توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : عسل بانو | علی نوروزی
R A H A
01-29-2012, 11:26 PM
نام کتاب :عسل بانو
نویسنده : علی نوروزی
نشر : اقاقی
چاپ : 1383
صفحه : 191
منبع : نودوهشتیا
R A H A
01-29-2012, 11:26 PM
http://s2.picofile.com/file/7202253759/DSC06072.jpg
R A H A
01-29-2012, 11:32 PM
فصل اول
خود را روی تخت انداخت . گریه درون را اشکار کرد . گریه اش گرچه او را ارام می ساخت ولی گرد غم بر همه فضا پاشیده میشد .دایی بهرام طاقت نیاورد و به زنش گفت
-بلند شو برو باهاش صحبت کن
-اخه چی بگم ؟تو باهاش حرف بزنی بهتره .هر چه باشه تو دایی و عزیزشی
-تو حکم مادر اونو داری
-خدا کنه من که عسل یه دنیا دوستش دارم ولی در این مورد بهتره خودت باهاش صحبت کنی
ترانه دختر دایی عسل که هم سن و سالش بود از خیاطی به خانه امد و با کلید درب را باز کرد .وارد ساختمان شد .
چشمش به پدر و مادر مضطرب افتاد که در وسط راهرو ایستاده بودند .با تعجب سلام کرد .انها نسیه جواب دادند
دایی گفت
-بالاخره می ری یا خودم برم ؟
-فدات بشم نمی خوام حرفت زمین بزنم اما ...
دایی با بی حوصلگی و عصبیت گفت
-اصلا خودم می رم
بعد راه خود را پیش گرفت و به طبقه دوم رفت . دختر از مادر سوال کرد
-چی شده ؟
زن دایی با چهره مظلوم گفت
-دقیقا نمی دونم . ولی به نظرم بابات کمی سربه سرش گذاشت
ترانه در حالی که می خواست بفهماند که به عسل خیلی نزدیک است و با روحیات او اشناست به مادرش گفت
-عسل خیلی مهربون و حساسه .اون قدر خانمه که دوستاش بهش می گن .عسل بانو .نکنه بابا بی حساب باهاش صحبت کنه
زن دایی بوسه ای به پیشانی دخترش زد و گفت
-فکر نکنم
نمک عشوه به سخنانش بخشید و ادامه داد
-یادت نره که بابات استاد دانشگاهه
ترانه مثل همیشه که منظر بهانه ای بود تا مادرش را در اغوش بگیرد مادرش را در اغوش کشید و شوخی کرد
-اخ ببخشید یادم نبود . مجنون شما استاده .اگه استاد نبود نمی تونست دل شمارو به دست بیاره
هردو خندیدند و اهسته به طبقه دوم رفتند .دایی ضربه ارامی به در اتاق زد و با مهربانی گفت
-عزیزم اجازه میدی ؟
R A H A
01-29-2012, 11:33 PM
هنوز صدای گریه عسل می آمد و انگار روی زخم دایی و بقیه اعضا خانواده نمک می پاشیدند . ترانه ارام به طرف پدرش رفت و نجوا گونه اظهار کرد
-بابا اگر شما صلاح می دونید من باهاش صحبت کنم
-نه تو صلاح نیست عزیزم
زن دایی طاقت شنیدن گریه عسل و آزار دایی را نداشت بدین لحظه به طرف آنها آمد و عمدا بلند گفت
-شما برین من باهاش صحبت می کنم
دایی و ترانه با تعجب به او نگاه کردند زن د ایی با اشاره به آنها فهماند که باید در اسرع وقت آنجا را ترک کنند . دایی متوجه شد و با همان صدای بلندی که زنش صحبت کرد گفت
-ما بریم ؟
-بله من می خوام با دخترم تنها باشم .اگر دردی عسل را اذیت می کند من به عنوان نزدیک ترین فردا به او باید در جریان باشم
دایی و ترانه صحنه را ترک کردند با صدا از پله ها پایین رفتند .به طوری که عسل فهمید زن دایی پشت در تنهاست . چند لحظه که صدا قطع شد . زن دایی با مهربانی گفت
-عسل بانو تورو خدا منو اذیت نکن . من طاقت گریه تو رو ندارم عزیزم
بعد گفت
-در رو باز کن
سه مرتبه این کلمه را تکرار کرد . عسل به آرامی در را باز کرد و روی تخت نشست سر را روی ان گذاشت ..این بار بدون صدا گریه می کرد .اشک هایش چشمه ساری از غم و اندوه روی صورت بانمکش به جریان انداخته .زن دایی به آرامی جلو رفت و روی تخت نشست .سر عسل را روی پاهاش گذاشت و چیزی نگفت .خواست چند دقیقه عسل محبت او را احساس کند . زن دایی نگاهی به تابلوی ی خط روی دیوار کرد و ان را با احساس زمزمه کرد
گفتم دگر برون شده از سر هوای تو
وین دل و گرنه در طپش ونی برای تو
دیدم بهانه بوده دریغا صبوریم
اینک من آبدیده ترم در جفای تو
عسل وقتی صدای خوش شهناز را شنید سرش را بلند کرد با چشم های غم زده ش به او خیره شد و با بغض گفت
-معذرت میخوام
باز سرش روی پاهاش گذاشت و کمی گریه کرد .میان گریه اش این عبارت به گوش می رسید
-حوصله ندارم .از همه بیزارم .ببین این زندگی با من چه می کند
شهناز با دست های مهربانش سر او را بلند کرد و بوسه ای روی گونه اش زد و گفت
-فکر نمی کنی تند رفتی ؟
عسل با تعجب و ندامت نگاه کرد .زن دایی متوجه معصومیت ان نگاه شد و به گونه اش بوسه زد و گفت
-می دونی بهرام تو رو خیلی دوست داره . حتی بعضی وقت ها من و ترانه به تو حسودی می کنیم
-پس چرا من این قدر اذیت می کنه ؟
-اون قصد اذیت تو رو نداره .ولی دل شوره داره .دائم به من می گه چرا چشم های عسل غمگینه .لباس چرا قفله .نگاهش به گوشه ای خیره ست . اگه اون تورو دوست نداشت این چیزا براش مهم نبود
-یعنی اون دنبال من نیامده
-اصلا اینو مطمئنم اون به تو خیلی اطمینان داره
-پس چرا الان این طوری صحبت کرد ؟
-من که از عشق و این حرفها سر در نمی یارم و هیچ مردی رو لایق این حرفها نمی دونم اما اینو فهمیدم که تو حال عادی نداری
خوب دایی هم غیرت داره . او برای تو خیلی مایه گذاشته می دونی اشکال از ما بوده که از ابتدا همه چیز رو برات نگفتیم .تو باید اگاه باشی که ما تورو با چه قیمتی به دست آوردیم
عسل خجالت زده گفت
-زندگی من بدجور آزار میده اون قدری که احساس می کنم امکان نفس کشیدن رو ازم می گیره
-می دونم حالا بلند شو برو ابی به سر و صورتت بزن بیا . تا همه حقایقی زندگی تو رو تا امروز ان طور که بوده برات بگم
عسل بلند شد به دستشویی رفت دست و صورتش را شست زن دایی هم از فرصت استفاده کرد و از بالا با صدای بلند اما مودبانه ترانه دخترش را مورد خطاب قرار داد و گفت
-ترانه زحمت بکش دو تا چای و کمی هندوانه بیا ر بالا
ترانه گفت
-همین الان
عسل درحالی که لبخند می زد روی بروی زن دایی نشست
-آماده به گوشم
شهناز فنجان چای را به دست او داد گفت
-شنیدم به تو می گن عسل بانو این طوره ؟
-همین طوره
-تو نه تنها عسل بانو هستی .بلکه تو عسل چشم و عسل گیسو هم هستی .
و از گونه دختر نیش گونی گرفت
-می دونی دخترم هیچ کس کامل نیست . حتی بهترین آدمها هم نقاط ضعفی دارند .اگر این ها رو باور داری بگو برات تعریف کنم
-باور کردم تو رو خدا تعریف کن
-به یه شرط
-چه شرطی ؟
به چایی اشاره کرد
-نوش جان کن
خندید و فنجان را برداشت . زن دایی گفت
-پدرت هم دوره دایی بود دوران دانشجویی با مادرت آشنا شد . یه روزی بابات مهمون دایی بود که مادرت براشان قهوه برد . وقتی وارد اتاق شد جلوی بابات گیر کرد
بهرام می گفت مادرت خیلی زیبا بوده او بلوز قرمز .دامن مشکی به تن داشت . البته یه چادر سفید شیک هم بر روی گیسوان طلایی و بلندش زیباییش را دو چندان کرده بود . اون روز بهرام و پدرت صحبت سیاسی می کردند از اوضاع دربار می گفتند . مادرت سینی را جلوی بابات گرفت . و طنازانه تعارف کرد .فریدون هم نگاهی به سینی انداخت و همان جا خریدارش شد
از ان روز بابات سعی کرد خودش را به بهرام نزدیک کنه . پس از چند روز بابات یه نامه به مادرت داد و توی نامه ازش خواستگاری کرد . سیمین هم عاشق و شیدا شد .از ان روز خودش می گفت که لحظه شماری می کرد که فریدون به خانه آنها بیاید . هر روز لباس جدیدی و دیدنی بر تن می کرده .
درست یه ماه اسفند ماه از مادرت خواستگاری کرد
-دایی از این ارتباط یواشکی با خبر بود یا نه ؟
-اصلا خبر نداشت . یعنی به فریدون اعتماد زیادی داشت .گمان نمی کرد سیمین با فریدون این طوری آشنا شده باشد
خندید و عسل هم خندید .
-مادر تو خیلی چیزها داشت که خیلی نداشتن
-مثلا ؟
-سیمین دوست داشتنی .زیبا بود مثل تو . صحبت که می کرد با حالتی خاص و دلبرانه بود خلاصه زیبا می خندید و زیبا رفتار می کرد
تبسم زد و به شوخی گفت
-خدا کنه راستی .وقتی دایی فهمید ناراحت شد ؟
-این که خودش می گه نه
-خوب بعدش چی ؟
-هیچی دیگه وقتی خانواده بابات رسما خواستگاری کردن دایی به روی خود نیاورد و پرچم بی طرفی به دست گرفت . پدر بزرگ پیش حاج آقا موسوی رفت و استخاره کرد . استخاره متوسط بود حاجی می خواست موافقت نکنه ولی مادربزرگ استخاره را توجیه کرد . که استخاره به دله
این حرفها قدیمه .سرانجام پدربزرگ موافقت کرد
-عقد در همون اسفند ماه برگزار شد . مراسم عروسی هم خیلی با شکوه بود عروسی تو یه باغ در فشم بود
-تو اون سرمای زمستون فشم
-اره مزه داد . نوازندگان موسیقی و خوانده رو حوضی برنامه اجرا می کردن مادر بیچاره ات فکر می کرد که شاید خوشبخت ترین زن زیباست . همان طور که همه ما فکر می کردیم
-مگه اون موقع شما زن دایی بهرام شده بودید ؟
R A H A
01-29-2012, 11:34 PM
-نه من درست یک ماه بعد یعنی فروردین با دایی بهرامت آشنا شدیم و سه ماه بعد ازدواج کردیم
صدای ضربه به درب اتاق حرف زن دایی را برید با صدای نوازش گر گفت
-بفرمایید
شوهرش بود لبخندی کمرنگ به لبانش بخشید و سوال کرد
-مزاحم شدم ؟
-این حرفا چیه . من و عسل بانو خوشحال می شیم که کنار تو باشیم
عسل از برخورد ش با دایی ناراحت شده بود عسل اگاه بر تمام احساسات خود بود اما در ان لحظه اندوه درونی اش نمی گذاشت که در این مورد صحبتی کند . دایی و زن دایی هم به خوبی بر این مطالب واقف بودند چون هر د و با روحیه او آشنا بودند .خلاصه دایی گفت
-ببخشید من باید برم خونه یکی از دانشجویان
زن دایی نگاهی به چشم های پر راز شوهرش که قاطعیت از ان می بارید انداخت و با طنّازی خاص پرسید
-چه خبره ؟
دایی متوجه نگاه با معنای زنش شد .با خوشحالی لبخندی نثار ش کرد
لبخندی که باعث شد نفس در سینه اش حبس شود البته بهرام هم دست کمی از شهناز نداشت گفت
-درس و بحثه
-بالاخره نفهمیدیم درسته یا بحثه ؟
هر سه با هم خندیدند . دایی از اینکه خنده به لبان عسل نشست خوشحال شد و به شوخی گفت
-هم درسه هم بحثه
-موفق باشی . منو عسل هم درس و بحث داریم
دایی رضایت خود را اعلام کرد و گفت
-زن دایی خوب به این می گن
عسل گفت
-بهتره بگیم . مادر خوب . راز دار خوب . عزیز خوب
بعض ش ترکید و زد زیر گریه . گریه آرام و ولی سر کش . جگر می سوزاند . دایی که توان نگاه کردن نداشت صحنه را مثل همیشه ترک کرد . زن دایی هم از جایش بلند شد و به پشت صندلی عسل آمد . انگشتانش را لای گیسوان بلند و زیبای او کرد . در حالی که با موهای عسل بازی می کرد گفت
-عزیزم . تو خیلی مهربان و خوبی .. من که برای تو کار خاصی نکردم تو هم مثل ترانه ای هر چی برای او انجام دادم . برای تو هم انجام دادم . حالا بلند شو بریم آشپزخانه . فکر شام کنیم . اخه میدونی که ترانه نه حوصله و نه دستپخت داره
عسل احساس خستگی می کرد . انقدر که توان حرکت نداشت
-آدم نباید از حقیقت فرار کنه
عسل معصومانه صورتش را به طرف شهناز گرفت و کمی اخم کرد شهناز دستش را گرفت و از جایش بلند کرد .
-همه انسان ها باید یاد بگیرن . چطور وقتی زمین می خورن بلند شن تا دوباره زمین نخورند
سرانجام موفق شد و عسل به دنبالش از اتاق خارج شد در مسیر پله ها زن دایی تیری ار شادی کنایه به طرفش انداخت
-مراقب خودت باش . و قدر زندگی تو بدون . قدر جوانی و به چیزهایی که باید برسی اره حیفه . همه رو برای یه نفر حروم کنی . عسل نتوانست حرفی بزند . سق دهانش خشک خشک بود به همین دلیل به روی خودم نیاورد و با سکوت پایین رفتند
در آشپزخانه ترانه مشغول خرد کردن سیب زمینی بود که مادرش با عسل وارد شدند . ترانه تا چشمش به آنها افتاد از جا بلند شد و گفت
-سلام
عسل و شهناز با شیرینی خاصی پاسخش را داده و بعد زن دایی گفت
-امیدوارم امروز امتحانات خوب داده باشی
-امروز امتحان نداشتم
هر سه با هم خندیدند . در حالی خندیدن ترانه جلو آمد و به عسل گفت
-نگاه کن مثل طلای ذوب شده زیر نور خورشیده
سپس رو کرد به مادرش و پرسید
-این طور نیست ؟
R A H A
01-29-2012, 11:43 PM
نگاهی با معنا به عسل بانو انداخت در واقع کل قالب فیزیکی عسل چنین بود کشیده و برازنده . در حالی که همین چهره را از ذهن خود می گذارند . با اطمینان گفت
-من که می گم این دختره مثل عسل شیرینه . خوش به حال کسی که این عسل به دست بیاره
-ابجی جون خوشبو شدم یا نه ؟
استشمام کرد و گفت
-عالی ست
-برای تو هم گرفتم
-از لطفت ممنون
ترانه شیشه عطر کادو شده را از روی بوفه برداشت و به طرف او گرفت سپس عسل را در آغوش جا داد و پرسید . او هدیه ترانه را قبول کرد اشک هنوز در چشم های عسل حلقه زده بود زن دایی نگاهی به هر دوی آنها کرد و گفت
-واقعاً به صمیمیت شما غبطه می خورم
ان دو به طرف شهناز برگشتند . به او تبسمی پر از مهر و عطوفت هدیه کردند . هر سه دور میز نشستند . عسل بانو دیگر صحبت نکرد . و مدتی آنها را با خود در سکوتش شریک کرد . تا اینکه ترانه شیطون از جایش بلند شد و ضبط را روشن کرد . آهنگ شاد و دلنشین بود
در حالی که با آهنگ حرکت می کرد دست عسل گرفت و گفت
-بلند شو
اما مانند همیشه سر به زیر انداخت و زمزمه کرد
-الان وقتش نیست . جون تو حوصله ندارم
ترانه و مادرش به روی خود نیاورده و سرانجام عسل را بلند کرد چند دقیقه ای درب دل های افسرده و دلگیر شان را به روی شادی باز کردند
صدای زنگ تلفن رقص آنها را نیمه کاره گذاشت . ترانه ضبط را خاموش کرد مادرش گوشی را برداشت و گفت
-الو ....
ان طرف خط کسی جواب نداد زن دایی با عصبانیت گوشی را سر جایش گذاشت و گفت
-عجب آدمهایی پیدا می شن . بی فرهنگ
عسل از این حرف ناراحت شد . چون دقیقا می دانست که نود درصد ان نفر بی فرهنگ نبود بلکه عاشق و شیدا بود ولی از بیم اطرافیان نتوانست صحبت کند . چشم هایش تحمل را از دست دادند و رودی از اشک به صورت ساده و مهربانش جاری ساختند . او با دست اشکهایش را پاک کرد و به زن دایی گفت
-بهتر نیست ادامه ماجرا را تعریف کنی
ترانه که دوست داشت او را خوشحال کند به مادرش گفت
-راست می گه مامان منم می روم توی راهرو یا حیاط سیب زمینی ها رو خرد می کنم یا اگه دوست دارید شما برید بالا . پایین یا هر جای دیگه من خودم غذا را آماده می کنم
از صفا و یک رنگی دخترش خوشش آمد . سرش را به علامت موافقت تکان داد ترانه ظروف لازم را برداشت و خواست از آشپزخانه بیرون برود که عسل نفس راحتی کشید و گفت
-زن دایی اگه شما اجازه می دید ترانه هم باشه . من و ترانه همه اسرار همدیگه رو می دونیم
شهناز سرش را پایین انداخت و گفت
-اگه از لحاظ تو اشکالی نداره من حرفی نداره
ترانه مشغول آشپزی و کار در خانه شد و زن دایی با مهربانی گفت
-تا کجا برات تعریف کردم ؟
-تا بهار که شما و دایی با هم ازدواج کردید ؟
-اوائل زندگی پدر و مادرت خیلی خوب بود حتی من و دایی آرزو می کردیم می تونستیم همچین زندگی داشته باشیم . ولی متاسفانه این صمیمیت یه سال و نیم بیشتر طول نکشید
-اخه برای چی این طوری شد ؟
R A H A
01-29-2012, 11:44 PM
19-23
زن دایی سعی می کرد چیزی را از قلم نیندازد و همه چیز را برایش بگوید به همین دلیل با دقت بیشتر به ذهنش گفت: -بابات با گروهی از روشنفکر های آنچنانی آشنا شد و افتاد تو عالم سیاست و سیاست بازی، از طرفی دیگه در کار داستان رمان وارد شد. وارد شدن همانا و دوری از مادرت همان. با لحنی آمیخته با تعجب سوال کرد: -مگه مادر بیچاره ام چه منافاتی با داستان و رمان داست؟ -می دونی عزیزم باید برات با صداقت صحبت کنم. نباید تو ناراحت بشی. عسل رضایتمندانه سرش را تکان داد و گفت: -راحت باشید. حقیقت همیشه دو تکه داره تکه ای تلخ و تکه ای شیرین. آدم باید ظرفیت داشته باشه، تا حقیقت برایش آشکار شود. زن دایی با آرامش خیال راحت ادامه داد: -آره عزیزم. مادرت از لحاظ همه چیز تکمیل و خوب بود ولی سه عیب بزرگ داشت که عین موریانه روح حساس و شاعرانه فریدونُ می خورد. عسل در حالی که با مو های خود بازی می کرد و در فکر فرو رفته بود، ابروهایش را در هم کشید و پرسید: -اون سه عیب چی بود؟ -او اهل داستان و رمان نبود. فکر می کرد که داستان و رمان چون بوی عشق و عاشقی می ده مال آدمای منحرفه. همیشه ناراحت بود. از همه بدتر فکر می کرد که همه ی داستان های فریدون حقیقته و زندگی شوهرشه. به همین دلیل حساس و حسود بود. هیب دومش این بود که اصلا اهل قدردانی نبود. یادم نمی ره یه رو زکه بابات اومده بود خونه ی ما، به بهرام گلایه می کرد که سیمین ناسپاسه و سپاسگزاری بلد نیست. عسل گنگ و آشفته به او خیره مانده بود. زن دایی ادامه داد: -عیب سومش این بود که به دنبال نقطه ضعف های فریدون می گشت. گمان می کرد اگه نقاط ضعف اونو پیدا کنه می تونه بهش مسلط باشه. دست هایش را در دست های زیبا و گرم عسل بانو گره زد و گفت: -اشتباه سیمین همین جا بود، چند بار خودم بهش گفتم. اگه او زرنگ بود و گوش می داد و به جای اینکه دنبال نقطه ی ضعف می گشت، به دنبال مطالعه و تحصیل می رفت و خودش رو به فریدون نزدیک می کرد هیچ چیز کم نداشت. یه روز توی پارک خواهرانه نصیحتش کردم. عزیزم اینطور صحبت کردن اینطور فکر کردن و به این صورت دیدن اشتباست. تو فقط داری به خودت لطمه می زنی. عسل که در سکوت گوش به سخنانش داده بود، پرسید: -گوش کرد؟ -نه. پاشو تو یه کفش کرده بود و راه خودش رو می رفت. حتی یه روز بهرام بهش همه حرفارو زد و اتمام حجت کرد. گوش نکرد که نکرد. تا اینکه اختلاف ها خیلی شدید شد، زندگی مادرت دچار سرگیجه شده بود و به دور خودش می چرخید و باز به نقطه ی اول بر می گشت. درمانده و مستأصل سوال کرد: -چرا همیشه باید ما زن ها مطابق مردها باشی.خوب، بابا کمی مطابق مادر عمل می کرد؟ زن دایی متوجه پریدگی رنگ و افسردگی چهره عسل شد و نیاز او را به دلجویی و همراهی احساس کرد به همین جهت به صدایش رنگ محبت داد و گفت: -در مجموع باید اینطوری مباشه. ولی در فرهنگ ما اینطوره. اونم اون زمون که توی خیابون ها پر از دختر و زن های آنچنانی بود و اگر زن با مردی درگیری داش، مرد شب ها رو در خیابون لاله زار و امثال اونجا به خوشی صبح می کرد و زمانی زن می فهمید که مردش هزار تا معشوقه پیدا کرده بود. با بی تابی پرسید: -یعنی بابای منم اهل این حرفا بود؟! ناامیدی در دیدگان عسل نمایان بود. به طوری که درخشش عشق در مردمک آن پدیدار گشته بود. بغضی که داشت تبدیل به گریه می شد و در گلو می شکست. زن دایی با نگاه به عسل خیلی ناراحت شد اما آه را سپر گریه ساخت و جواب داد: -نه اما یه روز از مادرت دور شد تا اینکه سال پنجاه و پنج تو به دنیا آمدی. البته هم زمان با تو، خدا ترانه را به ما داد. همه ی فامیل فکر می کردند که با وجود تو مسائل میان آن ها حل می شود. اما بدتر شد. بابا فریدونت زمزمه اش این بود که عشق میان من و سیمین تمام شده و زندگی بدون عشق و محبت هرگز نمی تونم قوبل کنم. بعد تبسم بر لب می آورد و با حال خاص می گفت: خوبه آدم تا جوونه با خودش تسویه حساب کنه تا بعد یه عمر حسرت از دست رفته ها رو دنبال خودش نکشه. صورت عسل را اندوه پر کرده بود افسرده و. مغموم. دیدگان را بر هم نهاد و به آینده ی نامعلومی که در پیش رو داشت اندیشید. زندگی چون آسیاب بادی گندم وجودش را آرد کرده بود. زن دایی مجال فکر کردن را از او گرفت و ادامه داد: -این در گیری ها تا سال پنجاه و شش ادامه داشت. اما آن سال بابات پاشو تو یه کفش کرد و طلاق خواست. اما مادرت به هیچ عنوان زیر بار نمی رفت. اصلا باور نمی کرد. به همین جهت تا مدتی گمان می کرد که فریدون بر می گرده و اونو به خونه می بره ولی فریدون با رضایت از اینکه راحت شده هیچ وقت اینکارو نکرد. چند صباحی گذشت و پدر بزرگ فوت کرد. سیمین و بهرام گمان می کردند که فریدون برای تسلیت و یا بهانه اش می یاد و سیمین رو می بره، ولی نیامد که نیامد. زنگ خانه، حرف زدن زن دایی را قطع کرد. ترانه با تعجب هر دو را نگاه کرد و پرسید: -کیه؟ مادر در حالی که دستی به موهایش کشید پاسخ داد: -ما چه می دونیم کیه. بهتره بلند شی و از اف اف سوال کنی. ترانه از جا برخاست و دستور مادر را اجرا کرد. دکمه را فشار داد و درب باز شد؛ بعد متواضعانه و دوست داشتنی گفت: -بفرمایید بله هستن. -زن دایی از آشپزخونه بیرون آمد و سوال کرد؟ -کیه؟ خاله بهناز اینا هستن. با ورود خواهر زن دایی، نقل خاطره متوقف شد و آن روز سرگرم مهمانی شدند. وقتی همه در گفت و شنود بودند، عسل تنها در اتاق خود بود. او روی تخت دراز کشیده بود گمان می کرد طناب زندگی برا یحلق آویز کردن شادی و بی خیالی گذشته، درست در وسط گلویش محکم شده، با خود این شعر را زمزمه کرد: ترگش نشدم دردا! تا تاج زرم باشد چون لاله نصیبم شد خونین جگرم عمری
R A H A
01-29-2012, 11:45 PM
24 و 25
2
حدود ساعت ده صبح بود که زن دایی با احتیاط ، آرام دو ضربه به در زدو با صدای نوازشگر پرسید:
- عسل جان بلند نمی شی.
خواب خواب نبود ولی دوست نداشت از روی تخت رهایی پیدا کند. هر چه بود در انجا کسی باهاش کاری نداشت و می توانست در درون خود سیر کند. اما زن دایی دست بردار نبود:
- عسل جان بلند شو که داره برف می یاد، نگاهی از پنجره به بیرون بنداز و از طبیعت لذت ببر.
چشم های خسته اش وقتی باز شد. زن دایی را با لباس یقه اسکی لیمویی بالا سر خود دید. تبسم ظریفی بر لبان خود بخشید و گفت:
- سلام.
زن دایی شهناز نگاهی پر مهر به او انداخت و جواب گرم به او داد. سپس از عسل پرسید:
- عزیزم امروز مگه قصد رفتن به داروخانه را نداری؟
خمیازه ای کشید و پاسخ داد:
- نه امروز حوصله ندارم.
شهناز پتو را از رویش کمی برداشت و گفت:
- دختر با این لباس نازک که سرما می خوری امان از شما جوونا.
بعد بازوی سفید عسل را که در زیر لباس خواب توری مشکی دو چندان زیبا شده بود گرفت و گفت :
- دختر داری یواش یواش چاق می شی. باید رژیم بگیری.
عسل با عشوه ای خاص گفت :
- نمی دونم به حرف کی گوش کنم یکی میگه مانکنی یکی می گه چاقی. زن دایی پتو را کنار زد و طنز گونه کنایه زد:
- اون کسی که گفته تو مانکنی اینجوری تو رو ندیده ، اگه می دید حرفش عوض می شد.
هر دو زدند زیر خنده و زن دایی از گونه های عسل بوسه های گرفت. انگاه شروع به جمع کردن اطراف تخت کرد و گفت :
- حالا بلند شو کمی به سرو صورتت آب بزن و بیا برای صبحانه .
از اتاق بیرون رفت. عسل دانشجوی سال اول پزشکی بود که نیمه وقت یا بهتر بگویم هر وقت که فرصت داشت در داروخانه ای پیش پدر دوستش نگین کار می کرد. عسل از روی تخت بلند شد و ابتدا جلو اینه رفت. موهای بلند و عسلی خود را تابی داد و زمزمه گونه تکرار کرد:
- حمید دوستت دارم.
داشت این عبارت را به کار می برد که یاد تعهدات خود به عشقش افتاد. اولین تعهد قول داده بود که نمازش را سر وقت بخونه اما متاسفانه موفق نشده بود. یک آه پر درد کشید و آینه را مورد خطاب قرار داد:
R A H A
01-30-2012, 10:35 PM
صفحات 26 تا 75 ...
- آخه نمی تونم اونی که تو می گی باشم.
در آینه به دقت خودش را نگاه کرد. کمی با لوازم آرایش به خود مشغول شد. آنگاه نگاهی عمیق تر به خود انداخت و زمزمه کرد:
- اگر تو بخواهی می توانم. قول می دم اونی که تو دوست داری برات باشم.
صدای زن دایی از طبقه پایین آمد:
- عسل بانو پس چرا نمی یای؟
او هم با صدای بلندی که زن دایی بشنود گفت:
- اومدم.
با سرعت پایین رفت و از شهناز رخصت طلبید:
- می تونم سریع یه دوش بگیرم، بعد بیام صبحانه بخورم.
شهناز خندید و گفت:
- بفرمایید عسل گیسو.
خیلی کشیده و با منظور، عسل هم خنده ای کرد و دل به دست آورد:
- البته اگه شما اجازه می دید وگرنه گروهبان در خدمته.
زن دایی شهناز سرتاپای او را برانداز کرد و با لبخندی ابراز داشت:
- اشکالی ندارد. حالا بهتره زودتر بری حمام و این لباس خواب تیتیش مامانی رو از تنت بیرون بیاری.
- چشم. همین الان
زن دایی بلند خندید و گفت:
- دختر اینجا نه. برو تو.
عسل خجالت کشید و پرید توی حمام. زن دایی با خود زمزمه گونه حرف زد:
- امان از جوونای الان. ما هم جوون بودیم اینا هم جوونی می کنن. آخه دختر اگه می خواستی بری حمام پس چرا آرایش کردی؟
صدایش را عسل شنید با زبان شوخی توضیح داد:
- جناب سرهنگ اشتباه شده معذرت می خوام.
شهناز که شیفته ی عسل بود و او را به اندازه ی دخترش ترانه می خواست، صدایش را بلند کرد طوری که عسل به راحتی بشنود:
- فدات شم فقط زود باش که کار دارم.
صدای عسل نیامد. احتمالاً در افکار مه آلودش غوطه ور بود و اصلاً صدای شهناز را نشنید. ده دقیقه بعد از حمام بیرون آمد و مشغول صبحانه خوردن شد. اواخر صبحانه زن دایی در حالی که لباس بیرون به تن داشت به او گفت:
- من دارم می رم خرید. صبحانه رو خوردی اینارو جمع کن. اگه حال داشتی فکر ناهار باش. همه چی تو یخچاله البته ناهار فقط من و تو هستیم.
عسل فقط نگاهش کرد و هیچ نفهمید. انگار زن دایی هم متوجه شد عسل حتی یک کلمه از حرف هایش را نفهمیده به همین جهت با گلایه پرسید:
- حواست کجاست؟
عسل با عجله و اضطراب پاسخ داد:
- همین جا!
شهناز با دست بر روی شانه اش زد و گفت:
- از حال و هوات معلومه.
عسل از سر میز بلند شد و شروع کرد به جمع آوری ظروف روی آن شهناز به او گفت:
- اگه دوست داری بیا با من بریم خرید.
- از خدامه ولی کی غذا درست کنه.
- بیا بریم، حالا کو تا ناهار، تازه دایی که بعدازظهر می یاد و ترانه هم امروز تا عصر کلاس داره.
ترانه دانشجوی سال اول ادبیات بود. البته دانشگاه آزاد و هر وقت که فرصت می یافت پیش یکی از دوستانش خیاطی یاد می گرفت.
زن دایی و عسل به قصد خرید از خانه بیرون آمدند، زن دایی رو به همراه خود کرد و گفت:
- اگه موافقی برای خرید بریم میدون امام حسین.
- هر طور شما صلاح بدونید، ولی یه شرط کوچک داره.
با تعجب پرسید:
- چه شرطی؟
- اینکه در هر فرصت، بقیه ماجرا رو برام تعریف کنید.
جلو تاکسی را گرفتند و شهناز گفت:
- امام حسین دربست.
تاکسی کمی جلوتر ایستاد. آن دو در صندلی عقب ماشین جا گرفتند. راننده پیرمردی بود که خوشبختانه اهل نگاه در آینه و مطرح کردن سخنان بیهوده نبود به همین جهت عسل زمینه را مناسب دید که از شهناز بخواهد بقیه ی ماجرا را تعریف کند. این تقاضا را مطرح کرد و او هم موافقت نمود و با صدایی نرم و آهسته تعریف کرد:
- تا دی ماه سال پنجاه و هفت همانطور با هم قهر بودند. تا اینکه بابات به دست ساواک به زندان افتاد. همه ی کتاب هایش مخصوصاً شقایقی در آتش توقیف شد و فروش آنها جرم سنگین محسوب می شد.
- مگه راجع به چی بود؟
- در مورد ظلم های رژیم پهلوی و از این چیزها، مثلاً یادمه توی اون کتاب نوشته بود: کاش کسی بیاید و ما را از این قفس پوشالی بیرون بیاورد.
با اعتماد به نفس و غرور تازه بدست آمده پرسید:
- پس پدر خیلی نترس بود؟
با رعایت حال دختر، حساب شده جواب داد:
- از اول نه ولی در مبارزه آب دیده شد. اواخر ترس براش معنا نداشت. البته کمی هم تعریف این و آن شیرش کرده بود.
لبخند عسل محو شد و سؤال کرد:
- بالاخره نفهمیدم طرفدار بابام هستید یا مامان؟!
حالت تدافعی به خود گرفت و جواب داد:
- هیچ کدام بلکه قصدم اینه حقیقت رو برایت بگم.
عسل با احترام ابراز داشت:
- از همه چیز سپاسگزارم.
- این حرفا چیه! وظیفه بر دوش من بوده که با بیان آن خودمو از سنگینی اش راحت می کنم، البته اینو باید اعتراف کنم که نمی دونستم این وظیفه چقدر مشکله.
لحظه ای با شور و حال همدیگر را نگاه کردند و زن دایی پی حرفش را گرفت:
- در اون ایام که فریدون زندان بود، سیمین خیلی سعی کرد یه وقت ملاقات بگیره تا شاید با نشان دادن وفا او را رام کند اما نشد که نشد. سرانجام با پیروزی انقلاب و شکست حکومت پهلوی بابات از زندان آزاد شد.
دختر در حالی که متأثر به نظر می رسید پرسید:
- بابا که آزاد شد سراغ مامان رفت؟
- نه، تازه مصمم برای طلاق شد و فروردین پنجاه و نه از هم طلاق گرفتند. یعنی زمانی که تو چهار ساله بودی، من هم از همان روز تو رو به عنوان فرزند قبول کردم.
او دیگر نتوانست ناراحتی اش را پنهان کند. مقاومتش شکست. بغض پر دردش گریه را در چشم هایش آشکار نمود و با صدایی پر از اندوه زمزمه کرد:
- آخه چرا؟! اونا با هم دعوا داشتند به من چه مربوطه؟
زن دایی متأثر شد ولی صلاح در آن دید که همۀ ماجرا را آنطور که بوده برای عسل بانو بگوید:
- بابات حسابی از همه چیز بریده بود. حتی یه روز باهاش تماس تلفنی گرفتم و ازش خواستم که برای دیدن تو بیاد. بهش گفتم: بچه در هر حال نیاز به پدر و مادر داره تو بیا عسل رو ببین و باهاش به گردش و تفریح برو، بعد بیارش همین جا، من تا آخر عمر کنیز عسلم اما متأسفانه...
- متأسفانه چی؟!
او بر خود مسلط شد و جواب داد:
- متأسفانه زیر بار نرفت که نرفت. توجیه کارش این بود که اگر این کارو بکنم دو هوا می شه. شایدم راست می گفت.
- مادرم چی؟
- او پس از طلاق مریض شد. مشکل روانی شدید پیدا کرد. هر چه بهرام سعی کرد به او امید بده و رنگ شادی ببخشه، نشد که نشد. خصوصاً پس از مدتی مادربزرگ هم فوت کرد و او با این ضربه حسابی متلاشی شد. تا سال شصت و یک همینطوری ایامی در امین آباد و مدتی در خانه گذراند تا اینکه مهدی آهنگر به خواستگاریش آمد و بهرام موافقت کرد. او الان در مشهد زندگی می کنه و صاحب یک فرزند پسره به نام هادی ما از او خواستیم که دیگه دور تو رو خط بکشه. چون احساس می کردیم اون وضعیت تو رو آزار می دهد.
به نزدیک میدان که رسیدند ترافیک شدید حرکت را کند کرد. عسل از شیشه کناری نگاهی به مردم در حال رفت و آمد کرد و پرسید:
- بابام کجاست؟
صدای عسل با بغض و گریه گره خورد. زن دایی چهره ای شرمنده گرفت و گفت:
- عزیزم ازت معذرت می خوام.
چند قطره اشک از چشم های غم زده اش بر روی گونه هایش غلطید و ادامه داد:
- می دونی عسل الان وقتش بود. سرانجام باید یه روزی از همه ی این جریان ها با خبر می شدی. سخته، خودم می دونم. اما انسان ناچاره بعضی وقت ها چیزهای سخت را تحمل کند. شاید به همین دلیل سخت بودن الان خیلی کنجکاوی نکردی.
عسل با دستمال سفید رنگی اشک های روی صورتش را پا کرد و لبخند آرامی چهره و چشمانش را دگرگون نمود و گفت:
- حقیقتش از همین ابتدا که عقلم رسید همیشه این سؤالات پیرامون پدر و مادرم برایم مطرح بود ولی چند مسأله مانع می شد که در این مورد از شما سؤال کنم یکی اینکه می ترسیدم تاب و تحمل شنیدن این مطالب را نداشته باشم، دیگری اینکه فکر می کردم مطرح کردن این مسائل توهینی به شما تلقی شود و در مقابل خوبی و زحمات شما ناسپاسی معنا دهد، از طرفی هم ترس لطمه به درس و آینده هم مزید بر علت می شد.
زن دایی که موقعیت را مناسب دید ادامه داد:
- فریدون تا سال شصت و پنج ظاهراً مجرد بود.
با تعجب و تردید پرسید:
- ظاهراً؟!
زن دایی در کمال آرامش توضیح داد:
- آره ظاهری بود. چون از این طرف و آن طرف شنیده بودم که با یک دختر دانشجو آشنا شده. در هر صورت سال شصت و پنج با همان دختر ازدواج کرد.
عسل در حالی که خود را به تماشای بیرون مشغول کرده بود و گاهی نظر به زن دایی می انداخت، سؤال کرد.
- الان کجا هستن؟
- الان دو ساله در آلمان زندگی می کنند.
به میدان امام حسین رسیدند. تاکسی کنار میدان ایستاد. شهناز کرایه اش را حساب کرد و از ماشین پیاده شدند. عسل با خنده و چشم های خیس پرسید:
- پس کاملاً منو فراموش کرده.
- کاملاً که نه، چون سه ماه پیش برات پول فرستاد. یه پول قابل توجهی که دایی پولت رو گذاشت بانک. البته این یک بار نبود این سومین بار بود که اینطوری برات پول فرستاده.
حدود یک ساعت خرید طول کشید. اما عسل اصلاً در یک عالم دیگر بود. پس از خرید، ناهار را در یکی از رستوران های اطراف خوردند و به خانه آمدند. در مسیر راه زن دایی خیلی سعی کرد دل عسل رو به دست بیاورد اما موفق نشد. عسل عین دیوانه ها نگاه می کرد و انگار مریض شده بود.
به خانه که رسیدند عسل لباس هایش را درآورد و خود را روی تخت انداخت و تا شب خبری از او نشد. ظاهراً با دنیا و چرخ گردون قهر کرده بود. شب هرچی ترانه به او اصرار کرد که شام بخورد، نخورد و هرچی اصرار کرد درددل کند نکرد. خشک و سنگ شده بود و همانطور جامد گونه به خواب رفت. به خواب رفت تا دنیا و اهلش را نبیند.
فصل 3
یک هفته از آن روز گذشت. ساعت سه بعدازظهر عسل به پارک نیاوران رسید. اطراف را نگاه کرد. خبری از او نبود. آرام مشغول قدم زدن شد. با خود فکر می کرد که این عشق لعنتی آدمو به چه کارهایی وا می داره، هیچ وقت در ذهن خود نمی توانست تصور کند که او یک دختر چادری شده باشد ولی آن لحظه با چادر عربی منتظرش بود. چند لحظه بعد صدای خوش و مردانه صدایش زد:
- عسل سلام.
عسل رویش را برگرداند. تا او را دید زحمت چادر، خستگی انتظار و سردی پارک را فراموش کرد. خوشحال شد. با چهره ای شاد و دوست داشتنی به او پاسخ داد. چشم های حمید روی چهره قشنگ و شاعرانه عسل خیره ماند. عسل چهره متعصبی به خود گرفت و پرسید:
- حالت خوبه.
تازه به خود آمد. با قدم های آهسته به عسل نزدیک شد و گفت:
- فکر می کنم.
هر دو خندیدند. در کنار هم قرار گرفتند، حمید مردی متوسط از حیث قد و وزن، با چشم های عسلی خام، موهای نه چندان بلند و ابروان کشیده. دست راست او بر اثر ترکش کمی مشکل پیدا کرده بود. عسل در کنار او احساس آرامش می کرد. او با اینکه از لحاظ جسمی مشکل داشت اما جانباز پر مایه ای بود و برای عسل حالت تکیه گاه را داشت. حمید لحظه ای این پا و آن پا کرد، بعد به آرامی خطاب به معشوقش گفت:
- یه هفته ای غایب بودی، ترسیدم.
لبخند پیروزی روی لب های دختر لغزید و نگاهی مغرورانه به حمید انداخت و با عشوه ای خاص پرسید:
- از چی؟
اندوه مبهمی مجبورش کرد بگوید:
- از بی وفایی. فکر کردم تو هم از من خسته شدی.
کلام حمید نور الهی داشت که غرور بیجا عسل را از بین برد و خاضعانه گفت:
- این حرفا چیه!! حال درست و حسابی نداشتم.
سرش را به طرف عسل برگردانید و در همان حال سؤال کرد:
- بریدی؟
عسل با چشم های عسلی رنگش به چهره پرسشگر حمید خیره شد و پرسید:
- از چی؟
اشاره به خود و عسل کرد. دختر با صدای غم انگیز توضیح داد:
- به خدای احد و واحد هیچ وقت از تو خسته نشدم. یه مشکلی برام پیش اومده بود که امانم رو بریده. واقعاً دوست دارم یک پرنده بودم. پرنده بودم روی این زمین کثیف پا نمی ذاشتم.
حمید نفس راحتی کشید و گفت:
- خیلی خوبه. اگر تو پرواز کنی منم پرواز می کنم. فقط...
عسل از این حرف مردش تعجب کرد و پرسید:
- فقط چی؟
با چشم ها اشاره به دست مجروحش کرد و گفت:
- شرمنده فقط بالم شکسته.
دختر نمی دانست باید از شوخی او بخندد و یا از غصه دق کند بمیرد و یا دل بسوزاند. همیشه حمید این طوری بود. چند شخصیتی و کلام پر رَمز و راز، دو علامت علامت بخصوص او بود. حمید در حالی که به زمین نگاه می کرد پرسید:
- حالا منو می ذاری می ری؟ چون من که نمی تونم باهات پرواز کنم.
کنار حوض وسط پارک ایستادند. حمید منتظر پاسخ عسل ماند. او نگاهی پر از مهر و عاطفه کرد:
- پسرجون، هیچ جا نمی رم، با تو هستم. فقط تو رو می خوام. اگه هم بخوام پرواز کنم تو رو بغل می گیرمو با خودم می برم. حالا راحت شدی.
زدند زیر خنده. اما چون در پارک بود سریع خودشان را جمع و جور کردند و عسل پی حرفش را گرفت:
- واقعاً دیگه از همه چیز سیر شده بودم، از دیشب که به تو زنگ زدم. تازه نزدیک بود اوضاع خراب بشه.
- برای چی؟
- داشتم با تو صحبت می کردم متوجه اطرافم نبودم...
دنباله صحبت عسل را قیچی کرد:
- خوب.
- هیچی دیگه ترانه پشت سرم ایستاده بود. حالا نمی دونم چیزی فهمید یا نه؟ البته بیم و هراس ندارم چون ترانه امانت دارِ خوبیه.
از کنار حوض به طرف قسمت اسب دوانی پارک، آرام حرکت کردند. چند قدمی در کنار هم حرکت کردند. باران نم نمک باریدن گرفت. بارش باران بوی عطر گل های بنفشه و سرخ را به مشام آنها رسانید. عجیب اینکه طبیعت هم با دل آنها همنوا و هماهنگ شد تا حس شاعرانه اشان بیدارتر شود.
از کنار اسب ها و بچه هایی که روی آنها تمرین یا بازی می کردند گذشتند. حمید به خوبی اخلاق عسل را می دانست و مطمئن بود که اگر سؤال نکند یا حرف نزند، عسل هم حرف نمی زند، به همین جهت از او پرسید:
- چه خبر؟
عسل بانو مثل همیشه که منتظر این سؤال بود تا خودش را تخلیه کند با صدای غم انگیزی تعریف کرد:
- دلم گرفته. از بی وفایی که تو هم ازش می نالی ولی تو حداقل دیگه از مادر و پدرت بی وفایی ندیدی.
حمید به خوبی فهمید که برای عسل اتفاقی افتاده ولی به روی خود نیاورد و گفت:
- بی وفایی با بی وفایی فرق نمی کند، دلسردی از هر نوعش بد و زجرآوره.
- اینو می دونم. اما هیچ کدومش دردناک تر از بی وفایی پدر و مادر نیست.
- چطور؟!
با کلمه پرسشی، زبان عسل باز شد و کل جریانی که زن دایی شهناز برایش گفته بود برای حمید تعریف کرد. آنقدر با احساس و سوز کلمات را ادا می کرد که چشم های حمید پر از اشک شد. گهگاه حمید برای کنترل خود، سرش را پایین می انداخت و با انگشت های دستش بازی می کرد. نیم ساعتی طول کشید تا اینکه هر چه شنیده بود برای او تمام و کمال تعریف کرد. هر دو لحظه ای در سکوت به همدیگر نگاه کردند. لبخندی هر چند بی رنگ به لبانشان نشست که خیلی تلخ بود. حمید برای تغییر روحیه از عسل خواست که از پارک بیرون بروند. او هم موافقت کرد و گفت:
- حرفی ندارم. ببخشید زیادی حرف زدم. سرت درد گرفت.
- این حرفا چیه!
با صدایی مملو از شادی و رنگ و موسیقی گفت:
- می دونی عیب من همینه با کسی حرف نمی زنم. عموماً فراری از حرف زدنم، به کسی هم خیلی اطمینان ندارم. اما اگر به کسی اطمینان کنم و دوستش داشته باشم تا دل به حرفم می ده سفره ی دلم رو باز می کنم.
حمید در حالی که نمی توانست خوشحالی و هیجان خود را کنترل کند گفت:
- من که لایق نیستم. اگه از روی بزرگواری و محبت منو انتخاب کردی از این انتخاب خوشحالم.
آرام به طرف درب خروجی پارک قدم زدند. یک لحظه نگاهشان درهم شد. لبخند زد. لبخندش به دل حمید نشست و دلش باز شد:
- کتاب جدیدم بالاخره مورد پسند یه انتشارات واقع شد.
نفس راحتی کشید و گفت:
- خوب شکر خدا خیلی خوشحالم.
با لحن غرورآمیزی گفت:
- حالا دیگه بیشتر باید خوشحال باشی.
با تعجب پرید:
- چرا؟
شمرده و با صلابت جواب داد:
- چون پدرت هم صاحب قلم بوده، حقیقش رو بخوای من کتاب های پدرت رو دارم. خصوصاً سرآمد کتاباشو، ولی هرگز فکر نمی کردم که او پدرت باشه.
تو نگاهش انگار که ترحم بود. عسل براندازش کرد و ملایم گفت:
- سرآمد کتاباش کدومه؟
- سرآمدش «شقایقی در آتش» که اون زمان خیلی سر و صدا کرد. از اون به بعد هم دیگه چاپ نشد.
با صدای نرم و لطیفش پرسید:
- چرا دیگه چاپ نشد؟
- دقیقاً نمی دونم.
به درب خروجی رسیدند. ماشین آن را طرف خیابان پارک کرده بود. به عسل پیشنهاد کرد:
- اگه موافقی تا منزل برسونمت. چون داره نم نم بارون می یاد.
تازه عسل فهمید که زیر باران خیس شده. نگاهش کرد، رنگش سرخ شده بود. با صدای لرزان گفت:
- انگار مجبورم.
لحنش عوض شد، صدایش کمی رنگ جدی گرفت:
- هیچ وقت از روی اجبار کاری رو انجام نده، خصوصاً در عالم دوستی و عشق.
عسل از حرفش پشیمان شد و توجیه کرد:
- منظور خاصی نداشتم. زود ناراحت شدی!
درمانده بود که چه بگوید. خندید و به طرف ماشین حرکت کرد. او هم به دنبالش رفت. سوار شدند و حرکت کردند. حمید ضبط را روشن کرد. خواننده ی جوان و تازه واردی این شعر را با صدای خوش و گرم می خواند:
سه غم آمد به جانم هر سه یکبار
غریبی و اسیری و غم یار
غریبی و اسیری چاره دیره
غم یار و غم یار و غم یار
این شعر مورد علاقه ی حمید بود که بعداً این علاقه به عسل هم رسیده بود. هر وقت دلشان می گرفت یا می خواستند عشق و محبت را به هم ثابت کنند، این شعر را با صدای گرم همان خواننده گوش می کردند.
آن قسمت نوار را دوباره با هم گوش کردند. سپس حمید به عسل گفت:
- دیروز همه چیز رو برای مادرم تعریف کردم.
عسل با اشتیاق خاصی پرسید:
- همه ماجرا رو؟
- آره از اول تا آخر.
- چی گفت؟
- کمی با جریان سرد برخورد کرد.
از این کلام همه خواهش ها در دل عسل مرد و سرد شد. آری نوعی سکوت سایه افکند. نوعی تهدید در فضا موج زد. انگار هوا سنگین شده بود. عسل آرام نفس کشید و لب هایش را فشرد. حمید ادامه داد:
- او وقتی تعاریف منو شنید راجع به تو، از ازدواج با تو راضی بود ولی اما آورد.
لبخند تلخی زد و پرسید:
- اما برای چی؟
حمید سعی می کرد خونسردی خودش را حفظ کند. آرام و شمرده توضیح داد:
- مادر می گفت ازدواج نیاز به آشنایی بیشتر داره، ضمناً در نظر مادر زندگی گذشته من ارزش عمیقی برایم داره و نمی توانم فراموش کنم. سنگر، بوی خاک و فداکاری برای آرمان از ویژگی های من و آرمان های من است و همسر آینده ام باید با این واژه ها آشنا باشد.
عسل غرور خودش را حفظ کرد و گفت:
- شاید حق با مادرتون باشه.
ناگهان چیزی درون مرد شکست. سرش تیری کشید و زانوهایش بنا کرد به لرزیدن، عسل بانو روحیات حمید رو به خوبی می شناخت. فهمید که حال حمید دگرگون شده. سریع جبران کرد:
- می دونی از این لحاظ گفتم حق با مادرته، به خاطر اینکه تو واقعاً برای آرمان هایی به جنگ رفتی و در آن راه مایه گذاشتی، من از این واژه ها به دور بودم. باید آرام آرام به تو نزدیک شوم تا لایق همسری تو رو پیدا کنم.
توجیه عسل کاری شد و اضطراب و دلهره حمید را از بین برد. هر دو نمی خواستند با ناراحتی از هم جدا شوند. به همین جهت هر دو ناگهان با هم در یک زمان گفتن:
- از همه چیز معذرت می خوام.
هر دو خندیدند. حمید از عسل پرسید:
- پس فردا کلاس داری؟
نگاهی پر مهر انداخت و جواب داد:
- اگه موافقی پس فردا ساعت یازده جلوی انتشارات گوتنبرگ همدیگر رو ببینیم.
عسل از خدا خواسته موافقت کرد و خداحافظی نمود.
فصل 4
وقتی به خانه رسید ترانه تنها بود. در راهرو به او سلام کرد. پاسخی نرم تر از سلامش شنید. عسل در افکار خود غرق شده بود. تصویر حمید را از ذهن خود گذراند. حرف های او را مرور کرد و برخوردشان را با هم سبک و سنگین نمود. ترانه که حالت آشفته و فکور عسل را دید به طرف او که کنار پنجره ایستاده بود رفت و آرام مقنعه ی او را در آورد و گفت:
- حالا شدی عسل گیسوی خودم.
عسل سرگرم افکار خود بود. به آینده اش فکر می کرد. به آینده ی حمید و خودش، ترانه او را برگرداند و دکمه های مانتویش را باز کرد. عسل لحظه ای به خود آمد و گفت:
- چیکار می کنی؟
- آبجی جون دیدم هوای اتاق خیلی گرمه و شما هم که از حرارت عشق در حال سوختنی و دیگه نیاز به گرما نداری، گفتم لباس های اضافه رو برات در بیارم.
لبخند سردی به لب هایش بخشید و زمزمه کرد:
- شما لطف داری.
او دستی به موهای بلند و عسلی اش کشید و گفت:
- عجب موی قشنگی داری. حقه که به تو می گن عسل گیسو. راستی خانوم خانوما دوست نداری کمی از اون حال و هوای قلبتو برام بگی. تو که می دونی تو عزیزترین کس برامی.
در حالی که به حمید فکر می کرد لبخند ملایمی زد و گفت:
- اتفاقاً این قصد رو داشتم و دارم ولی زمینه رو مناسب ندیدم البته تا امروز، حالا زن دایی کجاست؟
با لحن بی تفاوتی جواب داد:
- مامان امشب دیر می یاد. رفته خیابون ری سفره حضرت ابوالفضل.
- خونه ی کی؟
- خونه ی خالم.
بی اراده لبخند بر لبش نشست و گفت:
- خوبه.
انگار دلش می خواست حرف بزند. دلش می خواست کسی به حرف هایش گوش بدهد. لبخند زد. عین همان لبخندی که چند لحظه پیش زده بود. لبخندی سرد و بی روح، لبخند زد و پرسید:
- الان که کاری نداری؟
به نرمی موهایش را کنار زد و جواب داد:
- یه لحظه برنج رو بذارم روی گاز و بریم تو حیاط، دیگه کاری ندارم.
عسل چشمکی زد و گفت:
- پس تا برنج بذاری منم قهوه درست کنم.
- عالیست. راستی کمی میوه هم بشور، تو حیاط دلی از عزا دربیارم.
ترانه دلش می خواست او را به حرف بیاورد. شاید حرفی بزند و سبک شود. عسل خندید و گفت:
- همین الان.
رفت به طرف یخچال ترانه هم رفت به طرف گاز. او قهوه و میوه آماده کرد و دختر دایی اش غذا، بیست دقیقه ای کار طول کشید و بعد با ظرف میوه و سینی قهوه به محوطه ی باز ساختمان رفتند در حیاط روی صندلی فلزی نشستند. عسل در حالی که پالتویی را بر دوشش انداخت گفت:
- آخه دختر توی این سرما آدم توی حیاط می شینه.
فنجان قهوه را برداشت. آن را مزه مزه کرد و به شوخی گفت:
- تو که نباید سردت بشه.
با تعجب پرسید:
- چرا؟
- آدم عاشق گرمای بدنش بیش از اندازه ست.
هر دو خندیدند. ترانه گله آمیز پرسید:
- پس بالاخره منو خواهر امین خودت دونستی؟!!
تو نگاهش رنگی از سرزنش و در حرف زدنش رنگی از دلخوری داشت. عسل آرام و متین جواب داد:
- از اول تو رو خواهر امین خودم می دونستم. من به تو کاملاً اعتماد دارم و حس می کنم خیلی راحت می تونم با تو درد دل کنم چون تو از قبل حسن نیت و راز داریت رو ثابت کردی.
از حرف های عسل خوشحال شد و توضیح داد:
- ببین عسل هر چی باشه منم دخترم و هم سن و سال تو، دقیقاً اگر عاشق نشدم ولی با عاشق زیاد برخورد کردم.
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- حالا بهتره حرف دلت رو بزنی و سبک بشی و اگه لایق بودم مشاوره کنیم.
- این حرفا چیه. حتماً تو بهترین کس من بودی که برای اولین نفر تو رو انتخاب کردم، تا در جریانت بذارم و از نظراتت استفاده کنم. حالا برات از اول اول می گم.
- خیلی خوبه.
- سه ماه پیش تو داروخانه مشغول کار بودم که آقایی محترم با ظاهر مذهبی وارد شد و بدون نسخه داروی دیازپام خواست. دکتر داروخانه موافقت نکرد. او بدون اینکه مخالفتی نماید خیلی مؤدبانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد. یک لحظه دلم برایش سوخت. دو بسته دیازپام ده در جیب روپوش گذاشتم و به دنبالش رفتم. در خیابان چند قدمی برداشته بود که صداش زدم.
با ناباوری به عسل نگاه کرد و پرسید:
- مگه اسمشو می دونستی؟
با یک لبخند شیطنت آمیز جواب داد:
- نه بابا بلند صدا کردم: آقا ببخشید. او ایستاد و برگشت، نگاه کرد. با معذرت خواهی دو بسته دیازپام رو بهش دادم و ازش خواستم جریان بین خودمون بمونه. هر کاری کرد پول بگیرم، نگرفتم. خصوصاً وقتی دست اونو دیدم.
ترانه سکوت کرده بود. به حرکت دست های او نگاه می کرد. به حرف هایش گوش می داد. انگار دلش می خواست سکوت کند تا عسل بانو برایش حرف بزند. اما به اینجا که رسید سؤال کرد:
- مگه دستاش چی بود؟
عسل بانو آشکارا غمگین شد و جواب داد:
- یکی از دستاش بر اثر انفجار تو جبهه حالت فلجی داشت. نه فلجی، یه حالت کشیدگی. آن هم کم.
ترانه کنجکاوانه پرسید:
- بعدش چی شد؟
در حالی که به حمید فکر می کرد جواب داد:
- هیچی با او خداحافظی کردم و به داروخانه برگشتم. دکتر ازم سؤال کرد: کجا رفتی؟ خندیدم و گفتم: بیرون کار داشتم.
ترانه به شوخی گفت:
- خانم خانما قهوه تون سرد نشه.
عسل هم با همان لحن جوابش را داد:
- همانطور که خودت گفتی با این حرارتی که من دارم همون بهتره که سرد بشه.
این را گفت و قهوه را نوشید. با یک میلی نوشید که ترانه هم به هوس افتاد و لیوانش را برداشت و در یک چشم بر هم زدن نسل قهوه را برداشت.
با لحن شوخی آمیز از عسل پرسید:
- حتماً، همون دقیقه عاشق شدی و الانم داری از عشقش می سوزی و می میری؟
موهایش را به نرمی کنار زد و جواب داد:
- اصلاً خود آزار نیستم. همیشه رنج را به تلاش عشق و روشنی و شادی تاب می یارم. من از هیچ چیزی به اندازه ی شادی لذت نمی برم، پس رنج رو فقط به امید روشنایی و شادی تحمل می کنم.
از حرف هایش سر در نیاورد فقط خندید. عسل ادامه داد:
- سه روزی از آن روز گذشته بود که از دکتر خداحافظی کردم و از داروخانه بیرون زدم به اون طرف خیابون رفته و منتظر تاکسی شدم. چند دقیقه منتظر ایستاده بودم که یه ماشین جلوی پایم ایستاد. ابتدا چون شخصی بود محلی بهش نذاشتم اما او شیشه ی طرف مرا پایین کشید و سلام کرد. نگاهی به داخل ماشین انداختم. اول نشناختم ولی پس از کمی فکر متوجه شدم او کیست. همان مریض دیازپامی ما بود.
- بعدش چی شد؟
- با اصرار ایشون برای رسوندنم به خونه، موافقت کرده و سوار شدم.
- آی ناقلا.
ترانه با یک حرکت گونه عسل را به دستش گرفت و کشید. عسل نالید:
- آخ. آخ. تو رو خدا ول کن، به خدا درد گرفت.
گونه هایش سرخ شد و گلایه کرد:
- بی رحم درد گرفت. چرا اینطوری کردی؟
خندید و پرسید:
- حالا بگو ببینم بعدش چی شد؟
- حرکت کرد و با لحنی متین و مؤدب ازم تشکر کرد.
ترانه تیکه انداخت:
- برای اینکه سوار ماشین شدی؟!
تبسمی زد و گفت:
- نه بابا، بابت داروی دیازپام.
دست از شوخی برنداشت:
- عجب داروی پر فیضی بود!
خنده با صدایی کرد و گفت:
- امان از شیطونی تو که تمام شدنی نیست.
ترانه ترسید که عسل ساکت بشه به همین جهت لحن جدی به کلامش بخشید:
- نه عزیزم خواستم تو بخندی. حالا بعد تشکر چی گفت؟
- چند لحظه سکوت برقرار شد. تا به چهارراه رسیدیم. چراغ قرمز شد و پشت ترافیک ایستادیم. او نگاهی به کتابی که در دستم بود کرد و پرسید: شما به رمان علاقه دارید؟ نگاهی به کتاب جای خالی سلوچ محمود دولت آبادی کرده و گفتم: خیلی زیاد. خنده ای به لبانش بخشید و به رانندگی خود ادامه داد تا اینکه نوبت به سؤال کردن من رسید.
- تو چی سؤال کردی؟
- ازش پرسیدم: شما چطور؟ در حالی که به ظاهر حواسش به رانندگی بود، با کنایه پاسخم رو داد و از استقامت مرگان و مظلومیت زن ایرانی در طول تاریخ گفت.
- مرگان کیه؟
با ملایمت و کلاس خاصی توضیح داد:
- شخصیت اول داستان جای خالی سلوچه.
ترانه گربه زیبا و تپلی را که در میان باغچه بود نگاه کرد. دمی خاموش ماند سپس پرسید:
- پس بهت فهموند که اهل رمان و داستانه.
- بله، خیلی هم عالی. البته چند لحظه بعدش برام تعریف کرد که اصلاً لیسانس رشته ی ادبیاته و از بچگی به شعر و داستان علاقه مند بوده. اون روز برام یکی از شعراشو خوند.
- یادت هست؟
- نه الان از حفظ نیستم ولی در دفتر خاطراتم یادداشت کردم.
- خوب بعدش چی؟
- سؤال بعدی نوبت او بود. ازم سؤال کرد که شما مشغول تحصیل هستید؟ برای اولین بار درست حسابی به طرفش برگشته و نگاهش کردم. او متوجه نگاهم شد. خیلی خجالتی برخورد کرد. رنگش سرخ شد و تقریباً سرش را به طرفی دیگر برگرداند. از این حرکتش خوشم آمد و در حالی که عکس العمل حمید را تماشا می کردم بدون دلیل ازش پرسیدم چی فرمودید؟ سؤال رو فهمیده بودم ولی نمی دونم چطور دوباره خواستم سؤال رو ریپیت کنه. او دوباره پرسید من هم بهش گفتم: دانشجوی سال اول پزشکی هستم.
- تعجب نکرد؟
- از چی؟
- از اینکه یه کسی که به پزشکی مشغوله و در داروخانه کار می کنه چطور اینقدر به رمان و شعر علاقه داره.
- اون روز نه، ولی چند وقتی که گذشت، روزی همین سؤال رو از من کرد.
از روی کنجکاوی سؤال هایش را ادامه داد:
- اون روز خیلی با هم بودید؟
- نه یه چیزی حدود چهل دقیقه.
- چطوری قرار جلسه ی بعدی رو گذاشتید؟
رک و بی پرده جواب داد:
- هنگام پیاده شدن بهش تعارف کردم که هر وقت نیاز به دارو داره به من زنگ بزنه. تلفن داروخانه رو روی تکه کاغذی نوشتن و بهش دادم. او نگاهی به کاغذ انداخت و تشکر کرد.
ترانه که مثل هر دختری به شنیدن خاطره های عشقی و احساساتی علاقه داشت. راضی نشد که صحبت و نقل خاطره ی عسل به همین جا ختم شود، به همین جهت گفت:
- به عنوان آخرین سؤال امروز...
عسل خندید. همیشه به اینجا که می رسید می خندیدند. ترانه در حالی که با صدای بلند می خندید و قهقهه می زد، گفت:
- به خدا بدون شوخی، این برای آخرین بار.
از صمیم دل گفت:
- خوب بگو.
ترانه به عسل چشمکی زد و پرسید:
- اون برای دارو زنگ زد؟
نگاه گرمی به دختردایی اش انداخت و جواب داد:
- زنگ زد، اما نه برای دارو.
لب های ترانه به حالت شگفت زده باز ماند، چنان که گویی همه چیز حیاط مایه ی تعجبش شده بود. عسل که او را اینقدر متعجب دید، دوباره خندید و پی حرفش را گرفت.
- دو روز بعدش زنگ زد. اتفاقاً خودم گوشی را برداشتم. او سلام کرد و پاسخ شنید. البته این سلام و علیک با گرمی دو سه دقیقه ای طول کشید. ضمن تشکر از زحمت پریروزش بهش گفتم: از اینکه صداتون رو شنیدم خوشحالم، اگر امری هست من در خدمتم. آخه فکر می کردم برای دارو زنگ زده.
ترانه که سعی داشت کمی شوخی وارد بحث جدی عسل نماید در حالی که تبسم بر روی لبش نشانده بود گفت:
- اونم چه دارویی.
با چشم و ابرو به عسل بانو اشاره کرد. هر دو خندیدند و عسل ادامه داد:
- خلاصه به زحمت توانست علت تلفنش رو بگه. دقیقاً یادمه، پس از مکث کوتاهی آهسته گفت: فردا بعدازظهر در تالار علامه دانشگاه شب شعره و قراره منم یکی از شعرامو اونجا بخونم. اگر مایلید ساعت چهار بعدازظهر جلوی درب منتظرتون هستم. در صدایش نیاز به همراه موج می زد.
- تو چی جواب دادی؟
- نمی دونم چطور شد که موافقت کردم و فردا رفتم. فردا همان و اسیر شدن همان. یعنی درست سه ماهه که غرق در مهر و امید شدم.
صدای باز شدن درب حیاط آمد. هر دو بلند شدند. دایی با دو پاکت میوه وارد شد، هر دو جلو رفتند و سلام کردند. آمدن دایی بهرام اعلام ختم جلسه ی عسل و ترانه شد.
فصل 5
ساعت ده و نیم کلاس عسل بانو تمام شد. نیم ساعتی وقت داشت تا به وعده گاه برسد. آرام به طرف درب خروجی دانشگاه حرکت کرد. در مسیر راه، صدای نگین دوستش عسل را از افکارش بیرون آورد. سرش را برگرداند و نزدیک شدن نگین را نظاره کرد. تا به او رسید نفس زنان گفت:
- چه خبرته؟ چقدر تند می روی؟!
لبخند کوتاهی زد و جواب داد:
- اتفاقاً امروز دارم یواش می رم.
خیلی ساده پرسید:
- چرا؟
- چون نیم ساعتی وقت دارم.
به پشت کمر عسل بانو زد و گفت:
- مارو گذاشتی سر کار. آخه دیگه توی این دور زمنونه نیم ساعتم خیلی وقته؟ تا چشم به هم بزنی تموم شده.
نگاه محبت آمیزی به نگین انداخت و توضیح داد:
- اتفاقاً توی این دور و زمونه که عمر آدم زود تموم می شه، یه دقیقه هم خیلی وقته و نباید گذاشت هدر بره.
- از اون روز که با استاد راه رفتی از این حرفای قلمبه سلمبه هم بلد شدی.
هر دو خندیدند. صدای خنده آنها فضای معطر خیابان را پر کرد. منظور از استاد همان نویسنده جانباز آقای حمید صالحی بود. همان دوست نازنین و عشق برای همسری عسل بانو. هر دو از کنار درخت ها به طرف درب خروجی دانشگاه حرکت کردند. نگین تنها دوست صمیمی و راز نگهدار عسل بود و هست. به همین دلیل پدر نگین هم که رییس داروخانه و صاحب کار عسل بود و هست او را دخترم صدا می کرد. لحظه ای عسل بانو ایستاد. نگین نگاهش کرد و پرسید:
- چی شد؟
او در حالی که کفش سمت راست را از پا درآورد توضیح داد:
- انگار چیزی توش رفته.
تکانی داد و سنگ ریزه ای از داخلش بیرون افتاد. مجدداً پایش کرد و گفت:
- حالا شد.
نگین در حالی که لبخند ملایمی بر لبانش نقش بسته بود سؤال کرد:
- راز شما به کجا کشید؟
در حالی که برای از بین بردن هیجانش با بند کیفش بازی می کرد جواب داد:
- مثل همان اول.
احساس می کرد که در کوچه بن بستی گیر افتاده. نمی دانست که به کدامین سو بگردد. به نظرش همه چیز در مرز فاجعه قرار داشت. نگین او را به خوبی احساس می کرد به همین جهت در مسأله ریزتر شد تا اگر بتواند عسل بانو را کمک کند. آری نگین در حالی که به دنبال او کشیده می شد گفت:
- ناامید نباش به قول پدربزرگم بالاخره رود دریا رو پیدا می کنه.
عسل چشمهایش را بست و به آینده فکر کرد. شاید فردای بهتر از امروز انتظارش را می کشید. در هر صورت نگین ادامه داد:
- تو نباید مثل کسی باشی که همه چیزشو در بازی باخته و خودشو به دست سرنوشت داده. تو انسان هستی و با اراده. تو باید با اراده و عشق همه سختی ها را کنار بذاری و به هدفت برسی.
او می خواست در عسل بانو احساس را برانگیزد. احساس پیاده ای که به انتهای صفحه شطرنج رسیده و به وزیر تبدیل شده. تا حدودی موفق شد، چون عسل زبان باز کرد و پرسید:
- چطوری؟! مادرش مخالفه. دایی و زن دایی من هنوز درست حسابی خبر ندارن و مطمئناً وقتی مسأله جدی بشه مخالف سر سخت می شن.
نگین در چشم های عسلی و شاعرانۀ او دقیق شد و سؤال نمود:
- عسل چشم، برای چی مخالف؟!
به آرامی و با بغض فروخورده جواب داد:
- چون عشق من اولاً مجروح و یه دستش از کار افتاده، ثانیاً از لحاظ سنی هشت سال از من بزرگ تره، ثالثاً غرق در عالم روشنفکری مذهبیه.
اوج تلاش نگین برای بیان احساس فقط یک کلمه بود:
- عالیه.
قیافه عسل بانو دقیقاً مثل یک علامت سؤال شد. دوستش از تعجب چهره عسل فهمید که باید احساس خود را توضیح دهد:
- خوب این که مشکلی نیست، من یکی از عشاق این طرز فکر هستم.
نفس عمیقی کشید. انگار خستگی از تنش بیرون رفت. با آرامش خاصی گفت:
- من هم بدم نمی یاد. اصلاً به خاطر همین رفتار و طرز فکر حمید است که شیفته اش شدم ولی مطمئن هستم با دایی آب شون تو یه جوب نمی ره.
- حالا که چی؟ قصد داری تمومش کنی؟
عسل بانو به تته پته افتاد اما راهی جز گفتن حقیقت محض نداشت بنابراین با لحنی مردد گفت:
- دوست دارم...
مکثی کرد و جمله را کامل نمود:
- دوست دارم ادامه بدم اگه خدا توانش رو بده.
- خدا به همه توان داده. گروهی از آن به خوبی استفاده کرده و می کنند و گروهی نمی توانند به خوبی بهره ببرند.
به جلوی درب دانشگاه رسیدند او به نشانه ی تأکید سرش را تکان داد. نگین برای کلام آخر این جمله را انتخاب کرد:
- خوب امیدوارم شما رو کنار هم زیر یه سقف ببینم.
عسل طوری به این خیال چسبید که گویی نجاتش به آن بستگی داشت:
- امیدوارم.
با هم خداحافظی کردند. هر کدام به طرف دیگری رفتند ولی عسل هنوز حرف آخر نگین را مزه مزه می کرد. قلبش از هیجان و شادی وصلت می لرزید. کم مانده بود غالب تهی کند که به جلوی انتشارات آستان قدس رسید. حمید پشت ویترین ایستاده بود. عسل با آرامش و متانت جلو رفت و سلام کرد. حمید برگشت و نگاه خریدارانه ای به او انداخت و پاسخش را پرمهرتر از سلامش تحویل داد. پس از احوال پرسی های معمولی که با ظرافت شاعرانه خاص انجام گرفت از حمید پرسید:
- خیلی وقته اومدی؟
در چشم عسل خیره شد. چشم های عسلی اش خندید و گفت:
- ببخشید فکر کنم سؤال کردم.
این بار هر دو خندیدند و حمید جواب داد:
- تازه اومده بودم. حدود ده دقیقه پیش.
با آرامش خاص و لذتی بی نهایت چشم هایش را باز و بسته کرد و گفت:
- در هر صورت معذرت می خوام.
با تعجب پرسید:
- از چی؟
- از اینکه دیر اومدم.
حمید که هر لحظه با عسل بودن را می بلعید و هر دقیقه برایش جالب بود توضیح داد:
- اولاً که سر وقت اومدی. ثانیاً اگر دیر اومدی و در انتظار موندم، عمریست در انتظارم. در انتظار آزادی، تحقق اسلامی زیبا و واقعی، عدالت و سلامت نفس و بالاخره در انتظار دیانت، صیانت و متانت.
هر وقت حال عرفانی یا روشنفکری حمید گل می کرد، در جواب هر صحبت و سؤالی، حرف های پر مغز و پتانسیل دار می زد. این را عسل به خوبی فهمیده بود لذا به شوخی گفت:
- بهتره تا باز از اول حرف های آنچنانی نزدی بریم.
حمید و عسل به طرف خیابان فروردین به راه افتادند. در مسیر راه حمید آهی کشید و جمله معترضه ای گفت:
- غم ها و شادی های زندگی آنچنان سخت به هم آمیخته اند که به ندرت می شه به حد کافی از چیزی لذت برد.
دختر بند کیفش را روی شانه های استوار و زیبایش جا به جا کرد و گفت:
- به قول عمر خیام از همین یک دم عمر لذت ببر و سپاسگزار باش.
با حال و هوای یأس فلسفی اش جواب داد:
- آدم نباید خودش را با این تخیلات خوشایند، آرام کند. این کار بیهوده است.
حرفش تمام شد و چند دقیقه ای حرفی نزد. عسل هم که نمی خواست روز خوب و پر احساسش را با این حرف های مأیوس کننده خراب کند، پی حرف را نگرفت تا به ماشین رسیدند. در ماشین را باز کرد. سوار شدند، استارت زده و به راه افتادند. وارد میدان انقلاب که شدند، نویسنده مأیوس به عزیزترین فرد زندگی اش گفت:
- دیشب به فکر بچه های جبهه و حال و هوای آنجا افتادم. تا صبح بیدار بودم.
عسل برای همراهی کردن او پیشنهاد کرد:
- اگه دوست داری بریم بهشت زهرا؟
او از خدا می خواست اما به خاطر رعایت حال معشوق گفت:
- بی کاری، بریم دربند یا هر جا که دوست داری.
عسل خنده ای کرد و گفت:
- فکر کنم از خدا این توفیق رو طلب می کردی، اینطور نیست؟
حمید مانند هر بچه اهل جنگ نتوانست علاقه اش را به زیارت دوستان جبهه اش پنهان کند و با سرور قلبی بیان داشت:
- پس حالا که موافقی، بریم بهشت زهرا.
- عالیست.
او مسیر را به طرف بهشت زهرا تنظیم کرد و گفت:
- چه روزگاری بود؟!
با تعجب سؤال کرد:
- کدام روزگار؟
آهی کشید و با سوز خاصی جواب داد:
- روزگار جنگ و جبهه.
مکث متفکرانه ای کرد و سپس ادامه داد:
- ایام فاطمیه بود و در پادگان دو کوهه هر شب مراسم عزاداری داشتیم نه یه جلسه بلکه دو جلسه. یکی در مسجد پادگان که همه گردان ها در آن شرکت می کردند و یکی هم در ساختمان خود گردان یعنی بچه های هر گردان خودشون یه هیأت داشتند. روز چهارم آن ایام بود که حاج علی فرمانده ی گردان ما به من گفت: همه بچه ها رو جمع کن بیار بالا. خبر کردم و رفتیم بالا. توی راهرو دو تا از بچه های گردان حضرت زینب رو دیدم. علی ساری بود: ما فردا می ریم جلو. سؤال کردم: کدوم طرف؟ او بوسه ای بر روی پیشانی ام زد و گفت: شرعاً معذورم. القصه همه در ساختمان گردان جمع شدیم. طبقه ی سوم بود من توی یه سطل بزرگ با مش حیدر که پیرمرد گروهان بود شربت درست کردیم. حاج اکبری فرمانده ی گردان تصمیم گرفته بود که در طبقه ی سوم گروهان ما جمع بشن. یعنی اول دو گروهان دیگه مهمون ما بودند.
عسل از نقل خاطرات حال خوب و زیبایی پیدا کرده بود:
- چه جالب.
حمید غرق افکار خودش بود چندان توجهی به حرف او نکرد:
- حاج اکبری آماده ی سخنرانی شد. مش حیدر با صدایی رسا و بلند گفت: برای خشنودی آقا امام زمان صلوات. همه ی بچه ها صلوات فرستادن. حاجی با نام و یاد خدا جلسه ی توجیهی رو شروع کرد. همان روز برایمان مشخص شد که گردان به زیر پل سابله می ره.
- پل سابله کجاست؟
- ما بین سوسنگرد و بستان.
حمید که شارژ شده بود، دنبال حرف خود را گرفت:
- فردا ظهرش ما با چند کامیون و اتوبوس حرکت کردیم. بعدازظهر به موقعیت شهید حاج همت رسیدیم. این چندمین بار بود که دو کوهه را با همه ی خاطراتش تنها گذاشتیم.
یه هفته در موقعیت شهید همت بودیم که از طریق رادیو فهمیدیم در جنوب عملیات شده خیلی تعجب کردیم. چون ما هنوز در همان موقعیت بیکار بودیم. بچه های تلویزیونی روایت فتح هم که پیش ما بودند برای گرفتن فیلم و عکس به منطقه ی عملیاتی اعزام شدند.
همه ی بچه ها نق نق می کردن. و از فرمانده ی گردان می خواستند که به منطقه ی عملیاتی برن اما حاج اکبری گفت: باید با فرمانده ی لشکر صحبت کنم. همان روز حاجی به مقر فرماندهی رفت. غروب برگشت و به ما گفت: لشکر ما در آن منطقه وارد عمل نمی شود. با این حرف بچه ها کسل شدند.
به اتوبان بهشت زهرا وارد شدند. آفتاب مستقیم در چشم حمید و عسل بود. یک لحظه حمید از حال و هوای خود خارج شد و با صدایی نرم و ملایم گفت:
- سرتو درد اُوردم.
- این حرفا چیه برای من خیلی جالبه.
- این خصلت ما پیرمردهاست.
هر دو خنده ای بر لبانشان نشست. حمید ادامه داد:
- بدون شوخی می گم این خصلت پیرمرداس که درباره ی سختی هایی که کشیده اند لاف می زنند و گذشته ی پر عذاب خود را به نوعی موزه ی بردباری تبدیل می کنن.
عسل اعتراض کرد:
- تو که پیر نیستی؟!
او به حوصله و بی حواس به عسل نگاه کرد، اما دختر با اصرار حمید را مجبور به نقل ادامه ی داستان کرد:
- سه روز از عملیات گذشته بود که زمزمه ی رفتن گردان به خط شنیده شد. نیمه شب زمزمه درست از آب درآمد و کامیون و اتوبوس ها برای انتقال بچه ها به موقعیت وارد شدند. همه ی بچه های گردان و دو گردان همسایه سوار شدیم. بی خبر از جایی که می خواستیم بریم. فقط می دانستیم که به عملیات می ریم.
عسل با تعجب پرسید:
- از ترس خبری نبود.
آهی سوزناک کشید و پاسخ داد:
- اصلاً، تنها چیزی که معنا نداشت ترس بود. قبل از حرکت دعا خوندیم و سربندها را به سر بستیم. بچه ها وصیت نامه نوشتن. در مسیر راه توی ماشین حسین مداح از مصیبت قمر بنی هاشم حضرت عباس خوند و گریه کردیم. خلاصه آن شب زیر برگه شهادت خیلی از بچه ها مُهر قبولی خورد، از جمله شهید خدابنده لو، گرجی، حسن زاده و ذولقدر.
اشک در چشم های حمید حلقه زد. به بهشت زهرا رسیدند. مستقیم به قطعۀ شهدا رفتند. سر مزار شهید محمود ملکی. او عارفی بزرگ بود که در جبهه های غرب به شهادت رسیده بود. حمید به عسل گفت:
- تو همین جا باش من برم گل و گلاب بخرم.
عسل از همیشه بیشتر حس همدردی و همراهی با مرد زندگی اش را در خود احساس می کرد. با همان حس ولی طنازانه پرسید:
- اگه دوست داری باهات بیام.
- حرفی ندارم ولی بهتره تو از اون شیر آب، کمی آب بیاری و بریزی روی سنگ، منم سریع گل می خرم و می یام.
- باشه هر طور صلاح می دونی.
حمید از صندوق عقب ماشین گالنی چهار لیتری به عسل بانو داد و حرکت کرد. عسل به طرف شیر آب و حمید به طرف گل فروشی رفت. ده دقیقه ای طول کشید تا او با دسته گل و شیشه گلاب برگشت. دختر باوفا آنقدر سنگ را شسته بود که از تمیزی برق می زد. گل ها را به دست او سپرد. او با سلیقه ی دخترانه اش دسته گل را باز کرد و روی سنگ قبر چید و سپس گلاب را گرفت و روی سنگ ریخت، فاتحه ای خواندند و روی نیمکتی که کنار قبر ساخته شده بود نشستند.
عسل بانو لبخند پر مهری زد و گفت:
- آماده شنیدنم.
کمی خودش را روی نیمکت جابجا کرد و پرسید:
- چی رو؟
کنجکاوانه جواب داد:
- ادامه ی خاطره.
پاسخ لبخند پر مهرش را داد و گفت:
- ما به منطقه ی سومار رفتیم. آنجا خبری از خط و عملیات نبود، تعجب کردیم. در عرض خط اول سنگر گرفتیم. نزدیکی صبح حاج اکبری منو صدا کرد و گفت: حمید این نامه رو برسون به فرمانده ی گردان کمیل. سریع اطاعت کرده و حرکت کردم. در بلندی های ما بین گردان ها بودم که صدای مهیبی شنیدم و دیگه هیچی نفهمیدم. زمانی چشم باز کردم که در کرمانشاه روی تخت بیمارستان خوابیده بودم.
میان حرفش پرید و پرسید:
- مادرت فهمید؟
نگاه عاشقانه ای به عسل بانو انداخت و جواب داد:
- نه حدود دو ماه که بستری بودم، هیچ کس از اقوام غیر از شوهرخواهرم نفهمید، اونم محسن یکی از دوستانم بهش گفته بود. برای همین وقتی مرخص شدم و به تهران رفتم، مادرم وقتی دستم رو دید از حال رفت و سه روزی در بیمارستان خوابید.
با هیجان و عشوه همیشگی اش سؤال کرد:
- اونجا شیمیایی شدی؟
لبخند کم رنگی زد و پاسخ داد:
- نه، در حلبچه شیمیایی شدم. اون موقع خودم فرمانده ی گروهان بودم. چه نیروهای خوبی رو از دست دادم.
عسل بانو با یه حس گرم و پر مهر او را نگاه می کرد و حرف او را گوش می داد. حمید دستی به موهای خود کشید و گفت:
- حالا بهتره بریم.
هر دو بلند شدند. حمید گفت:
- تو مرا به یاد جبهه و جنگ و خدا انداختی. درست زمانی که همه چیز دیده می شه مگر رنگ و بوی جبهه و جنگ.
- لطف شماست.
بی آنکه نگاهش کند گفت:
- نه راست می گم. یه حرف راست دیگه هم می خوام بزنم.
با تعجب و دلهره پرسید:
- چه حرفی؟!
زیر گوشش گفت:
- اینکه دیگه جدی جدی قصد کردم مادرم رو به خونه ی شما بفرستم.
ناگهان عسل رنگش سرخ شد. گیج و ویج اطراف را نگاه کرد. هیچ چیز نتوانست بگوید. حتی یک کلام. سوار ماشین شدند. برای حمید هم گویا آن روز همه شهر رنگ دیگری به خود گرفته بود رنگ عشق، رنگ یکرنگی، رنگ با او بودن و در او فنا شدن، از این فکر خود را رها نمود و سؤال کرد:
- اگه موافقی بریم.
عسل که انگار حرف حمید را نفهمیده بود پرسید:
- چه گفتی؟
حمید خندید و با چاشنی شوخی گفت:
- انگار از هوش رفتی، عرض کردم اگر موافقی بریم.
یک نگاه کوتاه ولی دقیق به مرد زندگی اش انداخت و متین عرضه داشت:
- بریم.
از بهشت زهرا خارج شدند دیگه تا خونه کلامی رد و بدل نشد. به محله ی عسل که رسیدند حمید در جای همیشگی ماشین را نگهداشت و سؤال کرد:
- پیاده می شی؟
اشک در چشم های عسل حلقه بست و با قیافۀ نگرانی که به خودش گرفته بود گفت:
- آره، فقط امیدوارم همه چیز به خوبی تمام بشه.
حمید با صدای تسلیم ناپذیری گفت:
- هیچ کاری در این دنیا آسان نیست ولی انسان باید با اقتدار و توکل به نیروی الهی آن را آسان کند و به مقصود برسد.
عسل لبخند ملیحی زد و به صورت طنز گفت:
- آخه مقصود شما کم چیزی نیست.
هر دو خندیدند و حمید با همان زبان جواب داد:
- بر منکرش لعنت.
عسل بانو نیرویش را جمع کرد و با تواضعی خاص سؤال کرد:
- فقط جهت مشورت می گم، آیا بهتر نیست من خانواده رو آماده کنم بعد بیاین؟!
حمید خنده ای به لبانش بخشید و توضیح داد:
- بهتره. به همین جهت چهل و هشت ساعت وقت می دم.
در حالی که با عشوه حرف می زد و با ناز می خندید پرسید:
- فقط چهل و هشت ساعت؟
- آره فقط چهل و هشت ساعت، آخه می دونی چیه دیگه طاقت ندارم.
قلب عسل بانو از شدت تپش داشت از سینه اش بیرون می زد. با لحنی به رنگ عشق گفت:
- وای از دست یه دندگی های تو، باشه تا ببینم چی می شه. کاری نداری؟
- نه.
- پس فعلاً خداحافظ.
- خداحافظ.
فصل 6
عسل وقتی به خانه رسید، با کلید درب حیاط را باز کرد و وارد شد. دایی اولین کسی بود که به عسل برخورد. دختر با یک صفای درونی خاص ابراز ارادت کرد:
- سلام دایی.
دایی مثل او لبخند بر لب نداشت، به سوی دیگری نگاه کرد و گفت:
- سلام.
دختر توجهی به دایی نکرد و با شور و ذوق به داخل ساختمان رفت. زن دایی شهناز در حالی که مضطرب نگاهش می کرد جلویش ظاهر شد. عسل بانو مثل چند لحظه پیش دوباره با حالت خوب و بانشاط گفت:
- سلام.
بوسه ای به گونه زن دایی هدیه کرد. شهنار با تردید و اضطراب جواب داد:
- سلام عزیزم.
از برخورد زن دایی، دختر به خوبی فهمید که حادثه شومی در انتظارش کمین کرده، لشکر اضطراب و اندوه بر او هجوم آوردند. به طبقه ی دوم و سپس به اتاق خودش رفت. کتاب از دیار آشتی فریدون مشیری را برداشت و این شعر را با حالتی عارفانه زمزمه کرد:
«ای عشق به آتش تو فریاد خوش است
هر کس در آتش تو افتاد خوش است
بیدار خوش است از تو، وز هستی ما
خاکستری سپرده بر باد خوش است.»
در حال و احوال خود غرق بود که ترانه متفکرانه و مظلومانه وارد شد. عسل از صدای پایش از رؤیاها و آرزوهای خود بیرون آمد. برگشت و نگاه کرد. ترانه با چشم نم دار فقط نظاره گرش بود. هیچی نگفت.
عسل جلو آمد و در حالی که گونه های ترانه را در دست گرفت به شوخی گفت:
- دختر خوشگله بگو ببینم تو چته؟ مگه تو هم بعله؟!
ترانه هم خندۀ ریزی کرد و در حالی که چشم در چشم عسل داشت گفت:
- یه دسته گل به آب دادم که انگار خیلی خراب کردم. می دونی نمی توانم تظاهر کنم که همه چیز درسته، حقیقتش در مورد تو بوده.
باز تیری از ناامیدی در قلب عسل فرو نشست ولی خودش را جمع و جور کرد و پرسید:
- حالا بگو ببینم چی شده؟
پس از سکوت چند لحظه ای با لحن بسیار آرامی توضیح داد:
- می دونی هرچی به من گفتی، از راه دوستی و کمک به بابا و مامان گفتم، اون دو تا اول به خوبی و خنده گوش کردن من فکر کردم که از این مسأله خوشحال شدن اما وقتی بیوگرافی حمید رو گفتم از کوره در رفتن و بابام هر چی بود به تو...
دیگر قدرت ادامه نداشت. اشک از چشم هایش جاری شد. خودش را توی بغل عسل جا داد و تا می توانست گریه کرد.
عسل بانو رفتار قابل ستایشی داشت. او با کنترل خود موفق شد به ترانه دلداری بدهد:
- تو که کار بدی نکردی.
از آغوش عسل بیرون آمد و به صورتش خیره شد:
- ولی!
اشک در چشم های عسل هم حلقه بست و با احساس گفت:
- ولی نداره.
در صدایش جلال و شکوهی پیدا شد و ادامه داد:
- انسان همیشه برنده نیست ولی باید تلاش کرد.
با بی میلی کتاب را از روی میز برداشت و در کتابخانه گذاشت. ترانه از بی تفاوتی او تعجب کرد:
- حالا چیکار می کنی؟!
- هیچی خدا رو شکر می کنم.
- نه جدی می گم.
صدایش التماس آمیز و غمگین بود. عسل پس از لحظه ای درنگ گفت:
- همه چیز درست می شه، خودم را به خدای خوبم سپردم. به قول حمید عشق سربالایی و سر پائینی داره و مزه اش به همینه.
عسل کوشش فراوانی کرد تا هیجانش را مخفی نگاه دارد. اما آخرین کلامش را با حالت ناله ادا کرد. او واقعاً از افکار و نوع صحبت دایی و زنش رنج می برد. گاهی تنهایی اشک می ریخت و یا ساعت ها با نگین تلفنی درد دل می کرد. هر دو روی تخت نشسته بودند که دایی بهرام ناگهانی وارد شد. هر دو از جا بلند شده و مؤدبانه سلام و علیک کردند. دایی اخم کرده و دمق بود. نگاهی به ترانه انداخت و با اشاره، حکم اخراج از اتاق را برایش صادر کرد. او در حالی که صورتش سرخ شده بود امر او را اجرا کرد.
دایی صندلی را روبروی عسل گذاشت و نشست. توپش بدجوری پر بود. سرش را خم کرد پایین و نگاه تهدید آمیزی به عسل انداخت و زیر لب غرغر کرد:
- امروز چیزهایی شنیدم که جای تعجب داره.
دلهره و اضطراب عجیبی تمام وجود دختر را احاطه کرده بود. با لحنی تلخ تر اضافه کرد:
- الان اومدم تا از زبون خودت بشنوم.
برای احترام یا از روی ترس سکوت کرده بود. سکوت سنگین و تلخ. سکوتی که فضای اتاق را غیرقابل تحمل نشان می داد. دایی بهرام چند لحظه ای مکث کرد و سپس صدایش را بلندتر کرد:
- یاالله بگو ببینم.
باز جوابی نشنید. با تهدید گفت:
- همه چیز رو برام تعریف کردند. تو کور خوندی. درسته پدر و مادرت تو رو رها کردن ولی من نمی ذارم هر کاری دوست داری بکنی. من به عنوان پدر و دایی و بزرگترت همچین اجازه ای بهت نمی دم.
از روی صندلی بلند شد و در اتاق را به آرامی قدم زد. عسل در حالی که سرش پایین بود آرام گفت:
- دایی من هیچ وقت احساس نکردم پدر و مادر ندارم. شما بزرگ من و پدرم بوده و هستید و زن دایی هم از مادر برام بهتر بوده و هست.
دایی صدایش را پایین آورد:
- پس چرا؟
حالت تعجب و محاکمه داشت. دختر با فشار و سختی خودش را کنترل کرده بود، دوست داشت گریه کند و فریاد بزند. اما حیف که باید به خاطر ادب و حیاء یا ترس از بدگویان سکوت نماید و فقط کارش را توجیه کند:
- دایی من کار خطا و اشتباهی نکردم. من با آقای نویسنده و جانبازی آشنا شدم. آشنایی با او برای من چیزی به ارمغان نداشته مگر درس زندگی و آشنایی با آثار بزرگان ایرانی و خارجی.
در حالی که سعی کرد لحنش پرخاش نداشته باشد در جواب گفت:
- نمی خوام از خودم تعریف کنم چون از این کار نفرت دارم ولی مجبورم بگم که دایی شما استاد دانشگاهست و چندین بار سفر تحقیقی و علمی به خارج از کشور داشته و...
ده دقیقه ای از عناوین و موقعیت علمی و فرهنگی خود یاد کرد. دوباره روی صندلی نشست و سؤالی گفت:
- خوب؟!
منتظر پاسخ عسل بانو شد. باد زوزه می کشید و رگبار روی شیشه ها ریتم خاصی پیدا کرده بود. دختر به یاد پیاده روی با حمید افتاد. باران و حال و هوای عاشقانه آنها را دلپذیرتر کرده بود. عسل بانو در سیر خاطرات کمی از اعتماد به نفسش را دوباره به دست آورد و گفت:
- دایی اینکه شما استاد نمونه و عالی هستید جای شک و تردید نیست. اما هر انسان دانش پژوهی این اجازه رو داره که از هر استادی بخواد درس زندگی بگیره.
جواب دندان شکن خوبی بود. دایی دوباره از کوره در رفت:
- درس زندگی بله، ولی نه اینکه...
عسل بانو تحمل نکرد و با گریه گفت:
- دایی این حرفا چیه. تا الان بین ما هیچ چیز غیرشرعی و خلاف عرف نبوده و نیست بلکه او مردی ست اهل علم و عمل اگر هر چیزی هم بوده، از طرف من بوده. من مایلم و از خدای نازنین می خوام این توفیق رو بده تا به عنوان همسر کنارش باشم.
دایی نگاه پرکینه به عسل انداخت و زیر لب گفت:
- کور خوندی.
صدای گریه ی عسل بلند شد. به طرف درب اتاق دوید و اعتراض کرد:
- از استاد دانشگاه بعیده.
میان حرفش آمد:
- از یه دانشجوی روشنفکر هم بعیده.
در حالی که از اتاق بیرون می رفت پرسید:
- چی بعیده؟
تمسخرکنان جواب داد:
- ازدواج با کسی که سی سال بیشتر داره؟ یه دست از کار افتاده و از همه بدتر ما نه شناختی ازش داریم و نه در حد و اندازه خانوادگی ماست.
در اتاق را باز کرد و جواب داد:
- دایی نداشتن یه دست آن هم برای دفاع از ملیت و دین نه تنها نقص و عیب نیست بلکه یک امتیاز بزرگه. دوماً او نویسنده ی پر تحرک و پر کاریه که خوانندگان زیادی دور خود جمع کرده. پس دلش جوان است و سن ظاهرش مطرح نیست. تازه در مورد شناخت هم می توانید با او آشنا بشید و از هرچه بخواهید سؤال کنید.
دیگر اجازه صحبت به دایی نداد و با شتاب به حیاط رفت.
فصل 7
در داروخانه همه مشغول کار بودند. ساعت پنج بعدازظهر اوج کار بود که یکی از همکاران به طرف عسل بانو آمد و در حالی که سعی می کرد آرام صحبت کند، گفت:
- ببخشید آقایی پای تلفن کارتون داره.
به سمت گوشی تلفن رفت. برداشت و گفت:
- الو...
صدای همیشه محبوبش از آن طرف خط به گوشش رسید:
- سلام...
با سرور قلبی پاسخ داد:
- سلام، حالت چطوره؟
با حالتی محافظه کارانه گفت:
- ای بد نیستم، خدا رو شکر.
با صدایی دل انگیز سؤال کرد:
- چه خبر؟
صدایش برای حمید مثل یک ملودی موسیقی آرام بخش بود. در آرامش کامل جواب داد:
R A H A
02-01-2012, 11:19 PM
از 76 تا 83
-ما که بی خبریم . تو چه خبر ؟
دستش را جلوی گوشی گذاشت . طوری که صدایش به گوش همکارانش نرسد
-هیچی .پدر بی کسی بسوزه .
حمید با خود اندیشید . تا حالا نشده که حرف زدنش این همه غصه دار باشه و به دل اثر کنه ...سکوت مرد باعث شد که عسل گمان کنه تلفن قطع شده به همین جهت چند باری بلند صدا زد :
-الو . الو حمید .
مرد خندید و گفت
-چه خبره .ترسیدم .
این بار هر دو خندیدند .عسل بان به خود امد .که شاید صدای خنده یا مکالمه اش در میان همکاران جلب توجه کرده .لذا روی گوشی خم شد و به ارامی گفت :
-امان از تو . کتابت اومد ؟
حمید خوشحال و سرحال شد .این یک نعمت است که مرد هنرمندی عشقی داشته باشد که پی گیر کارهای هنری او باشد به قول یکی از بزرگان پشت سر هر کار هنری بزرگ یک زن مهربان و زیبا می باشد .حمید با صدایی اهسته گفت
-به خاطر تو هم که شده .بعله اومد .
سرحال توضیح داد :
-اخ جون .واقعا خوش ترین خبری بود که به من دادی .کدوم کتابفروشی ها دارن ؟
به خوشی و خنده اش ادامه داد :
-کاملا سری ست .
دختر نگاهی به اطراف انداخت و ارام گفت :
-حالا که همچین شد خودم می رم همه فروشگاهها رو می گردم و تهیه می کنم .
صدای عسل بانو مثل ظاهری حوری وار بود . حمید احساس کرد .خوشبخت ترین مرد جهان می باشد .به صدای رنگ جدی بخشید :
-نیاز به خریدن نیست .الان همرامه .تا بیام اون جا نیم ساعتی طول می کشه .یه محبتی کن نیم ساعت دیگه بیا سر خیابون .
از خش خس صدای حمید ،دلهره به دلش راه پیدا کرد :
-باشه .راستی حمید سرما خوردی ؟
سعی در پنهان حقایق کرد :
-برای چی ؟
بادقت و تاکید زیاد گفت :
-میان حرف زدنت خیلی سرفه کردی .
با صدای خفه و خش دار جواب داد :
-نه چیزی نیست .فعلا خداحافظ .
عسل بانو ناگهان به خود لرزید .دلشوره اش زیاد شد .قلبش تیری کشید .ارام روی صندلی کنار تلفن نشست .دکتر,پدر نگین از دور نظاره گرش بود .
جلو آمد عسل بانو به احترامش بلند شد.دکتر با صدایی آرام و مطمئن پرسید:
- اتفاقی افتاده؟
- نه.
خیلی عجول و با شتاب با یک معذرت خواهی به طرف میز کار رفت.دکتر از همه چیز با خبر بود.حتی گهگاهی از طریق نگین او را راهنمایی می کرد.ولی عسل بانو از این موضوع خبر نداشت.عقربه های ساعت به سختی حرکت می کرد.ولی مثل همه چیز سرانجام پایان نیم ساعت هم رسید.دختر از دکتر رخصت طلبید و از داروخانه خارج شد.چند قدمی به طرف وعده گاه حرکت کرده بود که حمید جلویش سبز شد.پس از سلام و احوالپرسی،عسل دست های خالی او را نگاهی کرد و پرسید:
- پس کتاب کجاست؟
- حالا بیا!
با قدم های ارام،شانه ی هم به طرف ماشین راه افتادند.عسل بانو قدم سست کرد تا حمید جلو بیفتد.چند قدمی که رفت ناگهان متوجه شد عسل بانو عقب افتاده،برگشت تا او را ببیند.خانم دکتر آینده سرجایش ایستاده با لحنی نزدیک به تهدید گفت:
- یا بگو کتاب کجاست،یا عسل دیدی ندیدی.
دوباره حالت نگاهش اندیشناک شد و توضیح داد:
- انقدر قشنگ و ارام . سنگین حرف می زنی که اگه پرت و پلا هم بگی به دل آدم می شینه.
دختر تبسمی زد و تاکید کرد:
- این حرفا تو کت من نمی ره یا کتاب یا عسل بی عسل.
مرد جانباز از اینکه عشق و امیدش این همه به نوشتن او اهمیت می دهد خوشحال بود.چون علاقه اش به نوشتن باعث می شد که حمید هر روز بیشتر در این زمینه کار کند.در هر صورت مجبور شد چند قدم به عقب برگردد و بگوید:
- حالا که همچین شد،چهل و هشت ساعت فرصت تمام شد.مادرم و خواهرم امشب میان در خونه ی شما.
عسل بانو چشم به مجروحش دوخت.اشک در چشم هایش جمع شد و با صدایی آرام و خفه گفت:
- امشب که نه.
با تعجب پرسید:
- چرا؟!
- چون موقعیت مناسب نیست.
هر دو از ریشه،مساله ی کتاب و نویسندگی را فراموش کردند.حمید کمی به فکر فرو رفت و سپس سوال کرد:
- هنوز تصمیم نگرفتی؟
عسل در حالی که راه رفتن آرام و سنگین او را نگاه می کرد گفت:
- واسا منم میام/
جوابی نداد.آرام و سنگین حرکتش را ادامه داد،عسل بانو خودش را به او رساند.سرفه ای کرد و پرسید:
- ایا حاضری یه قولی به هم بدیم.
باحالتی تمسخر آمیز و لحنی نیش دار سوال کرد:
- چه قولی؟حتما اینکه همدیگرو فراموش نکنیم؟
عسل بانو حرفش را قطع کرد:
- نه بابا،قول بدیم هیچ وقت تحت هیچ شرایطی از هم جدا نشیم.قول بدیم به هم وفادار بمونیم و هر کجا که هستیم یاد هم باشیم.
حمید لحظه ای با توجه نگریست و پرسید:
- این حرفا از ته دلت بود؟
به شوخی جواب داد:
- ا زرنگی،اصلا نمی گم از کجای دلم بود.
خنده دوباره به چهره ی مرد نشست و پرسید:
- ایا حاضری با من زندگی کنی؟
از روی ناز و کلک دخترانه گفت:
- آخه ما دو تا برای هم ساخته نشدیم.تو سخت گیر،متعصب،مغرور و بیش از حد افراطی هستی.
چهره ی مظلومیت به خود بخشید:
- من بیچاره!!
- مثلا در مورد چادر سرکردن،جوراب کلفت پوشیدن،ازاین چیزا.
لبخندی پر مهر زد،با نگاهی عاشقانه غرق درعسل بانو شد و به نرمی تو ضیح داد:
- در مورد چادر من نگفتم بیرون حتما چادر سر کن.گفتم پوشیده باش.
البته حرف من در خونه بود.تو در میان فامیل و دوست های دایی و امثالهم که محرم نیستند حتما یا باید با مانتو روسری یا با چادر تو خونه باشی.نه با بلوز و دامن خالی.
با عشوه خاص گلایه کرد:
- آخه!
بر خلاف میل باطنی اش تصمیم گرفت که نگاه از روی عسل بردارد.فکر کرد:"حالا بهترین وقته"به همین دلیل کوبنده پی حرفش را گرفت:
- اما در مورد جوراب، من از این جوراب های نازک و توری خوشم نمی یاد اگه وجود تو زیبا و گران بهاست،همچون طلا باید ازش محافظت شه،نه در دید همهی مردم باشه.
دختر از این گونه صحبت کردن مرد زندگی اش خوشش آمد.و از اینکه حمید با قدرت و صلابت برخورد می کرد خوشحال بود ولی حمید کاری به سلیقه و ذوق عسل نداشت.همانگونه با قدرت ادامه داد:
- و یه موضوع مهم اینکه ...
حرفش را برید:
- چون این خیلی مهمه باشه برای بعد.
حس کنجکاوی عسل بانو نگذاشت که حرف و نصیحت تا همین جا تمام شود:
- توروخدا این آخری رو هم بگو و منو خلاص کن.
- باشه برای بعد.
شانه های زیبایش را بالا انداخت و طنازانه گفت:
- انگار ازت خواهش کردم!
چشم های عسلی عسل بانو تحمل از حمید ربود و توضیح داد:
- و آخر اینکه باید از صحبت بیش از حد حتی صحبت های معمولی با جنس مخالف پرهیز کنی.من اگر روشنفکرم،روشنفکر ایرانی و مذهبی ام.ما ایرانی ها اهل پرهیز از شرک و آلودگی بودیم و اگه کسی خودش رو روشنفکر ایران دوست می دونه باید بدونه که پاکی و دوستی در سرشت آریاییست.
دختر با دست هایش گیسو های عسلی خود را زی مقنعه جا بجا کرد و با مهربانی گفت:
- چشم قربان.
حمید در حالی که باخته ی قمار عشق بود سوال کرد:
- آیا حاضری با من ازدواج کنی؟
سری تکان داد و به شوخی جواب داد:
- عجب یه دنده ای .
- نه جدی می گم.
سرش را با اطمینان تکان داد و گفت:
- آرزومه.
حمید دوباره روی خط سرفه افتاد.سرفههای خشک و از ته گلو ،هر وقت اینگونه سرفه می کرد رنگ از رخسارش می پرید.بی حال می شد و چند لحظه ای درون دریای خیالش غرق می شد.عسل بانو با ترس نهانی براندازش کرد و پرسید:
- نرفتی دکتر؟
R A H A
02-01-2012, 11:20 PM
84-87
-مثل نویسندش شده؟
-از اونم بهتره.
-حالا جون کتابم بگو بالاخره با خانواده ات صحبت کردی یا نه؟
عسل بانو مکثی کرد ولی در نهایت تصمیم گرفت و کل جریان را برایش گفت.حمید با دقت گوش کرد و هر لحظه دمق تر می شد.سرانجام نیم ساعتی که گذشت،حمید از عزیزش معذرت خواهی کرد و گفت:
-حالا باشه بعدا فکر می کنیم اگه کاری نداری تو رو برسونم و برم خونه.دختر متوجه حال خراب و نابسامان جانباز شد.به همین دلیل برای امید و نوید گفت:
-من همین جا پیاده می شم.کمی می خوام خرید کنم.ولی برای آخرین کلام امروز بدون،من تو رو دوست دارم.تو اهل علم و عمل بودی.تو اگه از ایثار و شهامت و...حرف می زنی و در کتابت می نویسی در جبهه ها عمل کردی.نه مثل این تازه به دوران رسیده های غربی که اگه صدای پای موشو بشنون غش می کنن.امشب کتابتو می خونم.
حمید ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت:
-از محبتت ممنونم.
عسل در حالی که خودش را کنتزل می کرد که بغضش نترکد،گفت:
-فعلا خداحافظ.
-خداحافظ
8
-عسل بانو ناراحت و عصبی به خانه رسید.در حیاط و طبقه ی اول کسی که را ندید.از خدا خواسته به طبقه بالا رفت.در راهرو با ترانه برخورد.سلام و احوالپرسی طبق معمول انجام شد.ترانه با کنجکاوی در دیدگان وی خیره شد و پرسید:
-چته؟امروز دمقی!
عسل آه سردی سر داد و به تلخی گفت:
-دست تقدیر انسان رو دمق می کنه.
مقنعه را از سر در اورد و با دست های سفید و کشیده اش موهای عسلی اش را مرتب کرد و پی حرفش را گرفت:
-می دونی حال قماربازی که در قمار باخته باشه چیزی بهتر از این نمیشه.
دکمه های مانتو اش را باز کرد.بلوز یقه خشتی قرمز رنگ و شلوار جین تنگ،زیبایی اش را دو چندان هویدا نمود.گیسویش را روی شانه های خوش ترکیبش رها کرد.همانند حوری بهشتی شد.بیجا نبود که خداوند پس از اینکه انسان را خلق کرد به خود احسن گفت،ترانه در حالی که محو زیبایی عسل بانو شده بود گفت:
-البته عزیزم بعضی وقت ها دست تقدیر آدمو شاد میکنه و قمارباز هم قرار نیست همیشه بازنده باشه به قول شاعر پایان شب سبه سپید است.
خود را روی کاناپه کنار عسلی رها کرد و گفت:
-حرف تو درسته ولی انگار این گاهی شامل من نمیشه.حداقل تا الان نشده.
با صدای غم انگیزی این کلمات را ادا کرد و چشم های خود را برای رفع خستگی بت.ترانه هم روی تخت نشست و خبر خوش را داد:
-می دونی عزیزم یه خبر خوب دارم که اول جایزه می گیرم بعد می گم.
عسل بی تفاوت و دلسرد چنان آهی سر داد که نزدیک بود قفسه ی سینه اش منفجر شود.ترانه در حالی که بدجوری بهش زل زده بود ادامه داد:
-امروز بابای نگین اینجا بود.
با تعجب و دلهره پرسید:
-دکتر؟!!
لبخند ملیحی زد و جواب داد:
-آره.
در حالی که حس کنجکاوی اش تحریک شده بود سوال کرد:
-چی کار داشت؟
با دایی بهرامت صحبت کرد.در مورد تو و حمید.
عسل به طرف پنجره اتاق رفت و آن را باز کرد.نسیم خنکی صورت و سینه اش را نوازش کرد.کمی آرام تر شد:
-راست می گی؟
ترانه هم بلند شد و به طرف دختر رفت.پشت سرش ایستاد و انگشت داخل گیسوان عسل بانو کرد.در حالی که با گیسوی عسلی اش بازی می کرد توضیح داد:
-به خدا راست می گم.دکتر با مامان شهناز هر چی توان داشتند گذاشتند و با بابا صحبت کردن.بابا بهرام خیلی متواضع خود پافشاری کرد ولی فکر می کنم تسلیم شد.چون سکون کرد کرده بود و با کسی حرف نزد.البته غرورش نمی ذاره سریع اعلام موافقت کنه ولی اگه باهاش صحبت کنی می فهمی تو دل راضی شده.
آهی سرد از سینۀ مشتاق و آرزومندش بیرون آمد و دعا کرد:
-خدا از زبونت بشنوه،من که از خدا می خوام.
-دیدی ما همه خوشبخت آفریده شدیم و باید سعی کنیم.راه رسیدن به خوشبختی رو پیدا کنیم.
عسل برگشت و برگه های پیام رسان شادی و خوشبختی بوسه ای بخشید و سوال کرد:
-دکتر کی رفت؟
ترانه هم در پاسخ بوسه ای بر گونه های عسلی عسل بانو زد و جواب داد:
-نزدیکی های ظهر.
عسل بانو در فکر فرو رفت.مانده بود که دکتر از کجا در جریان قرار گرفته بود.بعد از مدتی که در افکار خود غوزه ور بود با خود گفت یا از کانال نگین در جریان قرار گرفته یا از تلفن های من و حمید.باز دوباره با خود زمزمه کرد نه از تلفن ها نمی تونسته در جریان قرار بگیره احتمالا نگین همه چیزو براش گفته.
R A H A
02-01-2012, 11:21 PM
عسل بانو : صفحات 88 تا 92
ترانه او را از افکارش بیرون آورد:
- بهتره بریم پایین یه چیزی بخوریم .
- عالیه ، بریم .
از پله ها که پایین می آمدند از ترانه پرسید :
- زندایی شهناز کجاست ؟
- رفته تا بیرون ماکارونی بخره بیاد . بابا بهرام هم مثل همیشه در گیرو دار جلسات دانشگاست و امشب دیر می یاد .
به زبانش رنگ شوخی بخشید :
- ببخشید دیگه سوال موال نداری ؟
به پایین رسیدند . هر دو وارد آشپزخانه شدند . ترانه چون اهل شکم بود سریع خودشو به یخچال رساند از عسل بانو پرسید :
- چی می خوری ؟
- هیچی . من برای خودم قهوه درست می کنم .
ترانه مثل هر دختر دیگر که در قصه های عشقی کنجکاوی خاصی دارد و می خواهد از کل جریان باخبر باشد از عسل بانو سوال کرد :
- از حمید چه خبر ؟
اسم حمید که آمد ، عسل حلاوت خاصی در روحش احساس کرد و جریان دیدار آن روز را برای ترانه تعریف کرد . چند دقیقه ای که گذشت صدای بستن درب حیاط آمد . حرف آنها قطع شد . زن دایی شهناز وارد ساختمان شد . هر دو سلام کردند و جواب پر مهر شنیدند .
زندایی به طرف اتاق خود رفت تا لباسش را عوض کنه . دخترش را بلند صدا زد :
- ترانه بیا اینجا .
دختر چشمکی به عسل بانو زد و گفت :
- فرمان رو اجرا می کنم و می یام خدمتت .
هر دو لبخند زیبایی به چهره اشان بخشیدند و ترانه به اتاق مادر رفت . زن دایی شهناز تا دخترش را دید پرسید :
- بهش گفتی ؟
- آره .
- چی گفت ؟
- خیلی نا امید شده ت. ظاهرا همه ی مسائل را به پسره گفته ، چون مثل کسی شده که توی قمار همه زندگی شو باخته باشه .
یک بوسه پر مهر مادری هدیه اش کرد و به شوخی گفت :
- اینو ببین چه مثالایی بلد شده . معلومه که عسل رو تو هم اثر گذاشته ...
بعد ضربه ای به پشت کمر ترانه زد و پی حرفش را گرفت :
- خودم می رم باهاش صحبت می کنم .
ترانه خیلی خوشحال شد . اگر منعش نمی کردند از روی خوشحالی مادرش را در آغوش می گرفت و تا طبقه دوم می برد . او خود دختر بود و جوان و شاید مزه ی سوز گذاز عشق را چشیده بود . زندایی اسپری کنزو به خود زد و امر کرد :
- حالا تو برو آشپزخونه فکر شام کن تا من برم با عسل صحبت کنم .
با خواهش خاصی گفت :
- مامان !
- چیه ؟
- تو رو خدا وقتی با عسل صحبت می کنی ، احتیاط کن . اون خیلی ظریف و حساسه . خدا وکیلی با اون چهره آسمونی که داره آدم فکر می کنه حوریه . این طور نیس ؟
همه اینارو با طنازی دخترانه ادا کرد . طوری که نه تنها مادر ناراحت نشد بلکه گونه هایش را گرفت و کشید .
- وای از دست شما دخترا . من حواسم هست تو خیالت راحت باشه . فقط شام درست کردن با تو .
در حالی که با چین های دامن کوتاهش بازی می کرد ، نازش را به اوج رساند :
- مامان دلت می یاد دختر به این خوشگلی رو همش به آشپزخانه می فرستی .
خندید و جواب داد :
- بله می خوام کدبانو باشی . تا هر وقت ازدواج کردی هنر آشپزی تو رو به رخ مادر شوهر و خواهر شوهرت بکشی . حالا یا غذا درست کن ، یا نمی رم با عسل صحبت کنم .
ترانه با این حال که می دانست مادر قصد شوخی دارد ولی باز هم ترسید و خواهش کرد :
- نه مامان جون ، قربونت برم . تا یه سال حاضرم شام بپزم ولی عسل خوشحال باشه و به آرزوش برسه .
شهناز مثل هر مادری از خوبی دخترش لذت برد و جلو آمد تا بوسه ای مجددا به او هدیه کنه که داد ترانه بلند شد :
- وای مامان باز سیر خوردی ؟
عسل و ترانه عجیب به این چیزا حساس بودند . البته کمی هم فیلم بازی می کردند . شهناز چون دید لو رفته فقط خندید و به طرف دستشویی رفت . دختر زیر چشمی به او نگاه کرد . مشغول مسواک زدن بود .
القصه که بعد از همه ی این کارها زندایی از پله ها بالا رفت و با ضربه ای به درب اتاق وارد شد . عسل جلوی آینه با احساس خوبی در حال شانه زدن موهای بلند و عسلی اش بود . موهای پر پیچ و تاب و بلند عسل بانو دیدنی و زیبا بود . چند لحظه ای زن دایی همان طور در چارچوب درب اتاق ، او را نظاره کرد . تا اینکه عسل برگشت و با تعجب پرسید :
- چیزی شده ؟
نگاه تحسین برانگیزش را از روی عسل بانو برداشت و جواب داد :
- نه عزیزم فقط زیبایی و نمک باعث شد چند لحظه ای مات و مبهوت بمانم .
خانم دکتر آینده خضوع کرد:
- این حرفا چیه ، شما یک انگشت پاتون ارزش داره به تمام وجود من .
شهناز به نزدیکش رفت و از کنال شوخی وارد شد :
- بابا اون بیچاره حق داره .
عسل بانو سعی کرد لبخندد بزند اما نتوانست و جواب داد :
- شما محبت دارد .
دوباره سراپای عسل را برانداز کرد و ساکت ماند . عسل دلش می خواست زندایی حرف بزند ، ولی نمی دانست چرا ساکت است . تا کی می خواست ساکت بماند ؟ و چه چیزی او را به حرف وا می دارد ؟ در فکر همین افکار بود که زندایی شهناز لب به سخن گشود :
- عسل جون باید مثل یه مادر و دوست مهربون بدون پرده پوشش باهات صحبت کنم .
عسل خواست حرفی بزند اما نزد . سرش را به زیر انداخت . شهناز مادرانه پی حرفش را گرفت :
- من از همون روزهای اول متوجه تغییر و تحولت شده بودم . دقیقا همه ی کارات فرق کرده بود. تو به اون شیطونی تبدیل به یه دختر ساکت و غمزده شدی . تو که دائم در راه مسیر مهمونی خونه این و اون بودی تبدیل به یه دختر گوشه نشینی و خلوت گزیده شدی . خوب من که از بچگی تو رو بزرگ کردم باید متوجه می شدم که شدم .
عسل خمیازه ای کشید و دوباره به حرف های زندایی گوش کرد :
- خوشگل خانم ، من برعکس بهرام فکر می کردم و می کنم . من نظرم اینه که باید هر دختر خودش همسرشو انتخاب کنه فقط بزرگتر باید نقش مشاور داشته باشد و حتی اگر اشتباه کرد بزرگتر نمی تونه با قوه ی قهریه جلوگیری کنه .
عسل دهان باز کرد تا بپرسد : « پس چرا ؟» زندایی تو حرفش دوید :
- اشکال تو در این بود که با من در میون نذاشتی . اگه من از اول در جریان بودم اینطور نمی شد.
R A H A
02-01-2012, 11:23 PM
93تا97
صورتش حالتی یافت که انگار به دنبال یک خاطره ی گم شده می گردد.خمیازه ای کشید و دنبال صحبتش را گرفت:
- در هر صورت من برخورد بهرام را قبول نداشتم و ندارم. امروز من و اقای دکتر باهاش صحبت کردیم.
او قبول کرد ولی حاضر نشد باهات در این مورد صحبت کنه.
شهناز مهربانانه دست دختر را گرفت.او را در کناز خود روی کاناپه بزرگه نشاند و توجیه کرد:
- دایی بهرامت بی تقصیره. او اگر اشتباه هم کرده غرورش اجازه نمی ده به این مطلب ان هم جلوی دخترش اعتراف کنه.
وقتی زن دایی به عسل لفظ "دختر" را نسبت داد، چیزی درون دختر زبانه کشید. انگار روحش به اسمان پرواز کرد. او دست خانم دکتر اینده را در دست هایش گرفت و ادامه داد:
- شاید او فکر می کنه که اگه با تو در این مورد صحبت کنه تو رو جری کرده شایدم نه. نمی دونم بهرام میگه عسل دختر احساسی و مهربونه،شاید به دست درندگان بی اخلاق پرپر نشه اما به دست مادیان اخلاق میشه.
اره عزیزم حالا پاشو بریم پایین و دیگه فکر هیچی رو نکن. نذر امام رضا کن. انشاءالله خودش کمک می کنه.
دلش روشن شد.صورتش نورانی و خدایی گردید.احساس نزدیکی خاصی در خود حس کرد. با سرور گفت:
- شما هم مثل حمید حرف می زنید.
- پس اسمش حمیده.
خنده تمام فضای ساختمان را در امواج خود گرفت. عسل لحظه ای به اوفکر کرد.به ان چشم های عسلی و نافذی که خستگی و افسردگی در ان موج می زد و نشان داد که او با همه ی ادم ها فرق می کنه.
انگار زن دایی متوجه فکر او شده بود. چون پرسید :
- الان او کجاست؟
- کی؟
عسل دوباره سرخ شد. زن دایی خندید و گفت:
- اقای نویسنده .
- الان خبر ندارم.
صدایش گرفته بود و خش دار. انگار از یک جای دور می امد. خیسی گونه هایش را با کف دست پاک کرد و ادامه داد:
- خیلی ناامید و افسرده شدم، می ترسم کار دست خودش بده.
- به همین راحتی.
-او در این زندگی بی مهری زیاد دیده. از بچگی پدرش رو از دست داده و تقریبا پدر خانواده بوده ، زحمت برای انقلاب کشیده و در جبهه ها سال ها جنگید و در این راه دستش را از دست داده و مریضی خاصی از بمب های شیمیایی داره که برای درمان قراره به المان بره. از هیچکس و هیچ چیز مهربونی ندیده . انقدر بی مهری که با بسته ی قرص در ان روز اول خودشو مدیون من می دونه ،فکر می کنه کوه بیستون رو برایش اوردم.
عسل دل دل می زد .درست مثل یک گنجشک باران خورده. زن دایی لبخندی بر چهره داشت اما لبخندی که به تلخی می زد. صحبت میان ان ها نیم ساعتی طول کشیده تا اینکه ترانه از طبقه ی اول امد:
- مامان!
چند بار صدا زد. شهناز از جا بلند شد و گفت:
- هر وقت دیدیش بگو مایلم ببینمش.
دلش هری ریخت واحساس کرد اگر جلوی خودشو نگیره، از روی تخت پرت میشه و با تردید و تعجب سوال کرد:
- جدی می گی؟
- حتما منتظرم.
فصل نهم
پنج روز گذشت. برخورد دایی و زنش ، ترانه و نگین و دکتر و کل داروخانه همه و همه به میل عسل بانو بود، ولی از همیشه پر غم و غصه دارتر زندگی را می گذراند. به خاطراینکه هیچ خبری از حمید نبود. باشگاه ورزشی جانبازان، موزه ی شاهد و هنرهای معاصر، فرهنگسرای بهمن و خاوران ، نشر اقاقی و یا هرجای دیگری که که فکر می کرد اوباشد را مورد جست وجو قرار داد.ولی ازش خبری نشد که نشد. ان روز نگین و ترانه و عسل در اتاق دور هم جمع شده بودند و در این مورد و هزار چیز دیگر صحبت می کردند. در همان لحظه صدای زنگ تلفن امد. گوشی را نگین برداشت و چند بار گفت:
- الو!
جواب نشنید. گوشی را سر جایش گذاشت و چند فحش انچنانی به مزاحم تلفنی داد.چند دقیقه ای درباره ی کتاب "همسایه"ی احمد محمود صحبت شد.
نگین گفت:
- به نظرمن کتاب بسیار سکسی و خرابه. ضررش بیشتر از فایدشه.
عسل قبول نمی کردوبه طرفداری از انکتاب گفت:
- اینطور نیست.احمد محمود در اون زمان مجبور بود برای بیان سیاست ضد طاغوتی اش از اون بلور خانم استفاده کنه.
ترانه مثل همیشه شیطون و پر خنده میان حرف ان دو تا پرید و گفت:
- حالابدین من بدبختم بخونم، ببینم این بلور خانم چه غلطی کرده که اینقدر راجع به اوصحبت می کنید.
نگین در حالی که نظاره گر چهره ی خود در اینه و میز ارایش بود زمزمه گونه بیان کرد:
همون بهتر که نخوندی.
ترانه که طبع شوخی داشت رو به نگین کرد وکنایه زد:
- انگار تو همون کتابو خوندی که دائم جلوی میز توالت هستی.
هر سه با هم خندید.
نگین خودشو جمع و جور کرد :
- دختر جون من که فقط نگاه می کنم ، عسل کتابو خونده که اینطوری با دامن کوتاه رژه می ره.
صدای خنده شان انقدر بلند بود که صدای تلفن را اول متوجه نشدند ولی پس از چند لحظه ترانه فهمید و گوشی را برداشت . اول حرفی نزد تا ان طرف خظ مجبور به صحبت بشه. صدای پیرزنی امد:
- الو...
- بله بفرمایید.
- سلام.
با تعجب گفت :
- سلام مادر امری داشتید؟
مادر باصدایی خفه ولی مهربان و صبور، سوال گونه گفت:
R A H A
02-01-2012, 11:25 PM
ص98-128
-عسل خانم؟
به تعجب ترانه افزوده شد:
-من عسل بانو نیستم شما باهاش کاری داری؟
مودب و محتاط گفت:
-آره مادر اگه ممکنه
عسل و نگین متعجب تر از ترانه مکالمه آن دوراگوش می کردند ترانه با دست چپ روی دهنی گوشی را گرفت و با خنده بیان داشت:
-عسل بانو یه پیرزن با تو کارداره
چهره عسل مثل یک علامت سوال شده بود حیران گوشی را گرفت و آرام سوال کرد:
-کیه؟
با دست اشاره به هیکل عسل کرد:
-نمی دونم خوشگلی دردسره دیگه
-بس کن بابا
دستش را از روی گوشی برداشت:
-الو بفرمائید
صدای پیرزن برایش احساس خوبی به ارمغان آورد بوی سبزی تازه بوی مهر مادری بوی عشق الهی آن طرف آهسته گفت:
-ببخشید انگار مزاحم شدم
-خواهش می کنم.
-منو می شناسی؟با تردید جواب داد:
باید بشناسم؟
خنده با معنایی کرد:
-منو نه ولی پسرمو حتما می شناسی
دختر متوجه شد که آن زن مادر حمید همسر آینده اش است به همین جهت صدایش نرمش خاصی به خود گرفت و گفت:
-شما مادر حمید هستید...
پیرزن میان حرفش آمد و جواب داد:
-پس فهمیدی آره مادر من مادر حمید هستم
عسل بانو کمی دلشوره داشت فکر می کرد شاید مادرش زنگ زده که به ارتباط آن دو اعتراض کند. چند لحظه میان آن دو سکوت حکمفرما شد تا اینکه پیزرن ادامه داد:
-مادر بدون تعارف بگو می تونم الان باهات صحبت کنم یا نه ؟
نگین و ترانه آنقدر حس کنجکاور ییا بهتر بگویم فضولی شان گل کرده بود که از روی سر عسل خم شده بودند تا صدای مادر حمید را بشنوند. عسل بانو با اخلاص و تواضع تعارف کرد:
-این حرفا چیه خیلی خوشحال می شم صدای شمارو بشنوم
با دلسوزی ولی تدبیر و اندیشه توضیح داد:
-از همون اول آشنایی شما حمید من در جریان گذاشت و تقریبا همه ی چیزها رو می دونستم از یک ماه پیش فهمیدم که حمید به خاطر تو حاضره حتی من کنار بذاره گاهی شاد شاد بود گاهی پرغم و غصه و زمانی بی خواب و زمانی همش خواب از همه جالب تر گاهی نیم ساعت پای تلفن با شور و شوق صحبت می کنه و بعد سرحال می شه.
مادر حمید گرم و با روحیه پی حرفش را گرفت:
-از اون زمان فهمیدم که دیگه کار از این کارا گذشته و باید میان شما وصلت انجام بگیره ولی خواستم حمید در این مورد اصرار بیشتری کنه تا قدر و اندازه ی تو بالاتر بره
در این زمان ترانه گونه عسل بانو را گرفت و کشید به صورت دختران تبسم قشنگ و دیدنی نشست هرسه با توجه بیشتری به حرف های مادر شوهر آینده ی عسل گوش کردند که می گفت:
-همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه هفته ی پیش خسته و کسل به خونه آمد یه حالت عجیبی داشت مثل زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود . در عالم خودش سیر می کرد نواری گذاشته بود که خواننده ی آن شعرهای سوزناکی می خوند.
ترانه در گوش عسل زمزمه گونه شوخی کرد:
-خانم باش
با انگشت اشاره جلوی دماغش را گرفت:
-هیس
مادر ادامه داد:
-در هر صورت اون شب با آهنگ های غمناک و سیگار تا صبح بیدار بود و هر روز حالش بدتر می شه دیروز شماره ی تلفن شما رو از کیفش برداشتم تا با شما صحبت کنم.
عسل بانو از اینکه مادر حمید موافقش بود خوشحال گردید اما این شادی زیاد طول نکشید و به یاد حال بد حمید افتاد و پرسید:
-مادر حالا کجاست؟
-الان خبر ندارم ولی فردا با دوستش قراره بره کوه
-از کجا می رون بالا؟
-نمی دونم مادر ولی فکر می کنم از دربند ساعت پنج صبح از خونه حرکت می کنن
-من فردا حتما می رم اونجا ولی شما بهش چیزی نگین خیالتون هم راحت باشه
-حتما بازم ببخشید که مزاحم شدم
عسل در حالی که نگین و ترانه را با دست کنار می زد با احترام جواب مادرشوهر آینده خود را داد:
-این حرفها چیه .. خیلی خوشحال شدم
-به خانواده سلام برسون
-چشم
مادر محتاطانه و محترم تاکید کرد:
-مادر یادت نره حتما فردا پیداش کن من دیگه از این حال و روزاش می ترسم سینه دردش زیادتر شده و دائم سرفه می کنه
با زبان پر از مهر و عطوفت جواب داد:
-حتما پیداش می کنم.
-پس خدا حافظ
-خداحافظ
گوشی را سر جایش گذاش و یک آهی پردرد کشید و گفت:
-خدای من بالاخره معلوم شد کجاست؟
ترانه از عسل بانو رخصت طلبید:
-عسل اگه صلاح می دونی به مامان بگم چون اون بیچاره هم دلش شور می زنه
سرش با به علامت تایید تکان داد و آرام عرضه داشت:
-آره اینطوری بهتره
-پس فعلا با اجازه
آن شب به هر سختی که بود گذشت بنا به فرموده ی زن دایی شهناز بچه ها ساعت پنج با ماشین آژانس به سمت دربند رفتند منظورم از بچه ها عسل بانو ترانه و نگین است . در هر صورت به دربند رسیدند دورمیدان چند لحظه ای را گذراندند اما خبری از حمید و دوستش نبود عسل خیلی نگران ومضطرب بود. ترانه به خاطر اینکه خنده را به چهره عسل برگرداند و او را از حالت اضطراب خارج کند به شوخی گفت:
-عسل....
او با صدایی پر از بیم پرسید؟
-چیه؟
با شیطونی همیشگی اش ادامه داد:
- این جا روبروی حسینیه یه قهوه خونه خیلی خوبیه که کبابش حرف نداره
با طمانینه و متانت گفت:
-خب!
-خب به جمالت یعنی اینکه لطف شما بعد ملاقات شامل ما بشه
لبخند کمرنگی زد :
-تو دعا کن سرو کله ی حمید پیداش بشه حاضرم دنیاروبرات بخرم
نگین چشمکی زد و پی حرف را گرفت:
-این ترانه شیطون در هر حالی ددنبال خوردن و گشتنه
هرسه خندیدند و باز سکوت تلخی حمفرما شد . عسل در فکر و خیال غرق بود . آهسته با خود گفت:
-دوست دارم برم بالای کوه فریاد بکشم
عسل با خود حرف زد ولی صدایش به گوش نگین و ترانه رسید هردو با هم گفتن:
-توهم کارای حمید یاد گرفتی
اون وقت ترانه با دست اشاره به عسل بانو کرد و گفت:
-حالا اون بدبخت حق داره منم اگه چنین دختر خوشگلی طرف حسابم می شد به کوه و دشت می رفتم.
عسل بانو مثل هر دختری از تعریف و تمجید ترانه خوشش آمد اما چون به دنبال پیدا کردن حمید بود خیلی بهش مزه نداد نگین در حالی که از زیر مقنعه گل سرش می بست پرسید:
-ترانه فکر لباس برای مراسم عروسی رو کردی یا نه ؟
ترانه نگاهی به خود انداخت و جواب داد:
-دختری مثل من هرچی بپوشه خوشگل می شه نیازی نیست لباس خاصی بخرم.
هرسه از دست شوخی و طبع طنز ترانه خنده شان گرفت. درمیان صدای خنده ها فریاد کوتاه عسل بانو به گوش اطرافیان رسید:
-اومد!
با عجله ادامه داد:
-شماها برید تو همون قهوه خونه ای که آدرس می دادید.
هردو با هم گفتند:
باشه ولی تو چیکار می کنی ؟
-می خوام باهاش صحبت کنم
او لی اختیار به سوی نور زندگی اش که آن طرف در ماشین نشسته بود رفت . جلوی حمید ظاهر شد حمید متعجب از ماشین پیاده شد مهرداد از همه جا بی خبر به پیروی از دوستانش پیاده شد. حمید اصلا حضور دوستش را احساس نکرد . جلو آمد مکث کوتاهی کرد با لحنی حاکی از اندوه گفت:
-سلام...
توی صدایش رگه های غم به خوبی هویدا بود. عسل بانو فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. ظاهرش چنان آرام بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما قلبش می گریست حمید با همان حالت پرسید:
-انگار که قهری؟
دختر محو وجود نازنین استاد عشقش بود دوباره سوال را تکرار کرد به همان سادگی و زیبایی دختر تازه به خود آمد و جواب داد:
-اگه دوست داشته باشم توان ندارم.
هردو مست مست عشق هم بودند مهرداد که صمیمی ترین دوست حمید و نقش نگین در کنار عسل بانو را بازی می کرد جلو آمد و از روی ادب سلام کرد. خانم دکتر آینده با همان الفاظ زیبا و مدرنش مثل عرض کردم سپاسگزارم محبت دارید و لطف شماست مهرداد را محاصره کرد. حمید که گیج و منگ بود تازه به خود آمد و هردو را به هم معرفی کرد. وقتی جلسه ی معارفه تمام شد مهرداد به عسل گفت:
-خانم دوست ما چند ایامی ست که دیوونه شده ما همه دوستان از کارهای حمید متعجب بودیم ولی حالا که با شما برخورد کردم حق رو به حمید می دم این حمید من تو جبهه به دلاور معروف بود آخه از بس دریا دل بود دلی داشت و داره به قد دریا مهرش شامل هر جنبنده ای می شه و هروقت شامل شد اون جنبنده دیگر نمی تونه مهر حمید رو فراموش کنه ولی در کنار این مهربونی هیبت و عظمت عجیبی دارد بعضی وقت ها که عصبانی می شه خدا بخیر بگذرونه .
حمید حرف اورا قطع کرد:
-مهرداد دست بردار
بعد نگاهی پرمغز و پیمانه به عسل انداخت و گفت:
-عسل خانم این پسر خیلی شیطونه توجه به حرفاش نکن
دختر بهترین فرصت را دید برای نزدیکی به عزیزش و در حالی که با دگمه های مانتویش بازی می کرد گفت:
-خیلی هم بیراه نمی گه
مهرداد خندید و گفت:
-دیدی همه حق رو به من می دن
حمید در حالی که درب های ماشین را قفل می کرد از دوستش خواست :
-جون مهرداد دست از شوخی برداد و یاالله بریم بالا
-حرفی ندارم ولی حرفم نصفه کاره موند
-لطف کن سریع تر تموم کن و بریم
مهرداد چهره به طرف عسل کرد و پی حرفش را گرفت:
-بله خانم می گفتم که چه آدم مغرور و متکبریه اما...
عسل بانو نم نم باران را روی صورت بهشتی خود احساس نمود حمید را برانداز کرد و با کلاس خاص از مهرداد پرسید:
-آقا مهرداد بالاخره حمید مهربونه یا مغروره
مهرداد از ته دل خنده ای کرد و به حمید چشمکی زد آنگاه عسل را مورد خطاب قرارداد :
-با شما مهربونی و با ما مغرور
جوانه های جوانی سبزه های حیات بوی عطر بهشتی همه در فضا و کلام آنها رخنه کرده بود. با همان ویژگی های مطرح شده عسل بانو گفت:
-اما با منم مهربون نیست
درب های ماشین قفل شد به طرف عسل بانو بازگشت و مهربانانه گفت:
-اگر با دنیا و اهلش مهربون نباشم با تو هستم اتفاقا الان دارم می رم بالا فریاد بزنم.
-با نگرانی سوال کرد:
-برای چی؟
-اینکه سرانجام خط باید به دادم برسه من با شماها کاری ندارم من با اون معامله کردم و از اونم می خوام.
-تو با خدا معامله نکردی بلکه به خدا عشق ورزیدی
سرفه خشکی کرد و گفت:
-خب پس باید معشوقم به دادم برسه
وعظ گونه و نصیحت فرم جواب داد:
-همیشه می رسه ولی ما متوجه نمی شیم
سپس با طنازی سوال کرد:
-حالا بگو ببینم چته ؟
او به جای اینکه جواب بده به عسل بانو ومهرداد گفت:
-بهتره راه بیفتیم و گرنه دیر می شه
مهرداد از روی عمد می خواست آن دورا باهم تنها بگذارد به همین جهت فروتنانه پیشنهاد کرد:
-اگه اجازه بدید من خودم برم بالا همدیگر بو ببینیم
هرچه عسل و حمید اصرار کردند که مهرداد هم با آنها همراه باشه موافقت نکرد در آخر عسل بانو به او گفت:
-پس اگه قراره بالا همدیگر رو ببینیم قرارمون قهوه خونه روبروی حسینیه توی پس قلعه
-همون پیرمرده
-آره
-چشم من همانجا منتظر هستم
-دختر دایی و دوست منم قراره اونجا باشن
حمید و عسل بانو با آرامش و سرور در کنار هم حرکت کردند هردو از اینکه در کنار هم بودند حالت خوب و خوشی داشتند. گرچه حمید از خستگی روح رنگ به چهره نداشت آن روز عسل با مانتوی بلند و شلوار مشکی و مقنعه آمده بود. کمی که بالا رفتند دختر دست در کیف کرد و روسری سفید رنگی در آورد و سپس به او گفت:
-یه جا که مناسبه بایستیم تامن روسری سرم کنم معنعه گرمه و دست و پا گیر
اشاره به بالا کرد:
-شیب بالایی کنار صخره عوض کن
بعد نگاهی پر از مهر و محبت به خانم دکتر آینده کرد و ادامه داد:
-باز سروکله ی همدم تنهایی ام پیدا شد
برقی در چشم عسل پرپر زد و گلایه کرد:
-پس چرا از دست همدم تنهایی فرار کردی؟
با مهربانی توجیه کرد:
-من فرار نکردم
-پس اسمش رو چی می ذاری؟
شمرده و عالمانه جواب داد:
دیدم در پناه تو خودم رو از سختی و خشونت روزگار پنهان کنم درست نیست.
عسل بانو اخمی کرد و با لحنی سرزنش بار گفت:
-باز از اون حرفها زدی؟
-پس تو هم از این حرفا بدت میاد خاک بر سر من که به این روز افتادم.
-کدوم روز؟
-روزی که حال خودم نمی فهمم
عسل به خوبی فهمیده بود که حمید در ازای این مهم مبارزه ایثار و مهربانی هدیه دادن به خلق روزگار از خیلی کس ها و چیزها بی مهری و دلسردی دیده به همین جهت بچه ی خیلی حساس و زود رنجی شده پس چاره را در آن دید که کوتاه بیاید و هم زبان او شود اگرچه گاهی واقعا حرف ها و کردار او را نمی فهمید. حمید با نگرانی اما با لحنی آرام و مطمئن گفت:
-زندگی از دست من رفت تو قدرش بدون
-متاسفانه ما انتخاب نمی کنیم بلکه انتخاب می شیم پس دلمون به این خوشه که فقط زنده ایم.
حمید هاج و واج نگاهش کرد عسل بانو خنده ای بر لبانش آورد و با شیطنت گفت:
-ماهم بعله دیگه
خندیدند خنده ای از ته دل و با نشاط حمید با ساده دلی اظهار داشت:
-این چند روزه حالم خیلی خراب بود.
-تو نباید اینقدر احساسی و زود رنج باشی خصوصا در این دورزمونه دورنگی و دلسردی
موقع بالا رفتن از سوی تپه کوچکی حمید سکندری خورد و داشت پرت می شد عسل به موقع فریاد رسش شد و کمک کرد جانباز با بی حوصلگی آهی کشید و گفت: وای از این روزگار دورنگ
بغض کرده بود و لبانش می لرزید عسل نگرانش بود می خواست اورا از افکار مه آلود و پیچیده اش خارجج کند به همین لحاظ در حالی که روسری اش را صاف می کرد گفت:
-امروز می خوام با دوتا از عزیزترین کسام آشنات کنم
-کی هستن؟
با هیجان توام با عشوه پرسید:
-اگه گفتی؟
با کلامی که بوی طعنه و ناراحتی در آن استشمام می شد جواب داد:
-والله اینطور که اون روز از حرفات فهمیدم هیچ کدوم از فامیلات از من خوششون نمیاد حتما...
دختر اخم و گلایه کرد:
-این حرفا چیه؟ باز شروع کردی
از اخم او عقب نشینی کرد و به کلامش رنگ دوستی و مهربانی کشید:
-ببخشید بعضی وقتها خراب می کنم.
-خواهش می کنم
-حالا می گی کی هستن؟
با احساس راحتی و آرامش خاصی پاسخ داد:
-دختر دایی ترانه و نگین بهترین دوستم
با تعجب خاص سوال کرد:
-همونجا که به مهرداد آدرس دادم.
کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
-آخ راست می گی اصلا حواس ندارم بگو ببینم توی این ایام مطالعه کردی؟
-کتاب خودت بله
-اونو که مطمئنم از بقیه چی؟
-چندتا رمان دیگه از ویلیام فاکنر و بالزاک ولی اگه از این حرفا بگذریم و بخواهیم راجع به خودمون صحبت کنیم باید بهت بگم که با محبت خدا و کمک دکتر پدر نگین همه خانواده رضایت دادن.
عسل بانو در چهره اش لبخندی بود که دردیگر چهره ها دیده نمی شد. سرشار از شادمانی و عشق و حیات بود. اما حمید در ظاهر خود را بی تفاوت نشان می داد. گرچه در اعماق قلبش می دانست که برایش بی اهمیت نیست. لحظه ای هردو سکوت کردند و به تماشای طبیعت پرداختند تا اینکه حمید سکوت را شکت و حرف را تغییر داد:
-با درسات چکار می کنی؟
عسل نزدیک تر شد و به آرامی و متانت جواب داد:
-حمید تو حق نداری از خانواده من ناراحت بشی اون بیچاره ها که به تو بی احترامی نکردند. حتما آنها هم دلایلی داشتند که نیاز به فکر و بحث داشت. اونها باید در مورد تو بیشتر می دونستن.
باز با حالتی مایوسانه حرف هایی زد که بوی روشنفکری می داد ولی به زمان و موضوع بستگی نداشت:
-می دونی عسل دلم می خواست لای آدم ها مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
عسل بانو با زبان شوخی و طنازانه جواب داد:
-اما من که فهمیدم چه خالی هستی.
حمید مایوسانه پی حرفش را گرفت:
-این دل صاحب مرده ام آرام نمی شه
عسل بانو روسری اش را باز کرد و زیر آن گیسوهای عسلی خود را مرتب کرد و در حالی که چشم های عسلی اش دلربا شده بود با حالتی خاص گفت:
-خودم آرومش می کنم آخه عزیزم اینو از قدیم شنیده بودم که عشق وقتی میاد از هیچ عضو و اندامی نمی گذره همه رو صاحب می شه و بی تابی میاره.
حمید نگاه با معنایی کرد:
-توهم امروز شیطون شدی؟
-نه فقط خوب می دونم چگونه از زندگی بهره ببرم. بی آنکه زشتی ها رو انکار کنم.
با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
-توهم راه افتادی فکر نمی کردم از این حرفا بلد باشی.
با صداقت و سادگی جواب داد:
-آخه آدم وقتی می خواد زن یک نویسنده بشه باید از این حرفا هم بلد باشه دیگه!
خندیدند . خنده ای از ته دل و با نشاط حس بسیار نیرومند خوش باش را به حمید هدیه داد. او همه سردی ها و نامردی ها را فراموش کرد و آرام و بی دغدغه خاطر گفت:
-همین جوری بودنت آدم حیرون و آواره می کنه
قطره اشکی ته چش های عسلی عسل بانو درخشید:
-توباید فارغ از روزهای تلخ گذشته با شوق و شور در کنارم باشی جون همه امید من تویی پدر و مادر برادر وخواهر من کسی غیر از تورو ندارم.
با صدای مردانه توضیح داد:
-اما عسل جون تو پدر و مادر داری ترانه و نگین برای تو مثل خواهر هستن و دایی و زن دایی ات تورو خیلی دوست دارن
به رغم حرف های حمید عسل نتوانست قانع شود وجواب داد:
-اگه همه اینایی که تو گفتی هم قبلو کنم ولی تو اولین و آخرین کسی هستی که به انتخاب خودم دوستت دارم ودوستم داری
لحظه ای سکوت کرد و با دستمال سفید رنگی اشک هایش را پاک کرد و پی حرفش را گرفت:
-می دونی در این دورزمونه هر چیزی تاریخ مصرف داره غیر از عشق به قول دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم عشق در قلاده هیچ سلک وایسمی نقطه پایان نداره .
چند دقیقه بعد به رستوران وعده گاه رسیدند. مهرداد گوشه ایی تنها نشسته بود تا آن دو را دید جلو آمد و سلام و احوالپرسی مختصری کردند. ترانه ونگین هم در آن طرف مشغول نوشیدن چای بودند. عسل آن دو را به حمید و مهرداد معرفی کرد. آنها همگی هنگام صرف کباب و نون داغ در جوی صمیم از همه مسائل جهان از سیاست و هنر گرفته تا اقتصاد و ورزش با هم سخن گفتند . هریک نوعی مجذوب حرف زدن آن دیگری می شد و زمان به سرع گذشت ولی به قول شمس تبریزی:
بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
به جز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم
10
پشت پنجره ایستاده بود. به گنجشکی نگاه می کرد که در حال تهیه غذا از روی برف بود در ذهن خود خاطرات شیرین با حمید را می گذراند به یاد هفته پیش که در دربند با او مثل دو کبوتر قدم زدند و برای زندگی مشترکشان برنامه ریزی کردند. به یاد آن میز غذا در قهوه خانه روبروی حسینیه افتاد که همگی گفتند و خندیدند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. ترانه که از همه به گوشی نزدیکتر بود آن را برداشت:
-الو بفرمائید
صدای خفه ای از میان سرفه های شدید به گوش رسید:
-الو ببخشید حمید هستم
با تعجب پرسید:
-شما هستید؟
با اضطراب و نگرانی پی حرفش را گرفت:
-شما کجائید؟
تا حمید آمد جوابگو باشد ترانه امان نداد و توضیح داد:
-آخ راستی معذرت می خوام فراموش کردم سلام کنم.
حمید با صدایی توام با خنده جواب داد:
-خواهش می کنم الان خدمت می رسم می تونم با عسل صحبت کنم. ترانه خندید و با همان حال وهوای همیشگی گفت:
-شما هر وقت اراده کنید از قوری شهرزداد قصه ها عسل بیرون میاد. دایی به طرف ترانه آمد دختر از بیم پدر سریع جمع و جور کرد:
-گوشی خدمتتون
دایی پلیس وار ترانه را برانداز کرد و پرسید:
-با کی کاردارن؟
گوشی را روی میز گذاشت و به طرف عسل بانو رفت و جواب داد:
- با عسل کاردارن
بهانه گیری کرد:
-کی هست؟
با لحنی آمیخته با شوخی جواب داد:
- مادر شوهرش
قدری برافروخته کلام ترانه را برید:
-چیکار داره؟
به طرف پدرش برگشت و با طنازی دخترانه به او گفت:
-ببخشید بابا شما بازجو هستید و من مجرم
پدر سری تکان داد:
-امان از دست امروزیا
گونه پدر را گرفت و گفت:
-مگه شما دیروزی هستید؟ شما هم برای امروزید
ترانه با صدایی بلند عسل را صدا زد اما جوابی نشنید دوباره بلند عسل را خطاب قرارداد:
-عسل خانم تلفن با شما کاردارن فوری
عروس آینده با سرعت زیاد از پشت پنجره به طرف گوشی تلفن رفت و برداشت:
-الو بفرمائید
-سلام
همچون جدی خشک و بی روح نگاهش به نقطه ای مجهول ثابت ماند و با تعجب پرسید:
-حمید تویی؟
سرفه ای کرد و جواب داد:
-مگه قراره کی باشه
بی طاقت و شتابزده توضیح داد:
- به غیرتت برنخوره منظورم این بود که الان باید اینجا باشی نه اونجا
چند لحظه ای سرفه ها اجازه ی صحبت به او ندادند عسل سوال کرد:
-حالت بد شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
در مقابل سوال سختی قرار گرفته بود با اندکی تاخیر جواب داد:
-نه اتفاقی نیفتاده الان می رسیم علت تاخیرم این بود که مهرداد رفته بود داروها رو بگیره کمی دیر اومد یعنی درست الان رسید. عسل بانو صدای خود را ضعیف تر کرد و آهسته بیان نمود:
-تورو خدا زودبیا
حمید حرفش را به شوخی گرفت:
-چشم همین الان می رسیم دکتر که نباید اینقدر عجول باشه
به دلیلی که نمی دانست نامش چیست- غرور یا خویشتنداری- جلوی اشک هایش را گرفت:
عجول نیستم ولی از اخلاق تند و نیش دار دایی می ترسم.
نفسی بلند کشید آنچنان که گفتی با بازدم همه جانش را بیرون می ریزد.
حمید نمی خواست معشوقش را نگران مضطرب باشد با زبان مهربان و آرامش خاطر پیشنهاد کرد:
این شعر گوش کن الان اومده
با نگرانی پیشنهاد دیگری داد:
-نمی شه شعر بعدا بخونی
نه
-پس بخون فقط توروخدا سریع تر
دایی بهرام به عسل اشاره ای کرد:
-با مادر شوهر آیندت بگو حالا تا فردا آرایش کنه اگه می خواد بیاد زود باشه
دست سفید و کشیده اش را روی گوشی گذاشت:
-چشم دایی
حمید پرسید:
با کی هستی؟
دستی به موهای عسلی خود کشید:
-وای از دست تو صدارو از لای انگشتها هم می شنوی عجب بدبختی هستم زود باش بخون.
حمید انگار نه انگار اتفاقی در حال افتادن است. حال و هوای شاعری به خود گرفت و با نفسی گرم و سوزناک قرائت کرد:
هنوز در کوچه پس کوچهای خیالم
وجود یاس و اقاقی را احساس می کنم
هنوز هم در این ناامید بازار خراب
شکفتن نرگس و مریم را تماشا می کنم
هنوز هم در این خشکسالی محصول
چیدن سیب قرمز را تجسم می کنم
و در این الوده بازار انسانیت
فقط تو انسان زیبا را دوست دارم
با تعجیلی که داشت به خوبی شعرش را درک نکرد ولی چون از زبان عشق بود تحسین کرد:
-عجب شعر زیبایی!
تازه آقای شاعر دست از شعر برداشت:
-خداحافظ اومدم
عسل بانو برای اطمینان چندبار گفت:
-الو!
پاسخی نشنید مطمئن شدکه حمید قطع کرده و در حال حرکت است . لحظه ای شادمان جلوی گوشی تلفن خشکش زد زن دایی جلو آمد:
-عسل چرا خشکت زده ؟
دختر به خود آمد و خجالت کشید زن دایی گفت:
-قربون دخترم برم حال بهتره به مهمونا برسی
-مهمون کیه؟
-نگین و آقای دکتر اومدن
-آخ جون
سریع به طرف پذیرائی رفت نیم ساعتی با نگین و دکتر گرم صحبت بود که صدای زنگ خانه آمد رخوتی ناشی از احساس برطرف شدن خطر به عسل بخشیده شد. ترانه درب حیاط را باز کرد.
حمید با مادر و خواهرش جلوی دختر دایی ظاهر شدند.دختر با حالت همیشه مهربان و شوخش به آنها تعارف کرد:
-بفرمایید سلام عرض می کنم بفرمایید تو
آنها با دختر دایی مشغول تعارفات معمول بودند که زن دایی به آنها رسید . سلام و علیک گرم و دعا گفتن به جان هم چند دقیقه ای طول کشید و سپس داخل شدند.
با دستمال کاغذی سفید رنگی که در دست داشت عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد. عسل از پشت شیشه اتاق او را تماشا می کرد.چهره ی اوهم گلگون شد درست مثل آقا داماد عروس خانم سوار بر بال های امید و عشق و سرور شتابان به آشپزخانه برگشت. دایی به روی جمالش نیاورد و در همان پذیرایی نشست مهمان ها وارد پذیرایی شدند دایی تازه از روی مبل بلند شد و به طرف خواستگار آمد حمید سلامی توام با شرم کرد اودر پاسخ گفت:
-سلام حال جنابعالی خوبه
-شکر خدا
دایی به جانب زنش برگشت و پرسید:
-پس حمید خان عسل شما ایشونن
با لحنی ادا شد که انسان نمی فهمید کلامش رنگ محبت دارد یا نه ؟ نوعی کنایه و تردید در کلامش احساس می شد . زن دایی به خاطر هوش سرشاری که داشت احساس می کرد دایی بهرام بهرام همیشگی نیست برای درست شدن قضایا زن دایی رشته کلام را گرفت:
-بله دختری مثل عسل بانو که اله زمین ست باید دنبال چنین مردی باشه فردی نویسنده متعهد و از همه والاتر متخلق
حمید از حرف های ضد نقیض این مرد و زن هیچی نفهمید و در جواب دایی بهرام گفت:
-در هر صورت خیلی وقته مشتاق زیارت بودیم اما توفیق رفیق راه نبود.
ترانه میان حرف آنها پرید:
-حالا خواهش می کنم بفرمایید بنشینید وقت برای صحبت زیاده
دایی با دست اشاره به مبل و وباسردی بیان کرد:
-خواهش می کنم
حمید ابتدا از برخورد دایی یکه خورد به عزت نفسش برخورده بود با خود اندیشید : من که در زندگی ام همیشه مثل کوه سرافراز بودم حتی در لحظه ی ترکش خوردن یا بمباران شیمیایی حالا چرا باید در مقابل یک استاد دانشگاهی که در تهران یا ویلاهای شمال عشق می کرد اینطور تواضع بیجا کنم. اراده کرد با دایی بهران یه برخورد جدی کنه ولی لحظه ای چشم های عسلی گریان بانو را درنظر آورد و دوباره با خود اندیشید: اما عشق یعنی همین یعنی فدا شدن برای معشوق آن هم معشوق پاک و بی آلایشی که انسان را به معشوق آسمانی برساند.
تا آن لحظه از عسل بانو خبری نبود مادر حمید با مهربانی عرضه داشت : ببخشید مزاحم شدیم.
زندایی جواب داد:
-این حرفا چیه قدم رنجه فرمودید محبت کردید
خواهر حمید که شمیم نام داشت آرام به طوری که هیچ کس متوجه نشود از برادرش سوال کرد:
-این دختره عسله
برادرش آرام تراز او جواب داد :
-نه این دختر دایی عسله اسمش ترانه ست دختر خوب و مهربونیه ولی عسل من یه دنیا زیبایی و خانومی ست
سربه سر برادرش گذاشت:
-مگه تو تعریف کنی
-آبجی یعنی کرم خواهر شوهری تو وجود تو هم هست؟
لبخند و نگاه پرمغز و معنا بر صورت شمیم نشست و گفت:
-شوخی کردم زن داداش من بهترین دختر روی زمینه
دقایقی گذشت تا عسل بانو وراد پذیرایی شد
سفیدی چهره عسل زیر روسری آبی آسمانی دو چندان هویدا شد بلوز قرمز رنگ یقه اسکی اش سرو سینه اش را به رخ خواستگاران می کشید. شلوارجین اوهم مهر تایید بر مانکنی او می کرد مادر و خواهر حمید غرق در زیبایی عسل بانو شدند.
مادر حمید بلند شد و به استقبال عروس آینده اش رفت اورا در آغوش گشید و با سادگی گفت:
-به به عروس خوب خودم آرزوی همین روزی رو داشتم خداروشکر که نصیبم کرد
او عسل را رها کرد تا با خواهر شوهر آینده اش روبوسی کند درهمین حال متوجه گیسوهای بلند و عسلی عروسش شد. درهمان حال نجوا گونه رو به آسمان کرد:
-خدایا شکرت که آرزو به گور نبردم
شمیم هم پس از روبوسی گفت:
-عسل بانو عسل گیسو عسل چشم همچون یک الهه ناز
مادر حمید در تایید حرف دخترش بیان کرد:
-عسل مثل گله
دایی دست از کنایه برنداشت و جواب داد:
-انشاالله که عمر عاشقی این گل مثل گل شبنم نباشه
شمیم با تعجب پرسید:
-مگه گل شبنم چه جوره؟
-عمرش خیلی کوتاهه
حمید دیگه طاقت نیاورد:
-هرچی اراده ی خدا باشه.
عروس وسط مجلس همینطور از برخورد دایی سرگردان ایستاده بود. زن دایی از برخرود شوهرش خسته شده بود و دلش برای عروس و داما می سوخت به همین جهت زیر خنده ای کرد واز سرگردان مجلس پرسید:
-عسل جون چرا ایستادی؟
سربه زیر انداخت و با متانت پاسخ داد:
-چشم مامان جون الان می شینم
نگاهش به زن دایی که افتاد محبت را چون شهد درخود احساس کرد عسل سعی کرد خونسرد و آرام باشد ولی در وجدش طوفانی بر پا بود. زن دایی در حالی که نگاه تندی به شوهرش کرد و به عروس گفت:
-عزیزم قبل از اینکه بشینی یه دور چایی بیار
عسل به طرف درب خروجی پذیرائی رفت و با مهربانی گفت:
-همین الان
دایی به خواستگار رو کرد وگفت:
- ظاهرا شما مارو خوب می شناسید قصه عسل و والدینش ... عسل و ما و ....
حمید تبسمی زد و مودبانه تایید کرد:
-عسل خانم صحبت کردن
-اما من از شما چیزی نمی دونم امیدوارم سوال کردن بلااشکال باشه
مادرش در حالی که با چادر صورت خود را بیشتر پوشاند گفت:
-پسرمن الحمدالله از بچگی تا لان با نور قرآن و اهل بیته
زن دایی لبخندی از روی محبت بر لب بخشید:
-اینکه معلومه منظور بهرام چیزی غیر اینه می دونی مادر از آینده بیمناکه آینده ای که نمی دونیم آبستن چه حوادث و ماجرایی ست
شمیم دست به روی شانه های مادر گذاشت و به آنها گفت:
- هرجور صلاحه اصلا خواستگاری یعنی همین
حمید حقیقتا دچار سردرگمی شده بود نمی دانست چگونه رضایت بهرام را جلب کنه ولی با این حال خنده ی ملایمی بر لبانش نشاند و با خوشرویی عرضه داشت:
- شما جای پدر من هستید و صاحب مجلس هر امری داری من در خدمتم.
ترانه شرمسار از آن همه علو طبع و جوانمردی به آشپزخانه رفت . دایی بهرام پشت سر هم از داماد سوال های پلیسی و کمی عجولانه دومورد زن دایی به کمک حمید شتافت دایی پوزخندی تلخ زد و به تمسخر گفت:
-فکر می کنم شما وکیل مدافع هستید
دخترش به حرکت و صبح پدرش اعتراض کرد:
-پدر مگه اینجا دادگاههه؟
دایی یکه خورد بر و بر به او نگاه کرد و جواب داد:
-تقریبا هرجا سوال و جواب باشه نوعی دادگاست.
عروس خوشگل دیگر طاقت نیاورد و معترضانه گفت:
-البته این دادگاه با دادگاههای قضایی این فرق داره که در اون دادگاهها یه نفر شاکی و یه نفر متشاکی ست اما در این دادگاه هردو طرف راضی هستن دایی با خشونت به اونگاه کرد همه به غیر از دایی خوشحال شدند. برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشم های خندان و قیافه هی پیرزومندانه افزود:
-من مطمئنم که هیچ انسانی دوست نداره زندگی مشترکش به هم بزنه مگه ناچار بشه
دایی که استاد دانشگاه بود و تجربه های خوبی داشت اوضاع منفی مجلس را درک نمود و گفت:
- از این قصه بگذریم شما کی مجروح شدید و چطور؟
حمید خاموش به او نگریست آشکار بود که چندان تمایلی به حرف زدن ندارد ولی صرفا از روی ادب گفت:
-این مسئله که مهم نیست شما در سنگر دانشگاه ما هم در سنگر جبهه شما از لحاظ روحی زجر کشیدید و ماهم از لحاظ جسمی اجر همه ما با معشوق به قول دکتر در آخر چه امید می توان داشت جز اینکه مقبول خاطر ارباب معرفت افتد.
این صحبت حمید کاری بود. بهرام مثل هر انسان دیگر از تعریف و تمجید به وجد آمد. از وضع خود کمی عقب نشینی کرد حدود یک ساعت این سوال و پاسخ ها طول کشید تا سرانجام دایی رضایت داد درباره مهریه و مراسم و همه ی آنها صحبت شد . عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و آنها را تا درب حیاط بدرقه کرد.
11
روز تعیین شده فرا رسید همگی در خانه دایی بهرام جمع شدند ترانه با اشاره عسل بانو را به کناری کشید و گفت:
-حمید توی حیاط کنار باغچه ایستاده
با شتابزدگی پرسید:
-چرا اونجا؟
ترانه که بر نگرانی اش افزوده شده بود جواب داد:
-نمی دونم ولی ظاهرا حالش خوب نیست
دستی برروی شانه های ترانه گذاشت و با اطمینان و صلابت خاصی توضیح داد:
-عزیزم چیزی نیست فقط تو حواست به بقیه باشه تا بویی نبرند .من یه سری به حمید می زنم و میام. فکر می کنم باید کمی این آقا پسر رزمنده رو هوایی کنم.
عسل بانو از گوشه حیاط به طرف حمید رفت . مرد متوجه حضور و نگاه او شد. چشم های دونفر با یکدیگر تلاقی یافتند و تبسمی بر لب هایشان نشست .
بعد عسل ناگهان بدون مقدمه پرسید:
-آخه کجای دنیا آدم عروس تنها می ذاره اونم این عروس....
کلمات آخر را با عشوه و طنازی خاصی ادا کرد. عسل هنوز لبخند بر لب داشت.آن رو ز به طرز باورنکردنی زیبا به نظر می رسید. حمید محو تماشای الهه زمینی خود شده بود. صدای ترانه آن دو را به خود شده بود صدای ترانه آن دو را به خود آورد:
-خوب خلوت کردید بجنبید عمو پی گیر شما بود
حمید و عسل با هم گفتند :
-الان می یاییم.
چشم های عسل کماکان برق می زدند اما کمی آرام تر به نظر می رسید با لحن محزون سوال کرد:
-حمید جان مشکلی پیش اومده ؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان
نگاه عروس با سماجت به روی چهره ی داماد متوقف مانده بود. سرانجام مرد طاقت نیاورد و گفت:
-نه عزیزم چیزی نیست کمی خواستم از هوای آزاد استفاده کنم . با همچنین الهه زیبایی زندگی کردن کار آسانی نیست و آدم عاقل برای شروع انجام یک کار به این مهمی نیاز به فکر داره . منم مشغول همین امر بودم.
کلماتش در گوش بانو درست حالت همان موسیقی روحبخش را داشتند که او را به عالم معنوی ملکوت دعوت می کرد. حمید لبخند زد گویی ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد:
- حالا خانم خانما به جای این حرفا بهتره بریم داخل که همگی منتظر ما هستند.
عسل بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی جواب داد:
R A H A
02-01-2012, 11:34 PM
ص98-128
-عسل خانم؟
به تعجب ترانه افزوده شد:
-من عسل بانو نیستم شما باهاش کاری داری؟
مودب و محتاط گفت:
-آره مادر اگه ممکنه
عسل و نگین متعجب تر از ترانه مکالمه آن دوراگوش می کردند ترانه با دست چپ روی دهنی گوشی را گرفت و با خنده بیان داشت:
-عسل بانو یه پیرزن با تو کارداره
چهره عسل مثل یک علامت سوال شده بود حیران گوشی را گرفت و آرام سوال کرد:
-کیه؟
با دست اشاره به هیکل عسل کرد:
-نمی دونم خوشگلی دردسره دیگه
-بس کن بابا
دستش را از روی گوشی برداشت:
-الو بفرمائید
صدای پیرزن برایش احساس خوبی به ارمغان آورد بوی سبزی تازه بوی مهر مادری بوی عشق الهی آن طرف آهسته گفت:
-ببخشید انگار مزاحم شدم
-خواهش می کنم.
-منو می شناسی؟با تردید جواب داد:
باید بشناسم؟
خنده با معنایی کرد:
-منو نه ولی پسرمو حتما می شناسی
دختر متوجه شد که آن زن مادر حمید همسر آینده اش است به همین جهت صدایش نرمش خاصی به خود گرفت و گفت:
-شما مادر حمید هستید...
پیرزن میان حرفش آمد و جواب داد:
-پس فهمیدی آره مادر من مادر حمید هستم
عسل بانو کمی دلشوره داشت فکر می کرد شاید مادرش زنگ زده که به ارتباط آن دو اعتراض کند. چند لحظه میان آن دو سکوت حکمفرما شد تا اینکه پیزرن ادامه داد:
-مادر بدون تعارف بگو می تونم الان باهات صحبت کنم یا نه ؟
نگین و ترانه آنقدر حس کنجکاور ییا بهتر بگویم فضولی شان گل کرده بود که از روی سر عسل خم شده بودند تا صدای مادر حمید را بشنوند. عسل بانو با اخلاص و تواضع تعارف کرد:
-این حرفا چیه خیلی خوشحال می شم صدای شمارو بشنوم
با دلسوزی ولی تدبیر و اندیشه توضیح داد:
-از همون اول آشنایی شما حمید من در جریان گذاشت و تقریبا همه ی چیزها رو می دونستم از یک ماه پیش فهمیدم که حمید به خاطر تو حاضره حتی من کنار بذاره گاهی شاد شاد بود گاهی پرغم و غصه و زمانی بی خواب و زمانی همش خواب از همه جالب تر گاهی نیم ساعت پای تلفن با شور و شوق صحبت می کنه و بعد سرحال می شه.
مادر حمید گرم و با روحیه پی حرفش را گرفت:
-از اون زمان فهمیدم که دیگه کار از این کارا گذشته و باید میان شما وصلت انجام بگیره ولی خواستم حمید در این مورد اصرار بیشتری کنه تا قدر و اندازه ی تو بالاتر بره
در این زمان ترانه گونه عسل بانو را گرفت و کشید به صورت دختران تبسم قشنگ و دیدنی نشست هرسه با توجه بیشتری به حرف های مادر شوهر آینده ی عسل گوش کردند که می گفت:
-همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت تا اینکه هفته ی پیش خسته و کسل به خونه آمد یه حالت عجیبی داشت مثل زمانی که از بیمارستان مرخص شده بود . در عالم خودش سیر می کرد نواری گذاشته بود که خواننده ی آن شعرهای سوزناکی می خوند.
ترانه در گوش عسل زمزمه گونه شوخی کرد:
-خانم باش
با انگشت اشاره جلوی دماغش را گرفت:
-هیس
مادر ادامه داد:
-در هر صورت اون شب با آهنگ های غمناک و سیگار تا صبح بیدار بود و هر روز حالش بدتر می شه دیروز شماره ی تلفن شما رو از کیفش برداشتم تا با شما صحبت کنم.
عسل بانو از اینکه مادر حمید موافقش بود خوشحال گردید اما این شادی زیاد طول نکشید و به یاد حال بد حمید افتاد و پرسید:
-مادر حالا کجاست؟
-الان خبر ندارم ولی فردا با دوستش قراره بره کوه
-از کجا می رون بالا؟
-نمی دونم مادر ولی فکر می کنم از دربند ساعت پنج صبح از خونه حرکت می کنن
-من فردا حتما می رم اونجا ولی شما بهش چیزی نگین خیالتون هم راحت باشه
-حتما بازم ببخشید که مزاحم شدم
عسل در حالی که نگین و ترانه را با دست کنار می زد با احترام جواب مادرشوهر آینده خود را داد:
-این حرفها چیه .. خیلی خوشحال شدم
-به خانواده سلام برسون
-چشم
مادر محتاطانه و محترم تاکید کرد:
-مادر یادت نره حتما فردا پیداش کن من دیگه از این حال و روزاش می ترسم سینه دردش زیادتر شده و دائم سرفه می کنه
با زبان پر از مهر و عطوفت جواب داد:
-حتما پیداش می کنم.
-پس خدا حافظ
-خداحافظ
گوشی را سر جایش گذاش و یک آهی پردرد کشید و گفت:
-خدای من بالاخره معلوم شد کجاست؟
ترانه از عسل بانو رخصت طلبید:
-عسل اگه صلاح می دونی به مامان بگم چون اون بیچاره هم دلش شور می زنه
سرش با به علامت تایید تکان داد و آرام عرضه داشت:
-آره اینطوری بهتره
-پس فعلا با اجازه
آن شب به هر سختی که بود گذشت بنا به فرموده ی زن دایی شهناز بچه ها ساعت پنج با ماشین آژانس به سمت دربند رفتند منظورم از بچه ها عسل بانو ترانه و نگین است . در هر صورت به دربند رسیدند دورمیدان چند لحظه ای را گذراندند اما خبری از حمید و دوستش نبود عسل خیلی نگران ومضطرب بود. ترانه به خاطر اینکه خنده را به چهره عسل برگرداند و او را از حالت اضطراب خارج کند به شوخی گفت:
-عسل....
او با صدایی پر از بیم پرسید؟
-چیه؟
با شیطونی همیشگی اش ادامه داد:
- این جا روبروی حسینیه یه قهوه خونه خیلی خوبیه که کبابش حرف نداره
با طمانینه و متانت گفت:
-خب!
-خب به جمالت یعنی اینکه لطف شما بعد ملاقات شامل ما بشه
لبخند کمرنگی زد :
-تو دعا کن سرو کله ی حمید پیداش بشه حاضرم دنیاروبرات بخرم
نگین چشمکی زد و پی حرف را گرفت:
-این ترانه شیطون در هر حالی ددنبال خوردن و گشتنه
هرسه خندیدند و باز سکوت تلخی حمفرما شد . عسل در فکر و خیال غرق بود . آهسته با خود گفت:
-دوست دارم برم بالای کوه فریاد بکشم
عسل با خود حرف زد ولی صدایش به گوش نگین و ترانه رسید هردو با هم گفتن:
-توهم کارای حمید یاد گرفتی
اون وقت ترانه با دست اشاره به عسل بانو کرد و گفت:
-حالا اون بدبخت حق داره منم اگه چنین دختر خوشگلی طرف حسابم می شد به کوه و دشت می رفتم.
عسل بانو مثل هر دختری از تعریف و تمجید ترانه خوشش آمد اما چون به دنبال پیدا کردن حمید بود خیلی بهش مزه نداد نگین در حالی که از زیر مقنعه گل سرش می بست پرسید:
-ترانه فکر لباس برای مراسم عروسی رو کردی یا نه ؟
ترانه نگاهی به خود انداخت و جواب داد:
-دختری مثل من هرچی بپوشه خوشگل می شه نیازی نیست لباس خاصی بخرم.
هرسه از دست شوخی و طبع طنز ترانه خنده شان گرفت. درمیان صدای خنده ها فریاد کوتاه عسل بانو به گوش اطرافیان رسید:
-اومد!
با عجله ادامه داد:
-شماها برید تو همون قهوه خونه ای که آدرس می دادید.
هردو با هم گفتند:
باشه ولی تو چیکار می کنی ؟
-می خوام باهاش صحبت کنم
او لی اختیار به سوی نور زندگی اش که آن طرف در ماشین نشسته بود رفت . جلوی حمید ظاهر شد حمید متعجب از ماشین پیاده شد مهرداد از همه جا بی خبر به پیروی از دوستانش پیاده شد. حمید اصلا حضور دوستش را احساس نکرد . جلو آمد مکث کوتاهی کرد با لحنی حاکی از اندوه گفت:
-سلام...
توی صدایش رگه های غم به خوبی هویدا بود. عسل بانو فقط نگاهش کرد و هیچی نگفت. ظاهرش چنان آرام بود که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده اما قلبش می گریست حمید با همان حالت پرسید:
-انگار که قهری؟
دختر محو وجود نازنین استاد عشقش بود دوباره سوال را تکرار کرد به همان سادگی و زیبایی دختر تازه به خود آمد و جواب داد:
-اگه دوست داشته باشم توان ندارم.
هردو مست مست عشق هم بودند مهرداد که صمیمی ترین دوست حمید و نقش نگین در کنار عسل بانو را بازی می کرد جلو آمد و از روی ادب سلام کرد. خانم دکتر آینده با همان الفاظ زیبا و مدرنش مثل عرض کردم سپاسگزارم محبت دارید و لطف شماست مهرداد را محاصره کرد. حمید که گیج و منگ بود تازه به خود آمد و هردو را به هم معرفی کرد. وقتی جلسه ی معارفه تمام شد مهرداد به عسل گفت:
-خانم دوست ما چند ایامی ست که دیوونه شده ما همه دوستان از کارهای حمید متعجب بودیم ولی حالا که با شما برخورد کردم حق رو به حمید می دم این حمید من تو جبهه به دلاور معروف بود آخه از بس دریا دل بود دلی داشت و داره به قد دریا مهرش شامل هر جنبنده ای می شه و هروقت شامل شد اون جنبنده دیگر نمی تونه مهر حمید رو فراموش کنه ولی در کنار این مهربونی هیبت و عظمت عجیبی دارد بعضی وقت ها که عصبانی می شه خدا بخیر بگذرونه .
حمید حرف اورا قطع کرد:
-مهرداد دست بردار
بعد نگاهی پرمغز و پیمانه به عسل انداخت و گفت:
-عسل خانم این پسر خیلی شیطونه توجه به حرفاش نکن
دختر بهترین فرصت را دید برای نزدیکی به عزیزش و در حالی که با دگمه های مانتویش بازی می کرد گفت:
-خیلی هم بیراه نمی گه
مهرداد خندید و گفت:
-دیدی همه حق رو به من می دن
حمید در حالی که درب های ماشین را قفل می کرد از دوستش خواست :
-جون مهرداد دست از شوخی برداد و یاالله بریم بالا
-حرفی ندارم ولی حرفم نصفه کاره موند
-لطف کن سریع تر تموم کن و بریم
مهرداد چهره به طرف عسل کرد و پی حرفش را گرفت:
-بله خانم می گفتم که چه آدم مغرور و متکبریه اما...
عسل بانو نم نم باران را روی صورت بهشتی خود احساس نمود حمید را برانداز کرد و با کلاس خاص از مهرداد پرسید:
-آقا مهرداد بالاخره حمید مهربونه یا مغروره
مهرداد از ته دل خنده ای کرد و به حمید چشمکی زد آنگاه عسل را مورد خطاب قرارداد :
-با شما مهربونی و با ما مغرور
جوانه های جوانی سبزه های حیات بوی عطر بهشتی همه در فضا و کلام آنها رخنه کرده بود. با همان ویژگی های مطرح شده عسل بانو گفت:
-اما با منم مهربون نیست
درب های ماشین قفل شد به طرف عسل بانو بازگشت و مهربانانه گفت:
-اگر با دنیا و اهلش مهربون نباشم با تو هستم اتفاقا الان دارم می رم بالا فریاد بزنم.
-با نگرانی سوال کرد:
-برای چی؟
-اینکه سرانجام خط باید به دادم برسه من با شماها کاری ندارم من با اون معامله کردم و از اونم می خوام.
-تو با خدا معامله نکردی بلکه به خدا عشق ورزیدی
سرفه خشکی کرد و گفت:
-خب پس باید معشوقم به دادم برسه
وعظ گونه و نصیحت فرم جواب داد:
-همیشه می رسه ولی ما متوجه نمی شیم
سپس با طنازی سوال کرد:
-حالا بگو ببینم چته ؟
او به جای اینکه جواب بده به عسل بانو ومهرداد گفت:
-بهتره راه بیفتیم و گرنه دیر می شه
مهرداد از روی عمد می خواست آن دورا باهم تنها بگذارد به همین جهت فروتنانه پیشنهاد کرد:
-اگه اجازه بدید من خودم برم بالا همدیگر بو ببینیم
هرچه عسل و حمید اصرار کردند که مهرداد هم با آنها همراه باشه موافقت نکرد در آخر عسل بانو به او گفت:
-پس اگه قراره بالا همدیگر رو ببینیم قرارمون قهوه خونه روبروی حسینیه توی پس قلعه
-همون پیرمرده
-آره
-چشم من همانجا منتظر هستم
-دختر دایی و دوست منم قراره اونجا باشن
حمید و عسل بانو با آرامش و سرور در کنار هم حرکت کردند هردو از اینکه در کنار هم بودند حالت خوب و خوشی داشتند. گرچه حمید از خستگی روح رنگ به چهره نداشت آن روز عسل با مانتوی بلند و شلوار مشکی و مقنعه آمده بود. کمی که بالا رفتند دختر دست در کیف کرد و روسری سفید رنگی در آورد و سپس به او گفت:
-یه جا که مناسبه بایستیم تامن روسری سرم کنم معنعه گرمه و دست و پا گیر
اشاره به بالا کرد:
-شیب بالایی کنار صخره عوض کن
بعد نگاهی پر از مهر و محبت به خانم دکتر آینده کرد و ادامه داد:
-باز سروکله ی همدم تنهایی ام پیدا شد
برقی در چشم عسل پرپر زد و گلایه کرد:
-پس چرا از دست همدم تنهایی فرار کردی؟
با مهربانی توجیه کرد:
-من فرار نکردم
-پس اسمش رو چی می ذاری؟
شمرده و عالمانه جواب داد:
دیدم در پناه تو خودم رو از سختی و خشونت روزگار پنهان کنم درست نیست.
عسل بانو اخمی کرد و با لحنی سرزنش بار گفت:
-باز از اون حرفها زدی؟
-پس تو هم از این حرفا بدت میاد خاک بر سر من که به این روز افتادم.
-کدوم روز؟
-روزی که حال خودم نمی فهمم
عسل به خوبی فهمیده بود که حمید در ازای این مهم مبارزه ایثار و مهربانی هدیه دادن به خلق روزگار از خیلی کس ها و چیزها بی مهری و دلسردی دیده به همین جهت بچه ی خیلی حساس و زود رنجی شده پس چاره را در آن دید که کوتاه بیاید و هم زبان او شود اگرچه گاهی واقعا حرف ها و کردار او را نمی فهمید. حمید با نگرانی اما با لحنی آرام و مطمئن گفت:
-زندگی از دست من رفت تو قدرش بدون
-متاسفانه ما انتخاب نمی کنیم بلکه انتخاب می شیم پس دلمون به این خوشه که فقط زنده ایم.
حمید هاج و واج نگاهش کرد عسل بانو خنده ای بر لبانش آورد و با شیطنت گفت:
-ماهم بعله دیگه
خندیدند خنده ای از ته دل و با نشاط حمید با ساده دلی اظهار داشت:
-این چند روزه حالم خیلی خراب بود.
-تو نباید اینقدر احساسی و زود رنج باشی خصوصا در این دورزمونه دورنگی و دلسردی
موقع بالا رفتن از سوی تپه کوچکی حمید سکندری خورد و داشت پرت می شد عسل به موقع فریاد رسش شد و کمک کرد جانباز با بی حوصلگی آهی کشید و گفت: وای از این روزگار دورنگ
بغض کرده بود و لبانش می لرزید عسل نگرانش بود می خواست اورا از افکار مه آلود و پیچیده اش خارجج کند به همین لحاظ در حالی که روسری اش را صاف می کرد گفت:
-امروز می خوام با دوتا از عزیزترین کسام آشنات کنم
-کی هستن؟
با هیجان توام با عشوه پرسید:
-اگه گفتی؟
با کلامی که بوی طعنه و ناراحتی در آن استشمام می شد جواب داد:
-والله اینطور که اون روز از حرفات فهمیدم هیچ کدوم از فامیلات از من خوششون نمیاد حتما...
دختر اخم و گلایه کرد:
-این حرفا چیه؟ باز شروع کردی
از اخم او عقب نشینی کرد و به کلامش رنگ دوستی و مهربانی کشید:
-ببخشید بعضی وقتها خراب می کنم.
-خواهش می کنم
-حالا می گی کی هستن؟
با احساس راحتی و آرامش خاصی پاسخ داد:
-دختر دایی ترانه و نگین بهترین دوستم
با تعجب خاص سوال کرد:
-همونجا که به مهرداد آدرس دادم.
کمی به مغزش فشار آورد و گفت:
-آخ راست می گی اصلا حواس ندارم بگو ببینم توی این ایام مطالعه کردی؟
-کتاب خودت بله
-اونو که مطمئنم از بقیه چی؟
-چندتا رمان دیگه از ویلیام فاکنر و بالزاک ولی اگه از این حرفا بگذریم و بخواهیم راجع به خودمون صحبت کنیم باید بهت بگم که با محبت خدا و کمک دکتر پدر نگین همه خانواده رضایت دادن.
عسل بانو در چهره اش لبخندی بود که دردیگر چهره ها دیده نمی شد. سرشار از شادمانی و عشق و حیات بود. اما حمید در ظاهر خود را بی تفاوت نشان می داد. گرچه در اعماق قلبش می دانست که برایش بی اهمیت نیست. لحظه ای هردو سکوت کردند و به تماشای طبیعت پرداختند تا اینکه حمید سکوت را شکت و حرف را تغییر داد:
-با درسات چکار می کنی؟
عسل نزدیک تر شد و به آرامی و متانت جواب داد:
-حمید تو حق نداری از خانواده من ناراحت بشی اون بیچاره ها که به تو بی احترامی نکردند. حتما آنها هم دلایلی داشتند که نیاز به فکر و بحث داشت. اونها باید در مورد تو بیشتر می دونستن.
باز با حالتی مایوسانه حرف هایی زد که بوی روشنفکری می داد ولی به زمان و موضوع بستگی نداشت:
-می دونی عسل دلم می خواست لای آدم ها مثل ورق های بازی جوری بر بخورم که کسی نفهمد چه خالی هستم.
عسل بانو با زبان شوخی و طنازانه جواب داد:
-اما من که فهمیدم چه خالی هستی.
حمید مایوسانه پی حرفش را گرفت:
-این دل صاحب مرده ام آرام نمی شه
عسل بانو روسری اش را باز کرد و زیر آن گیسوهای عسلی خود را مرتب کرد و در حالی که چشم های عسلی اش دلربا شده بود با حالتی خاص گفت:
-خودم آرومش می کنم آخه عزیزم اینو از قدیم شنیده بودم که عشق وقتی میاد از هیچ عضو و اندامی نمی گذره همه رو صاحب می شه و بی تابی میاره.
حمید نگاه با معنایی کرد:
-توهم امروز شیطون شدی؟
-نه فقط خوب می دونم چگونه از زندگی بهره ببرم. بی آنکه زشتی ها رو انکار کنم.
با لحنی آمیخته به شوخی گفت:
-توهم راه افتادی فکر نمی کردم از این حرفا بلد باشی.
با صداقت و سادگی جواب داد:
-آخه آدم وقتی می خواد زن یک نویسنده بشه باید از این حرفا هم بلد باشه دیگه!
خندیدند . خنده ای از ته دل و با نشاط حس بسیار نیرومند خوش باش را به حمید هدیه داد. او همه سردی ها و نامردی ها را فراموش کرد و آرام و بی دغدغه خاطر گفت:
-همین جوری بودنت آدم حیرون و آواره می کنه
قطره اشکی ته چش های عسلی عسل بانو درخشید:
-توباید فارغ از روزهای تلخ گذشته با شوق و شور در کنارم باشی جون همه امید من تویی پدر و مادر برادر وخواهر من کسی غیر از تورو ندارم.
با صدای مردانه توضیح داد:
-اما عسل جون تو پدر و مادر داری ترانه و نگین برای تو مثل خواهر هستن و دایی و زن دایی ات تورو خیلی دوست دارن
به رغم حرف های حمید عسل نتوانست قانع شود وجواب داد:
-اگه همه اینایی که تو گفتی هم قبلو کنم ولی تو اولین و آخرین کسی هستی که به انتخاب خودم دوستت دارم ودوستم داری
لحظه ای سکوت کرد و با دستمال سفید رنگی اشک هایش را پاک کرد و پی حرفش را گرفت:
-می دونی در این دورزمونه هر چیزی تاریخ مصرف داره غیر از عشق به قول دبیر ادبیات سال سوم دبیرستانم عشق در قلاده هیچ سلک وایسمی نقطه پایان نداره .
چند دقیقه بعد به رستوران وعده گاه رسیدند. مهرداد گوشه ایی تنها نشسته بود تا آن دو را دید جلو آمد و سلام و احوالپرسی مختصری کردند. ترانه ونگین هم در آن طرف مشغول نوشیدن چای بودند. عسل آن دو را به حمید و مهرداد معرفی کرد. آنها همگی هنگام صرف کباب و نون داغ در جوی صمیم از همه مسائل جهان از سیاست و هنر گرفته تا اقتصاد و ورزش با هم سخن گفتند . هریک نوعی مجذوب حرف زدن آن دیگری می شد و زمان به سرع گذشت ولی به قول شمس تبریزی:
بجوشید بجوشید که ما بحر شعاریم
به جز عشق به جز عشق دگر کار نداریم
درین خاک درین خاک درین مزرعه پاک
به جز عشق به جز مهر دگر تخم نکاریم
10
پشت پنجره ایستاده بود. به گنجشکی نگاه می کرد که در حال تهیه غذا از روی برف بود در ذهن خود خاطرات شیرین با حمید را می گذراند به یاد هفته پیش که در دربند با او مثل دو کبوتر قدم زدند و برای زندگی مشترکشان برنامه ریزی کردند. به یاد آن میز غذا در قهوه خانه روبروی حسینیه افتاد که همگی گفتند و خندیدند.
صدای زنگ تلفن او را به خود آورد. ترانه که از همه به گوشی نزدیکتر بود آن را برداشت:
-الو بفرمائید
صدای خفه ای از میان سرفه های شدید به گوش رسید:
-الو ببخشید حمید هستم
با تعجب پرسید:
-شما هستید؟
با اضطراب و نگرانی پی حرفش را گرفت:
-شما کجائید؟
تا حمید آمد جوابگو باشد ترانه امان نداد و توضیح داد:
-آخ راستی معذرت می خوام فراموش کردم سلام کنم.
حمید با صدایی توام با خنده جواب داد:
-خواهش می کنم الان خدمت می رسم می تونم با عسل صحبت کنم. ترانه خندید و با همان حال وهوای همیشگی گفت:
-شما هر وقت اراده کنید از قوری شهرزداد قصه ها عسل بیرون میاد. دایی به طرف ترانه آمد دختر از بیم پدر سریع جمع و جور کرد:
-گوشی خدمتتون
دایی پلیس وار ترانه را برانداز کرد و پرسید:
-با کی کاردارن؟
گوشی را روی میز گذاشت و به طرف عسل بانو رفت و جواب داد:
- با عسل کاردارن
بهانه گیری کرد:
-کی هست؟
با لحنی آمیخته با شوخی جواب داد:
- مادر شوهرش
قدری برافروخته کلام ترانه را برید:
-چیکار داره؟
به طرف پدرش برگشت و با طنازی دخترانه به او گفت:
-ببخشید بابا شما بازجو هستید و من مجرم
پدر سری تکان داد:
-امان از دست امروزیا
گونه پدر را گرفت و گفت:
-مگه شما دیروزی هستید؟ شما هم برای امروزید
ترانه با صدایی بلند عسل را صدا زد اما جوابی نشنید دوباره بلند عسل را خطاب قرارداد:
-عسل خانم تلفن با شما کاردارن فوری
عروس آینده با سرعت زیاد از پشت پنجره به طرف گوشی تلفن رفت و برداشت:
-الو بفرمائید
-سلام
همچون جدی خشک و بی روح نگاهش به نقطه ای مجهول ثابت ماند و با تعجب پرسید:
-حمید تویی؟
سرفه ای کرد و جواب داد:
-مگه قراره کی باشه
بی طاقت و شتابزده توضیح داد:
- به غیرتت برنخوره منظورم این بود که الان باید اینجا باشی نه اونجا
چند لحظه ای سرفه ها اجازه ی صحبت به او ندادند عسل سوال کرد:
-حالت بد شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
در مقابل سوال سختی قرار گرفته بود با اندکی تاخیر جواب داد:
-نه اتفاقی نیفتاده الان می رسیم علت تاخیرم این بود که مهرداد رفته بود داروها رو بگیره کمی دیر اومد یعنی درست الان رسید. عسل بانو صدای خود را ضعیف تر کرد و آهسته بیان نمود:
-تورو خدا زودبیا
حمید حرفش را به شوخی گرفت:
-چشم همین الان می رسیم دکتر که نباید اینقدر عجول باشه
به دلیلی که نمی دانست نامش چیست- غرور یا خویشتنداری- جلوی اشک هایش را گرفت:
عجول نیستم ولی از اخلاق تند و نیش دار دایی می ترسم.
نفسی بلند کشید آنچنان که گفتی با بازدم همه جانش را بیرون می ریزد.
حمید نمی خواست معشوقش را نگران مضطرب باشد با زبان مهربان و آرامش خاطر پیشنهاد کرد:
این شعر گوش کن الان اومده
با نگرانی پیشنهاد دیگری داد:
-نمی شه شعر بعدا بخونی
نه
-پس بخون فقط توروخدا سریع تر
دایی بهرام به عسل اشاره ای کرد:
-با مادر شوهر آیندت بگو حالا تا فردا آرایش کنه اگه می خواد بیاد زود باشه
دست سفید و کشیده اش را روی گوشی گذاشت:
-چشم دایی
حمید پرسید:
با کی هستی؟
دستی به موهای عسلی خود کشید:
-وای از دست تو صدارو از لای انگشتها هم می شنوی عجب بدبختی هستم زود باش بخون.
حمید انگار نه انگار اتفاقی در حال افتادن است. حال و هوای شاعری به خود گرفت و با نفسی گرم و سوزناک قرائت کرد:
هنوز در کوچه پس کوچهای خیالم
وجود یاس و اقاقی را احساس می کنم
هنوز هم در این ناامید بازار خراب
شکفتن نرگس و مریم را تماشا می کنم
هنوز هم در این خشکسالی محصول
چیدن سیب قرمز را تجسم می کنم
و در این الوده بازار انسانیت
فقط تو انسان زیبا را دوست دارم
با تعجیلی که داشت به خوبی شعرش را درک نکرد ولی چون از زبان عشق بود تحسین کرد:
-عجب شعر زیبایی!
تازه آقای شاعر دست از شعر برداشت:
-خداحافظ اومدم
عسل بانو برای اطمینان چندبار گفت:
-الو!
پاسخی نشنید مطمئن شدکه حمید قطع کرده و در حال حرکت است . لحظه ای شادمان جلوی گوشی تلفن خشکش زد زن دایی جلو آمد:
-عسل چرا خشکت زده ؟
دختر به خود آمد و خجالت کشید زن دایی گفت:
-قربون دخترم برم حال بهتره به مهمونا برسی
-مهمون کیه؟
-نگین و آقای دکتر اومدن
-آخ جون
سریع به طرف پذیرائی رفت نیم ساعتی با نگین و دکتر گرم صحبت بود که صدای زنگ خانه آمد رخوتی ناشی از احساس برطرف شدن خطر به عسل بخشیده شد. ترانه درب حیاط را باز کرد.
حمید با مادر و خواهرش جلوی دختر دایی ظاهر شدند.دختر با حالت همیشه مهربان و شوخش به آنها تعارف کرد:
-بفرمایید سلام عرض می کنم بفرمایید تو
آنها با دختر دایی مشغول تعارفات معمول بودند که زن دایی به آنها رسید . سلام و علیک گرم و دعا گفتن به جان هم چند دقیقه ای طول کشید و سپس داخل شدند.
با دستمال کاغذی سفید رنگی که در دست داشت عرق های روی پیشانی اش را پاک کرد. عسل از پشت شیشه اتاق او را تماشا می کرد.چهره ی اوهم گلگون شد درست مثل آقا داماد عروس خانم سوار بر بال های امید و عشق و سرور شتابان به آشپزخانه برگشت. دایی به روی جمالش نیاورد و در همان پذیرایی نشست مهمان ها وارد پذیرایی شدند دایی تازه از روی مبل بلند شد و به طرف خواستگار آمد حمید سلامی توام با شرم کرد اودر پاسخ گفت:
-سلام حال جنابعالی خوبه
-شکر خدا
دایی به جانب زنش برگشت و پرسید:
-پس حمید خان عسل شما ایشونن
با لحنی ادا شد که انسان نمی فهمید کلامش رنگ محبت دارد یا نه ؟ نوعی کنایه و تردید در کلامش احساس می شد . زن دایی به خاطر هوش سرشاری که داشت احساس می کرد دایی بهرام بهرام همیشگی نیست برای درست شدن قضایا زن دایی رشته کلام را گرفت:
-بله دختری مثل عسل بانو که اله زمین ست باید دنبال چنین مردی باشه فردی نویسنده متعهد و از همه والاتر متخلق
حمید از حرف های ضد نقیض این مرد و زن هیچی نفهمید و در جواب دایی بهرام گفت:
-در هر صورت خیلی وقته مشتاق زیارت بودیم اما توفیق رفیق راه نبود.
ترانه میان حرف آنها پرید:
-حالا خواهش می کنم بفرمایید بنشینید وقت برای صحبت زیاده
دایی با دست اشاره به مبل و وباسردی بیان کرد:
-خواهش می کنم
حمید ابتدا از برخورد دایی یکه خورد به عزت نفسش برخورده بود با خود اندیشید : من که در زندگی ام همیشه مثل کوه سرافراز بودم حتی در لحظه ی ترکش خوردن یا بمباران شیمیایی حالا چرا باید در مقابل یک استاد دانشگاهی که در تهران یا ویلاهای شمال عشق می کرد اینطور تواضع بیجا کنم. اراده کرد با دایی بهران یه برخورد جدی کنه ولی لحظه ای چشم های عسلی گریان بانو را درنظر آورد و دوباره با خود اندیشید: اما عشق یعنی همین یعنی فدا شدن برای معشوق آن هم معشوق پاک و بی آلایشی که انسان را به معشوق آسمانی برساند.
تا آن لحظه از عسل بانو خبری نبود مادر حمید با مهربانی عرضه داشت : ببخشید مزاحم شدیم.
زندایی جواب داد:
-این حرفا چیه قدم رنجه فرمودید محبت کردید
خواهر حمید که شمیم نام داشت آرام به طوری که هیچ کس متوجه نشود از برادرش سوال کرد:
-این دختره عسله
برادرش آرام تراز او جواب داد :
-نه این دختر دایی عسله اسمش ترانه ست دختر خوب و مهربونیه ولی عسل من یه دنیا زیبایی و خانومی ست
سربه سر برادرش گذاشت:
-مگه تو تعریف کنی
-آبجی یعنی کرم خواهر شوهری تو وجود تو هم هست؟
لبخند و نگاه پرمغز و معنا بر صورت شمیم نشست و گفت:
-شوخی کردم زن داداش من بهترین دختر روی زمینه
دقایقی گذشت تا عسل بانو وراد پذیرایی شد
سفیدی چهره عسل زیر روسری آبی آسمانی دو چندان هویدا شد بلوز قرمز رنگ یقه اسکی اش سرو سینه اش را به رخ خواستگاران می کشید. شلوارجین اوهم مهر تایید بر مانکنی او می کرد مادر و خواهر حمید غرق در زیبایی عسل بانو شدند.
مادر حمید بلند شد و به استقبال عروس آینده اش رفت اورا در آغوش گشید و با سادگی گفت:
-به به عروس خوب خودم آرزوی همین روزی رو داشتم خداروشکر که نصیبم کرد
او عسل را رها کرد تا با خواهر شوهر آینده اش روبوسی کند درهمین حال متوجه گیسوهای بلند و عسلی عروسش شد. درهمان حال نجوا گونه رو به آسمان کرد:
-خدایا شکرت که آرزو به گور نبردم
شمیم هم پس از روبوسی گفت:
-عسل بانو عسل گیسو عسل چشم همچون یک الهه ناز
مادر حمید در تایید حرف دخترش بیان کرد:
-عسل مثل گله
دایی دست از کنایه برنداشت و جواب داد:
-انشاالله که عمر عاشقی این گل مثل گل شبنم نباشه
شمیم با تعجب پرسید:
-مگه گل شبنم چه جوره؟
-عمرش خیلی کوتاهه
حمید دیگه طاقت نیاورد:
-هرچی اراده ی خدا باشه.
عروس وسط مجلس همینطور از برخورد دایی سرگردان ایستاده بود. زن دایی از برخرود شوهرش خسته شده بود و دلش برای عروس و داما می سوخت به همین جهت زیر خنده ای کرد واز سرگردان مجلس پرسید:
-عسل جون چرا ایستادی؟
سربه زیر انداخت و با متانت پاسخ داد:
-چشم مامان جون الان می شینم
نگاهش به زن دایی که افتاد محبت را چون شهد درخود احساس کرد عسل سعی کرد خونسرد و آرام باشد ولی در وجدش طوفانی بر پا بود. زن دایی در حالی که نگاه تندی به شوهرش کرد و به عروس گفت:
-عزیزم قبل از اینکه بشینی یه دور چایی بیار
عسل به طرف درب خروجی پذیرائی رفت و با مهربانی گفت:
-همین الان
دایی به خواستگار رو کرد وگفت:
- ظاهرا شما مارو خوب می شناسید قصه عسل و والدینش ... عسل و ما و ....
حمید تبسمی زد و مودبانه تایید کرد:
-عسل خانم صحبت کردن
-اما من از شما چیزی نمی دونم امیدوارم سوال کردن بلااشکال باشه
مادرش در حالی که با چادر صورت خود را بیشتر پوشاند گفت:
-پسرمن الحمدالله از بچگی تا لان با نور قرآن و اهل بیته
زن دایی لبخندی از روی محبت بر لب بخشید:
-اینکه معلومه منظور بهرام چیزی غیر اینه می دونی مادر از آینده بیمناکه آینده ای که نمی دونیم آبستن چه حوادث و ماجرایی ست
شمیم دست به روی شانه های مادر گذاشت و به آنها گفت:
- هرجور صلاحه اصلا خواستگاری یعنی همین
حمید حقیقتا دچار سردرگمی شده بود نمی دانست چگونه رضایت بهرام را جلب کنه ولی با این حال خنده ی ملایمی بر لبانش نشاند و با خوشرویی عرضه داشت:
- شما جای پدر من هستید و صاحب مجلس هر امری داری من در خدمتم.
ترانه شرمسار از آن همه علو طبع و جوانمردی به آشپزخانه رفت . دایی بهرام پشت سر هم از داماد سوال های پلیسی و کمی عجولانه دومورد زن دایی به کمک حمید شتافت دایی پوزخندی تلخ زد و به تمسخر گفت:
-فکر می کنم شما وکیل مدافع هستید
دخترش به حرکت و صبح پدرش اعتراض کرد:
-پدر مگه اینجا دادگاههه؟
دایی یکه خورد بر و بر به او نگاه کرد و جواب داد:
-تقریبا هرجا سوال و جواب باشه نوعی دادگاست.
عروس خوشگل دیگر طاقت نیاورد و معترضانه گفت:
-البته این دادگاه با دادگاههای قضایی این فرق داره که در اون دادگاهها یه نفر شاکی و یه نفر متشاکی ست اما در این دادگاه هردو طرف راضی هستن دایی با خشونت به اونگاه کرد همه به غیر از دایی خوشحال شدند. برقی در ذهن دختر جوان درخشید و با چشم های خندان و قیافه هی پیرزومندانه افزود:
-من مطمئنم که هیچ انسانی دوست نداره زندگی مشترکش به هم بزنه مگه ناچار بشه
دایی که استاد دانشگاه بود و تجربه های خوبی داشت اوضاع منفی مجلس را درک نمود و گفت:
- از این قصه بگذریم شما کی مجروح شدید و چطور؟
حمید خاموش به او نگریست آشکار بود که چندان تمایلی به حرف زدن ندارد ولی صرفا از روی ادب گفت:
-این مسئله که مهم نیست شما در سنگر دانشگاه ما هم در سنگر جبهه شما از لحاظ روحی زجر کشیدید و ماهم از لحاظ جسمی اجر همه ما با معشوق به قول دکتر در آخر چه امید می توان داشت جز اینکه مقبول خاطر ارباب معرفت افتد.
این صحبت حمید کاری بود. بهرام مثل هر انسان دیگر از تعریف و تمجید به وجد آمد. از وضع خود کمی عقب نشینی کرد حدود یک ساعت این سوال و پاسخ ها طول کشید تا سرانجام دایی رضایت داد درباره مهریه و مراسم و همه ی آنها صحبت شد . عروس خوشگل با ناز لبخندی شیرین زد و آنها را تا درب حیاط بدرقه کرد.
11
روز تعیین شده فرا رسید همگی در خانه دایی بهرام جمع شدند ترانه با اشاره عسل بانو را به کناری کشید و گفت:
-حمید توی حیاط کنار باغچه ایستاده
با شتابزدگی پرسید:
-چرا اونجا؟
ترانه که بر نگرانی اش افزوده شده بود جواب داد:
-نمی دونم ولی ظاهرا حالش خوب نیست
دستی برروی شانه های ترانه گذاشت و با اطمینان و صلابت خاصی توضیح داد:
-عزیزم چیزی نیست فقط تو حواست به بقیه باشه تا بویی نبرند .من یه سری به حمید می زنم و میام. فکر می کنم باید کمی این آقا پسر رزمنده رو هوایی کنم.
عسل بانو از گوشه حیاط به طرف حمید رفت . مرد متوجه حضور و نگاه او شد. چشم های دونفر با یکدیگر تلاقی یافتند و تبسمی بر لب هایشان نشست .
بعد عسل ناگهان بدون مقدمه پرسید:
-آخه کجای دنیا آدم عروس تنها می ذاره اونم این عروس....
کلمات آخر را با عشوه و طنازی خاصی ادا کرد. عسل هنوز لبخند بر لب داشت.آن رو ز به طرز باورنکردنی زیبا به نظر می رسید. حمید محو تماشای الهه زمینی خود شده بود. صدای ترانه آن دو را به خود شده بود صدای ترانه آن دو را به خود آورد:
-خوب خلوت کردید بجنبید عمو پی گیر شما بود
حمید و عسل با هم گفتند :
-الان می یاییم.
چشم های عسل کماکان برق می زدند اما کمی آرام تر به نظر می رسید با لحن محزون سوال کرد:
-حمید جان مشکلی پیش اومده ؟ اگه حالت بده بریم بیمارستان
نگاه عروس با سماجت به روی چهره ی داماد متوقف مانده بود. سرانجام مرد طاقت نیاورد و گفت:
-نه عزیزم چیزی نیست کمی خواستم از هوای آزاد استفاده کنم . با همچنین الهه زیبایی زندگی کردن کار آسانی نیست و آدم عاقل برای شروع انجام یک کار به این مهمی نیاز به فکر داره . منم مشغول همین امر بودم.
کلماتش در گوش بانو درست حالت همان موسیقی روحبخش را داشتند که او را به عالم معنوی ملکوت دعوت می کرد. حمید لبخند زد گویی ناگهان فکری به خاطرش رسیده باشد:
- حالا خانم خانما به جای این حرفا بهتره بریم داخل که همگی منتظر ما هستند.
عسل بدون اینکه سرش را برگرداند به آرامی جواب داد:
R A H A
02-01-2012, 11:36 PM
129 تا 133
- نیازی نیست.
با تعجب سوال کرد:
- چرا؟
خندید و جواب داد:
- چون همشون دارن میان توی حیاط.
عموی حمید برعکس خودش اهل کتاب و قلم نبود.او کارخانه دار معروفی بود که اهل شوخی و طنز بود.میانه ی خوبی هم با انقلاب نداشت،فکر خودش بود و سرما یه اش،البته میان مردم آدم خونگرم و مهربان محسوب می شد.تا آن دو نفر را در حیاط کنار باغچه دید به شوخی گفت:
- بهبه.آقا بهرام الکی نیست.ما دو نفر را در پذیرایی زندانی کرده بودند. گل و بلبل اینجا جمعند و ما بی خبر.عروس و داماد به خود آماده و جلو رفتند.
- عمو جان ما حاضریم.
سری تکان داد:
- امان از شما امروزیا،فرق نداره از مذهبی تا اروپایی همه تون خیلی زرنگید.الکی نیست که رفتم بهترین بنز ایران رو برای امروز تهیه کردم تا شما رو پیش حاج آقا ببرم.
زن دایی میان حرفش آمد:
- عموجان بچه ها به پشتیبانی شما،اینقدر سرحال و قبراق هستند.حالا بهتره سریع تر حرکت کنید.دایی بهرام حرف همسرش را تاکید کرد و گفت:
- بجنبیم که دیر نشه.
ترانه چادر خانگس سفید رنگ بر سر انداخته بود .قرآن به دست گرفت تا عروس و داماد و همراهان از زیر آن بگذرند.از طرفی هم زندایی اسپند روی ذغال منقل می ریخت:
- برای سلامتی عروس و داماد صلولت.
همگی صلوات فرستادند و سوار ماشین شدند.داماد و عروس عقب و هر دو همراه جلوی بنز نشستند و در حالی که بقیه نظاره گرشان بودند حرکت کردند.
آن روزها اگرچه روز های خوشی برای حمید و عسل بانو بود،ولی شدید شدن بیماری داماد باعث ناراحتی آن و اطرافیان نزدیک شده بود.در مسیر راه عموی داماد برای شروع گفتگو مباحث اقتصادی را کطرح کرد:
- بهرام خان با این وضع دلار تمام کاسبی ها خراب شده،اصلا توی این مملکت تجارت بی تجارت.
دایی که منتظر این حرف ها بود تا همه ی وضعیت را مورد انتقاد قرار دهد،نظرات او را مورد تایید قرار داد:
- آخه یه مشت بچه،اول انقلاب سر کار اومدن،نه تخصصی ،نه تجربه .هر کس تخصصی و تجربه داشت به جرمی از سازمان های دولتی ایران اخراج شد.
حمید در سیطره ی نگاه مهربان عسلش که او را می بلعید،خود را گنجینه ای آسیب پذیر و خطرناک حس کرد.به همین دلیل میان حرف دایی بهرام و عموی حمید آمد و توضیح داد:
- دایی جون انتقاد از دستگاه و حکومت باعث سازندگی است اما این انتقاد شروطی داره که اگه رعایت بشه،سازنده است و گرنه ضرر هم داره.دایی بهرام می خواست حواب بدهد ولی عمو وسط حرفش دوید و گفت:
- عروس خانم حالا شروطش چیه؟
عسل با لحنی کاملا جدی اما مهربان جواب داد:
- از شروط انتقاد اینه که اول باید سازنده باشه.دوم جلوی مسوول مربوطه باشه،سوم از زبان خبره و متخصص آن زمینه باشد و هزاران شرط دیگه.
بعد در حالی که عکس العمل دایی و عمو را تماشا می کرد با لبخند و طنازی سوال کرد:
- اینطور نیست؟
عمو در حالی که به دایی بهرام چشمک می زد با مهربانی اظهار داشت:
- حق با شماست.
عروس در حالی که نگاهی پر از مهر به شوهر آینده اش انداخت و ادامه داد:
- پس هیچ کدوم از آن شروط در اینجا نیست و بحثی که شما می کنید فایده نداره بجز اینکه دل یک مومن ازتون می گیره.
عمو که آدم پخته ای بود،قصد بانو را از این حرف ها فهمید.به همین جهت حمید را مورد خطاب قرار داد:
- حمید خوش به حالت.
انگار موجی بزرگ او را از رویا جدا کرد و به دنیای واقعیت کشاند.او با تردید پرسید:
- برای چی؟
- برای اینکه خدا همچین دختر خوب و فهمیده ای رو به عنوان همسر برات روزی کرد.
حمید نگاهی پر معنا به چشم های عسل انداخت.عمو که ذاتا مرد سرحالی بود به شوخی گفت:
- عسل مراقب باش.
- برای چی عمو؟
لحن شوخی هنوز در کلام عمو بود:
- از دست این حمید.
با تعجب و تردید پرسید :
- چرا؟
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
- یهو چند تا رو صیغه نکنه.
همه خندیدند.عروس آهی کشید که شبیه به نفس کشیدن بود.یا نفسی که به صورت آه بیرون می آمد سپس گفت:
- عمو دعا کن حمید حالش خوب بشهدو تا زن دیگم بگیره من راضیم البته به شرط اینکه من و طلاق نده.
عسل بانو که چهرای جذاب ،شکفته و پرطراوت همچون گل همیشه بهار داشت،حمید را بر آن داشت تا بگوید:
- می دونی عمو اگر تمام دنیا رو بگردم مثل عسل بانو نمی تونم پیدا کنم.اگر خدا خواست و زنده موندم کتاب بعدی که می نویسم از محبت و ایثار او به عنوان دختری ازاد اندیش...
دایی با ناراحتی گلایه کرد:
- این حرفا چیه.امروز روز خوشحالی و سروره،نه روز غم و غصه.
عمو هم حرف او را تایید نمود:
- حمید از عشق و ساقی و می بگو،نه از مرگ و جدایی...
- اتفاقا الان با یه نویسنده آشنا می شید که براتون تا صبح از این حرفا می زنه.
عسل بانو روی صندلی،خود را کشید تا به حمید نزدیک شد سپس نجواگونه سوال کرد:
- مهرداد می گی؟
حمید خندید و جواب داد:
- نه بابا نهرداد مشقم بلد نیست چه برسه به کتاب.
- پس چه کسی رو می گی؟
- یکی دیگه از دوستام رو می گم که تو ندیدی.
- اسمش چیه؟
-علی نوروزی.
با تعجب سوال کرد:
- نویسنده ی سراب زندگی؟
- آره ،خوندی؟
- دوبار.
- چطور می نویسه؟
- ای بدک نمی نویسه.
R A H A
02-01-2012, 11:38 PM
134_138
بیست دقیقه بعد به جلوی ساختمان دو طبقه ای که یک مامور نیروی انتظامی جلویش ایستاده بود رسیدند. حمید با دست به آن طرف پیاده رو اشاره کرد:
_ اونا اومدن.
عسل بانو در حالی که با چادر عربی اش دو چندان می درخشید با اشتیاق و شور خاصی پرسید:
_کیا؟!
دلسوزانه توضیح داد:
_ مهرداد و علی.
همگی پیاده شدند، آن دونفر منتظر هم به طرف آنها آمدند. آن دو به همگی سلام کردند و به عمو و دایی دست دادند. سپس به طرف عروس و داماد آمدند. حمید با هر دو سلام و احوالپرسی کرد، سپس رو به عسل بانو کرد و گفت:
_ مهرداد رو که قبلا دیدی.
با دست کشیده و سفیدش گیسوی عسلی اش را زیر چادر عربی تنظیم کرد و گفت:
_ بله زیارت کردم.
مهرداد با شوخ طبعی توضیح داد:
_ اولین شاهد وصل بودم.
_ همینطوره البته از طرف داماد.
حمید با دست علی را جلو کشید و گفت:
_ اینم دوست نویسنده ام علی آقا نوروزی.
عسل از اینکه موفق شده بود این دوست جدید حمید را ببیند خیلی خوشحال شد و ابراز صحبت کرد:
_ از آشناییتون خیلی خوشحالم.
نویسنده ی جوان با متانت و ادبی تصنعی جواب داد:
_ بنده هم همینطور.
لبخندش را واضح تر کرد و گفت:
_ من یه عالمه ازتون سوال دارم که انشاءالله در یک فرصت دیگه.
علی بدون اینکه سرش را بلند کند به آرامی جواب داد:
_ در خدمتتون هستم ولی می تونم سوال کنم در مورد چی؟
چهره ی محققانه ای به خود بخشید:
_ در مورد مسعود و بقیه ی شخصیت های کتاب سراب عشق.
_ اون یه داستان تخیلی ست.
عسل خنده ای کرد و با شیطنت بیان داشت:
_ البته نه خیلی.
عمو که از موضوع صحبت بین آن ها خسته شده بود با تفنن، حرف را عوض کرد:
_ بابا جوونا این صحبت بذارید کنار، ما که اینجا منتظریم.
داماد از مهرداد پرسید:
_ حاجی هست؟
_ بله بیچاره نیم ساعته که اومده. با اینکه خیلی کار داشت.
_ پس یه هماهنگی با این ماموره انجام بده.
مهرداد دلسوزانه و مطیعانه جواب داد:
_ همه کار انجام شده.
_ پس تو اول بری بالا بهتره.
مهرداد چشمی گفت و بالا رفت. بقیه هم پشت سر او اما آرام تر از او وارد شدند. در ورودی حیاط، حمید دایی بهرام را به علی معرفی کرد:
_ ایشون دایی یا بهتره بگه پدر عسل خانمه، استاد دانشگاه و اهل قلم و کتابن.
_ از زیارتتون خوشحالم.
حمید پس از معرفی دایی، علی را معرفی کرد:
_ دایی جون، علی هم اهل داستان و رمان هستن که چند تا از کتاباش الان تو بازار کتاب پخش شده.
دایی با صلابت خاص عالمانه گفت:
_ از آشنایی شما خوشحالم. امیدوارم در یک فرصت مناسب از آثارتون بهره ببرم.
_ حتما برای اصلاح و راهنمایی خدمتتون عرضه می کنم.
ادب تصنعی علی باعث شد که دایی هم از خر شیطون پایین بیاید و متواضعانه گفت:
_ این حرفا چیه. قصدم استفاده کردن از آثار شماست.
عموی حمید که دائم توی پول و این حرفاست، از نویسنده ی جوان سوال کرد:
_ علی آقا تو عالم نویسندگی پول و مولم پیدا می شه؟
_ ای تاحدودی. تقریبا ده درصدی از پشت جلد.
زد زیر خنده و گفت:
_ بابا این که پول یک شبه دربند و فرحزاده.
عسل بانو احساس کرد که ادامه این بحث و گفتگو نتیجه ای به غیر از ایجاد اختلاف ما بین آن دو نخواهد داشت به همین جهت با لحنی مهربان میان حرفشان آمد:
_ عمو جون نویسندگی عشقه. شور و آرزوست.
دایی بهرام با تعجب پرسی:
_ آرزو؟!
عسل بانو واضح و روشن کرد:
_ بله نویسنده ی داستان، آرزوهاش تو قالب شخصیت و مکان و زمان داستان می یاره. مهرداد از طبقه ی دوم با صدای بلند گفت:
_ بفرمایید. حاج آقا منتظرن.
حاج آقا سیدبزرگواری بودند که حمید، علی و مهرداد حکم استاد و مرشد را داشتند. سید با مهربانی مهمان ها را پذیرا شد. پس از رد و بدل سلام و احوالپرسی، آقا عقد را جاری کرد. البته عقد غیر رسمی بود و برای کار های اداری باید به دفتر ثبت ازدواج مراجعه می کردند. ساعت هفت بعد از ظهر حمید و عسل با عمو و دایی به همراه مهرداد و علی به خانه برگشتند.
افراد داخل خانه هم مثل عروس و داماد همراهان با حرارت خاص، شاد و مسرور بودند. دکتر پدر نگین و خانواده اش، شمیم خواهر حمید با مادرش، زن دایی شهناز با دخترش، همه می گفتند و می خندیدند. طبق پیشنهاد زن دایی، غذا به حد کافی و وافی طبخ کرده بودند. وقتی عروس و داماد و
R A H A
02-01-2012, 11:38 PM
139-140
همراهان رسیدند.ترانه دوید واسپند را جلوی درب حیاط برد.نگین به مادرش اشاره کرد وگفت:
-برای سلامتی عروس وداماد صلوات.
اشاره نگین به مادرش برای نشان دادن مهرداد بود.ظاهرا قبلا درباره او صحبت کرده بود.آنو روز میان نگین ومهرداد هم پیغام محبت رد وبدل شدکه حاصلش پس از یک ماه ازدواج تند وسریع بود.
ساعت ده سفره ی شام آماده شد.ترانه با خوشرویی به همه مهمانان گفت:
-شام حاضره،خواهش می کنم بفرمایید.
سفره در حیاط انداخته شده بود.هنوز برای این کار زود بود.چون هوا برای این کار مناسب نبود ولی از جوان عاشق هرچه بگوییم که گفته ایم.کارهای عجیب وغریب از ویژگی های جوان است.مهرداد بادکتر یعنی پدر زن آینده اش،حمید با عمویش مشغول گفت وگو بودند.از طرفی هم عروس با خواهرشوهرش،زن عموی حمید با زن دایی ومادر داماد صحبت می کردند.ترانه ونگین همه در آشپز خانه شام را تهیه وتدارک می دیدند.
هنگام خوردن شام همگی دراوج سروروشادی کنار هم نشستند.نگاه های مهرداد ونگین در سفره نمک وشور سفره را زیاد تر کرده بود.
داماد وعروس کنار هم نشستند.حمید با کت وشلوار فلفلی رنگ عروس با پیراهن سفید وروسری قرمزرنگ،مروارید مجلس شده بودند.در اواخر حمید چند بار سرفه کردواز مجلس خارج شدالبته با عذر خواهی کوتاه،چند دقیقه ای خبری از او نشد.عسل دلش شور زد.تحمل وصبرش تمیم شد.از سر سفره بلند شد وداخل ساختمان رفت.حمید حالش بهم خورده بود.او در کنار دستشویی بی حال افتاده بود.عسل جلو رفت کنار داماد زانو زد:
-حمید!
دنیای سفید وپری گونه اش تبدیل به دنیای خاکستری واضطراب شد.چند بار حمید را صدا زد،او با سختی چشمانش را باز کردوبا زور توانست بگوید:
-بله.
عسل که به سختی جلوی ریزش اشک خود را گرفته بود.با بغض معصومانه ومظلومانه پرسید:
-چی شده؟می خوای دکتر صدا کنم.
سرفه ای کرد در حالی که می خواست همه چیز را عادی جلوه دهد پاسخ داد:
-نه الآن حالم خوب میشه.
دیگر قدر نگه داشتن اشک ونشکستن بغض را نداشت.اشک از چشم های عسلی سرازیر شد.تمام آرایش عروسی اش بهم ریخت در آنجا یاد شعر مهدی سهیلی افتاد:
گل امید به هر شاخه،غنچه غنچه فسرد
نهال آرزو راباد،شاخه شاخه شکست
سرشک تلخ،از هر دیده قطره قطره چکید
غبار مرگ،به هر خانه ذره ذره نشست
حمید به سختی دست راستش را بلند کرد و با یکی از انگشتهایش عسل چشم را پاک کرد و با ملایمت پرسید:اذیتت کردم؟
عروس خود را کنترل کرد :این حرفا چیه تو همه کارات نعمته.
دست حمید را میاد دستهای خود قرار داد و با حرارت و محبت پی حرفش را گرفت:من از تو چیزهایی آموختم که شاید تا آخرم عمرم بدون تو نمیتونستم یاد بگیرم.
در آن دقایق بانو زنی شد که سمبل شخصیت متانت و استواری بود.بانویی که نمونه ی یک خانم کامل متین و متشخص بود.بجای اینکه فریاد بزند آرام کنار شوهرش قرار گرفت.حمید با خنده ای بی حال گفت:میدونی یاد پایان داستان خسرو و شیرین گنجوی افتادم.
-از چه لحاظ؟
با فشار و سرفه به سختی توضیح داد:در کنار هم زندگی بدرد گفتند.
فکری بخاطرش رسید:اگه قرار شوهر آدم که عشق و زندگی آدمه بمیره همون بهتر که خودش هم بمیره.
آقای دکتر که از تاخیر آن دو و حالتهای حمید در کنار سفره متوجه شده بود به دنبال آنها وارد ساختمان شد و در کنار پذیرایی خود را مخفی
R A H A
02-01-2012, 11:39 PM
141-150
ص141
کردتا آنها راحت صحبت کنند و اگر مساله اورژانسی پیش آمد به کمک آنها بشتابد. داماد به سختی خواست بلند شود، اما نتوانست.عسل گفت:
ـ اجازه بده آقای نوروزی یا مهرداد رو برای کمک صدا کنم.
لبخند تلخی زد و نجواگونه گفت:
ـ مهرداد که نه.
با تعجب سوال کرد:
ـ چرا؟ با مهربانی جواب داد:
ـ چون امشب عروسی او هم هست.
متعجب تر از همیشه پرسید:
ـ یعنی چی؟
ـ چشماش نگین گرفته. همینطور آقای دکتر و همسرش انشاالله در آینده ی نزدیک شاهد وصلت آنها هستی.
اشک ها روی گونه های سفید گونه اش جاری شد. با صدای گریه آلود گله مندانه سوال کرد:
ـ هستم؟! یا هستیم؟!
گریه اش چهره معصومانه او را مظلومانه کرده بود و از او دختری پری چهره و الهی ساخته بود. حمید نتوانست خودش را کنترل کند. بغضش ترکید. از طرفی دکتر که در گوشه ای مراقب آن دو بود گریه اش گرفت.
ترانه مثل همیشه پیک محبت و فریاد رس برای عسل بانو بود. صدای پای او مجلس غمزده آنها را به هم ریخت. غم با تعادل و همکاری، سعی و
ص142
کوشش، یاری و همدردی از میان رفت. دکتر هم فرصت را مناسب دید و به طرف آنها رفت و گفت:
ـ ببخشید اجازه بدید...
او به سرعت حمید را بلند کرد و به بانو گفت:
ـ اتاق خودت مناسبه.
با سر تاکید کرد. دکتر با کمک بچه ها آماده حرکت به طبقه دوم اتاق عمل شدند که ناگهان زن دایی هم سر رسید. همگی کمک کردند تا مجروح را به اتاق و تخت معشوقش رساندند. دقایقی بعد زن دایی با صلابت گونه های عسل بانو را بوسه زد و همه حضار را مورد خطاب قرار داد:
ـ بهتره همگی بریم پایین، دکتر بالای سر حمید آقا هست. هروقت سرحال شدند میان تو حیاط.
ترانه مثل همیشه دلسوز و مهربان پیشنهاد کرد:
ـ منم هستم اگه آقای دکتر و یا حمید خان کاری داشتند من انجام بدم.
زن دایی که فردی خوش مشرب و محکم بود، می خواست جو موجود را عوض کنه. به همین جهت اشار به یقه باز پیراهن ترانه کرد و به مزاح گفت:
ـ می ترسم با این وضعیت تو آقا حمید حالش بدتر بشه.
لوس اعتراض کرد:
ـ مامان ، حالا باید حتما تو برجک آدم بزنی.
همه حتی خود حمید ، لبخند روی گونه هایش نقش بست. لبخندی که شاید رنگ خاکستری غم را در چهره اشان کم رنگ تر می کرد.
دکتر هم حرف زن دایی را تایید کرد:
ص143
ـ صحیح همینه که شماها تشریف ببرید پیش مهمان ها ، من اینجا هستم.خیال همه تون راحت باشد.
دقایقی بعد زن دایی ، ترانه و عسل بانو به جمع مهمان ها برگشتند اما دکتر بالای سر حمید ماند. همه ی حضار با چشم های مضطرب و نگرانشان از آن دو سوال کردند چی شده؟ عسل که نگاه های آنها را درک کرده بود آرام و ملایم شروع به صحبت کرد.
ـ حال حمید کمی مناسب نبود از همتون معذرت خواست و در اتاق داره استراحت می کنه.
تا این حرف را زد ، دایی به اعتراض گفت:
ـ اینطوری دیگه ندیده بودیم.
لحنش چنان تند و تلخ و گزنده بود که خودش نیز از آن جا خورد. بی اغراق عسل بانو مانند تنه درختی در معرض باد تکان خورد و صاف ایستاد و گفت:
ـ حالا که دیدید.
با این کلام، دایی حساب کار خودش را کرد و حرفی نزد اما عروس مهربان به یاد قطعه شعری از سهیلی افتاد:
چه روز گار پرآشوب و نابسامانیست
که دست های محبت ز دست های ما دورست
چه زندگانی پراضطراب تاریکیست
که از گزند زمین ، چشم آسمان کورست
ص144
آن شب به خاطر شدید شدن بیماری داماد ، همه آنجا ماندند. حدود ساعت دوازده شب عسل بانو با سینی چای و قهوه به اتاقش برگشت. مادر و خواهر حمید بالا سر مجروح نشسته بودند. تا عروس وارد شد ، شمیم سریع به طرفش رفت و سینی را ازش گرفت:
ـ بمیرم براتون، امشب باید شما در عیش و نوش بگذرونید به چه روزی افتادید.
مادر پیرش نفرین کنان گفت:
ـ خدا لعنت کنه صدام، چه بلایی سر این بچه های مردم می یاره. انشاالله امام رضا خودش روز قیامت پاداش اینارو بده.
شمیم اشاره به زن داداش کرد:
ـ برو عزیزم تو بشین پیش حمید، من خودم هر کاری هست انجام می دم.
عسل بانو بالای سر شوهرش نشست . با دستهایش دست پر از عطوفت و مهربانی برروی سر حمید کشید و پرسید:
ـ حالت بهتر شده؟
به علامت مثبت سر خود را تکان داد و در زیر لب با خود زمزمه کرد. بانو از ذکر شوهرش چیزی متوجه نشد. با دستمال سفید رنگ معطر پیشانی
145
حمید را از عرق تب پاک کرد. مادر که متوجه تعجب عروسش شده بود خندید و گفت:
ـ عزیزم، شوهر تو عاشق علی ابن موسی الرضاست هنگام خواب حتما با سلام به او به رختخواب می ره، صبح به کرامت آقا از خونه بیرون می یاد. همیشه در دل آرزوی زیارت آقارو در مشهد داره و شفاعتش در آخرت. اگه می خواهی با حمید باشی باید حضور امام هشتم رو هر لحظه در زندگی تون احساس کنی.
عسل بانو از این طرز تفکر شوهرش خوشش آمد و گفت:
ـ اما هیچ وقت به من نگفته بود.
مادر بلند شد و از پیشانی عروسش بوسه ای گرفت و توضیح داد:
ـ آخه همه چیز گفتنی نیست آدم باید بهش برسه ، خصوصا در زندگی با حمید باید خیلی زرنگ باشی و مطلب رو خودت کاشف باشی.
شمیم لبخندی به صورتش بخشید و گفت:
ـ الکی نیست که من اینقدر لاغر شدم. از بس این برادرم من اذیت می کنه.
همگی از نزدیکی قلوبشان لذت بردند. صدای حمید در گوش عروس ملکوتی جلوه می کرد:
ـ السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا.
شمیم پی حرفش را گرفت:
ـ می دونی عسل جون زندگی با این جور آدما شاید کمی سخت باشد و از نعماتی آدم محروم کنه ولی انقدر اینا با معرفتن و دارای رازهای زیبای عرفانی هستند که آدم با اینا سماع می کنه. آدم در کنار اینا احساس می کنه به خدا و اهل بیت نزدیک می شه.
ص146
حمید زیارت نامه اش تمام شد. با دستی که از سرم آزاد بود زیر چشم خود را پاک کرد و گفت:
ـ خوب مادر و دختر هندونه زیر بغل ما می ذارن. از من گناهکار چه مسیح مقدس می سازید.
ـ مادر جون دروغ که نگفتیم. حتما خود عسل جون به این حرف من می رسه.
عسل بانو به خاطر اینکه حمید کمی از حال و هوای خود خارج شود لب به شوخی گشود:
ـ مادر جون من به خوبی فهمیدم. همین که خدا من به حمید هدیه داد نشانه اینه که حمید خیلی بچه مثبته.
حمید خندید. از خنده او عسل خندید. و از خنده آنها شمیم و مادرش، با این حالی که نمی دانستند حرف عسل از روی غرور بوده یا شوخی. حمید برای روشن کردن ذهن مادر گفت:
ـ خدا به من هم عسل بانو داد هم عسل گیسو هم عسل چشم.
در حالی که خانواده نزدیک حمید در اتاق عروس جمع بودند. در پایین دکتر پی گیر کارهای درمانی داماد بودند. دکتر رو کرد به مهرداد و از او خواست شماره تلفن دکتر یحیوی رو بگیره تا پدر نگین باهاش صحبت کنه. مهرداد اطاعت کرد:
ـ روی چشم...
مهرداد شماره را گرفت و به سوی گوشی تلفن رفت. علی خیلی پکر شده بود و مثل هر وقت که پکر می شد با یک نخ سیگار با خیالات درونی خود
ص 147
سروکله می زد. زن دایی هم به دستور شوهرش به آشپزخانه رفت تا شربت و شیرینی بیاورد.
شماره افتاد و مهرداد گفت:
ـ الو!
ـ بفرمایید.
ـ آقای دکتر یحیوی هستن.
ـ شما؟
ـ از طرف...
دکتر بلند گفت:
ـ مهرداد جان بگو از داروخانه بهمن تماس می گیری.
مهرداد دستور را اجرا کرد و سپس پرسید:
ـ آقای دکتر یحیوی؟
ـ بله بفرمایید...
ـ گوشی خدمتتون.
دکتر پدر نگین، گوشی را گرفت و پس از سلام و احوالپرسی اوضاع بد بیمار را برای یحیوی توضیح داد. سپس از او خواست که سری به انها بزند. دکتر موافقت کرد و گفت:
ـ شما گردن ما خیلی حق دارید. من الان با دکتر حسن پور خدمتتون می رسیم. فعلا صلاحه که اطرافش ساکت باشه و از لحاظ عصبی فشار روانی بهش نیاد.
ـ چشم حتما.
ـ ما تا نیم ساعت دیگه می رسیم.
ص148
ـ خیلی ممنون.
ـ خداحافظ.
پدر نگین وقتی گوشی را گذاشت به دایی گفت:
ـ بهرام خان بهتره بگین همه خانم ها بیان پایین.
ـ همین الان.
زن دایی میان حرف آمد و شوخی گفت:
ـ البته به نظرم اگه عسل جون پیشش بمونه بهتره. چون هر چی باشه عسله.
دایی اطاعت کرد:
ـ راست می گه. به نظرم خود شهناز بره بالا، کار رو ردیف کنه بهتره.
زن دایی به طرف بالا رفت. ضربه ای به درب اتاق زد و وارد شد. مادر و خواهر حمید با عسل بانو به احترام بلند شدند...
شهناز خانم با احترام پرسید:
ـ چطوره؟
عروس نگاهی پر مهر به چهره ملکوتی داماد مجروح انداخت:
ـ الحمدلله بهتره. پس از زیارت علی بن موسی الرضا خوابید. یه آرامش خاص قشنگ.
زن دایی سرش را به آسمان بلند کرد:
ـ شکر خدا. آقای دکتر دو تا از همکاران متخصص خودش دعوت کردن تا نیم ساعت دیگه می رسن. فقط دکتر یحیوی خواهش کرده دور مریض کسی نباشه و در سکوت و آرامش استراحت کنه. البته با عرض معذرت.
شمیم با احترام و ادب گفت:
ص149
ـ خواهش می کنم.
سپس رو به کرد به مادرش:
ـ مادر بهتره ما هم بریم پایین.
مادر حمید اطاعت کرد و از جایش بلند شد تا از اتاق خارج شود. در همین حال خواهش گونه درخواست کرد:
ـ بذارید حداقل عروسش پیشش بمونه. یه وقت کاری داره یه نفر پیشش بمونه بهتره.
شهناز دست به کمر باریک عسل بانو زد و شوخی کرد:
ـ البته. اصلا این دختر با همه زیبایی های درونی و بیرونی اش درمان هزار درد و مرضه.
هر سه خندیدند. عسل رخسارش سرخ شد و ماند فقط در آخر شمیم در گوش زن داداش آرام توضیح داد:
ـ عسل جون شما در اتاق تنها هستید. سعی کن بهش امید بدی. بهترین دارو برای او امید و عشقه. سعی کن خودت کنترل کنی و تا می تونی به او نور امید و عشق ببخشی.
اله ناز در حالی که اشک های صورتش را با گوشه انگشت های پری گونه اش پاک می کرد ملتمسانه پرسید:
ـ یعنی خوب می شه.
ـ حتما، فقط و ظیفه ات را انجام بده. تا می تونی کوشا باش.
شمیم بوسه ای گرم از گونه های نمیکن زن داداش گرفت و نمک شوخی چاشنی کلامش کرد:
ـ خواهر شوهر خوش ذاتم ، یه وقت فکر نکنی کرم خواهر شوهری دارم.
ص150
ـ این حرفا چیه. تو مادر هم بوی عطر حمید دارید.
ـ محبت دارید عزیزم.
تازه عروس تنها کنار تخت نشست. در حالی که سعی می کرد احساسش را به کنترل در بیاورد و در حضور او گریه نکند. موهای داماد را نوازش کر. در همان حال به چهره ی تکیده و رنگ پریده ی حمید نگاه کردو با خود اندیشید: " چقدر دوستش دارم. او همه ی زندگی منه. حاضرم روزی هزار بار بمیرم اما گرد اندوه و ملال بر چهره ی مهربونش نبینم. نگاه خود را بر روی او تمرکز داده بود. صورتش از فرط سرفه کبود و رگ هایش متورم شده بود. حمید از خواب بیدار شد در نهایت استیصال سربلند کرد. لبخند دردناک و مظلومی گوشه لبش نشست. با محبت به عسل بانو نگاه کرد و با ملایمت سوال کرد:
ـ هنوز بیداری؟!
ـ آری عزیزم. مگه می شه تو ناراحت باشی من خوابم ببره.
ـ این حرفا چیه. من حالم خوبه تو برو استراحت کن. عسل بانو ذاتش پر از ظرافت و زیبایی بود، کلامش پر از ناز و کرشمه و چشم هایش پر از راز و نیاز ، به داماد رو کرد و به شوخی گفت:
ـ به این زودی از من خسته شدی؟
به قول زن دایی زن زیبا و معنی داروی همه ی درد هاست. لحظه ای حمید همه مشکلات را فراموش کرد و با کلامی عاشقانه عسل را مورد خطاب قرار داد:
R A H A
02-01-2012, 11:40 PM
151 تا 155
-از اینکه به تو رسیدم باید هزار بار خدا رو شکر کنم. من تا الان هیچ وقت احساس ضعف در خودم نکردم ولی واقعا در مقابل تو کم می یارم.به قول خواهرم زن ذلیل می شم. عسل دوستت دارم. آدم از تو به خدا می رسه. به قول مولوی:
عاشقی گر این سرو کرران سر است عاقبت ما را بدان سر رهبرست
با همان طنازی و طراوت عروس گله کرد:
-پس چرا به من میگی از اتاقت بیرون برم.مثلا شب وصال من و توست.
با لحنی نجوا گونه و شتابزده جواب داد:
-این حرفا چیه. عمری آرزوی وصال تو رو داشتم ولی نه در رختخواب بیماری و این گونه.
سبز و شاد جلوه کرد و به حمید روحیه بخشید:
-شب وصال فرقی نداره. چه سالم باشی و چه بیمار. باید شاد و خرم بود.
حمید لبخندی زد و چند سرفه کرد.چند لکه خون روی دستمال کاغذی دستش بود. خواست از همسرش پنهان کند اما در این امر موفق نشد.
عسل بانو دست و پایش را گم کرده بود و نمی دانست چه واکنشی نشان بدهد به همین جهت کمی فکر کرد تا صحبتش را طور دیگری آغاز کند. هر دو ساکت نظاره گر چهره ی دیگری بودند و صحبتی رد و بدل نمی شد.صدای ضربه ای به درب آمد.عسل روسری افتاده اش را روی سر انداخت و گفت:
-بفرمایید.
ترانه با سینی کوچکی وارد شد و معذرت خواهی کرد.سینی را روی میز عسلی کنار تخت گذاشت و توضیح داد:
-این پارچ آبه و این یکی شربت آلبالو هر کدام میل دارید.
اولین بار بود که ترانه اینقدر رسمی صحبت می کرد.عسل لبخند بی رنگی زد و همان گونه رسمی گفت:
-سپاسگزارم.
ترانه از اتاق بیرون رفت و درب را بست. حمید به سختی زبان باز کرد:
-ترانه دختر مهربون و خون گرمیه.
-به من که در طول عمرم خیلی خدمت کرده و اگه خدا خواست باید تلافی کنم.
-از روی تخت که بلند شدم می ریم براش چند تا هدیه خوب می خریم.
خداکنه تو تندتر از جات بلند شی، این بزرگترین هدیه ست.
تازه عسل متوجه شد که حضورش مفید واقع شده و اورا به زندگی امیدوار کرده، صحبت را ادامه داد:
-نگین و مهرداد هم انگار گرم گرم هستند.
چشمکی با چشم های زیبایش زد و هر دو لبانشان تبسمی بخشیدند.عروس مقداری آب در لیوان ریخت و جلوی عشقش گرفت:
-بیا عزیزم.
-میل ندارم.
-یه کم.بخاطر عروس خانم.
حمید تکانی خورد و روی تخت نشست. چند تا سرفه کرد ولیوان آب را از دست عسل گرفت. مقداری نوشید. لیوان را به عسل برگرداند و گفت:
-ممنون.
-خواهش می کنم.
-اینقدر خوب و مهربون هستید که دوست بیچاره من هم تو دام شما افتاد و مشتاق دوست تو شد.
خندیدند و عسل سر به سرش گذاشت:
-خیلی دلش بخواد. بیچاره داره از ذوقش می میره.
-مثل من.
-شما که نه. چون از همون ابتدا من دنبالت دویدم و هدیه دادم.
حمید آهی کشید و گفت:
-نه از همون اول تو مطلوب بودی و من طالب.
-پس برام بمون و تا آخر سایه ی سرم باش. تو رو خدا من به تو نیاز دارم.
-همه چی به اراده ی خدا بستگی داره.
دست های عسل یخ کرده بود. باشنیدن آخرین کلام، بدنش سست شد اما هر جوری بود خودش را جمع و حور کرد و با تسلط و وقار گقت:
-من هیچی نمی دونم.فقط تو رو می خوام.من از بچگی نه مهر پدری دیدم و نه مهر مادری و تو باید برام هم پدر باشی و هم مادر.
حمید با صدایی که گویا از اعماق چاهی بر می خاست، شوخی کرد:
-پس شوهر چی؟
زیر چشمی به طریقی که دل حمید را به هیجان دربیاورد جواب داد:
-شوهرم که هستی.
این حرفی ندارم ولی مادرت نمی تونم باشم.
چاشنی عشوه و طنازی را افزود:
-چرا؟!
-چون مادر شدن امکانات خدادادی می خواد که من ندارم.
زدند زیر خنده، عسل بانو ناباورانه به حمید نگریست. باور نمی کرد که این حرف ها را از شوهرش شنیده باشه آخه اصلا از حمید شوخی اینطوری نه دیده و نه شنیده بود. دستی به موهای عسلی اش کشید و گفت:
-بابا تو هم راه افتادی.
صدای ضربه به درب اتاق آنها را به خود آورد. پدر نگین با دو دکتر مهمان وارد شدند و عسل بانو از روی تخت بلند شد.ابتدا دکتر به دو مهمان، عسل و حمید را معرفی کرد. دکتر یحیوی با خوش رویی به عروس گفت:
-چند ساله دیگه خودت دکتر می شی و ما باید برای درمان خدمت شما برسیم.
-ما که چیزی نیستیم، روزی اگه به جایی رسیدم از صدقه سری شما اساتید این علمه.
دکتر یحیوی نگاهی به پدر نگین کرد و گفت:
-آقای دکتر به شما تبریک می گم که همچین دوست و همکاری داری.
لبخندی پر معنی زد و تاکید کرد:
-واقعا آقای دکتر من از این بچه ها درس زندگی می گیرم.
دکتر یحیوی به طرف حمید رفت و گفت:
-خوب حالا بریم سر بیمار عزیزمون.
حمید بی حال روی تخت افتاده بود اما در همان حال ادب را رعایت کرد وسریع به دکتر ها سلام کرد. دکتر پورحسن پس از پاسخ سلام و احوالپرسی اولین سؤال را مطرح نمود:
-خوب اسم جنابعالی را ما بدونیم. همینطور شغل.
دکتر یحیوی به این سؤال ها افزود:
-ضمنا نوع بیماری و چگونگی شروع آن.
سرفه های پشت سر همدیگه توان جواب دادن را از حمید گرفت. عسل بانو مثل همیشه عاشقانه به کمکش وارد شد و گفت:
-آقای دکتر. حمید تا وقتی جبهه بود گاهی در سنگر بود و گاهی در دانشگاه. سپس تو یه عملیات از ناحیه دست مجروح و در جایی دیگه مسموم شیمیایی شده. ظاهرا محیط آلوده بوده نه مستقیم بمباران شیمیایی شده باشن به همین دلیل اوائل چیزی نشون نداده.
بر مردمک چشم های عسلی تلی از غم سایه انداخته بود.سر به زیر انداخت تا غم های نشسته در نگاهش را از نظر حاضرین بپوشاند. ولی دکتر یحیوی به خوبی فهمید به همین جهت دلی به دست آورد و گفت:
-شما چه نسبتی با ایشون دارید؟
عسل از شرم و حیا سرخ شد و سر به زیر انداخت. پدر نگین در حالی که لبخندی مهربانانه بر لبانش جا خوش کرده بود گقت:
-همانطور که قبلا عرض کردم عسل بانو نامزد آقای فیض ست. ضمنا امشب شب عقد کنان این دو عزیزه. امیدوارم در آینده حمید با عسل خانم روزهای خوشی رو داشته باشن.
دکتر پورحسن در حالی که گوشی و وسایل پزشکی را از کیفش در می آورد سؤال کرد:
-شغل ایشون؟!
عروس خانم لبخندی کمرنگ زد و جواب داد:
-نویسنده. حمید رمان و داستان کوتاه می نویسن.
غریبانه به دیوار تکیه زد. دکتر یحیوی به عسل گفت:
R A H A
02-01-2012, 11:42 PM
بی زحمت برای ما کمی میوه و چای بیار ضمنا فردا باید از همه ی کتابهای حمید به ما بدی
چشم
قصد دکتر این بود که عسل کمی استراحت کند و در جریان مداوا و درمان قرار نگیرد دعسل به حیاط رفت نگاهی به اسمان کرد وباخود اندیشید
کاش حمید می تونست با من بیاد تو حیاط و به اسمون نظر کنه اخه حمید عاشق اسمان ابی بود هر وقت اززمانه دلگیر می شود به امان نگاه می کرد عروس غم زده در حال نگاه کردند گریه اش گرفت هق هق گریه اش سکوت نیمه شب را در هم شکست گویی هق هق شبانه اش ناله ای در هم ئشکسته ی مرغ حق بود همراه با اشک هایش به التماس افتادای امام رضا خودت کمکش کن اون هم اسم تو و عاشق و شیدای توست یا ضامن اهو از بچگی نه مزه ی عسل مهر مادری نه هیبت و عظمت پدری را چشیده ام و دیده ام اما هیچ وقت ناامید از محبت شما و خانواده اهل بیت نبودم درسته من مومن و اهل تقوی نیستم ولی جزعاشقان خاندان شما هستمئ خودت کمکم کن من ناامید نکن همه ی امیدم در ضمانت و یاری توست
اشک عسل با هق هق اش در امیخت و امانش نمی داد گوشه ای روی پل نشست و به دیوار سیمانی تکیه داد چند لحظه ای گذشت تا خواب پاورچین پاورچین پلک هایش را نوازش کرد و او را مهربانه در اغوش گرفت
نیم ساعتی استراحت کرده بود که ترانه و نگین فهمیدند عسل نه در طبقه ی دوم است و نه در طبقه ی اول برای همین برای جست و جو به حیاط امادند ترانه به نگین گفت
اوناهاش
باطراوت و شادی با دست نشان داد نگین نگران پرسید
کو؟
به سمت عسل حرکت کرد و گفت:
روی پله
اهسته جلو رفتند ان دو عسل را غرق در خواب دیدند عسل در خواب ناز بود که دستی شانه اش را گرفت و ارام گفت
عسل عزیزم خوابی؟
اون صدای مهربان و خونگرم دوست همیشه مهربانش نگین بود عروس از خواب بیدار شد و گفت:
ای وای
نگین با تعجب سوال کرد:
چی شد؟بیدارت کردم ترسیدی؟
بدنش را کش و قوسی داد
دکتر یحیوی چای می خواست ترانه در حالی که شانه هایش را ماساژ می داد بوسه ای از گونه اش گرفت و گفت خواب باشی همون دقیقه براش بردم
با چشم پر از قدردانی و تشکر نگاهی به ترانه و نگین کرد
انشاالله عروسی دوتایی تون محبت و صفاتونو جبران می کنم
R A H A
02-01-2012, 11:44 PM
158 -162
ـــ ترانه روسری عسل را برداشت و کناری گذاشت. ـــ بزار یه ذره باد بخوره. اینطور که شوهر تو حساسه، تا آخر عمر نمی تونی از سرت برداری. ضمنا دعای تو گرفته و انگار عروسی بعضی ها هم داره سر می گیره.
با چشم و ابرو به نگین اشاره کرد. لبخند بر لب های هر سه نشست. اما این شادی برای عسل بانو دقیقه ای بیش معنا
نداشت و از نگین سوال کرد:
ـــ از حمید چه خبر؟
دستی به گیسوی او کشید و مهربانانه جواب داد:
ـــ مهرداد رفته سرم و آمپول بگیره و بیاد.
ترانه شیطون و خوشگل با خنده، با خنده بلند زد پست کمر عسل و گفت:
ـــ این نگین ببین.
عسل و نگین با تعجب نگاه کردند. اصلا متوجه خنده و شوخی اونشدند. خودش فهمیدکه آن دو چیزی متوجه نشدند. به همین جهت توضیح داد:
ـــ مگه نمی بینی وقتی اسم مهرداد می یاد دهنش آب می افته.
عسل خندید. نگین گفت:
ـــ لوس بی مزه.
رنگش عوض شد. عروس بلند شد و نگین را در آغوش گرفت.
چه اشکالی داره. ادم باید با اسم معشوق حال بیاد حالا به من می گید. حالا نتیجه معاینات چی شد؟
ـــ قراره فردا برای مداوا بیمارستان خاتم الانبیا بخوابه.
آن شب به سختی پا ورچین پاورچین گذشتو عسل و همه خانواده در
فصل 13
دو هفته از بستری شدن حمید گذشته بود که خانم پرستار جوانی نسخه ای به دست عسل داد و گفت:
ـــ لطفا این داروها رو از یبرون تهیه کنید.
نگاهی به نسخه کرد. شاید به این دلیل که به خودش بگوید ما هم دانشجوی پزشکی هستیم.
در هر صورت پس از مکث کوتاهی رو به پرستار کرد و عرضه داشت:
ـــ حتما الان می دم بچه ها برن تهیه کنن.
نگاهی به عسل بانو که با چادر عربی زیبای اش دو چندان شده بود کرد و گفت:
ـــ خوش به حالت که همچین شوهری داری.
عسل در حالی که حسادت تمام وجودش را زنجیر کرد و متعجب پرسید:
ـــ از چه لحاظ ؟
ـــ دیشب تا صبح مطالعه می کرد. ساعت دو نیمه شب که بهش تذکر دادم باید استراحت کنه و فشار در این حد براش خطرناکه او خندید و قطعه ی کوچکی خواند.
زن با حساسیت و تعجب سوال کرد:
ـــ چی گفت؟
دقیقه ای مکث کرد و با دقت حرف حمید را بازگو کرد:
ـــ علم گسترده، زمان کوتاه وعمر من از زمان کوتاه تر. پس باید از فرصت استفاده کنیم.
کمی زنجیر حسادت رها شد و عسل توانست با نظر مثبت به قضیه نگاه کند و پرسید:
ـــ اون وقت من کجا بودم؟
دکمه باز شده مانتوی پرستاری خود را بست و توضیح داد:
ـــ شما! تو خواب ناز.
خنده بر لب های هر دو نشست . سپس پرستار کنجکاوانه سوال کرد:
ـــ راستی آقای فیض چند تا کتاب نوشته؟
با غرور و صلابت جواب داد:
ـــ سه تا که تا الان دو تاش چاپ شده .
هر دو تا توی بازار هست؟
ـــ نه، همونی که خدمتتون هدیه کردم پخش شده.ولی این جدیده رو هنوزانتشاراتش مجوز پخش نگرفته.
با همان حس کنجکاوی به سوالات خود ادامه داد:
ـــ اسم کتاب جدیدش چیه؟
عسل هم با همان غرور و صلابت گذشته به پاسخ دادن ادامه داد:
ـــ دغدغه های شیرین.
به لحنش لحن خودمان بخشید:
ـــ موضوعش چیه؟
عسل لبخند ملیحی زد وبا حالت طنز گونه جواب داد:
ـــ در مورد عشقی جانه.
پرستار از همان اول با عسل بانو دوست شده بود. یعنی عاشق این تیپ آدم ها بود و روی این حساب با بانو شوخی کرد:
ـــ تو هم ما رو دست انداختی؟
عسل در حالی که با انگشتر نامزدی خود بازی می کرد با همان لحن پرستار توضیح داد:
ـــ نه بابا مگه من می تونم ماشاالله هیکل به این سنگینی رو دست بگیرم.
پرستار از اینکه با عسل خودمونی شده بود خوشحال و مسرور بود نگاهی به آخر سالن کرد و گفت:
ـــ انگار برات مهمون اومد.
عسل همچون آهوی زیبا چشم سر برگرداند:
ـــ آره؛ دوست شوهرم؛ مهرداده.
دستی به کمر عسل چشم زد و گفت:
ـــ پس بهتره من برم .فقط یادت نره که اگه هیکلم سنگینه اما ارزش رو دست گرفتنش رو داره.
عسل گونه هایش را گرفت و شوخی کرد:
ـــ آی شیطون البته این حرفت که درسته.
پرستار رفت و مهرداد آمد و سلام کرد. همسر دوستش مهربان تر از خودش پاسخ داد مهرداد احوال حمید را گرفت. عسل با طمانینه ازضعیت جسمی و رضایت پزشکان از سیر کارهای پزشکی روی شوهرش برای مهرداد گفت. دوست حمید دست به سوی آسمان دراز کرد:
ـــ شکر خدا.
آنگاه از عسل پرسید:
ـــ کاری هست که من انجام بدم؟
عسل در حالی که چادر عربی اش را منظم می کرد با شرم و حیا گفت:
ـــ آقا مهرداد این چند وقت خیلی شما رو اذیت کردیم و دیگه صلاح نیست شما رو زحمت بدیم
مهرداد مثل همیشه خنده رو توضیح داد:
ـــ عزیزترین دوست من حمید، خانه و شما هم زن داداش من هستید.چطور غیرت و مردانگی اجازه می ده زن داداشم اینجا بزارم و برم اگر چه الحمدرالله اطراف شما بقیه هم هستن ولی وظیفه من اینه که در خدمت زن داداش خودم باشم.
زن برادرش نسخه را به دستش داد:
ـــ باید از بیرون تهیه بشه.
مهرداد گرفت و در جیبش گذلشت. سپس نگاهی برادرانه به عسل انداخت:
ـــ واقعا خوش به حال حمید. دختری رو به همسری انتخاب کرده که مثل مریم مقدس هم در ظاهر و هم در ذات پاک و نورانی است
عسل با شرم خاص سرش را پایین انداخت.
ـــ این چه حرفیه. من ظرفیت ندارم یهو این حرف ها باورم میشه.
مهرداد هم به تبعیت از عسل بانو سر به زیر شد و جواب داد:
این رو از ته دل می گم بخاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید؟
ـــ شما گیر کردید؟
ـــ بله ولی می خوام بین خودمون باشه.
عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
ـــ قصه خیلی پلیسی شده، تو رو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
مهرداد با لحنی که گویی سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد..:
ـــ می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم رو پر کرده.
با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت:
ـــ انشاالله خیره.
بالبخندی حاکی از رضایت گفت:
ـــ خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم. آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم. پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله این کارها رو نداره. مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه. تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم. دو تا برادرام مشغول درس و تحصیل هستند تازه از من کوچکترن.
مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد، به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که باید حتما به او کمک کند. ازش پرسید:
ـــ خوب از خواهرها کمک می گرفتید.
اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
ـــ متاسفانه خواهر ندارم.
آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود:
ـــ البته دیگه نگران نیستم.
با تعجب سوال کرد:
ـــ چرا؟!
ـــ چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد. دکتر اینده نگران پرسید:
ـــ خوب حالا مشکل چی هست؟
مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
ـــ اون روز یادته؟
ـــ کدوم روز؟
ـــ اون پنج شنبه که من با حمید دربند بودیم و شما اومدین.
عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
ـــ البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
با اضطراب و دلهره سوال کرد:
ـــ از چه نظر؟
ـــ از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
لبخند بر لبانش نشست و گفت:
ـــ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید.
من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر، همراه شما رو ندیدیم. سرانجام پس از سلام و احوال پرسی قرار بر این شد که من بالای کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
ـــ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه داریدو آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری رو محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظرماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کردو پرسید:
ـــ پس ادامه ی داستان؟
با شرم و حیا جواب داد:
ـــ آخه نمی تونم...
عسل تازه دوزاریش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد همان نگین است.
خانم دکتر آینده نگاهی به او انداخت و گفت:
مهرداد.
لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
ـــ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من و به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگذار در خدمتت باشم.
لحن عسل مهربان بود و بیانگر این مطلب که از این خواهر، برادر راضی ست .مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
ـــ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست روبروم قرار گرفته بود. ابتدا برام یه مساله ی معمولی بود اما چشمها، لبخندها و از همه مهمتر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
افکار مغشوش شد تا اون روز دختر و زن به صورن جدی به نظرم نیامده بود .احساسی در سینه ام حس می شد برام ناآشنا اما جالب بود.
عسل بانو از ایستادن خسته شده بود پیشنهاد کرد:
ـــ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
ـــ عالیه.
ـــ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
ـــ البته اگر حوصله داشته باشی.
عسل نگاهی به اتاق حمید انداختک
ـــ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشه رها می کنم و دور او می چرخم.
ـــ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
تبسمی بر لبهای هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
ـــ خوب بعدش چی شد؟
ـــ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقد کنان شما و یه روز قبلش در چشمها وعقلها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این این چند وقته هر روز بیشتر میشه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
ـــ حالا باید چیکار کنم؟
ـــ از اونا برام خاستگاری می کنی؟
ـــ با تعجب پرسید:
ـــ من؟!!!!
ـــ خوب معلومه خواهرم باید خاستگاری کنه.
ـــ اما.
ـــ اما نداره.
زنداداش کمی تامل با فکر کرد وسپس سوال کرد:
ـــ خود نگین یا دکترهم چیزی می دونن؟ یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
ـــ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم.
شانه های را بالا انداخت و گفت:
ـــ باشه فکر می کنم بعد اقدام می کنم.
ـــ از لطفت سپاسگزارم.
ـــ البته اول به حمید می گم.
ـــ اینکه رو شاخشه.
R A H A
02-01-2012, 11:45 PM
163 و 164
-این رو از ته دلم میگم به خاطر همین هم در کاری گیر کردم اومدم خدمت شما.
سرش را بلند کرد و با صلابت همیشگی اش پرسید :
-شما گیر کردید؟
- بله،ولی میخوام بین خودمون باشه.
عسل تبسمی زد و به شوخی گفت:
قصه خیلی پلیسی شده، تورو خدا سریع تر بگو که من خیلی بی صبرم.
مهرداد با لحنی که گویا سال هاست که با بانو آشنایی داره مساله را مطرح کرد:
-می دونی عسل خانم یه موضوعی چند وقته تمام ذهنم را پر کرده .
با طراوت و شور جوانی سر را به سوی آسمان گرفت.
-انشاالله که خیره
با لبخندی حاکی از رضایت گفت:
-خیلی فکر کردم. به نتیجه ای درست نرسیدم.آخه کسی رو نداشتم باهاش صحبت و مشورت کنم.پدر پیری دارم که بر اثر سکته مغزی نیمی از بدنش فلج شده و اصلا حوصله ی این کارهارو نداره.مادر بیچاره هم گرفتار شوهرشه.تازه اخلاقش با ما طوری بوده که اصلا روی اینکه باهاش در این مورد صحبت کنم رو ندارم .دوتا برادرم مشغول درس و تحصیل هستند
تازه از من کوچکترن .
مهرداد انسان دوست داشتنی ای بود که آدم را ناخودآگاه جذب خود می کرد،به همین جهت عسل لحظه ای فکر کرد که حتما باید به او کمک کند ازش پرسید:-خوب از خواهرها کمک میگرفتید.
اندوهی بر سینه ی مهرداد نشست و آهسته گفت:
-متاسفانه خواهر ندارم.
آنگاه با یک حالت احساسی و زیبا افزود :
-البته دیگه نگران نیستم.
-چرا؟!
-چون دیگه از امروز شما خواهرم هستید.
این حرف را عمدا گفت تا عسل نسبت به او احساس مسِئولیت کند و در قضیه اش فعال نقش داشته باشد.دکتر آینده نگران پرسید:
-خوب حالا مشکل چی هست؟
مهرداد خودش را جمع و جور کرد و با لبخند جواب داد:
-اون روز یادته؟
-کدوم روز؟
-اون پنج شنبه که من با مهرداد دربند بودیم و شما اومدین.
عسل بانو حالت جدی به چهره اش بخشید و گفت:
-البته این جمله نیاز به اصلاح داره.
با اضطراب و دلهره سوال کرد:
-از چه نظر؟
-از این نظر که من و ترانه دربند بودیم و شما اومدید.
لبخند بر لبانش نشست و گفت:
R A H A
02-01-2012, 11:46 PM
165_170
_ عجب خواهر سرسختی، باشه همانطور که گفتید شما اونجا بودید. من و حمید خدمت رسیدیم. اول که ما دو نفر همراه شما را ندیدیم. سرانجام بعد از سلام و احوالپرسی قرار بر این شد که من بالا ی کوه منتظرتون باشم. یادتون که هست؟
به علامت تایید سرش را تکان داد و مهرداد ادامه داد:
_ قرار این شد که من قهوه خانه ی روبروی حسینیه، نرسیده به آبشار منتظر باشم. اون وقت شما به من گفتید که همراه دارید و آنها در همانجا منتظر هستند. وقتی رسیدم آنجا منتظر بودند. تخت کناری را محل استقرار خود قرار دادم و مشغول خواندن چیزی از اشعار حمید شدم و در همان حال...
مهرداد حرفش را نیمه کاره گذاشت و سکوت کرد. بانو منتظر ماند اما خبری نشد. به همین جهت رو به مهرداد کرد و پرسید:
_ پس ادامه ی داستان؟
با شرم و حیا جواب داد:
_ آخه نمی تونم...
عسل تازه دوزاری اش افتاد که آری آقا داداش عاشق شده آن هم عاشق یکی از دو دوست او که به احتمال زیاد نگین است.
خانم دکتر آینده نگاهی به مهرداد انداخت و گفت:
_ مهرداد.
لفظ آقا را برداشت تا با او خودمانی تر شود. با همان لحن ادامه داد:
_ می دونی منم برادر ندارم و آرزوم این بود که کسی در حکم برادرم برادرم باشه و حالا که خودت محبت کردی و من به عنوان خواهر قبول کردی دیگه رعایت اینطوری معنا نداره. حرف دلت رو بریز بیرون تا بتونم به عنوان یه خواهر خدمتگزار در خدمتت باشم.
لحن عسل مهربان بود و بیانگ این مطلب که از این خواهر، برادر راضی است. مهرداد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
_ طوری قرار گرفته بودم که نگین درست رو به روم قرار گرفته بود. ابتدا برام یک مساله ی معمولی بود اما چشم ها، لبخند ها و از همه مهم تر برخورد و معاشرتش که از دور به خوبی هویدا بود. من مجذوب خودش کرد.
صدایش را پایین آورد و آهسته افزود:
_ افکار مغشوش شد. تا اون روز دختر و زن به صورت جدی به نظرم نیامده بود. احساسی در سینه ام حس می شد برام نا آشنا اما جالب بود.
عسل بانو از ایستادن خسته شده بود. پیشنهاد کرد:
_ آقا مهرداد بهتر نیست روی صندلی کنار سالن بنشینیم.
_ عالیه.
_ چون معلومه که این قصه سر دراز داره.
از خدا خواسته، روی صندلی نشست و برای اطمینان و رعایت ادب گفت:
_ البته اگرحوصله داشته باشی.
عسل نگاهی به اتاق حمید انداخت:
_ تا وقتی حمید خوابه می تونی ولی هر وقت بیدار بشه هر چی که باشد رها می کنم و دور او می چرخم.
_ اون وقت تند نرید تا منم بیام.
تبسمی بر لب های هر دو نشست. عسل از مهرداد پرسید:
_ خوب بعدش چی شد؟
_ هیچی اون روز فکر می کنم فقط در سینه ها بوی عاشقی استشمام می شد ولی در روز عقدکنان شما و یه روز قبلش در چشم ها و عقل ها و سینه های مزه ی عشق پدیدار شد و تو این چند وقته هر روز بیشتر می شه. می دونی نه تنها نگین برام دختری خوب و ایده آله، بلکه دکتر پدر نگین هم مرد جالب و دوست داشتنیه.
_ حالا باید چیکار کنم؟
_ از اونا برام خواستگاری می کنی؟
با تعجب پرسی:
_ من؟!!!
_ خوب معلومه خواهرم باید خواستگاری کنه.
_ اما.
_ اما نداره.
زن داداش کمی تامل با فکر کرد و سپس سوال کرد:
_ خود نگین با دکتر هم چیزی می دون یعنی الان با خودشون صحبتی مستقیم یا غیر مستقیم شده؟
_ مستقیم که نه. غیر مستقیم شاید حرف هایی زده باشیم
شانه ها را بالا انداخت و گفت:
_ باشه فکر می کنم بعدا اقدام می کنم.
_ از لطفت سپاسگذارم.
_ البته اول به حمید می گم.
_ اینکه رو شاخشه.
_ برم ببینم بیدار شده یا نه؟
رفت و برگشت. گفت:
_ داره بیدار میشه، مهرداد، یه محبت کن تو برو دارو ها رو تهیه کنو بیا، منم کمی به حمید برسم. امیدوارم با هماهنگی شوهرم کار تو و نگین تمام کنم.
سرحال و قبراق بلند شد:
_ باشه من می رم دارو ها رو می گیرم و می یام.
عسل نصیحت گونه اظهار داشت:
_ مهرداد خان؛ عشق اول آسانی داره ولی وقتی داخل عشق می شی هزار مشکل جلوی پات سبز می شه.
این شعر حافظ با صدای پر شور و جذابی در گوش مهرداد ماندنی شد تا از بیمارستان خارج شد.
الا یا ایها الساقی ادرکاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها
به بوی نا فه ای کاخر صباران طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل ها
فصل 14:
مهرداد ساک بزرگ را از دست نگین گرفت و در صندوق عقب گذاشت. این دو می خواستند سریع کار ها را انجام دهند تا یک وقت حمید بیمار کار سنگینی انجام ندهد. ترانه به عسل بانو گفت:
_ مرغ سرخ شده و کباب بشقابی آماده کردم. تا نهار بیرون نخوریم.
_ عزیزم چرا زحمت کشیدی همون بیرون غذا می خوردیم.
نگاهی خریدارانه به سرتاپای عسل انداخت:
_ عزیزم تو با این طنازی حیف نیس مسموم بشی؟
خندید و گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
_ امان از تو دختر شیطون، الکی نیست که حمید اصرار داره در هر جا حتی مسافرت هم تو با ما باشی.
ژست شخصیت مهم به خود گرفت و به شوخی گفت:
_ چیکار کنیم ما اینیم دیگه.
حمید در حالی که داشت با دایی و زن دایی پچ پچ می کرد به کمک آنها آمد و گلایه کرد:
_ شما چقدر تنبل هستید. اون دو نفر بیچاره دارن همه کارا رو انجام می دن.
ترانه با دست به مهرداد اشاره کرد:
_ بابا این بنده خدا خیلی زن ذلیله.
دایی میان حرف دخترش آمد:
_ آخه کدوم مرد تو جهان هست که زن ذلیل نیست؟
حمید به صدای پر از امید به شوخی جواب داد:
_ به غیر از من فکر می کنم هیچ کس.
زن دایی چون گل زیبا شکفت و با مهربانی توضیح داد:
_ البته آقای حمید قبل از آشنایی با عسل بانو اینطور نبود.
خندیدند. ترانه هم به کمک مهرداد و نگین رفت. زن دایی خطاب به عسل بانو گفت:
_ عزیزم هر وقت مرد ها خسته شدند. استراحت کنید. یه وقت بکوب رانندگی نکنند.
_ حتما. خیالتون راحت باشه. من که راضی نبودم. می ذاشتیم حال حمید بهتر می شد بعدا مسافرت می رفتیم ولی اصرار خودش بود.
زن دایی بوسه ای بر گونه عسل بانو زد و گفت:
_ نه بابا خیالت از این حیث راحت باشه. منظور من این نبود که مسافرت نرید. فقط احتیاط در رانندگی کنید. تازه مسافرت برای آقا حمید خیلی خوبه.
خلاصه همگی از زیر قرآن بیرون رفتند و با دایی و زن دایی خداحافظی کردند. حمید و مهرداد جلوی ماشین و سه تا خانم صندلی عقب ماشین نشستند.
R A H A
02-01-2012, 11:47 PM
171-173
از جاده کاشان و نطنز به طرف اصفهان در حرکت بودند که به زیارتگاه آقا علی عباس رسیدند.حمید به مهرداد که پشت فرمان بود اشاره به زیارتگاه کرد و پیشنهاد نمود:
-اینجا پارک کن.
مهرداد با تعجب سوال کرد:
-اینجا؟
سرعت کاشین را کم کرد.حمید برای سه نفر دیگر توضیح داد:
-اینجا زیارتگاه برادر امام رضاست.در مورد سند آن خبر ندارم ولی مردم اعتقاد خاصی به این بزرگوار دارن.مخصوصا رانندگان کامیون و ...
مثل همیشه بدون صبر و سریع و تند میان حرف پرید:
-من خیلی وقت ها روی طاق یا پشت کامیون ها دیدم نوشته یا آقا علی عباس.
نگین فشاری به پهلوی ترانه آورد و گفت:
-آخه این چه امر مهمیه که تو اینطوری من بدبخت له می کنی،خودت می کشی جلو تا این بگی.
عسل می خواست جلوی خنده اش را بگیرد اما نتوانست.خنده با صدا و تقریبا طولانی شد.از خنده او همگی خنده شان گرفت.مهرداد از بیم اینکه نکنه ترانه ناراحت بشود.خنده اشان را قطع کرد و گفت:
-حالا شماها ترانه خانم تنها پیدا کردید.هر چی دلتون می خواد می گید.کاری نکنید اونم بره شوهر کنه و حساب هممون برسه.
ترانه از حمایت آقا مهرداد تشکر کرد:
-با تشکر،باید خدمت همگی عرض کنم که من خر نمی شم و اصلا اهل ازدواج نیستم.تازه نگین باید به شوهر شون آقا مهرداد متذکر شوند که من با دوست ایشون ازدواج نمی کنم.همین که شما دو تا گیر این گروه افتادید برای هفتاد پشیمون بسه.
ماشین در پارکینگ زیارتگاه متوقف شد و حمید مزاح کرد:
-مهردادجون بی خود آش مالی نکن.ترانه خانم باهوش تر از این دوتاست که گیر ما بیفته،به سعیدجون بگو فکر ازدواج با ترانه خانم از ذهنش بیرون کنه.
عسل بانو با طنازی از شوهرش سوال نمود:
-عزیزم حالا اینجا باید چادر سر کنم.
-معلومه.فکر کنم اینجا برای زیارت ایستادیم.
ترانه نگاهی پرمعنا کرد:
-عزیزم برای همینه که من می گم نباید گول این گروه را بخوریم.آخه حیف این مانتو و شلوار سفید کشی و تنگ نیست که روش یه چادر بکشیم.
عسل دستی پر مهر روی سر شوهرش کشید:
-این چه حرفیه.شوهرم هر چی دوست داشته باشه من همون کار انجام می دم.
***
در مسیر راه به طرق رود رسیدند.محله ای سبز و خرم با آب فراوان،در آن کویر مثل نگین می درخشید.حال و هوای کشور را داشت.آنجا یه باغ کوچکی اجاره کردند.تا ناهار و کمی استراحت را در آن باغ تدارک ببینند.
مهرداد داشت آب و روغن ماشین را کنترل می کرد که حمید به همسرش گفت:
-عسل چشم...
عسل از این واژه خیلی خوشش می آمد.با همان لذت گفتار جواب داد:
-جانم عزیزم.
-لطف کن این چایی رو برای مهرداد ببر،نگین و ترانه دارن غذا رو داغ می کنند.
عسل سینی کوچک چای را از شوهرش گرفت و به سمت مهرداد رفت.وقتی نزدیک شد به مهرداد گفت:
-خسته نباشید.حال برادر شوهرم خوبه با نه؟
مهرداد با مهربانی پاسخش را داد.عسل بانو می خواست به طرف حمید برود که مهرداد صدایش کرد:
-عسل خانم...
ناباورانه برگشت و پرسید:
-بله.
قدری مطالبش را سبک و سنگین کرد و پس از مکث کوتاهی گفت:
-یه موضوعی هفته پیش اتفاق افتاد که شما در جریانش نیستید.وظیفه برادری یا به قول خودت برادر شوهری دونستم که در جریان امر قرار بگیری.
دلهره و اضطراب به جان مظلوم عسل افتاد و با ترس سوال نمود:
-چه اتفاقی؟
-شنبه هفته پیش شما سرکار بودید.همه در خانه نشسته بودیم.که صدای درب خانه اومد.ترانه چند لحظه ای از پشت گوشی درب بازکن با شخص
R A H A
02-01-2012, 11:47 PM
174 -175
پشت درب صحبت کرد و به جای اینکه دکمه رو فشار بده تا مهمون بیاد تو ، سریع به طرف بهرام خان اومد و یه چیزی رو توضیح داد :
حالا کی بود ؟
مهرداد تبسمی زد و پس حرفش را گرفت
عجله نکن ، خلاصه بهرام خان سریع از جایش بلند شد و با عجله بیرون رفت شهناز خانم با ترس و اضصراب از دخترش پرسید : کی بود ؟ ترانه جواب داد اقا فریدون .
با صدای گرفته و بدون احساس از مهرداد سوال کرد:
پدر من ؟
مهرداد بی اعتنا حرف های خود را پی گیری کرد :
چند دقیقه ای طول کشید تا مردی متین و با وقار همراه بهرام خان وارد شد
پدرم بود ؟
جمله را با نفس بلندی از ته دل به زبان اورد . مهرداد متوجه حال و روز عسل شد . راحت و صمیمانه جواب داد
اره پدرت بود چه مرد عجیب و بزرگی .
دختر از تعاریفی که در مورد پدرش شده بود دیوانه وار مست و مدهوش شد . دقایقی در فکر فرو رفت اما ناگهان لحنش عوض شد و با افسوس گفت :
هنر کرده ؟ اون وقت که بابا می خواستم اقا با عشقش در خارج ... و اصلا انگار نه انگار دختری داره ؟ حالا که تمام بار سنگین زندگی رو به دوش کشیدم اومده بگه منم بابا هستم .
مهرداد خواست چیزی بگوید اما قدر اای ان را نداشت . عسل افزود:
می دونی اقا مهرداد سال های عجیبی رو سپری کردم . سال هایی که لذت و غم در هم امیخته بودند . چه روز هایی که توی مدرسه در جواب معلم که می گفت : پدرتون چی کارست یا بگو مادر یا پدرتون بیاد خجالت می کشیدم . هر سال زمان روز مادر یا پدر از بی مادری و بی پدری گریه کردم . اخه باید به این مرد بگم دست از عشقت برندار . برو پیش همون دختر دانشجو . همونی که به خاطرش من و مادر و همه ی فامیل رو رها کردی .
عسل بانو شاید بی علت نبوده شاید مادرتون خیلی اذیتش کرده ؟
عسل گیج و مبهوت ماند . شاید از قضاوتی که کرد پشیمان شد . مهردا از فرصت استفاده کرد :
دوست داری باهاش برخورد کنی ؟
نمی خوام ببینمش .
بغض کرده بود چشم هایش پر از اشک شد دوباهر تکرار کرد :
نمی بینمش . برو بگو اصلا اینجا نیاید اگه بیاید به خدا پرتش می کنم بیرون .
این را گفت و به اطراف شوهرش رفت . چیزی به روی بقیه نیاورد . دوست نداشت راجع به این مموضوع صحبت کند . حمید سوال کرد "
خوب به برادر شوهرت می رسیدی . مکانیک شده بودی .
چی کار کنم همین یه برادر شوهر بیشتر ندارم .
خندید و مهربانانه به زنش گفت :
برو ببین ناهار حاضر کردن یا نه ؟
من دارم از گرسنگی میمیرم .
R A H A
02-01-2012, 11:48 PM
176تا180
جلو رفت و شانه های شوهرش را ماساژ داد و در حالی که صورتش را به صورت ان نزدیک می کرد، ترانه از ان طرف فریاد کشید :
- اقا قبول نیست اون طرف صحنه شده.
شرم بر صورت حمید نشست و به عسل گفت:
- بیا برو دختر همینو می خواستی.
با تمام وقار در عشق بازی جواب داد:
- تو رو می خوام با همه سختی ها و خطراتش.
- همه ی خطرات می شه دفع کرد مگه این ترانه شیطون و ابرو ببر.
عسل به طرف ترانه رفت و گفت:
- عزیزم همین الان می رم ادمش می کنم می یام.
در همان لحظه مهرداد به طرف حمید امد. حمید سوال کرد:
- همه رو براش تعریف کردی؟
- اره.
با اضطراب پرسید:
- امادگی شو داشت؟
- ان شاالله که خیره. سعی کن دو تاشونو اشتی بدی.
- مگه قهرن؟
- عسل ازش نفرت داره.
- سعی می کنم اگه خدا بخواد حل میشه. راستی مهرداد از زن دوم فریدون هم خبری هست؟
- نه انگار از زنش جدا شده.
کمی در تفکر وقت گذراند و سپس به سوالات خود ادامه داد:
- قصد موندن داره؟
- فکر کنم.
اهی از ته دل کشید و توضیح داد:
- اگه اینطوری که گفتی، اومدنش خیر و خوشی ست ولی اگه غیر از این باشه ورودش درد بزرگی است.
- برای تو چرا؟
- فرقی نداره اگه دردی به عسل وارد بشه به منم وارد شده.
حمید را در اغوش کشید:
- خیالت از همه چیز راحت باشه. من اینجا هستم.
نگین ساندویچ های مرغ را روی سفره گذاشت و پرسید:
- مهرداد چیکار می کنی له شد.
- توغصه ی این حمید و نخور حقشه.
ترانه باز با زبان شوخی میان حرف امد:
- اون غصه ی حمید خان و نمی خوره. اون از این لحاظ ناراحته که در دل میگه کاشکی من جای حمید بودم....
عسل گونه های ترانه را نیشگون گرفت:
- اخه دختر تو خجالت نمی کشی؟
- خیالتون راحت باشه من خجالت نمی کشم و از طرفی هم نمی گذارم مسافرت توریستی تبدیل به فیلم پر از صحنه بشه.
همگی زدند زیر خنده.مهرداد طبق معمول از فرصت استفاده کرد:
- قابل توجه همگی من برای همین میگم این ترانه رو به عقد سعید دوست با شخصیت بنده در بیارید و خیرشو ببینید.
نگین زد توی سر شوهرش:
- مهرداد خاک به سرت تو فقط دنبال یه زن برای سعید باش.
- چیکار کنم عزیزم. نمی خوام وقتی ما شب ها راحت می خوابیم اون از تنهایی سونی بازی کنه.
به خوشی نهار میل کردند. در ان دو ساعت دیگر که در باغ نشسته بودند. ازهمه کس و همه چیز صحبت به میان امد مگر در مورد فریدون پدر عسل ، کسی چیزی در این مورد به روی خود نیاورد.
فصل پانزدهم
عسل همچون اهویی زیبا در شب مهتابی روی سی و سه پل اصفهان در یکی از سوراخ های ان ایستاده بود و محو تماشای اب دریاچه بود.ابی که با نور های رنگی پروژکتورهای کناری دو چندان زیبا شده بودند.
بچه ها و نوجوانان با فشفشه های رنگی ، دنیای رنگی خود را شادی می بخشیدند. در گوشه و کنار هم دختران و پسران با مهربانی در حال گفتگو برای شروع زندگی مشترکشان بودند.
حمید اهسته به عسل بانو نزدیک شد و ارام گفت:
- قشنگ من محو چه چیزی هستی؟
صورتش را برگرداند. حمید در ان صورت به عظمت زیبایی و خلقت پی برد. با لحنی که نمه ای نمک درونش بود بانو را خطاب قرار داد:
-عسل جون ادم تو رو که می بینه متوجه سخن بزرگ خداوندپس از خلقت انسان می شود که به خود برای خلقت انسان تبریک گفت و انسان را بهترین خلقت خود معرفی کرد.
عسل هم مثل همه خانم ها از تعاریف و کنایه های شاعرانه ی شوهرش خوشحال شد. اما فکر پدرش و اطرافیان نمی گذاشت صد در صد این حلاوت و شیرینی را در خود احساس کند. حمید این مسئله را به خوبی درک می کرد. چون هم نویسنده هم فهمیده بود و هم ادم با تجربه و سرد و گرم چشیده، به همین جهت دست های کشیده و سفید همسرش را در دست های گرم خود فشرد و گفت:
- خیلی دوستت دارم.
لب های نمکین و مزین شده به وسایل ارایشی گران قیمت را باز کرد:
- همیشه و در هر حال؟
- حتما.
دست های عسل را بالا اورد و بوسه ای به احترام و تقدس بر ان زد. دیگر حلاوت و گرمای عشق تمام بدن عسل را تسخیر کرده بود.
- عسل گیسو بهتر نیست بریم پایین و کنار اب کمی قدم بزنیم.
موافقت کرد. دست در دست هم به کنار دریاچه رفتند. بوی عطر تن عسل، حمید را با اسمانی ها محشور کرده بود.
خنده ای روی لبش نشست و گفت:
- واقعا وقتی کنار تو راه می رم، غرور همه ی وجودمو می گیره و افتخار می کنم که همچین زنی گیرم اومده.
- تو لطف داری و گرنه من لایق این همه تعریف و تمجید نیستم.
لحظه ای بین ان دو سکوت حاکم شد.سپس از زنش پرسید:
- فکر نمی کنی موضوعی هست که تو به من نگفتی و همون موضوع تو رو داره اذیت میکنه.
-تبسم از چهره ی بانو محو شد.حمید پی حرفش را گرفت:
- می دونی حالا که تنها هستیم و بچه ها در هتل هستند می تونی خیلی راحت هر چی هست برام تعریف کنی. تبسمی به همراه اضطراب در صورت بانو موج زد و گفت:
R A H A
02-01-2012, 11:48 PM
181 تا 185
- پدرم تازه فکر من به سرش زده و به ایران برگشته .
حمید دستی آرام زد :
- خیلی عالیه ، بهت تبریک می گم .
عسل اعتراض کنان میان حرف حمید آمد :
- چه تبریکی ! آقا رفته کیف و حالش کرده حالا سر پیری یاد من بیچاره افتاده ، آنزمان که آه و ناله داشتم و خریداری نداشتم کجا بود ؟ آنجایی که نیاز به مهر و دوستی داشتم کجا بود ؟ ! با اون دختره ی دانشجو در خارج زندگی می کرد .
حمید با احتیاط صدایش را صاف کرد و جواب داد :
- زیبای من در مورد پدرت اینطوری صحبت نکن . تو که دقیقا نمی دونی علت این فرار چی بوده . او که یه آدم بی سر و پا نبوده . او یکی از بزرگترین نویسنده های ایران بود . وقتی همه ی این محبوبیت را رها کرده و به خارج رفت . حتما دلیلی داشته .
عسل گریه اش گرفت . اشک ها چشمان زیبایش را شستشو دادند و درخشندگی عجیبی پیدا کرد . آری در چشم شوهرش زیبا تر به نظر آمد و گفت :
- شاید .
- اگه موافقی بریم قهوه خونه زیر پل یه چایی بنوشیم و مستی کنیم .
- تو همیشه با چایی مست می شن .
- نه عزیزم ولی همیشه در بغل تو مستم .
عسل شوخی کرد :
- در بغل من یا کنار من .
حمید هم در حال خنده اصلاح کرد :
- معذرت می خوام کنار تو .
به قهوه خانه رسیدند . در حال نوشیدن چای حمید نگاهی عاشقانه به او کرد و پرسید :
- من دوست داری ؟
- این چه حرفیه . تو عشق منی . همه وجود .
بغضش نشات گرفته از درد های درونی در آن موقع تجلی کرد . نگذاشت ادامه دهد . حمید استفاده کرد و گفت :
- پس جان من ، تو رو به قلب عاشقم که فقط در آن کاشانه داری ، اگه در این مسافرت یا هر جایی پدرت دیدی باهاش یه برخورد خوب و منطقی داشته باش .
بانو در حالی که به میز نوچ و کثیف زل زده بود ، اعتراض کرد :
- آخ ! !
- آخه نداره . اگه من دوست داری حتی اگر از پدرت گله مند باشی به خاطر دل خوشی منم که شده باید به حرفم گوش کنی .
استکان چای را روی میز گذاشت با دو دستش دست مجروح شوهرش را محکم گرفت :
- می دونی حمید من خاطر خواه دیوانه تو هستم .
آنگاه با زمزمه شاعرانه و عاشقانه این شعر را خوانده :
شوریده و آزرده دل بی سر و پا من
در شهر شما عاشق انگشت نما من
دیوانه تر از مردم دیوانه اگر هست
جانا به خدا من به خدا من به خدا من
- بارک الله این دیگه فکر نمی کردم که زن عزیز من شاعرم شده باشه .
خنده ملیحی زد :
- بابا شعر خودم نبود . شعر سیمین بهبهانی بود .
- در هر صورت برای هر کس که بود با طنین صدای تو به دل آدم می شینه .
- شما لطف دارید .
- تو هم که با این تکیه کلامت من کشتی .
آن شب به خیر و خوشی به سحر نزدیک شد . سحر حمید وضو گرفت و نماز خواند . هنوز عسل خوابیده بود . حمید بالای سر همسرش رفت . کنار تخت پتو را کمی کنار زد و گفت :
- خانم خانما بلند شو ، وقت نماز .
عسل خیلی خسته بود . صدای حمید را شنید اما توان حرکت نداشت . مرد که اخلاق همسرش را به خوبی می دانست از روی عمد چند تا سرفه با خس کرد . عسل بانو ناگهان از جایش بلند شد :
- چیزی شده ؟ چته عزیزم ؟
حمید خنده ای با صدا و از ته دل کرد و گفت :
- تو هم منتظر مردن مایی .
- این حرفا چیه ؟
گیسو های بلند و عسلی اش را تابی داد و گلایه کرد :
- خیلی بدی . داشتم از ترس می مردم .
شانه روی میز آرایش را برداشت و گیسو های عسلی همسرش را شانه ای زد و گفت :
- الکی نیست که می گویند محی الدین عربی در شهری وارد شد دختری در حال شانه زدن به موهایش بود از روی پارچه نازکی که به پنجره آویزان بود محی الدین عربی گیسو ها را دید و آنجا اسیر عشقش شد .
با بی حوصلگی ساختگی و عشوه وقت سحر سوال کرد :
- حالا محی الدین عربی کی هست ؟
- به قول دکتر سروش سر آمد همه عرفاست حالا تو رو خدا بلند شو دست از شیطونی و نمک ریختن بردار – نماز بخون لباسات عوض کن بچه ها رو بیدار کنیم و حرکت کنیم می خوام بریم مشهد اردهال .
- اینجا دیگه کجاست ؟
با انگشت مردانه اش موهای عسل را صاف کرد و جواب داد :
- امام زاده ایست که سهراب سپهری شاعر معروف کاشان هم در آنجا دفنه .
با ذوق بلند شد و گفت :
- من الان آماده می شم . می دونی حمید جون من عاشق شعر های سهراب سپهری هستم خصوصا شعر معروفش .
- کدام ؟
- به سراغ من اگر می آیید ، نرم و آهسته بیایید . مبادا که ترک بردارد ، چینی نازک تنهایی من .
- خیلی از این شعر خوشم می یاد ؟
در حالی که لباس خوابش را از تن بیرون کرد . نظری به خود در آینه انداخت و گفت :
- آره عزیزم .
- پس خوب شد .
شلوار جین و مانتوی مشکی به تن کرد و با تردید سوال کرد :
- چی خوب شد ؟
غمگینانه جواب داد :
- آخه من وصیت کردم روی قبرم این شعر بنویسند .
روسری آبی روی سرش انداخت :
- تو رو خدا این حرفا رو نزن . تنم می لرزه .
- اون لرزش به خاطر اینکه شما در خونه خیلی اروپایی راه می رید . خصوصا هنگام خواب . چون با اون لباس نازک می خوابید از سرما تنت می لرزه .
خنده همه فضای اتاق را گرفت .
- لوس . از کی تا الان اینقدر با مزه شدی ؟
- از اون وقت که من انتخاب کردی ، حالا کمی عجله کن ما سر ساعت نه باید سر مزار سهراب باشیم . با کنجکاوی و تجسس زیاد پرسید :
- حالا چرا باید دقیقا سر ساعت نه اونجا باشیم . مگه کسی منتظرمونه .
- شاید .
- بگو دیگه . من از این شوخی ها خوشم نمی یاد .
- این حرفا چیه . من آدم منظمی هستم . خصوصا در سفر .
R A H A
02-01-2012, 11:49 PM
186 تا 191
خلاصه ساعت هشت پس از صرف صبحانه با سرعت به سمت مزار سهراب حرکت کردند .
***
ساعت نه صبح به مشهد اردهال رسیدند . نم نم باران می آمد . عسل نگاهی به آن همه پله کرد و گفت : باید از این پله ها بالا بریم
آره عزیزم. عیبی نداره . ارزشش رو داشت . جاده دلیجان تا اینجا خیلی زیبا بود. جالبه در کویر یک جاهایی این گونه زیبا دیده میشه . تازه زیارت سهراب هم ارزشه بالایی داره .
همین طور زیارت این امامزاده بزرگوار .
از پله ها بالا رفتند . مهرداد به نگین و ترانه آرام گفت :
شما برید بالا من با اونا میام .
آن دو با علامت فهمیدن مطلب سرشان را تکان دادند . در وسط پله ها عسل ناگهان متوجه غیبت مهرداد شد . احوال او را جویا شد نگین گفت :
داره آب و روغن ماشین و نگاه میکنه . الام میاد .
رفتند وضو گرفتند . زیبایی چادر عربی بر روی سر عسل بانو نشست . زیبایی و سفیدی دو چندان هویدا شد . کنار حوضچه سنگی بسیار قدیمی با هم عکس دسته جمعی انداختند پس از عکس به سمت مقبره سهراب حرکت کردند . سر مزار سهراب ایستاده بودند . پشت عسل به طرفی بود که دایی و زن دایی همراه آن فرد جدید را نمی دید. به آرامی جلو آمدند.
دختر دایی با لبخند مهر آمیز گفت :
سهراب هم خیلی مظلوم و غریبه این اگه تو تهران بود غوغایی می شد .
لبخند روی لب های عسل تبدیل به تبسم کامل شد .
ترانه تو هم نابغه ای . الکی نیست که سعید هم عاشق تو شده .
ترانه در حالی که سعی میکرد خودش رو کنترل کنه لبخندی زد و گفت :
این که چیزی نیست من غیب گو هم هستم مثلا به تو قول میدم به زودی پدرت رو زیارت می کنی .
عسل ناگهان جا خورد و گفت :
بی مزه این چه ربطی به این جا داشت .
اگه تو اجازه بدی نیم ساعت اینجاست. فقط منتظر اجازه توست.
که چی ؟
تا به دیدنت بیاد
الان کجاست ؟
همین نزدیکی ها
با این خبر عسل تمام توان روحی و جسمی خودش رو از دست داد . نزدیک بود با سر به زمین بخورد . اما حمید با کمی خیز توانست دست هایش را بگیرد و او را آرام روی زمین نشاند . حمید در حکم یک نیروی جادویی بود . چشم در چشم عسل انداخت و از چشمانش محبت و عشق عجیبی می بارید . به عشقش گفت :
عسل بانوی خوب من، نباید ناشکیبایی کنی . صبور باش . به هر صورت دقایقی فرصت داری تا در مورد برخورد با پدرت اندیشه کنی و عاقلانه رفتار کنی .
دختر مردد بود که پذیرای پدر باشد گه عمری او را به فراموشی سپرده یا نه ؟
حمید کنارش نشست . دست در دست عزیزش . قیافه اش گرفته بود پلک نمیزد و به ترانه که جلوی رویش ایستاده بود نپاه میکرد متاسف و رنجور دختر دایی آهسته مداخله کرد :
عسل دلم براش خیلی سوخت . از اون نویسنده بزرگ فقط پاره ای پوست و استخوان مانده . هرچه غرور و توان داشته مصرف شده .
اشک غم و درد روی گونه های عسل جویباری از غصه جاری ساخت . ترانه شمرده شمرده ادامه داد :
حتی قصد داشته خود کشی کنه ولی آشتی با خدا و امید به دیدن تو مانع این کار شده .
عسل بانو با چشم های عسلی منتظر دختر دایی را نگاه کرد و پرسید :
خودش گفت :
آره اینارو داشت به آقای نوروزی و مهرداد می گفت .
حمید با تعجب پرسید :
مگه نوروزی اونجا بود .
آره تا مهرداد به او خبر داد نیم ساعت بعد رسید به همه ما گفت قدر و عظمت آقا رو بدونید که ا. استاد بحقه .
حمید دوباره از قدرت جادویی اش استفاده کرد و گفت :
عزیزم یادته گفتی خاطر خواهی ، اگه هستی اینجا ثابت کن
چشم های عسل از شنیدن این خبر پر از اشک شد . صورتش خیس شد و تا می توانست گریه کرد . حمید در حالی که او را دالداری میداد با اشاره به ترانه فهماند که باید با فریدون خان جلو بیاید.
ترانه با اشاره دستور را به مهرداد منتقل کرد . حمید از اینکه چنین تصمیم عاقلانه ای گرفته بود راضی به نظر می آمد و شاید هم یک احساس درونی او را به این عمل واداشت . فریدون پشت سر آنها ایستاد و آن دو را نگاه کرد . حمید سر عسل را بالا گرفت . عسل متوجه حضور پدرش نبود چون درست پشت به او بود . مرد با دستمالی اشک های زنش را پاک کرد و در حالی که اشک از چشم های بیمار و افسرده ی خودش جاری بود ، به عسل گفت :
مرگ من به این سوال جواب بده.
بغض آلود پرسید :
کدوم سوال رو ؟
اینکه واقعا اونو دوست نداری ؟
از طرح سوال ترسیده بود چون اگر میگفت نه ، کار از بیخ خراب میشد و شاید پدر دیگر توان دیدن او را نداشت . اما خوشبختانه دختر گفت :
عمری با عظمت و توانایی او زندگی کردم . درسته غایب بود و چهره اش در خاطرم نبود ولی با تعریف هایی که زندایی کرده بود ، همیشه عاشق او بودم . من ایرادی به طلاق او نمیگیرم . حتی ایراد به ترک وطن نمیگیرم . ولی از او گله دارم که چرا من را با کوله باری بس سنگین در این دیار تنها گذاشت .
با صدای بلند گریه کرد . فریدون نزدیک دخترش شد . فریدون نگاهی عارفانه به دختر و دامادش کرد. دیگه توان ایستادن نداشت . همانجا افتاد .آری افتادن همانا و بستری شدن در بخش قلب هم همان. شاید این مساله کار خدا بود تا عسل بفهمد که هنوز نیمی از جانش متعلق به همان فرد شکسته است . دختر وقتی پدرش را از روی زمین بلند کرد،بوسه باران نمود و در حرفهایش
این کلمات شنیده می شد:
همه وجودم.عشقم.عزیزم.همه زندگی ام.
چند روزی از آن حادثه مهم زندگی عسل گذشت.پدرش از کاشان به بیمارستان تهران منتقل و در بخش قلب خاتم الانبیا بستری شد.حمید هم دو روزی بودکه سلامتی اش را به دست آورده بود و با عسل در خدمت فریدون خان پروانه وار می گشتند.آن روز همگی کنار تخت پدر عسل جمع شدند.درست ساعت چهار بعد از ظهر،تصمیم بر آن گرفتند که عروسی در یک روز و در یک تالار انجام شود..قرارها گذاشته شد.حمید نزدیک فریدون خان رفت و گفت:
ازتون یه خواهش دارم.
او در حالی که سرم به دست داشت با دست دیگرشبر سر دامادش دستی پر مهر کشید و پرسید:
این حرفا چیه. بگو چه امری داری؟
نمی دونم خبر دارید یا نه.پس فردا شما مرخص می شید.خواهش من و عسل و حتی مادر من و دیگران اینه که شما با ما زندگی کنید.
فریدون بغض کرده بود.با سختی خود را کنترل کرد و گفت:
ولی من لایق این محبت نیستم.
دخترش جلو آمد و با طنازی دخترانه گفت:
بابا اگه این دفعه ترکم کنی دیگه نمی بخشمت.این یادت باشه.
بهرام خان و بقیه حضار فریدون را تشویق به این عمل کردند.سرانجام فریدون خان به دختر گفت:
به یه شرط...
چه شرطی؟
خانه و ماشین و بقیه وسایل پای من،چون همه ی دلارها را گذاشتم برای همچین روزی.
همگی به راهنمایی ترانه خانم کف آرامی زدند و این اتفاق را جشن گرفتند.
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.