توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : حسرت | رقيه مستمع
R A H A
01-28-2012, 09:46 PM
حســـــــرت
نویسنده: رقيه مستمع
منبع پارس پلانت
R A H A
01-28-2012, 09:46 PM
همگي اين مثل قديمي را بارها شنيديم كه: "جواني كجايي كه يادت بخير" ولي من هر وقت به ياد جواني هام ميافتم تنم به لرزه در ميآيد و اعصابم بهم ميريزه.
چه جواني!
كه ياد آوري آن باعث تجديد خاطرات تلخي ميشه ....
سيزده سالم بود كه خودم را به عنوان يك زن شناختم.
سيزده همانطور كه همه گفته اند نحس است نحس... مادرم تا آن زمان زن خيلي خوبي بود ولي افكار قديمي رهاش نميكرد وقتي فهميد بالغ شدم حسابي كتكم زد.
من هم كتك خوردم ولي به چه گناهي نميدانم!
به گناه بزرگ شدن سينه هام سال قبل كتك خورده بودم و فاجعه اي كه رخ داده بود مسبب كتك امسال شد.
به هر حال بزرگ شده بودم.
دوم راهنمايي را تمام كرده بودم و مثل بقيه دخترهاي هم سن و سالم قد كشيده و جولان ميدادم.
البته دور از چشم پدر و مادرم.
بعضي از شبها وقتي توي رختخواب ميخوابيدم صداي پچ پچ مادرم را ميشنيدم كه به پدرم ميگفت: گيتي بزرگ شده بايد شوهرش
بدهيم ماندن اون توي خونه بجز درد سر چيز ديگه اي براي ما نداره و پدر بيچاره ام در مقابل منطق مادر كم مي آورد و ميگفت:
زن نميشه دوره افتاد و براي دختر سيزده ساله مون جار بزنيم شوهر لازم داريم صبر كن اون هم خدايي داره و انشالله به زودي
يكي پيدا ميشه نگران نباش و مادرم عصباني و برافروخته ميشد و ميگفت: دختر به اين سن آفت زندگي است و ممكنه هزار
بدبختي پيش بياد، بايد بره سر بختش از ما دور بشه ما نميتوانيم.
به اينجا كه ميرسيد پدرم خوابش ميرد و مادر ناچار به سكوت ميشد.
در عالم بچگي به خودم ميگفتم چرا نميتوانند من را نگهدارند؟
مگه من چه اشكالي دارم؟
مگه من چه خطايي كردم؟ يا ممكنه بكنم؟
مادرم روزها مراقبم بود و نميگذاشت با كسي ارتباط داشته باشم.
دلم لك ميزد تا با دخترهاي همسايه كه سالها با هم دوست بوديم بازي كنم. مادر همه چيز را قدغن كرده بود.
تابستان بود من بايد در كارهاي خانه به او كمك ميكردم و خانه داري ياد ميگرفتم.
صداي خنده دختربچه هاي هم سنم حسرت رفت و آمد با آنها را در دلم تازه ميكرد ولي فايده اي نداشت.
دل مادر نرم نميشد كه نميشد.
روز به روز بزرگتر ميشدم انگار عجله داشتم ديگه مثل بچه ها ديده نميشدم.
پسرهاي محله با اين كه مادرم هميشه همراهم بود دنبالم بودند.
دلم ميخواست بايستم و با آنها حرف بزنم و بخندم اما مادرم كه متوجه همه چيز بود، نيشگوني از دستم ميگرفت كه جيغم به هوا ميرفت و به دنبال آن تو سري بود كه حواله سرم ميشد.
پسرهاي محله دلشان به حالم ميسوخت.
مادرم از اينكه من را با خودش بيرون ببرد متنفر بود.
ديگه حتي براي در باز كردن هم من را نمي فرستاد.
در خانه زنداني بودم.
مادرم بعد از نماز پاي سجاده مي نشست و دعا ميكرد خدايا شر اين دختر را از سرم كم كن.
از دعاي مادرم تعجب ميكردم و بدم ميآمد.
آخه من چه گناهي كرده بودم؟
روزهاي نوجواني من با آه و ناله مادرم به شب ميرسيد و دوباره روز از نو روزي از نو.
در يكي از همين روزهاي تكراري و نفرت انگيز بود كه در خانه اي ما به صدا درآمد و زني با چادر مشكي كه صورتش را محكم پوشانده بود همراه مرد ميانسالي وارد خانه شدند.
مادرم وقتي زن نيتش را در گوشي گفت؛ لبخندي زد و به آنها تعارف كرد تا داخل اتاق شوند.
من روي پله ها نشسته بودم مادرم با تشر گفت: پاشو لباست را عوض كن چادرهم سرت كن بيا كارت دارم.
زن و مرد داخل اتاق شدند من هم به دستور مادرم لياس عوض كردم و با چادر سفيدي بيرون در منتظر مادرم شدم تا اجازه بدهد وارد اتاق بشوم.
صداي خنده مادر پيچيده بود من از اينكه ميديدم مادرم خوشحاله و ميخندد راضي بودم از مهمانهايي كه داشتيم خوشحال بود.
مادر صدام كرد و من با لوندي وارد اتاق شدم مرد سرش را بلند كرد و نگاه تندي به من انداخت بعد به زن نگاه كرد حس كردم زن از من خوشش نيامده ولي نگاه مرد تنم را گرم كرد و حس خوشي به من داد.
كنار مادرم نشستم.
مادر گفت: نه اينكه دخترم باشه ميگم دختر خيلي خوبيه همه كارهاي خانه را بلده از آشپزي گرفته تا رفت و روب.
زن نگاهي خريدارانه به من كرد و گفت: بچه دار بشه ما از اون چيزي نميخواهيم.
مادرم گفت: خدا به دور توي فاميل ما يك دونه هم عقيم نيست!
چه زن چه مرد!
زن گفت: به هر حال من گفتم بعدا گله و شكايتي نباشه.
مادرم خنده اي كرد و گفت: شما خيالت راحت باشه.
زن خيلي بيتاب بود و ميخواست بحث را تمام كنه مادرم از من خواست تا از اتاق بيرون بروم.
من هم از نگاه زن بدم آمده بود و ناراحت از خدا خواسته فورا" از اتاق بيرون رفتم و توي حياط روي پله ها نشستم.
صداي زن و مرد بلند ميشد ولي مفهوم نبود.
روي پشت بام پسر همسايه داشت كفتر بازي ميكرد و گاها" زير چشمي نگاهم ميكرد.
يك حس دروني و ناخودآگاه باعث شد چادرم را از سرم انداختم و موهاي سياهم را روي شانه هام پريشان كردم.
پسر همسايه كه تا آن موقع زير چشمي نگاه ميكرد برگشت و مات و حسرت زده نگاهم كرد.
از اين كه نگاهم ميكردم خوشم آمد و بي اختيار پاهام را دراز كردم تا بلندتر ديده بشوم.
پسر همسايه با حسرت بيشتري نگاه ميكرد من هم خوشم مي آمد.
صداي در؛ حال و هواي ما را عوض كرد.
چادرم را سر كردم مادرم از اتاق فرياد زد: برو در را باز كن.
پشت در پدرم بود.
با موتور گازي وارد حياط شد. خودش را مرتب كرد و به اتاق رفت.
با زن و مرد احوالپرسي كرد و نشست.
من هم پشت در نشستم.
مادرم براي او چايي ريخت.
پدر از مرد پرسيد: شما خواستگار دخترم هستيد؟
مرد گفت: اگر به غلامي بپذيريد بله.
پدر رو به زن گفت: همشيره برادرتون چند ساله است؟
R A H A
01-28-2012, 09:48 PM
زن عصباني گفت: برادرم نيست!
شوهرمه چهل سال بيشتر نداره!
پدر عصباني شد و گفت: مرد حسابي تو زن داري آمدي سراغ دختر نابالغ من؟
مادرم پا در مياني كرد و گفت: نه بابا به سن بلوغ رسيده.
پدرعصباني رو به مادر گفت: شما حرف نزن خودم خوب ميدانم چي ميگم.
مرد حرفي نزد.
زن با غرور و تكبر گفت: ما چند ساله ازدواج كرديم بچه دار نميشويم من خودم پيش قدم شدم تا براي شوهرم زن بگيرم بچه دار بشود.
پدر برافروخته گفت: شما بي جا كردي شكر خوردي جلو افتادي.
مرد گفت: حرمت مهمان نگه نميداري ولي من مهمان بدي نيستم حرمت شما را نمي شكنم!!
پاشو خانم بريم.
زن چادرش را جمع و جور كرد و جلوتر از همه از اتاق بيرون آمد.
وقتي زن از كنارم رد ميشد گفت: فكر كرده دخترش تحفه است!
مادرم ميخواست دلجويي كند ولي با چشم غره اي كه پدرم كرد منصرف شد.
براي اولين بار پدر را اينطور عصباني ميديدم.
به محض اينكه زن و مرد از در بيرون رفتند پدر سيلي به گوش مادرم زد و گفت: اگر نميشناختمت فكر ميكردم زن باباي اين بچه هستي.
مادر اشكش را پاك كرد و گفت: مگه چي كار كردم؟
پدر گفت: هنوز نفهميدي چي كار كردي؟
دختر سيزده ساله ام را ميخواستي فداي افكار احمقانه ات كني.
مرتيكه پدر سوخته بالاي چهل سال آمده سراغ دختر نابالغ سيزده ساله ام.
مادر گفت: نابالغ چيه توي دهنت افتاده اون بالغ شده!
پدر پوز خندي زد و گفت: وقتي بهت ميگم نميفهمي باور نميکني.
اين دختر يك بچه است بلوغ فقط اون چيزهايي نيست كه تو فكر ميكني.
دهنم را باز نكن روي بچه باز ميشه.
حس كردم جاي من نيست به بهانه آب خوردن به آشپزخانه رفتم.
مادرم ملايم گفت: مخالفي بگو مخالفم چرا كتك كاري ميكني.
اين حرف مادر برايم خيلي آشنا بود هر وقت دعواشون ميشد مادر اينطوري پدر را رام ميكرد.
پدر در جواب مادر گفت: من دخترم را به مرد چهل ساله كه جاي پدر بزرگ بچه ام است نميدهم اين را توي گوشت فرو كن.
مادر در حالي كه داخل اتاق ميشد گفت: مرد چهل ساله خونه دار از جوان يك لا قبا بهتره!
ديگه چيزي از حرفهاي آنها نميشنيدم.....
پشت بام را نگاه كردم از پسر همسايه خبري نبود.
آن شب پدر و مادر بهم پشت كردند و خوابيدند.
تا چند روز، مادر با من و پدر قهر بود و زياد حرف نميزد.
كينه مادر را نسبت به سيلي كه خورده بود را حس ميكردم اما نميدانستم چرا پدرم كتكش زد!
حسي به من ميگفت پدرم اشتباه نميكند.
هر روز بيشتر دلم ميخواست با ديگران رفت و آمد كنم و به هر بهانه اي از خونه بيرون بروم اما مادر خيلي بداخلاقي ميکرد و اجازه نميداد.
اين تابستان لعنتي هم تمام نميشد.
تنها دلخوشيم پسر همسايه بود كه بعد از ظهر ها از پشت بام نگاهم ميكرد و با نگاهش حرف ميزد.
موقع مدرسه ها از صبح تا بعد از ظهر خونه نبودم و ميتوانستم با دوستهايم ارتباط داشته باشم و از اين تنهايي بيرون بيايم.
اواخر مرداد بود كه مادر با پدر آشتي كرد.
مادر از اين آشتي استفاده كرد و گفت: نميخواهم گيتي مدرسه بره!
پدر ناراحت شد و گفت: آخه چرا؟
اون امسال ميره سال سوم راهنمايي اگر خدا بخواهد دبيرستان هم ميره.
مادر عصبي گفت: بره مدرسه روش بيشتر باز بشه همين الان هم نميشه كنترلش كرد!
تو از رفتن به دبيرستان حرف ميزني؟
پدر گفت: من جايي كه كار ميكنم چند تا دختر جوان ديپلمه كار ميكنند چقدر با وقار و خانم هستند و خوب پول درمياورند.
چرا دختر من يكي از آنها نشه؟
مادر اين بار عصباني گفت: پس تو به جاي كار كردن به دخترهاي جوان توجه ميكني!
چشمم روشن!
پدر سري تكان داد و گفت: واقعا كه!!
اونها جاي بچه من هستند.
مادر گفت: هيچ كس نميتواند جاي بچه تو باشه.
گيتي هم امسال ديگه مدرسه نميره.
پدر كمي نرم تر شد و گفت: لااقل اجازه بده سوم را تمام كنه دبيرستان نفرست.
مادر نگاهي به من و پدر انداخت و گفت: اگر خواستگار خوب داشته باشه بايد درس را ول كنه به اين شرط اجازه ميدهم.
پدر ناچار قبول كرد و گفت: به شرطي كه مرد زن دار نباشه!!
مادر حرفي نزد.
از اينكه پدر توانسته بود اجازه بگيرد به مدرسه بروم خوشحال بودم.
اما ميترسيدم مادر دست به كار بشه و براي من خواستگار پيدا كنه.
ميدانستم ازدواج كار خوبي است ولي خودم هم حس ميكردم حالا زود است. پدر يك روز سر كار نرفت و اسمم را نوشت.
افكار پدرم خيلي روشن بود ولي مادر برعكس پدرم به همه چيز با ديد منفي نگاه ميكرد مخصوصا به من!!
پسر همسايه خيلي به من توجه داشت و هر بعد از ظهر براي دانه دادن به كفترهاش پشت بام مي آمد و خانه ما را تماشا ميكرد.
من هم به نگاههاي اون عادت كرده بودم و به نگاهش پاسخ ميدادم.
ديگه به ديدن پسر همسايه عادت كرده بودم هر وقت پشت بام مي آمد من هم سعي ميكردم در حياط باشم و براي او لوندي كنم.
اين حركات من از چشم مادرم دور نماند و يك روز كه داشتم با عشوه راه مي رفتم از پشت سر رسيد و كتك مفصلي به من زد و پسر همسايه را به فحش كشيد.
R A H A
01-28-2012, 09:49 PM
چند روزي از پسر همسايه خبري نبود دلم برايش تنگ شده بود.
اما مادر اجازه نميداد توي حياط بروم.
تابستان با تمام آزار واذيتهاي مادر جاي خودش را به پاييز داد و من راهي مدرسه شدم.
دلم پر ميكشيد تا همكلاسي هايم را ببينم.
بيشتر آنها در تابستان بزرگ شده بودند و شكل زنانه اي به خود گرفته بودند.
وقتي اين را به يكي از دوستهام گفتم خنديد و گفت: خبر از خودت نداري چقدر عوض شدي!
درس و مدرسه بهانه بود براي فرار از خانه.
وقتي مدرسه بودم ديگه مادر نبود تا اذيتم كنه و مراقب رفتارم باشه.
سعي ميكردم خوب درس بخوانم شايد با معدل بالا مادر دلش به رحم بياد و اجازه بده ادامه تحصيل بدهم.
پدر از اين كه ميديد سرگرم درس خواندن هستم راضي بود و هر چه لازم داشتم تهيه ميكرد و بهترين مشوقم بود.
اما مادر مرتب سعي ميكرد نتوانم به درس و مشقم برسم.
با كار خانه تصميم داشت من را عاجز كنه ولي من درس ميخواندم و از طرفي بيشتر كارهاي خانه را انجام ميدادم.
ديگه وقت نداشتم حياط بروم و پسر همسايه را ببينم انگار اون هم ديگه نميامد.
به هر حال ماه اول مدرسه ها بدون دردسر گذشت تا اين كه يك روز صبح زود نزديك مدرسه با پسر همسايه روبرو شدم.
قلبم تند تند شروع كرد به زدن انگار ميخواست از سينه بيرون بياد.
ميخواستم به آرامي از كنارش رد بشوم ولي با سلام گرمي كه كرد سرجايم ميخ كوب شدم.
پاهام قدرت نداشت تا رد بشوم.
پسر همسايه گفت: اسمم را ميداني؟
گفتم: نه!گفت: اسمم سيامك هست.
اسم تو چيه؟
گفتم: گيتي.
گفت: گيتي و سيامك چقدر با هم جورند!
دلم آشوب بود ميترسيدم مادرم تعقيبم كرده باشه و دچار درد سر بشوم.
دست و پايم را جمع كردم و به سرعت از كنار سيامك رد شدم.
سيامك از پشت سر گفت: فردا همين موقع اين جا هستم.
برگشتم و با لبحندي جوابش را دادم.
بعد با سرعت خودم را به مدرسه رساندم.
با خودم گفتم اگر مادر تعقيبم كرده باشد و سيامك را ديده باشد چي؟
چي بايد بگويم.
در همين فكر بودم كه دوستم ميترا پيشم آمد و گفت: چي شده بد جوري تو فكري؟
اتفاقي را كه افتاده بود تعريف كردم.
خنديد و گفت: اين كه ترس نداره حتي اگر تو را ديده باشه بايد زيرش بزني قبول نكن.
گفتم: مگه ميشه؟
گفت: وقتي مادرت اينقدر حساس باشه و تو هميشه راست حرف بزني معلومه نميشه ولي وقتي بهش دروغ بگويي بيشتر باورش ميشه.
گفتم: حرف راستم را باور نميكنه ميخواهي دروغم را باور كنه؟
ميترا گفت: دختر جان من تجربه دارم تو يك دروغ به مادرت بگو ببين چطور باورش ميشه.
تا ظهر حرفهاي ميترا خيلي گيجم كرده بود.
خيلي دلم ميخواست امتحان كنم.
وقتي خونه رسيدم به قيافه مادرم نگاه كردم هيچ عكس العمل خاصي نديدم نفس راحتي كشيدم.
ناهار را خودم و كارهاي خونه را كه مانده بود بدون قرقر انجام دادم.
دفتر و كتابهايم را باز كردم ونميتوانستم حواسم را جمع كنم و درس بخوانم.
به سيامك فكر ميكردم يعني راست ميگفت فردا هم مياد؟
با خودم كلي كلنجار رفتم تا حواسم را جمع كردم و درس خواندم.
شب تا صبح خوابم نبرد صبح زود بيدار شدم و صبحانه درست كردم مادرم تعجب كرد گفتم: امروز امتحان داريم.
مادر نگاهي به من انداخت و گفت: يعني اينقدر درس خواندن را دوست داري؟
آهي كشيدم و گفتم: معلومه!
ولي اين يك دروغ بود.
مادرم بعد از سكوتي طولاني گفت: من كه با تو دشمني ندارم اگر خوب درس بخواني ميتواني درس ات را ادامه بدهي و به جايي برسي. بلند شدم مادر را بوسيدم.
مادر گفت: خوب خودت را لوس نكن.
پدر صبحانه را خورد و رفت من هم حاضر شدم و لوازمم را برداشتم و از خانه بيرون آمدم.
خيالم راحت نبود مرتب پشت سرم را نگاه ميكردم.
مبادا مادرم تعقيبم كند.
دوباره نزديك مدرسه سيامك سر راهم آمد و اين بار از من خواست تا زنگ مدرسه بخورد با هم راه برويم.
ميترسيدم ولي با همان دلشوره همراهش رفتم و در پارك نزديك مدرسه نيم ساعت با هم حرف زديم و قول و قرار فردا را گذاشتيم.
فردا زودتر از خانه بيرون آمدم.
R A H A
01-28-2012, 09:49 PM
سيامك را دوست داشتم و براي ديدنش لحظه شماري ميكردم.
براي اينكه پدر يا مادرم شك نكنه در خانه مرتب درس ميخواندم نمره هاي خوبي هم گرفتم.
يك شب كه به حرفهاي پدر و مادر گوش ميدادم مادرم گفت: من با درس خواندن گيتي مخالف نيستم ولي از اجتماع ميترسم خطر داره گيتي دختر ساده اي است و هر كسي ميتواند به راحتي گولش بزنه.
پدر گفت: بهش ياد بده چطور توي اجتماع زندگي كنه.
با دور كردن از اجتماع مهارات زندگي كردن را ازش نگير.
خوابم برد و ادامه بحث آنها را نشنيدم.
هر روز به شوق سيامك از خانه بيرون ميرفتم اون هم خوش قول بود و سر موقع ميآمد و نيم ساعتي قدم ميزديم و من مدرسه ميرفتم.
تا اين كه يك روز از سيامك خبري نشد....
آن روز مثل مرغ پر كنده بودم و بال بال ميزدم حواسم به درس و كلاس نبود سيامك در مورد نيامدنش چيزي نگفته بود.
دلشوره داشتم ميخواستم هر چه زودتر زنگ بخوره و به خانه برگردم و از سيامك خبري بگيرم.
اما زمان به سختي ميگذشت و حالم بدتر ميشد تا اينكه فشارم پايين آمد و رنگم پريد معلم با ديدن رنگم از مبصر كلاس خواست تا من را دفتر ببرد.
همراه مبصر به دفتر رفتم.
آن روزها هنوز خانه ما تلفن نداشت مدير مرا همراه مستخدم به خانه فرستاد.
مادرم خانه نبود هر چه در زدم كسي پاسخ نداد.
مستخدم با عجله ميخواست به مدرسه برگردد من هم از فرصت استفاده كردم و زنگ همسايه يعني خانه سيامك را زدم.
مادر سيامك در را باز كرد و مستخدم مدرسه گفت: مادر اين بچه خانه نيست اگر ميشه خانه شما بماند تا مادرش برگردد مريض شده نميتوانم با خودم ببرم.
مادر سيامك با خوشرويي قبول كرد و من وارد خانه آنها شدم.
مستخدم تشكر كرد و رفت.
مادر سيامك من را به اتاق برد.
همه جا بوي سيامك ميداد.
اتاق تو در تو بود وقتي وارد اتاق شدم سيامك از اتاق ديگر داد زد: مامان كيه مهمان آمده؟
مادرش جواب داد: نه پسرم دختر همسايه است مريض شده از مدرسه آوردنش خونه.
مادر سيامك از من خواست تا روي بالشي كه به دستم داد بخوابم.
خودش هم براي آوردن آب قند رفت.
سيامك با هزار زحمت به اتاقي كه من در آن بودم آمد.
از ديدن سيامك گريه ام گرفت خيلي نگران و دلتنگش بودم.
پاي سيامك باند پيچي شده بود و به سختي راه ميرفت با اين حال براي ديدن من آمد.
تا سيامك را ديدم خودم را بغلش انداختم و بوسيدم و گريه كردم .
سيامك محكم بغلم كرد و گفت: اين كار را نكن مادرم متوجه ميشه!
حس كردم حال سيامك عوض شد دستي به موهايم كشيد صورتم را بوسيد و گفت: دراز بكش الان مادرم مياد.
به حرفش گوش دادم.
سيامك گوشه اتاق نشست من هم در گوشه اي ديگر سرم را روي بالش گذاشتم.
مادر با يك ليوان آب قند آمد.
ديدن سيامك و خوردن آب قند حالم را بهتر كرد.
نميدانم مادرم كجا رفته بود دلم هم نميخواست به اين زودي ها برگردده.
مادر سيامك وقتي سيامك را ديد گفت: پسرم تو چرا از جات بلند شدي؟
سيامك گفت: ميخواستم ببينم مهمانمان كيه!!
مادر گفت: حالا كه ديدي پاشو برو اون اتاق اگر مادر گيتي بياد خوشش نمياد اينجا باشي.
سيامك گفت: مگه من چي كار به كار گيتي دارم؟
مادر گفت: ببين پسرم مادر گيتي از اون زنهاي است كه افكار قديمي دارند كاريش نميشه كرد ممكنه براي دختر خودش حرف درست كند.
سيامك با غرغر از اتاق رفت.
همان موقع زنگ در به صدا درآمد.
مادرم پشت در بود معلوم نبود از كجا فهميده بود و دنبالم آمده بود مادر سيامك به مادرم تعارف كرد ولي مادرم قبول نكرد و با اخم
گفت: به گيتي بگيد بياد برويم خونه.
صداي مادر خيلي جدي بود.
فورا از اتاق بيرون آمدم و همراه مادرم به خانه خودمان رفتم.
تا از در حياط داخل شدم مادرم با پس گردني از من پذيرايي كرد و حرفهاي بدي به من زد كه خجالت كشيدم و ياد حرف مادر سيامك افتادم اون ممكنه براي دخترش حرف دربياوره!
واقعا هم همين طور شد.
مادر از ارتباط نامشروع گفت و تهمت زد در حالي كه من هنوز مشروع را نميشناختم تا چه برسد به نامشروع!!
باز مادر دستش قوي تر از زبان تلخش كار كرد و حسابي كتكم زد.
من كتك خوردم ولي نميدانستم چرا كتك ميخورم.
از دست مادرم عصباني بودم دلم ميخواست در مقابل حرفهايي كه شنيده ام عكس العمل نشان بدم و لااقل همانطور كه اون از خدا نميترسد و به من تهمت هرزگي ميزد هرزه باشم!
جيغ زدم و گريه كردم آخه خيلي زور داشت هر چه من جيغ زدم اون بدتر كتكم زد تا خسته شد.
آنقدر گريه كردم تا خوابم برد.
آمدن پدر را متوجه نشدم.
مادر با عصبانيت براي پدرم تعريف كرد.
پدر گفت: زن حسابي چرا حرفهاي زشت ميزني اون بچه حالش بد شده قبول دارم اشتباه كرده رفته خانه همسايه تو به جاي اينكه راهنماييش كني و خوب و بد را نشان بدهي اين حرفهاي زشت را به زبان مياوري من به جاي تو خجالت ميكشم بس كن.
مادر مرتب نق ميزد و ميگفت: اگر تابستان گذاشته بودي شوهر كرده بود الان اينهمه مصيبت نداشتم.
پدر خسته تر از اين حرفها بود حتي شام نخورد.
R A H A
01-28-2012, 09:49 PM
پيشم آمد خودم را به خواب زدم پتوي نازكي روي من كشيد بعد دست نوازشي به موهام كشيد چشمهاي ورم كرده ام را ديد و گفت: دستت بشكنه به تو هم ميگن مادر؟!
پدر سر بي شام به زمين گذاشت و خوابيد.
صبح زود بيدار شدم كمي درس خواندم بعد لباس پوشيدم و عازم مدرسه شدم.
مادر به متلك گفت: خوبه براي ولگردي حالت خوب شده؟
با اون قهر بودم جوابش را ندادم.
با دلخوري از خانه بيرون آمدم.
مدرسه خيلي بهتر از خانه بود با دوستهام در مورد اتفاقي كه افتاد حرف زدم يكي از آنها گفت: من اگر مادر تو را داشتم خودم را ميكشتم.
يكي ديگه گفت: چه مادر بي رحمي!
حرفهاي دوستهام مرحمي به دلم شد ولي كينه ام را نسبت به مادرم بيشتر كرد.
فكر پليد هرزه شدن توي مغزم دور ميزد.
بارها خواستم آن را دور كنم ولي نشد.
حالا كه به من گفته بود فاحشه گفته بود هرزه بايد جبران كنم و به همه ثابت كنم مادر اشتباه نكرده من هرزه هستم كه اون ميگه.
تنفر جاي خودش را به مهر مادر و فرزندي داده بود.
يكي از بچه ها گفت: مادرت ميخواهد تو را شوهر بده بعد بشينه بگه بيچاره دخترم سيزده سالگي شوهرش دادم چقدر بچه بود!!
بعد از اون با تو مهربون ميشه.
ولي من فكر نميكردم اون با من مهربان بشه اون به اسم محبت موفق شد من را از راه بدر كنه.
به محض خوردن زنگ از مدرسه بيرون رفتم.
ميخواستم به ديدن سيامك بروم حالا كه اون پاش شكسته و نمي تونه راه بروه من پيشش ميروم.
ديگه از مادرم نمي ترسيدم آخه اون حرف آخر را زده بود.
دوان دوان خودم را به خانه رساندم در خانه را زدم مادرم در را باز كرد.
خيلي آرام سلام كردم و از كنارش رد شدم و به اتاق رفتم لباسم را عوض كردم كتابهايم را برداشتم و به راه پله رفتم تا درس بخوانم.
مادر صدام كرد غذايت را روي گاز گذاشتم.
جوابش را ندادم.
ادامه داد: من دارم ميروم خانه اقدس خانم روضه، تا عصر برميگردم.
در را قفل ميكنم بابات كليد دارد.
گوشم را تيز كردم مادر از خانه رفت و در را پشت سرش قفل كرد.
به آشپزخانه رفتم و غذا خوردم.
بعد با بيحوصلگي برگشتم راه پله.
حوصله درس خواندن نداشتم.
نگاهي به در پشت بام كردم قفل نداشت سريع در را باز كردم و پشت بام رفتم از ديوار كوتاهي رد شدم و به پشت بام خانه سيامك رفتم.
در راه پله آنها هم باز بود.
به آرامي از پله هاي آنها پايين رفتم.
مادر سيامك هم رفته بود روضه، ميترسيدم كس ديگري خونه باشه با ترس و لرز وارد اتاق شدم سيامك صدا زد كيه؟
گفتم: منم.
سيامك به زحمت از اتاق بيرون آمد همديگر را بغل كرديم.
سيامك غرق بوسه ام كرد و گفت: از ديروز تا حالا نگرانت هستم.
گفتم: كتك مفصلي خوردم همه جاي بدنم درد ميكنه.
سيامك جاهايي كه نشانش دادم را بوسيد.
حس غريبي داشتم انگار تمام بدنم در آتش مي سوخت.
سيامك يكهو كنار رفت و گفت: اين كار درست نيست.
گفتم: ميترسي مادرم بهم بگه هرزه يا فاحشه؟
اين ها را ديروز گفته!
سيامك گفت: بيخود تو پاكترين دختر دنيا هستي.
از حرفش خوشم آمد.
با سيامك داخل اتاق شدم غافل از اينكه زن همسايه من را از پنجره خانه اشان ديده.
توي اتاق سيامك تحريك شد و آنجه نبايد ميشد شد.
نه پشيمان بودم نه ناراحت!
با خواسته قلبيم خودم را تسليم سيامك كرده بودم.
وقتي كار تمام شد سيامك گفت: زود برگرد خونه اتان نگذار كسي چيزي بفهمه وگرنه ما را از هم جدا ميكنند.
بوسيدمش با اين كه حالا بيشتر از قبل دوستش داشتم ازش جدا شدم و به خونه خودمان برگشتم.
دوشي گرفتم و با خيال راحت نشستم و درسم را خواندم.
مادر بعد از ظهر برگشت.
روضه تاثيرش را كرده بود خيلي نرم شده بود.
به حالت دلجويي به من گفت: من و تو مادر و دختر هستيم به خدا منظوري ندارم نميخواهم كسي بهت صدمه بزنه.
باور كن از اينكه اتفاقي براي تو بيفته دلم ميلرزه.
دست خودم نيست نگرانم.
از من دلگير نباش.
حرفهاي مادرتكانم داد پشيمان شدم ولي زخم حرفهاي مادر اونقدر سطحي نبود كه با اين حرفها دلجويي بشه و از دل بيرون بره فقط ديگه قهر نبودم.
ده روز خانه ي همسايه روضه بود و مادرم با مادر سيامك ميرفت و من هر ده روز كنار سيامك بودم!
خودم را متعلق به او ميدانستم و از اينكه رسوا بشوم هيچ ترسي به دل نداشتم.
گويا هر دفعه زن همسايه من را ميديد كه از راه پله به خانه سيامك ميروم.
اما از ترس مادر حرفي نميزد.
چون مادرم براي همه حرف در مياورد.
R A H A
01-28-2012, 09:50 PM
كسي در مقابلش نميتوانست ايستادگي كنه.
ده روز گذشت و روضه تمام شد حالا مادرم خانه نشين شد و من ديگه نميتوانستم به ديدن سيامك بروم.
عصبي شده بودم دلم سيامك را ميخواست چيزي كم داشتم و ناراحت بودم.
خودم را زن سيامك ميدانستم و از اينكه جدا زندگي ميكنيم دلخور بودم.
چند روز صبر كردم.
بارها خواستم تا مادرم مشغول نماز خواندن ميشه سري به سيامك بزنم ولي ترسيدم.
سيامك هم با پاي شكسته نميتوانست به ديدنم بياد يا لااقل پشت بام كفتر بازي كنه.
مادر سيامك به كفتر ها دانه ميداد.
پدرم مريض شده بود.
چند بار دكتر رفته بود ولي هنوز خوب نشده بود.
اون پشت و پناهم بود.
ميدانستم از من حمايت ميكنه.
حتي اگر من خطاي به اين بزرگي كرده باشم.
يك ماه گذشت حال پدر هر روز بدتر ميشد تا اينكه خانه نشين شد.
مادرم زن باوفا و دلسوزي بود به خوبي از پدرم مراقبت ميكرد.
ولي اون هم خسته ميشد و عصبي.
يكي از روزهايي كه از پرستاري پدرم خسته و كسل شده بود با زن همسايه دعوا كرد و زن همسايه به تلافي كارهاي مادرم تمام پته ها ي من را روي آب ريخت و گفت: تو برو دخترت را جمع كن كه با اين و آن نخوابه ادعاي نجابتت همه را كشته!
مادرم هر چي به دهنش آمد به زن همسايه گفت.
اين كارش باعث شد زن همسايه سيامك را لو بده.
مادرم ديوانه شد و با عصبانيت به خانه اومد و با دست موهاي من را گرفت و كشان كشان به كوچه برد و جلوي پاي زن همسايه انداخت.
زن همسايه از حرفهايي كه زده بود پشيمان شد ولي فايده اي نداشت.
پدر بيمارم دم در آمد و گفت: زن به حرف خاله زنك ها گوش نكن.
بچه را اذيت نكن.
مادرم گفت: اگر حرفهاش درست باشه چي؟
پدر گفت: اگر درست نباشه چي؟
من بايد گيتي را ببرم دكتر تا با گواهي دكتر بزنم توي دهنش.
پدر بي حال گفت: زن نكن بچه را آزار نده.
مادر گفت: تو با حمايت هاي بي جات باعث شدي دختر اينقدر پررو بشه.
ميبرمش با چند تا شاهد ميبرم.
ميخواست بگه به دخترم اعتماد دارم!!
ولي چه سود!
كلي آدم جمع شده بود زن همسايه ناراحت بود وقتي نگاهم ميكرد و از اينكه آبرويم را ريخته احساس شرم ميكرد ولي كارش را كرده بود.
لباس پوشيديم و همراه مادر سيامك و يكي دو تا همسايه ديگر، دكتر زنان رفتيم.
مادرم با مادر سيامك همراه وارد اتاق دكتر شدند.
تمام اعضاي بدنم ميلرزيد.
هر لحظه منتظر خبر ناگواري بودم.
دكتر پرسيد: كدامتان مريض هستيد؟
مادرم گفت: دخترم را براي معاينه آورديم.
دكتر رو به مادر سيامك گفت: شما مادر شوهرش هستيد؟
مادر سيامك گفت: نه خدا نكنه.
مادرم لبش را گاز گرفت.
دكتر گفت: لباس زيرت را در بياور برو روي تخت.
دستهام ميلرزيد.
مادرم هلم داد لباس زيرم را درآوردم و به زحمت روي تخت معاينه رفتم.
بعد از معاينه رو به مادرم گفت: كار تمام شده.
مادر سيامك پريد و گفت: از كجا معلوم كار پسر من باشه. از حرفش خيلي بدم آمد.
مادرم گفت: زن همسايه با چشمهاش ديده مگه ميتوانيد زيرش بزنيد.
مادر سيامك گفت: اگر ميتوانيد ثابت كنيد اون موقع من راضي ميشوم.
اين حرف به مذاق مادرم خوش نيامد با مادر سيامك دگير شد و گفت: هر غلطي پسرت كرده بايد جبران كنه.
دعوا بالا گرفت خانم دكتر ما را از مطب بيرون انداخت.
كار به جاهاي باريك كشيد.
همه همسايه ها فهميدند و مادر سيامك گفت: فقط با شكايت ميتوانيد ما را راضي كنيد تا دختر را عقد كنيم.
مادرم با لجبازی گفت: كر كري ميخواني همين فردا شكايت ميكنم و دستم را گرفت و خانه برد.
پدر حال خوشي نداشت.
مادر توي حياط گفت: پدرت مريض احواله چيزي بهش نگو.
مادرم پدرم را خيلي دوست داشت.
وقتي داخل اتاق شديم.
پدر خوابيده بود مادر صداش كرد.
پدر جوابي نداد.
مادر بالاي سر پدر رفت و تكانش داد اما ديگر پدري نبود تا جواب بده.
پدر مرده بود و ما را تنها گذاشت و روز بعد به جاي دادسرا راهي بهشت زهرا شديم.
R A H A
01-28-2012, 09:50 PM
چند روز سرگرم عزاداري شديم.
مادر سيامك از اين فرصت استفاده كرد و سيامك را فرستاد سربازي بعدها فهميدم مادرش گولش زده و به خيال اينكه بعد از سربازي مادر با ازدواج ما موافقت ميكنه سيامك راهي سربازي شده بود.
بعد از مراسم هفتم پدرم همراه مادرم رفتيم دادسرا شكايت كنيم.
مشاوري كه آنجا بود به ما گفت: شما اگر نتوانيد ثابت كنيد كار پسر بوده يا اگر ثابت بشه دختر به ميل خودش اين كار را كرده شلاق ميخوره و اگر پسر نخواهد عقدش كند نميشه مجبورش كرد و در نهايت آبروي شما ميره.
مادرم كنار ديوار نشست و گريه كرد دلم براي اون ميسوخت از چيزي كه يك عمر ميترسيد سرش آمده بود.
مادر دل شكسته ام بلند شد.
مشاور گفت: چي كار ميكنيد؟
مادرم گفت: نميتوانم شكايت كنم.
سرشكسته و نااميد برگشتيم خونه.
مادر از در دوستي درآمد و سراغ مادر سيامك رفت و با اون حرف زد ولي مادر سيامك گفت: دختري كه قبل از عقد خودش را لو بده به درد ما نميخوره.
پسرم از حرفهايي پشت سرش درآوردند ناراحت شده و به كوه و بيابون زده.
مادرم نااميد به خانه برگشت و گفت: بايد از اين محل برويم.
گفتم: پس مدرسه ام چي ميشه؟
مادر با غضب گفت: همين مدرسه كار دستم داد اگر پدرت راضي شده بود الان اينهمه بدبختي نداشتم.
با اين حرف ياد خواستگارم افتاد و گفت: اگر اون مردك پيداش بشه يك لحظه هم تامل نميكنم.
از اين كه مادر ميخواست من را به اون مردك بده گريه ام گرفت.
مادر با پشت دستي به دهنم زد و گفت: خفه شو گريه نكن من از اين ميترسيدم بالاخره سرم آوردي.
روزها گذشت چهلم پدرم را گرفتيم ولي من پيش چشم مهمانها نيامدم مادرم خجالت ميكشيد.
من هم تحمل نگاههاي آنها را نداشتم و از انباري بيرون نيامدم تا مراسم تمام شد.
بعد از مراسم مادر خوشحال بود به من گفت: اون زنه كه براي شوهرش دنبال زن بود دوباره خواستگاريت كرد من هم قبول كردم.
هفته ديگه بي سروصدا عقدت ميكنند.
آنقدر محكم حرف زد كه جرات مخالفت پيدا نكردم.
از سيامك هم خبري نبود فقط فهميده بودم رفته سربازي!!
دلم براي اون يك ذره شده بود.
از كسي هم نميتوانستم بپرسم كجاست.
خودش هم با من تماس نگرفت.
شنيده بودم موقع آموزشي اجازه ندارند از مرخصي استفاده كنند.
مادر سيامك هر وقت مادرم را ميديد راهش را كج ميكرد و با بيمحلي و بي احترامي از كنار مادرم ميگذشت.
يك روز از پشت در شنيدم به زن همسايه ميگفت: براي پسر عار نيست ميتواند هر بلايي سر دخترها بياورد دختر بايد نجيب و پاك دامن باشه و به پسر رو نده دختره خودش خواسته پاي لرزش هم مي نشينه.
از دست مادر سيامك هم دلخور بودم ولي هميشه اون را به خاطر سيامك مي بخشيدم آخه سيامك را خيلي دوست داشتم اون اولين و آخرين عشقم بود....
مادرم هر روز درباره خواستگارم حرف ميزد و ميگفت: براي ما پول فرستاده و از ما حمايت ميكنه هنوز دامادم نشده ببين چقدر آدم خوبي است.
پرسيدم: قبول نميكردي مگه ما پول نداريم كه اون براي ما پول فرستاده؟
مادر آهي كشيد و گفت: مي داني كه پدرت مريض بود؟!
وقتي پدرت مريض شد همه پولها يمان را خرج دوا درمانش كرديم.
گفتم: خدا را شكر اين خونه را داريم.
مادر پوز خندي زد و گفت: اين خونه كه مال ما نيست.
بقال سر كوچه احمد آقا صاحب اين خونه است.
ديروز هم آمده بود و اجاره خونه اش را ميخواست من هم مهلت گرفتم و قول دادم يك ماهه اين جا را خالي كنم.
گفتم: دروغ نگو خونه مال ماست!
تو ميخواهي من را مجبور كني تا با اون مرد زن دار ازدواج كنم.
مادر گفت: من كه با تو شوخي ندارم ما فقير شديم نه كسي را داريم اجاره خونه ما را بده نه پولي داريم خرج كنيم.
اگر تو با منصور ازدواج كني اون براي من خونه ميگيره.
گفتم: منصور كيه؟
گفت: هماني كه دوست نداري!
R A H A
01-28-2012, 10:40 PM
شوهر فاطي خانم همان خواستگارت ديگه!
راه ديگري برايم باقي نمانده بود بايد زن منصور ميشدم.
نميتوانستم اجازه بدهم مادرم بي خانمان بشه. تنها ناجي من سيامك بود اما سيامك از مادرم بدش ميامد حتي اگر برميگشت و با من ازدواج ميكرد مادرم را قبول نميكرد.
ناچار به ازدواج با منصور رضايت دادم.
منصور به محض اينكه مادرم خبر داد راضي شدم به خانه ما آمد و با مادرم قرار عقد را گذاشت موقع رفتن نگاهي به مادرم انداخت مادرم رفت و ما را تنها گذاشت.
وقتي تنها شديم منصور گفت: من ميدانم در چه شرايطي هستيد و چرا من را قبول كردي ولي اين را بدان اگر تو براي من بچه بياوري تمام زندگيم را به پات ميريزم حتي زنم را طلاق ميدهم.
گفتم: من در شرايطي نيستم كه به شما حرفي بزنم.
منصور با لحن مهرباني گفت: شما هر شرطي بگذاري من با جان و دل قبول ميكنم.
صداقتي در حرفهاش بود كه باعث آرامشم شد.
فقط گفتم: اجازه ندهيد مادرم بي سروسامان بشه.
منصور دستي بر چشمش گذاشت و گفت: قول ميدهم و روز بعد بي سر و صدا به عقد منصور درآمدم مادرم وسايلمان را خانه خاله ام به امانت گذاشت بعد من همراه مادرم به خانه اي كه منصور گرفته بود رفتيم.
تعجب كردم همه چيز مهيا بود يك آپارتمان شيك با تمام وسايل زندگي.
مادرم گفت: شنيدم اين آپارتمان را خيلي وقته گرفته و قرار بوده هر كس زنش بشه اينجا ساكن بشه اين از شانس ما بود!
از زن منصور خبري نبود برخلاف اينكه اولش خواستگاري آمد الان خودش را به ما نشان نداد.
وقتي منصور براي ديدنم ميامد مادرم از خونه ميرفت و تا چند ساعت برنميگشت.
منصور خيلي مهربان بود و دوستم داشت و بارها گفت: اگر يك بچه براي من بياوري فاطي را طلاق ميدهم و همه اموالم را به اسمت ميكنم.
دلم ميخواست خواسته اش را عملي كنم تا اينكه سه هفته بعد از عروسي با منصور حالم بد شد مرتب بالا مياوردم.
مادرم به منصور خبر داد اون هم با عجله آمد و من را دكتر برد.
وقتي دكتر معاينه ام كرد و گفت: مباركه حامله است.
منصور از خوشحالي سر از پا نمي شناخت مثل يك ظرف چيني با احتياط من را به خونه برد و به مادرم سپرد و گفت: از امشب بايد بيشتر مراقب گيتي باشيد اون بار مهمي را حمل ميكنه.
مادرم متوجه شد من حامله شدم اشك شوق در چشمهاش حلقه زد. خدا را شكر گفت.
منصور گفت: گيتي جان به قولم وفادار هستم فاطي را طلاق ميدهم تو ميشوي سوگليم.
مادر قند توي دلش آب شد.
منصور گفت: خانم جان اين آپارتمان را به نام شما ميزنم گيتي ديگه نبايد دور از خونه اش باشه.
منظور منصور را نفهميدم گفتم: يعني چي مگر اينجا خانه من نيست؟
مادر گفت: منظور آقا منصور اينكه تو لايق خانه اي بهتر از اينجا هستي بزرگتر كه بتواني بچه ات را بزرگ كني.
از اينكه حامله شده بودم خوشم ميآمد ولي مي ترسيدم من را پيش فاطي خانم ببره.
اما منصور آن شب حرف زد و از آينده اي كه براي من و مادرم در نظر گرفته بود گفت و خيالم را راحت كرد.
دير وقت بود خسته بودم مي خواستم استراحت كنم منصور راضي شد بره ولي گفت: خيلي زود برميگردم و تو را با خودم ميبرم.
بعد از رفتن منصور مادرم پرسيد: گيتي تو ماه پيش كي پريود شدي؟
گفتم: چطور مگه؟
گفت: به خاطر اينكه بدانم بچه ات كي به دنيا مياد.
گفتم: من دو بار بيشتر پريود نشدم.
مادرم پرسيد: كي؟
گفتم: دو ماه پيش.
مادر دو دستي به سرش كوبيد.
بدبخت شديم بيچاره شديم.
ترسيدم.
گفتم: چرا مگه چي شده؟
گفت: اين بچه منصور نيست!
گفتم:اين چه حرفيه.
مادر گفت: خودت را به اون راه نزن.
گفتم: مامان من تازه حامله شدم از اين حرفها نزن.
مادر گفت: دختر بدبخت من دو ماه پيش هنوز با منصور عروسي نكرده بودي الان بچه ات دو ماهه است پس مال منصور نيست.
ترسي به دلم افتاد يعني چي؟
سرم گيج رفت حالم بد شد.
مادر گفت: نكنه بچه مال سيامك باشه؟!
نهيبي به خودم زدم و گفتم: نه ممكن نيست.
مادر گفت: امكانش زياده بايد اين بچه را از بين ببري.
عصباني شدم.
من اين كار را نميكنم به فرض بچه مال سيامك باشه من از منصور جدا ميشوم و زن سيامك ميشم.
مادر داشت ديوانه ميشد گفت: فكر كردي به همين سادگي است؟!
منصور پدرت را درمياوره.
تازه به فرض هم طلاق گرفتي سيامك كجاست تا با تو عروسي كنه؟
و بچه اش را صاحب بشه؟
من از اين چيزها ميترسيدم سرم آمد خدا مرگم بده تا از دست تو و كارهات خلاص بشوم و شروع كرد به بد و بيراه گفتن.
دوباره شد مثل گذشته ها.
گوشهام را گرفتم و داد زدم بسه ديگه نميخواهم چيزي بشنوم به اتاقم رفتم و روي تخت دراز كشيدم به آينده نامعلومي كه در پيش داشتم فكر كردم.
R A H A
01-28-2012, 10:41 PM
يك بچه كه معلوم نبود باباش كيه و به يك مادر كه من برايش مهم نبودم.
مادر در را باز كرد و گفت: نبايد كسي بفهمه تو حامله هستي.
گفتم: چرا؟
اين چه فايده اي داره؟
گفت: بعدا ميفهمي اگر بچه سر نه ماه به دنيا بياد ميتوانيم بگويم هفت ماهه است.
از حرف مادر چيزي دستگيرم نشد.
با اين حال قول دادم با كسي حرف نزنم.
صبح روز بعد فاطي خانم به خانه اي ما آمد اون كه تا اون زمان خودش را نشان نداده بود سر و كله اش پيدا شد.
با مادرم گرم احوالپرسي كرد و نشست.
فاطي خانم تبريك گفت و پرسيد: مبارك باشه چند ماهه است؟
مادرم با نگراني گفت: وا!
چند ماه چيه بگو چند روزه است!
هنوز مطمئن نيستيم آقا منصور شلوغش كرده هنوز گيتي آزمايش نداده.
فاطي خانم گفت: ولي منصور ميگفت: حال گيتي بهم خورده بردتش دكتر گفته حامله است.
تا چند ماه از وقتش نگذره كه دكتر نميگه حامله است.
مادرم با لحن تندي گفت: فاطي خانم گفتم تازه از وعده اش گذشته دكتر هم گفته شايد حامله باشه ممكنه اصلا بهم خوردن حالش از حاملگي نباشه.
فاطي خانم كوتاه آمد و گفت: من خدا خواسته ام گيتي حامله باشه منصور از غم و غصه بيرون بياد و به آرزوي دلش برسه.
مادر گفت: فاطي خانم من ميفهمم چي ميگي ولي هنوز چيزي معلوم نيست حتي آقا منصور هم نبايد زياد اميدوار بشه اول بايد گيتي آزمايش بده انشالله اگر جواب مثبت بود اونموقع همه با هم شادي كنيم.
فاطي خانم با موذي گري گفت: ولي منصور ميگفت گيتي را تنها برده دكتر شما نبوديد از كجا ميدانيد؟
مادر خودش را نباخت و گفت: از اونجايي كه ميدانم بچه ام كي عادت شده و اگر حامله باشه كي ميزاد.
فاطي خانم كم آورده بود ديگه حرفي نزد خداحافظي كرد و رفت.
مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: ما دشمن زياد داريم خيلي مراقب باش اين زن خيلي زرنگه نبايد بفهمه تو چند ماهه هستي.
گفتم: مامان اين بچه مال منصوره من شكي ندارم.
مادرم با تاسف آهي كشيد و گفت: خدا كنه ......
در مورد بچه دار شدن اطلاعاتم كم بود.
خودم هم نميدانستم چقدر از حاملگيم ميگذره.
مادرم شكي در دلم انداخته بود شك كه چه عرض كنم آتشي به دلم انداخته بود.
بعد از ظهر منصور آمد قيافه اش گرفته بود با اخم گفت: اين حرفها چيه به فاطي زديد؟
مادر گفت: آقا منصور فاطي خانم آمده بودند جاسوسي من يك طوري ردش كردم آخه ميترسم براي گيتي ناراحتي پيش بياد بچه اش بيفته دلم نميخواهد بد خواه دور و بر گيتي بچرخه.
منصور گفت: فاطي! بد خواه من نيست.
اون خودش من را راضي كرد تا زن بگيرم و بچه دار بشوم.
مادر با زرنگي گفت: اين مال اون موقع بود كه فكر ميكرد شما بچه دار نميشيد مگر همين شما پشت سرش نگفتيد اگر گيتي بچه دار بشه فاطي را طلاق ميديد؟
من حس كردم فاطي خانم فهميده شما چه مقصودي داري آمده بود مطمئن بشه.
آقا منصور من خيالم راحت نيست اجازه نده فاطي خانم دو رو بر گيتي بچرخه.
منصور به فكر رفت و گفت: شايد شما درست ميگيد.
مادرگفت: خيالت راحت باشه من به كسي تهمت نميزنم شما هم خبر هاي اين خونه را بيرون نبريد كي ميدونه دشمن كيه دوست كيه!!
منصور نگاهي به من انداخت و گفت: فكر كنم مادرت راست ميگه رنگت از ديروز تا حالا پريده نكنه از فاطي ترسيدي؟
گفتم: من از فاطي خانم ميترسم وقتي حرف ميزنه آدم دلش هري ميريزه.
منصور گفت: من در كتاب خواندم كه نبايد زن حامله استرس داشته باشه ديگه نمي گذارم فاطي اين برها پيدا بشه خيالتون راحت باشه.
مادر گفت: درضمن آقا منصور دكتر ديروز به شما گفت گيتي چند ماهه است؟
منصور گفت: نه فقط مژده داد گيتي حامله است.
مادر گفت: ديدي گفتم اين زن براي اذيت آمده بود از دهن شما گفت گيتي چند ماهه است هنوز دكتر نگفته اون از كجا ميدونه؟
منصور گفت: شما خودت را ناراحت نكن فردا ميام گيتي را ميبرم دكتر ازمايش بنويسد بعد هم سونوگرافي هست به ما ميگه بچه چند ماهه است.
بعد انگار به مادرم اشاره كرد چون مادر گفت: من بايد جايي بروم تا من برگردم شما مواظب گيتي باشيد.
منصور گفت: خيالت راحت باشه مراقبش هستم و مادر رفت.
منصور خيلي مهربانتر از قبل شده بود دستي به سر و صورتم كشيد بوسيد شكمم را لمس كرد و گفت: هنوز معلوم نيست.
گفتم: نه خيلي مانده تا معلوم بشه.
منصور قسمم داد تا هر چي دلم ميخواهد و ويار ميكنم ازش بخواهم ولي من چيزي نخواستم اضطرابي داشتم ميترسيدم همه چيز خراب بشه.
منصور گفت: انگار فاطي بد جوري ناراحتت كرده ميخواهي برم پدرش را دربياورم؟
گفتم: نه!
نه اصلا.
منصور خنديد و گفت: از هيچي نترس من پشتت هستم.
گفتم از اون وقتي ميترسم كه تو پشتم نباشي.
منصور بغلم كرد و بوسيد.
پرسيدم: تو چرا با من ازدواج كردي؟
خنديد و گفت: معلوم نيست؟
گفتم نه!
R A H A
01-28-2012, 10:43 PM
گفت: از روز اولي كه ديدمت عاشقت شدم شب و روز نداشتم فاطي با دست خودش من را به دام عشق تو انداخت وقتي فهميدم اون پسرك گذاشته رفته و به تو نامردي كرده خيلي عصباني شدم و فاطي را فرستادم دوباره مادرت را ببينه و موفق شد.
دهنش را با انگشت بستم و گفتم: در مورد سيامك اين طوري حرف نزن اون من را مجبور به هيچ كاري نكرد.
منصور گفت: متاسفانه ميدانم ولي كاري كه با تو كرد را جبران هم نكرد و كينه من نسبت به اون به خاطر همينه.
گفتم: پس تو همه چيز را ميداني خيلي خوشحالم از اينكه با هم رو راست هستيم.
منصور گفت: تو دختر خوبي هستي ميدانم لياقتت را ندارم و سنم بالاست ولي چي كار كنم عاشقت هستم و دوستت دارم.
چند ساعت كه منصور پيشم بود كلي حرف زديم اون از آرزوهايي كه براي من و بچه داشت حرف زد.
تصميم داشت فاطي را طلاق بده تا اون هم دنبال زندگيش بره.
بعد مي آمد تا با من و بچه باشه.
از من خواست صبر داشته باشم و من به اون قول دادم منتظرش بمانم.
منصور قبل از اينكه مادرم بياد رفت.
مادر با دست پر برگشت كلي خريد كرده بود و لوازم بهداشتي براي بچه خريده بود. دلشوره داشتم هيچ چيز خوشحالم نميكرد.
مادر در حالي كه داشت خريدش را جمع ميكرد پرسيد: منصور چي ميگفت؟
گفتم: چيز خاصي نميگفت.
مادر گفت: تو حرفهايي كه بهت گفته را بگو بقيه اش با من خودم ميفهمم چي گفته و چه منظوري داشته.
گفتم: مامان تو قبل از اين با من مهربان نبودي چطور شده حالا اينطور مهربان و صميمي شدي؟
مادر با تعجب گفت: من قبلا چي گفتم كه بدي تو را خواسته باشم؟
گفتم: يادت رفته نميگذاشتي از خونه بيرون بيايم يا اينكه مدرسه رفتن را قدغن كرده بودي!
پدر به سختي از تو اجازه گرفت.
يا اصرارت براي شوهر دادنم به همين منصور يادت رفته؟
مادر پوز خندي زد و گفت: وقتي به سن بلوغ رسيدي احساس خطر كردم دلم نميخواست كسي به تو آسيب بزنه به همين خاطر دلم نميخواست بيرون بروي حتي مدرسه!
تو رفتارت را نمي ديدي كارت شده بود جلب توجه با عشوه راه ميرفتي و اصلا خودت را جمع جور نميكردي هر چي هم ميگفتم به گوشت فرو نمي رفت با پدرت حرف زدم و به اون توضيح دادم ولي خدا بيامرز حرفم را قبول نكرد اون مثل من احساس خطر نميكرد فكر ميكرد هميشه هست تا از تو حمايت كند مي بيني اون عمرش كفاف نداد خطاي تو را ببينه!!
در مورد شوهر دادنت هم تنها خواستگارت منصور بود ميخواستم تو را به آدم مطمئني بسپارم حس كردم يكي مثل منصور خوب است ولي اشتباه ميكردم.
من همه چيز را درك كردم ولي نتوانستم تو را خوب راهنمايي كنم تو مثل من نباش بچه ات را خوب راهنمايي كن و مراقبش باش من نتوانستم و تو صدمه ديدي و نتيجه اش شده همين كه فاطي خانم بياد و تن ما را بلرزاند.
با پشت گرمي كه از منصور گرفته بودم گفتم: خيالت راحت باشه منصور گفته به محض اينكه بچه به دنيا بياد اون را طلاق ميده.
مادر اخمي كرد و گفت: تو فكر ميكني اين كار را بكنه؟
گفتم: معلومه آخه من براي اون بچه به دنيا ميآورم.
مادر گفت: بعد از ازدواج شما در باره منصور تحقيق كردم اون زنش را خيلي دوست داره و تنها مانع خوشبختي آنها يك بچه است كه تو براي آنها مي آوري وقتي زاييدي اون بچه را ميگيره تو ميماني و من.
گفتم: نه من اجازه نميدهم كسي بچه ام را از من جدا كنه.
مادر گفت: اين زن و شوهر خيلي زرنگ هستند هر طور شده بچه را ازت ميگيرند اگر شده كلك بزنند.
گفتم: مامان اگر واقعا اينطوره چرا ما صبر كنيم بيا از دستشون فرار كنيم.
مادر اشكش را پاك كرد و گفت: كجا برويم؟
جايي داريم؟
كسي را داريم؟
نه پول داريم نه پناه بايد صبر كنيم تا منصور و زنش براي ما تصميم بگيرند.
دلم آتش گرفته بود و شعله ميزد.
مادرم را بغل كردم و گفتم: عاقبت ما چي ميشه؟
مادر محكم بغلم كرد و گفت: اگر به حرفم گوش كني و مو به مو عمل كني كسي نميتونه به ما آسيي برسونه و ما ميتوانيم از آنها جلو بزنيم.
پرسيدم چطوري؟
گفت: تو بايد به بهانه هاي مختلف از منصور پول بگيري و پس انداز كنيم ما تا به دنيا آمدن بچه وقت داريم كمي پول جمع كنيم.
در ضمن تو بايد از منصور بخواهي براي من خانه مستقل كرايه كنه تا شما راحت باشيد.
گفتم: من نمتوانيم تنها باشم.
گفت: من تو را تنها نميگذارم فقط ميخواهم خونه اي كرايه كنه اونهم به اسم تو كه بعدا نتونه آن را از ما بگيره.
وقتي احساس خطر كرديم يا ولمون كرد دوتايي آنجا بمانيم و بي سرپناه نباشيم.
فكري از سرم گذشت و گفتم: اگر همه فكرهايي كه در مورد منصور كرديم اشتباه بود چي؟
مادر گفت: خدا كنه اشتباه كرده باشيم!
در اين صورت من از پيش شما ميروم و توي اون خونه كه كرايه كرده زندگي ميكنم شما هم با بچه اتون اينجا ميمانيد.
حس كردم مادر اشتباه نميكنه آخه ما كه منصور و زنش را خوب نميشناختيم.
مادر گفت: گيتي نكند با منصور صميمي بشوي و اين حرفها را به اون بزني همه چيز خراب ميشه اگر فكر مان درست باشه لو ميره و نقشه امان نميگيره و اگر فكر مان درست نباشه منصور از من و تو بدش مياد و ديگه از چشمش مي افتيم.
همان شب از من قول گرفت تا حرفي نزنم.....
با نقشه اي كه كشيديم از روز بعد هر وقت منصور پرسيد پول لازم داري گفتم: بله و اون هم بي دريغ به من پول داد در عرض چهار ماه كلي پول پس انداز كردم.
منصور اجازه نميداد چيزي از خونه كم بشود مرتب خريد ميكرد و هميشه با دست پر ميامد.
كلي براي بچه لباس و لوازم خريده بود.
از فاطي خانم هم خبري نبود ولي مادرم از اون خبر داشت و شنيده بود پشت سر من مرتب بد گويي ميكنه و ذهن همه را آماده كرده كه بچه قبل از عروسي با منصور درست شده و اين تهمت بود!
شكمم حسابي بالا آمده بود دكتر ميگفت وارد شش ماه شدم سونوگرافي هم همين را نشان ميداد و من درست شش ماه بود كه با منصور ازدواج كرده بودم.
سنم خيلي كم بود و تحمل حاملگي برايم سخت بود!
تازه وارد چهارده سالگي شده بودم.
دكتر خيلي مراقبم بود و دلش برايم ميسوخت.
مادرم با نقشه قبلي شروع كرد به بهانه گيري و من منصور را مجبور كردم براي مادرم خونه مستقل به اسم خودم رهن كنه تا مادرم خيالش راحت باشه و كرايه نده.
R A H A
01-28-2012, 10:50 PM
منصور هم كه نميخواست آب توي دلم تكان بخوره هر كاري که ميگفتم ميکرد تا من راحت باشم.
مادر وقتي خانه را كرايه كرد وسايل خانه پدريم را كه امانت پيش خاله ام گذاشته بود به خانه جديد برد و با مقداري از پول پس اندازمان وسايل را كامل كرد.
خانه خوب مرتبي شد مادر وقتي منصور پيم مي آمد به آنجا ميرفت و ديگر سرگردان نميشد به محض رفتن منصور زنگ ميزدم و مادرم ميامد.
روزها پشت سر هم گذشت و من ماه هفتم را تمام كردم راه رفتن برايم سخت شده بود شكمم خيلي اذيت ميكرد دكتر گفته بود استراحت كنم و تكان نخورم احتمال زايمان زودرس مي رفت.
من هم ميخوردم و ميخوابيدم بچه حسابي رشد كرده بود.
مادرم اجازه نميداد از تخت پايين بيايم ميترسد بچه زود به دنيا بياد و حرف فاطي خانم درست از آب در بياد.
منصور بيشتر از قبل كنارم بود اون هم دوست نداشت بچه بي موقع به دنيا بياد نگراني از رفتارش معلوم بود.
دست زمانه براي امتحا ن ما آماده بود.
كيسه آب پاره شد و منصور با مادرم من را بيمارستان برد.
دكتر با ديدن وضعيتم گفت: كيسه آب پاره شده ديگه نميشود صبر كرد بايد هر چه زودنر بچه را به دنيا بياوريم به منصور هم گفت احتمال زنده ماندن بچه پنجاه پنجاه است چون ممكنه نارس به دنيا بياد!
همه دست به دعا شديم تا بچه زنده بماند.
بستري شدم و به دستم سرم وصل كردند دكتر هر شرايطي كه ممكن بود پيش بياد توضيح داد و من را آماده كرد.
حس خوبي نداشتم با اين حال دعا ميكردم بچه سالم به دنيا بياد اينهمه زحمت كشيدم و مدتها خانه نشين شده بودم و حالا به جاي پاداش داشتم مجازات ميشدم.
هر آن ممكن بود بچه از دست برود.
دلهره ولم نميكرد از منصور و مادرم خداحافظي كردم و به اتاق زايمان رفتم دو ساعت طول كشيد و بالاخره بچه به دنيا آمد از دكتر پرسيدم: سالمه؟
زنده ميماند؟
دكتر گفت: بچه درشتي است بايد ببينم دكتر اطفال نظرش چيه به نظر من كه زنده ميماند.
از ته دل خوشحال شدم تمام خستگي زايمان از دوشم كنده شد.
بعد از زايمان به بخش منتقل شدم.
بچه را داخل دستگاه گذاشتند.
منصور با يك دسته گل بزرگ به ديدنم آمد مادر همراهم بود و با نذر و نياز و دعا حمايتم ميكرد. آن روز به خوبي گذشت و خبر سلامتي بچه كه پسر هم بود به ما رسيد. روز بعد بچه را از دستگاه بيرون آوردند وضعيتش خوب بود نزديك سه كيلو بود.
وقتي بچه را براي شير دادن به اتاقم آوردند و سينه ام را در اختيارش گذاشتم مهر و محبتي بين ما بوجود آمد كه قابل وصف نبود.
هنوز لذت شير دادن كامل به دلم ننشسته بود كه فاطي خانم به ديدنم آمد.
با ديدن بچه گفت: كي ميگفت اين بچه نه ماهه نيست؟!
زود به دنيا آمده اصلا هم اين طور نيست.
مادرم گفت: شما بهتر ميدانيد يا دكتر؟
اون كه ميگه هفت ماهه است گيتي خوب خورده و استراحت كرده بچه وزنش بالاست.
فاطي خانم بي رو درواسي گفت: خودت را گول ميزني يا ما را؟
اين بچه را به هر كي دوست داري نشان بده اين بچه نه ماهه است. اصلا اين بچه منصور نيست.
دلم هري ريخت يك آن شيرم قطع شد و بچه شروع كرد به گريه كردن مادر پرستار را صدا زد و خواهش كرد بچه را ببرند.
اتاق كه خالي شد فاطي خانم گفت: ميدانم اين بچه حرامزاده است با اين حال قبول ميكنم بزرگش كنم.
به شرطي كه منصور شناسنامه اش را به اسم من بگيره.
بغض ته گلويم آزار ميداد نميتوانستم حرفي بزنم.
مادرم فاطي خانم را هل داد و گفت: برو گم شو.
فاطي خانم گفت: تو فكر كردي هر غلطي كه خواستي بكني بعد يك آدم مثل منصور پيدا بشه كثافت كاري تو را جمع كنه؟
كور خوندي من اجازه نميدهم براي اين بچه شناسنامه بگيره.
اين بچه منصور نيست.
گريه تنها كاري بود كه از دستم برميامد. مادر فاطي خانم را به زور از اتاق بيرون كرد.
دست نوازشي به سرم كشيد و گفت: به حرفم رسيدي؟
از اينكه مادرم راست گفته بود ناراحت بودم و از اينكه به موقع فكرش را كرده بوديم راضي و خوشحال!
آن روز منصور به ديدنم نيامد دكتر مرخصم كرد مادر از پس اندازمان حساب بيمارستان را پرداخت و ما سه تايي خونه رفتيم.
بعد از ظهر منصور به ديدنم آمد قيافه اش گرفته بود.
من هم قهر بودم و نميخواستم با او حرف بزنم.
مادر از منصور پذيرايي كرد ولي منصور لب به چيزي نزد.
اوقاتش تلخ بود.
نيم ساعت بدون يك كلمه حرف گذشت تا اينكه منصور گفت: گيتي خانم راستش را بگو اين بچه مال كيه؟
دنيا روي سرم خراب شد اون به من تهمت ميزد با اينكه از بچه دار شدن چيزي نميدانستم ولي اطمينان داشتم اين بچه من و منصور است.
فقط گفتم: حرفي نزن كه بعدا پشيمان بشوي.
منصور گفت: تو اگر بداني چه آتشي در دلم روشن شده!
فاطي آرام و قرار از من گرفته.
از وقتي كه فهميد حامله هستي به گوشم خوانده اين بچه مال من نيست خودت هم شاهدي بچه به اين درشتي به دنيا آمده دكتر گفته هفت ماهه است ولي باورش ممكن نيست.
مادر وسط آمد و گفت: تو دامادم هستي و تا به اين روز از من و دخترم بي احترامي نديدي ولي بخواهي به حرفهات ادامه بدهي ناچارم با خفت و خواري از اينجا بيرونت كنم.
كسي كه نتواند زن و بچه اش را صاحب بشه به در لاي جرز ميخوره! منصور گفت: شما ثابت كن بچه مال منه جلوي دنيا مي ايستم.
مادر گفت: تو جلوي وسوسه ات را نميتواني بگيري جلوي دنيا بايستي؟
برو ديگه اينجا هم نيا مگر اينكه از صميم قلب ايمان داشته باشي اين بچه توست.
منصور گفت: فاطي زن دل رحم و مهرباني است اون قبول كرده بچه را بزرگ كنه.
مادر عصباني گفت: غلط كرده اون كه عقيده داره بچه تو نيست چرا ميخواهد اين بچه را صاحب بشه؟
R A H A
01-28-2012, 10:52 PM
منصور كه با دلايل فاطي خانم قانع شده بود گفت: اون گفت من و تو سالهاست با هم زن و شوهر هستيم ميتوانيم شناسنامه بچه را به اسم خودمان بگيريم و گيتي را از اين دردسر نجات بدهيم.
اگر بعد از مدتها سر و كله پدر بچه پيداش بشه و ثابت كنه وقتي گيتي را ول ميكرده بچه اي توي شكمش جا گذاشته هم آبروي من ميروه و هم پدرش ميتوانه بچه را پس بگيره.
اين وسط اگر ما به بچه علاقمند بشويم داغون ميشويم.
مادر عصباني با صداي بلند گفت: بسه تمامش كن.
اين افكار پليد را هم براي خودتان نگهداريد.
منصور لاعلاج و درمانده بلند شد. چشمش به بچه افتاد با تاسف آهي كشيد و از خانه بيرون رفت.
مادر گفت: ما مسئوليت سنگيني را به عهده گرفتيم براي آسايش و راحتي اين بچه بايد اول از اين خانه برويم بعد هم بايد كار پيدا كنم تا شما را بتوانم حمايت كنم.
مادر بچه را به دستم داد و گفت: نگران چيزي نباش من تا زنده هستم كمكت ميكنم و اجازه نميدهم كسي اذيتت كند.
بغضم را فرو دادم و گفتم: بچه بدون شناسنامه خودش يك دردسر بزرگي است.
مادر گفت: غصه نخور اون را هم يك جوري حلش ميكنيم....
تلخي و سختي زمانه وقتي تنها شديم و منصور حمايتش را از ما بريد، خودش را نشان داد.
مخارج طاقت فرسا درآمد كم و ناچيز.
سه نفر بوديم من هنوز ناراحتي هاي زايمان پشت سر نگذاشته بودم واحتياج به دارو و درمان داشتم.
بچه هم وسايل راحتي ميخواست و اين مادرم بود كه ناچار سر كار رفت اون تنها كاري كه بلد بود را انجام داد پرستار شد و به گفته خودش از دوتا سالمند پرستاري ميكرد و موفق شد مخارج ما را تامين كنه.
از دست منصور عصباني بودم دلم نميخواست ديگه ببينمش اون به من اعتماد نكرد من هم راهي بلد نبودم تا ثابت كنم اين بچه متعلق به اون هست.
فكر مادرم هم تا اين جا بيشتر كار نميكرد.
گراني دست بردار نبود هر چه درآمد داشتيم را خرج ميكرديم.
از پس اندازي كه داشتم هم چيزي نمانده بود.
وقتي آدم بد مياوره از همه جا بدشانسي ميباره!
زني كه مادرم از او پرستاري ميكرد از دنيا رفت و مادرم چون نميتوانست پيش شوهر زن بماند بيكار شد و مشكلات به ما سرازير شد.
تنها شانسمان اين بود كه خانه رهن بود و كرايه نميداديم.
بچه هم بزرگ شده بود و ما هنوز او را بچه صدا ميكرديم نه من نه مادرم هيچ كدام اسمي روي بچه نگذاشتيم.
هر دو حس ميكرديم اين كار منصوره.
اما از منصور خبري نبود.
بچه خيلي شيرين شده بود وقتي ميخنديد دلم ضعف ميكرد خيلي دوستش داشتم. ا
گر خداي نكرده دلش درد ميگرفت خونه را روي سرش ميگذاشت بد جوري گريه ميكرد.
اصلا طاقت درد نداشت و اون موقع بود كه دست و پام را گم ميكردم و عاجز و درمانده گريه ميكردم.
وقتي بچه صداي گريه ام را ميشنيد دست از گريه برميداشت و با شيرين كاريهاش مشغولم ميكرد اون هم دوستم داشت.
با همديگر اخت گرفته بوديم.
مادر بچه را دوست داشت وقتي بازيش ميداد ميگفت: امروز تو به من محتاجي فردا من به تو محتاج ميشوم.
با اينكه خيلي زندگي به ما سخت ميگذشت ولي شاد بوديم و به بچه دلبسته بوديم و تمام سعي تلاشمان راحتي بچه بود.
مادر دوباره در تلاطم كار بود و به چند شركت سر زده بود تا دوباره پرستاري را از سر بگيره.
اما هنوز خبري از كار نبود.
يك روز كه در خانه با مادرم مشغول حساب كتاب بوديم و درآمدمان را با مخارج كمر شكن مقايسه ميكرديم زنگ در به صدا درآمد.
بچه را به مادرم دادم و براي باز كردن در رفتم.
پشت در مرد جا افتاده اي با لباس بسيار شيك و گران قيمت ايستاده بود.
با ديدنم گفت: ببخشيد منزل خانم بهاري؟
با اشاره حرفش را تاييد كردم.
مادر كه صداي مرد را شناخته بود كنار در آمد و تعارف كرد تا مرد وارد خانه شد.
هر كي بود با مادرم كار داشت بچه را از مادر گرفتم و روي تخت گذاشتم و براي ريختن چايي به آشپزخانه رفتم.
با سيني چايي كه برگشتم شنيدم مادرم ميگويد: نه ممكن نيست.
اين كار من نيست.
من فقط يك پرستار بودم.
ترسيدم مبادا به مادرم تهمت دزدي زده باشند.
چايي را به مرد و مادرم تعارف كردم و بي صدا كنار تخت بچه ام نشستم.
مرد پرسيد: دختر شما ست؟
مادر گفت: بله اوني هم كه توي تخت خوابيده نوه ام است.
مرد دست در جيبش كرد و يك تراول درآورد و زير بالش بچه گذاشت.
مادر خواست مانع بشه ولي مرد كار خودش را كرد و گفت: قابل شما را نداره من وظيفه داشتم.
بجز اينكه به حرفهاي من خوب فكر كنيد، ديگر حرفي بين آنها رد و بدل نشد و مرد خداحافظي كرد و رفت.
نميدانستم بپرسم يا صبر كنم مادر خودش حرف بزنه دست دست ميكردم كه مادر به حرف آمد و گفت: ميداني چي ميخواست؟
گفتم: نه! رفت: از من ميخواهد براي پرستاري برگردم خانه اشون.
خوشحال شدم و گفتم: اين كه خوبه شما خونه اينها كار ميكردي؟
R A H A
01-28-2012, 10:54 PM
مادر آهي كشيد و گفت: آره!
پرسيدم: مگه چه اشكالي داره؟
مادر گفت: من نميتوانم پيش يك مرد تنها بروم و پرستاريش را كنم.
گفتم: مگه شما نگفتيد آنها سالمند هستند زنش كه مرده، مرده هم لابد پيراست!
مادر گفت: آخه من همه چيز را به تو نگفتم اون زني كه مرد مادر اين مرد بود و من خيلي به مادرش انس گرفته بودم با هم دوست شده بوديم.
گفتم: خوب بهتر با پدرش هم ميتواني ارتباط برقرار كني.
مادر خنده اي كرد و گفت: پدرش سالهاست مرده.
حالا جاي تعجب بود پرسيدم: پس اين ميخواست شما از كي مراقبت كنيد؟
چهره مادر خندان شد و گفت: از خودش!
با افكاري كه مادرم داشت درست نبود يك مرد تنها و زن جواني مثل مادرم آخه مادرم الان كه بيوه شده بود سي دو ساله بود خيلي زود ازدواج كرده بود و بچه دار شده بود و خيلي زود هم بيوه شده بود.
چون زياد به خودش نميرسيد بيشتر از سنش نشان ميداد اون از منصور هم كوچكتر بود.
آن شب خوابم نبرد به مادرم فكر ميكردم چي ميشد آن مرد از مادرم خواستگاري ميكرد و به جاي پرستار به عنوان زنش مادرم را به خونه اش ميبرد خيال من هم راحت ميشد.
با اين خيالهاي خوش شب را صبح كردم.
طلوع آفتاب بچه شروع كرد به گريه كردن هر كاري كردم ساكت نشد.
مادر بچه را بغل كرد ولي اون هم موفق نشد آرامش كنه.
هول كرده بودم مادر با خونسردي گفت: پاشو لباس بپوش ببريمش بيمارستاني جايي!!
سريع لباس پوشيدم و همراه مادر و بچه از خانه رفتيم.
صداي گريه بچه هر آن بدتر ميشد.
من هم پا به پاي اون گريه ميكردم ولي اين بار بچه گريه اش را تمام نميكرد.
سر خيابان دربست گرفتيم و خودمان را رسانديم اورژانس بيمارستان كودكان.
دكتر وقتي بچه را معاينه كرد كلي آزمايش نوشت، تا جواب ها حاضر بشه بچه را در اورژانس بستري كرد.
گوشهام را گرفته بودم تا صداي بچه را نشنوم ولي صداي دلخراش گريه اش ديوانه ام ميكرد.
معلوم بود درد دارد و من كاري از دستم برنمي آمد.
مادر كنار تخت بچه نشسته بود و مات و مبهوت بچه را نگاه ميكرد.
با آماده شدن جوابها دليل بي تابي بچه هم معلوم شد و دكتر قطره مسكن به بچه داد.
دكتر پرسيد مادر بچه كيه؟
هيجان زده گفتم: منم.
گفت: بچه شما فتق داره و بايد هر چه زودتر جراحي بشه.
گفتم: اگر لازمه انجام بديد.
دكتر گفت: در مورد هزينه مشكلي نداريد؟
پرسيدم:مگر چقدر ميشه؟
گفت: چيزي حدود دو الا سه ميليون.
سرم سوت كشيد.
مادر چشمهاش گرد شد.
هر دو سست شديم.
دكتر انگار موقعيت ما را درك كرده باشه گفت: شما فكرتان را بكنيد به من خبر بدهيد.
مادر گفت: جاي دولتي نيست بچه را ببريم؟
دكتر گفت: هست اما بچه شما طاقت نمياوره شما ببريدش بيمارستان دولتي از اول آزمايش تازه اگر همه چيز وفق مراد پيش بره نوبت عمل به شما نميرسه بچه از دست ميره.
تصميم با شماست.
قطره اثر كرده بود و بچه خوابش برده بود.
دكتر گفت: هر چه زودتر دست به كار شيد.
به پدرش خبر بدهيداون بهتر ميتونه تصميم بگيره.
رو به مادر گفتم: به منصور خبر ميدم.
مادر حرفي نزد و من رفتم و با تلفن عمومي به منصور زنگ زدم.
نيم ساعت بعد منصور همراه فاطي خانم بيمارستان بود.
منصور دست در جيبش كرد و كلي تراول درآورد.
اما فاطي خانم مانع شد و گفت: اول حضانت بچه بعد پول!
تف كردم توي صورت فاطي خانم و گفتم: بچه من داره ميميره تو داري چي ميگويي!
فاطي خانم با گوشه چادرش صورتش را پاك كرد و گفت: فكر نميكردم همين هشت ماه را هم دوام بياوري، شرط ما براي نجات بچه همينه.
دست منصور را گرفت و همراه خودش برد.
من و مادرم مانديم با يك كوه غم!!
چه آدم پستي اين تنها جمله اي بود كه مادرم گفت و رفت.
تنها كنار تخت بچه نشسته بودم و اشك ميريختم.
دكتر براي معاينه بچه آمد و گفت: همين الان اتاق عمل آماده شده بچه را ميبريم عمل كنيم.
گفتم:هزينه اش؟
R A H A
01-28-2012, 10:55 PM
گفت:جان بچه ات واجب تر است.
ديگه در مورد هزينه با كسي حرف نزن من كمك ميكنم.
لباس بچه را درآوردند و لباس سبز اتاق عمل پوشاندن.
بچه ديگه نا نداشت با چشمهاي مظلومش نگاهم كرد.
بوسيدمش و به دست پرستار سپردم.
تا دم در اتاق عمل رفتم و پشت در ايستادم تا مراحل اوليه انجام شود.
مادر هنوز برنگشته بود.
عمل دو ساعتي طول كشيد.
دكتر وقتي از اتاق بيرون آمد گفت: چيزي حدود ده سانت از روده بچه تيره شده بود.
با جراحي توانستيم مشكل بچه را حل كنيم ديگه نگراني در كار نيست.
گفت نگراني نيست ولي نگراني من تازه شروع شد.
از كجا هزينه بيمارستان را بپردازم؟!
بچه بهوش آمد و از اتاق بيرون آوردنش و به بخش منتقل شد.
پرستار از من خواست تا براي اون پرونده تشكيل بدم.
وقتي مسئول اسم بچه را پرسيد جوابي نداشتم.
مرد گفت: اسم بچه چيه؟
گفتم: هنوز شناسنامه نداره.
مرد تعجب كرد و گفت: چه پدر و مادرهاي بي فكري.
اسم پدر؟
گفتم: ندارد.
مرد كمي عصباني پرسيد: اسم مادر؟
گفتم: گيتي. پرونده تكميل شد و بچه بستري شد.
توي اتاق كنار تخت بچه نشسته بودم كه مادر با اون مرد خوش لباس وارد اتاق شد.
مادر گفت: ديگه نگران نباش آقا مهدي از ما حمايت ميكنه.
چهره اقا مهدي مثل آدمهاي روحاني به نظرم رسيد.
چند روز در بيمارستان همراه بچه بودم.
در اين مدت منصور دو بار به ديدن بچه آمد ولي من بي اعتنايي كردم و يك كلمه هم با منصور حرف نزدم.
روزي كه بچه مرخص شد آقا مهدي براي تسويه حساب آمد ولي با تعجب متوجه شديم مخارج پرداخته شده.
وقتي پيگيري كردم متوجه شدم همان روز اول منصور سه ميليون به حساب بيمارستان ريخته بود.
آقا مهدي با ماشين آخرين سيستمش جلوي بيمارستان ما را سوار كرد و به خانه امان برد.
مادر هر چه اصرار كرد آقا مهدي داخل نشد و رفت.
من و مادر تنها شديم.
پرسيدم: چطور راضي شدي از آقا مهدي كمك بگيري؟
مادر گفت: اون مرد مهربان و بي شيله پيله است وقتي فاطي دست منصور را گرفت و برد تنها كسي كه ميشناختم و ميدانستم كمك ميكنه همين آقا مهدي بود.
ميداني من راضي شدم زنش بشوم ولي اون قبول نكرد.
خوشحال پرسيدم: چرا؟
مادر گفت: آخه اون روز كه به خانه ما آمد خواست زنش بشوم ولي من به خاطر عقايد خاصي كه دارم قبول نكردم اون گفت: فكرهات را بكن!
وقتي ناچار ماندم تصميم گرفتم به تقاضاي اون جواب مثبت بدهم.
پيشش رفتم و موضوع را گفتم خيلي خوشحال شد از اينكه پيشش رفتم ولي از اينكه ناچار تصميم به ازدواج با اون گرفتم خيلي دلخور شد و گفت: ازدواج چيزي نيست كه بشود در موردش معامله كرد و قبول نكرد قول داد هر كمكي از دستش بر بياد انجام بده بدون چشم داشت.
چقدر از حالت رمانتيكي كه بين آقا مهدي و مادرم بوجود آمده بود خوشحال شدم.
مادرم را بوسيدم و گفتم: تو بهترين مادر دنيا هستي.
مادر گفت: من در حق تو اشتباهي انجام دادم كه قابل بخشش نيست.
گفتم: من همه چيز را فراموش كردم و بخشيدم تو بايد من را ببخشي كه در موردت بد فكر كردم و تو را دشمنم ميدانستم.
وسوسه ولم نميكرد بالاخره پرسيدم: آخرش چي؟
با آقا مهدي عروسي ميكني؟
مادر صورتش سرخ شد و گفت: فكر كنم!
هنوز سال پدرت نشده اون مرد خيلي خوبي بود من هرگز به خودم اجازه نميدم قبل از سال كاري انجام بدم.
ياد پدرم افتادم ما چقدر ضعيف بوديم حتي نتوانستيم يك سال بعد از مرگ پدرم سر پا باشيم.
پدرم عقيده داشت دختر بايد درس بخواند و سركار برود تا محتاج ديگران نباشد از زن ضعيف خوشش نمي آمد.
فكرهاي خوبي براي من داشت ولي هرگز به آرزوي خودش نرسيد. ته دلم آرزو كردم درسم را ادامه بدم.
روز بعد آقا مهدي به بهانه عيادت از بچه به خانه ما آمد. خيلي از اون خوشم ميآمد مثل فرشته نجاتي بر بام خانه ما نشسته بود.
درسته مخارج بيمارستان را حساب نكرد ولي آمده بود!
آمده بود تا از پولش دل بكند و اين كاري نبود كه هر كسي قادر باشه.
آقا مهدي آن روز خيلي صميمي تر از روزهاي قبل بود براي بچه كلي هديه آورده بود.
وقتي هديه ها را دور تخت بچه چيد گفت: من هنوز اسم بچه را نميدانم!
اسمش چيه؟
مادر نگاهي به من انداخت و من نگاهي به او!
آقا مهدي به شوخي گفت: لابد هنوز اسم ندارد و بچه صداش ميكنيد!!
مادر لبخندي زد و گفت: همينطوره.
آقا مهدي گفت: اين خيلي بده.
فكرم خراب شد چرا ما اسمي روي بچه نگذاشته بوديم؟
R A H A
01-28-2012, 10:58 PM
مادر گفت: گيتي منصور دلش ميخواست اسم بچه چي باشد؟
گفتم: اون دلش ميخواست اگر روزي پسر دار شد علي اگر هم دختر دار شد زهرا صداش كنه.
آقا مهدي گفت: پس بچه اسم داره علي آقا!!
از اون روز اسم بچه شد علي آقا.
آقا مهدي از من پرسيد: چه اختلافي با شوهرت داري؟
گفتم: من زن دومش هستم.
آاه مهدي آهي كشيد و گفت: باور نميكنم دختر بچه اي با سن و سال تو مادر شده !
زن دوم شده؟!
خجالت كشيدم.
آقا مهدي گفت: من ميتوانم واسطه بشوم شما را با شوهرت آشتي بدهم البته اگر دلت بخواهد.
گفتم: مشكل من اينه كه منصور بچه امون را قبول نداره.
آقا مهدي از حرفهايي كه ميشنيد شوك شده بود پرسيد: يعني چي؟
گفتم: بچه من هفت ماهه به دنيا آمد زن اول منصور به من تهمت زده كه اين بچه منصور نيست آخه ما درست هفت ماه بود با هم عروسي كرديم.
آقا مهدي گفت: اين دليل نميشه خيلي از بچه ها هفت ماهه به دنيا ميان.
گفتم: بله ولي با وزن كم، بچه من درشت بود نزديك سه كيلو بود.
آقا مهدي گفت: آنها بجز بچه دليل ديگه اي هم داشتند؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: من وقتي زن منصور شدم دختر نبودم.
آقا مهدي گفت: حامله كه نبودي؟
گفتم: خودم هم مطمئن نيستم.
رنگ از روي مادر پريد.
آقا مهدي گفت: هر اشتباهي قابل جبران است الان هزاران آزمايش وجود داره كه ثابت ميكنه بچه پدرش كيه.
چرا تا به حال انجام نداديد؟
مادر گفت: ما همه اش از خودمان ترسيديم بي پولي هم مزيدی بر علت شد.
آقا مهدي گفت: من مخارجش را ميدم نميشه يك عمر با شك و ترديد زندگي كرد اين بچه هويت لازم داره به يك پدر و يك مادر! حالا هر كي ميخواهد باشه.
من به شما كمك ميكنم تا از بلاتكليفي در بياييد.
مادر گفت: فاطي زن اول منصور نميگذاره منصور آزمايش بده.
آقا مهدي گفت: من منصور را راضي ميكنم اطمينان دارم اون هم دلش ميخواهد بداند اين بچه مال كيه.
دلم را قرص كردم و گفتم: اين بچه مال منصوره.
آقا مهدي گفت: اين شد، تو قدم اول را برداشتي.
همين فردا بچه را ميبريم آزمايش ژنتيك، خيالت هم راحت ميشه.
مادر گفت: بچه هنوز مريضه.
آقا مهدي گفت: اين همه آمپل زده يكي هم روش و بحث را تمام كرد.
آن شب خيالم ناراحت بود تا صبح قدم زدم و به خيلي چيزها فكر كردم از خيلي چيزها و كارهايي كه انجام داده بودم پشيمان بودم خيلي ساده عفتم را لكه دار كرده بودم به همين مناسبت تنبيه ميشدم.
حق انتخابم را از دست داده بودم و زن مردي به سن و سال پدرم شده بودم.
براي نجات بچه ام از بي هويتي تن به آزمايشي ميدادم كه از نتيجه اش مطمئن نبودم!!
اگر بچه مال منصور نباشد چي؟
اون موقع چي كار كنم؟
چطور ميتوانم به سيامك بگويم كه من از تو بچه دار شدم و سيامك تا به امروز سراغي از من نگرفته با جان و دل بچه را ميپذيرد و جلوي منصور مي ايسته و من را از چنگش نجات ميده!
نه اين ممكن نبود من به خاطر بچه ام بايد به ريسمان محكمي چنگ ميزدم بايد عاقل ميشدم و از هر كار احمقانه اي پرهيز ميكردم.
شنيده بودم بعضي ها در سن كم بزرگ ميشون و من مصداق اين مثل بودم در سن چهارده سالگي مثل آدمهاي بزرگ فكر ميكردم و نتيجه گيري ميكردم.
روز بعد همراه آقا مهدي به آزمايشگاه ژنتيك رفتم و از بچه نمونه خون گرفتند و قرار شد هفته بعد جواب را بگيريم.
به آقا مهدي گفتم: خب منصور كي مياد؟
گفت: اون اول وقت آمده و آزمايش داده اين جا را هم اون انتخاب كرده تا خيالش راحت باشه.
رو به آقا مهدي گفتم: شما واسطه اي بين من و منصور شديد ميخواستم يك پيغام به منصور برسانيد.
آقا مهدي گفت: چشم!
گفتم: به اون بگيد وقتي معلوم شد بچه مال اون است براي اينكه پيش بچه اش بماند شرايطي را بايد قبول كنه.
آقا مهدي گفت: چه شرايطي؟
گفتم: به موقع همه را ميگويم.
آقا مهدي من و بچه را خانه رساند با مادرم احوالپرسي كرد و رفت.
يك ماه و نيم تا سال پدرم مانده بود فكر هاي در سر داشتم.
منتظر جواب آزمايش بودم.....
R A H A
01-28-2012, 11:00 PM
يك هفته پر از استرس گذشت و بالاخره نتيجه آزمايش معلوم شد و منصور به عنوان پدر علي معرفي شد.
روزي كه منصور با جواب آزمايش به خانه ما آمد و اجازه خواست علي را بغل كند با عصبانيت علي را به اتاق ديگري بردم و گفتم: وقتي تك و تنها بي پول و بي كس زخم زبان ميشنيدم كجا بودي؟
حالا يادت افتاده به زن و بچه ات اعتماد كني؟
تو آدم بدي هستي.
منصور گفت: به خدا تحت تاثير حرفهاي فاطي بودم.
گفتم: الان هم برو زير سايه فاطي خانم بمان چون نه من نه علي احتياجي به تو نداريم.
منصور گفت: پس شناسنامه بچه چي؟
گفتم: هشت ماهه شناسنامه ندارد يكي دو ماه هم روش.
منصور گفت: پس قهر يكي دو ماه بيشتر طول نميكشه؟
گفتم: نه گرفتن شناسنامه بدون پدر اين قدر طول ميكشه.
تو فكر كردي يك روز ميتواني بگي بچه من نيست روز ديگه بيايي صاحب بچه بشوي كور خواندي.
برو پيش معلمت فاطي خانم درس تازه را روان كن بيا.
مادرم هر چه اشاره كرد اعتنا نكردم.
منصور دماغ سوخته از پيش ما رفت.
موقع رفتن چند تا تراول به مادرم داد و من ديدم.
با صداي بلند گفتم: مامان از منصور چيزي قبول نكن تا الان چطور زندگي كرديم بعد از اين همانطور زندگي ميكنيم.
مادر دستش را عقب كشيد و تراول را نگرفت.
منصور رفت.
ميدانستم مستقيم ميرود پيش فاطي خانم.
همين طور هم شد فاطي خانم تا قيافه ناراحت و عصباني منصور را مي بينه شروع ميكنه به زبان بازي.
منصور از آزمايشي كه هفته قبل انجام داده بود ميگه.
ولي فاطي فرياد كنان ميگه: دروغه اون بچه مال تو نيست من و تو سالها پيش آزمايش داديم تو نميتواني بچه دار بشوي.
منصور گفت: ميدانم سالها پيش رفتيم ولي بعد از اون من يك عمل ساده انجام دادم و نتيجه اش را ديدم.
فاطي پرسيد: چه عملي؟
منصور جواب داد: عمل واريكوسل.
تنها مشكل من اين بود كه بچه دار نميشدم.
اما حالا ميدانم تو بچه دار نميشوي اداي زنهاي دلسوزي را كه به پاي شوهرشون نشستند را در نياور.
فاطي نعره ميزد و منصور گوشهاش را گرفته بود. منصور آخرين حرف را به فاطي زد بايد از هم جدا بشويم!
فاطي التماس كرد اما منصور كوتاه نيامد و گفت: اگر يك كم رحم و مروت از تو ديده بودم تا آخر عمر نوكريت را ميكردم ولي تو خيلي بيرحم هستي.
تو از خدا نترسيدي به يك دختر بچه سيزده ساله هزار تهمت ناروا زدي !!
باعث شدي تنها بچه عزيز دردانه ام ماهها از مهر پدر محروم بمانه.
وقتي مريض شد احتياج به عمل داشت نگذاشتي مخارج عملي را بدهم مگه چي ميشد حتي اگر بچه من نبود من وظيفه داشتم خرج عمل را بدهم آخه اون بچه زنم بود!!
من هنوز گيتي را طلاق ندادم.
تو باعث جدايي من از زن و بچه ام شدي.
همچين زني را نميخواهم تو بايد از زندگي من بيرون بروي.
فاطي عصباني جواب داد: من نگذاشتم؟
تو خودت چرا پا پيش نگذاشتي؟
من گفتم تو چرا باور كردي؟
تو دلت نميخواست از گيتي بچه داشته باشي تو آرزوت بود از من بچه دار بشوي به همين خاطر يواشكي رفتي و عمل كردي!
تو اگر آدم دلسوزي بودي بايد در خفا خرج عمل بچه را ميدادي.
تو خودت كوتاهي كردي.
منصور گفت: خيالت راحت باشه وقتي تو را خونه گذاشتم برگشتم و خرج بيمارستان را دادم و شايد به همين خاطر روزي گيتي و علي كوچولو من را ببخشند.
فاطي صورتش را گرفت و گريه كرد.
منصور گفت: وسايلت را جمع كن ميبرمت خانه پدرت و از خانه بيرون زد.
فاطي ديوانه شده بود اميدي به زندگي نداشت از رفتن به خانه پدري هم ميترسيد همه چيزش را از دست داده بود.
به همين خاطر چادرش را سر كرد و به داروخانه رفت و كلي قرص خواب گرفت.
موقع برگشت از عطاري كمي هم مرگ موش خريد و به خانه برگشت.
تمام قرصها را خورد مرگ موش را هم با يك ليوان آب سر كشيد ميخواست از مرگش مطمئن بشه.
به اتاق رفت و دراز كشيد و منتظر مرگ شد.
منصور با آقا مهدي باب دوستي باز كرده بود پيشش رفت و تمام ماجرا را تعريف كرد.
آقا مهدي از دست منصور كمي دلخور شد و گفت: تو نبايد زنهاي اطرافت را بي پناه ول كني همه اش اشتباه!
R A H A
01-28-2012, 11:01 PM
اشتباه محض!
يك روز به خاطر زن اولت گيتي را رها كردي و حالا به خاطر گيتي در هر صورت اشتباه كردي.
زني كه پشت و پناه نداشته باشه دست به هر كاري ميزنه. منصور نگران شد و به خانه برگشت و با جسد نيمه جان فاطي روبرو شد با عجله آمبولانس خبر كرد.
فاطي با زحمت زياد زنده ماند ولي اين زنده ماندن ديگر به درد نمي خورد.
اون تمام هوش و حواسش را از دست داده بود و نيمي از بدنش لمس شد.
خانواده فاطي نگهداري از او را قبول نكردند و ناچار منصور فاطي را به آسايشگاه معلولين برد.
فاطي فقط ميتوانست نگاه كنه نه حرفي مي توانست بزنه نه حركتي ميكرد.
اون به سزاي عملش رسيده بود.
سال پدرم به خوبي برگزار شد.
همان روز از آشناهاي مشتركمان اتفاقي كه براي فاطي افتاده بود را شنيدم خيلي دلم سوخت ولي اون به من بد كرده بود و تقاص پس داده بود.
آقا مهدي گاها در مورد منصور حرف ميزد ولي من بي اعتنايي ميكردم هنوز دلم خنك نشده بود.
يك هفته بعد از سال مادرم و آقا مهدي ازدواج كردند و مادرم به خانه آقا مهدي رفت خيالم از طرف مادر راحت شد پيش مرد خوبي زندگي ميكرد.
آقا مهدي مادرم را كه سواد خواندن و نوشتن نداشت را در كلاس نهضت سواد آموزي ثبت نام کرد و مادرم با شوق زياد شروع كرد به خواندن و نوشتن.
ديگه كمتر به من سر ميزدند.
علي دندان درآورده بود و گاز ميگرفت. خيلي شيطون شده بود.
براي گرفتن شناسنامه اقدام كردم چون نميخواستم اسم منصور در شناسنامه علي باشه در ضمن معلوم باشه پدرش منصور است ناچار كارم به دادگاه كشيد.
چند بار با منصور روبرو شدم مظلومانه نگاهم ميكرد.
اما حرفي نميزد.
علي داشت قدمهاي اولش را برميداشت.
تنها مونسم بود خيلي بهم وابسته شده بوديم.
يك روز كه دادگاه داشتيم علي دستش را به ديوار گرفت و كم كم راه رفت تا رسيد به منصور كه روي صندلي نشسته بود.
منصور با حسرت به علي نگاه كرد.
صورتم را برگرداندم تا منصور علي را بغل كند.
همين هم شد منصور علي را در آغوش كشيد وقتي برگشتم ديدم منصور گريه ميكنه و علي را محكم به خودش چسبانده .
دلم به رحم آمد و گفتم: از قاضي بخواه تا حكم را به نفع من صادر كنه اونموقع د رمورد آشتي با هم حرف ميزنيم.
منصور لبخندي زد و گفت: خيلي وقته حكم به نفعت صادر شده خودت خبر نداري.
علي مال توست من حقي ندارم.
از اينكه ميديدم منصور حق را به من ميده خوشحال و راضي بودم.
داخل دادگاه از قاضي خواستم حضانت دايمي علي را به اسم من صادر كنه تا اجازه بدهم منصور براي علي شناسنامه بگيره.
قاضي نگاهي به منصور انداخت.
منصور صورتش ميخنديد با رضايت كامل گفت: حضانت علي براي هميشه با مادرش گيتي خانم است و قاضي حكم را صادر كرد.
روز بعد براي علي تقاضاي شناسنامه كرديم دو سه روز طول كشيد تا شناسنامه به دستم رسيد .
در داخل آن نوشته شده بود علي فرزند منصور اسم مادر گيتي!
منصورهمراه مادرم و آقا مهدي با يك دسته گل و شيريني به ديدنم آمد و گفت: حالا وقت آشتي كنان است.
گفتم: من هنوز شرطم را براي آشتي نگفتم.
آقا مهدي در جريان است مگه نه؟
آقا مهدي گفت: من پيغام شما را رساندم.
منصور گفت: بي چون و چرا هر شرطي داشته باشي قبول دارم.
گفتم: شرطي كه من دارم نميشود با چشم و گوش بسته قبول كرد اول گوش كن بعد اگر خواستي قبول كن.
منصور فكر نميكرد شرط مشكلي داشته باشم با اين حال همه سكوت كردند تا شرطم را بگويم.
گفتم: شرط من مربوط ميشود به گذشته ام.
گذشته اي كه قسمتي از آن مخدوش شده و من بايد آن را تميز كنم.
مادر حدس زد منظورم چيه گفت: نه اين كار را نكن.
منصور گفت: چه كاري را؟
گفتم: من بايد تكليفم را با يك نامرد معلوم كنم.
منصور متوجه شد و گفت: نه لزومي ندارد من كه تو را با تمام شرايطت قبول كردم.
عصباني شدم و گفتم: همين ديگه!
من نميخواهم به عنوان يك زن دست دوم بهم نگاه كني چيزي ته دلم هست كه تا با سيامك روبرو نشوم و حلش نكنم تا آخر عمر عذابم ميده.....
منصور گفت: من نميتوانم قبول كنم.
R A H A
01-28-2012, 11:02 PM
گفتم: بايدقبول كني.
منصور گفت: نميتوانم اجازه بدهم زنم با يك پسر جوان در مورد خلاف گذشته اشان صحبت كنند.
اين دور از غيرت و مردانگي است.
خنديدم و گفتم: تو در مورد غيرت حرف نزن اون موقع كه با فاطي خانوم بودی و ما رو ول کرده بودی غيرتت کجا رفته بود؟!
نگفتي اين زن از كجا پول دوا درمانش را ميده؟
از كجا ميخوره؟
از همه بدتر طلاقم كه نداده بودي!
اون موقع غيرتت كجا بود؟
از غيرت و تعصب حرف نزن كه حالم بهم ميخوره.
شما مردها با اين غيرت و تعصب الكي آبروي مردهاي قديمي را هم برديد!!
منصور ساكت شد و به فكر رفت.
آخر گفت: اگر قول بدهي به من خيانت نكني حرفي ندارم.
من به تو اعتماد ميكنم ميدانم رو سياهم نميكني.
خوشحال شدم به زانو درآمده بود.
دستم را به سمت منصور دراز كردم.
منصور دستم را فشار داد و با هم آشتي كرديم.
آن شب آقا مهدي از شرطم خيلي تعجب كرد ولي چيزي به ما نگفت.
آقا مهدي مرد خوبي بود و خيلي دلش ميخواست بين من و منص آشتي کنيم و از اينكه ميديد همه چيز روبراه شده بود خوشحال بود.
همه حرفهايم را نزده بودم ولي كوتاه آمدم همين قدر پيروزي برايم كافي بود.
مادربراي اينكه جو حاكم بر ما عوض بشه گفت: گيتي ميداني كلاس اول را زودتر از بقيه تمام كردم خطمم خيلي خوب شده معلمم قول داده كمك كنه تا هر چه زودتر بتوانم تا كلاس پنجم را بخوانم.
گفتم: علي كمي بزرگتر بشه من هم دوست دارم درسم را ادامه بدهم و سعي ميكنم ديپلمم را بگيرم.
پدرم خيلي دوست داشت درس بخوانم.
منصور مثل يك پدر مهربان گفت: من هم به تو كمك ميكنم همين فردا برو اسمت را بنويس علي را نگه ميدارم تا درست را بخواني.
منصور دست به هر كاري ميزد تا دلم را به دست بياوره .
با رضايت منصور روز بعد دوتايي رفتيم و اسمم را در يك مدرسه شبانه نوشتم.
روزها خانداري ميكردم و شبها درس ميخواندم وقت زياد داشتم.
علي با منصور دوست شده بود و غريبي نميكرد.
ساعت يك ميرفتم و پنج بر ميگشتم.
خانواده خوشبختي شده بوديم.
علي راه افتاده بود و همه جا را بهم ميريخت.
منصور از ديدن كارهاي علي ضعف ميكرد.
اون بعد از سالها به آرزوش رسيده بود.
يك سال در نهايت خوشي گذشت و ما تولد دو سالگي علي را جشن گرفتيم.
مادرم تازه زاييده بود و بيمارستان بود نتوانست در جشن ما شركت كنه. مادرم براي من يك برادر به دنيا آورده بود.
در اين يك سال گذشته با كمك منصور كه از علي مراقبت كرد توانستم مدرك سيكلم را بگيرم و دبيرستان ثبت نام كنم.
ديگه كينه اي از كسي به دل نداشتم و نگاه تازه اي به زندگي پيدا كرده بودم.
مادرم مشغول زندگي خودش بود و كمتر به من سر ميزد.
من هم بزرگتر شده بودم شانزده سالم بود!
سنم كم بود و ميتوانستم مثل دخترهاي ديگر در روزانه درس بخوانم ولي ازدواجم مانع بود.
ناچار شبانه ثبت نام كردم همه چيز تغيير كرده بود و دبيرستان مثل دانشگاه ترمي شده بود.
ديگه ميتوانستم در عرض سه سال دبيرستان را تمام كنم.
فكر و ذكرم شده بود درس خواندن.
منصور چند روز بود كه حال نداشت و همه اش در فكر بود.
با خودم گفتم شايد به ديدن فاطي رفته يا شايد فاطي مرده که منصور اين قدر ناراحت و گرفته است.
منصور حرفي نميزد من هم چيزي نپرسيدم.
دلم ميخواست خودش در مورد ناراحتيش حرف بزنه.
روزها گذشت منصور كمتر حرف ميزد ديگه نگران شدم و تصميم گرفتم سر از كار منصور دربياورم.
وقتي از مدرسه برگشتم منصور خانه بود بوي خوش غذا از آشپزخانه ميآمد.
علي زبان باز كرده بود و بعضي از كلمات را ميگفت صدا زد: مامان بغلش كردم و با شوق گفتم: ببين منصور علي آقا بزرگ شده حرف ميزنه.
منصور گفت: خيلي روش كار كردم تا بتواند مامان و بابا بگه.
حال وقتش بود سر حرف باز شده بود گفتم: منصور چند وقته گرفته اي حالت خوش نيست چيزي شده؟
R A H A
01-29-2012, 09:35 PM
منصور هول شد و گفت: نه!
نه!!
گفتم: نميتواني مخفي كني حتما اتفاقي افتاده نميخواهي به من بگي؟
منصور آهي كشيد و گفت: يعني تو خبر نداري؟
جا خوردم و گفتم: از چي؟
گفت: از برگشتن سيامك.
دلم هري ريخت پرسيدم: مگه كجا بوده؟
گفت: سربازي.
تمام كرده و برگشته.
گفتم: اين چه ربطي به تو دارد كه اين قدر ناراحت شدي؟
گفت: مگه نميخواستي با اون حرف بزني؟
حالا برگشته. گفتم: من گفتم يه روزي دلم ميخواهد با اون حرف بزنم و سنگيني كه به قلبم فشار مياورد را از روي قلبم بردارم نگفتم كه روز شماري ميكنم تا او پيداش بشه.
انگار حرفم آب سردي باشه آتش منصور را خاموش كرد.
منصور با چهره اي مظلومانه گفت: به نظرم هر چه زودتر با اون حرف بزني زودتر نتيجه مي گيريم.
گفتم: تو منتظر چه نتيجه اي هستي؟
گفت: دلم ميخواهد تو و علي را براي هميشه داشته باشم فقط همين.
از اينكه هر روز دلم بلرزه و منتظر آمدن كسي باشم خسته شدم.
خنديدم و گفتم: مرد حسابي بيخود منتظر شدي.
من اگر ميخواستم با سيامك حرف بزنم همان موقع پيداش ميكردم و حرف ميزدم اين امتحاني براي تو ميخواستم ببينم چقدر دوستم داري و چقدر تحمل داري.
تو هم از اين امتحان بيرون آمدي.
واقعا دلم نميخواست با اون روبرو بشوم اون وقتي بهش احتياج داشتم نبود با آبروي من بازي كرد و فرار كرد.
اون حتي با من خداحافظي نكرد بعد تو فكر ميكني من بعد از دو سال سراغش ميروم ازش سوال جواب ميكنم؟
منصور جان اشتباه كردي بد جوري هم اشتباه كردي.
از اينكه منصور اينهمه دلهره داشته و حواسش به برگشتن سيامك بوده دلخور شدم.
منصور با ناباوري حرفهايم را گوش داد.
شوكه شده بود!
سفره را باز كردم و غذا را كشيدم.
منصور هنوز تحت تاثير حرفهايم بود.
ديگر در اين مورد حرفي نزديم.
دلم ميخواست تفريح كنم مسافرت بروم آب و هوا عوض كنم با اونهايي كه همكلاس بودم و اكثرا زنهاي شوهر دار بودند حرف ميزديم، ميگفتند مسافرت رفته اند و خيلي در روحيه آنها تاثير مثبت داشته!
از منصور خواستم تا با هم به يك مسافرت برويم هم براي خودش و هم براي من خوب بود.
منصور از پيشنهادم استقبال كرد و روز بعد براي مشهد بليط گرفت.
من هم از مدرسه اجازه گرفتم.
همه وسايلمان را جمع كردم و در چمدان گذاشتم.
منصور آژانس خبر كرد.
وقتي ميخواستيم از خانه بيرون برويم ،منصور گفت: دلم ميخواهد وقتي از مشهد برميگرديم به خونه من برويم اين جا براي ما كوچيك شده.
گفتم: خونه اي تو و من نداره!
فقط اين كه من در خانه اي كه فاطي با تو زندگي كرده احساس راحتي نميكنم.
منصور گفت: اين را از اول ميگفتي.
اون خانه را ميفروشم جاي بهتر خانه ميخرم.
اون وقت چي؟
خوشحال شدم و گفتم: باشه هر وقت اين كار را كردي من هم دست علي را ميگيرم همراهت به اون خانه جديد مي آيم.
منصور شاد و خندان چمدان را برداشت و در ماشين گذاشت بعد علي را بغل كرد و در را باز كرد تا من سوار شوم.
فرودگاه شلوغ بود مسافر مشهد زياد بود.
تا پرواز ما يك ساعت مانده بود منصور بارها را تحويل داد و كنار هم روي صندلي نشستيم علي شيطوني ميكرد و مرتب به اين طرف و آن طرف ميرفت.
منصور هم چهار چشمي مراقب علي بود و به هر جا مي رفت بلند ميشد و تعقيبش ميكرد.
علي حسابي بازي كرد و منصور را خسته كرد مسافري كه كنارم نشسته بود گفت: دختر جان بچه ات را بگير پدرت خسته شد!
از حرفش ناراحت شدم.
منصور رنگش پريد.
صورتم را برگرداندم و گفتم: عجب آدم فضوليه
مسافر حرفم را شنيد و گفت: به شما نسل جديد نميشود حرفي زد ملاحظه نداريد نه به پدرتون نه به ديگران.
اعصابم خرد شد.
R A H A
01-29-2012, 09:35 PM
منصور كه حرفهاي ما را مي شنيد گفت: خانم شما ببخشيد.
ميخواست بحث را تمام كند ولي بازم مسافر ادامه داد: خدا به دادت برسه با اين دختريكه داري!!
اين دفعه تحمل نكردم و گفتم: اين آقا كه مي بيني شوهرمه و خودش خوب ميدونه بايد از بچه مراقبت كنه به شما هم ربطي نداره همه اش در كارمان دخالت نكن.
زن نگاه معني داري به منصور و من كرد و گفت: دخترك بيچاره ....
مسافرت مان با حرفهاي زن مسافر خوب شروع نشد.
مشهد هر كجا رفتيم با همين تيپ آدمها مواجه شديم.
همه دلشون براي من ميسوخت.
منصور آن قدر پير به نظر نميرسيد چرا اين قدر زن و شوهر بودن ما باعث تعجب ميشد؟
اين سوالي بود كه مرتب از خودم مي پرسيدم.
بدترين چيزي كه در مشهد رخ داد خواستگاري بود.
يكي از زنهاي مسافر كه با ما هم هتل بود با من خيلي صميمي شد و يك روز كه منصور در لابي تنها نشسته بود پيش منصور رفت و پرسيد: اجازه است چند دقيقه وقت شما را بگيرم؟
منصور با ادب و احترام گفت: خواهش ميكنم بفرماييد.
زن روبروي منصور نشست و گفت: براي امر خيري مزاحمتان شدم.
منصور فكرش را هم نميكرد گفت: خواهش ميكنم بفرماييد من در خدمت شما هستم.
زن گفت: من يك پسر بيست و پنج ساله دارم كه تصميم گرفتم آستين بالا بزنم و زنش بدهم.
راستش از دختر شما خيلي خوشم آمده و مناسب پسرم ديدم اگر اجازه بدهيد اين انگشتر را به رسم نشان دستش كنم تا انشالله من هم مثل شما ساكن تهران هستم برگشتيم تهران بقيه حرفهاي اصلي را بزنيم.
منصور مثل آدمهاي برق گرفته شد و گفت: خانم شما ميدانيد زنم را از من خواستگاري ميكنيد؟
زن مثل آهك وا رفت گفت: راست ميگوييد؟
ادامه بحث لازم نبود چون چهره برافروخته منصور همه چيز را نشان ميداد.
زن بدون يك كلمه حرف بلند شد و رفت و من تا روزي كه از هتل رفتيم زن را نديدم.
وقتي منصور اين ها را براي من تعريف ميكرد من غش غش ميخنديدم.
از منصور پرسيدم: چرا مردم نمي فهمند ما زن و شوهر هستيم؟
تو كه پير نيستي؟
منصور گفت: يك نگاه به آيينه بينداز! من پير نيستم اوني كه خيلي جوان است تو هستي. هنوز هفده سال نداري!
تازه متوجه شدم.
سفر مشهد به منصور خوش نگذشت.
وقتي برگشتيم خانه قديمش را فروخت و خانه ي دو طبقه خريد.
كم كم وسايلمان را به خانه جديد برديم و آپارتمان را تحويل صاحب خانه داديم.
با اينكه پول پيش مال من بود، آن را براي قشنگ تر شدن وسايل خانه مصرف كردم.
من ديگر هيچ پس اندازي نداشتم ولي نگران نبودم منصور كنارم بود.
جشن تولد سه سالگي علي را هم گرفتيم.
دو ترم هم مانده بود تا ديپلم بگيرم.
روزها و شبها درس ميخواندم دلم ميخواست هر چه زودتر درسم تمام شود دلشوره اي داشتم كه دليلش را نميدانستم.
منصور كار ميكرد بيشتر اوقات علي را هم با خودش ميبرد و من ميتوانستم به درسم برسم.
چند روز بود كه حس ميكردم يك نفر تعقيبم ميكنه.
هر چه پشت سرم را نگاه ميكردم كسي نبود تا اينكه يك بار ناگهاني برگشتم و سيامك را ديدم.
دلم لرزيد ترسيدم و با عجله خودم را به مدرسه رساندم اصلا" حواسم به درس نبود دلشوره داشتم. خيلي ميترسيدم.
بعد از ظهر كه مدرسه تعطيل شد همراه يكي از همكلاسيهام از مدرسه بيرون آمدم ميخواستم سيامك جرات نكنه و با من حرف بزنه.
بيرون را هرچه نگاه كردم خبري نبود با قدمهاي سريع خودم را به كنار خيابان رساندم از دوستم خداحافظي كردم و سوار تاكسي دربست شدم و خانه رفتم.
منصور هنوز نيامده بود.
غذا را بار گذاشتم. حمام رفتم و دوش گرفتم.
منصور با دست پر آمد علي چند تا جمله ياد گرفته بود و تكرار ميكرد.
منصور از حرفهاي علي ميخنديد و من زياد حوصله نداشتم.
منصور پرسيد: درسها چطور پيش ميروه؟
گفتم: بد نيست!
منصور پرسيد: اگر بد نيست چرا پكري؟
گفتم: نميدانم دلشوره دارم.
منصور خيلي مهربان بود آن شب اجازه نداد دست به كاري بزنم همه كارها را خودش انجام داد، به خيال اينكه از درس و كارهاي خانه خسته ام قول داد كسي را براي كمك به من استخدام كنه.
نميتوانستم تصميم بگيرم گفت: هر طور كه دوست داري.
منصور پرسيد: چيزي هست كه ميخواهي بگويي ولي نميتواني؟
ترسيدم هنوز مطمئن نبودم كسي را كه ديده ام سيامك هست يا نه!
نميتوانستم با شكي كه داشتم منصور را نگران كنم.
R A H A
01-29-2012, 09:36 PM
گفتم: نه چيزي نيست بخوابم خوب ميشوم. (كاش آن شب همه چيز را به منصور گفته بودم)روز بعد و روزهاي بعد مطمئن شدم سيامك تعقيبم ميكنه.
درست مثل سالها پيش!ديگه به تعقيب هاي اون عادت كرده بودم.
سيامك هنوز جرات نزديك شدن را نداشت.
ديگر دلم شور نميزد و حتي از تعقيب سيامك خوشم مي آمد.
امتحانات ترم تمام شد و چند روزي مدرسه تعطيل بود تا ترم بعدي شروع بشه.
خانه نشين شده بودم.
دلم براي تعقيب هاي سيامك بيتابي ميكرد.
منصور متوجه حالم بود ولي هرگز فكرش را نميكرد اين بيتابي من براي چيست.
روزهاي تعطيل به سختي گذشت.
ترم جديد شروع شد و من دوباره راهي مدرسه شدم.
دو روز اول از سيامك خبري نبود روز سوم سر و كله سيامك پيداش شد.
اين بار با جرات تمام به من نزديك شد و سلام كرد.
سلامش را جواب دادم.
پرسيد: ميتواني امروز مدرسه نروي؟
گفتم: براي چي؟
گفت: ميخواهم در باره موضوع مهمي با تو حرف بزنم.
گفتم: من حرفي ندارم.
گفت: تو بايد به من جواب بدهي به حرمت آن روزهاي خوش و شيريني كه داشتيم.
گفت: كدام حرمت؟
كدام روزهاي خوش؟
همان روزهايي كه تو خوش بودي و من سختي هايش را كشيدم؟
تهمتها شنيدم؟
مادرت من را قبول نكرد؟
همان روزها را ميگويي؟
مادرم از خجالت نتوانست توي چشم در و همسايه نگاه كنه؟
همان روزهايي كه مثل يك حيوان كثيف قايم شدي و از خونه بيرون نيامدي؟
همان وقتي كه تنهام گذاشتي و من به تنهايي مجازات گناه دوتايي مان را به دوش كشيدم!
حرفي هم داري؟
سيامك سرش را پايين انداخت و گفت: دلم ميخواهد در مورد همه اين ها با هم حرف بزنيم.
دلم آتش گرفته بود و ميخواستم بدانم با اين همه نامردي چرا من را تنها گذاشته.
راضي شدم با هم به پارك نزديك مدرسه رفتيم.
سيامك رو نيمكت نشست و من هم با فاصله از سيامك روي نيمكت نشستم.
سيامك گفت: من تو را تنها نگذاشتم برعكس فكر ميكنم كسي كه تنها مانده من هستم.
پرسيدم: تا حالا كجا بودي؟
سيامك گفت: وقتي ارتباط من و تو لو رفت از مادرم خواهش كردم با مادرت صحبت كنه و تو را براي من خواستگاري كنه.
من نميخواستم لطمه اي به تو بزنم.
كاري كرده بودم و بايد پاي اون مي ايستادم.
مادرم راضي نشد آخه مادرت بدجوري ناراحتش كرده بود با اين حال قبول كرد اگر سربازي بروم تو را خواستگاري كنه.
هنوز پايم در گچ بود كه دفترچه خدمتم را پست كردم.
يك ماه بعد سربازي رفتم تا هر چه زودتر به تو برسم.
دوره آموزشي قزوين خدمت كردم.
ميداني كه سه ماه آموزشي مرخصي نميدهند و من بيخبر از همه جا بودم.
وقتي آموزشي تمام شد و مرخصي آمدم شما از محله ما رفته بوديد.
مادرم قول داد تا شما را پيدا كنه.
موقع تقسيم شدن سربازيم افتاد سمنان و من به سمنان رفتم از وعده وعيد هاي مادرم خسته شده بودم ديگر حتي براي مرخصي نمي آمدم.
مادرم گاها به ديدنم ميآمد اما از شوهر كردنت چيزي به من نگفت.
هميشه آرامم ميكرد و ميگفت: گيتي را برايت ميگيرم نگران نباش يكي از فاميلهاي دورشان را پيدا كردم.
تا سربازيت تمام بشه آدرسشان را پيدا ميكنم.
دلم به اين خوش بود.
نميدانستم شوهر كردي و بچه دار شدي و خوش ميگذراني!
گفتم: اون موقع كه رسوا شدم تو نبودي از خانه بيرون نيامدي ميتوانستي بياي و از من حمايت كني آخه ما دوتايي اين كار را كرديم.
پدر مريض شد و مادرم با هزار بدبختي همه چيز را از پدر مخفي نگهداشت.
خدا را شكر پدرم تا از زماني که از دنيا رفت چيزي نفهميد.
مادرت براي اينكه من رسوا تر بشوم همراه مادرم من را دكتر برد.
مادرم ميخواست شكايت كند وقتي مشورت كرد.
منصرف شد چون اگر تو به گردن نميگرفتي دست ما به جايي بند نميشد.....
مادرم چاره اي جز شوهر دادنم نداشت.
اما چه كسي با يك دختری مثل من ازدواج ميکرد؟
ميداني آبرو چيزي است كه وقتي ريخت نميشود جمعش كرد.
مادر به هزار زحمت با زن منصور تماس گرفت و رضايتش را جلب کرد.
منصور مرد خيلي خوبي است من را با همه چيزم قبول كرد و به خانه اش برد.
سيامك پوزخندي زد و گفت: حالا هم كه بچه دار شدي و خوشبخت هستي.
گفتم: آره خوشبختم يك بچه دارم كه از همه دنيا بيشتر دوستش دارم و شوهري مثل منصور كه دوستم داره.
R A H A
01-29-2012, 09:36 PM
سيامك گفت: از وقتي برگشتم در مورد تو خيلي تحقيق كردم فهميدم كه همين منصورخان كه دوستت داره نزديك يك سال تركت كرده و پيشت نبوده!
بچه ات را هم قبول نداشته!
ولي من پسرمان را دوست دارم و دلم ميخواهد براي اون پدري مهرباني باشم.
اين را هم ميدانم شوهر مادرت واسطه شده با منصور آشتي كرديد.
پرسيدم: از بدبختي هايي كه بعد از رفتنت كشيدم چي؟
از نگاههاي بيرحم مادرت چي؟
از طعنه هاي مادرت چي؟
گفت: مادرم با هزار دروغ من را از اينجا دور كرد تا تو را فراموش كنم ولي من برگشتم بدون اينكه تو را فراموش كرده باشم.
مادرم نتوانست مانع بشود تا پيدات كنم.
ميدانم مادرم در حقت بدي كرده و باعث ناراحتي هاي زيادي شده ولي من وادارش ميكنم تقاص كارهاش را پس بده.
به شرطي كه با من باشي!
گفتم: اگر يك سال پيش اين پيشنهاد را ميكردي بدون لحظه اي فكر كردن قبول ميكردم و همراهت مي آمدم اما!!
پرسيد: اما چي الان جوابم را نميدهي؟
گفتم: بايد در موردش فكر كنم.
سيامك لبخندي زد و گفت: مثل شير پشتت ايستادم نگران نباش به من و آينده امان فكر كن.
ديگر حرفي نداشتيم خداحافظي كردم و به جاي مدرسه خانه رفتم.
منصور و علي خانه نبودند فرصت خوبي بود تا فكر كنم.
اما بيهوده بود نتوانستم از موقعيتي كه دارم نتيجه اي بگيرم.
فقط فهميدم با ديدن سيامك بد جوري دو دل شده ام.
ديگه آن گيتي سابق نبودم دلم نسبت به زندگيم سرد شده بود چيزي خوشحالم نميكرد.
منصور متوجه تغيير رفتارم شده بود و مرتب برايم چيزهايي ميخريد ولي هيچ احساسي نسبت به منصور و رفتارش نداشتم.
هوايي شده بودم روي ابرها بودم همه اش به سيامك فكر ميكردم به حرفهايي كه زده بود به كينه اي كه نسبت به منصور در من بيدار كرده بود!
چرا منصور من را ترك كرد؟
و از همه بدتر بچه اش را قبول نكرد ولي سيامك هنوز علي را نديده دوستش دارد و ميخواهد پدرش باشد!
روزهاي سختي را پشت سر ميگذاشتم از يك طرف منصور پدر بچه ام و از يك طرف، سيامك عشق اولم!
خيلي سخت بود بين اين دو يكي را انتخاب كنم عقل ميگفت منصور ولي دلم در سينه ميتپيد و ميگفت سيامك!
بالاخره عشق بر عقل غلبه كرد و من سيامك را انتخاب كردم چون آينده اي را با سيامك در ذهنم نقاشي كرده بودم كه عملي نشده بود بايد با سيامك ميرفتم تا شبهه اي در دلم نماند.
گاها به ديدن سيامك ميرفتم ولي هرگز به منصور خيانت نكردم سيامك با حرفهايي كه ميزد من را نسبت به خانه و زندگيم كاملا سرد كرده بود حتي از درس و مشق هم افتاده بودم چند واحد مانده بود تا ديپلمم را بگيرم ولي ديگر حال و حوصله درس خواندن نداشتم و مدرسه را كنار گذاشتم.
سيامك با مادرش صحبت كرده بود و موفق شده بود رضايتش را بگيرد به شرطي كه من از منصور طلاق بگيرم و اين سخت ترين كار بود.
اونقدر بي چشم و رو نبودم كه منصور ملاحظه نكنم ولي طاقتم طاق شده بود و از منصور فاصله گرفته بودم حتي اتاقم را از اون جدا كرده بودم.
سيامك هم بيتابي ميكرد و من ناچار تصميم گرفتم با منصور در مورد طلاق صحبت كنم.
منصور سر كار رفته بود با علي به پارك رفتم سيامك منتظرم بود سيامك از ديدن علي خيلي خوشحال شد و گفت: پسرم چقدر بزرگ شده.
گفتم: امشب ميخواهم با منصور حرف بزنم.
سيامك مشغول بازي با علي بود و گفت: خيلي خوبه همين امشب كار را تمام كن. گفتم: من بعد از طلاق كجا زندگي كنم؟
سيامك گفت: به محض اين كه طلاق گرفتي مي برمت خانه خودمان.
گفتم: بدون عقد؟
سيامك گفت: ما تا عده تو تمام نشده نميتوانيم عقد كنيم اين را مادرم گفته!
گفتم: اينطوري نميشه همسايه ها چي؟!
سيامك گفت: به آنها فكر نكن به پسرم و عشقمان فكر كن بقيه اش حل ميشه.
از حرفهاي سيامك دلم شور افتاد بايد با مادرم حرف ميزدم!
ولي نه اون هرگز قبول نميكرد.
دست علي را گرفتم و راه افتادم.
سيامك گفت: بدون خداحافظي؟
برگشتم و گفتم: خداحافظ!
نگاه سيامك به نقطه اي خيره شد.
نفس گرمي پشت سرم حس كردم ترسيدم فكر كردم مادرم پشت سرم ايستاده ولي مادرم نبود بلكه منصور بود كه نفس نفس ميزد.
رنگش پريده بود.
سيامك لال شده بود من هم جراتم را از دست داده بودم و نميتوانستم يك كلمه حرف بزنم.
R A H A
01-29-2012, 09:36 PM
منصور با عصبانيت گفت: اين عاشق كشته مرده ات سيامك خان نامرده؟
سيامك منصور را هل داد و گفت: نامرد خودتي و گلاويز شدند.
علي جيغ ميزد كلي آدم دورمان جمع شدند.
يكي دو نفر سعي كردند آنها را از هم جدا كنند ولي سيامك جوان بود و پر زور و اجازه نميداد از سر و صورت منصور خون ميآمد.
آن قدر همديگر را كتك زدند تا يكي به پليس زنگ زد و سر و كله پليس پيدا شد و همه ما را به كلانتري بردند.
ريئس كلانتري دستور داد منصور را بيمارستان ببرند من همراهش رفتم.
سيامك را هم بازداشت كردند.
بعد از پانسمان سر و صورت منصور همراه مامور به كلانتري برگشتيم و بازجويي شديم.
ريئس كلانتري از منصور سئوال كرد: شما با اين جوان چه خصومتي داشتيد كه منجر به درگيري شد؟
منصور با عصبانيت گفت: اين كثافت دزد ناموسه!!
مچش را با زنم گرفتم.
ريئس كلانتري رو به من گفت: مادرت كجاست؟
گفتم: منظورش از زنم من هستم.
از حرف منصور شوكه بودم گفتم: دروغه من با سيامك سر و سري ندارم.
منصور رو به من گفت: لابد من بودم به جاي مدرسه ميرفتم پارك تا با اون كثافت ملاقات كنم.
ريئس كلانتري گفت: آقا به خودتان مسلط باشيد و همه چيز را مرتب و شمرده توضيح بديد.
منصور گفت: زنم مدتي پيش رفتارش عوض شد
هر كاري ميكردم نميتوانستم خوشحالش كنم
خيلي فكر ميكرد و كم حرف ميزد نسبت به درس و مشقش هم بي حوصله شده بود حس كردم چيزي را از من مخفي ميكنه
به همين خاطر تعقيبش كردم و متوجه شدم هر روز با اين پسره در پارك قرار ميگذاره امروز هم مچشان را گرفتم
بي شرم به من حمله كرد و به اين روزم انداخت.
ريئس كلانتري اخمي به ابرو انداخت و گفت: سركار خانم در مورد حرفهاي شوهرتون چيزي براي گفتن داريد؟
گفتم: نه منصور همه چيز را گفت.
ريئس گفت: منظورتون اين است كه تمام حرفهاش را قبول داريد؟
گفتم: تنها چيزي كه ميخواهم بدانيد اين است كه من با اجازه از شوهرم با سيامك صحبت كردم.
منصور مثل لبو قرمز شد و گفت: من كي به تو اجازه دادم؟
گفتم: اگر يادت نرفته باشه جلوي مادرم و شوهرش اجازه دادي.
منصور رو به ريئس كلانتري گفت: دروغ ميگه من هرگز هميچين اجازه اي به اون ندادم.
گفتم: مي توانيد از مادرم و شوهرش بپرسيد.
ريئس كلانتري پرسيد: شما چه نسبتي با اين جوان داريد؟
منصور گفت: اين نامرد قبل از ازدواج من با زنم ... منصور سكوت كرد.
ريئس انگار متوجه شده باشه گفت: قبل از ازدواج با هم دوست بوديد؟
گفتم: نميشه اسمش را گذاشت دوست!
ما با هم همسايه ديوار به ديوار بوديم و تصميم داشتيم با هم ازدواج كنيم.
منصور گفت: بگو با هم ازدواج خصوصي كرده بوديد.
ريئس كلانتري عصبي شد و گفت: مرد حسابي اين چيزهايي كه گفتي را از قبل ميدانستي با اون ازدواج كردي يا نميدانستي؟
منصور گفت: ميدانستم وقتي كه با اون ازدواج كردم قرار بود اون براي من بچه به دنيا بياوره براي من چيز ديگري مهم نبود....
منصور شخصيت جديدي از خودش به نمايش گذاشته بود اين آن منصور نبود كه مي شناختم.
هر چه بيشتر حرف ميزد، تنفرم از او بيشتر ميشد و مصمم تر مي شدم تا از اون جدا بشوم. رئيس گفت: حالا قصد داريد از هر دوي اينها شكايت كنيد؟
منصور گفت: بله از هر دو!
رئيس برگه اي به دست منصور داد و گفت: شكايتت را بنويس.
منصور تند تند شروع كرد به نوشتن.
رئيس دستور داد تا سيامك را آوردند.
از سيامك پرسيد: شما با همسر اين آقا چه مناسبتي داشتيد؟
سيامك سرش را پايين انداخت و گفت: ما از قبل با هم آشنا بوديم و ميخواستيم با هم ازدواج كنيم ولي شرايط جور نشد گيتي زن اين مرد زن دار شد من بايد با گيتي حرف ميزدم ما كار خلافي انجام نداديم.
رئيس گفت: تو كه ميداني زن اين مرد شده چرا سراغش آمدي؟
مگر نميداني اين كار جرم است؟
R A H A
01-29-2012, 09:36 PM
سيامك گفت: شما هم جاي من بوديد پيگيري ميكرديد.
رئيس گفت: دليلت چيه؟
چرا بايد پي گيري ميكردي؟
سيامك گفت: آخه بچه ام زير دست اين مرد افتاده دلم نميخواست بچه ام بدون من بزرگ بشه.
رئيس خيلي تعجب كرد و گفت: يعني چه؟
مگر اين بچه مال شماست؟
منصور گفت: بچه مال من است.
سيامك گفت: نه اين بچه مال من است، اين بچه درست هفت ماه بعد از عروسي اينها به دنيا آمده.
منصور در حالي كه دستهاش ميلرزيد گفت: دروغه باور نكنيد ما آزمايش ژنتيك داديم علي بچه منه!!
خيلي از حرفهايي كه بين آنها رد و بدل شد خجالت كشيدم.
رئيس كلانتري گفت: شما به جاي اين كه مستقيم با اين خانم صحبت كنيد
ميتوانستيد از طريق قانون به خواسته اتون برسيد.
سيامك گفت: بهترين كسي كه ميداند بچه مال كيست فقط گيتي است.
با خودم گفتم اگر با گيتي حرف بزنم اون واقعيت را به من ميگويد.
همه همسايه ها ميگفتند بچه از منه!!
من هم بايد بچه ام را صاحب بشوم قبول دارم من اشتباه كردم ولي چاره اي نداشم.
سيامك گريه كرد و گفت: مادرم تقصير كاره اون باعث شد من و گيتي از هم جدا بشويم اگر اون ما را حمايت ميكرد هرگز همچين اتفاقي نمي افتاد.
رئيس كلانتري گيج شده بود به سيامك گفت: تو فقط به خاطر گفته هاي همسايه ها آمدي و زندگي اينها را بهم ريختي؟
سيامك گفت: فقط آنها نبودند مادرم هم پشيمان شده و دلش نميخواهد پسرم پيش اين مرد باشد.
رئيس كلانتري رو به منصور گفت: شما در چه حالي اين دو را با هم ديديد؟
منصور گفت: در پارك با هم صحبت ميكردند.
رئيس گفت: پارك يك جاي عمومي است و هر كسي ميتواند با همديگر صحبت كند دليل بر خيانت به شما نميشود.
منصور گفت: به شرطي كه قبلا با هم ارتباط نزديك نداشته باشند نه مثل اين دوتا!!
عصباني شدم و گفتم: به من تهمت نزن من به تو خيانت نكردم فقط با سيامك حرف زدم.
رئيس كاغذي كه دست منصور بود را گرفت و گفت: آقا شما با شكايتت دردسر درست ميكني فرصت ميدهم
تا شما سه تايي حرفهاتون را بزنيد و نتيجه گيري كنيد
از شكايت بجز آبروريزي و صدمه به اين بچه چيزي حاصلتون نميشود.
اين را گفت و علي را برداشت و از اتاق بيرون رفت و به يك سرباز گفت: تا وقتي حرفهاشون تمام نشده كسي را به اتاق راه نده.
من ماندم و منصور و سيامك!
چند دقيقه اي در سكوت گذشت.
سيامك رو به منصور گفت: حالا كه فهميدي گيتي را آزاد كن.
منصور خنده اي كرد و گفت: همانطور كه مي بيني گيتي آنقدر آزاده كه تصميم گرفته همراهت بياد ما ديگر حرفي نداريم.
سيامك از حرف منصور خوشش آمد و گفت: همين امشب گيتي را ميبرم.
منصور گفت: گيتي هنوز زن منه تو همچين غلطي نميكني.
سيامك گفت: خونه تو هم نميتواند برگردد.
منصور گفت: ديدي گفتم شما به من خيانت كرديد!!
سيامك يقه منصور را چسبيد و گفت: مرتيكه ما به تو خيانت نكرديم!
گريه ام گرفته بود.
منصور عصبي گفت: پس زني كه شوهر دارد چطور به خودش اجازه ميدهد به خونه آدمي مثل تو برود؟
گفتم: من نميخواهم به خانه كسي بروم.
سيامك گفت: نه تو بايد از امشب به خانه ما بيايي مادرم منتظر توست.
منصور خنده مسخره آميزي كرد و گفت: برو مادر شوهرت منتظره!!
چشمهام پر شده بود ولي به زور خودم را نگهداشتم.
سيامك گفت: تو به حرفهاي اين گوش نده ميخواهد تو را عصباني كنه.
منصورگفت: ديگه براي من مهم نيست هر كجا ميخواهي برو.
سيامك گفت: برو بچه را بردار برويم.
منصور جلوي در ايستاد و گفت: نميگذارم اون بچه منه. سيامك گفت: هر وقت من و علي آزمايش داديم ميفهمي برو كنار و در را باز كرد و من بيرون رفتم.
رئيس كلانتري بيرون نشسته بود و با علي بازي ميكرد.
به من گفت: حرفهاتون تمام شد؟
تصميم گرفتيد؟
گفتم: نميدانم چي كار كنم.
رئيس گفت: هركاري فكر ميكني درسته انجام بده.
گفتم: من نميدانم چه كاري درست است.
رئيس پرسيد: چند سال داري؟
گفتم: شانزده سال.
رئيس با تاسف سري تكان داد و گفت: خيلي جوان هستي!
منصور و سيامك از اتاق بيرون آمدند سيامك گفت: حاضري برويم.
منصور گفت: ممكن نيست اجازه نميدهم.
رئيس گفت: چي شده؟
سيامك گفت: تا انجام آزمايش و معلوم شدن حقايق گيتي و بچه خانه ما هستند.
رئيس گفت: خوب بريدي و دوختي!!
منصور گفت: من اجازه نميدهم بچه ام حتي يك روز هم از من جدا بشه.
گيتي هر كجا ميخواهد بروه اما علي با من برميگرده خونه.
گفتم: من بدون بچه جايي نميروم.
منصور ضربه آخر را زد و گفت: تو ديگه حق نداري پا به خانه اي من بگذاري.
رئيس عصباني شد و گفت: مرد حسابي اين زن هنوز عقد توست.
R A H A
01-29-2012, 09:36 PM
منصور گفت: وقتي دلش پيش كس ديگري است من نميتوانم.
با بغض گفتم: حضانت علي با منه.
منصور رو به رئيس گفت: شما اجازه ندهيد اينها به مقاصد شومشان برسند.
رئيس گفت: شما گفتي ديگه حق نداره خونه بياد و زن بچه سالت را بيرون انداختي اون اختيار داره هر جا كه دلش بخواهد بروه.
منصور گفت: به خودش چيزي نميتوانم بگويم!
خودش برود كاري ندارم بچه را نبايد ببرد.
رئيس گفت: دخترم گفتي حضانت بچه با توست؟
گفتم: بله حكم دارم.
رئيس گفت: پس ميتواني هر كجا خواستي بروي بچه را بردار و برو.
پدر مادر داري؟
گفتم: بله مادرم هست.
رئيس گفت: پس به خانه اتون برو.
منصور از رئيس خواهش كرد تا مادرم را خبر كند و ما را به دستشان بسپارد.
رئيس از منصور پرسيد: از اين جوان شكايت داري؟
منصور گفت: نه اون هم بازيچه شده و حق دارد آزمايش بدهد و به اشتباهش پي ببرد.
رئيس به سيامك گفت: شما ميتواني بروي ولي اين را بدان تا اين زن از شوهرش جدا نشده حق نداري به اون نزديك بشوي براي بچه هم بايد از طريق قانون اقدام كني.
منصور با دست پاچگي گفت: نه از طريق قانون نه ... ما توافق كرديم، يك آزمايش ساده است
اين قدر بزرگش نكنيم يكي دو روز ديگر با علي ميرويم آزمايش ميدهيم اين جوان هم متوجه ميشود پدر علي كيه.
سيامك گفت: جناب سروان چون اين آقا از شكايتش صرف نظر كرد توافق كردم بي سر و صدا اين كار انجام بشه.
رئيس لبخند رضايتي زد و گفت: بهتر شد اين كار درسته گره اي كه ميشود با دست باز كرد چرا با دندان؟!
سيامك رفت علي بغلم خوابيده بود منصور به ما نگاه هم نميكرد.
رئيس شماره مادرم را گرفت ولي هر چه تماس گرفت كسي گوشي را برنداشت.
به منصور گفت: ما كه نتوانستيم با پدر و مادر اين خانم تماس بگيريم بهتراست امشب همراه شما بياد خونه تا فردا ببينم چي ميشود.
منصور گفت: من حرفي ندارم اما!!
رئيس پرسيد: اما چي؟
گفت: فكر نكنم با اتفاقاتي كه امروز افتاد گيتي دلش بخواهد برگردد.
رييس رو به من كه داشتم از خستگي از حال ميرفتم كرد و گفت: دخترم نظرت چيه ميخواهي برگردي خونه ات؟
گفتم: اونجا ديگر خانه من نيست ولي انگار چاره اي ندارم مجبورم.
رئيس گفت: ناراحت نباش همه چيز حل ميشه.
گفتم: وقتي من را رسوا كردند ديگر فرقي ندارد كه درست بشه يا نشه.
به اصرار رئيس كلانتري همراه منصور به خانه رفتم....
با دل شكسته و غمگين وارد خانه شدم.
از دست منصور خيلي عصباني بودم علي را روي تخت انداختم و در اتاق را از پشت قفل كردم.
منصور پشت در آمد و خواست دلجويي كند ولي كار از كار گذشته بود به هيچ كدام از حرفهاش جوابي ندادم و كنار علي خوابم برد.
من كار خلافي نكرده بودم ولي مثل زن بدكاره با من رفتار شد و اين برايم عذاب آور بود.
همه زندگيم به خطر افتاده بود بچه ام مورد تهمت واقع شده بود منصور با اشتباهي كه كرد زندگيمان را از هم پاشيد.
از منصور انتظار داشتم اون سه سال با من زندگي كرده بود و خطايي از من نديده بود و نبايداين قدر نسبت به من بي اعتماد ميشد
تا جايي كه فكر كند من با سيامك ارتباط دارم.
با سيامك حرف زدم ولي اين خيانت نبود.
روز بعد منصور پشت درآمد و گفت: براي اينكه اين شك از دل اين پسره بيرون بروه بايد برويم آزمايشگاه بچه را حاضر كن.
گفتم: من بچه ام را جايي نمي برم اگر تو يا كس ديگري شك داريد توي شك بمانيد.
منصور ساكت پشت در به انتظار نشست.
از ديروز بعد از ظهر چيزي نخورده بودم و مرتب به علي شير داده بودم حالم بد بود و احساس ضعف ميكردم.
اما از سر لجبازي خودم را در اتاق زنداني كرده بودم.
منصور خواهش كرد تا بيرون بيايم و غذا بخورم اما قبول نكردم و گفتم: همانطور كه ديروز تصميم گرفتي عمل كن به مادرم زنگ بزن من ديگر تحمل ندارم و اينجا نمي مانم.
منصور با التماس گفت: اگر تو هم جاي من بودي اين فكر ها به سرت ميزد.
گفتم: الان اين فكر هاي پليد به سر تو زده.
با گذشت زمان حالم بدتر شد ولي غرورم اجازه نميداد از اتاق بيرون بيايم و چيزي بخورم.
منصور دلش به حالمان سوخت و به آقا مهدي شوهر مادرم زنگ زد.
آنها شمال بودند.
منصور ماجرا را تعريف نكرد فقط پرسيد: كي برميگرديد؟
R A H A
01-29-2012, 09:37 PM
آقا مهدي گفت: شايد سه روز ديگر.
منصور مكالمه را تمام كرد و به من گفت: مادرت سه روز ديگر مياد نميخواهي كه خودت را بكشي؟
من از خانه بيرون ميروم سه روز ديگر ميام خواهش ميكنم بيا بيرون و غذا بخور.
گفتم تا برگشتن مادرم حق نداري اينجا بيايي.
منصور قول داد و از خانه بيرون رفت.
وقتي صداي در را شنيدم از اتاق بيرون آمدم.
علي هم ضعف كرده بود در يخچال را باز كردم كلي ميوه و شيريني داخل يخچال بود دوتايي شكممان را سير كرديم.
سه روز خيلي سخت و طولاني بود كه بر ما گذشت.
گوشي را برداشتم و به مادرم تلفن كردم وقتي قضيه را برايش تعريف كردم خيلي عصباني شد و گفت: من چند روز ديگر ميمانم تا برگردم مشكلت را با منصور حل كن من نميتوانم زندگيم را به خاطر تو تلخ كنم درضمن مهدي باباي تو نيست و نميتواني خونه ما بياي روي خانه ما حساب نكن و گوشي را قطع كرد.
ميدانستم مادرم چه افكاري داره و نبايد تعجب ميكردم.
راه به جايي نداشتم يا بايد با منصور آشتي ميكردم يا در كوچه و خيابان سرگردان ميشدم.
آن روز با افكارم كلنجار رفتم ولي نتيجه اي نگرفتم.
آن شب منصور به خانه نيامد.
روز بعد با صداي زنگ در بيدار شدم. سيامك عصباني پشت در بود.
به محض ديدنم گفت: اون شوهر نامردت كه قول داده بود بچه را بياورد آزمايشگاه كجاست؟
گفتم: خونه نيست در ضمن من نگذاشتم.
سيامك نرمتر شد و گفت: عزيز من چرا مگه نميخواهي از بلاتكليفي در بيايي؟
گفتم: من بلاتكليف نيستم.
سيامك باز هم آرام تر شد و گفت: من كه هستم اين مهم نيست؟
گفتم: حوصله ندارم شوهرم بيرونم كرده مادرم راهم نميده ماندم چيكار كنم.
سيامك گفت: بيا خونه ما.
گفتم: من زن منصورم ميفهمي؟
سيامك گفت: مگه بيرونت نكرده فردا پس فردا طلاقت هم ميده از همين امروز بيا خونه ما!!
اوقاتم تلخ تر شد و در رو روي سيامك بستم.
سيامك راه سومي را برايم گشوده بود.
نه خانه منصور نه خانه مادرم بلكه خانه سيامك. جايي كه آرزو داشتم عروسشان باشم.
شب سر و كله منصور پيداش شد. علي خوابيده بود.
دلم نميخواست با منصور هم كلام بشوم.
خواستم به اتاق پناه ببرم منصور مانع شد دستم را گرفت و روي مبل نشاند و گفت: راستش را بگو اين پسره سيامك آمده بود اينجا؟
حس كردم كسي كشيك ما كشيده .
گفتم: آره صبح آمده بود با تو كار داشت.
پرسيد: داخل خانه هم شد؟
فهميدم ميخواهد به من دوباره تهمت بزنه از حرصم گفتم: آره آمد ميخواهي چي كار كني؟
سيلي محكمي به گوشم زد.
برق از چشمهايم پريد گيج شدم انتظار نداشتم منصور دست روي من بلند كنه.
با عصبانيت بلند شدم علي را كه خواب بود برداشتم و با گريه از خانه بيرون آمدم منصور نتوانست مانع بشود.
جايي نداشتم پناه ببرم مادرم هنوز شمال بود و گفته بود نميتوانم به خانه اشان بروم.
خانه منصور هم نميتوانستم بمانم.
قدم زنان راه افتادم.
چراغهاي مغازه ها خاموش بود فقط چراغ خيابان روشن بود كساني كه از كنارم رد ميشدند نگاههاي عجيبي ميكردند دلم شور افتاده بود و ميترسيدم.
كنار خيابان ايستادم و منتظر تاكسي شدم اما هيچ تاكسي رد نشد.
بالاخره ماشيني جلوي پايم توقف كرد متوجه نشدم كه تاكسي نيست و سوار شدم چند متر كه جلو رفتيم راننده نگاهي به من كرد و گفت: اين موقع شب با برادرت كجا ميخواهي بروي خانم؟
از لحنش خوشم نيامد با اخم گفتم: با بچه ام داريم ميريم خونه!
شوهرم منتظره .
راننده يكهو زد زير ترمز و گفت: پياده شو.
با عجله پياده شدم و با تمام قوت شروع كردم به دويدن بچه خسته ام كرده بود ولي هر طور بود از خيابان دور شدم.
هر چه فكر كردم راه به جايي نداشتم تنها جايي كه نزديك بود و ميتوانستم پياده بروم خانه سيامك بود و تصميم گرفتم به خانه سيامك بروم.
با عجله خودم را به دم در آنها رساندم ولي دم در پشيمان شدم!!
اما راه چاره اي نداشتم با نگراني در زدم.
R A H A
01-29-2012, 09:37 PM
مادر سيامك طاهره خانم در را باز كرد با ديدنم شوكه شد.
پرسيد اين وقت شب اينجا چيكار ميكني؟
آمدي زندگي ما را بهم بريزي؟
هنوز جوابش را نداده بودم كه سيامك دم در آمد از ديدنم خوشحال شد مادرش را كنار زد و از من خواست وارد بشوم.
علي را از بغلم گرفت سيامك خوشحال و خندان بود ولي مادرش را با يك من عسل هم نميشد خورد!!
سيامك با محبت ما را به اتاق بود سفره پهن بود سيامك گفت: مادر شوهرت دوستت دارد سر سفره رسيدي !
مادرش سر سفره نشت و بدون تعارف مشغول خوردن شد.
سيامك علي را سر سفره گذاشت و از من هم خواست بشينم.
خودش رفت تا براي ما بشقاب بياوره.
طاهره خانم به محض بيرون رفتن سيامك گفت: فكر نكن ميتواني از راه برسي و زندگي ما را خراب كني روي ماندن اينجا حساب نكن.
گفتم: من به اراده خودم اينجا نيستم.
خنده مسخره اي كرد و گفت: لابد پسرم تو را آورده؟
گفتم: نه وقتي كه سيامك از سربازي برگشت بهش گفتي علي بچه اونه اون موقع براي من دعوت نامه فرستادي!
با آمدن سيامك حرفمان نصفه ماند.
سيامك با شوق بشقاب را پر از غذا كرد و به دستم داد و خودش به علي غذا داد بعد از شام طاهره خانم سفره رو به تنهايي جمع كرد با اين كارش ميخواست حاليم كند كه مهمان هستم.
سيامك نزديكم نشست و پرسيد: چطور شد آمدي؟
گفتم: با منصور دعوام شد اينجا نمي مانم به محض اينكه مادرم از سفر بياد ميروم خانه مادرم.
سيامك گفت: ممكن نيست اجازه بدهم از اين جا بروي.
گفتم: من هنوز از منصور طلاق نگرفتم.
سيامك گفت: تا طلاق بگيري همين جا ميماني.
طاهره خانم سيامك را صدا كرد.
سيامك گفت: مثل خونه خودته راحت باش و از اتاق بيرون رفت.
طاهره خانم صداش را بالا مي برد و سيامك ازش ميخواست تا آرام باشه.
خودم را با علي مشغول كردم.
در دلم گفتم چشمش كور دندش نرم مادرش را راضي كنه خودش خواسته من اينجا باشم.
اگر امروز به سراغم نمي آمد شايد الان با منصور اشتي كرده بودم و دلم براي خانه ام تنگ شد....
صداي طاهره خانم كم كم پايين آمد و به پچ پچ تبديل شد.
يكهو سيامك از كوره در رفت و گفت: شما فكر كرديد من و گيتي بچه هاي چند سال پيش هستيم؟
گوشم را تيز كردم ببينم در مورد چي حرف ميزنند ولي موفق نشدم هر چه بيشتر گوشم را تيز مي كردم كمتر مي شنيدم از فرياد سيامك متوجه شدم مادرش به گذشته هاي نه چندان دور به غفلت و جواني ما اشاره مي كرد.
سيامك با صورت مثل لبو قرمز شده وارد اتاق شد نگاهي به سرتاپاي سيامك انداختم و با خودم گفتم من عاشق چي اين پسره شدم؟
هيچ چيز خاصي در سيامك وجود نداشت من از چه چيز سيامك خوشم آمده بود؟
علي خوابش برده بود سيامك روي علي را با پتويي پوشاند و گفت: جاي شما را توي اتاق پيش مادرم مي اندازم خودم هم توي پستو مي خوابم.
توجهي به حرفش نكردم.
سيامك لحاف تشك را از پستو درآورد و روي زمين انداخت من هم تا آمدن طاهره خانم لحاف تشك را پهن كردم و علي را جا به جا كردم.
سيامك دستي به سر علي كشيد خواست دستي هم به من بزنه كه دستش را گرفتم و كنار زدم.
همين موقع طاهره خانم وارد اتاق شد دست سيامك را توي دستم ديد و شروع كرد به بدو بيراه گفتن: فلان فلان شده ... بي ناموس ... ف. ا.ح.ش.ه... ديگه صبرم تمام شد و منتظر سيامك نشدم تا جواب مادرش را بده گفتم: همه اينهايي كه گفتي لايق تو و پسر هرزه ات سيامكه نه من علي را برداشتم تا از خانه آنها بروم كه سيامك به التماس افتاد و به مادرش حمله كرد از صداي جيغ و داد آنها علي بيدار شد و گريه كرد.
همه چيز بهم خورده بود طاهره خانم كوتاه آمد و خودش را از دست سيامك نجات داد.
سيامك با خواهش و تمنا راضيم كرد تا بمانم با علي سرجايم دراز كشيدم و با زحمت زياد علي را خواباندم.
سيامك که به پستو رفت بود، طاهره خانم زير لب طوري كه سيامك نشنود فحش ميداد.
با زمزمه فحش هاي طاهره خانم من كه خسته بودم خوابم برد.
با طلوع آفتاب علي بيدار شد و گريه كرد.
گرسنه بود بقيه خواب بودند علي را بغل كردم و از اتاق بيرون بردم.
توي حياط علي شروع كرد به بازي كردن.
دست و صورتم را شستم جاي علي را هم تميز كردم.
صداي باز شدن در آمد سيامك با چند تا نان تازه داخل شد و گفت: سماور را روشن كردم شما نان را ببر تا من بقيه چيزها را بياورم.
دست علي را گرفتم و با نانها به اتاق رفتم.
طاهره خانم بيدار شده بود و همه جاها را جمع كرده بود.
R A H A
01-29-2012, 09:38 PM
نانها را از دستم گرفت و داخل سفره گذاشت و از اتاق بيرون رفت.
صداي طاهره خانم شنيده ميشد: تا حالا براي من كه مادرت هستم نان نخريدي اين زنيكه با تو چه كرده!
سيامك با خنده گفت: آخه اون زنمه!
طاهره خانم با عصبانيت گفت: منظورت زن منصوره؟!
سيامك فحش ركيكي داد و با سيني استكان به اتاق آمد.
سيامك براي صبحانه كله پاچه خريده بود علي خيلي خوشش آمد طاهره خانم سر سفره چيزي نگفت و ما در آرامش صبحانه خورديم.
ساعت نزديك هشت بود كه زنگ در به صدا در آمد.
سيامك رفت تا در را باز كند.
از پنجره نگاه كردم به محض باز شدن در منصور همراه يك مامور وارد حياط شد.
منصور خيلي عصباني بود.
طاهره خانم از اتاق بيرون رفت.
منصور از مامور خواست تا سيامك را دستبند بزند.
طاهره خانم جيغ و داد كرد و مانع شد.
مامور از سيامك خواست تا من را صدا كند.
طاهره خانم به جاي سيامك به طرف اتاق آمد علي را برداشتم و قبل از اينكه طاهره خانم حرفي بزند از اتاق بيرون آمدم.
طاهره خانم ريز لب فحش ميداد.
منصور گفت: ديدي گفتم زنم اين جاست!
مامور پرسيد: شما گيتي خانم هستيد؟
گفتم: بله!
مامور گفت: بايد همراه ما بياييد!
گفتم: كجا؟
گفت:كلانتري!
پرسيدم: به چه جرمي؟
مامور گفت: اين آقا از شما و اين خانواده شكايت كرده همه اي شما بايد بياييد كلانتري.
منصور جلو آمد و علي را بغل كرد.
سيامك آماده بود طاهره خانم چادرش را سرش كرد و همگي به كلانتري رفتيم.
در اتاق كوچكي منتظر آمدن افسر نگهبان شديم.
منصور مشغول علي بود و توجهي به ما نداشت.
طاهره خانم به من و سيامك لعنت ميكرد و بد و بيراه ميگفت و از اينكه پايش به كلانتري باز شده سيامك را نفرين ميكرد.
رييس كلانتري مرد جواني بود با ورودش به اتاق همه از جا بلند شديم.
با غرور و تكبر پشت صندلي نشست و شروع كرد به ورق زدن پرونده اي ما.
وقتي خواندن شكايت منصور تمام شد سرش را بلند كرد و پرسيد: گيتي كيه؟
دهنم خشك شده بود با صداي ضعيفي گفتم: منم.
با لحن بسيار بدي گفت: وقتي به خونه معشوقه ات ميرفتي هم اينطور مظلوم بودي؟
از حرفش خيلي بدم آمد و گفتم: من به خانه اي معشوقم نرفتم.
خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: پس ديشب كجا بوديد؟
مامور نوشته شما را توي خونه اي اينها پيدا كرده.
گفتم: ديشب مهمان خانه اينها بودم.
گفت: از شوهرت اجازه داشتي؟
گفتم: شوهرم من را از خانه بيرون كرده مادرم مسافرت رفته و من پناهي بجز خانه اينها نداشتم نميتوانستم با يك بچه كوچيك توي كوچه بخوابم.
گفت: وقتي بيرونت كرد چرا نيامدي شكايت كني؟
تا ما از شما حمايت كنيم و سر از هر خانه اي در نياوري.
اين جا بود كه طاهره خانم صداش درآمد و گفت: من سالهاست با آبرو زندگي كردم به كسي اجازه نميدهم در مورد ما اينطور قضاوت كند ديشب گيتي با بچه اش به ما پناه آورد من هم به اون پناه دادم.
رئيس عصباني گفت: چه پناهي پسرت با اين زن رابطه داشته.
سيامك از كوره در رفت و گفت: من قبل از رفتن به سربازي و ازدواج گيتي با منصور همسايه گيتي بوديم ديشب هم به گيتي و بچه اش پناه داديم كجاي كار ما خلاف بوده؟
رئيس گفت: اينجاي قضيه كه تو با اين زن رفيق شدي!
سيامك با حرص گفت: حرف مفته!!
من با گيتي هيچ رابطه اي ندارم.
منصور گفت: تو گفتي و من هم باور كردم.
به محض اينكه يك دعواي كوچيك بين من و گيتي شد آمده سراغ تو!
چرا نرفته خونه دوست يا آشناي ديگه؟
R A H A
01-29-2012, 09:39 PM
شما با هم ارتباط داريد.
سيامك عصباني شد و گفت: حرف توي كله پوكت نميروه آقا ما را بفرست دادسرا قاضي حكم كنه.
رييس گفت: اين كار را ميكنم كمي صبر داشته باش.
منصور از رئيس تشكر كرد و گفت: اگر اجازه بدهيد بچه ام را با خودم ميبرم.
دلم هري ريخت گفتم: تو نميتواني علي را با خودت ببري.
رئيس گفت: خيلي خوب هم ميتواند مگر پدر بچه نيست؟
گفتم: پدرش هست ولي حضانت بچه را ندارد.
رئيس نگاهي به منصور انداخت و گفت: مگر زنت را طلاق دادي كه حضانتش را نداري؟
منصور گفت: داستانش طولاني است من مجبور شدم حضانت بچه را به گيتي بدهم.
حالا تا وقت دادسرا بگيريم بچه همراه من باشد.
رئيس گفت: اشكالي ندارد ميتواني بچه را با خودت ببري.
ديگه طاقتم تمام شد بلند شدم و سعي كردم بچه را از منصور بگيرم .
رئيس با صداي بلند گفت: ولش كن.
گفتم: من حكم دارم نميتواند بچه را با خودش ببرد.
منصور گفت: حكمت را بگذار در كوزه آبش را بخور و سعي كرد بچه را ببرد.
سيامك به كمكم آمد و علي را از منصور جدا كرد.
منصور و سيامك درگير شدند رئيس ماموري كه بيرون ايستاده بود را صدا كرد و دستور بازداشت ما را داد.
بچه را به زور از من گرفتند و به دست منصور دادند.
عصباني فرياد زدم از همه اتون شكايت ميكنم مملكت قانون دارد.
رئيس گفت: من خود قانونم هر غلطي ميخواهي بكن بعد دستور داد تا من و طاهره خانم را به بازداشت گاه زنان ببرند.
زن قد بلند و بد اخلاقي آمد و به دست من و طاهره خانم دستبند زد و ما را هل داد و به سمت بازداشتگاه برد.
طاهره خانم اشك ميرخت و ناله ميكرد من هم ترسيده بودم هفده سال بيشتر نداشتم که كارم به كلانتري و زندان كشيده بود.
چيزي در دلم شعله ميكشيد و آتش به جانم ميزد و آن انتقام بود فقط به انتقام فكر ميكردم به جرمي كه نكرده بودم به زندان افتادم قسم خوردم تا از منصور انتقام بگيرم.....
پنج شنبه بود تا به خودمان بياييم ادارات تعطيل شدند و ما نتوانستيم كسي را پيدا كنيم تا ضامنمان بشود و به ناچار تا صبح روز شنبه در بازداشت مانديم.
طاهره خانم همه اش گريه ميكرد و ميگفت: ذليل بشويد هرزگي شما كار دستم داد من كجا زندان كجا، ببينيد من را به كجا كشانديد!!
از علي و سيامك خبري نداشتيم.
زمان به سختي ميگذشت گوشه ي بازداشتگاه نشستم.
دلم شكسته بود از دست منصور عصباني بودم به همين سادگي زندگيمان را بهم ريخته بود آن جا بود كه فهميدم منصور مرد مناسبي برايم نيست.
مردي كه به راحتي به زنش تهمت بزند و از خانه بيرون كند نميتواند مرد خوبي باشد هر چند به اين كار تظاهر كند.
ولي چطور ميتوانستم انتقام اين ساعتهاي تلخ و ناگوار را از منصور بگيرم؟!
ظهر كه شد بوي غذا در بازداشتگاه پيچيد نميدام چرا دلم خواست تا از غذا بخورم.
سرباز جواني كه غذا را آورده بود به دست هر يك از ما يك ظرف يك بار مصرف كه در داخل آن قيمه بود داد و گفت: شانس داريد يكي از همسايه ها نذري آورده.
طاهره خانم غذا را گرفت و كناري گذاشت ولي من با اشتها آن را خوردم.
طاهره خانم وقتي ديد من غذا ميخورم گفت: كوفت بخوري همه را تو يه وجبي به دردسر انداختي حالا داري با خيال راحت غذا ميخوري؟
نگاهي به قيافه ي طاهره خانم انداختم دلم براش سوخت ولي اون هم بي تقصير نبود.
گفتم: يادت بيار اون روزي كه با هم رفتيم دكتر ولي تو انکار کردی که پسرت هم مقصر بود!
اين مجازات اون روز توست!
پس زياد هم ناراحت نباش داري تقاص پس ميدهي.
طاهره خانم زير لب چند تا بد و بيراه گفت و پشتش را به من كرد و روي زمين نشست.
غذا را تمام كردم. حال عجيبي داشتم سرم سنگين بود روي زمين دراز كشيدم.
خيلي زود خوابم برد.
بعداز ظهر با سر و صداي چند تا زن كه وارد بازداشتگاه شدند بيدار شدم.
زنهايي كه از قيافه اشان معلوم بود چي كاره هستند.
طاهره خانم كنارم آمد و گفت: با اينها دم خور نشوي ازشون فاصله بگير.
زنها با هم حرف ميزدند و از كارهاي زشتي كه انجام داده بودند ميگفتند و ميخنديدند.
توجه ام جلب شده بود گوشهام را تيز كرده بودم و با دقت به حرفهاي آنها گوش ميدادم.
در دلم گفتم زن بد يعني اينها كه بدون ترس واهمه كارهاي زشت ميكنند و به اين راحتي درباره اش صحبت ميكنند.
آه منصور!
من لياقتم اين جاست؟
مگر من چه كردم؟
R A H A
01-29-2012, 09:39 PM
اين سوال هزار بار از ذهنم گذشت.
شب جايي براي خوابيدن نبود همگي نشسته خوابيديم.
طاهر خانم چرت ميزد آرامش نداشت.
من جوانتر بودم و زياد عمق فاجعه را درك نميكردم و از اينكه آنجا بودم كمتر ناراحت بودم.
يکي از اون زنها کنارم نشست و پرسيد: به قيافه ات نمياد خلاف باشي اينجا چي كار ميكني؟
با صداي آرام ماجرا را براي اون تعريف كردم.
خيلي عصباني شد و گفت: من جاي تو بودم از اون نامرد انتقام ميگرفتم.
گفتم: من هم ميخواهم انتقام بگيرم ولي دستم از همه جا كوتاهه.
زنه گفت: معلومه كوتاهه تو بايد برگردي خونه شوهرت.
گفتم: عمرا ديگه برنميگردم.
زن گفت: خيلي خنگ هستي تو بايد برگردي و دمار از روزگارش دربياري حس كردم زن زرنگي باشي وقتي گفتي با داشتن بچه درس ميخواندي ازت خوشمم آمد تو ميتواني انتقامت را بگيري.
تو بايد برگردي و با سياست تمام دارايي شوهرت را از دستش در بياري.
برايم جالب بود پرسيدم: چطوري؟
گفت: به راحتي وقتي اون قبول كند تو را برگرداند ناز كن و شرط و شروط بگذار حالا خودت ميداني از طلا و جواهر گرفته تا پول نقد!
بعدا" هم به هر بهانه اي پول بگير و خرج نكن جمع كن اين مرد كه تو گفتي نميشود به اون اعتماد كني عاقبت ندارد.
فكر فردات باش بدون پول ميشوي يكي مثل من و اينها كه ميبيني!!
الان چاره داري از حرفهايي كه زدي فهميدم شوهرت دوستت داره ولي بيغيرته كه راضي شده تو گوشه زندان بيفتي مرد اگر غيرت داشته باشه اجازه نميده اينجا باشي.
حرفهاي زن اثر عميقي در من گذاشت و تصميمم را گرفتم و راه انتقامم را انتخاب كردم.
شنبه اول وقت ما را به دادسرا منتقل كردند.
در راهروي دادسرا نشسته بوديم كه منصور بدون بچه آمد.
پرسيدم: علي كجاست؟
جوابم را نداد.
گريه ام گرفت دلم براي علي تنگ شده بود حتما تمام شب را گريه كرده بود آخه اون بدون من خوابش نميبرد.
پرونده ما را به اتاق قاضي بردند.
چند دقيقه بعد همگي وارد اتاق قاضي شديم.
قاضي مرد قد بلند و قوي هيكلي بود.
ته ريشي داشت و صورتش نشان ميداد مرد مومني است.
قاضي يكي يكي از ما بازجويي كرد و در پرونده نوشت.
منصور به من تهمت زده بود كه همراه سيامك از خانه فرار كردم.
سيامك و مادرش قسم خوردند كه من به آنها پناه آورده ام.
من هم قسم خوردم كه در عين ناچاري به خانه آنها رفته ام.
منصور خيلي پا فشاري كرد.
قاضي كمي عصبي گفت: آقا همه درها را به روي خودتان نبنديد.
اين تهمتي كه شما نسبت به اينها روا داشته ايد بايد ثابت بشود اگر نتواني ثابت كني ميداني چيكارت ميكنند؟
زنداني دارد قبل از هر كاري اول فكر كن بعد عمل كن معلومه شما راهنمايي شديد ولي غلط راهنماييت كردند.
در ضمن با استناد يك تهمت كسي را محكوم نميكنند شما بايد دلايل محكمي ارايه بدهيد به صرف اينكه بين شما و همسرتان دعوا شده و بيرونش كرديد يا قهر كرده و به ناچار به خانه اينها رفته نميشود قضاوت كرد از نظر من دليل شما كافي نيست.
منصور كوتاه آمد و گفت: از اين خانم تعهد بگيرد تا برگردد خونه!
قاضي از من پرسيد: شما ميخواهي برگردي؟
گفتم: نه اين آقا دست بزن داره و من امنيت ندارم.
قاضي گفت: وقتي مايل نيست نميتواني به زور برگرداني.
منصور از شكايتش صرف نظر كرد و از قاضي خواست تا من را راضي كند به خانه برگردم.
با سادگي گفت: ميخواستم تنبيه اش كنم تا قدر زندگيش را بهتر بداند.
قاضي گفت: دوست بودن با همسر بهترين راهه اشتباه كردي و بيراهه رفتي ميداني ممكن بود اين وسط هزار تا اتفاق بد بيفتد؟
منصور پيش قاضي عذر خواهي كرد و از من خواست تا برگردم.
سيامك كه تا آن لحظه سكوت كرده بود گفت: گيتي اين كار را نكن من تا پاي جان ايستاده ام.
قاضي عصباني شد و گفت: جوانهاي ناداني مثل تو هستند كه امنيت خانواده ها را به خطر مي اندازند!
دفعه آخرت باشد به زن كسي اين حرفها را بزني.
سيامك ساكت شد طاهره خانم دست سيامك را گرفت و كشيد و گفت: ولش كن نميبيني شوهرش را دوست دارد بگذار بره پي كارش.
سيامك گفت: پس علي چي ميشود؟
گفتم: اون بچه منصوراست خيالت راحت باشد. سيامك ديگر حرفي نزد.
R A H A
01-29-2012, 09:42 PM
قاضي حكم آزادي ما را داد.
وقتي ميخواستم از اتاق بيرون بروم پرسيدم: آقا ي قاضي حضانت بچه ام را دارم اين مرد بچه را از من جدا كرده چطور ميتوانم بچه را پس بگيرم؟
قاضي نامه اي نوشت و دستوري صادر كرد و گفت: با اين نامه ميروي و بچه ات را پس ميگيري ولي دختر جا از خر شيطان پايين بيا و همراه شوهرت برگرد خانه، اشتباه كرده و فكر ميكنم پشيمان شده نگاهي به منصور كرد و گفت: اينطور نيست؟
منصور متوجه حرف قاضي شد و گفت: البته اگر گيتي من را ببخشد من هم از تقصيرش ميگذرم.
پرسيدم: از كدام تقصير؟
تهمت زدي!
كتكم زدي!
بيرونم كردي حالا مقصر من شدم؟
منصور شده بود همان منصور قديم كه دوستم داشت و نازم را ميخريد.
گفت: پيش قاضي ميگويم حسادت چشمهايم را كور كرد در يك آن تصميم اشتباهي گرفتم.
تو هم اشتباه كردي.
قاضي از ما خواست تا بيرون از اتاقش با هم حرف بزنيم.
سيامك و مادرش به محض اينكه قاضي دستور آزادي را داد از اتاق بيرون رفتند.
طاهره خانم دست سيامك را گرفت و با عجله از دادسرا بيرون رفت حتي پشت سرش را هم نگاه نكرد ميترسيد دوباره گرفتار شود.....
بيرون در راهروي دادسرا روي نيمكت نشستم منصور كنارم آمد و گفت: برويم خانه؟
گفتم: اول مشكلمان را حل كنيم بعد.
منصور گفت: باشد هر طور تو بخواهي. گفتم: اگر كمي صبر ميكردي من متوجه خطايم ميشدم و ميفهميدم سيامك به درد زندگي نميخورد و آتشي كه در دلم روشن شده بود خودش خاموش ميشد.
من اين چند روزه خيلي فكر كردم سيامك مردي نيست كه بتوانم روي آن حساب كنم اون حتي نتونست يك شب از من حمايت كند اگر به سمت اون برميگشتم چيزي جز بدبختي نصيبم نميشد.
منصور لبخندي زد و گفت: ميدانستم دوستم داري و به اين نتيجه ميرسي.
گفتم: از اول هم بيخود شك كردي من به جز تو اميدي ندارم.
منصور قند توي دلش آب شد و گفت: من را ببخش.
گفتم: به همين سادگي نمي بخشمت بايد جبران كني مادرم اگر بفهمد بيچاره ات ميكند اون نبايد از اين ماجرا چيزي بفهمد.
منصور با خيال راحت گفت: هر كاري بخواهي ميكنم فقط ديگه از خانه و زندگيت دور نشو.
گفتم: قول ميدهي هر چي خواستم انجام بدهي؟
گفت: البته قول ميدم.
پرسيدم: بچه كجاست؟
گفت: امروز صبح گذاشتمش مهد كودك.
همراه منصور از دادسرا بيرون آمدم.
سيامك كنار پياده ايستاده بود به محض ديدن ما جلو آمد و گفت: برويم!!
منصور به طرف سيامك خيز برداشت و يقه اش را گرفت.
سيامك دستهاي منصور را خودش جدا كرد از پشت منصور را كشيدم و رو به سيامك گفتم: بس كن هر چي ميكشم از دست توست!
برو!!
سيامك گفت: ميخواهي با اين پست فطرت بروي؟
جوابش را ندادم.
منصور سيامك را كنار زد.
سيامك دوباره پرسيد: ميخواهي با اين بروي؟
نگاهي به سيامك انداختم ديگر اون ارزش و منزلت قديم را برايم نداشت.
محكم گفتم: بله با اون ميروم؛ شوهرمه!
كنار خيابان ايستاديم منصور يك تاكسي دربست گرفت.
سوارشدم از شيشه به پشت سرم نگاه كردم سيامك مات و مبهوت آن جا ايستاده بود.
باورش نميشد.
منصور هم سوار شد و راننده پايش را روي گاز گذاشت و ماشين به حركت درآمد.
منصور دستم را گرفت حس بدي به من دست داد.
چيزي در دلم زبانه ميكشيد آرام دستم را از دستش بيرون كشيدم.
فكرم كار نميكرد نميدانستم ميخواهم چي كار كنم.
فقط اين را خوب ميدانستم كه بايد انتقام بگيرم.
منصور بايد تقاص بلاهايي كه سرم آورده بود را ميداد همانطور كه فكر ميكردم زير لب زمزمه ميكردم.
منصور تكانم داد و گفت: چي گفتي؟
به خودم آمدم و گفتم: چيزي نيست.
با بي حوصلگي وارد خانه شدم اما حسي نسبت به آنجا نداشتم.
ديگر حال و هواي سابق را نداشتم. هر چه به انتقام فكر ميكردم كمتر نتيجه ميگرفتم.
منصور براي آوردن علي رفت و من تنها ماندم.
به همه جا سر كشيدم ديدم منصور با سليقه همه جا را تميز كرده و برق ميزند.
ناگهان فكري از سرم گذشت چرا ترك كردن منصور باعث بدبختي من شد و سر از زندان درآوردم؟
تنها جوابش عجز و ناتوانيم بود!!
من حتي نتوانستم يك شب دور از خانه دوام بياورم.
فقط كرايه تاكسي داشتم و چقدر احمقانه از خانه بيرون رفتم.
با خودم عهد كردم ديگر از خانه بيرون نروم و اوني كه بايد خانه را ترك كنه منصور باشه.
تصميم بعدي در مورد زندگيم بود بايد درسم را تمام كنم و هر چه زودتر وارد دانشگاه بشوم و با پيدا كردن كار مناسب مستقل بشوم.
R A H A
01-29-2012, 09:42 PM
براي رسيدن به هدفم مجبور بودم اعتماد منصور را جلب كنم تا اجازه بده درسم را تمام كنم.
دوش گرفتم و لباسهايي كه تنم بود را دور انداختم ديگر نمي خواستم آنها را بپوشم.
انگار بوي زندان ميداد!!
همان شب با منصور در مورد درسم صحبت كردم.
منصور اولش كمي ناز كرد ولي بالاخره راضي شد و گفت: شدي همان گيتي كه من ميخواستم تو بايد درس بخواني و ادامه بدهي دلم ميخواهد دانشگاه رفتنت را ببينم.
خوشحال شدم و قول دادم؛ همان شب كتابهايم را كه مدتي بود نگاه هم نكرده بودم از كمد بيرون آوردم و شروع كردم به خواندن.
منصور هم با علي آنقدر بازي كرد تا خسته شد و خوابش برد.
تا صبح درس خواندم.
آنقدر خسته شدم كه روي كتابها خوابم برد.
منصور از خواب بيدار شده بود دست و صورت علي را شسته و صبحانه را آماده كرده بود.
از بوي خوش چايي بيدار شدم. سه تايي صبحانه خورديم از منصور خواستم من را مدرسه ببرد.
قبول كرد و گفت: اول بايد علي را ببرم مهد كودك. گفتم: خودت مواظبش باش.
گفت: تازگي پروژه بزرگي را به من پيشنهاد كردند بايد بروم قبل از اينكه از دستم برود آن را امضاء كنم.
تو هم با خيال راحت مدرسه برو.
فكر كردم ميخواهد من را تعقيب كنه و مواظبم باشه.
سكوت كردم و چيزي نگفتم من كه خيال خيانت نداشتم پس از چيزي هم نميترسيدم.
درس و مشقم شروع شد و حسابي مشغول شدم.
منصور هم پروژه اي را كه گفته بود گرفت ديگر وقت كمتري را با ما ميگذراند از اين موقعيت خيلي خوشحال بودم.
كمتر ميديدمش و اعصابم آرام تر بود.
علي هم به مهد كودك عادت كرد وقتي ميخواستم از مهد ببرمش گريه ميكرد و نمي آمد.
روزها ميگذشت و من به خوبي درس ميخواندم از عهده امتحانات به خوبي برآمدم و قبول شدم و با راهنمايي مدير واحد برداشتم و خيلي زودتر از آنچه فكرش را ميكردم ديپلم گرفتم.
از وقتي كه مادرم جوابم كرده بود ديگر رفت و آمدي نداشتيم. دلم از اون شكسته بود.
براي شركت در كنكور بايد كلاس ميرفتم.
منصور دست و بالش خالي بود خيلي اصرار كردم تا موفق شدم اسمم را در كلاس كنكور بنويسم.
كلاس دخترها با پسرها جدا بود ولي موقعي كه تعطيل ميشديم كلي پسر پشت كنكوري را ميديدم كه از موسسه بيرون مي آمدند.
چند تا دوست پيدا كرده بودم اونها نميدانستند شوهر كردم و بچه دارم.
بعضي از روزها كه منصور براي بردنم آمد، دوستهام فكر كردند پدرم آمده!
من هم سعي نكردم آنها را از اشتباه بيرون بياورم.
با اين كه آشتي كرده بودم اما كينه اي من نسبت به منصور كم نشده بود فكر انتقام ولم نميكرد هر آن ميخواستم به منصور صدمه بزنم.
دلم آرام و قرار نداشت ضربه اي كه منصور به شخصيتم زده بود تحت فشارم گذاشته بود همه اش فكر ميكردم اگر عكس العملي از خودم نشان ندهم منصور براي هميشه فكر ميكند من يك زن احمق و هرزه هستم كه هر بلايي سرم بياد مستحق هستم.
خاطره دو روز زندان و كابوس آن رهايم نميكرد.
گاها به خودم نهيب ميزدم گيتي صبر داشته باش هنوز ضعيفي!!
ضعيف!
ميخواستم با درس خواندن قدرتم را بالا ببرم تا جايي كه به منصور احتياج نداشته باشم و آن قدر قوي بشوم كه بتوانم منصور را نابود كنم.
ديگر جاي ريسك نداشتم من در اين مدت فهميدم كه نه روي منصور و نه روي مادرم ميتوانم حساب كنم آنها در روزهاي سخت به من پشت كردند و تنهايم گذاشتند.
با دخترهايي كه دوست شده بودم هر كدام عقيده هاي خودشان را داشتند يكي از آنها خيلي خوشگل بود اعتقاد داشت نبايد به مردي اعتماد كرد اون با خيلي ها دوست شده بود اما به هيچ كدام دل نبسته بود.
يكي ديگر از دوستهام برعكس عقيده داشت هيچ زني بدون مرد نميتواند دوام بياورد با اين حال با كسي نه دوست شده بود و نه تصميم به دوستي داشت.
ميان آنها من هميشه سكوت ميكردم و در مورد مردها حرفي نميزدم.
تا اينكه يك روز دخترها با اصرار از من خواستند تا نظرم را در مورد پسرها و مردها بگويم.
كمي به فكر رفتم نميدانستم چي بگويم از سيامك و شخصيتهايي مثل اون تعريف كنم آبروي خودم ميرفت از منصور و امثال اون حرف بزنم همه چيز لو ميرفت و ناچار بودم براي اثبات حرفم از زندگي خودم تعريف كنم اون هم نميشد.
ناچار گفتم: من هنوز عقيده خاصي در مورد مردها ندارم ولي اين را ميدانم كه نبايد به آنها اعتماد كرد سر آدم كلاه ميگذارند. دخترها به حرفهاي من كلي خنديدند.
يكي گفت: معلومه خيلي بي تجربه اي!
دخترها دست به يكي كرده بودند تا از زير زبانم حرف بكشند.
همان روز فهميدم فريده همكلاسيم من را براي برادرش در نظر گرفته و ميخواسته بفهمد من دوست پسر دارم يا نه!
از اينكه مورد توجه قرار گرفته بودم خوشم آمد ولي جرات نكردم از شوهرم و بچه ام حرفي بزنم.
من هنوز هيجده سال بيشتر نداشتم!
فريده با من خيلي گرم گرفته بود و مدام از من ميخواست به خانه آنها بروم و من بهانه مي آوردم.
تا اينكه يه روز فريده گفت: من در مورد تو با مادرم و برادرم صحبت كردم خيلي دلشون ميخواهد تو را ببينند.
نظرت چيه؟ گفتم: فريده بايد من را ببخشي من نميتوانم.
فريده پرسيد: چي را نميتواني؟
اگر تو راضي بشوي من از پدرت اجازه ميگيرم!
R A H A
01-29-2012, 09:43 PM
دلم هري ريخت رنگم پريد.
فريده گفت: به پدرت نمياد سخت گير باشه الان ديگه مد شده دختر و پسرها با هم دوست ميشوند و رفت و آمد ميكنند.
به نتيجه رسيدند با هم ازدواج ميكنند.
از حرفهايي كه شنيدم خيلي غصه خوردم صورتم را برگرداندم و توجهي به حرفهاي فريده نكردم.
فريده گفت: خيلي ناز ميكني!
ميخواهي ما را بكشوني خونه اتون باشه مادرم گفته اگر راضي نشدي با برادرم قبلا حرف بزني دسته جمعي ما مي آييم خونه اتون.
ديگر حرفهاي فريده خيلي جدي به نظر ميرسيد گفتم: نميشه شما نميتوانيد بياييد خواستگاريم.
فريده با تعجب گفت: خيلي هم خوب ميتوانيم بياييم اين حق ماست.
منظورم را نميفهميد و حرص ميخوردم.
گفتم: شما نميتوانيد بياييد چون كه!
فريده گفت: چون كه چي؟
گفتم: آخه من شوهر دارم.
فريده خنديد و گفت: چي تو شوهر داري؟
مگه ميشه؟
گفتم: بله شوهر دارم. فريده گفت: كي عروسي كردي ما نفهميديم؟
عرق سردي پيشانيم را پوشاند گفتم: پنج سال پيش عروسي كردم يك پسر چهار ساله دارم.
فريده مثل ديوانه ها خنديد و گفت: دورغ ميگي لااقل يك چيزي بگو باور كنم.
گفتم: ميخواهي باور كن ميخواهي باور نكن!
خنده بر لبهاي فريده خشكيد و پرسيد: راست ميگي؟
گفتم: معلومه راست ميگم.
فريده فكري كرد و گفت: چرا تا به حال ما شوهرت را نديديم؟
سرم را بلند كردم و گفتم: ديدي اما!!
فريده گفت: نگو!!
اون پيرمرده شوهرته؟
سرم را تكان دادم و گفتم: بله اون پدرم نيست بلكه شوهرمه.
فريده گيج شده بود گفت: منظورت از بچه چهار ساله چي بود؟
گفتم: يك پسر دارم. انگار فريده را برق گرفته بود كمي سكوت كرد و گفت: باور نميكنم تو با اين سن كم زن يك پيرمرد شده باشي.
گفتم: اونقدر هام پير نيست.
فريده پوزخندي زد و گفت: بهش مياد پدر بزرگت باشه تو ميگي پير نيست!!
واقعا كه!!
خيالم راحت شد ديگه فريده پاپيم نميشد كه به خانه اشان بروم يا به خانه ام بياد.
آن شب وقتي به خانه برگشتم منصور خانه بود كمي حال نداشت روي تخت دراز كشيده بود سريع لباسهايم را عوض كردم و به آشپزخانه رفتم و سوپ گذاشتم.
فكرم متوجه حرفهاي فريده بود.
علي كمك كرد سفره چيديم منصور را صدا كردم اما جوابي نيامد. نگران شدم و به اتاق خواب رفتم منصور بد جوري خرخر ميكرد تكانش دادم نگاهي به صورتش كردم دهنش كف كرده بود داشت خفه ميشد.
لباسش را شل كردم بالش زير سرش را برداشتم نفس كشيدنش بهتر شد ولي هر چه تكانش دادم جواب نداد.
هول كردم با عجله اورژانس را گرفتم.
تا آمدن اورژانس كنار تخت نشستم علي با تعجب به پدرش نگاه ميكرد بي هوا پرسيد: مامان، بابا مرده؟
گفتم: نه پسرم مريض شده الان دكتر مياد خوب ميشه تو برو غذا بخور.
علي گفت: تو هم بيا.
گفتم: ميام تو برو.
علي را از اتاق بيرون بردم غذا سرد شده بود با اين حال چند قاشق خوردم تا علي غذايش را بخورد.
زنگ در به صدا درآمد.
در را باز كردم سه نفر كه برانكاري در دست داشتند وارد شدند.
دكتر منصور را معاينه كرد چند تا آمپول زدند سرم وصل كردند.
دكتر پرسيد: بيمه داريد؟
گفتم: نه.
دكتر گفت: پدرتون بايد به بيمارستان منتقل بشه ميخواهيد چه بيمارستاني ببريد؟
گفتم: مگر فرقي هم ميكند؟ دكتر گفت: بله بيمارستان شخصي خيلي گران تمام ميشود.
توي كمد را گشتم كمي پول پيدا كردم خبر از احوال منصور نداشتم به همين خاطر خواستم منصور را بيمارستان دولتي ببرند تا هزينه زيادي نداشته باشد.
با دستور دكتر منصور را با آمبولانس به بيمارستان بردند.
من و علي همراه آنها رفتيم.
R A H A
01-29-2012, 09:43 PM
منصور را در بخش اورژانس روي تخت خواباندند.
چند تا دكتر انترن آمدند و معاينه اش كردند و سوالاتي در مورد بيمارهاي اون پرسيدند و من تا جايي كه ميتوانستم به سوال دكترها جواب دادم.
چند ساعت پشت سر هم دكترهاي جوان بالاي سر منصور امدند و رفتند.
علي روي نيمكت خوابش برده بود من هم پشت در اتاق معاينه بودم.
هنوز دستور بستري شدن براي منصور صادر نشده بود.
توي راهرو قدم ميزدم ياد مادرم افتادم به سمت تلفن عمومي داخل سالن رفتم و به اقا مهدي زنگ زدم و خبر مريض شدن منصور را دادم. آقا مهدي گفت: الان خودم را ميرسانم و گوشي را قطع كرد.
پيش علي برگشتم و روي نيمكت نشستم.
مرتب دكترها مي آمدند و ميرفتند.
هيچ كدام جواب درستي به من نميدادند.
روز بعد امتحان داشتم نگران حال منصور بودم اما دلشوره امتحان ولم نميكرد.
با آمدن آقا مهدي دلم قرص شد ديگه تنها نبودم.
مادرم مراقب برادرم بود و نتوانسته همراه آقا مهدي بياد.
احوالپرسي ما تمام نشده بود كه دكتر از اتاق بيرون آمد و گفت: خطر رفع شده و منصور به هوش آمده.
آقا مهدي از دكتر پرسيد: مريضي منصور چيه؟
دكتر گفت: براي قضاوت زوده بايد كلي آزمايش انجام بدهيم فعلا اين را ميتوانم بگويم كه اين آقا ناراحتي قلبي دارد و بايد تحت نظر متخصص قرار بگيرد.
آقا مهدي گفت: شما بستريش كنيد تمام مخارجش را پرداخت ميكنم.
دكتر گفت: امكانات اينجا براي آزمايشات تخصصي كافي نيست بايد به بيمارستاني منتقل بشود كه تجهيزات قلبي كاملي داشته باشد.
با آقا مهدي وارد اتاق معاينه شديم منصور روي تخت افتاده بود بي حال و بي حس!!
به زور حرف زد و گفت: خوبم!
دكتر دستور بستري داده بود چند تا پرستار آمدند و منصور را با خودشان بردند من هم همراهش رفتم وقتي منصور را جا به جا كردند اجازه نداند من پيشش بمانم و از بخش بيرون كردند.
ناچار پايين آمدم و همراه آقا مهدي كه علي را بغل كرده بود به خانه مادرم رفتيم.
مادرم نخوابيده بود و منتظر ما بود ديگه به صبح چيزي نمانده بود با اين حال مادرم رختخواب انداخت و از من خواست استراحت كنم .
روز بعد اول رفتم موسسه و امتحان دادم بعد رفتم بيمارستان.
روزهاي سختي را كه در پيش رو داشتم را به خواب هم نميديدم.
آن شب آخرين روز استراحتم بود.
منصور يك هفته بيمارستان بستری بود وقتي حالش بهتر شد مرخصش كردند.
بيماري منصور ادامه داشت با اينكه غذاي مخصوص براي اون تهيه ميكردم و حسابي پرهيز ميكرد و به موقع داروهايش را ميخورد حال منصور بدتر و بدتر شد. تا جايي كه به سختي نفس ميكشيد ريه اش داشت از كار ميافتاد.
چند تا از رگهاي قلبش هم مسدود شده بود.
كارم شده بود پرستاري از منصور ديگه كلاس هم نميرفتم از كنكور هم جا ماندم.
هر كس دكتر خوبي را معرفي ميكرد به اميد بهبودي منصور را پيشش ميبردم همه عقيده داشتند بايد منصور عمل كند تا رو به بهبودي برود.
اما منصور ميترسيد و اجازه نميداد عملش كنند.
كليه هاي منصور هم دچار نا رسايي شده بود رنگ و روي منصور عوض شد و خيلي بيشتر از سنش نشان ميداد هر كجا ميبردمش فكر ميكردند پدرمه!!
رسيدگي به يك مرد سالم اصلا زحمتي نداشت ولي پرستاري از منصور و بردن و آوردنش توانم را برده بود علي هم مشكلي بر مشكلاتم بود.
عادتش داده بودم تا وقتي من منصور را دكتر ميبرم توي خانه بماند و تنها بازي كند.
علي بچه خوب و حرف گوش كني بود و برايم دردسر درست نميکرد. ....
مادرم عوض شده بود يا به عبارتي خودخواه شده بود و به زندگي خانوادگيش اهميت ميداد و كمتر به يادش مي آورد كه من دخترش هستم و منصور دامادش!!
خيلي كم به ما سر ميزد و از مراقبت علي نوه اش شانه خالي ميكرد.
دست تنها يك مرد بيمار و يك بچه كوچيك را نگهداري ميكردم.
منصور ديگر قادر نبود حمام كند با زحمت حمام ميبردم و ريشش را ميزدم زير بغلش را ميگرفتم و راه ميبردمش.
اون حتي نميتوانست لباسش را بپوشد به سختي لباس تنش ميكردم.
همه كارهاي منصور را انجام ميدادم.
خسته شده بودم خسته!!
تمام تنم درد ميكرد زحمت مردي را ميكشيدم كه دوستش نداشتم و كينه اي از او به دل داشتم.
البته اين هم يك جور براي منصور انتقام به حساب مي آمد خوار و ذليل شده بود و كسي به جز من را نداشت.
ضعيف شده بود و هر روز حالش بدتر ميشد.
شبها در خلوت و تنهايي گريه ميكردم.
ولي هرگز به روي منصور نياوردم.
منصور كار نميكرد شريكش براي ما پول مياورد.
همه اش ميترسيدم پس اندازمان تمام بشود و ما بي پول بمانيم.
از بي پولي ميترسيدم هيچ چاره اي نداشتم.
نگهداري از منصور تمام وقتم را گرفته بود.
منصور وقتي يك سكته ديگر كرد دكترها راضيش كردند تا قلبش را عمل كند.
بالاخره اوراق عمل جراحي را امضاء كرد.
مخارج بيمارستان را كه ده ميليون ميشد را شريكش پرداخت كرد و كاغذي را به منصور داد تا امضاء كند اما منصور عصباني شد و كاغذ را زمين انداخت و گفت: فكر كردي ميتواني حق زن و بچه ام را بالا بكشي؟
كور خواندي تو بايد تمام مخارج را پرداخت كني هنوز خيلي مديونم هستي خيلي بيشتر از اين كاغذها!!
R A H A
01-29-2012, 09:43 PM
روزي كه ميخواست به اتاق عمل برود به من گفت: مراقب عقيل پور باش خيلي پدر سوخته و حقه بازه اجازه نده سرت كلاه بگذاره هيچ سندي را امضاء نكن اگر من از اتاق عمل برنگشتم همه چيز را در وصيت نامه ام نوشتم وصيتم را گذاشتم پيش آقا مهدي شوهر مادرت فقط يادت باشد هيچي را امضاء نكني مخصوصا اين عقيل پور هر چي بهت گفت مراقب باش امضاء نكني.
قول دادم و خيال منصور را راحت كردم.
منصور وارد اتاق عمل شد.
هنوز يكي دو ساعت نگذشته بود كه شريكش آمد و درست مثل گفته منصور از من خواست تا سندي را امضاء كنم.
به بهانه اينكه حوصله ندارم و نگران منصور هستم قبول نكردم.
اما اون از رو نرفت و مرتب كاغذها را نشانم ميداد و ميخواست آنها را امضاء كنم بالاخره از كوره در رفتم و گفتم: تا شوهرم بهوش نياد و اجازه ندهد هيچ كاغذي را امضاء نميكنم من كه حق امضاء ندارم.
عقيل پور از در دوستي درآمد و گفت: نميخواستم شما را ناراحت كنم ولي من هم كار دارم بايد به كارهايم برسم اگر اين مدارك امضاء نشود كارها عقب ميافتد شما بايد به من حق بدهيد.
فكرم درست كار ميكرد گفتم: آقاي عقيل پور شوهر من قبل از عمل هوشش به جا بود و اگر لازم بود خودش اين مدارك را امضاء ميكرد حالا تشريف ببريد هر وقت منصور خوب شد خودش براي انجام كارها مياد.
بالاخره عقيل پور كوتاه آمد و رفت حتي منتظر نشد نتيجه عمل را بفهمد.
عمل خيلي طولاني شد از پرستار اتاق عمل حال منصور را پرسيدم گفت: هنوز روي پمپ است.
اين به آن معني بود كه قلب منصور كار نميكرد و با كمك دستگاه زنده بود تا رگهاي گرفته را عوض كنند روي پمپ ميماند.
دلم براي منصور هم ميسوخت ولي بيشتر براي خودم و علي ميسوخت.
شوهري مريض و آينده اي نامفهوم در انتظارم بود.
ساعت به كندي ميگذشت علي را از مهد كودك آوردم اما عمل تمام نشده بود.
درست نه ساعت بعد از رفتن منصور به اتاق خبر تمام شدن عمل را پرستار داد.
منصور به اتاق آي سي يو منتقل شد از پشت شيشه ديدمش اما اون متوجه من نبود دكتر گفت: تا سه چهار روز به خاطر آمپولهاي
مسكن و شوك عمل، چيزي را به خاطر نمي آورد و نميفهمد كسي براي ملاقات آمده از من خواهش كرد به خانه بروم.
كاري از دستم برنميامد خيالم هم راحت شد عمل قلب با موفقيت تمام شده بود.
علي را برداشتم و به خانه رفتم. خانه را تميز و مرتب كردم تخت را براي منصور آماده كردم.
ديگر كاري نبود انجام بدهم حوصله ام سر رفت به مادرم زنگ زدم.
آقا مهدي گوشي را برداشت و از من خواست به خانه آنها بروم.
از صميم قلب خوشحال شدم آقا مهدي از مادرم مهربانتر بود.
با عجله وسايل علي را داخل ساكي گذاشتم و به خانه مادرم رفتم.
يك هفته خانه آنها بودم آقا مهدي خيلي زحمت كشيد مرتب من را براي ملاقات منصور ميبرد.
حال منصور بهتر شده بود تا جايي كه به بخش منتقل شد.
اتاق خصوصي گرفتم و همراهش ماندم.
خيلي ها براي ملاقات منصور آمدند كه من آنها را نميشناختم.
مادرم فقط همان چند روز از علي نگهداري كرد به محض اينكه منصور از بيمارستان مرخص شد علي را آورد و تحويلم داد.
نگهداري از منصور سخت تر از قبل شده بود.
حالا كه عمل كرده بود بيشتر ميترسيد و كمتر حركت ميكرد با اينكه دكتر گفته بود ميتواند كارهاي خودش را انجام بدهد اما كوچكترين كاري نميكرد زحمت كارهايش به دوشم بود كارم چندين برابر شده بود هم پذيرايي از مهمانها هم مراقبت از علي و منصور.
مهمانها بيشتر كساني بودند كه با منصور كار ميكردند از فاميل منصور خبري نبود.
در اصل كسي را هم نداشت. كم كم منصور بهتر شد تا جايي كه بعد از يك سال سركار رفت.
خيلي نگران شريكش بود همه اش فكر ميكرد در اين مدت كه نبوده سرش كلاه گذاشته.
درست هم فكر ميكرد عقيل پور با دست خالي وارد كار شده بود و حالا ميخواست با دست پر عقب نشيني كند ولي منصور اجازه نداد چند تا از واحدها را فروخت و سهم عقيل پور را داد و از كار بيرونش كرد.
از يكي از دوستهاي قديمش كمك گرفت و پرژه را تمام كرد با اتمام كار پروژه قيمت ساختمان چند برابر شد و منصور سود زيادي كرد.
عقيل پور كه در مقابل قيمتهاي امروز فكر ميكرد سرش كلاه رفته از منصور شكايت کرد و كار به دادگاه كشيد چند ماه درگير بودند تا اينكه قاضي حق را به منصور داد و دست عقيل پور خالي ماند.
علي پيش دبستاني ميرفت منصور قول داده بود ساختمان را كه فروخت خانه بزرگتري براي ما بخرد و براي علي اتاق جداگانه اي درست كند.
آرزوهاي زيادي براي علي داشت اصلا به خاطر علي اين پروژه را شروع كرده بود.
با منصور صحبت كردم تا اجازه بگيرم درسم را ادامه بدهم .
اولش منصور مخالفت كرد وقتي ديد خيلي مشتاقم اجازه داد خانه درس بخوانم و كنكور بدم.
با اينكه سخت بود ولي قبول كردم و براي كنكور ثبت نام كردم.
روزها به سختي كار ميكردم و شبها بيدار ميماندم و درس ميخواندم.
گران شدن ملك عقيل پور را خيلي عصباني كرده بود و دست از سر منصور برنميداشت مرتب سر راه منصور سبز ميشد و ادعاي حق ميكرد.
منصور از دست عقيل پور حرص ميخورد.
عقيل پور هم با سماجت سهم ميخواست چيزي ميخواست كه قبلا از منصور گرفته بود!!
R A H A
01-29-2012, 09:43 PM
يك روز كه منصور براي كاري از خانه بيرون رفت وقتي ميرفت با علي خداحافظي كرد.
نرفته برگشت انگار دلش نميخواست بيرون برود.
علي گفت: بابا مداد رنگي ميخواهم.
منصور دوباره حاضر شد و از خانه بيرون رفت.
جلوي در با عقيل پور روبرو شد عقيل پور مثل هميشه منصور را عصباني كرد ولي اين بار منصور به خودش فشار آورد تا جايي كه قلبش از كار افتاد.
عقيل پور وقتي ديد منصور حالش بد شده فرار ميكنه و منصور را به آن حال تنها ميذاره.
من هم بيخبر خانه مشغول كار بودم كه همسايه در زد و گفت: شوهرت بيرون در افتاده .
سريع به اورژانس زنگ زدم و از خانه بيرون رفتم ديدم منصور نقش زمين شده رنگ به صورت ندارد نميدانستم چي كار كنم .
تا آمدن اورژانس صبر كردم.
وقتي اورژانس رسيد و منصور را معاينه كرد گفت: مدتهاست مرده!
جنازه منصور به بيمارستان منتقل شد .....
وقتي دكتر خبر فوت منصور را داد.
باورم نميشد منصور مرده باشد!
شوكه شدم بغض گلويم را فشار ميداد ولي اشكم در نمي آمد نيمدانستم بايد چه عكس العملي از خودم نشان بدهم.
منصور رفته بود!
به تنها اميدم آقا مهدي زنگ زدم خيلي زود خودش را به بيمارستان رساند.
گواهي فوت منصور به خاطر فشاري كه روي قلبش وارد شده صادر شد.
مرگ منصور مشكوك بود به همين خاطر پاي پليس به اين ماجرا كشيده شد.
در تحقيقات معلوم شد يكي از همسايه ها مردي را ديده كه با منصور دعوا مي كرده !!
فكرم كار نميكرد اون مرد كي بود؟
آقا مهدي كارهاي مربوط به منصور را انجام داد ديگر كاري نمانده بود از من خواست به خانه بروم.
شوكه بودم حتي گريه ام نمي آمد باورم نميشد منصور مرده باشد!!
آقا مهدي دستم را گرفت و به سمت ماشين برد.
سوار ماشين شدم آقا مهدي تمام راه از مسئوليت سنگيني كه به عهده ام افتاده بود حرف زد.
اون گفت: تو ديگر بايد به تنهايي از علي مراقبت كني.
بايد دست به زانو زده و بلند بشوي و روي پاهات بايستي تو بعد از اين هم پدري هم مادر!!
اما من حتي يك كلمه اش را درك نكردم.
وقتي از ماشين پياده شدم آقا مهدي گفت: خانه را مرتب كن فاميل و دوستهاي منصور را هم خبر كن همه جمع بشوند تشيع جنازه كنيم من صبج زود ميروم و جنازه را تحويل ميگيرم.
در خانه را كه باز كردم تعارف كردم به خانه بياد اما آقا مهدي گفت: كار دارم بايد وصيت نامه منصور را بياورم.
گيج و منگ وارد خانه شدم.
آقا مهدي گاز داد و رفت.
من ماندم و علي!!
خواب به چشمم نيامد.
تا سپيده صبح اتاقها را مرتب كردم وسايل پذيرايي را روي ميز گذاشتم.
به فاميلهايي كه ميشناختم زنگ زدم و خبر دادم و خواهش كردم به ديگران هم خبر بدهند.
روز بعد خانه پر از جمعيت بود خيلي ها را نميشناختم.
مادرم كه آمد از ديدنم عصباني شد و يواشكي در گوشم گفت: چرا لباس سياه نپوشيدي؟
تازه متوجه شدم چرا مردم به من طور خاصي نگاه ميكنند.
همراه مادرم به اتاق رفتم و بلوز سياهي را از كمد برداشتم و پوشيدم.
روسري سياهي مادرم به سرم كرد و گفت: دختر نادان شوهرت مرده پيش مردم ناله كن.
بغض داشتم ولي گريه ام نميگرفت.
مادرم غر غر كرد و گفت: ياد بابات بيفت شايد گريه ات بگيره.
منصور چند سال بود كه جاي پدر را برايم پر كرده بود.
به ياد پدرم افتادم و با صداي بلند گريه كردم مادرم نفس راحتي كشيد و گفت: آهان به اين ميگويند شوهر مرده!!
دوتايي با گريه از اتاق بيرون آمديم نگاههاي مردم تغيير كرده بود پچ پچ آنها را مي شنيدم: بيچاره دخترك شوكه شده بود.
يكي هم آرام گفت: فكر ميكردم از مردن شوهرش جشن گرفته!
نه بابا اون هم غصه ميخوره!!
خبر آمد جنازه را دم در آورده اند.
در باز شد و منصور براي آخرين بار به خانه آمد!
جنازه را دور اتاق چرخاندن و دوباره بيرون بردند و داخل آمبولانس گذاشتند.
آقا مهدي از همه كساني كه آمده بودند خواست تا سوار اتوبوسي كه تهيه شده بود بشوند.
من و مادرم و علي سوار اتوبوس شديم.
R A H A
01-29-2012, 09:44 PM
يكي از همسايه ها داخل اتوبوس شد و گفت: گيتي خانم بچه را بده من نگهدارم گناه داره اين مراسم براي اون خيلي زوده!
مادرم به زور علي را از من گرفت و به زن همسايه داد.
زن علي را كه گريه ميكرد با خودش برد.
تا بهشت زهرا گريه كردم.
منصور زودتر از ما رسيده بود و مرده شورها مشغول شستشو بودند.
آقا مهدي همه كارها را انجام داد و جنازه را تحويل گرفت با خيل جمعيت به طرف قبري كه براي منصور آماده شده بود رفتيم.
مراسم تدفين منصور به خوبي برگزار شد و من چند بار غش كردم آب روي صورتم ريختند هر بار كه به هوش آمدم گفتم: منصور چرا پشتم را خالي!
چرا تنهام گذاشتي تو كه بي وفا نبودي منم با خودت ببر.
اين حرفها را مادرم براي پدرم ميگفت.
ولي من به حرفي كه ميزدم اعتقاد نداشتم.
آخه منصور را دوست نداشتم و از اينكه مرده بود زياد هم ناراحت نبودم فقط به عنوان يك انسان از مرگش متاثر بودم!!
مراسم تمام شد همه تشيع كنندگان را رستوران برديم.
دست و صورتم را شستم و به سالن رفتم.
همه مشغول صحبت و خوردن سالاد بودند روحيه خوبي داشتند!
پشت ميز پيش مادرم نشستم غذا روي ميزها پخش شد صداي قاشق و چنگال قطع نميشد اشتهايي نداشتم يك قاشق به زور خوردم دلم ميخواست هر چه زودتر به خانه برگردم و علي را ببينم.
بالاخره خوردن مردم تمام شد و شروع كردن به خداحافظي.
از يكا يك آنها تشكر كردم.
خسته و كوفته سوار ماشين آقا مهدي شديم و به خانه رفتيم.
زن همسايه تا ما برگرديم جلوي در كشيك كشيده بود، به محض ديدن ما خوشحال شد و گفت: علي خيلي بي تابي كرده آوردمش توي كوچه آنقدر گريه كرد تا خوابش برد.
با صداي گرفته تشكر كردم و علي را از بغلش گرفتم زن گفت: تازه خوابش برده چيزي هم نخورده خيلي لجبازه.
علي انگار بوي من را شنيده باشه از خواب بيدار شد محكم بغلم كرد و گفت: ديگه جايي نرو.
بوسش كردم و گفتم: ديگه بدون تو جايي نميروم.
اما علي به سر و كله ام زد و گفت: تو دروغ ميگي! دلم گرفته بود بغضم تركيد و گريه كردم.
علي به محض اينكه ديد گريه ميكنم صورتم را بوسيد و گفت: گريه نكن ديگه نميزنمت!
همراه آنهايي كه با ما آمده بودند وارد خانه شديم. بين آنها عقيل پور هم بود اون را تازه ديدم.
آقا مهدي از مهمانها پذيرايي كرد.
من و مادرم روي مبل نشسته بوديم مادرم داشت در مورد سوم منصور حرفهايي ميزد كه عقيل پور جلو آمد و كاغذي را به دستم داد و گفت: خدا رحمت كند اين را امضاء كنيد من مرخص بشوم.
كاغذ را گرفتم داشتم متن آن را ميخواندم آقا مهدي متوجه شد كاغذ را از من گرفت و پاره كرد و گفت: مرد حسابي الان وقت اين حرفهاست؟
عقيل پور عصباني شد و گفت: مرتيكه عوضي چرا كاغذ را پاره كردي؟
با هم گلاويز شدند آنهايي كه نشسته بودند بلند شده واسطه شدند و آن دوتا را از هم جدا كردند و عقيل پور را از خانه بيرون بردند.
آقا مهدي كه عصبانيتش خوابيده بود گفت: گيتي مراقب باش هيچي را امضاء نكن اين پدر سوخته براي اموال منصور كيسه دوخته!!
نه از كارهاي عقيل پور و نه از حرفهاي آقا مهدي چيزي ميفهميدم!
چرا عقيل پور ميخواهد از من امضاء بگيره منصور كه مال زيادي نداشت.
مهمانها بلند شدند و اجازه رفتن خواستند آقا مهدي گفت: كمي صبر كنيد تا وصيت منصور خوانده بشود بعد تشريف ببريد.
دوباره همه نشستند آقا مهدي از داخل كيفش پاكت مهر و موم شده اي را درآورد و پيش چشم همه باز كرد و شروع كرد به خواندن.
به نام خداوند بخشنده مهربان: به نام آن كه جان داد و جان گرفت.
من منصور اسدي فرزند مرتضي طبق سنت پيامبر وصيت نامه رسمي را در عين صحت و سلامت در دفتر خانه به شماره فلان تنظيم نموده و تكليف اموالم را به اين شرح معلوم ميكنم.
تمام اموالم كه شامل يك برج بزرگ در غرب تهران به اين آدرس است را به نام تنها فرزندم علي سند زده ام تا در آينده از ان استفاده كند.
براي همسرم كه در اين سالها كمي كه زن و شوهر بوديم لياقتش را نشان داده و همراه و ياورم بوده خانه اي را كه در آن زندگي ميكند را سند كرده ام مهريه اش را هم نقدا" به حساب پس اندازي كه برايش در بانك باز كرده ام واريز نموده ام اميدوارم از من راضي باشد و مرا حلال كرده باشد
به كسي بدهكار نيستم
اما از اين اشخاص با اسنادي كه همراه وصيت نامه ام داخل پاكت گذاشته ام طلب دارم و از آقا مهدي دوست و فاميل عزيزم خواهش ميكنم
آنها را وصول نموده پس از كسر حق الزحمه اش بين بازماندگانم به نسبت سهمشان تقسيم كند.
آرزو ميكنم در نبود من همسر و فرزندم علي احساس تنهايي نكنند و زندگي شادي داشته باشند والسلام منصور اسدي.
آنهايي كه خبر از اموال منصور داشتند عكس العملي نشان ندادند ولي من و چند تايي كه از وجود اينهمه مال بيخبر بوديم شوكه شديم .
منصور بيشتر اموالش را به علي داده بود و براي راحتي من هم فكر كرده بود.
من فقط از اينكه فهميدم كسي من را از خانه ام بيرون نميكند خوشحال شدم.
R A H A
01-29-2012, 09:44 PM
مراسم خواندن وصيت نامه تمام شد و همه آنهايي كه آنجا بودند زير وصيتنامه را امضائ كردند و رفتند.
آقا مهدي مهمانها را راهي كرد و برگشت دست به پيشانيش زد و گفت: عجب مسئوليت سنگيني به عهده من گذاشته.
مادرم گفت: فكر همه جا را كرده به خاطر ثوابش به گيتي كمك كن.
آقا مهدي با عشق و محبت رو به مادرم گفت: هر چي شما بگوييد.
خيلي مادرم را دوست داشت.....
شام غريبان منصور به سادگي برگزار شد.
تا دير وقت مهمان داشتيم.
شام از رستوران آمد، تمام مخارج را آقا مهدي پرداخت كرد.
مهمانها كه رفتند آقا مهدي برنامه چند روز را به من داد و گفت: ما بايد به بهترين نحو مراسم را برگزار كنيم.
هر روز عده اي براي تسليت مي آمدند و سر ما شلوغ بود.
روز سوم جمعيت زيادي آمدند باورم نميشد منصور اينقدر دوست و آشنا داشته باشد!
مادرم يك هفته پيشم بود بعد از مراسم شب هفت عذر خواهي كرد و رفت و من را با علي تنها گذاشت.
خانه در سكوتي پيچيده شده بود كه آدم فكر ميكرد هرگز شكسته نخواهد شد.
علي آرام و بي صدا روي تخت دراز كشيده بود شروع كردم به تميز كردن خانه همه جا را جارو كشيدم، گرد گيري كردم، ظرفها را داخل كمد گذاشتم همه چيز مرتب و منظم شد رفتم پيش علي دراز بكشم متوجه كمد لباس منصور شدم يكي يكي دست كشيدم بو كردم بوي منصور را ميداد در آن لحظه فقط به ياد خوبي هاي منصور بودم.
منصور من را از رسوايي نجات داد اجازه نداد لكه ننگ بر پيشانيم بماند.
اون به من كمك كرد تا زندگي سالمي را داشته باشم فقط فقط... اون روزي كه بهش احتياج داشتم تنهام گذاشت.
قطره هاي اشك روي كت منصور چكيد.
دستي روي آن كشيدم حس كردم داخل جيبش چيزي هست.
جيب را گشتم و كاغذي را پيدا كردم خط منصور را شناختم نوشته بود: گيتي عزيزم وقتي اين نامه را باز ميكني شايد من نباشم قصدم از نوشتن اين نامه فقط ابراز علاقه ام نسبت به تو بود من تو را خيلي دوست دارم آنقدر كه نتوانستم بي وفايي تو را تحمل كنم لابد ميپرسي كدام بي وفايي؟
من تو را براي خودم ميخواستم و هر چه كه در توانم بود انجام دادم از زنم گذشتم تا تو را داشته باشم.
من در مقابل همه مقاومت كردم. تو آزاد و رها بودي و من هرگز مزاحمت نبودم.
اما تو با سماجت نخواستي عشقم را قبول كني در مقابل من قد علم كردي و با آن پسره سيامك قول قرارمدار گذاشتي و رفتي پشت سرت را هم نگاه نكردي.
دلم طاقت نياورد و براي پس گرفتنت دست به هر كاري زدم و بالاخره توانستم تو را از اون پسر بگيرم ولي با اين تفاوت كه اين بار جسمت را برگرداندم و روحت پيشم نبود تو آن گيتي سابق نبودي!!
از هم فاصله گرفتيم و ما فقط كنار هم زندگي ميكنيم.
با اين حال راضي هستم گيتي جان با زحمتهايي كه برايم كشيدي به اين نتيجه رسيدم كه من را مثل يك پدر مي بيني نه يك همسر درست برخلاف آنچه كه آرزو داشتم.
به گذشته كه نگاه ميكنم حس ميكنم به تو يك معذرت خواهي بدهكارم.
من انتظار بيهوده اي داشتم از يك دختر جوان ميخواستم تا براي من پيرمرد همسري كند تو در اين راه موفق بودي و يك زن كامل و نمونه از آب درآمدي و من شرمنده تو شدم.
از تو عذر ميخواهم كه جوانيت را به پايم هدر كردي.
از تو عدر ميخواهم كه اجازه ندادم به راه خودت بروي و اسيرت كردم.
اميدوارم من را ببخشي و براي تنها پسرم مادر خوبي باشي علي را به تو ميسپارم.
گيتي عزيزم حسي در من قوت گرفت و به من ميگه عمري باقي نمانده تا به تو نزديك بشوم و جبران كنم مرا ببخش.
خدانگهدار منصور.
دلم براي منصور سوخت پس اون هم مثل بقيه آدمها متوجه شده بود كه خيلي از من بزرگتر است.
راستي من نسبت به اون چه احساسي داشتم؟
به اين سوال نتوانستم جواب بدهم چون ديگر منصوري در كار نبود.
كاغذ را داخل جيب گذاشتم و لباسها را مرتب كردم چندتايي را يادگاري نگهداشتم بقيه را داخل ساكي گذاشتم تا به فقير بدهم.
چراغها را خاموش كردم و خوابيدم.
صبح كه از خواب بيدار شدم تصميم گرفتم براي زندگيم برنامه اي درست كنم که از قديم آرزو داشتم درس بخوانم
به همين خاطر به همان موسسه كنكور رفتم و دوباره اسمم را نوشتم و شروع كردم به درس خواندن شبانه روز درس ميخواندم علي هم مهد كودك ميرفت.
چهلم منصور خيلي ساده برگزار شد آقا مهدي عقيده داشت بايد با احتياط خرج كرد آخه علي صغير بود.
انحصار وراثت سه ماهي طول كشيد در اين مدت آقا مهدي خرج ما را مي داد.
با گرفتن انحصار وراثت من و علي شديم وارث منصور و تازه مشكلات ما شروع شد.
عقيل پور با اسنادي كه به دادگاه نشان داده بود دست گذاشت روي اموال منصور و باعث شد پاي من به دادگاه و كلانتري دوباره باز بشه.
از عقيل پور شكايت كردم پول براي گرفتن وكيل نداشتم ناچار در تمام جلسات دادرسي خودم شركت ميكردم.
هفته اي دو جلسه دادرسي داشتيم از كار و زندگي عاجز شده بودم.
علي بزرگتر شده بود و دلش نميخواست مهد كودك بروه.
بيشتر اوقات همراهم بود نمي توانستم تنهاش بگذارم.
R A H A
01-29-2012, 09:44 PM
در اين بين كنكور دادم.
عقيل پور كوتاه نمي آمد و مدعي بود منصور به اون كلك زده.
فشار عقيل پور زياد شد و من ناچار از آقا مهدي كمك خواستم اون هم براي من وكيل گرفت.
با ورود وكيل به ماجرا روند دادرسي سريعتر شد.
عقيل پور سعي كرد وكيلم را بخرد و مرتب با وكيلم تماس داشت اما وكيل كه بوي پول را از سمت من شنيده بود دست رد به سينه عقيل پور زد.
از اينكه عقيل پور دست از سرم برنميداشت شك كردم مگر منصور چقدر مال و منال داشت؟
بالاخره وكيلم موفق شد ماجرا را برملا كند و معلوم شد مدارك عقيل پور جعلي است.
سالگرد فوت منصور را آقا مهدي به عهده گرفت و خرج كرد.
همه از مراسم راضي بودند. آقا مهدي مثل يك پدر به من و علي رسيدگي ميكرد.
بعد از يك سال دوندگي دادگاه به نفع ما حكم داد وقتي حكم در خانه آمد، من براي گرفتن جواب كنكورم رفته بودم دكه روزنامه فروشي تا روزنامه بخرم.
علي همراهم بود وقتي فهميدم قبول شدم با هم رفتيم شيريني فروشي و دلي از عزا درآورديم.
بي غم و بيخيال از همه جا برگشتم خانه ديدم مامور ابلاغ دم در ايستاده اولش ترسيدم و با احتياط جلو رفتم و پرسيدم: با كي كار داريد؟
گفت: با گيتي اسدي!
گفتم: منم.
كاغذي را از لاي يك دفتر بيرون آورد و به دستم داد و از من خواست تا دفتر را امضاء كنم.
وارد خانه شدم و در را بستم.
دلم شور ميزد منتظر حكم دادگاه بودم ولي از اينكه حكم به نفع ما صادر نشود ميترسيدم.
بالاخره دل به دريا زدم و كاغذ را باز كردم و حكم را خواندم.
تمام ادعاي عقيل پور رد شده بود و من و علي به عنوان وارث برج معرفي شده بوديم.
خيلي خوشحال شدم ديگر من زن ثروتمندي بودم.
منصور در يك پروژه بزرگ شركت كرده بود و توانسته بود يك تومانش را هزار تومان كند و تمام آن را براي من و علي گذاشته بود.
يك هفته بعد توانستم از حساب منصور پول در بياورم و حق الزحمه وكيل را با انعام خوبي بپردازم.
بعد از تمام شدن دادرسي آقا مهدي همراه مادرم به ديدنم آمد.
آقا مهدي كلي مقدمه چيني كرد و گفت: دخترم با اين ثروتي كه براي تو و علي مانده مي خواهي چي كار كني؟
منظورش را نفهميدم و گفتم: چي كار ميتوانم بكنم؟
آقا مهدي گفت: گيتي جان اين مال متعلق به يك بچه يتيم چهار ساله است بايد مراقب باشي نگهداري از مال يتيم خيلي سخته.
گفتم: اين مال به من و علي رسيده و من آن را براي راحتي زندگيمان خرج ميكنم.
آقا مهدي گفت: اينطور نيست تو بايد حق علي را تمام و كمال حفظ كني تا زماني كه اون به سن رشد برسه و خودش در مورد مالش تصميم بگيره.
گفتم: منظورتون را واضح تر بگيد.
آقا مهدي گفت: از اين واضح تر نميشه تو نبايد به مال علي دست بزني.
از حرفش تعجب كردم و پرسيدم: مگر من وعلي از هم جداييم؟
پس از كجا زندگيمون اداره بشه؟
گفت: تو با قسمتي از اين مال كه متعلق به توست و كاري كه پيدا ميكني ميتواني زندگي راحتي داشته باشي من هم كمكت ميكنم اجازه نميدهم زن و بچه منصور معطل بماند.
از حرف آقا مهدی تعجب كردم چيزي از ارث و ميراث نميدانستم مادرم در ادامه حرف آقا مهدي گقت: زندگي هزار تا پايين و بالا داره اگر تو اين مال را رو كني ممكن هزار تا عاشق و دلخسته پيدا كني و بالاخره با يكي از آنها ازدواج كني اين طبيعي است جواني و خوشگل!
اون موقع مجبور ميشوي مال علي را به دست شوهرت بسپاري معلوم نيست اون اهل باشه يا نه و به امانت وفادار بمانه يا نه!
تو بايد آينده علي را به همه چيز ترجيح بدهي.
به همين خاطر آقا مهدي پيشنهادي براي تو داره.
مادرم رو به آقا مهدي كرد و گفت: بگو....
آقا مهدي من و مني كرد و گفت: دخترم اگر اجازه بدهي اولين كار اين است كه اموال علي را از مال تو جدا كنيم و براي حفظ اموال علي يا به صورت ملك نگهداريم يا پول نقد توي بانك تا وقتي كه علي بتواند از آن استفاده كند.
تو هم با مالي كه برايت مانده ميتواني يك زندگي متوسط ولي در رفاه داشته باشي هر وقت احتياج داشتي من كمكت ميكنم.
من اين را براي خودت ميگم نگهداري از مال يتيم واجبه!!
كمي به حرفهاي مادرم و آقا مهدي فكر كردم من كه نميخواهم سر بچه ام كلاه بگذارم پس بهتر است به حرف آنها گوش بدهم.
با پيشنهاد آقا مهدي موافقت كردم.
روز بعد همراه آقا مهدي و با انحصار وراثتي كه در دستم بود به ديدن برج رفتم كار برج خوابيده بود و متروكه شده بود و من رسما" آنجا را تحويل گرفتم.
يك برج ده طبقه مسكوني و با دو طبقه تجاري كه متعلق به من و علي بود منصور خيلي تلاش كرده بود كه تنها صاحب برج باشد.
منصور بيشتر كار را انجام داده بود اما هنوز خيلي كار در پيش رو بود.
آقا مهدي گفت: اين برج را نميشود همين طور فروخت بايد تمامش كنيم.
R A H A
01-29-2012, 09:45 PM
گفتم: ما ميتوانيم به همين صورت نگه داريم.
آقا مهدي گفت: نه نميشود بايد تمام بشود اگر بماند دردسر بيشتري درست ميشود.
ما بايد از بانك وام بگيريم.
گفتم: اگر بانك وام نداد چي؟
گفت: ميتوانيم پيش فروش كنيم و با عده اي شريك بشويم.
گفتم: من سر درنمياورم خودتون كارها را انجام بدهيد.
آقا مهدي گفت: يك وكالتنامه بدهيد من كارها را ادامه ميدهم.
ياد حرف منصور افتادم كه به من گفت كاغذي را امضاء نكن.
رو به آقا مهدي گفتم: بدون وكالتنامه نميشه؟
خنده اي كرد و گفت: چرا ميشه!!
خوبه!
ياد گرفتي از اموالت مراقبت كني.
خجالت كشيدم ولي ديگه حرفم را زده بودم.
آقا مهدي افسار كارها را به دست گرفت.
خيالم از طرف برج راحت شد. دانشگاه ثبت نام كردم.
هفته اي سه روز دانشگاه ميرفتم. علي هم به مهد كودك تازه اش عادت كرده بود.
خرج دانشگاه زياد بود و من ناچار شدم يك كار نيمه وقت پيدا كنم نميخواستم به اين زودي از آقا مهدي كمك بخواهم.
عاشق درس خواندن بودم و با اشتياق به دانشگاه ميرفتم.
ترم اول تازه تمام شده بود و من جلوي تابلوي اعلانات ايستاده بودم و دنبال اسمم ميگشتم كه يكي هلم داد با عصبانيت گفتم: مراقب باش!
صداي آشنايي گفت: ديگه ما را تحويل نميگيري گيتي خانم؟
برگشتم فريده پشت سرم ايستاده بود خيلي خوشحال شدم.
همديگر را بوسيديم.
فريده گفت: خيالت راحت باشه من اسمت را ديدم همه را قبول شدي و با دست اسمم را نشان داد.
خوب نگاه كردم همه واحد ها را با نمرات عالي گذرانده بودم.
فريده گفت: بايد شيريني بدهي.
گفتم: چشم!
دو تايي به كافي شاپي كه نزديگ دانشگاه بود رفتيم.
پشت ميز كه نشستيم پرسيدم: ترم چند هستي؟
گفت: ترم سه.
گفتم: خوش به حالت.
فريده گفت: تو چرا هنوز ترم اول هستي؟
يادم مياد خيلي باهوش بودي.
گفتم: من با شما امتحان ندادم.
امسال قبول شدم.
فريده پرسيد: حال شوهرت چطوره؟
ناراحت شدم و گفتم: سال پيش فوت كرد.
فريده قيافه به ظاهر ناراحتي گرفت و تسليت گفت.
دو تا بستني سفارش داديم.
چهره فريده برگشت معلوم بود از چيزي خيلي خوشحال بود.
دليل خوشحاليش را پرسيدم گفت: يادت مياد از تو براي برادرم حرف زدم و تو برادرم را رد كردي.
گفتم: خوب معلومه من شوهر داشتم. گفت: وقتي تو ديگه موسسه نيامدي و من تو را گم كردم برادرم خيلي دلش شكست.
خنديدم و گفتم: اتفاقي نيفتاده بود كه دلش بشكنه اون حتي من را نديده بود!!
فريده گفت: تو اينطور فكر كن.
اون تو را از دور ديده بود به قول قديميها يك دل نه صد عاشقت شده بود.
البته بگم وقتي فهميد شوهر داري خيلي نا اميد شد و كنار كشيد.
اما هرگز فراموشت نكرد.
گفتم: ازت خواهش ميكنم در مورد من با برادرت حرفي نزن.
فريده قاشق بستني را ليس زد و گفت: قول نميدم و حرف را عوض كرد.
از همه جا حرف زد و حرف زد من هم از اينكه دوستي داشتم خوشحال بودم فريده تنها دوستم بود.
با هم قرار گذاشتيم تا مرتب همديگر را ببينيم.
اين دفعه فريده گفت: تا آدرست را نگيرم ولت نميكنم.
شماره اش را نوشت و به دستم داد.
من هم آدرسم را به فريده دادم و از هم خداحافظي كرديم.
روز خوشي را گذرانده بودم.
علي را از مهد كودك برداشتم و خانه رفتم.
حرفهاي فريده فكرم را مشغول كرده بود.
علي شيرين زباني ميكرد و شعرهايي كه در مهد ياد گرفته بود را ميخواند.
سفره انداختم تا با علي شام بخوريم كه زنگ در به صدا درآمد.
دلم هري ريخت كسي به ما سر نميزد مادرم بدون خبر و تلفن نمي آمد.
اين كيه اين موقع شب زنگ ميزنه؟!
علي را بغل كردم و از پشت آيفون پرسيدم: كيه؟
فريده گفت: منم.
R A H A
01-29-2012, 09:45 PM
سري تكان دادم و گفتم: نكند اشتباه كردم.
دوباره پرسيدم: كيه؟
فريده گفت: بابا منم فريده.
در را باز كردم.
فريده همراه يك زن و يك مرد جوان وارد شد.
با عجله سفره را جمع كردم و به آشپزخانه بردم.
فريده با لبي خندان معرفي كرد: مادرم و برادرم مجيد.
متعجب آنها را نگاه ميكردم.
فريده من را كنار كشيد و گفت: اجازه بده بياييم تو!!
با دست مبل ها را نشان دادم و خواستم روي مبل بنشينند.
وقتي همه نشستند.
علي رفت و بغل برادر فريده نشست.
مادر فريده گفت: تو كه خيلي كم سن و سالي چند سالته؟
گفتم: بيست سال. پرسيد: پسرت چند ساله است؟
گفتم: چهار سالشه.
مجيد كه از بدو ورود بجز سلام حرفي نزده بود گفت: ما براي امر خيري مزاحمتون شديم.
همه ساكت شدند.
مجيد گفت: سال گذشته كه فريده جسته و گريخته از شما حرف ميزد من مشتاق شدم شما را ببينم.
براي ديدن شما بيخبر آمدم و از دور ديدمتون.
محبتي از شما به دلم نشست كه از كسي مخفي نكردم وقتي فريده گفت شما همسر داريد اوقاتم تلخ شد و به احترامي كه براي خانواده قايلم ديگر از شما حرفي به زبان نياوردم و احساسم را كنترل كردم تا اينكه بعد از ظهر فريده دوباره از شما حرف زد و گفت چه اتفاقي براي همسرتون افتاده.
من و مادرم تصميم گرفتيم تا به ديدن شما بياييم و من از شما تقاضاي ازدواج كنم.
مادرم خيلي علاقه دارد من خانواده تشكيل بدهم و اخلاق من را به خوبي ميشناسد من تابع احساساتم هستم و همين حس مرا تا به اينجا كشانده.
گيج و منگ بودم نميدانستم چي بگويم.
ولي از يك چيز مطمئن بودم قصد ازدواج نداشتم.
نفس عميقي كشيدم و گفتم: شما لطف داريد ولي من تصميم به ازدواج مجدد ندارم.
مجيد جا خورد و گفت: باور نميكنم شما خيلي جوان هستيد!
اين درست نيست كه جوانيتون را به پاي پسرتون حرام كنيد شما ميتوانيد به من اعتماد كنيد من همسر و پدري خوبي ميشوم.
گفتم: درست گفتيد اول پسرم علي بعد هم دانشگاه من درس ميخوانم و نميتوانم به چيز ديگري فكر كنم.
مجيد لبخندي زد و گفت: پس در مورد پيشنهادم فكر ميكنيد من صبرم زياد است.
بعد علي را نوازش كرد علي آرام بغل مجيد نشسته بود و به ما نگاه ميكرد سابقه نداشت علي به كسي اينطور نزديك بشود!
تنها كسي كه علي با اون صميمي بود فقط پدرش بود.
فريده با شوخ طبعي گفت: گيتي جان برادرم خيلي عجله كرد اون ميترسيد خواستگار ديگه اي داشته باشي امشب را براي اين حرفهاي انتخاب كرد.
مجيد گفت: اگر جواب شما مثبت باشد من منتظر ميمانم تا درس شما تمام بشود.
فريده در ادامه حرف مجيد گفت: در اين مدت ميتوانيد باهم آشنا بشويد.
بهانه اي پيدا نميكردم كلافه شده بودم.
فريده گفت: ناز نكن اين يك پيشنهاد خيلي خوبيه قبول كن.
نگاهي به علي و مجيد انداختم سست شدم حس كردم علي بجز من به وجود يك مرد نياز دارد.
با تعلل گفتم: در مورد پيشنهادتون فكر ميكنم ولي اين به منزله جواب مثبت نيست.
فريده جيغ كوتاهي كشيد و به مجيد گفت: ديدي گفتم.
براي آنها چايي آوردم.
علي نصف استكان مجيد را خورد.
وقتي خوردن چايي تمام شد مادر فريده عذر خواهي كرد و بلند شد علي مانع رفتن مجيد شد.
مجيد علي را بوسيد و گفت: خيلي از تو خوشم آمده انشالله بيشتر همديگر را مي بينيم.
بعد از رفتن آنها علي كلي گريه كرد.
باورم نميشد مجيد اينهمه روي علي تاثير گذاشته باشد.....
با استرسي كه به من وارد شده بود فكر ميكردم تا صبح نتوانم بخوابم ولي برعكس به محض اينكه به رختخواب رفتم خوابم برد.
خواستگاري مجيد را بايد به آقا مهدي و مادرم ميگفتم آنها بزرگترهاي من بودند.
به مادرم زنگ زدم و گفتم شب به ديدن آنها ميروم ميخواستم رو به رو با هم صحبت كنيم و عكس العمل آنها را ببينم.
مادرم شام خوشمزه اي پخته بود.
بعد از شام علي مشغول بازي با برادرم مرتضي شد.
من و مادرم و آقا مهدي هم در سالن نشستيم.
آقا مهدي براي همه چايي آورد.
اون وقتي خانه بود اجازه نميداد مادرم از مهمان پذيرايي كند.
نميدانستم چطور سر حرف را باز كنم.
با مشقت زياد حرف را به دانشگاه و قبول شدنم و در نهايت ديدن فريده كشاندم.
مادرم از قبول شدنم خوشحال شد و گفت: تو دختر باهوش و درس خواني هستي مراقب اين دخترهاي دانشگاهي باش و رفت آمد نكن ممكنه هزار تا بلا سرت بياد و از درس خواندن بيفتي حالا منصور خدا بيامرز نيست كه از تو مراقبت كند.
گفتم: اي بابا مگه من بچه ام!
آقا مهدي گفت: بچه نيستي ساده كه هستي!!
شروع كردم به ميوه پوست كندن تا قوتم را جمع كنم و ماجراي ديشب را تعريف كنم ته دلم شوقي نسبت به مجيد بوجود آمده بود و ميخواستم آن را با مادرم تقسيم كنم.
دل به دريا زدم و گفتم: مامان ميداني ديشب مهمان داشتم؟
مادرم با تعجب گفت: نه كي آمده بود؟
گفتم: همين دوستم فريده با مادرش و.... مادرم اجازه نداد حرفم را تكميل كنم و گفت: ديدي!!
همين الان گفتم از اين دخترهاي پررو دوري كن.
حرفم نيمه كاره ماند.
انگار آقا مهدي حس كرد چيز مهمي دنبال حرفم هست، گفت:خانم اجازه بده ببينم.
R A H A
01-29-2012, 09:45 PM
رو به من كرد و ادامه داد: خوب بجز فريده و مامانش كس ديگري هم بود؟
گفتم: بله فريده با مادر و برادرش آمده بود.
آقا مهدي تا آخرش را حدس زد و گفت: لابد از شما خواستگاري كردند؟ سكوت كردم.
مادرم گفت: چي!!
نه به باره نه به دار!!
آقا مهدي گفت: خوب شما چي جواب دادي؟
گفتم: من جوابي به آنها ندادم آمدم اينجا تا با شما مشورت كنم.
مادرم عصبي گفت: مگر تو نميخواهي درس بخواني اينهمه زحمت كشيدي دانشگاه قبول شدي حالا ميخواهي همه چيز را خراب كني؟
سرم را پايين انداختم و گفتم: من به آنها گفتم قصد ازدواج ندارم و مشغول درس خواندن هستم اما از من خواستند در مورد پيشنهادشون فكر كنم به همين خاطر آمدم با شما مشورت كنم.
مادرم گفت: ببينم اين پسره را قبلا هم ديدي؟
از دست مادرم خيلي ناراحت شدم و گفتم: من به شما گفتم كه فريده را ديروز ديدم.
مادرم با بيتفاوتي گفت: اين دليل نميشود قبلا اون را نديده باشي.
زير شكنجه عصبي بودم ديگر دلم نميخواست در مورد فريده اينها حرف بزنم احساس پشيماني ميكردم.
آقا مهدي موضوع را جمع كرد و گفت: خانم عجله نكن اولا" گيتي بچه نيست كه شما به اون راه نشان بدهيد در ثاني اون يك زن بيوه جوان است كه راه درازي در پيش دارد.
گفتم: من به آنها گفتم كه نميخواهم ازدواج كنم.
آقا مهدي گفت: براي تصميم گرفتن زوده بايد ببينيم اينها كي هستند و با آنها آشنا بشويم شايد فاميل شديم.
خنده اي كرد و گفت: ببينم دختر شوهر دادن بلدم يا نه.
مادرم چشم غره اي رفت و به آقا مهدي حالي كرد اين حرفها را پيش روي من نزند.
آقا مهدي گفت: حتما آنها با شما تماس ميگيرند آدرسي چيزي بگير تحقيق كنيم شايد مردمان خوبي باشند!!
يادت نرود دفعه بعد كه آنها خواستند تشريف بياورند ما را هم خبر كن.
گفتم: آنها سر زده آمده بودند من از آمدن آنها خبر نداشتم وگرنه خبرتون ميكردم.
اين آخرين حرفي بود كه آن شب درباره خواستگاري مجيد از من زده شد.
آخر شب آقا مهدي من و علي را به خانه رساند.
بين راه به من گفت: به حرفم رسيدي؟
براي همين بود ميگفتم بايداز اموال علي محافظت كني.
يادت باشه در مورد ارثي كه از منصور به شما رسيده به خواستگارت حرفي نزني اجازه بده اگر دوستت دارد به خاطر پول نباشد به خاطر خودت ميگويم.
در ضمن از مادرت هم به دل نگير يادت مياد وقتي من از اون خواستگاري كردم چقدر بي تابي كرد؟
فكر ميكرد اگر بعد از شوهرش ازدواج كنه گناه ميكنه ولي من اون را قانع كردم.
در مورد تو هم اين احساس را داره.
اين حق مسلم توست كه تنها نباشي!!
اما علي را هم بايد در نظر بگيري اون هنوز بچه است.
راستي اگر بخواهي من ميتوانم از علي نگهداري كنم اون ميتواند با ما زندگي كنه.
نظرت چيه؟
قاطع گفتم: نه!!
من علي را به كسي نميدهم اگر اين خواستگار يا هر كسي ديگري من را بخواهد بايد من را با علي بخواهد.
آقا مهدي گفت: آفرين به تو!
در هر حال من هر كمكي لازم باشه حاضرم نگران چيزي نباش.
از ماشين پياده شدم و خداحافظي كردم.
تا وارد خانه شدم آقا مهدي دور زد و رفت.
دو سه روزي از فريده خبري نشد مي ترسيدم توي دانشگاه سراغش را بگيرم.
يك روز سر و كله فريده پيداش شد.
دختر شادي بود و همه اش ميخنديد.
به من كه رسيد اخمي كرد و گفت: خيلي بيمعرفتي چرا سراغي از من نگرفتي؟
گفتم: شماره را گم كردم.
فريده گفت: چه خوب شد لج نكردم سراغت آمدم.
برادرم خيلي مشتاقه تو را ببينه. ميخواهد با تو آشنا بشه.
گفتم: ببخشيد در مورد من چي فكر كرده؟
فكر كرده يك زن بيوه ولگرد گيرش آمده؟
لبخند فريده روي لبش خشكيد و گفت: تو در مورد برادرم چي فكر كردي؟
اون بيست و نه سالشه استاد دانشگاه است در سن كم ديپلم گرفته و با ادامه تحصيل توانسته دكترا بگيره!
چهار تا جايزه جهاني گرفته به تمام كشورهاي كه فكرش را بكني دعوت شده.
R A H A
01-29-2012, 09:46 PM
هر دختر ايراني و خارجي آرزو دارد زن برادرم بشن.
نمي دانم در تو چي ديده كه عاشقت شده!!
از حرفم خجالت كشيدم. گفتم: هر كار رسم و رسومي داره من به مادرم موضوع آمدن شما را گفتم.
فريده با اشتياق گفت: خوب مادرت چي گفت؟
گفتم: آنها دوست دارند با شما آشنا بشن.
فريده گفت: بايد به برادرم خبر بدهم همين امشب ميايم خانه شما.
گفتم: چقدر عجله ميكني؟
گفت: باورت ميشه چند ساله مادرم به گوش برادرم ميخونه كه زن بگيره ولي اون تنها يك جواب ميده "نه"!
حالا كه كسي را پسنديده مگه ميتوانيم ولش كنيم.
مادرم عقيده داره آدم تنها كامل نيست و تا قبل از اين فكر ميكرد برادرم بهانه جويي ميكنه اما از وقتي كه تو را ديده شب و روز نداره.
خوش به حالت يك همچين مردي دوستت داره.
بعد گفت: بيا اين هم تلفن به مادرت زنگ بزن بگو ما امشب مياييم.
گوشي را گرفتم ولي نتوانستم شماره مادرم را بگيرم اشتباه كردم.
فريده گوشي را از دستم گرفت و گفت: طرز كارش اينطوريه اول كد ميگيري بعد شماره مورد نظرت را.
شماره را گفتم و گرفت خودش با مادرم صحبت كرد و براي امشب وقت گرفت.
كلاس داشتم از فريده خداحافظي كردم و به كلاس رفتم ولي حواسم جمع نبود.
تا بعدازظهر با افكارم كلنجار رفتم. درسم كه تمام شد رفتم مهد كودك علي را برداشتم و آژانس گرفتم و به خانه رفتم.
وقتي رسيدم تلفن زنگ ميزد گوشي را برداشتم مادرم پشت خط بود گفت: گيتي خواستگارت به من زنگ زده از كي تا حالا دارم بهت زنگ ميزنم گوشي را برنميداري.
لباس مرتب بپوش بيا اينجا!
قرار گذاشتم.
گفتم: باشه حمام كنم حاضر شدم آژانس ميگيريم ميايم.
حمام و حاضر شدنم زياد طول نكشيد از اون دخترهاي قرتي نبودم كه سه ساعت جلوي آيينه بشينم.
خيلي ساده لباس پوشيدم علي را هم پوشاندم و به خانه مادرم رفتم.
مادرم وقتي ديد بدون آرايش هستم گفت: يك ماتيك اشكال نداره.
خنديدم تا آن روز مادرم از اين حرفها نزده بود.
مادرم سنگ تمام گذاشته همه جا برق ميزد ميوه ها روي ميز آماده چيده شده بود بوي خوش چاي تازه دم همه جا پيچيده بود.
خواستم چايي بريزم مادرم گفت: صبر كن الان پيداشون ميشود براي همه بريز.
آقا مهدي هم آمد و ما در سالن منتظر آمدن فريده اينها بوديم.....
زنگ در به صدا در آمد و فريده همراه مادر و برادرش وارد شدند.
نسبت به آن شب لباس رسمي تري پوشيده بودند و يك دسته گل پر از غنچه هاي گل سرخ را مجيد به دستم داد.
آقا مهدي تعارف كرد و آنها داخل سالن شدند. با اشاره مادرم گل را روي ميز گذاشتم و براي آوردن چايي رفتم.
تا برگردم سر حرف باز شده بود و آقا مهدي داشت از مجيد در مورد شغلش ميپرسيد و مجيد جواب داد: من در تمام دانشگاههاي ايران و چهار كشور انگليس و فرانسه و آلمان و آمريکا تدريس ميكنم.
آقا مهدي باورش نميشد با تعجب گفت: واقعا!!
عاليه من هم خيلي دوست داشتم تدريس كنم.
حالا چي تدريس ميكنيد؟
مجيد گفت: فيزيك.
مادرم از اينكه مجيد تحصيل كرده بود خيلي خوشحال شد و مادر مجيد انگار از مادرم خوشش آمده بود.
مادر مجيد پرسيد: شما خيلي جوان ازدواج كرديد كه هميچين دختري داريد البته بهتون نمياد.
مادرم تشكر كرد و گفت: بله خيلي زود ازدواج كردم فاصله سني من و گيتي پانزده سال است.
پدر خدا بيامرزش هم زياد سني نداشت.
مادر مجيد گفت: مگر شوهرتون فوت كرده؟
مادرم گفت: بله آقا مهدي شوهر دوم من هستند.
قيافه مادر مجيد درهم شد.
مجيد متوجه شد و گفت: از سرنوشت آدمها نميشود سر درآورد همسر اول من هم عمر كوتاهي داشت.
اين دفعه نوبت آقا مهدي بود كه تعجب كنه!
پرسيد: مگر شما ازدواج كرديد؟
مجيد گفت: بله وقتي نوزده سالم بود ازدواج كردم.
مادر مجيد رشته سخن را به دست گرفت و گفت: دخترمان هم قبلا ازدواج كرده پس مانعي وجود نداره.
آقا مهدي گفت: چه مانعي؟
مادر مجيد گفت: منظورم اينكه هر دو قبلا تجربه يك ازدواج را داشته اند.
آقا مهدي خنده اي كرد و گفت: جالبه يك يك مساوي!
R A H A
01-29-2012, 09:46 PM
همه به حرف او خنديديم.
مادر خيلي دلش ميخواست در مورد زن اول مجيد بداند ولي هيچ موفقيتي در اين مورد كسب نكرد.
حرف از زن مجيد به خانه و زندگي مجيد و ثروتش كشيده شد.
آن شب فهميدم مجيد مرد بسيار ثروتمندي است.
با داشتن اين ثروت مجيد خيلي متواضع زندگي ميكرد.
او در خانه ی در مركز شهر كه همراه خواهر و مادرش در آن سكونت داشت زندگي ميکرد.
آقا مهدي با مجيد گرم صحبت شد.
مادرها هم با هم صحبت ميكردند و من و فريده نه قاطي حرفهاي مجيد و آقا مهدي بوديم نه حرفهاي مادرمون!
يواشكي به اتاق مرتضي رفتيم.
علي و مرتضي مشغول بازي بودند من و فريده هم گوشه اي نشستيم.
فريده گفت: گيتي نظرت در مورد مجيد چيه؟
گفتم: من اون را نميشناسم نميتوانم چيزي بگويم.
فريده گفت: ميتواني بگي خوشت آمده يا نه!
گفتم: از من گذشته خوشم بياد يا نه!!
فريده عصباني گفت: يعني چه؟ يك نگاه توي آيينه بنداز از چي گذشته؟
گفتم: آخه من يك بچه دارم. فريده گفت: اين که جرم نيست!!
گفتم: مسخره نكن.
ميدانم بچه داشتن جرم نيست.
بچه داشتن يك امتيازه ولي براي زني كه شوهر داره نه يك زن بيوه.
متوجه حرفم هستي؟
فريده گفت: مي فهمم!
ولي تو نبايد خودت را نديده بگيري هر چي باشه تو جواني و حق زندگي کردن داري.
مجيد ما عاشق بچه است.
ميداني زن اولش بچه دار نميشد؟!
مادرم از اون بدش ميامد و ميگفت اجاق كور!!
ولي من خيلي از حرف مادرم بدم ميامد.
پرسيدم: چرا؟
گفت: بخاطر اينكه از كجا معلوم بود عيب از مجيد نبوده!
يا اينكه خدا از حرفهاي مادرم قهرش نگرفته باشه و من هم بچه دار نشوم!
من كه خيلي راحت بچه دار شده بودم گفتم: نه بابا ممكن نيست تو حتما بچه دار ميشوي.
فريده گفت: اميدوارم حرفت راست از آب در بياد.
گرم صحبت بوديم مادرم صدا زد گيتي كجايي؟
دوتايي از اتاق بيرون آمديم و به جمع آنها پيوستيم.
مجيد زير چشمي نگاهي به من انداخت.
از نگاهش خوشم آمد مرد سر سنگيني بود.
آقا مهدي گفت: گيتي جان با آشنايي هاي كه آقا مجيد داد با چند تا از دوستهاي صميمي من همكاري نزديك دارند در اين يكي دو ساعت كه از آشنايي ما ميگذرد من يك نفر شيفه ايشون شدم.
خانم والده هم كه جاي خود را دارند و نسبت به ايشون ارادت پيدا كردم.
ميخواستيم نظر شما را هم داشته باشيم.
خجالت كشيدم سرم را پايين انداختم.
مجيد به دادم رسيد و گفت: عجله نكنيد اجازه بدهيد چند جلسه ديگر با هم رفت و آمد داشته باشيم اونوقت تصميم جدي ميگيريم.
آقا مهدي از ته دل خنده اي كرد و گفت: اي بابا داماد پرفسور گيرم آمده از دست نميدهم همين امشب گيتي جان بايد جواب من و شما را بده!
و نگاه مشتقاقي به من انداخت و گفت: بفرماييد.
نگاهي به مادر مجيد و مادرم كردم و گفتم: هر چي شما صلاح بدانيد من موافقم.
آقا مهدي گفت:واقعا كه دختر با سياستي هستي آفرين!
من ومادرت موافقيم همه كف زدند.
فريده شيريني كه روي ميز بود را برداشت و به همه تعارف كرد.
مادر مجيد تكاني به خودش داد و بلند شد و من را بوسيد و گردنبند زيبايي كه گردنش بود را باز كرد و به گردنم بست.
بعد از او مجيد بلند شد و از جيبش يك جعبه انگشتر درآورد و باز كرد و انگشتر داخل آن را به انگشتم كرد.
مادرم چشمهاش از تعجب كاملا باز شده بود.
آقا مهدي خيلي خوشحال بود.
علي و مرتضي به دست زدن مهمانها پيش ما آمدند.
R A H A
01-29-2012, 09:46 PM
وقتي مجيد انگشتر را به دستم كرد علي دستم را پايين آورد و نگاه كرد و گفت: مامان چقدر خوشگله!
بعد رفت پيش مجيد نشست.
انگار پيش مجيد احساس آرامش ميكرد.
علي بي مقدمه گفت: ميتوانم بهت بابا بگويم؟
آقامهدي جوابش را داد: معلومه ميتواني.
مجيد محكم بغلش كرد و گفت: البته كه ميتواني.
همه چيز خيلي عالي پيش رفت.
آن شب من و مجيد رسما با هم نامزد كرديم.
موقع خداحافظي كاري كردند كه من و مجيد ده دقيقه اي تنها شديم.
مجيد گفت: ببخشيد شما را در مقابل عمل انجام شده قرار داديم. لبخندی زدم و گفتم زياد مهم نيست!
مجيد گفت: نه خيلي هم مهم است من دلم ميخواست مدتي رفت و آمد ميكرديم بعد شما به من جواب ميداديد.
الان هم دير نشده زير سايه اين انگشتر با هم رفت و آمد ميكنيم اگر از من خوشت نيامد رودرواسي نكن ازدواج يك رابطه دو طرفه است حتما به من بگو سعي ميكنم ناراحت نشوم.
يواشكي دستم را گرفت و گوشي تلفني را كف دستم گذاشت و دستم را بست.
وقتي دستم را گرفت سرتا پايم گر گرفت.
يک حس تازه اي را تجربه ميكردم. حسي غريب! مهمانها رفتند.
آقا مهدي خودش را روي مبل انداخت و گفت: عجب اتفاق قشنگي.
از اين بهتر نميشد.
مادرم گفت: فكر نميكني زود تصميم گرفتي؟
آقا مهدي گفت: اصلا" خيلي هم به موقع بود ميداني مجيد كيه؟
اون استاد مسلم فيزيك ايران و دنياست.
اسمش را خيلي شنيده بودم.
وقتي خودش را كامل معرفي كرد و گفت با دكتر سحابي همكاري داره يواشكي رفتم آشپزخانه و به دكتر سحابي زنگ زدم وقتي شنيد استاد خانه ما است ميخواست بياد اينجا مانع شدم و پرسيدم اگر دختر داشتي به استاد ميدادي؟
گفت: چشمهام را مي بستم و بله ميگفتم.
وقتي گفتم خواستگار دخترمان شده خيلي خوشحال شد و گفت خوش به حالتون با هميچين خانواده اي وصلت ميكنيد و قول داد هر چي درباره استاد ميداند به ما بگويد.
مادر كه با دهن باز به حرفهاي آقا مهدي گوش ميكرد گفت: راست ميگويي؟
دكتر سحابي تاييد كرد؟
انگار دكتر سحابي خيلي روي مادرم تاثير داشت.
آقا مهدي گفت: هزار بار غبطه خورد.
بعد تو ميگويي عجله كردي!!
شانس در خانه ما را زده.
مادرم گفت: مادرش انگار زياد راضي نبود شايد هم به نظر من اينطور مياد.
آقا مهدي گفت: راضي نبود همچين گردنبدي را به گيتي هديه كرد؟
مادر سري تكان داد و گفت: نميدانم يك حسي نسبت به مادرش پيدا كردم.
آاقا مهدي گفت: حتما اشتباه ميكني.
مادرم گفت: خدا كند.
از آقا مهدي خواستم تا ما را به خانه برساند.
آقا مهدي گفت: نه دخترم امشب اينجا بمان فردا صبح همراه مادرت كمي خريد كنيد براي روزهايي كه در پيش داريم لباس نداري.
مادرم ادامه حرف آقا مهدي را گرفت و گفت: راست گفتي گيتي الان مدتهاست لباس نخريده.
فردا ميرويم خريد.
ديگر نميتوانستم حرفي بزنم ...
تلفن را به مادرم نشان ندادم آن را داخل كيفم گذاشتم.
با علي به اتاق مهمان رفتيم.
علي را خواباندم كيفم را باز كردم و تلفن را به دست گرفتم.
گوشي گرانقيمتي بود با اينكه كلي مطلب در مورد تلفن همراه ميدانستم ولي اين مدل را نديده بودم.
داشتم با گوشي ور ميرفتم كه گوشي زنگ خورد با عجله گوشي را جواب دادم مجيد پشت خط بود.
اول از اينكه تلفن را به دستم داده بود عذر خواهي كرد و گفت: ميدانستم اين خواهر و مادرم شما را در منگنه ميگذارن تا جواب دلخواهشان را بگيرن اما من با آنها فرق دارم
با اينكه خيلي از شما خوشم آمده و دلم نميخواهد يك لحظه هم از شما دور باشم، با اين حال دلم ميخواهد شما وقتي به خوبي من را شناختي و علاقه مند شدي جواب مثبت يا منفي بدهي.
در جوابش گفتم: من زير منگنه نبودم و ته دلم حس خوبي نسبت به شما پيدا كردم به همين خاطر از بزرگترها خواستم در مورد ما تصميم بگيرند.
مجيد كمي دلخور گفت: نه!
با اين كار شما مخالفم!!
R A H A
01-29-2012, 09:47 PM
به نظرم شما نبايد اينقدر به ديگران اتكا كنيد. احترام به بزرگتر هميشه خوب است ولي تعيين سرنوشت بايد به دست خود آدم باشه.
من دوست دارم مورد قبول شما باشم همانطور كه شما مورد قبولم واقع شديد.
خنديم گفتم: شما كه من را نميشناسيد از كجا به اين نتيجه رسيديد؟ ديديد خود شما هم عجله كرديد!!
گفت: سال گذشته كه فريده شما را معرفي كرد من فقط يك بار از دور شما را ديدم چهره و ظاهر شما هماني بود كه در خواب و خيال آرزو داشتم.
ولي من به اين قانع نشدم شروع كردم به تحقيق در مورد شخصيت شما.
ميدانيد از كجا شروع كردم؟
گفتم: نه از كجا بايد بدانم.
مجيد گفت: از محله قديمتان از همسايه هاي خبرچين سابق شما و از سيامك و مادرش.
دلم هري ريخت (يعني چي گفته وشنيده).
مجيد ادامه داد: ناراحت نشو من با اينكه همه چيز را فهميدم در پي شما آمدم.
سيامك صادقانه گفت شما را دوست داشته و اتفاقي كه بين شما افتاده از روي صميمت بوده.
البته مادرش حرفهاي خوبي در مورد شما نزد ولي آن هم به خاطر اتفاقاتي بود که افتاده بود.
بعد از سيامك و پي گيري در كلانتري و دادسرا آن هم توسط دوستهايي كه دارم متوجه شدم شما چه شخصيتي داري.
گفتم: تمام چيزهايي كه گفتيد جزو عيب هاي من بود از چي خوشت آمده.
مجيد گفت: از اينكه خودت را گم نكردي و به زندگي ادامه دادي و با مردي كه به سختي تو را آزار داده مبارزه كردي.
اين هم اضافه كنم وقتي فهميدم شوهر داري حتي يك بار هم سراغت را نگرفتم تا اينكه فريده خبر فوت همسرت را داد.
گفتم: چقدر خوبه شما چيزي نگذاشتيد بماند همه را ميدانيد و من لازم نيست فكر كنم چطور از گذشته ام حرف بزنم.
مجيد گفت: اين را از ته قلب گفتيد يا يك شماتت بود؟
گفتم: شماتت چرا؟!
اين خوبه شما اينقدر دقيق هستيد.
ولي بدانيد من به اندازه شما دقيق نيستم.
مجيد خنده اي كرد و به شوخي گفت: مهم نيست مرد جنايتكاري هستم كه دلم نميخواهد شما چيزي در موردم بدانيد.
مجيد يك جمله با طنز ميگفت و ميخنديد بعد خيلي جدي مي شد و در مورد نقشه هايش براي آينده حرف ميزد.
تا نيمه هاي شب صحبت كرديم.
آخر سر مجيد از طرف مادرش عذر خواهي كرد.
تعجب كردم مگر مادرش چه حركتي كرده بود كه مادرم فكر ميكرد مخالفه و مجيد از طرفش عذر خواهي ميكرد!!
تصميم گرفتم اين دفعه كه ديدمش به نگاه و رفتارش توجه بيشتري بكنم.
ساعت دو مجيد شب بخير گفت و گوشي را قطع كرد.
از آن به بعد هر روز با هم تلفني حرف ميزديم.
دو سه روز طول كشيد تا چند دست لباس بخرم.
آقا مهدي كلي پول به مادرم داده بود تا براي من لباس بخرد.
اجازه نداد از جيب خودم خرج كنم.
غرق در خوشي بودم يك خواستگار تحصيل كرده و با شخصيت باب دل همه پيدا شده بود كه از همه مهمتر من را دوست داشت و خانواده اش با جان و دل من بيوه را با پسرم ميخواستند.
همه اسرار زندگيم را ميدانست ديگر بهتر از اين نميشد.
زمانه روي خوشش را داشت به من نشان ميداد.
مجيد مرتب از من ميخواست تا بهتر بشناسمش و ميگفت هر چه بخواهي در اختيارت ميگذارم تا بتواني من را بهتر بشناسي.
آخر سر كلافه شدم و گفتم: اگر چيزي هست كه ميخواهي بفهمم!
ميتواني پيش من اعتراف كني من خيلي بخشنده هستم و ترا مي بخشم.
مجيد با قيافه كاملا جدي گفت: راست ميگي؟
گفتم: پس حدسم درست بود.
چي را بايد بفهمم؟
مجيد با خنده گفت: خيالت راحت باشد من كار خلافي انجام ندادم.
اما تو بهتر است چشم بسته با من ازدواج نكني.
گفتم: چشمم را ببين كاملا بازه.
مجيد گفت: از من گفتن خودت ميداني و ديگر اصرار نكرد.
نامزد بودن ما سه ماه طول كشيد در اين مدت مجيد آنقدر به من و علي ابراز علاقه كرد كه علي اجازه نميداد مجيد از پيشمان بروه.
مادرم به علي ياد داده بود به مجيد بابا بگه.
وقتي براي اولين بار علي به مجيد بابا گفت اشك در چشمهاي مجيد حلقه زد.
علي را محكم بغل كرد و به خودش فشرد.
ارتباط صميمي بين آنها بوجود آمده بود.
ديگه صبرمان تمام شده بود.
R A H A
01-29-2012, 09:47 PM
با ميل و رغبت قرار عروسي گذاشتيم.
همه كارها روبراه شد و من با لباس عروس سر سفره عقد نشستم.
توي آيينه نگاه كردم يك دختر بچه را ديدم كه لباس سفيد عروس به تن كرده.
مجيد و علي عين هم لباس پوشيده بودند.
هر دو كت و شلوار سياه با پيراهن سفيد و كراوات قرمز.
مادرم از وقتي كه عاقد شروع به خواندن خطبه كرد گريه كرد.
مادر مجيد با بهت به من و مجيد نگاه ميكرد.
لبخندي به لب نداشت.
از حال او ترسيدم.
فريده مجلس را گرم كرده بود و عروس را دنبال گل و گلاب فرستاد وقتي عاقد براي بار سوم خطبه را خواند فريده پرسيد: عروس خانم گل و گلاب آوردي؟
من با صداي گرفته اي از ته گلويم گفتم: با اجازه آقا مهدي و مادرم بله!!
همه كف زدند.
عاقد براي گرفتن امضاء سر سفره آمد و تبريك گفت و دفتر را به دستمان داد.
مجيد تند تند امضاء كرد و دفتر را به دستم داد و گفت: اگر امضاء كني ديگر راه برگشتي نداري خوب فكر كن بعد امضاء كن!
دفتر را جلو كشيدم و يكي يكي جا هايي كه نشانم دادند را امضاء كردم.
همه خوشحال و شاد بودند بجز مادر مجيد!
يواشكي از فريده پرسيدم: چيزي شده مادرت اخم كرده؟
فريده گفت: دختر حسابي پسرش را از راه به در كردي سر سفره نشاندي ميخواهي قر بده برقصه؟!
بعد من را بوسيد و گفت: انشالله خوشبخت بشيد به مادرم هم اهميت نده عادت ميكنه.
مراسم دادن هديه را با كادوي مادر مجيد شروع كردن يك دستبند كه با زحمت به دستم بست به وضوح دستش ميلرزيد.
مادرم و آقا مهدي هم يك سرويس كادو دادن. فريده انگشتر داد.
مجيد هم سرويسي كه با هم انتخاب كرده بوديم را به گردنم انداخت.
بقيه هر چه دادند فريده در يك سبد جمع كرد و با خودش برد و مخفي كرد.
شام مفصلي تدارك ديده شده بود.
همه براي پذيرايي به سالن رفتند و من و مجيد تنها شديم.
مجيد براي اولين بار مرا بوسيد.
به خودم قول دادم همسر خوبي براي مجيد باشم.
مجيد حرفهايي عاشقانه اي زد كه تا آن روز نگفته بود.
با تعجب گفتم: از اين حرفها هم بلدي؟
گفت: معلومه قبلا نگفتم دليل داشت. تو هنوز زنم نشده بودي و درست نبود ولي حالا بهترين حرفهايم متعلق به توست.
با صداي سرفه عكاس به خودمان آمديم. عكاس وارد شد و كلي عكس تكي از ما گرفت.
كار عكاس تمام شد فريده آمد و گفت: مهمانها منتظر ما هستند.
ناچار به سالن رفتيم و از هم جدا شديم.
مجيد به قسمت مردانه رفت من هم پيش مهمانهاي زن رفتم.
مراسم عروسي تا ساعت يازده طول كشيد.
بعد از آن به پاركينگي كه براي جشن آماده شده بود رفتيم.
تا سه صبح مهمانها زدند و رقصيدند. وقتي مهمانها خسته شدند و رفتند.
مادرم علي را كه خوابيده بود با خودش برد.
من و مجيد به خانه مادرش رفتيم.
فريده من را به اتاق مجيد كه به زيبايي تزيين شده بود برد.
مادر فريده زودتر از ما آمده بود و در اتاقش خوابيده بود.
فريده هم به اتاقش رفت و من ومجيد تنها شديم.
مجيد لباس راحتي پوشيد و دراز كشيد.
من هنوز روي تخت نشسته بودم و داشتم به تزييناتي كه در اتاق بود نگاه ميكردم.
مجيدگفت: همه اش كار فريده است اون دختر با سليقه اي است.
تا من سنجاقهاي سرم را باز كنم مجيد همانطور كه حرف ميزد خوابش برد.
باز كردن موهايم كه تمام شد، لباس خواب زيبايي روي تخت بود آن را پوشيدم و كنار مجيد خوابيدم.
نزديك صبح به صداي ناله اي بيدار شدم.
مجيد خواب بود.
دلم نيامد بيدارش كنم.
گوشم را تيز كردم صداي ناله از حياط مي آمد.
تا به خودم بجنبم ناله تمام شد.
R A H A
01-29-2012, 09:47 PM
عادت داشتم صبح زود بيدار بشوم .
هميشه كاري براي انجام دادن داشتم.
اما آن روز بي تكليف بودم نميدانستم چي كار كنم.
نسبت به خانه هم غريبه بودم.
بلند شدم و اتاق را و كمد ها را جستجو كردم داخل كمد لباسهاي من يك طرف لباسهاي مجيد يك طرف ديگر مرتب شده بود.
كشوي ميز توالت را باز كردم كشوهاي بالايي لوازم آرايش بود و در بقسه كشوها لباسهاي من را چيده بودند.
آخه من تا آن روز به خانه اي آنها نيامده بودم.
يك دست لباس خانگي برداشتم و حمام رفتم مجيد با صداي آب از خواب بيدار شد.
بعد از من مجيد حمام كرد.
داشتم موهايم را خشك ميكردم كه مجيد فريده را صدا كرد.
با تعجب گفتم: چي كارش داري؟
مجيد عذر خواهي كرد و گفت: طبق عادت آخه اون همه كارهاي من را انجام ميده.
گفتم: خوب چي ميخواهي؟
گفت: حوله!
حوله اي مجيد را از كمد درآوردم و به دستش دادم.
صداي آمد.
در اتاق را باز كردم فريده با چشمهاي خواب آلود گفت: مجيد صدام كرد؟
گفتم: ببخشيد به عادت قديمش مزاحم خواب تو شد.
فريده گفت: نه!
نه!
اصلا.
مجيد از حمام درآمد و به ما سلام كرد.
فريده قربان صدقه اش رفت.
فريده سشوار را برداشت و مشغول خشك كردن موهاي مجيد شد.
مجيد مخالفتي نكرد.
كار خشك كردن موهاي مجيد تمام شد.
به من گفت: بشين موهاي تو را هم سشوار بکشم.
از محبتي كه نشان داد خوشم آمد نشستم موهاي من را به خوبي سشوار كشيد.
كمي هم آرايشم كرد و گفت: از اين به بعد بدون آرايش از اين اتاق بيرون نيا.
فريده كه رفت از مجيد پرسيدم: هر روز فريده كارهاي تو را انجام ميده؟
مجيد خنده اي كرد و گفت: حالا كارهاي تو را هم انجام ميده و دستي به موهايم كشيد.
صداي مادر مجيد را شنيدم كه ميگفت: فريده تكان بخور صبحانه را حاضر كردم.
مجيد گفت: پاشو الان صدامون ميكنه.
دستم را گرفت و به آشپزخانه برد.
مادر مجيد چايي دم كرده بود و روي ميز همه چيز بود نان تازه كره پنير و مربا و تخم مرغ آبپز و كالباس و خيلي چيزهاي ديگر.
با آمدن فريده همه سر ميز نشستيم و صبحانه خورديم.
مادر مجيد گفت: تصميمت در مورد بچه ات چيه؟
مجيد گفت: مامان بعدا" در اين مورد صحبت ميكنيم.
گفتم: چرا بعدا" وقتي صبحانه تمام شد زنگ ميزنم مادرم علي را مياوره.
مادر مجيد گفت: دخترم راستش را بگويم من به فاميلهام نگفتم تو بچه داري!
خشكم زد.
پرسيدم: چرا؟
گفت: آخه تو آنقدر بچه سالي كه اگر هم ميگفتم كسي باور نميكرد.
گفتم: توي عروسي تمام مدت علي همراهم بود يعني كسي نفهميد؟
فريده گفت: نه همه فكر كردند برادر توست.
گفتم: اشكالي نداره امروز همه ميفهمند.
مادر مجيد چشم ابرويي تكان داد و اشاره اي به مجيد كرد.
مجيد گفت: فكرت را براي اين چيزها خراب نكن.
امروز پاتختي داريم خودت را براي مهماني آماده كن.
گفتم: مادرم بچه را با خودش مياوره.
من ديگه نميتوانم بدون علي بمانم.
مجيد گفت: عزيزم كي ميخواهد شما را جدا كنه.
R A H A
01-29-2012, 09:47 PM
بعد از رفتن مهمانها علي همين جا پيشت ميمانه.
مجيد بلند شد و گفت: من بايد بروم.
گفتم: كجا؟
فريده پيش دستي كرد و گفت: گيتي جان برادرم استاد دانشگاه است و در چند كشور درس ميده امروز بليط داره بايد بروه.
پرسيدم: همين امروز؟
كجا ميروي؟
مجيد گفت: فرانسه!
رفتن و برگشتنم سه روز بيشتر نميشه.
با اشك چشم مجيد را بدرقه کردم.
فريده خيلي مهربان و دوست داشتني بود.
اشكهايم را پاك كرد و گفت: تو عروس خانواده ما هستي نبايد گريه كني تو بايد هميشه لبخند بزني.
مجيد خيلي زود برميگرده.
حالا بايد برويم آرايشگاه.
گفتم: آرايشگاه چرا؟
مادر مجيد گفت: معلومه بعداز ظهر مهمان داريم پاتختي گرفتيم.
گفتم: لزومي نداشت مخصوصا كه مجيد رفته.
فريده گفت: دختر خوب اصلا از رفتن مجيد پيش كسي حرف نزن.
مردم حرف درمياورن.
در ضمن پاتختي زنانه است و كسي متوجه نبودن مجيد نميشه.
تازه اگر هم فهميدند مهم نيست.
لباسي كه فريده برايم تهيه كرده بود تا در پاتختي بپوشم را برداشتم و با فريده از خانه بيرون آمديم.
فريده هميشه لبخند به لب داشت.
بين راه از فاميلشان برايم حرف زد و از اينكه چه اتحادي بين فاميل آنها است.
برايم جالب بود چون خانواده محدودي داشتم مادرم با قوم و خويش رفت و آمد نميكرد.
برعكس فريده گفت: ما همه كارها را با مشورت فاميلي انجام ميديم.
گفتم: پس چرا گفتي نبايد بفهمند مجيد رفته؟
فريده با خنده گفت: ساده دل ما همه چيز را در مورد تو به فاميلمان نگفتيم آنها خيلي هم فضول هستند و دنبال اينكه تو را بيشتر بشناسند و سر از كار مجيد در بياورن. فكر كردم عجب فاميلي!!
فريده گفت: حواست را جمع كن چيزي لو ندهي وگر نه مادرم عصباني ميشه و ناراحتت ميكنه.
گفتم: بچه كه نيستم.
فريده گفت:از تو يك خواهش دارم.
تو بايد علي را از همه قايم كني.
مامانم خوشش نمياد كسي متوجه بشه تو بيوه بودي.
اينطوري بگم پيش ديگران كم مياوره.
دليل مخالفت مادرم همين بود.
جا خوردم و گفتم: مگه مخالف بود.
فريده بيش از حد گفته بود خودش را جمع كرد و گفت: منظوري نداشتم مامانم از تو خيلي خوشش آمد ولي علي را بهانه كرده بود مجيد قول داد كسي از وجود علي با خبر نشه.
عصباني شدم و گفتم: من كه از اول گفتم يك پسر دارم و از اون جدا نميشم!!
فريده گفت: مامانم هم از اول شرط كرده بود از بس مجيد به تو اشتياق داشت همه چيز را قبول كرد.
حالا به خاطر مجيد همه چيز را خراب نكن.
از دست همه آنها عصباني بودم و حس كردم رفتن مجيد بهانه اي بود تا فريده اين حرفها را به من حالي كنه.
گفتم: شما كلك زديد از اول روراست نبوديد.
فريده گفت: تو ميداني چقدر مجيد به خاطر تو مبارزه كرد و مادرم را راضي كرد به خواستگاري تو بياد.
وانمود كنه بچه تو را ميخواد. مادرم بچه اي از مجيد ميخواهد نه كس ديگري!
با اين حال كوتاه آمد و قبول كرد مجيد با تو ازدواج كنه.
زن اول مجيد نتوانست مادرم را به آرزويش برسونه.
گفتم: چه آرزويي؟
فريده جواب داد: اون بچه دار نشد.
از تو مطمئنه تو يك بار زاييدي. حرفهاي فريده خيلي ناراحتم كرد.
بچه ام را نميخواستند و تظاهر كرده بودند و حالا از من ميخواستند براي آنها بچه به دنيا بياورم!!
خواسته آنها برايم غير منطقي بود.
ته دلم تصميم گرفتم با آنها ريا كنم و اجازه ندهم بچه دار بشوم.
R A H A
01-29-2012, 09:48 PM
اين مجازات خوبي براي آنها بود.
آرايشگا ه شلوغ بودتا بعد از ظهر كارمان طول كشيد.
فريده غذا خريد و آنجا خورديم.
آرايشمان تمام شد.
لباسم را پوشيدم.
فريده آژانس گرفت و به خانه برگشتيم.
فريده با كليد در راباز كرد.
مهمانها آمده بودند با ديدنم همه كف زدند و ما يك سره وارد پذيرايي شديم مادرم بين مهمانها بود ولي نه برادرم و نه علي همراهش بود.
با مهمانها احوالپرسي كردم.
از زيباييم و لباسي كه به تن كرده بودم تعريف ميكردند ولي من حواسم به علي بود ميخواستم فرصتي پيدا كنم و از مادرم بپرسم علي كجاست و چرا علي را نياورده؟ ...
مراسم پاتختي با پذيرايي از مهمانها شروع شد.
مادر مجيد ظرف شيريني را به دستم داد و گفت: عروسم پاشو از مهمانهات پذيرايي كن.
دولا شد و در گوشم گفت: بخاطر خودت هم كه شده بخند.
لبخند زوركي زدم و شيريني را به همه تعرف كردم.
آخرين نفر ظرف شيريني را از دستم گرفت و گفت: عروس بايد برقصه تا ارزوني بياد.
صداي موزيك را بلند كردند.
اما من حركتي نكردم آخه رقص بلد نبودم.
فريده به دادم رسيد و دستم را گرفت و تكانم داد و گفت: به من نگاه كن هر كاري ميكنم تكرار كن.
وقتي رقصيدم همه كف زدند و شاباش سرم ريختند.
لباسم بلند و دنباله دار بود با هر حركت موجي ميخورد انگار من ميرقصيدم.
با تكان دادن بدنم حوصله ام سرجاش آمد و شاد شدم.
مادر مجيد شب به همه شام داد. از رستوران شام آوردند.
خيلي راحت و بي دردسر چند تا زن آمدند ميز چيدند و از همه پذيرايي كردند.
شام كه تمام شد كادو ها را باز كردم و از يك يك آنها تشكر كردم.
مهمانها شروع كردند به خداحافظي بين آنها مادرم با همه دست داد و خداحافظي كرد.
حرصم درآمده بود.
گفتم: مامان شما كجا؟
گفت: بچه ها منتظرند!
آقا مهدي كلافه شده بايد بروم و بي توجه به اشاره هاي من همراه مهمانها رفت.
فريده با خستگي روي مبل افتاد.
كارگرهاي زن مشغول كار بودند.
مادرمجيد هم مرتب دستور ميداد.
ساعت دوازده همه رفتند خانه تميز مرتب شده بود.
فريده همراهم آمد و كمك كرد تا لباسم را عوض كنم.
فريده مثل خواهري بود كه هرگز نداشتم.
بعد از کمک کردن به من به آرامي گفت دراز بكش.
خيلي خسته اي.رفتن فريده را نفهميدم.
روز بعد با سر و صداي فريده بيدار شدم.
فريده پرسيد: ميداني ساعت چنده؟
پاشو مگه كلاس نداري؟
ساعت را نگاه كردم يازده بود.
با عجله لباس پوشيدم.
ميخواستيم از در بيرون برويم كه مادر مجيد جلو آمد و گفت: كجا؟
گفتم: كلاس دارم دير شده.
رو به فريده گفت: تو برو گيتي نمياد.
مثل آهك وا رفتم و گفتم: چرا؟
گفت: من اينطور ميخواهم بفرما داخل.
فريده اعتراض كرد ولي فايده اي نداشت.
فريده رفت و مات و مبهوت ماندم.
مادر مجيد خودش را توي آشپزخانه مشغول كرد.
كفشهايم را درآوردم و به اتاقم رفتم و در را از پشت سر قفل كردم.
R A H A
01-29-2012, 09:48 PM
صداي موزيكي را شنيدم اتاق را گشتم.
تلفنم زنگ ميخورد از كشو بيرون آوردم و روشن كردم.
مجيد بود با شنيدن صداي مجيد گريه ام گرفت.
اون هم فكر كرد به خاطر اينكه تنهام گذاشته گريه ميكنم.
دلداريم داد كه هرچه زودتر برميگردد.
بغض اجازه نداد حرفم را بزنم و ارتباط قطع شد.
مادر مجيد پشت در ايستاده بود.
دستگيره را چرخاند در قفل بود.
ضربه اي به در زد و گفت: فكر نكن ميتواني چغلي من را بكني و مجيد را بر عليه ام كوك كني.
واي به حالت!!
مادر مجيد داشت روي واقعيش را به من نشان ميداد.
تنهاي تنها شده بودم مادرم اصلا به من اهمييت نميداد.
دلم براي علي تنگ شد.
تصميم گرفتم به محض اينكه مادر مجيد به اتاقش رفت از خانه بيرون بروم.
گوشم را تيز كردم صدايي نميامد.
قفل در را باز كردم و پاورچين پاورچين از اتاق بيرون آمدم.
كفش پوشيدم و به سمت در رفتم.
نتوانستم در را باز كنم مادر مجيد در را قفل كرده بود.
مايوس كفشم را درآوردم به آشپزخانه رفتم.
از يخچال ميوه برداشتم و به سالن رفتم و تلويزيون را روشن كردم روي مبل دراز كشيدم.
فكرم كار نميكرد نميدانستم معني اين كارها چيه!
تلفن زنگ زد با عجله برداشتم فريده بود.
پرسيدم: كي مياي حوصله ام سر رفته.
گفت: يك ساعت ديگه خانه هستم.
گفتم: اگر خواهشي بكنم انجام ميدهي؟
فريده گفت: حتما".
گفتم: به خانه مادرم برو و علي را بياور.
فريده كمي سكوت كرد و گفت: باشه و گوشي را قطع كرد.
يكي دو ساعت گذشت از فريده خبري نشد.
مادر مجيد هم نبود.
تنها بودم.
صداي ناله اي از حياط شنيدم ولي جرات نكردم از خانه بيرون بروم.
صداي تلويزيون را بلند كردم.
با اين كار آمدن فريده را هم نفهميدم.
فريده با صداي بلند گفت: كسي خانه نيست؟
ما آمديم.
علي وارد سالن شد و صدا كرد: مامان.
بلند شدم و علي را بغل كردم. از فريده تشكر كردم.
فريده گفت: كاري نكردم.
با آمدن علي حالم خوب شد و از كسالت بيرون آمدم.
فريده غذا گرم كرد و گفت: بياييد غذا حاضره.
علي دستم را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتيم.
از غذاهاي ديشب روي ميز چيده شده بود.
حسابي خورديم.
فريده گفت: مامانم كجا رفته؟
گفتم: نميدانم به من نگفت.
فريده زير لب گفت: مردم آزار.
گفتم: با من هستي؟
گفت: نه بابا با خودم بودم.
فريده خنده اي مصنوعي كرد و گفت: گيتي ميتوانم از تو خواهشي بكنم؟
گفتم: آره.
گفت: قبل از آمدن مادرم علي را ببرم؟
گفتم: نه علي پيشم ميماند.
فريده دستپاچه گفت: حدس ميزدم اجازه ندهي.
گفتم: معلومه اجازه نميدهم كسي نميتواند من و علي را از هم جدا كنه.
فريده گفت: چرا يك نفر ميتواند؛ مادرم!
فريده گفت: ميدانستم اجازه نميدهي از مادرت خواستم براي بردن علي بياد.
با عصبانيت گفتم: اگر علي نتواند پيشم بماند من همراهش ميروم.
فريده گفت: تو زن مجيد هستي نميتواني.
گفتم: من با مجيد شرط كردم نميتوانيد انكار كنه.
من اسير و زنداني شما نيستم.
فريده گفت: نه عزيزم دركت ميكنم ولي مادرم اجازه نميده علي اينجا بمانه تو صبر داشته باش من راضيش ميكنم.
علي را برميگردانم.
گفتم: نه نميتوانم و علي را بغل كردم.
علي عزيز دردانه ام با چشمهاي كوچيكش به من نگاه ميكرد.
اما حرفي نميزد.
در زدند فريده بلند شد و از آشپزخانه بيرون رفت.
صداي مادرم را شناختم.
با علي به استقبال آنها رفتيم.
مادرم سلام گرمي كرد و پرسيد: آقا مجيد نيامده؟
گفتم: نه!
بيا تو.
مادرم گفت: عجله دارم آقا مهدي توي ماشين نشسته منتظره و خواست علي را از من بگيره.
نگذاشتم.
مادرم گفت: كار را سخت نكن.
علي به من عادت كرده نگران نباش.
گفتم: اون بچه اي منه نميخواهم از من جدا باشه.
مادرم گفت: اي بابا تا وقتي كه خانه اي مجزا بگيري علي با من زندگي ميكنه.
R A H A
01-29-2012, 09:48 PM
بعدا مياي و ميبري و علي را به زور از من گرفت.
علي گريه كرد.
مادرم با عجله از خانه بيرون رفت دنبالش دويدم.
اون با سرعت خودش را به ماشين رساند و سوار شد و رفت و من به آنها نرسيدم.
فريده با يك روسري آمد و سرم كرد و گفت: بيا برويم خانه الان همسايه ها مي بينند.
گريه كردم و گفتم: مهم نيست بچه ام را بردند.
ميفهمي؟
فريده بلندم كرد نگاهش كردم گريه ميكرد به زور من را به خانه برد.
هر چه كرد نتوانست آرامم كنه.
وقتي صداي در شنيدم فهميدم مادر مجيد برگشته تا پيروزيش را با ديدن گريه و زاري من جشن بگيره.
سريع به اتاقم رفتم و در را از پشت قفل كردم دلم نميخواست آن ظالم بد جنس را ببينم.
از كاري كه كرده بودم پشيمان شدم من نبايد ازدواج ميكردم.
آنها خيلي راحت گولم زده بودند.
من احمق هم باور كرده بودم!!
حسرت دوري علي آتشم ميزد ولي چاره اي جز صبر نداشتم بايد منتظر مجيد ميشدم اگر ذره اي به من علاقه داشته باشه علي را پيشم مياوره.
اون حتما اين كار را ميكنه.
به جمله اي كه از ذهنم گذشت شك كردم.
يعني ممكنه مجيد هم مثل مادرش عوض شده باشه؟
اونوقت يك لحظه هم تحمل نميكنم تركش ميكنم.
فكرهاي تلخي كه به مغزم فشار مياورد را مرور كردم ترسيدم براي اولين بار ترسيدم مجيد را از دست بدهم.
اگر مجيد هم، عقيده مادرش را داشته بايد انتخاب كنم: علي يا مجيد!!
در همين مدت كم عاشق مجيد شده بودم و دوستش داشتم دلم نميخواست اون را از دست بدهم....
شب خوابهاي پريشان ديدم.
صبح بيحوصله از خواب بيدار شدم.
آن روز فريده از ترس مادرش سراغم نيامد.
تا ظهر بلاتكليف توي اتاقم بودم. همه جاي اتاق را تميز كردم كمدها را مرتب كردم.
رو تختي را بعد از سه روز كشيدم.
هيچ چيز باب ميلم نبود.
من پنج سال با منصور زندگي كردم هرگز منصور با من مخالفت نكرد و همه چيز را مطابق ميلم انجام داد.
در اين چند روز مادر مجيد با من بد رفتار كرد اول بچه ام را از من دور كرد بعد هم مانع دانشگاه رفتنم شد.
خيلي دلم به درد آمده بود.
مجيد گفته بود سه روزه برميگردداما هنوز نيامده بود.
در افكارم غرق شده بودم كه مادر مجيد محكم به در زد و گفت: فكر كردي اينجا خانه خاله است؟
در را باز كن. قلبم تند تند ميزد.
دستهام ميلرزيد.
با پاهاي سست جلو رفتم و در را باز كردم.
به محض چرخانده كليد مادر مجيد در را هل داد و با حرص گفت: فكر كردي كي هستي به خودت اجازه دادي توي خانه اي من در را قفل كني؟ جوابي ندادم.
گفت: تو هم مثل فريده بايد كار كني.
من تحمل زن تنبلي مثل تو را ندارم.
تا وقتي مجيد برگرده و چغلي كني بايد هر چي بهت ميگويم گوش كني و هلم داد و رفت.
در طاق باز ماند.
من به اون چه كرده بودم كه دوستم نداشت و بد رفتاري ميكرد.
چغلي همان چيزي بود كه فكرش را ميكردم به محض ديدن مجيد از رفتار بد مادرش گلايه ميكنم.
لابد از اين كارم ميترسيد كه گفت.
مادر مجيد صدام كرد گيتي برو آشپزخانه و ظرفها را بشور من صبح شستم، فريده هم ظرفهاي شب را ميشورد.
بطرف آشپزخانه رفتم به خيال اينكه يك نفر آدم مگر چقدر ميتواند ظرف كثيف كند.
ديدم تا توانسته ظرف كثيف كرده چند تا قابلمه و كلي بشقاب و سبد معلوم بود مربا و كمپوت درست كرده.
از بيكاري بهتر بود شروع كردم همه ظرفها را شستم بعد تمام آشپزخانه را دستمال كشيدم همه جا برق ميزد.
كارم تمام شد صداي مادر مجيد آمد.
براي شام غذاي ساده اي درست کن كه من و فريده اهل شام نيستيم.
يخچال را باز كردم يك بسته مرغ برداشتم و گذاشتم تا يخش باز بشه.
هويچ و سيب زميني پوست كندم و خورد كردم.
R A H A
01-29-2012, 09:49 PM
مرغ را پختم و با آبش سوپ درست كردم.
كنار مرغ هم سيب زميني سرخ كردم.
همه چيز آماده بود.
از ديروز چيزي نخورده بودم.
يك بشقاب سوپ كشيدم نشستم پشت ميز تا بخورم كه مادر مجيد آمد و گفت: خوبه چقدر شكمو هستي؟!
اشتهاي خوبي داري!
شوهرت كشور غريب الان گشنه و تشنه است تو داري قبل از آمدن فريده شام ميخوري.
قاشم را روي ميز گذاشتم بلند شدم بروم.
دستش را روي شانه ام گذاشت و گفت: خودت را لوس نكن ميخواهي بروي اعتصاب غذا كني به مجيد چغلي كني بهت غذا نداديم.
بشين بخور.
اين را گفت و رفت.
ديگر اشتهايي نداشتم.
اين زن چقدر بد جنس و زورگو است!
زنگ در خبر از آمدن فريده ميداد.
خوشحال شدم رفتم و در را باز كردم.
فريده با همان لبخندش وارد شد و سلام كرد و گفت: بوي سوپ مياد تو درست كردي؟
دستت درد نكنه.
دستهاش را شست و سر ميز نشست و سوپ من را خورد.
براي خودم هم سوپ كشيدم و همراه فريده خوردم. دلم آرام گرفت.
فريده گفت: مادرم خورده؟
گفتم: نه ميخواهي صداش كن.
فريده گفت: اينجا همچين رسمي نداريم.
سفره سر ساعت باز ميشه هر كس گرسنه باشد مياد و غذا ميخوره.
تنها چيزي كه اجباري نيست غذا خوردن است.
با تمسخر گفتم: چه عجب اينجا چيزي هم پيدا شد كه اجباري نيست!!
فريده گفت: عادت ميكني فقط صبر داشته باش به حرف مادرم گوش كن آنوقت با تو خوش رفتار ميشه.
با مرجان هم اينطور بود بعد خوب شد.
گفتم: مرجان كيه؟
گفت: زن اول مجيد.
گفتم: زنش چي شد؟
منظورم بعد از طلاق فريده گفت: اون طلاق نگرفت.
پرسيدم: چي طلاق نگرفت؟
فريده گفت: يواش درست شنيدي طلاق نگرفت اون غيبش زد.
مجيد خيلي دنبالش گشت ولي پيداش نكرد.
توجه ام جلب شد گفتم: آخرش چي ؟
مجيد غيابي طلاقش نداد؟
فريده گفت: اين را نميدانم فقط مي دانم مرجان يك روز رفت و ديگر برنگشت.
گفتم: حق داشته از دست مادرت فرار كرده.
فريده گفت: مرجان وقتي رفت كه مادرم با اون خيلي مهربان بود.
تعجب كردم.
فريده گفت: مادرم مرجان را دوست داشت و به او خيلي محبت ميكرد ولي مرجان مادرم را دوست نداشت به همين خاطر مادرم با تو رفتار خوبي ندارد.
اون هم حق دارد با مرجان خيلي ملايم بود ولي مرجان عكس العمل هاي بدي نشان ميداد و همه اش مادرم را اذيت ميكرد.
بعدش هم رفت و پيداش نشد.
پرسيدم: ممكنه برگرده؟
فريده خنديد و گفت: نميدانم شايد هم برگرده.
ولي مجيد ديگه اون مجيد سابق نيست!
ميداني مجيد خيلي سخت توانست با رفتن مرجان كنار بياد مادرم داشت از غصه مرجان دق ميكرد كه تو پيدات شد.
مجيد خودش را به دست سرنوشت سپرده بود و بجز درس خواندن و درس دادن چيزي نمي فهميد.
وقتي به طور اتفاقي داشتم از تو براي مادرم تعريف ميكردم گويا مجيد گوش ميكرد.
اون سالها بود كه با مادرم حرف نميزد آن شب از من پرسيد اين دختره كيه؟
مادرم از اينكه مجيد از لاك خودش بيرون آمده خوشحال شد و همان شب با مجيد آشتي كردند.
تو باعث شدي مادرم و مجيد به خودشان بيايند و كينه را كنار بگذارند.
R A H A
01-29-2012, 09:49 PM
بقيه اش را ميداني نكته مهم اينكه نه مجيد نه مادرم ديگه نميخواهند به روزهاي قهر برگردند و اگر تو به مجيد چيزي از مادرم بگويي اون باور نميكنه!
اگر هم باور كرد فكر نميكنم ديگه بخواهد اجازه بدهد كسي بين اون مادر را بهم بزنه مطمئن باش به حرفت بي محلي ميكنه و اوضاع از اين كه هست بدتر ميشه.
گفتم: يعني ميگويي كه به مجيد حرفي در مورد علي و اينكه مادرت مانع دانشگاه رفتنم شد حرفي نزنم؟
فريده نگاه معني داري كرد و گفت: اگر مجيد بفهمد حتما" ناراحت ميشه و فكر ميكني چه عكس العملي از خودش نشان ميده؟
تو را به مادرش كه به تازگي آشتي كرده ترجيح ميده؟ نه فكر نميكنم!!
از دست فريده حرصم گرفت و گفتم: يعني هر بلايي سرم آمد سكوت كنم؟
من نمي توانم مجيد بايد به قولي كه داده عمل كنه.
در غير اين صورت.. فريده حرفم را بريد و گفت: در غير اينصورت چي؟
مجيد را ترك ميكني و دوباره مجيد را به انزوا ميكشاني؟
مجيدي را كه اينهمه تو را دوست داره؟
تو ميخواهي به خاطر پسرت كه ميتواند با مادر بزرگش زندگي خوشي داشته باشه زندگي زناشويي با مجيد را نديده بگيري؟
علي چه پيش تو باشه چه پيش مادرت بالاخره بزرگ ميشه اما مجيد بعد از تو حتما خودش را ميكشه.
من مطمئنم!
تنها يك جمله به فريده گفتم: تو مادر نيستي اين را نميفهمي.
فريده گفت: من ازدواج هم نكردم ولي ميدانم مجيد چه احساس لطيفي داره و چه بلايي سرش مياد.
فريده بلند شد و شانه اي بالا انداخت و گفت: خودت ميداني!
ظرفها را شست و به من گفت: ميخواهي برو تلويزيون تماشا كن.
گفتم: تو چي؟
گفت: من حوصله ندارم روز خسته كننده اي داشتم ميخواهم استراحت كنم.
گفتم: من هم حوصله تلويزيون ندارم ميروم بخوابم.
به اتاقم رفتم و منتظر تلفن مجيد شدم. مجيد خيلي مرد منظمي بود.
ولي آن شب زنگ نزد.
نيمه ها ي شب خوابم برد.
صبح با بوسه اي كه مجيد به پيشانيم زد از خواب پريدم.
دست به گردنش انداختم و بوسيدمش و گريه كردم.
مجيد روي تخت نشست و بغلم كرد و گفت: اگر ميدانستم اينقدر دلت برايم تنگ ميشه چند روز بيشتر ميماندم با اين عجله برنميگشتم.
با مشت به سينه اش زدم.
هزار بار عذر خواهي كرد.
مجيد خيلي مهربان و دوست داشتني هر وقت آمدم حرفي بزنم با بوسه اي حرفم را قطع كرد و من حرصم از بين رفت و نتوانستم از اتفاقاتي كه در اين چند روزه افتاده براي مجيد تعريف كنم.
مجيد از خستگي روي تخت افتاد و خوابيد.
من هم براي اينكه مجيد خوب استراحت كنه از پيشش تكان نخوردم و مشغول تماشاي مجيد شدم.
هر چه بيشتر نگاهش ميكردم بيشتر دلم ميلرزيد من عاشق اين مرد شده بودم و نميتوانستم ريسك كنم.
نميخواستم مجيد را از دست بدهم.
اما راهي هم بلد نبودم كه همه چيز را با هم داشته باشم.
حرفهاي فريده توي گوشم زنگ ميزد مجيد ناراحت ميشه و ممكنه مادرش را به من ترجيح بده.....
نزديك ظهر بود، اما از بيدار شدن مجيد خبري نبود. آهسته از تخت پايين آمدم و دوش گرفتم.
لباس پوشيدم و به آشپزخانه رفتم كسي خانه نبود.
هيچ صدايي نميآمد.
چايي دم كردم و ميز مفصلي چيدم.
مجيد صدايم كرد.
با عجله به اتاق رفتم مجيد دوش گرفته بود و حوله ميخواست خوشحال شدم اينبار من را صدا كرد.
دوتايي صبحانه خورديم مجيد از سفرش حرف زد و گفت: خيلي كسل كننده بود ديگر دوست ندارم از ايران خارج بشوم و قول داد دفعه ديگر همراهش باشم.
بعد پرسيد: علي كجاست؟
گفتم: مگر تو در جريان نيستي؟
مجيد با تعجب گفت: چه جرياني؟
من تازه از سفر برگشتم.
گفتم: تا جايي كه ميدانم مادرت گفت با تو شرط كرده علي همراهم نباشد.
مجيد كه تا چند لحظه پيش لبخندي بر لب داشت اخم كرد و عصباني گفت: با من شرط كرده؟
اصلا همين الان ميرويم دنبال بچه.
خوشحال شدم ولي از طرفي هم احساس امنيت نداشتم.
R A H A
01-29-2012, 09:49 PM
با خودم فكر كردم اگر علي را بياورم مادر مجيد حتما صدمه اي به من يا علي ميزند به همين خاطر گفتم: مجيد خواهشي دارم قبول ميكني؟
مجيد با مهرباني گفت: خواهش چيه امر كن.
گفتم: خواهش ميكنم يك خانه اي مجزا برايمان بگير.
من اينجا احساس غريبي ميكنم اون آزادي كه بايد داشته باشم ندارم هيچ چيز مال من نيست.
مجيد گفت: مادرم اجازه نداده به وسايلش دست بزني؟
گفتم: نه منظور اين نبود دلم ميخواهد خانه اي داشته باشيم كه مال ما باشد!!
هر چي باشد اينجا متعلق به ما نيست.
مجيد گفت: اگر كسي باعث مزاحمتت شده بگو!
مجيد عصبي شده بود. نميتوانستم ناراحتي مجيد را تحمل كنم.
گفتم: اصلا پشيمان شدم نميخواهم.
مجيد بلند شد و از پشت سر دستي به سرم كشيد و گفت: عزيز دلم هر چي بخواهي انجام ميدهم خيلي زود يك آپارتمان خوشگل براي تو ميخرم هر طور كه بخواهي.
راستي از دانشگاه پيشنهاد شده بود يك آپارتمان به من بدهند قبول نكردم ميخواهي آن آپارتمان را بگيرم؟
از پيشنهاد مجيد خوشم آمد و گفتم: آپارتمان كجاست؟
مجيد گفت: خانه مستقل ميخواهي چه فرقي ميكند؟
گفتم: راست گفتي!
كي دنبال آپارتمان ميروي؟
مجيد گفت: امروز زنگ ميزنم ميپرسم.
ياد خانه ي خودم افتادم و گفتم: راستي مجيد خانه ي من هم هست همان خانه اي كه براي اولين بار آمديد.
مجيد گفت: نه جان دلم آنجا خانه ي توست اجاره اش بده و پولش را پس انداز كن. من براي تو خانه اي درست ميكنم كه آرزويش را داري.
گفتم: ميدوني اگر ما خانه ي مستقل داشته باشيم چقدر راحت تر هستيم!
ديگه دقدقه اينكه الان يكي سر و كله اش پيدا ميشه را نداريم.
مجيد گفت: الان هم نداريم!
ميبيني مادرم خيلي زن ملاحظه كاري است وقتي صبح زود رسيدم فريده را هم بيدار كرد با هم بيرون رفتند و تا شب برنمي گردند.
گفتم: تا كي ميخواهيم مزاحم آنها باشيم؟
مجيد گفت: من فكر ميكردم تو دوست نداري تنها باشي وگرنه از اول خانه اي مجزا ميگرفتم.
در ضمن من دوست نداشتم وقتي سفر ميروم تنها باشي.
گفتم: وقتي سفر رفتي من از فريده ميخواهم پيشم بماند.
مجيد گفت: يعني در جدا شدن از مادرم اصرار داري؟!
سكوت كردم نميخواستم بين مادر و پسر را بهم بزنم. مجيد گفت: علي كجاست؟
گفتم: پيش مادرم. گفت: چرا؟
اولش به من گفتي مادرم شرط كرده علي نياد؟
گفتم: فريده گفت تو با مادرت توافق كرديد و آنها از بچه ي من به فاميلتان حرفي نزدند.
مجيد آرام گفت: خب، ديگه!!
ادامه دادم: فريده گفت مادرت دوست ندارد فاميلتان از شوهر سابقم چيزی بدانند.
مجيد گفت: من با مادرم توافقي نكردم اون گفت: به فاميل مربوط نيست گيتي ازدواج كرده و بچه داره من هم موافق اين حرف بودم.
نگفتم بچه را از تو جدا كنند.
گريه ام گرفت مجيد بالاي سرم بود و هنوز داشت نوازشم ميكرد دستش به اشكي كه از گونه ام ريخته بود خورد و گفت: گريه ميكني؟
جايش را عوض كرد و صورتم را پاك كرد و بوسيد و گفت: انگار مادرم زياده روي كرده.
گفتم: فريده بچه را آورد اما مادرم به زور علي برد دنبالشان دويدم ولي به آنها نرسيدم.
مجيد سرخ شده بود با عصبانيت دستش را روی ميز كوبيد و گفت: پاشو حاضر شو از اينجا ميرويم. پرسيدم: كجا؟
گفت: ميرويم علي را ميگيريم بعد هم هتل!!
پاشو.
و دستم را كشيد و به طرف اتاق برد چمدان بزرگي آورد و تمام وسايلش را جمع كرد و داخل چمدان گذاشت از من هم خواست هر چه دارم بردارم.
تند تند لباسها را از كمد بيرون آوردم و داخل چمدان گذاشتم.
چمدان را بلند كرد خيلي سنگين بود به زحمت روي زمين كشيد و دم در برد.
مانتو پوشيدم و همراه مجيد از خانه اي مادر مجيد بيرون رفتيم.
مجيد ماشينش را روشن كرد و از پاركينگ بيرون آورد چمدان را صندوق عقب گذاشت در را برايم باز كرد تا سوار شوم.
نگاهي به در خانه انداختم و سوار شدم.
ديگر دلم نميخواست در آن خانه زندگي كنم.
حالا ديگر از ازدواجم پشيمان نبودم مجيد همراهم بود.
R A H A
01-29-2012, 09:50 PM
راه افتاديم و به خانه مادرم رفتيم.
قبل از رسيدن به خانه مادرم مجيد دسته گلي خريد.
وقتي رسيديم مجيد پياده شد و در را برايم باز كرد و كمك كرد تا پياده شدم.
مجيد زنگ زد.
آقا مهدي از پشت آيفون پرسيد: كيه؟
مجيد گفت: منم باز كنيد و آقا مهدي آيفون را زد و در باز شد.
مجيد كنار رفت تا من وارد خانه ي مادرم شدم.
آقا مهدي به استقبال ما آمد و خوشحال گفت: خوش آمديد و گل را از مجيد گرفت و گفت: چرا زحمت كشيديد شما خودتان گل هستيد.
مادرم دم در ايستاده بود مجيد مادرم را بوسيد و سلام كرد.
مادر جواب سلام را با روي خوش داد و ما را راهنمايي كه تا به پذيرايي رفتيم.
علي و مرتضي از اتاق بيرون آمدند.
علي به طرفم دويد و گريه كرد و گفت: تو كه گفته بودي تنهام نمي گذاري پس چرا با من نيامدي؟
علي را بوسيدم و گفتم: آمدم دنبالت.
مجيد سريع گفت: ميخواستيم برويم بيرون غذا بخوريم آمديم دنبال علي سه تايي برويم.
آقا مهدي گفت: چقدر خوب.
مادرم گفت: آقا مجيد بهتر اين كار را نكنيد علي از عادت در مياد.
مجيد گفت: اون بايد پيش مادرش باشد و به من عادت كند هر چقدر پيش شما بماند اين كار سخت ميشود.
مادرم گفت: من با مادرتون صحبت كردم اون حق دارد علي نبايد آنجا بياد.
مجيد گفت: مادرم از تصميم و شرايط ما با خبر نبوده به همين خاطر همچين حرفي زده شما ناراحت نباش.
مادرم خيلي جدي گفت: شما بايد به حرف مادرتون گوش كنيد اون درست ميگويد.
مجيد گفت: مگر من بچه ام كه كسي بتواند به جاي من تصميم بگيرد.
گيتي جان وسايل بچه را جمع كن ميرويم.
بلند شدم و به سمت اتاق مرتضي رفتم.
مادرم گفت: گيتي اين كار را نكن.
بين مادرم و مجيد گير كرده بودم.
به حرف مادرم گوش نكردم و لوازم علي را جمع كردم و گفتم: حاضرم.
مجيد با لبخند مصنوعي از مادرم خداحافظي كرد و علي رو بغل کرد و از خانه بيرون رفت.
من هم با عجله خداحافظي كردم و رفتم.
مادرم مات و مبهوت پشت سرما بيرون آمد و خودش را به من رساند و گفت: اشتباه كردي با اين كارت دشمني مادر شوهرت را به جان خريدي!
من به خاطر خودت ميخواستم علي اينجا باشد.
گفتم: علي با ما خوشحالتر است.
مادرم گفت: پشيمان ميشوي.
بعد از مجيد بيرون رفتم و در را بستم. خيالم آسوده شده بود.
حالا جايي براي زندگي نداشتيم سوار ماشين شدم و گفت: مجيد جان برويم خانه ي من تا بعدا جاي مناسبي پيدا كنيم.
مجيد گفت: هر چي تو بخواهي.
بعد از چند هفته وارد خانه ام شدم همه جا گرد و غبار نشسته بود
مجيد چمدانها را داخل خانه گذاشت و گفت: اينطرفها رستوراني چيزي هست؟
گفتم: سر خيابان يكي هست.
مجيد گفت: تا شما مادر و پسر لباسها را جا به جا ميكنيد من برميگردم.
علي دنبال مجيد گريه كرد.
مجيد بغلش كرد و گفت: گل پسرم الان به مامان كمك كن برگشتم قول ميدهم ميبرمت پارك.
علي را زمين گذاشت و رفت.
به اتاق خواب رفتم.
كمد را باز كردم لباسهاي منصور در كمد آويزان بود چمدان را خالي كردم و همه لباسهاي منصور را داخل چمدان ريختم و به انباري بردم تا سر فرصت آنها را به فقير فقرا بدم.
بعد تمام لباسهاي خودم و مجيد را داخل كمد گذاشتم و منتظر آمدن مجيد شدم....
يكي دو ساعت گذشت مجيد دير كرده بود. دلم شور ميزد. هوا هم تاريك شده بود.
علي بيتابي ميكرد و ميپرسيد: كي ميرويم پارك.
به زور ساكتش كردم و گذاشتم جلوي تلويزيون تا كارتون تما شا كنه.
خودم هم مشغول نظافت شدم همه جا را گردگيري كردم.
يخچال را باز كردم چيزي نبود تا غذا درست كنم.
مجيد خيلي خوش قول بود و امكان نداشت حرفي بزنه و عمل نكنه.
R A H A
01-29-2012, 09:50 PM
چرا تا اين موقع پيداش نشده بود؟!
خيلي نگران شده بودم.
شماره همراه مجيد را گرفتم گوشي خاموش بود.
ترس به دلم افتاد؛ نكنه اتفاقي افتاده؟
شماره ديگري نداشتم تا از مجيد خبر بگيرم بايد منتظر آمدنش ميشدم و اين كار ساده اي نبود.
هر چه زمان ميگذشت بيشتر دلم آشوب ميشد و متوجه ميشدم چقدر مجيد را دوست دارم.
ساعت هفت بود كه مجيد در زد.
با عجله در را باز كردم خودم را بغل مجيد انداختم و گريه كردم.
مجيد شانه هايم را گرفت و تكانم داد و گفت: چي شده چه اتفاقي افتاده؟
گريه كنان گفتم: تا حالا كجا بودي؟
مجيد خنديد و گفت: از ترس مردم فكر كردم اتفاقي براي علي افتاده.
گفتم: نه! نه!
براي تو نگران بودم تا حالا كجا بودي؟
مجيد گفت: اجازه بده بيام تو تعريف ميكنم.
تازه متوجه شدم جلوي در را گرفتم كنار كشيدم مجيد دستم را گرفت و دوتايي وارد خانه شديم.
علي تا مجيد را ديد گفت: پس پارك چي شد؟
مجيد بغلش كرد و گفت: حاضر شو برويم.
با اشاره از من خواست تا لباس بپوشم.
علي از شوق نميدانست چي كار كنه.
دور اتاق مي دويد.
نميدانم چرا حس ميكردم مجيد بيتاب است!
ماشين سر خيابان پارك شده بود.
من و علي جلو نشستيم.
مجيد وقتي سوار ماشين شد به علي گفت: پسرم جاي شما صندلي عقب است.
علي نگاهي به من انداخت و بدون اعتراض آرام عقب رفت.
مجيد تاثير عجيبي روي علي گذاشته بود.
مجيد ماشين را روشن كرد و پرسيد: ناهار چي خورديد؟
علي گفت: هيچي.
مجيد راه افتاد و گفت: اول علي را ببريم پارك مشغول بازي بشه بعد ميروم غذا ميخرم.
كنار دنياي كودك پارك ساعي توقف كرد.
علي يك دستش را به من و دست ديگرش را به مجيد داد و خوش و خرم راه افتاد.
وسايل بازي دنياي كودك زياد بود علي از چرخ و فلك شروع كرد.
مجيد ما را تنها گذاشت رفت تا ساندويج بخره.
تا تمام شدن بازي علي برگشت و ساندويج ها را به دست ما داد.
علي گرسنه بود تند تند مشغول گاز زدن ساندويج شد.
داشتم علي را تماشا ميكردم مجيد گفت: خودت هم بخور!
تعداد اسباب بازيها زياد بود علي ميخواست همه آنها را سوار بشه ولي مجيد گفت: نه پسرم شما ميتوانيد چهار تا اسباب بازی انتخاب كني و سوار بشوي وقتي بازيت تمام شد برميگرديم خانه.
علي مجيد را بوسيد و گفت: چرخ و فلك را حساب نكن.
مجيد خنديد و گفت: باشه.
علي در انتخاب بازي دودل بود.
بالاخره بازيهاي علي تمام شد كلي اسباب بازي براي علي خريديم. خسته و كوفته برگشتيم خانه.
علي توي ماشين خوابش برد.
مجيد علي را به اتاق خواب برد. من هم روي مبل لم دادم.
مجيد در اتاق را بست و كنارم نشست.
دستم را گرفت و با محبت گفت: ميتوانم تقاضايي ازت داشته باشم؟
نگاهش كردم و گفتم: معلومه!!
گفت: هرسوالي بپرسم راستش را بگو.
گفتم: مگر تا حالا از من دروغي شنيدي؟
گفت: نه ولي ميدانم در مقابل سئوالي كه ميكنم به من دروغ ميگي.
كنجكاويم تحريك شد و پرسيدم: از كجا ميداني؟
گفت: مادر و خواهرم را خوب مي شناسم.
بعد گفت: اين چند روز كه من نبودم رفتار مادرم با تو چطور بود؟
ياد حرفهاي فريده افتادم كه گفت: مجيد مادرش را به من ترجيح نميده!!
گفتم: با من كاري نداشت.
مجيد اخمي كرد و گفت: بچه ات را از تو جدا كرده !!
اجازه نداده دانشگاه بروي!!
بعد تو ميگويي كه كاري نداشته؟
فهميدم يكي از اون دو نفر تمام ماجرا را تعريف كرده تصميم گرفتم حقيقت را تعريف كنم.
چشمهام را بستم و تمام اتفاقاتي كه در آن سه روز افتاده بود را گفتم.
مجيد اخمش از بين رفت و گفت: آفرين تو بايد از اول همه چيز را به من ميگفتي.
تو باعث شدي من دو ساعت تمام نشستم و فيلمي كه دوربين از خانه ما گرفته بود نگاه كردم.
خوب با فريده دوست شدي. تعجب كردم. گفتم: چي گفتي؟
رفتي فيلم تماشا كردي؟
مجيد گفت: بله من همه جاي خانه دوربين كار گذاشتم چون مطمئن بودم مادرم تو را اذيت ميكنه.
گفتم: تو كار خوبي نكردي اگر مادرت متوجه اين كار بشه اون وقت چه جوابي ميدهي؟
مجيد خنديد و گفت: همين الان مادرم رسيده ديده من و تو رفتيم كافيه.
گفتم: فريده ميگفت مادرت اولش اينطوريه بعدا"خوب ميشه.
مجيد گفت: به حرفهاي فريده توجه نكن از مادرم دور باش.
سعي نكن براي خود شيريني به مادرم نزديك بشوي.
تو با من ازدواج كردي و تمام مسئوليتت با منه متوجه شدي؟
تو از فردا علي را مهد كودك ثبت نام كن و شروع كن به درس خواندن.
نميخواهم از درس خواندن عقب بماني.
از كارهاي مجيد خيلي متعجب شدم.
خانه را پر از دوربين كرده بود!!
ميخواستم از كارهايي كه انجام داده بپرسم كه مجيد حرف را عوض كرد و گفت: من و تو كجا ميخوابيم؟
تو بايد از امشب جاي خودت را با علي جدا كني.
درست نيست بچه پيش ما بماند.
حرفش را تاييد كردم و گفتم: فردا اتاق علي را جدا ميكنم.
R A H A
01-29-2012, 09:50 PM
مجيد بلند شد و گفت: همين امشب پاشو با هم اتاق را آماده كنيم.
تمام وسايل اتاق را خالي كرديم يك تخت يك نفره با اسباب بازي هاي جديدي كه براي علي خريديم را در اتاق گذاشتيم.
مجيد خيلي آرام علي را برداشت و به اتاقش برد.
چيزهاي اضافي را دم در گذاشتيم و خانه به حالت اول برگشت.
كارمان تا ساعت دو نصف شب طول كشيد.
پرسيدم: به فريده يا مادرت خبردادي كجا هستي؟
گفت: نه ميخواهم كمي نگران بشوند.
گفتم: تا حال فهميدند با من هستي.
گفت: از كجا؟
گفتم: از مادرم.
مجيد خنديد و گفت: پس امشب با خيال راحت خوابيدند.
ما هم بخوابيم.
به اتاق خوابمان رفتيم و با احساس راحتي و آرامش خوابيديم.
صبح زود علي به اتاق آمد و ما را بيدار كرد.
مجيد با علي شوخي كرد و به من اشاره كرد تا خودم را جمع و جور كنم. تا حواس علي پرت بود بلند شدم از اتاق رفتم.
زير چايي را روشن كردم و رفتم حمام.
پشت سرم مجيد و علي رفتند.
همه چيز خوب پيش ميرفت ما يك خانواده شده بوديم.
صبحانه را سه تايي خورديم.
مجيد عجله داشت زود لباس پوشيديم و راه افتاديم يك ساعتي ثبت نام علي طول كشيد.
علي را به مهد سپردم و با مجيد دانشگاه رفتم.
مجيد ميخواست در دانشكده ما تدريس كنه.
بدون وقت قبلي به ديدن رييس دانشگاه رفتيم.
منشي با ديدن مجيد با احترام بلند شد و سلام كرد.
همه مجيد را ميشناختند.
وقتي رييس دانشگاه فهميد با من ازدواج كرده و به خاطر من ميخواهد آنجا باشه، خيلي خوشحال شد و گفت: اميدوارم همسرتان زياد درس خوان نباشه و ما بتوانيم در خدمت استاد باشيم.
مجيد گفت: اتفاقا اگر خانم خوب درس نخوان براي تنبيه اون هم كه شده از اين جا ميروم.
رييس خنده اي كرد و گفت: پس خانم خوب درس بخوان.
از آن روز به بعد استادان دانشگاه طور ديگري به من نگاه ميكردند و توجه خاصي نسبت به من داشتند.
من هم بيشتر از سابق درس ميخواندم دلم نميخواست مجيد را از خودم نا اميد كنم.
خانواده كوچك و خوشبختي شده بوديم.
علي به مجيد بابا ميگفت و من هر روز به مجيد وابسته تر ميشدم.
مجيد يك مرد كامل بود همه محسنات خوب در او جمع شده بود.
دو هفته اي از فريده يا مادرش خبر نداشتم تا اينكه يك روزي سر و كله فريده پيداش شد.
فريده همان لبخند هميشگي اش را به لب داشت.
از من گله كرد چرا بدون خداحافظي رفتم و گفت: وقتي با مادرم برگشتيم و متوجه جاي خالي شما شديم مادرم خيلي عصباني شد و حرص خورد و بالاخره خودش را مريض كرد.
گفتم: مجيد عجله كرد وگرنه من ميخواستم خداحافظي كنم.
فريده خنديد و گفت: باور نميكنم تو آنقدر از مادرم بد گفتي كه مجيد طاقت نياورد و از پيش ما رفت.
يك آن از ذهنم گذشت موضوع دوربين را تعريف كنم.
اما جلوي افكارم را گرفتم و گفتم: من چيزي به مجيد نگفتم اون خودش بعضي چيزها را حدس زده بود.
فريده با تمسخر گفت: مثلا" چي را حدس زد؟
گفتم: وقتي ديد علي نيست فهميد مادرت اجازه نداده بچه ام را بياورم به همين خاطر دستم را گرفت و از خانه شما بيرون برد....
فريده سكوت كرد.
پرسيدم: حال مادرت چطوره؟
گفت: فرقي هم ميكنه؟
گفتم: معلومه هر چي باشه اون مادر شوهرمه!!
فريده گفت: حالا كجا زندگي ميكنيد؟
من ساده گفتم: خانه ي من.
فريده ديگر حرفي نزد و از من خواست به مجيد سلام برسانم و رفت.
من هم سر كلاس رفتم.
بعدازظهر وقتي به مجيد گفتم: فريده به ديدنم آمده بود.
كمي عصبي شد و گفت: نگفتي كه كجا زندگي ميكنيم؟
R A H A
01-29-2012, 09:51 PM
گفتم: اتفاقا" فريده پرسيد من هم گفتم.
مجيد دستي به پيشاني زد و گفت: مادرم مياد و دردسر درست ميكنه.
گفتم: اي بابا تو چقدر بدبين هستي!!
مجيد خنده تلخي كرد و گفت: من مادرم را بهتر از تو ميشناسم با اين حال اميدوارم تو راست بگي!
هنوز جمله مجيد تمام نشده بود كه در را زدند.
مجيد گفت: مامانم آمده پدرت را دربياوره.
گفتم: شوخي بيمزه ای بود!!
رفتم و در را باز كردم فريده با مادرش پشت در بودند.
بهت زده به آنها نگاه كردم.
مادرمجيد گفت: مگر جن ديدي؟
اينطور به ما نگاه ميكني؟
فريده گفت: اجازه ميدهي بياييم تو يا برويم؟
كنار رفتم و تعارف كردم تا وارد شدند.
مجيد جلوي در ايستاده بود.
با ديدن مادرش لبخندي زد و گفت: خوش آمديد.
مادرش گفت: فكر نميكنم تو ما را خوش ببيني.
فريده و مادرش در پذيرايي روي مبل نشستند.
بي مقدمه مادر مجيد گفت: شما فكر نكرديد من آبرو دارم چرا بي خبر رفتيد؟
مگر من چي كار كرده بودم؟
مجيدبا اشاره اجازه نداد حرفي بزنم.
خودش روبروي مادرش نشست گفت: مادر من شما ديگه ميخواستي چي كار كني؟
اينكه يك مادر از بچه اش جدا كردي كافي نيست؟
مادر مجيد گريه كرد و گفت: مگر زنت همين كار را با من نكرد؟
ميخواستم به گيتي نشان بدهم جدا كردن مادر و پسر كار خوبي نيست اون بدتر كرد.
رو به من گفت: يادت مياد براي بچه ات گريه ميكردي؟
بي تاب بودي؟
من الان حال تو را دارم.
خوب نگاه كني مي بيني مجيد هم بچه ی منه!!
مجيد گفت: شما من سي ساله را با يك بچه چهار ساله مقايسه ميكنيد؟
مادرش گفت: براي مادر بچه! بچه است. فرقي ندارد چند ساله باشه.
مجيد گفت: آخرش چي؟
از من چي ميخواهيد؟
مادر گريه كرد و گفت: پسرم عزيز دلم برگرد خانه من بدون تو ميميرم.
مجيد گفت: من به ديدن شما ميآيم!
شما هم ميتوانيد اينجا بياييد ولي از من نخواهيد به اون خانه برگردم.
مادر گريه اش شديدتر شد.
دلم به حالش مي سوخت.
مجيد با اشاره از من ميخواست سكوت كنم.
فريده به حرف آمد و گفت: خيلي ظالم هستيد مگر مادرم از شما چي ميخواهد؟
مجيد گفت: مادرم بايد بفهمه من بزرگ شدم و روي پاي خودم ايستادم.
مادر در حالي كه گريه ميكرد گفت: نه بزرگ نشدي از زير سايه مادرت به زير سايه زنت پناه بردي!
نگاه كن اينجا كجاست؟
خانه اي شوهر سابق زنت.
تو آمدي اينجا جاي شوهرش را پر كني.
مجيد گفت: من نميخواهم حرف تندي به شما بزنم لطفا" از اين حرفهاي تحريك كننده نزنيد.
فريده گفت: خوب مادرم راست ميگه آمدي اينجا چي كار؟
آن خانه مال توست.
همه از شما ميپرسند ما گفتيم رفتيد ماه عسل.
اكثرا شما را ميخواهند دعوت كنند ولي ما دسترسي به شما نداشتيم.
مجيدجان شما نبايد با آبروي مامان بازي كنيد.
مجيد گفت: مامان خودش خواسته نبايد دلگير باشه.
مادر همچنان گريه ميكرد.
مجيد نگاهي به من انداخت حس كردم مقاومتش شكسته شده.
گفتم: اگر اجازه بديد علي را هم با خودمان بياوريم ما برميگرديم.
مادر خنده زوركي كرد و گفت: باشه فقط موقع مهماني بچه را با خودتان نبريد نميخواهم كسي بفهمه بچه داري.
مجيد گفت: نشد شما به همه اعلام كنيد گيتي بچه داره ما برميگرديم.
مادر نگاه ملتمسانه اي به من كرد.
كوتاه آمد و گفتم: مهم اينكه علي بچه ماست.
فريده خوشحال دستي زد و گفت: حالا برويم.
مجيد منتظر عكس العملم بود.
رفتم تا لباسهايمان را جمع كنم.
فريده به كمكم آمد.
فريده دستم را گرفت و گفت: تو عروس خوبي هستي خوب توانستي دل مادرم را به دست بياوري.
دوتايي لباسها را داخل چمدان گذاشتيم.
مجيد و مادرش تنها نشسته بودند گاها" صداي مجيد كمي شنيده ميشد ولي مادرش كاملا آرام حرف ميزد و چيزي متوجه نميشدم.
فريده هم حواسم را پرت ميكرد.
R A H A
01-29-2012, 09:52 PM
فريده قربان صدقه علي ميرفت و لباس ميپوشاند.
خيلي فريده را دوست داشتم دختر مهرباني بود.
فريده علي را از اتاق بيرون برد. مجيد آمد و در را بست.
شانه هايم را گرفت و گفت: فكرهات را كردي؟
مادرم عوض نشده همان آدم سابق است.
به محض اينكه تنهات ببينه شروع ميكند به اذيت و آزار.
گفتم: ميگي چي كار كنيم؟
مجيد گفت: فقط يادت باشه اگر من از رفتار مادرم با خبر باشم ميتوانم جلوي كارهاش را بگيرم تو بايد هر اتفاق كوچكي هم كه افتاد به من بگي سعي كن هرگز چيزي از من مخفي نكني.
گفتم: مگر تا حالا چيزی رو مخفي كردم؟
گفت: اگر به حرفهاي فريده گوش كرده بودي بله از من كلي چيز مخفي ميكردي.
يادت باشه من تو را دوست دارم و هرگز تركت نميكنم.
پس با خيال راحت از كنار كارهاي مادرم رد شو و اهميتي نده.
در ضمن اجازه نده تو را خرد كنند.
داشتن بچه بهترين موهبت الهي است كه تو داري.
يكي از چيزهايي كه باعث شد من تو را انتخاب كنم همين بچه بود.
ما به همين راحتي به خانه مادر مجيد برگشتيم.
فريده علي را به اتاقش برد و گفت: پسر خوب اينجا مقر حكومتي من و توست!
مي پسندي؟
علي از اتاق فريده خوشش آمد و جيغي كشيد و گفت: خيلي دوست دارم.
وقتي به اتاق فريده رفتم ديدم يك چادر مسافرتي بچه گانه گذاشته و علي توي آن بازي ميكنه.
فريده گفت: حدس ميزدم برگرديد تصميم گرفتم هم اتاقي داشته باشم.
از محبتي كه فريده به من و علي نشان داد خيلي خوشحال شدم.
مادر مجيد به اتاقش رفت.
مجيد هم توي اتاق خواب رفته بود و مشغول مطالعه بود.
به آشپزخانه رفتم. چايي دم كردم.
فريده هم غذا گرم كرد ميز را چيديم علي از اتاق بيرون نمي آمد.
فريده با كلك سر سفره آورد.
مادر مجيد هم مثل يك زن قدرتمند آمد و پشت ميز نشست.
مجيد را صدا كردم.
مادر مجيد گفت: هيچ وقت شوهرت را صدا نكن. برو بيارش.
به اتاق كه رفتم مجيد اصلا متوجه من نشد وقتي مطالعه ميكرد ديگر هيچ صدايي نميشنيد.
آرام دست روي شانه اش گذاشتم.
سرش را بلند كرد و گفت: چي شده؟
گفتم: غذا حاضره.
بلند شد و كتاب را بست و گفت: برويم.
سر شام مادر مجيد خيلي خوشحال به نظر ميرسيد.
مجيد نگاه معني داري به مادرش كرد و گفت: از اينكه پيروز شدي خوشحالي؟
مادر مجيد خنديد و گفت: اگر اسم اين را پيروزي بگذاري بله!
خوشحالم پسري را كه داشتم دوباره به دست آوردم.
مجيد گفت: مادرجان شما بايد عادت كنيد من ديگر نميتوانم خواسته هاي شما را برآورده كنم.
من زن و بچه دارم.
مادرش سريع گفت: هنوز بچه نداري.
ولي به زودي ميشوي گيتي براي ما يك نوه مياوره و با محبت به من نگاه كرد.
مجيد گفت: گولش نزن اگر دلش نخواهد ما بچه دار نميشويم.
علي كافيه!
فريده گفت: من علي را دوست دارم چون بچه گيتي است ولي يك بچه كه مال تو و گيتي باشه ضرر نداره.
آن شب خيلي روي بچه دار شدن ما بحث كردند.
نميدانم چرا مجيد اصرار داشت با آنها بحث كنه.
به خودم گفتم من كه ميتوانم يك بچه ديگر بياورم هم مجيد خوشش مياد هم خانواده اش چرا اينهمه بحث ميكنن!!
انگار مادر مجيد فكرم را خوانده باشد گفت: گيتي ميخواهد بچه بياوره تو چرا چونه مي زني؟
مجيد با عصبانيت قاشقش را روي ميز كوبيد و گفت: خواهش ميكنم تمامش كنيد.
شما حق نداريد به گيتي اصرار كنيد.
همه ساكت شدند.
علي پيش مجيد رفت و گفت: عصباني نشو.
مجيد قدرت خارق العاده اي در كنترل رفتار داشت.
رنگ چهره اش كه تا لحظه اي قبل پريده بود عادي شد و به علي گفت: ببخشيد قاشق از دستم افتاد.
بعد علي را بغل كرد و گفت: بيا از اينجا برويم اين زنها ما را ديوانه ميكنند بيا مثل دوتا مرد برويم بازي كنيم.
علي خنده اي كرد و گفت: باشه زنها تنها بمانند....
مجيد سفرهاي خارج از كشور را با اينكه دعوت ميشد، نميرفت.
رفتار مادر مجيد با من خوب شده بود.
ارتباط بهتري داشتيم كاري به كارم نداشت به علي هم گير نميداد و گاها با مهرباني علي را صدا ميكرد و خوراكي دست علي ميداد.
بيشتر فاميل ما را پاگشا كردند و مرتب مهماني بوديم با كارداني فريده و مادرش كسي هنوز نفهميده بود من بچه دارم.
بيشتر وقتها فريده ميماند و به بهانه امتحان، از علي نگهداري ميكرد و ما با خيال راحت مهماني ميرفتيم.
تا اينكه سه ماه از عروسي ما گذشت، مادر مجيد من را كناري كشيد و گفت: حامله اي؟
R A H A
01-29-2012, 09:52 PM
خيلي تعجب كردم و گفتم: نميدانم چطور مگه؟
گفت: نميدانم يعني چي؟
تو بايد براي استحكام زندگيت بچه بياوري تا الان هم دير كردي هرچه زودتر حامله شو.
حرفش بيشتر دستور بود تا خواهش!
گفتم: تا مجيد نخواهد من نميتوانم بچه دار بشوم.
گفت: ميتواني اون قرصهاي لعنتي را نخوري!
گفتم: من قرص نميخورم. گفت: خودم توي كشوي اتاق خواب ديدم. از اينكه به اتاق ما سركشي كرده بود خيلي بدم آمد.
از مادر مجيد رودربايستي داشتم نتوانستم اعتراضي كنم.
همه اش ميخواست ثابت كنه بزرگ خانواده است اين را فكر نميكرد ما همه ميدانيم اون بزرگتر خانواده است!
وقتي به اتاق خواب رفتم كشوي ميز توالت را باز كردم راست ميگفت يك بسته قرص داخل كشو بود.
شب قرص را به مجيد نشان دادم و گفتم: اين قرصها مال كيه؟
گفت: من خريدم چطور مگه؟
گفتم: بعدازظهر مادرت گفت اين قرصها را نخور!!
من كه قرص نميخورم!
مجيد پرسيد: منظورت چيه؟
گفتم: من كه قرص نميخورم پس چرا بچه دار نميشويم؟
مجيد خنديد و گفت: از كجا معلوم شايد حامله اي.
گفتم: يعني من نميفهمم؟
مجيد نوازشم كرد و گفت: من اين قرصها را گذاشتم تا مادرم خيال كنه بچه نميخواهيم تا اين قدر اصرار نكنه.
گفتم: ولي اينكار خيلي بدي است.
مجيد گفت: اينكه قرصها را گذاشتم اينجا؟
گفتم: نه، اين كه مادرت اتاق خواب ما را جستجو ميكنه.
مجيد ناراحت گفت: من هم بدم مياد ولي اين اخلاقش را نميشود عوض كرد در ضمن خواهش ميكنم اگر حامله شدي نه به فريده نه به مادرم حرفي نزن و فقط يادت باشه چيزهايي دم دست بگذار كه ميخواهي همه ببينند.
خودم را لوس كردم و گفتم: ما كي خانه مستقل ميگيريم؟
مجيد گفت: خيلي زود!
يادت مياد ما خانه اي مستقل داشتيم تو راضي شدي برگرديم من دلم نميخواست برگردم.
گفتم: قول داده بودي جدا ميشويم.
گفت: الان هم بخواهي فورا جدا ميشويم.
اين جدايي بوي دردسر ميداد گفتم: دلم ميخواهد با دلخوشي جدا بشويم.
مادرت ما را راهي كنه.
اگر ما برويم مثل اون دفعه مادرت دلگير ميشه.
مجيد گفت: ميدانم مادرم هرگز راضي نميشه جدا بشويم فقط كمي مهلت بده، همه چيز را روبراه ميكنم ما كم كم عادتتش ميدهم تا راحت از ما جدا بشه.
من دارم روي پروژه اي كار ميكنم اگر نتيجه بده يك خانه كه سهل است دو سه تا ميخرم.
خنديدم و گفتم: يكي بسه.
چند روز گذشت صبحها حال خوشي نداشتم دلم آشوب بود و ميل به غذا نداشتم و با شكم خالي دانشگاه ميرفتم.
توي دانشگاه چند بار حالم بهم خورد و بالا آوردم.
به زحمت خودم را كنترل ميكردم.
بعداز ظهر كه ميخواستم خانه بروم حالم بهتر ميشد.
هر روز مجيد دنبالم ميامد و با هم به خانه ميرفتيم.
آن روز مجيد متوجه رنگ پريده ام شد و از من خواست تا دكتر بروم.
پيش مادر مجيد تظاهر ميكردم و به زحمت نميگذاشتم حالم بهم بخوره.
اما سرگيجه و دل بهم خوردگي ام آنقدر زياد شد كه راضي شدم با مجيد دكتر بروم.
دكتر از آشناهاي مجيد بود به محض معاينه مژده حاملگي من را به مجيد داد.
مجيد لبخندي زد و از دكتر تشكر كرد.
دكتر چند تا دارو براي تهوع نوشت و از مطب بيرون آمديم.
مجيد دستم را گرفت و گفت: گيتي جان ميتوانم ازت خواهشي داشته باشم؟
گفتم: معلومه. گفت: به مادرم نگو حامله هستي.
خيلي تعجب كردم و گفتم: مادرت اينهمه منتظر بچه دار شدن ماست بعد تو ميگويي كه به اون خبر ندهيم؟
اين بي انصافيه!!
مجيد گفت: من ميدانم از تو چي ميخواهم گفتن اين موضوع به مادرم زياد به نفع ما نيست!!
مجيد حرفش را زد و اجازه نداد در موردش بحث كنيم.
به محض اينكه به خانه رسيديم به مادرش گفت: من و گيتي به يك سفر دو ماهه به فرانسه ميرويم.
R A H A
01-29-2012, 09:53 PM
تعجب كردم!
فريده خوشحال گفت: چقدر خوب!
اما مادر كمي دلخور شد و گفت: چرا تنها نميروي؟
لازم نيست گيتي را با خودت ببري.
اخم كردم مادر نميخواست من همراه مجيد باشم.
مجيد گفت: گيتي هم به اين سفر دعوت شده از دانشگاه بليط فرستادند!
آنها فهميدند من به خاطر همسرم فرانسه نميروم دو ماهه كلاس گذاشتند.
ديگر كسي اعتراض نكرد.
شب كه تنها شديم گفتم: كي دعوت شديم؟
من خبر ندارم؟
مجيد با اشاره از من خواست سكوت كنم.
بعد گفت: چند روز پيش نامه به دستم رسيد ميخواستم سورپريزت كنم.
مگر نگفتم يك پروژه بزرگ دارم حتما فكر ميكردي دارم ساختمان سازي ميكنم؟!
گفتم: نه ميدانم تو بساز بفروش نيستي ولي انتظار نداشتم سفر كنيم!
مجيد ديگر ادامه نداد و خوابيد.
روز بعد در دانشگاه مجيد توضيح داد كه سفر به فرانسه بهانه است.
عصباني شدم و گفتم: تو ميخواهي كي را گول بزني؟
مجيد گفت: اگر موفق بشوم مادرم را.
مدتي بود كه مادر با من كاري نداشت و خوش رفتاري ميكرد رو به مجيد گفتم: خيلي بد جنس هستي اون اينهمه ما را دوست داره تو بهش كلك مي زني.
مجيد گفت: عزيزم در شرايطي نيستي كه من تعريف كنم و تو درك كني.
از دست مجيد ناراحت شدم علنا" به من خنگ گفت.
همان روز براي من و علي مدارك داديم و تقاضاي پاسپورت كرديم.
ده روزي طول كشيد تا پاسپورتمان آماده شد.
در اين مدت بارها ميخواستم به مادر مژده بچه را بدهم ولي مجيد قول گرفته بود با زحمت جلوي زبانم را گرفتم.
مجيد مضطرب بود دليلش را درك نميكردم زندگي ما خيلي خوب شده بود هر كس ما را دوست داشت و مشكلي نداشتيم.
نميدانم چرا مجيد اينقدر بيتابي ميكرد.
همه چيز را از مادرش مخفي ميكرد.
من هم ديگر حالم زياد بهم نميخورد وارد ماه چهارم شده بودم كم كم داشت شكمم بالا مي آمد.
حتي مادر مجيد شك كرده بود و مرتب به شكمم نگاه ميكرد.
همه كارها به خوبي پيش رفت و ما عازم فرانسه شديم.
در فرودگاه وقتي با مادر مجيد روبوسي كردم در گوشم گفت: راستش را بگو حامله اي؟
خنديدم و گفتم: فكر كنم.
ميخواستم مادر را خوشحال كنم.
مراسم خداحافظي تمام شد و ما از مرز رد شديم و در سالن نشستيم.
مجيد بي مقدمه پرسيد: مادرم در گوشت چي گفت؟
گفتم: از من پرسيد حامله ام من هم گفتم فكر ميكنم.
رنگ مجيد پريد با بيحوصلگي گفت: همه چيز را خراب كردي. پرسيدم: مگر چي گفتم؟
اون مادر توست و حق داره بدونه نوه دار شده.
مجيد گفت: اون تنها مادري است كه اين حق را نداره.
از حرفش تعجب كردم ميخواستم در اين مورد بيشتر بدانم اما براي سوار شدن به هواپيما صدايمان كردند.
مجيد علي را بغل كرد و گفت: برويم انشالله اتفاقي نمي افته.
سفر خسته كننده اي بود حالم خوش نبود و چند بار حالم بهم خورد و مهماندار به دادم رسيد و با دادن يك قرص كمكم كرد تا بخوابم و نشستن هواپيما را هم متوجه نشوم.
هواپيما در فرودگاه دوبي به زمين نشست و ما توسط يك گروه فرانسوي به يكي از هتلهاي پنح ستاره دوبي رفتيم.
من همه اش خواب بودم وقتي هم بيدار ميشدم استفراغ ميكردم.
مجيد از ماريا زن فرانسوي كه مهماندار ما بود خواست تا دكتر خبر كنه.
نميتوانستم غذابخورم دلم ضعف ميرفت ولي ميل به خوردن نداشتم.
دكتر آمد و معاينه ام كرد و سرم نوشت همانجا سرم وصل كردند چند تا آمپول داخل سرم ريخت از مجيد خواست يكي دو روزي دوبي بمانيم تا حالم خوب بشه.
مجيد از ماريا پرسيد ما ميتوانيم چند روز بمانيم.
ماريا گفت: اگر فردا با ارفرانس نرويم بايد يك هفته بمانيم تا بتوانيم به فرانسه برويم.
با تزريق سرم حالم خيلي بهتر شده بود به مجيد گفتم: نگران نباش فردا حالم خوب ميشه و ميتوانيم به مسافرتمان ادامه بدهيم.
ماريا گفت: اگر فردا برويم پاريس دكترهاي خوبي داره و بهتر به من كمك ميكنند.
R A H A
01-29-2012, 09:54 PM
مجيد دو دل بود دستم را گرفته بود و داشت فكر ميكرد.
گفتم: علي كجاست؟
مجيد به خودش آمد و گفت: از بس نگران تو بودم يادم رفته به علي سر بزنم اون پيش ماريا است.
خيالم راحت شد.
روز سختي را گذرانده بودم خوابم برد و تا صبح بيدار نشدم.
مجيد همانجا كنار تخت خوابش برده بود معلوم بود ماريا به ما سرزده و پتويي روي مجيد انداخته بود....
ماريا تا پاريس همراه ما بود.
توي هواپيما آنقدر بالا آورده بودم كه ديگر نا نداشتم اين بچه خيلي اذيتم ميکرد.
به محض رسيدن به پاريس از فرودگاه به بيمارستان رفتيم.
چه بيمارستان مجهزي بود با اينكه حال نداشتم از ديدن آنهمه تميزي و امكانات لذت ميبردم.
دو روز بستري شدم مجيد همراه علي هتل رفتند.
مجيد همه كارها را روبراه كرد وقتي مرخص شدم به خانه اي كه براي ما اجاره شده بود در حومه پاريس رفتيم خانه ويلايي دو طبقه اي بود كه با نرده هاي سفيدي از خيابان جدا ميشد.
اطراف خانه ويلاهاي ديگري هم بود كه يكي از يكي زيباتر بود.
باغچه اي پر از گلهاي بهاري داشت. در و ديوار ويلا سفيد بود.
داخل ويلا با شيكترين و راحت ترين لوازم مبله شده بود.
ويلا سه تا اتاق داشت يكي اتاق كار مجيد شد، دومي اتاق خواب ما و سومي اتاق علي شد ولي اون تا به خانه عادت كنه، يك هفته در اتاق خودش نخوابيد.
با گذشت زمان حالم بهتر شد كارهاي مجيد هم شروع شده بود و زمان زيادي را بيرون از خانه ميگذراند.
با اين حال مرتب زنگ ميزد و از حالم با خبر ميشد.
ماريا هم گاها به ما سر ميزد.
زبان فرانسه بلد نبودم دلم هم نميخواست ياد بگيرم. مجيد هفته اي يك بار به مادرش زنگ ميزد ولي از حاملگي من چيزي نميگفت.
اين باعث تعجبم شده بود.
مجيد از دانشگاه براي من مرخصي گرفته بود ديدن كتاب حالم را بد ميكرد.
مجيد ميخنديد و ميگفت: من زن بيسواد نميخواهم بايد درس بخواني!
از اينكه لجم را در مياورد خوشحال بود.
خيلي دلم ميخواست از موقعيتي كه برايم بوجود آمده استفاده كنم ولي تهوع اجازه نميداد.
تا حالم خوب بشه هفته اي يك بار مامايي از طرف بيمارستان به ديدنم ميآمد و معاينه ام ميكرد و دستوراتي روي كاغذ مينوشت و به دستم ميداد ميدانست نميتوانم فرانسه بخوانم.
مجيد همه نوشته ها را ترجمه ميكرد و من هم مو به مو اجرا ميكردم.
مدتها بود نتوانسته بودم با مجيد چند كلمه صحبت كنم.
دكتر قول داده بود تا يك هفته ديگر بيشتر عوارض حاملگي رفع بشه .
علي بزرگتر شده بود و مجيد تصميم گرفته بود علي را مهد ثبت نام كنه اما علي راضي نميشد.
با اين حال مجيد علي را مهد كودك نوشت هر روز صبح سرويس مي آمد و علي را با خودش ميبرد.
بعد از رفتن مجيد تنها ميشدم و حوصله ام سر ميرفت.
مجيد سپرده بود اگر مادرم يا فريده زنگ زدند اصلا در مورد بچه با آنها حرف نزنم.
يك حس زنانه ترغيبم ميكرد به فريده جريان را بگم ولي چهره مصمم مجيد جلو چشمهام ميآمد و مانع ميشد.
اصرار مجيد خيلي بي معني بود مادر و خواهرش حق داشتند بدانند چرا مجيد مايل نبود معمايي بود كه بايد از او ميپرسيدم اما فرصتي پيش نمي آمد تا اينكه يك شب مجيد زودتر از موعد به خانه آمد.
من و علي توي سالن تلويزيون تماشا ميكرديم.
علي به استقبال مجيد رفت.
مجيد علي را بوسيد و دستش را گرفت و پيشم آمد.
پرسيدم: چطور زود آمدي؟
گفت: كارم زود تمام شد زود آمدم اگر خوشحال نشديد برميگردم.
گفتم: نه!نه!
منظورم اين نبود.
مجيد گفت: غذا چي داريم؟
گفتم: هنوز چيزي درست نكردم دلم ميخواست امشب حاضري بخوريم.
مجيد گفت: من درست ميكنم.
مجيد به آشپزخانه رفت.
فرصت خوبي پيش آمده بود من هم به آشپزخانه رفتم و روي صندلي نشستم و گفتم: غذاي بو دار درست نكن.
مجيد دستش را روي چشمش گذاشت و گفت: هر چي شما امر كنيد.
مجيد خيلي مهربان و با شعور بود خيلي دركم ميكرد و هميشه با ملاحظه رفتار ميكرد.
حالا وقتش بود تا بفهمم چرا مايل نيست مادرش از بچه دار شدن ما با خبر بشه.
R A H A
01-29-2012, 09:55 PM
پرسيدم: مجيد جان يك سئوالي بپرسم راستش را ميگي؟
گفت: من هميشه راستش را گفتم.
پرسيدم: چرا نميخواهي مادر بفهمد من حامله ام؟
اين دو ماه تمام بشه برميگرديم اگر بفهمه از اون مخفي كرديم بد جوري ناراحت ميشه.
مجيد خيلي ريلكس گفت: ما برنميگرديم اون هم از دور با شنيدن به دنيا آمدن بچه خوشحال ميشه.
خيلي از حرفش تعجب كردم. گفتم: برنميگرديم؟
گفت: بله ما ديگه ايران برنميگرديم من تصميم گرفتم اينجا زندگي كنيم.
اينجا براي ما بهترين موقعيت را داره.
دلم گرفت حرف مجيد به معني اين بود كه ديگر مادرم، برادرم يا آقا مهدي را نميبينم.
دلم تنگ شد حتي براي مادر مجيد!!
مجيد متوجه حالم شد و گفت: باور كن براي خوشبختي و آسايش تو اين كار را كردم.
گفتم: ميتوانستي از من هم بپرسي!
گفت: روزي كه از تو خواستم در مورد من تحقيق كني و همه چيز را بپرسي تو چيزي سئوال نكردي به همين خاطر الان اين كار من را درك نميكني.
گفتم: من بايد چي را ميدانستم كه الان نميدانم؟
گفت: خيلي چيزها مثلا چه بلايي سر زن سابقم آمده .
چرا من با مادرم تفاهم ندارم و خيلي چيزهاي ديگر.
گفتم: فريده ميگفت چون مادرت با زنت رفتار خوبي نداشته تو با اون لج كردي.
مجيد گفت: خوب فريده ديگر چي گفته؟
از خودش حرفي زده يا نه؟
گفتم: اين هم گفته زنت وقتي رفته كه مادرت با اون خوش رفتاري ميكرده.
مجيد آهي كشيد و گفت: اينطور نيست.
روبروي من نشست و گفت: طاقتش را داري در مورد زنم و رازي كه به قلبم سنگيني ميكنه حرف بزنم؟
خيلي دلم ميخواست همه چيز را بدانم.
گفتم: اگر تعريف كني گوش ميكنم.
مجيد گفت: فقط يادت باشد به من اعتماد داشته باش و تا آخر به حرفهاي من گوش كن.
گفتم: چشم حالا تعريف كن.
قلبم تند تند مي تپيد.
نميدانستم مجيد از چه رازي ميخواد صحبت كنه!!
مجيد نفسي تازه كرد و گفت: سنم خيلي كم بود كه مهتاب جلوي راهم سبز شد دختر بچه اي بيش نبود.
چهاره يا پانزده ساله بود ولي تا دلت بخواهد تو دلبرو و خواستني!
قبلا بهت گفته بودم كه من جزو دانش آموزان تيزهوش بودم و زودتر از ديگران ديپلم گرفتم و دانشگاه رفتم.
با اينكه خيلي مطالعه ميكردم و زمان زيادي را براي درس خواندن گذاشته بودم براي مهتاب جايي در زندگيم باز كردم مهتاب تازه وارد دبيرستان شده بود، شاد و با نشاط دوران نوجواني را طي ميكرد.
من مهتاب را براي اولين بار وقتي به دبيرستان آنها رفتم تا به عنوان دانشجوي موفق به دانش آموزان معرفي بشوم ديدم.
مهتاب لباس مدرسه پوشيده بود و بين آن همه دختر ريز و درشت به چشمم آمد و تا وقتي از سالن بروم چشم ازش برنداشتم.
دخترها براي صحبت با من دوره ام كردند اما مهتاب بين آنها نبود به همه سئوالها جواب دادم به اين اميد كه شايد اون بياد ولي نيامد.
آن روز گذشت و من فكرم پيش دختري بود كه ديده بودم.
مادرم و فريده حواسشان به من بود با تغيير رفتارم تحت فشارم گذاشتند مخصوصا فريده تا اينكه فهميد از يك دختر خوشم آمده.
فريده خيلي زرنگ و بلاست در عرض سه روز اسم و رسم مهتاب و آدرسش را پيدا كرد و در اولين فرصت سعي كرد با اون دوست بشه.
گفتم: درست عين من!!
مجيد گفت: درست عين تو ولي من اجازه ندادم آنچه كه سر مهتاب آمده سر تو بياد!
گفتم: سر مهتاب چي آمد؟
مجيد گيج شده بود يك لحظه همه چيز را فراموش كرده بود نگاه غريبي به من انداخت و گفت: در مورد چي حرف ميزديم؟
گفتم: در موردآشنايت با مهتاب!!
مجيد گفت: كاش سر حرف را باز نميكردم.
گفتم: چيز مهمي نيست تعريف کن من ناراحت نميشوم.
مجيد گفت: من تمام تلاشم را ميكنم تا تو اذيت نشوي.
گفتم: پس ادامه بده ميخواهم بدانم مهتاب چطور زني بوده.
مجيد گفت: اون خيلي مهربان بود فريده اسباب آشنايي من و مهتاب را بوجود آورد و مهتاب را با چند تا از دوستهاش به خانه اي ما دعوت كرد.
مادرم از ديدن دخترها زياد خوشش نيامد مخصوصا كه من خانه بودم با فريده دعوا كرد و گفت: نميبيني برادرت خانه است درس ميخواند تو ميخواهي مانع موفقيت مجيد بشوي.
فريده گفت: چقدر فكرهاي بد ميكني من حق ندارم مهماني بدهم اين خانه همانقدر كه مال مجيد است مال من هم هست.
R A H A
01-29-2012, 09:56 PM
مادرم كوتاه آمد و با قهر به اتاقش رفت.
فريده از فرصت استفاده كرد و صدام كرد و با دخترها آشنا شدم.
مهتاب وقتي من را ديد گفت: شما هماني هستي كه مدرسه ما آمديد؟
گفتم: حافظه خوبي داريد.
گفت: مگر ميشود دانشجوي زرنگ و خوش تيپي مثل شما را فراموش كرد......
خيلي خوشحال شدم مهتاب به من توجه كرده بود.
برخلاف اينكه قيافه اش نشان نميداد به من فكر كرده بود!
آن روز شرم مانع از اين شد كه پيش مهمانها بمانم به اتاقم رفتم و خودم را در كتابهايم غرق كردم.
فريده دست بردار نبود چند بار سعي كرد تا بناي دوستي من و مهتاب را بگذارد اما موفق نشد!
من يك پسر سرد و خشكي بودم كه نميتوانستم با هيچ دختري ارتباط برقرار كنم من نميتوانستم به خوبي احساسم را بيان كنم.
مهتاب هم تمايلي به من نشان نميداد!
نگاه كردن به مهتاب برايم سخت بوداون تمام انرژي من را ميگرفت.
با گذشت زمان فكر كردن به مهتاب از من يك پسر بچه شيطان ساخت.
براي اينكه صداي مادرم درنياد با تمام قوا درس ميخواندم هميشه از كلاس جلو تر بودم و دقدقه اي نداشتم.
در كنار درس خواندنم با خيال مهتاب روياهاي خوشي را پيش چشمم مجسم ميكردم!
موفقيتهايم در دانشگاه شادي و سر بلندي مادرم را به همراه داشت.
در تمام دانشكده ها مطرح بودم و جايزه گرفتم. من درس ميخواندم تا ياد بگيرم هر چه بيشتر ياد ميگرفتم بيشتر تشنه اي يادگيري ميشدم.
در كنار اينها خيال مهتاب به من قوت ميداد سعي ميكردم آدم موفقي باشم و بتوانم هر چه دوست دارم را در اختيار داشته باشم.
اما مهتاب مثل من فكر نميكرد اون هر چقدر بيشتر از موفقيت هاي من مطلع ميشد كمتر درس ميخواند و از من دوري مي جست. مادرم ميخواست من فقط درس بخوانم و هر روز موفق تر بشوم اون به خودش اجازه اين را نميداد در مورد آينده در مورد ازدواج من فكر كنه از من هم همين انتظار را داشت.
پيشرفتم در تحصيل باعث شده بود ديگر نتوانم مهتاب را ببينم فريده هم ديگر اصراري در آشنايي من با مهتاب يا دختر ديگري از خودش نشان نميداد.
تنها بودم و دلم ميخواست اين تنهايي را از خودم دور كنم.
دانشجوهاي دختري كه با هم درس ميخوانديم سعي در جلب توجهم داشتند ولي من دل به مهتاب باخته بودم و بجز اون كسي را نميديدم.
آنقدر رفتارم سرد و مغرور بودم كه يك بار هم به ديدن مهتاب نرفتم و هرگز ابراز علاقه نكردم.
اينطوري بگويم كه مهتاب هيچ وقت متوجه نشد چقدر دوستش دارم!!
پرسيدم: پس چطور با اون ازدواج كردي؟
مجيد گفت: فريده از مهتاب برايم خبر آورد كه خواستگاري پيدا شده و مهتاب هم بي ميل نيست. همين جرقه اي شد و آتشم زد و تكانم داد.
پيش مادرم رفتم و خواهش كردم مهتاب را براي من خواستگاري كنه.
مادرم وقتي حالم را ديد خيلي عصباني شد و كلي فحش و ناسزا به مهتاب داد ولي كوتاه نيامدم من هميشه هر چه خواسته بودم به دست آورده بودم و حالا مهتاب را با تمام وجودم ميخواستم مخصوصا حالا كه ممكن بود به شخص ديگري جواب بدهد و براي هميشه از دستش بدهم.
خيلي اصرار كردم مادرم راضي نشد و گفت: اين دختره كلك ميزنه اون هيچ خواستگاري نداره فقط ميخواهد تو را از راه بدر كنه!!
چيزي حاليم نبود ناچار مادرم را تهديد كردم اگر از مهتاب خواستگاري نكنه از دانشگاه انصراف ميدم.
اين آخرين حربه ام بود كه مادرم را به زانو در آورد و ناچار شد به خانه مهتاب برود.
موقعيت اجتماعي و آينده ام در مقابل خواستگار مهتاب عالي بود به همين خاطر پدر و مادرش با ازدواج من و مهتاب موافقت كردند.
مهتاب عكس العملي در مقابل اشتياقم نشان نداد وقتي با هم در مورد ازدواج و آينده امان صحبت كرديم به من گفت: فرقي نميكنه تو باشي يا يكي ديگر ميخواهم ازدواج كنم!!
هر قدر مهتاب بي محلي ميكرد و من شوق بيشتري براي به دست آوردنش از خودم نشان ميدادم.
مادرم حرص ميخورد ولي حرفي نميزد و با سكوتش ميخواست اشتباهم را به رخ بكشد.
جز مهتاب كسي را نميديدم خيلي عاشق و بي تاب بودم و روز شماري ميكردم تا مهتاب را عقد كنم.
مادرم اصرار ميكرد عجله نكنم ولي من چشم و گوشم كور و کر شده بود و هيچ واقعيتي را نميديدم.
نه شخصيت واقعي مهتاب و نه دلايل عاقلانه مادرم را!
با سماجتي كه كردم، من و مهتاب عقد كرديم.
مادرم به شرطي قبول كرد كه من درسم را تمام كنم بعد عروسي كنيم.
قبول كردم و ورقه اي را امضا كرده به مادرم دادم.
توي آن ورقه نوشتم كه تا تحصيلم تمام نشده حرفي از عروسي نميزنم و تاريخ عروسي يك هفته بعد از فارغ التحصيليم خواهد بود.
مادرم با رضايت ورقه را گرفت و گفت: مهتاب هم بايد اين را امضا كند.
راضي كردن مهتاب كمي سخت بود ولي او هم راضي شد و ورقه را امضا كرد.
اما گفت: هيچ ضمانتي نميدهم به قولم وفادار بمانم.
آن روز نفهميدم چي گفت ولي بعدا متوجه حرفش شدم.
R A H A
01-29-2012, 09:56 PM
با عقد مهتاب خيالم راحت شد.
شروع كردم به درس خواندن و شبانه روز غرق در كتابها شدم و از مهتاب غافل شدم.
تا جايي كه حتي به او زنگ هم نميزدم و اين باعث شد مهتاب به خانه ي ما بياد آنهم وقتي كه كسي خانه نبود!
از ديدن مهتاب خيلي ذوق كردم ولي مهتاب خيلي عصباني بود و اخم كرده بود در مورد زنها هيچ تجربه اي نداشتم و نميدانستم چي باعث اوقات تلخي مهتاب شده هر چقدر بيشتر ميپرسيدم مهتاب عصباني تر ميشد.
ديگر حرفي نداشتم سكوت كردم.
مهتاب حرصش خوابيد و گفت: من و تو چه نسبتي با هم داريم؟
گفتم: زن و شوهر هستيم.
گفت: خوبه اين را ميداني!
حالا كه ما زن و شوهر هستيم توي اين كتابهاي لعنتي چيزي در مورد همسرداري نخواندي؟
من چقدر بايد منتظر بشينم تا سراغي از من بگيري؟
ميداني همه مسخره ام ميكنند از روز عقد تا حالا انگار نه انگار رفتي و يك زنگ هم نزدي.
اين را گفت و زد زير گريه.
دلم آشوب شد طاقت گريه اي مهتاب را نداشتم.
دستش را گرفتم و نوازش كردم.
عصباني دستش را كشيد و گفت: تو حتي نميداني چطور عذر خواهي كني.
گفتم: آخه من تا حالا كاري نكردم كه لازم بشود عذر خواهي كنم!!
مهتاب از اين حرفم خنده اش گرفت و گفت: معلومه.
حس كردم وقتي نوازش ميكنم با اينكه من را پس ميزند ولي دوست داره دوباره نوازش كردم ديگر نرم شده بود من هم از حالت عادي بيرون آمده بودم و دلم ميخواست به مهتاب نزديك بشوم و بالاخره چيزي كه نبايد ميشد اتفاق افتاد.
مهتاب راضي به نظر ميرسيد.
با خنده گفت: منكه گفته بودم قول نميدهم.
گفتم: چي را قول نميدهي؟
گفت: همان كاغذي كه دادي امضا كنم را!
تازه فهميدم چيكار كردم و منظور مادرم چي بوده.
مهتاب گفت: تا مادرت نيامده من ميروم ولي هر چند وقت يك بار زنگ بزن ميام پيشت.
من را بوسيد و با عجله رفت.
منهم روي تخت دراز كشيدم و خوابيدم.
وقتي بيدار شدم سراغ كتابهام رفتم با انرژي بيشتري درس خواندم.
از آن به بعد هر وقت مادرم و فريده خانه نبودند زنگ ميزدم و مهتاب مي آمد.
تشنه ديدن مهتاب بودم حس ميكردم بيشتر از قبل دوستش دارم و نميتوانم بدون اون زندگي كنم.
به توصيه مهتاب چند تا كتاب هم در مورد همسر داري خواندم حالا مطالب زيادي در مورد رفتار با زنها ميدانستم و اين به ارتباط بين ما كمك ميكرد.
مهتاب هم مشتاق ديدنم بود هر وقت زنگ ميزدم سريع خودش را به من ميرساند.
درس خواندن برايم يك عادت بود تمام وقتتم را صرف درس خواندن ميكردم ميخواستم هر چه زودتر ليسانس بگيرم و با مهتاب ازدواج كنم.
روزي كه دفاعيه ام را در دانشگاه خواندم با اشتياق استادانم مواجه شدم و از آنها دعوت به همكاري گرفتم.
اين آرزوي مادرم بود با راهنمايي استادم در كارهاي تحقيقاتي با حقوق خوب شروع به كار كردم براي ادامه درسم در امتحان دكترا شركت كردم.
مهتاب اصلا خوشحال نشد و از من خواست تا جواب امتحان نيامده با هم ازدواج كنيم.
از خدا خواسته با مادرم مطرح كردم اما اون مثل بمب منفجر شد و مخالفت كرد....
مخالفت مادرم باعث كدورت مهتاب شد.
ديگر پيشم نمي آمد و قطع رابطه كرد.
تمام زندگيم بهم خورد حوصله كاري نداشتم حتي كتاب خواندن!
با مادرم حرف نميزدم و دلخور بودم اما مادرم با سماجت روي حرفش ايستاده بود و مرتب كاغذي را كه امضا كرده بوديم يادآوری ميکرد.
تا اينكه يك روز مهتاب زنگ زد و گفت: بايد ببينمت!
گفتم: مادرم و فريده خانه هستند نميشود.
گفت: منظورم خانه نبود بيرون از خانه و آدرس يك كافي شاپ را به من داد و گوشي را قطع كرد.
وقتي به كافي شاپ رسيدم ديدم مهتاب با رنگ و روي پريده پشت ميز نشسته جلو رفتم و سلام كردم.
مهتاب گريه كرد.
پرسيدم: چي شده ؟
چرا گريه ميكني؟
كسي اذيتت كرده؟
با گريه گفت: نه ولي به زودي پدر و مادرم اذيتت ميكنند!
R A H A
01-29-2012, 09:57 PM
گفتم: چرا؟
اين ممكن نيست آنها آدمهاي منطقي هستند.
گفت: بله منطقي هستند تا جايي كه آبروي آنها زير سوال نرود.
با اطمينان گفتم: من كه كاری نكردم باعث بي آبرويي آنها بشوم.
مهتاب عصباني گفت: لابد من تنهايي بچه درست كردم؟
از حرفش سرم گيج رفت. با لكنت گفتم: چي! چي!
گفت: حامله ام آنهم سه ماهه!
ما بايد هر چه زودتر ازدواج كنيم.
گفتم: چرا اين را زودتر نگفتی؟
گفت: منتظر بودم درس ات تمام بشود با هم عروسي كنيم اون موقع زياد مهم نبود ولي با مخالفت مادرت سه ماه گذشت.
گفتم: اشكالي ندارد من با مادرم صحبت ميكنم.
مهتاب گفت: من را ببر خانه لااقل مادرم ببيند همراه تو هستم از بس به من سر نميزني بعدا آنها به من شك ميكنند.
با هم به خانه مهتاب رفتيم.
مهتاب از من خواست تا وارد خانه بشوم ولي قبول نكردم همانجا خداحافظي كردم خجالت ميكشيدم با مادر مهتاب روبرو بشوم.
شب مادرم و فريده مشغول تماشاي تلويزيون بودند، تمام همتم را جمع كردم و به مادرم گفتم: من و مهتاب ميخواهيم هر چه زودتر عروسي بگيريم.
مادرم عصباني شد گفت: نميشود تو هنوز جواب آزمون دكترا را نگرفتي!
درضمن هنوز بيست و دو سال بيشتر نداري آمادگي زن و زندگي نداري.
گفتم: من خيلي وقته آماده شدم درست همان روزي كه با مهتاب عقد كردم.
مادرم از جا بلند شد و گفت: روي حرف من حرف نزن. حس كردم بجز گفتن حقيقت چيزي نيست كه مادرم را راضي كند سرم را پايين انداختم و گفتم: مهتاب حامله است.
مادرم جا خورد و گفت: چي گفتي؟
درست شنيدم!
گفتم: بله درست شنيدي مهتاب حامله است.
مادرم پوزخندي زد و گفت: نه اين امکان ندارد.
شما هيچ وقت اونقدر پيش هم نبوديد.
گفتم: ما مرتب پيش هم بوديم.
مادرم گفت: ساكت باش از اون دختر هرزه طرفداري نكن معلوم نيست از كي بچه دار شده ميخواهد گردن تو بندازد.
از تهمتي كه به مهتاب زد خيلي عصباني شدم و گفتم: شما اشتباه ميكنيد اون دختر پاك و نجيبي است اين حرفها به اون نميچسبد.
مادرم صورتش سرخ شده و با حرص گفت: از حامله شدنش معلومه!
اون آبرو و حيثيت سرش نميشود اون به ما خيانت كرده.
گفتم: يك طرف اين ماجرا منم متوجهي؟
مادرم گفت: اي پسر بيچاره!
اي ساده دل اون از تو سوءاستفاده كرده مگر قرار نبود بعد از تمام شدن درس ات ازدواج كنيد؟
گفتم: بله درسم تمام شده.
مادر عصباني تر از قبل گفت: تو بيست و دو سال بيشتر نداري هنوز سالهاي سال بايد درس بخواني چطور ميگي درس ات تمام شده؟!
گفتم: ازدواجم با مهتاب هيچ تاثيري در درس خواندنم ندارد تازه بهتر هم ميخوانم.
مادر صورتش ديگر سياه شده بود به سختي نفس ميكشيد نتوانست جمله اش را تمام كند و نقش زمين شد.
فريده وحشت زده فرياد زد مامان را كشتي از ترس داشتم قالب تهي ميكردم.
مادرم را خيلي دوست داشتم اون براي من و فريده هم پدر بود هم مادر!!
گوشي را برداشتم و به اورژانس زنگ زدم كسي كه پشت خط بود چند تا دستور داد و من تا رسيدن آمبولانس همه را انجام دادم.
مادر به بيمارستان منتقل شد و من تا يك هفته نتوانستم حرفي در مورد مهتاب بزنم.
مادرم با من حرف نميزد و اين عذابم ميداد همه فاميل حتي مهتاب و خانواده اش به ديدن مادرم آمدند.
مادرم هنرپيشه بسيار توانايي است پيش همه با مهتاب خيلي خوب رفتار ميكرد.
مهتاب با ديدن حال مادرم فشارش را به من زياد كرد و گفت: اگر خداي نكرده اتفاقي براي مادرت بيافتد تكليف اين بچه چي ميشود؟
ميترسيدم هم به خاطر مادرم و هم بچه اي كه با وجودش اينهمه درد سر درست كرده بود وقت زيادي نداشتيم.
هر طور شده بايد مادر را راضي ميكردم.
آخر هفته مادر از بيمارستان مرخص شد.
وقتي روي تخت مستقر شد گفت: مجيد اين فرصت خوبي است دست زنت را بگير و بي سرو صدا بيارش خانه امان.
بدون اينكه به حرفش دقت كنم با خوشحالي اين خبر را به مهتاب دادم.
مهتاب خيلي ناراحت شد ولي چاره اي جز قبول اين كار نداشت.
بدون جشن و سرور با يك خداحافظي ساده پا به خانه ي ما گذاشت.
پدر و مادر مهتاب از اينكه ما جهيزيه نخواسته بوديم دلخوش بودند.
R A H A
01-29-2012, 09:57 PM
مهتاب كينه اي بدي از مادرم به دل گرفته بود و من خيلي ساده تر از آن بودم كه آن را درك كنم.
ورود مهتاب به خانه ي ما شروع سختي هايي بود كه من سالها كشيدم.
بعدها فهميدم مادرم با مهتاب مثل يك كلفت رفتار ميكرد و ارزشي براي او قايل نبود.
مهتاب هم همه اين سختي ها را به خاطر من و بچه متقبل شده بود و به اميد اينكه بعد از به دنيا آمدن بچه از مادرم جدا ميشويم روز شماري ميكرد.
مادرم با سياست رفتار ميكرد و پيش من با مهتاب خوش رفتاري ميكرد از طرفي من را تشويق ميكرد تا درسم را ادامه بدهم.
با قبول شدن در رشته دكتراي فيزيك وقت كمتري داشتم مرتب در دانشگاه بودم و همراه تحصيلم يا امكاناتي كه استادم در اختيارم گذاشته بود مشغول تحقيق شدم.
درآمد كمي هم به دست آورده بودم.
استادم ميگفت: با تمام شدن تحقيقات حتما پاداش خوبي ميگيرم و آينده ام تامين ميشود.
كمتر به خانه ميرفتم.
نتيجه ي تحقيقاتم خيلي مهمتر از مشكلات خانه شده بود.
مهتاب و مادرم دردسري برايم نداشتند.
با سرعتي كه در درس خواندن داشتم همه استادانم را حيرت زده كرده بودم همه دوست داشتند و در مورد تحقيقاتم به من كمك ميكردند و اين باعث شد از مهتاب و مادرم غافل بشوم وقتي به خودم آمدم مهتاب رفته بود حتي از من خداحافظي نكرد.
تا اين ساعت از مهتاب و بچه ام هيچ خبري ندارم.
با تعجب پرسيدم: تو به دنبال مهتاب نرفتي؟
مجيد گفت: چرا هر جايي كه فكر ميكردم دوست يا آشنايي داشته باشد رفتم اما اثري از مهتاب پيدا نكردم نزديك يك سال سرگردان كوچه و خيابان بودم.
پدر و مادر مهتاب از من شكايت كردند ولي نتيجه اي نگرفتند.
مهتاب بيخبر به كجا رفته بود نميدانم.
فقط يك بار فريده از دهنش پريد نكند از بد رفتاري مادرم به تنگ آمده و از خانه فرار كرده.
مهتاب نه ماهه حامله بود اون حتما با كمك كسي فرار كرده بود مادرم ميگفت: اصلا اين بچه مال تو نبوده به همين خاطر مهتاب ما را ترك كرده.
از مادرم بدم آمده بود من مهتاب را خوب ميشناختم اون هميچين دختري نبود اما اثري از مهتاب هم پيدا نكردم.
با كمك استادم به دانشگاه برگشتم و مشغول مطالعاتم شدم و براي دور ماندن از خانه و مادرم قبول كردم در دانشگاههاي خارج از كشور تدريس كنم.
گاها به خانه سر ميزدم.
مادرم افتخار ميكرد و هميشه ميگفت: تو لايق بهترين ها هستي.
مطالعه تنها دلخوشيم بود و هر روز بيشتر پيشرفت ميكردم.
مادرم متوجه احوالم نبود تا اينكه تصميم گرفت برايم زن بگيرد و من مخالفت كردم.
تازه متوجه ضربه اي كه به روحيه ام خورده بود شد.
اخلاق مادرم اينطوريه كه با هر چه مخالفت كنيم طرفدار اون چيز ميشود هر چه اون اصرار ميكرد من امتناع ميكردم.
تاجايي كه سر و كله تو پيدا شد و فريده از تو برايم تعريف كرد نميدانم چرا دلم خواست در موردت تحقيق كنم و بشناسمت.
تو سرنوشت من هستي.
خنديدم و گفتم: حالا چطور شد ياد گذشته ها كردي؟
گفت: چون مادرم تصميم دارد به اينجا بياد خيلي خواستم مانعش بشوم ولي اون دست بردار نيست و براي گرفتن ويزا به سفارت مراجعه كرده.
مجيد ادامه داد: مادرم زن خطرناكي است من با هزار زحمت از دستش فرار كردم و حالا اون ميخواهد دوباره وارد زندگي من بشه.
گفتم: هرچي باشه اون مادر توست نبايد در موردش اينطور حرف بزني.
مجيد گفت: من به خاطر مادرم خيلي ناراحتي ها را تحمل كردم.
ديگر نميخواهم تكرار بشود.
وقتي مادرم آمد تو بايد از اينجا بروي و توي هتل بماني تا مادرم برود.
نميخواهم مادرم تو را ببيند و از وجود بچه باخبر شود.
گفتم: مجيد تو داري زياده روي ميكني!
مجيد گفت: يادت رفته مادرم با تو چه كرده؟
روزهاي اول زندگيمان را از ياد بردي؟
چه عذابي به تو داد؟!
با سياست توانسته بود تو را از علي جدا كنه! واقعا زن ساده اي هستي!
گفتم: نه معلومه يادم نرفته ولي اين دليل نميشه تو با مادرت هميچين رفتاري داشته باشي.
خيلي از مادر شوهرها همچين رفتاري از خودشون بروز ميدن.
تو فكر نكرده حرف ميزني.
من يك زن بيوه بچه دار بودم و اين كاملا طبيعي بود كه مادرت عكس العمل نشان بده.
مجيد حرفي توي دلش بود و نميتوانست به زبان بياورد و من هم نميتوانستم آن را درك كنم.
از مجيد پرسيدم: بين من و مهتاب شباهتي هست؟
بي ريا گفت: بين تو و مهتاب شباهتي نيست.
R A H A
01-29-2012, 09:57 PM
گفتم: پس چرا با آمدن مادرت مخالفي و بچه ي من را ميخواهي از مادرت مخفي كني؟
مجيد گفت: شباهت تو و مهتاب اينجا شروع ميشود مهتاب مثل تو به كمك و حمايت من احتياج داشت ولي آن موقع من كوتاهي كردم و مهتاب را از دست دادم اين دفعه نميخواهم حماقت گذشته را تكرار كنم.
از تو محافظت ميكنم.
گفتم: مگر مادرت چه صدمه اي ميتواند به من و بچه بزند؟
اون مادر بزرگ اين بچه است!
مجيد گفت: مطمئن نيستم ولي يك حس قوي به من ميگه مادرم به مهتاب صدمه زده.
با تعجب گفتم: يعني مادرت يك زن حامله را از خانه بيرون كرده؟
باور نميكنم. مجيد گفت: من به بدتر از اون فكر ميكنم چون اگر بيرون كرده بود تا حال پيداش كرده بودم.
با شنيدن حرفهاي مجيد ترسيدم به ياد دوربين مخفي كه در هر نقطه از خانه نصب كرده بود افتادم و به رفتار بد مادرش كه اوايل با من داشت.
ولي هيچ كدام از اينها ناراحتم نكرد مگر اينكه در عشق و علاقه مجيد شك كردم اون من را دوست ندارد!
دنيا روي سرم خراب شد.
هرچقدر به گذشته اي كه با مجيد داشتم فكر كردم بيشتر پي بردم كه مجيد من را دوست ندارد بلكه اون ميخواسته كوتاهي كه در حق مهتاب روا داشته را با حمايت از من تلافي كند در حالي كه من به عشق و محبت مجيد اينجا بودم!
بلند شدم و به اتاق خواب رفتم هر چقدر مجيد صدام كرد انگار نمي شنيدم.
به خودم گفتم اينجا جاي من نيست بايد بروم مجيد علاقه اي به من ندارد و در تمام مدت تظاهر ميكرده و من احمق ساده دل گول خوش رفتاريهاش را خوردم.
مجيد پشت در آمد و در زد.
گفتم: برو نميخواهم ببينمت.
مجيد پرسيد: به خدا من براي تو نگرانم نميخواهم مادرم به تو صدمه اي برساند!
مهتاب هم مثل تو شد.
مادرم را جدي نگرفت.
در را باز كردم و گفتم: تو چي؟
مادرت را جدي گرفتي؟
مجيد وارد اتاق شد و گفت: من از مادرم نميترسم!
گفتم: تو من را با مهتاب عوضي گرفتي من مهتاب نيستم و تو ديني در مقابل من نداري.
مجيد با تعجب گفت: چي حرفي ميزني؟
منظورت چيه؟
گفتم: تو فكر ميكني من مهتابم و داري براي مهتاب فداكاري ميكني.
مجيد خنديد و گفت: فكر نميكردم به خاطرات زن ديگري حسادت كني!
گفتم: حسودي نميكنم اين واقعيت دارد.
مجيد نوازشم كرد و گفت: تو با مهتاب فرق داري.
مهتاب من را دوست نداشت ولي تو دوستم داري.
پوزخندي زدم و گفتم: از كجا معلوم؟
گفت: از چشمهات پيداست از بله اي كه گفتي از استقامتي كه جلوي مادرم از خودت نشان دادي.
از حسادتي كه كردي.
من اشتباه نكردم تو زني هستي كه تمام عمرم دوست دارم در كنارم باشد.
نميدانم حاملگي چه اثري روي من گذاشته بود كه خيلي زود تغيير عقيده و رفتار ميدادم در يك لحظه تصميم به ترك مجيد گرفتم و با چند جمله اي مجيد از اين رو به آن رو شدم. مجيد بغلم كرد.
آن حسي كه اذيتم ميكرد از بين رفت.
مجيد كمي سوكت كرد تا به خودم آمدم بعد گفت: به حرفم گوش بده قبل از آمدن مادرم، با علي به پاريس برويد و آنجا مستقر شويد.
گفتم: نه اين كار را نميكنم ما بايد با مادرت روبرو بشويم.
يك حس قوي به من ميگه تو اشتباه ميكني!
مادرت حتي اگر خطايي در مورد مهتاب كرده باشه اين بار تكرار نميكنه.
مجيد با رنگ پريده و متعجب گفت: تو هنوز مادرم را نشناختي اون هر كاري از دستش برمياد.
گفتم: شايد ولي اين را مطمئن بدان هيچ آسيبي به من و بچه نميرسونه به تو قول ميدم.
مجيد ديگر نميدانست جطور من را از خانه دور كنه و ناچار در مقابل اصرارم كوتاه آمد و براي استقبال از مادرش آماده شد.
بعدها فهميدم تمام اتاقهاي ويلا را به دوربين مجهز كرده و از طريق اينترنت خانه تحت كنترلش بوده است.
مجيد مرتب با مادرش صحبت ميكرد ولي يك كلمه از بچه نگفت هنوز هم اميد داشت.
تا اينكه مادر مجيد خبر داد سه روز ديگر با يك سورپريز به فرانسه مياد.
مجيد آشفته شده بود از سورپريز مادرش ميترسيد.
از فكرم گذشت به احتمال زياد فريده را با خودش مياوره وقتي به مجيد گفتم خنديد و گفت: نه آمدن فريده سورپريزي نيست كه مادرم گفته.
پرسيدم: پس چي ممكنه باشه؟
R A H A
01-29-2012, 09:58 PM
مجيد گفت: اگر ميدانستم اينقدر دلشوره نداشتم.
مادر حتما نقشه اي توي سرش دارد ما بايد خيلي احتياط كنيم.
ترس مجيد برايم معني نداشت مادرش كمي بد اخلاق و سخت گير بود اما نميتوانست آنقدر سنگ دل باشه كه به من و بچه صدمه بزنه.
مجيد انگار فكرم را خوانده باشه گفت: مادرم خيلي بدتر از آني است كه گفتم. باور اين مطلب مشكل است اما من هم تصميم گرفتم تا ميتوانم دور از مادرش باشم در عين حال بايد با او مواجه ميشديم و براي هميشه اين ترس را از مجيد دور ميكردم.
حالم روز به روز بهتر شد حالا وارد ماه پنجم شده بودم و شكمم حسابي بالا آمده بود.
گاها به مهتاب و سرنوشت نامعلومش فكر ميكردم و از خودم ميپرسيدم مهتاب چطور توانسته مرد مهرباني مثل مجيد را ترك كند و از خودش اثري به جا نگذارد؟!
چقدر مهتاب سنگ دل و بيرحم بوده !!
بعد به خودم فكر كردم و اينكه چقدر مجيد را دوست دارم و بچه اي را كه مجيد مشاتقش بود را حمل ميكردم.
يك لحظه فكر عجيبي از سرم گذشت و به برگشتن مهتاب فكر كردم اگر مهتاب برگردد!
مجيد چه عكس العملي از خودش نشان ميده؟
بين ما كدام را انتخاب ميكنه؟
اعصابم بهم ريخت اين چه سوالي بود كه كردم معلومه مجيد من را انتخاب ميكنه آخه مهتاب بي دليل فرار كرده!
بعد به خودم گفتم: اگر روزي مهتاب برگردد و دليل موجهي داشته باشه چي؟
فكر كردم به مهتاب عذابم ميداد ولي رهايم هم نميكرد.
علي كم كم داشت زبان فرانسه را ياد ميگرفت مهد كودك خيلي به او كمك كرده بود چند تا دوست پيدا كرده بود و شبها درباره آنها برايم صحبت ميكرد.
مجيد با اشتياق به حرفهاي علي گوش ميداد و هيچ مطلبي را سرسري رد نميكرد.
علي هم از توجه مجيد استفاده ميكرد و تمام اتفاقاتي كه افتاده بود را تعريف ميكرد.
حتي يك بار به مجيد گفت: امروز مامانم گريه كرده.
مجيد با ناراحتي به طرفم برگشت و گفت: راست ميگه؟
گفتم: پياز خرد كرده بودم فكر کرده گريه كردم.
دليلي براي گريه كردن ندارم.
مجيد گفت: مادرم تا ده روز ديگر اينجاست.
مجيد را نيشگون گرفتم و گفتم: اين دليل گريه نميشود تو خيلي بد جنس هستي.
مجيد از علي پرسيد: پسرم من بدجنسم؟
علي كه با اون سن كمش به مجيد افتخار ميكرد و الگوي خودش قرار داده بود گفت: نه تو خيلي خوبي خيلي بهتر از مامان.
حرف علي هم خوشحال و هم ناراحتم كرد من ديگر ايده آل او نبودم و اين باعث ناراحتيم شد مجيد با شوخي هايي كه كرد همه را از دلم بيرون برد.
ده روز مثل برق گذشت و شب آخر مجيد پلك بهم نزد.....
پرواز به فرانسه از طريق دوبي انجام ميشد و مادر مجيد قرار بود ساعت هشت شب به وقت محلي به پاريس برسد.
من و مجيد و علي سه تايي همه چيز را آماده كرديم.
احتمالا توي هواپيما شام ميخوردند به همين خاطر كمي ميوه و كيك آماده كردم.
اتاق كار مجيد را موقتا براي مادرش حاضر كرديم.
مجيد يك تخت بادي بزرگ تهيه كرد و گفت: اين خوبه بعد از رفتن مادرم زياد جا نميگيره در ضمن اگر همراه مادرم مهمان باشه دوتايي روي تخت ميخوابند.
مجيد تختي را باد كرد و ملافه ها را انداخت تمام وسايل شخصي اش را هم از اتاق برداشت و يك ميز و آيينه داخل اتاق گذاشت.
من هم حوله و چند تا ملافه تميز داخل كمد گذاشتم.
به دور و بر نگاه كردم همه چيز روبراه بود.
ساعت شش از ويلا به سمت پاريس حركت كرديم.
علي خوشحال بود و دلش ميخواست هر چه زودتر مهمانها را ببيند.
رو به مجيد گفتم: فكر ميكني سورپريز مادرت چي باشه؟
مجيد گفت: خواندن افكار مادرم كار سختي است.
اما يك حدس دارم.
پرسيدم چيه؟
گفت: فكر كنم مادرت را همراهش آورده باشه.
از ته دل خوشحال شدم و آرزو كردم مادرم همراهش باشه ولي مادرم اهل اين حرفها نبود.
از وقتي كه به فرانسه آمده بودم يك بار هم به من زنگ نزده بود و هر بار من زنگ ميزدم.
مادرم مرا فراموش كرده بود.
تمام راه به کرده های مادرم فكر كردم و اين اوقاتم را تلخ كرد.
مجيد پرسيد: چي شد اخم كردي؟
گفتم: فكر نميكنم مادرم همراهش باشد.
مجيد گفت: چطور؟
R A H A
01-29-2012, 09:59 PM
گفتم: اگر كسي از حاملگي من خبر داشت احتمال ميدادم مادرم همراه مادرت بياد.
مجيد گفت: راست ميگي مادرم مياد شايد هم فريده را با خودش بياورد!
شنيدن اسم فريده خوشحالم كرد خيلي دوست داشتم فريده را ببينم ته دلم دعا كردم و از خدا خواستم فريده همراه مادر مجيد باشه.
علي خوابش برد ولي به محض توقف ماشين از خواب پريد.
مجيد ما را جلوي در فرودگاه پياده كرد و خودش براي پارك ماشين رفت.
دست علي را گرفتم و داخل ترمينال شديم.
مونيتورها مسافراني را نشان ميداد كه منتظر چمدانها يشان بودند.
خوب نگاه كردم هنوز از مادر مجيد خبري نبود.
نيم ساعت طول كشيد تا مجيد به ما پيوست.
سه تايي كافي شاپ رفتيم و به اصرار علي پيتزا خورديم.
وقتي از پشت ميز بلند شديم ساعت هشت را گذشته بود با عجله به سمت در خروجي مسافران رفتيم.
هواپيما به زمين نشسته بود و مسافرانش را پياده كرده بود و دسته دسته از در گمرك خارج ميشدند كلي ايراني بين آنها بود.
مجيد علي را بلند كرد تا شايد علي مادرش را پيدا كند.
اما هيچ اثري از مادر مجيد نشد.
حالا ديگر مسافراني كه از در ميگذشتند متعلق به پرواز ديگري بودند.
كمي نگران شدم اين به آن معني بود كه مادر مجيد در اين پرواز نبود.
آنقدر در اين شهر احساس غربت ميكردم و با اينكه مادر مجيد دوستم نداشت، دلم ميخواست پيش ما بياد و از شهر و كشورم خبري بياوره.
اما متاسفانه مادر مجيد نيامد.
مجيد به اطلاعات سر زد و پرسيد: از مسافرهاي اين پرواز كسي مانده است؟
زن جواني كه آن طرف شيشه بود گفت: دو سه نفر باقي مانده اند.
اميد تازه اي در دلمان جوانه زد.
مجيد از من خواست تا روي صندلي بشينم و خودم را خسته نكنم.
همراه علي روي صندلي نشستم.
مجيد جلو تر رفت و در بين جمعيت گم شد.
علي با شكم سير سرش را روي زانويم گذاشت و خيلي زود خوابش برد و اين باعث شد من نتوانم از جاي خودم تكان بخورم.
ساعت فرودگاه ده را نشان ميداد.
تعجب كردم چرا مجيد مادرش را پيدا نكرده ؟!!
پايم درد گرفته بود علي هم كه خوابيده بود سنگين تر از هميشه به نظر ميرسيد.
كلافه شده بودم بچه هم ناراحت بود و مرتب لگد ميزد و نفس كشيدن را برايم سخت كرده بود.
ديگر طاقتم را از دست داده بودم.
زني كه نزديكم نشسته بود متوجه من شد و كمك كرد علي را روي دوتا صندلي خواباندم.
ايستادم تا درد پايم كمتر بشود. پشتم به سمتي بود كه مجيد رفته بود.
وقتي برگشتم اول مادرش و بعد هم مجيد را ديدم.
هرچه نگاه كردم هيچ آشنايي همراهشان نديدم.
زن جواني پشت سر مجيد ميآمد اما من حدس نزدم اين زن سورپريز مادر مجيد باشد!!
با مادر مجيد ديده بوسي كردم نه مجيد و نه مادرش هيچ کدوم خوشحال نبودند.
مجيد كنار رفت و مادر مجيد گفت: اين هم مهتاب!
دلم هري ريخت آيا اين همان مهتاب زن سابق مجيد است؟
با زن جوان دست دادم اونهم سلام سردي كرد.
با چشمهاي از حدقه بيرون زده و متعجب به زن جوان نگاه ميكردم كه مجيد گفت: اين دختر دوست مادرم است قرار اون را به خانواده اش تحويل بدهيم يكي دو روز مهمان ما هستند.
مادر مجيد دستي به روي شكمم كشيد و گفت: اگر ميدانستم حامله هستي مهتاب را با خودم نمي آوردم.
مجيد ميان حرف مادرش پريد و گفت: منظورش اين است كه زحمت نميداد!
مادر با سر حرف مجيد را تاييد كرد قيافه مادر مجيد و مهتاب خيلي اخم آلود و گرفته بود.
مجيد چرخ چمدانها را به مادرش سپرد و علي را بغل كرد و گفت: پشت سرم بياييد ماشين همين نزديكي است دستم را كشيد و راه افتاد.
مادر مجيد و مهتاب پشت سرمان آمدند.
برخلاف گفته مجيد ماشين زياد هم نزديك نبود و كلي راه رفتيم تا به ماشين رسيديم.
در را باز كرد و من جلو نشستم.
علي را روي صندلي عقب خواباند.
مهتاب كنار علي نشست.
جرات سوال جواب از او را نداشتم.
چمدانها را با كمك مادرش داخل صندوق عقب گذاشت.
مجيد در ماشين را براي مادرش باز كرد بعد خودش آمد و پشت رل نشست.
R A H A
01-29-2012, 10:02 PM
تا ويلا كسي حرفي نزد و تمام راه به سكوت گذشت.
مجيد رنگ به رخ نداشت.
دلم شور ميزد چه اتفاقي افتاده و شك من نسبت به مهتاب هر لحظه بيشتر ميشد.
به خودم گفتم: مهتاب سالهاست مجيد را ترك كرده حالا امكان ندارد ... اما مادر مجيد آنقدر بد دل بود كه خوشبختي ما را بهم بزند.
اين همان چيزي بود كه مجيد از آن ميترسيد.
به خودم لعنت فرستادم كه چرا به حرف مجيد گوش نكردم!!
مجيد ماشين را داخل گاراژ گذاشت همه از در گاراژ داخل ويلا شديم.
مجيد علي را به اتاقش برد و روي تخت انداخت و سريع برگشت.
من هم در اين فاصله از آشپزخانه براي آنها ميوه و كيك آوردم.
مجيد چايي دم كرد.
مادر مجيد با يك چمدان و مهتاب با دوتا چمدان سنگين وارد سالن شدند.
مجيد چمدان را از دست مهتاب گرفت و از پله ها بالا برد مادر مجيد از مهتاب خواست پيش من بماند و خودش پشت سر مجيد رفت.
براي همه چايي آوردم مهتاب تشكر كرد و گفت: شما مستخدم نداريد؟
گفتم: نه من و مجيد با هم كارها را انجام ميدهيم.
مهتاب پرسيد: اون بچه مال شماست؟
گفتم: بله بچه ماست.
مهتاب گفت: مگر شما چند ساله ازدواج كرديد؟
مجيد از بالاي پله ها گفت: خيلي وقت است.
مادر مجيد پايين نيامد.
پرسيدم: مادرت كجا مانده است؟
گفت: نمياد خيلي خسته بود داشت لباسش را عوض ميكرد از من هم خواست به مهتاب بگويم كه هرچه زودتر به اتاق برود و خواب مادرم را بهم نزند.
مهتاب گفت: من همين جا روي كاناپه ميخوابم.
مجيد گفت: خيلي سفارش كرد.
مهتاب گفت: از كيك و چايي خيلي متشكرم من بايد بروم ناهيد خانم زود خوابش ميبرد ولي خواب سبكي دارد اگر از خواب بيدار بشود تا صبح ديگر خوابش نميبرد.
اين را گفت و از پله ها بالا رفت. مجيد فنجانها را جمع كرد و با خودش برد و داخل ماشين ظرفشويي گذاشت.
من هم ميوه و كيك را داخل يخچال گذاشتم و با كمك مجيد به اتاقمان رفتم.
پاهايم باد كرده بود چند ساعت بود كه استراحت نداشتم.
لباس خوابم را پوشيدم مجيد پاهاي ورم كرده ام را ماساژ داد كمي بهتر شدم و خوابم برد.
نيمه هاي شب بيدار شدم دستم بي اختيار به سمت مجيد رفت اما جاي مجيد خالي بود.
آنقدر خسته بودم كه حس بلند شدن نداشتم.
با خودم فكر كردم حتما دستشويي رفته.
كمي صبر كردم ولي مجيد برنگشت.
از تخت پايين آمدم چراغ را روشن كردم.
دستشويي رفتم مجيد آنجا نبود.
مجيد كجا رفته .....
در باز شد و مجيد داخل اتاق شد و پرسيد: چرا بلند شدي؟
گفتم: ديدم نيستي نگران شدم.
گفت: نگران نباش داشتم براي دانشگاه مطلب مينوشتم خودت كه ميداني.
گفتم: دست خودم نيست نگران شدم.
مجيد حال ديگري داشت انگار اينجا نبود دل مشغولي داشت و من فكر كردم آمدن مادرش و سنگيني كار دانشگاه باعث شده!
دستم را گرفت و گفت: برو بخواب من ميخواهم تا صبح كار كنم ديدم چراغ اتاق خواب روشن شده آمدم ببينم چي شده برو بخواب و خيلي ملايم هلم داد و به تختخواب برد.
دراز كشيدم ملافه را روم كشيد و گفت: خوب بخواب مراقب بچه باش.
بعد چراغ را خاموش كرد و رفت.
اولين بار نبود كه ميخواست تا صبح كار كند.
چشمهام را رويهم گذاشتم و خوابيدم.
آن شب خوابهاي پريشان ولم نميكرد تا صبح چند بار از خواب پريدم و دوباره خوابيدم.
علي با بوسه هاي پشت سر هم بيدارم كرد و گفت: مامان همه بيدار شدند فقط تو خوابيدي!
با عجله بلند شدم لباسم را عوض كردم و پايين رفتم.
مادر مجيد صبحانه حاضر كرده بود مهتاب پشت ميز نشسته بود و داشت صبحانه ميخورد.
مادر مجيد لبخندي زد و گفت: ببخشيد برنامه شما را نميدانستيم از خودمان پذيرايي كرديم!
R A H A
01-29-2012, 10:02 PM
گفتم: كار خوبي كرديد اينجا خونه اي خودتونه.
مجيد با چشمهاي خسته و خواب آلود وارد آشپزخانه شد و گفت: گيتي جان براي من يك فنجان قهوه درست ميكني؟
تا به خودم بجنبم مهتاب گفت: همين الان!
مجيد گفت: ببخشيد گيتي خودش اين كار را ميكنه.
مهتاب روي صندلي وا رفت.
از مادر مجيد پرسيدم: شما هم ميخوريد؟
مادر گفت: نه من عادت ندارم صبحها قهوه بخورم. براي مجيد قهوه درست كردم و روي ميز گذاشتم.
مجيد دستم را گرفت و بوسيد و گفت: دستت درد نكنه.
خجالت كشيدم انتظار اين كار را نداشتم.
نگاهي به مادر مجيد انداختم هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد مهتاب هم خودش را با علي مشغول كرده بود يعني من متوجه كار مجيد نيستم ولي به خوبي حس كردم از حركت مجيد جا خورده .
مجيد صبحانه زياد نخورد ولي به زور به من لقمه ميداد تا بخورم.
مادر مجيد گفت: ولش كن ميخواهي ... بچه ناراحت ميشه.
از وقتي كه آمده بود به بچه اشاره اي نكرده بود و در مورد هيچي نپرسيده بود و اين برايم جالب بود وقتي ايران بوديم مادر مجيد خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشويم اما از ديروز كه شكمم را ديده بود هيچ حرفي براي گفتن نداشت!
گفتم: مجيد ديگه بسه سير شدم.
مجيد گفت: ميخواهم ببرمت جايي بايد خوب بخوري همراهت هم چند تا لقمه بردار.
گفتم: كجا ميرويم؟
مجيد گفت: يادت رفته بايد بريم دكتر امروز ساعت يازده وقت گرفتم.
فهميدم دروغ ميگه ولي خراب نكردم و گفتم: زنگ بزن وقت را عوض كن مادرت آمده امروز ميخواهم پيش مهمانها باشم.
مادر مجيد گفت: نه! نه!
برنامه تان را عوض نكنيد من و مهتاب ميمانيم و تا برگشتن شما براي اينكه حوصله امان سر نرود همه جا را تميز ميكنيم و غذا درست ميكنيم.
مجيد گفت: دست شما درد نكنه پس ما ميرويم و به من اشاره كرد تا بلند شم.
علي آماده بود و دو تايي سوار ماشين شديم و منتظر مجيد شديم.
مادر مجيد در گوش مجيد حرفي زد شنيدم مجيد گفت نميتوانم.
مادر با صداي آرام حرفي زد كه من نشنيدم اما باعث شد اخمهاي مجيد در هم بره.
مجيد پشت رل نشست و راه افتاد.
خيلي خسته به نظر ميرسيد. گفتم: مجيد جان خسته اي چرا اصرار ميكردی از خانه بيرون بريم؟
مجيد گفت: بايد اين پروژه ها را دانشگاه ببرم و مدتي را مرخصي بگيرم آماده باش ممكن است دانشگاه قبول نكنه و ما ناچار بشويم براي مدتي هتل زندگي كنيم.
خنديدم و گفتم: يعني اگر دانشگاه قبول نكرد استعفا ميدي؟
مجيد خيلي جدي گفت: بله من يك لحظه هم نميخواهم تو با مادرم تنها بماني اون كار خودش را كرد.
گفتم: چي كار كرد. زن بي چاره آمده پسرش را ببينه.
مجيد نفس معني داري كشيد و گفت: آمده تا پسرش را ببينه!!
مجيد خيلي عصبي و ناراحت بود و به سختي ميخواست احساسش را كنترل كنه و با من بحث نكنه ساكت شدم تا مجيد كارهاي خودش را انجام بده.
حرفي نزدم و سوالي نكردم.
با ماشين وارد دانشگاه شديم مجيد تمام مدارك را برداشت و به دفتر رئيس دانشگاه رفت نيم ساعت بعد خوشحال برگشت و گفت: تا رفتن مادرم مرخصي گرفتم رئيس دانشگاه از پروژه ام خيلي خوشش آمد و برام مرخصي داد تا رفتن مادرم دانشگاه نروم.
زن عاقلي هست با اخلاق ايراني ها هم آشنايي كامل داره تا فهميد مادرم آمده گفت: پاداش اين پروژه كه با اين سرعت تمام شده دوماه مرخصي هست و خيلي هم به موقع است نه!
گفتم: شما خيلي لطف داري واقعا به موقع بود.
گفتم: نميدانستم رئيس دانشگاه خانم است!!
مجيد خنديد و گفت: زن زيبا و دلربايي است ولي من دلي ندارم در اختيارش بگذارم آخه دست توست!
از اينكه مجيد به خودش آمده بود و شوخي ميكرد راحت شدم.
علي شيطنت ميكرد مجيد با علي هم شوخي كرد.
ديگر سرحال آمده بود و شده بود همان مجيد سابق.
مجيد براي اينكه حرفش دروغ نباشه منو براي سونگرافي پيش دكتر برد و خواهش كرد جنسيت بچه را به ما بگه.
دكتر لبخندي زد و گفت باشه اگر متوجه بشم حتما.
روي تخت دراز كشيدم و برای معاينه آماده شدم.
مجيد پرسيد: كي به دنيا مياد؟
دكتر گفت: سن بچه سي و دو هفته است معمولا تا چهل هفته طول ميكشه.
هشت هفته مانده.
دستگاه را از روي شكمم برداشت و با دستمال ژل را پاك كرد.
مجيد پرسيد: نگفتيد جنس بچه چيه؟
R A H A
01-29-2012, 10:04 PM
دكتر گفت: دختر!!
مجيد قهقهه اي زد و گفت: راست ميگويي؟
دكتر خنديد و گفت: البته فقط يك مطلب كوچيك بايد به شما بگم.
مجيد گفت: مشكلي پيش آمده؟!
دكتر گفت: نميشه اسمش را گذاشت مشكل ولي!!
حالا من هم نگران شدم و با زبان فرانسه دست و پا شكسته پرسيدم: چي شده من بايد بدانم.
مجيد گفت: همه را براي تو ترجمه ميكنم اجازه بده دكتر حرفش را تمام كنه.
دكتر گفت: قسمتي از كيسه اي آب نازك شده و ممكن است با بزرگتر شدن بچه دوام نياره و پاره بشه شما بايد استراحت كنيد و تحت نظر باشيد.
مجيد پرسيد: اگر زود به دنيا بياد شانس زنده ماندن داره يا نه؟
دكتر گفت: نميتوانم قول صد در صد بدم ولي ميتوانم بگويم پنجاه پنچاه!!
مجيد گفت: مراقبت ميكنيم تا اتفاقي نيفته.
بعد با احتياط دستم را گرفت تا از روي تخت پايين آمدم و لباسم را مرتب كرد.
علي بيرون نشسته بود.
مجيد با لحن خاصي گفت: ميداني اگر ميگفت بچه امان پسر است هيچ لذتي براي من نداشت؟!
گفتم: همه مردها دوست دارند پسر داشته باشند تو اولين مردي هستي كه اين را نميخواهي!!
گفت: من يك فرضيه اي براي خودم دارم و آنهم اينكه من مرد هستم و بچه ي من طبيعتا" بايد پسر باشه رست عين خودم!
ولي وقتي بچه دختر شد يعني چيزي كه من نيستم و من توانستم كار جديدي انجام بدم و چيزي داشته باشم كه نيستم! متوجه حرفم شدي؟
خنديدم و گفتم: پس من خيلي هنرمندم چون هم دختر دارم و هم پسر!!
مجيد از ته دل خنديد و گفت: انگار دختر يا پسر بودن بچه ها دست ماست اينقدر بهم ديگه پز ميدهيم.
در واقع اصلا براي من فرقي نميكرد بچه دختر باشه يا پسر اين مهم بود كه ما ميوه اي از زندگي مشتركمان داشته باشيم و صد البته دختر شد خيلي بهتر شد.
مجيد مرتب شوخي ميكرد و سعي داشت فكرم را به جهت خاصي هدايت كند در اين كار بسيار موفق بود چون آن روز من در مورد مادرش يا مهتاب چيزي نتوانستم بپرسم ....
مهتاب مهمان ناخوانده اي بود كه مادر مجيد براي ما سوغات آورده بود.
در مورد مهتاب چيزي نميدانستم و زياد هم دلم نميخواست در موردش كنكاش كنم.
بعد از ظهر به ويلا برگشيتم.
مادر مجيد غذاي ايراني درست كرده بود دلم براي غذاهاي ايراني تنگ شده بود.
از آمدن ما به فرانسه شش ماه ميگذشت.
با اشتها غذا خوردم بعد از شام مجيد اجازه نداد دست به سياه و سفيد بزنم.
نگاه مهتاب آزارم ميداد.
سعي ميكردم چشمم به چشمش نيافتد.
مهتاب از وقتي كه آمده بود به اون صورت حرفي نزده بود و اين خيلي عجيب بود!
نميدانم به خاطر اسمش بود يا رفتارش ، من اصلا نميخواستم با اون ارتباط داشته باشم.
مجيد گفته بود يكي دو روز مهمان ماست و با حساب من مهتاب فردا بايد ميرفت.
ياد آوري اين مطلب راحتم كرد.
پس دليلي براي نگراني وجود نداشت و تمام شب سعي كردم به مهتاب فكر نكنم و اون را مخاطب قرار ندهم.
مادر مجيد از وقتي كه آمده بود هيچ عكس العمل شادي به خاطر بچه اي كه در شكمم بود نشان نداده بود انگار خواب بود و نميديد.
چرا كه اون وقتي ايران بوديم خيلي اصرار ميكرد بچه دار بشوم حتي كشوي اتاق خوابم را گشته بود و قرصهايي كه مجيد داخل كشو گذاشته بود را پيدا كرده بود.
اما حالا در مورد بچه چيزي نميپرسيد و مخصوصا بي اعتنايي ميكرد.
به مجيد حق دادم كه نميخواست مادرش را مطلع كند.
بعد از شام سنگيني كه خوردم خوابم گرفت و روي مبل چرت ميزدم.
مجيد متوجه شد و كمك كرد تا به اتاق خواب بروم.
حتي كمك كرد لباسم را عوض كردم و لباس خواب پوشيدم.
روي تخت دراز كشيدم و چشمهايم را بستم.
مجيد گفت: من كمي كار دارم و ميخواهم بيدار بمانم ناراحت كه نميشوي؟
گفتم: نه برو فقط زود بيا نصف شب بيدار بشوم ببينم نيستي دوباره راه مي افتم دنبالت ميگردم.
مجيد گفت: به همين خاطر دارم اطلاع ميدهم كه دنبالم نگردي سعي ميكنم زود برگردم.
بوسه اي از گونه ام کرد و چراغ را خاموش كرد و رفت.
خواب به من غلبه كرد و خيلي زود خوابم برد.
نيمه هاي شب بيدار شدم درد ضعيفي زير شكمم احساس ميكردم ولي اهميت ندادم.
مجيد هنوز نيامده بود كمي روي تخت نشستم عرق سردي روي پيشانيم بود از تخت پايين آمدم و بي سروصدا از اتاق بيرون رفتم.
R A H A
01-29-2012, 10:05 PM
به علي سر زدم خواب بود روي علي را كشيدم و يواشكي خودم را به آشپزخانه رساندم.
همه جاي خانه را حفظ بودم و براي اينكه كسي بيدار نشود چراغي روشن نكردم.
آشپزخانه تاريك بود و با نور مهتاب كه از پنجره به داخل ميتابيد روشن شده بود.
يك ليوان آب برداشتم از پنجره به بيرون نگاه كردم شب مهتابي زيبايي بود درختان اطراف ويلا در نور مهتاب زيبايي خاصي پيدا كرده بودند و برگ آنها به جاي سبز آبي ديده ميشد.
همينطور كه محو تماشاي درختها بودم كمي دور تر از ويلا چشمم به مرد و زني افتاد از حركات دستشان متوجه شدم با هم دعوا ميكنند.
چهره اشان ديده نميشد.
نتوانستم آنها را بشناسم ولي از وجود آنها ترسي به دلم افتاد از وقتي كه به اين خانه اسباب كشي كرده بوديم كسي را در اطراف نديده بوديم.
آنها كي بودند؟
با پاي برهنه از ويلا بيرون رفتم حس كنجكاوي ولم نميكرد آهسته به زن و مرد نزديك شدم آنقدر مشغول دعوا بودند كه متوجه ام نشدند.
صداي مرد به نظرم آشنا آمد!!
بله اون مجيد بود و زني كه داشت با اون دعوا ميكرد مهتاب بود.
مجيد با احتياط ولي عصباني به مهتاب گفت: تو حق نداشتي برگردي!!
مهتاب عصبي بود و دستهاش ميلرزيد.
مجيد ادامه داد: من تو را فراموش كردم همانطور كه دفعه قبل از زندگيم رفتي و نتوانستم اثري از تو پيدا كنم حالا هم بايد بروي و گم و گور شوي.
مهتاب با التماس گفت: نميتوانم كمكم كن.
مجيد گفت: من در شرايطي نيستم كه بتوانم به تو كمك كنم.
مهتاب قوتش را جمع كرد و گفت: آخه من هنوز زن تو هستم!!
مجيد گفت: نه من قبل از آمدن به اينجا از دادگاه تقاضاي طلاق كردم و غيابي طلاقت دادم.
مهتاب گفت: اين دروغه!
مادرت گفت تو به پاي من نشستي و طلاقم ندادي.
مجيد پوز خندي زد و گفت: مادرم هيچ وقت نتوانسته من را بشناسد.
من وقتي با گيتي آشنا شدم به كل تو را فراموش كردم.
مهتاب گفت: دروغگوي خوبي نيستي اگر فراموشم كرده بودي الان اينجا نبودي.
مجيد گفت: من به خاطر گيتي اينجام ميخواهم همانطور كه به بهش گفتم تو فردا از اينجا بروي.
مهتاب گفت: مادرت به من گفته صبر داشته باشم همه چيز درست ميشود.
مجيد عصباني گفت: مادرم بيخود به تو قول داده تو همين فردا از اينجا ميروي.
مهتاب گفت: اگر نروم؟!
مجيد گفت: با همين دستهام خفه ات ميكنم.
مهتاب گفت: پس اين را بدان نميروم زنت هم بايد بفهمد من كي ام!
مجيد عصباني دستهاش را به گردن مهتاب انداخت و فشار داد صورت مهتاب سياه شد مجيد واقعا داشت اون را ميكشت.
جلوتر رفتم و با تمام قوا مجيد را صدا كردم.
مجيد به خودش آمد و گردن مهتاب را رها كرد.
مهتاب تعادل نداشت زمين خورد زنده بود چون داشت نفس نفس ميزد دستش را به گردنش گرفته بود شروع كرد به سرفه كردن خيالم راحت شد.
دستهاي مجيد ميلرزيد.
سرش را پايين انداخته بود.
تمام بدنم عرق سرد نشسته بود احساس لرز داشتم.
مجيد شوكه شده بود و حرفي نميزد.
مردي كه آزارش به يك مورچه هم نميرسيد داشت مهتاب را خفه ميكرد.
سردم بود بدنم ميلرزيد با اتفاقي كه افتاده بود نميدانستم چطور برخورد كنم.
درد شديدي زير دلم پيچيد كه امانم را بريد دستم را زير شكمم گرفتم.
اما درد تمامي نداشت مجيد متوجه شد و زير بغلم را گرفت و گفت: برويم خانه اينجا براي تو مناسب نيست. ولي من نميتوانستم حركت كنم همانجا ميخكوب شده بودم.
درد هر لحظه شديد تر ميشد مهتاب به خودش آمد و گفت: بچه داره مياد.
مجيد فرياد زد حالا وقتش نيست هنوز خيلي مانده .
مهتاب دورتر از ما ايستاده بود گفت: من هم زود زاييدم ميداني كي بچه اي من را به دنيا آورد؟
مجيد گفت: حالا وقتش نيست.
مهتاب گفت: اتفاقا همين الان وقتش است.
درد براي چند لحظه آرام شد مجيد با احتياط بغلم كرد و به سمت ويلا راه افتاد.
R A H A
01-29-2012, 10:07 PM
مهتاب پشت سر ما آمد.
در را مهتاب براي مجيد باز كرد مهتاب گفت: من مطمئنم اون دار ميزاد!
به بيمارستان هم نميرسد.
مجيد فرياد زد حرف نزن.
گريه ام گرفته بود.
مجيد من را روي كاناپه گذاشت و با عجله به سمت تلفن رفت.
گوشي را برداشت هر چه دكمه هاي تلفن را فشار داد بوق آزاد نداشت.
اطراف را نگاه كرد دنبال تلفنش بود.
مهتاب از روي ميز تلفن را به مجيد داد.
مجيد نگاهي به تلفن انداخت و گفت: اين لعنتي هم شارژ ندارد.
درد دوباره شروع شده بود مهتاب به مجيد گفت: تو بايد از بيرون كمك بياوري اجازه نده مادرت اين بچه را هم بكشد.
مجيد عصباني گفت: خفه شو نميخواهم صدات را بشنوم.
درد ها پشت سرهم شده بود مهتاب گفت: تا كيسه آب پاره نشده برو و دكتر بياور اگر من اينجاها را بلد بودم ميرفتم.
نگران نباش من اجازه نميدهم مادرت به اينها صدمه اي بزند برو.
مجيد نگاهي به من انداخت و چاره اي جز رفتن نديد.
مجيد رفت تا با خودش كمك بياورد.
من و مهتاب تنها مانديم.
مهتاب كنارم نشست و گفت: وقتي درد كم شد بلند شو برويم توي اتاق خوابت خواهش ميكنم سر و صدا نكن اجازه نده مادر مجيد بيدار بشود.
با زحمت بلند شدم مهتاب كمك كرد از پله ها بالا رفتم و خودم را به اتاق خواب رساندم.
مهتاب در اتاق علي قفل كرد و كليد را از روي در برداشت.
روي تخت دراز كشيدم.
مهتاب در اتاق را قفل كرد.
ترسيدم به اون اعتماد نداشتم.
مهتاب گفت: از من نترس كسي كه بايد ازش بترسي مادر مجيد است.
در را قفل كردم مبادا سر و كله اش پيدا بشود و صدمه اي به تو يا بچه ات بزند.
مهتاب پرسيد: ملافه هاي تميز را كجا ميگذاري؟
درد شروع شده بود، كمد را نشان دادم.
مهتاب دوتا ملافه تميز برداشت و كنارم گذاشت.
كشوها را گشت و يك قيچي پيدا كرد و گفت: اگر تا رسيدن كمك بچه ات به دنيا آمد با اين نافش را ميبرم.
پرسيدم: تا حالا كسي را زائوندي؟
گفت: نه خودم زاييدم. هيچ تجربه اي ندارم.
خودت هم زاييدي ميداني چطور كمك كني.
گفتم: آره ولي چند سال پيش بود.
مهتاب با دستمال عرقم را پاك كرد و گفت: نترس من پيشت هستم و كمك ميكنم ....
درد ها بيشتر و با فاصله هاي كوتاهتر ادامه داشت.
هنوز مجيد برنگشته بود.
مهتاب آرام كنارم نشسته بود و اشك ميريخت.
دلم برايش سوخت.
رنجي را كه كشيده بود حس كردم.
پرسيدم: تو گفتي بچه ات را زاييدي كجاست؟
اشكش را پاك كرد و گفت: بچه ام بعد از به دنيا آمدن مرد!
مادر مجيد اون را كشت.
باورت ميشود اون بچه پسرش را، نوه اش را كشت!
درد اذيتم ميكرد شكمم منقبض ميشد و طاقتم را طاق ميكرد.
نفس عميقي كشيدم و پرسيدم: چطور اون را كشت؟
مهتاب پرسيد: در مورد من چقدر ميداني؟
گفتم: تقريبا هر چيزي كه مجيد ميداند را من ميدانم.
اشك در چشمهاي مهتاب تبديل به مرواريدي شد و برگونه اش چكيد.
قيافه اش نشان ميداد چقدر رنج كشيده و چقدر تنهاست.
دستم را گرفت احساس خوبي بهم دست داد حس كردم امنيت دارم به چشمهاي پر از اشكش نگاه ميكردم، اشكش را با دست پاك كرد و گفت: من و مجيد زندگي خوبي داشتيم و منتظر بچه امان بوديم.
بچه ای كه خوشبختي ما را كامل ميكرد.
از بخت بد من نتوانستم از بچه ام حمايت كنم.
R A H A
01-29-2012, 10:08 PM
ماه نهم حاملگي بودم مادر مجيد وقتي تنها بوديم مرتب زخم زبان ميزد و با سرزنشهاش عذابم ميداد كاش به همان زخم زبان قناعت ميكرد تا آمدن مجيد تمام كارها را انجام ميدادم تا هم مشغول باشم هم از چشم مادر شوهرم دور باشم.
فريده خيلي كمكم ميكرد و به مادرش اجازه نميداد اذيتم كند ولي اون از رو نميرفت و زبان زهر آلودش كار ميكرد.
هميشه تهديد ميكرد اگر به مجيد چغلي كنم بلايي سرم مياورد.
من از اون نميترسيدم ولي آنقدر مجيد را دوست داشتم كه با حرفهاي خاله زنكي ناراحتش نكنم ولي مجيد هم خيلي كوتاهي كرد هرگز به رفتار مادرش شك نكرد و متوجه رياي اين زن نشد.
روزهاي آخر بارداريم را ميگذراندم مجيد براي اينكه بتواند زندگي مستقلي درست كند، شبانه روز كار ميكرد و كمتر ميتوانست به خانه بياد من هم به اميد اينكه بزودي مستقل ميشويم ادا اطوار هاي مادرش را تحمل ميكردم.
آن روز كذايي كمي كمرم درد ميكرد و حوصله نداشتم مادر مجيد صبح كه بيدار شد خيلي ملايم از من خواست تا با اون كرج بروم با تعجب از پيشنهادش پرسيدم: كرج چي كار داريم؟
گفت: دلم ميخواهد جايي را كه مجيد به دنيا آمده را نشانت بدهم.
فريده حرف مادرش را شنيد و گفت: مامان زن حامله را ميخواهي تا اونجا بكشاني كه چي؟
مادرش بغض كرد و گفت: مي بيني من هم بخواهم با عروسم خوش رفتاري كنم تو نميگذاري.
فريده خنديد و گفت: مهرباني با عروس از شما بعيد است!!
مادر مجيد شروع كرد به اخم تخم!!
من هم وسوسه شدم تا محل تولد مجيد را ببينم رو به مادر مجيد گفتم: من با شما مي آيم.
مادر خوشحال شد و براي اولين بار لبخندي زد و گفت: هر چه زودتر راه بيفتيم تا مجيد نيامده برگرديم.
مادر مجيد آژانس گرفت و به فريده گفت: غذا درست كن وقتي برگرديم حوصله غذا درست كردن نداريم.
زنگ در ما را متوجه آمدن ماشين كرد مانتوي گشادي را كه تازه خريده بودم پوشيدم و همراه مادر مجيد به سمت كرج راه افتاديم.
نيم ساعتي در راه بوديم تا ماشين مقابل يك باغ ايستاد و ما پياده شديم و ماشين رفت.
مادر من را به يك باغ در كرج برد به زحمت راه ميرفتم درد كمرم بيشتر شده بود حس ميكردم هر آن ممكنه بچه به دنيا بياد.
از در باغ تا ويلايي كه وسط باغ قرار داشت كلي راه بود دردم شديدتر شد از مادر خواستم تا برگرديم ترسيده بودم شكمم مرتب منقبض ميشد و دردم ميگرفت.
مادر مجيد گفت: كمي صبر كن الان ميريم توي ويلا استراحت ميكني كمي تحمل كن.
اما نمي توانستم صبر كنم وقتي به در ورودي ويلا رسيديم حس كردم خيس شده ام. جيغ بلندي كشيدم.
مادر مجيد برگشت و آبي كه از من رفته بود را ديد.
اما هيچ عكس العملي از خودش نشان نداد و به من گفت: بيا تو و من با زحمت وارد ويلا شدم.
مادر مجيد در اتاقي را باز كرد و گفت: اينجا را ميبيني مجيد اينجا روي اين تخت به دنيا آمده.
ديگر طاقتم را از دست دادم و از زور درد جيغ كشيدم.
مادر مجيد سيلي محكمي به گوشم زد.
بعد از من خواست روي تخت دراز بكشم.
قبول نكردم!
گفت: فكر كردي ميتواني جلوي به دنيا آمدن بچه را بگيري دراز بكش حرف گوش كن.
همانطور جلوي اون و بچه با فشار ميخواست بيرون بياد.
التماس كردم و خواستم من را بيمارستان برساند اما اون زن ظالم قبول نكرد و گفت: من مجيد را روي همين تخت به دنيا آوردم اينجا جاي بدي نيست.
دراز بكش بچه ات ميميرد!!
از رفتار غير عادي مادر مجيد ترسيده بودم و هيچ تجربه اي در مورد زايمان نداشتم و باور نميكردم.
مقاومتم در مقابل مادر مجيد وقتي به خونريزي افتادم در هم شكست و بيهوش شدم و ناخودآگاه نقش زمين شدم.
مادر مجيد به زور من را روي تخت انداخته بود و در همان حال بچه به دنيا آمده بود.
بدنيا آمدن بچه را حس كردم ولي صداي گريه اي نشنيدم.
بر اثر خونريزي زياد بيهوش شدم.
بعدها فهميدم مادر مجيد آمبولانس خبر كرده و من و بچه را به يكي از بيمارستانهاي كرج برده.
بچه هم به خاطر شرايط و زايمان نامناسب مرده به دنيا آمده بود.
باورم نميشد ولي مادر مجيد اجازه نداده بود تا به هوش آمدنم بچه را دفن كنند وقتي به هوش آمدم پرستار من را به سردخانه برد و بچه را نشانم داد و اجازه گرفتند تا بچه را دفن كنند.
پرسيدم:مطمئني بچه تو بود؟
گفت: قيافه اش را ديدم خيلي شبيه مجيد بود.
پرستار هم به من گفت: وقتي وارد بيمارستان شدم بچه همراهم بوده و در ضمن اون تنها نوزادي بود كه در بيمارستان بود.
فاصله اي دردها خيلي كم شده مهتاب سعي ميكرد آرامم كنه و سكوت كرد.
با سكوت مهتاب احساس درد بيشتري كردم و خواهش كردم با من صحبت كنه.
مهتاب گفت: تا ميتواني نفسهاي عميق بكش بهت كمك ميكنه و اگر تا آمدن دكتر بچه ات به دنيا آمد من كمكت ميكنم نگران نباش.
از مهتاب پرسيدم: چرا بعد از اين اتفاق به خانه برنگشتي؟
گفت: مادر مجيد من را تنها در بيمارستان رها كرد و رفت.
روز بعد كه برگشت گفت: مجيد از اينكه من را توي خانه پيدا نكرده مثل ديوانه ها شده و بچه اش را ميخواهد.
R A H A
01-29-2012, 10:08 PM
من بچه اي نداشتم تا به مجيد نشان بدهم مادر مجيد هم مرتب ميگفت اگر مقاومت نكرده بودي بچه زنده به دنيا ميآمد و سركوفتم ميزد و ميگفت مادري به بيرحمي تو نديدم با دست خودت بچه را كشتي!
جواب مجيد را چي ميخواهي بدهي؟!
راست ميگفت مجيد اين بچه را خيلي ميخواست حتي به خاطر اون جلوي خانواده اش ايستاده بود و با اينكه هنوز ادامه تحصيل ميداد زير بار مسئوليت رفته بود و بارها و بارها از مجيد شنيده بودم كه اين بچه را چقدر دوست دارد.
من خجالت ميكشيدم به خانه برگردم.
تصميم داشتم به خانه پدرم برگردم كه مادر مجيد مانع شد و گفت: اولين جايي كه مجيد سراغت مياد خانه پدر توست آنجا براي تو مناسب نيست تو بايد از زندگي مجيد طوري بيرون بروي كه نتواند تو را پيدا كند.
از ترس روبرو شدن با مجيد پيشنهاد مادرش را قبول كردم و به خانه يكي از كارگرهاي آنها در ده رفتم و مدتها آنجا بودم مادر مجيد گاها به سراغم ميامد خبرهايي از مجيد ميداد و از خشم مجيد ميگفت و ترسم را بيشتر ميكرد از خودم بدم ميامد هم شوهر و هم بچه ام را از دست داده بودم و خودم را محكوم كرده بودم تا از همه دور باشم.
مادر خرجي به من ميداد آنقدر ميداد كه روزها بگذرد.
خانواده اي كه پيش آنها زندگي ميكردم آدمهاي خوبي بودند و به من كمك كردند دوران نقاهتم را بگذرانم.
بارها تصميم گرفتم برگردم ولي غيبت طولانيم يكي ديگر از عواملي شد كه نتوانستم برگردم جوابي براي هيچ كس نداشتم.
وجود پدر و مادرم و مجيد باعث شد به زندگي در آن ده ادامه بدهم تا اينكه دو ماه پيش مادر مجيد آمد و از من تقاضايي كرد....
مادر مجيد از من خواست همراهش برگردم اون گفت مجيد با يك زن بيوه ازدواج كرده و بچه دار نميشود و به همين خاطر دوستش ندارد و من بايد برگردم تا براي مجيد به جاي بچه اي را كه كشتم يك بچه ديگه به دنيا بياورم تا مجيد من را ببخشد.
من ساده دل باور كردم و همراه مادر برگشتم ولي از مجيد خبري نبود فريده وقتي من را ديد هم خوشحال شد و هم خيلي تعجب كرد!!
همراه مادر مجيد پيش پدر و مادرم رفتم ديدن من باعث شوك آنها شد مادرم آنقدر گريه كرد تا اشك پدرم را درآورد.
مادر مجيد از آنها خواست تا به خاطر تهمتي كه به مجيد در مورد من زده بودند عذر خواهي كنند.
بيچاره مادرم از شادي ديدنم هزار بار عذر خواست.
چند روز پيش آنها بودم مادر مجيد سپرده بود در مورد جايي كه بودم و رفت و آمدش چيزي به پدر و مادرش نگويم.
هر چقدر مادرم در مورد غيبتم پرسيد چيزي نگفتم.
با وعده وعيدي كه مادر به من داده بود خوش بودم فكر ميكردم مجيد هنوز مثل سابق دوستم دارد و منتظرم هست تا برگردم و زندگي تازه اي شروع كنيم.
مادر در مورد تو زياد حرف نميزد فقط ميگفت دختره نازا ست و مجيد از غصه دارد دق ميكند و بچه ميخواهد و ميخواد هر طوري شده از دست تو خلاص بشه اون ميگفت مجيد دوستم داره و من را بخشيده.
دلم ميخواست باور كنم و باور كردم. وقتي مادر مجيد براي بردنم به خانه امان آمد پدرم مخالفت كرد ولي من روبروي پدرم ايستادم و همراه مادر مجيد آمدم.
دل پدرم از من شكست ولي اهميتی بهش ندادم آخه مجيد را از همه بيشتر دوست دارم مدتها بود آرزو ميكردم مجيد من را ببخشد و مادر ميگفت اون من را بخشيده و به مادرش گفته خدا كند هر چه زودتر مهتاب پيداش بشود.
مادر چيزهايي ميگفت كه دلم ميخواست بشنوم.
به اميد ديدار مجيد و شروع زندگي تازه همراه مادر آمدم.
وقتي هواپيما روي باند فرود آمد مادر گفت مجيد با اين زن زندگي ميكنه ممكنه روزهاي اول كمي بي محلي كنه ولي تو بايد محكم باشي و صبر كني تا مجيد زنش را طلاق بده.
من هم قول دادم تا وقتي كه مجيد قبولم كنه صبور باشم اما وقتي در فرودگاه با شما مواجه شدم و شكم برآمده ات را ديدم فهميدم مادر هر چي گفته دروغ بوده و من وسيله اي بودم براي رسيدن مادر به مقاصدش.
مادر مجيد هم شوك شده بود شما حرفي در مورد بچه نزده بوديد و مادر با ديدن شما جا خورد.
تمام روياهاي من بر باد رفته بود ولي مادر از رو نرفت و از من خواست به هر نحوي شده مجيد را از دست تو خارج كنم.
مجيد حرفهاي ناگفته اي داشت و من مشتاق شنيده آن!
شب اول كه همه خوابيدند مجيد پيشم آمد و از من پرسيد اينهمه وقت كجا بودم و من تمام ماجرا را توضيح دادم ولي اون باور نكرد و گفت امكان ندارد!
و من نتوانستم قانعش كنم مجيد نمي توانست باور كند به خاطر از دست دادن بچه ام مدتها خودم را گم و گور كرده بودم.
زياد كه اصرار كردم گفت: تو به اندازه كافي به من اعتماد نداشتي و عشقم را باور نكردي و تركم كردي و ازاينكه روزي عاشقم شده بود ابراز پشيماني كرد و گفت من در امتحان عشق و عاشقي رفوزه شدم!
واقعا حق داشت كسي كه عاشق باشد هرگز به معشوق نبايد شك كنه و من به عشق بي ريا و پاك مجيد شك كرده بودم.
مجيد از من خواست تا برگردم ولي من قبول نكردم التماس كردم تا راضي بشود اينجا بمانم به اون گفتم حاضرم تا آخر عمرم كنيزيش را بكنم ولي مجيد قبول نكرد و گفت بايد برگردم آنهم بدون اينكه تو بفهمي!
مي خواستم به حرف مجيد گوش كنم و به ايران برگردم ولي مادر مانع شد و به من گفت من همسر قانوني مجيد هستم و بايد در هر شرايطي پيش مجيد بمانم.
امشب از مجيد خواستم تا با هم صحبت كنيم و براي رفتن تصميم بگيريم.
من با پشت گرمي كه مادر به من داده بود نميخواستم برگردم ولي مجيد اصرار ميكرد اونقدر تو را دوست دارد كه حاضر شد من را از بين ببرد و اگر نرسيده بودی حتما اين كار را ميكرد.
من جانم را مديون تو هستم.
صداي ضربه اي كه به در خورد ما را به خودمان آورد.
مادر مجيد از پشت در صدا كرد: گيتي، گيتي!!
مهتاب با دست اشاره كرد تا ساكت باشم و جوابي به او ندهم.
چند ضربه اي آرام به در زد وقتي جوابي نشنيد به اتاقش رفت.
مهتاب گفت: كمي مقاومت كني حتما مجيد خودش را ميرساند.
R A H A
01-29-2012, 10:08 PM
هوا هنوز تاريك بود به ساعت روي ميز نگاه كردم ساعت دو نيم بود مجيد دير كرده بود.
بچه راهش را باز كرده بود و هر آن ممكن بود به دنيا بياد با فشاري كه به من وارد ميكرد جانم را آزار ميداد.
به ياد مادرم افتادم دلم خواست تا پيشم باشد ولي اين ممكن نبود.
اون ميتوانست در اين لحظات سخت تسكين دردهايم باشد ولي افسوس نبود!!
مهتاب ترسيده بود با رنگ و روي پريده گفت: چه خاكي به سرم كنم؟
گفتم: كمكم كن بچه داره مياد.
مهتاب بچه را كنترل كرد و گفت: اي واي!!
سرش معلوم شده چي كار كنيم؟
از مهتاب ميترسيدم اون ممكن بود به من يا بچه صدمه بزند قوايم را جمع كردم و گفتم: اگر نميتواني كمكم كني برو مادر مجيد را بياور ديگه تحمل ندارم.
مهتاب گفت: مي ترسم اذيتت كنه.
گفتم: برو ديگر تنها كسي كه الان ميتواند به من كمك كنه اونه!!
مهتاب گفت: من ميتوانم بچه را بگيرم.
با التماس گفتم: خواهش ميكنم مادر را صدا كن.
مهتاب رفت و در را باز كرد و مادر را صدا كرد. مادر با عجله خودش را به اتاق خواب ما رساند.
مهتاب را هل داد و گفت: دختره احمق ميخواهي اين بچه را هم با نادانيت از بين ببري؟!
دست انداخت و سر بچه را گرفت و كمك كرد تا بچه به دنيا آمد بچه را سرازير گرفت و ضربه اي به پشت بچه زد گريه اي بچه خيالم را راحت كرد.
مادر بچه را لاي ملافه اي كه مهتاب حاضر كرده بود گذاشت و با قيچي بند ناف بچه را بريد و با تكه اي پارچه اي تميز بند ناف را گره زد.
بچه را برداشت و همراه مهتاب از اتاق بيرون رفت و در را بست و من را در اتاق تنها رها كردند.
دردي را حس نميكردم ولي حركت چيزي را داخل شكمم حس ميكردم.
منتظر بودم تا يكي از آنها برگردد ولي كسي برنگشت.
درد شديدي زير شكمم حس كردم بعد هم حركت جفت و خروج آن را حس كردم چيزي نميديدم ولي با خروج جفت راحت شدم و خوابم گرفت.
بي حس و حال روي تخت افتاده بودم گاها چشمم را باز ميكردم و سعي ميكردم ساعت ببينم ولي چشمهام تار شده بود ساعت را تشخيص نميدادم.
با طلوع آفتاب و روشن شدن اتاق توانستم ساعت را ببينم شش صبح بود.
هنوز مجيد نيامده بود.
و از به دنيا آمدن بچه تا حالا كسي به من سر نزده بود.
گرمي خوني كه از من ميرفت اعلام خطري بود و من حس ميكردم مرگم نزديك شده .
فكر ميكردم ديگر خوني در بدن ندارم .
آرزو كردم براي آخرين بار علي را ببينم ولي صدايم در نميآمد.
در باز شد و مجيد همراه زن سفيد پوشي وارد اتاق شد زن با ديدن خوني كه از من رفته بود وحشت زده شد
با سرعت دستكش پوشيد و با خارج كردن باقي مانده هاي جفت و كيسه آب و تميز كردن بدنم جلوي خونريزي را گرفت ولي هنوز من به خودم نيامده بودم.
زن از مجيد چيزي پرسيد كه فقط پاستيو را شنيدم و بيهوش شدم.
وقتي به هوش آمدم مجيد كنارم دراز كشيده بود و سرم به من وصل بود مجيد به من خون داده بود و از مرگ نجاتم پيدا كرده بودم.
چشمهايم را كه باز كردم زن سفيد پوش خوشحال شد و به زبان فرانسه حرفهايي به مجيد گفت.
مجيد هم تشكر كرد.
زن از اتاق بيرون رفت.
مجيد نگاه محبت آميزي به من انداخت و گفت: بهتري؟
گفتم:آره ميداني بچه كجاست؟
مجيد گفت: مادرم بچه را به بيمارستان رسانده حالش خوبه.
پرسيدم: مهتاب كجاست؟
گفت: اون هم همراه مادرم رفته.
مجيد گفت: وقتي با آمبولانس رسيدم مادرم بچه را محكم لاي ملافه اي پيچيده بود
و تصميم داشت خودش را به بيمارستان برساند دكتر آمبولانس به بچه كمك كرد
و با اكسيژني كه به اون وصل كرد حالش را جا آورد احياي بچه يك ساعتي طول كشيد
من احمق نگران ايستاده بودم و نجات بچه را نگاه ميكردم غافل از اينكه تو اينجا با مرگ دست و پنجه نرم ميكردي.
بچه را همراه آمبولانس بيمارستان فرستادم.
تازه ياد تو افتادم و همراه پرستار اينجا آمديم و تو را در آن حالت وحشتناك ديدم.....
پرستار به مجيد گفته بود
اگر بخواهيم تا رسيدن به بيمارستان صبر كنيم مريض از بين ميرود واز مجيد گروه خوني من و او را پرسيده بود و آن پاستيو ارهاش خون بوده كه شنيدم مجيد و من گروه خونمان آ ، ب مثبت است و پرستار با ابتكاري كه به خرج داده بود
R A H A
01-29-2012, 10:08 PM
توانست با انتقال مستقيم خون از رگهاي مجيد، من را نجات بده .
پرستار برگشته بود و گوشه اي نشسته بود و به حرفهاي من و مجيد گوش ميكرد ولي چيزي سر در نمي آورد دوباره به زبان فرانسه چيزي از مجيد پرسيد و مجيد با خنده جواب داد.
پرستار از مجيد پرسيده بود که چقدر خوشحاله؟!
و مجيد با خنده شادي خودش را نشان داد.
پرستار ملافه هاي تخت را عوض كرده بود و اثري از خون نبود.
پرستار از مجيد اجازه گرفت تا آمبولانس خبر كند.
آنها تصميم داشتند من را به بيمارستان منتقل كنند ولي من نگران علي بودم از ديشب او را نديده بودم.
از مجيد خواستم تا علي را به اتاقم بياورد تا او را ببينم.
پرستار سوزن را از دست مجيد بيرون كشيد و چسب زد.
مجيد آهسته روي تخت نشست رنگش پريده بود.
پرستار ليوان آبميوه را به دستش داد و خواست تا آخر آن را بخورد.
مجيد ليوان را سر كشيد و آرام آرام از تخت پايين رفت پرستار دست مجيد را گرفت و او را تا دم در همراهي كرد.
هنوز ديد روشني نداشتم و چشمهايم تار مي ديد اما حالم بهتر شده بود.
مجيد همراه علي و پرستار وارد اتاق شد معلوم بود علي خيلي گريه كرده چشمهاش ورم كرده بود.
به محض ديدنم روي تخت پريد و محكم بغلم كرد و بوسيد.
علي زير لب حرفهايي ميزد ولي برايم مفهوم نبود.
تنها چيزي كه فهميدم اين بود مادر بزرگ گفت تو مردي!
ولي تو زنده هستي.
با آمدن آمبولانس پرستار به استقبال آنها رفت.
دوتا مرد با برانكاري كه در دست داشتند داخل اتاق شدند و با كمك پرستار من را روي برانكار گذاشتند و به بيمارستان منتقل كردند.
در بيمارستان اجازه ندادم به من خون وصل كنند خيلي ميترسيدم خون آلوده باشد و با سماجت مانع شدم.
مجيد هر كاري كرد راضي نشدم و ترجيح دادم بميرم ولي خون به من نزنند.
من در بيمارستان ماندم و مجيد و علي به خانه برگشتند.
دو روز گذشت تواناييم را به دست آوردم و حالم رو به بهبود رفت و از تخت پايين آمدم و كمي قدم زدم.
دخترم در همين بيمارستان بستري بود از مادر مجيد و مهتاب خبري نبود.
مجيد مرتب به ديدنم ميآمد و علي را هم مي آورد.
روز چهارم به ديدن دخترم رفتم خيلي كوچيك بود داخل انكوباتور دست و پا ميزد.
پرستار از من خواست تا شيرم را بدوشم و داخل شيشه شير بريزم تا از آن براي تغذيه دخترم استفاده كنند.
مهتاب و مادر مجيد به ديدنم نيامدند.
نميدانستم چه بلايي سرم آمده با اين حال از نيامدن آنها ناراحت نشدم.
مجيد كمتر حرف ميزد اوقاتش تلخ بود و بهانه اش بستري شدن من و بچه بود اما به خوبي مي شد حدس زد از دست مادرش عصباني است.
اين چند روز وقت مناسبي بود براي فكر كردن و من تصميم مهمي در زندگيم گرفتم.
حدود يك هفته در بيمارستان بستري بودم و با مراقبت دكتر و پرستارها سلامت ام را به دست آوردم و به خانه برگشتم از مادرمجيد و مهتاب اثري نبود.
همه اش فكر ميكردم آنها كجا رفتند؟
مجيد در مورد آنها حرفي نميزد من هم سوالي نميكردم.
براي مراقبتم از بيمارستان پرستاري همراه ما فرستاده بودند كه همه كارها را ميكرد حتي غذا درست ميكرد با آنكه غذاها فرانسوي بودند و به مزاق من خوش نمي آمد ميخوردم و دم نميزدم.
مجيد خيلي گرفته بود و كمتر حرف ميزد و اين حالت او مانع ميشد من تصميمم را با مجيد در ميان بگذارم.
حدود ده روز ديگر گذشت و من و بچه حسابي سر حال شديم تا جايي كه خودم تمام كارها را به عهده گرفتم.
مجيد هم دوباره دانشگاه ميرفت و مشغول تحقيقاتش بود.
بالاخره يك روز قوتم را جمع كردم و از مجيد خواستم براي رفتن به ايران اقدام كنه.
با شنيدن حرفم خيلي دلخور و عصباني شد و مخالفت كرد.
از مخالفت او سر در نمي آوردم بهانه مادرم را گرفتم و ابراز دلتنگي كردم و تا توانستم گريه كردم.
مجيد در مقابل گريه ام طاقت نياورد و گفت: تمام سعيم را مي كنم بايد به من مهلت بدي.
همين كه توانسته بودم موافقتش را بگيرم خيالم راحت شد.
در اين مدت كه فرانسه بوديم بجز زايمان كذايي و آمدن مهتاب هيچ مورد بدي اتفاق نيفتاده بود حالا هم تنها شده بوديم ولي من احساس امنيت نميكردم و مصرانه ميخواستم به كشورم برگردم و كنار مادرم باشم نميدانم چرا حس ميكردم پيش مادرم و آقا مهدي امنيت دارم!!
هفته اي بعد سر و كله مادر مجيد و مهتاب پيدا شد.
آنها پاريس در يك هتل زندگي ميكردند مدت ويزاي آنها تمام شده بود و براي خداحافظي آمده بودند.
مادر مجيد با اخم و تخم با مجيد ديده بوسي كرد ولي رفتار ملايمي با من و بچه ها داشت.
مهتاب يك كلمه هم حرف نزد و همانطور كه آمده بود با مادر مجيد برگشت.
R A H A
01-29-2012, 10:09 PM
با اينكه ميدانستم آنها در ايران باعث ناراحتيم ميشوند ولي دلم ميخواست هر چه زودتر به ايران برگردم.
بعد از رفتن آنها رفتار مجيد عادي شد.
او وقت بيشتري صرف ما ميكرد.
از تلفنهايي كه به همكارانش ميزد متوجه شدم پروژه مهمي را تمام كرده و مبلغ قابل ملاحظه اي را گرفته.
حالا وقت برگشت بود ديگر مجيد بهانه اي براي برگشت نداشت.
مطرح كردن موضوع برگشت به ايران دوباره مجيد را به فكر برد ولي اين بار مخالفت نكرد و گفت: من تا يك هفته اي ديگر كه شناسنامه بچه را بگيرم براي برگشت بليط ميگيرم.
از خوشحالي سر از پا نميشناختم و روزها را براي برگشت ميشمردم.
در اين مدت چند بار با مادرم صحبت كردم و خبر برگشتنمان را به آنها دادم.
مادرم زياد خوشحال نشد و اين براي من عادي بود اون زياد عكس العمل در مورد من نشان نميداد.
مجيد همه كارها را روبراه كرد و ما آماده برگشت شديم.
بين من و مجيد فاصله اي افتاده بود كه مجيد هر چقدر سعي ميكرد آن را كمتر كند، نميشد و من از مجيد دورتر ميشدم چرا كه حس ميكردم در مورد مهتاب و خاطرات گذشته اش به من دروغ گفته و از اينكه مادرش و مهتاب من را محكوم به مرگ كردند مجيد را مقصر ميدانستم.
علي از اينكه دوستان مهد كودكش را از دست ميداد ناراحت بود و بيتابي ميكرد و دلش نميخواست برگردد ولي من فقط دلم ميخواست هر چه زودتر برگردم و زندگيم را در ايران از سر بگيرم.
وسايل زيادي برنداشتيم مجيد روز آخر گفت: اين ويلا را خريدم و در مدتي كه نيستيم براي آن سرايدار گرفتم.
اصلا برايم مهم نبود خيلي دوست داشتم اين ويلا را در ايران داشته باشم نه اينجا!!
روز اخر من با خوشحالي و مجيد و علي با اوقات تلخي سوار هواپيما شديم و به وطن برگشتيم.
وقتي به فرودگاه رسيديم مجيد يك تاكسي خبر كرد و ما را به هتل برد.
دختر كوچولوم كه حالا اسم هاله را به خودش اختصاص داده بود خيلي شيرين شده بود و از خودش عكس العمل نشان ميداد با ديدن مجيد ميخنديد و خودش را در دل مجيد و من جا ميكرد.
علي كمي حسودي خواهرش را ميكرد.
همان روز اول به مادرم خبر دادم كه من برگشته ام.
آقا مهدي و مادرم به هتل آمدند و از ما خواستند تا به خانه اي آنها برويم ولي مجيد قبول نكرد و گفت: اگر اين كار را بكنم بقيه هم انتظار دارند و نميخواهم تا خانه اي مناسبي نخريدم مزاحم كسي بشوم و مادرم را روانه كرد.
من ميخواستم همراه مادرم بروم ولي جديدت مجيد در اين مورد پشيمانم كرد.
به اينجا آمده بودم تا چيزي را كه حدس زده بودم ثابت كنم.
روز بعد به فريده زنگ زدم و آدرس هتل را دادم تا به ديدن برادرزاده اش بياد.
فريده همراه مادرش به هتل آمدند و خواستند تا به خانه آنها برويم مجيد همان برخوردي كه با مادرم داشت با آنها كرد.
نگاه مادر مجيد آزار دهنده بود انگار همه چيز را از چشم من مي ديد....
عوارض زايمان سختي كه انجام داده بودم هنوز دست از سرم برنداشته بود وكم خوني آزارم ميداد.
كلي دارومصرف ميكردم .
گاها آنقدر كم خوني بهم فشار ميآورد كه حس ميكردم هوشياريم را از دست دادم.
مجيد مثل گذشته مهربان بود وهر كاري براي رفاه من وبچه ها انجام ميداد.
هر چه خواهش كردم به خانه اي من برويم قبول نكرد و در عرض يك ماه خانه اي ويلايي شبيه به خانه مان در فرانسه خريد.
اين خانه در لواسان قرار داشت و براي اينكه تنها نباشم و كمك حال داشته باشم زن وشوهري را به عنوان سرايدار آورديم.
تنها تغيير زندگيمان عصبانيت مجيد بود كه قبلا نداشت.
از وقتي كه برگشته بوديم عصبي بود و در مقابل حرفهاي من جبهه گيري ميكرد.
اوايل فكر ميكردم به خاطر لجاجتم در برگشت ازفرانسه است.
اين را هم بگم كه خيلي زود پشيمان ميشد و شروع ميكرد به دلجويي.
همه كارها را مجيد انجام ميداد، علي را كلاس اول ثبت نام كرد.
با اينكه اختلافي بين ما نبود احساس خوشبختي نميكردم ديگه مثل سابق نبوديم و من با چشم بازتري رفتار مجيد را ميديدم و هر عمل و رفتارش را زير ذربين ميگرفتم.
تنها مجيد بود كه تغيير كرده بود.
غبطه ميخوردم چرا روابط ما عوض شد وآن مهر ومحبت اوليه بين ما رنگ میبازد.
كم كم فاصله اي بين ما بوجود آمد وهر روز بيشتر و بيشتر شد.
حس ميكردم مجيد چيزهايي را از من مخفي ميكند و همين شك و ترديد ها فاصله اي بين ما را عميق تر كرد.
شش ماه بعد از ورودمان به ايران به دانشگاه برگشتم تا درسم را تمام كنم.
مجيد از تمام قدرتش در دانشگاه استفاده كرد ومن دوباره سر كلاس رفتم.
چيزهايي بود كه ميخواستم بدونم و از مجيد بپرسم اما فرصتي پيش نمي اومد.
فريده گاها به ما سر ميزد، از وقتي كه برگشته بوديم مادر به خانه ي ما نيامده بود و فريده هم اجازه نداشت وقتي مجيد خانه است به منزل ما بياد.
فريده با يكي از همكلاسيهاش به توافق رسيده بود وقول و قرار ازدواج گذاشتند و ما بعد از مدتها به خاطر فريده يك جا جمع شديم و در مراسم بله بران فريده، مادر مجيد را ديديم.
زن با سياستي بود و پيش چشم مردم طوري رفتار میكرد که انگار با ما زندگي ميكنه.
مجيد هم دنباله رو مادرش بود وتظاهر به صميميت با مادرش كرد در حالي كه حتي با هم حرف نميزدند!!
R A H A
01-29-2012, 10:12 PM
مجيد خيلي مودب و متواضع با خواستگارهاي فريده روبرو شد.
قرار عقد وعروسي گذاشته شد و با خوردن شام و شيريني و انگشتري كه مادر داماد به دست فريده كرد، مراسم تمام شد و مهمانها رفتند.
با اشاره مجيد بلند شدم از فريده و مادر خداحافظي كردم و به طرف در رفتم كه مادر مجيد با صداي بغض آلودي گفت: پسر بزرگ كردم كه روزهاي سخت پيري و تنهاييم را پر كنه نه اينكه مثل غريبه بياد و بره.
مجيد محلي به حرف مادرش نداد و در را باز كرد و بيرون رفت.
هاج واج مونده بودم نميدونستم پشت سر مجيد برم يا بمونم كه مجيد صدام كرد وخواست همراهش برم.
مادر مجيد از رفتار مجيد عصباني شد و گفت: همه اش تقصير زنشه.
مجيد عصباني شد و دستم را كشيد و با فرياد گفت: بيا بريم.
مات و متحير همراه مجيد رفتم.
مادر همين طور غرغر ميكرد و حرفهاي تندي ميگفت كه با دور شدن از خانه ديگه صدايش شنيده نشد.
ديگه تحملم را از دست داده بودم وبه مرحله اي عصيان رسيدم و با خشم دستم را از دست مجيد بيرون كشيدم وگفتم: راست ميگفت همه اش تقصير منه!!
اگه من نبودم همه چيز وفق مرادتون پيش ميرفت.
مجيد بدون كلمه اي در ماشين را باز كرد و سوار شد.
حرفهاي زيادي داشتم تا به مجيد بگم با حرص سوار ماشين شدم و در را كوبيدم.
مجيد كمي به خودش آمده بود و گفت: ببخشيد كمي زياده روي كردم آخه مادرم هميشه موفق ميشه حرصم را دربياره.
گفتم: مسئله حرص ومادرت نيست مشكل تويي!!
مادرت نمي تونه قبول كنه تو به سني رسيدي كه ميتوني تصميمات مهم زندگيت را تنهايي بگيري .
اون به خاطر بي لياقتي تو سعي ميكنه تو را رهبري كنه.
مجيد پابش را روي ترمز گذاشت و وسط خيابان توقف كرد ماشينهايي كه پشت سر ما بودند يكي يكي ترمز كردند و با فحش و ناسزا از كنار ما گذشتند.
مجيد نگاه غضبناكي به من انداخت و گفت: اگه بدوني به خاطر تو دست به چه كاري زدم حتما از اين حرفت پشيمان ميشي.
با ناراحتي گفتم: تو مگه ميتوني كاري بدون مادرت بكني!
هميشه لجبازيت كار دست ديگران داده!
تو نبايد زن ميگرفتي نه مهتاب و نه من را.
تو بايد ور دل مادرت مي موندي و امروز كه به تو احتياج داره به عنوان يك پسر خوب كنارش بودی.
من فكر ميكردم فريده ازدواج نميكنه و مسئوليت مادرت هرگز به عهده تو نمي افته اما حالا فريده عروس شده و مادر بدانق و تنهات محتاج تو شده و ناچاري از اش نگهداري كني.
مجيد خنده تمسخر آميزي كرد و گفت: فكر ميكردم تو عروس حرف گوش كني باشي وبا ميل و رغبت از مادرم مراقبت كني.
گفتم: من چرا؟
مگه مادرت روز خوشي به ما نشان داده كه امروز به جبران آن روزها هواش را داشته باشم؟
از روزي كه با تو آشنا شدم دست به هر كاري زده تا بين ما را بهم بزنه.
اون از رفتارش بعد از عروسيم و آن هم آوردن مهتاب به فرانسه تا از دماغمون خوشبختی را در بياره.
مجيد به ياد روزهايي كه فرانسه بوديم افتاد واخم كرد و گفت: ولي اين بار موفق نميشه من براي اون پرستار ميگيرم خيلي اعتراض كنه مي فرستمش خانه سالمندان.
جا خوردم تمام عصبانيتم از اين بود كه مبادا مادرش با ما زندگي كنه و داشتم پيش گيري ميكردم كه مجيد با پيشنهادش متعجبم كرد.
مجيد گفت: من دنبال يك انتقام آبرومند از مادرم ميگشتم خودش بهانه را به دستم داد.
براي اون بزرگترين تنبيه تنها ماندنش ِ.
سري تكان داد و گفت: آره اين كار را ميكنم.
كمي حرصم خوابيده بود.
گفتم: تو به جاي اينكه انتقام بگيري ازش بپرس چرا مهتاب را پيش ما آورد و زندگي خوشمان را تلخ كرد.
از روزي كه اونا پا به زندگي ما گذاشتند اخلاق و رفتار تو تغيير كرد و ديگه ما آن زن و شوهر خوشبختي نيستيم.
مجيد ماشين را كنار خيابان پارك كرد واز ماشين پياده شد.
من هم پياده شدم.
به ماشين تكيه داديم.
مجيد گفت: من كار سختي انجام دادم و خودم را به آب وآتش زدم تا پول دربيارم تا تو احساس خوشبختي كني ولي تو روبروي من ايستادي وميگي كه خوشبخت نيستي!
من كجاي كار اشتباه كردم؟
بي اعتنا و با كم محلي پوزخندي زدم و گفتم: مگه من احتياج مالي داشتم؟
خودت ميداني كه خانه دارم وكلي پول بابت مهريه ام در حساب بانكيم هست كه تا آخر عمر تامينم، تازه ثروت علي هم هست كه ميتونست در راه خوشي و سعادت ما مصرف بشه.
مجيد گفت: من نميتوانستم زير پرچم زنم زندگي كنم وبايد مستقل ميشدم كه شدم.
من به همه نشان دادم ميتوانم كارهاي بزرگي انجام بدم.
R A H A
01-29-2012, 10:14 PM
گفتم: تو كارهايي كردي ولي معلوم نيست به نفع خانواده ات باشه فعلا كه اوضاع ما هر روز بدتر ميشه.
مجيد با تعجب گفت: باور نميكنم اينقدر تو ناراضي باشي.
گفتم: مادر شوهر بد قلق و تندخو كه در هر كار زندگيمان دخالت ميكنه يك هوي از راه رسيده، ديگه چي ميخواي؟!!
مجيد قيافه مظلومي به خودش گرفت و گفت: در مورد مادرم قول ميدم براي هميشه از زندگيم بيرون بره چون ديگه خودم هم از طرف اون آرامش ندارم.
به خاطر مهتاب هم نگران نباش من اون را قبل از رفتن به فرانسه طلاقش دادم و نميتونه مسئله اي براي ما پيش بياره.
پرسيدم: مهتاب الان كجاست؟
تا ندانم كجاست و با اون حرف نزنم باور نميكنم.
مجيد گفت: اون با پدر و مادرش زندگي ميكنه وبا شرايط روحي كه داره، صلاح نيست با اون حرف بزني.
به فكر رفتم ميتونستم از فريده آدرس مهتاب را بگيرم.
مجيد فكرم را خواند و گفت: فريده كمکي بهت نميكند.
مجيد همه راههايي كه به مهتاب منتهي ميشد را به روي من بست.
من هم اصرار نكردم و پيگيرنشدم.
با اين حال روابط من و مجيد بهتر نشد.
چرا كه مادر مجيد دست از سر مجيد برنميداشت و مرتب با فرستادن واسطه هاي مختلف قصد داشت مجيد را تحت فشار بگذاره
تا با هم زندگي كنيم و مجيد با اينكه آدم پررويي نبود به همه فرستاده هاي مادر جواب نه داد و قبول نكرد با مادرش زندگي كنيم.
اشك و آه مادرش را نديده گرفت تا جايي كه دلم براي مادرش سوخت و از مجيد خواستم اجازه بده مادر با ما زندگي كنه.
با شنيدن پيشنهادم مجيد مثل ديوانه ها شد و گفت: بالاخره موفق شد مگر نگفتم در كار ما دخالت نكن.
تو نميداني مادرم مستحق اين مجارات است.
ولي قبول آن از طرف من غير ممكن بود.
خودم را با مادر مجيد مقايسه ميكردم اگر يك روز علي اين رفتار را با من ميکرد چه حالي ميشدم؟
حتي دلم نميخواست به آن فكر كنم.
مجيد هم داشت زياده روي ميكرد.
خيلي كه اصرار كردم مجيد گفت: پس گوش كن و بعدا تصميم بگير اگر بعد از شنيدن حرفهاي من باز هم دلت براي مادرم سوخت قول ميدم قبل از عروسي فريده مادرم را به خانه بياورم تا با ما زندگي كنه.
قول ميدي تا آخر به حرفهاي من گوش كني؟
گفتم: قول ميدم فكر نميكنم مادرت كاري كرده باشه كه نشود آن را بخشيد.
مجيد گفت: وقتي براي آوردن دكتر از خانه خارج شدم مادرم متوجه رفتنم شده بود و ميدانست زايمانت شروع شده ولي با بي محلي به تو ميخواست تو و بچه را بكشد.
به قول خودش لحظه ي آخر پشيمان ميشود و به كمكت مياد و بچه را به دنيا مي آورد.
ولي ميداني اون با تنها گذاشتنت تو را به دست مرگ ميسپاره!
اون ميدانسته خونريزي تو را از بين ميبره.
آنقدر پايين ما را معطل كرد تا هر چه خون داشتي از بدنت رفت و من وقتي بالاي سرت رسيدم فكر كردم مردي!
ولي با كمك دكتر و پرستار و خوني كه مستقيم از من به تو وصل شد نجات پيدا كردي.
دكتر به سختي قبول كرد از اين روش استفاده كنه تو حتي به بيمارستان نميرسيدي.
مادرم با خيال راحت مهتاب را برداشت و به هتل رفت و بدون اينكه خبري از تو بگيرد با خونسردي تمام به ايران برگشت.
از حرفهاي مجيد سرم گيج رفت و به ياد شب سختي كه گذرانده بودم افتادم راست ميگفت مادر اين كار را كرد و من را راه کرد تا به خيال خودش من بميرم.
با اين حال گفتم: عيبي ندارد من اون را ميبخشم ميدانم اونهم از كارش پشيمان شده.
مجيد گفت: آوردن مهتاب به فرانسه را چي آن را هم ميبخشي؟
اون مهتاب را سالها از من مخفي كرد و غم و ناراحتيم را ناديده گرفت.
اون بچه ام را كشت.
زنم را آواره كرد!
مهتاب تعادل روانيش را از دست داده و زجر ميكشد كسي هم نميتواند به اون كمك كند.
اگر ميتواني همه اينها را ببخش ولي من نميتوانم.
مجيد عصبي قدم ميزد و از كارهاي مادرش ميگفت اونقدر آزار دهنده بود كه گوشهايم را گرفتم.
مجيد دستهام را از گوشم برداشت و گفت: قرار بود همه را گوش كني!
من به خاطر فرار از دست مادرم پروژه مهمي را به فرانسوي ها فروختم و كلي پول گرفتم در حالي كه ميتوانست آن پروژه براي مملكتم منفعت بيشتري داشته باشد
ولي من پولي را كه به دست آوردم بابت خرجهايي كه مادرم برايم انجام داده بود و منت سرم ميگذاشت چند برابر جبران كردم.
ميداني اون با وقاهت همه را از من گرفت.
با باقيمانده پول و براي خودمان خانه خريدم تا دور از مادرم راحت باشيم ميداني گفتن اين حرف خيلي سخته .. من از مادرم متنفرم.
من ديني به مادرم ندارم روزهاي سخت و پيريش را هم ميتواند يا همراه فريده باشد يا خانه سالمندان!
اين ديگر به خودش مربوط است.
R A H A
01-29-2012, 10:14 PM
گفتم: حتي اگر من بخواهم؟
مجيد خيلي جدي گفت: حتي تو هم بخواهي اين ممكن نيست.
گفتم: عزيزم مادر كارهاي خيلي بدي انجام داده ولي اين نبايد بين تو و اون فاصله بندازه طوري كه طردش كني.
اگر بدي كرده بيشتر به من و مهتاب كرده ما اون را بخشيديم.
مجيد گفت: تو شايد چيزي يادت نياد ولي مهتاب امكان ندارد اون را بخشيده باشه اگر ميتوانست ببخشد حالا مريض و درمانده نبود.
دستي به سر و گوش مجيد كشيدم و گفتم: تصميم گيري در مورد مادرت را بگذار براي بعد از عروسي فريده.
مجيد بوسه اي به دستم زد و گفت: باشه!
با اين كه دلخوشي از مادر مجيد نداشتيم در تمام رفت و آمدهاي ازدواج فريده شركت كرديم و مادر متظاهر مجيد پيش همه با ما خوش رفتاري ميكرد و به محض تنهايي شروع به زخم زبان زدن ميكرد.
مجيد از رفتار دوروي او حرص ميخورد و با چشم ابرو ميگفت ببين اين را ميخواهي بياري خانه امون، و من هم با اشاره خواهش ميكردم آرام باشه.
فريده دوست خوبي برايم بود اينطور بگم تنها دوستم بود وقتي فريده را در لباس عروس ديدم خيلي خوشحال شدم و با آرزوي زندگي خوش او را به خانه اي بخت فرستاديم.
مراسم تمام شد و فريده را به خانه اش رسانديم.
مادر مجيد تنها در خانه مانده بود و منتظر برگشت ما بود علي آنجا مانده بود و ما ناچار براي بردن علي رفتيم.
مادر هنوز لباسش را عوض نكرده بود.
مجيد خسته خودش را روي مبل انداخت علي با خواهرش روي تخت خوابيده بود.
خودم را با بچه ها مشغول كردم.
مادر شروع به صحبت كرد اين بار با لحني آرام: مجيد جان من ميترسم توي اين خانه به اين بزرگي تنها زندگي كنم.
مجيد گفت: ميخواستي همه را تار و مار نكني.
مادر حرصش را مخفي كرد و گفت: من اشتباه كردم تو ببخش روزهايي بود كه به من احتياج داشتي و من كنارت بودم حالا من به تو احتياج دارم تنهام نگذار.
مجيد حرفي نزد.
از اتاق بيرون آمدم و گفتم: حالا كه مادر اينقدر دلش ميخواهد با ما باشد مجيد جان اجازه بده .
مجيد از جا پريد اصلا انتظار نداشت من همچين حرفي بزنم.
مادر به سمت من برگشت و گفت: نميخواهد دلت به حال من بسوزه پسرم ميداند چي كار كنه.
گفتم: از من گفتن تصميم با خودته. مجيد مصمم بود مادرش تنها باشه.
مادر مجيد زن زرنگي بود با خودش فكر اگر با اين عروس پررو بدرفتاري كنم مجيد قبول نميكنه
حالا كه خودش خواسته از اون هم سوءاستفاده ميکنم.
با اين افكار رو به من گفت: دخترم من هنوز سر پا هستم و ميتوانم همه كارهايم را خودم انجام بدهم و دوست ندارم كسي به خاطر دلسوزي از من مراقبت كنه دلم ميخواد من را به خاطر خودم قبول كني.
حرفش را تاييد كردم: البته به خاطر خودتون. مجيد گفت: خوابم مياد از تعارفهاي شما هم چيزي سرم نميشه فردا در اين مورد تصميم ميگيريم.
صبح روز بعد با بوي كاچي بيدار شديم.
مادر از مجيد خواست تا ظرفي از كاچي را براي فريده ببرد.
مجيد با اكراه قبول كرد. با رفتن مجيد تنها شديم.
مادر شروع به پذيرايي از من و بچه ها كرد با اين كه ميدانستم دخترم را فقط دوست دارد به علي هم محبت و توجه كرد و توانست علي را بخنداند.
قبل از آمدن مجيد گفت: از اين به بعد براي هميشه اينطور زندگي ميكنيم.
گفتم: انشالله. چمدانها تون را ببنديد وقتي مجيد برگشت ميرويم خانه ما.
مادر عصبي گفت: نه منظورم اينكه شما هم اينجا بمانيد.
گفتم: مجيد هنوز راضي نشده شما را با خودمان ببريم اگر از ماندن در اينجا حرف بزنيد كلا" مسئله ماندن شما پيش ما كنسل ميشود.
مادر سكوت كرد جاي چانه زدن نداشت از ترس اينكه مجيد منصرف بشه خيلي زود چمدانش را بست آشپزخانه را تميز كرد من هم بچه ها را حاضر كردم و اتاق را مرتب كردم.
مجيد از خانه فريده برگشت خوشحال به نظر ميرسيد.
صبحانه اش را تنها خورد.
ما منتظر اشاره مجيد بوديم.
بالاخره مجيد گفت: فريده خواهش كرد براي مدتي مادر را به خانه امان ببرم گيتي هم كه راضي است پس همه با هم ميريم خانه .
علي نميدانست چي شده ولي خوشحال شروع كرد به فرياد زدن و بالا پايين پريدن.
مادر از حركت علي خوشش اومد.....
روزهاي اول به همه خوش گذشت حتي مجيد هم راضي به نظر ميرسيد.
من با اينكه زياد دلخوشي از اين موضوع نداشتم با صبر و تحمل به نقشه هايم فكر ميكردم.
به موقعيت پيش آمده كه فكر ميكردم تمام تنم ميلرزيد.
يك زن كه اسمش را گذاشته مادر!
تا جوان بود، دست به هر كاري زد هر ظلمي خواست انجام داد و حالا در پيري همان بچه ها و دوربري ها كه آزار داده كمر همت ببندند و از او نگهداري كنند!
R A H A
01-29-2012, 10:14 PM
گفته اند از پدر و مادر وخود نگهداري كنيد
و احترام بگذاريد ولي چيز هايي هم هست كه پدر و مادر بايد رعايت ميكردند و سبب ناراحتي فرزندشان نميشدند
و اين مادر خطا كرده بود و هنوز مجازات نشده بود.
من آدم ظالم و بي رحمي نيستم ولي مصمم بودم تا اين زن را هر طوري شده تنبيه كنم.
با آوردن اون به خانه ام دنبال راهي ميگشتم تا او را به سزاي عملش برسانم.
فكر كردم بدي كردن كار من نيست!
پس بهتر است با خوبي هايي كه در حق اين زن ميكنم عذابش بدهم هم گناه نكردم هم اون به مجازتش ميرسه.
همه دستورات و خرده فرمايش هاي مادر را انجام ميدادم.
مثل ملكه شده بود و پادشاهي ميكرد.
چند ماه به اين منوال گذشت خيلي به مادر مجيد خوش ميگذشت و من شعله اي انتقام را با مهرباني نسبت به مادرمجيد فرو مينشاندم.
گاها" فريده به ديدن مادرش ميامد ولي يك بار هم نخواست مادرش را همراه ببرد.
هر چه باشد تازه عروس بود!
پس اميدي به فريده نبود كه از مسئوليت مادرش خلاصم كند.
فكري به سرم زد از فريده آدرس مهتاب را گرفتم آنهم به اين بهانه كه مادرت ميخواهد مهتاب را ببيند.
فريده از محبتي كه نسبت به مادرش ميكردم، رودواسي كرد و آدرس را داد.
روز بعد به سراغ مهتاب رفتم.
مهتاب افسرده و بي صدا داخل اتاقش نشسته بود با ديدنم خوشحال شد و سلام كرد.
جلو رفتم و بوسيدمش و گفتم: خيلي بي وفايي در آن شرايط ناهنجار ولم كردي رفتي؟
مهتاب اشك گونه اش را پاك كرد و گفت: من به اختيار خودم نيامده بودم و با اختيار خودم هم برنگشتم.
گفتم: عيبي ندارد من اينجا آمدم از تو كمك بگيرم.
مهتاب تعجب كرد و گفت: از من چه كمكي برمياد ؟
گفتم: من و تو با هم ميتوانيم انتقام ظلم هاي مادر مجيد را ازش بگيريم.
مهتاب ترسيد و گفت: نه من نميتوانم با اون جادوگر در بيفتم.
كمي كه حرف زدم و از روشم گفتم مهتاب راضي شد و گفت: تو فكر ميكني موفق بشويم؟
گفتم: حتما بي برو برگرد موفق ميشويم و ما اولين قاتلهايي ميشويم كه با محبت انتقام ميگيرد.
مهتاب لبخندي زد و گفت: اون كه هنوز به ما احتياج نداره.
گفتم: اتفاقا" خيلي هم احتياج داره فشار خونش بالاست و با محبت بيش از حد من تو ميتوانيم اين فشار را بالاتر هم ببريم.
مهتاب بالاخره با رويايي كه از آينده برايش ساختم راضي شد و همراهم آمد.
پدر و مادرش ناراحت بودند و اجازه نميدادند اما روحيه اي مهتاب آنها را قانع كرد.
من هم قول دادم از مهتاب به خوبي نگهداري كنم.
وقتي مادر مجيد مهتاب را همراهم ديد خيلي درهم شد و سعي كرد به روي خودش نياورد.
اتاق نزديك به مادر را به مهتاب دادم و همه راحتي را كه ميخواست برايش فراهم كردم. مادر با خود داري رفتارم را زير نظر داشت.
همانطور كه مادر از مهتاب براي فاصله انداختن بين من و مجيد استفاده كرد من هم متاسفانه از مهتاب براي عذاب مادر استفاده كردم.
اما با اين تفاوت كه اين بار مهتاب با رضايت كامل وارد بازي شد.
مجيدوقتي مهتاب را ديد بيشتر از مادرش تعجب كرد وقتي تنها شديم پرسيد: مهتاب اينجا چي كار ميكنه.
گفتم: اون دختر زجر كشيده اي است خانه اي ما هم بزرگ است براي مهتاب هم خوبه كه همراه ما باشه تا روزهاي سختي را كه گذرانده فراموش كنه.
مجيد گفت: تو مرض مهرباني گرفتي و حتما با يك پزشك مشورت كن.
خنديدم و گفتم: خوبي ميكني جاي سوال داره بد ميشي سوال و تعجب، واي از دست شما !!
مجيد گفت: هر طور كه احساس ميكني خوشحال ميشوي همانطور باش از وقتي كه مادرم با خواست تو اينجا آمده روابط ما بهتر شده خدا كنه آمدن مهتاب اوضاع را بهتر كنه.
گفتم: مطمئن باش.
از روز بعد من و مهتاب براي انجام كارهاي مادر با هم رقابت ميكرديم.
رفاه مادر از هر جهت مهيا بود اجازه نميداديم زياد تكان بخوره هر غذايي آرزو ميكرد حتي غذاي شور، چرب ظهر ها درست ميكرديم و شبها غذاي رژيمي ميخورد.
داروها را طبق دستور ميداديم.
كم كم مادر احساس از پا افتادگي كرد و كمتر از رختخواب بيرون مي آمد
فشارش بالاتر و بالاتر ميرفت و كاري از دست دكترها برنمي آمد
تا اينكه سكته مغزي كرد و ديگر نتوانست از رختخواب بيرون بياد حالا فريده هم به ما اضافه شد
و سه تايي از مادر مراقبت ميكرديم.
از روزي كه مهتاب مسئول داروها شد فشار مادر مرتب بالا رفت و كسي سر در نمي آورد.
مهتاب خوشحال بود روحيه اش عالي بود تا جايي كه حس ميكرد ميتواند به اجتماع برگردد.
مجيد از تغيير روحيه مهتاب خوشحال بود و ميگفت مادرم به مهتاب خيلي بد كرده هر چقدر حال اون خوب بشه از گناه مادرم كم ميشه.
R A H A
01-29-2012, 10:15 PM
مادر قادر به حركت نبود وقتي فريده نبود من و مهتاب تمام كارهاي اون را انجام ميداديم و از زخم زبانهايي كه اون به ما زده بود ياد ميكرديم و باعث خجالتش ميشديم.
گوشه اي چشمش اشك جمع ميشد حتي آن را با دستمال پاك ميكردم.
وقتي فريده بود حرفي بين ما رد و بدل نميشد.
من و مهتاب دوتا پرستار واقعي و دلسوز مادر همراهي ميكرديم.
يك روز سر زده وارد اتاق مادر شدم و ديدم مهتاب با كپسولهاي مادر ور ميروه.
پرسيدم: چي كار ميكني؟
گفت: هيچي دارم كپسولها را بررسي ميكنم آخه توي اينها مايع است و باعث پايين آمدن فشار مادر ميشه ميخواهم مطمئن بشوم پر هستند.
كپسولها را داخل ظرف گذاشت.
دكتر گفته بود هر وقت فشارش بالا رفت از اين كپسولها باز كنيم و زير زبانش بريزيم و هر بار اين كار فشار مادر را بالا ميبرد و برعكس عمل ميكرد.
مادر دو دفعه ديگر هم سكته مغزي كرد و زمين گير شد.
مهتاب هميشه در اتاق مادر بود و با اون حرف ميزد ميدانم كه از ستمها و ظلمهايي كه مادر بهش كرده بود حرف ميزد.
همه در اتاق مادر جمع بوديم فريده و شوهرش ، مجيد، مهتاب چند تا مهمان هم داشتيم
فاميل خيلي به ديد و بازيد وسله ارحم اهميت ميداد و مرتب به ديدن مادر مي آمدند و از پرستاري ما نسبت به او تعجب ميكردند.
مادر دچار تشنج شد فشارش را گرفتم بيست بود يكي از كپسولها را باز كردم و داخل دهانش ريختم.
كمي از آب داخل كپسول روي دستم رخت و بعد از چند دقيقه خشك شد و سفيدك بست تازه فهميدم مهتاب چه كرده است!
همان كپسول كار مادر را تمام كرد و فشار آنقدر بالا رفت كه جان مادر را گرفت.
مادر در مقابل چشمهاي بهت زده مهمانها از دنيا رفت.
فريده و مجيد گريه زاري كردند هر چي باشد مادرشون بود.
من مهتاب خودمان را براي مراسم پر رفت و آمد عزاداري حاضر كرديم.
تشيع جنازه به خوبي برگزار شد خيلي ها آمدند.
مادرم و آقا مهدي هم جزو مهمانها بودند.
برادرم حسابي بزرگ شده بود.
آقا مهدي من را كناري كشيد و گفت: گيتي جان مسئوليت بزرگي به عهده من بوده و من تا اين ساعت به خوبي از عهده آن برآمدم.
حالا وقتش رسيده ثروت علي را از من پس بگيري و خودت نگهداري از آن را عهده دار بشوي.
گفتم: آقا مهدي اين حرفها خوب نيست شما امين ما هستي و تا آخر هم خودت اين وظيفه را تمام كن.
آقا مهدي گفت: من از مرگ ميترسم و زير بار امانت خم شده ام ديگر نميتوانم چند روز ديگر براي حساب كتاب پيشت ميام ميتواني وكيل هم خبر كني.
از حرفهاي آقا مهدي ناراحت شدم و ناچار قبول كردم تا با هم حساب كتاب كنيم.
مراسم تشييع تمام شد و همه تشيع كنندگان را رستوران برديم و پذيرايي كرديم ....
مردن مادر دل مهتاب را خنك كرد.
مهتاب حالش خوب شده بود و هر روز شادابي گذشته اش را به دست مي آورد.
مجيد با اينكه دل خوشي از مادرش نداشت، غمگين بود.
مهتاب خيلي به مجيد نزديك شده بود و دلداريش ميداد.
يك حس زنانه من را از مهتاب مي ترساند.
مهتاب ديگر دليلي براي ماندن پيش ما را نداشت ولي هنوز اينجا بود!
از وقتي مادر مرده بود فريده كمتر به ما سر ميزد.
مجيد با اينكه به دانشگاه برگشته بود، ولي زياد فعاليت نميكرد و بيشتر خانه بود.
مهتاب مثل پروانه دور مجيد ميگشت و سعي ميكرد غم و اندوه مجيد را از بين ببرد.
اوايل كارهاي مهتاب برايم مهم نبود و تاثيري در من نداشت ولي كم كم حس بدي نسبت به رفتار مهتاب پيدا كردم.
هرچي باشد اون زن ستم ديده و سابق مجيد بود و ميتوانست احساس مجيد را نسبت به خودش زنده كنه.
من مشغول بچه ها بودم علي كلاس اول درس ميخواند و احتياج به رسيدگي داشت و من با بي حوصلگي به علي ميرسيدم.
وجود مهتاب آزارم ميداد با اينكه مجيد كمترين توجهي به او نميكرد من هراسان شده بودم و بايد هر چه زودتر از شر مهتاب خلاص ميشدم.
يك بعداز ظهر به اتاق مهتاب رفتم تا چند كلمه اي با اون صحبت كنم.
مهتاب داشت آرايش ميكرد.
پرسيدم: مهتاب چي كار ميكني؟
گفت: دارم آرايش ميكنم. گفتم: براي كي؟
مهتاب راحت گفت: براي مجيد.
گفتم: اين كار خوبي نيست.
مهتاب: چرا؟
مگر آدم براي شوهرش آرايش كند و خودش را خوشگل كند کار بدی هست؟!
گفتم: مهتاب انگار يادت رفته مجيد خيلي وقته تو را طلاق داده؟!
R A H A
01-29-2012, 10:15 PM
مهتاب: انگار تو نميداني مجيد من را طلاق نداده.
گفتم: نه عزيزم مجيد قبل از رفتن به فرانسه طلاقت داده.
مهتاب خنده اي كرد و گفت: اگر طلاق داده چرا من هنوز اينجام؟
گفتم: چون تو دوست من هستي و من از تو خواهش كردم بيايي و پيش ما بماني.
وقتش هم برسد بايد بروي.
مهتاب گفت: مجيد: قبل از سفر به فرانسه تقاضاي طلاق داده بود ولي موفق نشد طلاقم بده.
من فكر ميكردم تو ميداني و به همين خاطر سراغم آمدي.
گفتم: من براي اينكه دست تنها بودم و نميتوانستم از مادر مراقبت كنم پيشت آمدم.
در ضمن فكر ميكردم براي روحيه ات خوبه كه دشمنت را در خفت و خواري ببيني!
مهتاب از ته دل خنديد و گفت: به خدا عالي بود روحيه ام مثل گذشته ها شده و خوش و خرم هستم.
تنها دلخوريم از مجيده!
گفتم:چطور؟
گفت: من و مجيد بعد از مردن مادرش با هم آشتي كرديم.
ولي مجيد نميتواند اين را به تو بگويد. نگرانه ميترسد تو را از دست بدهد.
حالا خودت آمدي و سر حرف را باز كردي.
حتما مجيد خوشحال ميشود.
حرفهايي را كه مي شنيدم نميتوانستم باور كنم.
عصباني شدم من از مجيد انتظار نداشتم.
مجيد طوري رفتار كرده بود كه هميشه فكر ميكردم فقط من را دوست دارد و به من فكر ميكنه.
اما مهتاب به من حالي كرد مجيد قلبش را براي اونهم باز كرده و اين قلب ديگر تنها براي من نمي تپيد.
دلم ميخواست اين يك كابوس باشه و من از خواب بيدار بشوم.
ولي مهتاب واقعي بود و در مقابلم ايستاده بود.
مهتاب حس كرد دارم فكر ميكنم.
گفت: تو ناچاري قبول كني.
گفتم: چي را قبول كنم؟
گفت: زن و شوهري من و مجيد را هر چي باشد تو بعدا وارد زندگي ما شدي.
گفتم: وقتي من با مجيد ازدواج كردم مهتابي در كار نبود.
مهتاب محكم گفت: حالا هست و تو به خاطر قتل مادر مجيد بايد اين را به خودت بقبولاني.
جا خوردم و گفتم: چي قتل مادر مجيد؟
من اون را نكشتم.
اگر قاتلي هم باشد تو بودي كه توي كپسول مادر آب نمك پر ميكردي!!
مهتاب خيلي جدي گفت: اما من به خواست تو اينجا آمدم تو من را وادار كردي اون را بكشم.
هل شده بودم گفتم: نه من هرگز از تو نخواستم بيايي و مادر مجيد را از بين ببري.
مهتاب: پس براي چي آمدي دنبالم عاشق چشم و ابروي من كه نبودي!
تو آمدي به من گفتي مادر مجيد مريضه و نمي ميرد بيا كمكم كن.
تو از من خواستي اون را به قتل برسانم و من اين كار را به خاطر تو و خودم انجام دادم.
گفتم: من از تو نخواستم همچين كاري بكني. اين نقشه خودت بود و من اتفاقي فهميدم.
مهتاب: ديدي گفتم تو فهميدي ولي جلوي من را نگرفتي تو هم دلت ميخواست اون را بكشي و اين را با دستهاي من انجام دادي.
اين را بگويم من از اينكه اين كار را كردي ناراحت نيستم وعذاب وجدان هم ندارم چون اون كفتار پير حقش بود.
مسئله اينجاست تو بايد به من پاداش بدهي و اين پاداش مجيد است.
تو بايد از مجيد بخواهي مثل سابق دوستم داشته باشه.
داشتم ديوانه ميشدم مهتاب عقلش را از دست داده بود يا شايد هم سر عقل آمده بود.
چه كسي ميتوانست مردي مثل مجيد را از دست بدهد؟ احمقي مثل من!!
با دست خودم رقيبم را وارد زندگيم كردم و حالا اون با زرنگي ميخواهد مجيد را از من دور كند.
البته ورود مهتاب به زندگي من به دست مادر مجيد شد اون حتي بعد از مرگش دست از سر زندگيم برنداشته بود.
مهتاب تعادل روحيش را به دست آورده بود و ديگر نميشد اون را به هر طرفي كه بخواهم هدايت كنم.
بايد زرنگتر رفتار ميكردم. چشم به چشم مهتاب دوختم و گفتم: تو به من خيانت كردي.
مهتاب جا خورد و گفت: چرا؟
چه خيانتي؟
گفتم: يادت مياد فرانسه كه بوديم گفتي مجيد تو را نميخواهد و پس زده و اين مادر مجيده كه اصرار ميكند تو برگردي؟
مهتاب گفت: آره گفتم.
اما حالا وضعيت عوض شده .
R A H A
01-29-2012, 10:16 PM
مادر مجيد مرده و مجيد هم دوباره به من علاقه پيدا كرده.
گفتم: اين درسته كه تو با من از در دوستي به زندگيم وارد بشوي و سعي كني شوهرم را از دستم دربياوري؟
مهتاب كمي فكر كرد و گفت: من با تو دوستم و دوست باقي مي مانم ولي مجيد قبل از اينكه با تو ازدواج كنه شوهر من بود.
اگر فراموش نكرده باشي موقع ازدواج شما من همسر مجيد بودم و كسي كه وارد زندگي ما شده تو هستي نه من!
گفتم: حق با توست.
اين را هم من يادآور بشوم وقتي مجيد با من ازدواج كرد تو فرار كرده بودي و مهتابي در زندگي مجيد وجود نداشت.
مجيد در مورد تو چيزي به من نگفت چون نميخواست به تو فكر كنه.
مهتاب خنديد و گفت: حق با توست ولي اين حرفها مال گذشته است الان من هستم، مجيد هم هست، ما ميتوانيم با هم زندگي خوشي داشته باشيم.
فكر كن تو دوتا بچه داري من هم يكي دوتا به دنيا مياروم خونه به اين بزرگي براي همه جا هست.
عصبي گفتم: من نميتوانم مجيد را با كسي تقسيم كنم.
مهتاب خنده اي موزيانه اي كرد و گفت: تو خيلي وقته تقسيمش كردي.
خبر نداري!!
ديگر طاقتم تمام شد و از اتاق بيرون آمدم.
هزار فكر ناجور به كله ام زد.
مهتاب چي گفت؟
از كي با هم رابطه دارند؟
اصلا مهتاب راست ميگه؟
واجب شد با مجيد صحبت كنم و از اون بخواهم مهتاب را بيرون كنه.
همين كار را ميكنم.
به اتاق علي رفتم ولي حوصله سر و كله زدن با اون را نداشتم.
پيش سرايدارمان رفتم و هاله را گرفتم و سوار كالسكه كردم.
ميخواستم با هاله بيرون بروم.
در را كه باز كردم مجيد پشت در بود.
وقتي فهميد ميخواهم قدم بزنم گفت: من هم ميام و همراهيم كرد.
پشت سرم را نگاه كردم مهتاب جلوي پنجره بود و با اشاره دست به من گفت به مجيد بگو.
صورتم را برگرداندم.
مجيد هدايت كالسكه را به دست گرفت و من همراه اون از در بيرون رفتم.
نگاهي به صورتش انداختم، مجيد شادابي گذشته را نداشت به خوبي حس كردم چيزي ناراحتش كرده.
پرسيدم: ما خيلي از هم دور شديم فكر ميكنم تو چيزي از من مخفي ميكني.
مجيدجان!
چيزي ميخواهي به من بگي؟
حرفي توي دلت هست كه بخواهي بگي ولي نتوانستي؟
مجيد انگار منتظر شنيدن اين حرف بود گفت: خيلي وقته ميخواهم در مورد موضوعي با تو صحبت كنم ولي فرصتي پيش نيامده اين ممكنه سرنوشت ما را تغيير بده... گفتم: خوب حالا بگو.
مجيد كالسكه را به سمت خيابان سر سبزي هل داد و مسيررا عوض كرد ....
مجيد گفت: وقتي با هم ازدواج ميكرديم فقط و فقط دلم پيش تو بود و تو را ميخواستم و با وجود مخالفت مادرم بالاخره به دستت آوردم.
تو به من علي و هاله هديه كردي.
من هميشه از زندگي با تو راضي بودم.
فداكاري تو در مورد مادرم، با اونهمه بدي كه در حقت كرده بود و تو را به بستر مرگ كشاند، تو از مادرم پرستاري كردي و اين جاي تشكر و تحسين داره.
كار هر كسي نيست بتواند از دشمنش پرستاري كند تو و مهتاب تنها زنهايي هستيد كه اين كار را انجام داديد.
ميخواستم فرياد بزنم مهتاب مادرت را كشت ولي صدام درنيامد.
مجيد ادامه داد: ميداني در مورد مهتاب خيلي ظلم شده.
هم از طرف من هم از طرف مادرم!
من ميخواهم يك جوري جبران كنم.
سر گيجه گرفتم مجيد داشت از مهتاب حرف ميزد آنهم با دلسوزي!
چه اشتباهي كردم از مهتاب كمك گرفتم.
مجيد خونسرد گفت: آره ميگفتم مهتاب خيلي ستم ديده است و من بايد به اون كمك كنم تا از رنجش كم بشه.
با ناراحتي گفتم: منظورت چيه؟
از اينكه از زندگي با من راضي بودي و به من علاقه داشتي!
مگر ديگر علاقه اي نداري!
نكند تصميم گرفتي با اون دوباره ازدواج كني؟
اين امكان نداره من اجازه همچين كاري نميدم.
R A H A
01-29-2012, 10:16 PM
مجيد خيلي جدي گفت: اگر لازم نباشد كه دوباره با اون ازدواج كنم چي؟
و حتي من نتوانسته باشم طلاقش بدهم چي؟
گفتم: نميدانم تو نبايد هيچ رابطه اي با مهتاب داشته باشي من ميتوانم هر چيزي كه دارم را با ديگران قسمت كنم ولي نميتوانم تو را با كسي شريك بشوم!
نميتوانم!
مجيد: نميتواني پس چرا از مهتاب دعوت كردي بياد؟
يادت مياد بهت گفتم دنبال مهتاب نباش ولي تو به حرفم گوش نكردي و مهتاب را پيدا كردي و آوردي اينجا همه اش تقصير توست خودت خواستي كار به اينجا بكشه.
مهتاب از من خواسته دوباره قبولش كنم.
هاله حوصله اش سر رفته بود و از حرفهايي كه بين ما رد و بدل ميشد خوشش نمي آمد بچه حس كرده بود حرفها عصبي و ناراحت كننده است.
به همين خاطر گريه ميكرد و ميخواست بغلم بياد.
مجيد بچه را بغل كرد.
گفتم: من به تو همچين اجازه اي نميدم، اما!
مجيد گفت: اما چي؟
گفتم: اگر تو دلت بخواهد با مهتاب ازدواج كني از سر راهتون كنار ميروم و مخالفتي نميكنم.
مجيد با تعجب به من نگاه ميكرد.
مجيد: واقعا اين حرفها از دهن تو بيرون آمد؟
گريه ام گرفته بود.
گفتم: وقتي تو مهتاب را به من ترجيح بدي من بايد بميرم كنار رفتن معنايي ندارد.
مجيد لبخند رضايتي زد و گفت: برويم خانه بعدا در اين مورد صحبت ميكنيم.
از وقتي كه مهتاب احساسش را گفته بود مجيد را بيشتر ميخواستم و دوست داشتم.
فكر از دست دادنش عذابم ميداد.
ديوانه شده بودم.
در يك آن تصميم گرفتم مهتاب را به هر قيمتي شده از زندگيم بيرون كنم.
حتي به فكر قتلش افتادم.
بين راه مجيد كلمه اي حرف نزد.
در ذهنم بارها مهتاب را كشتم و از خانه بيرون انداختم تا به خانه رسيديم.
مجيد رفتار خيلي عادي داشت. ولي من عادي نبودم.
نقشه قتل مهتاب را ميكشيدم فكر ميكردم چاره اي جز كشتنش را ندارم.
اگر مجيد به سمت مهتاب ميرفت من ديگر نميتوانستم تحمل كنم و بايد كاري انجام ميدادم و اين كار مستلزم نقشه اي دقيق بود.
مهتاب به استقبال ما آمد.
با مجيد دست داد تا آن روز توجه نكرده بودم آنها چقدر بهم نزديك شده اند.
تازه متوجه شدم بدون ناراحتي با هم دست دادند.
حتي اگر من نبودم همديگر را ميبوسيدند!!
به مهتاب نگاه كردم غرق در تماشاي مجيد بود.
مجيد به او نگاه نميكرد يا شايد جلوي من تظاهر ميكرد.
بايد او را تحت نظر ميگرفتم.
هاله را كه در كالسكه خوابش برده بود را مجيد از كالسكه بيرون آورد.
هاله اوقاتش تلخ شد و گريه كرد.
مجيد با مهرباني هاله را آرام كرد.
مهتاب جلو آمد ميخواست هاله را از مجيد بگيرد.
اما مجيد بچه را به مهتاب نداد و با عجله داخل خانه شد.
با اخم از كنار مهتاب گذشتم.
مهتاب پشت سرم گفت: اميدوارم به مجيد گفته باشي.
توجهي به حرفش نكردم و داخل شدم.
مهتاب با پررويي پشت سر ما آمد.
مجيد هاله را در تخت خواب گذاشت.
علي متوجه آمدن ما شد.
علي صدا كرد: پدرجان شما هم آمديد؟
چقدر دير كرديد؟
مجيد گفت: با مامان رفته بوديم پارك.
علي با اخم گفت: پس من چي؟
مجيد گفت: دفعه بعد تو را هم ميبريم.
R A H A
01-29-2012, 10:17 PM
علي غرغر كنان به اتاقش رفت تا با اسباب بازيهاش بازي كند.
مهتاب رو به مجيد گفت: مجيد جان چايي ميخوري؟
تازه دم كردم.
مجيد گفت: گيتي جان يك استكان چايي ميخوري؟
گفتم: خيلي خسته و تشنه هستم.
مهتاب گفت: براي هر دوي شما ميريزم.
ياد رفتار مهتاب با مادر مجيد افتادم.
گفتم: نه تو بشين من مياورم.
مجيد با اشاره از هر دوي ما خواست تا بشينيم.
خودش رفت تا چايي بياورد.
مهتاب گفت: زحمت ميشه.
گفتم: نه مجيد عادت داره.
تازه اون مرده كمتر از ما خسته ميشه.
مجيد از جلوي چشم ما رفت.
مهتاب گفت: بهش گفتي؟
چرا رفتارش با من عوض شده؟
گفتم: مگر چيكار كرده؟
اون كه با تو از هميشه مهربانتر شده .
مهتاب گفت: نه رفتار مجيد عوض شده به خدا اگر در مورد من حرفهاي بيهوده زده باشي واي به حالت.
گفتم: پررو نشو هنوز در مورد تو چيزي به مجيد نگفتم مهتاب گفت: شب ميفهمم.
گفتم: يعني چي؟
مهتاب گفت: اگر حرفي زده باشي مجيد سعي ميكنه با من حرف بزنه.
گفتم: تو خيلي چيزها را نفهميدي.
مجيد و من عاشق و معشوق هستيم.
مهتاب پوزخندي زد و با حرص از خانه بيرون رفت.
مجيد با سيني چايي برگشت.
دلم ميخواست مجيد را بغل كنم و هزران بار بگم دوستش دارم و نميخواهم از دستش بدهم.
ولي چيزي روي دلم سنگيني ميكرد و مانع از گفتنم ميشد.
مجيد غرق در افكارش بود.
هاله گريه كرد.
به اتاق هاله رفتم.
مهتاب مجيد را صدا كرد.
مجيد جواب داد: بگذار چايي بخورم ميام.
دلشوره پيدا كردم بايد كاري ميكردم نبايد اجازه ميدادم مهتاب مجيد را از دستم دربياورد.
به خودم گفتم به هر قيمتي شده بايد مهتاب را از بين ببرم .....
از آن روز به بعد ديگر با مجيد در مورد مهتاب حرف نزديم.
مهتاب هم حرفي به ميان نكشيد.
ولي من رفتار مهتاب و مجيد را زير ذربين گرفته بودم.
شك تمام وجودم را پر كرده بود.
وقتي مجيد جلوي چشمم نبود رنج ميكشيدم
اگر از ساختمان بيرون ميرفت فكر ميكردم پيش مهتاب رفته و تا برگشتن مجيد هزاران فكر ناجور از سرم ميگذشت.
مجيد عزيزم تنها كسي بودکه اينقدر دوستش داشتم.
مهربانترين آدمي بود كه در عمرم ديده بودم.
براي پسرم علي پدري فوق العاده بود.
علي حس نميكرد مجيد پدرش نيست.
مدرسه ها تعطيل شده بود و علي مدرسه نميرفت.
هاله هم كمي بزرگتر شده بود.
مهتاب ديگر حرفي در مورد مجيد نميزد، ولي فكر من در مورد از بين بردن مهتاب تغييري نكرد.
R A H A
01-29-2012, 10:17 PM
اوايل سعي كردم با بي محلي راضيش كنم از خانه ما برود ولي موفق نشدم و اين بيشتر عصبانيم كرد
چون من بي محلي ميكردم ولي مجيد مثل گذشته با مهتاب خوب و مهربان بود.
به خوبي ميدانستم رفتار مجيد باعث ماندگار شدن مهتاب است.
به همين خاطر به مجيد فشار آوردم تا رفتارش را با مهتاب تغيير بدهد.
مرتب از اينكه با مهتاب رابطه دارد و بايد به او بي محلي بكند حرف ميزدم.
اين حرفها و سماجتم در مورد مهتاب نتيجه اي برعكس داد و مجيد بيشتر متوجه مهتاب شد.
انگار مجيد با من لجبازي ميكرد هر چي ميگفتم برعكس از آب درميامد.
آتشي در دلم برپا شده بود كه خون مهتاب را براي خاموشي ميطلبيد.
شبها آرامش نداشتم نيمه شب بيدار ميشدم و مجيد را كنترل ميكردم و هر بار مجيد سرجاش بود!
ديگر حس سلامتي نداشتم بيمار شده بودم.
هرچه رفتار مهتاب عادي تر بود بيشتر شك ميكردم.
مهتاب به بچه ها علاقه داشت و وقت زيادي را با آنها ميگذراند.
راه درستي براي بيرون كردن مهتاب از زندگيم پيدا نميكردم.
مهتاب خطر بزرگي برايم شده بود.
شبها خوابم نميبرد و اين روزها كسلم ميكرد و خواب آلود بودم.
روال زندگيم بهم خورده بود روزها ميخوابيدم و شبها كشيك ميكشيدم.
اما هيچ خطايي از مجيد يا مهتاب سر نزد.
جرات نميكردم از مهتاب در مورد مجيد سوال كنم.
سكوت مهتاب شكم را دامن ميزد.
اون از من خواسته بود با مجيد صحبت كنم و من مجيد را متوجه مهتاب كرده بودم.
مهتاب گفته بود آشتي كرديم.
اين برايم جاي سئوال داشت آشتي تا كجا؟
آيا آنها دوباره ازدواج كرده بودند؟
يا فقط دلخوري كه بين آنها بود رفع شده؟
اگر آشتي كرده و پنهاني با هم رابطه داشته باشند به زودي شكم مهتاب بالا مياد چون اون عاشق بچه است
ولي هيچ فرصتي پيش نيامده كه مجيد و مهتاب با هم تنها باشند.
شك و حسادت بدترين آفت است كه به جان هر كسي مي افتد و اين آفت به جانم افتاده بود و هر روز بيشتر از روز قبل آزارم ميداد.
مرتب حواسم به شكم مهتاب بود اما ذره اي تكان نخورد.
سه ماهي گذشت علي را كلاس دوم نوشتم.
مهتاب تمام خريدهاي علي را انجام داد.
مجيد از رفتارم به تنگ آمده بود و خودش را در دانشگاه مشغول ميكرد تا كمتر خانه باشد و شكم را بيشتر نكند.
اما من هنوز شك داشتم و نميتوانستم اين آشوب را در دلم از بين ببرم.
مهتاب با ايما و اشاره ميخواست بفهماند رابطه اي با مجيد ندارد ولي من باور نميكردم.
يك شب از بيخوابي خسته شده بودم.
بلند شدم و به حياط رفتم.
چراغ اتاق مهتاب روشن بود آرام آرام خودم را پشت پنجره رساندم و گوششم را تيز كردم تا حرفهايي كه در اتاق مهتاب گفته ميشد را بشنوم.
صداي مردي به گوشم رسيد.
حدس زدم مجيد توي اتاق مهتاب رفته.
ديوانه شدم سرتا پاي وجودم ميلرزيد.
با قدمهاي بلند به پشت در اتاق مهتاب رفتم.
صدايي شنيده نميشد.
گلداني را كه توي راهرو روي ميز بود برداشتم صداي مردي كه توي اتاق بود شنيدم: دوستت دارم ولي تو نميخواهي باور كني.
ديگر فرصت ندادم و يك ضرب وارد اتاق شدم.
مهتاب وحشتزده از خواب پريد گلدان را به سرش كوبيدم.
خون از سر و روي مهتاب سرازير شد.
ديگر چشمم جايي را نميديد.
با زحمت چشمم را باز نگهداشتم همه جا را برانداز كردم اما كسي بجز مهتاب داخل اتاق نبود.
R A H A
01-29-2012, 10:18 PM
تلويزيون روشن بود و فيلم سينمايي پخش ميشد.
با ديدن صورت پرخون مهتاب جيغ كشيدم و گلدان را زمين انداختم.
با صداي جيغم سرايدار و زنش بعد هم مجيد همگي بطرف اتاق مهتاب آمدند.
مجيد دستي به پيشانيش زد و گفت: گيتي چي كار كردي؟
سرايدار با عجله يك ملافه را روي صورت مهتاب گذاشت تا خون سرش را پاك كند و مانع خونريزی بشود.
مجيد گفت: سريع آمبولانس خبر كنيد.
اينجا نميشود كاري انجام داد.
زن سرايدار از اتاق بيرون رفت تا تلفن كند.
من كنار ديوار تكيه داده بودم و رفت و آمدهاي آنها را تماشا ميكردم.
توان حركت نداشتم انگار با اون ضربه تمام نيرويم را از دست داده بودم.
دلم سبك شده بود احساس قهرمان پيروزمند جنگي را داشتم كه فاتحانه به وطن برگشته ولي كسي تشويقم نميكرد، همه نگران مهتاب بودند.
سرايدار پرسيد: شما فكر كرديد اتاق مهتاب خانم دزد آمده؟
مجيد جواب داد: حتما وگرنه براي چي با يك گلدان به اين سنگيني بكوبه توي سر مهتاب!!
اونهم مهتاب بدبخت!!
سرايدار گفت: خانم جان شما بايد من را بيدار ميكردي من بلدم چطور با دزد جماعت رفتار كنم از اين به بعد اول من را خبر كنيد بعد خودتون دست به كار بشويد.
خانم جان عجله كردي.
مهتاب كلمه اي حرف نميزد. حالا مجيد محكم ملافه را روي صورت مهتاب نگهداشته بود.
چشمم سياهي رفت و نقش زمين شدم.
آمبولانس رسيد و من و مهتاب را با هم به بيمارستان برد.
مهتاب با چند تا بخيه روي سرش نجات پيدا كرد و براي احتياط آن شب را بيمارستان ماند
ولي من به خاطر كم خوني و عدم تعادل روحي يك هفته بيمارستان ماندم.
مجيد از دكتر روانپزشكي كه از دوستانش بود كمك گرفت و من با رواندرماني دكتر به خودم آمدم.
دكتر پيشنهاد كرد هر هفته دوساعت به مطبش بروم تا بتوانم تعادل روحيم را به دست بياورم.
از وقتي كه پيش دكتر ميرفتم حالم بهتر شده بود و توانسته بودم شك و ترديد را از خودم دور كنم.
مجيد هيچ توضيحي در مورد آن شب از من نخواست و در مورد مهتاب هم نظري نداد.
دو كيسه خون به من زدند تا حالم جا آمد.
بالاخره مهتاب از خانه اي ما رفت مجيد از او خواهش كرده بود.
با اينكه رفتن او آرزوم بود ولي دلم براي مهتاب تنگ ميشد.
علي و هاله هم خيلي به اون عادت كرده بودند.
اما ديگر راه برگشتي وجود نداشت.
مهتاب از زندگي ما بيرون رفت.
دكتر روانپزشك خيلي به من كمك كرد اون قانعم كرد در مورد مجيد و مهتاب اشتباه ميكنم.
مجيد مهربان و دوست داشتني مثل سابق همراهم بود و من حق داشتم اين مرد نازنين را براي خودم حفظ كنم.
خانواده كوچك و صميمي ما بدون مزاحمت مهتاب به زندگي خودش ادامه داد ......
پــــــــــــــــــايــــ ــــــــــــان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.