PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : فروغ فرخزاد



emad176
08-27-2010, 11:15 AM
فروغ شاعره معاصر ایرانی است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه‌های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر تصادف اتومبیل بدرود حیات گفت.

فروغ با مجموعه‌های «اسیر»، «دیوار» و «عصیان» در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد. سپس آشنایی با ابراهیم گلستان نویسنده و فیلمساز سرشناس ایرانی و همکاری با او، موجب تحول فکری و ادبی در فروغ شد. وی در بازگشت دوباره به شعر، با انتشار مجموعه «تولدی دیگر» تحسین گسترده‌ای را برانگیخت، سپس مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را منتشر کرد تا جایگاه خود را در شعر معاصر ایران به عنوان شاعری بزرگ تثبیت نماید.
بعد از نیما یوشیج فروغ در کنار احمد شاملو، مهدی اخوان ثالث و سهراب سپهری از پیشگامان شعر معاصر فارسی است.
فروغ در ظهر ۸ دی‌ماه در خیابان معزالسلطنه[۱] کوچه خادم آزاد در محله امیریه تهران از پدری تفرشی و مادری کاشانی‌تبار به دنیا آمد.
پوران فرخزاد خواهر بزرگتر فروغ چندی پيش اعلام کرد فروغ روز هشتم دی ماه متولد شده و از اهل تحقيق خواست تا اين اشتباه را تصحيح کنند.
فروغ فرزند چهارم توران وزیری تبار و سرهنگ محمد فرخزاد است. از دیگر اعضای خانواده او می‌توان برادرش، فریدون فرخزاد و خواهر بزرگترش، پوران فرخزاد را نام برد.
فروغ با مجموعه‌های اسیر، دیوار و عصیان در قالب شعر نیمایی کار خود را آغاز کرد.
فروغ فرخزاد و همسرش پرویز شاپور که بعد از وی جدا شد فروغ در سالهای ۱۳۳۰ در ۱۶ سالگیبا پرویز شاپور طنزپرداز ایرانی که پسرخاله مادر وی بود، ازدواج کرد. این ازدواج در سال ۱۳۳۴ به جدایی انجامید. حاصل این ازدواج، پسری به نام کامیار بود.
فروغ پیش از ازدواج با شاپور، با وی نامه‌نگاری‌های عاشقانه‌ای داشت. این نامه‌ها به همراه نامه‌های فروغ در زمان ازدواج این دو و همچنین نامه‌های وی به شاپور پس از جدایی از وی بعدها توسط کامیار شاپور و عمران صلاحی در کتابی به نام "اولین تپش‌های عاشقانهٔ قلبم" منتشر گردید.
پس از جدایی از شاپور، فروغ فرخ‌زاد، برای گریز از هیاهوی روزمرگی، زندگی بسته و یکنواخت روابط شخصی و محفلی، به سفر رفت. او در این سیر و سفر، کوشید تا با فرهنگ اروپا آشنا شود. با آنکه زندگی روزانه‌اش به سختی می‌گذشت، به تئاتر و اپرا و موزه می‌رفت. وی در این دوره زبان ایتالیایی، فرانسه و آلمانی را آموخت. سفرهای فروغ به اروپا، آشنایی‌اش با فرهنگ هنری و ادبی اروپایی، ذهن او را باز کرد و زمینه‌ای برای دگرگونی فکری را در او فراهم کرد.
در سال ۱۳۳۷ سینما توجه فروغ را جلب می‌کند. و در این مسیر با ابراهیم گلستان آشنا می‌شود و این آشنایی مسیر زندگی فروغ را تغییر می‌دهد. و چهار سال بعد یعنی در سال ۱۳۴۱ فیلم خانه سیاه است را در آسایشگاه جذامیان باباباغی تبریز می‌سازند. و در سال ۱۳۴۲ در نمایشنامه شش شخصیت در جستجوی نویسنده بازی چشمگیری از خود نشان می‌دهد. در زمستان همان سال خبر می‌رسد که فیلم «خانه سیاه است» برنده جایزه نخست جشنواره اوبر هاوزن شده و باز در همان سال مجموعه تولدی دیگر را با تیراژ بالای سه هزار نسخه توسط انتشارات مروارید منتشر کرد. در سال ۱۳۴۳ به آلمان، ایتالیا و فرانسه سفر می‌کند. سال بعد در دومین جشنواره سینمای مولف در پزارو شرکت می‌کند که تهیه کنندگان سوئدی ساختن چند فیلم را به او پیشنهاد می‌دهند و ناشران اروپایی مشتاق نشر آثارش می‌شوند. پس از این دوره، وی مجموعه تولدی دیگر را منتشر کرد. اشعار وی در این کتاب تحسین گسترده‌ای را برانگیخت؛ پس از آن مجموعه ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد را منتشر نمود.

آخرین مجموعه شعری که فروغ فرخزاد، خود، آن را به چاپ رساند مجموعه تولدی دیگر است. این مجموعه شامل ۳۱ قطعه شعر است که بین سال‌های ۱۳۳۸ تا ۱۳۴۲ سروده شده‌اند. به قولی دیگر آخرین اثر او «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که پس از مرگ او منتشر شد.
فروغ فرخزاد در روز ۲۴ بهمن، ۱۳۴۵ هنگام رانندگی با اتوموبیل جیپ شخصی‌اش، بر اثر تصادف در جاده دروس-قلهک در تهران جان باخت. جسد او، روز چهارشنبه ۲۶ بهمن با حضور نویسندگان و همکارانش در گورستان ظهیرالدوله به خاک سپرده شد. آرزوی فروغ ار زبان خودش: " آرزوی من آزادی زنان ایران و تساوی حقوق آن‌ها با مردان است» «من به رنج‌هایی که خواهرانم در این مملکت در اثر بی عدالتی مردان می‌برند، کاملا واقف هستم و نیمی از هنرم را برای تجسم دردها و آلام آن‌ها به کار می‌برم"

آثار :
اسیر شامل ۴۴ شعر
دیوار
عصیان، شامل ۱۷ شعر
تولدی دیگر، شامل ۳۵ شعر
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شامل ۷ شعر

tina
12-06-2010, 11:41 AM
http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images? http://www.dibache.com/images/Skechs/forough-farokhzad.jpg
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
نام:فروغ فرخزاد
تولد:۱۳۱۳ تهران
آغاز شعر:۱۳سالگی
ازدواج:۱۵سالگی
آثار:اسیر,دیوار,عصیان,تولدی دیگر
وفات:۱۳۴۵


فروغ در خانواده ای پر جمعیت از پدری سخت گیر و مادری ساده دل متولد شد.ازدواج در سن کم و اختلاف سنی زیاد با پرویز شاهپور همسر هنرمندش باعث شد تا زندگی مشترکشون خیلی زود از هم پاشید و فروغ مجبور به ترک همسر و کامیار پسرشون شد.
فروغ دنیای اطرافش رو خوب درک می کرد و احساساتش رو نسبت به چیزهایی که می دید با عباراتی ساده در قالب شعر بیان می کرد.فروغ شعر رو بهترین ابزار برای باقی موندن خودش انتخاب کرد. (شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او میرسم می توانم راحت با او درد و دل کنم,جفتی است که کاملم می کند,راضیم می کند بی آنکه آزارم دهد)
در ۱۸ سالگی <اسیر>منتشر شد.مجموعه ای سرشار از احساسات لطیف و حقایق زندگی فروغ که با سادگی و جسارتی تحسین برانگیز بیانش کرد. با انتشار این اثر,بسیاری از دوستان لطف میکنن فروغ رو به پرده دری در اشعارش متهم کرده و زیر بار انتقاد می گیرند.البته وقتی فروغ حقیقتی مثل این رو بیان میکنه:(من صفای عشق خواهم ز او/تا فدا سازم وجود خویش را/او تنی خواهد ز من آتشین/تا بسوزاند در او تشویش را) بایدم به دوستان بر بخوره.
در مجموعه <اسیر>میل فروغ به عشق زمینی و شخصی بودن اشعارش مشهوده,که این نوع نگاه فروغ در اثر بعدیش,<دیوار>هم به چشم می خوره.فروغ همواره خواستار رهایی بود و در پی این بود که خودش رو ثابت کنه که با شکستن قیدهایی به نام همسر و مادر به این آزادی پوچ رسید تا جایی که با لحنی طنزامیز گفت:(فاتح شدم,خود را به ثبت رساندم,خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد.پس زنده باد ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش۵ ساکن تهران)
سومین اثر فروغ با نام <عصیان>منتشر شد.از اینجا بود که تحول در فروغ شکل گرفت و خودش رو وارد فلسفه هستی کرد,که این تحول عظیم با انتشار <تولدی دیگر>به اوج کمال رسید.سیر تکامل فروغ از نظر نگاهش به هستی از <اسیر>تا <تولدی دیگر> غیر قابل انکاره.
(نمیدانم رسیدن چیست,اما بی گمان میدانم مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری می شود)
سرانجام در ۳۲سالگی در یک سانحه رانندگی چشمان فروغ به زندگی بسته شد.
کم لطفی ها به فروغ بعد از مرگش هم ادامه داشت و در این دهه اخیر به اوج رسید.تا جایی که دوستان محبت کردند و صفت فاحشه رو برای فروغ انتخاب کردند.همین دوستانی که به راحتی اجازه میدن تا کشورهای دیگه امثال مولاناهارو به نام خودشون ثبت کنن.
(من پری کوچک غمگینی هستم که در اقیانوس سکنی دارد/شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آید)
بعدها نام مرا باران و بادhttp://img.tebyan.net/big/1387/12/591242271414823322318715297138118122175136192.jpg
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من آرام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ

emad176
12-06-2010, 11:56 AM
http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images?http://t0.gstatic.com/images? http://www.dibache.com/images/skechs/forough-farokhzad.jpg
آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
نام:فروغ فرخزاد
تولد:۱۳۱۳ تهران
آغاز شعر:۱۳سالگی
ازدواج:۱۵سالگی
آثار:اسیر,دیوار,عصیان,تولدی دیگر
وفات:۱۳۴۵


فروغ در خانواده ای پر جمعیت از پدری سخت گیر و مادری ساده دل متولد شد.ازدواج در سن کم و اختلاف سنی زیاد با پرویز شاهپور همسر هنرمندش باعث شد تا زندگی مشترکشون خیلی زود از هم پاشید و فروغ مجبور به ترک همسر و کامیار پسرشون شد.
فروغ دنیای اطرافش رو خوب درک می کرد و احساساتش رو نسبت به چیزهایی که می دید با عباراتی ساده در قالب شعر بیان می کرد.فروغ شعر رو بهترین ابزار برای باقی موندن خودش انتخاب کرد. (شعر برای من مثل رفیقی است که وقتی به او میرسم می توانم راحت با او درد و دل کنم,جفتی است که کاملم می کند,راضیم می کند بی آنکه آزارم دهد)
در ۱۸ سالگی <اسیر>منتشر شد.مجموعه ای سرشار از احساسات لطیف و حقایق زندگی فروغ که با سادگی و جسارتی تحسین برانگیز بیانش کرد. با انتشار این اثر,بسیاری از دوستان لطف میکنن فروغ رو به پرده دری در اشعارش متهم کرده و زیر بار انتقاد می گیرند.البته وقتی فروغ حقیقتی مثل این رو بیان میکنه:(من صفای عشق خواهم ز او/تا فدا سازم وجود خویش را/او تنی خواهد ز من آتشین/تا بسوزاند در او تشویش را) بایدم به دوستان بر بخوره.
در مجموعه <اسیر>میل فروغ به عشق زمینی و شخصی بودن اشعارش مشهوده,که این نوع نگاه فروغ در اثر بعدیش,<دیوار>هم به چشم می خوره.فروغ همواره خواستار رهایی بود و در پی این بود که خودش رو ثابت کنه که با شکستن قیدهایی به نام همسر و مادر به این آزادی پوچ رسید تا جایی که با لحنی طنزامیز گفت:(فاتح شدم,خود را به ثبت رساندم,خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد.پس زنده باد ششصد و هفتاد و هشت صادره از بخش۵ ساکن تهران)
سومین اثر فروغ با نام <عصیان>منتشر شد.از اینجا بود که تحول در فروغ شکل گرفت و خودش رو وارد فلسفه هستی کرد,که این تحول عظیم با انتشار <تولدی دیگر>به اوج کمال رسید.سیر تکامل فروغ از نظر نگاهش به هستی از <اسیر>تا <تولدی دیگر> غیر قابل انکاره.
(نمیدانم رسیدن چیست,اما بی گمان میدانم مقصدی هست که همه وجودم به سوی آن جاری می شود)
سرانجام در ۳۲سالگی در یک سانحه رانندگی چشمان فروغ به زندگی بسته شد.
کم لطفی ها به فروغ بعد از مرگش هم ادامه داشت و در این دهه اخیر به اوج رسید.تا جایی که دوستان محبت کردند و صفت فاحشه رو برای فروغ انتخاب کردند.همین دوستانی که به راحتی اجازه میدن تا کشورهای دیگه امثال مولاناهارو به نام خودشون ثبت کنن.
(من پری کوچک غمگینی هستم که در اقیانوس سکنی دارد/شب از یک بوسه می میرد و سحرگاه از یک بوسه به دنیا می آید)
بعدها نام مرا باران و بادhttp://img.tebyan.net/big/1387/12/591242271414823322318715297138118122175136192.jpg
نرم می شویند از رخسار سنگ
گور من آرام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ



سپاسگزارم از تاپیک زیبات .

اشک من رنگ شفق یافت ز بی مهری یار
طالع بی شفقت بین که درین کــــار گرفت

mozhgan
01-12-2011, 02:57 AM
برگزیدۀ بخشهایی از نامه های فروغ به ابرهیم گلستان




...حس میکنم که عمرم را باخته ام. و خیلی کمتر از آنچه که در بیست و هفت سالگی باید بدانم میدانم. شاید علتش اینست که هرگز زندگی روشنی نداشته ام. آن عشق و ازدواج مضحک در شانزده سالگی پایه های آیندۀ مرا متزلزل کرد.
من هرگز در زندگی راهنمائی نداشتم.کسی مرا تربیت فکری و روحی نکرده است. هرچه که دارم از خودم دارم و هر چه که ندارم، همۀ آن چیزهائیست که میتوانستم داشته باشم، اما کجرویها و خودنشناختن ها و بن بست های زندگی نگذاشته است که به آنها برسم. می خواهم شروع کنم.
بدیهای من بخاطر بدی کردن نیست. بخاطر احساس شدید خوبی های بی حاصل است.


***

...حس میکنم که فشار گیج کننده ای در زیر پوستم وجود دارد...
مییخواهم همه چیز را سوراخ کنم و هر چه ممکن است فرو بروم.میخواهم به اعماق زمین برسم.عشق من در آنجاست،درجائی که دانه ها سبز می شوند و ریشه ها بهم میرسند و آفرینش در میان پوسیدگی، خود را ادامه می دهد، گوئی بدن من یک شکل موقتی و زودگذران است. میخواهم به اصلش برسم. میخواهم قلبم را مثل یک میوۀ رسیده به همۀ شاخه های درختان آویزان کنم.


***

...همیشه سعی کرده ام مثل یک در بسته باشم تا زندگی وحشتناک درونیم را کسی نبیند و نشناسد ... سعی کرده ام آدم باشم، در حالیکه در درون خود یک موجود زنده بودم ... ما فقط می توانیم حسی را زیر پایمان لگد کنیم، ولی نمی توانیم آن را اصلا" نداشته باشیم.


***

...نمیدانم رسیدن چیست، اما بی گمان مقصدی هست که همۀ وجودم به سوی آن جاری می شود.کاش میمردم و دوباره زنده میشدم و میدیدم که دنیا شکل دیگریست.دنیا اینهمه ظالم نیست و مردم این خست همیشگی خود را فراموش کرده اند ... و هیچکس دور خانه اش دیوار نکشیده است.
معتاد شدن به عادت های مضحک زندگی و تسلیم شدن به حدها و دیوارها کاری بر خلاف طبیعت است.
...محرومیت های من اگر به من غم میدهند در عوض این خاصیت را هم دارند که مرا از دام تمام تظاهرات فریبنده ای که در سطح یک رابطه ممکن است وجود داشته باشد نجات میدهند، و با خودشان به قعر این رابطه که مرکز طپش ها و تحولات اصلی است نزدیک میکنند. من نمی خواهم سیر باشم، بلکه می خواهم به فضیلت سیری برسم.
...بدی های من چه هستند، جز شرم و عجز، خوبی های من از بیان کردن، جز نالۀ اسارت خوبی های من در این دنیائی که تا چشم کار میکند دیوار است و دیوار است و دیوار است.
و جیره بندی آفتاب است و قحطی فرصت است و ترس است و خفگی است و حقارت است.


***

...پریروز در اتاق پهلوی اتاق من (درهتل) زنی خودکشی کرد.
نزدیکهای صبح صدای ناله از آن اتاق بلند شد.من خیال کردم سگ است که زوزه میکشد.آمدم بیرون گوش دادم.دیگران هم آمدند.بالاخره در را شکستند و زن را که خاکستری شده بود و خیلی زشت و کوتاه بود با وضعی حقیرانه روی تخت از حال رفته بود، اول کتک زدند و بعد پاهایش را گرفتند و از پله های طبقۀ چهارم کشیدند تا طبقۀ اول. زن تقریبا" مرده بود و میان لباسهایش چیزهای مضحک و عجیب به چشم میخورد؛ تا بخواهی پستان بند و تنکه های کثیف،جورابهای پاره، کاغذرنگی و عروسکهائی که با کاغذرنگی چیده بودند، کتابهای قصۀ کودکان، قرص های جورواجور، عکس حضرت مسیح و یک چشم مصنوعی.
نمی دانم چرا این مرگ اینقدر به نظرم بیرحمانه آمد.دلم میخواست دنبالش به بیمارستان بروم، اما همۀ مردم اینقدر با این جسد خاکستری رنگ به خشونت رفتار میکردند که من جرأت نکردم ترحم و همدردی ظاهر کنم.آمدم توی اتاقم دراز کشیدم و گریه کردم.


***

...این مضحک نیست که خوشبختی آدم در این باشد که آدم اسم خودش را روی تنۀ درخت بکند؟ آیا این خیلی خود خواه نیست و آن آدمهای دیگر، آدمهای شریفتر و نجیب تری نیستند که میگذارند بپوسند بی آنکه در یک تار مو، حتی یک تار مو، باقی مانده باشند؟


***

...خوشحالم که موهایم سفید شده و پیشانیم خط افتاده و میان ابروهایم دو چین بزرگ در پوستم نشسته است.خوشحالم که دیگر خیالباف و رویائی نیستم.
دیگر نزدیک است که سی و دو سالم بشود. هر چند که سی و دو ساله شدن، یعنی سی و دو سال از سهم زندگی را پشت سر گذاشتن و بپایان رساندن. اما در عوض خودم را پیدا کرده ام.


***

...ذهنم مغشوش و دلم گرفته است و از تماشاچی بودن دیگر خسته شده ام.
به محض اینکه از خانه بر میگردم و با خودم تنها میشوم یکمرتبه حس میکنم که تمام روزم را به سرگردانی و گمشدگی در میان انبوهی از چیزهائی که از من نیست و باقی نمیماند گذشته است..از فستیوال به خانه که برمیگشتم ، مثل بچه های یتیم همه اش به فکر گلهای آفتابگردانم بودم .چقدر رشد کرده اند ؟ برایم بنویس .وقتی گل دادند زود برایم بنویس .
از این جا که خوابیده ام دریا پیداست . روی دریا قایقها هستند و انتهای دریا معلوم نیست که کجاست . اگر می توانستم جزئی از این بی انتهائی باشم ، آنوقت می توانستم هر کجا که می خواهم باشم ...
دلم می خواهد اینطوری تمام بشوم یا اینطوری ادامه بدهم . از توی خاک همیشه یک نیروئی بیرون میآید که مرا جذب میکند . بالا رفتن یا پیش رفتن برایم مهم نیست . فقط دلم میخواهد فرو بروم ، همراه با تمام چیزهائی که دوست میدارم در یک کل غیرقابل تبدیل حل بشوم . بنظرم میرسد تنها راه گریز از فنا شدن،
از دست دادن ، از هیچ و پوچ شدن همین است .



***


بعد از استقبال و تکریم فوق العاده ای که در فستیوال سینمای مؤلف در پزارو از او شده است ....
میان این همه آدمهای جوراجور آنقدر احساس تنهائی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود . حس خارج از جریان بودن دارد خفه ام میکند . کاش در جای دیگری بدنیا آمده بودم ، جائی نزدیک به مرکز حرکات و جنبش های زنده . افسوس که همۀ عمرم و همۀ توانائیم را باید فقط و فقط به علت عشق به خاک و دلبستگی به خاطره ها دربیغوله ای که پر از مرگ و حقارت و بیهودگی است ، تلف کنم ، همچنان که تابحال کرده ام . وقتی تفاوت را میبینم و این جریان زندۀ هوشیار را که با چه نیروئی پیش میرود و شوق به آفرین و ساختن را تلقین و بیدار میکند ، مغزم پر از سیاهی و ناامیدی می شود و دلم میخواهد بمیرم ، بمیرم و دیگر قدم به تالار فارابی نگذارم و آن مجلۀ پرت پست پنج ریالی ( در اصل نامه اسم مجله برده شده است ) را نبینم .



***


تا به خود آزاد و راحت و جدا از همۀ خودهای اسیر کنندۀ دیگران نرسی به هیچ چیز نخواهی رسید . تا خودت را دربست و تمام و کمال در اختیار آن نیروئی که زندگیش را از مرگ و نابودی انسان میگیرد نگذاری ، موفق نخواهی شد که زندگی خودت را خلق کنی .....هنر قوی ترین عشق هاست و وقتی میگذارد که انسان به تمام موجودیتش دست پیدا کند که انسان با تمام موجودیتش تسلیم آن شود .



***


چه دنیای عجیبی است ، من اصلآ کاری به کار هیچکس ندارم ، و همین بی آزار بودن من و با خودم بودن من باعث می شود که همه درباره ام کنجکاو بشوند . نمیدانم چطور باید با مردم برخورد کرد . من آدم کمروئی هستم . برایم خیلی مشکل است که سر صحبت را با دیگران باز کنم ، بخصوص که این دیگران اصلآ برایم جالب نباشند ، بگذریم .



***


یک تابلو از « لئوناردو » در « نشنال گالری » است که من قبلآ ندیده بودم .
یعنی در سفر قبلیم به لندن . محشر است . همه چیز در یک رنگ آبی سبک حل شده است . مثل آدم به اضافۀ سپیده دم . دلم میخواست خم شوم و نماز بخوانم .
مذهب یعنی همین ، و من فقط در لحظات عشق و ستایش است که احساس مذهبی بودن میکنم .
من تهران خودمان را دوست دارم ، هر چه میخواهد باشد ، باشد . من دوستش دارم و فقط در آنجاست که وجودم هدفی برای زندگی کردن پیدا میکند . آن آفتاب لخت کننده و آن غروب های سنگین و آن کوچه های خاکی و آن مردم بدبخت مفلوک بدجنس فاسد را دوست دارم .