت :
ــ پیداست که از زندگی در محله ی اعیان نشین بیشتر لذت می برید .
ــ نه کس دیگری مرا تأمین می کند ،متأسفانه بودجه ام برای این کار کافی نیست ولی تصمیم دارم بزودی دنبال کار بگردم و مستقل شوم .
ــ کار ؟آنهم برای شما که فقط 2 سال پزشکی خوانده اید .با بارسنگین درس چطور می توانید؟
براستی متعجب شدم :
ــ ولی شما از کجا می دانید که من در چه رشته ای تحصیل می کنم .آنهم درست2 سال
نمی تواند حدسی باشد ؟
غافلگیر نشد وبا اکراه گفت :
ــ اینرا می دانستم .
ولی بالاخره کسی باید به شما گفته باشد !
ــ بله انکار نمی کنم ،خانم بریکلی را که فراموش نکرده اید.
ــ خدای من و
حتماً چرندیات دیگری را هم اضافه کرده است !
ــ چرا نگوییم واقعیت ،این مناسب تر است و در این صورت جواب شما هم مثبت خواهد بود .
حقیقتاً از خانم بریکلی دلخور شدم .چه وقت می خواست از حرف زدن پشت سرم دست بردارد .چه نفعی برایش داشت جز آنکه آبرویی برای من باقی نگذارد .
نصر گفت:
ــ ایده ی جالبیست !
ــ در چه مورد ؟
ــ کار کردن و استقلال ،ولی مراقب باشید .هردوی اینها فعلاً شعار زیبایی بیش نیست ،درس در درجه ی اول اهمیت است .
به خیابان آشنای 128 غربی رسید و جلوی ساختمان توقف کرد .
ــ پرسیدم : پیاده نمی شوید.
ــ نه متشکرم ،دوستانم در انتظار می مانند ،اگر مایل بودید با بچه ها آشنا شوید فقط کافیست یک تلفن به من بزنید .
همینکه از اتومبیل پیاده شدم دور زد و بی آنکه شماره ای به من بدهد ،دستش را به علامت خداحافظی بالا برد و حرکت کرد .
تونی از لحظه ی ورودم تا پس از جمع کردن میز شام به سکوتش ادامه داد و از آنجا که تا قبل از رفتن مهندس نصر ،چیزی بین ما نبود حدس زدم از این دوستی تازه در هراس است .

sorna
02-02-2012, 11:49 AM
وضع قابل تحملی نبود ،بنابراین پیش قدم شدم:
ــ برایت قهوه بریزم ؟
ــ نه متشکرم .
فنجان را به دست گرفته و نزدیک او نشستم :
ــ اتفاقی افتاده ؟
ــ نه !
ــ پس چرا ساکتی ،نکند روزه ی ایام پرهیز است ؟
ــ نه !
داشتم عصبی می شدم :
ــ بخاطر خدا تونی ،این همه « نه » تحویل من نده می دانی که عصبانی می شوم .
لبخند استهزاء آمیزی بر لب راند و گفت:
ــ جدی !
در افتادن با او در آن حالت بی فایده بود ،تونی می توانست در وقت مناسب به چنان موجود بدجنس و نفرت انگیزی تبدیل شود که از تصور زندگی در کنارش حالت تهوع به انسان دست دهد .و اینکار را با بی اعتنایی انجام می داد ،آنهم درست زمانی که شخص کلافه شده بود .
به او حالی کردم :
ــ ببین تونی ،اگر فکر می کنی من هنوز بچه ام ،در اشتباهی من 21 سال سن دارم و این حق را برای خود محفوظ می بینم که با هر کس دلم خواست دوست شوم وبا او رفت و آمد داشته باشم .تو هم لازم نیست اینقدر خودت را بگیری ،کسی از تو نخواسته رئیس من باشی و در مورد کارهایم اظهار نظر کنی ،حد خودت را نگه دار و به من کاری نداشته باش .
بی اعتنا از کنارم برخاست و برای خودش قهوه ریخت .سکوتش بیشتر آزارم می داد و او به این معنا واقف بود .
گفتم:
ــ پس مبارزه ی منفی را شروع کردی ؟ هان ؟ خیل خوب ما در هند این مبارزه را برای بیرون ریختن اجداد جنابعالی بکار گرفتیم و خوشبختانه طرح موفقی بود .حالا نوبت توست . امتحان کن
اما مطمئن باش شکستت می دهم .
این را گفتم و برای مرور درس ها به اتاقم رفتم .
رویال کالج صرف نظر از بعضی مسائلش ،مجموعه ی دلپذیری بود و بسیار قابل تحمل دانشجویان با ملیت های گوناگون و رشته های مختلف تحصیلی هر روز خیابان را می پیمودند و برای دستیابی به علوم و فنون ویادگیری دانش ،در شکم آن ساختمان عظیم فرو می رفتند .
درس خواندن در کلاس هایش بسیار لذت بخش بود .آزمایشگاه ها و سالن های تشریح مجهز به مدرنترین تکنیک در تمام ساعات در اختیارمان بود و من آزادی ای به مراتب بیش از آنچه در شهر شفیلد بود ،احساس می کردم.
روزی که برای مشورت در مورد انتخاب واحد های اضافی با یکی از دانشجویان سال چهارم به اتاق او واقع در محدوده ی دانشگاه رفتم ،فکر تازه ای در من بوجود آمد . اگر می توانستم یک کار نیمه وقت گیر آورده و هزینه ی خوابگاه اختصاصی را تأمین کنم ،این حق را به من می دادند تا در آنجا پانسیون شوم .ایده ی جدیدی که تمام ذهنم را تا شب به خود مشغو ل کرد .
هرگز نمی دانستم که سانی چقدر بابت اجاره ی یکساله ی آن ویلای زیبا پرداخت کرده است ،
اما می توانستم آن را حدس بزنم .اگر یک کار نیمه وقت به من کمک می کرد تا این خرج اضافی را از دوش سانی بردارم ، از انجامش دریغ نمی کردم .حقی بر او نداشتم ،همین که شهریه ی
دانشگاه را می پرداخت کفایت می کرد و بیش از آن خواستن جداً بی انصافی بود .
با فکر روی جنبه های مختلف قضیه به خانه رسیدم .
تونی لباس پوشیده و منتظرم بود .

sorna
02-02-2012, 11:49 AM
ــ چقدر دیر آمدی ،کم کم داشتم نا امید می شدم .
ــ با یکی از دوستانم قرار داشتم .خوب که چه ؟
ــ دو خبر دست اول برایت دارم .
ــ اعلان جنگ سرد یا آتش بس مبارزه ی منفی ؟
ــ هیچکدام حدس بزن ؟
گفتم :ــ نمی توانم ،معده ام گرسنه است ،فکرم کار نمی کند .
ــ معده چه ربطی به مغز دارد ؟
ــ خوب سروصدایش مانع از تمرکز حواس و تفکر است .
ــ ای شکم پرست ،لباست را عوض کن ،امشب شام را بیرون میخوریم .
پرسیدم :ــ سرت به جایی خورده ؟
ــ چطور مگر ؟
ــ هیچوقت از این دست ودلبازی هانمی کردی ،گفتم شاید ضربه مغزی شده ای !
ــ نه که تو خیلی سخاوتمندی ،ای مظهر بخشندگی !
ــ پس چه ،حاتم طائی جدم بوده .
تونی گفت :
ــ اسمش را نشنیده ام .
ــ تعجبی ندارد ،همشهری من است نه تو ،خبر دومت چیست ؟
ــ این یکی را اصلاً نمی توانی حدس بزنی .
ــ نکند به ضیافت دربار دعوت شده ایم ، پیش به سوی باکینگهام .
ــ اوه چه صابون غلیظی به شکمت مالیده ای،زیادی کف می کند .
ــ جان بکن ،طاقتم تمام شد .
ــ سانی از ما دعوت کرده است برای تعطیلات برویم آنجا .
از جا پریدم :
ــ توکیو ،جانمی پس می رویم ژاپن .
ــ ساکت ،کی اسم توکیو را آورد ؟ می رویم شفیلد .
دوباره روی صندلی وا رفتم :
ــ شاهکار زده است با این دعوت کردنش .
تونی گفت:
ــ من که می روم تو همین جا بمان و با تازه به دوران رسیده ها خوش بگذران .
ــ آهای بی خود دور برندار ،دوستان من اهل خوشگذرانی نیستند . سر تونی بلفورد .حالا برویم به میتینگ معده پایان بدهیم تا بعد .
تونی یک تکه بزرگ از کیک خودش را به من داد و با لحنی هشدار دهنده گفت :
ــ زیاد می خوری ، مواظب کلسترول و قند و چیز هایی که خودت بهتر می دانی باش !
با دهان پر جوابش را دادم :
ــ مواظب لاغری جیب شما خواهم بود .
ــ مینا ! واقعاً تصمیم نداری در تعطیلات کریسمس با ما همراه باشی !
ــ به هیچ وجه .
ــ برنامه ی خاصی داری ؟
ــ نه .
ــ خوب پس دلیل نیامدنت چه می تواند باشد ؟
گفتم :
ــ درس های عقب مانده و واحد های اضافی .
و البته اگر می توانستم حقیقت را به او بگویم جوابم غیر از این بود .
تونی اصرار کرد :
ــ ولی هیچکس نیست که بخواهد کریسمس دور از خانواده باشد .چه اجباری داشتی که در این موقعیت واحد اضافه بگیری ،حتی این دلیل که برای پزشک شدن خیلی عجله داری نمی تواند باعث شود که از تعطیلاتت چشم پوشی کنی !
تونی دوست بسیار خوبی محسوب می شد ،خوبتر از آنکه در ابتدا فکر می کردم ،او هرگز در پی سوءاستفاده نبود ولی در عین حال نمی توانستم روی رازداری او حساب باز کنم ، البته این عدم اعتماد فقط در مورد اخباری بود که به سانی هم ارتباط داشت . می دانستم تونی هیچ چیز را از این مرد مخفی نمی کند .
آن شب بعد از شام با پیش کشیدن صحبت های متفرقه و به نمایش گذاشتن بی تفاوتی ام نسبت به گذراندن تعطیلات ،توجه اورا از رنجی که درونم را می سوزاند به موضوعات سطحی دیگر معطوف کردم .تونی به این نتیجه رسید که به خاطر تفاوت دین ،کریسمس بکلی برایم اهمیتی ندارد و به دلیل حجم دروس ،می شد از تعطیلات نیز صرف نظر کرد و بدین ترتیب او در صبح سرد و برفی روز سه شنبه با یک آژانس مسافرتی هوائی راهی شفیلد شد .
هرگز عادت نداشتم انجام کاری را بین چند روز تقسیم کرده و بدون فشار آوردن به خود ، هر روز قسمتی از آن را تمام کنم ،اگر لازم می شد از خواب و خوراک می زدم و به هر ترتیب تا پاسی از شب گذشته کار را به اتمام می رساندم .به این دلیل هنگامی که درها را قفل نموده و برای تماشای دانه های رقصان برف پشت پنجره رفتم ،از شدت خستگی قادر نبودم روی پا بایستم .با شروع تاریک شدن هوا ،ریزش برف نیز آغاز شد و در اندک زمانی تمام باغچه و لبه ی نرده ها را سفید کرد .

sorna
02-02-2012, 11:50 AM
آیا اکنون در شفیلد برف می بارید ؟ ذهنم پرواز کنان به خانه ی کوچک و زیبای سانی کشیده شد .مسلم ایــو از حضور تونی به حد کافی شاد شده است که غیبت من اصلاًبه حساب نخواهد آمد.سه هفته قبل نیز ، اگر بخاطر ترس از سانی نبود سرسختانه با آمدنش به لندن مخالفت می کرد . پیرزن واقعاً تنها بود و سانی بیش از آن گرفتار که بتواند توجهی به دلتنگی
دایه اش بکند ،و این تونی بود که با حضور شاد ی بخش خود برای لحظاتی این وجود مهربان را از غم و اندوه نجات می داد .امیدوار بودم تونی بتواند با دلایل قانع کننده ،سانی را متقاعد کند که من برای نپیوستن به آنها واقعاًعذرموجهی در دست داشته ام .
یکی از برنامه هایم در مدت تعطیلی دیدار مجدد خانواده ی امیلی بود ،زمستان سال قبل ما تعطیلات را با هم گذرانده بودیم .اکنون امیلی با بچه ها چه می کرد ؟ آیا در شب سا ل نو او آنقدر درآمد خواهد داشت که برای بچه ها لباس نو و غذای مخصوص تهیه کند ؟ و آیا خواهد توانست هدیه ای برایشان بخرد تا به وسیله ی آن عشق بابا نوئل را در قلبهای کوچکشان جاودانه سازد و از آنها مسیحیان پر و پاقرصی مثل خودش بسازد ؟
در آنحال به کودکان بی سر پرستی اندیشیدم که هرگز هدیه ای از بابا نوئل دریافت نمی کردند ،زیرا آنها کفشی نداشتند که شب هنگام جلوی در بگذارند و صبح فردا با امید جعبه ی کوچک کادو گرفته ای از خواب بیدار شوند. آیا در تمام دنیا هیچ بابا نوئلی به فکر این کودکان معصوم نبود ؟آیا کسی ارزش شادی این بچه ها را در نیافته بود ؟ آیا کسی می دانست که بهای لبخندشان فقط یک اسکناس است ؟یک جفت دستکش برای دست های کوچکی که برای زنده ماندن به هر سو چنگ
می انداختند یا یک جفت کفش برای پاهای ناتوانی که از سرما کبود می شدند .
(چند روز دیگه عید به فکر ... )
در تنهائی به ترس نمی اندیشیدم مگر آن هنگام که صدای زنگ بطور ممتد به گوش رسید ، آیا کسی از تنهائیم خبر داشت ؟آیا مزاحمی احتمالی دریافته بود که در این خانه یک زن بی پناه زندگی می کند بعید به نظر می رسید .هنوز رفت و آمد زیادی در خیابان ها به چشم می خورد و مزاحمین ولگرد معمولاً در آخرین ساعات شب به خلافکاری می پرداختند .از پشت در پرسیدم:
ــ با کی کار داری ؟
جوابی مبهم شنیدم .اما صدا متعلق به چه کسی بود :
ــ باز کن .
آمرانه و نا مشخص اما به نوعی آشنا می نمود کلید را در قفل چرخانده و با دیدن مردی که در آستانه ی در ایستاده و موهایش از دانه های برف سفید شده بود بر جا میخکوب شدم .شاید خواب بودم ! نمی توانست درست باشد ،سانی ! آنهم در لندن و این وقت شب ! لابلای موهایش دانه های برف به چشم می خورد و یقه پالتو اش را تا گوش ها بالا آورده بود .
ــ خدای من ، شما ! چه چیز باعث شد اینهمه راه را بیایید ؟
مرد جوان برف را از روی شانه های پهنش تکاند و وارد شد . چهره اش بر خلاف موقعیت
بی تفاوت می نمود :
ــ یکدندگی شما خانم عزیز .
در را پشت سرش بستم .ورودش به قدری ناگهانی بود که فرصتی برای هیجان باقی نگذاشت .
گفتم :
ــ بفرمائید بنشینید لطفاً . اما او بی اعتنا در کنار شومینه ایستاد و به در آوردن دستکش هایش مشغول شد .
پرسیدم :
ــ تونی به سلامت رسید ؟
ــ هوم .
ــ ایــو چطور است ؟
ــ خوب .
سر سازش نداشت وروی خوش به من نمی نمود ، البته خلاف انتظار هم نبود .
برایش کمی قهوه ریختم و یک صندلی کنار شومینه ،جایی که ایستاده بود ،گذاشتم .
اگر می توانستم برای چند دقیقه خودم را کنترل کنم شاید موفق می شدم .
فنجان را از من گرفت و گفت :
ــ تا قهوه ام را می نوشم برو لباس بپوش !
خیلی زود آن روی سکه را به من نشان داد.

sorna
02-02-2012, 11:50 AM
قبل از آنکه آرام شوم ،گفتم :
ــ شام حاضر است ، لزومی ندارد برویم بیرون ، رستوران ها به قدر کافی شلوغ هستند که ندانیم چه چیز به خوردمان می دهند .
حرفی نزد اما می دانستم که دستم را خوانده است .او این همه راه نیامده بود که مرا برای صرف شام به یک رستوران ببرد .آمده بود مرا همراه خود ببرد و من نمی توانستم بروم
دست هایم را مشت کرده و سعی داشتم بر ناتوانی خویش غلبه کنم ،در حالی که بلاتکلیف در وسط هال ایستاده بودم .
سانی فنجان خالی را روی دسته ی صندلی گذاشت و با سو ءظن مرا نگریست .
دست هایم در دو طرف آویزان بود ،قیافه ی شاگردی را داشتم که معلم از کلاس درس بیرونش کرده باشد ،بی آنکه علت اخراج را به او بگوید .به گمانم سانی نیز سرگردانی ام را دریافت و لبخند آرام بخشی چهره اش را روشن کرد .سرانجام کمی نرمش ،چیزی که برای قوت قلبم به آن نیاز داشتم .
پرسیدم:
ــ تونی به شما نگفت ؟
روی صندلی نشست و جواب داد :
ــ بهانه ی خوبی نبود .گرچه ایــو را مجاب کرد ،اما ... تو که انتظار نداشتی من باور کنم ؟
ــ نه ، ولی عین واقعیت است ،و شما هم اجباری به باورش ندارید .
با تمسخر گفت :
ــ می توانستی بگویی برای خودم برنامه هایی ترتیب داده ام ؟ شاید قبولش برایم آسانتر بود .
توهین می کرد ،گویی نمی خواست احترامش را نگه دارم ومرا برمی انگیخت که حصار را بشکنم :
ــ جزئیات زندگی ام به خودم مربوط می شود ،اگر چه می دانم هدفتان از فرستادن تونی به همراه من چیست ،ولی باید بگویم که او اشتباه میکند خیلی هم زیاد .
بلافاصله مرا خلع سلاح کرد :
ــ متأسفانه هنوز تونی را ندیده ام ،اگر فکر می کنی آنقدر نادان است که جاسوسی ترا بکند .
بحث بی فایده بود ،امکان نداشت بدون درگیری در کنار هم بمانیم .
بنابر این تصمیمم را با قاطعیت اعلام کردم :
ــ به هر حال من قصد ندارم از لندن بیرون بروم .( و خدا می دانست چقدر مشتاق بیرون رفتن از لندن بودم آن هم با سانی )
از جا برخاست ،نمایش قدرتش را در هتل خانم بریکلی از یاد نبرده بودم و یادآوریش اکنون که با قدم های شمرده به طرفم می آمد ،باعث هراسم می شد بازویم را گرفت و با ملایمت مرا به جلو راند .
صدایش آرام بود و لرزش خفیفی در آن موج می انداخت :
ــ در طول راه حرف هایمان را می زنیم ،حالا راه بیفت .وقت زیادی برای مهمل گویی تو ندارم .
خودم را کنار کشیدم و گفتم :
ــ در سرعت انتقال ذهنتان هیچ شکی ندارم و تعجب می کنم که چطور هنوز اصرار بر رفتن دارید. گفت :
ــ اگر تونی آنقدر شعور نداشت که بدون تو از اینجا حرکت نکند خودت باید موقعیت را درک می کردی .حتی اگر دعوت هم نشده بودی . آیادوستانت به قدرکافی در مورد لندن برایت نگفته اند؟
چه خیال می کرد ؟ که می ترسم ؟ گفتم :
ــ من اهمیتی به چرندیات آن ها نمی دهم .هزاران نفر مثل من در این شهر زندگی می کنند ،آیا مرتکب عملی خلاف قانون می شوند؟
بازویم را رها کرد ، به طرف صندلیش برگشت و با تندی گفت :
ــ قانون را تحویل من نده .وانگهی این تو نیستی که به چرندیات اهمیت نمی دهی ! تو با سایر زنانی که مجرد زندگی می کنند فرق داری . شاید برای آنها مهم نباشد که نیمه شب مردی بیگانه را در آستانه ی اتاق خوابشان ببینند، می خواهی بگویی تو نیز همین احساس را داری ؟
در این صورت غیر منطقی است اگر بخواهم برای بردن تو از اسکاتلندیارد کمک بگیرم .یک مرد بیگانه در این ساختمان چه حقی دارد که برای همراه بردن تو از سلاح زور استفاده کند طبعاًعاقلانه به نظر نخواهد رسید .
اهانتش را نادیده گرفته و گفتم :
ــ از بابت همه چیز متأسفم ، می توانستید روی حرف تونی حساب کنید یا حداقل به من تلفن می زدید .
ــ تلفن ؟ این وسیله برای تو ناآشنا نیست ؟
منظورش را نفهمیدم .تکرار کرد :
ــ تلفن ! پس آن را می شناسی و طرز کارش را بلدی !
ــ خوب البته .
ــ ممکن است خواهش کنم شماره ی منزلم را در شفیلد برایم بگیری ؟
با شک و تردید به او نزدیک شدم ،گوشی را برداشته وشماره را گرفتم :
بعد از چند زنگ فاصله دار زنی گوشی را برداشت ،الو بفرمائید .بی شک ایــو بود .نمی دانستم چه بگویم ،گوشی را با اشاره خواست مدتی به بدوبیراه های پیرزن که خیال می کرد مزاحمی سر به سرش گذاشته گوش سپرد و سپس آن را به من برگرداند .تلفن را قطع کردم و هنوز نمی دانستم هدفش از این کار چه می تواند یاشد ؟
پرسید:
ــ چند دقیقه وقت گرفت ؟
ــ کمتر از 1 دقیقه .
ــ وبرای گرفتن شماره چقدر متحمل سختی شدی ؟
ــ می توانم بگویم به هیچ وجه مشکل نبود !
سرش را بالا گرفت و گفت :
ــ چه ضربه ای به تو می خورد اگر سه هفته پیش با تلف کردن تنها یک دقیقه وقت شماره ی مرا می گرفتی و می گفتی :
ــ سانی ! ما به سلامت وارد لندن شدیم ؟
صدایش دوباره آرام شد و نفسم بند آمد .چطور ناگهان تغییر رویه می داد ، بی آنکه فرصتی برای آماده کردن پاسخ مناسب به من بدهد .
می خواستم بپرسم ،دلتنگ من شده بودید ؟ اما بخاطر ترس از لبخند تمسخرآمیزش و اینکه حدس می زدم بگوید ، نگران هدر رفتن سرمایه ای بودم که در این راه خرخ شد، ساکت ماندم .
دوباره به طرفم برگشت .

sorna
02-02-2012, 11:51 AM
ــ ما در انگلستان نمی مانیم ،میخواهم تو را به جایی ببرم که در این زمستان سرد باغ هایش مملو از گلهایی است که هرگز نظیرش را ندیده ای .به دیدن جنگل ها و آبشارها ،به میدان ها ی بزرگ اسب سواری به میهمانی های باشکوه که هزینه ی یک شب آن معادل خرج یک عمر زندگی امثال توست .تو باید خیلی چیز ها را ببینی .باید حداکثر استفاده را از تعطیلات ببری وگرنه با این روحیه ی جنگ طلبت ،آتش بس میان من و تو دوام نخواهد آورد .
چطور می توانستم به سانی بفهمانم که طالب همه چیز هستم و بیش از همه مصاحبت او .اما در شرایطی قرار داشتم که نمی بایست پنبه ی وجودم را به آتش احساس او نزدیک کنم .
نمی خواستم به این باور برسد که محبت هایش را نادیده انگاشته ام .باید می فهمیدچه نقشی در زندگی ام ایفاء کرده و عامل چه دگرگونی مهمی شده است .باید می دانست که اگر او نبود چطور از پرتگاه سرنوشت با سر سقوط می کردم و با حداکثر سرعت .از نظر خودم ایرادی نداشت که غرور او را با پذیرفتن دعوتش ارضاء کنم ،اما در گوشه ای از دنیا چیزی وجود داشت که بخاطرش متعهد بودم و در آن لحظه از هر چه تعهد است بیزار .
روی دسته ی صندلیم نشست و دست هایم را گرفت ،حرارت زندگی بخش وجودش در کنارم نفسم را بند می آورد سانی لحظه ای به کف دستانم خیره شد و بی آنکه سر بلند کند گفت :
ــ اگر پیشگو بودم ،می توانستم بفهمم این خطوط عمیق و مشخص ،نشانگر چه چیزی هستند ،در کشور هند و بعضی جاهای دیگر ،پیشگوهای ماهری وجود دارد .آیا هیچوقت یکی از آنها این خطوط را دیده است ؟
بی اختیار لبخند زدم ،واقع بین تر از آن بود که به این حرف ها معتقد باشد .نگاهم کرد و پرسید:
ــ چرا می خندی ؟آیا چیز خنده داری در این خطوط وجود دارد ؟
گفتم:
ــ غیر از آتش بس هیچ چیز !
سانی سرش را موج داد :
ــ و اگر من پیشگو بودم می گفتم غیر از جنگ هیچ چیز و آنوقت سرنوشت تو را آنطور که دلم
می خواست پیش بینی می کردم .
کنجکاو شدم،هرگز اینقدر ملایم ندیده بودمش .یعنی حقیقتاً مرا به حساب می آورد ؟
پرسیدم :
ــ مثلاً چظور ؟
ــ گفتم اگر غیبگو بودم و حالا می بینی که اینطور نیست .
قبل از آنکه بتوانم جلوی زبانم را بگیرم از دهانم پرید :
ــ با این حال می توانید سرنوشتم را آنطور که دلتان می خواهد پیش بینی کنید .
نگاهش در چشمانم متوقف شد .درخششی قوی در عمق خاکستری نگاهش شعله کشید و من فشار دست های نیرومندش را به سختی تحمل کردم ،تا آن درخشش کم کم تحلیل رفت و سرانجام محو شد .
حالتش را تغییر نداد ،اما با یک دست در جیبش به جستجوی چیزی پرداخت و سرانجام آن را یافت .خنکی شئی را بر مچ دست چپم احساس کردم و دانستم چه روی داده است .سانی یادگارش را به من برگردانده یود .ساعتی را که آنقدر برایم عزیز بود ،نه بخاطر قیمتش ،بلکه به خاطر سلیقه ای که سانی در انتخاب آن به خرج داده بود .
اشک ناتوانی در چشم هایم حلقه زد ،چرا نمی توانستم جواب محبت هایش را آنچنان که شایسته بود بدهم!
پرسید :
ــ با من می آیی؟
میخواستم فریاد بزنم :
ــ بله .بله .تا ابدیت با تو خواهم بود ،تا آنسوی جهان ،تا انتهای کهکشان ها با تو خواهم آمد و هرگز از خستگی شکایت نخواهم کرد .به طرز غیر قابل قبولی در مرز تسلیم بودم .فریاذ در دلم پیچید:
ــ خدایا کمکم کن .
و این من نبودم که آنطور قاطع وسوسه را از خود دور کردم :
ــ نه .
و صدا در اتاق نیمه تاریک چنان طنین انداخت که گویا به روحی سرگشته در آسمان تعلق دارد.
سانی نفس عمیقی کشید و با لحنی غریب گفت :
ــ کوچولوی لجباز با دست های بی پناهت در این دنیای بزرگ بدنبال چه هستی ؟
توانم به آخر می رسید :
ــ متأسفم من پابند تعهدی هستم که جایی به انتظارم نشسته است .
به آرامی دست چپم را برگرداند و انگشتانم را نگریست .
این کارش موجب شد که در دل بخندم .چطور به این فکر افتاده بود ؟هر تعهدی می توانست باشد ،چه دلیلی داشت اول به ازدواج بیندیشد ؟
آه بلندی کشید قبل از آنکه فرصت دیگری به من بدهد از جا برخاست ،در سکوت
دستکش هایش
را پوشید و حرکت کرد بی آنکه حتی نیم نگاهی به طرفم بیندازد .انگار در آنجا حضور نداشتم .نمی دانستم چه واکنشی از خود نشان دهم .نمی خواستم با چنین دلخوری عمیقی از پیشم برود .در را گشود .موج سرما همراه زوزه ی باد و دانه های برف ،به درون هال هجوم آورد.او می رفت بدون اینکه هرگز بار دیگر از من درخواست همراهی کند .این دریافت با تلخی تمام هضم شد بی اختیار بدنبالش رفتم :
ــ استاد خواهش می کنم صبر کنید !
از آستانه ی در نگاهی کوتاه وگذرا به من انداخت .چشمانش تیره بود و نگاهش سرد و
بی احساس ،گویا غریبه ای بود که نمی شناختمش .دانستم برای همه چیز خیلی دیر است.
حتی اگر به پایش می افتادم فایده ای نداشت .در را پشت سرش بست و من ناتوان روی صندلی افتادم ،صدای روشن شدن موتور اتومبیلش همچون پتکی سرد و سهمگین بر سرم فرود آمد .

sorna
02-02-2012, 11:51 AM
خیابان ها سردو یخزده اما مملو از جمعیتی بود که به تازگی از کلیسا بازگشته و شادمانه در رستوران ها وکافه تریاها از روز عید حداکثر استفاده را می بردند .جلوی بعضی از تریاها میزهایی گذاشته و دستگاه قهوه جوش را با صدها فنجان یکبار مصرف درفضای باز گذاشته بودند .علیرغم ازدحام زیاد و هوای سرد، مردم ترجیح می دادند برای یکبار هم شده در خیابان وسرپا از خودشان پذیرایی کنند .باپای پیاده تمام خیابان پیکادلی و برکلی استریت را پشت سر گذاشتم تا توانستم آنچه را بدنبالش می گشتم ،تهیه کنم و البته با یاری شانس .
فروشنده آمده بود تا سیستم امنیتی فروشگاهش را بازدید کند که به موقع سررسیده و با اصرار او را راضی کردم جنس مورد نیازم را به من بفروشد .
در میدان پیکادلی کارناوال شادی در حال عبور بود صدای جرینگ جرینگ زنگوله ها و طنین بلند انفجار فشفشه وترقه همراه با فریاد شادی جمعیت و هورا کشیدن کودکان گوش را کر
می کرد .یک گروه آکروبات چینی سوار بر ماشین روبازی در حال حرکت،نمایش اجرا می کردند
همه چیز مثل یک سیرک سیار بود .بسیاری از بچه ها صورتکهایی به چهره داشتند ،بعضی زشت و وحشتناک وبرخی زیبا وجالب توجه با اسباب بازی هایی در دست و احتمالاً هدیه بابانوئل .بی اختیار در میان این بالماسکه ی عمومی وبزرگ به یاد خواهران امیلی افتادم .با صورت های لاغر وچشمانی در حال انتظار ،آیا امیلی سرانجام توانسته بود به انتظارشان پایان دهد؟
وقتی تاکسی مقابل آپارتمان نصر ایستاد ،خورشید به طور کامل غروب کرده ولکه های ابر در مشرق بر پهنه ی خونرنگ آسمان در حرکت بودند .
دربان داخل اتاقکی زیر پله های ورودی نشسته بود وسیگاری دود می کرد .با دیدن من از پناهگاهش بیرون آمد .گویا بدلیل شیرینی اسکناسی که دفعه ی قبل دریافت کرده بود هنوز احترامم را محفوظ می داشت .
ــ سلام خانم
کریسمس مبارک.
برایش دست تکان دادم :
ــ کریسمس شما هم مبارک ،از دوست خارجی مان چه خبر ؟
طبق معمول هنوز نیامده اند .چه بار سنگینی ! اجازه بدهید کمکتان کنم .
پرسیدم :
ــ چه وقت برمی گردند ؟
ــ من از کجا بدانم ،معمولاًشبها زود می آیند اما امشب شب عید است و اعتباری ندارد شاید تا نیمه شب هم خبری نشود .
مقداری از شیرینی بسته بندی شده را به او دادم :
ــ این شیرینی عید است .اجازه می دهید در اتاق شما منتظر بمانم .سرما غیر قابل تحمل شده .
چانه اش را خاراند و با خوشحالی گفت:
ــ البته بفرمائید .
قبل از آنکه جا بگیرم درددلش شروع شد :
ــ ما خارجی ها باید در چنین موقعیت هایی به هم کمک کنیم ،خود من یک بازمانده ی جنگ هستم .تمام کسانم در یک روستا در روسیه کشته شدند و من بدنبال سرنوشت تمام دنیا را زیر پا گذاشتم .البته آن روزها خیلی جوان بودم ! در ترکیه ،لهستان ،آلمان حتی مصر و تونس مدتی در خاورمیانه و بعد کانادا و حالا اینجا در انگلیس هستم .چه می شود کرد ،دنیا همه اش سرگردانی و آوارگی است .تا بیایی یک طرفش را بسازی دیوار دیگرش خراب شده و فروریخته است .در روسیه زندگی خوشی داشتیم .املاک وسیع ،دام های مرغوب و گله های بزرگ اسب .اما جنگ ،بیرحمانه همه را نابود کرد و مرا با آن طبیعت پرشور به یک خرابه نشین مبدل کرد .حالا به جای تربیت اسب و فروش محصولات املاکم باید در این ویرانه شاهد قتل سرقت و بچه های حرامزاده ی رها شده در پارکینگ باشم .هی چه دنیای عجیبی است . هیچکس از آینده اش خبر ندارد .
برای دلداری او گفتم :
ــ بله ،بله حق با شماست .
نگران آمدن نصر بودم اگر تا صبح فردا نمی آمد چه؟ در این شهر آنقدر احساس امنیت
نمی کردم که به تنهایی بتوانم به خانه بازگردم .دربان پرسید:
ــ شما با هم نسبتی دارید ؟
ــ تقریباً بله ،فامیل نزدیک من است .(چاره ای جز دروغ نبود .نمی خواستم سوءظنش تحریک شود .)
ادامه دادم :
ــ قرار بود امشب با دوستانشان مهمان ما باشند .ولی نیامدند و مادرم سهم غذایشان را فرستاد که همین جا عید را را جشن بگیرند .
پیرمرد که خیالش راحت شده بود گفت:
ــ ما در اینجا یک کلید یدک از تمام ساختمانها داریم .اگر مایل باشید می توانم آن را در اختیار شما بگذارم .
ــ اوه ،بله ،البته خیلی هم ممنون می شوم .کشیدن چنین بار سنگینی واقعاً مشکل است و نمی توان آن را به خانه برگرداند .
ــ پیرمرد کمک کرد تا بسته ها را داخل آسانسور جا بدهم .
ــ آپارتمان چنان سرد بود که دندان هایم بهم می خورد .فوراًبخاری را به برق زده و تمام 4
شعله ی گاز را روشن کردم .
بر روی همه چیز لایه ای از غبار و دود نشسته بود .مدتی طول کشید تا هال ،اتاق و آشپزخانه را جارو کشیده و گردگیری کردم .خوشبختانه کار منزل برایم لذتبخش بود و جنبه ی تفریحی داشت .دسته گلی را که در راه خریده بودم داخل گلدان روی میز تحریر مهندس نصر گذاشته وقفسه ی کتاب ها را مرتب کردم .
شست و شو و نظافت در آشپزخانه قدری طول کشید .به هرحال مشغول بودن مرا گرم نگه
می داشت و از سختی انتظار می کاست .بعد از اتمام کار ،صندلی را زیر پنجره کشیده و مشغول نصب پرده ها شدم .این پرده ها هدیه ی کریسمس بود به آپارتمان کوچک نصر . تلاش سختی بود ،با یکدست خود را نگه داشته و روی پنجه ی پا بلند شدم .دستم مشکل به بالای چارچوب می رسید . اما نتیجه عالی بود و بکلی چهره ی آپارتمان را تغییر داد . برای نصب دومین پرده تقلا می کردم که همهمه ای از کریدور به گوش رسید و بدنبال آن در ورودی با فشار باز شد و موجی از سروصدا هال را فرا گرفت ،گویا به یکباره دهها نفر وارد ساختمان شدند .

sorna
02-02-2012, 11:51 AM
صحنه ی اولین برخورد بین من ودوستان نصر بقدری تماشایی بود که تا مدتها موضوع شوخی و دست انداختن من شد .موج سروصدا در یک لحظه فروکش کرد و آنها بی اختیار قدمی به عقب برداشتند .حتی یکی از مهاجمین با لکنت گفت :
ــ ببخشید مثل اینکه عوضی آمدیم .
مثل یک دزد در حین ارتکاب جرم که ناگهان سایه پلیس را بالای سرش ببیند دستخوش اضطراب شدم . در آن آشفتگی اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که حضورم را به نوعی توجیه کنم .
نصر در یک لحظه متوجه ی غیر عادی بودن اوضاع شد .دوستانش را با دست کنار زد جلو آمد و با دیدن من که روی صندلی ایستاده و با یکدست پرده را نگه داشته بودم ،لبخندی پر از تعجب بر لبانش نقش بست .
ــ بچه ها پس نیفتید ! خانم «دهنو »را به حضورتان معرفی می کنم .
جلوتر آمد و ادامه داد :
ــ چطور توانستید وارد شوید ،حتی گانگسترهای نیویورک هم از باز کردن این در اتوماتیک عاجزند با صدایی که نشان دهنده ی شرم زدگیم بود جواب دادم :
ــ دربان کلید یدک را در اختیارم گذاشت .راستش... من... ممکن بود تا صبح بر نگردیدو از طرفی نمی توانستم این وقت شب تنها به خانه برگردم .
نصر از این عمل من دفاع کرد ،خدا را شکر ،باید از بابت داشتن چنین نگهبانی برخود ببالیم .بیایید پایین من کار را تمام می کنم .
پشت صندلی را گرفت ومن با دقت پایم را روی زمین گذاشتم .دوستان نصر مشغول بیرون آوردن پالتو ودستکش هایشان شدند ،یکی از آن میان گفت :
ــ آقا رضا معرکه کرده ای ،پس تو هم بالاخره تکانی به خودت دادی ،گمان نمی کردم خانه تکانی کریسمس به تو هم سرایت کرده باشد .
نصر به جای جواب گفت :
ــ امیر ممکن است خواهش کنم چای را روبراه کنی ؟و تو بهرام به جای ایستادن و ایراد خطابه پایه ی صندلی را بچسب که برنگردد .
رو به پسر جوانی که به طرف آشپزخانه می رفت ،گفتم :
ــ اجازه بدهید من چای را آماده می کنم . و بی آنکه منتظر شوم از هال فرار کردم .
برای شروع آشنایی با آن ها نقشه ها کشیده بودم ،گاهی تصمیم می گرفتم همگی را به خانه دعوت کنم ولی از ترس ایراد های تونی ترجیح می دادم در دانشگاه بدیدنشان بروم .
تنهاچیزی که به ذهنم نمی رسید این بود که شروع دوستی مان با چنین وضعی باشد .مسلم آنطور که نصر انتظار داشت ،ندرخشیده بودم .
شیرینی را در ظرف می چیدم که نصر با کمی تعلل وارد شد :
ــ چرا شرمنده ام کردید؟این قرار ما نبود !
گفتم :
ــ من اهل تعارف نیستم ،از طرفی آپارتمان شما خیلی سرد بود ،نمی دانستم چطور خودم را گرم کنم .
ــ بله، آخر امشب وعده داشتم مهمان بچه ها باشم.هیچکس حاضر نشد تمام پول شام را بپردازد ،قرار شد شانسمان را امتحان کنیم و طبق معمول باز هم برگشتیم اینجا .
گفتم :
ــ به عبارت دیگر « قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند ».
نگاهم کرد ،متعجب بود از اینکه چطور می توانستم اشعار حافظ را از حفظ بخوانم .
گفتم :
ــ خوب طبیعی است ، شاعر تضمین نکرده شعرش فقط مال شما ایرانی های خالص باشد .حالا لطفاً چای را ببرید ،سرد می شود .
خندید و گفت :
ــ خودتان ببرید .
ــ اوه حالا نه ،آمادگیش را ندارم و در ضمن یک عذرخواهی به شما بدهکارم .
ــ برای چه ؟ این دیگر زیادی است !
خوب با این وضع آبرویی برایتان نگذاشتم . حقیقتاً فکر نمی کردم بدون اجازه وارد خانه ی کسی شدن اینقدر بد باشد .اما وقتی شما را با آن نگاه متعجب دیدم ،آرزو کردم ای کاش مرتکب این حماقت نشده بودم .
با شیطنت جواب داد :
ــ اتفاقاً سخت مورد تحسین دوستانم قرار گرفته اید .هیچ چیز نمی توانست به اندازه ی آن حالتی که روی صندلی ایستاده بودید، شما را متواضع و خودمانی جلوه دهد .
ظرف شیرینی را برداشت و در حالی که بیرون می رفت اشاره کرد :
ــ چای را شما بیاورید .
نگهبان بیچاره حق داشت نسبت به این مهمان های ناخوانده سختگیر باشد و برای هر بار ورودشان رشوه بگیرد . شلوغ می کردند و شور جوانیشان می طلبید که در خانه ای بزرگ و مستقل باشند ،محیط کوچک آپارتمان با دیوارهای نازکش گنجایش این همه را نداشت .
چای را تعارف کرده و جایی نزدیک صدرنشستم .
امیر که جوانترینشان بود رو به بقیه گفت :
ــ نه تو را بخدا ، اگر فرصت شد یک کمی سروصدا کنید ،ناسلامتی مهمان داریم .
نصر چای او را از جلویش برداشت :
ــ نه که تو خیلی ساکتی ، همه ی این ها زیر سر خودت است !
امیر دست او را متوقف کرد :
ــ تو را به مقدسات ،جانم را بگیر ولی به خوردنی هایم ناخنک نزن .که تحمل ندارم .اگر هم
می بینی استکان های چای جلوی من ردیف شده اند بخدا،تقصیری ندارم ...باز هم مهمان
می آید .

sorna
02-02-2012, 11:51 AM
جوان دیگری که در میان گفتگوها او را مجید صدا می کردند گفت:
ــ شانس وقتی بیاید پشت سر هم است .
اینهمه می خورد حتی یک کیلو اضافه وزن هم ندارد .مثل یک مانکن خوش هیکل مانده .
امیر شیرینی دیگری برداشت و رو به او گفت :
ــ آخرش از شوری چشم تو جان سالم بدر نمی برم .اقلاً بزن به تخته ای ،جایی !
بهرام گفت :
ــ به ننه ام می گویم برایت اسپند دود کند ،خانم دهنو لطفاً این ظرف را بگیرید .
گفتم :
ــ من شیرینی را برای خوردن خریده ام .بگذارید دوستمان از خودش پذیرایی کند .
امیر با غرور سرش را بالا گرفت :
ــ متشکرم ،حالا این تسلا را دارم که یک وکیل مدافع پشت سرم است .اگر جرأت دارید باز هم انتقاد کنید .
بهرام با کمی مکث از آشپزخانه برای او چای آورد
ــ بفرما یار مهربان این هم چای تازه ،تا کور شود هر آنکه نتواند دید .
ظاهراً حیله ای درکار بود واو برای اینکه دوستانش را از رو ببرد چای شور را تا آخر خورد و خم به
به ابرو نیاورد .بهرام آهسته پرسید :
ــ چی شد ،سورپریز خوبی نبود ؟
امیر با لبخند جواب داد:
ــ چرا فقط چاشنی اش زیادی تند بود و دماغ ما را سوزاند !
در سکوتی که پیش آمد بهرام موضوع را عوض کرد و محجوبانه گفت :
ــ آقا رضا ،مارا به هم معرفی نکردی مشتاقیم بفهمیم خانم چطور با این کندوی عسل آشنا شدند !
امیر به شوخی گفت :
ــ قربون تو پسر خجالتی !
نصر نگاهش را متوجه ام کرد و سرها بطرفم چرخید :
خیلی ساده گفتم :
ــ من مینا هستم و به نوعی هموطن شما ،اما اگر بپرسید از ایران چه می دانم کاملاً مأیوستان می کنم !
نصر از نا آگاهی ام دفاع کرد :
ــ طبیعی است ،وقتی از کودکی در کشور دیگری بزرگ شده اید از سرزمین آباءو اجدادی خود غافل می مانید اما مطمئنم که حافظ را خوب می شناسید .
گفتم :
ــ از ایران خیلی چیز ها می دانم اما از ایرانی ها هیچ چیز .اطلاعات فقط در مرزهای جغرافیایی
خلاصه می شود .
بهرام با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
ــ ایران فعلاً دارای 24 استان است و اکنون نمایندگان 4استان در این آپارتمان حضور دارند.
و بدین ترتیب دو ستانش را معرفی کرد :
ــ حق تقدم با خودم ، بچه ی باصفای شیراز هستم و ایشان هم مجید یک کرمانی دائم التفکر
که لبخند بر لب دارد .اما سعی نکنید او را بشناسید ،مثل یک یوزپلنگ در کمین نشسته خطرناک است .این یونس خجالتی هم آبادانی است ،البته شما خجالتش را نخواهید دید ،چون زیادی پررنگ است و سرخ شدن گونه هایش به چشم نمی آید و امیر خان شکمو یک دربدر شده ی تهرانیست و به بقیه از این بابت فخر میفروشد .می ماند آقارضا که همه ی ما دربست نوکرش هستیم .
نصر لبخندزنان گفت :
ــ آقائید .
از فرصت پیش آمده سود جسته و کنجکاوی ام را ارضاءکردم :
ــ اتفاقاً درباره ی ایشان هم چیزی نمی دانم .
بهرام خان خندان ادامه داد :
ــ مگر آدم چشمش ضعیف باشد که اینهمه نمک را نبیند و غیر از او چه کسی بانمک است .بنده پس نتیجه می گیریم که هر دو شیرازی هستیم کاکو .
جداً با نمک بود و بچه هارا خنداند، گرچه من معنای آخرین کلمه اش را در نیافتم .
آنشب در راه بازگشت به مهندس نصر گفتم :
ــ انجام دادن کار منزل برای یک مرد تنها ،آسان نیست ،چرا شما هم مثل مجید و یونس پانسیون نشدید؟در آنصورت فرصت زیادتری برای رسیدگی به امور تحصیلی خود داشتید .
بعد از کمی مکث جواب داد:
ــ مگر نمی دانید ما مسلمان هستیم و خوردن گوشت خوک بر ما حرام است .همینطور سایر حیواناتی که غیر مسلمین در کا ر تهیه وپخت گوشت آنها دخالت مستقیم داشته باشند .اینجا خودمان همه ی کارها را درست آنطور که دین اجازه داده ،انجام می دهیم .
چیزی بود که برای اولین بار می شنیدم.با تعجب پرسیدم ،حتی تهیه ی گوشت گوسفند و شکار پرنده ؟
ــ بله ،ما هم شکارچی ماهر داریم هم ماهیگیر با تجربه .قبلاًعرض کردم ،یک مجموعه ی کاملاً بی نیاز هستیم .اینها جزو برنامه ی تفریحات ما محسوب می شود و اگر مایل باشید می توانید در یکی از این شکارها همراهیمان کنید .البته باید تا فصل بهار وگرم شدن هوا صبر داشته باشید .ساکت شد و به فکر فرو رفت ،اما درسکوتش پرسشی بود که نمی دانست چگونه مطرحش کند .وشاید نمودار شدن ساختمان کلیسا که چند دقیقه ی بعد به محوطه یپرازدحام جلوی آن رسیدیم یک سرنخ برای شروع بود .
پرسید:
ــ پدر شما مسلمان است ؟
تعصب نسبت به هر آنچه که به نحوی با پدرم ارتباط داشت باعث شدصدایم ناخواسته بالا برود :
ــ البته که بود همینطور مادرم وهمه ی فامیل .
ــ ببخشید ،قصد توهین نداشتم ،اگر شما سؤال مرا اهانت تلقی کردید .
مسلم می دانستم نصر مقصر نیست .بلکه انگیزه ی پرسش او ناآگاهی من نسبت به مسائلی بود که از نظر مذهب لازم الاجرا محسوب می شد و من به علت بی اطلاعیم آنها را رعایت نمی کردم .و احیاناً از شنیدن چنان مسائلی متعجب نیز می شدم .
نصر با حرفش بر افکارم مهر تأیید نهاد:
ــ عدم رعایت بعضی از دستورات دینی توسط شما باعث شد فکر کنم که والدین شما فقط مسلمان اسمی هستند نه عملی .
پرسیدم :
ــ مسلمان عملی دیگر چه جور موجودی است ؟
مرد جوان با حوصله توضیح داد :
ــ کسی که خدا را به عنوان یگانه آفریننده ی قدرتمند و عادل پرستش می کند و در همه جا و همه احوال حضور او را احساس کرده و برنامه ی زندگی خود ،یعنی جزئی ترین امور تا کلی ترین و جهانی ترین آنها را طبق رضایت او تنظیم می نماید .
گفتم :
ــ پذیرش این حرف کمی دشوار است شما می خواهید بگوئید اراده ی انسان اصلاً به حساب نمی آید ؟تکلیف این همه قوانینی که انسان ها وضع کرده اند چه می شود ؟
ــ نه به هیچ وجه خداوند به این دلیل که انسان را خلق کرده و طبعاً بیش از هر کسی به نیازهای او آگاه است و می داند که چه چیز انسان را سعادتمند یا دچار هلاکت و بدبختی می سازد ،تنها مرجعی است که صلاحیت قانون گذاری دارد .وانگهی او راه سعادت و شقاوت هردو را مشخص کرده است و به انسان قدرت داده تا هر کدام را که می خواهد آگاهانه انتخاب نماید پس می بینید که اجباری در کار نیست .
گفتم :
ــ تصور می کنم پدر من نیز چنین اعتقادی داشت .
ــ بله این لازمه ی مسلمان بودن است .اما اعتقاد تنها ،هرگز کافی نیست باید در عمل آن را ثابت کرد .شاید مایل باشید که پدرتان را تبرئه کنید اما ،امیدوارم از حرف من دلخور نشوید ،او در تربیت مذهبی شما خیلی کوتاهی کرده گمان می کنم روح مذهب هرگز به خانه ای که شما در آن زندگی می کردید حاکمیت نداشته است .
ــ من نمی توانم ادعا کنم پدرم کاملاً بی گناه بوده است ،اما می دانم که او تمام عمر سخت کار کرد و هرگز در حق کسی بدی نکرد ولی خداوند او را خیلی زود از ما گرفت ،در زمانی که هنوز سزاوار مردن نبود .آنهم به بدترین شکل ممکن و در کمال بی عدالتی اعمال شده از سوی انسان .نمی توانم بپذیرم که خداوند در این مورد کاملاً بی تقصیر بوده است .
نصر لحظه ای نگاهم کرد و با اندوهی در چشمانش گفت :
ــ جداً متأسف شدم ،فکر نمی کردم پدرتان را از دست داده باشید .امیدوارم مرا در غم خودتان شریک بدانید.
از همدردی و و رقت قلب او متأثر شده وگفتم :
ــ متشکرم ،این مسئله مربوط به گذشته هاست .اما هیچوقت برای من کهنه نشده است .
ــ طبیعی است .شما برای بی سر پرست شدن هنوز خیلی جوانید .اما برادرانه می گویم احساسات شما هر چقدر هم که جریحه دار شده باشد نباید خداوند را مقصر بدانید .
وچون سکوتم را دید ،ادامه داد :
ــ این دقیقاً دلیلی است بر آزادی و اختیار انسان ،اگر کسی آنقدر بی رحم بوده که توانسته کشتن یک همنوع را برای خود آسان تلقی کرده و به آن اقدام کند این را می رساند که انسان از خودش اختیار دارد و اگر خداوند به نوعی جلوی او را می گرفت و مانع مرگ پدرتان می شد ،ناچار جبر حاکمیت پیدا می کرد .
ــ بله این را درک می کنم اما مرگ پدر به قدری ظالمانه بود که شاید برای تسلای خود ،خداوند را مقصر می دانم .
نصر لبخند کمرنگی زد و در حالیکه جلوی خانه توقف می کرد گفت :
ــ عیبی ندارد ،خدا این چیز ها را به دل نمی گیرد ،شما به او معتقد باشید ،حالا هر چقدر هم او را سرزنش کنید مهم نیست .روزی میرسدکه در می یابید او مهربانتراز هر مادری است و حتی به انسان هایی که به او و اقیانوس بیکران بخشایش و رحمتش پشت کرده اند نیز عشق
می ورزد .شما که دیگر جای خود را دارید .
مهندس نصر با چنان آرامشی از خدا حرف می زد که احساس می کردم دلش مملو از محبت
اوست و جز خدا هیچ چیز در چشمان سیاه و مهربانش تجلی نمی کند .
به عنوان خداحافظی گفتم :
ــ خوشا به حال شما که هیچ خلائی در وجودتان نیست .
خندید و گفت :
ــ خلاء که فراوان است ،اما خداوند همه ی آنها را پر می کند .
بی اختیار پرسیدم :
ــ از چه ؟
و او زمزمه کرد :
ــ از عشق خود !

sorna
02-02-2012, 11:52 AM
صبح زود سروصدایی در طبقه ی پایین از خواب بیدارم کرد ،متعجب در رختخواب نیم خیز شدم ،چه کسی می توانست باشد .شب گذشته بعد از مهمانی آنقدر خسته بودم که با لباس روی تخت افتاده وحتی زحمت گرم کردن اتاق را نیز به خود نداده بودم .تمام شب بدون دردسر گذشته بود و حالا از آشپزخانه صدای غیر منتظره ای می آمد .با احتیاط کلید را در قفل چرخاندم و با صدایی که می کوشیدم قوی ونترس بنظر آید ، پرسیدم :
ــ کسی آنجاست ؟
ممکن بود گربه ای از غفلت من سوءاستفاده کرده و از پنجره وارد ساختمان شده باشد ،در این فکر بودم که با ظاهر شدن تونی با پیش بند سفید در میان قاب در آشپزخانه باعث بهت و حیرتم شد .
ــ تونی ! اینجا چه می کنی ؟ مگر قرار نبود الان خارج از کشور باشی ؟
بدون تعارف گفت :
ــ مرده شوی تو و آن دیسپلین دخترانه ات را ببرد که تعطیلات مرا خراب کردی !
دانستم سانی تلافی کرده است و حالا مجبور بودم عذاب وجدان را تحمل کنم .
گفتم :
ــ سر در نمی آورم ،چه ارتباطی به من دارد ؟
ــ حالا دیگر مهم نیست ،میز را چیده ام بیا صبحانه ات را بخور .
عقب گرد کرد .قد بلندش با آن سر زیبا و انبوه موهای طلایی چهره شوالیه ای شریف را در ذهن تداعی می کرد ،در آن دنیای آشفته ،تونی مدت ها برادرانه از من حمایت کرده و حالا فرصتی دست داده بود تا بتواند بدون کشیدن بار سنگین مسئولیت یک دختر جوان از زندگی اش لذت ببرد همه چیز به هم ریخته بود .
می دانستم که تونی زیاد دربند این حرف ها نیست ،دفاع از من ! او به این مقوله
می خندید و مرا اژدهایی میدانست که نیازی به حمایت نداشتم .وحالا که پشت میز با قیافه ی جدی ودرهم این پسر جوان روبرو بودم ،نمی توانستم علت بازگشت وی را از خودش بپرسم .
اما او مثل گربه ای که در کمین نشسته از زیر چشم مرا می پائید و وقتی برای سومین بار دست پیش بردم تا کمی قهوه در فنجان شیر بریزم ،منفجر شد :
ــ چه خبر است ؟مثل یک معتاد رفتار می کنی ،این همه قهوه برایت خوب نیست .
گفتم :
ــ فقط دوتا خورده ام و ثانیاً ...
نگذاشت حرفم را تمام کنم ،دستهایش را با حالتی عصبی در هوا تکان دادو گفت:
ــ ثانیاً به خودم مربوط است .بله همین را می خواستی بگویی .چه وقت می خواهی از این یکدندگی و پافشاری روی حرف خودت دست برداری ؟ همه چیز بعد از مدتی یکنواخت و خسته کننده می شود ،غیر از لجبازی برای تو .
عقده ها تدریجاً سر باز می کرد ،اما من برای آن روز برنامه ی خاصی داشتم و صلاح نبود در شروع روز خلقم را تنگ کنم .
با خوشرویی گفتم :
ــ برایم اهمیت ندارد در موردم چه فکری می کنی .اما باور کن به هم خوردن برنامه ی تو کوچکترین ارتباطی به من ندارد و به سهم خودم متأسفم .مدت ها پیش به تو گفتم که دنبال کار می گردم و حالا با استفاده از تعطیلات یک قرار ملاقات مهم گذاشته ام ،پس می بینی از قبل برنامه ریزی شده و فرصتی برای گردش و اینطور چیزها باقی نمانده است .
وقتی از اتاقم بیرون آمدم ،تونی نزدیک آتش نشسته و با انگشتانش روی میز ضرب گرفته بود.
نیم نگاهی به من که لباس پوشیده و عازم رفتن بودم انداخت و سپس بی اعتنا چشمانش را متوجه ی جهت دیگری کرد .
گفتم ــ وقت داری مرا برسانی ؟
بالجبازی کودکانه ای جواب داد :
ــ نه !
چنان سرخورده و غمگین بنظر می رسید که دلم نیامد تنهایش بگذارم :
ــ می خواهم برایت هدیه ی کریسمس بخرم ، اگر نیایی خودت ضرر می کنی .من رفتم .
مثل فنر از جا پرید :
ــ اوه می آیم .صبر کن پالتوام را بپوشم .
وقتی سوئیچ را چرخاند پرسید :
ــ کجا می روی ؟
ــ حومه شهر .
تکرار کرد :
ــ حومه ی شهر ،تا جایی که به یاد می آورم آنجا هیچ فروشگاه قابل توجهی وجود ندارد .
ــ بله می دانم اما قبل از رفتن باید یکی از دوستانم را ببینم ، نزدیک هاید پارک .
پرسید :
ــ دنبال کار می گردی هان ؟پس هدیه فقط فور مالیته بود ؟
ــ آن را می خرم ، وقتی در خانه ی مارتینی ها پذیرفته شدم !
ــ آنها دیگر کی هستند ؟
ــ صاحب کار آینده ام .
بالحنی حاکی از نارضایتی پرسید :
ــ سانی خبر دارد ؟
ــ نه .لازم است همه چیز را بداند ؟
ــ خودت خوب می دانی تا چه حد به او مدیونی ،به علاوه این اقدام تو قدری خودخواهانه جلوه خواهد کرد .خواهش می کنم نگو ،به خودم مربوط است .
ــ تونی ! دوباره شروع نکن .بگذار همه چیز را آنطور که پیش می آید بپذیریم . قول می دهم هر وقت مسئله قطعی شد به او خبر بدهم .راضی شدی ؟
ــ نه به این آسانی تا وقتی کیف چاق ترا لاغر نکنم و کادوی گرانقیمت کریسمس را دریافت ننمایم رضایت نمی دهم .از حرفش به خنده افتادم :
ــ خیل خوب فراموش نمی کنم آقای دو دنده .

خانه ی ویلایی مارتینی ها در میان حصار گسترده ای از چمن های سرسبز گل های تزئینی زمستانی واقع شده و با نرده های سفید چوبی تا حدودی پرچین های مزرعه مجاور امتداد یافته بود .ساختمان زیبا و با شکوه همچون نگینی در میان سبزه ها که جای جای با برف پوشیده شده بود ،می درخشید و دود از برجکهای قرمز رنگ ،لوله ی بخاری ها ،برمی خاست .بنایی چشمگیر ،نمایانگر اشرافیت و تمول صاحبانش ،مغرور مارا به خود می طلبید .
تونی نشستن و انتظار کشیدن در اتومبیل را ترجیح داد ومن با روحیه ای شاد به اتفاق ماریا وارد خانه ی مارتینی ها شدیم .بعد از حدود 2 ساعت به تنهائی و با روحیه ای عصبی و پریشان بیرون آمدم .تونی بعد از اینکه ماشین را به حرکت درآوردلبخند زنان پرسید :
ــ پیروز شدی ؟
ــ چطور مگر ؟
ــ قیافه ات به سربازانی می ماند که پشت به دشمن و رو به میهن در حال پیشروی اند !
علیرغم اضطرابی که داشتم لبخند زدم .
ــ آهان ،حالا درست شد .پس خانم ماریا کجاست ؟ نکند او را گروگان گرفتند ؟
به جای جواب گفتم :
ــ تونی ! غیر قابل تحمل است ، نمی توانم این کاره شوم .من برای اطاعت کردن از دستورات دیگران خلق نشده ام ،ترجیح می دهم در یک غار مثل انسان های اولیه زندگی کنم اما مجدداً به خانه ی مارتینی ها بر نگردم .
تونی با رضایت خاطر خندید :
ــ خدارا شکر ، پس کار، بی کار .
شادی او دوامی نیافت ،بلافاصله گفتم :
ــ ولی من کار را پذیرفتم و آن ها نیز مرا !
ــ چرند ،اصلاً خودت می فهمی چه می گویی ؟
ــ باور کن به سرم نزده ،من مثل یک احمق زیر بار آزمایشات پزشکی و غیر پزشکی آن ها رفته و قبول کردم به دختر نازپرورده ی مارتینی درس بدهم .آن هم تمام بعدازظهر روزهای هفته به استثناء یکشنبه ها .
با تعجب پرسید :
ــ ولی آخر چرا ؟
ــ خوب حقوق پیشنهادی خیلی بالاست ،وسوسه شدم .
ــ تنها بخاطر پول ؟
ــ خوب این یک جنبه ی قضیه است .
ــ وتقریباً زشت ترین جنبه !
ــ بله اقرار می کنم .زشت ترین برای تو و آن دوست لعنتی ات !
ــ منظورت ...
ــ بله ،سانی ،همیشه او ،همه جا او .تو بدون سانی چه می کردی ؟
ــ حسادت ممنوع خانم ،من تقریباً عاشقش هستم و تو مجبوری تحملم کنی !
ــ می دانی تونی وقتی با سوفی رویرو شدم ،رفتار خود خواهانه ی او که نشان نازپروردگی اش بود دلم را آشوب کرد .میل به زانو درآوردن او باعث شد بدون تأمل تدریس را بپذیرم .
تونی لبخند زد :
ــ چه انگیزه های شایان تحسینی ،طمع خالص و غرور توام با حسادت ،تو مجموعه ی قابل ستایشی هستی مینا ،ناخودآگاه نسبت به موقعیت روحی تو غبطه می خورم
ــ موعظه ات را تمام کن ،بقدر کافی صفت خوب در من خواهی یافت که این ضعفم را نادیده بگیری .من انسان رذلی نیستم و هرگز نسبت به کسی بدخواه نبوده ام ،بعلاوه دلسوز ومهربانم ودر موقع لزوم حتی فداکار هم خواهم شد .
تونی سوت بلندی کشید :
ــ چه لیست خانمانه ای ! اگر جای تو بودم از اینهمه خوبی شرمنده می شدم .ولی به تو سفارش می کنم آن را برای کاندیدهای آینده ات نگه داری .طبعاً در رویارویی با چنین
اعجوبه ای مات خواهند شد و فوراً بله را خواهند گفت ،بدون اینکه توجهی به آن روی سکه داشته باشند .
ــ فراموش کردی این منم که باید بله را بگویم .
ــ ولی من به سهم خودم مطمئنم که اگر پولدار باشند در پیشقدم شدن تردید نخواهی کرد .
ــ منظورت ضعف من در مقابل پول است ؟ ولی باید بدانی که این موقتی است .
ــ تقریباً با همان اطمینانی که می دانم ضعف من در برابر خانم های زیباست ،راستی نگفتی بر سر دوستت چه آمد !
ــ امشب مهمان مارتینی هاست .قرار است جشن کوچکی به مناسبت بازگشت پیروزمندانه ی پسر خانواده ترتیب دهند .
ــ چطور ؟ مگراز جنگ برمی گردد ؟
ــ منظورم پیروزی در معامله بود .او نماینده ی شرکت تجاری ای است که پدرش ریاست آنرا بر عهده دارد و همینطور بزرگترین سهامدار این شرکت خصوصی بازرگانی هم هست .
ــ شاید او را برای پسرشان در نظر گرفته اند ؟
ــ منظورت ماریا دوست من است ؟
ــ بله .
ــ متأسفم خیلی پرتی ،چنان اشرافیتی در آن خانه موج می زندکه مثل یک ادوکلن تند ،فقیرها
را به عطسه می اندازد .من و ماریا در برابر ثروت آن ها به اندازه ی یک مورچه ی زرد هم به حساب نمی آییم ،به همین دلیل گفتم تحملشان دشوار است و اگر وسوسه ی حقوق زیاد نبود زیر بار نمی رفتم .از طرفی ماریا هم مثل یک مرغ قدقد می کندکه کار نیمه تمامش را ادامه
دهم ،چون به اتفاق خانواده اش برای همیشه به سوئیس می رود و دخترک بیچاره ی مارتینی در آستانه ی امتحانات کاملاً از درس هایش عقب مانده و مثل یک مگس گرفتار در دام عنکبوت دست وپا می زند .
ــ بعد از ردیف کردن اینهمه حیوان حالا بگو کجا بروم .نکند مقصد بعدی باغ وحش است ؟
اتومبیل وارد بزرگراه شد .در همانحال نگاهم به عقربه ی کیلومتر شمار که بطور مرتب بالا می رفت افتاد .
گفتم:
ــ تونی اگر هدیه ی عید را فراموش نکرده ای آهسته بران .مثل اینکه جنون سرعت داری ؟
ــ اوه متشکرم که یادآور شدی حالا هدیه ات چیست .لباس ،خوراکی ،زینتی یا فنی و
حرفه ای ؟
به شوخی گفتم :
ــ شاه کلیدی برای سرقت از بانک های معتبر لندن ،حالا لطفاًبرو به فروشگاه ویدن هوث.
آه از نهادش بر آمد :
ــ ترجیح می دهم از خیر آن بگذرم و به انتظار هدیه ی بهتری از طرف سانی بنشینم .ویدن هوث !مرا مسخره کرده ای ؟
ــ حق انتخاب با توست .کیف پولم آنقدر ها سنگین نیست که نتوانم حملش کنم .
تونی خندید:
ــ در این صورت شاید بتوانم تخفیف بدهم ،موافقی بجای ویدن هوث به فروشگاه مرکزی برویم .
آنوقت شاید تو هم چیزی گیرت بیاید .چطور است ؟
ــ برای من هدیه می خری ؟عالی است تونی.
دستهایم رابا شادی بهم کوفتم .تونی نگاه عمیقی به من انداخت ، حالتش طوری بود که انگار می گفت :« در دنیای امروز جایی برای آدم هایی که با اندک محبتی شاد می شوندوجود ندارد .دنیا حالا بیش از داشتن جنبه ی عاطفی ،ماشینی و خودکار شده است ،عصر محبت گذشته و زمان حاکمیت کامپیوتر رسیده است .»

sorna
02-02-2012, 11:52 AM
اولین تجربه ی تدریس خصوصی را با تلخی هر چه تمامتر پشت سر نهادم .بیرون آمدن از آن
خانه ی لعنتی برایم همچون رهایی از اسارت قفس مغتنم بود و من با یک نفس عمیق هوای سرد را به اعماق ریه هایم فرو دادم .
این جلسه نخست توانسته بود مرا از هر گونه تدریس بیزار کند .سروکله زدن با موجودی احمق و از خود راضی چون سوفی به قدری طاقت فرسا بود که برای تمدد اعصاب بعد از هر جلسه ،احتیاج به یک سفر چند روزه داشتم .وقتی درس را شروع کردم در او به هیچ وجه آمادگی لازم وجود نداشت .او در مقابل سخنرانی مهیج من درباره ی فوائد علم و پیشرفت دنیای امروز و اینکه بدون علم ودانش کافی نمی توان به هدف رسید و دنیای امروز مدیون همت و پشتکار دانشمندان پیشین است تنها به بازی با وال های ابریشمین لباس فاخرش اکتفا نمود .وبدین وسیله به من فهماند باید از راه دیگری وارد شوم .از او پرسیدم :
ــ سوفی ،تو هرگز فکر کرده ای که در آینده چه شغلی را انتخاب کنی ؟
سؤال ناگهانی من قدری غافلگیرش کرد:
ــ خوب، راستش من ...شاید هیچوقت بطور جدی روی این موضوع فکر نکرده ام (والبته من در اینکه او اصلاً صاحب فکر باشد تردید داشتم )
او ادامه داد:
ــ همیشه آرزو داشتم پیانیست مشهوری بشوم ،اما پدر و مادرم و بیش از همه فرانکو اصرار دارد درسم را ادامه دهم حال آنکه می دانم برای پیانیست شدن نیاز چندانی به درس خواندن و تحصیلات عالیه نیست .به علاوه آنها علاقه ی مرا در نظر نمی گیرند و با اجبار معلم سر خانه و خرج های اضافی از این دست عقیده شان را به من تحمیل می کنند .
گفتم :
ــ اما تحصیلات باعث می شود که به دانشگاه راه پیدا کنی و از این طریق زودتر به هدفت
خواهی رسید .
ــ پدرم می خواهد در رشته ی اقتصاد و بازرگانی ادامه ی تحصیل بدهم تا بعد ها در نبود فرانکو و به کمک او شرکت را اداره کنم .
با لحنی امیدوار کننده دلداری اش دادم :
ــ ببین عزیزم تو حالا برای تصمیم گیری خیلی جوان هستی 15 سال سن زیادی نیست .پدرت مایل است تو اقتصاددان شوی و برای اینکار زمینه های لازم را برایت فراهم می کند ،تو هم از فرصت استفاده کن و بعدها وقتی وارد دانشگاه شدی آنقدر مستقل و فهمیده خواهی بود که دیگران به انتخابت احترام گذاشته ودر مورد رشته ی تحصیلی فشاری به تو وارد نکنند .
کار به خوبی پیش می رفت که صدای ضربه ای به در اتاق ،مرا به راهرو کشاند .خانم مارتینی پشت در ایستاده بود .با دیدن من لحن عذرخواهانه ای به خود گرفت:
ــ متأسفم که باعث وقفه در کلاس درس شما شدم .خواستم در اولین جلسه این تذکر را دریافت کنید که باید دخترم را با نام فامیل و محترمانه خطاب کنید .او روحیه ی حساسی دارد و ممکن است باعث رنجش او شوید .ضمناً از صحبت های اضافه هم بپرهیزید .شما با این حرف ها باعث شورش او علیه عقیده ی پدرش می شوید .بهتر است فقط در محدوده ی درس بمانید و در انتخاب رشته ای که برایش صلاح دیده اند دخالت نکنید .
چانه اش را بالاگرفت و بی آنکه منتظر جوابی از جانب من بماند ،دور شد .
لحظه ای آنجا ایستادم تا دوباره روحیه ام را بازیافتم .مسلم تمام مدت پشت در ایستاده و صحبت های ما را شنیده بود سوفی با جرأتی به مراتب بیش از قبل مرا می نگریست و این نشان میداد که گفتگوی مادرش را شنیده است .
درس آن روز به اتمام رسید در حالی که هنوز از حرکت نابجای خانم مارتینی دلخور وعصبی بودم .زیرا بیان چنان کلماتی در حضور شاگرد ،ضربه ای به ابهت وشخصیتم محسوب می شد و دیگر نمی توانستم روی حرف شنوی سوفی حساب کنم.
معمای عجیبی که از آن سردر نمی آوردم این بود که هفته ها برای دست وپاکردن یک شغل شرافتمندانه به هردری می زدم و حالا که تقریباً بدون دردسر مورد توجه مارتینی ها قرار گرفته بودم بطرز عجیبی احساس دلشکستگی می کردم .نگاه تاجرمآبانه ی آقای مارتینی و سؤالاتی که همسرش در مورد احتمال بیماری اپیدمی من، میزان تحصیلات ،ملیت وخانواده ام پرسیده بود و دروغهایی که برای آن زن سرهم بندی کردم همه و همه موجب تحقیرم
می شد .احساس یک مستخدم جزء را داشتم که برای بدست آوردن همان شغل نیز متوسل
به دروغ شده است .شاید این احساس ناشی از چند سال استقلال نسبی بود .آنهم بعد از سال هایی که به طرزی طاقت فرسا در مهمانخانه ی خانم بریکلی کار کرده بودم .به هر ترتیب حالت ناخوشایند وناآشنایی بود که بتدریج مثل یک عقده ی ناگشودنی به سینه ام فشار
می آورد ،به طوری که بعد از شام وقتی برای مرور درسهای فوق العاده به طبقه ی بالا رفتم خود را کاملاً ناتوان و درمانده یافتم .احتیاج به همصحبت باعث شد .علیرغم شب به خیری که به تونی گفته بودم به اتاق نشیمن باز گردم .او با توجه تمام مشغول مطالعه بود .خلوتش را به هم زدم :
ــ تونی !
ــ بله !
بدون مقدمه گفتم :
ــ خیلی تنها هستم تونی ،با من حرف بزن .
و نزدیکش نشستم .
پرسید :
ــ بیمار شده ای ؟
ــ نه اما به شدت احساس بیهودگی و تهی بودن می کنم .نمی دانم چطور برایت توضیح دهم .انگار ناگهان در خلاء رها شده باشم .
ــ شاید منظورت این است که احساس دلتنگی می کنی ؟
ــ درست نمی فهمم،چیزی از این قبیل ،اما نمی دانم چه مرگم شده
تونی کتابش را بست و با لحنی دوستانه گفت:
ــ بخاطر خودم نیست ،اما باید بگویم که مسافرت برای تو خیلی لازم و ضروری بود .افسوس که فرصت را از دست دادی ،حالا من چه کاری می توانم برای تسلای تو انجام دهم .اگر حقیقتاً چیزی هست که انجامش باعث تنوعی در زندگی می شود از حالا قول همکاری می دهم .
بدبختی این بود که خودم نیز از نوع بیماری ام آگاه نبودم .گفتم:
ــ تونی ! من هیچ کمبودی ندارم و می دانم که خلاءوجودم با گردش و تفریح پر نمی شود .بطرز غم انگیزی تنها هستم .همیشه از خودم می پرسم چرا باید سرنوشت من این چنین با غربت گره بخورد ،حتی یکنفر نیست که دردم را برایش بگویم .وآنوقت به این فکر می افتم که اگر زندگی طبیعی داشتم چه می شد ،اگر حالا به جای اینکه غمگین در کنار یک مرد بیگانه نشسته ام ،در کنار پدر ومادرم بودم چه اتفاقی می افتاد .
ــ باز که گرفتار خیالات شدی !مگر شعار تو این نبود که «افسوس گذشته را نخور و به آینده بیندیش »حالا عقیده ات تغییر کرد ؟
ــ تونی ! این فرق می کند .خود تو هرگز به این فکر افتاده ای که چرا پدر ومادرت از هم جدا شدند و تو را قبل از آنکه طعم محبت و عشقشان را بچشی به حال خود رها کردند ،آیا هیچوقت خلاء وجودشان را حس نکرده و از این بابت رنج نبرده ای ؟
چهره پسر جوان از یادآوری گذشته اش درهم فرورفت ،گویا هنوز هم پس از 25 سال درد جداماندن از خانواده رهایش نکرده بود گفت:
ــ من به این وضع عادت کرده ام اما تو نمی خواهی خودت را با وضعیت موجود تطبیق بدهی
و عیبت همین است .تو مثل کسی می مانی که اطمینان دارد خانواده اش در همه حال کاملاً او را حمایت می کنند و جایی منتظر بازگشت او هستند .تو مدام به پایان این انتظار می اندیشی و همین باعث غرورت می شود تو خودت را فریب می دهی .بجای اینکه در مقابل کمک دیگران احساس تحقیر کنی ،برنجی و عصبی شوی ،بهتر است به مبارزه برخیزی و سعی کنی واقعیت را همانطور که هست بپذیری ،و شیرینی پیروزی را با تلخی شکست در هم آمیخته و تجربه کنی !ببین مینا این را می دانم که زنها از لحاظ عاطفه و احساس برتر از مرد ها هستند ، ولی گاهی وضعیت طوریست که تو بعنوان یک زن باید برتر از هر مردی باشی .مشکل است اما در دنیای ماشینی امروز چاره ای دیگری نیست . دختر احساساتی و پر محبت شرقی ؟اگر در آرزوی موفقیت هستی باید موقتاً قید احساسات را بزنی در غیر این صورت شکست حتمی است .

sorna
02-02-2012, 11:52 AM
حرف های تونی عیناً همان باورهای من بود .روشن و واضح ،بدون نیاز به شرح و بسط اما پذیرفتن این صحبت ها یک چیز بود و عمل به آن چیز دیگری .عمل به توصیه ی او به قدری دشوار به نظر می رسید که گاهی در موفقیتم تردید میکردم .زیرا احساس در حیطه ی عقل و قدرت اراده نبود .شاید می توانستم آن را کنترل کنم اما اینکه بکلی نادیده اش بگیرم در توان من نبود .
با کمی آرامش از هم عقیده بودنمان سر بلند کردم:
ــ متشکرم تونی ،گاهی شنیدن باور انسان از زبان دیگری باعث آرام گرفتن او می شود ،آنچه را که باید بفهمم یادآور شدی .بنابراین سعی می کنم کمی به اطرافم بی توجه مانده و از فردا تدریس سوفی را از سر بگیرم .
تونی اندکی در قیافه ی حق بجانبم دقیق شد و گفت :
ــ طبعاً این مقدمه چینی ها برای این بود که با کار کردنت موافقت کنم .البته عقیده ی
شخصی ام عوض نخواهد شد ولی اگر به عنوان تفریح و سرگرمی به آن نگاه کنی ،قابل قبول خواهد بود . و همین طور برای سانی ،کارکردن تو مثل این است که به او بگویی مقرری
ماهیانه ات
برای جبران خرج های من و پرداخت صورتحساب ها کافی نیست .ضربه ی سختی به او وارد خواهد شد روزی که بفهمد بابت تدریس به تو پولی داده می شود .
ــ اوه تونی ،این دیگر غیر منصفانه است .طوری حرف می زنی که انگار مرتکب جنایت شده ام و همین طور در مورد سانی ،پول که تنها حلقه ی ارتباط من با او نیست .احترام و علاقه به او سالهاست که در وجودم شکل گرفته .بدون در میان آمدن پای پول .نه اینکه با تأمین مخارج به او علاقمند شده و با استقلال مالی نسبت به او ناسپاس شوم .به عاوه دلیی ندارد وقتی می توانم روی پای خود بایستم ،بار مالی نسبتاً سنگینی بر شانه های او بگذارم .بدون من هم بقدر کافی دردسر دارد .
ــ خیلی خوب ،شلوغش نکن ،مثل اینکه هر ماه هزاران پوند مخارج داری ! گرچه شاید آن مقدار نیز برای سانی چیزی نباشد .
این جمله سرنخی بود که مدت ها بدنبالش بودم .با سوءاستفاده ای آگاهانه گفتم :
ــ شاید او خیلی ثروتمند باشد ولی رعایت انصاف از جانب من بهرحال لازم است .
بعد از یک مکث طولانی گفت :
ــ خوب ،چطور بگویم ...من اطلاع چندانی ندارم ،اما گمان می کنم که باشد .
ــ اوه راستی ، خیال می کردم از همه ی زندگیش با خبر باشی .
ــ چه چیز باعث شد این فکر به سرت بزند ،می دانی که سانی مرد ساکت و کم حرفیست خصوصاًوقتی که پای زندگی شخصی اش به میان آید .
ــ بله ،اما مطمئناً بی اطلاع هم نیستی !
لحظه ای به صورتم خیره شد . نگاه متعجب و سرشار از سوءظنش را به من دوخت و پرسید :
ــ چه خبر شده مینا ،هرگز به زندگی سانی اینقدر علاقه نشان نمی دادی ؟!
سعی کردم بی تفاوت باشم .شانه ام را بالا انداختم و گفتم :
ــ فقط کنجکاو شده بودم .همین .
ــ اما من می گویم بالاتر از این حرف هاست .برای سانی چه خوابی دیده ای ؟
هراس از بازگویی این صحبت ها برای سانی باعث شد خود را سرزنش کنم .اگر قرار بود اطلاعاتی درباره ی دکتر مورینا بدست آورم باید دنبال منبعی غیر از تونی می گشتم .ناچار گفتگو را به مسیری انحرافی کشاندم .
ــ سانی درباره ی نحوه ی گذراندن تعطیلات کریسمس و تدارک مفصلی که دیده بود حرف
می زد .طبعاً به این فکر افتادم که باید خیلی ثروتمند باشد والا دلیلی نداشت بخاطر ما که کاملاً غریبه به حساب می آئیم متحمل چنان مخارج سنگینی شود .به علاوه ما برای او منفعتی هم نداریم.
تونی با پوزخند گفت:
ــ شاید امیدوار است در آینده تمام مخارج را به او برگردانی !
به شیوه ی خودش پرسیدم :
ــ بدون تضمین ؟
ــ اوه مسلم نه ، اما او نسبت به ضمانت کاملاً اطمینان دارد .
بدنبال این حرف سراپای مرا همچون یک خریدار برده ، نگاه کرد .
احساس لرز و مور مور شدن در پشتم باعث شد که از جا برخیزم .شاید فقط یک جمله ی دیگر می توانست مرا با واقعیت آشنا کند .اما تلخی آن چنان بود که ترجیح دادم حقیقت را نشنوم و با امیدی که از آخرین کلام تونی ،پرتو می افکند دلخوش سازم .
فریب دادن احساسم در آن شرایط گرچه نوعی دروغ به وجدان محسوب می شد ،اما بقدری شیرین بود که چشم اندازش می توانست تنهائی ام را بین من و خاطره ی همیشه جاوید و درخشان سانی تقسیم کند .

***

بخش دوم / فصل 2

ژانویه ، فوریه ،مارس و اکنون نیمه ی آوریل .
زندگی همچون عقربه های ساعت ،یکنواخت و بی وقفه در جریان بود ،بی آنکه مرگ ها و
میرها ،بدبختی هاو ناکامی ها در روند آن تأثیر گذاشته یا موجب تأخیر حرکتش شوند و روزها
بدنبال شب هامی آمدند و می رفتند و انسان ها سرگشته و حیران می دویدند ،باری به رنج خویش افزوده و جان کندن خود را بحساب عمر می گذاشتند و من در این شتاب سرسام آور ،در هیجان نفس گیر شب های روشن لندن و در سرعت جنون آسای روزهای مه آلودش خیلی زود با آن روی سکه آشنا شدم .
با لندن فقیر که از درد می نالید و نمی دانست ره به کجا می برد .
با لندنی که با همه ی عظمت و بزرگی اش ،با همه ی افتخارات تاریخی اش مأمن هزاران انسان گرسنه ای بود که برای سیر کردن شکم خود دهها سطل زباله را زیرو رو می کردند ،با لندنی که هر لحظه شاهد جنایاتی از قبیل قتل ،سرقت ،فساد و اعتیاد بود .
و هر پرورشگاهش مملو از کودکان نامشروعی که در نتیجه ی یک لحظه خوش گذرانی دو حیوان انسان نما ،ناخواسته پا به این دنیای نامهربان گذاشته بودند .در نی نی چشمانشان علاقه ای به زندگی وجود نداشت ،زیرا می دانستند در آینده چشم اندازی بهتر از محیط خشن ،سرد و
بی عاطفه ی پرورشگاه جلوی رویشان نیست .

sorna
02-02-2012, 11:53 AM
لندن همچون بیماری که روی تخت افتاده و واپسین لحظات حیات رامی گذراند در ناامیدی دست وپا می زد و همدردی می طلبید .اما ساکنینش در اتوبان ها ی شلوغ ، با اتومبیل های آخرین سیستمی که شیشه بالا کشیده شان ،نشانگر هراس و ابای سرنشینان از شنیدن ناله های شهر بود بسرعت می راندند. سیگار برگشان را دود می کردند ،در میهمانی های باشکوه
می رقصیدند و جام های ویسکی شان را به سلامتی هم بلند می کردند .در حالی که در چند قدمی آن ها ،انسانی درمانده برای از دست دادن این شانس که قبل از تولد با کورتاژ از بین نرفته است ،گریه می کرد .برای فقیر نامشروعی چون او هیچ دری را حتی نیمه باز هم
نمی کردند .صد البته اگر او حرامزاده ی ثروتمندی بود موضوع فرق می کرد .آنگاه ناباورانه
می دید که درها تماماً برویش گشوده و عدم مشروعیتش خیلی زود در میان ولخرجی ها دست و دلبازی ها و جشن ها به فراموشی سپرده می شد .
در پس ساختمان های با شکوه لندن ،محلات کثیفی وجود داشت که غیر انسانی ترین اعمال ،خیلی عادی ،پیش پا افتاده و بدون دردسر انجام می شد ،مخروبه هایی که مأمن زنان
بدنام ،جانیان زندانیان فراری و معتادین و محل رد و بدل کردن محموله های قاچاق مواد مخدر بود
مکانی که سکوت مرگبارش مو بر اندام انسان راست می کرد و حتی زبده ترین پلیس ها نیز بدون اسکورت کافی، قدرت پاگذاشتن به آن دخمه های مخوف را نداشتند .
لندن بیوه ای بزک کرده که در زیر پیراهن سفید عروسی اش ،جذام بیداد می کرد .
وچنین بود که من در آغاز دوره ی عملی کار آموزی در بیمارستان بخش ویژه ی مسمومیت ها با نام او که قسمتی از لیست بیماران بستری با وضعیت وخیم و مراقبت فوق العاده را اشغال نموده بود برخورد کردم .
آنجا نوشته شده بود :امیلی بارن مسمومیت با سیانور ،احتمالاً به قصد خودکشی استفاده شده ...خوب ،این اسم مفهوم خاصی برایم داشت ،اگر چه بیشتر به تشابه اسمی می ماند اما برای اطمینان کامل نیاز به تحقیق داشتم .
بحث و جدل با رزیدنت بخش در آن حال که از حضورم در کنار امیلی ممانعت می کرد ،بدترین چیز ممکن بود .مثل یک پشه ی مزاحم قوانین بیمارستان و ممنوعیت ملاقات با این بیمار بخصوص را در گوش من وزوز می کرد .قانع کردن او در چنان وضعی دشوار بنظر می رسید .
سرانجام با دادو فریاد از او دور شده و بی آنکه توجهی به تهدیداتش بکنم به پشت اتاق امیلی رسیدم .متأسفانه اتاق با یک مأمور اسکاتلندیارد محافظت می شد و ظاهراًهیچکس حق ورود به آنجا را نداشت .باید راه حل مناسبی می یافتم .زیرا با او نمی توانستم درگیر شوم .در انتهای کریدور ،اتاق مخصوص پزشک بخش توجهم را جلب کرد .قدم زنان به آن سو رفتم و با زدن
ضربه ای به در وارد شدم .عجب شانسی ! هیچکس آنجا نبود .فوراً دست بکار شدم .فرصتی برای اتلاف وقت نبود.روپوش گشاد دکتر را پوشیده و با گوشی حمایل شده به گردنم از آنجا خارج شدم .بدون توجه به مأمور پلیس دستگیره را چرخاندم .مرد به سرعت به طرفم آمد و مانع گشودن در اتاق بیمار شد .بدون اینکه خودم را ببازم تیر را در تاریکی رها کردم :
ــ من پزشک کشیک هستم ،لازم است تا چند دقیقه ی دیگر سرم بیمار را عوض کرده و او را معاینه کنم .
پلیس نگاه مشکوکی به من انداخت و چیزی نگفت .
با لبخندی که سعی کردم به حد کافی مؤثر باشد در را گشودم "
ــ ببخشید گروهبان تا یک دقیقه دیگر برمی گردم .می توانید در را باز بگذارید .
تقریباًبلافاصله بعد از ورودلبخند از صورتم محو شد .مثل اینکه صددرصد اطمینان داشتم که بیمار یک دختر جوان غریبه است ،نه امیلی دوست عزیز خودم . و حالا برخلاف تصورم بر روی تنها
تخت اتاق ، امیلی عزیزم بیهوش در زیر چادر اکسیژن همچون فرشته ی کوچولوی سیاهی
معصوم و بی پناه دراز کشیده و سینه اش از فشار اکسیژن بالا وپایین می رفت.تقلایی سخت و ناخودآگاه برای زنده ماندن و حال آنکه آگاهانه با زندگی وداع کرده و دست از خوشی های آن شسته بود .
صورت معصومش در بلور اشکم می شکست و به دهها امیلی دیگر تقسیم می شد که همه سرنوشتی مشابه با این دختر بی پناه داشتند .در عطش دانستن اینکه چرا امیلی دست به این کار زده ،می سوختم و آرزوی زنده ماندنش در تمام وجودم شعله می کشید .با دلشکستگی دعا کردم که نجات یابد و بتواند مرگ را از بستر خویش دور نگه دارد .در یک لحظه به خواهران کوچکش اندیشیدم که امیلی را خدای روزی دهنده ی خویش می پنداشتند و به مادری که فداکاری تنها نقش حک شده در چشمانش بود .باید با پزشک معالجش را می دیدم و درباره ی امکان بهبودی امیلی با او حرف می زدم .
در کریدور مأمور اسکاتلندیارد نگاه عجیبی به من کرد و گفت :
ــ معاینه اش کردید ؟ آیا می تواند حرف بزند ؟
ــ نه ،نه آقای محترم او در حالت کما به سر می برد .فعلاً باید دعا کرد و منتظر ماند.

***
من خیلی خوب با رویال کالج و مسئولین پرتوقع و سختگیرش کنار آمده و در مدت کمی پیشرفتم توجه اساتید را به خود جلب کرد.امتحانات پایان ترم و واحد های اضافی را با موفقیت پشت سر گذاردم . اکنون برای رسیدن به آرزوی دیرینه ام تنها سه سال باقی مانده بود . واین سه سال غیرقابل تحمل نبود زیرا زندگی در خانه ی زیبای خیابان 128 غربی به برکت مقرری ماهانه ی سانی به خوبی می گذشت ،بخصوص که جدیداً خدمتکاری نیز از شفیلد برایمان فرستاده بودند.
و تنها بودن من دیگر مشکلی برای تونی بوجود نمی آورد .حالا که مسئولیت امور منزل بر دوشم سنگینی نمی کرد تمام وقت صبح را در دانشکده می گذراندم ،بعدازظهرهایم نیز با سوفی
می گذشت و شب ها به مرور درس ها می پرداختم .اگر دردسری که گریبانگیر امیلی شده بود ،پیش نمی آمد هرگز از زندگی آنقدر لذت نبرده و تا آن حد احساس رضایت نکرده بودم .تنها اندیشه ی سانی و بی اعتنایی او بود که به طرزی دردناک در اوقات تنهایی بسراغم می آمد و رنجم می داد ،بطوری که آرزو می کردم ای کاش هرگز با او آشنا نشده بودم .

sorna
02-02-2012, 11:53 AM
وقتی همراه تونی وارد اداره ی پلیس شدم ، احساس عجیبی به من دست داد .مردان مرموزی که در اتاق های دربسته ی این ساختمان عظیم نشسته و همه چیز را موشکافانه با دیده ی شک و تردید می نگریستند ،امیلی را متهم به قاچاق مواد مخدر کرده و تصمیم داشتند در یک دادگاه رسمی محاکمه اش کنند .و حالا من آمده بودم که بدون ارائه هیچ گونه سند یا مدرکی وتنها با صداقتی که در امیلی سراغ داشتم او را تبرئه کرده و بی گناهی اش را ثابت کنم .
وکیلی که تونی برای دفاع از دختر سیاهپوست انتخاب کرده بود قبل از ما به آنجا رسیده و برای دیدار امیلی به سلول او راهنمایی شده بود .مدتی در انتظار ماندیم تا ما را در اتاق معاون رئیس پلیس پذیرفتند ،لحظه ای بعد وکیل نیز به جمع ما پیوست و صحبت های مقدماتی برای قانع کردن پلیس نسبت به بی گناهی امیلی و جلوگیری از تشکیل دادگاه برای محاکمه ی او ،آغاز شد .در خلال گفتگوها دریافتم که پلیس در پی وصول اطلاعات عوامل مخفی خود یکی از مراکز مهم پخش مواد مخدر را زیر نظر گرفته و پس از اطمینان از رسیدن محموله ی جدید با نیروی کافی منطقه را محاصره می کند .در این درگیری تعدادی کشته یا زخمی و دستگیر
می شوند امیلی که احتمالاً محموله را از شفیلد تا لندن همراهی می کرده بطور ناموفق سعی داشته از حلقه ی محاصره فرار کند .اما هنگامی که راه نجاتی جلوی خود نمی یابد با استفاده از کپسول سیانور میکوشد به زندگی خود خاتمه دهد ، در نتیجه مورد سوءظن شدید پلیس واقع شده و فوراً برای نجات او اقدام می کنند .اگر چه آنها بر علیه او مدرک کافی و قانع کننده ای در دست نداشتند اما احتمال می دادند که او صاحب اطلاعت مهم و ذی قیمتی باشد .که شبکه های پخش مواد مخدر دوست نداشتند پلیس از آنها با خبر شود .
من وتونی بطور جداگانه مورد بازجویی قرار گرفتیم .و من به سهم خود هر چه در توان داشتم برای دفاع از امیلی و تبرئه او ،بکار بردم .درباره ی صداقت و پاکی او در زندگی گذشته اش سوگند یاد کردم و با گریه گفتم :
ــ شاید او را با تهدید ،مجبور به همکاری نموده باشند اما اینکه آگاهانه دست به این کار بزند ،از نظر من و همه ی آنهایی که با روحیات امیلی آشنا هستند .امر محالی است .او چطور می تواند این کاره باشد ؟چطور می تواند به این زودی پدرش و شعارهای انسان دوستانه ی او و مرگش در این راه را فراموش کند .او که تا پای جان روی عقاید خود پافشاری می کند نمی تواند در نابودی نسل جوان با سوداگران مرگ همکاری داشته باشد .اگر به من اجازه ی حضور در دادگاه داده شود بر بی گناهی او شهادت می دهم و اجازه نخواهم داد اعضای باند قاچاق ،بی گناهی را به جای خود به سلول زندان بفرستند .
وقتی از اداره پلیس بیرون آمدیم تونی به عنوان دلداری گفت :
ــ فکرت را بخاطر امیلی ناراحت نکن .تا وقتی پلیس مدرک نداشته باشد او کاملاً در امنیت خواهد بود .
گفتم :بیش از آنکه به فکر او باشم ،نگران خانواده اش هستم مسلماًوضعیت نامناسبی است ومن نباید تنهایشان گذاشته و در این موقعیت بخصوص سراغشان نروم . ــ پس می خواهی به آنها اطلاع بدهی که دخترشان در زندان است ؟
ــ نه ،هرگز .اگر مادرش از قضیه بویی ببرد تمام شهامتش را از دست خواهد داد .من آنجا خواهم رفت و به نوعی او را متقاعد می کنم که برای امیلی گرفتاری کوچکی پیش آمده و او تا چند هفته ی دیگر نمی تواند به نزد خانواده اش باز گردد .
و به این ترتیب صبح روز بعد به قصد دیدار با خانواده ی امیلی و توجیه غیبت او به طرف شفیلد پرواز کردم .

sorna
02-02-2012, 11:53 AM
شهر ،شلوغ و پر جنب و جوش می رفت تا تلاش پیگیر خود را در آغاز یک صبح تابستانی از سر بگیرد .باد گرمی که می وزید ،نوید یک روز داغ را به همراه داشت و هشداری بود برای حرکت سریعتر ،زیرا هنگامی که خورشید به وسط آسمان می رسید گرما غیر قابل تحمل می شد .
در ابتدای خیابانی که خانه ی پدری امیلی را در ردیف سایر خانه های محقر خود جای داده بود از تاکسی پیاده شدم . برای رویارویی با زن هوشیاری چون خانم بارن احتیاج به خونسردی
فوق العاده ای داشتم که با قدم زدن سعی در بدست آوردنش داشتم .با خرید چند کادو برای بچه ها و یک جعبه ی شکلات برای پدربزرگ ،آخرین نشانه های اضطراب را از چهره ام زدوده و با لبخندی آرامش بخش زنگ در را فشردم .یکبار ،دو بار ،سه بار اما هیچکس آنرا برویم نگشود .
کجا ممکن بود رفته باشند ؟
آنهم بطور دسته جمعی ،حداقل پدربزرگ باید در خانه باشد .مدتی سرپا ایستادم و چون انتظار بیهوده بود ،وسایل را روی سکو گذاشته و به طرف خانه ی همسایه رفتم .
خانم همسایه از پنجره ی آشپزخانه اش مرا دید می زد .گفتم:
ــ سلام خانم ، شما می دانید خانواده بارن را کجا می توانم پیدا کنم ؟
زن بی اعتنا سری تکان داد و گفت :
ــ من از کجا بدانم .فقط دیدم که آنها وسایلشان را که چندان هم زیاد نبود حراج کرده و خانه را را فروختند ،بعد هم بی آنکه از مقصد بعدی خودشان حرفی بزنند از اینجا رفتند .درست یک هفته بعد از مرگ دخترشان .
با چشمانی گرد شده از تعجب فریاد کشیدم :
ــ مرگ دخترشان ؟ منظورتان چیست ؟
زن نگاهی مشکوک به سرتاپای من انداخت و با لحنی که حاکی از نگرانی و هراسش بود گفت :
ــ شایعات زیادی درباره ی او برسر زبان ها افتاده بود .منظورم ماری است دومین دختر خانم بارن .بعضی معتقدند مرگ او زیاد هم طبیعی به نظر نمی رسیده البته مادرش معتقد بود که او تنها مسموم شده ،همین .
وبعد پنجره را با چنان شدتی به هم کوبید که جرأت نکردم یک کلمه دیگر راجع به موضوع با او حرف بزنم .کاملاً گیج شدم .با چه خیالهایی به اینجا آمده و اکنون با چه ناکامی بزرگی روبرو شده بودم .یعنی در طول این چند ماه چه اتفاقی برای این خانواده افتاده بود ؟
باید به دنبال چه کسی می گشتم تا سر نخی از ماجرا بدستم دهد ؟ بسته ها را روی سکو رها کرده و ناامید براه افتادم .هر چه بیشتر فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم .هیچ کس را نمی شناختم که بتواند در این زمینه کمکی به من کند . تنها راه ،صحبت کردن با خود امیلی بود و او هم در زندان تحت مراقبت شدید پلیس به سر می برد و هیچکس اجازه ملاقات با او را نداشت .فقط یک معجزه می توانست او را از پشت میله ها بیرون بکشد ،زیرا امیلی در این دنیای بزرگ هیچ مدافعی را که سرش به تنش بیارزد نداشت ،وکیل و معلومات حقوقی اش فقط فورمالیته بود .تنها خدا قدرت داشت بی گناهی این دختر بی پناه را ثابت کند ونه هیچکس دیگر .
شماره ی پرواز را به مدیر هتل دادم تا بلیطم را برای روز بعد اکی کند و خود برای فرار از گرمایی که معمولاً باعث سردردم می شد به اتاق پناه بردم .اما تا زمانی که خواب مرا درربود ،تصویر چهره ی زیبای ماری یک لحظه نیز از جلوی چشمم کنار نرفت .
با غروب خورشید و تاریک شدن هوا ،شور زندگی به جای فروکش کردن و آرام گرفتن رو به فزونی نهاده و مردمی که به دلیل گرمای طول روز در خانه محبوس شده بودند ،فرصت یافتند که با استفاده از هوای خنک شبانگاهی در خیابان ها قدم بزنند ،من نیز بی توجه به تنه ی عابرین و متلک های مزاحمین شبگرد به پیش می رفتم بی آنکه هدف مشخصی داشته باشم .سینه ام زیر فشار اخبار ناگوار به تنگ آمده بود و سعی داشتم برای مدتی افکار ناراحت کننده را از ذهن رانده و به جنبه های خوب و خوشایند زندگی فکر کنم .
اما چنان ناملایماتی در اطرافم وجود داشت که اجازه ی خوشبین بودن به دنیا را نمی داد .روزی را به یاد آوردم که امیلی از مرگ پدرش شکایت داشت.قطعاً اگر پیش بینی چنین روزی را
می کرد ،هرگز آن ناراحتی را بزبان نمی آورد ،چه بسا که سرنوشت باز هم خواب های هولناکی برایش دیده و حوادث ناخواسته ای به کمینش نشسته بود .
سرراهم به پیرزنی که توانایی حمل سبد خریدش را نداشت کمک کرده و برای پسربچه ی
ژنده پوشی که بر پله ی مغازه ی شیرینی فروشی نشسته و با حسرت به ویترین پروپیمان آن خیره شده بود یک پاکت نان شیرینیخریدم و بعد برای دیدن ایــو با تاکسی به طرف خانه ی سانی حرکت کردم .به این امید که خودش در منزل نباشد ،نمی خواستم مثل یک دوره گرد آواره ی شبگرد نزدش بروم .اما از بخت بد سانی آنجا بود .در اتاق کارش و مشغول مطالعه .دیدن او اگرچه تسکینی در میان آنهمه ناگواری محسوب می شد اما یادآوری نیروی بازدارنده ای که در چشم هایش بودمرا در پیاده رو خیابان درست زیر پنجره ی اتاقش متوقف کرد .با نوعی خودداری شایان تحسین غرورم را حفظ کرده و با نگاهی حسرت بار تنها به تماشای سایه ی او که بر روی کتاب خم شده و یکدست را حائل سرش کرده بود اکتفا نمودم .
نسیم شبانگاهی می وزید و تصویر اشرافزاده ی ژاپنی را به طرزی خیال انگیز بر پرده ی
پشت پنجره اش به نوسان در می آورد .

***
ظهر روز بعد تونی در فرودگاه لندن منتظرم بود و اولین سؤالش درباره ی سانی بود .گفتم :
ــ نتوانستم او را ببینم و نه هیچکس دیگر را.خانواده بارن از شفیلد رفته اند .حالا به کجا ؟ کسی نمی داند .خوب اینجا چه خبر ؟پیشرفتی داشته اید ؟
تونی در ماشین را برایم باز کرد و گفت :
ــ قرار دادگاه برای دو هفته ی دیگر گذاشته شده .البته به ما اجازه ی ملاقات داده
نمی شود .اما می توانیم اطلاعات مورد نیاز را توسط وکیل به دست آوریم .
گفتم:
ــ فرصت زیادی نیست و منهم امید چندانی به محاکمه ندارم .
تونی گفت :
ــ اگر حقیقتاً بی گناه باشد ،نباید در نجات او تردیدی به خود راه دهی .
ــ من در خلافکار نبودنش هیچ شکی ندارم .اما نمی توانم جلوی نگرانی و اضطراب خودم را بگیرم .
تونی همچنان که به طرف محله ی «می فر » پیش می راند گفت:
ــ اوه راستی ،یک مطلب دیگر ،سوفی از صبح تا بحال چندین بار تماس گرفته ،می خواهد بداند فردا همراه او به ویلای تابستانی می روی یا نه ،مثل اینکه از قبل روی این برنامه توافق کرده اید !
ــ آه بله ،اما فراموش کردم به تو بگویم .
ــ می روی ؟
ــ بله احساس می کنم بعد از این همه نگرانی به استراحتی کوتاه نیازمندم .فقط چند روز دیگر تا شروع ترم جدید باقی مانده و خیال دارم برای آن شرکت در محاکمه ی امیلی حسابی تجدید قوا کنم .
تونی حرفی نزد و ساکت ماند .اما احساس کردم از اینکه او را به حساب نیاورده و برای سفر دعوتش نکرده بودیم دلخور شده است .
گفتم :
ــ تونی دلگیر نشو ،این یک گردش دخترانه است و من نمی توانستم به تنهایی در مورد دعوت تو تصمیم بگیرم .
لبخندی زد و گفت :
ــ تلافی اش را می کنم ، ما هم ظرف چند روز آینده یک اردوی پسرانه داریم و از همراه بردن دختران معذوریم .
برق شیطنت در چشمانش درخشید و لبخند محوی گوشه لب هایش را لرزاند .

sorna
02-02-2012, 11:53 AM
ساعت 4 بعدازطهر در پایین تپه از ماشین پیاده شده و هر دو نفس زنان جاده ی سربالایی را تا رسیدن به پرچین ها پیمودیم .تقریباً نیمی از مزرعه ی بزرگ و زیبای مارتینی ها با نرده های چوبی از نیم دیگر جدا شده و عملاً به صورت میدان پرورش اسب درآمده بود ،زیرا از فاصله دور می توانستم دهها اسب را ببینم که در فضای سبز پوشیده از چمن می دویدند و تمام سرخوشی و شکوه را به نمایش می گذاشتند .سوفی در حالیکه دستم را گرفته و تقریباً به حالت دو مرا به دنبال خود می کشید ،در انتهای نرده ها به طرف ساختمان سفید رنگی پیچید که تمام پنجره هایش باز بود و پرده هایش با وزش نسیم تکان می خورد .سکوت آنجا ،به نوعی حالت انتظار را می رساند.درجلوی ساختمان بانو باربارا آشپز ،جونز مربی اسب ها و مری مستخدم به اتفاق شوهرش تنها کسانی بودند که به استقبال ما آمدند و ورود ما را خوشا مد گفتند. میزعصرانه دربالکن به انتظار ما بود،وقتی تعارفات معمول ردوبدل شد و ما خسته پشت میز نشستیم جونز درباره ی نژاد اسب های تربیت شده اش و اصول نگهداری از آن ها توضیحات مبسوط و کسل کننده ای داد.صبح روز بعد سوار بر اسب در اطراف گشتی زده و سپس برای تماشای هکتار های گسترده ی مزرعه در جایی ایستادیم که به همه طرف اشراف کامل داشت.
تپه های کوچک در دامنه ی کوه و دشتی که تا دوردست ها گسترش می یافت .همه غرق در علف های سبز خودرویی بود که قطرات شبنم صبحگاهی شان در زیر نور آفتاب می درخشید و با وزش ملایم باد موج برمی داشت .بوی خاک نمدار و باران خورده به همراه عطر گلهای وحشی فضارا انباشته بود .
پروانه های رنگارنگ دسته دسته برفراز گلها در پرواز بودند و دورا دور صدای آواز پرنده ای سکوت کوهستان را می شکست .
مارتینی ها تقریباً تمام فصل گرما را دراین سرزمین زیبا می گذراندند .ومن از جنب و جوش فوق العاده ای که در سوفی بوجود آمده بود ،دریافتم که او زندگی در دامان طبیعت را بر شهر وزرق و برق آن ترجیح می دهد . رنگ مهتابی صورت او اکنون گلگون شده و چشمان بی حالتش را فروغی به درخشش درآورده بود .
در حالی که دست نرم او را در دست هایم گرفته بودم .گفتم :
ــ سوفی ،کوهستان ترا بیقرار کرده ،چرا برای همیشه اینجا نمی مانی ؟
با هیجان گفت :
ــ من عاشق اینجا هستم ،اما پدرم به خاطر مدرسه ی لعنتی به من اجازه نمی دهد جز در فصل تعطیلات به کوهستان بیایم . فکرش را بکنید ،اگر اینجا بودم می توانستم هرروز ساعت ها اسب سواری کنم ،تا آنجا که پاهایم قدرت داشت از کوه ها و تپه ها بالا بروم ،روی گل ها و
علف ها شاداب دراز کشیده و مدت ها آسمان آبی و پرندگان را که تمام لذتشان اوج گرفتن در اقیانوس آبی آسمان است تماشا کنم که اینجا همه چیزش قشنگ است ...درست مثل شما ...
مدتی در سکوت به راهمان ادامه دادیم .سوفی بیقرار به نظر می رسید و سرانجام آن را در قالب کلمات عذرخواهانه نمودار ساخت :
ــ خانم ...عذر می خواهم از اینکه گفتم مدرسه ی لعنتی ناراحت شدید ؟
ــ نه ، به هیچ وجه ،من پیش خودم اینطور فرض می کنم که تو به تحصیل هیچ علاقه ای نداری .اما عدم علاقه ات دلیل نمی شود که من حق سرزنش تورا داشته باشم.درس خواندن تنها کار مفید نیست که ما قادر به انجامش هستیم .ببین سوفی ؟ هماهنگی های زیادی لازم است تا من وتو بتوانیم با خیال راحت سرکلاس بنشینیم ،بی آنکه به فکر تهیه ی نان ،خوراکی پوشاک،وسیله ای برای گرم کردن منزل ،وسایلی برای مسافرت ،برای درمان ویا سایر احتیاجات روزانه باشیم ما به نوعی نسبت به تمام کسانی که وسایل رفاه و آسایشمان را فراهم می کنند بدهکار هستیم راه های زیادی برای پرداخت این دین وجود دارد .
اما مسلم کسی که دارای تحصیلات و همچنین مهارت باشد خدمت ارزشمندی نیز ارائه خواهد کرد .
طبیعتاً تو نیز برای آینده ات نقشه هایی داری .ممکن است بپرسم تحصیل تا چه حدی در رسیدن تو به هدفت مؤثر است ؟
سوفی سرش را تکان داد :
ــ راجع به این موضوع قبلاً به شما گفتم .من فقط آرزو دارم پیانیست شوم ،همین .
ــ خوب مگر موسیقی یک علم نیست ؟آن ها که بدون تحصیل این علم موسیقی دان شده اند نوابغ انگشت شماری بودند .ولی من و تو که نابغه نیستیم !
ــ خانم ،مرا متأسف کردید .ظاهراً همه راه های فرار برویم بسته است .
ناگهان تغییر رویه داد وگفت :
ــ راستی ،ما در اینجا یک پیانو از شاهکارهای ایتالیا داریم .بیایید آن را به شما نشان دهم و چون خیلی زود با درخواستش موافقت کردم به علامت تشکر دسته ای گل وحشی را به موهایم سنجاق کرد .
سوفی برای نمایش مهارتش در زدن پیانو به قدری بی قرار بود که استراحت بعد از نهار را بکلی ضایع کرد .روی تخت نشسته و پاهای آویزانش را مرتب تکان می داد .همچون کودکی که منتظر خواب رفتن مادرش است تا برود و با خیال راحت به شیطنت بپردازد ،هر چند دقیقه یکبار سرک می کشید و با صدای آهسته ای می پرسید:
ــ شما هنوز بیدارید .
در چنان وضعی امکان خواب وجود نداشت ، از جا برخاسته و پله های مارپیچ را به طرف
طبقه ی دوم بالا رفتیم .در طول بالکن دو اتاق خواب قرار داشت .سوفی توضیح داد :
ــ یکی از آن ها فقط در تابستان باز می شود ،وقتی پدر ومادرم اینجا هستند و آن دیگری اواخر هر هفته .برادرم فرانکو تعطیلات آخر هفته را اینجا می گذراند .امروز با او آشنا می شوید .
ودر انتهای بالکن به سمت راست پیچیدیم .سوفی در دیگری را گشود و به اتفاق وارد شدیم .پیانوی او به راستی شاهکار بود .ظرافت ،وزن ،اندازه و مدرن بودن آن باعث امتیازش شده بود .با احتیاط به آن دست زدم .سطحش چنان صاف و صیقلی بود که می توانستم عکس خود را در آن ببینم سوفی با غرور روی نیمکت جا گرفت و انگشتش را روی شاسی عاج فشار داد .ظاهراً یک آهنگ کلاسیک ایتالیایی .در حالی که او ناله ی پیانو را در آورده بود ،در کنارش نشسته و با خمیازه های ممتد ،منتظر پایان این نمایش کسالت بار بودم .
وقتی با حالتی تفاخر آمیز آخرین قطعه را اجرا کرد ،پرسید :
ــ خوشتان آمد ؟
ناچار نبودم به دروغ متوسل شوم .نگاهی به ساعتم انداخته و صادقانه گفتم :
ــ سوفی ،تقریباً یکساعت وقتم را گرفتی بی آنکه احساس خاصی را در من بوجود آورده باشی .نواختن تو کاملاً ناشیانه است .چنان که گویا حرکات دست پیانیست ها را هم
ندیده ای !
دخترک رنجیده خاطر سرپا ایستاد و گفت:
ــ شما احساس مرا جریحه دار می کنید !
بازویش را گرفته خندان گفتم :
ــ حقیقت را باید پذیرفت ،سوفی کوچولو ،علیرغم تلخی اش ،هنر گنجی است که نمی شود با فشار دادن چند شاسی آن را بدست آورد .اگر اینطور بود همه در مدتی کوتاه می توانستند هنرمند شوند .موسیقی احتیاج به استعداد ،علاقه و بعلاوه احساس و خلاقیت دارد .
آهنگی که تو نواختی اگر چه زیبا بود اما هیچ احساسی را در شنونده بوجود نمی آورد ،زنده و روحدار نبود و هیچکس رغبت نمی کند برای دومین بار به آن گوش دهد .حالا دلخور نشو ، اگر موافق باشی من امتحان می کنم ،خواهی دید که با تو همدردم .
همراه با آهنگ ،شعری را که در کودکی از مادرم آموخته بودم با صدای بلند خواندم .حالت بهت و حیرت سوفی می رساند که مهارتم را در موسیقی ستایش می کند ،با هر زیروبم صدا سرم را موج داده و چشمانم را به او می دوختم ،گویا با قدرت جادوئی موسیقی سحر شده بود طوری که حتی مژه هم نمی زد .وقتی لرزش صدایم در اجرای آخرین قطعه به سرفه های
پی درپی و خارش حنجره ام منجر شد ،سوفی به طرفم دوید و در حالیکه مرتب صورتم را
می بوسید فریاد زد :
ــ معرکه بود خانم ،هرگز چیزی به این زیبایی نشنیده بودم ،شما مثل یک گنج باارزشید و من به وجودتان افتخار می کنم . در را گشود تا خبر کشف این گنج را به سایرین اطلاع دهد . من پشت در مرد جوانی را دیدم که به نرده های بالکن تکیه داه و با چهره ای شبیه به مجسمه های مومیایی روبروی ما ایستاده بود .روی هم رفته ترسناک بود .
سوفی فریاد زد :
ــ فرانکو ،چقدر از دیدنت خوشحالم .
از درگاهی بیرون پرید و خود را در آغوش برادر انداخت .
مرد جوان دستی برسر او کشید و بوسه ی سردی بر گونه اش گذاشت ،سوفی رو به برادرش گفت :
ــ با معلمه ی جدیدم آشنا شو ،خانم دهنو !
دست او را که به طرفم دراز شده بود فشرده و از سردی آن متعجب شدم .کاملاً به جسدی بی روح شباهت داشت .برای شروع صحبت گفت :
ــ پس کسی که خواهر کوچولوی مرا گرفتار کرده شما هستید؟

sorna
02-02-2012, 11:54 AM
رنگی از تحقیر در لحن و نگاهش بود که نمی توانست از چشمم مخفی بماند و من فوراً به این فکر افتادم که باید خاطره ی بدی از معلمین سرخانهداشته باشد .
فرانکو علیرغم حالت بدبینی ای که چهره اش به نمایش گذاشته بود تمام بعدازطهر با من و سوفی به گردش پرداخته و بی آنکه به اشتیاق و توجه ما نسبت به صحبت هایش اهمیتی بدهد درباره ی موضوعات مختلف اظهار نظر می کرد .اما در تمام مدت چنان به نظر می رسید که گویا با این کارش برحالت انتظار خود ،سرپوش گذاشته و درصدد بدست آوردن یک فرصت برای بیان مقصود حقیقی خویش است .
بعد از شام علیرغم میل شدیدم به استراحت ،جمع را همراهی کرده و در اتاق نشیمن به آنها پیوستم .عسلی کوچکی نزدیک پرده های سنگین مخمل بود که می توانستم آنجا نشسته و در عین پیوستگی به جمع خود را از گفتگوها یشان جدا نگهدارم .خانم وآقای مارتینی محو حرارت سوفی بودند که با نشاطی خاص جونز را به حرف کشانده و مرتب درباره ی مسابقات اسب دوانی که قرار بود تابستان همان سال در « گرین هال »اجرا شود ،اظهار نظر می کرد .آن دو تقریباًدر اکثر موارد با هم توافق داشتند .اما سوفی نسبت به انتخاب سوارکار اعتراض داشت و معتقد بود فرد منتخب برای چنین مسابقه ی مهمی صلاحیت لازم را ندارد .جونز می کوشید او را قانع کند که نباید زیاد سختگیر باشد ،زیرا توانایی و قدرت بدنی اسب بیشترین اهمیت را داراست.
ناخودآگاه به طبیعت پرشور و قدرتمند سوفی که در مقابل جونز تسلیم نشده و مرد بیچاره را دچار مشکل کرده بود ،لبخند می زدم که صدایی گفت:
ــ با یک نوشیدنی خنک موافقید؟
سربرگرداندم و فرانکو را متوجه خود دیدم .
ــ متشکرم .
گیلاس را گرفته ولبه ی پنجره گذاشتم .
پرسید :
ــ شما در انگلیس بدنیا آمده اید ؟
ــ نه ،چطور مگر؟
ــ اوه که اینطور !
وباز چشم هایش به تحقیر مرا نگریست .
گفتم :
ــ من برای ادامه ی تحصیل به اینجا آمده ام .از هندوستان ،اسمش را شنیده اید ؟
با صدای بلند خندید :
ــ البته که شنیده ام .هند ،سرزمین عاج ،سرزمین طاووس و جایگاه الماس های درخشان جای
ناشناخته ای نیست .خانم ،خصوصاً برای مردم انگلیس که سالهای زیادی آنجا را بصورت مستعمره ی خود حفظ کردند ،توانایی مردم اینجا واقعاً قابل تحسین است .
با نفرتی عمیق از مستعمرین انگلیسی گفتم :
ــ آنها عقیده داشتند بریتانیا سرزمینی است که آفتابش هرگز غروب نمی کند ،اما مردم هند با دست خالی آفتاب اقبال آنها را وادار به غروب کردند ،گرچه چندین سال شب خود را با درخشش الماسهای معادن هند به راستی مثل روز روشن نگه داشتند .
فرانکو همچنان که سرپا ایستاده بود گفت :
ــ چه تشبیه زیبایی ،شما در ادبیات هم به سوفی کمک می کنید ؟
ــ خوشبختانه او در ادبیات چندان مشکلی ندارد .اماشما روانتر از او انگلیسی را صحبت
می کنید .مشکل بشود فهمید ایتالیایی هستید .
ــ حدود ده سال است در کارهای تجارتی پدرم به او کمکمی کنم و طبعاً بیشتر از سوفی در اجتماع هستم .ببینم ،نظرتان راجع به او چیست؟فکر می کنید بتواند پیشرفتی در موسیقی داشته باشد ؟
کوتاه ومختصر جوابش را دادم :
ــ من از کجا بدانم ،امیدوارم که داشته باشد .
ــ اوه بی مسئولیت نباشید ،شما او را ناامید می کنید .
صرفاً می خواست مرا به حرف بکشاند .نه اینکه واقعاً خریدار نظریاتم باشد گفتم :
ــ استعداد قابل ملاحظه ای دارد .و شما نیز بقدر کافی ثروتمندید ،چرا سوفی را به یک کلاس خصوصی نمی برید .اگر به او اجازه دهید خودش را نشان دهد ،پیشرفت زیادی خواهد کرد !
فرانکو با یک تصمیم آنی پرسید :
ــ شما حاضرید در یک کلاس خصوصی به او تعلیم بدهید ؟
با خنده جواب دادم :
ــ شوخی نکنید آقا ،شاید منظورتان این است که به عنوان یک دوست محافظ در کلاس ها با او همراه باشم .
ــ نه ،نه شما بیش از حد متواضعید ،فراموش نکنید که من امروز شاهد اجرای یک کنسرت
بودم .و شما چقدر خوب توانستید آن را اجرا کنید ! گفتم :
ــ متأسفم آقا ،جریان بعدازظهر فقط یک شوخی بود .شما نباید به هیچ وجه آن را جدی بگیرید .
ــ که اینطور خوب، در صورت تمایل بحث را عوض می کنیم ،من برای شما پیشنهادی دارم .
پس بالاخره موقعش فرا رسید .باید می رفتم .

sorna
02-02-2012, 11:55 AM
ـ اوه خواهش می کنم بنشینید ،بهتر است ابتدا به حرفهایم کاملاً توجه کنید ،اگر پیشنهادم نظرتان را جلب نکرد ،هیچ اجباری به قبولش نخواهید داشت ،اجازه بدهید یک صندلی برای خودم بیاورم ... حالابهتر شد .قبل از اینکه وارد اصل موضوع شویم ،می خواستم نظرشما را راجع به جنبه ی اقتصاد ی زندگی بدانم !تا چه اندازه آن را مثبت ارزیابی می کنید ؟
ــ واقعاً که مرا دست انداخته اید .سؤال شما اقتصادی است و من چیزی از این مقوله نمی دانم .
ــ جداً آیا فکر می کنید مهمترین جنبه ی خوشبختی داشتن پول و ثروت است ؟
ــ خوب البته نمی توان نقش آن را نا دیده گرفت ،اما همه چیز در ثروت خلاصه نمی شود. پول خوب است به شرطی که بدانی آن را چطور ،چه مقدار و در کجا خرج کنی .
حالا آن سرپوشی که بر حالت انتظار خود گذاشته بود ،بتدریج کنار می رفت و می دیدم که به هدف خود نزدیکتر می شود .
ــ بسیار خوب ،اما پیشنهاد من ،ببینید شما را آنقدر و آنطور که باید نمی شناسم .بدون مقدمه بگوئید اگر ریسک کنم و تصدی یک پست مهم در شرکت بازرگانی پدرم را به شما واگذارم ،آن را خواهید پذیرفت ؟
نیازی به فکر کردن نداشت ،همانطور که او خواسته بود بدون معطلی گفتم :
ــ نه ،من برای این کار ساخته نشده ام .
ــ ولی به شما نصیحت می کنم که حداقل مدتی امتحانش کنید ،می توانید رفاه یک عمر خود را تأمین کنید.بدون تحمل زحمت زیاد .
ــ نهایت لطفتان است که به من اطمینان دارید !اما باید بگویم که متأسفم .
سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و با چشمان نیمه باز مرا نگریست .به یوزپلنگی
می مانست که مست از باده قدرت در انتظار تسلیم شدن شکارش بسر می برد.
ــ نمی خواهید راجع به آن فکر کنید ،چنین فرصت طلایی به راحتی برایتان مهیا نخواهد شد! و منهم عجله ای ندارم .
می دیدم که برای یک دختر بی پناه خواب هایی دیده است ،اما من تسلیم بشو نبودم ،به علامت پایان گفتگو سرم را به سمتی که سوفی نشسته بود برگرداندم و فرانکو عدم تمایلم را درک کرد .دست هایش را با حالتی عصبی بهم کوبید و گفت:
ــ سوفی درباره ی شما همه جور اطلاعاتی دارد ،اما هرگز به من نگفته بود که تاچه حد یکدنده اید .درست مثل همه ی زنها !
واز کنارم دور شد .
قطرات بارانی که در تاریک روشن صبح به صورت یک رگبار تند بر زمین ریخته بود هنوز بر روی سبزه ها و گلبرگ های لطیف گل خودنمایی می کرد .جاده ی شنی که تا انتهای نرده ها ادامه داشت هیچ مشکلی برایمان ایجاد نکرد ،اما وقتی به طرف جاده ی اصلی پیچیدیم کفشمان در گل ولای فرو رفت و ناله ی سوفی را در آورد .راننده به طرفمان دست تکان داد
ــ خانم ها ،ببینید چه به روز خودتان آورده اید ،کفشتان را روی زمین بکشید تا تمیز شود !
بدین ترتیب اقامت 5 روزه ی ما در کوهستان به پایان رسید و ما دوباره به قصد لندن سوار ماشین شدیم .خانم و آقای مارتینی روز قبل به شهر بازگشته بودند تا خود را برای یک مسافرت کوتاه مدت به یونان آماده نمایند.
حرکت یکنواخت اتومبیل خواب را به چشمم آورده بود اما سوفی اجازه ی خوابیدن نمی داد .
مرتب فریاد می کشید :
ــ نگاه کنید ،آنجا یک خرگوش روی دوپایش بلند شده و ما را تماشا می کند ،آه صدای ماشین او را ترساند ،ببینید چقدر سریع می دود .خدای من آنجا را ،چه پرنده های زیبایی ...
من به او می نگریستم و حرف هایش را نیز می شنیدم ،اما تنها به یک چیز فکر می کردم .به یک انسان که می رفت به افسانه ها بپیوندد .اکنون بیش از 4 ماه از آخرین دیدارسانی با ما می گذشت و او در این مدت حتی از ارتباط تلفنی نیز با من دریغ کرده بود .آیا اکنون در شفیلد به سر می برد یا باز هم به یکی از آن سفرهای مرموزش رفته ،مارا به بوته ی فراموشی سپرده بود .حالا تنها رابط ما چک های امضاء شده ای بود که آخر هر ماه بدست تونی می رسید و او قبل از آنکه موفق به دیدن امضای سانی شوم چک را به پول نقد تبدیل می کرد .

sorna
02-02-2012, 11:55 AM
روزگار چطور انسان ها را به بازی می گرفت؟ آیا حقیقتاً علاقه به این مردکه می دانستم هرگز به من تعلق نخواهد گرفت ،بتدریج در وجودم ریشه می دواند ؟ هرچه بود مرا وامی داشت که برای رها شدن از دام سرنوشت تقلا کنم .اما هر چه بیشتر دست وپا می زدم ،عمیق تر فرو
می رفتم .ظاهراً مبارزه با احساس بسیار مشکل بود .بنابراین رهایش کردم که طغیان کند و سرم را برگرداندم تا سوفی اشک های دلتنگی ام را نبیند .
مهندس نصر برای بوجود آوردن یک دوستی عمیق و بی شائبه که جز مرگ هیچ چیز نتواند کمرنگش سازد ،نیازمند بکار بردن تلاش زیادی نبود ،چنان پاک وساده رفتار می کرد که بدون ادعای صداقت اعتماد همگان را برمی انگیخت .وقتی در یک غروب دل انگیز ماه اکتبر به دیدنمان آمد .موجی از شادی و نشاط را همراه آورد .تونی که همواره نسبت به «آشنایان تازه »دچار احتیاط خاص انگلیسی اش بود و احساس می کردم با تردید مخلوط با سوءظن به نظاره ی گفتگوی ما که به زبان فارسی انجام می شد ،ایستاده است ،تحت تأثیر یک حسن تفاهم آنی از مهندس دعوت کرد شب را با ما بگذرند .اما او پس از عذرخواهی کوتاهی هدف از آمدنش را چنین بیان کرد:
ــ اگر اجازه بدهید از خانم دهنو دعوت کنم تا شام را بیرون باشیم .
تونی کاملاً آگاه بود که من هرگز به اجازه اش پیبند نخواهم ماند .با این حال این امتیاز را به او دادم ،حالا که نصر دعوتش را نپذیرفته بود برتری خود را در لباسی دیگر به رخ او بکشاند .ضمن اینکه حالت رئیس مآبانه اش مرا به خنده می انداخت با کمی پابه پا شدن گفت :
ــ مینا به شب نشینی عادت ندارد .اگر قول بدهید بعد از شام اورا به خانه برسانید .برای آمدن با شما مشکلی نخواهد داشت .
ودر حال ادای این جمله نارضایتی در چهره اش خوانده می شد . او مردی نبود که از قدرت لازم جهت مهار احساس واقعی اش برخوردار باشد. و حتی یک کودک به آسانی درمی یافت که آیا او در گفته اش به قدر کافی صادق هست یا خیر .
با بدرقه ی نگاه های سرزنش آمیز تونی ،از منزل بیرون آمدیم .مهندس نصر برای آگاه شدن از شیوه ی نامعمول و احیاناً نامعقول زندگی من بی تاب به نظر می رسید .زیرا بلافاصله پس از عبور از خیابان 128 غربی ،پرسید :
ــ با این آقای بدبین انگلیسی چه نسبتی دارید ؟
ــ اوه منصف باشید ،کمتر مردی است که بتواند امتیاز همراه داشتن مرا از تونی بگیرد .او نسبت به شما بسیار لطف داشته .
(شاید حسادتی نهانی در این نکته خفته بود که همواره از طفره رفتن به جای جواب صریح و روشن به پرسشهای خصوصی سانی لذت می بردم ،اما جواب دادن به سؤالات نصر خوشایند بود ومن چیزی نداشتم که بخواهم از او پنهان بماند .)
سپس افزودم :
ــ او نماینده ی مردی است که هزینه ی زندگی مرا تأمین می کند .
ــ هنوز هم ؟قبلاً درباره ی اینکه خیال دارید برای خودتان کاری دست و پا کرده و از نظر مالی مستقل شوید ،صحبت می کردید .
گفتم :
ــ بله ، با تدریس خصوصی به عنوان معلم سرخانه ،پول قابل توجهی دریافت و پس انداز می کنم .اما هنوز موقعیتی دست نداده که موضوع را با سرپرست خودم در میان بگذارم .پای احساس و احتمال جریحه دار شدن آن در کار است (و سعی کردم پاسخم قدری مرموز جلوه کند ).
نصر بی اعتنا می نمود .در واقع تنها صدایم را می شنید و بندرت به چهره ام نگاه می کرد.شاید این فرصتی به او می داد که جواب نامربوط راجع به زندگی پرهیزکارانه با یک مرد بیگانه را تحلیل کند و نمی دانستم از دیدگاه او یعنی مظهر یک ایرانی اصیل مسئله تا چه حد قابل پذیرش خواهد بود.

sorna
02-02-2012, 11:55 AM
وقتی تابلوی یک رستوران ایرانی در «ارلز کورت »توجهم را جلب کرد به او گفتم :
ــ چه لطف بزرگی در حق من داشته که چنین فکر بکری را عملی کرده است .زیرا هرگز
نمی دانستم چنین مکان دل انگیزی در لندن وجود دارد .اما سکوت مهندس به من فهماند که مشغولیت ذهنی اش مهمتر از آن است که تعارف مرا شنیده و به آن جواب دهد .
دکوراسیون داخلی رستوران همراه با بوی مطبوع غذاهای ایرانی و ازدحام مردمی که نوعی آشنایی در چهره ی یکایکشان نقش بسته بود ،همه و همه محیط پر مهر و صفای وطن را در ذهن تداعی می کرد .با چشمانی مشتاق محو تماشای جمعیتی شدم که در غربتکده ی
یخزده ی اروپا همان رفتار لاابالی و بی قیدی را داشتند که از یکرنگی و صفای درونشان مایه
می گرفت.
صدای خنده و شوخی از هر سو به گوش می رسید و نوای موسیقی ایرانی فضارا انباشته بود .نگاه ها همه گرم ومهربان و ورود ما بی آنکه تنش خاصی را موجب شود با خوشامد ضمنی مهمانان همیشگی رستوران مواجه شد .آنجا از تربیت سرد اروپایی خبری نبود ،گویا ناگهان به 11 سال قبل بازگشته ام ،به آخرین سفری که با پدر به تهران رفته و هنوز رگه ای از گرمای خاطره ی دیدار آنجا در وجودم باقی مانده بود .وقتی پشت میز نشسته و دستور چای دادیم به مهندس گفتم :
ــ به خاطر روزهایی که از دست رفته افسوس می خورم .باید قبلاً مرا از وجود چنین رستورانی آگاه می کردید .
ــ چرا تأسف ؟هنوز فرصت کافی برای جبران گذشته وجود دارد .
و باز آن جعبه ی زیبای خاتم کاری را از جیبش بیرون آورده و سیگاری آتش زد
به شوخی گفتم :
ــ با ادوکلن ملایمی که به لباستان زده اید و با این دود سیگار شاید خیال دارید مرا ...
ــ وسوسه کنم ؟
ــ بله و ضمناً سرعت انتقال ذهنتان را تحسین می کنم .
ــ آه انتظار داشتید به این زودی فراموش کنم .
و سپس با لبخند شیرینی که چهره اش را می شکفت ،از لابلای حلقه های دود به من خیره شد .طولانی و پرمعنا ،چنان که زیر بار فشار نگاهش به اجبار سر به زیر انداختم .زیرا علیرغم لبخند امیدبخش او چیزهای بسیار سنگین ،غیر قابل فهم و در حال سرریز شدن در چشمان سیاهش موج می زد
گفت :
ــ دعوت شما به شام بهانه ای بود برای طرح حرف های ناگفته ای که مدت هاست روی نحوه ی بیان منطقی آنها فکر کرده ام .نترسید به من اعتماد داشته باشید و آن اخم دلپذیر را از پیشانی تان برانید .
چند پک عمیق به سیگارش زد .سپس آن را خاموش کرد .و با دست هایی که درهم حلقه شده بود به میز تکیه داد .
در پرتو چنان نگاه مهربان و صدای ملایمی که نوازشگر جاری بود ،انتظار دیگری از خودم نداشتم جز اینکه بیاندیشم ،خوب،خیلی طبیعی اولین فرصت از راه رسید .مهندس شانسی بود که نمی شد دست کمش گرفت ،و از اینکه مورد توجه مردی با شخصیت چون نصر قرار گرفته ام شادی کودکانه ای مرا به هیجان آورد .
اما لحظه ای که مهندس لب به سخن گشود ،مرا از پیش داوری عجولانه ام شرمنده ساخت با آرامش گفت:
ــ برای شما حامل رسالتی هستم که انسان نه به عنوان پیامبری که ازجانب خداوند آمده ،بلکه تنها از آن جهت که در قبال همنوعش مسئول می باشد ،باید بار آن را بردوش کشد والبته بدون چمداشت . شاید مایل باشید دلیل اینکه چرا بخصوص شمارا انتخاب کرده ام بدانید .خوب طبیعی است . قصد ندارم بیش از آنچه لیاقتش را دارید از شما تعریف کنم .بهرحال همین قدر که انسان مستعدی هستید با قلب پاک و روح دست نخورده برای هدف من کافی است !
گفتم :
ــ شاید درست نباشد اگر در برابر این پندار شما سکوت کنم .من آن مریم عذرایی که خیال می کنید نیستم .
ــ ممکن است . اما حق انتخابش را دارید ! چون من مصمم هستم راه مریم بودن و عذرا شدن را نشانتان دهم .
مهندس از من چه تصوری داشت که زنی کافرم و در لباس یک رسول الهی می خواست مرا با خدا که همه چیزم بود آشنا سازد؟

sorna
02-02-2012, 11:56 AM
او بی توجه به حالت امتناع و عدم پذیرشی که در چهره ام بوجود آمده بود چنان که انگار با خودش حرف می زند به سخن ادامه داد:
ــ کاروان تاریخ در حرکت است.صدها و هزاران سال است که می رود و ما چه می دانیم ،شاید میلیون ها سال دیگر نیز به حرکت خود در وادی خشک و بیروح زندگی ادامه دهد . در این مسیر هر چندگاه یکبار می ایستد ،تا تحولی در خود به وجود آورده و تجدید قوا کند .در هر منزل مسافرین خسته را جا می گذارد ،و با تازه نفسهایی که به قصد سفر همراه کاروان شده اند به حرکت خود ادامه می دهد .کاروان به کسانی که توان همراهی اش را ندارند رحم نمی کند ،در کنارشان نمی ماند و به ناله ها و درخواست هایشان اعتنا نمی کند .
این واماندگان ،دنیای بیرون خویش را با وحشت و هراس می نگرند و ترس از تنهایی در وجودشان ریشه می دواند و پس از محو شدن آثار و زنگ قافله تازه به این فکر می افتند که هدف از حرکت اجباری به همراه کاروان انسانیت چه بود ؟ اینکه چند سالی با رنج و محنت دست به گریبان باشند ،روزها را با تلخکامی گذرانده و شبها در دامان ناکامی غرق در اندوه و حرمان به انتظار صبحی دیگر ،تا دوباره تلاشها سرعت گرفته و در کویر زندگی به دور خود بچرخند .اما اکنون کاروان گذشته و فرصت نجات این تیره روزان نیز از کف رفته است .برای چاره اندیشی خیلی دیر است .آنها باید قبلاً در دنیای درون خویش تعمق می کردند که چه اسرار پیچیده و کشف
نشده ای در تندیس خاکی وجودشان نهفته است و بی گمان نباید این همه ،بیهوده در میان کویر تفتیده از حسرت نابود شود.

معدود کسانی نیز هستند که در پی حل معمای خلقت ،خود را به آب و آتش می زنند تا
شیشه ی جهلی که به زیبایی و ظرافت قاب شده را بشکنند و طلسم انسان را از درون چاه بیرون آورند .این طلسم به آنها می فهماند که کاروان بی شک به سوی مقصدی روانه است و ساربانی مهار شتران را در دست گرفته که کویر را خوب می شناسد .پس باید خود را به او سپرد تا به سرچشمه ی جاوید حیات دست یافت .آنها می دانند که اگر به سرچشمه برسندهرگز از تشنگی و خستگی شکایت نخواهند کرد و آنجا مأمنی است ابدی که می توانند بی هیچ
دغدغه ای میانش مأوا کنند .اما از نظر دور ندارید که کویر طولانی و بی انتهاست .خشک و تفیده با سرابهایی که ضعیف ها را امیدی واهی می دهد .باید تا کاروان در حرکت است هدف نهایی را شناخت ،حقیقت را از سراب تشخیص داد و با توانی که از شناخت هدف مایه می گیرد ،مصمم با کاروان ره سپرد .وگرنه در نیمه ی راه ناامیدی و یأس مسافرین را از پا می اندازد و اجازه نمی دهد هرگز به آخرین منزل مقصود برسند زیرا بیابان بی انتهاست و افقی بر کرانه هایش سایه نینداخته است و بدون هدف و معنا بودن به خستگی انسان و نتیجتاً شکست منتهی خواهد شد .
می بینید انسان چه موجود تنها و درمانده ای است ؟ و اگر حرکتش به سوی هدف نباشد به یک گمشده در کویر می ماند ،بی آنکه بداند یا بخواهد به دور خود می چرخد .دمی با سراب ها خوش است اما هرگز به آن آرامش جاوید نخواهد رسید .
با دقت به جمعیتی که اطرافمان را گرفته اند ،نگاه کنید و به من بگوئید که در صورت هایشان چه می بینید ؟و سپس بی آنکه فرصت جواب به من بدهد :
ــ شاید بگوئید انسان هایی هستند با چهره های زیبا ،آرایش قابل توجه و لباس هایی مرتب که در جیبشان به قدر کافی پول هست و می دانند چطور آن را خرج کنند .بی هیچ نگرانی ،همه شان لبخند زیبایی بر لب دارند و با نگاهشان شما را نوازش و تحسین می کنند و چشمانشان از خوشی می درخشد !همینطور است ؟
من که هنوز از صحبت های او در شگفت بودم سر را تکان داده و گفتم :
ــ ظاهراً که اینطور است .

sorna
02-02-2012, 11:56 AM
حلقه ی دست هایش را از هم گشود و گفت :
ــ ولی من از شما خواستم که دقیق باشید .
آنوقت در می یافتید که همه ی این ها صورتکهایی بر چهره دارند .بسیاری آدمها در جاهای مختلف چنینند .دنیا بیشتر شبیه به یک بالماسکه ی عمومی است که هرکس نقابی برای خود در نظر گرفته وبا توجه به موقعیت های خاص آن را عوض می کند .به مردی که پشت بار ایستاده است نگاه کنید ! نه فوراً ،چون توجهش بیشتر جلب خواهد شد .از لحظه ی ورود ،اورا زیر نظر داشتم .چون مرتب به میز ما نگاه می کرد و لابد می دانید طرف توجهش من نیستم ! او به عنوان مدیر رستوران قیافه ی دلچسبی ندارد و به سهم خود مطمئنم که موهایش نیز طبیعی نیست .
با کمی دقت درمی یابید که به آدمک بیشتر شبیه است تا آدم .او تا وقتی به رویتان لبخند
می زند که خیالش از بابت جیب شما آسوده باشد و چشمانش بیش از آنکه مهربان به نظر برسد می خواهد شما را ببلعد .البته مرا ببخشید ،شاید کنایه های لطیف بیشتر خوشایندتان باشد تا این شیوه سخن گفتن ،ولی اجازه بدهید کمی واقع بین باشیم .
اگر گدای ژنده پوشی تقاضای یک جرعه آب می کرد با لگد از اینجا دورش می کردند .طبیعت انسان این است .تنگ نظرو خودخواه !او به کسی و چیزی رحم نمی کند مگر اینکه بداند نفعی شخصی یا نوعی در کار است .حتی اگر این نفع تماشای گذرای صورت زیبای زنی باشد .آنوقت برای رسیدن به منافع حاضر است روی سرش راه برود ،به نادرستی متوسل شود ،همنوعانش را قربانی ساخته و به صدها کارناشایست دست بزند .البته این هایی که می بینید تقریباً هموطن و برای شما در حکم مظهر راستی و درستی اند .به عبارت دیگر مسلمان !
و پیرو کاملترین دین الهی که شما نیز ادعای آن را دارید ! می بینید که ادعای صرف هرگز نمی تواند یک انسان را به کمال مطلوب برساند .پس باید باز سازی را شروع کرد زیرا گفته اند .
دوصدگفته چون نیم کردار نیست .
وقتی این مردم چنین زندگی دردناکی دارند ،از دیگران چه توقعی دارید ؟صرفنظر از جنبه ای که پیشتر گفتم باز هم نظری دقیق به چهره های اطرافتان بیندازید .آیا اثری از شادی در چشم هایشان می بینید ؟ چه کسی گفته است که خنده مظهر شادی است ! گاهی خنده ها از هر گریه ای تلختر و غمناکترند .
در چشمان بظاهر خندان این انسان ها اندوهی نیز خود نمایی می کند و این لبخند های دروغین سرپوشی است بر غمی که درون این انسان های بخصوص را می سوزاند و وجودشان را خاکستر می کند .به جمعیتی که شتابان غذا می خوردند تا به سالن کنسرت بروند نگاه کنید ، این ها باگوش سپردن به موسیقی تلاش می کنند دمی از فریاد های وجدان خویش بگریزند .
(البته اگر چیزی از وجدانشان باقی مانده باشد ) و غفلت تنها وسیله ای است که با آن آرامش می یابند ،گرچه بطور موقت .
اینها به دنیا می آیند بی آنکه بدانند چرا ،و هرگز برای پی بردن به این راز سرخودرا به درد
نمی آورند.
از کودکی به جوانی می رسند ،در پی غفلت ها ، ارضای هوسهاولذتها فرا می رسد وسپس پیرمی شوند ،عصا در دست ،سرگردان و مغموم . زیرا پایان شهوترانیها فرا رسیده است ومرگ از هر چیزی برایشان دردناکتر است .70 سال یا بیشتر را گذرانده اند ،بی آنکه نفعی برای جامعه داشته باشند یاقدمی برای رفع نیازمندی انسانهای محروم برداشته باشند.
وجودشان فقط برای خودشان مفید بوده ،آنهم تنها ارضای جسم ،نه تکامل روح .
وحالا برلب گور خود ایستاده اند تا کی دستی از غیب برآید ودر گودال ابدیت سرنگونشان سازد .
وبعد خاک و سنگی بربالای آن و دسته گلی ،واگر محبوبیتی در کار باشد نهایتاً چندقطره اشک .
وسپس بازماندگان با این تسلا که مرد شریفی بوده است وعمرش را با عزت سپری کرده مبلغی به فلان پرورشگاه کمک نموده ،خود را دلداری می دهند و از ترس بهم خوردن آرایش مو وصورت ،
اشک خود را پاک کرده وهرکس بدنبال زندگی خود می رود .
مرگ یعنی پایان همه چیز ،نابودی انسانیت یک انسان .
وبدین نحو نفرت انگیزترین چیز ،مرگ است زیرا مجال ادامه ی خوشی هارا به افراد نمی دهد .
وبا علم به تساوی سرنوشت ظاهری انسان ها و اینکه همه سرانجام به خانه ی ابدی رخت برخواهند کشید ،هرگز عبرتی در کار نیست .
انسانها حریصانه می دوند تا پول بیشتری جمع کنند و بیشتر خوش بگذرانند .تا بهتر بخورند و نیروی پول درآوردن را داشته باشندوهمینطور...بی آنکه علتی معقول برای این دیوانه بازی ها در کار باشد .
خسته تان کردم .گرچه قصدش را نداشتم .شما با سکوت خود مرا تشویق کردید تا سرتان را به درد آورم .
گفتم:
ــ نه به هیچ وجه ،اگر چه تصورش را نمی کردم با چنین چشمی ایرانیان را بنگرید .شما نگذاشتید با دیدن این مردم و این مکان محیط ایران برایم تداعی شود .اگر چه مردم همان هستند
که بوده اند و عجیب است که با گذشت آن همه سال روحیه ها هیچ تغییری نکرده !
لبخندی تمسخرآمیز لبان مهندس نصر را از هم گشود و با تأنی تکرار کرد :
ــ هیچ تغییر نکرده !

sorna
02-02-2012, 11:56 AM
پس از گذشت دقایقی در سکوت ،من در عمق چشمانش ،سرریز شدن یک رسالت را
نظاره گربودم ،با جدیت گفت :
ــ اما من به شما می گویم که در ایران همه چیز آنقدر سریع تغییر کرده که از شنیدنش سرگیجه خواهید گرفت و آنقدر اساسی و بنیانی که باورش برایتان دشوار خواهد بود .اگر امروز شما را چشم بسته وارد تهران کنند و آنجا اجازه دهند که چشمان خود را باز کنید هرگز نمی پذیرید این همان تهرانی است که چندین سال پیش در شیک ترین هتلش شام خورده ودر سالنهای کنسرتش رقصیده ودردریای شمالش به همراه پدرواحیاناًدوستان او به شنا رفته اید .
با تعجبی آمیخته به حماقت صحبت او را قطع کردم :
ــ منظورتان زلزله ،طوفان یا چیزی از قبیل قحطی است ؟
چهره اش نشانگر تمسخری بود که بخاطر غفلتم از دنیای سیاست او را به شگفتی واداشته بود .گفت :
ــ چیزی کوبنده تر از زلزله و همه گیرتر از طوفان ،یک انقلاب ،یک دگردیسی حقیقی ،یک تولد پرشکوه و من تعجب می کنم شما که اینقدر به وطن پرستی تظاهر می کنید چطور ،چنین تحولی که دنیا را تکان داده از چشمتان پنهان مانده است .
چاره ای جز اعتراف به حماقت خویش نداشتم با لحنی عذرخواهانه گفتم :
ــ درباره ی حوادثی که اخیراً در ایران اتفاق افتاده چیز هایی شنیده ام ،البته جزئی و پراکنده ،اما هرگز قطعیت این مسائل برایم روشن نشده بود و اتفاقاً تصمیم داشتم تحقیقاتی در این باره انجام دهم .
نصر سری تکان داد:
ــ ولابد منابع خبریتان هم مطبوعات بیگانه است !
ــ بله اذعان می کنید که دسترسی به منبع مطمئن برایم امکان نداشت ،شما اولین ایرانی ای هستید که بعد از 10 سال می بینم .
ــ ومن به عنوان یک دوست می خواستم به شما هشداری بدهم .اگر تصمیم دارید در آینده به وطن خود برگردید لازم است خود را با محیط ایران تطبیق دهید .به این صورت که حالاهستید زندگی در آنجا برایتان دشوار خواهد بود .بعلاوه ممکن است مردم نپذیرند و تلخی این حادثه برای ابد در روحیه تان تأثیر بگذارد .
ــ حتماً همینطور است و من برای هدفی که تعقیب می کنم باید شناخت کامل ودرستیاز کشورم داشته باشم .به من بگوئید که این انقلاب در چه زمینه ای صورت گرفته است ؟
شاید از قبل می دانست که گفتگویمان خواهی نخواهی به مسیر سؤالات کلی کشیده خواهد شد و این انتظار را داشت که بخواهم در اولین جلسه کنجکاوی ام را ارضاء کنم .
گفت :
ــ آنچه در ایران اتفاق افتاده کاملاً بی سابقه و غیر قابل پیش بینی بوده است متباین با همه ی انقلاب ها وکودتاها ،دگرگونی ای است در همه ی زمینه ها .اما مشخصه ی کلی ای که سبب تمایز آن شده مردمی بودن و خدایی بودن انقلاب است .کسانی که آن را طرح و کارگردانی
کرده اند همه مردمی هستند .بدون چشم داشت مادی و برای خود طالب حکومت نبودند،
آنها حقایق را بر مردم آشکار ساختند و بعد دیگر هیچ چیز نتوانست جلوی حق طلبی انسان هایی که صدها سال دربند طاغوت های زورگو بودند و اکنون فرصتی طلایی برای شکستن
قفس ها راداشتند بگیرد !
ــ ببخشید اگر صحبت شما را قطع می کنم .من در سفرهایی که به آنجا داشتم می دیدم که مردم چندان ناراضی بنظر نمی رسیدند .
نصر پس از سکوتی طولانی زمزمه کرد :
...توکایی در قفس ...
ــ منظورتان چیست ؟
ــ عنوان کتابی است که در کودکی خوانده ام و باید اضافه کنم تا اندازه ای حق با شماست ،زیرا مردم آن زمان از بدبختی ای که دامنگیرشان شده بود ناآگاه بودند ،ثانیاً طرف معاشرت شما در تهران چگونه آدمهایی بودند؟نظیر انسان نماهایی که حالا در اطرافمان می لولند ؟ یعنی ثروتمندانی که بعد از صرف غذا آنهم در حد ترکیدن ،قرص مخصوص می بلعند تا آنچه را خورده اند بالا بیاورند و از نو لذت خوردن را تجربه کنند ! درست در جایی که گداها بر سر محتویات سطل های زباله یکدیگر را پاره می کنند .همان هایی که از ترس بهم خوردن معادلات اقتصادیشان گندم های زائد بر مصرفشان را به دریا می ریزند .در حالیکه دهها کودک آفریقایی در هر ثانیه بر اثر گرسنگی و سؤتغذیه جان می سپارند !فریب ظاهر اطرافیان را نخورید .این ها مردمی هستند که در سخت ترین لحظات ملتشان را تنها گذاشتندمبادا که لطمه ای به خوشگذرانی هایشان وارد شود ...

sorna
02-02-2012, 11:57 AM
این ها نتوانستند یرای سازندگی و آبادانی کشور چند سال سختی را تحمل کرده و به صورت فراری از کشور گریختند تا جام های شامپانی شان را به سلامتی یکدیگر بلند کنند و زیبایی اندامشان را در معرض ودید بیگانگان قرار دهند .شما می توانید خیلی خوب غم غربت را در پشت نگاهشان ببینید وحسرتی که بخاطر دوری از ایران دارند وخفتی که در یک کشور بیگانه متحمل می شوند .
اما در سفرهایتان به ایران آیا هرگز به محله هایی که در آنجا دختران جوانی مثل شما را با موادمخدر خریدوفروش می کردند ،پا گذاشته اید ؟ به مناطق فقیرنشینی چون جنوب تهران واستان های محرومی که حتی آب برای آشامیدن نداشتند ،آیا به ظلم و ستمی که بر مردم
می رفت فکر کرده اید .به ثروتی که در کشور حیف و میل می شد ،به نفتی که می توانست کشورمان را به بهشتی مبدل سازد اما آن را صرف ساختن کاخهایی در نقاط مختلف دنیا
می کردند یا در بانک های معتبر اروپایی به حساب خاندان سلطنت ذخیره می شد یا صرف خرچ های گزاف میهمانی ها و جشن ها می گردید .آیا به عدالتی که سالها در ایران خفه شده بود اندیشیده اید .به زندانی های سیاسی که وحشیانه ترین شکنجه های غیرانسانی را بر جوانان آزادیخواه روا می داشتند سری زده اید !نابسامانی ها به حدی رسید که قابل شمارش نیستند .ملت ما از عزت واقعی خود تنزلپیدا کرد و دربست نوکر آمریکا شد باید در ایران زندگی
می کردید تا مفهوم صحبت هایم را دریابید .
در سکوتی که پیش آمد پرسیدم :
ــ و حالاشما آن آزادی ای که خواهانش بودید،بدست آوردید؟
ــ بله ،اما با چه قیمتی !و هنوز داریم تاوان آن آزادی را پس می دهیم ،البیه با رضایت ،چون در دین ما مرگ بر زندگی ذلت بار ترجیح دارد .
گفتم :
ــ اگر منظورتان جنگی است که شما با عراق دارید باید بپرسم چطور ادعا می کنید اسلام یک دین صلح جوست و حال آنکه دو کشور مسلمان عملاً درگیر جنگ با یکدیگرند؟
ــ اشتباه نکنید ،این ما نبودیم که جنگ را شروع کردیم ،ما فقط از سرزمین مان دفاع می کنیم ،همین .
اگر کسی بخواهد به شما دست درازی کند،آیا ساکت می مانید ؟دفاع غریزه ای است که در نهاد تمام موجودات به ودیعت نهاده شده .چطور انتظار دارید ما از این مسئله استثنا شده
باشیم ؟
در این مورد حق با اوبود .زیرا روزنامه ها مطالب وگزارشاتی درباره ی جنگ ایران و عراق چاپ
می کردند و من گاهگاهی که فرصت دست می داد ،آن نوشته ها را مطاله می کردم .با اینکه رسانه ها در اختیار غرب بود و در نتیجه نظر مساعدی راجع به ایران نداشت ،می شد از شدت تبلیغات علیه یک جبهه در حقانیت طرف مقابل حداقل شک کرد .
پرسیدم :
ــ خوب نتیجه ی این همه خونریزی چه خواهد بود ؟اگر هدف شما برقراری صلح و رساندن پیام دوستی به تمام دنیاست !
مهندس بدون احساس خستگی جواب داد :
ــ آیا آزادی آنقدر زیبا نیست که ارزش فدا کردن جان را داشته باشد ؟مردم ما از زندگی پوچی که سرانجامشان را به فنا ونابودی می کشاند خسته شده بودند .
بدنبال هدفی برآمدند که به زندگیشان معنا بدهد.ناگهان مردی آمد که در دستهای مهربانش تمام انسانیت را به ارمغان آورده واین گوهر والای خلقت را ازلجنزار طبیعت مادی نجات داده بود .او انسان را به گونه ای دیگر برایمان تفسیر کرد و به ما فهماند آنچه داشته ایم دست وپا زدن درلجن زندگی حیوانی بوده است نه نوسان روی مرز واقعیت .او دست ملت را گرفت و ساربان قافله شد تا به سوی روشنایی و نور حرکتشان دهد . بنابراین با وجود جنگ و چهره ی نازیبایی
که این مسئله از کشورمان ترسیم می کند ما راه خود را یافته ایم و بااعتماد به ساربانی که کویر را می شناسد و با سرچشمه ی آرامش آشناست رها از هر قیدوبندی که بخواهد وجودمان را به اسارت بکشاند به راه خود می رویم و تاریخ قضاوت خواهد کرد که برنده کیست !
چنان اعتماد به نفسی در چهره ی جوان مهندس نصر موج می زد که بی اختیار مرا به هیجان آورد .او گرچه بیشتر در لفافه حرف می زد اما هراشاره اش بیانگر دگرگونی عمیقی بود که در ایران رخ داده و طبعاً ازآن کشور چهره ی دیگری ساخته و پرداخته بود که با رویاهای من تفاوت داشت و بی پرده بگویم هراس در دلم چنگ انداخت .چیز ناخوشایندی در اینکه همه ی مردم زندگی ای را که می توانست تا آن حد شیرین باشد به فراموشی سپرده و تنها به مرگ و جاویدبودن روح در دنیای دیگر ،فکر می کنند وجود داشت مردمی که تمام وقتشان در مساجد به عبادت و نماز می گذشت چگونه جنگ را پیش برده وکشور را اداره می کردند ؟تکلیف آنهمه جمعیتی که روزانه مقدار زیادی مایحتاج اولیه ی خوراکی و پوشاکی داشتند چه می شد براستی ایران آن روزها معمای بزرگی برای من شده بود و اکنون بایادآوری آن شب به یادماندنی که شالوده ی سرنوشت آینده ام پی ریزی شد و تصورات ساده لوحانه ای که داشتم ،لبخند
به اجبار به لبهایم می نشیند .
وقتی نصر طبق قولی که که به تونی داده بود راس ساعت 10 مرا به منزل رساند توصیه کرد فردا بدیدنش بروم و جالبتر از همه اینکه گفت :
ــ امیدوارم برای نیامدن بهانه ای نداشته باشید ،و مطمئنم که می آیید زیرا کنجکاوی در باره ی
اینکه چرا این حرفها را به شما زدم ،راحتتان نخواهد گذاشت .
و طبق معمول بدون خداحافظی دورزد وبا سرعت از جلوی من عبور کرد .

sorna
02-02-2012, 11:57 AM
در حالی که به پشت روی تخت دراز کشیده و ظاهر آرامی داشتم یکی از مهیج ترین شبهای زندگیم با حرکت متناوب عقربه های ساعت پشت سر گذاشته می شد.جرقه ای که سخنان مهندس نصر بر خرمن افکارم زده بود ،هر دم پیشتر میرفت وبه آتش انبوهی بدل می گشت که لهیب سوزانش پردامنه و وسیع رویا گونه هایم از ایران را به کام خود می کشید .او از خلقت هدفدار انسان وراز آفرینش او سخن گفته بود و رسالتی که هر انسان برای شناختن و شناساندن هدفش بر دوش می کشد .او از بیداری مردمی حرف زده بود که صدها سال
خرگوش وار در غار غفلت خویش به خواب زمستانی فرورفته ودیگران ،عقیده ،ثروت ،اعتبار و آبروی جهانی شان را به غارت برده بودند .او از پیروزی مردمی می گفت که با دست خالی در برابر یک دنیا «نه »ایستاده وعاقبت «آری» خود را به کرسی نشانده بودند .وچه درخششی در نگاهش بود وقتی با تحسین از مردمش حرف می زد .او مظهری بود از آن عزم راسخ وفرستاده ای بود از طرف کشورش که با رفتار نمونه و تحصیلات چشمگیر این نوید را به محرومین وطنش می داد
که سرانجام روزی همه کاره ی کشورشان خواهند شد .آنوقت می توانند بیگانگانی را که از آنها حق توحش می گرفتند با یک اردنگی از ایران بیرون بیندازند .وآنروز ،وقت تسویه حساب وجبران تحقیرها بود .
وبه عقیده ی نصر حتماً فرا می رسید .
ومن می اندیشیدم که آنروز در کدام صف خواهم بود و در این تردید غوطه می خوردم که آیا دررفاه غرب گم شوم یا به فامیل خوشگذرانم در هند بپیوندم و یا راهی را انتخاب کنم که علیرغم ظاهر ناخوشایندش درنهایت به دریای مواج هدفداری می پیوست که سراسر ایران را فراگرفته بود .
بی شک تصمیمی بود که همه ی زندگیم در پرتوش دگرگون می شد و برای دست زدن به انتخابی چنین مهم و سرنوشت ساز احتیاج به فرصت و تفکر داشتم .باخستگی فکر آن را به وقت دیگری حواله دادم وسپس به یاد مکالمه ی دل ناپذیری افتادم که صبح آنروز تلفنی با
فرانکو مارتینی داشتم و امیدوار بودم تا پایان معامله هیچ کس از جریان آگاه نشود .زیرا تردیدی
وجود نداشت که رو شدن موضوع همکاری بی سابقه ی من با فرانکو ،موج مخالفت را از جانب هر سه شخصیتی که خود را درسرنوشتم دخالت می دادند ،برمی انگیخت .تونی البته گذشت بیشتری داشت و بعضی مسائل را نادیده می گرفت .اما مهندس نصر و مهمتر از همه سانی را نمی شد فریب داد و با هراس چهره ی جدی هر دو مرد را تصور کردم .
هنگامی که از تصمیم غریب من درباره ی «یک راه تازه برای ثروتمند شدن » آگاه
می شدند .نگرانی ام بیشتر از جانب سانی بود .زیرا دو روز قبل سرانجام مجبور شدم غرورم را زیر پاگذاشته و طی نامه ای به او اطلاع دهم که بزودی منزل اجاره ای اش را ترک ودر
خوابگاههای اختصاصی کالج پانسیون خواهم شد .وحالا می اندیشیدم با نقشه ی فرانکو مارتینی آنقدر درآمد خواهم داشت که از مقرری ماهیانه ی سانی نیز به راحتی چشم پوشی کنم .و به این ترتیب آرزوی دیرینه ام جامه ی عمل پوشیده و سرانجام به زندگی مستقل دلخواهم که در آن اجباری به گردن نهادن وتسلیم در برابر دستورات «قیم»نبود ،دست
می یافتم .گرچه امید داشتم سانی دربرابر نامه ی احترام آمیز و نیمه رسمی من واکنشی از خود نشان دهد .حداقل این ثابت می کرد که علیرغم قهر طولانی اش هنوز مرا به یاد داشته و این قدرت را برایم ثابت می داند که می توانم با برخی تصمیم ها در او موجی هر چند کوچک ایجاد نمایم .
اتفاقات پیرامونم به نحوی عجیب درهم آمیخته و ذهنم را مغشوش ساخته بود و من انتظار رسیدن صبح وظهور حوادث تازه ای که احتمالاً با رفتن به آپارتمان نصر یا ملاقات حضوری فرانکو که برای بحث پیرامون جزئیات مسئله به دیدنم می آمد ،به وقوع می پیوست ،روی تخت از
دنده ای به دنده ی دیگر می غلتیدم .

sorna
02-02-2012, 11:58 AM
دربان سختگیر مجتمع مسکونی با آن نگاه های پر از شک وسوءظن قادر نبود مانعی در راه دیدارهای هرروز من ومهندس رضا نصر ایجاد کند .
من ضمن آن ساعاتی که در آپارتمان کوچک او می گذراندم با معارف تازه ای آشنا می شدم که تا آنروز برایم ناشناخته مانده بود .نصر از تسلطی باورنکردنی برمسائل گوناگون دینی برخورار بود که باعث غبطه وحسرتم می شد .با اینکه او هنوز خیلی جوان بود ،ولی من در مقابلش همچون کودکی بودم نادان دربرابر یک دانشمند.
به غیر از دقایقی که به رفع خستگی و صرف چای می گذشت ،او تمام وقت حرف می زد ،استدلال می کرد و از من می خواست تمام اشکالاتی را که در ذهنم ایجاد می شود مطرح کنم سپس بدون احساس کسالت پرسش هایم را با ذوق پاسخ می گفت .ما در مدت یک هفته مباحثی در زمینه ی توحید و جنبه های مختلف آن ،نظیر توحید ذاتی ،صفاتی ،افعالی را گذرانده و تصمیم داشتیم اصول کلی دین را به ترتیب مورد بحث قرار دهیم .
پس از پایان هر جلسه نصر با تعدادی کتاب که در همین زمینه ها نگارش یافته بود بدرقه ام می کرد .او به طور جدی درخواست داشت که هرچه زودتر تکلیفم را با زندگی بدون هدف خویش یکسره سازم و چنان پشتکاری از خود نشان می داد که به او گفتم :
ــ اگر میسیونر های مذهبی چنین در شناساندن مذهبشان اصرار می کردند ،امروزه هیچ دینی غیر از مسیحیت در جهان از رسمیت برخوردار نبود .
در بعضی از این جلسات دوستان نصر نیز حضور داشتند و به سهم خود تشویقم می کردند که آسان تسلیم نصر و عقایدش نشوم و با شناخت کافی عملاً یک مسلمان واقعی شوم .اما هیچ کدام آنها و بخصوص نصر برمن سخت نمی گرفتند و هنگامی که با اشکالات فراوانم در تلفظ زبان عربی مواجه شدند با حوصله ی بیش تر و صرف وقت زیاد به تعلیم من پرداخته و به خاطر دارم هفته ها طول کشید تا به جا آوردن اولین فریضه ی دینی یعنی نماز را بدون کمک دیگران فرا گرفتم و برای اینکار گاهی مجبور می شدم پشت سر نصر ایستاده و کلماتی را که او ادا می کرد بدون سر درآوردن از مفاهیم بلندشان صرفاً تکرار کنم .
علاقه ام روز به روز به فراگیری سریع زبان عربی بیش تر می شد .زیرا راهنمایم اکثراً در صحبت هایش
قطعاتی موزون از کتاب آسمانی یا رهبران دینی را از حفظ می خواند که روی هم رفته می توان گفت هرگز هیچ موسیقی ای در دنیا چنان تأثیر عمیق و روح نوازی را به اندازه ی آن جملات بر من نداشته است .
شاید برخورد منطقی نصر با مسائل و آسان گیری او بود که خیلی زود ریشه های عمیق یک اعتقاد قلبی که با نیروی عقل پشتیبانی می شد در وجودم جوانه زد .اگرچه او اصرار می ورزید اراده ی من و پاکی روحم از هر عاملی مؤثرت است .
کم کم بتدریج تفاوت عبادت کورکورانه ای که مادرم در هنگام بروز مشکل و برخورد با بن بست ها به آن روی می آورد با عبادتی که از روی شناخت وآگاهانه انجام شده و با لذت همراه بود را درمی یافتم .اما نصر هرگز به این مقدار بسنده نمی کردو می گفت :
ــ اقیانوس علوم الهی چنان گسترده وبی انتهاست که هر چه بیاموزی باز هم قطره ای است از آب دریا که هم تمام نمی شود و هم اینکه هرچه بیشتر بنوشی تشنه تر خواهی شد .او عقیده داشت کسی که ادعای مسلمانی می کند باید مثل یک غواص در این اقیانوس نفوذ کرده و تازه هایش را کشف کند .
بعلاوه توصیه می کرد :
ــ به آنچه من نشخوار می کنم اکتفاء نکن و روی تک تک عقیده ها و نظریات تعمق و فکر کن ،از خداوند بخواه که کمکت کند و برای تشویقم می خواند «خداوند هرکه را بخواهد به راه خود هدایت می کند »
واین دیدارها می رفت تا برای همیشه مینای سرگردان لاابالی را به موجودی هدفدار و مسئول مبدل سازد و از او انسانی نو بسازد که البته خوشایند بعضی ها نبود .

***
وقتی در فضای معطر و مجلل زندگی مارتینی ها روی مبل استیلی نشسته و پاها را با غرور روی هم انداخته باشید در حالیکه مصاحبتان پسر جوان میلیونرزاده ای است که با تحسین نگاهتان می کند و پیشخدمت مرتب نوشیدنی هاو خوراکی های روی میز را عوض کند گویا شخص بسیار مهم ومحترمی هستید ،صادقانه بگویید چه احساسی به شما دست خواهد داد ؟
حالا این قسمت را به تصورات خود بیافزایید :
از نوعی قدرت جادویی برخوردارید که با یک اشاره آن پسر جوان را به معلق زدن وا می دارید !
قطعاً موقعیت بسیار خوشایندی است که هر کس می تواند طالبش باشد .اما من به شما می گویم که هرگز بابت داشتن چنین وضعیتی احساس خوشبختی نخواهید کرد !
زیرا رمز سعادت و نیکبختی قفلی است که با اینگونه کلیدها گشوده نخواهد شد !گرچه ممکن است تلاشهایتان به قفل آسیب برساند اما در پایان از گشودن آن ناتوان خواهید ماند .با این حال هیچ کس نمی تواند تأثیری که محیط بر افراد می گذارد را انکار کند .ممکن است بکلی آنها را دگرگون نسازد اما قلقلکشان خواهد داد که تغییری پیرامون خود یا در درون خویش بوجود آورند .چه بسا که در مورد انجام کاری تصمیم قطعی
گرفته ایدو سپس بر اثردخالت افراد یا تأثیر محیط ،ناخوداگاه از عزم شما کاسته شده وسرانجاماز چنان امری رویگردان شده اید .و بر عکس گاهی محیط شمارا وامیدارد که تصمیمی علیرغم میل باطنی تان اتخاذ کنید ودر مورد من چنین بود !

sorna
02-02-2012, 11:58 AM
وقتی پلیس نمی خواست به قانون احترام بگذارد چرا من باید خود را از بابت عدم پایبندی به آن سرزنش می کردم ؟ آنها بی آنکه مدرک کافی بر علیه دوست سیاهپوستم در دست داشته باشند اورا در بازداشت نگه داشته و کوششهای ما برای آزادی موقت او به قید ضمانت به جایی نرسید .ناچار به این فکر افتادم که چطور می شود از یک مجرای غیر قانونی برای نجات امیلی استفاده کردومتعاقباًبه یادسوفی افتادم که گاهی درباره ی «فامیل بانفوذ در دستگاه قضایی»
صحبت می کرد .
اگر امیلی حقیقتاً بیگناه بود آزادیش ارزش این را داشت که با فرانکو مارتینی وارد معامله شوم .بعد از آن مهمانی در خانه ی ویلایی و پیشنهاد همکاریش ،باز هم بعضی روزها بعد از پایان کلاس سوفی اورا می دیدم و همواره در گفتگویمان صحبت از همکاری هنری من با شرکت تجاری اش سخن به میان می آورد .حالا فرصتی بود که روی پیشنهادش قدری تأمل کنم .
آن شب برخلاف معمول زودتر از همیشه و باالتهاب وارد منزل شدم وبا دیدن تعجب تونی فوراً به یادآوردم که محاکمه ای پیش رو داریم .من به سین جین او در مورد مسائل پیش پا افتاده تقریباً عادت کرده بودم وحالا با هیجانی که وجودم را فراگرفته بود بدون تردید آتش کنجکاوی او شعله ور می شد.
بلافاصله بعد از تعویض لباس به آشپزخانه رفتم تا برای فروکش نمودن عطشم ،لیوانی آب سرد بنوشم و در حقیقت با اینکار جلوی تونی مانور دادم تا اگر سؤالی هست زودتر مطرح کند .زیرا پس از شام کلی برنامه ریزی درسی داشتم و بعدازآن نیز جمع آوری تدریجی اثاثیه ی
شخصی ام .چون قرار بود بزودی اتاقم را تخلیه کنم والبته تونی از این یکی صددرصد بی اطلاع بود .حیله ام مؤثر افتاد و اورا دیدم که در چارچوب در ایستاده وطلبکارانه نگاهم می کند .
گفتم :
ــ لابد می خواهی بدانی تا حالا کجاو مشغول چکاری بودم .خوب لازم نیست سرپابایستی بیا
اینجا تا باهم یک قهوه بنوشیم .زیاد معطلت نمی گذارم .در خانه ی مارتینی ها بودم و البته نه جهت تدریس .شغل جدیدی به من پیشنهاد شده که باید روی جزئیات آن با فرانکو مارتینی به توافق می رسیدم وترجیح دادیم این معامله در خانه ی آنها باشد .خوشبختانه همه چیز به خوبی برگذار شد و من از هفته آینده تدریس را رها کرده و با شرکت تجاری آنها همکاری خواهم داشت .اینطور نگاهم نکن ! مطمئن باش آدمی نیستم که اجازه دهم کسی سرم را کلاه بگذارد و ضمناً لازم می دانم تذکر دهم که پشت این عمل یک انگیزه ی انسانی نهفته است و آن جلوگیری از رفتن امیلی پشت میله های زندان و رسوایی اوست .
من چیزی حدود 10 برابر حقوق فعلی دریافت خواهم کرد و فقط هفته ای دوبار اجرای برنامه می کنم .البته بطور متوسط ممکن است حتی یکماه نیازی به فعالیت تبلیغاتی من نباشد .بهرحال گمان نمی کنم از این بابت ضرری به تو برسد که اینطور نگران ایستاده ای !
تونی مانند شکارچی ای که ناگهان جلوی چشمش ،شکار از دامش رها شود ،با دهان باز به من خیره شد .ظاهراً نتوانسته بود سخنانم را هضم کند ،بنابراین توجیهش کردم :
ــ تغییر شغل جنایت نیست تونی چرا سعی می کنی در مقابل هر عمل پیش بینی نشده ام چنان عکس العملی نشان دهی که احساس جانی بودن را در من بوجود آورد .هر انسانی خواهان استقلال است بخصوص در جنبه ی مالی زندگی اش و من نیز از این بابت مستحق توبیخ نیستم .کاری به من محول شده که از هر جهت رفاهم را تا پایان تحصیلات دانشگاهم تأمین می کند .ضمناً وقت گیر نیست .و مسئولیتی نیز در قبال عواقب آن متوجه ام نخواهد شد .ومن دیگر لازم نیست از دستورات سانی و مراقبتهای تو هراسی به خود راه دهم .
وبلافاصله یادآوری اینکه با استقلال مالی خواهی نخواهی رشته ی ارتباطم با سانی قطع می گردد ،قلبم فشرده شد .
تونی سرش را به دو طرف تکان دادو گفت :
ــ متأسفم که در مورد «استحقاق سرزنش شدن » پیشداوری می کنی .من فقط می خواستم بگویم تو خیلی تغییر کرده ای ،همین !و بعد راهش را گرفت و رفت .از پشت سرش داد کشیدم :
ــ تو زیادی به من بدبین هستی ،همینطور به آقای مارتینی !
و او بی آنکه سربرگرداند جواب داد :
ــ ترجیح می دهم بدبین باشم اما احمق و زودباور نباشم !
از پله ها بالا رفت و مرا همچون ماده اژدهایی که خشمگین کف بر لب آورده تا از حریم خود دفاع کند ،تنها بر جای گذاشت .

sorna
02-02-2012, 11:59 AM
امیلی طی چند ماه گذشته به قدری تغییر کرده بود که باز شناختن او برای من که صمیمی ترین
دوستش محسوب می شدم ،حقیقتاً دشوار بود .در چشمان گود رفته اش غم عمیقی خوانده می شد .و پوستش تا حدی چروکیده و به استخوان چسبیده بود .این دستگیری شوک بزرگی به روح حساسش وارد کرده بود .از طرفی آزادی سریع او نشان دهنده ی نفوذ فوق العاده و
غیرقابل توجیه مارتینی ها وفامیل شان در دستگاه قضایی بود .
فرانکو برای جلب نظر بیشتر و حصول رضایت قلبی من برای همکاری با خودش ،پیشنهاد داد که امیلی کار سابق مرا پذیرفته و به عنوان معلم سرخانه به سوفی کمک کند .امیلی که کاملاً به موجود دیگری غیر از آنچه پیشتر بود تبدیل شده و هیچ اراده ای از خود نشان نمی داد ،تنها سری تکان داد .او بکلی روحیه اش را از دست داده و تمام چند روزی که در منزل ما مهمان بود در فکر فرو رفته و اندیشه ای ذهنش را به خود مشغول کرده بود .بطوری که جرأت نداشتم درباره ی خانواده و همینطور چگونگی آمدنش به لندن و جزئیات دستگیری اش چیزی بپرسم .
بعد از گذشت چند روز که بتدریج به حال عادی برگشت برای شروع کار تدریس ،به اتفاق
روانه ی منزل مارتینی ها شدیم .ومن امیدوار بودم در طول راه سؤالاتی از او بکنم .اما هنگامی که اتوبوس ما را به حومه ی شهر می برد امیلی از پشت شیشه به مناظر بیرون خیره شده بود .پاییز کم کم از راه می رسید و برگهای درختان از زرد و نارنجی گرفته تا عمیق ترین
قرمز ها تنوع دل انگیزی بوجود آورده بودندو تابلوی بدیعی را جلوه گر می ساختند .ابرهای پراکنده در آسمان خاکستری با حرکت باد تغییر شکل داده و می رفتند تا به فرشی یکپارچه و متراکم تبدیل شده و گریه ی آسمان رادرآورند .هوا بیش از هر بعدازظهر دیگری مه آلود بود و مجموع اینها به غم امیلی و گرفتگی دل من می افزود .
نمودار گشتن مزرعه ی مارتینی ها با آن ساختمان باشکوه و دودی که از برجکهای قرمز رنگش به هوا می رفت نوید گذراندن یک غروب خوش را به همراه آورد .بازوی امیلی را کشیدم وبا انگشت آن نمای زیبای اشرافی را به وی نشان دادم .
امیدوار بودم حداقل لبخندی بی تفاوت بر لبانش نقش بندد .اما چهره اش بیشتر درهم فرو رفت
و من تنفر مشمئزکننده ی او را از نظام سرمایه داری که تمام رویاهای اورا در نطفه خفه کرده بود ،احساس کردم .
بعد از اینکه مطمئن شدم امیلی تاحدی می تواند محیط را تحمل کند با هم به طبقه بالا رفته و چمدان کوچک امیلی را در اتاق نسبتاً بزرگ و هواگیری که خانم مارتینی برایش در نظر گرفته
و با در کشویی مدرنی به اتاق سوفی راه داشت ،گذاشته و مجدداً به سالن باز گشتیم .
روبرو شدن با امیلی وقتی که با نگاههای غریبش ملتسمانه مرا می نگریست چنان دشوار بود که تحملش را نداشتم .
او را در آغوش فشرده و رو به سوفی گفتم :
ــ به تو اعتماد دارم و می دانم قبل از آنکه برای او شاگرد باشی ،یک دوست خواهی بود .والبته دروغ می گفتم .
سوفی در چنان رفاهی پرورش یافته بود که نمی خواست یا نمی توانست امیلی سیاهپوست و فقیر را که ماهها طعم تلخ زندان را نیز چشیده بود ،درک کند .واگر هدف مرا ازاین کار
می دانست که همان تجدید قوای دختر جوان وکمک به او جهت فراموش کردن گذشته اش بود هرگز به معلمی امیلی رضایت نمی داد . نژادپرستی حتی در رگ و خون سفیدها نیز جریان داشت ،اگر چه به زبان منکر آن بودند آنهم به شدیدترین وجه .
به امیلی قول دادم که خیلی زود دوباره یکدیگر را خواهیم دید .و اشکهای او سرازیر شده بود .که از خانم مارتینی خداحافظی کرده و از در بیرون آمدم .
چیزی به 7 بعدازظهر نمانده بود .و آخرین سرویس اتوبوس تنها 2دقیقه دیگر از ایستگاه 19 یعنی درست روبروی خانه ی مارتینی ها می گذشت .بی توجه به قطرات بارانی که تازه شروع به بارش کرده بود و به سر و رویم می بارید با سرعت تمام شروع به دویدن کردم .فایده ی داشتن چنین حصار گسترده ای به دور خانه چه بود جز این که مانع رسیدن به موقع به ایستگاه اتوبوس شود .آنهم در چنان حال قابل تأسفی که من داشتم .شغل مورد علاقه ام را از دست داده و اکنون زیر باران بدنبال وسیله ای برای رفتن به شهر می دویدم .
در حالی که می دانستم تونی بقدر کافی نگران شده و اگر به خانه برسم یک جرو بحث حسابی خواهیم داشت .خصوصاً که سفارش کرده بود آن شب باید خیلی زود در منزل باشم !
وعلت دیگر خصومتش ،عدم موافقتش با واگذاری شغلم ،به امیلی بود .اتوبوس به ایستگاه نزدیک می شد ومن مجبور شدم بجای خروج از در اصلی ،با پرچین ها فاصله گرفته و با سرعت از روی آنها بپرم .اما شانس با من یاری نکرد و قبل ازاین که بتوانم خود را کنترل کنم در هوا معلق شده و بعد تالاپ .شدت برخورد با زمین در حالتی که پای راست زیر سنگینی وزن بدنم مانده بود باعث شد از درد فریاد بکشم .
مدتی به همان حالت روی چمن های مرطوب دراز کشیدم تا درد قابل تحمل شد .
سپس در جایم نشسته ،حرکت اتوبوس و دور شدنش را با چشم دنبال کردم .اتوبوس دیگری از آنجا نمی گذشت .این را می دانستم ،با این حال نمی شد تمام شب را زیر باران بمانم . با وارد کردن سنگینی بدن بر پای چپ لنگان لنگان مسافت باقی مانده تا جاده را پیمودم و در حالی که از خستگی و درد عرق می ریختم به تابلوی ایستگاه اتوبوس تکیه دادم ،با ناامیدی به انتظار ایستادم .اولین باران پاییزی مدام می بارید و آب در کناره های جاده که شیب بیشتری داشت جویبارهای کوچکی تشکیل داده بود .من عصبی و افسرده بدون پالتو یا بارانی در آن ظلمات شب ایستاده و سعی داشتم به خانه و گرمایی که انتظارم را می کشید بیندیشم .
همین طور به امیلی .
یادآوری اینکه او حالا اتاق مجهز و مستقلی برای زندگی ،شغل مناسبی برای تأمین مخارج و غذای گرمی برای خوردن دارد ،به من احساس آرامش عجیبی داد و باعث شد باقیمانده ی تأسف به خاطر از دست دادن کار ،تماماً از بین برود .زیرا امیلی به یکباره وارد دنیای جدید و ناشناخته ای شده بود .و برای اینکه خود را با وضعیت تازه تطبیق دهد ،پیش از هر زمان دیگر نیاز به همراهی دیگران داشت .

sorna
02-02-2012, 11:59 AM
ما هردو تنها بودیم و می توانستیم یکدیگر را بدون بکار بردن کلمات زیاد درک کنیم .
رعد و برق همه جارا روشن کرد وزمانی که غرش آن کم کم در دور دستها محو شد ،من صدای گام های سنگین مردی را از فاصله ی نزدیک شنیدم .چنان بی مقدمه که احساس کردم قبلاً جایی مخفی شده و در کمینم بوده است .بدون نگاه کردن به پشت سر از تابلو فاصله گرفته و چند قدم با تحمل بسیار برای اینکه لنگیدنم آشکار نشود ،در امتداد جاده پیمودم .اما قدمهای مرد سرعت گرفت و باعث هراسم شد .باز هم توقف کردم و او نیز با حفظ فاصله ایستاد .
در آن شب ظلمانی در نقطه ای خارج از شهر وزیر بارانی که بی وقفه می بارید ،کاملاً
بی دفاع بودم .حتی فریادم نیز به جایی نمی رسید و پای آسیب دیده ام راه فرار را بر من بسته بود .اگر این مرد قصد جانم را داشت ،اگر مزاحم می شد و رسوائی به بار می آمد ،چه کسی دست کمک به سویم دراز می کرد ؟خدایا نگذار دستش به من برسد .کمکم کن و بی اختیار شروع به دویدن کردم و برای سرعت بخشیدن به فرار تمام آنچه را که همراه داشتم روی زمین انداختم .کیف ،جزوه و کتاب .قلبم چنان می تپید که هراس داشتم هر لحظه سینه ام را منفجر کند .وحشت به جانم چنگ انداخته پای راستم زیر فشار درد می شکست و صورتم از ترس و رنج منقبض شده بود .
هرگز درماندگی را اینقدر نزدیک و ملموس احساس نکرده بودم .مگر آن لحظاتی که توانم به آخر رسید و درد مرا همچون میله ی فلزی گداخته ای تا کرد .
وبعد صدای قدمهای مردی را که بدنبالم میدوید .سپس همه چیز محو و تار شد .
ظلمت بود و فرورفتن در تاریکی محض اما همچنان صدای هراس آور آن گامهای نامنظم چون ناقوس مرگ طنین می انداخت .چه بیهوشی مضحکی !
شاید فقط یک دقیقه طول کشید اما خستگی ای عجیب به همراه داشت .در ذهنم کسی با صدای زنگدارش مرا به نام می خواند .
چنان که گمان کردم خیالی و رویایی بیش نیست ،اما دستها مرا محکمتر گرفتند و صدا ملتسمانه و مهربانتر تکرار کرد:
ــ مینا !مینا !
ابتدا ادراک ضعیفی از نوروصدا پدید آمد و سپس بتدریج چشمانم در آغوش اطمینان گشوده گشت.به چشمهایی که با بیقراری به صورتم دوخته شده بود ،نگریستم و شنیدم گفت:
ــ آه خدارا شکر !گمان می کردم باعث مرگ تو شده ام .
ــ در تمام مدت شما ! اوه چنین تنبیه سختی سزاوار من نبود .
ــ از کجا می دانستم چنین می شود .وانگهی بقدری دل مرا شکستی که حتی مرگ نیز برای تنبیهت کافی به نظر نمی رسد .
ــ چطور اینجا را پیدا کردید ؟ چه وقت وارد لندن شدید ؟
ــ این چیزها اهمیتی ندارد . زیاد آسیب دیده ای ؟
ــ گمان نمی کنم .
سرش را بالای سر من نگه داشت تا قطرات باران به صورتم نخورد .نمی توانستم در آن نور کم چهره اش را ببینم ،اما درخشش چشمانش را احساس می کردم .
پرسید :
ــ می توانی راه بروی ؟
ــ اجازه بدهید امتحان کنم .
نگرانی ای که در صدای سانی نهفته بود به طرز عجیبی باعث تسکین درد پایم می شد .
ــ آرام ، آرام ،صاف بایست و پای راستت را کمی حرکت بده ،حالا بگذار نگاهی به آن بیندازم .بعد از اینکه معاینه اش به اتمام رسید از جا برخاست ،پالتواش را روی شانه ام انداخت و گفت :
ــ به من تکیه کن .نه اینطور ،می ترسی که به من بچسبی ؟ نباید کوچکترین فشاری به پای آسیب دیده وارد شود .در این مواقع باید بیمار را روی برانکارد گذاشت .من اگر کمی جسارت داشتم ...اجازه نمی دادم حتی یک قدم برداری و به جای برانکارد از بازوانم استفاده می کردم .
مثل یک پزشک معالج حرف می زد و این باعث شد چیزی نگویم .در عین اینکه آگاه بودم حتی بیش از مقدار مجاز نیز جسور است و خدا می دانست « کمی دیگر » از او چه غولی
می ساخت .
مدتی در سکوت پیش رفتیم و چون اثری از ماشین تونی نبود پرسیدم :
ــ تصمیم دارید با این وضع تا خود لندن برویم ؟
ــ اشکالی دارد ؟
ــ هوم ،به هیچ وجه .خیلی راحتیم و حسابی خوش می گذرد ؟
با لبخندی که نمی دانم نشانگر چه بود جواب داد :
ــ راحت نیستیم .اما خوش می گذرد .من شخصاً پیاده روی را ترجیح می دهم و امشب بخصوص قصد دارم تمام راه را زیر باران طی کنم .تا محله ی «می فر » آنهم با تو ،آهوی گریز پای کوچولو!
من نیز به شوخی جوابش را دادم :
ــ اما آهو وقتی به قیافه ی شکارچی نگاه می کند چاره ای ندارد جز اینکه از ترس پا به فرار بگذارد !
خندید وبا دست آزاد موهای آشفته و مر طوبش را به بالای پیشانی راند .گفت :
ــ من شکارچی ماهری هستم که به موقع جلوی فرارت را خواهم گرفت وچون دل مهربانی دارم لازم می دانم قبلاً توجه تورا به دام هایی که سرراهت کار گذاشته شده جلب کنم !
علیرغم کنایه ای که در حرفش نهفته بود ،شوخ و سرحال به نظر می رسید و این باعث اعتماد به نفسم می شد .دریافتم که خاطره ی تلخی از من به یاد ندارد .حتی اختلاف شب کریسمس نیز نتوانسته بود آرامش او را برهم بزند .

sorna
02-02-2012, 11:59 AM
پرسیدم :
ــ تعطیلات چطور بود ؟
گفت :
ــ بعد از این همه وقت تجدیدخاطره اش خوشایند نیست .برای چه می پرسی .مگر اهمیتی هم دارد ؟
ــ خوب اگر نمی خواهید راجع به آن حرفی بزنید سؤالم را پس می گیرم .
لبخند تمسخرآلودی به لبش نشست:
ــ گذشت می کنی ! و باید بگویم کنجکاوی تو در هر زمینه ای که باشد قابل تحسین است .
اما ترجیح می دهم درباره اش سکوت کنم .به هر حال موضوعات کهنه نشده ای برای گفتگو پیدا می کنیم .
ــ پس من شروع می کنم .چطور شد به فکر لندن افتادید.هیچ انتظارتان را نداشتیم .
ــ بله متوجه ام .تو هرگز انتظارم را نداشته ای ،چیز بی سابقه ای نیست و من کم کم به آن عادت می کنم ، اما نگران نباش .هزینه های تو درست مثل گذشته پرداخت می شود ،اگر فکر می کنی دلیل آمدنم به اینجا سرزدن خطایی از جانب توست !
باکمی شرم زدگی عذر خواستم :
ــ واقعاً منظورم این نبود .من مجبور شدم ببه خاطر آزادی امیلی و همچنین کمک به او کارم را از دست ...
ــ لزومی ندارد توضیح بدهی ،همه چیز را می دانم و با کمال رضایت ماهیانه ات را می پردازم .
ــ مثل اینکه متوجه نشدید .
من برای خودم کار بهتری دست و پا کرده ام و همینقدر که پس اندازی اندوخته کنم قرضم را به شما ادا خواهم کرد ...
حرفم را با کمی خشونت در صدایش قطع کرد :
ــ حتی یک کلمه راجع به آن حرف نزن .تو نباید دوباره دوره گردی را از سر بگیری . اگر جداً تنت
برای این جور دردسرها می خارد بهتر است یک گاری کرایه کرده و رسماً دوره گرد شوی .به خاطر جوان بودنت مورد ترحم قرار می گیری و مشتریان زیادی دورت را خواهند گرفت .
با جدیت جواب دادم :
ــ شما نمی توانید بفهمید که من چقدر از بابت اینکه بار زندگی شخصی ام بر دوش دیگری باشد در عذابم ،حال آنکه شانه های خودم تحمل کشیدن این بار را دارد .پس چه لزومی دارد دیگران به خاطر من به دردسر بیفتند ؟بعلاوه اگر هزینه ها روی هم انباشته شود نمی توانم متعهد شوم که یک روزی این کمکها را به شما برگردانم .ممکن است هرگز موفق نشوم پولی پس انداز کنم و آنوقت ...
با حرکت دست وادارم کرد سکوت کنم و با خشم رو به تزایدی گفت :
ــ لطفاً ادامه نده .تو حد خودت را فراموش کرده ای و نمی دانی که توهین همه جا و نسبت به همه کس ،بجا نخواهد بود حتی اگر یک شوخی محسوب شود . درباره ی کمک هزینه ی تحصیلی مفصلاً صحبت کردیم و قرار لازم را گذاشتیم ،به تو قول دادم که سرمایه ام را هدر نخواهم داد و تا آخرین پوند آن را از تو پس می گیرم و تو درباره ی تعهدات خودت هر چقدر دلخواهت بود وراجی کردی ،اما دیگر نمی خواهم حتی یک کلمه درباره اش بشنوم .بقدری مسئله ی بگشت دادن پول را نشخوار میکنی گویا من برای گرفتن آن دستم را جلوی تو دراز کرده ام !
ومتأسفانه حقیقت داشت .فقری که در سالهای اخیر گریبانگیرم شده بود نیروی مال دوستی
را در من چند برابر کرده بود بطوری که اغلب اوقات پیش خود محاسبه می کردم از چه راهی پول جمع آوری کرده و قرض استاد مورینا را به او برگردانم .شاید یکی از دلائلش این بود که نمی خواستم زیردست او بحساب آیم و دیگران به من همچون یک بچه ی سرراهی که از صدقه ی دیگران نان می خورد ،نگاه کنند .
گفتم :
ــ من برایتان احترام فوق العاده ای قائلم ،آنقدر که حاضرم به هر قیمتی شده احترام متقابل شمارا بدست آورم .این است که با خودم می گویم ،چرا از بین همه ، استاد ؟و احساس
می کنم با قرض گرفتن از شما مثل یک بچه ی بی هویت و سرراهی تحقیر می شوم .
بازویی که به کمک آن خود را روی زمین می کشیدم ،ناگهان سخت شد و من صدای نفس های بلند مرد جوان را که نشانه ی خودخوری اش بو شنیدم .او با تنفس عمیق سعی می کرد خشم رو به غلیانش را مهار کند .پس از دقایقی که او در حد اعلای خودداری طاقت آورد ،ناگهان گفت :
ــ از خودت بگو .ظاهراً در این مدت خیلی پیشرفت داشته ای !
ــ منظورتان مجموعه ی تؤام کار و درس است ؟
ــ آن دو نیز منظور نظرم هستند .اما نه ،دقیقاً اشاره ام به دوستان جدید و تشکیلاتی است که در لندن راه انداخته ای .
کمی دلهره و دلخوری به خاطر جمله ای که سانی به کار برد سبب شد تا بگویم :
ــ اشتباه می کنید .من برای شکار مرد به اینجا نیامده ام امیدوارم تونی کمی آبرو برایم گذاشته و دفترچه ی بانکی ام را با این خبرها بکلی نبسته باشد !
ــ من چنین حرفی زدم ؟ قضیه ی شکار را کنار بگذار و با من روراست باش .
گفتم :
ــ چرا باید صادق بود ، وقتی که ثمری بدنبال ندارد .
جدی شد و با صدایی محکم پرسید:
ــ شنیده ام که دوستان جدیدی پیدا کرده و با آنها در رفت و آمدی،آیا این حقیقت دارد .
ــ بله .
ــ به چه دلیل ؟
ــ به دلیل فطرت و غریزه .سؤال شما کاملاً بی مورد است .بی ادبی ام را ببخشید ،اما سین جین کردن شما مرا گیج می کند .خوب من سالها از کشورم بدور بوده ام و حالا بعد 10 ،11 سال کسانی را یافته ام که به زبان مادری حرف می زنند ،کاملاً صمیمی ،پاک ،معتقد به خدا و با نگرش خاص نسبت به مردم بخصوص به یک دختر تنها که خون ایرانی در رگهایش جریان دارد .آنها
با من درست مثل یک خواهر تنی رفتار می کنند .دوستم دارند و من نیز آنها را دوست دارم .اگر گرفتاری برایم پیش آید در هرجا و هر ساعت آماده اند که به من کمک بیایند .بدون کوچکترین چشمداشتی همانطور که برای اعضای خانواده ی خودشان فداکاری می کنند ،در جمع آنها خودم را تنها احساس نمی کنم و از احترام فراوان برخوردارم .آنها سعی می کنند هر طور شده از من موجود بهتر و کامل تری بسازند .
در تمام عمر به چنین انسان هایی برخورد نکرده ام .حالا شما چه انتظاری دارید که رابطه ام را با آنها قطع کنم .امیدوارم این را از من نخواهید چون به هیچ قیمتی از این دوستی صرفنظر نخواهم کرد .
در حالی که می کوشیدگفته هایم را با تحمل بشنود گفت :
ــ آرام بگیر .وقتی کسی از تو سؤالی می کند فقط در حد پرسش به او جواب بده ،نه بیشتر و اگر سؤال را نفهمیدی دوباره بپرس .
پس منظور سانی دوستان ایرانی ام نبود .حیف از این سخنرانی پرشور !
ولی آیا امکان داشت از جریان معامله ی من و فرانکو بویی برده باشد ؟نگذاشت فوراً این را بفهمم ،پرسید:
ــ چرا تو چیزی خلاف تصور من از آب درآمدی ؟تا آنجا که به یاد دارم در دانشکده ی شفیلد دختری بودی آرام ،سربه زیر ،از نظر جسمی و روحی تا حدی بیمار اما مطیع و انزواطلب .حالا توجه کن چه چیز باعث شده که تو ظرف کمتر از 2 سال به موجودی لجوج ،خودخواه ،معاشرتی غیرمسئول و مجادله گر تبدیل شوی ؟تو دختر ی هستی فاقد تربیت،آیا این پیامد معاشرت تو با دوستانت نیست ؟

sorna
02-02-2012, 12:00 PM
علیرغم جدی بودنش میل به شوخی مرا تحریک می کرد .جمله اش را چنین ادامه دادم :
ــ بله ضمناً با نشاط ،پر انرژی ،ثروتمند و با تربیت .نمی توانید منکر شوید .سقراط می گوید ،تربیت آن است که در انسان عشق به زندگی ایجاد کند .من اکنون با وجود مصاحب سختگیری چون شما ،پیش از هروقت دیگر عاشق زندگی کردنم .مدتی در سکوت نگاهم کرد و سرش را به دو طرف موج داد .شاید در نظر او مثل یک کلاف سردرگم دارای معیارهایی درهمی بودم .که اخلاق مرا غیر قابل پیش بینی جلوه می داد .شاید مشغول ارزیابی بود که بفهمد معمای زندگیم را چگونه حل کند . زیرا از گذشته ام هیچ نمی دانست و درباره ی آینده ی خود نیز بی اطلاع بودم .گفتم :
ــ شناخت روحیه ی من آنقدر ارزش ندارد که خودتان را به مخاطره بیندازید .باتمسخر جواب داد :
ــ تهدیدم می کنی ؟
ــ نه منظورم اتلاف وقت بود ، نه یک خطر جدی . در دنیای شما امثال من اصلاً به حساب نمی آیند !
ــ چه کسی این چرندیات را می گوید .
ــ خو دمن و دلیلش هم شما هستید .چون برای درک انسان های کوچک و بی مقداری چون من خلق نشده اید و وقتی در صدد بر می آیید که کمکی به ما بکنید دچار مشکل می شوید ،زیرا راه کمک به ما را نمی شناسید .پس بهتر است با اولتیماتوم هایی که به اندازه ی جنگ واترلو دردسر ایجاد می کند ...
و ناگهان در مخمصه افتادم .نفهمیدم چطور جمله ام را تمام کنم و ناچار سکوت کردم .
سانی آن را کامل کرد :
ــ مزاحم شما نشوم !بله ،همین را می خواستید بگویید ؟
اگر نور چراغ ها کمی بیشتر بود ،می توانست سرخی شرم را برگونه هایم ببیند .اما افسوس هیچ عذری نمی توانست گستاخی ام را توجیه کند . حق با سانی بود .من به موجودی غیراز آنچه حقیقتاًبودم یا می خواستم باشم ،تبدیل شده بودم و بدتر از همه اینکه نمی دانستم چرا ؟
نوری که از پشت به ما می تابید .نشان دهنده ی عبور یک اتومبیل بود .شاید می توانست کمکمان کند و مارا تا شهر برساند ،دست تکان دادیم .اما توجهی نکرد ،با سرعت از کنارمان گذشت و آب را تا فاصله ای طولانی به دو طرف جاده پاشید . رعدو برق مسیرش را به طرف شمال ادامه
می داد .مفهومش این بود که تا ساعتی دیگر باران بند آمده و آسمان دوباره صاف خواهد شد .
بازوی سانی را رها کردم تا روی جدول کنار جاده کمی خستگی در کنم .سانی همزمان گفت :
ــ بنشین و استراحت کن .امیدوارم این وضعیت تورا از پا نیندازد .
صدایش نشان دهنده ی هیچ خشمی نبود .پس بی ادبی مرا ندیده می گرفت ،گرچه بعید به نظر می رسید .سانی کسی نبود که گستاخی دیگران را تحمل کند مگر اینکه تلافی سخت تری برایشان در نظر می گرفت .

sorna
02-02-2012, 12:00 PM
برای رفع کدورت بخاطر حرفی که ناخواسته از دهانم بیرون آمده بود گفتم :
ــ آرزو میکنم تمام هفته ی آینده در رختخواب بمانم و آنقدر بدحال شوم که نتوانید برای لحظه ای تنهایم بگذارید .مثلاً دیوانه شوم یا بیمار روانی که بترسید هر لحظه خودش را از پنجره پایین بیندازد یا با ملحفه خفه کند !
و بلافاصله از حرفی که زده بودم پشیمان شدم . زیرا جواب سانی را از پیش می دانستم .
ــ فکر می کنی برای من اهمیتی دارد ؟
اما بر خلاف تصورم ،او همچنان که ایستاده بود و نگاهش را به دوردستها دوخته بود جواب داد :
ــ نگذار از احساسم حرف بزنم وگرنه برای هر دوی ما جز پشیمانی حاصلی نخواهد داشت !
پس یعنی مردی با اینهمه ابهت و جدیت می تواند احساس هم داشته باشد .
گستاخانه گفتم :
ــ تبریک می گویم گویا لحظه ی تولد شکوفه های مهر سرانجام فرارسیده است .
لبانش به تمسخر از هم گشوده شد:
ــ تو فکر می کنی مردی به سن و سال من با چند تار موی خاکستری قلبی برای عاشق شدن ندارد ؟
براستی مبهوت ماندم .به جرأت قسم می خورم هرگز جمله ای شبیه به این از دهانش بیرون نیامده بود نه حداقل در دوران آشنایی با من !
به قدری از بکارگیری کلمه ی « احساس » توسط او غافلگیر شده بودم که بوی دیگری از جمله اش استشمام نکردم و حالا او از عشق حرف می زد .
ادامه داد :
ــ شاید خسته ای و ترجیح می دهی که به جای نشستن در این هوای سرد و مرطوب ،اکنون در اتاق خودت جلوی شومینه نشسته باشی .اما من بقدری بیقرار بودم که نتوانستم تا آمدنت به خانه صبرکنم .گرچه با این وضع تو ،بخاطر نبود ماشین متأسف هستم .فکر کردم اگر وسیله ای برای برگشت نداشته باشیم ،دیگران به خاطر تأخیرمان نگران نخواهند شد و ما تا هروقت که دلمان بخواهد می توانیم با هم باشیم .فارغ از هر دلهره ای ،خارج از هیاهوی شهر ،تنهای تنها!
از خودم می پرسیدم که چه چیز باعث تأثرش شده .گویا زمین خوردگی من بیش از آنکه خودم را دچار آسیب دیدگی کند ،به مغز او ضربه زده است . آخرین دیدار ما با جرو بحث خاتمه یافته و ماهها بطور کامل از یکدیگر بیخبر بودیم و حالا ناگهان برگشته و چنان حرفهای غیر قابل انتظاری برزبان میآورد که تمام جسم و جانم را می لرزاند .آیا می دانست چه مخاطره ای را پذیرفته است ؟

sorna
02-02-2012, 12:01 PM
نگذاشت سکوت به من فرصت تفکر بدهد :
ــ در این تنهایی می توانم به احساسم اعتراف کنم .چیزی که شاید هرگز فرصت بیانش را نداشته ام .باید بفهمی مینا ،که منهم مثل همه می توانم دوست داشته باشم .چیزی که
نمی دانم این است که آیا دیگران نیز می توانند مرا بخواهند و دوست داشته باشند ؟
با طعنه ای که امیدوار بودم کارساز باشد ،جواب دادم :
ــ البته دیگران چه بخواهند و چه نخواهند شمارا دوست دارند .تا نهایت آنقدر که یک انسان گنجایش و ظرفیت محبت را دارد .
حالتی از تسلیم و رضا در او موج می زد .بی آنکه مسیر نگاهش را به طرفم برگرداند چنان که گویا با خودش حرف می زند ،زمزمه کرد :
ــ این باران مارا می شوید .آلودگی ها را می برد و درون مارا عریان پیش چشممان به نمایش می گذارد .حقیقت وقتی در برابر چشم قرار گیرد قابل تردید نیست .انکار واقعیت در حالتی که با تمام وجود آن را پذیرفته ای ،در واقع انکار موجودیت خود است .و من اکنون حقیقت را بکر و دست نخورده در پیش رو می بینم ...من خش خش دل انگیز مجموعه ی رنگارنگی که در برگ ریزان پاییزی برزمین می ریزد و دستخوش باد سرد ویرانگر به هر طرف رانده می شود را دوست دارم .به آن حسرت می برم .زیرا برگ بدون اندیشیدن به اینکه همین باد سرد باعث نابودی اش شده ،در آغوش او به هر سو میرود .
به باران حسرت می برم زیرا با بارش یکنواخت خود چهره ی هزار رنگ زمین را می بوسد بی آنکه با اعتراض روبه رو شود .به برف غبطه می خورم ،زیرا دانه های سفیدش رقص کنان و پایکوبان لباس با شکوهی را که با درخشش هزاران الماس زینت یافته است بر پیکر عروس خویش می پوشانند و در مقابل لبخند رضایت او از شوق می میرند .به شمع حسادت می کنم ،زیرا بعد از مرگ او گل در گوش پروانه زمزمه می کند ،انتظار شمع را کشت .اما بعد از مرگ من چه کسی به محبوبم خواهد گفت که انتظار سانی را کشت !
تنهائی ای که در صدایش موج می زد چنان بر من سخت و گران آمد که نفسم را همچون خاری در گلویم نگه داشت .در حالتی نبودم که موقعیت زمان و مکان در نظرم مهم جلوه کند .تنها چیزی که می دیدم حضور گرما بخش او و صدای جادویی اش بود که اینک با آهنگ غم ترکیبی غیر قابل تحمل می ساخت ،در کنارش ایستادم .صدا گویی به من تعلق نداشت .وقتی که پرسیدم :
حقیقتاً چنین احساسی دارید ؟
حرفی نزد اما آهی که از سینه اش بر آمد ،تأییدی بر حرف من بود .
گفتم :
ــ شما لایق پاکترین عشق ها هستید .این تنهایی شایسته ی انسانی چون شما نیست !
برگشت ،چشمانش در تاریکی صورتم را می کاوید و نگاهش آواره و سرگردان در چشمانم می گشت تا به دستاویزی
چنگ بیندازد و از سقوط خود جلوگیری کند .دست هایش بی صدا مرا تشویق می کرد و هر دم بر فشار آن افزوده می گشت .
در آستانه ی اعتراف زمزمه کنان گفتم :
ــ فقط کافیست شما بخواهید .

sorna
02-02-2012, 12:01 PM
با دست چانه ام را گرفت و صورتم را روبروی خود نگه داشت ،صدایش براستی اغواکننده بود :
ــ اینجا هیچ صدایی جز تپش پر احساس قلب دو انسان تنها ،سکوت را نخواهد شکست .آیا تو آن کسی هستی که به میل خود می خواهد آهنگ قلبش را با من یکی کند ؟
حیرت زده بودم و زبانم یارای حرکت نداشت .همه چیز چون یک رویا مه آلود و دور از دسترس به نظر می رسید .حتی چشمان بیقرار و خاکستری سانی در مه تیره می نمود و من نتوانستم رمز این کلمات را در نگاهش بخوانم .
صدایش از دنیای دیگری به گوش می رسید :
ــ بگو بله ،میخواهم بله را از زبانت بشنوم !!
نگاه سرگشته ام به او فهماند که درک این جمله تا چه حد برایم مشکل است واو باز اصرار کرد :
ــ بگو فرشته ی کوچک من ،چرا ساکتی ؟دلتنگ صدای قشنگت هستم !
برای لحظه ای گوشه ی لبهایش رو به پایین تاب برداشت و من فوراً صدای زنگ خطر را شنیدم .زیرا تمسخری در پشت ادای کلمه ی «صدای قشنگت »نهفته بود که مرا به خود آورد .گویا ناگهان سطلی آب سرد بر سرورویمریخته باشند .
ــ استاد ،لطفاً مرا مسخره نکنید ،تحملش را ندارم .
ناگهان زمین و زمان دگرگون شد .تصویر واقعی سانی روبرویم نقش بست .با فریادی خشم آلود و غیر قابل انتظار سکوت شب را شکست :
ــ پس تو موجود احمق تحمل چه چیز را داری ؟مهملاتی که آن رفیق مافیایی نادانت در گوش تو زمزمه می کند چکونه حرارتی دارد که زبانت را بند می آورد ؟آن موجود مرموز هموطنت به تو چه وعده هایی می دهند که چشم بسته دنبالشان راه افتاده ای ! می خواستم عملاً تجربه کنم
اما مثل اینکه نقشم را آنطور که باید خوب بازی نکردم ، پای عشق در میان است ؟ پای پول؟
پای شهرت؟ آخر تو دنبال چه می گردی ؟ می دانی آنقدر برایم اهمیت نداری که تمام وقتم را روی تو صرف کنم .بهتر است برای همیشه تکلیفت را یکسره کنی ! من باید بدانم پولهایم صرف چه کاری می شود ،با این ماهیانه مخارج چند نفر را تأمین می کنم که خودم از آن مطلع نیستم ...
قبل از آنکه تمام حرفهایش را بشنوم دچار شوک شدیدی گشتم .این دیگر چه بازی ای بود که درآورد ؟
آیا می خواست غرور مرا درهم بکوبد ؟
آیا می خواست ببیند در مقابل کلمات محبت آمیز دیگران چه عکس العملی از خود نشان
می دهم ؟
تصور می کرد پاسخم به همه یکسان خواهدبود ؟
آیا تا این اندازه مرا ضعیف تصور می کرد ؟
خدای من او داشت تمام وقت نقشه می کشید که چطور مرا از یک راه تازه فریب داده غافلگیر کند و من آنقدر ساده لوح بودم که همه اش را باور کرده ،از تولد شکوفه ی مهر سخن گفته بودم .چه احمقانه !
باید می فهمیدم که سانی تنها با گذشت چند ماه نمی توانست تا این حد عوض شود .
مگر اینکه معجزه ای رخ دهد.
حماقتی که از من سرزده و باعث پیشروی ام تا مرز رسوایی شده بود اعصابم را بشدت تحریک کرد.بیش از این نمی توانستم به بازویش تکیه کنم ،روی پای آسیب دیده ام فشار آورده و سعی داشتم بدون کمک او حرکت کنم .بازویش را با قدرت کشید و باعث شد تعادلم را از دست داده و روی زمین ولو شوم .
انتظار کمک از جانب او بیهوده بود .بی توجه به دردی که مرا در چنگال خود می فشرد به
محاکمه اش ادامه داد :
ــ چه ظاهر مظلوم و فریبنده ای داری .صورت معصومت قادر است مردان زیادی را در هر شرایطی گول بزند ،آنقدر که بعضی ها در طول یکهفته سه نامه ی درخواست دوستی و همکاری برایت بفرستند و حاضر شوند به قیمت تمام ثروتشان تورا بخرند .
فریاد زدم :

sorna
02-02-2012, 12:02 PM
ــ من کالا نیستم که مورد معامله قرار بگیرم .
ــ بله می بینم ،اما این را هم می دانم که می توانی با گیس های بافته و آن خال گوشه ی لبت در کمین بنشینی و وقتی شیرین زبانی ها و لبخندها کار خودش را کرد ،چنگال هایت را روی طعمه انداخته و در دام خود اسیرش کنی .برای تو آسان است که خود را کنار بکشی و به همه بگویی ،بروند به جهنم اما منصف باش و به مگس هایی که پشت سرت در تار عنکبوتی تو می افتند نیز فکر کن .
قوایم به تحلیل می رفت اما توهین او باعث شد فریاد بزنم :
ــ لطفاً بس کنید ،پولی که شما به من می دهید ارزش این همه تحقیر را ندارد ،اگر باید چنین بهای سنگینی بابت آن بپردازم ترجیح می دهم از گرسنگی بمیرم .
صدا در گلویم می شکست ولی جرأت گریستن نداشتم .
سانی چند برگ کاغذ مچاله شده را از جیبش درآورد ،آنهارا جلوی من ریخت و گفت :
ــ من در حد معقول از تو حمایت می کردم و این حمایت را چنین توجیه می کردم که باید زمینه را برای هر فرد مستعدی آماده کرد .وحالا می بینم که تو مایلی به یک آوازهخوان دوره گرد تبلیغاتی مبدل شوی ،همکار یک مافیایی سابقه دار .
خودت را در معرض دید میلیون ها انگلیسی قرار دهی ،برای خوشایندشان آواز بخوانی ،روی صفحه ی تلویزیون خودت را مضحکه ی این وآن کنی که ایتالیایی ها سودش را ببرند ؟
مسخره ! این چه کاری است که کرده ای ؟
تو چه کمبودی داشتی ؟
چه عقده ای دردلت پیدا شده بود ؟
من تو را می شناسم و می دانم آنقدر فرصت نداشته ای که نکته ی مثبتی در این مرد پیدا کنی و اگر بخاطر پول است ،لعنتـــــــــــی چرا در مورد میزان احتیاجت به من دروغ گفتی ؟
ــ در حیرت اینکه چطور اخبار با این سرعت به گوش سانی می رسد ،از جواب باز مانده بودم .
که ماشین آشنای تونی از جهت مخالف به سویمان آمد و قیافه ی نگرانش از قاب شیشه ای در اتومبیل به ما خیره شد .
***
وقتی برای رفتن به اتاقم از خدمتکار کمک خواستم ،پاسخی نیامد و در جواب تونی که تذکر داد او امروز و فردا را به مرخصی رفته است غرغرکنان گفتم :
ــ حالا چه وقت مرخصی رفتن است .با وجود اینهمه کا و مهمانی که بدون تشریفات حتی پالتواش را هم در نمی آورد .
سانی با نگاهی تحقیرآمیز راه رفتنم را ورانداز کرد و گفت :
ــ بهتر است نگران من نباشی ..خانم .دلسوزی تو مرا بشدت متأثر می کند !
دو مرد جوان را به حال خود گذاشته و بعد از یک حمام گرم روی تخت دراز کشیدم .مدتها قبل تصمیم داشتم برای آمدن سانی به لندن آمادگی لازم را پیدا کنم .می خواستم مرتب و با وقار بنظر برسم و برتری خود را بدینوسیله بر او حفظ کنم .اما ورود ناگهانی او همه چیز را بهم ریخت و من به زحمت بیاد آوردم که قرار گذاشته ام این بار متفاوت با همیشه جلوه کنم .

sorna
02-02-2012, 12:02 PM
سروصدای کارد و چنگال می رساند که آن دو در اتاق غذاخوری از خودشان پذیرایی می کنن و بی آنکه از من دعوتی به عمل آورده باشند .با رفتن امیلی احساس تنهایی بیشتری وجودم را پرکرده و من با دلتنگی به یاد شبهای خوبی که سالها پیش باهم گذرانده بودیم اشک می ریختم .شاید او نیز درست در همین لحظه داشت گریه می کرد و خدا می دانست ،چه بسا غم او عمیق تر از مال من بود .مدتی طول کشید تا به خود آمدم و از سکوتی که بر ساختمان حکمفرما بود متعجب شدم .تونی نمی توانست آرام بگیرد .آیا صدای گریه ی مرا شنیده و تحت تأثیر قرار گرفته بود ؟
بله چون بلافاصله دستگیره چرخید و صدای او را شنیدم که پرسید :
ــ اجازه هست چراغ را روشن کنم ؟
با هق هق کنترل شده ای گفتم :
ــ تونی ،خواهش می کنم ...
نور در اتاق پخش شد و صدای ناله ام همزمان برخاست :
ــ کمکم کن .
تونی متوجه ی وضعیت غیرعادی پایم شده بود اما نمی دانست قضیه تا چه حد جدی است ،با نگرانی به مچ کبود شده و متورم نگاهی انداخت و از اتاق بیرون رفت .
صدای او را می شنیدم که با سانی درگیر بود :
ــ باید نگاهی به او می انداختید ،صورتش از درد منقبض شده است ،دیگر نمی تواند تحمل کند .
و صدای سانی بلندتر ،انگار تعمد داشت آن را بگوش من برساند :
ــ اوه اینقدرها هم بد نیست ،اگر به گریه افتاد می توانم بپذیرم که طاقتش تمام شده .
ــ انصاف داشته باشید ، من نمی دانم چرا شما دو نفر دائم در جنگ هستید ،اما به هر حال این یک مورد جداگانه است و ربطی به احساسات جریحه دار شده ی شما ندارد .
ــ بله ،اما او از من کمک نخواست ،بعلاوه تمام بیمارستانهای شهر آماده اند که در هر ساعت از شبانه روز بیماران را بپذیرند ! چرا او را به یک بیمارستان نمی بری ؟
تونی با دلخوری و ناباورانه گفت :
ــ پس تکلیف وجدان پزشکی چه می شود ؟
سانی با تحکم جوابش را برگرداند :
ــ آن به خودم مربوط می شود .بعلاوه مداوای او آسان نیست .باید از پا عکسبرداری شود و برای معالجه احتیاج به مسکن قوی داریم .دردشدید خواهد بود و شاید نتواند تحملش کند .
ــ اما من به تشخیص ظاهری شما بیش از عکس و این حرفها اطمینان دارم ،کافی است که یک لحظه فریادش را تحمل کنید ،بهتر است تا اینکه او تمام شب درد بکشد .
سانی کم کم از کوره در می رفت :
ــ مثل بجه ها سمج نشو ،من جراح مغز و اعصابم نه متخصص ارتوپدی .
وقت را تلف نکن اگر دلت به حالش می سوزد زودتر او را به یک بیمارستان برسان .من خسته ام می روم استراحت کنم .
وبی آنکه لحظه ای بیشتر درنگ کند به طرف اتاقی که برای میهمان در نظر گرفته شده بود براه افتاد .

sorna
02-02-2012, 12:02 PM
سه روز بعد هنگام صبح وقتی عصازنان از اتاقم بیرون آمدم ،تونی و سانی پایین پله ها ایستاده بودند .گویی گفتگویی را دنبال می کردند ،من در آن حالت که تقلا می کردم با پای گچ گرفته و عصای مزاحم از پله ها پایین بیایم این کلمات را شنیدم .هاسپیتال سانترال ،رویال کالج ،برای دو سال .
وبعد تلاش من سانی را متوجه حضورم کرد :
ــ اجازه هست کمکت کنم ؟
چه انعطافی !؟ اولین کلام او پس از سه روز !
ــ نه متشکرم .
و به سختی خودم را پایین کشیدم .
تونی معترض گفت :
ــ با این وضعیت چه وقت پیک نیک رفتن است ؟
ــ از مدتها قبل به دوستانم قول داده ام و حالا مگر چه شده ؟می بینی که به تنهایی از عهده ی
همه ی کارهایم برمی آیم و نیازی به دلسوزی دیگران ندارم .
تونی با دلخوری گفت :
ــ ولی ما «دیگران » نیستیم .دوستان توایم !
به اندازه کافی نصر را معطل گذاشته و مایل نبودم بیش از این در انتظارش بگذارم .بدون برزبان آوردن حتی یک کلمه ی دیگر از منزل بیرون رفتم .
نصر در اتومبیل را برایم گشود و گفت :
ــ غمگین به نظر می رسی ،اتفاقی افتاده ؟
لبم را به دندان گزیدم :
لطفاً هیچ چیز از من نپرسید ،والا گریه ام می گیرد .نمی دانم چرا اینطور شده ام .
هنوز اتومبیل را به حرکت درنیاورده بود که تونی به کنارمان آمد و خندان گفت :
ــ آقای نصر حسابی مراقب باشید .این خانم امروز مثل یک گربه در کمین نشسته تا به هر کسی که چپ نگاهش کند چنگ بزند .
مهندس ابتدا از صمیمیتی که بین من و تونی وجود داشت اندکی شگفت زده شد .اما خیلی زود بر خود مسلط گشت و گفت :
ــ شاید به این خاطر است که شما در این گردش با او همراهی نمی کنید !
ــ متأسفم که افتخارش را نداشتم .شاید یک فرصت دیگر .بهرحال پیک نیک در همه ی فصول دلچسب است .
سپس با تکان دادن دست از ما خداحافظی کرد .
دوستان نصر در نزدیکی هاید پارک منتظر بودند و با خوشرویی از ما استقبال کردند .
علیرغم عجله ای که برای رفتن داشتیم موفق به حرکت نمی شدیم .سوار شدن آن همه مسافر در یک اتومبیل مشکلی بود که مدتی به خاطرش درگیر بودیم و موجبات خنده وشوخی را فراهم کرده بود .
ــ مجید فشار نده ،الان می افتم پایین !
ــ تقصیر من چیه ،بهرام زیادی چاق شده وگرنه قبلاً که جای همه راحت بود !
یونس که هنوز موفق به سوار شدن نشده بود گفت :
ــ ای بابا ، من که از همه ی شما جای کمتری اشغال می کنم زیادی اومدم ؟
امیر گفت :
ــ یکجوری خودت رو بند کن !
ــ چطوری ؟ اینجا که جای مجیده ،اینجا جای بهرام و اینجا هم که تو نشستی .پس جای من کجاست ؟لابد روی سر جنابعالی ؟
بهرام گفت :
ــ چطوره توی صندوق عقب بشینی !
ــ دستت درد نکنه ،حالا دیگه ما شدیم تایر زاپاس !
امیر پیشنهاد داد :
ــ برو بغل دست آقا رضا !من دیگه نمی تونم بیشتر از این به خودم فشار بیارم .شکمم داره پاره می شه .
یونس ضمن بستن در عقب گفت :
ــ الهی کوفت بخوری ! همیشه باید یکی تاوان این شکم صاحب مرده ات را بدهد .
بعد از جابه جا شدن های بی نتیجه ،مقداری از وسایل پیک نیک را به صندوق عقب اتومبیل انتقال داده و یونس که از همه لاغرتر بود در کنار نصر جای گرفت و سرانجام حرکت کردیم .
مجید طبیعتاً آرام و موقر بود .بدین جهت نمی توانست شاهد جلب توجه عابرینی باشد که بخاطر صدای آواز امیر متوجه ی ما می شدند !و به او تذکر داد :
ــ می خوای اون دهنت رو ببندی یا نه ؟صدای نخراشیده ات گوش فلک را کر می کند .چه برسد به گوش ناقابل ما را !
امیر فوراً گفت :
ــ اگر به پرستیژ سرکار بر می خورد می توانی پیاده شوی !
و بی توجه به اعتراض مجید در تمام طول راه تا وقتی از لندن دور شدیم به تکرار شعر خود ادامه داد .

sorna
02-02-2012, 12:03 PM
محیط شاعرانه ای که دانشجویان ایرانی برای تعطیلات آخر هفته ی خود برگزیده بودند ،جنگلی بود پوشیده از درختان بلوط .
پائیز ،سطح جنگل را با رنگین کمانی که برگهای رنگین و زیبای درختان تشکیل می شد ،مفروش ساخته بود .در سکوت پررمز و راز جنگل هنگامی که قدمهایم را ناموزون بر سطح آن می کشیدم خش خش دلپذیری وجودم را غرق رویا می ساخت .
همیشه دیدن پائیز جنگل برایم خیال انگیز و رویاگونه بود .گویی خواب درختها و مرگ برگها چیز
ناخوشایندی نبود .گویی حس نمی کردم نابود شدن و به فنا پیوستن را .
زیرا عادت کرده بودم در هر مرگی انتظار یک تولد را داشته باشم .شکفتن گلی ،لبخند شکوفه ای ،ترکاندن پوست درخت و سرزدن جوانه ای !
و می شنیدم صدای لبخند محجوبانه ی شکوفه را ، غریو شادی جوانه را و قهقهه ی مستانه ی گل را در بهار رستاخیز که زندگی همه را به زیستن فرا می خواند .
ودرختها گرانبار از خواب زمستانی برمی خاستند و جنگل تکانی به خود می داد .
تا ندای زندگی را جواب گفته باشد . این چرخش منظم حیات بود و هرگز چیزی نمی توانست در روند آن خللی وارد سازد .
همچنان که برای یافتن جایی مناسب برای نشستن در جنگل پیش می رفتیم ،نصر با استفاده از موقعیت گفت :
ــ امروز و اینجا مناسبترین زمان و مکان برای بحث مورد نظر من است .جنگل خوابگاه امروز و
خاستگاه فردا !
ناله ی بهرام در آمد :
ــ محض رضای خدا ،حالا چه وقت صحبت کردن درباره ی مرگ است ! با این همه دل جوان و پر
آرزویی که در اطراف توست !
مهندس لبخند دلنشینی زد و در حالیکه روی زمین می نشست و سایرین را به نشستن دعوت می نمود گفت :
ــ اتفاقاً این بحث برای ما جوان ها مفید است که هنوز در آغاز راهیم تا بدانیم چطور باید رفت والا کسی را که راه را به پایان رسانده شاید فرصتی برای جبران گذشته پیدا نکند .و بدینسان نخستین هدف نصر از دعوت من به گردش دسته جمعی آنروز مشخص شد .او به عنوان
مقدمه داستان پیامبری را نقل کردکه از خداوند درخواست اطمینان بیشتر در مورد ،زنده شدن پس از مرگ را داشته و خداوند به او فرمان داد 4 مرغ از انواع مختلف را بکشد و گوشتشان را درهم آمیخته بر قله ی 4 کوه بگذارد . آن گاه ،آنها را به نام بخواند و امر کند که به سویش بیایند .
وخداوند به اینصورت چگونگی زنده شدن در روز رستاخیز را به او نشان داد .پس از آن بحث را چنین ادامه داد :
ــ اگر مرگی در کار نباشد ،زندگی بیش از حد یکنواخت و کسل کننده می شود .
هیچ تحولی جز مرگ نمی تواند لحظات عمر را شیرین و ارزشمند جلوه داده و باعث شود قدر آن را بدانیم .
انسان پس از گذشت حداقل 100 سال از زندگی خسته می شود .او دوران کودکی و بازی های
مختص آن را گذرانده .همینطور جوانی و غفلت هایش را ودرمیانسالی احیاناً به تمام چیز های
دلخواهش دست پیدا کرده .زندگی ،رفاه ،فرزند ،و سرانجام روزی فرا می رسد که انسان دیگر از
قدرت ،محبوبیت و سلامت گذشته ها برخوردار نیست .فرزندان از اطرافش پراکنده شده و هر کدام به راه خود رفته اند .
توان کار را از دست داده وبیمار های مختلف جسم و جان خسته وفرسوده اش راازهرسواحاطه کرده است.
چشم ها خوب نمی بینند .گوشها همچون سابق نمی شنود .بدون کمک دیگران قادر به راه رفتن نیست .از غذای دلخواهش محروم است چون رژیم دوران سالخوردگی او را در محدودیت ویژه ای قرار داده است .تصور می کنید چنین انسانی باز هم در آرزوی عمر بیشتر و زندگی طولانی تر باشد .مسلم نه ،مرگ برای او بهترین داروست .
آرامش ابدی و آسوده شدن از رنج طبیعت بی وفا و پیوستن به آسمان ها و ملکوت خداوندی .
اما اگر قرار باشد با مرگ همه چیز پایان پذیرد ،با عدالت خداوند سازگار نخواهد بود .دنیا پر است از ظلم وستم ،حق کشی ،استثمار و به بردگی کشاندن انسان های ضعیف .
پر است از کینه ها و حقارت ها و حسادت ها .پر است از خیانت و ریا و فریب .
اگر خداوند مرگ را همچون سرپوشی بر این بیدادگری ها قرار دهد و سبب ساز این ستم ها را مجازات نکند و بندگان درستکار خود را پاداش نیکو ندهد ،چگونه می تواند عادل باشد ؟
و خلقتی هدفدار را دنبال کند ؟چگونه بی آنکه ثواب و عقابی در نظر بگیرد ،از بندگان خویش متوقع باشد .
انسان موجودی است خودخواه و تنگ نظر که بدون طمع به منفعت و یا احتمال دفع ضرر ،قدمی برنمی دارد .البته ما از نوع انسان سخن می گوییم نه از تک تک آنها .هستند کسانی که تنها برای رضای خداوند کار می کنند و بس .
اما تعداد این افراد متأسفانه محدود است و این رهایی از قیدو بند شامل همه ی ما نمی شود .

sorna
02-02-2012, 12:03 PM
البته طمع وعلاقه به بهشت موعود یا هراس از دوزخ ،گناه نیست بلکه مشوقی برای ما انسان های معمولی و کم ظرفیت است .اما انگیزه ی مردان خدا هرگز چنین ریشه ای نداشته است .
نصر شیرین ودر خور فهم سخن می گفت .صحبت هایش از جذابیتی برخوردار بود که به هیچ وجه احساس خستگی نمی کردیم .او برای تقریب مطلب به ذهن ، مرتب از مثالهایی استفاده می کرد که همه ملموس بودند .بخصوص از جنگلی که در عمق آن پیشروی کرده و نظاره گر خواب طولانی اش بودیم .
او ادامه داد :
ــ می دانید که مرگ اولین مرحله از سفر بی پایانی است که هرگز بازگشتی در پی ندارد ،روح با آن کیفیت مرموز از تن جدا شده و زندگی مستقل خود را آغاز می کند .جاودان و ابدی .توجه کنید که ما برای مسافرت یکروزه ی خود چه وسایل و تجهیزاتی را همراه آورده ایم .بااینکه فقط چند ساعت در اینجا ماندگاریم .
والبته امکان فراهم آوردن غذا نیز وجود دارد. اما با مرگ ما به سفری می رویم که هرگز پایانی نمی یابد و هرگونه دسترسی به توشه ی راه ناممکن است . خداوند به هر کس چند صباحی که ما از آن به «یک عمر »
تعبیر می کنیم ،فرصت داده است که برای یک سفر ابدی زادو توشه فراهم کنند .پس طولانی بودن سفر را در نظر بگیریم ،آنوقت در می یابیم چه مقدار آذوقه و ذخیره برای چنین سفری احتیاج است .اینجا جایی است که امتحان می شویم و آخرت مکانی است که از نتیجه ی امتحان خویش آگاه می گردیم .منتهی آنجا فرصتی برای اعتراض و حتی جبران کاستی ها داده نمی شود .هر چه هست اینجاست .فردا خیلی دیر است .خیلی ...
در اینجا آهی کشید و ساکت ماند .چشمانش حالتی عجیب یافت و چهره اش در هراسی آمیخته به امید گلگون گشت .وما همگی در فضایی از انفعال در می یافتیم که نصر به آنچه
می گوید ایمان دارد وقبل از اینکه قصد راهنمایی مارا داشته باشد خود ره یافته و باورهای خویش را تکر ار می کند .
در میان سکوت مطلق ما و سرهای به زیر افکنده مان ،نصر تدریجاً به حال عادی بازگشت و دامنه ی سخن را با این جملات جمع کرد :
ــ فرصت برای همه ی ما به مقدار کافی وجود دارد و من دعا می کنم بتوانیم قبل از اینکه دیر شود به فکر پس اندازی برای آن سفر باشیم .کافی است در هر کاری خداوند را در نظر داشته باشیم .آنوقت حتی اعمال پیش پاافتاده و امور جزئی نیز صورت عبادت به خود گرفته و کمکی برای ما محسوب خواهد شد . می دانید که رستاخیز مسئله ای پذیرفته شده در تمام ادیان الهی است و من نه از این بابت که بخواهم به اعتقاد شما چیزی بیفزایم بلکه بدین جهت که یادآوری همیشه سودمند است وقتتان را گرفتم .امیدوارم باعث خستگی شما نشده باشم .
خسته ،نه به هیچ وجه بلکه متعجب شدم ،مهندس مرد جوانی بود که بخاطر صورت
دوست داشتنی و آفتاب خورده اش از جذابیتی خیره کننده برخوردار بود .اطمینان داشتم هزاران دختر زیبای لندنی برای با او بودن سرودست می شکنند .و او باآگاهی از این جنبه که
می توانست لذت بخش ترین امیدهای زندگی را برایش به ارمغان آورد.در انزوای خود مانده و به چنین مسائلی در مورد مرگ که هنوز فاصله ی زمانی زیادی با آن داشت ،می اندیشید .از این کار او چه تفسیری می شد ارائه داد .که قابل توجیه باشد ؟
نصر از جا برخاست و در حالی که سایرین هنوز در فکر فرورفته بودند ،شادمانه خندید و گفت :
ــ بچه ها بجنبید .فرصت شکار ا از دست می رود .شما که نمی خواهید تا آخر هفته با
یخچال های خالی از گوشت سر کنید ؟
در خلوتی که پس از پیوستن سایرین به نصر پیش آمده بود دریافتم که او از شکار پرندگان طفره می رود و دوستانش که با اخلاقیات او آشنا بودند هیچگونه اصراری نکردند و دیدم که به گستردن فرش و مهیا کردن هیزم برای آتش مشغول شد !چرا ؟ آیا او شجاعت لازم برای تیراندازی و شکار را نداشت ؟یا با اینکار آگاهانه مرا وادار به پیش داوری هایی می کرد که بعدها بطور
اجتناب ناپذیری باعث شرمندگیم می شد .ساعاتی بعد همه در کنار آتش انبوهی که افروخته شده بود نشسته و گوشت لذیذ و کباب شده را به دندان می کشیدیم .من تنها فرد آن جمع بودم که به علت پای مصدوم و گچ گرفته ،هیچ وظیفه ای را برعهده نداشتم .سایرین بقدری دوندگی کرده بودند که پس از صرف غذا هر کدام زیر درختی دراز کشیده و مرا روی فرش گسترده در سایه ی درخت پیر بلوط تنها گذاشتند تا اگر نیاز به استراحت داشتم ،وجودشان برایم ایجاد ناراحتی و دردسر نکند .اما من علیرغم لطف آنها ترجیح دادم به تنه ی درخت تکیه داده ،فنجانی چای بنوشم و عمیقاً به سخنان زیبا ی نصر فکر کنم .

sorna
02-02-2012, 12:03 PM
ــ مینا !
وقتی سرم را از روی کتاب برداشتم تونی در آستانه ی در ایستاده بود .
ــ بله !
ــ سانی در کتابخانه منتظر توست .
ــ با من کار دارد ؟ لابد باز هم محاکمه ای پیش رو خواهیم داشت .
ــ به گمانم همینطور است .ولی خواهش می کنم خوددار باش .باید به او حق بدهی که در موردت نگران باشد .
ــ به خاطر تو تونی ،سعی خودم را می کنم .
ــ و من هم متشکرم .
به آرامی از کنارش گذشته و به سمت کتابخانه رفتم .احساسی چون در ماندگی و دلتنگی جین ایر داشتم وقتی در کتابخانه با آقای روچستر وداع می کرد .
ضربه ای به در نواخته و وارد شدم .سانی مشغول ورق زدن و مطالعه ی کتابی به زبان فرانسه بود و این نکته را اضافه کنم که او خیلی تند می خواند .بی آنکه ورودم حرکتی در او بوجود آورد گفت :
ــ بیاتو .
روی صندلی نشسته و دزدانه نگاهش کردم .چه ابهت هراس انگیزی داشت .بخصوص در لباس رسمی کشورش .که ندرتاً آن را می پوشید . کاش زودتر به حرف می آمد .
دقایقی گذشت ولی او ظاهراً خیال نداشت مرا به حساب آورد .
بی اعتنائی اش سرانجام کلافه ام کرد .گفتم :
ــ عذر می خواهم .من هم درست مثل شما مشغول مطالعه بودم و خیلی هم گرفتار .
با مکثی طولانی کتابی را که مطالعه می کرد در قفسه گذاشت و به سوی من آمد .خدا را شکر که چهره ی مهربانی داشت و این یعنی نوید یک گفتگوی دلپذیر !
گفت :
ــ می خواستم با سکوتم تو را طلسم کنم .
ــ اما من خیلی وقت است که طلسم شده ام .چه خوب می شد اگر می توانستم این را با صدای بلند اعلام کنم .به جای آن گفتم :
ــ در چنین موقعیتی حتماً مرا به اینجا احضار نکرده اید که با من شوخی کنید .درست است ؟
ــ اوه تو خیلی عجله داری .اگر فیزیکدان بودم مقدار شتاب تو را در هر ثانیه اندازه می گرفتم .
مجبورم کرد لبخند بزنم .سپس با احساس آسودگی خیال گفت :
ــ حالا بهتر شد ،چرا همیشه خصمانه به دیدارم می آیی ؟
ــ وقتی یک محکوم را برای اجرای حکم به میدان تیرمی برند ، لبخند زدن بی معناترین کاریست که ممکن است از او سر بزند .
ــ بس کن مینا . حقیقتاً رویارویی با من برای تو تا این حد ناگوار است ؟
ــ می دانید که نیست .ولی شما هرگز دست از محاکمه کردن بر نمی دارید .
ــ تصمیم های عجولانه ی تو فرصتی برای آزادی فکر من باقی نمی گذارد .نمی توانی انکار کنی .مثلاً همین موضوعی که قصد دارم درباره اش با تو صحبت کنم و متأسفانه می دانم خوشایند تو نخواهد بود .
دستم را پیش گرفتم که پس نیفتم :
ــ گردش روز گذشته ی من با دوستانم در ...
ــ موضوع به این سادگی ها نیست .درباره ی قرارداد شغلی جدیدت صحبت می کنم .مینا . درباره ی مردی که قرار است با پسر او همکاری داشته باشی .من در این باره تحقیقاتی انجام داده ام .
ضمن اینکه از توجه سانی تاحد زیادی احساس غرور می کردم گفتم :
ــ خوب ، چه نتیجه ای گرفتید ؟
ــ درباره ی او خیلی چیز ها گفته می شود که اگر واقعیت داشته باشد .متأسفانه توی دردسر می افتی !
ــ خدای من ،جدی که نمی گوئید ؟
ــ چرا مینا ،کاملاً جدی هستم .بیش از هر وقت دیگر .
با تأنی حرف می زد و روی هر کلمه چنان تأکید می کرد که گویا مفهوم آنها را همچون پتک برسرم می کوبد .
ــ پس اشاره های چند شب پیش شما درباره ی « مافیا » واقعیت داشت !
ــ بله و من بخاطر این گرفتاری ای که تو درست کرده ای متأسفم مینا .عمیقاً متأسفم .
ــ حالا من باید چکار کنم .باید راهی وجود داشته باشد ؟

sorna
02-02-2012, 12:03 PM
ــ تو خیلی دیر به به نتیجه ی تصمیمت فکر می کنی .وقتی فرصت برای همه چیز از دست رفته است .
ــ سپس چشمانش بیش از پیش چهره ام را کاوید .بطوری که هراس در وجودم ریشه دوانید و ملتمسانه گفتم :
ــ مرا نترسانید دکتر ، هنوز که اتفاقی نیفتاده !
ــ کاش منهم می توانستم به اندازه ی تو خوشبین باشم اما خودت را را جای پلیس بگذار ،وقتی با روابط عجیب تو با انسان های استثنایی برخورد می کند .تو در سایه ی حمایت مردی از دربار امپراطوری ژاپن بسر می بری ، در حالی که نزدیکترین دوستانت ،جوانانی از کشور ایران هستند و به علاوه با صاحب یک شرکت ظاهراً تجاری ایتالیایی رابطه ی نزدیک داری و حتی شایع شده که بزودی با سهامدار عمده ی این شرکت ازدواج خواهی کرد !
ــ اوه .
خیلی بلند و بی اراده از دهانم خارج شد .حالا ترس و تعجب درهم آمیخته بود و مرا به سوی جنون پیش می برد .سانی ادامه داد:
ــ و من مجبورم بدبین باشم .بخصوص وقتی جلوی اسمت در لیست دانشجویان «مسئله دار » رویال کالج یک ضربدر قرمز رنگ ،خودنمایی می کند !می بینی که من چندان از فضای متشنج لندن دور نیستم .علیرغم تصور تو احمق کوچولو !
برای رهایی از شوک وهم آوری که رفته رفته بر وجودم مسلط می شد فریاد زدم :
ــ مزخرفه .همه ی این ها چرندیاتی بیش نیست !
ــ اوه بله .درست تشخیص دادی .من در چرت و پرت گوئی ید طولانی دارم . پس بگذار چیز دیگری را نیز اضافه کنم .آقای مارتینی محبوب تو بدجوری در چنگ اسکاتلندیارد گیر کرده و تا چند هفته ی دیگر می توان شاهد درهم ریختن کاسه کوزه ی این مرد ثروتمند باشی .نمی خواهی برای رهایی او به اقدامی متهورانه دست بزنی ؟شاید تو نیز روزی به کمک او و فامیل بانفوذش در دستگاه قضائی احتیاج پیدا کردی ؟
می دانستم نیش طعنه اش مستقیماً مرا نشانه گرفته است ،بنابراین با خشونت گفتم :
ــ نه شما نه هیچ مأموری از اسکاتلندیارد نمی تواند علیه من مدرکی داشته باشد و بدون مدرک هم پلیس حق بازداشت مرا ندارد .
ــ بله همینطور که حق نداشت امیلی بارن را دستگیر کند!
با ناباوری به او نگاه کردم .خدایا حتی از آن جریان نیز باخبر شده بود .
ــ ولی من برایشان قسم می خورم که از بازی های پنهانی و سیاسی پشت پرده کمترین اطلاعی
نداشته ام .
ــ ساده لوح نباش دخترکم چه کسی به تو و سوگندت اهمیت می دهد .اگر پلیس به تو مشکوک شود .فوراً بازداشت می شوی و هیچکس اهمیتی نمی دهد اگر قبل از محاکمه به نوعی سربه نیست شوی !
ــ چطور، آنها در خانه ی من چنین حقی را ندارند !
ــ در خانه ات شاید ولی وقتی آراسته در بزم خصوصی صاحبان شرکت به بهانه ی تبلیغات مشغول مجلس آرایی باشی چه ؟
به فکر فرو رفتم و از وحشت به خود لرزیدم .دریچه ای که سانی برای نمایش دادن فریب های بزرگ و گمراه کننده ی زندگی برویم گشوده بود اگر چه شیشه های کدری داشت و درهایش آنقدر باز نبود که تمام مشکلات را ببینم اما نظاره ی گوشه ای از آن نیز کافی بود که مرا فوراً هوشیار سازد .می دانستم سانی در این شهر آنقدر نفوذ دارد که بتواند مرا از این دام مهلک رهایی بخشد .
تنها کافی بود بخواهد و اراده کند .پس تمام التماس و خواهش را یکجا در چشمانم ریخته و با پرده ای از اشک آنها را پوشاندم .
با صدای لرزانی نالیدم :
ــ اگر همین یکبار از مخمصه نجات پیدا کنم قول می دهم دیگر هرگز عجولانه تصمیم نگیرم .این آخرین اشتباهم بود. قول می دهم .

sorna
02-02-2012, 12:04 PM
وخوشبختانه مؤثر افتاد .سانی پرسید:
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر ؟
با تأکید سر تکان دادم :
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر !
و اشکهایم بی اختیار روی گونه ام سرازیر شد .
سانی سربه سرم گذاشت :
ــ فکر نمی کنی این تصمیم هم قدری عجولانه باشد ؟
ــ نمی دانم واقعاً نمی دانم . به قدری ترسیده ام که فکرم درست کار نمی کند من همیشه از جاسوس بازی وحشت داشته ام .
ــ بله و باید هم بترسی . اگر مسئولین دانشکده وساطت مرا به عنوان ضامن معتبر
نمی پذیرفتند.تو با آن روابط سری ات حالا باید غاز می چراندی !
ــ این خیلی ناامید کننده است .
ــ بله ،اما در مقابل دستگیری توسط پلیس تأسف کمتری خواهد داشت .
ــ آه من ترجیح می دهم بمیرم اما نگذارم پای اسکاتلند یاردبه میان کشیده شود .
سانی برای تقویت روحیه و از بین بردن ترسی که رنگ از صورتم پرانده بود لبخندی زد و گفت :
ــ همه ی شجاعت تو همین بود ؟
ومن در یک لحظه سرگردانی و غفلت اعتراف کردم :
ــ اگر به دست پلیس بیفتم ،نخواهند گذاشت حتی برای یک روز در انگلستان بمانم .
و با این حرف کنجکاوی سانی به شدت تحریک شد:
ــ اشکالی در کار پاسپورت تو وجود دارد ؟
ــ هوم !شاید مسخره بنظر برسد .فقط یک ویزای جعلی .پاسپورتی در کار نیست . من یک فراری هستم .
چشمان سانی به طرز عجیبی به من خیره شده و با حیرت تکرار کرد:
ــ یک فراری خدای من چه می شنوم !
وخوب دیگر جایی برای تأسف نبود .آنچه نباید بشود ،شد.علیرغم خودداری در طول چندین سال سرانجام این راز از پرده بیرون افتاد .
نگاه عجیب وخیره ی سانی باعث شد از خود دفاع کنم .
ــ در مورد من اشتباه نکنید .من مجرم نیستم ،یک فراری بی آزارم و هرگز در زندکی مرتکب خطایی قابل سرزنش نشده ام .
ظاهراً توضیحات من چیزی را عوض نکرد .بنابراین ادامه دادم :
ــ تورا بخدا اینطور به من نگاه نکنید .تحمل بدبینی دیگران را دارم .اما در مورد شما موضوع فرق می کند .و برای اینکه قانع شوید حاضرم هرکاری بکنم .شاید در فرصت مناسبی دفتر خاطرات گذشته ام را در اختیارتان بگذارم .با مطالعه ی آن در می یابید که هرگز مرتکب جنایت نشده ام اگرچه تحت تعقیب پلیس کشورم هستم . باور کنید راست می گویم .
سانی همچنان متعجب سری تکان داد و گفت :
ــ دلیلی ندارد در صداقت تو شک کنم .من بدون آن نیز به تو ایمان دارم .
ــ متشکرم این زیباترین تعریفی بود که در عمرم شنیدم .
ــ قابلی نداشت .
ومتعاقب آن لبخند آرام بخشی چهره ی جذابش را زیباتر کرد .لحظاتی در سکوت به فکر فرو رفت . سپس گفت :
ــ فرانکو مارتینی از کجا می دانست تو از صدای زیبائی برخورداری ؟نمی توانی ادعا کنی که در حضورش آواز نخوانده ای ؟ می توانی ؟
سانی علیرغم سالها زندگی در غرب هنوز حساسیتهای مردان شرقی را حفظ کرده بود و من ضمن درک لذتبخش این نکته امیدوار بودم انگیزه ی سؤالش حسادتی باشد که نسبت به فرانکو در خود احساس می کند .
توضیح دادم :
ــ کاملاً اتفاقی بود.من در خانه ی ییلاقی آنها در کوهستان با پیانوی سوفی شاگردم قطعه ای اجرا کردم وبه شوخی و تفریحانه صدایم را بالا و پایین برده برای او سرود خواندم .فقط یک بازی و شوخی بود .اما فرانکو آن را باور کرد و خیلی جدی با مسئله برخورد نمود...نمی دانم ...شاید
هدف دیگری را دنبال می کرد .
ــ وچطور شد که تو به همکاری با او رضایت دادی ؟ با آن تنشی که معمولاً در هر جو مردانه ای ملاکهای اخلاقی ات را درهم می ریزد !
ــ مجبور شدم دکتر ،بخاطر دوستم .شما نمی دانید امیلی چه دختر تنها و رنجدیده ای است .پدرش از قربانیان تبعیض نژادی بود و او برای امرار معاش خانواده اش سخت کار می کرد و بعد از آن را شما بهتر می دانید .در یکی از محلات پست لندن دستگیر شد و من بقدری از این بابت در رنج بودم که حاضر شدم با فرانکو معامله کنم .او فامیل با نفوذی در اینجا دارد.

sorna
02-02-2012, 12:04 PM
سانی پرسید :
ــ وجدانت از این بابت ناراحت نیست ؟
ــ برعکس .چرا باید ناراحت باشم .امیلی اگرچه هرگز از انگیزه ی سفرش به لندن و جزئیات
دستگیری اش حرفی به میان نیاورده اما من می دانم که بی گناه است .
ــ حقیقتاً
لبخند مرموزی که با نگاه مشکوکش درهم آمیخته بود ،اولین نشانه های تردید را بر چهره ام نمودار ساخت و من فوراً به یاد کپسول سیانوری افتادم که امیلی به هنگام دستگیری بلعیده بود .
اما سانی اجازه نداد چیزی بگویم و خیلی زود با لحن ملاطفت آمیزی بحث را عوض کرد :
ــ درمان پایت چطور پیش می رود ؟
ــ به لطف شما بد نیست ،می بینید که !
و سعی کردم لحنم به حد کافی نشان دهنده ی گله مندی ام باشد ،شاید بیش از حد متوقع بودم .اما در موقع بروز مشکل و ناراحتی ،ابراز یک جمله ی محبت آمیز از سوی فردی مورد علاقه که نمودار همدردی اش باشد تا حد زیادی در کاهش درد و اندوه انسان مؤثر خواهد بود .ولی من در شبی که دچار حادثه شدم ، نه تنها هیچ تسلایی از جانب سانی دریافت نکرده ،بلکه با بی مهری ای خلاف انتظار روبرو شدم .
بار دیگر پرسید :
ــ چه وقت عصارا کنار خواهی گذاشت ؟
ــ وقتی گچ پایم را شکستند .
ــ وآن چه وقت است ؟
ــ به عقیده ی ارتوپد حداکثر هفته ی دیگر .
سانی با لحنی آمیخته به شوخی گفت :
ــ این هم زمان زیادی است و می توان دلخوش بود که تا آنروز اسباب کشی ات به خانه ی جدید تأخیر خواهد داشت ! باید جای دیدنی و راحتی باشد .
ــ البته ،اما نه به اندازه ی ویلای پر تجمل شما !
ــ در اینصورت چرا آنجا را به خانه ترجیح دادی ؟
ــ چرایش را نپرسید .نگرانم که بحث ما دوباره به جای ناخوشایندی کشیده شود .
ــ ولی تو از جنگیدن لذت می بری مینا ! اینطور نیست ؟
ــ شاید .در هر صورت به تونی قول داده ام که این بار تسلیم باشم .
سانی سرش را موج داد و زیر لب گفت :
ــ امیدوارم .
سپس زنگ زد و از نانسی خواست دو فنجان قهوه با شیر وشکر برایمان بیاورد .
پرسیدم :
ــ در کشور شما مرسوم نیست که مرد مؤدبانه از زن جوان مصاحبش بپرسد که او چه میل دارد و یا اینکه شما استثنا ء هستید ؟
سانی لبخند زد:
ــ تو می دانی که ما مؤدب ترین مردم روی زمین هستیم و این رسم و تعارف در مورد خانم های قابل احترام همیشه وجود داشته است .
در یک آن خون به صورتم دوید و به تندی گفتم :
ــ منظورتان این است که من غیر قابل احترامم ؟
ــ تحمل داشته باش دخترکم .برایت توضیح می دهم ،فقط مراقب باش قولی را که به تونی
داده ای فراموش نشود .
لحظاتی را در سکوت و خاموشی گذراندیم تا اینکه نانسی سینی را روی میز بزرگ کتابخانه گذاشت و به همان آرامی و بی سروصدایی که وارد شده بود از در بیرون رفت .خدمتکاری باهوش ،مهربان و سربزیر ،زنی فوق العاده و قابل تحسین از هر حیث .

sorna
02-02-2012, 12:04 PM
سانی مقداری شکر وشیر به قهوه اش اضافه کرد و فنجانش را بدست گرفت :
ــ حالا تو هر طور دوست داری عمل کن .
با لجبازی گفتم :
ــ من قهوه ی تلخ را ترجیح می دهم .
ــ و صرفاً بخاطر مخالفت با سلیقه ی من !
ــ این سؤ تفاهم هم روی سایر اشتباهات شما . حالا که اینطور فکر می کنید حاضرم فنجان شما را با مال خودم عوض کنم .
اینکار را بی درنگ انجام دادم .وباز هم امیدوار بودم لذتی که از این بازی در من بوجود آمده بود از چشم تیزبین او مخفی بماند .
لحظه ای بعد سانی گفت :
ــ نمی پرسی برای چه به اینجا فراخوانده شدی ؟
ــ بعد از آنهمه تهدید جای حرفی باقی نمی ماند !
ــ ولی در اشتباهی .برایت خبری دارم !
ــ امیدوارم دلنشین باشد .
ــ منهم همینطور ،حقیقت این است که از من دعوت شده برای مدت 2سال در بیمارستان سانترال لندن ریاست بخش مغز و اعصاب را به عهده بگیرم .بعلاوه در این مدت یک دوره ی فشرده تدریس برای دکترای تخصصی برایم در نظر گرفته شده که البته هنوز باید روی آن فکر کنم .
بسیار سخت و حتی ناممکن بود که بتوانم هیجانم را بخاطر شنیدن این خبر از سانی مخفی کنم .با شادی محسوسی که صدایم را می لرزاند گفتم :
ــ فوق العاده است دکتر ،به شرطی که با این پیشنهاد مخالفت نکنید .
ــ نه چرا مخالف باشم .مدتی از کار نجات انسان ها باز مانده بودم و حالا که این شانس مجدداً به من روی آورده خیال ندارم از دستش بدهم .
ــ چقدر از این بابت خوشحالم و به شما تبریک می گویم .
ــ متشکرم که مرا به کارم دلگرم می کنی .کاش همیشه مدافع تصمیمهایی بودی که من می گیرم .
ــ چرا نباشم ،البته در محدوده ی تصمیمات شخصی ،از نظر دور ندارید که برای حسن رابطه باید به استقلال فکری ام احترام بگذارید .
ــ البته حالا می توانی بروی و راجع به ماندن در این خانه و پس دادن اتاق در پانسیون اختصاصی کالج فکر کنی .ایــو خوشحال خواهد شد که همیشه تورا در کنار خود داشته باشد .
از جا برخاستم و بطرف در رفتم .سانی مجدداً گفت :
ــ باز هم از اینکه قراردادت را با فرانکو بهم زدی متشکرم .
خواستم بگویم که قدرت انجام این کار را ندارم و از رویارویی مجدد با خانواده ی او هراس دارم که با اشاره ی دست مرا وادار به سکوت کرد و گفت :
ــ نگران نباش ،من ترتیبش را خواهم داد .اما به یاد داشته باش که قول داده ای هرگز تصمیم عجولانه ای در زندگیت نگیری .
به نوعی رها شده بودم و با لذت از احساس آزادی خندیدم و تکرار کردم :
ــ نه حالا و نه هیچوقت دیگر .
وقتی در کتابخانه را پشت سرم بستم دیگر احساس جین ایر را نداشتم .بلکه خودم بودم .مینا با همه ی خصوصیات خاص خودش و مصمم برای مبارزه با ناملایمات زندگی و می دانستم این شیوه ی جنگجو بودنم ،یکی از چیزهایی است که سانی در من
می پسندد .

***
تنها اتاق بزرگ و نورگیر طبقه ی دوم در ضلع شرقی ساختمان درست روبروی باغ بزرگ گیلاس واقع شده و دو پنجره ی بزرگ آن که با پشت دری های چوبی محافظت می شد ،مستقیماً رو به باغ گشوده می شد .
چنان جای دلپذیری حتی در طبقه ی سوم که بسیار مجلل بود و مخصوص دانشجویان ثروتمندی که پولشان از پارو بالا می رفت ،نیز وجود نداشت و من تصاحب این اتاق را از جانب خود ،شانس بسیار بزرگی تلقی می کردم .با مختصر پس انداز ،آن را با اشیاء دست دوم مبله کرده و پرده های سفیدتوری را بر پنجره های لخت آن آویختم .روز یکشنبه با استفاده از تعطیلات و فراغت تونی به اتاق جدید اسباب کشی کردم .اگر چه پسرها فقط حق ورود به طبقه ی همکف را داشتند اما من بخاطر شوقی که در نشان دادن اتاقم به تونی داشتم به بهانه ی سنگین بودن محموله و حساس بودن پایم بر اثر آسیب دیدگی از خانم سرایدار و دربان اجازه گرفتم که وسایلم را بوسیله ی او به طبقه ی دوم انتقال دهم .
تونی با خنده می گفت :
ــ حمالی برای دختر حق ناشناسی چون تو غیرقابل تحمل است .اما حداقل این مزیت را داشت که توانستم اولین مردی باشم که از حریم طبقه ی اول گذشته و پا به طبقات «ازمابهتران»گذاشته است .
او ضمن اینکه سربسرم می گذاشت سلیقه ام را در تزئین اتاق ستایش کرد .ومن با احساس خاصی اقرار کردم پس از چندین سال این اولین بار است که برای خودم جایی دارم و می توانم به دلخواه آن را تزئین کنم .
بدین ترتیب پیشنهاد اغواکننده ی سانی مبنی بر ادامه ی اقامت من در خانه ی او خود به خود منتفی شد.تنهایی تونی در خانه ی بزرگ خیابان 128 غربی چندان طول نکشید .زیرا سانی وایــو به اتفاق چمدان ها و وسایل شخصی شان هفته ی بعد وارد لندن شدند .و من بدلیل تشکیل کلاس های فوق العاده نتوانسته بودم در فرودگاه به استقبال بروم ،غروب همان روز به دیدنشان رفتم .

sorna
02-02-2012, 12:05 PM
با مقیم شدن سانی در لندن و بخصوص کار او در بیمارستانی که من دوره ی عملی و
کارآموزی ام را در آنجا می گذراندم ، تغییرات شگرفی در روحیه وحتی نحوه ی زندگی ام رخ داد و اکنون که پس از سال ها به گذشته برمی گردم و خاطرات آن روزهای عزیز و فراموش نشدنی را در ذهن مرور می کنم ، دچار چنان احساس خوشایندی می شوم که سرزندگی و نشاط گذشته ها را زنده و حاضر جلوی روی خود می بینم .
سانی به مناسبت ورود و تجدید دیدار دوستان قدیمی ،مهمانی مفصلی در یکی از گرانترین هتلهای لندن ترتیب داد و من با کمال تعجب دریافتم که او علیرغم تنهایی غم انگیزش در
شفیلد ،دوستان بی شماری در لندن دارد .مسئولین ،پزشکان و متخصصین بیمارستان
مرکزی ،همکاران دانشگاهی در کمبریج و آکسفورد ،دیپلمات های سفارت ژاپن به همراه خانواده هایشان و اشخاص سرشناسی که سانی از آنها به عنوان «دوستان خانوادگی » یاد می کرد .
سالن هتل مملو از جمعیت شاد و شیک پوش در زیر نور خیره کننده ی لوسترها می درخشید
و شکوه و جلال خویش را به رخ می کشاند .سانی از من خواسته بود در صورت تمایل هموطنانم را از طرف او به این مهمانی دعوتشان کنم و برای اطمینان بیشتر کارت ویزیتش را به همراه یک پیام دوستانه شفاهی به من داد تا موجبات دلخوری آنها را به خاطر عدم دعوت رسمی فراهم نیاورده باشد .
من آنشب در پیراهن مخمل مشکی با تزئین یک رشته مروارید که تنها وسیله ی زینتی ام محسوب می شد علیرغم بی توجهی مهندس نصر ،ستاره ای انگشت نما شده و آماج
نگاه های تحسین آمیز مردان بسیاری قرار گرفته بودم که البته بطرز ناخوشایندی موجبات ناراحتی و تحقیرم را فراهم می آورد .البته بی توجهی نصر منحصر در مهمانی آنشب نبود .
همیشه او را می دیدم که در طول چندین ساعت با هم بودن ،فقط چند نگاه گذرا به صورتم
می انداخت و هیچ میلی هم در چشمانش نسبت به ادامه ی نگاه خوانده نمی شد . در ذهنم این توهم بوجود آمده بود که آن مقدار نیز صرفاً بدلیل رعایت ادب است و نه هیچ چیز دیگر .
مهمانی به نیمه ی خود رسیده بود که متوجه شدم سانی به طرفمان می آید ،جایی که من با فاصله ی نسبتاً کمی کنار مهندس نصر نشسته و درباره ی عدم حضور سایر دوستانش در این مجلس توضیح می داد ، من توجه چندانی به سخنان او نداشتم .بلکه بی صبرانه در انتظار
لحظه ی برخورد و آغاز آشنایی بین دو مرد بزرگی بودم که هر کدام نیمی از شخصیت وجودیم را به سمت خود جذب می کرد .
سانی با این خوشامد به ما نزدیک شد :
ــ شاید باور نکنید اگر بگویم یکی از دلایل اصلی برپایی چنین مجلسی آشنایی با شما بوده است آقای مهندس نصر !
و با لبخند زیبایی دست راستش را به سوی او دراز کرد .
مهندس نیز متقابلاً با ادب و خوشروئی از جا برخاست :
ــ اما از سوی من باور کنید که تنها دلیل پذیرش دعوتتان آشنایی با شخصیتی چون شما بوده است دکتر مورینا !
ــ متشکرم افتخار دادید .
ــ و من نیز از بابت دعوت شما مفتخرم .
لحظه لحظه ی آشنایی این دو مرد از چنان جذابیت سرشاری برخوردار است که همچون درخشش ماه در بین ستارگان جلوه می فروخت .تمامی جزئیاتش را به خاطر دارم و ابداً قادر به فراموشی اش نخواهم بود .گویی دو قطب مخالف یک آهن ربا بودند که با مغناطیس ناشناخته ای ناگهان به سوی هم جذب شده وهر ثانیه و دقیقه که می گذشت این کشش از شدت بیشتری برخوردار می گردید .آن دو بی توجه به مجلس و اطرافیان در کنار یکدیگر ایستاده و با چنان احترام آمیخته به محبتی مشغول صحبت شدند که یقین حاصل کردم ،وجود و حضور مرا به کلی فراموش کرده اند .دقایقی طولانی بی آنکه از وضعیت سرپائی احساس خستگی و ناراحتی
کنند از هر دری با هم سخن گفتند و سرانجام وقتی مدیر هتل برای کسب اجازه جهت سرو شام به حضور سانی رسید ،آن دو متوجه ی موقعیت خود شدند .

sorna
02-02-2012, 12:06 PM
سانی با عذر خواهی کوتاهی گفت :
ــ مرا خواهید بخشید .برای مدتی ،مجبورم تنهایتان بگذارم .از آشنایی تان بسیار خوشوقت شدم و امیدوارم باز هم همدیگر را ببینیم .
من که هنوز از ایجاد رابطه ی سریع و عمیق بین آندو متعجب بودم پرسیدم :
ــ چطور بود ؟
مهندس نصر روی مبل نشست و پس از یک مکث طولانی گفت :
ــ مرد فوق العاده ای است .همانطور که فکرش را میکردم .
وبعد در سکوت و انزوای خود فرو رفت .طوری که جرآت نکردم خلوتش را بهم زده و نتیجتاً بی هدف از او فاصله گرفتم .در حالی که کاملا ً آگاه بودم نصر از دریافت نکته ای در ظرف چند دقیقه مصاحبت با سانی به شدت جاخورده و نگران شده است .
روزهای دل انگیز زندگی ام از دسامبر 1982 آغاز شد و اگر چه زمان آن اندک و زودگذر و مکانش به کلاس درس ،سالن تشریح و اتاق های پایان ناپذیر بیمارستان با نگاه های سرگردان و ناامید بیماران در بخش ccu محدود می شد ،اما در برگیرنده ی شیرین ترین و به یادماندنی ترین لحظات عمرم بود .سالهایی سرشار از موفقیت و ناکامی ،سالهایی پر از شادکامی و تلخکامی .درعین پیوستگی به دوستان ، زندگی هر کدام از ما جداگانه و مستقل در جریان بود .نصر کماکان در آپارتمان کوچک خودش ،من در پانسیون و سانی و تونی بهمراه ایــو در خانه ی 128 غربی اما اغلب تعطیلات آخر هفته را با هم می گذراندیم .البته بیشتر در خانه ی سانی جمع
می شدیم که امکان و قابلیت پذیرایی آنهمه مهمان را داشت .بین مهندس نصر و دکتر مورینا چنان صمیمیت غیر قابل انکاری بوجود آمده بود که گاهی به آن دو حسادت می ورزیدم و تونی نیز در این احساس با من شریک بود .ما بعضی از روزهای تعطیل که موقت هوا و وضع بارندگی اجازه می داد به مسافرتهای دسته جمعی اقدام می کردیم .این سفرها چنان سرخوشی و نشاطی را به من می بخشید که شور و هیجان یک دختر بچه ی 14 ساله را پیدا کرده و تمام اندوه گذشته هارا به بوته ی فراموشی می سپردم .به اتفاق تونی از درختها آویزان شده ،با تقلا خودمان را بالا کشیده و تا آخرین شاخه ی قابل اعتماد بالا می رفتیم .از روی پرچینهای مرتفع پایین پریده و به دنبال یک خرگوش وحشتزده فواصل طولانی را بدون احساس خستگی می دویدیم .و موقع باز گشت عمداًمسیرهای مرتفع با شیب تند را انتخاب کرده و وقتی خسته و عرق ریزان از راه می رسیدیم تونی بلافاصله روی زمین ولو می شد .و من سربه سر ایــو گذاشته و با استفاده از غیبت تونی غذای مورد علاقه ی
او را کش می رفتم .
در این مواقع شاد ،گاهی که تصادفاً یا از روی عمد نگاهم در چهره ی سانی خیره می ماند حالتی عجیب در چشمان او می دیدم که برایم هزار معنا داشت . نگاه عاشق به معشوق ، حاکم به محکوم ،نگاه شکارچی به شکار ،نگاه صیاد به آهوی در دام افتاده ...ونمی دانستم که سانی در آن لحظات به چه چیزمی اندیشد و کدام تفسیر را باید از نگاهش برگزینم ،او پس از اینکه مرا متوجه ی خودش می دید لبخندزنان تغییر حالت داده و از من روی برمی گرداند .
سانی بدلیل فشار کار و اضطراری بودن وضعیت بیمارانش که ممکن بود در هر ساعت از شبانه روز به او احتیاج پیدا کنند به ندرت در این گردش ها با ما همراهی می نمود .اما برنامه ی شکار و ماهیگیری معمولاً در همه ی تعطیلات هفتگی از طرف نصر و دوستانش دنبال می شد .
در پایان سال تحصیلی با خاتمه ی کلیه ی دروس تئوری این فکر در من ایجاد شد که برای کسب بورس تخصصی شانس خود را آزمایش کنم .و این فکر را با هیچکس در میان ننهادم .چون می خواستم پس از سنجیدن جوانب امر اقدام به این کار کنم .

sorna
02-02-2012, 12:06 PM
آن روز پس از پایان ساعت کار لباسم را در اتاق مخصوص پزشکان تعویض کرده و به قصد خروج از بیمارستان به راه افتادم .اما قبل از رسیدن به آسانسور به فکر افتادم که سری به سانی بزنم زیرا جند روزی بود که او را ندیده بودم و حالا احساس دلتنگی برای او قدم هایم را به سمت اتاقش تنظیم می کرد .منشی سانی که پرستار جوان و زیبایی با تیپ بلوند بود و کمابیش از صمیمیت من و سانی اطلاع داشت گفت :
ــ آقای دکتر در اتاق عمل هستند و ممکن است انتظار شما چند ساعتی به طول بینجامد .
طبق معمول سانی در اتاق عمل بسر می برد .گفتم:
ــ در اینصورت فردا برای دیدنشان مراجعت خواهم کرد .
شب هنگام وقتی خود را برای رفتن به رختخواب آماده می کردم زنگ تلفن به صدا درآمد. با عجله گوشی را برداشتم .صدایی سنگین از آنسوی سیم گفت :
ــ شب بخیر !هنوز بیداری ؟
ــ سلام دکتر ،شب شما هم بخیر .ضمناً در تعجبم که چطور این وقت شب هنوز بیدارید !
با توجه به کار سخت بیمارستان .
ــ چند دقیقه بیشتر نیست که به خانه رسیده ام و لابد انتظار نداری بدون صرف حداقل یک فنجان قهوه به رختخواب بروم .
ــ چطور مگر شام نخورده اید ؟
ــ گفتم که تازه از بیمارستان برگشته ام و ایــو و نانسی هردو خوابیده اند .می دانی ساعت چند است ؟
ــ البته ،چیزی به 2 بامداد نمانده .ولی با این حال نانسی را صدا بزنید که چیزی برای خوردن به شما بدهد .
ــ آنقدر خسته ام که نمی توانم سرپا بایستم .ای کاش اینجا بودی و می دیدی .
با حسرت گفتم :
ــ ای کاش !
سکوتی طولانی در آنسوی سیم برقرار شد و من سرانجام ناچار شدم آنرا بشکنم .
ــ امروز به اتاقتان آمدم .منشی تان گفت که مشغول کارید .خوب چطور بود ؟
ــ یک تومور بدخیم که تا حد قابل ملاحظه ای بر سلولهای مغزی اثر گذاشته و سیستم بینائی را تحت تأثیر قرار داده بود .هنوز برای اظهار نظر کمی زود است .و متعاقب این حرف خمیازه ای کشید .گفتم :
ــ مثل اینکه خیلی خواب آلود هستید .متشکرم که تلفن زدید .فردا هنگام ویزیت بیماران به دیدن شما می آیم .البته اگر موفق شوم از دید سرپرستار سختگیر بخش شما مخفی بمانم .
ــ زیاد خودت را با او درگیر نکن .اگر قوانین شدید انضباطی او که برای اداره ی بخش فوق العاده حساس icu لازم است تو را ناراحت می کند .فرداشب در خانه منتظرت هستم .ایــو نیز برای دیدنت لحظه شماری می کند .
وقتی پتو را روی سرم کشیدم زیر لب گفتم :
ــ ای کاش کمی از محبت ایــو را ارباب او دارا بود .در آنصورت حتی اگر هفته شماری و ماه شماری نیز می کرد .باز هم راضی بودم .

sorna
02-02-2012, 12:06 PM
فردای آنروز چندین بار از بخش قلب خارج شدم تا به دیدن سانی بروم ،اما هر بار با دیدن سرپرستار که مثل مجسمه در جای خود نشسته و خیال تکان خوردن نداشت ،منصرف شده و باز می گشتم .تا اینکه وقتی برای چهارمین بار از پشت در شیشه ای بخش icu نظری به داخل انداختم ،خانم سرجایش نبود .چه عجب !برای اینکه در اتاقهای تودرتوی این بخش گرفتار نشوم و مهمتر از همه سرپرستار را با خود مواجه نبینم ،یکراست به اتاق سانی رفتم .خوشبختانه منشی اش اطلاع داد که دکتر در اتاقش تنهاست .ومن بلافاصله وارد شدم .
سانی که مشغول تطبیق سابقه ی بیماری یکی از مریض هایش با سیر درمان فعلی بود بی آنکه سر از پرونده بردارد خیلی خشک و جدی گفت :
ــ چند بار به شما تذکر دادم که بدون در زدن وارد نشوید ،آیا باز هم باید این رابه شما یادآوری کرد؟خانم !
با پشیمانی و شرم به سوی میزش رفته و سلام کردم .
با شنیدن صدای من سربرداشت و با لبخند گفت :
ــ سلام خانم دکتر بی ادب ،خوش آمدی !
و با دست صندلی ای به من تعارف کرد .
ــ گفتم :
ــ بخاطر رفتار نامناسبم واقعاً عذر می خواهم .
ــ اوه ،مهم نیست ،من به عدم رعایت اصول نزاکت از جانب تو عادت کرده ام .
ــ تنها من مقصر نیستم .ترس از رویارویی با سرپرستار بخش شما ،سبب شد اینطور سرزده وارد شوم .ممکن بود طبق عادت همیشگی مرا مورد باز خواست قرار دهد .اوفراموش کرده من حالا یک پزشک هستم ،نه دانشجوی کارآموز گذشته .
در این لحظه ضربه ای به در خورده و متعاقب آن کسی وارد اتاق شد .
ــ خانم وود چنان بدجنس و سختگیر است که گمان می کنم مأمورین جهنم را نیز روسفید کرده باشد .با آن صدای بم و مردانه اش که مثل شیپور جنگ مو برتن آدم راست می کند ،تعجب
می کنم شما چطور می توانید در کنار این ابوالهول به کار بپردازید ،قطعاً ملایمت شما با خشونت او نمی تواند سازگار باشد و می دانم که خانم منشی نیز بامن همعقیده است ،مگر اینطور نیست خانم ...
مسیر نگاه سانی را که لبخند زنان به پشت سر من می نگریست تعقیب کردم تا نظر منشی را
شوم .اما چه دیدم ،خدایا خانم وود...او همانند مجسمه ای لرزان درست در کنار در ایستاده و رنگ به چهره نداشت .تنش از یک خشم آنی به لرزه درآمده بود .بی اختیار قدمی به عقب برداشتم .منتظر بودم هر آن بسویم حمله ور شده و با چنگالهای مانیکور شده اش صورتم را خراش دهد .
اما او تنها یک قدم به جلو برداشت ،پرونده ای را روی میز گذاشت ،بی اعتنا به من با صدایی خشک خطاب به سانی گفت :
ــ اینهم سوابق بیماری آقای بنتین .
سپس عقب گرد کرد و بدون برزبان آوردن کلمه ی دیگری از اتاق بیرون رفت .

sorna
02-02-2012, 12:07 PM
سانی همچنان لبخند می زد و مرا که مشغول پاک کردن دانه های درشت عرق از صورتم بودم ،از نظر
دور نمی داشت .
گفت :
ــ اگر خانم وود به موقع خودش را کنترل نکرده بود با صدمه دیدن غرور اروپایی اش اکنون شاهد جنگ جهانی سوم بودیم .
و من با شرمی آمیخته به ندامت جواب دادم :
ــ حالا دیگر حتی نمی توانم از لای دو لنگه ی در بخش نیز نگاهی به داخل آن بیندازم ،چه رسد به اینکه موفق شوم به دیدن شما بیایم .
ــ خانم وود همین را می خواست و تو ناخواسته به پیروزی او کمک کرده و بهانه ی لازم را بدستش دادی .
ــ لعنت بر من !
ــ خوب بگذریم ،برای چه می خواستی مرا ببینی ؟
ــ چون دلم برای لبخندها و صحبت های شما تنگ شده بود .واقعیت محض .
اما به جای این جمله ،کلمات بی احساس دیگری برزبانم جاری شد .ومن در مورد ادامه ی تحصیل در یک
رشته ی تخصصی با او به مشورت پرداختم .
سانی پرسید :
ــ چه چیز سبب تردید و مانع به اجرا درآوردن تصمیم تو شده است ؟
با لحنی که عذرم را موجه جلوه دهد توضیح دادم :
ــ خستگی روحی و عدم توانایی به انجام رسانیدن این امر .گمان می کنم از نیرو و توان لازم برخوردار نیستم .
ــ اوه شنیده بودم بعضی از دخترها در 21 سالگی دچار افکار عجیب و غیر قابل درکی می شوند
و حالا می بینم در 24 سالگی حتی از آنهم احمق ترند .تو در گردشها و برنامه های تفریحی که با هم داشتیم ثابت کرده ای که هیچ درخت و تپه و کوه و رودخانه ای از دستت در امان نیست .
تو که مثل یک گربه از درخت بالا می روی چطور می توانی اینهمه ناامید از خستگی و عدم توانایی حرف بزنی ؟
شرط می بندم اگر اراده کنی می توانی یکسره به اورست صعود کرده و از آن طرفش پایین بیایی ،بی آنکه در قله ی آن استراحت کنی !
ــ اوه در مورد من غلو می کنید .حتی یک موجود افسانه ای هم چنین قدرتی ندارد !
ــ البته که دارد و تو هم درست یک افسانه ای .من در تو نیرویی می بینم که قادر است حتی یک کوه را از جا بکند .
تنها برای اینکه جوابی داده باشم .گفتم :
ــ این جمله را قبلاً نیز شنیده ام .
سانی بلافاصله روبرویم خم شد :
ــ اشتباه نکن عزیزم ،آن کسی که قبلاً درباره ی قدرتت سخنرانی کرده ، دقیقاً به چشم های تو و نیروی افسونگری که در آنها وجود دارد اشاره کرده و همینطور به این نمکدان که به اندازه ی
یک لشکر ناپلئون کارآیی دارد .و بعد با سرانگشت ،خال صورتم را لمس کرد .

sorna
02-02-2012, 12:07 PM
اما آنچه منظور نظر من است ،نیروی اراده و خواست باطنی توست ،تو چاره ای جز خواستن این مورد نداری و باید به دستش بیاوری .
اما اگر نظر من برایت اهمیت دارد به تو پیشنهاد می کنم رشته ی مرا دنبال کنی !
و اطمینان می دهم که پشیمان نخواهی شد .راه یافتن به اسرار پیچیده ی مغز آدمی که به اندازه ی یک جهان وسعت و گستردگی دارد چنان شیرین است که تحمل مشکلات را برایت آسان خواهد کرد و به علاوه تو از کمک و توجه من بهره مند خواهی شد .آیا این خوشایند نیست !
با لحنی آمیخته به شوخی گفتم :
ــ الطاف سرشار شما بیش از آنچه فکرش را بکنید ،خوشایند من است . اما این حق را به من خواهید داد که بیشتر در این باره فکر کنم .دوست ندارم تا ابد بار پشیمانی یک انتخاب عجولانه را بدوش کشم .
سانی به ساعتش نگاه کرد و گفت :
ــ پس تا یک دیدار دیگر !
ــ یعنی بروم و گورم را گم کنم !
ــ مزخرف نگو ،وقت ویزیت بیماران است و من میل ندارم حتی یک دقیقه در کارم تأخیر داشته باشم .ولی با وجود عبور از خط مرزی بخش من ،دعوت برای امشب همچنان به جای خود باقیست و من بی صبرانه منتظرت هستم !
ــ می دانم که برای دلخوشی من این حرف را می زنید .با این حال خواهم آمد .

***

با تشویق سانی و اراده و پشتکار خود سرانجام توانستم به دوره ی تخصصی راه پیدا کنم .کلاس های اختصاصی ما با بیش از 4 نفر دانشجو آغاز شد .
هرروز 12 ساعت کار تئوری و عملی ،به علاوه تحقیقاتی که باید در جائی غیر از کلاس مثلاً بیمارستان یا کتابخانه انجام می گرفت و همینطور امور آزمایشگاهی ،فرصت خواب راحت و خوراک حسابی را از ما گرفته بود .
تمام ساعات روز در پشت توده ای از جزوات ،کتابها و مجله های حاوی آخرین مقالات پزشکی ،قوز کرده و به مطالعه و تحقیق می پرداختیم .
آسایش ما بکلی سلب شده و هیچ وقت آزاد و جای خالی در لا به لای فرصت ها یافت نمی شد .
وبه تبع آن مهمانی های هفتگی نیز تا حد زیادی کاهش یافته و تقریباً هر ماه یکبار تشکیل می شد که
نمی توانستم در مقابل وسوسه ی رفتن به آن مجالس ،خود را متقاعد کرده و با وعده ی جبران در تعطیلات کریسمس و تلاش بیشتر جهت پیشبرد تحصیلاتم از رفتن خودداری کنم .
این خستگی نبود که از آن فرار می کردم و به مجلس مهمانی پناهنده می شدم .بلکه دلتنگی برای سانی وادارم می کرد علیرغم دیدارهای هرروزه در محیط بیمارستان ،باز برای دیدنش به انتظار شب مهمانی بنشینم .چون در آن مجالس به موجودی مهربان مبدل شده و جدیت و خشکی ای که در محیط کار براو حکمفرما بود بکلی زایل می گشت .
اغلب برای نشستن ،جایی نزدیک به من را انتخاب می کرد و غیر از ساعاتی که با مهندس نصر به صحبت
می پرداخت .
بقیه ی وقتش را با من می گذراند .علیرغم کوششی که بکار می بردم تا این رابطه را به شکل یک دوستی عمیق و ساده توجیه نمایم ،نمی توانستم از ریشه دار شدن علاقه ام جلوگیری کرده و هرروز بیش از گذشته خود را دلبسته ی او می یافتم .

sorna
02-02-2012, 12:07 PM
در مورد انتخاب رشته ی تحصیلی توصیه ی سانی را نادیده گرفته و صرفاً به میل خود و به دلیل نیاز جامعه ای که قرار بود آینده در آنجا خدمت کنم جراحی قلب و عروق را انتخاب کردم .
اما به خاطر احترامی که برای سانی قائل بودم با خامی و ساده لوحی هر چه تمامتر چنین وانمود می کردم که به نظرش اهمیت داده و رشته ی پیشنهادی او را پذیرفته ام .
غروب یک روز شنبه بعد از اتمام کلاس 4 ساعته ی آزمایشگاهی و نظارت بر پیوند قلب یک موش به موش دیگر ، خسته و کوفته از رویال کالج بیرون آمدم . به انتظار تاکسی ایستاده بودم که اتومبیل سانی جلوی پایم متوقف شد .من بی درنگ خودرا روی صندلی راحت آن انداختم و با گله مندی گفتم :
ــ خوب نگاه کنید ، به چشمان سرخ و متورم و این چهره ی خسته بنگرید !
آیا ارضایتان می کند ؟
همین را می خواستید دیگر ،مگر نه ؟ آنهمه تشویق برای گرفتن تخصص ،آنهم در چنین رشته ی مزخرفی .
آنقدر در سلولهای مغزی فرورفته ایم که خودمان را یک سلول احساس می کنیم .
بچه ها می گویند من یک موجود تک سلولی هستم و دکتر روبرت چون همسر دارد یک موجود دو سلولی .
جالب است ،نه ؟
هدفم از طرح این حرف های یاوه و مبتذل این بود که به تدریج بی علاقگی ام را به این رشته نمایان ساخته و سپس به سانی اطلاع دهم که تغییر رشته داده و جراحی قلب را
انتخاب کرده ام .
اما سانی به سادگی گفت :
ــ هرگز کسی به من نگفته بود که قایم موشک بازی در قلب اینقدر که تو می گویی کسل کننده است .
تصورش را بکن ،دوستانت تو را در «وریدها» می بینند و به دنبالت می دوند .اما تو زود خودت را به شریان ها رسانده و آنها را به دنبال خود می کشانی سپس از دریچه ی میترال و آئورت برایشان دست تکان می دهی واز اینکه نتوانسته اند تو را بگیرند خوشحال و هیجان زده می شوی .
این نباید زیاد خسته کننده باشد .تو زیادی از خودراضی و پرتوقعی !
فکر می کنی همه ی ما آسان به اینجا رسیده ایم .نه دخترکم !باید سختی بکشی تا به آنچه مورد علاقه ات واقع شده دست پیدا کنی !
خیلی ساده ! سانی حقیقت را در یافته ولی اعتراضی نکرد . زیرا قبلاً قرار گذاشته بود که به انتخابها و استقلال فکری ام احترام بگذارد .
با طعنه گفتم :
ــ هر چه سعی کنم نمی توانم به شما دسترسی پیدا کنم .شما یک فوق متخصص هستید و من اگر خودم را به صلیب بکشم باز هم از یک متخصص فراتر نخواهم رفت !
ــ ولی فراموش نکن یک فوق متخصص مغز هم ممکن است روزی گذارش به مطب یک متخصص قلب بیفتد .
دنیا همیشه یکجور نبوده است !
ودر این کلمات او رمزی نهفته بود که آگاهی از آن می توانست روحم را به آتش بکشد ولی سانی ادامه داد :
ــ اما در مورد فوق تخصص ،اتفاقاً در نظر دارم تورا برای ورود به آن مرحله آماده کنم .
فوراً دست و پایم را جمع کرده و به حالت آماده باش درآمدم :
ــ نه شمارا بخدا با یک گلوله خلاصم کنید .شاهد مرگ تدریجی یک انسان بودن از مردانگی به دور است .
سانی به قهقهه خندید و پیشنهاد داد :
ــ مقداری مرگ موش چطور است ؟
من نیز با خنده جواب دادم :
ــ هزینه اش زیاد است و ممکن است رقبایی هم پیدا کنم .یک سیم لخت متصل به برق دیگر خالی از هر اشکالی است .
بعد از کمی شوخی کردن و سربه سر یکدیگر گذاشتن سانی پرسید :
ــ جداً در مورد ادامه ی تحصیل آمادگی نداری ؟
ــ آمادگی اش را نمی دانم اما حقیقتاً خسته شده ام .مدتی باید به کارهایم برسم و بعد سروسامانی به زندگی ام بدهم .شاید در آینده به فکرش افتادم .اما حالا کارهای مهمتری در پیش رو دارم .
سانی لحظه ای سرش را به طرفم برگرداند و مرا برانداز کرد .سپس بدون حرف به رانندگی اش ادامه داد . و چند دقیقه بعد ما در خیابان 128 غربی بودیم .
سانی پیش از پیاده شدن گفت :
ــ می دانم که برای تعطیلی فردا برنامه های زیادی داشتی و شاید دور از انصاف بود که بدون پرسیدن نظر خودت ،تورا به اینجا آوردم اما راستش وضع خانه ی من کمی غیرعادی است ومن برای امشب و فردا به حضور تو نیازمندم .با این حال اگر واقعاً این گذشت برایت سخت است بدون دلخور شدن تورا برمی گردانم .

sorna
02-02-2012, 12:08 PM
حرفهای سانی در من وحشت و هراسی ایجاد کرد که بی اختیار از اتومبیل پیاده شده و به طرف خانه دویدم .چه اتفاقی افتاده بود ،خدایا ،ممکن بود تونی ... نه ، نه !
بی محابا زنگ را فشردم و لحظه ای بعد در میان بی تابی من ،تونی درا گشود .
ــ آه خدایا متشکرم ،تونی راستش را بگو ،چه اتفاقی افتاده !
ــ صبر داشته باش ،خودت را کنترل کن ،چیز مهمی نیست .
اورا کنار زده و وارد خانه شدم ،حتماً ایــو دچار دردسر شده است !
و وقتی در اتاق او را باز کردم ، عرق سردی برمهره های پشتم نشست .ایــو به اندازه ی یک بچه ی 10 ساله کوچک شده بود .کوچک و درهم فشرده ،صورتش بی رنگ و سفید با دانه های درشت عرق برصورتش و لرزش لبهایی که گویی هرگز خونی در آنها جریان نداشته است .به طرفش دویده و گریه کنان سربر سینه اش گذاشتم .
نمی خواستم باور کنم این موجود مهربان که هرگز لبخند از صورتش محو نمی شد چنین در بستر بیماری افتاده و با مرگ دست و پنجه نرم می کند .
دستهایش را دردست گرفته و لبهایم را بر انگشتان نحیفش می فشردم .او زنی بود که می توانست خلاء
وجود مادرم را با حضور گرمابخش خویش پر کند و حالا خداوند همین را نیز از من دریغ می کرد .با بغضی در گلو دعا می کردم که نجات یابد و به زندگی برگردد.
ایــو براثر گریه ی من به زحمت چشم گشود و با صدایی که گویا از عمق چاه بالا می آمد گفت :
ــ مینا ! آمدی ؟ خیلی وقت است چشم به راهت بودم ،گریه نکن دخترم ،مرگ هنوز جرأت نزدیک شدن به
بستر مرا ندارد .اما می دیدم که سینه اش براثر تنگی نفس به شدت بالا و پایین می رود و بعد دوباره ساکت شد .
دراین لحظه سانی دستم را گرفت و با لحنی غمگین گفت :
ــ آرام بگیر مینا .تو با گریه هایت او را ناامید می کنی !ایــو بیشتر از هرچیز به امید نیاز دارد و ما باید این را در نظر بگیریم .
ومن نالیدم :
ــ چرا زودتر به من خبر ندادید ،چه مدت است که بیمار شده ؟
سانی ضمن فشردن دستم برای تسلای من و جلوگیری از ریزش اشکهایم گفت :
ــ چیزی حدود یک هفته ،سفارش خودش بود که تورا در جریان قرار ندهیم .اما نگران نباش ،او زنده می ماند .
ــ از کجا چنین اطمینانی بدست آورده اید ؟
ــ این عقیده ی پزشک معالج اوست .
ــ چرا در بیمارستان بستری اش نکرده اید ؟
ــ ایــو رضایت نمی دهد . می خواهد به ژاپن برگردد ودر حال حاضر تنها چیزی که می تواند به او کمک کند
ترتیب دادن برنامه ی مسافرت است .
ــ خدای من ! شوخی می کنید .با چنین وضعی چطور می تواند اینهمه راه را دوام بیاورد .
ــ این هواپیماست که پرواز می کند نه ایــو .بعلاوه ما یک پزشک با او خواهیم فرستاد تا در صورت لزوم خدمات مورد احتیاج را در طول راه انجام دهد وسایر ترتیبات در فرودگاه توکیو داده می شود .
ــ ولی دکتر این یک ریسک است .می دانید که ؟
ــ البته ،و موفقیتش بستگی به شانس ایــو دارد .این چیزی است که خودش می خواهد و من نمی توانم در برابر خواست او مقاومت کنم !
ــ حتی اگر غیرمنطقی باشد ؟
ــ غیرمنطقی نیست مینا .او حق دارد آخرین روزهای عمرش را در وطن و زادگاهش بگذراند .من نمی توانم این حق را از او بگیرم .می فهمی ؟
چشمانش را غمی عمیق پوشاند و من در او نقش کودکی را دیدم که به خاطر از دست دادن اسباب بازی مورد علاقه اش در آستانه ی گریستن است !

sorna
02-02-2012, 12:08 PM
ظلمت شب پرده ای ضخیم برزمین کشیده و جهان اطراف مارا در تاریکی فرو برد .دانه های برف بتدریج برزمین می نشست و خانه ی 128 غربی در سفیدی حزن آوری در التهاب بسر می برد .
سانی و تونی به فرودگاه رفته بودند تا برنامه ی سفر ایــو به توکیو را برای روز آینده ترتیب دهند .به کمک نانسی ایــو را در رختخواب به حالت نیم نشسته ،تکیه داده و اطرافش را با چند کوسن و پشتی محکم کردیم تا موقع خوردن داروها ،دچار زحمت نشود .او به سختی چشمهایش را گشود و با دستهای استخوانی جستجوگرش ،دست مرا گرفت و فشار ضعیفی به آن وارد ساخت .
گفتم :
ــ منم مینا ،چیزی می خواهی ؟
نفس عمیقی کشید و گفت :
ــ کنارم بمان عزیزم ،می خواهم باتو حرف بزنم .
ــ البته ،من اینجا هستم ،تا هروقت که تو بخواهی ایــو !
اما اول اجازه بده دستور یک سوپ ساده را به نانسی بدهم .بعد در اختیارت خواهم بود .
از پنجره به بیرون نگاه کردم ،هنوز از سانی و تونی خبری نبود .بار دیگر در کنار پیرزن نشسته و دست اورا مختصری حرکت دادم .
مطمئناً حرف زدن در آن شرایط دشوار برایش آسان نبود .چیزی اورا وامی داشت تا این سختی را به جان بخرد و ناگفته هایش را با من درمیان گذارد و شاید مرا صرفاً برای سبک کردن خود و درددل های همیشگی انتخاب کرده بود .بهرحال آنقدر دوستش داشتم که برای رضایت او هر کاری می کردم .
صدایش مرا به خود آورد :
ــ تنها هستی دخترم ؟
ــ بله ایــو ، راحت باش .
پیرزن به زحمت حرف می زد و هر چند دقیقه یکبار با تنفس عمیق سعی می کرد فواصل سکوت را کوتاه
کرده و زمان کمتری را هدر دهد .
به دقت به او گوش سپردم .زیرا تاحدودی به اهمیت مطلب پی برده و نسبت به آن کنجکاو بودم ایــو گفت :
ــ تو می دانی که من دایه ی خانوادگی مورینا هستم .تمام فرزندان آن خانواده را در دامان خود پرورش داده و به ثمر رسانده ام .ام هرگز هیچکدام را به اندازه ی سانی دوست نداشته ام .
دلیلش تنها این نیست که سانی کوچکترین فرزند خانواده است . فقط می دانم که بیشتر از جانم دوستش دارم . و نمی دانم چرا ؟
این علاقه مرا واداشته که در طول سالهای زیاد عمرم همیشه مدافع او بوده و در برابر خطرات بزرگ و کوچک حمایتش کنم .
اما حالا که قدم به حساسترین سالهای عمرش گذارده ،من مجبور به ترک او و تنها گذاشتن پسر محبوبم در
برابر مشکلات هستم . این تنها چیزی است که مرا از مرگ می ترساند . می فهمی دخترم ؟
من عمر زیادی کرده ام و نمی توانم بیش از این از خداوند طلبکار باشم .اما بدان که حتی پس از مرگ نیز نگاهم نگران زندگی و آینده ی سانی به زمین دوخته خواهد شد .
چون سانی تنهاست حقیقتاً تنها .هیچکس او و ایده هایش را درک نمی کند .
حتی محیط زندگی اش نیز با او سازگار نبوده است .شاید جرم سانی این باشد که او با بقیه متفاوت است .
پیرزن لحظاتی خاموش ماند و پس از چند نفس عمیق به سختی ادامه داد :
ــ تو چیزی از زندگی در کاخ می دانی ؟
به محدودیتهای این نوع زندگی آشنایی داری ؟
چه بسا آرزو می کنی که یک دختر درباری باشی ! اما من ،ایــو ،با بیش از 70 سال سن به تو می گویم که پروراندن این آرزو شاید بی ضرر باشد اما تحقق یافتن آن حتی از مرگ هم ناگوارتر است !
تو در آنجا حتی حق خندیدن به میل خودت را نداری .به محض بیدار شدن از خواب آنهم در ساعت معین ،باید طبق برنامه رفتار کنی .
حتی نمی توانی به دلخواه خودت غذا بخوری و لباس بپوشی .همه چیز باید مطابق اصول انجام گیرد .اصولی که دیگران طراحی اش کرده و میل شخصی تو به هیچ وجه در آن دخیل نیست .

sorna
02-02-2012, 12:08 PM
سانی از همان کودکی نسبت به رعایت این برنامه ها ،واکنش نشان می داد و اگر چه دیگران اورا لجباز دانسته و برای رام کردنش راه حلهایی ارائه می دادند ،اما او فقط می خواست آزاد باشد و به میل خود زندگی اش را پیش ببرد .
به هر حال ما سالهای دشواری را در کنار هم گذراندیم .
ومن به سهم خود می کوشیدم از هر راه ممکن آزادی بیشتری برای اربابم فراهم سازم .او حتی در انتخاب آینده و شغل خود نیز آزاد نبود .
مادر سانی زن بسیار مقتدری است .او می خواست پسرش وارد سیاست شود .
اما سانی از سیاست بیزار بود و زیربار خواسته ی مادر نرفت .پس از ماه ها مبارزه ی منفی سرانجام این زن سختگیر را واداشت که تسلیم شود .
اقامت او در انگلستان علیرغم وجود امکانات بسیار وسیع برای او که از وابستگان امپراطور است خود بزرگترین دلیل برنارضایتی سانی از زندگی در دربار است .
او آداب و رسوم کشورش را دوست دارد و برای آن احترام خاصی قائل است .
اما برنامه ی تنظیم شده ی دربار که آزادی را از انسان سلب می کند ،واقعاً کفر سانی را درآورده و روزبه روز
فاصله ی بین او و خانواده را بیشتر می کرد .
پیرزن مکثی کرد و کمی آب خواست .پس از آن دقایقی طولانی در سکوت فرو رفت ،مثل اینکه به خواب رفته باشد .اما دوباره به حرف آمد و با زحمت ادامه داد:
ــ سانی مورد علاقه ی شدید خانواده و شخص امپراطور است و من از این علاقه بیمناکم .
آنها هرگز نپذیرفتند که اقامت سانی در این کشور بیگانه بخاطر رهایی از زندگی یکنواخت و کسل کننده و قوانین دست و پاگیر دربار بوده است و هرروز برای جلب رضایت و برگرداندن او به توکیو به راه های تازه متوسل می شوند .
اما سانی این آزادی را دوست دارد و نمی تواند پس از چندین سال تجربه ی به این شیرینی،فراموشش کرده و به خانه برگردد .
او بیش از هر چیز ترجیح می دهد یک پزشک گمنام باشد ،از سروصدا و تملق بیزار است و اگر احترام خاص
همراه با تعصب او به ملیتش نبود ،تردید نداشته باش که حتی اسمش را هم عوض می کرد ... دخترم !
پیرزن با دستانش در جستجوی من بود .
ــ ادامه بده ایــو ! من سراپا گوشم !
ــ لازم نیست توصیه کنم که این صحبتها باید بین و من و تو دفن شود .اگر سانی بو ببرد که چنین چیزهایی به تو گفته ام هرگز مرا نخواهد بخشید .
عزیزم ،انکار واقعیت ثمری ندارد .من فقط چند روز دیگر زنده ام ،و می دانم با رفتن من سانی ناگهان درمی یابد که چه پشتوانه ای را از دست داده است و ممکن است تحت تأثیر این اندوه و احتمالاً وسوسه های نزدیکانش
برای همیشه به توکیو بازگردد.
و بازگشت او در نظر من یعنی بدبخت شدن سانی .
او در آنجا تنهاست ،کسی درکش نمی کند ،من او را بزرگ کرده و به روحیاتش آشنا هستم ،می دانم که از درون خواهد سوخت اما هرگز دردش را به دیگران نخواهد گفت .
در اینجا بغض گلوی پیرزن را فشرد و چند قطره اشک ناتوانی از گوشه ی چشمان نیمه بازش جوشید و به روی گونه های چروکیده اش راه باز کرد .او سعی داشت باز هم بگوید ...
ــ قبل از مرگ از تو خواهشی دارم .
این چیزی است که یک انسان به عنوان آخرین درخواست عمرش مطرح می کند و امیدوارم آن را رد نکنی .
چند نفس عمیق وقفه ای در سخن گفتنش بوجود آورد .کمکش کردم تا دوباره دراز بکشد و پشتی هارا از اطرافش برداشتم که هوای بیشتری به او برسد و با اشتیاق امیدوارش کردم :
ــ هرچه باشد ایــو ،قول می دهم دستور تورا رد نکنم .
ــ آه نه دخترم ،دستور کلمه ی خوشایندی نیست .تو در پذیرش آنچه می گویم کاملاً آزاد هستی .
می دانم که سانی را دوست داری ! و برایش احترام زیادی قائلی .او در چنین موقعیتی به تو و حضور دلگرم کننده و آرامبخش یک زن قدرتمند احتیاج دارد .شاید درخواست من نامعقول بنظر برسد ... اما من چاره ای جز طرح آن ندارم... مینا ...کاش تو هم از اهمیت و بزرگی خطری که در کمین سانی نشسته است ،آگاه بودی ...اگرکاملاً از آن ...مطمئن بودم ...درآن صورت ...

sorna
02-02-2012, 12:09 PM
لحظاتی به سختی نفس کشید و سپس از تقلا باز ماند .من که به شدت نگران شده بودم با فریاد نانسی را به کمک طلبیدم .قدری ماساژ قلب از شدت تقلای او کاست .و پیرزن دوباره به حالت اغما فرو رفت ، دراین لحظه پزشک معالج او را خواستیم .
و من با اضطرابی که دهانم را خشک کرده بود ،با یک دنیا دگرگونی در ذهن آشفته ام برروی زمین چمباتمه زده و زانوی غم در بغل گرفتم .
سپیده دم همانشب ایــو بی آنکه بهبودی ای در حالش پیدا شود ،به همراه یک پزشک و دو پرستار با کلیه تجهیزات پزشکی به مقصد توکیو پرواز کرد .
در حالیکه سینه اش جایگاه رازی بود که برای دانستن آن حاضر بودم نیمی از عمر خود را به او بدهم .
من با دیده ای اشکبار ،همچون کسی که قسمتی از وجودش را از وی گرفته باشند ،در فرودگاه ایستاده و به آخرین تلاشها و دستورات سانی چشم دوخته بودم .
اندوه تونی کمتر از من نبود و علیرغم هیجان و دوندگی هایی که بین آمبولانس حامل ایــو ،سالن ترانزیت ،باند فرودگاه و سوپروایزر پرواز داشت .
چهره اش در یک غم بزرگ به ماتم نشسته بود .
گویا همه می دانستیم این پایان کار است .همه وقوع حادثه ی ناگواری را پیش بینی کرده
ولی نمی خواستیم اثبات وتحقق ان را در چشمان یکدیگر شاهد باشیم .
نگاه هایمان از هم می گریخت و در جستجوی مهری که رفتن و دورشدنش را با همه ی وجودمان
حس می کردیم ،در تکاپو بود .
اکنون پس از بازگشت ما به خانه ،خورشید آرام آرام از پس ابرهای تیره ی روز 25 دسامبر طلوع می کرد و همزمان با آن آفتاب عمر ایــو در هفتادو دومین سال تولدش در افق به انتظار غروب سرعت می گرفت .
بی اختیار به یاد نصر افتادم که می گفت : « مسافرین خسته و ناتوان در هر منزلی از کاروان انسانیت جدا می شوند . » و ایــو براستی خسته بود .
او می رفت تا فارغ از هر دل نگرانی در آغوش خاک آرمیده و خستگی سالهای دشوار زندگی را از تن بدر کند .با این امید که دوستان سانی او را تنها نخواهند گذاشت .
اما من به سهم خود از اینکار عاجز بودم .منی که توان آرام کردن خویش را هم نداشتم .
منی که محتاج تسکین بودم و چنین زارو زبون روی صندلی اتاق نشیمن به آینده ی پر خطر سانی
می اندیشیدم .
ساعتی بعد به کمک نانسی میز را چیده و با چهره ای نسبتاً امیدوارکننده به اتاق بازگشتم :
ــ دکتر مورینا ،تونی ،صبحانه حاضر است .
سانی همچنان به دیوار مقابل خود خیره شده و حرکتی نمی کرد .اما تونی از جا برخاست و راه اتاق غذاخوری را در پیش گرفت .
رو به سانی گفتم :
ــ ایــو از این کار شما راضی نیست .او دوست ندارد دیگران در غیابش نگران و غمگین باشند و بیش از هرچیز طالب نشاط و سلامتی شخص شماست !
اما سانی نمی شنید .ناچار برایش فنجانی شیرداغ با قهوه وشکر فراوان آماده کردم .او نان تست و مربا را کنار زد .اما فنجان شیر را جرعه جرعه نوشید و باعث امیدواریم شد .

sorna
02-02-2012, 12:09 PM
وقتی که میز را جمع می کردیم ،نانسی با لحنی احتیاط آمیز گفت :
ــ خانم ، ممکن است از شما خواهشی بکنم !
ــ بله نانسی ،حرفت را بزن .
ــ باید مرا ببخشید خانم ،راستش از مدت ها قبل آقای مورینا تصمیم داشتند کریسمس را در کشورشان
بگذرانند و به این دلیل اجازه دادند که من برای گذراندن تعطیلات به هر کجا که می خواهم بروم .
حالا با این شرایط بوجود آمده ممکن است تغییر عقیده داده باشند . می خواستم خواهش کنم شما درباره ی این مطلب تحقیق کنید تا من برنامه ام را طبق دستور ایشان تنظیم کنم .
حرف او و خواسته اش کاملاً منطقی بود اما من ناگهان از کوره دررفتم و با عصبانیت پرخاش کردم :
ــ خجالت آور است نانسی . در چنین شرایطی که همه ی ما باید سعی کنیم تا دکتر مورینا احساس تنهایی نکند ،به میان آوردن موضوع مرخصی و نحوه ی گذراندن تعطیلات ،نهایت خودخواهی است .
یک مستخدم خوب باید قبل از هر چیز وفادار باشد .نانسی از تو انتظار نداشتم تا این حد بی عقلی کنی .حالا برگرد و به کارت برس فکر مرخصی را هم از کله ات بیرون کن .
نزدیک ظهر وقتی به اتاق سانی رفتم تا ببینم به چیزی احتیاج دارد یا نه ،اورا گرفته و عصبی دیدم .کنار تلفن نشسته و با دیدن من ،با ته رنگی از خشونت در صدایش پرسید :
ــ تو سیم تلفن را قطع کردی ؟
ــ من ؟ خوب ...بله ...مرتب از کمبریج و یا بیمارستان تلفن می شد ،فکر کردم صدای زنگ آن باعث تحریک اعصاب و مانع استراحت شما خواهد شد .
با تحکم پرسید :
ــ چطور به راحتی و رفاه من توجه داشتی اما فکر نکردی ممکن است بیمارانم در بیمارستان بوجود من احتیاج داشته باشند ؟
ــ معذرت می خواهم ،من ... چطور بگویم ... شما ساعتها بی خوابی را تحمل کرده اید .این خستگی مانع از حضورتان دراتاق عمل خواهد شد .با وجود ناراحتی و اندوهی که ...
ــ اندوه ؟ مگر چه شده است ؟یک ناراحتی جزئی و چند ساعت بی خوابی که نمی تواند مانعی برای انجام وظیفه ی یک پزشک باشد و بعد با شدت عمل تلفن را روی میز گذاشته و سیم آن را به پریز وصل کرد .
اندیشیدم ،کوهی از غرور، که غم داشت اورا از پا در می آورد ،با این حال حاضر نبود حتی به قسمتی از آن اعتراف کند .
با دلخوری برگشتم که از اتاقش بیرون روم ،اما زنگ تلفن همچون ناقوس مرگ طنین انداخت و زوزه ی شوم آن
مرا در جا میخکوب کرد .
سانی در حالتی ناشی از یک انتظار طاقت فرسا به طرف آن هجوم آورد.با نگرانی به مکالمه ی او گوش دادم و اگرچه از صحبت ها که به زبان خارجی انجام می گرفت چیزی دستگیرم
نمی شد اما از حالتی که چهره اش به نمایش گذاشته بود همه چیز را با تلخی تمام دریافتم .
سانی پس از اینکه گوشی را رها کرد با بهت و حیرت زمزمه کرد :
ــ در آسمان توکیو به هنگام فرود هواپیما ،اخرین نفس ها را کشیده است !

sorna
02-02-2012, 12:09 PM
خبر را شنیدم اما چیزی به ناراحتی گذشته ام افزوده نگشت .زیرا ظرفیتم قبلاً تکمیل شده بود .من مرگ ایــو
را از اولین لحظه ای که او را روی تخت اتاقش دیدم ،به چشم نظاره کردم .
اما سانی ناباورانه به من می نگریست و نشان می داد که حقیقتاً به نجات ایــو امیدوار بوده است .امیدی کورکورانه که از شدت علاقه به ایــو ناشی می شد .
سانی عادت کرده بود در لحظه های دشوار به ایــو ،درک او و حمایت همه جانبه اش اعتماد کند و حالا ناگهان تکیه گاه را از پشت او برداشته ودر خلاء رهایش کرده بودند .
گفتم :
ــ ایــو اکنون در آسمان ها به مهمانی خداوند رفته است .
سانی بطرف پنجره رفت و همچنان با نگاه ثابت و خیره به خیابان چشم دوخت .
به او نزدیک شدم و گفتم :
ــ ما همه بنده و آفریده ی خداوند هستیم .یک انسان ضعیف که نه قدرت زنده کردن دارد نه قدرت میراندن .
این خداست که می تواند به انسانی اجازه زیستن بدهد یا او را به نزد خود بخواند و هیچکس قادر نیست حتی یک ثانیه بیش از آنچه برایش تعیین شده برروی زمین باقی بماند .
دوست داشتم به نحوی در دلداری او مؤثر باشم .اما غم سانی عمیقتر از آن بود که بتواند به زودی فراموشش کند .برای اینکار نیاز به گذشت روزها و شب های بسیاری داشت و من خیلی خوب می دانستم که مرور زمان بهترین تسکین برای احساس او بود .
بنابراین وقتی به آرامی گفت :
ــ لطفاً تنهایم بگذار .
فوراً اطاعت کرده و بدون حرف از اتاقش بیرون آمدم .
بعدازظهر آن روز پس از تحمل ساعت ها سکوت ،محیط خانه برایم غیرقابل تحمل شده و کاسه ی صبرم
را لبریز کرد .سانی حتی برای یک لحظه از اتاقش بیرون نیامد و تونی در طبقه ی پایین ماتم گرفته بود .این نوع عزاداری شیوه ای غیر معمولی بود که جوُ مردانه ی خانه آن را ایجاب می کرد و من شخصاً ترجیح می دادم تا سبک شدن بار غم مدتها با صدای بلند گریه کنم ولی با زندانی کردن خود در اتاق ،دیگران را زجر ندهم .
سرانجام برای بدست آوردن کمی آرامش و تجدید روحیه ،در ساعت 5 از خانه بیرون آمده و پس از یک دوش آبگرم و تعویض لباس در پانسیون راهی آپارتمان نصر شدم .
خوشبختانه پنجره ی آپارتمانش روشن بود و این نوید را می داد که وی برخلاف معمول ،آن شب خیلی زود به خانه بازگشته است .
اما وقتی دستم را روی شاسی فشار دادم این نصر نبود که در را برویم گشود .بلکه ی چهره ی امیر در چارچوب در نمایان شد و با دیدن من بی اختیار گفت :
ــ چه حلال زاده !
پرسیدم :
ــ اینهم نوعی خوشامد است ؟
ــ نه ،ولی همین حالا داشتیم درباره ی شما صحبت می کردیم .بفرمایید و از جانب صاحبخانه می گویم که خوش آمدید !
نصر از داخل آشپزخانه صدا زد :
ــ با چه کسی حرف می زنی امیر ؟
ــ بیا و ببین البته با عینک .
وارد هال شدم و متعاقب آن مهندس را دیدم که با یک سینی چای معطر و خوشرنگ از آشپزخانه بیرون می آید :
ــ اوه سلام ،مدت ها بود که یادی از ما نکرده بودید ،پارسال دوست امسال آشنا !
بدون اینکه منتظر تعارف شوم روی زمین نشستم :
ــ شرمنده ام آقای نصر .به قدری گرفتار شده ام که بندرت فرصت سرخاراندن پیدا می کنم .
ــ به هر حال مثل همیشه خوش آمدید .
روبروی من نشست .
امیر گفت :
ــ هی آقا رضا اگر می دانستم حضور یک زن ایرانی در کشور انگلیس تا این حد آرامش بخش است حتماً ننه ام
را با خودم می آوردم .
به شوخی گفتم :
ــ ولی این غیرطبیعی است .یک زن معمولاً باعث هیجان جوانان می شود .
امیر خندان گفت :
ـ فراموش نکنید من یک موجود استثنایی هستم .
در این صورت من زحمت شما راکم می کنم .می توانید از حالا به بعد به عنوان «ننه »روی من حساب کنید .البته اگر لیاقت فرزند مهربانی چون امیر را داشته باشم .
ــ لطف دارید ننه ، ولی چکنم که چندین و چند سال از شما بزرگترم .
ــ می دانم که نیستید .اگر هم باشید مهم نیست .این مقدار که قابلی ندارد !
نصر گفتگوی دوجانبه ی مارا با یک لبخند خاتمه داد و گفت :
ــ چایتان سرد می شود ،بفرمائید امیر جان ،لطفاً یک فنجان دیگر !
ــ ای به چشم ،ننه اگر چای لیوانی را ترجیح می دهی ،جان پسرتان تعارف نکنید !
ــ ممنونم اگر ممکن است یک لیوان بزرگ .
نصر با استفاده از غیبت امیر به آهستگی پرسید :
ــ رنگتان خیلی پریده است .بیمار هستید ؟
ضمن تعجب از دقت و هوشیاری او که فقط با یک نگاه زود گذر و سطحی ،غیرطبیعی بودن حالتم را دریافته بود ،جواب دادم :
ــ نه به هیچ وجه .شاید بخاطر سردی هوا باشد .چون مدتی در خیابان پیاده روی کرده ام . نمی خواستم حقیقت را به این زودی بداند و قصد نداشتم در ابتدای ورودم قضیه ی مرگ ایــو را مطرح
سازم . چه بدون شک ،مهندس ، سانی را تنها نمی گذاشت و حتماً برای دیدن او و عرض تسلیت به دیدنش می رفت . و من واقعاً تحمل برگشتن به آن خانه ی سوگوار حداقل به این فوریت را نداشتم.

sorna
02-02-2012, 12:10 PM
وقتی امیر در کنار ما نشست ،پرسیدم :
ــ خوب نگفتید در غیاب من در مورد چه چیز گفتگو می کردید ؟
امیر پیشدستی کرده و شوخی وجدی را درهم آمیخت :
ــ اینکه اگر خانم دهنو امشب به مهمانی ما بیایند شکمشان را با چه چیز سیر کنیم .
ــ اوه امیر .سربه سرم می گذاری ،یعنی من اینقدر پرخورم .
ــ زبانم لال .من کی چنین حرفی زدم .مسئله برسر غذاست ،نه کمی آن !
و دیدم نصر با حالتی از دستپاچگی به امیر خیره شد .برای خارج کردن او از تنگنا گفتم :
ــ مهم نیست .یک ساندویچ پنیر برای شام از هر غذایی مناسبتر است .
امیر خندید :
ــ تو را بخدا این حرف را نزنید که آقا رضا باورش می شود ،نه مهندس جان نشنیده بگیر .ما به کمتر از بوقلمون رضایت نمی دهیم .
نصر با همان وقار همیشگی که حتی در موقع شوخی نیز آن را حفظ می کرد گفت :
ــ جان طلب کن امیر بوقلمون خیلی گران است .
وبعد هردو مدتی خندیدند .
سرانجام امیر گفت :
ــ شب عید است و اگر ما به رسم و رسومات بریتانیایی ها پشت و پا بزنیم ممکن است دلخور شوند .
با تعجب پرسیدم :
ــ عید؟ ولی امروز 25 دسامبر است تا ژانویه هنوز فرصت زیادی باقی مانده است .
امیر باز هم خندید و گفت :
ــ عجب ننه ی بیسوادی ! امروز روز تولد حضرت مسیح است ،چطور شما خبر ندارید ؟
ــ آه بله .
حق با امیر بود . ما هر سال این روز را به طرز شایسته ای جشن می گرفتیم ،اما حالا بنظر می رسید ایــو برای مردن بدترین روز را انتخاب کرده است .
بایادآوری او بی اختیار بغض گلویم را فشرد و چون نصر را متوجه ی خود دیدم ،فوراً ذهنم را با افکار دیگری منحرف ساختم تا شب خوب آنهارا بیهوده خراب نکنم .
مهندس نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت :
ــ امیر ! بچه ها دیر کردند .بهتر است نمازمان را بخوانیم .
گفتم :
ــ چه خوب که بیادم انداختید .شما چطور جهت قبله را در آپارتمان خودتان پیدا کردید ؟
ــ خیلی آسان ، بوسیله ی قبله نما .
ــ منظورتان قطب نماست ؟
ــ تقریباً .
ــ ممکن است طرز کارش را به من یاد بدهید .من در پانسیون از این بابت دچار مشکل هستم .
در حالتی از دقت و توجه دریافتم که صورت نصر همچون گل شکفت و با زیبایی هر چه تمامتر به رویم لبخند زد :
ــ البته خانم ،حتماً .
از لحظه ای که قامت مردانه ی مهندس به نماز ایستاد و من و امیر هر کدام با حفظ فاصله در پشت سر او ایستادیم ،تا پایان این عبادت لذتبخش ،اشک بر پهنای صورتم بی محابا راه می گشود و فرو می ریخت .
تأثیر جملات پرمعنای نماز که تسکینی غیرقابل تردید به همراه داشت ،برروح غمدیده ام چنان سریع بود که پس از نماز
مثل یک پر شناور و از اینکه با زبان بی زبانی دردهای درونی ام را به معبود خویش باز گفته بودم در احساسی از مسرت و
رضایت غوطه می خوردم .
اکنون من این حق را داشتم از پدر و مادری که به قول نصر در تربیت مذهبی ام سهل انگاری کرده بودند ،گله مند باشم .
چطور آنها توانسته بودند یگانه فرزند دلبند خود را از چنین لذت سرشار روحانی و هستی بخش محروم سازند .آیا آنها از نیاز من به
این سرچشمه ی بزرگ آرامش جاویدان بی اطلاع بودند؟ در اینصورت خداوند باید آنها را
به خاطر ناآگاهی شان ،مورد بخشش قرار می داد .

sorna
02-02-2012, 12:10 PM
وقتی دعای نصر پایان یافت از او پرسیدم :
ــ آیا می توانم برای آمرزش انسانی که پیرو دین ما نبوده ،به درگاه خداوند دعا کنم ؟
و او بی آنکه سربرگرداند پاسخ داد :
ــ من کی هستم که بخواهم بنده ی خدا ر ا از رحمت بی انتهای او محروم کنم؟ مگر می شود از او چیزی خواست و در اثربخش بودن این درخواست تردید کرد ؟
و من با چهره ای اشک آلود صورتم را برزمین نهاده و در نهایت تواضع برای پدرو مادر و همه ی کسانی که به نوعی آنهارا می شناختم و بخصوص برای ایــو دعا کردم .
غم مرگ او بار دیگر تسلط مرا برخود ، درهم شکست و این جملات ناخواسته از دهانم خارج شد :
ــ در اینصورت از شما می خواهم برای آمرزش زنی مهربان که همه ی شمارا مثل فرزندان حقیقی خود دوست می داشت و اکنون خاکسترش زیر خروارها خاک آرمیده و در انتظار رحمت خداوند است دعا کنید .
نصر به طرفم برگشت و با تعجب گفت :
ــ منظورتان را نمی فهمم !
من که دیگر قدرتی برای خودداری و احتراز از بیان واقعیت را در خود نمی یافتم ،حقیقت را آشکار ساختم :
ــ دایه ی دکتر مورینا ،خانم ایــو امروز ظهر در توکیو درگذشت !
لحظه ای سکوت همه جا را فراگرفت و جز هق هق ناخواسته ی من ،صدای دیگری شنیده نمی شد .
ثانیه ها و دقایق به کندی می گذشت و سرانجام نصر ،اولین پرسشی که انتظارش را داشتم مطرح ساخت :
ــ دکتر مورینا کجاست ؟
ــ همین جا،درلندن ،در خانه ی 128 غربی .
ــ وتنها ؟
ــ تونی هم آنجاست ،ولی دکتر هیچکس را در اتاق خود نمی پذیرد .
نصر با دلخوری آشکاری گفت :
ــ چطور توانستید او را تنها بگذارید .شما از میزان علاقه ی آن دو به یکدیگر خیلی خوب آگاهید !
همیشه همه از سانی دفاع می کردند .من نیز با دلخوری جواب دادم :
ــ خودم به دلداری بیشتر نیازمندم و بیش از هرکسی مستحق آن هستم .
ــ بله معذرت می خواهم .فراموش کردم شما چه مدت طولانی ای با خانم ایــو زندگی کرده اید .اما با در نظر گرفتن اینکه شما یک زن هستید و وجود زن مایه ی آرامش است ،حضورتان در کنار دکتر می توانست تا حدی از اندوه او بکاهد .بی آنکه لازم باشد کلماتی را برای او ردیف
کنید .
وسپس گفت :
ــ امیر !
ــ بله .
ــ برای بچه ها یادداشت بگذار که امشب منتظر ما نباشند ،و آن را به همراه کلید آپارتمان به دربان بده و فوراً برگرد .ماشین را هم از پارکینگ به خیایان پشتی ببر .
وقتی امیر برای اجرای دستورات مهندس از آپارتمان بیرون رفت ،نصر گفت :
ــ بروید آبی به صورتتان بزنید .بعد از شام به منزل دکتر مورینا می رویم.
و بی درنگ به آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند .
***
تا سپری شدن هفته ی اول ژانویه در خانه ی 128 غربی ماندگار شده و طبق تعهدی که احساس می کردم به ایــو سپرده ام ،شبانه روز وظیفه ی پرستاری از سانی را عهده دار شدم .
بداخمی هایش را تحمل کرده و در مقابل واکنشهای خصمانه و بی دلیل او ساکت ماندم .
روزها در کار بیمارستان و ویزیت بیماران دستیارش بوده و گاهی تا نیمه شب
به انتظار بازگشتش از بیمارستان بیدار می ماندم تا بتوانم به او خوشامد گفته
و شام گرم و قهوه ی داغ مورد علاقه اش را روی میز بگذارم .
تحمل سانی در آن روزها بسیار دشوار بود .او غم درونش را با بدخلقی ظاهر می کرد و به دلیل اشراف زادگی هرگز نیاموخته بود ،به خاطر خدمتی که دیگران برایش انجام می دادند ،از آنها متشکر باشد .

و سرانجام در نیمه ی تعطیلات کریسمس سانی به همراه تونی عازم توکیو شدند و نانسی به مرخصی دلخواهش رفت .هفته ی کریسمس آن سال بدترین تعطیلاتی بود که به یاد می آورم .مسافرت به بندر بریستول و اقامت 5 روزه در هتل خانم بریکلی نیز چیزی را عوض نکرد و من ناچار به لندن بازگشتم .
به خاطر ترس از رویارویی با فرانکو مارتینی ،از دیدار امیلی و حتی تماس با او صرفنظر کرده و با سرگشتگی به پانسیون بازگشتم .که البته شور گذشته را نداشت .
زیرا تمامی دانشجویان به شهرهای خود بازگشته و عید را در کنار
خانواده هایشان
می گذراندند .
و من با تلاش بسیار موفق شدم تمرکز حواس لازم را پیدا کرده و با استفاده از سکوت پانسیون یک دوره مطالعه ی کاملاً جدی برروی درس هایم داشته باشم .

sorna
02-02-2012, 12:10 PM
غالب تفکرات غیرعلمی ام ،ناخواسته حول محور سانی می چرخیدو اندیشیدن به توصیه ی ایــو و نگرانی عمیق او که در آینده ی اربابش خطری بزرگ را پیش بینی می کرد .
خطری که سانی از آن بی اطلاع بود و در صورت بازگشت دائمی به ژاپن مستقیماً به استقبالش می رفت .
در این میان از من چه کاری ساخته بود و چگونه می توانستم سانی را برای همیشه در انگلیس نگه دارم .
اینکه او محبوب و مرد ایده آل زندگیم محسوب می شد ،چیزی را عوض نمی کرد .من احمق نبودم و خیلی خوب فاصله ی بین خود و سانی را درک می کردم .با این حال تنها راه ماندگار شدنش در لندن را بسته به ایجاد علاقه در او می دیدم .و این البته کار آسانی نبود .
عقل مرا از چنین ریسک خطرناکی برحذر می داشت .اما چیزی بود که دلم می خواست .
قلب مرا تشویق می کرد و ایده ام را می ستود .
به من حق می داد که برای تصاحب عشق سانی خود را به آب و آتش بزنم .چون او ارزشش را داشت و می توانستم برای بدست آوردن قلب گرانبهایش بجنگم .
یکماه بعد .
در یکی از روزهای آفتابی ماه فوریه نامه ای غیر منتظره از امیلی بدستم رسید .مشتمل بر حقایقی که باورش آسان نبود .
او نوشته بود ، از این که احساسم را به بازی گرفته و صداقت ذاتی ام را فریفته است ،متأسف
می باشد . و مختصراً توضیح داده بود که علیرغم تصور من حقیقتاً در کار قاچاق مواد مخدر
دست داشته است ،وی ورود به باندهای بزرگ بین المللی را تنها راه نجات
خانواده اش معرفی کرده و گفته بود که پس از سه ماه همکاری با این باندها توانسته آنقدر پولدار شود که خانواده اش را به آمریکا بفرستد
و خود نیز در اولین فرصت به آنها ملحق خواهد شد .
نامه ی امیلی تأثیر عمیقی بر روحیه ام گذاشت و بار دیگر این باور را تأکید کرد که احتیاج انسان را به پست ترین کارها وا می دارد .
اعمالی که در حالت عادی حتی شنیدن نامشان کافیست که پشت آدم را بلزاند .
اما من امیلی را شناخته و موقعیتش را درک می کردم .بدین جهت نمی توانستم اورا سرزنش کرده و مستحق ملامت بدانم .چون در وضعیت او ممکن بود حتی خود من هم راهی را انتخاب کنم که او برگزیده بود .
یعنی کوتاهترین راه برای رسیدن به هدف .
منتهی نصر ایده ی چشمگیری داشت .او همواره طرفدار نظریه ای بود که اصرار داشت :
هدف وسیله را توجیه نمی کند .
و معتقد بود خروج از جاده ی راستی و درستی در هر شرایطی انسان را از جاده ی انسانیت خویش ساقط می گرداند .
در لحظه ای که آخرین خطوط نامه ی امیلی را مطالعه می کردم ،خانم دربان اطلاع داد مرد جوانی در طبقه ی همکف می خواهد مرا ببیند .

sorna
02-02-2012, 12:10 PM
وقتی از پله ها سرازیر شدم ،مهندس نصر را در هال ورودی منتظر خود یافتم .
با محبتی بی شائبه جویای حالم شد و گفت :
ــ برایتان نگران بودم .چه چیز سبب شد خودتان را در پانسیون زندانی کنید .چیزی باعث دلخوری و رنجش شما شده است ؟
با احساسی خوش گفتم :
ــ متشکرم که آمدید و از اینکه می شنوم دوستان را نگران کرده ام واقعاً متأسفم .بفرمائید بنشینید .مرا خواهید بخشید چون نمی توانم در اتاق خودم از شما پذیرایی کنم .
ــ اصلاً مهم نیست .
نگاهی به اطراف سالن انداخت و چون از تابلوی «NO Smoking » اثری نبود سیگاری آتش زد و روی مبل نشست .
نامه ی امیلی را که همچنان در دستم بود به او نشان دادم :
ــ چند دقیقه قبل رسیده .دوست دارید نگاهی به آن بیندازید .حقایقی غیر منتظره از دوست سیاهپوستم خواهید شنید .همانکه قبلاًًًً درباره اش برایتان گفتم .
با کنجکاوی کاغذ را گرفت و با ابهام پرسید :
ــ از چه کسی ؟
ــ امیلی ،صمیمی ترین دوست دوران زندگی ام .بخوانیدش اگر چه مرا پیش شما رسوا می کند .
نصر خیلی سریع نامه ی کوتاه امیلی را مطالعه کرد و ضمن برگرداندن آن به من پرسید :
ــ منظورتان از رسوایی چه بود ؟
ضرب المثل مشهورش را نشنیده اید :
.Tell me campany you keep and Ill tell you who you are
لبخند زنان گفت :
ــ ولی در همه ی موارد ،استثنایی وجود دارد .شاید این رفیق شما هم کارد به استخوانش رسیده است .
ــ دراینکه نباید تردید داشت . امیلی هرگز به فکر بدبخت کردن جامعه نخواهد افتاد .او صاحب یکی از مهربانترین قلبهای دنیاست .
نصر بلافاصله پرسید :
ــ کمال این همنشینی در شما اثری نداشته است ؟
ــ منظورتان را نمی فهمم ؟
ــ خیلی واضح است .هفته هاست که نه به دکتر مورینا ،نه به ما سرنزده اید .
پس آمده بود که گله کند .گفتم :
ــ خوب ... دلیل خاصی نداشته است جز کمبود وقت .می دانید که خانه ی شما آخرین جایی
است که برایم باقی مانده .دکتر مورینا اغلب در بیمارستان است و حتی خواب و خوراکش را در آنجا برگزار می کند .بندرت به منزلش سر می زند .
او مرد زحمتکشی است که عاشق کارش است و به جزآن به چیز دیگری فکر نمی کند .
مهندس پرسید:
ــ شما هم در بخش ICU کار می کنید ؟
ــ نه ،آن به رشته ام ارتباطی ندارد .من در CCU هستم و اغلب که به اتاق دکتر زنگ می زنم
می شنوم که او در حال ویزیت بیماران یا در اتاق عمل است و اخیراً برای عملهای اضطراری حتی به شهرهای دیگر نیز مسافرت می کند .
نصر آخرین پک را به سیگارش زده و سپس آن را زیر پا له کرد :
ــ او مرد فعالی است خانم دهنو ،ولی فراموش نکنید که حتی پرکارترین مردان نیز گاهی به آسایش و آرامش محتاجند .
او نیز موقعیت خاص سانی را درک می کرد .
پرسیدم :
ــ از من چه می خواهید ؟
ــ هفته ای یکبار به او سر بزنید و چند دقیقه ای را با او بگذرانید .بی آنکه موضوع خاصی را مد نظر قرار دهید .از همه چیز و همه جا صحبت کنید و بعد به پانسیون برگردید .بقیه اش به عهده ی دکتر است .شما در مؤثر بودن قطع رابطه ی خود با او تردید نکنید .
ــ قطع رابطه ،خدایا ! حتی فکرش را هم نمی کردم .من به سانی احتیاج داشتم ،همانطور که به آب و غذا و هوا نیاز مند بودم .
اما اینکه بعد از بازگشت او از ژاپن به دیدارش نرفته بودم دلیل خاصی داشت که حداقل برای خودم موجه جلوه می کردو حالا خیال داشتم خیلی زود به دیدنش بروم .
مهندس از جا برخاست و گفت :
ــ اینکار را می کنید ؟
ــ سعی می کنم در اولین فرصت .
ــ مثلاً فردا شب ؟
پرسیدم :
ــ اصرار شما دلیل خاصی دارد ؟
ــ تقریباً .شما اینطور فکر کنید ،فراموش نکنید که هدیه ای هم با خودتان ببرید اگرچه یک شاخه ی گل باشد .
ــ به این زودی می روید ؟
ــ باز هم شما را خواهم دید .
و طبق معمول بدون خداحافظی از پانسیون بیرون رفت .

sorna
02-02-2012, 12:11 PM
مدتی در خیابان های شلوغ و پر رفت و امد لندن پرسه زدن ،دقایقی طولانی به ویترین مغازه ها چشم دوختن ،به انبوه کیف های بزرگ و کوچک مردانه ،پیراهن های شیک و کراوات های با مارک مشهور و رنگ های دلپذیر خیره شدن ، ویترین مخصوص فروش ادکلن ها را
زیرو رو کردن ،همه و همه بیهوده بود .
نتوانستم از بین آنهمه کالا که چشم را خیره می کرد برای مرد محبوبم هدیه ای را انتخاب کنم .
هیچ یک از این اجناس نمی توانست نشان دهنده ی علاقه ی بخصوص من به سانی باشد .چیزی بود که امکان داشت تونی و یا دیگر دوستان سانی نیز به او هدیه بدهند .
من می خواستم کادویی ممتاز به او بدهم که قدرت رد کردن آن را نداشته باشد .
چیزی که سانی را وسوسه کند .ولی چنین گوهر نایابی را از کجا می توانستم تهیه کنم .حتی متصدیان فروشگاه هم از کمک به من عاجز ماندند و ساعتی بعد خسته و ناامید راه پانسیون را در پیش گرفتم .
عقربه ی ساعت شمار به عدد 7 نزدیک می شد که آماده ی رفتن شدم .وقتی برای برداشتن گردنبند مروارید به سراغ چمدان کوچک قدیمی و از مد افتاده ام رفتم ،ناگهان ،خدایا چرا زودتر به فکرش نبودم !
من برای سانی وسوسه انگیزترین کادو را داشتم .چیزی که سانی مدتها طلب می کرد و من همیشه از او دریغ می داشتم .
چون در نیمه ی اول راه ،این سانی بود که به دنبال اطلاعاتی از گذشته ی من می دوید و اکنون در نیمه ی دوم ورق برگشته و من در جستجوی توجه او بودم .
اکنون فرصتی طلایی پیش رو داشتم که برای اثبات علاقه و اعتمادم ،مناسب ترین زمان ممکن
محسوب می شد .
وقتی در خیابان 128 غربی از تاکسی پیاده شدم ،خانه در سکوتی سنگین محاط شده بود .به آرامی قدمی به جلو گذاشته و زنگ را فشردم ،تونی در را برویم گشود و با چهره ای خندان که نشان می داد واقعاً از دیدنم خوشحال است فریاد زد :
ــ مینا ! تو این همه وقت کجا بودی ؟
دستم را گرفت و بی آنکه فرصت سلام کردن به من بدهد ،مرا به داخل خانه کشید .
ــ حق داری اینهمه مغرور و متکبرانه از دیدار ما روی بگردانی .شاهزاده خانم چطور به خانه رسیدی ؟
ــ با یک تاکسی !چطور مگر ؟
عجب راننده ی بی عرضه ای .من اگر جای او بودم چنین پری رویی را جز به خانه ی خودم
به آدرس دیگری نمی بردم .اگر چه همه ی دنیا علیه من شورش می کرد .
دستم را از دست او بیرون کشیدم و گفتم :
ــ بس کن تونی تو هیچوقت از خندیدن به من دست نمی کشی .
ــ خودت می دانی که مسخره نیست ! با این وضع به سوفی آشوبگر قرن 19 ایتالیا می مانی !
با انگشتانم ضربه ی ملایمی به سر او زده گفتم :
ــ حتماً خورشید سرزمین تابان ،روی مغزت اثر گذاشته جنتلمن محترم . اگر چشمت به این کادو افتاده باید بگویم خدا روزی ات را جای دیگری حواله کند .این کادو صاحب دارد .

sorna
02-02-2012, 12:11 PM
تونی پس کشید و خندید :
ــ می دانستم تو از این دست و دلبازی ها بلد نیستی !حالا چرا دلخور می شوی خیلی از زنها
از شنیدن تعریف زیبائی شان در آسمان پرواز می کنند !
آن ها احمقند تونی .ولی من نیستم .حالا بگو ببینم دوستت کجاست ؟
تونی به جای جواب صدا زد:
ــ نانسی برای ما چای بیاور و چند برش کیک .بیا بنشین مینا ،امشب برای تو کلی حرف دارم .
ــ اگر خیال می کنی برای شنیدن چرندیات تو به اینجا آمده ام ،کورخوانده ای .پرسیدم سانی کجاست ؟
تونی خودش را روی مبل انداخت و با آدابی که در سفر ژاپن آموخته بود ،جلوی من تعظیم کرد :
ــ علیاحضرتا .تعجیل نفرمایید ،اعلیاحضرت سانی هم اکنون در ترافیک خیابان های لندن
گیر کرده اند و در حال هل دادن اتومبیلشان هستند .
چون من تمام صبح با آن رانندگی کردم و بعد ایشان به بیمارستان تشریف بردند .اما من فراموش کردم بگویم ماشین بنزین ندارد .حالا مطمئناً اعلیحضرت عرق ریزان مشغول هل دادن هستند .
نانسی میز را برای عصرانه چید و به من خوشامد گفت ،مثل همیشه ملایم و عاقل بود .چقدر دوست داشتم به جای او باشم یا حداقل روحیه و اخلاق آرام او را داشته باشم .
دقایقی از ساعت 10 می گذشت و من همچنان مسحور تعریف های شنیدنی و حیرت انگیز تونی از سفرش به ژاپن بودم ،بدون توجه به گذشت زمان و به یاد آوردن گرسنگی .
تونی با آب و تاب از شکوه و جلال خیره کننده ی زندگی خانواده ی مورینا و سایر فامیل وابسته امپراطور سخن می گفت .
از رسمیتی که بین همسران ژاپنی وجود دارد ،از ادب و تواضع ذاتی آن ها ،از پشتکار ،تلاش و در نتیجه پیشرفت مردم آن کشور .
از رفاهی که حتی دورافتاده ترین روستاهای ژاپن از آن برخوردار بودند .از نظمی که مثل تیک تاک
ساعت ،تخلف ناپذیر حتی در دالان های زیر زمینی مترو حکمفرما بود .
تونی درباره ی مردم آن سرزمین می گفت :
ــ هر ژاپنی پلیس خودش است .
و شنیدن این حرف از دهان یک انگلیسی ،اهمیتی به مراتب بیش از خود این جمله داشت .
تصویر دل انگیزی که تونی از دیده هایش ترسیم می کرد، مرا در خیالی عمیق فرو برد .آیا امکان داشت روزی از نزدیک شاهد زندگی مردم و بخصوص خانواده ی مورینا باشم ؟
تونی که مرا در فکر دید ناخواسته برحسرتم دامن زد و گفت :
ــ یرای تو متأسفم که موقعیت نادری را از دست دادی .مطمئنم اگر دعوت سال گذشته ی سانی را می پذیرفتی ،از آن پشیمان نمی شدی ،زیرا سانی قصد داشت تمام نقاط دیدنی کشورش را به ما نشان دهد .
با لحنی که نشان دهنده ی تأسف و ندامتم بود گفتم :
ــ من از کجا می دانستم چنین خیالی دارد گمان می کردم یکی از کشورهای خاور دور را مد نظر دارد و یا آمریکای لاتین .
البته حق را به جانب تونی می دادم ،سانی در طول 3 سال گذشته ،حتی بیش از حدی که غرورش اجازه می داد ،سعی کرده بود که به من نزدیک شود .اما من با ایده های متفاوت و بعضاً لجاجت های کودکانه ای که از سبکسری ام نشأت می گرفت هر بار او را از خود رانده و به پیشنهاد های دوستانه اش خندیده بودم .

sorna
02-02-2012, 12:11 PM
تا آنجا که به یاد می آورم ،او هیچ فرصتی را برای تنها ماندن با من از دست نداده بود .
اما باور کردنی نیست ،حتی خودم نمی توانستم به درستی دلیل برحذر ماندن از سانی را تحلیل کنم .
اکنون با هدیه ای که نشانه ی حسن تفاهمم بود ،امید داشتم که آب رفته را به جوی باز گردانده و توجیه خوبی برای دوستی عمیق او ،ارائه دهم .
البته این آگاهی چیزی را عوض نمی کرد .اینکه من سانی را دوست داشتم و به فرض موفق
می شدم دوستی او را نیز به دست آورم ،باز هم برای پیوستن ما به یکدیگر موانع بی شماری برسر راه بود که گذشتن از هر یک از آنها به اندازه ی هفت خان رستم دردسر به دنبال داشت .
آن شب شام را بدون سانی صرف کرده و با ناامیدی آماده ی رفتن شدم .گویا سرنوشت
با ما سر سازش نداشت و می کوشید به هر طریق ممکن بینمان جدایی بیندازد .
تونی پالتو اش را پوشید و گفت :
ــ اگر باز هم برای رفتن اصرار داری من حاضرم .
هنوز از جا برنخاسته بودم که صدای چرخش کلید در قفل در ورودی و پس از آن صدای سرفه ی سانی در کریدور ،وجودم را دستخوش هیجان ساخت .
بالاخره آمده بود .چه باک اگر ، صورتش چنان خستگی ای را به نمایش گذاشته بود که نمی شد از او انتظار جواب سلام داشت .
نانسی جلو دوید تا ضمن خوشامد ،اورا در بیرون آوردن پالتو اش کمک کند .تا وقتی ایــو زنده بود افتخار اینکار را به هیچکس وا نمی گذاشت و اکنون پس از مرگ او نانسی این وظیفه را به عهده داشت .
سانی در بدو ورود و در فضای نیمه روشن هال متوجه ی حضور من نشد و در حالیکه خودش را روی اولین مبل نیمدایره رها می کرد گفت :
ــ تونی ،لطفاً یک فنجان چای .
و سپس در یک گردش بی هدف نگاهش روی من خیره ماند .به توهم خستگی چشمانش را بست و دوباره گشود .به آهستگی نجوا کرد :
ــ مثل اینکه خواب نمی بینم ! خودت هستی مینا !
محجوبانه به طرفش رفتم و سلام کردم .
ناباورانه و برای اولین بار دیدم که به حالت احترام روی مبل نیم خیز شد و گفت :
ــ سلام عزیز من .اگر اشتباه نکنم تو تنها کسی هستی که روز تولد مرا فراموش نکرده است و من پیشاپیش تبریکت را می پذیرم .
برای چند لحظه دست و پایم را گم کردم .منظورش چه بود .سالروز تولد ؟و سپس از خوشی لبخند زدم .
مهندس نصر ! چقدر از تو ممنونم که در چنین روز مهمی مرا واداشتی به دیدن سانی بیایم آنهم با یک هدیه !
این دیدار اتفاقی من چه اثری برروحیه ی سانی در این شرائط حساس خواهد گذارد و من
همه ی آن را مدیون عقل ،درایت و دور اندیشی تو هستم .

sorna
02-02-2012, 12:12 PM
پس از اینکه تونی برایش چای آورد ،از جا برخاست و ضمن برداشتن فنجان مخصوصش که کمی از حد معمول بزرگتر بود ،گفت :
ــ می روم به اتاقم !
متحیر و بلاتکلیف بر جا ماندم .پس تکلیف نقشه هایی که برای آنشب در سر داشتم
چه می شد ؟!
به همین راحتی می خواست مرا بگذارد و برود ؟
به آستانه ی قضاوت و داوری در مورد بی انصاف بودنش رسیده بودم که روی پاگرد پله ها متوقف شد و رو به من گفت :
ــ منتظر چه هستی ؟
ــ خوب از من نخواستید که همراهی تان کنم !
تا ورود به اتاقش جواب مرا نداد و پس از اینکه در را پشت سرم بست گفت :
ــ باید این خواهش را از نگاهم می خواندی !
و سپس با مکثی طولانی به من خیره شد .
به شوخی گفتم :
ــ در نگاهتان جز خواب و خستگی هیچ چیز وجود ندارد .
دقایقی نگاهم کرد .
سپس با جدیت زمزمه کرد :
ــ هیچ چیز ؟ مطمئنی ؟
لحن او چنان کشش و جذابیت محسورکننده ای داشت که در عرض چند دقیقه می توانست نفسم را بند آورد ،ولی من خیال نداشتم بازی را مفت ببازم .
بنابراین خود را از فشار نگاهش رهانیده و روی تنها صندلی چرمی و گردان اتاقش در پشت میز مطالعه نشستم و او لبه ی تخت خوابش را ترجیح داد .
سعی داشتم تا حد امکان از طرح هرگونه صحبتی که به هر نحو خاطره ی ایــو را برایش زنده کند ،خودداری نمایم .بنابراین از سفر او به ژاپن هیچ نپرسیدم و موضوع دیگری نیز به فکرم نمی آمد .
سانی پس از نوشیدن چای پرسید :
ــ کار در رویال کالج چطور پیش می رود ؟
ــ خیلی عالی ،بهتر از آنچه تصورش را می کنید .
ــ بله می دانم .مسئولین دانشکده جداً روی آینده ات حساب باز کرده اند تو خیلی خوب درخشیدی !
ــ متشکرم و همه ی اینها را به شما مدیونم .
سانی لبخندزنان گفت :
ــ و فراموش نکرده ای که باید روزی همه ی این دین را ادا کنی ؟
ــ البته که فراموش نکرده ام .
ــ خیلی خوب ،بهتر است بدانی که من بیصبرانه در انتظار آن روز هستم .
برق یک تمنا در نگاهش درخشید .و چشمانش سرشار از شیطنت به من دوخته شد !
من مجبور شدم برای اولین بار کوتاه بیایم .
این تنگنا چندان طول نکشید .او می دانست تا چه حد معذبم و بنابراین پرسید :
ــ دوست مهندسمان چطور است ؟
ــ هنوز به دیدنتان نیامده ؟
ــ منظورت از هنوز ،چه زمانی است ؟
ــ برگشت شما از توکیو .
البته که به ما سرزده .بارها.اگر همه ی ایرانیان را مثل خودت فاقد محبت و احساس تصور کرده ای ،باید بگویم که در اشتباهی ! هیچکس به اندازه ی دخترک ببی سروپای من بی مهر نیست .

sorna
02-02-2012, 12:12 PM
توهین را با جملاتی محبت آمیز درهم آمیخته بود و من نمی دانستم خوشحال باشم یا با عصبانیت جوابهای دندان شکنی تحویلش دهم .
و عاقبت بدجنسی ام برآن جنبه ی دیگر غلبه کرد ،بی رحمانه پرسیدم :
ــ مسافرت خوش گذشت ؟
چهره اش برای لحظه ای درهم کشیده شد ،اما خیلی زود روال سابق بازگشت و گفت :
ــ تونی نتوانست کنجکاویت را ارضاء کند ؟
ــ ولی من درباره ی شما پرسیدم نه او ؟
ــ من ؟ ژاپن برای تونی تازگی داشت نه من !
بعلاوه می دانی که همه نمی توانند مثل تو حق نشناس باشند .
اگر منظورت این است که بلافاصله پس از مرگ ایــو در پی تعطیلات و خوش گذرانی رفته ایم .
ــ کنایه ی شمارا درک می کنم .اما در اشتباهید .من صرفاً به دلیل قولی که به خانم بریکلی داده بودم ،به بریستول رفتم ،نه خوشگذرانی و چیز های دیگر !
سانی با لذت به عصبانی کردنم ادامه داد :
ــ پس ناراحتی تو تنها یک دلیل می تواند داشته باشد .
اینکه از سرکار دعوت نکردم در سفر توکیو همراهی ام کنی ،درست است ؟
اوه لازم نیست جواب بدهی .
قبلاً به تو گفته بودم که من هرگز از کسی خواهش نمی کنم !
و اگر ندرتاً شخصی چنان قدرتمند پیدا شود که بتواند مرا به خواهش کردن وادارد ،این کار فقط یکبار صورت می گیرد نه بیشتر .
تو دعوت سال گذشته ی مرا به توکیو رد کردی ،دلیلی نداشت مجدداً روی احساسم قمار کنم .خانم. متوجه شدی ؟
برای اینکه او را بدون جواب نگذاشته باشم گفتم :
ــ اما من علاقه ی چندانی برای آمدن به ژاپن نداشتم .
رعایت قوانین مخصوص درباریان با آن نوع زندگی کسالت آور و نزاکتهای مسخره برای من غیر ممکن است !
سانی از جا برخاست و همچنان که به طرفم می آمد گفت :
ــ پس تونی همه ی اسرار دربار امپراطور را فاش کرده است .
مرا ببخش فراموش کرده بودم با دخترکی ساده و نیمه وحشی طرفم که نوع زندگی سایر آدمها برایش نامأنوس است !
با یک حرکت تند از جا برخاستم .
سانی فوراً دریافت تا چه حد مرا آتشی کرده است با یک جهش سریع به کنارم آمد و قبل از اینکه موفق شوم عکس العملی از خود نشان دهم با دست نیرومند و مردانه اش دهانم را بست .
در زیر نیروی فوق العاده اش تقلا می کردم به هر نحو خود را رها سازم . خشمم را با یک فریاد بر سرش خالی کنم .
سانی نگاهش را که به نگاه آهوی تیر خورده ی دربندی می مانست چنان معصومانه به صورتم دوخت که چاره ای جز تسلیم نداشتم .
بتدریج شعله های خشمم فروکش کرد و او با اطمینان از اینکه حداقل فریاد نخواهم زد ،به آرامی رهایم کرد :
ــ معذرت می خواهم مینا ! نمی دانم چرا اینطور شد !
موهایم را مرتب کرده و نفس عمیقی کشیدم :
ــ مهم نیست .دیگر به این وضع عادت کرده ام .
و هنگام ادای این جمله مثل ماده ببری خشمگین می لرزیدم .

sorna
02-02-2012, 12:12 PM
سانی با التماس گفت:
ــ این حرف را نزن مینا . مرا ناامید می کنی .من هرگز نخواسته ام زن مورد علاقه ام را برنجانم .باور کن .
همچنان که سرپا ایستاده و سرانگشتانم را به دندان می گزیدم .گفتم :
ــ خوب پس تنها نتیجه ای که گرفته می شود این است که من مورد علاقه ی شما نیستم .
بنابراین بگذارید بروم و ...
ــ نه مینا ،گمان می کنم خودم علت این امر را بدانم .و آن اگر چه کمی مسخره به نظر می رسد و شاید صددرصد صحت نداشته باشد ،اما احساس می کنم بیشترین انگیزه ی من برای خشمگین کردن تو ،تماشای زیبائی وحشی و باشکوهی است که هنگام عصبانیت
به نمایش می گذاری .
و من همچنان خشمگین جواب دادم :
ــ ولابد انتظار دارید حرفتان را باور کنم ؟
به طرف پنجره رفت و آن را گشود .نسیم نسبتاً سرد شبانگاهی به درون اتاق هجوم آورد و خنکایش کمی از اضطراب و تشویش درونم را کاهش داد .
انوار سیمگون مهتاب همچون آبشاری نقره فام بر روی تخت و کف اتاق سرازیر شده و ستارگان با تلألو الماس گون خویش بر سینه ی آسمان جلوه می فروختند .
گاهگاهی صدای بوق کشتی هایی که از تایمز عبور می کردند به گوش می رسید .
در آن نیمه شب مهتابی سکوت زیباترین موسیقی ای بود که با ترنم خود هزاران راز را به
رقص وا می داشت .
وحتی با شکوهترین کنسرتها نیز نمی توانست جایگزین این ترنم جادوئی شود .
پنجره ای گشوده ،پرده ها در اهتزاز باد لرزان ،نیم رخ افسانه ای مردی که در مهتاب به رویایی دوردست شبیه بود . توان رفتن در خود نمی یافتم ،اما می دانستم توقف بیش از آن در
اتاق او خوشایند نخواهد بود .به سانی نزدیک شدم و گفتم :
ــ من آمده ام که سالروز تولدتان را به شما تبریک بگویم ولی نمی دانم چندمین سال آن را ؟
سانی بدون کوچکترین حرکتی زمزمه کرد :
ــ سی و دومین سال را .دیگر به آخر خط رسیده ام .
ــ اغراق می کنید ! این تازه اول راه است .
سانی به کنایه ام توجهی نکرد و شاید اصلاً آن را در نیافت .گفت :
ــ خوشحالم که سرانجام کنجکاویت ارضاء شد .آن پیک نیک زمستانی را در اولین روزهای آشنایی
به خاطر می آوری ؟
ــ که درباره ی سن شما پرسیدم .ولی من آنوقت خیلی خام بودم .
سانی طوری نگاهم کرد که فهمیدم اگر ترس از درگیری مجدد نبود می گفت :
ــ هنوز هم هستی !
اما به جای آن لبخندی زد و گفت :
ــ خاطره ی دیگری نیز از سالروز تولد دارم که البته ترجیح می دهم تو آن را فراموش کرده باشی !
منظورش رد کردن هدیه ی من بود .جواب دادم :
ــ متأسفم دکتر ،من خاطرات ناخوشایند را خیلی دیر از یاد می برم .
ــ آه خیلی بد شد .
ــ ولی فرصت برای جبران آن فراوان است !
ــ مثلاً ؟
فوراً کادو را از کیفم بیرون آورده و به طرفش دراز کردم .باید تا تنور داغ بود نان را می چسباندم .
آن را گرفت و با انگشتانش فشاری بر کاغذ کادو وارد آورد .
به این حرکت او لبخند زدم :
ــ نترسید بمب نیست !
او نیز به شوخی نوک بینی ام را کشید و با شکلک گفت :
ــ آنقدر که از تو و آن لبخندهایت می ترسم ،از بمب اتم و هیدروژنی واهمه ندارم .
وبعد هر دو خندیدیم .

sorna
02-02-2012, 12:13 PM
ــ اجازه هست بازش کنم ؟
ــ حالا جلوی من ! این از ادب به دور است آقای آداب دان !
ــ شاید اینطور باشد . ولی من باید 4 ساعت دیگر در بیمارستان باشم و حالا نیاز شدیدی
به استراحت دارم .مطمئناً کنجکاوی در مورد این هدیه نخواهد گذاشت چشمانم روی آرامش به خود ببیند .
ــ اما من به شما می گویم اگر بازش کنید حتی از کار فردا نیز باز خواهید ماند.
سپس بسته را از او گرفته ودر کشوی میز تحریرش گذاشتم .
به شوخی گفت :
ــ اگر چه کنجکاویم بیش از حد تحریک شده است .ولی اگر به من اعتماد نداری می توانی آن را در گاوصندوق نگه داری !
ــ اوه آنقدرها ارزشمند نیست .شاید مجبور شوید مدتها به خاطرش بخندید .حالا من باید بروم .امیدوارم فردا شمارا سرحال ببینم .در بخش icu منتظرتان هستم .
سانی به دنبالم آمد .در آستانه ی در ،لحظه ای دستهایم را گرفت و فشرد .
آنگاه با تمام محبتی که از یک مرد در موقعیت او انتظار می رفت زمزمه کرد :
ــ متشکرم !
طنین خوش صدای زنگدارش ،آنشب لذت بخش ترین رویاهای زندگی را برایم به ارمغان آورد .
گرچه نمی دانستم با خواندن دفترچه ی کوچک خاطراتم چه احساسی در او به وجود خواهد آمد .

بخش دوم /فصل 6
«خاطرات من »

ایالت هیماچال پرادش ــ شهر سمیلا .ساعت 6 بعداز ظهر
امروز سومین دفتر یادداشتهای روزانه را افتتاح کردم .بهترین همدم من در اوقات تنهایی همین دفتر خاطرات است .
ولی چون مهمانان تا چند دقیقه ی دیگر می رسند من فرصتی برای نوشتن نخواهم داشت .پس تا یک وقت دیگر .
ساعت 11 شب ــ همانروز .
آه که از خستگی مردم .پذیرایی از مهمانانی که مرتب درباره ی سنگها و معادن و ماشین آلات پیشرفته ی استخراج معدن ،بحث و مجادله می کنند ،چقدر کسل کننده است .
مخصوصاًوقتی که پدر از من می خواهد شخصاً پذیرایی از آنهارا به عهده بگیرم . او نمی داند که چقدر از دوستانش متنفرم .
زیرا در چشم های ریز و محیل آنها جز تزویر و دورویی نمی بینم .پدر نمی داند چقدر تنهاست و من برایش نگرانم .

19 آوریل ،ساعت 2بعدازظهر
پیش خودم فکر می کنم چقدر خوب بود اگر می توانستم نظر پدر را برای ادامه ی تحصیلات در انگلستان جلب کنم . ولی او راضی نمی شود به قول خودش دختر یکی یکدانه
و تنها جگرگوشه اش را از خود دور ببیند .
امروز صبح چیزی نمانده بود دعوایمان شود .خدا رحم کرد که تلفن زنگ زد و من توانستم به موقع جیم شوم .آخر چطور می توانم در برابر بهانه های واهی او مقاومت کنم . می گوید هروقت کاملاً به زبان انگلیسی مسلط شدی تورا به خارج می فرستم و من برای اثبات مدعای خود تصمیم دارم از این به بعد خاطراتم را به زبان انگلیسی بنویسم .صدای لارکه از پایین
شنیده می شود .مثل اینکه وقتش رسیده برویم به خیاطخانه ی ماکری تا لباس جدیدم را پرو کنم .پس تا فرصتی دیگر .

sorna
02-02-2012, 12:13 PM
24 آوریل . دهلی . هتل شاهین سیاه
به نظر شما مضحک نیست .آخر شاهین سیاه هم شد اسم ؟
مو برتن آدم راست می شود .انگار اینجا کشتی دزدان دریایی است .هتل به این زیبایی و اسم
به این کج سلیقگی !
غلط نکنم صاحبش باید سابقه ی همکاری با دزدان دریایی داشته باشد .خوب است که ما فقط دو شب اینجا می مانیم .
فردا قرار است در عروسی دختر عمو نیکا ،شرکت کنیم .من به او غبطه می خورم .
خوشا بحالش که شوهر می کند و می رود دنبال کارش و از اینهمه جاروجنجال
آسوده می شود .ای کاش من به جای او بودم .
صدای خروپف پدر از اتاق پهلویی شنیده می شود ،علامت خستگی بیش از حد او .
چمدان ها هنوز نرسیده اند به گمانم لارکه وسوسه شده ودور از چشم پدر ،چند شیشه از آن زهرماری کوفتش کرده .
خدا کند بدمستی اش فردا من و پدرم را بدون لباس مناسب ،روانه ی مجلس عروسی نکند .
25 آوریل .ساعت 2 بامداد .هتل شاهین سفید .
( که البته خودم اسمش را عوض کرده ام ) وای خدا جونم ! حرفهای مرا نشنیده بگیر .دیشب حسابی خر شده بودم .حالا هیچ دلم نمی خواهد جای نیکا یاشم .انگار شوهر قحطی بود که چنین لندهوری را برای همسری برگزیده است .نمی دانم امشب چطور می تواند با او تنها بماند .دعا می کنم زهره اش نترکد .
همه ی شکوه و جلال خیره کننده ی عروسی با ورود داماد بیقواره ی عمو باد شد و به هوا رفت .اما من ناچارم به هر حال برای خوشبختی دختر عمویم دعا کنم .
26 آوریل . ساعت 10 صبح .
هنوز صبحانه نخورده ام .سرم درد می کند و احساس بدی دارم .به گمانم لباس شبی که از ابریشم نازک دوخته شده بود دیشب کار دستم داده .
جای شکرش باقی است که دعوت پسر عمو را برای رقص رد کردم والا چه می شد !به قول انگلیسی ها internos پسر عمو حقیقتاً زیباترین پسری است که در تمام عمرم دیده ام .جذابیت
وسوسه کننده ای دارد ،که نفس گیر است .
امیدوارم از چشم حسود در امان باشد . مثل اینکه در اتاق مرا می زنند .حتماً پدر دوست داشتنی ام آمده که مرا برای گردش در دهلی همراه خود ببرد .
فعلاً خداحافظ .

sorna
02-02-2012, 12:13 PM
27 آوریل . ساعت 7 صبح
این آخرین یادداشتی است که در این هتل زیبا می نویسم .اکنون چمدان ها را بسته و لباس سفر پوشیده ام . ماراه بازگشت را با اتومبیل می پیمائیم .به خواست پدر .راستی دیروز از جاهای زیادی که خیلی هم تاریخی بودند دیدن کردیم .
از دهلی کهنه ،قلعه سرخ ،چندی چوک ،مسجد قبةالاسلام که ساختمان ساده ای دارد با 11 در بدون گنبد .باآن مناره ی 5 طبقه ی دیدنی اش .
از مزار قطب الدین که به دستور مهاتما گاندی مقبره ی خوبی برایش ساخته اند با آتشدان
و میله هایی برای بستن پارچه و گرفتن حاجت .
از مقبره ی غیاث الدین و همسر و پسرش با دیوارهای کج و سنگ های سرخ رنگ .
از لودی پارک ،شاهکار پادشاهان لودی ،شامل مسجد و مقبره ی شاهان لودی با سقفهای گچ کاری شده ی بسیار وسیع و تو درتو .
اما آنچه توجهم را بیش از همه به خود جلب کرد ،دانشگاه فیروز بود .
معروفترین دانشگاه اسلامی در قرن هشتم با استادانی از سراسر جهان دارای خوابگاه های متعدد و کلاسهای دو طبقه با کریدور های ارتباطی .همه وسیع و بسیار با عظمت .
نشانه ای غیرقابل تردید از اقتدار و شکوه تمدن اسلامی .
حقیقتاً حیرت انگیز بود .اطلاعات پدر در مورد تاریخ این ابنیه با توجه به اینکه او یک مهندس معدن است ،نیز بر شگفتی من افزود .
دیدنی های دهلی کهنه خیلی بیشتر و جالب تر از دهلی نوست .می گوئید نه ! خوب بروید ببینید .


اول ماه مه . سمیلا
امروز بازهم برای مسافرت آماده می شویم .البته با لباس اسپرت .
پدر اصرار دارد که برای بازدید از معدن الماس و نحوه ی پیشرفت کار همراهش باشم .
منهم اولش ناز می آورم ولی راستش را بخواهید دلم برای طبیعت وحشی آنجا پر می زند .
معدن در عمق یکی از جنگل های بزرگ ناحیه واقع شده و اگر چه تابستانهای وحشتناک و غیرقابل تحملی دارد اما در بهار جای بسیار دل انگیزی است .
یادم می آید آخرین بار 7 سال پیش بود که به آنجا رفتم .
روز افتتاح معدن و مادر نیز با ما بود .آن روز چقدر احساس خوشبختی می کردم .در لباس ساتن سفید با غنچه های رز و روبانهای بزرگ صورتی ،برزمین سبز اطراف معدن می دویدم و شادی کنان فضا را از طنین خنده های کودکانه ام می انباشتم .
پدر آن روز در کنار همسرش ایستاده ودر حالیکه دست اورا با هیجان می فشرد
با غرور می گفت :
ــ عزیزم ،حالا می توانی به وجود همسرت افتخار کنی .دیدی که زحمتهای چندساله ی ما بیهوده نبود و بالاخره رویای معدن الماس به حقیقت پیوست .
و مادرم لبخند می زد ،در حالیکه چشمهای قشنگش از اشک پر شده بود .
شاید به او درآن لحظه الهام می شد که بدبختی های ما نیز با شروع کار معدن آغاز خواهد شد .
زیرا پدر از حسادت های برادرش که ریشه ای جز موفق بودن پدر در تمام زمینه ها نداشت ، درامان نبود .
عمو با وجود ثروت سرشاری که از پدربزرگ به ارث برده است ،بازهم نمی تواند شاهد واگذاری سهمی از سود استخراج معدن از سوی دولت به پدر باشد .
او تمام زحمتهای طاقت فرسای پدر را که برای کشف معدن متحمل شده ،نادیده گرفته و تنها به راهی برای کنار زدن او و تصاحب ثروت وی می اندیشد .
او بقدری سنگدل است که حتی مرگ ناگهانی مادر براثر سکته ی قلبی و تنها شدن ناگهانی پدر نیز نتوانسته اورا از اندیشه اش بازداشته و برسرمهر آورد .

sorna
02-02-2012, 12:14 PM
همان روز . ساعت 4 بعدازظهر
هم اکنون وارد جنگل شدیم .تقریباً 5 کیلومتر پیشروی و بعد به دهانه ی ورودی معدن می رسیم .
شب را آنجا خواهیم بود .
کارگران به افتخار ورود من جشن کوچکی ترتیب داده اند و من از حالا می بینم که چشمان
مهربان پدر از غرور می درخشد .
امروز وقتی در ابتدای حرکتمان سرم را روی زانویش گذاشتم با محبت موهایم را نوازش کرد و مرا بوسید .
گفتم ،پدر زیادی دخترتان را لوس می کنید ! پدر خندید ودر حالیکه سرم را به سینه اش می فشرد زمزمه کرد :عشق پدر ، بگذار هر طور دلم می خواهد دخترم را تربیت کنم ،آیا این حق را ندارم !
به موهای جوگندمی اش که روی پیشانی او ریخته بود نگاه کردم و از شادی داشتن چنین پدری اشک در چشمانم حلقه زد .

17 ماه مه .ساعت کمی بیشتر از 5 بعدازظهر . دهلی .
دنیا با همه ی بزرگی و عظمتش برمن تنگ و کوچک شده است .سیاه و منفور .
حالا زندگی کردن در چنین دنیای پر از حیله و ریایی خالی از هر لذتی است .
من برروی خاکستر غم نشسته و تماشاگر ویرانی کاخ رویاهایم هستم .
می بینم به چشم ،در فضا معلق بودن را ،غوطه ور شدن در حرمان ورنج را ،به هر سو نظر
می اندازم سکوت است و ظلمت ،هیچ شمعی روشن نیست ،هیچ نسیمی نمی وزد .
ستارگان از سینه ی آسمان هجرت کرده اند ،پرندگان از آوازخوانی بازمانده اند و خوشیها از زمین رخت بربسته اند .
خداوندا آیا گناهانی که مرتکب شده ام چنین عقوبت دشواری را برایم مهیا ساخته است !
آیا ناسپاسی هایم تا این حد غیرقابل بخشش بوده است ؟
خداوندا چرا به تنهائی ام رحم نکردی ! به بی کسی ام توجه نکردی !
خدایا بردن مادرم کافی نبود که حالا پدر را ،این مظهر جوانی و قدرت را ، نشانه ی عشق و صفا را از من گرفتی !
پدر ،بعدازاین تمام روزهایم به تباهی خواهد گذشت .خنده برای ابد از لبانم خواهد گریخت و قلبم از تمام شادی های جهان تهی خواهد ماند .
پدر تو عشق و امید من بودی .یگانه مایه ی تسلا و دلخوشی من ،بگو اگر همه ی اشکهای دنیا را از چشمانم فروریزم به نزد من باز می گردی ؟
اگرنه ، پس مرا هم با خود ببر .این بی رحمی است که تو ومادر به هم پیوستن و عشق ورزیدن را از نو آغاز کنید در حالیکه جگرگوشه ی شما ،تنها نماینده ی عشق باشکوهتان ،در میان گرگهای گرسنه تنها مانده است .
آه پدر ،من هرگز ،هرگز تا وقتی زنده ام و نفس می کشم ناجوانمردی عمو را فراموش نخواهم کرد .
من باور نمی کنم تو در حادثه ی ریزش تونل درگذشته باشی .
مطمئنم دست هایی در کار بوده و کسانی را می شناسم که بخاطر موفقیت و ثروتت چشم دیدن تورا نداشتند .
زیباترین دسته گلهای دنیا را تقدیمت می کنم و روی مهربانت را از دنیای دیگر که می دانم چندان از من دور نیست ،هزاران بار می بوسم .
دراین 17 روز به اندازه ی 17 قرن زجر کشیده ام .و دل رنجور و رنج دیده ام فقط به یاد تو می طپد .

sorna
02-02-2012, 12:14 PM
آخر ماه مه . بازهم دهلی و منزل عمو .
کارهای غیرعاقلانه ی عمو مثل جوکهایی است که مرا به خنده می اندازد .
درحالی که هنوز لباس سیاه برتن دارم و اشکهای تنهائی ام هرروز برپهنای صورتم جاریست ،عمو مرا مجبور می کند ،شیک ترین لباس شب را پوشیده و همراه او به مهمانی های پرشکوه بروم .
من حالا در طبقه ی دوم آپارتمانی نشسته ام که عمو به برکت پولهای بادآورده اش
به عنوان هدیه ی عروسی نیکا خریداری کرده است .
امروز برای اولین بار پس از مرگ ناگهانی پدر با دیدن نیکا لبخند کمرنگی برلبانم نقش بست .او دختر مهربانی است و همیشه نسبت به من محبت داشته است .
و شوهرش نیز موقع صرف غذا نگاه های ترحم انگیزی به من می انداخت .من حالا دیگر به خوشبختی یا بدبختی نیکا فکر نمی کنم .
ولی عقیده دارم که برای من فقط یک سرنوشت شوم بیشتر وجود ندارد .خانه ای پراز نفرت و بدبختی و زجر که جاده اش را بااشک و آه و خون ، شن ریزی کرده اند .
کاش شهامت این را داشتم که به زندگی خود خاتمه دهم .به هر حال از مرگ تدریجی بهتر است .

سوم ژوئن .دهلی . ساعت 5 بعدازظهر .
امروز به یک نکته ی بسیار مهم پی بردم ،اینکه زیبایی همیشه عامل خوشبختی نیست .چون کسی که قبلاً اورا دراز لندهور می خواندم کمی مرا امیدوار کرده است .
امروز عصر وقتی در باغ خانه ی عمو عصرانه می خوردیم عمو با مقدمه چینی غیرقابل تحملی حرف عروسی من و احمد را پیش کشید و اصرار داشت تاریخ آن را تعیین کنیم .که نزدیک بود از کوره دربروم و با دخالت به موقع نیکا آرام گرفته و به حالت قهر از میز دور شدم .
شوهر نیکا به بهانه ی بازگرداندن من به سرمیز همراهی ام کرد .برای اینکه دق دلی ام را خالی کنم برسراو فریاد کشیدم و هرچه از دهانم درآمد نثارش کردم .
اما اودر برابر توهین های من سکوت کرد و بعد از ساکت شدنم به آرامی دلداری ام داد و سپس گفت :
ــ شما در مورد من اشتباه می کنید ،ازدواج من با نیکا صرفاً به دلیل علاقه ام به او بوده نه ساخت و پاخت عمو .
من در هیچکدام از فعالیت های غیرقانونی او نقش ندارم .بعلاوه مصمم هستم که برای گرفتن انتقام پدرتان به شما کمک کنم !
با تعجب و ناباوری تکرار کردم :
ــ انتقام پدرم ؟ منظورتان چیست ؟
واو با احتیاط گفت :
ــ مدارکی دردست داردکه ثابت می کند مرگ طبیعی مهندس دهنو یک صحنه سازی بی شرمانه بوده است .
طبق آن مدارک روشن می شود عمو از مدت ها قبل برای تصاحب سهام معدن الماس
نقشه می کشید که چطور پدر و من را سربه نیست کند و در این راه رشوه های کلانی به دادستان و پلیس داده است .
او گفت :
درآن روز شوم اول مه قرار بوده که من و پدرم هردو باهم کشته شویم ولی چون من به علت سردرد پدر را در بازدید از معدن همراهی نکرده بودم ،از خطر دور ماندم .
عمو برای آسودگی خیال خود عقدنامه ای ساختگی نوشته
ودر آخرین لحظات زندگی پدر او را با تهدید به قتل دخترش
وامی دارد که پیمان ظاهری زناشویی بین من و احمد را امضاءکند .و عمو اکنون این عقدنامه را به عنوان برگ برنده رو کرده است .
شوهر نیکا مرد شجاعی بنظر می آمد با این حال از ترس جانش نمی توانست آن مدارک را در آپارتمان خودش پنهان کند .
تا آمدیم راجع به تحویل آنها به من صحبت کنیم ،احمد به طرفمان آمد و ما ناچار صحبت را قطع کردیم .
قرار است فردا دوباره به بهانه ای او را ببینم .

sorna
02-02-2012, 12:14 PM
هفتم ژوئن . دهلی .
دهلی شهر بزرگیست .آنقدر که آدم فکر می کند هر لحظه در آن گم خواهد شد . امروز ظاهراً خود را شاد و راضی نشان دادم تا عمو را فریب دهم .فکر انتقام از قاتل پدر چنان در روحم رسوخ کرده که انگار امید تازه ای به زندگی یافته ام . بالاخره موفق شدم مدارک را از همسر نیکا گرفته ودر جای امنی به انتظار فرصت مناسب پنهان کنم .فقط خدا کند عمو از غیبت چند ساعته ام به خاطر سفر به سمیلا بویی نبرد و گرنه ...

17 آگوست . کالیکوت . نوانخانه ی ماکری .
به درستی نمی توانم خط سیر زندگی را آنطور که پیش آمد برای دفتر باوفایم بیان کنم .چه تو خودت شاهد قسمتی از ماجراها بوده ای .به عنوان تنها همدم تنهایی من ،در همه ی سفرها
و همه ی روزها و شبها ! نمی دانم تو به یاد می آوری که نیمه شب هشتم ژوئن چه بدبختی ای دامنگیرم شد و چه اتفاقی افتاد !
به خاطر نمی آورم چند ساعت از شب گذشته بود که با شنیدن صدای فریاد خشم آلود عمو در راهرو از خواب پریدم .دستگیره ی در بشدت تکان می خورد و نعره های عمو هرلحظه بیشتر اوج می گرفت .
وقتی دررا باز کردم لشکری از آدمهای بیسروپا که همه جیره خوار و مزدور عمو بودند به داخل اتاقم سرازیر شدند .
عمو در جلوی آنها ،چهره اش از شراره ی خشم می درخشید ،وقتی نگاهم به دستان او افتاد از ترس و تعجب برجا میخکوب شدم .
تو دفتر نازنین من در دستان او چه می کردی ؟
یادت هست عمو وقتی بهت مرا دید ،تورا به طرفم پرتاب کرد و فریاد کشید دختره ی ولگرد بی سروپا ،حالا کارت به جایی رسیده که برای من خط و نشان می کشی ،علیه من مدرک
جمع می کنی ؟
چنان دماری از روزگارت بکشم که توی کتابها آنرا بنویسند ،و بعد به طرف من حمله کرد
و چنان ضربه ای به صورتم زد که بیهوش برزمین افتادم .
وقتی چشم گشودم دیگر تو در کنارم نبودی ،ومن نیز در اتاق خودم نبودم .
در اتاقی تاریک و نمور با دیوارهای لزج زندانی شده و دست و پایم را به یک تیرک آهنین بسته بودند .
پارگی لباسها و سوزش زخم هایم نشان می داد که آن بی رحم ها چقدر مرا روی زمین کشیده بودند .
از آن روز به بعد وحشتناکترین روزهای زندگیم آغاز شد .
و هولناکترین شکنجه ها همدم اوقات تنهایی دل داغدارم گردید .
آدمهای عمو مرا در چنگال بیرحم خود اسیر کرده و برای پی بردن به مخفیگاه آن مدارک مهم و سرنوشت ساز از اعمال هیچ شکنجه ای در حق من دریغ نداشتند .
تا سرحد بیهوشی ضربات
کابل را تحمل می کردم ولی فریاد نمی کشیدم .
می خواستم داغ اینکار را بردلشان بگذارم اما مگر یک انسان تا چه حد می تواند طاقت داشته باشد .
هرروز ظهر برنامه ی تنظیم شده ای دنبال می شد ، سوزاندن بدن با میله های گداخته و آتش سیگار که سوزشی باورنکردنی دارد .
وارد کردن شوک های الکتریکی ،تهدید به تزریق آمپول هوا ،که بیش از همه مرا می ترساند .
شکنجه های روحی به مراتب سختر بود .
روزی که عمو با شقاوتی وصف ناپذیر به افرادش دستور داد موهای مرا با تیغ بتراشند .آه ،چقدر به خاطر آنها گریستم . التماس کردم ، اما گوشهای آن افراد نابکار انگار کر شده بود و هیچ صدایی را نمی شنیدند .
من بخاطر از بین رفتن زیبائی ام نگران نبودم ،آن موها برایم ارزش عاطفی داشت .
روزگاری نه چندان دور مادرم با دست خودش آنهارا شانه می کرد و پشت سرم به صورت یک گیسوی پرپشت و بلند می بافت .
من در آن روزهای نفرت آور آماج نگاه های ناپاک و همینطور رکیک ترین متلکهای آدمهای مردی بودم که شرم دارم اورا عمو بخوانم .
چقدر دلم می خواست دهان کثیفشان را خرد کنم و با دستهای خود چشمهای خون گرفته شان را از کاسه در آورم .

sorna
02-02-2012, 12:15 PM
این شکنجه ها یکماه تمام ادامه داشت و سرانجام همان مردی که روزی اورا بی قواره خوانده بودم با فداکاری و به بهای جان خود شبانه مرا از زندان عمو که قرار بود به آرامگاه ابدی ام تبدیل شود فراری داد .
اودر درگیری با مأموران عمو تیر خورد و چون حرکت کندش سبب می شد که احتمالاً هردوی ما دستگیر شویم ،مرا بر اسب نشاند و گفت :
ــ یک کشتی هفته ی آینده از کالیکوت به طرف انگلستان در حرکت است .
ودر این مدت باید در نوانخانه ی ماکری پنهان شوم .
به او التماس کردم که بخاطر نجات من هم که شده همراهم بیاید ،اما او لبخندزنان گفت :
ــ مدیون پدرت هستم و همه ی سختی ها را به خاطر او به جان خریده ام .
وقتی اسبم را هی کرد ،چشمانم در اشک غوطه ور بود زیرا می دیدم که بدن نیمه جانش
از گلوله های مزدوران عمو سوراخ سوراخ شد و در این لحظه بیشتر از هر چیزی به یاد نیکا بودم .
دفتر خوبم ،تورا خسته کردم .
لازم نیست برایت بگویم که با آن لباسهای پاره پاره و سربی مو و جاده ی ناآشنای کالیکوت چگونه خودم را به این بندر رساندم .
با حرکت شبانه و ترس از پلیس ،اما به هر حال حالا در کالیکوت هستم ودر نوانخانه ی رقت انگیز
ماکری .
با آن پیرزن خسیسی که علاوه بر دریافت کرایه ی قبلی از همسر نیکا ،گوشواره ام را به غنیمت گرفت تا در عوض آن چمدان چمدان کوچکی را که همسر نیکا قبلاً برایم آورده بود ،در اختیارم بگذارد .
چقدر آن مرد نازنین بود و چطور دقیق برای همه چیز برنامه ریزی خاصی داشت .
اما بدون تعارف می گویم وقتی تورا در میان چمدان دیدم مثل این بود که همه ی دنیا را به من داده باشند .
امشب ساعت 12 به طرف انگلستان حرکت خواهیم کرد ،من و تو .

23 آگوست .عرشه ی کشتی دندوکا .
این ششمین روز حرکت ما برروی آب های نیلگون اقیانوس است .
من تقریباً به طور قاچاق وارد کشتی شده و جایی در طبقه ی زیرین این کشتی باری در کنار انبار پوست گیر آورده ام .
البته ناخدا و چند نفر از کارکنان کشتی از وجود من در آنجا باخبرند .
چون قبلاً پول خوبی از بابت مسافر قاچاق دریافت کرده اند .
من هرروز صبح بین ساعت 5 تا 6 که کارگران اکثراً در خوابند ،مخفیانه روی عرشه قدم می زنم و بقیه ی روز در انباری که علاوه بر پوست
بوی نامطبوع روغن ماهی می دهد به انتظار آزادی ثانیه شماری می کنم .
خوشحالم که عمو عاقبت نتوانست به مخفیگاه مدارک من دست پیدا کند .
خوب دفتر خوبم ،خسته ام و حالم هیچ خوب نیست .
فعلاً شب بخیر .

sorna
02-02-2012, 12:15 PM
اواسط سپتامبر .بندر بریستول .
داشتم فکر می کردم بد نیست انسان گاهی با سختی ها در بیفتد .
مخصوصاً اگر مبارزه اش سرانجام منجر به پیروزی شود . امروز ظهر می دانی چه دیدم ؟
وقتی جلوی آینه ی کوچکی که روی دیوار با گچ چسبانده شده خودم را پس از هفته ها
ورانداز کردم ،روبروی خود تصویر یک مرد خوشگل شرقی را می دیدم که موهایش به اندازه ی 3 سانتیمتر رشد کرده بود .
خارق العاده است مگر نه ؟
من در مهمانخانه ی محقری در ساحل کار می کنم .
یک پادوی جزءام . کارم تمیز کردن اصطبل
آب دادن و قشوی اسب ها و تمیز کردن کف مهمانخانه است .
ما اینجا اکثراً مهمانهایی داریم که بد مستی می کنند و من مجبورم تا نیمه شب به جمع کردن شیشه های شکسته مشغول باشم . بهر حال راضیم .
جایی هست که بخوابم و غذایی که بخورم . دیگر چه انتظاری می توانم داشته باشم ؟
شب بخیر .

17 اکتبر . مهمانخانه ی قوی سفید .
این روزها بقدری گرفتاری زیاد شده که کمتر فرصت نوشتن پیدا می کنم .ما تقریباًتمام وقت مهمان داریم .
مرتب کردن اتاقها ،شستن ملحفه ، تمیز کردن میز و راهنمایی مسافرین ،همه به عهده ی من است .(ارتقاء رتبه از اصطبل به داخل مهمانخانه ) با این ناخن های سائیده و لباس های
نخ نمایی که با یک روپوش کتانی تزئین شده ، من دیگر دختر عزیز کرده پدر نیستم .
یک دختر رختشویخانه ام و به اطلاع می رسانم که موهایم کمی بلندتر شده .امیدوار باش .

اواخر اکتبر . ساعت 11 شب .
چه روز خوبی ،چقدر به همه ی ما خوش گذشت .
خانم بریکلی زن فوق العاده ای است .او امروز تابلوی « تعطیل است » را به پشت شیشه
مهمانخانه اش آویخت .بعد همگی با خیال راحت میز بزرگ مخصوص را کشاندیم وسط سالن و روی آن یک عالمه شکلات ،کیک ، شیرینی و میوه های مختلف چیدیم .
خلاصه یک چشن شاهانه و من برای چند ساعتی غم و ناراحتی خود را فراموش کردم .
اگر چه 5 پوند از پس اندازم برای خرید هدیه ی جشن خانم بریکلی که به مناسبت سالروز افتتاح مهمانخانه اش برگزار کرده بود به هدر رفت اما مهم نیست .
چون او زن ماهیست فقط هنگام پرداخت حقوق ما کمی دستش می لرزد ! که فکر می کنم از عوارض پیری است !

sorna
02-02-2012, 12:15 PM
20 نوامبر .
دفتر نازنینم .سنگ صبورم .یک ایده ی تازه .نگویی که دیوانه شده ام .خیلی خوب ؟
حالا گوش کن .خانم بریکلی امروز یک کنفرانس درباره ی هوش و استعداد خارق العاده ی من برگزار کرد و پیشنهاد کرد با کمک او وارد دانشگاه شوم .خوب چه می گویی .خوشت آمد .
من همه ی پولهایم را پس انداز کرده ام و اگر کمی هم از خانم بریکلی قرض بگیرم .
کار درست می شود .سال اینده روی پله های دانشگاه می بینمت .فعلاً گودبای .

ژانویه .
نه نشد ! ژانویه ،می بینی چقدر سرد است ! دارم می لرزم .
به خاطر کریسمس حسابی سرمان شلوغ است .
خانم بریکلی که حالا کاملاً با من دوست شده ،در روزهای شلوغ حقوق مرا به 20 پوند افزایش داده ! هورا ــ هورا
من هر شب پولهایم را می شمرم .فقط خدا می داند هر پوند آن برایم چه قدر ارزشمند است .
روزگار چقدر پستی و بلندی دارد .
روزگاری هزاران روپیه هم برایم هیچ بود و خرج یک لباس شب می شد اما حالا جایش چقدر خالیست .
هنوز برای شهریه ی دانشگاه پول کافی ندارم .
گاهی ولخرجی می کنم .مثلاً همین پالتوی دست دوم برایم 7 پوند خرج برداشت .
افسوس که اتاقم سرد است والا پالتو می خواستم چکار ، بهرحال فکر می کنم برای زنده ماندن باید همه نوع زندگی را تجربه کرد .
شبهایی را به یاد می آورم که روی تشک پر قو خوابم نمی برد و حالا در این شبهای سرد روی تخت چوبی ای که دنده هایم را آزار می دهد دراز می کشم و بخاطر خستگی مفرط آنقدر زود خوابم می برد که گاهی چراغ اتاق روشن می ماند و فردا صبح خانم بریکلی یک پوند جریمه ام
می کند .

نیمه ی آوریل .بالای تپه ی پشت مهمانخانه .
چه کسی باور می کند ،منی که اینقدر عاشق طبیعت وحشی هستم تابحال متوجه ی این تپه که چشم انداز بسیار زیبایی دارد ، نشده ام .
به قدری مشغول کار و فعالیت هستم که فرصت اندیشیدن به طبیعت و بهار را پیدا نمی کنم .
امروز خانم بریکلی با نگاه درخشانش به من خیره شد و گفت :
ــ زیر چشمهایت کبود شده ،مگر راحت نخوابیدی !؟
گفتم :
ــ چرا ،اتفاقاً خیلی خوب خوابیدم .
آنوقت دستی به پشتم زد و گفت :
ــ امروز مرخصی ! برو بیرون و کمی برای خودت گردش کن .
حالا که روی تپه دراز کشیده و تنم را به ترنم باران بهاری سپرده ام ،وجدانم مرا دق می دهد . چون با بیکاری امروز حداقل 15 پوند را از دست داده ام .
ولی ... مهم نیست ،بگذار دانه های درشت باران به صورتم بخورد و زشتی اینهمه درد و رنج را بشوید و ببرد .

اول مه .ساعت 3 بعدازظهر .بهداری حومه ی بریستول .
گردش حسابی و بعدش هم سرماخوردگی :چاشنی عادلانه ای است ! چهارمین روز بستری شدنم را می گذرانم .
دیروز با دیدن آمپولی که قرار بود به من تزریق شود ،بیهوش شدم .
ترس از شکنجه های بیرحمانه ی عمو ، در وجودم یک بحران عمیق روحی بوجود آورده است .
دست خودم نیست .امیدوارم فردا مرخص شوم .من از بوی الکل وحشت دارم و نمی توانم هیچ پزشکی را دوست بدارم .آخ سرم .

sorna
02-02-2012, 12:15 PM
17 سپتامبر .شفیلد .
باور کردنی نیست .خدایا چقدر خوشحالم .دانشگاه چه جای دوست داشتنی ای است .
می شود لطف کنی و مرا از اینجا ناامید برنگردانی .
خدا جونم اگر به من کمک کنی که بتوانم یک پزشک حسابی بشوم قسم می خورم همه ی عمر به فکر بنده های تو باشم و از خجالتت دربیایم .قبول است ؟

27 اکتبر . دانشکده ی پزشکی شفیلد .
اگر پدر زنده بود دنیا چقدر زیبا و دوست داشتنی بنظر می رسید .
من امروز فکرهایم را کردم و به این نتیجه رسیدم که باید بدبینی را کنار گذاشته و همه و همه را دوست بدارم .
سعی می کنم این دوران پراز نفرت را فراموش کنم .به شرطی که آدمهای دور و برم با من هماهنگ باشند و برایم شکلک درنیاورند .
و اما وضعیت قرارگاه ما
اتاقمان در انتهای راهرو واقع شده و 4 تا پنجره ی نسبتاً کوتاه دارد که دوتای آن به طرف خیابان
و دوتای دیگر رو به باغ دانشکده باز می شوند .
ما یعنی من و امیلی که خیلی مهربان است با خرج مختصری اتاق را مرتب و روبراه کردیم .2 تا صندلی چوبی در کنار قفسه ی کتاب و 3 صندلی دست دوم در اطراف میز .
ما غذایمان را در سلف سرویس ،صرف می کنیم ولی اینجا روی چراغ کوچک برقی که امیلی از خانه آورده قهوه ی تلخ وچای نیز درست می کنیم .
هردوی ما خیلی سخت درس می خوانیم (برای کسب بورسیه )و در فرصتهای بیکاری دوستانی برای خود پیدا می کنیم .
امروز امیلی از یک دوره گرد 2 عدد پرده و یک میز توالت خرید (چه مسخره ) و من بعد از مدتها
توانستم کمی به سرووضعم برسم .
موهایم بلند شده و تا چند وقت دیگر می توانم با دو گیسوی بافته بروم سر کلاس ، مثل یک محصل واقعی !
امیلی می گوید که من خیلی زیبا هستم .شاید بخاطر علاقه ای که به من دارد .
در هر صورت باز هم باید درس خواند حتی اگر زیباترین دختر دانشکده باشی .

15 نوامبر .سالن غذاخوری !
منتظرم امیلی غذایش را تمام کند و با هم برگردیم به قرارگاه .امروز صبح
یک اتفاق جالب رخ داد .مارا برای اولین بار به سالن تشریح راهنمایی کردند .وقتی استاد مربوطه روپوش را از روی جنازه ی یک مرد کنار زد ، نفس در سینه ام بند آمد و احساس کردم جنازه ی من است که روی تخت دراز به دراز خوابیده ،عرق سردی بر مهره های پشتم نشست .
بیش از آن نمی توانستم در آنجا توقف کنم .تکمه ی بالای روپوش را باز کرده و آهسته از سالن بیرون آمدم .
سرم گیج می رفت و چشمم جائی را نمی دید .فوراً دریافتم بحران آغاز شده است .
خودم را به نیمکتی رسانده و دیگر نفهمیدم چه شد .
انگار دنیا ناگهان فروریخت .وقتی چشم گشودم در کنار باغچه روی نیمکت دراز کشیده و آقایی که اسمش را نمی دانم به صورتم آب می پاشید .
به گمانم از خجالت قرمز شده بودم ،چون او بلافاصله لبخند زد و گفت :
ــ مثل اینکه حالتان بهتر است .
من از صبح تا بحال نتوانستم چیزی بخورم .چه دکتر بدادایی خواهم شد . وای به حال مریضهای بیچاره !

sorna
02-02-2012, 12:16 PM
28 نوامبر .قرارگاه .ساعت 5 بعدازظهر .
من وامیلی از اینکه روی اتاقمان اسم گذاشته ایم حسابی کیف می کنیم .
چون هیچکس نمی فهمد که قرارگاه کجاست .و این مثل یک راز بین ما خواهد ماند .
من به دلیل یک سردرد شدید عصبی نتوانستم سر کلاس شرکت کنم و حتماً از درس عقب می مانم .حالا اینجا غصه می خورم و به استاد نازنینی فکر می کنم که فردا توبیخم خواهد کرد ،چون خیلی سختگیر است و امکان دارد فردا چند سیلی به من بزند .
چه بهتر ،بچه ها از حسادت دق می کنند .وای که چه آب زیرکاهی شده ام .

همانشب . ساعت 9
روی تخت نشسته ام و به جای درس خواندن دارم تصور می کنم اگر امیلی سر نداشت چه شکلی می شد .
آخر تقصیر من نیست ،حواسم پرت می شود .این دختر شیطان چنان سرش را برده توی کتاب مثل اینکه اصلاً کله ندارد .
و واقعاً هم ندارد .
اگر داشت چنین دسته گلی به آب نمی داد .دختر فضول بگو تورا چه به این زبان درازی ها .وقتی استاد می پرسید چرا فلان شاگرد غائب است .بگو نمی دانم .بی سیاست ،چرا می گوئی بیمار است !که در بین اینهمه پزشک و دارو عذر ناموجهی جلوه کند .

29 نوامبر . ساعت 10 شب .
شیطان ضعف همه ی انسانهارا می داند .ولی من نباید فریب بخورم .نباید هدفم را از یاد ببرم .
خیلی چیزهاست که نباید فراموششان کنم .
این ویسکانف چه فکر می کند که خواهرش را فرستاده به اتاق ما تا با من طرح دوستی بریزد .
ولی کورخوانده ،چنان پوزه اش را به خاک بمالم که تا عمر دارد یادش نرود .

13 دسامبر . قرارگاه .
امروز عصر شیطنتی کردم که پشیمانی به دنبال داشت .بعد از پایان کلاس عمداً خودم را سرگرم کرده و روی برگه ی امتحانی به قدری ضرب و تقسیم انجام دادم تا کلاس کاملاً خلوت شد .
آنوقت کتابهارا زیر بغل زده و ورق امتحانی را بدون صدا روی میز استاد گذاشتم .
انتظار داشتم توبیخم کند اما او بی آنکه سرش را بلند کند پرسید :
ــ بهتر شدید خانم ؟
حق با امیلی بود . وقتی به او پرخاش کردم که چرا دلیل غیبتم را برای استاد شرح داده ،خندید و گفت :
ــ نترس جانم این استاد از آن هایی نیست که دلش برای تو غش و ریسه برود .
مردی که اینهمه در برابر عشوه ها و رفتارهای عجیب و غریب دختران مقاوم است و بی تفاوت
شک نداشته باش یکی از زیباترین زنان را در خانه اش دارد .

29 دسامبر .
ساعت نمی دانم چند است .روی نیمکت چوبی زیر درخت بزرگ سپیدار در حال استراحتم .هوا گرم است ،دریغ از یک نسیم خنک ! سرشاخه های درخت بید مجنون که درست بغل سپیدار قد برافراشته مرا نوازش می دهد .
درست مثل دست مادرم .امروز نمی دانم چه مرگم شده ،الان مدتیست اینجوری شده ام و از بابت لطمه خوردن به دروس و امتحانات پایان ترم بسیار نگرانم .
امیلی هم دست بردار نیست ،مرتب سربه سرم می گذارد و هروقت بی اختیار به فکر
فرو می روم با انگشت دو طرف چشمهایش را می کشد و با خنده می گوید :
ــ چیه ،دوباره رفتی تو نخ چشم بادامی ها ؟
از امروز تصمیم گرفته ام تا تعطیلات کریسمس فقطو فقط به فکر درسهایم باشم .
دفتر نازنینم امیدوارم دلخور نشوی ،مجبورم تا مدتی از تو هم خداحافظی کنم .

sorna
02-02-2012, 12:16 PM
بعد از 4 ماه . کریسمس . مهمانخانه ی قو .
چه عجب که بین اروپایی ها ی سرد و بی اعتنا یک زن خونگرم پیدا شد . خانم بریکلی حقیقتاً از دیدارم خوشوقت شد و خواهش کرد تعطیلات را در کنار او بگذرانم .
البته به عنوان مهمان . یعنی اتاقی برای خوابیدن ،و غذای مجانی و روزها گردش در هر کجا که دلم بخواهد .ولی می دانی تصمیم من چیست .
باز هم درس خواندن و تلاش بیشتر برای یادگیری بهتر !

اول مارس . قرارگاه
هیچ اتفاق جدیدی نمی افتد .متأسفم .
بعد از یک روز بهاری خوب .صخره ی کناره ی دریا .
بالاخره توانستیم آقای کوپر را مجبور کنیم که ما را به یک گردش علمی ببرد .
هرگز نشنیده بودم یک رئیس دانشگاه با دانشجویان خود چنین رفتار خودخواهانه ای داشته باشد .همه ی سعی او این است که به نوعی بچه ها را مجاب کند .
او به خدشه دار شدن حیثیت و شخصیت دیگران اهمیتی نمی دهد .ما حدود یک هفته برای رفتن
به این گردش به او فشار آوردیم تا سرانجام ناچار شد آن را بپذیرد .
ولی هنگام حرکت چنان کارناوالی راه انداخت که همه متوجه شدیم برای تلافی کردن ،این بلای مسخره را به سرمان آورده .
اما بچه ها سختگیر نبودند . آنچه اهمیت داشت یک گردش دسته جمعی بود .
چه باک اگر همه ی مردم شفیلد کسب و کارشان را تعطیل می کردند و به تماشای عبور اتوبوسهای قراضه ی حامل دانشجویان می ایستادند .
اما دفتر مهربانم .
می دانی چه چیز مرا به شگفتی واداشت .اینکه «او » با ما بود . آنهم در حالی که هیچیک از مسئولین و اساتید حاضر نشدند در چنان کارناوالی شرکت نمایند .
بزحمت می توانم هیجانم را مهار کنم .جای امیلی خالی ببیند موقع ناهار چه اتفاق بامزه ای افتاد !ما در کنار ساحل آتشی برپا کردیم تا ماهی های کوچکی که در کناره ی کم عمق به تور انداخته بودیم سرخ کنیم .
مدتها از آخرین ماهی خوران من در کنار دریا می گذشت ! و بوی آن حسابی مرا بیقرار کرده بود .
بدون توجه به اطراف ، سیخ را روی آتش می چرخاندم و آب از لب و لوچه ام سرازیر بود .
اما سیخ کم کم داغ شد و تا آمدم به خود بجنبم ماهی به داخل خاکسترها شیرجه زد .
در حالی که عصبانی بودم به دور و برم نگاه کردم که ببینم آیا کسی متوجه ی دست و پاچلفتی بودن من شده است یا نه ،بدبختانه «او » آنجا بود .
بعد از آنهمه سردی و بی تفاوتی ،به طور معجزه آسا لبخند می زد ! و ماهی خودش را به من تعارف کرد .که طبعاً نپذیرفتم و سعی کردم ماهی دودی ! خود را از درون آتش نجات دهم
او به سرعت دستم را عقب زد و گفت :
ــ چکار می کنید .شما نمی توانید آن ماهی را فراموش کنید ؟
می دانستم که مسخره ام می کند اما استحقاقش را داشتم .گرچه او نمی دانست حضور ناگهانی اش سبب دست پاچگی ودر نتیجه دست زدن به این اقدام متهورانه بوده است ! و حالا عزیزترین تاول دنیا روی دستم خودنمایی می کند .
امیلی وقتی برگشتی این صفحه را بخوان ! ولی برای شب بخیر گفتن بیدارم نکن !

ساعت 10 شب . یعنی 1 دقیقه مانده به ساعت خاموشی .
امتحانات پایان ترم دوم تمام شد .یعنی که دو سه هفته ای بیکاری و ولگردی .
افسوس که از امیلی جدا می شوم و بدتر از همه اینکه «او » را هم نمی بینم .بهتر است دیگر چیزی ننویسم .تمام یادداشت های روزانه و افکارم پر است از یاد «او » و نام «او » بگذار
هیچکس نفهمد «او » کیست !؟

sorna
02-02-2012, 12:16 PM
اواخر ژوئن . مزرعه ی خروس طلایی .
این بهترین کاری بود که می شد از یک دوست انتظار داشت .
یکی از همکلاسی های لهستانی الاصل من ،درپی یک انقلاب فکری ! تصمیم گرفت مرا به
مزرعه ی پدری اش دعوت کند تا تعطیلات را در آنجا بگذرانم .عجب معجزه ای !
من دستیار آنها هستم .
جمع آوری تخم مرغها ،بسته بندی علفهای تازه که باید برای زمستان خشک
و انبار شوند ،همراهی با گله ی گاو تا رسیدن به چراگاه ،و پیدا کردن گوساله های
شیطانی که مرتب خودشان را گم و گور می کنند به عهده ی من است .
ما هرروز در کار کره گیری به آقای یوناس (اسم خانوادگی اش را نمی دانم ) کمک می کنیم و در موقع بیکاری !
که البته بندرت شانس آن را بدست می آوریم برای ساکنین خانه کلوچه های کشمشی و نان تازه درست می کنیم .
و از این بابت حقوق هم می گیرم .نه تعجب نکن . من به این پول احتیاج دارم .برای شروع ترم بعد ، هنوز خبری از کسب بورسیه ! بدستم نرسیده .
بعلاوه هرروز عصر به مدت دو ساعت به دختران خانم جانسون که در همسایگی مزرعه ی خروس طلایی زندگی
می کنند درس تاریخ می دهم .حق داری ! اگر جاندار بودی حتماً از خنده روده بر می شدی .
من و تاریخ ! عجب مزخرفات تاریخی ای ! خوب کاریش نمی شه کرد !

اواخر سپتامبر . دانشکده .
همه چیز آنطور که من می خواهم پیش نمی رود .
اخیراً از مزاحمتهای پیرمرد سمجی به تنگ
آمده ام و پیش بینی می کنم ادامه ی این وضع مرا به جنون کشانده روانه ی تیمارستانم خواهد کرد .
بعلاوه مسئول از خود راضی خوابگاه که با خواهر ویسکانف دوستی عمیقی دارد ! مرا به اتاق زیرشیروانی فرستاده و بعد از آن نمی دانم .شاید وضع از آنچه که هست بدتر شود .
امیلی هنوز در اتاق « قرارگاه » زندگی می کند و جالب است اگر بدانی خواهر ویسکانف
که حالا جای مرا در قرارگاه اشغال کرده به امیلی اخطار کرده :
ــ خانم سیاه ، اگر می خواهی در این اتاق با من باشی باید آشغال هایترا بریزی توی آشغالدانی .

15 اکتبر .اتاقی که دیگر قرارگاه نیست .
امروز غروب دلگیری داشت .پشت پنجره نشستم و آنقدر به انتظار ماندم تا بالاخره «او » را دیدم .
برخلاف هرروز که مدتی در حیاط دانشکده با دانشجویان به گفتگو می پرداخت ،امروز خیلی زود سوار اتومبیلش شد و از اینجا بیرون رفت .
بچه ها می گویند یعنی شایع کرده اند او می خواهد «استادی » را کنار گذاشته و مسئولیتی
را در دانشگاه بپذیرد .خدایا نگذار این طور شود «او » تنها دلخوشی من در این ظلمتکده ی
وهم آور است و البته امیلی جای خودش را در قلب من خواهد داشت .

اواخر اکتبر .صبح یکشنبه .ساعت 9 .
امیلی که به جرم درگیر شدن با ملکه ی بابل ( خواهر ویسکانف ) فکر می کند ملکه ی بابل است .به اتاق من اسباب کشی کرده و البته هردوی ما از زیر شیروانی به زیرزمین تبعید شده ایم .
حالا دارد برای رفتن به کلیسا لباس می پوشد .یک مسیحی وفادار .
و من هنوز از دریافت نامه ی تهدید آمیز آن پیرمرد نفرت انگیز « راجرز » به امیلی حرفی نزده ام و نمی دانم آیا راجرز از بی پناه بودن من آگاه است که چنین بی شرمانه تقاضاهای نامشروعش را بصورت نامه های عاشقانه برایم می فرستد !
این روزها از سردرد رنج می برم و فکر می کنم به آخر خط رسیده ام .
ودر آخرین صفحات سیاه دفتر باید بنویسم ،دنیا مملو از تنفر ،زجر و دردهای کشنده است .لعنت بر آن .

sorna
02-02-2012, 12:17 PM
یک هفته بعد از ملاقات شب تولد که فکر می کردم ، فردایش سانی را در بیمارستان می بینم .به من تلفن کرد :
ــ حالت بقدر کافی رضایتبخش هست ؟
ــ سلام دکتر ، از راه دور هم ویزیت می کنید ؟
ــ عزیزم ،دلیلش احترام به قدرت تشخیص توست .
ــ از کجا تلفن می کنید ؟
ــ از اتاق خودم ،داخل بخش هستم.
ــ خوب غرض از مزاحمت ؟
و صدای خنده ی بلندش در گوشی طنین انداخت :
ــ منتظر نباش از تو عذر خواهی کنم .راستش به یک مشورت کوچولو نیازمندم .
با کنجکاوی پرسیدم :
ــ درچه زمینه ای ؟
و حدس زدم یک مسئله ی پزشکی درمیان است .
ــ درباره ی یک هدیه ی آبرومند و دوستانه البته برای جنس خشن !
و این بار نوبت من بود که بخندم :
ــ با این حساب دور جواهرات را خط می گیریم !
سانی گفت :
ــ یک لحظه گوشی را نگه دار !
دهنی آن را گرفت و چند کلمه ی مبهم در آنسوی سیم ردوبدل شد .سپس سانی پرسید :
ــ کی به من جواب خواهی داد ؟
ــ نمی توانم بگویم ولی امشب به آنجا خواهم آمد تا از ته و توی قضیه هم سر دربیاورم .من باید مواظب شما باشم !
وهردو خندیدیم !
ــ پس شب !

***
به او می نگریستم .به مسیح باز مبعوث .نوری فراسوی طبیعت .چراغی فراراه ابدیت .خورشیدی درخشان در ظلمت کفر .به طلوع دوباره ی خورشید .به شمع فروزان ره گم گشتگان.
به گوهر نایاب خلقت .به او که دنیا را زیر گام های استوارش لگدکوب کرده بود .به او که هوسهای شیطانی را به باد انتقاد و استهزاء گرفته بود .
به او که پروانه ی وجودش برگرد شمع حقیقت می سوخت و دم نمی زد . به او که وجودش از عشق خدا شعله ور بود و روحش در اسارت تن از این هجران به فریاد آمده بود .
به او که حفظ دوستی اش منتهای آرزویم بود .
افسوس که این دوستی می رفت تا برای همیشه پایان پذیرد .و تلخی این انجام ،قلبهایمان را آکنده از اندوه و درد می کرد .
گذاشتم که اشکهایم به راه خود روند .مانع ریزش بی امانشان نگردیدم .
در خلوت درون که با غوغا بهم می پیچید ،دردم را با خدا در میان می گذاشتم و از او می خواستم آنچه را که دلم در طلبش به فغان آمده بود .
یک قطره از اقیانوس عشقی که دردل آن مرد خدائی جا داشت .
اندکی از صفای درونش ،از تواضع و سخاوت و جوانمردی اش ،از خلوص و بی ریایی اش و چه شگفت انگیز بود که او خود را به هیچ می انگاشت
و برای همه کس و همه چیز حتی پرنده ای که در هوا می پرید و گلی که بر شاخه ی بوته ای روئیده بود ،ارزشی بیش از وجود خود قائل بود .
در بلور اشکهای سوزانم ،تصویر او همزمان با دلم شکست و چه گردنبند ارزشمندی ساخته می شد اگر می توانستم این مروارید های غلطان را به رشته ای از مهر درکشم و به گردن خود بیاویزم .
و می دانستم او نیازی به یادآوری این خاطرات که اینک پس از خشکیدن دردناک اقیانوس دوستی همچون نظاره ی ماهیان تشنه ای که در کف خشک و ترک خورده ی اقیانوس بر خاک افتاده اند زجرآور بود ،نخواهد داشت .
لحظه ای که برای آخرین بار به کنارم آمد تا با من خداحافظی کند با بغض گفتم :
ــ من هنوز در ابتدای راهم بعد از شما به چه کسی روی بیاورم ؟
و او با متانت و لبخندی سرزنش آمیز پاسخ داد :
ــ مگر تابحال به چه کسی توجه می کردید ؟
همه ی ما ، همه ی آدمها ،همه ی طبیعت و اصولاً حرکت هستی ،خواه ناخواه متوجه ی خداوند است .شما نیز جزئی از همین جهان هستید .
و بعد با لحنی که سنگدل ترین انسانها را تکان می داد خواند
ــ فاینما تولوّا فثم وجه اللّه .
و می دیدم که همراه او ،یعنی دکتر مورینا نیز متأثر است .مردان بزرگ خیلی خوب ،سریع و بدون دردسر یکدیگر را درک می کنند .
آن دو در اولین جلسه ی آشنایی دنیای مخصوص به خودشان را در نگاه تنهایی چشمان دیگری یافتند .
و ادامه ی دوستی ها این باور را تقویت کرد که هردوی آنها بدون تردید در موقعیت خودشان انسان های استثنایی و بزرگی بودند که با دستان توانمند و ذهن خلاق ،تاریخ را به دلخواه خود می ساختند .
و من چه خوشبخت بودم که دوستی هردو را همزمان کسب کرده و برای خود
حفظ می کردم .
بعضی انسانها حتی از آشنایی با چنین اعجوبه هایی هم محروم بودند .
تحت تأثیر هیجان غم انگیزی که هردم رو به فزونی بود ،دستم را برای خداحافظی به طرف نصر دراز کردم .
گیج بودم و هیچ چیز جز واقعیت جدایی از وجود آرامبخش اورا جلوی خود نمی دیدم .
نگاه متعجب نصر از روی دستم اوج گرفت و به صورتم دوخته شد .
و سپس دریافتم به چه می اندیشد .
او رضای معبودش را بر رضایت من ترجیح داد.
بدون لحظه ای تردید ،دست دراز شده ام بی اختیار فرو افتاد .
در چشمان مهندس باز هم سرزنش نهفته بود .

sorna
02-02-2012, 12:17 PM
در چشمان مهندس باز هم سرزنش نهفته بود .به شوخی گفت :
ــ خیلی زود مسائل را فراموش می کنید خانم دهنو ،به شما هشدار می دهم .
و رو به سانی توصیه کرد :
ــ مواظب هموطن ما باشید .دین او اجازه نمی دهد هیچ مرد بیگانه ای دست یا هرجای بدن
اورا لمس کند .ولی خانم دهنو یک تازه وارد است .احتیاج به تمرین دارد تا این نکته را برای همیشه به خاطر بسپارد .
لحظه ای به ذهنم خطور کرد که او مرا مثل یک امانت به دوستش مورینا ،می سپارد و با این حرف به او می فهماند که در امانت خیانت نکند . اما با شناختی که از نصر داشتم چنین چیزی خیلی بعید بنظر می رسید .
و عجیب اینکه نگاه او حتی در آخرین لحظات نیز از من گریزان بود .
خاطره ی مهمانی خداحافظی که مهندس رضا نصر (و حالا باید بگویم دکتر نصر )به مناسبت پایان اقامتش در لندن و اتمام تحصیلات در آپارتمان کوچکش برگزار کرد همچون ستاره ای پرنور در آسمان ذهنم برای ابد نقش بسته است .
آن شب امیر شوخ طبعی همیشگی را از دست داده و بهرام و مجید و یونس نیز علیرغم هیجان بازگشت به ایران ، هر کدام به سهم خود غمگین و افسرده بودند .
در مدت این دو سال ،گروه 5 نفره ی دانشجویان ایرانی با همت و پشتکار به متخصصینی برجسته تبدیل شده و می رفتند تا هر کدام به نوبه ی خود سهمی در شکوفایی صنعت نفت کشورشان برعهده گرفته و دین خود را به ملت و کشورشان ادا کنند
و من جز تأسف به خاطر از دست دادن این دوستان یکرنگ و آرزوی موفقیت برای آنها چه داشتم که بدرقه ی راهشان سازم ؟
بچه های با صفای ایرانی رفتند و با رفتنشان لندن با همه ی هیجان سکرآورش به دخمه ای تنگ و تاریک و فرورفته در سکون و سکوت مبدل شد .
مثل این بود که دنیا ناگهان به آخر رسیده باشد و من نیز به اجبار باید سکوت می کردم .
باید می مردم تا همه چیز آن طور که باید پیش آید .
وقتی از فرودگاه خارج شدیم تونی گفت :
ــ اگر گرفتاری خاصی نداری امشب از رفتن به پانسیون صرفنظر کن .
چشم هایم را که هنوز از اشک می درخشید به سانی دوختم .او با نگاهش دعوتم کرد.
اما من گفتم :
ــ با رفتن هموطنانم اتمسفر لندن برایم غیرقابل تحمل است .هیچ چیز قادر نیست مرا تسکین بدهد مگر گذشت زمان .اجازه بدهید امشب با خودم تنها باشم .
شاید مصیبت بدین پایه هم نبود .
اما نمی دانم چرا اندوهم تا این حد عمیق جلوه می کرد .
سانی نگاهش را به نگاهم گره زد و مدتی آن را نگه داشت ! چرا ؟ آیا در جستجوی چیز خاصی بود ؟
بدنبال نشانه ای از یک مهر ابدی می گشت ؟
آیا در نگاهم عشقی نسبت به نصر می خواند ؟
نمی دانم ! هر چه بود اورا تکان داد. دیدم که بتدریج رنگ باخت و لبانش در لزشی خفیف از حرف زدن باز ماند و این تونی بود که مرا به پانسیون رساند .

sorna
02-02-2012, 12:17 PM
روزها و هفته ها و ماهها به سرعت می گذشت و من به آخرین امتحانات بورد نزدیک می شدم .
رقابتی بی نظیر بین همکلاسان برای احراز رتبه ی اول و کسب جایزه ی ویژه ی هیئت علمی
کاخ باکینگهام ،در گرفته بود ومن به همراه موج کوه پیکر این هیجان پرشور ناخواسته به جلو رانده می شدم .امیدی به بردن این جایزه نداشتم .
لکن احتیاج به پول برای اهدافی که در آینده ای نه چندان دور مدنظر بود باعث می شد کمی امیدوار به تلاش شبانه روزی خویش بیفزایم .
سانی در این راه همواره دلسوزترین استاد و بهترین مشاور و راهنما محسوب می شد .
بعد از بازگشت نصر به ایران ، رابطه ی من و سانی شکل جدیدی یافت .
شاید بهتر باشد بگویم ،شکل دیگری ! چون قبلاً گاهی رابطه ی ما چنین روند نسبتاً سردی را می پیمود .بهرحال گفتگوهای ما مسیر علمی و عقیدتی پیدا کرده و کمتر از احساس سخنی به میان آورده می شد .
پایه گذار این نوع گفتگوها که اغلب ساعتها به طول می کشید ،کسی جز مهندس نصر نبود .
گویا حتی درنبودش خط مشی تعیین شده او و یادگارهایش محترم شمرده می شد .
نصر که در زمان حضورش در لندن جلسه های پرسش و پاسخ و بحث و تحقیق برای دانشجویان غیر مسلمان ترتیب داده بود ،هم صحبت بسیار مناسبی برای نصر محسوب می شد .
و اکنون سانی با علاقه مندی بحث را با من دنبال می کرد که باید اذعان کنم ، انبوه معلومات و شیوایی سخن و بردباری نصر در برابر اشکالات پی در پی سانی کجا و درماندگی من حتی در مسائل جزئی و پیش پا افتاده کجا ؟
تلاش من تنها دراین منحصر می شد که سانی را به نوعی متقاعد سازم تا لزوم پی گیری مطالعات بسیار جدی را درباره ی اسلام باور کند و اینکه این دین کاملترین فلسفه ی هستی را به او ارائه خواهد داد.
وسانی هربار وعده می داد که خیلی زود یا به قول خودش در اولین فرصت مناسب این کار را خواهد کرد .
اما تونی همیشه از این بحثها بخصوص وقتی جنبه ی فلسفی و عقلانی محض به خود می گرفت ،گریزان بود و می گفت :
ــ من که نمی توانم خودم را به پیروی از کلیسای رسمی انگلستان پایبند کنم ،چطور قادرم از این معقولات مهملی که به هم می بافید سردر آورم .
و ما به او می خندیدیم و به حال خود رهایش می کردیم .
اما آن شب ضمن اینکه خود را سرگرم تعمیر یک رادیوی ترانزیستوری نشان می داد ،از دور مراقب گفتگوی ما بود و پس از اینکه سانی برای ویزیت اضطراری یک بیمار وخیم به بیمارستان احضار شد با دو فنجان قهوه روبرویم نشست و با چشمانی شاد و خندان گفت :
ــ تو خیلی بی ملاحظه ای ! وقتی با سانی سرگرم می شوی حضور من به کلی نادیده گرفته می شود .بی پرده بگویم به موقعیتی که سانی پیش تو دارد ،حسودی می کنم !
با خنده ای متقابل جواب دادم :
ــ او تنها کسی است که حرفم را می فهمد .یعنی امیدوارم که بفهمد ،خودش که اینطور وانمود می کند .
ــ بله ،او نیازی به وانمود کردن ندارد .برایش اهمیت دارد که با تو بخصوص صریح باشد .اما این دلخوشی فقط تا چند هفته ادامه دارد .خوب بعد چه ؟
بطور وحشتناکی بطرفش خیز برداشتم :
ــ منظورت را درست بیان کن . ممکن است ؟
تونی با نگاهی جدی و متأسف وراندازم کرد :
ــ خوب تو که خودت می دانی فقط چند هفته به پایان تعهد دوساله ی سانی باقی مانده و بعد چطور بگویم مجبور است به کشورش باز گردد .
با دلهره ی کشنده ای پرسیدم :
ــ تو مطمئنی ؟
و امیدوار بودم جوابش منفی باشد .
اما او گفت :
ــ البته این عین گفته ی سانی است ؟
نا ممکن است .سرجایم وارفتم .پس تکلیف من چه می شود ؟ آن همه رویای دور و دراز، آنهمه
از خودگذشتگی برای تصاحب قلب گرانبهای او ... با دل بی صاحبم چه باید کنم .
من قیمتی ترین عضوم را در وجود سانی به امانت گذاشته بودم و حالا او می رفت .

sorna
02-02-2012, 12:18 PM
بعد از لحظه ای نه چندان طولانی به خود آمدم :
ــ تونی از این شوخی دست بردار و به من اجازه بده یک شام حسابی بخورم .تو با این خبرها اشتهایم را بکلی کور می کنی !
او ضمن برخاستن ، لبخند زد :
ــ البته ،هرطور که تو بخواهی !
و من امیدوار بودم فردا به سانی بگوید :
ــ مینا از شنیدن خبر بازگشت شما چندان شوکه نشده .

***
ــ برای دوی ماراتن تمرین می کنی ؟ هنوز تا المپیک خیلی مانده !
به عقب برگشتم .سانی با کت و شلوار سرمه ای و کراواتی با زمینه ی آبی ،از بخش icu بیرون آمد .با آن لبخند جذاب .
کاملاً خوش تیپ و و مثل همیشه شیک پوش ،درست نقطه ی مقابل من .
ــ روز بخیر دکتر و خسته نباشید .
لحنم رسمی بود و حال آنکه قصد داشتم خودمانی باشم .
شاید بگویید تلاشی مذبوحانه برای تصاحب او .بهرحال ادامه دادم :
ــ قصد دارید مرا برسانید ؟
و او آگاه از نقشی که ایفا کردم خندید :
ــ چرا که نه .اینهم برای خودش افتخاری است که نصیب هر کسی نمی شود .
وقتی اتومبیل بنز ماشی رنگش را به حرکت در آورد پرسید :
ــ خوب زیبای رویال کالج چطوری ؟
با سرخوشی خندیدم :
ــ حالا که با بیمارستان سانترال تصفیه حساب کرده ام ،خیلی سبک شده ام .
بیش از آنچه انتظارش را داشتم خوب پیش می رفت ،در ماههای اخیر سانی چنان در خود فرو رفته و افزون برآن در بیمارستان به قدری گرفتار بود که به زحمت کلمه ای احساسی و محبت آمیز ،خارج از محدوده ی بحث های علمی از دهانش شنیده می شد .
و ادامه دادم :
ــ چطور است از این زیبای کالج رفته دعوت کنید ناهار مهمان شما باشد ! البته در رستوران توکیو ،می خواهم سلیقه ی شما ژاپنی ها را بسنجم !
ــ افتخار خواهی داد ؟
در نهایت مهارت فطری ناآموخته ام ،به طرز شیرینی لبخند زدم :
ــ البته .
و سانی مسیر طی شده را به طرف رستوران توکیو در محله ی پیکادلی دور زد .
***
من در طول عمر 25 ساله ام همواره ساده زیستی و دوری از تجملات و لوکس را شعار عملی خود قرار داه بودم .در زندگی من آرایش ،جواهرات و لباسهای شیک و مدروز جایی نداشت ،به غیر از چند سال محدود دوران نوجوانی که بیشتر عروسک مادرم بودم تا دختری فهمیده و با قدرت تصمیم گیری مستقل و سانی گاهی در این موارد کنایه های جانانه ای تحویل می داد که مورد توجه قرار نمی دادم .
اما اکنون همه چیز فرق کرده بود .آگاهی از این نکته که تمام صداقت و محبتم نتوانسته است توجه عمیق و کاری این مرد را جلب کند به من این ایده را داد که ترفندهای خاص زنانه را نیز امتحان کنم .
چه بسا که مؤثر واقع می شد .
من در آن زمان از اهمیت یک نکته ی ظریف غافل بودم و آن اینکه اگر خدا این را نمی خواست و نمی پسندید ،همیاری تمام دنیا نیز نمی توانست به اندازه ی سرسوزنی اثربخش باشد .
وقتی گارسن صورت غذا را روی میز گذاشت ،سانی بدون نظرخواهی دو پرس غذای مورد علاقه ی خودش را سفارش داد .
من کوچکترین اعتراضی نکردم (یک گذشت قابل توجه ) اما دیگر قادر نبودم بیش از آن خود را بی خیال نشان دهم .تغافل هم حدی داشت .
پرسیدم :
ــ این حقیقت دارد که شما قصد دارید برای همیشه به کشورتان برگردید ؟

sorna
02-02-2012, 12:18 PM
سانی کوشید تعجبش را از سؤالم پنهان کند که موفق نشد :
ــ پس تو می دانی ! باید می فهمیدم اینهمه تغییر و تحول بدون دلیل نیست .
ــ مثلاً چه تحولی ؟
وطلبکارانه نگاهش کردم .
ــ خوب ،لباس شیک ، گردنبند مروارید و ... جسارتم را ببخش ... کمی آرایش مو و ...
دید که دارم به خاطر رک گویی اش عصبانی می شوم .
ــ البته قابل تقدیر است .برای یکبار هم که شده از اینکه مثل یک شلخته در کنارم ننشسته ای احساس لذت می کنم .من این تلاش تورا که می کوشی خاطره ی خوبی از خودت در ذهنم بگذاری ،ارج می نهم !
واقعاً که ! عجب روئی داشت ! مقابله به مثل شیوه ی معمول من در اینگونه موارد بود .در واقع کسی را نمی شناختم که سریعتر از من بتواند به این کار مبادرت ورزد .گفتم :
ــ چه خوب که متوجه شدید .والا عدم درک شما توهینی بود به شعورتان !
ــ اوه تو به شیوه ی حرف زدن من عادت کرده ای .دلیلی برای دلخور شدنت وجود ندارد .
ــ چرا باید آنقدر ساکت بمانم تا هر قدر که دلتان می خواهد به من اهانت کنید ؟
سانی متوجه شد که صدایم توجه مشتریان میز بغل دستی را جلب کرده است ،با خواهش گفت :
ــ مینا بس کن .قبل از اینکه معده ات تحریک شود غذایت را بخور .
در نیمه ی صرف نهار وقتی سانی احساس کرد آرام گرفته ام پرسید :
ــ می توانم از تو چیزی بپرسم ؟
سرم را به علامت مثبت فرود آوردم .
و او محتاطانه ادامه داد .
ــ تو به ایران هم سفر خواهی کرد ؟
زحمت خواندن علت این پرسش را در چشمانش به خود نداده و با ابهام گفتم :
ــ شاید .باید دید چه پیش می آید .
ــ زندگی در آنجا برای تو دشوار نیست ؟
خندیدم :
ــ چرا باید دشوار باشد ؟من به نوعی ایرانی هستم .به آن کشور تعلق خاطری دیرینه دارم .آنجا جایی است که باید احساس آرامش کنم .و مطمئن باشید می کنم .
سانی پس از آن به چهره ام دقیقتر شد و گفت :
ــ چه نطق آتشینی ؟ مینا تو واقعاً مسلمانی ؟
ــ البته که مسلمانم و این چیزی است که بخاطرش مغرورم و به آن افتخار می کنم .چون فلسفه اش کاملاً با عقل و فطرتم سازگار است .
مثل اینکه اورا خلع سلاح کرده بودم .چهره اش سردی مشمئزکننده ای را به نمایش گذاشت و برق چشمانش در لایه ای از بی تفاوتی محو شد .
گفت :
ــ شاید تصوری که فلسفه ی اسلامی از هستی ،به تو می نمایاند خوشایندت باشد اما تو هرگز به مسائل دست و پاگیری که رعایتش از طرف دین الزامی است فکر کرده ای ؟
مثلاً منع معاشرت زن و مرد .رعایت پوشش حتی بیش از مقداری که تقریباً در تمام شرق همیشه متداول بوده .
و چیز دیگری هست که همواره سبب دلخوری من می شود .یعنی آلوده و نجس دانستن مردمی که دینی غیر از اسلام دارند.
و ضمناً عدم رعایت مجموع اینها از سوی تو سبب می شود که مسلمان بودنت زیر سؤال برود .تا آنجایی که به من مربوط است می بینم تو پوشش را رعایت نمی کنی .
نه به آن اندازه که دینت تورا ملزم می کند ،بعلاوه با مردان به راحتی معاشرت می کنی .و با غیر مسلمین هم آمدو رفت داری و نجس بودن آنها منعی برای تو بوجود نیاورده !
البته مقصر بودم با این حال از خود دفاع کردم :
ــ ولی من همین روزها تصمیم دارم ایرادهایم را برطرف کنم .
ــ یعنی که بزودی این شاهکار آفرینش در زیر پرده ی حجاب از چشم ما پنهان خواهد شد ! این آبشار قیر مذاب ...
بی توجه به مردمی که در کنارمان نشسته بودند با من صحبت می کرد و می خندید .
او ادامه داد:
ــ این چشمان پر از رازهای نگفته ، این نگاه ...ومن نیز از دیدگاه تو به یک کافر نجس مبدل خواهم شد .آه این یکی بیش از حد تحمل،ناخوشایند است و نفرت انگیز !
بحث ما خیلی زود به گذرگاه تلخ و ناراحت کننده ی اختلاف عقیده رسید .حقیقتی غیرقابل انکار .با این حال گفتم :
ــ پوشش حق من است .من یک زن هستم ،یک انسان .من عروسک نیستم که در ویترین ها در معرض نمایش گذاشته شوم .با داشتن یک پوشش مناسب من با آزادی در اجتماع فعالیت خواهم کرد بی آنکه مجبور باشم نگاه های حریص ،ناپاک و تهوع آور مردان آلوده و کثافت اجتماع را تحمل کنم .
این حق من است و کسی نمی تواند آن را از من بگیرد .ثانیاً در مورد نجس دانستن شما ،باید بگویم که اشتباه می کنید !ما کسی را که به خداوند اعتقاد داشته باشد نجس نمی دانیم .اگر درست حدس زده باشم شما بودائی هستید ؟
سانی سر تکان داد :
ــ تقریباً ،ما پیرو شینتو هستیم .شاخه ای از بودا .
ــ و امیدوارم عقیده تان نسبت به خداوند نظیر عقیده ی ما باشد .اینکه خداوند یکی است و مانند ندارد .جسم نیست ،از همه بی نیاز است .پدرو پسر ندارد .از زمان و مکان بیرون نیست و داخل در آنها نیز نیست ...
من از خدائی که مسیحیان معرفی می کنند که در باغ با یعقوب کشتی گرفت و مغلوب شد ،از خدائی که فرزند دارد ، درست مثل آدمها ...از خدای تثلیث ،از خدای ضعیف ،ترسو و نیازمندی که سایر ادیان غیرالهی یا الهی تحریف شده معرفی می کنند بیزارم .
خدایی که دین ما معرفی می کند ،دادگر ،قدرتمند ،مهربان و آگاه است و من اورا دوست دارم و می پرستم .
با چنان ایمان راسخی این جملات را برزبان راندم که سانی دریافت هیچگونه تزلزلی در عقیده ام رسوخ نخواهد کرد .
او ساکت ماند و من در زیر سکوتش می دیدم که دارد می اندیشد .اما به چه چیز ؟
آیا ممکن بود به نقشه ای برای نرفتن به توکیو و ماندن در لندن فکر کند ؟
البته این نهایت خودخواهی بود که انتظار داشتم همیشه طبق آرزوهای من فکر کند !

***
همان شب ساعت 11 به من تلفن کرد در صدایش بی قراری عجیبی احساس کردم مثل کودکی که ناگهان هوس اسباب بازی اش را کرده باشد :
ــ مینا ،می توانی به دیدنم بیایی؟

sorna
02-02-2012, 12:18 PM
متعجب شدم و گفتم :
ــ اتفاقی افتاده ؟
ــ نه ،ولی لطفاً بیا .
ــ من حالا توی رختخوابم هستم.فردا قبل از ساعت 6 آنجا خواهم بود .
ــ فردا را ول کن .من حالا بوجودت احتیاج دارم !
اوه خداوندا ! چه لذت بخش است شنیدن این کلمات از دهان مردی که محبوبم بود .حتی حالا که با نگرانی تؤام می شد .
ــ ولی می دانید الان ساعت چند است ؟دربان در این وقت خوابیده و کلید پانسیون احتمالاً ...
ــ گور پدر ساعت و دربان . برو بیدارش کن و کلید را از او بگیر .تونی 20 دقیقه ی دیگر آنجا خواهد بود و فراموش نکن که من منتظرم .
سپس گوشی را گذاشت .
زورگوی قلدر . خیال می کند کیست که انتظار دارد با یک اشاره فوراً در اتاقش حاضر شوم .
سعی کردم خودم را آرام کنم و خونسردی ام را به دست آورم .
نباید فکر کند از بی تابی و هیجان او آگاهم .باید خیلی عادی بنظر آیم .و البته همینطور هم هست .
ساعت 5/11 به آنجا رسیدیم و تونی پیش از آنکه پیاده شوم هشدار داد :
ــ مینا امشب به خصوص باید خیلی خوددار باشی !سانی برایت خواب هایی دیده که شاید خوشایندت نباشد اما لطفاً خونسردی ات را حفظ کن .
بعداً درباره اش به تو ،توضیح خواهم داد .
این هشدار تونی بشدت مرا ترساند .
خوشبختانه در باز بود و من یکراست از پله ها بالا رفته و وارد اتاقش شدم .
خدایا این مرد کسی نبود که صدایش در تلفن بی قرار می نمود .
سانی پشت میز تحریرش نشسته و صورتش تهی از احساس و منجمد بنظر می رسید .
پس چرا آنقدر اصرار داشت که بوجودم احتیاج دارد و حتماً در این ساعت شب باید به دیدنش بروم
چه خوابی برایم دیده بود ؟
با دست لبه ی تختش را به من تعارف کرد چون تنها صندلی اتاق را خودش در تصرف داشت . از سکوت بی معنا و طولانی اش کلافه شده و با ته رنگی از خشونت گفتم :
ــ لابد این وقت شب مرا به اتاقتان دعوت نکرده اید تا این سردی رفتارتان را به من نشان دهید .چرا حرفتان را نمی زنید ؟
مثل یک تاجر کهنه کار وراندازم کرد و بالاخره به حرف آمد :
ــ خواهم گفت ،کمی تحمل داشته باش .فکر می کنی آمادگی اش را داشته باشی .
بیش از حد موذی به نظر می رسید و من ناگهان از اینکه مردی با آنهمه تشخص بتواند چنین خباثتی در خود پنهان داشته باشد به شگفت آمدم .
ــ البته که دارم و می دانم مسئله جدیست .
ــ خوب ، این کمی کار مرا آسان می کند ... اصولاً من آدم دنیا پرستی نیستم و این ادعا نیست . واقعیت است .
اما گاهی ثروت های کوچک دارای اهمیت بزرگ و قابل توجهی می شوند ،طوری که امکان چشم پوشی از آنها وجود ندارد .مسئله خیلی ساده است .
من چند سال پیش به تو پولی پرداخت کردم ،همینطور سال های بعد از آن با عناوین مختلف که تو از آن مطلعی .
پیش قسط ثبت نام در رویال کالج ،شهریه ثابت آن ،کرایه خانه ،خدمتکار ،مقرری ماهانه ،از سایر هزینه ها صرفنظر می کنم و مابقی آن مبلغی حدود 7000 پوند می شود .
من به این پول احتیاج دارم .فکر می کنی بتوانی ظرف حداکثر یک هفته آن را به من باز گردانی ؟

***

پلک هایم را محکم روی هم فشار دادم که مطمئن شوم خواب نیستم .اما بدبختانه به طرز وحشتناکی بیدار بودم و هوشیارتر از هر وقت دیگر .
آه از نهادم برآمد :
ــ بی انصافی می کنید .7000 پوند خرج سالانه یک پرنسس است .به علاوه همه ی پس انداز من به زحمت به 3000 تا می رسد !
برقی از خوشحالی در چشمان او درخشیدن گرفت .مثل گربه ای که اطمینان دارد شکارش قادر به فرار نیست و از حالا اورا در چنگال خود اسیر می بیند ،پیروزمندانه مرا نگریست و گفت :
ــ اوه مینا من آدم منصفی هستم . و خیلی هم آینده نگر .فکر می کردم روزی این همه پول را انکار کنی !
بنابراین تمام فیش های بانکی و رسید صورتحساب هارا نگه داشته ام .
این جاست می خواهی نگاهی به آنها بیاندازی ؟
انبوه کاغذهای رنگارنگ باطله روی میز تلنبار شده و مرا ریشخند می کرد .شوخی تلخی بود .
با استیصال و درماندگی پیشنهاد دادم :
ــ قرضم را قسط بندی کنید و فرصتی به من بدهید تا بتوانم پول را به شما برگردانم .
سانی از جایش برخاست و به طرفم آمد :
ــ ولی مینا من به قدری گرفتارم که نمی توانم تمام عمر به دنبال پولم بدوم .فکر کن ،شاید چیزی برای فروش داشته باشی !
ــ شما بهتر از هرکسی می دانید تنها چیز ارزشمندی که دارم همین ساعتی است که خودتان برایم هدیه آوردید و اگر این می تواند کمکی برایتان باشد با کمال میل تقدیمش می کنم !
و شروع کردم به باز کردن بند ساعت مچی .
سانی دستم را گرفت :
ــ به آن دست نزن !
صدایش در لرزشی آنی موج برداشت .سپس با ملایمت ادامه داد :
ــ من برایت پیشنهاد بهتری دارم .راهی کوتاه و سریع .
و با امیدواری به من خیره شد .گفتم :
ــ اگر منظورتان جایزه ی ویژه ی هیئت علمی سلطنتی است باید بگویم خیلی ها برای آن دندان تیز کرده اند !
سانی بی تاب و کلافه به نظر می رسید :
ــ منظورم آن نبود .اصولاً من به پول فکر نمی کنم .لعنت بر آن ...
با حیرت به او نگریستم :
ــ خوب پس چه ؟
بلاتکلیف بود با این حال تصمیمش را گرفت :
ــ تو می توانی دین خود را با چیزی ارزشمندتر از پول ادا کنی !!!
گیج شدم ،خواسته ی سانی به کلی مد نظرم نبود .حتی نمی توانستم تصورش را هم بکنم ! سانی در آن حال که با نگاهی خریدارانه مرا می نگریست به یوزپلنگی می مانست که مطمئن از قدرت غافلگیری خود در انتظار تسلیم شکارش به سر می برد .

sorna
02-02-2012, 12:18 PM
با صدایی آرام سعی در جادو کردنم داشت :
ــ من در تو وفای دختران هزارو یکشب را می جویم و می دانم دست نیاز مرا پس نخواهی زد .
خدایا ! چه چیزی در مخیله اش می گذشت ؟ در آن وقت شب از جان من چه می خواست ؟
لحن بسیار گمراه کننده ای داشت وقتی که ادامه داد :
ــ تورا رسما ً استخدام می کنم .
شاگرد ساعی من استحقاق زندگی ای بهتر از این دارد .با من بیا .دخترکم .زندگی در دربار امپراطوری کشور ما ،آخرین رویایی است که می تواند برای دختری در موقعیت تو محقق شود .
ازاین فرصت اگر هوشیار باشی استفاده خواهی کرد و به عنوان منشی مخصوص همسر آینده ی من .دختر امپراطور به آنچه دلخواهت است ،دست خواهی یافت .
برایم آسان نیست ،اما باید اقرار کنم او در حال حاضر از یک بیماری روانی خاص رنج می برد و نمی تواند به هیچکس اعتماد کند .
بدون شک توصیه ی مرا خواهد پذیرفت و از آن جا که تو دم مسیحایی داری !
شاید روحیه ی مرده ی او را هم زنده کنی .از طرفی تو چنان جاه طلب و سیری ناپذیری که گمان ندارم به عنوان یک پزشک عادی بتوانی درهای بسته ی دنیا را به روی خودت بگشایی .
علیرغم ظاهر آرامش ،با نوعی اضطراب دست و پنجه نرم می کرد .
اما ضربه آنقدر ناگهانی فرود آمد که ندانستم که چه اندیشه ای مرد عاقل را واداشته به چنان هیجان تب آلودی دچار شود .
شاید حسادتی ناآگاهانه نسبت به همسر آینده ی سانی وادارم کرد پیشداوری کنم .
به خیال خود تصمیم گرفتم روحم را از وسوسه ی شیطانی فراگیر او که می رفت باورهایم را زیر
سؤال ببرد رها سازم .پس نگاه گستاخم را چاشنی جملات تلخ و گزنده ام کردم :
ــ این نگرانی غیرقابل توجیه شما به خاطر آینده ی یک شاگرد بی اهمیت اشک مرا در می آورد و باعث می شود به این فکر بیفتم که انگیزه های شما خیلی هم خیرخواهانه نیست .
آیا در تمام دربار کسی پیدا نمی شود که طرف اطمینان همسرتان قرار گیرد .
یا مرا به او تسلیم می کنید تا صداقت خود را اثبات کنید .
تحفه ای ارزشمند که یاد آور روزهای جوانی شما خواهد بود . و بی تردید شادترین روزهای زندگیتان !
لبخندی زودگذر بر گوشه ی لبش کمانه کرد و به نجوا گفت :
ــ امان از خزانه ی تمام نشدنی سوءظن تو که جبهه گیری ات را بی نقص می کند .
اگر به خودت ایمان داری ،از من نترس مینا .به تو قول می دهم که هیچ کار احمقانه ای نخواهم کرد .
طول اتاق را پیمود و دوباره به طرفم برگشت .با قاطعیت ادامه داد :
ــ از امشب دیگر بین ما چیزی وجود ندارد که به خاطرش آینده ات را تباه کنی .
قصدش این بود که آب پاکی روی دستم ریخته باشد اما قلبم به نادرستی گفتارش اعتراض داشت .
در دل فریاد کشیدم :
ـ« دروغ است .دروغ است .چطور امکان داشت یکباره از عشق تهی شد ؟»
ناباورانه به او خیره ماندم .در آن دشواری پرالتهاب ،موجی از تمنا در ساحل خاکستری نگاهش سربرداشته و هردم غلطان پیش می آمد .
چشمانش در صورتم محو شده بود .او مرا نمی دید .اما حضورم را احساس می کرد .چون با اولین حرکت من به خود آمد که می رفتم از او بگریزم .
ــ این خواهش زیادی نیست مینا !
ملتسمانه به نگاهم آویخت .بدیع ترین و رقت انگیزترین تابلوی زنده ی انسانی .
همه ی خواهش های دنیا خلاصه در چشمانش ،درمانده ،ذوب شده چون شمع ،تحلیلی هستی بخش ، نگاهی آمیخته به مهر و مهری آمیخته با گناه ،او نشسته و من ایستاده ، نه بر روی پا ،ایستادنی در برابر طوفان ،ترنادویی که بنیان کن می وزید و تارو پود احساسم را
از بیخ و بن می لرزاند .
او انگار نشسته ،از فرط استیصال ،درمانده با خواهش دل ،دست به گریبان با عاطفه ای
بی سرانجام .
در جنگ و ستیز با غرور اشراف زادگی ،ناچار از لگدمال کردن باورهایش ،به تنگ آمده ،از فشار احساس ،با هزار پیام ناگفته در نگاه ،هزار قصه و فریاد ،همه زندانی غرور ،با فریادی از عمق جان ، جانی سوخته ، سوزشی پنهان در زیر خاکستر ،به رنگ خاکستری چشمان سانی .
و من دور از او ،در فاصله ای به درازای ابدیت ،آرزومند و مشتاق ،اسیر اشتیاق غلتیدن در این خاکستر سوزان ،غوطه ور شدن در موج سرگردانی نگاهش ،با هوسی کودکانه ،چنگ زدن در خرمن موهای مرتبش ،آشفتن او و آن آرامش لرزانش .

sorna
02-02-2012, 12:19 PM
البته می شد گفت بله .فقط اگر ...اگر لحظه ای خدای شاهد و ناظر ،چشمانش را
روی هم می گذاشت و تبانی احمقانه مان را نادیده می انگاشت .
اما خداوند سرسختانه حضور داشت و باعث شد با قوت قلب بگویم :
ــ آقای محترم ! برای من زندگی مفهومی بیش از این ها دارد .مرا از راه افتادن نوکروار ،به دنبال بستگان پرادا و اصولتان معاف دارید .این مهره ای که برای بازی شطرنج انتخاب کرده اید شاید بالاخره شمارا مات کند .
من همیشه نمی توانم آنقدر سرگرم کننده باشم .نه آقا،حتی گرانبهاترین عروسک های چینی هم روزی ترک برمی دارند و باید دورشان انداخت و هیچ کس این را نمی پسندد که در حد یک عروسک خود را تنزل دهد .
از او فاصله گرفتم و ناخواسته شاهد شدم درهم شکستن سرو تناور غرورش را .
سانی خود را نباخت ،بازی را ادامه داد و در دورشدن از جنون آنی نگاهش که راز او را بصورت رسواآمیز فریاد کرده بود .لبانش به تحقیر تاب برداشت :
ــ دخترک کولی بی سروپا !
و من دیوانه وار باسرسختی تلافی کردم :
ــ این کولی آنقدر فکر شمارا مشغول کرده است که گمان نمی کنم حتی پس از ازدواج هم از دستتان ...
ــ خوب چه ! چرا تمامش نمی کنی ؟
نتوانستم ادامه دهم .از تنگنایی که ناآگاهانه پیش آورده بودم ،عصبی شدم و پژواکش به صورت فریادی غیر اختیاری ظاهر گشت :
ــ نگران نباشید ،قبل از ترک این کشور ،قرضم را پس می دهم .مطمئن باشید خودم را به 7000 پوند نخواهم فروخت .
و بلافاصله دریافتم تا چه حد بدون فکر و احمقانه دهان گشوده ام .
سانی واقعاً ایفای نقش نمی کرد .پیشنهاد کارش کاملاً جدی بود و این را از واکنش
بی سابقه اش در برابر سوءظن شرم آور خویش دریافتم ،اما خیلی دیر .
او همچون آتشفشانی که ناگهان به لرزه درآید سربرداشت و مواد مذاب درونش را به صورت
کلماتی کوبنده برسرو رویم ریخت :
ــ احمق نادان ،درباره ی من چه فکر می کنی ؟که عشق را گدایی می کنم ؟مگر من از تو چه خواستم که چنین مفتضحانه درباره ام به قضاوت نشسته ای ؟عجیب است که این همه از پاکی و شرافت دم می زنی !
به خشم آمده بود و تمام بدنش می لرزید .
امیدی به تسلای او نداشتم .با این حال ناامیدانه گفتم :
ــ دکتر مورینا ،در مورد من اشتباه می کنید .منظورم فقط این بود که شمارا از بازی دادن خودم برحذر ...
فریادش رشته ی سخنم را گسیخت :
ــ از این جا بروید خانم ، تحمل موعظه های شمارا ندارم .مرا بیش از این آزار ندهید .
مجالی برای توجیه و عذرخواهی به من نداد .صدای چندش آور پاره شدن اوراق صورتحساب را از پشت سرم شنیدم و به اجبار از اتاقش بیرون رفتم .
افسوس . یک سوءتفاهم همه ی پل های پشت سرم را نابود کرد و با پرداخت بهایی
سنگین ،سانی را برای همیشه از قلمرو نفوذ من به در برد .
اما شگفتا !که ذره ای به خاطر آنچه به سانی گفته بودم ،احساس تأسف نمی کردم .
اگر او در پیشنهاد خودش روی ضعف احساسی من سرمایه گذاری کرده است ،بگذار از همان اول بفهمد که من مردش نیستم .

sorna
02-02-2012, 12:19 PM
وقتی گریه کنان از پله ها پایین می آمدم تونی را دیدم .همراهیم کرد و گفت :
ــ آرام بگیر مینا ! قبلا! به تو هشدار دادم که سانی درصدد اجرای یک نمایش است .
متأسفانه شاهد قسمت آخرش بودم اما باور کن نمی دانستم چنین تورا به بازی بگیرد والا جلویش را می گرفتم .
او برای منفور کردن خودش دست به این کار زد .ولی نمی دانست چقدر دارد زیاده روی می کند .

دریافت این نکته که او تا این حد نسبت به من بی تفاوت بوده است برایم سخت و ناگوار بود .چقدر ساده دل بودم که خود را در تمام مدت چون شخصیت برجسته یک رمان شیرین تصور می کردم .
آیا براستی خود را فریفته و مثل کبک سرم را زیر برف برده بودم ؟اما نه امکان نداشت ،پس معنای این همه توجهات و دلسوزیهای او چه می توانست باشد .
مگر می توان باور داشت که چنین خدمات ارزشمندی را تنها به خاطر انجام وظیفه در برابر یک ذهن مستعد ، نه هیچ چشمداشت دیگری عرضه کرده است . آه اگر می توانستم این معما را حل کنم .

***
روزها در سکوت و سکون می گذشت .چیزی به برگزاری امتحانات آخر سال باقی نمانده بود و دانشجویان پانسیون به شدت مشغول خواندن دروس عقب مانده بودند .در سطوح مختلف و رشته های گوناگون .
فکر عدم موفقیت در گرفتن مدرک تحصیلی و یکسال دیگر از عمر را هدر دادن باعث تکان همه ی شاگردان بی خیال و خونسردی شده بود که تمام سال را به خوشگذرانی پرداخته بودند .
من بی دلیل وقت تلف کرده و بین کریدورها گشت می زدم .در واقع هدفم ورود به یکی از اتاق هایی بود که دوستانم در پشت درهای بسته شان به شدت درس می خواندند .
اما با تأسف به هر طرف رو می کردم تابلوی مزاحم نشوید ،گرفتاریم ، همچون سدی در مقابلم ایستادگی می کرد و سرانجام با ناامیدی و بی حوصلگی به اتاقم برگشتم .
جزوه ای را که در دستم بود روی تخت انداخته و بطرف کمد لباس رفتم .
به قدری مسیر دانشکده تا خانه ی 128 غربی برایم آشنا بود که حتی با چشم بسته می توانستم این راه را طی کنم .
ابتدا تصمیم داشتم قدم زنان تا «گرین پارک» بروم و برگردم .اما بعد به قصد دیدن تونی سوار اتوبوس شدم .با احتساب زمانی که سانی در بیمارستان می ماند آن ساعت تونی باید در منزل تنها باشد .
او با خوشرویی در را برویم گشود :
ــ چه خوب کردی آمدی .دلم حسابی تنگ شده بود و کم کم داشتم از دیدن دوباره ی تو ناامید می شدم .
تونی می دانست که بین من و سانی شکرآب شده .
با خنده گفتم :
ــ حالا از سرراهم کنار می روی یا باید همینجا بایستم .
فوراً کنار کشید و در را تا آخر گشود .
خدایا چه اوضاعی !برجا خشکم زد .ظاهراً چیزی از حسابهایم غلط از آب درآمده بود .مدتی ناباوانه
به اطراف نگریستم و بعد در انتها نگاهم به صورت تونی خیره ماند .
تونی ناامیدانه سرتکان داد و گفت :
ــ مینا تقصیری متوجه ی تو نیست .برای سانی انجام وظیفه از هر چیز مهمتر است .بعلاوه او سی و دو سال سن دارد .در کشور سنت گرای او .برای ازدواج سن زیادی است .او باید به خود و زندگی و آینده اش سروسامان دهد ، امیدوارم درک کنی که چاره ی دیگری نیست .او سه هفته
دیگر بدستور مستقیم امپراطور به توکیو باز می گردد .
به جعبه های مخصوص بسته بندی اشاره کرد و ادامه داد :
ــ امروز مأموران فروشگاه «لورانا »برای قیمت گذاری اجناس به اینجا آمدند .قرار است در دو هفته ی دیگر ترتیب انتقال و حراج وسائل داده شود و بعد ما اینجا را تخلیه می کنیم و تا روز پرواز سانی در هتل یک سوئیت خواهیم گرفت .
ــ و تو چه کار خواهی کرد ؟
ــ بعد از رفتن سانی ، من دیگر اینجا کاری ندارم .بنابراین به شفیلد برمی گردم .

sorna
02-02-2012, 12:19 PM
مدتی مبهوت به جای جای خانه ای که تا آن حد برایم آشنا بود سرکشی کردم .برروی تمام وسایل برچسب های قیمت به من دهن کجی می کرد .همه چیز به وضع ناامیدکننده ای از رفتن
«او »خبر می داد .چه باید می کردم ؟قبلاً تصمیمش را به من گفته بود .اما چقدر ساده دل و احمق بودم که به خود وعده می دادم تا آن روز حتماً اتفاقی خواهد افتاد .
معجزه ای رخ داده و جلوی رفتن او را خواهد گرقت .اگر به جای این خیالات بیهوده ،واقعیت را آنچنان که هست پذیرفته بودم اکنون دچار سرخوردگی غریبی نمی شدم .
بغضی در گلو داشت خفه ام می کرد وقتی به اتاق سانی نزدیک شدم .چه شبها که پای درس او نشسته و به نطقهای علمی اش گوش سپرده و چیزهای جدیدتر از آنچه اساتید کالج به ما می آموختند ،فراگرفته بودم .
او پشتوانه ی دانشم بود و گاهی چنان در اصطلاحات علمی غرق می شد که بکلی گیج شده و کم کم برروی کتاب خوابم می برد .
و تنها زمانی به خود می آمدم که او به تصور اینکه کاملاً در خواب هستم با لبه ی کتابش به آهستگی برشانه ام می زد و مؤکداً نام کوچکم را زمزمه می کرد .
بایادآوری خاطرات خوشی که در این خانه گذرانده بودم ،اشک به پهنای صورتم راه یافت .گذاشتم که آزادانه سرازیر شوند .چه ،اشک غم را می شست و به من توان رویارویی با حقیقت تلخی را می داد که جای جای این خانه به نمایش می گذاشت .

***
از خانه بیرون زدم و تا غروب خورشید و شروع تار یک شدن هوا در خیابانها سرگردان بودم .
فصل امتحانات با همه شور و تحرکش از راه رسید .هر جا پا می گذاشتی انبوه دفترچه ها جزوات ،کتاب های ولو شده و صدای ورق زدن آنها تنها چیزی بود که شنیده می شد .
من با پشتکار فکرم را متمرکز کرده و با جدیت مشغول برگزاری امتحانات بودم .نمی خواستم اجازه دهم هیچ حادثه ای مرا از موفقیت در امتحان باز دارد .
یک بعدازظهر گرم یادداشتی از سانی به دستم رسید .در محوطه ی کلاس ها ایستاده و آن را باز کردم .
از من خواسته بود تا اگر اشکالی در دروسم باقی مانده به خانه اش رفته و از آخرین فرصت استفاده کنم .
اما من سرسختانه در برابر احساسم ایستاده و یادداشت را با یک عذرخواهی کوتاه و تشکر از لطف او برایش پس فرستادم .
اینکه چه فکری درباره ام می کرد مهم نبود حالا دیگر فهمیده بودم که آدم مهمی نیستم .
حداقل برای «او » !

سرانجام در یک ظهر گرم اواخر ژوئن خسته از از سالن بیرون آمده و هوای آزاد را با تمام وجود به اعماق ریه ام فرستادم .آه بالاخره تمام شد .
تنبلانه دست هارا گشوده و خمیازه کشیدم .آن روز آسوده شده بودم و تصمیم داشتم تا فرارسیدن جشن فارغ التحصیلی تمام روزها را به گردش و تفریح بگذرانم .
به انتظار دختر هم اتاقی ام ،در زیر سایه ی درختی برروی چمن های خنک و مرطوب نشسته و پشتم را به نیمکت سبزرنگ فلزی تکیه دادم .
چشمهای خسته ام روی هم افتاد و پیش از آنکه چشم انداز آینده را در خیال مجسم کنم ،خواب مرا درربود .
نمی دانم چه مدت طول کشید که با صدای زنگدار سانی از خواب پریدم .
براثر تکانی که خوردم ،ورقهای جزوه لیز خورد و برروی زمین لغزید .ضمن آن که برای جمع آوری آنها در کنارم نشست ،پرسید :
ــ خوب چطور بود ؟
روی پا به حالت دو زانو نشسته و به من نگاه نمی کرد .از چند هفته قبل که از رفتنش اطمینان حاصل کردم ،با تلقین فراوان می کوشیدم خاطرهخ اش را برای همیشه از ذهن برانم . گمان می کردم توفیقی نیز بدست آورده ام .اما اکنون که روبرویم نشسته بود ،نگاه آرام و گریزان او و صدای گرم و مخصوص به خودش ،وجودم را به آتش می کشید .
چطور می توانستم به او بفهمانم که چقدر دوستش دارم و جدایی از او تا چه حد برایم دشوار است !
سعی کردم در صدایم اثری از ارتعاش نباشد و گفتم :
ــ برای تبریک آمده اید ؟

sorna
02-02-2012, 12:19 PM
خنده ای چهره ی دلپذیرش را گشود :
ــ مثل همیشه از خودراضی ! تا این حد به خودت اطمینان داری ؟
می خواستم فریاد بزنم :( دهانت را ببند .نه به دلیل حرفی که زده بود ،بلکه به خاطر لبخندی که توان مرا سلب می کرد .) جواب دادم :
ــ به نتیجه ی تلاش های شما اطمینان دارم !
سری به تأسف تکان داد :
ــ اما چه کسی به زحمات من توجه دارد !
از جواب ردی که به درخواستش داده بودم گله مند شده و اکنون به من طعنه می زند .
ــ شما مشغول اسباب کشی هستید و من نخواستم دست و پاگیر باشم .
از جا برخاست و گفت :
ــ آمدم که به تو بگویم امشب یک مهمانی داریم .در هتل « تورینگتون » تو برنامه ات را طوری تنظیم کن که ساعت 6 در منزل من باشی .بعداً به مهمانان هتل ملحق خواهیم شد .
دانستم که موضوع مسافرت اورا ناراحت کرده و نمی خواهد در این باره حرفی بزند .گفتم :
ــ مسلم می آیم .
و بعد از مکثی پرمعنا و طولانی ادامه دادم ک
ــ باید گودبای پارتی باشد .
باز هم نشنیده گرفت و تأکید کرد :
ــ دوست ندارم هیچ عذری برای تآخیرت بشنوم .بنابراین رأس ساعت 6 آنجا باش .
ــ و لابد پرده ی جدیدی برای نمایش تمرین کرده اید !!
شنید اما رویش را به طرفم برنگرداند .
همچنان که نشسته بودم ،دورشدنش را تماشا کرده و با دلشکستگی به قدمهایی که شتابان از من فاصله می گرفت خیره شدم .

sorna
02-02-2012, 12:20 PM
علیرغم همه ی تلاشی که بکار رفت موفق نشدم در ساعت تعیین شده به خیابان 128 غربی برسم .
تقصیری متوجه ی من نبود .برای 8 اتاق 2 نفره فقط 3 حمام در انتهای کریدور قرار داشت و برای حمام گرفتن نیاز به وقت قبلی داشتیم . یعنی روی کاغذ جدول بندی شده ی پشت در ساعت می زدیم .
به دلیل اهمیتی که برای این آخرین مهمانی سانی داشت ،بهتر و مرتب تر از همیشه لباس
پوشیده و با ظاهری آراسته به آنجا رفتم .فقط نیم ساعت تأخیر داشتم .سانی در را گشود و پس از لحظه ای تردید لاله ی گوشم را گرفت و چنان محکم آن را پیچاند که اشک در چشمانم حلقه زد .
با لبخند گفت :
ــ آخرین تنبیه در دوران تحصیل به خاطر تأخیر ورودت !
کنار رفت و گذاشت تا وارد شوم .خانه خالی از اثاث به نظر چقدر بزرگ می آمد ! و چقدر سرد و دلگیر . درخشش خیره کننده ی سابق ،گویا دود شده و به هوا رفته بود .هیچکس آنجا نبود .هیچکس جز من و سانی .
هردو می دانستیم که امشب تنها فرصت باقیمانده است و گویا مصمم بودیم آخرین لحظات را برای خویش جاودانه سازیم .البته خیال نداشتم با سبک مغزی تردیدی در رفتن او بوجود آورم .
می خواستم آن شب را همانطور که شایسته ی دختر جوانی چون من بود تحمل کنم .
کنجکاوی ام را در باطن خفه کرده و از علت دعوتم به خانه ای کاملاً خالی و لخت ،چیزی نپرسیدم .
سانی صرفنظر از آن جنون هوس آلودش که فقط یکبار ظهور کرد ، هرگز کاری بدون داشتن دلیل منطقی انجام نمی داد و بنابراین نمی بایست نگرانی به خاطرم راه پیدا کند .
بدون حرف و همزمان از پله ها بالا رفتیم .اتاق خالی سانی ! چه دردناک و غیرقابل تحمل !از پنجره ی باز ،رفت و آمد اتو مبیلها را زیر نظر گرفتم .ذهن خسته ام به فکر روزهایی که در پیش داشتم و باید بدون سانی آنها را به شب می رساندم برمی گشت و تلاشم برای ایجاد موقعیتی که در آن بتوانم آینده را همچنان که پیش می آید بپذیرم ،به جایی نمی رسید .
ترجیح می دادم همچون ماشینهایی که زیر پایم با سرعت تمام حرکت میکردند باشم .
بدون هیچ احساسی و بی آنکه چیزی مانع حرکتم شود .
اما نمی توانستم ،زیرا بدون عاطفه نمی توان زنده ماند .عشق سند امضاء شده ی انسانیتم بود و حالا که قلبم را بی اراده به مردی سپرده بودم که داشت ترکم می کرد ، نمی توانستم خونسرد و بی تفاوت باشم . واین درد وقتی فزونی یافت که دیدم او نیز از جدائی در رنج است .این تقصیر متوجه ی سرنوشت بود .مجرمی که قادر نبودیم به محاکمه اش کشانده یا به مبارزه اش برخیزیم .
به او دسترسی نبود .
با احساس سنگینی دست سانی بر شانه ام به عقب برگشتم .گفت :
ــ سخت در فکر فرو رفته ای !
آهی ناخواسته از سینه ام بیرون آمد که نگاه خیره ی او را به دنبال داشت .
پرسید :
ــ توانستی با سرنوشت کنار بیایی ؟
و همزمان روی تکیه گاه پنجره نشست به جایی که نشسته بود اشاره کردم :
ــ چرا همیشه آنجا را ترجیح می دهید ؟
پاهای بلندش را روی هم انداخت و با لبخند گفت :
ــ از نشستن در کنار تو هراس دارم .حتی از نزدیک شدن به تو .
با ساده دلی پرسیدم :
ــ چرا ؟ می ترسید وجودم براثر همنشینی با گل به کمال برسد .
برعکس دوری از تو به خاطر این است، می ترسم آتشی که درونم را می سوزاند ،تورا هم در بربگیرد .
باز جریان صحبت روی روالی افتاد که نمی پسندیدم .زیرا آتش زیر خاکستر را شعله ور
می ساخت .گفتم :
ــ شاید به این دلیل است که شما دوست دارید ،دیگران در زندگیتان شریک باشند .شما از هم صحبتی با افرادی که درون اتاق نشسته اند لذت می برید و با نگاهی که به خیابان و مردم رهگذر می کنید ،سهمی از شادی خود را نثارشان می کنید .

sorna
02-02-2012, 12:20 PM
سپس با یادآوری لحظه هایی که با او صحبت می کردم و گمان داشتم سراپا گوش است ،اما ناگهان حرف بیربطی می زد که نشان می داد بهیچوجه به من توجهی نداشته گفتم :
ــ در واقع گوش شما متعلق به دوستان است ولی چشمتان که اهمیتی به مراتب بیشتر دارد ،متعلق به عابرین خیابانی است . و این ، همانطور که بارها تجربه کرده ام ،عادت همیشگی شماست .حتی در خصوصی ترین روابط .
با گام های سبک به طرفم آمد .سنگینی نگاهش را به روی خود احساس کرده اما توان نگریستن به چشمانش را نداشتم .روبرویم ایستاد .می توانستم لبخند تمسخر روی لبهایش
را مجسم کنم .
ــ بارها تجربه کرده ای ! این را که من با تو روابط خصوصی داشته ام ؟
و دیدم که از ادای این کلمات لذت وافری می برد . لحنش سنگین بود و کلمات را با تأکید
خاصی بیان می کرد .اصرار داشت جوابی بشنود :
ــ چرا ساکتی ؟ تو یکی از نزدیکترین دوستان منی !
چنان غافلگیر شده بودم که سابقه نداشت .گستاخی سانی سرخی شرم بر گونه هایم نشاند و با لکنت گفتم :
ــ منظورم روابط خصوصی به آن صورت که تصور کردید نبود .
دستش را زیر چانه ام برد و چشم در چشمم دوخت . پرسید:
ــ به نظر تو یک مرد از این کلمه ی خوشایند « روابط خصوصی » چه منظوری می تواند داشته باشد ؟
می کوشید مرا عصبی کند و در این دیدار آخر به قول خودش شاهد نظاره ی یک زیبائی اصیل و وحشی باشد . اما کور خوانده بود من از او زرنگتر بودم .
خود را از دستش رهانده و به طرف پنجره رفتم .سانی پشت سرم ایستاد و به نجوا گفت :
ــ لبه ی پنجره را ترجیح می دهم ،چون خودم آن را کشف کردم .
کسی مرا مجبور نکرده که آنجا بنشینم .با این حال به میل خود اینکار را می کنم .به علاوه از آنجا می توانم بر سایرین مسلط باشم .مردم آنقدر به ظاهر اهمیت می دهند که حتی چند سانت بلندی سطح زمین را نیز به حساب بزرگی و عظمت تو خواهند گذاشت .این یک نکته ی روانی است .البته من احتیاجی به نگرش مردم و نوع آن ندارم .
اما از آنجا دیگران را تحت تأثیر قرار می دهم بی آنکه لازم باشد حرفی زده یا اظهار نظری بکنم .
و سپس با لحن اغواءکننده ای ادامه داد :
ــ روی درگاهی پنجره می نشینم و از آنجا مستقیماً دختر محبوبم را زیر نظر می گیرم .می بینم که نگاه خیره ی من باعث شرمندگی اش شده و تحت تأثیر و فشار این نگاه های طولانی بتدریج سرخ می شود .
ــ اوه بیشرم از خودراضی ! با صدای بلندتری گفتم :
ــ ظاهراً به قدرت نفوذ خود خیلی اطمینان دارید .هرگز فکر کرده اید در بین دوستانتان ممکن است کسی پیدا شود که تابحال افسون نگاه شما نشده باشد ؟
با خونسردی جواب داد :
ــ ولی آن یک نفر مسلماً تو نیستی !
سر در نمی آورم . دراین آخرین روزها که می رفت دوستی مان برای همیشه به پایان برسد ،چنین کلمات پراحساسی از جانب مرد عاقلی چون او چه معنا و مفهومی داشت ؟
حالا که می دانست رفتنی است و انتخاب خودش را کرده بود . چرا زجرم می داد و نمی گذاشت فراموشش کنم !
مردی چون او ، سرد و بی اعتنا که گذاشته بود 6 سال از بهترین سالهای زندگیم را صمیمانه همراهش باشم و دوستش بدارم ،حالا ناگهان به من اعتنا می کرد ،مهربان شده و درست در زمانی که خشم و عصبانیت ناشی از بی مهری او می توانست در فراموشی اش کمکم کند به آتش خفته ی عشقم دامن می زد و چشمان خاکستریش را چنان گستاخانه
به صورتم می دوخت که قدرت هر گونه خودداری را از من سلب می نمود .

sorna
02-02-2012, 12:20 PM
بدنبال این تصورات از آنجا که می دانستم ذهنم را می خواند گفتم :
ــ حداقل می توانستید به من هشدار بدهید .یک اخطار کوچک می توانست مرا متوجه کند
که پا را از گلیمم فراتر نهاده ام .
خندید و گفت :
ــ و بگذارم تنها مایه ی دلگرمی من در این غربتکده ی وهم آور رهایم کند و برود ! این خیلی بیجاست ! توقعی بی معنا !
باعصبانیت جواب دادم :
ــ بهتر بود می گفتید مایه ی سرگرمی ! گمان نمی کنم در سینه دلی داشته باشید
که من مایه ی گرمی اش باشم .
قیافه اش جدی شد و من لرزش مختصر لبهایش را بوضوح دیدم ،گفت :
ــ نه مینا منصفانه قضاوت نمی کنی ! من هرگز با نظر سوء به تو نگاه نکرده ام .وجودم هرگز از احترام نسبت به تو خالی نبوده است .بگو چرا این حرف را زدی ؟
ریشخندکنان گفتم :
ــ اوه ،باورم نمی شود .ببین چه کسی این حرف را می زند .فاصله ی زمانی زیادی از آن
تشویق ها که با مهارت ودر سکوت کامل انجام می شد ،نمی گذرد .
به این زودی فراموشش کردید .از یاد برده اید که چشمان آرام شما بزرگترین مشوق من بود .گذاشتید عنان مرکب سرکش عشق را رها کنم و تا جایی که می توانم دوستتان بدارم .
در حالیکه می دانستید بازیچه ی شما شده ام .توجهات و محبتهایتان را به حساب
دیگری گذاشته ام .
شما اجازه دادید همه چیز پیشرفت کند در حالیکه می دانستید برای هم ساخته نشده ایم .
به هیجان آمده بودم اما جواب او همچون آب سردی بود که بر آتش درونم ریخته شد .
ــ ولی خود تو هم می دانستی که عشق بین ما دو نفر ثمری در پی ندارد .
فراموش کردی که خود تو بارها با اعمال و گفتارت این را ثابت کرده ای .آیا ایده ی تو این نبود که من یک کافر هستم .
آیا تا زمانی که به دین تو در نمی آمدم می توانستیم قانوناً با هم ازدواج کنیم ؟ چرا سعی
می کنی همه ی تقصیر ها را متوجه ی من بکنی ؟!
حالا که صحبت ها تا این حد صریح و گویا بود ،پرده پوشی و خود را به نفهمی زدن هیچ ثمری نداشت .
من ناخواسته داشتم به عشق اعتراف می کردم .
البته حق با سانی بود . ولی نمی خواستم شکست خود را بپذیرم .اگر توانسته بودم او را وادار به پذیرش دین خود کنم شاید مسئله تا این حد بغرنج نمی شد .
چطور می توانستم از او انتظاری داشته باشم در حالی که مقصر خودم بودم .
من به عنوان یک مبلغ ،رسالتم را خوب به انجام نرسانیده بودم .همین .
یک دختر ناآگاه و بی اطلاع از جزئیات و کلیات دین .
نوع خاص زندگیم ایجاب می کرد بیشتر دوران کودکی و نوجوانی ام در سیر و سفر با انگیزه های مختلف بگذرد و برای والدینم شاید فرصت به اندازه ی کافی وجود نداشت که به تربیتم همت گمارند .خصوصاً پدرم که هرگز وقت کافی برای من نداشت .
کاش اکنون زنده بود و تاوان سنگینی را که دخترش می پرداخت ،می دید .

sorna
02-02-2012, 12:21 PM
با دلشکستگی ای که اشک به چشمم آورده بود پرسیدم :
ــ چرا من ؟
سانی با پرسش و ابهامی در چشمانش نگاهم کرد .تکرار کردم :
ــ چر ا از میان همه مرا انتخاب کردید ؟ در حالیکه شکارهای بهتری سرراهتان قرار داشت که قبل از من عاشق شما بودند . و به مراتب به دام انداختنشان راحت تر از از این همه زحمتی بود که جهت رام کردن من متحمل شدید .
با بی شرمی جواب داد :
ــ از سؤالت تعجب می کنم .خودت می دانی که تو جوانترین آنها بودی ،بعلاوه بسیار
باهوش ،سرکش و مغرور . برای بدست آوردنت بیش از این ها نیز صبر داشتم .
باید از او متنفر می شدم ،اما نشدم .
ماسک بی تفاوتی و بدجنسی را که به صورتش زده بود ،بوضوح می دیدم و رنجی را که در عمق تیره ی چشمانش لانه کرده بود .
این گونه حرف زدن شیوه ی او نبود .موقعیت کنونی ایجاب می کرد قبل از جدا شدن طوری گستاخ باشد که در من ایجاد نفرت کند تا بعد از رفتن او شهامت لازم جهت رویارویی با حقیقت را داشته باشم .
صورتم را به طرفش برگردانده و گفتم :
ــ شما مرد عجیبی هستید .با آنهمه گردن فرازی و نخوت اشراف زادگی چطور تحمل غرور مرا نداشتید ؟ آیا به شما آسیبی می رساند ؟
جوابی نداشت .
ادامه دادم :
ــ به هر حال می خواستید روح و قلب مرا تسخیر کنید که کردید .
می خواستید غرورم را یکباره بشکنید که موفق شدید ، می خواستید عشق مرا بگیرید
و مثل تفاله ای زائد بدور افکنید که باز هم بخت با شما یار شد .
فقط در انتظار این بودید که به درخواستهای عاجزانه ام بخندید .خوب منتظر چه هستید ،بخندید !
آیا لحن التماس آلودم ارضاتان نمی کند ؟
منتظرید که به پایتان بیفتم و اشک بریزم .
اما برایتان متأسفم این کار را نخواهم کرد .فراموش نکنید من یک دختر ایرانی هستم .
حداقل نیمه ایرانی .آیا چیزی درباره ی غرور زنان آن دیار شنیده اید ؟
عمیقاً متأسفم که در این مورد قادر به ارضای شما نیستم .گرچه خدا می داند حتی
آنهم بی نتیجه است .
صورتم را از او برگرداندم . دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود و اگر هم بود می دانستم بی فائده
است .

sorna
02-02-2012, 12:21 PM
اشک های ناتوانی را به عقب رانده و اجازه ندادم بیش از آن شخصیتم خرد شود .
عقب گرد کردم و خواستم از در خارج شوم .اما نگذاشت .قبل از آنکه از در بیرون بروم ،اندامش در قاب چهار چوب در ظاهر و مانع خروجم شد .
چشمانش مثل آسمان ابری ،تیره و طوفانی بود .
می خواست چیزی بگوید ،اما نتوانست .او همیشه آنقدر راحت و روان حرف می زد ،،حالا برای بیان احساسش ،کلمات لازم را نمی یافت .
دستهایش را از هم گشود و سعی کرد در آغوشم بگیرد .
روزی حاضر بودم جانم را برای اینکه لحظه ای سربر سینه ی پر احساسش بگذارم از دست بدهم اما حالا در مرز جدائی ،این کار واقعاً معنا نداشت .
خودم را عقب کشیدم و پرخاش کنان گفتم :
ــ متأسفم که عشق و گناه را را درهم آمیخته اید .اما من تسلیم وسوسه ی شیطان نخواهم شد .من نخواهم گذاشت جسمم را آلوده کنید ! نه تا وقتی که تاوان آلودگی روحم را پس نداده
باشید .
دست های جستجوگرش در دو طرف آویزان شد . این حالت را نمی پسندیدم .گرچه زجرش دادم اما من آن غرور و بی اعتنایی و سرکشی ،سانی اشراف زاده را می پرستیدم و نمی خواستم این عجز و ناتوانی را در او شاهد باشم .
سرانجام کلمات را یافت و به حرف آمد ،در صدایش رد پایی از خشونت دیده می شد :
ــ نمی دانم چرا این همه وقت ساکت ماندم و گذاشتم تا هر چه دلت می خواهد به من توهین کنی !
اصلاً تو کی هستی که به خودت جرأت می دهی اینطور یکطرفه اظهار نظر کنی ؟
با چه زبانی باید به تو بچه ی نفهم حالی کنم که من نقشی در ایجاد علاقه ی سرکار نداشته
و نخواسته ام که داشته باشم .
من تا چه وقت باید تاوان تفسیر های نادرست تورا بدهم
خدا می داند .
با حرکتی عصبی دستش را میان انبوه موهایش فرو برد و آنهارا آشفت .یک درهم ریختگی دلپذیر آیا آگاه بود این ژستهایش چقدر قلبم را می شکند .

sorna
02-02-2012, 12:21 PM
لحظه ای نگاهم کرد و این آرزو را که با انگشتانم موهایش را مرتب کنم ،در چشمانم خواند
چیزی قویتر از درد در نگاهش دوید ،سربرگرداند و دوباره به سمت پنجره رفت .
می دانستم اگر ترکش کنم و بروم همه چیز تمام خواهد شد و برای همیشه اورا از دست خواهم داد .
تمام شجاعتم را بکار گرفته و پرسیدم :
ــ آیا این آخرین دیدار ما خواهد بود ؟
زمزمه کرد :
ــ امیدوارم که باشد .
مبهوت شدم ولی احمقانه اامه دادم :
ــ امکان ندارد از توکیو برایم دعوتنامه ای بفرستید .(و بالاخره بایک ریسک متهورانه تیر را در تاریکی رها کردم )خیلی وسوسه شده ام ،دختری که برگ برنده را رو کرده است ببینم .
سانی بدون تأمل گفت :
ــ فکر این حماقت را از سرت بیرون کن .
ــ مزاحمتی برای شما نخواهم داشت .قول می دهم .نگذارم شما مرا ببینید .
فقط از دور می بینمتان و بعد هم می روم .
از جایی که ایستاده بود نمی توانستم صورتش را ببینم و از صدایش نمی شد تشخیص داد بی تفاوت است یا عصبی .
جواب داد :
ــ اینطور با التماس حرف نزن . اینکار شخصیتت را پیش من خرد می کند و باقیمانده ی احترامم را نسبت به تو از بین می برد و من نمی خواهم اینطور شود .
چقدر تلخ و اندوهگین ! او مرا نمی خواست ولی من مصرانه وادارش می کردم حرفهایی بزند که به میل خودش نبود .
پرسیدم :
ــ اجازه می دهید برای بدرقه تان به فرودگاه بیایم ؟
صدای قاطعش در اتاق طنین انداخت :
ــ نه .
ــ چرا ؟ می ترسید آمدنم پای رفتن شمارا سست کند و باعث تردید در تصمیمتان شود ؟
ــ خیر ! اصولاً آدمی هستم که هرگز از انتخابم بر نمی گردم .
ــ حتی اگر پشیمان شوید ؟
ــ برای ناکام ماندنت متأسفم اما من از انتخابم پشیمان نخواهم شد !
لجباز یکدنده ،حداقل برای دلخوشی من کوتاه بیا .از اینهمه اطمینان او حرص می خوردم و به زبانم بی اختیار این کلام جاری شد :
ــ حتماً باید خیلی قشنگ باشد !
وحتی نمی دانستم راجع به چه چیز یا چه کسی حرف می زنم .این شکست برایم غیرقابل باور و فراسوی قدرت پیش بینی ام بود .
سانی در جوابم زمزمه کرد :
ــ بله خیلی زیباست .
آیا او آگاه بود راجع به چه کسی حرف می زند ؟
برای من همه چیز تمام شده و بازی را باخته بودم .وجودم در آنجا زائد بنظر می رسید .
دیگر کاری در آنجا نداشتم .برای آخرین بار با دقت نگاهش کردم ،باید همه ی جزئیات قیافه اش
را به خاطر می سپردم ،عکسی از او که پشت به من در لباس رسمی کشورش و باوقار کامل ایستاده بود در ذهن ثبت کرده از اتاق بیرون آمدم .
صدایش را شنیدم که متعجب فریاد زد :
ــ مینا صبر کن ،مهمانان در هتل منتظر ما هستند !
اما حتی خیابان هم از زندان پرخاطره ی 128 غربی دلنشین تر بود .حداقل در آن لحظات .

***
همه ی ساکنین جوان پانسیون ،اصرار داشتند بدانند چه چیز باعث شده دخترک شیطان و شلوغ خوابگاه تا این حد غمگین و افسرده بنظر آید .
طبیعتاً فارغ التحصیلی نمی توانست عامل آن باشد . چون این چیزی بود که همه
مدتها بی صبرانه انتظارش را می کشیدند .

sorna
02-02-2012, 12:21 PM
ــ پس چه مرگت شده ؟ داری حسابی مرا کلافه می کنی .خوب یک کلمه بگو و جانم را خلاص کن .
و بالاخره هم اتاقی ام پیش از ظهر روز جشن ،با این کلمات برسرم خراب شد .خشمگین بازویم را گرفت و مرا بطرف کمد لباس کشاند .آمرانه دستور داد :
ــ حالا این لباس را بپوش و خودت را مرتب کن .آنها نمی توانند ساعتها در انتظار سرکار بمانند .جشن مدتی است که شروع شده .
پیراهنی به رنگ بنفش از جنس ابریشم که قالب تنم بود پوشیده و موهایم را روی سرم جمع کردم .این تنها آرایشی بود که در آن شرایط دشوار به ذهنم رسید .
با کسالت از پله های پانسیون پایین آمدم .جمعیت درهم و برهم بود .روسای دانشگاه
و دانشکده های مختلف در یک ردیف با دانشجویان به خوش و بش پرداخته و به گمانم برای اولین بار کلمات محبت آمیز بینشان رد و بدل می شد .
بچه های سال آخر را می شد از هیجانی که صورتشان را گل انداخته بود شناخت .
تعداد زیادی از والدین فارغ التحصیلان در زیر درختها اجتماع کرده و منتظر شروع برنامه بودند .
نگاهم بی اختیار در بین جمعیت می گشت .
ژانت هم اتاقی ام که سعی داشت تنهایم نگذارد ناگهان بازویم را فشرد و با شورو شوق گفت :
ــ آنجاست ! کنار درخت سپیدار
و به طرف بوی فرندش دوید .
از بدبختی اشک در چشمانم حلقه زد .حتی این دخترک منچستری نیز با همه ی زشتی چهره اش برای خود دوستی داشت که در لحظات حساس ،همراهش بود .
نگاهم نومیدانه به هر کسی چنگ می انداخت .همه ی دوستانم برای خود همراهی داشتند اما هیچکس با من نبود .
در این روز فوق العاده که باید تمام صورتم می خندید ،بغضی همچون یک هلوی درشت در گلویم نشسته بود با پرسشی که اغلب به سراغم می آمد .چرا از میان همه من ؟
بزودی جمعیت به نظم درآمد و همه به طرف سالن اجتماعات و کنفرانس دانشکده رفتند .اسامی فارغ التحصیلان را برای جا گرفتن در ردیف اول ،از باندهای محوطه ی بیرونی اعلام می کردند !
حلقه های گل ،جعبه های هدیه ی یادبود ،لباسهای مخصوص با آن کلاه های چهارگوش
و منگوله ی آویزان .قیافه های خنده دار و دیدنی بچه هایی که از خوشحالی می گریستند .
والدینی که از موفقیت فرزندانشان هیجان زده بودند ،دویدن گریمورها ،تعویض لباس .
کرم مخصوص صورت برای انعکاس نور در جلوی دوربین فیلمبرداری ،همه و همه مثل نمایشی بر پرده ی سینما بود .
وقتی لباس مخصوص را پوشیده و از اتاق رختکن به سوی جایگاه هدایت شدم گویا باور نمی کردم سهمی از شادی این روز بزرگ به من تعلق دارد .ابتدا یک کنسرت اجرا شد و پس از آن یک پروفسور از آکسفورد برای حاضران سخنرانی کرد و بعد مراسم اعطاء جوائز .
اسمم را شنیدم با رتبه ی عالی و جایزه ی ویژه ی دختری که کار 10 ساله را ظرف 7 سال به انجام رسانده و ... کف زدنها سالن را لرزاند .اما من بطرزی عجیب ! هیچ هیجانی احساس
نمی کردم .
اتوماتیک وار از پله ها بالا رفتم ،دست رئیس دانشکده را فشردم .
وقتی برای انداختن حلقه ی گل به گردنم ، به طرف من خم شد آهسته گفت :
ــ لبخند بزنید !
اما جواب من تنها دو قطره ی درشت اشک بود که نمی دانم از کجا آمد !
جایزه ی ویژه را گرفته و به جای خود بازگشتم .فلاش دوربین ها مرتب روشن و خاموش
می شد .علیرغم تصورات قبلی هیچ شادی فوق العاده ای احساس نمی کردم .
گویا این نیز یکی از وقایع روزمره و کاملاً عادی بوده است .اما آگاه بودم که برای چنین روزی چقدر سخت کار کرده و حالا با آنهمه بدبختی استحقاق موفقیت را داشتم .
خانم ممکن است به چند سؤال ما جواب دهید ؟
خانم ممکن است از ملیت خود برای خوانندگان ما حرف بزنید ؟
شما چطور در این مدت کوتاه موفق به اخذ تخصص شدید ...

sorna
02-02-2012, 12:22 PM
اوه خدایا امان از این خبرنگاران سمج .
حلقه ی گل را از گردنم خارج کرده و از بین جمعیت به دنبال راهی برای خروج بودم .
دیدن شادمانی و هیجان این جمعیت که با کف زدن و سوت کشدن
سالن کنفرانس را روی سرشان گذاشته بودند از تحمل من خارج بود .
از نگهبان خواستم در را باز کند و بلافاصله با فشار جمعیت به بیرون رانده شدم .در خارج سالن نیز ازدحام عجیبی بود .
عده ای که دیرتر رسیده و جایی برای نشستن گیرشان نیامده بود در هوای گرم سرپا ایستاده بودند .
از پله ها سرازیر شدم و در راه با دیدن سانی که شتابان به طرف در ورودی می رفت ناگهان و بی اختیار متوقف شدم .
تظاهر کرد مرا ندیده است .از ترس جاری شدن اشکهایم بقیه ی راه را تا ساختمان پانسیون دویده و تا غروب آفتاب در اتاقم تنها ماندم .
دوشنبه شب سیاهترین شبی بود که تا آن زمان دیده بودم .
تمام روز در اتاق مانده و خود را مجاب کردم که برای بدرقه ی سانی به فرودگاه نروم .اما نزدیک شدن ساعت 8 و دانستن اینکه تنها یکساعت دیگر در شهری نفس می کشم که سانی در آن زندگی می کند ،بی اختیار
تکانم داد .بالاتر از سیاهی که رنگی نبود .او بهر حال می رفت .
چه اهمیتی داشت یکبار دیگر از دستم عصبانی بشود یا نشود .
به بهترین وجهی که فرا گرفته بودم خودم را مرتب کرده و ساعت 5/7 در سالن انتظار
فرودگاه پشت باجه ی تلفن ایستادم .
تصمیم داشتم خودم را نشان ندهم ،بخصوص اگر ظاهرش عصبانی بود . از فاصله ای که پناه
گرفته بودم تونی را دیدم که همراه نانسی در کنار کیف سفری
سانی ایستادند .پس خودش کجاست ؟
مثل اینکه مویش را به آتش کشیدند و به قول امیر «حلال زاده » .
از پشت سر گفت :ــ مینا !
برگشتم و لحظه ای در دریای نگاه سانی غرق شدم .مثل بچه ی خطاکاری که ناگهان غافلگیر شده باشد .احساس تقصیر می کردم .
سرانجام صدایش مرا به خود آورد :
ــ بالاخره طاقت نیاوردی و آمدی ؟
او از اتاقک اطلاعات که درست پشت سر من قرار داشت بیرون آمده بود .
با جدیت گفتم :
ــ برای اینکار از قبل تمام ناسزاهارا به جان خریده ام .
و براستی خود را آماده کردم که بدو بیراه هایش را بشنوم .

sorna
02-02-2012, 12:22 PM
اما او لبخند زنان دستم را گرفت :
ــ به خاطر موفقیتت تبریک می گویم خانم دکتر !
لحن آرام و غیرمنتظره اش قلبم را فشرد :
ــ متشکرم دکتر .و همه ی این هارا به شما مدیونم .
نگاهش لحظه ای روی پیشانی ام خیره ماند .با تردید آنجا را لمس نمود و سرانگشتش را به طرفم گرفت .
خدای من !صورتم از شرم سرخ شد .برای رسیدن به فرودگاه آنقدر عجله کردم کرم را روی تمام صورتم بمالم .
ریشخندش بر شرمساریم افزود :
ــ بدون رنگ و روغن هم جذاب و زیبائی .لازم بود اینهمه خودت را مسخره ی دیگران کنی ؟
زبانم براستی لال شده بود ،آرزو می کردم زمین دهان باز کرده و مرا ببلعد ،چرا
از میان همه او ! که اینقدر حساس بود باید اولین نفری باشد که مرا در این وضعیت مفتضح
دیده و یادآور شود ؟ همان لحظه قسم خوردم که هرگز از هیچ وسیله ی آرایشی استفاده نکنم .
تصمیمم را در چشمانم خواند گفت :
ــ همه ی زنها از این عهد ها می بندند ولی هرگز رعایت نمی کنند .با من بیا .
از باجه ی تلفن عمومی فاصله گرفته و در گوشه ای تنها ایستادیم .تونی و نانسی ما را دیده
اما حرکتی مبنی براینکه قصد پیوستن به ما را دارند از خود
نشان ندادند .
ازدحام جمعیت به حدی بود که بعضاً مورد تنه ی مسافرین قرار می گرقتیم .
سانی پرسید :
ــ چه نقشه ای توی آن کله ی قشنگت داری ؟
سرم را بالا گرفته و متعجب از پرسش بی مقدمه اش گفتم :
ــ هیچ ، فقط به قصد خداحافظی آمده ام .اگر باعث گرفتاری شده ام ،هم اکنون برمی گردم .
دستم را که در دست داشت فشرد :
ــ چه وقت می خواهی خودت باشی .باهوش و زیرک به تو نمی آید که نقش احمق ها
را بازی کنی !
اما این بار اشتباه می کرد .براستی منظورش را در نمی یافتم .با چشم بدنبال نیمکتی برای
نشستن گشتم ،لکن هیچ جای خالی ای دیده نمی شد .گفتم :
ــ شما از چه نقشه ای حرف می زنید ؟
ــ خوب ،آینده ات . تصمیم داری با این دکترا چه بکنی ؟
ــ می خواهم آن را قاب کنم و به دیوار بزنم !
ــ اگر دلت بخواهد می توانی تمام عمر شوخی کنی ،اما برای چند لحظه جدی باش .
صدای زنی در سالن پیچید :
ــ برای آخرین بار از مسافرینی که قصد دارند با پرواز شماره ی 946 به مقصد توکیو سفر کنند خواهشمندم از خروجی شماره ی 7 استفاده فرمایند .
ابروهایم را درهم گره زدم و گفتم :
ــ کارهایی در نظر دارم که ممکن است مدتی در هند سرگردانم کند ،اما بعد از آن اگر زنده ماندم شاید برای همیشه به ایران بروم .
پرسید :
ــ اگر زنده ماندی ؟منظورت اینست که یک کار پلیسی یا جریان جنائی در هند
انتظارت را می کشد ؟
بنظرم رسید که زحمت مطالعه ی دفترچه ی خاطراتم را به خود نداده است .
اگرچه نمی شد مطمئن بود و من به آرامی سرم را به علامت تأیید پرسش او تکان دادم .
اخمهایش درهم کشیده شد :
ــ برای اینکارها وقت زیاد است .تو هنوز جوانی ! زود نیست که پایت را به جریانات پردردسر بکشانی ؟

sorna
02-02-2012, 12:22 PM
با غمی در صدایم پاسخش را دادم :
ــ به قدر کافی صبر کرده و برای رسیدن چنین روزی دقیقه شماری کرده ام نمی توانم برای شروع صبر کنم .
لحظاتی در سکوت به فشردن دستم ادامه داد .گویا به دنبال کلماتی می گشت تا مرا از ورود به این جریان منع کند .سرانجام وقتی سربلند کرد و مرا مصمم دید گفت :
ــ فقط می توانم این را بگویم که بدون فکر هرگز عمل نکن .نگذار احساسات ترا از دریافت حقیقت باز دارد .
من روحیه ی سرکش و مزاج آتشین تورا تنها دشمنانت می دانم .دعا می کنم به کارهای بچگانه دست نزنی .
گفتم :
ــ متأسفم ،حتی اگر شما خواهش هم بکنید از این کار دست برنمی دارم .
با بی قیدی شانه اش را بالا انداخت :
ــ از تو خواهش نمی کنم .میل خودت است .به تو هشدار دادم که با دم شیر بازی نکن . بقیه اش به خودت مربوط می شود .
و سرک کشید تا از میان ازدحام جمعیت تونی را بیابد .
از اینکه برایش بی اهمیت بودم ،احساس عجیبی به من دست داد .
میل به فریاد کشیدن ،پرخاش نمودن و حتی پاره کردن لباسهایش ،به هم ریختن
آرایش فریبنده ی موهایش در وجودم سربرداشت .
برای شروع دعوایی که طی آن بتوانم دق دلی ام را سرش خالی کنم بی تاب بودم .دیوانه وار پرسیدم :
ــ اگر در آنجا کشته شوم برایم متأسف نخواهید شد ؟
با لبخند بی تفاوتی جواب داد :
ــ به این زودی که قصد مردن نداری ! داری ؟
می دانی که درگیر حل و فصل مسائل مربوط به ازدواجم هستم .
و آنوقت از اینکه نتوانم در مراسم خاکسپاری شاگرد یک دنده ام شرکت کنم ،واقعاً تأسف خواهم خورد .
می دانستم سخنان زهر آگینش علیرغم واقعیت تلخ خود در پوششی از شوخی قرار دارد اما بقدری خلاف انتظارم بود که بی اراده گفتم :
ــ تأسف شما به خاطر این نخواهد بود بلکه به دلیل مرگ آرزویتان است .
ــ کدام آرزو ؟
ــ با حماقت هر چه تمامتر گفتم :
ــ آرزوی بدست آوردن من .فراموش کردید چقدر بخاطر آن بی تاب بودید ؟
سرش را عقب انداخت و با صدای بلند خندید .
من در خنده اش چیزی شیطانی دیدم .مرا به طرف خود کشید و گفت :
ــ اگر اینقدر خواهان توجه ی من هستی انصاف نیست در آخرین لحظات ،آرزوی ناچیزت را برآورده نسازم .
توهین آنهم در میان چنان جمعیتی ! آتشی آنی وجودم را فراگرفت و بی اعتنائی اش تحملم را به اتمام رساند .

sorna
02-02-2012, 12:23 PM
به این توجه نداشتم که کجا هستم و او کیست .
من در ان لحظه جز مردی که سال ها احساس مرا به بازی گرفته بود و حالا توهین می کرد و هنوز به خود اطمینان داشت هیچ ندیدم .
دستم بالا رفت و با بی رحمی هر چه تمامتر بر صورت مرد محبوبم فرود آمد .
سانی برای لحظه ای مبهوت ماند رهایم کرد و بی توجه به چند مسافری که مارا می نگریستند ، دستش
را روی صورت ، جایی که سیلی خورده بود فشار داد .
ترکیبی عمیق از رنج و خشم در نگاهش خواندم . چه سرگردانی ای در این چشمان بی قرار موج می زد .
غربت نگاهش ره به کجا می برد ؟ طوفانی در ابرهای خاکستری آسمان چشمش برپا شد .برای اولین بار تلألو اشک در چشمانش درخشید
و لبانش به زمزمه ای کوتاه اما نه چندان مفهوم ،گشوده گشت :
ــ با عشق زندگی کن .
سپس عقب گرد کرد و قبل از آنکه فرصت عکس العمل پیدا کنم به دنبال تونی به طرف سالن ترانزیت رفت و از در خروجی شماره 7 وارد محوطه ی باز فرودگاه شد .
وقتی هواپیمایش در آسمان اوج گرفت صدای شکستن قلبم را به وضوح شنیدم .
باورش اگر چه مشکل بود اما بهرحال واقعیت داشت .
سانی رفت و مرا برای همیشه تنها گذاشت .چنان خلأیی در وجودم پیدا شد که با هیچ جایگزینی قابل پر شدن نبود .
رفتنش را باور کردم و بی محابا خودم را به تونی که به طرفم می آمد آویختم ،به فوریت مرا از خود دور کرد و به آرامی گفت :
ــ خودت را کنترل کن ،موقعیت خوشایندی نیست .
اما من رهایش نکردم .به التماس گفتم :
ــ تونی بگذار احساس کنم وجود دارم .
دستم را فشرد و با چشمانی اشک آلود زمزمه کرد :
ــ به تو حق می دهم که ناراحت باشی ،اما سعی کن آرام بگیری .
در میان گریه نالیدم :
ــ تونی ،چرا اینطور شد ؟ مگر من چه کرده ام که مستحق چنین شکست تلخی باشم .
چشمان نمناکش را در جستجوی نانسی به اطراف گرداند و گفت :
ــ همینقدر که زنده ای شکرگزار باش .بیا برویم .
دستم را گرفت و مرا همچون مرده ای متحرک به دنبال خود کشید .
با او به سوئیت مشترکشان در هتل رفتم .
می دانستم تنها ماندن با یک پسر جوان آنهم در طول شب کار درستی نیست ،اما این چیزی بود که بعدها به فکرم رسید .
آنشب چنان غمگین و افسرده بودم که علیرغم اصرار تونی تا وقتی سپیده دمید روی درگاهی پنجره جای همیشگی سانی نشستم .
به آسمان چشم دوخته و تمام حسرتم را بدرقه ی مرد محبوبی کردم که هرگز به زندگیم وارد نشده بود .

بخش سوم / فصل 1
اوضاع شهر دهلی نسبت به 9 سال قبل که با دلهره از آنجا فرار کردم ،تغییر چندان محسوسی نکرده بود .
بعد از آنهمه سال به شهری بازگشته بودم که مادرم با همه ی وجود به آن عشق ورزیده و بدنبال یافتن خوشبختی
هزاران فرسنگ از وطنش فاصله گرفته بود .

sorna
02-02-2012, 12:23 PM
دهلی براستی زیبا بود .رنگارنگ همچون همه ی شهرهای بزرگ مشرق زمین و پرزرق و برق
خیابان های شلوغ ،ماشین های کوچک با تزئینات و نقره کوبی های قابل توجه و دیدن اتوبوس برقی .
مغازه های پرتجمل ،ساختمان های عظیم ،معابد با قدمت 1000 ساله .
با مردمی صمیمی ،سبزه رو و نگاه های گرم و آشنا .بااین حال تعلق خاطری به این شهر نداشتم و اجبار مرا به سرزمین زیبای طاووس های خرامان و فیل های غول پیکر کشانده بود .
سرزمین 72 ملت .
از تراس بزرگی که به اصلی ترین خیابان دهلی مشرف بود
به تماشای حرکت و جریان زندگی مشغول گشته و برای مدتی مأموریتم را به فراموشی سپردم .
باغ های سرسبز تا چشم کار می کرد گسترده بود و تا حدودی گرمای هوا را
جبران می کرد درجه ی حرارت 95 درجه ی فارنهایت را نشان می داد .
خورشید بر زمین باران آتش می بارید .آه چه ژوئن غیرقابل تحملی .
من برای رعایت کامل جانب احتیاط از تماس با وکیل خانوادگی خودداری کرده و صبح روز بعد در ساختمان وکلا به دیدار آقای دالاهی شتافتم .
وی مردی برجسته و سرشناس بود .اورا از دوران نوجوانی خود ،وقتی که رابطه ی گرم و صمیمی با پدرم داشت می شناختم .
بارویی خوش ،پذیرایم شد و مرا به همکاری اش امیدوار کرد .اصرار داشت مدارک را ببیند.
می ترسید علیه عمو دادخواست داده و شکایت کند و بعد با مدارکی جعلی مواجه گردد .اما
به او گفتم که حتی امکان دیدن فتوکپی آنها نیز وجود ندارد .
بعد از ساعتها توانستم اورا از قطعی بودن صحت مدارک مطمئن سازم ، قرداد را امضاء کرده و با وعده ی ملاقاتی برای هفته ی آینده از آنجا بیرون آمدم .
تا شروع دادگاه که می توانستم شاهد اجرای عدالت باشم ،باید مدارک مخفی مانده و خود به انتظار می ماندم .
حالا نوبت اجرای مرحله ی دوم نقشه ام بود .رفتن به رستوران ها ،کافه ها ی ارزان قیمت و پاتوق مزدوران بی شمار عمو در حالیکه تظاهر می کردم
خود را از چشم آنها مخفی می کنم .با لباس مد اروپایی و عینک آفتابی که بیش از هر چیز در آن محلات پست توجه می کرد .
5 روز بعد با صدای ضربه ای که به در خورد چشم گشودم .
آفتاب نیمروزی از پنجره بدرون اتاق می ریخت و گرمای کشنده اش از همان اوایل روز طاقت فرسا بود .
پرده ها را کشیدم تا مانع نفوذ آفتاب شوم و با ربدوشامبری که روی لباس خواب پوشیدم ،به طرف در رفتم .
البته انتظار چنین صحنه ای را داشتم اما نه به این زودی .
با دیدن چهره ی خشن عمو شوک شدیدی بر من وارد شد و از اینکه قاتل پدرم را سالم و سرحال روبروی خود می دیدم ،تمام مشاعرم از کار افتاد .
او دندان های درشت و سفیدش را به من نمایاند و با لبخند بیرنگی گفت :
ــ انتظار نداشتم تا این حد غریبه شده باشی وقتی خودت در این شهر خانه و زندگی داری چرا به هتل پناه آورده ای .
اگر قبلاً ورودت را اطلاع می دادی خانه را برایت آماده می کردم .

sorna
02-02-2012, 12:24 PM
با صدایی که معلوم نبود از آن کیست جواب دادم :
ــ متشکرم .نمی خواستم ناگهان مزاحم شوم .قصدم این بود که در یک موقعیت دیگر خدمت برسم .
اثاثیه ی مختصرم را داخل کیف سفری ریخته و همراه عمو عازم خانه اش شدم .
دختر عمو نیکا با آغوش باز به استقبالم آمد و چون از دیدنم تعجبی نکرد ،اینطور استنباط کردم که عمو قبلاً او را آماده کرده است .
اتاقی در کنار اتاق نیکا برایم در نظر گرفته شد .
اتاقی بسیار مجلل به اندازه ی یک سالن پذیرایی ،مبله شده با زمینه ای از کرم روشن در تمام وسایل لوکس اتاق و شاید سهمی ازاین انبوه ثروت بادآورده
به قیمت خون پدرم بدست آمده بود .
چه دشوار بود نفس کشیدن در آن محیط و آرزومند بودم هر چه زودتر تکلیفم
را با عمو یکسره کرده و بدنبال آینده ام بروم .
نیکا بدنبال من وارد شد .ما هردو از کودکی انس زیادی به یکدیگر داشتیم و افکارمان به
هم نزدیک بود .
تنها کودکانی که در آن سنین پایین هرگز با هم دعوا نمی کردیم ،و همه چیز
را برای هردومان می خواستیم .
باردیگر در آغوشم گرفت و صورتم را بوسید با وجود اینکه 3 سال از من بزرگتر بود
همچنان طراوت و زیبایی خود را حفظ کرده و یکی از خوش لباس ترین زنان جوان دهلی
محسوب می شد .
چرخی دور اتاق زد .
و پس از اطمینان از مجهز بودن آنجا ،کنارم نشست :
ــ مینا نمی دانی از بودن تو در اینجا چقدر خوشحالم .فقط یک خواهش از تو داشتم
و آن اینکه گذشته هارا فراموش کنی ! می دانم که سخت است ولی باور کن پدرم
طی چند سالی که بطور ناگهانی از پیش ما رفتی ،بقدر کافی زجر کشیده و عذاب وجدان
لحظه ای او را آرام نگذاشته است .
حالا می خواهد همه چیز را جبران کند .
نگذار سردی رفتارت خشم گذشته را در او بیدار کند .
با او گرم بگیر و سعی کن دوستش داشته باشی .حداقل تظاهر کن
که به او احترام می گذاری .او درصدد جبران است .
ثروتت را به تو برمی گرداند و همه چیز تمام خواهد شد .فقط به او فرصت بده .

sorna
02-02-2012, 12:25 PM
چقدر کوته بین است عمو که می اندیشد همه چیز در ثروت خلاصه می شود .
برای او وجدان و احساس وجود خارجی ندارند .عمو گرگی است در لباس میش که تغییر ماهیت
نمی دهد .
همه چیز را تا زمانی که به سودش باشد ،می پذیرد .
این بار نیز محبت او بدون دلیل نیست .لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است و این بار نقشه اش این است که از دوستی من و نیکا سوءاستفاده کند .
مسیر صحبت را تغییر داده و گفتم :
ــ از خودت بگو نیکا ،اینهمه سال دوری باید گفتنی های زیادی را در تو انبار کرده باشد .حالا چه می کنی ؟
خندید و جواب داد :
ــ ماه ها بر سر موضوع کار در خارج از خانه با پدر جروبحث داشتیم اما بالاخره مغلوب شد و از مخالفت بیجا دست برداشت . 5 سال است که در وزارت خارجه مترجم هستم .
پرسیدم :
ــ برای آینده هنوز برنامه ی خاصی نداری ؟ منظورم ...
با گرفتگی خاطر گفت :
ــ مشکل می توانم کسی را جای او ببینم .ناکامی سلمان بقدری دلم را شکسته است که
می خواهم برای همیشه عزادار او باشم .
غمگینانه سر تکان دادم :
ــ بله . حق باتوست .عشق اول هرگز فراموش نمی شود .
جمله ام را به این صورت اصلاح کرد :
ــ عشق فقط یکبار بوجود می آید .ازدواج بعدی را ضرورتها باعث می شود .
ــ پس هنوز ضرورت نیافته است مجدداً تشکیل خانواده بدهی ؟
خندید و گفت :
ــ از من گذشته ،حالا نوبت تو و احمدست .
با شنیدن این حرف یکباره به فکر پسر عمویم افتاده و با تعجب پرسیدم :
ــ او هنوز مجرد مانده است ؟
چشمکی پراند و با شیطنت بازویم را فشرد :
ــ اگر منهم جای او بودم ازدواج نمی کردم .کدام پسری می تواند وقتی دختر عمویی به قشنگی تو دارد فکر ازدواج با دیگری را در سر بپروراند .
پس برایم خواب هایی دیده اند ، اما من نا امیدشان خواهم کرد .
سرم را به علامت امتناع به دو طرف حرکت دادم :
ــ ولی من هیچ علاقه ای به احمد ندارم .فقط به اندازه یک پسر عمو دوستش دارم .
اما آمادگی برای ازدواج با او چیزی است که بهیچوجه در وجودم نیست .
لبخند از روی لبان نیکا محو شد :
ــ ولی او اینهمه سال به امید تو صبر کرده است .چطور می توانی ؟
فکر می کرد تا این حد کودن و احمقم ؟ آنها حتی از زنده بودنم ناامید بودند ، چه رسد به بازگشتم
اما در جواب نیکا با دلخوری گفتم :
ــ متأسفم . ولی من به او هیچ امید یا قولی نداده بودم .
ــ این درست ولی شماها از کودکی برای هم در نظر گرفته شده اید .
چطور می توانی با خواسته ی پدر و عمویت مخالفت کنی ؟
ــ بس کن نیکا . تو باید موقعیت مرا درک کنی !
برای ازدواج آمادگی لازم است .محبتی ولو جزئی برای شروع .
باید قلبی در سینه ی زن باشد که بتواند آن را مملو از عشق شوهرش بکند .
ولی من قلبی در سینه ندارم . دختر عمو می فهمی ؟
نیکا نگاه سرشار از حیرتش را به من دوخت و گفت :
ــ چه اتفاقی افتاده مینا ؟ نمی خواهی بگوئی که تو ازدواج کرده ای ،اینطور نیست ؟
با لحن قاطع جواب دادم :
ــ تو اینطور فکر کن .

sorna
02-02-2012, 12:25 PM
و بعد خسته روی تخت دراز کشیدم .
نیکا شانه هایم را گرفت و تکان داد :
ــ با من روراست باش مینا . اگر از گذشته ات چیزی نمی پرسم دلیلش این نیست
که نسبت به آن کنجکاو نباشم .ولی ترجیح می دهم با سکوت به تو کمک کنم .گذشته ها
را چه خوب چه بد ،فراموش کنی .اما ظاهراً چیزی اتفاق افتاده که قادر به فراموشی اش نیستی !!
روی تخت نرم و اشرافی ،غلتی زده و گفتم :
ــ همه چیز را شاید بتوان از یاد برد اما همه کس را نه !
قصد من اشاره به یک عشق بود اما مثل اینکه دختر عمویم برداشت دیگری کرد در حالی که شرمزده سر را به زیر افکنده بود گفت :
ــ مثلاً پدرت را ؟
جواب دادم :
ــ تو مقصر نیستی ولی بله . مثلاً پدرم را .
هراس زده از کینه ای که هنوز در وجودم ریشه داشت با شتاب گفت :
ــ مینا ،خیلی دوستت دارم .سالها برای بازگشتت انتظار کشیدم و همه وقت دعا می کردم زنده و سلامت باشی .
و حالا دعایم مستجاب شده و در میان ناباوری ما ،تو بازگشته ای .سلامت و با شخصیتی ممتاز و چشمگیر .
نمی خواهم بخاطر اتفاقی که بین پدرانمان افتاده دوستی ات را از دست بدهم .
به هیچ قیمتی به خاطر هیچکس حتی اگر با احمد هم ازدواج نکنی برایم اهمیتی ندارد .
من سلمان را از دست دادم که تورا داشته باشم و حالا نمی خواهم کسی بین ما جدایی بیندازد .
با دیدن قطرات اشک برروی گونه اش شدیداً متأثر شدم .او اگر چه نمی خواست آن زخم کهنه در دل هیچکداممان سرباز کند ،اما صمیمیتش نورامید تازه ای در درونم تاباند
و احساس کردم می توانم روی دوستی اش حساب کنم .
اورا به شوخی روی تخت انداختم :
ــ خیلی خوب ، مثل بچه های کوچولو زودرنج نباش .حالا بگو احمد کجاست و چه می کند ؟
با پشت دست صورتش را پاک کرد و ضمن بالا کشیدن دماغش توضیح داد :
ــ در سینما فعالیت می کند .یکی از سرشناس ترین هنرپیشه های جوان است .امشب برنامه دارد .احتمالاً از تلویزیون تصویرش را خواهیم دید .
کنجکاو بودم ببینم نسبت به سابق چه تغییری کرده و آیا همچنان زیبا مانده است یا نه .
آن روز عمو برای صرف نهار به ما ملحق نشد .نیکا گفت :
ــ پدرم یک شرکت خصوصی تجاری دایر کرده و کارش بقدری سنگین است که اکثراً غذایش را همانجا صرف می کند .
چه بهتر .
وقتی آن قیافه ی زمختش را می دیدم اعصابم بشدت تحریک می شد . ما تمام بعدازظهر در دهلی و مغازه های رنگارنگش به گشت و گذار پرداخته و در بهترین تریای شهر بستنی سفارشی خوردیم .
وقتی با بسته های خرید وارد هال شدیم ،عمو در بالای پله ها ایستاده بود .
مارا با اشاره ی دست به طبقه ی دوم فراخواند . ظاهراً برایمان سورپریزی داشت .
وقتی وارد اتاق شدیم پیانوی بزرگی در گوشه ی اتاق جلب توجه می کرد .عمو روی صندلی نشست و پایه های ظریف صندلی راحتی زیر فشار سنگینی تنه اش غیژ غیژ صدا کرد .
گفت :
ــ برای دلخوشی تو مینای عزیزم و اگر مایل باشی برایت یک معلم موسیقی استخدام می کنم .
تو صدای بسیار زیبایی داری و باید ماهرترین و خواننده و نوازنده ی این شهر بشوی .
من در سایه ی اعتبار شخصی این امکان را برایت فراهم می آورم .
عجب لطف شاهانه ای !
و لابد انتظار داشت فوراً جلویش زانو زده و بخاطر الطاف بی کرانش سپاس بجای آورم .
این مینا مینا گفتن عمو بیش از هر چیز حرصم را درمی آورد و اعصابم را کش می آورد .با این
کار می خواست گذشته ام را مدفون کند .چرا که نام خانوادگی من «دایرا »بود و به ندرت با اسم مینا مخاطب قرار می گرفتم . نیکا قطعه ای شاد را روی پیانو تمرین کرد و بعد همگی به طبقه ی پایین بازگشتیم .

sorna
02-02-2012, 12:25 PM
ناگهان صدای شاد یک مرد جوان در هال طنین انداخت .
ــ آهای زینت ،بعداز چند روز آشغال خوردن حالا که به خانه بازگشته ام فقط دوتا مرغ روی
میز گذاشته ای ؟مگر نمی دانی اربابت به اندازه ی یک خوک پرواری غذا می خورد ؟!
پشتش به طرف در بود و با بی صبری در انتظار شام روی صندلی وول می خورد .
نیکا با هیجان زیاد به طرفش دوید :
ــ هی احمد ،باور نمی کنی چه مهمان عزیزی داریم !
احمد با دست اورا دور کرد :
ــ اوه نزدیک نشو . از گرسنگی روده هایم در حال جنگند .ممکن است ترکش بخوری !
و بعد تازه متوجه ی حرف نیکا شد و به عقب برگشت .
هنوز جوان بود و بسیار جذاب .اما از آن زیبایی خیره کننده ی پسرانه اش تنها سایه هایی برجا
مانده بود .
وقتی از جابرخاست دیدم که چشمان گود افتاده و چینهایی زیر پلک هایش جلب نظر می کرد .
دستانش را از هم گشود و با چشمانی تنگ شده بطرفم آمد :
ــ خدایا چه می بینم ! بیا جلو ببینم .باید به خاطر تو از همه ی دنیا گذشت .
دختر عموی نازنین .
چه سرو خرامانی !
بی پروا بوسه ای برموهایم نشاند که چهره ام را گلگون کرد و بی اختیار جای آن را
با پشت دست پاک کردم .
با تظاهر به دلخوری گفت :
ــ چه دختر عموی بد ادایی .
دستم را گرفت و با مهارت یک استاد رقص به طرف خود کشید :
ــ بعد ازاین یاد می گیری که چطور با من کنار بیائی .هنوز هم مثل دوران نوجوانی
لجباز و یک دنده ام .
مرا کنار خود پشت میز نشاند و تکه ای از سینه ی بریان مرغ را روی بشقاب پلویم گذاشت .
رو به عمو گفت :
ــ چه وقت وارد شده ؟ باید به من تلفن می کردید .
در هر شرایطی که بودم برای دیدنش می آمدم .
عمو با طعنه گفت :
ــ آمدنش نیز به اندازه ی رفتنش پرسرو صدا بود .
احمد نگاه معناداری که در آن دعوت به سکوت بود ،به سوی پدرش انداخت و سپس
به خوردن غذا مشغول شد .وقتی بعد از شام به حیاط رفتیم ،عمو ضمن روشن کردن تلویزیون گفت :
ــ نیکا تو باید بطور جدی روی تعلیم موسیقی فکر کنی تابحال که همیشه از زیر کار دررفته ای
حالا با وجود همراهی دختر عمویت دیگر جای عذر و بهانه نمی ماند .
نیکا فنجان های چای را دور گرداند و سرجایش نشست :
ــ هرکار دیگری که بتوانم برای مینا انجام دهم ،می دهم اما شرکت در کلاس موسیقی
چیزی است که به هیچوجه حوصله اش را ندارم .
احمد فنجان چایش را سرکشید و گفت :
ــ عزیز کوچولوی من ،دنیای امروز ،دنیای رقص و آواز است .دیر بجنبی از قافله عقب مانده ای .
وبا اشاره ی انگشت صفحه ی تلویزیون را نشان داد .
نیکا روشنفکرانه جواب داد :
ــ متأسفم برای تو که همه چیز را فقط از دریچه ی چشمان خودت می بینی .
اگر قرار باشد مردم کارشان را رها کنند و دو دستی بچسبند به رقص و موسیقی پس شکم سرکار را چه کسی پر می کند ؟
احمد با اشاره ی دست جامی خیالی را به لبش نزدیک کرد و چشمک زد .
یعنی که بنوش و خوش باش ،بی خیال بقیه ی چیزها !

sorna
02-02-2012, 12:25 PM
حدس زدم که یک مشروب خوار حرفه ای باشد و تعجب کردم چرا عمو در اینمورد سختگیری
نمی کند.
ممکن بود از قضیه بوئی نبرده باشد ؟
تصمیم گرفتم در یک فرصت مناسب با خود احمد در این مورد صحبت کنم .
عمو بحث را به موضوع مسافرت کشاند و گفت :
ــ در هفته ی آینده برای چند روز کارمان سبکتر می شود .اگر موافق باشید
یک سفر دسته جمعی ترتیب بدهیم .انتخاب مکان با مینا .
باید ببیند طی این چند سال کشورش چه تغییری کرده .
نیکا اظهار نظر کرد :
ــ من به کنار دریا رای می دهم .در این گرما هیچ چیز مثل شنا به آدم نمی چسبد .
احمد خندان گفت :
ــ دختر تو هم با این سلیقه ات نکند می خواهی برنزه شوی ؟
نیکا صدایش را بلند کرد :
ــ کجا با این عجله ،پیاده شو با هم برویم بچه ! نه که خودت مثل برف سفیدی !
پیشنهاد کردم :
ــ سی کیم چطور است ؟ وقتی از هند دور باشی تازه معنای زیبائی آنجا را می فهمی !
خواهر و برادر از پیشنهادم استقبال کردند .اما قبل از توافق قطعی بر جزئیات سفر ، نوبت اجرای شو رسید که احمد کارگردانی آن را برعهده داشت .
با حساسیت خاصی به صفحه تلویزیون خیره شدم . احمد صدای بسیار زیبایی داشت .
تن ها را با صدایی قوی و پرکشش اجرا می کرد و جذاب هم بود . به طرز فوقالعاده ای .
بنابراین تعجب نکردم که او در یک صحنه به سه زن جوان و زیبا اظهار علاقه کرد .
آیا مجاز بودم چنین مردی را به همسری برگزینم ؟

***
تا پاسی از شب گذشته روی تخت دراز کشیده و علیرغم خستگی شب نشینی ،با خواب در جدال بودم .
شاید فرصتی دست می داد تا بتوانم با آقای دالاهی تماس برقرار کنم .
باید از کوچکترین فرصت استفاده می کردم والا ممکن بود عمو با نفوذ خود مانع اجرای نقشه ام گردد .
مهربانی های تصنعی اش و نحوه ی پذیرایی احمد نمی توانست بی دلیل باشد .
حتی به نیکا هم نمی شد اطمینان کرد .چطور همه سعی داشتند خودشان را به بی خبری بزنند .
هیچکدام نپرسیدند در طول این 8 سال کجا بوده و چه کرده ام .
اینهمه تغافل و بی خبری براستی عجیب و حیرت آور بود .و هماهنگی کامل خانواده
نشان می داد که قبلاً روی مسائل توافق کرده اند .
چنان از من استقبال شد که گویا برای سفری یکماهه به بمبئی رفته بودم .
عمو که از رسوائی در هراس بود مرتب از ثروت من و اعاده ی سود آن سخن می گفت .
و پسرش سعی داشت با ادا و اطوارهای یک هنرپیشه مرا مجذوب خود سازد .
باید بیش از حد ساده لوح باشند اگر تصور کنند با چنین دوز و کلکهای جزئی شعله ای که در دلم زبانه می کشید خاموش شده
و زخمی که هنوز بعد از گذشت سالها خون چکان بود ،التیام می یابد .
شماره ی آقای دالاهی را گرفتم . امیدی نداشتم که در آن وقت شب بیدار باشد و
به تلفنم جواب گوید .اما بعد از سه زنگ کوتاه صدای مردی را از آن طرف شنیدم :
ــ الو آقای دالاهی ؟
ــ بله بفرمائید .
ــ عذر میخواهم دیر وقت مزاحم شدم .
ــ خواهش می کنم بیدار بودم .سرکار ؟
خودم را معرفی کردم . پرسید :
ــ از هتل زنگ می زنید ؟

sorna
02-02-2012, 12:26 PM
جزئیات موقعیتم را برایش تشریح کردم . گفت :
ــ رفتن به آن خانه بی احتیاطی بزرگی بود ! حالا این امکان را دارید که به تنهاییی از خانه خارج شوید ؟
هنوز جوابش را نداده بودم که احساس کردم کسی گوشی را در اتاق دیگری برداشته این را از ضعیف شدن صدای مخاطبم فهمیدم و فوری گوشی را روی تلفن گذاشتم .
ترس بروجودم چنگ انداخت .احتمال داشت آخرین جمله ی آقای دالاهی را شنیده باشند و بعد همه چیز لو برود .
چه بی احتیاطی بیجا و بدموقعی .
نمی خواستم در راه ایجاد ،بروز یا تشدید سوءظن عمو قدمی بردارم
و حالا با یک اشتباه همه چیز را خراب کرده بودم .باید می ماندم به انتظار عقوبتی سخت که احتمالاً بزودی سراغم می آمد .
وقتی برای صبحانه به سالن رفتم از نیکا و احمد خبری نبود و من مجبور بودم
حضور ناراحت کننده ی عمو را به تنهایی تحمل کنم .
مجرمی سر به زیر که انتظار داشت از جانب مردیکه ساکت روبرویش نشسته بود مورد بازخواست قرار گیرد .
اما انتظار طولانی شد و عمو کلمه ای برزبان نیاورد .
حتی ناسزا نیز از این سکوت ،دلنشین تر بود .
زینت برای صبحانه مقداری کره ی محلی و مربای توت فرنگی سر میز آورده و شیرکاکائو و نان تازه سایر اجزای سفره را تشکیل می داد .
وقتی برخاستم تا در جمع کردن میز به خدمتکار کمک کنم دست پرقدرت عمو بازویم را گرفت .
و اشاره کرد همراهش بروم .
شاید اگر حرف می زد وحشت کمتری می داشتم .سکوتش هزار معنا در خود نهفته داشت .
وقتی در باغ سرسبز و پردرخت عمو قدم می زدیم احساس ناراحتی می کردم .
آنجا دور از شهر نبود .
انسانهایی در آنسوی دیوارهای بلندش در رفت و آمد بودند .اما کوچکترین
صدایی بدرون باغ نمی رسید .
سکوتش انسان را به یاد جنگلهای بکر و وحشی آمازون می انداخت .
این احساس که در پشت هر بوته و درختچه ای یک جفت چشم مرا می پاید ،زمانی تشدید شد که از دور نگاهم به یک مرد مسلح افتاد .
نسبت به ما ادای احترام کرد و عمو بی اعتنا از کنارش گذشت .
حتی مژه نزد گویا آن مرد مجسمه ی سنگی بوده است .
وسوسه می شدم که به عقب برگشته و دریابم آیا عبور از کنار این مرد
اتفاقی بوده یا ماجرایی صحنه سازی شده ،اما بازویم چنان در چنگ مصاحبم گرفتار بود
که جرأت پلک زدن نداشتم .
در ضلع جنوبی و غربی ساختمان مرمر سفید باز هم مردان مسلح دیگری نگهبانی می دادند .
همه مثل سگ شکاری که با دیدن صاحب خود دم تکان می دهد فبا نزدیک شدن عمو احترام می گذاشتند .
و بعضاً خصمانه به من خیره می شدند .غم انگیز و دهشت آور بود .
اما چه می شد کرد .همه چیز مثل روز روشن بود عمو پیامش را به بهترین وجه ممکن به من رساند .
کاملاً ملموس و عینی بی آنکه بتوان انکار کرد یا درصدد آزمایش برآمد .
هیچ تهدیدی نمی توانست بیش از آنچه عمو در سکوت انجام داد مرا بترساند .
او مرا به سلاخ خانه اش کشانده بود که از هر سو در محاصره باشم .درست بیخ گوش او مواجه با نگهبانانی که سلاحشان به خفه کن مجهز بود .
چه بسا گو.ری نیز در انتهای باغ آماده شده بود و در وقت لزوم شاید آنرا هم نشانم می داد .
چه اندوهگین ،من کشته می شدم بی آنکه کسی بویی ببرد و یا نشانی از جنازه ام پیدا کنند .
من فراموش می شدم و هیچ اشکی برگورم ریخته نمی شد ودر حسرت دوستی که به نشان محبت شاخه ی گلی بر مزارم بگذارد تا قیامت چشم براه می ماندم .
اما حق نبود چنین نا امید شدن ودر جا زدن و با اولین آزمایش چنین زاروزبون از پا درآمدن ،بعد از گردش دلپذیر صبحگاهی ! مدتی سرم را زیر آب سرد گرفتم تا افکار ناراحت کننده را از کله ام بیرون کنم .
شاید فردا روز بهتری بود ،کسی چه می دانست ؟

sorna
02-02-2012, 12:26 PM
هوای نسبتاً خنک شبانگاهی مارا دعوت می کرد تا به جای نشستن در فضای بسته ی سالن و عرق ریختن به مهتابی رفته و از پشت شیشه ی پنجره شاهد اجرای برنامه ی گروه خوانندگان باشیم .
دو صندلی در کنار هم قرار داده و به اتفاق نیکا مشغول پذیرایی از خودمان شدیم .
ما به خانه ی یکی از هنرپیشه های زن دعوت شده بودیم .
خانه ای که حتی یک مستخدم نداشت و صاحبخانه به اتفاق دختر و دامادش بار سنگین مهمانی را بدوش می کشید .
دیس محتوی خوراکی را روی زانو گذاشته و با ولع تمام مشغول خوردن بودیم .
آن همه تحرک در چنان مهمانی ای مارا به هیجان آورده و اشتهایمان را باز کرده بود .
احساس خوشی داشتیم .
از ابتدای ورود به هندوستان این تنها شبی بود که در آن می شد با آرامش خوش گذراند .
هر چه اراده می کردی دم دست قرار داشت .
بقدری شلوغ بود که کسی را با دیگری کاری نبود .
مهتابی فضایی روشن داشت و بوی درختچه های یاس و پیچ ما را گیج کرده بود .
گلدانهای شمعدانی دور تا دور حوض بزرگ را زینت می داد و درخشش پرفروغ ستارگان
نوعی امید بوجود می آورد . چیزی مانند پیروزی .
پنجره ی روبروی ما باز شد و صدای احمد را شنیدیم که گفت :
ــ قحطی زده ها . خودتان را خفه نکنید .اگر اشتهایتان همینطور ادامه داشته باشد ،امشب دوست مرا بیچاره می کنید .
نیکا با دهان پر جواب داد :
ــ اگر به همین یک وعده شام است بگذار ورشکست شود و بلافاصله لقمه دیگری در دهانش چپاند .
احمد پنجره را باز گذاشت و به جمع ما پیوست ،در حالی که نگاه هایی بدنبالش کشیده می شد .
چه همکاران وفاداری !
ساعتی در آنجا نشسته و به شوخی و خنده گذراندیم .
برای لحظاتی کینه های دیرینه فراموش شد و ما به صداقت و دوستی 10 سال قبل باز گشتیم .
خنده ها واقعی .نگاه ها گرم . و سخن ها توأم باراستی و درستی بود .
جمعیت بتدریج به مهتابی کشیده شد .یک نفر از میان جمع پیشنهاد داد :
ــ رقص دسته جمعی در باغ .
و دیگری با او همنوا شد:
ــ رقص در مهتاب .
و سیل مهمانان خوشگذران از پله ها سرازیر شد .
ارکستر به مهتابی منتقل شده و پروژکتورها محوطه ی باغ را چون روز روشن کردند .
وخانه به یک استودیوی فیلمبرداری تبدیل شد .
در ظرف چند دقیقه و با دکوری صد در صد طبیعی .خانم میزبان با هیجانی که نمی توانست
پنهان بماند فریاد زد :
ــ عالیست . یک پشت صحنه از مهمانی هنرمندان ! این مردم را به هیجان خواهد آورد .
رو به نیکا گفتم :
ــ اگر منظورش مردمی باشد که شکمشان مثل ما سیر است تصدیق می کنم .آنها از هرچیز
جدید به هیجان می آیند .
و او بی توجه با انگشت به سویی اشاره کرد .
به پایین پله ها نگاه کردم .احمد درست روبروی ما ایستاده و تمام دعوتهای رقص را رد می کرد .
با تعجب به نیکا خیره شدم .این دیگر چه جورش بود .
یک زن از مردی بخواهد که شریک رقصش شود ! تقاضا همیشه از جانب مرد است .
نیکا منظورم را دریافت و به آهستگی گفت :
ــ احمد همیشه ستاره است .حالا کجایش را دیده ای .همه ی دخترها بخاطرش سرودست می شکنند .
و بعد با نگاهی پر از شیطنت رو به احمد فیاد زد :
ــ متأسفم ،ما با هم تبانی کرده و سرکار را قال گذاشتیم تا دیر نشده یکی را بچسب .

sorna
02-02-2012, 12:26 PM
پس از اتمام پذیرایی دو نفره به سوی جمعیتی رفتیم که با التهابی پر شور و خستگی ناپذیر پا بر زمین می کوفتند و هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودیم
که موزیک با یک چرخش ناگهانی به ناله ای غم انگیز مبدل شد و جفت های رقص از هم جدا شدند .
چه اتفاقی افتاده بود ؟
احمد را دیدم که با لبخندی محو بسویم می آمد در حالی که سوزناکترین
ناله هارا از حنجره اش
بیرون می فرستاد .
نیکا از من فاصله گرفت ،اما نتوانستم همراهش بروم .
گویا جادو شده و قدرت حرکت از پاهایم سلب گشته بود .من با او تنها ماندم .
راهی برای فرار از مخمصه نمی شناختم و با دستهای آویزان
در دو طرفم بر جا متوقف ماندم .
در حالی که چشمهایم به پسر عمو التماس می کرد و پایان این بازی
غافلگیرکننده را می طلبید .
احمد برای یکبار هم که شده سرگردانی ام را درک کرد و به کمکم شتافت .
مرا با ترفند خاصی همراه خود چرخاند و با مهارت از حلقه ی محاصره بیرون کشید .
هنوز از توجه ناگهانی و یکباره ی جمعیت به خود نیامده بودم .
پیشانی ام از دانه های درشت عرق خیس شده و به شدت از نیکا که باعث شده بود
پریشانی ام به رسوایی منجر شود عصبانی بودم .
احمد همچنان در باغ بی انتها مرا به دنبال خود می کشید تا اینکه کلافه شده و با صدایی
که از خشم می لرزید فریاد زدم :
ــ دستم را ول کن ، معلوم هست کجا می روی و من تا کی باید دنبالت بدوم ؟
دستم را رها نکرد ولی روی اولین نیمکتی که در واقع یک تاب بزرگ دو نفره بود نشست و مرا مجبور کرد در کنارش بنشینم .
از هیجان او وحشت داشتم و سعی کردم تا حد امکان از او بر حذر بمانم .
ظاهراً از نوشیدن ویسکی ابایی نداشت و اکنون با همه ی وجود بوی الکل را احساس می کردم .
تاب را به آرامی حرکت داد و نفس زنان گفت :
ــ من خیلی خوب می دانم که بین پدرانمان چه اتفاقی رخ داده و می دانم پدرم بی تقصیر نبوده است .
اما من به او کاری ندارم .
از تو نمی خواهم که گذشته را فراموش کنی .چون چیز غیر ممکنی است .
تو آزادی که احساس دلخواهت را نسبت به پدر داشته باشی .
زندگی من جداست .راهمان نیز با هم یکی نیست .دیگر نمی خواهم هرگز هرگز روی این
مسئله ی قدیمی و کهنه با یکدیگر جرو بحث کنیم .
من تورا نه به عنوان دختر عمو و نه به عنوان کسی که پدر او را برایم کاندید کرده ،بلکه تنها به خاطر خودت دوست دارم و می خواهم با همه ی وجود خوشبختت کنم .
اگر اصرار داشتم که با من به این مهمانی خسته کننده و لعنتی بیایی
برای این بود که تو را با محیطی که همسر آینده ات در آن نه تنها کار ،بلکه زندگی می کند ،آشنا سازم .
ببین مینا ! اینها دوستان من هستند و همکارانم .
تمام وقتم با این ها می گذرد .
همینطور که متوجه شدی تز ما این است امروز را دریاب و خوش باش .
مادام که فردا نیامده غمش را نخور .
ما با دیروز و فردا بیگانه ایم .به روی تمام غصه ها پا می گذاریم
و از زندگی در کنار هم راضی ایم .
و اطمینان دارم تو با این چهره و صدای زیبایت خواهی توانست در کوتاهترین زمان
پله های ترقی را به سرعت پیموده و به اوج برسی .
تو می توانی با اندک کوششی از معروفترین و محبوبترین چهره های سینما باشی .
ما می توانیم یک زوج کامل هنری باشیم .
دنیا برویمان خواهد خندید و کلیدهای سعادت دنیا به دستمان خواهد افتاد .
ما محدود به زمان و مکان و پایبند هیچ تعهدی نخواهیم بود .
هرجا شب فرارسد ،آنجا خانه ی ماست و با پشتوانه ای که پدر برایمان می گذارد
از بابت فرزندی هم که ممکن است روزی به دنیا بیاید نگرانی ای نخواهیم داشت .
شانس بزرگی که به هردوی ما رو آورده و من اطمینان دارم آن را از دست نخواهی داد .
آه خدایا چه بمباران طولانی ای ! نگاهش را از صورتم برگرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت :
ــ خسته ات کردم .اما این تنها فرصت بود .ما برای ساختن یک فیلم جدید
عازم ترکیه هستیم و ماه ها گرفتاری کاری خواهیم داشت .
از طرفی پدر اصرار دارد باید تا 2 ماه آینده عروسی را راه بیندازیم و من از این بابت
حقیقتاً در تنگنا قرار دارم .و سپس با لبخند شیرینی افزود :
ــ مینا کمکم می کنی ؟

sorna
02-02-2012, 12:26 PM
زندگی ای سراسر بیهوده و باطل به بهانه ی هنرپیشگی و هنردوستی ،گردش های اروپا و آمریکا
خوشی های زودگذر ،تکیه به ارث پدر ،فرزندی که او نمی خواست و ممکن بود در صورت بروز یک اشتباه یک روزی نا خواسته بدنیا آید ،کلمات و جملات در مغزم می رقصیدند ،پس این بود معنای خوشبختی از دید احمد ،بی آنکه خاصیتی برای مردم داشته باشد .
و از طرفی ثروت ،شهرت و خوشگذرانی ،فرار از مسئولیت ،محبوبیت در کنار مردی چنین جذاب و آغاز صبح در چشمان خمار او .
نزاعی سخت بین عقل و احساس در گرفته بود .عقل می گفت واقعیت را یکباره بگو و او را سرگردان نکن .اما احساس فریاد می زد :
ــ « چطور می توانی یکباره دست رد به سینه اش بزنی ،او که این همه سال انتظارت
را کشیده ،بگذار کم کم دریابد که مناسب تو نیست .بگذار آینده راه خودش را برود .هنوز وقت بسیار است .»
نه به حرف عقل گوش کردم و نه به حرف احساس .
بی مقدمه گفتم :
ــ احمد به عنوان دختر عمویت از تو خواهشی داشتم .
دستهایش را روی سینه گذاشت و گفت :
ــ هرچه که باشد مینا !
ــ پسر عمو به خودت اهمیت بده .دراین چند سال که از شما ها دور بودم به کلی عوض
شده ای .آیا در الکل چیز مفیدی یافته ای که چنین بی محابا می نوشی ؟
و حتی از پدرت شرم نمی کنی .
با اینکه می دانی یک مسلمان هستی و اگر تو نیستی پدرت ادعا می کند که هست ؟
به نکته ای اشاره کردم که خلاف انتظارش بود .آنهم بطور غیر مستقیم .
سرش را زیر انداخت و با فشار پا تاب را دوباره به حرکت درآورد .
می دانست که نمی تواند انکار کندزیرا نوشیدنش را دیده بودم و حتی در آن لحظه بوی الکل
از دهانش به مشام می رسید .زیر لب گفت :
ــ فقط بخاطر تو ... کنار می گذارم .اما نه حالا و به یکباره .قول می دهم دو ماه دیگر
که برگشتم همه چیز جبران شده باشد .
از ته دل و عمیقاً خوشحال شدم و به شوخی گفتم :
ــ ولی پسر عمو ،حالا خودمانیم .اصلاً مثل گذشته ها قشنگ نیستی ! در نور مهتاب به چشمانم نگاه کرد و جواب داد :
ــ بهتر است مرد خیلی خوشگل نباشد .ممکن است زنهای دیگر به تورش بزنند و سرزنش
بی کلاه بماند !
گفتم :
ــ ولی در تو چیزی هست که بیش از زیبایی محرک زنهاست .تا به حال کسی به تو گفته است که تا چه حد جذابی .به تو حسودی ام می شود .
سرش را عقب انداخت و با صدای بلند خندید :
ــ شاید تحت تأثیر همین جذابیت ،توانستم تو را وسط صحنه مات کنم !
گفتم :
ــ تند نرو ،فقط کیش ! از آن گذشته صدای نازنینی داری .براستی مبهوتم کرد !
جواب داد :
ــ با این حساب یک گنج بی همتا عاشقت شده ،به پا مفت از دستش ندهی .
دلم می خواست در آن لحظه آنقدر شهامت داشتم که حقیقت را به او می گفتم .
من به هیچ وجه خیال ازدواج با او را نداشتم .نه حال .نه آینده .
اما او چنان بی دفاع بنظر می آمد و من چنان تحت تأثیر معصومیت نگاهش
قرار گرفته بودم که نمی خواستم برای خراب کردن آن دلخوشی امیدوارانه اش
شروع کننده باشم .
نیکا و احمد هر دو مهربان بودند ،با اینکه در کودکی
از وجود مادر و داشتن نعمت عشق او ،محروم شده بودند
جنبه ی عاطفی شان به حد کافی رشد کرده و از آنها موجوداتی باگذشت ،بی آزار ساخته بود .

sorna
02-02-2012, 12:27 PM
با دیدن محبت آنها و خشونت پدرشان در صحت قانون وراثت مندل شک کردم .
بین پدر و فرزند هیچ نقطه ی اشتراکی در جسم و روح وجود نداشت و آن خواهر و برادر
کپیه ای کامل از مادرشان بودند .
به من نزدیکتر شد .سعی کرد سرانگشتانم را ببوسد ،اما من دستم را پس کشیدم .
با تعجب نگاهم کرد .
گفتم :
ــ دلیلی ندارد این کار را بکنی ،من در محبتت هیچ شکی ندارم .
دستم را با سماجت کشید :
ــ بخاطر خودم بود ،نه اثبات عشقم .
لحنش ترغیبم کرد که ادامه بدهم :
ــ منهم حقی دارم و بخاطر خودم نمی خواهم از این پیش تر برویم .
پرشور بود اما نه چندان جوان و پسرانه ،پرسید :
ــ می ترسی ؟
ــ ترس ؟ من ؟ برای چه ؟
ــ خوب این تازه شروع کار است ،من تورا درک می کنم و به تو فرصت خواهم داد .
احمقانه است اگر باور کنم به این زودی عاشق شده ای !
دل به دریا زده و پوزخند زنان گفتم :
ــ من و عشق ؟ متأسفم .حالا از شنیدن این کلمه حالم به هم می خورد .
یکبار و برای همیشه عاشق شدم .اما بدبختانه ثمری نداشت .خیال ندارم این تلخی
را دوباره تجربه کنم !
از جا پرید و ناباورانه سر تکان داد :
ــ شوخی می کنی مینا ! تو چه گفتی ؟
جمله ام را تکرار کردم .
پرسید :
ــ جدی بود ؟
ــ بله ،کاملاً .
ــ به جایی هم رسیده بود ؟
ــ متأسفانه رقیب از من نیرومندتر بود .
ــ تو واقعاً بخاطرش متأسفی ؟ می خواهی بگویی مرا فراموش کرده بودی ؟
ــ چه سرنوشت بیرحمی .
احمد ،من و تو قربانی این سرنوشت محتوم هستیم .تو می دانی که
قضیه ی ازدواج ما ،صرفاً معامله ای بود که پدر تو می خواست .عقیده ی من و پدرم
اصلاً مطرح نبود .
در کتارم روی چمن زانو زد و با لحنی پر از التماس گفت :
ــ باور نمی کنم مینا ، منظورت این است که مرا نمی خواهی ؟
یعنی این همه سال بی جهت منتظر بازگشت تو بودم ؟
دلشکستگی او برایم آسان نبود ،به دشواری گفتم :
ــ بهتر است واقع بین باشی . پسر عمو . تو می دانی که من با چه وضعی از کشور رفتم
یا بهتر بگویم فر ار کردم .
می دانی که شوهر خواهرت به خاطر نجات من کشته شد و من هرگز
از این بابت خودم را نمی بخشم .
و نمی توانم بزرگواری نیکا را بخاطر اینکه هرگز موضوع را به رخم نکشید فراموش کنم .
من با یک کشتی بخاری قراضه که روغن سوخته و چرم حمل می کرد ،هفته ها
در راه دریا بودم آن هم به صورت قاچاق .
درگیر با دریازدگی ،هفته ها در مجاورت چرم و روغن سوخته .بی آنکه یک وعده
غذایی سیر بخورم و مدام از فکر دستگیری و بازداشت اجباری به هند
از خواب می پریدم .
اینها برای تو چه مفهومی می تواند داشته باشد ؟ من 8 سال در انگلستان آواره بودم .
2 سال تمام با این دستها دستشویی تمیز می کردم ،برای ملوانان مستی که
عربده کشان از دریا می آمدند غذا می پختم ،کف اتاق می سابیدم ،آغل گاو .
اصطبل اسب تمیز می کردم و هر کار پست دیگری که بتوان با آن شکم را سیر کرد
و شبها جایی برای خوابیدن داشت .

sorna
02-02-2012, 12:27 PM
نمی خواهم غمنامه ام را برایت بازگویم ولی توجه داشته باش که من به صورت فراری و تحت تعقیب از هند رفتم .
در حالی که زندانی و زیر شکنجه ی پدر تو در حال مرگ بودم .
هیچکس نمی توانست باور کند که روزی جرأت برگشت به دهلی را داشته باشم .اما من با شهامت بازگشتم و تعجب می کنم از اینکه می شنوم دیگران به انتظار بازگشتم بوده اند !
به من حق بده که نتوانم به خانواده شما اعتماد کنم .
گویا هیچکدام از حرفهایم را نشنیده بود .زیرا بلافاصله بعد از اینکه ساکت شدم ،از دنیای خود بیرون آمد و متفکرانه پرسید:
ــ او چگونه مردی بود ؟با شناختی که از تو دارم ،متعجبم چطور آلت دست او قرار گرفته و اجازه دادی از مهربانیت سوءاستفاده کند .
گفتم :
ــ ولی او اعتنایی به من نداشت .با من مثل یک خواهر رفتار می کرد .مثل یک فرزند .
چطور بگویم چیزی بین این دو .بین برادری و پدری !مقصر من بودم .
احمد با تعجب مضاعف به صورتم خیره شد :
ــ خدای من ،بعد از این همه سال عاشق مردی شده بودی که می توانست جای پدر تو باشد؟
با تغییر گفتم :
ــ مواظب حرف زدنت باش .او درست همسن تو بود شاید کمی بیشتر .
با عصبانیت فریاد زد :
ــ دخترک نادان .به کسی عشق ورزیدی که اصلاً تورا نمی دیده است .
باید ابله باشی و او هم بدتر از تو .
چطور توانسته محبت دختری مثل تورا نادیده بگیرد و تو چطور توانستی آن همه بی نتیجه دوستش بداری ؟
باید برای کسی بمیری که اقلاً برایت تب کند .
بی اختیار گفتم :
ــ ولی من هنوز بیش از همه ی دنیا خواهان اویم .
با خشم برخاست .تاب را با تمام قدرت به طرف خود کشید و ناگهان رها کرد
و در حالیکه دور می شد .فریاد زد :
ــ احمق ، از خودراضی ،دیوانه ،دیوانه !
صدای شاد موزیک همچنان در باغ طنین انداز بود .نسیم خنکی می وزید
و نور مهتاب از لابلای شاخ و برگ درختان به زمین می تابید .
حوصله ی برگشتن به صحنه ی رقص و پایکوبی را نداشتم .
در جایم دراز کشیده و با خیره شدن به قرص کامل ماه که عشوه می ریخت
و جلوه می فروخت به آینده فکر کردم .

چند روز بعد به بهانه ی دیدن محل کار نیکا با استفاده از غیبت عمو به همراه دختر جوان
عازم وزارت امور خارجه شدیم .
تشکیلات خیره کننده ای که در آنجا به چشم می خورد
در هیچ وزارتخانه ی دیگری وجود نداشت .
بعد از اینکه نیکا برای ترجمه به اتاق ملاقات وزیر فراخوانده شد ،طبق نقشه ی قبلی
از آنجا بیرون آمدم .
ساعت ها طول کشید تا توانستم مهر تأیید بر پایین صفحه ی پاسپورتم داشته باشم .
اداره ی گذرنامه تا حدی سختگیر بود که کفر آدم را در می آورد .
اگر قرار بود گرفتن ویزا در کشور خودم تا این حد دشوار باشد وای بحالم اگر می خواستم
این کار را در انگلستان انجام دهم .
از طبقه ی پایین همان ساختمان با دفتر وکالت آقای دالاهی تماس گرفتم .
خوشبختانه شماره اش آزاد بود و صدای خسته اش در گوشی طنین انداخت .
وقتی خودم را معرفی کردم ،آه از نهادش برآمد :
ــ نگرانتان بودم ،خانم پردردسر . فقط دو روز به طرح شکایت شما باقیمانده
و سرکار بجای تحویل مدارک به وکیل خود ،آب شده و زیر زمین رفته اید .
گفتم :
ــ جداً معذرت می خواهم تحت نظر هستم و امکان تماس با شما فراهم نمی شد .
لطفاً گوش کنید .
باشتابی آمیخته به احتیاط آدرس مکانی که مدارک را در آنجا پنهان کرده بودم به وکیل داده و توصیه کردم شخصاً برای آوردن آنها اقدام کند .چون برایم اهمیت حیاتی داشت .
پرسید :
ــ اگر نگران هستید می توانم شمارا از آنجا نجات دهم .

sorna
02-02-2012, 12:27 PM
تشکرکنان به خاطر لطف او گفتم :
ــ فعلاً خطری نیست و من وقتی که موقعش شد از آنجا می روم .
با نزدیک شدن مردی که قصد داشت تلفن بزند گوشی را قطع کرده و از اداره ی گذرنامه
خارج شدم .
نیکا با نگرانی که سعی در پنهان نمودنش داشت پرسید :
ــ کجا بودی ؟ از غیبت طولانی ات به دلهره افتادم .
از انعطاف او نسبت به خود تشکر کردم :
ــ رفته بودم توی خیابان قدم بزنم و یک نوشیدنی خنک گیر بیاورم .آنقدر در اتاق تو به انتظار نشستم که حوصله ام سر رفت .
امیدوار بودم که کار نیکا در اتاق وزیر اقلاً یک ساعتی به طول انجامیده باشد تا مچم باز نشود.


***
محاکمه ی عمو در میان جنجال بیسابقه ی روزنامه های محلی که عادت داشتند هر اتفاقی را پردامنه تر از آنچه حقیقتاً بوده ،جلوه دهند ،با نتیجه ای که مثبت ارزیابی می شد به اتمام رسید .
روزنامه ی « عصر دهلی » در ستون حوادث با تیتر درشت نوشت :
ــ رئیس بزرگترین شرکت تجاری دهلی به جرم شرکت در قتل عمد به 10 سال زندان محکوم شد .
وقتی در اتاق مبله ی هتلی در مرکز سی کیم این خبر را به اطلاع نیکا رساندم ،دچار شوک شدیدی شد که مرا با نگرانی به جستجوی پزشک فرستاد .
در این زمینه شخصاً اقدامی ندادم .زیرا افشای میزان تحصیلات جزو نقشه ام نبود .
آرام کردن او در چنان شرایطی دشوار بنظر می رسید .
ناباورانه می پرسید :
ــ چه اتفاقی افتاده مینا ؟ پدرم چطور می تواند آدمکش باشد ؟
به من بگو که همه ی این هارا
در خواب می بینم .
متأسفانه خوابی در کار نبود .با اشاره و به اختصار حالی اش کردم که
این محاکمه بخاطر درگیری پدر و عمو در معدن سیملا بر پاشده و مدارک
این حادثه سالها در آپارتمان او در اتاق خوابش پشت کمد لباس سلمان
پنهان مانده است .
چه ساده لوح بود نیکا گمان می کرد پیدا شدن مدارک و بررسی آنها
توسط آقای دالاهی اتفاقی بوده است .
او هرگز ندانست که مسبب اصلی این دردسر من ،یعنی دختر عمویش بوده است
و من همواره از بابت تظاهر دروغین به بی گناهی احساس عذاب می کنم .
همدردی ام را با او نشان دادم و برای احمد که به همراه گروه فیلمبرداری اش در ترکیه
به سر می برد یک پیغام به استانبول فرستادم .
احمد در هتل نبود ،اما اپراتور هتل قول داد به محض بازگشت او به اتاقش ،پیام را به وی برساند .
در راه برگشت به دهلی وسوسه شدم که واقعیت جریان را چنان که اتفاق افتاده برای نیکا تعریف کنم .
اما چطور در آن ناراحتی قادر به درک این نقشه می شد .

sorna
02-02-2012, 12:28 PM
من با حسابهای قبلی تاریخ مسافرت را طوری تنظیم کردم که همزمان با
روبرو شدن محاکمه ی علنی عمویم باشد و شک کسی برانگیخته نشود .
از طرفی سی کیم را پیشنهاد دادم چون از بعد مسافت ان ایالت با دهلی
اطلاع داشتم و می دانستم هیچکس مخصوصاً دختر عمو به ذهنش خطور نخواهد کرد من از چنان فاصله ای بتوانم کنترل دادگاه و جریان محاکمه را بدست گرفته و اساساً وقتی
من در سی کیم بسر می بردم ،چطور می توانستم برای عمو پاپوش بدوزم و علیه
او اقامه ی دعوا و شکایت کنم .
ما نیمه شب وارد دهلی شدیم .شهر غرق در نور و غوغا بود .
هنوز هیجان ساعتهای آخر شب کاملاً فروکش نکرده بود .اما برخلاف خیابانها ،منزل عمو
تاریک و خاموش در سکوت فرو رفته بود . یک لحظه از اینکه چنین مصیبتی را
به خانواده ی عمویم تحمیل کرده ام شدیداً متأثر شدم .
نیکا به خاطر شدت تألم روحی و صدمه ی جبران ناپذیری که به روانش وارد آمده بود
با بلعیدن 2 قرص خواب به اتاقش رفت و من غمگین و افسرده ،کنار زینت
در آشپزخانه نشسته و فنجان قهوه ام را جرعه جرعه می نوشیدم .

صبح روز بعد نیکا در اتاق صبحانه به من ملحق شد و با چشمانی متورم و صورتی پف کرده پشت میز نشست .
گویا خیال رفتن به سرکارش را نداشت .با خونسردی ملال آوری سرگرم نوشیدن شیر گرمی شد که زینت برایش نگهداشته بود .
گفتم :
ــ مثل اینکه خوب نخوابیدی . پس آن قرصهای خواب آور چه بود که خوردی ؟
با لحنی سرد و بی تفاوت گفت :
ــ دیگر اثری ندارند . از شبی که سلمان در درگیری کشته شد ،هیچ شبی
بدون قرص نخوابیده ام . وحالا هم این بدبختی ... !
لحن گرمتری به خود گرفت و ادامه داد :
ــ تنها تسلای من تو هستی و خوشحالم که بالاخره در کنار هم خواهیم بود .
دیگر اجازه نمی دهم هیچ چیز بین ما جدایی بیندازد .
با تردید و احتیاط گفتم :
ــ تو دختر صبوری هستی نیکا . همیشه بوده ای ،مطمئنم بار این مصیبت را هم
به خوبی بر دوش خواهی کشید .حتی اگر تنها باشی .
مثل یک گربه هشیار شد و چشمانش درخشید .
ــ بوی ناامیدی از حرفهایت بر می خیزد . می خواهی دوباره مرا رها کنی ؟
ــ اوه نیکا . واقعاً دلم نمی خواهد . اما تو باید مرا درک کنی . من برای آینده ام برنامه های
زیادی دارم .باید بروم .چاره ای جز این وجود ندارد .
با ناباوری گفت :
ــ پس تکلیف احمد چه می شود ؟
ــ قبلاً در این زمینه به توافق رسیده ایم .او می فهمد و می داند که برای
یک زندگی مشترک با او هرگز آمادگی نخواهم داشت .
طول اتاق را پیمود و به کنارم آمد نگاهش مأیوس و حرمان زده بود :
ــ پس تو هم مرا تنها می گذاری ؟
خواستم بگویم :
ــ متأسفم .
اما ناگهان فکری مثل برق در سرم جرقه زد .خداوندا چرا زودتر به فکرش نیفتادم !

sorna
02-02-2012, 12:28 PM
در حالیکه روی پا بند نمی شدم با هیجان نیکا را در بر گرفتم و گفتم :
ــ من می روم دختر عمو ،اما نه به تنهایی ،ما هردو با هم می رویم .
تو هرگز فرصت نداشته ای که از زندگیت لذت ببری .حالا وقتش است که به فکر خودت باشی .
مرا از خود دور کرد:
ــ لعنت بر شیطان .تو دیوانه شده ای مینا ! من چطور می توانم احمد را تنها بگذارم ؟
ــ بس کن دختر عمو .تو همه ی عمرت به پرستاری از او و پدرت مشغول بوده ای .
به علاوه احمد تا دو ماه دیگر به اینجا برنمی گردد و تو می توانی با تقاضای مرخصی برای یک گردش حسابی به انگلیس بیایی .
مطمئن باش بد نخواهد گذشت .
اغوای او کار آسانی نبود .اما منهم به راحتی دست برنمی داشتم .
شب و روز در گوشش خوانده و هیچ فرصتی را برای وسوسه ی او از دست ندادم .تا بالاخره خسته شد و کوتاه آمد .
یک هفته بعد تلگراف دیگری مبنی بر سفر دوماهه ی نیکا به لندن
برای احمد مخابره کرده و پس از گرفتن ویزا برای دختر عمو بلیط خود را
برای بازگشت به لندن اُکی کردم .
طی این مدت هرگز رغبتی برای ملاقات با عمو از خود نشان ندادم .
او به هرحال فهمیده بود برادرزاده اش کار خود را کرده است .
آقای دالاهی در ادامه ی مأموریت وکالتش تمام ثروت و ارثیه ی پدری را به من بازگرداند .
از او خواستم همه ی همه ی دارایی ها و املاک را
پس از تبدیل به پول نقد، به حساب بانکی ام ریخته و حواله ی آن را به آدرسی که در اختیارش قرار می دادم ،بفرستد .
و در غروب سی و دومین روز اقامت ناخوشایند ،در دهلی
به اتفاق دختر عمو نیکا به سوی لندن پرواز کردیم .

sorna
02-02-2012, 12:28 PM
پس از ساعتها پرواز خسته کننده در آسمان سیاه و ظلمانی ،سرانجام
پرنده آهنین بال با غروری شکوهمند برفراز دریای نور چرخی زد
و غرش کنان به فرودگاه نزدیک شد .
به فاصله ی یکماه باز هم در لندن بودم .
شهری پراز خاطره ،شهری که علیرغم بیگانگی اش مرا با عزیزترین کسانم آشنا ساخت .
شهری که سالها در آن زندگی کرده و از امکاناتش بهره مند گشته بودم .
شهری که مرا با نصر آشنا ساخت ،سانی ،ایــو و با سایر دوستانم .شهری که شاهد جدایی دردناک من و آشنایانم بود .
با این حال از اینکه به آنجا بازگشته بودم ،احساس خرسندی خاصی می کردم .
هنوز تعلقاتی دراین شهر داشتم که مرا برای ماندن در آنجا دلگرم می ساخت .
من علاوه بر خاطراتم هنوز تونی را داشتم و دعوت به همکاری در رویال کالج را و اتاقم را در پانسیون . دلیلی برای نگرانی از آینده وجود نداشت و من به این مقدار به راحتی
بسنده می کردم .
هنگامی که هواپیما تکان نسبتا! شدیدی خورده و چرخهایش
با زمین باند شماره ی 11 تماس گرفت ،عقربه های ساعت مچی ام نیمه شب به وقت هندوستان را نشان می داد .
صدای مهماندار از بلندگوی داخل هواپیما پیچ شد که از مسافرین می خواست
ساعت خود را به وقت گرینویچ تنظیم کنند .
خود را از باران بی امانی که می بارید رهانیده و پس از عبور از سالن ترانزیت
و بازدید در قسمت قرنطینه خود و چمدان های دردسر آفرینمان را
در اولین تاکسی تردد در شب انداختیم .

sorna
02-02-2012, 12:29 PM
نیکا که برای اولین بار به اروپا سفر می کرد آنقدر هیجان زده بود که به زحمت می توانست جلوی فریاد اشتیاق خود را از دیدن آنهمه جمعیت که با وجود گذشتن پاسی از شب همچنان در رستوران ها ،تریاها ،مرکز خرید و اتوبان های وسیع شهر در رفت و آمد بودند ،بگیرد .
در مقایسه با خیابانهای نه چندان عریض دهلی که در پرتو کم سوی چراغ های برق اندکی روشنایی داشت ،لندن مثل روز می درخشید .
چراغهای نئون و لامپ های چشمک زن در سردر فروشگاه های بزرگ و مشهور ،جلوه ای خاص به شب بارانی لندن می داد .
ویترین ها مملو از اجناس لوکس در تلألو نورافکن های قوی برق می زد و چشم هر تازه واردی را به خیرگی وا می داشت .
نیکا ذوق زده به پهلوی من فشار آورد و گفت :
ــ مینا دلم می خواهد همه ی اینهارا برای خودم داشته باشم .کی می توانیم برای خرید به اینجا بیاییم .
با خونسردی و بی تفاوتی جواب دادم :
ــ نگران نباش .دو ماه فرصت زیادی است و تو دختر عمو اگر بخواهی می توانی ظرف یک روز
همه ی پس انداز چند ساله ات را توی دخل این فروشگاه های فریبنده بریزی .
همه ی شهر پر است از مراکز خرید که همه هم مشهورند .
نیکا با خوشحالی اظهار کرد :
ــ شنیده ام پارچه های منچستر از اعتبار و شهرت جهانی برخوردارند .من می خواهم یک عالمه از بهترین پارچه هایش را داشته باشم . بعد مکثی طولانی افزود :
ــ پس تو تمام سالهایی که هندوستان را در جستجویت زیرو رو کردیم ،اینجا خوش می گذراندی ؟
دوست داشتن نیکا دلیل نمی شد که سفره ی دلم را جلوی او باز کنم ، گفتم :
ــ هی تقریباً .
رویم را به طرف شیشه ی اتومبیل برگردانده و تا رسیدن به پانسیون هر یک در سکوت خود غرق بودیم .
من به گذشته می اندیشیدم و نیکا در تلاش برای ارزیابی محیط جدید و تطبیق خود با آن بود .

***
ــ تصمیم نهایی ام مثل دیوار چین غیر قابل نفوذ است .سعی نکن مرا از آن بازداری .
ــ ولی مینا ! راه عاقلانه ای هم وجود دارد .تو با چنین استعداد غیرطبیعی می توانی باز هم پیشرفت داشته باشی .
امکاناتی که رویال کالج در اختیارت قرار می دهد نامحدود است .چرا به شانس خود
پشت پا می زنی .
ــ آه سر بسرم نگذار . من می توانم در آنجا هم پیشرفت داشته باشم .البته اگر دلم بخواهد .
ــ چرند مزخرف ،نظام آن کشور دگرگون شده .ایران حالا درگیر یک جنگ تمام عیار است .
همه ی سرمایه ی آن کشور برای تأمین بودجه ی جنگ بکار افتاده .
مسخره است اگر خیال می کنی یک آزمایشگاه مجهز در اختیارت می گذارند تا درباره ی نحوه ی کاربرد اشعه ی لیزر در جراحی قلب و کمک کامپیوتر در این زمینه ، تحقیق کنی !
ــ سعی کن بفهمی . من درست به همین دلیل می خواهم به ایران بروم .چطور انتظار داری وقتی جوانان هموطنم به من و تخصصم احتیاج دارند .
آنهارا تنها گذاشته و به فکر خودم باشم .
ــ اوه شما شرقی ها با این جنبه ی احساساتی تان آدم را کلافه می کنید .
و برخاست که برای خودش نو شیدنی بیاورد .
***
نیکا برای اولین بار به ضرر من رأی داد :
ــ از نظر دور ندارید که منهم شرقی هستم ولی درست نقطه ی مقابل مینا .
به عقیده ی من ،او فرصت خوبی را برای پیشرفت از دست می دهد در حالیکه راه ایران هرگز بسته نخواهد شد .
تونی حمایتش کرد :
ــ بخاطر این است که شما یک هندی خالص هستی اما مینا در مقایسه با شما دورگه است .
نیمه ی هندی اش اورا به ماندن تشویق می کند
و نیمه ی ایرانی اش به رفتن ،اما ظاهراً آن نیمه ی ایرانی قویتر است .

sorna
02-02-2012, 12:29 PM
در طول دو هفته ای که وارد لندن شده بودیم برای چندمین بار سر مسئله برگشت به ایران
با تونی درگیر می شدم .و او بدبختانه به هیچ صورتی متقاعد نمی شد که من برای خودم هدفی دارم و باید بدنبالش بروم .از دیدگاه تونی بازگشت به کشوری در حال جنگ که حتی شهرهایش از بمباران و موشک دشمن درامان نبود دیوانگی محض و یکنوع خودکشی بود .
او به ایده ی من درباره ی «یکنفر فدای همه » می خندید و معتقد بود هر کسی باید به خودش بچسبد و نفع شخصی را برنفع نوعی ترجیح دهد .
علیرغم تظاهرات تونی و نیکا ،مقدمات سفر به ایران خیلی سریع فراهم می شد .کار انتقال روپیه های ارزشمندی که آقای دالاهی از هندوستان فرستاده بود ،به بانکهای ایران تقریباً بدون دردسر جدی به اتمام رسید و خوشبختانه مراحل قانونی پذیرش تابعیت نیز در مورد من که از طرف مادر ایرانی بودم انعطاف خاصی نشان می داد .
روزی که از اداره ی گذرنامه به من اطلاع دادند پاسپورتم آماده ی تحویل است ،نیکا را در یکی از فروشگاه های معتبر لندن جا گذاشته و خود به طرف اداره ی مذکور حرکت کردیم .
در اولین دقیقه ی تنها ماندن با او مطرح کردم :
ــ تونی اشتباه نکنم کمی مضطرب بنظر می آیی !
ــ اینطور نیست .
ــ انکار فایده ای ندارد پسر جان . تو نمی توانی واقعیتی را که چهره ات فریاد می کشد از یک زن پنهان کنی !
خنده ی عصبی کوتاهی کرد و ضمن انتخاب طولانی ترین مسیر برای رسیدن به اداره ی گذرنامه گفت :
ــ فقط کمی از تو عصبانی هستم و علتش هم این است که بیش از حد به فکر خودت هستی !
متعجب پرسیدم :
ــ تو اولین بار است که این حرف را می زنی . منظورت چیست ؟
پشت چراغ قرمز متوقف شدیم و او گفت :
ــ نیکا از اینکه مجبور شده تا یک هفته ی دیگر به هندوستان برگردد افسرده است ! معمای لندن هنوز برای او لاینحل باقی مانده .هنوز بسیاری از دیدنی های این شهر را ندیده به هیچ یک از شهرهای این کشور سفر نکرده ، حتی فرصت خریدهای دلخواهش را نداشته است .آنوقت تو با برنامه ی بی موقعت اورا وادار می کنی برخلاف میلش به هندوستان برگردد .
ــ اوه چه غلیان احساس شایان توجهی !
سرانجام نیکا هم یک حامی متعصب و خوش قیافه یافته بود که به فکرش باشد .
گفتم :
ــ پس تو تمام بعدازظهر تا نیمه شب که با نیکا هستی چه غلطی می کنی ؟
ــ خوب ،راستش بیشتر وقتمان به حرف زدن می گذرد .من شیفته ی صراحت لهجه و عقاید خاص او و شیوه ی بیان آنها شده ام .ما در واقع وقت کمی برای گردش داریم . وبعد هم صرف شام و موقع برگرداندن او به پانسیون . چیز زیادی باقی نمی ماند .
چراغ سبز شد و تونی اتومبیل را به حرکت درآورد . گفتم :
ــ که اینطور . پس جنابعالی قبل از نشان دادن دیدنی های لندن خودت را به او می نمایانی .خوب نظرت نسبت به او چیست ؟
بی هیچ شرم و پرده پوشی گفت :
ــ اگر دوستی مان چند روز دیگر ادامه یابد دختر عمویت مرا به زانو در خواهد آورد .

sorna
02-02-2012, 12:29 PM
سر بسرش گذاشتم :
ــ از من می خواهی که شرش را از سرت باز کنم ؟
ــ برعکس من این تسلیم و به زانو درامدن را دوست دارم .نگاه متعجبم تونی را به تکان دادن سر واداشت .یعنی که قضیه کاملاً جدی است .
گفتم :
ــ پس آن رفتار احترام آمیز ،به علاوه مهر فزاینده و شیرینی چهره ی ملیح نیکا بالاخره تونی گریز پا و رام نشدنی مارا به محراب خواهد کشاند .
و تونی امیدوار جواب داد :
ــ دعا می کنم اینطور باشد .او درست همانی است که دنبالش بودم .
با خوشحالی دست هارا بهم کوفتم :
ــ تبریک می گویم تونی ! نمی دانی از اینکه با من فامیل می شوی چه احساسی دارم ! تصورش را بکن .تو داماد عموی من خواهی شد ! خدایا چقدر خوشحالم .امیدوارم ،نیکا لیاقت تورا داشته باشد !
تونی خجولانه سر تکان داد :
ــ برای تبریک گفتن هنوز زود است. اگر چه ما تصمیم خود را گرفته ایم اما پدر نیکا چه ،اگر شم مخالفتش گل کند ؟ ظاهراً دختران در هندوستان بدون اجازه ی پدر حق ازدواج کردن ندارند .
برای اولین بار از اینکه می توانستم با معلوماتی که از کتابهای امانتی مهندس نصر آموخته بودم پز بدهم احساس غرور کردم :
ــ ولی نیکا به اجازه ی پدرش احتیاجی ندارد .او قبلاً ازدواج کرده .این را می دانستی ؟
ــ که او یک بیوه است ؟
ــ بله .

تونی مصمم جواب داد :
ــ البته اما این برایم اهمیتی ندارد .
ــ واینکه نیکا مسلمان است و تو مسیحی هستی ؟ازدواج شما قانونی نخواهد بود . این را هم می دانستی ؟
ــ خوب درباره اش فکر می کنم . باید راهی وجود داشته باشد .در سفر ماه آینده ام به دهلی تکلیف را روشن می کنم .چیزی که واضح است اینکه به هر حال یکی از ما باید از عقیده و مذهبش دست بردارد .
ــ متأسفم که نیکا حق اینکار را ندارد . سزای کسی که بعد از مسلمان شدن به دین دیگری گرایش پیدا کند ،احیاناً مرگ است !
تونی به ناگهان گفت :
ــ چقدر بد .با این حساب من قربانی خواهم شد .برای مسیح فرقی نمی کند .من که به هرحال کلیسا نمی روم .خدا هم که یکی بیشتر نیست .
تونی عوض شدنی نبود . انعطاف پذیر ، پذیرای نرمش و آسان گیر .سرنوشت را همان که پیش می آمد می پذیرفت و طبیعی بود که دنیا به رویش بخندد .
صحبت کنان از پله های اداره ی گذرنامه بالا می رفتیم که راه رفتن مردی قدبلند در فاصله ی چند متری به شدت توجهم را جلب کرد .در آن لحظه از تونی پرسیده بودم :
ــ از دکتر مورینا چه خبری دارد ،و او داشت توضیح می داد :
ــ گرفتارتر از آن است که به یاد من باشد ،دریغ از یک تماس تلفنی !
و خوشبختانه برای ارضای کنجکاوی داشتم برسرعت قدم هایم می افزودم .چون قالب گیری مرد در آن کت و شلوار تیره بسیار آشنا به نظر می رسید و این سبب شد از تصور نوع گرفتاری سانی احساس حسادت نکنم . سه پله بالاتر .حالا درست در دو قدمی او بودم و :
ــ مهندس نصر !
با صدای بلند تکرار کردم :
ــ مهندس نصر .
مرد سربرگرداند و متعجب از اینکه زنی نامش را صدا می زند به من خیره شد ،با شگفتی گفت :
ــ خانم دهنو ! شک دارم خودتان باشید !

sorna
02-02-2012, 12:29 PM
و لبخندی پر از حجب بر لبانش نقش بست .نزدیکتر رفتم .
ــ ولی من با اطمینان کامل شمارا صدا کردم .
تونی صمیمانه دست اورا فشرد و با خوشحالی ابراز کرد :
ــ فکر نمی کردم موفق به دیدن دوباره ی شما بشوم .چطور شد برگشتید ؟
نصر سربسته گفت :
ــ برای دیدار دوستان مشتاق بودم و این سبب شد برای عقد قرارداد با یکی از خریداران کالاهای پتروشیمی داوطلب شوم .
و رو به من پرسید :
ــ شما این جا چه می کنید ؟ برای تمدید مدت اقامت آمده اید ؟
با دقیق شدن در چهره اش بخاطر اهمیتی که واکنش او در برابر شنیدن جوابم داشت .گفتم :
ــ آمده ام که پاسپورتم را تحویل بگیرم .می خواهم برای همیشه تبعه ی ایران شوم .
حالتی آمیخته با اشتیاق ،هیجان ،کنجکاوی و تأسف در چشمانش کشف کردم که ، محصول دقتم بود .با کمی تأمل گفت :
ــ به انتخاب شما احترام می گذارم و امیدوارم عاقلانه روی جوانب امر فکر کرده باشید .
دلسردکننده بود و ناخودآگاه سستی ای در اراده ام پدید آورد ..او به چه می اندیشید ؟ آیا از بازگشت من نارحت بود؟
نتوانستم چیزی در جوابش بگویم و تونی مداخله کرد :
ــ اتومبیل من در پارکینگ ،ورودی 2 پارک شده .بعد از اتمام کار منتظرتان هستم .هرقدر هم گرفتار باشید برای صرف نهار با دوستان قدیمی فرصتی پیدا می کنید .
نصر تشکرکنان گفت :
ــ گرفتاری خاصی ندارم . خوشبختانه روز گذشته قرارداد را امضاء کردیم و من منتظر بازگشت به ایرانم .
با وعده ی ساعتی دیگر هر کدام برای انجام کار به سویی رفتیم .

مهندس نصر تا شب با ما بود و بعد از صرف شام در سوئیت تونی در یکی از هتل های درجه یک لندن . با استفاده از سرگرمی مهندس و تونی به دختر عمویم گفتم :
ــ نیکا حالا که دارم از اینجا می روم برای تو خیلی نگرانم .
با تعجب روی مبل جابه جا شد و رشته ای از موهایش را جلوی پیشانی و چشمان اورا گرفته بود با حرکت زیبای سر عقب زد .
ادامه دادم :
ــ من بخاطر جاذبه ای که با آن ،دوست قدیمی مرا به تور انداختی یک تبریک به تو بدهکارم .
جا خورد و شرمگینانه سرش را پایین انداخت :
ــ متأسفم که نشد خودم موضوع را با تو در میان گذارم .فکر کردم ... شاید مخالفت کنی !
ــ اوه نیکا .قضاوت من چه اهمیتی دارد .بعلاوه تونی بقدری شایسته است که اگر به خود من هم پیشنهاد ازدواج می داد ،فوراً می پذیرفتم (و باز هم یکی از دروغهای نادر زندگیم ) ولی نگرانی من از جای دیگریست !
هشدار بی مقدمه ام ترس را در چشمان زیبایش نشاند و پرسید :
ــ اشکالی در تونی وجود دارد ؟
ــ نه دختر عمو نترس . عاشق دلخسته ات از هر عیب و نقصی مبراست .ما امروز با هم صحبت کردیم و او گفت که ماه آینده برای همراهی با تو و جلب نظر خانواده ات به دهلی خواهد رفت .طبعاً انتظار دارد پدرت را در فرودگاه یا حداقل در خانه اش ملاقات کند و نه پشت میله های زندان !
می فهمی نیکا ؟ این خیلی مهم است که او پدرت را به چه چشمی بنگرد .نمی خواستم نگرانیش را موجب شوم .اما نقشی از یأس و غم در چهره اش ترسیم شد و ملتمسانه مرا نگریست :

sorna
02-02-2012, 12:30 PM
ــ تو می گویی چه کنم ؟ من که قدرت آزاد کردن پدرم را ندارم .
او سزاوار ماندن در آنجاست .اما امیدوارم مرا درک کنی .من به هیچ قیمتی نمی خواهم
تونی را از دست بدهم.
بعداز سلمان او تنها مردی است که توجهم را جلب کرده است .
البته نیکا مستحق سرزنش نبود ،پس دلداریش دادم :
ــ البته و تو اورا برای خودت خواهی داشت .چون تو اولین و تنها زنی هستی که او واقعاً پسندیده .بهتر نیست حقیقت را همانطور که هست برایش بگویی ؟
مسلماً تونی ترا مقصر نخواهد دانست .
با وحشت چشمهایش را به طرفم برگرداند :
ــ تو دیوانه ای دختر عمو ! چطور انتظار داری به او بگویم که پدرم یک قاتل است ؟
نه اینکار از من برنمی آید .
ترس او بخاطر از دست دادن تونی بود و سعی کردم توجیهش کنم :
ــ عاقبت چه ؟ سرانجام یک روز واقعیت را درمی یابد و بخاطر پرده پوشی و کتمان
حقیقت از تو دلگیر خواهد شد .
نیکا باز هم بهانه آورد :
ــ اما این خیلی دشوار است . من شهامتش را ندارم خواهش می کنم تو این کاررا بکن .
چقدر هراس زده بنظر می رسید حال آنکه از دید یک اروپایی که شنیدن خبرهای ناگوار
در مورد جنایت برایش عادی شده بود مسئله چندان دشوار و غیرقابل فهم نبود .
ــ ببین نیکا تو این رفیق انگلیسی را به خوبی من نمی شناسی .او به صراحت و صداقت خیلی زیاد اهمیت می دهد .
واگر قرار است امتیاز مثبتی دراین راه بدست آید ،چه بهتر که نصیب تو شود .
در اینجا دو مرد جوان به طرفمان آمدند :
ــ باید راز مگویی در میان شما باشد که دو دختر عمو متوسل به زبان هندی شده اند .
تونی با نگاهی محبت آمیز به نیکا گفت و سپس افزود :
ــ ما برای رفتن آماده ایم .
ابتدا مهندس نصر را در هتلش پیاده کردیم و بعد به طرف پانسیون من رفتیم .
در طول راه من ضمن فشردن دست نیکا او را تشویق و آماده می کردم تا با شهامت موضوع دردسر پدرش را برای نامزدش بیان کند .
وقتی در جلوی پانسیون از اتو مبیل پایین پریدم ،برای جلوگیری از فرصت فرار
نیکا خطاب به تونی گفتم :
ــ دختر عمویم می خواهد مطلبی را با تو در میان بگذارد .
کمکش کن که حرفش را بزند .من دیگر تنهایتان می گذارم و به خاطر
مهمانی امشب متشکرم .
فوراً دور شدم تا نگاهم به چهره ی مردد نیکا تلاقی نکند .
می ترسیدم حالت ملتسمانه اش مرا از پای در آورد .

***
کمی خنده دار بنظر می رسید .
تا ساعت پرواز هواپیما فقط 6 ساعت باقی مانده بود و حال آنکه ما ،خونسرد و بی خیال
در کنار تایمز ایستاده و مسابقه ی قایقرانی دانشجویان آکسفورد و کمبریج را
تماشا می کردیم .در نم نم باران تلاش می کردند بریکدیگر سبقت بگیرند .
صبح آن روز یکبار دور شهر را با اتومبیل دور زده و همزمان با بازدید از جاهای دیدنی لندن
تونی هم از آینده اش حرف می زد .
او تصمیم داشت برای همیشه در لندن بماند و از حالا آپارتمانی را برای خرید زیر نظر داشت .
امیدوار بود بتواند خیلی زود با نیکا ازدواج کرده و به زندگیش سروسامانی دهد .
نیکا با علاقه و اشتیاق به دهان مرد آرزوهایش چشم دوخته و تحت تأثیر دورنمایی که تونی از آینده برایش ترسیم می نمود لبخند ناخودآگاه به دهانش نشسته بود .

sorna
02-02-2012, 12:30 PM
وقتی وارد فرودگاه شدیم ،مهندس نصر در کنار چمدان کوچک سفری اش روی نیمکتی
نشسته و در حالتی از تفکر سیگارش را دود می کرد .
با روحیه ای شاد در حالی که شیکترین لباسم را پوشیده و موهایم را زیر روسری کوچکی
پنهان کرده بودم به او سلام دادم .
از جابرخاست و سلامم را با گرمی هرچه تمامتر جواب گفت .
تونی و نیکا هم جلو آمدند و احوالپرسی درگرفت .سپس نصر نیمه سیگارش را به دستم داد
تا به تونی کمک کرده و چمدان هارا بعد از عبور دادن از چراغ سبز روی نوار متحرک قرار دهد .
به اتفاق دختر عمو روی نیمکت نشسته و ظاهراً به تماشای سالن فرودگاه که برخلاف همیشه تا اندازه ای خلوت بود ،مشغول شدیم .
نیکا مضطرب دست چپم را می فشرد و نشان می داد از اینکه در این شهر بیگانه تنها به حال خود رها می شود تا چه اندازه نگران است .
اما من به روی خودم نمی آوردم .سالها با تونی در یک خانه زندگی کرده و هرگز کوچکترین موردی از او ندیده بودم .
نیکا به مراتب بیش از من در دل او جای داشت ،و دلیلی نمی دیدم ،تونی بخواهد مرتکب کار احمقانه ای شود .
و می دانستم نیکا خیلی زود درخواهد یافت که تونی با بقیه فرق داشته و هرگز پی سوءاستفاده برنمی آید ،حتی اگر موقعیتش را هم داشته باشد .
او در این مورد بخصوص قویاً خوددار بود .
در محوطه سالن ایرانیان دیگری نیز به انتظار ساعت پرواز نشسته یا در حال تردد بودند .
و البته ملیت آنها را از روی قیافه و ظاهرشان حدس می زدم .
مثلاً خانم جوانی با یک مانتوی بهاره و شال سفیدی که موهایش را می پوشاند
و صورتش ساده و بدون آرایش بود در کنار همسر و دو کودک بازیگوشش تردیدی در ایرانی بودن خود باقی نمی گذاشت و سایرین نیز به نوعی دیگر .
مثلاً این نکته جلب توجه می کرد که مردها اکثراً پیراهنی به رنگ روشن برتن داشتند
و البته بدون کراوات ،مهندس نصر .
ساده پوشی ویژگی خاص آنها در بین جامعه ی اروپایی به شمار می رفت .
سیگار امانتی در دست من رو به اتمام بود که نصر از کار تحویل کالاهای شخصی ام !
فراغت یافت و شانه به شانه ی تونی به طرفمان باز گشت .
از روی کنجکاوی سیگارش را به لب برده و با ژست مخصوص ناشیانه پک عمیقی به آن زدم .
ریه ام در برابر ورود ناگهانی دود واکنش نشان داد و مرا به سرفه های پی در پی مبتلا ساخت .
اطرافیانم به خنده افتادند و نیکا به زبان اردو گفت :
ــ آدم فضول را بردند جهنم . گفت هیزمش تر است .
و تونی افزود :
ــ سزای خیانت در امانت همین است !
نصر سرزنش آمیز نگاهم کرد و هیچ نگفت .
لحظه ی خداحافظی نزدیک شد .
آخرین دقایق با یاد آوری خاطرات گذشته ،اظهار محبت ،توصیه و سفارشات فراموش شده
به سرعت سپری شد و من در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود نیکارا در آغوش گرفتم .
گفتم :
ــ از تو به عنوان خواهر فقط یک خواهش دارم و آن اینکه قدر تونی را بدانی .
او بهترین دوستی است که تا بحال داشته ام و به نوعی نسبت به او احساس مالکیت
می کنم .انگار پسر خودم است .
تونی با احساسی جدی گفت :
ــ لعنت براین جدایی ها ی پایان ناپذیر ،کاش هرگز تراژدی آشنایی مان بوجود نمی آمد ! و نگاهش در غمی گنگ محو شد .
مخاطبش علاوه بر من ،مهندس نصر هم بود و مردی دیگر که تونی در ناخودآگاه ضمیرش همواره به او عشق می ورزید . سانی !
برای یکدیگر آرزوی خوشبختی کرده و راه افتادیم در حالی که مرتب
به پشت سر نگریسته و برای دو انسان عزیزی که جا گذاشته بودیم دست تکان می دادیم .

sorna
02-02-2012, 12:30 PM
لحظه ای که هواپیما روی باند به حرکت در آمد و پس از چند دقیقه با سرعتی سرسام اور از زمین کنده شده ،سینه ی آسمان را شکافت و غرش کنان بر فراز لندن به پرواز درآمد ،من با تمام وجود اشکریختم .
دل کندن از شهری که عزیزترین دوستانم را به من هدیه کرده بود ،طاقت فرسا و دردناک بود .
در حقیقت برای لندن نمی گریستم .
این بغض در گلو مانده که اکنون به اشکی سوزان و زلال بدل می شد برای عشق ناکام سانی و محبت عمیق و برادرانه ای بود که نسبت به تونی داشتم .
نصر بی هیچ تلاشی برای ساکت کردنم در کنار من نشسته و با پریشانی ای که به سختی وادار به سکوتش می کرد ،از پنجره ی کوچک هواپیما به مناظر بیرون و زیرپایمان خیره شده بود .
سکوت او بهترین تسلی برای دل دردمندی بود که
اکنون با دور شدن و دل کندن از لندن می رفت تا در اشتیاق دیدار دوباره ی تهران ،تپشی نوین آغاز کند.

***
بخش سوم / فصل 3

از غرب باز آمده بودم .از غرب ویرانگر .غرب منیّتها .با صدها امید .
پرواز از لندن ،بازگشت تنی خسته و دردمند بود که در آرزوی یافتن خویش و التیام زخمهای خون چکانش هردری را می کوبید ، هر پنجره ای را می گشود ،سرگشته به هر شکافی
سر فرو می برد تا مرهمی بیابد و در جلوی خود سرابها را به عقب نشینی وا دارد .
و اینجا زمینی زیر پایم گسترده است که سردی و تیرگی را منعکس نمی کند .
بوی بیگانگی نمی دهد .
مردمش همه پژواک عشقند .گرم و پر حرارت با سینه ای به وسعت آسمان آبی .می گذارند ساعتها در کناری بنشینم و عکس حقیقت جوی خود را در آئینه بی غبار چهره هاشان نظاره کنم .
من همه روزه از هر کوچه ی تنگ و شلوغ جنوب تهران می گذرم .
در جلوی خانه ای در یک بن بست می نشینم و به کمک زنان همسایه ،سبزی آش نذری پاک می کنم .
در کوچه ای دیگر ،شاخه ی درختی را می تکانم تا توپ پلاستیکی بچه ها از آن روی زمین بیفتد .
کف دست مرد ژنده پوشی که پاتوق همیشگی اش زیر سقف گلی بازارچه ی مسگرهاست یک سکه ی 5 تومانی می گذارم و دعای خیرش را همچون گرانبهاترین جواهرات به گنجینه ی دل و خیال می سپرم .
آن زن جوان با بچه ای که در بغل دارد چه می کند :
ــ خانم زنبیل خریدتان را بدهید من برایتان می آورم .
به سقاخانه ی محل می رسم ،کاسه ای برنجین جلوه می فروشد و من تشنه هستم .چه آب خنکی ! «فدای لب تشنه ات یا حسین » یاد جگر سوخته ی امام حسین چه استخوان سوز است .
می روم تا اشک هایم نگاه کنجکاوی را متوجهم نسازد .
اکنون پاییز است . هوای تهران سرد و فصل دوره ی راه افتادن فروشنده های لبوست .
روی دیوار خاکی و ویران یک فضای سبز متروک و غمزده می نشینم و بچه های ژولیده و خاک آلود کوچه را دعوت می کنم تا لبوی داغ و معطر را با آنها قسمت کنم .
عجب می چسبد !
در پارک شهر ،کنار پیرزنی که سیگار خارجی می فروخت نشستم تا برایم فال حافظ بگیرد .
در کنار او زنی دیگر بساطش را بر جعبه ی چوبی گسترده بود .
سنگ پا می فروخت و آدامس خارجی ،چاقوی زنجان هم داشت .
از او دوتا لیف خریدم و زن اسکناس 50 تومانی را بدقت تاکرد و در دستمالش پیچید .
غروبها خیلی زود از راه می رسید ،اما من دلتنگ نمی شوم . از مطب که بیرون می آیم پیاده در کوچه و خیابان راه می افتم تا وقتی خستگی خوب حالم را جا بیاورد .
از پیرمردی که به سختی چرخ دستی اش را هل می داد و فریاد می زد :
« نون خشکیه . نمکیه » بسته ای نمک می خرم و به خانه باز می گردم .
ناشناسی ،سالها ناجوانمردانه از مردم دورم نگه داشته است .اما اکنون غفلتاً آنها را یافته ام .

sorna
02-02-2012, 12:31 PM
هیچ نیرویی قادر نیست مرا از آنها جدا کند .این دلخوشی که کودکی دهاتی را بر زانو بنشانم ودر
حین معاینه ی او برایش قصه ای بگویم را با هیچ ثروتی در دنیا عوض نمی کنم .
من همه ی عمر به دنبال خود گمشده ام بوده ام .
آنرا در خدا یافتم و خدا را در مهر جوشان مادران وطنم ،در شجاعت مردان جنگجویمان ،در اشکهای نیمه شب همسران فداکار ،در قطره قطره ی خون عزیزان در ضجه ی داغدیدگان ،در لبخند پیروزی اسیران ،در همه چیز و همه جای سرزمین کربلائی و این مردم آشنا اکنون کدامین نیرو این شهامت را داشت که بخواهد مرا از خود جدا کند ؟
در آن تنهایی پر باران شب پاییزی ،مرغ حق درونم نوای دلدادگی سرداد و فضای قلبم را لبالب اندوه کرد .
باردیگر بر سجاده ی عشق زانوی دردمندی بر زمین زده و پیشانی بندگی و نیاز
برخاک می سائیدم .
اشکها بی امان و کورکننده سرازیر بود .
به جبران سالها غفلت و بی خبری .در نعمت و بی خبری ،در نعمت او غوطه ور ،از دامان لطفش
رویگردان و اکنون ناگهان اسیر عشق سوزان او ،محتاج محبت با هزاران کلمه ناگفته و تلمبار شده ،به انتظار جوشش مهر بی انتهای او ،شاید که التهاب درون را با نوازش نگاه رحمتش التیام بخشد .
من با که هستم ،با او که دور است ؟ نه با توام که از رگ گردن به من نزدیکتری «به بزرگیت سوگند اگر مرا از در خانه ات برانی جای دیگری نخواهم رفت و دست از التماس به تو برنخواهم داشت !» زیرا تو آن کمال کاملی که هرچه بخواهد ،می کند .
تو هر که را بخواهی عذاب می کنی و هر که را مایل باشی مشمول لطف خویش قرار می دهی ! هیچ کس شایسته ی چون و چرا کردن با تو نیست و تو شایسته ی خدایی هستی .
خداوندا اینجا خاستگاه فقر و ذلت انسانی است که به درگاه تو روی آورده ،در جستجوی لطف توست و با نعمت هایت انس گرفته است و تو آن خدایی که لباس بخششت (عفوت ) گذشتت بر تن گنه کاران تنگ نیست و رحمتت به واسطه ی رحم بر من کم نخواهد شد .
اطمینان خاطرم به کرامت توست .خداوندا آیا بر خلاف خوش بینی ای که به تو دارم ،بامن رفتار خواهی کرد ؟ آیا مرا از امید و آرزوهایی که به تو دارم محروم خواهی ساخت ؟
خدای من . هرگز درباره ات چنین قضاوت نخواهم کرد .من مرتکب خلاف شده ام و از تو امید بخشش دارم .
تورا می خوانم و امید اجابت دارم .من مستحق گذشت تو نیستم اما تو سزاوار گذشت کردنی .
سزاوار این همه بردباری نیستم .اما تو بزرگتر از آنی که مرا بخاطر نافرمانیها ی بی شمارم از خود دور کنی ! خدایا ، من همان خواری هستم که تو عزیزش گردانیدی .همان فقیری که بی نیازش ساختی ! همان بیماری که شفایش دادی و همان خطاکاری که عذرش را پذیرفتی ! من نادانی هستم که تو آگاهش کردی .و ان گمراهی هستم که تو هدایتش کردی !

محبوب من :
ــ من آن کسی هستم که در تنهایی از تو شرم نکردم و در بین جمعیت مراقب رفتار و وظیفه ام نبودم .
منم آن کسی که به تو جسارت می کرد . منم آن کسی که نافرمانی خدای آسمانها را می کرد .
من انم که شتابان به سوی گناه می دویدم ،من آنم که مهلتم دادی .
ولی به سوی تو باز نگشتم ،گناهانم را از چشم دیگران دور نگه داشتی ولی باز هم شرم نکردم . مرا از خود دور ساختی ،بی توجه ماندم ،چنان در مجازاتم بردباری نشان دادی که گویا هرگز خطایی نداشته ام یا تو آنرا فراموش کرده ای یا از مجازات من شرم داری .
وای بر من ، ای معبود من !
خدایا بنده ات را ببخش . من آن لحظه که از فرمانت سرپیچی کردم . منکر خداوندی تو نبودم . فرمان تورا بی مقدار ندانستم .
خدایا وسوسه ی شیطان فریبم داد و اکنون چه کسی مرا از عذاب تو نجات خواهد داد ؟
و اگر رشته ی مهرت را پاره کنی به رشته ی محبت چه کسی چنگ زنم ؟
به خدائیت سوگند می خورم که هرگز پرده پوشی هایت را فراموش نخواهم کرد .
اگر مرا در آتش بسوزانی محبتت از دلم بیرون نمی رود و 2عشق تورا با هیچ چیز معاوضه نخواهم کرد .
خدایا ! دلم را پس از هدایت ،گمراه نساز و چراغ روشن مهرت را به تاریکی سوق مده .
ای شنوای دردهای دردمندان ،ای محبوبترین معبود و ای سزاوار خدایی .

sorna
02-02-2012, 12:31 PM
در کنار سجاده ی سفید و کوچکم تکیه داده و پلکهای خسته ام بی اختیار روی هم افتاده ،در کانالی متعفن و طولانی تقلاکنان جلو می رفتم .
در ظلمت و علیرغم تاریک بودنش همه چیز سایه ای از آشنایی در خود نهفته داشت .
فبلاً نیز در چنین جایی گرفتار آمده و به انتظار دستی برای یاری سالها حسرت کشیده بودم .
اکنون باید می رفتم .باید رها می شدم .
اما چگونه ؟ پایم سنگین بود و می سوخت .گویا هزاران سوزن برزانوانم فرو کرده اند .دیواره ی کانال را لمس کردم .لزج بود و بدبو.
سپس دیوارها از من فاصله گرفت . دیگر دستم به آنها نمی رسید . در ناکجا آباد ذهنم نقطه ای روشن مرا به خود می خواند .
اما به کدام سو باید روان می شدم ؟
برخاستم و راه افتادم .مسیر طی شده پشت سرم با هر گامی که لرزان به جلو می گذاشتم به دیواره های سنگلاخی بدل می شد .
یعنی که راهی برای بازگشت وجود نداشت !
اجباراً در راهی که پیش رو بود جلو رفتم .نفس زنان با بغضی بی دلیل ،نشسته بر گلو که به سکوتم وا می داشت و ناله ی دردمندانه ام را در سینه به بست نشانده بود . و سپس دیگر
به اختیار خود نبودم .
رها ودر خلاء به پرواز در آمدم . بی واهمه و بدون هراس ،نور خیره کننده ای شیفته و بی قرار دور می شد و مرا به خود می خواند .
من دیوانه وار جذب او شدم .مانعی در کار نبود .هیچ چیز حائل برخوردمان نمی شد و من با چشمی که از نور خیره شده بود خود را در دریای مواجی از شوق محض ،غرق کردم .
ناگهان سوزشی عمیق در قلبم ،مرا سراسیمه از رویای زیبایی که داشت نابودم می کرد ،دور ساخت .
مدتی آرام به دیوار تکیه دادم .همچنان که بودم تا توان خویش را باز یابم .
به یکباره تهی از هر نیرویی حتی قدرت نفس کشیدن شدم ،صورتم خیس از دانه های درشت عرق و سراسر وجودم گرفتار ضعفی توانفرسا به لرزه در آمده بود .
دستهایم سرد و یخزده ،گویا ساعت هاست در زیر برف مدفون مانده و در آن حال احساسی نظیر تب داشتم .
درونم ملتهب و شعله ور بود .
سوزان همچون خرمنی آتش و اشکهایم باز هم راه باز کرد و بر پهنای صورتم غلتید .
چه لذتی داشت آشتی با او . چرا که گذاشته بود پای خاکی ام را به حریم روحانی اش بگذارم .
آه خداوندا ،بگذار در این رویای شیرین جاودانه بمانم !

ساعتی گذشت و من همچنان شیرینی دلپذیر آن گریز ماوراءطبیعت را مزه مزه می کردم که ضربه ای به در ،مرا از راه نیمه تمام خیالاتم بازگرداند ، کلید در قفل چرخید و بعد:
ــ دکتر اجازه هست ؟
با صدایی گرفته و ضعیف ، زهره دختر جوان همسایه را به داخل خواندم .
آمده بود که مثل همه ی شبهای دیگر با من باشد .

sorna
02-02-2012, 12:31 PM
دوستی این دختر جوان محصول آشنایی با پدرش در اولین روزهای بازگشت به تهران بود .
زمانی که بدنبال یافتن مسکنی مناسب به هر حیاطی وارد می شدیم و از هر پله ای
بالا می رفتیم .
اما با شرایطی که داشتم همواره به این جواب ها برمی خوردیم :
ــ یک زن تنها ؟ بدون مراقب و سرپرست ؟
در چنین محله ای جایی مناسب ایشان سراغ نداریم .
یا:ــ منطقه اش آبرومند است ولی در مورد امنیت خانه نمی توانیم تضمینی به شما بدهیم .
زمان جنگ است و هر اتفاقی قابل پیش بینی است .ویا :ــ آقا شما خیلی سختگیرید ،مورد پیشنهادی ما کاملاً بی نقص است .تنهایی خانم دیگر مشکل خودشان است .
همه همین را می گفتند صاحبان آژانسهای مسکن با آن نگاه تاجرمآبانه و سرهایی که
بندرت از روی همدردی و تأسف برای من تکان داده می شد .
عملاً کمک مفیدی به حساب نمی آمدند .شاید منصفانه تر باشد اگر تقصیر را متوجه ی آنان ندانم .
جنگ دردسر ناخواسته ای بود که شعاع فروزانش کلیه ی فعالیتهایی که در مواقع عادی کاملاً طبیعی و پیش پا افتاده محسوب می شدند ،به نوعی تحت تأثیر قرار داده یا به کلی فلج ساخته بود .
تهران نیز انباشته از جمعیت است ،جمعیتی در حال انفجار از سکنه ی اصلی ،خوش نشین ها مهاجران جویای کار ،آوارگان افغانستان ،پناهندگان عراقی و خصوصاً جنگزده های جنوب ،مردمی بی پناه خویش مأیوس ،سرخورده و به اجبار راه شهرهای دیگر را در پیش گرفته اند
در چنین شر ایطی یافتن یک چهاردیواری مستقل و مجهز و امن که چندان هم از محل کارم دور نباشد ،آسان نیست .
با ناامیدی از آخرین آژانس مسکن بیرون آمدیم .
مهندس نصر خسته بود گرچه چهره اش این
را نشان نمی داد .
با شرمندگی بخاطرگرفتاری ایی که برایش بوجود آورده بودم ، گفتم :
ــ بی فایده است آقای نصر . ظاهراً هیچکس از بازگشت یک زن نیمه خارجی استقبال نمی کند .
درست برخلاف تصورم .
بیمارستانها به من احتیاج دارند .خیلی واضح است .با این حال سعی دارند مرا سر بدوانند و بدتر از آن مشکل خانه است .
اینجا پیدا کردن یک اتاق مناسب دردسری بمراتب بیشتر از مرکز لندن دارد .
نصر برای تسلایم لبخند زد و دندان های سفیدش در پرتو آفتاب کمرنگ غروب درخشید .
می خواهید بگویید از این وضع خشته شده اید ؟دلتان می خواهد برگردید به لندن ؟
البته سر شوخی داشت ،او مرا و روحیه ام را می شناخت .تسلیم در منطق من وجود نداشت .گفتم :
ــ نه حتی برای یکروز .
اگر لازم شود خودم را به یکی از این خانه های مجلل تحمیل می کنم .فقط به خاطر اینکه کنار هموطنانم باشم و به آنها خدمت کنم .

sorna
02-02-2012, 12:31 PM
نصر همچنان لبخندش را حفظ کرده بود :
ــ تردیدی ندارم ،ولی چرا به خانه های اشرافی علاقه نشان می دهید .به عقیده ی من اگر کمی تخفیف بدهید ، در مرکز شهر چیز مناسبی گیرمان می آید .
ــ ولی فعلاً بیمارستان محل کارم در شمال شهر است !
ــ خوب با این حساب تعادلی در زندگی بوجود آورده اید بیمارستان در شمال ، خانه در مرکز و مطب احتمالاً در جنوب ! چطور است ؟
کوتاه آمدم :
ــ حق با شماست ،ظاهراً باید هر روز 3 ساعت وقت تلف شده در ترافیک داشته باشم ،بعلاوه آلودگی هوا و ریه ای که در اندک زمانی به یک تکه زغال مبدل خواهد شد .
نصر با چشمانی خندان که سایه ای پرسشگر در آنها می رقصید گفت :
ــ منهم یک منبع آلوده کننده ی هوا هستم .با این حال بنظر نمی آید حضورم شما را معذب کند .
متقابلاً در صورتش خندیدم :
ــ خوش خیال نباشید ،نوبت پاکسازی شما هم خواهد رسید .من به هر حیله ای
متوسل می شوم تا این سیگار لعنتی را از لبهای شما دور کنم .
و بلافاصله از اینکه چنان کلمه ی خصوصی و گستاخانه ای در موردشبکار بردم پشیمان و خجالت زده شدم .
صحبت کردن درباره ی لبهای او و بلوف زدن از اینکه چنین و چنان خواهم کرد . من کی بودم که حق دخالت در زندگی شخصی او را داشته باشم ؟
با لحنی عذرخواهانه و در حالیکه از آنهمه جستجوی بی نتیجه کلافه شده و سرم به دوران افتاده بود ،تسلیم پیشنهاد نصر شدم و گفتم :
ــ خوب فعلاً چاره ی دیگری نداریم ،برویم ببینیم .
البته که نمای ساختمان نمی توانست نشان دهنده ی چیز خاصی باشد ، اما نمی دانم چطور وقتی از پله های آپارتمانی در یک مجتمع مسکونی بالا می رفتم این حس را داشتم
که به خانه ی خودم می روم .
پیش از اینکه داخل آپارتمان را ببینم ، می دانستم مورد پسندم واقع می شود .و مدتها در آن زندگی خواهم کرد .
مرد راهنما کلید را در قفل چرخاند و به توضیحات مبسوطی پیرامون امنیت آن خانه ادامه داد .
خدای من چقدر جالب !
چه چشم انداز زیبایی .چنان به نظر می رسید که انگار در میان باغچه ای ایستاده ایم .آپارتمان مبله نبود اما گلدان های بزرگ و کوچک فضای هال ،اتاق خواب و آشپزخانه را عملاً به باغی پرگل تبدیل کرده بود .
پشت پنجره ها .لبه ی درگاهی بلند آشپزخانه ،حتی روی پله ی حمام ،همه جا سبز و پرگل ،نوید یک پاییز بهارانه می داد .
اگر صاحبخانه برای اجاره دادن آپارتمانش اجباراً به حیله ای متوسل شده بود
مسلماً نمی توانست بیش از آنچه می دیدیم مؤثر واقع شود .
هیچ ایرادی از نظر تجهیزات ،تلفن و امنیت نداشت .محیط دلپذیری که خدا می دانست در آن وانفسای بی خانمانی تا چه حد خوشحالم ساخته بود .
آقای نصر ،عجله کنید .ممکن است برای امضاء قرداد اجاره دیر بشود .
نصر علت شتابم را درک می کرد ،با آسودگی امیدوار کننده ای گفت :
ــ نترسید ،اگر از این جا خوشتان آمده هیچکس نمی تواند از چنگتان بیرونش بیاورد .مطمئناً می توانید صاحبخانه را مجاب کنید که آپارتمان را به شما بفروشد .
لحنش با شوخی آمیخته بود و با محبت نگاهم می کرد .
یکهفته بعد با وسایل نو به خانه ی تمیز و جدیدم نقل مکان کردم .
ودر راهرو به آقای شوکتی برخوردم .مردی حدوداً 60 ساله با موهای یکدست سپید ،پوستی روشن و چشمان آبی ،بیشتر به آلمان ها شبیه بود تا ایرانی ها و چنان باوقار که احترام انسان را برمی انگیخت .

sorna
02-02-2012, 12:32 PM
سروصدای باربرها که اثاثیه را جابجا می کردند سبب شد که سری به راهرو بزند .سلامم را با خوشرویی جواب گفت و وقتی به خاطر به هم زدن آرامش آنها عذرخواهی کردم گفت :
ــ خوشحال است که یک همسایه ی جدید به جمع دوستانش افزوده شده .
ظهر همانروز در حالیکه از خستگی ،اما به سرعت مشغول باز کردن وسایل و جا دادن آنها بودم . زنگ در به صدا در آمد .
پیرمرد با یک سینی غذا که عطر گیج کننده اش مانع از تعارف و احیاناً رد کردن آن می شد .
پرسید:
ــ آیا تنها هستم ...
گفتم :
ــ بله .
و او بدون توجه به خواهش من خبر داد همسر و دخترش را می فرستد که کمکم کنند .
این طبیعت خاص ایرانی هاست .خیلی زود و بی مقدمه با کسی دوست می شوند .در حالیکه این کار در اروپا مستلزم تدارک مقدماتی است که حداقل به نظر منطقی برسد .
بهرحال خانم شوکتی و زهره دخترش بسیار صمیمی رفتار کردند ،انگار سالهاست همدیگر
را می شناسیم .
علی رغم رد کردن پیشنهاد کمک از سوی من فوراً دست به کار شدند .
هنوز خورشید به طور کامل غروب نکرده بود که همه چیز در جای خود قرار گرفت و ما با یک سینی چای در هال دور هم نشستیم .
خیلی ساده و بی آنکه در مورد یکدیگر کنجکاوی خاص و آزاردهنده ای نشان دهیم .
در مدت چند ماه دوستی ما عمیق شد و ریشه دواند حالا دیگر من دختر آقای شوکتی محسوب می شدم و او به همه ی فامیل اعلام کرد که مرا جزو اعضای خانواده ی خود می داند .
بنابراین در تمام مهمانی های فامیلی من نیز دعوتی را به خود اختصاص داده بودم .
ــ خانم دکتر برایت شام آورده ام .
صدای بلند زهره مرا از ادامه ی افکارم باز داشت .سرم را همچنان که به دیوار تکیه داشت تکان دادم :
ــ ممنونم زهره . ولی من گرسنه نیستم .ترجیح می دهم بروم بخوابم .
ــ فکرش را نکن ! آمده ام جل و پلاسم را بیندازم .مامان و بابا امشب از کرج برنمی گردند لطفاً دست بکار شو والاّ هردو گرسنه می مانیم .
سجاده را جمع کرده وبا بی میلی راهی آشپزخانه شدم :
ــ ای بابا تو هم هروقت می آیی اینجا اشتهایت گل می کند .حالا چی می خوری !
زهره بافتنی اش را از توی سبد بیرون آورده بود که بیکار نماند :
ــ خوراک خرچنگ با سس خامه دار و دسر هم اگر بستنی توت فرنگی باشد بدم نمی آید !
آه از نهادم برآمد :
ــ عقب مانده ی بیسواد ، این دیگر چه جور دستور غذایی است ! من فقط نیمرو بلدم و املت .حالا انتخاب با خودت .
زهره فاتحانه خندید :
ــ بنازم به این آشپز ماهر ،نه خانم کور خواندی .نیمرو پیشکش خودت . بسکه تخم مرغ به خورد من دادی شکل تخم مرغ شدم .
گفتم :
ــ با چیبس موافقی ؟
از شانس من زهره آنشب روی دنده چپ بود :
ــ دهه . بدتر شد . از این حرفهای قلمبه سلنبه نزن که از جا در می روم .پس شما
تو خارج چی کوفتتان می کردید ؟
ــ بابا بی انصاف تخفیف بده .من بقدری خسته ام که نای ایستادن ندارم !
زهره با آواز گفت :
ــ به کمتر از مرغ راضی نمی شوم و اگر سینه نباشد یک امشب را به ران بسنده می کنیم .چه کنیم دیگر . گذشت خصلت بزرگان است .
ناچار افتادم به جان فریزر که پاکت مرغ را پیدا کنم !
ــ ولی از پلو ملو خبری نیست ها ! مرغ سوخاری را با نان می خورند !
اما زهره کوتاه نیامد :
ــ لابد آنهم نان تست . نه جانم ! شاید تو ولایت بی فرهنگ شما اینطور باشد .
اینجا فرق می کند . مرغ چه سوخاری چه بدون سوراخ فقط با پلو مزه می دهد و بس ،آنهم زرشک پلو و البته زعفران فراموش نشود !
از اینهمه سفارشات او خنده ام گرفت :
ــ پس بگو آمده ای شکم چرانی . خیلی خوب بافتنی ات را بگذار کنار . حداقل بیا سالاد ا آماده کن !
ــ مگر نوشابه نداری ؟
ــ نه که ندارم .شیشه ها یک هفته خالی مانده .فرصت نداشتم ببرم عوض کنم .

sorna
02-02-2012, 12:32 PM
زهره دمغ شد .زکی ، مارا بگو . شکممان را صابون زدیم که می رویم خانه ی دکتر .
نگو که آس و پاس ترین دکتر دنیاست .خیلی خوب ،حالا دندم نرم ، چشمم کور می روم از یخچال خودمان دو تا زمزم می آورم که حظ کنی !
تو هم چشمت را به مال ما کارمند ها درویش کن !
یک دقیقه بعد بر گشت و با چنان سروصدایی که انگار زلزله آمده :
ــ لای لالای لالا چای را بگو بیا ...لالا لالا لالام .طاقت شد تمام ...
با دست از آشپزخانه بیرونش کردم :
ــ خدا پدر بیامرز ،تازه سماور را به برق زدم .
زهره قبل از اینکه کاملاً از در بیرون برود ماهرانه گوجه ای از طرف سالاد برداشت و همچنان که آن را به نیش می کشید گفت :
ــ از حالا باید برای بخت برگشته ای که با تو ازدواج می کند سیاه بپوشم .بیچاره نمی داند چه
آتش پاره ای را به چنگ آورده !
و برگشت که بافتنی اش را از سر بگیرد :
ــ امروز نمی دانی بهشت زهرا چه قیامتی بود !هفتاد تا شهید آورده بودند !
نگذاشتم ادامه دهد :
ــ بی معرفت قرار نبود طوری برنامه ریزی کنی که منهم بتوانم بیایم ؟
ــ دِ دِ دِ... پاک یادم رفته بود .مامان اینقدر عجله کرد که بکلی فراموش کردم تو هم توی نوبتی . انشاءا... اگر عمری بود هفته ی دیگر .
به تلافی گفتم :
ــ خدا را چه دیدی .شاید دعایم مستجاب شد و دفعه ی بعد تشییع جنازه ی خودت باشد .
راستی راستی متأثر شده بود .
ــ شوخی کردم بچه .خود تو همیشه شعار می دهی بادمجان بم آفت ندارد .
زهره به سرعت تغییر موضوع داد، راستی اسم بادمجان شد ،یادم آمد .
مامان یک کوزه ترشی سفارشی برایت انداخته ! اینقدر خوشمزه است که نگو .اگر از زیر دست من چیزی رد شد و به تو رسید مواظب باش زیاده روی نکنی .بااین ضعفی که داری هیچ برایت خوب نیست .می ترسم خدای ناکرده به سرت بزند و مثلا! موقع عمل به جای اینکه دریچه ی قلب بیماری را کمی گشاد کنی یکدفعه بزنی و کاملاً باز کنی که حسابی بتواند هوا بخورد !
متلک باران و شوخی های زهره همچنان ادامه داشت و من از بابت سرزندگی و نشاط او احساس خوشی وشادی می کردم .
هیچ مرزی نمی شناخت و صراحتش بیشترین لذت را به من می بخشید .

***
تمام سه ماه پاییز به سختی مشغول اجرای طرح هایی بودم که سال ها بصورت آرزویی غیر عملی و نا ممکن در کنج انباری ذهنم بایگانی شده و بر آن گرد فراموشی نشسته بود .
برنامه هایی که به ثمر رساندنش می توانست همه ی گذشته هایی که در غفلت و بی خبری از مردمم سپری شده بود ،جبران و راه رسیدن به خدا را هموار سازد .
خوشبختانه با هر قدمی که برمی داشتم توفیق و یاری خداوند را بیشتر احساس می کردم .
او جواب اعتمادم را خیلی خوب و بیش از انتظارم داده و همواره خلاء تنهایی ام
را با یاد خود پر می کرد .
پس با همه ی توان می کوشیدم دوستی ارزشمندش را برای خود نگه دارم .
اکنون زمان آن رسیده است که لذت زندگی پرتلاش و پرمعنا را بچشم . ان تجربه ی شیرین را هرگاه که موقعیتی مناسب پدید می آید برای دوستان و همکاران باز گویم .
در شبهای طولانی پاییز فرصت را غنیمت شمرده و با تمام کارکنان بخش جراحی قلب و مراقبتهای ویژه روابط دوستانه برقرار کردم .
در این راه گرچه به خاطر روحیه ی نو و حساس مذهبی موفق به جلب دوستی دکتر بنیامین یکی از بهترین همکاران نشدم ،اما دیگران خیلی زود حضورم را همانگونه که بود پذیرفته و سهمی از احترامشان را به من اختصاص دادند .
بخصوص خانمها . حالا برای خود دوستان بی شماری از این گروه داشتم ،چیزی که کمتر در زندگیم از آن بهره مند بودم .
اوایل دی ماه زمانی که اولین و مهمترین آرزوی غیر شخصی ام جامه ی عمل پوشیده و به من اطلاع داده شد که کلینیک تخصصی بیماری های حاد قلبی آماده ی بهره برداری است
از خوشحالی روی پا بند نمی شدم ،برای روز افتتاحیه مهمانانی سرشناس از دانشگاه های علوم پزشکی ،بیمارستان های تهران ،سازمان نظام پزشکی و همینطور وزارت بهداشت داشتیم اما این
باعث نشد از یاد مردی به اهمیت مهندس نصر غافل شوم .
بعلاوه برای او سورپریزی واقعی داشتم .پس اولین دعوتنامه را با خط نازیبا و امضای خودم به وزارت نفت فرستادم .
به این امید که نامه به موقع و قبل از رفتن او به یکی از مأموریت های همیشگی به دستش برسد.

sorna
02-02-2012, 12:32 PM
نیمه شب با صدای زنگ تلفن که در هال طنین انداخته بود از خواب برخاستم .
احتمالاً بیماری در بخش اورژانس به من احتیاج داشت .گوشی را برداشته و خواب آلود جواب دادم :
ــ اگر دکتر کشیک لازم می داند ببریدش به اتاق عمل .فوراً خودم را می رسانم .
صدای مردی تکرار می کرد Is there Dr. Dehnos (آیا آنجا خانه ی دکتر دهنوست ؟)
حتی یک سطل آب یخ هم در آن شب سرد زمستانی نمی توانست آنقدر مرا از جا بپراند .
با فریادی که شاید به آپارتمان مجاور نیز سرایت می کرد پرسیدم :
ــ تونی ! آیا تو هستی .تونی خودت هستی ؟
ــ نشانی از آشنایی در صدای او پدید آمد :
ــ دختر ،فریادت درست شبیه همان تارزانی است که می شناختم .اما لطفاً به زبانی حرف بزن که از آن سر در بیاورم .
ــ آه متوجه نبودم .عذرم را بپذیر .بخاطر هیجان زیاد فراموش کردم تو فارسی نمی دانی !
تونی با زحمت بسیار و از طریق تماس با وزارت نفت و به واسطه ی مهندس نصر توانسته بود شماره ی آپارتمان مرا پیدا کند .
خبرهای جدید به قدری ارزشمند و خوشحال کننده بود که وی را ناگزیر می ساخت ،دردسر یافتن
یک دوست صمیمی را به جان خریده و آخرین اتفاقات را به اطلاعش برساند .
تونی هفته ی آینده در لندن با دختر عمو نیکا ازدواج می کرد .خانه ی کوچکی در حومه ی لندن خریده بودند که به گفته ی نیکا حتی برای 10 نفر میهمان هم گنجایش کافی داشت .
اما قبل از شروع زندگی ، در تعطیلات کریسمس برای گذراندن ماه عسل به هندوستان
باز می گشتند .
نیکا از من انتظار داشت که حتماً در مراسم شرکت کنم .او سعی داشت با اصرار به من بقبولاند که در این جشن واقعاً تنهاست و حضور یک فامیل نزدیک ضرورت بسیاری دارد .
البته این واقعیت که احمد آنجا بود ،چیزی از ضرورت مسئله نمی کاست .بهرحال او یک مرد بود و جای خودش را داشت .
بخلاف پرچانگی نیکا ،تونی کلمه ای در این باره برزبان نیاورد .حدس زدم مسئله ای پیش آمده
چیزی که تونی را از شرکت احتمالی من در جشن هراسان ساخته است .
با شیطنت و کنجکاوی همیشه فعالی که در وجودم بود اور ا مؤاخذه کردم :
ــ ببین مرد جوان ، خیلی بی انصاف شده ای . اگر قصد دعوتم را نداشتی صحیح تر آن بود که بعد از ازدواج خبرش را روی تلکس بیندازی .تو که می دانی قضیه تا چه حد برایم اهمیت دارد .
و او تقریباً در تله افتاد :
ــ این چه حرفیست .می دانی که جای تو همیشه بین ما خالیست .اگر افتخار بدهی ... ممنون خواهم شد .
تونی سعی کرد مرا توجیه کند . چنان تأثر ژرفی در لحنش وجود داشت که بخوبی می توانستم قیافه ی درمانده اش را پیش رو مجسم سازم :
ــ متأسفم مینا ... دوستی قدیمی اینجا خواهد بود که شاید درست نباشد ... بهرحال برخورد شما دو نفر نتیجه ی خوشایندی نخواهد داشت .بعد از ان همه وقت که تقریباً خیلی چیزها فراموش شده .مرا خواهی بخشید مینا... اینطور نیست ؟
آه خداوندا ! دوستی قدیمی آنجا خواهد بود ! این چه مفهومی می توانست داشته باشد ؟
شاهدی برای عروس یا داماد ! کسی که اهمیتش برای تونی به مراتب بیش از من است ! کسی که مراقبت تونی برای برهم نزدن آرامش خیالش مرا از شرکت در جشن ازدواج دختر عمویم باز داشته است ؟
آه ... مردی که هرگز روحش با من سازش نشان نداد .او که از یادش نفرت داشتم و در عین حال عزیزترین وجودی بود که همچنان قلبم را در زنجیر اسارت خود داشت .مردی که برای فراموش کردنش دو سال قهرمانانه با احساسم جنگیده بودم و ... حالا او اینجاست .
گویی می دیدمش که بردرگاهی پنجره ی اتاقم نشسته و چشمان خاکستری اش استیصال چهره ام را به مسخره گرفته بود .
سرانجام مراسم افتتاحیه ی کلینیک ویژه با موفقیت کم نظیری به پایان رسید .
آقای وزیر به هنگام بازدید از بخش های مختلف با دیدن برنامه ی پذیرش بیماران گفتند :
ــ خانم به عقیده ی من اسم کلینیک را بگذارید « مرکز اولویتها » با اینهمه اولویتی که
در برنامه ریزی شما وجود دارد بعید می دانم روزی نوبت به بیماران عادی برسد

sorna
02-02-2012, 12:33 PM
لحن شوخ ایشان باعث شد بگویم :
ــ همه ی هدف من و دوستانم از ساخت چنین مرکزی در درجه ی اول مداوای مجروحان جنگ
و سپس محرومین و کودکان بی سرپرستی است که از بیماری قلبی و عروقی رنج می برند ولی خانواده ها تمکن مالی برای درمان این عزیزان ندارند .
در گزارش خدمتتان عرض کردم بسیاری از دوستان بدون دریافت پول با ما همکاری دارند که وافعاً جای سپاس و تشکر دارد .
آقای وزیر در دفتر یادبود شخصی من نوشتند :«ایران به وجود زنان دانشمند دلسوز و متعهد احتیاج دارد و به آنها افتخار می کند .ما نیز در خدمت شما خواهیم بود و برایتان آرزویی جز توفیق الهی ،سعادت و سلامت نداریم »
بازدیدها و سخنرانی ها جمعاً 3 ساعت به طول انجامید .
لحظه هایی شاد و سرشار از موفقیت که نمی گذاشتند خستگی را احساس کنم .
اما دقایقی پس از ساعت 5 میهمانان بتدریج ساختمان را ترک کردند ،همهمه ها پایان گرفت و به جز داد و قال سرایدار و نظافتچی های مرکز هیچ صدایی شنیده نمی شد .قدم زنان به سالن اجتماعات بازگشتم و در اولین صندلی سمت چپ فرو رفتم .
سالن سابقاً یک تالار بزرگ میهمانی بود .در طول چند ماه ده ها کارگر ،بنا ،معمار و آرشیتکت دست به دست هم داده و از باغ بزرگ و ساختمان بلا استفاده مانده اش مرکز مهم و کم نظیری ساختند .
مدرنترین تجهیزات پزشکی روز مجهز شده بود .ساختمانهای جدید ساخته شده امکان استفاده از فضای بیشتر را فراهم می کرد .
ذهنم ناخود آگاه به گذشته ها پر کشید ،وقتی که یک دختر 13 ساله ی دبیرستانی بودم و
علیرغم داشتن ثروت ،روزی به خاطر 10 روپیه با پسر عمویم احمد دعوایی حسابی براه انداختیم .
من آن پول را حق خودمی دانستم و هیچ سخاوتی در وجودم نبود که بتواند مرا به گذشتن از 10 روپیه وادارد .
احمد هم کوتاه نمی آمد .زیرا مصمم بود برتری پسرانه اش را به رخم بکشد .
اکنون می رفتم که آرام آرام 28 سالگی را پشت سر بگذارم .
دست برداشتن از عادت ها در این سن که شخصیت انسان شکل گرفته است ، آسان نیست .
اما من سخت مشغول تربیت خود بودم . زیرا قرآن می خواندم و به هشدارهای این
کتاب آسمانی ،توجه داشتم :
« ای کسانی که ایمان آوردید از آنچه خداوند به شما داده ،انفاق کنید
پیش از آنکه روزی برسد که نه کسی بتواند برای آسایش خود چیزی بخرد و نه دوستی و شفاعتی به کار آید » ( بقر ه 254 )

sorna
02-02-2012, 12:33 PM
در سایه ی این تعالیم روشنی بخش ،قسمت اعظم ثروت پدری را صرف ساخت و تجهیز این مرکز پزشکی نمودم ،البته خیلی ها به جنبه ی مادی قضیه بدبین بودند اما خدا بهتر می دانست که
تمام ساختمان و تجهیزات آن را به وزارت بهداشت هدیه کرده ام اگر چه علناً در این باره حرفی نزده بودم ، طبعاً اگر این خبر به گوش احمد می رسید باز هم دیوانه خطابم می کرد .
مردی از اولین ردیف صندلی های نزدیک به جایگاه برخاست و با قدمهایی اهسته به جایی که نشسته بودم نزدیک شد .
بسیار آشنا بنظر می رسید . اما عینکی آفتابی به چشم داشت که از فاصله دور قادر به شناخت دقیقش نبودم .
حضور او در سالن بظاهر خالی و ساکت موجب حیرتم شد ، ولی دلیلی نمی دیدم که به آن مرد توجه نشان دهم . تا اینکه در کنارم متوقف شد و با طعنه گفت :
ــ حق دارید . چون شما صاحب چنین امتیازهای شاخصی هستید و هدف آنهمه تعریف و تمجید
بزرگان قرار گرفته اید .
لزومی نداشت سرم را بلند کنم .صدای پر طنین مهندس نصر ،یکی از خصوصیات بارزش بود همانطور که صدای آرام سانی نیز ...
ــ خوش آمدید آقای نصر ، شمارا بین مدعوین ندیدم و کم کم داشتم مطمئن می شدم که دعوتنامه ام بدستتان نرسیده است .
مرد جوان ردیف موازی صندلی مرا در سمت راست انتخاب کرد و نشست :
ــ لازم بود بیایم و اینهمه تولد مکرر را به شما که لایقش هستید ،تبریک بگویم .
لحنی غمگین و دلشکسته داشت .
ــ متشکرم . زمزمه ای آرام و دیگر هیچ .در بازتاب افکارم کلمات را گم کرده بودم
و نمی یافتمشان .
ــ شما پیله هارا شکستید .دیگر پرواز آسان است .
پژواک صدایش در سکوت سالن طنینی دلنشین داشت و من هنوز دربدر دنبال
واژه هایی می گشتم که بر اثر پارگی رشته ی افکارم پراکنده بود .
ــ چرا ساکتید ؟ دلیلی برای نا امیدی وجود ندارد .
بگذارید روحتان با این تصور که هیچ مشکلی قادر به شکستن نیست در خیال من جاودان بماند .
بنظرم رسید که پوشیدن چادر او را بیش از حد خوشبین کرده است .شاید وقتش بود که با حقیقت آشنا شود .
ــ تصور شما این است که من انسان کامل و خوشبختی هستم ؟
کاش اینطور بود .این معیارها که برمی شمارید ،امتیازات شاخصی که گمان می کنید در من وجود دارد هنوز هیچکدام نتوانسته اند به من احساس خوشبختی بدهند .
حداقل نه بطور کامل ،چند شب پیش در کتابی سرگذشت «رابعه بلخی » را یافتم و خواندم .
آن زن عارف که شبحی در کتابی اسطوره ای می ماند می تواند ادعا کند که مفهوم خوشبختی را یافته است .
چون در دنیا برای او مانعی وجود نداشته ،او حصارها را شکست ،مرزهای طبیعت را پشت سر گذاشت و با ماوراءطبیعت در آمیخت .در مقایسه با چنین زنی ،من چه هستم .حتی ذره ای هم بحساب نمی آیم .بین من و چون اویی صدها سال نوری فاصله است .
ــ اینقدر نفس خودتان را سرکوب نکنید ! شما سال گذشته از نظر ظاهر در چه وضعیتی بودید و الان در چه موقعیتی ! خیال می کنید من به اقتضای طبیعت مردانه ام درک نمی کنم پوشاندن زیبایی های زنانه که آنقدر شما را فریبنده و جادویی می نمایاند تا چه حد دشوار است ؟
اما خواهش دلتان را مهار کردید و حالا از مانکن رویال کالج چه تصویری ساخته اید ؟
زنی لطیف و مستور در چادری سیاه .آیا اجباری در کار بود ؟
خدا می داند و خودتان هم می دانید که تمام درهای دنیا برویتان باز بود . اما شما چه کردید .
همه ی آنها را بستید تا دریچه ای از نور به سوی ابدیت بگشایید .
چه وسوسه ای این فکر باطل جذام گونه را به ذهنتان خطور می دهد که در چنین معامله ی ارزشمندی مغبون شده اید ؟
نصر سراپا تسلا بود و تقدیر .نا آگاهانه ،حتی نگاهش و سکوتش .
گفتم :
ــ شاید تا اندازه ای حق با شما باشد ،با اینهمه ،موانع بی شمار دیگری بر سر راه است که تردید دارم قدرت مقابله با همه ی آنها را داشته باشم .
سبکبار شدن مثل رابعه تقریباً محال است ،من هیچکدام از امتیازات او را ندارم ،نه آنطور
واقع بینم ،نه عارف مسلک و نه ...
مهندس به ظرافت میان حرفم پرید :
ــ ولی عاشق پیشه که هستید !
صورتم داغ شد و ناگهان همچون دختری دبیرستانی که برای اولین بار متلک پسری را شنیده باشد خجالت زده شدم .
چه امتیاز ویژه ای که او نمی توانست چهره ام را ببیند البته دلیلی برای تبرئه خود نمی یافتم
گفتم :
ــ با این حساب چطور انتظار دارید از بند تعلقات رها شوم ودر آسمان معرفت به پرواز در آیم .من واقعاً نسبت به عشق حسن بصری به رابعه مرددم .
بیشتر به حالت مرید و مراد عارفانه می ماند تا چیز دیگر .
با شیطنتی که در مورد او کم سابقه بود پرسید :
ــ پس انکار نمی کنید ؟
ــ چه چیز را ؟
ــ در بند احساس بودن را .معمولاً زنانی در موقعیت شما از اعتراف به احساسات قلبی
عار دارند ،خوب بگذریم ،چرا فکر می کنید این حالت بالهای شمارا بسته و از پرواز
در بیکران ها باز می دارد ؟
البته نصر بزرگوارتر از آن بود که قید ، در صورت ناکام ماندن ،را به جمله ی قبلی اش بیفزاید .

sorna
02-02-2012, 12:35 PM
گفتم :
ــ چون خداوند تمام عشقم را می طلبد .نیم خورده دیگری سزاوار پیشکشی به درگاه چون اویی نیست .
صورتش را نمی دیدم ،اما لبخند را بر لبان او احساس می کردم :
ــ وارد معقولات شده اید دکتر . نمی توانید ادعا کنید بین عشق حقیقی و مجازی فرقی وجود ندارد .
آنچه مضر است عشق عرضی است ، نه محبتی که در طول محبت خدا به وجود آید در روایات معصومین آمده :
«« کسی که در این راه پاکدامن بمیرد مثل شهید از دنیا رفته است .»
تقریباً بی فایده می نمود .نصر نمی توانست تصور کند تا چه حد احساس گناه می کنم .بنابراین سکوت کردم و اجازه دادم تیک تاک ساعت دیواری پشت سرمان در جوی زمان جریان یابد و مارا همراه ببرد .
سرانجام دربان که برای خاموش کردن چراغها به سالن قدم گذاشت هر دوی ما را از افکار دور و درازمان بیرون کشید :
ــ معذرت می خواهم ،نمی دانستم سرکار هنوز اینجا هستید !
چادرم را که بر شانه ها لغزیده بود روی سر کشیدم و برخاستم :
ــ اشکالی ندارد آقا .به کارتان برسید .ما دیگر می رویم .
از سالن که بیرون آمدیم پرسیدم :
ــ دلتان می خواهد اتاق مرا ببینید ؟
ــ چرا که نه . بعلاوه یک بازدید به شما بدهکارم .
از پله ها بالا رفتیم و من گفتم :
ــ در واقع چند بازدید . چون بارها برای دیدنتان به ساختمان وزارت آمده ام .منتهی تشریف نداشتید !
مهندس عذرخواهانه سر تکان داد :
ــ بله ،معمولاً همکاران خبرش را به من می دادند .
پشت سرم ایستاد .در را که گشودم بوی عطر دل انگیزی به مشام رسید .طبعاً نمی توانست با سبد بزرگ گل روی میزکارم بی ارتباط باشد .کسی در غیاب من آن را روی میز گذاشته بود .
جلو رفتم و با تحسین به سبد گل خیره شدم . چه سلیقه ای !
روی گل ها کارت ویزیت کوچکی خود نمایی می کرد که بر آن نوشته بود :
ــ تقدیم به او که سد نمی شناسد .غنچه های امیدت همیشه شکوفا .
امضاِ ساده ای کارت را زینت می داد .
«رضا »
عطر گل ها را با نفسی عمیق بالا کشیده و با حق شناسی به عقب برگشتم تا از مهندس به خاطر لطفش تشکر کنم .
اما او وارد اتاقم نشده بود .صدای گام های موزونش در راهروی بدون پارکت طنین می انداخت و دور می شد .

گفت :
ــ می دانستید امشب جشن ازدواج امیر است ؟ دعوت کرده همگی دور هم باشیم .بچه ها
هم از شهرستان می آیند .
بی اختیار زدم زیر خنده :
ــ خدایا چه فصلی شده . تونی هم این روزها درگیر ازدواج است و خوشحالم که حداقل در جشن امیر شرکت می کنم . باید بقیه ی دوستان هم از او یاد بگیرند و حالا چرا امیر که تقریباً از همه جوانتر است ؟
نصر ماشین را به حرکت در آورد و گفت :
ــ لابد عرضه اش از بقیه بیشتر است . ولی چندان هم که بنظر می آید بچه نیست .تقریباً همسن بهرام و یونس است .فقط من و مجید پیر خراباتیم .
به شوخی گفتم :
ــ با شما نمی شود طرف شد .اما مجید چرا هیچ اقدامی نکرده ؟
نصر با جدیت گفت :
ــ فقط امیدوارم مشکل خاصی نداشته باشد .بچه ی توداریست و حرف دلش را به هیچکس
نمی گوید.
پرسیدم :
ــ حالا کجاست ؟
ــ با بهرام در کارخانه ی پتروشیمی شیراز مشغولند !
در سکوتی که پیش آمد فرصت یافتم دوباره به خودش بازگردم :
ــ فضولی مرا ببخشید ،این عینک آفتابی شما در یک غروب ابری زمستان خیلی سؤال برانگیز است !
او به کنجکاویم عادت داشت با لحنی که اکراهش را از جواب دادن پاسخ کامل می رساند گفت :
ــ در جریان ترقه بازی های عراقی ها کمی آسیب دیده .دکترها معتقدند نباید نور مستقیم به چشمم بتابد .
ناگهان به سویش حمله ور شدم :
ــ چی گفتید ؟ شما زخمی شده اید ؟ کی ؟ چرا به من اطلاع ندادید ؟ چند روز بستری بودید ؟
باران سؤال برسرش باریدن گرفت .اما او به آرامی مرا از هیجان باز داشت .

sorna
02-02-2012, 12:37 PM
ــ چیز مهمی نبود که بخواهم دیگران را نگران کنم .تقریباً سر پائی درمان شدم .
از اینکه مرا آنقدر به حساب نیاورده بود که جریان را حداقل تلفنی به من اطلاع دهد دلخور شدم :
ــ جداً از شما انتظار این کم لطفی را نداشتم .
نصر خندید :
ــ فعلاً به خیر گذشته ،مشکل جدی نیست و منهم انقدرها بی انصاف نیستم . خبر داشتم درگیر اتمام کار کلینیک هستید و نمی خواستم مانعی هر چند جزئی در این راه ایجاد شود .بگوئید ببینم اینکار شما چقدر هزینه در برداشت ؟
هنوز از نگرانی درباره ی او بیرون نیامده بودم اما اشاره اش را درک کردم :
ــ یک رقم نجومی آقای مهندس .می شود گفت تقریباً دو سوم ارث پدری .
ــ چطور ؟ یعنی تمامش را خرج کردید ؟ همه ی ثروت خانوادگی را ؟
تعجب او نمی توانست آشفته ام کند . به صندلی تکیه زده و آسوده خیال گفتم :
ــ مقدار کمی مانده .آنقدر که بتوان یک مؤسسه ی خیریه را راه اندازی کرد .البته مؤسسه با مساعدت چند کارگاه تولیدی وابسته حمایت خواهد شد .بدون سرمایه ی زاینده ما دو روزه ورشکست می شویم .
حالا نوبت او بود که نگران شود
ــ بهتر نبود اگر پس اندازی برای خود می گذاشتید .با توجه به مداوای مجانی بیمارانی که به مطب شما می آیند ،اگر روزی نیازمند شدید چه کسی هست که کمکتان کند ؟ عاقلانه نیست دستتان را از همه جا کوتاه کنید ؟
از اینکه برایم دل می سوزاند احساس خاصی به من دست داد .با ایمان کامل
به آنچه که می کردم گفتم :
ــ من پولم را به خدا قرض داده ام .مطمئناً به وقت نیاز بیش از احتیاجم به من وام می دهد .شما نظری غیر از این دارید ؟
مهندس سری تکان داد و به آرامی زمزمه کرد :
ــ نه یقین دارم که اینطور است .

***
جشن کوچکی به مناسبت ازدواج یک دوست و به قول زهره مراسم پاگشای
عروس و داماد ،یا هرچه که بود ، در منزلم برپا کردم .اندکی پس از ساعت 11 مهمانها بتدریج و با اکراه محفل شاد ما را ترک کردند .
مهندس امیر شهبازی با همسر جوانش که فوق العاده شیک پوش بود و سایه ای از آرایش زنانه اورا زیباتر جلوه می داد به اتفاق دیگر اعضای خانواده ، همینطور آقای شوکتی و همسرش و البته مهندس نصر که همچنان به پشتی تکیه زده بود و برنامه ی تلویزیون را تماشا می کرد .
انگار خیال رفتن نداشت .
زهره با حضور این غریبه جوان به کلی زبانش بند آمده ، سخت در آشپزخانه مشغول شست و شو بود . من نیز به بهانه ی مهمانی که هنوز بدرقه نشده ،از کمک به او طفره می رفتم .
سبکبار از اینکه همه چیز خیلی خوب پیش رفته و تمام شده بود برای نصر چای آوردم و بدون تعارف جلویش گذاشتم .
فکر می کردم تمام توجهش به تلویزیون معطوف شده ،اما او به طرفم برگشت و با شروع به صحبت فهمیدم به هیچ وجه در قید آن برنامه نبوده است :
ــ شما خیلی خوش شانس هستید خانم دهنو ،هیچوقت توجه کرده اید ؟
ــ از چه بابت ؟
مرد جوان صریحاً یادآور شد :
ــ آشپزی خانم شوکتی بی نظیر است ،همینطور مدیریت او در مجلس داری و مهمان داری .چیزی که شما کمتر در آن مهارت دارید ،با اینحال وجود او نمی گذارد نقیصه ی شما آشکار شود .
ــ چایتان سرد می شود ، بفرمایید ،در ضمن مجازید سیگارتان را هم روشن کنید .درباره ی موضوعی که گفتید از نظر من اهمیتی ندارد چون خودم در اینکار کفایت دارم .
و او خندید :
ــ حالا چرا دلخور می شوید ؟ شنیدن حقیقت خیلی ناگوار است ؟
ــ خوب چاره چیست ؟ پیشنهاد می کنید بروم کلاس آشپزی ؟
همچنان که فنجان چای را سر می کشید گفت :
ــ هی تقریباً چیزی شبیه به این . شما باید از تجارب گرانبهای خانم شوکتی بهره ببرید .
از جدیتی که نشان می داد به خنده افتادم :
ــ از نصیحتتان متشکرم .اگر لازم شد برای آنهم فکری می کنم .
ــ من به شما می گویم که الان وقتش است ... چون ... تحمل خواستگار پرو پا قرص تان به اتمام رسیده و می خواهد هر چه زودتر به زندگی اش سروسامان دهد .

sorna
02-02-2012, 12:38 PM
و بدنبال این حرف سیگاری آتش زد و ادامه داد:
ــ نمی خواستم در حضور شما به آن لب بزنم اما فکر می کنم زمان وسوسه ی دختر سراسر رؤیای لندنی فرارسیده .
صحبت های آمیخته با شیطنتش برایم بسیار غیر منتظره بود زیرا او هرگز چنان احساساتی نبود که فکر کنم عاشق شده است .هیچکس نبود از من بپرسد چطور به این باور رسیدم که نصر
درباره ی احساس خودش حرف می زند .
لحظه ای بعد سیگارش را خاموش کرد و به آرامی گفت :
ــ دکتر اعتضاد را که می شناسید؟
در تحیّری ناگهانی سؤال به ظاهر نامربوطش را بی پاسخ گذاشتم و او ادامه داد :
ــ همکارتان است و در کلینیک ویژه ی شما مجانی خدمت می کند .
شخصیت برازنده ای است ،گرچه عشق سرکار بی قرارش کرده و ناخودآگاه کنترل رفتارش را از دست داده است .
چند هفته ی قبل وقتی برای شرکت در افتتاحیه به کلینیک آمدم ،انجا بود .متوجه شدم به دقت من و رفتارم را زیر نظر دارد ،در کنارم می پلکید و من از خصومتی که در نگاهش آشکار بود به حیرت افتادم .در فاصله پذیرایی فرصتی بدست آورد که به من نزدیک شود .
بی آنکه خودش را معرفی کند ،تهدیدم کرد خودم را از سرراهش کنار بکشم .لبخندزنان از او پرسیدم کیست و درباره ی چه موضوعی به خشم آمده است .
با زهرخند گفت ،منظورش خیلی واضح است .تصمیم دارد با دکتر دهنو ازدواج کند و از اینکه یک تازه بدوران رسیده را مرتب در کنار او می بیند حالش بهم می خورد .
متعجب پرسیدم :
ــ شما پاک مرا گیج کردید .
مهندس همچنان در آرامش غوطه ور بود :
ــ من از او نرنجیدم .حالش را فهمیدم .گفتم اگر بخواهید می توانم واسطه ی این خواستگاری شوم چون آنقدر که او تصور می کند تازه به دوران رسیده نیستم .
به او گفتم قبل از اینکه پای خانم دهنو به ایران برسد من در لندن در خانه ی خودم از او پذیرایی می کردم !
تعصبی که نسبت به نصر داشتم مرا واداشت که از خود واکنش نشان دهم :
ــ شما بیش از حد گذشت دارید .باید حقش را کف دستش می گذاشتید .
باید به مردک می فهماندید که حق ندارد چنین برخوردی با دوستان من داشته باشد .
اما نصر از اعتضاد دفاع کرد :
ــ به او توهین نکنید .گفتم مرد خوبی است .درباره اش تحقیق کرده ام .
هیچ اشکالی در سابقه ی او و خانواده اش وجود ندارد .شما هم سعی کنید منصفانه قضاوت کنید .
نباید به خاطر لحن تندی که با من داشته ،نظرتان از او برگردد .
دیگر همه کنجکاوی هایم فروکش کرد :
ــ صرف نظر از برخورد احمقانه اش ،من حتی خیال ازدواج با اعتضاد را به ذهنم راه نمی دهم
چه رسد به اینکه دریچه ی قلبم را به رویش باز کنم .از ممکنات حرف بزنید مهندس ،نه از محالات .
اما نصر باز هم پافشاری کرد :
ــ شاید زندگی شخصی هرکس به خودش مربوط باشد ،ولی با این وضع با این تنهایی تا کی دوام می آورید ؟ نمی توانم به شما بگویم چطور برایتان نگرانم !

ناگهان از اینکه نصر اصرار داشت با اعتضاد ازدواج کرده و وارد دنیای ناشناخته ی دیگری شوم احساس دلگیری عجیبی به من دست داد .مثل این بود که تلاش می کرد همه ی گذشته ام را از من بگیرد .با دلشکستگی ای که در صدایم ارتعاشی محسوس به وجود آورده گفتم :
ــ بنظر می رسد مجرد بودنم شمارا بیش از هر کس دیگری آزار می دهد .واقعاً اینطور است ؟
نصر پیش بینی این را نکرده بود .با آشفتگی گفت :
ــ دلم می خواست علت خودداریتان را از این قضیه می دانستم .کاش به من می گفتید !
عطش دانستن دلیل واقعی حتی روح اورا که هرگز در موضوعات خصوصی
کنجکاو نبود ،آزار می داد .
گفتم :
ــ شما که می دانید ! نه ؟
باسردرگی جواب داد :
ــ فرض کنید اعتضاد کنار رفت ،دیگران چه ؟ خودتان چه ؟ شما متوجه نیستید .بهترین سال های عمرتان را دارید هدر می دهید !
تقریباً موقعیتم را نادیده می گرفت . صدایم ناخواسته بالا رفت :
ــ شما نقشه های مرا دست کم می گیرید و توانایی خودم را در اداره ی زندگی .
تصور می کنید بدون حمایت یک مرد نمی شود ،زندگی کرد ؟ چرا می شود .
نصر کوتاه آمد ولی عقب نشینی نکرد :

sorna
02-02-2012, 12:39 PM
ــ اما این حالت خداپسندانه نیست .انسان کامل زنِ تنها یا مردِ تنها نیست .
ترکیبی است از هردو .شما راه را گم کرده اید بااینهمه زمینه ای که در خودتان دارید، چرا دریچه های قلبتان را بسته اید ؟ به اطرافتان نگاه کنید .
مردان زیادی در نزدیکی شما هستند که صلاحیت باز کردن این دریچه را دارند ،بگذارید یک نفر به حریم خلوت شما قدم بگذارد و این قلب یخزده را به عشق خود نور و گرما ببخشد .
به قلبتان قفل نزنید .اجازه بدهید سرنوشت کار خودش را بکند .شما هم نقشه هایتان را داشته باشید .
مسلم کسی با آنها مخالفت نخواهد کرد .همسرتان کمک می کند سریعتر قدم بردارید ،وقتی خسته شدید کنارتان می نشیند ،به درد دلتان گوش می کند و مشوق شما می شود که از مبارزه
دست برندارید .
هروقت ناامیدی بر شما چیره شد فوراً به خاطرتان می آورد که «او » را دارید .
مرد توانمندی که دوستتان دارد ،روح و جسمش وقف آسایش شماست و سینه اش جایگاه مطمئنی که سرانجام بارتان را به زمین می گذارید و در کنار سنگ صبورتان به آرامش
گمشده می رسید.
در تنهایی سرد و بی انتهای تجرد ،شیرین زندگی ای که نصر به تصویر می کشید ،بال های مهرش را بر سرم می گسترد اما نمی توانست گرمم کند و من همچون جوجه ی بی پناهی که از سرگردانی خویش حیران است محکوم به پذیرش هر سرنوشتی بودم ،و چقدر دردناک است که آدم نتواند حق انتخاب را برای خود حفظ کند .
جوشش اشک ناتوانی را در نی نی چشمانم احساس کردم و گفتم :
ــ باید دیوانه یاشم اگر به چنین زندگی ای پشت پا بزنم . اما آقای نصر شما آدمی نیستید که حقیقت را انکار کند .همینطور سرنوشت و تقدیر را .
وقتی نسبت به یک مرد کاملاً بی تفاوتم و برخورد صمیمی و دوستانه ی او هم
قادر نیست شعله ای از محبت در قلبم بیفروزد ،چطور انتظار دارید با او زیر یک سقف زندگی کنم .
بدون عشق زندگی مفهوم خودش را از دست می دهد . من از این فکر که همسرم به خاطر گرفتاری شغلی من ،بیرون از منزل غذا بخورد و لباسهایش را به خشکشویی بسپارد و بچه هایش را مهد کودک ها بزرگ کنند متنفرم .
من برای لحظه لحظه ی زندگیم نقشه کشیده ام و نمی خواهم هیچ چیز این نقشه ها را بهم بریزد .
شما خیلی خوب با روحیاتم آشنا هستید .
من زنی نیستم که بتوانم تظاهر به عشق ،به خوشبختی ،به راضی بودن ،بکنم . نه ، این
کار از عهده ی من ساخته نیست .
نصر بار دیگر سیگارش را آتش زد و پس از مکث طولانی زمزمه کرد :
ــ ولی آن عشق شاید هرگز از راه نرسد ،خانم دهنو .
صدایش پژواک یأسی دردآلود بود که برجان هردومان چنگ می زد .
واقع بینی نصر ستودنی بود . برای من دلسوزی نمی کرد اما هیچ چیز او را از هشدار دادن باز نمی داشت .
بی آنکه در حالت چهره اش تغییری بدهد از جا برخاست و با انداختن نیم نگاهی به صفحه ی ساعت مچی اش گفت :
ــ شبی به یاد ماندنی می شد اگر با یاد دیگران زخم های کهنه را نمی گشودیم .
او دقیقاً به تصویری که در ذهن داشتم اشاره کرد ،گویا هردو به یک چیز می اندیشیدیم و افکارمان با تلخی هضم می شد .
نصر از آستانه ی در گذشت و با نگاهی پرعتاب گفت :
ــ دکتر مورینا مرد بزرگی بود . مرد بزرگی که با بیرحمی زندگی دخترکی ساده لوح را به بازی گرفت ،اورا ستایش کرد سپس به عشقش خندید و با جادوی نگاهش قلب مهربان او را برای همیشه به روی عشق بست .
نصر شکستم را در بازی تقدیر چنان به وصف آورد که اشکها دیگر تاب ماندن در حصار پلک را نداشت .
حالا که او همه چیز را می دانست دلیلی برای سرکوبی اندوهم وجود نداشت .
او می دید که تارهای قلبم با شنیدن نام دکتر مورینا چطور به ارتعاش آمده است و نمی خواست شاهد خرد شدنم باشد .
گویا با گریستن بی موقع دلش را شکستم .
چهره اش را از من برگرداند و گفت :
ــ گریه نکنید این دومین باری است که جلوی من کنترل خودتان را از دست می دهید .
برایتان دعا می کنم .در حال حاضر این تنها کاریست که از دستم برمی آید .
و،بی آنکه منتظر پاسخی شود به راه افتاد .
آخرین جمله اش در فضای خالی راهرو اندکی طنین برداشت :
ــ خدا را چه دیدی ،شاید فردا روز بهتری باشد !

***
یک کلینیک سیار ؟ پیشنهاد جالبی است اما فکرنمی کنم عملی باشد .
ــ چه دلیلی برای غیر عملی بودن ِ پیشنهادم دارید ؟

sorna
02-02-2012, 12:39 PM
دکتر معروفی رئیس بخش سی سی یو روی صندلی چرخانش جابجا شد و پس از لحظه ای تأمل گفت :
ــ قبلاً از حرفی که می زنم عذر می خواهم دکتر .
شما خودتان یک متخصص هستید .
گمان نمی کنید اینکار شما شبیه دوره گردی کولی ها باشد ؟
ما با تمام تجهیزاتی که در این مرکز مهم وجود دارد هنوز نمی توانیم ادعا کنیم صددرصد در معالجه ی بیماری های قلبی و جراحی مربوط به ان موفق هستیم .
چه رسد که بخواهیم دور شهرستانهای دیگر راه بیفتیم و بخواهیم در بیمارستانهای غیر مجهز
آنجا بیماران را درمان کنیم .
وقتی خود ما تشخیص می دهیم که جراحی در یک اتاق عمل فاقد امکانات کافی برخلاف وجدان پزشکی است ، چطور به خودمان اجازه بدهیم که مردم بیچاره را به سلاخ خانه کشانده و همه را قصابی کنیم .
نه این اصلاً درست نیست .
خواستم از پیشنهادم دفاع کنم که دکتر با تکان دست متوقفم کرد :
ــ اجازه بدهید همکار محترم .امیدوارم از مقامات بیمارستان این خواهش را نداشته باشید که در چنین اوضاع و احوالی به تجهیز تمام بیمارستانهای ایران اقدام کنند .
طبیعتاً شما شرایط جنگ و اولویتها را درک می کنید .
انشاءا... ظرف چند سال آینده این خواسته ی شما تأمین می گردد .
اما متأسفانه فعلاً نه برای ما و نه برای دولت چنین چیزی مقدور نیست .
با لحنی التماس آمیز گفتم :
ــ آقای رئیس ناامیدم نکنید . من روی جلب رضایت شما با دکتر اعتضاد شرط بندی کرده ام .
خندید و با مهربانی گفت :
ــ ناراحت نمی شوید اگر نکته ای را برایتان بگویم .
ــ خواهش می کنم این چه فرمایشی است !
ــ می خواهم بگویم در مدت کمتر از یکسال که در این بیمارستان خدمت می کنید برای رسیدن به خواسته های خودتان تا حد ممکن اصرار و لجاجت کرده اید .
حالا وقتش است که بابا اسباب بازی شما را جایی پنهان کند و بگوید دخترم بازی بس است ،برو به کارهایت برس .
از واقعیتی که به شکل کودکانه مطرح شده بود خنده ام گرفت .
ــ آقای رئیس کم لطفی نفرمایید .شما بهتر از هر کسی می دانید خواسته های من به هیچ وجه جنبه ی شخصی نداشته اند .داشته اند ؟
ــ چه بگویم ! تا به حال کمتر پزشکی را دیده ام که به قدر شما مأموریت بپذیرد .
این اصرار برای رفتن به مأموریتهای مختلف کم کم مرا به این فکر می اندازد که شاید هوس دیدن شهرهای ایران وادارتان می کند به همه ی تقاضاها جواب مثبت بدهید !
ــ شوخی می کنید دکتر ،شایدگمان شما نادرست نباشد اما در مجموع مشکلات زندگی من
به نسبت سایر همکاران خیلی کمتر است و معمولاً سعی می کنم مأموریت آنها را خودم بپذیرم .
هم فال است و هم تماشا .
دکتر معروفی از پشت میزش برخاست و با انداختن نگاهی به ساعتش فهماند که موقع ویزیت بیماران است .
اما حرفهای من هنوز تمام نشده بود .
آقای دکتر .یک تقاضای دیگر !
ــ خواهش می کنم .چی هست ؟
ــ لطفاً روی تجهیز حداقل یک اتاق عمل در هر استان فکر کنید .
البته از نظر تأمین وسایل و نیروی انسانی ،من امروز به وزارت بهداشت می روم .
اگر موفق بشوم وقت ملاقاتی از وزیر بگیرم ،مطمئنم با طرح من حداقل صددر صد مخالفت نخواهد کرد .

sorna
02-02-2012, 12:39 PM
برای شروع می توانیم روی خوزستان سرمایه گذاری کنیم .
در حال حاضر تعدادی از مجروحین جنگ قبل از رسیدن به بیمارستانهای تهران جان خود را از دست می دهند .
در حالیکه با دایر کردن یک بخش مجهز ccu و icu در اهواز می توان جلوی بسیاری از ضایعات قلبی و مغزی را گرفت .
چند نفر از همکاران متخصص در خارج برای راه اندازی طرح اعلام آمادگی کرده اند . و منتظر چراغ سبز ما هستند .
دکتر معروفی دستی به صورتش کشید و سری تکان داد :
ــ نمی خواهم ناامیدتان کنم با توجه به هزینه ای که طرح در بر خواهد داشت گمان نمی کنم آقای وزیر با آن موافقت کند .
گفتم :
ــ راستش را بخواهید ،من برای هزینه فکری دارم .البته در مورد دستمزد تیم های پزشکی نه تجهیز اتاقهای عمل .
ولی هنوز زود است که درباره اش حرفی بزنم بعلاوه بسیاری از همکاران ما داوطلب خدمت در جبهه های جنگ هستند .
با یک تشکل حساب شده می توان از همه ی این پزشکان نهایت استفاده را برد .
ــ می توانم بپرسم چه کسی مسئولیت طرح را بعهده خواهد گرفت ؟
جواب دادم :
ــ از ریسک کردن نترسید آقای معروفی ،والاّ من خودم تمام عواقب خوشایند و ناخوشایند را
متقبل می شوم .
دکتر از در اتاق بیرون رفت :
ــ فکر می کنید انرژی کافی در وجود شما هست ،آنقدر که بتوانید در هفته 3 بار بین تهران و اهواز پرواز کنید ؟
ــ البته . و آمده ام اگر اجازه بدهید برای راه اندازی طرح و مهیا کردن مقدمات ،شنبه آینده به اهواز بروم .
دکتر معروفی خندید و گفت :
ــ راستی که توانایی های یک زن را هرگز نباید دست کم گرفت !
با قراری برای 2 روز بعد ، از اتاق رئیس بیرون آمدم .
نه کاملاً پیروز ولی خوب نه چندان هم شکست خورده . و شادی ام در آن لحظه بر تشویش خاطرم غالب بود .
کسی از پشت شانه ام را گرفت و وقتی سرم را به طرفش چرخاندم لبخند روی لبش نشست :
ــ معلوم هست کجائید خانم دکتر ؟ داشتم باور می کردم که گم شده اید .
لبخندش را باز گرداندم :
ــ چه خبر شده که یادی از من کردی ؟
دستش را همچنان که روی شانه ام بود باز کرد و گفت :
ـ بخاطر این تکه کاغذ ، نیم ساعت است از کار باز مانده ام و الاّ سعادت دیدنم را پیدا نمی کردید !
وارد اتاقم شدم و ضمن بازکردن تکمه های روپوش یادداشت را گشودم .
دستخط زیبا و عجولانه ی نصر :
به نام خدا و با سلام
متأسفم که فرصتی برای خداحافظی دست نداد . به قول خودتان باز یکی از آن مأموریتها که هیچ معلوم نیست این بار هم به خیر بگذرد . اگر لحظه ای وقت ارزشمندتان را گرفتم فقط به این دلیل بود که می خواستم وقت سفر با بدرقه ی نیتهای خیر خواهرم راهی شوم .
دعا گوی شما نصر .
همین ،خیلی ساده و راحت می گذاشت و می رفت ،بی آنکه اطلاع دهد مقصدش کجاست .
رو به پرستار که همچنان سر پا ایستاده بود گفتم :
ــ من امشب در کلینیک هستم ، لطفاً برگ مأموریت یکروزه مرا به سیستان و بلوچستان آماده کنید و برایم بفرستید .
واز در اتاق بیرون آمدم .
ــ خانم شما را به خدا قدری هم به فکر سلامتی خودتان باشید .
پرستار بود که نگرانی خودش را اظهار می کرد .گونه اش را فشردم و خندیدم :
ــ غصه نخور عزیزم فمن به فکر همه چیز هستم .
ــ ولی شما ساعت 8 پرواز دارید . باید تمام روز را صرف بازدید از بیمارستان آنجا کنید .
فرصتی برای استراحت باقی نمی ماند .
در حالی که از مهربانی پرستار جوان متأثر بودم جواب دادم :
ــ در هواپیما یکساعت کامل می خوابم ،به تو قول می دهم.

sorna
02-02-2012, 12:40 PM
در راه رفتن به بیمارستان گردنم را کج کرده و با صدایی آرام گفتم :
ــ آقای راننده ممکن است خواهش کنم سر راهمان چند دقیقه ای جلوی ساختمان وزارت نفت توقف کنید ؟
پیرمرد آیینه اش را تنظیم کرد و پرسید :
ــ ای خدا شما آنجا چکار دارید خانم ؟
ــ فقط چند دقیقه لطفاً
می دانستم قیافه ی حق به جانبم اورا مجاب می کند .چون من تمام سلاحهای زنانه را بکار گرفته بودم .
ــ خیلی خوب .اینطور نگاهم نکنید .هر چه شما بگویید .
فکر نصر لحظه ای رهایم نمی کرد .باید می فهمیدم چه اتفاقی برایش افتاده .شاید هنوز در وزارتخانه باشد .
بهترین راه برای اطمینان از سلامت او رفتن به محل کارش بود . دیدن او می توانست همه ی توهمات ناخوش آیند را برباد دهد .
در اتاق او فقط یک میز خالی بود ،میز مهندس نصر .
همکارانش با دیدن من نگاهی معنی دار رد و بدل کردند .سراغش را گرفتم و
جوابی بر خلاف همه ی تصوراتم شنیدم ،دکتر به مرخصی رفته است !
برای چندمین بار به یاد آوردم که او دکتر است نه مهندس اما من به عادت دیرینه همواره اورا مهندس صدا می زدم .
ــ مرخصی ! چه خوب !
نفس راحتی کشیده و بدون احساس خستگی از پله ها سرازیر شدم .
هنوز ساعتی به طلوع خورشید مانده بود که به خانه برگشتم .فرصت کوتاهی بود که خودم را برای سفر به سیستان آماده کنم .
از اقبال بلندم ،زهره تمامی مسئولیتهای خانه داری را بردوش کشیده و لحظه ای که کلید را در قفل چرخاندم ،دیدمش که روبروی اینه اتاق خواب سخت مشغول مرتب کردن موهای زبرش بود .
صدا زدم :
ــ ول کن این یال اسب را که ارزش سشوار و روغن مالی ندارد !
او با ظاهری عصبانی داد زد :
ــ ولش کنم که بشود مثل کله های آمریکایی . نه خانم ،من همه ی مظاهر غرب
را محکوم می کنم ،بخصوص آش شله قلمکار کله هایشان را .
و به طرفم آمد تا کیف و چادرم را بگیرد .
ــ زهره چای آماده داری ؟
ــ بله خانم صبحانه آماده است ،لطفاً سر سفره جلوس بفرمایید تا چای بیاورم .
همچنان که لقمه های کوچک نان و پنیر را در دهانش می گذاشت پرسید :
ــ چه خبر ؟
چطور مگر باید خبری بشود ؟
ــ نه ولی دوستت تلفن کرد و تورا می خواست .
چای را هورت کشیدم بالا و گفتم :
ــ منظورت مهندس نصر است ؟
ــ نه متأسفانه .دلت می خواست او باشد ؟
و مزوّرانه لبخند زد
سقلمه ای به پهلویش زدم که باعث شد فنجان چای شیرین بلوز سفیدش را لکه دار کند .
خندان دستها را بالا برد :
ــ بابا من که حرفی نزدم .چرا لجت می گیرد ؟
ــ ببر صدای خنده ات را . اگر دندان تو درد می کند دلیلی ندارد که من به دندانپزشکی بروم .
با لحن پر تحکّم من لب و لوچه ی زهره آویزان شد . شاید کمی تند رفته بودم .چون با دلخوری آشکاری از سفره کناره گرفت و گفت :
ــ مثل آدم که حرف نمی زنند .تو هم با آن دوستان خارجی ات .
چرا نمی روی پیش همانها تا خیال منهم راحت شود .مدام تلفن می کنند و سراغ داهنو و house او را می گیرند .
انگار تلفنچی استخدام کردی !

sorna
02-02-2012, 12:40 PM
دستش را گرفتم و او را جلو کشیدم :
ــ خوب جون مامان ناز نیاور با آن نطق آتشینی که ایراد کردی .تو باید یاد بگیری که همه چیز را نمی توان یک شوخی خوشمزه پنداشت .فهمیدی دخترکم .
حالا بگو دوستی که تلفن کرد اسمش را هم به تو گفت یا نه ؟
زهره لجوجانه سر تکان داد .نمی شد با آن وضع ادامه داد .اگر سر لج می افتاد حتی یک کلمه
هم از دهانش بیرون نمی آمد .پس فکرش را از ادامه بازی موش و گربه منصرف کردم .از جریان نامه و مرخصی ناگهانی نصر سخن به میان آوردم
به تدریج نرمش نشان داد و لبخندی زورکی برلب آورد :
ــ می خواهی دوباره خرم کنی ؟ حیف که داری می روی سفر والاّ چنان ... بگذریم .
مردی بود با صدای آرام و به زبان انگلیسی حرف می زد .هرچه می گفتم ببخشید
I Canُt speak English
دست بردار نبود .
پرسیدم :
ــ ببینم وقتی حرف می زد ،خودش را بعنوان تونی بلفورد معرفی نکرد ؟
زهره با بی توجهی گفت :
ــ فقط اسم شمارا تکرار می کرد .لابد خیال می کرد گوش های من نقص دارد .چیزی هم
به اسم بلفورد نشنیدم .شاید مجدداً تماس بگیرد ،اگر کار مهمی داشته باشد .
گفتم :
ــ البته که مهم است . من بی صبرانه در انتظار یکی از همکاران هستم .باید در تجهیز اتاقهای عمل و نصب پاره ای دستگاههای جدید کمکمان کند .
اگر برحسب اتفاق تماس گرفت شماره ی مستقیم مرا به او بده .
از جا برخاستم .تا دوش بگیرم :
ــ برایم یکدست لباس آماده کن ، یک ساعت دیگر باید فرودگاه باشم .
زهره بدون تأمل برخاست .انگار نه انگار که چند دقیقه پیش از من رنجیده بود .تصمیم گرفتم با او مهربان تر باشم .
زهره ارزش همه چیز را داشت .حتی کوتاه آمدن از مواضع حقه ی خودم .
***
مردی که صدای آرام داشت و انگلیسی صحبت می کرد اگر چه فکرش قسمتی از ذهنم را در اشغال خود داشت اما دیگر با ما تماس نگرفت .
چند روز پس از بازگشت از سفر پرماجرای ما به سیستان و بلوچستان مقدمات پرواز به جنوب فراهم گردید و هنوز غبار کویر تفتیده شرقی از سرورویمان پاک نشده بود که راهی اهواز شدیم .
در معیّت دکتر معروفی ،مرد دلسوزی که همه ی هست و نیستش را مردانه در کف نهاده و برای انجام خدمت به جنگجویان دلاورمان سینه سپر کرده بود ،این سفر رنگ و بوی دیگر داشت .
در آسمان لرستان اعلام وضعیت قرمز آه از نهاد همه بر آورد .
و دکتر معروفی مثل پدری که شدیداً احساس مسئولیت کند مرا می پائید . خوشبختانه خونسردی مسافرین که اکثراً فرماندهان نظامی بودند به من نیز سرایت کرد و فهمیدم که اینجا جای ترس و هراس نیست .
چند دقیقه ی بعد که البته بسیار طولانی بنظر می رسید ما با اسکورت دو جنگنده ی اف 14 در فرودگاه اهواز به زمین نشستیم .
محوطه ی فرودگاه سریعاً از مسافرین تخلیه شد .در سالن انتظار نیز جنب و جوشی چشم گیر مشاهده می شد .
بلندگوهای شهر مارش پیروزی رزمندگان اسلام را در فضا می پراکندند و مسیرها صرفاً در اختیار آمبولانسس هایی بود که با استتار گِل آژیرکشان در رفت و آمد بودند .
یکراست مارا به بیمارستان بردند و آنجا خدایا ... جایی نبود که بشود بدون وضو وارد شد.
داخل بخشها ،کف راهرو ها ،هرجا که چشم می گرداندی جوانی افتاده بود و پرستاران در تلاش و تکاپو برای وصل کردن کیسه ی خون ،تعویض سرم ، زخم بندی ،جابجایی و
صف طویلی پشت در اتاق عمل .
با حالت آماده باش به طرف راهنمایمان برگشتم و او فورآً با لحنی عذرخواه گفت :
ــ ببخشید که آقای رئیس فعلاً فرصتی برای پذیرفتن شما ندارد .می بینید که وضعیت غیر عادی است .
با حالتی بهت زده و تقریباً بچه گانه پرسیدم :
ــ حمله شده ،مگر نه ؟
و راهنما سر تکان داد .دکتر معروفی باشتاب گفت :
ــ منتظر چه هستید ،مارا ببرید جایی که بتوانیم مفید باشیم و راهنما بلافاصله به طرف اتاق های عمل دوید .
تعدادی افراد عادی نیز در راهرو ها سرگردان بودند و به هر کس که روپوش سفید داشت التماس می کردند ،ما آمده ایم خون بدهیم .
کجا باید برویم !
زن هایی نیز با یک بغل ملافه ی سفید منتظر تحویل تنها چیزی بودند که در چنین لحظه ای می توانست مفید واقع شود .
هیاهویی بود که آدم را در خود گم می کرد و دریچه ای تازه به روی جهان مُدرِک من می گشود.

sorna
02-02-2012, 12:41 PM
اینکه چگونه یک زن موفق شده از میان تمامی موانع و دژبان های سختگیر در یک منطقه ی حساس استراتژیک عبور کرده و خود را به پشت خط مقدم جبهه برساند .آنهم درگیر و دار عملیاتی سهمگین .شخصاً معتقدم که فقط لطف خدابود .
اگر چه دیگران آن را دیوانگی محض می دانستند که زن عاقلی چون من بعید می نمود وبعضی که مهربانتر بودند آن را به شانس مربوط می دانستند .
به هر حال شیوه ای که ما ناخواسته در پیش گرفته بودیم ،منطبق بر شرایط جنگی منطقه بود اطمینان بیش از حد و شاید کم رنگ کردن حساسیت یکی از فرماندهان جزء نسبت به کوچکترین
خبری که در آخرین طبقه بندی اسرار نظامی قرار داشت و نفوذ عوامل ستون پنجم منجر به شکست تلخ یکی از مراحل مهم عملیات شب گذشته شده و در وانفسای پاتک وسیع نیروهای خودی و وانفسای محشری که به پا شده بود در عقب یک آمبولانس بدون برخورد به مانعی جدی پیش رفتیم .
دردشت هنگامه ای بود از آتش و خون .
صدای توپخانه اگر چه نزدیک نبود اما غرش رعدآسایش لحظه ای قطع نمی شد .
پدافندهای هوایی ، انفجار بمب های مرگزا .شلیک کاتیوشا همه و همه دست بدست هم داده بودند که صدای ناخوشایند جنگ را به گوش کر دنیا برسانند .
دو طرف جاده میدان های مین که تا ناکجا آباد گسترده بود .
جای جای زمین راکت های عمل نکرده ی دشمن همچون قارچ از خاک سر برآورده بود و پره های انتهایی آن سبب می شد که پشت آدم مور مور شود .
یک تابلوی دستنوشته با خطی عجولانه جنگ سرد را در این میدان رهبری می کرد :
« نزدیک نشوید . خطر مرگ ». همین .
دیگر فرصتی برای نصب تابلو نمانده بود چه کینه ای از ما داشتند این دشمنان که نمی گذاشتند در سرزمین خودمان آزادانه راه برویم .
آمبولانس حامل ما در جاده ای چاک چاک از گلوله های دشمن با سرعت به پیش می راند .
بی اعتنا به دست اندازهای وحشتناکی که دل و روده مان را یکی می کرد .
دکتر معروفی را می دیدم که به سختی کنترلش را حفظ می کرد و وقتی متوجه نگاه من شد با تکان سر تأسف خود را نشان داد .
چهره اش از اشتباه محضی که به نظر خود مرتکب شده و مرا همراه خود آورده بود تیره می نمود .
هنوز سر جای خود غلت نزده بودم که راننده پایش را روی ترمز کوفت و فریاد زد :
ــ بپرید پایین پناه بگیرید . هواپیماهای دشمن .
هماندم آمدند و جاده را وحشیانه کوفتند .بقدری به ما نزدیک بودند که می توانستیم به خوبی آنها را ببینیم ، از این نزدیکی به وحشت افتاده و صورتم را به زمین چسباندم .
دقایقی سخت گذشت پیچیده در بیم و هراس .
صداهای گوشخراش انفجار ،موسیقی مرگ می نواخت و زمین و زمان زیر بمب های مخرب دشمن به لرزه درآمده بود .
من همچون طفلی که بوقت خطر در دامان مادر پناه می گیرد چنگ در خاک انداخته بودم .
اما چنان در فکر، رفتن ،دیدن و خدمت کردن بودم که بوی مرگ را به زانو در آورده و آمبولانس مان را نیز .
اگر چه شیشه هایش خرد شدند و سرانجام گردو غبار و ستون های دود در آسمان بالا رفته و بتدریج محو شدند .
برخاستیم و گردو خاک لباسمان طوفانی به هوا کرد .در وسط جاده به انتظار راننده ایستادیم اما اثری از او نبود .
وحشت به یکباره وجودمان را فرا گرفت .
با نگرانی بسیار چشم به هم دوختیم .چه سکوت نفرت انگیزی .
دکتر با قدم هایی لرزان به آنسوی جاده رفت .لحظاتی برزمین زانو زد و با دست روی خاک را کاوید .انگار دنبال عینکش می گردد . سپس برخاست و با رنگی به سفیدی گچ به طرف من برگشت . با صدایی که اورا بقدر 10 سال پیرتر می نمود گفت :
ــ فقط کمی گوشت سوخته مثل این ... و مشتش را باز کرد ...

sorna
02-02-2012, 12:41 PM
خدایا چه می بینم چشمانم داشت از حدقه بیرون می آمد و گلویم چنان خشک بود
که نمی توانستم نفس بکشم .
قلبم از تأثر فشرده شد و زانویم بی اختیار بر آسفالت جاده فرود آمد .دکتر با حیرت
و سرگشتگی ،اندکی سرپا ایستاد ، سپس برگشت ،گودال کوچکی در محل شهادت آن پسر سرزنده و بانشاط حفر نمود و آنچه از وجود نازنین وی باقی مانده بود دفن کرد ،و سنگ بزرگی را بر گور غریب و بی نشان آن عزیز گذاشت .
سپس در کنارش نشست و برایش فاتحه خواند .من حیران به سهل الوصول بودن بهشت برای جوان بسیجی لبخند می زدم .چقدر آسان رضوان خداوند را به دست آورده و با آن بهای بهشت اورا پرداخته بود اکنون غرق ،درتنعم بی پایانش به میهمانی فرشتگان ساکن ملکوت می رود و هرگز
حتی نیم نگاهی هم بر این کره خاکی نخواهد انداخت .افسوس که مارا برجا گذاشت و خود به
تنهایی پرواز کرد .
دکتر معروفی که لبخند بیجایم را نشانه ی شوک وارده بر روحم می دانست گفت :
ــ صحنه ی تکان دهنده ای بود . ولی بدتر از اینهم خواهی دید قوی باش .
من فقط نگاهش کردم باز هم خندیدم .مرد متعجب به صورتم نگاه می کرد .شاید تصور می کرد دیوانه شده ام .او مرد پرحرفی نبود اما موقعیت ایجاب می کرد مرا از حالت مشکوکم به در آورد:
ــ همراه آوردن شما یک اشتباه نابخشودنی و دیوانگی محض بود خانم .حالا دیگر
نه راه پس داریم نه راه پیش .
لحظاتی بعد ما دوباره در جاده بودیم و مصمم بسوی مقصد مشترکمان به پیش می راندیم .
ماشین هایی که از روبرو می آمدند با بلند کردن دست و روشن کردن چراغ به ما سلام می کردند بی آنکه بشناسندمان و دکتر با همان شیوه جوابشان را می داد .
بتدریج تعداد نیروهای در حال تردد افزایش یافت و از فاصله ی دورسنگرهایی با علامت هلال احمر پدیدار شد .
تقریباً به هدف رسیده بودیم .دکتر پس از آنهمه وقت لبخندی خسته و کمرنگ برلب آورد :
ــ خوب ، اینهم بیمارستان صحرایی .برویم ببینیم کاری برای ما هست یا باید برویم در آشپزخانه
سبزی پاک کنیم .
حضور دو نیروی متخصص تازه نفس با روپوشهای سفید و دست هایی آماده اهداء زندگی در فضای متشنج و دردآلود سوله ی بیمارستان صحرایی حتی در روحیه ی 3 همکار جوانمان تأثیر داشت چه رسد به مجروحینی که در چشم هایشان طوفانی از درد می وزید اما لبهایشان فقط می گفت :
ــ یا حسین . یا زهرا ...
تشنه بودند .اما هیچ التماسی در نگاهشان نبود .
همه چیز را به راحتی پذیرفته بودند و بدنهای زخمی شان بهترین درس را به ما داد .
بسرعت مشغول شدیم . هیچ وقتی را نباید تلف می کردیم .در اتاق عمل را بروی نگاه های کنجکاو همکارانی که نمی توانستند حضور زنی جوان را در نزدیکی خط مقدم هضم کنند و ضمناً آنقدر خسته بودند که نای سؤال کردن هم نداشتند بسته و به سراغ اولین مجروح آماده شده برای عمل رفتیم .
آنشب مهتابی پس از گذراندن یک روز فوق العاده پرکار به اتفاق دکتر معروفی از سوله بیرون آمدیم و در فضای باز بیابان به دیواره ی بتونی بیمارستان تکیه داده و نشستیم .
بچه ها داشتند دعای کمیل می خواندند و ما ترجیح دادیم در هوای آزاد این عطر خوشبو را به مشام جان کشیم .
مجروحین همنوا با خواننده دعا ،سوله را یکپارچه مناجات کردند .دردوردست ها ،هنوز صدای
انفجارهای پراکنده به گوش می رسید و گلوله های منور هنوز هراز گاهی در آسمان به رقص
در می آمد .شبی زیبا و عطرآگین به دعا . زمین جبهه سخاوتمندانه آغوش گشوده و بهترین های ایران را در خود جای داده بود . گرچه در دو روز گذشته فرشتگان بسیاری از این سرزمین کوچ کرده
بودند .
اکنون ما مانده بودیم و زمین زیر پایمان نامأنوس با خاکیانی چون ما ،غریبانه و مضطرب نگاهمان می کرد .گویا تردید داشت .

sorna
02-02-2012, 12:41 PM
زیرا شباهتی بین ما و آن فرشتگان سراپا نور وجود نداشت آن فرشته ها کجا و من و معروفی کجا .
ما که با پای آلوده تقدسش را لکه دار کرده و صورت عزتش را با دستان گنه کاری که به قصد تبرک به زمین سائیده می شد خراش می دادیم .
دردا ... اگر با حضور خود قلب جبهه را به درد آورده باشیم .
کاش کسی بود که زبان مارا برای جبهه ترجمه می کرد و به او می گفت :
ــ ای زمین پاک ،ای جلوه گاه عشق ،خصمانه نگاهمان نکن . چندان که تو می پنداری بیگانه نیستیم .
همیشه در خیالمان به همه ی پهن دشت تو اندیشیده ایم .اکنون از ما روی مگردان و ما را بر خوان گسترده ی مهرت مهمان کن .
همراه بچه های بسیجی رو به سوی کربلا زیارت عاشورا را خواندیم .
ساعتی بود که همه ی بندهای تعلق از این خاکدان بی مقدار بریده و سبکبار بر فراز و مکان پرواز می کردیم .
با سلامی که ترنم عشق در آن ارتعاشی محسوس پدید آورده بود به حضور سالار دلاور مردان رسیدیم :
ــ «السلام علیک یا ابا عبدا... و علی الارواح التی حلت بفنائک ... » گویا گرمای دست ابا عبدا...
را با بیعتی دوباره در عاشورای مکرّر تاریخ احساس می کردیم .ما در کربلای ویرانگی و عاشورای غمبار جبهه به تماشای آوارگی خاندان حقیقت نشسته بودیم .
همه ی تاریخ مظلوم شیعه جلویمان ورق می خورد و اسارت بانو زینب به گونه ای عینی
رخ می نمود .شانه هایمان زیر گرانبار رسالتی که برادارن شهیدمان
بر دوش ما نهاده بودند ،سنگینی می کرد و ما هنوز می گریستیم :
ــ خدایا در این سرزمین پاک بر بندگان خالص تو چه رفته است ؟
و جبهه آنقدر مهربان بود که ساعتی مارا بر سر سفره ی معنویتش مهمان کند ،گر چه
خدا می داند لایقش نبویدیم .
ظهر دومین روز اقامت در بیمارستان صحرایی به عیادت برادری رفتم که خودش بچه ی جنوب بود .دلیر مردی که در وجب به وجب خاک خرمشهر جنگیده و در کوچه ی این شهر دوستانش را از دست داده بود .
برادری خونگرم با چهره ای آفتاب سوخته و بدنی زخمی .داغدار هزاران خاطره زنده به گور شده ی شهرش .با چشمی به پاکی آسمان و دلی به عظمت خلیج همیشه فارس .
او روی تختش نشسته بود و از دردهای تلنبار شده ی درونش می گفت :
از زنده به گور شدن کودکان ،تجاوز به دختران و پوست کندن سر جوانان .
از وحشیگریهای بعث و از خیانت رئیس جمهور وقت . او از برادران سپاهی می گفت
که در میدان مقاومت خرمشهر زنده زنده از وسط به دو نیم شده بودند .از رزمندگانی که زیر شنی های تانک له شدند و از حماسه ها و رشادت ها ی شیرزنان جنوبی .
او نماینده ی 45 روز مقاومت مظلومانه ی خرمشهر بود .
او با فرمانده شهیدشان «محمد جهان آرا »و دیگر بچه های سپاه با آجر و تیرو کمان از هر
کوچه و خیابان خرمشهر دفاع کرده بود و اکنون با دلی پردرد ،یک چشم مصنوعی و جای صدها ترکش و بخیه هنوز بسان نخل های مقاوم بی سر سر پا ایستاده بود تا این حماسه ها از خاطر تاریخ محو نشود.
و ما چقدر درگیر خود بودیم و غافل از آنچه هموطنان می کشیدند .
ما دیر زمانی است که گمشده ایم . کاش می گذاشتند این گمشده را در میان پوکه های به گِل
نشسته ،پیشانی بندهای رنگین ،قمقمه های خالی از آب و کلاه های آهنی تکه پاره شده پیدا کنیم .
دریغا براین لحظه ها که شتابان آهنگ رفتن دارد . اجبار زمان ظالمانه ما را از ارض موعود
جدا می کند .
خدا این ناجوانمردی را بر او نبخشد .
در غروب دلگیر و غمباری که گویی همه ی غصه های عالم بر دلمان نشسته است از بچه های صمیمی بیمارستان صحرایی خداحافظی کرده و راه برگشت به شهر اهواز را
در پیش گرفتیم ،گرچه دلمان همانجا ماند .
پیش بسیجی های مظلوم جنوب که زیر آفتاب غیر قابل تحمل خوزستان اقیانوسی از معنا را به تلاطم وا می داشتند و غیرتشان همه ی قدرت مداران عالم را به ریشخند گرفته بود .

sorna
02-02-2012, 12:42 PM
پس از انجام مأموریت در اهواز و انجام اقدامات اولیه برای تجهیز بخش سی سی یو موقتاً به تهران بازگشتیم .
برای سفارش و خرید تجهیزات اقلاً یکماه فرصت لازم بود .و بیمارستان به من یکهفته مرخصی اجباری داد تا برای شروع کار جدید توان لازم را بدست آورم .
تابستان بی آنکه عجله ای از خود نشان دهد . آرام آرام شهر را ترک می کرد تا
تخت سلطنتی اش را به پاییز و شکوه شاهانه ی آن واگذار کند و من با استفاده از مرخصی ای که با پای خودش در خانه ام را زده بود تصمیم داشتم به کارهای عقب مانده ی مطب و کلینیک برسم .
من مدیون ملتم بودم و برایم تفریح ،خوشگذرانی حتی مرخصی معنایی نداشت .اما این تصمیم با مخالفت صریح و علنی زهره روبرو شد :
ــ وافعاً که ...خجالت هم چیز خوبی است . یکباره بگو مرا آورده ای به اسیری .
همراه پدرو مادر ،جایی نمی روم که خانم تنها نباشد .اینهم از قول و قراری که هفته هاست
وعده اش را می دهد . احمق گیر آوردی ؟
ــ عزیزم فقط همین چند روز ،باور کن عید حتماً می رویم . حتی اگر شده
به خاطر دختر خاله هایت ...
ــ ممکن نیست ... سر مرا دیگر نمی توانی شیره بمالی ... همین یکبار که حرفت را باور کردم برای هفت پشتم کافیست .
ــ متأسفم زهره ،نمی خواستم اینطور بشود .اگر تو تا این حد برای سفر شمال بی تابی می توانم پدر را راضی کنم هر طور شده خواسته ات را برآورده کند .
برق امیدی در نگاه زهره دوید ولی خودداریش بیش از آن بود که اشتیاقش را لو بدهد .
ــ لازم نکرده ،راضی به زحمت سرکار علیه نیستم !
و لبهایش را با حرص بهم فشرد .
ــ بچه نشو و برای من ادا در نیاور اگر بخواهی اینکار را می کنم ولی متأسفم که خودم نمی توانم همراهت باشم و مدام اوقاتت را تلخ کنم .حالا برای خرید همراه من می آیی یا باید تنها بروم ؟
ــ که بسته های تورا حمل کنم ! پس فرق من با یک کلفت چیست ؟
ــ زهره امروز چه خبر شده ؟ مثل یک دشمن برای من شاخ و شانه می کشی .
دختر جوان از جا برخاست و بی آنکه جوابی بدهد با لجبازی کودکانه ای مشغول پوشیدن لباسهایش شد .
بزحمت در حاشیه ی خیابان کریمخان زند جایی برای پارک اتومبیل پیدا کردم و به اتفاق در پیاده رو براه افتادیم .صدای ناقوس کلیسا در آن عصر یکشنبه طنین انداخت و مرا به حال و هوای گذشته ها کشاند .
بازوی زهره را فشار دادم :
ــ برویم تماشا ؟ خیلی دیدنی است !
او به تمسخر جواب داد :
ــ همین یکی را کم داشتیم !
و چنان روی برگرداند که جرأت نکردم روی حرفم پافشاری کنم .
مقداری لباس پاییزه انتخاب کردیم و من برای تحکیم فضای دوستی جور زهره را کشیدم .
با بسته های خرید از عرض خیابان رد می شدیم که اتومبیلی شیک و مدل بالا با شیشه های
تیره و مات جلوی پایمان بشدت ترمز کرد .
من با وحشت زهره را که نزدیکتر بود به جلو هل دادم تا سریعتر از مسیر تصادف احتمالی خارج شود .چنان از ترمز بیجای راننده به خشم آمدم که مشتهایم را گره کرده و رو به راننده که موقعیتش به خوبی تشخیص داده نمی شد فریاد زدم :
ــ بدبخت مگر کوری ؟ جلوی پایت را ببین اینجا خط کشی عابر پیاده است .تو حق نداری روی این خط با چنان سرعتی ترمز کنی ؟
تورا چکار به رانندگی ،بیا پایین و به خاطر اینکارت معذرت بخواه والا شماره ماشینت را می دهم تا پلیس گوشمالی لازم را به تو مردک از خود راضی بدهد .

sorna
02-02-2012, 12:42 PM
زهره را دیدم که به کمک عابران از جا برخاست و لنگ لنگان حرکت کرد تا بسته های ولو شده در خیابان را جمع آوری کند ،همهمه و اظهار نظر مردمی که اجتماع کرده بودند اعصابم را کش
می آورد . از لابلای جمعیت و با فاصله ی چند متری اتومبیل سرمه ای رنگ را دیدم که مثل عروسی خرامان حرکت کرد و تلاش من برای رسیدن به او و به خاطر سپردن نمره اش در میان ازدحام کنجکاوانه ی جمعیت خنثی گردید .
آنشب برای شام خانه ی آقای شوکتی دعوت داشتم . زهره با چنان آب و تابی صحنه ی برخورد خیابان کریمخان را وصف کرد که اشک مادرش را درآورد و پدر نیز بطور ضمنی چراغ سبز نشان داد که برای جبران صدمه ی روحی دخترش حاضر است هرکاری بکند .
زهره از خوشی در پوست نمی گنجید .فکر نمی کرد نقشه اش موفق از آب دربیاید و به نظر نمی رسید که از شیره مالی بر سر والدینش به هیچوجه شرمنده باشد . بنابراین ظهر روز بعد به مقصد رامسر حرکت کردند . دختر خاله های زهره بی صبرانه برای ورودش لحظه شماری
می کردند .مسلم تعطیلات خوشی در انتظار دختر جوان بود .

***
ــ چنین چیزی امکان ندارد ! شما نمی فهمید چه می گویید خانم ! حتماً اشتباهی پیش آمده .شاید تشابه اسمی ... یک هفته ی تمام ! خدای من نمی تواند درست باشد .
صدای آنسوی سیم نشان می داد که صاحبش کسل شده است :
ــ بهر حال خانم میل خودتان است ،می توانید بیائید اورا ببینید .فقط 1 ربع فرصت دارید نه بیشتر اینرا فراموش نکنید .
و گوشی را سرجایش گذاشت .
احساس لرزشی گذرا از کرانه های ناپیدای روحم گذشت و چیزی در عمیق ترین لایه های قلبم فرو ریخت .
دلهره و دلشوره ایی فراگیر که زوایای روانم را چون موریانه ای سمج می کاوید و دیواره های سست و نیمه مقاومش را فرو می ریخت .
یک خداحافظی معمولی ... برای رفتن به سفری نامشخص ... جایی که احتمال خطر تهدیدش می کرد ... شاید به خیر نگذرد... اوه خدایا تلختر از ان است که طاقتش را داشته باشم ! او را به تو می سپارم .همه ی نیتهای خیر مرا بدرقه ی راهش کن و به سلامت به خانه اش برگردان .
شتابان به خیابان و نسیم روحبخش آن پناهنده شدم . باید خود را از توهمات سهمناکی
که می توانست به اندازه ی یک طوفان مخرب باشد رها سازم .
طولانی ترین دقایق عمرم در راه رسیدن به بیمارستان گذشت و بعد بی آنکه متوجه باشم از تاکسی بیرون پریدم .راننده از پشت سر فریاد زد :
ــ خانم پس کرایه ات چی می شه ؟
ماشین دربست می گیری و بعدشم یا علی ...
فرصت جرو بحث نداشتم کیف پولم را به طرفش پرت کردم و بدون توجه به اعتراض نگهبان شب وارد محوطه ی بیمارستان شدم .شاید در آن لحظات به دیوانه ای که زنجیرش را پاره می کند بیشتر شباهت داشتم تا یک خانم متشخص .
اما واقعاً چه اهمیتی داشت .مرده شور هر چه تشخص است سلامتی او در آن حال تنها چیزی بود که نمی خواستم با همه ی دنیا عوضش کنم .
قرنی بر من گذشت تا سرانجام اجازه ی نامه ی کتبی بدستم رسید و توانستم وارد اتاقش شوم . امیدوار بودم کس دیگری را روی تخت ببینم هر کسی غیر از او جرأت بلند کردن سرو نگریستن به آنسوی اتاق را نداشتم .
خدایا کمکم کن . به من نیروی روبرو شدن با واقعیت بده .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ یادتان باشد فقط یکربع ، نه بیشتر .
به سختی قدمی به جلو برداشتم ،صدای ضربان قلبم بطرز آزار دهنده ای حکایت از هیجان بسیار
شدیدم داشت . مستقیم جلو رفتم و باز هم زیر لب خدا را به کمک طلبیدم .

sorna
02-02-2012, 12:42 PM
نگاهم از روی دستان استخوانی او گذشت و بتدریج بالا رفت ... آخ خدا ... صدای فریاد ناخودآگاه
که به سرعت در گلو خفه اش کردم و روی صورت رنگ پریده ی جوان خم شدم .خودش بود
بی هیچ تردیدی .گرچه پیشانی بلندش سرد ،لبهای خندانش به هم فشرده و چشمان سخنگویش خاموشی گزیده بود . اما خودش بود .
مهندس نصر ... که مرا گول زده بود .که رفته است مرخصی ! نصر و شیراز و هواخوری ! همه مرا مسخره کردند ، دستم انداختند و به ریشم خندیدند .تا او با خیال راحت برود جنگ و این بلا را به روز خودش بیاورد .
خودش را به کشتن بدهد و این مردم برای تعطیلات بروند کنار دریا .
او که اینهمه تلخی و مرارت کشید .او که اینهمه می دانست حالا دارد براحتی تسلیم مرگ
می شود و آنها دارند بستنی میوه ایشان را می خورند ،لعنت بر این غفلت ،لعنت ...
خدایا تو از غفلت بدوری ،تو می دانی منصفانه نیست ... عادلانه نیست ...
تحمل اینکه تنها دلخوشی مرا در این دنیا از من بگیری نخواهم داشت ، مگر اینکه قبل از او جان مرا بگیری .
معامله ی خوبی است . تو او را می خواهی نه ؟
خوب پس مرا هم باید تحمل کنی .
من نمی گذارم و دستم را پیش بردم که نصر را بگیرم .اما نتوانستم ... زمین سرد بود و دستان پرستارها قوی و پرقدرت اما چه ظلمت بی انتهایی و چه غار مرطوبی چگونه شد که در اینجا به بندم کشیدند ؟
چشم که گشودم هیچ آشنایی بالای سرم نبود . اما صدای مهربانی اصرار می کرد :
ــ بخورید خانم برای حالتان خوب است بخورید .
مایعی شیرین که نمی توانست از سدّ بغض گلویم راهی بیابد و سرازیر شود ، از کناره ی لبم جریان یافت .
آن را کنار زده و با دلهره برخاستم ،دست زن در میان دستانم با التماس فشرده می شد :
ــ مرا برگردانید به اتاق او ... قول می دهم خودم را کنترل کنم . حالا حالم بهتر است .خواهش می کنم .
ــ نه خانم امکان ندارد .گفتم که فقط یک ربع وقت دیدار دارید .
پزشک معالج در اتاق اوست .هر نیم ساعت یکبار به مریضش سر می زند و اصلاً هم با مزاحم شدن امثال ما موافق نیست .
او یک خارجی بداخلاق و اخموست که حتی زبان ما را هم
نمی داند .
من کمکتان می کنم تا کمی در اتاق ما استراحت کنید .شاید بعد از رفتن او بتوانیم چند دقیقه ای به شما وقت بدهیم .
بین زمین و هوا معلق بودم .
دلم می خواست بال بگشایم و در کنار تخت نصر به پرستاری اش کمربندم .
او 10 روز در کمای مطلق بسر برده بود. و ان سه روز در اهواز ! باید می دیدمش .
ورود ما به اتاق تنشی بوجود نیاورد و پرگویی پرستاران یک بند ادامه داشت :
ــ عجب دکتر دقیق و بداخلاقیه اگر یک مو از سر دستوری که میده کم بشه آدم را درسته با چشاش قورت می ده ...
و بعد همگی خندیدند ،دیگری دنباله ی حرف همکارش را ول نکرد :
ــ بیچاره زبان فارسی را هم درست نمی فهمد .همیشه باید مترجمش حضور داشته باشد .
با این حال وقتی مریض ها باهاش روبرو می شوند چنان کله اش را تکان می دهد که یعنی هرچی میگی حالیمه .
و دوباره هجوم خنده های آبکی و مزه پرانی های تمام نشدنی .
پرستار همراهم به آهستگی گفت :
ــ شما با بیمار چه نسبتی دارید ؟ البته ببخشید که فضولی می کنم .
میلی به هم صحبتی با هیچکس را نداشتم و بدون فکر کلمه ای برزبان راندم که شر او را کم کنم :
ــ دوستش هستم .

sorna
02-02-2012, 12:42 PM
طبعاً کنجکاوی زن ارضاء نشده بود و با سوءظن مرا زیر نظر داشت :
ــ یک هفته پیش که او را آوردند خیلی بهتر از حالا بود .قویتر و سرحال تر . متأسفانه روز به روز بدتر می شود . البته نگران نشوید .دکتر سینا به بهبود او امیدوار است و تنها پزشکی است که تا به حال دیده ام اینطور عاشق مریضش باشد .
فکر اینکه شاید پرستار نوع مجروحیت نصر را بداند در من قوت گرفت و برای لحظه ای
با علاقه مندی نگاهش کردم :
ــ شاید می دانید فامیل ما ، در چه حالیست .لطفاً به من بگویید علت بیهوشی اش چیست و چرا اینهمه وسایل و سیم و دستگاه به سرو سینه اش وصل کرده اند !
نباید می گذاشتم پرستار ماهیتم را کشف کند .بنابراین ناچار بودم با زبان عامیانه پرسشم را مطرح سازم .
زن گویا که راز بسیار مهمی را افشاء می کند و قبلاً بخاطرش مرا رهین منت خویش می سازد سرش را نزدیکتر آورد و زمزمه کرد :
ــ می گویند چند ترکش بسیار ریز به نخاع و مغزش اصابت کرده تازه اگر هم زنده بماند احتمالاً مادام العمر فلج خواهد بود .خدا به داد مادر بیچاره اش برسد . مثل اینکه مهندس است .جوان ناکام .
دلسوزی هایش پایانی نداشت و من به خاطر اینکه او در پیش بینی خود نصر را محکوم به مرگ یا افلیج بودن می کرد به سختی رنجیدم .
ــ خدا هرگز اینقدر ظالم نخواهد بود .
زن صدایم را شنید و زیر لب گفت :
ــ کفر نگو خانم استغفروا...
از پنجره ی نیمه باز راهروی بیمارستان نسیم خنکی به درون ساختمان می وزید و پشت آن پنجره درختان چنار کهنسال دستخوش باد پاییزی اندک اندک برگ های خود را تسلیم
خزان می کردند . لکه های ابر در آسمان دود گرفته ی تهران با سنگینی یک زن پا به ماه جابجا می شدند و ماه با ستارگان درخشان و زیبا در پس این حرکت وعده های پنهانی می گذاشت .
در میان آنها با نگاهی آواره و سرگردان در جستجوی ستاره ی زندگی نصر بر آمدم .
نباید همه این قدر بی تفاوت دست روی دست بگذارند تا ستاره اش افول کند . باید کاری بکنیم .هر کار ممکن یا حتی ... خدایا ایستادن صبر کردن و تحمل داشتن چقدر مشکل است .
صدای قدم هایی محکم و منظم در سالن طنین انداخت .
لحظه ایی پشت سرم متوقف شد و بعد به استواری از من فاصله گرفت .چند دقیقه بعد پرستار میانسال بازویم را گرفت :
ــ متأسفم خانم .پزشک معالج ،ملاقات بیمار را ممنوع کردند و حتی کلید اتاقش را با خودشان بردند .
دیگر از ما کاری ساخته نیست و چشم های شرمگینش را به اطراف چرخاند .همچون
مجسمه ای سنگی به طرف انتهای راهرو براه افتادم ،از پشت پنجره ی کوچکی که به اتاق نصر راه داشت تخت او را دیدم .
محبوب ترین برادری که می توانستم داشته باشم براحتی از کفم می رفت و من
هیچ کاری نمی کردم .مانیتور نصب شده در بالای سر او ریتم منظم و بسیار ضعیف قلبش را به نمایش می گذاشت دستگاه فشار خون قابل خواندن نبود و من با ارزیابی پاره ای نکات پزشکی به دریافت تلخی رسیدم که خود نیز جرأت باورش را نداشتم .
فشار اکسیژن هر چند شدید بود اما سینه ی پر موی او هیچ بالا و پایین نمی رفت و کوچکترین همکاری ای از خود نشان نمی داد . در کل کشش او به مرگ بیش از زندگی بود و این چه معنایی می توانست داشته باشد ؟
اوه نه ،نمی تواند درست باشد . چرا باید چنین بیرحمانه قضاوت کنم ؟
ده ها احتمال در عالم پیچیده ی پزشکی می توان برای این نوع حالت حدس زد .از همه مهمتر خواست خداوند بود . و امید اینکه نصر سلامتی اش را بدست خواهد آورد .گرچه خیلی دیر است .
بله این تلقین اندکی از بار اندوهم را سبک خواهد کرد .
نصر دوباره به زندگی لبخند خواهد زد ،به وزارتخانه باز خواهد گشت و برای من یادداشت های خداحافظی برای مأموریت های مختلف خواهد فرستاد .
و یا دسته گل هایی به مناسبت افتتاح یک مرکز تازه با امضای خودمانی که آنقدر دوستش داشتم و مرا به وجد می آورد .
رضا .
بله این بهتر است . من با همه ی توانم تلاش خواهم کرد همه چیز آنطور که می خواهم پیش برود

sorna
02-02-2012, 12:43 PM
باید پزشک معالج فامیلم را ببینم !
و چنان آمرانه که همه ی پرستارهای اتاق به طرفم چرخیدند !
همان زن میانسال که مقنعه ای به رنگ کرم به سر داشت پرسید :
ــ کار خاصی دارید ؟ هرچه که باید بدانید به شما گفتم .
ــ می خواهم درخواست کنم فامیلم را به خارج از کشور ببرم .با هزینه ی خودم !
نگاه معناداری که اندکی خمیر مایه ی یأس داشت بین گروه سفید پوشان ردو بدل شد و سپس همان زن جواب داد :
ــ این تقاضا قبلاً بارها بررسی شده و هربار جواب منفی شنیده است .متأسفانه شورای پزشکی حرکت دادن بیمار را به منزله ی تسریع در مرگ او می داند .
ــ اما بهر حال من حق دارم پزشک معالج اورا ببینم .
خوب ما این تقاضا را به اطلاعشان می رسانیم و شما فقط گوش بزنگ تلفن باشید .مطمئناً در اولین فرصت خبرتان می کنیم .توجه داشته باشید که پزشک هم یک خارجی است .
از بهترین متخصصان .
و من احمق پذیرفتم و برگشتم .
ساعت ها در آپارتمان راه رفتم ،قدم زنان ،با تأنی ،به
سرعت ،طاقباز روی تخت افتادم و ستاره های آسمان را شمردم .
خواستم خودم را با کتاب سرگرم سازم اما کلمات از جلوی چشمانم فرار می کردند و همه ی اینها نتوانست پاسخگوی انتظارم باشد .
ساعتها در کنار تلفن چمباتمه زدم با امیدواری .اما حتی یکبار هم زنگ نزد تا پرسشم را جواب گوید .چه وقت دکتر را خواهم دید !همه بیفایده .
زمین و زمان با همه ی وسعتشان بر من تنگ و تنگتر شدند .داشتم زیر بار اندوه له می شدم ، برخاستم و با چشمانی که از فرط بیخوابی می سوخت راهی بیمارستان محل کارم شدم .
زیرا تلفن منزلم هرگز به صدا در نیامد .
دکتر معروفی را در محوطه ی بیمارستان دیدم که با دکتر اعتضاد در گیر صحبت بود . نخواستم مزاحمشان شوم اما او متوجه ی حضورم شد و صدایم کرد :
ــ دکتر دهنو ،لطفاً چند لحظه !
با کسالت به طرفشان رفتم .هر دو از دیدن حالت و چهره ام جا خوردند .و اعتضاد با دستپاچگی گفت :
ــ حالتان خوب است ؟ مثل اینکه سرحال بنظر نمی رسید ؟
دکتر معروفی پدرانه وراندازم کرد و با چشمانش پرسید :
ــ اتفاقی افتاده ؟
براحتی گفتم :
ــ در حال یتیم شدن هستم .برای چندمین بار
و قضیه را به سادگی شرح دادم .
چشمان پیر و تجربه دیده ی معروفی تنگ شد و پرسید :
ــ از دست ما کاری ساخته است ؟
اشکی را که بر گونه ام غلطیده بود پاک کرده و گفتم :
ــ شاید بله و شاید نه .به من اجازه نمی دهند با پزشک معالجش صحبت کنم .اجازه نمی دهند اورا به خارج ببرم .
مثل این است که به اسارت گرفته شده .هیچکس بستگی مرا به او باور
نمی کند و خدا می داند اگر از دست برود هرگز به خاطر اینکه هیچ کار مفیدی برایش نکرده ام خودم را نخواهم بخشید .
دکتر با دلسوزی گفت :
ــ نگران نباش دخترم .من همین حالا به آنجا می روم و مطمئن باش هر کاری که
از دستم برآید ،کوتاهی نخواهم کرد .لطفاً آدرس بیمارستان را برایم یادداشت کن .
و شما دکتر اعتضاد ،خانم را به منزلشان برسانید .
می توانیم تا هفته ی آینده روی مرخصی شان حساب کنیم .
دوروز در میان انتظاری کشنده بسر آمد و صبح روز سوم دکتر اعتضاد زنگ در آپارتمانم را به صدا در آورد .
با آماده باش کامل بطرف اتومبیلش هجوم بردم و سلام اورا به گرمی پاسخ گفتم .
سپس پرسید :
ــ آمادگی اش را دارید ؟
ــ بله چه فکر کردید ،هر چه باشد من هم یک پزشک هستم و خونسردی لازمه ی شغل ماست .

sorna
02-02-2012, 12:43 PM
لبخندی زد و گفت :
ــ یکساعت دیگر آخرین مرحله ی عمل جراحی شروع می شود .یک تیم سه نفره نهایت تلاش خود را بکار خواهند برد تا با استفاده از آخرین تجربیات و مدرنترین تجهیزات بیمار شما را به زندگی برگردانند .امیدوار باشید .خدا بزرگ است .
ولی خدا می داند نگرانی من بیش از آن است که بتوانم امیدوار باشم .
لحظه ای بعد ما ،از ترافیک کسل کننده ی تهران رهایی یافته و در مسیر ویژه اتوبوسها با استفاده از موقعیت ویژه ی پزشکی بسرعت بطرف بیمارستان رفتیم .
آنجا پشت در اتاق عمل تمام ذرات وجودم به دعا و خواهش و نیاز تبدیل شده بود و التماس در نگاه و اشکهای ناتوانی ام موج می زد .
دونفر از دوستان و همکاران وزارتخانه ی نصر آن جا بودند و همینطور امیر شهبازی که خودم تلفنی اورا در جریان گذاشته بودم و او نیز از همین طریق سایر دوستان را .
اگر چه هنوز هیچکدامشان وارد نشده بودند .سکوت سنگین و غم آلودی بر جمع مردان حاکم و سایه های دلهره بر چهره شان خیمه زده بود .
دکتر اعتضاد به آرامی گفت :
ــ می توانید در اتاق انتهای راهرو کمی استراحت کنید .به موقع خبرتان می کنیم .
و من رفتم .نه بخاطر اینکه استراحت کنم ،بلکه سنگینی نگاه آنهایی که حضور داشتند
معذبم می ساخت و من در آن لحظه با نگرانی نمی توانستم کاری از پیش ببرم .
از اعتضاد تشکر کرده و به طرف سالن نمازخانه در طبقه ی بالا رفتم . جایی که می شد بدون هیچ واسطه و حجابی با روحی عریان در برابر آفریدگار بی همتا ایستاد و بدون ترس و خجالت نیاز
خود را مطرح کرد و برای عقده های انباشته شده ی درون فریاد کشید .
آنجا که می توان بوی خدا را استشمام کرد و با او قهر و آشتی نمود .به دامن لطفش پناه آوردم و به نماز ایستادم .روزگار بازیهای بسیار سختی در آستین خود نهان دارد .بازی هایی چنان جدی که قویترین انسان هارا
به زانو در می اورد .و سرکش ترین جان های عصیان زده را به عجز و مذلت می کشاند .
من بی خبر از بازی های آینده بخود مغرور بودم .از آنچه داشتم یا در پرتو توانایی خود می توانستم داشته باشم .به خاطر دوستی چون نصر .
مرد بی همتایی که سالها در گوشه ی قلبم زندگی کرد و هرگز درصدد توسعه ی جایگاه خود
بر نیامد .
بخاطر معروفی که پدرانه دوستم داشت و راهنماییم می کرد .و به خاطر همه ی کسانی که که با من یکرنگ و صمیمی بودند و هرگز در خیالم نمی گنجید که روزی یک طوفان بنیان کن
بتواند ریشه ی این دوستی ها را از عمق قلبم برکند و تخم حسرت و درد را در دلم بکارد .
من در محاسبات خود به این نتیجه رسیده بودم که دیگر امتحان و آزمایشی در عرصه ی زندگیم وجود ندارد و بخاطر مرارت های بیشمار زندگیم با خدا تسویه حساب کرده ام .اما گردش چرخ روزگار ثابت کرد که هرگز از فتنه های سرنوشت در امان نیستم .
طولانی ترین ساعت زندگیم در نمازخانه کوچک بیمارستان گذشت و زمانی که امیدوار از پله ها پایین آمدم ،خدایا باور کردنی نیست !
نه با آن سرعت .
واقعیت تلختر و سنگین تر از آن بود که بشود هضمش کرد .لحظاتی دستانم نرده های پلکان را سخت فشردند و چشمانم متورمم چند بار باز و بسته شد .
مردی که از اتاق عمل بیرون آمده و با حاضرین گفتگو می کرد ،سرش را با تأسف تکان داد و دوباره به اتاق بازگشت .
مردان لحظه ای مات و مبهوت یکدیگر را نگاه کردند و سپس گریان در آغوش هم فرو رفتند .

sorna
02-02-2012, 12:43 PM
دکتر اعتضاد و دکتر معروفی نیز به گوشه ای خیره شدند .حقیقت چون خورشیدی در دنیای ظلمتهای ابدی ،خونین سر برآورد .غیرقابل انکار . ولی چطور می شد باور کرد و رفتن اورا به تماشا نشست .
نه ،نه ... امکان ندارد ... درست نیست ... در را باز کن ... با مشت به در اتاق عمل کوبیدم و فریادهای شکسته از گلویم بر می خواست :
ــ قاتل ... آدمکش بیا بیرون ... دکتر آشغال خارجی ... آدمکش جانی ... بیعرضه ی نالایق . قاتل تورا با دست های خودم خفه می کنم .تکه تکه ات می کنم . کثافت ... نمی گذارم زنده از این اتاق بروی ... بیا بیرون آدمکش . ترسو ... ترسوی قاتل ...
دکتر معروفی تنها مرد شجاعی بود که جرأت کرد به شیر خشمگینی نزدیک شود که نه جفتش بلکه همه ی گله اش را به یکباره از دست داده بود .
چه تلخ است پایان زندگی او . افول زیباترین ستاره ی آسمان شب بی انتهایم . نه خدایا ... چطور توانستی ... چطور توانستی ...
نصر برگرد ... برگرد ... بدون تو زندگی هیچ لطفی ندارد ... برگرد .برایت سیگار آورده ام .از بهترین نوعش .همان که دوست داشتی .
و هرگز به تو نخواهم گفت آن را دور بیندازی .تو آزادی رضا که تا دلت می خواهد سیگار بکشی و دودش را توی صورتم دود کنی ،مثل همانوقتها در لندن ،آنشب تصادم کشتی ... یادت هست .
تو نمی روی مگر نه ؟ هرگز بی رحم نبودی . می بینی چقدر تنهایم ! تو باعث شدی به ایران بیایم . و حالا به امید چه کسی رهایم می کنی ؟ برگرد تورا به خدا برگرد .
به من نخند نصر ،می دانم به شیراز نمی روی .برایم دست تکان نده خداحافظی نکن
من هم می آیم .
پشت اتاق عمل می نالیدم و هیچ قدرتی نمی توانست مرا از آنجا جدا کند. من آنجا به
بست می نشستم ،آنقدر که نصر دستم را بگیرد و از اندوه رهایم کند .مگر او در آخرین مهمانی خانه ام نگفته بود :«نمی دانی چطور برایت نگرانم ! »
پس می آمد .او هیچوقت بد قول نبود و من به امید آمدنش دیوانه وار به انتظار نشستم .
دکتر معروفی مرا به خود تکیه داد .سوزشی نه چندان محسوس در بازویی که به اختیارم نبود و سرانجام شناور شدن در مهی خاکستری ، سیر ترین خاکستری ای که تا آن زمان دیده بودم .

***
داس های مرگ ناگهان فرود آمدند و مزرعه ی زندگی را از هر چه خوشه ی پر امید تهی ساختند .
فرشته ی بی رحم سرنوشت نیز اندوهمان را به مسخره گرفت .و محو شد .
پاییز ،جنگل را ناجوانمردانه درو کرد ،با همه ی گل های زیبایش . بادهای داغ و سوزان کویر خشک و تفتیده وزیدن گرفت و زمین عطشناک التماس کرد .
آب ، آب . سراب ها وحشیانه هجوم آوردند و لب های داغمه بسته ی زمین عقب نشست .با پای قاچ قاچ از خارهای برنده چگونه می شد پیش رفت ؟
به امید کدامین کورسوی نجات ؟
هیچ صدای دل انگیزی در دشت طنین نمی اندازد . جغدهای پیر در ویرانه ها سکنی گزیده اند و ناله ی شومشان در رگهای ابدیت جاریست .
ناقوسها فریاد می کشند و از گورستان متروک ده ،گردی غلیظ به هوا برمی خیزد .
خورشید پیچیده در غبار درست بالای سر می تابد و ما رانده شدگان با دستانی استخوانی و بدون گوشت از سنگلاخ ها بالا می رویم .
زالوها در مسیرمان خون می طلبند و بدنبالمان می آیند .همه ی امیدها برباد رفته .مفهوم
زندگی دگرگون شده مردگان همه روان و زندگان همه اسیر گور .
نه آبی ،نه امنیتی ،جهان از محبت تهی ،بیابان آکنده از حسرت ،حسرتی پایدار و زاینده .
چشم ها به آسمان ناپیدا خیره در انتظار دستی برای یاری !

sorna
02-02-2012, 12:43 PM
یک هفته پس از آن چهارشنبه ی شوم و به مناسبت فرارسیدن روز پرستار جشنی در بیمارستان محل خدمتم برگزار گردید که علیرغم اصرار زیاد همکاران از شرکت در آن عذر خواستم .به همین مناسبت کادر بیمارستانپس از ماهها تلاش و ماندن در نوبت انتظار موفق شده بودند وقت ملاقاتی از دفتر رهبر انقلاب گرفته و تعدادی از پزشکان و پرستاران نمونه را برای دیدار امام راهی حسینیه جماران کنند .خوشبختانه منهم جزو انتخاب شده ها بودم و توانستم به کمک دوستان در این دیدار حضور یابم .
حسینیه کوچک و بسیار ساده ی جماران روح خسته ام را نوازش داد و پس از چندی غفلت دریافتم تا چه حد شیفته ی دیدن مردی هستم که مردم کوچکترین فرمانش را به جان می خرند و هزاران رزمنده فریاد می کشند :
«درد هر تیر و ترکش را به جان می خریم اما اندوه خمینی را هرگز »
مردی چنان قوی که توانست با دست خالی طومار سلطنت 2500 ساله ی شاهنشاهی را درهم بپیچد و هرگز از ناملایمات بیمی به دل راه ندهد .مردی که نصر بیش از جانش اورا دوست داشت و مرتب در صحبت هایش از این رهبر محبوب یاد می کرد .لحظه ای بعد فریاد اشتیاق حاضرین به هوا برخاست و پس از دقایقی انتظار در کوچک چوبی باز شد و سپس خداوندا ... خورشیدی طلوع کرد که پرتو عالم آرایش می توانست در مسیر خود همه چیز را بسوزاند و به آتش کشد .اما او دست پر مهر خدایی اش را برای شیفتگانی که با همه ی ذرات وجودشان فریاد می زدند .«روح منی خمینی بت شکنی خمینی » تکان داد ،سپس نشست و با دم مسیحایی اش جانی تازه در کالبد ما دمید .نگاهش چه عمیق بود ! همچون اقیانوسی ژرف و چنان نافذ که گویا هیچ چیز مانعش نمی شد .از همه چیز می گذشت و بر قلب خسته و مجروحمان می نشست .او که در مصیبت ها سنگ صبور ملتش بود و هرگز خود را از مردم جدا ندانست .غم ملت ، غم او بود و دردشان درد او . او مردی بود که می توانست با نگاه کردن به چهره های تکیده مان ژرفای تحلیل برنده ی وجودمان را دریابد و من هر بار که نگاهش بر حاضرین می چرخید با این پندار
که می بیندم و درکم می کند ناخودآگاه تسلا می یافتم .
چه خوشبخت است امام که یارانی چون نصر دارد و چه خوشبخت بود نصر با مردن در راه آرمان چنین بزرگمردی .حقا که جان در برابر خورشید وجودش ،بی ارزش جلوه می کرد .

***
آنشب پس از بازگشت به منزل برای اولین بار در طول هفته ی گذشته به حرف آمدم و راجع به ملاقات امام صحبت کردم .
زهره شادی عمیق خود را به خاطر طبیعی تر شدن رفتارم ،به سختی پنهان می داشت .و خانم شوکتی هردو چشمم را بوسید و با گریه گفت :
ــ عزیزم زیارت قبول .حالا دیگر امام خودش کارها را درست می کند .
اما هردوی آنها چون روزهای قبل آهسته راه می رفتند و بدون ایجاد سرو صدای اضافی کارهای معمول را انجام می دادند .بی آنکه اجبار وتعهدی در کار باشد تمام روزهای سخت در گذشت نصر را کنارم مانده و هرگز ذره ای شکایت نکردند .
نمونه ای از زن ایرانی که در عزای عزیزان می خروشد ،فریاد می کشد ،فغان و شیون می کند و روز بعد دوباره کمر راست کرده و عزمش برای مبارزه جزمتر از روز قبل است .
بین ما سکوتی آمیخته با احترام حاکم بود . زیرا غمی قابل تقدیس در دل نهفته داشتم که هر دو زن سرشار از زندگی را وا می داشت خاضعانه در برابر عظمتش سر خم کنند ، سکوت ورزند و صبورانه بگذارند سرنوشت راه خودش را برود .
تقدیرم چنین بود و باید مطیعانه با آن خو می گرفتم .
***
تقریباً 15 روز بعد در یک ظهر خنک آبان ماه راهی مطبم در جنوبی ترین نقطه ی تهران شدم .قلبم مالامال غم و چشمانم درخشان از تلالو اشک وقتی نگاهم به تابلوی مطب افتاد و نوار باریک سیاهی که بر گوشه ی آن نصب شده بود .سال گذشته در چنین روزهایی من و مهندس به اتفاق این محل را برای اجاره پسندیده و هردو برای نصب تابلویش عرق ریزان تلاش کرده بودیم .
انگار همین دیروز بود ... که وارد اتاقم شد و شوخی کنان روی صندلی نشست :
« اجازه می دهید اولین مریض شما باشم و قلب بیمارم را برای معالجه
به پنجه ی تیزتان بسپارم ؟... »
وبعد خنده های شاد او و پذیرایی همسایه ی طبقه پایین که صاحب خانه یا صاحب مطب حساب می شد با چای و میوه ! آه ... با نا امیدی ای که چنگ در روحم انداخته بود ،روپوشم را عوض کرده و برای داخل شدن اولین بیمار زنگ زدم . گرفتار تردید که آیا می توانم از پسش برآیم .

sorna
02-02-2012, 12:44 PM
قبل از همه منشی وارد شد و گفت :
ــ خانم دکتر ببخشید . امروز 2نفر مراجعه کننده ی غیر عادی داشتیم ، یعنی فکر کنم بیمار نبودند ولی وقت ملاقات می خواستند و هردو برای آخر وقت نوبت گرفتند من هم با توجه به وضعیت شما شماره های 11 به بعد را به فردا موکول کردم .بنابراین امروز فقط 10 نفر را می پذیرید .چطور است ؟
ــ گفتم :
ــ متشکرم مریم جان کار خوبی کردی .ببینم آن 2 نفر چطور آدم هایی بودند ؟
دختر جوان شانه اش را بالا انداخت و با حالتی که انگار برای یاد آوری مشخصات آن دو مرد خیلی به حافظه اش فشار می آورد . گفت :
ــ اولی یک آقای خیلی جوان و قوی بود ، بنظرم لباس نظامی داشت و خیلی هم برای دیدن شما مصر بود .
و دومی ؟
از یک هفته پیش هر روز می آید اتاق تزریقات سراغتان را می گیرد .
امروز وقتی داشتم در را باز می کردم آمد و پرسید «شما چه ساعتی مطب را تعطیل می کنید »
منهم ترسیدم و گفتم ساعت 9 .
دست های مریم کمی لرزش داشت .مثل مجرمی که می ترسد ناخواسته اعتراف کند ،با سختی مراقب انتخاب کلماتی بود که برزبان می راند .
پرسیدم :
ــ چیزی شده مریم ؟ راستش را بمن بگو .تو از چیزی نگرانی ؟
ــ چطور بگویم خانم . راستش من خیلی از این آقا خوشم نمی آید بدجوری نگاه می کند و همیشه ی خدا یک آقایی عقب ماشینش لم داده که شبیه ما نیست .
حرف های مریم به سرگرمی نگران کننده ای تبدیل شده بود :
ــ منظورت چیست که می گویی شبیه ما نیست .یعنی آن آقا شبیه آدمها نیست ؟
ــ نه خانم ! اتفاقاً قیافه اش بد نیست .فقط مثل مردهای ما نیست .شکل
خارجی هاست .ماشینش هم همینطور .فکر کنم خیلی پولدار است .
سادگی دختر جوان لبخند بر چهره ام نشاند :
ــ تو رنگ ماشین اورا بخاطر داری ؟
ــ بله خانم ،بنظرم سرمه ای بود .
یک بررسی کوتاه در حافظه ام سبب شد ناگهان جریان برخورد با اتومبیل سرمه ای در خیابان کریمخان را پیش رو مجسم کنم !
ــ آن آقا چیز خاصی به تو نگفت ؟ درست فکر کن !
ــ نه خانم به خدا . فقط همان آقایی که رانندگی می کند حرف می زند .آن یکی همه اش نگاه می کند .انگار دارد به آدم می خندد .بخاطر همین ازش ترسیدم .
حالا اندک اندک نسبت به قضیه کنجکاو شده بودم .اما باید صبر می کردم تا آخر وقت .
ــ خیلی خوب دلیلی برای ترسیدن وجود ندارد .برو و مریضها را به ترتیب بفرست تو .

***
همانطور که مریم گفته بود مرد جوان واقعاً نیرومند بنظر می رسید .با یک نگاه کافی بود عضلات پیچیده اش را حتی از روی لباس تشخیص داد .
به سختی روی صندلی تاب می آورد و من در برابرش همچون پرنده ای ضعیف جلوه می کردم .
گوشی را از دور گردنم باز کرده و ساعت مچی ام را روی میز مقابل چشمانم گذاشتم .مرد که آمادگی مخاطبش را دید بی مقدمه گفت :
ــ من معاون گردانی هستم که رضا نصر فرماندهی اش را بر عهده داشت .

sorna
02-02-2012, 12:44 PM
داشتم ذهنم را مرتب می کردم که با دقت در گفتار مرد جوان شاید بتوانم نوع بیماری اش را تشخیص دهم و یا در صورت درگیر بودن با مشکل مالی به نوعی کمکش کنم . حرفی که او زد آخرین چیزی بود در دنیا که انتظار شنیدنش را داشتم .زنگ ها با صدایی دلخراش دوباره در گوشم نواختن گرفتند و طنین ناقوس مانندشان تا دوردست ها خاطره ام را شخم زد و زخم ها خون چکان سرباز کردند .دیگر به اختیار خودم نبودم .
مرد جوان همچنان که به زمین زیر پایش خیره شده بود ادامه داد :
ــ ممکن است برای خیلی ها نصر مرد مشکل و ناشناخته ای باشد . دارای شخصیتی پیچیده و معما وار البته از نظر آنها .اما ما بچه های بسیجی ،نصر را مثل یک کتاب که برای شب امتحان 10 بار دوره اش کرده باشیم ،می شناختیم .
هیچ کلمه ای از وجودش برای من و بچه های گردان ظفر ناخوانده و مبهم نبود .نصر فقط فرمانده ما نبود ،بلکه پدر ما ،مادر ما ، برادر بزرگتر و همه چیز ما بود . نصر هوایی بود که
استنشاق می کردیم ،آبی بود که می نوشیدیم ،نیرویی بود که می گرفتیم ،شجاعت و ایمانی بود که ما را به جلو می راند .
از دست دادن فرماندهی اینچنین برای بچه ها خیلی گران تمام شد .خیلی سخت .
بچه ها بخاطر دوریش خیلی بی تابی کردند و اگر نبود وضع خاص جبهه و تک و پاتک های بعد از حمله همگی برای دیدنش به تهران می آمدند .
او همیشه در این یکی دو سالی که با او آشنا شدم یک پایش جبهه بود و پای دیگرش پشت جبهه .اما موقع حمله مرتب سر و کله اش پیدا می شد .
ناگهان می آمد و بی خبر می رفت .
سخترین کارها را بر عهده می گرفت .کمتر از همه می خوابید و بیشتر از همه
گریه می کرد .وقتی دوستان و همکارانش می پرسیدند :
ــ رضا توی جبهه چکاره ای ؟
می گفت :
ــ « کفش بچه ها را واکس می زنم ،چادر ها را جارو می کنم و توی آشپزخانه ظرف می شویم .»
نه اینکه دروغ بگوید ،به خداوندی خدا همه کار می کرد .خانواده اش هیچوقت نفهمیدند پسرشان فرمانده بوده .
آنهم بهترین فرماندهی که من در طول این چند سال جنگ دیده ام .رضا بخاطر بچه ها از جانش مایه می گذاشت .فدایی همه بود .تمام جسم و جانش از ایثار و فداکاری ساخته شده بود .
در جنگ از همه نترس تر و جلوتر بود .اما رام و مطیع قانون .
با اسرا درست مثل نیروهای خودی برخورد
می کرد .به بچه ها سفارش می کرد اذیتشان نکنند .قمقمه ی آبش را به آنها می بخشید ،وقتی خودش بشدت تشنه بود . می گفت :
ــ مسلمانند .درست مثل خود ما ، باید هوایشان را داشت .
چند وقت پیش توی جبهه با هم بودیم نزدیک آبادان .می خواست برود پالایشگاه که شیمیایی زدند . بچه ها ماسک داشتند .فیلتر ماسک راننده ظاهراً خراب شده بود رضا بی توجه به وضع ناجوری که داشتیم ماسک خودش را به او داد و به خاطر اینکارش مدتها بستری بود ..خدا بهش رحم کرد والا حتماً از بین می رفت . یا چشمانش را از دست می داد .
رضا بچه ای بود که درد محرومیت و فقر را چشیده بود .
به همین جهت خیلی به فکر بیچاره ها بود .یکروز به مبلغی پول احتیاج داشتم .رفتم پیش او .
سرش را زیر انداخت و گفت :
ــ محمد جان شرمنده ام .هیچ پولی ندارم .و می دانستم اگر توی حسابش حتی 1000 تومان داشت از من دریغ نمی کرد .او هر چه در می آورد خرج مردم بدبخت می کرد .هیچوقت بخاطر تحصیلاتش دچار غرور نشد .
مثل بسیجی های گردانش با دمپایی پلاستیکی می آمد اهواز .برای شرکت در جلسات مهم نظامی یا تلفن زدن به خانواده اش .می گفت :
ــ من از همه ی شما عقب ترم .ولی خدا می دانست او که بود و چه بود .من در برابر عظمت روح و مناعت طبعش چه دارم بگویم .
رضا را فقط خدا می شناخت و بس و شاید اندکی هم
بسیجی های دلسوخته ای که شاهد گریه های نیمه شبش بودند .
او فرمانده بود و
در آشپز خانه هم اگر کاری بود نه نمی گفت .نزدیکی های حمله که می شد سر بچه هارا اصلاح می کرد و به اجبار وادارشان می کرد دگمه های لباسشان را بدوزند . و می گفت :
ــ نمی خواهم وقتی شهید می شوید نا مرتب باشید .

sorna
02-02-2012, 12:45 PM
بچه ها بعد از شهادتش فهمیدند مهندس بوده و آنوقت داغشان عمیقتر شد . ما برای مراسم شب هفتش رفتیم شیراز .یک خانه ی ساده ی کاهگلی داشتند که شاید 150 متر بیشتر هم نبود .با 6 تا اتاق و یک باغچه ی کوچک .
همه ی زندگی اش همین بود ،تازه اینهم از پدرش به ارث رسیده بود .مادرش آنجا زندگی می کرد دلبستگی به مال دنیا نداشت .این حمله ی آخری، یک روز غروب غافلگیرش کردم .درست روی بلندی یک تپه نشسته بود .زدم روی شانه اش و گفتم رضا جان . درست وسط دوربین عراقی ها هستی !
چشمانش پر از اشک بود .با این حال خندید و گفت :
ــ چه بهتر از این .از اسراف یک گلوله جلوگیری می کنم .
نشستم کنارش . بقدری دوستش داشتم ... که دلم نمی آمد از نزدیکش دور شوم .و اینرا بهش گفتم .باز هم خندید .مثل همیشه که لبخند روی لبش بود . گفت :
ــ خدا رو شکر که زن ندارم والاّ شاید به این هووی تازه از راه رسیده حسودی می کرد . زن ها
خوششان نمی آید که شوهرشان محبوب کس دیگری باشد .
گفتم :
ــ خوب اینهم حکمت خداست .
بعد رضا گفت :
ــ راستی محمد هیچ فکر کرده ای اگر این قضیه در مورد خدا هم صادق بود چی می شد ؟
به شوخی گفتم :
ــ که یعنی خدا هم زن داشت ؟
هلم داد و خندید و گفت :
ــ نه بچه ،یعنی اگر همه ی بندگان خدا نمی توانستند بطور مساوی و بدون احساس حسادت و غیرت نسبت به خدا عشق ورزند . آنوقت چقدر اوضاع عشق و عاشقی شیر تو شیر می شد .
گفتم :
ــ آقا رضا جون تو نباشه جون خودم اینجا خیلی خطرناکه بیا بریم پایین .
ولی اون آهی کشید و دستش را توی هوا چرخاند .گفت :
ــ چطور دلت می آید .آسمون اینجا چقدر نزدیکه ببین . من فهمیدم دلش گرفته و می خواد با خدای خودش درددل کند .
بلند شدم و گفتم :
ــ رضا جان مزاحم خلوتت نمی شم .من می رم ولی دلم همین جا پیش تو می مونه .
مرد لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد :
ــ هی ... آخرین باری که دیدمش بعد از حمله توی چادر فرماندهی داشت نماز مغربش
را می خواند .او آنقدر خسته بود که نمی توانست تعادلش را حفظ کند .وقتی سلام نماز را داد رفتم جلو با دستش اشاره کرد صبر کنم و بعد برخاست برای نماز غفیله .
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم .با آنهمه خستگی نماز مستحبی اش ترک نمی شد .بعد نشست .
مصداق سخن حضرت امیر (ع )بود که می فرمود :
ــ «مؤمن غمش توی دلش و شادی اش توی چهره اش .»رضا اینطوری بود .لبهایش می خندید اما نگاهش نه . به من گفت :
ــ « محمداگر یکوقتی برای من اتفاقی افتادقول می دی این امانتی رو به صاحبش برسونی ؟»
و بعد این کاغذ ها را تحویل من داد .
مرد جوان همزمان بسته ای پیچیده در یک نوار سبز رنگ را روی میز جلوی من گذاشت و ادامه داد :
ــ گفتم چی می گی آقا رضا . سرو صدا ها تازه خوابیده .برات متأسفم که هنوز در انتظار یک اتفاقی .
قیافه اش جدی شد و اصرار کرد تو کاریت نباشه ،فقط قول بده .
منم سر به سرش گذاشتم :
ــ جون طلب کن ،قول چیه . ولی حالا این نامه ی فدات شوم برای کدوم دختر خوش شانسیه ؟
فکر می کردم برای خانواده اش نوشته ولی اون حرف منو رد نکرد و گفت :
ــ برای یکی از بستگانم در تهران ، آدرس را روی بسته نوشته ام .تو فقط تحویل بده .
باهاش شوخی کردم و گفتم :
ــ هی ناقلا شیرینی نداده می خوای جیم بشی .بخدا اگر بذارم .تا پلوی عروسی ندادی
نمی زارم وارد بهشت بشی .حتی اگر دم دروازه اش هم رسیده باشی برت می گردونم .
رضا آنشب بیشتر از همیشه تو خودش بود .دستم را گرفت و گفت :
ــ محمد باور کن به اینجام رسیده .دیگر تحمل ندارم .دعا کن خدا این بار روی منو زمین نندازه .
بی اختیار همونجا بغلش کردم و هردو تامون زار زار گریه کردیم .
نمی خواستم این حرفها رو از او بشنوم .دوستان دیگرم هم قبل از شهادت عین رضا بی تاب
می شدند و برای رفتن دلتنگی می کردند .
گفتم :
ــ رضا جون دعا کن با هم بریم .منم دیگه طاقت موندن ندارم .من راضیم به رضای خدا ولی تو دلت پاکه ،دعا کن با هم بریم .
اونشب رضا هوایی شده بود ،بسته را گرفتم .بلند شدم تا از چادرش بیام بیرون ،صدام کرد . بعد این پیشانی بند رو از توی جیبش در آورد و دور بسته پیچید .اونشب دیگر ندیدمش .
بچه ها می گفتند رفته بیرون .همه جا را گشتم ولی از رضا خبری نبود .
همونشب یکی از بچه ها خواب می بینه که رضا سوار یک اسب سفید داره میره به طرف کربلا .داد زده بود برگرد . اونجا دشمنه ،خاکریز عراقی هاست مگه نمی دونی ؟
ولی رضا خندیده بود و با اسبش به تاخت دور شده بود .
روز بعد خبر زخمی شدنش را از بچه ها شنیدم .مثل اینکه شبانه رفته بود شناسایی و اونجا با انفجار خمپاره ی دشمن نامرد از پا در آمد .
سه روز اهواز بستری بود و بعد از شناسایی فرستادنش تهران .همکاراش فکر می کردند رفته مرخصی و تو شیراز دنبالش بودند .
بقیه اش را هم خودتون بهتر می دونید .حالا این بسته خدمت شما . انشاءا... که امانتی را با صداقت به صاحبش رسانده باشم همانطور که آقا رضا می خواست .

sorna
02-02-2012, 12:46 PM
هق هق گریه ام تسکین ناپذیر تر از آن بود که بتوانم کلمه ای برزبان جاری سازم .
مردی که روبرویم نشسته بود در عرض چند دقیقه از قالب یک بیگانه در آمده و برایم بسیار عزیز شده بود .
درست مثل یک گنج گرانبها . مردی که این سعادت را داشته هفته ها و ماه های زیادی با نصر زندگی کند و بشناسدش .
چه عاقل بود نصر که حداقل او را برایم گذاشته و بسویم فرستاده بود تا به من بفهماند مرگ از دید خودش نیستی و نابودی نیست بلکه عین زندگی است .
مطلوبی که نصر همه ی عمر بدنبالش بوده و سرانجام شاهد مقصود را در آغوش کشیده است .
با شرمندگی عذر خواستم و در روشوئی اتاق آبی به دست و صورتم زدم . مرد حالا ایستاده بود و داشت از پنجره مناظر نا زیبای خانه ها و لولیدن بچه ها را در خاک می نگریست .
گفتم :
ــ خوشحالم که آمدید .بعد از آن رنج بزرگ به چنین تسکینی نیاز مبرم داشتم ،من سال ها با نصر رفت و آمد داشتم اما هرگز او را آنطور که باید نشناختم و این درد بیش از درد رفتنش
معذبم می دارد .
من از شهادت او حقیقتاً متأثر بودم اما شنیدن اینکه او خودش بیش از هر چیز طالب چنین مرگی بود آنهم از زبان شما ،اندکی بار غمم را سبک می کند .حالا با دید بهتری به زندگی نگاه می کنم و معتقدم نصر راه درستی انتخاب کرد .
راهی که او را به واقعیت و منبع آرامش رساند ،نه به سراب های واهی و گمراه کننده .
مرد خم شد . کلاهش را از روی میز برداشت و خجولانه گفت :
ــ رضا مرد خوشبختی بود . و به هرچیز که می خواست دست پیدا می کرد .خوشبخت که فامیلی چون شما داشت . کسی که ایده های او را درک می کند و به خاطر انتخاب شجاعانه ی هدف ،تحسینش می نماید . من با اجازه اتان مرخص می شوم .
گفتم :
ــ گاهگاهی بدیدنم بیائید .دیدن شما که دوست نزدیک نصر بودید ، خوشحالم می کند و به من این باور را می دهید که براستی مورد توجه انسان های ارزشمند روی زمین هستم .
مرد با دست چپ اشکی را که مدتی قبل روی صورتش غلتیده بود پاک کرد و گفت :
ــ مرا با آقا رضا مقایسه نکنید .با این حال اگر توانستم می آیم . خدانگهدار .
این آخری را تقریباً توی چهار چوب اتاق بر زبان آورد و بعد رفت و در را پشت سرش باز گذاشت .
وقتی صدای پای مرد در پلکان محو شد ، بسته را از روی میز برداشته و آن یادگار گرانبها را به سینه فشردم .
روحم به طرز عجیبی تسکین یافت و به یکباره دریافتم وجودم سراسر از شهامت و شجاعت مالامال است .پیشانی بند سبزش را بوسیده و بسته را با دقت و احتیاط ،گویی که تندیس بلورین احلام و آرزوهایم باشد در کیف قرار دادم .
باید در بهترین فرصت آن را می گشودم نه حالا . وقتی که همه چیز کامل باشد و هیچکس مزاحم خلوتم نشود .
خوشحال از آشنا شدن با جنبه های دیگر زندگی نصر ،احساس افتخار به سبب دوستی با یک فرمانده برجسته که شهامتش را با خون امضاء کرد . سبکبار شدن با گریه و حالا نشستن و انتظار کشیدن برای ملاقات دومین مهمان عجیب و ناخوانده ی آن روز ، آن غروب پر ماجرا .
در سکوت وآرامش مطب صندلی را برگردانده و رو به پنجره نشستم .عجب اقبال بلندی .تماشای ستارگان در پهنه ی سینه ی آسمان آنهم فضای دود گرفته ی تهران از پس لکه های درهم فشرده ی ابر .
نوید اولین باران های پاییزی و فکر کردن به هر آنچه دلخواه تو باشد . به چیزهای خوشایند زندگی . به ساحل شنی .به در یا وقت غروب خورشید ، به تاک های پر بار ، به دست دختری روستائی دراز شده به سوی خوشه های زرین انگور . به گله گوسفندان در غروب ده وقتی از چرا باز می گردند و عبورشان خطی از گرد و غبار به جای می گذارد .به نوای نی لبک .بوی نان تازه .پنیری در کیسه .پونه ای برلب آب .بلبلی بر درخت .شاخه ای بید مجنون خم شده بر جانی شیفته .
ــ خانم دکتر تو را به خدا به دادم برسید .بچه ام از دست رفت !
از جا پریدم .ناخود آگاه ، فریادی ناتوان ،آن رویای خوش را فراری داد .کلید را زدم ،نور در اتاق پاشید .
زن بسته ای که در بغل داشت روی میز گذاشت .گوشی را دور گردنم انداختم و گفتم :
ــ بچه را بگذارید روی تخت .
زن با موهایی پریشان بسته را جابجا کرد .کرم زرد رنگ کوچولویی که پوشش اطرافش را با استفراغ های پیاپی آلوده بود .آنقدر ضعیف که صدای ونگ زدنش بزحمت از لای پارچه
شنیده می شد .
کنارشان زدم .دست و پای لاغر بچه به شدت در سرمای اتاق جمع شد به سرعت معاینه اش کردم تب شدیدی داشت .باید بستری می شد و آزمایش می داد .
ــ چند روز است بچه اینطور شده ؟
ــ الهی فدایتان شوم . از دو روز پیش آسایش ندارد .
ــ چرا زودتر نیاوردیش ؟
ــ گفتیم شاید خودش خوب بشه !
ــ دارویی ،چیزی بهش دادی ؟
ــ چند تا قرص و شربت اسهال .
فوراً برایش نسخه ای موقت نوشتم و نامه ای که به بیمارستان معرفی اش کند .زن بسته را دوباره پیچید و آن را زیر بغل زد دستش با اسکناس مچاله شده به طرفم دراز شد . نگاهم را از او بر گرفتم .
ــ برو مادر ، عجله کن . یادت نرود به بچه آب میوه ی رقیق و مایع o.r.s بخورانی .شیرت را هم قطع نکن .آب خوردن را هم بجوشان .
سپس زن رفت . رها شده چون تیری از چله ی کمان . همراهی نداشت .تنها در سیاهی شب گم شد .

sorna
02-02-2012, 12:46 PM
چراغ را خاموش کردم و باز نشستم .زن ناگهان آمد و مرا ماتم زده بر جا گذاشت . دستها را روی میز گذاشتم و سرم تکیه گاهی یافت برای اندکی آسودن .
رنج انسان ها پایانی نداردهمیشه باید غم عده ای را خورد که سهم عادلانه ای از زندگی
نمی گیرند .هر کسی از دردی می نالد . همه بیماریم و ما پزشکان بیش از همه .
مریم لحظه ای توی سالن با کسی صحبت کرد .گفته بودم برای امشب دیگر کسی
را نمی پذیرم . ولی ورود بعضی ها قابل کنترل نبود . مثل آن زن که توجه نداشت من دکتر قلبم نه اطفال .
صدای دختر جوان در اتاق پیچید :
ــ چراغ اتاقتان را روشن کنم ؟
ــ نه ،احتیاجی نیست ، تو می توانی بروی .برای امشب دیگر کافیست ،منهم باید بروم .
دخترک با تردید پرسید:
ــ حالتان خوب است ؟
ــ بله چشمهایم کمی خسته شده . استراحت می کنم و بعد می روم .شب بخیر .
دوباره غوطه خوردن در اقیانوس رنج آدمها .گویا تاوانش را من باید بدهم . چه معلوم . شاید من نیز مقصرم .عادتی شده که خود را تبرئه کنیم . منکه اینطور ... بله ، اما واقعیت چیز دیگریست .
باید بفهمیم . طلبیدن حضور ذهن . به جنگ واداشتن سلولهای مغز .
باید بفهمیم ... خستگی ،تاریکی ، پلک ها روی هم . فقط کمی ... آرامش نسبی و نتیجه اش خواب . کوتاه و بی ثمر .
خلوت کوچه . دری باز به روی هر کس . چراغی خاموش ،زنی تنها و بی پناه در طبقه ی بالای ساختمان .
مردی بر آستانه ی اتاقش ایستاده . مغرور . دستها صلیب وار بر سینه ، سری افراشته . شانه ها پهن و قوی .سینه ای برامده ،نفس ها تند و پر صدا .
دم و باز دم همه در سکوت .نه حرکتی . نه پریدن شاپرکی بر پشت پنجره . باران می ریزد
و می ریزد .
ابرها در حرکت .ناهمگون . مماس برهم . اصطکاکی قطعی . رعدی دیو آسا و زن از هراس عمیق خفته در جان ،می پرد .آسمان را می نگرد .چشمانش را می مالد .
مرد موازی اوست .غرق در سیاهی . نمی بیندش .می خواهد دوباره سر بر بازو گذارد . مرد خسته از انتظار .انتظاری چندین ساله . دلگیر از بازی روزگار .رنجور از جستجو .
به سختی زبان می گشاید فارسی نمی داند .بخود فشار آورده . اولین جمله را با زبان او خواهد گفت . بارها تمرین کرده . گیر افتاده . رسوا شده و تلاشی پیگیر .
تلفظ واژه ها چه دشوار ، ته رنگی از لهجه ی انگلیسی ،شهامت را باز می یابد . آن
را می گیرد .چنگ به میانش می اندازد و سرانجام سد می شکند .
ــ شما می خواستید مرا ببینید ؟ پزشک معالج نصر را ؟
زن در اوهام خود به مدار مغناطیسی بسیار قوی و پر کششی بر می خورد .
شوکه می شود . سر بر می دارد .به گوش ها اعتمادی نیست .روبرو را می نگرد .فراموش کرده در اتاقش آن طرف است .یادش نیست صندلی را برگردانده .
هیچکس در مسیر نگاه او نیست .هراس برش می دارد .با صدای بلند به خود خطاب می کند .
ــ حتماً خیالاتی شده ام .
و باز کشش به سوی خواب .فراموشی دیار زندگان .
مرد دلتنگ از این غریبی . به زبان اصلی اش باز می گردد . فارسی نمی داند .
حالا باید واژه های دیگر برگزیند .تردید بر جان شیفته اش چنگ می اندازد .اگر نخواهد ،اگر نشناسد ... اگر نپذیرد ... نه ، باید بخواهد ،بشناسد ، بپذیرد .
قدمی به جلو مصمم . ارزشیابی دشوار اراده .
ــ مینا واقعاً مرا نمی شناسی ؟
لحن انگلیس اش سخت می لرزد .تلاش برای مهار احساسات .
زن سر برمی دارد ،هراس در صورتش جا خوش کرده . چشمانش باز ، مردمک ها فراخ از تاریکی و ترس .ذهن هوشیار ،برنمی خیزد .
به آرامی چراغ قوه اش را جستجو می کند .خط ممتدی از نور در مسیر پنجره .چرخشی ناگهانی 180 درجه به چپ ،نور روی آستین کت مرد می افتد و محتاط بالا می رود .
حالا روی صورت اوست ،چشمان مرد . واکنش نشان می دهد .دستش را حائل می کند و زن با دست جلوی فریادی را که ناخواسته از گلویش بر می خیزد ،می گیرد :
ــ خدای من ، خواب می بینم . این ... این ... چطور ممکن است ؟

sorna
02-02-2012, 12:46 PM
مرد سر برمی گرداند . روی دیوار کلید را می یابد و شاسی فشرده می شود .نوری دلنشین اتاق را پر می کند و زن به تابلوی متحرک روبرو خیره می شود .درکش مشکل است محال است . چنین چیزی در عالم بیداری هرگز تحقق پیدا نمی کند .دستش را روی قلب فشار می دهد .آرام بگیر دیوانه . رسوایم ساختی ،هیجانش عمیق تراز آنست که فوراً واکنش نشان دهد . زبانش بند آمده . نمی داند چه بگوید ، همه چیز خلاف انتظار است . سعی می کند و باز هم برای فائق آمدن بر خیرگی خود . همه بیهوده .
مرد انبوه موی خاکستری اش را از پیشانی کنار می زند .خستگی ای به هیجان آمده درنگاهش.
آواره ای مأوا گرفته .کولی ای در مجار .
می خواهد بخندد .اقلاً لبخند کم مایه ای .اما نمی تواند .مشکل بتواند . گریستن اکنون مناسبتر است .قدمی دیگر به سمت زن . صدا در گلویش می شکند :
ــ من یک عذر خواهی به تو بدهکارم و شاید ... شاید هم دو تا .
پره های بینی کشیده اش از هیجان باز و بسته می شود .
زن سردرگم یافتن معنای او . ترجمان کلمات بریده اش . می خواهد برخیزد . قادر نیست ،کمرش شکسته است .سالها پیش ،دردش را اما، حالا احساس می کند ،پشتش تیر می کشد . مرد بلاتکلیف ،در غرقابی از بیم و امید .
دیو تردید تنوره می کشد :
او ترا نمی خواهد . نمی شناسد .نمی پذیرد .
پنجه ی مرد درهم فشرده می شود . ناامیدی ؟ هنوز نه . نه به این سرعت .
در تلاش . تقلا . مرد در تعجب است .
آنهمه حرف ناگفته ،میلیونها کلمه ،بارها مرور شده . سالها در ذهن و دل .
اکنون حتی یک واژه در دسترس نبود .
همه پراکنده . درهم . ناپیدا . معلق . رشته ها گسیخته . محو شده .ارتباطات را در
نمی یابد .حیران است .
زن با دست صندلی را نشان می دهد و مرد به وجد آمده از این لطف ،روبروی او پشت میز
می نشیند .حالا کمی آرامتر :
ــ به تو گفتم که ممکن است روزی سروکار یک دکتر مغز و اعصاب هم به مطب متخصص قلب بیفتد و حالا می بینی که !
زن نفس بلندی می کشد . تنفس عمیق .آهی سوزان . نشانی از حسرت های گذشته .چه آسان آنهمه سال رفته بود .چه خاطراتی که هرگز کهنه نشدند و زن با دستمالی سفید گرد و غبار از آنها بر می گرفت .همیشه .در آن چرت زدنهای کوتاه و مکرر.
و درآشفتگی حضور مهمان ناخوانده روسری اش به عقب خزیده بود .
مرد با نگاهی پردرد ،کاوشگر به رگه ی باریکی از موی سفید زن خیره ماند . چه تاوان سنگینی پرداخته بود ، این زن زیبا ،این پیکر جوان و این نگاه هوشمند که بلافاصله رد نگاه پریشان مرد را گرفت و با شرمندگی روسری سیاهش را روی پیشانی آورد .
او که تنها به فاصله ی 3 سال پیش چنان خرمن گیسویش را پریشان بر شانه ها می ریخت و دلها را به حسرت می نشاند .
مرد با سرمستی ای لذتبخش ،غرق در رخوتی مطبوع ، در صورتش خندید و زمزمه کرد :
ــ گل شیپوری من !
حاضر بود نیمی از عمرش را بدهد تا این رگه ی سفید مثل اولش سیاه شود . زن صورتش تلخ شد . رو درهم کشید ،گریز از وسوسه .زن میدان را به رقیب وا نمی گذاشت .
آهوی از دام رهیده ،شکارچی را بو می کشید .نگاهی فاتحانه بر مرد .ارزیابی از نگاه او و سپس :
ــ به سرزمین ما خوش آمدید دکتر مورینا .
تقریباً بد نبود . گویا که باید می آمد .کاملاً معمولی و نه غیر معقول و در دل خندید .خیلی دلت می خواست برایت غش کنم ،ها ؟ ولی کور خواندی .
مرد هوشیار که رو دَست نخورَد :
ــ من هفته هاست به کشورت آمده ام و خوشامد تورا هم قبلاً دریافت کرده ام !
وزن متعجب اما در کمین :
ــ به خاطر نمی آورم !

sorna
02-02-2012, 12:47 PM
ــ اوه چرا .خیابان کریمخان . و آن شوک شدیدی که با دیدن گمشده ام در من بوجود آمد .در نتیجه ترمز بی موقع و آن ناسزاها ی آبدار که مرد همراهم فقط بعضی را برایم ترجمه کرد .با حواله کردن مشت های کوچک گره کرده ای که دنیا را بخاطر پیدا کردنشان زیرو رو کردم .
حالا یک برگ برنده به نفع مردو زن خجلت زده :
ــ خدای من . پس شما بودید...
مرد کمرش را راست کرد و به پشتی صندلی تکیه داد :
ــ بله خانم عزیز .من همان قاتلی هستم که آنقدر پشت در اتاق عمل مشتاق دیدارش بودی ، بی قرار دیدنش تا با دستهای خودت خفه اش کنی ! کشور جنگی . زنان جنگی .تعادل بجاییست
سبب شرمساری زن می شد و او نمی توانست از خود دفاع کند .پس حمله را از جای دیگر شروع کرد :
ــ حالا آمده اید که دلیل عدم موفقیتتان را به من توضیح بدهید ؟
مرد آرام و مطمئن از پیروزی خود :
ــ بله .
ــ واگر من نخواهم ؟
مرد اندکی جا خورد اما تسلطش را از دست نداد :
ــ در آنصورت خودم را تسلیم تو می کنم تا هر طور که دلت می خواهد به سلیقه ی خودت
تکه تکه ام کنی .
جدی ترین را داشت به شوخی برگزار می کرد و این خوشایند زن نبود .او دیگر مینایی نبود که بازی اش دهند و رهایش سازند .حالا ورق برگشته است .
برخاست .خشمگین . مصمم . کیف کوچکش که آن یادگار گرانبهای نصر را در خود داشت داشت به سینه فشرد و چادرش را روی سر انداخت .
مرد از پیله ی حیرتش نمی توانست بدر آید .ولی زن چراغ را خاموش کرد . و قدم در هال گذاشت
ــ مینا ، صبر کن ! با تو حرف دارم ! خواهش می کنم بایست .
زن بی توجه به التماس رقت انگیز او از پله ها سرازیر شد .آنجا منتظر ایستاد تا درها را قفل بزند
مرد ناخشنود از پیشرفت کار .
ــ پس اجازه بده تو را برسانم
ــ متشکرم . می بینید که خیابان ها هنوز شلوغ است و یقیناً تاکسی هم گیر می آید .امیدوارم تا روزی که در ایران هستید به شما خوش بگذرد .
سر خیابان ایستاد ، 10 دقیقه 20 دقیقه بعد :آقا دربست آزادی .
ــ می بینی خانم مسافر دارم .می رم جوادیه .
اشک ناتوانی در چشم گرداند ،همیشه اینطور بود .بدترین مسیر تهران . احمق چرا با ماشین خودت نیامدی ؟
کادیلاک سرمه ای رنگ جلوی پایش توقف کرد و شیشه سمت راستش را پایین آورد .
ــ لجبازی نکن مینا .سوار شو .
زن لجوجانه سر برگرداند ،بدنبال نارنجی هایی که هروقت خیلی می خواستی شان اصلاً پیدایشان نمی شد .
کادیلاک حرکت نکرد .مرد با ته رنگی از خشونت صدایش کرد :
ــ یعنی من به اندازه ی یک راننده تاکسی هم قابل اعتماد نیستم ؟
زن صدایش را نشنید می رفت که در تاکسی خالی بنشیند و راه خانه اش را در پیش بگیرد .خسته بود .و گوشهایش را به غوغای شبانه تهران سپرد .تا سرزنش تلخ احساس را نشنود

sorna
02-02-2012, 12:47 PM
تلاشم برای پارک اتومبیل در آن حالت نامنظمی که پارکینگ داشت به جایی نرسید .با عصبانیت پیاده شدم و در را محکم به هم زدم .جهنم که تمام روز در آفتاب بمانی ماشین قراضه !
کسی از آن سوی محوطه ی پارکینگ گفت :
ــ سلام دکتر . حق با شماست فکر کنم اثر باران دیشب باشد .
مرد جوان جلو آمد :
ــ مشکلی پیش آمده .
ــ نه فقط از پارک این قراضه عاجز مانده ام !
ــ بدهید به من سوئیچتان را .ترتیبش را می دهم .
کیف او را با مال خودم نگه داشتم و تماشاگر شدم که ماهرانه دور زد و اتومبیل کوچکم را در بهترین نقطه پارکینگ پارک کرد .
ــ این هم سویچ . کیفتان را بدهید من برایتان می آورم .
دستم را پس کشیدم .گویا چیز بسیار گرانبهایی است و گفتم :
ــ متشکرم .کیف خودتان هم سنگین است . من مال خودم را می آورم .
شانه به شانه ی اعتضاد براه افتادم .مرد خیلی خوبی بود قابل اعتماد و دلم واقعاً برایش می سوخت .اما افسوس که کاری از دستم بر نمی آمد .همچنان که قدم زنان پیش می رفتم در یک لحظه نگاهم به ساختمان بیمارستان افتاد .سایه ای پشت پنجره ی اتاقم ایستاده بود و طبعاً قدم زدن ما از حیطه ی دیدش دور نمی ماند .به او دقیق شدم ،اما فوراً کنار رفت و پرده های عمودی به آرامی تکان خورد .اعتضاد توجهم را دید و گفت :
ــ چیزی شده ؟
ــ نه ! داشتم منظره ی ساختمان را از بیرون تماشا می کردم . می خواستم ببینم چه شکلی دارد .
اعتضاد در حالتی از تغافل اعتراف کرد :
ــ خیلی وقت ها این کار را می کنید .من اغلب صبح ها شما را از پنجره ی اتاقم می بینم .
سرخی شرمی نادانسته روی گونه ی سفیدش دوید .
خوشبختانه پای پلکان رسیده بودیم و هر کدام با گفتن روز خوبی داشته باشید راهمان را جدا کردیم .
ــ آنقدر که انتظار داشتم سحر خیز نیستی و نه ماهر در رانندگی و نه چیره دست در شکار !
در را که گشودم بلافاصله گفت .
من از حضور او در اتاقم آنهم ساعت 7 صبح متعجب ماندم :
ــ صبح بخیر .باید بگویم که منهم جداً انتظار دیدن شما را نداشتم .
به طرفم آمد :
ــ اوه راستی . ولی کار من هنوز اینجا تمام نشده و اصلاً خیال ندارم قبل از انجام مأموریتم ناپدید شوم .
ــ خوب چرا نمی نشینید ؟
زنگ زدم که دو سرویس صبحانه به اتاقم بیاورند ودر این فاصله حضورش را نادیده گرفته ، چند پرونده را از کیفم بیرون آوردم. کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت . برنامه ی روزانه ام روی میز بود و دقیقه ها همه حساب شده . ساعت 9 باید به اتاق عمل می رفتم .
سانی از همه ی سینی صبحانه فقط لیوان شیرش را پسندید و با نخوت روی صندلی نشست تا جرعه جرعه آن را بنوشد .
نسبت به گذشته تغییر چندانی نکرده بود با حدود 36 سال سن هنوز جوان می نمود و استخوان بندی محکمش مرا به یاد ورزشکارها می انداخت .بر تعداد موهای سفیدش افزوده شده و وقتی ابروهایش را با حالتی جدی
بالا می برد ،دو چین عریض در پیشانی اش خودنمایی می کرد .در مجموع همان سانی گذشته بود .جوانتر از سنش لباس می پوشید ،با نگاهی فاتح و لبخندی که همه چیز را به مسخره می گرفت .
پرسید:
ــ نمی خواهی بدانی چرا من اینجا هستم ؟ حضورم کنجکاویت را تحریک نکرده ؟
در واقع همینطور هم بود .تمام شب به او و بازگشت معما گونه اش فکر کرده و به جایی نرسیده بودم .اما مغرورانه سرتکان دادم . یعنی که نه !
ــ اوه مینا . تو خوب بلدی آدم را بخندانی !افسوس که در گذشته به این استعدادت بی توجهی شده !
طعنه اش واقعاً تحقیر آمیز بود :
ــ منظورتان را درک می کنم .شاید من مدت ها ندانسته دلقک شما بودم و بعدها با یاد آوری رفتارم مدت ها در کاخ های توکیو نشسته و خندیده باشید اما به شما بگویم ،حالا اوضاع خیلی عوض شده آقا . ضمناً اینرا هم بدانید که کینه ها در دل من خیلی دیر فراموش می شوند .

sorna
02-02-2012, 12:47 PM
خیلی خوب ، خیلی خوب ،اینقدر مرا نترسان .قصد توهین نداشتم .از تو پرسشی دارم ؟
قول می دهی در جواب دادن صادق باشی .
سعی می کنم .( کاملاً مبادی آداب )
می خواهم بدانم آیا نصر قبل از رفتن به جنوب درباره ی من با تو صحبت کرده است ؟
مطمئن باشید ،حتی یک کلمه .
چطور با آن نسبتی که داشتید ؟ سانی برخاست و لیوان شیر نیم خورده اش را درون سینی گذاشت .
من شدیداً به فکر رفتم که منظور سانی را دریابم که می گفت :
ــ با آن نسبتی که داشتید .
پرسیدم :
ــ شما چه وقت او را دیدید،قبل از اینکه به جنگ برود .
سانی دست هایش را در جیب شلوارش فرو برده و قدم زنان با حالتی متفکر گفت :
ــ حدود یک هفته پس از ورودم به تهران رد او را در وزارت خانه نفت پیدا کردم و تا آخرین روزی
که از شیراز به جنوب رفت تمام وقت با هم بودیم .
کارهایی بود که باید به کمک او انجام می دادم .من زبان شما را بلد نیستم .چندان با فرهنگ مردمتان نیز آشنایی ندارم .
نصر همراهی ام کرد تا مشکلات اولیه ام را حل کنم و سپس نوبت آن بود که آمدنم را به تو اطلاع دهد .اما متأسفانه ... فرصتش را نیافت .
شاید نامه ای ،یادداشتی .ببینم هیچ چیز بعد از مرگ او برایت نرسیده ؟
آن مرد جوان با لباسهای نظامی را به خاطر آوردم و بسته ای که نصر برایم فرستاده بود .با این حال ترجیح دادم فعلاً به او حرفی نزنم .
ــ نه هیچ چیز .
سانی دست از قدم زدن برداشت و روبرویم پشت میز نشست .
بی اختیار دستانش را دراز کرد تا دست مرا بگیرد ،اما من خیره نگاهش کردم و او به خود آمد .آهسته گفت :
ــ متأسفم ... اما باید حقایقی را برایت فاش کنم . دنبال یک فرصتم .چه وقت آن را به
من خواهی داد ؟
هنوز آخرین حرف در دهانش بود که اعتضاد بی خبر در را گشود و بدون جدی گرفتن حضور سانی وارد شده کنار میزم نشست .
پرونده ای که مشترکاً روی آن کار می کردیم بهترین بهانه را بدست او می داد تا طعمه را از دسترس گرگی گرسنه و تازه از راه رسیده دور کند .
سانی را می پائیدم که رنگش متغیر شد و اگر حفظ شئون اجتماعی من نبود همان لحظه از اتاق بیرونش می انداخت ،با صبری که از او بعید می دانستم نشست و به مهملاتی که درباره ی تنگی عروق کرونر بیمار آسمی مان سر هم می کردیم گوش سپرد .
اما اعتضاد با برنامه ریزی دقیق وقتی کنفرانس مشترکمان را به پایان برد که فقط چند دقیقه برای رفتن به اتاق عمل فرصت داشتم .
سانی با
غرشی ،خشم خود را به اعتضاد نشان داد و سپس در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت :
ــ ساعت 8 می آیم مطب .برنامه ات را طوری تنظیم کن که شام مهمان من باشی . ودر را بدون خداحافظی بهم زد .
تمام روز در اتاق عمل یا هرجای دیگر وقتی با اعتضاد روبرو می شدم التماس در نگاهش خوانده می شد:
نرو ... با او نرو ...
هراس به جایی بود . اعتضاد رقیبش را بسیار خطرناک ارزیابی کرده بود .در همان نگاه اول و از نظر من کاملاً حق داشت .

sorna
02-02-2012, 12:48 PM
با وجود همه کینه هایی که از رفتار سانی در دل داشتم ،آنشب بخصوص دعوت به شامش را پذیرفتم .
اگر قرار بود آخرین حرف ها را به او بزنم ،آنشب فرصت بسیار گرانبهایی بود . و شاید...آخرین
دیدار ما باشد ، شام آخر !
در اتومبیل سانی وقتی جلوی هتل انقلاب مرا پیاده کرد این را گفتم .
ــ با حالتی جدی شنید و اضافه کرد:
ــ بگیرید یاران و تناول کنید ،این گوشت تن من است . و هردو خندیدیم .
در هیچ موردی در سلیقه ی بسیار عالی سانی شک نداشتم .بنابراین دیدن میز شاهانه ای که رزرو کرده و پس از ورود ما بلافاصله چیده شد هیچ تعجبی نداشت .تا ان لحظه تنها چند کلمه
کوتاه بین ما رد و بدل شده بود .
هیچ کدام تلاشی برای شروع صحبت نشان نمی دادیم .هردو غرق در تفکرات گوناگون ،برای تجهیز و آماده سازی هر آنچه می توانستیم در دفاع از خویشتن بکار گیریم .شاید صید عذرهایی بدتر از گناه ،توجیه هر چهمرتکب شده بودیم .توضیح قهر ها و آشتی ها ، گله هایی که طرف مقابل را رام کند .برحذر از نگاه به چشم دیگری ، ترسان از سرریز شدن احساسات .شاید دعوت به یگانگی ،درهم یکی شدن و بدنبال آن ...نامشروع ،غیر قانونی .
برای من که می دانستم سانی متأهل است و من مجاز به آزادی بیشتری نبودم .اندکی از 10 گذشته رستوران را ترک کردیم .سانی پیشنهاد کرد قدم بزنیم .البته نه اینجا می رویم یک جای بهتر .
تهران شما خیلی رویایی است و می دانم هنوز فرصت آن را نداشته ای که تمامش را کشف کنی !
از میادین پر نور زیادی گذشتیم .از خیابانهای شلوغ و پر هیاهو .نورهای رقصان .تابلوها برصورتمان می تابید و هزار و یک شبی از تصاویر دل نگرانی هامان بر سینه ی شب ترسیم می نمود .
شبی منحصر به فرد برای هردوی ما .
با احساسی خاص گویا سنگینی همه ی رازها را بر دوشمان نهاده اند .
تا رسیدن به یکی از پارکینگ های عمومی اطراف میدان تجریش ،از صندلی عقب نیمرخ سانی را سیر تماشا کردم .با احساس گناهی لذت آلود که دیگ وجدانم را به جوش آورده بود .این چهره به کسی دیگر تعلق داشت .
به زنی خوشبخت تر از من .صاحب مطلق و مقتدر سانی .می نگریستم و هردم
پشیمان تر .قدرت جلوگیری از گناه در وجودم مرده بود .
آه خداوندا... مرا دریاب .عشق این مرد فولاد تقوایم را ذوب خواهد کرد و سراسر وجودم را به گناه می کشد .خدایا به من رحم کن .یقین داشتم که می شنود .
خدارا می گویم .
همیشه در دسترس توست .هر وقت که بخواهی و صدایش کنی .حتی اگر استغاثه ات در اعماق دل باشد .
هر دو در یک فرعی به طرف خیابان نیاوران براه افتادیم .برگ های زرد و نارنجی درختان چنار در زیر پایمان خش خش دل انگیزی داشت و اگر عبور هرازگاه اتومبیل ها نبود ، می شد گفت پا در جنگلی بکر و باشکوه گذاشته ایم .
باد هردم هجوم می آورد .برگها را در هوا می پراکند و روی زمین به رقص وامی داشت .
لابلای درختان می پیچید .بازیگوشانه از شاخه ها می آویخت .رها می شد و باز
به طرف ما می آمد .لباسمان را به هر سو می کشید و موهای سانی را
روی پیشانی اش می آشفت .بازی غریبی داشت .با جان هایی شیفته که می رفتند سوز درون را بوسیله ی
مرهم « با هم بودن » اندکی شفا بخشند .قدم زنان پیش می رفتیم .قدردان ثانیه های در کنار هم بودن .
نیازی به شکستن سکوت نیست .بگذار چشمان ما رازی را که سالها در دل داشتیم فریاد کشند .
برای درک یکدیگر، من و او را نیازی به کاربرد واژه ها نیست .
بگذار سکوت با همه ی شکوه بی پایانش بر خلوت حضورمان سایه اندازد .آرام ... آرام ...

sorna
02-02-2012, 12:49 PM
ساعتی بیش گذشت .پاها خسته اما باز هم آماده رفتن ... تا ابدیت .
سانی بی هیچ توضیحی جلوی در بزرگی متوقف شد و بلافاصله علامت سؤال را در چهره ام خواند. اما ظاهراً پاسخی برایش نداشت .یا شاید نمی خواست خلوت پر بهایمان را با کلمات
بشکند .با کلید در را گشود و کنار رفت تا وارد شوم .لحظه ی سختی برای تصمیم گیری کوتاه اما به درازای همه ی زندگی و شاید آخرتم .
چاره ای جز ریسک کردن نبود .من که می خواستم برای همیشه با سانی تسویه حساب کنم .خدایا به امید تو و وارد حیاط نسبتاً بزرگی شدم که باغچه ای انبوه از درختان سرو و کاج داشت ودر وسط آن ساختمانی سفید خودنمایی می کرد .شاید هزار متر و شاید کمتر .سانی قبل از من 5 پله ی بالکن بیرونی را پیمود و کلید را در قفل چرخاند .من از تنهایی در آن خانه جالب وحشتی نداشتم . وجود خودم هراس انگیز بود . با آن درماندگی که از پا درم می آورد .
سانی مردی نبود که به من آسیب برساند .مگر اینکه خودم به استقبالش می رفتم .ساختمان زیبای دو طبقه ای بود تازه تعمیر شده ، در بعضی قسمتها با مبلمانی جدید .بسیار چشمگیر ، و نه بزرگ به اندازه ی کاخ های امپراطوری ژاپن .لایق یک شاهزاده اصیل ولی خوب بسیار مناسب برای موقعیت یک پزشک متشخص .
سانی بی حرف قسمت های مختلف ساختمان را نشانم داد .طبقه ی بالا شامل 1 اتاق کار 2 هال کوچک خصوصی ،3 اتاق مجزا ،و 1اتاق خواب بزرگ ،شاعرانه و ... وسوسه انگیز در طبقه ی پایین آشپز خانه ،تالار پذیرایی ،دو نشیمن بزرگ ،سالن غذاخوری و کتابخانه ،در قسمتی مجزا که دری هم به داخل منزل داشت جایی شبیه 1 دفتر کار با هال و اتاق های مجزا و جایی شبیه به انبار .
مبهوت که خوب بالاخره ؟ منظور سانی از این کارها چه بود ؟ آیا پیام خاصی برای من داشت که
متوجهش نمی شدم ؟ چرا هیچکس در آن خانه زندگی نمی کرد ؟آیا سانی مهمان آن خانه بود ؟ آن را خریده بود ؟ و اگر بله به چه دلیل ؟ دهها سؤال بدنبال هم به یکی از اتاق های نشیمن پایین هدایت شدم و سانی چند دقیقه بعد ، با دو نوشیدنی برگشت .خسته از سکوتی طولانی گفتم :
ــ اوه !! پس آثار حیات هم در این خانه وجود دارد !
سانی فقط نگاهم کرد و هیچ نگفت .خلوت جادویی و اغوا کننده محیط را بر هر چیز دیگر ترجیح می داد .
نوشیدنی خود را جرعه جرعه نوشید و سنگینی نگاه پر رمز و راز را بر زنی جوان تحمیل نمود .
شاید دلش می خواست با خشمگین کردن من تفریحی پیدا کند یا شاید دقت برای شناخت روحیات مخاطبش .هرچه بود در من اثری نداشت .
آنشب بطرز عجیب و باور نکردنی ای خانم شده بودم .خستگی ،کسالت و خشم را ماهرانه لگام زدم و خانمانه منتظر ماندم .شروع یک نمایش
خدا عاقبتش را به خیر کند .سانی از روی میز کوچک مقابلش پاکتی را برداشت و بطرفم دراز کرد
با ابهام نگاهش کردم .بالاخره پس از ساعت ها یک جمله برزبان آورد :
ــ بخوان ،سواد که داری !
چه نوازش مهربانانه ای !

sorna
02-02-2012, 12:50 PM
ورق ها را بیرون کشیدم:
ــ این قراردادی است فیمابین آقای فاضل چیذری فرزند عباس و خانم مینا دهنو فرزند ... به شماره شناسنامه ... که به موجب آن یک باب منزل مسکونی ...
باحیرت ورق های بعدی را بر گردانده و نسخه های متعددی از آن را یافتم .همه با مهر و امضاء از طرف من کسی وکیل شده بود .چه دیوانگی ای .هیچ سر در نمی آورم .
ــ من چنین شخصی را نمی شناسم و هرگز هم معامله ای انجام نداده ام .بگیرید این هم اسناد رسمی تان .
سانی با لحنی ملایم گفت :
ــ طبیعی است این ... هدیه ای است برای تو .چطور بگویم ، من اینرا برای تو خریده ام .
با حیرت فریاد زدم :
ــ برای من ؟ ولی آخر چرا ؟ سخاوتی آمیخته با دیوانگی است .
سانی با تأسف سر تکان داد :
ــ لایق تو نیست ، می دانم .اما در حال حاضر تنها امکان من همین بود .نمی خواهم بیش از این در آپارتمان کوچک بدون داشتن باغچه ای برای خودت زندگی کنی .
توضیحات سانی نه تنها ابهام موجود را از بین نبرد بلکه چیزی هم بر تعجب من افزود .
ــ خدایا چه می شنوم ؟ این خانه مجلل با وسایل و تجملات اضافی و آن اتومبیلی که
خدا می داند چند میلیون بابتش پرداخته اید .همه اش مال من ؟ ولی آخر چرا ؟ چه کرده ام که سزاوار دریافت چنین هدیه ای باشم ؟
سانی از پاسخ مستقیم طفره می رفت .فشار زیادی روحش را تحت تأثیر قرار داده بود .به سختی گفت :
ــ جوابت را در جعبه ای روی میز توالت اتاق خواب گذاشته ام .اگر برای دانستنش عجله داری ، خوب همین حالا دست بکار شو .
با حیرتی آمیخته به هراس و هوشیاری برای عدم غافلگیری از پله ها پایین آمدم .نفس زنان و به سرعت . مرد جوان از جای خودش تکان نخورده بود و من از فکری که درباره ی او داشتم شرمنده شدم .با تردید نشستم و در حالی که سانی خندان به صورت و دستهایم خیره شده بود جعبه را گشودم .منتظر کاغذ کوچکی که راز این دیوانگی را بر من آآشکار کند . اما ...باز هم ابهامی پر از
افتضاح .
در وسط مخمل سرخ جعبه حلقه ای از الماس جلوه می فروخت .بسیار زیبا .
حقیقتاً بی نظیر .لحظه ای به سانی خیره ماندم .به چشمهای خمار آلودی که بر من دوخته بود و خنده ای که در هاله ای از سرگشتگی های اسرار آمیز بر لب داشت .
برقی در نگاهش کشف مرا تأیید نمود .چه تفسیری می توانست ارائه دهد ،او که قبلاً همه ی این صحنه ها را گذرانده و بازی های لذت بخش عشق را با زنی دیگر تجربه کرده بود .حالا چه بسا برای ایجاد تنوع به سراغ طعمه ی قدیمیش باز گشته و با به رخ کشیدن ثروتش قصد سوءاستفاده از مرا داشت .
چند روزی در ایران و چه بهتر که در کنار زنی جوان و آشنا .
ناگهان شعله ای در قلبم زبانه کشید و سرم به دوران افتاد .دیگر خانم ماندن و تظاهر به آداب دانی محو شد و دختری که به شدت خود را تحقیر شده می پنداشت از جا برخاست .
لرزان از خشم و توهین با مشت های گره کرده .آماده برای مبارزه تا پای جان .برای دفاع از حیثیت خویش .استقبال مرگ بسیار خوشایند تر بود تا چنین زار و زبون شدن .
بازیچه ای به خفت کشیده .حلقه را با جعبه ی زیبایش به صورت سانی پرت کردم .ودر میان بهت و حیرت نا منتظره اش فریاد کشیدم .
ــ بی شرم ،هوسباز ،کثافت .تو حتی لایق همصحبتی با من نبودی ! باید جرأت می داشتم و همانوقت که برای صرف شامی دوستانه ! دعوتم کردی حقت را کف دستت می گذاشتم .تو چه خیال کردی ؟ که می شود چند روزی هم در تهران خوش گذراند .با یک روسپی اختصاصی ؟
پس فطرت ! چطور یک مرد می تواند تا این حد خودش را تنزل دهد ؟تو ننگ اجتماع انسانها هستی ! امیدوارم دیگر هرگز چشمم به تو خبیث نیفتد و هر چه زودتر گورت را از اینجا گم کنی !
خشمگین ،پر خروش ،لرزان ، از دست رفته ،تحقیر شده ،بطرف در رفتم . باید رها می شدم .
می گریختم از گرگی که در پوست گوسفند به کمینم نشسته بود .به یک قدمی در رسیدم که سانی جلویم را گرفت .مبارزه جو . با تمام قدرت .هردو مصمم تا سرحد مقاومت نهایی .شکست یا پیروزی .

sorna
02-02-2012, 12:50 PM
فریاد کشیدم :
ــ از سر راهم برو کنار بدبخت بی نوا .
دستم را بلند کردم که با کیفم او را از سر راهم دور کنم .عقب ننشست .ضربه بر شانه اش فرود آمد و با حرکتی سریع مچ دستم را چسبید .تلاش کردم رهایش کنم .اما نبردی نابرابر بود با مردی که کمربند سیاه دان سوم می پوشید و او چنان ملاحظه ای نشان می داد که بیشتر عصبا نیتم را دامن می زد .
با استفاده از ملایمتش خود را عقب کشیدم و ناگهان بطرف در یورش بردم .باید هر طور شده خود را به در ورودی حیاط می رساندم .در آنصورت نجات حتمی بود .با تمام قدرتی که در پاهایم سراغ داشتم ،شروع به دویدن کردم . البته احمقانه بود اما باید سعی خودم را می کردم .در انتهای بالکن بیرونی گوشه ی چادرم بدستش افتاد و به عنوان آخرین دستاویز به آن چنگ زد .نتیجه اش رها شدن ناگهانی من و سقوط از پله ها .برخوردم با شنها و سنگریزه ها در تاریکی شب طنین خفه ای داشت .شوری خون در دهان و سوزشی جزئی
به دنبال پارگی گوشه ی لب .
سانی بدون استفاده از پله ها خودش را از جایی که ایستاده بود پایین انداخت تا مرا از زمین بلند کند .با تحکم گفتم :
ــ به من دست نزن والاّ فریاد می کشم ... با درماندگی از من فاصله گرفت ،نشستم و با پشت دست گوشه ی لبم را پاک کردم .
سانی در خیال خودش مرا تسلیم شده پنداشت .اما درست برخلاف انتظارش فرار من باز هم به جانب در بود .این بار فقط یک مانع و بعد آزادی ! خدایا کمکم کن به آن برسم .
در آن لحظات تحقیر شدن اهمیتی نداشت ،تنها رسیدن به خیابان مهم بود .ناگهان خیابان محبوبترین جای دنیا شد و شلوغی اش بهترین تسکین ... اما افسوس که طبیعت زن را ناتوانتر از مرد آفریده و قدرت جسمی آن دیگری را افزون برما مقرر داشت .
سانی می دانست اگر رها شوم دیگر دسترسی به من نخواهد داشت .برای او فقط یک راه مانده بود و بی توجه به خشونتی که باید اعمال می کرد همان را عملی ساخت .
بدون هیچ مقدمه ای یک دستش را به ناگهان روی دهانم قفل کرد و با دست دیگر مرا از زمین کند .همچون پر کاهی معلق در هوا .
دچار احساس ناخوشایندی که مرگ را برایم شیرین می نمود .با نوک پا در را بست و راه پله ها را در پیش گرفت .خون در عروقم منجمد می شد و ضربان قلبم چنان شدت گرفته بود که هر آن
می توانست به ایست کامل منجر شود . در فضای نیمه تاریک اتاق با ملایمت مرا روی تخت گذاشت ،کلید آباژور را زد و کنارم نشست .
تنها سلاحی که مرا از پا انداخت جمله ای بود که فوراً بر زبان آورد :
ــ مینا، لطفاً مجبورم نکن دست به عملی بزنم که در حضور نصر شرمنده شوم .ممکن است ؟

sorna
02-02-2012, 12:50 PM
می دیدم که هیچ خشمی در نگاهش نیست .پس از آنهمه ناسزا و درگیری که کاملاً در شأن شاهزاده محترم دربار یک امپراطوری عظیم بود چیزی جز محبت و عطوفت عمیق در چشمانش نیافتم .
ظاهراً آرام گرفتم .
جمله ی بعدی را بر زبانش جاری ساخت :
ــ اگر به تو ثابت کنم که به هیچ زنی خیانت نکرده ام و هیچ تعهدی را زیر پا نگذاشته ام ... با من ازدواج می کنی ؟
چه خواب شیرینی ! چه دنیای خواستنی ای !
اصلاً پس از آنهمه شاید او هرگز زنی را شریک زندگیش نساخته باشد ! آیا ممکن است ؟
انتظارها چقدر دیر به انجام می رسند و رؤیاها چه سخت تحقق می یابند .روی تخت نشستم و سرم را به زانو تکیه دادم .
مثل بچه ای که خودش هم نمی داند چرا کتک خورده .
آیا لازم بود تا این حد شکنجه ام دهد و سپس آن جمله را ،آن کلمات سراسر زندگی را ،آن نوید درهم یکی شدن را بر زبان آورد ؟
می توانست حتی سر میز شام هم مطرحش کند یا هر جای دیگر . چرا گذاشت با گفتن چنان کلمات ناهنجاری خود راخفیف کنم ؟درباره ی سانی همه جور سؤالی مطرح می شد و همه بدون جواب ... کار او هرگز روی ملاکهای معمول و معیارهای عادی صورت نمی پذیرفت
و من با همه ی آرزویی که برای گفتن کلمه «بله » داشتم وجود سد مرتفعی بین خود و او را احساس می کردم .
سانی هوشیارانه تردیدم را درک کرد :
ــ مرا دوست نداری ؟
به من نگاه کن مینا .به چشمانم نگاه کن و آنوقت بگو نه .بگو که مرا نمی خواهی .در آن صورت مطمئن باش هرگز عشقم را تحمیل نخواهم کرد .می روم و جایی در آخرین نقطه دنیا سرم را به سنگ خواهم کوفت تا یاد ترا برای همیشه از خاطرضمیرم پاک کنم .
آن جادوی صدا اثری کارساز و شگفت انگیز بر من داشت . همیشه چنین بود .گفتم :
ــ چطور می توانم به شما نگاه کنم .بعد از آنهمه ناسزایی که بر زبان راندم . خدا مرا لعنت خواهد کرد !!
ــ آن را فراموش کن عزیزم .همه اش تقصیر من بود .واقعاً باور نمی کردم نصر درباره ی من به تو نگفته باشد .برنامه ی ما به کلی چیز دیگری بود .اما مرگ غیر منتظره اش ...

sorna
02-02-2012, 12:51 PM
بگذریم .شاید این نوع خواستگاری ِ تقریباً وسترنی ،غیر معمول باشد . اما مینا ، فراموش نکن تو حالا 28 سال سن داری .یک دختر احساساتی 17 ساله نیستی که بخواهم عاشقانه سرراهت را بگیرم و بگویم دوستت دارم .
گرچه طنین خوشایندی دارد این جمله .
بگذار بگویم مینا که می خواهمت همیشه .نمی توان گفت از وقتی ترا دیدم .عشق تو چنان با جانم عجین شده که براستی آغازی برایش نمی یابم .
سالها دوستت داشتم .دیوانه وار ، جنون آسا و شاید یکطرفه ،می فهمی دلیل این یکطرفه بودن را ؟
زیرا تو هرگز مرا به خود نخواندی .ورودم را به حریم خود ممنوع کردی .نگذاشتی فرصتی پیش آید تا به تو بگویم که چطور ذرات وجودم یکصدا ترا می خواهند و طلب می کنند و من به خاطر آن فرصت های از دست رفته در پیشگاه قلبم احساس گناه و شرمساری می کنم .
چون رنجاندمش و خواسته طبیعی اش را مذمت و سرکوب کردم .من تو را می خواستم .
عمیق ترین خواستنی که یک انسان بتواند تحملش را بیاورد و دم نزند . ولی تو در هر بار که قدمی به سویت برداشتم صد قدم از من دور شدی .
می خواستمت همانطور که بودی ولی تو اگر هم اندکی توجه نشان می دادی در قالبی بود که خودت درست کرده بودی و می پسندیدی .آن طور اسیر و من تحمل عشق مشروط را نداشتم .
چون تحقیرم می کرد و هرگز مرد از چیزی بیش تر از حقارت نمی ترسد .
تو بی اجازه وارد قلبم شدی .اخطار کردم که در حریم عشق باید با احترام وارد شد .بدون به پا داشتن کفش . آن طور که موسی برای شنیدن سخن خداوند به « طور » رفت .
اما تو عزیز کوچولوی من ،دستم انداختی .به افکارم خندیدی و با پاشنه های کفشت قلبم را مجروح ساختی ! باور نمی کنم که تو اینقدر بی رحم باشی !
چطور می توانستی ؟ سرزنده و با نشاط ، سرشار از زندگی که می توانستی به دیگران وام بدهی ! من که گمان می کردم مرد مغرور و خودخواهی هستم ، مطمئن از خود ،، غفلتاً در دام کسی افتادم که هیچ چیز و هیچ کس را در دنیا نداشت .
اما شانه هایش را مغرورانه بالا می گرفت و با آن دماغ سر بالای از خود راضی اش آنطور راه می رفت . گویا ملکه ی جهان است و من به تو می گویم مینا حتی امپراطریس ژاپن نیز چنین مغرور راه نمی رود که تو می روی !
ملکه ی من ! گویا نبض زمان در انتظار فرمان توست ! بمیر یا زندگی کن به فرمان من .

صدای سانی بتدریج در مهی رؤیا گونه محو شد و نگاهش گویا برفراز سالها به پرواز در آمده گذشته ها را با حسرت مرور می کند .
با لحنی آرام طوری که خیال حریر گونه اش آسیبی نبیند گفتم :
ــ اگر قرار است از بی مهری شکایت کنیم من از شما سزاوارترم . با این حال از همه
در می گذرم . به من بگوئید استاد ، اگر احساس شما واقعاً این بود چرا به آسانی از من دست برداشتید .این اواخر تقریباً به التماس افتاده بودم .یادتان هست ؟
سانی همچنان در کند و کاو خاطراتش مشغول بود و اینطور جوابم را داد :
ــ آنشب را به خاطر می آوری ،در هتلی در لندن . مهمانی ای که به مناسبت ورودم به آن شهر بر پا ساختم .
آن شب که برای اولین بار با ... مهندس نصر آشنا شدم .چیزی است که می خواهم به تو بگویم مینا همانطور که صادقانه به او گفتم .آنشب من درخشش عشقی آتشین را در نگاه غمگین نصر دریافتم .
نوعی التهاب که بی تابش می کرد و من احساس کردم سینه اش زیر بار این عشق به تنگ آمده است .آنهمه صمیمیت و نزدیکی بین شما دو نفر مرا به این باور رساند که نصر گرفتارت شده است و چون بزرگی و عظمت روح آن مرد سخت مرا تحت تأثیر خود قرار داده بود ،تصمیم گرفتم از سرراهش کنار بروم .یک فداکاری ،یک ایثار و البته کاملاً بیهوده و بی ثمر .
چون می دانی عزیزم ،مغز من کوچکتر از آن بود که بتوانم نصر را بشناسم .او از حد انسان فراتر رفته بود . حتی از فرشته ها نیز بالاتر .او معنای زندگی را به چشم می دید .بله نصر عاشق بود .به تمام معنی . اما هرگز عاشق تو نبود .
متأسفم که این را می گویم .هر زنی و هر انسانی دوست دارد محبوب دیگران باشد . طبیعی است . اما در مورد نصر قضیه متفاوت بود .او عشق های کوچک را واگذارده و عشق بزرگ را برای خود برگزیده بود . در حقیقت او غرق در محبت آفریننده ی تو بود و اگر توجهی به مینای من نشان می داد صرفاً به جهت این بود که او را آفریده ی معشوق خود می دانست و بعلاوه تو هم تا حدی
در این رفتارت شبیه نصر بودی .چقدر احمق بودم من که تو را به خاطر همراهی و همفکری دائمی ات با نصر سرزنش می کردم .
و نمی دانی چقدر احساس شرم می کنم وقتی در رویارویی با خود می بینم دلیلش تنها حسادت به نصر بود و موقعیتی که او در قلب تو داشت . واگر مرا ببخشی به تو صادقانه می گویم دختر بدبختی هستی ،از آنجا که بیش از یکسال در تهران با او در تماس بودی و هرگز نتوانستی کوچکترین احساسی در قلبش برانگیزی . نصر سزاوار بهترین های دنیا بود ... اما ... واقعاً دنیا لیاقت او را نداشت .
نصر باید می رفت ،دیگر تحمل بودن و ماندن نداشت .و اگر توجه کنی می بینی که ما هیچکدام از اصل رفتن او ناراحت نیستیم . درست است که بهترین دوستمان را از دست داده ایم اما مینا من اعتراف
می کنم به عنوان پزشک معالج نصر که او هیچ کششی به سوی زندگی نداشت .کوچکترین میلی به بازگشت در وجودش نمانده بود . به همین دلیل سیر درمان معالجات که در مورد خیلی ها صد در صد اثر مثبت دارد ،درباره ی نصر کوچکترین موفقیتی به دست نیاورد . نیرویی از ماوراءطبیعت روح او را به سوی خود می خواند و نصر توان مقاومت نداشت .خود آگاهی اش آنقدر بود که درست قبل از رفتنش به جنوب مرا از وضعیت تو آگاه کرد و گفت که هنوز هم به انتظار من نشسته ای .شاید خائنانه به نظر برسد اگر اقرار کنم که تماس من و نصر هرگز قطع نشد .،حتی پس از بازگشت من به توکیو و آمدن او
به ایران ،جرقه ای که او در قلب و فکر من بوجود آورد به تدریج شعله کشید و همه ی وجودم را فرا گرفت .

sorna
02-02-2012, 12:51 PM
ناگهان من دریافتم دیگر سانی گذشته نیستم .مردی که آمده بود تا در میان استقبال مردم کشورش به افتخار دامادی امپراطور نائل شود ،حالا فقط و فقط تشنه ی دانستن واقعیت بود .
در عطش دانستن راز زندگی می سوختم و طبعاً نمی توانستم از مردی که اکسیر حیات را در دست داشت
چشم پوشی کنم . من قبلاً یکبار دیگر به ایران آمده ام .حدود 3ماه پیش .بی آنکه تو بفهمی .من به دعوت نصر آمدم .برای آشنایی با اصول دینی که می توانست روح تشنه ام را سیراب کند و به
سرچشمه ی حیات نزدیکم سازد .در بازگشت به توکیو من مردی مسلمان بودم .
اوکایو نامزدم دختری که 2 سال تمام به انتظار پایان ماجراجویی ام نشسته بود دریافت که مرد زندگی اش را برای همیشه از دست داده است .او حاضر بود به خاطر من از همه چیز خودش دست بردارد .
اما اینکه عقیده اش را فدای من کند برایش قابل پذیرش نبود و بنابراین با تفاهم کامل هر کدام به راه خود رفتیم .
غمنامه ای است این سه ماه آخر زندگی در دربار و من قصد ندارم روح لطیف تو را با بیان آن خاطرات تلخ آزرده کنم . در طی مدتی که از هم دور مانده ایم ،من برای فراموش کردن تو به هر کاری که فکرش را بکنی دست زدم .
اما عشق تو گردابی می ماند که هر چه بیشتر تقلا کنم ،عمیقتر در آن فرو می روم .
برای چه می خندی ؟ باور نداری که اینطور باشد ؟ قسم می خورم که هست .شاید بدتر هم باشد .
من دو گمشده در جهان داشتم .دو حقیقت بهم پیوسته .و برای ادامه ی زندگی فقط یک راه وجود داشت ،پیوند زدن وجودم به این دو حقیقت .
من بالاخره پذیرفتم که جهان حقیقت واحدی است و گمشده ی من در وجود خودم نهفته است .نه جای دیگری . کافی بود صدایش کنم تا جوابم را بدهد و من با کمک نصر و راهنمایی دانشمندان دینی که او مرا به آنها معرفی کرد سرانجام موفق شدم خدا را بخوانم .
با همه ی وجودم ، و او در میان ناباوری من ،جوابم را داد ، چنان به مهر ،گویی سالها منتظرم بوده است . پس از آن فقط تو ماندی . دومین گمشده و من بخاطر رفتارم چنان شرمنده بودم که نمی توانستم از نصر درباره ی تو چیزی بپرسم .بنابراین براه افتادم . تمام لندن و هند زادگاه تو را زیر پا گذاشتم با حرارت بسیار ،رد تو را در همه جا یافتم و سرانجام این رد به تهران ختم شد و من هر بار با یادآوری دوباره رفتنت ،وجودم را سرشار از سپاس خداوند می یابم .
حالا اینجا هستم ،در کنار تو .بی هیچ لقب و عنوانی و بدون ثروت .با پس انداز شخصی ام در لندن فقط قادرم خانه ای به تو بدهم که در آن زندگی کنی و دیگر هیچ .مردی که همه چیزش را برای یافتن دو گمشده ی ارزشمندش از دست داده است . مردی بی خانمان .

sorna
02-02-2012, 12:52 PM
سانی تا حد زیادی متأثر شده بود .و من نمی دانستم از شدت غم است یا شادی .به او گفتم :
ــ پس تکلیف قلبتان چه می شود ؟ با ارزشترین چیزی که دارید ؟
لبخندی تلخ بر لب آورد و گفت :
ــ آن را به همراه حلقه ازدواج به دختری هدیه دادم .اما نپذیرفت و آن را پس داد .
بی اختیار گفتم :
ــ باید احمق باشد که چنین کاری ...
و ناگهان به خاطر آوردم که آن کس خود من بوده ام .هر دو از این دریافت به خنده افتادیم و سانی با لحنی سرشار مهر گفت :
ــ بالاخره نگفتی آیا با من در این خانه زندگی می کنی ؟
به ناچار صورتم را از او برگرداندم .شرم از رویارویی با چنین درخواستی چهره ام را یکپارچه به آتش کشید خوشبخت تر از آن بودم که توان نشستن داشته باشم .برخاستم و همزمان گفتم :
ــ جواب شما را امشب نخواهم داد .فردا برای یک روز تقاضای مرخصی خواهم کرد و اگر موافق باشید با هم سری به خانواده نصر می زنیم و فاتحه ای هم برای روح حافظ می خوانیم آنوقت حافظ از زبان من جوابتان را خواهد داد . البته به خودتان وعده ندهید . من هم برای ازدواج شرایطی دارم که باید مطرحشان کنم .
سانی همچنان که آماده می شد در نیمه ی آن شب پر خاطره مرا به خانه ام برساند گفت :
ــ بخاطر تو عزیزترین کسانم را از دست داده ام و تمامی آینده و ثروتم را امیدوارم بیش از این نخواهی .
از در بیرون رفتم و گفتم :
ــ اتفاقاً می خواهم و شما نیز مجبورید قبول کنید .شما دو گمشده ی خودتان را پیدا کردید و حالا نوبت من است .
سانی پشت سرم بیرون آمد و همچنان که قدم زنان به طرف تجریش باز می گشتیم پرسید :
ــ ممکن است بپرسم گمشده های تو چه چیزها یا چه کسی هستند ؟
وقتش رسیده بود که اندکی توجهش را جلب کنم و به او بفهمانم که هنوز هم دوستش دارم .گفتم :
ــ بله ،یکی قلبتان .
ــ که طبیعی است .هردکتر قلبی چنین تقاضایی دارد و آن دیگری ؟
پرمهر ترین اشعه ی سوزان نگاهم را به چهره اش پاشیدم و گفتم :
ــ چشمان خاکستریتان را .
***
بر خلوت آرامگاه حافظ همچون دو کبوتر حرم در پرواز بودیم .روح هردوی ما به تلاطم درآمده بود . همچون دریایی خروشان و بیش از من سانی دستخوش احساس گشت :
ــ اولین باری است که حس می کنم هیچ مرزی برایم وجود ندارد .چنان یگانگی ای در روحم به وجود آمده که انگار یک ایرانی هستم و نه بیگانه ای تازه مسلمان شده از توکیو .
سانی حقیقت را می گفت و من وضع اورا بخوبی درک می کردم .به گوشه ای خلوت پناه بردیم .در غروب سرد پاییز که آرامگاه زائر چندانی نداشت .واپسین روزهای پاییز به استقبال زمستان می رفت و درختان نارنج خود را برای خواب طولانی آماده می کردند .برای اثبات یگانگی ام با سانی ،بسته ی بسیار عزیزی را که تنها یادگار نصر محسوب می شد ،باز کردم و در آن نامه ای طولانی یافتم .خواندن و همزمان گریستن و برای سانی که فارسی نمی دانست ترجمه کردن ،دشوار بود اما این کار را کردم .
باید وقتی برای اولین بار شرح سفر نصر را می خواندم .مرد ایده آل زندگیم نیز در احساس من شریک باشد .خوب این هم برای خودش فلسفه ای است .
من هیچ چیز را تنها برای خود نمی خواستم از آن به بعد من در وجود او زندگی می کردم و نمی خواستم ذره ای بیش از سانی از چیزی بهره مند شوم .نصر ، بعد از نام خدا ،نامه را چنین آغاز کرده بود .
دختر خاله ی بسیار عزیزم مینا...
خداوندا ... شاید بخشش گناه آدم وقتی شجره ی ممنوعه را چشید و راهی جهنم دنیا شد بر تو
آسان باشد ،اما هرگز خود را بخاطر این غفلت احمقانه نخواهم بخشید . چطور چنین چیزی در جهان وجود داشته ،در کنارم به وقوع پیوسته ،سالها همنفس با من زیسته و این از چشم من پنهان مانده است .
آه ،رضای نازنین من ،پسر خاله ی محبوب من ،تو باید از داشتن چنین فامیلی احساس شرمساری کنی .چرا که آنقدر درگیر خود خواهی های پایان ناپذیرش بوده و هرگز لایق درک چنین سعادتی نبوده است ،چرا آن همه سال ،این راز را در دل پنهان نگه داشتی و چگونه تاب آوردی که آن را با احدی در میان نگذاری . چرا به من نگفتی رضا ؟ چرا ؟
ــ بخوان مینا ،اگر قرار باشد با خواندن هر کلمه ،این قدر گریه کنی نامه هرگز به پایان نمی رسد .

sorna
02-02-2012, 12:52 PM
ــ اوه شما نمی دانید .شما خبر ندارید ،ما با هم فامیل بوده ایم .یک فامیل نزدیک .درست مثل خواهر و برادر و نصر هرگز این را به من نگفته بود !


سانی با شنیدن این حرف همچون مجرمی سر به زیر انداخت و گفت :
ــ من می دانستم .این را به من گفته بود اما نمی خواست تا وقتی زنده است راز را فاش کنم .بخوان مینا ،بقیه اش را بخوان ،مسلماً همه عمر در حسرت این غفلت خواهی بود .حالا بخوان .
و من با اشکهایی غیر قابل کنترل به زحمت نامه را از سر گرفتم :
من در حالی این نامه را می نویسم که تنها چند ساعت از عمرم باقی مانده است .دوست داشتم در لحظات آخر با محبوبم ،خدای بزرگ و قابل ستایش ،به گفتگو بپردازم ،اما قبل از آن بهتر دیدم
چند جمله ای هم برای شما بنویسم .
می دانم که از دست من عصبانی هستی ، به خاطر اینکه پرده از راز فامیل بودنمان برنداشتم و حالا باور کن اگر اجباری در میان نبود هنوز هم این راز در پرده می ماند .
اینکه چطور من در ماه های اول آشنایی مان در لندن موفق به ردیابی و شناسایی تو شدم خود حکایتی است که از آن صرف نظر می کنم .و اگر خیلی کنجکاوی اذیتت می کند کمی به گردنبند مرواریدت فکر کن ببین هدیه چه کسی است و نظیرش را غیر از مادرت چه کسی داشته است . این شروع ماجراست .
به هر حال ، نمی دانم چه مقدار درباره ی مادرت می دانی ، امیدوارم نسبت به او ذهنیت بدی نداشته باشی .او زن بسیار مهربان و قابل احترامی بود . گرچه فشارهای خانواده و عدم رضایتشان به ازدواج او با یک هندی ناشناس منجر به مشاجرات طولانی و خانوادگی و سرانجام عقدی پنهانی و فرار مادرت از شیراز می شود .
اما خانواده و فامیل ما بسیار آبرومند ،محترم ،پایبند به آداب و رسوم و سنتها بوده است .بخصوص در چند دهه پیش و این قضیه ی فرار مادرت از این جنبه بسیار ناخوشایند بوده و
لطمه ی جبران ناپذیری به حیثیت خانوادگی مان می زند . بنابراین همه با هم سوگند
یاد می کنند که هرگز او را نبخشند و اگر روزی روزگاری به شیراز بازگشت ،به هیچ عنوان اجازه ندهند پایش را در خانه بگذارد .از دید افراد فامیل حتی بچه های او هم نامشروع حساب
می شوند ،گرچه این دیگر زیاده روی است و از کینه ی آنها
ناشی می شود ،من از یک ملای خیلی پیر تحقیق کرده ام . او قضیه را به خاطر داشت و مخصوصاً اصرار می کرد که پدر و مادرت قبل از فرارشان رسماً به عقد هم در آمده بودند و مسئله عدم رضایت پدر را هم خود آن ملا حل کرده بود ، با توجه به شأنیتی که دو جوان مسلمان داشتند .به هر حال شاید تنها کار مفیدی که من برای شما و برادرت احمد انجام دادم همین بود .
پس از بازگشت شما به ایران که صرفاً به همین دلایل خانوادگی چندان مورد تأیید من نبود ،این احتمال را می دادم که به دلیلی سرانجام پای شما به شیراز و میان فامیل باز شود .
از این جهت هیچ مایل نبودم خدای نکرده کسی به شما تهمت نامشروع بودن بزند .سند ازدواجی هم نظیر آنچه والدینت داشتند نزد ملا بود که برای روز مبادا آن را گرفتم و بعداً می توانی در کشوی میز کارم آن را پیدا کنی .
اما اگر توصیه مرا به عنوان پسر خاله ات می پذیری ،سفارش می کنم خودت را درگیر فامیل نکن . حالا قضیه بین مردم تقریباً فراموش شده اما شاید بازگشت دوباره شما اندکی دردسر ایجاد کند و من
می شناسمت که چقدر این گرفتاری ها را دوست داری !

sorna
02-02-2012, 12:52 PM
مطلب دیگر در مورد دوست عزیزم دکتر سیناست .من می دانم و همیشه می دانستم که چقدر به هم علاقه دارید ولی تا زمانی که او به دین ما در نیامده بود امکان ازدواج قانونی شما هم وجود نداشت . حالا دو ماهی می شود که او هدایت شده و من نمی دانی آنقدر از این قضیه خوشحالم که دلم می خواهد دختر خاله ام را به او هدیه کنم . می بینی چه فامیل سخاوتمندی داری !
قدرشان را ندانستی تا رفتند ! و دعا می کنم موانع برداشته شوند و شما هردو به آرزوی خود برسید و جای خالی ما را هم در مراسم خالی ندانید ،چون حتماً خواهم آمد . و دلم می خواهد تمام زندگی تان را بر معنا استوار کنید که صورتهای ظاهر همه رفتنی هستند .هدیه من برای ازدواج شما ،وقتی است که از دفتر امام گرفته ام و می دانم این آرزوی هر جوان مسلمانی است که امام وکالت عقدش را عهده دار شوند و تفألی است که من برای سعادت شما می زنم .
سلام مرا به تمامی دوستان برسانید ،همین طور به آن قوم و خویش هندی مان نیکا که مسلماً به اتفاق شوهرش آقای بلفورد برای شرکت در جشن شما خواهند آمد .
باز هم دعا می کنم که سعادت را دریابید و شما نیز برای من دعا کنید که محتاج آن هستم .
پسرخاله ی شما ــ رضا
دقایقی بعد ،وقتی سنگینی آن نامه ی سراسر صفا و صمیمیت اندکی از روی احساسم برداشته شد ،نامه ی دیگری از او خواندم متفاوت با آنچه قبلاً به صورتی خودمانی نگاشته بود و کاملاً
می فهماند که فامیل نزدیک هم بوده ایم .این یکی تجسم روح بزرگ و به تنگ آمده نصر بود .روحی که خواهش پرواز دارد و دلبستگی هارا به تمامی دور ریخته است .نوشته بود :
دیگر تا رسیدن به مقصد راهی نمانده بود و بوی خوزستان قهرمان را می شد از خاک روحپرورش استشمام کرد .گویا دگرگونی ای در روحیه ی بچه ها به وجود آمده بود .یک دگردیسی عمیق و همه جانبه .
از آن همه هیاهو اثری نبود و این آرامش خیلی چیزها را می توانست بفهماند .بچه ها عطر صلوات را روی هوا پراکنده ساختند و فرشته ها می آمدند تا برکات این صلوات را روی زمین بکارند ،زمینی که شعور داشت و برای بسیجی ها دلتنگی می نمود . یکی از آن میان گفت :
ــ بچه ها همه با هم زیارت عاشورا می خوانیم .
واین زیارت در حقیقت زیارت کربلا هم بود . با سلامی که ترنم عشق در آن ارتعاش محسوسی پدید آورده بود ،به حضور سالار دلاور مردان رسیدیم .
السلام علیک یا اباعبدا... و علی الارواح التی حلت بفنائک ...
ماشین ها در سکوتی معنوی در یک بعدازظهر گرم به سوی میعادگاه حرکت می کردند .گویا موسی قوم بنی اسرائیل را از فعون منیت آزاد می کرد و به سوی ارض موعود
پیش می برد .چهره ها شاد ، قلب ها محزون و لبها در سکوت مترنم به دعا .
خدایا ناامیدمان نکن .ما همه ی این خستگی را به امید دیدار شهدا تحمل کرده ایم .

در کنار یکی از سنگرها ی جمعی که چندی پیش هدف اصابت موشک عراق قرار گرفته و تعداد زیادی کشته داده بودیم ایستادیم .
برای ادای احترام و قرائت فاتحه .شهیدان بزرگوارانه اجازه دادند تا به دیدنشان برویم و مرواریدهای اشکمان را نصیب بدن های بی کفنشان کنیم .کسی آن جا ایستاده بود تا برایمان از تقدس آن جایگاه سخن بگوید .اما من حرف های او را نقل نخواهم کرد .
نشخوار افکار و ایده های دیگران چه اهمیتی دارد ،وقتی جبهه جایگاه شهود است .و چنان بصیرتی به ادراک ما می بخشد که در پرتواش به نزول مجدد :
« و کذالک نری ابراهیم ملکوت السموات والارض »ایمان می آوریم .در کنار این سنگر ایستاده ایم و همه غمهای عالم بر دلمان نشسته است و نفس کشیدن در این فضا چه دشوار است .
وقتی می شنوی ده ها جوان بی مانند در زمینی چنین محدود آخرین نفسها را کشیده اند .
چگونه خداوند می فرماید « ان ارضی واسعة» مگر همه زمین در این کربلای مکرر خلاصه
نمی شود ؟
مگر عصاره مردانگی در وجود شهیدان این سنگر جمع نشده است ؟
پس چرا فضا چنین تنگ و محدود است .معبری از میان میدانهای مین گشوده اند .و پس از آن سنگری درهم کوبیده شده .
خدایا هرگز تصور نمی کردم بهشت تو چنین کوچک باشد . بچه ها به سختی در کنار هم
می نشینند و باز هم قشنگترین ترانه غمگین بر تارهای سنتور عشق ما جریان می یابد :
«السلام علیک یا اباعبدا... » و این بار ما روبروی حسین (ع) نیستیم .بلکه سرها بر دامن
آقاست و اشکهای دوریمان گوشه ی عبای حضرت را خیس کرده است .
آسمان چشم اباعبدا... نیز ابریست و با بلند شدن صدای گریه بچه ها می بینم که این ابر خوددار نیز باریدن گرفته است .امام ژرفای اندوهمان را درک می کند . ما نیز همچون زینب به جستجوی بدن پاره پاره ی اکبر آمده ایم و او دلداریمان نمی دهد .
حال که تقدیرمان چنین بوده ،می گذارد آنی مرزمان را بشکنیم و همراه علمدار از رود فرات بگذریم .او می خواهد ما را در شرم سالارش وقتی با مشک خالی به خیمه ها
باز می گردد ....شریک کند و برای ما چه افتخار دردآلودی که خود از بیت معمور گذشته ایم ، اما دلهای مجروحمان در گرو کربلا به اسارت عشق رفته است .

sorna
02-02-2012, 12:53 PM
ما با گله مندی به نورانی صورت ناپیدای حسین خیره مانده ایم .چگونه شد که این کربلای مجدد به وجود آمد ؟
چرا قسمت مان ازاین دنیا فقط و فقط اندوه است ؟ و او با اشکهایش گل پژمرده باغچه دلمان را آبیاری می کند . اگر جبهه نبود شما و برادرانتان از کجا به معراج می رفتید ؟
آه پس این است سرِّ بیابان غم گرفته ی جنوب .این جا در حقیقت بیابان نیست قبةالصخره ای
است که عاشقان محمد (ص) پای بر آن نهاده و راه معراج را در پیش می گیرند .
ظرفیت روحمان لبریز شده است . باید به نماز بایستیم .با آب مقدس جبهه وضو ساختیم و در کنار مقتل به نماز عشق ایستادیم که «رکعتان فی العشق لایصح وضوئهما الابالدم »اما افسوس
لیاقت ما بیش از این مقدار نیست .
نماز زیارت ،نماز حاجت ... الله اکبر ... اکنون نیاز عطر نماز را در این وادی مطهر می پراکند و سرها پراز شوق حق ،خاضعانه به سجده می رود .بچه ها در گوشه و کنار سر بر زانو گذاشته و غریبانه می گریستند .عده ای بر خاک افتاده سنگریزه ها را در پنجه می فشردند و صورت هایشان عاشقانه ترین بوسه ها را بر چهره جبهه نقش می زد .حنجره هاتب کرده بود .
و آن بغض سالها در گلو مانده ،از زمان خلقت آدم و راندنش از بهشت ،اینک از حبس آزاد
می شد .عجب غروبی داشت جبهه که بغض تاریخ را می ترکاند و موجهای عشق
چه بلند بودند و آسمان چقدر نزدیک .
ای کاش در خیزش موج به آسمان چنگ می زدیم و ستاره ی اقبالمان را می چیدیم .شاید در آن زمان ملائک در را می گشودند و به استقبالمان می آمدند .
جبهه در عین لا مکانی بودن ،جایی است که کوزه های منیت شکسته وزلال معرفت بر زمین جاری گشته است .
صدای ناخوشایند انفجار خمپاره ای در خلوت خیالم می خزد . چه بی موقع ! چگونه دلشان می آید خلوت ملکوت را به هم بزنند و با تظاهرات دنیایی شان فرشته ها را رم بدهند .

sorna
02-02-2012, 12:53 PM
برمی خیزم تادر گوشه ای دیگر باز به مهمانی خدا بروم.درکناره غریبانه ترین قبرستان عالم
بعد از بقیع می نشینم و خاکهای متبرکش را در بغل می گیرم،مرا با زمین و زمینیان آشتی ندهید .
بگذارید غم غربت بسیجی را در این غروب غمبار با اشکهایم بسرایم. بگذارید سیل تفکرات
خدایی ،منیتم را بشوید و روح تطهیر شده ام را تا تنهایی خیال انگیز سنگرها پرواز دهد که اکنون خالی سنگر ،خلأ وجود من است .بگذارید در این وادی یک بار دیگر همنوا
با شهداء « قالوا »«بلی» را تکرار کنم و به پرسش «اَلَستُ برّکبُم » با صداقت بیشتری پاسخ گویم .
دریغا بر این لحظه ها که چه شتابان آهنگ رفتن دارد . ما دیر زمانی است که گم شده ایم .بگذارید خودمان را در میان این پوکه های به گِل نشسته چفیه های رنگین و کلاه های تکه پاره شده پیدا کنیم .
زمان ظالمانه ما را از ارض موعود جدا می کند .خدا این ناجوانمردی را بر او نبخشد .
یک بار دیگر اطراف را نگاه می کنیم .تصویری جاودان از سنگر جمعی و قدری از خاک پاک آن را که در خون بچه هایمان غسل تعمید یافته است .ما قبرهای بی نشان کربلا را بوسیدیم و رفتیم .
با آخرین نگاه در پس پرده ی اشک می دیدیم که تن چاک چاک اکبر هنوز میان نیزه های شکسته افتاده است .
و حسین می رود تا برای بردن او از جوانان بنی هاشم کمک بگیرد .
با جبهه خونین وداعی جانسوز داشتیم .همراه با حسین (ع) بیعت کردیم و این افتخار را مدیون جبهه ایم .
دیگر پس از ان چه اهمیتی دارد ؟ کجا رفتیم ،چه کردیم ،چقدر کشتیم یا چگونه برگشتیم .همه حرفهای دنیایی است .به خانه ای بی نور می ماند با دالانی تاریک در یک کوچه ی
بن بست .وقتی از حریم نور گذشته ایم ،از معراج برگشته ایم ،بیان اینکه روزی هم در ظلمت باتلاقی همچون کرم دست و پا زده ایم چه افتخاری دارد ؟
دیگر حرفی برای گفتن ندارم .برای من ،آخر دنیا مسجد جامع خرمشهر است . آن جاست که برات آزادی انسان را مُهر می زنند و به دست آدم می دهند تا برود و من آنقدر نگران این براتم که پس از آن را به خاطر نمی آورم .از کجا که به ما هم بدهند ؟

رضا نصر مردی بود خدایی که از آسمان فرود آمد ، میان ما زیست و بی آنکه بشناسیمش دوباره به سوی آسمان عروج کرد .ما بهترین درس های زندگی را از او آموختیم .
آموختیم که باید همه چیز خود را فدا کرد تا خودیت خود را یافت و من و سینا شروع کردیم .
قبل از هر چیز منیت ها را . دیداری از خانه و خانواده نصر و شرح آن قسمت از زندگی او که برای خانواده اش مخفی و در پرده مانده بود .
مادرش که در واقع خاله ی مادر من بود ،در آغوشم کشید ،کینه ها با یک دیدار از بین رفت و من سرانجام به جایی که تعلق داشتم باز گشتم وهمزمان با از دست دادن عضوی از فامیل ،عضو جدیدی قدم به آن گذاشت .
ما خانه ی نیاوران را فروختیم و هردو به آپارتمان دو خوابه ای در مرکز شهر قناعت کردیم .حالا دو کلینیک مجزا را اداره می کنیم .
هر هفته برای سرکشی به اولین کلینیک های سیار به زاهدان و اهواز می رویم . مأموریت هایی در مناطق جنگی به عهده می گیریم .در مؤسسات خیریه فعالانه حضور داریم و هیچ چیز
نمی تواند مانع خوب بودنمان شود .دنیا را با دستهای پرتوان خود فتح می کنیم و هیچ دریچه ای به روی لبخندپر مهر ما بسته نمی ماند .
دوهفته پس از بازگشت از سفر یک روزه به شیراز ،طبق وعده ای که نصر به ما داده بود
مقدمات ازدواج من و سینا فراهم شد . در یک روز سرد برفی برای دیدار امام به طرف شمال تهران حرکت کردیم .
سینا به من یادآور شد :
ــ خاطرت هست به تو گفتم که 10 سال فرصت داری ؟ حالا تقریباً همان قدر و وقت گذشته است .نزدیک به 10 سال ،تو دور از دسترس بر فراز ابرهای خیال من پرواز می کردی .
اما امروز ،روزی است که بالاخره به دام خواهی اقتاد ،نمی دانی چقدر خوشبختم.
وبا فارسی شکسته بسته ای اضافه کرد :
ــ دوستت دارم مینا !

sorna
02-02-2012, 12:54 PM
در کنار اولین ایست بازرسی پیاده می شویم و من تنها یادگار ارزشمندی که از مادرم به ارث برده بودم در مشت فشردم .می خواستم آن را به امام هدیه کنم تا هر طور که صلاح می داند به مصرفش برساند .یاد نصر و تمامی دوستان و آشنایانم چنان در ذهنم قوت گرفته بود که گویا همه حضور دارند .
تونی و نیکا از لندن آمده بودند ،همین طور همه ی دوستان شهرستانی .تمامی آنها در منزل امیر شهبازی گرد هم آمده بودند تا پس از پایان مراسم عقد ، در جشن ازدواج ساده ی ما شرکت کنند .من در مجموع انسان خوشبختی بودم .
دارای دوستان خوب و برادری چون نصر بی نظیر ،و بالاتر از همه ی چیزهایی که داشتم ،صاحب آن چشمان خاکستری .پس همان طور که او می خواست شانه هایم را بالا گرفتم و همراهش به راه افتادم .
زمزمه کنان گفت :
ــ اگر روزی همسرم پسری به من بدهد می دانی دلم می خواهد چه اسمی بر او بگذارم ؟
شرمگینانه سر تکان دادم و او خندان گفت :
ــ رضا . اسم قشنگی است ،نه ؟ و تلفظش برای من از همه ی کلمات دیگر آسان تر است .
با غرور و قلبی مملو از شعف سر بالایی کوچه های جماران را می پیمودم .می رفتم تا در حضور نماینده آسمان ، عشق انسان را به عشق خداوند پیوند زنم .

تهران ــ زمستان 73

sorna
02-02-2012, 12:55 PM
>>>پایان<<<