PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : نوایی از دل | فریده رهنما



R A H A
01-27-2012, 10:11 PM
نوایی از دل

فریده رهنما

انتشارات فروغ قلم

439 صفحه

چاپ هشتم / زمستان 86

http://s2.picofile.com/file/7187233117/fdl4dvjkib3u22uqezg.jpg

R A H A
01-27-2012, 10:12 PM
نوایی از دل

فریده رهنما



در موقع پیاده روی در مسیری که آن روز برای اولین بار از آنجا عبور می کردم،بی اختیار نگاهم به روی خانه نقلی کوچکی خیره ماند که در میان آپارتمانهای سر به فلک کشیده برج مانندی که به روی خاک گور ساختمانهای قدیمی بنا شده بودند،غریب به نظر می رسید.

در باغچه ی باصفای حیاط کوچکش چند درخت کهنسال به چشم میخورد و یک درخت جوانتر با گلهای پنبه ای زرد رنگ که چشم را خیره میساخت.

دور تا دور پنجره ی اتاقها پوشیده از پیچکهای سرسبز و شاداب بود و بالکن طبقه بالا در پشت آن پیچکها مستور مانده بودند.

نزدیکتر رفتم،بوی بوی عطر گلهای بهاری مشامم را انباشت.

همانجا ایستادم.کنجکاوی راحتم نمی گذاشت.دلم می خواست بدانم آیاکسانی که در آنجا زندگی می کنند،با آن خانه بزرگ شده اند و از خاطره هایشان قاب عکسهایی ساخته و دیدارهایشان چسبانده اند،یا چند صباحی بیشتر از اقامتشان در آن محل نمی گذرد.

با و جود این که ساختمان قدیمی بود و بوی کهنگی می داد،معلوم می شد به تازگی دستی به ترکیبش کشیده اندو نمای سفید تمیزش مصداق این ادعا بود.قدمهایم پیش نمی رفت.دیگر میلی به پیاده روی نداشتم.خیابان خلوت بود،اما در بزرگراه تازه سازی که اخیرا این خیابان را به دو نیم کرده،رانندگان سحرخیز در حال رفت آمد بودند.

نور ضعیفی که از پشت پنجره آپارتمانها به چشم می خورد،نشانه ی آن بود که چراغ خواب اتاق آنهایی که عادت به سحرخیزی نداشتند،هنوز روشن است.از لای نرده ها نظری افکندم و از پشت درختان سایه زنی را دیدم که مشغول آبیاری باغچه بود.پشت به من داشت،نمی دانستم جوان است یا پیر؟چهره مطبوعی دارد یا نه؟چرا به راهم ادامه نمی دادم؟در این خانه چه رازی نهفته بود که آن طور مرا در جای خود میخکوب می ساخت؟

صدای آب قطع شد و صدای قد مهایش در حال بالا رفتن از پله های جلوی ساختمان به گوش می رسید.

دیگر چه میخواستم؟منتظر چه بودم؟قصدم پیاده روی بود یا سرک کشیدن و کنجکاوی کردن در زندگی دیگران؟

به راهم ادامه دادم.تا انتهای خیابان رفتم و در بازگشت دوباره به همان نقطه رسیدم. باد ملایمی درختان را به جان هم می افکند. تصمیم گرفتم این بار بدون حتی نیم نگاهی به آن خانه،بی تفاوت از آنجا بگذرم،ویس صدای باز و بسته شدن در آهنی،دوباره نگاهم را به ان سو کشاند. پشت به من داشت و مشغول بستن در بود.روسری گلدار سیاهی به سر داشت و مانتوی خاکستری رنگی به تن.روی که برگرداند،برای اولین بار چهره اش را دیدم.

چشمان سیاهش در عین پیری جوان بود در عین پیری جوان بود ودر آنها فروغ زندگی درخشان.پوست صورتش نه سفید بود نه سبزه.رنگ خواصی داشت که نمی شد اسم خاصی روی آن نهاد.بینی کوچک قلمی با چهره ظریفش هم آهنگ بود.چند تار موی خرما یی که از زیر روسری به روی پیشانی خود نمایی میکرد،در صورت پورچین و چروکش وصله ناجور به شمار می رفت.در نگاهش کنجکاوی بود و شماتت.یک راست به طرفم آمد،روبه رویم ایستاد با لحن پرملامتی پرسید:

_این جا چه میخواهی دختر جان؟

از سوالش یکه خوردم.انتظار نداشتم متوجه ی حضورم در انجا شده باشد.زبانم بند آمد و فقط نگاهش کردم.

دوباره گفت:

_ منتظر پاسخم.

_ منظورتان را نمی فهمم!

_ وقتی داشتم باغچه را آب میدادم، این جا بودی.از لای پرده ها دیدم که چقدر سرگرم تماشایی و حالا باز هم اینجایی،چرا؟

_ فکر نمی کنم اگر اینجا بایستم، مزاحم شما خواهم بود،مرا بببخشید،همین الان میروم.

زیر چشمی به من نگریست و پرسید:

_ تو داشتی خانه مرا تماشا میکردی،چه چیزی باعث جلب نظرت شد؟

این بار بدون تردید پاسخ دادم:

_ منزل شما بد جوری دلم را برده،از دیدنش سیر نمی شوم،اگر قصد فروشش را داشته باشید،خریدارم.

سه خط موازی چین روی پیشانی اش ظاهر شد.چشمانش را به علامت خشم تنگ کرد و صدایش را تند خشن شد.

_که چه بشود؟!می خواهی کلنگ بر داری و خرابش کنی؟چه کسی به تو گفته قصد فروشش را دارم،ها؟

لعنت به من و کنجکاوی ام.کاش آنجا نمی ایستادم و ای کاش فضول زندگی دیگران نبودم.با لحن آرامی گفتم:

_هیچ کس. فقط پرسیدم.

دستش را به علامت تهدید تکان داد و با لحن تهدید آمیزی گفت:

_ خوب برای چه پرسیدی؟هرگز نمی گذارم نعش کش چند طبقه آپارتمان بشود.حیف این ساختمان نیست که از بیخ و بن ویرانش کنید؟

با صدای آرام به جلب نظرش پرداختم:

_اصلا به این فکر نبودم.من هم با شما هم عقیده ام،واقعا حیف است.همه چیز این جا بوی زندگی می دهد.باد بهانه ای است برای لرزاندن شاخه های درخت زندگی. خوش بحالتان. به خصوص بعد آبیاری ، بوی سرسبزی آمیخته با خاک ، روح را تازه میکند.نمی دانم اینجا یک خانه ی معمولی است یا سحر آمیز در هر صورت دلم را برده.

خشمش را فرو برد.لحن صدایش ملایم تر شد و نگاهش آرام و مکث آن به روی چهره ام طولانی تر سپس پرسید:

_صبح زود اینجا چیکارمیکنی؟

_ این موقع صبح بهترین وقت پیاده روی است.

_ تو هنوز جوانی و قدرت پاهایت را از دست نداده ای.من به تازگی خیلی زود از پیاده روی خسته میشوم.به نظرم کم کم دارم به مرز پیری میرسم و شاید رسیده ام . دوست ندارم پیرزن خطابم کنند.البته این احساس همه کسانی است که به این سن رسیده اند و هنوز گذشت عمر را باور ندارند. پدر هم دوست نداشت پیر مرد خطابش کنند،حتی زمانی که پشتش خمیده بود،از شنیدن این کلمه عصبانی می شد.

_ حالا خیلی مانده پشت شما خمیده شود.

_ شاید اونموقع از شنیدن کلمه ی پیرزن آشفته نشوم.

تبسمی به لب آوردم و گفتم:

_ چطور است امتحان کنیم ببینیم می توانید پا به پای من راه بیایید،یا نه؟

با تردید نگاهم کرد و پرسید:

_ برای چه؟

_ شاید امتحانش ضرر نداشته باشد.

_ می خواهی مسخره ام کنی!می خواهی نیرو جوانی ات را به رخم بکشی و به یک پیرزن بخندی و بگویی حالا دیدی باید پیرزن خطابت کرد؟

خندیدم و گفتم:

_ پس شما که گفتید احساس پیری نمی کنید.

_ من به قصد پیاده روی بیرون نیامدم،بلکه فقط میخواستم نان بربری تازه برای صبحانه بخرم و برگردم.

R A H A
01-27-2012, 10:14 PM
-برای خرید نان فرصت زیاد است.با هم یک دور میزنیم و برمیگردیم.
مکثی کرد و به تفکر پرداخت.شاید داشت در دل میگفت
عجب آدم سمج و پررویی!چه کسی به ات گفته که من از همصحبتی با تو لذت میبرم.
صدایش به گوش رسید که میگفت:بچه که بودم ارزو میکردم زودتر به سن رشد برسم و مثل مادرم لباس بپوشم و ارایش کنم.جوان که شدم حسرت روزهای کودکی را داشتم و حالا حسرت هر دو را.
نگاهش یک کوچه بود کوچه ای که از نبش آن تا به انتها حسرتهایش به دنبال هم صف بسته بودند.
مردد بود.نمیدانست دعوتم را بپذیرد یا با ترشرویی و بداخمی جوابم کند و پیشنهادم را بی معنی بداند.
کم کم خفتگان سر از خواب برمیداشتند و صدای حرکت اتوموبیلهایی که از بزرگراه میگذشتند شدت میافت.
دستش را به علامت بیزاری تکان داد و گفت:لعنت به این تمدن.این بزرگراه ارامش محیط دنج خانه ام را بهم زده.بوق ماشینها و سر و صدای حرکت چرخهایشان دیوانه ام میکند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:پس چرا گفتید که حاضر به فروشش نیستید؟
با لحن تندی گفت:باز هم میگویم من حساب این خانه را از محیط اطرافش جدا کرده ام.
در امتداد خیابان براه افتاد و تن به پیاده روی داد.قدمهایش کوتاه و توام با آرامش بود.تنها و با فاصله از من.نمیدانم وجودم را در کنارش احساس میکرد یا نه؟مخاطبش نامعلوم بود و بیشتر با خود سخن میگفت تا من.کمی که از آنجا دور شدیم قدم آهسته کرد نفس بلندی کشید و گفت:کجاست آن دختر پر شر و شوری که هیچکس دز سواری به گردش نمیرسید.
خنکی هوا کم کم جای خود را به گرما داد و باد ملایمی که میوزید تبدیل به باد گرم شد.نمیدانم قصد دردل کردن با مرا داشت یا با خود را.
ابتدا کلماتی که زیر لب ادا میکرد آهسته و نامفهوم بود اما به تدریج صدایش اوج گرفت در چمنزار کوچکی که به زحمت میشد نام آن را پارک گذاشت به روی نیمکت نشست.نفسی تازه کرد و گفت:کافی است قدرتت را به رخم کشیدی من خسته شدم و تو نشدی.زندگی کوچه تنگ و تاریکی است که در موقع عبور از آن مرتب تنه ات به در و دیوارهایش میخورد و زخمی میشود.بعضی از زخمها به راحتی التیام میابد و بعضی از آنها چرکی میشود و سالها و گاه یک عمر باقی میماند.همینکه دست به رویش میگذاری دردت تازه میشود و قلبت را به فریاد می آورد.
تو در کدام نقطه زندگی ایستاده ای به گمانم در همان نقطه ای که یک زمان من ایستاده بودم.هنوز در موقع عبور از کوچه تنگ آن خراشی بر وجودم وارد نشده بود و دردی قلبم را به فریاد نمی آورد.موهای خرمایی بلندم را صاف به طرف عقب میکشیدم و از پشت با کش محکم میبستم و آن را به صورت دم اسبی در می آوردم.پیراهن سه دامنه چین دار با استین پفی میپوشیدم و گردن بند مرواریدی را که پدرم از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن می آویختم.یقه ی لباسم همیشه آنقدر باز بود که درخشش مرواریدهایم نمایان باشد.
حاج بابا که من دختر یکی یکدانه و عزیز دردانه اش بودم نامم را رعنا خوشگله گذاشته بود.موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش میکشید و با لحنی آمیخته به شوخی میگفت:تا ابد بیخ ریش خودم هستی چون خیال ندارم شوهرت بدم.
اسب چموشی داشتیم بنام نجیب که به غیر از اعضا خانواده به هیچکس سواری نمیداد.بچه که بودم پدرم مرا به روی زین آن مینشاند و به دور حیاط میگرداند و حاضر نمیشد عنانش را بدست کس دیگری بسپارد.بزرگتر که شدم خودم بتنهایی سوارش میشدم.و به تاخت و تاز آن میپرداختم.خوب یادم می آید یک زمان یکی از افراد با نفوذ نظمیه به بهانه های مختلف از ما اسب قرض میکرد.بالاخره حاج بابا عاصی شد و تنها فکری که برای رهایی از شر آن مرد فرصت طلب به ذهنش رسید این بود که نجیب را به او قرض بدهد.خدا میداند آن روز من چقدر ترسیدم شکی نداشتم که حیوان زیر بار این سواری نخواهد رفت و سوارکارش را به زمین خواهد زد اما کجا و چگونه؟اصطبل در انتهای حیاط واقع شده بود و به کوچه در داشت.همینکه آن را گشودیم اسب به سرعت با سوارکارش از آنجا دور شد و دور برداشت.دستم را جلوی دهانم گذاشتم و آماده فریاد کشیدن شدم.
حاج بابا خونسرد در کنارم ایستاده بود و دم نمیزد.اصلا عین خیالش نبود که ممکن است بلایی به سر آن مرد از همه جا بی خبر که داشت از هول هلیم توی دیگ می افتاد بیاید.
نجیب فقط چند قدم برداشت و آنگاه حرکت پاهایش را کمی آهسته کرد و ناگهان با شتاب به یک سو خم شد و نظمیه چی را که به زحمت میکوشید تا بدنش را به روی زمین استوار نگهدارد به زمین زد.آنهم کجا درست در وسط خیابان در جایی که اسبها درشکه هایی که در آن لحظه از آنجا میگذشتند شاهد هنرنمایی همجنس خود بودند.
پدرم برای اینکه از ترس و وحشتم بکاهد به من لبخند زد و گفت:نترس شاید فقط دست و پایش شکسته باشد باید ادبش میکردم وگرنه دست بردار نبود.
نجیب با شتاب برگشت و داخل اصطبل.نظمیه چی ناله کنان برخاست و لنگان لنگان در حالیکه کمرش را با دست گرفته بود بطرف ما آمد و خطاب به پدرم گفت:این چه بلایی بود که به سرم اوردید؟پس آن حیوان زبان بسته ای که قبلا به من قرض میدادید کجاست؟
با خونسردی پاسخ داد:آن یکی را فروختیم این یکی هم یاغی است و به سادگی به کسی سواری نمیدهد.
از پای مجروحش خون می آمد.از دیدن حال زارش دل حاج بابا به حالش سوخت و دعوتش کرد که به خانه ی ما بیاید تا زخم پایش را با دوا قرمز پانسمان کند اما او نپذیرفت و گفت:نه بهتر است پیش حکیم بروم.ممکن است دست و پایم شکسته باشد.این روزها خاطرات زمان کودکی ام روشن تر از خاطرات دیگر است و از یادآوری شان غرق لدت میشوم.شب که میشد پدرم بساط مشروب را پهن میکرد.نوکرمان رحمان سینی را برایش آماده میساخت و بعنوان مزه ماست و خیار و سبد کوچکی پر از سبزی خوردن در کنارش مینهاد.مادرم که زن متدین و نمازخوانی بود فریادش به آسمان میرفت و میگفت:رحمان پدرسوخته این کوفتی را از این اتاق ببر بیرون.همه جا را نجس کردی.
بی اعتنا به خشم و فریاد همسرش میخندید و کاسه ی ماست و خیار را به دستم میداد و میگفت:بیا رعنا جان بیا در خوردن ماست و خیار با من شریک شو.
ماتان تهدید کنان دستش را بطرفم تکان میداد و میگفت:نه نخور.هر چی توی آن سینی است نجس شده بهش دست نزن.
جواب پدرم که شنگول شده بود بشکن بود و قهقهه خنده ای که بیشتر زنش را عصبی میکرد.
با وجود اینکه میلش را به باده گساری نمیپسندیدم دوستش داشتم و از نشستن در کنارش لذت میبردم.
ماتان صلوات میفرستاد و از خدا میخواست که شوهر گناهکارش را براه راست هدایت کند.
صرف نظر از این عیب مهربان بود و با زیر دستانش رفتاری معقول و پسندیده داشت و ازارش به کسی نمیرسید.
مادرم آنقدر زیبا بود که در موقع تولد نامش را ماه تابان گذاشته بودند و من با زبان کودکانه ام ماتان صدایش میزدم و این لقب برای همیشه رویش ماند.
پدرم نسبت بمن مهربان بود و نسبت به او نامهربان ماتان همسرش را که کمتر شبی هوشیار بود به بستر خود راه نمیداد در مقابلش به سرکشی و عناد میپرداخت و بیزاری اش را با قفل کردن در برویش آشکار میساخت.
حاج بابا با صبر و بردباری میکوشید تا کج خلقی ها و ناسازگاریهاش را تحمل کند اما بالاخره کاسه ی صبرش لبریز شد و بعد از آن کمتر شبی در منزل ما پیدایش میشد.
سینی مشروبش دست نخورده باقی میماند سبزی خوردن تر و تازه در سبد میپلاسید کشمشهای درون کاسه ی ماست و خیار باد میکرد و مگسهای فرصت طلب را به دور خود به پرواز در می آورد ماتان بی تفاوت بود و احساسش را آشکار نمیساخت.
کجا میرفت؟شب را کجا میگذراند؟آنموقع ها با وجود اینکه 13 سال داشتم درک این گسستگی برایم قابل فهم نبود.
بعضی روزها به خانه سر میزد به امر و نهی به رحمان و انسیه میپرداخت خرجی خانه را کنار میگذاشت و بعد به حجره ی فرش فروشی اش در بازار میرفت و مشغول کسب و کار میشد.
بنظر میرسید که فقط وجود من مادرم را در آن خانه پابند کرده چون هیچ گله و شکایتی از رفتار همسرش نداشت و از نیامدنش نه دلتنگ میشد و نه دچار غم و اندوه.
هر شب سرم را زیر کرسی پنهان میکردم و زیر لب دعا میخواندم که لااقل آنشب بخانه بیاید.نمیدانستم آمدنش چه لطفی خواهد داشت.شاید میخواستم دوباره رعنا خوشگله صدایم بزند موهای دم اسبی ام را بکشد و در خوردن ماست و خیار شریکم کند.
14 ساله بودم که فهمیدم پشت پرده چه خبر است.حاج بابا پنهان از چشم مادرم زن گرفته و در واقع هوو سرش آورده بود و شبهایی را که از بستر زن اول خود طرد میشد در منزل او میگذراند.
موقعی که از گفت و گوهای مادرم و بنداندازش دانستم که جریان چیست سرم را به روی سینه ماتان نهادم آب دیدگانم را به زیر پیراهن نازک تابستانی اش عبور دادم تا شاید اتش سوزان سینه اش را خاموش سازد.
برخلاف من او آرام بود و از آگاهی به این واقعیت چون زنان دیگر به شیون و زاری نپرداخت و خود را بی اعتنا و خونسرد جلوه داد.
فردای آن روز موقعی که پدرم به دیدنم آمد و برایم ابنبات قیچی آورد پاکتش را پس دادم و گفتم:نه نمیخواهم.حالا که ماتان را دوست نداری دلم نمیخواهد مرا هم دوست داشته باشی.
-چه کسی گفته دوستش ندارم فقط چون او مرا دوست ندارد ترجیح میدهم اذیتش نکنم.
-باور نمیکنم چون اگر راست میگویی پس چرا سرش هوو آورده ای؟
از شنیدن این جمله یکه خورد و با تعجب پرسید:از کجا میدانی؟
-پس درست شنیدم.
نگاهی به دیدگان گریان و چهره ی آشفته ام افکند و مثل همیشه موهای دم اسبی ام را به علامت نوازش کشید و گفت:غصه نخور.در عوض چون دلت میخواست یک خواهر یا برادر داشته باشی یک خواهر کوچولو برایت سوغاتی آوردم.
حسادت در وجودم سر به طغیان برداشت و با خشم و عتاب زبان به اعتراض گشودم:نه نه این امکان ندارد من خواهری را که از زن دیگری به غیر از مادرم باشد نمیخواهم.
خنده اش بنظرم چندش آور آمد و لحن کلامش تلخ و زهرآگین.
-چه بخواهی و چه نخواهی حالا یک خواهر داری که مثل خودت مو خرمایی و خوشگل است و اسمش را هم هما گذاشتم.
دلم برای خودم و مادرم سوخت.حالا دیگر ما را کنار گذاشته بود و دلش آنجا پیش هما و زن تازه اش پر از مهر و محبت میشد.
آب نبات قیچی را با خشم به درون حوض که فواره ها به رویش اب را پر نقش و نگار میساختند پرتاب کردم هق هق کنان به درون اتاق پناه بردم ودر آنجا سرم را بروی دامن ماتان پنهان کردم و تا میتوانستم گریستم.
سراسیمه پرسید:چی شده عزیز دلم چرا گریه میکنی؟
سربلند کردم و صدای خفه ام را به گوشش رساندم و گفتم:اقاجان میگوید که یک خواهر برایم آورده و اسمش را هما گذاشته.او دیگر به فکر ما نیست.حالا من فقط تو را دارم.
دستانش در موقع نوازش گیسوانم لرزید و برای اولین بار اندوهش را احساس کردم.بروی انگشتان لرزانش بوسه زدم و گفتم:من نه خواهر میخواهم نه پدر.فقط تو را میخواهم فقط تو را.
-منهم فقط تو را میخواهم عزیز دلم.

R A H A
01-27-2012, 10:14 PM
فصل دوم
نمیدونم همه مردم مثل من وقتی به سن پیری میرسند، پر حرف می شوند و به دنبال گوشی برای شنیدن میگردند یا فقط من این طور هستم.همه لحظه های زندگی با گذشتن نمی میرند و بعضی از آنها خواب آرامی دارند که با کوچکترین حرکت واشاره ای بیدار می شوند و چون نسیمی تارهای احساسات را می لرزانند و تو را به سوی خود میکشند.
خانه ما در پامنار مثل همه خانه های قدیمی آنهایی که آن زمان ها بر و بیایی داشتند و دستشان به دهانشان می رسید،حیاط وسیع و بزرگی داشت با دو حوض و فواره هایی که با حرکت خود،ماهیهای قرمز را در درون آب به دم تکان دادن وا می داشتند.در ایوان سر تا سری جلوی عمارت که در وسط آن تالار بزرگ پذیرایی و هر دو طرفش دو اتاق نشیمن و یک تالار کوچک قرار داشت،همیشه سماور انسیه زن رحمان با چایی تازه دم،انتظار پذیرایی از اهالی منزل را می کشید.
مدتها بود که دیگر از حیاط طویله، در انتهای دالان جلوی خانه،صدای نجیب به گوش نمی رسید،اما آن روز من صدایش را شنیدم و بلافاصله هیجان زده و با شتاب به سوی دالان دویدم.
نجیب آنجا بود،ولی پدرم هم در کنارش ایستاده بود و افسارش را به دست داشت، به دیدنم لبخند به اصطلاح پر مهری به لب آورد و گفت:
_ نجیب را آوردم که سوارش شوی و باهم گشتی توی شهر بزنیم.
دستم را با بی زاری تکان دادمو گفتم:
_ نه نمیخواهم.دیگر از او هم خوشم نمی آید.
_ تو که بزرگترین لذتت تاخت و تاز با این حیوان بود خیلی دوستش داشتی.
_ من تو را هم خیلی دوست داشتم.
_ مگر حالا دیگر دوست نداری؟!
به علامت سرکشی و عناد سرتکان دادم و گفتم:
_ نه، دیگر ندارم.
_ چرا؟
_ چون حالا دیگر فقط به فکر هما و مادرش هستی.
_ چه کسی این حرف را به ات زده؟تو عزیز دل خودم هستی.
فریاد کشیدم و گریختم.
به دنبالم دوید،دستم را گفت، کشید و گفت:
_ کجا می روی؟
سپس در آغوشم گرفت و در حالی که برای رهایی از آغوشش دست وپا می زدم با دستهایم به روی سینه اش مشت می گوبیدم، کوشید تامرا در بغل نگه دارد.
از صدای فریادم ماتان در ایوان جلوی عمارت ظاهر شد و سراسیمه پرسید:
_ چی شده رعنا،چرا فریاد می زنی؟
با شنیدن این جمله، رهایم کرد و لبخند تصنعی به لب آورد و گفت:
_ چیزی نیست،می خواهیم با هم برویم اسب سواری.
بی اعتناء به سخنانش بسرعت از پله ها بالا رفتم و گفتم:
_ نه دورغ می گوید.من نمی خواهم با او بروم.
ماتان کمرم را گرفت مرا بسوی خود کشید و گفت:
_ خب نرو،زوری که نیست. پس چرا گریه میکنی؟
بر شدت گریه ام افزوده شد،نگاه کنجکاوش را به چهره ی مردی که دیگر محبتی به وی نداشت دوخت و با لحن ملامت آمیزی پرسید:
_ اذیتش کردی؟
شانه هایش را گناهکارانه بالا افکند و گفت:
_ گمان نکنم.
_ چرا حتما اذیتش کردی.من رعنا را خوب میشناسم.بی خودی گریه نمی کند. خوب گوش کن مصیب،اگر قرار است گاهی اینجا بیایی،اصلا نیا،نه اینکه هر چند وقت یک بار بیایی و هوایی اش کنی.
لحن صدایش چندش آور بود:
_ یعنی خرجی هم نمی خواهی؟
_ پس فقط برای خرجی می آیی،نه بخاطر محبت به من یا این دختر!تکلیف ما را روشن کن بعد با آن یکی هر جا که میخواهی بمان.
_ پس تو هم می دانی!
_ چی فکر کردی.فقط خواجه حافظ شیرازی نمی داند.لایق تو همان ملوس دختر بیوه،ترابعلی خان است.
_ خودت این را خواستی.در اتاقت را به رویم بستی و فکر کردی که پشت در می نشینم و از دور حلوا حلوایت می کنم.
_ اگر آن نجسی را نمی خوردی و سر به راه بودی، آن در همیشه به رویت باز بود. من تحمل بد مستی و عرق خوری ات را نداشتم.لابد حالا آن زن ساقی میخانه ات شده.
نمی دانم چرا ماتان گریه نمی کرد و آرام بود.دریای قهواه ای خوشرنگش در حسرت یک قطره آب له له میزد.خدا می داند وجودش همین طورارام بود یا فقط تظاهر به آن میکرد.
پدرم از نامهربانی اش شرمسار نبود و نیازی به توضیح نمی دید.
_ هر چه هست، به همین شکل قبولم دارد و تف ولعنم نمی کند.یک زن مطیع وفرمانبردار.
_ مگر من مطیعت نبودم.ا همه چیزت ساختم.کج خلقی هایت را تحمل کردم و دم نزدم.حالا اگر میخواهی طلاقم بدهی، جه بهتر.دست رعنا را میگیرم و به خانه ی پدرم برمیگردم.
_ نه، طلاقت نمی دهم.تو مادر دخترم هستی.اینجا خانه توست.اگر قبولم داشته باشی و ناسازگاری نشان ندهی،مثل همه مردهای دو زنه یک شب پیش تو می آیم و یک شب پیش ملوس میروم.
_ مگر می شود.دلم برای این دختر پر می کشد.
_ تو گفتی و من باور کردم.لباسهایت را هم از این خانه بیرون ببر.نمی خواهم هیچ نشانی از تو در اینجا باقی بماند.
_ نشان من دختری است که آن طور محکم بغلش کردی.
_ این تنها چیزی است که برایم باقی میگذاری.بقیه چیزها اصلا برایم اهمیتی ندارد.خرجی را توی تاقچه اتاق بگذار و برو.خداحافظ.
حاج بابا به آرامیداخل اتاق شد،اسکناس ها را یکی پس از دیگری از جیب شلوارش بیرون آورد،انها را دسته کرد وبا تأنی به شمارش پرداخت.سپس پس از مکث کوتاهی با تردید دو اسکناس بیست تومانی دیگر با آنها افزود و آنها را بالای تاقچه جلوی آیینه نهاد و برگشت.در موقع عبور از جلوی من باز هم به عادت دیرین،به علامت نواز موهایم را گرفت و کشید.
ماتان سر به زیر افکند تا شاهد رفتنش نباشد. از نظر او این مرد داشت برای همیشه از زندگی اش بیرون می رفت.طول حیاط طول و درازمان که انگار پایانی نداشت،بسرعت پیمود.چند لحظه پس از ناپدید شدنش صدای شیهه آشنای نجیب را شنیدم و پس از سکوتی تلخ و جانکاه،هق هق گریه ام انفجاری بود در آن سکوت.
جایگاه نجیب شبها در ان خانه کجا بود؟ملوس تازه از راه رسیده و دختر نوزادش را چگونه تحویل می گرفت؟کاش در موقع سواری انها را زمین می زد و انتقام من ومادرم را از ان دو می گرفت.
دلم به هوای آن حیوان پر کشید.شاید فقط او از دوری مان دلتنگ می شد.چه موقع موهای هما بلند می شد و چه موقع حاج بابا آنها را به علامت نوازش می کشید؟
کاش ماتان گریه می کرد.آن موقع لااقل مطمئن می شدم که غصه ها را در دلش انبار نمی کند.نگاهش به من ترحم آمیز بود.انگار با زبان بی زبانی بدون لب زدن میخواست به من بفهماند که بعد از این از محبت پدرم محروم خواهم بود و در واقع یتیم شده ام.
چهارپایه را به زیر تاقچه کشاندم و در حالی که پایه هایش در زیر پایم می لرزید، به روی آن ایستادم.مادرم فریاد کشید:
_ چه کار می کنی دختر؟پایه اش لق است.
جوابش را ندادم.تماس دستم با اسکناسها،انگشتانم را سوزاند.با لحنی حاکی از نفرت و بی زاری گفتم:
_ نمی خواهم از این پول چیزی برایم بخری.چرا گذاشتی به تو پول بدهد،چرا گذاشتی؟
_ پس باید چکار می کردم؟
_ همان موقع باید پول ها را پس می دادی.
_ نمی تونستم عزیزم. ما به آن نیاز داریم.اداره این خانه خرج دارد.رحمان و انسیه ماهانه میخواهند وباید به غیر از شکم خودمان،شکم آن دو نفر و بچه هایشان را هم سیر کنیم.
اسکناس ها را از دستم گرفت و افزود:
_ غصه نخور.هیچ کس نمی تواند جای تو را در دلش بگیرد.
با وجود اینکه دلشکسته بود، نمی خواست من دلشکسته باشم.
دست گرمش را لمس کردم و فشار انگشتان پر مهرش در لابلای انگشتانم،وجودم راغرق در لذت ساخت.با صدای آهسته ای پرسیدم:
_ تو ملوس را دیده ای؟
_ یکی دو بار در حمام و یک بار هم در منزل یکی از آشنایان.
_ راست بگو از تو خوشگل ترو جوانتر است؟
ماتان فقط سی و چهار سال داشت و چون به خاطر جثه ظریف ولاغرش نمی توانست زایمان طبیعی داشته باشد،قبل از تولد من دو طفل مرده به دنیا آورده بود.
در لبخندش غم دیدم غمی که پرده پوشی اش،آرایش غلیظ خنده بود.
_ چه فرقی می کند خوشگل باشد یا زشت،مهم این است که پدرت او را پسندیده.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
_ به قول مادر بزرگم،شلوار مرد که دو تا شد،به فکر تجدید فراش می افتد.

R A H A
01-27-2012, 10:15 PM
فصل 3

ملوس از شوهر اولش که چند سال پیش به مرض نامعلومی در گذشته بود یک پسر 18 ساله بنام فرزام داشت.این اطلاعات را از در گوشی حرف زدنها و پچ پچهای ماتان و خاله ام بدست آوردم.
هر وقت خاله ماه بانو به دیدنمان می آمد زخم کهنه مادرم سرباز میکرد و گفت و گوهایشان فقط در مورد بی مهری های پدرم دور میزد.
ملوی برخلاف ماتان درشت اندام بود با گونه های برجسته و چشمهای درشت بی حالت سیاه که چندان جذابیتی نداشت و فقط با مهارتش در دلربایی از مردان حاج بابا را پابند خود ساخته بود.هر وقت دلم برای پدرم تنگ میشد به خود نهیب میزدم که ارزش دلتنگی را ندارد.رحمان بخانه آنها رفت و امد میکرد و خرجی را برایمان می آورد.گاه بهمراه چند دست لباس و حتی یکبار بهمراه یک ژاکت دست بافت ملوس که او بعنوان بازار گرمی برایم فرستاده بود.
به دیدن آن ژاکت خوشرنگ صورتی خون غلیظ خشم در وجودم به جوش آمد و بدنبال قیچی گشتم تا آن را ریز ریز کنم.اما ماتان با خونسردی ژاکت را از دستم گرفت و به شکافتنش پرداخت و سپس کاموای گلوله شده در کلاف را توسط رحمان برایشان پس فرستاد.
و برای دلجویی از من گفت:-خیالت راحت باشد ادبشان کردم.دیگر هیچوقت به فکر بازارگرمی نخواهند افتاد.
خاله ماه بانو مادرم را ملامت میکرد که چرا در سنی که براحتی میتوانست مرد سربراهی را برای زندگی خود پیدا کند به فکر جدایی نیست.ماتان زن صبوری بود که تحمل همه ی سختیها را داشت.از پچ پچها و در گوشی حرف زدن اطرافیان دل ازرده نمیشد.موقعی که دیگران خوشبختی شان را به رخش میکشیدند از ته دل شکر خدا را بجای می آورد و خود را در این شاید شریک میدانست.خیانت همسرش را که زن نالایقی را بدون هیچ برتری به وی ترجیح داده با بردباری و سکوت تحمل میکرد.حتی یکبار هم نشنیدم که از رحمان در مورد آنچه که در خانه ی زن پدرم میگذشت چیزی بپرسد.
برایش تفاوتی نمیکرد که آنها خوشبخت هستند یا بدبخت و روزهای زندگی شان را چطور میگذرانند.دندان فاسد این وابستگی را کشیده بود و جای خالی آن دندان در زندگی اش فقط یک حفره کوچک بود که چند صباحی پس از آن کشیدن زخم آن التیام میافت.
ماتان از چشم پدرم افتاده بود و با همه زیبایی و لطافت پوست گل بهی خوشرنگش چنگی به دل او نمیزد.
وقتی از خانه ما رانده شد تلاشی برای باز کردن دوباره جایی در آن نکرد.بدون هیچ نگاهی به پشت سر راهش را گرفت و رفت.فقط گاه از مدرسه که به خانه برمیگشتم او را سر راهم میدیدم.میکوشید تا چون گذشته مهربان باشد و چون گذشته محبتم را بسوی خود جلب کند.نگاهش نمیکردم چون دلم نمیخواست مهرش قلبم را به لرزه افکند.با وجود این همیشه اشک به چشم داشتم و نمیتوانستم ظلمی را که بما شده بود به دست فراموشی بسپارم.
ماتان تحمل اشکهایم را نداشت و هر بار به محض مشاهده ی چشمان گریانم با غیظی آمیخته به محبت میگفت:برای کسی بمیر که برایت تب کند.این مرد ارزش گریه را ندارد.
سخنانش باعث تسکینم نمیشد برعکس بر شدت رنجم می افزود
حاج بابا مرا نمیخواست و دلش هوایم را نمیکرد ولی من نمیتوانستم نیاز خود را به محبت پدری نادیده بگیرم.
گرمی دستان مهربانش همیشه در خاطرم بود.پس کجا رفت آن مهربانیها؟میدانستم که ماتان هم چون من در رنج است اما رنجهایش از درون چون خوره ای وجودش را میخورد و در ظاهر خود را آرام و بی تفاوت جلوه میداد.
هیچوقت از من در مورد برخورد با پدرم چیزی نمیپرسید و منهم نیازی به توضیح نمیدیدم.همیشه در برخوردهایمان گریز بود.آن روز در موقع مراجعت از مدرسه اسبهای درشکه را بر سر راهم سد کرد و در مقابلم ایستاد و گفت:بیا رعنا جان آلاسکا برایت آورده ام.ببین چه خوشمزه است.
سرم را با عناد تکان دادم و گفتم:نه نمیخورم.
-ادا در نیاور دختر آب میشود و از دهن می افتد.
-چه بهتر بگذار آب شود.
-مادرت گفته که از دست من چیزی نخوری؟
-نه خودم دلم نمیخواهد از دستت چیزی بخورم.محبت پدری فقط یک بستنی آلاسکا یا یک پاکت آب نبات قیچی نیست.
-این تویی که از من گریزانی وگرنه من دلم میخواهد هر روز به دیدنت بیایم.حالا بیا سوار درشکه بشو تا با هم گشتی بزنیم و صحبت کنیم.
دستش را که برای گرفتن دستم دراز شده بود پس زدم و گفتم:نه بیخود اصرار نکن دوست ندارم با تو به گردش بروم.
بستنی چوبی را به زمین افکند و با لحن تندی گفت:پس برو.تو هم درست مثل مادرت لجباز و یک دنده ای.بخاطر همین بود که ترکش کردم.
برای یک لحظه به فکر افتادم که شاید ماتان میبایستی آنقدر در مقابل وی سرکشی و عناد از خود نشان میداد.نمیدانستم حق با کدام یکی است اما در این میان دل مادرم شکسته بود و او سرخوش و بیخیال به فکر هوسرانیهایش بود.
چطور میتوانستم مردی را دوست داشته باشم که فقط با نثار اسکناسهایش به فکر خلاصی خود از عذاب وجدان بود.
بخانه برگشتم اشک ریزان به آغوش مادر پناه بردم و در میان هق هق گریه گفتم:میخواست مرا به گردش ببرد.ولی من حاضر نشدم با او بروم.
-کجا او را دیدی؟
-جلوی در مدرسه با درشکه سرراهم را گرفت.خیال میکرد با یک بستنی چوبی و یک دور گردش با درشکه میتواند دلم را خوش کند و محبتش را نشانم دهد.
-کار خوبی کردی که نرفتی.بلند شو روپوش را از تنت بیرون بیاور و ابی به سر و صورتت بزن.الان رحمان را میفرستم برایت آلاسکا بخرد.
-نه نمیخواهم بغض گلویم را گرفته و اصلا اشتها ندارم.
خاله ماه بانو که از ابتدا گوش به سخنانمان داشت سرزنش کنان خطاب به خواهرش گفت:چند بار بتو بگویم که طلاقت را بگیر منتظر چی هستی؟اگر منتظری یک روز پشیمان بشود و ملوس و دخترش را رها کند و به خانه ات برگردد سخت در اشتباهی حیف از جوانی ات که داری تباهش میکنی.
-نه آرزویش را دارم و نه انتظارش را.اگر به این خیالی که طلاق بگیرم و شوهر کنم باید بگویم که امکان ندارد چون من به پای این دختر مینشینم نه به پای یک مرد بی عاطفه بی مهر و وفا.مثل او نیستم که رهایش کنم و به دنبال دلم بروم.پس ترجیح میدهم که ظاهرا زن مصیب باشم نه یک بیوه زن.
سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:بخاطر همین است که طلاقت نمیدهد چون میخواهد تو جوانی ات را به پای دخترت بریزی و او جوانی اش را به پای آن زن شوهر دزد.
-تو اگر جای من بودی و غلامحسین این بلا را سرت می آورد چکار میکردی؟
-من طلاق میگرفتم و قبل از اینکه پیر بشوم شوهر میکردم نمیگذاشتم او خوش بگذراند و به ریش من و بچه هایم بخندد.
-این حرف را حالا میزنی چون هنوز شوهرت بتو نارو نزده.
-اگر نارو میزد در مقابلش می ایستادم و حقم را میگرفتم و مثل تو از خود ضعف نشان نمیدادم.تو عجولانه سالهای عمرت را میشماری.به سرعت از جوانی ات میگذری و به دوران پیری میرسی.چون گمان میکنی که دیگر از تو گذشته براحتی وضعیت موجود را میپذیری بیهوده احساس خمودگی و پیری میکنی نه قدرت مبارزه داری و نه قدرت دفاع از حقت را دستهایت همیشه به حالت تسلیم بلند است.تسلیم در مقابل سرنوشت و تسلیم در مقابل ظلم و ستم مردی که از ضعف تو در مقابله با خود سوء استفاده میکند.
در حالیکه میگریستم گفتم:خاله ماه بانو راست میگوید ماتان نباید به این سادگی تسلیم میشدی.
با لحن آرامی گفت:وقتی که به من خیانت کرد از چشمم افتاد.دیگر نه خودش را میخواستم نه مال و منالش را.وجودش باعث عذابم بود و بوی تعفن عرق بدن ملوس را میداد کافی است موضوع را عوض کن دیگر نمیخواهم در این مورد حرفی بشنوم.
با لحن طعنه آمیزی گفت:حق با توست چون حقیقت همیشه تلخ است و حرفهایی که بر خلاف میلت میشنوی قابل تحمل نیست.

R A H A
01-27-2012, 10:38 PM
فصل 4

زمستانها برف روبی حیاط و ایوان از جمله ی وظایف رحمان بود که ترجیح میداد پارو به دستان دور گرد به منزلمان راه پیدا نکنند.
آن سال برف سنگینی بارید و سنگفرش حیاط و پله های ایوان را چون شیشه لغزنده ساخت.به محض اینکه رحمان پا به روی اولین پله نهاد صدای فریادش بهمراه سقوط خود و پارویی که به دست داشت به گوش رسید.
ماتان سراسیمه چادر به سر افکند و با شتاب روانه ایوان شد.سپس با دیدن آن مرد بیچاره که بروی کف حیاط افتاده بود و ناله میکرد گفت:خدای من چه به سر خودت آوردی؟!
به احترام زن ارباب به هر زحمتی بود برخاست و در حالیکه از درد پا قدرت ایستادن را نداشت به پله تکیه کرد و گفت:نمیدونم به گمونم پام شکسته.
در واقع پایش شکسته بود و خانه نشین شد.اول برج که رسید قادر به بیرون رفتن از منزل و گرفتن خرجی از پدرم نبود.
از اینکه نمیتوانست ماموریتی را که فقط او از عهده انجامش بر می آمد انجام بدهد احساس شرم میکرد.
ماتان به دلداری اش پرداخت و گفت:مهم نیست من به اندازه کافی پس انداز دارم و این ماه در نمیمانیم.باشد سر برج اینده هر دو را با هم بگیر.
چند روزی از اول برج گذشته بود که به سلمانی رفتم موهای دم اسبی را به دست تیغ ارایشگر سپردم و کوتاهشان کردم.بخانه که برگشتم داشتم در را پشت سر میبستم که کوبه در به صدا در آمد.با نفسهایم به گرم کردن دستان یخ زده ام پرداختم و در را نیمه باز ساختم.
از دیدن چهره ناآشنای پسر جوانی که روبرویم ایستاده بود متعجب شدم.موهای مجعدش حلقه وار به روی پیشانی اش یخ بسته بود و گونه های برجسته اش از سرما گلگون بود.
هر دو در سکوت بهم خیره شدیم.آن جواب که بود و آنجا چه میخواست؟
بالاخره سکوت را شکستم و پرسیدم:اینجا چه میخواهید؟
بی آنکه چشم از من بردارد گفت:مگر اینجا منزل حاج مصیب خان فرشچی نیست؟
-چرا ولی او اینجا نیست.
-میدانم چون خودش مرا فرستاده.
-خودش!برای چه؟
-خرجی ماهیانه زن و بچه اش را آورده ام.
به برانداز کردنش پرداختم و گفتم:چرا شما؟
-این ماه رحمان برای گرفتنش نیامد.حاج بابا مصیب به من گفت نکند آنها بی خرجی بمانند بلند شو آن را ببر و من اطاعت کردم.
-منظورتان از حاج بابا پدر من است؟
اینبار با دقت بیشتری نگاهم کرد و با تردید پرسید:نکند شما رعنا خانم هستید؟
-بله خودم هستم شما!
بجای جواب پرسید:پس موهای دم اسبی تان کجاست؟
لحن کلامم تلخ و زهر آگین بود و نگاهم به چهره اش حاکی از نفرت و بیزاری.
-مجبور نیستم جوابتان را بدهم.شما پدرم را حاج بابا خطاب کردید .نمیدانستم او به غیر از من و یک دختر کوچولوی سه ساله یک پسر بزرگ هم دارد.
-در واقع به اندازه پدری که ندارم به من محبت میکند.
با لحن تمسخر آلودی گفتم:دختر خودش را از محبت محروم میکند تا در نقش یک پدر دلسوز در حق یتیمان پدری کند نکند شما پسر ملوس خانم هستید!
جوابم را نداد و گفت:این شما هستید که نخواستید در حقتان پدری کند وگرنه دلش برایتان خیلی تنگ میشود و از دوری تان دلتنگ است.
-شما از کجا میدانید؟
-خودش میگوید بارها شنیدم که میگفت آن دختر همه ی زندگی من است.کاش باز هم میتوانستم نوازشش کنم و موهای دم اسبی اش را بکشم و صدایش را در بیاورم.
-این حرفها را برای راحت کردن وجدانش میزد.4 سال است که از یاد برده زن و بچه دیگری هم دارد.به خیالش فقط با ماهی صد تومان خرجی دین خود رادر مقابل ما ادا کرده و نباید توقع دیگری داشته باشیم.محبت به من کشیدن موهای دم اسبی ام نیست میفهمید چه میگویم؟چرا به اینجا آمدید؟میتوانست پول را توسط شاگرد حجره اش برایمان بفرستد پس چرا شما را فرستاد؟من و مادرم اصلا به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده نیستیم.دیگر نبینم این طرفها پیدایتان بشود.
به دفاع از خود پرداخت:شما از من متنفرید چرا؟من در این میان نقشی ندارم روزی که مادرم زن پدرتان شد منهم از این وصلت دلخوش نبودم حتی از شما چه پنهان دلم شکست ترجیح میدادم عزیز به پدر مرحومم وفادار بماند.
-خب بعد چه شد؟
-کم کم به این فکر افتادم که هنوز جوان است و حق زندگی دارد.بالاخره دیر یا زود منهم زن میگیرم و بدنبال زندگی ام میروم.آنوقت او میماند و تنهایی اش.
-حرفتان را قبول دارم اما چرا زن پدر من.میتوانست پایه های خوشبختی اش را در زمین بی صاحبی بنا کند نه بروی ویرانه های سعادت دیگران.ماتان داشت زندگی اش را میکرد.شاید اگر سر و کله عزیز خانم شما پیدا نمیشد هنوز هم ما در کنار هم بسر میبردیم و مادرم تنها نمیشد منتظر چه هستید؟شما ماموریت خودتان را انجام دادید و حالا دیگر وقت رفتن است.تا ماه دیگر حال رحمان خوب میشود و خودش بدنبال خرجی می اید لازم نیست شما زحمت بکشید.
-منتظر برخوردی بهتر بودم.
-چرا؟
دیگر تحمل وجودش را نداشتم بوی تعفن خیانت پدرم وجود همه ی آنهایی را که در این خیانت نقشی داشتند متعفن ساخته بود .دلم میخواست زودتر گورش را گم کند و برود.با وجود اینکه خشمم را احساس میکرد خیال رفتن را نداشت.
معلوم نبود هدف حاج بابا از فرستادن آن پسر بخانه ی ما چه بود.صدای مادرم را شنیدم:با که حرف میزنی رعنا؟
چادر را پشت و رو به سر افکنده بود و پریشان بنظر میرسید.بروی پله جلوی دری که حیاط و دالان را بهم میپوست ایستاده بود و نگاه خیره اش با کنجکاوی به چهره ی آن جوان غریبه دوخته شده بود.
در نگاهش سرزنش بود و ملامت:چه معنی دارد که جلوی در کوچه با یک غریبه حرف میزنی؟
دستم را با اسکناسها بطرفش دراز کردم و پاسخ دادم:حاج بابا خرجی این ماه را برایمان فرستاده.
به چهره ی جوانی که از دیدن او هراسان بنظر میرسید خیره شد و پرسید:شما شاگرد تازه حجره اش هستید؟
جرات پاسخ نیافت.میترسید گناه مادر به پایش نوشته شود و ناچار به پس دادن حساب باشد.
بجای او من گفتم:پسر ملوس خانم است.
در نگاهش خشم و نفرت پدیدار شد و در صدایش غضب :مگر آدم قحط بود که شما را به اینجا فرستاد؟
فرزام کوشید تا اعتماد به نفس خود را حفظ کند و صدایش آرام باشد.
-این خواست حاج مصیب خان بود نه من.
با صدایی لرزان از خشم فریاد کشید:این مرد دیوانه شده خودش میداند که چشم دیدن هیچکدام از شما را نداریم.آنوقت یک کاره به سرش میزند که ناپسری اش را به در خانه مان بفرستد.از قول من به او بگو تا وقتی ما رحمان را به سراغش نفرستاده ایم برایمان خرجی نفرستد.لازم نکرده در خانه ما را به هر کس و ناکسی نشان بدهد.
این انصاف نبود.در این مورد ماتان زیاده روی میکرد.آن پسر گناهی به غیر از اطاعت از ناپدری اش نداشت.بهت زده به هووی مادرش خیره شد.به زحمت خود را کنترل کرد تا از کوره در نرود و به مقابله ی مثل نپردازد.
ماتان دوباره فریاد کشید:از قول من به او بگو مرده شور خودش و پولش را ببرد تا وقتی رحمان را به سراغش نفرستاده ایم دیگر حق ندارد برایمان خرجی بفرستد.
فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و با صدای آرامی گفت:مرا ببخشید شاید بهتر بود کس دیگری امانتی را می آورد حالا اگر اجازه بدهید مرخص میشوم.
منتظر پاسخ نماند زیر لب کلمه ی خداحافظ را به زبان آورد و ناپدید شد.
مادرم تشر زنان در را محکم به هم زد و کلون آن را انداخت سپس دست به کمر زد و تشر زنان از من پرسید:برای چه جلوی در با او حرف میزدی؟اگر پدر بالای سرت نیست دلیلی ندارد که بگذاری برایت حرف در بیاورند.آن مرد بی عقل را بگو که جوان عزب را به در خانه ی دخترش فرستاده تا ابرویش را ببرد.
از استنباطش دلخور شدم و با لحن رنجیده ای گفتم:مگر من چکار کدم.وقتی پول را گرفتم دلم نیامد عقده دل را خالی نکنم و گناه مادرش را به رخ او نکشم.
-خب چه گفتی؟
-آنچه را که لازم بود بگویم.در این میان فقط این تو نیستی که صدمه دیدی.بالاخره دل منهم پر از غصه است .4 سال است که ما را گذاشته و رفته و این صد تومان لعنتی تنها وسیله ارتباط ما با هم است.
-ای کاش به آن نیاز نداشتیم.
-ای کاش.

R A H A
01-27-2012, 10:39 PM
فصل پنجم
ماتان لج کرده بود و دیگر خرجی نمی خواست.حاضر بود هرگونه سختی را تحمل کند ولی ناچار نباشد دست نیاز به سوی آن مرد دراز کند.فرستادن پسر هوویش برای دادن خرجی،شکسته های غرورش راعمیق تر ساخت.
این مرد از او چه میخواست،چرا راحتش نمی گذاشت،برای چه می کوشید تا بر غم ها وغصه اش بیافزاید.
دلم می خواست می دانستم در دلش چه میگذرد.بعد از نماز مدتی بر سر سجاده می نشست و دست بر دعا بر می داشت.نمی دانست از خدا چه میخواست،پشیمانی و بازگشت همسر نامهربانش به خانه،یا ریشه کن ساختنتار های گسسته پیوستگی اش با مرد بی عاطفه ای که بدون هیچ دلیلی عهد بسته را شکسته و رهایش ساخته.
به دیدن اشکهایش بر سر سجاده،بی طاقت شدم و در کنارش نشستم.به محض احساس وجودم،سر از مهر برداشت و نگاهم کرد. پرسیدم:
_ از خدا چه میخواستی؟
همراه با تبسمی که به لب آورد،اشکهایش به روی گونه اش سرازیر شد:
_ فقط به خاطر توست، وگرنه تا حالا از او جدا شده بودم.فکر نکن که هدفم این است که خلاص شوم و شوهر کنم، نه، فقط دلم نمی خواهد وجدانش راحت شود و فکر کند حق وحقوق ما را داده و بقیه اش را به آن سگهای گرسنه ببخشد.
آهی کشیدم و گفتم:
_ نه خودش را میخواهم، نه مال و منالش را.چه ارزشی دارد.درسم که تمام شد کار میکنم و خرجمان را در می آورم.
_ تا چه موقع؟ یکی دو سال دیگر شوهر میکنی و به دنبال زندگی ات می روی.باید فکری به حال خود بکنم.کاش هنر و حرفه ای داشتم.می دانم که برای آن مرد عار است که مردم بگویند زن حاج مصیب معـطل خرجی است و برای اداره زندگی اش کار میکند، ولی من میخواهم کاری کنم که تف و لعنت پشت سرش باشد.
به خودم جرئت دادم و گفتم:
_ چند روز از اول برج گذشته، می خواهی چکار کنی؟نمی خواهی رحمان را به آن جا بفرستی؟
_ نه ، اصلا. شعمدانهای عتیقه را آماده کرده ام. خیال دارم آن ها را به بازار سید اسماعیل ببرم.
منظورش را نفهمیدم و پرسیدم:
_ برای چه؟
_ برای این که خرجی این ماه را دربیاورم.
_ می خواهی آن ها را بفروشی! حیف است ماتان، کلاه سرمان می گذارد و به مفت آن ها را از چنگمان بیرون می آورد.
_ عیبی ندارد. می خواهم دلش را بسوزانم، وگرنه معطل پولش نیستم.خیالت راحت باشد.می دانی می خواهم چه کار کنم؟
_ نه
_ با هم می رویم سراغ ترابعلی خان صراف.
_ منظورت پدر ملوس است؟
_ درست حدس زدی. می خواهم به گوش پدرت برسانم که ما چطور زندگی میکنیم.می خواهم آبرویش را بریزم.دیگر خسته شدم.آماده شو بریم.
_ همین حالا؟!
_ بله همین حالا.
این اولین بار بود که بازار سیداسماعیل می رفتم. محل شلوغ و پر رفت و آمدی بود که در آنجا همه جور آدم پیدا می شد. خرده فروشها و خرده خرها و بیشتر از همه مال دزدی در آنجا به فروش می رفت. دکان کوچک ترابعلی خان پر از وسایل به دردبخور و به دردنخور بود.هم در آن اشیاء عتیقه به چشم می خورد و هم وسایلی که مفت نمی ارزید.با وجود این که چند سالی از کشف حجاب می گذشت، ماتان تن به زور نداده بود. در خانه همیشه چادر به سر داشت و از رحمان رو می گرفت،اما از خانه که بیرون می آمدیم از ترس مزاحمت و ایجاد دردسر چادر از سر بر میداشت،روسری کلفتی به سر می بست و پیراهن گشادی را که تا روی پایش می رسید به تن می کرد.
ترابعلی خان پشت پیشخون مشغول چرت زدن بود. در مغازه اش پرنده پر نمی زد.مدتی جلوی دکان ایستادیم تا به خود امد و متوجه ما شد. چهره کریه او در اولین نگاه حس بی زاری بیننده را بر می انگیخت.
سر برداشت، جواب سلاممان را داد و پرسید:
_ فرمایشی بود؟
و بعد با کنجکاوی به چهره مادرم خیره ماند.در نگاهش برق اشنایی درخشید،ولی به روی خود نیاورد و ترجیح داد تظاهر به ناآشنایی کند.
ماتان یکی از شعمدانها را از بقچه بیرون آورد و گفت:
_ زحمت بکشید این را برایم قیمت کنید و بگویید چند می ارزد.
نگاه خریدارانه ای به آن افکند و گفت:
_ قیمتی است.مال زمان ناصر الدین شاه است.من قدرت خریدش را ندارم.چرا می خواهید ان را بفروشید؟حیف است.
_ به پولش احتیاج دارم.کسی را نمی شناسید که خریدارش باشد؟
_ راستش را بخواهید نه، ولی اگر چند روزی یکی از ان ها را پیش من بگذاری و به من مهلت بدهید، شاید مشتری اش را پیدا کنم.
_ ممنون می شوم.
این بار ناچار شد آشناهی بدهد و پرسید:
_ شما زن مصیب خان فرشچی هستید؟
_ بله.
نگاهش به چهره مادرم خریدارانه بود.ابتدا حرفی را که می خواست بزند،مزه مزه کرد و بعد با لحن تردید امیزی گفت:
_ آبجی حیف از جونی ات نیست که داری بیهوده تباهش می کنی، با این بر و رویی که داری، حیف و صد حیف. آخر برای چه به پایش نشستی؟
چهره ماتان از خشم گلگون شد و با لحن تند وتحکم آمیزی گفت:
_ این به خودم مربوط است.من آمده ام جنس بفروشم و مثل بعضی ها قصد دزدی شوهر دیگران را ندارم.
سپس با لحن عجولانه ای شمعدان ها را درون بقچه پیچید و آن را به دست من داد و گفت:
_ بیا برویم رعنا.
ترابعلی خان از بیان آن جمله نامربوط پشیمان شد. کوشید تا مانع رفتنمان شود و گفت:
_ کجا آبجی؟مگر قرار نبود یکی از آن ها را پیش من بگذاری که قیمتش کنم.
درحالی که اماده رفتن می شد پاسخ داد:
_ لازم نیست. از فروششان منصرف شدم.
قدمهایش انقدر تند و شتابزده بود که به زحمت می توانستم به او برسم.جوانی ام را به باد مسخره گرفتم وبه پاهایم شتاب دادم تا از او عقب نمانم.
سوار درشکه که شدیم، نفس زنان در کنارم نشست و پشیمانی اش را با تکان دادن سر و آهی از سینه بیرون فرستاد، نشان داد و خطاب به من گفت:
_ چه اشتباهی کردم که به در دکان این ترابعلی بی همه چیز رفتم.این مرد هم دست کمی از آن دخترورپریده شوهر دزدش ندارد. خیال می کند من هم از همان قماش هستم و از رفتن به در دکانش، خیالهایی به سر دارم.
دستان لرزانش را در دست گرفتم و به روی ان بوسه ای زدم و گفتم:
_ شاید نباید به آنجا میرفتیم. اصلا فروش این شمعدانها چه دردی از ما دوا می کرد؟
_ من به دنبال حل مشکلات مالی نبودم و به خیال خودم با این کار می خواستم آبروی آن پدر بی فکر و بی خیال تو را ببرم که احتیاجات ما را زیاد برده.
_ مرا ببخش ماتان، ولی به نظرمن تو خیلی زود در مقابل مشکلت تسلیم می شوی و هیچ وقت حاضر به مبارزه با آن ها نیستی.
_ منظورت را نمی فهمم.
_ موقعی که فهمیدی زن دیگری در زندگی حاج باباست، به جای مبارزه با رقیب، دو دستی شوهرت را تقدیمش کردی و خود کنار کشیدی و تنهایی را برای من و خودت به جان خریدی.
_ تا امروز هیچ وقت در این مورد گله و شکایتی نداشتی!
_ من همیشه طرف تو هستم و دوستت دارم. وقتی پشت به پدرم کردی، من هم از او روی برگرداندم و حاضر به قبولش نشدم.با وجود اینکه گاهی کمبودش را بشدت احساس می کردم، اما تو این نیاز را نداشتی، درست است؟
_ من دوست ندارم در مورد نیاز هایم صحبت کنم.
_ چرا ماتان، چرا؟ تو شوهرت را ارزان فروختی، در واقع بدون هیچ چک و چانه ای، فقط با تعهد پرداخت خرجی ماهیانه و حالا داری از حق مسلم خودمان هم می گذری، آخر چرا؟
_ یعنی به نظرتو باید می گذاشتم هر غلطی می خواهد بکند و قبولش داشته باشم؟ تو دلت می خواست پدرت یک شب در میان به خانمان بیاید و در آرامش نقش یک مرد دو زنه مهربان را بازی کند و من دلم خوش باشد که شوهر دارم و توهم این دلخوشی را داشته باشی که از محبت او بی بهره نمی مانی.
_ نه من این را نمی خواستم.
_ پس چه میخواستی؟
_ تو که آسان از حق مسلم خودت نگذری و آسان باخت را نپذیری.چرا نمی خواهی خرجی را از حاج بابا بگیری؟
_ مگر خودت نگفتی ایکاش به ان نیاز نداشتیم.
_ حالا که می بینی نیاز داریم.ما که نمی توانیم با فروش وسایل خانه روزگار بگذرانیم.
_ ما هیچ چیز را نمی فروشیم.به انداز چند ماه خرجی پس انداز دارم.فروش شمعدانها بهانه ای بود برای اینکه شاید مصیب به خود بیایید و بداند که دارد چه به سر ما می آورد.یکی دو سال دیگر وقت شوهر کردنت می رسد، با کدام جهاز تو را به خانه بخت بفرستم.
_ اگر همه مردها مثل حاج بابا باشند. من شوهر نمی خواهم.
_ این ها همه حرف است.قسمتت که بشود دهانت بسته می شود.

R A H A
01-27-2012, 10:40 PM
فصل 6

پدرم نتوانست ما را بی خرجی بگذارد.خدا میداند ترابعلی خان در مورد قصد فروش شمعدانها به او چه گفته بود که آبرویش را در خطر دید و از آن ترسید که ماتان مستاصل شود و چاره ای غیر از این نداشته باشد که وسایل خانه را به حراج بگذارد.
مردم چه میگفتند.در کوچه و بازار شایع میشد که زن اول مصیب به گدایی افتاده و آن بی انصاف دارد دار و ندارش را به پای زن دومش میریزد.
نه زمستان عجله ای برای رفتن داشت و نه بهار عجله ای برای رسیدن.با وجود اینکه اواخر اسفند بود هنوز همان پالتوی کلفت زمستانی را به روی روپوش بتن داشتم و هنوز شاخه های لخت و بدون برگ درختان پوشیده از برف بود.
به قول ماتان از زمان کودکی عادت بدی داشتم.اول زمستان پالتو را به زور تنم میکردند و در اسفند ماه بزور آن را از تنم بیرون می آوردند.
از مدرسه که بیرون آمدم مثل همیشه بی آنکه به اطراف بنگرم مستقیم راه خانه را در پیش گرفتم.پالتو کلفتم وبال گردن بود و گرمایش نامطبوع و مزاحم.دکمه هایش را باز کردم تا خنکی هوا را به زیر آن نفوذ بدهم.صدای قدمهایی را که درست پشت سرم در حرکت بودم شنیدم.همینکه وارد خیابانی که خانه ی ما در انتهایش قرار داشت شدم صدای رعد و برق برخاست و بعد رگبار باران مرا به زیر طاقی خواربار فروشی کشاند.کتابهایم را زیر پالتویم پنهان ساختم که خیس نشود.پشتم را به کرکره ای دکان که در آن ساعت روز بسته بود چسباندم و همانطور که سر بزیر داشتم صدای مردانه ای را که چندان غریبه نبود شنیدم:میخواهید برایتان درشکه بگیرم؟
سر برداشتم و نگاهش کردم.خودش بود فرزام در حالیکه دست دختر سه ساله ای را در دست داشت منتظر پاسخم بود.
سر تکان دادم و گفتم:نه لازم نیست اصلا شما اینجا چکار میکنید؟بنظرم داشتید مرا تعقیب میکردید؟
-از اینکار خوشم نمی آید منتظر بودم از همکلاسی هایتان جدا شوید تا بتوانم حرفم را بزنم.
-مگر باز هم حرفی برای گفتن مانده؟
-حاج بابا برایتان پیغام فرستاده.
به اعتراض سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم بشنوم.راحتم بگذارید.
-چرا مادرتان رحمان را دنبال خرجی نفرستاد؟
-چون دلش نمی خواهد دیگر چیزی از او قبول کند.
-یعنی چه؟مگر میشود؟زندگی خرج دارد.شما که نمیتوانید یک عمر با فروش وسایل خانه زندگی کنید.
-از صدقه سر پدرم ناچاریم اینکار را بکنیم.
-بهتر است کمی هم به فکر آبرویتان باشید.
-شما دلتان برای آبروی او که ابروی شما هم هست میسوزد.
-آبروی خودتان چی؟اگر از دادن خرجی مضایقه میکرد یک چیزی وگرنه بنده خدا که حرفی ندارد.اینبار خرجی را هما برایتان آورده هما خواهر خودت.حاج بابا دلش میخواست شما دو نفر همدیگر را ببینید.
پس این هما بود خواهرم.همان کسی که محبت پدرم را از من دزدید و به خود اختصاص داد.با مهربانی به من خندید و اسکناسهایی را که در مشت داشت به سویم دراز کرد و با زبان شیرین کودکانه گفت:آبجی جون بیا بگیرد.اینا رو حاج بابا واست فرستاده.
لحن کلامش شیرین و دلنشین بود ولی به دلم ننشست.با نفرت و بیزاری نگاهش کردم و گفتم:من نمیتوانم بدون اجازه مادرم آن را قبول کنم.
پاهایش را به زمین کوبید و به کلامش رنگ التماس داد و گفت:یه کاری کن که اجازه بده.
فرزام را مخاطب قراردادم و گفتم:لااقل می توانست آن را توسط شاگرد حجره اش بفرستد.اینطوری شاید میشد وادارش کرد که قبول کند.
-حجره ما دیگر شاگرد ندارد.حاج بابا نگذاشت بعد از گرفتن دیپلم ادامه تحصیل بدهم و گفت من که پسری ندارم بهتر است خودت کارها را به دست بگیری و کمکم کنی.
فریادم را در گلو کشتم و در عوض شعله های خشم را در دیدگانم فروزان ساختم و با لحن تمسخر آلودی گفتم:همینکه شما دو نفر را دارد کافی است و نیازی به پسر و دختر دیگری ندارد.آن صد تومان را نگه دارید شاید به دردتان خورد.ما بدون آنهم میتوانیم زندگی کنیم.
برق آسمان همراه با رعد درخشید و رگبار باران شدت یافت نه می توانستم از زیر طاقی بیرون بیایم و نه تحمل گفت و گو با آن دو را داشتم.به دنبال راه گریز میگشتم.فرزام میلم را به رهایی احساس کرد و چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت:تا باران بند نیاید نمیگذارم از اینجا بروید.شاید من برایتان غریبه باشم اما این دختر خواهرتان هست و آنقدر حاج بابا تو گوشش خوانده که خواهر خوشگلی دارد که برای دیدنتان بیتابی می کند.
-تعجب میکنم.آخر چطور پدرم بعد از 4 سال به فکر ایجاد ارتباط بین دو خانواده افتاده چه لزومی داشت که هما بداند خواهری هم دارد.هیچ دلیلی برای این وابستگی نیست.هیچ رشته ای را نمیتواند به گردنم محکم کند و به زور آن را بطرف شما و خودش بکشد به غیر از طناب دار.یک زمان خیلی دوستش داشتم و از دوری اش احساس دلتنگی میکردم اما حالا نه.
یک لحظه نگاهش روی چهره ام متوقف ماند و پس از مکث کوتاهی با لحن تردید آمیزی گفت:حاج بابا راست می گوید.
جمله اش را ناتمام گذاشت و سکوت اختیار کرد.با کنجکاوی پرسیدم:چه چیزی را راست میگوید؟
سرتکان داد و گفت:مهم نیست فراموشش کنید.
با لجاجت سماجت به خرج دادم و گفتم:نه فراموش نمیکنم.باید بگویید منظورتان چه بود و چه چیزی را راست میگوید.
با صدای آهسته ای که به زحمت شنیده میشد پاسخ داد:که شما هم مثل مادرتان لجباز و یکدنده اید.
با دلخوری پرسیدم:دیگر در مورد من به شما چه گفته؟
-خیلی چیزهای دیگر.
-مثلا.
-از عشق و علاقه اش و اینکه چقدر دلش برایتان تنگ شده.
-شنیدن کلمه دلتنگی از قول او برایم مضحک و خنده دار است.بیاد ندارم هیچوقت به خواسته هایم اهمیت داده باشد.روزی که ترکمان کرد نه اشکهایم در دلش اثر داشت و نه رنج و اندوهم.وقتی از او میگریختم باید میفهمید دلیل این گریز چیست.از همان زمان عادت کردم بخود بقبولانم که دیگر پدر ندارم و فقط به مادرم تکیه کنم که چون خودم ستمدیده بود.
-منهم وقتی عزیز زن حاج بابا شد فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و او را از دست داده ام.اما کمی که عاقلتر شدم به این نتیجه رسیدم که مادرم بعد از مرگ پدرم نیازهایی دارد که نباید توقع داشته باشم که فقط به فکر من باشد.
-پدر شما مرده بود ولی مادر من زنده بود و قلب شکسته اش تحمل این شکست را نداشت.شما با اندیشیدن به نیازهای عزیز توانستید او را ببخشید اما من فقط به نیازهای ماتان می اندیشیدم که تنها و بیپناه مانده بود.اصلا چرا این حرفها را به شما میزنم.
قلب گرفته آسمان را رگبار تند باران صاف و درخشان ساخت.دیگر نه صدای غرش رعدی به گوش میرسید و نه درخشش برقی.
عزم رفتن کردم.چند قدمی به جلو برداشتم و گفتم:باران بند آمده.باید قبل از اینکه ماتان نگران شود و به دنبالم بیاید به خانه برگردم.
فرزام به اعتراض گفت:هنوز به به آن نتیجه ای که می خواستم نرسیده اید.
-به کدام نتیجه؟
-به اینکه نباید در مورد حاج بابا سخت بگیرید.
-حالا او حاج بابای شماست نه من.
هما که تا آن لحظه بی آنکه کلمات برایش مفهوم باشد گوش به سخنانمان داشت گفت:حاج بابای خودم است فقط خودم.
سپس دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:اگه این پولو ازم نگیری میرم باهاش واسه خودم آلاسکا میخرم.
با لحن ملامت آمیزی گفتم:آن پول نه مال من است نه مال تو...بهتر است آن را به صاحبش برگردانی خداحافظ.
با شتاب از کنارشان گذشتم و بی توجه به فریادهای اعتراض آمیز فرزام راه خانه را در پیش گرفتم.
انسیه با چهره برآشفته و نگران جلوی در انتظارم را میکشید.به دیدنم نفسی به راحتی کشید و گفت:خدا رو شکر که اومدی.خانم بزرگ دلش بدجوری به شور افتاده کجا رفته بودی؟
-زیر طاقی ایستادم و منتظر شدم تا باران بند بیاید.
سپس به سرعت از دالان گذشتم.پا که به حیاط نهادم ماتان را در ایوان در انتظار خودم دیدم.رنگ چهره اش پریده بود و لبهایش میلرزید.در گرفتن تصمیم تردید داشتم نمیدانستم باید در مورد برخوردم با فرزام و هما چیزی به او بگویم یا در این مورد سکوت اختیار کنم.این سکوت آغاز شکاف بود.شکافی که اولین ترک آن همان روز و در همان لحظه ایجاد شد.
نگاه ماتان موشکاف و حاکی از سوءظن بود.
-کجا رفته بودی؟
بی آنکه سربلند کنم پاسخش را دادم:هیچ جا رگبار باران مرا به زیر طاقی کشاند و آنقدر در آنجا ماندم تا بند آمد.
از نگاه کردن به او پروا داشتم از بیان واقعیت میترسیدم.میدانستم که آگاهی به این برخورد باعث رنج او خواهد شد.خدا میداند اگر میفهمید که این بار به غیر از فرزام هما هم به دیدنم آمده بود چه حالی میشد.من نه قصد شکستن سد را داشتم و نه قصد ایجاد ارتباط با وابستگان زنی که وجودش باعث همه ی رنجهایمان بود.
ما هیچوقت چیزی را از هم پنهان نمیکردیم پس دلیلی نداشت حرفم را باور نکند.با لحن گرم و مهربان همیشگی گفت:برو لباست رو عوض کن.این پالتو برای این فصل کلفت است.مجبور نیستی آن را بپوشی.
در حال بالا رفتن از پله ها گفتم:خودم هم همین فکر را میکنم.چیزی نمانده بود از گرما خفه شوم.دلم دارد از گرسنگی مالش میرود.
-سفره پهن است.منتظر تو بودیم.الان انسیه غذا را میکشد.
کاش مجبور به پنهان کاری نبودم.کاش به او میگفتم که چه اتفاقی افتاده و چطوری حاج بابا به هر بهانه ای میکوشد تا افراد خانواده اش را بر سر راهم قرار بدهد
لعنت به این خرجی که بهانه این ارتباط بود.با تعجب به من خیره شد و پرسید:به چی فکر میکنی؟حواست کجاست؟بتو گفتم برو سر حوض دست و رویت را بشور.
بخود آمدم و گفتم:چشم ماتان جان همین الان.

R A H A
01-27-2012, 10:42 PM
فصل هفتم
دستپاچه بودم و از پرده پوشی این راز نزد مادرم احساس گناه می کردم و حال خود را نمی فهمیدم. انسیه سفره را گسترد. کاسه خورشت را که وسط سفره نهاد، چشم به آن دوختم که گوشتهایش انگشت شمار بود.
ماتان خطاب به انسیه که مشغول کشیدن برنج در بشقابم بود گفت:
_ گوشتهایش را بگذار توی ظرف رعنا.
به اعتراض گفتم:
_ نه، یک تکه کافی است. خورشت سبزی را بیشتر دوست دارم.
پوست گل بهی چهره اش گلگون شد و با لحنی آمیخته به شرم گفت:
_ اگر صرفه جویی کنیم، می توانیم چند ماهی را به خوبی بگذرانیم و محتاج مصیب نباشیم.
_ بعدش چی؟ بالاخره کفگیر به ته دیگ می خورد.
_ تا آنموقع خدا بزرگ است.
طاقت نیاوردم و با لحن ملامت آمیزی پرسیدم:
_ چرا رحمان را به حجره حاج بابا نمی فرستی؟ نباید بگذاریم فراموش کند که زن و بچه دیگری هم دارد.
_ چه بخواهی، چه نخواهی، فراموش کرده.
برخلاف ادعایم گوشت خورشت را خیلی دوست داشتم. آن را به تکه های کوچک تقسیم کردم تا مزه اش را تا آخرین لقمه غذایم در دهان حس کنم.
قاشق دوم را که از برنج انباشتم، صدای در به گوش رسید.یک نفر داشت کوبه را پی در پی و بشدت می کوبید.هر که بود خشمگین بود یا عجول که آنطور به روی در ضرب می نواخت.
_ چه خبر شده، انگار سر آورده اند؟
در موقع بیان این جمله رنگ ماتان پریده بود و دلواپس به نظر می رسید. از فکری که به سرم آمد، بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار گفتم:
_ خدای من نکند حاج بابا باشد!
با کنجکاوی چشم به من دوخت و با تعجب پرسید:
_ حاج بابا! چرا فکر می کنی که ممکن است پدرت باشد؟ خدا می داند چند ماه است سراغی از ما نگرفته.
قبل از اینکه جمله اش را به پایان برساند، صدای پای او همرا با صدای فریادش به گوش رسید:
_ توی این خانه چه خبر است؟ یک ساعت است که دارم در می زنم. مثل اینکه کم کم همه شما به تن پروری عادت کرده اید.
ماتان برخاست، چادر بر سر افکند و از مردی که هنوز همسرش بود، رو گرفت و غرولند کنان گفت:
_ چه غلطها! این فضولیها به او نیامده. حالا دیگر در این خانه غریبه است و حق ندارد به کسی امر و نهی کند.اصلا چه کسی دعوتش کرده که به اینجا بیاید؟
جوابش را ندادم. زبانم بند آمده بود و قدرت بیان را نداشتم. چیزی نمانده بود رازم بر ملا شود.لابد به محض ورود به اتاق از من خواهد پرسید." چرا پول را نگرفتی؟ " وای بر من. جواب ماتان را چه بدهم؟ کاش از اول به او می گفتم که چه اتفاقی افتاده.
اتاق نشیمن درست روبروی پله بود. از پشت پنجره هیکل ورزیده و پاهای بلندش را دیدم که دارد به در اتاق نزدیک می شود.
ماتان زیر لب گفت:
_ ناهار امروز زهرمارمان شد.
نه در زد، نه اجازه ورود خواست.منزل خودش بود و هنوز خود را مالک ما و مایملکش می دانست. کفشهای گلی اش را جلوی در بیرون آورد، کلاه را از سر برداشت، آن را طبق عادت در تاقچه نهاد و به دنبال من که کنار پنجره کز کرده بودم گشت و به محض مشاهده ام گفت:
_ این بازی ها چیست که در می آورید. اولی مادرت و حالا تو. چرا پول را از هما نگرفتی؟مثلا می خواهید چه چیزی را ثابت کنید؟ این را که از مال دنیا بی نیاز هستید؟
سپس خطاب به مادرم که بهت زده چشم به من داشت، گفت:
_ تصمیم گرفته ای که آبرویم را ببری و پیش کسبه و فامیل سرافکنده ام کنی؟ شمعدانهای مرحوم خانم جانم را زیر بغل می زنی و راه می افتی یک راست در بازار سیداسماعیل به سراغ پدر زنم می روی تا با زبان بی زبانی به او بفهمانی که به گدایی افتاده ای.تو مخصوصا شمعدانها را به دکان ترابعلی خان بردی، تا به گوش من برسانی که خیال حراج وسایل خانه را داری.به که لج می کنی؟به خودت، به دخترت، یا به من؟ اگر بی غیرت بودم که ککم نمی گزید.می گفتم به جهنم بگـذار گرسنه بمانند. چهار سال است که با لجبازی عرصه را به خودت و من تنگ کرده ای.فکر می کنی فقط این تویی که سرت هوو آمده.کار خلاف شرعی از من سر نزده، هم تو زنم هستی وهم ملوس. اگر دلم بخواهد می توانم هر وقت عشقم کشید به زور وارد خانه ام بشوم و حقم را از تو طلب کنم، اما نه حالا نه آنموقع هیچ وقت حاضر نشدم با زور و جبر چیزی را از تو بخواهم، و گرنه به راحتی می توانستم با مشت و لگد در این اتاق را بشکنم و داخل شوم.
با وجود اینکه ماتان خشمگین بود، خود را خونسردجلوه میداد. هنوز همانجا در کنار کاسه ماسیده خورشت و بشقابهای نیم خورده غذا سر سفره نشسته بود و خیال پاسخ گویی را نداشت.
حاج بابا دوباره فریاد کشید:
_ از من رو گرفته ای که ثابت کنی اینجا غریبه ام، چرا ساکتی،چرا جوابم را نمی دهی؟ تو فرزام را از در خانه ات راندی و گفتی که دیگر در اینجا پیدایش نشود و این ورپریده دست خواهر کوچکش هما را پس زد که باز زبان شیرین کودکانه التماسش می کرد پول را از او بگیرد.
نگاه ملامت آمیز ماتان به روی چهره ام خط شرم کشید.
_ تو داری این دختر را هم مثل خودت بار می آوری. لجباز و یک دنده.فکر نکن چون اینجا حریم خانه توست، کسی حق ورود به آن را ندارد. همانطور که گفتم مایه اش مایه اش فقط یک مشت و لگد است. هر وقت بخواهم آن را می شکنم و داخل می شوم. سعی نکن آن رویم را بالا بیاوری.چرا حرف نمی زنی؟ چرا ساکتی؟ این بازیها چیست که در می آوری.
ماتان بی طاقت شد و نتوانست ساکت بماند. ناگهان صدایش اوج گرفت و چون فریادی آمیخته با ناله ی درد از گلویش خارج شد:
_ از جان من چه می خواهی؟ تو که ما را از زندگی ات تف کردی و بیرون انداختی. پس چه فرقی برایت می کند که از گرسنگی بمیریم یا زنده بمانیم. چه لزومی دارد ناپسری ات را به خانه ما بفرستی و یا دختر آن زن را سر راه رعنا سبز کنی و به دنبال برقراری ارتباط ما بین آنها باشی.راحتمان بگذار. من از تو خرجی نمی خواهم، برو.
_ تا وقتی اسم من روی توست نمی گذارم آبرویم را ببری. از آن گذشته نمی توانم ببینم شکم دخترم گرسته است.
_ کدام دخترت؟ هما یا رعنا؟ تو شکم ملوس و بچه هایش را سیر کنی، کافی است. خیالت راحت، ما گرسنه نمی مانیم اسمت را از رویم بردار و خلاصم کن.
_ که چه، که بروی شوهر کنی و رعنا را زیر دست ناپدری بـیـنـدازی؟ این خیال خام را از سر بیرون کن.
سپس در حالی که دست در جیب داشت و زیر لب تکرار می کرد:
" لعنت به تو و یک دندگی ات "
به طرف تاقچه رفت، مشتی اسکناس را جلوی آینه نهاد و با لحن غضب آلودی گفت:
_ این هم خرجی یک ساله تان. تا سال دیگر با هم حسابی نداریم.خداحافظ
آنقدر به سرعت از در بیرون رفت که ماتان فرصت نیافت مرحمتش را به او بازگرداند.
جرئت نمی کردم سر بردارم و به او بنگرم. منتظر شنیدن کلمات سرزنش آمیز و آمیخته با ملامتش بودم. دستان لرزانش در هم قلاب شده بودو ناخنهایش به روی گوشت دستش فشار می آورد.
صدای بسته شدن در حیاط به گوش رسید. نگاهش که کردم برای اولین بار گریه اش را دیدم.مروارید دیدگانش چون رشته به هم پیوسته ای به روی گونه هایش می دوید و در همانجا آرام می گرفت.
بی اختیار شدم و از یاد بردم که از من دلگیر است. در کنارش زانو زدم و لبهایم را به گونه مرطوبش چسباندم و گفتم:
_ نباید به پایش می نشستی، ماتان ، نباید.
_ من به پای او ننشستم. چرا به من نگفتی که امروز فرزام و هما را دیده ای. نباید دروغ می گفتی رعنا. چه لزومی داشت این برخورد را از من پنهان کنی؟
_ می دانستم که از شنیدنش ناراحت خواهی شد. من به تو دروغ نگفتم. باران که گرفت به زیر طاقی دکان خوار و بار فروشی پناه بردم. آن وقت آنها به دنبالم آمدند و هما به اصرار از من خواست پولی که پدرمان داده از او بگیرم.
دستم را فشرد و گفت:
_ کار خوبی کردی که حاضر به قبولش نشدی. محبت را نمی شود با پول خرید. آنهم به وسیله کسانی که مانع این محبت هستند. هما جای تو را در دلش گرفته و اختیار حجره اش را به دست پسر آن زن فریبکار سپرده و حالا بانمایش عشق و علاقه می خواهد تو را هم از من بگیرد. قول بده هیچ وقت فریب ریاکاریهایش را نخوری.
قلبم با همه محبتی که در آن بود به صدا در آمد:
_ قول می دهم. حالا و همیشه تو را می خواهم.
_ چند ماه می شد که پدرت را ندیده بودی؟
_ درست نمی دانم، شاید ششماه و شاید هم بیشتر.
_ این بود محبت او، پس از چند ماه و شاید هم چند سال دوری، آن کلمات توهین آمیز و آن بی حرمتیها.
برای دلداری اش گفتم:
_ من اهمیت نمی دهم، همین که تو را دارم، برایم کافی است.
_ پس با من رو راست باش و حتی برای راحتی خیالم، چیزی را از من پنهان نکن. هیچ وقت ماه پشت ابر نمی ماند. دیدی چه زود خلاف گفته هایت ثابت شد.
دستش را بوسیدم و گفتم:
_ مطمئن باش دیگر تکرار نخواهد شد.
صورتم را بوسید و گفت:
_ بلند شو برو انسیه را صدا بزن غذا را برایمان گرم کند.
_ یگر فایده ندارد. از دهن افتاده.
_ نمی شود که گرسنه بمانی.

R A H A
01-27-2012, 10:44 PM
فصل 8

زمستان داشت آخرین زورش را میزد و بهار در راه بود.تکه های یخ زده برف آغشته به گل و لای در کنج دیوار کوچه های تنگ و باریک که رنگ آفتاب را بخود نمیدید حکایت از زمستان داست و شکوفه های سفید و صورتی به روی برگهای سبز درختان قاصدی بودند که که نوید رسیدن بهار را میدادند.
رحمان و انسیه مشغول خانه تکانی عید بودند و ماتان مشغول خیس کردن عدس برای سبزه پای هفت سین.
بجای آن پالتوی کذایی که به تنم گریه میکرد مانتوی سبز خوشرنگی را بروی روپوشم پوشیدم و دستم را درون کاسه عدس فرو بردم و پرسیدم:فکر میکنی تا شب عید سبز میشود؟
تبسم کنان پاسخ داد:البته که میشود یک هفته دیگر بیا و ببین چه سبزه ای شده.دیگر چیز نمانده به خانه ی بخت بروی لااقل بیا این کارها را از من یاد بگیر.
خنده کنان گفتم:چه لزومی دارد یاد بگیرم چون ماتان جون عزیزم زحمت سبز کردنش را میکشد.
-ای بلا گرفته پس تو این وسط چه کاره ای؟میخواهی همه چیز حاضر و آماده در خدمتت باشه.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:کاری ندارد.اول عدس یا گندم را خیس میکنم بعد آن را لای دستمال تر میگذارم چند روز بعد که جوانه زد آنها را توی بشقاب پخش میکنم تا سبز شود درست است؟
به قهقهه خندید و گفت:بهمین سادگی.
دستم را بطرفش تکان دادم و گفتم:فعلا خداحافظ.دارد دیر میشود.سال دیگر خودم زحمت سبز کردنش را میکشم قبول؟
به ایوان که رسیدم جوابم را شنیدم:برای خانه ی خودت یا این خانه؟
-تا قسمت چه باشد.
به انسیه که کنار پاشیر اب انبار به کمک رحمان مشغول شستن و لگدمال کردن فرش اتاق نشینمن بود گفتم:خسته نباشی انسیه جان.
و بی آنکه منتظر جواب باشم به سرعت از دالان گذشتم و از در خانه بیرون رفتم.رفتگر محله مشغول آبپاشی پیاده رو در جلوی در حیاط بود.بویی که از در آمیختن خاک با اب برمیخاست برای من گرانبهاترین و معطرترین رایحه ی دنیا بود.
با نفسهایم عطرش را بوییدم و براهم ادامه دادم.
دیگر زندگی بدون پدرم برایمان عادت شده بود و جای خالی اش را حس نمیکردم.بیمهری هایش را از دلم قلوه کن ساخته بود.
در اولین سالی که بی او در موقع تحویل بر سر سفره هفت سین نشستیم.گریستم.دومین سال تحویل را در سکوت و اندوه گذراندم اما در سومین سال تحملش اسانتر بود و اکنون دیگر بی تفاوت بودم و از دوری اش قصد بی قراری را نداشتم.وقتی نقسی در زندگی مان نداشت دیگر چه نقشی میتوانست از خود بجای بگذارد.
صدای یورتمه ی آشنای اسبی که هر لحظه بمن نزدیکتر میشد به گوش رسید.بی اختیار زیر لب گفتم:نکند نجیب باشد؟!
نمیدانستم اگر درست حدس زده باشم از دیدنش چه احساسی به من دست خواهد داد.احساس گذشته ها در دلم مرده بود و دلم نمیخواست هیچ کدام از آنها را دوباره زنده کنم.
نزدیکتر شد آنقدر نزدیک که اگر دست پیش میبردم میتوانستم لمسش کنم شکی نبود که سوارکارش پدرم است.
تصمیم گرفتم بی اعتنا باشم و از سرعت قدمهایم نکاهم نه میلی به روبرو شدن با وی داشتم و نه آمادگی اش را.
نجیب از دیدنم هیجان زده بود و شیهه آشنایی این هیجان را اشکار میساخت.
صدایی که چندان غریبه نبود به گوش رسید:بیخود ذوق زده نشو نجیب معلوم نیست که او هم از دیدنت همان احساس تو را داشته باشد.
صدای حاج بابا نبود پس که بود؟
در دل گفتم اوه لعنتی باز هم تو!خودش بود فرزام معلوم میشد اسب سرکش حاج مصیب به او هم سواری میدهد و آن جوان را عضوی از خانواده صاحبش به شمار می آورد.دوباره صدای زنگ دارش را شندیم:سلام رعنا خانم.بخاطر نجیب هم شده سرتان را برگردانید و نگاهمان کنید.
با غیظ رو برگرداندم و تشر زنان پرسیدم:اینبار دیگر چه میخواهید؟
-من و نجیب آمده ایم که پیغام حاج بابا را به شما برسانیم.میخواهد شما را ببنید.
-برای چه؟
-برای اینکه شب عید است و شما رخت و لباس لازم دارید.
-فقط همین همیشه راه غلطی را برای نمایش محبتهایش انتخاب میکند و به بیراهه میرود.مادرم از پس اندازش برایم لباس خریده.به چیز دیگری نیاز ندارم.خیلی عجیب است!
-چه چیزی عجیب است؟
-اینکه نجیب به شما سواری میدهد.
-خیلی زود بهم عادت کردیم.این حیوان از شما مهربانتر است.
-منهم همین نظر را دارم حتی گمان میکنم او از پدرم هم نسبت به من مهربانتر است چون لااقل وقتی مرا دید شیهه ای از شادی کشید.
-منهم وقتی شما را دیدم دلم میخواست به طریقی شادی ام را نشان دهم.
با لحن طعنه آمیزی گفتم:من در چهره شما اثری از شادی نمیبینم.
-جرات ابرازش را ندارم.
-بنظر نمیرسد که ترسو باشید.
-ترسم از گریز شماست.چون همیشه از من فرار میکنید.
-دلیلش اینست که قاصد پدرم هستید و پسر هووی مادرم خب طبیعی است که نباید احساس خوبی نسبت به شما داشته باشم.
-من خودم هستم همانطور که شما خودتان هستید نه دختر هووی مادرم.
از آن دو فاصله گرفتم و گفتم:من از مادرم جدا نیستم همانطور که شما هم نمیتوانید از مادرتان جدا باشید.شما به غیر از اینکه پسر هووی مادرم هستید جای مرا هم در زندگی پدرم گرفته اید.هم نجیب را صاحب شده اید و هم حجره اش را.
-من صاحب هیچ چیز نیستم.در مقابل کاری که میکنم مزد میگیرم و آینده ام را در گروی اینکار گذاشته ام.در صورتی که میتوانستم درسم را ادامه بدهم و برای خودم کسی بشوم
-خب چرا اینکار را نمیکنید؟
-چون نمیخواهم ناسپاس باشم.شاید اگر آقاجانم زنده بود وضع فرق میکرد.
با تعجب پرسیدم:یعنی شما از اینکار خوشتان نمی آید و به اجبار به آن گردن نهاده اید؟
سرتکان داد و گفت:من نمیتوانم تاجر خوبی باشم چون از چرب زبانی برای فروش جنسی که به مرغوبیتش اعتماد ندارم بیزارم.بنابراین ترجیح میدهم حساب کتابها را خودم نگه دارم و بقیه کارها را به حاج بابا بسپارم دلتان نمیخواهد سوار نجیب بشوید تا ببینید به شما سواری میدهد یا نه؟
-نگاهش به من میگوید که اینکار را خواهد کرد ولی قصد امتحانش را ندارم.
به جلوی کوچه مدرسه که رسیدیم ایستادم و گفتم:خواهش میکنم دیگر داخل کوچه نشوید.خداحافظ.
-به من نگفتید به حاج بابا چه جوابی بدهم؟
-چندبار بگویم نه نیاز به رخت و لباس دارم و نه به پولش.یکی دو سال پیش در طلب محبتش بودم ولی حالا دیگر حتی این نیاز را هم ندارم.
-از سر سختی تان خوشم می آید.یا همه چیز یا هیچ چیز درست است؟
-همینطور است و به قول پدرم درست مثل مادرم او هم یا همه چیز میخواست یا هیچ چیز.خداحافظ.

R A H A
01-27-2012, 10:45 PM
فصل 9

نمیدانم فرزام ازجانم چه میخواست.چرا به هر بهانه ای سرراهم سبز میشد و چرا پدرم او را واسطه ارتباط بین من و خودش قرار میداد؟به ماتان چه باید میگفتم؟اگر جریان برخوردمان را با وی در میان مینهادم بدون شک آتش خشمش شعله ور میشد و لعن و نفرینشان میکرد و اگر مثل آن بار ساکت میماندم چه بسا باز هم سر و کله حاج بابا پیدا میشد و پته ام را روی آب میریخت.
سرکلاس گیج و منگ بودم و نمیتوانستم حواسم را در یک نقطه متمرکز نمایم.نمیدانم چرا دلم برای فرزام میسوخت.شاید آن جوان بیچاره هم چون من تحت فشار روحی قرار داشت و بخاطر انجام کاری که مطابق میلش نبود عذاب میکشید.
با وجود لبهای خندانش غم بروی چهره اش شیار میزد.نمیتوانستم گناه پدرم را به پای آن پسر بنویسم شاید او هم مثل من مورد ظلم واقع شده بود.صدای دوستم ژیلا رشته ی افکارم را از هم گستت:حواست کجاست رعنا!آقای سلوکی از تو سوال کرد.
آقای سلوکی دبیرمان بود و جواب آنچه را میپرسید با وجود اینکه قبلا میدانستم از یاد برده بودم.
زنگ که خورد ژیلا بدنبالم آمد و گفت:راست بگو جریان چیست باز چه خبر شده؟
-خبری نشده مشکل همیشگی است.
-دیگر باید عادت کرده باشی.
-خودم را به آن عادت داد بودم اما حاج بابا دست بردار نیست.
-خب حق دارد هر چه باشد پدرت است.
با دلخوری گفتم:فقط همین جواب را داری!بمن بگو با کدام محبت؟
-تو به او این فرصت را نمیدهی.
-میتوانست این فرصت را ایجاد کند ولی راهش را بلد نیست.برای اثبات محبتش ناپسری خود را به سراغم فرستاده بود که ببیند نیاز به رخت و لباس عید دارم یا نه.روزبروز بیشتر بین من و خودش فاصله می اندازد.فکر میکنی هدفش از اینکار چیست؟
-بالاخره باید با یک وسیله ای باید با تو ارتباط برقرار کند.
-بجای اینکه خودش به سراغم بیاید و برای دیدنم سماجت به خرج دهد خیلی راحت در مقابل لجاجتم تسلیم میشود و از خیرش میگذرد.
-مجبور نیستی لجاجت به خرج بدهی.
-آنوقت گمان میکند ظلمی که بما کرده هیچ اهمیتی ندارد.
-ببینم این پسر که میگویی چند سال دارد؟
-وقتی مادرش زن پدرم شد حدودا 18 سال داشت و به این ترتیب الان باید 22 ساله باشد.
لبخند زیرکانه ای به لب آورد و با لحن موذیانه ای گفت:حالا فهمیدم!
-که چه؟
-هیچ باشد برای بعد.
با وجود اصرار منظورش را بیان نکرد و ساکت ماند.
از مدرسه که بخانه برمیگشتم در تمام طول راه مردد و بلاتکلیف بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم.
احساس پدرم پر از پیچ و خم بود و آنقدر ناشناخته که من در همان ابتدای راه در موقع عبور از پیچ و خمهایش سرگردان میشدم.
نمیتوانستم باور کنم که دوستم دارد.وقتی که به آن سادگی از ما گذشت و فقط با چند توپ و تشر ماتان و چند جمله ی تهدید آمیز نظیر برو دیگر برنگرد.از خدا خواسته رهایمان کرد و رفت مفهوم دیگری به غیر از این نداشت که دلش خالی از محبت است.
رحمان و همسرش هنوز مشغول شست و شوی فرشهای خانه بودند.به دیدنم سلام کردند و انسیه گفت:خانم بزرگ خونه نیستن.از صبح با خاله خانم رفتن شاه عبدالعظیم زیارت و هنوز برنگشتن.
در دل گفتم چه بهتر.چون در آن لحظه آمادگی روبرو شدن با او را نداشتم.دست به روی دلم گذاشتم و گفتم:خیلی گرسنه ام.میدانم که وقتی آنها به زیارت میروند تا غروب هم برنمیگردند پس لزومی ندارد که برای نهار منتظرشان باشیم.
بزرگترین تفریح و عشق مادرم در زندگی این بود که ماهی یکبار با خواهرش سوار ماشین دودی(به قطار تهران-حضرت عبدالعظیم در آن زمان ماشین دودی میگفتند.قطاری بود با لوکوموتیو بخاری که تهران را با چند واگن به شهر ری وصل میکرد و چون از دودکش برنجی آن دود غلیظی بیرون می آمد به آن ماشین دودی میگفتند)بشنود و برای زیارت به شاه عبدالعظیم بروند و برگردند.هر از گاهی یکی دو نفر از همسایگان و یا اقوام دور و نزدیک هم با آنها همسفر میشدند.
در آن زمان واگنهای اسبی بجای تاکسی یا اتوبوس روی خطوط آهن حرکت میکرد و بهمراه درشکه اسبی ارتباط را در چند خیابان محدود برقرار میساخت امتیاز این تاسیسات را خارجیها به عهده داشتند.
از خیابان ری(چراغ گاز) تا شاه عبدالعظیم(شهر ری) خط آهنی کشیده شده بود که روی خطوط آن واگنها به کمک ماشین بخار(لوکوموتیو) که با ذغال سنگ روشن میشد ارتباط تهران تا شهر ری را برقرار میکرد و معروف به ماشین دودی بود.مردم بخصوص زنها و کودکان با شوق و ذوق سوار آن میشدند و به زیارت میرفتند و در موقع نذر و نیاز با نور شمهایشان صحن حرم را نور باران میکردند.
سوز دلهایشان اشک بود ورد زبانشان دعا.هر کس حاجتی داشت یکی از خیانت شوهر نالان بود و آن دیگری از پشت چشم نازک کردنهای هوو و صدای ناله های زار مادران رنجدیده ای که سلامت کودک بیمار خود را از خدا میخواستند از گوشه و کنار به گوش میرسید.
به تنهایی سر سفره نشستم و به صرف غذا پرداختم.ششدانگ حواسم متوجه در حیاط بود.بیم از آن داشتم که باز هم پدرم اشفته و خشمگین به سراغم بیاید.بهانه اش رخت و لباس عید بود و منظورش چیز دیگری.خانه بدون وجود مادرم سوت و کور بود.سجاده ترمه در کنار چادر سفید گلدار مخصوص نماز به روی صندوق آهنی بزرگ روسی که گوشه ی اتاق قرار داشت یادآور وجودش در ان خانه بود.
ماتان لباس عروسی خود را در آن صندوق نگهداری میکرد.خوب بیاد دارم که در زمان کودکی بارها او را در موقع تماشای این پیراهن دیده بودم اما بعد از اینکه همسرش او را به زن دیگری فروخت هیچوقت ندیدم که دوباره در آن صندوق را بگشاید و تماشایش کند.
احساس قلبی اش درون آن جعبه آهنی محبوس مانده بود و مجال نفس کشیدن را نمیافت و به مرز خفگی رسیده بود.
انسیه و رحمان میکوشیدند تا با خانه تکانی بوی عید را به خانه بیاورند ولی دیگر مشامم با آن بو اشنا نبود.بی حوصلگی هایم یادها را پس میزد و از یادآوری شان میگریخت.لحظات زندگی سینه سپر کرده بودند تا با تیر سرنوشت کشته شوند.نه از حاج بابا خبری شد و نه از ماتان.دلم گرفت و احساس دلشوره کردم ماتان کجا بود.چرا برنمیگشت؟نکند اتفاقی برایش افتاده باشد!
رحمان فرشهای شسته شده را در ایوان گسترده بود تا باد بخورند و خشک شوند.
افکارم را به هر سو منحرف میکردم سماجت به خرج میداد و دوباره درست به همان نقطه ای بازمیگشت که میل به گریز از آن را داشتم.
چرا پدرم شاگردی حجره اش را به ناپسری اش تحمیل میکرد و چرا نمیگذاشت او در رشته ی مورد علاقه اش تحصیل کند؟برای چه فرزام به این خواسته گردن مینهاد و آیا قبول ماموریت پیغام رساندن به من خواست خودش بود یا حاج بابا؟
چشمانم را بستم نزدیک پنجره ی رو به حیاط سرم را به دیوار تکیه دادم و به فکر فرو رفتم.دست مهربان انسیه به روی شانه ام قرار گرفت و صدای آرامبخش او به گوشم رسید:سرتو بذار رو متکا بخواب اینطوری گردنت درد میگیره.
بی اختیار پذیرفتم سرم بروی متکایی که برایم آورده بود قرار گرفت اما فکر و خیالم روی آرامش را ندید و هیاهوی آشفتگی هایم مانع خوابم شد.
بالاخره کوبه در حیاط به صدا در آمد با حالت عصبی قامت راست کردم برخاستم و گفتم:وای خدای من این حاج باباست!
انسیه که مشغول پاک کردن شیشه پنجره بود دست از کار کشید و با تعجب پرسید:واسه چی حاج اقا!اون که خیلی وقته سراغی از شما نگرفته.لابد خانم بزرگه که برگشته.
به کنار پنجره رفتم و با دلهره و اضطراب چشم به حیاط دوختم.
حدسم درست بود حاج بابا در حالیکه بسته ای زیر بغل داشت بروی پله های ورودی دالان به حیاط ظاهر شد رحمان هراسان از سر راهش کنار رفت تا داخل شود انسیه با تعجب نگاهم کرد و گفت:پس تومیدونستی که قراره آقا به اینجا بیایند.خدا رو شکر که خانم بزرگ خونه نیس که حرض بخوره.
رنگم پریده بود و لبهایم میلرزید.قدمهایش آنقدر شتابزده بود که به سرعت به ایوان رسید و قبل از اینکه حرکتی از خود برای استقبال از وی نشان بدهم کفشهایش را جلوی در چفت کرد و وارد اتاق شد.
انسیه زیر لب سلام گفت و سپس تنهایمان گذاشت.
حاج بابا جلوتر آمد و بمن نزدکیتر شد.سپس نظری به اطراف افکند و پرسید:پس مادرت کجاست؟
با صدای آرامی که در آن نشانی از اضطراب درونم نبود پاسخ دادم:برای زیارت به شاه عبدالعظیم رفته.
-هنوز هم همان اخلاق قدیمیش را دارد و فکر میکند زندگی فقط همین چیزهاست.
-چنین فکری را نمیکند.هم به فکر من است و هم به فکر اعتقاداتش.
چهار زانو نشست به پشتی تکیه داد و با لحن تمسخر آلودی گفت:چکار برایت کرده؟خرجی ات را که من میدهم.انسیه و رحمان هم که خدمتت را میکنند و او هم برای خالی نبودن عریضه گاهی دستی به سر و صورتت میکشد.
حسرتهایم مجال ابراز یافتند:کاش شما هم فقط همینکار را میکردید و اینقدر آن خرجی لعنتی را به رخم نمیکشیدید.
کلاه را از سر برداشت و آن را همانجا کنار خود بروی پشتی نهاد و در حال مرتب کردن موهایش گفت:تو به من فرصت نمیدهی.هر چه برایت پیغام میفرستادم حاضر به دیدنم نیستی چرا امروز جواب درستی به فرزام ندادی؟
کوشیدم تا آرامش خود را حفظ کنم.دیگر اثری از ترس در وجودم نبود.صدایم بلند و بدون لرزش به گوش رسید:چه جوابی باید میدادم!دیدن پدر و دختر که پیغام و پسغام نمیخواهد.همینطور که الان در را باز کردید و آمدید میتوانستید همینکار را بکنید.چه لزومی داشت ناپسری تان را به سراغم بفرستید؟
-نمیخواستم به اینجا بیایم.حوصله بد اخمی مادرت را نداشتم.به خیالم رسید که حاضر میشوی یک جایی بیرون از خانه همدیگر را ببینیم.
-دوست ندارم پدرم را دزدکی ببینم.
نگاه غضب آلودی به من کرد و با لحن تندی گفت:از مادرت میترسی؟
-از نه این خواست خودم بود.
-به فرزام گفته ای که از من محبت میخواهی نه پول و رخت و لباس پس چرا مجال نمیدهی محبتم را نشانت بدهم.
-وقتی نمایشی باشد نمیخواهم.لازم نیست هم خودت را گول بزنی و هم مرا.همان روز که این خانه را ترک کردی و رفتی دانستم که نه مرا میخواهی نه مادرم را.
-اشتباه تو در همینجاست که فکر میکنی دوستت ندارم.تو روی دوش خودم بزرگ شدی به عشق تو بود که غروبها دکان را میبستم یک راست به خانه می آمدم همینکه در میزدم هر کجا بودی با شتاب بطرفم میدویدی و به استقبالم می آمدی.بوسه هایت شرطی بود اولی برای آلاسکا دومی برای اب نبات قیچی و سومی برای لواشک و تمبر هندی.هیچوقت جیبهایم خالی نبود و همیشه آنها را برایت پر از خوراکی میکردم.
بدنبال آن خاطره ها گشتم تا شاید با یادآوری شان آن زمانها را زنده کنم.پس از کمی جست و جو آن خاطره ها را در خاطرم یافتم اما حسرت زده و خاموش در زیر خاک گور گذشته های مرده.آن شادیها کجا بودند؟شاید سنگفرش حیاط صدای حرکت پاهای کوچکم را در حال دویدن بطرف در برای استقبال از پدرم بیاد می آورد.آهی کشیدم و گفتم:آن موقعها فقط ما را میخواستی.نه سودای دیگری به سر داشتی و نه قلبت بخاطر زن دیگری به غیر از ماتان میتپید.
-آن سودا را مادرت به سرم آورد.با قهر و عتابها و دلسردی هایش.
گره ی بقچه ای را که زیر بغل داشت گشود و از میان آن پیراهن کربدوشین زنگاری رنگی را که گلهای ریز صورتی و قرمز داشت بیرون آورد و گفت:این پیراهن را برایت سفارشی خریده ام ببین چقدر قشنگ است خدا کند اندازه ات بشود.
بی تفاوت چشم به آن دوختم با وجود اینکه دلم را برده بود با لجاجت سر تکان دادم و گفتم:نه نمیخواهم.
چین به پیشانی افکند و با لحن رنجیده ای گفت:یعنی چه!این حرفها چه معنی دارد برای چه نمیخواهی کمی عاقل باش دختر.اگر من و مادرت نتوانستیم با هم کنار بیایم دلیل نمیشود که تو نسبت به من نامهربان باشی.بلند شو ان را بپوش دلم میخواهد ببینم به تنت قشنگ می اید یا نه.دلم را نشکن رعنا.این کفشهای سفید پاشنه بلند را هم برایت خریده ام.دیگر برای خودت خانمی شده ای.کاش آن موهای خوشگلت را کوتاه نمیکردی.
از جایم نخوردم و اعتنایی به خواسته اش نکردم.کمی جلوتر آمد و به من نزدیکتر شد.سپس دستش را زیرچانه ام نهاد سرم را بالا گرفت نگاهش را به نگاهم دوخت و با کلام محبت آمیزش کوشید تا دلم را بدست بیاورد.
-بیخود نیست که رعنا خوشگله صدایت میزنم.تو عزیز دل خودم بودی و هستی.نمیگذارم زن هر کس و ناکسی بشوی.خودم شوهرت میدهم .وقتی برایت خواستگار فرستادم همین پیراهن را بپوش.بلند شو عزیزم.دست رد به سینه ی پدرت نزن.برو لباست را عوض کن بیا تا سیر تماشایت کنم.
در گرفتن تصمیم مردد بودم.نمیدانستم باید هدیه اش را بپذیرم یا نه.
در نگاهش التماس بود و خواهش و برخلاف تصورم آمیخته با مهر و محبت.
بی مهریهایش را باید آوردم اشک و زاری د لتنگیهایم را در لحظاتی که دوری اش بیتابم میساخت.یعنی بهمین سادگی میشد ان روزهای تلخ و اندوهبارم را به دست فراموشی سپرد؟
متوجه ی تردیدم شد و بر اصرار خود افزود و گفت:بلند شو رعنا جان بلند شو.
سرتکان دادم و گفتم:الان حوصله اش را ندارم باشد برای بعد.
ناگهان به خشم آمد.همیشه همینطور بود با کوچکترین حرکتی که بر خلاف میلش بود از جا دررفت و عکس العمل نشان میداد.بدنش را که به پشتی تکیه داده بود راست کرد به سرعت از جا برخاست و با لحن تندی گفت:خیلی خب هر وقت دلت خواست بپوش.آن یکی بقچه هم عیدی مادرت است با چند بسته اسکناس ده تومانی.آن زن با لجبازی به کجا رسید که تو میخواهی برسی یعنی اگر آن را لباس را میپوشیدی که من تماشایت کنم دنیا به آخر میرسید؟
سپس استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود پس زد با حرکت تندی کلاهش را بدست گرفت و با قدمهای بلند و شتابزده بسوی در اتاق رفت و به سرعت ناپدید شد.

R A H A
01-27-2012, 10:45 PM
فصل 10

انسیه در آشپزخانه ای که در آنطرف حیاط قرار داشت در تدارک شام بود.از پشت پنجره تکان نمیخوردم.دلم بی جهت شور میزد.پس مادرم کجا بود؟چرا نمی آمد؟نکند اتفاقی برایش افتاده؟
سفر با ماشین دودی چندان هم بی خطر نبود .شاید از ریل خارج میشد و شاید هم...اوه نه...این شایدها باعث دلشوره ام میشد.
صدای ماتان در گوشم زنگ میزد.هر وقت احساس دلشوره کردی صلوات بفرست بالافاصله دلت آرام میگرد.کاش هوا تاریک نمیشد توی تاریکی احتمال خطر بیشتر بود.داشتم صلوات میفرستادم که صدای در زدن آشنایش به گوشم رسید و چند لحظه بعد صدای پایش چهره اش خسته بود اما لبخند به لب داشت.بطرفم دست تکان داد.دم پاییهایم را پوشیدم و به استقبالش شتافتم.
-چقدر دیر کردی دلم به شور افتاد.
مثل همیشه با مهربانی مرا به سینه فشرد و گفت:تو که میدانی وقتی به زیارت میروم متوجه گذشت زمان نمیشوم.
-پس چرا بمن نگفتی که میخواهی به زیارت بروی؟
-دلم گرفته بود ماه بانو که به سراغم آمد وقتی از حالم با خبر شد گفت چطور است با زیارت دلت را خالی از غصه کنی؟
با هم وارد اتاق شدیم.در حال تا کردن چادری که با خود برده بود پرسید:خب چه خبر؟تعریف کن امروز چه خبر بود؟
سکوت اختیار کردم چه میتوانستم بگویم.چهره ی خسته اش بیانگر نیاز او به استراحت بود.هیکل ظریفش را به پشتی تکیه داد و سر را به عقب خم کرد.دیدگانش برای بروی هم آمدن بیتاب بودند.
فقط با یک جمله یا یک کلام میتوانستم او را به تب و تاب و خشم و خروش بیفکنم.دلم نمیخواست آرامشی را که در آن لحظه به آن نیاز داشت بر هم بزنم.
لیوان ابی را که انسیه به دستش داد نوشید و پرسید:چرا جوابم را نمیدهی!نکند اتفاقی افتاده؟
هر چه سکوت میکردم بیشتر کنجکاو میشدم.دلم نمی آمد به او دروغ بگویم.سر به زیر افکندم تا مجبور نباشم نگاهش کنم و گفتم:مگر قرار بود اتفاقی بیفتد؟
نگاهش به این سوء چرخید و بروی بقچه ای که گوشه ی اتاق قرار داشت دوخته شد و با تعجب پرسید:این بقچه ها از کجا آمده؟!
زبانم به لکنت افتاد.نمیدانستم از کجا شروع کنم و در جوابش چه بگویم.لزومی به بیان برخوردم با فرزام نبود.ولی آن یکی را دیگر نمیشد از او پنهان کرد.
در انتظار پاسخ چشم به من داشت.از حالت پریشان و چهره ی برافروخته ام تا حدودی پی به ماجرا برد و ناگهان با لحن تهدید آمیزی پرسید:نکند امروز مصیب به اینجا آمده بود؟!
سکوتم باعث شد که اطمینان یابد حدسش درست است.
خستگی را از یاد برد و با حالتی آمیخته به خشم گفت:چرا حرفی نمیزنی؟امروز اینجا چه خبر بود؟
با صدایی که بزحمت شنیده میشد پاسخ دادم:بعدازظهر بود که آمد آن بقچه را زیر بغل داشت و با اصرار میخواست بمن بفهماند که چون گذشته دوستم دارد.و دلش برایم تنگ میشود.
-بر دروغگو لعنت و تو باور کردی؟
به گریه افتادم و گفتم:چطور میتوانستم باور کنم.
-چی شده که محبتش گل کرده!
-منهم از همین تعجب میکنم.به اصرار میخواست وادارم کند پیراهنی را که برایم عید آورده بود بپوشم اما من زیر بار نرفتم.
-کار خوبی کردی.من نمیگویم پدرت را دوست نداشته باش.فقط کاری نکن که خیالش راحت شود و گمان کند گناهش قابل بخشش است.من از او خواسته بودم به اینجا نیاید پس چرا آمد؟
تو نمیتوانی جلوی آمدنش را بگیری.بقول خودش حتی اگر لازم باشد در را میشکند و داخل میشود.هیچ چیز نمیتواند جلودارش شود هیچ چیز.
موقعی که آمد خشمگین بود و موقعی که میرفت همان خلق و خوی را داشت.
-پس آن یکی بقچه که هنوز گره اش را باز نکرده ای دیگر چیست؟
-آن یکی عیدی توست گذاشتم خودت بازش کنی.
لحن کلامش هم آمیخته با خشم بود و هم حیرت:برای من!چه خبر شده؟این چهارمین عیدی است که پای سفره هفت سین زن دیگری مینشیند.چطور تازه یادش افتاده که زن دیگری هم دارد از وقتی رفته به غیر از خرجی خیری از او ندیده ام.پس غلط کرده که برایم عیدی خریده.چرا همان موقع بقچه را زیر بغلش نزدی و نگفتی بیخود زحمت نکش قبولش نمیکند.
-من نمیتوانستم از طرف تو تصمیم بگیرم.از آن گذشته درست همان لحظه که میخواست برود به من گفت آن یکی بقچه مال مادرت است.به اضافه چند بسته اسکناس ده تومانی.
-مواظب باش رعنا.دارد در باغ سبز نشان میدهد.خدا میداند چه خیالهایی دارد.
-مثلا چه خیالهایی؟
-راه این خانه را یاد گرفته.میخواهد مرتب بیاید و برود.
-راه این خانه را بلد بود.
-قبلا بلد بود ولی از چهار سال پیش راهش را گم کرده بود.آن بقچه را همینطور گره زده برایش پس میفرستم.
-بیخود خونت را کثیف نکن.فایده اش چیست.اگر بعد از چند سال بالاخره بیادش افتاده که وظیفه ای دارد لازم نیست کاری کنی که پشیمان بشود.
پیراهن زنگاری رنگ را جلوی چشمش گرفتم و گفتم:ببین چقدر قشنگ است ماتان جان؟
زیر چشمی نگاهش کرد و بدون هیچ اظهار نظری گفت:سلیقه چه کسی است؟خودش که هیچوقت خوش سلیقه نبود.
-نمیدانم هر چه اصرار کرد حاضر نشدم آن را در مقابل چشم او بپوشم.میگفت هر وقت برایت خواستگار فرستادم این لباس را بپوش.
-غلط میکند خواستگار بفرستد.خودت خبر نداری چه خواستگارهایی داری.این فضولیها به او نیامده.
-خیالت راحت باشد.من اصلا خیال شوهر کردن را ندارم.
پیراهن را پوشیدم و کفش سفید را به پا کردم و گفتم:این اولین کفش پاشنه بلندی است که من دارم قشنگ است یا نه.
با لحن محبت آمیزی گفت:تو هر چه بپوشی قشنگ است.
بطرف بقچه ای که در انتظار باز شدن گره کورش گوشه ی اتاق غریب افتاده بود رفتم آن را بدست گرفتم و گفتم:بگذار بازش کنم ببینم برایت چه آورده شاید مال تو هم بهمین قشنگی باشد.
منتظر اظهار نظرش نشدم گره ی آن را که بسختی باز میشد گشودم به دیدن چند بسته اسکناس ده تومانی که روی لباس قرار داشت از فرط حیرت سوت بلندی کشید و گفت:وای ماتان جان پنج بسته اسکناس ده تومانی با یک پاکت نامه برای تو.
حتی نیم نگاهی به آن سو نیفکند و با بی اعتنایی گفت:منظورش از این کارها چیست؟
-نمیدانم شاید منظورش را در آن پاکت در بسته نوشته باشد.
-باز کن ببین چه نوشته.
ماتان سواد درستی نداشت و به زحمت میتوانست بخواند و بنویسد.
پاکت را گشودم نامه تا خورده را از درون آن بیرون اوردم و در حال تکان دادن کاغذ گفتم:حاج بابا برایت نوشته.نکند فیلش یاد هندوستان کرده و دوباره عاشقت شده.
-سربسرم نذار دختر.او از اول هم این حرفها سرش نمیشد که حالا بشود.
سربسرش گذاشتم و گفتم:نمیخواهی آنرا برایت بخوانم؟شاید حق با من باشد و نامه فدات شوم برایت نوشته باشد.
شانه ها را با بی اعتنایی بالا افکند و با لحن عبوسانه ای گفت:اگر دلت میخواهد بخوانی بخوان تا بفهمی که از این خبرها نیست.
نامه را گشودم و خواندم:
میدانم که سایه ام را با تیر میزنی و چشم دیدنم را نداری.از همان روز اول ازدواجمان هم نه نگاه محبت آمیزی از تو دیدم و نه کلام پر مهری از زبانت شنیدم.بگذریم هدف من از نوشتن این نامه جلب محبت تو نیست.بالاخره ما با هم یک وجه مشترک داریم و ان این دختر است که دیر یا زود باید شوهر کند.با پولی که برایت داخل بقچه گاشتم به فکر تهیه جهاز باش.اگر باز هم کم و کسری داشتی پیغام بفرست تا در اختیارت بگذارم.فکر پولش را نکن دلم میخواهد این دختر با آبرو به خانه ی بخت برود.اگر گناه از من بود ببخش.گرچه اگر کنی فکر کنی میبینی که خودت هم چندان بی تقصیر نبودی.والسلام.
ساکت که شدم ماتان گفت:معنی نامه فدایت شوم را هم فهمیدیم.در اصل فدای تو شده نه من.آن هم معلوم نیست تا چه حد در گفتارش صادق است.هر وقت پولی دستم آمده یک چیزی برایت خریدم.خیال میکند منهم مثل خودش بی فکرم.اگر آن مرد تازه یادش آمده من سالهاست که به این فکرم.
-نمیخواهی ببینی چی برایت خریده؟
با لحن تند و غضب الودی گفت:گره بقچه را ببند بگذار یک گوشه.من آن چیزی را که آن بی عاطفه برایم خریده نمیخواهم.فقط پول را قبول میکنم چون برای تهیه جهیزیه توست.فردا رحمان را میفرستم تا آن را برایش پس ببرد.
اعتراضی نکردم چون میدانستم نخواهد پذیرفت.حق با ماتان بود.من هم اگر جای او بودم حاضر به قبولش نمیشدم.
بیاد جمله فرزام افتادم که میگفت به قول حاج بابا شما هم مثل مادرتان لجباز و یکدنده هستید.
بی آنکه بیندیشیم گفتم:تقصیر من است نباید قبولش میکردم.همانطور که خودم آن را گرفتم خودم هم بقچه را پس میبرم.
باورش نشد و پرسید:منظورت اینست که میخواهی خودت به حجره ی پدرت بروی؟!
-مگر اشکالی دارد؟میخواهم به او بگویم که اشتباه کردم بدون اجازه تو آن را پذیرفتم و بخاطر همین هم ان را خودم پس آورده ام.
در اندیشه فرو رفت.در چهره اش نارضایتی نمایان بود.لبها را بهم فشرد و چین به پیشانی افکند و پس از لحظه ای مکث زبان گشود و با لحن رنجیده ای گفت:اگر دلت میخواهد بروی برو.فقط یادت نرود که به پدرت بگویی دفعه آخرش باشد که برایم عیدی میفرستد.من فراموش کرده ام شوهر دارم.او برایم غریبه است و من از غریبه هدیه قبول نمیکنم و به قول خودش والسلام.

R A H A
01-27-2012, 10:48 PM
فصل 11

بعدازظهر روز بعد از مدرسه که بخانه برگشتم مادرم بقچه را بدستم داد و گفت:این بقچه گوشه اتاق آیینه دق من است برو زودتر آن را تحویل بده برگرد.
-پس لااقل بگذار روپوش را از تنم بیرون بیاورم و لباس مناسبی بپوشم.
به شک افتاد و گفت:یعنی چه مگر میخواهی به مهمانی بروی!بازار رفتن که این حرفها را ندارد.
برای اینکه شک و شبهه ای در دلش باقی نماند کوشیدم تا قانعش کنم.
-نه ولی وقتی از مدرسه برمیگردم دیگر تحمل این روپوش را ندارم.
قانع شد و گفت:خیلی خب پس زود باش.
چه لزومی داشت در انتخاب لباس سلیقه به خرج دهم و زیباترینشان را به تن کنم؟آماده رفتن که شدم ماتان چپ چپ نگاهم کرد و ناگهان زبان به اعتراض گشود:این چه پیراهنی است که پوشیده ای مگر توی بازار چه خبر است!
با لحن زیرکانه ای پاسخ دادم:مخصوصا این را پوشیدم که حاج بابا گمان نکند فقط با پیراهن اهدایی او نونوار شده ام.
اینبار دست از اعتراض کشید و گفت:خب پسر برو یک چیزی روی آن بپوش هنوز هوا سرد است سرما میخوری.لازم نیست برای پدرت نمایش مد بدهی.
-اصلا سردم نیست از مدرسه که برمیگشتم چیزی نمانده بود از گرما هلاک شوم.
نیشخندی زد و با لحن کنایه آمیزی گفت:نمیدانستم چله تابستان آمده.
منتظر اعتراض بیشترش نشد گره بقچه را محکم کرد و آن را بدست گرفتم و گفتم:تا شما سفره را پهن کنید من برگشته ام.
بناچار پذیرفت و گفت:پس با درشکه برو اگر پیاده بروی به این زودیها نمیتوانی برگردی.
منزل تا بازار فاصله چندانی نداشت.آنموقعها که پدرم هنوز نامهربان نشده بود بارها با ماتان این راه را پیاده می پیمودیم و به سراغش میرفتیم اما اینبار خیال پیاده روی نداشتم و ترجیح میدادم با درشکه بروم.
نمیدانستم هدفم از رفتن به آنجا چیست.چه اصراری بود این ماموریت را خود به عهده بگیرم؟باد خنکی میوزید در زیر پیراهن نازک بهاره ام احساس سرما کردم.
درخت بید در جلوی خانه ی ما تک بود و تنها سایبانی که میتوانستم در زیر سایه اش بایستم و به صدای حرکت آب در جویباری که از کنارش میگذشت گوش فرا بدهم و منتظر درشکه شوم.
-کجا میروی آبجی؟
صدای سورچی مرا بخود آورد.سوار شدم و آدرس دادم.بعد از اینکه پدرم زن گرفت و ما را ترک کرد هیچوقت دلم نمیخواست قدم در بازار بزرگ بگذارم.نمیدانستم براحتی خواهم توانست حجره اش را پیدا کنم یا نه؟
وارد دالان دراز سر پوشیده اش که شدم ایستادم و نظری به اطراف افکندم.هیچ چهره ی آشنایی به چشمم نخورد.نگاه دکانداران به سویم خریدارانه بود.شاید کار درستی نکردم که بتنهایی آنجا آمدم.
ابتدا به اشتباه وارد بازار ارسی دوزها شدم و برگشتم و اینبار پرسان پرسان حجره اش را یافتم.
به درون رفتم چشم به اطراف دوختم و بدنبال پدرم گشتم فرشهای نفیسی که به در و دیوارش آویخته بودند چشم را خیره میساخت.
از یاد بردم که به چه منظور آنجا آمده ام.به تماشا پرداختم.فرش ابریشمی پوست پیازی رنگی توجه ام را جلب کرد.با خود گفتم اگر یک روز صاحب خانه ای بشوم حتما این فرش را برای سالن پذیرایی ام میخرم.
صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:چطور است آن را میپسندید؟
برگشتم و فرزام را در مقابلم یافتم.انتظار همه چیز را داشت به غیر از دیدن من.برای چند لحظه بهت زده نگاهم کرد و سپس گفت:ای وای شما هستید!ببخشید که از پشت شما را نشناختم.چه عجب به کلبه ما صفا دادید؟
به تمسخر خندیدم و گفتم:کلبه گرانقیمتی دارید حاج بابا کجاست؟
-برای ناهار به منزل رفته و هنوز برنگشته ولی حالا دیگر باید پیداشان میشد.
-شما چی؟شما ناهار نمیخورید؟
-چرا اول من رفتم ناهار خوردم آمدم و بعد او رفت.معمولا پس از صرف غذا چرتی میزند و بعد برمیگردد.
-آنوقتها هم همین عادت را داشت.از هر چه بگذرد از خواب بعدازظهرش نمیگذرد.
به چهار پایه ای که گوشه ی حجره قرار داشت اشاره کرد و گفت:اینطوری خسته میشوید بفرمایید بنشینید تا برایتان یک چای داغ بریزم.اینجا پذیرایی با خودمان است.
سپس نگاهش را به ارامی بروی چهره و اندامم گذراند و تبسم کنان گفت:این لباس خیلی به شما می اید بنظر نمیرسد همان دختری باشید که آن پالتوی گشاد و کلفت را بتن میکرد و آن روپوش ارمک مدرسه را میپوشید.
-معلوم است که باید فرق داشته باشد.
در کنار بساط سماور ایستاد و مشغول ریختن چای در استکان شد و گفت:حالا که شما به این حجره صفا دادید کم کم دارد از اینکار خوشم می آید.
خندیدم و گفتم:پس حاج بابا باید از من ممنون باشد که امروز به اینجا آمدم و شما را تشویق به اینکار کردم.
استکان چایی را بدستم داد و گفت:تازه دم است بفرمایید.
چند جرعه ای از آن را که نوشیدم زبانم سوخت و ناگهان فریاد کشیدم:وای زبانم سوخت چقدر داغ بود.
-پس چرا نگذاشتید سرد شود؟
احساس لرز کردم و انگشتان دستم بدور استکان گرم حلقه وار پیچید.فرزام پرسید:چرا لباس گرمتری نپوشیدید هنوز هوا سرد است.
-نه سردم نیست.اینطوری راحت ترم و احساس سبکی میکنم.
به فرشی که در موقع ورودم باعث جلب نظرم شده بود چشم دوخت و پرسید:شما از آن قالی خوشتان آمده؟
-بله خیلی زیباست.
-بافت تبریز است.اگر بتوانم پولهایم را جمع کنم آن را میخرم و نمیگذارم نصیب غیر شود.مگر اینکه شما خریدارش باشید.
-فعلا که قصد خرید را ندارم.نکند قصد بازار گرمی را دارید.
-نه اینطور نیست عین واقعیت است.
برخاستم و گفتم:دارد دیر میشود.از حاج بابا خبری نشد.من دیگر باید بروم.
-حالا کجا!اگر بداند شما آمدید و منتظرش نشدید خیلی ناراحت میشود.
-مهم نیست.قصد من دیدار نبود و به قصد دیگری به اینجا آمدم.برای چایی ممنونم.گرچه زبانم را سوزاند اما خوشمزه بود.خداحافظ.
چهارپایه را از زیر پایم به عقب راندم و با شتاب بطرف در رفتم صدایم زد و گفت:کجا؟بقچه تان را جا گذاشتید؟
سربرگرداندم و گفتم:مال من نیست.بخاطر برگرداندن آن بود که به اینجا امدم.از طرف من بقچه را به حاج بابا بدهید و از قول مادرم به او بگویید که از غریبه هدیه قبول نمیکند.همین.
نمیدانم آنچه را که میگفت باور داشت یا نه؟مادرم را بخاطر پایداری اش در بیزاری و مقاومت در مقابل پدرم تحسین میکرد یا او را سرسخت و لجوج میدانست.پس از مکث کوتاهی گفت:فقط همین.آخر چرا؟کار خوبی نکردید که آن را برگرداندید.حتما پدرتان خیلی ناراحت میشود.
با بی اعتنایی شانه بالا افکندم به تمسخر خندیدم و با لحن طعنه آمیزی گفتم:چاره ای نیست.وقتی دلی را شکستی منتظر باش که دل شکسته شوی.

R A H A
01-27-2012, 10:50 PM
فصل دوازدهم
هوای بازار خفه و گرفته بود، آنقدر خفه که در آنجا احساس نفس تنگی می کردم. دکانداران خسته از کار روزانه، در کسادی بازار در وقت ناهار پشت پیشخوان چرت می زدند.
ابتدا صدای پای شخصی را که پشت سرم می دوید شنیدم و سپس یک نفر صدایم زد.
_ یک لحظه صبر کنید، رعنا خانوم.
این بار صدایش آرامش بخش بود و از شنیدن آن عصبی نشدم. ایستادم، روی برگرداندم و پرسیدم:
_ دیگر چه می خواهید؟
هن هن کنان ایستاد و منتظر شد تا نفسهایش آرام آرام گیرد و سپس پاسخ داد:
_ پیش پای شما حاج بابا رسید و مرا فرستاد تا صدایتان کنم.
لجاجت کردم و گفتم:
_ شما که میدانید قصد من از آمدن، دیدن حاج بابا نبود. ماموریت من انجام شد و حالا دارم برمی گردم. نباید دنبالم می آمدید.
_ چرا؟
_ چون قبلا به شما نظرم را گفته بودم.
_ از اینکه آن بقچه را برگرداندید، خیلی عصبانی شد.
_ چرا!؟! نکند منتظر تشکر مادرم بود یا جواب نامه ای که برایش نوشته؟
_ مگر برایش نامه نوشته بود!؟
لحن صدایم تمسخرآمیز شد. نیشخندی زدم و گفتم:
_ نترسید، منظورم نامه فدایت شوم نبود. حاج بابا ارزانی مادر شما. ماتان نه قصد مبارزه با رقیب را دارد نه از روز اول این قصد را داشت.
_ یعنی همسرش برای او درست مانند تنه ی درخت خشکیده ای بود که می بایستی آن را از ریشه می کند، درست است؟
_ نمی دانم، شاید درست باشد. غرور شکسته اش، این محبت را از ریشه کند.
کسانی که از کنارمان می گذشتند، با کنجکاوی نظری به سویمان می افکندند و هر کدام تفسیری از این گفت و گو داشتند. هیچ کس سرش توی لاک خودش نبود و همه می خواستند سر از لاک دیگران در آوردند.
به طعنه گفتم:
_ نمی ترسید برایتان حرف در بیاورند؟ شما در بازار سرشناس هستید. اما مرا کمتر کسی می شناسد. همین روزهاست که پشت سرتان حرف بزنند و بگویند پسر حاج مصیب دنبال دخترها می افتد.
_ من پسر حاج مصیب نیستم که سرشناس باشم، برعکس شمار را همه می شناسند و می دانند دختر چه کسی هستید. تا قبل از دیدنتان تصویر دیگری از شما در ذهن داشتم، ولی حالا ...
جمله اش را نیمه تمام نهاد و سر به زیر افکند. با لحن شتابزده ای پرسیدم:
_ حالا چه؟
_ الان نمی توانم جوابتان را بدهم، باشد برای بعد.
دستم را به علامت خداحافظی تکان دادم و گفتم:
_ پس تا بعد خداحافظ.
جلوتر آمد، چون سدی در مقابلم ایستاد و گفت:
_ پس لااقل بگذارید درشکه بگیرم و شما را برسانم. بازار گرم است اگر با این لباس وارد خیابان شوید سرما می خورید.
_ نه ممنون. خودم بلدم چه کار کنم.
در مقابل اسبهای درشکه ای که در مقابلمان توقف کرده بود ایستاد وگفت:
_ من شما را می رسانم.
دستم را به علامت اعتراض تکان دادم و گفتم:
_ خواهش می کنم این کار را نکنید، وگرنه ماتان پوست از سرم خواهد کند.
زیرچشمی نگاهم کرد و پرسید:
_ یعنی اینقدر از او می ترسید؟
_ معلوم است، اختیار من دست اوست، نه کس دیگری،برای چایی متشکرم.خداحافظ.
با حرکت شتابزده ای سوار شدم و به سورچی اشاره کردم که راه بیفتد. فرزام فرصت اعتراض را نیافت و با نگاه به بدرقه ام پرداخت. احساس گناه می کردم و جرات رو برو شدن با ماتان را نداشتم.چادر بر سر افکنده بود و در دالان انتظار بازگشتم را می کشید. از شدت اضطراب و نگرانی صورتش رنگ پریده به نظر می رسید. در را گشودم، حالت چهره اش را دگرگون یافتم. به دیدنم فریاد کشید:
_ چرا اینقدر دیر کردی؟
چاره ای به غیر از بیان حقیقت نبود. چون برای من پنهان کاری هیچ وقت عاقبت خوشی نداشت.
_ حاج بابا برای ناهار به خانه رفته بود، منتظر شدم تا برگردد.
تشرزنان گفت:
_ لازم نبود منتظرش بشوی. بقچه را همانجا می گذاشتی و بر می گشتی.
_ می خواستم پیغامت را به او برسانم.
_ خب چه شد؟ پیام را رساندی؟
_ به خودش نه.
_ پس به که؟
پاسخ این سوال آسان نبود و خشم و خروش را به دنبال داشت. صدایم لرزان شد و لبهایم در موقع حرکت برای بیان این جمله حالت عادی خود را از دست دادند.
_ به ناپسری اش.
خون به چهره اش دوید و نگاه خشمگینش با حرکت تهدید آمیز دستش برای ملامتم هم آهنگ شد:
_ او آنجا چکار می کرد؟
_ اختیار حجره اش را به دست آن پسر سپرده.
_ تو می دانستی که او آنجاست. به خاطر همین بود که در موقع بیرون رفتن به بازار آنقدر به سر و وضعت رسیدی، درست است؟
سر را به علامت نفی تکان دادم وگفتم:
_ نه، این طور نیست.
با لحن رنجیده ای ادامه داد:
_ چرا میدانستی، حالا یادم افتاد یک بار به من گفتی آن پسر در حجره مصیب کار می کند. به خاطر همین بود که برای بردن آن بقچه پیشقدم شدی. وای بر من. آن مرد تصمیم گرفتهتو را از من بگیرد، از همان روز اول که ما را ترک کرد،داشت نقشه می کشید که چطور می تواند تنها دلخوشی ام را از چنگم بیرون بیاورد. هرگز بخاطرم خطور نمی کرد که یک روز همدستش شوی. وقتی داشتی از خانه بیرون می رفتی، حالت عادی نداشتی و بی قرار بودی. همانموقع از خود پرسیدم که چه به سر این دختر آمده. نباید می گذاشتم بروی. تو داشتی به آن سو کشیده می شدی، بی اراده و ناخودآگاه.احساسی که دارد بر خشم و کینه ات غلبه می کند، آن چیزی است که هنوز از ماهیت آن آگاه نیستی، ولی من آن را حس می کنم. در یک چشم بر هم زدن تو را از دست می دهم و تنها می شوم.
روزی که پدرم ما را ترک کرد و رفت، غرورش سدی شد در مقابل سیل اشک و دیدگانش آرام ماندند، اما در آن لحظه حتی از فکر این که ممکن است مرا از دست بدهد، داشت می گریست. با لبهایم گونه های مرطوبش را لمس کردم و گفتم:
_ هدف من از رفتن به آنجا فقط این بود که اشتباهم را جبران کنم، بقچه را برگردانم و پیغامت را برسانم. فقط همین و دیگر هیچ.
با لحن تردید آمیزی پرسید:
_ منظورت این است که به آن پسر نظری نداری؟ باور نمی کنم.
یک بار دیگر گونه اش را بوسیدم و گفتم:
_ چرا باور کن. آن جوان برای من پسر ملوس است. پسر هووی مادرم.یعنی زنی که ریشه خوشی را از خانه ما کند و با خود برد. من روزهای سیاه زندگی مان را از یاد نبرده ام. روزهایی که اشکهایت به جای جاری شدن به روی گونه هایت، آبی بودند به روی جگر آتش گرفته ات. من به غیر از تو هیچ کس را نمی خواهم.
_ راست می گویی؟!
در موقع بیان این جمله، برق شادی، قطرات اشک را در دیدگانش درخشان ساخت.
چادر را که از روی سرش کنار رفته بود به جلو کشید. دستهایش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:
_ من فقط تو را دارم. مصیب دلش به زن و بچه ی دیگرش خوش است و من فقط دلم به تو، قول بده اسیر وسوسه هایش نشوی.
_ قول می دهم.
درختان اسیر باد بودند، بی اراده به هر سو خم و راست می شدند و برگهایشان را به روی آب زلال حوض شناور می ساختند و فرشهای شسته شده را که به روی ایوان آویزان بودند، به حرکت وا می داشتند.
دلم کجا بود؟ آنجا پیش ماتان و همانجا می ماند. یه هیچ بهانه ای این اجازه را نمی دادم که به طرف مردی برود که دل هوسرانش او را به سمت زن دیگری کشانده بودند. و به سوی جوانی که مادرش نقش عمده را در این جدایی داشت.

R A H A
01-27-2012, 10:52 PM
فصل سیزدهم
آفتاب به پیشوازبهار رفت و حرارتش را سوزان ساخت تا بقایای برف های یخ بسته در کنج دیوار کوچه هایی را که رنگ آفتاب را که رنگ آفتاب را به خود ندیده بودند، آب کند.
گرد و خاک سقفهای چوبی اتاقها گرفته شد. منقلها خالی از خاکستر ذغال شد و کرسیها به زیر زمینی که انبارش طاق قوس دار داشت، منتقل گردید.
وسایل و اثاثیه بدون مصرف که بی جهت انسیه آنها را در انبار نگه داری می کرد به دور افکنده شد. رحمان آب حوض را کشید و آن را لبریز از آب زلال ساخت و در مقابل دیدگان فرزندانش خط لی لی بچه ها را از روی سنگفرش حیاط شست و آب و جارو کرد.
شیشه پنجره ها از تمیزی برق می زدند. گلهای یاس در گلدانهای دور حوض در موقع طلوع آفتاب، بوی رایحه ی زندگی را معطر می ساختند.
عدسهای ماتان درون بشقاب سبز شدند تا به سفره هفت سین رونق بخشید.مغازه داران دکانهایشان را بستند و به خانه هایشان روی آوردند تا در موقع تحویل سال در کنار خانواده های خود باشند.
خنده از روی لبانم گریز می زد و غم آهنا را بسته نگه می داشت. طشت رخشویی انسیه پر از لباسهای شسته و آبکشی شده بود و فروشندگان دوره گرد برای خالی کردن بار الاغ هایشان با آب و تاب نام محصولات خود را جار می زدند.
خط عمر مادرم به روی دیوارهای زندگی اش پر از شیارهای غم بود. هر چند بهار درختان را تر و تازه و شاداب می ساخت. گلهای باغچه را معطرمی کرد و غنچه های گل سرخ را شکوفا،اما قادر به کاستن گل شادی در دلهای ما نبود.
چهره زیبایش پژمرده و بی طراوت بود و دیدگانش پر از غم و اندوه. من و او با هم به سفره هفت سین، یک سین دیگر افزودیم و آن سوز سینه بود که با یک نفس از دل برمی خواست و بی صدا روی زبان می نشست و کلمه آه را که نشانه حسرت بود. در گلو خفته می کرد. ماتان مشغول دعا خواندن بود. دیدگانم را برهم نهادم و در خیالم دنبال آرزوهایم گشتم. این بار برخلاف سالهای گذشته خیال نداشتم از خدا بخواهم حاج بابا پشیمان شود و به خانه بازگردد، چون می دانستم که پشیمانی سودی ندارد و آمدنش درد ما را دوا نخواهد کرد. کاسه نامهربانیهایش لبریز بود و جایی برای مهربانیها باقی نمی نهاد.
صدای ماتان را شنیدم که می پرسید:
_ راست بگو از خدا چه می خواهی؟
دیدگانم را گشودم، حرکت نگاه پر مهرش را به روی چهره ام احساس کردم و پاسخ دادم.
_ مطمئن باش این بار از او نمی خواهم که حاج بابا را به خانه باز گرداند.
به تلخی خندید و گفت:
_ چه بخواهی، چه نخواهی، بر نمی گردد. می توانی از خدا سلامتی بخواهی و دل خوش. همین کافی است.
به دنبال سماق گشتم که در پشت سبزه پنهان بود و سمنو که فقط سال به سال بر سفره هفت سین خود را نشان می داد و هیچ وقت میل به چشیدن را در من برنمی انگیخت.
چشم به گل قالی دوختم و با خود گفتم، شاید به قول ماتان کافی بود از خدا سلامتی بخواهم، اما آن فرش چه؟ فرشی که در حجره حاج بابا دلم را برده بود؟ گرچه آن قالی گرانقیمت گل ابریشم، هرگز نصیب من نمی شد.
نمی دانم چه موقع در زدند چه کسی آ« را گشود. متان کلام الله مجید را در سفره نهاد، گوش به همهمه بیرون داد و خطاب به من گفت:
_ بلند شو از پنجره نگاه کن ببین در حیاط چه خبر است.
تازه به خودم آمدم و صدای نجوای چند نفر را که در حیاط با هم گفت و گو می کردند، شنیدم.
مادرم سراسیمه برخاست و گفت:
_ معلوم نیست چه خبر شده.
نگاهم را از پشت شیشه رنگی پنجره به بیرون نفوذ دادم. رحمان داشت به مردی که سر به جلو خم کرده بود تا ازسنگینی باری که بر دوش داشت بکاهد، فرمان می داد.
_ ببرش بذار توی ایووان.
سایه پدرم را دیدم که چند قدم عقب تر ایستاده، جریان چه بود؟ مات و مبهوت چشم به بیرون دوختم. ماتان چادر را به روی سر کشید. دم پائیهایش را جلوی در پوشید و با شتاب خود را به ایوان رساند. جلوی پله ها ایستاد و خطاب به پدرم گفت:
_ این بازیها چیست مصیب؟
چهره حاج بابا بشاش و پر خنده بود. به خود جرائت داد، چند قدمی به جلو برداشت و با تکان دست اشاره کرد و گفت:
_ از جلوی پله ها برو کنار. بگذار این بنده خدا بارش را زمین بگذارد و نفسی تازه کند.
بی اعتناء به خواسته اش، گفت:
_ تا ندانم جریان چیست. از جایم تکان نمی خورم.
_ جهیزیه دخترم است. اگر تو از من چیزی را قبول نمی کنی، گناه رعنا چیست؟ نمی خواهم چیزی کم و کسر داشته باشد. شنیدم از این فرش خوشش آمده. با خود گفتم چه بهتر چیزی را به او بدهم که مورد پسندش است.
ماتان برای اینکه باربر ئر موقع بالا آوردن فرش به او تنه نزند، ناچار شد از جلوی راهش کنار برود. عقب تر ایستاد و در اوج خشم پرسید:
_ از کی تا حالا این دختر برایت عزیز شده. نمی گذارم با این حرفها گولش بزنی و خامش کنی. پیشکشی ات را بردار و برو.
با لحن زیرکانه ای گفت:
_ تو پیشکشی ام را برگرداندی، ولی در این مورد باید خود رعنا تصمیم بگیرد. این را خودش پسندیده. به سلیقه اش آفرین گفتم در واقع گل قالیهای حجره است. دلم نمی خواست نصیب غیر شود. مبارکش باشد.
هدف پدرم چه بود؟ می خواست مرا وادار به طغیان در مقابل ماتان کند. هر چند آن فرش دلم را برده بود، اما قبول آن مخالفت با خواسته مادرم بود و دلش را می شکست.
خدا می داند. در نگاهش چه دیدم. همه حسرتها، سرخوردگیها و شکستهایش در آن عیان بود. گریه های در چشمه خشکیده اشکهایش را به یاد داشتم و نامرادیهایش را که باعث انزوایش شده بود. من طرف او بودم، مگر نه؟ پس چه دلیلی داشت که بر خلاف میلش رفتار کنم.
با سرسختی به طرف باربر که تازه بارش را به زمین نهاده بود اشاره کردم و گفتم:
_ آن قالی را دوباره به حجره حاج آقا برگردان. ما خیال خریدنش را نداریم.
عرق ریزان با بلاتکلیفی چشم به پدرم دوخت. نمی دانست باید از امر اربابش اطاعت کند یا از خواسته من.
صدای تحکم آمیز حاج بابا تکلیف را روشن کرد.
_ بعد از فروش پس گرفته نمی شود. آن را همانجا بگذار غلام زود باش بیا برویم.
قبل از اینکه ما مجال اعتراض داشته باشیم، غلام در اطاعت از امر اربابش، آن چنان به سرعت از پله ها پایین رفت که فرصتی برای اعتراض باقی نماند.
ماتان با لحن تهدید آمیز و آمیخته با غضب فریاد کشید:
_ مطمئن باش آن را برایت پس می فرستم. پیشکشی ات ارزانی آن یکی دخترت.
پدرم در حال خروج از در حیاط، به عقب برگشت و گفت:
_ زحمت نکش. چون سه روز اول عید حجره ما بسته است، عیدت مبارک تابان. قسمت بود یک بار دیگر سال را در کنار هم تحویل کنیم.
فرش همانجا در ایوان ماند. نه من وسوسه شدم آن را باز کنم و نه مادرم این اجازه را به من می داد. با خشم و خروش به اتاق برگشت و غرولند کنان زیر لب گفت:
_ سالی که نکوست از بهارش پیداست. وقتی با این نحسی آغاز شده، وای به پایانش.
سپس رو به من کرد و گفت:
_اگر دلت بخواهد می توانی قالی را نگه داری.
دست به درو گردنش افکندم، لبهایم را به روی گونه اش فشردم و گفتم:
_ دل من چیزی را می خواهد که تو می خواهی. عیدت مبارک ماتان.

R A H A
01-27-2012, 10:53 PM
فصل 14

دید و بازدید عید کسل کننده بود.همان حرفهای همیشگی صد سال به این سالها عیدتان مبارک امیدوار امسال به خانه شوهر بروی.
خاله ماه بانو چشمکی به من زد و آهسته در گوشم گفت:با این فرش گل ابریشم حالا دیگر جهیزیه ات تکمیل شد و کمبودی نداری.
جوابم را ندادم نیازی به توضیح نبود خودش میدانست که قرار نیست آن را قبول کنیم.
پس آن چشمک زدن برای چه بود و آن جملات امیدوار کننده چه معنایی داشت؟
دو خواهر مرتب با هم در گوشی حرف میزدند و پچ پچ میکردند.ثانیه ها و دقیقه ها در جا میزدند و میلی به گذشتن نداشتند.بعدازظهر که شد دایی مسعود و خانواده اش به جمع آنها پیوستند و بحث و گفت و گویشان داغ تر شد.
ماتان در سالن پذیرایی بروی سفره ترمه بساط شیرینی و شکلات و شب چره را گسترده بود به اضافه ی انواع میوه های فصل و انگوری که در اوایل زمستان خوشه های آن را از سقف چوبی در زیرزمین به میخ کشیده بود تا برای استفاده در شب عید تازه و شاداب بماند.
دایی مسعود مثل همیشه بی رودربایستی به پشتی تکیه داد و پاهایش را دراز کرد تا راحت باشد.
شوهر خاله ام غلامحسین خان سنگینی وزنش را به یکسو متمایل ساخت یک پهلو نشست بی تعارف کاسه آجیل را به جلو کشید و با سر و صدا به شکستن تخمه پرداخت.
دختر خاله هایم ناهید و نادره مشغول خالی کردن ظرف شکلات بودند و پسر دایی ام شهرام مشغول لگد پرانی به برادرش بهرام مژگان که مثل همیشه از شیطنت برادرهایش سرسام گرفته بود بمن اشاره کرد و گفت:بیا برویم توی ایوان اینجا سرسام میگیرد.
هوای اتاق گرم بود.ماتان هر سه ارسی سالن پذیرایی را که قاب منبت کاری و شیشه رنگی داشت ومابین شش دری قرار گرفته بود بالا کشید تا هوای تازه وارد اتاق شد.بیچاره زن دایی بتول از دست این دو پسر پوست و استخوان شده بود.
در هوای ایوان نفسی تازه کردیم و بروی قالیچه ای که انسیه برایمان آورد نشستیم دلم میخواست هر طور شده از حرفهایشان سر در بیاورم و بدانم چه میگویند.
بالاخره صدای دایی مسعود را که بلندتر از صدای دیگران بود شنیدم که میگفت:شانس خوبی است قبول کن شوهرش که بدهی از شر وسوسه های مصیب هم خلاص میشوی.
معلوم میشد خیالهایی در سر دارند.کار کدام یکی از آن دو بود خاله یا دایی ام؟
پس اینطور!داشتند برایم نقشه میکشیدند ومیخواستند شوهرم بدهند.بهمین سادگی!مگر ممکن بود؟
از همانجا که نشسته بودم سخنانشان به وضح به گوش میرسید صدای مادرم را شنیدم که میگفت:از خدا میخواهم ولی اختیارش دست من نیست.
مژگان متوجه کنجکاوی ام شد و با لحن زیرکانه ای گفت:چی شده چرا گوش ایستادی؟
بجای جواب پرسیدم:تو میدانی جریان چیست؟
خندید و گفت:دلت میخواهد بدانی؟
-بسته به این است که جریان چه باشد.
-به گمانم برای یکی از دختران دم بخت فامیل خواستگار پیدا شده.منکه هنوز شوهر کردنم نشده پس لابد قرعه بنام تو اصابت کرده.
مژگان 15 سال بیشتر نداشت اما درشتی هیکل و بلندی قدش او را در مقابل من که ظریف و ریز نقش بودم چند سال بزرگتر از سنش نشان میداد.
بروی قالی تا شده ابریشم اهدایی حاج بابا نشستم دستم را لابه لای آن عبور دادم و بروی پرزهایش کشیدم و گفتم:هر کسی ما دو نفر را با هم ببینند در اولین نگاه گمان میکند که وقت شوهر کردن تو گذشته.
در کنارم بروی فرش نشست و گفت:اگر برایم خواستگار پیدا شد خبرت میکنم.
صدای مادرم توام با آه و ناله بود:تا پدرش رضایت ندهد کاری نمیتوانم بکنم.آمدن خواستگار چه فایده ای دارد.
لحن کلام دایی مسعود نشانه ی آن بود که از سخنان خواهرش ازرده شده.
-چه حرفها میزنی آبجی!آخرش چه؟بالاخره باید این دختر را شوهر بدهی تو که مزه دهن حاج مصیب را نمیدانی.چه بسا او هم منتظر یک خواستگار مناسب است که دخترش را روانه خانه بخت کند.تو حرفت را بزن اگر گفت نه خیلی خب ما هم حرفی نداریم و میگوییم بسم الله خودت قدم پیش بگذار و شوهرش بده.
-منهم از همین میترسم دلم نمیخواهد شوهرش را مصیب انتخاب کند این دختر همه زندگی من است.چطور میتوانم پاره تنم را بدست او بسپارم با همین حقه از من جدایش خواهد کرد.
صدای خفه اش نشان میداد که بغض کرده حتی چه بسا داشت میگریست.
خاله ماه بانو به دلداری اش پرداخت و گفت:روز اول عید گریه نکن آبجی خدا بزرگ است.شاید فرجی بشود و بتوانی به اختیار خودت شوهرش بدهی.
-آن ظالم نخواهد گذاشت میدانم با هزار دوز و کلک بین ما جدایی خواهد انداخت.میترسم از ماجرا باخبر شود و از فرصت استفاده کند.پیغام بفرستد که خودم برایش خواستگار دارم زحمت نکش.
-آخرش چه؟بالاخره یک روز اینکار را خواهد کرد و تو از ترس آن روز نمیتوانی لگد به بخت این دختر بزنی و نگذاری سر و سامان بگیرد.
مادرم مکثی کرد و در اندیشه فرو رفت.رو بسوی دیوار داشت و من چهره اش را نمیدیدم.بدون شک افسرده و اندوهگین بود و قلب نازک مهربانش در پنجه سهمگین تردید و دودلی ها فشرده میشد.
بالاخره زندایی بتول که بی حوصله تر از دیگران بود به زبان آمد و گفت:اگر به دلت بد آورده ای مشکلی نیست جوابش میکنیم.
ماتان از خدا خواسته تردید را کنار گذاشت و با لحن مصممی گفت:بهتر است جوابش کنیم.حالا که تا کلاس یازده درس خوانده پس لااقل بگذارید تصدیقش را بگیرد بعد به فکر شوهر دادنش بیفتیم.
لحن کلام دایی مسعود حاکی از آزردگی بود:فرقی نمیکند تا حرفهایتان را بزید این چند ماه تمام میشود.مگر اینکه این حرفها بهانه باشد.خب پس یک دفعه بگو نه و خلاصش کن.این درست نیست که مردم را بلاتکلیف نگه داریم.
-منکه گفتم بهتر است جوابش کنید یکی دو روز دیگر فرش را هم به حجره مصیب میفرستم.
خاله ماه بانو سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:فکر میکنی اگر فرش را پس بفرستی چه اتفاقی خواهد افتاد مطمئن باش ککش هم نخواهد گزید.او هم همین را میخواهد قالی گل ابریشم گرانقیمتش دوباره برای عرضه به مشتری بروی دیوار حجره آویزان خواهد شد و در عوض این فرصت را بدست خواهد آورد که همه جا بنشیند و بگوید تقصیر من نیست تابان خودش نخواست جهاز آبرومندی برای دخترمان فراهم کند وگرنه من گرانقیمترین فرش حجره ام را برایش فرستادم.اما آن زن نادان دستم را پس زد.تو همین را میخواهی آبجی؟میخواهی آن نامرد هم اعتبار و ابرویش را حفظ کند و هم دارایی اش را؟آنوقت چی گیر تو و رعنا می آید؟غرور تو و دلشکستگی این دختر.همین و بس.
ماتان آهی کشید و گفت:مرا از چه میترسانی؟به جهنم.بگذار هر جا دلش میخواهد بنشیند و هر چه دلش میخواهد بگوید.باکی ندارم.به قول معروف آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است.
خاله جان رو به خواهرش کرد و با صدای آهسته ای گفت:لجبازی را کنار بگذار این بار فقط پای رعنا در میان است.اگر تو لگد به بخت خودت زدی و شوهرت را دو دستی تقدیم زن دیگری کردی این دختر چه تقصیری دارد.بگذار لااقل او به آنچه حقش است برسد.
-بس کن ابجی بی جهت گناه نااهلی شوهرم را به گردن من نینداز.
-اتفاقا گناه نااهلی اش تقصیر توست.بی تفاوتی خودت این دلیل این گریز است غلامحسین را میبینی.فکر نکن خیلی سر براه است.من مثل شیر در مقابلش ایستاده ام.نمیگذارم جیک بزند.
-تو که نمیتوانی 24 ساعت مواظبش باشی اگر نااهل باشد از کوچکترین فرصتی استفاده میکند.
-من قلاده محبتم را به گردنش انداخته ام و با همان وسیله او را سر وقت بخانه برمیگردانم.همین کافی است.هیچوقت به این فکر افتاده ای که بروی ببینی این ملوس چه جور زنی است.تو به این فکر نیفتادی اما من افتادم وقتی بالاخره او را دیدم هاج و واج ماندم نه بر و رویی داشت و نه هیکل مناسبی.فقط قلاده محبت را به گردن حاج مصیب انداخته و او را به اسیری برده.منهم مثل تو عبادت را دوست دارم.نمازم را به موقع میخوانم.با تحمل سختی راه با تو سوار الاغ میشوم و برای زیارت به امامزاده داوود میروم و یا با ماشین دودی به شاه عبدالعظیم ولی غروبها که غلامحسین از بازار به خانه برمیگردد.فقط یک زن هستم یک زن که فقط به فکر رضایت شوهر است.
بنظر میرسید غلامحسین خان گوشهایش را تیز کرده تا آنچه را که همسرش گفته بشنود.
از گفت و گو با دایی مسعود طفره میرفت.همین که خاله ماه بانو ساکت شد فقط نگاهش کرد و لبخند معنی داری بروی لبهای هر دو نشست.یک نگاه به اندازه یک دنیا حرف دیدگانشان را بهم دوخت.
به چهره مادرم نگریستم تا شاید در آن حسرت را نمایان ببینم اما مثل همیشه حسرتهایش رازی بود نهفته در سینه اش.

R A H A
01-27-2012, 10:55 PM
فصل پانزدهم
تردید و دودلی ماتان باعث شد که موضوع خواستگاری در همانجا مسکوت بماند و دایی مسعود دست از اصرار بردارد. روز اول آنها به دیدنمان آمدند و روز دوم ما به بازدیدشان رفتیم.
روز سوم باران ریزی که شروع به باریدن کرد، خانه نشیمان ساخت. ماتان دلتنگیهایش را به روی قلب پر خون خود می فشرد و نه تکلیف زندگی خود را می دانست و نه تکلیف زندگی من را.
فرش تا شده در ایوان آیینه دق او بود. درست است که دلش می خواست جهیزیه دخترش قالی ابریشم گرانقیمت باشد. اما ترس از آن داشت که این بازارگرمیها نظر مرا به سوی پدر گریزپایم جلب کند.
صبح روز چهارم به محض اینکه از خواب برخاست و پا به مهتابی بین سالن اتاق نشیمن نهاد، به محض دیدن آن فرش که رحمان برای مصون ماندن از رطوبت باران از ایوان به آنجا منتقل ساخته بود، صدایش زد و گفت:
_ امروز دیگر سر این لعنتی را از این خانه کم کن و آن را به حجره حاج آقا برگردان.
رحمان برای اولین بار از اطاعت امر زن ارباب سرپیچی کرد و گفت:
_ این کار و نکنین خانوم بزرگ.
رحمان سر به زیر داشت و از نافرمانی خود خجل و سرافکنده بود. پاهایش با حرکت عصبی به روی زمین فشار می آورد و زانوهایش می لرزید.
ماتان با حیرتی آمیخته با خشم پرسید:
_ چرا نباید این کار را بکنم.
رحمان علت عکس العمل خود را می دانست، اما برای بیان آن نیاز به شهامت داشت. باغچه ها و حوض خانه پر از شکوفه های سیب بود که باد و باران شب گذشته تیشه به ریشه میوه درختان زده بود.
چشم به تاراج طبیعت دوخت و از نگاه کردن به مادرم طفره رفت. با صدای لرزانی گفت:
_ ببخشید خانوم جون. من فضول نیستم، ولی این حق خانوم کوچیکه. واسه چی باید پسش بدم. مگر نه این که شما باید این دخترو با آبرو روونه خونه بخت کنین. مگه نه اینکه چند ساله حاج آقا اونچه رو که حق شما و این دختره، ازتون دریغ میکنه. پس چرا حالا که می خواد فقط یه گوشه کوچیک از این حق رو برگردونه، می خواهین با پس دادنش بازم نصیب همون کسایی بشه که از خدا می خوان شما ازش چشم پوشی کنین؟ من و انسیه وقتی می بینیم شما چطور صورتتونو با سیلی سرخ نگه می دارین و صداتون در نمی آد. دلمون پر از غصه می شه. اگه این فرش ابریشم تو خونه بخت زیر پای خانوم کوچیک پهن نشه، تو خونه بخت دختر کوچیک آقا پهن می شه و باعث این ظلم شما هستین. آخه چرا؟ فقط به این خاطر که بهش ثابت کنین ازش چیزی نمی خواهین. شما حساب خودتون و حاج آقا رو از حساب این دختر جدا کنین. اگه واسه خودتون چیزی نمی خواهین، چه دلیلی داره واسه اونم نخاهین. این فرش دلشو برده، پس چرا نباید صاحبش بشه. چه بخواهین چه نخواهین اون پدرشه و وظیفه سنگین پدری رو دوشهاش سنگینی میکنه. پس بذارین به خودش بیاد و بفهمه چه وظیفه ای به عهده داره.
مهم نیس که این فرش سمت خانوم کوچیکه بشه یا نشه مهم اینه که حاج آقا متوجه بشه که این دختر هم از اون ثروت بی حساب سهمی داره. اگه اونو پس بفرستین یعنی به دست خودتون این دختر نازنین رو از حق مسلمش محروم کردین و گذاشتین که نصیب غیر بشه.
نگاه ماتان از دیدگان گریان انسیه به سرعت گذشت و به روی چهره بی رنگم متو قف ماند. شاید انتظار داشت من هم احساساتی شوم و بگریم، اما من به زحمت می کوشیدم تا بی تفاوت جلوه کنم و حالتی در چهره ام نمایان نباشد که باعث شود او تصمیمی برخلاف میل خود بگیرد.
رحمان به هیجان آمده بود و آرام نمی ماند. آب دهانش را قورت داد و افزود:
_ حاج آقا باید جهازی به این دختر بده که لایقش باشه و این شما هستین که باید بهشون بفهمونین چه وظیفه ای داره، نه این که باعث بشین وظیفه خودشو از یاد ببره. با وجود این اگه شما دستور بدین، عیبی نداره من این قالی رو کول می نم می برمش جلوی حجره حاج آقا بهشون می گم. خانوم بزرگ خودشون بهتر می دونن که چطور ترتیب جهاز خانوم کوچیک رو بدن. بهتره اینو نیگردارین واسه اونیکی دخترتون، خب نظرتون چیه؟
نگاه مادرم دوباره با تردید به روی چهره ام نشست و باصدایی که حکایت از ناآرامی داشت پرسید:
_ تو چه می گویی رعنا؟ دلت می خواهد آن را نگ داری یا ترجیح می دهی از خیرش بگذری؟
الته ترجیح می دادم آن را داشته باشم، ولی نه به قیمت رنجاندن مادرم. اختیارم را به دستش سپرده بودم، به دست زن رنجدیده ای که خوشه های خشم و نفرت نسبت به کسانی که باعث این درد و رنج بودند در قلبش ریشه دوانده بود.
می دانستم منتظر پاسخ است. جوابم را با حلقه کردن دستهایم به دور گردنش و بوسه به روی گونه هایش دادم و گفتم:
_ از من نپرس، چون زبان من با زبان دل تو یکی است و مطیع فرمانت هستم. مختاری نگهش داری یا آن را به حجره حاج بابا برگردانی.
فقط یک لحظه مکث کرد و سپس خطاب به رحمان گفت:
_ فرش را تا کن بگذار توی پستوی پشت اتاق نشیمن.
می دانستم یرای گرفتن این تصمیم چقدر به خودش فشار آورده. می دانستم وحشت از آن دارد که این بذل و بخششها مرا از او دور کند و به سوی پدرم بکشاند. تصور باطلی که هیچ وقت به حقیقت نمی پیوست.
همین که این جمله را به زبان آورد، انسیه فرز و چالاک شد و از ترس اینکه مبادا مادرم پشیمان شود، سرفرش را گرفت و بالحن عجولانه ای همسرش را مورد خطاب قرار داد و گفت:
_ کمک کن بلندش کنیم ببریمش توی پستو.
رحمان تشر زنان و با لحن تندی گفت:
_ برو کنار، من خودم می دونم چکار کنم. تو فقط در پستو رو باز کن.
اطاعت کرد و شتابان به طرف اتاق نشیمن که صندقخانه درپشت آن قرارداشت رفت وبه محض گشودن در، نگاهش با نامیدی در اطاف، به گردش در آمدو یک طرف آن انباشته از رختخواب بود و در دو طرف دیگر صندقهای مادرم نیم بیشتر فضای اتاق را به خود اختصاص داده بودند. سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:
_ وای خانوم جون، اینجا که جای خالی پیدا نمیشه.
ماتان که هنوز از قبول حاتم بخشی همسر جفاکارش راضی به نظر نمی رسید، با لحن سردی گفت:
_ عیبی ندارد، قالی را روی یکی از همان صندوقها بگذار.
_ آخه اگه بذارمش روی صندوق، اونوقت شما چطور می تونین هر وقت چیزی لازم داشتین درشو باز کنین؟
_ آن صندوقها پر از وسایل خرده ریز جهاز رعناست و فعلا قرار نیست در آنها را باز کنیم.

R A H A
01-27-2012, 10:55 PM
فصل 16

همانطور که چند سال پیش نامهربانیهای پدرم را باور نداشتم اکنون هم برایم باور مهربانیهایش آسان نبود.
یک زمان صدای آشنای در زدن او که برمیخاست پله ها را دو یکی میپیمودم و با شتاب خود را به دالان میرساندم که قبل از رحمان به آنجا برسم و در را برویش بگشایم ولی حالا هم در قلبم را برویش بسته بودم و هم در خانه مان را.
ماتان بی آنکه هدف خود را آشکار کند دست و پایم را با زنجیر نگاهش بسته بود و رفت و آمدهایم را زیر نظر داشت.
روز ششم که قرار بود با هم برای خرید پارچه روپوش ارمک مدرسه به بازار برویم سرمای سختی خورد و در رختخواب باقی ماند.
با ذوق و شوق لباس پوشیدم و به کنار بسترش رفتم و با تعجب پرسیدم:چرا بلند نمیشوی؟!مگر خیال رفتن به بازار را نداری.
سر را بی حالی از زیر لحاف بیرون اورد و در حالیکه از شدت سرفه قادر به سخن گفتن نبود با کلمات بریده ای گفت:به گمانم تب دارم تمام بدنم درد میکند اگر استراحت کنم بهتر است.
در کنار بسترش زانو زدم و لبهایم را به قصد بوسیدن به صورت او نزدیک کردم.چهره را میان دو دست پنهان کرد و به علامت اعتراض گفت:نه به من نزدیک نشو واگیر دارد.تو هم مریض میشوی.
با ناامیدی پرسیدم:پس تکلیف روپوش من چیست؟مگر قرار نیست امروز بعدازظهر زندایی بتول برای بریدن و دوختن آن به اینجا بیاید؟
-چرا قرار است.
-خب اگر پارچه را نخریم آمدن او چه فایده ای دارد.
در نگاهش تردید بود.میدانستم که در گرفتن تصمیم مردد است.ترس از آن داشت که اگر مرا تنها به بازار بفرستد با پدرم روبرو شوم و او از این فرصت برای جلب نظرم استفاده کند.
تکانی بخود داد که برخیزد اما از درد استخوان فریادش توام با ناله به گوش رسید.
دوباره سر بروی متکا نهاد و تن به قضا داد و با بی میلی گفت:خیلی خب چاره ای نیست.لابد خیلی دلت میخواهد روپوش نو بپوشی.
سرتکان دادم و گفتم:رنگ و روی روپوشم رفته منتظر عید بودم تا نونوار شوم.
-خیلی خوب از روی تاقچه یک بیست تومانی بردار برو هر چه دلت میخواهد بخر.فقط خیلی زود برگرد.
معطلی را جایز ندانستم.هوا دلپذیر و آفتابی بود.فواره ها بروی اب زلال حوض نقش میزدند و شکوفه های سیب حلقه وار به دور آن نقشها میچرخیدند.
فرصت را از دست ندادم و سوار درشکه شدم.بیشتر کاروانسراهایی که در قدیم تجار بزرگ مقیم آنجا بودند در شرق چهارسوق کوچک قرار داشتند امتداد همین بازار در خیابان بوذرجومهری به چهار سوق ختم میشد که در چهار طرف آن صنف بزازها تجارت میکردند و اغلب طاقچه فروشها و بنکداران در اطراف آن مشغول کسب و کار بودند.
چهارسوق بزرگ ابهت خاصی داشت و در یک قسمت آن روی دیوار نزدیک به سقف گرزی را چسبانده بودند که معروف به گرز رستم است.
فردوسی در داستانهای حماسی خود رستم را که پهلوانی از سیستان بود به صورت یک قهرمان ملی نشان داد.حالا چرا این گرز در تهران که در زمان فردوسی قریه کوچکی بیش نبود خودنمایی میکند دلیل دیگری به غیر از این نمیتواند داشته باشد که بعدها آن را به تهران اورده ودر چهار سوق بزرگ نصب کرده اند.چه بسا هنوز هم در همان محل نگاه بینندگان را بسوی خود میکشاند.
به اولین پارچه فروشی که رسیدم ایستادم.بزاز از پشت پیشخوان چشم به من دوخت و گفت:پارچه حریر اصل فراسنه در رنگهای مختلف و ژرسه ایتالیایی دارم.کدام یکی را میخواهی؟
سر را به علامت نفی تکان دادم و گفتم:هیچکدام فقط پارچه ارمک برای روپوش مدرسه میخواهم.
-ارمک هم دارم.ولی این حریر آبی اسمانی درست مثل آفتاب صبح امروز میدرخشد.قیمتش زیاد گران نیست.اگر بخواهید تخفیف هم میدهم.
صدای آشنایی را از پشت سر شنیدم:نه این رنگش اصلا قشنگ نیست.اتفاقا آبی خیلی بیشتر به او می آید.
دلم نمیخواست روی برگردانم و نگاهش کنم.من برای دیدن فرزام به آنجا نیامده بودم اما راستی او آنجا چکار میکرد؟
بین بازار بزازها و فرش فروشها خیلی فاصله بود.بعید میدانستم به دنلام آمده باشد.
نگاه بزاز به پشت سرم خیره ماند.از دخالت آن مرد راضی بنظر نمیرسید.
توپ پارچه را کنار زدم و گفتم:هیچکدام را نمیخواهم.اگر پارچه ارمک ندارید زحمت را کم میکنم.
بلافاصله فهمید که اگر دیر بجنبد مشتری را از دست خواهد داد.
دستپاچه شد و گفت:یک لحظه صبر کن ابجی.البته که دارم آنهم جنس مرغوبش را.
فرزام جلوتر آمد در کنارم قرار گرفت و گفت:حاج بابا بزاز آشنا دارد.بیا برویم آنجا.
زیر بار نرفتم و گفتم:نه ممنون.ترجیح میدهم از همین دکان بخرم.به ماتان قول داده ام زود برگردم.نمیخواهم بیخودی وقت تلف کنم.
بر سماجتش افزود و گفت:زیاد طول نمیکشد همین نزدیکیهاست.
قرار نبود به این سادگی تسلیم نظرش شوم ولی نمیدانم چطور شد که به راحتی پذیرفتم و گفتم:خیلی خب برویم.
بزاز با توپ پارچه ارمک برگشت و ان را روی پیشخوان نهاد و همینکه ما را آماده رفتن دید ناسزا گویان زیر لب گفت:بر مردم آزار لعنت.
فرزام با لحن آرامی خطاب به من گفت:ناراحت نشو.تو تنها مشتری مردم آزار نیستی.اکثر مشتریها همینطور هستند حتی روزی چند تا از آنها به تور ما هم میخورد.عید امسال به من خوش نگذشت.
-چرا؟
چون به هر دری میزدم نمیتوانستم تو را ببینم.
اقرارش باعث هراسم شد.چه لزومی داشت بدنبالم بگردد.حالت تعجب به خود گرفتم و پرسیدم:برای چه بدنبالم میگشتید؟
-فکر کردم دلیلش را میدانی؟
-چه چیزی را باید بدانم؟اصلا تو اینجا چکار میکنی؟
-من همانجایی هستم که تو هستی.
-یعنی چه؟
-دلت و دلم بکار نمیرود.به هر بهانه ای از حجره بیرون می آیم در اطراف خانه ات کمین میکنم و پنهانی انتظار بیرون آمدنت را میکشم.از تعطیلات عید متنفرم.
-چرا؟
-چون مادرت تو را در قید زنجیر خود کرده و نمیگذارد نفس بکشی هر جا میروید با هم هستید.چطور شد امروز تنها بیرون امدی؟
-پس تو زاغ سایه مرا چوب میزدی چرا؟
-جوابش را خودت حدس بزن.
باید کمی فکر کنم تا ببینم جوابم چیست.
-گمان نکنم نیاز به فکر کردن داشته باشد.
قلبم درون سینه به تب و تاب افتاد.نمیدانم تپش تند آن از شدت وحشت بود یا نمایانگر احساس دیگری.سرتکان دادم و گفتم:مادر من دشمن مادر توست.بنابراین نگذار فکری به سرت بزند که عاقبت خوشی نداشته باشد.
-کار من از این حرفها گذشته.
-بهمین زودی؟
-بله بهمین زودی.
-حاج بابا یادت داده این حرفها را بزنی.
-برای اینکه حرف دلم را بزنم از کسی دستور نمیگیرم.حاج بابا میگفت مادرت لجاجت میکند و نمیگذارد تو فرش را قبول کنی درست است؟
-درست بود به هیچ عنوان اجازه قبول آن را نمیداد اما یک جوان بیسواد روستایی با دلیل و برهان به او فهماند که اینکار درست نیست و آن فرش حق من است و اگر قبولش نکند نصیب دختر دیگر پدرم یعنی خواهر تو میشود و این انصاف نیست که مرا از حق مسلم خودم محروم کند.
به شنیدن این جمله لبهایش را به خنده ای از هم گشود شوق صدایش را لرزاند و با برق دیدگانش کوشید تا مرا تحت تاثیر احساس خود قرار بدهد و گفت:آفرین به این جوان بیسواد روستایی فقط بگو کیست تا دهانش را غرق بوسه کنم.مادرت باید یاد بگیرد که حساب خود را از حساب تو جدا کند.
-این یکی دیگر ممکن نیست.بیخود به دلت امید نده و فکر نکن در هر موردی همینطور خواهد شد.پس این پارچه فروش آشنای حاج بابا کجاست.اگر دیر کنم ماتان پوست از سرم خواهد کند.
-یعنی تو اینقدر از او میترسی؟
-موضوع ترس نیست.دوست ندارم باعث دلشوره اش شوم.اگر مریض نبود نمیگذاشت تنها به بازار بیایم.
-خدا خواست مریض شود تا من بتوانم به مرادم که دیدن تو بود برسم.
-خب حالا که مرا دیدی بگو چه میخواهی؟
-خیلی حرف دارم که با تو بزنم.شب و روز با خودم تمرین میکردم که وقتی با هم روبرو شویم چه بگویم.ولی حالا یک کلامش هم یادم نیست.
یعنی اینقدر فراموشکار هستی؟
-تو را که دیدم همه چیز از یادم رفت.در منزل ما همیشه صحبت توست.
-یعنی همه در مورد من حرف میزنند چرا؟
-بله همه.هما مرتب از من میپرسد پس چه موقع دوباره میتوانم ابجی رعنا را ببینم.مادرم ارزوی دیدنت را دارد و احساس من و حاج بابا را هم که میدانی.
با بی اعتنایی و لجاجت شانه بالا افکندم و گفتم:نه نمیدانم و نمیخواهم هم که بدانم.چه دلیلی دارد که مادرت آرزوی دیدنم را داشته باشد؟من دختر هوویش هستم.طبیعی است که نه از من خوشش بیاید و نه از مادرم.
-مادرت را دوست ندارد اما تو را چرا.
-اگر حوصله خندیدن داشتم با صدای بلند میخندیدم.انسیه و رحمان بیشتر از پدرم به من محبت دارند و به فکر منافعم هستند.
-اشتباه میکنی تمام سعی حاج بابا این است که تو را سر و سامان بدهد و خیالش راحت شود.
برای اینکه دلش را بسوزانم گفتم:ممکن است همین روزها سر و سامان بگیرم.برایم خواستگار پیدا شده.
با خشم و غضب قامت راست کرد روبروم ایستاد و با لحن تندی پرسید:چه کسی جرات کرده به خواستگاری ات بیاید؟
خندیدم و پاسخ دادم:هنوز جرات نکرده ولی بزودی خواهد آمد.
-حق اینکار را ندارد.
-این دیگر به خودم مربوط است.
-خواهش میکنم زیر بار نرو.اگر حاج بابا بفهمد که آنها چه خیالی در سر دارند خدا میداند چه به روزشان خواهد آورد.
-چه فرقی به حال حاج بابا دارد.او که مرا به امان خدا سپرده و بدنبال دلش رفته.
-میدانم که در حق تو کوتاهی کرده اما میخواهد جبران کند.
-اگر به فکر جبران نبود که آن قالی گرانبها را برایم نمیفرستاد.هر کسی به طریقی میخواهد با عذاب وجدانش کنار بیاید و قیمت این کنار آمدن برابر با سنگینی بار گناهی است که بدوش میکشد.پس این بزازی لعنتی کجاست؟چرا به آنجا نمیرسیم؟
-رسیدیم همینجاست.
بزاز که پیرمرد گشاده رویی بود با چهره بشاش و خندان با فرزام به احوالپرسی پرداخت و به خیال خود پنهان از چشم من چشمکی به او زد و پرسید:پارچه لباس نامزدی میخواهی یا عروسی؟
به فرزام مجال پاسخ را ندادم و با لحن تندی گفتم:هیچکدام.فقط پارچه ارمک مدرسه.
فرزام برای رفع سوء تفاهم گفت:دختر بزرگ حاج مصیب است و خیلی هم مشکل پسند .
با تبسمی چهره را گشاده تر ساخت و گفت:پارچه ارمک که خوب و بد ندارد.امیدوارم یک روز برای خرید لباس عروسی به سراغم بیاید.
مانع پر حرفی اش شدم و گفتم:من عجله دارم فقط زودتر مرا راه بیندازید.
-اطاعت آبجی.همین الان یک قواره برایت میبرم.
دست در جیب دامنم کردم و اسکناس بیست تومانی را بیرون اوردم و پرسیدم:چقدر میشود؟
-خودم با حاج آقا حساب میکنم.
-لزومی به اینکار نیست با خودم حساب کنید.
مشغول تا کردن پارچه بریده شد و در حالیکه تکلیف خود را نمیدانست چشم به فرزام دوخت.
فرزام سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:چه با خودش حساب کنید چه با حاج آقا فرقی نمیکند.بالاخره از یک جیب بیرون می اید.
از طرز بیان این جمله حرصم گرفت.درست مثل اینکه با این کلمات میخواست بمن بفهماند در هر صورت نان خور پدرم هستم.
از مغازه که بیرون آمدیم بدون خداحافظی با قدمهای شتابزده راه مراجعت را در پیش گرفتم اما او دست از سرم برنداشت.صدای پایش را در حال دویدن میشنیدم.به نزدیکم که رسید ایستاد و نفس زنان پرسید:چیزی گفتم که ناراحت شدی؟
-پس خودت فهمیدی که باعث ناراحتی ام شدی.درست است که بناچار نان خور پدرم هستم ولی این حق من است نه حق آن کسانی که تازه از راه رسیده اند.
-میدانم منظورت من هستم بخاطر همین است که تن به کاری که دوست ندارم داده ام تا خرج خودم را در بیاورم دوست ندارم سربار کسی باشم.چه آن کس شوهر ننه ام باشد چه پدر خودم حالا مجبوری بروی؟
-به اندازه کافی دیر کرده ام.خدا کند درشکه گیر بیاورم.
-چه موقع دوباره تنها از خانه بیرون می آیی؟
-خدا میداند بیخود سعی نکن دور و بر خانه ی ما پرسه بزنی.اینکار شایسته تو نیست.
-پس لااقل بگو چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
-چه لزومی به این دیدار است.چرا میخواهی مرا به راهی بکشانی که انتهایش تاریکی است.
-من بدنبال روشنایی هستم نه تاریکی.تو چون از قدم نهادن در این راه میترسی آن را تاریک میبینی.
کوشیدم تا با فاصله گرفتن از او با احساسم فاصله بگیرم و گفتم:چشم عقلت را به روی چه چیز بسته ای؟مگر نمیدانی که مادرم به خون تو و مادرت تشنه است.
-من تشنه محبت هستم نه تشنه خون کسی چشم عقلم را بروی این محبت بسته ام و به غیر از تو در اطرافم هیچ چیز و هیچکس را نمیبنیم.
به اشاره ی من درشکه در جلوی پایمان متوقف شد و ایستاد.سوار شدم و گفتم:چشمهای بسته ات را باز کن و به اطراف خود نگاه کن شاید آن موقع متوجه منظورم شوی.خداحافظ.

R A H A
01-27-2012, 10:59 PM
فصل 17

زندگی به غصه ها بی اعتناست و به آنها مجال میدهد تا به قلبها حمله کنند. و آن را هدف سوز و گدازشان سازند.
حرکت اسبهای درشکه یکنواخت و بدون مکث بود.سم که به زمین میکوبیدند انگار پا بروی قلبم مینهادند و ان را لگد مال میکردند.
چرا با فرزام حرف زدم؟چرا در کنارش قدم برداشتم و با او به بزازی رفتم؟چرا به سخنانش گوش فرا دادم و برای چه با وجود اینکه میدانستم ماتان نگران تاخیرم خواهد شد از همان اولین پارچه فروشی آنچه را که میخواستم نخریدم و بازنگشتم؟
او دشمن خانواده ما بود.مادرش دل مادرم بود را شکسته و جایش را در قلب پدرم بخود اختصاص داده بود و چه بسا این پسر هم دل مرا میشکست.
صدای درشکه چی رشته افکارم را گسست:رسیدیم آبجی نمیخواهی پیاده بشوی؟
احساس دلشوره و گناه میکردم و از روبرو شدن با مادرم هراس داشتم.
اگر دلواپس شده باشد و علت تاخیرم را بپرسم چه جوابی میتوانستم به او بدهم من هیچوقت در پی فریبش نبودم و دلم نمیخواست باعث آزارش شوم.
انسیه در را برویم گشود و به دیدن بسته ای که در دست داشتم لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت:مبارکه.
پرسیدم:ماتان کجاست دلواپس که نشد؟
-گمون نکنم چون یکی دو بار که بهشون سر زدم هنوز خواب بودن به نظرم بدجوری سرما خوردن.
از پله ها بالا رفتم.آهسته قدم برمیداشتم تا صدای پایم باعث بیداری اش نشود.
لحاف را تا زیر چانه بالا آورده بود و دانه های عرق به صورت نقطه چین روی پیشانی اش به چشم میخورد.با وجود اینکه بی صدا وارد اتاق شدم وجودم را احساس کرد و بی آنکه چشم بگشاد پرسید:چقدر دیر کردی.
بجای جواب دست به روی پیشانی اش نهادم و گفتم:بنظرن دیگه تب نداری.اولین بار بود که تنها به خرید میرفتم.وقتی تو با من نباشی انتخاب برایم مشکل است.
-بالاخره باید یاد بگیری همیشه که من در کنارت نیستم.همین روزهاست که تنهام بگذاری و بروی.نگو نه چون خودت هم میدانی که غیر از این چاره ای نداری.تو باید بدنبال سرنوشتت بروی.فقط نمیدانم آن موقع من چه خواهم کرد.
از سخنانش احساس دلتنگی کردم دستش را فشردم و گفتم:برای چه این حرف را میزنی.منکه خیال ندارم بجایی بروم.
-تو حالا 17 سال داری و دیر یا زود شوهر خواهی کرد.اگر من شوهرت بدهم لااقل دلم به این خوش است که هر از گاهی به سراغم خواهی آمد و در خانه ات برویم باز خواهد بود.اما اگر آن پدر نامهربانت با تظاهر به مهربانی تو را از من دور کند و به میل خودش مرد زندگی ات را انتخاب کند وای به روزگار من.
با اطمینان گفتم:مطمئن باش این اتفاق نخواهد افتاد.نامهربانیهایش از یادم نرفته و نمیتواند مرا تحت تاثیر قرار بدهد.
-راست بگو توی بازار او را دیدی؟
نگاهش نکردم تا مبادا با چشم تیز بینش پرده از رازم بردارد و رسوایم سازد.صدایم را در لحظه بیرون آمدن از سینه آرام ساختم و گفتم:من در بازار فرش فروشها کاری نداشتم یک راست به بزازی رفتم و برگشتم.
آهی کشید و گفت:وقتی تو در کنارم نیستی دلم به هزار راه میرود.همیشه دلواپسم و همیشه دلشوره دارم.مادرت که سپید بخت نشد خدا کند لااقل تو سپید بخت شوی.
-حالا چه وقت این حرفهاست.اگر فکر میکنی حالت خیلی بد است رحمان را میفرستم سراغ دکتر حکیم الدوله.
اب بینی اش را بالا کشید و گفت:ای بابا سرماخوردگی که آدم را نمیکشد.ذکام شده ام کمی که استراحت کنم حالم خوب میشود.پارچه را بده ببینم سلیقه ات چطور است.
-ارمک معمولی است.زیاد ولخرجی نکردم.بقیه پولت را گذاشتم توی تاقچه.
-بقیه اش را پیش خودت نگهدار.شاید لازمت بشود.
-هر وقت لازم داشتم دوباره از تو میگیرم.
لبخند بیرنگی به لب آورد و گفت:هیچ میدانی که بتول برایت خواستگار پیدا کرده؟پسر همسایه روبرویی شان است.چند بار تو را در موقع رفت و امد به خانه ی آنها دیده.تحصیل کرده است توی اداره کار میکند و جوان معقولی است.
-از کجا میدانی؟
-از حرفهایی که آنها میزنند مسعود میگوید پسر سر به زیر و برازنده ای است و خانواده دار است.
-اگر اینطور است پس چرا دختر خودش را به او نمیدهد.
-خواستگار توست نه خواستگار مژگان.
-تو چی جواب دادی؟
-چه جوابی میتوانستم بدهم.
چین به پیشانی افکندم و گفتم:در این میان هیچکس از من نمیپرسد که تو چه میخواهی.
-خب تو چه میخواهی؟
-من نمیخواهم تو را تنها بگذارم.
-بالاخره دیر یا زود تنها خواهم شد.
-این یک زنگ خطر برای توست.به قول خودت وقتی من شوهر کنم تو تنها میمانی.هنوز خیلی جوانی یک زن جوان و زیبا.چرا حاج بابا را وادار نمیکنی طلاقت بدهد؟
-نه آن بی انصاف طلاقم میدهد و نه من قصد شوهر کردن دارم.
-تا وقتی طلاق نگیری و شوهر نکنی.منهم خیال ازدواج را ندارم.
لحاف را پس زد متکا را بحالت عمودی به دیوار تکیه داد پشتش را به آن چسباند نشست و گفت:به این ترتیب هر دو بیخ ریش هم خواهیم ماند.تو هنوز مفهوم جدایی را نمیدانی.تلخیهای زندگی ات همیشه آمیخته با شیرینی بوده.وقتی پدرت ترکمان کرد با محبتهایم به جبران بی مهری اش پرداختم و مانع از آن شدم که کمبودش را احساس کنی.
-ولی من کمبودش را احساس میکردم.دلم برایش تنگ میشد و دور از چشم تو در بسترم اشک میریختم اما کم کم به دوریش عادت کردم.
-ما هر دو به دوریش عادت کردیم و هر دو از اشک ریختن پنهانی دست کشیدیم.
-مگر تو هم گریه میکردی؟
-بعضی وقتها که خیلی دلتنگ میشدم.تلخیهای زندگی به من آموخته بود که صبور باشم موقعی که مادرم مرد فقط 10 سال داشتم.پدرم میکوشید تا مرگش را از من پنهان کند ولی من پنهان از چشم او بدن سردش را لمس کردم برای اخرین وداع دستهایش را بوسیدم و به خاله ات که آنموقع 7 ساله بود گفتم سیر نگاهش کن چون دیگر او را نخواهی دید.ماه بانو به شنیدن این جمله به گریه افتاد و از من پرسید:چرا دیگر او را نمیبینم؟هق هق کنان پاسخ دادم:چون بی بی مرده و میخواهند خاکش کنن.بعد از آن من و خواهرم در پناه هم بودیم و بخاطر همین است که حالا هم اینقدر به هم وابسته ایم.بخصوص که بزودی نامادری مان خاتون جای بی بی را در زندگی پدرمان گرفت و باعث شد که او مرگ زن سابق خود را بدست فراموشی بسپارد.
-لابد خاتون خیلی اذیتتان کرد؟
-نه خیلی مسعود که دو سال از من بزرگتر بود انتقام ما را از او گرفت و به اذیت و ازارش میپرداخت.توی غذایش نمک میریخت و آن را شور میکرد و صدای آقاجان را در می آورد.زیر پای خاتون کف صابون میریخت تا در موقع راه رفتن لیز بخورد و نقس زمین شود.هر وقت ما دو نفر زانوی غم بغل میکردیم میکوشید تا تحریک به شورشمان کند و میگفت اگر شما غصه بخورید زن بابا خوشحال میشود.به گمانم آن زن فقط برای اینکه از شر شرارتهای مسعود راحت شود ناگهان مهربان شد و دست از جور و ستم کشید.
ماتان لحظه ای مکث کرد سپس صدایش توام با ناله ی درد اوج گرفت و خطاب به من گفت:میدانی چرا طلاق نگرفتم چون میترسیدم مصیب تو را از من بگیرد و به دست ملوس بسپارد آنوقت تو هم مانند من زیر دست نامادری بزرگ میشدی.بخاطر همین بود که تحمل میکردم و صدایم در نمی آمد.
بدون توجه به اعتراضش بروی گونه ی عرق کرده اش بوسه زدم و گفتم:تو خودت را فدای من کردی تو بهترینی بهترین مادر دنیا.

R A H A
01-27-2012, 11:00 PM
فصل18


حس مهمان دوستی ماتان باعث شد که بعد از ظهر آن روز به هر زحمتی بود از رختخواب بیرون بیاید و خود را آماده پذیرایی از مهمانانش سازد.
ابتدا خاله ماه بانو و دخترانش از راه رسیدند و چند دقیقه بعد زن دایی بتول و مژگان.
انسیه قیچی خیاطی و متر را آورد و زن دایی بدون معطلی مشغول اندازه گیری و برش روپوش شد و خاله ام در کوک زدن و آماده پرو ساختن آن به کمکش شتافت. رنگ و روی ماتان پریده بود و به نظر می رسید تب دارد.
مثل همیشه شیطنت مژگان گل کرد و همین که آنها مشغول گفت و گو شدند، مرا به کناری کشید و با صدایی که فقط من شنیدم گفت:
_ امروز صبح توی بازار دیدمت که داشتی با آن جوان قد بلند سبزه حرف می زدی.
هاج واج ماندم، زبانم به لکنت افتاد، حیرت زده نگاهش کردم و با کلمات بریده ای پرسیدم:
_ مگر تو هم آنجا بودی؟!
لبخند شیطنت آمیزی به لب آورد و با لحن طعنه آمیزی پاسخ داد:
_ لابد اصلا به فکرت نرسید که ممکن است کسی متوجه شما باشد.
با وجود دستپاچگی، کوشیدم تا خونسردی ام را به دست بیاورم و گفتم:
_ غریبه نبود.پسر ملوس، زن دوم حاج باباست. تصادفا او را در آنجا دیدم. یعنی به غیر از تو کسی هم ما را دید؟
_ خانوم جان مشغول چانه زدن با بزاز بود و متوجه شما نشد.
_مبادا چیزی به ماتان بگویی، چون به خون فرزام و مادرش تشنه است.
_ تو طرف آنها هستی، یا طرف عمه تابان؟
_ خب معلوم است که طرف ماتان.
نیشخندی زد و با لحن طعنه آمیزی گفت:
_ بدجوری با هم گرم گفت و گو بودید. حتی اگر قسم بخوری که یک برخورد ساده بود، باور نمی کنم.
با دلخوری گفتم:
_ حالا می خواهی برایم حرف در بیاوری.
_ نترس رازت را فاش نمی کنم. من که پشت سرت حرف نمی زنم، دارم به خودت میگویم.
-وای خدای من اگر زندایی ما را با هم دیده باشد و به ماتان بگوید وای به روزگارم.
-خیالت راحت باشد خانم جان متوجه نشد ولی اگر میدانیستی مادرت ناراحت میشود مگر مجبور بودی با او حرف بزنی.
-جوان سمجی است.هر چه کردم نتوانستم از چنگش فرار کنم.
-هر چقدر هم سمج باشد اگر تو نمیخواستی نمیتوانست به دنبالت بیاید حالا راست بگو خبری است؟
-چه حرفها میزنی اصلا هیچ خبری نیست.
-پس چرا رنگت پرید؟
-چرا سربسرم میگذاری مژگان بیخود و بی جهت میخواهی کاری کنی که خودم هم به این فکر بیفتم که لابد خبری هست.
-یعنی منظورت این است که خبری نیست؟
این سوالی بود که از خودم میکردم و در جستجوی یافتن پاسخش گیج و منگ بودم.گاه به مغزم فشار می آوردم و گاه قلبم را سرزنش کنان مورد خطاب قرار میدادم و با لحن گلایه آمیزی بخود میگفتم:مگر عقلت کم شده مبادا به این فکر بیفتی حتی تصورش هم دیوانگی است.
خاله ماه بانو با کنجکاوی چشم بما دوخت و گفت:ای دخترها باز که شما دو نفر بهم رسیدید و مشغول پچ پچ شدید اگر روپوش میخواهید زود باشید بیایید کمک کنید.هر کدام یک سوزن و نخ بردارید و مشغول کوک زدن بشوید.
مژگان غرولند کنان گفت:از دست این عمه ماه بانو حتی یک لحظه هم راحتمان نمیگذارد.
چندین بار در موقع سوزن زدن به استین روپوشم بروی انگشتم سوزن زدم اما دردش را حس نکردم.
فرزام آن روز صبح در بزازی چکار میکرد؟آیا واقعا همانطور که میگفت کار و زندگی اش شده پرسه زدن در اطراف خانه ی ما؟باورم نمیشد.آخر برای چه؟
زندایی بتول و خاله ام در حال خیاطی مشغول پرحرفی بودند.مادرم بی حال تر از آن بود که متوجه وخامت حالم شود.
آخرین جمله فرزام در گوشم زنگ میزد.چه موقع دوباره تو را خواهم دید؟
راستی چه موقع دوباره همدیگر را میدیدم؟اصلا چه لزومی به این دیدار بود؟
دیگر از آفتاب خبری نبود و تاریکی شب کم کم داشت حیاط را سیاهپوش میکرد.رحمان فانوسهای کم سو را در ایوان نهاد و انسیه چراغهای سه فتیله ای را در تاقچه اتاق.
ماتان که خود خسته بنظر میرسید با صدای ناله مانندی گفت:بقیه اش را بگذارید برای فردا.برای امشب کافی است.
خاله ام گفت:تا تمامش نکنیم زحمت را کم نخواهیم کرد.امشب نمیتوانی به این سادگی از شر ما خلاص شوی.
لحن کلامش صمیمانه و خواسته اش از ته دل بود.
-منظورم این نبود که بخانه برگردید.از خدا میخواهم پیش ما بمانید.انسیه آش رشته بار کرده و بوی کوکوی سبزی اش هم دارد می آید.چه بهتر که دور هم باشیم.
-چه بخواهی چه نخواهی غلامحسین و مسعود دید و بازدید مردانه دارند و قرار است آخر شب به دنبالمان بیایند.ما که تو این ظلمات شب جرات برگشت بخانه را نداریم.
-چه بهتر امشب من و رعنا شب یکنخوات و کسل کننده ای نخواهیم داشت.
زندایی با لذت بو کشید و گفت:مخصوصا که بوی سیر داغ آش خیلی اشتها آور است.
ماتان سرتکان داد و گفت:منکه ذکامم و اصلا رو را نمیفهمم.
از جا برخاستم و گفتم:پس معطل چه هستیم.منکه خیلی گرسنه ام.الان به انسیه میگویم زودتر سفره را پهن کند و غذا را بکشد.
همینکه برخاستم زندایی خریدارانه به برانداز کردنم پرداخت و گفت:بگو ببینم از آشپزی چیزی سرت میشود یا نه؟معلوم نیست که کلفت و نوکر دست به سینه داشته باشی.
خندیدم و پاسخ دادم:مجبور نیستم زن یک آدم یک لاقبا بشوم.
-یک پسر جوان که تازه اول زندگی اش است که نمیتواند برایت آشپز خانه شاگر بیاورد.
شانه هایم را بالا افکندم و با لحنی آمیخته به شوخی گفتم:خب پس زن یک پیرمرد میشوم چطور است؟
-بد نیست شاید تنها راهش همین باشد.
-پس دیگر مشکلی نیست و اجباری ندارم اشپزی و خانه یاد بگیرم؟
ماتان با بی حوصلگی گفت:دیگر کافی است شوهرش هم که دادید.حالا تکلیف روپوش مدرسه اش چه میشود؟
زندایی رو به من کرد و گفت:اگر دکمه هاش را هم خریده بودی میتوانستیم همین امشب تمومش کنیم.
بی اختیار گفتم:خودم فردا صبح آن را میخرم.
ماتان به اعتراض گفت:زحمت نکش عجله ای نیست .حالم که بهتر شد خودم برایت میخرم.وقت بسیار است.
مژگان دست از شیطنت برنداشت و با صدای آهسته ای گفت:باز که داشتی نقشه میکشیدی پس نگو که اشتباه میکنم.
اینبار جوابش را ندادم.چه لزومی به توضیح بود و چه لزومی به اعتراض.چشمم به چراغ نفتی افتاد که فتیله هایش دود میکرد.آن موقعها برق شهر هنوز شبانه روزی نشده بود و فقط هنگام غروب تا نزدیک صبح روشن میشد اما به گمانم آن شب خیال آمدن نداشت و خیابانها در خاموشی فرو رفته بود.
از آمدن مردها خبری نبود.شام را که خوردیم هر کس در یک گوشه ای ولو شد.ماتان به زحمت دیدگانش را باز نگه میداشت و به یک سو متمایل میشد.
ناهید و نادره سر بروی دامان مادرشان نهادند و به خواب رفتند.مژگان در وصف بی فکری پدرش به داستانسرایی پرداخت و خطاب به من گفت:همیشه همینطور نیست و فقط به فکر تفریح خودش است.اصلا عین خیالش نیست که ما را در انتظار گذاشته.
ماتان برای اینکه خیال همه را راحت کند گفت:چطور است جا بیندازیم همگی همین جا بخوابیم؟به رحمان میسپارم که آمدند به آنها بگوید شما شب را پیش ما مانده اید؟
زندایی بلافاصله پذیرفت و شاید به این ترتیب میخواست انتقام بی فکری شوهرش را از او بگیرد.
خاله ماه بانو پس از کمی تردید و من من عاقبت رضایت داد و گفت:باشد میمانیم چون هنوز هم معلوم نیست چه موقع خواهند آمد نصف شبی بیدار کردن و راه انداختن بچه ها کار مشکلی است.
جای مژگان ناهید و نادره را در اتاق من انداختند و جای بقیه را در اتاق مادرم.
چراغ که خاموش شد مژگان سرش را از روی متکا بطرف من متمایل ساخت و پرسید:موافقی فردا صبح با هم به پاساژ زیر گذر برویم و برای روپوشهایمان دکمه بخریم؟
-اگر ماتان اجازه بدهد از خدا میخواهم.
-از خدا میخواهی که چه؟
منظورش را فهمیدم و گفتم:که روپوشم آماده پوشیدن شود.
در تاریکی متوجه نشدم که ساعت چند است اما مطمئنم شب از نیمه گذشته بود که صدای در برخاست و متعاقب آن صدای گفتگوی رحمان با غلامحسین خان و دایی مسعود که میپرسید:چطور شد که خوابیدید!همیشه هر وقت خانمها همدیگر را میدیدند اصلا نمیفهمیدند چه موقع وقت خواب است.اگر انسیه بیدار است بگو برود بیدارشان کند و خبر بدهد که بدنبالشان آمده ایم.
رحمان با لحن مصممی گفت:نمیشه اقا.همه شون خوابیدن.خانم بزرگ گفتن هر وقت اومدین بهتون بگم اونا شب رو همینجا میمونن.
اینبار غلامحسین خان زبان به اعتراض گشود:بچه نیستند که نشود بیدارشان کرد.برو صدایشان کن.
سایه مادرم را دیدم که چادر به سر از ایوان گذشت و با احتیاط از پله ها پایین رفت و در حیاط زیر نور فانوس روبرویشان ایستاد و گفت:یک کمی یواشتر همه خوابیده اند.پس چرا چانه میزنید اگر دلتان میخواهد شما هم شب را همینجا بمانید.چرا اینقدر دیر کردید؟
دایی مسعود درست مثل اینکه فقط منتظر همین سوال بود بلافاصله پاسخ داد:ما منزل حاج فردوس مهمان بودیم.نمیدانی آنجا چه خبر بود.همه ی اهالی محل دعوت داشتند.میدانی چه کسی به خود این جرات را داده بود که در چنین مجلسی حاضر شود؟
-نه چه کسی؟
-خب معلوم است شوهر نامردت مصیب اول که ما را دید اصلا برویش نیاورد که ما را میشناسد.منکه از خدا میخواستم با او سلام و علیک نکنم ولی غلامحسین خان پکر شد چون اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشت.
-بعد چه شد؟
-میخواستی چه بشود.عاقبت از رو رفت بلند شد امد کنار ما نشست اگر از صاحبخانه نمیترسیدم اصلا تحویلش نمیگرفتم سر صحبت را باز کرد و مشغول احوالپرسی شد اول حال بتول و بچه ها را پرسید و بعد حال تو رعنا را فرصت را غنیمت شمردم و گفتم برای رعنا خواستگار پیدا شده.از هر نظر شایسته است.اگر شما هم راضی باشید بد نیست شیرینی اش را بخوریم.همینکه این جمله از دهانم بیرون آمد آتش گرفت.بادی بع غبغب انداخت و گفت چه حرفها میزنید ندیده نشناخته مگر میشود!به وقتش خودم شوهرش میدهم.همه ی اختیارش را بدست مادرش سپرده ام به غیر از سر و سامان دادنش دود از سرم پرید کاش میتوانستم در همانجا یک اردنگی نثارش کنم و بگویم بی مروت تا حالا کجا بودی که یک دفعه مالکش شدی تا همین دو ماه پیش اصلا یادت رفته بود که یک دختر دیگر هم داری چی شده که حالا فیلت یاد هندوستان کرده و اختیار دارش شدی؟چانه مصیب گرم شده بود و یک بند حرف میزد.دیگر حوصله شنیدن اراجیفش را نداشتم.بالاخره حاج فردوس که میدانست میانه تو با شوهرت شکرآب است به دادم رسید و به موقع او را به بهانه ای از ما دور کرد.بعید میدانم این مرد بگذارد تو به اختیار خودت این دختر را شوهر بدهی چون به زبان بی زبانی میخواست به من بفهماند که اینکار از تابان ساخته نیست و او عقلش نمیرسد که خیر و صلاح دخترش چیست.
کلام مادرم امیخته به آه حسرت بود:میدانم داداش.اما خودش را هم بکشد نمیگذارم به هر کس و ناکسی شوهرش بدهد.
حوصله بهرام و شهرام از گفتگوی آنها سر رفته بود و طبق عادت داشتند به هم لگد پرانی میکردند ماتان هوا را پس دید و گفت:حالا چرا نمی آیید تو؟لابد از سر و صدای ما همه بیدار شده اند.
-پس بگو بیایند برویم.
-ترا بخدا داداش نصف شبی بیخوابشان نکن تا بیایند بجنبند صبح شده چیزی که زیاد داریم رختخواب توی اتاق عقبی جا می اندازیم همانجا با بچه ها بخوابید.شهرام و بهرام از شدت خواب دارند تلو تلو میخورند و بهانه گیری میکنند.
یک لحظه مکث کردند.بنظر میرسید که دارند با هم مشورت میکنند.دلم بحال ماتان سوخت.میدانستم که قدرت ایستادن را ندارد.چند ثانیه بعد صدایش پایشان را شنیدم که داشتند از پله ها بالا می آمدند.معلوم میشد دعوتش را پذیرفته اند و قصد ماندن را دارند.
بیاد شبهایی افتادم که پدرم دیروقت از مهمانی شبانه بخانه بازمیگشت.صدای حرکت پاهایش بروی پله ها دلم را لرزاند و خواب را از سرم میپراند.
ذوق زده از خواب میپریدم و خود را به ایوان میرساندم و در حالیکه چشمهایم را میمالیدم بسویش میدویدم و او دستها را بطرفم دراز میکرد.آغوش برویم میگشود تا مرا بروی سینه بفشارد و قربان صدقه ام برود اما اکنون از آن مهر و محبتها هیچ چیز باقی نمانده به غیر از دل شکستگی و سماجتش برای جبران خطا با فرستادن هدیه و اصرار در شوهر دادنم تا به این وسیله به همسر سابقش بفهماند که او نمیتواند در زندگی ام نقشی داشته باشد اما من نخواهم گذاشت که او به ارزویش که آزردن مادرم است برسد.

R A H A
01-27-2012, 11:03 PM
فصل 19

صبح روز بعد تازه سپیده دمیده بود که غلامحسین خان و دایی مسعود پس از نماز عزم رفتن کردند.موقعی که مادرم با اصرار از آنها خواست که برای صبحانه بمانند بهانه آوردند که میبایستی زودتر زن و بچه هایشان را بخانه برسانند و به موقع سرکار خود حاضر شوند.
زنها بی چون و چرا چادر به سر افکندند و آماده همراهی شان شدند و اهمیتی به اعتراض بچه ها که هنوز میل به خواب داشتند ندادند.غرولندکنان آنها را از رختخواب بیرون کشیدند و دسته جمعی به خانه هایشان بازگشتند.
مژگان طبق قرار قبلی ماند تا با من برای خرید دکمه به پاساژ زیر گذر برویم.دیگر میلی به بیرون رفتن و خرید دکمه نداشتم.مهمانی حاج فردوس و ادعای پدرم در مورد برنامه ریزی برای آینده من باعث طغیان خشمم بر ضد وی و خانواده اش شده بود.میترسیدم هر قدمی که برای بیرون رفتن از خانه بردارم قدمی باشد برای کمک به او در جهت رسیدن به ارزوهاش.
مژگان کنار حوض مشغول شستن دست و صورت بود.به نزدیکش که رسیدم سر بلند کرد و گفت:بیا تو هم دست و رویت را بشوی.من نرفتم و ماندم تا با تو برای خرید دکمه برویم.
-کار خوبی کردی نرفتی.فقط خدا کند ماتان بگذارد برای خرید برویم.
-ای بابا مگر رفتن و برگشتن تا پاساژ زیر گذر چقدر طول میکشد که نگذارد.
بر خلاف تصورم ماتان اعتراضی به رفتنمان نکرد.از خانه که بیرون آمدیم نگاهم در یک سو قرار نمیگرفت و به اطراف میچرخید.سوالهای مژگان را بی جواب میگذاشتم و اصلا متوجه گفته هایش نمیشدم.دنبال چه میگشتم؟منتظر چه بودم؟
لعنت به من!نکند منتظر روبرو شدن با کسی باشم!
مژگان شانه ام را تکان داد و پرسید:حواست کجاست؟بدنبال که میگردی؟لابد با کسی قرار داری؟
بخود آمدم و گفتم:چطور مگر؟
-انگار گیج و سردرگمی و هر چه میگویم نمیشنوی.
-مگر تو چه گفتی؟
-وای خدای من یعنی نشنیدی؟
-نه نشنیدم دوباره بگو.
-از تو پرسیدم جا بخصوصی را برای خرید در نظر داری.
-نه بابا دکمه خریدن که این حرفها را ندارد.هر کجا پیش آید همانجا میخریم.
دوباره روی برگرداندم و به اطراف نگریستم.سپس با خود گفتم شاید همین دور و برهاست.شاید بخاطر مژگان خود را نشان نمیدهد مگر دیروز به من نگفت که هر روز اطراف خانه ما پرسه میزند اما بود و نبودش چه تاثیری به حالم دارد.مگر خودم از او نخواستم که دست از سرم بردارد و به امیدی واهی دلخوش نکند.
انتخاب دکمه را به عهده مژگان گذاشتم.از مغازه که بیرون آمدیم با دلخوری گفت:مرا بگو که با چه کسی به خرید آمده ام.
-چطور مگر؟
-خودت بهتر میدانی چطور.من فکر میکردم آن پسر عاشق است ولی حالا فهمیدم که تو از او عاشق تری.
-منظورت را نمیفهمم درباره چه کسی صحبت میکنی؟
با لحن تمسخر آمیزی گفت:خودت را به آن راه نزن.بیچاره عمه جان تا چشم باز کند میبیند که پدرت براحتی با نقشه ماهرانه ای که کشیده تو را از دستش گرفته.
حرفش را قطع کردم و به اعتراض گفتم:نه این غیر ممکن است تو اشتباه میکنی.
-خودت را گول نزن رعنا آن پسر هوایی ات کرده.از خانه که بیرون آمدی انتظار دیدنش را داشتی و هنوز هم منتظری و نگاهت این سو و ان سو میچرخد.آنچه که آرزوی پدر توست منتهای ناامیدی عمه تابان است.نگذار این احساس لعنتی بر عقلت غلبه کند.از یاد نبر که مادر او چه سر بر شما آورده.
میخواستم حرفش را قطع کنم و فریاد ولی آنقدر به هیجان آمده بود که مجال نمیداد.
-میخواهی چکار کنی؟تنهایش بگذاری و بهمان راهی بروی که شوهر نامهربانش رفته و قلبش را بشکنی؟
-بس کن دیگر این حرفها چیست که میزنی خیالاتی شده ای!چه کسی گفت که من عاشق ناپسری حاج بابا هستم.خودم دیروز به او گفتم که دست از سرم بردارد و برود.
-این حرف را زدی چون از احساسات میترسیدی ومیخواستی با این کلمات خود را گول بزنی و حالا از این میترسی که در اطاعت از خواسته ی تو دست از سرت برداشته باشد.
طاقت شنیدن سخنانش را نداشتم.میخواستم از واقعیت بگریزم واقعیتی که چون پتکی داشت به مغزم ضربه مینواخت و سوز سینه ام کلمات وای بر من را بر زبانم جاری میساخت.
چشم بر هم نهادم.دیگر نمیخواستم به اطراف بنگرم.دیگر نمیخواستم بدنبال کسی بگردم که دشمن خانواده ام بود.دشمنی که در کمین بود تا اینبار قلبم را هدف قرار دهد.آن هم با تیری که اگر به هدف اصابت میکرد از آن میگذشت و با عبور از قلب من یکراست در قلب مادرم فرو میرفت.
صدای مژگان را شنیدم که میگفت:چشمهایت را باز کن جلوی پایت یک چاله است.ممکن است در آن بیفتی.
بی آنکه چشم بگشایم گفتم:اگر بسته باشد در چاله می افتم ولی اگر باز کنم در چاه خواهم افتاد چاهی که بیرون آمدن از آن ممکن نیست.
حوصله م کم کم داشت سر میرفت.پس چرا تعطیلات عید به پایان نمیرسید.در خانه آرام و قرار نداشتم و بدنبال بهانه ای برای بیرون رفتن میگشتم.
روز هفتم بقچه حمام را بستم و به ماتان که هنوز سرفه میکرد و سرحال نبود گفتم:میخواهم به حمام بروم تو هم می آیی؟
-میبینی که هنوز خوب نشده ام یکی دو روز صبر کن با هم میرویم.
-نه نمیتوانم وقت حمامم که میگذرد انگار یک چیزی گم کرده ام.
به ناچار پذیرفت و گفت:خیلی خب برو فقط سعی کن زود برگردی.
بقچه را زیر بغل زدم و بیرون آمدم.نگاهم در اطراف به گردش در آمد هوا ابری و خیابان خلوت بود نه رفت و امدی در آن به چشم میخورد و نه آفتابی ابر افتاب را از رو برده بود و آماده باریدن بود.
بطرف گرمابه براه افتادم اما باز هم نگاهم به اطراف میچرخید و قدمهایم برای راه رفتن میلی از خود نشان نمیدادند.
از خودم تعجب کردم بدنبال چه میگشتم هدفم چه بود و چه میخواستم با خود گفتم اینکار درست نیست چه بسا فرزام خود را در گوشه ای از نظر پنهان کرده و متوجه حرکاتم است.
بیحوصله بودم و از آمدن به حمام پشیمان وارد رختکن شدم و بعد از احوالپرسی با سر بینه دار که پشت دخل نشسته بود و کندن لباسهایم لنگ به دور بدنم پیچیدم و به محل استحمام رفتم.معصومه خانم دلاک به دیدنم مثل همیشه با لبخندی به استقبالم آمد و با لحن گرمی گفت:خوش اومدی پس خانم بزرگ کجاست؟
-حالش خوب نیست سرمای بدی خورده و هنوز خوب نشده.
-خدا شفاش بده امروز انگار خونواده حاج مصیب با هم مسابقه گذاشتن.
با تعجب پرسیدم:چطور؟مگر به غیر من از کس دیگری هم از خانواده ما امروز به اینجا آمده بود؟
-یه ساعت پیش هووی مادرت با دخترش هما اینجا بودن.اونموقع سرم خیلی شلوغ بود.زن حاج آقا خیلی عجله داشت ومرتب میگفت ترو خدا زود باش عجله دارم.قراره امروز صبح بریم عید دیدنی منزل زن اول حاجی.با تعجب پرسیدم شما که میگفتین با هم رفت و اومد ندارین؟جواب داد تا حالا نداشتیم اما امسال نظر حاجی اینه که بهتره باب مراوده رو باز کنیم.
باور نکردم و گفتم:به حق چیزهای نشنیده!باورم نمیشود.آخر چه دلیلی دارد که او به دیدن مادرم بیاید.آنها هیچکدام دل خوشی از هم ندارند.بخصوص ماتان سایه اش را با تیر میزند.
-میدونم خانم بزرگ خودش واسم تعریف کرده که دل از آقا بریده و حاضر به قبولش نیست.وقتی اینو به ملوس خانم گفتم جواب داد بالاخره یه روز باید کدورتها از میون برداشته بشه.
کف صابون چشمهایم را سوزاند.معصومه خانم چند کاسه اب بروی سرم ریخت و ادامه داد:به گمونم قراره بی خبر بیان چون میترسن اگه خبرتون کنن خانم بزرگ راضی به دیدنشون نشه.
-معلوم است که نمیشود.نمیدانی چه موقع قرار ایت بیایند؟
-به گمونم امروز صبح.شاید هم تا حالا رفته باشن.
-وای خدای من زود باش معصومه خانم.زودتر تن و بدنم را بشوی.باید قبل از آنها به خانه برگردم.
-عجله نکن دیر نمیشه.هنوز بدنت خیس نخورده.
-مهم نیست فعلا لیف صابون بزن کیسه کشی باشد برای بعد.
-ای بابا چه اشتباهی کردم بهت گفتم.باید میذاشتم آخر کار خبرت میکردم.
مجال کیسه کشی را به او ندادم.بدنم را اب کشیدم و برخاستم.با عجله لباس پوشیدم مزد حمامی را در دخل نهادم زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:بهمین زودی کار شما تمام شد؟
جوابش را ندادم و با شتاب از پله ها بالا رفتم تمام راه را یک نفس دویدم.باران ریزی میبارید.دیگر نگاهم به اطراف نمیچرخید و برای رسیدن به خانه شتاب داشتم.
انسیه در را برویم گشود و با تعجب پرسید:چی شده!چرا اینقدر زود برگشتی؟چرا نفس نفس میزنی؟کسی دنبالت کرده؟
بجای جواب پرسیدم:مهمان داریم؟
-نه مگه قرار بود داشته باشیم؟
بقچه را بدستش دادم طول حیاط را که مثل همیشه تمامی نداشت پیمودم.از پله ها بالا رفتم ماتان را دیدم که پشت پنجره چشم به من دارد.وارد اتاق که شدم پرسید:چرا برگشتی؟مگر قرار نبود به حمام بروی؟
-چرا رفتم.
-پس چرا اینقدر زود برگشتی؟آنهم با این عجله خبری شده؟
-هنوز نه ولی به گمانم خبری خواهد شد.
-منظورت چیست؟اتفاقی افتاده؟
زبانم بند آمد.اصلا شاید صلاح نبود به او بگویم که ممکن است مهمان ناخوانده داشته باشد.زیر چشمی نگاهش کردم با وجود رنگ پریدگی مثل همیشه زیبا و خواستنی بنظر میرسید دلم میخواست نه تنها چیزی از هوویش کم نداشته باشد بلکه از همه نظر به او سر باشد.
منتظر پاسخم بود.نمیدانستم تکلیفم چیست.میدانستم که به محض آگاهی آماده مبارزه خواهد شد.آماده مبارزه و راندن آنها از خانه ی خود.چه اتفاقی می افتاد؟اصلا چه کسانی قرار بود بیایند؟فقط ملوس و حاج بابا یا هما و فرزام هم با آنها همراه میشدند.جلوی آیینه ایستادم و به شانه زدن موهایم پرداختم.اولین برخورد خیلی مهم بود.باید در نظر ملوس زیبا و برازنده جلوه کنم.
ماتان با لحنی حاکی از بیتابی پرسید:چرا از جواب طفره میروی بگو چه خبر شده؟
ناچار به پاسخ شدم:هنوز نمیدانم.معصومه دلاک میگفت که امروز صبح ملوس و هما هم به حمام رفته بودند.
با لحن سردی گفت:خب چه ربطی به ما دارد.حمام عمومی است تو که آنها را ندیدی؟
-نه ندیدم فقط
سکوت کردم و ادامه ندادم.
-فقط چه؟حرف بزن.
-معصومه حرفی زد که باورم نشد.بنظرم مزخرف میگفت.
-مگر چه گفت؟!
-میگفت که ملوس قرار است برای عید دیدنی به خانه ی هوویش برود.
منظورم را نفهمید و گفت:هوویش!منظورش چه کسی است؟
-خب معلوم است تو.
با خشم و غضب نگاهم کرد و با لحن تندی گفت:من!به دیدن من؟غلط میکنند با چه رویی میخواهند به اینجا بیایند.نه غیر ممکن است معصومه بیخود کرده این مزخرفات را سرهم کرد.اصلا به او چه مربوط است.
-ولی آخر او آنقدر مطمئن بود که میگفت چه بسا تا قبل از اینکه تو به خانه برگردی آنها آمده باشند.بخاطر همین بود که نگذاشتم کیسه بکشد آبکشی کردم و با عجله خود را بخانه رساندم.
با شتاب از جا برخاست و با حرکت عصبی طول و عرض اتاق را پیمود و زیر لب گفت:یعنی چه!این حرکات چه معنی دارد.کم خون به دلم کرده حالا با چه رویی میخواهد دست آن زن بی چشم و رویش را بگیرد و به این خانه بیاورد.منظورش از اینکار چیست؟قلم پایشان را میشکنم.نمیگذارم قدم به اینجا بگذارند.باید از همان راهی که آمده اند برگردند.مگر اینجا کاروانسرا است.چه کسی دعوتشان کرده؟صد سال سیاه نمیخواهم چشمم به آن زن هرزه بیفتد.فقط خدا کند معصومه اشتباه شنیده باشد.
از ته دل گفتم:خدا کند.
و آرزو کردم از آمدن منصرف شوند و به این نتیجه برسند که اینکار اشتباه است.میدانستم که برخورد با ملوس چه دردی را بر دل مادر رنجدیده ام خواهد نهاد.
ناگهان ماتان فریاد زنان رحمان را صدا زد و گفت:اگر حاج آقا و خانمش به اینجا آمدند به آنها بگو که ما منزل نیستیم.
رحمان که ناخواسته استراق سمع کرده و سخنان ما را شنیده بود بخود جرات داد و گفت:مگه میشه خانم جون مهمون حبیب خداس.این درست نیس که در خونه رو به روشون ببندیم.بذارین تا بیان تا ببینین حرف حسابشون چیه.
-کدام حرف حساب!اگر بگذاریم قدم بداخل این ساختمان بگذارند از این مرد بعید نیست یکی دو روز دیگر دست آن زن را بگیرد و او را به این خانه بیاورد و در کنار من بنشاند.
-گمون نکنم آقا یه همچین کاری بکنه.
انسیه پاورچین به داخل سالن پذیرایی خزید تا ببیند در آنجا همه چیز مرتب است یا نه و من بی سر و صدا به اتاق خودم رفتم تا دستی به سر و رویم بکشم و لباس مناسبی به تن کنم.

R A H A
01-27-2012, 11:05 PM
فصل 20

باران حیاط خانه را شست درختان حمام سری کردند و تر و تازه و شاداب شدند و شکوفه های سیب دوباره بروی حوض خانه سر بدنبال هم نهاندند.نمیدانم چقدر طول کشید تا طوفان آغاز شد.
ماتان حالت عصبی به پشتی تکیه داده بود تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و من در ناآرامی ناخنهایم را میجویدم.دلتنگیهایم آغوش گشوده بودند تا بروی سینه ام فشرده شوند.
چیزی به اذان ظهر باقی نمانده بود.کم کم به این نتیجه رسیدم که پشیمان شده اند و نخواهند آمد.
صدای در زدن آشنای حاج بابا که برخاست سربلند کردم و به ماتان نگریستم که رنگ به چهره نداشت و لبانش از شدت خشم میلرزید.
منتظر عکس العملش شدم اما از جایش تکان نخورد.همانجا که نشسته بود باقی ماند و انگشتانش به حرکت خود بروی تسبیح ادامه دادند.
صدای رحمان متواضعانه به گوش رسید:سلام حاج آقا خوش اومدین قدمتون روی چشم بفرمایین تو
مادرم سربلند کرد و زیر لب گفت:پدر سوخته! مگر من به او نگفتم که بگو منزل نیستیم.
جوابش را ندادم.منتظر بهانه بود.فرقی نمیکرد چه بگویم.هر کلمه و هر جمله ام باعث طغیان خشش میشد.
اینبار حاج بابا گفت:عیدت مبارک رحمان.من هنوز عیدی تو و بچه ها را نداده ام.
-ما نمک پرورده ایم دست شما درد نکنه.
-خانم بزرگ منزل هستند؟
جرات جواب را نیافت.گوشهایم را تیز کردم تا پاسخش را بشنوم اما یا جوابش را نداد و یا از ترس مادرم صدایش آنقدر آهسته بود که به گوش ما نرسید.صدای حرکت پاهایشان بروی سنگفرش حیاط هر لحظه نزدیکتر میشد به اولین پله که رسیدند صدای پدرم را شنیدم:مواظب باش هما فرزام جان لبه ی پله ها خیلی تیز است.
اینبار مادرم طاقت نیاورد با حرکت تندی از جا برخاست و در حالیکه وجودش سراپا خشم و غضب بود گفت:آن جوجه فکلی را هم با خودش آورده معلوم نیست این مرد چه خیالهایی به سر دارد تو حق نداری از اتاق بیرون بیایی شنیدی چه گفتم؟
با صدای ضعیفی زیر لب گفتم:بله شنیدم.
-همینجا بمان ببینم چه میخواهند.
چادر را بروی سر افکند .بطرف در رفت و از اتاق خارج شد.
پشت پنجره ایستادم و چشم به بیرون دوختم ولی آنها داخل مهتابی شده بودند و دیده نمیشدند.ماتان در را پشت سر بست و درست در جلوی آنها ایستاد و در پاسخ سلام همسرش گفت:چه خبر شده راه گم کرده اید.
-حس مهمان نوازی ات کجا رفته تابان؟تو که همیشه میگفتی مهمان حبیب خداست پس چرا بجای تعارف ما را جلوی در سالن نگه داشته ای و استنطاق میکنی؟
-تا مهمان که باشد.من از شما دعوت نکردم که به اینجا بیایید.اگر فکر میکنی خانه خودت است پس نیازی به تعارف نیست.
-اینجا خانه و کاشانه توست ما به دیدنت آمده ایم ایام عید است و زمان رفع کدورتها.بیشتر این ملوس بود که اصرار داشت تو و رعنا را ببیند.من به او گفتم که تابان خیلی سرسخت است و براحتی رضایت نمیدهد.اما قانع نشد و گفت حتی اگر از خانه بیرونمان کند میخواهم به دیدنش بروم.
-حالا انتظار داری چکار کنم؟بگویم قدمتان روی چشم بفرمایید.توقع زیادی است ولی همانطور که گفتی حس مهمان نوازی ام نمیگذارد کاری را که میخواهم انجام بدهم و بگویم از همان راهی که آمده اید برگردید.پس بفرمایید تو.
-غیر از این از تو انتظاری نداشتم.
-خب دیدار امروز ابتکار چه کسی بود و کدامیک از شما این پیشنهاد را داد؟
-منکه گفتم ملوس مایل به این دیدار بود.
برای اولین بار صدای گرم ملوس را شنیدم:من یک عذرخواهی را به شما بدهکارم.باور کنید اگر میدانستم وجود من باعث قطع رابه شما با حاج اقا میشود هرگز زنش نمیشدم.
با وجود اینکه داخل سالن شده بودند صدایشان را میشنیدم لحن کلام آمیخته با تمسخری تلخ بود.
-که اینطور!منظورتان این است که به این خیال بودید اولین کسی که از نو عروس شوهرش استقبال خواهد کرد من هستم.
-انتظار استقبال نداشتم ولی انتظار سازش داشتم.
-لابد حالا هم بهمین امید به اینجا آمده اید.نه من اهل سازش نیستم و همانطور که مصیب گفت سرسخت و یکدنده ام.از همان روز که زن دیگری را به جایم نشاند از چشمم افتاد.هم از چشم من و هم از چشم دخترش.
حاج بابا با دلخوری گفت:این یکی را دیگر تو داری به او دیکته میکنی وگرنه مگر ممکن است از چشم دخترم افتاده باشم.
سپس خطاب به انسیه که مشغول پذیرایی بود گفت:رعنا کجاست؟برو صدایش بزن و بگو به اینجا بیاید.
ماتان فرصت نداد و گفت:من به او گفته ام که حق آمدن به سالن را ندارد.
-یعنی چه!وقتی پدرش صدایش میزند باید بیاید.
-اگر پدر مهربانی بود بله باید با سر می آمد.
-تو با توجیهایت داری حد محبتها را زرع میکنی و به میل خود کوتاه و بلندش میکنی.رعنا عزیز من است و بهمان اندازه که تو دوستش داری من هم دارم و به فکر خوشبختی و اینده اش هستم.
-حرفهای خنده دار نزن چطور شد که تازه به این فکر افتاده ای وگرنه تا همین چند ماه پیش اصلا یادت رفته بود که دختر دیگری هم داری.
حاج بابا بی حوصلگی گفت:بالاخره صدایش میزنی یا نه؟هما به عشق دیدن او به اینجا آمده.
همین که نام هما را بر زبان آورد خواهر کوچکم به زبان آمد و گفت:پس آبجی رعنا کو؟
-کجایی رعنا بیا اینجا.
صدای تند و آمیخته با خشم پدرم را شنیدم اما از جایم تکان نخوردم.تکیه گاهم دیوار بود.نفس را در سینه حبس کردم تا میلی را که به پاسخ داشتم در سینه خفه کنم.
-مگر بتو نیستم دختر کجایی؟
باز هم سکوت باز هم خاموشی.اول صدای به هم خوردن در سالن را شنیدم و بعد صدای مادرم را که میپرسید:کجا میروی مصیب؟
-میروم ببینم کجا قایم شده و چرا جواب نمیدهد.تو این دختر را جادو کردی.بدون اجازه ت آب نمیخورد.
جایی برای پنهان شدن نداشتم.همه ی سوراخ سنبه ها را میشناخت و براحتی میتوانست در آن خانه پیدایم کند.
وارد اتاق که شد با لحن تندی به من که کنج دیوار مچاله شده بودم گفت:وقتی صدایت میزنم جواب بده.بلند شو بیا برویم توی سالن.
با لحن مصممی گفتم:نه نمی آیم دلم نمیخواهد آن زن را ببینم.برای چه او را به اینجا آورده ای؟
-به اینجا آمدن برای ملوس هم چندان آسان نبود.میدانست که مادرت از او استقبال خوبی نخواهد کرد.حتی انتظار توهین را هم داشت ولی با وجود این بخاطر تو بود که این خفت و خواری را پذیرفت.
-چرا میخواست مرا بیند؟
-دلیلش را بعدا خواهی فهمید.
-هدفت از اینجا آوردن او آزردن ماتان است.
-من این قصد را ندارم.
-چرا داری.وقتی ما را نمیخواهی دست از سرمان بردار.
-حساب تو از مادرت جداست.
-حساب من و مادرم با یک علامت به علاوه به هم وصل میشود.تو نمیتوانی یک علامت منها در مقابلش بگذاری.ما به هم پیوسته ایم و هر دو به یک اندازه اسیب پذیریم دست زنت را بگیر و برو و ما را بحال خودمان بگذار.
خون خشم گونه هایش را گلگون ساخت و با لحن تندی گفت:عجب دختر خیره سری.تو حق نداری برای من تکیف معین کنی.اگر مادرت فقط یک صدم محبت ملوس را نثارم میکرد حالا من در کنار شما بودم.
-اینها همه بهانه است بهانه برای موجه جلوه دادن خطایت.
-چرا حرفهایم را نمیفهمی؟
-چرا میفهمم.من هم مهرت و محبتهایت را بیاد دارم و هم بی مهریهایت را چند سال طول کشید تا بخود امدی و بیاد آوردی که زن و بچه دیگری هم داری.در این 4 سال کجا بودی؟آنچه که برایت اهمیت داشت ملوس بود و هما و با خود میگفتی گور پدر تابان و رعنا.
-توداری لعنت به گور خودم میفرستی دختر.
-از قول خودت میگویم.مگر غیر از این بود.
-این نتیجه وسوسه های تابان است که اینطور گستاخ شده ای.
ماتان که بدون شک همه ی سخنانی که بین ما رد و بدل میشد شنیده بود به موقع وارد اتاق شد و به دفاع از خود پرداخت.
-من وسوسه اش نکردم.خودش میداند که تو چه به سرمان آورده ای چطور به خودت اجازه دادی دست این زن را بگیری و به اینجا بیاوری؟به قول معروف یکی را توی ده راه نمیدادند سراغ خانه کدخدا را میگرفت.روزی که ما را ترک کردی و رفتی بتو گفتم که دیگر در این خانه جایی نداری.اینجا یا جای من است یا جای تو و ملوس و بچه هایت.اگر چشم آن بیحیا را شکوه و جلال این ساختمان گرفته ارزانی خودتان.
حاج بابا کوشید تا آرام باشد و در مقابل فریاد فریاد نزند.
-چه کسی بتو گفت که من این خیال را دارم چرا بیخود حرف توی دهانم میگذاری.ملوس به آنچه که دارد قانع است و بیشتر از آن نمیخواهد چرا آمدنمان را طور دیگری تفسیر میکنی.
-هر تفسیری داشته باشد نباید می آمدی.روزی که خواستی محبتت را بین من و ملوس تقسیم کنی بی چون و چرا تو را به او واگذار کردم.از همان زمان کودکی هیچوقت اهل معامله و تقسیم نبودم و حاضر نمیشدم اسباب بازی مشترکی با ماه بانو داشته باشم.عروسکهای پارچه ای که بی بی برایمان درست میکرد یا باید مال من میشد یا مال خواهرم.یا مال من یا مال او میفهمی چه میگویم؟زنت را بردار و برو و دیگر هیچوقت سعی نکن به فکر جولان او و پسرش در جلوی چشم من و رعنا باشی.غیر ممکن است بگذارم این دختر به آن اتاق بیاید.اگر فکرهایی به سرت زده و به این خیالی که عملی است اشتباه محض است.تا من زنده ام نمیگذارم به هدفت برسی.لعنتی.دیگر چه میخواهی؟چرا نمیروی؟
پدرم با خشم و غضب از جا برخاست و در حالیکه مشت به دیوار میکوفت گفت:یعنی تو داری مرا از خانه ی خودم بیرون میکنی؟
ماتان به تمسخر خندید و گفت:تو که گفتی اینجا خانه و کاشانه ی من است پس چطور حالا شد خانه ی تو؟
برای یک لحظه در جواب در ماند.انتظار این حاضر جوابی را نداشت.ناگهان تصمیم گرفت موضوع بحث را عوض کند و گفت:یک دلیل آمدنم به اینجا این بود که شوهر خواهر و برادر محترم جنابعالی در مهمانی حاج فردوس بدون هیچ دلیلی ناگهان به من گفتند برای رعنا خواستگار پیدا شده.مگر قرار بود آنها شوهرش بدهند؟هر وقت صلاح دانستم خودم میدانم چکار کنم.
-چه ربطی به موضوع دارد.چرا از این شاخ به آن شاخ میپری و هر لحظه دلیل آمدنت را بنوعی تفسیر میکنی.وقتی پدر نامهربانش رهایش میکند و میرود به غیر از دایی و شوهر خاله اش چه کس دیگری بزرگترش است.تو حق دخالت را از خودت سلب کردی و در ظرف چهار سال نشان دادی که نسبت به سرنوشتش بی اعتنایی.
-نه نیستم هر که این حرف را زده غلط کرده.اگر آن رویم را بالا بیاوری دستش را میگیرم و او را خودم میبرم آنوقت باید از دوریش خون گریه کنی.
-بچه نیست که بتوانی بزور و کشان کشان دختر بیچاره را بدنبال خودت بکشانی.مطمئن باش با تو نخواهد آمد اگر باور نداری میتوانی امتحان کنی.
-چه اینجا باشد چه با من یادت باشد که من دخترم را به مردهای خانواده تو که آدمهای بی تفاوت و بی احساسی هستند نمیدهم
ماتان از جواب در نماند و گفت:تو هم یادت باشد من هم دخترم را به مردهای خانواده ملوس که زنهایش شوهر دزد هستند نمیدهم.
بی طاقت شد و گفت:بس کن زن این چه حرفی است که میزنی.اصلا این چه طرز پذیرایی از مهمان است؟ملوس و بچه ها را توی سالن نشانده ای و خودت داری اینجا با من کلنجار میروی.
ماتان با بی اعتنایی شانه بالا افکند و گفت:من از کسی دعوت نکردم که به دیدنم بیاید تا همینجا تحمل کردم کافی است.مهمانی تمام شد حاج آقا دست زن و بچه هایت را بگیر و برو.
هر دو در نهایت خشم بودند و در نهایت بیزاری از آن دیگری مادرم به دنبال تلافی بود.تلافی رنج و درد سالهایی که در بستر سرد و شبهای تارش صدای صدای ناله قلب دردمندش خواب شبهایش را پریشان میساخت.آنها را به حال خود گذاشته بودم تا هر چه دلشان میخواهد بگویند و به ملامت هم بپردازند در سالن سکوت بود سکوت و ارامش و گوشهای تیزی که تشنه آگاهی از آنچه که در اتاق روبرویی میگذشت بودند.ملوس که وارد اتاق شد آن دو هنوز داشتند فریاد میکشیدند و همدیگر را متهم میکردند و گناه خطاهایشان را به گردن آن دیگری می افکندند.
نگاهم بروی چهره ی گلگون از خشمش متوقف ماند.برخلاف مادرم درشت اندام بود با گونه های برجسته و چشمان سیاه بی حالت بدون هیچ جذابیتی در آن.
نمیدانم چه چیز آن زن نظر پدرم را بسوی خود جلب کرده بود.
به صدایش اوج داد تا از لابه لای فریادهای آن دو عبور کند و به گوششان برسد.
-کافی است مصیب.اگر تو میخواهی بمانی بمان اما من و بچه ها بخانه برمیگردیم.
دست از فریاد کشیدند و نگاهش کردند.ماتان اعتراضی به رفتنش نکرد و پدرم گفت:همه با هم میرویم.منهم می آیم.اصلا نباید به اینجا می آمدیم.تقصیر تو بود که اصرار کردی.
نگاه ملوس در نگاه من که هنوز با کنجکاوی چشم به او داشتم نشست به برانداز کردنم پرداخت و شاید به این نتیجه رسید که ارزش مبارزه را ندارم.
ماتان که قادر به کنترل خشمش نبود گفت:چه عجب یکبار اقرار به اشتباه کردی.خب پس معطل چه هستید چرا نمیروید؟
-بعد از اینکه حرفهایم را به دخترم زدم میروم.
بی اختیار گفتم:ما حرفی نداریم که بهم بزنیم.همه ی حرفها تکراری است و همان چیزی است که بارها گفته شده.
نگاه حاج بابا به من غضب آلود بود و لحن کلامش تلخ و خالی از محبت.
-مرا بگو که دلم را به چه کسی خوش کرده بودم.به خیالم رسید که لااقل تو در این خانه طرف من هستی و میدانی که تمام فکر و ذکرم خوشبختی توست.تا من اجازه ندهم نمیتوانی شوهر کنی.پس مبادا قدمی برداری که باعث بی آبرویی ات بشود.
ماتان تشر زنان گفت:بس کن مرد خیال میکنی با چه کسی طرف هستی.بی آبرویی مال آنهایی است که با آبروی مردم بازی میکنند نه مال دختر من نه او به دلسوزی نیاز دارد و نه به محبت فقط میخواهد که راحتمان بگذاری.
-که هر کاری دلتان میخواهد بکنید.
-نترس کوس رسواییمان را بر سر کوچه و بازار نخواهند زد.بیخود رگ غیرتت به جوش نیاید ما رسوا میکنیم اما رسوا نمیشویم.
ملوس با لحن تندی خطاب به همسرش گفت:چی شد حاجی؟باز هم میخواهی بمانی و توهینهایش را تحمل کنی؟به اندازه کافی عقده دلش را خالی کرده.دلش از این میسوزد که نتوانست تو را برای خودش نگهدارد.
-او آش دهن سوزی نیست که دلم بسوزد.از من گذشت تو مواظب باش.وقتی مردی یکبار خطا کرد باز هم ممکن است خطا کند.دیگر نمیتوانم ساکت باشم و صدایم در نیاید.از اینکه همه مرا زن صبور و بردباری بدانند خسته شدم.صبرم تمام شده دیگر کافی است.من میدانم در آن کله پوکت چه میگذرد و چه فکرهایی به سرت زده.مطمئن باش تا من زنده ام نمیگذارم به آرزویت برسی.فقط دعا کن بمیرم تا بتوانی خواسته ات را عملی کنی.آنموقع هم این این دختر را نمیبخشم اگر تن به خواسته ات بدهد.
صدای فریادش گوشخراش بود:خیال میکنی اختیار دارش هستی.طوری حرف میزنی که انگار من هیچ کاره ام و حق تصمیم گیری در مورد دخترم را ندارم.اگر زیادی حرف بزنی طلاقت میدهم و طبق قانون رعنا را از تو میگیرم و میبرم.آنوقت چه کاری میتوانی بکنی.
-غیر از نفرین کاری از دستم بر نمی اید.امیدوارم از زندگی ات خیر نبینی مصیب.
رعد خود را به شیشه پنجره میکوفت و آن را به ارتعاش در آورد.برقی که زد برای یک لحظه نور خود را از شیشه عبور داد و اتاق را روشن کرد و گریخت.
حاج بابا به دنبال زنش که دیگر تحمل ماندن را نداشت و براه افتاد و از اتاق بیرون رفت.
صدای هما را شنیدم که از رفتن سر باز میزد و میگفت:منکه هنوز آبجی رعنا رو ندیدم.
پشت پنجره ایستادم و چشم به بیرون دوختم.فرزام ناامید از دیدنم د رحالیکه دست هما را بدست داشت از ایوان گذشت و برای مصون ماندن از بارانی که تبدیل به رگبار شده بود چتر خود را باز کرد و خواهرش را در پناه گرفت.وعده وعیدهای پدرم باعث شده بود با دلی پر امید قدم به این خانه نهد و اکنون داشت به اجبار میکشید تا او را همراه خود سازد همراه مردی که قلبش داشت قدمهایش را بخاطر این همراهی ملامت میکرد.
صدای ماتان را شنیدم که میپرسید:به که نگاه میکنی؟
-به آنهایی که قبل از اینکه به زندگی ام وارد شوند دارند از آن خارج میشوند.

R A H A
01-27-2012, 11:07 PM
فصل بیست و یکم
می خواستم پدرم و زن و بچه هایش را از زندگی ام بیرون برانم. با ماتان که تنها شدم، به گریه افتاد. اشکهایش به اندازه رگبار تند بارانی داشت می بارید، تند و بی امان بود.
شانه هایش به همراه هق هق هایش تکان می خورد و دستهایش در موقع لمس گونه های باران زده اش می لرزید.
انگشتانش آغشته به نم اشکهایش را یکی از دیگری بوسیدم. به نوازش گیسوانم پرداخت و گفت:
_ تو اگر اینجا نبودی، من اینجا چکار داشتم. فقط به خاطر توست که مانده ام. مصیب هنوز اینجا را خانه ی خود می داند، وگرنه چطور به خود اجازه می داد آن زن هرزه را به دیدنمان بیاورد.
_ آنها رفته اند ماتان. دیگر کافی است، آرام باش.
_ باز هم خواهند آمد، می دانم.
_ به اندازه کافی امروز حسابشان را رسیدی، دیگر جرائت آمدن را ندارند.
_ مصیب از رو نخواهد رفت. او تو را برای آن پسر نشان کرده. می دانم که چه خیالی دارد. می خواهد تو را از من بگیرد، تو را که همه چیزم هستی.
دستهایم به دور گردنش حلقه شد، لبهایم را به روی گونه هایش فشردم و گفتم:
_ من به غیر از تو کسی را ندارم و به غیر از تو کسی را نمی خواهم.
_ این حرف را از ته دلت نمی زنی. من این را در چشمانت می خوانم. لزومی ندارد دروغ بگویی. از حمام که برگشتی هیجان زده بودی، عجله داشتی که زودتر به سر و وضعت برسی و آماده پذیرایی از آنها شوی. خیال می کنی نفهمیدم چقدر آشفته و پریشانی. من دخترم را خوب می شناسم و دیدمت چطور به اتاقت رفتی و بهترین لباست را پوشیدی. گونه هایت گل انداخته بود و چشمانت برق می زد.
صدایم را آنقدر بلند کردم که هم به گوش مادرم برسد و هم به گوش خودم و باور کنم که این طور نیست. به قلبم نهیب زدم بگو نه، بگو که این حقیقت ندارد.
_ نه این طور نیست، این حقیقت ندارد. تو اشتباه می کنی. این فقط به خاطر آن بود که تازه از حمام بیرون آمده بودم. فقط همین، باور کن.
با لحن ملامت آمیزی گفت:
_ چرا می خواهی مرا گول بزنی رعنا؟ چرا یه خودت هم دروغ می گویی؟ تو مرا مانع رسیدن به خواسته ات می دانی، ولی دلت نمی آید از این مانع بگذری و تنهایم بگذاری. فقط یک اشاره، یک اشاره کوچک از طرف من کافی است که پر در بیاوری و به آن سو پرواز کنی.
_ نه باور کن، نه.
از احساسم ترسیدم و به گریه افتادم. اگر این طور باشد وای به روزگارم. تکلیف ماتان چه بود و تکلیف خودم. مگر من چه گفتم و چه عکس العملی نشان دادم که این طور با یقین از احساسم سخن می گفت.
دردهای دلش با فشار از راه سینه اش می گذشت و به صورت فریاد بر زبانش جاری می شد:
_ نمی توانم بگذارم به این سادگی از دستم بروی. من خون دل خوردم تا تو را به اینجا رساندم. هیچ وقت از پدرت خیری ندیدم . تنها امیدم تو بودی و هستی. اگر تو را از من بگیرد، دیگر به چه می توانم دل خوش کنم. مرا از طلاق می ترساند، چون می داند کسی را ندارم که به او پناه ببرم. اگر بی بی زنده بود، لاقل پناهگاهی داشتم، اما هرگز، هرگز حاضر نیستم به خانه پدرم برگردم. تو که می دانی من میانه ی خوبی با خاتون که جای مادرم را گرفته، ندارم.
_ یه خاطر همین است که گفتم نباید جوانی ات را به پای من تباه کنی.
_ منظورت این است که باید طلاق بگیرم و شوهر کنم تا تو هم خلاص شوی وبتوانی به دنبال دلت بروی.
_ لعنت به من و دلم. چه کسی از دل من حرف میزند. منظور من تویی، تو که داری زندگی ات را بی جهت می بازی.
_ هیچ کارت بازنده ای را نمی شود تبدیل به کارت برنده کرد.
_ اما شاید در بازی بعدی همان کارت باعث برد شود.
_ بعد از آن باخت دیگر حاضر نیستم دوباره دست به قمار بزنم. بتول فقط برای تو شوهر پیدا نکرده، بلکه برای من هم عموی زن مرده اش را زیر سر گذاشته. مسخره است از پدرت چه خیری دیدم که از او ببینم. من دلم می خواهد تو شوهر کنی و سر و سامان بگیری، ولی این پنبه را از گوش خودت بیرون بیاور که بگذارم زن جوجه فکلی ملوس بشوی. حتی اگر برای یک لحظه این فکر به سرت بزند شیرم را حلالت نمی کنم.
_ چه کسی به این فکر است ماتان. اصلا من خیال شوهر کردن را ندارم. می خواهم همیشه پیش تو بمانم.
_ پدر سوخته کم دروغ بگو. وقتی می خواستم فرش را پس بفرستم، چشمت دنبالش می دوید. از همان روز اول نقشه کشیده بودی که آ را توی سالن پذیرایی خانه ات بیندازی، اگر نمی خواهی شوهر کنی، پس به چه دردت می خورد. من خودخواه نیستم و نمی خواهم جلوی خوشبختی ات را بگیرم.اما آنجایی که به دنبال خوشبختی می گردی، پیدایش نمی کنی. راهی که پیش گرفته ای به بیراهه می رود و انتهایش تاریکی است.
_ من نمی خواهم قدم در آن راه بگذارم، پس چرا مر از تاریکی می ترسانی؟
_ امیدوارم که راست بگویی. من وماه بانو با وجود تلاش پدرم هیچ وقت نتوانستیم با خاتون ارتباط برقرار کنیم. بعید می دانم تو هم بتوانی این ارتباط را با ملوس داشته باشی.
با لحن رنجیده ای گفتم:
_ چرا به این خیالی مه من به دنبال ایجاد رابطه با او هستم؟ لعنت به ملوس و خانواده اش.
_ حالا دیگر پدرت هم جزوی از آن خانواده است.
_ نمی خواهم لعنتش کنم، ولی دلم از محبت او هم سرد شده.
_ خیلی خب بلند شو یک کاسه آب به من بده. گلویم دارد می سوزد.
کوزه آب درست پشت در اتاق توی مهتابی قرار داشت. از اتاق بیرون آمدم و درهوای آزاد نفسی تازه کردم. باران بند آمده بود و رنگین کمان در آسمان آبی درخشش زیبایی داشت. دستی نامریی قلبم را در چنگ گرفته بود و می فشرد.
به دنبال ستاره بختم گشتم، اما پیدایش نکردم. بدون شک بین ستاره ی بخت من و فرزام فاصله زیادی بود.
هوا خنکی مطبوعی داشت، آب را در کاسه ریختم و به اتاق برگشتم. ماتان پرسید:
_ به دنبال چه می گشتی؟
_ چطور مگر؟!
_ از پشت پنجره دیدم که داشتی به آسمان نگاه می کردی.
_ به رنگین کمان نگاه کردم و به آسمان پرستاره و در آنجا به دنبال ستاره بختم گشتم.
_ پیدایش کردی؟
_ نه، جستجوی بی حاصلی بود.
کاسه ی آب را به لب نزدیک کرد و چند جرعه از آن نوشید و گفت:
_ هنوز گلویم درد می کند. به انسیه بگو زودتر غذا را بکشد. شاید بعد از ناهار بتوانم چرتی بزنم. به گمانم چشم ملوس به دنبال این خانه بود، بدش نمی آید صاحبش شود و انسیه و رحمان در خدمتش باشند.
_ از کجا میدانی حاج بابا خانه بهتری برایشان نگرفته باشد. مگر تا حالا به آنجا رفته ای؟
_ نمی دانم شاید هم بهتر باشد.
برای دلجوایی اش گفتم:
_ هر چه فکر می کنم نمی فهمم چه چیز این زن حاج بابا را پایبند خود کرده. حیف نیست زن خوشگلی مثل تو را بگذارد وبه دنبال زن بدترکیب و بدقواره ای مثل او برود. نکند به قول انسیه جادو و جنبلی در کار باشد.
انسیه که مشغول پهن کردن سفره بود. گفت:
_ منم تو همین فکرم خانوم جون. فقط چند آبله تو صورتش کم داشت، اما اصلا پسرش به خودش نرفته.
ماتان که ابتدا از شنیدن سخنان انسیه لبخند به لب آورده بود، ابرو در هم کشید و گفت:
_ حرف آنها را نزن که حالم به هم می خورد.
_ آخه حرف حسابشون چیه؟ تو این فکرم که واسه چی حاج آقا به این فکر افتاد که اونارو به اینجا بیاره و شما رو غصه دار کنه؟ این چه مهمونی بود؟ هیچ کدوم لب به چیزی نزدن. با لب خشک اومدن و رفتن، آخه مگه مجبور بودن بیان؟ این همه داد و هوار واسه چی بود؟
_ بتول خانوم برای رعنا خواستگار خوبی پیدا کرده، ولی حاج آقا می گوید که باید خودش شوهرش بدهد.
_ خب شما چه گفتین؟
_ من گفتم حاضر نیستم دخترم را به جوانی که او انتخاب می کند، بدهم.
_ پس تکلیف این دختر بیچاره چیه؟ با لج و لجبازی که نمی شه با سرنوشتش بازی کرد. بالاخره یه کدومتون باید کوتاه بیاین.
باز هم حرف حساب را یک زن بی سواد روستایی داشت می زد.اگر آن دو می خواستند با هم لج کنند، در این میان تکلیف من چه بود؟
انسیه کاسه آش را در مقابلم نهاد و گفت:
_ بخور بدنت گرم بشه.
کاسه را پس زدم و گفتم:
_ میل ندارم.
ماتان زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_ مجبور نیستی آش بخوری. من مریضم تو که نیستی.
کوشیدم تا اشک چشم را از او پنهان کنم و گفتم:
_ فعلا میل ندارم. هر وقت گرسنه ام شد، می خورم.
_ یعنی چه؟! چرا ادا در می آوری، تو که از صبح چیزی نخوردی.
از جا برخاستم و به طرف در رفتم. صدایم زد و پرسید:
_ کجا داری می روی؟
_ می خواهم در هوای آزاد قدم بزنم.
_ کجا توی خیابان؟
_ نه، همین جا توی حیاط. من هوای لطیف بعد از باران را خیلی دوست دارم.
_ یک چیزی روی دوشت بینداز. هوا سرد شده، سرما می خوری.
برگشتم و با محبت به مادر نازنینم نگاه کردم که همیشه نگرانم بود. سپس لبخندی به لب آوردم و گفتم:
_ نگران نباش، پوستم کلفت است، سرما نمی خورم.
چاره ای به غیر از این نداشتم که دریچه قلبم را به روی آرزوهایم ببندم و کلیدش را به جایی دور از دسترس خود پرتاپ کنم. به جایی که هیچ وقت موفق به یافتنش نشوم.
زندگی ام خالی از امید بود و هر آرزویی می کردم تحقق آن باعث آزردن مادرم می شد.

R A H A
01-27-2012, 11:08 PM
فصل 22

شب که میشد دلم میگرفت.شبهای طولانی همراه با بیداری و کابوسهایی که وحشت زده مرا از خواب میپراند و پریشان و ناآرامم میساخت.چشمهای به گودی نشسته مادرم هم نشانه ی آن بود که او هم خواب ناآرامی دارد.
از سخن گفتن با هم پرهیز میکردیم و فقط برای رفع نیاز جمله هایی کوتاهی مابین ما رد و بدل میشد.
ماتان اکثر اوقات مشغول عبادت بود در کنار سجده تسبیح میگرداند و صلوات میفرستاد و من در گوشه اتاق نشینمن به پشتی تکیه میدادم و به مرور کتابهای درسی ام میپرداختم.نگاهم بروی صفحه ی کتاب دوخته میشد اما مطالبی که از جلوی چشمم عبور میکرد در مغزم جای نمیگرفت و افکارم را به خود اختصاص نمیداد.مغزم خالی از اندیشه بود خالی از هر اندیشه ای.
یک روز قبل از پایان تعطیلات با بیحوصلگی به دوختن دکمه های روپوشم پرداخت و خطاب به من گفت:برو به انسیه بگو اتو را آتش کند و روپوشت را اتو بزند.تعطیلات عید هم تمام شد.از فردا خیالت راحت است که دیگر مجبور نیستی تمام روز را ساکت و صامت روبرویم بنشینی میتوانی به سراغ دوستانت بروی.
-روزهای آخر خیلی خسته کننده بود مگر نه ماتان؟نه مایل بودی به مهمانی برویم و نه دلت میخواست با من حرف بزنی.
-این تو بودی که سکوت را نمیشکستی.من هم حوصله ناز کشیدن را نداشتم.گوشه اتاق زانوی غم بغل کرده بودی که چه بشود.خوب گوش کن ببین چه میگویم.اگر آن پسر سر راه تو را گرفت با او حرف نزن سرت را پایین بینداز و بی اعتنا به راهت ادامه بده.آنها به این سادگی دست از سرت برنخواهند داشت.فکری که توی کله ی آن پدر لجبازت فرو رفته به این زودی از مغز پوک و تهی اش بیرون نخواهد رفت.من نه میتوانم توی خانه زنجیرت کنم و نه میتوانم دنبالت راه بیفتم و مواظبت باشم.این خودت هستی که نباید تسلیم وسوسه هایشان بشوی.بعد از این باید هر روز دلشوره داشته باشم و تنم بلرزد.
-بیخود دلت شور نزند.بچه که نیستم و میتوانم از خودم مواظبت کنم.
-امیدوارم اینطور باشد.
صبح روز بعد روپوش مدرسه را که به تن کردم آه از نهادم برآمد.ماتان از خیاطی چندان سر رشته ای نداشت.با ناامیدی گفتم:وای خدای من دکمه ها را که میبندم وسطشان کیس میخورد.انگار با جا دکمه ها برابری ندارند.
با اولین نگاه پی به اشتباه خود برد و گفت:راست میگویی حق با توست.هر چه بتول رشته بود پنبه شد و زحمتهایش را هدر دادم.دیروز بی حوصله بودم و دقت نکردم.بده به من درستش کنم.
-کاش همان دیروز امتحانش میکردم.الان دیگر فرصت نیست و دیر میشود.
-زیاد وقت نمیگیرد.
روپوش را که بدستش دادم به سرعت مشغول شکافتن و دوختن دکمه ها شد و گفت:چطور است بعد از این با رحمان به مدرسه بروی و برگردی؟
-نه نمیشود بچه که نیستم.میخواهی آبرویم را بریزی و مرا آلت دست همکلاسیهایم کنی و باعث شوی که با خود بگویند لابد دسته گلی به آب داده ام که اینطور تحت کنترل هستم.
اینبار دقت بیشتری در دوخت دکمه ها به خرج داد.همینکه دوباره آن را پوشیدم چرخی زدم و گفتم:دستت درد نکند خیلی خوب شد.
موقعی که برای خداحافظی گونه اش را بوسیدم نگرانی را در نگاهش آشکار دیدم.از خانه که بیرون آمدم گربه همسایه جلوی پایم پرید و مرا ترساند آفتاب میلی به درخشیدن نداشت و هوا ابری بود.
همان چهره های آشنای همیشگی مثل همیشه اول شیر فروش دوره گرد به من سلام کرد و بعد رفتگری که مشغول نظافت خیابان بود.
بچه ها لباس عیدشان را بتن داشتند و مواظب بودند کفشهای ورنی شان آلوده به گل و لای کوچه نشود.
ژیلا به دیدنم گفت:ولی چقدر رنگت پریده نکند مریض شده بودی!
حوصله ی توضیح نداشتم دلم نه در خانه آرام میگرفت و نه در مدرسه.زنگ که خورد نفسی به راحتی کشیدم کتابهایم را زیر بغل زدم و بیرون آمدم.
وارد خیابان که شدم بنظرم رسید یک نفر درست پشت سرم پا به پایم قدم برمیدارد.صدای پا هر لحظه به من نزدیکتر میشد بالاخره به من رسید در کنارم قرار گرفت و صدای آشنایش قلبم را لرزاند.
-سلام.
روی برگرداندم و با لحن تندی گفتم:باز هم تو مگر قرار نبود دیگر سر راهم قرار نگیری؟
-اگر مادرهایمان هووی هم هستند گناه ما چیست.چرا باید به آتش آنها بسوزیم؟هیچکس نمیتواند وادارم کند دست از تو بردارم.عزیز هم بعد از آن توهینهای مادرت مخالف عشق من شده و میگوید آب ما با هم تو یک جوی نخواهد رفت ولی حاج بابا هر دو پایش را در یک کفش کرده که هر طور شده باید این عروسی سر بگیرد.
-اشتباه میکند اینکار عملی نیست.اگر بخواهد زیاده از حد پافشاری کند ماتان از غصه دق خواهد کرد.
-تا حاج بابا اجازه ندهد نمیتوانی شوهر کنی .پس مادرت منتظر چیست بالاخره یک روز باید بخانه بخت بروی.
-هر کس دیگری به غیر از تو برایم شوهر مناسبی است.او نه چشم دیدن تو را دارد و نه چشم دیدن هوویش را.از آن روز که بخانه ما آمده اید حال و روزش را نمیفهمد.این زن به اندازه کافی رنج کشیده.دیگر کافی است راحتش بگذارید.
-قول میدهم اگر زنم بشوی هر روز تو را به دیدنش ببرم.از این نظر نباید باکی داشته باشد.
-چرا باید بین اینهمه آدم تو به سراغم بیایی.
-منظورت چیست؟
-اینقدر سوال نکن برو.بعد از این دیگر هیچوقت به سراغم نیا آنچه که تو میخواهی امکان ندارد.
از رو نرفت و فاصله ش را با من کمتر کرد و گفت:اگر تو بخواهی دارد.بیخود نگو نه.میدانم که میخواهی برای چه حرف دل و زبانت یکی نیست؟میترسی مادرت سکته کند.اینها همه حرف است.مگر آن روز که شوهرش زن دیگری گرفت دل از زندگی برید.به این یکی هم عادت خواهد کرد.چاره دیگری ندارد.
-تو خودخواهی و فقط احساس خودت برایت اهمیت دارد ولی من نمیتوانم خودخواه باشم و دلش را بشکنم.
-مادرت هم با توهینهایش دل عزیز را شکست.آن روز که از خانه شما بیرون آمدیم خیلی عصبانی بود و دایم نفرین میکرد و لعنت میفرستاد.حاج بابا هر چه میکرد نمیتوانست آرامش کند خودت شنیدی که چه حرفهایی به عزیز زد؟
-حاج بابا کار خوبی نکرد که شما را به آنجا آورد.ملوس خانم انتظار چه را داشت؟انتظار یک استقبال گرم و پر شور را؟خب معلوم بود که ماتان عکس العمل تندی نشان خواهد داد.از یک زن زخم خورده و ستمدیده چه توقع دیگری داشتید؟اولین روز بود که اشکهایش را میدیدم زن صبور و بردباری که قلبش در مقابل دردهای بی شمار زندگی بی حس شده بود ناگهان درد را با تمام وجود حس کرد و به اندازه تمام سالهای بردباری اش گریست.ظلمی که پدرم به او کرده کافی است نمیخواهم منهم دنباله رو این ظلم باشم.
-یعنی خیال داری به پایش بسوزی؟
-ترجیح میدهم بسوزم تا بسوزانم.
-خیلی عجیب است باور نمیکنم.
-من مثل پدرم نیستم که عشق چشم عقلم را کور کند و ظالمم سازد چرا به دنبالم می آیی؟مگر آن روز جوابت را نگرفتی پس برای چه سماجت میکنی؟
-باید جوابم را از تو بگیرم نه از مادرت.
-من میگویم برو و دیگر نیا.
با سماجت نگاهم کرد و گفت:اما نگاهت چیز دیگری میگوید.
چشمهایم را بستم و گفتم:کورش میکنم تا دیگر برخلاف میلم حرفی نزند.معطل چه هستی چرا نمیروی؟
-من دست از تو برنمیدارم اگر امروز مرا از خود برانی فردا دوباره خواهم آمد.
-فکر میکنی از این رفت و آمد به کجا خواهی رسید و چه به دست خواهی آورد؟همین روزهاست که برایم حرف در بیاورند و بگویند در راه مدرسه قرار و مدار میگذارد و نظر بازی میکند.
-وقتی مادرت اجازه نمیدهد در خانه ی خودتان به دیدنت بیایم و حرفهایم را بزنم پس کجا می توانم تو را ببینم؟
بی اختیار با لحن پر حسرتی گفتم:کاش تو پسر نامادری ام نبودی.آن موقع خیلی چیزها فرق میکرد.
لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست و با اشتیاق پرسید:یعنی آن موقع مرا از اینکه سر راهت بایستم منع نمیکردی؟
-آن موقع نیازی به این دیدارهای پنهانی نبود و میتوانستی به خانه ی ما بیایی.
-کاش قبل از آشنایی حاج بابا با عزیز من و تو با هم آشنا میشدیم.
تبسم شیرینی بر لبانش نقش بست و با نگاه پر مهرش به برانداز کردنم پرداخت و گفت:این همان روپوشی است که پارچه اش را با هم خریدیم؟
-بله چطور مگر؟
-خودت آن را دوختی؟
-نه من از این هنرها ندارم نه آشپزی بلدم و نه خیاطی.
-لازم نیست دختر حاج مصیب آشپزی بلد باشد.
-البته اگر شوهر پولداری مثل حاج مصیب نصیبش شود.
زیر لب خندید و با لحن زیرکانه ای گفت:خب اگر به اندازه حاج مصیب پول داشته باشد ممکن است هوو سرت بیاورد.
سرتکان دادم و گفتم:من مثل مادرم صبور و بردبار نیستم اگر این بلا را سرم بیاورد کاری میکنم از غلط کردنش پشیمان شود.
-مثلا چه کاری؟
-با همین دستهایم چشمهایش را از کاسه بیرون می آورد.همان چشمهایی را که به زن دیگری به غیر من نظر داشته.
در حالیکه میخندید گفت:وای ترسیدم راستش را بخواهی خیال داشتم هوو سرت بیاورم اما با این حرفها مرا ترساندی.
به تمسخر خندیدم و به طعنه گفتم:چه خوش خیال.
کمی مکث کرد و منتظر شد تا عابر کنجکاوی که از کنارمان میگذشت از ما فاصله بگیرد سپس گفت:دارم پولهایم را جمع میکنم تا بتوانم جفت آن فرش را بخرم.
خود را متعجب جلوه دادم و پرسیدم:کدام فرش؟
-همان که حاج بابا برای جهازت خریده.
-چرا جفت آن را؟
-چون فرش تو بتنهایی نمیتواند یک سالن را پر کند.
کوشیدم تا کلامم آرام و عاری از حسرت باشد:همانطور که من و تو هیچوقت نمیتوانیم در کنار هم باشیم این دو قالی هم هیچوقت در کنار هم پهن نخواهند شد.این یک واقعیت است بهتر است آن را بپذیری و به امیدی بیهوده دل خوش نکنی.خداحافظ.

R A H A
01-27-2012, 11:09 PM
فصل بیست و سوم
کوبه ی در را که به صدا در آوردم، انسیه در را به رویم گشود. چهراه اش دگرگون بود و آشفته و پریشان به نظر می رسید. قبل از اینکه از او علت پریشانی اش را جویا شوم، صدای پرطنین و گوشخراش حاج بابا که از داخل ساختمان شنیده می شد، علت این پریشانی را آشکار ساخت.
مخاطبش ماتان بود:
_ آبرویم را جلوی ملوس بردی، هر چه از دهانت در آمد، گفتی. خیال می کنی زر خریدت هستم و مختاری هر غلطی می خواهی بکنی. خوشی زیر دلت زده. خانم خانه ای هستی که خیلی ها حسرت داشتن آن را دارند. همه ی این چیز ها را من برایت گذاشتم با دم و دستگاه و خدمتکارهایم. آن وقت خودم دارم در خانه ای که از شوهر ملوس به ارث به او و پسرش رسیده، زندگی می کنم. به چه دلت را خوش کرده ای؟ به پدر یا نامادری ات که چشم دیدن تو را ندارد. تا امروز احترامت را نگه داشتم و صدایم درنیامد، اما از امروز به بعد دیگر نمی گذارم هر کاری دلت می خواهد بکنی.
صدای ماتان از شدت خشم می لرزید:
_ مثلا چه کار کردم. هر بلایی خواستی سرم آوردی. این من بودم که تحمل می کردم و صدایم در نمی آمد. خون دل می خوردم و در ظاهر آرام و بی تفاوت بودم. تو خیال می کنی برای من آسان بود زنی مثل ملوس مرا پس بزند و جایم را بگیرد.
_ مگرملوس چه عیبی دارد؟
_ دختر ترابعلی خان است دیگر، دختر همان مردی که چشم ناپاکی دارد.
_ چرا بی جهت به مردم تهمت می زنی.
ماتان به سیم آخر زده بود و قصد تحریک پدرم را داشت.
_ تهمت نمی زنم، راست می گویم. هیچ می دانی آن روز که برای فروش شمعدانها به دکانش رفتم، به من چه گفت؟
فریاد زنان پرسید:
_ چه گفت؟
_ گفت که حیف از زنی مثل تو نیست که به پای حاج مصیب بنشینی.
رگ غیرت حاج بابا به جوش آمد. از یاد برد که چهار سال تمام است نام ماه تابان از شناسنامه زندگی اش خط خورده و فقط هنوز در سجل احوالش ثبت است.
با صدای فریاد مانند و غضب آلودی پرسید:
_ ترابعلی خان این حرف را زد! غلط کرد. پدرش را در می آورم. چطور به خودش اجازه داده به تو نظر داشته باشد.
صدای عصبی و تمسخر آمیز ماتان به گوش رسید.
_ بی خود غیرتی نشو حاج مصیب. هر که نداند پدرزنت می داند که تو چه به روز من آوردی.
_ این تو بودی که از حق خودت گذشتی، وگرنه من مساوات را رعایت می کردم.
_ از این حرفا حالم به هم می خورد. بس کن. دیگر در زندگی من نقشی نداری و فراموش شده ای، من تو را دو دستی تقدیم ملوس کردم، چون لیاقتت همین است.
_ حق نداری دنبال آن زن بیچاره حرف بزنی.
_ تو هم حق نداشتی تا وقتی من در این خانه هستم او را به اینجا بیاوری.
_ به تلافی ظلمی که به خیال خودت به تو کرده ام، دخترم را از من گرفته ای. هرچه سعی می کنم او را به خودم نزدیک کنم، نمی شود. کپیه خودت شده.درست همان حرفهای تو را تکرار می کند. رعنا عزیز من است. دوستش دارم. نمی توانم نامهربانی اش را ببینم. تو که می دانی جانم برایش در می رفت. غروبها به شوق دیدن او یک راست به خانه می آمدم. بزرگترین لذتم این بود که دست به دور گردنم بیندازد و خودش را برایم لوس کند. صدای در را که می شنید با ذوق و شوق خود را به جلوی در می رساند و حاج بابا، حاج بابا می کرد، ولی حالا مرا که می بیند، انگار نه انگار که پدرش هستم، روی برمی گرداند و تحویلم نمی گیرد. چرا باید این طور بشود؟
_ جوابش را از خودش بپرس و از خودت که بعد از آن همه عشقی که به او داشتی، وقتی که پای عشق ملوس به میان آم، قلبت را دو دستی تقدیم آن زن کردی و رعنا را هم مثل من به دست فراموشی سپردی. پس دیگر چه توقعی از آن دختر داری.
_ توقع من از او نیست، از توست. راحتش بگذار. قلاده به دور گردنش نینداز و اسیرش نکن. تا امروز هر سازی زدی، رقصیدم، به هر رنگی که خواستی در آمدم. گفتی به سرغم نیا، نیامدم. گفتی رعنا را برای من بگذار، اطاعت کردم، اما دیگر داری شورش را در می آوری. انگار این دختر فقط مال توست و من حقی نسبت به او ندارم، اختیار دارش شده ای. به من حق دیدنش را نمی دهی. قدغن کرده ای مرا ببیند و با من حرف بزند. به او یاد داده ای در کوچه و خیابان نسبت به من بیگانه باشد و به رویش نیاورد که مرا می شناسد، چرا؟
_ آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.
_ آمدم به تو بگویم، به جای اینکه به او یاد بدهی در مقابلم بایستد و زبان داری کند، یادش بدهی احترام پدرش را نگه دارد.
_ من به او درس نمی دهم، خودش درسش را روان است.
_ خیلی زنها هستند که با هوویشان سر یک سفره می نشینند و با هم خوش و بش می کنند.
_ آن زن من نیستم. نه با هوویم سر یک می نشینم و نه می گذارم رعنا را وادار کنی زن ناپسری ات بشود.
_ اگر خودش بخواهد چه؟
_ نه، نمی خواهد. مطمئنم که نمی خواهد. خودش به من گفت که چنین خیالی را ندارد.
_ بس که آه و ناله سر دادی و وانمود کردی که اگر این کار را بکند تو دق می کنی، دختر بیچاره این وسط گیر کرده و نمی داند به دنبال دل خودش برود یا دل تو.
_ چه کسی به فکر دل خودش است. دل صاحب مرده ام سالهاست که هیچ هوسی ندارد. من فقط به فکر آن دختر هستم.
_ اگر به فکرش بودی، می گذاشتی خودش تصمیم بگیرد و بی جهت پاپی اش نمی شدی.
_ هر تصمیمی بگیرد، بی چون و چرا قبول می کنم، ولی ناپسری تو را هرگز.
_ تو درست همان چیزی را نمی خواهی که او می خواهد. پس نگو هر تصمیمی بگیرد، قبول می کنی. این حرف درست نیست. تو خودخواهی و درست با همان وسیله ای که جام خوشبختی خودت را شکستی می خواهی جام خوشبختی دخترت را هم بشکنی.
_ جام خوشبختی من به دست نااهل افتاده بود، نمی گذارم مال رعنا هم به دست همان افراد نااهل بیفتد.
_ تو یک دنده ای و سرسخت. با تو حرف زدن بی فایده است. تقصیر من است که اینجا ایستاده ام و دارم با تو بحث می کنم.
_ کسی دعوتت نکرد که بیایی، برو. تو در اینجا بیگانه ای و خودت خواستی که بیگانه باشی.
زیر راه پله ها ایستاده بودم وهمه ی آنچه را که می گفتند، می شنیدم. چهره هیچ کدام را نمی دیدم، ولی می توانستم از طرز بیان زیر وبم صدایشان، حرکت دستها، تغییراتی را که در موقع خشم و غضب در چهره شان نمایان می شد، در نظر مجسم کنم. باید چه کار می کردم؟ خود را نشان می دادم، یا در گوشه ای پنهان می شدم تا از حضورم در آنجا آگاه نشوند؟
دلم نیامد بگذارم پدرم با این تصور که من هم با او هم عقیده ام، از آنجا بیرون برود. با یک تصمیم آنی به سرعت از پله ها بالا رفتم و درست در لحظه ای که او داشت می گفت:
_ می روم ولی تا به هدفم نرسم، دست از سرت بر نمی دارم.
به پشت در اتاق رسیدم.
پدرم در حال خروج از اتاق به من که قصد ورود را داشتم تنه زد و به محض دیدنم خود را کنار کشید و گفت:
_ به موقع آمدی رعنا، بیا تو.
ماتان چادر به سر داشت و چهره اش از خشم گلگون بود.
لبهای خشکیده و لرزانش را ازهم گشود و با لحن تندی پرسید:
_ چرا دیر کردی؟
_ دیر نکردم. خیلی وقت است آمده ام. همه حرفهایتان را شنیدم. چرا باید با پسرزنی عروسی کنم که پدرم را از ما گرفت؟ چرا می خواهی مرا به جمع خانواده ای ببری که از آنها متنفرم؟ اصلا چرا باید چنین فکری به سرت بزند که این کار عملی است؟ ماتان به اندازه کافی زجر کشیده. برای چه با این حرفها بیشتر عذابش می دهی. چهارسال بود که فقط رنگ پولهایت نشانه ی تو به روی تاقچه ی اتاقمان بود. محبتهایت با کم و زیاد شدن آن اسکناسها خود را نشان می داد و از احساس قلبی ات خبری نبود. آنوقت ناگهان به جبران آن همه بی مهری برایم فرش ابریشمی فرستادی و حالا داری لیاقت پسر ملوس را برای دامادی ات به رخمان می کشی. من یا زن مردی می شوم که ماتان برایم انتخاب کند، یا اصلا شوهر نمی کنم. همین و بس.
صدای فریاد پدرم، اتاق را لرزاند:
_ مگر اختیار سر خودی. حتی اگر به زور هم شده تو را سر سفره عقد می نشانم.تقصیر من است که مادرت را طلاق ندادم و تورا با خودم نبردم و گذاشتم این طور یاغی و سرکش شوی. اگر آن رویم را بالا بیاری، دستت را می گیرم و به زور با خودم می برم.
_ کجا؟ مگر من می آیم؟ خیال می کنی حاضر می شوم با ملوس و بچه هایش سر یک سفره بنشینم؟ تو تا روزی برایم پدر بودی که غروبها با شنیدن صدای در زدن آشنایت با ذوق و شوق به طرف در می دویدیم تا در آغوشت جا بگیرم، نه حالا که فقط برای رسیدن به هدف به سراغمان می آیی.
دستش را به طرفم مشت کرد و با لحن پرخشمی گفت:
_ لعنت به تو دخترخیره سر. معلوم می شد مار در آستین پرورانده ام.
حالا که شروع کرده بودم، می خواستم عقده دل را خالی کنم، اشک ریزان گفتم:
_ اگر دروغ می گویم، بگو دروغ است. تو دلت برایم تنگ نمی شود. تو مرا نمی خواستی. با خودت می گفتی " رعنا و مادرش بجهنم بروند، اصل کار ملوس وهماست " حالا چطور شده که با سماجت می خواهی فرزام را وسیله ای قرار دهی که مرا از ماتان جدا کند و به طرف تو بکشاند.
با حالت عصبی به طرفم هجوم آورد و دستش را به روی دهانم نهاد و گفت:
_ کافی است، بس کن دیگر. این مزخرفات چیست که می گویی. تا حالا ندیدم هیچ دختری این طور گستاخ در مقابل پدرش بایستد.
دستش را گاز گرفتم و گفتم:
_ نه بس نمی کنم. تقصیر خودت است، تو باعث این عصیانی.
سپس در حالی که به سختی می گریستم در اتاق را باز کردم و گریختم.
به زیر زمین رفتم و در انباری را به روی خود بستم. آنقدر در آنجا ماندم، تا صدای پایش را که ناسزاگویان از پله ها پایین می رفت شنیدم و منتظر شدم تا صدای باز و بسته شدن در کوچه را هم بشنوم. آنگاه از پناهگاه بیرون آمدم و به سراغ مادرم که صورتش پشت دستهایش پنهان بود و شانه هایش از شدت گریه تکان می خورد رفتم، سرم را در سینه اش پنهان کردم و گفتم:
_ هرگز به هدفش نخواهد رسید، هرگز.

R A H A
01-27-2012, 11:12 PM
فصل 24

پدرم رفت اما هنوز زهری که سخنانش بروی قلبم پاشیده بود باعث تلخکامی ام میشد.مثل همیشه پناهگاه امن من آغوش مادر بود.عطر تنش را میبوییدم و گرمی دستش را بروی دستم احساس میکردم.
ضربه هایی که پی در پی و بدون مکث کوبه ی در را به صدا در می آورد مرا که هنوز سر به روی دامان ماتان داشتم از جا پراند و به پشت پنجره کشاند و او را وحشت زده ساخت.هر دو با هراس از هم پرسیدیم چه کسی ممکن است باشد؟!چه خبر شده!لابد اتفاق بدی افتاده.
ماتان چنگ به صورت زد و گفت:یا امام زمان کمک کن.
سپس چادر را که بروی شانه هایش افتاده بود دوباره بروی سر افکند و بطرف در رفت.کفشهایم را که جلوی در چفت شده بود پوشیدم و بدنبال وی از پله ها پایین رفتم.
مردی که در هشتی در خانه داشت با رحمان گفتگو میکرد بیگانه بود.دیدگان وحشت زده اش در یک نقطه ارام نمیگرفت و موهای ژولیده مایل به سرخش حالت ترسناکی به چهره اش میداد.به محض دیدنمان گفت:باور کنین من تقصیری نداشتم.اسبش جلوی اسبهای درشکه ام رم کرد و او را بزمین زد.به گمانم سرش شکسته.ممکن است دست و پایش هم آسیب دیده باشد.باید زودتر او را به بیمارستان برسانیم.همسایه ها بمن گفتند که ناپدری اش الان در این خانه است.بخاطر همین بود که مزاحم شما شدم.
صدای قلبم فریادم را به اوج رساند:منظورتان چه کسی است؟
ماتان احساس خطر کرد و با لحن شتاب زده ای خطاب به من گفت:تو برگرد به اتاقت تا من ببینم چه خبر شده.
بی توجه به فرمانش بطرف در هجوم بردم و گفتم:نه نمیروم.باید ببینم چه اتفاقی افتاده.
رحمان پشت سرش از در خارج شد و گفت:به گمونم ناپسری حاج آقا رو اسب به زمین زده.صدای شیهه ی آشنای نجیب رو شنیدم.
فریادم توام با ناله بود:وای خدای من نه.
پا به خیابان نهادم.نجیب به دور بدن خون آلود فرزام میچرخید و بی قرار و ناآرام بود.اختیار پاهایم را که به سرعت به آن سو میدویدند نداشتم و اختیار زبانم را که پی در پی صدایش میزد.با چشمهای بسته ناله های درد را از سینه بیرون میفرستاد.نمیدانم از کجای بدنش خون می آمد.قدرت نگریستن به تن مجروحش را نداشم.در کنارش زانو زدم و با صدای لرزانی گفتم:من اینجا هستم فرزام.چشمهایت را باز کن.
نمیدانم صدایم را شنید یا نه اما حرکتی از خود نشان نداد.سر برگرداندم و به رحمان که پشت سرم ایستاده بود گفتم:چرا ایستاده ای بلندش کن.باید او را به بیمارستان برسانیم.حاج بابا کجاست؟انسیه را بفرست پیدایش کند.
با وجود اینکه خود نیز آشفته بود به دلجویی ام پرداخت و گفت:شما به خونه برگردین خانم کوچیک.خانم بزرگ داره یک بند صداتون میزنه.چیز مهمی نیس.فقط سرش شکاف برداشته خوب میشه.
فریاد کشیدم:وای خدای من سرش شکاف برداشته!نکند مرده باشد؟نه نباید بمیرد.چشمهایت را باز کن خواهش میکنم.
دستی زیر بازویم را گرفت و بلندم کرد.به عقب برگشتم و حاج بابا را در مقابلم یافتم.با لحن آرامی گفت:من اینجا هستم.کمکش کن میکنم.تو غصه نخور.برو سوار درشکه من بشو.باید زودتر او را پیش دکتر حکیم الدوله ببریم.
نمیدانستم کار درستی میکنم یا نه اختیار دست خودم نبود و تنها چیزی که در آن لحظه برایم اهمیت داشت بدن خون آلودی بود که در مقابلم روی زمین درد میکشید.
اشکهایم راز نهانم را که تا به آن روز سعی در خفه کردن صدایش داشتم آشکار میساخت.دیگر نه میتوانستم خود را گول بزنم و نه ماتان و پدرم را.
صدای آمرانه مادرم دوباره به گوش رسید:کجا میروی رعنا؟برگرد بخانه.
رحمان به التماس افتاد:شما برگردین خونه خانم کوچیک.
حاج بابا تشر زنان خطاب به او گفت:نجیب را بداخل اصطبل ببر.من و رعنا میرویم.
سپس از من پرسید:تو با من می آیی درست است؟
سر را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:تا وقتی نفهمم چه بر سرش آمده برنمیگردم.
-خیلی خب پس برو سوار درشکه بشو.تا من و رحمان بلندش کنیم.
آنگاه دستمال سفیدش را از جیب شلوار بیرون اورد و آنرا به بروی شکاف سر او بست.رحمان در اطاعت از امر ارباب خم شد تا زیر بازویش را بگیرد.سورچی به کمکش شتافت.صدای ناله فرزام تبدیل به فریاد شد.صورتم را به دستهایم پوشاندم و نالیدم:خدایا کمکش کن.
ماتان به کنارم رسید دستم را کشید و با لحن تندی گفت:بیا برویم خانه دختر.بتو چه ربطی دارد.
دستم را از دستش بیرون آوردم و گفتم:نه نمی آیم.باید بفهمم چه بر سرش آمده.
تشر زنان گفت:یعنی چه!چه معنی دارد.مگر تو نگفتی که کاری به آنها نداری.
پدرم بی اعتنا به اعتراض او رو به من کرد و گفت:عجله کن هر لحظه که بگذرد خون بیشتری از سرش میرود.زود باش سوار شو.
با لحن ملتمسانه ای به ماتان گفتم:بگذار بروم.قول میدهم زود برگردم.
دوباره دستم را کشید و گفت:نه نمیگذارم بروی.تو به من قول دادی.
حاج بابا با بیتابی زیر شانه ام را گرفت و مرا در کالسکه نشاند و گفت:حالا وقت این حرفها نیست.جان یک جوان در خطر است.بگذار بیاید.
من و پدرم از دو طرف فرزام را در میان گرفتیم.اسبهای درشکه به حرکت در آمدند و از جلوی دیدگان پر ملامت و چهره درهم و غضب آلود ماتان به سرعت گذشتند.
سر به زیر افکندم تا مجبور نباشم نگاهش کنم.گیج بودم و نمیدانستم چه بر سرم آمده.فرزام ناله میکرد و پدرم در عین پریشانی لبخند پیروزی بر لب داشت.
نمیدانم در آن لحظه به چه می اندیشید.به سخنان زهر آگینی که ساعتی پیش از زبانم شنیده بود.یا به کلماتی که عشقم را حاشا میکرد و محبت فرزام را پس میزد.
هنوز به خود نیامده بودم و هنوز نمیدانستم در آنجا چه میخواهم.
با خود گفتم یعنی ممکن است بمیرد؟اصلا برای چه به آنجا آمده بود؟مگر من از او نخواستم که دیگر به دنبالم نیاید؟
پدرم در حالیکه به زحمت میکوشید تا آرامش خود را حفظ کند دست به روی دستم نهاد و گفت:غصه نخور خوب میشود.
مگر من غصه میخوردم؟مگر من نگران بودم؟وای خدای من چطور خودم را رسوا کردم.حالا دیگر چطور میتوانم در مقابل حاج بابا بایستم و بگویم ناپسری ات را نمیخواهم و چطور میتوانم به ماتان ثابت کنم که پسر ملوس را دوست ندارم.
نمیتوانستم به عهدی که با مادرم بستم وفادار بمانم.نمیتوانستم آنجا آرام بایستم و بدون اینکه بدانم چه به سرش امده رهایش کنم و بخانه برگردم.
سم اسبهای درشکه بروی قلبم فشرده میشد و سورچی شلاق را بروی سینه ام فرود می آورد.
حاج بابا دستم را فشرد و گفت:صدایش بزن شاید بتو جواب بدهد.
سرم را بطرف صورتش خم کردم و در حالیکه به سختی میگریستم گفتم:من اینجا هستم فرزام.با من حرف بزنم چرا ساکتی؟مگر برای دیدنم آنجا نیامده بودی.خب من اینجا هستم.پس چرا جوابم را نمیدهی؟
حاج بابا با صدایی که در عین محبت آمیخته با طعنه بود گفت:وقتی که اینقدر دوستش داشتی پس چرا آنطور با سرسختی حاشا میکردی.
جمله اش را نشنیده گرفتم و جوابش را ندادم.
بالاخره به خیابان ناصریه (خیابان ناصر خسرو کنونی) رسیدیم و از جلوی مدرسه دارالفنون که از تاسیسات میرزا تقی امیر کبیر است گذشتیم.در این مدرسه انواع علوم جدید و قدیم تدریس میشد.بنای آن در ابتدای تاسیس مورد مخالفت ناصر الدین شاه قرار گرفت که عقیده داشت اگر مردم به این علوم دسترسی پیدا کنند دیگر فرمانبردار نخواهند بود.
حوصله ام سر رفت و با بیتابی پرسیدم:پس مطب این دکتر کجاست؟چرا نمیرسیم.
پدرم به کوچه ای که کمی جلوتر از مدرسه قرار داشت اشاره کرد و پاسخ داد:همینجاست رسیدیم.
منتظر شدم تا بدن مجروحش را بداخل مطب دکتر حکیم الدوله حمل کنند.تحصیل کرده است و در مداوای همه ی امراض مهارت دارد.
به غیر از اتاق معاینه دو اتاق دیگر برای مراقبت از بیمارانی که نیاز به بستری شدن داشتند اختصاص یافته بود.به محض ورود متوجه وخامت حال بیمارش شد به کمک پرستار او را بروی تخت خواباند به معاینه اش پرداخت و گفت:چیز مهمی نیست.فقط سرش شکسته و از ترس از هوش رفته.باید جلوی خونریزی را بگیرم و بخیه بزنم.شما بیرون منتظر باشید تا من در سکوت کارم را انجام بدهم.
با بی میلی بهمراه پدرم از اتاق بیرون آمدم و بروی نیمکتی که در راهرو انتظار قرار داشت نشستم.
پدرم پرسید:ناهار خوردی؟
-نه گرسنه ام نیست.
-مگر میشود؟نکند تو هم میخواهی مثل فرزام از هوش بروی؟الان میروم یک چیزی برایت میخرم و برمیگردم.
مانع رفتنش شدم و گفتم:اگر هم بخری نمیخورم.اشتهایم کور شده.
نگاه کنجکاوش را به دیدگانم دوخت و مصرانه پرسید:خیلی دوستش داری؟
-منظورت چیست؟
-خودت میدانی منظورم چیست نکند باز هم میخواهی حاشا کنی؟
با دلخوری گفتم:من اینجا نیامده ام که حساب پس بدهم.نه جواب تو را میدهم نه جواب خودم را.منتظرم بهوش بیاید تا بعد بخانه برگردم.
-شاید بتوانی از جواب دادن بمن طفره بروی اما ناچاری جواب مادرت را بدهی.
حق با او بود.چطور میتوانستم به خانه برگردم و با مادرم روبرو شوم؟بر خلاف میل و خواسته اش رفتار کرده بودم و بی اعتنا به فرمان او به دنبال جوانی که ادعا میکردم دوستش ندارم براه افتاده بودم.آنهم درست چند لحظه بعد از اینکه به او اطمینان داده بودم که هرگز نخواهم گذاشت پدرم به هدف خود برسد.
از جا برخاست و گفت:اگر فرزام بهوش آمد تو در کنارش بمان من میروم ملوس را به اینجا بیاورم.
با شتاب بلند شدم و گفتم:قبل از آمدن او من به خانه برمیگردم.
-تا به هوش نیامده نرو.بگذار ببیند که در کنارش هستی.
-نمیخواهم امیدوارش کنم.اینکار درست نیست.
با لحن ملامت آمیزی گفت:باز شروع کردی دختر.
بالاخره دستیار دکتر صدایمان زد و گفت:مریض بهوش آمده.اگر دلتان بخواهد میتوانید او را ببینید.
حاج بابا گفت:اول تو برو.
باز هم پاهایم خارج از اراده ام به آن سو به حرکت در آمدند.وارد اتاق شدم و به کنارش رفتم.پزشک معالج با صدای آهسته ای گفت:سعی کن هیجان زده اش نکنی.خیلی کوتاه و آرام.
سپس از اتاق بیرون رفت.جلوتر رفتم و کنارش ایستادم.سرش باند پیچی شده بود و دستهایش بروی سینه قرار داشت.صدای پایم را که شنید چشم گشود و نگاهم کرد.در نگاهش شوق بود و حیرت.همینکه خواست سر بلند کند درد بی طاقتش ساخت عضلات صورتش منقبض شد و ناله درد را از گلو خارج ساخت و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد گفت:این تو هستی رعنا باور نمیکنم.اینجا چکار میکنی؟
-دلت نمیخواست بیایم؟
-خودت میدانی که مسکن همه ی دردهایم هستی.تو اینجایی در کنار من!باور نمیکنم.
-چرا؟
-چون مرا از خود راندی و از من خواستی که دست از سرت بردارم.عشق سرکش است و نافرمان.تو نمیتوانی وادارش کنی دروغ بگوید و فریبت بدهد.چرا میخواهی خودت را گول بزنی؟میتوانی به من بگویی چرا بدنبالم آمدی؟
سر را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:از من نپرس.چون نمیتوانم جوابت را بدهم.
کلمات را به زحمت از سینه بیرون میفرستاد اما آرام نمیگرفت و قصد سکوت را نداشت.
-تو از بیان احساست میترسی.نمیخواهم چیزی بگویی.من نیاز به کلمات ندارم.همین که الان اینجا هستی بهترین جواب به سوال من است.تا وقتی در کنارم هستی تحمل هر دردی را دارم.همینجا بمان نرو.باید از نجیب ممنون باشم که مرا به زمین زد.
-چطور شد که این اتفاق افتاد؟خیلی برایم عجیب است که نجیب تو را به زمین زده آخر چرا؟
-چون او هم مثل من دلش به هوایت پر میکشید.تو از من خواستی که دست از سرت بردارم اما نتوانستم.وقتی از هم جدا شدیم بخانه برگشتم و به همراه نجیب دوباره به آنجا آمدم.آنوقت بوی تو و بوی آشنای اصطبل دیرین باعث طغیانش شد.کوشیدم تا افسارش را بدست بگیرم و او را برگردانم.ولی در آن لحظه دیگر به سوارکارش نمی اندیشید.مرا بیگانه میدانست و تو را میخواست.ناگهان پاهایش را بلند کرد و به زمینم زد.بلافاصله از هوش رفتم و دیگر نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
با کلمات بریده سخن میگفت و در موقع حرکات لبها و چانه اش سرعت حرکت درد در ناحیه سر و بدنش بیشتر میشد.
سرتکان دادم و گفتم:فکر میکنم نجیب بلافاصله از کاری که کرده پشیمان شد چون بجای اینکه بطرف خانه ما بیاید برگشت و در کنار تو ماند.
-آن حیوان هم مثل تو اول به من زخم زد و بعد به التیام آن زخم پرداخت.چطور مادرت اجازه داد به دیدنم بیایی؟
چهره غضب آلود و نگاه ملامت آمیز ماتان در نظرم مجسم شد.ناگهان به خود آمدم و گفتم:خدا میداند الان چه حالی دارد.با همه ی تلاش نتوانست جلوی آمدنم را بگیرد.برای اولین بار نافرمانی کردم و بر خلاف میلش به دنبالت آمدم.حالا که به هوش آمدی.بهتر است زودتر به خانه برگردم.
به شنیدن این جمله درد طاقت فرسا را از یاد برد تکانی بخود داد نیم خیز شد و گفت:نه نمیگذارم بروی.
-باید برگردم به اندازه کافی او را آزرده ام این انصاف نیست..
-چرا انصاف نیست.آنکه ستم میکند اوست نه من و تو.اگر صورتش از سیلی روزگار سرخ شده باید به تلافی صورت مسببین واقعی را سرخ کند نه گونه های ما را .همینکه پیش او برگردی دوباره تحت تاثیرت قرار میدهد و از من دورت میکند.
حسرت صدایم را لرزاند:دلیل آمدنم به اینجا عصیان در مقابل مادرم نیست.
-پس لابد عصیان در مقابل احساس خودت است.وقتی مرا خون آلود گوشه خیابان دیدی خیلی ترسیدی.میترسیدی بمیرم و دچار عذاب وجدان شوی.خودت را شریک جرم نجیب میدانستی.بخاطر همین بود که آمدی آمدی تا مطمئن شوی که زنده میمانم و خونم به گردنت نمی افتد.آنچه که به اشتباه عشق میپنداشتی چیزی نبود به غیر از عذاب وجدان حدسم درست است یا نه؟
-تو در رسم خطوط احساسم مهارت نداری.من نه ترسو هستم و نه دچار عذاب وجدان آنچه مرا بدنبال تو کشاند هیچ کدام از آنچه که میگویی نبود.
-پس چه بود؟
-من به میل خودم آمدم و به میل خودم برمیگردم.اگر بمانم مادرم را عذاب میدهم و اگر بروم تو را.آن بیچاره به اندازه کافی زجر کشیده.
اینبار بجای ناله های درد فریاد خشم را از گلو خارج ساخت:تو نباید تاوان خطای دیگران را پس بدهی.بگذار خودشان تلافی کند.نه تو
-نه دکتر حکیم الدوله قادر است شکستگی قلب ماتان را مانند شکستگی سر تو بخیه بزند و نه پدر من و مادر تو.اگر منهم دلش را بشکنم این شکستگی هرگز قابل جبران نخواهد بود.
از پشت پنجره حاج بابا و ملوس را دیدم که داشتند وارد حیاط میشدند با حرکت عجولانه ای دستم را بطرف فرزام تکان دادم و بی اعتنا به اعتراضش به سرعت از در بیرون رفتم.

R A H A
01-27-2012, 11:13 PM
فصل 25

در خانه باز بود و انسیه داشت دالان را اب و جارو میکرد.صدای پایم را که شنیده بی آنکه سر بلند کند با لحن سردی با اکراه پرسید:حالش چطور بود؟
-مطب دکتر حکیم الدوله بستری است.شکستگی سرش را بخیه زده و همانجا نگهداشته تا مطمئن شود مشکل دیگری ندارد.ماتان کجاست؟
جارو را زمین نهاد کمر راست کرد و در حال تکان دادن سر آهی کشید و گفت:خدا به دادت برسد نمیدونی چه حالیه سفره رو که انداختم سرم داد کشید و گفت جمعش کن میل ندارم.فقط میخوام یه گوشه بیفتم و بمیرم.به پهنای صورتش اشک میریخت.چی به روزش آوردی دختر؟آخه اینهمه جوون خوش بر و رو توی این شهر ریخته چرا درست رفتی طرف اونی که نباید طرفش بری.
-دلم براش سوخت بدجوری خون از سرش میرفت.
زیر چشمی نگاهم کرد و با لحن زیرکانه ای گفت:میدونم چته.بمن یکی دروغ نگو.کاری نکردی که بتونی از دل خانم در بیاری.با وجود این برو تلاش خودتو بکن.
قدمهایم پیش نمیرفت.وارد حیاط که شدم ایستادم.چه میتوانستم بگویم و چه عذری میتوانستم بیاورم.عملی که از من سرزده بود قابل توجیه و بخشش نبود.نباید به آن سادگی تسلیم احساسم میشدم و عکس العمل نشان میدادم.
زیر تاک انگور ایستادم و برگهای تازه سبز شده اش را با دست لمس کردم و از دور چشم به پنجره ی اتاق نشینمن دوختم.
نمیدانستم خواب است یا بیدار.بر سر سجاده نماز نشسته یا به کار دیگری مشغول است.
این اولین بار بود که تا این حد از روبرو شدن با او وحشت داشتم.انسیه جارو به دست به کنارم رسید و گفت:تو اینجا چیکار میکنی؟هر چی دیرتر بری بدتره.برو خودتو نشونش بده که بفهمه برگشتی.نکنه میخوای دق مرگش کنی.
-خیلی میترسم.
-اون موقع که داشتی دنبال اون جوون میرفتی باید این فکرو میکردی.حالا دیگه گذشته.بالخره نمیتونی که تا ابد خودتو ازش قایم کنی.
سپس دست به پشتم نهاد و در حالیکه مرا با فشار به جلو میراند گفت:برو من از اینجا مواظبتم.
صدای پایم را میکشتم.آهسته قدم برمیداشتم تا متوجه آمدنم نشود.
به پشت در اتاق رسیدم در را نیمه باز کردم و به درون نگریستم بر سر سجاده بود و داشت تسبیح میگرداند.
هم متوجه حضورم شد و هم متوجه تردیدم.حرکتی برای داخل شدن از خود نشان ندادم.وزوز مگس تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.هر کدام منتظر بودیم تا آن دیگری آغاز سخن کند.بالاخره گفت:چرا آنجا ایستاده ای بیا تو.
به شنیدن فرمانش وارد اتاق شدم و د رحالیکه از شرم سر به زیر داشتم نزدیک در ایستادم.
لبهای لرزانش را از هم گشود و فریاد کشید:مجبور نبودی به من دروغ بگویی.مجبور نبودی آنچه را که در دلت میگذشت حاشا کنی.چرا نگفتی دست خودم نیست بی اختیارم.مرا بگو که دلم را به چه خوش کرده بودم.به خودم امید میدادم و میگفتم حالا که آن نامرد به من نارو زده در عوض رعنا را دارم ولی تو از مصیب هم بدتری لااقل او خیانتش را کتمان نکرد و رک و پوست کنده گفت که مرا نمیخواهد و دلش جای دیگری است اما تو درست چند لحظه بعد از آن وعده وعیدها و سخنان فریبنده ات دستت را رو کردی و نشان دادی که هوایی شده ای.دیگر من حریفت نیستم.چرا برگشتی؟چرا نرفتی به همانجایی که پدرت میخواست تو را بکشاند؟میدانستم که اینطور میشود.مثل چراغ برایم روشن بود که بالاخره اینطور میشود.آنروز که تو با آن هیجان و ذوق و شوق خودت را ساختی و به بازار رفتی فهمیدم که به مقصودش رسیده به زور تو را از من خواهد گرفت.
دیگر به آنچه میگفتم اطمینان نداشتم.
-این امکان ندارد ماتان اطمینان نداشتم.
-کم دروغ بگو دختر.چه لزومی دارد نقش بازی کنی.هنوز هم از روی نمیروی.شاید امروز بتوانی گولم بزنی ولی فردا چه؟آن رعنایی که من جلوی در خانه دیدم پاک از دستم رفته و دیگر نمیتوانم اختیار دارش باشم.لعنت به مصیب که با فریب و نیرنگ تو را از من گرفت.
در کنارش زانو زدم.هر دو پایش را در آغوش گرفتم و گفتم:مرا ببخش.نمیدانم چطور شد که این حرکت از من سر زد.وقتی او را آن طور خون آلود روی زمین دیدم. بی طاقت شدم.
-یعنی هر کس دیگری را به غیر از اون به آن صورت روی زمین میدیدی بی طاقت میشدی؟
جواب این سوال آسان بود اما جرات بیانش را نداشتم.زیر لب گفتم:نمیدانم شاید.
با لحنی آمیخته به ملامت گفت:باز هم دروغ گفتی!بی فایده است.دیگر بعد از این نمیتوانم حرفت را باور کنم.پس آن حرفهایی که به پدرت میزدی چه بود؟آن سرکشتی و عناد و آن ملامتها و لجاجتها در مقابلش؟یادت رفت چه حرفهایی به او میزدی؟خیال کردم دخترم دردم را میفهمد و درک میکند چه بر سر ما آورده اما وقتی جلوی در آن طور بی طاقت و اشفته شده بودی و بی اعتنا به من که فریاد میکشیدم نرو برگرد پشت به پا قول و قرارهایت زدی و همراه پدرت سوال کالسکه شدی لبخندی پیروزی را بر لبانش دیدم.داشت به سادگی من میخندید که فریب حرفهایت را خورده بودم.بهمین راحتی تو را از من گرفت بهمین راحتی.
-ولی من اینجا هستم پیش تو.
-در عوض دلت آنجاست پیش آنها.دیگر نه میتوانی به پدرت دروغ بگویی نه به من دستت رو شده و حنایت رنگی ندارد.
-حتی اگر هم او را بخواهم اگر تو راضی نباشی مشت به روی احساسم میکوبم و خفه اش میکنم.
-با این حرفها نمیتوانی قانعم کنی با نمایشی که امروز دادی مصیب راحتمان نخواهد گذاشت و به بهانه های مختلف او را سر راهت قرار داد.من نه میتوانم حریف تو شوم و نه حریف پدرت.همانطور که ملوس شوهرم را فریب داد فرزام هم درصدد فریب توست.اگر برخلاف میلم زن آن پسر بشوی شیرم را حلالت نمیکنم.تو میخواهی به جمع خانواده ای بپیوندی که دشمن ما هستند و از هر فرصتی برای نیش زدن به من استفاده میکنند.این نیش آخری دیگر سمی است و مرا خواهد کشت.اگر پدرت با من همراه بود چنین اتفاقی نمی افتاد و دمار از روزگارت در می اورد.اما حالا که قصد مبارزه با مرا دارد و هدفش معلوم است چه کاری از دستم بر می اید.همانطور که برایم خبر آوردند زن گرفته و یک دختر هم دارد یک روز برایم خبر می آورند که تو را برای ناپسری اش عقد کرده غیر از این است؟
به گریه افتادم و گفتم:هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.
قرآن را بدست گرفت و گفت:پس بلند شو برو وضو بگیر بیا.دست روی قرآن بگذار و قسم بخور که دوستش نداری و هیچوقت زنش نخواهی شد.
دستم را با وحشت عقب کشیدم و گفتم:نه ماتان نه.خواهش میکنم.اینکار درست نیست.
-چرا درست نیست؟مگر نگفتی که هیچوقت این اتفاق نخواهد افتاد.پس چرا حاضر نیستی قسم بخوری دیدی گفتم دروغ میگویی بلند شو برو دیگر کاری با تو ندارم.
به التماس افتادم و گفتم:من دروغ نمیگویم.ولی حاضر نیستم به قرآن قسم بخورم.
فریاد زنان گفت:چرا چون میترسی نتوانی به عهدت وفادار بمانی.من تو را بزرگ کرده ام و همه ی افکارت را در نگاهت میخوانم.یا قسم بخور یا بلند شو از جلوی چشمم دور شو.
نمیدانم چه موقع در زدند و چه موقع خاله ماه بانو به درون امد.حتی صدای باز شدن در اتاق را هم نشنیدم.فریاد مادرم همه ی آن صداها را تحت الشعاع قرار داده بود.چادرش را تا کرد و روی پشتی نهاد.در کنار خواهرش نشست و با لحن پر محبت همیشگی خطاب به او گفت:باز چه خبر شده آبجی چرا فریاد میزنی؟
داغ دل ماتان تازه شد و در حالیکه مژه هایش از سنگینی قطرات اشک که بروی آن پاشیده میشد میلرزید پاسخ داد:تو نمیدانی این دختر و پدرش چه بر سرم آورده اند.
-حاج مصیب را میدانم چه فتنه ای است اما این دختر دیگر چرا؟مگر چکار کرده؟
-دیگر چکار میخواست بکند.
گوشه ی چارقد را به چشم کشید و به شرح ماجرای آن روز پرداخت.خاله ام با صبر و حوصله گوش به سخنانش میداد و گاه دستش را به علامت تهدید بسویم تکان میداد و با اشاره ی سر به ملامتم میپرداخت.
عقده ی دل ماتان که خالی شد لحظه ای مکث کرد و سپس ادامه داد:تو سنگ صبورم بودی آبجی.جلوی این دختر دم نمیزدم و خود را صبور و بردبار نشان میدادم اما وقتی با تو تنها بودم خودم میشدم خودم با کوهی از غم که ناگهان از جا کنده میشد و به بیرون ریزش میکرد.تو میدانی آنها چه به روزم اوردند.آن ملوس عفریته سینی مشروبی را که من با قهر و عتاب از مصیب گرفتم با ناز و ادا به دستش میداد و هم پیاله اش میشد.با همین حقه ها او را از من و رعنا دور میکرد و بطرف خود میکشاند.اگر من صبر و حوصله به خرج میدادم و خوراک شب و روزم خون دل بود هیچ دلیل دیگری نداشت به غیر از وجود این دختر و حالا او دارد مزد این صبوری را کف دستم میگذارد.
خاله ماه بانو رشته ی سخن را به دست گرفت و گفت:اگر به پای این دختر نمینشستی و فکری بحال خودت میکردی حالا از او توقع این گذشت را نداشتی.
سپس مرا مورد خطاب قرار داد و افزود:کار خوبی نکردی که دنبال آنها تا مطب دکتر رفتی.این موضوع بتو ربطی نداشت.نه برادر تنی ات بود و نه مرد زندگی ات.راه شما دو نفر از هم جداست.تو نمیتوانی اینقدر بی انصاف باشی که به عقد پسر زنی که زندگی مادرت را سیاه کردی در بیایی.کاری نکن که مهرش به دلت بیفتد و بی اختیار شوی.تو هم ابجی نباید از این دختر توقع داشته باشی دست روی قرآن بگذارد و قسم بخورد.چرخ بازیگر زندگی هزار و یک نقش دارد.تو چه میدانی در آینده چه پیش خواهد آمد.یک وقت دیدی حاج مصیب تهدیدش کرد که اگر زن این پسر نشود سرش را گوش تا گوش خواهد برید.
-غلط میکند.چه حقی دارد.
-خب بالاخره پدرش است.نمیتوانی که منکرش بشوی.
-لازم نیست سرش را ببرد.با دمش گردو خواهد شکست و ادعا خواهد کرد که مجبور به این وصلت بوده.
-هیچکدام از شما دو نفر به فکر این دختر نیستید و هر کدام به فکر خودخواهیهای خودتان هستید.آن مرد فرزام را به دامادی خود انتخاب کرده تا به این وسیله دخترش را دوباره بدست بیاورد و تو با مخالفت با این وصلت میخواهی رعنا را برای خودت نگهداری غیر از اینست؟باید بدانی که اگر شوهرت اراده کند با یک اشاره میتواند براحتی رعنا را از تو بگیرد ولی مصیب زرنگتر از این حرفهاست و ترجیح میدهد بجای توسل به زور با میل او را بطرف خود بکشاند قسم به قرآن مشکلت را حل نمیکند تابان.
دوباره مادرم به گریه افتاد و گفت:من و تو از نعمت محبت مادری خیلی زود محروم شدیم و بعد از آن روزهای سختی را گذراندیم.زن مصیب که شدم گمان میکردم سختی های زندگی را پشت سر گذاشته ام و پیش رویم خوشبختی است.اما خیلی زود به اشتباهم پی بردم.
-تو نمیتوانی درد و رنجهایت را چون ریسمانی به گردن این دختر بیندازی و حلقومش را بفشاری.چرا میخواهی با یک قسم بخاطر دل خودت یک عمر او را در آتش بسوزانی هر کس قسمت و سرنوشتی دارد.
نگاه ماتان تیره شد و لحن کلامش آمیخته با وحشت بود:منظورت این است که شاید قسمتش این پسر باشد؟!
-من این را نگفتم من برای خواندن یک خط معمولی مشکل دارم چه برسد به خواندن خط سرنوشت این دختر.فقط دعا کن سپید بخت شود.
به خود جرات دادم و گفتم:گرد سپید بختی نه پاشیدنی است نه خوردنی فقط حس کردنی است.ماتان خوشبختی را پس میزد و از آن میگریخت اما ملوس آن را پیش میکشد و دو دستی نگه میدارد.
خاله ماه بانو با تعجب نگاهم کرد و گفت:حرفهای گنده تر از دهانت میزنی.
ماتان با لحن سردی گفت:به قول پدرش زبان دراز شده با این حرفها میخواهد کار مصیب را موجه جلوه دهد و گناه خطای او را به گردن من بیندازد.
به اعتراض گفتم:منظورم این نبود.
با بیزاری سر تکان داد و گفت:لازم نیست توضیح بدهی.نمیخواهد بگویی منظورت چیست.اصلا نمیخواهم بشنوم.دیگر کافی است.

R A H A
01-27-2012, 11:15 PM
فصل 26

نجیب در حیاط طویله پا به زمین میکوبید و صدای شیهه ی آشنایش روزهای سرخوشی و بیخیالی دوران کودکی را بیادم می آورد.دلم میخواست امتحان کنم و بدانم آیا بعد از 4 سال باز هم به من سواری میدهد یا مرا هم چون فرزام به زمین خواهد شد.اصلا چطور بیاد پا به رکابش نهم و چطور سوارش شوم؟یعنی ممکن است هنوز هم قادر باشم چون آن زمانها با آن حیوان به تاخت و تاز بپردازم؟
خاله ماه بانو بیادمان آورد که هر دو گرسنه ایم و از صبح تا به آن ساعت چیزی نخورده ایم.بالاخره با اصرار توانست ماتان را راضی کند سر سفره بنشیند و هر طور شده چند لقمه ای را از راه گلوی خشک شده اش فرو بدهد.دلم از گرسنگی مالش میرفت اما بوی غذا دلم را آشوب میکرد.اشتهایم کور شده بود و راه گلویم بسته بود.
صدای پا بزمین کوبیدن نجیب دلم را میلرزاند.بالاخره طاقت نیاوردم و از جا برخاستم.خاله ماه بانو پرسید:کجا میروی؟چرا غذایت را نخوردی؟
-فعلا گرسنه نیستم 4 سال است سوار اسب نشده ام.میخواهم قبل از اینکه حاج بابا بدنبال نجیب بیاید خودم را امتحان کنم هنوز هم مثل آن موقعها سوارکار قابلی هستم یا نه؟البته اگر ماتان اجازه بدهد.
با لحن ملامت آمیزی گفت:باز میخواهی بزنی بیرون توبه ات نشد.
-نه خاله جون فقط یکی دو دور توی حیاط میزنم و برمیگردم.
ماتان آهی کشید و گفت:این دختر درست بشو نیست.فکر کردی عوض شده این همان رعناست دیگر دلش در اینجا آرام نمیگیرد.الان هوای اسب سواری با نجیب به سرش زده و یک ساعت بعد هواهای دیگر.
لحن کلام ماه بانو آرام بخش و پر محبت بود:بگذار برود آبجی.جوان است دیگر.از وقتی حاج مصیب شما را گذاشت و رفت تفریح مورد علاقه اش را از دست داده و دلش برای سواری لک زده.حالا که نجیب اینجاست چه عیبی دارد یاد گذشته ها را زنده کند و دوری در حیاط بزند و برگردد.
لحن کلام مادرم سرد و بی تفاوت بود:دیگر اختیارش دست من نیست هر کاری دلش میخواهد میکند.
-یعنی چه پس اختیارش دست کیست تا وقتی شوهر نکرده اختیاردارش تو هستی.
بناچار تسلیم شد و گفت:کاش هوسهایش با همین چند دور زدن با این حیوان تمام میشد.خیلی خب برو.
پر در آوردم و بسوی نجیب پرواز کردم.در حیاط طویله را که گشودم شیهه ای از شوق کشید و دم تکان داد.دستی از نوازش به سر و گوشش کشیدم.سوار شدم و افسارش را بدست گرفتم.به سرعت از پله ها خیز برداشت و در حیاط به تاخت و تاز پرداخت.
بسوی پنجره ی اتاق نشینمن که نگریستم سایه ی مادرم را دیدم که با نگرانی چشم به من داشت شاید از آن میترسید که نجیب بدقلقی کند و مرا هم چون پسر هوویش به زمین بزند.بطرفش دست تکان دادم لذت سواری لذاتی را که از محروم شده بودم با حسرتهایم در آمیخت.کاش حاج بابا زن نمیگرفت و از پیش ما نمیرفت.کاش هنوز چون آن زمانها در کنارم اسب میتاخت به من راه و رسم سواری می آموخت با هر اشتباه موهای دم اسبی ام را میکشید و میگفت:اینطور نه رعنا خوشگله.
پس چرا بدنبال نجیب نمی آمد؟نکند حال فرزام بدتر شده و نمیتواند تنهایش بگذارد؟کاش میتوانستم به وسیله ای از آنها خبر بگیرم.چیزی به غروب نمانده بود با وجود خستگی همچنان به تاخت و تاز ادامه میدادم و آرام نمیگرفتم.
عرق کرده بودم و نفس نفس میزدم.محرومیت چند ساله ام از سواری آن قدر تشنه ام ساخته بود که سیری ناپذیر بودم.غافل از غوغای بیرون فقط غوغای درون و صدای احساسم را میشنیدم.آنگاه صدای دست زدن و صدای آشنایی که میگفت آفرین مرا بخود آورد.
-آفرین دختر نازنینم آفرین.
برای اولین بار بعد از چند سال دیدنش باعث ذوق و شوقم شد.افسار اسب را کشیدم متوقفش ساختم و هیجان زده پرسیدم:خوب بود حاج بابا؟
چند بار به نشانه ی تشویق برایم دست زد و سپس پاسخ داد:عالی بود.خیلی وقت است دارم تماشایت میکنم.با وجود اینکه مدتی است تمرین نداری مهارتت را حفظ کرده ای.نجیب با چه لذتی بتو سواری میداد.این ناقلا میداند دارد چکار میکند.فرزام را جلوی این خانه بزمین میزند تا توجه ات را جلب کند و حالا طوری بتو چسبیده که انگار میترسد دوباره از دستت بدهد.میخواهی بگذارم همینجا بماند تا هر وقت دلت خواست سوارش شوی؟
از ترس اعتراض ماتان لذتی را که از شنیدن این پیشنهاد وجودم را فرا گرفته بود در سینه کشتم و گفتم:نه حاج بابا نه.
با دلخوری گفت:فکر کردم از شنیدن این پیشنهاد خوشحال میشوی.
-خوشحال شدم اما.
-لابد میترسی تابان دعوایت کند.
جوابش را ندادم و بی اختیار پرسیدم:فرزام چطور است؟
-باید چند روزی در درمانگاه حکیم الدوله بماند.دکتر احتمال میدهد که پایش هم شکسته باشد.
زیر لب نالیدم آخ.
با لحن زیرکانه ای پرسید:ناراحت شدی؟اگر دلت بخواهد میتوانیم همین الان با هم به دیدنش برویم.
-نه نه.
-چرا نه؟نکند تابان دعوایت کرده؟نمیدانی چقدر به فکر توست.مرتب میپرسد پس چه موقع دوباره به اینجا می آید؟
با لحن مصممی گفتم:دیگر نمی آیم.آن یکبار هم نباید می آمدم.
-چرا؟فکر میکنی بیخودی به فکرم رسید این جوان را داماد خود کنم؟میدانی چرا این پسر را سر راهت قرار دادم؟چون دیدم لایق است جوهر دارد.کاری را که به او محول کرده ام دوست ندارد اما آن را به نحو احسن انجام میدهد چون مسئولیت پذیر است.من پسر ندارم.دلم میخواهد تو وارث ثروتم باشی.تنها کسی که میتواند آن را برایت حفظ کند فرزام است.
-من نه چشم داشتی به ثروتت دارم و نه خیال دارم زن فرزام بشوم.
-دروغ میگویی.از خدا میخواهی دیگر نمیتوانی گولم بزنی آنچه که باید بفهمم فهمیده ام حالا دیگر مادرت هم میداند که در آن دل خوشگلت چه میگذرد بگذار منهم ترک تو بنشینم و دوری با هم بزنیم.
سپس پا در رکاب نهاد سوار شد و گفت:کمرم را محکم بگیر تا با هم چرخی بزنیم و برگردیم.
اولین دور را در حیاط زدیم و ناگهان اسب را بطرف در حیاط راند.صدای مادرم را که همراه با خاله ام در ایوان ایستاده بود شنیدم:کجا داری رعنا را میبری مصیب برگرد.
جوابش قهقهه خنده بود و فریاد من.
-نه حاج بابا برگرد خواهش میکنم.
ماتان هنوز داشت فریاد میزد.
-لعنتی برگرد.
کمرش را رها کردم و گفتم:اگر برنگردی خودم را از اسب پرت میکنم.
خنده کنان گفت:فکر نمیکنم اینقدر دیوانه باشی.دارم تو را به همانجایی میبرم که دلت میخواهد.
-نه نمی آیم.برمیگردی یا پرت کنم؟
اینبار از تهدیدم ترسید سر اسب را برگرداند و گفت:خیلی خب دختر دیوانه آن زن عقل را از سر تو هم پرانده.
از جلوی رحمان و انسیه که با دیدگان از حدقه بیرون آمده از وحشت جلوی در ایستاده بودند گذشت و وارد حیاط شد.باد سردی که میوزید به صورتم شلاق میزد.به زیر طاقی ایوان رسیدیم ایستاد و در حالیکه میخندید خطاب به مادرم که با رنگ پریده هراسان چشم به ما داشت گفت:بیا این هم دخترت فقط خواستم بتو ثابت کنم که اگر بخواهم میتوانم او را با خود ببرم.
سپس همینکه پا را از رکاب پایین نهادم بی آنکه فرصت اعتراض بدهد به سرعت دور شد و از حیاط بیرون رفت.
با دست موهای پریشانم را از روی صورت و پیشانی ام کنار زدم و همانجا زیر پله ایستادم.ماتان با لحن تند و زهر آگینی پرسید:پس چرا با او نرفتی؟چطور شد که برگشتی؟
-تهدیدش کردم که اگر مرا به خانه برنگرداند خودم را از اسب پایین می اندازم.
-واقعا اینکار را میکردی؟
-نمیدانم شاید.در هر صورت این تهدید باعث شد که سر اسب را برگرداند.
نیشخندی زد و گفت:تو که از خدا میخواهی با او بروی.
-اگر اینطور بود پس چرا نرفتم.وقتی سوار نجیب شدم به گذشته ها برگشتم روزهای خوش زندگیمان را بیاد اوردم و آرزو کردم کاش هنوز آن دوران بود و هیچ چیز عوض نشده بود.
-تو باید با حسرتهایت کنار بیایی.آنچه که از دست رفته دیگر بازنمیگردد.
برای اینکه احساسش را تحریک کنم و او را بر سر آشتی بیاورم.صدا را در گلو چرخاندم و محبت را با آن در آمیختم و گفتم:خیلی ترسیدم ماتان جان.چیزی نمانده بود خودم را پرت کنم.حاج بابا ترسید و بطرف خانه تاخت.
از ترس از دست دادنم قهر را از یاد برد مرا که آغوش برویش گشوده بودم به سینه فشرد و گفت:خدا لعنت کند مصیب را اگر این اتفاق می افتاد من چکار میکردم.
خاله ماه بانو که تا آن لحظه ساکت بود گفت:حالا که بخیر گذشته خدا را شکر کنید.

R A H A
01-27-2012, 11:17 PM
فصل بیست و هفتم
حق با مادرم بود، هوایی شده بودم و آرام و قرار نداشتم. با وجود اینکه می کوشیدم تا فارغ از خیال فرزام باشم، خیالش همه اندیشه ها را از ذهنم می راند و خود حاکم مطلق آن می شد. شبها وحشت زده از خوای می پریدم و می نالیدم، چه به سرش آمده، الان کجاست؟ دیگر سر راهم نمی ایستاد. نه خودش می آمد و نه پدرم خبری از او برایم می آورد. یعنی هنوز بستری است و به گفته حاج بابا پایش شکسته و قادر به راه رفتن نیست؟
شاید چون به عیادتش نرفتم، از من رنجیده و تصمیم گرفته دست از این خیال خام بردارد و مرا به دست فراموشی بسپارد.
هر چند می کوشیدم تا در مقابل ماتان بی تفاوت باشم، بی قراری ام را احساس می کرد، اما به رویش نمی آورد و خود را بی خبر جلوه می داد.
آن روز موقعی که از مدرسه به خانه برگشتم و دانستم که ماتان با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته، روپوشم را از تن بیرون نیاوردم و به انسیه که مشغول گرم کردن غذایم بود، گفتم:
_ گرمش نکن.
_ چرا؟
_ تا نیم ساعت دیگر بر می گردم.
_ بی اجازه خانوم کجا می خوای بری؟
_ می دانی که به این زودی بر نمی گردد. خیلی وقت است از حاج بابا خبر ندارم. دلم شور می زند. نمی دانم چرا دیگر به سراغم نمی آید.
به طعنه گفت:
_ پس تو که می گفتی دلت نمی خواد به سراغت بیاد؟
سوالش بی جواب ماند. فرصت را از دست ندادم، به طرف دالان رفتم و به سرعت از خانه خارج شدم. به جلوی حجره که رسیدم، پنهانی نظری به درون افکندم. پدرم مشغول گفت و گو با مشتری بود و پشت به من قرار داشت. با ناامیدی نگاهم را به این سو، آن سو چرخاندم و بالاخره در انتهای دکان در پشت فرشهای انباشته به روی هم او را دیدم که کلاه به سر نهاده، به روی چهارپایه نشسته و مشغول شمارش اسکناس است.
اولین بار بود که او را با کلاه می دیدم. حاج بابا سرگرم چانه زدن با مشتری بود و متوجه ورودم نشد. یک راست به طرف فرزام رفتم و روبرویش ایستادم. صدای پایم را که شنید سر بلند کرد و با تعجبی آمیخته به شوق به من خیره شد و گفت:
_ بالاخره آمدی؟
با لحن گلایه آمیزی پرسیدم:
_ چرا سراغی از من نمی گرفتی؟
به زحمت پایش را تکان داد و گفت:
_ می بینی که پای رفتنم چلاق شده. از آن گذشته دلم نمی خواست مرا با سر تراشیده ببینی. خیلی بدترکیب شده ام.
خندیدم و گفتم:
_ کلاهت را بردار ببینم.
به اعتراض سر تکان داد و گفت:
_ نه امکان ندارد. تا موهایم در نیاید، بر نمی دارم. چقدر خوب کردی آمدی. دلم خیلی برایت تنگ شده بود.
چه لزومی داشت اعتراف کنم که من هم از دوریش بی تاب بودم.
_ با وجود اینکه می دانستم آمدنم بی فایده است. همین که فهمیدم ماتان به شاه عبدالعظیم رفته، بدون معطلی خودم را به اینا رساندم.
_ می خواهی چکار کنی رعنا؟ دلم نمی خواهد دزدکی همدیگر را ببینیم. دوست ندارم مثل بچه مدرسه ای ها سر راهت بایستم و التماست کنم که با من حرف بزنی. می خواهم همیشه در کنارم باشی. خانه ای که الان در آن زندگی می کنیم ارث پدری من است. آنقدر هم پس انداز کرده ام که نگذارم کمبودی در زندگی داشته باشی.
آهی کشیدم و گفتم:
_ رویای شیرینی است، ولی عملی نیست.
_ اگر تو بخواهی عملی می شود. اختیار دختر دست پدرش است. او هم که حرفی ندارد و از خدا می خواهد.
_ تا ماتان راضی نشود. ممکن نیست زیر بار بروم.
_ مگر تو مرا نمی خواهی؟
_ نمی توانم جوابت را بدهم. من در مقابل مادرم بی اختیارم و حاضرم جانم را فدایش کنم چه برسد به احساسم.
_ بی آنکه بخواهی جوابم را دادی. در واقع تو مرا می خواهی، ولی به خاطر مادرت حاضر نیستی پا به روی احساست بگذاری.
_ این یک قصه تکراری است. بارها دراین مورد با هم صحبت کرده ایم و تکرارش بی فایده است، من فقط برای احوالپرسی آمدم. کلاهت را بردار تا جای بخیه ها را ببینم.
صدای خنده ی آشنای حاج بابا برخاست.
_ بد ترکیب شده. می ترسد اگر کلاهش را بردارد، تو پا به فرار بگذاری و دیگر به سراغش نیایی. خب چه عجب این طرفها. نکند چشم مادرت را دور دیدی.
_ اتفاقا همین طور است. با خاله ماه بانو به شاه عبدالعظیم رفته.
_ حتی اگر نان شبش را نداشته باشد، عبادتش را دارد. دل این پسر برایت لک زده بود. اگر منعش نمی کردم، عصا به دست به سراغت می آمد. فرزام تو را از من خواستگاری کرده و من قولت را به او داده ام. مادرت چه بخواهد و چه نخواهد نشان کرده ی پسر ملوس هستی.
_ نه حاج بابا نه، بدون رضایتش غیر ممکن است زن فرزام بشوم.
_ غیر ممکن وجود ندارد. من نمی گذارم سعادت آینده ی تو فدای لجبازیها و خودخواهیهای آن زن سرسخت بشود. همین روزها هم تکلیفم را با او روشن می کنم و هم با شما.
_ می خواهی چکار کنی؟ من نمی گذارم.
_ اگر تو به فکر خوشبختی ات نیستی، من هستم. هرگز نمی گذارم آنها شوهرت بدهند. پس می خواهی چکار کنی؟ تا آخر عمر مادرت همدم و مونس او باشی؟ دختر بی عقل. شانس در خانه ات را زده. نه تو متوجه هستی نه آن زن نادان. من نمی گذارم دختر عزیز کرده ام فدای یک اشتباه شود.
_ منظورت اشتباه خودت است؟
_ درست نمی دانم کار من اشتباه بود یا نه، اما کاری که تو می کنی، بدون شک اشتباه است. من به دنبال دلم رفتم، ولی تو گوشهایت را کر کرده ای تا صدای قلبت را نشنوی. تو مثل خودم هستی نه مادرت. وقتی روی اسب می تاختی، دلم برایت غش می رفت. آنچه را که مادرتامروز نمی بیند، من می بینم. یک دختر تنها، بی همدم و شکست خورده. نه، نمی گذارم به آن حد برسی.
_ مادرم هم تنها و بی همدم مانده، چرا دلت برایش نمی سوزد؟ اوایل که تورفته بودی با خود می گفتم پسر چرا گریه نمی کند؟ حالا فهمیدم که مرتب در بسترش اشک می ریخت، ولی اشکهایش را از من پنهان می کرد. چطور می توانم همان بلایی را که تو به سرش آوردی، بیاورم. اگر باعث اندوهش شوم، لعنت به دل من و خواسته هایش.
_ حتی اگر به قیمت بدبختی تو باشد؟
_ من نمی توانم بدبختی را معنا کنم. اگر معنایش همان است که من در زندگی ماتان شاهدش بودم، ترجیح می دهم دسته به امتحان نزنم.
برای یک لحظه در اندیشه فرو رفت و سپس گفت:
_ کاش آن روز که تصمیم گرفتم ملوس را بگیرم، مادرت را طلاق می دادم و تو را هم با خود می بردم، آن موقع دیگر نمی توانست تو را تحت تاثیر مشکلاتش قرار بدهد. شاید هم به خاطر خلاصی از شر ناسازگاریهای نامادری اش دوباره ازدواج می کرد.
_ بارها از او خواستم از تو طلاق بگیرد و شوهر کند. هنوز آنقدر زیباست که بتواند نظرها را به طرف خود بکشاند. با وجود این به تنها چیزی که نمی اندیشد، خواسته های خودش است. ماتان طمع زندگی با نامادری را چشیده و به خاطر همین هم دلش نمی خواهد من زیر دست نامادری بزرگ شوم.
_ تو دیگر به اندازه کافی بزرگ شده ای و داری به خانه ی بخت می روی، پس می توانم طلاقش بدهم که تا دیر نشده بتواند دوباره شوهر کند.
از شنیدن این جمله عصبی شدم و گفتم:
_ تو چشم به آن خانه دوخته ای و هدفت شوهر دادن من و طلاق ماتان است. نقشه کشیده ای زنت را به آنجا ببری و خانه ی موروثی شان را در اختیار من و فرزام قرار بدهی، تو نمی توانی مرا از مادرم جدا کنی. حالا که پی به نقشه ات بردم، غیرممکن است بگذارم به هدفت برسی. خداحافظ.

R A H A
01-27-2012, 11:18 PM
فصل 28

مثل همیشه آن روز غروب هم ماتان پس از بازگشت از شاه عبدالعظیم با وجود خستگی سرحال بنظر میرسید.ابتدا کنار حوض نشست و ابی به سر و صورتش زد سپس از منکه تا ایوان به استقبالش رفته بودم با خوشرویی حالم را پرسید و افزود:شمع نذر کردم پدرت دست از سرمان بردارد و آنقدر پاپیچ ما نشود و بگذارد زندگی مان را بکنیم.
گونه اش را بوسیدم و گفتم:خانه بدون وجود تو خیلی دلگیر است.دلم خیلی شور میزند.میترسیدم تا قبل از تاریکی هوا به خانه برنگردی.
-امروز بتول هم با ما آمده بود خواستگارت دست بردار نیست.به دایی ات گفته اکه اگر صلاح میدانید خودم بروم با حاج آقا مصیب صحبت کنم.
دستپاچه شدم و گفتم:غیرممکن است حاج بابا قبول کند.
-منهم همین را گفتم.کسی که به سراغمان نیامد؟
سر به زیر افکندم و پاسخ دادم:نه.
وارد اتاق شد نشست به پشتی تکیه داد و گفت:زیارت همیشه به من آرامش میدهد الان هم خیلی سرحالم و هم خیلی گرسنه.
درست مثل اینکه موی انسیه را آتش زده باشند بلافاصله سینی به دست وارد اتاق شد.ماتان چشم به محتویات آن دوخت و گفت:دستت درد نکند انسیه.کاش از خدا چیز دیگری خواسته بودم.باقلای پخته با گلپر.به به چقدر اشتها آور است.تصمیم گرفتیم دفعه دیگر روز تعطیل به شاه عبدالعظیم برویم که تو و مژگان هم بتوانید با ما بیاید موافقی؟
بروی باقلایی که در بشقابم ریخته بودم گلپر پاشیدم و گفتم:اگر مژگان بیاید منهم می آیم.
زیر چشمی نگاهم کرد و پرسید:چرا با پوست میخوری؟مگر میخواهی دل درد بگیری؟
-اینطور خوشمزه تر است.
صدای شیهه ی اسب را که شنیدم آه از نهادم بر آمد و بی اختیار گفتم:وای خدای من نکند حاج بابا باشد.
گوشهایش را تیز کرد و گفت:مگر قرار بود به اینجا بیاید؟
زبانم به لکنت افتاد.ماتان داشت چپ چپ نگاهم میکرد و منتظر پاسخ بود کلمات بریده و با ارتعاش از گلویم خارج میشد.
-قرار که نبود ولی بنظرم این صدای نجیب است.
بشقاب را کنار زد و با غیظ گفت:این مرد خیال ندارد دست از سرمان بردارد.
خودش بود حاج بابا.افسار اسب را به رحمان سپرد و فرمان داد:ببرش توی طویله.
لقمه در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم.برای چه آمده بود و چکار داشت.کاش آنروز به سراغشان نرفته بودم.
قدمهایش محکم و استوار بود از پله ها که بالا آمد با صدای بلند خندید و گفت:کجایی تابان؟برای دخترت خواستگار آمده.من در تالار منتظر میشوم تا بیایی با هم صحبت کنیم.
ماتان برخاست و خطاب به من گفت:تو همینجا بمان بروم ببینم حرف حسابش چیست.
سراسیمه به دنبالش براه افتادم و گفتم:نه منهم می آیم نمیگذارم اذیتت کند.
-لازم نیست خودم از پسش بر می آیم.
گوش به فرمانش ندادم و همراهش وارد تالار پذیرایی شدم حاج بابا به دیدنم لبخند پر مهری بر لب آورد و گفت:برگرد به اتاقت دختر.بگذار بزگترها حرفهایشان را بزنند.هر وقت وجودت لازم شد صدایت میزنم.
سپس بروی مبل مخمل خردلی رنگی که در آخرین عید قبل از رفتنش خریده بود لم داد و نشست.
با نگاه به ملامتش پرداختم و به او فهماندم که از آمدنش خشنود نیستم.به رویش نیاورد و با اشاره سر به دلجویی ام پرداخت و گفت:نگران نباش همه چیز درست میشود.نمیگذارم بلاتکلیف بمانی.
ماتان رو به من کرد و تشر زنان گفت:مگر نگفتم لازم نیست تو بیای.
به شدت خشمگین بنظر میرسید معطلی را جایز ندانستم و به اتاقم بازگشتم.صدای تحکم آمیز حاج بابا را شنیدم که میگفت:چرا نمیگذاری این دو جوان به مراد دلشان برسند؟آنها همدیگر را دوست دارند.
لحن کلام مادرم آمیخته با نفرت بود:این فقط من نیستم که نمیگذارم خود رعنا هم نمیخواهد.
-رعنا نمیخواهد؟!خیلی از مرحله پرتی تابان!دخترت یک دل نه صد دل عاشق فرزام است.
-میدانم ولی چون او پسر زنی است که زندگی ما را زیر و رو کرده پا به روی دلش میگذارد.
-این خواسته ی توست نه خواسته ی او.تو خودخواهی و به غیر از خودت هیچ چیز را نمیبینی در مورد زندگی خودمان اشتباه کردی و حالا داری همان اشتباه را در مورد دخترت تکرار میکنی.
-دست پیش را گرفته ای که پس نیفتی اقا.اشتباه از طرف تو بود نه من دل هوسبازت تو را بدنبال خود کشید و باعث شد محبت به زن و فرزندت را به دست فراموشی بسپاری.
-این مهر یکطرفه بود.در تمام مدت زندگی مان ندیدم که محبتی به من داشته باشی.فقط نان آورت بودم.همین و دیگر هیچ.من نیازهای دیگری هم داشتم.
-نیاز آن عرق سگی بود که نمیتوانستی یک شب بدون آن سر کنی.
-آنهم یکی از نیازهایم بود نه همه ی آن اما حالا دیگر آن نیاز برطرف شده.دیگر نه شبها کاسه ی ماست و خیاری بر سر سفره ام است و نه آنچه که تو نجس مینامیدی.
-چطور توانستی آن را کنار بگذاری؟
-همت ملوس بود که به تدریج با محبت این عادت را از سرم انداخت.تو در اتاقت را برویم بستی و مرا از خود راندی برعکس او بی آنکه لب به آن بزند هم پیاله ام شد و با زیرکی خاص خود کاری کرد که اصلا نفهمیدم از چه موقع دیگر آن شیشه و مزه هایش بر سر سفره ی ما نیست.تو هم میتوانستی با همین شیوه اینکار را بکنی نه با قهر و غضب.
-من درسش را روان نبودم.
-هیچ آموخته ای بیشتر از درس زندگی به دردت نمیخورد.قبل از اینکه به من بسم الله بگویی باید ان را می آموختی.
-وقتی زن تو شدم فقط 13 سال داشتم ولی ملوس یک زن کامل و با تجربه 35 ساله بود که با استفاده از حیله و تجربه هایش توانست تو را از من بگیرد.
-او مرا از تو نگرفت بلکه تو شوهرت را دو دستی تقدیمش کردی حتی آن روز هم که فهمیدی زن گرفته ام انتظار خشم و خروش و مبارزه ات را داشتم و فقط یک اشاره و یک ادعای احقاق حق میتوانست مرا سر زندگی ام برگرداند.تو قصد مبارزه را نداشتی.اهمیتی به بود و نبودم نمیدادی.برایت بی تفاوت بودم آن های و هوی اندک فقط بخاطر غرور شکسته ات بود.همین و بس وگرنه با خودت میگفتی به جهنم بگذار برود.اینطوری لااقل از شرش خلاص میشوم.
-اشتباه میکنی اینطور نبود.
-پس چطور بود؟
-تو مرد زندگی ام بودی دلم میخواست همانطور باشی که میخواستم لحن صدای پدرم آمیخته با ملامت بود:هیچوقت نگفتی که دلت میخواهد چطور باشم.فقط با من به مبارزه پرداختی.تو دلسوز و همراه نبودی.فقط وجود رعنا مرا در این خانه پابند کرده بود اگر میخواستی میتوانستی مرا به خانه برگردانی اما احقاق حق مبارزه میخواهد نه بی تفاوتی و سکوت.چه شبهایی که ارزوی بودن در کنارت را داشتم در کنار تو و رعنا.ولی حتی یکبار هم مرا طلب نکردی و با رفتارت باعث شدی آن دختر هم از من گریزان شود.
-این تو بودی که باید مرا میخواستی نه من.
-من میخواستم حتی از خواستم که بگذاری مثل همه ی مردهای دو زنه یک شب در میان به خانه ات بیایم.
ماتان با لحنی آمیخته با نفرت فریاد کشید:نه به این شکل امکان نداشت و هرگز هم امکان نخواهد داشت.
-تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
-تو چی؟تو به ما ظلم نکردی؟
-باز هم میگویم باعث و بانی اش خودت بودی.
-با همین تصور ظرف این چند سال وجدانت را راحت کردی و حالا آمده ای اینجا که این حرفها را بزنی.
-نه فقط برای این نیامدم بلکه آمدم تا وادارت کنم دست از کینه توزی برداری و حساب خودمان را از حساب بچه ها جدا کنی.
-خیلی زرنگی مصیب از همان روز اول فهمیدم چه نقشه ای در سر داری با خود گفتی به بهانه های مختلف این پسر را سر راه رعنا سبر میکنم و یادش میدهم چطور دل دخترم را ببرد.هدفت این بود که با این وسیله او را از من بگیری.
-رعنا وسیله ی مقابل به مثل من و تو نیست و نباید در این راه قربانی شود.تو دلت از این میسوزد که چرا ترکت کردم و من دلم از این میسوزد که چرا به این سادگی حاضر به از دست دادنم شدی.خب این چه ربطی به رعنا دارد جوانی که خواستگارش است پسر لایقی است زرنگ و کاری فرز و چالاک نجیب و سر بزیر و دخترت را از جان بیشتر دوست دارد.ارث پدری اش یک خانه ی بزرگ اعیانی است که حاضر است آن را مهرش کند دیگر چه میخواهی؟
-با این حرفها نمیتوانی نظرم را عوض کنی تا وقتی زنده ام جوابم همان است که قبلا گفتم.اگر رعنا بخواهد تسلیم نظرت شود جلویش را نمیگیرم من همیشه شاهد رنگ عوض کردن اطرافیانم بوده ام.
لحن صدای پدرم تند و خشن شد.
-اگر میخواست رنگ عوض کند الان اینجا نبود.عیبش اینست که هم تو را خیلی دوست دارد و هم آن جوان را و قلبش در انتخاب یکی از شما دو نفر حیران است.وقتی با توست دلش آنجاست و زمانیکه با فرزام است در طلب توست.از اینکه داری آینده اش را تباه میکنی چه احساسی داری؟
-چرا از احساس خودت نمیگویی و آن را حلاجی نمیکنی؟از آن غروبهایی که در حسرت بازگشت تو بخانه آه میکشید و اشک میریخت از شبهایی که در خواب صدایت میزد و ناله کنان از خواب میپرید؟اگر پای این جوان به میان نمی آمد حتی حاضر نمیشد دوباره اسمت را بشنود.تو میدانستی که به سادگی قادر نیستی ظلم رفته را جبران کنی.بهمین خاطر از وجود ناپسرتی ات برای پرده پوشی خطایت استفاده کردی و او را واسطه رسیدن به هدف قرار دادی و حالا میخوای رعنا را از من بگیری و او را به جمع خانواده ای ببری که از آنها نفرت دارم.نه میتوانم در عروسی اش شرکت کنم و نه رفت و امدی به خانه اش داشته باشم.
-بجای این حرفها صدایش بزن و از خودش بپرس فرزام را میخواهد یا نه؟
-نیازی به پرسیدن نیست میدانم که میخواهد.
-خب اگر میدانی پس چرا نمیگذاری به ارزویش برسد؟
-این عشق را تو در وجودش تزریق کردی با رنگ و ریا و وسوسه هایت.
-به هر وسیله ای که به وجود آمده باشد وجود دارد و نمیشود منکرش بد من به اینجا نیامده ام که التماست کنم و بگویم بگذار این وصلت سر بگیرد چون میدانم نیازی به اجازه تو نیست و براحتی بدون حضور تو میتوانم او را به عقد این جوان در بیاورم.آنوقت آه از نهادت بر می اید که چرا نتوانستی در لباس عروسی تماشایش کنی و قند به سرش بسابی.تو به این خیال دلخوشی که زیر بار این عروسی نخواهد رفت.به گمانم یادت رفته که تا همین چند ماه پیش سایه ی مرا با تیر میزد ولی حالا با خوشرویی تحویلم میگیرد و از هر فرصتی برای دیدن من و ناپسری ام استفاده میکند.ما هر دو تلاش خودمان را میکنیم ببینیم کدام یک برنده میشویم.رعنا برای دیدن فرزام بیتاب است و اطمینان دارم بزودی با پای خودش بسوی او می آید.من منتظر آن روز میشوم.خداحافظ.
ابتدا صدای بهم خوردن در تالار را شنیدم و بعد صدای پایش را که داشت در مهتابی قدم برمیداشت.
به جلوی در اتاق که رسید آن را گشود و با لحن طعن آمیزی به من که پشت در گوش ایستاده بودم گفت:بجای اینکه پشت در گوش بایستی شهامت داشته باش بیا جلو و از سعادت آینده ات دفاع کن.نه من همیشه زنده هستم و نه مادرت آنوقت تو میمانی و مردی که من برای زندگی ات انتخاب کرده ام و یا روزهای سیاه تنهایی که مادرت با خودخواهیهایش پیش پایت نهاده.آنموقع فقط حسرت برایت باقی میماند حسرت فرصتهای از دست رفته.

R A H A
01-27-2012, 11:19 PM
فصل 29

بالاخره حاج بابا رفت و من مادرم تنها شدیم.از تنها ماندن با او وحشت داشتم.خطوط چهره اش جمع شد گونه ها فرو رفت.طرز نگاهش قابل تشخیص نبود.انگار مرا نمیدید بنظر میرسید وجودم را بدست فراموشی سپرده.به کجا نگاه میکرد و به چه می اندیشید؟
ابتدا دستهایش مشت شد و حالت حمله به خود گرفت سپس آنها را فرود آورد و به روی زانوهایش رها کرد و بعد ناگهان فریاد کشید:دروغگو.
مخاطبی نداشت مرا که با بدن لرزان در گوشه اتاق به دیوار چسبیده بودم نمیدید.صدایش اوج گرفت و با خشم در آمیخت.
-دروغگو فکر کردی بهمین سادگی میتوانی مرا بفریبی.تو دیگر از آنها جدا نیستی.خودت اینجایی اما روح و فکرت با آنهاست.با خود میگویی به جهنم که مادرش هووی مادر من است.به جهنم که روزگارمان را سیاه کرده.من دوستش دارم.همینکه چشم مرا دور میبینی راه می افتی و به دیدنش میروی و با زبان بی زبانی به او پدرت میفهمانی که از دوری اش بی قرار و ناآرامی.بخاطر همین است که مصیب اطمینان دارد تو عاشق آن جوانی.دیگر کار را تمام شده میداند.چه بخواهم چه نخواهم از دستم رفته ای و نمیتوانم جلودارت شوم.تو امروز بعدازظهر به آنجا رفته بودی؟
بی اختیار پرسیدم:از کجا میدانی؟
-پس حدسم درست است.چرا اینکار را کردی؟مگر به من قول ندادی بودی.
سر به زیر افکندم و جوابش را ندادم.احساسم سردرگم و ناشناخته بود.مادرم را دوست داشتم پس چرا نمیتوانستم مطابق میلش رفتار کنم؟چرا نمیتوانستم چون گذشته نسبت به پدرم نامهربان باشم و جواب بی مهری هایش را با بیمهری بدهم؟برای چه آنروز از غیبت مادرم استفاده کردم و به حجره اش رفتم؟
با لحن تحکم آمیزی گفت:مگر با تو نیستم چرا جوابم را نمیدهی.اگر میخواهی بروی برو.جلویت را نمیگیرم ولی به من نارو نزن و دروغ نگو تو بزرگترین ضربه را به من زدی حتی صدها برابر سخت تر از ضربه ای که مصیب زد.آن موقع تحملش اسانتر بود .تو دیگر از دستم رفته ای میدانم.آنها قلب و احساست را خریده اند.یکی نیست به من بگوید چرا اینقدر خودت را سبک میکنی قیدش را بزن.همین روزهاست که خبر عروسی ات به گوشم برسد همانطور که خبر عروسی پدرت رسید.مگر خودش نگفت اختیار دارت است.من این وسط چه کاره ام بخصوص که دل تو هم برایم غش میرود.سد تو دل من است که میدانی فقط با شکستنش میتوانی از آن بگذری و به مرادت برسی.چرا معطلی بشکن و از سدش بگذر و به آنچه میخواهی برس.همان موقع که گفتی نکند حاج بابا باشد فهمیدم که چکار کردی برای چه به حجره اش رفتی؟
چاره ای به غیر از پاسخ نداشتم.بی آنکه نگاهش کنم گفتم:دلم شور میزد نمیدانستم چه بر سر فرزام آمده حتی حاج بابا هم به سراغم نمی آمد.
او زرنگ است میداند چکار کند.مخصوصا به سراغت نمی آید تا دلت به شور بیفتد و به سراغشان بروی.با چه حقه ای مهر این پسر را به دل تو انداخته.طوری هوایی ات کرده که دیگر آرام و قرار نداری.
بی طاقت شدم و بی اختیار گفتم:تکلیف من چیست ماتان؟میدانم که حاج بابا به من و تو بد کرده.میدانم که نباید فرزام را دوست داشته باشم میدانم که او پسر دشمن من است و نباید بدنبالش بروم اما بی اختیار به آن سو کشانده میشوم.
بهت زده نگاهم کرد با وجود اینکه میدانست در قلبم چه میگذرد انتظار شنیدن این کلمات را نداشت.خراش ناخنهای بیرحم رنج به روی سینه اش ناله ی درد را از گلویش خارج ساخت.
-دیدی گفتم؟پس حق با من بود.تو از دستم رفته ای.چطور به این سادگی توانستی اسیرش شوی.نوه ی ترابعلی کهنه فروش لیاقت دختر حاج مصیب را ندارد.تو که میگفتی هرگز زیر بار این عروسی نخواهی رفت.پس چه شد؟
با لحن مصممی که خود باور نداشتم گفتم:حالا هم میگویم.فقط بخاطر توست که زیربار نمیروم وگرنه...
سکوت اختیار کردم و ادامه ندادم زجری که میکشید صدایش را لرزان ساخت.
-وگرنه چه؟وگرنه دوستش داری درست است؟تو که حرف دلت را زدی پس چرا ساکت شدی؟
دست بروی قلبش نهاد و به پشتی تکیه داد.برآشفتگی اش باعث وحشتم زد حوادث آن روز به اندازه کافی قوایش را تحلیل برده بود.بلایی که من به سرش می آوردم خارج از حد توانش بود.آنقدر دوستش داشتم که نمیتوانستم شاهد رنج و دردش باشم.
بخود نهیب زدم اگر اتفاقی برایش بیفتد چطور میتوانی خود را ببخشی؟سرم رابه روی سینه اش قرار دادم تا هم خود آرام گیرم و هم به او ارامش بدهم.
منتظر شدم دست نوازشگرش چون همیشه وجودم را لمس کند و صدای گرم و پر مهرش به گوشم برسد ولی نه حرکتی از خود نشان داد نه دستش بدنم را لمس کرد و نه صدایی از گلویش خارج شد.سرد و بی تفاوت به همان حال باقی ماند.دل از من بریده بود درست همانطور که دل از پدرم بریده بود سر برداشتم و نگاهش کردم.در چهرهش احساسش نمایان نبود.
شانه هایش را تکان دادم و با لحن پر التماسی گفتم:با من حرف بزن خواهش میکنم من فقط تو را میخواهم.
در حالیکه هنوز به همان نقطه خیره شده بود با صدایی که به زحمت شنیده میشد گفت:دروغگو.
-باور کن دروغ نمیگویم قول میدهم دیگر هرگز نام او را به زبان نیاورم.
آهی کشید و گفت:فقط به زبان نیست پس قلبت چی؟لزومی ندارد برایم نقش بازی کنی.در ظاهر اسمش به زبانت نیاید و در باطن قلبت بخاطر او بتپد.تازه اگر هم بخواهی به قولت وفادار بمانی مصیب نمیگذارد فقط کافی است یک صحنه دیگر مثل همان زمین زدن اسب جور کند و جلوی خانه ی ما به نمایش آن بپردازد.آن موقع دیگر هیچ قول و قراری به یادت نمیماند.به گمانم وقتش رسیده جل و پلاسم را جمع کنم و به همان جهنم لعنتی خانه ی پدرم برگردم.
-اگر بروی منهم با تو می آیم.
به تمسخر خندید و گفت:معلوم نیست برای خودم هم در آنجا جایی باشد چه برسد بتو.
به ندرت به منزل پدربزرگم میرفتیم هیچوقت خاتون ما را تحویل نمیگرفت و همیشه به محض دیدنمان ابرو درهم میکشید.سخنانش تلخ و زهر اگین بود و با حرکات خود نشان میداد که منتظر است زودتر این دیدار به پایان رسد و دیگر ناچار به تحمل ما نباشد.
یک وری مینشست سنگینی بدنش را به جهتی مخالف محلی که ما نشسته بودیم متمایل میساخت.به محض اینکه دست بطرف ظرف شیرینی میبردم با چشم غره ای اشتهایم را کور میکرد و باعث میشد از خوردن آن منصرف شوم.
هیچوقت به دیدنمان نمی آمد تا به ما بفهماند میلی به رفت و امد با بچه های همسرش ندارد.همیشه اقاجان بتنهایی به خانه ی فرزندانش میرفت و با اصرار از آنها میخواست که اهمیتی به بد قلقی های خاتون ندهند و تنهایش نگذارند.دایی مسعود ترجیح میداد برای دیدن او به حجره اش برود.ولی ماتان و خاله ماه بانو ماهی یکبار سختی این دیدار را بجان میخریدند و به خانه اش میرفتند.
هم خانه شدن با چنین زنی امکان نداشت.ماتان تکانی بخود داد دست مرا که دور کمرش قلاب شده بود پس زد و برخاست.با نگرانی پرسیدم:کجا میروی؟
با لحن تندی پاسخ داد:به همان جهنمی که باید بروم.دیگر سد راه خوشبختی ات نمیشوم.بالاخره وقتی شوهر کنی دیگر جای من در این خانه نیست.پس چه بهتر که زودتر تکلیف خودم را بدانم.
-منکه فعلا قصد ازدواج ندارم.
-نه اصلا فقط قند توی دلت اب میشود.
باورم نمیشد که قصد بازگشت به منزل پدری را داشته باشد.بازگشت به آنجا نهایت ناامیدی بود و نقطه پایان.این من بودم که داشتم این بلا را به سرش می آوردم.
پا که به درون صندوقخانه نهاد بدنبالش دویدم دستش را که برای گشودن قفل صندوق دراز شده بود گرفتم و گفتم:نه ماتان نمیگذارم بروی.
درون پستو تاریک بود و در آن نوری به چشم نمیخورد.دستش را کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:هوا تاریک شده این موقع شب تنها کجا میخواهی بروی؟اصلا چطور دلت می آید مرا تنها بگذاری؟
نیشخندی زد و گفت:تو هم برو پیش آنها.
-من نمیتوانم با نامادری زندگی کنم.همانطور که تو نمیتوانی بخدا این راهش نیست باور کن.
اینبار روی برگرداند و غریبه وار نگاهم کرد و پرسید:فکر میکنی راهش کدام است؟
-که به من فرصت بدهی.
اتاق تاریک شده بود نه برق شهر را روشن کرده بودند و نه هیچکدام از ما فرصت روشن کردن چراغ نفتی روی تاقچه را یافته بودیم در تاریکی به زحمت چهره اش را میدیدم اما قطرات اشکش چون نوری در تاریکی درخشید اینبار دستم را پس نزد و به من فرصت داد تا آن را به لب نزدیک کنم و با بوسه ای عذر گناهم را بخواهم.

R A H A
01-27-2012, 11:21 PM
فصل 30

طناب دار را به دور گردن احساسم پیچیدم تا صدایش را در گلو خفه کنم.با خود گفتم حتی اگر دوباره نجیب در مقابل چشم من لگد به سینه ی فرزام بزند و او را نقش زمین کند از دیدن چهره ی خون آلودش نه فریاد خواهم زد و نه از جایم تکان خواهم خورد.
سفره ی شام پهن نشده جمع شد.هیچکدام نه میلی به خوردن داشتیم و نه میلی به گفتگو.
شبها معمولا زود میخوابیدیم و عادت به رفت و آمد آخر شب نداشتیم.انسیه مشغول گستردن رختخواب شد و من و مادرم برای شستن دست و صورت به کنار حوض رفتیم.دستم را که در آب فرو کردم ماهیها به جست و خیز پرداختند.هوا لطیف بود و بوی عطر گل یاس و اطلسی چون مسکنی بود برای تسکین غم و اندوه هایمان مشتی آب به صورت زدم و قبل از اینکه برخیزم صدای رحمان را که برای قفل کردن در به دالان رفته بود شنیدم که میگفت:اختیار دارین حاج آقا بفرمایین.همه بیدارن.
از شدت دستپاچگی چیزی نمانده بود پایم بلغزد و با سر به درون حوض سرازیر شوم.وای خدای من باز هم حاج بابا!اینبار دیگر چه میخواست؟
دوباره حالت چهره ماتان دگرگون شد.غضب آلود نگاهم کرد و با لحنی آمیخته با غیظ گفت:دیگر حاضر نیستم با او روبرو شوم مگر این مرد خانه زندگی ندارد.آخر از جان ما چه میخواهد.
صدای پای پدرم را میشناختم.با اطمینان گفتم:گمان نکنم حاج بابا باشد.
-حتما خودش است چه کسی به غیر از او این موقع شب به سراغمان می آید.
-من ماه تابان.
این صدای پدربزرگ بود.نفسی براحتی کشیدم.خدا را شکر.ماتان برخاست و با چهره بشاش به استقبالش شتافت و گفت:خوش آمدید اقاجان چه عجب از این طرفها فکر کردم امسال عید خیال ندارید به بازدیدمان بیاید.
-طعنه نزن دختر.تو که میدانی من چقدر گرفتارم.شبها تا دیروقت در حجره میمانم و درست وقت خواب به خانه برمیگردم.هنوز برای بازدید عید دیر نشده.
-خوش آمدید شام خوردید یا نه؟
-چند ماهی است که شام خوردن را ترک کرده ام.سنگین که میشوم خوابم نمیبرد.
از پله ها بالا رفتیم.ماتان چراغ برق تالار را زد و گفت:بفرمایید تو
آقاجان به اعتراض گفت:غریبه که نیستم.همان اتاق نشینمن بشینم بهتر است.
-آخر آنجا رختخوابهایمان پهن است.
-عیبی ندارد روی تشک مینشینیم و با هم گپ میزنیم.
کفشهایش را کند و آنها را جلوی در چفت کرد.سپس وارد اتاق شد بروی رختخواب نشست به متکا تکیه داد و گفت:امشب درست در لحظه ای که میخواستم دکان را ببندم و بخانه برگردم مصیب به دیدنم آمد.
آه از نهاد مادرم بر آمد.حالت چهره اش عبوس و گرفته شد حالت تعجب به خود گرفت و پرسید:برای چه!او که در این چند سال سراغی از شما نگرفته بود.پس چی شد که محبتش گل کرد؟
-درد دلش زیاد بود.یک ساعتی نشستیم و گپ زدیم.تو هم به خودت ظلم کردی و هم به این دختر.
زیر نور چراغ به دقت به چشم پدربزرگ چشم دوختم.موهای جلوی سرش کاملا ریخته بود.بنظر میرسید که خیلی پیر شده.پیشانی اش پرچین و شکن بود و چروکهای دور چشم خوشه وار بهر طرف ریشه دوانده بود.
نمیدانم از اینکه همسرش او را در انحصار خود در آورده و بین وی و فرزندانش فاصله افکنده چه احساسی داشت؟شاید حتی در آن لحظه هم خاتون نمیدانست که شوهرش به دیدن ما امده است.چه بسا حتی قرار هم نبود که بداند.
ماتان با لحن ملامت آمیزی گفت:پس شما هم تحت تاثیر دروغهایش قرار گرفتید.وقتی سال به سال به سراغمان نمی آیید.چه میدانید ما چه میکشیم.
-این بچه های من هستند که نامهربان شده اند و حتی ماهی یکبار هم به من سر نمیزنند.
-دلیلش را خودتان میدانید.خاتون از خدا میخواهد اصلا به دیدنتان نیایم.
چپق را گوشه لب نهاد و پکی به آن زد و گفت:خاتون که به غیر از شما بچه دیگری ندارد.اگر از اول قبوش میکردید این بیگانگی در بین شما بوجود نمی آمد اما هیچوقت حاضر نشدید این واقعیت را بپذیرید که مادرتان مرده و او بجایش نشسته.
با یادآوری اولین خاطره تلخ زندگیش همه ی تلخکامیهایش را بیاد آورد.آهی کشید و گفت:واقعیت مرگ بی بی را پذیرفتیم ولی جانشینی اش را هرگز.
-عیب تو ماه بانو این است که خودخواهید و سرسخت و لجباز.نصیب حق دارد.همین خودخواهی و یکدندگی باعث شد کار به اینجا بکشد.
ماتان که روی رختخواب من نشسته بود دستش را بروی متکا نهاد به روی آن چنگ زد و دندانهایش را از خشم بهم فشرد و زیر لب گفت:منظورتان را نمیفهمم.
آقاجان طبق عادت چایی را در نعلبکی ریخت آن را به لب نزدیک کرد و در حال جویدن حبه قند گفت:خاتون هر عیبی داشته باشد یک زن مطیع و سازگار برای من است.بچه هایم که هر کدام بدنبال زندگی خودشان رفته اند.اگر بعد از مادرتان زن نمیگرفتم چه کسی به دادم میرسید.تو مصیب را از خانه فراری دادی و باعث شدی دنبال زن دیگری برود.هیچ به این فکر هستی که بعد از اینکه رعنا را شوهر بدهی چه به سرت خواهد آمد؟نه به خاتون روی خوش نشان داده ای که بتوانی بخانه ما برگردی و با او زیر یک سقف زندگی کنی و نه شوهرت را برای خودت نگه داشتی.لابد بخاطر همین است که حاضر نیستی دخترت را به خانه ی بخت بفرستی.
ماتان بی طاقت شد قدرت تحمل را از دست داد و در حالیکه به شدت خشمگین بود گفت:چه کسی گفته حاضر نیستم شوهرش بدهم؟!داداش مسعود برایش خواستگار پیدا کرده اما مصیب میگوید مرغ یک پا دارد و بی چون و چرا دخترم باید زن ناپسری ام بشود.شما جای من بودید قبول میکردید؟
-او که بد دخترش را نمیخواهید.لابد تشخیص داده جوان خوب و مناسبی است.میگوید نجیب و سر بزیر است.اختیار حجره را بدستش سپرده.مگر تو میخواهی حق رعنا خورده شود.بگذار حق به حق دار برسد.بنظر منکه خیلی احترامت را نگه داشته وگرنه میتوانست دست رعنا را بگیرد و او را با خود ببرد و بگذارد در حسرتش اه بکشی.تو زن بی عقل و بی فکر اصلا خودت هم نمیدانی چه میخواهی.شوهرت را از دست دادی مرا از خودت سرد کردی و حالا داری کاری میکنی که عزیز دردانه ات را هم از دست بدهی.تو قدر ناشناسی این به من ثابت شده.همانطور که در زندگی با من و خاتون نشان دادی که این صفت را داری در زندگی با مصیب هم این را ثابت کردی اگر من جای ان مرد بودم وقتی این بی محبتی و سردی را میدیدم بحای اینکه این خانه را با همه ی دم و دستگاه و خدمتکار برایت بگذارم طلاقت میدادم و دخترت را هم از تو میگرفتم.نه اینکه همه چیز را در اختیارت بگذارم آنوقت تازه یک چیزی هم طلبکار شوی و کاری کنی این دختر از پدرش روی گردان شود و حاضر نشود او را ببیند.هیچ میدانی داری چیکار میکنی؟
دست ماتان که به اعتراض بلند شده بود استکان چای را که انسیه در مقابلش نهاده بود بروی رختخواب من سرنگون ساخت و صدایش پر خشم و خروش از سینه بیرون آمد:شما که نمیدانید چه به سر من آمده است.امروز پای درد دل مصیب نشستید و بالافاصله مرا محکوم کردید.همانطور که همیشه درددلهای خاتون باعث محکومیت ما میشد.4 سال تمام رعنا از دوری پدرش اشک میریخت.آن موقع مصیب کجا بود؟چرا به سراغش نمی آمد؟پس چطور شد که یکدفعه به فکر این وصلت افتاد؟
-میگوید بچه خودشان همدیگر را دیدند و پسندیدند.
-بهمین سادگی؟این ملاقاتها حساب شده و طبق نقشه قبلی بود.میخواست رعنا را از من بگیرد و دلم را بسوزاند.شما بما ظلم کردید.یکبار شد به خاتون بگویید لااقل به این بچه ها روی خوش نشان بده که با رغبت به دیدن پدرشان بیایند؟من از آن مرد بی عاطفه توقع ندارم ولی از پدرم دارم.عوض اینکه طرف من باشد طرف آن ظالم هستید.این موقع شب این همه راه را بیخود نیامدید که حالمان را بپرسید بلکه آمدید که بما بفهمانید در خانه ی شما برویم بسته است و اگر طلاق بگیرم جایی برای زندگی ندارم.کاش نمی آمدید .کاش جواب حسرتهایم را نمیدادید که مرتب از خودم میپرسیدم چرا امسال آقاجان به بازدید ما نیامد.در آن لحظه که وجودتان به روی پله ی دالان چون نوری در تاریکی و سیاهی اندوههایم درخشید بیهوده پنداشتم که آمدنتان باعث تسکین رنجهایم خواهد شد ولی افسوس شما فقط حکم محکومیتم را با خود اوردید همان حکمی را که بعد از مرگ بی بی امضا کرده بودید.اما من میخواهم در مقابل این حکم از خود دفاع کنم.آن موقع ما بچه بودیم.طفلهای معصومی که درد بیمادری را باور نداشتند و چشم براه بازگشتش بودند.چرا در آن موقعیت خاتون نخواست قدمی برای جلب محبتمان بردارد و چرا شما در مقابل او از ما حمایت نکردید؟شما ما را در مقابل آن زن به فراموشی سپردید.همانطور که مصیب هم من و رعنا را در مقابل ملوس به دست فراموشی سپرده بود.
-تو نه برای مادرت شریک میخواستی و نه حاضر شدی شوهرت را با زن دیگری تقسیم کنی.در صورتی که اگر حاضر به اینکار میشدی رعنا را هم از محبت پدر محروم نمیکردی و او یک در میان به سراغتان می آمد.
ماتان به نهایت خشم رسیده بود و به نهایت رنج و عذاب.دستش را به حالت عصبی تکان داد و از میان لبهای لرزانش فریادش به اوج رسید:شما هم همان حرفهای مصیب را طوطی وار تکرار میکنید نه من هیچوقت شریک نمیخواستم نه برای مادرم نه برای خودم نه حالا نه آن موقع.
-من خاتون را گرفتم چون به فکر روزهای تنهایی ام بودم.به فکر امروز که به مرز 70 سالگی رسیده ام تو به فکر روزهای تنهایی ات نیستی.
-من خیلی وقت است که تنها شده ام.چرا آنموقع که سرم هوو آمد نیامدید به من بگویید کارم اشتباه است و نباید شوهرم را دو دستی تقدیم آن زن کنم؟چون آن موقع منافعتان در خطر نبود و اهمیتی به ناکامی ام نمیدادید اما حالا چون مصیب طوری وانمود کرده که اگر زیر بار نروم این خانه و دخترم را از من خواهد گرفت منافعتان به خطر افتاده میترسید ناچار به بازگشت به منزل شما بشوم.نه خیالتان راحت باشد هرگز به آنجا برنمیگردم.دیگر هرگز قدم در آن خانه نمیگذارم شما که مالک چندین دکان و حجره هستید چرا گذاشتید از صدقه سر مردی زندگی کنم که مرا نمیخواهد؟!اگر برایم یک الونک کوچک میخردید از زیر بار منت مصیب بیرون می آمدم.حالا من مستاصل شده ام آنقدر مستاصل که نمیدانم چکار باید بکنم ولی این را بدانید که محتاج شما نخواهم شد.
اشکهای ماتان که سالها درون سینه تلنبار شده بود سیلاب وار گونه ها و زیر گردنش را شستشو میداد.صورت خود را با دو دست پوشاند شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد و کلماتش بریده و نامفهوم بود.
یک زمان مادرم را زن صبوری میدانستم که هیچوقت نمیگریست و غم و دردهایش را در سینه پنهان میساخت.اما در آن لحظه به حد انفجار رسیده بود و دیگر قدرت ایستادگی را نداشت.بهمراه او گریستم بهمراه او رنج کشیدم و برای اولین بار در مقابل پدربزرگم با صدای فریاد مانندی سر به اعتراض برداشتم:چرا این حرفها را به ماتان میزنید؟برای چه اذیتش میکنید؟او چه گناهی کرده که باید از هر طرف مورد شماتت واقع شود.من نمیخواهم زن فرزام شوم مگر زور است.من آن پدری را که 4 سال مرا از یاد برد بود نمیخواهم.عوض اینکه به طرفداری از دختران شماتتش کنید با او در آزار رساندن به ماتان همدست شده اید.من نه میخواهم بهره ای از ثروت حاج بابا ببرم و نه وارد جمع خانواده اش بشوم.وقتی که ما را ترک کرده دیگر از جانمان چه میخواهد؟
نگاه چشمان ریز و تیزبینش را به دیدگانم دوخت و با سماجت پرسید:مطمئنی که فرزام را نمیخواهی؟
دستم را بروی دهان احساسم فشردم و برای اینکه از ارتعاش صدایم بکاهم آن را بلند و رسا ساختم و پاسخ دادم:معلوم است که او را نمیخواهم.من زن مردی میشوم که ماتان برایم انتخاب کند.
لحظه ای مکث کرد و در اندیشه فرو رفت و به حلاجی آنچه که از پدرم شنیده بود پرداخت و سپس زیر لب گفت:پس این حقه باز چه میگوید؟طوری حرف میزد که انگار تو عاشق پسر ملوس هستی.
ماتان سربلند کرد و در حالیکه با ناباوری نگاهم میکرد گفت:از ملوس چه خیری دیدیم که از پسرش ببینیم.
آقاجان تکانی بخود داد برخاست و ناله کنان گفت:وقتی مینشینم کمرم درد میگیرد و دیگر نمیتوانم بلند شوم.پیری است و هزار درد و مرض.خب پس من دیگر میروم.از وقتی مصیب زن گرفته بود هیچوقت به او روی خوش نشان نمیدادم و هر وقت همدیگر را میدیدیم هر دو تظاهر به ندیدن میکردیم.بعد از اینهم دیگر کاری به کارش ندارم این حقه باز با آن دروغهایش کاری کرد که از کوره در بروم.
جلوتر رفت دست بروی شانه مادرم نهاد و به صدایش رنگ محبت داد و گفت:گریه نکن تابان حرفهایم را جدی نگیر.تو که میدانی در خانه ی من همیشه بروی تو و رعنا باز است و از آمدنتان خوشحال میشوم بیخود گفتم که جایی در انجا نداری.لعنت به آن مرد و زبان بازیهایش.
ماتان سربلند کرد و در حالیکه دیدگانش از شدت گریه سرخ شده بود با لحن پرملامت و رنجیده ای گفت:عیبی ندارد شما حرفهایتان را زدید.انتظار شنیدنش را داشتم.از اینکه آمدید ممنون.
آقاجان پشیمان از تندخویی به دلجویی اش پرداخت:از من نرنج دخترم.میدانی که چقدر دوستت دارم.هر وقت لازم شود برایت یک خانه کوچک میخرم ولی امیدوارم کار به آنجا نکشد و آن مرد سر عقل بیاید.
ماتان در میان گریه خندید و با لحن تمسخر آمیزی گفت:امیدوارم.

R A H A
01-27-2012, 11:34 PM
فصل 31
تصمیم گرفتم کار را یکسره کنم.این آمد و رفتها این بحث و گفتگوها هیچ ثمری نمیتوانست داشته باشد.فردای آن روز سردرد را بهانه کردم و به مدرسه نرفتم و روز بعد از آن هم خودم را به کسالت زدم و در خانه ماندم.هنوز داشتم در بستر غلت میزدم که ماتان به کنار بسترم آمد و ملامت کنان گفت:آخرش چه؟نمیتوانی که ترک تحصیل کنی.
پس متوجه دلیل نرفتنم شده بود.لحاف را پس زدم در بستر نشستم و گفتم:یکی دو روز دیگر که در خانه بمانم حالم خوب میشود.
به دقت نگاهم کرد.نه رنگ چهره ام زرد شده بود و نه تب آلود بنظر میرسیدم.سر تکان داد و گفت:منکه اثری از بیماری در وجودت نمیبینم.
بناچار گفتم:مریض نیستم فقط کسلم.
قانع شد و گفت:خیلی خب امروز را هم نرو فردا هم که جمعه است اما از شنبه باید مرتب سرکلاس بروی.تصدیق یازده را که بگیری خیالم راحت میشود که دیگر دخترم درس خوانده و فهمیده است و یک سر و گردن بالاتر از دخترهای تحصیل نکرده فامیل.
لبهایم را غنچه کردم و بروی گونه اش بوسه زدم و در حالیکه خودم را برایش لوس میکردم گفتم:و فدای مادر خوشگل نازنینش میشود.
ساعتی بعد قیچی بدست گرفته بودم و داشتم نوک موهای ماتان را که موخوره شده بود کوتاه میکردم که مثل همیشه خاله ماه بانو بی خبر به سراغمان آمد.از دیدن من متعجب شد و پرسید:این دختر تنبل این موقع روز اینجا چکار میکند؟مگر درس و مدرسه ندارد؟
ماتان که بر خلاف روز گذشته گشاده رو و بشاش بود لبخند زنان پاسخ داد:پشه لگدش کرده.
-میگویند سلمانیها که بیکار میشوند سر همدیگر را میتراشند.حالا دخترت هم که درس و مشق را رها کرده نکند خیال دارد سر تو را بتراشد.
به قهقهه خندید و گفت:تمام سرم را که نه.فعلا دارد مو خوره هایش را سر به نیست میکند.خب چه عجب از این طرفها ابجی؟
روبرویمان نشست به پشتی تکیه داد نفسی تازه کرد و گفت:راستش را بخواهی غلامحسین در انجام معامله ای که میگویند سود زیادی دارد دچار تردید است آمدم اگر حوصله داشته باشی با هم به سراغ سید برهان برویم.
سید برهان دعا نویس مرد مومن و پرهیز کاری بود که میگفتند علم غیب دارد.معمولا هر کسی حاجتی داشت به سراغش میرفت و مبلغی را نذرش میکرد و حاجت خود را میگرفت.
خانه اش در دروازه غار در حد فاصل خانی آباد و میدان شوش در محله چاله میدان قرار داشت و زندایی بتول میگفت که یکبار پسر سید برهان از طرف پدرش برای گرفتن مبلغی که دایی مسعود نذر شفای پسرش بهرام کرده بود به در خانه شان آمده و آنها حیران مانده بودند که چطور ممکن است بی آنکه جایی بیان کرده باشند که چنین نذری دارد سید بی کم و کاست از آن آگاهی داشته است .شانه را از لابه لای موهای خرمایی خوشرنگ ماتان که هیچ تار موی سپیدی در میانش دیده نمیشد عبور دادم و گفتم:منهم با شما می آیم.
خاله ماه بانو به طعنه گفت:پس فقط مریض مدرسه رفتن بودی.خیلی خب تو هم اگر حاجتی داری با ما بیا.
ماتان با کنجکاوی از خواهرش پرسید:راست بگو ابجی خبری است؟
-نه فقط همان است که گفتم.
همینکه آماده رفتن شدیم انسیه را دیدم که در حیاط طویله در میان مرغ و خروسها به این سو و آن سو میدود.بالاخره موفق به گرفتن مرغ سیاهی که مقصودش بود شد.نفس نفس زنان خود را بما رساند و خطاب به مادرم گفت:فضولی اس خانم بزرگ اما اگه میخواهین پیش آسید برهان برین این مرغو هم واسش ببرین.
خاله ماه بانو با تعجب پرسید:برای چه؟
منظور انسیه را فهمیدم.مدتها بود که هر سحر بانگ آن مرغ با بانگ خروسها در حیاط طویله هم آهنگ میشد.در آن زمان خواندن مرغ را خوش یمن نمیدانستند و عقیده داشتند گوشت آن قابل خوردن نیست و فقط باید آن را به یک سید داد.
مادرم در تایید سخنان خدمتکارش افزود:انسیه کشف کرده که این مرغ صبحها هم صدا با خروسهای دیگر میخواند و خودت میدانی که خوردن گوشتش خوش یمن نیست و باید آنرا به سید داد.
سپس چون اشتیاق انسیه را بهمراهی با ما احساس کرد به او گفت:پاهایش را ببندد و اگر دلت میخواهد تو هم با ما بیا.
به شنیدن این جمله ذوق زده و شتابان پای مرغ را با ریسمان باریکی بست و آن را درون سبد نهاد و بهمراه ما سوار درشکه ای که خاله ماه بانو کرایه کرده بود شد.
میگفتند این سید معجزه گر است و از راز دلها آگاه و چاره دردها را میداند.بی آنکه زبان به اقرار بگشایی آنچه را که در دل داری بر زبان می آورد و هدفت را از آمدن بیان میکند.
خاله ماه بانو و ماتان مریدش بودند و گوش به فرمانش.انسیه که آوازه سید را شنیده بود هیجان زده بود و برای رسیدن به مقصد بی تاب در یک جا آرام نمیگرفت و سر را به این سو آنسو میچرخاند.
انگشتانم را در هم قلاب کردم و آنها را محکم به هم فشردم.ماتان و خواهرش در گوش هم پچ پچ میکردند و بنظر میرسید که مشغول شرح ماجرای بازدید آقاجان هستند.
مرغ درون سبد آرام نمیگرفت و میل به رهایی داشت.
اسبهای درشکه خسته از مسافر کشی اهمیتی به شلاق سورچی که پی در پی بر پشتشان فرود می آمد نمیدادند و با تانی قدم برمیداشتند.
وقت کاسبی بود و خیابانها شلوغ و پر جمعیت دست فروشها در پیاده رو به دنبال عرضه اجناسشان بودند.
انسیه که کمتر موقعیت درشکه سواری را میافت محو تماشای اطراف بود و از سواری لذت میبرد.
با وجود اینکه اطرافم شلوغ بود احساس دلتنگی میکردم و خود را فارغ از اندیشه ی دیگران میساختم.
مسیر راه طولانی بود.چشمهایم را بر هم نهادم دیدگانم را بروی دلتنگیهایم بستم تا شاید فارغ از غمی که بروی سینه ام فشار می آورد شوم.
خاله ماه بانو صدایم زد و گفت:هی رعنا حواست کجاست!به چه فکر میکنی؟
بخود آمدم و برای اینکه مادرم کنجکاو نشود لبخندی بروی لبانم نشاندم و پاسخ دادم:به معجزه های سید برهان.
-خب اگر تو هم حاجتی داری یک چیزی نذر کن.
متوجه ی نگاه ماتان شدم که با کنجکاوی به چهره ام دوخته شده بود.او از نیازم آگاه بود و میدانست که چه نذری خواهم کرد.
سر را به علامت منفی تکان دادم و گفتم:نه خاله جان فعلا حاجتی ندارم.
چه چیزی میتوانستم از خدا بخواهم؟ناکامی مادرم یا نامرادی خود را؟از محله هایی که برایم ناآشنا بود گذشتیم و به دروازه غار رسیدیم.خاله ماه بانو به سورچی اشاره کرد و گفت:ما زود برمیگردیم همین جا منتظر باش.
به جلوی یک خانه قدیمی که گلهای اقاقیای بنفش رنگ به روی دیوارهایش صف بسته بودند رسیدیم و ایستادیم.خاله ماه بانو کوبه ی در را به صدا در آورد و منتظر جواب شد.فقط چند لحظه طول کشید تا صدای گرم و پرطنینی به گوش رسید:خانم حاج غلامحسین خان شما هستین؟نیتی که حاجی کرده خیر است.از قول من به او بگو در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.عجله کن سود آور است.
ماتان با تعجب چشم به خواهرش دوخت و من هاج واج نگاهش کردم.بیخود نبود که همه آنقدر به این سید خدا اعتقاد داشتند.
-باورم نمیشود آبجی؟
دوباره صدای سید برخاست:حق داری آبجی با کینه ای که بدل گرفتی هم بخت خودت را سیاه کردی و هم بخت این دختر را.دلت را با آب دعا شستشو بده تا سیاهیهایش پاک شود.آن مرغ سایه را هم که خودتان نمیتوانید گوشتش را بخورید بینداز توی حیاط و برو.
با تعجب پرسیدم:از کجا میداند!
دوباره صدایش چون ندای غیبی برخاست:و تو دخترم نه میتوانی خودت را گول بزنی و نه مادرت را و نه میتوانی ریشه محبتی را که در قلبت سرسبز است بخشکانی.
به چشمه ی اشکهایم نهیب زدم تا قبل از اینکه جزیره دیدگانم را آبیاری کنند خشک شوند و رسوایم نسازند اما سیل که جاری میشود هیچ عاملی مانع طغیانش نیست.
سنگینی نگاه ماتان را بروی صورتم احساس کردم.مژه هایم را برهم زدم تا راه خروج این سیلاب را بروی گونه هایم ببندم.پس کجا بود آن سنگی که به درون گودال عمیق قلبم افکنده بودم تا در زیر آوارش آن احساس لعنتی را مدفون سازم؟
ماتان و خاله ام با اجازه ی سید داخل حیاط شدند تا مبلغی را که نذر کرده اند بپردازند.انسیه هم به دنبالشان رفت تا مرغ را در حیاط طویله ی آنها بیندازد و من بطرف درشکه رفتم که از آنجا دور شوم تا مبادا دوباره آن ندای غیبی آنچه را که در دلم میگذشت با صدای بلند به گوش اطرافیانم برساند.

R A H A
01-27-2012, 11:34 PM
فصل 32

روپوش مدرسه را پوشیدم و موهایم را که کم کم داشت بلند میشد به صورت دم اسبی در آوردم.ماتان که هنوز سر سفره صبحانه نشسته بود حرکاتم را زیر نظر داشت.همینکه مشغول پوشیدن کفشهایم شدم گفت:یادت نرود چه قولی به من دادی.سرت را بینداز پایین و اصلا توجهی به اطرافت نکن.
-نه یادم نمیرود.
باد شدیدی که میوزید و خاک کوچه را بروی صورتم پاشید و زوزه کشان به جان درختان افتاد تا کمر شاخه هایش را بشکند و بی شاخ و برگشان سازد.
برای مصون ماندن از گرد و خاک چشمهایم را برهم نهادم و از درختان فاصله گرفتم تا مبادا طوفانی که در راه بود آنها را از ریشه بکند به دیوار تکیه دادم و ایستادم.چقدر طول میکشید تا باد ارام بگیرد و خطر سقوط درختان از بین برود.
-چشمهایت را باز کن رعنا من اینجا هستم.
برای یک لحظه شک کردم زوزه باد آهنگ صدا را در خود کشته بود شاید آرزوهایم بهمراه باد صدایم میزدند و قلبم را میلرزاندند.میترسیدم چشمهایم را بگشایم و خواب و خیال خط بطلان بروی تصوری که داشتم بکشد.
دوباره آن صدا را شنیدم:به من نگاه کن رعنا.
اینبار چشم گشودم و نگاهش کردم.درست روبروی من به چوبدستی که زیر بغل داشت تکیه داده و ایستاده بود.چشمان سیاهش تشنه ی رسیدن به چشمه ی آب محبت بود و بیتاب برای شنیدن کلام محبت آمیزی از زبان من.
برای یک لحظه دست و پایم را گم کردم قول و قرارهایم را از یاد بردم و نامش را بر زبان آوردم و افزودم:هنوز پایت در گچ است؟
به تلخی خندید و گفت:همیشه باید مانعی برای دیدنت وجود داشته باشد.آنموقع که پای آمدنم سالم بود مادرت مانع دیدارمان میشد و حالا پای آمدنم لنگ شده.
به شنیدن این جمله قول و قرارم را به یاد اوردم و گفتم:آن مانع هنوز از میان نرفته و هیچوقت هم نخواهد رفت.کار خوبی کردی که آمدی.لازم بود یکبار برای همیشه حرفهایمان را بزنیم.بیان آنچه که میخواهم بگویم اسان نیست.کاش مجبور نمیشدم این حرفها را بزنم کاش مجبور نمیشدم دریچه قلبم را بروی محبتی که آن را انباشته قفل کنم و کلیدش را بجای دور از دسترس پرتاب کنم و در حسرت گشودنش آه بکشم.اگر مرا دوست داری برو و دیگر نیا.نه خودت بیا و نه بگذار حاج بابا به سماجتش برای پیوند ما دو نفر ادامه بدهد.کاری کن که باورش بشود که تو مرا نمیخواهی.
-مگر میشود این امکان ندارد.
چهره اش در موقع بیان این جمله پر از خطوط رنج بود.با حسرت سر تکان دادم و گفتم:اگر تو بخواهی امکان دارد.بخاطر من اینکار را بکن فرزام.میدانم که مرا میخواهی.میدانم که چه ارزوهایی در دل داری.برای بالا رفتن از قله ارزوها همیشه راه سختی در پیش روست اما نزول از آن فقط با یک حرکت و یک لغزش کوچک همراه است.پای من در موقع بالا رفتن از آن لغزیده و هر لحظه بیشتر با حسرت و اندوه از نوک قله اش فاصله میگیرد.تنها امید ماتان من هستم.آخر چطور میتوانم وجودش را نادیده بگیرم و بسوی تو بیایم.با تو بودن به مفهوم بی او بودن است.گذشتن از تو برایم اسان نیست و برای تحمل دوری ات از تو مدد میخواهم.کمکم کن فرزام.
-چطور میتوانم کمکت کنم که ترکم کنی.اینکار از من بر نمی اید.آخر چرا باید فدای خودخواهی زنی بشویم که میخواهد تو را بهمان راهی بکشاند که خود به غلط قدم در آن نهاده.اگر همه ی درها را بروی خود بسته چرا میخواهد در خانه ی خوشبختی را هم بروی تو ببندد؟با چه شور و شوقی داشتم برای زندگی آینده مان نقشه میکشیدم و میخواستم بعد از خلاصی گچ پایم به فکر یافتن خانه ی مناسبی برای زندگیمان باشم.
-پس حاج بابا گفت آن خانه مال توست.
-مال من است ولی عمارتش قدیمی شده و از آن گذشته محل زندگی آنهاست.ترجیح میدهم جایی را به سلیقه خودمان پیدا کنیم و بخریم.خانه ای با یک حیاط کوچک پر گل و سبزه.
آهی کشیدم و گفتم:رویای شیرینی است.اما عملی نیست.نه میشود ان را بروی شعله های سرکش آتش وجودمان فروزان سازیم و نه بروی ابهای یخ بسته وجود پدر و مادرم.با اولی میسوزیم و خاکستر میشویم و با دومی آب میشویم و به زمین فرو میرویم.به حاج بابا بگو که از عروسی با من پشیمان شده ای.بگو که مرا نمیخواهی و از اول هم اشتباه کردی که به خیالت رسید میتوانم همسر مناسبی برایت باشم.
-غیر ممکن است باور کند.بعد از آن سوز و گداز و آه و فغانها و آن رویاهای شیرین.
-وقتی از من روی گردان شوی باورش میشود.
-حتی در همان لحظه که این جمله را به زبان می آورم خواهد فهمید که دروغ میگویم چطور مادرت راضی میشود چنین بلایی سرت بیاورد.
-از نظر او این عشق نافرجام است.نه باعث خوشبختی من خواهد شد و نه تو.
-نظر تو چیست.تو هم فکر میکنی که ما با خوشبخت نخواهیم شد؟
-ترجیح میدهم جواب این سوالت را ندهم.
لحن کلامش تند و آمیخته با خشم و غضب بود:من جواب سوالم را از تو میخواهم.
-من دور نمای آینده را تاریک میبینم.چه با تو باشم چه نباشم.
-تو به دست خودت داری چراغش را خاموش میکنی و ترجیح میدهی که در تاریکی بمانی.چه لزومی دارد عشقم را حاشا کنم و بگویم دوستت ندارم.مطمئن باش هر تغییری در زندگی ام حاصل شود در ماهیت احساسم نسبت به تو تغییری حاصل نخواهد شد و هرگز هیچکس نخواهد توانست جایت را در قلبم بگیرد.
صدایش گرفته و غمگین بود صداقت کلامش به دلم نشست و زبانم را به اقرار گشود:فکر نکن من فراموشت میکنم.تو همیشه در خاطرم خواهی بود.جدایی ما از هم اجباری است نه اختیاری.پنجه ی ناامیدی سهمگین و کشنده است و زمانی که گریبانمان را میگیرد ناله هایمان بی شباهت به زوزه باد نیست.
-این پنجه خود توست که سهمگین و کشنده است و هم گریبان تو را گرفته و هم گریبان مرا.من نمیخواهم چون باد زوزه بکشم بلکه میخواهم چون طوفانی که در راه است خانمان برانداز باشم و همه ی سدهایی را که قصد جدا ساختن ما را از هم دارند بشکنم.چرا باید بگذاریم به این سادگی از دستم بروی؟این حماقت است رعنا باور کن.
-هر اسمی میخواهی رویش بگذار .من تصمیم خودم را گرفته ام.کسی که در مقابلت ایستاده همان سدی است که قصد شکستنش را داری.تو نمیتوانی از این سد عبور کنی چون من نمیخواهم.پس دستهای مشت کرده ات را باز کن.میدانم که اسان نیست نه برای تو نه برای من.غروبها دلتنگ خواهم شد و شبها بیخواب.به امید اینکه تو را در خواب ببینم چشم بر هم خواهم نهاد اما به امید دیدنت چشم از خواب نخواهم گشود چون این یک امید عبث و بیهوده است.قول بده دیگر هیچوقت به سراغم نیای.
-چرا؟چون میترسی اختیار از کف بدهی و فراموش کنی چه تصمیمی گرفته ای؟شاید یکروز پشیمان شوی و ملامتم کنی که چرا جلویت را نگرفتم و اجازه دادم چنین کاری بکنی.
-من همین الان هم پشیمانم ولی راه دیگری ندارم.
-یک خانه ی کوچک نقلی با دو باغچه پر گل و حوض کوچکی که ماهیهای قرمز عاشق در آن از سر و کول هم بالا میروند و پنجره هایی که پرده هایش پیچکهایی است که اطرافش را احاطه کرده اند.
نمیدانم گرد و خاک چشمانم را میسوزاند و یا قطرات اشک که آماده فرو ریختن بودند.حسرتهایم بهمراه باد زوزه میکشیدند و آرزوهایم بهمراه شاخ و برگ درختان در حال شکستن و فرو ریختن بودند آن خانه هیچوقت محل زندگی مان نمیشد و ان فرش ابریشمی هیچوقت جفت خود را نمیافت.
سرتکان دادم و گفتم:بیشتر از این نمیتوانم اینجا بایستم مدرسه ام دارد دیر میشود.بعد از چند روز غیبت نمیخواهم امروز دیر به سر کلاس بروم قول بده نه خودت بیای و نه بگذاری حاج بابا بیاید.
-ممکن است نتوانم سر قولم باشم وقتی که دلم برایت تنگ میشود بی اختیار به این سو کشانده میشوم.
-پس به اندازه کافی دوستم نداری وگرنه تن به خواسته ام میدادی.
-مگر حاج بابا میگذارد تو زن مرد دیگری بشوی.
-چه بگذارد چه نگذارد من چنین خیالی را ندارم.
-مادرت زن خودخواهی است که وادارت میکند چنین کاری را بکنی.چه بسا حاج بابا دست به خشونت بزند و بزور تو را به عقد من در بیاورد.
-آنموقع هیچوقت تو را نخواهم بخشید و هیچوقت در کنارت خوشبخت نخواهم بود.
-چرا؟مگر مرا دوست نداری؟
-وقتی نتوانی محبتت را به من ثابت کنی این عشق مفهومی نخواهد داشت.
-منظورت اینست که برای اثبات آن باید دست از تو بردارم و بگذارم هم آینده خودت را تباه کنی و هم اینده مرا؟
پای گچ گرفته اش را محکم به دیوار کوبید و افزود:پس بگذار پایم دوباره بشکند تا قدرت و توانایی آمدن به سویت را نداشته باشم.
وحشت زده فریاد کشیدم:اینکار را نکن فرزام.
-چه اهمیتی برایت دارد.تو که دیگر مرا نمیخواهی.وقتی قلبم را میشکنی تحمل دردش صد برابر سخت تر از تحمل درد شکستن پایم است.خیلی خب رعنا برو سرکلاس و درست را بخوان.به امید روزی که پشیمان شوی.خداحافظ
باد ارام گرفته بود.دیگر نه زوزه میکشید و نه اثری از طوفان بود اما طوفانی که در درونم برپا بود قلبم را متلاطم ساخته بود.آرزوهای برباد رفته ام زوزه میکشید و زبانم برای بیان کلمه ی خداحافظی گویا نبود و اشکهایم تنها بدرقه ی راهش بود.

R A H A
01-27-2012, 11:35 PM
فصل 33

از مدرسه که بیرون آمدم کتابهای درسی چون کوه غصه به روی سینه ام سنگینی میکرد.به قتلگاه خوشبختی ام که رسیدم ایستادم.تکه های گچی که بروی سنگفرش پیاده رو پراکنده بود ضربه ای را که فرزام در لحظه رسیدن به نهایت ناامیدی و در منتهای خشم به دیوار کوچه زده بود در خاطرم تداعی بخشید.خانه ی کوچکی که پنجره ی اتاقهایش به جای پرده پوشیده از پیچکهای سرسبز بود و قلب مهربانی که پر از احساس و پر از عشق و محبت بود اکنون در پشت دیوار زندگی ام ایستاده بودند نه در پیش رو.دیواری که با یک مشت میشد آن را شکست اما من به عمد دستهایم را بی قدرت میساختم تا قادر به وارد کردن آن ضربه به رویش نباشند.
خم شدم و تکه های گچ را از روی زمین برداشتم آنها را درون دستمال پیچیدم و در جیب روپوشم از دیده پنهان کردم.دیگر نگاهم به امید دیدارش به این سو و آن سو نمیچرخید.آرزوهایم ملامت کنان به لعن و نفرینم برخاستند.
آب روان خوشبختی ام از خونی که از قلبم میچکید رنگین شد.دستهایم بی حس بود و پاهایم بی قدرت و در موقع راه رفتن تلو تلو میخوردم.
ژیلا با عجله خود را به من رساند و گفت:از دور داشتم نگاهت میکردم.وقتی دیدم چطور با دقت آن تکه های گچ را از روی زمین جمع میکنی بنظرم رسید که دیوانه شده ای.آخر آنها به چه دردت میخورند؟چه بر سر خودت آورده ای رعنا؟
حوصله سوال و جواب را نداشتم.اصلا چه لزومی به توضیح بود.با لحن سردی زیر لب گفتم:لازمش داشتم.
و براهم ادامه دادم.دست از سماجت برنداشت.در کنارم براه افتاد و دوباره پرسید:چی شده؟داری پس می افتی اتفاقی افتاده؟
-نه راحتم بگذار.
-حالا دیگر ما غریبه شدیم رعنا خانم.
-نه ولی دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده.
-صبح دیدمت که داشتی با ان جوان پا شکسته حرف میزدی دیدم چطور پای شکسته اش را محکم به دیوار کوبید.ببینم نکند گچ پایش را یادگاری برداشتی.
با تعجب پرسیدم:منظورت چیست؟!
-میتوانم حدس بزنم دردت چیست.آن جوان پسر هووی مادرت است و تو در میان دو احساس سرگردانی.
به گریه افتادم و گفتم:میان دو احساسی که هیچکدام خفه کردنی نیست.
-ولی به گمانم به نتیجه رسیده ای که کدامیک را خفه کنی بخاطر همین هم آن جوان آنطور آشفته بود.
-پس تو شاهد خشم و خروشش بودی و دیدی که چه عکس العملی نشان داد این کار برایم اسان نبود اما چاره دیگری نداشتم .فرزام پسر هووی مادرم است وماتان چشم دیدنش را ندارد.
-پدرت چی؟
-آشنایی ما دو نفر نقصه حاج بابا بود.به این ترتیب میخواهد پرده بیگانگی را که در این چند سال بین ما افتاده از میان بردارد.
-پس به مرادت خواهی رسید.چون پدرت دست بردار نخواهد بود.
شوری اشک را بروی لبانم مکیدم و قطراتی را که سیلاب وار بروی گونه هایم روان بود با نوک انگشتانم به عقب راندم و گفتم:مراد من نامرادی است.اگر دیر به منزل برسم ماتان نگران خواهد شد.خداحافظ.
بقیه راه را دویدم.بخانه که رسیدم نفس نفس میزدم و گونه هایم گل انداخته بود.
جلوی در ایستادم نفسی تازه کردم حالت عادی خود را بدست اوردم و سپس داخل شدم.
توی ایوان فرش پهن کرده بودند و از آنجا صدای گفتگوی چند نفر با هم به گوش میرسید.جلوتر که رفتم صدای زندایی بتول را شنیدم که مثل همیشه با سر و صدا و قهقهه خنده همراه بود.
-میخواهیم تا زیر سرش بلند نشده شوهرش بدهیم.مدرسه دخترها را هوایی میکند.لازم نیست بیشتر از این درس بخواند تا همینجا که خوانده بس است.
دایی مسعود در تایید سخنان همسرش افزود:وقتی خواستگار مناسبی برایش پیدا شده چه دلیلی دارد جوابش کنیم.
ماتان گفت:از خودش پرسیده اید که راضی است یا نه؟
-من از او نمیپرسم که میخواهد یا نه.اختیار دختر که دست خودش نیست.وقتی پدر و مادرش پسندیدند دیگر کار تمام است.
-حالا این جوان چه کاره است؟
-زیاد هم جوان نیست آبجی.سنی از او گذشته.سرد و گرم روزگار را چشیده قدر زن را میداند.توی بازار حجره دارد.ارث زیادی از پدرش به او رسیده 32 ساله است زن اولش سال گذشته سر زا رفته و نوزادش مرده دنیا آمده و حالا خودش مانده و دو دختر بی مادر 5 ساله و 3 ساله.
-به این ترتیب مژگان صاحب دو دختر هم میشود.
-چه عیبی دارد.
-نظر تو چیست بتول؟
-خب یک جوان آس و پاس به چه دردش میخورد.ثروت سهراب از پارو بالا میرود.صاحب چند خانه و مغازه است.بچه ها زیر دست دایه بزرگ میشوند و کاری به مژگان ندارند.
بنظر میرسید که از پیدا شدن چنین خواستگاری ذوق زده شده اند و بی چون و چرا پیشنهادش را پذیرفته اند.
نیاز به تنهایی داشتم و دلم نمیخواست در جمع آنها ظاهر شوم.پا که به ایوان نهادم ماتان که با نگرانی منتظر آمدنم بود نگاهش را متوجه ی من ساخت و در جواب سلامم گفت:برو روپوشت را در بیاور.بوی عروسی می آید.
-میدانم.شنیدم مبارک باشد.
دایی مسعود با لحن طعنه آمیزی گفت:فکر کردیم اگر صبر کنیم تا دخترهای بزرگتر فامیل شوهر کنند باید مژگان را ترشی بیندازیم.چون با این رویه ای که پدر ومادرت پیش گرفته اند بیخ ریش خواهرم بسته شدی.
جواب سخنان نیش دارش را ندادم.زندایی سرحال بود و بشاش.با لحن گرمی با من احوالپرسی کرد و در حال برخاستن خطاب به همسرش گفت:وقت ناهار است بلند شو مسعود.الان دیگر بچه ها دل ضعفه گرفته اند.
ماتان به اعتراض گفت:کجا؟ناهارمان حاضر است بمانید.
دایی مسعود در جایش نیم خیز شد و گفت:نه آبجی ممنون.به اندازه کافی مزاحم شده ایم.قرار است امشب سهراب با مادر و دایی اش برای بله بران به منزل ما بیایند.ماه بانو و غلامحسین هم می آیند تو هم بیا.
مرا دعوت نمیکردند چون میترسیدند داماد مرا به دخترشان ترجیح بدهد.میدانستم که ماتان بدون من جایی نمیرود.انتظار این جواب را داشتم.
-ممنون داداش.مبارک باشد.عفومرا بپذیرید چون تاحالا بدون رعنا به مهمانی نرفته ام.
معلوم بود این دعوت تحمیلی است و از ته دل نیست.با بی میلی گفت:خب رعنا را هم بیاور.منزل دایی اش است غریبه که نیست.بزرگترها حرفهایشان را میزنند بچه ها هم کار خودشان را میکنند.
اینبار مادرم پذیرفت و دیگر اعتراض نکرد.بالاخره آنها رفتند.و ما تنها شدیم.ماتان به علامت تاسف سر تکان داد و خطاب به من گفت:مسعود و بتول دلشان خوش است که دارند دخترشان را شوهر میدهند .غافل از اینکه دارند او را با پول معامله میکنند.داماد هم سن خود مسعود است و خیلی بیشتر از 32 سال دارد.شنیدی که دایی ات چه گفت؟منظورش این بود که اگر به امید شوهر کردن تو بنشنید دختر خودش ترشیده میشود.
آهی را که داشت از سینه ام بیرون می آمد فرو دادم.سر به زیر افکندم تا متوجه قطرات اشکی که بروی مژگانم میلرزیدند نشود و گفتم:شنیدم حق با دایی مسعود است.لابد او میداند که من دیگر قصد ازدواج ندارم.
-دیر یا زود باید شوهر کنی اما نه به مردی که 25 سال از او بزرگتر است و دنبال لله برای بچه هایش میگردد.

R A H A
01-27-2012, 11:36 PM
فصل 34

حوصله رفتن به مهمانی دایی مسعود را نداشتم.این پا و آن پا کردم تا شاید بتوانم بهانه ای بتراشم و در منزل بمانم اما ماتان زیر بار نرفت و با لحن مصممی گفت:اگر تو نیای منهم نمیروم.
میدانستم که نرفتنش باعث حرف و سخن خواهد شد.از آن گذشته او که به غیر از خانه ی برادر و خواهرش جایی برای رفت و آمد نداشت.اندیشه هایم به مغزم فشار می آوردند.در آن لحظه فرزام چه احساسی داشت؟ایا حاج بابا را در جریان قرار داده یا هنوز راهی برای توجیه این جدایی نیافته است.
یعنی ممکن است پدرم منطقش نپذیرد و عاصی شود؟یعنی دیگر احساسم به حبس ابد محکوم شده و باید در زندان سینه ام برای همیشه محبوس بماند؟
نیازم بتنهایی بودن و ماتان غلط میپنداشت که نیازم به در میان جمع بودن است.
برای انتخاب لباس مناسب سلیقه به خرج ندادم و در موقع شانه زدن به گیسوانم آنها را با سنجاق سر به عقب کشیدم.سپس گردنبند مرواریدی را که چند سال پیش حاج بابا از مکه برایم سوغاتی آورده بود به گردن آویختم.
نگاهم که در آیینه به چهره ام افتاد از دیدن صورت رنگ پریده و چشمان به گودی نشسته ام متعجب شدم و با خود گفتم وای خدای من چه بر سر خودم آورده ام!هنوز تازه اول راه است و اگر همینطور پیش برود آب میشوم و به زمین فرو میروم.
ماتان لباس پوشیده و آماده وارد اتاق شد و با لحنی آمیخته به شوخی و جدی گفت:مواظب باش زیاد خوشگل نکنی و زیاد جلوی داماد آینده ی برادرم جولان ندهی که گمان کنند قصد بردن دلش را داری.
از تصوری که داشت دلخور شمد و با لحن رنجیده ای گفتم:واقعا اینطور فکر میکنی!خب پس بهتر است در خانه بمانم و آنجا نیایم.
با مهربانی ضربه ای به پشتم زد و گفت:شوخی کردم عزیزم آخر نه که داماد تحفه نظنز است.بتول هنوز نه به دار است نه به بار دارد فخرش را بما میفروشد.
حرف دلم را زدم و گفتم:خیلی دلم میخواست که میتوانستیم امشب آنجا نرویم.
-نمیشود مسعود میرنجد.من همین یک برادر را دارم.دلم نمیخواهد از ما دلگیر شود.از آن گذشته خیلی وقت است که به مهمانی نرفته ایم.
-فکر میکنی آقاجان را هم خبر کرده اند؟
-گرچه محبتی به بچه هایش ندارد ولی هر چه باشد بزرگ فامیل است.
-خاتون چی؟
-بعید میدانم به ما افتخار حضورش را بدهد.مگر اینکه از روی کنجکاوی بخواهد بداند چه خبر است.
با وجود اینکه دلم خون بود به تمسخر خندیدم و گفتم:پس حتما امشب خیلی خوش میگذرد
-این شتر در خانه ی همه خواهد خوابید.چون بلاخره ناچاریم برای بله بران تو هم دعوتشان کنیم اگر خاتون امشب به آنجا بیاید برای بله بران تو هم خواهد آمد.
-آن شب هرگز نخواهد آمد.
-مزخرف نگو دختر مگر میشود.
انسیه در حالیکه چادر را به کمر گره زده بود داخل شد و گفت:درشکه چی حاجی دایی جلوی در منتظر شماس خانم جون.
ماتان که هیچوقت زیر بار بی حجابی نمیرفت چادر را بروی سر افکند و گفت:منکه حاضرم تو چی؟
بغض گلویم آماده شکستن بود.چطور میتوانستم با دل پر غصه در آن مجلس تظاهر به شادی کنم.اصلا چه اجباری به رفتن بود؟چرا باید در چنین روزی که با دست خود رگ خوشبختی را زده بودم مجبور به حضور در آن جمع باشم؟
ماتان چشم به من داشت و در انتظار پاسخ خیره نگاهم میکرد.
-حواست کجاست؟اگر حاضری برویم.
چون عروسک کوکی در کنارش براه افتادم.چرا دیگر حاج بابا به سراغمان نمی آمد؟شاید هنوز فرزام جرات نکرده موضوع را با او در میان بگذارد و یا شاید هم هنوز به این امید است که من پشیمان بشوم و بهمین دلیل ترجیح داده که فعلا چیزی به پدرم نگوید.
سوار درشکه که شدیم.ماتان پرسید:امروز خیلی بی حوصله ای اتفاقی افتاده؟
لبهایم را به نشانه ی لبخند از هم گشودم.نمیدانم حالتی که به چهره ام دادم شباهتی به خنده داشت یا نه؟
-نه برعکس خیلی هم سرحالم.
در عوض مژگان خیلی سرحال و بشاش بود.مرا که دید به سویم آمد و با صدایی لرزان از شوق گفت:قرار است خانه اش را مهرم کند.میدانی چند متر است؟دو هزار متر!
از اینکه میدید بر خلاف تصورش هیجانی از خود نشان نمیدهم متعجب شد و پرسید:چی شده چرا کشتیهایت غرق شده.نکند باز نجیب لگدش زده؟
-کاش نجیب لگدش زده بود.چون آن موقع لااقل قابل جبران بود.
-مگر چی شده که قابل جبران نیست؟
-هیچ چی الان وقت این حرفها نیست.
زندایی صدایش زد و گفت:یادت باشد اول سینی چای را جلوی مادرش عزت الملوک میگیری و بعد جلوی زندایی و دایی و سایر همراهانش آخر سر جلوی خود سهراب.
مژگان با سرگشتگی آمیخته به شوق نگاهش کرد و پرسید:حالا نمیشود مثل همیشه اینکار را به عهده کلثوم بگذارید؟میترسم دستم بلرزد و دسته گل به اب بدهم.
-این رسم است بچه که نیستی.مواظب باش.
خاله ماه بانو خنده کنان به جمع ما پیوست و گفت:اگر هم ریخت خودت را از تک و تا نینداز و با خنده ی ملیحی عذرخواهی کن و بگو الان یکی دیگر می آورم.
زندایی اخم کرد و گفت:یعنی چه باید مواظب باشد.میخواهی از همان اولش بگویند بی عرضه و بی دست و پاست و به دردمان نمیخورد.
مژگان موهای شبق مانندش را بافته بود.چشمان درشت سیاهش از شادی برق میزد و گونه هایش به روی پوست سبزه اش گل انداخته بود.
ماتان به این بحث خاتمه داد و گفت:حالا چرا نفوس بد میزنید.چند تا چای آوردن که این حرفها را ندارد.نگران نباش مژگان جان هیچ اتفاقی نمی افتد.
وارد اتاق پذیرایی که شدیم چشمم به مبلهای جگری رنگی که برق تازگی داشت افتاد.تا همین دو هفته پیش دایی مسعود سنت قدیمی را حفظ کرده بود و دور تا دور سالن پذیرایی اش پوشیده از پشتی ها دوقلو بود.
ماه با نو که همیشه براحتی حرف دلش را میزد و نمیتوانست زبانش را نگه دارد.روی مبل لم داد و پاها را بروی هم افکند و گفت:قربان همان پشتی های خودمان که اگر یک ایل هم مهمان داشته باشیم میتوانند در تالار جا شوند ولی حالا اگر عده مهمانها زیاد باشد ما خودمان هم که کم نیستیم پس چطوری روی این مبلها جا میشویم؟
دایی مسعود گفت:پیغام داده اند که فقط قرار است سهراب با مادر و دایی اش بیاید.حالا اگر عده ی آنها زیاد بود خانمها را روی مبل مینشانیم و خودمان آن طرف روی فرش مینشینیم و به قول تو قربان همان پشتی های قدیمی مان میرویم.
در واقع در آن سالن بزرگ که دور تا دورش صفی از پشتی بود وجود یک دست مبل وصله ی ناجوری بنظر میرسید.
خاله ماه بانو که آماده ی انتقاد بیشتر بود به اشاره ی غلامحسین خان فقط سرتکان داد و ساکت شد.
طبق عادت همه به اظهار نظر پرداختند ماتان که دل پری ازنامادری اش داشت گفت:باید مواظب باشی مژگان خودت میدانی که بچه ها براحتی وجود نامادری را نمیپذیرند.سعی کن محبتشان را جلب کنی.
دایی مسعود در جواب گفت:مگر آقا جان با ما چه کرد؟غیر از اینکه بچه هایش را بدست فراموشی سپرد و دربست در اختیار زنش قرار گرفت.
ناگهان ماتان و ماه بانو هر دو با هم پرسیدند:راستی پس آقاجان کجاست؟مگر قرار نبود بیاید؟
-ای بابا برای او چه اهمیتی دارد که در بله بران نوه اش حاضر باشد و در تعیین سرنوشتش دخالت کند.پیغام داده که کمر دارد و نمیتواند بیاید.
ماتان با نفرت سرتکان داد و گفت:از کسی که به دخترش میگوید اگر شوهرت طلاقت بدهد جایی در خانه ی من نداری بیشتر از این نمیشود انتظار داشت.
بالخره مهمانان از راه رسیدند.عزت الملوک زن درشت اندامی بود با قد متوسط و موهایی حنایی رنگ و نگاهی تیز و موشکاف داماد قد بلند و خوش چهره بود.با موهای فلفل نمکی و چهره ای بشاش.بذله گو و خوش صحبت بود و عجول در رسیدن به مقصود.تمام شریط را براحتی میپذیرفت به مادرش مجال اظهار نظر و اعتراض نمیداد و در مقابل هر خواسته چیزی بیشتر از آنچه هدف خانواده عروس بود به آن می افزود.
مژگان با دستپاچگی به پذیرایی پرداخت و سهراب لبخند زنان چشم به او دوخت.
افکارم از آن جمع فاصله گرفت آنقدر که دیگر نه چهره ها را میدیدم و نه صداهایشانر ا میشنیدم.آرزوهایم با سماجت میکوشیدند تا قلبم را در محاصره خود قرار دهند و مرا تحت فشار بگذارند اما فاصله ی من با فرزام آن قدر زیاد بود که حتی اسب بادپایی چون نجیب هم قادر به از میان بردن این فاصله نبود.
چه به روز خودم آورده بودم چرا؟

R A H A
01-27-2012, 11:37 PM
فصل 35

داماد کم تحمل بود و میخواست هر چه زودتر بساط عروسی را راه بیندازد.با وجود اینکه بخت اولش نبود بخاطر رضایت خاطر خانواده عروس جشن مفصلی گرفت.دخترهایش ساقدوش عروس بودند و با بی میلی دنباله ی لباس ساتن را را بدست داشتند.
از حاج بابا خبری نبود.نمیدانم فرزام چطور توانسته بود راضی اش کند که موضوع این وصلت را مسکوت بگذارد و دست از سماجت بردارد.
خودم را عادت داده بودم که در راه مدرسه توجهی به اطراف نداشته باشم به دیدگانم نهیب میزدم که بروی آنچه نباید ببیند بسته شود حتی اگر دلم به روی مردمکش بنشیند و وسوسه اش کند که بدنبال خواسته اش به این سو و آن سو بچرخد باز هم عکس العملی نشان ندهد.
اردیبشهت ماه با همه ی زیبایی اش بی هیجان به انتها رسید.کم کم داشتم خودم را برای امتحان آخر سال آماده میکردم.آخرین ماه مدرسه بود و بعد از آن روزها و شبهایم در خانه یکنواخت و بی هیجان سپری میشد.
از مدرسه که بیرون آمدیم ژیلا در کنارم راه افتاد و گفت:مایلی بخانه ما بیایی که با هم حساب و هندسه کار کنیم؟
-نه میدانی که ماتان دوست ندارد من به خانه ی همشاگردیهایم بروم.
منتظر بود تعارفش کنم که در عوض او به خانه ی ما بیاید اما من بعید میدانستم که اصلا آن روز حوصله ی حل کردن مسایل حساب و هندسه را داشته باشم.بطرفش دست تکان دادم و گفتم:خداحافظ فردا میبینمت.
یک نفر داشت پشت سرم قدم برمیداشت و صدای پایش هر لحظه نزدیکتر شنیده میشد.
-رعنا جان.
صدای ناآشنای یک زن بود.نمیدانستم باید به عقب برگردم یا خودم را به نشنیدن بزنم و براهم ادامه بدهم.
-یک لحظه صبر کن رعنا جان.
اینبار به عقب برگشتم و نگاهش کردم.چشمان سیاه بی حالت گونه های برجسته و پوست سبزه چهره اش هم آشنا بود و هم ناآشنا.با دقت بیشتری نگاهش کردم.وای خدا من این ملوس بود ملوس مادر فرزام از من چه میخواست؟و برای چه به دیدنم آمده بود؟زیر لب سلام کردم و بی آنکه اشنایی بدهم پرسیدم:با من کاری داشتید؟
برخلاف تصورم لحن کلامش گرم و پر از محبت بود:مرا بجا آوردی یا نه؟
-فکر میکنم شما زن حاج بابا باشید.
-درست است من ملوس هستم مادر فرزام.خیلی وقت بود که آرزوی دیدارت را داشتم.آن روز که به منزلتان آمدم خودت را نشانم ندادی.حالا میفهمم که چرا فرزام آنطور بی قرار توست.چه به روز این پسر آوری رعنا شب و روزش را نمیفهد.گیج و کلافه است با وجود اینکه تظاهر میکند که دیگر علاقه ای به تو ندارد وجودش سراپا آتش است.من یک مادرم و نمیتوانم از او غافل باشم.دیروز ظهر سر سفره ناهار در کنارش نشستم و التماسش کردم که حقیقت را به من بگوید.ابتدا زیر بار نرفت اما بالاخره در مقابل اشک و زاریهایم تسلیم شد و اعتراف کرد که این جدایی خواسته ی تو بوده نه میل او.چرا رعنا؟اگر من گناهکارم که زن پدرت شدم گناه این پسر چیست؟برای چه باید به آتش ما بسوزد؟تو خودت چی؟یعنی واقعا دوستش نداری؟حرف بزن به من بگو چه احساسی داری.
بجای جواب پرسیدم:حالش چطور است؟پایش خوب شده یا نه؟
-وقتی که او را نمیخواهی چه فرقی برایت میکند که حالش خوب باشد یا بد.مگر اینکه هنوز دوستش داشته باشی.تو حتی به خودت هم دروغ میگویی.
-نه شما اشتباه میکنید به هر که دروغ بگویم به خودم نمیتوانم دروغ بگویم و خوب میدانم چه احساسی دارم.
از اینکه داشتم احساسم را لو میدادم پشیمان شدم و سکوت اختیار کردم.در انتظار شنیدن بقیه ی سخنانم با بی صبری چشم به من داشت و ناگهان با صدای فریاد مانندی پرسید:پس چرا ساکت شدی بگو چه احساسی داری؟
-هر احساسی هم داشته باشم مهم نیست.مهم تصمیمی است که گرفته ام.
-تو وادارش کردی به مصیب دروغ بگوید و نظرش را نسبت به خود برگرداند.نمیدانی وقتی که به او گفت دیگر تو را نمیخواهد آن مرد چه حالی شد.خدا میداند مصیب چه بر سرش آورد.چیزی نمانده بود با پسر بیچاره ام گلاویز شود.فریادهای گوشخراشش پیش در و همسایه آبرویمان را برد.یک بند هوار میکشید مگر این دختر آلت دست تو بود.برای چه کاری کردی که گمان کند دوستش داری.فرزام درمانده بود نه میتوانست جوابش را بدهد و نه سکوت اختیار کند.در عین اینکه قلبش از عشق تو زخمی بود.دلش از ناسزاهای پدرت چرکین میشد.او تو را میخواست با تمام عشق و احساسش و آنوقت داشت به جرم دوست نداشتنت مجازات میشد و به جرم بی وفایی مورد خشم پدرت قرار میگرفت.تنها کسی که گول نخورد من بودم و تنها کسی که حس میکرد کاسه ای زیر نیم کاسه است باز هم من بودم.چند بار زبان گشودم تا حقیقت را به مصیب بگویم ولی همیشه نگاه ملامت آمیز فرزام مانعم میشد.حالا دیگر آن صمیمیت سابق را نسبت بهم ندارند فقط در حد احتیاج در حجره با هم صحبت میکنند.همین چند روز پیش پدرت به من گفت که بر خلاف تصورم پسرت دمدمی و هوسباز است و احساس دختر نازنینم را به بازی گرفته.
-شما که به حاج بابا نگفتید اینطور نیست؟
-فرزام قسمم داده که نگویم وگرنه هیچوقت نمیگذاشتم چنین تصوری در مورد این پسر پاکدل و نازنین داشته باشد همین روزهاست که جوان دیگری را برای همسری ات زیر سر بگذارد.
ناله کنان گفتم:نه غیر ممکن است من زن مرد دیگری نمیشوم.
لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و گفت:خیالم را راحت کردی.من نمیتوانم منطق مادرت را قبول کنم درست است که او از من متنفر است ولی این دلیل نمیشود که با احساس دو جوان بازی کند شما همدیگر را دوست دارید نه تو با مرد دیگری خوشبخت میشوی و نه فرزام با زن دیگری.اگر از من متنفر است میتواند تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر شما دو نفر حالا مصیب مرتب سرکوفت این پسر را به من میزند.سر سفره با هم کلامی صحبت نمیکنند.همیشه در مقابلش بد اخم و عبوس است.و حتی اگر منعش نکنی ممکن است جوان بیچاره را از حجره اش بیرون بیندازد.باز هم حاضر نیستی کوتاه بیای؟
-ما حرفهایمان را زده ایم و هر دو این شکنجه را پذیرفته ایم.اگر حاج بابا به این سادگی از زنش گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم.وقتی که ناچار باشم از میان دو نفر یکی را انتخاب کنم چاره ای به غیر از گذشتن از فرزام ندارم.خواهش میکنم به حاج بابا چیزی نگویید.
-اگر به پسرم قول نداده بودم میگفتم.ادامه این بازی درست نیست نه تنها شما دو نفر هر دو بازنده اید بلکه این بازی هیچ برنده ای ندارد.نه مادرت چیزی را به دست خواهد آورد و نه هیچکس دیگر به هدفش خواهد رسید.
عصبی شدم و با لحن تندی گفتم:هدف ماتان این نیست که چیزی را بدست بیاورد.اشتباه نکنید.شما به مادرم ظلم کردید و این ظلم دامن من و فرزام را گرفت.اگر زن پدرم نبودید ما میتوانستیم با هم خوشبخت شویم ولی حالا ناچاریم تن به جدایی بدهیم.آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته.انصاف داشته باشید فکر میکنید تحمل این شکنجه آسان است؟
-شاید برای منهم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم اما بخاطر سعادت پسرم حاضرم رویش را ببوسم و دست دوستی به او بدهم.
-این برای شما اسان است چون در این قضیه او همه زندگی اش را باخته و شما آن را بدست آورده اید.من شاهد رنچ و دردش در این سالهای تنهایی بوده ام.در این ماجرا به من هم کم ظلم نشده.آن زمان که نیاز به محبت پدر داشتم باعث شدید که همه ی محبتش را نثار هما بکند و وجود مرا بدست فراموشی بسپارد.
-هیچوقت وجود تو را بدست فراموشی نسپرد و نامت همیشه ورد زبانش بود.اگر به دیدنتان نمی آمد بخاطر کج خلقیهای مادرت بود.
-یعنی توقع داشتید بعد از آن ظلمی که به او شده خوش خلق باشد؟دلم میخواست بدانم اگر این بلا به سر خودتان آمده بود چه میکردید؟برای دفاع از حقتان زمین و زمان را بهم میریختید اما مادر بیچاره من با صبر و بردباری تحمل میکرد و حتی میکوشید رنجی را که میکشید از من پنهان کند.
-من اینجا نیامده ام از حق خودم دفاع کنم و عملم را موجه جلوه بدهم.من زن بیوه ای بودم که میخواستم سر و سامان بگیرم و هرگز تصور نمیکردم که زن اول شوهرم آن عکس العمل را نشان خواهد داد و حاضر به تحمل وجود هوو در زندگی اش نخواهد شد.
-چه خیال خامی چه کسی حاضر میشود با میل و رغبت وجود هوو را در زندگی اش بپذیرد.
-باز هم میگویم من اینجا نیامده ام که محاکمه ام کنی بلکه آمده ام عشق تو را محک بزنم و ببینم ایا بهمان اندازه که او دوستت دارد و بخاطر این عشق حاضر به از خودگذشتگی است تو هم دوست داری.جوابت تکلیف مرا روشن خواهد کرد.بگو دوستش داری یا نه؟
-حالا دیگر چه فرقی میکند.
-چون اگر دوستش نداشته باشی نمیگذارم بیش از این ناچار به تحمل این تحقیر باشد.چه لزومی دارد بگذارم در حجره ی مردی کار کند که از او متنفر است وادارش میکنم خانه ی موروثی اش را بفروشد و برای ادامه تحصیل به خارج از کشور برود.
فریادی را که آمیخته با کلمه نه بود در گلو کشتم.بغضی سمج به مبارزه با اشکهایم پرداخت و در گلویم گلوله شد.در دل نالیدم نه اونباید از ایران برود.
نگاه ملوس خیره و موشکاف بود.بی آنکه فریاد بزنم فریادم را میشنید و بی آنکه بگریم قطرات اشکم را که بجای گونه بروی سینه ام فرو میریخت حس میکرد.
صدایش را شنیدم که میگفت:باید میدانستم که دیر یا زود دلش را خواهی شکست.تقصیر من است نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد باید از اول میدانستم که این عشق بی حاصل است و این وصلت امکان ندارد.
-فرزام میداند که شما به دیدنم آمده اید؟
-نه نمیداند و نباید هم بداند بعد از این ماجرا پدرت را دیده ای یا نه؟
-نه دیگر به سراغم نیامده.
-به گمانم دلیلش اینست که میترسد از او سراغ فرزام را بگیری.بیچاره گمان میکند که این پسر دل دخترش را شکسته دیگر نمیداند که چه به روزش آورده ای خب چه میگویی رعنا؟فرزام از اول هم کاسبی را دوست نداشت و فقط به احترام مصیب تن به خواسته اش داد.حالا که او هم میلی به این همکاری ندارد چه بهتر که پسرم تکلیف زندگی آینده اش را روشن کند.گرچه بدون تو هیچ جا آرام نخواهد گرفت.با چه عشق و علاقه ای جفت آن فرش ابریشمی را خرید و بخانه آورد.تو داری هم به خودت ظلم میکنی و هم به جوانی که با صفا و صمیمیت دوستت دارد و حاضر است جانش را فدایت کند.بخاطر پسرم حاضرم به هر خفت و خواری تن بدهم.بمن بگو چه چیزی مادرت را راضی میکند؟حاضرم به پایش بیفتم التماسش کنم که بگذارد زن فرزام شوی در عوض قول میدهم نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه ی پسرم رفت و امدی داشته باشم.من در زندگی شما گم میشوم.برای من کافی است که بدانم فرزام به ارزویش رسیده و دیگر غمگین و دل شکسته نیست یعنی ممکن است باز هم رضایت ندهد؟
-نه نمیشود.غیر ممکن است زیر بار برود.حتی حاضر نخواهد شد کلامی در این مورد بشنود.اگر راهی وجود داشت نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.وقتی همه ی راهها را بروی خودم بسته دیدم این تصمیم را گرفتم.
احساس میکردم که به بن بست رسیده به بن بست و نقطه پایان گفتگو و هیچوقت به هدف نخواهد رسید.سر را به علامت تاسف تکان داد و گفت:پس فرزام چاره ای به غیر از رفتن ندارد.میدانم که دل کندن از این شهر و دیار برایش اسان نیست میدانم که دلش را اینجا میگذارد و میرود.من رنج دوری اش را بجان میخرم تا شاید در این سفر هوای تو از سرش بیرون برود و مادرت هم به آرزویش برسد.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی برایش نداری؟
برای مهار کردن آرزوهایم که حالت تهاجمی به خود گرفته بودند قلبم را در مقابل احساسم سنگ کردم و حسرتهایم را در صدایم کشتم و گفتم:از قول من به او بگویید سفر بخیر.

R A H A
01-27-2012, 11:38 PM
فصل 36

نمیدانم ملوس در مورد من چه تصوری داشت شاید گمان میکرد دیوانه شده ام و شاید هم به این نتیجه رسیده بود که قلبم خالی از هر احساسی است و سرد و بی تفاوتم.کاش از آنچه در قلبم میگذشت آگاه میشد و میدانست که چه احساسی دارم و این جدایی شکنجه ای است که خود انتخاب کرده ام.
چرا نمیتوانستم از این زن متنفر باشم؟از زنی که وجودش باعث همه ی ناکامیهایم بود.
چطور میتوانستم تن به جدایی بدهم و بگذارم فرزام تا به این حد از من دور شود و به دیار دیگر برود.
دلم از این میسوخت که بی گناه مورد غضب پدرم واقع شده بود.آخر چطور توانسته حاضر به این از خودگذشتگی شود.یعنی ممکن است بدون خداحافظی برود.یعنی دیگر او را نخواهم دید؟
گرچه این خواست من بود اما آرزویم نبود و فقط با کلمات او را از خود میراندم و با قلبم صدایش میزدم.
نباید میگذاشتم کار به اینجا بکشد گرچه این خواست من بود که وانمود به بی وفایی کند اما به غیر از این چه کار میتوانست بکند.یعنی در واقع راه دیگری وجود نداشت.به این ترتیب فرزام به بن بست رسیده به بن بستی که دیگر چاره ای به غیر از دل کندن از خانه و کاشانه خود ندارد.
با وجود اینکه ماتان مرا بحال خود گذاشته بود و دیگر رفت و آمدهایم را کنترل نمیکرد.اما چون آن روز نیم ساعت دیرتر از حد معمول به خانه بازگشته بودم نگاهش آمیخته با سوء ظن بود و زبانش آماده به زبان آوردن کلمات سرزنش امیز.فقط تردید و دودلی دربیان مطلب باعث سکوتش میشد.
تمام تلاشم این بود که خونسردی ام را حفظ کنم.در مقابلش ارام باشم و عکس العملی نشان ندهم که در مورد دانستن علت تاخیرم سماجت به خرج بدهد.چند دقیقه ای طول کشید تا بالاخره به زبان امد و پرسید:از حاج بابا چه خبر؟
خدا را شکر که برای پاسخ به این سوال ناچار به کتمان نبودم.با صدای آرامی گفتم:خیلی وقت است که خبری از او ندارم.خیلی عجیب است دیگر اصلا سراغی از من نمیگیرد.
باورش نشد و با لحنی آمیخته با شک و تردید گفت:یعنی میخواهی بگویی اصلا سراغی از تو نگرفته!بعد از آن همه خط و نشان کشیدنها مگر ممکن است؟!
-منهم از همین تعجب میکنم.
منتظر سوال بعدی اش بودم و انتظارش را داشتم.فقط یک لحظه مکث کرد و دوباره پرسید:آن جوان چی؟از او هم خبری نداری؟
خیالش را راحت کردم و گفتم:قرارمان این بود که دیگر خبری از هم نداشته باشیم مگر تو این را نمیخواستی؟
از جوابم یکه خورد.شاید لحن کلامم تند بود و شاید هم سرزنش آمیز.چرا در کوچه باغهای سرسبز زندگی رهگذران شبگرد بوی خوش عطرش را که حس میکنند آهنگ حزین غم را سر میدهند و سوز دلشان را با آوای خوش در فضای اطراف طنین انداز میسازند؟ماتان هم با وجود اینکه در آن لحظه مژده گسستن ما از هم چون بوی خوش زندگی سرمستش ساخته بود اما سوز سینه ام سینه اش را میسوزاند و غم دلم کوه غصه ای بود افزون بر درد و رنجهای بی شمارش.
از کاری که کرده پشیمان نبود ولی از اینکه باعث شکستن دلم شده پریشان بنظر میرسید.
-منظورت این است که من قاتل خوشبختی ات هستم؟
با لحن ملامت آمیزی گفتم:چه لزومی دارد دوباره در این مورد بحث کنیم.امتحانم نزدیک است اگر کمی غفلت به خرج دهم رفوزه میشوم
کوتاه نیامد و دوباره پرسید:تو از من دلخوری درست است؟فکر میکنی سنگریزه های بدبختی ام را زیر پایت میلغزانم تا تو را هم مثل خودم به زمین بزنم؟
در حالیکه در دل از او گله مند بودم گفتم:وای ماتان امروز چه حرفهای عجیب و غریبی میزنید.تب تند خیلی زود عرق میکند.من دیگر اصلا به فکرش نیستم.
با تردید نگاهم کرد و گفت:منکه باور نمیکنم.تو دلت با زبانت یکی نیست.همین الان که داشتی این حرفها را میزدی بنظرم رسید که بغض کرده ای.
-برای چه میخواهی مرا هم دچار تردید کنی.کم کم دارم خودم هم شک میکنم.من خیلی گرسنه ام مگر ناهار حاضر نیست؟
-برای اینکه از جواب دادن بمن طفره بروی دلت از گرسنگی مالش میرود.من دخترم را میشناسم به سادگی نمیتوانی گولم بزنی.آخر چطور پدرت که قسم خورده بود حتی اگر شده بزور تو را سر سفره عقد ناپسری اش خواهد نشاند این روزها کجاست؟پس چرا دیگر پیدایش نیست؟باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد تو میدانی؟
-نه نمیدانم.
-غیر ممکن است باور نمیکنم دارم کلافه میشوم.میترسم نقشه دیگری کشیده باشد.
به سیب زمینی کاسه ی خورشت قیمه ای که انسیه درون سفره نهاد ناخنکی زدم و گفتم:بیخود دلت شور نزند.هیچ اتفاقی نمی افتد.
انسیه کمر راست کرد و از کنار سفره برخاست.سینی خالی را به دیوار تکیه داد و خود در کنارش ایستاد.بنظر میرسید حرفی برای گفتن دارد که در بیانش مردد است.
ماتان کاسه ای آب را لبان تشنه اش نزدیک کرد و خطاب به او گفت:چی شده انسیه؟اگر چیزی میخوای بگو.
نگاهش را بسوی من چرخاند سپس سر به زیر افکند و با ترس و لرز گفت:تقصیر رحمان نبود باور کنین خانم یه ساعت پیش فقط به این قصد به بازار رفته بود که واسه اتاق بچه ها یک گلیم بخرد.بخدا اصلا قصد رفتن به حجره آقا رو نداشت.اما موقع رد شدن از اونجا نمیدونم چطور شد که حاج آقا چشمش به اون افتاد صداش کرد و حال شما و رعنا خانومو ازش پرسید.بعدش گفت یه کمی صبر کن بذار هم ماهیونه چند ماه خودتو بدم و هم خرجی خونه رو.
-خب آنوقت رحمان چکار کرد؟
-نمیدونست چکار کنه.میترسید اگه بگیره شما اوقاتتون تلخ بشه و اگه نگیره حاج آقا از کوره در بره .آخه بالاخره ما هم نون خور آقا هستیم.بخاط رهمین دل به دریا زد و گرفت.
ماتان لبخند تلخی بر لب آورد و با لحنی آمیخته با افسوس گفت:حق با رحمان است.بلاخره زندگی خرج دارد.
انسیه از شنیدن این جمله احساس آرامش کرد.دست آویخته اش از پهلو جدا شد و داخل جیب شلیته اش فرو رفت.سپس دسته اسکناسها را در کنار سفره نهاد و گفت:ماهیونه ما رو جدا به رحمان داده.این سهم شماست.
سپس با شتاب از اتاق بیرون رفت.ماتان چشم به بسته ی اسکناسها دوخت و خطاب به من گفت:نمیفهمم سر در نمی آورم.انگار دوباره مثل چند ماه پیش به غیر از خرجی دادن کاری بما نداره.
دوباره احساس دلتنگی کردم.دوباره دلم گرف و قلبم از هم فشرده شد.وجود فرزام داشت کم کم باعث پیوستگی من و پدرم به هم میشد اما دوباره بین ما فاصله افتاده بود.نیازهایم به محبت وجود داشت هم به محبت او و هم فرزام ولی اینبار این من بودم که تیشه به ریشه خواسته هایم زدم و خودم را از آن محروم میکردم.
چشم به مادرم دوختم که منتظر پاسخم بود.سپس لبهایم را بروی گونه اش فشردم و گفتم:چه بهتر.تو که از خدا میخواستی اینطور بشود.
-اگر حقه ای در کارش نباشد چرا همین را میخواستم ولی این مرد قابل اطمینان نیست.چه بسا همین الان دارد به ریش ما میخندد و زودباوری مان را به باد تمسخر میگیرد.من شوهرم را میشناسم.مصیب هیچوقت نیتش خیر نبوده و بدون منظور دست به کاری نزده.
سپس نگاه موشکافانه اش را به نگاهم دوخت و پرسید:ببینم رعنا نکند تو و پدرت قول و قرارهایی با هم گذاشته اید!؟
قیافه حق بجانب و مظلومانه ای بخود گرفتم و گفتم:من!ماتان؟!منکه گفتم خیلی وقت است او را ندیده ام.انگار از محبت کردن به من پشیمان شده.
-من میگویم اینطور نیست و همین روزهاست که دوباره ابتکار به خرج دهد و چشمه ی تازه ای از شیرین کاریهایش را به نمایش بگذارد.باید صبر کنیم ببینیم چه پیش می آید.

R A H A
01-27-2012, 11:38 PM
فصل 37

فصل امتحانات به سر رسید و مدرسه تعطیل شد.در موقع خداحافظی من و ژیلا سر در آغوش هم فرو بردیم و گریستیم.بهانه ی گریه ی ما دوری از هم بود اما من این بهانه را با غمهای دلم آمیختم و تا میتوانستم با صدای بلند و هق هق کنان عقده دلم را خالی کردم.
راه مدرسه راهی که در مسیر آن همه چیز شروع شد و همه چیز به انتها رسید دیگر هیچوقت این مسیر را نمیپیمودم چه با امید و چه با ناامیدی.به خانه که بازگشتم.چشمهایم از گریه سرخ بود.انسیه با دیدنم وحشت زده پرسید:ولی خدا مرگم بده چی شده؟!
جوابش را ندادم با هر کلمه و هر جمله ای اشکهایم سرازیر میشد ماتان که بر سر سجاده مشغول خواندن دعا بود سربلند کرد و به دیدن چهره ی برافروخته ام با نگرانی پرسید:گریه کرده ای؟
همانطور که انتظار داشتم دوباره به گریه افتادم.در آغوشش پناه گرفتم و با صدای خفه ای گفتم:دلم برای همکلاسیهایم تنگ خواهد شد مخصوصا برای ژیلا.
-فقط همین مرا ترساندی!فکر کردم اتفاقی افتاده خب میتوانید قرار بگذارید گاهی همدیگر را ببینید.
-ژیلا شیرینی خورده است.همین روزها عروس میشود و به دنبال زندگی اش میرود و دیگر سراغی از من نمیگیرد.
-بالاخره تو هم شوهر میکنی آنوقت میتوانید بیشتر همدیگر را ببینید.
صدای مژگان را شنیدم که میگفت:تا شوهرش که باشد.
روی برگرداندم و با شوقی آمیخته با حیرت گفتم:این تویی مژگان!چه عجب یادی از ما کردی!
-دلم گرفته بود.با خود گفتم هر چه باداباد میروم سراغ عمه تابان و رعنا.
ماتان گفت:چرا؟نوعروس که نباید دلش بگیرد؟
-ای بابا عمه جان نوعروسی که بزور به خانه ی بخت میرود که حال و روزش بهتر از این نیست.
با تعجب پرسید:بزور!تو که روز بله بران و شب عقد کنانت شاد و شنگول بودی و کبکت خروس میخواند.نکند مادرشوهرت بدجنس است؟
-نه برعکس اصلا کاری به کارم ندارد.
-بچه ها اذیتت میکنند؟
چهار زانو نشست و دستش را زیر چانه قرار داد و آهی کشید و گفت:آنها سرشان به کار خودشان است و انگار نه انگار که من در آن خانه وجود دارم.خدا را شکر که دایه خانم حسابی مواظبشان است.
-چه بهتر.هر چه کمتر به پر و پایت بپیچند بهتر است.نکند سهراب اذیتت میکند؟
-از تو چه پنهان درد من خود سهراب است.وقتی به من گفتند که باید زن یک مرد 40 ساله بشوی شب و روز کارم گریه بود.در اتاق را بروی خود بسته بودم و اشک میریختم.آقاجان مشت به در میکوبید و میگفت دختر بی عقل تو نادانی.نمیفهمی.یک جوان جوجه فکلی آس و پاس که در هفت اسمان یک ستاره ندارد به درد زندگی میخورد یا یک مرد پخته ی سرد و گرم چشیده که ثروتش بی حد و حساب است؟ولی من نه به یک جوجه فکلی آس و پاس فکر میکردم و نه به مردی که همسن پدرم است.آقاجان وقتی دید زیر بار نمیروم تهدیدم کرد که اگر قبول نکنم مرا خواهد کشت.طوری حرف میزد که با همه ی زرنگی باورم شد که قصد اینکار را دارد.خانم جان از او بدتر لحظه ای آرام نمیگرفت و مرتب به من میگفت تو که میدانی پافشاری بی فایده است و پدرت از حرفش برنخواهد گشت.پس بیخود لج نکن.نمیدانستم چکار باید بکنم.سهراب را یکی دو بار بیشتر ندیده بودم.بنظر مرد مهربان و ارامی می آمد و هر بار یک النگوی طلا به من هدیه میداد.همیشه به محض رسیدن بهرام و شهرام را ذوق زده به جلوی در خانه میکشاند.به غیر ازمن همه ی اهالی خانه مریدش بودند.حاتم بخشیهایش بی شمار بود و زبانش چرب و نرم.میگفت بعد از اینکه صیغه عقد جاری شد تو را برای زیارت به قم میبرم.نگران بچه ها نباش آنها داییه و لله دارند.با وجود این باز هم تسلیم نشدم و دست از نافرمانی برنداشتم.نگاه آقاجان غضب آلود بود و آماده تنبیه من فریاد میزد حتی اگر ناچار شوم بزور تو را پای سفره عقد مینشانم و نمیگذارم لگد به بخت خودت بزنی.شما که میدانید عمه جان اختیار دختر دست پدرش است و بالاخره من چاره ای به غیر از تسلیم ندیدم.
ماتان حرف دلش را زد و گفت:وقتی که حرف ناحق بزند چه اختیاری.از همان روز اول که فهمیدم چه خیالی دارد ملامتش کردم و گفتم دخترت را به مردی که هم سن خودت است و از زن اولش دو بچه دارد نده.آخر مگر مژگان چند سال دارد که میترسی ترشیده شود؟اما حرف حساب سرش نشد که نشد.زرق و برق زندگی آن مرد چشم عقلش را کور کرده بود.بتول هم از او بدتر انگار گنج پیدا کرده.سرازپا نمیشناخت و مشغول فخر فروشی بود.
مژگان به گریه افتاد و گفت:حالا من بیاد چکار کنم عمه جان؟نه خودش را میخواهم و نه مال و منالش را.
-دیگر کار از کار گذشته.از اول نباید زیر بار میرفتی.اگر همان موقع به سراغم می آمدی و این حرفها را میزدی جلوی آن برادر نادانم می ایستادم و نمیگذاشتم کار به اینجا بکشد.حالا که زنش شدی صبور باش و تحمل کن.
-نمیتوانم.از او بدم می آید.نه تحمل خودش را دارم و نه تحمل بچه هایش را که اختیارشان دست مادرشوهرم است.همان روز اول که به خواستگاری ام آمد گریه کردم و گفتم من زن مردی که هم سن پدرم است نمیشوم اما آقاجان و خانم جان دوره ام کردند و گفتند عوضش تا دلت بخواهد مال و ثروت دارد.بعد چون دیدند حاضر نیستم زیر بار بروم آقاجان تشر زنان گفت همین است که هست.اصلا چه معنی دارد دختر روی حرف پدرش حرف بزند.
با لحن طعنه آمیزی گفتم:خب تو هم بهمین مال و منال دلخوش کردی.
-چه فایده ای دارد او مرد زندگی من نیست.یکی دو کلاس بیشتر درس نخوانده.حتی اسمش را هم به زحمت مینویسد.دخل و خرج حجره اش را با چرتکه حساب میکند و از حساب و کتاب چیزی نمیداند.از آن گذشته.
نزدیکتر آمد و از ترس اینکه صدایش از درز دیوارها و یا از لابه لای پنجره عبور کند و در حیاط خانه شنیده شود زیر لب گفت:روزها یک آدم معمولی است و سرگرم کار و کاسبی غروبها که بخانه برمیگردد با بچه هایش شوخی و تفریح میکند و سربه سر من میگذارد اما شبها جنی میشود.
من و مادر هر دو با هم فریاد کشیدیم:جنی شده؟
-بله عمه جان درد من همین است.روزهای اول از حرکات غیر عادی اش تعجب میکردم.گاه با خودش حرف میزد بعضی اوقات با چشم بسته از جا برمیخاست و در اتاق راه میرفت.با خود فکر میکردم که دیوانه شده.بالاخره یک روز زبان به اعتراف گشود و گفت که دعایی شده.
حیرت زده پرسیدم:یعنی چه؟!
-یعنی با جن و پری محشور است.
-وای خدای من نکند جنها به سراغ تو هم بیایند؟
-منکه حرفش را باور نکردم.به گمانم عقلش را از دست داده.میگوید بچه جنها در حمام سر و تنش را میشویند.در انجام کارهای خانه و حجره کمکش میکنند.بعد از آب تنی در خزینه موهایش را شانه میزنند اما پدرشان با او سر دشمنی دارد و کتکش میزند.من از حرفهایش سر در نمی آورم باورم نمیشود.از آن روز به بعد از زندگی در خانه ای که اجنه در آنجا رفت و آمد میکنند وحشت دارم.وقتی دراتاقها راه میروم هر لحظه فکر میکنم آنها دور و برم هستند.همین روزهاست که منهم جنی شوم.خیلی میترسم عمه جان شما بگویید چکار کنم؟
نمیدانستم ماتان که در سکوت گوش به سخنان برادرزاده اش داشت تا چه حد گفته هایش را باور کرده و تا چه حد به موجودیت آنها اعتقاد دارد سر به زیر افکنده بود و متفکر به نظر میرسید.
بالاخره پرسید:مسعود و بتول میدانند؟
-هنوز چیزی به آنها نگفته ام میترسم اقاجان حرفم را باور نکند و با خود بگوید که لابد قصد تهمت زدن به داماد انتخابی را دارم.
-در هر صورت بهتر است بداند که چه به سرت آورده.
-یعنی شما فکر میکنید سهراب راست میگوید و جنی شده؟
-چه راست بگوید چه نگوید این حق را نداشت که دختر جوانی مثل تو را به آتش خود بسوزاند این انصاف نیست.

R A H A
01-27-2012, 11:38 PM
فصل 38

در گرمای خفقان آور و غیر قابل تحمل مرداد روزها به زیرزمین پناه میبردیم که خنک تر بود و شبها در ایوان پشه بند میزدیم و میخوابیدیم.لحظه ها ساکت بودند در سکوت و آرامش میگذشتند و هیچ هیجانی در زندگی مان نبود.
تنها عامل شکست سکوت سر و صدای بچه های انسیه بود که در حیاط میدویدند و گاه با هم گلاویز میشدند.
نه ماتان حرفی برای گفتن به من داشت و نه من حرفی برای گفتن به او.سکوت چون سنگی بروی زندگی مان غلتیده بود.
چه میشد اگر حاج بابا به سراغمان می آمد؟اواخر همان ماه بود که پیدایش شد.شام را در ایوان خوردیم و سپس انسیه پشه بند زدن شد.به کنار حوض رفتم تا دست و صورتم را بشویم و خنک شوم.
به شنیدن صدای آشنایش مشتی اب به صورتش پاشیدم و برخاستم.با وجود اینکه دلم سخت هوایش را داشت از ترس مادرم نمیتوانستم شور و شوق بی حد و اندازه ام را از دیدنش آشکار سازم.
خودش بود کلاه تازه ای به سر داشت و مثل همیشه خوش لباس و آراسته بنظر میرسید.لبخند پر مهرش مرا به سالهایی بازمیگرداند که یادآوری اش فریاد حسرتها را به اوج میرساند.
چند قدمی به سوی او برداشتم و با صدایی آمیخته به شوق گفتم:حاج بابا.
جمله اش کوتاه و پر اشتیاق بود:جانم دخترم.
شاید منتظر شنیدن کلمات ملامت آمیز از زبانم بود.دستان مرطوبم را به گرمی میان دستانش فشرد و بروی گونه های خیسم بوسه زد و گفت:دلم برایت خیلی تنگ شده بود رعنا خوشگلم.حالت چطور است؟
آه را در سینه کشتم تا متوجه حال زارم نشود و پاسخ دادم:بد نیستم.بدون تجدید قبول شدم.
-افرین حالا دیگر هیچ بهانه ای برای شوهر نکردن نداری.راست میگویم دخترم دارد وقتش میگذرد.
ماتان از ایوان با نگرانی چشم به ما داشت و از آمدن همسر گریز پایش چندان راضی بنظر نمیرسید.

انسیه بند پشه بند را با ترس و لرز و اضطراب دور انگشت میچرخاند و منتظر عکس العمل زن اربابش بود.
حاج بابا دستم را فشرد.مرا با خود بطرف ایوان برد و برای جلب توجه ی مادرم سر را بالا گرفت و لبخند زنان خطاب به او گفت:سلام ماه تابان خانم.لابد از اینکه ما را نمیبینی خیلی خوشحالی.این ماه خرجی خانه را خودم آوردم تا از فرصت استفاده کند و چند کلمه ای با تو و رعنا حرف بزنم.
-مگر حرفی برای گفتن مانده.اینبار چه خیالی به سر داری مصیب؟
-دلت میخواهد دخترت را شوهر بدهی یا نه؟
-البته که میخواهم اما نه به آن کسی که تو زیر سر گذاشته ای.
-حق را بتو میدهم که چشم دیدن پسر هوویت را نداشته باشی.ولی این یکی فرق میکند.
چهره ماتان که تا به آن لحظه اخم کرده و عبوس بنظر میرسید حالت عادی بخود گرفت لحن کلامش در موقع به زبان اوردن این جمله خالی از خشونت بود:این یکی دیگر کیست؟
در حال بالا رفتن از پله های ایوان نگاهش را به روی پشه بند متمرکز ساخت و برای بدست آوردن دل زن اولش با لحنی آمیخته با افسوس گفت:یادش بخیر پشه بند خودمان است.
ماتان دوباره اخم کرد و گفت:بیخود حاشیه نرو حرفت را بزن.
پاها را دراز کرد روی فرش در کنار پشه بند نشست و گفت:این یکی پسر نجات الله خان تاجر است.هر وقت مرا میبیند میپرسد پس چه موقع اجازه میدهی برای خواستگاری از دخترت به خانه تان بیایم.
صورتم را با دو دست پوشاندم و فریاد کشیدم:نه حاج بابا نه.
نگاهش آمیخته با ترحم و دلسوزی بود دردم را میدانست.از رنجی که میکشیدم آگاه بود و از بی وفایی ناپسری اش شرمسار.
چهره برافروخته و برق اشکی که در دیدگانم میدرخشید دلش را سوزاند.مستاصل بود.نمیدانست چطور میتواند به دلجویی ام بپردازد.خود را ظلمی که به من رفته بود مقصر میدانست.
ماتان که اینبار مخالفتی با داماد انتخابی همسر بی مهرش نداشت با لحن رضایت آمیزی گفت:فکر میکنم این پسر را چند بار دیده باشم.آنوقتها که از بی مهر و وفایی خبری نبود با خانواده اش معاشرت داشتیم.
با کلمات نیش دار خطای پدرم را به رخش کشید و افزود:اتفاقا همین یکی دو هفته پیش که با رعنا به حمام رفته بودیم جلوی گرمابه او را دیدم که بدنبال مادرش آمده بود.خب اگر فکر میکنی جوان سر به راهی است وقت بده بیایند ببینم چه میگویند.
اینبار خطاب به مادر فریادهایم را با خشم در آمیختم:نه ماتان نه غیرممکن است قبول کنم حتی اگر حاج بابا بخواهد سرم را گوش تا گوش کنار باغچه ببرد زیر بار عروسی نمیروم چرا معطلی حاج بابا.هر بلایی میخواهی سرم بیاور اما شوهرم نده.
دستم را با محبت گرفت و گفت:نمیتوانم ببینم که غمگینی نمیخواهم بخاطر هیچ و پوچ آینده ات را تباه کنی.آن کسی که فکر میکردم لایق توست لیاقتت را ندارد.حیف از جوانی ات است که به پایش بنشینی.مرا ببخش که باعث شدم آن پسر پایش را از حدش فراتر بگذارد و خود را داخل زندگی ات کند.بخاطر جبران آن اشتباه است که میخواهم به جوان شایسته ای شوهرت بدهم.
-نه حاج بابا فعلا آمادگی اش را ندارم.
قانع نشد و بر سماجتش افزود:این حرفها چیست که میزنی.آمادگی اش را ندارم یعنی چه؟مگر دختر نه ساله را که شوهر میدهند آمادگی را دارد.تو هزار ماشالله 17 سال داری و خیلی دخترهای هم سالت حالا چند تا بچه هم دارند.
لحن صدایم پر از حسرت بود:منظورم این نبود.
-هر منظوری داشته باشی عادت میکنی.شنیدم دختر دایی ات که چند سال از تو کوچکتر است عروس شده.
-بزور شوهرش دادند و حالا شب و روز کارش گریه و زاری است.دلتان میخواهد منهم همین سرنوشت را داشته باشم؟
ماتان گفت:خدا نکند.
-پس بیخود اصرار نکنید.
بیخبر از آنکه رشته ی امیدم پر از گره است بدنبال راهی برای گسستن آن بود.نگاهش چهره ام را نوازش میداد و دستانش گیسوانم را.
-دلم نمیخواهد به امیدی بیهوده دل خوش کنی نازنینم.فکر و خیال تو خواب را بر چشمانم حرام کرده بگذار خیالت را راحت کنم آن کسی که به امیدش همه ی درهای امید را بروی خود بسته ای لایق تو نیست.میفهمی چه میگویم؟
البته که میفهمیدم چه میگوید.کینه ی آن پسر را به دل گرفته بود.کینه کسی را که عظمت عشقش به او قدرت گذشت و فداکاری را میداد.کاش لااقل به من میگفت که الان کجاست.
بدنبال جمله ای مناسب میگشتم تا به طریقی وادارش کنم بی آنکه متوجه ی اشتیاقم به دانستن پاسخ باشد پاسخ باشد از حال او خبری به من بدهد و بالاخره گفتم:پس شما که همیشه از او تعریف میکردید!
-آن موقع نمیدانستم چه جانوری است روزی که پی به نامردی اش بردم دیگر نمیتوانستم در زیر سقف حجره و خانه ام با چنین آدمی همنشین باشم.آن خانه یا جای من بود یا جای آن پست فطرت.عاقبت خودش فهمید و راهش را کشید و رفت.
فریادم بی اراده و همراه با ضجه و ناله بود:کجا؟
-چه فرقی میکند .بالاخره به یک جهنم دره ای رفته.
با لحن تندی گفتم:یعنی شما او را از خانه اش بیرون کردید؟
-من اینکار را نکردم.خودش رفت.
-ولی آن خانه تنها سرمایه اش بود.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا داری از کسی که بتو نارو زده طرفداری میکنی؟
او را میپرستیدم عاشقش بودم عاشق روح بزرگ و قلب مهربان و استواری پیمانش.هرگز نمیتوانستم خودم را بخاطر ظلمی که در حقش روا داشته ام ببخشم.بی اختیار گفتم:بنظر شما چون مرا نخواسته آدم بدی است؟
دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:چه بد باشد چه خوب.من مال مردم خور نیستم وقتی فهمیدم میخواهد خانه را بفروشد آن را از او خریدم.
-حالا کجاست؟
-هیچوقت نخواستم بدانم کجاست.همانطور که از چشم من افتاده دلم میخواهد از چشم تو هم بیفتد و به فکر آینده ات باشی.
-گفتنش آسان است.من نیاز به زمان دارم به زمانی که بتوانم تکلیف خودم را روشن کنم.
-تکلیف معلوم است.با اردنگی آن پسر را از زندگی ات بیرون بینداز.
ماتان گفت:شاید بهتر باشد پسر نجات الله خان را جواب نکنی.فعلا بهانه بیاور که چند هفته ای صبر کنند.درست نیست بزور شوهرش بدهیم چشمم ترسیده.دلم نمیخواهد مثل مژگان سیاه بخت بشود.
-گلیم بخت هر کس نقش و نگار خاص خودش را دارد.برادرت همین جوری میخواست دختر ما را هم شوهر بدهد؟خدا رحم کرد که زیر بار نرفتم.
ماتان که از لحن طعنه آمیز همسرش رنجید صورتش را به حالت اخم جمع کرد و گفت:آن کسی که تو سنگش را به سینه میزدی چی؟او هم که دست کمی نداشت.
-ضرر را از هر جا که جلویش را بگیری منفعت است.
-تو آن پسر را فرستادی که جلوی رعنا جولان بدهد و دلش را ببرد.کاری کردی که دیگر شب و روز ندارد.کارش شده گریه زاری و آه و افسوس.تو میروی دنبال زندگی ات.آنوقت تکلیف من با این دختر دل شکسته چیست؟چطور به فکرت رسید که نوه ی آن ترابعلی نامرد از خودش بهتر است؟نفهمیده و نسنجیده دخترت را به دامش انداختی.از همسالانش کناره گرفته.حوصله هم نشینی با هیچکس را ندارد.حتی با من حرف نمیزند.همیشه افسرده و غمگین است و در خلوت زانوی غم بغل میکند.دلم برایش کباب است میفهمی کباب؟
-خیلی خب بس کن زن.من چه میدانستم ذاتش خراب است.هدفم این بود که رعنا را به دست نااهل نسپارم.
-همین فکرها را کردی که خانه و کاشانه ات را به هم ریختی زن و بچه ات را به امان خدا سپری و رفتی.اشتباه پشت اشتباه.
-من از زندگی با ملوس ناراضی نیستم و گناه پسرش را به پایش نمینویسم.او زن مطیع و سازگاری است.میان دعوا نرخ تعیین نکن عیب از تو بود نه از من.
-بلند شدی آمدی اینجا که این حرفها را بزنی.به اندازه کافی دل ما را سوزاندی.کافی است.دیگر چه میخواهی.
بی طاقت از جا برخاستم و در حالیکه به سختی میگریستم با صدای بلند گفتم:بس کنید دیگر باز شروع کردید؟هیچکس به فکر من نیست.هیچکس.
پدرم دستم را گرفت و بطرف خود کشید و گفت:کجا میروی رعنا صبر کن منکه حرفی نزدم من و مادرت داشتیم درد دل میکردیم.تو که میدانی چه دل پری از هم داریم.
دستم را به زحمت از چنگش بیرون آوردم و بطرف اتاق نشینمن دویدم و گفتم:هر چقدر دلتان میخواهد عقده دلتان را خالی کنید.من نمیخواهم بشنوم میفهمید؟نمیخواهم بشنوم.

R A H A
01-27-2012, 11:39 PM
فصل 39

نمیدانم چقدر طول کشید تا سر و صدای آن دو جای خود را به سکوت مطلق داد و حاج بابا رفت.گوشهایم را گرفته بودم تا صدایشان را نشنوم.اما همه ی آنچه را که میگفتند میشنیدم.مثل همیشه هر کدام گناه این جدایی را به گردن دیگری میافکندند و مثل همیشه از هم گله داشتند.دلم از این حرفهای تکراری بهم میخورد.
بالاخره ماتان صدایم زد و گفت:بیا بیرون رعنا.مصیب رفت.
آهسته لای در را گشودم و نظری به اطراف افکندم.به غیر از ایوان که چراغش روشن بود همه جا در تاریکی مطلق فرو رفته بود.در گرمای طاقت فرسا و خفقان آور اتاق دربسته گیسوان عرق کرده ام به پیشانی چسبیده بود پا که به ایوان نهادم خنکی مطبوعی چون نسیم نوازشگری به روی عرقهای پیشانی ام وزید.نفس را براحتی از سینه بیرون فرستادم تا ارام گیرد.ماتان که هنوز از جنگ و جدال با همسر گریز پایش خشمگین بود با لحنی حاکی از بیزاری گفت:مرده شور خودش و مادرش را ببرد.چی فکر کردی رعنا؟به خیالت رسید پسر ملوس برای تو شوهر میشود؟هر روز جانم را از دلشوره به لب میرساند.من انتظار این روز را داشتم روزی را که به این نتیجه برسی او از چه قماشی است.
روبرویش نشستم و پرسیدم:فکر میکنی از چه قماشی است؟
-میخواستی چه باشد.مگر حرفهای پدرت را نشنیدی؟بالاخره به همان نتیجه ای رسید که من از اول رسیده بودم.
نگاه ماتان سنگین بروی نگاهم افتاده بود و کلماتش بروی قلبم فشار می آورد.
بیش از این تحمل آن را نداشتم تا به این حد به جوانی توهین شود که از نظر من بهترین بود و قلب پاک و مهربانی داشت.چه به سرش آوردم؟چطوربخود اجازه را دادم که بخاطر منافعم او را قربانی کنم.
-غصه نخور دنیا به آخر نرسیده.خدا را شکر که به موقع حقیقت آشکار شد.
-کدام حقیقت؟
-حواست کجاست رعنا؟انگار اصلا نمیفهمی چه میگویم.مگر نشنیدی که مصیب گفت آن پسر گورش را گم کرده و رفته.
قدرت تحمل را از دست دادم بی اختیار شدم و بی آنکه به عاقبت سخنانی که به زبان می آورم بیندیشم گفتم:خوب میفهمم چه میگویی اما حقیقت ان چیزی نیست که شما فکر میکنید.کاش میدانستی چه به روز آن بیچاره اورده ام.این من بودم که وادارش کردم به ناپدری اش دروغ بگوید و وانمود کند که دیگر مرا نمیخواهد؟میدانی چرا؟فقط بخاطر اینکه حاج بابا دست از سر تو بردار و آزارت ندهد.این من بودم که او را به این راه کشاندم با التماس و خواهش انتخاب این راه برایم اسان نبود.دیگر هیچوقت نمیتوانم کسی را پیدا کنم که تا به این حد با گذشت و فداکار باشد فرزام از گل هم پاک تر است.بخاطر قولی که به من داده خشم و غضب پدرم را به جان خریده اشتباه از من بود.نباید چنین خواهشی را میکردم.هرگز این تصور را نداشتم که بخاطر عهدی که بسته ناچار به تحمیل این خفت و خواری خواهد شد.قرارمان این نبود که تظاهر به بی وفایی کند اما به گمانم برای رسیدن به این هدف راه دیگری به غیر از این از خود گذشتگی به نظرش نرسیده.من و فرزام بخاطر تو از هم گذشتیم نه بخاطر اینکه همدیگر را نمیخواستیم.حالا راضی شدی ماتان پس بخاطر خدا لااقل احساسش را درک کن و قدر این فداکاری را بدان.
مات و مبهوت نگاهم میکرد و قدرت بیان را نداشت.زبانش برای بیان کلمه ای الکن بود.انگشتانش را با حالت عصبی درهم میفشرد.ساکت و صامت نشسته بود و فقط گوش میداد.بی هیچ مژه زدن و بی هیچ حرکتی.انگار مسخ شده بود و قدرت حرکت را نداشت.لبان نیمه بازش منتظر بیرون آمدن کلمه ی آه از سینه اش بود.
از نظر او پسر ملوس میتوانست تصویری از آنچه که پدرم مجسم میکرد باشد نه به آن شکل که از زبان من میشنید.
صدایش آهسته و نامفهوم بود:منظورت را نمیفهمم.
-چرا ماتان نمیفهمی؟هرگز نمیتوانم خودم را بخاطر ظلمی که در حق این جوان کرده ام ببخشم.او مستحق این ستم نبود.این من بودم که آرامش زندگی را بهم زدم و باعث آوارگی اش شدم.معلوم نیست الان کجاست و چه میکند.یادت می اید روز آخری که از مدرسه به خانه برگشتم چشمهایم از گریه سرخ شده بود؟میدانی چرا؟
-نه نمیدانم.
-آن روز ملوس به دیدنم آمد و به التماس از من خواست که باعث دربدری پسرش نشوم.او یک مادر است مادری که به آسانی فریب نمیخورد.اشفتگی فرزام باعث ازارش میشد و نمیتوانست تهمتهای ناروای شوهرش را باور کند.
سپس به شرح ماجرای ملاقاتم با ملوس پرداختم و در پایان افزودم:وقتی به او گفتم اگر حاج بابا از ما گذشت من نمیتوانم از مادرم بگذرم آخر ماتان چطور میتواند در شب عروسی دخترش در کنار زنی بنشیند که خوشبختی اش را از او گرفته؟پاسخ داد شاید برای من هم آسان نباشد که در کنار هوویم بنشینم ولی بخاطر سعادت تنها پسرم حاضرم دستش را ببوسم و به پایش بیفتم و التماسش کنم که بگذارد تو زن فرزام بشوی.در عوض منهم قول میدهم که نه در جشن عروسی تان شرکت کنم و نه به خانه تان رفت و امدی داشته باشم.
ناباوری به چهره اش حالت بهت میداد.با تعجب پرسید:واقعا ملوس این حرفها را زد؟
-و خیلی حرفهای دیگر که پر از التماس و خواهش بود.حتی حاضر بود دست و پایت را ببوسد.میگفت اگر مادرت کینه ای از من به دل دارد باید تلافی اش را سر خودم در بیاورد نه سر فرزام.و بعد موقعی فهمید هیچوقت به هدف نخواهد رسید گفت پس فرزام راه دیگری به غیر از ترک و خانه و کاشانه اش ندارد.رنج دوری را به جان میخرم و دیگر نمیگذارم در آن خانه زندگی کند و تحقیر شود.شاید دیگر هیچوقت او را نبینی.پیغامی براش نداری؟
-تو چی جواب دادی؟
-فقط گفتم از قول من به او بگویید سفر بخیر.
با ناامیدی پرسید:یعنی بهمین سادگی گذاشتی که برود؟!
-باید چکار میکردم؟این راهی بود که خودمان انتخاب کرده بودیم.
-الان کجاست؟
-نمیدانم.حتی شاید حاج بابا هم نداند که کجا رفته.
با تاثر نگاهم کرد و با لحنی پر از مهر پرسید:خیلی دوستش داری؟
-به خودم اجازه نمیدهم جواب سوالت را بدهم.
گرمی دستش را به روی دستم حس کردم و بوی عطر گیسوانیش مشامم را نوازش داد.صدایش گرم و پر مهر بود:لازم نیست جوابم را بدهی خودم میدانم انقدر دوستش داری که شب و روزت با یاد او میگذرد.راست بگو نسبت به من چه احساسی داری؟نسبت به زنی که چون سنگی از کوه کینه ها درست به وسط خوشبختی تان غلتیده و چون سدی در میانتان ایستاده.دیگر نمیتوانم خودم را بخاطر این خودخواهی ببخشم.حق با ملوس است.این انصاف نیست که من تلافی ظلمی که او به من کرده به سر شما دو نفر در بیاورم.
اینبار من گفتم:منظورت را نمیفهمم؟
-چطور منظورم را نفهمیدی عزیزم.دلم نمیخواهد تو هم مثل مژگان یک عمر چوب اشتباه مادرت را بخوری.قلب تو لبریز از عشق این جوان است و جایی برای محبت کس دیگری در آن باقی نمانده.اگر او از سر راه زندگی ات کنار برود همیشه تنها خواهی ماند و گناهش گردن من است که قلبم را به خاطر ظلمی که به من شده پر از کینه کرده ام شاید مصیب بداند او کجاست.
-بعید میدانم از آن گذشته چه لزومی دارد با هم زدن خاکستر آتشی که با اب دیدگانمان خاموش شده دوباره باعث شعله ور شدن آن شویم.
-یعنی تو این را نمیخواهی؟
-سربه سرم نگذار ماتان حوصله اش را ندارم
-چه کسی خواست سر به سرت بگذارد .هر طور شده باید فرزام را پیدا کنیم.
-چرا؟
-جوابت را قبلا دادم شاید اگر ملوس خود را قاطی زندگی پدرت نمیکرد زن دیگری پیدا میشد و جایش را در زندگی مصیب میگرفت.وقتی هوویم حاضر است بخاطر پسرش به من التماس کند چرا من نباید بخاطر دخترم حاضر به گذشت شوم؟
باورم نمیشد شاید آرزوهایم رویاهایم را به شکل واقعیت جلوه میدادند.آخر چطور ممکن است ماتان حاضر به چنین گذشتی شود!او سرسخت و یک دنده بود و هیچوقت نه با کلمات بازی میکرد و نه از حق خود میگذشت.
منتظر اظهار نظرم نشد و ادامه داد:رحمان را میفرستم دنبال پدرت شاید بداند فرزام کجاست.
-نه اینکار را نکن.فعلا نه.توضیحش به او اسان نیست.از آن گذشته من نمیتوانم تنهایت بگذارم.
-چه ربطی دارد بالاخره این شتر یک روز در خانه من خواهد خوابید.تا ابد که نمیتوانی جورم را بکشی.
-من نمیتوانم از تو جدا شوم.
سرم را به سینه فشرد و گفت:جای تو اینجاست در قلب من ما هرگز از هم جدا نخواهیم بود.
میدانستم در آن لحظه چه شکنجه ای را تحمل میکند.چطور توانسته بود این تصمیم را بگیرد؟فرزام در هر صورت پسر هوویش بود پسر زنی که نفرتش نسبت به او حد و اندازه ای نداشت.
قلبم در پشت زندان سینه ام بدنبال کلید قفل بزرگی که برویش زده بودم میگشت تا آزاد شود و به جستجوی گمشده اش برود.

R A H A
01-27-2012, 11:40 PM
فصل 40

آن شب ناآرام بودم و خوابم نمیبرد.مگسی که نمیدانم چطور به داخل پشه بند راه یافته بود کنار گوشم وزوز میکرد.سرم به روی متکا آرام نمیگرفت و قلبم درون سینه پر تلاطم بود.چشمهایم را نمیبستم چون میترسیدم پس از بیداری واقعیتهایم تبدیل به رویا شود.
صدای پارس سگ شیهه اسب بوق اتوموبیل ها بهانه ای بود برای شکست سکوت پرندگان بال و پر زنان بروی درختان میپریدند و شاخه هایش را میلرزاندند.مادر هم چون من بیدار بود و خوابش نمیبرد.چند بار سر را از روی متکا بلند کرد و پرسید:چرا نمیخوابی؟
جوابش را ندادم تا گمان کند به خواب رفته ام.
نامرادیهای ماتان در جلوی دیدگانش رژه میرفتند و به او مجال خواب را نمیدادند.با وجود اینکه نام شریک زندگی در دفتر عمرش رقم خورده بود محکوم بتنهایی بود.
از خانه ی بخت فقط شکوه و جلال گذشته را داشت و خدمه و خدمتکارش را در عوض بختش خفته بود و سایبان آن شکسته.
نه بی وفایی همسر قابل بخشش بود و نه ظلم ان کسی که باعث این بی وفایی بود.با وجود این رنگ سرخ کینه ها به رنگ خون گرم محبت بود که در کنار هم میجوشیدند و هم آهنگ با هم طغیان میکردند.دیدگانم را که برهم نهادم خواب آن را ربود.صبح روز بعد محض بیداری ماتان را دیده که لباس پوشیده و آماده خروج از خانه است.
پشه بند را کنار زدم و پرسیدم:کجار میروی؟
-میخواهم به حجره مصیب بروم و ببینم از این پسر خبر دارد یا نه.
-گمان نکنم حاج بابا بداند که او کجاست.شاید فقط ملوس نشانی اش را داشته باشد.
نامش را با بیزاری بر زبان اورد و گفت:ملوس!من چه کاری به ملوس دارم.کافی است فقط مصیب جریان را بداند.آنوقت خودش میداند چطور پیدایش کند.
-ترجیح میدهم فعلا به حاج بابا چیزی نگوییم.
-چرا!مگر نمیخواهی نظر پدرت را نسبت به این جوان برگردانی؟
-به وقتش چرا ولی فعلا نه.اگر تو ناراحت نشوی من خودم به خانه ی ملوس میروم.
-تو که نمیدانی خانه شان کجاست.
-از رحمان میپرسم.
اکنون دیگر رنجهایش صبور بودند و دندان بروی جگر میفشردند.تصمیم گرفته بود احساس خود را نادیده بگیرد و تا آخر راه پیش برود.
موقعیکه لباس میپوشیدم نگاهم میکرد.نمیدانم به چه می اندیشید.شاید در این اندیشه بود که این در کنار هم بودنها دیری نخواهد پایید و تنها خواهد شد.مغز بادام زندگی اش تلخ بود و خاطراتش تلخ تر.
اگر روز قبل چنین خواهشی را از او میکردم قیامت به پا میشد اما در آن لحظه با صدای آرامی گفت:اگر مصیب خانه باشد حتما از دیدنت تعجب خواهد کرد.
خندیدم و گفتم:حتی شاید فکر کند از تو قهر کرده ام و به آنها پناه آورده ام.
با وجود بی حوصلگی او هم خندید و گفت:به همین خیال باشد.
منزل حاج بابا در خیابان معروف لاله زار قرار داشت.چون در باغهای با صفای اطراف این خیابان که با نرده حصاری به دورش کشیده بودند لاله های خودرو میروییده این اسم بامسما را برویش نهادند.اما ناصرالدین شاه پس از بازگشت از سفر فرانسه به فکر تبدیل آن قسمت شهر به خیابانی نظیر شانزه لیزه پاریس افتاد و دستور ویرانی نرده ها و حصارش را داد و زیبایی و صفایش را از بین ببرد.
پرسان پرسان خانه شان را یافتم.مدتی پشت در معطل شدم تا ملوس در را برویم گشود.از دیدنم هم متعجب شد و هم خوشحال.
-این تویی رعنا!خبری شده؟
چون باورش نمیشد که بخواهم داخل شوم از جلوی در کنار نرفت.
بجای جواب پرسیدم:میتوانم بیایم تو
-البته عزیزم اینجا منزل خودت است.
حوض بزرگ وسط حیاط بی شباهت به استخرهای کنونی نبود و در مقایسه با خانه ی ما حیاط آنجا کوچک بنظر میرسید.
هما در ایوان جلوی عمارت مشغول بازی با عروسکهایش بود.به دیدن من عروسک پارچه ای را که در آغوش داشت به زمین نهاد و در حالیکه صدایش از شوق میلرزید گفت:آبجی رعنا تویی!
مثل مادرش از دیدنم متعجب شده بود.
از ملوس پرسیدم:حاج بابا منزل نیست؟
-نه نیست.از وقتی فرزام رفته صبح زود به بازار میرود و غروب برمیگردد.
-چه بهتر ترجیح میدادم منزل نباشد.
-نکند از فرزام خبری داری؟
به شنیدن این جمله ناامیدهایم بهمراه قدرت بدنم زیر پایم لغزیدند و حسرتهایم را همراه با ناله ی درد از گلویم خارج ساختند.
-من!من چه میدانم فرزام کجاست.خواهش میکنم هر خبری از او دارید به من بگویید.
آهی کشید و گفت:برایت چه فرقی میکند که کجاست.باعث رفتنش تو بودی.خدا میداند چه به سرش آمده.
همانجا کنار هما نشست و او را روی زانویم نشاندم و در حال نوازش گیسوانش گفتم:دیشب حاج بابا منزل ما بود.
-میدانم به من گفت که به آنجا آمده.میدانی چند ماه است از پسرم خبر ندارم.
صدایش بغض کرده و خفه بود و ابر سیاه دیدگانش آماده ی باریدن.
-مگر کجا رفته؟
-کاش میدانستم کاسه ی صبرش لبریز شده بود.غم دوری از تو از یک طرف دشنامها و بدقلقیهای ناپدری اش از طرف دیگر او را در منگنه گذاشته بود.تحمل رنجش را نداشتم.مصیب را وادار کردم این خانه را از او بخرد.تنها چیزی که در موقع رفتن با خود برد همان جفت فرش ابریشمی تو بود.
-کار خوبی نکرد که نظر پدرم را نسبت به خود برگرداند.
-غیر از این چه کاری میتوانست بکند.بدون فرزام شب و روزم سیاه است.باعث آوارگی اش تو بودی.التماست کردم قسمت دادم حتی حاضر شدم به پای مادرت بیفتم.قبول نکردی.پسرم را از من گرفتی و باعث شدی بین و من مصیب بخاطر فرزام فاصله بیفتد.آخر چطور میتوانم به مردی که پسرم را از خود رانده همان محبت سابق را داشته باشم.درد فراقش در سینه ام گلوله شده.به هر طرف میچرخم سرکوفت آن پسر را به من میزد و لعن و نفرینش میکرد.مجسم کن مادری که از درد فراق دلش پر از سوز است چطور میتواند آن سرکوفتها و نفرینها را تحمل کند.بخصوص که میداند آن تهمتها ناروا است.
گریه مجال ادامه سخن را نداد.هما به محض مشاهده اشکهای مادرش مرا رها کرد و در آغوش او پناه گرفت.
در حالیکه به سختی میگریستم گفتم:میدانم عزیز میدانم که اشتباه از من است اما در آن لحظه چاره ای به غیر از این نداشتم.ماتان هر دو پایش را در یک کفش کرده بود و قسم میخورد که نخواهد گذاشت این وصلت سر بگیرد.چطور میتوانستم دلش را بشکنم و برخلاف میلش رفتار کنم.بخاطر خدا اگر میدانید کجاست به من بگویید.
-که دوباره داغ دلش را تازه کنی؟
-نه اینبار نه.حالا دیگر وضع فرق کرده.
-چه فرقی میتواند بکند؟نه مادرت کوتاه خواهد آمد و نه مصیب به او روی خوش نشان خواهد داد.
-برعکس وقتی از حقیقت آشکار شود خواهد فهمید که چه اشتباهی کرده.
-تو در این میان چه نقشی داری؟
تو که سفیر درد و رنجی.
-حالا دیگر ماتان مخالفتی ندارد.دیشب وقتی حاج بابا هر چقدر که دلش میخواست فحش و ناسزا نثار ناپسری اش کرد و رفت ناچار شدم برای اینکه نظر ماتان را نسبت به فرزام برگردانم.حقیقت را با او در میان بگذارم.موقعی که فهمید حتی شما حاضر شدید بخاطر پسرتان التماسش کنید میدانید چه جوابی داد؟گفت وقتی ملوس میتواند اینکار را بکند چرا من نباید به خاطر دخترم حاضر به گذشت شوم.
لبخند محو و زودگذری بروی لبانش نشست و با تعجب پرسید:واقعا تابان این حرف را زد؟
-بله حتی خودش مرا فرستاد که به اینجا بیایم و نشانی فرزام را از شما بگیرم.
کلمه ی آه را با حسرتهایش آمیخت و گفت:ولی من نمیدانم کجاست باور کن.
به کلامم رنگ التماس دادم و گفتم:این امکان ندارد.آخر چطور توانسته شما را بی خبر بگذارد.
-در موقع رفتن هر چه التماسش کردم که مرا از حال خود بی خبر نگذارد بی فایده بود.میگفت مدتی از حال هم خبر نداشته باشیم بهتر است.جلویش را گرفتم تا شاید مانع رفتنش شوم و گفتم من تحمل دوری ات را ندارم آنوقت برای اولین بار با دست مرا کنار زد و گفت تو زن مردی شدی که هیچ احساسی در قلبش نیست و فقط به منافع خودش فکر میکند.همانطور که رعنا و مادرش را گذاشت و رفت.یک روز هم تو و هما را میگذارد و میرود.سپس در را محکم بهم زد و رفت.به سراغ دوستانش رفتم.از هر کسی که او میشناخت سراغش را گرفتم ولی نتیجه ای نداشت.
صدای فریادم از گلو نبود از سینه بود:نه عزیز نه این حقیقت ندارد.آخر چرا گذاشتی برود.
با لحنی ملامت آمیز گفت:تو چرا گذاشتی برود؟بتو گفته بودم که خواهد رفت.حتی حاضر نشدی پیغامی برایش بفرستی و فقط گفتی سفر بخیر.تو او را از خودت ناامید کردی و باعث رفتنش شدی.درد دلم را با که میگفتم:با شوهرم؟که به خونش تشنه بود؟یا با تو که احساسش را نادیده گرفتی و او را از چشم ناپدری اش انداختی؟
-بس کنید دیگر کافی است.تحمل شنیدنش را ندارم.من فرزام را از شما میخواهم.
سر را به علامت افسوس تکان داد و گفت:تو او را از من میخواهی از کسی که حسرت دیدارش را دارد.
-حتی یک لحظه هم نتوانستم فراموشش کنم.شب و روزم با یادش میگذشت و بی خبری نمک به روی زخم دلم میپاشید و سوزشش را بیشتر میساخت.
-چه آرزوهیای به دل داشت.با چه حسرتی این خانه را ترک کرد و رفت.کاش میفهمید که رویاهایش به حقیقت پیوسته و تو اینجایی.دستت را به من بده تا با لمس انگشتانت وجودت را در کنارم حس کنم و مطمئن شوم که آمدنت به اینجا رویا نیست.
دستم را به سویش دراز کردم.آن را گرفت و فشرد.سپس مرا بسوی خود کشید.
در آغوش زنی جای گرفتم که باعث گریز پدرم از خانه بود.زنی که هم هووی ماتان بود و هم باعث ناکامی او اما در عوض مادر فرزام بود مادر کسی که دوستش داشتم و سوز و گداز قلبم در حسرت دیدارش وجودم را به آتش میکشید.
از حیاط طویله که در آنطرف عمارت قرار داشت صدای شیهه ی آشنا و پا به زمین کوبیدن نجیب به گوش میرسید.نگاهم را بروی شکم برآمده ملوس دوخته شد.چطور تا به آن لحظه متوجه نشده بودم که باردار است.یک خواهد یا یک برادر دیگر در راه بود و تیر دیگری که کمانه کرده تا در قلب زخمی مادرم فرو رود.
چطور میتوانستم از ماتان توقع داشته باشم که گذشته ها را به دست فراموشی بسپارد و دستش را به علامت دوستی به سوی او دراز کند.

R A H A
01-27-2012, 11:40 PM
فصل 41

باتلاق ناامیدی درست زیر پایم دهان گشوده بود و هر چه جلوتر میرفتم بیشتر در آن فرو میرفتم.
امید به دیدارش یک سراب بود سراب فریبنده ای که فقط در رویاهایم میتوانستم به آن شکل بدهم
سیل اشکی که بروی گونه هایم جاری میشد هم چهره ی مرا شستشو میداد و هم چهره ملوس را که لبهایش را به روی گونه ام میفشرد.
با صدای خفه ای گفتم:دیشب که حاج بابا به سراغمان آمد امیدوار بودم خبری از او برایم آورده باشد.
-حالا هم به سراغ پدرت برو و ذهنش را نسبت به جوانی که از او هیولایی در خیالش ساخته روشن کن.شاید وقتی حقیقت را بداند بتواند از طریق دوستانی که دارد نشانی از فرزام بیابد.
هما به گردنم آویخت و شیرینی کلامش را به دلم نشاند و گفت:هر جا میری منم با خودت ببر آبجی.
موقعی که ملوس کوشید تا او را از من جدا کند به گریه افتاد و گفت:آخه اون داره میره دنبال دادا.خب منم میخوام باهاش برم.
خواهر من.خواهر فرزام.چطور تا به آن روز از این دختر غافل بودم؟بغلش کردم و گفتم:اگر عزیز اجازه بدهد تو را با خودم پیش حاج بابا میبرم.
ملوس رضایت نداد و گفت:نه عزیز دلم نمیشود.مصیب دست تنهاست و هما دست و پاگیرش خواهد شد.
هما بیشتر خود را به من چسباند و گفت:قول میدم اذیتش نکنم.بزار برم.
هر دو گونه اش را بوسیدم و گفتم:باز هم به دیدنت خواهم آمد.خداحافظ.
به بازار که رسیدم دلم گرفت.این همان راهی بود که هر بار به امید دیدن فرزام میپیمودم.چهره های آشنایی که به محض دیدنم لبخند به لب می آوردند بیخبر از حال زارم همان لبخند اشنا را به لب داشتند و بطرفم دست تکان میدادند.
حاج بابا در حجره مشغول نشان دادن فرش به مشتری بود.همانجا ایستادم و منتظر شدم تا تنها شود.آنگاه پا به درون نهادم و گفتم:سلام حاج بابا.
سر برداشت نگاهم کرد و با شوقی آمیخته با حیرت پاسخ سلامم را داد و گفت:چی شده عزیز دلم.چرا پریشانی؟
بغض گلویم بی صبر بود و به محض شنیدن این جمله شکست.هق هق کنان گفتم:حاج بابا.
و در آغوشش پناه بردم.به ارزویش رسیده بود مرا در آغوش داشت و به جبران سالهایی که از محبت کردن به من محروم بود به سر و صورتم بوسه میزد و میگفت:غصه نخور عزیزم خدا میداند اگر گیرش بیاورم پوست از سرش خواهم کند.
-اشتباه میکنی او گناهی ندارد.
حلقه ی تنگ دستانش را از دور کمرم گشود و در پهلو رها ساخت و با تعجب پرسید:منظورت چیست که گناهی ندارد!گناه از این بالاتر که دل تو را شکسته .
-این من بودم که دلش را شکستم و او را از چشم تو انداختم.
-سر در نمی آورم.باز هم که داری از این پسر طرفداری میکنی آنهم کسی که با آبرویت بازی کرده.
سر به زیر افکندم و گفتم:میدانم که کارم اشتباه بود اما نمیتوانستم شاهد جنگ و جدال تو با مادرم باشم.تو هم اشتباه کردی نباید زن دیگری میگرفتی و از همه بدتر نباید به این فکر می افتادی که به وسیله پیوند من و ناپسری ات با هم تنها امید آن زن را از او بگیری.ماتان به غیر از من کسی را نداشت.نمیتوانستم شاهد رنجش باشم.بخاطر همین بود که به فرزام التماس کردم چشم از من بپوشد و تور ا هم وادار کند که از این وصلت منصرف شوی.او مرا دوست داشت انقدر که به خاطر اشکها و التماسهایم حاضر به این گذشت و فداکاری شد و خود را از چشم تو انداخت.
چهره اش همان حالتی را بخود گرفت که ماتان در موقع شنیدن این حقیقت به خود گرفته بود.بروی چهار پایه نشست به دیوار تکیه داد و با لحنی حاکی از ناباوری گفت:نه امکان ندارد.باور نمیکنم.
-چرا باور کن واقعیت همان است که گفتم ملوس با زیرکی زیر زبانش را کشیده بود و همه چیز را میدانست.در راه مدرسه به دیدنم آمد و به التماس از من خواشت که پیش از این باعث آزار آن جوان بی گناه نشوم و حقیقت را آشکار کنم.من از فرزام نخواسته بودم که تظاهر به بی وفایی کند و خود را از چشم تو بیندازد.
-پس چکار میتوانست بکند؟وگرنه من زیر بار نمیرفتم.جوان بیچاره چه بر سرش اوردی رعنا؟
باورم نمیشد چشمانش مرطوب و حالت گریه داشت.لبهایش در موقع بیان این جمله میلرزید:دیگر چطور میتوانم به چهره این پسر و مادرش نگاه کنم.از رویشان شرمنده ام.چه تهمتهایی که به او نزدم و چه دشنامهایی که نثارش نکردم.چشم دیدنش را نداشتم.هدفم این بود که عاصی شود و بگذارد و برود.خانه اش را به مفت از چنگش در آوردم.
هق هق کنان گفتم:چه ارزوهایی که نداشت.میخواست خانه کوچکی برایم بخرد یک خانه ی کوچک نقلی که ماهیهای قرمز عاشق در آن از سر و کول هم بالا میروند و پنجره هایی که پرده هایش پیچکهایی است که اطرافش را احاطه کرده اند.
با لحنی حاکی از تاثر گفت:جفت آن فرش ابریشمی را هم برایت خریده بود.ما هر دو به او ظلم کردیم.من و تو هر کدام بهانه ای برای این ظلم داشتیم.بهانه ی تو مادرت بود و بهانه ی من نامرادی تو .به خیالم رسید دلت را شکسته ناامیدت کرده.دلم برایت یکذره شده بود اما از ترس اینکه بهانه اش را بگیری و من شرمنده جواب باشم جرات آمدن به دیدنت را نداشتم.بیچاره ملوس شب و روز از فراق پسرش اشک میریخت و من بجای دلجویی ملامتش میکردم و آن زن صبور حتی یک کلمه هم نمیگفت که گناه از کیست.
در کنارش زانو زدم و سر بروی پایش نهادم و گفتم:گناه از من بود و حالا پشیمانم به من بگو فرزام کجاست؟
-من از کجا بدانم کجاست.
دستهایم را بروی پاهایش فشردم و گفتم:خواهش میکنم حاج بابا پیدایش کن.
-فرض کن پیداش کردم.آنوقت تکلیف مادرت چیست.با او میخواهی چکار کنی؟
-حالا دیگر ماتان هم میداند که فرزام بخاطر من حاضر به چه گذشتی شده و مخالفتی ندارد.
با لحن تمسخر آمیزی گفت:منظورت کیست؟ماه تابان!آن زن کینه توز و یکدنده که باعث و بانی همه ی این پیشامد هاست؟
-ظالم نباش و یک طرفه قضاوت نکن.هر کس دیگری هم بجای او بود همین عمس العمل را نشان میداد.اگر مرا دوست داری یک قول به من بده.قول میدهی؟
-منکه نمیدانم از من چه میخواهی.
-هر چه باشد قبول کن.
-مگر میشود.شاید توقع داشته باشی ملوس را طلاق بدهم.اینکار عملی نیست.
-من این توقع را ندارم.
-پس چه؟
پا به زمین کوبیدم و گفتم:اول قول بده.
به ناچار تسلیم شد و گفت:خیلی خب قول میدهم حالا بگو چه میخواهی؟
-اگر من زن فرزام شدم آن خانه را از ماتان نگیر.
لبخند پر مهری به لب آورد و گفت:البته که نمیگیرم.آن خانه مال زن اول من است.رحمان و انسیه هم سرجهازی اش هستند.هم خرج خودش را میدهم و هم خرج خدمتکارش را.حالا راضی شدی؟
آهی کشیدم و گفتم:با وجود این همیشه تنها خواهد بود.
-اگر من میمردم و بیوه میشد چه؟آنموقع هم تنها میشد.بالاخره زندگی همین است.موقع مراجعت به خانه ی ما برو شاید ملوس خبری از پسرش داشته باشد.
-همین الان از انجا می ایم.آن بیچاره هم بیخبر است.
تاب و توان از کف داد و با لحنی حاکی از بیتابی گفت:هیچ معلوم است این پسر کجاست؟از وقتی رفته کار و کاسبی ام رونقی ندارد.بی حوصله ام.نه میتوانم به کس دیگری اعتماد کنم و نه به تنهایی قادر به اداره حجره هستم.فرزام دست راست و قوت قلبم بود.

R A H A
01-27-2012, 11:41 PM
'فصل 42

ماتان ابتدا به شاه عبدالعظیم رفت و دخیل بست و یکی دو روز بعد به نزد سید برهان تا شاید او بتواند معجزه کند و نشانی از فرزام بیابد.گرمای تهران حتی در ماه شهریور هم دست بردار نبود.هنوز شبها در ایوان پشه بند میزدیم و میخوابیدیم و بعدازظهرا به اتاقی که در زیرزمین داشتیم پناه میبردیم.
روزهای زندگی کسل کننده بود و شبهایش کسالت بارتر و پرغم و اندوه.برعکس من که به خواب بعدازظهر عادت نداشتم مادرم حتما باید چرتی میزد تا سرحال میشد.
نم نم باران بوی خنکی هوا را میداد.ماتان طبق عادت مشغول چرت زدن بود و من صفحات کتاب حافظ را با انگشتاتم لمس میکردم و در حال نیت کردن و به دنبال غزل مناسبی میگشتم تا جواب نیازم را بگیرم.
دیدگانم را بر هم نهادم و آن را گشودم:
بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد
طوطئی را به خیال شکری دل خوش بود
ناگهان سیل فنا نقش عمل باطل کرد

به بیت سوم که رسیدم صدای حاج بابا را شنیدم که داشت از انسیه میپرسید:پس خانم و رعنا کجا هستند؟
-به گمونم تو زیرزمین خوابشون برده.
با شتابی آمیخته به شوق کتاب را بستم و در حال بالا رفتن از پله های ایوان گفتم:ما اینجا هستیم حاج بابا.
صدای حرکت چکمه سوار کاری اش به روی پله ها با صدای گرم و پرمهرش هم آهنگ به گوش رسید:توی این هوای خنک آنجا چکار دارید؟
ماتان سر از روی متکا برداشت و خطاب به من گفت:این موقع ظهر اینجا چکار دارد!
سپس به دیدن او که داخل اتاق شده بود با شتاب چادر را به روی سر کشید و افزود:خوش خبر باشی مصیب.
-هنوز که خبری نشده.
سپس چکمه را از پا بیرون اورد و کلاه را از سر برداشت.دستش را به دور کمرم حلقه کرد و پرسید:چطوری رعنا خوشگله؟
منتظر جوابم نشد.دستم را گرفت و در کنار خود روبروی ماتان نشاند و خطاب به او گفت:اول باید خیالم از جانب تو راحت شود و بدانم همه چیز روبراه است یا نه.آنوقت چکمه آهنی به پا کنم و به دنبالش بگردم.
با لحن سردی پرسید:از چه بابت میخواهی خیالت راحت شود؟
همانطور که نشسته بود خود را به جلو کشاند و به ماتان نزدیکتر شد و با لحنی حاکی از گله گفت:حالا ما یک غلطی در جوانی کردیم این دلیل نمیشود که یک عمر زندگی را به کام من و خودت زهرمار کنی.
ماتان اخم کرد حالت عبوسانه ای به چهره اش داد و گفت:بازم شروع کردی؟
-هنوز که شروع نکرده ام.حالا دیگر وقت داستانسرایی نیست.اگر بر سر صلح و صفایی و به فکر دخترت هستی به حرفم گوش کن و از یاد ببر که آن زن هووی توست و فقط به او به چشم مادر داماد آینده ات نگاه کن و بگذار برای خواستگاری از رعنا به دیدنت بیاید البته به شرطی که اینطور عبوس و اخمو نباشی.
نور امید دل دیدگانم درخشید.شوق صدایم را لرزاند:مگر پیداش کردی؟
-هنوز نه عزیزم از وقتی فرزام رفته دست تنها شده ام و دیگر ظهرها برای ناهار به خانه نمیروم.همانجا توی بازار یک چیزی میخورم و ته بندی میکنم اما امروز دکان را بستم با نجیب دوری در ظهر زدم و بعد هوس کردم یک سری به شما بزنم هم حال تو را بپرسم و هم چند کلمه ای با مادرت صحبت کنم.
بی آنکه تغییری در چهره اش حاصل شود پرسید:باز چی شده؟
-چیزی نشده فقط از خودم پرسیدم آمدیم من فهمیدم فرزام کجاست و به سراغش رفتم.خب چه باید بگویم.هنوز از زبان خودت نشنیده ام که دیگر مخالفتی با این وصلت نداری.اول باید تکلیف این مساله روشن شود.نمیخواهم دوباره این پسر آسیب ببیند و ناامید شود.به اندازه کافی اذیتش کرده ایم.باور کن از رویش شرمنده ام.منظورم را میفهمی تابان؟بیچاره ملوس برای پیدا کردنش به همه جا سرک کشیده دیگر جایی نمانده که به دنبالش نگشته باشد.
-یعنی میخواهی بگویی که اب شده و به زیرزمین فرو رفته و خیال داری دست روی دست بگذاری و منتظر شوی خودش برگردد؟
-بالاخره برمیگردد.نمیتواند برای همیشه مادرش را از حال خودش بیخبر بگذارد.عجب بی عقل بودم.آخر چطور فکر نکردم تغییر ناگهانی رفتار آن پسر حتما دلیلی دارد و چه بسا کاسه ای زیر نیم کاسه باشد.من با همه ی ادعای زرنگی ام متوجه نشدم ولی ملوس به راحتی متوجه این حقه شد و زیرپایش را کشید.وقتی رعنا به حجره ام آمد و به من گفت که جریان چی بوده نمیتوانستم به خانه برگردم و به چشمان آن زن بیچاره نگاه کنم اما او با وجود ظلمی که به پسرش کرده بودم براحتی مرا بخشید.راست بگو اگر تو بجای ملوس بودی چکار میکردی تابان؟
مثل همیشه در مقایسه با همسرانش با هم مادرم را محکوم میکرد.
ماتان دندانهایش را از خشم بهم فشرد و با لحنی حاکی از نفرت گفت:لازم نیست در وصف فرشته ای که در خانه داری رجز خوانی کنی.ملوی ارزانی خودت.
از رنجاندن او پشیمان شد و برای دلجویی اش با لحن آرامی گفت:منظورم این نیست که او صفات خوبی دارد و تو نداری.فقط خواستم بگویم که در این قضیه بیشتر طرف شما را گرفته تا من.خیلی راحت میتوانست به من بگوید جریان چه بوده و نگذارد کار به اینجا بکشد.حالا میخواهد طبق قولی که به رعنا داده به دیدنت بیاید و عذرگناهش را از تو بخواهد .بخاطر پسرش که نامزد دخترت است قبول کن.
بدون لحظه ای مکث پاسخ داد:لزومی ندارد به قولش عمل کند.من حساب دامادم را از دور و بری هایش جدا کرده ام.
-اینکه نمیشود!بالاخره بی کس و کار که نیست.مادرش اصرار دارد به دیدنت بیاید هم عذر خطای خود را بخواهد و هم طبق رسوم معمول دخترمان را برای پسرش خواستگاری کند.بعد از اینکه حرفهایمان را زدیم دستهایم را بالا میزنم و از زیر سنگ هم شده فرزام را پیدا میکنم و تحویل نامزدش میدهم موافقی؟
به اندازه گیری خشم و کینه احساس و عواطفش پرداخت و در مقایسه آن دو با هم به نتیجه ای که میخواست رسید.با وجود اینکه بخاطر من حاضر به گذشت شده بود در دفتر مشق زندگی اش قادر به خط زدن نام باعث و بانی همه ی ناکامیهایش نبود.
نگاه من و حاج بابا در یک مسیر و یک نقطه بروی چهره ی او متمرکز شده بود و هر دو با هم واکنشهایش را زیر نظر داشتیم.میدانستم که اینبار بر خلاف همیشه عکس العمل تندی نشان نخواهد داد اما منتظر تسلیم بی چون و چرایش نبودم.
تردید در پاسخ باعث شد که پدرم یکبار دیگر سوالش را تکرار کند:چرا جواب نمیدهی؟پس چرا ساکتی؟دیدی حق با من بود رعنا که گفتم من تابان را میشناسم و میدانم هیچوقت حاضر به گذشت نخواهد شد.حالا فهمیدی؟هنوز هیچ چی نشده همان اول بسم الله پشیمان است.پس بگذار فرزام هر جا که هست خوش باشد و تو هم فکرش را از سر به در کن.هنوز من پسر نجات الله خان را جواب نکرده ام.
دستم را بروی دهانم فشردم و از لابلای انگشتانم فریاد کشیدم:نه نه این امکان ندارد.
سپس با نگاه و کلام به التماس پرداختم:خواهش میکنم ماتان جان قبول کن.مگر تو به من قول نداده بودی پس چه شد؟
بی اختیار گوشه ی چادرش را کشیدم و افزودم:ملوس حتی بخاطر پسرش حاضر شد به پایت بیفتد و التماست کند.خودت گفتی که تو هم بخاطر من حاضر به گذشتی.
دست گرمش که بروی دستم فشرده میشد لرزان بود و صدایش لرزانتر:گریه نکن عزیزم مطمئن باش من قولم را فراموش نکرده ام اما آن زن فقط همراه با پسرش میتواند برای خواستگاری به این خانه بیاید نه همراه با شوهرش.مصیب پدر عروس است نه پدر داماد و در موقع بله بران باید طرف تو را بگیرد نه طرف خانواده داماد را.
لبخند زودگذری بروی لبان حاج بابا نشست و با صدایی که ناگهان آرام شده بود گفت:خب چه میشد اگر میگذاشتی آن زن بیچاره که از فراق پسرش خون گریه میکند به دیدنت بیاید خودت میدانی که چرا آن پسر گذاشت رفت.
جمله ی آخرش که نیشدار بود باعث آزردگی خاطر ماتان شد و با لحن تندی گفت:تو هیچوقت دست از نیش و کنایه برنمیداری باعث و بانی اش خودت هستی نه من.از روز اول اشتباه کردی اگر بخاطر رعنا نبود از خدا میخواستم که چوب اشتباهت را بخوری.
به خشم امد و گفت:آن موقع هم پای رعنا در میان بود پاس احساس و عواطف و نیازش به محبت پدر.پس چرا تو کوتاه نیامدی و عنان اختیارت را به دست هوسهای دلت سپردی؟دل من انقدر پر است که اگر شروع کنم تمامی ندارد.فکر نکن میتوانی از این قضیه سوء استفاده کنی.من همان تابان هست با همان کینه و با همان حب و بغضها.افسوس که پای سعادت رعنا در میان است و پای آن جوان که او هم مثل دخترم در در این ماجرا بی گناه است و آنوقت تو بجای اینکه از فرصتها برای یافتنش استفاده کنی به فکر ایجاد ارتباط بین من و سوگلی ات هستی.این یکی را کور خواندی.
-مگر من از تو چه خواستم که این حرفها را میزنی.هدفم این بود که لااقل فعلا به ملوس به چشم هوو نگاه نکنی و بگذاری به امید خدا دخترمان سر و سامان بگیرد.هیچوقت نشد من و تو با هم به توافق برسیم.هر وقت حرفی زدم بالافاصله گذشته ها را پیش کشیدی.
ماتان کوتاه نیامد و گفت:صبر کن مصیب میان دعوا نرخ تعیین نکن.قصد من فقط شوهر دادن رعناست و این قضیه اصلا ربطی به جریان من و تو و ملوس ندارد.من سر حرفم هستم.
حاج بابا نشست.پاهایش را دراز کرد.پشتش را به دیوار تکیه داد.حالت متفکرانه ای به خود گرفت و در حالی زیر لب میخندید گفت:اولین تابستان زندگی مان را بیاد داری؟آن بعد از ظهری را که برای اولین بار برای فرار از گرمای طاقت فرسای ماه مرداد به این زیرزمین آمدیم.با ترس و وحشت خودت را به در چسباندی.با چشمان قشنگت به من خیره شدی و با لحن پر التماس و پر ناز و ادایی گفتی نه مصیب نه من اینجا نمیخوابم.پرسیدم چرا؟جواب دادی آخر ممکن است اینجا هم مثل زیرزمین خانه ی آقاجان پر از هزارپا و عقرب باشد.
در حالت چهره ی ماتان هیچ تغییری حاصل نشد و با لحن سردی گفت:از گذشته فقط تلخیهاش را بیاد دارم اما شیرینی هایش دلم را میزند و حالت تهوه به من دست میدهد.
حاج بابا به رویش نیاورد و گفت:در هیچ کجا به اندازه این خانه احساس راحتی نمیکنم.وقتی به اینجا می آیم انگار جوان میشوم به سالهایی برمیگردم که هم احساسم جوان بود و هم خودم.تو قدر مرا ندانستی .با وجود اینکه هنوز زنم بودی هیچوقت نخواستم به زور وادار به تمکینت کنم.همه ی نعمتهای زندگی را در اختیارت گذاشتم و در مقابل چیزی از تو نخواستم.
ماتان آهی کشید و گفت:من از نیش عقرب به تو پناه می اوردم ولی غافل از اینکه از زهر نیش تو باید به عقرب پناه ببرم.
نیشخندی زد و گفت:خب حالا بگو ببینم از آن عقربها چه خبر؟پس چطور شد که دیگر ترسی از آنها نداری؟
-چون زندگی به من آموخت که نیش بعضی از انسانها کشنده تر از نیس عقرب است نمیفهمم اصلا تو برای چه به اینجا آمدی و برای چه این حرفها را میزنی؟آن خاطره هایی که با آب و تاب از آنها یاد میکنی پشت پرده سیاه بی وفاییها روی پنهان کرده اند و پشت آن پرده یک حصار است حصاری که من به دورش کشیده ام.تو زرنگی آنقدر زرنگ که براحتی توانستی با زیرکی به هدفت برسی.
در زمان کودکی بیاد نداشتم که این دو نفر توانسته باشند حتی برای یک ساعت بدون بحث و مجادله در کنار هم بنشینند.ماتان با حرارت سخن میگفت و کلماتش پر از نیش و کنایه و ملامت بود.
پدرم با کلمات بازی میکرد و با پیچ و تابی که به صدایش میداد به فکر به دست آوردن دل مادرم بود.
تکلیف خود را نمیدانستم آنجا بمانم یا از اتاق خارج شوم و تنهایشان بگذارم.بالاخره صدای آمرانه پدرم تکلیف مرا روشن کرد.
-ببینم توی این خانه هیچکس به این فکر نیست که یک استکان چای جلویم بگذارد.انگار دیگر هیچکس در اینجا برایم تره خورد نمیکند.
نگاه ماتان در چهره گرفته و عبوسش به سوی من چرخید و گفت:بلند شو رعنا به انسیه بگو چند تایی چای بیاورد.
از خدا میخواستم که بهانه ای برای نفس کشیدن در هوای آزاد بیابم.در حیاط سکوت حکمفرما بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید.آمدن حاج بابا باعث شده بود که بچه های رحمان از ترس ارباب در داخل عمارت در انزوای اتاقشان ارام گیرند.
چندین بار انسیه را صدا زدم و جوابی نشنیدم.بالاخره رحمان آشفته و خواب آلود به روی پله ها ظاهر شد و با لحنی آمیخته به خجالت گفت:به گمونم داره جلوی در خونه رو اب و جارو میکنه.الان میرم صداش میزنم.
به اعتراض گفتم:نه لازم نیست.خودم به سراغش میروم.
انسیه در هشتی خانه پشت به من داشت و مشغول گفت و گو با مخاطب نامعلومی بود.بوی عطر خاک آب پاشی شده مشامم را نوازش میداد.
نگاهم را از پشت گردن او عبور دادم و به دیدن ملوس که در مقابلش ایستاده بود حیرت زده پرسیدم:این شما هستید عزیز!
با مهربانی خندید و با صدای گرمی گفت:بله عزیزم من هستم.
رو به انسیه کردم و پرسیدم:مگر آب سماور جوش نیست پس چرا برای حاج بابا چای نیاوردی؟
برآمدگی گونه اش را میان انگشتان فشرد و گفت:وای خدا مرگم بده داشت یادم میرفت.
سپس با عجله دور شد.
به امید آنکه خبری از فرزام داشته باشد در میان ناامیدیهایم به دنبال روزنه امیدی گشتم و گفتم:حاج بابا اینجاست.
-میدانم.
-خیلی سعی کرد تا شاید بتواند ماتان را راضی به دیدن شما کند ولی خودتان میدانید که قبولش چندان آسان نیست.
سرتکان داد و گفت:عیبی ندارد میفهمم.
سپس کاغذ چهار تا شده ای را که در دست داشت به طرفم دراز کرد و گفت:فرزام برایمان نامه فرستاده.
دست خودم نبود ذوق زده و بی اختیار کاغذ را از دستش قاپیدم و گفتم:خدا را شکر.پس بالاخره خبری از او رسید.
نگاهم بروی کاغذ لغزید و به سرعت از سطری به سطر دیگر پرید.خط شکسته و زیبایی داشت.
-عزیزجان مرا ببخش.نباید تو را از خودم بی خبر میگذاشتم.چندین بار برایت نامه نوشتم و پاره کردم.نمیدانم این یکی هم به سرنوشت قبلی ها دچار خواهد شد یا بالخره آن را برای دوستم پست خواهم کرد تا به دستت برسد.به خودم خیلی فشار آوردم تا از تو حال رعنا را نپرسم.کاش مجبور به ترک تو و هما نمیشدم.با وجود اینکه به جرم گناه ناکرده از آن خانه رانده شده ام دلم آنجاست.
نمیتوانم فراموشش کنم.با همه تلاش فکرش از سرم بیرون نمیرود.قلب من نه بی در و پیکر است و نه بی دروازه.هرکس در جایگاه مخصوص خودش نشسته.تو عزیز عزیز من و هما عزیزترینم.موقعی که دلتنگیهایم فریاد میزنند بیاد می آورم که این راهی است که خود انتخاب کرده ام و آرام میگیرم.نمیدانی چقدر آرزوی دیدارتان را دارم.آرزوی دیدار تو هما و حتی حاج بابا هر چند که میدانم دیگر محبتی به من ندارد ولی چون گذشته دوستش دارم و از همه بیشتر آرزوی دیدار آن کسی که نه قلمم قدرت نوشتن نامش را دارد و نه سینه ام قدرت فریاد زدن احساسم را.
من نمیتوانم فراموشش کنم عزیز خیالت راحت باشد به قولی که داده ام پایبندم اما این دلیل نمیشود که اگر از سر راهش کنار رفته ام و نظر مردی را که چون پدر دوستش دارم نسبت به خود برگردانده ام و به آنچه که او خواسته گردن نهاده ام احساسش را از قلبم ریشه کن کنم.ریشه آن احساس پر از جوانه است.جوانه هایی که سرسبز و شاداب در همه ی وجودم ریشه دوانده.
از من نپرس کجا هستم چون نمیتوانم جوابت را بدهم با شما بودن آرزوی من است آرزویی که چون حسرتی به دلم مانده.نمیتوانم بگویم کجا هستم و چه میکنم رفتن بدون اینکه نشانی از خود بجای نهم تصمیمی بود که به اجبار گرفتم.
به هما بگو که خیلی دوستش دارم ولی به حاج بابا نگو که چقدر برایم عزیز است و همینطور به...کاش اجباری به این دوری نبود

به امید دیدار فرزام
نوشته هایش چون بوی عطر قهوه تلخ بود و خوش عطر و مطبوع و چون آهن ربایی نگاهم را از خود جدا نمیساخت.قطرات اشک مژه هایم را میلرزاند و گونه هایم را شستشو میداد.جای لمس دستانش را بروی کاغذ لمس کردم.خواندن آخرین جمله را که به پایان رساندم آه حسرتم تبدیل به فریاد شد:هیچ نشانیی از خودش نداده.این نامه چطور به دستت رسید عزیزجان؟
-در را که زدنند وقتی برای گشودنش رفتم هیچکس پشت در نبود و فقط این نامه روی پله ها افتاده بود.همین.
-یعنی ممکن است خودش آن را آورده باشد؟
-غیر ممکن است چون من بلافاصله از خانه بیرون رفتم و سرتاسر کوچه را زیر نظر گرفتم.ولی در آن کوچه ی پر رفت و امد هیچ اثری از عزیز گمشده ام نیافتم.افسوس
در حالیکه صدایم از شوق دیدارش لرزان بود گفتم:فرزام اینجاست.همین دور و برها و چه بسا الان دارد نگاهمان میکند.
با تعجب پرسید:از کجا میدانی؟!
-من وجودش را حس میکنم.صدایش در گوشم زنگ میزند و حرکت پاهایش به روی سنگفرش کوچه هر لحظه به من نزدیکتر میشود.
-این فقط یک توهم است.بیخود به دلت امید نده رعنا.او این نامه را برای دوستش پست کرده.پس حتما خودش اینجا نیست.
ناامید نشدم و گفتم:شاید میخواهد رد گم کند.
صدای حاج بابا را از پشت سر شنیدم:چه خبر شده چه کسی میخواهد رد گم کند؟خوب با مادرشوهرت خلوت کردی رعنا.
به عقب برگشتم و با صدایی آمیخته به شوق گفتم:فرزام برایمان نامه فرستاده.
لبخند زنان دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:بده ببینم چه نوشته.دیدی گفتم غیرممکن است مادرش را بی خبر بگذارد.
نامه را از دستم گرفت و مشغول خواندن شد.پرسیدم:چای خوردید حاج بابا؟
بی آنکه چشم از روی کاغذ بردارد پاسخ داد:زهر میخوردم بهتر بود.مادرت زهرمارم کرد.اگر بخاطر تو نبود اصلا گذرم به اینجا نمی افتاد.
بنظر میرسید به این وسیله میخواهد توجیهی برای دلیل آمدنش به منزل ما در مقابل زنش داشته باشد.
نگاهش بروی کلمات مکث میکرد و با تانی میخواند.به آخرین جمله که رسید دستش بروی کاغذ مشت شد و نالید:پسر نازنینم این چه کاری بود که کردی!بیخود نبود که هم اختیار حجره ام را به دستت سپرده بودم و هم میخواستم دامادم باشی.میدانستم که لیاقتش را داری.پس چرا جلوی رفتنت را نگرفتم و دیدگانم را بروی واقعیت بستم؟کجا پسر خودت را نشانم بده.دیوانه ام کردی.
-اینجا چه خبر است؟باز که معرکه گرفتی مصیب.
این صدای مادرم بود.درست روبروی ملوس در هشتی خانه ایستاده بود و از دیدگانش آتش خشم و غضب زبانه میکشید.حاج بابا میدانست که هوا ابری است و هر لحظه ممکن است او عکس العمل تندی از خود نشان دهد.
در آن لحظه ماتان به ملوس فقط به چشم رقیبش مینگریست نه به چشم مادر داماد آینده اش.نمیدانم متوجه شکم برآمده هوویش شده بود یا نه.تشرزنان خطاب به پدرم گفت:مگر به تو نگفتم که حالا وقتش نیست؟
ملوس به همسرش فرصت پاسخ را نداد و رشته ی کلام را به دست گرفت و گفت:تقصیر مصیب نیست.موقعی که نامه فرزام رسید بی اختیار شدم و با عجله خودم را به اینجا رساندم تا این خبر را به رعنا بدهم
حالت چهره ماتان تغییر کرد.بی آنکه از سردی کلام و نگاهش کاسته شود طرز بیانش آرامتر شد و پرسید:یعنی حالا میدانی کجاست؟
-هنوز نه.فقط میدانم که سلامت است و مشکلی ندارد و چه بسا به زودی با ما تماس بگیرد.مرا ببخش میدانم که قدم نهادن در زندگی مصیب پانهادن بروی قلبت بود.باور کن از کاری که کردم پشیمانم.اگر میدانستم حاضر به قبول دو زنه بودن شوهرت نیستی هرگز زیر بار عروسی با او نمیرفتم.
سپس جلوتر آمد به ماتان نزدیکتر شد و افزود:بگذار دستت را ببوسم و عذر گناهم را بخواهم.بخاطر رعنا و فرزام این اجازه را به من بده.
ماتان چند قدم به عقب برداشت و در حالیکه دستش را به علامت اعتراض تکان میداد گفت:نه نه جلوتر نیا هرگز هرگز امکان ندارد.
ملوس دچار تردید شد و ایستاد.میدانستم که این وضع به این شکل نمیتواند ادامه داشته باشد.فرزام پلی بود برای پیوستن دو خانواده به هم.دست ماتان را که هنوز به حالت اعتراضی بلند بود گرفتم ان را بسوی خود کشیدم و با لحن ملتمسانه ای گفتم:اگر مرا دوست داری قبول کن ما نمیتوانیم از هم جدا باشیم حالا دیگر او مادر فرزام است.
ملوس که غم دوری از فرزند حساسش ساخته بود به گریه افتاد و زاری کنان گفت:من تحمل دوری اش را ندارم.شب و روز کارم گریه است.اگر شما بخواهید مصیب را وارد میکنم طلاقم بدهد.آنچه برایم اهمیت دارد سعادت فرزام است و بخاطر او حاضر به تحمل هر خفت و خواری هستم.حاضرم دستت را ببوسم به پایت بیفتم و التماست کنم اگر قرار باشد بچه هایمان با هم عروسی کنند نمیتوانیم مانند دو دشمن در مقابل هم بایستیم و آزارشان بدهیم.فرزام به اندازه کافی در این ماجرا آسیب دیده.دیگر کافی است.نگذار بیشتر از این صدمه ببیند.
ماتان سکوت را شکست و گفت:از همان روز اول تو و مصیب قصد سوء استفاده از این موضوع را داشتید و به هر بهانه ای آن را پیش میکشیدید.من نمیخواستم کار به اینجا بکشد اما حالا که کار به اینجا کشیده و دخترم هم گرفتارش شده به ناچار آنچه را که گمان نمیکردم هرگز بپذیرم پذیرفته ام ولی این دلیل نمیشود فراموش کنم چه بر سرم آورده ای.5 سال است که رعنا را از محبت پدر محروم کرده ای و مرا از محبت مردی که شریک زندگی ام بود و حالا از من توقع داری که گذشته را به دست فراموشی بسپارم و دستت را به علامت دوستی بفشارم.نه اینکار از من بر نمی اید.بیخود اصرار نکن.
ملوس کوتاه نیامد و ملتمسانه تکرار کرد:خواهش میکنم قبول ن در این قضیه پای بچه هایمان در میان است.بخاطر رعنا بخاطر فرزام.
ماتان ساکت ماند و در اندیشه فرو رفت.قولی که به من داده بود پایبندش میساخت اما غرور شکسته اش زبانش را برای بیان کلمه ی بخشش میبست.دیدگان گریانم دلش را میشکست ولی دل شکسته تر از آن بود که به این سادگیها حاضر به تسلیم شود.دست مرا که روی دستش قرار داشت گرفت و فشرد اما در مقابل فشار لبهای ملوس به روی دست آزادش بی تفاوت و سرد باقی ماند و هیچ احساسی از خود نشان نداد.موقعی که سر برداشتم در پس دیدگان به ظاهر آرامش طوفانی را آشکار دیدم.
در مقابلش زانو زدم دستهایم را بدور پاهایش حلقه کردم و التماس کنان گفتم:خواهش میکنم ماتان.فرزام نامه نوشته.اگر تو رضایت بدهی حاج بابا پیدایش خواهد کرد.بخاطر من قبول کن.
از بودن در آن جمع عذاب میکشید و این من بودم که باعث این عذاب میشدم.بخاطر من بود که آن جمع را تحمل میکرد.نفرتی که در دیدگانش نمایان بود آشکارا به چشم میخورد.چه لزومی داشت آنجا بایستد و به آن دو بنگرد و چه لزومی به هم کلام شدن با آنها بود.از نظر او آن زن به لعنت خدا هم نمی ارزید.
نجیب در اصطبل پا به زمین میکوبید و یاران قدیمش را طلب میکرد.جای او و حاج بابا در این خانه بود نه در منزل آن زن بیگانه.
به ارامی دستش را از زیر لبان ملوس رها ساخت و با لحن آرامی خطاب به او گفت:با وجود اینکه برایم سخت است بخاطر رعنا تو را میبخشم.عیب از شوهر خودم بود که دل بوالهوسی داشت وقتی پسرت را پیدا کردی به اینجا بیا آن موقع در این خانه برویت باز است و میتوانیم در یک اتاق در کنار هم بنشینیم و در مورد اینده بچه هایمان صحبت کنیم ولی حالا نه.بیخود لبخند نزن مصیب و گمان نکن که پیروز شده ای.نظر من در مورد تو همان است که بود.تو پدر دخترم هستی اما شریک زندگی ام نیستی.نه حالا و نه هیچوقت دیگر.روزی که به دنبال زن دیگری رفتی با این خیال خوش بودی که میتوانی مرا هم داشته باشی و هم او را غافل از اینکه با این عمل برای همیشه خودت را از زندگی ام بیرون راندی .گرچه در این میان این من هستم که بازنده ام با وجود این دلم به این خوش است که تن به خفت و خواری ندادم و با غرور شکسته خود را از زندگی ات بیرون کشیدم.حالا دست زنت را بگیر و برو و روزی به اینجا برگرد که توانسته باشی دخترت را به ارزویش برسانی.خداحافظ.

R A H A
01-27-2012, 11:41 PM
فصل 43

شادیهایم به روی غمهایم شناور بودند و بهمراه امواجش در جویبار زندگی در تلاطم.گلهای سرخ بروی شاخه ها پژمردند و پرپر شدند.رنگ رخسار درختان پرید و برگهای سبز و شادابش به زردی گرایید.
رحمان کرسی را که سال گذشته پایه هایش لق شده بود از انباری بیرون اورد و با میخ و چکش در حیاط خانه به جانش افتاد تا آن را برای فصل سرما آماده سازد.
مادرم معمولا وسایل مورد نیاز زمستان را در تابستان میخرید و در ماه مهر لباسهای پشمی نفتالین زده را از صندوق بیرون می آورد و آنها را چند روزی در ایوان خانه هوا میداد تا در موقع استفاده بوی نفتالین دهد.
بچه های قد و نیم قد رحمان به دور کرسی میچرخیدند و سر و صدایشان را با سر و صدای کوبیدن چکش به روی تخته در می آمیختند.
ماتان لحاف ترمه را در اتاق نشینمن به روی زمین پهن کرده بود و به دور ملافه اش سنجاق میزد.
در کنار پنجره دراز کشیده بودم تا بدنم را با حرارت آفتابی که به درون اتاق میتابید گرم کنم اما بدنم که گرم شد خوابم برد و ساعتی بعد صدای نجوای گفتگوی دو نفر با هم باعث بیداری ام شد.صدای ماتان گرفته و غمگین بود و صدای مخاطبش آشنا:این روزها خیلی بی حوصله است یا کنج اتاق زانوی غم بغل میکند یا یک گوشه دراز میکشد و میخوابد.شاید دیدن تو سر حالش بیاورد.چرا به سراغش نمی آمدی؟
-فرصت نمیشد.هر وقت میخواستم بیایم کاری پیش می آمد بخصوص این یکی دو ماه آخر که در تدارک جشن عروسی بودیم.
صدا آشنا بود آنقدر آشنا که لبهایم را با لبخندی از هم گشود.ذوق زده از جا پریدم و گفتم:خدای من ژیلا این تویی!
دستهایم به دور گردنش حلقه شد صورتم را بوسید و گفت:بی معرفت تو چرا سراغی از من نمیگرفتی؟
-فکر میکردم عروس شده ای و یادت رفته دوست قدیمی ات را دعوت کنی.
-مگر میشود!
ابروان پیوسته اش کمانی شده بود و در زیر سایبان آن چشمان سیاه درشتش کوچکتر بنظر میرسید.چهره اش بشاش و پر خنده بود و گیسوان بلندش به روی شانه ها پریشان و پر پیچ و تاب.
غمهایم را از یاد بردم و به روزهای بی خیالی دوران مدرسه بازگشتم و با اشتیاق پرسیدم:از بچه ها چه خبر آنها را میبینی؟
-مگر میشود آنها را ببینم و تو را نبینم.از هیچکدام خبری ندارم تو چی؟
-منهم مثل تو از کسی خبر ندارم.چه عجب از این طرفها!باورم نمیشود که بیادم افتاده باشی.
-همیشه به یادت بودم.آنقدر تعریفت را پیش حسین کرده ام که مشتاق دیدارت است و گاهی به شوخی میگوید نکند میترسی دوستت را نشانم بدهی.
-یعنی هنوز عقد نکردی؟
-چرا ولی منتظر بودیم ساختمان خانه تکمیل شود بعد جشن بگیریم.
-مبارک باشد بالاخره تو هم قاطی مرغها شدی.
-امیدوارم قسمت تو هم بشود.هنوز خبری نشده؟
با صدای گرفته ای گفتم:نه شاید هم هیچوقت نشود.
-لابد هنوز قسمتت نشده.آمدم شما را برای شب جمعه آینده به جشن عروسی ام دعوت کنم.اگر نیایید میرنجم.
سپس رو به مادرم کرد و افزود:همینطور شما و حاج اقا باید حتما تشریف بیاورید.
به میان کلامش پریدم و گفتم:تو که میدانی پدرم با ما زندگی نمیکند.اگر ماتان بیاید من از خدا میخواهم در جشن عروسی ات حاضر باشم.
ماتان لحاف ملافه شده را تا کرد و آن را در گوشه اتاق نهاد.سپس از جا برخاست سینی چای را به دست گرفت و گفت:منهم با کمال میل می آیم.تو مثل دختر خودم هستی ولی از طرف حاجی قولی نمیدهم.اگر دلش بخواهد میتواند بیاید.من میروم و به کارهایم برسم و شما دو نفر هم به درد دلهایتان برسید.
همین که تنها شدیم رشته ای از تار گیسوانش را به دور انگشت پیچاند و با شور و اشتیاق گفت:نمیدانی حسین چقدر هوایم را دارد.هیچکس نمیتواند به من بگوید بالای چشمت ابروست.
-امیدوارم همیشه همینطور باشد.
متوجه لحن سردم در موقع بیان این جمله شد و پرسید:از چی ناراحتی رعنا؟بنظر خیلی افسرده می آیی هنوز همان مشکل را داری؟
-نه به آن شکل.حالا وضع فرق کرده و دیگر ماتان مخالف ازدواج من و ناسپری حاج بابا نیست ولی خب.
-پس معطل چه هستید.اینکه دیگر غصه ندارد.
چاقو به دست داشت و مشغول پوست کندن سیب بود.طنین صدایش زنگ مدرسه را به یادم می آورد.چشمان سرمه کشیده و گونه های سرخاب مالیده اش به چهره ی او حالت زنانه ای میداد آهی کشیدم و گفتم:آخر تو نمیدانی که چی شده؟
با نگرانی پرسید:اتفاقی برای آن پسر افتاده؟
به شرح ماجرا پرداختم و در مقابل دیدگان حیرت زده اش گفتم:حالا فهمیدی دردم چیست؟
-وای چه اشتباهی!آخر چرا گذاشتی اینطور بشود؟یعنی هیچ خبری از او نداری؟
-فقط دو ماه پیش نامه ای برای مادرش فرستاده.بدون هیچ نشانی و آدرسی از خود.همین و بس.
-خیلی عجیب است.کار مادرت اشتباه بود.نباید وادارت میکرد چنین تصمیمی بگیری.
-او مرا وادار نکرد.خودم به این نتیجه رسیدم.
-فقط در ظاهر اینطور است.وگرنه باعث و بانی اش خود اوست.هنوز میانه مادرت با هوویش شکرآب است؟
-هنوز و همیشه.البته ملوس برای ایجاد ارتباط خیلی تلاش میکند اما مادرم روی خوش نشان نمیدهد.از همه بدتر اینکه زن پدرم باردار است و تا ماه دیگر فارغ میشود و این خود دلیل دیگری است برای ریشه ساختن خشم و کینه اش
-چه فرقی میکند یک بچه یا چند بچه.اصل موضوع این است که شوهرش را از دستش قاپیده و این قصه تازه نیست.بلکه کهنه شده.میخواهی یک عمر کنج اتاق کز کنی و قنبرک بسازی.اصلا شاید این پسر به فرنگ رفته و تو را به دست فراموشی سپرده و با زن دیگری خوش است.آخر چرا داری بیخود عمرت را به پایش تلف میکنی؟
در حالیکه از تصور این موضوع دل در سینه ام لرزان بود به اعتراض گفتم:نه این غیرممکن سات.مطمئنم که فراموشم نکرده.
-چه خوش خیال مگر مردها را نمیشناسی؟
-اگر اینطور بود چه لزومی داشت بخاطر من خانه و زندگی اش را رها کند و آواره شود.فرزام به پیمانی که با من بسته وفادار است.
-پیمان بسته که از تو دل بکند پیمان نبسته که عمرش را به پایت تلف کند.او که نمیداند ورق برگشته و همه به دنبالش میگردند و هنوز به این خیال است که مادرت چشم دیدنش را ندارد پس چه دلیلی دارد که باز هم به پایت بنشیند؟
-چرا میخواهی سفیر ناامیدی باشی؟
-برای اینکه نمیخواهم یک روز به این نتیجه برسی که زندگی ات را باخته ای.
به شک افتادم و پرسیدم:نکند ماتان به تو گفته که این حرفها را بزنی؟
با دلخوری گفت:من اصلا با مادرت راجع به تو و فرزام صحبتی نکردم بیخود تهمت نزن.ما همینجا بغل گوش تو حرف میزدیم.اگر چیزی میگفتیم بدون شک تو هم میشنیدی این عقیده خودم است.ماههای آخر مدرسه اصلا حال خودت را نمیفهمیدی.سردرگم و پریشان بوی آن شروع ماجرا بود.خدا میداند پایانش به کجا خواهد رسید.روز عروسی ام خودت را خوشگل کن.خدا را چه دیدی شاید شانس در خانه ات را بزند و گذشته را به دست فراموشی بسپاری.
پیشانی ام را پرچین ساختم و با لحن رنجیده ای گفتم:اگر این حرفها را بزنی اصلا نخواهم امد.
-نفهمیدم!حالا میخواهی برای من هم ناز کنی!جراتش را داری نیا.دیگر اسمت را نمی اورم.حسین کلی برایت نقشه کشیده.
-از قول من به او بگو دور من یکی را خط بکشد و اصلا به فکر شوهر دادنم نباشد.
به طعنه گفت:خیلی خب.فکر نکن آش دهن سوزی هستی.بیخودی تعریفت را کردم.تو را ببیند میفهمد آن طورها هم که من میگفتم نیست.
با وجود اینکه میدانستم قصد شوخی با مرا دارد رنجیدم و گفتم:به اندازه کافی تعریفم را کردی.از تو ممنون.
دستش را طوری به روی دستم نهاد که نگین درشت انگشترش نمایان باشد و سپس گفت:شوخی کردم.دلخور نشو.وقتی حسین تو را ببیند خواهد فهمید که حق داشتم تعریفت را بکنم.قول بده حتما بیای وگرنه منهم به عروسی ات نخواهم آمد.
-بسته به این است که ماتان حاضر به آمدن شود.
-به من قول داده که بیاید.سعی کن پدرت را هم راضی به آمدن کنی.از ترس مادرت جرات ندارم زنش را هم دعوت کنم.
-خب معلوم است که نباید دعوت کنی.
شتابزده از جا برخاست و گفت:وای دارد دیر میشود.قرار است حسین به سراغم بیاید که با هم به دیدن مادرش برویم.اگر دیر کنیم سلطنت خانم برایم پشت چشم نازک خواهد کرد.
-از مادرشوهرت حساب میبری؟
-فعلا که مهربان است.بعدش را خدا میداند.

R A H A
01-27-2012, 11:42 PM
فصل 44

نه حاج بابا حاضر میشد زن پا به ماهش را تا دیروقت شب در منزل تنها بگذارد و با ما به جشن عروسی ژیلا بیاید و نه ماتان میلی به این همراهی نشان میداد.
پیراهن سبز لمه داری را که برای جشن عقد کنان مژگان دوخته بودم به تن کردم و گیسوانم را به دست خاله ماه بانو سپردم تا آن را به طرز زیبایی بیاراید.سپس بهمراه مادرم که لباس خالدار سیاهی به تن داشت و موهایش را در زیر روسری سفیدی پنهان ساخته بود با درشکه ای که حاج بابا برایمان فرستاده بود به منزل پدرشوهر ژیلا که در حوالی خیابان عین الدوله قرار داشت رفتیم.خیابان پر اب و درختی که اشراف نشین محسوب میشد و از گردشگاههای معروف آن زمان به شمار میرفت.
هوا در اواخر مهرماه خنکی مطبوعی داشت.دورتادور حیاط بزرگ خانه مهمانان در گروه پنج شش نفری به دور هر میزی سرگرم صرف میوه و شیرینی بودند و با هم گپ میزدند.مطربها به روی تخته ای که روی حوض نهاده بودند با دایره و دنبک هنرنمایی میکردند و خواننده خوش صدایی به همراه سازشان میخواند.
ماتان که در آن جمع به غیر از خانواده عروس کسی را نمیشناخت و احساس بیگانگی میکرد مردد به روی پله های در ورودی ایستاده بود و قدمهایش برای جلو رفتن حرکتی از خود نشان نمیدادند.
با نگاه به دنبال ژیلا گشتم و ناامید از یافتنش تصمیم گرفتم پشت اولین میزی که در آن حوالی قرار داشت بنشینیم که ناگهان توران خانم مادر عروس به دادمان رسید با خوشرویی ما را به طرف میزی که نزدیک ایوان بود برد خود در کنارمان نشست و با مادرم به گفتگو پرداخت.
چشم به اطراف چرخاندم و نگاهم را از پشت میز شام که در ایوان پهن بود به داخل تالار بزرگ نفود دادم که در آنجا عروس و داماد آماده در حضور جمع مهمانان میشدند.برخاستم و دستم را بطرف ژیلا تکان دادم.اما او که رو به سوی دیگر داشت.متوجه این حرکتم نشد.دوباره نشستم و در انتظار آمدنش چشم به آن سو دوختم.انگار خیال آمدن نداشت.با همسرش و چند نفر دیگری که به آنها پیوسته بودند مشغول خنده و تفریح بود.توران خانم برخاست و بهمراه مادر داماد به استقبال مهمانان تازه وارد شتافت و خواهرش ایران خانم جای او را در کنار ماتان گرفت.
با بیحوصلگی چشم به آن سو دوختم.ظرف میوه و شیرینی در سر میزها تقریبا خالی شده بود و کمتر کسی را در آن جمع میشد یافت که دهانش نجبند.ایران خانم با دست مهمانانی را داشتند وارد حیاط میشدند نشان داد و گفت:آن پیرمرد شریک حاج زرگر پدر حسین است با زن و دختر و دامادش و ان پسر جوان همان کسی است که میگویند همه کاره دکان دو دهنه بزرگ جواهرفروش آنهاست.
منظورش مهمانان تازه از راه رسیده بود.میلی به توجه به آن سو از خود نشان ندادم.اما ژیلا پس چرا نمی آمد؟
ایران خانم ادامه داد:کس و کاری ندارد و تنها زندگی میکند.
اینبار توجه ام به آن سو جلب شد.نگاهم از زن درشت اندام چاقی که پیراهن گلدارش با هیکل فربه اش تناسبی نداشت گذشت و به روی جوان همراهشان متوقف ماند.
باورم نمیشد این فرزام بود!کت شلوار راه راه سرمه ای به تن داشت و موهای مجعد سیاهش را رو به عقب شانه زده بود و پیشانی اش خالی و بلند بنظر میرسید.
بهت زده از جا برخاستم.فریادی که آماده خروج از سینه ام بود در گلو خفه شد و هیچ صدایی از آن بیرون نیامد.
بیهوه لبهایم را تکان میدادم تا شاید از میان آن کلمه ی فرزام را خارج سازم.دست ماتان را فشردم تا توجه اش را به آن سو معطوف سازم.
با تعجب پرسید:چی شده رعنا؟حرف بزن.
دوباره به آن طرف اشاره کردم اما اینبار اثری از فرزام درآن جمع ندیدم.بی اختیار زبانم باز شد:نه این غیرممکن است.خودم او را دیدم.پس کجا رفت؟
ماتان پرسید:چرا با خودت حرف میزنی.چی شده؟
تازه واردین دورتر از ما میز خالی یافتند و نشستند.با لحن ملتمسانه ای از ایران خانم پرسیدم:پس آن جوانی که میگفتید همه کاره دکان حاج اقاست کجا رفت؟
-نمیدانم چطور شد که ناگهان از ان جمع جدا شد.
-شما ندیدید کجا رفت؟
-مگر تو او را میشناسی؟
خطاب به ماتان که از حرکاتم سر در نمی اورد و مفهوم سخنانم را نمیفهمید گفتم:آن جوان فرزام بود میفهمی فرزام.با چشمان خودم دیدمش ولی یکدفعه غیبش زد.
به هیجان آمد و با لحنی آمیخته به شوق گفت:راست میگویی!پس چطور من متوجه نشدم!لابد چون ما را دیده خودش را پنهان کرده.
از جا برخاستم و به هر سو سر کشیدم.ژیلا در حالیکه داشت بطرف ما می آمد با دست مرا به همسرش نشان میداد و حسین لبخند پرمهری به لب داشت.برق شادی در دیدگان ژیلا چون تلالو نور آفتاب درخشان بود.به نزدیک منکه رسید با شور و اشتیاق دستش را بطرفم دراز کرد و گفت:چه کار خوبی کردی که آمدی.
سپس خطاب به حسین افزود:این همان دوستم رعناست که تعریفش را میکردم.
بالافاصله متوجه پریشانی ام شد و با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
بجای تبریک به آن دو کلمات عجولانه و بدون مکث از زبانم بیرون امد:فرزام اینجا بود.با چشم خودم دیدم.میدانی همراه چه کسی بود؟شریک پدر شوهرت و ناگهان غیبش زد.
بهت زده نگاهم کرد و پرسید:مطمئنی حالت خوب است رعنا؟
-باورکن حالم خوب است و اشتباه نمیکنم.وارد حیاط که شدند خاله ات با دست آنها را نشانمان داد و گفت این جوان همه کاره دکان حاج آقاست.وقتی چشم به آن سو دوختم فرزام را دیدم و انوقت به یک چشم به هم زدن ناپدید شد.اگر باور نمیکنی از مادرت بپرس که به استقبالشان رفته بود.
رو به حسین کرد و پرسید:جوانی که در مغازه پدرت کار میکند اسمش چیست؟
به علامت تایید سر تکان داد و گفت:اسمش فرزام است.
ذوق زده گفتم:دیدی گفتم اشتباه نمیکنم.او مرا دید و با این تصور که طبق قرارمان نباید خود را نشانمان بدهد ناپدید شد.
حسین برای دلداری ام گفت:من نمیدانم جریان چیست اما ناراحت نباشید.حتما جای دوری نرفته و همین دور و برهاست.گرچه چند ماهی بیشتر از آشنایی مان نمیگذرد ولی با هم خیلی صمیمی شدیم و حالا یکی از دوستان خوب من است.
ماتان که چون من هیجان زده بود آرامش خود را به دست اورد و گفت:عروس و داماد را زیاد معطل نکن بگذار به مهمانهایشان برسند.حتی اگر امشب هم پیدایش نکنی حالا که دیگر میدانی کجاست مشکلی نداری و براحتی میتوانی به سراغش بروی هیچ فکر میکردی در شب عروسی دوستت گمشده ات را بیابی.مرا بگو که هیچ جا نمیرفتم اما به دلم افتاده بود که امشب باید حتما به اینجا بیایم.خدا را شکر.
میدانستم نباید در آن لحظه که همه منتظر تبریک به عروس و داماد بودند مزاحمشان بشوم اما آنها تنها امیدم بودند و نمیتوانستم به این سادگی موقعیتی را از دست بدم.
با سماجت از حسین که بهت زده نگاهم میکرد و دلیل بیتابی ام را نمیدانست پرسیدم:شما میدانید کجا زندگی میکند؟
-البته که میدانم.خیالتان راحتب اشد مرغ از قفس نخواهد پرید.من و ژیلا دوری در حیاط میزنیم و برمیگردیم.
چه توقعی میتوانستم داشته باشم.ماهها انتظار چنین شبی را کشیده بودند شبی که تمام لحظاتش پر از خاطره بود خاطره هایی که برای همیشه در ذهنشان باقی میماند.
مگر میتوانستم آرام بگیرم و در یک جا بنشینم در بین جمعیت به هر سو گردن میکشیدم و بی پروا چشم به هر سو میگرداندم.
ماتان با حرصی آمیخته به خشم گفت:لعنت به مصیب آخر چرا امشب با ما نیامد؟باز هم مثل همیشه به آن زن ادا اطواری اش چسبیده و گوشه خانه را گرفته.اگر اینجا بود لااقل الان میتوانست بین جمعیت بگردد و پیدایش کند.
به طرفداری از پدرم پرداختم و گفتم:اگر میدانست فرزام اینجاست حتما می آمد.تازه شما خودتان هم دلتان نمیخواست حاج بابا با ما بیاید.وای اگر عزیز بداند پسرش اینجاست خدا میداند چه حالی خواهد شد.
مثل همیشه با شنیدن نام او لب ورچید و با دلخوری گفت:به فکر خودت باش نه به فکر زن پدرت.
صدای ساز و دنبک که هم آهنگ مبارکباد را مینواختند در لحظه بی تابی ام گوشخراش بنظر میرسید.هیچکس توجهی به من نداشت و همه سرگرم تماشای عروس و داماد بودند.از چه کس میتوانستم سراغش را بگیرم.چه جوابی به من میدادند؟چه دلیلی داشت یک دختر جوان در میان ان جمع راه بیفتد و از این و آن سراغ مرد جوانی را بگیرد.
ماتان مشغول شرح ماجرانی زندگی مان به ایران خانم بود تا لااقل بهانه ای برای حرکات غیر عادی ام داشته باشد.به گمانم ژیلا هم در حین عبور از میان مهمانان داشت با آب و تاب همسرش را در جریان این ماجرا مینهاد.
ماتان تشرزنان گفت:بنشین سرجایت دختر.اینقدر سرک نکش.آبرویم را بردی.حالا که بالاخره فهمیدیم فرزام همین دور و برهاست و راه دوری نرفته.اینقدر بیتابی نکن و صبر داشته باش.
بساط شام را در ایوان خانه چیده بودند.بوی کباب بره که در حیاط عمارت اندرونی به روی اجاق کباب میشد اشتها آور بود.نمیدانم چطور به فکرم رسید که شاید بتوانم فرزام را در آنجا بیابم.
میان حیاط بیرونی و اندرونی دری بود که آن دو را بهم میپویست.قدمهایم خارج از اراده ام به آن سو کشیده شدند همینکه براه افتادم ماتان صدایم زد و با اعتراض گفت:کجا میروی دختر؟
جوابش را ندادم.نمیتوانستم فرصتی را که به دست آورده ام از دست بدهم.ژیلا و همسرش در موقعیتی نبودند که بتوانند کمکم کنند.اگر به امید آنها مینشستم راه بجایی نمیبردم.
شاگرد آشپزها مشغول پایین آوردن دیگهای برنج از روی اجاقها بودند.در کنار آتشی که بره های درسته به روی آن بریان میشد جوان 15 ساله ای که شباهت زیادی به حسین داشت مشفول گفتگو با مرد قد بلندی بود که پشت به من داشت.صدای طپش تند قلبم در میان آن همهمه و غوغا به وضوح به گوش میرسید.بی اختیار صدایش زدم:فرزام.
بالافاصله روی برگرداند و نگاهم کرد.در زی رنور شعله آتش گونه هایش گلگون و گداخته بود و نگاه چشمان سیاهش درخشان و پرتلالو.
نه احساسش به او فرصت گریز میداد و نه اکنون دیگر فرصتی برای این گریز باقی مانده بود.با تعجب پرسید:تو اینجا چیکار میکنی؟
-مگر نمیدانی که عروس دوست من ژیلاست.
-نه نمیدانستم.من با خانواده داماد آشنا هستم نه با خانواده عروس.
جلوتر رفتم.درست روبرویش قرار گرفتم و گفتم:چرا از من فرار میکنی فرزام؟
با تعجب پرسید:مگر خودت این را از من نخواستی؟
-آن موقع چرا ولی حالا دیگر نه.
-بخاطر تو بود که دست از همه چیز شستم و رفتم.
-نباید اینکار را میکردی.منکه از تو نخواسته بودم ترک خانواده ات را بکنی.
-چاره دیگری نداشتم پدرت چشم دیدنم را نداشت.
-نباید نظرش را نسبت به خود برمیگرداندی.وقتی جریان را فهمید خیلی شرمنده شد.
-از کجا فهمید؟!نکند تو به او گفتی.
-تحمل آن را نداشتم که بی جهت ناله و نفرینت کند و دنبالت حرف بزند.چرا همه تقصیرها را به گردن گرفتی؟قرارمان این نبود.میتوانستی راه دیگری برای متقاعد ساختن او پیدا کنی.نمیتوانستم بگذارم بی گناه محکوم شوی اول جریان را به ماتان گفتم و بعد به حاج بابا.
-چرا اینکار را کردی؟
-ادامه ش هیچ ثمری نداشت.من نمیتوانستم فراموشت کنم.نباید میگذاشتیم کار به اینجا بکشد.عزیز بیچاره حتی حاضر شده بود به پای مادرم بیفتد التماسش کند که مانع عروسی ما نشود.وقتی ماتان فهمید که هووش حاضر به این فداکاری است دست از لجبازی برداشت و کوتاه آمد.حالا وضع فرق کرده حاج بابا بدون تو در حجره اش دست تنهاست و دلش سخت هوایت را دارد.عزیز شب و روز از دوری ات اشک میریزد و من از فراقت گریانم جای تو پیش ماست نه در جمع بیگانه.مگر اینکه کس دیگری را بجای من نشانده باشی.
-این حرفها را نزن خودت میدانی که تحمل دوری ات تا چه حد برایم دشوار است.
-پس چرا به محض دیدنم آنطور با شتاب از من گریختی؟
-چون مادرت در کنارت نشسته بود.نمیخواستم باعث ناراحتی ات بشود.
-او هم مثل من مشتاق دیدنت است بیا برویم.
حرکتی برای همراهی با من از خود نشان نداد و گفت:باورم نمیشود!آخر مگر ممکن است.
حرارت آتش اجاق دانه های عرق را بروی پیشانی مان نشانده بود.صدایم را با همه ی عشق و احساسم به گوشش رساندم و گفتم:این یک واقعیت است.چیزی نمانده بود جشن عروسی ژیلا را بهم بریزم و فریاد بزنم فرزام کجایی؟چرا خودت را از من پنهان میکنی؟
به شوق امد.از ته دل خندید و گفت:خدا رحم کرد.اگر فریاد میزدی آبرویم پیش خانواده حاج اقا زرگر میرفت.
-خیلی هم آرام نماندم.در اولین برخورد با داماد به جای تبریک از او سراغ تو را گرفتم.
-پس بگو همه جا جار زدی که نامزدت فراری شده.
-تا تو باشی دیگر از این کارها نکنی.بیا برویم.
اینبار مقابل دیدگان حیرت زده برادر حسین که در تمام این مدت چشم به ما داشت در کنارم قرار گرفت و گفت:من آن زمین را خریدم و بی آنکه دیگر امیدی به دیدنت داشته باشم آماده ی ساختن خانه ای شدم که در خیالم به تصویر کشیده بودم.
-پس خودت هم میدانستی که نمیتوانی برای همیشه از من گریزان باشی.
-قلبم با تو بود همیشه و همه جا.نامه ای را که برای عزیز نوشته بودم خواندی؟
-منظورت همان نامه ای است که به دروغ نوشته بودی آن را برای دوستت پست کرده ای؟
-نمیخواستم عزیز بداند که از این شهر دور نشده ام و نزدیک شما هستم.
-چه کسی آن را برای مادرت آورد؟
-حسن برای حسین همان جوانی که کنار اجاق دیدی.
تبسم کنان دستم را به علامت تهدید بطرفش تکان دادم و گفتم:ای ناقلا.
عروس و داماد به محض دیدنمان لبخندی به لب آوردند.ژیلا دستهایش را از شوق بهم کوفت.ماتان که با نگرانی جستجو کنان چشم به اطراف داشت به دیدنم ارام شد و با مهربانی به پسر هوویش لبخند زد.فرزام با تردید سلام کرد.
نمیدانستم مادرم درآن لحظه چه احساسی دارد.انتظارش به پایان رسیده بود.انتظاری که هر لحظه آن در نظر او چون پرپر زدن وجود من در مقابل دیدگانش بود.
مهر و محبتش بغض و کینه ها را کنار زد.لبخندش از ته دل بود و نگاهش بی هیچ تظاهری پر از مهربانی.
-خوش آمدی پسرم.بیا اینجا در کنارم بنشین.
اشک شوق در دیدگانم جمع شد.ماتان را در میان گرفتیم و در کنارش نشستیم.
خواننده به امید اینکه بتواند صدایش را به گوش جمعیتی که توجهی به او نداشتند و گرم گفتگو بودند برساند با صدای جیغ مانندی میخواند و مطربها با تمام توان و نیرو مینواختند.
دست ژیلا بروی شانه ی من قرار گرفت و دست حسین بروی شانه ی فرزام و هر دو یک صدا گفتند:مبارک است.

R A H A
01-27-2012, 11:42 PM
فصل 45

زندگی پر از شگفتی است.همه ی آنچه که ما قصه و افسانه میپنداریم زمانی که شکل واقعیت بخود میگیرد باورش آسان میشود.گرچه ابتدا با بهت و حیرت با آن برخورد میکنیم اما پس از کمی تامل ناباوریهایمان تبدیل به باور میگردد.
هرگز حتی از خاطرم خطور نمیکرد که در شب عروسی دوستم بتوانم گمشده ام را پیدا کنم.فرزام هم چون من هنوز در بهت و حیرت به سر میبرد و آنچه را که روی داده بود باور نداشت.
در آغاز پاییز وجودش در کنار من چون بوی عطر گل یاس بود بود که نسیم بهاری بهمراه خود در فضا پراکنده میسازد و در خزان بهار را به ارمغان می آورد.
مادرم به او لبخند میزد اما فرزام گول نمیخورد و علت لبخندش را میدانست.به دنبال جلب محبتم نبود چون میدانست قلبم لبریز از محبت اوست.در عوض تمام تلاشش این بود که قلب مادرم را نسبت به خود مهربان کند.
موقعی که به صرف شام دعوت شدیم به اصرار او را سرجایش نشاند و گفت:شما سرجایتان بنشینید من خودم برایتان غذا میکشم.
سپس بشقاب ماتان را پر از گوشت و مرغ کرد و آن را در مقابلش نهاد و لحن کلامش را پر از محبت ساخت و پرسید:چیزی کم و کسر ندارید؟
ماتان نظری به بشقاب پر و لبریز افکند و گفت:چه خبر است!مگر قرار است خودکشی کنم.نصف اینها زیادی است.
تبسم کنان گفت:عیبی ندارد اگر زیاد آمد خودم بقیه اش را میخورم.نگران نباشید.
میدانستم ملوس آنشب هم چون شبهای دیگر در انتظار دیدار پسرش گذران عمر را میشمارد.
این انصاف نبود.نباید بیش از این منتظرش میگذاشتم.میبایستی او را هم در شادی ام شریک میساختم.کاش میتوانستم به طریقی خبرشان کنم و مژده بدهم که انتظار به سر رسیده است.
مشغول صرف غذا که شدیم فرزام پرسید:هما چطور است تو او را میبینی؟هنوز هم همانطور شیرین زبان است.نمیدانی چقدر دلم هوایش را دارد.
-حالش خوب است و ورد زبانش نام توست.هیچ میدانی که همین روزها عزیز برایت یک خواهر یا برادر کوچولو خواهد آورد؟
-جدی میگویی!اصلا نمیدانستم.دلم برایشان خیلی تنگ شده.حالا که دیگر مجبور نیستم از انها دور باشم تحمل این چند ساعت دوری خیلی سخت است.
خندیدم و گفتم:من نمیتوانم به این زودی تو را به آنها قرض بدهم.به فکر رفتن نباش.تا وقتی از اینجا بیرونمان نکنند نمیرویم.
-تا هر وقت تو بخواهی میمانیم.البته اگر ماتان جان خسته نشوند.
به تقلید از من او را ماتان صدا میزد.مادرم در عین شادی متفکر بود و به نظر میرسید به مشکلاتی که این پیوستگی ایجاد خواهد کرد می اندیشید.
چند جرعه ای از لیوان دوغی که به دست داشت نوشید و پاسخ داد:هنوز که خسته نشده ام و عجله ای برای رفتن ندارم.
بالاخره دور میز شام خلوت شد.دیسهای خالی غذا و تکه گوشتها و برنجهایی که در موقع کشیدن به روی سفره ریخته بود منظره نامطبوعی را به نمایش میگذاشت.
عروس و داماد دوباره به سر میز ما آمدند و در کنارمان نشستند.ژیلا آهسته در گوشم گفت:فکر میکنی اگر زن پدرت باخبر شود و برای دیدن پسرش به اینجا بیاید مادرت چه عکس العملی نشان خواهد داد؟
منظورش را فهمیدم و گفتم:نکند خبرشان کرده ای؟
-هیس یواشتر میشنوند.حسین سورچی پدرت را که در حیاط اندرونی مشغول صرف غذا بود به دنبالشان فرستاده.
به هیجان آمدم و گفتم:راست میگویی!چه کار خوبی کردید.
ماتان زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت:شما دو نفر اینجا هم ول نمیکنید و مشغول پچ پچ هستید.
خندیدم و گفتم:من و ژیلا به اندازه چند ماهی که از هم دور بودیم حرف داریم و اگر شروع کنیم تمامی ندارد.
حسین که مشغول گفتگو با فرزام بود.حرفش را قطع کرد و خطاب به من گفت:اگر راست میگویی با یک بشقاب غذا یک گوشه ای قایمش کن تا بتواند شکمش را سیر کند.هر چه به او اصرار کرمد چند لقمه بیشتر بخورد نپذیرفت و گفت همه چشمها متوجه ماست عروس نباید پرخوری کند.
پوزخندی زدم و گفتم:شاید از خوشحالی اشتهایش کور شده وگرنه میتوانستید داخل عمارت دور از چشم حاضرین غذا را بخورید.
-پس معلوم میشود شما راهش را بلدید و شب عروسی تان گرسنه نمیمانید.خدا را شکر فردا جمعه است و جواهر فروشی بسته است.لااقل میتوانیم استراحت سیری بکنیم.
فرزام سر را به زیر افکند و گفت:معذرت میخواهم حسین جان خودت از قول من به حاج آقا بگو به فکر جانشینی شخص دیگری بجای من باشد.حالا دیگر من نمیتوانم حاج بابا را دست تنها بگذارم و جای دیگری کار کنم.ناگفته نماند که من خیلی مدیونشان هستم.موقعی که دستم از همه جا کوتاه بود به دادم رسیدند هیچوقت محبتشان را از یاد نمیبرم گمان نکن نمک نشناش هستم.
-نگران نباش میفهمم من خودم علتش را به پدرم توضیح خواهم داد از آن گذشته حالا که عیالوار شده ام میتوانم بجای تو هم کار کنم و دو برابر حقوق بگیرم.
در تعقیب نگاه ژیلا چشمم به در حیاط دوخته شد.ملوس در حالیکه پیراهن گشادی بتن داشت تا برآمدگی شکش را در زیر آن پنهان کند شتابزده پا به روی اولین پله نهاد.
پدرم زیر بغلش را گرفته بود تا مبادا در اثر عجله به زمین بیفتد و به طفلی که در شکم داشت اسیب برساند.
از شدت عجله به هر کسی که از کنارش میگذشت تنه میزد و بدون توجه به اعتراضش براه خود ادامه میداد.
ماتان رنگ به چهره نداشت و از آمدنشان خشنود نبود.از برخورد آن با هم میترسیدم و نمیدانستم چه پیش خواهد آمد.
فرزام که گرم گفتگو با حسین بود هنوز نمیدانست در حیاط چه میگذرد اما همینکه ملوس صدایش زد بخود آمد و رویای وجودش را لمس کرد به شنیدن صدای آشنایش که نام او را بر زبان میراند روی برگرداند و با چنان سرعتی از جا پرید که صندلی زیر پایش از پشت رها شد و به زمین افتاد و گفت:عزیزجان!خواب نمیبینم!این تویی.
حاج بابا دستش را رها کرد تا برای در آغوش کشیدن پسرش ازاد باشد.
دستهای آن دو در یک لحظه بهم رسید و بدور بدنهای یکدیگر حلقه شد همهمه و غوغا جای خود را به سکوت داد.دیگر کسی به فکر خوردن و غیبت کردن نبود.همه ی نگاهها به آن دو نفر دوخته شده بود.مطربها دست از نواختن کشیدند و خواننده بهمراه آنها سکوت اختیار کرد.
پدرم منتظر نوبت بود و با شیفتگی به این صحنه مینگریست.همینکه فرزام از مادرش فارغ شد به یک چشم بهم زدن دست ناپدری اش را گرفت و بی آنکه به او فرصت امتناع بدهد لبهایش را به روی آن فشرد و گفت:مرا ببخشید دلم نمیخواست به شما دروغ بگویم.مجبور شدم.
حاج بابا او را بطرف خود کشید و پیشانی اش را بوسید و گفت:نیازی به عذرخواهی نیست.مرا ببخش که در مورد تو قضاوت درستی نداشتم.تو هم پسر عزیز خودم هستی و هم دامادم و من به وجودت افتخار میکنم.
بروی اشک شوقی که آماده جاری شدن بود سد بستم و با فشار مانع فرو ریختنش شدم.ماتان با صدای آهسته ای که فقط من شنیدم غرولند کنان گفت:خجالت نمیکشد پسر 22 ساله دارد آنوقت باز هم شکمش باد کرده.
معلوم میشد دو ماه قبل در موقع برخورد با ملوس در هشتی خانه ی ما متوجه بارداری اش نشده بود.
مطربها دوباره شروع به نواختن کردند.اینبار خواننده با سوز و گدازی آهنگی از قمر را میخواند.
رحمی که از پا فتادم ای دل
کردی تو آخر فرهادم ای دل
برافکندی بنیادم ای دل
دادی آخر بر بادم ای دل
هیجان اولیه که فرو نشست.حاج بابا رو به مادرم که هنوز جواب سلامشان را نداده بود کرد و گفت:اینهم دامادت دیگر چه میخواهی.دیدی گفتم همین دور و برهاست و بالاخره پیدایش خواهد شد.حالا چه موقع وقت میدهی تا به خواستگاری دخترت بیاییم؟
ماتان اخم کرد و کوشید تا کلامش تلخ و زهرآگین باشد:مگر قرار است تو به خواستگاری رعنا بیای.مثل اینکه یادت رفته عروس دختر خودت است و باید تو وقت بدهی تا آنها به خواستگاری اش بیایند.
پدرم که از یافتن فرزام شاد و شنگول بود با صدای بلند خندید و گفت:نه فراموش نکردم وقتش را تو تعیین کن من خودم هوایش را دارم.خیالت راحت باشد آنقدر سنگ جلوی پایش می اندازم که یا از آمدن پشیمان شوند یا قبول کنند.
با لحنی حاکی از بیزاری تشر زنان گفت:مسخره بازی را کنار بگذار حالا وقت این حرفا نیست.بجای این ادعاها باید از حسین آقا و ژیلا تشکر کنیم که بانی خیر شدند.
حرفش را تایید کرد و خطاب به حسین اقا گفت:از شما ممنون که سورچی را دنبالمان فرستادید.ما را ببخشید که بی دعوت آمدیم.
-اختیار دارید شما که دعوت داشتید خودتان حاضر به آمدن نشدید.از آن گذشته من درشکه چی تان را فرستادم تا از طرف من خواهش کند تشریف بیاورید.
ماتان که دیگر آن سرحالی سابق را نداشت و از نشستن در آن جمع خوشحال نبود این پا و آن پا میکرد و بدنبال بهانه ای برای رفتن میگشت و من در میان آن جمع به غیر از صدای فرزام هیچ صدایی را نمیشنیدم و به غیر از چهره ی او چهره های دیگر در نظرم محو و غیر قابل رویت بود.
ملوس هم چون من فقط به فرزام مینگریست فقط او را میدید نه نگاه غصب الود و آمیخته به نفرت مادرم را روی چهره ی خود احساس میکرد و نه کلمات طعنه آمیز و پر نیش و کنایه اش دلش را میشکست.

R A H A
01-27-2012, 11:42 PM
فصل 46
مطربها برای آخرین بار آهنگ مبارک باد را نواختند و ساز و نوایشان را جمع کردند.عروس و داماد خسته بنظر میرسیدند و دیگر چون اوایل شب میلی به خنده و تفریح نداشتند.
تلاش ملوس برای گشودن صحبت با هوویش به نتیجه ای نرسید و مادرم چون گذشته در مقابلش عبوس و اخمو بود.
آماده رفتن که شدیم چهره ماتان را دگرگون و متشنج یافتم.قبل از اینکه من متوجه اشفتگی اش شوم فرزام پی به دلیل آن برد و با صدای آرامبخشی خطاب به وی گفت:من با سورچی آقا زرگر شما و رعنا را میرسانم.
حاج بابا از شنیدن این جمله دلگیر شد و گفت:چه لزومی دارد اینکار را بکنی.اول با درشکه خودمان تابان و رعنا را میرسانیم و بعد بخانه میرویم.
مادرم طاقت نیاورد و گفت:راه ما یکی نیست.البته اگر هم بود باز هم ترجیح میدادم راهمان را جدا کنم.
خیلی وقت بود که تن به این جدایی داده بود و خطوط هندسی زندگی اش در هیچ نقطه ای به خطوط زندگی آن دو نمیپویست.چین و چروکهای صورتش چون کتیبه ای بود که بروی ان نشق غمها را کشیده باشند.
نگاه فرزام به او دلسوزانه و پر از مهر بود.
-درشکه حاضر است میتوانیم برویم.
چهره ماتان گشاده شد و نوشته های کتیبه ی رنج ناخوانا شدند.حاج بابا زیر بار نرفت و دوباره با لحن معترضانه ای گفت:وقتی خودمان وسیله داریم چرا مزاحم مردم میشوی؟
-حسین خودش این پیشنهاد را داد.
حوصله ی ماتان از سرسختی او سر رفت و با لحن نیشداری گفت:تو زن پا به ماهت را به خانه برسان لازم نیست به فکر ما باشی.
ملوس در مقابل این نیش و کنایه ها سکوت اختیار میکرد و دم بر نمی اورد و احترامش را نگه میداشت.به درستی از این نکته آگاه بود که ممکن است کوچکترین حرکت یا خطایی او را از تصمیمی که گرفته منصرف سازد و تمام رشته هایمان را پنبه کند.لبخندی که به لب داشت تصنعی بود.شاید اگر ماتان بخود فرصت توجه به چهره ش آن زن را میداد پی به مفهوم سکوتش میبرد.
حاج بابا عجله داشت هر چه زودتر به صحنه ی رویارویی ان دو خاتمه بدهد و قبل از اینکه برخوردی میانشان پیش بیاید دست زنش را بگیرد و به خانه بازگردد.چون از آن میترسید که اگر لحظه ای تامل کند جنگ سردی میان زنهایش آغاز شود و باعث جدایی میان آنها گردد.به ناچار گفت:خیلی خب پس زود برگرد و مادرت را زیاد در انتظار نگذار.
ملوس آهی کشید و گفت:نمیخواهد عجله کنی.حالا دیگر به انتظار کشیدن عادت کرده ام.فقط قرارمان برای خواستگاری یادت نرود.
حاج بابا متوجه منظورش شد.آب دهانش را قورت داد نگاهی به سوی زن دومش چرخید و با لحنی که آمیخته با ریا و تزویر بود گفت:راست میگوید.داشت یادم میرفت بنظر تو چطور است فردا شب وقت بدهیم ملوس و پسرش به خواستگاری دخترمان بیایند؟
در انتظار پاسخ همه ی نگاهها به چهره ی مادرم دوخته شد.لبهایش بی حرکت بودند و میلی به پاسخ نداشتند.قولی که به من داده بود پایبندش میساخت اما در مقابل نقش مرموزانه ای که آن دو در این بازی به عهده گرفته بودند نمیتوانست تسلیم محض باشد پشت خود را خالی میافت نه همسر مهربان و نه دختر مطیعی داشت که یار و غمخوارش باشد.
به زبان آوردن یک کلمه فقط یک کلمه کافی بود که یک عمر تنهایی را برایش به ارمغان بیاورد ولی چاره ای به غیر از بیان این کلمه نداشت سربلند کرد و به من نگریست که در انتظار پاسخش رنگ به چهره نداشتم و لبهایم لرزان بود و با صدای ضعیفی که به زحمت شنیده میشد گفت:قرارش را برای فردا غروب بگذار.
نفسها ازاد شد و چهره ها خندان.لبهایم را بروی گونه اش چسباندم و گفتم:قربان ماتان خوشگل خودم میروم.
حاج بابا تبسم کنان گفت:اگر دلت میخواهد از آقاجان و خواهر برادرت هم دعوت کن در بله بران دخترمان حاضر باشند از طرف داماد به غیر از مادرش مادربزرگ و پدربزرگش خواهد آمد.
ماتان با لحنی حاکی از نفرت از ترابعلی خان یاد کرد و گفت:فکر میکنی لازم است ترابعلی خان هم بیاید؟
-بالاخره داماد بی کس و کار نیست و باید چند نفر از اقوام نزدیک همراهشان باشند.
-تو چی؟تو هم با آنها میایی؟
-نه من زودتر می ایم و حسابم را از حساب خانواده داماد جدا میکنم.گرچه فرزام هم مثل پسر خودم است و نمیتوانم هوایش را نداشته باشم.
فرزام با محبت دست ناپدری اش را بوسید و گفت:میدانم حاج بابا خدا سایه شما را از سر ما کم نکند.
کفش تنگی که عروس بپا داشت پایش را میزد.به کنار ما که رسید خود را بروی صندلی افکند و ناله کنان گفت:خدا به داد برسد.پایم تاول زده.چیزی نمانده کفش پاشنه صناری را از پایم بیرون بیاورم و راحت شوم.مگر شما میخواهید بروید؟
-اگر اجازه بدهی.به اندازه کافی زحمت داده ایم.
-به گمانم همه چیز بر وفق مراد است.به موقع خبرم کن لباس بدوزم.سعی کن کفشی بخری که به پایت راحت باشد.
خندیدم و گفتم:انتخاب آن درست مثل انتخاب شریک برای یک عمر زندگی سخت است.
-حواست را جمع کن این یکی دیگر کفش نیست که بتوانی از پایت بیرون بیاوری و خلاص شوی.
-حواسم جمع است نگران نباش امشب را هیچوقت فراموش نمیکنم.از تو ممنون که باعث شدی سعادت ازدست رفته را بازیابم.پس دو دستی نگهش دار چون با کوچکترین اشتباه باز هم از دستت خواهد رفت.حسین میگوید فرزام خیلی پسرخوبی است.قدرش را بدان.
ماتان مشغول خداحافظی با مادر عروس بود و حاج بابا و ملوس مشغول تشکر از حاج آقا زرگر بخاظر محبتشان به فرزام.
ژیلا کفشش را از پا بیرون اورد و آن را زیر میز پنهان کرد و گفت:پابرهنه باشم راحت ترم.لباسم بلند است کسی متوجه نمیشود.دیگر طاقت ندارم رعنا.
حسین متوجه شد و گفت:این یک ساعت آخر را هم تحمل کن دیگر چیزی نمانده کم کم همه ی مهمانها دارند میروند.
-این یکساعت آخر درست مثل یک عمر میگذرد.
خداحافظی کردیم و براه افتادیم.مادرم چند قدم عقب تر از ما بتنهایی قدم بریمدایشت و پشت سر او حاج بابا و ملوس گرم گفتگو بودند.قدم آهسته کردم و یواش گفتم:کمی یواش تر صبر کن ماتان هم به ما برسد.تنها شرط من برای عروسی با تو این است که هیچوقت تنهایش نگذاریم .طاقت دوری اش را ندارم.
-این شرط من است.چه لزومی دارد تنها دراین خانه بماند و از تو جدا باشد میتواند با ما زندگی کند.
-اوسرسخت و یک دنده است و به اشانی زیر بار نخواهد رفت.
-باید به مادرت بقولانی که ما به او نیاز داریم نه او به ما.
-فکر میکنی باور خواهد کرد؟
-من مجبورم سخت کار کنم و تو اکثر روزها و حتی شاید شبها را تنها خواهی بود.نترس منظورم این است که میتوانیم از این راه وارد شوید و وادار به تسلیمش کنیم.
سپس ایستاد و منتظر شد تا مادرم بما برسد و آنگاه در حالیکه میخندید گفت:درد دل من و رعنا زیاد است.میدانید مشکل ما چیست.من نمیتوانم دستم را بطرف حاج بابا دراز کنم.میخواهم بخاطر کار و زحمت خودم مزد بگیرم و زندگی ام را بچرخانم.بهمین دلیل باید سخت کار کنم.اگر شما بگذارید دخترتان زن من بشود نمیدانم چطور میتوانم تنهایش بگذارم و به کارم برسم.
به درشکه رسیدیم و سوار شدیم.ماتان فقط یک لحظه مکث کرد و سپس تبسم شیرینی به لب آورد و خطاب به فرزام گفت:اینکه مشکلی نیست میتوانید یک مدت پیش من زندگی کنید.
فرزام در اندیشه فرو رفت.قبول اینکه داماد سرخانه باشد برایش آسان نبود.اما نگاه التماس آمیز من وادار به تسلیمش کرد و گفت:راستش را بخواهید منظور من این بود که شما بیایید با ما زندگی کنید نه ما مزاحم شما بشویم.
-این خانه مال من نیست.مال پدر رعناست.پس در واقع من پیش شما زندگی خواهم کرد و منتی ندارم.
حرفش را قطع کردم و گفتم:این حرفها را نزن.همه چیز متعلق به خودت است و این آرزوی من است که اجازه بدهی پیش تو زندگی کنیم .البته به شرطی که فرزام قبول کند.
فرزام سرتکان داد و گفت:پیشنهاد خوبی است فقط عیب من این است که دلم میخواهد همانطور که من در بیرون از خانه کار میکنم زنم هم در منزل کار کند و من هر روز در موقع مراجعت بخانه دست پخت او را بخورم و از سلیقه اش در خانه داری لذت ببرم.
ماتان خندید و گفت:ولی رعنا هنوز از خانه داری و پخت و پز چیزی نمیداند و همیشه خدمه در خدمتش بوده اند.
-خب میتواند یک مدت پیش شما و انسیه دوره ببیند و یاد بگیرد و در عوض شما قول بدهید بعد از آماده شدن بنای ساختمانی که تازه زمینش را خریده ام به آنجا بیاید و با ما زندگی کنید.
اینبار با کنجکاوی به داماد آینده اش خیره شد و پرسید:راست بگو تو به فکر من هستی یا به فکر زنت؟
-راستش را بخواهید هر دو چون شما و رعنا هر دو به یک اندازه برایم عزیز هستید.
در موقع خداحافظی ژیلا را بوسیدم و گفتم:خوشبخت باشی.مرا بگو که میترسیدم عروسی تو بین ما فاصله بیندازند.اما حالا مطمئنم که فرزام و حسین پلی خواهند بود برای با هم بودن من و تو.
از حیاط بیرون امدیم و قدم در کوچه نهادیم.ماتان فاصله اش را با ملوس حفظ میکرد و فرزام در کنار من قدم برمیداشت.موقعی که از بقیه فاصله گرفتیم آهسته در گوشم گفت:هیچ میدانی امشب چقدر خوشگل شده ای.این لباس خیلی بتو می آید.فردا شب هم همین را بپوش.
-نه نمیشود.خیلی زرق و برق دارد و مناسب بله بران نیست.
-هنوز نمیتوانم باور کنم.درست مثل یک خواب است.یعنی ممکن است همه چیز درست شود و دیگر هیچ مانعی بین ما جدایی نیندازد؟
-البته به شرطی که بین ماتان و عزیز مشکل پیش نیاید.
-عزیز بخاطر من حاضر به هر نوع گذشتی است و حتی توهینهای مادرت را هم تحمل خواهد کرد.
فرزام هنوز جواب خود را از مادرم نگرفته بود.سوار درشکه که شدیم دوباره از او پرسید:بالاخره نگفتید حاضرید برای همیشه با ما زندگی کنید یا نه؟
چهره ی به ظاهر خندانش در پشت پرده ی سیاهی از غم پنهان شد و لبهایش لرزید و کلمات را لرزاند:جوابت را وقتی خانه ات حاضر شد میدهم.دلم نمیخواهد ظلمی که در زندگی با مصیب به من شده به دخترم بشود.آنچه که برایم اهمیت دارد این است که با او روراست باشی و هیچوقت به این فکر نیفتی که فریبش بدهی.الان در نگاهت برق عشق نمایان است ولی ترس من از روزی است که دیگر اثری از این برق در نگاهت نباشد.
-من از احساس خودم مطمئم و از خاموشی آن نمیترسم.اولین کسی که بخاطر این احساس به من توهین کرد خود رعنا بود و دومین نفر شما که با خفت در خانه تان را برویم بستید و سومی حاج بابا که به جرم دوست نداشتن زنی که او را میپرستیدم لعن و نفرینم کرد.خیالتان راحت باشد من قدر گوهری را که به زحمت به دست آورده میدانم.

R A H A
01-27-2012, 11:43 PM
فصل 47

حاج بابا به بازار گرمی پرداخت و قبل از رفتن به حجره با چهره ی بشاش و لبهای خندان با دست پر به خانه ی ما آمد و پاکتهای شیرینی و میوه را به دست رحمان که حالت تعظیم بخود گرفته بود داد.دستی از نوازش به سر و گوش بچه های او که دور و برش میپلکیدند کشید و در حالیکه با صدای بلند حالشان را میپرسید از پله ها بالا آمد.
ماتان روی خوش نشان نداده نه گره از ابرو گشود و نه چهره ی عبوسانه اش باز شد.
این برخورد برای پدرم تازگی نداشت.نه دلگیر شد و نه خم به ابرو اورد.زیر لب سلام گفت و بی آنکه منتظر پاسخ باشد چهار زانو نشست و به پشتی تکیه داد.سپس پاکت شیرینی و میوه را از دست رحمان گرفت و در مقابل وی نهاد و گفت:ببین باز چیزی برای امشب کم و کسری داری یا نه.
ماتان در موقع پاسخ رو به دیوار داشت و پشت به همسرش.
-مگر مهمانی هفت دولت است لازم نیست تو زحمت بکشی.رحمان را میفرستم خودش میداند چکار کند.
چند بسته اسکناس ده تومانی از جیبش بیرون اورد و در حالیکه آن را جلوی چشم ماتان تکان میداد افزود:ممکن است هنوز جهازش کم و کسری داشته باشد هر چه لازم دارد بخر.
حالت چهره اش را تغییر نداد.همانطور که رو به دیوار داشت گفت:قرار است برای مدتی در همین خانه پیش من زندگی کنند.خیال دارم آن دو اتاق پشت تالار را برایشان آماده کنم.
از این پیشنهاد استقبال کرد و چندین بار سر را به علامت تایید تکان داد و گفت:فکر خوبی است.به این ترتیب هم تو تنها نمیمانی و هم دخترت زیر سایه ات خواهد بود.با وجود این باید جهازی به او بدهیم که لایق دختر حاج مصیب فرشچی باشد.فرزام خیال دارد زمینی را که برای ساخت خریده مهر زنش کند.نظر تو چیست؟بهتر است در این مورد با هم تصمیم بگیریم و حرفمان یکی باشد.
با لحن سردی پاسخ داد:من که نمیدانم زمینش چقدر می ارزه.موقعی که زنت شدم خودم عقلم نمیرسید و خام بودم آقاجان و خاتون هم بخاطر منافع خودشان فقط به فکر خلاص شدن از شر من بودند اما من همین یک دختر را دارم و نمیتوانم بگذارم بلایی که سر من آمده سر او هم بیاید.
حاج بابا به رویش نیاورد که متوجه سخنان طعنه آمیز و معنی دارش شده همانطور که خنده به لب داشت گفت:خیالت راحت باشد من باکی ندارم هر سنگی که دلت میخواهد سر راهشان بینداز و محکم کاری کن تو که میدانی جان من است و این دختر.
به تمسخر خندید و گفت:تو گفتی و من باور کردم.خیلی وقت است که دستت برایم رو شده اگر به خاطر رعنا نبود اصلا حاضر نمیشدم با تو هم کلام شوم.خدا میداند جان چه کسی برای این دختر میرود.فقط بخاطر اوست که حاضر شده ام آن ترابعلی پست فطرت را به این خانه راه بدهم.
چایی را در نعلبکی ریخت حبه قند را در دهان نهاد و در حال جویدن آن چشمکی به من زد و خطاب به ماتان گفت:نمیدانم این مرد بیچاره چه هیزم تری به ات فروخته که اینطور از چشمت افتاده.واقعیت این است که تو اصلا از دور و بری های ملوس خوشت نمی آید.
لحن کلامش پر از نرفت و غیظ بود.
-مرده شور ملوس و کس و کارش را ببرد.
باز هم نگاه حاج بابا متوجه من شد و تبسم کنان گفت:پشت سر مادرشوهر دختر حرف نزن.حالا برویم سر اصل مطلب.مسعود و غلامحسین را خبر کردی؟
ماتان با بی اعتنایی شانه بالا افکند و با لحن تمسخر آمیزی پرسید:یعنی انتظار داری بیایند و بتو روی خوش نشان بدهند؟
-بخاطر تو و رعنا باید بیایند نه بخاطر من.قرار است دور هم جمع شویم تا برای سعادت آینده دخترت تصمیم بگیریم نه اینکه در مقابل هم جبهه بگیریم و عقده دل چندین سال را سر هم خالی کنیم.این را به آنها بفهمان.حالا که راضی شدی یکی یکدانه ات را به پسر ملوس بدهی.باید پیه این چیزها را به تنت بمالی هر شرط و شروطی داری همین الان بگو تا من هم بتوانم خواسته ات را سبک سنگین کنم.
-نمیخواهد مرا گول بزنی باز هم تو مثل همیشه کار خودت را میکنی و اصلا برایت اهمیت ندارد که نظر من چیست.
-اگر اینطور فکر میکردم که الان اینجا نبودم.
-برو همانجایی که بودی.
حاج بابا کم کم داشت از کوره در میرفت و اختیار از کف میداد.دلم به شور افتاد آنها هیچوقت با هم به توافق نمیرسیدند و حرفشان یکی نبود.از جا برخاست و در حالیکه میکوشید با لبخند پرمهرش از نگرانی و اضطرابم بکاهد گفت:من خودم به سراغ آقاجانت مسعود و غلامحسین خان میروم و دعوتشان میکنم که امشب به اینجا بیایند.یادت نرود آنهایی که امشب به اینجا می آیند خواستگار رعنا هستند و هیچ نسبت دیگری با تو ندارند.پس با روی خوش از مهمانانت پذیرایی کن.
سپس تکانی به خود داد.زانوهای به خواب رفته اش را از زیر پا بیرون کشید برخاست و خم شد گونه ام را بوسید دستی به شانه ام زد و گفت:نگران نباش عزیزم همه چیز درست میشود.دارم مجسم میکنم توی لباس عروسی چقدر خوشگل خواهی شد.مادرت هم شب عروسی اش خیلی خوشگل شده بود و من قند توی دلم آب میشد.اگر اینقدر سربسرم نمیگذاشت و به پر و پایم نمیپیچید امروز ملوسی در کار نبود.
باد پاییزی بی حوصله بود و میخواست هر چه زودتر خودی نشان بدهد و تکلیف برگهای رنگ پریده را که با سماجت به شاخه ها چسبیده بودند روشن کند.لباسهای شسته شده که با گیره بروی طناب محکم شده بودند بهمراه باد به این سو و ان سو کشانده میشدند.حاج بابا در موقع عبور از حیاط کلاهش را با دو دست به روی سر نگهداشته بود تا باد آن را یه یغما نبرد.نمیدانم ماتان در آن لحظه به چه می اندیشید.آیا شب عروسی اش را بیاد داشت؟روزهای خوش زندگی اش کجا بود که با دست بی رحم گورکن در گودال عمیق بدبختیها مدفون گردیده.آهش مثل همیشه بی صدا بود و در سینه پنهان.چطور میتوانستم ظلم پدرم را نسبت به این موجود بی گناه در پشت پرده محبتم پنهان کنم و نسبت به آن مرد بی مهر نباشم.
خنده کریه ترابعلی خان را در موقع نشان دادن شمعدانهای عتیقه در بازار سید اسماعیل بیاد اوردم.چطور میشد از مادرم توقع داشت به او و زنی که دزد محبتش بود روی خوش نشان بدهد اما دراین میان تکلیف من چه بود؟
موقعی که نگاهش کردم داشت نگاهم میکرد.تلخی لبخندش گویای رنج درونش بود و گویای گردن نهادن به تیغ سرنوشت که تیز و برنده بود.
دلم برایش سوخت.نباید به خود این اجازه را میدادم که در آزردنش با پدرم شریک بشوم.
گرمی دستش را بروی دستم حس کردم وبه خود آمدم.
-به چی فکر میکنی؟
-به اینکه با خودخواهی ام باعث آزارت هستم.تو دلت نمیخواهد ترابعلی خان و ملوس به خانه ات بیایند.
نگاهش گویای هیچ حسی از درونش نبود.انسیه مشغول جمع کردن رختها از روی بند بود و رحمان آماده ی کمک به زن پا به ماهش.ماتان در حالیکه چشم به آن دو داشت گفت:فقط یک شب نیست.بعد از این ناچارم همیشه شاهد رفت و آمدهای همین جماعت به این خانه باشم.این پیشنهاد خودم بود که تو و فرزام با من زندگی کنید.باید این فکر را میکردم که تو دیگر از خانواده شوهرت جدا نیستی.آنها می آیند و میروند و این خانه محل رفت و آمد کسانی خواهد شد که از انها نفرت دارم.امشب آن ترابعلی خان لعنتی هم خواهد آمد و با آن خنده نفرت انگیزش کفرم را در خواهد آورد.
-این توقع زیادی است.نباید چنین چیزی را از تو میخواستم.کاش میتوانستم جلوی آمدنش را بگیرم.
احساسم به فرزام پرتوقعم ساخته بود.به التماس پرداختم:فقط امشب را ماتان جان.فقط امشب را بخاطر من تحمل کن.
جواب او سکوت بود اما من جوابش را میدانستم بخاطر من تن به این شکنجه میداد.
بخود جرات دادم و پرسیدم:خیال داری جلوی پای فرزام سنگ بیندازی؟
نفسهایش بوی حسرت میداد و خنده اش نقش غم را به روی لبهایش میکشید.
-نترس عزیزم.روزی که تصمیم گرفتم تو را به او بدهم پا بروی همه ی خواسته هایم گذاشتم.آن پاکتها را به من بده ببینم پدرت برای پذیرایی از قوم زنش سنگ تموم گذاشته یا نه.
سپس همانطور که نشسته بود خود را به جلو کشاند و به داخل یک یک بسته ها سرک کشید و گفت:سنگ تمام گاذشته دیگر چیزی نیست که در این فصل توی بازار پیدا شود و او نخریده باشد.تازه میپرسد چیزی کم و کسر داری یا نه.د رتمام مدت زندگیمان هیچوقت ندیدم که اینقدر برای مهمانهایش ریخت و پاش کند.
انسیه در اتاق را گشود و میان دو لنگه اش ایستاد.بنظر میرسید جرات داخل شدن ندارد.
تردید و دودلی اش در بیان و هراسش مسری بود و مرا به هم وحشت افکند.
این پا آن پا کردنش حوصله ماتان را سر برد و شتابزده پرسید:چی شده انسیه چرا حرف نمیزنی؟
این بار سنگینی بار گران سکوت را از روی دوش برداشت و با لحن مظلومانه ای پرسید:چند کاسه برنج واسه امشب خیس کنم خانم جون؟
ماتان اخم کرد چهره اش حالت ناخوشایندی بخود گرفت و بجای جواب با تعجب پرسید:چند کاسه!یعنی چه؟قرار نیست برای شام مهمان داشته باشیم.
این بار تصمیم گرفت حرفش را بزند و خود را خلاص کند زبانش به لکنت افتاد و کلمات بریده بریده از دهانش خارج شد:آخه حاج آقا موقع رفتن رحمان را دنبال خرید مرغ و گوشت فرستادن و به من هم گفتن که واسه مهمونا تهیه شامو ببینم.
همه ی وجودش خشم شد و صدایش از درون سینه تا به اوج رسید:دور از چشم من فرمان میدهد!جرات نکرد به خودم بگوید چه تهیه ی برایشان دیده.کاش میدانستم اگر کس دیگری به غیر از ناپسری اش بود خواستگارت بود باز هم همینطور پذیرایی میکرد یا نه.
با وجود اینکه میدانستم خشمگین است طاقت نیاوردم و گفتم:تو همین یک دختر را داری ماتان جان چه عیبی دارد اگر خواستگارهایش را برای شام نگه داری؟
چشم غره ای به من رفت و با همان لحن غضب آلود پاسخ داد:تا خواستگارش از کدام خانواده باشد خودش که تنها نمی آید ایل و تبارش هم هستند.
جوابش را ندادم.چون میدانستم پاسخم باعث خشم بیشترش خواهد شد.انسیه هنوز بلاتکلیف در همان نقطه ایستاده بود و سنگینی بدنش به درتکیه داشت زن بیچاره نمیدانست به فرمان ارباب گردن نهد یا زن ارباب.
اینبار نگاه ماتان بسوی او چرخید و صدایش فریادش پرخروش شد.
-من چه میدانم چند کاسه برنج باید خیس کنی.برو از آن کسی که دستورش را داده بپرس چند نفر مهمان دارد چرا از من میپرسی.
انسیه مظلوم وار سر به زیر افکند گفت:آخه آقا خودشون گفتن از شما بپرسم.
دستهایش مشت شد و به روی زانوهایش فرود امد:لعنت به اقا و مهمانهایش برو هر غلطی میخواهی بکن.
انسیه متوجه طغیان خشمش شد و ماندن را جایزنداشت.در یک چشم بهم زدن روی برگرداند و بدن سنگینش را بدنبال کشید.پشت سرش براه افتادم به ایوان که رسیدم صدایش زدم و گفتم:بنظر من به اندازه بیست نفر تهیه ببینی کافی است.
با تعجب چشم به من دوخت و گفت:خدا عمرت بده خانم کوچولوی خودم.امیدوارم عاقبت به خیر بشی.

R A H A
01-27-2012, 11:43 PM
فصل 48

دلشوره و اضطراب شادیهایم را پر خراش ساخت و التهاب و پریشانی از هیجانم کاست.ماتان سر سفره ناهار بی میل بود و بی جهت از دست پخت انسیه ایراد میگرفت و من با وجود گرسنگی احساس دل اشوبی میکردم و میل به خوردن نداشتم.
باد دست از سر درختان برداشت و خسته از وزیدن آرام گرفت.ابر تبدیل به باران شد و سیل آسا بروی شیشه ی پنجره ها فرود امد.ماتان مثل همیشه نمازش را خواند و طبق عادت ساعتی بر سر جاده تسبیح گرداند و دعا خواند.
معمولا هر وقت مهمان داشتیم خاله ام زودتر از دیگران به سراغمان می آمد اما میترسیدم اینبار باران بی موقع مانع از آمدنش شود از پشت پنجره چشم به آشپزخانه دوختم که در آنجا رحمان مشغول شکستن گردونی خورشت فسنجان بود و انسیه مشغول کوبیدن آن در هاون.
دست به دعا برداشتم که خدا آن شب را بخیر بگذارند.
خاله ماه بانو از باد و باران هراسی نداشت.از پشت پنجره او را دیدم که با چهره پریشان و لب خندان در حالیکه آب از سر و رویش میچکید وارد حیاط شد.سکوت خانه در حال شکستن بود فریادی از شوق کشیدم و در حالیکه نام او را بر زبان میراندم یک نفس تا ایوان دویدم.بارانی اش را که کاملا خیس شده بود به دست انسیه داد روسری اش را از سر برداشت و اب آن را چلاند و مرا تنگ در آغوش گرفت و گفت:بالاخره کار خودت را کردی شیطون بلا.
بجای جواب خندیدم.وارد اتاق که شدیم ماتان اخرین صلوات را فرستاد سپس برخاست و گفت:خوش آمدی.
تظاهر به اخم کرد و با لحن رنجیده ای گفت:خب حالا دیگر ما غریبه شدیم و نباید بدانیم منزل خواهرمان چه خبر است؟مثل اینکه روابط با حاج مصیب حسنه شده و همه چیز روبراه است.
چهارزانو نشست و با لحنی حاکی از ناباوری گفت:یعنی چه!پس چطور به جای اینکه تو دعوتمان کنی او به سراغ غلامحسین رفته و از ما دعوت کرده که امشب به اینجا بیاییم؟!نمیخواهی به من بگویی چه خبر شده؟
-چیزی برای پنهان کردن ندارم.کوه به کوه نمیرسد.آدم به آدم میرسد.اگر بگویم فرزام را کجا پیدا کردیم باورت نمیشود.
-بگو کجا.
-او همه کاره جواهرفروشی پدر شوهر ژیلاست و در همین مدت کوتاه خودش را در دل آنها جا داده.دیشب آنجا بود و بالاخره گمشده پیدا شد.
ماتان به شرح ماجرا پرداخت و خواهرش را در جریان همه ی آنچه که گذشته بود قرار داد و خاله جان هیجان زده گوش به سخنانش داشت و گاه به ابراز احساسات میپرداخت.
موقعی که از همه ی ماجرا آگاه شد به فکر آرایش من افتاد و هر دو پا را در یک کفش کرد که باید بگذارم چهره و صورتم را به سلیقه خودش بیاراید.از مبارزه ی با وی به جایی نرسیدم و بالاخره لباسی را که برایم انتخاب کرد پوشیدم و گیسوانم را به دست ماهرش سپردم تا آن را فر داغ پیچ و تاب دهد.انتظار نداشتیم آقاجان بیاید اما به اتفاق همسرش آمد.در واقع قبل از سایر مهمانان وارد حیاط شدند.خاتون مثل همیشه خوش لباس بود و بلوز دامن مشکلی مروارید دوزی شده ای به تن داشت.شاید به این دلیل آمده بود تا از مشاهده ی رنج و عذاب نادختری اش در رویارویی را رقیب لذت ببرد.
مادرم انتظار هر چیز را داشت به غیر از آمدن آن زن این اولین شوکی بود که آنشب به او وارد شد.
خاله ماه بانو برای دلجویی اش گفت:معلوم میشود خاطرات خیلی عزیز است.اگر یادت باشد در روز بله بران مژگان به خودشان اجازه آمدن را ندادند.
ماتان با صدای بغض کرده ای گفت:بخاطر عزت نیامده بلکه بخاطر ذلت آمده فکر میکنم این هم از ابتکارات مصیب است.مخصوصا آنها را دعوت کرده که من مجال جر و بحث با ملوس و خانواده اش را نداشته باشم.عجب مارمولکی است این مرد.
وارد ایوان شده بودند و داشتند بطرف تالار پیش می آمدند ماتان ادامه داد:همین الان هم افکارش را در نگاهش میخواندم.منتظر لحظه ای است که مصیب در حالیکه زیر بغل زنش را گرفته وارد تالار شود و جلوی من جولان بدهد.من زن بابایم را میشناسم و میدانم هیچکارش بی منظور نیست هیچ میدانی چند سال است که قدم در این خانه نگذاشته؟
-با وجود این مهمان حبیب خداست.حالا که آمده به استقبالش برو و به او روی خوش نشان بده و از کوری چشمش هم شده خودت را خوشحال و راضی نشان بده و نگذار بداند که در دلت چه میگذرد.
مجال ادامه سخن را نیافتند.آقاجان و خاتون وارد تالار شده بودند.به ناچار به استقبالشان شتافتند و در ظاهر خود را از آمدنشان خوشحال نشان دادند.
خاتون نظری به اطراف افکند و با لحن نیشداری گفت:پس حاج مصیب کجاست؟نکند بیشتر داماد است تا پدر عروس.
زیر چشمی به ماتان نگاه کردم که داشت خون دل میخورد و پاسخی برای این سوال نداشت.خاله ماه بانو پیشدستی کرد و گفت:دیر نشده.الان پیدای میشود.تقصیر ماست که عجله داشتیم و زودتر آمدیم.
این جمله به مذاقش خوش نیامد و دلخور شد و با نگاه به همسرش فهماند که شاید بهتر بود نمی آمدیم.
در صدر تالار به روی مبل نشستند و نفسی تازه کردند.آقاجان چپقش را گوشه ی لب نهاد و در حال پک زدن به آن خطاب به مادرم گفت:خدا را شکر که بالاخره از خر شیطان پیاده شدی و دست از تعصبهای بیجا برداشتی.اگر تو نتوانستی شوهرت را بسازی دلیلی ندارد که جلوی خوشبختی دخترت را بگیری و نگذاری به آرزویش برسد.
ماتان داشت از کوره در میرفت و اختیار از کف میداد.کاش یک نفر به دادمان میرسید و موضوع صحبت را عوض میکرد.
انسیه استکان چای را در مقابلشان نهاد و د رموقع عبور از کنارش با صدای آهسته ای گفت:حاج آقا تشریف اوردن.
چون ترقه از جا پریدم و به پشت پنجره رفتم.حاج بابا مثل همیشه محکم و استوار در زیر نم نم باران قدم برمیداشت.خدا را شکر که تنها آمده بود و ملوس و فرزام همراهش نبودند.
از اتاق بیرون دویدم و در پشت در به او رسیدم و با حالت برآشفته زیر لب گفتم:حاج بابا.
متوجه ی پریشانی ام شد.دستم را فشرد و پرسید:چی شده دخترم؟
-خاتون با اقاجان آمده و با حرفهای نیشدارش قصد ازردن ماتان را دارد.خیلی نگرانم.میترسم کاری کند که او از کوره در برود و اینکار به سرانجام نرسد.
با سرخوشی خندید دستش را به دور کمرم حلقه کرد و گفت:نترس عزیز دلم.مگر من مردم.مطمئن باش نمیگذارم کار به آنجا بکشد.
سپس همانطور که دست به دور کمرم داشت وارد اتاق شد و با صدای بلند سلام و خوش آمد گفت.آقاجان چپق را از لب دور کرد و پاسخ سلامش را داد.
چهره خاتون درهم رفت و به گمانم انتظار داشت پدرم بهمراه خانواده زنش وارد مجلس شود و او فرصت دیگری برای طعنه زدن به مادرم داشته باشد.
گردن بند مروارید را در دست چرخاند وبه چهره اش حالت تعجب داد و پرسید:پس چرا تنها آمدید؟!
حاج بابا منظورش را فهمید اما خود را به نفهمیدن زد و بجای جواب پرسید:مگر قرار بود با کسی بیایم؟
لبهای ماتان لرزان بود و چهره اش رنگ پریده بنظر میرسید.
خاتون پس از مکث کوتاهی دوباره پرسید:منظورم این است که داماد و خانواده اش کجا هستند؟
-من خرج خودم را از خانواده داماد جدا کرده ام.آنها امشب آن طرف خط هستند و من این طرف خط.درست است که فرزام مثل پسر خودم است ولی اینجا دیگر پای سعادت رعنا در میان است و من آماده دفاع از حقش هستم.
سپس رو به خاله ام کرد و پرسید:پس غلامحسین خان کجا هستند؟
-باید کم کم پیدایش شود.من از بعدازظهر اینجا هستم.
ماتان ساکت و آرام بود و مضطرب بنظر میرسید.حاج بابا در کنار آقاجان نشست چپق را از او گرفت پکی به آن زد و سرگرم گفتگو شد.
غلامحسین خان و دایی مسعود وارد مجلس که شدند پدرم را تحویل نگرفتند و با لحن سردی با وی برخورد کردند.زندایی بتول با دیدن اقاجان و خاتون حالت رنجیده ای به خود گرفت و با دلخوری پرسید:چطور شد اقاجان!پس شما فقط من و مسعود را قابل ندانستید و به بله بران مژگان نیامدید؟
-این حرفها نیست .بالاخره آدم یک روز سرحال است و یک روز نیست.پیری است و هزار دردسر.
مژگان که بتازگی در اثر فشار پدر و مادر ناچار به آشتی با شوهرش شده بود در آن جمع حضور نداشت.
در یک آن همه گرم صحبت شدند فقط ماتان بی حوصله بود و میلی سخن گفتن نداشت.هوا کم کم داشت رو به تاریکی میرفت حاج بابا به رحمان که مشغول پذیرایی بود اشاره کرد و گفت:اگر برق نیامد چراغ نفتی ها را روشن کن.
صدای دق البال در که برخاست مطمئن شدم که فرزام است.چون دیگر از خانواده ما کسی نمانده بود که نیامده باشد از جا برخاستم تا بطرف پنجره بروم و نظری به بیرون بیفکنم اما خاله ماه بانو با اشاره دست مانع شد و گفت:بشین سرجایت دختر مگر میخواهی برایت حرف در بیاورند.
به ناچار نشستم و چشم به در دوختم.
ابتدا صدای نجوای چند نفر در ایوان به گوش رسید حاج بابا به مادرم اشاره کرد که برخیزد تا با هم به استقبالشان بروند ولی او حرکتی برای برخاستن از خود نشان نداد.
از شباهت چهره و اندام زن درشت هیکل و سالخورده ای که قبل از همه به درون آمد دانستم که مرحمت خانم مادر ملوس است.به دنبال وی ترابعلی خان پا به تالار نهاد و پس از آن ملوس و هما.
خاله ماه بانو وظیفه زن صاحبخانه را به عهده گرفت و به استقبالشان شتافت.هما با اشتیاق به سویم دوید و خود را در آغوشم افکند.فرزام هم چون من نگران برخورد ماتان با مادرش بود.
سبد گل زیبایی را که به دست داشت از او گرفتم و گفتم:خدا امشب را بخیر بگذارند.
با وجود اینکه خود ناآرام بود برای دلجویی ام گفت:نگران نباش همه چیز درست میشود.
برق آمد و تالار روشن شد مرحمت خانم که خاله ماه بانو را با مادرم اشتباه گرفته بود.خطاب به او گفت:چه دختر قشنگی دارید خدا حفظش کند.
با سرخوشی خندید و گفت:دختر خواهرم است.
با تعجب نظری به اطراف افکند و پرسید:پس خواهرتان کجاست؟
و به این ترتیب فهماند از اینکه مورد استقبال صاحبخانه واقع نشده دلخور است.
ماتان به ناچار برخاست و با او احوالپرسی کرد.سپس نگاهش به سرعت از چهره ملوس و ترابعلی خان گذشت و با محبت به طرف فرزام سر تکان داد.
حاج بابا ترابعلی خان را در کنار اقاجان نشاند و خود در صندلی بعدی نشست.برای چند لحظه همه سکوت اختیار کردند.هیچکس میلی به آغاز سخن نداشت.رحمان به پذیرایی پرداخت.
صدای بهم خوردن استکان و نعلبکی بهم تنها صدایی بود که به گوش میرسید.دلهره و اضطراب به جانم چنگ افکند.کاش یک نفر سکوت را میشکست بالاخره حاج بابا زبان به سخن گشود و گفت:همگی خوش آمدید.من در مقابل آقاجان و ترابعلی خان به خودم اجازه فضولی نمیدهم و از انها خواهش میکنم به نیابت از طرف دو خانواده تکلیف زندگی این دو جوان را روشن کنند.
ترابعلی خان بادی در غبغب انداخت در صندلی جابجا شد و سپس خطاب به اقاجان گفت:اجازه میدهید حاج اقا.
آقاجان سرتکان داد و با دست اشاره کرد که ادامه بدهد.
-لابد همه میدانید که برای چه در اینجا به دور هم جمع شده ایم.فرزام نوه عزیز من و پسر یکی یکدانه دخترم است.حاج اقا مصیب خودش میداند که این جوان چقدر شایسته و لایق است.اگر ایشان و خانم والده حاضر باشند او را به غلامی قبول کنند هر شرطی دارند بفرمایید گوش به فرمانیم.
آقاجان رو به مادرم کرد و گفت:چه میگویی تابان؟نظر تو چیست؟
ماتان چاره ای به غیر از شکستن سکوت و پاسخ نداشت.من و فرزام هر دو با هم چشم به او دوختیم و منتظر حرکت لبهایش شدیم اما قبل از اینکه او کلامی بر زبان بیاورد خاتون با لحن دلسوزانه ای گفت:منهم اگر جای تابان بودم حاضر نمیشدم دخترم را به پسر هوویم بدهم.
همین جمله کافی بود تا ماتان را به خشم آورد و او را وادار به اظهار نظر کند.با لحن تندی گفت:من کاری به این ندارم که مادرش چه نقشی در زندگی ام داشته.اصل کار خودش است که میدانم پسر خوبی است و دخترم را دوست دارد.
دلم میخواست میتوانستم از جا برخیزم و دستهای مهربانش را غرق بوسه کنم.شاید فرزام هم در آن لحظه همین ارزو را داشت و میخواست پاسخ محبتش را بدهد.
آقاجان لبخند رضایت آمیزی به لب آورد و خطاب به پدرم گفت:خب مصیب حالا دیگر ریش و قیچی دست خودت است.هر شرطی داری بگو
-باید برای دخترم جشن عروسی مفصلی بگیرد که لایقش باشد.میتواند همینجا در خانه ی خودمان این جشن را برپا کند.این دختر یکی یکدانه است و عزیز کرده من و مادرش جهازش کامل است و هیچ کم و کسری ندارد.در مقابل باید سرویس جواهر و مهریه اش سنگین باشد و قول بدهد به زنش وفادار بماند.
آقاجان خندید و گفت:برای مزاح هم شده باید بگویم که وقتی تو هم میخواستی تابان را بگیری همین قول را به من دادی ولی به قولت وفادار نماندی.
حاج بابا یکه خورد و پس از مکث کوتاهی گفت:شاید من اشتباه کرده باشم ولی از دامادم توقع دارم اشتباه مرا تکرار نکند.
-چیزی را که به دیگران نمیپسندی به خودت هم نسپند.
دایی مسعود برای اینکه به این غائله خاتمه بدهد گفت:حالا وقت این حرفها نیست آقاجان.اگر گله ای از دامادتان دارید باشد برای بعد.ما برای شکوه و شکایت به اینجا نیامدیم وگرنه حرف بسیار است و اگر بخواهیم شروع کنیم تمامی ندارد.خب بگذریم بنظر من هم مهریه رعنا باید سنگین باشد.
حاج بابا نیشی را درکلام دایی ام بود حس کرد اما برویش نیاورد و چند بار سر به علامت تایید تکان داد و گفت:البته نظر خود منهم همین است.
ترابعلی خان گفت:فرزام خیال دارد زمینی را که به قصد ساخت خریده مهر زنش کند اگر کافی نیست بگویید؟
اینبار پدرم از ماتان پرسید:این تویی که باید در این مورد تصمیم بگیری فکر میکنی کافی است؟
بی آنکه سربلند کند پاسخ داد:من از دامادم بیشتر از آنچه دارد توقعی ندارم فقط از او مهر و محبت میخواهم و وفاداری.
آقاجان سرتکان داد و گفت:خب اگر دیگر کسی حرفی ندارد دهانتان را شیرین کنید و بگویید مبارک است.
غلامحسین خان که از ابتدای مجلس مهر سکوت را بر لب داشت گفت:هنوز مزان عقد و عروسی را تعیین نکرده اید.
حاج بابا تبسم کنان گفت:حق با غلامحسین خان است داشت یادمان میرفت.هر چه زودتر بهتر.نیازی به زمان ندارند.همه چیز حاضر است.قرار است تا زمان آماده شدن خانه خودشان پیش تابان در همین خانه زندگی کنند.
-پس دیگر مشکلی نیست میتوانیم ساعت خوشی را در ماه آینده برای عقد کنان تعیین کنیم.
-من فکرش را کرده ام.اولین پنجشنبه ماه اینده زمان مناسبی است.
ترابعلی خان گفت:در مورد زمان ما حرفی نداریم و هر چه شما بگویید موافقیم.خب اگر دیگر مساله ای باقی نمانده زحمت را کم کنیم.
حاج بابا با لحن اعتراض آمیزی گفت:مگر میگذارم.تابان تهیه شام دیده در خدمت هستیم.
فرزام جعبه کوچکی را از جیب خود بیرون اورد و خطاب به مادرم گفت:اجازه میدهید انگشتری را که در موقع کار در جواهر فروشی حاج اقا زرگر به امید چنین روزی خریده ام به دستش کنم؟
لبخند پر مهر ماتان حاکی از رضایتش بود.آرزوهایم تحقق خود را باور نداشتند خوشبختی در راه بود و از هیج مانعی نمیهراسید.

R A H A
01-27-2012, 11:43 PM
فصل 49

پدرم امان نمیداد همه را به کار وامیداشت و میخواست تا قبل از فارغ شدن ملوس کار را تمام کند.
خاله ماه بانو و زندایی بتول به کمک خیاط سرخانه ای که در دوخت لباس عروس مهارت داشت ظرف یکهفته پیراهن ساتن سنگ دوزی شده ام را آماده پوشیدن ساختند.
حاج بابا تا میتوانست ریخت و پاش میکرد و به این بهانه که خانه ی موروثی فرزام را ازاو ارزان خریده به جبران این قصور کلیه ی هزینه حنابندان و عقد و عروسی را به عهده گرفت و گرانقیمت ترین سرویس جواهر را به زرگری حاج آقا زرگر را سفارش داد.اما برای من گرانقیمترین جواهر انگشتر ظریف و زیبای برلیان تک نگینی بود که فرزام در شب بله بران به انگشتم کرده بود.
فرشهای ابریشمی در تالار کوچک در کنار هم جفت شدند آن موقعها جهیزیه سنگین دنگ و فنگ این زمان را نداشت و در آن از لوازم برقی خبری نبود در عوض چیزی که فراوان داشت دیگ و قابلمه های مسی و ظروف بلور روسی لاله شمعدانهای عتیقه بود به علاوه صندوقهای بزرگ آهنی روسی از انها بجای کمد لباس استفاده میشد.شاید در آن زمان من اولین دختری در فامیل خودمان بودم که جهیزیه اش مبل داشت.آن هم مبلهای عنابی مدل ایتالیایی که استفاده از آنها به تازگی مد شده بود.
حاج بابا هر چه به دستش میرسید میخرید و هر روز با دست پر بما سر میزد.ماتان با صبر و بردباری رفت و آمدهایش را تحمل میکرد و به کمک رحمان صندوقهای آهنی را که از پر از خرده ریزهای جهازم بود در پستوی پشت تالار کوچک جای میداد.
مژگان که شادابی و طراوت دخترانه اش را از دست داده بود پژمرده و افسرده بنظر میرسید.با همه تلاش برای اینکه خود را راضی جلوه بدهد غم و غصه های دلش در نگاهش فریاد میزد.با وجود این خود را قاطی جمع میکرد و در رفت و آمدهای مادرش با او همراه میشد.
دیدگان خوشبختی اش کور بود و در نیمه راه عبور از دروازه اش چاله سیاه بختی را که در زیر پایش دهان گشوده بود ندید و در اعماق آن فرو رفت.
بعد از اینکه صورتم را بند انداختند.از دیدن چهره ام در آینه به گریه افتادم.صورتم عین لبو سرخ شده بود و انباشته از جوشهای ریز بود.
خودم را از فرزام پنهان کردم و حاضر نشدم با او روبرو شوم.
مادرم برای دلجویی ام گفت:این جوشها موقتی است و یکی دو روز دیگر پوست صورتت عین هلو لطیف و شاداب خواهد شد.
فرزام هم که بالاخره اجازه ورود یافته بود لبخند زنان گفت:اتفاقا خیلی هم بامزه شده ای.
باورم نشد.میدانستم که برای تسلای خاطرم این حرفها را میزند.ژیلا به دیدنم زیر لبی خندید و گفت:اگر شب عروسی ات هم به این خوشگلی بشوی داماد را فراری خواهی داد.
ملوس که در تمام این مدت غایب بود و میکوشید تا کمتر جلوی چشم مادرم آفتابی شود درشب حنابندان در حالیکه از شدت کمر درد رنگ به چهره نداشت پیدایش شد و بدون تبانی قبلی او و ماتان فضای تالار را بین خود تقسیم کردند و هر کدام در یک طرف آن به پذیرایی از مهمانان خود پرداختند.عزیز میدانست که باید گوشه گیری اختیار کند و هوویش را بحال خود بگذارد تا آرامش برقرار باشد.خاله ماه بانو نقش میانجی را بازی میکرد و به هر دو گروه میرسید.
دست و پایم را که حنا بستند شادی و هلهله زنها را با شور و شوق وجودم درهم آمیختم.دایره زنگی دست به دست میگشت و بهمراه ضربی که روی میزها میگرفتند همه یک صدا آهنگ مبارکباد را میخواندند.گاه پرنده خیالم از بال و پر زدن می ایستاد و نگاهم به روی چهره ی محزون مادرم که در اندیشه فرو رفته بود متوقف میماند و آرزوی در آغوش کشیدنش در وجودم جان میگرفت.میدانستم آنچه که به آن گردن نهاده میل قلبی اش نیست و با شکنجه همراه است.
مجلس زنانه بود و خالی از اغیار پیر و جوان چه آنهایی که هنری داشتند و چه آنهایی که بی هنر بودند در وسط تالار در هم میلولیدند و به رقص و پایکوبی میپرداختند حتی میانسالان مجلس باحالتر و با حرارت تر بودند و به دختران جوان مجال خودنمایی را نمیدادند.
آن شب خاله ماه بانو در منزل ما ماند تا در جمع آوری ریخت و پاشها و آماده سازی آن برای جشن فردا خواهرش را یاری دهد.خانه که خلوت شد رو به مادرم کرد و پرسید:چی شده؟سرحال نیستی.انگار نه انگار که عروسی دخترت است.
ماتان پرده اندوه را کنار زد و لب را به خنده ای آراست و پاسخ داد:قربان دخترم میروم اما تحمل ملوس و خانواده اش را ندارم.
-بالاخره آش خاله است و بعد از این چاره ای به غیر از تحملشان را نداری وگرنه هم خودت را عذاب خواهی داد و هم این دختر را پس چرا خاتون نیامد؟مگر دعوتش نکرده بودی؟
آهی کشید و گفت:چرا ولی او فقط آن شب به این دلیل آمد تا با نیش و کنایه هایش دلم را بسوزاند وگرنه اینجا چکار داشت.
کاش دستهایم قدرت برداشتن جسم سنگین غصه را از روی قلبش داشتند از جا که برخاست دوباره نشست و نالان گفت:سرم گیج میرود.
دستپاچه شدم با عجله برایش اب قند درست کردم و با نگرانی پرسیدم:چی شده ماتان جان؟
دستم را به گرمی فشرد و پاسخ داد:چیز مهمی نیست خوب میشود.
خاله ماه بانو بزور او را در بستر خواباند و خود به جمع آوری پرداخت آنشب خوابم نمیبرد و نگران حالش بودم.گاه سر از روی متکا برمیداشتم و چشم به او میدوختم و نفسهایش را میشمردم.
خاله ام که چون من بیدار بود تشرزنان گفت:بگیر بخواب دختر .مگر میخواهی روز عقد کنانت رنگ به چهره نداشته باشی.
صبح روز بعد تازه از خواب برخاسته بودیم که پدرم به اتفاق فرزام و کارگران و آشپزها رسیدند.حاج بابا آنها را به دست رحمان سپرد و گفت:مواظب باش از زیر کار در نروند.
سپس خطاب به ماتان افزود:دامادت را برایت آوردم گوش به فرمانت است.اگر کم و کسری داشتی به او بگو.خودش میداند چکار کند.
با وجود اینکه در اتاقی را که در آن گلچهره آرایشگر با دقت مشغول آرایش چهره ام بود بستند تا کسی مزاحم کارش نشود صدای فرزام را که به همراه حسین در رفت و امد بود و به کارگران فرمان میداد میشنیدم آرامش صدایش باعث میشد تا آن لحظات خسته کننده و یکنواخت را که گلچهره به من اجازه کوچکترین حرکتی را نمیداد به آسانی تحمل کنم.
موقعی که لباس ساتن مروارید دوزی شده را پوشیدم و تور سفید عروسی را به سر نهادم نمیتوانستم چهره زنی را که در آینه به من میخندید باور کن!یعنی این من بودم!با آن موهای فر خورده ابروان کمانی گونه ها و لبان گلگون!اگه فرزام مرا میدید چه میگفت؟شاید مرا با همان چهره ی ساده دخترانه و ابروان پیوسته میخواست نه با آن چهره ی زنانه نقاشی شده.
گلچهره دست به کمر زد به دقت سراپایم را برانداز کرد و سپس راضی از هنری که به کار برده تبسم کنان گفت:عجب لعبتی شده ای من از دیدنت سیر نمیشوم وای به داماد.لابد الان با بی صبری پشت در انتظارت را میکشد کار من تمام شده میخواهی خودت را نشانش بدهی؟
با تردید پرسیدم:فکر میکنی خوشش بیاید؟
با لودگی خندید و گفت:دور از جون غلط میکند خوشش نیاید!خیلی دلش بخواهد عروسی به این خوشگلی و دلربایی داشته باشد.
بطرف در رفت و آن را گشود سر به بیرون خم کرد و با صدای بلندی گفت:آی آقا داماد کجایی؟مگر نمیخواهی عروس خوشگلت را ببینی؟
فقط چند لحظه طول کشید و بعد فرزام را در مقابلم دیدم که با تحسین به من خیره شده.در نقطه اوج خوشبختی ایستاده بودم.تلالو آن به هر سو نور می افشاند و همه ی آنچه را که در اطرافمان بود درخشان جلوه میداد و واقعیتها را به شکل رویا نمایان میساخت.
-هنوز نمیتوانم باور کنم که رویاهایم به حقیقت پیوسته.میترسم این یک خواب باشد و همین که چشم بگشایم از اثری از تو نیابم.
از ته دل خندیدم و گفتم:من اینجا هستم در کنار تو وجودم قابل لمس است و این یک خواب و رویا نیست.اما آن دختری که تو دوست داشتی موهای دم اسبی و چهره ساده دخترانه داشت با یک پالتوی کلفت گشاد که به تنش زار میزد.شاید حالا این چهره برایت نامانوس باشد.
-من تو را به هر شکلی که باشی دوست دارم چه با آن پالتوی بلند گشاد و بی قواره چه با آن صورت بند انداخته پر جوش و چه به شکل عروس بزک کرده زیبایی که اکنون در مقابلم ایستاده .بیا برویم سر سفره عقد عاقد آمده و همه منتظرمان هستند.
با اشتیاق در کنارش براه افتادم.این آخرین قدمهایی بود که در زمان تجرد برمیداشتم.
مژگان و ژیلا هلهله کنان به سویمان آمدند و در کنارمان براه افتادند.دخترخاله هایم نادره و ناهید خود را به ما رساندند و ساقدوشم شدند.از خواهر کوچکم هما خبری نبود.دلم میخواست او هم ساقدوشم شود و دامن لباسم را بگیرد.
چشم به هر سو انداختم او را ندیدم از فرزام پرسیدم:پس هما کجاست؟
-به گمانم هنوز نیامده اند.
با نگرانی پرسیدم:منظورت این است که حاج بابا و عزیز هم نیامده اند.چرا؟برای چه؟!
-نمیدانم من از صبح سرم به کار گرم بود و به خانه نرفتم.هیچ خبری از آنها ندارم.
دلم به شور افتاد.نکند اتفاقی افتاده؟
خاله ماه بانو به استقبالمان آمد.ما را سر سفره عقد نشاند و با صدای آهسته ای از فرزام پرسید:پس چرا حاج اقا و ملوس خانم هنوز نیامده اند؟حتی از ترابعلی خان و مرحمت خانم هم خبری نیست عاقد منتظر است اما تا پدر رعنا نیاید که نمیتواند صیغه عقد را جاری کند.
-هر جا که باشند پیدایشان میشود.غیر ممکن است نیایند.
ماتان در لباس سفید گلداری که به تن داشت زیبا بنظر میرسید و چهره رنگ پریده اش در زیر ارایش ملایمی پنهان بود.به دیدن من برق شادی در دیدگانش نمایان شد و لبخند بروی لبانش نشست.
انسیه منقلی را که برای اسپند روشن کرده بود جلویمان گرفت و اسپند را دور سرمان گرداند و بر روی آتش منقل ریخت.دور و برمان پر از نقل و سکه هایی بود که به سرمان میریختند.
حال خومد را نمیفهمیدم میترسیدم اتفاق بدی مانع از آمدن آنها شده باشد.اگر نمی آمدند چه میشد؟مجلس بهم میخورد و همه چیز بهم میریخت.میدانستم که فرزام چون من نگران است ولی در ظاهر میکوشید تا آرامم کند.
عاقد عجله داشت و میخواست به مجلس دیگری برسد و مرتب از دایی مسعود میپرسید:پس حاج اقا کجا هستند؟چرا نمی آیند؟
کم کم داشت اشکهایم سرازیر میشد.مژه هایم را بهم میزدم تا قطرات اشک پنهان مانده در پشت آن راهی برای گریز نداشته باشند و آرایش صورتم را بهم نریزد.
مادرم این پا و آن پا میکرد و عصبی بنظر میرسید.دستهای فرزام به روی زانوانش لرزان بود و حرکت عصبی پاهایش را در آیینه ای که در مقابل داشتیم عیان میدیدم.
حسین از اتاق خارج شد و به حیاط رفت تا درشکه چی اش را بدنبال حاج بابا بفرستد و ناگهان صدایش به گوش رسید که میگفت:حاج آقا تشریف آوردند.
من و فرزام و شاید همه ی حاضرین نفس را براحتی از سینه آزاد ساختیم.چند لحظه طول کشید تا پدرم در حالیکه دست هما را گرفته بود به همراه ترابعلی خان داخل تالار شد و لبخندزنان پیش آمد به حاضرین خوش آمد گفت و با لحنی حاکی از عذرخواهی گفت:مرا ببخشید.میدانم که دیر کردم اما اتفاقی که افتاد قابل پیش بینی نبود.
توضیح بیشتری نداد.عاقد که عجله داشت با لحن شتابزده ای گفت:میتوانم صیغه عقد را جاری کنم؟
سرتکان داد و گفت:البته ما منتظریم.
فرزام با صدای آهسته ای از پدرم پرسید:پس عزیز کجاست؟
سرخم کرد و با صدای ارامی که فقط ما میشنیدیم گفت:نزدیک ظهر بود که دردش گرفت.با عجله ماما را خبر کردیم.اما چند ساعتی طول کشید تا فارغ شود.حالا شما هر دو یک برادر کوچک سرخ و سفید دارید.قسمتش نبود در عروسی پسرش حاضر باشد.مرحمت خانم پیش مادرت ماند و ما آمدیم.فعلا صدایش را در نیاورید تا مراسم تمام شود.
میدانستم منظورش این است که ماتان متوجه نشود.شکی نبود که او از دانستن این موضوع که پدرم صاحب پسری از زن دومش شده احساس رضایت نخواهد کرد.
زیر چشمی نگاهش کردم که چین برپیشانی داشت و بنظر میرسید از نجواهای ما همه آنچه را که میخواستیم از او پنهان کنیم شنیده است.
قبل از اینکه عاقد سینه صاف کند و مشغول خواندن خطبه شود اسهته در گوش فرزام گفتم:به شرطی بله را میگویم که قول بده هیچوقت آتش عشقت سرد نشود و سرم هوو نیاوری و مثل حاج بابا شب عقد کنان دخترمان هدیه عروسی اش یک برادر از زن دیگری نباشد.
در حالیکه همه چشم به ما داشتند از ته دل خندید و نجواکنان در گوشم گفت:حالا و همیشه فقط تو را میخواهم و مطمئنم که این عشق هیچوقت به من این مجال را نخواهد داد که فکرم را متوجه زن دیگری کنم.پس تا مادرت پشیمان نشده بله را بگو و خیالم را راحت کن.

R A H A
01-27-2012, 11:44 PM
فصل 50

منتظر بودم آن روز هم چون روزهای گذشته با صدای نوازشگر مادرم از خواب بیدار شوم اما خانه در سکوت مطلق فرو رفته بود بعید میدانستم بر خلاف همیشه که به سحرخیزی عادت داشت هنوز در خواب باشد.چه بسا در آرامشی مشغول کار بود تا سر و صدا باعث بیداریمان نشود.
در بستر غلتیدم و لحاف را بسوی خود کشیدم.فرزام همین حرکت مرا تکرار کرد و گفت:قرار نبود از روز اول نشان بدهی که خودخواهی و فقط به فکر خودت هستی.اگر اینطور باشد وای به حالم چون باید تمام زمستان را با تب و لرز به سر ببرم.
-وای چه نازک نارنجی یعنی فقط بخاطر اینکه یک بار لحاف را از رویت کنار زدم ممکن است تمام زمستان را تب کنی!بنظر تو داداش کوچولوی ما شکل حاج باباست یا عزیز؟
-نمیدانم شاید هم شکل من باشد.تنبلی بس است بلند شو.اول باید به دیدن مادرت برویم و بعد به دیدن عزیز موافقی؟
-صبر کن هنوز خواب از سرم نپریده و کسلم بیرون هیچ سر و صدایی نیست به گمانم هنوز همه خواب هستند.
-حتما رعایت ما را میکنند وگرنه حالا چه وقت خواب است.خدا میداند الان توی تالار از ریخت و پاش چه خبر است لابد منتظرند ما بیدار شویم تا جمع و جورهایشان را بکنند.
برخاستم جلوی آینه ایستادم و موهای ژولیده ام را مرتب کردم.دستان هنرمند گلچهره طوری صورتم را آراسته بود که روز پاتختی هم نیازی به ارایش مجدد نداشته باشم.
روبدوشامبر ساتن صورتی گلدارم را پوشیدم و از اتاق بیرون امدم.از سوز باد سردی که میوزید احساس لرز کردم اهمیتی ندادم و بطرف اتاق ماتان رفتم.این اولین شبی بود که دور از هم خوابیده بودیم.در را گشودم و داخل شدم هنوز در رختخواب بود و هیچ حرکتی نداشت.جلوتر رفتم در کنارش زانو زدم لبهایم را که هنوز از ارایش شب گذشته گلگون بود روی گونه اش چسباندم و گفتم:ماتان جان هنوز خوابی؟
دیدگانش را گشود به من نگریست و با حرکت لبهایش کوشید تا پاسخم را بدهد اما صدایی از گلویش خارج میشد نامفهوم و غیر قابل درک بود.
با وحشت از او فاصله گرفتم و سراسیمه یک نفس تا اتاق خودمان دویدم.فرزام با دیدن چهره اشفته و پریشانم با نگرانی پرسید:اتفاقی افتاده؟
تنها کلمه ای که از میان لبان لرزانم خارج شد این بود:ماتان!
نزدیکتر آمد شانه هایم را به شدت تکان داد و پرسید:چی شده؟حرف زن چه اتفاقی برای ماتان افتاده؟
با دست به آن سوی عمارت اشاره کردم منظورم را فهمید .دستم را کشید و مرا با خود به آن سو کشاند.هنوز قادر به تکلم نبودم.
در کنار بسترش نشست و خطاب به او که هنوز تغییری در حالش ایجاد نشده بود گفت:ماتان جان سالم.
نگاهش همانطور سرد و بی روح بود و کلامش نامفهوم و غیر قابل درک.زبانم باز شد و اشک ریزان به التماس افتادم:خواهش میکنم فرزام یک کاری بکن.
دست بروی شانه ام نهاد و گفت:تو همینجا پیش او بمان.من میروم سراغ حاج بابا و حکیم الدوله و آنها را به بالینش می آورم.چیز مهمی نیست.نگران نباش خوب میشود.
میدانستم به اندازه من نگران است و به آنچه که میگوید اعتقاد ندارد.صدای شیهه نجیب در حیاط طویله یادآور وجودش در خانه بود.خوشبختانه پدرم آن اسب را به فرزام بخشیده بود.به سرعت از پله ها پایین رفت و با شتاب سوارش شد و به یک چشم بهم زدن ناپدید گردید.
سرم را به روی سینه مادرم نهادم و در حالیکه فریاد زنان پی در پی صدایش میزدم گفتم:ماتان جان خواهش میکنم با من حرف بزن.امروز پاتختی من است.بعدازظهرکلی مهمان داریم چرا حرف نمیزنی جواب بده.مگر مرا دوست نداری؟
انسیه و رحمان که از صبح زود بی صدا در تالار مشغول جمع آوری و نظافت بودند از شنیدن صدای فریادهایم به من ملحق شدند.
انسیه بدن سنگینش را به زحمت جمع کرد در کنارم نشست و با دیدگان وحشت زده بدن بی حرکت زن اربابش را از نظر گذراند و با نگرانی پرسید:چه بلایی سر خانم بزرگ اومده؟
سربرداشتم و هق هق کنان گفتم:نمیدانم.نه میتواند حرف بزند و نه بدنش را حرکت میدهد.خیلی میترسم.
هر دو دست را با هم به سر کوفت و با صدای فریاد مانندی گفت:وا مصیبتا!خدا به دادمون برسه.آخه چرا؟اونکه دیشب حالش خوب بود؟
سپس شانه هایش را با دو دست گرفت و در حال تکان دادن آن پی در پی تکرار کرد؟:فداتون بشم خانم جون بخاطر خدا حرف بزنین.نذارین دختر تازه عروستون دل شکسته بشه.
رحمان چشم غره ای به او رفت و تشرزنان مورد خطابش قرار داد:بلند شو زن واسه چی اینقدر تکونش میدی.ممکنه خطرناک باشه و حالشو بدتر کنه.
انسیه اطاعت کرد ولی آرام نگرفت.همچنان دست به سر کوفت و گریست.بالاخره لحظات انتظار در نگرانی و اضطراب به پایان رسید و پدرم به همراه فرزام و حکیم الدوله به درون آمدند.
دکتر به محض ورود به معاینه پرداخت.حاج بابا دست به دور کمرم حلقه کرد و با لحن آرامی گفت:چطوری عروس خوشگلم؟
خونسردی اش مرا به خشم اورد.دستش را کنار زدم و گفتم:اگر برای ماتان اتفاقی بیفتد هیچوقت خودم را نخواهم بخشید.
با تعجب پرسید:چطور؟مگر تو چکار کردی؟
یعنی منظورم را نمیفهمید!این او بود که نباید خود را میبخشید.
حکیم الدوله پس از معاینه چند لحظه ای متفکرانه سکوت اختیار کرد و سپس گفت:حالش تعریفی ندارد.چاره ای به غیر از اینکه او را به درمانگاه منتقل کنم ندارم.باید مواظبش باشیم.کوچکترین حرکتی برایش خطرناک است.
حاج بابا پرسید:فکر میکنید مرضش چیست؟دیشب حالش کاملا خوب بود.
-حق با شماست.این حالت کاملا ناگهانی پیش آمده.به گمانم سکته کرده.
-وای خدای من!نه...
فریاد من صدای پدرم را تحت الشعاع قرار داد که داشت میپرسید:چطور ممکن است!او که سنی ندارد.
-من هم از همین تعجب میکنم.سکته مغزی توی این سن به ندرت پیش می آید.باید زن خودخوری باشد که غصه هایش را در دلش میریخته.
کلامش طعنه آمیز بود.حاج بابا به رویش نیاورد و گفت:هر کاری که فکر میکنید برایش لازم است انجام دهید.من از هیچ خرجی دریغ ندارم.
با لحن معنی داری گفت:میدانم.
چشمایم از شدت گریه میسوخت و سیاهی ارایش دیدگانم با سرخی گونه هایم درهم امیخته بود با لحن التماس آمیزی گفتم:هر جا که ماتان را ببرید باید منهم همراهش باشم.
نگاهش گرم و کلامش پر مهر بود:هر وقت دلت بخواهد میتوانی مادرت را ببینی دخترم.
تلالو درخشان خوشبختی ام کجا بود؟دیگر در اوج نایستاده بودم و اطرافم از درخشش نور باران نبود.
حاج بابا و فرزام به ارامی طبق دستور پزشک از دو طرف زیر بغل و پاهای بیمار را گرفتند و او را بطرف درشکه بردند.
بیچاره ماتان که حتی نگاه همسر جفاکار را به خود گناه میدانست به وی اجازه هیچ گونه تماسی را نمیداد در آن لحظه بدن بی هوش و بی حرکتش در آغوش بود و قدرت هیچ اعتراضی را نداشت.
همان مسیری را که در روز شکستن پای فرزام پیموده بودیم در پیش گرفتیم.
گاه چشمهایش را میگشود و به من که روبرویش نشسته بودم مینگریست و دوباره آنها را بر هم مینهاد.
یعنی ممکن است این عارضه موقتی باشد و از بین برود؟اگر ماندنی باشد چه؟آخر چرا؟مگر قرار نبود درپناه او باشیم؟مگر قرار نبود تنهایم نگذارد؟
چراهایم بی پاسخ بود.مگر بهره های زندگی قاپیدنی است و هر کس میتواند هر آنچه را که حق دیگران است بدون هیچ دلیلی با زرنگی بقاپد و در تملک خویش در بیاورد؟
نگاهم به پدرم غضب الود شد.این بلا را او به سرش آورده و بخاطر هوسهای دلش اجازه داده زن دیگری از راه برسد و آنچه را که حق زن اولش بود از چنگش در بیاورد.چرا به اسانی از خطایش گذشتم؟تقصیر فرزام بود اگر خود را قاطی زندگی ام نمیکرد پلی نمیشد برای پیوستن مجدد من و حاج بابا به هم و بهانه ای برای ازردن و شکستن دل ماتان.
به درمانگاه که رسیدیم اندک هوشیاری اش را هم از دست داد.دیدگانش بسته شد و دیگر آن را نگشود.فقط حرکت منظم قلبش آثاری از حیات را نمایان میساخت.
به دنبال دکتر دویدم و با لحن ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم دکتر یک کاری بکن.
نگاهش خالی از امید اما پر از مهر و محبت بود.
-دارم تلاش خودم را میکنم ولی زیاد امیدوار نیستم به گمانم اولین سکته را شب عروسی تو کرده دومی را در خواب و سومی را امروز صبح زود.مغزش کاملا از کار افتاده اگر قلبش سالم نبود شاید همین مدت را هم نمیتوانست مقاومت کند.
وحشت زده پرسیدم:یعنی ممکن است بمیرد؟!
-من این را نگفتم ممکن است مدتها به همین شکل زنده بماند.
-نه باور نمینم او تا همین دیشب سالم و سرحال بود.با چه عشق و امیدی جهازم را میچید و پرده های اتاقم را می آویخت و با چه لذتی سفره عقدم را می اراست.
سیگار روشن در لابه لای انگشتان پدرم بی آنکه پکی به آن زده باشد داشت خاکستر میشد.پاهای فرزام درست مانند لحظه ای که در شب گذشته انتظار آمدن حاج بابا را میکشید لرزان بود.دندانهایم را از خشم بهم فشردم و با لحنی آمیخته به نفرت گفتم:این بلا را تو به سرش اوردی حاج بابا.
ابتدا یکه خورد اما خود را از تک و تا نینداخت و با لحن ارامی پرسید:چرا دخترم چرا اینطور فکر میکنی؟عمر دست خداست و ما نقشی درجان دادن و جان گرفتنش نداریم.
-در جان دادن نه ولی در جان گرفتن چرا.من و تو به کمک فرزام و عزیز دست به دست هم دادیم و بخاطر منافع خودمان هر کدام نقشی را در کاستن از طول عمرش به عهده گرفتیم.حالا فهمیدی فرزام.فهمیدی چرا از تو خواستم ترکم کنی و بروی؟کاش دوباره همدیگر را نمیدیدیم شیشه عمر ماتان را ما محکم به زمین زدیم آن چنان محکم که دود شد و هوا رفت.
پدرم با لحن ملامت آمیزی گفت:-هنوز که نمرده پس چرا این حرفها را میزنی؟شاید به هوش بیاید و حالش خوب شود.
میدانستم که این امید عبثی است لبهایم را بروی قلبش نهادم و تنا نقطه ای از بدنش را که جان داشت صدها بار بوسیدم و گوشهایم را پر از صدای ضربانش ساختم تا برای همیشه طنین آن را بیاد داشته باشم.

R A H A
01-27-2012, 11:44 PM
فصل 51

بعضی از وابستگیها انسان را به زندگی میخ میکند و به دیواره اش میچسباند.در سخت ترین شرایط حاضر نیستی دل از آن بکنی و تن به نیستی بدهی مگر اینکه عقلت را از دست داده باشی.
حاج بابا رفت و من و فرزام در کنار ماتان ماندیم.چند روز دیگر میتوانستم نگاهش کنم؟چند روز دیگر صدای ضربان قلبش را بشنوم و شاهد بالا پایین رفتن قفسه سینه اش باشم؟
رنگ چهره و دستهایش به سپیدی گچ بود.دیگر نه میتوانست دعا بخواند و نه تسبیح برگرداند و صلوات بفرستد.
نه قدرت اندیشیدن به غم و غصه های بی شمار زندگی را داشت و نه قدرت اندیشیدن به تنها بهانه ی شادی اش را که من بودم.دیگر حتی وابستگیهایش هم نمیتوانست او را به زندگی میخ کند.
موقع ناهار که شد قابلمه غذایی را که رحمان از خانه برایمان آورده بود با دست پس زمد اما فرزام ظرف را ازدستش گرفت و با لحن آرام و پر مهری به من گفت:نه عزیزم نمیشود باید بخوری.مگر میخواهی خودت را از بین ببری.
نگاهم به او سرد و عاری از محبت بود.در آن لحظه حتی نسبت به او هم نمیتوانستم احساسی داشته باشم.مگر نه اینکه عشق ما به هم اولین قدم را در راه نابودی مادرم برداشته بود.
طرز نگاهم فریبش نمیداد.متوجه آن شد و پرسید:از من متنفری؟منکه از زندگی تو بیرون رفته بودم و اگر خودت نمیخواستی برنمیگشتم.
از خودم و اندیشه هایم احساس نفرت کردم.این مرد همسرم بود و مرد مورد علاقه ام.
مستاصل شدم و پاسخ دادم:دارم دیوانه میشوم.نقش تو در این قضیه به اندازه نقش خود من است.هیچکدام به غیر از دوست داشتن گناهی نداریم بستر ماتان خالی و سرد بود تنهایی آزارش میداد با وجود این همیشه وانمود میکرد که راضی است.اگر او بمیرد هیچوقت خودم را نمیبخشم.
تنها هدیه ای که در روز پاتختی از خدا میخواستم مادرم بود.خدایا ناامیدم نکن نوعروسی که هنوز خرده نقلهایی که شب گذشته به سرش پاشیده بودند در لابه لای فر لوله ای گیسوانش پنهان بود و با هر تکان بروی دامنش میریخت دیگر خنده بر لب نداشت.سرخی و سیاهی بزکهایش با اشکهایش درهم آمیخته بود و نقش و نگار درد و رنجهایش را بروی گونه هایش به تصویر میکشید.
ماتان در آرامش خفته بود.مغزش در سکون بود و قلبش در تلاطم نفسهای ارام و یکنواختش میل به زندگی را آشکار میساخت.با وجود اینکه هیچ حسی در وجودش نبود قلبش وابستگیها را بیاد داشت و دل کندن از آنها را اسان نمیدانست.
نمیدانم وجودم را در کنار خود احساس میکرد یا نه؟آیا صدای ناله و زاریهایم قلب او را به درد می آورد یا دیگر درد و رنجهایش بهمراه مغزش خاموشی اختیار کرده بود؟
کاش میتوانستم حسی را که در مغزم بود به وی منتقل کنم.نور دیدگانم را به روی چشمهای بسته اش بنشانم و با نفسم به جسم بی جان او زندگی بخشم و یکباردیگر صدای ارام بخشش را بشنوم و نگاه نوازشگرش را بروی نگاهم پیوند بزنم و نگذارم هیچوقت این نور خاموش شود.
دکتر دست به روی شانه ام نهاد و گفت:ممکن است به این حالت چند روزی طول بکشد.برو به خانه استراحت کن و دوباره برگرد.
با لجاجت سر تکان دادم و با لحن پراندوهی گفتم:غیر ممکن است من از اینجا تکان نمیخورم حتی اگر بیرونم کنید نمیروم.
پرخاش کنان گفت:میخواهی خودت را از بین ببری؟یعنی تو حریفش نیستی فرزام؟
فرزام عشق و محبتی را که در قلبش بود با نگاه به روی نگاهم پاشید و پاسخ داد:من با میل قلبی رعنا مبارزه نمیکنم تا هر وقت که دلش بخواهد اینجا بماند در کنارش هستم و تنهایش نمیگذارم.
به تدریج مهمانان پاتختی باخبر بدند و به آنجا آمدند.شیون و زاریهای خاله ماه بانو باعث شد که دکتر ملاقات با بیمار را به غیر از من و شوهرم برای دیگران ممنوع کند.
مهتاب جان افتاب را گرفت و ستاره ها را به دور خود به نور افشانی واداشت.غروب با رنجهایش به روی شادی غروب شب گذشته رنگ غم پاشید.یک لقمه از کبابی را که حاج بابا به عنوان شام برایمان اورده بود با فشار و فقط به خاطر اینکه فرزام را هم وادار به خوردن کنم با بی میلی قورت دادم.
هوا داشت تاریک میشد.چراغ آوردند تا در تاریکی نمانیم.
ماتان نه نور و روشنایی زندگی را میدید نه تاریکی و سیاهی آن را و نه نور چراغ سه فتیله نوری میشد برای روشن نگهداشتن چراغ زندگی اش که کم کم داشت رو به خاموشی میرفت.
شب به نیمه رسیده بود که دیگر صدای ضربان قلبش به گوش نرسید.دست فرزام به موقع به روی دهانم قرار گرفت تا مبادا با فریادهایم باعث آزار بیماران دیگر شوم.فریاد دردی که از سینه بیرون کشیدم در لابه لای انگشتان همسرم گم شد.دستهایم را با حسرت به روی سینه کوفتم و گوشم را بروی قلبش چسباندم تا شاید صدای ضربانش را بشنوم اما گوشهایم برای شنیدن آن کر بود و قلب او برای رساندن این پیام به من خاموش.
چرا دردهایش را در سینه میریخت و فریاد نمیزد؟چرا رنجهایش را آشکار نمیساخت؟این همه غصه رادر کجای قلبش پنهان ساخته بود؟
یک نفر داشت به زور مرا به دنبال میکشید و از آنجا بیرون میبرد.مقاومت میکردم و میخواستم بمانم.
دستهایم مشت میشد و به روی سینه کسی که با فشار مرا به جلو میراند فرود می آمد.
به جلوی در که رسیدم با تکان شدیدی خود را از دستش خلاص کردم همانجا روی زمین نشستم و سر به دیوار کوفتم و تا میتوانستم گریستم.
فرزام در کنارم زانو زد و بی توجه به رهگذرانی که با تعجب نگاهمان میکردند با صدایی که شدت گریه آن را نامفهوم ساخته بود گفت:آرام باش عزیزم با تقدیر نمیشود جنگید.
اینبار زانوانش را هدف قرار دادم و گفتم:آخر چرا چرا او؟کسی که آزارش به مورچه ای نمیرسید و همیشه مورد ازار واقع میشد نه باورم نمیشود.ماتان هنوز زنده است دکتر اشتباه میکند او نمرده.
با یک حرکت تند از جا برخاستم ولی قبل از اینکه به خود بجنبم فرزام سینه سپر کرد و سد راهم شد دستهایش را در مقابلم گشود و گفت:نه نمیشود صورتش را پوشانده اند دیگر نمیتوانی او را ببینی.
-چرا نمیتوانم.من هنوز سیر نگاهش نکردم.هیچکس نمیتواند جلویم را بگیرد نه تو نه دکتر و پرستارانش.
پدرم که تازه از راه رسیده بود به دیدن چهره آشفته و دیدگان گریانم پی به واقعیت برد و با لحنی حاکی از نگرانی و هراس پرسید:چه خبر شده؟
دستم را تهدید کنان به سویش تکان دادم و با لحنی آمیخته با خشم و نفرت گفتم:تو او را کشتی تو.ماتان همان روز که ترکش کردی و رفتی مرد.اگر هنوز راه میرفت و حرکت میکرد فقط بخاطر وجود من بود.روزی که مرا به دست فرزام سپرد خیالش راحت شد و دیگر میلی به زندگی نداشت.من این را دیشب موقع دست به دست دادنمان در نگاهش خواندم.
با وجود خشمی که وجودش را فرا گرفته بود با لحن ملایمی گفت:آرام باش دخترم.این حرفها چیست که میزنی.این اتفاق ممکن است برای هر کسی بیفتد.سکته پیر و جوان نمیشناسند.همین امروز صبح که او را دیدم فهمیدم دیگر امیدی نیست.خدا را شکر که عذاب نکشید و راحت شد وگرنه ممکن بود ماهها و شاید هم سالها به همان شکلی که چند ساعت پیش دیدی زنده بماند.
با لحن غضب الودی گفتم:میخوام دلم را خوش کنی که علیل و ذلیل نشد اما من میخواهم از تو بپرسم که چرا وقتی هنوز 40 بهار هم از عمرش نگذشته چراغ عمرش خاموش شده؟چه عاملی باعث این سکته است؟
دستم را گرفت و گفت:حالا وقت استنطاق نیست.ما کارهای مهمتری در پیش داریم.بیا برویم.باید خانه را آماده پذیرایی از مهمانان مجلس عزاری مادرت کنی به زودی همه باخبر میشوند و می آیند.
بر شدت گریه ام افزوده شد و گفتم:کدام خانه؟!همان خانه ای که دیشب در آن مطبها آهنگ مبارکباد را سر میدادند؟همان تالاری که شاید هنوز در آنجا سفره عقد من در کنار آیینه و شمعدانهایم پهن باشد؟فکر میکنی خاتون هم به مراسم عزاداری اش خواهد آمد؟شکی نیست که نمی آید چون دیگر نادختری اش زنده نیست که به قصد سوزاندن دل او با نیش و کنایه هایش زحمت آمدن را به خود بدهد.وای خدای من چرا؟فقط بگذارید یکبار دیگر تماشایش کنم.
-من تابان را به خانه می آورم.آنوقت میتوانی تا صبح تماشایش کنی ولی اینجا نه.درشکه جلوی در است تو با فرزام برو.من خودم ترتیب انتقالش را میدهم.
-قول میدهی او را به خانه برگردانی؟
-البته چون چاره ای نیست.اینجا نگهش نمیدارند.فردا صبح ترتیب دفنش را میدهم.
بر شدت گریه ام افزوده شد.هق هق کنان گفتم:آنموقع دیگر امیدی به دیدارش نیست.پس فقط امشب میتوانم در کنارش باشم.
فرزام زیر بازویم را گرفت و گفت:بیا برویم.
دست و پایم میلرزید و قدرت حرکت نداشت.سرم داشت گیج میرفت.قدرت ایستادن را از دست دادم و تسلیمش شدم تا به هر جا که میخواهد مرا با خود بکشاند.

R A H A
01-27-2012, 11:44 PM
فصل 52

بدون مادرم باز صبح شد و بدون باز آفتاب دمید.چهره ها هم میخندیدند و بیخیال بودند انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و قلب مهربانی از تپش باز نایستاده.در نگاه پدرم فقط حسرت بود.حسرت سالهایی که میتوانست دلش را شاد کند و نکرده بود.
بدون مادرم خانه در روشنایی نور آفتاب تاریک و سرد بنظر میرسید.مگر میشد بی او در زیر سقف آن خانه زیست؟چادر و سجاده اش به روی صندوق آهنی چون همیشه تا شده و مرتب انتظارش را میکشید و کفشهای راحتی اش در جلوی در اتاق نشینمن منتظر پاهای کوچکش بود تا برای گرفتن وضو به کنار حوض برود.
چند تار از گیسوانش در لا به لای شانه در تاقچه اتاق خاطره هایش را فریاد میزد و قالیچه ابریشمی کوچکی که به عنوان هدیه پاتختی ام خریده بود بسته بندی شده به روی پشتی قرار داشت.
من و خاله ماه بانو در خلوت تنهایی پراندوهمان غم سنگین دلهایمان را به هم گره زدیم با هم گریستیم و با هم به اشک و زاری پرداختیم.
با وجود اینکه آقاجان در مراسم خاکسپاری دخترش متاثر به نظر میرسید و شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد نمیتوانستم سخنان زهرآگینش را که باعث آزار مادرم شده بود به دست فراموشی بسپارم.
موقعی که برای دلجویی دست به دور کمرم افکند طاقت نیاوردم و اشک ریزان گفتم:خیالتان راحت شد آقاجان؟حالا دیگر ماتان زنده نیست که بترسید مبادا یک روز ناچار شود به منزل شما پناه بیاورد.
بی توجه به نیشی که در کلامم بود با صدای گرفته ای گفت:در منزل من همیشه به روی بچه هایم باز است.اگر می آمد قدمش روی چشمم بود فقط دلم نمیخواست کارش به آنجا بکشد.
تلاش پدرم برای اینکه دوباره خود را به من نزدیک کند بی نتیجه ماند هر وقت احساس میکردم دارد به من نزدیک میشود بیشتر از او فاصله میگرفتم.در سومین روز فقدانش ملوس درحالیکه رنگ به چهره نداشت و زار و نزار بنظر میرسید به دیدنم آمد.در آن لحظه او برای من مادر فرزام نبود بلکه زنی بود که بزرگترین نقش را در تحلیل بردن وضعیت روحی و جسمی ماتان به عهده داشت.کاش مرا از دیدارش محروم میکرد و نمی آمد.گرمی دستانش در موقع حلقه شدن به دور گردنم پوست تنم را سوزاند.صدای هق هق گریه اش را هم آهنگ با اشک و زاریهایم شنیدم.با وجود میلی که در وجودم بود نمیتوانستم دستش را پس بزنم و با او همان رفتاری را داشته باشم که با پدرم داشتم.به احساسم نهیب زدم که آرام باش و تحمل کن.با خشم و نفرتم به مبارزه پرداختم و گناه همه ی آنچه را که پیش آمده بود به گردن جفاکاریهای پدرم و دل هوسبازش افکندم و با بی میلی تن به نوازشهای مادرشوهرم دادم.
با وجود اینکه در اثر زایمان حال چندان خوشی نداشت تا آخر مجلس در کنارم ماند و منتظر شد تا دور و برم خلوت شود.
خاله ماه بانو که در طرف دیگرم نشسته بود به ناله و نفرین و ناسزا گویی پرداخت.داغ مرگ خواهر آنچنان دلش را سوزانده بود که تاب تحمل دیدن هووی او را نداشت.بهمین جهت همینکه مجلس خلوت شد غرولندکنان تالار را ترک کرد و به اتاق نشینمن رفت.
حاج بابا و فرزام در جلوی در مشغول خداحافظی با مهمانان بودند.موقعی که به دور و برم نگریستم فقط من مانده بودم و ملوس بیحال و بی رمق نگاهم کرد و لبهای خشک و ترک خورده اش را از هم گشود و گفت:میدانم چه احساسی داری.تو از من متنفری چون گمان میکنی وجودم در زندگی مادرت باعث مرگ او شده.خیلی به خودم فشار آوردم که به دیدنت نیایم اما نمیتوانم خودم را در غمت شریک ندانم.تو عروس من و عزیز دلم هستی.قسمتم نبود در شب عقدکنان پسرم حاضر باشم.خدا میداند چقدر آرزوی شب عروسی اش را داشتم.دلم را به این خوش کردم که به ارزویش رسیده و دختر محبوبش را به دست آورده.تنها چیزی که اصلا انتظارش را نداشتم این بود که درست همان شب آن فاجعه اتفاق بیفتد.
صدای ناله و نفرینهای خاله ات آنقدر بلند بود که من میشنیدم و حالا در اختیارت هستم عقده دلت را خالی کن عزیزم.
صدایم در موقع عبور از گلویم با بغضهایم در آمیخت و خفه و گرتفه شد.
-در رویاهایم برای آینده همیشه ماتان نقش اصلی را به عهده داشت.من از خودم شرمنده ام.در این قضیه هر کس با خودخواهیهایش فقط به خود و خواسته هایش می اندیشید.حاج بابا فقط به فکر هوای دلش بود و اهمیتی به وجود من و مادرم نمیداد.زنی که با امید به خانه اش قدم نهاده بود بی امید زیست و در عین ناامیدی چشم از جهان فروبست.
گریه مجال ادامه سخن را نداد.مدتی در سکوت بهم خیره شدیم.شاید انتظار داشت از او حال برادر کوچکم را بپرسم و تولدش را تبریک بگویم.
این توقعی بود که نمیتوانست از من داشته باشد.افکارم را در نگاهم خواند.جلوتر آمد و دوباره دستهایش را به دور گردنم افکند و لبهایش را به روی گونه ام فشرد و گفت:بزرگترین آرزویم این بود اولین کسی باشم که عروس خوشگلم را در آغوش میکشم و لبانش را غرق بوسه میکنم.افسوس که همه چیز به هم ریخت.تو دختر عزیز خودم هستی.هیچوقت نمیتوانم ادعا کنم که میتوانم جای مادرت را در قلبت بگیرم اما همیشه میتوانی روی محبت من حساب کنی.
-من نمیتوانم به غیر از خودم از کسی نفرت داشته باشم.بزرگترین گناهم این بود که به پسر هووی مادرم دلبستم و بخاطر این عشق دلش را شکستم.میتوانستم جلوی هوای دلم را بگیرم و نگذارم کار به اینجا بکشد.
-خودت را ملامت نکن عزیزم.میدانم که غم ازدست دادنش چه غم عظیمی است و چقدر سخت و غیرقابل تحمل است.من نمیدانستم کار به اینجا میکشد وگرنه هیچوقت خودم را قاطی زندگی مصیب نمیکردم.بزرگترین اشتباهم این بود که گمان میکردم به راحتی خواهم توانست با زن اول شوهرم کنار بیایم غافل از اینکه او نفوذ ناپذیر است و حاضر به تقسیم اوقات همسرش با زن دیگری نیست.حق داری از من متنفر باشی.من اشتباه کردم و پشیمانم.ولی در این میان فرزام به غیر از عشق تو گناهی ندارد.پای شوهرت را از این ماجرا بیرون بکش و در ابتدای راه کسی را که از جان و دل عاشق توست شریک جرم من ندان.
-من شوهرم را دوست دارم اما الان درموقعیتی نیستم که به عشق و لذت بیندیشم.
-فرزام احساست را درک میکند و بخاطر همین تو را بحال خود گذاشته.حالا او به تو نزدیکترین کس است و میتواند در لحظات بحرانی زندگی تکیه گاهت باشد.اگر فکرت را از بعضی افکار بیهوده خالی کنی وجودش در کنارت به تو آرامش خواهد داد.فعلا تا پایان مراسم عزاداری دور و برت شلوغ است بعد از شب هفت همه به دنبال زندگی شان میروند و آنوقت تو میمانی و مرد زندگی ات.یعنی تنها کسی که میتواند غمخوارت باشد و سنگ صبورت.
-من در شب مراد به نامرادی رسیدم و در اوج خوشی به اوج غم.
صدای حاج بابا را شنیدم که میپرسید:دردل عروس و مادرشوهر تمام نشد؟
ملوس روی برگرداند و خطاب به همسرش گفت:چرا تمام شد.من حاضرم میتوانیم برویم.
فرزام در کنارش ایستاده بود و مظلومانه چشم به من داشت.ظرف این چند روز به اندازه یک عمر بین ما فاصله افتاده بود.فقط یک شب با هم در زیر یک سقف خوابیده بودیم و بعد از آن من در رختخواب سابق خودم در اتاق نشینمن میخوابیدم و خاله ماه بانو در بستر مادرم و فرزام به تنهایی در اتاقی که خانه ی بختمان بود.
دلم برایش سوخت.او در نه مرگ مادر گناهی به گردن داشت و نه در جریان ازدواج مجدد پدرم.
صدای نزدیک شدن پایش را بهمراه صدای دور شدن قدمهای ملوس و حاج بابا شنیدم.طول تالار را پیمود و به کنارم رسید.درست روبرویم ایستاد.نگاههایمان از هم میگریخت.
ما از همه بهم نزدیکتر بودیم و از همه دورتر.مرگ ماتان چون پرده ای در میان ما حائل بود.
بالاخره زبان گشود و گفت:شاید اگر در کنار هم باشیم وجودمان به هم آرامش بخشد.دیشب از فکر اینکه ممکن است تو بی قرار و ناآرام باشی خوابم نمیبرد.کاش در کنارم بودی و باز هم لحاف را از رویم پس میزدی.چه موقع میخواهی به خانه برگردی؟
دندانهایم را بروی لب فشردم و سر را به علامت یاس تکان دادم و گفتم:بعد از ماتان دیگر اینجا خانه ی ما نیست.مرا از اینجا بیرون ببر.اگر میخواهی در کنارت باشم زودتر اینکار را بکن وگرنه دیوانه خواهم شد.دستگیره درها نقش دستهایش را دارد و آینه اتاقها تصویرش را.حتی اگر لباسها و وسایل شخصی اش را از این خانه بیرون ببری و همه جا را خالی از اثاثیه اش کنی باز هم در و دیوارهایش یادآور وجود او خواهد بود.آخرین نگاه حسرت بارش در شب عقد کنانم در این تالار چون نیش خنجری قلبم را هدف قرار میدهد.در اتاق نشینمن خاطره هایش همه با هم با هیاهو همدیگر را پس میزنند و به جلوه گری میپردازند.دیگر تحملش را ندارم.خواهش میکنم فرزام مرا از این خانه بیرون ببر.
نگاهش با مهربانی چهره اش را نوازش داد و گفت:میفهمم چه میگویی خودم هم به همین فکر هستم.میدانی که خانه ی خودمان به این زودیها حاضر نمیشود.
-حالا دیگر ماتان زنده نیست که برای با هم بودن ما با هم شرطی بگذارد ولی حرف من یکی است و ناچاری فردای شب هفت اینکار را بکنی.
با حیرت نگاهم کرد و با تعجب پرسید:به این زودی؟مگر میشود!
-من از این را از تو میخواهم میفهمی.با حاج بابا مشورت کن شاید راهی بنظرش برسد.
-خیلی خب فردا صبح به سراغش میروم.تو آرام باش عزیزم و به من تکیه کن.راستی یادت می آید چند روز پیش چه سوالی از من کردی؟
-نه یادم نیست چه سوالی؟
-پرسیدی فکر میکنی برادر کوچکمان شکل چه کسی است.امروز صبح او را دیدم بنظر من چشمهایش شبیه من است و لب و دهانش شبیه حاج بابا.
-پس عجب لعبتی میشود.سفید بود یا سبزه؟
-رنگ صورتش هنوز کبود بود و مرتب گریه میکرد.
آهی کشیدم و گفتم:شاید او هم میداند چه به سرمان امده که اینطور گریه میکند.

R A H A
01-27-2012, 11:45 PM
فصل 53
شبها به این امید چشم بر هم مینهادم که خواب مادرم را ببینم.اما تصویری که از او در بیداری داشتم در خواب محو میشد و آنچه که در مغزم شکل میگرفت قبرستان بود و تابوتهایی که برای دفن به روی دوش افرادی که چهره هایشان قابل رویت نبود حمل میشد.
گاه سراسیمه از خواب میپریدم و در رختخواب مینشستم و از ترس اینکه این کابوسها ادامه یابد خواب را از چشمانم فراری میدادم.
صبح روز چهارم صبحانه را که خوردیم فرزام از خانه بیرون رفت و موقع ناهار برگشت.
آن روز سرمان خلوت تر بود و تقریبا مهمان نداشتیم.دایی مسعود سری به ما زد و زود رفت.زندایی بتول ناهار را پیش ما ماند و بعدازظهر به این بهانه که بعید میدانم امروز کسی به سراغمان بیاید عزم رفتن کرد.خاله ماه بانو هم تصمیم گرفت سری به منزل بزند و بازگردد.
من و فرزام تازه تنها شده بودیم که در زدند و حاج بابا به ما ملحق شد.
با وجود اینکه میکوشید تا تظاهر به غم کند در چهره اش اثری از اندوه نمیدیدم.وارد اتاق که شد نفس نفس زنان زیر لب گفت:کم کم دارم پیر میشوم.از دو تا پله که بالا می آیم نفسم میگیرد و به هن هن می افتم.چطوری دختر عزیزم؟
زیر لب سلام کردم و گفتم:فکر میکنی باید چطور باشم؟
با فاصله اندکی از من نشست و گفت:خانه را خلوت کرده اید پس خاله ات کجاست؟
-رفته به بچه هایش سر بزند و برگردد.بالاخره او هم خانه و زندگی دارد.
-خب چه بهتر.بالاخره منهم با بچه هایم دردل دارم و ترجیح میدهم.خانه خالی از اغیار باشد.آن خدا بیامرز هیچوقت از من با روی باز استقبال نکرد .حالا تو هم درست همان قیافه را به خود گرفته ای.
نیشخندی زدم و گفتم:خب منهم دختر همان زن هستم و آنچه دل او را سوزانده دل من را هم میسوزاند.
-تو هنوز دست از نیش و کنایه برنداشته ای دختر.
با بی اعتنای شانه بالا افکندم و جوابش را ندادم.فرزام استکان چای را از انسیه گرفت و آن را با ظرف خرما در مقابل حاج بابا نهاد و گفت:بفرمایید نوش جان کنید.
چای را طبق عادت در نعلبکی ریخت و در حال نوشیدن آن گفت:دستت درد نکند پسرم.در این خانه فقط تو به فکر من هستی.پس بلند شو آن زیرسیگاری را بیاور اینجا لااقل یک سیگاری دود کنم با چای میچسبد.
سپس رو به من کرد و گفت:امروز صبح فرزام پیغامت را بمن رساند.راستش را بخواهی من این خانه را به تابان بخشیده بودم و خیال داشتم وقتی بنای ساختمانش ما آماده سکونت شد و دنبال زندگی تان رفتید این خانه را به نام تابان کنم تا لااقل اگر بلایی سرمن آمد بی خانمان نشود.اصلا بخاطرم خطور نمیکرد که او زودتر از من به دنیا برود.با وجود این حرف مرد یکی است.این خانه و اثاثیه اش ارثیه مادرت است و تنها وارث او تو هستی.
دستم را به حالت امتناع تکان دادم و گفتم:نه امکان ندارد.حاضر به قبولش نیستم.این خانه بدون ماتان برای من دست مانند قفسی است که برای رهایی از آن مشت به دیوارهایش میکوبم.
-میدانم عزیزم حق را بتو میدهم.برای من هم اینجا پر از خاطره های تلخ و شیرین زیادی است.من و مادرت در همین تالار با هم عروسی کردیم و ت توی همان اتاق روبرویی روی خشت افتادی.وقتی تازه زبان باز کرده بودی بارها تو را روی کولم مینشاندم و به قول خودت که میگفتی حاج بابا بیا بریم خر سواری به تو سواری میدادم.تو عزیز دلم بودی و تنها دلخوشی ام.
با حلقه های دود سیگار خاطرات گذشته را دود میکرد و در فضا میپراکند و بوی خاطره ها را با بوی دود درهم می آمیخت.
با لحن پر حسرتی پرسیدم:پس چی شد؟برای چه دنبال عزیز دلهای دیگری رفتی؟
پکی به سیگار زد و در جستجوی خاطراتش چشم به در و دیوار تالار دوخت و پاسخ داد:گاهی انسان به جایی میرسد که احساس میکند باید تغییری در زندگی اش بوجود بیاورد و من وقتی به این مرحله رسیدم که تابان نسبت به من بی اعتنا و سرد شده بود و به قول معروف اصلا تحویلم نمیگرفت.هر چه سعی میکردم نظرش را بسوی خود جلب کنم نتیجه ای نمیگرفتم.بگذریم حالا وقت این حرفها نیست و دوست ندارم پشت سر مرده حرف بزنم.خدا رحمتش کند.عمر کوتاهی داشت و خیری از آن ندید.
سخنانش باعث تاثر بیشترم شد.بغض کردم و به گریه افتادم.به دلجویی ام پرداخت و با لحن آرامی گفت:قرار نشد تا حرفی میزنم بزنی زیر گریه.آرام باش و گوش کن.اگر واقعا این خانه را نمیخواهی میتوانیم با هم معامله ای بکنیم.موافقی؟
همانطور که سر به زیر داشتم پرسیدم:چه معامله ای؟
-یادت می اید ان روز که در بازار به سراغم آمدی به من گفتی فرزام آرزوی خریدن یک خانه کوچک نقلی را دارد؟
-بله یام می آید اما نمیفهمم منظورتان چیست؟
-حالا من ساختمان نوساز زیبایی را درست به همان شکلی که آن روز وصفش را میکردی برایتان زیر سرگذاشته ام.مال یکی از دوستانم است.تازه آنجا را ساخته ولی چون پولش کم آمده و زیر بار قرض رفته قصد فروشش را دارد.بلند شو حاضر شو یک تک پا برویم آنجا را ببینیم.اگر خوشتان آمد بقیه اش با من.
پرسیدم:پس تکلیف زمین خودمان چه میشود؟و تکلیف این خانه؟
-در مورد زمین شما دو نفر باید تصمیم بگیرید.برای اینجا هم یک فکری میکنم.
فرزام رو به من کرد و گفت:آن زمین مهریه خودت است.من تابع نظر تو هستم.
بلند شدم و گفتم:حالا وقت این حرفها نیست.بهتر است فعلا به دیدن آن خانه برویم.
سوار درشکه شدیم.خیابانهای شهر را پشت سر گذاشتیم و به خیابان پهلوی سابق که اکنون ولی عصر نامیده میشود رسیدیم و به محل موعود.
دو طرف حیاط دو باغچه خشک بی گل و سبزه بود و در وسط آن حوض کوچکی که هنوز آن را اب نینداخته بودند و فضای بازی که میشد آن را محل پارک اتوموبیل به حساب آورد.
طبقه اول شامل دو اتاق بود و یک اشپزخانه.سرویس دستشویی که در زیر راه پله های طبقه دوم که به سالن پذیرایی راه میافت قرار داشت.
منتظر اظهار نظر فرزام شدم و او گفتم:در مقایسه با خانه ای که تو در آن بزرگ شدی مانند کاهی در مقابل کوهی است.اگر خوشت نیامده بگو.
با تردید نظری به اطراف افکندم و گفتم:بنظر میرسد با آنچه که تو میخواهی خیلی تفاوت دارد.
-اگر تو بپسندی بقیه اش با من.خودم آن را به شکلی که دلم میخواهد درمی آورم.اینجا دیگر نیاز به مستخدم نداریم و به کمک هم میتوانیم همه ی کارها را انجام بدهیم.
-پس انسیه و رحمان چی؟آنها چشم امیدشان به ماست.
-غصه آنها را نخور.میتوانند در همان خانه بمانند.چه بسا ما هم به آنها ملحق شویم.
منظورش را فهمیدم.معلوم میشد قصد اقامت در آن عمارت را دارد.بیچاره ماتان.معلوم میشد او و زنش چشم به آن خانه دوخته اند.نمیتوانستم ملامتش کنم مال خودش بود.نمیتوانست که آنجا را به امان خدا رها کند.اگر من تحمل زندگی با خاطره های مادرم را نداشتم دلیلی نداشت که او نتواند.
این یک معامله بود معامله ای که آنها بتوانند صاحب آنچه که میخواستند بشوند.
دلم میخواست همانجا در گوشه ای بنشینم و گریه کنم.گرچه مقصر من بودم که داشتم آنجا را دو دستی تقدیمشان میکردم.
صدایم ناله وار و به زحمت از گلو خارج شد.
-اگر شما موافق هستید من حرفی ندارم.

R A H A
01-27-2012, 11:45 PM
فصل 54

همه چیز به سرعت برق گذشت چه موقع حاج بابا آنجا را برایمان خرید و چه موقع جهیزیه مرا به آن خانه منتقل کردند نمیدانم.
سرم به رفت و آمدها گرم بود و متوجه نمیشدم پدرم و فرزام به چه کاری مشغول هستند.
مراسم شب هفت که به پایان رسید فقط من ماندم و فرزام.حتی خاله ماه بانو هم که تمام آن هفته را با من گذرانده بود بهمراه غلامحسین خان به خانه اش بازگشت.
ناگهان دلم گرفت و غمهایی که تمام آن هفته با من بود چون کوهی به روی هم تلنبار شد و بروی سینه ام افتاد.
احساس نفس تنگی کردم و با ناامیدی چشم به فرزام دوختم.منظورم را فهمید به آرامی سر تکان داد و گفت:آماده شو به خانه ی خودمان برویم.
با این تصور که منظورش عمارت غربی همان ساختمان است به اعتراض گفتم:قرارمان این نبود.
در عین غم تبسمی به لب آورد و گفت:چرا قرارمان همین بود.با من بیا.
از جایم تکان نخوردم و با تردید نگاهش کردم.کفشهایش را که جلوی در تالار جفت شده بود پوشید و افزود:درشکه جلو در منتظرمان است.
با تعجب پرسیدم:مگر کجا میخواهی مرا ببری؟
بند کفشهایش را بست و پاسخ داد:به خانه ی خودمان به همانجایی که با هم رفتیم و پسندیدیم.
با ناباوری پرسیدم:یعنی به این زودی آماده شد!مگر میشود؟!
-حالا که شده.حاج بابا با مالکش قرار مدارهایشان را گذاشته اند.درست است که معامله هتقه آینده انجام خواهد شد ولی مشکلی نیست.حاج طالب از روی اطمینان کلیدش را در اختیارمان گذاشته و حالا آن خانه فرش شده و و مرتب انتظار عروس خوشگل مرا میکشد از فردا باید استینهایت را بالا بزنی و برایم آشپزی کنی.
-من حتی بلد نیستم یک تخم مرغ نیمرو کنم.
-خودم یادت میدهم.آن مدتی که از خانه دور بودم کلی دوره دیده ام.نمیگذارم به تو بد بگذرد.
-انسیه و رحمان میدانند؟
-البته که میدانند.بیچاره رحمان برای نظافت و اسباب کشی کم زحمت نکشید.
-پس لااقل بگذار از آنها خداحافظی کنم.
-لابد جلوی در حیاط برای بدرقه منتظرمان هستند.من چیزی از وسایل تو را در اینجا نگذاشته ام با وجود این اگر چیزی جا مانده باشد فردا برایت می آورم.بیا برویم عزیزم.هر چه زودتر از این محیط دور شوی بهتر است.
این همان چیزی بود که خودم با التماس از او خواسته بودم.محبتش دلم را گرم کرد و به من آرامش بخشید.بدون مادرم لحظات زندگی ام به سختی و توام با غم و اندوه میگذشت و تنها کسی که میتوانست از بار غصه هایم بکاند فرزام بود.
احساسم را با کلامم آشکار ساختم:از تو ممنونم.قول بده تنهایم نگذاری.
-البته که تنهایت نمیگذارم.حاج بابا به من یک ماه مرخصی داده.
انسیه و رحمان در حالیکه غبار اندوه چهره هایشان را پرچین ساخته بود جلوی در انتظارمان را میکشیدند.انسیه که آخرین ماه بارداری را میگذراند خسته از ایستادن به دیوار تکیه داده بود.با محبت گونه هایش را بوسیدم و گفتم:تو و رحمان برای ماتان سنگ تمام گذاشتید چه در زمان حیات و چه برای مراسم عزاداری اش از شما ممنون.خاطره های ماتان اذیتم میکند.من نمیتوانم بی او در این خانه زندگی کنم مرا ببخشید.ما سالها با هم زندگی کردیم و با هم انس گرفتیم.مطمئنم که کمبودتان را احساس خواهم کرد.کاش میتوانستیم با هم باشیم.دلم برایتان تنگ خواهد شد.حتما به دیدنم بیایید.
اشک ریزان گفت:البته که می آییم.تو تنها یادگاری خانم بزرگی.خدا میدونه مرگش چه غصه ای رو دلمون گذاشته.تا وقتی که بتونی راه و چاه خونه رو یاد بگیری و پخت و پز کنی خودم هر روز به سراغت می آم و یادت میدم چیکار کنی.برو به امون خدا.
دستم را بطرفشان تکان دادم و در حال سوار شدن به درشکه خطاب به رحمان گفتم:میدانم که چقدر برایمان زحمت کشیدی.از تو ممنون رحمان.خداحافظ.
باران نم نم میبارید و هر چه جلوتر میرفتیم هوا خنک تر و مطبوع تر میشد.در خانه باز بود و حاج بابا و ملوس به اتفاق مرد غریبه ای که گوسفندی در کنار داشت جلوی در ایستاده بودند.
همینکه درشکه ایستاد و پیاده شدیم آن مرد با حرکت تندی حیوان بیچاره را که از ترس فرا رسدین لحظه مرگ دست و پایش میلرزید به روی زمین خواباند و چاقوی تیزی را که در دست داشت به گردنش نزدیک ساخت.چشمهایم را بستم دستم را به حالت اعتراض تکان دادم و فریاد زنان گفتم:وای خدا من نه خواهش میکنم اینکار را نکنید.
صدای گرم پدرم را شنیدم که میگفت:چرا ترسیدی رعنا جان چیز مهمی نیست.خانه ی نو است و باید جلوی آن خون ریخت.
-من نمیتوانم جان کندن کسی را ببینم چه حیوان باشد چه انسان.نباید اینکار را میکردید.
ملوس زیر بازویم را گرفت و گفت:به خانه ات خوش آمدی.امیدوارم برایت خوش یمن باشد.
حوض پر از آب بود و در آن ماهی های کوچک قرمز همانطور که فرزام میخواست از سر و کول هم بالا میرفتند.
هما در حالیکه دست گل زیبایی به دست داشت جلوی پله ها ایستاده بود و به ما میخندید.جلوتر که رفتیم گلها را پر پر کرد و جلوی پایمان افکند.کاش مادرش هنوز زنده بود تا میتوانستم در آن لحظه شاد باشم و از ته دل بخندم.و خوشی را با تمام وجود حس کنم ولی افسوس که نه او زنده بود و نه من این احساس را داشتم.
هما را بغل کردم و بوسیدم.دست بروی چشمهایم کشید و با لحن شیرینی پرسید:بازم گریه میکنی آبجی؟
انگشتان کوچکش را که از اشک مرطوب بود بوسیدم و گفتم:حالا که تو در بغلم هستی دیگر گریه نمیکنم.داداش کوچولویت چطور اس؟
از این سوال خوشش نیامد.معلوم میشد استقبال خوبی از رقیبش نکرده.لب ورچید و پاسخ داد:خیلی بد.همش گریه میکنه و دلش میخواد تو بغل عزیز باشه.
-برای اینکه خیلی کوچک است و نمیتواند راه برود عزیز ناچار است بغلش کند.
-پس کاش زودتر بزرگ بشه و خودش بتونه راه بره که عزیز مجبور نباشه بغلش کنه.
به دیدن ماشین کادیلاک سرمه ای رنگی که تازه مد شده بود و هیکل گنده اش با خانه ی نقلی ما هماهنگی نداشت با تعجب پرسیدم:این ماشین اینجا چکار میکند؟
حاج بابا دست به دور کمرم افکند و گفت:این هدیه پاتختی شماست از طرف من و ملوس.البته باید صبر کنی شوهرت رانندگی یاد بگیرد بعد سوارش شوی.
نمیدانستم باید خوشحال باشم یا غمگین.در آن لحظه نمیتوانستم هیچ احساسی داشته باشم به غیر از غم نبودن مادر.
منتظر عکس العملم بود انتظار داشت شور و هیجانی از خود نشان بدهم و دست به دور گردنش بیاویزم.
آهی کشیدم و گفتم:کاش احساسی را که حالا داری آن موقع که من و ماتان را ترک کردی و رفتی داشتی نه حالا که دیگر نه من میتوانم به این خانه دلخوش کنم و نه به این ماشین.هیچ چیز در دنیا نمیتواند جای خالی مادرم را در زندگی ام پر کند.
سر به زیر افکند و گفت:میفهمم چه میگویی.تو نمیدانی من در این هفته چه کشیدم.فکر نکن خودم را در مرگش مقصر نمیدانم.نه خواب راحتی دارم و نه فکر آرامی.
-او ناامید از دنیا رفت.بعد از اینکه تو زن بیگانه ای را به او ترجیح دادی و رفتی دلش فقط به من خوش بود.در شب عروسی ام فضای اطرافش را پر از تنهایی میدید.به خصوص که خبر تولد پسر رقیب بر همه آرزوهایش خط بطلان کشید.
-افسوس بر گذشته هیچ دردی را دوا نمیکند.درست است که خاطره هایش همیشه برایت عزیز است.اما این دلیل نمیشود که زندگی را به کام خود و شوهرت تلخ کنی.
وارد اتاق که شدیم چشمم به قالیچه ابریشمی زیبایی که به دیوار آویخته بودند افتاد.
من این قالیچه را قبلا در جایی دیده بودم ولی کجا؟
در حالیکه به مغزم فشار می آوردم از فرزام پرسیدم:این قالیچه را از کجا آوردی؟
نگاهش را از من دزدید و پاسخ داد:این هدیه پاتختی است از طرف مادرت.بسته بندی شده به روی پشتی اتاقش قرار داشت.
دستم را محکم به پیشانی ام کوفتم و گفتم:حالا یادم آمد.چند سال پیش آن را در پستوی اتاق ماتان دیدم.زیبایی اش دلم را برد و از او خواستم آن را به من بدهد.در مقابل التماسم با مهربانی خندید و گفت به وقتش چرا هر وقت صاحب خانه زندگی شدی مال تو.
با انگشتانم به نوازش پرزهایش پرداختم و در حسرت دیدارش اشکهایم را با سوز سینه از دل تنگ بیرون کشیدم و به روی گونه هایم سرازیر ساختم و گفتم:از تو ممنون ماتان جان.قول میدهم به خوبی از یادگاری ات مواظبت کنم.
فرزام شانه به شانه ام ایستاد و گفت:هم خاطره اش همیشه برایمان عزیز است و هم یادگاری هایش.

R A H A
01-27-2012, 11:46 PM
فصل 55
باورم نمیشد که این قدر زود به زندگی در آن محیط کوچک و دنج عادت کنم.برخلاف تصورم آشپزی برایم آسان بود.کارهای خانه سرگرمم میکرد و لحظات عمرم به بیهودگی نمیگذشت.اما لبهایم راه و رسم خندیدن را از یاد برده بود.
روزهای اول فرزام به حجره نمیرفت و در خانه میماند و در انجام کارها به یاری ام میشتافت انسیه گاه به کمک می آمد و با اصرار و سماجت میکوشید تا وظیفه خانه داری را به عهده بگیرد و من چون دلم میخواست به این رفت و آمدها خوش باشد به او مجال هنرنمایی میدادم.
چهلم مادرم که گذشت حاج بابا به منزل پامنار اسباب کشی کرد.با وجود اینکه تصمیم گرفته بودم هیچوقت دوباره قدم به آن خانه نگذارم وجود هما و برادر کوچکم مرا به آنجا میکشاند.
بالاخره فرزام توانست اتوموبیل رانی را که در آن زمان دانستن آن هنر بود بیاموزد و با احتیاط پشت فرمان بنشنید.
با ترس و لرز در کنارش مینشستم و همین که شروع به گاز دادن میکرد و با تکان شدیدی اتومومبیل را براه می انداخت چشمهایم را میبستم و از خدا میخواستم که به سلامت به مقصد برسیم.
اولین باری که چشمهایم را بستم فرزام خندید و گفت:نترس اسب نیست که مثل نجیب به زمینمان بزند.
هما عاشق ماشین برادرش بود و هر وقت به آنجا میرفتیم به گردنش می آویخت و میگفت:باید منو سوارش کنی که بوق بزنم.
فشار انگشتانش به روی بوق به وجدش می آورد و چندین بار با اشتیاق این حرکت را تکرار میکرد.
خانه ی مادرم برای ملوس خوش یمن نبود.از وقتی قدم به آنجا نهاد بیمار و بستری شد و روزبروز لاغرتر و نحیف تر بنظر میرسید.
در ماه دوم شیرش خشک شد و دیگر قادر به تغذیه نوزادش نبود.به ناچار انسیه که آن موقع تازه وضع حمل نموده بود به غیر از نوزادش شکم پسر اربابش را هم با شیر خود سیر میکرد.
دکتر حکیم الدوله هر روز به ملوس سر میزد اما از بیمارش سر در نمی آورد و علت رنجوری اش را نمیدانست.داروهای تجویزی اش اثری در بهبودش نداشت.
غروبها که فرزام به خانه بازمیگشت با هم به آنجا میرفتیم و ساعتی در کنار بستر او مینشستیم و دستان تبدارش را به دست میگرفتیم.
نور زندگی در نگاهش کمرنگ و کم سو بود و حتی قدرت در آغوش گرفتن طفل خود را نداشت.شیرین زبانیهای هما بحای اینکه خنده به روی لبانش بیاورد دلش را به درد می آورد.از اینکه نمیتوانست چون گذشته سر به سرش بگذارد و تر و خشکش کند هم خود عذاب میکشید و هم او را عذاب میداد.
هما بدقلقی میکرد با لجاجت دستهای مادرش را میگرفت و میکشید و میکوشید تا وادار به برخاستنش کند.با سرسختی دست انسیه را پس میزد و فریاد زنان میگفت:تقصیر توس اگر اینجا نبودی عزیز خودش لباسامو عوض میکرد دست و صورتمو میشست و منو به حموم میبرد.
فرزام در گفتن حرفی به من تردید داشت اما بالاخره دل به دریا زد و یک شب بعد از بازگشت از منزل پدرم من من کنان گفت:کاش میتوانستیم بعضی شبها هما را به خانه خودمان بیاوریم.البته مجبور نیستی پیشنهادم را قبول کنی فکر کردم شاید به این ترتیب دست از ناآرامی بردارد و کمتر عزیز را بیازارد.
با خوشرویی از پیشنهادش استقبال کردم و گفتم:چرا زودتر نگفتی؟میتوانستیم همین امشب او را به خانه خودمان بیاوریم.
پاسخم باعث آرامش خیالش شد.با وجود اینکه آن روزها حوصله خندیدن را نداشت لبهایش حالت تبسم به خود گرفت و گفت:پس تو موافقی؟
-البته که موافقم.
از فردای آن روز هما اکثر اوقاتش را با ما میگذراند و این همراهی باعث ایجاد هیجان در وجودش میشد.تنها احساسی که از بیماری مادرش داشت این بود که او دیگر نمیتوانست فرشاد را در آغوش بگیرد و به ناز و نوازشش بپردازد.با شور و اشتیاق پی در پی تکرار میکرد.
-اون دیگه بچه ما نیست.بخشیدیمش به انسیه.
وجود من و فرزام انباشته از شور و دلدادگی بود اما فرصت ابراز آن را نداشتیم.لحظاتی که میتوانستیم به عشق بیندیشیم به مشکلات زندگی می اندیشیدیم.از همان شبی که دست در دست هم نهادیم و پیمان بستیم که در شادی و غم شریک زندگی هم باشیم شریک غمها شدیم و غمخوار یکدیگر.
بالاخره حاج بابا از طبابت حکیم الدوله ناامید شد و پزشک حاذق تری را به بالین همسرش آورد تا شاید بتواند درمانی بر درد او بیابد ولی پس از معاینه فقط جواب یاس را از زبانش شنید.
-ابراز کار آلوده ای که در موقع زایمان قابله ناشی مورد استفاده قرارداده باعث ایجاد این عفونت و به تدریج خونش را آلوده ساخته و تمام بدنش را فرا گرفته.
دیگر امیدی به بهبودش نبود.در موقع شنیدن این کلمات برای اولین بار اشک پدرم را دیدم.
بیاد مراسم خاکسپاری مادرم افتادم.چقدر درآن روز آرزو داشتم که اشک او را ببینم و شاهد گریه کردنش باشم ولی افسوس که دیدگانش کویر خشک و بی اب و علفی بود که نه گیاه تاثر در آن میرویید و نه قطره اشکی گونه های تشنه اش را سیراب میکرد.پس این اشکها در آن زمان کجا بودند که اکنون امواج خروشانش سیلاب وار به روی گونه هایش جاری میشد؟
پشتش در انتظار یافتن پناهگاهی به سوی دیوار متمایل شد و دستهایش در انتظار یافتن همدردی دست فرزام را فشرد.بالاخره زبان فرزام که شوکه شده بود باز شد و به امید شنیدن کلام امیدوارکننده ای پرسید:منظورتان این است که دیگر هیچ امیدی نیست؟
-اگر زودتر به سراغم می آمدید شاید ولی الان دیگر نمیدانم چه پیش خواهد آمد.
آن شب همانجا ماندیم و به خانه بازنگشتیم.زیرسیگاری حاج بابا پر از ته سیگار بود و در موقعیتی نبود که بشود تنهایش گذاشت.فرزام برای اولین بار سیگاری روشن کرد و با ناشیگری به آن پک زد و به سرفه افتاد.
انسیه فرشاد را که دل درد داشت و آرام نمیگرفت به اتاق خود برد.من هما را که هیچکس تحویلش نمیگرفت و به فکرش نبود در بستر خودمان خواباندم.تنها که شدیم فرزام مشت به دیوار کوفت و گفت:این خانه لعنتی نفرین شده است.
سپس درست مانند کودک خردسالی که هنوز از درد و رنج زندگی چیزی نمیداند کوچکترین مخالفت با خواسته هایش را رنجی عظیم میداند و برای نشان دادن قهرش دمر در گوشه ای می افتد و سر را میان دو دست پنهان میکند دمر در بستر خوابیده بود سر را میان دو دست داشت و شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد.
نگاهم را به آسمان بی ستاره دوختم که پر از سیاهی و تاریکی بود و اشکهایم را بی صدا رها ساختم تا به ارامی به روی گونه هایم سرازیر شوند.کلامی برای دلجویی اش بخاطرم نمیرسید هر چه میگفتم بی معنا و بی مفهوم بود.
صبح روز بعد حاج بابا و فرزام با این منطق که این دکترها چیزی سرشان نمیشود به امید یافتن پزشکی که آگاهی بیشتری از این بیماری داشته باشد صبح زود از خانه بیرون رفتند لباس گرم به تن هما پوشاندم و او را به حیاط فرستادم تا با بچه های انسیه بازی کند.آنگاه به قصد دیدن ملوس به اتاقش رفتم.
با وجود اینکه آهسته و پاورچین قدم برمیداشتم صدای پایم را شنید دیدگان بی حالت و بی رمقش را بسویم چرخاند و با صدای لرزان و کلمات بریده گفت:تو اینجایی رعنا؟مگر دیشب به خانه ات نرفتی؟
در کنارش نشستم و پاسخ دادم:نه عزیز جان دیشب همینجا خوابیده بودیم.
-چرا!یعنی حال من اینقدر بد است که میترسید تنهایم بگذارید؟
-نه اینطور نیست فقط چون هما بی قراری میکند و بی جهت بهانه میگیرد گاه دلش میخواهد پیش شما باشد و گاه پیش ما تصمیم گرفتیم همینجا بمانیم.
با لحن پرملامتی گفت:به من دروغ نگو بچه که نیستم.میدانم که دیگر خوب نمیشوم.مرضم لاعلاج است درد بی درمانی به جانم افتاده و قصد هلاکم را دارد.
با هم تنها بودیم .خانه در سکوت فرو رفته بود.هیچ صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.دستش را دراز کرد و دستم را به گرمی فشرد و گفت:تکلیف هما و فرشاد چه میشود؟اگر من بمیرم مصیب چطور میتواند تر و خشکشان کند؟مادرت نفرینم کرد.من ناخواسته باعث رنجش شدم و او هیچوقت نتوانست مرا ببخشد.در شب عروسی تو نگاهش به من خصمانه و کینه توزانه بود.کاش در مبارزه ای که بین ما آغاز شده بود به نفع او کنار میرفتم.چرا اینکار را نکردم؟جرا از اینکه بی چون و چرا خود را از میدان مبارزه بیرون کشید و به نفع من کنار رفت پیروزی ام را جشن گرفتم.از اینکه توانسته بودم رقیب را به زمین بزنم و جایش را بگیرم احساس غرور میکردم.مصیب در چنگ من بود.کاری کرده بودم که حتی راه خانه شما را گم کند و در ظرف آن 4 سال حتی نیم نگاهی هم به آن سو نیفکند.تنها غصه اش تو بودی و تنها عامل توجه او به گذشته ای که من من در آن نقشی نداشتم رعنای خوشگلش هر احساسی را توانستم از قلبش بیرون کنم به غیر از مهر و محبتی را که به تو داشت.بخاطر همین بود که در اجرای نقشه اش برای رساندن شما دو نفر به هم همدستش شدم.چرا چشمهایم کور بود و نمیتوانستم ظلمی را که در این میان به تابان میشد ببینم؟زمانی که فرزام عاشقت شد و تو بخاطر مادرت به مبارزه با احساست پرداختی سوز سینه فرزام و رنجی که از دوری ات میکشید دیدگان خفته ام را بیدار کرد و پی به اشتباهم بردم.پسرم داشت فدای این اشتباه میشد و قلب و غرورش هر دو با هم بی صدا میشکست.رابطه ی او با ناپدری اش که به زحمت و در نتیجه تلاش و کوشش من تبدیل به رابطه پدر فرزندی شده بود.داشت رو به تیرگی میرفت.بخاطر همین بود که آن روز در آه مدرسه سر راهت ایستادم و التماست کردم که ترکش نکنی.در لحظات زندگی درنگ خطاست و هر لحظه اش آبستن حوادثی است که میتواند زندگی انسان را زیر و رو کند.هر بلایی سرم بیاید حقم است.گناه من این بود که زنجیر محبتم را به گردن مصیب انداختم و آن را به سوی خود کشیدم و رهایش نکردم وگرنه در مقایسه با رقیب همیشه خودم را بازنده میدیدم.زیبایی اش فریبنده بود اما غرورش او را از نشان دادن احساسش بازمیداشت و باعث سردی مصیب میشد و بی محبتی اش باعث گریز.هر بلایی به سرم بیاید حقم است مادرت مرا نبخشید ولی تو مرا ببخش و بگذار آسوده بمیرم.
دستش را فشردم و گفتم:من از شما رنجشی به دل ندارم.آن کسی که باید خود را مقصر بداند پدرم است.من از او توقع داشتم نه از شما.
-به من قول میدهی از هما و فرشاد مثل بچه های خودت نگه داری کنی و نگذاری زیر دست نامادری بزرگ شوند؟
-این حرفها چیست که میزنید!دکتر گفته که حال شما خوب میشود.
-لزومی ندارد کسی به من چیزی بگوید خودم میدانم که دارم میمیرم.احساسی در درونم فریاد میزند که فرصتی نیست.قول میدهی یا نه؟
-البته که قول میدهم.در هر شرایطی مراقبشان خواهم بود و تکیه گاهشان.
-اگر مصیب دوباره زن گرفت نگذار بچه ها را با خود ببرد.
به اعتراض گفتم:خواهش میکنم عزیز آرام باشید.چرا نفوس بد میزنید؟
بی توجه به اعتراضم گفت:بزرگترین غصه ام این بود که چرا قسمتم نشد در جشن عروسی پسرم حاضر باشم.غافل از اینکه عروسی هیچکدام از بچه هایم را نخواهم دید.مهم نیست که چند سال عمر کنی مهم این است که چه بهره ای از زندگی ات برده ای پدر فرزام در جوانی مرد و من بیوه شدم و بعد وقتی دوباره بختم را امتحان کردم زندگی ام زیر و رو شد.مواظ بهما باش چون این بچه خیلی حساس است.هر چند هنوز مفهوم مردن را نمیداند ولی نبودنم باعث غصه اش خواهد شد.به مصیب بگو بچه ها را از این خانه بیرون ببرد.اینجا نفرین شده است.از همان روز اول که پا به حیاطش گذاشتم حالم دگرگون شد.
روی برگرداندم تا متوجه اشکهایم نشود.صدایم زد و پرسید:هنوز اینجا هستی رعنا؟صدایم را میشنوی یا نه؟
ناله کنان پاسخ دادم:بله میشنوم عزیز بهتر است کمی استراحت کنید.
-برای استراحت فرصت هست.یک استراحت ابدی و همیشگی.هما عادت دارد شبها لحاف را از رویش کنار بزند مواظب باش سرما نخورد روزی که مصیب از من خواستگاری کرد پرسیدم مطمئنی زنت حاضر به سازش است؟با اطمینان پاسخ داد خیالت راحت باشد از خدا میخواهد سرم جای دیگری گرم باشد و کاری به کارش نداشته باشم.کارش حرفش را باور نمیکردم.فرزام تو را خیلی دوست دارد.من شاهد شبهای بی قراری اش در آن زمانی که امیدی به وصالت نداشت بوده ام.بی قراری اش باعث بی قراری ام بود و رنج او باعث رنج و عذابم.خودم را در آنچه که پیش آمده بود مقصر میدانستم.وجود تو آرامش خواهد کرد.قدرش را بدان.
منتظر بودم بقیه سخنانش را بشنوم.اما فقط یک کلمه دیگر از زبانش شنیدم:آخ.
و بعد زبانش بند آمد و به ارامش رسید.
هما در حیاط مشغول برف بازی با بچه های انسیه بود و انسیه در اتاق بغلی مشغول شیر دادن به طفل بی مادر ملوس.

R A H A
01-27-2012, 11:46 PM
فصل 56

همینکه حاج بابا وارد حیاط شد و اوضاع خانه را دگرگون یافت آنچه را که باید بفهمد فهمید.قد بلند و هیکل رشیدش که همیشه به آن مینازید شکست و کمرش خمید.پاهایش توان ایستادن را ازدست داد.قدرت قدم نهادن به داخل اتاق را نداشت و از روبرو شدن با واقعیت میترسید.دستانش برای لمس بدن سردی که تا همین چند ساعت پیش گرمایش گرمی بخش زندگی اش بود حرکتی از خود نشان نمیدادند.
فرزام بجای اینکه به مادرش بنگرد به من مینگریست و با نگاه التماسم میکرد که زبان بگشایم و به او بگویم که واقعیت غیر از آن است که تصور میکند.اما صدای هق هق گریه ی حاج بابا به وی فهماند که دیگر هیچ گریزی از این واقعیت نیست.
و اکنون این فرزام بود که یک نفس و بدون مکث عزیز را صدا میزد و سر به روی قلب خاموشش میفشرد.
هما میکوشید تا بدن ظریفش را در کنار بستر مادر میان آن دو جای دهد و با کنجکاوی کودکانه اش از علت پریشانی هایش آگاه شود.
در حالیکه خود نیاز به دلداری داشتم چطور میتوانستم به آنها دلداری بدهم؟مرگ ملوس خاطره مرگ مادرم را تداعی میکرد و بدن سردش در زیر کرسی گرم بدن سرد ماتان را که فتیله چراغ زندگی اش سوخته بود در خاطرم جان میبخشید.
بهمراه آنها گریستم و بهمراه آنها فریاد زدم.صدای گریه هما بی آنکه از علت آن آگاه باشد از همه بلندتر بود.
دوباره لشکر سیاه پوشها براه افتاد و دوباره همان ماجراها و برو بیاها تکرار شد.
پدرم هنوز گیج و سردرگم بود و نمیتوانست آنچه را اتفاق افتاده باور کند.همه ی حوادث آنقدر ناگهانی و به سرعت پیش آمده بود که باورش اسان نبود.در شادترین لحظات زندگی مان به غم رسیدیم و در عین غم و اندوه به غصه ای دیگر.هما بستر مادر را که خالی یافت بهت زده به جستجویش پرداخت و پس از اینکه د رهیچ کجای خانه نتوانست نشانی از وی بیابد به دنبال علتش گشت و ناامید از یافتنش دیگر میلی به بازی و تفریح نداشت.
نه با گلوله برف بچه های انسیه را هدف قرار میداد و نه بهمراه آنها آدم برفی میساخت.سر به زیر کرسی فرو میبرد و بی صدا میگریست.حاج بابا و فرزام حوصله توجه به او را نداشتند.قولی که به ملوس داد بودم دست و پای احساسم را بسته بود و نمیتوانستم چون آن دو از خواهرم غافل باشم.
در کنارش زیر کرسی دراز کشیدم و سر به زیر لحاف فرو بردم و گفتم:دلت میخواهد امشب پیش تو بخوابم؟
چهره اش را نمیدیدم اما صدای خفه اش نشان میداد که گریان است.بجای جواب پرسید:عزیز کجا رفته آبجی؟
-به یک جای دوری که فاصله اش با ما زیاد است.
-چرا؟مگه ما اذیتش کردیم؟
-نه عزیزم تو که میدانی او مریض شده بود.هر وقت حالش خوب شود برمیگردد.
-چقدر طول میکشه خوب بشه؟
-اگر تو دختر خوبی باشی زودتر برمیگردد.
سر از لحاف بیرون آورد و با اطمینان گفت:دختر خوبی میشم قول میدم.
لبهایم را به روی گونه مرطوبش فشردم و گفتم:آفرین دختر خوب شرط دومش این است که دیگر گریه نکنی و شاد باشی.
لبهایش را غنچه کرد و پرسید:امشب پیش من میخوابی؟
-البته.
آرام گرفت.سر به روی سینه ام نهاد و به خواب رفت.سرش را به روی متکا گذاشتم و برخاستم.فرزام و پدرم هم به من نیاز داشتند نمیتوانستم تنهایشان بگذارم.
در تالار در کنار هم روبروی بخاری نفتی استوانه ای شکل بزرگی که بدنه اش از شعله های آتش گداخته بود نشسته بودند و سر به زیر داشتند.به دنبال جمله مناسی برای آغاز سخن میگشتم.نه کلمه ای برای تسلا بخاطرم میرسید و نه حرفی برای گفتن.
نمیدانم حضورم را احساس میکردند یا نه.بالاخره گفتم:به زور توانستم هما را بخوابانم.طفلکی بی آنکه بداند چه به سرش آمده خیلی غصه میخورد.
صدای حاج بابا ضعیف و پر اندوه بود:بعد از این تکلیف من با این دو طفل معصوم چیست؟چطور میتوانم آرامشان کنم؟بدون ملوس چه به سرشان خواهد آمد؟
بغض صدایش را خفه کرد و ساکت شد.فرزام به ارامی میگریست و حرکت شانه هایش حاکی از بی قراری بود.
چه پاسخی برای این سوال داشتم؟من نمیتوانستم در آن خانه بمانم و مواظبشان باشم.پدرم نمیتوانست چنین توقعی از من داشته باشد ولی تکلیف قولی که به ملوس داده بودم چه میشد؟
شانه هایش را که از حرارت آتش گرم بود لمس کردم و گفتم:منکه نمردم حاج بابا.خیالتان راحت باشد نمیگذارم درد بی مادری را حس کنند.
فرزام با دیدگان غم گرفته و حیرت زده به من خیره شد و با نگاه به من فهماند مواظب باش قولی که میدهی پایبندت میکند.غاقل از اینکه قولی که به ملوس داده بودم پای بندم میساخت.
لبخند تلخی به لب آوردم و با رضایت سرتکان دادم.
دوباره پرسید:تکلیف فرشاد چیست؟
-خدا را شکر که انسیه شیر دارد و از این نظر مشکلی پیش نخواهد آمد.
-کاش میتوانستم در این خانه زندگی نکنم ولی میبینم که چاره ای نیست.عمر ملوس کوتاه بود.چه در این خانه به سر میبردیم چه جای دیگر.شاید غفلت از من بود.نباید او را به دست آن قابله ناشی میسپردم.همه چیز یک دفعه اتفاق افتاد.داشت خودش را اماده حضور در جشن عقد کنان پسرش میکرد که ناگهان دردش گرفت.غافلگیر شدیم.درشکه چی را دنبال مامای خودش فرستادم منزل نبود.بالاخره مجبور شدم از زنی که میگفتند در کار زایمان تبحر دارد کمک بگیرم.معلوم نیست آن لعنتی چه به سر ملوس بیچاره آورد که کار به اینجا کشید.
-خودتان را ملامت نکنید کسی چه میدانست اینطور خواهد شد.بیچاره ماتان هیچ فکر میکردید که درست شب عروسی دخترش سکته کند!هما زیر کرسی خوابیده و تنهاست.اگر بیدار شود و ببیند کسی دور و برش نیست وحشت خواهد کرد به او قول داده ام امشب در کنارش بخوابم.
نگاهش پر از التماس بود:کاش تو و فرزام هم همینجا پیش ما زندگی کنید.
سینه ام پر از آه و حسرت بود و کلامم آمیخته با تاسف:اینکار عملی نیست.من به التماس از فرزام خواستم که مرا از این خانه بیرون ببرد حالا چطور میتوانم دوباره به اینجا برگردم؟یعنی باز هم میخوای در همین خانه زندگی کنی باورم نمیشود؟
-چاره ای ندارم فرشاد به شیر انسیه و مواظبتش نیاز دارد و هما با بچه های آنها خوش است.شاید مجبور شوم اتاق نشینمن مادرت را با اتاق بغلی در اختیارشان بگذارم که جای راحت تری داشته باشند.بنظر تو چطور است؟
-فکر خوبی است.اگر قرار باشد فرشاد تا مدتی با آنها زندگی کند باید جای مناسبی داشته باشند.
در موقع برخاستن بی قدرت و بی پناه بنظر میرسید.
-من خسته ام.میروم بخوابم.شما دو نفر هم هر وقت خوابتان گرفت چراغ را خاموش کنید و بیایید.
پاهایش در حال راه رفتن لرزان بود و قدمهایش نامطمئن نفت بخاری داشت تمام میشد و شعله هایش رو به خاموشی میرفت.دلهایمان در گروی هم بود و در گروی غمهای بی شمارمان.زبانی که میتوانست از عشق سخن بگوید از غم سخن میگفت.
دلم میخواست میتوانستم به او بگویم که چقدر دوستش دارم.اما یک هفته بعد از مرگ مادرش به زبان اوردن چنین جمله ای را بی معنا میدانستم پس برای دلداری اش چه باید میگفتم؟
نگاهش به من میگفت حرفی بزن این سکوت عذاب آور است.بالاخره نفت بخاری به پت پت افتاد و خاموش شد.دستهایم را به هم مالیدم و با صدایی که در عین آرامی لرزان بود گفتم:یادت می آید شبی که ماتان مرد به من چه گفتی؟
با تکان سر اشاره کرد که بیاد دارد.ادامه دادم:گفتی که همیشه میتوانم به تو تکیه کنم و هیچوقت تنهایم نمیگذاری.حالا تو هم به من تکیه کن ما هر دو همدردیم و هر دو به طور ناگهانی با مرگ عزیزترین کسی که در زندگی داشتیم روبرو شدیم.من هنوز بهت زده ام و نمیتوانم آنچه را که پیش آمده باور کنم و مطمئنم که تو هم همین حالت را داری.وقتی که به حاج بابا گفتم که میتوانم از بچه ها مواظبت کنم تعجب کردی.میدانی چرا این حرف را زدم؟چون به عزیز قول داده ام که در حق بچه هایش مادری کنم و یک قول دیگر هم داده ام.
لحظه ای مکث کردم و ادامه ندادم.با کنجکاوی پرسید:چه قولی.
-اینکه همیشه دوستت داشته باشم و قدرت را بدانم.
خنده اش تلخ بود و پر حسرت.
-طفلکی عزیز به فکر همه بوده و به اندازه کافی تو را تحت فشار محبت قرار داده.
-اشتباه نکن این احساس واقعی خودم است و اجباری نیست.منهم تو را خیلی دوست دارم و هم خواهر و برادرمان را.میدانم که حالا وقت اعتراف به عشق نیست اما خیلی وقت است که به هم نگفته ایم دوستت دارم.یعنی در واقع از وقتی با هم عروسی کردیم فرصتی برای این اعتراف پیش نیامده.
-دوست داشتن فقط ناز و نوازش نیست.هم دل بودن و همدیگر را درک کردن است.آن موقع که تو نیاز به همدردی داشتی همدردت بودم و حالا من این نیاز را دارم.وقتی پدرم مرد من و مادرم تکیه گاه هم بودیم و هر دو به شدت احساس تنهایی میکردیم.عزیز میکوشید تا نگذارد من درد بی پدری را حس کنم.او هنوز خیلی جوان بود و فرصت زیادی برای زنده ماندن داشت و میتوانست بچه هایش را به ثمر برساند.طفلکی هما چطور میشود به او فهماند که چه اتفاقی افتاده.
-لزومی ندارد در این مورد چیزی به هما بگویی.به امید بازگشت مادرش از سفر غم دوری اش را کمتر احساس خواهد کرد.
-تو این را به او گفتی؟
-چاره دیگری نداشتم.
-همیشه که در کنارش نیستی تا بتوانی دلداری اش بدهی.
-سعی میکنم روزها که شما در حجره هستید اوقات بیشتری را با آنها بگذرانم.
-بیخود نبود که عزیز آنقدر تو را دوست داشت.
خنده ام تلخ بود و صدایم محزون:شادیها زندگی خودی نشان میدهند و به سرعت میگذرند اما غمها عین کنه به دیواره های قلبمان میچسبند و میمانند.همینکه میخواهی خود را فارغ از اندیشه اش نشان بدهی عقرب وار به قلبت نیش میزنند و آنچه را که نمیخواهی بیاد بیاوری به یادت می آورند.
دستش را به روی بنده بخاری که هنوز گرم بود نهاد تا با حرارت آن بدن سردش را گرم کند و گفت:زمانی که هنوز سوز سینه هایمان آه حسرتی بود بر مزار ماتان مرگ عزیز حسرتی بر حسرتهایمان افزود.نیشی به دنبال نیشی دیگر.
-بلند شو برویم بخوابیم عزیزم.حاج بابا چشم براه ماست.

R A H A
01-27-2012, 11:46 PM
فصل 57

در اتاقی را که ملوس در آنجا مرده بود بستند و قفل بزرگی به رویش زدند این همان اتاقی بود که مادرم در آن سکته کرد.
زمان بازگشت به خانه که فرا رسید هما دامنم را گرفت آن را بسوی خود کشید و در حالیکه به سختی میگریست گفت:تا عزیز برنگرده نمیذارم برید.تو رو بخدا آبجی جون نرو همینجا بمون.اگه تو نباشی من میترسم.
او دلیل وحشتش را نمیدانست اما من میدانستم به آغوشم پرید و دست به دور گردنم آویخت.سرش را به سینه فشردم و گفتم:اگر قول بدهم هر روز به تو سر بزنم چی؟
فرزام و پدرم برای پنهان ساختن تاثرشان سر به زیر داشتند.بلاتکلیف چشم به آن سو دوختم و از آنها مدد خواستم.عاقبت حاج بابا به زبان آمد و گفت:اگر میتوانید باز هم مدتی پیش ما بمانید وگرنه این بچه از غصه تلف خواهد شد.حالا که از گرمای بدن مادرش محروم شده کمبودهیاش را در وجود تو جستجو میکند.تنهایش نگذار.
ملوس هم همین درخواست را از من کرده بود.چکار میتوانستم بکنم؟هما با کلمات التماس میکرد و پدرم با نگاه.
میدانستم که در آنجا روی آرامش نخواهم دید اما مگر دیگر برای من آرامشی وجود داشت؟
خواهر کوچکم آرام نمیگرفت و از ته دل با سوز سینه سخنان ملتمسانه اش را تکرار میکرد .فرزام در سکوت منتظر تصمیم من بود.هما برای رسیدن به هدف دست از پافشاری برنمیداشت.نه میتوانستم نیاز او را نادیده بگیرم و نه قولی را که در لحظه جان دادن به عزیز داده بودم.
فشار بدن ظریفش بروی دستهایم سنگینی میکرد و نمیتوانستم بیش از این وی را در آغوشم نگه دارم.
به یک چشم به هم زدن در عرض یک شب برایم زندگی در خانه ای که زادگاهم بود تبدیل به کابوسی شده بود.
خم شدم و او را روی پشتی خواباندم.سپس با کلماتی که شنیدنش برای خودم هم تعجب آور بود گفتم:خیلی خب عزیزم حالا که تو میخواهی ما همینجا پیش شما میمانیم.
ناآرامیهایش را از یاد برد.دیدگان گریانش بهمراه لبانش که شوری اشک نمکزارش ساخته بود با هم خندیدند.
ساکی را که وسایل شخصی مان در آن بود از دست فرزام گرفت و هن هن کنان آن را به گوشه ی اتاق کشاند و گفت:تو هم بمون داداجون.
حاج بابا در حالیکه دلسوزانه حرکات دخترش را دنبال میکرد خطاب به من گفت:ممنونم که تصمیم گرفتید بمانید.
-از وقتی به دنیا آمدم اینجا خانه ام بود.تمام خاطرات خوش دوران کودکی ام در همان اتاقی است که حالا تلخ ترین خاطرات زندگی ام در آن اتفاق افتاده.وصیت عزیز به من این بودکه وادارت کنم بچه ها را از این خانه بیرون ببری.میگفت اینجا نفرین شده است.چرا به خانه قبلی برنمیگردید آنجا را که هنوز نفروخته ای؟
-آن عمارت برای زندگی سه خانواده با هم کوچک است.صبر داشته باش آتشی که امروز در وجودت زبانه میکشد با گذشت زمان شعله هایش درست مانند بخاری نفتی تالار کم سو خواهد شد.آن موقع فقط میتوانی با زنده نگه داشتن خاطراتش در همین خانه یادش را دلت زنده کنی.
-یادش در دلم زنده میماند حالا و همیشه و مطمئنم که هرگز از خاطرم نخواهد رفت.طرز خندیدن چین به پیشانی افکندن و غصه خوردنش در زمانی که به بهانه های مختلف به قصد ازارش به اینجا می آمدی.دلش را میسوزاندی و میرفتی.من همه ی حالات چهره ی او را بیاد دارم.
بی اختیار گفت:بس کن دختر دیگر کافی است.
از رو نرفتم و ادامه دادم:همیشه بعد از اینکه می آمدی و میرفتی ساعتها غمگین و افسرده بود و حال خود را نمیفهمید.
فرزام دستم را کشید و گفت:دیگر کافی است.اگر قرار است اینجا بمانیم باید باری از دوششان برداریم نه اینکه باری دیگر به روی دوششان بگذاریم.
به خود آمدم و گفتم:وقتی آن روزها را بخاطر می آورم بی اختیار میشوم.
با مهربانی گفت:خودت را کنترل کن عزیزم.ما همه مصیبت کشیده ایم.
-تو نمیدانی که ماندن در این خانه چقدر برایم مشکل است.اگر به عزیز قول نداده بودم زیر بار نمیرفتم.
-مجبور نیستیم هر شب اینجا بخوابیم.هما را که خواباندی به خانه میرویم و صبح زود برمیگردیم.
منطقش را پذیرفتم و بعد از آن زندگی دوگانه ای که برای خومدان انتخاب کرده بودیم فرصت رسیدگی به امور خانه را به من نمیداد.صبح زود از خواب میپریدم و از ترس اینکه مبادا هما بیدار شود و بفهمد که ما در کنارش نیستیم با عجله لباس میپوشیدیم و به آنجا میرفتیم و پاسی از شب گذشته بازمیگشتیم.
بهار که با جوله هایش زمستان از راه به در کرد و جایش را گرفت باغچه ها پر از گل سرخ و بنفشه بود و پنجره های خانه و دیوارهایش پوشیده از پیچکهای سرسبز و شاداب.
خاله ماه بانو سرزنشم میکرد که چرا به جای توجه به زندگی خود و همسرم به فکر خانواده هووی مادرم هستم.اما مگر نه اینکه آنها خانواده من بودند و نمیتوانستم خود را جدا از جمعشان بدانم.
فرزام بخاطر علاقه ای که به من داشت چون میترسید اتفاقی برایم بیفتد ترجیح میداد قید پدرشدن را بزند و خود را از داشتن فرزند محروم کند.موقعی که به او مژده بارداری ام را دادم چهره اش حالت دوگانه ای به خود گرفت هم شاد بود و هم وحشت زده.
خندیدم و گفتم:نترس هیچ اتفاقی نمی افتد.
حتی بعد از تولد زیبا باز هم میترسید که اثراتش بعدها ظاهر شود.
هما زیبا را تحویل نمیگرفت و او را رقیب خود میدانست.به محض اینکه بغلش میکردم هما و فرشاد از دو طرف مرا بسوی خود میکشیدند و قصد جلب نظرم را داشتند و من در جمع بچه ها شاد بودم.هما که تب میکرد حاج بابا به ما متوسل میگردید.فرشاد که به زمین میخورد و دست و پایش زخمی میشد باز هم من و فرزام بودیم که باید به دادش میرسیدیم.
خواهر کوچکم هر چه بزرگتر میشد بیشتر یاد ملوس را در دلهایمان زنده میکرد.درشتی هیکل لبهای کلفت و گونه های برجسته و لبهای خندانش سالها را به عقب برمیگرداند.
در 14 سالگی قد بلندش او را چند سال بزرگتر از سنش نشان میداد.اولین باری که سرمه به چشم کشید و چهره را آراست حاج بابا از دیدنش شوکه شد و در حالیکه بهت زده نگاهش میکرد زیر لب گفت:خدای من انگار ملوس زنده شده.
فرشاد سوگلی پدرم بود و او عاشقانه به تنها پسرش عشق میورزید.
اتوموبیلهای که جای کالسکه و درشکه را در خیابانها تنگ کردند به ناچار حاج بابا درشکه اش را فروخت و ماشین خرید و بعد از آن با وسیله نقلیه مد روز بچه هایش را به مدرسه میبرد و بازمیگرداند.
برخلاف تصور ملوس که گمان میکرد پدرم بعد از مرگ او زن دیگری خواهد گرفت به تنها چیزی که نمی اندیشید ازدواج مجدد بود.مردی که در آن واحد دو همسر داشت اکنون برای همیشه این هوا را از سر به در کرده بود.
شعله های آتش وجودش که بیهوده میپنداشت چون بخاری نفتی یک روز خاموش خواهد شد همیشه فروزان بود و پشیمانیهایش از اشتباهات گذشته به روی پیشانی اش خط تنبیه میکشید.هر وقت صحبت فروش زمینی که مهریه ام بود میشد فرزام میگفت آن دیگر مهریه خودت است هر بلایی میخواهی سرش بیاور.
بالاخره بلایی را که میخواستم به سرش اوردم و آن زمین را به عنوان جهیزیه به زیبا و شوهرش بخشیدم تا به سلیقه خودشان آنجا را بسازند اما آن موقع دیگر حاج بابا در بین ما نبود و چند ماه بعد از اینکه فرشاد برای ادامه تحصیل به فرانسه فرستاد و هما را به خانه شوهر دیگر کاری در این دنیا نداشت و به دیار باقی شتافت.
با وجود اینکه دلم از بی مهری اش نسبت به مادرم چرکین بود جایش را در میانمان خالی میدیدم و کمبودش را احساس میکردم.خطاهای زندگی قابل برگشت نیست اما شاید قابل جبران باشد.حاج بابا هیچوقت به فکر جبران خطایش در مورد زن اولش نبود.
تکرار این حرفها چه ثمری دارد.اکنون دیگر سالها از ان زمان گذشته و هیچ کدام از آن سه نفر زنده نیستند تا به داوری بنشینند و همدیگر را ملامت کنند.هر وقت به گذشته برمیگردم و به آن روزها می اندیشم دلم میگیرد.
گاه خاطره ها را زیر و رو میکردم از یکی به یکی دیگر میپریدم.بچه میشدم به روی دامان مادر مینشستم بزرگ میشدم و در بازار دور از چشم او به دنبال فرزام میگشتم.

***

هنوز همانجا در پارک روی نیمکت نشسته بودیم.بادی که میوزید همراه حرکت شاخه های درختان حلقه ای از گیسوانمان را که از زیر روسری روی پیشانی مان پریشان بود به این سو و آن سو میچرخاند.
ناگهان رعنا بخود آمد و در حال نگاه کردن به ساعتش شتاب زده برخاست و گفت:ولی خدای من خیلی دیر شد.لابد فرزام به خانه برگشته و از نبودم نگران شده.حالا که بچه ها به دنبال زندگی شان رفته اند فقط من مانده ام و فرزام.از آن گذشته قرار است امشب بچه ها و نوه هایم برای شام به خانه ما بیایند و من هنوز هیچ چیز آماده نکرده ام.
با تعجب پرسیدم:مگر شما چند تا بچه دارید؟
-برای من هما و فرشاد هم مثل بچه های خودم هستند و بچه های آنها نوه هایم.
خانه ای که توجه ات را جلب کرد همان خانه کوچکی است که فرزام از زمان عروسی مان تاکنون بارها باز سازی اش کرده و من حاضر نیستم آن را با لوکس ترین و زیباترین ساختمانهای دنیا عوض کنم.
نمیدانم چرا این حرفها را بتو زدم اصلا برای چه شروع کردم و چرا تا انتها ادامه دادم.شاید علتش این بود که بنظرم رسید تو درست در همان نقطه از جوانی خودم ایستاده ای و پر از عشق و احساسی و نگاهت به آن خانه پر از شیفتگی است.آن عمارت فروشی نیست به فکرش نباش.خداحافظ.
سپس قبل از اینکه بتوانم جوابش را بدهم به سرعت دور شد.
از پشت سر چشم به پاهایش دوختم که با شتاب قدم برمیداشت و درست مانند دختر جوانی که به وعده گاه میرود برای رسیدن به نزد همسرش شتاب داشت.
به زیر و رو کردن خاطراتش که پرداخت آرام گرفت و آتشی در میان خاکسترش یافت که هیچوقت خاموش نمیشد.حتی در زمانی که نفت زندگی شان رو به اتمام بود شعله های این آتش وجودشان را گرم میکرد و حرارتش آتش عشق را در وجودشان فروزان نگه میداشت.

پایان