توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : آتش دل
sorna
01-14-2012, 10:50 AM
آتش دل
نوشته:تينا عبدالهي
ناشر : نشر علي
sorna
01-14-2012, 10:50 AM
فصل اول
در ماشين را بستم و گفتم:
-نمي دونم چي بگم.
-كسي الان از تو جواب نخواسته،ارسيا هم عجله اي نداره پس خواهش مي كنم قبل از اينكه نه بگي فكر كن.
-باشه اما اميدوارش نكن.
-فدات بشم برو از خستگي نمي توني چشمات رو باز كني،طنين؟
دستهايم را روي سقف پرايد مرجان گذاشتم و دوباره خم شدم و گفتم:
-بله؟
-دوستت دارم...
گاز داد و رفت،به پرايد سفيدش نگاه كردم كه داشت دور مي شد و زير لب گفتم:مرجان ديوونه.
سلانه سلانه به طرف در بزرگ فلزي خانه رفتم،آسمان در حال روشن شدن بود و صداي جيك جيك گنجشگان در ميان كاج هاي كهنسال باغ مي پيچيد.پايم را روي اولين پله كه گذاشتم،روشنايي زير زمين توجه ام را جلب كرد و با ترس و دلهره به سمت زير زمين رفتم.با خودم گفتم،يعني كي مي تونه باشه؟شايد كسي لامپ آن را روشن گذاشته بود!نه امكان نداشت،پدر هميشه آخر شب قفل در را چك مي كرد و اگر لامپي روشن مي بود متوجه مي شد و خاموش مي كرد يعني...دزد آمده!به خانه نگاه كردم،دودل بودم و اگر مي رفتم كسي را صدا بزنم حتما" فرار مي كرد.به اطرافم نگاه كردم تا چيزي به عنوان سلاح پيدا كنم كه با ديدن بيل باغباني،آن را محكم در دستم گرفتم و با قدم هاي لرزان يكي يكي پله ها را پايين آمدم و درون زير زمين سرك كشيدم.اين سو كه خبري نبود به سمت پشت ديوار وسط زير زمين رفتم،پيكري در كيان آسمان و زمين معلق بود و تنها صداي اعتراض من به پيكر حلق آويز پدرم يك جيغ بلند بود.از صداي افتادن جسمي نگاهم را از ناباورانه ترين صحنه زندگيم جدا كردم و به تعقيب صدا سرم را چرخاندم،مامان روي زمين كنارم افتاده بود.او كي خودش را به من رسانده بود.دوباره به پدرم نگاه كردم،نمي دونستم چه كار كنم.به سمت پدرم دويدم،دستانش سرد بود،معلوم بود زمان زيادي است كه روح از كالبدش رخت بسته.خودم را به مامان رساندم،از هوش رفته بود.كشان كشان او را به سمت پله ها كشيدم،طناز و تابان بالاي پله هل ايستاده بودند.با ديدن من،طناز پرسيد:
-طنين چي شده؟
به چهره نگرانش نگاه كردم و گفتم:
-هيچي،بيا كمك كن مامان رو ببريم بالا.
-مامان؟چرا...
-به جاي سؤال بيا كمك.
به كمك طناز هيكل سنگين مامان زا بالا برديم،گفتم:
-تو برو آب قند درست كن،من برم زنگ بزنم اورژانس.
-مي گي چي شده؟
به صورت تابان نگاه كردم و گفتم:
-هيچي طناز فقط به مامان برس،اين بچه ترسيده حواست به اونم باشه.
بعد از تماس با پليس و اورژانس به زير زمين برگشتم،براي پدر كاري نمي شد كرد و بغض آزارم مي داد اما بايد خودم را حفظ مي كردم.بالاي سر مامان برگشتم و به طناز گفتم:
-تو برو به تابان برس.
از نگاهش آشفته شدم و مامان را رها كردم و قبل از اينكه سؤالي بپرسد،خودم را به زير زمين رساندم.جلوي در زير زمين روي پله آخر نشستم،مغزم قفل كرده بود و بغض با دستانش محكم گلويم را مي فشرد و قلبم زير اين فشار در حال له شدن بود.فكر مامان مثل صاعقه اي از ذهنم گذشت،از جا جهيدم و پله ها را دو تا يكي كردم تا خودم را به مامان برسانم.طناز در حال اشك ريختن شانه هاي مامان را ماساژ مي داد،با ديدن من گفت:
-طنين...
-هيس...
به مامان اشاره كردم،او هم ديگر سؤالي نپرسيد و اشكريزان به كارش ادامه داد.
تا آمدن پليس و اورژانس برايم قرني گذشت،حال مامان خوب نبود.بالاخره آمدن،تقريبا" با هم رسيدن و مامان را براي انتقال به بيمارستان روي برانكارد گذاشتن.يكي بايد همراهش مي رفت اما...
طناز با تعجب به ماشين هاي پليس نگاه مي كرد و بالاخره از آنچه كه مي ترسيدم،پرسيد:
-طنين اينجا چه خبر،چي شده؟چرا پليس؟تو زير زمين چه خبر،چرا دو تا آمبولانس آمده،چرا حال مامان بد شده،طنين يه چيزي بگو؟
-الان وقتش نيست،تو با مامان برو بيمارستان،منو بي خبر نذاري.
چشمان خيسش را به نگاهم دوخت،نگاهم را گرفتم و گفتم:
-برو،حال مامان خوب نيست.
سرش را پايين انداخت و سوار شد،نگاهم را با سماجت روي دري كه طناز بسته بود نگاه داشتم تا با آن نگاه پر سؤال گره نخورد.آمبولانس زوزه كشان از خانه بيرون رفت و ديگه جاي ماندن نبود،دستم را پشت تابان گذاشتم و او را با خودم همراه كردم.از پنجره قدي اتاق نشيمن ماموران را مي ديدم كه در تكاپو بودن.
-آجي جون،پليسها تو خونه ما چيكار مي كنن؟
به چشمان شفاف تابان نگاه كردم،خدايا به او چه مي گفتم؟آخه پدر اين چه كاري بود كردي؟بغض گلويم لحظه به لحظه بزرگتر مي شد،با صداي خش داري گفتم:چرا نمي ري صبحانه بخوري؟
-مامان چچاي درست نكرده و ميز صبحانه رو هم نچيده،من چي بخورم.
اصلا" نمي دونم ميز را چطور چيدم و چطور چاي ساز را روشن كردم،اما توانستم به تابان صبحانه بدهم.ضربه اي به در سالن خورد،به تابان نگاه كردم و گفتم:تو صبحانه ات رو بخور.
يكي از پليسها با لباس شخصي پشت در بود.
-ببخشيد.خانم...
-نيازي،بفرماييد داخل.
-من سرگرد ناصري هستم.
با راهنمايي من روي يكي از صندلي هاي هال نشست و گفت:
-مي خواستم درباره...
با نگراني به آشپزخانه نگاه كردم،تابان به سالن كاملا" احاطه داشت.گويا او هم منظورم را فهميد چون ادامه نداد و بعد از لحظه اي پرسيد:
-مي شه جاي ديگه اي با شما صحبت كنم؟
به سمت تابان نگاه كردم و پرسيدم:
-تابان جان صبحانه خوردي؟
-بله دارم استكانم رو مي شورم.
-نمي خواد خودم مي شورم،برو سر درست.
-ديروز آخرين امتحانم رو دادم.
-خوب برو پلي استيشن بازي كن.
تابان،نگاهي به من و مرد غريبه انداخت و سر به زير به اتاقش رفت.
-شما اون مرحوم رو پيدا كردين؟
به ياد آوري پدر ر آن وضعيت ديگر نتوانستم اشكهايم را كنترل كنم،سرم را پايين انداختم تا او اشكم را نبيند و زير لب گفتم:بله.
-چه نسبتي با مرحوم داشتيد؟
-پدرم...
-مي تونيد توضيح بديد چطور جسد رو پيدا كرديد؟
از داخل جعبه دستمال كاغذي،دستمالي بيرون كشيدن و اشكهايم را پاك كردم و گفتم:
-تازه از سر كار بر گشته...
-سر كار!آن وقت روز.
نگاهي به لباسم انداخت و خودش فهميد كه سؤالش بي مورد بود،گفت:
-خوب مي گفتيد؟
-بودم كه ديدم لامپ زير زمين روشنه،مشكوك شدم رفتم داخل زير زمين كه ...
-چه ساعتي بود؟
-ساعت،فكر مي كنم پنج يا پنج و نيم بود كه ديدم پدرم...
ديگه نتونستم ادامه بدم،مرد هم حالم را درك كرد و گفت:
-با يكي از نزديكان يا اقوام تماس بگيريد،در اين وضعيت بودن همراه نعمت بزرگيه.
نزديكان،ما اقوام زيادي نداشتيم و آن تعداد اندكي هم كه داشتيم خارج از ايران بودن.حالا بايد به كي خبر مي دادم،آقاي ممدوح،آره خودشه مباشر پدر،اون تنها كسي كه مي تونه كمك كنه.
-الان تماس مي گيرم.
-مي شه اتاق پدرتون رو ببينم؟
-اتاق كار پدر از اين طرفه،بفرماييد.
فكرم مغشوش بود . اتاق پدر برايم شكنجه گاه،همه جاي اون پر بود از خاطرات با پدر بودن.دستهاي لرزانم را روي دستگيره گذاشتم اما بعد پشيمان شدم و به سر گرد گفتم:
-همين جاست، من ديگه مني تونم همراهيتون كنم...
به هال برگشتم و تصميم گرفتم به تابان سر بزنم،آهسته در اتاقش را باز كردم سخت مشغول بازي بود.به ديوار بغل در تكيه دادم و چشمانم را بستم،آخه پدر اين چه كاري بود كردي حالا من چطور اين فاجعه رو به طناز و تابان بگم.آه تلفن،من بايد به آقاي ممدوح تلفن مي زدم.
بعد شنيدن چند بوق،صداي خواب آلودي گفت:الو...
با دست اشكهايم را پاك كردم و گفتم:سلام آقاي ممدوح،طنين هستم...آقاي ممدوح ما به شما نياز داريم.
-چي شده طنين اتفاقي افتاده،چرا بغض كردي؟
-اتفاق افتاده يك اتفاق بد،لطفا"...بيايد خونه ما.
-الان ميام،مي تونم با پدرت صحبت كنم.
-نه آقاي ممدوح،فقط زود بياييد.
گوشي را گذاشتم و صورتم را ميان دستانم پنهان كردم و گريستم،باورم نمي شد پدر نازنينم ديگر نيست.
-خانم نيازي؟
سرم را بلند كردم سر گرد بالاي سرم ايستاده بود،با دست اشكم را از صورتم زدودم و با بغض نگاهش كردم.
-اين نامه ها در اتاق پدرتون بود،فكر مي كنم پاسخ خيلي از سؤالها باشد.
نامه ها را از دستش گرفتم،دستخط پدر بود،براي هر يك از ما نامه اي به جا گذاشته بود.در ميان آنها آنكه مال من بود را جدا كردم،در پاكت بسته نبود،وقتي تاي كاغذ را باز كردم خط پدر جگرم را به آتش كشيد و اشكهايم دوباره سرازير شد و به روي كاغذ چكيد.
‹سلام دختر بابا
مي دونم الان كه اين نامه رو مي خواني من ديگه در ميان شما نيستم.دخترم قبل از هر چيز مي خواهم كه منو ببخشي و مؤاخذه نكني چون ديگر راهي برايم باقي نمانده،من يك مال باخته ورشكستم كه هيچ ندارم و شرمنده زن وفرزندانم هستم.دخترم،من فريب خوردم و همه چيزم را پاي اعتمادم باختم،اون با زيركي همه چيزم را از دستم بيرون آورد حتي آن ميراث خانوادگي را.آن را براي تضمين به او سپردم اما او منكر همه چيز شد،من حتي عرضه نگه داشتن ميراث اجدادم را نداشتم.تو از اين به بعد بزرگ خونه هستي پس مراقب مادر و خواهر و برادرت باش،مي دانم كه تو مثل يك مرد محكم هستي و من مي توانم به تو اعتماد كنم و بدون نگراني از خانواده ام چشم از دنيا بگيرم.دخترم اون نامرد براي غصب خانه اقدام كرده،يك آپارتمان در جايي ديگر به نام مادرت خريدم اين تنها كاري بود كه از دستم برآمد.دخترم،من هميشه شرمنده تو هستم و اميدوارم پدر خطا كارت را ببخشي.› نادر نيازي
خويشتن داريم رو از دست دادم و با صداي بلند گريه كردم كه دستاني مرا بغل كرد،دستم را بز روي صورتم برداشتم و تابان را ديدم كه با نگاه نگران و پر سؤالش نگاهم مي كرد،مهكم بغلش كردم طفلكم نمي دانست ديگر يتيم شده ايم.تابان با دستانش اشكهايم را پاك كرد و گفت:
-آجي جون،چرا گريه مي كني؟
-هيچي داداشي،هيچي نشده چرا از اتاقت اومدي بيرون؟
-اخه شنيدم گريه مي كردي،كسي اذيتت كرده؟
-نه فدات شم.
يكي از ماموران وارد سالن شد،با وحشت نگاهش كردم و تابان را به خودم فشردم،مي ترسيدم هر لحظه چيزي از پدر بگويد و نمي خواستم تابان ناگهاني با اين اتفاق روبرو شود.مامور بعد از احترام گذاشتن گفت:
-جناب سر گرد با اين كيف چه كار كنيم،فكر مي كنم كسي كار واجبي داشته باشه چون مبايل درون كيف مرتب زنگ مي خوره.واي مامان،حتما" طناز تماس مي گيره.
-جناب سر چرد اين كيف مال منه.
وقتي شماره طناز را گرفتم هنوز اولين بوق نخورده بود كه جواب داد:
-الو طنين،هيچ معلوم هست آنجا چه خبره؟من دارم ديوونه مي شم.چيزي بگو،بگو چرا مامان حالش بد شده؟پدر كجاست؟پليس چرا آمده.
-حال مامان چطوره؟الان كجاست.
با گريه گفت:
-مامان سكته كرده بردنش i.c.u
sorna
01-14-2012, 10:50 AM
،حال مامان خيلي بد.
-لازمه تو پيش مامان بموني؟
-لازمه پيش مامان بمونم!اين يعني چي؟تو حالت خوبه؟مي فهمي چي مي گي؟من ميگم حال مامان خوب نيست،تازه اگر هم لازم نباشه من از اينجا تكون نمي خورم.
-گوش كن طناز،ببين اگر بودن يا نبودم تو فرقي نمي كنه بيا بعد با هم مي ريم...بايد مطلبي رو به تو بگم.
-چي شده؟تو داري منو دق مرگ مي كني.
-اينجا پشت تلفن نمي تونم بگم.
-باشه من همين الان خودم رو مي رسونم.
با قطع كردن تلفن نفس عميقي كشيدم،خدا مي داند تا كي مي توانم زير اين فشار دوام بيادرم.
sorna
01-14-2012, 10:51 AM
به تابان نگاه كردم،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-آره داداشم،برو اتاقت بازي كن تا من بيام.
به رفتن تابان نگاه مي كردم و در ذهنم دنبال راهي بودم تا اين مصيبت را چگونه به آنها بگويم.
-هنوز اطلاع نداره؟
به سرگرد نگاه كردم و گفتم:نه.
-خواهرتون چي؟
با سر پاسخ منفي دادم اما احساس كردم بايد كمي بيشتر توضيح بدم،نياز داشتم حرف بزنم براي همين گفتم:
-نه وقتي پدرم رو ديدم...نمي دونم مامانم كي خودش رو به من رسونده بود...حتما" صداي جيغ من نداي اين حادثه شوم بوده كه به گوش مامانم رسيده...مامان كه از هوش رفت تازه به خودم اومدم و براي پدر...من خيلي دير رسيده بودم...مامان رو از زير زمين بيرون كشيدم و نذاشتم بچه ها بفهمند چه بلايي سرمون اومده اما مي دونم كه بايد بهشون بگم ولي چطوري...مامان سكته كرده،خدايا چكار كنم.
-بهتر همين الان با برادرتون صحبت كنيد.
-فكر نمي كنم بتونم.
-بايد هر طور هست بهش بگيد،چند سالشه؟
-دوازده سالشه،كلاس پنجمه...بله حق با شماست.
به سختي خودم را از صندلي جدا كردم،تابان مشغول بازي بود و با ديدن من دست از بازي كشيد شايد او هم احساس كرده بود امروز شروعش با بقيه روزها فرق دارد،در روزهاي گذشته اگر دنيا را به او مي دادن دست از بازي با پلي استيشن نمي كشيد اما حالا با ديدن من آن را كنار گذاشته بود.روي تخت نامرتبش نشستم و براي جور كردن جملات در ذهنم به روتختي مچاله شده نگاه كردم.
-ببخشيد آجي جون،يادم رفت مرتب كنم.
با حيرت او را نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،دوباره به تخت نگاه كردم و تازه منظورش را فهميدم.
-اشكالي نداره بيا اينجا كنارم بشين.
با دست موهايش را مرتب كردم و ادامه دادم:
-تابان مي دوني مردن يعني چي؟
-آره،معلممون گفته مثل يه خواب كه ديگه بيدار نمي شي.آدم ها يه روز مي خوابن و مي رن،پيش خدا تو آسمونها.
-تابان...پدر هم امروز رفت پيش خدا...ديگه برنمي گرده...
-چرا؟
-چون خدا خواسته...ما ديگه پدر رو نمي بينيم...همونطور كه معلمت گفته ديگه بيدار نمي شه.
-آخه من،بابا رو دوست دارم و مي خوام پيشم باشه.
تابان را سخت در آغوش گرفتم،او معصومانه در آغوشم گريه مي كرد و من هم همپاي او در غم از دست دادن پدر عزا داري مي كردم.ضربه اي ارام به در اتاق خورد،با صداي خشداري گفتم:
-بفرماييد.
آقاي ممدوح در را باز كرد ولي وارد نشد و سرش را به چارچوب تكيه داد،شانه هاي مردانه اش مي لرزيد گفتم:
-ديديد چه بلايي سرمون اومد،آخه چرا...
در آن فضا فقط غم بود و گريه،صداي فرياد طناز مي امد كه صدايم مي زد،مي دانستم بالاخره پيدايم مي كند.آقاي ممدوح خود را كنار كشيد،طناز وارد شد و با بغض گفت:
-طنين اين پليسا چي مي گن تو بگو دروغه،بگو پدر اين كارو نكرده طنين يه چيزي بگو.
تابان را رها كردم و در مقابل طناز ايستادم،هر دو اشك مي ريختيم.خودش را در آغوشم انداخت،تابان هم به آغوشم پناه اورد و هر سه همديگر را در آغوش گرفتيم و به بلايي كه بر سرمان آمده بود گريه كرديم.
**
آقاي ممدوح كارهاي مربوطه را انجام داد و بالاخره پزشك قانوني،پيكر پدر را به ما تحويل داد و پدر در ميان فريادها و گريه هاي ما راهي ديار باقي شد.روزهاي بي پدري آغاز شد،طناز بي تاب بود و تابان را به زحمت مي شد لحظه اي از از خود جدا كنم و اين بزرگترين مشكل من بود،زماني كه به بيمارستان مي رفتم.با گذشت چند روز طناز تا حدودي با اين غم كنار آمده بود و در نگهداري از تابان به من كمك مي كرد.هر وقت ياد پدر مي افتادم كه چگونه از گردنش آويزان بود جگرم آتش مي گرفت،پدر ي كه هميشه براي ما مثل دوست بود.هر لحظه بغض بيشتر آزارم مي داد اما حالا من مسئول خواهر و برادرم بودم و همين باعث مي شد كه غمم را بيشتر پنهان كنم.من بايد كارهاي زيادي انجام مي دادم،اول از همه بايد انتقام پدرم را از مسبب اين اتفاق بگيرم و آن كسي كه ما را بي پدر و پدر را شرمنده خانواده اش كرد را به سزاي اعمالش برسانم بايد او را پيدا كنم و تنها كسي كه او را مي شناخت آقاي ممدوح بود،آره او حتما" آن شخص را مي شناخت.از در و ديوار خانه غم مي باريد و صدايي جز صداي گريه و شيون از خانه به گوش نمي رسيد.طناز و تابان غمگين و غصه دار بودند،پس من تنها و يك تنه بايد به كارها مي رسيدم.روزها در خانه بودم و پذيراي كساني كه براي تسليت گويي مي آمدن،شبها هم پشت در i.c.u ،چشم به تخت مامان مي دوختم.در بد برزخي دست و پا مي زدم و فقط شبها چشمه اشكم اجازه جوشيدن داشت.در ان خلوت بيمارستان ضجه هايم را در گلو خفه مي كردم و در دل از خدا مي خواستم كه مامانم را از ما نگيرد.
sorna
01-14-2012, 10:51 AM
فصل دوم
ده روز از بي پدر شدن ما مي گذشت،طناز تقريبا" شرايط را پذيرفته و كمي آرام شده بود اما تابان بهانه گير شده و حتي حاضر نبود لحظه اي در خانه تنها بماند.شبها طناز به بيمارستان مي رفت و بعد با آمدن او به خانه من به بيمارستان مي رفتم.امروز وقتي پا به مراقبت هاي ويژه گذاشتم پرستار بهم خبر داد كه بعد از رفتن طناز،مامان بهوش آمده و از من خواست قبل از ديدن مامان به ديدار دكترش بروم.صداي دكتر هنوز در ذهنم مي پيچيد،گفت كه سمت چپ مامان توانايي خود را از دست داده و به زبان ساده تر فلج شده و قدرت تكلمش دچار مشكل شده،هر چند سعي داشت با حرفهايش اميدوارم كند كه با فيزيوتراپي و گفتار درماني احتمال دارد اين مشكل برطرف بشه.از همه محم تر از ما مي خواست كه مامان را از هر گونه هيجان دور كنيم،براي همين ترسيدم پيش مامان بروم و او با ديدنم به ياد آن روز شوم بيفتد.
از صداي بوق به خودم آمدم و از آينه وسط نگاهي به راننده هاي بي حوصله پشت سرم انداختم و دوباره به چراغ ديجيتالي وسط چهار راه خيره شدم،چراغ ### شده بود.آهسته به راه افتادم،هر كس از كنارم مي گذشت برايم بوق ممتدي مي زد و دستهايش را در هوا تكان مي داد اما من خسته تر از آن بودم كه به حركاتش توجه كنم.اين روزها زندگي روي خوشش را از ما گردانده بود.
صداي ملودي موبايلم مي آمد،نيم نگاهي به كيفم كه روي صندلي كناريم بود انداختم اما حوصله آن را نداشتم ولي گويا خيال قطع شدن نداشت.برداشتم كه خاموشش كنم،چشمم به شماره طناز افتاد.
-بله.
-طنين بيمارستاني؟
-نه نزديك خونه ام،چيزي شده؟
-نه يعني آره،كي مي رسي؟
-تابان حالش خوبه؟
-آره خوبه اما كسي اينجاست و حرفهايي مي زنه كه من متوجه نمي شم،تو رو بخدا زودتر خودت رو برسون،پاك گيج شدم.
-كي هست؟
-من نمي شناسمش،كي مي رسي؟
-پنج شيش دقيقه ديگه.
پايم را روي گاز گذاشتم،دنده را عوض كردم و چند خيابان باقي مانده را با سرعت طي كردم و با ماشين تا جلوي پله ها رفتم.اگر مامان در خانه بود حتما" مجبورم مي كرد ماشين را به پاركينگ ببرم،با لبخندي تلخ 1له ها را دوتا يكي بالا رفتم.طناز جلوي در هال خودش را به من رساند.
-چه خبر شده؟
طناز شانه اش را بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم آقايي كه داخل سالن نشسته مي گه ما بايد خونه رو خالي كنيم.
-مي رم ببينم چي مي گه.
كسي كه در سالن منتظر من بود،مردي فربه بود با سري كم مو تا حدي كه جلو سرش از بي مويي برق مي زد.مرد به احترام من به پا خواست كه با دست اشاره كردم بنشيند و در حالي كه روي يكي از مبلها مي نشستم گفتم:
-مي تونم كمكتون كنم؟
-جسارته اگر امكان داره مس خواستم با بزرگتر اين خونه صحبت كنم،من قبلا" عرايضم رو خدمت اين خانم عرض كردم.
نگاهي به طناز انداختم،معذب روي اولين مبل نزديك در ورودي نشسته بود و دوباره به مرد نگاه كردم و گفتم:
-آقاي...
-حقگو.
-آقاي حقگو فعلا" بزرگ اين خونه من هستم پس اگر ممكنه عرايضتون رو دوباره بفرماييد.
-من بيست روز پيش آمدم تا از شما بخوام اينجا رو تخليه كنيد اما آقايي كه گويا پدرتون بودن از من بيست روز مهلت خواستن و حالا الوعده وفا،امروز روز بيست و يكمه و من آمدم خونه رو تحويل بگيرم.
-نمي دونم خبر دارين يا نه،پدر فوت كردن.
-بله از پارچه هاي سياه جلو در متوجه شدم.
-و ما اصلا" خبر نداشتيم كه خونه رو فروختن،در حقيقت به ما نگفتن كه اينجا رو به شما فروختن.
-اينجا رو من نخريدم،موكلم خريده و آن هم نه از پدر شما بلكه از آقاي معيني فر.
هر دو يكصدا گفتيم:
-معيني فر؟
-بله فروشنده خونه.
-اشتباه مي كنيد شما از نيازي خريديد،پدر ما.
-مي دونم پدر شما آقاي نيازي هستن،روي پارچه جلوي در خوندم اما مطمئنم موكل من اينجا رو از معيني فر خريده.
ياد نامه پدر افتادم و تازه پي به حقيقت ماجرا بردم،گفتم:
-اگر به ما فرصت بديد ظرف دو هفته آينده خونه رو خالي مي كنيم.
طناز پا برهنه وسط حرفم دويد و گفت:
-چي چي رو خالي مي كنيم،طنين اين يه كلاهبرداريه.
قبل از اينكه آقاي حقگو اعتراض كند،گفتم:
-طناز بعدا" با هم صحبت مي كنيم،بهتر چند فنجان قهوه بياري اينا سرد شده.
آقاي حقگو با دلخوري برخاست و رو به طناز،به سردي گفت:ميل ندارم.
بعد دوباره رو به من كرد و ادامه داد:
-اميدوارم به حرفي كه زديد عمل كنيد،هيچ دوست ندارم براي پيشبرد كارم متوسل به زور بشم.
-من حداكثر تا دو هفته دوگه خونه رو تحويل مي دم،مطمئن باشيد.
-اين كارت منه،هر وقت اينجا رو خالي كردين تماس بگيريد تا من براي گرفتن كليد بيام،من ديگه مرخص مي شم.روي پله ها ايستادم و به نماينده غاصب خانه نگاه كردم،وقتي آن مرد كم مو در را پشت سرش بست نگاهم را از در گرفتم و سراسر باغ را نگاه كردم.چقدر اينجا را دوست داشتم و چه لحظه هاي خوشي را در اين باغ گذرانده بودم دورهاي كودكيم،نوجوانيم،هنوز صداي خنده هاي كودكي من و طناز به گوش مي رسيد.دستم را روي سينه ام گره كردم و چشمانم را بستم و به روزهاي شيرين زندگيم فكر كردم كه با احساس دستي روي شانه ام،چشمانم را باز كردم و به طناز نگاه كردم.
-چرا گريه مي كني؟فراموش كردم چرا از بيمارستان زود برگشتي،براي مامان...براي مامان اتفاقي افتاده.
-مامان حالش خوبه،تازه يه خبر خوب مامان بهوش آمده اما...نيمي از بدنش فلج شده و قدرت تلمش رو هم از دست داد....دكتر گفته نبايد هيجان زده بشه.
-خدا رو شكر بالاخره بهوش آمد،اگر سراغ بابا رو گرفت چي؟
-براي همين ترسيدم برم ديدنش،ترسيدم منو ببينه ياد اون اتفاق بيفته.
-چه كار بايد كرد؟
-طناز دارم زير اين فشار له مي شم،غم پدر كم نيست فكر مامان هم اضافه شده.
-و حالا هم وضع خونه...تو از موضوع خونه خبر داشتي؟
به طناز نگاه كردم و گفتم:
-تا قبل از فوت پدر نه،اما ضدر تو نامه يه چيزايي گفته بود.
-بايد بريم دنبال خونه جديد...
-دنبال من بيا.
-كجا؟
-اتاق پدر.
سر وقت گاو صندوق پدر رفتم و هر چه داخلش بود بيرون ريختم.
-دنبال چي مي گردي؟
-سند،سند يك دستگاه آپارتمان.
-آپارتمان!؟
-آره پدر گفته بود براي ما خريده و به نام مامان زده،بگرد بايد سندش همين جا باشه.
-حالا آدرس اين آپارتمان كجاست؟حتما" مامان مي دونه.
-نمي تونيم از مامان بپرسيم براي همين بايد سندش رو پيدا كنيم تا آدرسش رو بفهميم.اه اينجا كه نيست،پس كجا مي تونه باشه.
-اتاق،اتاق خواب مامان.
-من رفتم اونجا رو بگردم،تو هم كشوهاي اينجا رو بگرد.
جلوي در اتاق ايستادم و تمام اتاق را از نظر گذراندم،كجا ممكن بود گذاشته باشن.از كمد شروع كردم،دستم روي دستگيره در بود كه صداي طناز را شنيدم و قبل از هر عكس العملي خودش را جلوي در اتاق ديدم.
-طنين پيداش كردم بايد همين باشه.
بعد پاكت بزرگي را در هوا تكان داد،آن را از دستش گرفتم و كمي براندازش كردم.روي آن با ماژيك بزرگ نوشته بود نرگس،كمي روي دست سبك سنگينش كردم و گفتم:
-طناز اگر سند نباشه چي؟شايد چيز خصوصي باشه كه فقط مربوط به مامان.
-خب بازش مي كنيم اگر سند نبود دوباره درش رو مي بنديم،به محتواش كاري نداريم.
مردد بودم و نگاهم روي پاكت خيره بود،طناز دستم را كشيد و گفت:
-بيا اينجا روي تخت بشينيم و بازش كنيم،خيالت راحت منم گردن مي گيرم كه شريك جرمت باشم.
-نه چطور بگم،شايد رازي بين مامان وبابا بوده ونمي خواستن ما پي ببريم.
-جديدا" زيادي فيلم مي بيني نه،اصلا" بده من ببينم.
پاكت را از دستم قاپيد و اول كمي تكان داد و بعد سنگيني آن را به روي ديگر پاكت سوق داد و از طرف خالي آن آهسته پاره كرد و سر پاكت را از هم باز كرد.بعد نگاهي به درون پاكت كرد و ناگهان آن را روي تخت خالي كرد،به يك دفتر و يك تيكه برگه و يك دسته كليد نگاه مي كردم.
-ديدي خانم ترسو اسراري درون اين پاكت نبود،جوينده يابنده بود.
دستم را دراز كردم و دفتر چه را برداشتم و ورق زدم،حدسم اشتباه بود و آن دفتر،دفتر چه خاطرات يا چيزي در آن حد نبود بلكه سند آپارتمان بود.طناز برگه روي سند درون دستم گذاشت و گفت:
-اين هم آدرس...
به آدرس نگاه كردم و گفتم:
-موافقي بريم يه نگاهي كنيم؟
-بدم نمي ياد.
-پس برو تابان رو صدا بزن بريم.
-واي نه،من هرچي بگم گوش نمي كنه و حاضر نمي شه دست از پلي استيشن بكشه،قربونت خودت برو.
-باشه تو هم اينقدر سر به سر اين بچه نذار،گناه داره.
-من هنوز هم معتقدم شما داريد لوسش مي كنيد.
-برو حاضر شو.
آهسته در اتاق تابان را باز كردم،سخت مشغول بازي بود.
-سلام مرد كوچك.
-سلام آجي جون،كي اومدي.
-به مرد خونه ما رو باش!دنيا رو آب ببره شما رو بازي برده...پاشو لباس بپوش بريم بيرون.
-طناز كجاست؟
-تو اتاقش.
-مي شه من نيام،قول مي دم با طناز دعوا نكنم.
-طناز هم مي ياد،در ضمن يه پسر خوب نبايد با بزرگترش بد حرف بزنه،صبح هم شما اشتباه كردي.
-خودت ديدي كه روز مي گفت.
-خوب خسته بود،اون ديشب تا صبح بيمارستان پيش مامان بوده.حالا هم مثل يه مرد از خواهرت عذر خواهي مي كني،تو ماشين منتظر هستم دير نكنيد.
دستم را روي فرمان ماشين گذاشتم و سرم را روي آن،طناز و تابان با سر و صدا سوار شدن.از لحنشان مشخص بود كه باز با هم سر ناسازگاري دارند،با لحن هشدار دهنده اي گفتم:
-فقط كافي يك كلمه از هر كدومتون بشنوم،خجالت نمي كشيد شما ديگه بچه نيستيد.
با اينكه هر دو را جمع بسته بودم اما طناز فهميد طرف صحبتم با اوست،براي توجيح خود گفت:
-آخه تو كه نمي دوني طنين...
-گفتم نمي خوام چيزي بشنوم.
sorna
01-14-2012, 10:51 AM
با ريموت در باغ رو باز كردم و نگاهي به هر دوي آنها انداختم،طناز بيرون را نگاه مي كرد و تابان روي صندلي نشسته بود و ما را زير نظر داشت.با يك نفس عميق حركت كردم،نمي دانستم اينقدر جذبه دارم كه آنها از من حساب مي برند و به حرفم گوش مي كنند.در تمام طول مسير هيچ كدام نه حرفي زدن و نه سؤالي كردن،نگاهي مجدد به آدرس انداختم و با صداي بلند گفتم:
-همين جاست.
-اينجا تو يكي از اين مجتمع ها؟
طناز نگاه مجددي به ساختمان ها كرد وگفت:
-امكان نداره پدر اينجا خونه خريده باشه...نه،اينجا برام مثل قفسه.
-آجي جون اينجا كجاست؟
تابان فقط به من مي گفت آجي جون،طناز هميشه برايش طناز بود.
-داداشي،ما قرار اينجا زندگي كنيم...حالا مي ريم داخل ببينيم چي مي شه،طناز ما مجبوريم اينو درك كن.
محوطه زيبايي داشت و از بهترين روشها براي زيبا سازي آنجا بهره برده بودن.وارد لابي مجتمع شديم،در آنجا ديگر از گرماي طاقت فرسا بيرون خبري نبود براي پيدا كردن آسانسور نگاهي به اطراف انداختم كه صدايي منو از جا پروند.
-مي تونم كمكتون كنم؟
به مرد ميانسالي كه كه منو مخاطب قرار داده بود نگاه كردم و ار يونيفورمش فهميدم نگهبان ساختمان است،نگاهي به طناز كردم اما او بي توجه به من مشغول بررسي اطرافش بود.صدايم را صاف كردم و گفتم:
-مدتي قبل ما اينجا يك دستگاه آپارتمان خريداري كرديم.
به برگه درون دستم نگاه كردم و گفتم:طبقه هشتم...به نام نيازي يا معماريان.
مرد مشكوكانه ما سه نفر را نگاه كرد و بعد مثل اينكه چيزي به خاطر بياورد گفت:درسته يادم آمد،بفرناييد راهنماييتون كنم.
كليد را داخل قفل چرخاندم و در باز شد،آپارتمان لوكس و شيكي بود با چشم اندازي زيبا.سالني بزرگ به شكل ال و سه اتاق خواب كه دو تاي آن دوبلكس بود و ديگري در كنار سرويس بهداشتي قرار داشت.روي اولين پله نشستم و به نرده كنارش تكيه دادم و به كف پاركت شده اش خيره شدم.ياد پدر قلبم را سوراخ مي كرد،ما پدر را از دست داديم فقط به خاطر يك پست فطرت.
-اين اتاق مال منه،تو برو يكي ديگه رو انتخاب كن.
خدايا باز شروع كردن،سرم را ميان دستانم گرفتم و با صداي بلند گفتم:
-با هر دوتون هستم ساكت...اون اتاق هم به هيچ كدومتون نمي رسه از اتاق هاي بالا يكي رو انتخاب كنيد،اون اتاق مال مامانه.
تابان به طمع اتاق بهتر از كنارم گذشت و به اتاق هاي ديگه سرك كشيد.
-اگر اينطور باشه به هر كدوممون يك اتاق هم نمي رسه.
-درسته يك اتاق مال مامان،يكي مال تابان و اون يكي هم مال من و تو.
-يعني چي،اون نصف آدم يك اتاق داشته باشه ما دو تا آدم يك اتاق.
-بعضي وقتا شك مي كنم كه تو بزرگ شدي...مگه من در هفته چند روز خونه ام،بيشتر روزها پرواز دازم و نيستم پس در اصل من بعضي اوقات مهمان تو هستم،اگر نمي توني حضورم را تحمل كني بگو فكري به حال خودم كنم.
طناز كنارم نشست و گفت:
-چيه،چرا اينقدر عصبي هستي؟همش پاچه مي گيري.
به چشمان ميشي رنگش نگاه كردم و گفتم:
-طناز يه چيزي مثل خوره داره تمام وجودم رو مي خوره،مي خوام از كسي كه ما رو به اين روز انداخت و پدر رو فرستاد سينه قبرستون و مامان رو اسير تخت كرد انتقام بگيرم.
-كه چي بشه،شايد خودت هم نابود بشي.
-اگر نابود بشم هم برام مهم نيست،حداقل به آرامش مي رسم.نمي تونم ساكت بشينم اون نامرد ميراث خانوادگي ما رو بخوره يه ليوان آب هم روش،بتيد هم ميراث رو بگيرم هم جون اون پست فطرت رو.
-ميراث خانوادگي!منظورت كه اون كتاباي خطي نيست درسته،نه نمي تونه اون كتابها باشه.پدر اون كتابها رو از جونش بيشتر دوست داشت،نه من باور نمي كنم.
-چرا خواهر من،بايد باور بكني پدر با اعتمادي كه به اون بيشرف كرده بود براي ضمانت شراكتشون اون عتيقه ها رو عمانت سپرده بوده دستش،من هم بايد برم اونچه كه حق ماست ازش پس بگيرم.
-اين فكر تو زماني عملي كه اونو بشناسيم ولي ما از هيچ چيز خبر نداريم،از كجا مي خواي پيداش كني؟
-پيداش مي كنم جتي اگر يك قطره آب شده و فرو رفته باشه تو زمين.
-آجي جون،من گرسنه ام.
-من هم همينطور.
به ساعتم نگاه كردم،ساعت دو بعد از ظهر بود.
-بريم نهار بخوريم كه خيلي كار داريم.
متفكرانه به روبرو خيره شدم،افكارم چون پرنده اي از اين شاخه به آن شاخه مي پريد.
-به چي فكر مي كني؟
-نمي دونم،مسخره نيست؟
-نه،چون اين روزا منم اينطوري شدم.
-برنامه ات براي باقي روز چيه؟
-مي رم بيمارستان...نه به آنكه مامان بيهوش بود از بيمارستان دل نمي كنديم نه به امروز كه از وقتي بهوس آمده اصلا به ديدنش نرفتيم،مي دونم كه منتظر ماست.
-حق با توئه...طناز مي ترسم...دلم مي خواد برم ديدن مامان،اما مي ترسم با ديدن من ياد حادثه زير زمين بيفته.
-مي خواهي با دكترش صحبت كنم،بالاخره ما بايد اتفاقي رو كه افتاده بهش بگيم.
-فكر خوبيه...ببينم امروز اتاق پدر رو مي گشتي به برگه اي قراردادي،چيزي بر نخوردي كه بشه آدرس اين مردك معيني فر رو پيدا كرد.
-دقت نكردم اما اينكه هيچ مدركي از كارهاي پدر نه داخل كشو بود نه داخل گاوصندوق برام عجيب بود،فكر مي كنم اگر به شركت سر بزني بتوني چيزي پيدا كني.
با پوز خندي گفتم:
-شركت،شركتي وجود نداره،پدر همه چيز رو از دست داده.
-تازه به علت رفتارهاي اخير پدر پي مي برم اما افسوس خيلي دير متوجه شدم.
-منم مثل تو افسوس مي خورم،اما نمي ذارم اون لعنتي هم روز خوش داشته باشه.
-چي توي اون سرت مي گذره؟
مي گم اما بعدا...حالا كه مي ري بيمارستان،منم سر راه مي رم خونه عفت خانم و كليد و آدرس آپارتمان رو مي دم براي تميز كردن اونجا بعد هم مي رم خونه ببينم مي تونم چيزي پيدا كنم.در ضمن بايد كم كم وسايل خونه رو جمع كنم،براي ما بقي وسايل هم با سمساري تماس مي گيرم...بايد حواسمون به دخل و خرج حونه باشه.
-داشت يادم مي رفت،زير پوشه سند يك دفتر چه حساب پس انداز هم بود البته به نام مامان.
-فعلا كه نمي تونيم به اون دست بزنيم،براي خرج بيمارستان به پول احتياج داريم بايد يكسري از وسايل رو بفروشيم.
-يعني ماشين من رو هم مي خواي بفروشي؟
مي دانستم كه خيلي به اين ماشين علاقه دارد،اين هديه قبوليش در دانشگاه بود.وقتي پدر اين پژو 206 را برايش خريد،داشت پر در مي آورد.
-نه فعلا با وضعيت مامان اين ماشين بيشتر از هر چيز به كارمون مي ياد،منظورم عتيقه ها بود.
-تا كي مرخصي داري؟
-مرجان،برام تا آخر هفته آينده مرخصي گرفته.
-اينجا هم كه هيچ وقت جاي پارك نيست،بيا بشين پشت رل تا جريمه نشدم.
-يادت نره با دكتر مشورت كني.
در جاي طناز نشستم و از آينه بغل نگاهي به پشت سرم انداختم و بعد با زدن راهنما حركت كردم.
-آجي جون اجازه مي دي من هم با طناز برم و مامان رو ببينم؟
-نه مي دوني كه بيمارستان جاي بچه ها نيست.
-من كه ديگه بچه نيستم خودت گفتي مرد شدم،دلم براي مامان تنگ شده.
-باشه قول مي دم هر وقت مناسب بود ببرمت ديدن مامان.
sorna
01-14-2012, 10:51 AM
فصل سوم
-ببينيد آقا،من از اين قيمتي كه گفتم يك ريال هم كم نمي كنم چون به اندازه كافي زير قيمت گفتم.
-نه خواهر من نمي صرفه،فكر مي كني من چند مي تونم اين دوپاره اساس رو بفروشم.
-من خواهر شما نيستم...قيمت هم هميني كه گفتم.
-چه كنيم كه دل نازكيم،جهنم وضرر مي خرم.
-نه آقا من به ضرر شما راضي نيستم،شما نخريد يكي ديگه مي خره.
-نه خانم مي خرم،حالا چكش رو بنويسم؟
-چك نه نقد.
-استغفرا...پسر اون كيف منو بده،فكر نكنم اينقدر پول همراهم باشه.
-اين ديگه مشكل شماست.
-چك پول قبول مي كنيد؟
-چه ميشه كرد،مجبورم.
-چقدر شما بدبين هستيد،يه خورده معطل مي شيد بايد بفرستم يكي برام پول بياره.
-مهم نيست.
از مرد سمسار فاصله گرفتم،طناز هم همراهم شد.
-خوب فروختي؟
-خوب!مفت فروختيم اين پول يك هشتمش هم نيست و لي خوب از هيچي بهتره.
-با اين حساب اين پول از خرج بيمارستان مامان هم خيلي بيشتر،بهتر نيست از خير فروش عتيقه ها بگذري.
-نه بهتر اها رو رد كنيم بره،كي ترسم اونا رو از دست بديم چيزي هم گيرمون نياد.
-اما فروشش هم درست نيست.
-حالا كمي دست نگه مي دارم ببينم چي پيش مي ياد،مي خوام يك تلفن بزنم.
-تنهات بزارم؟
-نه فقط اينقدر سؤال نكن.
روي پله نشستم و شماره گرقتم،كسي از آن سوي خط تلفن را برداشت.
-الو آقاي ممدوح.
-بله خودم هستم.
-سلام طنين هستم،نيازي.
-چه عجب حال واحوال شما؟مادر چطورن؟
-متشكرم خيلي بهتر هستن و همين روزا مرخص مي شن،عرضي داشتم.
-بفرماييد،در خدمتم.
-آدرسي از آقاي معيني فر مي خواستم.
-...
-الو،آقاي ممدوح قطع شد؟
-نه،جسارته،با معيني فر چكار داريد؟
-مي خوام بابت به آتش كشيدن زندگيمون براشون لوح تقدير ببرم و از اين آقا تشكر كنم.
-طنين،شما مثل ختر من هستيد،معيني فر آدم خطر ناكيه بهتر از اون پرهيز كنيد.
-من بايد ادرس اين آقا رو پيدا كنم.
-از من نخواه دخترم،نمي تونم.
-باشه اما گفته باشم من منصرف نمي شم،اگر بشه كفش آهنين به پا مي كنم و دونه دونه در خونه هاي اين شهر رو مي زنم.
-طنين اون مرد،نامردي تو خونشه.
-من هم مي خوام خونشو بريزم،خدا حافظ.
دكمه قرمز تلفن را زدم و سرم را در دستم گرفتم.
-طنين،من مي ترسم،چي توي سرت مي گذره؟
-بايد آدرس اين لعنتي رو پيدا كنم.
-طنين فراموشش كن.
-من نمي تونم پدر حلق آويزم رو فراموش كنم،پيداش مي كنم براش نقشه ها دارم،بيا بريم ببينم اين يارو پول رو آورد.
پول ها رو تحويل گرفتم و به كارگران اجازه دادم كه وسايل را ببرند،ديروز اساسيه مورد نيازمان را تا حدي كه فضاي آپارتمان اجازه مي داد به آنجا منتقل كرديم.به خونه خالي نگاه انداختم و براي آخرين بار به اتاق هايش سرك كشيدم و بعد ار داخل كيفم،كارت مچاله شده حقگو را پيدا كردم.
-سلام آقاي حقگو،نيازي هستم.
-خانم نيازي!؟...به جا نمي يارم.
-خواستم خدمتون عرض كنم خونه خالي شده.
-بله،بله ببخشيد تازه به جا آوردم حال شما خانم؟
-متشكرم،مي تونيد بيايد كليد ها رو تحويل بگيريد.
-كي مي تونم بيام؟
-همين حالا هم بيايد تحويل مي گيريد.
-الان...باشه كسي رو خدمتتون مي فرستم تحويل بگيره.
جرقه اي در ذهنم زد و تيري تو تاريكي رها كردم و گفتم:
-فقط آقاي حقگو مي خواستم از شما بپرسم آدرسي از اين آقاي معيني فر نداريد،يك امنتي از طرف پدر هست كه بايد به ايشون برسونم.
-آدرس كه نه،چند لحظه صبر كنيد فكر كنم يك شماره تلفن از ايشون دارم...خانم يادداشت كنيد،البته بگم اين تلفن شركتشونه.
-لطف كردين آقاي حقگو،پس من منتظر فرستاده شما هستم.
sorna
01-14-2012, 10:52 AM
فصل چهارم
آهسته در اتاق را باز كردم،طناز دمر روي تخت خوابيده بود و داشت كتاب مي خواند.پاورچين كنارش رفتم و محكم برگه را روي كتابش كوبيدم،از جا پريد.
-هه هه خنده داشت،ديوونه از ترس سكته كردم.
-چي مي خوني...واي چقدر اين هوا گرمه،مثل جهنمه...
خودم را روي تختش رها كردم و با دست شروع به باد زدن خودم كردم.
-آهان بگو زيادي زير آفتاب بودي قاط زدي،حالا اين چي هست كه منو زهر ترك كردي؟
-آدرس...
-كور نيستم مي بينم،آدرس كجاست؟
-خونه عمه من!برو يه سر بزن دلش برات تنگ شده...من امروز رفتم كجا؟
-نمي دونم...نكنه آدرس معيني فر!
-نابغه،تو اينجا چه مي كني.
-پس آدرس شركتش رو پيدا كردي.
-نچ،آدرس منزل.
-نه...دروغ مي گي!
-دروغم چيه،پاشو يه ليوان شربت درست كن مردم از تشنگي.
-آخه چه طور ممكنه،تو آدرس شركتش رو نداشتي چه برسه به منزلش.
-زنگ زدم شركتش و تا خودم رو معرفي كردم با احترام وصلم كردن به آقاي رئيس،اون هم نگذاشت سؤال كنم و گفت خانم نيازي اين آدرس منزلم،خوشحال مي شم افتخار بديد و با خانواده تشريف بياريد مي خوام براتون فرش قرمز پهن كنم.
-مي شه دست از مسخره بازي برداري و مثل آدم بگي چيكار كردي.
-هيچي زنگ زدم شركت وقت ملاقات خواستم،وقتي براي هفته ديگه بهم وقت داد آدرس شركت رو پرسيدم و با اجازه ي شما از صبح جلوي در شركت كشيك كشيدم،مطمئنا كارمندان ساده ماشين چند صد ميليوني سوار نمي شن و قتي از پاركينگ شركت خارج شد جهت اطمينان رفتم پيش نگهبان و گفتم با آقاي معيني فر قرار دارم و اون هم گفت،آقا همين الان رفتن.من هم سريع حركت كردم و در يك تعقيب و گريز كاملا ماهرانه و مهيج معيني فر را تا منزلش،البته بهتر بگم تا قصرش همراهي كردم.
-حالا از كجا معلوم جايي كه رفته منزلش باشه.
-از سلول هاي خاكستريت كار نكش حيفه...از فردا چند روزي جلوي خونش كشيك مي دم.
-بعد من بايد بيام كلانتري و با وثيقه آزادت كنم.
-چرا؟
-به جرم مزاحمت چون توقف بدون علت سركار خوانم يه نموره مشكوك مي زنه.
راست مي گفت،فكر اينجاشو نكرده بودم و بايد راه بهتري رو پيدا مي كردم.
-حالا بيا اين شربت رو بخور خوانم مارپل.
ليوان را گرفتم و گفتم:
-به جاي مسخره كردن فكر يه چاره باش.
-تو خيلي سخت مي گيري،آمديم اين آدرس درست بود بعدش چكار مي كني.
-به نابودي مي كشمش.
-نه بابا،جاني هم شدي!ببينم با تيزي ميزي كار مي كني يا با هفت تير مفت تير...ترشي نخوري يه چيزي مي شي ها.
-فكرم مشغوله،تو هم چرند بگو.
-يه لطفي كن بي خيال اين كارآگاه بازي شو.
-من نمي تونم بي تفاوت از خون پدر بگذرم...من نبودم چه خبر؟
-خوب شد گفتي،فراموش كرده بودم...مرجان زنگ زد و گفت با مرخصي سركار خوانم موافقت شده،مي گفت خيلي سعي كرده با خودت تماس بگيره اما در دسترس نبودي.جريان اين مرخصي كذايي چيه؟چيزي نگفته بودي.
-در خواست شش ماه مرخصي بدون حقوق كردم.
-چرا؟
-براي كاري كه مي خوام انجام بدم نياز به وقت دارم.تو مي خواي چه كار كني؟
-من هم يه نابغه اي هستم لنگه تو،چكار بايد بكنم،آن هم با ليسانس مردم شناسي اما مثل تو هم قاط نزدم.با يه دارالترجمه صحبت كردم و قرار كار ترجمه انجام بدم بالاخره بايد از اين تافل اجباري كه پدر گردنمون خوابوند استفاده كنم،اگر بخواي مي تونم براي تو هم كار بگيرم.
-نه قربونت،من به اندازه كافي براي خودم كار تراشيدم...پس با اين اوضاع مدتي به ماشين نياز نداري.
sorna
01-14-2012, 10:52 AM
-كي گفته،لطفا براي ماشين نقشه نكش چون براي مامان وقت فيزيوتراپي گرفتم و از پس فردا بايد بره،فكر نمي كنم بدون ماشين بتونم ببرمش.
-باشه خسيس،فردا عصر سوئيچ خدمتتونه...تابان كجاست؟
-خونه همسايه،يه معتاد بازي لنگه خودش پيدا كرده.
-كدوم همسايه؟
-واحد بغلي.
-بهشون نمي ياد بچه اي همسن تابان داشته باشن،نوه شونه.
-نوه چيه،يه زنگوله پاي تابوت بيست و دو سه ساله دارن.
-تو خيلي راحت گذاشتي تابان بره با كسي بازي كنه كه دو سو برابر سن خودش سن داره،ببين من اين زندگي رو به اميد كي گذاشتم.
-مي گي چيكار كنم؟خيلي از من حرف شنويي داره.
-برو صداش كن،من هم به مامان سر بزنم.
***
نگاهي داخل كيفم كردم و با اطمينان از بودن آدرس،خواستم از خانه خارج شوم كه طناز گفت:
-كجا شال و كلاه كردي؟
نگاهي به طناز كردم و گفتم:
-ادامه تحقيقات.
-صبر كن من هم مي يام.
-كجا،من بپا نمي خوام.
-كي با تو كار داشت مي خوام منو تا جايي برسوني،سخت نگير تو مسيرته...چند تا نمونه ترجمه هست بايد ببرم تحويل بدم.
-مامان چي؟
-ديروز با عفت خانم تماس گرفتم،قرار بياد.
-باشه اما سريع.
لبه تخت نشستم و متن ترجمه شده رو نگاهي كردم.
-من حاضرم.
قبل از طناز از اتاق بيرون آمدم،تابان كه جلوي در دستشويي داشت صورتش را خشك مي كرد گفت:
-آجي جون مي بيني طناز چقدر منو اذيت مي كنه به زور بيدارم كرده،من كه مدرسه ندارم.خودش نمي ذاره من پسر خوبي باشم،پس حقشه اذيتش كنم.
-چيه باز پشت سر من داري حرف مي زني،شكايت منو به طنين كردي.
-طناز برو براي بچه چاي بريز.
روي پا جلوي تابان نشستم و با دست موهاي ژ.ليده اش را مرتب كردم و گفتم:
-قرار من و طناز بريم بيرون و لازمه كسي مراقب مامان باشه تا عفت خانم بياد،اين كارو مي كني.
-خيالت راحت،مثل يه مرد مراقب مامان هستم.
-آفرين پسر خوب،حالا برو صبحانه بخور.
صداي شماتت بار طناز را شنيدم كه مي گفت،حواست به در باشه عفت خانم نياد پشت در بمونه.
نشنيدم تابان چي جواب داد حتما دوباره داشتند با هم بحث مي كردند،آمدم تو پاركينگ و منتظر طناز به ماشين تكيه دادم.بالاخره خانم بعد از يك ربع شرفياب شد.
-چه عجب ملكه اليزابت تشريف آوردن.
-واي از دست اين تابان،كم كم دارم ديوونه مي شم،چي مي شد تابستان هم مدرسه مي رفت.
-تو هم مقصري،كمي ملايم تر باهاش حرف بزن.
-تابانو ولش كن...امروز مي خواي چيكار كني؟
-ديشب كمي فكر كردم،تنها جايي كه از اهالي محل خبر داره **** ماركت اون محل.
-عجب استعدادي داري تو،بهتر نيست دفتر كاراگاه خصوصي بزني.كاراگاه عزيز،آمديم از محلشون خريد نمي كردن.
-اگر تيرم به سنگ خورد يه فكر ديگه مي كنم.
-همين جاست نگه دار...منتظرم مي موني،بهتر من هم همراهت باشم شايد دو نفري اطلاعات بيشتري به دست بياريم.
بعد از كمي فكر گفتم:
-منتظرت هستم فقط زياد دير نكني.
-قربونت برم آمدم،نري ها...
-اه نمي دوني من از بوس بدم مياد،حالم بد شد برو ديگه لوس نشو.
رفتنش را نگاه كردم بعد نگاهم روي تابلو متوقف شد،موسسه داخل يك خيابان خلوت بود كه بيشتر مسكوني بود.همراه با ريتم آهنگي كه از ضبط پخش مي شد روي فرمون ضرب مي زدم و بي هدف به هر سو نگاه مي كردم،نگاهم به زني افتاد كه چهره اش را با چادر پوشانده بود.جهت نگاهم را تغيير دادم اما ايده اي در ذهنم متولد شد كه باعث شد دوباره به آن زن نگاه كنم،زن مشغول گدايي بود.خودش بود بهترين فكر ممكن،زن را دقيق زير نظر گرفتم و سعي مي كردم كوچكترين حركت را به ذهنم بسپارم.صداي باز و بسته شدن در ماشين را شنيدم اما دست از نگاه كردنم برنداشتم.
-بريم.
براي آخرين بار به زن نگاه كردم و گفتم:
-چقدر معطل كردي.
-آخه آقاي مظفري تا نگاهي به متن كنه و نظرش رو بگه طول كشيد،از قيافش معلوم بود از كارم راضي اما همچين قيافه گرفته بود...چند تا كار جديد هم داد.
-شانس آوردي كه مسيرت با من يكي بود...حالا اين آقاي مظفري چطور آدمي هست؟
-يك پيرمرد بد اخلاق و غير قابل تحمل...بگذريم،حالا بگو اون مغز بي خاصيتت روي چه نقشه اي فعاليت مي كنه.
-روي نابودي معيني فر.
-نگو كه مي خواي سر راهش قرار بگيري و اون پير مرد رو عاشق خودت كني.
-كي گفته اون پيرمرد.
-چون پيرمردها راحت تر گول يه دختر جوون رو مي خورن...صبر كن ببينم،نمي خواي بگي كه اون جوونه!
-اتفاقا جوان و خوش تيپ.
-نه!طنين،جان من بي خيال شو،نكنه ديوونه شدي و مي خواي با حيثيت خودت بازي كني.
-زحمت نكش،من منصرف نمي شم و تا زهرم زو نريزم آروم نمي گيرم.
-تو يك احمق تمام عياري.
-اگر همراه من آمدي نصيحت كني،بهتر پياده شي.
-پياده شم تا تو تهي مغز با آبروي خودت و خانواده بازي كني.
ايستادم و ترمز دستي را كشيدم و گفتم:
-خودت از اخلاق سگي من خبر داري و مي دوني هر چه را كه بخوام به دست مي يارم،براي نمونه يادته وقتي خواستم مهماندار پرواز بشم چه آشوبي به پا كردم تا پدر راضي شد.حالا ميل خودته،مي خواي همين جا بشين تا من برم پرس و جو كنم.
طناز نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:
-رسيديم؟چه زود،زياد هم با خونه ما فاصله نداره...اينجا كه سه تا **** ماركته.
-آره مي بينم،خودكار داري؟
-صبر كن...بيا،مي خواي چيكار.
آدرس را نوشتم اما فقط اسم كوچه و از پلاك صرف نظر كردم،كاغذ را به طرف طناز گرفتم و گفتم:
-ببين چطوره؟
-خب كه چي.
-واي طناز،تو ديگه شوت شوتي...اين آدرس چي كم داره؟
-پلاك...ايول دختر،تو آخرشي.
-اگر تو بودي از كدوم خريد مي كردي.
طناز انگشتش رو گاز گرفت،اين اخلاقش بود و هر وقت كه مي خواست فكر كند اين كار را مي كرد.بعد ازم پرسيد:
-خونه معيني فر كدومه؟
-سمت راستت تو كوچه...اون پرشيا رو مي بيني،در اولي نه دومي اون خونه معيني فر.
طناز سوتي كشيد و گفت:
-عجب خونه اي...اما جديد ساخت نيست.
-شما به بزرگواري خودتون ببخشيد،اگر نمي پسنديد خوب نخريد...تو مگه مي خواي بخري كه به نوساز بودن يا كلنگي بودنش كار داري.
-حالا يه چيزي گفتم،چرا ترش مي كني.
بعد نگاهي به **** ماركت ها كرد و گفت:
-اون ****ي هم نسبت به بقيه قديمي تر به نظر مي رسه.
-اما اين ****ي سمت راستي بزرگتره و حتما جنسش جورتر.
-اين هم حرفيه،حالا تو مي گي از كدوم بپرسيم؟
-فكر مي كنم حق با توئه،بهتر از اون **** قديمي تر سؤال كنيم.
اول من وارد شدم و طناز پشت سرم،مرد ميانسالي كه پشت ترازوي ديجيتالي نشسته بود پرسيد:
-امرتون؟
نگاه كنجكاوش از من به طناز و از روي طناز به روي من مي چرخيد،صدامو صاف كردم وگفتم:
-ببخشيد آقا،ما دنبال اين آدرس هستيم اما متاسفانه فراموش كرديم از پسر داييم پلاك رو بپرسيم،به دختر خالم گفتم شايد شما بتونيد كمكمون كنيد.
sorna
01-14-2012, 10:52 AM
-اگر كاري از دستم بر بياد كوتاهي نمي كنم.
آدرس رو از دستم گرفت و با دست ديگش ته ريش سفيد روي چانه اش رو نوازش كرد و بعد از خوندن آدرس گفت:
-درست آمدين،اين آدرس همين كوچه است.حالا شما منزل كي رو مي خواستيد؟
-آقاي معيني.
طناز حرفم را اصلاح كرد و گفت:
-معيني فر.
چشم غره اي به طناز رفتم و جمله مرد،منو متوجه خودش كرد.
-تعجب كردم،آخه چندين سال اقوام شهيد معيني اين طرفها نمي يان...پس شما خواهر زاده آقاي معيني فر هستيد،چه عجب ما به اين مرد كس و كار ديديم.بگذريم،حالا شما چي مي خوايد؟
-خدمتتون عرض كرديم،شما مي دونيد منزلشون كجاست؟
-بله داخل كوچه از طرف خونه هاي شمالي،در مشكيه...ديدم يكساعته داريد كوچه رو نگاه مي كنيد،خوب دختر جان زودتر مي آمدي مي پرسيدي اين همه معطل نشيد.
-خيلي ممنون آقا،خدانگهدار.
مي دانستم بيشتر ماندن ما مصادفه با پرچونگي اين آقا،منتظر طناز نماندم و از مغازه خارج شدم.طناز خودش رو به من رساند گفت:
-اين آقاهه...
-هيس داخل ماشين حرف بزن.
روي صندلي خودم را رها كردم،طناز متعجب منو نگاه مي كرد.
-چيه؟چرا نگام مي كني،حركت كن برو جلو خونه اي كه گفت.
-چكار كنم؟...چرا؟...بريم چيكار كنيم.
-گفتم حركت كن،اين مردك فضول داره نگاه مي كنه.
-خب،چرا حرص مي خوري.
-متوجه نشدي از وقتي اينجا ايستاده بوديم،اين آقا نگاهمون مي كرد.
-آره،اما از حرفاش سر در نياوردم.
-من هم گيج شدم.
-حالا ما با معيني فر طرف هستيم يا معني.
-نگهدار.
-چرا؟
-من براي هر حرفم بايد توضيح بدم.
-باشه برو ببينم چيكار مي كني.
جلوي در ايستادم و وانمود كردم دارم با آيفون حرف مي زنم،بعد دوباره سوار شدم و به طناز گفتم:
-برو خونه..
-اگر دعوام نمي كني يك توضيح به من بدهكاري.
-اون آقاي فضول تمام حواسش به ما بود و فكر مي كنم مشكوك شده بود،نمي خواستم سؤال انگيز باشيم.
-بابا كاراگاه!
-طناز حرفاي اين مرد منو به فكر انداخت،بايد اون كسي كه پدر رو بدبخت كرد پيدا كنيم...فكر مي كنم اون آدمي كه من ديدم اون كسي كه ما مي خوايم نباشه.
-ولي آدرس درست بود.
-آره درست بود اما يك جاي كار مي لنگه،بايد مطمئن شد...يك كار از تو بخوام انجام مي دي.
-آره،هركاري بخواي انجام مي دم بگو چكار كنم.
-تنها كسي كه مي تونه جواب سؤالهاي منو بده آقاي ممدوح،اما مطمئنم به من جواب نمي ده.
-يك نفر ديگه هم هست.
-كي؟
-منشي شركت خواهر زاده عفت خانم بود،درسته.
طناز را بغل كردم و گونه اش را محكم بوسيدم.
-برو اونطرف،نمي بيني دارم رانندگي مي كنم.
-چكار كنم زيادي زوق زده شدم،پس جمع آوري اطلاعات با تو.
-و كار سركار چيه؟
-گدايي.
-چي!
اگر بگم چشمان طناز چهار تا شد دروغ نگفتم،بقدري شوكه شده بود كه فراموش كرد داره رانندگي مي كنه.
-چكار مي كني،نكشي منو،جلو رو نگاه كن.
-يكبار ديگه بگو.
-گفتم نكشي منو.
-نه،قبلش چي گفتي؟
-چيزي نگفتم...ها گفتم مي خوام برم گدايي.
طناز كنار خيابان توقف كرد و كاملا به طرفم چرخيد.
-تو حالت خوبه؟سرت ضربه نخورده،بهتر يك دكتر معاينت كنه.
-نه حالم خوبه،حركت كن تا توضيح بدم...ببين بهترين راه براي اطمينان از اينكه اون خونه،همون جايي كه ما دنبالشيم اينه،در ضمن من بايد افراد اون خونه رو شناسايي كنم.
-اگر كسي از آشناها تو رو ببينه آبرويي براي ما نمي مونه.
-خيالت راحت،كسي منو نمي شناسه.
-با اون ****ي فضول چيكار مي كني؟اون تو رو ديده،مي شناستت.
-براي اون هم فكري كردم.
-با اين لباساي مارك دار مي خواي بري گدايي.
-نه يك قواره چادري براي عفت خانم مي خريم و چادرش رو مي گيريم،چند جاي اونو سوراخ مي كنيم بعد وصله مي زنيم.
-فكر همه جا رو كردي.
-اي بگي نگي تا ببينم چي پيش مي ياد.
طناز ديگه سؤالي نكرد و بي حرف به روبرو خيره شد،من هم به سكوتش احترام گذاشتم و به تصميمي كه داشتم انديشيدم.
sorna
01-14-2012, 10:52 AM
فصل پنجم
خودم رو روي صندلي ماشين انداختم و گفتم:
-آخ مردم از گرما.
-چيزي خوردي؟
-نه،دارم از گشنگي و تشنگي ميميرم.وقتي اس ام اس زدي رسيدي،نمي دونم چطور تا اين كوچه اومدم.
-برات ساندويچ و دلستر خريدم.
-آخ فداي خواهر گلم بشم.
-حالا اين همه عذاب،سودي هم داشت؟
-تا من مي خورم تو گزارش بده،بعد من مي گم.
-بايد عرض كنم اين چند روزه سركار بوديم.
فكم ديگه قدرت جويدن نداشت و مات طناز را نگاه كردم،نيم نگاهي به من انداخت و گفت:
-امروز رفتم به آدرسي كه عفت خانم داده بود،شركت خوبي بود و خوشحال شدم بيكار نمونده.
-مي شه حاشيه نري.
-خانم مجيدي گفت،آقاي معيني فر حدود پنجاه و نه سال يا شصت سال داره.
-بگم چي نشي با اين حرف زدنت،تا مرز سكته رفتم،خب ديگه چي گفت؟
-مگه چي گفتم،تو گفته بودي يارو جوونه.
-ديگه چي گفت؟
-گفت،معيني فر يه آدم كوتوله و خپله كه موهاش رو مثل دم موش پشت سرش مي بنده.گفت،يه خال بزرگ هم كنار بينيش هست و از همه مهم تر گفت كه معيني فر از اون پدرسوخته هاي روزگاره و به هيچ بني بشري رهم نمي كنه.يك آدم به تمام معنا پدرسوخته و چشم چرون،در يك كلام خانم بازه.
-پس درست اومدم...اين مشخصات با آدمي كه امروز ديدم جوره.
-مي شه بگي امروز چي ديدي.
-اول يكي از اين همكاراي منو پيدا كن،از اين گدا آهني ها.
-گدا آهني چيه؟
-آي كيو،صندوق صدقات.
-حالا بشمار ببينم چقدر كاسب بودي،اگر مي صرفه از فردا همكارت بشم.
وقتي پولها را شماردم و به طناز گفتم،سوتي زد و گفت:
-نه بابا مايه دار،درآمدت خوب بوده،اگر بياي سر چهارراه دوبل مي شه ها.
-به جاي مسخره بازي يه صندوق صدقات پيدا كن.
-بيا اين هم صندوق صدقات.
حق با طناز بود و پول زيادي جمع شده بود،با يك حساب سرانگشتي مي شد گفت در آخر ماه از پايه حقوق من زياد تر هم مي شد.از حرفهاي طناز خنده ام گرفت،وقتي دوباره سوار شدم گفت:
-حالا تعريف كن.
-امروز صبح يه خانم رفت نون خريد و بعد حدود هشت و نيم يه پسر ريشو كه بهش مي خورد مذهبي باشه اومد بيرون،ساعت ده اين آقايي كه مشخصاتشو دادي به همراه همون پسري كه تعقيبش كردم و از اولي كوچكتر بود،بعد هم سر ظهر يه پسر ديگه اومد بيرون از اين جوجه قرتي ها هفت رنگ فشن.
-چه آش شعله قلم كاري.
-از اون باباهه،همچين بچه هايي بعيد نيست.
-نقشه بعديت چيه؟
-مي گم به شرطي كه جيغ و داد راه نندازي.
-اين روزها بقدري حرفها و كارهاي عجيب غريب از تو شنيدم و ديدم كه اگر بگي مي خوام برم زن طرف بشم تعجب نمي كنم.
-اين هم بد فكري نيست.
-چي چي بد فكري نيست،تو غلط مي كني.
-هاي مؤدب باش،بزرگي گفتن كوچيكي گفتن.
-دو سال ديگه فاصله نيست كه بخواي ادعاي بزرگتري كني.
-نه،خيال ندارم برم زن اون مرد بدتركيب بشم.
-نكنه مي خواي با پسراي يارو دوست بشي،خالا اون ريشو يا اون فشنه،بذار خودم حدس بزنم اون ريشو رو نمي شه از راه بدرش كني اما اين فشنه از راه بدر شده خدايي هست و مي مونه اون پسر كه همراه پدر بود،نه فكر بدي نيست اون حتما از اسرار پدرش خبر داره.
-كاراگاه گجت اگر حدسياتت تمام شد بگم.
-بفرما،نگو كه اشتباه حدس زدم.
-اشتباه حدس زدي اما فكر بدي نيست...البته هيچ كس به اندازه يك مستخدم نمي تونه كل خونه رو بررسي كنه،هم با اهالي خونه دوست بشه هم از اسرار خونه سر در بياره.
-نگو كه مي خواي...
-آره چه ايرادي داره،كمي تجربه بدست ميارم.
sorna
01-14-2012, 10:53 AM
-تو يك احمق به تمام معنايي.
از ماشين پياده شد و بي اعتنا به من به طرف آسانسور رفت،پياده شدم و گفتم:
-حداقل در اين ابوطيارت رو قفل كن.
دستش را بالا آورد و دزدگير را زد،به قدم هايم سرعت دادم نمي خواستم كسي از اهالي مجتمع منو با ان سرووضع ببيند،قبل از بسته شدن در آسانسور خودم را به داخلش انداختم.
-حالا چرا قهر مي كني؟
-چرا قهر مي كنم!؟...هوم چه سؤال مسخره اي،اين چند روز هر كاري خواستي كردي و هر سازي زدي با تو رقصيدم اما تو ديگه داري شورش رو در آري.من ديگه نيستم و مطمئن باش نمي ذارم تو هم هر كاري مي خواي انجام بدي،خانم مي خواد مستخدم بشه....بابا،ما اگر اون ارثيه خانوادگي رو نخوايم كي رو بايد ببينيم.
-ببين طناز اگر نمي خواي كمك كني بگو،ولي ادا در نيار.شايد براي تو مهم نباشه و بخواي از اون ارثيه بگذري اما من نمي تونم،من اگر بشه از اون مي گذرم اما به شرطي كه اون پيرمرد خرفت رو زجركش كنم.مي دوني چرا زماني كه تو براي پدر ضجه مي زدي من ساكت نگاهت مي كردم،چون نمي خواستم داغم سرد بشه و آتش كينه تو دلم خاموش بشه.
-طنين اينطور حرف نزن،مي ترسم...اين تو نيستي طنين،اگر اين انتقام به نابودي خودت بكشه چي.
-برام مهم نيست.
-اگر يكي از آشناها تو رو ببينه چي؟اگر شناخته بشي چي؟مي دوني آبرويي براي ما نمي مونه.
-حواسم رو جمع مي كنم.
ملودي داخل آسانسور شماره طبقه رو اعلام كرد و هردو ساكت و مغموم وارد آپارتمان شديم،قبل از اينكه تابان يا مامان منو ببينند خودم را داخل حمام انداختم و در مقابل فراخوان طناز براي شام با گفتن خسته ام به تخت خواب پناه بردم.خودم از عاقبت اين كار وحشت داشتم اما حرفهاي طناز به وحشتم بيشتر دامن زد.
شب از نيمه گذشته بود،اما من در جاي خودم غلت مي زدم و خبري از خواب نبود.از نواختن ساعت داخل هال فهميدم ساعت چهار و نيم شبه،از جايم بلند شدم و پرده را كنار زدم،مهتاب اتاق را روشن كرده بود.به چهره طناز نگاه كردم،حرفهايش مرتب در مغزم زنگ مي زد.سرم را به شيشه چسباندم و به قرص كامل خيره شدم.از وقتي كه به ياد دارم لجباز بودم و هرچه را كه مي خواستم،چه منطقي بود چه نبود به دست مي آوردم.از عاقبت اين كار مي ترسيدم اما شهامت نداشتم شكست را بپذيرم و عقب بكشم،من اين كار را شروع كرده بودم و بايد آن را تا اخر دنبال مي كردم.با طلوع خورشيد،چشمانم در سياهي خواب فرو رفت.
-طنين بيدار شو.
-طناز بذار بخوابم،ديشب تا صبح بيدار بودم.
-من هم نمي خواستم بيدارت كنم اما مرجان آمده.
خواب آلود به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-باشه برو،آمدم.
دوباره چشمانم را روي هم گذاشتم اما خواب نازم زائل شده بود،خموده از روي تخت بلند شدم و از اتاق بيرون آمدم.
-خانم شش ماه مرخصي گرفتن خواب جا كنند.
-بذار صورتم رو بشورم،مي دونم چيكارت كنم،تو مگه كار و زندگي نداري مزاحم مي شي.
منتظر جواب مرجان نشدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و در آينه به چهره ام نگاه كردم،بي خوابي ديشب وحشتناكم كرده بود.چند مشت آب سرد به صورتم زدم و از آينه به صورتم نگاه كردم،چشمانم قرمز و خواب آلود بود.با حرص خمير دندان را روي مسواك كشيدم و خشمم را روي دندانهايم خالي كردم.وقتي روبروي مرجان نشستم با لبخند شيطنت آميزي گفت:
-حالا شدي دختر خوب اما كوچولو،يه دختر خوب بايد سحرخيز باشه نه تا لنگ ظهر بخوابه.
-اون گراهام بل بدبخت يه اختراع كرده تا آدم هاي وقت نشناسي مثل تو،مزاحم آدم محترمي مثل من نشن.
-نه بابا نمرديم و ادم محترم هم ديديم،آدم ناحسابي تشكر نخواستيم نبايد با همون اختراع گراهام بل حالي از ما بپرسي.
-بخدا وقت نداشتم.
-از دردسترس نبودنت معلوم بود،ناقلا نكنه خبري هست و ما خبر نداريم.ببينم ين ارسياي بدبخت،تو آب نمك بود و ما خبر نداشتيم.
-من كي اين ارسيا خان شما رو اميدوار كردم كه شما حالا طلبكار شدي.
-نه...حالا بيخيال ارسيا،نگفتي خبري هست.
-نه،تو هم شيرين مي زني هنوز چهلم پدرم نشده.
-اما از توهيچ كاري بعيد نيست.
-خوبه اين ارسيا فقط همكار شوهرته،اگر داداش يا بچه ات بود چيكار مي كردي.
-زبونت رو گاز بگير،به من مي ياد بچه اي به سن ارسيا داشته باشم.در ضمن ارسيا همكار من و دوست صميمي شوهرم،اگر مي بيني جوس مي زنم براي اينكه دوست ندارم شوهرم با مجردها بگرده و تو دوست خوبم اين موقعيت رو از دست بدي.
-تو نمي خواد دلت شور منو بزنه،برو يكي ديگه رو پيدا كن تا دوست شوهر جونت رو از تجرد دربياره.
-من از خدامه،اما چيكار كنم گلوي طرف پيش توي تحفه گير كرده.
-تو هم از اين موقعيت استفاده كن و بگو نيازي شوهر كرده،الان هم مرخصي گرفته تا با همسرش بره ماه عسل.
-كي شش ماه رفته ماه عسل،تو هم بچه گول مي زني،تازه طرف نمي گه اين دختر هنوز چهل پدرش نشده رفت شوهر كرد.
-اگر مثل تو شيرين بزنه،باور مي كنه.
-ببينم به قيافه من مياد كم عقل باشم؟
-كم نه.
sorna
01-14-2012, 10:53 AM
با شنيدن طداي خنده طناز نتوانستم خودم را كنترل كنم و همراه با او زدم زير خنده،مرجان هم كه ژست ادم هاي دلخور را به خودش گرفته بود نتوانست بيشتر از اين ظاهرش را حفظ كند.
-مسخره بازي بسه،بگو چه مي كني.
-از سر بيكاري سر چهارراه گدايي كي كنم.
-گمشو مسخره!
-زاست مي گم باور نداري،از صد و هجده بپرس.
-نه،جدي جدي تو عالم هپروتي.
-از من گفتن،پس فردا منو سر چهارراه ديدي نگي نگفتم.اگر تو هم بخواي مي تونم برات سرقفلي يكي از پاركها رو بگيرم،به جان مرجان درآمدش خيلي خوبه و حتي پايه حقوقش از حقوق من و تو بيشتره.
-قربونت همين كه صنف گدايان تو رو پذيرفته كافيه بايد ازشون سپاشگذار هم باشم،ديگه براي من دلسوزي نكن.
-پس فردا اگر قطب سرمايه داري آسيا شدم گلايه نكني.
-نه ما بخيل نيستيم...حالا بيخيال اين چرت و پرت ها،آمدم بگم فردا شب با ارسيا و بهروز مي آم دنبالت بريم بيرون.بقول بهروز بهتر تو و فواد رودررو حرفهاتون رو بزنيد،من هم از واسطه بازي خسته شدم.
-اولا كسي دعوتت نكرده بود واسطه بشي،دوما من حرفي ندارم كه بخوام رودررو با ارسيا بزنم،اون از طريق تو پيغام فرستاد من هم از طريق تو جواب دادم ديگه چيزي نمونده.سوما با كمال ادب درخواست شما و بهروز خان رو رد مي كنم.
-تو غلط مي كني برنامه ما رو خراب كني،شوهر بهتر از ارسيا كجا مي خواي پيدا كني.
-واي واي چه تبليغاتي،ببين از ارسيا چقدر گرفتي اينقدر داري براش مايه ميذاري.
-ارسيا برام مثل برادر مي مونه و نمي خوام حروم بشه.
-پس منو براي ارسيا لقمه نگير اصلا مي دوني چيه،من به كس ديگه اي علاقه دارم پس ديگه حرف اضافه نرن.
احساس دل ضعفه مي كردم براي همين گفتم:
-از بس فك زدي انرژي منو به هدر دادي،من رفتم صبحانه بخورم ميل نداري.
-نه برو،الهي كوفتت بشه اينقدر منو حرص ندي.
-به كوري چشم بخيل،گواراي وجودم مي شه.
در يخچال را باز كردم و از بالا به پايين نگاه كردم،هرچه را كه انتخاب مي كردم براي خوردن ميلي در وجودم احساس نمي كردم.در يخچال را بستم و چشمم به قابلمه روي گاز افتاد،درش را باز كردم خورست قورمه سبزي در خال قل قل خوردن بود.ترجيح دادم تا وقت ناهار صبر كنم و به هال برگشتم،طناز با مرجان در حال پچ پچ كردن بودن.از دال ظرف كريستال وسط ميز يك موز برداشتم و در حال پوست كندن آن گفتم:
-اي مرجان مارمولك طناز رو گمراه نكني،نكنه اين ساده رو براي ارسيا حونت لقمه گرفتي اما از حالا بگم من اجازه نمي دم پس زحمت نكش.
-چيه حسودي مي كني يه همچين تيكه اي گير طناز بياد.
-نه،نمي خوام خواهرم بدبخت شه.
-دست شما درد نكنه،يعني من اينقدر بدجنسم كه بخوام با زندگي كسي بازي كنم.
-قابلي نداشت بايد بگم از تو،توطئه گر هرچي بخواي برمياد.
-خيلي بدي طنين.
-ناراحت شدي؟اشكال نداره از وقتي كه اومدي داري رو اعصاب من پياده روي مي كني يك كم هم ما حالگيري كرديم،حالا چي مي گفتين.
-مرجان اعتقاد داره حالا كه مي خوام ترجمه كنم بهتر در كنار متوني كه از دارالترجمه مي گيرم يه كتاب هم ترجمه كنم.
-بد فكري نيست اما من متعجبم اين فكر چطور به مغز مرجان افتاد.
-چطور؟
-چون از مغز كوچيك تو بعيد.
-طنين بخدا...
-چيه برخورد؟خب عزيزم جاخالي مي دادي.
-اصلا فكر مي كنم طنين اينجا نيست...طناز اين دختر ديوونه چرا شش ماه مرخصي گرفته؟
-مي خواستم ببينم فضول كيه.
مرجان با خونسردي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و شربتش را هم زد،بعد شروع به خوردن كرد و ادامه داد:
-طناز نگفتي چرا؟
ليوان شربتم را برداشتم،طناز با لبخند منو نگاه كرد و گفت:نمي دونم از خودش بپرس.
شربت را نوشيدم و گفتم:
-عرض كردم،مي خواستم ببينم فضول كيه.
-حالا كه فهميدي فضولم بگو ديگه.
-تو كه گفتي با من حرف نمي زني.
-حرفم رو پس مي گيرم.
-حالا شدي دختر خوب،بعد از فوت پدر كمي كارها بهم پيچيده و نياز به زمان داره تا به وضع عادي برگرده،بعد هم بيماري مامان،خودت شرايط كاري رو مي دوني و كنار آمدن با همه اين اتفاقات زمان نياز داره.تو بگو چه خبر،بچه ها چه مي كنند؟
-مثل هميشه،چيز جديدي نيست جز نبودن تو...من ديگه بايد برم.
از جايش بلند شد،در حال مرتب كردن روسريش بود كه گفتم:
-كجا،ناهار باش.
-مرسي مي خوتم برم خونه مامان منتظرمه،ديدم خونه شما تو مسيرم بود گفتم يه سري بزنم.
-منو بگو،گفتم دلت برام تنگ شده اومدي ديدنم.
-براي همين خيلي گرم از من پذيرايي كردي،براي دلخوشي حتي به يك سؤالم درست جواب ندادي.
-چون سؤالات بي ربط بود.
-جواب نخواستيم،اما اندازه يك سر سوزن معرفت داشته باش و يك سر به من بزن.
-باشه.
مرجان در حال بستن بند كفشش گفت:
-فدات شم طناز جان،خوشحال شدم ديدمت...از ديدن قيافه برزخي تو هم،اي تا حدودي خوشحال شدم.
-اما من اصلا خوشحال نشدم.
-خداحافظ مسخره.
مرجان منتظر آسانسود ايستاده بود و براي ما شكلك در مي آورد،در دل از خدا خواستم يكي از همسايه ها بيرون بياد و او را ببيند،آخ كه چه حالي مي داد خجالت كشيدن او...اما او خوش شانس تر از اين حرف ها بود.با رفتن او در آپارتمان را بستم و به آن تكيه دادم،دلم هواي كارم را كرده بود اما وقتي ياد هدفم افتادم در دلم غوغايي به پا شد.يعني آخر اين كار چه مي شد،اگر موفق نمي شدم چي،پاي آبروي خانواده ام در ميان بود.
-طنين،حواست كجاست؟
به طناز نگاه كردم داشت ميز را جمع مي كرد،گفتم:
-هيچ جا...تابان كجاست؟
-معلومه،كجاست؟
يك خيار از داخل ظرف برداشتم و گفتم:
-اينطوري نمي شه،بايد براي تابستان تابان فكري كرد...اون نمكدون و بده.
-منو با تابان سرشاخ نكن،هر كاري مي خواي بكني خودت تنهايي انجام مي دي.
-اول بايد مسئله معيني فر را جور كنم بعد.
-تصميمت قطعيه؟
-آره.
-با اين لباس هاي مد روز مي خواي بري مستخدمي.
-نه فكرشو كردم،تا ناهارت حاضر مي شه من برم پيش مامان.
sorna
01-14-2012, 10:53 AM
فصل ششم
از داخل آيينه خودم را برانداز كردم،از اين لباسهاي استوك بيزار هستم.با اينكه بارها آن را در آب جوشانده بوديم اما باز هم بوي نامطبوع آن آزارم مي داد و حركت ميكروبها را روي پوستم احساس مي كردم و مور مور مي شدم،اسپري را برداشتم و روي خودم خالي كردم.
-چه خبرته؟داري سم پاشي مي كني.
-طناز به خدا هنوز بو مي ده.
-لوس نشو ديگه عمرابو بده،تو حساس شدي.
-بيا بو كن،باور نداري.
-با اون اسپري كه تو روي خودت خالي كردي ديگه بويي نمي ده.
-حالا خوب هستم،ضايع نيست.
-بيست،عالي شدي اما...
-اما چي؟
-هيچي فقط كمي دلم شور مي زنه.
به ساعتم نگاه كردم و گفتم:
-بريم ديگه دير شد.
-مستخدم با ساعت رادو،واي چه باكلاس.
-خوب شد گفتي وگرنه سوتي بدي بود،بريم دير شد.
با تدابير امنيتي دقيق طناز از آپارتمان تا ماشين را طي كرديم،خدا كمكمون كرد كسي ما رو نديد.در تمام طول مسير اضطراب يك لحظه هم رهايم نكرد،مرتب بند كيف را دور دستم مي پيچيدم و باز مي كردم تا صداي اعتراض طناز بلند شد.
-چه كار مي كني اين به اندازه كافي زوارش در رفته،اگر همين طور پيش بري ديگه چيزيش باقي نمي مونه.
-طناز دست خودم نيست،دارم مي ميرم.
-هنوز كه اتفاقي نيفتاده،مي تونيم برگرديم و همه چيزو فراموش كنيم.
-نه كاري كه شروع كردم بايد تمومش كنم.
-كجا شروع كردي!
-طناز دوباره شروع نكن،من تصميم گرفتم و بايد تا آخرش برم.
با طناز قرار گذاشته بودم چند تا كوچه اونطرفتر پياده ام كند و هر وقت خواست منتظرم باشد همان جا بايستد.نگاهي به سرتاسر كوچه انداختم و گفتم:
-طناز ديگه سفارش نكنم موبايلم خاموشه،كاري داشتي اس ام اس بزن باشه.
-چشم،چند بار مي گي...طنين،مراقب خودت باش.
به چشمان ميشي زيبايش زل زدم و همراه با نيمچه لبخندي گفتم:
-چشم،من ديگه رفتم.
به سر كوچه رسيدم و خواستم به ساعتم نگاه كنم كه با جاي خاليش مواجه شدم،گوشي موبايل را از كيفم بيرون آوردم،بيست دقيقه اي بود كه از خانه بيرون آمده بود و طبق زمان بندي من بايد ديگه پيدايش مي شد.به سمت خيابان نگاه كردم و ديدمش،از سر آسودگي لبخندي زدم و با گام هاي شمرده به سمتش حركت كردم.با نزديك شدن به او قيافه اي مغموم به خود گرفتم و وقتي از كنارش مي گذشتم،تنه اي محكم به او زدم طوريكه تمام خريدهايش پخش پياده رو شد و با دستپاچگي ساختگي گفتم:
-واي ببخشيد خانم.
بعد شروع كردم به جمع كردن خريدش كه پخش زمين شده بود.
-حواست مجاست دختر جان.
-واقعا ببخشيد خانم،اصلا متوجه نشدم.
شرم داشتم به چهره اش نگاه كنم،به سرعت خريدهايش را جمع كردم و داخل سبد گذاشتم.
-خانم واقعا عذر مي خوام،نمي دونم با چه زبوني از شما معذرت خواهي كنم.
-عيبي نداره پيش مياد.
-بذاريد تا منزل كمكتون كنم،اينها خيلي سنگينند.
-نه دخترم،خودم مي برم.
-خواهش مي كنم،اينطوري از خجالتتون در ميام وگرنه تا چند روز عذاب وجدان دارم.
-حالا كه اصرار داري باشه.
سبد را از دستش گرفتم و با او همقدم شدم،با اينكه از قبل مي دونستم جوابش چيه اما گفتم:
-خونه تون در اين محله؟
-اي دختر جان اگر قرار بود من توي اين محل خونه اي داشته باشم كه با اين سن و سال...تو اينجا چه مي كني،به سر و وضعت نمي ياد بچه اين اطراف باشي.
خوشحال از كارساز بودن سليقه طناز،خودم را غمگين تر از قبل نشون دادم و گفتم:
-براي كار آمدم اينجا اما شرايطش براي من جور نبود،خونه اي براي كار كردن رفته بودم فقط يه آقاي تنها زندگي مي كرد،خودتون دنيا ديده ايد و مي دونيد چي مي گم.
-آره دخترم با اين سن و سال كم و بررويي كه تو داري،خوب كاري كردي قبول نكردي.
-اما...قبل از اينكه به شما بربخورم داشتم فكر مي كردم كه برگردم قبول كنم.
-واه چرا؟
-من به اين كار نياز دارم،خسته شدم از بس دنبال كار گشتم.هيچ جا بدون ضامن به من كار نمي دن،اما من بايد سركار برم و خرج خانواده ام رو بدم.
-مي فهمم چي مي گي دخترم،دركت مي كنم.
از اينكه به دروغ متوسل شده بودم و احساسات اين زن را به بازي گرفته بودم از خودم بدم مي آمد.بعد طي مسير كوتاهي گفت:
-شايد بتونم برات كاري كنم،البته اگر شانس يارت باشه و خانم امروز خوش اخلاق باشه.
-راست مي گيد،واقعا از شما ممنونم.
ته دلم شاد بود،خوب فيلم بازي كرده و تا اينجاي كار موفق شده بودم.چهره آدم سرخورده را به خودم گرفتم و ادامه دادم:
-حتي اگر خانم شما بداخلاق باشه و منو قبول نكنه،باز هم از شما به خاطر لطفتون متشكرم.
-اين چه حرفيه دخترم،تو هم مثل بچه خودم،اگر كاري از دستم بربياد حتما انجام مي دم.نمي دونم چرا از وقتي كه ديدمت مهرت به دلم نشسته.
-به خاطر دل مهربونتونه.
-از قيافه ات معلومه صبحانه نخوردي،بيا تا خانم از خواب بيدار شه چيزي بخور.
اصلا نفهميدم كي به خانه معيني فر رسيده بوديم،با نگاهي به نماي خانه دوباره اضطراب به دلم چنگ زد.نمي دانم در چهره ام چه ديد كه گفت:
-نگران نباش،خانم خيلي خوش اخلاقه.
تا خواستم دهان باز كنم و بهانه اي بياورم ادامه داد:
-خانم تا يك ساعت ديگع بيدار نمي شه و من هم همصحبتي ندارم،سمانه رفته مرخصي و من تنهام.
-سمانه؟
-آره،سمانه هم مثل من اينجا كار مي كنه،خواهرش تصادف كرده رفته شهرستان به اون برسه.راستي دختر جان،اسمت چيه؟
از قبل تصميم داشتم يك اسم مستعار به نام شهين بگم اما از دهانم پريد و گفتم:طنين.
-چه اسم قشنگي،اسم منم بانو.
وقتي به خودم آمدم پشت ميز نشسته بودم و بانو استكان چاي را به دستم مي داد،از بس مضطرب بودم نمي دونم چطور تا اونجا اومده بودم.نگاهم سرتاسر آشپزخانه را كاويد،جاي بزرگي بود و با سليقه چيده شده بود.استكان را بين داستانم نگه داشتم،با اينكه هوا به شدت گرم بود اما دستان سردم نيازمند گرما بود.
-تا تو صبحانه ات رو مي خوري،من هم صبحانه آقا رو بدم.
-آقا؟
-آره،پسر بزرگ خانم،جوان خوب و سحرخيزيه برعكس بقيه خانواده اش،حالا مي گم برات اما اول بايد صبحانه آقا رو بدم.
بانو با سيني بزرگي كه حاوي صبحانه بود رفت و منو آنجا تنها گذاشت،با نفس عميقي دوباره اطرافم را نگاه كردم و بعد خيره به استكان چاي شدم.چطور در اين زمانه بي رحم چنين آدم صاف و ساده اي پيدا مي شه كه با يه برخورد ساده با من دوست بشه و با اطمينان كردن به من آبرو و موقعيت كاريش رو بخطر بندازه،از خودم بيزار بودم كه از محبت او سواستفاده مي كنم.اصلا شايد اين يك تله باشد و بخواهند...با وحشت دوباره اطرافم را نگاه كردم و آهسته خودم را كمي كج كردم و نگاهي به بيرون انداختم،خانه در سكوت كامل بود.از فكري كه به ذهنم رسيده بود رعشه اي بر اندامم افتاد،ما هرچه نگاه كردم چيز مشكوكي نديدم.حرفهاي طناز در ذهنم زنگ مي زد،نه حالا طناز يه حرفي زد آدم هرچقدر هم نامرد باشه جلو زن و بچه اش كه كثافت كاري نمي كنه.صداي ديگه اي در ذهنم جوابم را داد،از كجا معلوم زن داشته باشه مگه در اين چند روز تو زني رو ديدي كه از خانه بيرون بياد.باز خودم جواب خودم را دادم و گفتم نديدم اما بانو مرتب مي گفت خانم خانم،اگر اين خونه بدون خانم بود بانو مرتب حرفشو نمي زد تازه اينطور كه بانو از خانمش مي گه رئيس خونه اونه.
sorna
01-14-2012, 10:53 AM
با صداي بانو از جا پريدم.
-وا تو كه هنوز چيزي نخوردي،بده من اون چايي رو حتما سرد شده،بده عوضش كنم...ترسيدي.
-نه فقط كمي جا خوردم،داشتم...فكر مي كردم.
-غصه نخور خداي تو هم بزرگه،حالا يه چيزي بخور رنگ به رو ندارري،نگران نباش درسته كه خانم خيلي جديه اما مهربونه،پس فكرشو نكن...بيا مادر اين هم چاي تازه،بخور از خودت بگو.
-از خودم؟چي بگم.
-چند سالته؟چند كلاس سواد داري؟چند تا خواهر و برادر داري؟چه مي دونم مادر،از خودت بگو،هر چي دوست داري بگو.
-من 25 سالمه.
-انشاالله پير بشي،چقدر سواد داري؟
واز خدا جواب اين سؤالش رو چي بدم...فكر اين يكي رو نكردم...دلم را به دريا زدم و يك دروغ ديگه گفتم.
-ديپلمه هستم.
-اي مادر،چرا جويده جويده حرف مي زني ديگه خودت بقيه اش رو بگو.
-آخه بانو خانم چي بگم.
-بانو خانم نه فقط بگو بانو،از خانواده ات بگو.
-يك خواهر و برادر دارم.
-خدا ببخشه،خوب مادر،نامزدي...چيزي نداري.
-نه،هنوز برام زوده.
-وا مادر،من هم سن تو بودم دختر سومم رو داشتم نكنه دلت جايي گيره.
-نه،وقتي براي ازدواج ندارم.
-اي مادر اينها همه حرفه،وقتي قسمتت پيدا بشه ديگه اينكه وقت ندارم و كار دارم كشكه.
ديگه حرفي نداشتم اما بانو همچنان به لبهايم نگاه مي كرد و منتظر بود،براي فرار از سؤالهاي بعدي گفتم:
-شما چي بانو،بچه نداريد؟
-چرا مادر،سه تا دختر دارم يه پسر.دخترها رو عروس كردم رفتن سر خونه زندگيشون،يكيشون همين تهران شوهر كرده اما دو تا ديگه رو دادم به فاميل رفتن ولايتمون،پسرم هم سربازيه البته درس خونده و دانشگاه رفته.آقا گفته هروقت از سربازي آمد مي ذارمش تو شركت سركار،منتظرم اين چند ماه تمام بشه براش دستي بالا كنم.
از نگاه بانو به خودم خجالت كشيدم و سرم را پايين انداختم،صداي مردانه اي كه بانو را صدا مي زد مرا از اين مخمصه نجات داد.به بانو نگاه كردم،آهسته گفت:
-آقاست،الان برمي گردم.
به آن صدا فكر مي كردم،چقدر صداي معيني فر برعكس ظاهرش جوان بود اما يادم آمد اين ساعت اون پسر ريشو بيرون مي رفت حتما اون كه بانو را صدا زده بود.خودم را به لقمه گرفتن سرگرم كردم تا دوباره بانو برگشت و گفت:
-تو نمي دوني چقدر اين پسر،آقاست.
-كي؟
-واي خدا مرگم بده يادم نبود كه تو نمي شناسيشون،منظورم پسر بزرگ خانمه.من فقط به اون مي گم آقا،حقا كه آقايي برازندشه.
-خانم شوهر ندارن؟
-چرا اسفنديار خان،احسان خان و فرزاد خان هم پسزهاي خانم هستند.
-معلومه خانم را خيلي دوست داريد؟
-آره من چهارده سال بيشتر نداشتم كه خونه پدر خانم شروع به كار كردم و بعد از ازدواج خانم آمدم توي اين خونه،اي جواني كجايي كه يادت بخير.حالا تو از خانواده ات بگو.
-خانواده ام...پدرم بنا بود و سر ساختماني كه كار مي كرد...از داربست افتاد و...ما يتيم شديم،مادرم هم بعد از اون حادثه كه براي پدرم اتفاق افتاد زمين گير شد و من هم كه بزرگترين بچه ام بايد خرج بقيه رادربيارم.
-آخي...خدا رحمت كنه پدرتو،مادرت هم شفا بده...واي امروز چقدر ساعت زود گذشت،برم براي خانم صبحانه ببرم و درباره تو باهاش صحبت كنم.
با اين حرف بانو،بند دلم پاره شد و وحشت تمام وجودم را تسخير كرد.سرم را پايين انداختم و چند نفس عميق بي صدا كشيدم،مرتب خودم را دلداري مي دادم و خدا خدا مي كردم كه قيافه ام براي خانم آشنا نباشد.طناز بگم خدا چيكارت كنه با اين نفوذ بد زدنت اما اين يك واقعيت بود.اصلا نفهميدم بانو كي رفت و كي برگشت اما وقتي به من گفت خانم مي خواهد منو ببينه،عزرائيل را نديده تا آخرت رفتم و برگشتم.با پاهايي لرزان با،بانو همراه شدم اصلا اميد نداشتم كه پاهاي مرتعشم تحمل وزنم را دشته باشد،وقتي از پله اي بالا مي رفتم فكر مي كردم پايم به پله بعدي نمي رسد و به پايين مي غلطم.به پشت سرم نگاه كردم،من اصلا اينجا چكار مي كردم بايد برگردم بايد بروم.از صداي دق الباب بانو از جا پريدم،بانو نگاهي به من كرد و لبش را به دندان گرفت و در حالي كه آهسته به پشت دستش مي كوبيد گفت:
-وا خدا مرگم بده اين چه رنگ و رويي كه تو داري،مادر مگه مي خوان سرت رو ببرند فقط چند تا سؤال ساده مي پرسند اينكه ترس نداره.
به سختي آب دهانم را فرو دادم و گفتم:
-من الان...نمي تونم،فردا ميام خدمت خانم.
بانو دستم را گرفت و گفت:
-كجا،اگه الان بري يعني بي احترامي به خانم و خانم ديگه قبولت نمي كنه.
بانو بي اعتنا به حال من،منو با خود به درون اتاق برد.چشمان نگران من فقط يك چيز را مي ديد،زني كه روي تخت خواب دونفره بزرگي نشسته و نگاهم مي كرد،تاب نياوردم و سرم را پايين انداختم.قيافه اش برايم ناشناس بود پس او را قبلا نديده بودم،كمي آروم شدم و شنيدم كه به بانو امركرد صبحاه اش را ببرد و با رفتن بانو مانند طفلي شدم كه از مادرش دور مي ماند مثل آدم هاي دست و پا چلفتي عمل مي كردم.سرم را بالا گرفتم،خانم هم در حال نگاه كردن به من بود.وقتي نگاهم را متوجه خودش ديد گفت:
-بانو مي گه دنبال كار هستي.
مثل كسي كه جواب خود را مي دانست،منتظر پاسخ من نماند و ادامه داد:
-ما فعلا به مستخدم جديدي نياز نداريم اما چون اين درخواست از طرف بانوست استخدامت مي كنم.اينجا قانون خودش رو داره كه بانو همه رو به تو مي گه اما بايد گوشزد كنم كه من سه تا پسر مجرد دارم و جوصله عشق عاشقي بازي ندارم،پس سرت به كار خودت باشه.سؤالي نيست؟اگر داري بپرس.
در دل گفتم،من هم دل خوشي از خانواده ات ندارم كه بخوام عاشق پسزهايت بشم و بعد نگاه دقيق تري به بانو انداختم،با توجه به سنش جوان بود و اصلا به او نمي آمد پسرهايي به آن سن و سال داشته باشد.زير لب جواب منفي به سؤالش دادم و او ادامه داد:
-فردا يه فتوكپي از شناسنامه ات بيار،آدرس و شماره تلفنت رو هم داخل اون دفترچه بنويس.
به سمت كنسولي كه اشاره كرده بود رفتم و با دستاني لرزان آدرس خونه عفت خانم را نوشتم و با صدايي مرتعش گفتم:
-ما تلفن نداريم،شماره تلفن همسايه رو بنويسم؟
-بنويس.
از نوشتن كه فارغ شدم دوباره نگاهش كردم،گفتك
-ديگه كاري ندارم و مي توني بري اما فردا هشت صبح اينجا باش،جمعه ها تعطيلي به شرطي كه مهمون نداشته باشيم.در ضمن تمام وسايل مورد نيازت رو بيار چون مستخدمين اين خونه تمام وقت هستند.حالا برو به بانو بگو دو دست لباس مخصوص بهت بده،هميشه بايد براي كار توي اين خونه لباس مخصوص بپوشي و من روي اين نكته خيلي حساسم يادت باشه.ضامن تو بانو،پس براي اون پيرزن دردسر درست نكني.
-نه خيالتون راحت باشه خطايي نمي كنم،ممنون هستم كه به من كار دادين.
-بايد خوب كار كني تا اين كار رو از دست ندي،حالا برو.
به محض بستن در اتاق خواب نفسي آسوده كشيدم،حالا فتوكپي شناسنامه رو چيكار مي كردم،درسته كه خانم منو نشناخت و احتمال داره باز هم شانس بيارم و معيني فر منو نشناسه اما با ديدن فتوكپي شناسنامه حتما مي شناسه.
-چرا اينجا ايستادي،چي شد خانم قبول نكرد؟
هنوز پشت در اتاق خانم بودم،دستان بانو را در دست گرفتم و با ظاهري خوشحال گفتم:
-چرا از فردا ميام سركار اما باورم نمي شه...نمي دونم چطور از شما تشكر كنم.
-اين چه حرفيه بايد از خدا سپاسگذار باشي،حالا بيا بريم اگه خانم ببينه پشت در اتاقش ايستاديم ناراحت مي شن.
sorna
01-14-2012, 10:54 AM
فصل هفتم
-طنين،اين داد مي زنه دست كاري شده.
-نه تو خيلي وسواس داري،اين كجاش معلومه نادر شده ناصر.
-اومديم گفتن اصل شناسنامه رو بيار.
-اون وقت يه خاكي به سرم مي كنم،من ديگه سفارش نكنم خيالم راحت باشه.
-آره خيالت جمع جمع،مراقب خودت باش.
-شبها گوشيمو روشن مي كنم فقط برام sms بفرست،در صمن يادت نره به عفت خانم سفارش كني.
-واي چقدر مي گي،ساعت از هشت هم گذشت.
-من رفتم باي.
-طنين،مراقب اين معيني فر بزرگ باش خيلي پدرسوخته اس.
-تو هم مراقب خودت و مامان باش با تابان هم بحث نكن،باباي.
اين دو كوچه را به حالت نيمه دو طي كردم و دستم را روي زنگ گذاشتم،صداي معترض بانو را شنيدم كه قبل از باز كردن در از پشت آيفون آمد،از دير آمدنم شاكي بود.از پله هاي كوتاهي كه اطراف آن پر بود از بوته هاي شمشاد بالا آمدم و به صحن حياط رسيدم،در كنار پله هايي كه بالا آمدم سراشيبي پاركينگ بود كه به زير ساختمان مي رفت.در دو سوي حياط فضاي گلكاري بود كه در وسط گلكاري سمت چپ يك نورگير گنبدي شكل بود،حدس مي زدم استخر سرپوشيده باشد.از كنار صندلي ها گذشتم اطرافم را با كنجكاوي نگاه مي كردم،روز گذشته از شدت اضطراب هيچ چيز را نديده بودم.جلوي در ورودي به مرد جواني برخوردم كه موشكافانه داشت نگاهم مي كرد،از اينكه غافلگيرم كرده بود احساس مطبوعي نداشتم.ساكم را كمي در دستم جا به جا كردم و نفس محبوسم را همراه با سلام از سينه خارج كردم،او بي آنكه پاسخ سلامم را بدهد به بررسي خودش ادامه داد و من هم به تبعيت از او به نظاره اش پرداختم.با اينكه خودم قدي بلند دارم اما او بيست تا بيست و پنج سانتيمتر از من بلندتر بود با موهاي حالت دار مشكي و چشماني كشيده و خمار،بيني استخواني سر بالا،گونه هاي برجسته استخواني و پوست سفيد و ريش و سبيل آنكاد شده و شانه هايي ستبر و ورزيده و هيكلي كاملا ورزشي.پيراهن آستين كوتاه گوجه اي رنگ همراه با شلوار قهوه اي به تن داشت و كتش رو روي ساعد دست راست انداخته و كيف چرمي قهوه اي در دست چپش بود،بوي تلخ ادكلنش شامه ام را پر كرد.نمي دانم در نگاهش چه بود كه دلم را به وحشت مي انداخت،يك تاي ابروي خوش حالتش را بالا برد و پرسيد:
-سركار خانم،امرتون؟
-من،من ديروز استخدام شدم.
-پس مستخدم جديدي؟
منتظر جواب من نشد،كيفش را روي زمين گذاشت و به ساعت مچيش نگاه كرد و ادامه داد:
-مستخدمين بايد ساعت هشت اينجا باشن،شما نيم ساعته تاخير داريد.
-متاسفم،ديگه تكرار نمي شه.
-بفرماييد.به او اشاره كردم و گفتم:
-اجازه مي دين رد شم.
-در ورودي مستخدمين،در آشپزخانه ست.بفرماييد سمت راستتون،بعد از پيچيدن در كناري ساختمون رو مي بينيد.
به سمت مسيري كه اشاره كرده بود راه افتادم،دلم مي خواست دهانم را باز مي كردم و هر آنچه كه لياقتش را داشت بهش مي گفتم.فكر كرده بود كيه؟هركس ندونه،من كه خوب مي دونم اون معيني فر نامرد اين دك و پز رو از كجا آورده،پسره از خود متشكر براي من كلاس مي ذاره و درس وقت شناسي مي ده.وقتي از پيچ مي گذشتم براي آخرين بار نگاهش كردم داشت نگاهم مي كرد،وقتي ديد مچش را گرفتم جهت نگاهش را تغيير داد.از در آشپزخانه وارد شدم،بانو داشت تر و فرز صبحانه آمادي مي كرد كه با نيم نگاهي به سمتم گفت:
-كم كم داشتم نگران مي شدم،نمي دونستم از در تا ساختمون اينقدر فاصله ست.
-سلام،داشتم مي اومدم داخل به يه آقا بر خوردم و مجبور شدم به بازجويي ايشون جواب بدم.
-عليك سلام،به آقا جامي يا آقا احسان.
-نمي دونم يه آقاي ريشو بود.
-خب اون آقا حامي،يه لحظه فكر كردم آقا احسان برگشتن.
-آقا احسان؟ايشون بيرون هستن؟
-آره اسفنديار خان رو بردن فرودگاه،اسفنديار خان مي خواستن برن آنتاليا...يا انتاليا...نمي دونستم همچين اسمي داشت،اصلا يه كلوم تركيه.
زير لب گفتم:
-آنتاليا.
-آره هميني كه گفتي اسمشه،خب اين پسره هرجا باشه ديگه باد سر و كلش پيدا بشه.صبحانه اش رو آماده كن،من صبحانه خانم رو مي برم.
بانو آنقدر سرگرم كارش بود كه نديد چگونه روي صندلي ولو شدم.اين مردك رفته مسافرت،خدايا چقدر من بدشانسم،نه اتفاقي نيفتاده اون برمي گرده.
-وا تو كه هنور نشستي،آقا احسان اومده و تو صبحانه اش رو آماده نكردي.طنين اينطور كار كردن تو بدرد نمي خوره،زود صبحانه آقا احسان رو حاضر كن ببر سالن غذاخوري.
-چشم بانو.
با رفتن مجدد بانو،مخلفات صبحانه را داخل سيني گذاشتم و جلو در آشپزخانه مردد ايستادم.جواني كه قبلا همراه معيني فر ديده بودم،در حالي كه داشت از پله ها پايين مي آمد و آستين پيراهنش را تا مي زد نگاهش به من افتاد و بعد از يك نگاه كوتاه به كارش ادامه داد.دوباره به اطرافم نگاه كردم،اما نمي دونستم بايد به كدوم طرف برم.
-بهت نمي ياد مستخدم باشي اما سيني دستت چيز ديگه اي مي گه،مي تونم كمكت كنم.
-حدستون درسته،من ديروز استخدام شدم...لطف كنيد منو به سمت سالن غذاخوري راهنمايي كنيد.
-مستخدم جديد؟پس چرا لباس مخصوص نپوشيدي،مامان ببينه عصباني مي شه.
-بانو مهلت نداد لطفا منو راهنماييم كنيد،اين سيني خيلي سنگينه.
-بله از اين سمت.
با راهنمايي او وارد سالن غذاخوري شدم و سيني را روي ميز گذاشتم،دوباره منو مخاطب قرار داد و گفت:
-ما بهم معرفي نشديم،من احسان هستم شما؟
-طنين.
-خب طنين،بهتر تا مامان نديدتت لباست رو تغيير بدي.
ميز صبحانه را چيدم و گفتم:
-امري نيست؟
-نه مي توني بري.
به آشپزخانه برگشتم . ساكم را برداشتم اما كجا مي رفتم و لباسم را عوض مي كردم،روي صندلي نشستم و ساك دستي را كنار پايم گذاشتم.بانو سيني به دست وارد شد و با ديدن من گفت:
-صبحانه آقا احسان رو بردي؟
-بله بانو،من وسايلم رو كجا بايد بزارم آخه هنوز لباسم رو عوض نكردم و خانم ببينه ناراحت مي شه.
-اي واي،ببين با دير اومدنت همه كارهات بهم ريخته،بيا بريم اتاقتو نشونت بدم.
همين طور كه به همراه بانو مي رفتم به حرفهايش گوش مي دادم.
-اين اتاق رو با سمانه شريكي،بعد از اينكه لباست رو عوض كردي بيا تا همه جاي خونه رو نشونت بدم.حواست باشه من به خانم نگفتم دير اومدي،خودتو لو ندي.
-آقا حامي چي؟ايشون ديدن من دير اومدم.
-از بابت آقا خيالت راحت باشه.در دل گفتم اتفاقا بايد از بابت آقا حامي نگران باشم،پسره از خود متشكر حتما به گوش مامان جون مي رسونه.همچين منو صبح بازخواست كرد كه نگو،تو اولين برخورد طوري نگاهم مي كرد مثل اينكه ازم طلب داره.
-اين تخت مال تو و اون يكي هم مال سمانه،اين چند شب تنهايي نمي ترسي كه.
-نه ترسو نيستم...سمانه كي مياد؟
-فكر كنم تا دو سه روز ديگه سر و كله اش پيدا بشه...تو هم زود لباستو عوض كن بيا،ساكتو بذار توي اون كمد،اگر سؤالي نداري من برم.
-نه،ممنون.
بانو با گفتن زود بياي خوابت نبره،منو تنها گذاشت.به اطرافم نگاه كردم،يك اتاف دوازده متري با دو تخت ساده يكنفره،يك كمد ديواري دودر،يك پنجري بزرگ كه پرده حرير سفيد ساده و مخمل ### به روي آن آويخته بودن.از داخل ساكم،روپوش سرمه اي بيرون آوردم و پوشيدم و جوراب شلواري مشكي را به پا كردم و روسري نخي سفيد را سر كردم و دو گوشه آن را پشت گردنم رد كردم و نباله آن را بروي شانه هايم رها كردم،پيشبند سفيد را هم روي روپوشم بستم و صندل مشكي را بپا كردم و در مقابل آينه قدي بي قاب كه به ديوار پيچ شده بود ايستادم،مقداري از موهايم از جلوي روسري بيرون زده بود كه آن را مرتب كردم و نگاهي به سر تا پايم انداختم.اگر پيشنهاد طناز و دستان هنرمند عفت خانم نبود من الان در اين لباس گم مي شدم،اما عفت خانم دقيقا آن را غالب تنم كرده بود،همراه با پوزخندي از آينه دل كندم.من،طنين نيازي به عنوان خدمتكار در خانه قاتل پدرم خوش خدمتي مي كردم،خون داغي به مغزم هجوم برد،دلم مي خواست تمام ساكنان اين خونه رو به آتيش بكشم.چند نفس عميق كشيدم و آرامشم را دوباره به دست آوردم،نه بهترين راه اينكه مثل زالو آهسته آهسته خونشون رو بمكم.هرچه تنها مي ماندم اين افكار مزاحم بيشتر آزارم مي داد،اتاق را ترك كردم و بانو را در آشپزخانه يافتم.در حال پختن ناهار بود،با ديدن من گفت:
-چقدر طولش دادي،بيا بيا اين پيازها رو پوست بگير.
اشكريزان پيازها رو پوست كندم،صدايي جز صداي جليز و ولز گوشت در حال سرخ شدن نمي آمد.
sorna
01-14-2012, 10:55 AM
-واي واي چه اشكي،بده من اون پياز.
-بانو...بانو.
صداي خانم بودكه از سالن مي آمد،انو رو به من گفت:
-هواي اين پيازها رو داشته باش نسوزه.
صداي خانم از سالن مي آمد كه داشت به بانو سفارش مي كرد،بعذ شنيدم سراغ منو گرفت و بانو خبر آمدنم را داد.خانم با اينكه صدايش را پايين آورده بوداما شنيدم كه گفت هواي دختره رو داشته باش چون نمي دونيم چطور آدميه،صداي بانو آمد كه به او اطمينان مي داد.فكر مي كنم نزديك در آشپزخانه بودن كه صدايشان چنين واضح مي آمد،در دل گفتم شوهر خودت سردسته راهزن هاست.به من شك داره،من آنقدر چشم دلم سيره كه به مال كسي چشم ندارم فقط آنچه كه حق من و خانواده ام هست و شوهر نامردت دزديده مي خوام،اموال حرومت باشه براي تو اون پسراي هفت رنگت.داشتم پيازهاي طلايي شده را از روغن داغ خارج مي كردم كه بانو آمد.
-ولش كن بقيه غذا رو من خودم درست مي كنم،تو هم دو تا چايي بريز تا من هم خورشت رو رديف كنم بعد بشينبم تقسيم كار.
بي حرف كاري كه بانو از من خواسته بود انجام دادم و پشت ميز نشستم منتظر بانو،او بعد از فارغ شدن از كارش روبروي من نشست و در حالي كه چايش را جرعه جرعه مي نو شيد گفت:
-آشپزي مال منه،مي مونه گردگيري خونه كه اونو هم با اومدن سمانه بين خودتون تقسيم كنيد اما تا آمدن اون بايد تنهايي انجامش بدي.هرچند من نمي ذارم زياد بهت سخت بگذره پس تا اومدن سمانه گردگيري طبقه پايين مال تو،اتاق هاي بالا رو هم من انجام مي دم فقط سرويس بهداشتي بالا رو تو بايد زحمتشو بكشي من نمي تونم،نظافت استخر و جكوزي هم فعلا با تو.سؤالي نيست؟
-نه.
-اين تقسيم بندي ت زماني كه سمانه بياد پابر جاست.
-قبوله.
-حالا پاشو بريم تا كل خونه رو نشونت بدم.
بانو بعد از نشان دادن خونه،از من خواست تا گردگيري و نظافت را آغاز كنم.بايد اعتماد همه رو جلب مي كردم و بعد سرفرصت نقشه ام رو عملي،راي همين مثل يك مستخدم واقعي شروع به كار كردم.هرچند در كارهاي خانه به مامان كمك مي كردم اما به اين شدت و كثرت نبود.داشتم آينه داخل سالن را تميز مي كردم كه افتخار آشنايي با آخرين پسز خانواده معيني فر نصيبم شد،از داخل آينه ديدم كه از پله ها پايين مي آمد.در حالي كه خميازه مي كشيد گفت:
-سمانه،يه چيزي بيار بخورم.
منو با سمانه اشتباه گرفته بود به جانبش برگشتم،با تعجب پرسيد:
-تو ديگه كي هستي؟آهان،پس اون مستخدم جديدي كه مامي درباره اش با حامي حرف مي زد تويي؟چه عجب مامي تو انتخاب خدمتكار سليقه به خرج داده و بعد از يك پيرزن غرغرو و يك پيردختر بداخلاق،حوري مثل تو رو استخدام كرده.خوشگله،حيف تو نيست كلفتي كني.
پسر پرو فكر مي كنه داره با جي افش حرف مي زنه،حيف كه براي انتقام اومدم و بايد دندون رو جيگر بذارم وگرنه مي دونستم چه جوابي بهت بدم حال كني.
-حالا به ما صبحانه مي دي يا نه؟...ببينم كر و لالي.
اين تحقير ها را بايد مدت كوتاهي تحمل كنم،وقتي به آنچه كه خواستم رسيدم نوبت منه كه به شما بخندم.
-بانو...بانو،يه چيزي بيار بخورم.
روي كاناپه لم داد و پاهايش را روي ميز گذاشت و به كار كردن من زل زد،بي اعتنا به حضورش به كارم ادامه دادم.
-كجا مي بري بيار اينجا.
-آقا فرزاد اينجا،جاي غذا خوردن نيست،بيايد سالن غذاخوري.
-گفتم بيار اينجا بانو،اينجا آدم به اشتها مياد...زندگي ما رو باش،كلفتمون برامون تصميم مي گيره كجا بشينيم.
-اگر خانم ببينه ناراحت مي شه.
-مامي با اخلاق من آشناست...بانو،اسم اين دختره چيه؟كر ولاله يا نازش زياده.
-كي؟طنين رو مي گيد،نه دختر خوبيه و سرش به كار خودشه و فقط به وظايفش مي رسه.
-فكر مي كنم حقوق مي گيره كه كارهاي منو انجام بده،نه اينكه به سؤالاتم جواب نده.
-آقا فرزاد هرچي خواستي به من بگو انجام بدم.
-خودم مي دونم چطور حرف حاليش كنم،تو هم برو به كارت برس فضولي هم موقوف،مي دوني كه چي مي گم يا پير و خرفت شدي و حرف حاليت نمي شه.
بانو بي هيچ حرفي به آشپزخانه رفت،دلم برايش سوخت،اين پسره بي ادب دل مهربانش را شكسته بود.كارم با آينه تمام شد،وسايلم را جمع كردم و قصد رفتن به آشپزخانه را داشتم كه گفت:
-هي دختر...آهاي طنين با توام.
به جانب فرزاد نگاه كردم،گفت:
-بيا اينجا رو تميز كن.
به جايي كه اشاره كرده بود نگاه كردم،روي سراميك كف سالن كنار پايش چاي ريخته بود.با دستمال از آشپزخانه برگشتم و كنارش زانو زدم و مشغول خشك كردن شدم كه پايش را روي دستم گذاشت.نگاهش كردم،با لبخندي شيطاني از ديدن چشمان پر از دردم لذت مي برد.سعي كردم گرماي درد را در پشت نگاه سردم پنهان كنم،با صداي آهسته اي گفت:
-اگر مي خواي تو اين خونه كار كني بايد با من راه بيايي وگرنه كاري مي كنم كه از كار بي كار بشي،اگر باور نداري مي توني وقتي سمانه برگشت بپرسي،حالا پاشو برو يه چايي برام بيار.
پايش را از روي دستم برداشت،با دست ديگرم محل درد را فشردم،جاي عاج كفشش روي دستم افتاده بود.دوباره نگاهش كردم،وقيجانه داشت نگاهم مي كرد كه با حرص فنجان خالي را برداشتم و آنجا را ترك كردم.وقتي بانو،من را با فنجان خالي ديد گفت:
-بده چايي بريزم ببرم.
-نه خودم مي برم.
از چشمان بانو فهميدم قصد پرسيدن سؤالي را دارد،براي همين با فنجان پر سريع آشپزخانه را ترك كردم.وقتي فنجان را روي ميز گذاشتم،گفت:
-حالا شدي دختر خوب...بده دستتو ببينم چي شد.
قبل از اينكه دستم را در دستش بگيرد آن را پس كشيدم.
-نچ،نچ هنوز هم وحشي و زمان مي بره رام بشي،منم خوشم مياد وحشي ها رو رام كنم.
توي دلم گفتم،من آدم هستم و وحشي اون پدر بي شرفت كه مثل خون آشام روي زندگي ما افتاد و ريشه زندگيمون رو خشكوند.جواب من به او سكوت بود.خودم را با بقيه كارهاي باقي مانده مشغول كردم و با نواختن دوازده ضربه ساعت كمر راست كردم،تمام بدنم درد مي كرد اما از كارهاي خواسته شده كار زيادي نمانده بود.يك ليوان آب خنك براي خودم ريختم و كنار بانو نشستم،داشت سيب زميني خلال مي كرد.
-خسته نباشي.
-همچنين شما.
-اين پسره بهت گير داد؟
-كدوم پسر؟
-خودتو نرن به اون راه،حواست بهش باشه مثل اون باباي نامردشه.
-من با اون كاري ندارم.
-تو با اون كار نداري اما اون با تو كار داره،مراقب باش برات دردسر درست نكنه،زياد جلو چشمش ### نشو...تو هم مثل دختر مني،فقط گفتم كه حواست رو جمع كني.
-چشم،حواسم هست.
-حالا تا من اينهارو سرخ مي كنم تو هم سالاد درست كن،ناهار بخوريم.
-پس بقيه چي؟
-خانم كه مي خواست بره گفت ناهار نمياد،پسرها هم كه جز پنجشنبه ها بقيه روزها ناهار نميان پس امروز ظهر فقط من و تو هستيم.
-آقا فرزاد چي؟
-نفهميدي!رفت بيرون،آمدنش هم با خداست.
كاهو را از يخچال خارج كردم و مشغول خرد كردن شدم.بانو،منو مخاطب قرار داد و گفت:
-بيچاره خانم چقدر روي تربيت اين پسر و ختر انرژي گذاشت اما بي فايده بود،هرچي باشه بچه به ننه و باباش مي ره ديگه،از قديم گفتن عاقبت گرگ زاده گرگ شود.اون دختر كه مزد خانم رو داد و رفت،حالا اين پسره كي دستمزد خانم رو بده خدا مي دونه.
-دختر؟
-آخ يادم نبود تو خبر نداري،اسفنديار خان يه دختر هم داره كه آمريكا زندگي مي كنه و با فرزاد،خواهر و برادر تني هستن از زن دوم اسفنديار خان.وقتي بچه ها پنج شيش ساله بودن،دست بچه ها رو گرفت آورد به خانم گفت،اينها بچه هاي من هستن بزرگشون كن.خانم هم با اينكه دل خوشيي از اسفنديار خان نداشت اما براي بچه ها از مادري كم نذاشت و بع كه بچه ها بزرگ شدن،ننه شون يادش افتاد بچه اي داره شروع كرد به نامه دادن و زنگ زدن.تازه فهميديم خانم رفتن خارج عشق و حال،هيچي ديگه دختره هوايي شد و گفت مي خوام برم پيش مامانم،خون هم رو تو شيشه كرده بود.اسفنديار خان هم از ترس آبرو فرستاد رفت و با رفتن فرنوش،فرزاد هم علم كرد منم مي خوام برم اما چون سربازي نرفته بود نمي تونست بره و همش مي گفت يه خورده پول بيشتر بدين و منو قاچاق بفرستيد برم.اسفنديار خان هم مي گفت نه برو سربازي بعد برو،اينم داره دنباله كارهاي خواهرشو انجام مي ده تا آخر باباش مجبور شه بفرستش قاچاقي اونور مرز.
-كه اينطور،چه خانواده پر ماجرايي.
-آره جونم كجاشو ديدي،ماهي نيست كه ما توي اين خونه تياتر نداشته باشيم.
sorna
01-14-2012, 10:55 AM
-تئاتر.
-آره همون،همين چند ماه پيش اسفنديار خان گير داده بود به آقا حامي بيا برات زن بگيرم،دختر يكي از همكاراشو لقمه گرفته بود.آقا هم زير بار نمي رفت حتي آقا رو برد و دختره رو نشون داد،اميد داشت با ديدن دختره دل آقا نرم بشه اما نشد.حتي بهش گفت،كي گفته دختره رو عقد كني فقط يه شيريني ساده مي خوريم و يه انگشتر دستش كن و بعد از معامله همه چيز و بهم بزن اما آقا زير بار نرفت.نمي دوني چه جنگي به پا بود،خانم بيچاره از خواب و خوراك افتاده بود و به من مي گفت بانو من آرزوي دامادي حامي رو دارم اما كسي كه خودش بخواد،زور كه نيست صحبت يه عمر زندگيه،خودم يه عمر زندگي اجباري رو تحمل كردم و نمي خوام همين اتفاق براي حامي بيفته.چي بهت بگم اصرار از اسفنديار خان امتنا از آقا حامي،مي گفت اگز خوبه براي پسرات بگير و اسفنديار خان مي گفت اونا بچه اند و تو پسر بزرگمي.تا اينكه آقا حامي حرف آخر و زد و گفت،اگر يك كلمه ديگه اصرار كنيد وسايلم رو جمع مي كنم و مي رم پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم.خانم هم تا اين حرف رو شنيد گفت كه راضي نيست بچه اش رو به زور زن بده،اسفنديار خان هم حق نداره ديگه به ازدواج كردن آقا حامي كار داشته باشه.حالا نمي دونم اسفنديارخان چكار كرد،با پدر دختر همكاري كرد يا نه.
-حالا دختر چه شكلي بود؟حتما دختر عيب و ايرادي داشته.
-ما كه نديديم فقط آقا حامي و اسفنديار خان ديده بودن،حتي خانم هم نديده بود.اسفنديار خان هم اولين بار عكس دختر رو تو دفتر باباش ديده بود كه اصرار مي كرد اما شنيدم وقتي دختر رو تو مهموني ديده بود مي گفت حتي از عكسش هم خوشگل تر.حالا نمي دونم دختر چه ايرادي داشت كه به دل آقا حامي نچسبيده بود،شايد هم دختر مالي نبوده و اسفنديار خان داشته بازار گرمي مي كرده چون وقتي خانم خواست يه بار هم دختر رو ببينه،اسفنديار خان گفت هر وقت آقا پسرت رو راضي كردي تو جلسه خواستگاري مي بيني اما خوب اين وصلت سرنگرفت.
-حتما قسمت نبوده.
-شايد مادر...اما خانم هم بايد فكر آقا باشن،داره سنشون مي ره بالا.
همون بهتر كه خانم فكر دامادي اين غول بي شاخ و دم نيست،وگرنه معلوم نيست چه به روز دختر مردم مي آورد.از حالا دلم به حال اون بخت برگشته اي كه مي خواد زن اين بچه آدم خور بشه مي سوزه،حتما روزي نيم كيلو آب مي كنه و بعد از گذشتن يه مدت نامرئي مي شه
sorna
01-14-2012, 10:55 AM
فصل هشتم
با زنگ ساعت بيدار شدم و يك غلت زدم و نگاهم به سمانه افتاد،ديروز آمده بود.دختر زيبايي نبود،اما با نمك بود و كمي هم سنش زياد بود.درجا نشستم و دستهايم را از دوسو باز كردم و نگاهي به ساعت كنار تخت انداختم.آخيش امروز پنج شنبه بود و شب مي رفتم خونه،چقدر دلم براشون تنگ شده بود.بلند شدم و تخت را مرتب كردم و لباسم را پوشيدم.
-سمانه بيدار شو.
-چيه؟
-صبح شده،من رفتم كمك بانو.
-باشه برو،من هم اومدم.
بانو مثل هميشه سحرخيز بود،بعد از نماز صبح نمي خوابيد و مي رفت نون تازه مي خريد.با ديدن من گفت:
-دثگه مي خواستم بيام بيدارتون كنم،پس سمانه كو؟
-بيداره،الان مياد.
-بشين،صبحانه ات رو شروع كن.
تقريبا صبحانه ام رو تمام كرده بودم كه سمانه با خميازه كش داري وارد آشپزخونه شد.
-ساعت خواب خانم،يه كم ديگه مي خوابيدي.
-بخدا بانو خيلي خوابم مياد.
-معلومه مرخصي خيلي بهت ساخته،زود بيا صبحانه ات رو بخور تا اين بساط جمع كنيم كه امروز خيلي كار داريم.
-چه خبر بانو؟
-هيچ خبري،مگه بايد خبري باشه،چند روزه ول كردي رفتي مرخصي اين خونه پر از گرد و خاك شده.درسته كه تو اين چند روزه طنين يه كارايي كرده اما يه تنه كه نمي شه همه جا رو تميز كنه تازه كم تجربه هم هست،بايد به خورده به خونه برسيم.
به كابينت تكيه دادم كه ناگهان دردي عجيب در شكمم پيچيد و با گفتن آخ،دستم را روي شكمم گذاشتم و خم شدم.
-چي شد...طنين چت شده؟
وقتي كمي دردم آروم شد،با صداي بي حالي گفتم:
-هيچي،يه مرتبه دلم درد گرفت.
-چيزيت نيست حتما سرديت كرده،الان بهت نبات داغ مي دم خوب مي شي.
به كمك سمانه روي صندلي نشستم،حتي با خوردن نبات داغ بانو هم دردم قطع نشد اما سعي كردم به روي خودم نياورم.هركدام به كار روزانه خود پرداختيم،بانو به خريد رفت و سمانه هم به طبه پايين رفت تا استخر و جكوزي را نظافت كند.داشتم كف آشپزخونه رو تي مي كشيدم كه صداي حامي اومد،داشت بانو رو صدا مي زد اما جز من كسي نبود كه جوابش رو بده.
-بله آقا.
-بانو رو صدا زدم كجاست؟
-رفتن خريد.
با اخمهايي گره خورده نكاهي به سر تا پاي من كرد،نمي دونم چرا هروقت منو مي ديد اينطور نگاهم مي كرد.
-صبحانه منو بيار.
با عجله و اضطراب صبحانه رو آماده كردم و داخل سيني گذاشتم و به سالن غذاخوري رفتم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.زير ذرهبين نگاه حامي،ميز صبحانه رو چيدم.
-تو نمي دوني من،تو فنجون چاي نمي خورم.
-نه من خبر نداشتم.
-حالا كه متوجه شدي اينو ببر برام استكان بيار.
-چشم.
تمام درهاي كابينت را باز كردم تا بالاخره استكانها رو پيدا كردم،وقتي استكان رو جلوش گذاشتم آنرا برداشت و در نور نگاه كرد و گفت:
-نبايد اينو بشوري.
با يك ببخشيد به آشپزخونه برگشتم و استكان را شستم و با دستمال خشك كردم،دوباره استكان را بررسي كرد و گفت:
-چرا داخلشو دستمال كشيدي پرز گرفته،برو دوباره بشور بيار.
با كشيدن نفسي عميق خشمم را قورت دادم،دلم مي خواست آن استكان را بر فرقش بكوبم و بگم شما كه كثافت بودن تو خونتونه براي من اداي آدم تميز رو درمياريد.اين دفعه آن را با دقت شستم و خشك كردم تا بهانه اي پيدا نكند،وقتي استكان را جلويش گذاشتم بعد از نظارت اجازه داد تا برايش چاي بريزم.
-چرا ناخنهات اينقدر بلنده؟
-ناخنهاي من بلندن!
-آره.
-اما من فكر نمي كنم.
-قرار نيست تو فكر كني،همين كه من مي گم ناخنت بلنده بايد قبول كني.
اينا ديگه چه قومي هستن!
-چشم از اين به بعد،دستكش دستم مي كنم.
-دستكش نه،بايد كوتاشون كني.
باز هم اين درد لعنتي در شكمم پيچيد،با گفتن هرچه شما بگيد به سمت دستشويي دويدم و برروي سرويس فرنگي نشستم،اين دل درد و حالت تهوع داشت منو از پا در مي آورد.شنيدم كه حامي صدايم مي كرد صورتم را شستم و دل از دستشويي كندم،پشت ميز نشسته بود و داشت روزنامه مي خوند.
-بله.
-حالت خوبه؟
-بله،امرتون.
-ميز رو جمع كن.
ميزو با هر جون كندني بود جمع كردم و سر كارم برگشتم،دل درد ديگه امانم رو بريده بود و با پاك كردن هر طبقه ويترين كريستال ها خم مي شدم شايد براي چند لحظه دردم آرام بگيرد.
-طنين.
با بي حالي به مخاطبم نگاه كردم،فرزاد با آن موهاي عجيب غريبش بود.
-بيا بشين كنارم...چيه حال نداري،حالت خوش نيست.
با ناتواني گفتم:نه،خوبم.
-پس بيا كنارم بشين.
-من كار دارم آقا فرزاد.
-ببين نشد...
قدم زنان كنارم ايستاد و ظرف كريستال را از دستم گرفت،در حالي كه در تلالو نور درون آن را نگاه مي كرد ادامه داد:
-قرار بود تو با من راه بياي تا بيكار نشي اما تو به قولت عمل نكردي،پس ديگه از دست من كاري برنمياد.
بعد به يكباره ظرف را در هوا رها كرد،صداي فرياد طرف در هال هزار تكه شدن به گوشم رسيد و با ناباوري به فرزاد نگاه كردم.مي دانستم خانم عاشق ظرف قيمتي كريستالشه،حالا حتم دارم بيكار مي شم.از شدت دل پيچه در كنار خرده هاي ظرف تا شدم و صداي خانم را از بالاي پله ها شنيدم.
-طنين تو چيكار كردي؟ظرف نازنينم رو شكوندي،مي دوني اون ظرف چقدر قيمت داره،بيا كتابخونه تا تكليفت رو روشن كنم.
خانم اين را گفت و بدون اينكه به كسي مهلت حرف زدن بدهد رفت،از قيافه اش عصبانيت مي باريد.با خشم به فرزاد نگاه كردم،تمام زحمت هاي منو براي رسيدن به نقشه ام برباد داده بود.با نيشخندي گفت:
-برو تكليفت رو بگير حتما يك بار از روي دهقان فداكار،دوبار هم از روي چوپان دروغگو بايد بنويسي.
-طنين چيكار كردي؟
نگاه پردردم را به بانو دوختم و گفتم:
-بانو،بخدا من مقصر نيستم.
-حالا برو ببين خانم چي مي گه،من هم اين خرده شيشه ها رو جمع مي كنم.
حالت تهوع اجازه نداد بيشتر به بانو توضيح بدم و به طرف دستشويي دويدم.
-طنين تو امروز چته؟
-نمي دونم بانو،دارم از دل درد و حالت تهوع مي ميرم.
-برو ببين خانم چي مي گه،بعد بيا تا فكري برات بكنم.
قبل از اينكه ضربه اي به در اتاق خانم بزنم صداي صحبت مادر و پسر رو شنيدم،حامي به مادرش مي گفت:
من از روز اول هم گفتم با بودن فرزاد توي خونه،استخدام اين دختره درست نيست.فرزاد بهش گير داده،خودم ديدم فرزاد ظرف رو شكست.
-حق با تو بود،الان هم دختره رو رد مي كنم تا اين قائله ختم بشه.
-نه ديگه مامان،شما به دختره اميد داديد و حالا درست نيست به خاطر مردم آزاري فرزاد بيكار بشه،بهتر به فرزاد تذكر بديد.
-امروز طرف و شكست،مي ترسم پس فردا كار غير قابل جبراني انجام بده.
-نترس،اين دختري كه من ديدم خيلي حواسش جمع و اجازه هيچ غلط اضافه اي به فرزاد نمي ده.اصلا نمي دونم چه اصراري اسفنديار اينو ايران نگه داره،بفرسته بره پيش مادرش ديگه.
-اسفنديار نمي خواد پيش زنش كم بياره،درسته كه فرنوش رفته اما با نگه داشتن فرزاد مي خواد قدرتشو به رخ زنش بكشه.
-مامان،مي خواي با اتفاق امروز چظور برخورد كني؟
-نمي دونم از يه طرف دلم به حال دختر مي سوزه و نمي خوام بيكار بشه،از طرف ديگه مي ترسم فرزاد زير پاش بشينه و كاري كنه.
-اگر دختره اخراج هم بشه فرزاد دنبالش مي ره،پس به دختر هشدار بده و بذار كارش رو ادامه بده.
-قبلا بهش گفتم...باشه،دوباره بهش سفترش مي كنم.حق با توئه،اگر اينجا باشه حواس ما بيشتر بهشه.
از درد دوباره به خودم پيچيدم كه در باز شد،سعي كردم راست بايستم كه با حامي چشم تو چشم شدم.
-حالت خوبه؟
-بله آقا.
-پس رنگ پريدت عوارض پشت در ايستادنه،آمدنت خيلي طول كشيد.خانم منتظرته،خودتو آماده كردي چه جوابي بدي.
مي خواست با اين حرف استراق سمع منو گوشزد منه.
-متاسفم.
-برو تو.
با داخل شدن من در را پشت سرم بست و منو با خانم تنها گذاشت،خانم مشغول سوهان زدن ناخنش بود و بدون نگاه كردن به من گفت:
-چرا اون ظرف شكست؟
-نمي تونم بگم،فقط مي تونم بگم من مقصر نيستم.
-چطور مي خواهي حرفت رو باور كنم.
-خانم مي تونم بشينم؟
نگاهي به من انداخت و ادامه داد:
-حالت خوب نيست؟
-نه خانم،از صبح حالم خيلي بده.
-برو وسايلت رو جمع كن برو خونه.
-خانم،من مقصر نيستم.
-مي دونم...فقط جلو چشم فرزاد كمتر پيدات شه.
-يعني منو اخراج نمي كنيد؟
-نه،مگه نمي گي حالت خوب نيست برو خونه استراحت كن،چند ساعت زودتر رفتن تو فكر نمي كنم كار زيادي رو عقب بندازه.
-متشكرم خانم،با اجازه.فرزاد داخل سالن نشسته بود و مثل هميشه پاهايش را دراز كرده و روي ميز گذاشته بود،داشت به كانالهاي تلويزيون ور مي رفت كه با ديدن من لبخند پيروزمندانه اي زد.بي اعتنا به او به نزد بانو رفتم،سمانه داشت ناخنش را مي جويد كه با ديدن من از جا پريد و پرسيد:
-چي شد؟
-هيچي،بانو مي شه برام آژانس خبر كني.
-اخراج شدي؟
سؤالي كه در چشمان بانو بود از زبان سمانه پرسيده شد،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-نه،شانس آوردم آقا حامي همه چيز ديده بود.
-خدا رو شكر به خير گذشت،حالا اژانس براي چي مي خواي؟
-حالم خوب نيست،خانم بهم مرخصي داده.
-من رفتم به آژانس زنگ بزنم،سمانه حواست به غذا باشه نسوزه.
سمانه به محض مطمئن شدن از رفتن بانو،پرسيد:
-مرخصي دادن يا اخراجت كردن؟
-نه اخراجم نكردن،شانس اوردم اگر حامي نديده بود اخراج بودم اما حامي از من دفاع كرد.
-مطمئني اون پير پسر بداخلاق از تو دفاع كرده،اون اگر حكم اخراج نده از ما جانبداري نمي كنه.
-نه بابا،بنده خدا كلي مخ مادرشو شستشو داد تا منو اخراج نكنه.
-من كه شك دارم،حاضرم روزي صد بار خرده فرمايشات فرزاد رو انجام بدم اما يك بار به حامي سلام نكنم.وقتي خدا اخلاق تقسيم مي كرده اين پسره نمي دونم دنبال چي بوده كه بهش نرسيده،براي همين نزديك چهل سالشه اما هنوز كسي قبول نكرده زنش بشه.
-كجا چهل سالشه!
-فكر كردي سي و پنج چقدر با چهل فاصله داره.
-ا طنين...تو هنوز اينجايي،ماشين اومده و تو حاضر نيستي.
-رفتم بانو.
گذاشتم فرزاد،در روياي شيرين اخراج من سير كند و از خانه خارج شدم.وقتي دخل ماشين نشستم،از راننده خواستم منو به نزديكترين بيمارستان برسونه.بعد از چهار روز موبايلم رو روشن كردم كه سيل اس ام اس ها سرازير شد،شماره طناز را گرفتم و با بي حالي سرم را به صندلي تكيه دادم.
-الو طنين،خودتي؟
-آره.
-آره و ...دختر ديوونه چرا جواب اس ام س ها رو نمي دي،اگر تا امشب خبري ازت نمي شد با مامور مي آمدم خونه معيني فر.
-حالا بازجويي رو بزار براي بعد و گوش كن ببين چي مي گم،بيا به اين بيمارستاني كه آدرس مي دم.
-بيمارستان براي چي؟!
-طناز يادداشت كن...آقا آدرس اين بيمارستاني كه مي ريد گيه؟...طناز نوشتي.
-آره،حالا مي گي چرا بايد بيام.
-حالم خوب نيست و از صبح دل درد دارم،فكر كنم مسموم شدم.
-باشه خودم رو زود مي رسونم.
بي حال به ديوار تكيه داده بودم تا جواب سونوگرافي آماده شود كه طناز خودش را به من رساند،دكتر بعد از ديدن سونوگرافي تشخيص آپانديس داد.مراحل قبل از عمل به سرعت انجام شد،دل تو دلم نبود و از عمل مي ترسيدم اما از طرفي درد امانم را بريده بود.وقتي روي برانكارد به سوي اتاق عمل مي رفتم با وحشت به طناز نگاه كردم كه آن هم زياد دوام نداشت و با بسته شدن در اتاق عمل،طناز از نطرم ناپديد شد.نگاه هراسانم را در اتاق ### چرخاندم.در بين صحبتهاي متخصص بيهوشي به خواب رفتم و با درد شديدي بيدار شدم.
-طناز مردم،به دادم برس.
-چيكار كنم،مي گن فشارت پايينه و نمي شه بهت مسكن زد.
-تو رو خدا بگو يه كاري بكنند.
-باشه،باشه الان مي رم مي گم.
اين بار در كنار طناز،پرستاري سفيد پوش ايستاده بود.
-تو رو خدا به دادم برسيد.
-چه خبرته،مدتي وقت مي بره تا مسكن اثر كنه.
آنقدر از درد به خودم پيچيدم تا خوابم برد،وقتي بيدار شدم اتاق با نور خورشيد فرش شده بود.نگاهم به طناز افتاد،روي صندلي كنار تخت نشسته خوابيده بود.
-به به،بيمار بي تاب ما بيدار شد.
تا خواستم اشاره كنم كه آروم باشه،طناز بيدار شد.
-آخ ببخشيد،متوجه نشدم شما خوابيد.
-نه اشكالي نداره،اصلا نفهميدم كي خوابم برد.طنين،تو چطوري؟
-خوبم اما كمي درد دارم.
-طبيعيه عزيزم،حالا هم وقت صبحانه است.
پرستار و طناز با هم از اتاق خارج شدن،نگاهم را بر روي نقطه نامعلومي بر روي سقف دوختم حالا با اين مشكل چطور فردا به خونه معيني فر برگردم.
-تو كه چيزي نخوردي.
-كجا بودي؟
-زنگ زدم خونه،خانم رجب لو حالت رو پرسيد.
-خانم رجب لو.
-آره ديگه!همسر نگهبان مجتمع،ديشب وقت نبود به عفت خانم خبر بدم براي همين از آقاي رجب لو خواستم خانمش رو بفرسته پيش مامان تنها نباشه.
-كي مرخص مي شم؟نمي دوني.
-نه،تا دكتر نياد معاينه ات نكنه معلوم نيست...خب تعريف كن اين يه هفته چطور گذشت؟
-پر ماجرا.
-تعريف كن.
از لحظه اي كه وارد خونه معيني فر شده بودم را واو به واو براي طناز تعريف كردم.
-حالا با اين وضعي كه پيش اومده بهتر ديگه برنگردي به اون خونه.
-چرا برنگردم،تازه اعتمادشون رو به دست آوردم.
-من از اين فرزاد مي ترسم،كاري دستت نده.
-نه بابا ،حقيقتش رو بخاي من از حامي بيشتر مي ترسم.
-اون چيكار كرده؟
-كاري نكرده فقط رفتارش كمي عجيبه،نمي دونم چرا،ولي احساس مي كنم هر خطري برام باشه از جانب اونه،يه اخلاق سگي هم داره كه همه توي اون خونه ازش حساب مي برن حتي فكر كنم خود معيني فر هم از اين پسرش بترسه.
-تو هرچي گفتي از پسر اولي و آخريه بود،پس اون يكي پسرش چي؟برو رو مخ اون،هرچي بخواي مي توني از زير زبونش بكشي اون بايد صندوق اصرار معيني فر باشه.
-اون آمفوتر...نمي دونم شايد...ولي فكر نمي كنم.
-آمفوتر!؟
-بابا خنثي خنثي،تو يه تلويزيون بده با يه كانالي كه دائم فوتبال پخش كنه ديگه به هيچ كس كار نداره،آروم آرومه اما خيلي مهربونه برعكس همه آدم هاي توي اون خونه.
-مراقب باش عاشقش نشي.
-فعلا يه عاشق دلخسته دارم به اسم فرزاد،حوصله عاشق ديگه اي رو ندارم.
-ارسيا چي؟
-واي اسمشو نيار كه كهير مي زنم،چيه!؟تو هم از مرجان ياد گرفتي،بيا برو زنگ بزن خونه معيني فر بگو چه بلايي سرم اومده نمي تونم چند روزي بيام.
-خانم عجول دندون رو جيگر بزار ببينم دكتر كي مرخصت مي كنه،بعد زنگ مي زنم تا مرخصي برات بگيرم.
-باشه تو برو خونه،هم استراحت كن هم به مامان برس.
-با تو چيكار كنم.
-مگه بچه ام،برو نگران من نباش.
-طنين مي خواي من به جاي تو برم توي اون خونه،كارت رو ادامه بدم.
-اگر نرفته بودم توي اون خونه اجازه نمي دادم،چه برسه به حالا اون فرزاد كثافت رو شناختم...برو ديگه.
-من براي تو نگرانم،بيا به خاطر من از اون ميراث خانوادگي بگذز.جان طناز،نه نيار.
-طناز برو باز شروع نكن...من نصف بيشتر راي رو رفتم.
-حرف زدن با تو فايده نداره.
sorna
01-14-2012, 10:57 AM
نگاهم روي پارچه هاي مشكي چرخيد تا به عكسش رسيد،خدايا چرا؟ديگه نمي تونستم روي پاهام بايستم و لبه باغچه كنار خيابان نشستم،يعني اون مرده؟پس من چي؟نقشه ام چي؟انتقامم چي مي شه؟نه...به خونه نگاه كردم،من ديگه اينجا كاري نداشتم...چرا يك كار باقي مانده و آن هم پيدا كردن ميراث خانوادگي.البته يك چيز هيچ وقت در دلم خاموش نمي شود آن هم شعله آتش خشم و كينه من نسبت به اين خانواده است،كاش اين مرد زنده بود تا من با دستهاي خودم خفه اش مي كردم.
-نمي دونستم اينقدر بهش ارادت داري.
به سوي صدا نگاه كردم حامي بود،پشت رل نشسته بود و تازه از پاركينگ خارج شده بود.حسابي گيج شده بودم هنوز از شوك مرگ معيني فر خارج نشده بودم كه اين يكي جلوم ظاهر شد،سلولهاي مغزم اعتصاب كرده بودن و اصلا نمي دونشتم چه عكس العملي بايد نشون بدم.
-من...من...من هم تازه پدرم رو از دست دادم،دو روز پيش چهلمش بود.
حامي از ماشين پياده شد و در حالي كه با ريموت در رو مي بست،به سويم آمد.
-متاسفم...اما شما براي مراسم پدرتون ده،دوازده روز غيبت كردين.
-من...
دختر احمق اين چه قيافه اي كه به خودت گرفتي،كمي خودم را جمع و جور كردم و با يه نفس عميق ادامه دادم:
-بيمار بودم.اون روز آخري كه از اينجا رفتم حالم خيلي بد شد و دكتر تشخيص آپانديس داد،خواهر تماس گرفته بود.
-بفرماييد داخل.
با ترديد نگاهي به حامي انداختم و وارد شدم،چند قدم از او دور نشده بودم كه روي پا چرخيدم و گفتم:
-آقا حامي.
او كه داشت در را مي بست كامل باز كرد و گفت:
-بله.
-فراموش كردم...تسليت مي گم،غم آخرتون باشه.
با لبخند معنا داري گفت:متشكرم و بعد رفت.
معني لبخندش چه بود،مطمئنا محبت آميز نبود برعكس پر از تمسخر بود.متفكر از رفتار حامي،از در مخصوص مستخدمين وارد آشپزخانه شدم.كسي آنجا نبود به اتاقم رفتم و بعد از تعويض لباس به آشپزخونه برگشتم،سمانه مشغول شستن ظرف بود و زير لب داشت آواز محلي مي خوند.
-سلام.
با تعجب به سمتم برگشت،دستش رو با حوله خشك كرد و منو در آغوش گرفت.
-كجايي تودختر...بانو مي گفت خواهرت زنگ زده و گفته تو بيمارستاني.
-من كه جز بيماري خبري ندارم،تو بگو چه خبر؟مثل اينكه در نبود من اينجا اتفاقات زيادي افتاده.
-اه چه جورم...حالا سر فرصت برات تعريف مي كنم.
-بانو كجاست؟
-اتاق خانم.
-حتما خانم خيلي عزاداره.
-عزادار!هوم،اگر مي گفتن دنيا مال تو اينقدر خوشحال نمي شد كه خبر مرگ اسفنديار خان رو بهش دادن و خوشحال شد.هرچند خوب ظاهرسازي كرد اما اگر كسي خانم رو مي شناخت،مي تونست بفهمه چقدر خوشحاله.
-اين حرفها باشه براي شب،الان اگر كسي حرفامون رو بشنوه برامون بد مي شه.
-پس اگر برات ممكنه اون خرما رو بچين تو ديس.
-باشه،راستي آقا حامي كجا مي رفت؟
-شركت.
-شركت؟!
-آره،اون فقط يه روز شركتشو تعطيل كرد.
-اينو راست نمي گي،داري سر به سرم مي ذاري.
-مي گم از هيچي خبر نداري همينه ديگه...واي بانو داره مياد،به خرماها برس.
جايي كه من ايستاده بودم طوري بود اگر سخصي وارد مي شد متوجه حضورم نمي شد،بانو عصبي وارد آشپزخانه شد.
-سمانه شستي اون ظرفا رو.
-سلام بانو.
بانو به سمتم چرخيد و با ديدن من گل از گلش شكفت.
-سلام دختر،حالت چطوره؟خوب شدي.
-متشكرم...متاسفم بدموقعي مريض شدم و دست تنهاتون گذاشتم.
-اين چه حرفيه دختر،مگه بيماري دست خود آدمه كه اين حرفو مي زني...حالا يه قهوه براي خانم ببر،تسليت هم بگو...بيا كه كلي حرف و كار داريم...
-چشم.
وقتي از سالن مي گذشتم،متوجه تغيير دكوراسين اونجا شدم و ظربه اي ملايم به در اتاق زدم و وارد شدم.خانم پشت به من جلوي پنجره با لباس خواب مشكي بلند و ساده اش ايستاده بود و به خيال اينكه من،بانو هستم گفت:
-بانو بذارش روي ميز برو،كاري ندارم.
-ببخشيد خانم،من طنين هستم.
بطرفم برگشت،با حرف سمانه مخالف بودم،خانم خيلي شكسته تر به نظر مي رسيد و دلم به حالش سوخت.
-خانم تسليت مي گم.
-متشكرم...بهتر شدي؟بانو مي گفت حالت خيلي بده،بيمارستان بستري بودي.
-چيز مهمي نبود،يه عمل ساده بود كه از شانس بد ن عفونت كرد.
-حالا چطوري؟
-خوبم خانم.
لحظه اي در سكوت براندازم كرد،معلوم بود فكرش جاي ديگه اي پرسه مي زنه.
-طنين،چند سالته؟
از سؤال ناگهاني خانم جا خوردم و با ترديد گفتم:
-بيست وپنج سال.
-بيست وپنج...درست هم سن تو بودم...
-چي خانم؟
-هيچي مي توني بري،به بانو بگو تا ظهر كسي مزاحمم نشه.
-چشم خانم.
خانم را با تفكراتش تنها گذاشتم و متفكر از رفتار او به پيش بانو برگشتم و حرفهاي خانم را بازگو كردم،بانو با افسوس سري تكان داد و گفت:
-امروز اصلا حالشون خوب نيست،گفتم با خواهرتون تماس بگيرم قبول نكرد.صبح زود مي خواست بره بهشت زهرا و به بدبختي راضيشون كردم نرن،با اينكه اين همه سال از اون روز شوم مي گذره اما انگار همين ديروز بود حتي يك لحظه اش رو هم نمي تونم فراموش كنم.
گيج شده بودم،گفتم:
-چه روزي بانو؟
-روز شهادت آقاي معيني.
-آقاي معيني؟!
-آره جلو در اين خونه ترورش كردن،بعدها فهميديم ايشون در جريان انقلاب فعاليت مي كرده اما اون نامردها جوانمرگش كردن.اون موقع آقا حامي شش،هفت سال بيشتر نداشت.
مغزم كرخت شده بود و مفهوم حرفهاي بانو را درك نمس كردم،با سردرگمي نگاهش مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم اما بانو حرفش را ادامه نداد و در حالي كه با سرانگشت اشكش را پاك مي كرد رفت.به سمانه نگاه كردم،داشت برنج پاك مي كرد.
-سمانه،بانو چي مي گفت،من كه از حرفاش چيزي نفهميدم.
-بخاطر اينكه از چيزي خبر نداري...معيني فر شوهر دوم خانم،همسر اولش كه پدر آقا حامي بودن اول انقلاب توسط منافقين ترور مي شه و امروز سالروز شهادت ايشونه.تو شك نكردي چرا اسم كوچه شهيد معيني.
-نه،يعني چرا اما فكر كردم تشبه اسميه،نه اينكه فاميلي اين خانواده معيني فر براي همين زياد كنجكاو نشدم.
-مرحوم اسفنديار فاميليشو عوض كرد و گذاشت معيني فر وگرنه فاميلش چيز ديگه اي بود فقط فاميل آقا حامي،معيني و بقيه معيني فر هستند.
-چه ماجراي درهم و برهمي!
-صبر كن،از اين پيچيده تر هم مي شه...پاشو برو يه دستي به سالن بكش تا بانو صداش در نيومده.
-خواهش مي كنم امروز كه خانم حوصله نداره منو با فرزاد سرشاخ نكن فقط كافيه چشمش به من بيفته،تا حالمو نگيره ول كن نيست.
-خيالت راحت فرزاد خان رفتن شمال،از پسرا كسي جز آقا احسان نيست و اون هم كه به كسي كار نداره.
مشغول دستمال كشيدن كف سالن شدم اما فكرم پيش حرفهاي بانو بود.حامي ثمره ازدواج اول خانم و احسان حاصل ازدواج خانم با اسفنديار و فرزاد و فرنوش نتيجه ازدواج دوم و مخفيانه اسفنديار.ازدواج خانم با شخصي مثل اسفنديار برايم سوال انگيز بود،هركس كافي بود فقط يك برخورد با آنها داشته باد تا متوجه تفاوت فاحش اين زوج شود.با رفتاري كه امروز از خانم ديدم برايم اين ازدواج معما شده،زني كه با گذشت اين همه سال سالگرد فوت شوهر سابقش رو به ياد داشته باشد و برايش سوگواري كند در حالي كه چند روزي از مرگ شوهر دومش نگذشته!اينو بايد حل كنم و جوابش يا در دست بانوست يا سمانه.از روي زمين بلند شدم و به اطرافم نگاه كردم،لكه ها پاك شده بود و كف سالن از تميزي برق مي زد.با ديدن سمانه كه وسايل نظافت را بالا مي برد فكري در ذهنم جرقه زد امروز بهترين فرصت،اگر زودتر اون ميراث رو پيدا نمي كردم دچار دردسر مي شدم چون با تقسيم ارث بين ورثه ديگه هيچ گونه دسترسي به حق خودم و خانواده ام نداشتم.
-سمانه كمك نمي خواي؟
-كاري نداري؟
-نه.
-پس بيا بريم اتاقاي بالا رو تميز كنيم،بايد اتاق فرنوش خانم رو هم آماده كنم آخه امشب مي رسه.
-جدا.
در حالي كه با سمانه همراه مي شدم گفتم:
-سمانه چند ساله اينجا كار مي كني؟
-هشت سالي مي شه.
-پس تو خيلي چيزا مي دوني.
-تا حدودي،چطور؟
-چند تا سوال برام پيش اومده،باشه شب ازت مي پرسم.
-باشه...خب اتاق آقا حامي مال من چون خيلي وسواسي و حساس و اگر چيزي جابجا بشه كه باب ميلش نباشه آدم رو ديوونه مي كنه،اتاق فرزاد هم مال تو.اين دو تا برادر ضد هم هستن،هرچي اين رو نظافت حساسه اون بي خياله.بعد من مي رم اتاق مرحوم آقا معيني فر تو هم برو اتاق فرنوش خانم،اون اتاق آري رو مي گم،اتاق آقا احسان باشه وقتي بيدار شد.
-نمي شه تو بري اتاق فرنوش خانم چون با سليقه اش بيشتر آشنايي.
سمانه كمي فكر كرد و گفت:
-باشه،اون مرحوم ديگه براش چه فرقي مي كنه مهم اينكه اتاقش تميز باشه اما فرنوش خانم...باشه اين اتاق و اتاق چهارمي مال تو.
sorna
01-14-2012, 10:58 AM
با اينكه خيلي دوست داشتم اتاق معيني فر را ببينم،اما اول به اتاق فرزاد رفتم تا بعد سر فرصت به اتاق ديگر بپردازم.اتاق اين پسر درست مثل شخصيتش شلوغ و بهم ريخته بود،در نگاه اول سرگيجه گرفتم نمي دونستم از كجا بايد شروع كنم.روي ديوارهاي اتاقش پر بود از پوستر انواع و اقسام افراد،همه مدل و همه شكل و يك سيستم صوتي مجهز كه در اطرافش پر بود از سي دي،لباسهايي كه هر سو پراكنده شده بود.يك ساعت و نيم اين اتاق وقت منو گرفت،وقتي كارم تمام شد به نتيجه اش نگاه كردم،با آنچه كه بود قابل قياس نبود.حالا نوبت جايي بود كه مدتها آرزوي گشتنش رو داشتم و همزمان با ورود من به اتاق معيني فر،سمانه از اتاق ديگر خارج شد.
-تموم كردي؟
-نه اتاق فرزاد خان خيلي وقتم رو گرفت.
-مي دونم چي مي گي،من كارم تموم شده و مي رم پايين،فكر نمي كنم اتاق اون مرحوم زياد كاري داشته باشه تو هم زود بيا پايين.
وقتي سمانه رفت خيالم راحت شد كه در آرامش مي توانم اين اتاق را جستجو كنم،در رو بستم و به ان تكيه دادم و نگاهم را در تمام اتاق چرخاندم.فكر مي كردم با يك اتاق كار روبرو مي شوم اما حالا يك اتاق كار بزرگ روبروي من بود،از كجا معلوم كه اون كتابهاي عتيقه توي همين اتاق نباشه.وجودم از هيجان لبريز بود،خوشبختانه اتاق تميز بود و فقط نياز به گردگيري داشت. در حالي كه به ظاهر اتاق را گردگيري مي كردم شروع به گشتن كردم،اما هرچه مي گشتم كمتر به نتيجه مي رسيدم.آخرين جا زير تخت بود،جايي كه كمترين احتمال را داشت براي پنهان كردن اون عتيقه ها،خم شدم و زير تخت رو نگاه كردم،چيزي زير تخت نبود جز...آن سوي تخت يك جفت كفش مشكي براق،كفش؟!...تا جايي كه يادم مياد من آنجا كفشي نديده بودم،شايد هم ديده و توجه نكرده بودم اما نه مثل اينكه كفش ها تكان مي خوردن،درسته درون كفش پا بود.سرم را سريع بلند كردم كه محكم به لبه تخت خورد،آخ گويان چشمم را محكم بستم و با دستم پيشانيم را مالش دادم و به آن سوي تخت نگاه كردم.انتظار ديدن روح معيني فر را داشتم اما به جاي روح،حامي بود كه با بالا دادن يك تاي ابرويش حدس مي زودم مي خواهد بازجويي كند.
-سركار خانم اينجا چيكار مي كنن؟
-من...داشتم نظافت مي كردم.
-نظافت!جالبه،زير تخت دنبال چي مي گشتيد؟
-زير تخت...من...راستش با پا چيزي رو شوت كردم زير تخت،داشتم نگاه مي كردم ببينم چي بود.
-حالا پيدا كردي؟
-نه چيزي نديدم،فكر مي كنم دچار توهم شدم.
-شايد من مزاحم تفتيش شما شدم.
-چي فرمودين؟
-هيچي،ديگه كاري نبايد توي اين اتاق داشته باشيد؟درسته.
پسره ي مزاحم،چه پاسباني اموال ناپدريشو مي ده،همچين رفتار مي كنه كه انگار دزد گرفته و ديگه خبر نداره كه بابا جونش سردسته دزدهاس.
-نه كاري ندارم.
-پس بفرماييد به بقيه كارهاتون برسيد و دست از توهم برداريد.
سرم را پايين انداختم و هنوز چند قدم دور نشده بودم كه با شنيدن صدايش به طرفش برگشتم،فكر مي كردم پشت سرم باشد اما هنوز كنار تخت ايستاده بود.
-طنين.
-بله.
-اگر به استراحت بيشتري نياز داري برگرد خونه،چند روز بيشتر غيبت كني كارهاي اين خونه رو هوا نمي مونه.
-متشكرم آقا،حالم خوبه...نگران نباشيد،ديگه دچار توهم نمي شم.
-اميدوارم...بريد به كارتون برسيد،من هم به كارم برسم.
بعد به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-اين توهم شما منو از كارم انداخت.
با من از اتاق خارج شد و با گامهاي بلند خودش را به اتاقش رساند،انگار ماموريت داشت منو از اتاق معيني فر خارج كنه.من كه وجب به وجب اين اتاق رو گشتم،يعني كجا مي تونه گذاشته باشه!شايد من اتاق رو خوب نگشتم يا اون جاي ديگه گذاشته،بايد سرفرصت اين اتاق رو دوباره بگردم و بعد سراغ جاهاي ديگه برم.
-تو كه هنوز اينجايي به چي مات شدي،نكنه دوباره دچار توهم شدي.
-من،نه...ببخشيد فكرم جاي ديگه بود
sorna
01-14-2012, 10:58 AM
اگر باز خوابت نمي بره،تا من به مادرم سر مي زنم يه شربت خنك برام درست كن.
-چشم آقا.
-تو كه هنوز ايستادي منو نگاه مي كني،برو ديگه.
-وقتي از پله ها سرازير شدم،او به اتاق مادرش رفت و من سريع اما با دقت برايش شربت درست كردم،نمي خواستم آدم گيج و دست و پا چلفتي در نظرش جلوه كنم.از آشپزخانه بيرون آمدم و ديدم داره مي ره بيرون كه صدايش زدم با ديدن شربت در دستم لبخند بي ريايي زد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.وقتي ليوان را برداشت سريع گفتم:
-بانو درست كرده.
در اين مدت فهميده بودم براي بانو احترام خاصي قائله،براي جلو گيري از ايرادهاي احتمالي پاي بانو را وسط كشيدم و بعد ادامه دادم:
-مگه شربت نخواسته بوديد پس چرا داشتيد مي رفتيد؟
-فكر كردم باز خوابتون برده.
گيج بازي منو گوش زد مي كرد،سرم را پايين انداختم.او شربتش را سر كشيد و ليوانش را داخل سيني گذاشت و گفت:
-به بانو بگو مادرم رو تنها نذاره.
-ايشون خودشون خواستن كه تنها باشن.
بعد از يك نگاه طولاني گفت:
-بهتر كه تنها نباشه اون هم همچين روزي،حتما به بانو بگو...من رفتم اما براي نهار برمي گردم.
-آقا كيفتون.
با دست به پيشانيش كوبيد و گفت:
-ببينم اين هپروت تو مسري نيست؟فكر مي كنم به من هم سرايت كرده،برم تا كامل هوش و حواسم رو از دست ندادم.
به رفتنش نگاه مي كردم اما جمله آخرش مرتب در ذهنش تكرار مي شد،منظورش چي بود.پسره كم داره،همه رو مثل خودش خل و چل مي بينه البته اين خانواده از دم همه مخ تعطيلند،اون از پدر خانواده و اين هم از پسراش،خدا مي دونه دخترشون چي باشه.هرچه زودتر بايد كتابها رو پيدا كنم و خودم رو از شر اين خانواده نجات بدم.
-طنين چرا ماتت برده؟
-سلام آقا احسان،صبحتون بخير.
-بانو مي گفت مريضي و حالت خيلي وخيمه كه حالا حرفاش رو باور كردم،دختر خوب ساعت يازده ظهر و اون وقت تو مي گي صبح بخير...نكنه داري كنايه مي زني به سحرخيزي من.
-نه آقا،من چنين جسارتي نكردم.
-شوخي كردم...حالا چطوري؟سلامت هستي.
-بله آقا...راستي تسليت مي گم.
-متشكرم،به بانو بگو يه چيزي بياره بخورم.
-چشم.
امروز همه دارن به من گوشزد مي كنن،يعني انقدر سوتي دادم كه اين آمفوتر هم متوجه شده،واي خدا به دادم برس.
-چيه طنين؟دزد به كشتي هاي تجاري نداشته ات زده،خب دختر عاقل دزدگير نصب مي كردي.
به سمانه نگاه كردم كه داشت سالاد فصل درست مي كرد،كلافه تر از آني بودم كه به مزه پراني هايش جواب بدم.از بانو خواستم براي احسان صبحانه ببرد،بعد چاقوي ديگري برداشتم و مشغول خرد كردن كاهوها شدم اما پرنده خيالم به هر سو پر مي كشيد.كنترل اوضاع از دستم خارج شده بود،هدفم نابودي معيني فر به وحشتناك ترين شكل بود كه عجل زودتر از من او را راحت كرد.يعني اونارو كجا مي تونه گذاشته باشه،وقتي تو اتاق خودش نبود ممكن نيست تو بقيه اتاقها باشه.شايد هم اتاق احسان باشه اون هميشه با معيني فر بوده و امين پدرش،بايد اونجا رو هم بگردم.اي خدا يه معجزه اي بشه و من سر از اتاق اين آمفوتر در بيارم كه كسي هم بهم شك نكنه.
-چرا اينقدر ريزش مي كني طنين؟
-ها...
-حواست كجاست،مي گم چرا كاهو رو انقدر ريز كردي.
به كاهوها نگاه كردم،خيلي ريزشون كرده بودم.سمانه ادامه داد:
-خودم بقيه اش رو درست مي كنم،حالا كه آقا احسان داره تلويزيون نگاه مي كنه برو اتاقشون رو تميز كن البته اگر باز خرابكاري نمي كني...وگرنه خودم برم.
اي خدا فدات بشم چقدر زود جوابم رو دادي.قبل از اينكه سمانه پشيمان بشه،با ذوق و شوق فراوان گفتم:
-نه،نه خودم مي رم،قول مي دم خيلي خوب و دقيق و با احتياط كارمو انجام بدم.
-اگر مي دونستم انقدر ذوق زده مي شي همه اتاق هاي بالا رو مي دادم تميز كني.
كمي خودم را جمع و جور كردم و گفتم:
-ذوق زده،نه من ذوق زده نشدم...اما خوب از سالاد درست كردن بهتره.
-حالا نمي خواد توضيح بدي،برو زود كارتو انجام بده بيا كه چيزي به ظهر نمونده.
-بانو كجاست؟
-فكر كنم كنار خانم،حالا مي ري يا نه.
-آره بابا،رفتم.
اتاق احسان مرتب بود و اصلا نيازي به نظافت نداشت،فقط غبارش را با دستمال زدودم و يك نگاهي به سرويس بهداشتي انداختم كه در روبروي آن توجه ام را جلب كرد.دستگيره را در دستم گرفتم و با شك آن را به پايين هل دادم،آنجا يك اتاق خواب ديگه بود كه براي تزئينات اتاق از آبي روشن تا سير استفاده شده بود.يك اتاق آرامش بخش،داشتم از ديدن اتاق لذت مي بردم كه چشمم به عكس قاب شده كنار تخت افتاد و قاب را در دست گرفتم،عكس حامي بود كه كنار دريا ايستاده بود.يك تيشرت سفيد با شلوار جين آبي تنش بود و يه بلوز بافتني مشكي كه آستين هايش رو روي شونه اش انداخته بود،چشمانش در حصار عينك آفتابي مشكي بود.به صورتش دقيق شدم،جوانتر از حالا بود و در عكس مي خنديد،كاري كه به ندرت انجام مي داد.نه امروز اون خنديد...با يادآوري خنده اش،وحشت زده به اطراف نگاه كردم كه نكنه دوباره مچ منو بگيره و بعد قاب رو بع حالت اولش برگردوندم و با عجله به سرويس بهداشتي برگشتم و بعد از شستن آنجا نفسي از سر آسودگي كشيدم.حالا نوبت گشتن اتاق بود اما با،باز كردن در متوجه شدم نقشه هايم بر آب شده چون آمفوتر به اتاقش برگشته بود.با ديدنش دست و پايم رو گم كردم و زود بند و بساطم را جمع كردم و از اتاق بيرون آمدم،با خودم غرغر مي كردم و به شانسم لعنت مي فرستادم.
***
-سمانه،تعريف مي كني يا برم بخوابم.
-ا...صبر كن،افكارم رو جمع كنم.
-نكنه تو هم چيزي نمي دوني.
-چرا بابا تو كه اخلاق بانو دستته،اون كافي دوتا گوش شنوا پيدا كنه از سير تا پياز هرچي كه بدونه رو بي كم و كاست تعريف مي كنه.
-نه مثل اينكه قرار تا صبح به حاشيه پردازي تو گوش كنم.
-نه بابا الان مي گم،چي پرسيدي؟
-چطور شد خانم با اسفنديار خان ازدواج كرد.
-آهان...اينطور كه بانو براي من تعريف كرده،از اين قرار بوده...بزار از اوش بگم تا روشن بشي.
-بگو،تو گوينده باش از آخرش هم بگي قبوله.
-زير لب گفتم،انگار مي خواد موشك هوا كنه.
-چيزي گفتي؟
-نه،بگو دارم گوش مي كنم.
-پدر خانم با يكي از دوستانش يك كارخونه شريكي مي خرند و بعد از يك مدت دچار اختلاف مي شن و بخاطر اينكه دوستيشون بهم نخوره تصميم مي گيرند كه دختر و پسرشون رو به عقد هم دربيارند و بعد كارخونه رو به نام بچه هاشون بزنند،غافل از اينكه بچه هاشون عاشق و شيداي همديگه هستند.براي همين خيلي زود ازدواج معيني،يعني پدر حامي با خانم سر مي گيره و خانم ديوونه شوهرش يعني شهيد معيني بوده تا اينكه خانم باردار مي شه و اين زن و شوهر زندگي شون شيرين تر مي شه.بانو مي گه زماني كه خانم مي خواسته فارغ بشه،معيني همش مي گفته بانو دعا كن بچه ام پسر باشه و بانو مي گفته،دختر هم خوبه فقط دعا كنيد هردوشون سالم باشن،معيني جواب داده بوده كه دختر هم خوبه و همدم مادرشه اما از خدا مي خوام پسر باشه تا پشت و پناه مادرش بشه.وقتي بچه به دنيا مياد معيني اصلا رو پا بند نبود و اسم بچه رو گذاشت حامي،بانو مي گفت بنده خدا مي دونست زياد عمر نمي كنه چون همه سهم خودش از كارخونه رو به نام خانم و بچه مي كنه.تا اينكه حامي هفت ساله مي شه،تازه انقلاب شده بود و صبح معيني مي خواست حامي را ببره مدرسه كه جلوي در همين خونه ترورش مي كنند،باورت مي شه حامي شاهد كشته شدن پدرش بوده و بعضي اوقات مي گم بداخلاقيش به خاطر اين ضربه روحيش بوده...
دلم براي حامي سوخت و مي توانستم دركش كنم،مرگ پدر خيلي سخته چه برسه به اينكه شاهد مرگش بوده باشي.صداي سمانه در گوشم پيچيد:
-بانو مي گه تازه اون موقع بود كه ما فهميديم،معيني چه آدمي بوده و چكار مي كرده.خانم ديگه هيچي ازش باقي نمونده بود،هنوز شش ماه از شهادت معيني نگذشته بود كه زمزمه شروع مي شه و از همه بيشتر پدر هانم كه خانم بايد ازدواج كنه.تا سالگردش خانم تحمل مي كنه تا اينكه فشارها زياد ميشه و خانم هم مجبود مي شه قبول كنه،اون زمان اسفنديار خان معاون كارخونه بوده و خيلي پاچهخواري پدر خانمو مي كرده.پدر خانم هم كه با مرگ معيني همه كاره كارخونه شده بود وقتي مي بينه اسفنديار خواهان ازدواج با دخترشه،خانم رو راضي مي كنه و خانم هم قبل از ازدواج همه كارخونه رو به نام حامي مي كنه.اسفنديار هم بخاطر اينكه راحت تر از بعضي موقعيت ها استفاده كنه فاميليشو عوض مي كنه و مي ذاره معيني فر و بعد ازدواج مي شه همه كاره اموال خانم،خيلي هم شيطنت داشته.خانم از همه كارهاش خبر داشت اما به روش نمي آورد تا اينكه بعد از تولد احسان،اسفنديار بي پرواتر مي شه و جلو خانم غلط اضافه مي كنه خانم هم اتاق خوابشو جدا كرد و گفت كه ديگه حق نداري بياي به اتاق من.بعد چند سال هم خانم متوجه مي شه بله آقا بي خبر از اون زن گرفته و بعد از جدايي از اون زنش، بچه هاشو آورد خانم بزرگ كنه.حامي هم وقتي ديپلم گرفت گفت خودم مي خوام كارخونه رو اداره كنم،معيني فر هم كه توي اين مدت حسابي به نوايي رسيده بود به طور مستقل براي خودش شركت واردات و صادرات زد.وضع شركتش خوب بود تا اينكه خواست شركتش رو گسترش بده و از حامي خواست شريكش بشه.بيشتر منظورش اين بود كه دست حامي رو بذاره تو حنا تا بتونه به خوش گذروني هاش برسه.
-چه سرگذشتي...نمي دوني چرا معيني فر مرد؟
--مي گن تو آنتاليا زيادي كشيده و زهرماري كوفت كرده،شنگكوب كرده...بهتر بخوابيم كه صبح بايد زود بيدار شيم.
sorna
01-14-2012, 10:58 AM
با قرائت وصيت نامه معيني فر غوغايي برپا شد.معيني فر چنين وصيت كرده بود كه بعد از مرگش اختيار همه اموالش به دست حامي باشه تا زماني كه دخترش،فرنوش به سن سي سالگي برسه و متاهل و داراي فرزند باشه و فرزاد و احسان سي ساله و متاهل باشند و تا به آن سن هيچ گونه محكوميت كيفري نداشته باشند و همسر مورد انتخابي هر يك مورد تاييد حامي باشد و اگر در غير اين صورت عمل كنند حامي حق تصميم گيري براي سهم الارث آنها را دارد.فرزاد و فرنوش مفاد آن را قبول نداشتن و هرچه خواستن به پدرشون گفتن،در اين بين هم حامي هم از گزند حرفهاي آنها در امان نبود تا اينكه فرنوش رو كرد به خانمو گفت:
-اينها همه از گور تو بلند مي شه،تو بابام رو گول زدي تا وصيت نامه رو به نفع پسرت تنظيم كنه.
آنجا بود كه فرياد حامي را شنيدم.
-خفه شو فرنوش،وگرنه خودم خفه ات مي كنم.
-خفه شم تا تو و مادرت،حق و حقوق من و برادرم رو بخوريد.
-من و مادرم اونقدر داريم كه چشم داشتي به اموال شما داشته باشيم،من تا همين لحظه هيچ گونه اطلاعي درباره اين وصيت نامه نداشتم پس دهنتو ببند و حرف اضافه نرن.
بحث بالا گرفته بود و خانم كه تحمل اين همه توهين را نداشت به اتاقش پناه برد و احسان كه الحق اسم برازنده اي برايش گذاشتم،آمفوتر آمفوتر فقط بيننده بود.فرنوش و فرزاد،ادعا داشتن اين وصيت نامه با نقشه حامي براي كلاهبرداري تنظيم شده تا اينكه حامي خسته و كلافه از حرفهاي آن دو از خونه بيرون زد اما حرفهاي فرنوش و فرزاد تمامي نداشت.وقتي فرنوش با لحن زننده اي فرياد زد پس چي شد اين شام،بانو با دلواپسي به ساعت نگاه كرد و آهسته زير لب گفت(آقا كجا رفتن؟)اما كسي جوابگوي سوال او نبود.وضعيت خونه بعدري بهم ريخته بود كه هي كدوم ما جدات جيك زدن نداشتيم.شام بدن حامي سرو شد و خانم تنها براي حفظ ظاهر سر ميز حاضر شد اما حتي لقمه هم نخورد فقط با غذايش بازي مي كرد و به ساعت نگاه مي كرد،آخر سر هم طاقت نياورد و به بانو گفت تا با مو بايل حامي تماس بگيرد.وقتي بانو خبر آورد موبايل آقا خاموشه،فرنوش گفت:
-چقدر سخت مي گيريد شايد رفته باشه پيش يكي از دوستاش،شما كه به اين رفتارهاي حامي عادت داريد.اه نكنه نگران نوع دوستش هستين،زن و مرد بودن دوستش مهم نيست،مهم اينكه داره به ريش ما سه تا خواهر و برادر مي خنده.
در حالي كخ فرزاد با لبخند ژكوند تيكه پراني هاي خواهرش را نگاه مي كرد،بالاخره يخ آمفوتر باز شد و گفت:
-فرنوش خيلي داري زياده روي مي كني،مراقب حرف زدنت باش.
-تو كه ضرر نكردي،اون برادرت اين هم مادرت فقط در حق من و فرزاد ظلم شده.
-ببين فرنوش،اون وصيت نامه با توهين تو به حامي و مامان اغيير نمي كنه پس دست از اين اراجيف گويي بردار كه داره حوصله همه رو سر مي بري.
-احسان،من اين هم راه از اون سر دنيا نيومدم كه اين وصيت نامه مسخره رو بشنوم و بعد دست خالي برگردم.
-اين مشكل توا كه چشم به اموال پدر داشتي.
-اون اموال حق من.
-پس برو حقت رو از پدر بگير،ما هيچ كدوم نمي تونيم كاري كنيم.
فرنوش با غيض قاشقش را درون بشقابش رها كرد و رفت،با رفتن فرنوش بقيه در سكوت به غذا خوردنشون ادامه دادن.همه به اتاقهايشان رفته بودن و ما در حال مرتب كردن آشپزخانه بوديم كه بانو غرغر كنان وارد شد.
-اين پسره فكر هيچ كس رو نمي كنه،خوبه حالا اخلاق مادرش رو مي شناسه.
-چي شده بانو؟
-چي شده يعني خودت نمي بيني طنين،اين پسره رفته كه رفته بدون اينكه خبر بده.اگر بدوني با چه فلاكتي راضي كردم خانم بخوابه...شما هم كاري نداريد بريد بخوابيد فقط غذاي آقا رو داخل يخچال نذاريد.
-شما منتظر آقا مي مونيد؟
-آره.
-بانو برو استراحت كن،من منتظر ايشون مي مونم.
بانو مردد بود و بدش نمي آمد كه زودتر به بستر برود و استراحت كند،براي پايان دادن به ترديدش گفتم:
-شما كه بعد از نماز صبح نمي خوابيد و الان هم معلوم نيست آقا كي بيان،اين كم خوابي فردا شما رو كسل مي كنه.
-باشه...طنين،آقا غذا نخورده نرن به رختخواب،ديگه تاكيد نكنم.
-چشم بانو،خيالت راحت.
-سمانه تو هم با طنين بيدار باش تا آقا بياد.
-من ديگه چرا؟
-لازم نيست بانو،تنهايي مي تونم شام آقا رو بدم.
-باشه هرطور راحت تري،پس من رفتم بخوابم كه ديگه نمي تونم پلكم رو باز نگه دارم.
سمانه بعد از اطمينان از رفتن بانو گفت:
-از خداش بود بره بخوابه،حالا چه نازي هم مي كرد...تو هم عجب حوصله اي داري.
-چطور؟
-اين پسر خيلي آدمهكه مي خواي براي گرسنه نموندنش بيدار بموني،اون الان صد بار خودشو سير كرده.
-خب ديگه،اخلاق بانو اينه ديگه...تو چرا از حامي دلت پره،رفتارش با تو كه خوبه.
-نمي دونم چرا ازش خوشم نمي ياد اما از تو در تعجبم،كم بهت گير مي ده و تيكه بارت مي كنه براش فداكاري هم مي كني.
-خب ديگه چه كنم دل رحمم،تو نمي خواي بخوابي.
-چرا الان مي رم...ببينم از تنهايي نمي ترسي،اگر مي ترسي بمونم.
-نه بابا،ترس كجا بود.
-خجالت نكش و اگر مي ترسي بگو،بمونم.
-نه نمي ترسم،اگر دوست داري بموني بمون.
-نه بابا،مگه مغز خر خوردم خواب ناز و ول كنم و اينجا كنار تو بشينم منتظر دراكولا....من رفتم لالا،شب بخير.
-شب خوش.
با تنها شدن و سكوت خانه صداها واضح تر به گوش مي رسيد،صداي تيك تاك ساعت مثل ناقوس كليسا بلند بود و صداي تق و توق اشيا بيشتر.براي اين قبول كردم منتطر حامي بيدار بمونم چون مي خواستم برم كتابخانه را بگردم،اينطور كه معيني فر توي وصيت نامه نوشته بود بعيد نيست كه كتابهاي عتيقه را به حامي نداده باشد اما چرا توي وصيت نامه اسمي از اونها نبرده بود،شايد هم برده بود و من نشنيده بودم چون من فقط قسمت آخر وصيت نامه رو شنيده بودم.دستم را روي دستگيره كتابخانه گذاشتم و دوباره به راه پله نگاه كردم،اگر كسي مچم را مي گرفت چي...تمام تلاشهايم به باد مي رفت و دست از پا درازتر بايد برمي گشتم...اصلا اگر كسي پرسيد تو كتابخانه چيكار مي كني،چي بگم...مي گم حوصله ام سر رفته بود و اومدم كتاب بردارم.اگر حامي بياد و من متوجه اومدنش نشم چي؟اصلا بي خيال باشه يه فرصت ديگه،امشب با اين نگراني كه به دلم چنگ مي زنه عقل حكم مي كنه كمي احتياط كنم.از در سالن به حياط اومدم،هواي شبهاي مرداد گرم بود.روي يكي از صندلي ها نشستم و پاهاي خسته ام را روي ميز گذاشتم،پاهايم از شدت خستگي گز گز مي كرد.به آسمان پر ستاره نگاه كردم و ياد پدر افتادم،چه شبهايي كه زير اين آسمان پر ستاره مي نشستيم و ستاره ها را تقسيم مي كرديم اما حالا چي،پنجاه روز كه پدر پر كشيده و من در خانه قاتلش خوش خدمتي مي كنم.ياد مرگ پدر،آتش وجودم را شعله ور كرد و در جايم صاف نشستم براي چه به اين خانه آمده بودم.حالا چه مي شد عزرائيل از من زرنگتر نبود،معيني فر واقعا شانس آورده بود و گرنه كاري مي كردم كارستون.خدايا اون كتبهاي عتيقه كجاست؟خدايا كمكم كن تا زودتر اونها رو پيدا كنم و از شر اين خانواده راحت بشم.در عالم خودم بودم كه دو تا جسم نوراني چشمم رو زد،در پاركينگ باز بود و حامي با ماشينش وارد شد.به سرعت خودم را به آشپزخانه رساندم و غذاي حامي را داخل مايكروفر گذاشتم و تا گرم شدن آن بقيه مخلفات شام را داخل سيني چيدم تا به سالن غذخوري ببرم كه جلوي در ناگهان با حامي برخورد كردم و اگر دستان او،سيني را نمي گرفت محتويات آن پخش زمين مي شد.
-نمي خواستم بترسونمت اما از سروصداي آشپزخونه تعجب كردم و اومدم سر بزنم ببينم چه خبر...چرا نخوابيدي؟
حالم هنوز جا نيامده بود و قلبم با سرعت هزار كيلومتر در ساعت مي زد،سيني را از دستانش گرفتم و با صداي لرزاني گفتم:
-بانو از من خواست بيدار باشم تا شما بيايد،ايشون گفتن نذارم شما شام نخورده بخوابيد.
با تمام تلاشي كه كرده بودم،باز هم نتوانستم جلوي لرزش صدايم را بگيرم.حامي با همان لحن خشن هميشگيش گفت:
-مطمئنا تو يكي نمي توني به زور غذا به خورد من بدي،درسته.
از لحن تحقير آميزش به آستانه انفجار رسيدم و در وجودم معجوني از ترس و نفرت در حال جوشش بود،زير لب گفتم:
-حق با شماست.
حامي نگاهي به سيني در دستش انداخت و گفت:
-هرچند ميلي به خوردن ندارم،اما نمي شه شب بيداري و زحمت تو را هم ناديده گرفت...
سيني را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و گفت:
-روي همين ميز غذا مي خورم.
بعد به سمت سينك ظرفشويي رفت و مشغول شستن دستهايش شد،با به صدا در آمدن سوت مايكروفر،حامي سرش را به جانبم چرخاند و گفت:
-چيه،چرا ماتت برده غذا گرم شد.
اين ديگه چه جونوري بود خدا مي دونه،محتويات سيني را روي ميز چيدم و او روي صندلي نشست.زير چشمي او را نگاه كردم،مشغول تماشاي حركات دستم بود اما مشخص بود كمي درهم است و به قول طناز در فكر يك نقشه براي پاچه گرفتن.سعي كردم كارم بي نقص باشد،وقتي بشقاب غذا را جلويش گذاشتم شنيدم كه گفت:
-تو كه هنور ناخنهات بلنده.
مي خواستم بگم ناخن كاشتم تا دست از سر اين ناخنها برداره اما به موقع جلوي اين سوتي بزرگ را گرفتم و با كمي مكث،جواب دادم:
-من نمي تونم ناخنم رو كوتاه كنم،اما بيشتر اوقات دستكش دستم مي كنم.
-من از ناخن بلند بدم مياد،الان هم با ديدن اين ناخنها از اشتها افتادم،دستكش دست كردن تو بعدا چه سودي براي من داره.
-ببخشيد آقا ديگه تكرار نمي شه،براي شما دستكش دست مي كنم.
با اين حرف سر و ته قضيه را هم آوردم و توي دلم گفتم،من كه مي دونم دلت از جاي ديگه پره و داري سر من فلك زده خالي كي كني.كاري نداشتم تا خودم را سرگرم كنم،پشت سرش ايستادم و به كابينت تكيه دادم هرچه در ميدان ديدش نباشم بهتر است.مشغول تماشاي پشت سرش شدم و قبل از اينكه من حركتي انجام دهم،به سمتم چرخيد و گفت:
-كجايي...چرا پشت من ايستادي،بيا اينجا بشين كارت دارم.
به صندلي روبرويش اشاره كرد،از دست خودم خيلي عصباني بودم و امشب به اندازه كافي گاف داده بودم و هر لحظه ام بر تعداد آن مي افزودم.با اكراه بر روي آن نشستم،معذب بودم و دستهايم را در هم گره زدم و شنيدم كه گفت:
-تا كي مي خواي ادامه بدي؟
تمام اعضاي بدنم شل شد يعني همه چيز تمام شده و اون منو شناخته حالا چيكار كنم.با صدايي كه به زحمت شنيده مي شد گفتم:
-متوجه نمي شم،منظورتون چيه؟
با آرامش لقمه اش را جويد و فرو داد و گفت:
-مطمئنا تا آخر عمرت نمي خواي مستخدم بموني،مخصوصا تو كه تسلط به زبان داري.
تا حدودي خيالم راحت شد،اين هم وقت گير آورده نصف شبي،ببين چه سوالتي مي پرسه.با تاني گفتم:
-آگاهي من از زبان انگليسي در حد يك مبتديه.
-اينو براي كسي بگو كه صحبت كردن تو رو نشنيده باشه،تو خيلي مسلط صحبت مي كردي.
-اين نظر لطف شماست اما كسي منو بدون ضامن قبول نمي كنه.
-من حاضرم به عنوان مترجم توي شركتم استخدامت كنم.
توي دلم گفتم،من غلط مي كنم چنين پيشنهادي رو قبول كنم تا همين جا هم كه شماها رو تحمل كردم هنر كردم.بنده بعد از پيدا كردن ميراث خانوادگيم مي رم و پشت سرم رو هم نگاه نمي كنم،تازه از خدا مي خوام تا آخر عمرم چشمم به معيني فرها نيفتد.
-چي شد؟جواب منو ندادي،نكنه سكوتت علامت رضايتته.
-نه آقا داشتم فكر مي كردم.
-خب نتيجه اين فكر كردن.
-من به اين كاري كه دارم راضي هستم.
-يعني نمي خواي پيشرفت كني و مي خواي تا آخر عمرت كلفت باقي بموني...خلايق هرچه لايق.
وقتي سكوت طولاني منو ديد،خودش مسير حرف رو تغيير داد.
-از مادرم چه خبر؟بعد از رفتن من،فرنوش كاري به مادرم نداشت.
-خانم خيلي نگران شما بودن و وقتي تماس گرفتن،ديدن همراهتون خاموشه بيشتر نگران شدن،هرچند فرنوش خانم حرفهايي زد اما آقا احسان جوابشون رو دادن.
حامي بشقابش رو به شمت وسط ميز هل داد و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت:
-خدايا شكرت...ببين يه وصيت نامه چطور زندگي منو بهم ريخت،يكي نيست بگه تو كه در طول عمرت چشم ديدن منو نداشتي چطور شده موقع مرگت تمام اختيارات اموالت رو به من دادي.مرد حسابي،زنده بودي كم اذيتم كردي كه حالا بچه هات رو به جونم انداختي...چرا دارم اين حرفها رو به تو مي گم،من مي رم بخوابم.تو هم زود اينجا رو تميز كن برو بخواب،ديروقته.
sorna
01-14-2012, 10:59 AM
فصل نهم
وقتي اطرافم رو نگاه كردم،به ياد آوردم كه در خانه معيني فر نيستم و با آرامش مجدد دراز كشيدم و به سقف خيره شدم.يك ماه از عمرم را در خانه معيني فر گذرانده بودم بدون اينكه به هدف رسيده باشم،چيزي جز تحقير نصيبم نشده بود.خدايا،يعني مي شه من اين هفته عتيقه ها رو پيدا كنم و از دست اين خانواده راحت بشم.
طناز لبه تختم نشست و گفت:
-نمي خواي دل از اين رختخواب بكني.
-نمي دوني چقدر لذت بخشه.
-پس تا زماني كه تو داري لذت مي بري من هم حرفم رو مي زنم...ديشب فرصت نشد بهت بگم،سه روز پيش تابان رو بردم مدرسه جديد ثبت نام كنم اما تا ديد مدرسه اش تغيير كرده نمي دوني چه بلايي سر من آورد.هر چي بهش گفتم بگوشش نرفت كه نرفت،اصلا گوش نداد كه به گوشش فرو بره،مي گه من به غير از مدرسه خودم هيچ مدرسه اي نمي رم.شايد اگر تو باهاش صحبت كني قبول كنه.
-خب بهش مي گفتي تو امسال داري مي ري راهنمايي،اون مدرسه ابتدايي بود.
-فكر مي كني نگفتم خواهر من،گذشت اون زماني كه سر بچه ها رو شيره مي ماليدن،توي اين دوره زمونه بچه ها سر بزرگترها رو شيره مي مالند.پرو پرو برگشته بهم مي گه منو خر نكن،توي اون مدرسه راهنمايي هم بود.
-باشه...ولي تو هم اگر با اون دوستانه تر رفتار كني به اين مشكلات بر نمي خوري.
-فكر مي كني نمي خوام،خيلي تلاش كردم اما تابان نمي خواد با من راه بياد.
-من با تابان صحبت مي كنم،شما دو تا بايد از اين به بعد بيشتر به هم احترام بزاريد،تو هم بيشتر مراعاتش رو كن.
-باشه،حالا پاشو صورتت رو بشور بيا برام تعريف كن.
-چشم،مي خواي الان همه اتفاقات رو تعريف كنم.
-بد فكري نيست،همه خوابند راحت تر مي تونيم حرف بزنيم.
همونطور كه طاقباز داز كشيده بودم به سمتش چرخيدم و با نگاه به چشمان منتظرش،همه وقايع هفته گذشته را تعريف كردم.بعد از شنيدن حرفهايم نجواكنان گفت:
-معيني فر مرد!
-آره بدون اينكه تقاص كارش رو پس بده.
-پس موندن تو،توي اون خونه ديگه دليلي نداره.
-پس ميراث خانوادگيمون چي؟من تا پيداش نكنم دست از سر اين خانواده بر نمي دارم.
-حالا اين دخترش چطور آدميه؟
-هيچي...يه چيزي تو مايه هاي برادرهاش...اسم شپشش منيژه خانم،چسم ديدن منو نداره و به بانو هم مي گه پير زن هاف هافو.بيچاره سمانه،با اينكه مرتب بهش گير مي ده اما مجبور تحملش كنه.
-همون بهتر،تو هم زياد جلوي چشم اين خواهر و برادر نباش.
-اگر تو جاي معيني فر بودي اون عتيقه ها رو چيكار مي كردي؟
طناز با كمي فكر،من من كنان گفت:
-من...من مي ترسم اون كتابها رو فروخته باشه و تمام زحمات تو باد هوا باشه.
-از تو چه پنهون،خودمم به اين نتيجه رسيدم ولي خدا كنه اين كارو نكرده باشه.
-حالا كه به اين نتيجه رسيدي ديگه ادامه نده.
-نمي تونم،هنوز هست جاهايي كه نگشته باشم...حالا برو يه چاي لب سوز و دبش،برام بريز.
چقدر در كنار خانواده بودن لذت بخش،هيچ جاي دنيا خونه خود آدم نمي شه.اين جمعه هايي رو كه با عزيزانم مي گذرونم به عمرم حساب نمي شه،شيطنت هاي تابان و مزه پراني طناز و نگاههاي محبت آميز مامان همگي برايم شيرين بود.نمي دانم طماز چه حرفهايي رو سرهم كرده و تحويل مامان داده كه نسبت به غيبت هاي طولاني من حساسيت نداره.خوشحال بودم،حال مامان رو به بهبود مي رفت و جلسات فيزيوتراپي موثر بود.حالا كه از نزديك يك خانواده از همگسسته رو ديده بودم قدر خانواده ام بيشتر مي دونستم،محبت و علاقه اي كه در جاي جاي اين خونه موج مي زد به اندازه يك دنيا ارزش داشت.كاش پدر هم اين رو درك مي كرد و با يه تصميم نسنجيده و آني،ما را در غم از دست دادنش تنها نمي گذاشت و اين آتش كينه و نفرت را دلم روشن نمي كرد.در حمام كردن به مامان كمك كردم و كارم با سشوار كردن موهايش تمام شد،او را روي تخت خواباندم و ملحفه را رويش مرتب كردم و گفتم:
-خب مامان گلم استراحت كن،منم مي رم كمك طناز.
مامان دستم را كه روي ملحفه بود،در دستش فشرد.
-جانم،كاري داريد؟
به چشمانم زل زد،نمي توانستم مستقيم در چشمانش نگاه كنم ولي درك مي كردم كه نگرانمه.آهسته دستش را فشردم و گفتم:
-نگران نباشيد،همه چيز درست مي شه البته مثل قبل نمي شه چون من توانايي برگردوندن خيلي چيزها رو ندارم اما كاري مي كنم برامون تحمل پذير تر باشه،حالا ديگه بهتر استراحت كنيد.
هنوز به ديدن مامان روي تخت عادت نكرده بودم،مامان برايم هميشه سمبل تحمل و ايستادگي بود اما مرگ نابهنگام پدر سنگي بود كه اين شيشه را شكست.
-ساعت آب گرم.
-ها....
-كجايي؟از اتاق مامان تا اينجا رو مثل آدماي گيج طي كردي،چيزي شده.
-نه.
-مامان رو بردي حمام؟
-آره...طناز فكر مي كنم مامان يه بوهايي برده،نگاهش به من پر حرف بود،فكر مي كنم يه حدسايي زده.
-تو هم بعضي وقتها شيرين مي زني ها،از كجا بايد بفهمه...هي نكنه منظورت به منه،مي دوني كه دهن من محكمه محكمه.
-نه بابا كي با تو بود،هر چي باشه يه مادره و مادرها خيلي چيزها درباره بچه هاشون حس مي كنند.
-تنها منفعتي كه خونه معيني فر داشت اين بود كه تو رو روانشناس كرد.
-مسخره مي كني.
-شك نكن خواهر من،ماما فقط نگران توئه همين،اون هم به خاطر اينكه فكر مي كنه سركار خانم داري با كار خودكشي مي كني تا ما راحت باشيم.
-جنابعالي در تلهپاتي تخصص داشتي و من خبر نداشتم.
-نه از حركاتش مي فهمم،بيشتر اوقات با اشاره سراغ تو رو از من مي گيره و خيلي دلتنگت مي شه.
-تابان بيدار نشد؟
-نه،تنها كار مفيد اين ته تغاري خواب بعدازظهرشه...حالا تعريف كن.
-چي رو؟
-اتفاقات خونه معني فر رو.
-چي بگم،من كه همه چيزو صبح برات تعريف كردم،نكنه مي خواي سوتيهامو دوباره تعريف كنم.
-نگفتم شاهكاراتو بگو،گفتم...اصلا ولش كن تو تابحال از قيافه هاشون چيزي نگفتي،بگو ببينم چه شكلي هستن.
-مي خواي چه شكلي باشن،شكل آدميزاد.
-اه لوس نشو بگو ديگه،مي خوام ببينم اگر خوشگلن منم كمكت كنم و دو تايي اونها رو از راه بدرشون كنيم.
-تو هم فقط فكرت روي اين چرنديات مي چرخه...خب از حامي شروع مي كنم،حامي...موهاش نه كوتاه نه بلند،تقريبا تا روي گوشش اومده چشماش هم مثل هنرپيشه اي كه ديشب فيلمشو ديديم،نقش اوله،ريشش رو مثل شجاعي مهر مجري برنامه خانواده آنكاد مي كنه و تركيب لب و دهن و بينيش مثل اين زنگوله پاي تابوت همسايه است،تونستي تصور كني.اين از اين،حالا نوبت دوميه منظورم آمفوتره...
نگاهم به چهره طناز افتاد،خيلي خنده دار شده بود.به زحمت خنده ام را بلعيدم و گفتم:
-چيه،چرا اينجوري نگام مي كني؟
-هيچي دارم فكر مي كنم اگر تو جراح پلاستيك مي شدي چهره مردم رو به چه روزي در مي آوردي.
-چيه،مي خواي برم باهاشون عكس يادگاري بگيرم و تقديم سركار عليه كنم.
-نخواستيم،نمي خواد ادامه بدي.حالا چيكار مي كني،امشب برمي گردي يا صبح مي ري؟
-خيلي حوصله شون رو دارم،فردا مي رم،نديدنشون حتي براي يك ثانيه كمتر نعمتيه...حالا شام مي خواي چي بپزي؟
-لازانيا...داداش جونت سفارش داده.
-خب من نبودم كسي نيومد،اتفاقي نيفتاد؟
-نه خبر خاصي نيست فقط مينو اومد و مي خوايت با تو حرف بزنه،قربون خدا برم،دوست منه براي ديدن تو مياد.
-چه عجب اين خانم از دير بيرون اومد،تو هم چه حرفها مي زني،دوست من و تو داره كه داري حسودي مي كني.
-نه بابا،كي حسودي كرد.اگر بگم باورت نمي شه،خيلي خسته و شكسته بود و ابدا قيافه اش به مينويي كه مي شناختيم نمي خورد.آدرس مارو از نگار گرفته بود،مي گفت خبر نداشته پدر فوت كرده،اومده بود هم تسليت بگه هم تو رو ببينه،ميايي بريم خونه شون يه سر بزنيم.
-نمي دونم،حالا اگر وقت شد شايد بيام.
-پنجشنبه ديگه زودتر بيا بريم بهش سر بزنيم،مطمئنم به غير از مينو يه نفر ديگه هم خوشحال مي شه.
چند لحظه فكر كردم و بعد جوابش رو دادم:
-براي پرهيز از هرگونه شايع و از طرف تو و دوستان صد برابر بدتر از خودت نميام تا ميدان براي تو و اون رفيقهاي تشنه شوهر باز باشه،شايد فرجي شد و موفق شديد با مكر و حيله زنانه كه داريد كميل بدبخت رو بيچاره كنيد.
-اما متاسفانه اون كميل به قول تو بيچاره فقط يك نفر رو مي بينه و چشمش براي ديدن بقيه نعمت هاي شگفت انگيز خدا كوره.
-اين گوي و اين ميدون،شايد معجزه شد و در نبود من نعمت هاي شگفت انگيز خدا رو ديد.
-جدا از شوخي،ميايي؟
sorna
01-14-2012, 10:59 AM
از روي صندلي بلند شدم و بدون اينكه به طناز نگاه كنم به سمت اتاق به راه افتادم،از اينكه منتظر جوابم باشه لذت مي بردم.بعد از كمي تامل خواستم جواب دهم كه صداي تلفن بلند شد و همزمان با برداشتن گوشي،به طناز گفتم:
-تا چي پيش بياد،اگر مرخصي ساعتي دادن ميام...بله؟
-سلام خانم نيازي.
-سلام آقاي رجب لو.
-خانم،آقايي اينجا هستن كه مي خوان تشريف بيارن بالا،خواستم هماهنگ كنم.
-كي هستن؟
-مي گن آقاي ممدوح هستن.
-آقاي ممدوح؟!تشريف بيارن بالا،لطف كردين اطلاع دادين.
-خواهش مي كنم خانم،وظيفه ام بود.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم و قبل از اينكه طناز چيزي بپرسد گفتم:
-رجب لو سرايدار بود،اطلاع داد آقاي ممدوح اومده...
با يك نگاه كلي به خانه از مرتب بودن آن اطمينان حاصل كردم و با به صدا درآمدن در آپارتمان آن را گشودم،انتظار آقاي ممدوح را داشتم اما با...
-سعيد...
-خدا رو شكر منو شناختي،نگران بودم اگر منو نمي شناسي چيكار كنم.
به آن چشمان شوخ و سيطان نگاه كردم،قيافه اش پخته و مردانه شده بود و از آن حالت پسر بچه بودن بيرون آمده بود.
-چه استقبال گرمي يا نكنه منتظر آقاي ممدوحي،نه دختر عمه مي خواستم سورپرايزت كنم و مي بينم كه حسابي جا خوردي.
-سعيد خودتي،چقدر بزرگ شدي پسر!
-به دختر عمه ما رو باش،فكر مي كنم هفت سالي از سن رشدم گذشته اما سركار خانم با نديدن دو ساله من به اين نتيجه رسيده.
-ببخشيد،منظورم اين بود كه پخته شدي.
-طنين،مگه من غذام كه پخته بشم.
-نه...يعني مرد شدي،سربازي مردترت كرده.
-آهان نظر لطفتونه...اذن دخول مي دين؟
-آخ ببخشيد،بقدري شوكه شدم كه فراموش كردم تعارف كنم،بفرماييد داخل.
خودم را كنار كشيدم تا سعيد وارد شود،قيافه طناز هم ديدني بود شايد قيافه من هم در لحظه اول همانند او بوده.
-نه به خودم اميدوار شدم،اگر مي دونستم قيافه هاتون ديدنيه با خودم يه فيلم بردار مي آوردم...بفرماييد اين گل خدمت شما.
طناز سبد گل را گرفت و گفت:
-سعيد بايد به ما حق بدي،پسر چه بي خبر.
سعيد روي مبل نشست،نگاهي به اطرافش انداخت و گفت:
-با من از بي خبري حرف نزنيد كه خيلي شاكيم...بي معرفت ها،خونه و زندگيتون رو تغيير مي ديد بدون اينكه آدرس و نشوني به جا بزاريد.
-ما؟ما به همه فاميل گفتيم،حتي براي اونايي كه ايران نيستن ايميل زديم.
-راست مي گيد،فراموش كردم كه من جز فاميل نيستم.
-چرند نگو سعيد.
-كجاي حرف من چرنده؟مي گيد به فاميل خبر داديد اما من خبري دريافت نكردم.درسته با فوت پدرم اين حلقه قرابت شكسته شده اما من با وجود مخالفتهاي مادرم رابطه ام رو با شما حفظ كردم.حالا ديگه گلايه گذاري بسه،عمه جونم كجاست؟
من و طناز نگاهي بهم انداختيم و با نگاه بهم تعارف مي كرديم كه ديگري موضوع مامان رو مطرح كنه.
-چيه؟عمه منو كجا قايم كردين.
طرف صحبت سعيد با من بود،براي همين مجبور به توضيح شدم.
-مي دوني سعيد،مامان...وضعيت جسمي خوبي نداره.
-مي دونم.
من و طناز يكصدا گفتيم:مي دوني؟!
-آره خب.
-از كجا؟
-از همونجايي كه آدرستون رو گير آوردم...اجازه بدين از اول بگم كه هم شما گيج نشيد و هم من،لب كلام رو گفته باشم.دو هفته پيش از پادگان مشهد ترخيص شدم و وقتي رسيدم تهران،در اولين فرصت با گل و شيريني اومدم دد خونتون اما يه غريبه جوابم رو داد كه هيچي هم از شما نمي دونست.با موبايلهاتون تماش گرفتم براي طنين كه خاموش بود،طناز هم خطشو واگذار كرده بود.
-مزاحم داشتم مجبور شدم خطم رو عوض كنم،طنين هم كه مي دوني موقعيت شفليش ايجاب مي كنه.
-سرتون رو درد نيارم،هرجا كه فكرم مي رسيد زنگ زدم اما شما مثل يه قطره آب بخار شده و رفته بوديد هوا،ديگه نااميد شده بودم كه خدا كمكم كرد.امروز صبح رفته بودم كوه كه آقاي ممدوح رو ديدم،اصلا فكرم به ايشون نرسيده بود كه برم سراغشون،از شما پرسيدم و اون همه چيزو گفت...بابت آقا نادر متاسفم،مرد شريفي بود،خدا رحمتش كنه.حالا زود،تند،سريع بگيد كه عمه من كجاست؟
-استراحت مي كنند،مي خواي صداشون كنم.
-نه منتظر مي مونم،مگه اينكه شما بيرونم كنيد.
-ما چنين جسارتي نمي كنيم،حالا از خودت بگو چه مي كني؟
-اول شما بگيد...طنين هنوز مستخدم مدرني،فكر كنم اخراج شدي چون كسي ازت خبر نداشت.
-اخراج نشدم،مدتي دارم مستخدمي كلاسيك رو تمرين مي كنم.
-خوبه،به درد آينده ات مي خوره،ادامه بده...تو بگو طناز چيكار مي كني،درس مي خوني نه؟
-نه شش ترمه تموم كردم،الان هم توي يك دارالترجمه كار مي كنم.
-چرا وابسته به رشته ات كار نمي كني،براي ارشد چيكار كردي؟
-وابسته به رشته ام كه كار نيست،بعد هم مامان احتياج داره يكي از ما كنارش باشيم.طنين كه نمي تونه پس برعهده منه،براي ارشد هم يه چيزايي دارم مي خونم.
-تابان كو،نمي بينمش.
-خوابيده،خوب از خودت بگو ازدواج نكردي؟مادرت چه مي كنه.
-ازدواج!نه بابا،من تازه از سربازي اومدم و مادرم هم سرش با داماد و عروسش گرمه.
-داماد و عروس!
-آره،حريف من نشد و بچه هاي ديگه اش رو عروس و داماد كرد،با عقايد شوهرش اين كارها چيز عجبي نيست.من هم وقتي اومدم نتونستن تحملشون كنم،يه چند روزي تو هتل بودم و الان هم براي خودم خونه اي دست و پا كردم.با يكي از استادهام صحبت كردم و با كمك ايشون دارم يه آزمايشگاه نخصصي مي زنم...ببينم طناز،تو خونه شما آب خنك پيدا مي شه؟
-اي واي خدا مرگم بده،بقدري هيجان زده شدم كه فراموش كردم پذيرايي كنم.
-خدا نكنه.
سعيد با نگاه و لبخندي هزار معنا،او را تا آشپزخانه همراهي كرد و بعد با صداي آهسته اي گفت:
-طنين...مي خوام درباره موضوعي با هم حرف بزنيم،شرايطش رو جور مي كني.
نگاهم را به چشمانش دوختم شايد چيزي دستگيرم شود اما نشد،فقط موفق شدم با سر جوابش را بدهم چون طناز با سيني شربت براي پذيرايي آمد.يعني چي مي خواست بگه كه اينقدر مرموز شده بود،سعيد تنها پر داييمون در ايران بود و يادگار دايي جوانمرگ ما.اگر بگويم اندازه تابان دوسش داشتم بي راه نگفتم،او برايم همان ارزش تابان را داشت.
-طنين،نصف ليوان ريخت بيرون بسه ديگه حل شد،نمي خواد هم بزني.
كمي از شربت درون ليوان داخل پيش دستي ريخته بود،از حل كردن آن دست كشيدم و جرعه جرعه مشغول نوشيدن شدم.
-طنين وقت داروهاي مامانه،بهتر تو اين كارو انجام بدي.
-حق با توئه،بعتر مامان رو براي ديدن سعيد آماده كنيم.
ديدار مامان با سعيد وصف ناپذير بود و اشك به چشم هر بيننده مي آورد.مامان او را مي بوسيد و مي بوئيد،حق هم داشت،شباهت سعيد با پدرش انكار ناپذير بود.من و طناز ترجيح داديم آنها را تنها بذاريم تا راحت باشند،هر دو مشغول تدارك غذاي شب بوديم.سعيد هيچ تغييري نكردي بود،همون طور شوخ و شيطون بود و مرتب سربهسر من و طناز مي گذاشت البته براي خوشايند تابان كه مشوقش بود بيشتر حرص طناز را در مي آورد.با ديدن خنده هاي عميق تابان،من هم با خنده همراهيشان مي كردم اما مامان فقط يك تبسم گرم بر لبانش مي درخشيد.طناز كه در اين ميان ديواري كوتاه تر از من پيدا نكرده بود،برايم خط و نشان مي كشيد كه اين كارش به خنده سعيد و تابان بيشتر دامن مي زد.آنها با پي بردن به حساسيت هاي او بيشتر اذيتش مي كردند اما وقتي نوبت به من مي رسيد،من مانند آنها مي خنديدم و اين كارم برايشان لذتي در بر نداشت براي همين دوباره به سراغ طناز مي رفتند.موقع رفتن سعيد،مانتو و شالم را از روي رخت آويز برداشتم و مشغول پوشيدن شدم.
-تو كجا داري لباس مي پوشي؟
-مي خوام سعيد رو بدرقه كنم،تا پايين مي رم.
-نه طناز...مي خواد خيالش از رفتن من راحت بشه.
-ا...اينطوريه پس من نميام،منو بگو مي خواستم بهت احترام بزارم.
-نه دختر عمه شوخي كردم...آهان بايد مي گفتم راضي به زحمت نيستم اما به همين خيال باش،وظيفته.
-رو كه مي دي آستر هم مي خواد،از سرشب كلي اراجيف بارمون كره هيچي نگفتيم لوس شده.
-ا،باركش هم بودي و من خبر نداشتم.
-سعيد مي ري يا خودم از خونه بيرونت كنم.
-نزن رفتم...تو نمياي؟
-چرا ميام...طناز دير كردم نگران نشو،مي خوام كمي قدم بزنم.
-باشه،سعيد جان خوش اومدي،نري حاجي حاجي مكه،بازم بيا خوشحال مي شيم.
-نه ديگه نوبت شماست،با عمه بيايد يه شب در خدمت باشيم.
-با وضعيت مامان سخته بيايم،بهتره تو بيشتر بياي.
-پاشنه درتون رو از جا بكنم خوبه.
-عاليه.
-چشم خدمت مي رسم.
sorna
01-14-2012, 10:59 AM
طناز تا اومدن آسانسور جلوي در ايستاد،درون آسانسور سعيد به قيافه خودش درون آينه نگاه كرد و بي مقدمه پرسيد:
-طنين،قيافه من چطوره؟تو به عنوان يه بيننده،منو چطور مي بيني.
-خوبه.
-نه نشد...به عنوان يه دختر،منو چطور مي بيني؟من مورد پسند دخترا قرار مي گيرم.
چيه؟خبريه به خودشناسي پرداختي،نكنه مي دختراي مردمو گمراه كني.
-جدي پرسيدم.
-خوب آره،تيپ دختر پسندي داري اما بستگي به ايده آل اون دختر هم داره،ولي اگر كلي بخواي خوش تيپ هستي.
-اگر يه كاري از تو بخوام انجام مي دي.
-هر كاري از دستم بر بياد انجام مي دم،تو برام مثل يه برادر بزرگتري،چرا انجام ندم.
-مي خوام...يعني تو...چطور بگم...مي خوام برام بري خواستگاري.
-مبارك،به سلامتي.اين كه اين همه من من كردن نداره ولي از حالا بگم اين كار باعث ناراحتي مادرت نشه،خواهش مي كنم منو به جنگ مامانت نفرست.
-توokبگير،بقيه اش با من.
به طبقه همكف كه رسيديم در را برايم باز نگه داشت،اول من بيرون اومدم بعد خودش.
-باشه اين كارو مي كنم،حالا طرف كي هست؟من مي شناسمش،يا از دوس دختراته.
سعيد سكوت كرد تا به ماشينش رسيديم،ريموت آن را زد و به ماشين تكيه داد چشمش روي طبقه اي از مجتمع خيره ماند و زير لب گفت:
-مي شناسيش...طناز.
احساس كردم دو تا شاخ روي سرم ### شده و چشمانم از حدقه بيرون زده،تكرار كردم:
-طناز...خواهر من.
-هيس چرا داد مي زني،آره طناز خودمون...ايرادي داره؟
-باورم نمي شه،مي دوني كه مادرت دل خوشي از ما نداره و اگر بفهمه چي مي شه.
-تو به اين كارا كار نداشته باش،راضي كردن مادرم با من،تو بله رو بگير.
-نمي دونم چي بگم...من هردوتون رو به يه اندازه دوس دارم اما...
-مي دونم عرف اين كه اول تو ازدواج كني بعد اون اما چون با عقايد تو آشنايي دارم،مي ترسم يكي از من زرنگ تر طناز رو ببره.
-چرا با من صحبت كردي؟مي تونستي با خودش حرف بزني و جواب بگيري.
-حرف زدن با تو راحت تر بود،تازه طناز از تو حرف شنوي داره.
-هر چقدر هم كه حرفم رو گوش كنه،درباره زندگي آينده اش نمي تونم اعمال نفوذ كنم.
-نه سوتفاهم نشه،نمي خواستم اجباري باشه فقط به طور مستقيم درخواست كردن سخت بود.
-باشه چشم،من با طناز صحبت مي كنم.
بعد از رفتن سعيد ساعتي را در محوطه نشستم و به حرفهاي سعيد فكر كردم،برايم باورش مشكل بود كه او عاشق طناز باشد اما با سرهم كردن تكه هاي خاطراتم به اين يقين رسيدم كه اين عشق و علاقه،آني و ناگهاني نيست بلكه ريشه در گذشته دارد.صداي طناز تكاني به من داد:
-خوب از زير كار در رفتي،نمي خواي بياي بالا،اونجا هم مي توني بشيني و خيره بشي.
-تو كي اومدي؟
-اگر منظورت ديدن تو در اين حالته،بايد بگم يكربع از بالا دارم نگات مي كنم و يه پنج دقيقه اي هم مي شه كه اينجا كنار شما هستم.
-اگر اونچه كه من شنيدم تو بشنوي،بيست و چهار ساعت مات مي موني.
-مات نمي مونم،چون مي دونم چي مي خواي بگي.
-مي دوني!
-آره،همه مثل تو نيستند كه من دكتري آدم شناسي دارم.
-پس خانم دكتر،بفرماييد سعيد به من چي گفت؟
طناز صدايش را صاف كرد و بعد ژست استاد مآبانه اي به خود گرفت و گفت:
-سعيد بخت برگشته بي سليقه،از دختر گاگولي مثل تو خواستگاري كرده.
هنوز حرف طناز تمام نشده بود كه خنده غير قابل كنترل منو شنيد.
-چيه،چرا مي خندي؟
با دست جلوي دهانم را گرفتم و بعد از چند دقيقه گفتم:
-آبروي هرچي دكتري آدم شناسي بردي،حواست باشه جاي ديگه اي ادعا نكني كه خيلي ضايع مي شي.
-مگه اشتباه گفتم؟
-آره،حالا پاشو بريم بالا تا بگم سعيد چي گفته.
-چرا اينجا نمي گي؟
-حوضله نعش كشي ندارم،مي دونم اگر بشنوي غش مي كني.
-نترس غش نمي كنم،بگو.
-تا نيايي بالا نمي گم.
بي اعتنا به اشتياق طناز به خانه بازگشتم و در را نبستم،براي خودم چاي ريختم و به اتاق مشتركمان رفتم و لبه پنجره نشستم و به ستاره هاي چشمك زن نگاه كردم و دوباره از يادآوري خالات و هيجان سعيد خنده اي بر لبانم نشست.
-بايدم بخندي،منو سركار گذاشتي اومدي اينجا و با لذت چاي ميل مي كني.
-كي اومدي؟
-وقتي اومدي به اتاق،من اينجا رو تختم دراز كشيده بودم.
-پي چرا من متوجه اومدن تو نشدم.
-اين ديگه مشكل چشمهاي توئه...حالا تعريف مي كني يا نه؟
-آهان،داشت يادم مي رفت.
به سمت تخت خودم رفتم ولبه آن روبروي طناز نشستم و گفتم:
-تو چه احساسي به سعيد داري؟
-متوجه نمي شم،چه ربطي داره.
-تو جوابم رو بده،تا ربطش رو بگم.
چشمانش را تنگ كرد و به چشمانم خيره شد و بعد از چند دقيقه سكوت،گفت:
-هرچند منظورت رو از اين سوال ابلهانه نمي فهمم،اما فكر مي كنم با احساسي كه تو به اون داري متفوته.
-خوشحال شدم،پس او به سعيد بي ميل نبود و اين يك پوئن مثبت به نفع شعيد بود.
-حالا سوال دوم،به نظرت سعيد چه طور پسريه؟
-مي شه بري سر اصل مطلب،من از اين مقدمه چيني تو خسته شدم.
با شور و هيجان گفتم:
-پس نتونستي حدس بزني...خانم ئكتر آدم شناس ما رو باش...سعيد از سركار خانم،درخواست ازدواج كرده.
عكس العمل طناز برايم ديدني بود اما بعد متوجه شدم از جا جهيدن او از خوشحالي نبوده،بلكه بيشتر از تعجب و شگفتي بوده.
-چي گفتي؟!دوباره بگو.
-سعيد از تو خواستگاري كرده.
از ميان دندانهاي فشرده اش واژه غلط كرده را شنيدم،قبل از خروج از اتاق راهش را سد كردم و گفتم:
-تو چته؟
-ولم كن،مي خوام برم.
-كجا؟
-جواب درخواست اين پسره بيشعور رو بدم.
-طناز آروم باش...اونكه كار بدي نكرده،فقط به تو درخواست داده.
-طنين،تو يا نمي فهمي يا خودت رو به نفهمي زدي.
-درست صحبت كن.
طناز راه آمده را بازگشت و لبه تخت نشست وسرش را ميان دستهايش گرفت،مثل يك مار زخمي به خود مي پيچيد.در انتظار شنيدن علت رفتار او كنارش نشستم و دستم را دورش حلقه كردم و گفتم:
-طناز نمي خواي حرف بزني.
با چشمان به اشك نشسته اش نگاهم كرد و گفت:
-طنين اين يه توهين،نمي خواي بفهمي.
-نه،چون متوجه حرفهاي تو نمي شم كه بفهمم.
طناز با يك نفس عميق به چشمانم زل زد و گفت:
-چون اون به تو علاقه داره...مي دونه تو چه نظري در مورد ازدواج داري براي همين اين پيشنهاد مسخره رو داده،اون به خاطر شباهت مابه هم اينكارو كرده.
-تو...تو اشتباه مي كني...من وسعيد...نه،اين تصور تو غلط.
-هر آدم كوري در اولين برخورد متوجه علاقه اون به تو مي شه،چطور خودت نفهميدي.
-اين امكان نداره...گيرم كه اين حدس تو درست باشه،چه ربطي داره.
-طنين چرا نمي خواي بفهمي اون امشب تمام توجه اش به تو بود و با تو حرف مي زد و شوخي مي كرد و براي خنديدن تو سربهسر من مي ذاشت،حتي درخواست ازدواج رو مستقيم به من ندادو به تو گفت...
-تو خيلي سخت مي گيري.
-نه،من نمي تونم طنين...نمي تونم باكسي زندگي كنم كه با من حرف مي زنه چون شبيه كس ديگه اي هستم،من مي خوام خودم باشم و منو به خاطر طناز بودنم بخوان،نه به خاطر طنين...ببخشيد اگر تند رفتم...اين حرفها...تو خواستي.
از حرفهاي طناز به قدري گيج شده بودم كه با درماندگي گفتم:
-خودت مي دوني و من اجبارت نمي كنم،اين زندگي توئه اما بهتر تا فردا فكر كني و بعد هر جوابي خواستي بدي.
-جواب من مشخص و نيازي به فكر كردن ندارم.
-بهتر فردا با هم صحبت كنيد،شايد اين يك سوتفاهم باشه.
-من مطمئنم سوتفاهم نيست.
-به هر حال،بهتر قبل از پيش داوري حرفهاي سعيد رو بشنوي...من...بهتر بخوابيم،دروقته.
sorna
01-14-2012, 11:00 AM
تنها چيزي كه به سراغ ما دو نفر نيامد خواب بود،هريك با تظاهر به ديگري بيدار بوديم.حرفهاي طناز حسابي ذهنم را مشغول كرده بود،حق با طناز بود چرا خودم متوجه اين موضوع نشده بودم.اصلا چرا طناز را وارد اين معقوله كرد،شايد مي خواست منو تحريك كنه.با يادآوري چشمان جستجو گر سعيد به يقين رسيدم كه اون مي خواست با درخواستش از طناز،حسادت منو تحريك كنه.طناز چي،اون به سعيد علاقه داشت...نه هميشه برخورد ميان آن دو عادي بود اما هرچه بود طناز ديگر او را نمي خواست و اين از آن نگاه مصممش مشخص بود.با تولد خورشيد،چشمان خسته و بي خوابم به جانب طناز چرخيد،به خواب رفته بود.به چهره اش خيره شدم،ازش خجالت مي كشيدم،بي سر و صدا لباس پوشيدم و بدون وداع با خانواده ام به سوي خانه معيني فر رهسپار شدم.نگاهي به عمارت معيني فر انداختم،خدايا كمكم كن تا اون ميراث خانوادگي رو پيدا كنم و هرچه زودتر از اين خراب شده و آدمهاش راحت بشم.به ساعتم نگاه كردم،تمام تاخيرهايي كه در اين مدت كرده بودم امروز با اين زود آمدنم جبران كردم.همانطور كه حدس مي زدم بانو هم از زود آمدنم تعجب كرد،با نوشيدن يك فنجان قهوه شروع به كار روزانه ام كردم.بقدري ذهنم مشغول بود كه بهترين راه فرار كار بود،در حال پاك كردن شيشه بودم و كه دستي را روي شانه ام احساس كردم و بعد صداي گرم سمانه را كنار گوشم شنيدم.
-بسه دختر،اين شيشه فلك زده سوراخ شد.
-ها...حواسم نبود،داشتم فكر مي كردم.
سمانه زمزمه وار پرسيد:
-فرنوش رو ديدي چه وضعي بود.
به ساعت نگاه كردم،هشت صبح بود،پرسيدم:
-مگه از خواب بيدار شده؟
-آره بابا،از من سراغ حامي رو گرفت كه گفتم دارن صبحانه ميل مي كنن و بعد از من خواست صبحانه اش رو ببرم...ديدم بدجوري نگات مي كنه پس بهش عرض ادب نكردي،خدا به دادت برسه امروز.
-چه عجب سحرخيز شده!
-فكر كنم يه خبرايه!از ديروز تا بحال خيلي تغيير كرده و حسم ميگه تو كله اش يه نقشه هايي داره،خيلي آزادتر لباس مي پوشه و با حامي هم گرم گرفته.
-اون كه از اول آزاد مي گشت،اينكه چيز جديدي نيست.
-به كجايي...الان اگر ببينيش،مي گي هفته پيش محجبه مي گشت.
-چيه؟تنت براي حرفاش مي خاره،گير دادي بهش.
-نه كنجكاوم،مي خوام ببينم حامي در مقابل اين حربه فرنوش چيكار مي كنه.
-به من و تو چه ربطي داره؟
-ربطي نداره،فقط از يكنواختي در ميايم...در ضمن يك جنبه از چهره اين پسره يخ رو كشف مي كنيم.
-اگر اجلاس بانوان تموم شده،به كارتان بپردازيد.
با شنيدن صداي حامي هردو دستپاچه شديم،سمانه سريع از جلوي چشمان حامي گريخت و منو تنها گذاشت،منم با گستاخي ذاتيم به چشماش زل زدم و خيلي عادي گفتم:
-صبح بخير آقا.
-چه عجب شما امروز بدون تاخير اومدين.
-آقاي معيني فر درخواستي داشتم.
-دوست دارم در منزل اسمم رو بشنوم نه نام خانودگي...بفرماييد.
فرنوش هم به ما اضافه شد كه با نگاه گذرايي بهش روزبخير گغتم،حق با سمانه بود و اگر اين يه تيكه پارچه را هم نمي پوشيد راحت تر بود.دوباره به چشمان حامي چشم دوختم و گفتم:
-پنجشنبه قرار براي خواهرم خواستگار بياد،اگر اجازه بدين چند ساعت زودتر برم.حامي دست فرنوش را از بازويش جدا كرد و يه تاي ابرويش را بالا داد و گفت:
-اين خواهر سركار،بدون شما نمي تونه از خواستگارش پذيرايي كنه.
چه غلطي كردم،دختر اين جه دروغي بود كه گفتي،اومديم تو رو توي خيابون خونه مينو همين دوروبر ديد اون وقت مي خواي چه گلي به سر بگيري،حداقل بقيه اش رو راست بگو كه بعدا سوتي ندي.
-خواهرم از من كوچيكتره،من به عنوان بزرگترش بايد باشم.
-پس شما از رسم قديمي آسياب به نوبت پيروي نمي كنيد...نظر پدر و مادرتون چيه...يادم نبود كه پدرتون در قيدحيات نيستن،مادرتون كه به سلامتي هستن.
-حامي،تو هيچ وقت تو زندگي مردم دخالت نمي كردي.
نگاه غضب آلودي كه حامي روانه فرنوش كرد،باعث شد كنترل اعصابم رو به دست بيارم و با صدايي كه سعي داشتم لرزش كينه اش را مخفي كنم گفتم:
-مرگ پدرم،مادرم رو بيمار كرد.
نگاه حامي گرفته بود،شايد هنوز از حرف فرنوش ناراحت بود،راه اتاقش را در پيش گرفت اما به يكباره جلوي پله ها ايستاد و نگاهي به من انداخت و گفت:
-مي توني از چهارشنبه شب بري،مي خواي حقوقت را يه هفته زودتر بدم.
-نه آقا،همين كه اجازه داديد لطف كرديد.
با شيطنت لبخندي تحويل حامي دادم و نگاه غضبناك فرنوش را بجان خريدم،براي عذاب دادنش هركاري حاضر بودم انجام بدم.حدس سمانه درست بود و اين فرنوش براي حامي خوابهايي ديده بود كه به من هيچ ربطي نداشت،بذار مثل گرگ گرسنه واسه چندغاز همديگر را تكه و پاره كنند.دوباره خودم را مشغول نشان دادم تا از زير سلطه فرنوش خارج شوم چون به خودم اعتمادي نداشتم،از كجا معلوم حرفي كه مي زد بدون پاشخ بذارم،مثل اينكه او هم فهميده بود من مثل سمانه نيستم و احتمال دارد كنايه اش را به خودش تحويل بدهم.مي دونستم چشم ديدن منو نداره اما نمي دونم چرا از من دوي نمي كرد.صداي فريادش را شنيدم كه سمانه رو صدا مي زد،خدا به دادش برسد حتما خشمش رو سر سمانه خالي مي كند.اون روز عصر بانو دنيايي سبزي خريده بود،نه ديگه اين كار رو واقعا بلد نيستم براي همين زير چشمي سمانه را نگاه مي كردم تا ياد بگيرم.من و سمانه فارغ از دنيا براي هم حرف مي زديم اما بيشتر من حرف مي كشيدم،مي خواستم از لا به لاي حرفاش روزنه اميدي پيدا كنم اما از او چيز بدرد بخوري نصيبم نشد.دم دماي غروب بود كه از شر اون ه سبزي راحت شديم،داشتم دستهام رو مي شستم كه بانو سرش را وارد آشپزخانه كرد و گفت:
-طنين براي آقا شربت خنك بيار.
با تعجب به سمانه نگاه كردم و گفتم:
-آقا؟!الان!
-فكر كنم توي اين خونه خبرايي و ما بي خبريم.
-نه بابا،فرنوش موفقيت هايي داشته...عجب بچه بااستعدادي.
-برو تا صداشون درنيامده.
حامي روي كاناپه نشسته و سرش را به پشتي آن تكيه داده و دستهايش را از هم باز كرده و دوي لبه آن گذاشته بود،فرنوش هم مثل راديو پيام حرف مي زد.
-سلام آقا،خسته نباشيد.
انتظار جواب نداشتم،خم شدم و سيني شربت را روي ميز گذاشتم كه به يكباره فشار شديدي را در مچ دستم احساس كردم.از حركت ناگهاني حامي شوكه شده بودم،او با غضب به دستانم نگاه مي كرد.وقتي جهت نگاهش را گرفتم،تازه دوزايم افتاد و سعي كردم با مشت كردن دستم،ناخن هايم را پنهان كنم.طنين احمق،حق داره اينطور نگات كنه،اين همينطوري به ناخن هاي تو گير مي ده چه برسه به حالا كه زيرش پر گله.بانو،خدا بگم چيكارت كنه،بقدري هولم كردي كه نه دتهام رو درست شستم و نه دستكش دست كردم.
-اين چه وضعيه؟
-ببخشيد آقا...الان هم شربت را عوض مي كنم هم ...
-لازم نكرده،تو حرف به گوشت نمي ره،خودم بايد اقدام كنم...بانو...بانو.
نگاه خشمگين حامي را نمي ديدم،فقط نيشخند پرتمشخر فرنوش را احساس مي كردم.
-بله آقا...
-بانو،اون ناخن گير را بيار...
-ناخن گير آقا؟!...
-بانو...
-چشم آقا،الان...
به بانو نگاه نكردم،اصلا به هيچ كس نگاه نمي كردم و به نقطه اي نامعلوم روي ميز چشم دوخته بودم.از خشم مي لرزيدم،او لرزشم را زير دستانش حس مي كرد و من اين را نمي خواستم...نمي خواستم او لرزشم را ترس معنا كند.پسره بيشعور،خودتون تو كثافت غذقيد و سرتون رو كرديد زير برف،فكر كردين كه چي؟اصلا گور پدر هرچي ارثيه است،پدر نازنينم حيف بود كه به خاطر طمع اين خانواده رفت زير خاك...
ناخن هايي كه چيده بود گذاشت كف دستم و گفت:
-حالا خوب شد،مي توني بري...
افسار نگاه خشمگينم را از دست دادم و به او نگاه كردم،يه تاي ابرويش را بالا داد وگفت:
-چند بار بايد بهت تذكر مي دادم حالا خوب شد،هميشه بايد خودم اقدام كنم...برو.
دوست داشتم هرچه به دهانم مياد بگم اما ديگه خرد شدن پيش اين دختر كافي بود،بدون ابنكه به كس يا جيزي توجه كنم خودم را به آشپزخانه رساندم.روي صندلي نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،بغض تلخم شكست و فرياد هق هقم در گوشم نواخته شد.
-طنين داري براي ناخنت گريه مي كني؟
از پس اشك،بانو را نگاه كردم و گفتم:
-بانو،اون...ن...يه احمق...
-هيس مي شنوه،تو هم مقصري چند بار بهت گفته بود.
-اون حق نداشت...
-چرا اون هر حقي داره...پاشو صورتت رو بشور،تا من برم خراب كاريت رو درست كنم.
با رفتن بانو،سمانه كنارم نشست و با سر انگشت اشكم را پاك كرد و گفت:
-حق با توئه،اون اين حق رو نداشت و بانو زيادي لي لي به لالاش مي ذاره.تو هم سخت نگير،اين ناخن هاي خوشگلت زود بلند مي شه،حالا هم صورتت رو بشور كه اين اشكا دل آدم رو آتيش مي زنه.
-حالشو مي گيرم،صبر كن.
-آهاي تهديدش نكن،ما ضعيف تر از اونيم كه بتونيم حتي كسي رو تهديد كنيم.خواهش مي كنم ديگه گريه نكن،اين ناخن ها ارزش گريه نداره.
هيچكس نفهميد من براي شكستن غرورم عزادارم،وقتي اين نقشه رو كشيدم فكر غرورم رو نكرده بودم.تا وقت شام صداي خنده فرنوش قطع نمي شد و سمانه در هر رفت و آمد مي گفت،نمي دونم چه مرگشه اينقدر مي خنده...نمي دونم چي كوفت كرده كه خنده اش قطع نمي شه.
وضعيت روحي ام خيلي خراب بود و ميل خارج شدن از آشپزخانه را نداشتم،سمانه و بانو هم دركم مي كردن.فقط يك بار فرزاد صدام كرد و فرنوش طوري كه صدايش به گوشم برسه گفت:ولش كن،حامي حالشو گرفته،اون هم رفته تمرگيده تو آشپزخونه.
سمانه و بانو نيم ساعتي بود كه براي استراحت رفته بودن،آشپزخانه را مرتب كردم و از ديدن حامي در سالن متعجب شدم سرگرم مطالعه چند برگه بود،اطرافش پر بود از برگه و قهوه اي كه سمانه برايش آورده بود و او نخورده بود.خطر اخراج شدن را به جان خريدم و ناديده اش انگاشتم،اما صدايش ميخكوبم كرد.
-برق ها رو خاموش كن.
نگاهش كردم،بي توجه به من داشت برگه هايش را جمع مي كرد.بيشعور دست پيش گرفته،نكنه انتظار داره من ازش عذرخواهي كنم.با تاني شروع به خاموش كردن كردم،خاموش كردن آخرين لوشتر همزمان بود با روشن كردن ديوار كوب توسط او،از پشت نگاهش كردم و چند تا فحش جانانه نثارش كردم و بعد به سمت اتاق مشترك راه افتادم.سمانه روي تخت دراز كشيده بود كه به سمتم چرخيد و گفت:
-دير كردي،مي خواستم بيام دنبالت.
در را بستم و با دست ديگرم روسريم را برداشتم و گفتم:
-جا به جا كردن ظرفها وقتم رو گرفت.
-صداي حامي رو شنيدم،با تو حرف مي زد؟
-آره.
صداي فريادي را شنيدم و دستم روي سومين دكمه روپوشم ماند و با تعجب به سمانه نگاه كردم،او هم با چشماني گرد شده نگاهم مي كرد.نمي دانم چقدر طول كشيد تا صداي حامي را شنيدم،منو صدا مي كرد.نگاه ديگري به سمانه انداختم و دوسريم را از روي جارختي ربودم و آن را روي سرم انداختم و در حال دويدن،دكمه هايم را بستم.حامي بالاي پله ها ايستاده و روي نرده خم شده بود.
-طن...
-بله آقا.
-بيا ملحفه اتاقم رو عوض كن.
بعد از من رو گرفت و به پشت سرش نگاه كرد و شخص ديگري را مخاطب قرار داد.
-زود جود و پلاست رو جمع كن و از اين خونه گمشو،نمي خوام چشمم به ريختت بيفته.
-تو نمي توني منو از خونم بيرون كني،اوني كه بايد بره تويي نه من.
صداي فرنوش بود،حامي در جوابش گفت:
-هوم،نه خانم اينجا خونه منه و از اول هم نه جاي تو،توي اين خونه بود نه جاي پدرت،حالا زود گمشو...احسان بگو فرزاد بياد خواهرشو ببر بندازه تو يه هتل،شرشو كم كنه.
-فرزاد نيست.
-پس خودت اين آكنه رو بنداز بيرون...
فرنوش-خاك بر سرت احسان كه اين بايد به تو بگه چيكار كني،حتي نمي توني از خواهرت دفاع كني.
احسان-با كاري كه تو كردي جايي براي دفاع كردن من نذاشتي.
فرنوش-من از اين خونه نمي رم و كسي هم نمي تونه منو بيرونم كنه،اينجا خونه منم هست.
حامي-بهتر با پاي خودت بري...براي من بيرون انداختن تو كاري نداره.
صداي كوبيده شدن دري آمد،حامي برگشت رو به نرده و به آن تكيه داد و منو ديد.دست و پايم را گم كردم،مي شد از اين فاصله شراره هاي خشم را در چشمانش ديد.
-تو اونجا چيكار مي كني...
قبل از اينكه توپ پرش سرم خالي شود ميدان را ترك كردم.داشتم ملحفه را از كمد خارج مي كردم كه سمانه را كنارم ديدم.
-چي شده؟
-جنگ جهاني سوم...فرنوش با حامي دعواش شده،نمي دونم چي شده.
-من مي تونم حدس بزنم چي شده.
به لبخند پر معنايش نگاه كردم و گفتم:
-من هم حدس زدم...برم ملحفه ها رو عوض كنم تا دوباره فرياد نزده،خوش بحال بانو كه هيچ صدايي رو نمي شنوه و راحت خوابيده،بخدا دارم از خستگي مي ميرم.
-من رفتم لالا،تو هم برو به كارت برس...خدايا شكرت،فردا قيافه نحسشو نمي بينيم.
لاي در باز بود،ضربه اي ملاي نواختم و در را باز كردم.حامي رو به پنجره روي صندلي راحتيش نشسته بود،در سكوت ملحفه ها رو عوض كردم و گفتم:
-آقا كارم تمام شد،امري نداريد؟
صداي خشك حامي را شنيدم كه گفت:
-به بانو بگو ابن ملحفه ها رو بسوزونه...يه ليوان آب بيار.
-چشم.
از اتاق بيرون آمدم و زير لب گفتم،مرد حسابي تو خوابت نمي ياد اما من دارم از خستگي مي ميرم كه با فرنوش رخ به رخ شدم.نگاه نفرت انگيزي به من انداخت و گفت:
-بيخود نبود منو از اتاقش بيرون كرد،چون قرار بود تو بري رختخوابش رو گرم كني.
نگاه تحقير آميزي بهش كردم و گفتم:
-پست تر از اوني تستي كه بخوام جوابتو بدم،چون هرچه كه لايقش بودي رو امشب شنيدي.
دستش روي گونه ام خوابيد و چشمانم به اشك نشست،پنجه ام را در ملحفه روي دستم فرو بردم و صداي حامي را از پشت سرم شنيدم.
-مگه نگفته بودم گم شي،هنوز كه اينجايي...احسان،اينكه هنوز اينجاست.
ديگه جاي من آنجا نبود،زود خودم را به آشپزخانه رساندم و با پشت دست اشكهايم را پاك كردم.صندلي را بيرون كشيدم و روي آن نشستم و سرم را روي ميز گذاشتم،سرم به شدت درد مي كرد.صداي در ورودي آپارتمان به من اطمينان داد كه او رفت،بلند شدم و يه پارچ آب يخ رست كردم،خدا كنه ديگه خرده فرمايشي نداشته باشه وگرنه سرش فرياد مي زنم.جلوي در اتاق ايستادم و گفتم:
-آقا،آب خنك خواسته بودين.
در اتاقش را كامل باز كرد و نگاهي به سيني پارچ و ليوان انداخت،بعد به صورتم نگاه كرد.هرچند راهرو نيمه تاريك بود اما نور درون اتاق كاملا روي من سنگيني مي كرد،حامي نگاهي به من كرد اما چرخش نگاهش روي گونه ام متوقف شد.
-متاسفم در اين اختلاف شما هم صدمه خورديد...بهتر يه قالب يخ روي گونه راستتون بذاريد،بدجوري قرمز شده و احتمال داره كبود بشه.
-چشم آقا،امري نداريد.
-نه،برو استراحت كن.
sorna
01-14-2012, 11:00 AM
فصل دهم
با كنترل كانال تويزيون را خاموش كردم،آن را روميز انداختم و گفتم:
-اين هم كه چيزي براي ديدن نداره.
-بهتر...حالا كه زود اومدي،سرفرصت برام تعريف كن.
-گفتم كه،ديگه چي بگم.
-بعد از رفتن فرنوش چي شد؟
همون اتفاقات معمول فقط فرزاد پروتر شده و خيلي گير ميده،ديگه از دستش خسته شدم و هركاري مي كنم روش كم نمي شه،مي ترسم بزنم به سيم آخر و هرچي عقده از باباش دارم با ريختن خون اين پسره درمان كنم.
-طنين تو بخدا از خر شيطون بيا پايين و ديگه به اون خونه برنگرد،مي ترسم كاري كني كه ديگه راه جبراني نباشه.حالا كه معيني فر به درك واصل شده،انتقام گرفتن تو از پسرش دردي از ما دوا نمي كنه...فرزاد رو بي خيال،از برادراش بگو.
-آمفوتر كه سرش به كار خودشه،حامي هم كه...پسره عقده اي ناخن هاي منو از ته چيد.
با خنده از من پرسيد:
-راست مي گي...به جان طنين وقتي اون ضحنه رو مجسم مي كنم از...
طناز وقتي نگاه غضبناكم را ديد،سرش را پايين انداخت و حرفش را خورد و خنده اش را از من مخفي كرد.
-اگر از كارهاي اون غول بيابوني خوشت مياد،بيا برو زنش شو.
-خداييش،آدمي كه از پس تو بربياد ديدنيه...طنين...دوسش داري كه در مقابلش كوتاه مياي.
-دوسش دارم؟!من،خنده داره!خاطر خواه پسر قاتل پدرم باشم.مسخره ترين جمله ساله،نه خواهر من به خاطر علاقه نيست كه زبونم رو نگه داشتم بلكه به خطر نقشه هايي كه دارم بايد مطيع باشم.اما يه واقعيت وجود داره اون هم،ترس...من از حامي مي ترسم،تو چشماش چيزيه كه منو به وحشت ميندازه براي همين سعي مي كنم زياد جلوش آفتابي نشم اما بدبختانه شرايط با من جور نيست.
-چه چيز حامي مي تونه وحشتناك باشه.
سرم را تكان دادم و گفتم:
-نمي دونم...فقط هرچي كه هست برام خوشايند نيست...تو چيكار كردي،با سعيد حرف زدي؟
-آره،متاسفانه حرفم به گوشش فرو نمي ره...طنين من از پسش بر نميام،تو باهاش حرف بزن و سعي كن راضيش كني دست از اين درخواست مسخره اش برداره.
-تو گفتي چرا جوابت منفيه.
-نه،يعني آره گفتم ولي نه به اون صراحتي كه به تو گفتم.
-اون چي گفت؟
-مي گه من اشتباه مي كنم.
-ببين طناز،سعيد پسر خوبيه پس بخاطر تصوراتي كه داري جواب رد نده و كمي به پيشنهادش فكر كن.
-طنين تصورات من غلط،فكر مي كني من مي تونم يه عمر با زن دايي سر كنم.
-تو قرار با سعيد زندگي كني،نه زن دايي.
-سعيد نمي تونه مادرش رو دور بندازه و بالاخره با مادرش ديدارهايي داره...من تحمل يه عمر تحقير و توهين رو ندارم.
-نمي دونم چي بگم.
-هيچي نگو...فردا كي بريم ديدن مينو.
-خدايا خودم رو سپردم به خودت...طناز،خونه مينو با معيني فر ها سه تا كوچه فاصله داره.
-مي دونم.
-كافيه حامي منو ببينه،اون هم توي ماشين تو شيك و مرتب،به من نمي گه شما قرار بريد خواستگاري براي خواهرتون يا قرار براي خواهرتون خواستگار بياد.
-اون كسي كه بايد خرسه و تو رو بپسنده پسنديده،اون كميل بدبختي كه من ديدم اگر گوني هم بپوشي باز هم برات فرش قرمز پهن مي كنه...صبر كن ببينم،جريان خواستگاري چيه.
-تو فكر كردي كه چطوري يه روز مرخصي گرفتم،خب بايد براش بهانه اي جور مي كردم.
-تو خيلي راحت دروغ چرخ كردي و تحويلش دادي،اون هم درباره خواستگار من...تو چرا فكر آبروي منو نكردي،الان اين پسر ميگه ببين خواهرش چفدر شوهر نديدست كه خواهر بزرگه عروس نشده فكر ازدواج زده به سرش.
-نه كه حامي تو رو مي شناسه،همون يه گرم آبرويي كه داشتي رفت...همچين از آبروي ريخته اش حرف مي زنه كه هركي ندونه فكر مي كنه حامي رفيق گرمابه و گلستانشه.
-حالا اومديم و خر شد و به واسطه گرفتن تو با ما فاميل شد.
-مي زنم تو سرت ها.
-چيه با حيثيت من بازي كردي يه چيزي هم طلبكار شدي.
-پاشم برم بخوابم وگرنه بايد به چرنديات تو گوش كنم.
-دلگير نشو به جان طنين توي اين خونه پوسيدم،اون از مامان كه اسير تخت شده و تابان هم بچه است و تو هم كه نيستي،يه هم زبون ندارم،بخدا اگر همينطور پيش بره من تا سه چهار ماه ديگه ديوونه مي شم.
-من كه مي گم اگر زن سعيد بشي يه همزبون پيدا مي كني.
-برو گمشو با اين پيشنهاد دادنت.
***
پشت پنجره بزرگ اتاق مينو ايستاده بودم و به صداي گريه پردردش گوش مي كردم كه ديدم كميل وارد شد،نگاهش روي پنجره اتاق مينو سرخورد و منو كه ديد لبخندي لبانش رو گشود و با سر به من سلام كرد.او را نديده انگاشتم و به سمت مينو برگشتم،طناز در آغوشش گرفته بود و دست به پشتش مي كشيد.نگاه درمانده اش كه با من بلاقي كرد،گفت:
-مينو فكر مي كني با گيه كردن مشكلت حل مي شه.
مينو سرش را از روي شانه طناز برداشت چشمانش سرخ بود،درست مثل نوك بيني اش.
-جز گريه كار ديگه اي نمي تونم بكنم.بابام به نوچه هاش گفته به قصد كشت بزننش و بعد ببرند بيابوناي اطراف ولش كنند،بخدا دارم از نگراني مي ميرم.
-كي اين خبرو بهت رسونده؟
-نگهبان كارخونه،آخه رسول خيلي باهاش صميميه،موضوع رو به من گفت شايد بتونم كاري انجام بدم،ديگه خبر نداره من توي خونه زندانيم.
طناز گفت:
-كميل چي،اون كمكت نمي كنه.
مينو زهرخنده اي زد و گفت:
-اون هم بدتر از بقيه شده سگ نگهبان من،فكر كردي اون روز چطور اومدم خونتوم،خودش منو تا پشت در آپارتمانتون اسكورت كرد.همشون دستشون توي يه كاسه اس.
-آخه چرا همه با رسول دشمن شدن.
-چه مي دونم،تا زماني كه حرفي از علاقه ما نبود...
صداي دق الباب باعث شد مينو ساكت شود،كميل سيني شربت به دست وارد شد و با لبخند گل گشادي گفت:
-خانم ها كه افتخار نمي دن تشريف بيارن سالن،مينو مثل اينكه رسم مهمون نوازي يادت رفته.
كميل وقتي نگاهش به مينو افتاد اخمهايش درهم رفت.
-تو كه باز آبغوره گرفتي،دوستات اومدن تو رو ببينن نه اشكهاي تو رو.
مينو از برادرش رو گرفت و به سمت ديگه اي نگاه كرد،درعوض طناز گفت:
-از پذيراييتون متشكريم آقاي يغماييان...درسته كه من و طنين كاري از دستمون بر نمياد اما حداقل حستش اينه كه نمكي رو زخمش نمي پاشيم و با گوش كردن به حرفهاي مينو باعث ميشيم اون سبك بشه،اون به همدردي نياز داره نه نقش بازي كردن.
كميل نگاهي به من انداخت،گويا انتظار اين حرفو از طناز نداشت،وقتي منو مستقر در سنگر سكوت ديد گفت:
-پس رفع زحمت مي كنم تا به محفل مينو و سنگ صبوراش خدشه اي وارد نشه.
نگاهم در پس بدرقه كميل روي در بسته مانده بود كه شنيدم،مينو با بغض گفت:
-از همشون بدم مياد،دوس دارم بميرم پس چرا خدا مرگم نمي ده.
در كنارش نشستم و دستهايش را درميان دستم گرفتم،مينو با چشمان نمدارش نگاهم كرد و گفت:
-طنين،تو مي گي چيكار كنم.
-نمي خواي برامون تعريف كني اين ماجرا از كجا شروع شد.
از پنجرا به بيرون خيره ماند و نگاهش روي درخت افرا ماوا گرفت و گفت:
-يه مدت تو خونه ما حرف از يه پسري بود كه تازه استخدام شده بود،بابام خيلي ازش تعريف مي كرد و كميل ستايشش مي كرد.برام خيلي جالب بود،بابا به كسي اطمينان كنه اونم به كسي كه هم طبقه ما نبود.مي دوني كه بابا چه اخلاقي داره،به هيچكس اعتماد نداره چه برسه كه اون فرد از طبقه پايين جامعه باشه.به قول مامانم،رسول قاپش پيش بابام اسب اومده بود و اسم رسول شده بود نقل محفل ما.من هم كنجكاو شدم و چند باري رفتم كارخونه تا اين پسزي كا دل از بابام برده رو ببينم اما چون هيچ مشخصاتي از پسره نداشتم تيرم به سنگ خورد تا اينكه بابا به حسابدار كارخونه شك كرد.اولين ديدار ما دقيقا بيستم بهمن بود كه بابا به بهانه بستن حسابهاي سال تمام دفاتر رو از حسابدار گرفت و آورد خونه،همراش يه پسر جوان بود همسن كميل.وقتي رفتم تو سالن دثدمش،به احترام من از جاش بلند شد و بدون اينكه نگاهم كنه احوالم رو پرسيد.بابا گفت«مينو با رسول بشينيد اين دفترها رو بررسي كنيد،مينو ببينم چيكار مي كني اگر رسول تاييدت كنه اين پدرسوخته رو بيرون كنم و حسابداري رو مي سپارم به تو و رسول»مي دوني كه از وقتي درسم تمام شده دارم رو مخ بابا مي رم اما بهم اجازه كار كردن نمي داد،من هم مث يه بچه خوب نشستم و هرچه كه ياد گرفته بودم رو به كار بستم اما اين نكته را نبايد فراموش كنم كه رسول هم خيلي كمكم كرد و چيزهاي زيادي بهم ياد داد اما در تمام اين مدت حتي يه نگاه كوتاه هم بهم ننداخت،هم لجم گرفت هم خوشم اومد و برام جالب بود.بعد از دو سه ساعت كار كردن شيطون رفت تو جلدم و شروع كردم به اغفال خوان مردم،اما اون آدمي نبود كه كه توسط شيطوني مثل من گول بخوره.بالاخره حدس پدرم به ثقين تبديل شد و به رسول يه پاداش حسابي داد،به من هم قول داد بعد از تعطيلات نوروز كارم رو شروع كنم.
sorna
01-14-2012, 11:00 AM
و رفت و من خيلي سريع،به آرزو رسيدم و به عنوان مدير بخش حسابداري منصوب شدم اما به شرطي كه تمام كارهام زيرنظر رسول باشه و تا زماني كه پيچ و خم كار دستم نيامده خودسر عمل نكنم.همين رابطه كاري باعث شد كه من و رسول بهم نزديك بشيم ولي رسول همون پسري بود كه خونمون ديده بودم،محجوب و سربه زير و اين براي مني كه يكي يكدانه يغماييان،همون دختري كه پسرها مي مردن تا يه نگاه بهشون بكنم،سخت بود.از روي لج به حرفاش گوش نمي دادم و هرجايي اشتباه مي كردم به گردن اون مي انداختم،اون هم با متانت اشتباه رو مي پذيرفت.او آزار مي ديد اما شكوه نمي كرد،وقتي عذابش مي دادم لذت مي بردم ولي بعد در تنهايي عذاب مي كشيدم و گريه مي كردم.دو ماه تمام كارم شده بود منت كشي و كار اون شده بود ناز كردن در پشت نقاب حجاب.تا اينكه يه روز تو كارخونه با كميل دعوام شد،وقتي وارد اتاقم شدم و در را كوبيدم تازه متوجه شدم رسول تو اتاقمه.هم بخاطر بلاتكليفيم در مقابل اون و هم شكسته شدن غرورم به خاطر بي منطق بودن كميل زدم زير گريه،جعبه دستمال كاغذي رو جلوم گرفت و گفت:بگير اشكاتو پاك كن.
-نمي خوام،دوس ندارم به تو ربطي نداره.
بعد زيرلب ادامه داد:طاقت ديدن اشك رو توي اون چشماي شزطونت ندارم.
گريه كردن يادم رفت و هاج و واج رسول را نگاه كردم،مثل اينكه تازه فهميده بود چي گفته و فرار رو به قرار ترجيح داد.شوكه شده بودم،نمي دونم چقدر در اون حالت بودم كه صداي ماشينشو شنيدم و با خودم گفتم اگر نرم دنبالش براي هميشه از دستش دادم تعقيبش كردم،توي يه محله كثيف پايين شهر زندگي مي كرد،قبل از اينكه وارد خونش بشه جلوش ### شدم و وقتي كه منو ديد انگار كه جن ديده باشه،جا خورد.نگاهي به در رنگ و رو رفته قديمي كردم و گفتم:
-دعوتم نمي كني.
نگاهي به سرتاسر كوچه انداخت و بدون حرف در را باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم.از سه پله گذاشتم و پا به حياط گذاشتم،يه حياط كوچك كه وسطش حوض آبي رنگي بود و روي لبه هاي اون گلدون سفالي شمدوني خودنمايي مي كرد.
-چرا اومدي اينجا؟
خودم را به نشنيدن زدم و سرگرم تماشاي ساختمون كلنگي دو طبقه روبرو شدم،وقتي سكوت طولاني شد به سمت رسول برگشتم و مچش را گرفتم،مشغول ديد زدن من بود كه سرش رو پايين انداخت.با يك نگاه سرتاپايش را برانداز كردم و گفتم:
-شما هميشه همينطوري از مهموناتون پذيرايي مي كنيد.
-آخه اينجا براي شما...
-اينجا براي من چي؟
-بفرماييد از اين طرف،ببخشيد كلبه محقر من مثل خونه شما نيست.
باز هم نشنيدن شد سلاح من،از پله هاي باريك بالا رفتم و روي اولين مبل زوار در رفته نشستم.رسول دستپاچه شروع به جمع كردن و توضيح دادن كرد كه چون صبح دوستانش با عجله خونه رو ترك كردن،اينجا رو به اين روز انداختن.
خونه دو اتاق تودرتو با يك آشپزخانه كوچك داشت كه رسول در آشپزخانه ناپديد شد و با دو استكان چاي برگشت،روبروي من نشست و كف دستش رو با هم پيوند زد و به آن خيره شد.از سكوتش معذب بودم،آخر هم دلم طاقت نياورد و گفتم:
-روزه سكوت گرفتين.
-منتظرم از شما علت اومدن به اينجا رو بپرسم.
چرا از نگاه كردن به من پرهيز مي كنيد.
خودم هم از پرسشم تعجب كردم!او مدتي خيره نگاهم كرد كه در دلم گفتم،منتظر اجازه من بود تا يه دل سير نگام كنه.
-شناختي،من مينو يغماييانم.
-دوست نداشتم به اينجا كشيده بشه...من،من تو اگر در تاريكي هم مي ديم مي شناختم.
-چه جوك بامزه اي،تو در اين مدت حتي به من نيم نگاهي هم نكردي.
-من...قبل از اينكه منو بشناسي با تو آشنا بودم.
-چي!
-درست شنيدي،من اولين بار عكي تو رو روي ميز كار بابات ديدم...مينو خواهش مي كنم از اينجا برو...برو.
-چرا؟چرا از من فرار مي كني رسول...
-مي دوني چرا،نگو نمي دوني.
-بخدا نمي دونم.
-علتش همون نيرويي كه تورو به اينجا كشيده.
-من نمي فهمم.
-مي فهمي اما خودت رو به نفهميدن مي زني...من و تو بايد از هم پرهيز كنيم و اين به نفع هردو ماست،من هم قول مي دم ديگه سرراهت قرار نگيرم.
-چرا؟
-به خاط بابات،به خاطر اينكه ما از زمن تا آسمون فرق داريم.
-چرا؟
رسول دستش را ميان موهايش فرو برد،عصبي بود،با يه نفس عميق گفت:
-به خاطر اينكه دوستت دارم...تو هم به من بي ميل نيستي.
تازه معني حرفهايش را فهميدم و احساسم را شناختم،من عاشق رسول شده بودم.
-باز هم مي پرسم،چرا بايد از هم دوري كنيم.
-مينو،تو حالت خوبه.
-آره خوبم،فقط معني حرفهاي تو رو نمي فهمم.
-اگر به موقعيت خودت و من نگاه كني مي فهمي.
-تو خيلي سخت مي گيري،بابام عاشق توئه.
-آره به عنوان يه كارمند علاقه داره،نه به عنوان داماد و شوهر تنها دخترش...خواهش مي كنم برو و فراموش كن منو شناختي.
از جايش بلند شد و پشت به من و رو به پنجره ايستاد،گيج بودم از اعترافش و از شورشي كه در قلبم به پا شده بود.بلند شدم و كنارش ايستادم،رسول زيرلب گفت:
-بهتر بري،اگر دوستام بيان صورت خوشي نداره.
-تو با خانواده ات زندگي نمي كني؟
رسول آشفته گفت:
-در يه زمان مناسب توضيح مي دم.
كيفم را روي شونه ام انداختم و گفتم:
-فردا مي بينمت...ميايي ديگه؟
-نمي دونم...شايد.
چشمان غرق در اشكش را به من دوخت و ادامه داد:
-مي ترسم...اي كاش نمي اومدي مي ذاشتي من با روياي تو خوش باشم.
صدايش غم سنگيني با خودش حمل مي كرد و ديگه طاقت نداشت.از خونه اش زدم بيرون و تا برسم به حال خودم نبودم،يك بار شناور در شادي و خوشي بودم و لحظه اي ديگر با غم و اندوه همسفر مي شدم.در مقابل سوال مامانم كه پرسيد كجا بودي،به جمله خسته ام مي رم بخوابم بسنده كردم.باور نمي كردم عاشق شدم،روزهايم را با خود رسول و شبهايم را با روياهاي او شريك بودم و روي ابرها سير كي كردم.تا اينكه بالاخره رسول را شير كردم و براي خواستگاري پيش بابام فرستادم ولي اي كاش اين كار رو نمي كردم،بابام چنان فريادي كشيد كه تمام كارخونه رو لرزوند و بعد رسول را با خفت و خواري بيرون انداخت.رسول هرروز با گل و شيريني مي اومد در خونمون و نوچه هاي بابام با توهين از اون پذيرايي مي كردن.من ديگه حق خروج از خونه رو نداشتم و موبايل و تلفن اتاقم مصادره شده بود اما برام مهم نبود ولي براي خانواده ام،نداري رسول،پرورشگاهي بودنش و خيلي چيزاي ديگه كه رسول در نداشتنش نقشي نداشت مهم بود.فكر كردن،اگر بخوان به زور شوهرم بدن خودم را مي كشم اينو به خود بابام هم گفتم و اون براي تلافي حرف من امروز داده به قصد كشت رسول رو بزنند تا عقده اش رو خالي كنه.حالا توي اين بحبوحه به خواستگار سمج هم پيدا شده و از من نه گفتن و از خانواده ام،بله شنيدن.ديگه خسته شدم،طنين مي گي چيكار كنم.
متفكرانه نگاهش كردم،بدبخت در بد وضعثتي گير كرده بود كه نمي دونستم چي بايد بهش بگم و چطور راهنماييش كنم.نگاهي به طناز انداختم شايد اون فكري به ذهنش زده باشه اما اون فارغ از ناتواني من در افكار خودش سير مي كرد.دوباره به چشمان باراني مينو نگاه كردم و گفتم:
-مينو جان مشكلت خيلي پيچيده است...هر پدر و مادري حق دارند نگران آينده فرزندانشون باشن...
-من نمي خوام نگرانم باشن.اصلا كجاي دنيا ديدي به زور بخوان براي كسي خوبي كنن،من اين خوبي محبت رو نمي خوام.
طناز-مينو ما نمي گيم صددرصد حق با خانوادته اما جبهه اي كه تو گرفتي هم موفقيتي توش نيست،به جاي اين جنگ و جدل بشين و منطقي با پدرت صحبت كن.
-فكر مي كنيد صحبت نكردم.يه دادگاه يه نفره تشكيل دادن و نذاشتن جمله اولم به دومي برسه و چنان محكومم كردن كه بيا و ببين،هركدوم يه حرفي زدن و اصلا گوش نكردن ببينن درد من چيه.
-تو فاميل،بزرگتري يا كسي رو نداري كه بابات ازش حرف شنويي داشته باشه.
-نه،بابام هميشه حرف حرف خودشه و به حرف كسي هم گوش نمي كنه،حالا مي خواد حرفي كه مي زنه درست باشه يا غلط.
-واقعا نمي دونم چي بگم،طناز تو چي؟
-من هم همينطور.
-متشكرم بچه ها...مي دونستم كسي نمي تونه برام كاري كنه.اينو به اونا گفتم و به شماهام مي گم،اگر من و رسول بهم نرسيم خودمون رو مي كشيم،بابا و مامانم بمونن با عذاب وجدانشون.
-چرند نگو،هرچي قسمتتون باشه همون مي شه.حالا هم به جاي اين فكراي بيخود پاشو با هم بريم بيرون.
-فكر كردي مي ذارن از در اين خونه برم بيرون،خودشون مي دونن كه رفتنم برگشتي نداره و براي همين كميل رو مثل سگ پاسبان بستن جلوي در.
-ما تعهد مي ديم تو ر برگردونيم و تو هم به خاطر ما كاري نمي كني.
-نه بهتر تو همين اتاق جون بدم.
-دست از اين افكار مايوس كننده بردار و به زندگي اميدوار باش.شرايط كاري منو كه مي دوني،اما طناز بهت سر مي زنه.
-آره مينو جون زياد هم فكر نكن بالاخره درست مي شه،اشكال نداره با ساناز بيام ديدنت.
-نه خوشحال مي شم،بچه ها خيلي زحمت كشيدي اومديد.
حق با مينو بود،كميل در سالن با مجله خارجي سرگرم بود و با ديدن ما به پا خواست.
-خانم ها تشريف مي بريد.
-با اجازه شما.
-خواهش مي كنم طنين خانم،اختيار ما هم دست شماست.اگر لطف مي كرديد چند دقيقه هم تو سالن حضور داشتيد،ما هم از مصاحبت شما لذت مي برديم.
-شرمنده،مامان حالشون نامساعد و بايد زود برگرديم،به خانواده سلام برسونيد.
كميل ما را تا دم در بدرقه كرد يا به قول طناز،مي خواست مطمئن شه ما رفتيم
sorna
01-14-2012, 11:09 AM
غروب روز جمعه دلگيرترين غروب هفته،كنار گور پدر نشستم و با دقت سنگ قبر را شستم و بعد گلهاي داوودي سفيد و ميخك قرمز را پرپر كردم.زانوهايم را در آغوش گرفتم و به سنگ گرانيت پوشيده شده با گلبرگهاي پرپز خيره شذم،اشكهايم آروم آروم گونه هايم را مي پيمود.
«سلام...منم دختر بي معرفتت طنين،مي دونم از من دلگيري اما بخدا،خيلي شرمنده ام كه نتونستم كاري كنم و اون نامرد قبل از اينكه دستم بهش برسه به درك واصل شد...نااميد نشو،نمي ذارم اون ميراث خانوادگي از دستمون بره و هرطوري باشه اونو پيدا مي كنم.پدر خيلي دلم برات نتگ شده و هنوز هم باورش برام سخته،هنوز هم تو خونه دنبالت مي گردم اما اينجا اين سنگ سياه تالخترين جوابه.تو نگاه مامان غم دوريت لونه كرده و تو چهره ما سه تا دنبال تو مي گرده.»
با صداي ضربه سنگي بر در خونه پدرم از خلسه شيرينم بيرون اومدم سعيد بود كه داشت فاتجه مي خوند با سر سلام كرد،جوابش رو دادم و دوباره به سنگ خيره شدم.
-خوبي؟
بدون اينكه سرم رو بلند كنم گفتم:
-از اين طرفا.
-يادت رفته باباي منم اين اطراف خونه داره،اومدم ديدنش و داشتم مي رفتم كه تو رو ديدم.
-تنها اومده بودي؟
-من كه مثل تو خواهر و برادر جون جوني ندارم،هر عصر جمعه ميام سر قبر بابام و كلي با هم گل مي گيم بلبل مي شنويم.حالا چرا شما تنهايي اومدي؟
-مي شه جدي باشي.
-جدي نيستم.
-سعيد،من حوصله ندارم.
-حتما تو دلت مي گي بر خرمگس معركه لعنت،مزاحم خلوتت شدم.
-سعيد!
-اين سعيد گفتن خيلي معني داره،يكيش يعني خفه شو و معني ديگش يعني به تو چه مربوطه و معني سومش هم بروگمشو.
به صورتش زل زدم و گفتم:
-نه مثل اينكه نمي خواي ساكت بشي.
-حالا شد،چرا مثل بچه لوسها قهر كرده بودي و نگام نمي كردي.
-دوست ندارم بعد از گريه كسي منو ببينه،از ترحم متنفرم.
-طنين،من هم مثل تو دارم طعم يتيمي رو مي چشم پس ترحم اينجا جايي نداره.
صورت سعيد جدي بود و سخت،نگاهش به افق بود و صدايش بغض دار،چشمانش پشت عينك تيره اش پنهان بود اما مي شد حدس زد كه غرق در اشك
-من...
-اگر حرفات تموم شده بهتر بري،چيزي به تاريك شدن هوا نمونده.
بلند شدم و خاكهاي لباسم را تكاندم و زير لب براي همه خفتگان خاك فاتحه اي فرستادم،بعد با سعيد قدم رنان به سمت پاركينگ حركت كرديم
-سعيد...من خيلي با طناز صحبت كردم اما اون اعتقادات خاص خودش رو داره.
-مي دونم با هم حرف زديم،دلايلش برم قانع كننده نبود براي همين بهش گفتم من هيچ وقت درخواستم رو پس نمي گيرم و منتظر جوابش مي مونم.
-تا كي؟
-تا وقتي كه ازدواج و بفهمم اصلا در دلش جايي ندارم.
-اين راهش نيست.
-تو راه بهتري سراغ داري.
-من؟!نه...اما تو بايد سروسامان بگيري،تا كي مي خواي تنها بموني.
-حرفهاي مامانم رو مي زني،مامان بزرگ.
-يعني مامانت اينقدر پيره،جرات داري جلوي خودش بگو.
-گفتم.تازه بهش مي گم تو كه عروس داري،بيكاري يه دشمن ديگه مي خواي براي خودت بسازي و من بدبخت رو گوشت قربوني كني.
-خوبه والله،مامانت همين طوري نمي تونه ما رو ببينه تو هم داري زمينه سازي مي كني بعد انتظار داري خواهرم بهت جواب مثبت بده.
-طناز به من اكي بده،كاري مي كنم كسي از گل كمتر بهش نگه.
-نظر من مهم نيست بايد نظر مساعد طناز رو جلب كني.
-طنين مي شه...
-چيه،چرا حرفت رو نمي زني.
-تا تو از پارك بياي بيرون،من هم اومدم.
-كجا مي ري؟
-مطمئنا پياده نيومدم،مي رم ماشينم رو بردارم و پشت سرت حركت كنم.
-سعيد مي تونم تنها برگردم،مشكلي نيست.
-برو دختر،تو هر كاري كني من تا پشت در خونتون اسكورتت مي كنم.
***
پيكر خسته ام را روي صندلي رها كردم.
-چه خبر شده،اين چه قيافه اي به خودت گرفتي؟
-بدبخت شدم طناز.
-چي شده؟
-هيچي،حضرت آقا هوس كردن برن ويلاي كيش.
-چه دخلي به تو داره؟
-من هم بايد برم.
-مگه بده ميري يه هوايي عوض مي كني،هم كار هم تفريح.
-مثل اينكه متوجه نيستي چطور مي رن كيش.
-بستگي داره و بيشتر با...آي گفتي،حق با توئه.
-كافيه يكي از مهماندارها منو بشناسه،مي دوني چي مي شه.
-چرا بانو و يا سمانه نمي رن.
-آقا لطف كردن به بانو مرخصي دادن بره ديدن بچه هاش شهرستان و از شانس من،سمانه بايد بره خونه خواهرش چون قرار براش خواستگار بياد و اين افتخار نصيب من شده.
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-نمي دونم.
-مي خواي من برم،مثلا تو مريض مي شي و منو جاي خودت مي فرستي.چطوره،فكر خوبيه نه؟
-با اتفاقي كه اين هفته افتاد امكان نداره بذارم تو بري.
-چي شده؟باز هم فرزاد.
-آره،ا جلوتو نگاه كن.تو با اين رانندگيت چطور تا به حال تصادف نكردي.
-تو به رانندگي من كاري نداشته باش،تعريف كن.
-من تعريف كنم تو يادت بره راننده اي،ما ده دقيقه ديگه خونه ايم و برات تعريف مي كنم،چيكار مي كني آروم تر.
-مي خوام زودتر برسيم.
-فدات شم،من هم مي خوام برسم اما نه به قبرستون.
طناز به سمت چپ پيچيد،مي تونم قسم بخورم ماشين رو دو تا چرخ طرف راننده بلند شد.جيغ كشيدم:
-چيكار مي كني ديوونه...
-دس فرمون آبجيتون بود،حال كردين.
-مردهشور تو رو ببرن با اين دس فرمونت.
-مي بينم ادبتو خونه معيني فر جا گذاشتي.
-جلوتو نگاه كن،باز زل زده به من.
-بيا اين هم خونه،با اين غرغر كردن تو خوبه برام حواس باقي موند كه سالم برسيم.
-خجالت هم خوب چيزيه،بد نيست بدوني.
همراه ما چند تا جوون ژيگول سوار آسانسور شدن و قبل از بسته شدن در آسانسور،آقاي رجب لو جلوي ما ### شد كه سريع پشت به او كردم.
-خانم ها،آقايون كجا؟ا خانم نيازي شماييد؟آقايون با شما هستند.
قبل از طناز يكي از اون جوون ها كه مو هايش را مثل جوجه تيغي آرايش كرده بود گفت:
-بله ما با خانم ها هستيم.
آقاي رجب لو مردد به طناز نگاه كرد و طناز براي رهايي از اين مخمصه با سر حرف پسرك را تاييد كرد تا اچازه حركت به آسانسور داده شود،نفس عميقي كشيدم به طناز نگاه كردم.
-شما هم خونه بهزاد اينا دعوتيد؟
همون جووني كه خودش را وصله ما كرده بود،طناز را مخاطب قرار داده بود.
-نه،ما مي ريم طبقه هشتم.
-امشب اينجا دو تا مهمونيه؟
-نه.
-پس اينجا ساكنيد.
-نابغه ساكنند ديگه،وگرنه سرايدار از كجا اين خانم رو مي شناخت.
جوونك نگاهي به دوستش انداخت و گفت:
-آره،چرا به مغز خودم نرسيد.
يكي ديگه شون گفت:
-چون هنوز آكبنده.
-خجالت بكشيد،جلو خانم بده...خانم اينها ذاتا بي شخصيت هستند.من از طرف بهزار از شما دعوت مي كنم بيايد مهموني،خوش مي گذره ها.
پشت به آنها،رو به در بسته آسانسور ايستاده بودم و قيافه طناز را نمي ديدم.
-نه متشكرم،نمي تونم دعوتتون رو بپذيرم.
-آخه چرا؟
ملودي كه طبقه هشتم را اعلام كرد از آسانسور زدم بيرون،صداي پاي طناز پشت سرم مي آمد و بعد صداي پسرك را شنيدم.
-اگر پشيمون شدي بيا طبقه پانزدهم.
همراه با غرغرهاي طناز راهرو را طي كردم و كليد را داخل قفل انداختم و گفتم:
-تموم شد.
-نه...وقتي ميگم از خونه آپارتماني بدم مياد مي گي بهانه مي گيري،ديدي آدم حتي توي خونه خودش هم امنيت نداره پسره پرو...حتما آخر شب شاهد يه فيلم تعقيب و گريز پليسي هستيم.
در را باز كردم،وارد شدم و گفتم:
-باز هم مي گم بهانه مي گيري،خودت به پسر رو دادي.تشريف نمياري داخل؟
تابان جلوي تلويزيون لم داده بود كه با ديدنم از بلند شد و به سويم آمد.
-سلام آجي جون،اومدي.
-من اينجا بوقم تابان خان،سلامت كو...
-طناز شروع نكن،تابان به هردوي ما سلام كرد،مگه نه داداشي؟
-آره خب...
-تا من برم يه دوش بگيرم و طناز لباسش رو عوض كنه،ترتيب يه چايي مشت رو مي دي؟
-چشم.
-فداي داداش گلم.
حوله ام را روي شونه ام انداختم،به سمت حمام مي رفتم كه جلوي در با طناز رخ به رخ شدم.
-كجا؟
-حمام.
-ا،تو قرار بود برام تعريف كني.
-باشه سرفرصت.
-منو گذاشتي سركار.
-نه به جان طناز،دركم كن خسته ام.
-بفرماييد.خانم آخر هفته ها مياد آوازه خستگيش گوش عالم رو كر مي كنه،پس من چي بگم كه از صبح تا شب تو اين چهار ديواري زندونيم و كارم شده بشور،بذار و بردار و تفريحم شده فيزيوتراپي مامان.بخدا ديگه بريدم،يه خورده هم فكر من باش.
با بغض لبه تخت نشست،حق داشت در اين چند ماه اخير زندگي ما به طور كلي تغيير كرده بود.كنارش نشستم و دستي به موهايش كشيدم و گفتم:
-طناز...خواهر خوبم.مي فهمم چي مي گي اما چكار مي شه كرد،دلت مياد مامانو بذاريم آسايشگاه.
-نه،اما مي تونيم يه پرستار بگيريم.
-از پس خرجش برنميايم.
-اينطوري هم كه نمي شه.
-چه مي شه كرد بايد تحمل كنيم،مگه خودت نمي گي با فيزيوتراپي بهتر شده و مي شه به بهبوديش اميدوار بود.چطور وقتي ما بچه بوديم اون نمي گفت خسته شدم،حالا نوبت ماست.
-فقط من اين وظيفه رو دارم.
-نه،آخر اين ماه از خونه معيني فرها ميام بيرون و نوبتي از مامن پرستاري ميمي كنيم.حالا لباستو عوض كن صورتتو بشور تا من از حمام بيام...اصلا مي خواي با دوستات تماس بگير امشب بريد بيرون.
-چيه،باز هم مي خواي از زير تعريف كردن در بري.
موهايش را بوسيدم و گفتم:
-نه برات تعريف مي كنم وفت خواب باشه،حالا اجازه هست برم حمام.
-باشه من هم برم تا،تابان خودشو نسوزونده.
با دستمال دور دهان مامان رو پاك كردم و سيني غذايش را روي ميز عسلي كنار تختش گذاشتم،بعد دستهاي پرمهرش را در دست گرفتم و نوازش كردم.چشمان پرسوالش را به من دوخته بود و دلم تاب نياورد بيشتر به آن نگاه نگران نگاه كنم.
-خيلي دلم براتون تنگ شده بود اما شرمنده خيلي سرم شلوغه،البته يه دلگرمي دارم و اون هم بهبود نسبي شماست.طناز مي گفت كه دكترا خيلي اميدوارن.
sorna
01-14-2012, 11:09 AM
فشار ملايمي به دستم وارد كرد،دوباره نگاهش كردم.
-مامان گلم وقت خوردن داروته.
طناز سيني به دست منو نجات داد و گفت:
-خوب مادر و دختر خلوت كردين،حالا چي مي گفتين.
-هيچي حسود خانم،همه هفته مامان مال شماست و حالا كه من و مامان ده دقيقه با هم هشتيم حسودي مي كني.
-من كور بشم.
خواستم از لبه تخت بلند شوم كه مامان دوباره دستم را فشرد.
-جانم مامان.
مامان بز صدا لبهايش را تكان داد،منظورش را نفهميدم وبه طناز نگاه كردم.
-مامان مي گه چيكار مي كني؟كجايي.
با لبخندي كه سعي داشتم مصنوعي بودنش را مخفي كنم گفتم:
-مامان نازم،شما كه سرايط كاري منو مي دونيد.
دوباره مامان چيزي گفت و طناز برايم ترجمه كرد.
-مامان مي گه تو داري چيزي رو از من پنهون مي كني و غيبت هات طولانيه.
-نگرا ني شما بي مورده،من نياز دارم كمي بيشتر مشغول باشم ولي قول مي دم اين برنامه رو به زودي تغيير بدم حالا راضي شدين.
مامان با تكان دادن سر اعلام رضايت كرد.
-حالا داروهاتون رو بخوريد،من مي رم غذاي تابان رو بدم.
بوسه اي روي گونه مامان كاشتم و از اتاق بيرون آمدم،غذا خوردن تابان را نگاه مي كردم اما ذهنم پي حرفهاي مامان بود.
حركت دست تابان جلوي چشمم،منو به خود آورد.
-جانم؟چيه.
تابان با چهره پر اخمي گفت:
-مثلا داشتم از مدرسه جديدم مي گفتم.
-مدرسه؟مگه مدرسه ها باز شده.
-بله،چهار روزه.
زيرلب گفتم،چه زود مهر ماه اومد و بعد از تابان پرسيدم:
-از مدرسه جديدت راضي هستي؟چطوره؟دوست جديد هم پيدا كردي.
تابان لبش را ورچيد و سرش را پايين انداخت و در حالي كه با قاشق،ماست درون كاسه اش را به بازي گرفته بود گفت:
-آره خب،دوست پيدا كردم...مدرسه خوبيه اما،مدرسه قبلي رو بيشتر دوست داشتم.
-اين طبيعيه تازه چهار روز كه رفتي،يه هفته ديگه اين مدرسه و دوستات رو بيشتر از مدرسه قبليت دوست خواهي داشت.
-طناز هم همين حرف رو گفت اما آجي جون،ناظم اين مدرسه خيلي بداخلاقه و ازش مي ترسم.
-معلمت چي؟
-نه آقاي محمدي خيلي مهربونه.
-تو كه پسر بدي نيستي از ناظمت مي ترسي،پسرهاي بد و شر بايد از ناظم بترسن.
-چيه،باز داره از من شكايت مي كنه.
طناز داشت دستهايش را داخل سينك ظرفشويي مي شست،گفتم:
-نه داشتيم درباره مدرسه جديد تابان حرف مي زديم.
-اتفاقي افتاده؟
-نه فقط تابان داشت برام از محيط جديد مي گفت...داروهاي مامان رو دادي؟
-آره،اما مامان خيلي نگرانت و مي گفت خواب پدر رو ديده كه بهش گفته چرا مواظب بچه هام نيستي.
-اي خدا نگران مامان بودن كم بود،حالا بايد نگران پدر هم باشيم كه نياد به خواب مامان و چغليمون رو بكنه.
طناز به سينك تكيه داد و گفت:
-تو هم بايد...ا تو كه هنوز اينجايي؟غذاتو كه خوردي،چرا نمي ري سر درس و مشقت.
-باز گير داد به من،فردا جمعه است مشقامو مي نويسم،مي خوام پيش طنين باشم.
-واي خدا باز سما دوتا شروع كردين...تابان جان،داداشي حق با طناز برو مشقاتو بنويس تا فردا بيشتر با هم باشيم.
-بگيد مزاحمم،ديگه چرا بهانه مياريد.
-آره مزاحمي،برو ديگه.
-طناز؟
-چيه هي مي گي طناز،اگر بدوني روزي چند بار منو تا مرز سكته مي بره.
تابان شكلكي براي طناز درآورد و به اتاقش رفت،بخاطر اينكه طناز خنده ام را نبيند و جري تر نشود سرم را پايين انداختم و خودم را مشغول غذاخوردن كردم.
-مي بيني توروخدا،پسر ديگه جونم را به لب رسونده.
-من قاضي القضات نيستم كه هروقت منو مي بينيد عليه هم شكايت مي كنيد،شما بايد مشكلتون رو خودتون حل كنيد.
-مشكل من زماني حل مي شه كه تو برگردي خونه و مسئوليت اين وروجك رو برعهده بگيري.
-مثل اينكه موقعيت شغلي منو فراموش كردي.
-فراموش نكردم،اگر تو برگردي سر شغل خودت حداقل وقت بيشتري خونه اي نه مثل حالا كه در هفته فقط يه روز خونه اي.
-به جاي كل كل با من و تابان،بگو مشكلت چيه.
-نه مثل اينكه من شدم خانم تنارديه و تابان شده كوزت،تو هم شدي فرشته مهربون،خوبه والله.
-طناز تو چته،چرا بهانه مي گيري.
با بغض گفت:هيچي.
-طناز بيا شام بخور بعد حرف مي زنيم.
طناز خودش را از ظرفشويي جدا كرد و به سمت خروجي آشپزخانه حركت كرد و گفت:
-ميل ندارم.
از اخلاقش آگاهي داشتم و مي دونستم اصرار فايده نداره،گذاشتم به خلوت خودش پناه ببره و به افكارم اجازه پرواز دادم.بعد از اينكه ميز شام رو جمع كردم و طرفها رو شستم،به سمت اتاق تابان رفتم و بر خلاف انتظارم تابان را مشغول بازي ديدم.اخم آلود گفتم:
-مگه درس نداري،اول سال شد و بخون بخون ما هم شروع شد.
-تو هم شدي طناز،من هم به تفريح نياز دارم.
-شما چتونه تا منو مي بينيد نيازمند تفريح مي شد،هركس ندانه و حرف شما رو بشنوه فكر مي كنه من صبح تا شب پي خوشي خودمم.
-من كه چيزي نگفتم چرا عصباني مي شي،چشم مي رم سر درسم.
-نمي خواد بخاطر من درس بخوني به بازيت ادامه بده فقط حواست به مامان باشه،صداي زنگ رو شنيدي به ما خبر بده.
-مي خوايد كجا بريد؟
-پايين تو محوطه هستيم.
-با طناز ديگه.
-آره.
-طناز رو ببر و برو اون سر دنيا،حواسم به مامان هست.
-فداي داداشي،ديگه سفارش نكنم.
-نه قول مردونه مي دم.
طناز روي تخت دراز كشيده بود،كنارش نشستم و آروم ملحفه را از رويش كنار زدم.ملحفه را از دستم بيرون كشيد و دوباره سر به زير آن برد و گفت:
-طنين اذيت نكن خوابم مياد.
-ببينم گوشهاي من مخمليه،تو داري گريه مي كني.چيه كوچولو با من قهري؟
-نه حوصله ندارم،چه مي دونم دلم گرفته.
-پاشو بريم پايين،هم يه هوايي بخوريم هم درددل كنيم.
طناز با نارضايتي با من همراه شد و روي يكي از نيمكتها نشستيم،نگاه طناز به ساختمان بود و نگاه من به او.طناز با نفس عميقي گفت:
-چه دل خوشي دارن اين مردم.
-كي؟!
-هميني كه امشب پارتي گرفته.
به شوخي گفتم:
-تو هم دعوت شدي و مي توني بري،دير نشده.
-بي مزه.
-طناز تو چته؟از چي ناراحتي؟بگو شايد بتونم كمكت كنم.
-من؟من كه مشكلي ندارم...يعني...فقط دلم گرفته.
-چي باعث دلتنگيت شده؟
-نمي دونم با خودم چه خريتي كردم،عجله داشت درسم تموم بشه كه چي بشه.
-مشكلت همينه،چرا خودتو براي كارشناسي ارشد آماده نمي كني.
-با بلاتكليفي شانه اي بالا انداخت و گفت:
-نمي دونم شايد سروع كنم.
-ديگه؟
-سعيد.
-سعيد چي؟
-خيلي پاپيچم مي شه،ديگه كلافه ام كرده.
-هنوز جوابت منفيه؟
-آره،چي باعث شده فكر كني تغيير عقيده دادم.
-هيچي،با خودم گفتم شايد سعيد موفق شده عقيده ات رو تغيير بده.
-نه خواهر من،جوابم هموني كه گفتم.
-من با سعيد حرف مي زنم،خوبه؟
-آره...تازه نگران مينو هم هستم.
-مينو؟
-آره،هرچي زنگ مي زنم جواب درست و جسابي بهم نمي دن.ديروز رفتم دم خونشون باغبونشون گفت رفتن مسافرت،گويا قرار مينو مدتي شيراز خونه عمه اش بمونه.
-من هم نگران مينو هستم اما نمي تونيم تو مسائل خانوادگي اونها دخالت كنيم.
sorna
01-14-2012, 11:10 AM
نفس عميقي كشيدم و به آسمان نگاه كردم چه زود پاييز آمد،يعني من سه ماه خونه معيني فرها را دارم تفتيش مي كنم اما هنوز به هيچ چيز نرسيده بودم!
-طنين؟
-ها.
-نمي خواي بگي.
-چي رو؟
-موضوع فرزاد رو.
-چرا مي گم...
در حال بازي كردن با بند ساعت مچيم گفتم:
-دوشنبه بود،مايع ظرفشويي تموم شده بود كه بانو به من گفت برو پايين از تو انباري بيار.من هم از خدا خواسته رفتم پايين و داشتم انباري رو مي گشتم كه صداي در اومد،با خودم گفتم اگر اين بانو بذاره حتما دير كردم اومده دنبالم اما با ديدن فرزاد از جا پريدم.در حالي كه با اون چشمهاي دريده اش منو نگاه مي كرد،آهسته در رو پشت سرش بست و از خنده شيطانيش فهميدم چه نقشه اي برام داره.مي دونستم اگر فرياد بزنم صدام به گوش كسي نمي رسه،اون هم از اين موضوع خبر داشت و با خيال راحت بهم نزديك مي شد.به اطراف نگاه كردم شايد راه فراري پيدا كنم كه صدايش منو از جا پروند.
-اينجا يه راه فرار بيشتر نداره كه اونم من بستم.
آب دهانم را به زحمت قورت دادم و گفتم:
-چكار داريد آقا فرزاد؟
-هيچي،كاريت ندارم كوچولو فقط يه ذره ابراز عشق مي خوام.آخه از بس كه چموش بازي در آوردي منو بيشتر ديوونه خودت كردي.
اما چشمان هوس بازش چيز ديگري مي گفت،براي همين گفتم:
-آقا فرزاد،توروخدا.
-توروخدا چي؟
-اگر خانم بفهمه...
-گور پدر خانم.
راه ديگه اي نداشتم و بايد براش نقش بازي مي كردم،گفتم:
-من هم عاشق شما هستم اما خانم گفته نبايد كاري به كار پسرها داشته باشم.من هم به خاطر اينكه ديدن شما رو از دست ندم مجبور بودم عشقم رو پنهان كنم،نذارين عشق پاكمون اينجوري خراب بشه.
-بچه خر مي كني.
-نه،يعني شما متوجه نشدين كه آقا حامي چند بار خواسته مچ گيري كنه و مخفيانه مواظب ما بوده،حالا هم اگر دير كنم ميان دنبالم و همه زحمت من به باد مي ره.
وقتي مچ دستم را گرفت مشمئز شدم اما كوچكترين حركتم باعث مي شد به قعر بي آبرويي سقوط كنم،با صداي لرزاني گفتم:
-الان وقتش نيست بانو مياد.
مطوئنا خدا صداي قلبم رو شنيد كه صداي بانو در فشا طنين انداز شد،فرزاد رهايم كرد و زير لب گفت:لعنتي.
-بعد دستش را روي بينيش گذاشت و گفت:هيس،صدات در نياد.
-مثل اون آهسته گفتم،نمي شه بانو مي دونه اينجام و بعد با صداي بلند تري گفتم:بانو اومدم.
-دختر رفتي مايع ظرفشويي بسازي...چرا اين در باز نمي شه.
فرزاد خودش رو به ديوار كناري در چسباند و دست را روي بينيش گذاشت،مي خواستم حضورش را به بانو اعلام كنم تا ديگه از اين غلط ها نكنه اما عقل به من حكم كرد اين كار را نكنم.بانو نجاتم داد اما تا آخر اين هفته تنم مي لرزيد كه نكنه يه بار ديگه اون اتفاق تكرار بشه،خوبه از حامي مي ترسه و از اين غلط ها نمي كنه.
-طنين بيا شنبه برو،بگو ديگه نمي خواي ادامه بدي.
-چرا؟
-بخدا اين پسره خطرناكه.
-اما من از فرزاد نمي ترسم،وحشتم از حاميه.
-نكنه اون هم كاري كرده.
-كاري نكرده،اما نگاهش ترسناكه.
-نكنه عاشقش شدي و مي خواي منو گول بزني.
-چه حرفا مي زني!عاشق بشم اون هم عاشق كسي مثل حامي،نه جانم عمرا.حرف من چيز ديگه ايه،نگاه حامي حرف داره و يه راز توشه،نمي دونم چيه اما حس ششمم مي گه بايد ازش حذر كنم چون برام خطرناكه.
-خواهش مي كنم از اون خونه بيا بيرون،اين قوم عجوج و مجوج يه بلايي سرت ميارن و من تحمل يه اتفاق شوم ديگه رو ندارم.
-نترس خواهر گلم،ميام بيرون اما سر فرصت فقط تا آخر ماه بهم فرصت بده.
-نمي دونم مي خواي چيكار كني...اما خواهش مي كنم مواظب خودت باش،فكر ما نيستي فكر مامان باش.
-باشه چشم،امر ديگه اي نيست.
-چرا پاشو بريم داخل.
-تو برو،ميام.
به رفتن طناز نگاه كردم.نياز به فكر كردن و تنها بودن تمام وجوم را پر كرده بود،قدم رنان از محوطه خارج شدم و غرق در خاطرات خوش گذشته گشتم.
sorna
01-14-2012, 11:10 AM
فصل يازدهم
صداي همهمه،صداهاي گنگ و نا مفهوم و صداي گامهاي بلندي كه در كنارم متوفق شد مرا به خود آورد.
-حامي چي شده؟
صداي احسان بود اما سوالش با سوال ديگه اي پاشخ داده شد.
-مامان رو بردي خونه خاله؟
جواب احسان را نشنيدم جون دو برادر از من دور شدن،اين رو از صداي پاهاشون فهميدم.صداي در اتاق عمل آمد به آن نگاه كردم كه پرستاري با گامهاي بلند و تند از آبيرون آمد.به كفپوش سراميكي خيره شدم،آن صحنه و چهره پرخون لحظه اي از جلو چشمم كنار نمي رفت.خدايا كمكش كن،خدا جون خيلي جوونه،بهش مهلت دوباره بده.
-طنين.
احسان روي پا جلوي من نشسته بود،كي؟نمي دانم؟صاف نشستم.
-حالت خوبه؟
-بله.
يعني اين صداي من بود،گرفته و خش دار!گلوم خشك شده،اي كاش يه ليوان آببود كه بخورم.احسان نگاهي به سمت اتاق عمل انداخت و گفت:
-خدا كنه از اين اتاق زود بيان بيرون...پاشو برو دستات رو بشور و يه آبي به صورتت بزن.
مي خواستم بگم لازم نيست اما با ديدن دستهام يخ كردم،روي آن پر بود از لكه هاي لخته شده خون...براي بلند شدن پشتي صندلي كناري را گرفتم.احسان پرسيد:
-كمك مي خواي؟
با سر پاسخ منفي دادم.چرا اينطور شده بودم،چرا انرژيم رو از دست دادم،در كنار ديوار راه مي رفتم تا پشت و پناهم باشد.دستم را چندين بار شستم اما گرماي خون را روي آن حس مي كردم.از داخل آينه چهره ام را ديدم،رنگم مثل گچ ديوار شده بود و لبهايم بي رنگ بود اما روي پيشانيم هنوز رد خون باقي بود.به صورتم آب پاشيدم و با وسواس چندين بار روي پيشانيم دست كشيدم و دوباره به خودم نگاه كردم،چهره وحشت زده ام با موهاي كوتاه خيس چسبيده به سرم صورتم را قاب كرده بود.تحمل ديدن قيافه ام را نداشتم و چشمم را بستم و باز هم اون صحنه،قدم به عقب گذاشتم و صداي نه گفتن خودم را شنيدم.پشتم كه به ديوار خورد به دوروبر نگاه كردم،توي توالت تنها بودم.
-طنين...طنين،حالت خوبه؟
احسان بود.از خودم خجالت كشيدم،توي اين وضعثت شده بودم قوز بالاي قوز.هنوز به در مي كوبيد كه در را باز كردم،گفت:
-كشكلي پيش اومده؟
از ديدن قيافه ام وا رفت.روسري را روي سرم كشيدم و در دستشويي را پشت سرم بستم و گفتم:
-خوبم...خبري نشد؟
-چرا،حامي از پايين تماس گرفت و گفت يه مامور رو ديده داره مياد بالا...
-منظورم از اتاق عمله.
-آهان...نه.
به در بسته نگاه كردم و گفتم:
-خيلي طول كشيد.
-آره...نگرانم.
-گفتيد مامور...
-خوب شد يادم انداختيد...حامي حدس مي زنه با ما كار داشته باشن،بهتر باهاشون حرف نزني تا بعد.
بهم برخورد و احساس بدي پيدا كردم،روي صندلي نشستم و با اخم گفتم:
-چرا؟
-با وضعيت روحي كه داريد شايد...به حامي اطمينان كنيد،بهتر فردا يا يه وقت ديگه به سوالاتشون جواب بدين...هروقتي به غير از حالا...
-فكر مي كنم عقلم هنوز سرجاشه و زائل نشده.
-ميل خودته...از من فاصله گرفت و به ديوا روبرو تكيه داد و به تقطه اي روي يقف خيره شد.از گوشه چشم ديدم كسي به ما نزديك مي شه،اضطراب به دلم چنگ زد،سرم را به ديوار چسباندم و چشمم را بستم.خدا جون غلط كردم،اون سالم از اين اتاق بياد بيرون مي رم وقيد و اون كتابهاي عتيقه رو مي زنم.قدمها كنارم متوقف شد و صدايي گفت:
-شما مصدوم را به بيمارستان رسونديد؟
شق و رق نشستم و گفتم:
-من...بله،من و برادرشون.
احسان فاصله را طي كرد و كنار ما ايستاد،مامور دوباره رو به من گفت:
-شما چه نسبتي با مصدوم...اسمشون؟
-فرزاد معيني فر.
اين بار نگاه مشكوكي به احسان انداخت و لحظه اي براندازش كرد و بعد پرسيد:
-شما با مصدوم چه نسبتي داريد؟
-برادرمه.
-پس شما و خانم،ايشون رو رسونديد.
-نه برادر بزرگم و خانم نيازي...من بعدا خبردار شدم و مستقيم اومدم بيمارستان.
-برادر بزرگتون كجا هستن؟
-براي تهيه دارو رفتن بيرون،ديگه بايد پيداشون بشه.
-خانم چه نسبتي با مصدوم دارن؟
قبل از احسان خودم جواب دادم:
-من منرلشون كار مي كنم.
-خانم،شما بايد تا روشن شدن وضعيت همراه ما بيايد...برادر شما هم...
نگاه لرزانم را به احسان دوختم،اگر پام به كلانتري باز مي شد ديگه حسابن پاك پاك بود.
-من بايد شكايتي داشته باشم كه ندارم...
-شما...
-برازد بزرگم اومد.
به انتهاي سالن نگاه كردم،حامي مثل هميشه خشك و خشن با گامهاي بلند به سوي ما مي آمد.انگار احسان هم آسوده خاطر شده بود خون صداي نفس عميقش را شنيدم.حامي با اعتماد به نفس زيادي سلام كرد و گفت:مشكلي پيش اومده.
-شما همراه اين خانم،مصدوم رو به بيمارستان رسونديد؟
-بله.
-بايد تا روشن شدن وضعيت...
-بله،بله مي دونم...اجازه بديد خدمتون توضيح بدم.
بعد دستش را پشت مامور پليس گذاشت و او را به سمت ديگه اي برد.به احسان نگاه كردم،با لبخند اطمينان بخشي گغت:
-خيالت راحت،حامي مي دونه چكار مي كنه...بهتر بشيني چون رنگت خيلي پريده و فكر كنم فشارت پايينه،برم به پرستار بگم بياد فشارت رو بگيره.
-متشكرم چيز مهمي نيست...بعد از فوت پدرم،زماني كه مضطربم اينطوري مي شم.
قسمت دوم حرفم را خيلي آروم گفتم و فكر كنم اصلا نشنيد،به جاي قبليش برگشت و به ساعتش نگاه كرد و گفت:
-خيلي طولاني شده...دلم شور مي زنه.
به سويي كه حامي با آن مامور رفته بود نگاه كردم.داشتن حرف مي زدن.احسان در خودش بود و جلوي من قدم مي زد،آرنجم را روي زانويم گذاشتم و صورتم را در دست گرفتم و به قدمهايي كه جلوي من رژه مي رفت نگاه كردم.قدم ها كه از حركت ايستادن،نگاهم را بالا آوردم و حامي را ديدم كه به ما رسيد و سوال منو احسان پرسيد:
-چي شد؟
-فعلا حل شد تا فردا.
گويا منو نمي ديد،كنارم با يه صندلي فاصله نشست و نفس عميقي كشيد و به احسان گفت:
-خبري نشد؟
-نه...خيلي طول كشيده.
-مي دوني باز اين احمق اكس زده بود...ضربه بدي به سرش خورده،خدا بهش رحم كنه...
با تعجب به گفتگوي دو برادر گوش كردم،پس يه خطر بزرگ از كنار گوشم گذشته بود...اكس!بعضي وقتها مي ديدم حركاتش عجيبه،من احمق رو باش...وقتي حامي باهاش جروبحث مي كرد و مي گفت اون كوفتي،چرا فكر مي كردم اهل سيخ و سنجاقه و چرا حتي يه درصد هم احتمال اكستازي نمي دادم.در اتاق عمل با قيج قيج باز شد و دكتر در حالي كه ماسكش را باز مي كرد جلوي ما ايستاد،لحظه اي به چهره منتظر ما نگه كرد و بعد سري تكان داد و زير لب گفت:
-متاسفم،ما سعي خودمون رو كرديم اما...
احسان روي زمين نشست،صداي هق هق مردانه اش به گوش مي رسيد.حامي به سويش رفت و او را در آغوش گرفت.لحظه اي بعد برانكارد كه تنپوشي از ملحفه شفيد را حمل مي كرداز اتاق بيرون آمد و از مقابلم گذشت و من با نگاهم او را بدرقه كردم.دنيا جلوي چشمم مي چرخيد روي صندلي وا رفتم و با دست،صورتم را پوشاندم.يعني فرزاد مرد اونم به همين مفتي،نه اين يه خوابه يه كابوسه،خدا جون اون خيلي جوون بود و مردن براش زود بود.چهره پرخونش جلو چشمم بود و صداي خس خسش در گوشم كه كسي منو از عالم خودم بيرون كشيد.
-طنين.
حامي جلوي من ايستاده بود،چشمانش قرمز بور و يك ليوان آب يكبار مصرف به سويم گرفته بود.بدون اينكه تعارفم كند از دستش گرفتم و لاجرعه سركشيدم،راه گلويم باز شد.به دور و برم نگاه كردم احسان نبود،شنيدم كه حامي گفت:
-بردمش تو ماشين...بهتر شما رو تا منزل برسونيم...
-تسليت مي گم.
سري تكان داد و گفت:
-خيال نداريد بلند شيد.
او حركت كرد و من مثل طفلي كه به دنبال مادرش مي دود به پاهايم سرعت دادم،وقتي با او همگام شدم پرسيد:
-من گفته بودم شما امروز به منزلتون برگرديد چرا خونه بوديد...بين تو فرزاد چه اتفاقي افتاد...
-كمي كار داشتم،مجبور شدم بمونم و امروز انجامشون بدم.
-اين يه بهانه است نه...اين حرفها به درد من نمي خوره.
-ولي ان يه واقعيت.
-واقعيت اينكه فرزاد مرده و شما با اون تو خونه تنها بوديد.
كم كم از حركت باز ماندم اما حامي همچنان تند مي رفت،با حالت نيمه دو بهش رسيدم و گقتم:
-منظورتون چيه؟
-منظور من روشنه...ما به تو گفته بوديم از فرزاد فاصله بگير.
-من با برادر شما كاري نداشتم و خودم حدم رو مي دونستم.
-اما حادثه امروز چيز ديگه اي رو مي گه...مي خوام بدونم امروز چه اتفاقي افتاد.
لجم گرفت و با حرص گفتم:
-حالا كه شما حرفم رو باور نمي كنيد بايد بگم هرچي بود،به من و اون مرحوم ربط داشته.
اينبار حامي ايستاد و خيره نگاهم كرد،بعد به راه افتادم و گفت:
-و پليس،مثل اينكه فراموش كردين.
لرزه اي به وجودم افتاد و به آرامي گفت:بله...من و فرزاد مرحوم و پليس،شما جايي تو اين مثلث نداريد.
با پوزخندي گفت:
-مي شه حدس زد،زياد سخت نيست...بهتر سوار شي،نمي خوام اين حرفا جلوي احسان ادامه داشته باشه.
پشت رل نشست و در را بست.از كله ام دود بلند شد،با خشم در را باز كردم و گفتم:
-منظورت از اين حرف چي بود،چرا به جاي رك بودن با كلمات بازي مي كني.
از ماشين پياده شد،به آن تكيه داد و دستش را روي سينه اش گره زد و گفت:ببين خانم كوچولو،من حرفم رو پس مي گيرم و ديگه نمي خوام بدونم چه اتفاقي باعث مرگ غرزاد شده چون براحتي مي شه حدس زد كه فرزاد قرباني ناز و عشوه هاي دخترانه تو شده.
-تو...تو...خيلي بي شرمي،چطور مي توني به من تهمت بزني.
-اين تهمت نيست واقعيته،حالا سوار شو.احسان حالش خوب نيست.
-من با كسي كه اينقدر درموردم بيشرمانه قضاوت مي كنه جايي نميام.
-مطمئني؟
-به سلامت آقا.
-هرطور ميل شماست.
دوباره پشت رل نشست و با يه دنده عقب از پاكينگ خارج شد و با يه گاز از جا كنده شد و رفت.به ساعتم نگاه كردم،يك ربع به دو نيمه شب بود.نگاهي به سر و وضعم انداختم،هيچ پولي به همراه نداشتم و لباشهايم پر بود از لكه هاي خشك شده خون.لبه جدول نشستم و كمي به افكارم سروسامان دادم،بعد به بيمارستان برگشتم و از نگهباني پرسيدم:
-مي تونم يه تماس بگيرم.
-توي بيمارستان براي تماس داخل شهري يه تلفن عمومي رايگان هست.
با راهنمايي نگهبان تلفن را پيدا كردم.
-الو طناز،منم طنين.بيا دنبالم.من جلوي بيمارستان...هستم.
***
-طنين...طنين بيدار شو،اه طنين با تو هستم بيدار شو كه بدبخت شديم.
با زور چشمم را باز كردم و گفتم:
-چيه؟
-پاشو پليس...
-پليس!
-آره،رفتن دم خونه عفت خانم دنبالت.
-خونه عفت خانم؟چرا ما بايد بد بخت بشيم.
-هنوز خوابي،مگه يادت نيست به معيني فر آدرس اونجا رو دادي.
تازه همه چيز را به ياد آوردم،با يك دست پتو را كنار زدم و روي تخت نشستم.
-اون چي گفته؟
-پيرزن نصف جون شده بود،فقط به مامورا گفته از اونجا رفتيم اما بهمون پيغام مي رسونه.تزه صبح اول وقت هم وسايلت رو بردن با يك نامه دادن...نمي خواي بگي چه خبره.اون از نصف شب زنگ زدنت،اون از لباش خونيت و اين هم از پليس و جواب كردن معيني فر.
بلند شدم و ايستادم هنوز لباس خوني ديشب تنم بود،مشمئز شدم و در حالي كه به خودم فحش مي دادم مانتو را از تنم خارج كردم.وقت دوش گرفتن نبود.
-وقت نمي كنم صبحونه بخورم،يه قهوه غليظ و تلخ برام رو براه كن.
غرغر طناز را مي شنيدم اما وقت نداشتم جوابش رو بدم.مانتو و شلواري ساده با يك روسري مشكي پوشيدم كه قهوه طناز حاضر شد،فنجون رو به دستم داد و گفت:
-تا اينو بخوري من هم حاضر مي شم.
-تو كجا؟
گردن كج كرد و گفت:تا پشت در كلانتري،تا تو بري و برگردي دق مرگ مي شم.
-به شرظي كه سوالي نپرشي.
-باااااشه...بيام.
-زود حاضر شو.
در حالي كه قهوه را مزه مزه مي خوردم،به اين فكر مي كردم كه به پليس چي بگم.
sorna
01-14-2012, 11:10 AM
-تموم شد.
-اگر خدا بخواد.
كمربند ايمني رو بستم و گفتم:
-چرا ايستادي حركت كن،الان سوالات جديد يادشون ميفته.
-چي شد؟چي گفتن.
-هيچي،صدبار اتفاقات ديروز رو تعريف كردم...آخرش گفتن فعلا از تهران خارج نشم.
طناز دنده را جا زد و گفت:
-تو ديشب چيزي خوردي؟
تازه يادم اومد از ديروز طهر تا حالا چيزي نخوردم.
-نه...برو خونه عفت خانم.
-نه اول يه اغذيه فروشي پيدا كن.
-برو خونه عفت خانم،اول وسايل و نامه رو بگيريم بعد ناهار مي گيريم مي ريم خونه.
-از قيافه ات خبر داري،شدي مثل ميت.
ياد قيافه ديشب فرزاد افتادم و تمام تنم مور مور شد،چشمم را بستم و با انگشتم گوشه آن را فشردم.
-فعلا اشتها ندارم.
-طنين.
-مي دونم چي مي خواي...فرصت بده بهت مي گم.
بيچاره عفت خانم از وضعيتي كه براش درست كرده بودم ناراحت بود و با زبون بي زبوني از ما خواست كه ديگه پاش رو به اينجور موضوعات باز نكنيم.حق هم داشت،هرچي باشه توي اون محل قديمي آبرو داشت.تمام وسايلم را برگردونده بودن و در نامه حقوق ماهانه ام بود و يك نامه كه عذر مرا خواسته بودن و آخر آن مزين بود به امضا حامي،پيش بيني اين اتفاق با جر و بحث ديشب زياد سخت نبود و مي دانستم اين كار را مي كند.از اون شخصيت خشن و خودخواه اين حركت چيز غريبي نبود،اون عادت كرده بود همه بهش بگن چشم ولي من چشم تو چشم جوابش رو داده بودم و ممعلوم بود كه نمي تواند منو تحمل كند.خدا كنه براي انتقام از از اتفاقي كه براي فرزاد افتاده بهره برداري نكنه ولي اگر اين كار را مي كرد نابود مي شدم،با برملا شدن هويتم همه چيز برعليه من مي شه و محكوم شدنم حتميه.بهتر برم ازش عذرخواهي كنم،نه در اين صورت فكر مي كنه من كمر به قتل برادرش بسته بودم.ولش كن بذار پليس كارش رو بكنه،اگر حامي برام دردسري درست كرد يه كاري مي كنم.
قاشق را درون ظرف ماست مي چرخوندم و فكرم در كوچه پس كوچه اضطراب مي چرخيد.
-طنين.
-ها.
-خيال نداري چيزي بخوري.
به ظرف غذاي مقابلم نگاه كردم كه چيزي جز مخلوط ماست و برنج باقي نمانده بود و چند قطره ماست اطراف بشقابم ريخته بود،با دستمال كاغذي آن را پاك كردم و گفتم:
-ميل ندارم.
-آجي جون.
تابان كنارم نشسته بود،به زحمت لبخند زدم و گفتم:
-جانم.
-فردا نمي ري سر كار؟
نگاهي با طناز ردوبدل كردم و گفتم:
-نه،چطور؟
-مي ياي مدرسه.
-بچه جان بذار مدرسه باز بشه بعد خراب كاري كن،چي كار كردي باز.
-هيچي،اصلا كي با تو بود.
-طناز؟!چرا بايد بيام مدرسه،كاري كردي تابان.
-نه مديرمون گفته فردا بايد يكي از والدينمون بيان مدرسه،من كه...
از بغضي كه كرده بود،دلم ريش شد و گفتم:
-باشه ميام،اگر نتونستم طناز مياد...تو هيچ وقت نبايد غصه اين موضوع رو بخوري،درسته كه پدر ديگه نيست...مامان هم مريضه اما من و طناز هميشه با تو هستيم.
-طناز نه،فقط تو بيا باشه.
-چرا من نه،مگه مايع آبروريزي جناب عالي هستم.
-طناز...من حوصله ندارم،جر و بحث ممنوع...من رفتم يه چرتي بزنم.
آمدم استراحت كنم،به آن نياز داشتم اما خواب از چشمانم فراري بود.جلوي پنجره ايستادم و يه كوه جلوم بود،چرا تا بحال نديده بودمش.
-تو كه بيداري،من فكر كردم خوابيدي.
-خوابم نبرد...تو فكر تابان بودم.
-دلم براش مي سوزه،من و تو حداقل حضور پدر و مادر رو چشيديم اما اون ظفلك كه پدر به خودش نديد و مامان هم شده يه عروسك شكسته...طنين.
-باشه برات تعريف مي كنم،مي دونم چه حالي داري.
-ديشب وقتي با اون ريخت و قيافه و لباس خوني ديدمت بعدشم مثل جسد افتادي و تا صبح ناله كردي،صبح هم اول وقت احضار شدي به كلانتري بعد هم ماجراي خونه عفت خانم،حق دارم بپرسم چي شده.
-فرزاد مرد.
-فرزاد معيني فر!
سرم را بالا پايين بردم و به علامت تاييد تكان دادم.طناز عقب عقب رفت تا به تخت خوابش رسيد،روي آن نشست و گفت:
-چطور مرده؟...نگو كه پاي تو هم گيره.
-اتفاقا پاي من يكي گيره.
اشك ناتواني از گوشه چشمم شره كرد و بغضي به عظمت كوه روبروي آپارتمان در گلويم رشد كرد.
-چطور اتفاق افتاد؟
چشمم را بستم تا ديگر اشكم روي گونه ام جاري نشود و گفتم:
-ديروز،خانم به بانو گفت كه بهم بگه زودتر برم خونه اين شب آخري رو قبل از رفتن به كيش با خانواده ام باشم تا جبران آخر هفته كه نيستم بشه،بعد از لابلاي حرفهاي بانو فهميدم قرار با احسان برن امام زاده صالح.با خودم يه فكري كردم و گفتم الان بهترين فرصت،اينها كه رفتن خونه خلوت مي شه و من هم بعد از يك جستجوي حسابي مي فهمم اون كتابها تو خونه هستن يا نه بعد ميام خونه و صبح زنگ مي زنم مي گم مامانم حالش خوب نيست و يه بهانه جور مي كنم و استعفا مي دم،هم از سفر كيش راحت مي شم هم از اين خانواده عذاب.كمي دست دست كردم تا اونها رفتن و من هم به بهانه اينكه هنوز كار دارم خونه موندم،قرار شد سريع كارهام رو انجام بدم بيام خونه.وقتي رفتن وقت رو از دست ندادم و همه جا رو وجب به وجب گشتم تا رسيدم به كتابخونه،كتابهاي پايين رو جا به جا كردم دنبال يه مخفي گاهي گاوصندوقي چيزي مي گشتم.رديفهاي پايين نبود رفتم بالاي چهارپايه و شروع به بيرون كشيدن كتابها كردم كه صداي در كتابخانه اومد،قلبم از حركت ايستاد و دستم در هوا باقي ماند.فكر كردم حامي و توي دلم گفتم،ديگه فتحه ات خوندست بدبخت شدي.
-خانم خوشگله دنبال چيزي هستي يا قصد مطالعه داري.
نفس آسوده اي كشيدم،فرزاد بود،هرچند اون هم به نوع خودش دردسر بود اما بهتر از اين بود كه حامي مچم را بگيرد.
-سلام آقا فرزاد...داشتم گردگيري مي كردم.
-گردگيري...بچه گول مي زني دزد كوچولو...نمي خواي حامي بفهمه يا پاي پليس وسط بياد نه.
نگاهش كردم،حالت چهره اش شيطاني بود و برق چشمانش يك نقشه پليد را مژده مي داد.راه فراري نبود چون در كتابخونه توسط خودش مسدود شده بود،از چهارپايه پايين اومدم و گفتم:
-من فكر نمي كردم كه نياز باشه چغولي منو به برادرت بكني يا پليس بازي در بياري.
-جان من...پس چرا داري مث يه گنجشك مي لرزي و قلبت تند تند مي زنه،من اونقدر بدجنس نيستم و اگر دختر خوبي باشي من هم كور و كر مي شم...راستي تو يه قولهايي به من داده بودي.
هيچ راهي جز مسالمت نداشتم تا راهي براي فرار پيدا كنم،با يك حركت تند مچ دستم رو گرفت و همراه خودش به اتاقش برد.در را فقل كرد و كليدش را نشانم داد و گفت:
-ببين اين كليد ناز و كوچولو رفت تو جيب شلوارم پس فكر فرار نداشته باشيم.
بعد يه قرص سفيد گذاشت كف دستم و گفت:بخور تا بزممون كامل بشه.قرص را زير زبونم نگه دشتم و يه ليوان آب سر كشيدم،وقتي خيالش راحت شد خودش هم يكي از همون قرص ها خورد و بعد سيستمش رو روشت كرد و يه آهنگ گوش كر كن گذاشت.وقتي سرش تو كمدش گرم بود،قرص را در دستم تف كردم و روتختي را بالا زدم و دستم را با ملحفه تشك پاك كردم.از داخل كمدش يه لباس خواب بيرون آورد و گفت:
-اينو بپوش تا خوشگل بشي.
نمي دونستم چه قرصي بود،با اين حال خودم رو به گيجي زدم و با لحن لوده اي گفتم:
-اينطوري كه نمي شه بايد سورپريز بشي.
-يعني چي؟
-يعني برو بيرون وقتي لباس رو پوشيدم بيا،فكرم چطوره؟
-خوبه.
-من،تو اين اتاق قايم مي شم و تو بايد پيدام كني.
-باشه.
وقتي از اتاق بيرون رفت فهميدم نقشم رو خوب بازي كردم و خودم را داخل سرويس بهداشتي انداختم،خدا خدا مي كردم در اتاق ديگه باز باشه.آخه سرويس بين دوتا اتاق بود،در يك كلام يه سرويس مشترك براي احسان و فرزاد.وقتي دستگيره را پايين كشيدم و در باز شد مثل اين بود كه بهشت را باز كردم بعد در را آهسته پشت سرم بستم و پاورچين پاورچين پشت در رسيدم و گوشم را به در چسباندم،صدايي نشنيدم.در را نيم لا باز كردم و از فرزاد خبري نبود،وارد اتاق احسان شدم و از همانجا به اتاق فرزاد كه درش باز بود آروم سرك كشيدم،پشتش به من بود و داشت سرش رو تكون مي داد و به سمت كمدش مي رفت.توي دلم از خدا كمك خواستم و اونجا رو ترك كردم،تو حياط همين طور پشت سرم را نگاه مي كردم و مي دويدم به يه جسم سخت خوردم.اين ديوار گوشتي كسي نبود جز حامي،تو اين گير و دار همين يه نفر رو كم داشتم.زبونم لال شده بود،اون هم اسفهام آميز نگاهم مي كرد كه فرياد شاد فرزاد را شنيدم.
-آي پيدات كردم پري كوچولو...برادر مهربونمم كه اينجاست.راستي كوچولو فكر كردي فقط خودت بلدي پرواز كني،الان من هم مي پرم.
مهلتي به ما نداد تا تكون بخوريم و از روي تراس جلوي پنجره اتاقش پريد،صداي شكستن نورگير حامي و من رو بخود آورد.حامي مي دويد و من پشت سرش،وقتي رسيديم بالا سرش روي سراميك لبه استخر نقش زمين شده بود و دور سرش هاله اي از خون بود.چشماش باز بود و خس خس مي كرد،حامي در حالي كه نبضشو مي گرفت سوئيچ را به سويم گرفت و گفت«برو درهاي ماشين رو باز كن»اما من همين طور نگاهش مي كردم.وقتي فرزاد را بغل كرد و ديد هنوز كنارشم،سرم فرياد زد:
-چرا ماتت برده،برو درها رو باز كن.
درهاي ماشين رو باز كردم و كناري ايستادم اما اون گفت:
-بشين.
-بشينم؟!كجا.
-رو قبر من،چرا اينقدر گيجي تو دختر...رو صندلي عقب.
وقت جدل با حامي نبود،امرش رو عجابت كردم و روي صندلي عقب نشستم و خودم را در ديگر چسباندم.حامي،فرزاد را روي صندلي گذاشت و گفت:
-صرض رو بذار روي پاهات...دهنش رو كج نگه دار تا خونها بياد بيرون و بتونه نفس بكشه.
كاري كه حامي خواسته بود كردم.حامي به سرعت مي راند و من به اين سو آن سو پرت مي شدم اما نمي تونستم چشم از چهره داغون فرزاد بردارم،چشماش...چشماش باز بود...خيلي وحشت كرده بودم...اين دومين جسدي بود كه مي ديدم...چرا من...
-طنين...طنين،نمي خواد ديگه بگي.
به ياد پدرم به هق هق افتاده بودم.
-بيا،بيا اين قرص و بخور.
قرص را در دهان گذاشتم و ليوان آب را لاجرعه سر كشيدم،بعد با كمك طناز روي تخت دراز كشيدم.طناز پتو را رويم كشيد و گفت:
-سعي كن بخوابي،به هيچ چيز هم فكر نكن.
***
از صداي تلويزيون بيدار شدم.چقدر سرم درد مي كرد،چشمم را فشرئم اما صداي تلويزيون تو سرم مي پيچيد.
-طناز خفه كن اون تلويزيون رو.
طناز خودش را داخل اتاق انداخت و گفت:
-چه خبرته،چرا داد مي زني.
-سرم...سرم داره مي تركه،برو اون تلويزيون رو خفه كن.
-باشه باشه...تو هم پاشو يه دوش آب سرد بگير خوب مي شي،فكر كنم اثر قرص هاست.
در حالي كه با دستم سرم را مي فشردم افتان و خيزان به حمام پناه بردم،تجويز طنا موثر بود.همينطور كه به مبل لم داده بودم به ياد خونه معيني فر افتادم و به ساعت نگاه كردم،شش بعدازظهر بود يعني تقريبا سه روز از مرگ فرزاد مي گذشت دلم ديگه طاقت نياورد،حاضر شدم و در مقابل سوال طناز كه گفت«كجا مي ري»گفتم خونه معيني فر و او هم با چند تا ناسزاي آبدار بدرقه ام كرد.
جلوي در منزلشون يه **** بود با عكس فرزاد و يك تاج گل از گلهاي داوودي و گلايل سفيد و ديوارهاي پوشيده از پارچه هاي مشكي و پلاكارد تسليت،با يادآوري صحنه مرگش بغض كردم.حياط شلوغ بود اما كسي به من اعتنايي نكرد،از در آشپزخانه وارد شدم چندتا كارگر زن و مرد در حال كار كردن بودن كه اونها هم به من توجه نكردن.نمي دونم اومدنم درست بوده يا نه،نگاهي به پشت سرم انداختم و مردد بودم برگردم يا نه كه بانو وارد آشپزخانه شد و با ديدن من برق شادي در چشمش درخشيد.
-طنين.
-سلام بانو.
-چه سلامي،كجا غيب شدي بدون خداحافظي بي معرفت.
-آقا عذرم رو خواست...اينجا چه خبر؟
مثل اينكه تازه به ياد آورده باشد چهره اش را غم گرفت و گفت:
-تو خونه اي كه عزا باشه چه خبر.طفلك آقا فرزاد كه جوون مرگ شد،امروز دفنش كردن.اون دختر ذليل مرده حتي براي ديدار آخر با برادرش نيومد و گفت من وقت ندارم...سمانه هم گفت ديگه نميام و تو هم ناپديد شدي،براي همين آقا زنگ زد بع شركت خدماتي اين چند نفر رو فرستادن.
نگاهي به كارگرها انداختم با اينكه مشغول كار بودن اما معلوم بود گوششون به حرفاي ماست.
-اين آقاي تو هم يكدفعه برق مي گيردش...بدون علت وسايلم رو فرستاد و گفت ديگه نمي خواد بيايي.
-آقا احسان به خانم مي گفت تو و آقا حامي،فرزاد جوونمرگ رو رسونديد بيمارستان آره.
سرم رو تكون دادم.
-مگه قرار نبود تو بعد از ما بري،چرا موندي.
حالا نوبت بازپرسي اين يكي شد.
-داشتم وسايلم رو جمع مي كردم كه آقا فرزاد اومد خونه.تو حياط بودم و مي خواستم در را ببندم كه آقا حامي اومد،داشتم از ايشون خداحافظي مي كردم كه اون اتفاق افتاد.
-خدا براي هيچ خونه اي داغ جوون نياره...چه خوب كردي اومدي...مي خواي بري.
-اگر كاري هست حاضرم كمك كنم...شما به گردن من خيلي حق داريد.
-الهي پير شي دختر.
با چشم به كارگرها اشاره كرد و با صداي آهسته اي گفت:
-حواست به اينها باشه،من برم تو سالن و يه سر به مهمونها بزنم،ديگه بايد از رستوران غذا بيارن.
از حركات بانو خنده ام گرفت،وسواسي و حساس و همچنان وفا دار به خانم وآقايش بود.از شدت خستگي كف پاهام گزگز مي كرد،آخرين دستمال تا زده را داخل كشو مخصوص گذاشتم و براي خودم يه چاي ليواني ريختم و منتظر بانو روي صندلي وسط آشپزخانه نشستم.به صدي صحبتهايي كه از داخل سالن مي آمد گوش دادم،صداي خنده هاي ريز و صحبت هاي نجوا گونه.ياد فرزاد افتادم و دلم براي جوانيش سوخت،هنوز براي او چشيدن آب گور زود بود.
-شما اينجا چكار مي كنيد!
از جا جهيدم،صداي واژگوني صندلي وحشتناكتر از حضور او نبود.با سر انگشتم اشكهايم را پاك كردم و دستهاي سرگردانم را در هم فرو كردم و گفتم:
-اومدم به بانو سر بزنم.
-بانو؟!
ديدن نگاه پر سوظنش آزارم مي داد،گفتم:
-بله منتظر بودم بياد خداحافظي كنم برم.
-خيال نداشتيد بيايد خدمت كارفرماي سابقتون براي عرض تسليت.
اعتماد به نفسم را به دست آوردم و گفتم:
-كارفرماي سابقم بدون علت منو جواب كرده،پس نتيجه مي گيريم تمايلي به ديدن من ندارد.
-كارفرماي شما مادرم بود.
-جدا...پس چرا شما منو بيرون كردين.
-يه فنجون قهوه بيار اتاقم.
مي خواستم بگم من ديگه خدمتكار شما نيستم ولي نگفتم،ازخود راضي مغرور راهش رو گرفت و رفت.قهوه جوش رو روي اجاق گاز گذاشتم،از وسواسش خبر داشتم و با دقت فنجوني انتخاب كردم.قهوه را داخل فنجون ريختم و با نااميدي نگاهي به سالن انداختم،كسي داخل سالن نبود و صداي چند نفري از داخل حياط ميامد حتما از هواي شبهاي پاييز لذت مي بردن.حامي جواب دق الباب رو داد،مردد جلوي در ايستادم و نگاهش كردم پشت به من رو به پنجره ايستاده بود و روبدوشامر سياه با طرح اژدهاي چيني در فضاي نيمه تاريكي كه فقط روشناييش با آباژور كوچك كنار تختش بود بسيار رعب انگيز مي نمود.
-قهوه رو بذار روي ميز كنار صندلي.
اين ديگه چه عجوبه اي بود،پشت سرش هم چشم داشت.سيني را جايي كه خواسته بود گذاشتم،روي پا چرخيد و با نگاه دقيقي سر تا پايم را كنكاش كرد.همينطور كه نگاهش را مثل ميخ در روان من فرو مي كرد گفت:
-خيلي دوسش داشتي؟
-دوسش داشتم؟!كي؟منظورتون رو نمي فهمم.
-بهت نمي آد دختر كودني باشي...منظورم واضح و روشنه.
-براي من روشن نيست.
-فرزاد رو مي گم.
اين ديگه مسخره ترين فكر بود،شايد هم يك مزاح بود اما از قيافه حامي بعيد بود كه حرفش را بشه شوخي تلقي كرد.اگر هرجاي ديگه بود چقدر بهش مي خنديدم و دستش مي انداختم اما فضاي موجود اجازه هيچ عكس العمل احمقانه اي را به من نمي داد.پسرك چقدر خودش رو زرنگ تصور كرده،گفتم:
-نه،چي باعث شده اين فكر به دهنتون خطور كنه.
-منكر مي شيد...باورش سخته،پس مراسم آبغوره گيري كه راه انداخته بودي براي چي بود.
سرم رو پايين انداختم و گفتم:
-براي تنهاييش...امشب حتي يك نفر هم براي مردنش متاثر نبود،همه مثل اينكه به يك ضيافت شام دعوت شده اند تا مراسم سوگواري...گريه ام براي جوونيش و بي كسيش بود.
حامي با صداي غمگيني گفت:
-فرزاد محبوبيتي نداشت...اون و پدرش توي اين خونه مهمون نا خونده بودن كه ما و اقوامشون به سختي حضورشون رو تحمل مي كرديم.درسته كه فرزاد برادرم نبود اما به اندازه احسان براش وقت و انرژي گذاشتم،هرچند اين اواخر خيلي ناسازگاري مي كرد اما ازش غافل نبودم و دورادور روي كارهاش نظارت داشتم.هم فرزاد و هم فرنوش با آبروي مادرم زياد بازي كردن...
حامي روي صندلي گهواره اي نشست و فنجونش رو برداشت،مي خواستم اتاقش رو ترك كنم كه شنيدم گفت:
-حالا مي خواي چيكار كني؟
-من!
-بله شما.
-خوب بيكار شدم و قاعدتا بايد برم دنبال يه كار ديگه.
-چكاري؟
-هركاري كه پيدا بشه.
-هركاري؟
-هركاري كه نه...
-مي دوني چه چيز تو منو متعجب مي كنه.
نگاهش كردم،قهوه اش را با طمانينه خورد.نگاهي به من انداخت مثل اينكه از منتظر گذاشتن من لذت مي برد.
-اينكه تو با داشتن اين همه محاسن باز هم دنبال مشاغل پست هستي.
-محاسن.
-تو هم زيبايي و هم زيادي بلبل زبون،مي توني يه فروشنده خوب توي يه فروشگاه بشي يا با تسلطي كه به زبان انگليسي داري مي توني مترجم بشي يا زبان تدريس كني.
-همه اينا يه ضامن معتبر مي خواد كه من ندارم.
واقعا قباحت داره!داشتم مثل آب خوردن دروغ مي گفتم،توي اين مدت اين يك مورد به محاسن ديگه ام افزوده شده بود.
-خدمتكاري ضامن نمي خواد؟
-خدا،اينجا با من يار بود.
-خدا...خدا يكبار ديگه به ياري تو اومده...من يه پيشنهاد كاري برات دارم.
اين ديگه كيه،يك بار جوابم مي كنه و چند روز بعد مي خواد دوباره استخدامم كنه.تو اين خانواده فكر مي كردم اين عقلش درست كار مي كنه كه اين آقا هم رد شدن.
-چه كاري؟
-كامپيوتر كه بلدي.
-تا حدودي.
-منشي من داره بازنشست مي شه،تو بايد جايگزين اون بشي.
-من منشي گري بلد نيستم.
-خانم بختياري اونچه كه بايد ياد بگيري را برات توضيح مي ده.
لحظه اي براندازش كردم،خيلي راحت نشسته بود و پاهاي بلندش رو دراز كرده بود.صورتش در پرتو نور ضعيفي كه به آن تابيده مي شد سايه روشن بود و چشمانش مثل دو حفره خالي،لبهايش هم با لبخند مسخره اي نيمه باز بود.دلم را به دريا زدم و گفتم:
-كي بايد بيام شركتتون؟
-پس فردا ساعت نه...
-با اجازه تون.
هنوز پام به در نرسيده بود كه با صدايش متوقف شدم،گفت:
-آدرس شركت رو نمي خواي.
ختره ي احمق خراب كردي.برگشتم و دستپاچه گفتم:
-چرا فراموش كردم بپرسم.
-روي ميز عسلي كنار تخت يه كارت ويزيته...وسايلت رو جمع كن،به راننده بگم برسونمت منزل.
يعني امشب شرت رو كم كن.
-نيازي نيست با آژانس مي رم،فعلا خدانگهدار.
sorna
01-14-2012, 11:11 AM
فصل دوازدهم
نگاهم كل سالن را طي كرد،سالن ابهتي خاص داشت اما به تازهواردين آرامشي عطا مي كرد.گوشه اي از سالن دو تا ميز بزرگ قرار داشت همراه با دو صندلي كه يكي از آنها اشغال بود و آن شخص هم خود را در پناه كامپيوترش مخفي كرده بود.به سويش حركت كردم،صداي پاشنه كفشم در سالن مي پيچيد.كنار ميز منشي ايستادم خانم داشت با تلفن صحبت مي كرد،كمي از چهره اش را بررسي كردم با اينكه سن و سالي ازش گذشته بود اما چهره اي زيبا و متين داشت و آدم از ديدن چهره اش لذت مي برد.لحظه اي سربلند نمود و نگاهم كرد،لبخند زدم و با سر سلام كردم او هم همينطور جوابم را داد و دوباره به سررسيد مقابلش نگاه كرد و گفت:
-آقا خدمتتون گفتم تا هفته آينده وقت ندارن...نه آقا نمي شه...من نمي تونم كاري براي شما انجام بدم...نه آقا،من نمي تونم تلفن شما رو به اتاقشون وصل كنم...هرطور ميلتونه اما حضور شما اينجا وقت تلف كردنه...شما كه چند ساله با ايشون كار مي كنيد و اخلاقشون رو مي دونيد...كاري از من برنمياد،خدانگهدار.
او گوشي را گذاشت و نفسي تازه كرد و گفتم:
-با آقاي معيني فر قرار ملاقات داشتم،نيازي هستم.
-وقت...گفتيد خانم نيازي.
-بله...
-پس فرشته نجات من هستيد...من بختياري هستم.بيا خانمي،بيا روي اين صندلي بشين كه خيلي كار داريم.
خانم خوش مشربي بود و با صبر و حوصله تمام مسئوليتم را توضيح مي داد،در اين بين از شوخي و خنده كم نمي ذاشت.موقع ناهار به سلف شركت رفتيم و من را به چند نفر معرفي كرد،گهگاهي هم با سر با اشخاصي كه با او فاصله داشتن احوالپرسي مي كرد و افرادي را هم به من معرفي مي كرد و بعد با خنده مي گفت،نمي خواد همه افراد رو به خاطر بسپاري به مرور با اينها آشنا مي شي ناهارت رو بخور توانايي داشته باشي براي بقيه كارهاي باقي مونده.همراه با خوردن غذا گوشه اي از زندگيش را برام تعريف كرد،در جواني بيوه شده بود و با زحمت و پشت كردن به خودش تنها دخترش يادگار عشق بزرگش رو به ثمر رسونده بود و با ازدواج دختر به علت تنهايي به كارش ادامه داده بود.حالا مادربزرگ شده بود و مي خواست اوقاتش رو با نوه اش سپري كنه مي گفت،خسته شده و مي خواد استراحت كنه.بعد از ناهار كارها رو عملا به دستم سپرد و خودش نقش يه ناظر رو به گردن گرفت،مي گفت خيلي از كارها نياز به زمان داره تا بتونم بهش وارد بشم.حق هم داشت،شركت به اون بزرگي كار زيادي داشت كه منشي مدير كل بايد انجام مي داد.در پايان گفت از فردا نمياد و من بايد همه كارها رو تنظيم كنم.
***
سه روز از آغاز كارم گذشته بود اما هنوز حامي را نديده بودم.ظهر روز چهارم آمد با چهره اي پر از اخم در حالي كه به حرفهاي آقاي جوادي معاون شركت گوش مي داد،به احترامش ايستادم اما اون بدون اينكه نگاهم كنه به سوي اتاقش رفت و در حال در باز كردن گفت:خانم نيازي بگيد از بايگاني پرونده شركتn.dكانادا رو بيارن.
يه تلفن به بايگاني زدمو يه تماس هم با آبدار خونه گرفتم و از آقا كريم خواستم براي آقاي رئيس و همراهش قهوه بيارند،بعد فرصت بود براي فكر كردن درباره رفتار حامي.يكي نيست بگه دختر احمق تو رو چه به پليس بازي،كم تو خونه اش تحقير شدي اين كارو قبول كردي.حق با طناز،پيدا كردن اون كتابهاي خطي به چه قيمتي تموم مي شه من شخصيتم رو دارم زير پاي اين خانواده له مي كنم،براي چهار تا ورق پاره براي كي براي تابان و طناز...اين از طناز كه اين همه منو برده زير سوال يعني تابان هم بزرگ بشه منو مسخره مي كنه...بي خيال هرچي پيش اومد،من شش ماه براي اين كار وقت گذاشتم و حالا دو ماهش مونده لااقل در آينده وجدانم راحت كه تلاشم رو كردم.
وقتي پرونده مورد نظر رو از بايگاني آوردن،به قصد بردن پرونده پشت در اتاقش رفتم.همزمان در باز شد و جوادي بيرون اومد و با لبخندي آروم گفت:
-حسابي فيوز سوزونده،مراقب باش برقش نگيردت.
چه پرو،به قول طناز چايي نخورده پسرخاله شد.جوابش رو ندادم و وارد اتاق حامي شدم تا اون لحظه اتاقش رو نديده بودم،تزئينات اتاقش بين دو رنگ قهوه اي و كرم بود.وسايل اتاقش تشكيل مي شد از يك ميز مديريت بزرگ همراه با ميز كنفرانس هشت نفر و در سوي ديگر اتاقش يك ست مبل راحتي با روكش چرم قهوه اي،پرده هاي اتاق كرم خوشرنگ بود.پنج دقيقه جلو ميزش ايستاده بودم و او بدون اينكه نگاهم كند با لپ تابش سر و كله مي زد،بالاخره روزه سكوتش رو شكست و گفت:
-بذاريدشون روميز...امروز چند تا قرار ملاقات دارم.
-نمي دونم،بايد ببينم.
روي برگه چيزي نوشت و به سويم گرفت و گفت:
-برگرديد پشت ميزتون،بريد توي اين سايتها و مطالب جديدشون رو سرچ كنيد...خبر بديد با چند نفر قرار ملاقات دارم...هرچي كه بايد امضا كنم بياريد.
كارهايي كه گفته بود انجام دادم،آخر وقت ازم خواست هرچه سرچ كردم پرينت بگيرم تا مطالعه كند.
***
-سلام،اومدي.
طناز در حال جمع كردن طرفهاي ميوه روي ميز بود.
-سلام...مهمون داشتي؟
-آره.
سيني به دست به طرف آشپزخونه رفت و گفت:
-نگار اينجا بود...چه خبر امروز چه طور بود.
-هيچي...
-سلام آجي جون.
-خوبي تابان.
-مگه با حضور اين خانم و دوستش مي شه خوب بود.بخدا ابن قديميا خيلي آدماي باحالي بودن كه مي گفتن ديوانه چو ديوانه بيند خوشش آيد،حكايت خواهر منه.نبودي ببيني اين دو تا بهم نگاه مي كردن و قهقهه مي زدن،حالا خوبه يكيشون خواهرم بود و من هم آبروي خواهرم رو نمي برم ولي خواهر من جاي ديگه اينجوري نخند فكر بد در موردت مي كنن.
-خوبه...خوبه،كارم به جايي رسيده كه اين نصف آدم منو مسخره كنه.
-من دارم با آجي جونم حرف مي زنم،تو چرا خودتو قاطي مي كني.
-شما دو تا دعوا كنيد تا من بيام.
به سمت اتاقم حركت كردم و تابان هم دنبالم اومد،در حال باز كردن دكمه مانتوم گفتم:
-چيه؟چيزي مي خواي.
تابان از در اتاق نگاهي به بيرون انداخت و بعد به چهارچوب تكيه داد و گفت:
-مي شه بياي مدرسه.
-من كه چند روز پيش مدرسه تو بودم،كاري كردي.
-من،نه بخدا...بچه ها هر چهار تا لاستيك ماشين آقا معلم رو پاره كردن،نمي دونم چرا فكر كردن كار منه و امروز منو دفتر خواستن كه من گفتم خبر ندارم.بعد سركلاس رياضي آقا معلم منو برد پاي تخته و چند تا مسئله گفت كه نتونستم جواب بدم و منو از كلاس بيرون كرد،آقا ناظم وقتي منو ديد گفت فردا با بزرگترت بيا.
-باز چيكار كردي؟
تابان از ديدن طناز يكه خورد و بعد با اخم گفت:اگر مي خواستم تو بدوني نمي اومدم تنهايي با طنين حرف بزنم.
طناز بي تفاوت نسبت به ناراحتي تابان اومد و روي صندلي نشست و گفت:
-طنين چي شده،چرا بايد بزرگترشو ببره مدرسه؟ديدم دنبال تو راه افتاده،شصتم خبردار شد شازده گل كاشته.
-طناز!...تابان خودت فكر مي كني چرا به تو شك كردن،مگه روز قبل معلمت بهت چيزي گفته بود يا تو شيطنتي كردي؟دوستات چطور.
-بخدا نه،به جان مامان كاري نكردم،من اصلا با كسي دوست نشدم.
-چي شده طنين؟
-هيچي بايد فردا برم مدرسه تابان،اشتباه شده...تابان مرد و مردونه همه چيزو گفتي،نيام مدرسه دروغگو شم و آبروم بره.
-همه چيزو گفتم،مي ياي؟
-آره،حالا برو سر درس و مشقت.
تابان رفت و طناز همچنان مصر بود كه مشكل تابان را بداند،وقتي حرفهاي من تموم شد گفت:
-مي خواي كار داري من برم،من كه بايد برم دارالترجمه يه سر هم به مدرسه اون مي زنم.
-نه خودم مي رم اگر مي خواست تو بري سعي نمي كرد مخفيانه به من بگه،كمتر باهاش كل كل كن.
-اون به من گير مي ده...مرجان صبح زنگ زد.
-چي مي گفت؟
-هيچي حرفاي تكراري،از بي معرفتي تو.كجا؟
-برم بهش زنگ بزنم.
-پرواز داشت،فردا عصر خونه است.
-باشه...تو هم سرت گرم بود نه.
-آره مرديم از خنده...تازه به بحث شيرين غيبت هم پرداختيم و در آخر گناهان دوستان عزيز سبك شد و ما سنگين.
-پس حرفاي تابان درست بوده.
-اي گفتي،تو نمي دوني ما چيكار كرده بوديم...گوش كن،ترم پيش من ترم آخر بودم و فقط يه درس با نگار و بقيه هم دوره اي ها داشتم.يكي از پسرها خيلي شلخته بود و همون ترماي اول اسمش و گذاشتيم شپش،هميشه ژوليده و نامرتب مي اومد سر كلاس.پسرا ازش فراري بودن چه برسه به ما دخترا،سرتو درد نيارن يه روز اين پسره شپش اومد جزوه منو خواست و من هم خجالت كشيدم ندم،دادم به اين آقا و ديگه اون جن شد و من بسمه الله.تا اينكه با يه نقشه حسابي كه نگار كشيد طي يك عمليات پارتيزاني شپش رو گير انداختيم و اون هم با تته پته كردن فراون گفت،تو خوابگاه با دوستاش شوخي مي كرده وقتي مسخره بازيشون تموم شده ديده جزوه من بدبخت پاره و خيس زير پاهاشون افتاده.وقتي شنيدم خونم به جوش اومد اما ديگه نمي شد كاري كرد،شپش سر به زير چند قدم عقب عقب رفت و در يك چشم بهم زدن غيب شد.تا اينجا داستان من و حالا داستان نگار،نگار با يكي از اين دختر افاده اي ها اصلا راه نمي اومد و اسمشو گذاشته بود دماغ فيل،آخه طرف بدجوري نگارو چزونده بود.همون روز كه شپش از قرباني شدن جزوم گفت،سركلاس نگار بهم گفت مي خواي از شپش انتقام بگيري دلت خنك بشه.
-آره،چطوري.
-صبر كن.
آخر ساعت دو تا نامه نشونم داد و يكيش رو بدستم داد و گفت:
-بذار لاي كلاسور دماغ فيل.
-اون يكي مال كيه؟
-صبر كن مي فهمي،فقط نفهمه كار توئه.
وقتي نامه را لاي كلاسور طرف گذاشتم نگار داشت با شپش حرف مي زد كه با يه نيم نگاه به من اشاره كرد،شپش هم با گردني كج به من نگاه مي كرد و قيافه اش از شرمندگي چروك شده بود.زماني كه از كلاس بيرون اومديم نگار دستم را كشيد و پشت در ايستاديم،استفهام آميز نگاهش كردم اما او انگشت اشره اش را روي بيني اش گذاشت.بعد از چند دقيقه كه كلاس كاملا خلوت شد نگار سركي به داخل كلاس كشيد و به من هم اشاره كرد اينكار را كنم،شپش نيشش تا بناگوشش باز بود و داشت نامه اش رو مي خوند اما قيافه دماغ قيل مثل يه كوه آتشفشاني در حال انفجار سرخ بود و داشت به شپش نگاه مي كرد.شپش وقتي مطالعه اش تموم شد دماغ فيل رو ديد و مثل آدمي كه گنج پيدا كرده باشه به اون نگاه كرد اما اين حالت براش دوام زيادي نداشت و به يكباره جنجالي شد بيا و ببين،هنوز چيزي نگذشته بود كه جمعيتي زيادي جلو در كلاس جمع شدن و ما هم رديف جلو با بهترين كيفيت اين فيلم رو مي ديديم اما متاسفانه حراست جلو اكرانش رو گرفت.نگار ديگه كنترل خنده اش رو نداشت،رفتيم روي چمن ها نشستيم و نگار ميار خنده گفت چنان نامه عاشقانه اي براشون نوشته بودم كه اگر چاپ مي شد،دست داستان ليلي و مجنون رو از پشت مي بست.امروز كه نگار با يه كارت عروسي اومد،ديگه كم مونده بود روي سرم شاخ ### شه آخه دماغ فيل داره با شپش ازدواج مي كنه.
به حرفاي طناز مي خنديدم و در تعجب بودم از اين ازدواج عجيب.
-واقعا ديدن داره اين عروس و دوماد،ولي دوستان با معرفتي داري با اينكه فارغ التحصيل شدن تو رو فراموش نكردن.
-آخه اين عشق سوزان و اين عروسي رو مديون خشم من و مغز فعال نگار هستن،حتي شپش موقع كارت دادن به نگار گفته بود جزوه خانم نيازي باعث شد من درس عشق رو اون ترم بردارم و اين ترم امتحان بدم و نمره قبولي بگيرم.
-پس طرف فهميده كار شماست،حالا با چه رويي مي خواي بري عروسيش.
-با سربلندي.
-خيلي رو داري بخدا.
***
كيفم را داخل كمد كوچك زير ميز گذاشتم و از آقا كريم بابت چاي تشكر كردم و گفتم:
-آقاي معيني اومدن.
-بله خانم نيازي،سراغ شما رو مي گرفتند.
-باشه الان مي رم خدمتشون.
برگه ها را مرتب كردم و نامه هايي كه نياز به امضا داشت رو برداشتم و با ضربه اي ملايم وارد اتاقش شدم،داشت چيزي مي نوشت.
-سلام آقاي معيني فر،اين نامه...
-معيني هستم خانم نه معيني فر.الان وقت اومدنه،ساعت ده.
-شرمنده،مسكلي پيش اومد.
-بفرماييد به كارتون برسيد.
از اتاقش بيرونم كرد بد اخلاق،هنوز به در نرسيده بودم صدايم زد و يك دسته از برگه هايي رو كه ديروز از سايت مورد نظرش سرچ كرده بودم به سويم گرفت و گفت:تا آخر وقت ترجمه كنيد.
خشكم زد اين همه برگه،با گيجي پرسيدم:
-همه اينها رو؟
-بله خانم،همه برگه ها.
آدم بي منطق مي خواست دير اومدنم رو اينطور توبيخ كنه اما اگر تو پرويي،من پروترم و نمي ذارم به خودت ببالي كه من كم آوردم.ساعت سه و نيم عصر كارم تموم شد،گردنم خشك شده بود و در حال ماساژ ليوان نسكافه را برداشتم اما با خوردن جرعه اي از اون اخمهام تو هم رفت.سرد شده بود از خوردنش منصرف شدم و برگه ها را مرتب كردم و به اتاق حامي برگشتم،لم داده بود و داشت برگه هايي رو به زبان انگليسي مي خوند.با ديدنم گفت:
-كاري پيش اومده.
دسته برگه ها رو روي ميزش گذاشتم و گفتم:تموم شد آقا.
-تموم كردي!
با مهارت اثر تعجب را از صورتش پاك كرد و گفت:
-خوبه...
بعد برگه هاي زير دستش رو جمع كرد و به سويم گرفت.
-اينها رو تا فردا،آخر وقت اداري ترجمه كن.
اين ديگه آخر بيرحمي بود،مطالعه اونا سه روز وقت مي برد و اون از من انتظار محال داشت.برگه ها رو گرفتم و گفتم.
-سعي مي كنم امري نداريد.
-نه...كارهاي عقب مونده رو انجام بديد،صبح دوساعت و نيم تاخير داشتي و بهتر اين تاخير رو جبران كني.
آه از نهادم برخاست،اين ديگه كي بود.صبح به علت عجله صبحانه نخورده بودم و ظهر هم وقت نداشتم ديگه از گرستگي سرم داشت گيج مي رفت،گفتم:
-اگر از نظر شما اشكالي نداشته باشه فردا اين تاخير رو جبران كنم.
-كار امروز رو به فردا مسپار،بفرما خانم.
بهتر ديدم غرورم رو حفظ كنم،از گرسنگي حرفي به ميان نياوردم و به پشت ميزم برگشتم.وقتي آقا كريم آخر وقت براي نظافت اومد،ازش خواستم برام چاي با شيريني بياره تا كمي از دل ضعفه ام جلو گيري كنم.
sorna
01-14-2012, 11:11 AM
-اومدي طنين،بيا يه خبر مهم...واي طنين باورت نمي شه بيا اينو ببين.
پاكت مخصوص كارت عروسي را روي هوا تكان داد و گفت:اگر گفتي اين چيه.
-اين ديگه معما طرح كردن نمي خواد،معلومه ديگه كارت عروسيه،خوب تو پنجشنبه پيش عروسي بودي وگرنه فكر مي كردم چندين ساله به عروسي دعوت نشدي.
-نه منظورم اينكه كارت دعوت كيه.
-حتما يه دوست ديگه ات كه تو و نگار به هم سنجاقشون كردين.
-نه...تو چرا اينقدر ديپرسي.
-يعني نمي دوني؟
-نه از كجا بدونم...نكنه اين پسر باز پاچه ات رو گرفته.
-اينكه چيز تازه اي نيست كار هرروزشه،تو اين چهار ماه حسابي به گير دادنش معتاد شدم و مي ترسم اگر يه روز حالم رو نگيره مجبور شي منو به تخت ببندي.
-پس چته؟چرا قيافه مال باخته ها رو به خودت گرفتي.
-سعيد رو ديدم.
-هوم،باز برات نقش يه عاشق رو بازي كرد.
-بخدا طناز گناه داره،اون دوستت داره.
-من دوستش ندارم،زوره؟
-زور نيست،انصاف داشته باش و كمي بهش فكر كن پسر بدي نيست.
-ارزوني تو.
-از من خواستگاري نكرده.
-يعني اگر از تو خواستگاري مي كرد اكي مي دادي.
-چرند نگو...چرا اينقدر مي چزونيش،اون كه ديدن تو نيومده بود اومده بوده مامان رو ببينه.
-پايين كشيك مي كشيد تو بيايي تا مثل بچه لوسها از من شكايت كنه.
-نه توي آسانسور ديدمش،داشت مي رفت.
-اه،سعيد ولش كن...نگفتي عروسي كيه.
-مي خواي بگو نخواستي هم نگو،من رفتم استراحت كنم.
راه اتاقم را در پيش گرفتم و طناز هم به دنبالم حركت كرد.
-عروسي مينو دعوت شديم.
حتما اشتباه شنيدم،با ترديد به سويش چرخيدم و چند قدم رفته را برگشتم و برگه هايم را به دستش دادم و كارت را ازش گرفتم.
-بالاخره از خر شيطون پياده شدن و به ازدواج مينو و رسول رضايت دادن.
-نه اونها سوار خر شيطون هستن اما مينو پياده شده.
كارت را از پاكت بيرون آوردم اما به جاي اسم رسول در قسمت اسم داماد،تورج نوشته شده بود.خشكم زد،با تعجب به طناز نگاه كردم و گفتم:اين هم يكي از شوخي هاي مسخره تو نگار،نه.
-نه...امروز كميل اينو آورد و گفت مينو سرعقل اومده و فهميده كه خانواده اش صلاحش رو مي خوان.طوري حرف مي زد كه انگار ما باعث عاشق شدن خواهرش شديم،پسره ي پرو...اينها چيه آوردي؟امشب هم بايد تا ديروقت بيدار باشيم،اين شركت چقدر متن داره كه بايد ترجمه بشه.
-چه مي دونم،همش كه مربوط به شركت نيست و بعضي هاش مال كارخونه اش.
-پس خواهر ما دوشغله ست.
-دو تا نه،سه تا.مترجم كارخونه و شركت و منشي...جدي جدي اين دعوت نامه حقيقيه.
-اي بابا...شك داري زنگ بزن خونه شون،اين مدت كه به تلفن هاي ما جواب سر بالا مي دادن حتما داشتن رو مخ مينو كار مي كردن.
-دلم براش مي سوزه.
-دلت براي خودت بسوزه كه بايد اينها رو ترجمه كني،تازه از من بيچاره ام كه مفتي كار مي كشي.اين پسر منظورش چيه؟
-اون هم يه ديوونه اي مث پدر و برادراش،اي كاش مي شد تو اين دو هفته قبل از عروسي بريم ديدن مينو.
طناز با پوزخندي گفت:
-چي...فكر كنم تو اين دو هفته تحت تدابير شديد امنيتي باشه كه آفتاب مهتاب روي مينو رو نبينه،تو هم جوك مي گي.راستي طنين بيا و يه كاري كن.
-چه كار؟
-پارتي من شو.
-پارتي تو بشم...ها فكر مي كني من با كميل حرف بزنم،مي ذاره مينو رو ببينيم.
-اه كي گفت مينو...تو نمي خواي از فكر مينو بيايي بيرون.
-چرا درست حرف نمي زني.
روي مبل لم دادم و پاي راستم رو روي پاي چپم انداختم و سر تا پاي طناز رو نگاه كردم،با لبخندي روبرويم نشست و گفت:
-از حامي بخواه منو استخدام كنه،هم كار تو سبك مي شه و هم من يه كار درست و حسابي پيدا مي كنم و از دست اين مظفري و دارالترجمه مسخره اش راحت مي شم.
-من چه غلطي كنم...هوم...فكر كردي من بخاطر اين شرايط كاري ايده آل دارم اون ايكبيري رو تحمل مي كنم،جدا از اين شرايط و بيگاري مزخرف اون دشمن ماست مي فهمي.
-تو نمي خواي اين افكار پوچ و قديمي رو بريزي دور.
-كدوم افكار؟
-همين دشمني و نمي دونم كينه توزي.
-صبر كن ببينم كجا داري مي ري،حرف زدي بايد جوابش رو بشنوي...مي خواي بگي تو نسبت به اين خانواده كينه نداري.
-نه،پدر مرده و با اين كارها زنده نمي شه.تازه پدرش اين بدي رو در حق ما كرده كه اون هم مرده،ديگه ادامه بازي بيهوده است.
-تو مي خواي چشمتو ببندي اما من نه،هروقت مامان رو مي بينم اين كينه برام تازه مي شه و تا زماني كه زهرم رو به اون خونواده نريزم كوتاه نمي يام.
طناز سكوت كرد و رفت،سكوتش علامت رضايت نبود بلكه فقط كوتاه آمده بود.با خشم مقنعه ام را كشيدم و دستم را روي ميز كوبيدم.
-سلام...بيا طناز اين هم ليست خريد،همه رو خريدم البته مايع دستشويي اون ماركي كه مي خواستي نداشت يه مارك ديگه خريدم.حالا ماكاروني درست كن.
تابان،نايلون خريدش رو روي اپن گذاشت و به من گفت:
-آجي جون...ا پس سعيد كو؟
-رفت.
-رفت؟!كجا؟به من قول داده بود امشب با هم مسابقه بديم،برام به بازي جديد آورده بود.
-كاري داشت مجبور شد بره،گفت بهت بگم قرار مسابقه سرجاشه اما وقتش به بعد موكول شده.
-كاري نداشت،حتما دوباره طناز حالش رو گرفته.نه؟
-خفه شو تابان.
طناز با خشم دستهايش را به اپن تكيه داده بود و به تابان نگاه مي كرد.
-طناز مودب باش،تابان تو هم درست صحبت كن.
-مگه دروغ مي گم،بيچاره سعيد گفت اومده به مامان سر بزنه اما اين خانم تا مي تونست حرف بارش كرد.نمي دونم چرا اون شده دشمن خووني اين خانم.
-تو كار بزرگترها دخالت نكن،برو تو اتاقت.
تابان در حالي كه زير لب غرغر كنان به سمت اتاقش مي رفت گفت:
-آخر هم نفهميدي يه دفعه مي گن بزرگي و دفعه ديگه مي گن بچه اي البته هروقت كار دارن مي گن مرد شدي و خرم مي كنن.<o></o>
-تابان در اتاقت رو ببند.
به طناز نگاه كردم و سري تكان دادم.
***
صداي قيچ قيچ در آسانسور توجه ام را جلب كرد.هومن از آن خارج شد،مدتها بود نديده بودمش.با لبخندي به سويم آمد و گفت:
-به خانم...طنين خانم بوديد ديگه؟مشتاق ديدار.
-نيازي هستم.
-خانم نيازي...شما كجا،اينجا كجا.
-آقي معيني اينطور صلاح ديدن.
-حامي گفته بود به زبان انگليسي خيلي مسلطي...حقيقت داره؟
-آقاي معيني اينطور عقيده دارن.
-حامي راحت كسي رو تاييد نمي كنه.راستي كدوم موسسه آموزش ديدي،من علاقه زيادي به يادگيري زبان دارم.
-مي تونيد بريد ديدن آقاي معيني،تنها هستند.
روي راحتي نشست و پاهايش را روي هم انداخت و گفت:
-حامي بقدري سرش شلوغه كه از خداشه من ديرتر برم تو دفترش،نگفتيد كدوم موسسه آموزش ديديد.
-موسسه خاصي نبود،بيشتر علاقه ام باعث شد يه چيزي ياد بگيرم.
-چه جالب...خانم نيازي بهت نمي خوره از خانواده معمولي باشي،اسم پدرتون چيه؟
-ناد...ناصر.
نفس عميقي كشيدم،نزديك بود خراب كاري كنم.اين پسره هم چشم زنش رو دور ديده داره مخ منو مي زنه،شيطونه مي گه همچين پرشو بچينم تا عمر داره يادش نره.
-ناصر نيازي...با نادر نيازي نسبت داريد،نكنه عموته.
-ن...نه پدرم تك فرزند بود.
يخ كردم و خودكار درون دستم را محكم فشردم چي مي خواست بدونه،نكنه بويي بردن.زنگ تلفن داخلي راهگشايي براي فرار من بود.
-بله آقاي معيني؟
-با جوادي تماس بگيريد و بگيد قرار داد شمسيان رو بيارن.
-چشم...جناب معرفت هم اينجا هستن،بفرستمشون داخل.
-بفرستيدشون.
به هومن نگاه كردم،متفكر به من مي نگريست.
-آقاي معيني منتظرتون هستن.
-ممنون.
لحظه اي ايستاد و مردد منو نگاه كرد،بعد دسته كليدش را با انگشت مي چرخوند به سمت اتاق حامي رفت.با چشم بدرقه اش كردم و از سر آسودگي نفس تازه كردم و با جوادي تماس گرفتم،منشي اش گفت از شركت بيرون رفته.گوشي را برداشتم تا به حامي اطلاع دهم اما مثل اينكه او گوشي را بد گذاشته بود،خواستم آن را سرجايش بگذارم و به داخل اتاقش بروم كه با شنيدن جمله«اين دختره خيلي زبله»خشكم زد.
حامي جواب داد:من گفتم اين نقشه نتيجه دلخواه رو نداره اما تو اصرار كردي.
هومن-نقشه من حرف نداشت،تو كه نبودي.
حامي-نبودم اما ديدم و شنيدم.
ديده و شنيده،چطور ممكنه!گوشم به آنسوي سيم بود و با نگاهم به روي ديوارها به دنبال دوربين مداربسته مي گشتم.پس اين يه نقشه از پيش برنامه ريزي شده بود،دوربين را كجا تعبيه كرده بود.
هومن-نقشه من حرف نداشت،حالا اين دختره خيلي تيزه و دم به تله نمي ده من مقصر نيستم.
دوست داشتم بقيه حرفاشون رو گوش كنم اما ترسيدم،بايد بعد از اين محتاط تر عمل كنم.گوشي را روي دستگاه گذاشتم و چند تا برگه را بهانه كردم و به اتاق حامي رفتم،حامي پشت ميزش نبود و همراه با هومن روي ست راحتي نشسته بودن.
-آقاي معيني لطفا اين برگه ها رو امضا كنيد.
حامي خودكار رو از جيبش بيرون آورد و مشغول شد،زير چشمي به هومن نگاه كردم داشت نگاهم مي كرد.بعد بي تفاوت اطراف اتاق را نگاه كردم و چشم به تلويزيون ال سي دي دوختم،خاموش بود يعني امكان داشت دوربين به آن وصل باشه اگر روشن بود مي فهميدم دوربين كجا نصب شده.
-بفرماييد خانم نيازي.
-متشكرم...با آقاي جوادي تماس گرفتم نبودن.
-جوادي،چرا؟
پس تماس با جوادي نخود سياه بوده،خودم را به نفهميدن زدم و گفتم:
-شما خواستين،فراموش كردين.
-آهان يادم اومد،باشه مهم نيست بفرماييد به كارتون برسيد.
در را پشت سرم بستم و پشت آن ايستادم،پس اينها به من مشكوك شدن و من در تمام مدت زير نظر بودم.با يادآوري دوربين و اينكه همين لحظه در حال ديدن من هستن،دستپاچه شدم و بدون اينكه به اطرافم نگاه كنمسعي كردم عادي به سمت ميزم بروم و به كار روز مره ام بپردازم.حامي هنگام ظهر با هومن شركت را ترك كردن و منو با حل معماي دوربين هاي مخفي تنها گذاشتن.
تلاشم بي فايده بود،چند بار قصد كردم به داخل دفتر حامي بروم و سر از اين كار دربيارم ولي ترسيدم اين عمل ناشي من به ضررم تموم بشه.اصلا نمي تونستم تمركز كنمو كارم رو انجام بدم،ليوانم را برداشتم به بهانه چاي به سراغ آقا كريم رفتم.
-ا خانم چرا تشريف آوردين اينجا،تماس مي گرفتيد چايي مياوردم خدمتتون.
آقا كريم رو صندلي فلزي قديمي نشسته بود و داشت راديو گوش مي كرد.
-مشكرم آقا كريم،خسته شدم و خواستم به اين بهانه كمي قدم بزنم.حالا يه چايي تازه دم بهم مي ديد.
-به روي چشم.
در حال چاي ريختن بود،دلم را به دريا زدم و گفتم:
-آقاي معيني خيلي كم شركت هستند اما چطور مي تونند از كارمندها مطمئن باشن؟
-خانم،شما تيزه اومديد و خبر نداريد چقدر آقا به ما كارمندها لطف دارن.
-اگر غير از اين بود بايد ظك مي كرد.
عجب آدم دورويي هستم من.
-آره خانم نيازي،آقاي معيني يه گوهر.
-من فكر مي كردم براي امنيت شركت دوربيني چيزي براي كنترل كار گذاشتن.
-دوربين كه بله،الان طرف يه مغازه فسقلي داره توش دوربين مداربسته گذاشته چه برسه به اين شركت با اين ابهت و دم و دستگاه.
-جدا پس چرا من دوربيني نديدم.
-اي خانم دوربين رو جلوي چشم نمي ذارن،آقا كلي پول خرج كرده دوربينهاي مجهزي از خارج آوردن و با وسواس نصب كردن.
پس دوربيني وجود داره و من اين همه مدت زير نظرش بودم،خونه...نكنه تو خونه هم دوربين گذاشته...نه اگر دوربين بود بانو مي گفت...اگر نگفته باشه چي،از حرفهاي حامي به هومن معلوم بود به من شك كرده پس بيخود نبود چند بار مچ منو تو خونه گرفت...خدا كنه تو خونه دوربين نذاشته باشه.
-خانم...خانم.
-بله.
-كجايي،رفتي تو فكر.
-به درايت آقاي معيني فكر مي كردم.
-اگر درايت مديريت نداشت به اين سن نمي تونست رئيس اين شركت معتبر و كارخونه باشه.
درسته كلاهبرداري درايت زيادي مي خواد و بايد آدم باهوشي باشه كه در پوشش اين شركت مهم بتونه مردم رو تيغ بزنه.
-خانم نيازي.
-ها ها...بله چيزي فرمودين.
-كجايي خانم،بفرماييد چاييتون.
-متشكرم.
حالا با كشف موضوع دوربين ها ديگه دست و دلم به كار نمي رفت.
sorna
01-14-2012, 11:11 AM
فصل سيزدهم
-خانم نيازي،چي شد اين صورت جلسه؟
و بعد صداي گذاشتن گوشي را شنيدم،پسر بيشعور دست پيش مي گيره پس نيفته.
-چيزي شده خانم نيازي؟
به آقاي جوادي نگاه كردم و زير لب گفتم:نه.
در حال مرتب كردن صورت جلسه به ياد برخورد صبحش افتادم،از در كه وارد شد مثل سگ هار منتظر پاچه گرفتن بود.وقتي گفت امروز جلسه مهمي دارم بگيد منشي جوادي بياد اينجا،در ضمن شما هم بايد تو جلسه حضور داشته باشيد و صورت جلسه برداريد.
دهانم آتش گرفت و گفتم:
-چشم آقاي معيني فر.
چنان فريادي سرم كشيد و گفت:
-خانم صد بار گفتم،من معيني هستم نه معيني فر.
تا بحال در عمرم كسي سرم فرياد نكشيده بود،چشمانم را بهم فشردم تا صداي خرد شدنم از چشمانم سرازير نشود.او بي رحمانه خرده هاي شخصيتم را زير پا گذاشت و به دفترش رفت،با اومدن آقاي جوادي و رسمي شدن جلسه وارد سالن كنفرانس شدم.چنان اخمهاي آقا آويزون بود كه با يك من عسل هم نمي شد خورد،ولي اين قيافه فقط براي من بود.اين كارش بقدري اعصابم رو متشنج كرده بود كه خودكار در دستم نافرماني مي كرد.
-خانم پورمند مي شه اين صورت جلسه رو براي آقاي معيني ببريد.
خانم پورمند كه داشت آماده مي شد به دفتر كار خودش برود گفت:
-من،خانم نيازس؟
-اگر زحمتي نيست،آقاي معيني اينها رو لازم دارن(به برگه هاي تو كازيو اشاره كردم)من بايد اينها رو وارد كامپيوتر كنم.
-باشه...
قيافه اش داد مي زد كه تمايلي به اين كار نداره...هنوز خانم پورمند قدم به داخل اتاق نگذاشته بود كه صداي فريادش رو شنيدم.
-خانم بفرماييد بيرون،بدين خودشون بيارن.
دختر جوان وقتي صورت جلسه را به دستم داد از لرزش لبهاش فهميدم آماده گريستن،از اون بدتر حال خودم بود.آخر دلم را به دريا زدم و گفتم هرچه باداباد،اگر دوباره بخواد سرم داد بزنه همه اين برگه ها رو به سرش مي كوبم گور پدر اين منشي گري و اون كتابهاي عتيقه حداقل عقده اين چند ماه رو خالي مي كنم.خوشبختانه اصلا نگاهم نكرد گه برسه به اينكه فرياد بزنه،اين وسط دلم بحال خانم پورمند سوخت كه بخاطر من با فرياد اين غول بي شاخ و دم غرورش جريحه دار شد.
در حالي كه صورت جلسه مي داد گفت:
-خانم نيازي اين رو بايگاني كنيد...شما هم حاضر شيد بايد جايي بريم.
خودش مهمانانش رو بدرقه كرد،وقتي كيف به دست جلو ميزم ايستاد نگاهي به قامت بلندش انداختم.
-بريم خانم.
-اساعه آماده مي شم.
از عمد با تاني كارهايم را انجام مي دادم،زير ذره بين نگاهش اين كار خيلي سخت بود اما براي جبران كار امروزش مي ارزيد.نگاهش نمي كردم اما از نفس هاي عميقش مي شد پي به حالش برد.
-خسته نشديد،خانم بهتر بقيه اين كارها رو بعد انجام بديد من عجله دارم.
-چشم رئيس.
آرواره هايش منقبض شد و لحظه اي چشمهايش را بست،بعد از باز كردن آنا به سقف نگاه كرد.طنين فاتحه ات رو بخون كه پا رو پوست خربزه گذاشتي،دختر فرياد صبح بس نبود الان يه سيلي نوش جان مي كني...غلط مي كنه،مگه كيه بخواد دست رو من بلند كنه.
همه اين افكار در عرض چند ثانيه از ذهنم گذشت،با اضطراب آب دهانم را فرو دادم و منتظر عكس العمل حامي شدم.
-ببين خانم نيازي...گوشهات رو خوب باز كن...من نه معيني فر هستم نه رئيس نه قربان،من فقط حامي معيني هستم،روشن شد.
حالا يه نقطه ضعف از اين پسر پيدا كردم،وقتي با آنچه كه انتظار داشتم روبرو نشدم جراتم بيشتر شد.
-بله آقاي رئيس(بعد از مكث چند لحظه اي)آقاي معيني.
خودش فهميد غير عمدي در كار نبوده و بازدمش را يكجا با دهان فوت كرد.
-بريم خانم.
كيفم را روي شانه ام انداختم و گفتم:
-من آماده ام.
جلو تر از من به سمت آسانسور راه افتاد،داخل آسانسور سنگيني نگاهي را حس كردم.حامي به من يره شده بود و نگاهش پر از حرف بود اما نمي توانستم آن را تعبير كنم،براي گريز از نگاهش سرم را با باز و بسته كردن زيپ كيفم گرم كردم.با توقف اتاقك آسانسور نفسي آسوده كشيدم و براي اولين بار پا به پاركينگ شركت گذاشتم و مثل بره اي مطيع دنبال حامي راه افتادم،با ريموت قفل ها رو زد و بعد در جلو ماشين رو باز كرد و با دست اشاره كرد.
-بفرماييد.
به سوي در ديگر رفت و پشت رل نشست،از نشستن در كنارش معذب بودم.با سرعت سربالايي خروجي را طي كرد كه ناگهان نور شديد آفتاب چشمم را زد،عينك آفتابي را از كيفم درآوردم و به چشم زدم.نگاه خيره حامي را حس كردم و با تته پته گفتم:
-چشمم به نور خورشيد حساسه.
-من چيزي پرسيدم.
-خودتون نه،اما چشماتون آره.
از قهقهه ناگهانيش جا خوردم،نه بابا اين يه چيزيش هست نه به صبحش كه پاچه مي گرفت نه به حالا كه خوش خنده شده.عينكش رو از روي جاعينكي كنار شيشه برداشت و به چشم زد و در حالي كه لبخندش را حفظ كرده بود گفت:
-حالا از شر سوالات چشمام در اماني...
-حالا كه چشماتون رو پشت عينك پنهون كردين مي تونم بپرسم كجا مي ريم.
-جايي كه داريم مي ريم چه ربطي به پنهان شدن چشمام داره.
-بدتون نيادا...من از چشماتون مي ترسم.دوباره صداي شليك خنده اش را شنيدم تا جايي كه با من بود سرش به جايي نخورده،پس چرا اينقدر مي خنده.خنده اش را جم و جور كرد و گفت:
-چرا ناراحت شديد.
-من؟ناراحت نشدم فقط جا خوردم.
-چرا؟
-يعني خودتون نمي دونيد چرا؟...نگفتيد كجا مي ريم.
-خاطرت جمع،خيال دزديدن شما رو ندارم...مي ريم كارخونه،چند تا مهندس خارجي اومدن بايد حرفاي اونها رو براي كارگرها ترجمه كنيد.قبل از شما مهندس كرمي اين كار رو مي كردن اما امروز صبح در حال ورزش كردن زمين خوردن و تاندون پاشون پاره شده و نمي تونند بيان كارخونه.
-واي نه،يه كار ديگه.
در حال دنده عوض كردن گفت:به شما گفته بودم بايد كارهاي ترجمه كارخونه و شركت رو انجام بدين.
-بخدا اين انصاف نيست،از قرائن معلومه شما قبلا دو تا منشي داشتين با يه مترجم اما در حال حاضر من كار اين سه نفر رو انجام مي دم.در ضمن بقدري شما كار براي منزل با من همراه مي كنيد كه من بدبخت مجبورم از خوابم بزنم،بخدا من از زماني كه استخدام شركت شما شدم شبي دو سه ساعت بيشتر نمي خوابم.تازه اين رو هم مدايون كمكهاي خواهرم هستم،اگر اون نباشه ديگه اصلا وقتي براي خواب نداشتم.
-با اين حساب خواهرتون هم مسلطه به زبان،باشه حاضرم خواهرت رو هم استخدام كنم ديگه جاي شكايتي نيست.
-خواهرم نه،اون نمي تونه اين شغل رو قبول كنه.
-چيه،مي ترسي كارت رو از چنگت در بياره.
-نه نه،مسئله اين نيست...اون براي يه دارالترجمه كار مي كنه،تازه نمي شه مامان رو تنها گذاشت و يكي از ما بايد هميشه پيشش باشيم.
-چه بد،باشه يه منشي استخدام مي كنم تا كارهاي شما سبك بشه ديگه چه بهانه اي داريد.
-متشكرم...
-خانم نيازي خيال نداريد حال بانو رو بپرسيد.
-اتفاقا دلم خيلي براش تنگ شده اما شما رفت و آمدم رو به منزلتون قدغن كرديد.
-آمدو شد شما رو ممنوع كردم،تلفن زدن شما رو قدغن نكردم.
-من فكر كردم دستور شما شامل همه نوع ارتباطه.
دوست نداشتم به اون حادثه اشاره كنم اما يك سوال مثل موريانه ذهنم را مي خورد.
-ب...ببخشيد اينو مي پرسم...
-بفرماييد.
-از فرنوش چه خبر،با اون اتفاق چه كرد.
به يكباره جمله ام را گفتم و در آخر نفس عميقي كشيدم،از سكوت چند دقيقه اي حامي ترسيدم و خودم را لعنت كردم.
-هنوز هم بهش فكر مي كنيد.
-اون دومين صحنه وحشتناك عمرم...شبهاي اول همش كابوس مي ديدم و اون صحنه از جلو چشمم كنار نمي رفت اما مدتي كه كمتر كابوسشو مي بينم...ديشب دوباره اون اتفاق رو تو خواب ديدم...
-نه منظورم...فراموش كن.
-چي رو؟سوالم رو.
-نه...فرنوش نيومد حتي وقتي احسان خبر رو بهش رسوند گفت من هيچ برادري ندارم و شما براي من مردين،فقط با من زماني تماس بگير كه بايد بيام ارثيه ام رو بگيرم...هميشه اسفنديار رو لعنت مي كنم،تا زماني كه خودش بود كم عذابم نداد حالا هم كه مرده بچه هاش موجب عذابم مي شن.باز خدا رو شكر،احسان از خون مامان تو رگهاش هست كه نذاشته به پليدي پدرش باشه اما اون خواهر و برادر به تمام معنا عفريته بودن و هستن...بهتر بريم سر موضوع كارخونه،در زمان نصب اين دستگاهها لازم نيست بيايد شركت،راننده رو مي فرستم بياد دنبالتون مستقيم شما رو بياره كارخونه...
از نه گفتن ناگهاني من هر دو يكه خورديم.
-چي؟نه.
خاك بر سرت،حالا چطور مي خواي اين گندي كه زدي رو رفع و رجوع كني.
-نمي خواد راننده بياد دنبالم.مي دونيد تو محله اي كه من زندگي مي كنم چطور بگم،برام بد مي شه.
چه دروغگوي ماهري شدم!
-باشه...مي خواين با آژانس بيايد به حساب كارخونه.
-خيلي خوبه.
حامي جلو يه در بزرگ شيري توقف كرد و چند تا بوق زد،در باز شد و يك مرد ميانسال در چارچوب آن ظاهر شد و دستي براي ما بلند كرد.با يك تك بوق وارد شديم و حامي با يك فرمون ميان دو ماشين پارك كرد و به سوي يك ساختمان دو طبقه با نماي گرانيت مشكي و پنجره هاي نقره اي رنگ كه شيشه رفلكس هاي را در آغوش گرفته بود حركت كرد.ساختمان مربوط به قسمت اداري كارخونه بود،در طبقه اول چندين اتاق بود كه هركدوم با يك تابلو كوچيك نوع فعاليت داخلش رو مشخص كرده بود.به وسيله پله ها به طبقه دوم رفتيم،يك سالن نسبتا بزرگ كه با يك ميز منشي و چندين صندلي با روكش چرم مزين شده بود.حامي بقدري تند قدم برمي داشت كه فرصت نكردم بقيه سالن را نگاه كنم،منشي با ديدن ما از جا بلند شد و حامي بدون اينكه نگاهش كند با دست به او اشاره كرد تا بنشيند پس رفتارش تنها با من اينطور نبود.در اتاق مدير كل رو باز كرد و به من اشاره كرد تا اول وارد شوم.احسان به احترام ما بلند شد و گفت:
-به به طنين خانم،پارسال دوست امسال آشنا چه سعادتي.
-خواهش مي كنم آقاي معيني...فر.
اين مكث من در بيان نام خانوادگي احسان باعث خنده حامي شد و در حالي كه دو برادر با هم دست مي دادن گفت:
-خانم نيازي اگر به احسان بگي معيني ناراحت نمي شه درست برعكس من،پس سخت نگيريد.احسان اينجا ديگه ايشون طنين نيست،فقط خانم نيازي هستن.
-بفرماييد بشينيد،بگيد چه مي كنيد با سخت گيري هاي حامي.
-جز سوختن و ساختن كاري هم مي شه كرد.
-به جاي شمردن محاسن من بگو چه خبر،روند كار چطوره.
آنها مشغول صحبت در معقوله كار شدن و من هم مشغول كنجكاوي،تمام وسايل اتاق سرمه اي آبي بود و من را ياد حامي مي انداخت حتما اينجا هم به خواست حامي دكوراسين شده بود.دوباره توجه ام به حامي جلب شد كه داشت گزارش كار مي داد.
-حالا مجتبي رفته هتل دنبال مهندسا،اگر بخوايم طبق برنامه قبل پيش بريم تا سه روي ديگه بايد تموم بشه.
-قرار نيست تغييري تو برنامه بديم،خانم نيازي كار مهندس كرمي رو انجام مي ده،مگه بليط برگشتشون رو okنكردي.
-چرا.
-خب ديگه،حرفي نيست من مي رم شركت.
به احترام حامي از جا بلند شديم هنوز دستش به دستگيره نرسيده بود كه به سمت ما برگشت و گفت:
-احسان،خانم نيازي رو با آژانس بفرست منزلشون.
-چرا آژانس،خودم ايشون رو مي رسونم.
-ايشون با آژانس راحت تر هستن...خب اين هم از مهمونها.
احسان نگاهي به پنجره اي كه پشت سر ما و رو بروي حامي بود انداخت،من هم از آن تبعيت كردم و خودروي مشكي را ديدم كه وارد محوطه شد.
-احسان بگو زود كار رو شروع كنن امروز به اندازه كافي وقت هدر داديم.
هرسه از ساختمان اداري خارج شديم،بعد از معارفه حامي رفت و ما هم به كارمون پرداختيم.
sorna
01-14-2012, 11:11 AM
كلافه و عصبي بودم و مرتب به ساعتم نگاه مي كردم.
-چرا اينقدر پريشونيد؟
به فرانك نگاه كردم،او بود كه اين سوالها را از من پرسيد.
-با دوستام قرار دارم و مهندس معيني هم دير كردن،مي ترسم به قرار نرسم.
-مهندس دير نكرده،اگر هم دير كني مطمئنم دوستت از اينكه رفيق خوشگلي مثل تو بدقولي كرده ناراحت نمي شه.
امان از دست اين كله بورها،خيلي راحت حرف مي زنند.با لبخندي گفتم:
-اتفاقا اين دوستاني كه من دارم كافيه يك دقيقه دير كنم،پوستم رو مي كنند.
از چشمهاي گرد شده اش فهميدم زيادي غلظت واژه هايم را بالا بردم و ادامه دادم:
-اشتباه نكنيد اين يه اصطلاحه،يعني حسابي اذيتم مي كنند تا دير كردنم جبران بشه.
-اه درسته،يك اصطلاح ايراني...مي دوني من از ايران خوشم مياد.ما از يك نژاديم بنابراين بعد از آلمان ميهنم عاشق ايرانم و زياد به ايران سفر كردم،اصفهان،شيراز،اون غار تو همدان حتي كوير ايران رو ديدم.
-خوشحالم.
-نمي دونم چرا فكر مي كنم تو رو قبلا جايي ديدم.مي دونستم منو كجا ديده،نگاهي به احسان انداختم كه با عزتي مشغول صحبت بود،واي چه آدم گند دماغي اين عزتي.به دو تا همكارهاي فرانك نگاه كردم آنها هم با هم سرگرم بودن،براي همين به فرانك گفتم:
-شايد منو در يكي از پروازها ديدي،من مهماندار هواپيما هستم.
-اه پس تو يك steward (يعني مهمان نواز آسماني)پس اينجا چكار مي كني؟
-با اتفاقي كه براي مهندس كرمي افتاد من براي كمك اومدم.
-پس تو يك دوست واقعي هستي براي مهندس معيني.
آره چه دوستي،حاضرم سر به تنش نباشه ولي حيف كه نمي شد اين حرفها رو به اين خارجي گفت براي همين فقط به يك لبخند كوتاه اكتفا كردم.واي خداي من چه اشتباهي كردم،كافيه اين آلماني جلو حامي حرفي بزنه اون وقت همه چيز دستگيرش مي شه.خدا كنه حامي نياد،حاضرم تا فردا صبح اينجا باشم و قيد عروسي مينو رو بزنم اما حامي نياد.اين فضول آلماني وقتي ديد تمايلي به ادامه گفتگو ندارم سرش را با دوستانش گرم كرد،حالا اين من بودم كه مثل اسفند رو آتش بالا و پايين مي پريدم و صداي ماشين حامي رو كه شنيدم بند دلم پاره شد.فرانك گفت:
-خانم نيازي مثل اينكه مهندس اومد،بهتر زودتر دستگاهها رو استارت كنيم و تحويلشون بديم تا شما به دوستانتون برسيد.
حرفهاي او را براي احسان ترجمه كردم البته با سانسور قسمت پاياني اون،همه از اين پيشنهاد استقبال كردن آخه پنج شنبه بود ما و كارگرها تا ساعت چهار منتظر حامي بوديم.وقتي حامي همه ما رو جلوي در ساختمان اداري ديد با لبخندي كه كمتر مي شد در چهره اش ديد گفت:
-چه استقبالي،ببخشيد دير كردم...مشكلي كه پيش نيومد.
حامي شروع به دست دادن با مهندسين كرد و در همين حين احسان گفت:
-همه خسته اندو منتظر تا كار رو تحويلت بدن و برن براي استراحت.
بالاخره دستگاه ها راه اندازي شد و صداي من به خدا رسيد و فرانك جلو حامي حرفي نزد،فقط موقع خداحافظي گفت اميدوارم در سفر بعدي من به ايران فرشته آسماني را در هواپيما ببينم.
باز هم خدا يارم بود كه حامي در حال گوش دادن به توضيحات يكي ديگر از مهندسين بود.آقا توفيق،نگهبان كارخونه گفت:خانم مهندس آژانس اومد.
تو اين مدت نتونستم به اين مرد حالي كنم كه من مهندس نيستم،حامي قبل از حركت من گفت:
-آقا توفيق بگو آژانس برگرده،خودم خانم نيازي رو مي رسونم.
حامي به حرف زدنش ادامه داد،اشهدم رو خوندم،بايد قبل از جواب كردن آژانس كاري مي كردم.
-ببخشيد آقاي معيني،من عجله دارم.
-گفتم كه شما رو مي رسونم.
با حرص گفتم:چشم آقاي رئيس.
با زدن پوزخندي به ادامه گفتگويش پرداخت.آخرين تيرمم به هدف نخورد.
به غروب خورشيد نگاه مي كردم خدا به دادم برسه،طناز دمار از روزگارم درمياره.
-كار تو كارخونه چطور بود؟
نگاهي به حامي انداختم و گفتم:
-وحشتناك.
ابروهايش بالا رفت و گفت:
-وحشتناك؟!اما ظواهر خلاف اين حرفتون رو ثابت مي كنه،شما با خارجي ها حسابي گرم گرفته بودين.
-من از داخلي ها چندان دل خوشي ندارم،اون مهندس عزتي با غرغرهاش كمتر از پيرزن ها نبود.
-فكر نمي كنم مهندس عزتي اينطور كه شما مي گيد باشه.
-حرفم رو باور نداريد،اون نمي تونست منظورش رو درست عنوان كنه از من ايراد مي گرفت كه درست ترجمه نمي كنم.خدا رو شكر وقتي برادرتون اومد مثل من ترجمه كرد و جواب گرفت،تازه قبول كرد.
-اگر با من نبودش هيچ ميلي چرا ظرف مرا بشكست ليلي.
-مي فرماييد من بد ترجمه كردم تا اون به من...
-نه سوتفاهم نشه،شايد مهندس عزتي از عمد(با لبخند ادامه داد)ظرف شما رو مي شكند.
-غلط كرده.
-چرا جوش مياري خانم نيازي.
-با اون سن افلاطوني اش چه حرفا...
-بنده خدا سني نداره،نگاه به موهاي جوگندميش نكن ارثيهو سي و يكي،دو سالش بيشتر نيست.
-هرچند سالشه مي خواد باشه.
-اين چه حرفيه،يك دختر خوب نبايد وجهه خودش رو خراب كنه وگرنه موقعثت ازدواج موقت رو از دست مي ده.
كمي براندازش كردم،لبخند به لب داشت اما لحنش نشان نمي داد داره مسخره ام مي كنه يا جدي مي گه.
-من خيال ازدواج ندارم.شما هم دست از اندزهاي پدرانه برداريد.
-چه جوابي به عزتي بدم.
-فكر نمي كنم عزتي تمايلي براي درخواست دادن داشته باشه.
-من ترغيبش كردم،حالا هم منتظر جواب شماست.
كم مانده بود قلبم از حركت بايستد،گفتم:
-شما چكار كردين؟
-هيچي بهش گفتم اين دختر خوب رو از دست نده،به تو هم مي گم يه دختر اين موقعيت خوب رو از دست نمي ده.
-موقعيت خوب هوم...
از پنجره به بيرون نگاه كردم همه چيز به سرعت از كنارمون مي گذشت،هوا نيمه تاريك شده و چراغهاي شهر روشن شده بود.
-من چه جوابي به عزتي بدم؟
-بگيد بره جهنم...شما هم ديگه ادامه نديد.
خدايا ببين كارم به كجا رسيده كه پسر معيني فر برام شوهر پيدا مي كنه،با ديدن چراغ چشمك زن گفتم:
-بعد از اين چهارراه پياده مي شم.
-تا منزل مي رسونمتون.
-متشكرم بايد جايي برم،مزاحمتون نمي شم.
-هرجا بخوايد بريد مي رسونمتون،من باعث تاخيرتون شدم بايد جبران كنم.
-ممنون از لطفتون اما خودم برم راحت ترم.
-اما...
خسته از سماجت او،حرفش را قطع كردم و گفتم:
-آقاي معيني،من قبلا شرايطم رو به شما گفته بودم پس اصرار نكنيد و همين كنار نگه داريد.
-باشه...بفرماييد.
در را باز كردم و خواستم پياده شم كه صدام زد،به سمتش چرخيدم.
-بله.
-داشتم فراموش مي كردم.
دست برد از روي صندلي عقب يك بروشور برداشت و به سويم گرفت،چشمانم گرد شد و ابروانم در هم گره خورد.
-آقاي معيني اين چيه.
-اينها را تا شنبه ترجمه كنيد و بعد بدي تايپ كنند تا يكشنبه حاضر باشه،براي جلسه اون روز مي خوام.
به حجم بروشور نگاه كردم و گفتم:
-من امشب مي خوام برم عروسي،فردا هم فرصت نمي كنم كل اين رو ترجمه كنم حتي اگر خواهرم هم تمام وقت كمكم كنه.
-فقط صفحه هايي رو كه علامت زدم ترجمه كنيد زياد نيست.
گوشهايم سوت كشيد،بارها ديده بودم متنهايي كه ترجمه مي كنم بعضي صفحاتشون علامت داره اما اون نگفته بود فقط همون صفحه ها مهم هستن و با بدجنسي گذاشته بود من تمام متن ها رو كه حجم زيادي هم داشتن ترجمه كنم.
اگر يك لحظه ديگه تامل مي كردم كنترلي روي زبانم نداشتم،آهسته گفتم خدا نگهدار و پياده شدم.
قدم زنان سر چهارراه برگشتم و تاكسي دربست گرفتم.
***
-الان بايد بيايي،نگاهي به ساعت انداختي.
-طناز خواهش مي كنم.
-طناز خواهش مي كنم،طناز خواهش مي كنم فقط اينو داري بگي.تو همه چيز رو فداي خواسته هاي خودت مي كني.
-خودت تنهايي مي رفتي،در ضمن فراموش نكن من همه اين كارها رو براي خودم تنها انجام نمي دم.
-باشه قبول،برو حاضر شو بريم.
-من نمي يام،تو برو.
-لوس نشو ديگه،من با تو مي رم.
-من بايد دوش بگيرم.
-نيم ساعت فرصت داري.
-دير مي شه.
-ما عروس و داماد نيستيم كه به خاطر ما ملت معطل شن،برو ديگه.
دوش گرفتن و سشوار موهاي كوتاهم با آرايش صورتم بيست دقيقه طول كشيد،خوشبختانه طناز لباسم رو آماده كرده بود.يك تاپ و شلوار ### لجني و يك مانتو سفيد و شال ### روشن و صندل هاي لاانگشتي پاشنه سه سانتي،بعد از اينكه لباس پوشيدمبراي آخرين بارنگاهي به تركيب لباسهام انداختم و داخل آينه موهايم را مرتب كردم و با يك چرخ به سوي طناز برگشتم.
-چيه،چرا بد نگاه مي كني.
-هيچي.
طناز كيفش و برداشت و در حالي كه به طرف در اتاقمون مي رفت با شيطنت گفت:
-فكر كنم امشب تو نذاري به خيلي ها خوش بگذره.
-به كيا؟چرا؟
صدايش آغشته به خنده بود گفت:
-به كميل و دخترهاي چشم به اشاره كميل.
-صبر كن حسابتو برسم.
از پشت بند كيفش رو گرفتم و گفتم:چي گفتي؟جرات داري دوباره بگو.
-طنين ديرمون شده بايد دنبال نگار هم بريم.
-برو،شانس آوردي.من هم با مامان خداحافظي كنم بيام،طناز يادت باشه گل بگيريم.
-نگار برامون سفارش داده،با هم مي گيريم.
داخل ماشين منتظر نگار نشسته بوديم،صداي موسيقي آرام تركي به من آرامش مي داد و دوست داشتم غرق در رويا شوم.چنان در خودم بودم كه بعد زمان رو از ياد بردم تا اينكه با صداي طناز به خودم اومدم،گفت:
-اين هم از نگار،زرد قناري.
نگار داشت از خيابون رد مي شد برامون دست تكون داد.
نگار-چه عجب خانم ها اومدين،راستش رو بگين قرار بريم ظرفهاي عروسي رو بشوريم.
طناز-نگار سر من غر نزن،مقصر طنين كه دير اومد.
طنين-ببخشيد بچه ها،اگر از سر تقصيرم نمي گذريد همين حالا در ماشين رو باز كنم و خودم رو پرت كنم پايين.
نگار-نه عزيزم،عروسي رو به كاممون تلخ نكن.
طناز-مي بينم متحول كردي خودتو قناري.
نگار-قناري چيه؟زرد رنگ ساله،بهم مياد نه...مي خوام امشب يه بنده خدايي رو از راه بدر كنم.
خانواده مينو يه خانواده مذهبي بودن و نگار يه دختر آزاد،براي همين خانواده مينو علاقه اي به رابطه مينو با نگار نداشتن.نگار و مينو و طناز در دبيرستان با هم دوست شده بودن و هيچ كس نتونسته بود اونها رو از هم جدا كنهجز رشته قبولي مينو در دانشگاه،با اين حال هنوز هم با هم در ارتباطند اما نه به پررنگي سابق،براي همين نگار هميشه در شوخي هاش مي گفت من بايد بيشتر از قبل هم با خانواده مينو صميمي شم و تنها راهش ازدواج با كميل و همه ما مي دونستيم اين اتفاق نا ممكنه اما نگار دست از شوخي در اين باب بر نمي داشت.
طناز-حتما اون بنده خدا برادر مينو،كميله نه.
نگار بشكني زد و گفت:ايول.
طناز لبخندي زد و به من نگاه كرد،شيطنت تو اون چشماش موج مي زد.اخم كوچكي كردم و گوشه لبم رو گاز گرفتم اما مگه مي شه حريف طناز شد،مخصوصا اگر نگار همپايش باشه.
sorna
01-14-2012, 11:12 AM
طناز-نگار بيچاره من،اون كميل بدبخت اسير يه سنگدلي مثل خودشه.
نگار-جان من،كميل رو مي گي،نه بابا كم چاخان كن.
طناز-چاخانم كجا بود.
نگار-حالا طرفش كي هست؟بگو ديگه.طناز دوباره نگاهم كرد و گفت:طنين.
نگار-نه،سركارم گذاشتي طناز.
طناز-پس خبر نداري و نمي دوني كميل چه نامه هاي عاشقانه اي و چه اس ام اس هايي توپ و پر از سوز و گدازي مي زنه.
نگار-برو بابا خر گير آوردي!من هم تو رو مي شناسم هم كميل رو،تو كه آخر پياز داغ اضافه كردني و كميل هم به چيزش مي گه دنبالم نيا بو مي دي.اين حرفها رو برو به كسي بگو كه شما رو نشناسه،هيچ كس هم نه كميل با اون غرورش،پسره ي از خود راضي.
طناز-چيه،خيلي طالبش هستي.
نگار-نه بابا ارزوني ننه باباش،مگه خرم حبس ابد رو به جون بخرم اونم بخاطر اون پسره ي خر مغز.
طناز-باور كن كميل خواهان طنين شده،تو خبر نداري اين عشق نطفه اش از كودكي بسته شده.
نگار-نه داستان داره هيجان انگيز مي شه،پس اين پسره مادرزاد منحرف بوده و براي ما تسبيح آب مي كشه.
طناز-آره بابا،كميل با طنين تو يه مهد كودك بودن.اينو من و مينو كشف مرديم و اين دو تا گمشده رو بهم رسونديم،بهت نگفته بودم.
نگار-نه ديگه وقتي شما فاميل دراومديد ما غريبه شديم،حالا كي قرار شيريني بخوريم.
طناز-اينو بايد از طنين بپرسي.
نگار-فعلا عروس خانم رفته گل بچينه و با كسي حرف نمي زنه.
طنين-نگار جون،زياد حرف هاي طناز رو باور نكن.
نگار-مي گم منو گذاشتي سركار مي گي نه.
طناز-ا،ا من كجاشو دروغ گفتم طنين.
طنين-كميل در لفافه يه چيزي گفته،من هم جواب رد دادم فقط در همين حد.
نگار-واي خدا امشب چه شبي شود،مچ چشم چروني بعضي ها رو مي گيريم نه طناز.
طناز-امشب شب مهتابه عزيزم رو مي خوام(به من اشاره كرد)عزيزم اگر خوابه حبيبم رو مي خوام(به نگار اشاره كرد)حبيبم اگر خوابه.
نگار-طنازم رو مي خوام...خوبه،مي ترسم تو گلوي كميل خان گير كنيم خفه شه.
طناز-دخترهاي خوب،خانم شين كه رسيديم.
نگار-خدا كنه طرفاشون رو نشسته باشن و براي ما كاري باقي مونده باشه.
طناز-نگار كم نق بزن،همش يك ساعت و نيم دير كرديم.
نگار-بدبختي اينكه عروسي دو ساعت و نيم و من كلي سوژه از دست دادم.
داخل پاركينگ هتل پارك كرديم و مسير را با مزه پروني نگار و طناز طي كرديم و با گذشتن از كنار آخرين ماشين،كميل را ديديم كه جلوي در قسمت آقايون ايستاده بود.
نگار-اوليا حضرت منتظر شرفيابي سلطان بانو،طنين هستن.
طنين-بچه ها ضايع بازي در نياريد،تورو خدا.
طناز-خواهر من،شتر سواري دولا دولا نمي شه و هركي خربزه مي خوره پاي لرزش هم مي شينه.
نگار-طناز حالا كي شتر سوار شده و كي خربزه خورده.
طناز-هيس نگاري داري نگامون مي كنه البته منو تو رو نه،طنين رو ديد مي زنه.
سبد گل رو در دستم فشردم و در حالي كه ظاهرا مي خنديدم با دندانهاي بهم فشرده گفتم:
-طناز برسيم خونه مي كشمت.
طناز-نگاري تقصير توئه،من ديگه تو خونه خودمون هم امنيت جاني ندارم.
نگار نيم نگاهي به ما انداخت و بعد با صداي نسبتا رسايي گفت:
-سلام آقاي يغماييان تبريك مي گم،دفعه بعد شيريني شما رو بخوريم.
من و طناز هم سلام كرديم و تبريك گفتيم اما نگار دست بردار نبود.
طناز-آقا كميل حالا كي شيريني شما رو بخوريم.
كميل-خدا بخواد مينو عاقل شده و اگر بذارن عاقل بمونه و اين شيريني از گلومون بره پايين،چشم سر فرصت به شما شيريني هم مي ديم.
طناز با آرنج به پهلوم زد،نگار هاج و واج نگاهش بين ما سه تا مي چرخيد.كميل هم با نگاه سردش زير چشمي ما رو مي پاييد،وقتي سكوتمون طولاني شد گفت:
-بفرماييد سالن خانم ها از اين سمت،خيلي خوش اومديد.
بعد خودش به داخل سالن مردونه رفت و از سويي كه اشاره كرده بود وارد هتل شديم.
نگار-من كه نفهميدم منظورش چي بود،شما چي؟
من و طناز به نگاهي بسنده كرديم.
نگار-جدي جدي خبريه،من كه گفتم حرفهاي كميل بو داره.
طناز-بودار كه بود،بوي عروسي و عشق و ناناي ناي مي داد.
نگار-طناز بچه گير آوردي.
طنين-تو راه برگشت برات تعريف مي كنم كه چرا كميل خان تيكه بارمون كرد.
در سالن زنانه بقدري سر و صدا بود كه آدم سرگيجه مي گرفت،تو اون همهمه صداي مادر مينو و شنيديم.
-بچه ها خوش اومدين(صداشو پايين آورد)خواهش مي كنم با مينو حرف بزنيد،آبروم رفت.تو آرايشگاه كلي گريه كرد و از وقتي هم كه اومديم سالن بغض كرده و اخماش باز نمي شه...بفرماييد اتاق پرو اون سمته.
سبد گل را تعارفشون كردم و گفتم:خودتون كه علتشو مي دونيد بايد پيش بيني اينو مي كردين.
-دختره مي خواست دستي دستي خودشو بدبخت كنه و بجاي اينكه از ما تشكر كنه اين اداها رو درمياره،بريد پيشش شايد اخماش باز شه.
داخل اتاق پرو،مانتو و شالم رو برداشتم و آرايشم رو تجديد كردم كه باز چونه نگار گرم شد.
-بخدا ديگه كنترل زبونم رو ندارم،اينجا خبريه.
طنين-گفتم بهت مي گم اينجا جاش نيست،فقط مختصر و مفيد...مينو عاشق شده بود.
نگار-خب امشب هم شب وصال عاشق و معشوقه،كجاي اين موضوع اينقدر حرف و حديث داشت.
طناز-آي كيو طرف كس ديگه است،نه داماد امشب.
نگار-خب از اول بگو...چي؟مي خواي بگي شكست...
طنين-هيس.
دو تا خانم وارد اتاق پرو شدن و چيزي نمونده بود نگار آبرو ريزي كنه.
طنين-بچه ها بريم.
نگار-نه صبر كن...اه چرا اين زيپ بالا نمي ياد...من هنوز آرايشم رو تجديد نكردم.
طناز-بجاي فك زدن،آرايشت رو تجديد مي كردي كه الان ما رو معطل خودت نمي كردي.
نگار-بريم،من همين جوري بدون آرايشم خوشگلم.
طناز-بميرم...الان بدون آرايشي،واي اگر آرايش كني ديگه مي خواي چكار كني.
طنين-اگر تيكه پروني هاتون تموم شد بريم.
صداي بلند موسيقي،همهمه صحبت و سوت و جيغ و دست زدن چه معجوني از صداها ساخته بود.مينو روي كاناپه جايگاه عروس و داماد لم داده بود كه با ديدن ما لبخند كم رنگي روي لبهاش نقش بست.
نگار-اي رفيق نيمه راه،تنهايي مي ري شوهر تور مي كني چرا فكر من ترشيده رو نكردي.
غم تو چشمان ابري مينو نشست و لبهاش از شدت بغض لرزيد،طناز چشم غره اي به نگار رفت.
طناز-چقدر خوشگل شدي جيگر.
طنين-خوشگل بود.
مينو دامنش رو جمع كرد و گفت:فكر كنم چهارتامون جا بشيم.
نگار-تو غصه نخور،جا نشيم خودمون رو جا مي كنيم.خدا رو چه ديدي شايد بختمون باز شد،تو هم لطف كن يه دستي به سرمون بكش...بگو ببينم خواهر شوهر داري؟
نه مثل اينكه نگار حسابي از مرحله پرته و تا اشك مينو رو درنياره ول كن نيست.
مينو-آره،دو تا دارم.
نگار-واي جاي داداششون رو گرفتيم،الان ميان گيسمون رو مي كشن.
طنين-من و تو كه گيس نداريم،طناز بايد نگران باشه.
طناز-نگار بيا بريم وسط مجلس گرم كني،شايد يكي از اين مادران در جيتجوي عروس چشمشون ما رو گرفت.
نگار-اوه فكر كردي با اين جماعت وسط،كسي من و تو رو مي بينه.
طناز بلند شد و دست نگار رو گرفت و گفت:مگه عروسي ناز مي كني.
طناز رفت و ما رو از شر پرچونگي نگار نجات داد.
مينو-طنين دارم خفه مي شم،بگو چيكار كنم.
-اون زماني كه نبايد قبول مي كردي،بايد كاري مي كردي نه الان...چي شد،چرا بله رو گفتي.
-من بله رو نگفتم بزور گرفتن...بابا گفت اگر بله رو نگي رسول رو مي كشم هرچند الان هم تا مرگ فاصله اي نداره،اگر باور نداري مي برمت نشونت مي دم.بابا منو برد بيمارستان و از ديدن رسول روي تخت بيمارستان دلم ريش شد،گفت زنده بودنش به بله گفتن تو بسته اس و من هم مجبور شدم...رسول گفته شب عروسي من خودشو مي كشه،بهش گفتم بايد من رو هم بكشي چون...من از تو بدبخت ترم.نگرانشم،اگر يه مو از سر رسول كم بشه دق مي كنم.
-اون جوون عاقليه،اون زمان احساساتي شده و يه حرفي زده...بهتر ديگه به رسول فكر نكني،فكر شوهرت باش.اسمش چي بود؟تورج خان بود،نه(مينو سرش رو به نشانه تاكيد تكان داد)بايد به اون فكر كني به زندگيت.
-حتي يك لحظه هم نمي تونم،ازش متنفرم.
-اما تو بايد به اون و زندگي جديدت فكر كني.
-چون جاي من نيستي راحت حرف مي زني،اگر تو به زور شوهر مي كردي مي تونستي دوسش داشته باشي.
-نمي تونم دروغ بگم...من تو موقعيت تو نيستم اما راه زندگي تو اينه و بايد بپذيري.
-من از بابام و اون م...
حضور خانم جواني باعث شد مينو حرفش را نيمه كاره رها كند.
-شما بايد از دوستاي مينو جون باشيد،درسته...
-بله.
-حدس زدم،به خواهرمم گفتم شما بايد براي مينو جون عزيز باشيد كه نطقشون باز شده...اگر اشكالي نداري لطفا بلند شيد،آقا داماد دارن ميان كنار عروس خانم بشينند.
-مينو جون خوشبخت بشي،من مي رم كنار بچه ها بشينم.
اون شب با ديدن شوهر مينو شوكه شدم،بيچاره مينو،نمي دونم پدرش به چي اين شاخ شمشاد علاقه مند شده و مينو رو به عقدش درآورده.داماد حدود چهل و خرده اي سن داشت با هيكلي بدتركيب،كچل بود و اين گردي سرش رو بيشتر نشون مي داد،چشماني ريز و گرد،بيني كوفته اي و دهاني با لبهاي باريك.
نگار-شبيه دراكولاست.
طناز-هيس كسي بشنوه زشته،صورتش زيبا نيست اما خدا كنه سيرتش خوب باشه.
نگار-حق با توئه مامان بزرگ.
طنين-بيچاره مينو.
نگار-مينو چشم نداشت و گور بود،مامان و باباش چرا.
طناز-نگار تو آبرو ريزي نكني آروم نمي شي،گفتم كه تو راه برگشت همه چيز رو برات تعريف مي كنم.
طنين-طناز بريم.
نگار-كجا بريم،ما تازه اومديم.
طناز-من هم با تو موافقم اما اگر بريم...مينو گناه داره،بخاطر اون بايد تحمل كنيم.
طنين-من نمي تونم،دارم خفه مي شم.
حتي اصرار بيش از اندازه خانم ثغماييان هم نتوانست من را وادار كند تا اون مراسم خفقان آور رو تحمل كنم.در مفابل تبريك گفتن من،مينو فقط نگاهم كرد و داماد با نگاه هرزه و لبخند گله گشادش براندازم كرد.
از مدير داخل هتل خواستم برام يه تاكسي خبر كنه و تو لابي منتظر نشستم،چشمم به در خروجي بود كه ديدم كميل با گامهاي تند از هتل خارج شد.كاش مي تونستم چند تا سيلي آبدار تو گوش اين پسر مغز نخودي بخوابونم،چه با افتخار از به گند كشيدن زندگي خواهرش مي گفت و انتظار داشت مدال افتخار به سينه اش بزنيم.حضور رسول رو حس مي كردم و كنجكاوانه افراد اونجا رو از نظر مي گذروندم،نمي شناختمش ولي دوست داشتم با مشخصاتي كه مينو داده بود او را بيابم اما كسي رو با اون مشخصات پيدا نكردم.كميل با خمون عجله كه رفته بود برگشت،فكر كنم نگاه سنگين من رو حس كرده بود چون از حركت ايستاد و چشم تو چشم شديم نگاه مرددي به پله ها كرد و بعد به سوي من گام برداشت.
-چرا اينجا نشستيد؟
-منتظر تاكسي هستم.
-كجا به اين زودي؟
-نيمه شب پرواز دارم،فقط براي عرض تبريك اومدم.
-ديديد براي مينو چه همسر شايسته اي انتخاب كرديم.
خاك بر سرت كه به اين غول بيابوني مي گي شايسته،گفتم:اميدوارم خوشبخت بشن.
-حتما خوشبخت مي شن.
تو خواب ببيني،اين پسر هيچ چيزي نداره كه مينو رو شيفته خودش كنه.
-جز اين آرزويي براي مينو ندارم.
متصدي هتل به سويم اومد و گفت:خانم تاكسي حاضره.
-متشكرم...آقاي يغماييان اميدوارم هيچ وقت از انتخابي كه براي مينو كردين پشيمون نشيد و مثل يه مرد پشت خواهرتون بايستيد،خدانگهدار.
فصل چهاردهم
-خانم پورمند مهمانها اومدن؟
-واي خانم نيازي چرا اينقدر دير كردين،آقاي معيني دنبالتون مي گشتن،جلسه تقريبا تشكيل شده.
دق الباب كردم و وارد اتاق كنفرانس شدم و پوشه هاي حاوي برگه ها را جلوي تك تك مدعوين گذاشتم و از اتاق كنفرانس بيرون اومدم،مي دونستم بعد از تموم شدن جلسه حسابي توبيخ مي شم.خانم پورمند رو مرخص كردم،نمي دونم چرا حامي يه منشي ديگه براي اين قسمت نمي گرفت بيچاره خانم پورمند شده بود مثل توپ فوتبال،هروقت جلسه داشتيم از دفتر آقاي جوادي به اين قسمت پاس داده مي شد.مهمانها يك به يك يا چند نفري از سالن خارج شدن و رفتن،آقاي معيني به همراه آخرين نفر از مهمانها خارج شد و از ديدن آقاي ممدوح كنار حامي قلبم از حركت ايستاد،مشاور سابق پدرم اينجا چه مي كرد!
-خانم نيازي فكر نمي كردم شما رو اينجا ببينم،اول كه ديدمتون فكر كردم اشتباه مي كنم اما از حرفهاي آقاي معيني فهميدم اشتباه نكردم.خانم كجا يكدفعه غيبتون زد و ديگه هيچ حالي از ما نپرسيديد،اينجا چه مي كنيد از هواپيمايي استعفا داديد.
زبانم در دهانم سنگين شده بود و فقط قيافه حامي رو مي ديدم،يك چشمش رو باريك كرده بود و زير ذرع بين نگاهش از حركت ساقط شده بودم.
-به هرحال از ديدنتون خيلي خوشحال شدم،به خانواده علي الخصوص والده گراميتون سلام گرم منو برسونيد.
فقط توانستم بگم:
-چشم.
او با حامي دست داد و به قول معروف سفارش منو كرد و رفت،حامي هم بدون هيچ حرفي به اتاقش برگشت.ديگه جاي من اينجا نبود،با دستي لرزان و خطي خرچنگ قورباغه استعفا نامه ام رو نوشتم اما جرات رفتن به اتاق حامي رو نداشتم،نكنه زنگ بزنه به پليس اما من كه كاري نكردم...دلم رو به دريا زدم و بدون اينكه در بزنم وارد اتاقش شدم كنار پنجره ايستاده بود و بيرون رو نگاه مي كرد،از گوشه چشم نگاهي به من كرد و دوباره به طرف پنجره برگشت.
-شما نمي دونيد وقتي وارد جايي مي شيد بايد در بزنيد.
فراموش كرده بودم.او بعد از سكوت طولاني من،گفت:
-امرتون.
-من...من...مي خوام استعفا بدم.
-استعفا؟هوم...چرا؟
-...
-چرا ساكتيد؟(روي پا چرخيد)اگر نگران شناساييتون هستيد،بايد بگم من از روز اول شما رو شناختم.
دو تا شوك در يك روز،من ديگه ظرفيتش رو ندارم.
-حتما با خودتون مي گيد از كجا مي شناسمتون...اسفنديار خيلي اصرار داشت براي شريك شدن با پدرت،من با تو نامزد كنم فقط در حد يه شيريني خوردن و يه حلقه رد و بدل كردن و بعد اگر نخواستم بهم بزنم،زير بار نرفتم.اون عكس تو رو توي دفتر پدرت ديده بود تا اينكه تو يه مهموني كه هم پدرت دعوت بود هم اسفنديار،اون با هزار ترفند منو يه اون مهموني برد و من اونجا ديدمت.تو خيلي براي نقشه هاي اسفنديار حيف بودي و من،تو روش وايسادم و در اين راه از قدرت مادرم هم استفاده كردم...شانس آوردي اسفنديار قبل از ديدن تو مرد وگرنه خدا مي دونه چه سرنوشتي داشتي،جز من كسي تو رو توي خونه ما نمي شناخت پس نمي خواد بترسي.اون روز اول كه توي حياط ديدمت به چشام شك كردم اما بعد مطمئن شدم فقط نمي دونم چرا به خونه ما اومدي،اول فكر كردم براي انتقام از اسفنديار اومدي اما بعد از اسفنديار چرا ادامه دادي هنوز هم نمي دونم چرا اومدي حتي بعد از جواب كردن تو باز هم اومدي.وقتي ازت خواستم بيايي شركت راحت پذيرفتي،عشوه و ناز هم تو كارت نبود پس براي اغفال ما هم نيومده بودي.
پس اين همه مدت رو دست خورده بودم و اون داشت باهام بازي مي كرد،چه احمقي بودم من.چقدر به من خنديده بود و از اينكه منو دست انداخته به خودش باليده بود.
-با اين حساب اومدن تو منزل ما نقشه نبود فقط براي كار كردن اومده بودي اما باز هم يه سوال،تو مهماندار هواپيما بودي و نياز به كار نداشتي.شايد هم اخراج شدي،باز هم اگر باور كنم اخراج شدي با تخصصي كه داري مي تونستي شفلي بهتر از مستخدمي و منشي گري پيدا كني.
-من نيازي به كار نداشتم...من دنبال امانتي بودم كه پدرم براي تضمين قرار داد به پدر شما داده بود...من اون كتابهاي خطي كه ميراث خانوادگي ماست مي خوام،در تمام مدت دنبال اونها بودم.
-بارها ديده بودم تو دنبال چيزي هستي.
-حالا كه فهميدي دنبال چي هستم لطفا كتابها رو پس بديد.
-متاسفم نمي تونم.
-حدس مي زدم مثل پدرتون باشيد اما نمي دونم چرا چند درصد احتمال مي دادم در شما وجدان وجود داره.
-خانم تند نرو...اون كتابها دست من نيست.
-پس مي تونيد بگيد كجاست،خودم برم دنبالشون.
-بخشيدمشون به ميراث فرهنگي.
ديگه نمي تونستم رو پاهام بايستم و نم دونم چرا اينقدر ناگهاني وزنم زياد شد،با دستان ناتوانم پشت يكي از صندلي ها رو گرفتم و به اون تكيه دادم و با صداي لرزاني گفتم:چكار كردين؟
-اون كتابها خيلي ارزشمند بودن و متعلق به فرهنگ يه كشور.
دلم مي خواست فرياد بزنم و با ناخنهايم چشمانش را از حدقه در بياورم،اون با اجازه كي اونچه كه از آن ما بود بخشيده بود.زبانم به سنگيني يه كوه شده بود و سرم گيج مي رفت،به هر مشقتي بود روي همان صندلي ياري دهنده نشستم.نمي دونم آب قند از كجا رسيد اما وقتي سردي ليوان رو روي لبم حس كردم با خشم دست حامي رو پس زدم و از روي ميز منشي كيفم رو برداشتم و از حامي و شركتش گريختم،از خيابانها با هق هق گريه گذشتم و با ناكامي پا به خانه گذاشتم.
sorna
01-14-2012, 11:12 AM
كليد را آهسته در قفل چرخاندم و در را با يك هل كوچك باز كردم و پاورچين وارد شدم فقط آباژور گوشه سالن روشن بود،نور همان كفايت مي كرد تا جلوي پايم را ببينم.صداي نجواگونه اي گفت:
-طنين اومدي؟
دستم را روي قلبم گذاشتم و به سوي منبع صدا نگاه كردم.
-طناز؟!تويي.
-آره...ببين من بعدا تماس مي گيرم.
گوشي را روي دستگاه گذاشت.
-نصف شبي با كي حرف مي زدي؟
-با دوستم،قهوه مي خوري.
-تو با دوستت حرف زدي و سرخوشي ولي من از خستگي دارم مي ميرم،قهوه بخورم كه خوابم نبره.
-ما بايد با هم حرف بزنيم.
-اگر مي خواي درباره دوستت حرف بزني،گوشهاي من خيلي خسته اند و حوصله شنيدن ندارن.
-درباره تابان،بايد باهات حرف بزنم.
نور تند چراغ آشپزخانه باعث شد چشمم را ببندم.
-چيه باز به جون هم افتاديد.
-نه،بيا بشين تا قهوه درست مي شه برات بگم.
روي صندلي لم دادم،طناز از داخل كشو بسته سيگاري جلوم گذاشت و گفت:
-اينو ديروز از تو جيب تابان پيدا كردم.
-سيگار!
-نخير سيگاري...
-حشيش؟
-آره.
-اون براي اين كارا خيلي بچه است.
-ديروز كه اينو پيدا كردم رفتم مدرسه شون و با معلم مشاورشون حرف زدم.
-تو رفتي به معلمش گفتي برادرمون حشيش مصرف مي كنه.
-نه رفتم ببينم دوستاش كي هستن،منم مي دونم اگر معلمش بفهمه ممكنه بجاي كمك مشكل رو بغرنج كنه.
-خب،چي كشف كردي؟
-گفت مدتيه كه با بچه هاي بزرگتر از خودش مي گرده،چند تا از كلاس سومي ها از اين بچه هايي هستن كه دوسال دوسال كلاسها رو مي گذرونند.بچه هاي شر و مشكل دار...فكر كنم بايد مدرسه اش رو عوض كنيم.
-اين مشكل با پاك كردن صورت مسئله حل نمي شه و بايد يكي با تابان صحبت كنه،اون يه نفرم من و تو نيستيم.
-دوستمم همين عقيده رو داشت و مي گفت اين كار تابان تو اين سن مشكل حادي نيست،هر پسري تو اين سنين اين كارها رو مي كنه.
-اين دوست مفسر خصوصيات و روحيات پسران كيه،از تو لپ لپ پيداش كردي.
طناز سرش رو پايين انداخت و در حالي كه با دسته فنجون قهوه اش بازي مي كرد گفت:
-تازه آشنا شديم،مدارك تحصيليشو آورده بود براي ترجمه و مي خواست براي ادامه تحصيلات بره آمريكا پيش خواهرش اما منتفي شده...پسر خوبيه.
-پسر خوبيه؟طناز من براي خودم به اندازه كافي دردسر دارم،نگران تو هم بايد باشم.
-نه،من...حالا با تابان چيكار كنم.
-مي گم سعيد باهاش صحبت كنه.
-چرا سعيد؟
-نه،پس رفيق شفيق شما با اين نظرات عديده روحيه شناسيش.
-اون خيلي روشنفكره.
-اين بحث رو تموم كن،خودم فردا با سعيد حرف مي زنم.ديگه حرفي باقي نمونده چون من پرواز خسته كننده اي داشتم بايد بخوابم،درباره اين دوست جديدت هم كمي دقت كن.
sorna
01-14-2012, 11:12 AM
-مرجان،جان من فردا شب پرواز دارم...
-خب شما كي وقت داري؟
-مرجان چرا مي خواي بخاطر من مهموني تو تغيير بدي،مگه همكارها رو دعوت نكردي.
-چرا اما باهاشون تماس مي گيرم و مي گم زمان مهموني تغيير كرده.
-مرجان احمق گير آوردي،مهمونهايي در ميون نيست بايد بگي مهمون امن هم حتما همكار گرامي همسرت،فواد ارسياست.
-اي قربون هوش و ذكاوتت بشم.
-تو چرا حرف تو گوشت فرو نمي ره.
-تو چرا حرف تو كله ات فرو نمي ره،گفتم شش ماه مي ري مرخصي و عاقل مي شي اما يه سر سوزن هم كه بهت اميد داشتم از دست دادم.اين بنده خدا هنوز منتظر جواب تو.
-كي گفته منتشر من باشه...خدا رو شكر پروازهاي من و تو جداست.
-غصه نخور،من هم بزودي ميام تو پروازهاي خارجي.
-مباركه.
-مرسي،من كي قرار اين مهموني رو بذارم.
-هيچ وقت.
-گمشو تو هم با اين جواب دادنت.
جواب من همين بود،كار نداري.
-ا چي چي رو كاري نداري،من هنوز يه جواب درست حسابي نگرفتم.
-من جواب دادم اون ديگه مشكل توئه كه گوش شنوا نداري،بايد برم به مامانم برسم خدانگهدار.
با پرويي تماس رو قطع كردم و با سرعيت به كنار مامان شتافتم و براش از هر دري حرف زدم،راز و نياز مادر و فرزندي كه تو اين بيست و اندي روز زياد انجاام مي دادم.
-سلام.
-سلام،كجا بودي طناز.
اين روزها زياد با اين دوست جديدش قاطي شده بود و اين كارش نگرانم مي كرد.
با بغض گفت:رفته بودم ديدن مينو.
از جلو در اتاق مامان گذشت و به اتاقش رفت،با لبخند به مامان نگاه كردم و گفتم:
-فكر كنم مثل بچه ها با مينو دعواش شده،حتما كلي گيس همدگه رو كشيدن...مامان چرا ما رو اينقدر لوس كردي.
مامان به رويم لبخند مهرباني زد اما چشمش نگران طناز بود.
-الان مي رم فضولي،اگر حدسم درست باشه آشتيشون مي دم.
در اتاق رو باز كردم،طناز گوشه تختش نشسته بود و زانوهاشو در آغوش گرفته بود.
-اين چه قيافه اي كه گرفتي،دوست جونت گذاشتت سر كار يا زدين به تيپ و تار هم...د بگو چته،مامان و هم نگران كردي.
-رفتم ديدن مينو.
لبه تخت كنارش نشستم و گفتم:
-جرا رفته بودي ديدن مينو.
-آره...صبح زنگ زدم از مامانش آدرس منزل مينو رو بگيرم كه مستخدمشون گفت مينو خانم شب عروسيش تصادف كرده و الان هم بيمارستان بستري،خانم يغماييان هم بيمارستانند.آدرس بيمارستان و گرفتم و با نگار رفتيم بيمارستان...كميل نذاشت ما مينو رو ببينيم.
-كميل...به اون چه ربطي داشت،مگه ما با مينو تصادف كرديم.
-چه مي دونم،پسره عقده اي نذاشت ديگه.
-صبح مي خواستي بري چرا منو بيدار نكردي.
-آخه سپيده تازي زده بود اومدي خونه،دلم نيومد بيدارت كنم و گفتم استراحت كني بعد دوباره با هم مي ريم ديدن مينو.
-حالا پاشو يه آبي به صورتت بزن بعد زنگ بزن بيمارستان و تلفني حال مينو رو بپرس،خدا كنه چيز مهمي نباشه.
-الان بيست و پنج روزه از عروسيش مي گذره حتما حالش خيلي بد بوده كه نگهش داشتن.
-پاشو،نفوس بد نزن.
***
با ريموت در ماشين رو قفل كرده و دسته گل را كمي در دستم جا به جا كردم،منزل سفيد پوش يغماييان جلوي رويم بود.چهل روزي بود كه مينو از بيمارستان مرخص شده بود،ديروز طناز و نگار به ديدنش اومده بودن و هردو از وضعيت بد روحي مينو مي گفتن اما ترس من از روبرو شدن با كميل بود با اون زبون گزنده اش.با راهنمايي مستخدم روي يكي از صندلي هاي سالن نشستم خيلي دلم مي خواست مستقيم به ديدن مينو بروم اما ادب حكم مي كرد اول مادرش رو ببينم،مادرش زن مهربوني بود كه البته زيادي تحت نفوذ همسر و پسرش بود.
-واي طنين جون،تويي دخترم.
-سلام خانم يغماييان،حالتون چطوره؟
-سلام دخترم...مگه سرنوشت اين دختره مي ذاره حالي براي آدم بمونه.
در چهره اش دقيق شدم از زماني كه تو عروسي ديده بودمش پيرتر به نظر مي رسيد و چين و چروك هايي در صورتش پيدا شده بود.
-خسته به نظر مي رسيد خانم يغماييان.
-خسته،دارم مي ميرم.بچه ام چه پيشوني نوشتي داره،دلم براش كبابه...پسره بي چشم و رو اين مدت كه پيداش نبود،امروز صبح اومده و مي گه زن ناقص نمي خوام.بهش گفتم بچه ام سالم بود تو به اين روزش انداختي،پرو پرو تو چشمام نگاه مي كنه مي گه اين از بدقدمي خودشه و من زن شوم كه از شب اول برام بد بياري داشته باشه نمي خوام...من بايد بهش چي مي گفتم،دختر مث پنجه آفتابم رو دستي دستي بدبخت كرديم.
-اين نشون كته فكري اون آقاست،به قول قديمي ها جلو ضرر رو از هرجا بگيري منفعته...حالا خود مينو چي مي گه.
-بچه ام خبر نداره،اگر بفهمه مثل يه ميوه لك دار نخواستنش دق مي كنه...عزيزم،مينو خيلي بهت علاقه داره و مثل يه خواهر دوستت داره،تو باهاش حرف بزن شايد اين مهر سكوت رو از لبش برداره.
-هركاري از دستم بربياد كوتاهي نمي كنم.
-خدا تو رو براي مادرت ببخشه...راستي حال مادرت چطوره؟مادرت هم خيلي خانمه ولي حيف كه زندگي باهاش ناسازگار بود،پدرت هم خدا رحمت كنه.
-متشكرم خانم يغماييان،مي تونم مينو رو ببينم.
-حتما خانمم،مينو تو اتاقشه.
-خودم راه اتاقشو بلدم شما زحمت نكشيد.
-من هم مزاحمت نمي شم،برو خانمم.
بالاي پله ها،هال كوچكي بود كه با يك دست نيم ست قرمز رنگ تزئين شده بود و فضاش آكنده از بوي سيگار،شدت بو بقدري زياد بود كه بيني رو مي سوزوند.پشت در اتاق مينو لحظه اي مكث كردم كه صداي در يكي از اتاقها رو شنيدم و از ديدن هيبت كميل جا خوردم،با موهاي ژوليده و ته ريش نزده و حلقه سياه دور چشمش نگاهم مي كرد.احساس كردم واژه هايي روي لبانش مي رقصيدن اما او بدون حذفي در اتاقش رو بست،بوي سيگار از اتاق او بود.سري تكان دادم و آرام به در اتاق مينو زدم،در را باز كردم و سرم را داخل بردم.
-مينو خانم ما چطوره؟
نگاهمان با هم تلاقي كرد،مينو لب مي زد و بغض دار بود.كسي كه روي تخت خوابيده بود هيچ شباهتي با مينويي كه مي شناختم نداشت،طناز گفته بود خيلي تغيير كرده اما اين همه تغيير باور نكردني بود.كنارش لبه تخت نشستم و دستش را ميان دستم گرفتم،دستاني استخواني.
-دختر خوب نبينم مريض باشي.
-طنين چرا من بايد زنده بمونم.
-براي اينكه زندگي كني عزيزم.
-زندگي!من الان با يه مرده تنها تفاوتم نفس كشيدنمه.
-هميشه كه روتخت نمي خوابي و بالاخري بلند مي شي...در ضمن آقا داماد دمش و گذاشته روي كولشو دبرو كه رفتي.
بغضش تركيد و ميان گريه گفت:فقط اومد تا رسولم رو از من بگيره لعنتي.
-من فكر نمي كنم رسول آدم بي منطقي باشه كه فقط بريا يه اسم تو شناسنامه ات تو رو نخواد.
-رسولم...
-بجاي گريه كردن برام تعريف كن ببينم چي شد.
-شب عروسي ما براي ماه عسل راهي شمال شديم آخه اين تنها خواسته من بود،مي خواستم اونجا خودم رو تو دريا غرق كنم...تو راه تورج خيلي حرف مي زد،ترجيح دادم خودم رو به خواب بزنم كه...تصادف بدي بود فقط مي سوختم و نمي تونستم نفس بكشم،وقتي بهوش اومدم تو بيمارستان بودم.تو اتاق تنها بودم،وشحال شدم و گفتم حتما از شر تورج راحت شدم اما پرستار به خيال خودش خوش خبري داد كه حال تورج خوبه و تنها پيشونيش پنج تا بخيه خورده ولي من از دو قدمي مرگ برگشتم.تورج به ديدنم نمي اومد و رفتار خانوده ام هم كمي عجيب بود،حدس مي زدم آقا ديگه منو نمي خواد ولي بخدا اگه ناراحت بشم فقط نگران رسول بودم.خانواده ام كه چيزي نمي گفتن مجبور شدم از پرستارها حرف بكشم تا ببينم چه بلايي سرم اومده،گويا يه جسم تيزي تو سينه ام فرو رفته و به قلبم آسيب رسونده.روي من عمل پيوند انجام شده بود،پرستار گفت خيلي خوش شانس بودم چون همون موقع يه مصدوم رو به بيمارستان ميارن كه مرگ مغزي شده بود و قلب اونو به من پيوند مي زنن.اون جوون عضو انجمن اهداي عضو شده بود تا بعد مرگش اعضاي بدنش رو اتونه اهدا كنه،خيلي دوست داشتم ناجي خودم رو بشناسم و از پرستار خواستم مشخصات اون آدم خير رو بياره.در مقابل اصرار من تسليم شد بره ببينه مدركي پيدا مي كنه،براي شناختن اون جوون رفت و با يه گواهي نامه رانندگي برگشت...طنين،قلب رسولم تو سينه منه و من تحمل اين قلب عاصق رو ندارم و نمي تونم با قلب بي قرار اون زندگي كنم...چرا رسول با من اين كارو كرد،چرا قلبش بايد نصيب من بشه.من بايد همسفرش مي شدم نه امانت دارش،هرتپش اين قلب به من مي گه بي وفام و در حق رسولم بد كردم...(با طعنه ادامه داد)بابام در حقش بزرگواري كرده و يه مراسم سوگواري آبرومند براش گرفته...خدا چرا با من اين معمله رو كردي.
اشكخاي من با مينو همدردي مي كرد،دستش رو ميون دستم فشردم و گفتم:آروم باش مينو،برات خوب نيست...بخاطر قلب رسول آروم باش...مگه نمي گي امانت دار رسولي پس امين باش.
-هيچ كس ديگه نمي تونه عشق رسول رو از من بگيره چون عشقش تو قلبشه و قلبش تو سينه من،ديگه زور بابا و كميل بهش نمي رسه اما جيگرم داره آتيش مي گيره.اي خدا،چقدر من بدبختم.
-مينو،تو خدا آروم باش اگر خانواده ات،تو رو اينطوري ببينن ديگه نمي ذارن بيام ديدنت.
-اين هم رو كارهاي ديگه شون،طنين مي خوام بميرم و لابد براي اين اين هم بايد از خانواده ام اجازه بگيرم.
-مينو بخاطر قلب رسول به خودت ظلم نكن...اگر همين طور بي تابي كني،مجبورم مامانت يا كميل خان رو صدا كنم.
-طنين اين خونه رو نمي تونم تحمل كنم،منو از اين خونه ببر.
sorna
01-14-2012, 11:13 AM
-كجا ببرم؟
-قبرستون...فقط اين خونه نباشه،هرجايي بود بود.
-بذار با مامانت صحبت كنم ببينم اجازه مي ده امشب بيايي خونه ما.
راضي كردن خانم ثغماييان راحت بود اما كميل كار حضرت فيل بود،من نمي دونم خونه اينا چند تا رئيس داره اما اون هم بالاخره قبول كرد البته به قول طناز با زبون خوش خط و خالم.
طنين-من دارم مي رم،مينو جان داروهات فراموش نشه من شرمنده مامانت بشم.
نگار-اگر يادش رفت خودم به خوردش مي دم،نگران نباش.
تابان-آجي جون اگر اومدي ديدي مجتمع خالي از سكنه است نگران نباش،بدون از دست هرهر و كركر اين سه تا فرار كردن.
طناز-تابان مودب باش،برو تو اتاقت.
تابان-بفرما هيچي نشده منو تبعيد كردن.
نگار-كر جرات داره نامزد خوشگل منو تبعيد كنه،اگر طناز نازك تر از گل بهت بگه با اين دندونام خرخره اش رو مي جوم.
تابان-نگار،تو آدم خور بودي و ما خبر نداشتيم.
نگار-بخاطر تو طناز كه سهله،آدم هم مي خورم اما به شرطي كه وقتي بزرگ شدي منو بگيري.
طناز-صبر كن ببينم،مگه من آدم نيستم.
نگار-من كه شك دارم.
تابان-بالاخره يه همصدا با من پيدا شد.
طنين-ببخشيد بحث مهم علمي طناز شناسيتون رو قطع مي كنم،من ديگه رفتم شب خوشي داشتي باشيد.
طناز-ا صبر كن كارت دارم.
داخل راهرو ايستادم،طناز نگاهي به پشت سرش انداخت و گفت:
-فردا كي مياي؟
-اگر نقص فني نداشتي باشيم نه صبح بايد تهران باشم،چطور،كاري داري؟
-آره...فردا عصر كاري نداري؟
-فردا عصر،نه.
-قرار بذارم.
-با كي؟
-با اين دوست جديدم...مي خواد بياد خواستگاري،گفتم تو اول بايد ببينيش و تا تو اجازه ندي نمي تونه بياد خواستگاري.
-باشه...من ديرم شده و پايين منتظرم هستن،ديگه سفارش نكنم مراقب مينو باش.كميل منتطر يه كوتاهي كوچيكه تا منو زنده زنده آتيش بزنه،خدانگهدار.
***
از ديدن طناز كه روي كاناپه خوابيده بود خنده ام گرفت،جز صداي ضربات چكه آب به سينك دستشويي صدايي نمي آمد حتما نگار و مينو رفته اند.شانه اي بالا انداختم و اتاقم رفتم،نه اون دوتاي ديگه اينجا رو تخت من و طناز بيهوش شده بودن.در كمد رو باز كردم تا كيفم رو داخلش بذارم.
مينو-سلام طنين،اومدي.
طنين-سلام مينو خانم سحرخيز،اينجا چه خبر؟
نگار-هيچي تا نصف شب حرف مي زديم،بقيه اش رو هم خواهر عزيزت حرف زد.راستي طنين،طناز زبون س سو س رو از كجا ياد گرفته؟
-سلام.
نگار هم بيدار شد،نگاهي به چشمان پف كرده اش انداختم و گقتم:
طنين-زباون س سو س چيه؟
نگار-نمي دونم والا،ديشب تا صبح طناز با تلفن حرف مي زد و هرچي استراف سمع كردم جز س سو س چيزي نشنيدم و گفتم نكنه زبون جديد و من خبر ندارم.
طنين-منو بگو اين بچه رو امانت گرفتم و دست كيا سپردم.
sorna
01-14-2012, 11:13 AM
طناز-نگار بيدار شو بعد گزارش منو بده...سلام طنين،كي اومدي؟
طنين-پنج شيش دقيقه مي شه.طناز،مينو مريضه اينجوري ازش پرستاري مي كني.
طناز-مگه نگار گذاشت بخوابه.
مينو-نه طنين،خودم دوست داشتم كمي بيدار باشم و از بودن با بچه ها لذت ببرم.
نگار-طناز نمي خواي به ما صبحونه بدي،مرديم از گشنگي.
طنين-ديگه بايد فكر ناهار بود،طناز يه چيزي بده بچه ها ضعف نكنن تا من ناهر سفارش بدم،ديگه بايد سروكله تابان هم پيدا بشه.
نگار-من پيتزا مي خورم.
مينو-روتو برم.
طنين-مينو جان،تو چي مي خوري؟
نگار-مينو پيتزا بدش مياد،براش شينسل سفارش بده.
طنين-من و مينو شينسل مي خوريم و براي شما سه تا پيتزا و براي مامان هم...
طناز-نيم ساعت پيش ناهارشو دادم.
بشقاب را به دست طناز دادم و او در حال خشك كردن گفت:
-بعدازظهر رو يادت نرفته كه؟
-نه،نمي خواي قبل از ديدنش اطلاعي بدي.
-نه.
-اما اين منصفانه نيست،حتما تو گفتي چيكار كنه تا نظر مثبت منو جلب كنه.
-نه به اون هم چيزي نگفتم...دوست دارم ببينيش بعد بگم چطور آدميه،به اون هم همين رو گفتم.شما اگر بدون شناخت همديگر رو ببينيد بهتر مي تونيد نسبت به هم رفتار كنيد،يه رفتار واقعي نه نمايشي.
-چه ايده عجيبي.
-مي خوام ببينم اون چه كه من مي بينم تو هم در اون مي بيني.
-ليلي در چشم مجنون زيباست.
-مي دونم...
صداي زنگ تلفن بجث ما رو قطع كرد،تابان آن رو جواب داد.
-سلام آقاي رجب لو.
-...
-بله،تشريف دارن.
دستم را شستم و در حال خشك كردن گفتم:
-كي بود تابان.
-آقاي رجب لو گفت آقاي يغماييان اومده دنبال مينو.
مينو-بابام؟!
نگار-فكر نكنم،بايد داداش جون خوش تيپ گند اخلاقت باشه.
طناز-نگار!
نگار-مگه دروغ مي گم.
صداي زنگ داخلي آپارتمان بلند شد و نگار گفت:من باز مي كنم.
رفت پشت در و از داخل چشمي نگاه كرد بعد براي ما بشكني زد و ابروانش را بالا داد و با لبخند سرش را تكان داد،در را كه باز كرد با صداي بلندي گفت:
-به به كميل خان بفرماييد داخل،طنين جان مهمون داريد.
پشت سر نگار قرار گرفتم،كميل بود اما نه كميل ژوليده ديروز بلكه اين كميل هميشگي بود.
-سلام آقاي يغماييان بفرماييد داخل.
-متشكرم مزاحم نمي شم،اومدم دنبال مينو.
-چرا تعارف مي كنيد بياييد داخل،ما داريم از وجود مينو جون لذت مي بريم كجا مي بريدش.
-به اندازه كافي مزاحم بوده،مامان نگرانشه و بعد از اون اتفاق جلو چشم مامان باشه بهتر.
پسره ديوونه فكر مي كنه ما به زور خواهرش رو عاشق كرديم.
-در هر صورت ما خوشحال مي شديم مينو بيشتر پيشمون مي موند.
نگار-كميل خان چقدر سخت مي گيريد،يه شب ديگه مينو با ما باشه براي روحيه اش هم خوبه.
كميل مثل اينكه حضور نگار رو فراموش كرده بود چنان به او نگاه كرد كه گويا براي اولين بار او را ديده،بعد مثل اينكه از حضورش ناراحت باشه اخم غليظي كرد و گفت:
-بله اين از رفتار اخيرش كاملا معلومه چقدر شما رو اون تاثير داريد.
بيش از اين تحمل تيكه پروني كميل رو نداشتم،گفتم:
-من مي رم به مينو كمك كنم حاضر بشه.
كميل پشت در ايستاد و نگار پشت سرم اومد.
طنين-مينو جان برادرت پشت در منتظرته،مي گه آماده شو بريم.
نگار-عجب برادر عصاقورت داده اي داري،دهنش هم بي چاك و دهنه و هرچي خواست بارمون كرد.
مينو-واي طنين جان ببخشيد،ناراحت نشدي كه كميل اينطوريه.
در پوشيدن مانتو كمكش كردم و گفتم:من هم از خجالتش دراومدم،تو نگران برخورد ما دو نفر نباش.
نگار-اما من هنوز شرمنده اش هستم.
طناز-نگار!
نگار-مينو حالا كه مي ريد منو هم تا جايي مي رسونيد،شايد تو مسير كمي جبران كردم و دماغ اين داداش گند دماغت رو به خاك ماليدم.
طناز-نه مينو جان،نگار با شما نمي ياد من خودم مي رسونمش.
مينو-ما كه داريم مي ريم نگار رو هم مي رسونيم.
نگار-خدا رو چه ديدي،شايد اين داداشت از زبون درازم خوشش اومد و خاطر خواهم شد.
طنين-مي گم تو كه اينقدر دنبال كميل هستي چرا با دسته گل نمي ري خواستگاريش.
نگار-اون وقت آقا داماد با سيني چاي مياد و از من پذيرايي مي كنه،نه اينكه اين پسر خيلي خجالتي تمام سيني چاي رو روي من مي ريزه.
طنين-حالا تا آقا داماد جوش نياورده حاضر شو،مينو منتظر توئه.
بعد از بدرقه مهمانها شروع به نظافت و جابجايي وسايل خونه كرديم،به قول تابان هركه اتاقها و هال را مي ديد فكر مي كرد قوم مغول حمله كرده،در عرض يك شب اين سه تا دختر خونه رو كن فيكون كردن.
-قربون خونه ساكت خودمون،چقدر اين نگار حرف مي زنه.
-خوبه دوستاي خودت هستن.
-نگار آره اما مينو با تو عياق تره،چرا موضوع قلب رسول رو نگفتي.
-ديدي كه ديروز با مينو برگشتم بعدش هم ديگه فرصت نشد.
-مينو اين موضوع رو اول به تو گفت،چون تو رو محرم تر مي دونه...
ولي خداييش چقدر مينو بدشانسه.
-اما يه شانس آورده،ديگه لازم نيست يه عمر اون ديو دو سر رو تحمل كنه.
-آره گفت...مي دوني چه تصميمي گرفته.
-نه چيزي نگفت.
-مي گه حالا قانونا من يه مطلقه هستم و ديگه اختيارم دست بابام نيست،مي خوام برم گرگان پيش خاله پيرم زندگي كنم.
-مينو احتياج داره يه مدت تنها باشه تا با عشق ناكامش كنار بياد.
-واي طنين دير شد،بدو حاضر شو.
***
طناز ترمز دستي رو كشيد و گفت:اينجا قرار داريم.
-مثل بچه مدرسه اي ها تو پارك قرار گذاشتي.
-اون با رستوران و كافي شاپ موافق بود ولي من گفتم تو پارك جمشيديه،حالا چرا پياده نمي شي.
هواي پاييز سرماي زمستان را با خودش داشت،دستم رو تو جيب پالتوم فرو كردم و گفتم:
-حالا تو اين سرما واجب بود تو پارك قرار بذاري خانم رمانتيك.
طناز در آينه ماشين شالش رو مرتب كرد و در حال تنظيم موهاش گفت:
-سرما باعث مي شه خاطره اين روز به ياد موندني بشه.
-تا بوي فرندت قنديل نشده بريم.
-بفرماييد خواهر عزيزم،بازوي من در اختيار شماست.
از ديدن ژست طناز خنديدم و گفتم:بخدا خيلي دلقكي،نكنه با اين اسكول بازي طرف رو از راه بدر كردي.
-بريم،يخ زد.
پارك خلوت بود و جز و چند تا بچه مدرسه اي و دانشجو،تو اين سرما كسي در پارك ديده نمي شد.
-ببين همون كاپشن سفيدست،كنار حوض رو نيمكت نشسته.
ارزي كه تمام وجودم رو گرفت از سرما نبود،روي پا چرخيدم و گفتم:
-برگرد،تا ما رو نديده برگرد.
-ا،چرا منتظر؟اين حركات چيه؟چرا دستم رو مي كشي.بخدا بده،اين كارت شوخي جالبي نيست.
كر شده بودم و فقط دست طناز رو مي كشيدم و مي خواستم از آنجا دور بشيم،چرا اين سايه دست از سر زندگي ما برنمي داشت.به ماشين رسيدم و گفتم:
-در رو باز كن و سوار شو.
-تا نگي چرا،سوار نمي شم.
سوئيچ را از ميان انگشتانش كشيدم و با ريموت در رو باز كردم،او را به زور روي صندلي هل دادم و خودم پشت رل نشستم.
-طنين اين چه كاريه،داري كجا مي ري اون منتظر ماست.
-بايد از اينجا دور شيم،بايد فرار كنيم.
صداي زنگ خنده قهقهه كودكي در فضا پيچيد،اين روزگار بود كه به ما مي خنديد.
-اون زنگ زده،دير كرديم نگران شده،چي بايد جوابشو بدم.
-هيچي،ديگه نبايد جوابشو بدي بايد خططو عوض كني و اسمشو از ذهنت پاك كني.
-آخه يه چيزي بگو،بگو چرا؟
گريه طناز زبانم را از خود بي خود كرد،صداي خودم را شنيدم كه گفتم:اون احسان.
-تو از كجا مي دوني،از كجا اونو مي شناسي؟
كنار خيابان پارك كردم و دستم را پشت صندلي طناز گذاشتم و به سمتش برگشتم.
-اون احسان معيني فر،پسر اسفنديار،پسر كسي كه به زندگي ما آتيش كشيد.
طناز مات زده نگاهم كرد و بعد سرش را به طرفين تكان داد و گفت:اين دروغه و واقعيت نداره،تو داري سربسرم مي ذاري.
-نه خواهركم خودشه،چطور نشناختي مگه من بارها اسمشو نبرده بودم مگه فاميليشو نمي دونستي.
-نه،تو اسمشو نگفته بودي.تو فقط توي خونه دو تا اسم مي بردي،فرزاد و حامي،فاميلي هم كه ملاك نمي شه.
از شنيدن صداي هق هق طناز نفسم بند اومد،حق با اون بود و من هميشه اونو به اسم آمفوتر نام مي بردم.چقدر دنيا كوچيك و چقدر نامردانه قمار مي كنه.سر طناز را روي شانه ام گذاشتم و با دست آن را نوازش كردم.
-خواهر گلم حالا كه فهميدي اون كيه،فراموشش كن.
-سخته،بخدا خيلي سخته طنين.
-مي دونم اما تو مي توني.
طناز شده بود يه مجسمه با دو لكه به خون نشسته،هرچند اشكهايش در پنهان بود اما چشمانش زبان حالش بود.چرا احمقانه باور كردم كه ما دو خانواده در اين اقيانوس آدمي گم مي شيم و چرا نفهميدم من مهره كوچكي هستم در بازي چرخ گردون.از ديدن طناز شكنجه مي شدم و سعي مي كردم به هر طريقي كه شده او را از اين غم رها سازم.
sorna
01-14-2012, 11:13 AM
يك ماه از رفتن ما به پارك جمشيديه مي گذشت و دي ماه اولين لباس عروسش را بر تن زمين مي كرد.طناز با اين موضوع تا حدودي كنار اومده بود،وقتي شماره جديدش رو به من داد صدايش بغض دار بود.با رفتن مينو به گرگان و سرگرم شدن نگار به امتحانات پايان ترمش،طناز منزوي تر از هميشه شده بود و من هم به علت نزديكي به سال نو ميلادي پروازهام بيشتر شده و كمتر مي تونستم شريك تنهايي طناز باشم.اون روز به علت بدي آب و هوا پرواز لغو شد،از سكوت خونه حدس زدم طناز مامان رو برده فيزيوتراپي و آوازخوان به طرف اتاق رفتم.
هم اتاقي...هم اتاقي برس بدادم...اوني كه دل و دينم رو برده خيلي وقته نكرده يادم...هم اتاقي ببين چگونه سيل اشكم شده روونه...درد جان سوزم و بخدا جر تو هيچكي نمي دونه.
هم اتاقي...هم اتاقي برو طبيب دل بيمارم بيار...بهش بگو عاشقت غريبه،مرده از رنج و انتظار...اي عزيزم برس به دادم...اوني كه دل و دينم رو برده نكرده يادم.
طناز تو اتاق بود،روي زمين نشسته بود و به تخت تكيه زده بود و آهنگ غمگيني را گوش مي كرد و همپاي خواننده زار مي زد.كنارش نشستم و همينطور كه نشسته بود او را بغل كردم.
-طنين منو ببخش اما من نمي تونم احسان رو فراموش كنم،مي دونم پدرش آدم پستي بوده و باعث مرگ پدر شده اما نمي تونم ازش متنفر باشم.
دستم را نوازش گرانه به پشتش كشيدم و گفتم:اگر من نبودم و خودت تنها بايد تصميم مي گرفتي چيكار مي كردي؟
-بخدا توش موندم.
-من يه نقشه دارم...برو ديدنش و همه چيزو بگو،كاري كه پدرش با ما كرد،رفتن من به خونه شون به عنوان كلفت و اينكه چرا منشي برادرش شدم و ببين باز هم موافق با تو ازدواج كنه.
-راست مي گي برم باهاش حرف بزنم،ايرادي نداره.
-نه...اين زندگي تو،تو بايد باهاش كنار بيايي.
با ذوق و شوق رفت تا با دلدارش تماس بگيره و من اميدوار بودم كه عكس العمل احسان،او را نسبت به اين عشق شوم دلزده كند و دل ناآرام من رو آرام اما عصر همان روز با ديدن چهره خندان و پراز اميد طناز فهميدم كه اميدم عبث بوده.
sorna
01-14-2012, 11:13 AM
-كجا داريميري؟..
-كي از حموماومدي؟..
-الان،تو كجا داريميري؟..
-معلوم نيست با اين تيپ و لباس كجا دارم ميريم.
-قرار امروز مامان احسان زنگ بزنه و اجازه بگيرهبراي خواستگار،مثلا تو بزرگتر من هستي.
-چه جالب،خانم مي خوان از كلفتشون وقتبگيرن.
-لوس نشو،حالا همه مي دونن چرا اون ديوونه باز رودرآوردي...خواهر عزيز،اگر عجله نمي كردي من كه به عنوان عروس اون خانواده مي رفتمتو اون خونه،دنبال اون ميراث هم ميگشتم.
-حتما وقتي نااميد مي شدي مي گفتي حامي خان كتابهايحطي كجاست،نه.
-منو مسخره مي كني؟نمي خواي بگي كجا مي ري،تو كهچهار روز استراحت داشتي.
-يكي از همكارهام براش مشكلي پيش اومده،جايگزين ميرم.
-مامان احسان زنگ زد كي جوابشوبده.
-خودت،خوشبختانه اون يه متر زبون براي خام كردنخانم معيني فر و غالب كردن خودت براي گل پسرش كفايت مي كنه،كمكي مي خوايچيكار.
-طنين دست از مسخره بازي بردار...من مي دونمتو...تو مي خواي هرطور شده اين ازدواج سرنگيره.
-!..
طناز لبهايش را جمع كرد و دانه هاي اشك از چشمشسرازير شد.
-من...منظوري نداشتم،منوببخش.
-تو خواهر مني و من جز خوشبختي تو به هيچي فكر نميكنم،حالا هم تو رودرواسي با همكارمموندم.
-پسميايي؟..
-اگر هواپيما سقوطنكنه.
-!..
-ا چرا مي زني...پس فردا تهرانم و اگرعروس خانم عجول مراسم رو براي پنجشنبه شب بذارن،من هم حضوردارم.
-طنين بدون حضور تو هيچ مراسمي انجام نميشه.
-راستي طنگ بزن به اون نگار آتيشپاره بياد يهتغييراتي تو خونه بده،مادر احسان زن خيلي خوش سليقه و به دكوراسيون خونه همحساسه.تنهايي اين كارها رو نكني،يا زنگ بزن عفت خانم يا به خانم رجب لو بگو بياد بهكمكتون.
-چشم،امر ديگه اينيست.
-ببين اگر لباس مناسب نداري بروبخر.
-چرادارم.
-ببر بدهخشكشويي.
-ديروز بردمدادم.
-از مامان غافل نشي،فكري براي لباسشكردي.
-اون كت و دامني كه روز مادر خريدم رو بردم دادمخشكشويي.
-من ديگه بايد برم،سفارش نكنم خودت كه حواستهست.
-آره بابا،تو كه از من هول تري چرا از حالا دست وپاتو گم كردي.
-آخه دارم خواهرم رو عروس مي كم و از دست غرغرهاشراحت مي شم.
-مي ري يا بيرونتكنم.
-رفتم،چرا حمله ميكني.
sorna
01-14-2012, 11:14 AM
(مكاني كه اعضاي پرواز براي چك كردناطلاعات پرواز جمع مي شوند)رفتم،هنوز جلسه شروع نشده بود و مرجان با ديدن من كنارخودش برام جايي باز كرد.
-نمي دونستم تو هم تو اينپروازي.
-تا سه چهار ساعت پيش خودمم نمي دونستم،جايگزيناومدم.
-جايگزينكي؟..
-ستاري تماس گرفت و خواست جاش بيام،گويا خانمش دارهفارغ مي شه.
-ستاري،شماره تو رو از كجاداشت؟..
-وقتي شماره تلفنم رو به تو مي دادم با خودم حدس ميزدم مي شه مثل شماره صد و هجده و همه ملت ازش خبردارن.
-من؟!بخدا اگر من دادهباشم.
-حالا از هركسگرفته.
-تو اون شش هفت ماه بي معرفتي تو بهم ثابت شده بوداما تا اين حدش رو فكر نمي كردم،پرو مثل طلبكارها اومده و كنارم نسشته بدون اينكهحالم رو بپرسه بازجويي مي كنه.
-ببخشيد...مرجان گلم خوبي،همسرت حالشخوبه و سردماغ،ما رو زنده به مقصد ميرسونه.
-شوهر من،خلبان اين پروازنيست.
-خدا رو شكر،حالا كيهست؟..
مرجان با ابرو به در ورودي اشاره كرد و گفت:كاپيتانفواد ارسيا.
با ديدن ارسيا،پاك اوقاتم تلخشد.
-چيه؟چرا اوقاتت تلخشد.
به جاي جواب دادن به مرجان،جواب احوالپرسي كاپيتانرو دادم.زمان باگيري هواپيما براي كنترل نظم داخلي هوپيما سوار شديم و زمانمسافرگيري كنار سرمهماندار براي عرض خير مقدم به مسافران كنار در هواپيماايستادم.از ديدن او در ميان مسافران به چشمانم شك كردم اما با چند بار باز و بستهكردن چشمم فهميدم دچار توهم نشدم،خودش بود با آن نگاه دقيق و صورتي مصمم.با ديدن اوبقدري خودم رو باختم كه فراموش كردم براي خيرمقدم بايد لبخند بزنم،اشاره همكارم منرا بخود آورد و به او خوشامد گفتم و براي راهنمايي بليطش رو گرفتم.خوشبختانه بايدبه قسمت ويژه مي رفت و در قسمت كاري من نبود،نمي دونم با اون حالم با بقيه مسافرانچگونه برخورد كردم.
بعد از پذيرايي مسافران با شكلات و بررسي كمدبندهايايمني و حركت هواپيما،روي صندلي مخصوص نشستم،تازه وقت كردم به او و حضورش در اينپرواز فكر كنم.با اين كه در ماي بيش از هشتاد ساعت پرواز داشتم اما هميشه زمان اوجگرفتن هواپيما احساس خاصي بهم دست مي داد،يه حس لذت بخش اما اين اولين بار بود كهآن حس به سراغم نيامد.
***..
:..
-تو اينجا چيكار ميكني؟..
-طنين يكي از مسافرهاي قسمت من مي خواد تو روببينه.
-مشكلي پيش اومده خانمكاشفي.
:..
-آقاي علي پور،يكي از مسافراي قسمت ويژه مي خوانخانم نيازي رو ببينن.
-نمي دونستم خانم نيازي شخصيت مهميهيتن.
-آقاي علي پور،از آشنايانهستن.
آقاي علي پور نگاه شماتت باري به ما دو نفر انداختو براي بازرسي دستشويي ها رفت تا مسافري سيگارنكشد.
-چرا ايستادي علي پور رو نگاه مي كني،برو زودبرگرد.
-اينها رو جمع كنم ميرم.
-تو برو،من جمع ميكنم.
-كجانشسته؟..
-a5
.
چه راحت روي صندلي لم داده بود و داشتمطالعه مي كرد و همين اعتماد به نفس زيادش برام عذاب آوربود.
-بفرماييد،آقاي معينيامرتون.
-سلامخانم.
-سلام...منتظرمبفرماييد.
-قبلا از نحوه برخورد مهماندارهاي هواپيما خيليتعريف مي كردن.
-من كارم رو خوب بلدم و گوشم باشماست.
وقتي سكوتش طولاني شد با اينكه تا اون لحظه از نگاهكردن به او پرهيز مي كردم نگاهش كردم،وقتي نگاهمان تلاقي كرد گفت:قبلا خو و طبعآرومي داشتي.
-آقاي معيني،من براي اين فراخوان شما توبيخ شدم پسامرتون رو سريع بفرماييد.
-حرفهاي منطولانيه.
-پس اينجا جاش نيست،اينجا محيطكارمه.
-توكافي شاپ فرودگاه فرانكفورت مي تونيم همديگه روببينيم...اگر نمي تونيد،همين جا بايد وقتتون روبگيرم.
كلامش بوي تهديد مي داد،از قدرت اون توي خانواده اشخبر داشتم و بخطر طناز بايد كوتاه ميومدم،با يك نفس عميق كنترل خودم رو بدسگرفتم.
-باشه تا شما بارتون رو تحويل بگيريد،من هم كارم روانجام مي دم و ميام كافي شاپ.
-من هستم و يه كيف دستي،باريندارم.
-اما من كار دارم،بعد از فرود زياد معطل ميشيد
sorna
01-14-2012, 11:14 AM
-مهم نيست منتظر ميمونم.
-پس تافرانكفورت.
-بله تا فرانكفورت به اميد ديدار...راستي يه ليوانآب...لطفا.
-مي گم خانم كاشفي براتونبياره.
-نه شمابياريد.
مردك گنده مثل يه بچه سرتق مي مونه و فكر مي كنهبايد هرچي اون مي خواد بشه،حيف كه به خاطر خواهرم مجبورم وگرنه مي دونم چطور حالتوبگيرم.
***..
-كجا ميري؟..
-تو برو استراحتكن.
-من دارم مي رم استراحت كنم،تو بگو داري كجا ميري؟..
-قرار دارم،حالا مي ذاريبرم.
-نه بابا،با خارجي ها ميپري.
-خجالت بكش،خودت هم مي دوني من قرار نبود تو اينپرواز باشم پس چطور مي تونم با يه خارجي قراربذارم.
-خودت مي گي قرار دارم،از تو هيچ چيز بعيدنيست.
-چقدر تو به من اعتمادداري.
-تو داري مي گي قرار دارم و جواب درست و درمون همنمي دي،پس من حق دارم هرطور كه دوس دارم قضاوتكنم.
-با اين مزاحم تو پرواز قراردارم.
-حالا كي هست كه نيومده حرفش اينقدر خريدار داره وتو پاي ميز مذاكره نشونده،هرچي باشه از فواد خيلي زرنگتره.
-چي چي براي خودت مي بري و مي دوزي و تنم مي كني،يهمشكل خانوادگي داريم و سر اون موضوع مي خواد با من حرفبزنه.
-برو خوشبگذره.
:..
-بفرماييد،من درخدمتم.
-چي ميلداريد؟..
-امرتون روبفماييد.
-چي ميلداريد؟..
چشمانش مثل هميشه مصمم بود و تا حرفش را به كرسينمي نشاند كوتاه نمي اومد.
-قهوهاسپرسو.
به گارسون سفارش دو تا قهوه اسپرسو با كيكداد.
-آقاي معيني،من وقت زياديندارم.
-عرض مي كنم خدمتتون،تحمل داشتهباشيد.
:..
-من ناخن گير همراه ندارم،شماچطور؟..
خون به سرم هجومآورد.
-ببين حامي خان اگر يكبار اجازه دادم چنان جسارتيكني يك شرايط استثنايي بود و كارم گير بود اما حالا به هيچ بني بشري اجازه اين كاررو نمي دم،من به بلند كردن ناخن علاقه دارم و تا اندازه اي كه محيط كاريم اجازه بدهبلند مي كنم.
:..
-تسليم،هفت تيرت رو غلاف كن.معلومه هنوز سر اوناتفاق ساده عصباني هستي،هنوز يادم نرفته چقدر گريهكردي.
-شما با اون كارتون به من توهينكردي.
:..
-ميل كنيد سرد ميشه.
در حالي كه جرعه جرعه قهوه ام رو مي خوردم،حامي رادر ذهنم ارزيابي مي كردم.
-به چي فكر ميكنيد؟..
-بهشما.
از جواب بدون فكري كه داده بودم ناراحت شدم و شروعبه رفع و رجوع جوابم كردم.
-يعني به كار شما...هنوز هم نمي خوايد بگيد چيكارداريد.
-چرا مي گم اما شما بگو چه احساسي داري كه داريمفاميل مي شيم.
-احساسيندارم.
-...
-مباحث را با هم قاطي نكنيد،ازدواج خواهرم ربطي بهخويشاوندي شما نداره.
-متوجه نميشم.
-از اينكه خواهرم همراه زندگيشو انتخاب كرده و اينانتخاب باب ميلش بوده خوشحالم اما از اينكه به واسطه ازدواجش من با افرادي خويشاوندمي شم،احساس خاصي رو در من برنميانگيزه.
-ايدولوژيجالبيه.
-متشكرم.
-پس شما هنوز نسبت به ما حس عداوت ودشمني داريد.
-...
-مشكلي پيش اومده طنينخانم؟..
:..
-نه جناب ارسيا...ببخشيد آقاي معيني،من يه لحظهكنترلم رو از دست دادم.
-به هر حال من همين نزديكي هستم،در صورت نياز صدامبزنيد.
-آقاي ارسيا ايشون يكي از اقوام هستن،معرفي مي كنمآقاي حامي معيني(ره به حامي كردم)ايشون كاپيتان فواد ارسيا،خلبان همين پروازي كهاومديم هستن.
:..
-مثل اينكه من مزاحم بحث خانوادگيتونشدم،ببخشيد.
-خواهش ميكنم.
:..
-من ديگه بايد برم،بابت قهوهمتشكرم.
-من هنوز حرفم تمومنشده.
-شرمنده تا زمان پرواز برگشت چيزي نمونده و من سفرخسته كننده اي داشتم و بايد استراحتكنم،خدانگهدار.
:..
-خوشگذشت؟..
-تو كشيك منو ميكشيدي.
-چه رويايي،با هم دل و قلوه ميدادين.
-تو ارسيا رو فرستادي سروقتمون.
-آره فرستادم طرف بياد دستش چه شاخ شمشاديپشتته،حسابي هل كرده بود نه؟..
-آره اينقدر با دساچگي به فواد نگاهكرد كه فواد از ترسش جيم شد.
-خوب براي تو كه بد نشد كلي افهگذاشتي.
-مثل يه پشه مزاحم وزوز كنان اومد سراغمون،حامي همبا حشره كش تحقير دخلشو آورد.
-حالا چي ميگفتين؟..
-تو مي ميري اگر تو كارهاي من دخالتنكني.
-چرا زد تو پر ارسيا؟چي بهش گفت رفت تولك.
-اي كاش به جاي ارسيا تو ميومدي جلو،حالتو ميگرفت.
-حالا خواستگاري كرد يا پيشنهاد دوستي داد،توهواپيما حدس زدم گلوش پيشت گير كرده پس الكي براي من رل آشنا و فاميل رو بازينكن.
-تو اون مغز منحرفت چي مي گذره،مي دوني اونكيه؟..
-يك ساعته دارم همينو ميپرسم.
-اين آقا،برادر همسرطناز.
-طناز؟مگه طناز ازدواجكرده.
-نه در مرجله خواستگاري و فكركردنه.
-دست مريزاد به اين خواهر زرنگ،حالا چه موضوع مهميبوده كه اين برادر شوهر خوش تيپ رو به اينجا كشونده تا بياد با تو حرفبزنه.
-اون تاجر و تو كار صادرات و واردات،ديدار ما هماتفاقي بود و اگر پليس بازي تو و فضولي ارسيا مي ذاشت ميگفت.
-اون كه ارسيا رو دك كرد و تو زود بلند شدي،مي شستيتا بگه.
-مثل اينكه خستهام.
:..
-نريم تو،من نمي تونم حرفنزنم.
-قربون روت برم،براي تو كه محدوديت زماني وجودنداره و همه جا حرف مي زني و هرچي دلت بخواد ميگي.
-حالا اين پسره مجرده تا زنداره؟..
-اي جاسوسدوجانبه.
-من براي كي مي خوام جاسوسي كنم؟فقط براي كنجكاويخودم سوال كردم.
-كنجكاوي خودت و فواد،بعد هم تحريك فواد و بعد بعدشهم ديوونه كردن من.
-تو چقدر بدبيني،حالا از اين پسرهبگو.
-چيبگم؟..
-مجرده يامتاهل؟..
-تازه اومدن خواستگاري،وقت نكردم از داماد آيندموندرباره شناسنامه خانوادش سوال كنم.
-واه،مگه تو مراسم خواستگاري نيومدهبود.
-نه.
-پس كجا همديگرو ديديد و آشناشديد؟..
چه گيري افتادم،اين دختره دست بردارنيست.
-يه روز با برادرش كه قرار همسر طناز بشه تو يهرستوران همديگه رو ديديم،ديگه سوالي نيست من خوابممياد.
-يعنيتو از طنازنپرسيدي؟..
-من كه مثل تو مفتشنيستم.
-بگو بيتفاوتم.
-هرچي تو بگي،مي رم استراحتكنم.
-برو.
-تو كجا ميري؟..
-من...خوابم نمياد،مي رم يه چيزيبخورم.
-يه چيزي بخوري يا گزارشبدي.
-تو خيلي فكرت مسمومها.
-خوب مي دونم كه حرفاي من رو دلت سنگيني مي كنه وبايد بگي،نگي رودل مي كني.
***..
در حال پذيرايي از مسافران با شكلاتبودم كه دستي روي شانه ام خورد و در پي اون صداي مرجان روشنيدم.
-طنين.
-اينجا چيكار مي كني،علي پور ببينه يهچيزي مي گه ها.
-اوناينجاست.
-كي؟..
-همونفاميلتون.
-!..
-اه تو چقدر گيجي،همون برادر شوهرطناز رو مي گم.
-!..
-نمي دونم اسمشچيه.
-اگر منظورت اونه،اسمش حاميمعيني.
-ولش كن اسمشو،اين يارو يا خيلي لرده يا مغزش پنجكار مي كنه.
-چرا.
-اين همه راه اومده و هزينه كرده كهتو فرانكفورت قهوه بخوره.
-چه حرفا مي زني،خيلي ها ميان كارشون رو انجام ميدن و با پرواز برگشت برمي گردن.
-ا ميان تو كافي شاپ يه صندلي اشغالمي كنن،قهوه مي خودن و سيگار مي كشن.
-چرا چرند مي گي،شايد تو كافي شاپقرار ملاقات داشته.
-بعد از رفتن تو به استراحتگاه،تا دو ساعت قبل ازپرواز تو كافي شاپ زاغ سياهشو چوب ميزدم.
-چه بيكاري هستيتو.
-حالا نگفتي،اين پسر مشكل روانينداره.
حواسم به كار حامي بود،با گيجي گفتم:نه نميدونم.
-از من گفتن قبل از ازدواج طناز يه تحقيقي كن،مي گنبيماريهاي رواني جنبه ارثيش زياده.
-چي مي گيتو.
-مي گم نكنه خانوادگي ديوونهباشن.
-نمي خواد تشخيص پزشكي بدي،برو قسمت خودت الان عليپور سر مي رسه.
مرجان سه رديف از من دور شده بود كه صدايشزدم.
-چيه؟..
-باز هم تو قسمتتوئه؟..
-نه،موقع خوش آمد گوييديدمش.
-باشه اگر باز خواست منو ببينه،يه بهانه اي راست وديست كن.
-اگه به من گفتباشه.
sorna
01-14-2012, 11:14 AM
-چرا حرفت رو نزدي،مي خوايچي؟.
پاهام رو به كف ماشين كوبيدم و گفتم:اين درو بازكن،من هر چي دوست داشته باشم مي گم دوست نداشته باشم نميگم..
حامي صندليش رو به حالت افقي درآورد و گفت:مثل بچههاي لوس...من تا حرفم رو نزنم كسي از اين ماشين پياده نميشه..
حامي ساعدش رو روي پيشانيش گذاشت اما شك دارم اونچشما در پوشش ساعد بسته باشه،دكمه شيشه اتوماتيك رو زدم اما كار نكرد.عصبي و كلافهبودم و از شدت خشم گريه ام گرفته بود،چه حماقتي كردم سوار ماشينش شدم.به حامي نگاهكردم و از آرامشش عاصي تر شدم،بعد خم شدم و به اميد پيدا كردن چيزي شبيه قفلفرمان(طناز هميشه قفل فرمان رو زير صندلي مي ذاشت)مي خواستم با اون شيشه روبشكنم.اگر به ماشين گران قيمت حامي خسارتي وارد مي شد برايم لذت بخش بود اما چيزيزير اين صندلي لعنتي نبود..
هوا ديگه كم كم روشن شده بود و بر تعداد خودروهاافزوده مي شد.سرخي نوري كه از پشت تابيده مي شد توجه ام را جلب كرد و به پشت سرنگاه كردم،چراغ گردون گشت پليس بود.جرقه اي در ذهنم روشن شد و دوباره به حامي نگاهكردم،خودم رو به موش مردگي زدم و گفتم:.
-شما برديد،امرتون رو بفرماييد منسراپا گوشم...آقا حامي بيدار شيد،خانواده ام نگران ميشن..
حامي دستش رو از روي چشمش برداشت و گفت:اين كار رواز اول مي كردي..
بعد صندليش رو در حالت عمود قرار داد،نگاهش كردم وگفتم:.
-پس اول حرف منو گوش بديد،من از شما و پدرتونمتنفرم و اينو هيچ وقن فراموش نكنيد..
حامي از خشم سرخ شد وگفت:اسفنديار،پدر من نيست..
ماشين پليس داشت نزديك مي شد،مقنعه ام را زماني كهماشين پليس هم تراز با ماشين حامي قرار گرفته بود،از سرم كشيدم و ماشين گشت مقابلما توقف كرد.حامي گيج و مبهوت از حركت عجيب غريب من حتي ماشين پليس را نديد،وقتيمامور پليس به شيشه پنجره سمت حامي كوبيد او تكان شديديخورد..
حامي-بله..
مامور پليس-پيادهشيد..
هر دو پياده شديم،مامورها حامي را تفتيش بدني كردنو بعد مدارك ماشين رو خواستن اما زماني كه گفتن با خانم چه نسبتي داري تازه فهميدمچه كار خطرناكي كردم.قبل از حامي،گفتم:.
طنين-بدترين نسبت دنيا،ايشون همسر منبيشعور هستن..
بيچاره حامي از شوك اول بيرون نيومده حالا دومينضربه رو خورده بود،سعي كردم چشم تو چشم با مامور حرف بزنم تا قافيه رونبازم..
-سوتفاهم نشه ها جناب اما مرد جماعت حرف تو كله اشنمي ره،يكي نيست به اين آقا حالي كنه من ديگه نمي خوام ببينمش چه برسه تحملشكنم..
حالا ديگه اعتماد به نفسم رو بدست آورده بودم،چشممرا به حامي دوختم و گفتم:من ديگه با تو زندگي نمي كنم،شما بفرما غلام حلقه بگوشخواهر جونت باش،بيچاره پير شدي اما هنوزم مثل بچه ها از خواهر و مادرت كسب تكليف ميكني..
حامي-منفقط....
طنين-شما فقط چي آقا،تا الان تحمل كردم ولي ديگهبسمه.من به خاطر تو خيلي گذشت كردم ولي از كارم نمي تونمبگذرم..
مامور-خانم...آقا لطفا اختلاف خانوادگي تون روببريد منزل و به دعواتون ادامه بديد،ميون انظار جاي اينطور كارانيست..
طنين-منزل آقا؟صد سال ديگه جاي من توي اون خونهنيست...اصلا جناب اين وقت صبح من جرات نمي كنم كنار خيابون منتظر تاكسي بمونم،منوتا يه جايي مي رسونيد..
مامور نگاهي به همكارش كرد و گفت:ما در حال خدمتهستيم...خلاف مقررات..
طنين-فكر كنم حفاظت از جان و ناموس ملت برعهدهشماست و اين هم نوعي ايجاد امنيته...فقط تا جايي كه من بونم آژانسبگيرم..
مامور-باشهبفرماييد....
طنين-صبر كنيد وسايلم روبردارم..
به سوي ماشين حامي برگشتم و به محض پيدا كردن فرصتكه با حامي تنها شدم گفتم:.
-ديدي بدون اينكه حرفت رو بشنوم از اين ماشين پيادهشدم..
حامي دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نگاه خيرهگفت:.
-خيلي فيلمي...هوم...من باورم شد چه برسه به اينبنده خداها...خيلي لجباز و چموشي اما منلجبازترم..
-فعلا كه جستم بعد رو بيخيال،اما مرد باش و كاري بهاحسان و طناز نداشته باش..
-مطمئن باش من مستقيم وارد مي شم و ضربه فني ات ميكنم،هيچ وقت در عمرم از قرباني استفادهنكردم..
يك لبخند پر تمسخر به حامي زدم و دستي به نشانهخداحافظي برايش تكان دادم..
sorna
01-14-2012, 11:15 AM
وقتي بيدار شدم به ساعتم نگاهكردم،ساعت چهار بعد از ظهر بود.دوباره دراز كشيده و دستم را زير سر گذاشتم و به سقفخيره شدم و به اتفاق صبح فكر كردم،با يادآوري قيافه حامي موقع خداحافظي نقش يهلبخند روي لبم بسته شد كه به من نيرويي مضاعف داد.روي تخت نشستم و دستم را به طرفينباز كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم،خورشيد داشت كم كم دامنش رو جمع مي كرد.ازاتاق كه بيرون اومدم صداي طناز رو شنيدم كه داشت با تلفن صحبت مي كرد،به طرفدستشويي رفتم و دستم به دستگيره نرسيده بود كه اسم خودم رو از دهان طنازشنيدم..
-طنين...نه البته صبح اومد،من خواب بودم...حالا چيشده...برادرت...فرانكفورت چيكار مي كرد...تو از اين سفرهاي كاري نري ها،من صاقتدوريتو ندارم...درست مثل طنينه...خب بقيه اش...آخه حرفاي خودمون تموم شده...نهعزيزم،مي خوام صداتو بشنوم و محتوي حرفا مهم نيست...نه بخدا،به حرفات گوش ميكردم....
محور حرفاشون از من دور شد،به دستشويي رفتم و داشتممسواك مي زدم كه صداي در دستشويي اومد و همزمان با اون صداي طناز روشنيدم..
-طنيناونجايي؟.
در رو باز كردم وگفتم:ها..
-ايش،دهنت رو بشور حالم بد شد...مرجان پاي تلفنه،ازصبح چند بار زنگ زده..
سري تكان دادم و به دستشويي برگشتم تا دهنم روبشورم،حتما از شدت فضولي خوابش نبرده.با حوله اي كه صورتم رو خشك مي كردم ازدستشويي بيرون اومدم و قبل از برداشتن تلفن،حوله رو دور گردنمانداختم..
-الو..
-كوفت،خبر مرگت چقدر ميخوابي..
-همهومثل تو مشكل ندارن كه خسته بودم گرفتمخوابيدم..
-مشكل من چيه؟كي گفته من مشكلدارم..
-لازم نيست كسي بگه،عالم و آدم ميدونن..
-به جاي مزه پروني بگو اين يارو چيكارتداشت..
-تو كي مي خواي يادبگيري كه نبايد تو مسائل خصوصيديگران دخالت كني..
-نمي فهمي اگر مي فهميدي من غم نداشتم،ديوونه ميخوام كمكت كنم..
-مددكارم بودي و من نميدونستم..
-نه خير يه همكار دلسوزم،تو كه رفتي پشت سرت ارسيااومد،ديده بود با اون رفتي مي دوني چيگفت..
-نه نميدونم..
-بايد هم مسخره كني،ما رو باش براي كي دل ميسوزونيم..
جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم:مسخره نمي كنم،بگوگوش مي كنم..
-فواد عقيده داشت اين يارو برات مزاحمت ايجاد ميكنه،مي گفت تو خيلي از طرف مي ترسي و تو فرانكفورت هم با هم داشتين جروبحث ميكردين.آره طنين با هم جروبحث مي كردين؟.
-داره جالب مي شه،خب بقيهاش..
-هيچي ديگه گفت فكر كنم اين فاميل فرضي،خانم نيازيرو داره تهديد مي كنه و خانم نيازي بايد تو مشكل بزرگي افتادهباشه..
-خب شما دو تا كاراگاه برجسته چي كشف كردين،بگوببينم تو موسيو پوارو بودي يا فواد..
-لوده مسخره،ما داريم اينجا براي توجلز و ولز مي زنيم اون وقت تو اونجا نشستي هرهر و كركر ميكني..
-آخه من به شما دو تا آدم سبك مغز چي بگم!چه قشنگيه اتفاق ساده رو بزرگ مي كنيد،يه خورده سير داغ و پياز داغ هم چاشني كردين و باسالاد و ماست و مخلفات برام سرو مي كنيد بعدش هم مي خوايد به شمانخندم..
-حالا من به درك،يكي نيست به اين فواد بدبخت بگهديگي كه براي تو نمي جوشه كله سگ توشبجوشه..
-حالا تو چرا داغكردي؟.
-كاري نداري من مي خوام برم استراحت كنم،تو از صبحكپه مرگت رو گذاشته بودي ما اينجا برات عزاداري مي كرديم و اشك مي ريختيم...كارينداري..
-از اول هم كاري نداشتم تو مزاحمشدي..
از صداي تق توي گوشي فهميدم كه مرجان از دستم كفريشده و تلفنو قطع كرده،كاش قيافه اش رو مي ديدم و يه دل سير ميخنديدم..
sorna
01-14-2012, 11:15 AM
فصل هجدهم
-طنين خانم حواست كجاست،تو خواب راه ميري..
-مرجان،تويي،ترسيدم..
-چند بار صدات كردم،ماشالله چقدر همنتد راه مي ري..
-تو فكر بودم،خسته ام مي رم زود برسمخونه..
-تو هم كه هميشه خدا خسته اي،فكر كردنت هم تمومينداره..
-تو اگر مشغله فكري منو داشتي...كي مي شه جمعهآينده بشه..
-مردم براي نامزدي خواهرشون لحظه شماري مي كنند توتو براي تموم شدنش..
-تو اگر جاي من بودي مي فهميدي چي مي گم بخدا از بساز اين مغازه به اون مغازه از اين پاساژ به اون پاساژ منو كشونده كه ديگه توانيبرام نمونده،شبها هم اگر پرواز نداشته باشم بايد به روياپردازي خانم گوشكنم..
-نوبت تو هم مي شه...تو كه مي گفتي خونه مراسم ميگيريد پس چي شد باغ گرفتين..
-دست رو دلم نذار،منو كشت تا قبولكردم.مي گم پنجاه نفر بيشتر دعوت نكن مراسم نامزدي و عروسي كه نيست،مي گه فقطدوستاي من و احسان پنجاه نفرن و اينجا هم جا نمي شن.پنجشنبه صبح مي ريم محضر عقدشونمي كنيم و شب هم جشن مي گيريم..
-انگار زياد از اين وصلت راضينيستي؟.
-چرا،احسان پسر خوبيه.مي گم فقط خسته ام،از يه طرفاين پروازها و از طرف ديگه طناز و كاراش.من ديگه مي رم،تو ساعت چند پروازداري..
مرجان نگاهي به ساعتش انداخت وگفت:.
-واي ديرم شد،بقدري از من حرف كشيدي كه پاك زمان روفراموش كردم..
مرجان با يه خداحافظي سريع رفت،جالب اينجاست كه اوناز شدت فضولي ته قضيه رو بيرون نكشه ول كن نيست بعد به من مي گه از من حرف ميكشي..
***.
ويلچر مامان رو داخل سالن بردم و كيفشرو روي پاهاش گذاشتم و با صداي بلندگفتم:.
-تابان حاضري بريم...طناز ديرشد..
تابان جست و خيز كنان از اتاقش بيرون اومد وگفت:.
-چطوره؟خوبه..
يقه بلوزش رو صاف كردم وگفتم:آره...بيا سوئيچ رو بگير برو ماشين رو روشن كن گرم بشه...گوش كن تابان فقطروشن نه حركت،برو...طناز كجا گير كردي؟.
به طرف اتاق رفتم،داشت محتويات داخلنايلونها رو زير و رو مي كرد..
-چيكار ميكني..
-طنين،نيست..
-چينيست؟.
-دستكش هام...همون دستكشسفيدم..
-ديشب تو جيب پشتي كيف دستي اتگذاشتي..
مثل فنر از جاش بلند شد و زيپ پشت كيف رو كشيد وگفت:.
-آره اينجاست...بريم،من ديگه كاريندارم..
-احسان نمي ياددنبالت..
-نه،گفتم جلوي محضر همديگه روببينيم..
-شناسنامه،گواهي فوت پدر،حلقه،همه روبرداشتي..
-آره..
-شاهدچي؟.
-به سعيد گفتم اما فكر نكنم بياد،خان عمو همهست،تازه نوه هي خان عمو هم هست..
خان عمو،عموي مامان رو فقط در مراسمعروسي و عزا مي بينيمش آخه زياد اهل رفت و آمد نيست.از اون پيرمردهاي اتوكشيده،زمان شاه تيمسار بوده و هنوز هم در اون حال و هوا سير ميكنه..
-من هم جاي سعيد باشم نمييام..
-طنين شلوغش نكن،سعيد خواستگاري كرد من هم جواب رددادم ولي ديگه قرار نيست كه تا آخر عمر به خاطر اين پاسخ ردم به سعيد بشينم تو خونهو پشت پا بزنم به بختم..
-حالا وفت اين حرفا نيست،وسايلت رو برداربريم..
طناز پالتو سفيدش رو روي بلوز و شلوار سفيدشپوشيد،درست مثل سفيدبرفي شده بود..
sorna
01-14-2012, 11:15 AM
احسان جلو در محضر قدم مي زد و صورتشاز سرما سرخ شده بود،با ديدن ما گل از گلش شكفت و با گفتن اجازه مي ديد،هدايت ويلچرمامان رو برعهده گرفت.مشغول معارفه و احوالپرسي بوديم كه سعيد اومد،مثل اينكه بااين قضيه كنار اومده بود.من قبلا خواهر خانم معيني فر،مهربان خانم رو ديده بودم امابرادرش رو نه.هومن و ساحل هم اومده بودن،مثل اينكه همه طايفه معيني فر از فيلم منخبر داشتن.خان عمو نيومده بود و حامي علنا از ما فاصله مي گرفت،در كنار طناز واحسان ايستاده بودم و به صحبت هاي طناز گوش مي دادم.هومن و ساخل به جمع ما اضافهشدن و هومن خطاب به من گفت:.
-روزي فكر مي كردين خواهر شما بااحسان ازدواج كنه..
-حتي يك درصد هم فكر نمي كردم روزي اين دو نفر باهم برخورد داشته باشن چه برسه بهازدواج..
ساحل-من همون روز اول كه شما رو ديدم به هومن گفتماين خانم اين كاره نيست اما اين هومن موذي به مني كه همسرشم لام تا كام هيچينگفت،هواي رفيق شفيقش حامي خان رو داشت..
هومن-من كه فكر نمي كردم كار بهاينجاها بكشه..
طنين-آقاي معرفت يه توصيه دوستانه،اگر روزي به شماپيشنهاد دادن كاراگاه خصوصي بشيد قبولنكنيد..
هومن-خيلي تابلوبود..
طنين-بله از همه بدتر جناب معيني،گوشي رو كج گذاشتهبودن و من تمام حرفاتون رو شنيدم..
هومن-واي اين كه آخر ضايعبازيه..
ساخل-قضيهچيه؟.
هومن-من رفتم زير زبون كشي اما خانم دريف از يهواژه اميدوار كننده،از همه جالب تر اينكه من براي كمك به حامي رفته بودم و اون كليبهم خنديد..
حامي-هومن غيبت منو ميكني..
-هومن-من،نه بابا.اصلا اين حرفا به من مياد،دخترخاله ات داشت پشت سرت صفحه مي ذاشت..
طنين-فكر كنم از اين كاراي من فقطخواجه حافظ شيرازي خبر نداره..
احسان متوجه دلخوري من شد وگفت:.
-من مجبور شدم تا حدودي كه براي كسي سوال باقينمونه توضيح بدم....
حامي رو به طناز كرد وگفت:.
-منتظر كسيهستيد.
-بله خان عمويمامانم..
حوصله حامي رو نداشتم و به طرف مامان برگشتم،سعيدكنار مامان و تابان بود..
طنين-چه خبر آقا سعيدگل؟.
سعيد-خبرها پيش شماست كلفت باكلاس،هنوز هم بههواپيما ربا برخورد نكردي..
طنين-تو دست از مسخره بازي برنداريها..
سعيد-چه كار كنيم ما اينيم،چه عجب از فك و فاميلجديد و پرمايه دل كندي..
طنين-فك و كاميلاي من نيستن و فاميلايطنازن...مامان،خان عمو دير كردن..
سعيد-نگران نباش،خان عمو هممياد..
در ورودي دقيقا پشت سرم بود و از سر شانه هايم بهدر نگاه كردم،خان عمو عصا به دست داشت همراه نوه اش مي اومد.همه به احترامش خبردارايستاديم،هنوز خصلت هاي نظامي گري در وجودش بود.به عصايش تكيه داد وگفت:.
-نرگس،تو هنوز از روي اين صندلي بلندنشدي..
طنين-خان عمو پاهاي مامان تحمل وزنش رو نداره،البتهفيزيوتراپي نسبتا موثر بوده..
خان عمو-بچه جان تو زبون مادرتهستي..
با لبخندي ناراحتيم رو جبران كردم وگفتم:.
-خان عمو اين هم از فوائد رفت و آمد زياد،مامان بهعلت سكته اي كرده قدرت كلامش رو هم از دستداده..
خان عمو به دهان من نگاه كرد و ناباورانه به مامانخيره شد.يادم مياد در مراسم پدر،خان عمو رو ديده بودم و او خبر از سكته مامان داشتولي حتي يه بار به خودش زحمت نداد براي ملاقاتبياد..
منشي دفتر محضر دار شناسنامه عروس و داماد و شاهدهارو براي تنظيم سند ازدواج خواست..
ان عمو روبروي ما روي صندلي نشسته بودو دو دستش رو روي عصايش گذاشته بود،پير مرد حسابي تو فكر بود.سعيد آروم كنار گوشمگفت:.
-حسابي زدي تو پرپيرمرد..
-من؟نه بابا،شايعه سازي نكن از شنيدم بيماري مامانمتاثر شده..
-از ما گفتن بود،پس فردا به عنوان قاتل خان عموشناخته شدي به حرف من مي رسي.اگه اينجوري پيش بره حتما مراسم امشب به علت فوتناگهاني خان عمو كنسل مي شه..
-خدانكنه..
-طنين اين پسره،برادر بزرگ داماد باتو خصومتي داره..
-نهچطور..
-از وقتي كه اينجا ايستادي داره بدنگاهت ميكنه،گفتم شايد با اين زبون غيرقابل كنترلت نيششزدي..
-نيش نه،ضد حالخورده..
چهره سعيد جدي شد وگفت:.
-چطور؟.
-حالابماند..
-نه جان سعيدبگو..
-امشب حسابي چشم و گوشت رو باز كن،دختر دم بختزياده ها..
-يكبار چشم و گوشم رو باز كردم،كور و كر شدم برايهفت پشتم بسه...جان طنين،نزن تو خاكي و جوابم روبده..
-ماجراش مفصله بعد برات تعريف ميكنم..
-الانبگو..
-الان بايد بريم تو اتاق محضر دار اما محض گل رويپسردايي گلم مي گم،آقا با همه زرنگيش از من رودستخورد..
بعد از بله گفتن طناز،صداي كف و سوت يك حال و هوايديگه اي،به جمع داد.مامان با اشكهاي آرامش اين هياهو رو همراهي مي كرد،حلقه ها رد وبدل شد و هديه ها داده شد.طناز همراه احسان راهي آرايشگاه شد و من مامان راهيخونه،تابان هم همراه سعيد رفت تا شب با اون به باغ بياد.با مامان كه وارد خونه شديمحس غريبي بهم دست داد،طناز هنوز نرفته بود اما جاي خاليش حس مي شد.بايد كم كمخودمان رو براي رفتنش آماده كنيم حالا اون ديگه مال ما نيست،اون رو با ديگري قسمتكرديم..
مامان را روي تختش خوابوندم و خواستم بلند شم كهدستم رو محكم گرفتت..
-جانم مامان...درد داري(مامان با حركت سرش پاسخمنفي داد)مي خوايد پيشتون بمونم(چشاش رو به معني آره باز و بسته كرد)شما هم مثل مندلتنگ طنازيد(با چشم پاسخم رو گرفتم)تازه نامزد شدن كو تا عروسي كنن و برن سر خونهو زندگيشون...منم وقتي وارد خونه شديم دلم براش پر كشيد...خدا كنه خوشبختبشه...سرظهر برم يه چيزي درست كنم بخوريم،بعدش شما استراحت كنيد تا شب سرحالباشيد..
دست مامان رو بوسيدم و دستم رو از دستش خارجكردم..
sorna
01-14-2012, 11:16 AM
هوا بقدري سرد بود كه مهمانها ترجيح دادن به جايفضاي زمستان زده باغ به ويلاي وسط باغ پناه ببرن و اونجا جمع بشن،خوشبختانه سالنشبقدري بزرگ بود كه تمام مهمانها جا شوند.طناز با حرف گوش نكردنش باعث شد اينآبروريزي پيش بياد.خسته شدم از بس كه سر ميزها رفتم و حرفهاي تكراري زدم،بالاخرهفرصت شد و سر ميز مينو نشستم..
طنين-مينو كياومدي؟.
مينو-ديروز اومدم،شنبه دوباري برميگردم..
طنين-چيه؟نمي توني دل از گرگانبكني..
مينو-نه،نمي تونم تهران بمونم.اونجا كار پيدا كردمو مي خوام موندگار بشم.مامان و بابا مخالف اند اما مهم نيست،من به عنوان يه زنمطلقه اختيارم دست خودمه..
طنين-مينو تو چرا اينقدر بي رحم شدي؟تو كه قلبت ازسنگ نبود..
مينو-اين ربطي به قلب رسول نداره،قلب اون از قلب منرئوف تره اما عقلم رشد كرده و بزرگ شده..
از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم،يادمنبود قلب عشقش در سينه اش مي تپد و مينو حالا عاشق قلبششده..
نگار-ولش كن اينو طنين،رفته شمال مغزش نمكشيده...بگو ببينم اين خواهرت هونر شوهريابي رو از كجا يادگرفته..
طنين-اينقدر از پسرها كنار گوش اين دو تا بچه خونديكه پاك چشم و گوششون رو باز كردي..
نگار-مهم عمله،من حرفشو زدم اين دو تاعمل كردن،مينو از دست رفت و طناز هم ديگه پيداش نمي شه،سرش شلوغه.تو يه لطفي به منكن برو از بين اين همه پسر ترگل و ورگل،خوبشو سوا كن برامبيار..
مينو-مگه ميوه فروشي بره برات دستچينكنه..
نگار-ببين تا خودشون هستن همه كارها خوبه اما به منكه مي رسه مسخره ام مي كنن..
طنين-ناراحت نشو نگار،الان مي رمببينم چه كاري از دستم بر مياد ولي فكر نمي كني اگر خودت بري وسط بهتر مي تونيدستچين كني..
نگار-نه وسط در همه و ريز و درشت قاطي اند،سفارشيها رو لاي زرورق گوشه و كنار قايم كردن..
طنين-امان از دست تو،من مي رم بهمهمونا سر بزنم و اگر سفارشي به تورم خورد پست مي كنم برايتو..
از پيش خدمت خواستم يه ليوان شيركاكائو داغ برامبياره،بعد گوشه اي از سالن ايستادم و به ذهنم اجازه پروبالدادم..
-زاغ سياه كي رو چوب ميزني؟.
-واي سعيد چرا مثل روج از پشت سرم ظاهر ميشي!.
ليوان شيركاكائو را كه هنوز به لب نزده بودم،ازدستم گرفت و سر كشيد و گفت:.
-مردم چه خودشون رو تحويل ميگيرن...نگفتي به كي زل زده بودي؟.
-بابا،آدم حق نداره خواهرش رو نگاهكنه و لذت ببره...بفرما شير كاكائو،تعارفنكن..
طناز با دكلته صورتي و آرايش فوق العاده اش مثلفرشته ها شده بود و در كنار احسان تو آسمونها سير مي كرد و صداي خنده سرخوشش نويديه پيوند عاشقانه رو مي داد.سعيد با يه نفس عميقگفت:.
-خدا كنه قدرش روبدونه....
تازه فهميدم چه كردم،دست رو زخم دل سعيد گذاشتهبودم گفتم:.
-تو كجا مي پري نيستي،نكنه شيطون سر و گوشت ميجنبه..
-من؟دست بردار طنين،اين وصله ها به من نميچسبه..
-حالا من مي چسبونم،دنبالمبيا..
-خدا رحم كنه،برام چه خوابيديدي؟.
-خدا بهت رحم كرده چهجورم..
سعيد را سر ميز نگار و مينو بردم وگفتم:.
-بچه ها اينم پسردايي گل و گلاب ما،مي تونم امانتبذارم سر ميزتون و برم به كارم برسم..
نگار-البته خواهش مي كنمبفرماييد...فقط اگه آقا گرگه اومد و بردش و خوردش،كاري از دست ما برنميياد..
سعيد-اگر روباه مكار گولم نزنه آقا گرگه نمي تونهكاري كنه..
تابان دوان دوان به سويم اومد وگفت:.
-طنين،موبايلت داره زنگ ميخوره..
-ببخشيد بچه ها...ببينم تابان،گوشيم دست تو چيكارمي كنه؟.
-ا...خودت دادي به طناز زنگ بزنم،يادت نيست ديركردهبودن..
-خوب برو...بلهبفرماييد..
-سلامطنين،خوبي؟.
-واي مرجان تويي،ممنون خوبم،توچطوري؟.
-خيلي بد،من اگر شانس داشتم شب نامزدي خواهرت اينپرواز لعنتي بهم نمي خورد..
-قربونت برم،خودتو ناراحتنكن..
-مي تونم با طناز حرف بزنم،مي خوام بهش تبريكبگم..
-فداتشم،گوشي..
به سمت جايگاه عروس و دوماد رفتم تا گوشي رو بهطناز بدم.از دل مرجان خبر داشتم و مي دونستم چقدر ناراحته،اخلاقش اين بود و ميخواست سر از همه چيز در بياره.اگر امشب اينجا بود براي خيلي از والاتش جواب پيدا ميكرد،مخصوصا اونايي كه درباره حامي بود..
گوشي را به طناز دادم وگفتم:مرجانه....
خواستم سرميز بچه ها برگردم كه احسانگفت:.
-كجا خواهرخانم؟.
-مي رم پيشمهمونا..
-امشب ما رو تحويل نمي گيري...حالا من به كنار،طنازخيلي دل نازكه..
-نمي خوام مزاحم شما بشم،امشب شب خاطره انگيزيهبراي شما..
-ما دوست داريم خاطره امشب رو با حضور پررنگ شمازيبا ترش كنيم...مهندس عزتي همين دوروبر بود،وقتي فهميد اينجا هستيد خيلي مشتاق شدزيارتتون كنه...آهان اونجاست،كنار حامينشسته..
مار از پونه بدش مياد جلو لونه اش ### مي شه،حالاكه ديگه پونه ها جمع شدن.خيلي از اين سه نفر خوشم مياد يه جا كنار همنشستن،حامي،عزتي،جوادي..
تو بد مخمصه اي افتاده بودم،احسان پيش قدم شد منوتا كنار ميز اونها همراهي كنه و تا به خودم اومدم مثل علم يزيد كنار ميزشون ايستادهبودم و به نطق احسان گوش مي كردم..
-دوستان اين هم از خواهر خانمبنده،معرف حضورتون هستن كه....
آقايون به احترام از جاشون بلند شدنحتي حامي،دوروي ظاهرنما.من هم احوالپرسي در خور شاياني به عمل آوردم و عزتي كهپروترين موجود عالم بشريت بود گفت:.
-خانم نيازي،شما خواهر ديگه اي نداريدتا من با شما و احسان جان نسبت خويشاوندي پيداكنم..
احسان كه به مزاجش خوش اومده بود،خنديد و دست پشتعزتي گذاشت و گفت:.
-عزتي جان،خانم بنده فقط همين يه خواهر و برادر روداره.اين خواهرشون كه در حضور شماست شرايط ازدواج رو داره،چرا دنبال نسيه ميگردي..
با لبخند پرتمسخريگفتم:.
-البته احسان جان لطفدارن،بنده....
عزتي-مي دونم خانم،قبلا جوابتون دريافت شده برايهمين هم دنبال خوار ديگه شما مي گشتم..
جوادي-عزتي جان،آدم طالب هرچيزي باشهبايد دنبالش بدوه تا بدست بياره اون وقت قدرشو بيشتر مي دونه خانم ها هم كه ماشاللهنازشون زياده..
حامي با گفتن ببخشيد از جمع ما جدا شد،در حالي كهبا نگاه بدرقه اش مي كردم گفتم:.
-جناب جوادي،من آدم رك گويي هستم ووقتي مي گم(نه)نه واقعيه و تغيير نميكنه..
جوادي-خانم نيازي حتي رك گو ترين خانم ها هم ناز ميكنن،ناز كردن تو سرشت خانم هاست..
عزتي-با اين حساب،خانم من شهامت بهخرج مي دم و براي بار دوم از شما درخواست ميكنم..
طنين-آقاي عزتي جوابمهمونه..
عزتي-جتي نمي خوايد كمي فكركنيد..
دوباره نگاهم رو حامي چرخيد،داشت با يك زوج تازهوارد صحبت مي كرد چه گرم و صميمانهبودن..
طنين-نيازي به فكر كردن نمي بينم چون من اصلا قصدازدواج ندارم،با اجازه..
به سوي جايگاه عروس و داماد رفتم،طناز صحبتش باموبايل تموم شده بود..
-طناز گوشي رو لازمنداري،بده..
طناز گوشي رو به سمتم گرفت وگفت:.
-خيلي خسته شدي،نهطنين..
-نه نامزدي خواهرمه چرا خستهشم..
-اين حرفا رو به كسي بگو كه تو رو نشناسه،من يكي تورو خوب مي شناسم و از پس نقابي كه به صورتت زدي چهره واقعيت رو مي بينم.تو خيلي درحقم گذشت كردي،حالا هم خدا خدا مي كني زودتر اين مراسم تمومشه..
-من يه دونه خواهر بيشتر ندارم و دلم نمي خواد اينشب خوشيش زود تموم شه..
-پس چرا كناره گيري مي كني و وسط نميياي..
-كي به مهمونا برسه،فراموش كردي وظيفه مامان و بابابرعهده ام افتاده..
-طناز،عزيزم مي خوام يكي از دوستانم رو مهرفيكنم..
احسان سرخوش و خندان كنار همان زوجي كه لحظه اي پيشكنار حامي بودن ايستاده بود،دستم تو دست طناز بود كه او متوجه همسرش شد.احسان ادامهداد:.
-كيان و كتي،خواهر و برادر هومن هستن...همسرم طنازو خواهر خانم گرامي ام،طنين..
لبخندهايي رد و بدل شد و همه ازآشنايي با هم اظهار خوشبختي كرديم،حالا خدا داند چقدر از ديدن هم خوشبختشديم..
حامي مداخله كرد وگفت:.
-كيان و كتي براي تحصيل دوبي بودن و امشب بااومدنشون حسابي ما رو سورپريز كردن..
از لحنش نشان مي داد چقدر با هم صميميهستن،هومن گفت:.
-اين نقشه من بود،وگرنه بچه ها سه روزي هست كهاومدن ولي من پيشنهاد دام تا امشب براي ديدار شما صبركنن..
كتي-احسان حالا كه خانمت به جمعمان اضافه شده بايددوباره اون گروهمون رو زنده كنيم..
احسان-البته ما حالا دو عضو جديدداريم،درسته طنين؟.
طنين-خوشحال مي شم تو جمع شما باشم اما سرايط كاريمنو كه مي دونيد..
حامي نگاه پرتمسخري به من انداخت،هردو خوب ميدانستيم اين يك بهانه است.دستم را آهسته از ميان انگشتان طناز بيرون كشيدم و يه گامعقب رفتم و در يك فرصت مناسب از آنها فاصله گرفتم،حوصله حامي را با آن چشماني كه هرلحظه مسخره ام مي كرد و هردم چون موجود ناشناخته اي بررسي ام مي كرد نداشتم،ازاحسان كه خواهرم رو از من ربوده و سعي مي كرد كدورتم رو ناديده بگيرد و از در دوستيبا من دربياد و خودش رو به عنوان يه عضو جديد خانواده عزيز كنه.از طناز كه علاوه برگناه احسان،نمي تونه از عشقش بگذره.از هومن و ساحل با اون خنده هاي شلوغشان،از كيانبا اون نگاه خريدارانه اش و از كتي با اون حركات لوند و پرعشوهاش..
چند ميز از عروس و داماد دور نشده بودم كه صداي شادو سرحالي منو به نام خواند،برگشتم وگفتم:.
-بله خانم معينيفر..
-واي طنين جون چرا سخت مي گيري،تو هم مثل طناز جونبگو افسانه...بيا مي خوام با يكي از دوستام آشناتكنم..
عجب خانواده پرويي هستن اينا،هرچي بهشون بي محلي ميكنم جري تر مي شن.به حكم ادب سر ميز مورد نظررفتم..
-منيژه جون ايشون طنين خانم گل هستن،خواهر عروسخوشگلم طناز..
-واي افسانه جون هميشه مي دونستم خوش سليقهاي...اون از عروس خوشگلت اين هم از خواهرش،جيگر تو چقدرقشنگي!.
دستم را در ميان دستانم فشرد و مهلتي به من برايحرف زدن نداد و خودش گفت:.
-افسانه جون اون يكي رو تو بردي،اين يكي سهممن..
اخمهاي افسانه جون در هم شد اما با لبخند متظاهرانهگفت:.
-تو كه پسرنداري..
-پسر ندارم اما خان داداش كهدارم..
-واي خدا مرگم بده،منيژه چي ميگي..
-نترس براي خودش كه نگفتم براي پسرشگفتم..
از اينكه سرم چك و چونه مي زدن عصبي شدم وگفتم:.
-با اجازهتون..
سر ميز مينو برگشتم خبري از نگار و سعيد نبود،صندليرا عقب كشيدم و گفتم:.
-پس اين دو تاكجان؟.
-نگار كه ديد از پس زبون پسرداييت برنمي ياد بردشوسط تا جور ديگه اي قاپش رو بدزده..
نگاهي به ميز خان عمو انداختم،ماماناونجا بود و به حرفاي عروس خان عمو گوش ميكرد..
-تو چرا اينقدرسرگردوني..
به مينو نگاه كردم،لبخندي زدم غمگين يا شايد هم پرتمسخر گفتم:.
-نمي دونم،آروم و قرارندارم..
-اينكهمشخصه،چرا؟.
به طناز نگاه كردم،اون وسط داشت براي احسان ناز وعشوه مي ريخت.حامي با كتي جيك تو جيك بود،ساحل و هومن با هم و كيان هم با دختري كهنمي شناختم.با يك نفس عميق گفتم:.
-آرهسرگردونم..
-عاشقشدي..
شوكه شدم و لحظه اي خيره نگاهش كردم و بعدخنديدم،از يك لبخند به قهقهه عصبيرسيدم..
-تنها چيزي كه اين روزا كم دارم يه عشق پر سوز وگدازه..
-پسچته؟.
-الان درد تو چيه؟دردي كه به هيچ كس نمي توني بگيچون دركت نمي كنن،گيرم كسي دركت كرد اما كاري نمي تونه بكنه اين شده مصداقمن..
-ازدواج كن...همسرت مي تونه همدردتبشه..
-مثل مادربزرگا حرف مي زني،خانم كل اگر طبيب بوديسر خود دوا نمودي..
-درد من درد بيدرمونه..
-حالا تو اين زمونه شوهر كجابود..
-طنين خودت رو نزن به نادوني،تو از من بزرگتري واين حرفو نبايد بگم اما گفتم.من مي دونم چقدر خواهان داري و كافيه لب تر كني براينمونه برادرمن،با پا كه سهله با سر مياد جلو.درسته برادر خوبي نيست و در حق منبرادري نكرده اما مطمئنم همسر خوبيه چون عاشقه و دوستداره..
sorna
01-14-2012, 11:16 AM
اوه چه بازار گرمي مي كنه براي داداشجونش..
-چون عقل و هوشش رو بردي،من از حالش خبردارم..
-من سرسپرده نميخوام..
-اون دل سپردهاست..
-مي شه از اين معقوله بيايم بيرون،تو اگر لالاييبلدي براي خودت بخون..
-لالايي كه سهله با قرص خوابم ديگه خوابم نميبره...ولي جات خالي بود يه دل سير بخندي اين نگار هرچي مي گفت چند برابر ميشنيد،پسر داييت خوب از پسش برمي ياد..
نگار-به جاي غيبت كردن از من فكري بهحالم كنيد،به شما هم مي گن دوست..
نگار با صورتي سرخ و عرق ريزان كنارما نشست و از پارچ روي ميز براي خودش يه ليوان آبريخت..
طنين-پس سعيد كو،با پسر داييم چيكاركردي؟.
نگار-لولو خورد،همچين مي گه كو پسر داييم كه هركيندونه كه فكر مي كنه يه پسربچه پنج شيش ساله و بيزبونه..
مينو-حالتو گرفته با توپ پربرگشتي..
نگار-من چيزيم نيست...بدت نيادا،از پسر داييت خوشمنيومد..
مينو-چرا بدت اومد،چون لنگه خودت بود.براش تو پيشدستي مي فرستادي اون هم دست خالي برت نمي گردوند و با يه سيني پر از خجالتت در مياومد..
نگار-برو بابا،احترام سرش نميشه..
مينو-نگار ديگه بي انصاف نباش،تو هرچي مي گفتيمودبانه جوابتو مي داد..
نگار كمي رو صندلي جا به جا شد وگفت:.
-اينجا آره،اما اون وسط نبودي ببيني كه چه چيزهاييبارم نكرد..
طنين-پس خيلي رفتي رو اعصابش كه زده به سيمآخر.حالا كجا رفت،نمي بينمش..
نگار-نمي دونم،منو از سرش باز كرد ورفت...طنين؟.
-ها....
نگار-اون پسره كه داشت با اون دختره يلباس نقره اي مي رقصيد و الان هم اون گوشه،كنار اون دو تا آقا و احسان ايستادهكيه؟.
به وسط نگاه كردم و گفتم:حامي رو مي گي،برادربزرگتره احسانه..
نگار-فكر نكنم متاهل باشهدرسته؟.
طنين-نهمجرده..
نگار-ديدم دختره چقدر براش عشوه و عوره مياد.خاك برسر طناز با اون سليقه اش،اين پسره ي مثل ماه و ول كرده و رفته سراغ برادركوچيكه..
طنين-سگ احسان شرف داره به حامي،يه آدم هفت خطيه كهنگو..
نگار-تو مگه دوست مننيستي؟.
طنين-منظور؟.
نگار-برو اونو بيار سر ميز با منآشناش كن،بقيه اش با من..
sorna
01-14-2012, 11:16 AM
طنين-قربون شكلت منو از اين كار معاف كن،هيچ كس همنه حامي.اگر قرار باشه از تشنگي بميرم و بهم بگن حامي يه پارچ آب داره طرفش نميرم،حالا تو مي گي برم بيارمش اينجا و بگم آقاي حامي خان با دوستاي من آشنا شو.دستاز سرم بردار نگار،اين تيكه به درد تو نميخوره..
نگار-وا،چيه ازش مي ترسي...كلك چيكارت كرده اينقدرحساب مي بري؟.
طنين-نيازي نيست كاري كنه ازش خوشم نمياد،مي دونيانرژي منفي ساطع مي كنه..
نگار-باشه خودم مي رم،ما رو بگو از كي طلب ياريداشتيم..
مينو-نگار-مي خواي چيكاركني؟.
نگار-هيچي مثل شما دو تا پير زن نمي شينم اينجاحرفاي صدتا يه غاز بزنم،مي رم مراسم دوستم رو گرمكنم..
طنين-مراقب باش تو اين گرم كردن خودتونسوزوني..
نگار-نه جيگر من خودم آتيشم،ميسوزونم..
به مينو نگاه كردم و او شانه اي بالاانداخت،گفتم:.
-مينو نگاه كن و يه دل سير به نگار دماغ سوختهبخند،من رفتم به مامان سر بزنم بعد هم ببينم سعيد رو چيكار كرده.تابان رو هم نميبينم،ازش خبري نيست..
-برو،من هم اين فيلم سينمايي كمدي رو ميبينم..
سر ميز خان عمو رفتم و از پشت دستم را پشت گردنمامان حلقه كردم و گونه نازش رو بوسيدم..
-زبون نرگس تا به حال كجابودي؟.
نمي دونم خان عمو طعنه زد يا شوخي كرد،از قيافهجديش هيچ حدسي نمي شد زد اما حرف صبحم رو به خودم تحويل داد.گوشه لباس دامن مشكي امرو بالا گرفتم و روي صندلي كنار مامان نشستم وگفتم:.
-زبون نرگس داشت به مهمونا مي رسيد،احوال مامانخودم..
مامان لبخند شيريني به من زد امشب خيلي خوشحال بودو فكر كنم از خوشي،امروز و امشب اصلا از عمرش حساب نشده باشه.چشمانش برق مي زد،برقزندگي..
-طنين خانم نمي خواي عجله كني به ما شيرينيبدي..
به عروس خان عمو نگاه كردم،زن خوب و فرهنگي بود وآدم با ديدنش ياد خانم معلم هاي مهربون كلاس اول ميفتاد،خوشا به حال شاگرداش.لبخنديكه به مامان زده بودم رو حفظ كردم وگفتم:.
-فعلا به اين موضوع فكر نمي كنم،من از زندگي توقعزيادي دارم و ازدواج يعني سد اين موقعيتها..
-دخترم فكر نمي كني زماني كه توقعات برآورده بشهديگه از وقت ازدواجت گذشته..
-من به قسمت خيلي اعتقاد دارم،اگر كسيقسمت من باشه خونه سالمندان هم كه برم ميادسراغم..
-واث چه ايده جالبي داريدشما..
به دخترش نگاه كردم،دقيقا روبرويم بودو فتوكپيمادرش اما با سن و سال كمتر و حدودا هفده هجده ساله.در همان لحظه نگاهم به پشت سرشافتاد،نگار با لب و لوچه آويزون به طرف مينو مي رفت.لبخندم عميق تر شد وگفتم:.
-ولي مطمئن باش آدم جالبي نيستم،با اجازه شما مرخصمي شم..
خودم رو به مينو و نگار رسوندم،مينو از شدت خندهسرخ شده بود.روي صندلي نشستم و گفتم:.
-خوب تنهايي مي خنديد،بگيد ما همبخنديم..
نگار با اخمگفت:.
-من كه چيز خنده داري نمي بينم،اين دختره تو تصادفيكع اخيرا كرده بود ضربه مغزي شده و مغزش پنج كار ميكنه..
مينو-طنين...طرف اول نگارو سوسك كرده،بعد يه اسپريپيف پاف هم روش خالي كرده..
نگار-سوشك تويي حشرهموذي..
مينو-چيه بهت برخورد،طنين بهت هشدار دادهبود..
طنين-حالا مي گي چي شده يانه؟.
نگار-هيچي اين فاميل بدتركيبتون سنگ رو يخمكرد..
طنين-من كه گفته بودم نزديكش نشو برقش مي گيرتت،توگوش نكردي..
نگار-بچه پرو،وقتي ازش تقاضا كردم همچين منو نگاهكرد كه نزديك بود خودم رو خيس كنم،بعد هم با لحن زننده اي ردم كرد.حسابي بورم كردپسره ي انگل...صدرحمت به پسرداييت،حالا كجا هست؟...حداقل انقدر مودب هست كه با خندهجواب آدم رو بده بهش برنخوره..
مينو-برادر شوهر طناز فهميده بود توآدم نيستي..
نگار-تو خوشت اومده،هرهر و كركر ميكني..
مينو-چون روي تو كم شده...حالا چرا ايستادي و نميشيني..
طنين-من حديث مفصل با تو گفتم،تو خواه پند بگير وخواه ملال.اين زبون اتوبان رو براي حامي بايد درمياوردي نه براي ما...بچه ها ديگهبلند شيد وفت شامه..
مينو-نگار جون اين فوت و فنا به درد جووناي كم سن وسال مي خوره،نه اين بابا بزرگ،يه ضرب المثل انگليسي مي گه مرغان با تجربه رو نميتوان با دانه به دام انداخت،اين بابايي هم كه من ديدم صدتا مثل تو رو سر انگشت ميچرخونه..
بعد از راهنمايي مهمانها،ويلچر مامان رو يك جاي دنجبردم و براش يك ظرف سوپ با يه كفگير باقالي پلو با ماهيچه كشيدم.با صبر و حوصله غذادر دهان مامان مي گذاشتم و به خاطر اينكه از من خجالت نكشد با او از هر دري حرف ميزدم از مهمانها،از مراسم طناز،از خيلي چيزها گفتم تا زماني كه مامان از خوردن امتناكرد و با سر اشاره كرد سير شده.با دستمال،دهانش رو پاك كردم و رژلبش رو پررنگ كردمو با لبخند گفتم:خيلي خوشگل شدي ماماني؟.
كسي از پشت سرمگفت:.
-حالا مامان خوشگلت رو به من قرض ميدي..
به پشت سرم نگاه كردم افسانه جون بود،ادامهداد:.
-حالا خودت برو شام بخور،بذار ما دو تا مادر با همخلوت كنيم..
-واي رفاقت مادر و مادر شوهر،چهشود..
-آي آي من هيچ وقت مادرشوهر نيستم فقط افسانهجونم،حالا برو شامت رو بخور..
وارد سالن غذاخوري شدم،خيلي ها غذاخورده بودن و داشتن يا با هم حرف مي زدن يا سالن رو ترك مي كردن،عده كمي هم سرگرمدسرشون بودن.نمي دونم حامي از كجا پيداش شد اما وقتي كنار گوشمگفت:.
-چرا ايستاديد،خيال نداريد شامبخوريد..
نزديك بود از ترس جيغ بكشم،دستم رو روي قلبم گذاشتمو غضبناك نگاهش كرد.با لبخند گفت:.
-ترسيديد...اصلا به شما نمياد ترسوباشيد..
لحن كلامش بيشتر عصبانيم كرد،با غيضگفتم:.
-نخير نترسيدم،فقط انتظار نداشتم كسي مثل جن از پشتسرم ظاهر بشه..
-قبل از اينكه جنگ لفظي راي بندازي بهتر كمي سوختگيري كني بعد با خيال راحت منو اندرز بدي،باشه...همراهمبيا..
-بقول خودتون بايد سوختگيري كنم پس اجازه بديد برمغذا بكشم..
-تو نمي توني بدون بحث حرفم رو گوش كني،گفتمبيا....
دندانهايم رو از خشم بهم ساييدم و نگاهي به سقفبلند سالن انداختم و بعد همراه با يك نفس عميق براي كنترل خودم به دنبالش راهافتادم.گوشه سالن سه صندلي بود،حامي با اشاره به آنها گفت:اينجا بشين تا منبيام..
روي صندلي لم دادم و به مهمانها كه كم كم داشتنسالن رو ترك مي كردن نگاه كردم،از صداي بلند موزيك مشخص بود با سير شدن شكمشون بانيرويي مضاعف به فعاليت مشغول شدن.حامي از در بيرون اومد،همراهش يكي از مستخدمينمرد بود كه با اشاره حامي سيني را روي يكي از صندلي ها گذاشت و رفت.به محتويات درونسيني نگاه كردم،دو تا بشقاب مملو از غذاهي متفاوت و يك ظرف ژله و يك ظرف سالاد فصلو ماست و نوشابه..
يكي از ظرفها رو برداشتم كي درونش كمي باقالي پلوبا ماهيچه،يك كفگير زرشك پلو با مرغ و چند قطعه ماهي بود.حامي روي صندلي ديگر نشستو زير نگاه او اولين لقمه رو به زور بلعيدم،از نگاهش در عذاب بودم وگفتم:.
-شما ميلنداريد؟.
sorna
01-14-2012, 11:16 AM
-صرفشده..
قاشق و چنگال رو داخل بشقاب گذاشتم وگفتم:.
-اين همهغذا..
-برايشماست..
-اين همه،شما منو با موجود ديگه اي اشتباهنگرفتيد..
آرامشش با اين كلام من طوفاني شد اما سريع فروكشكرد و گفت:.
-از سليقه شما خبرنداشتم....
چنگال را برداشتم و يك تكه ماهي در دهانم گذاشتم،ايكاش حامي منو تنها مي ذاشت تا بهتر از اين غذا لذتببرم....
-چرا دوستتون رو فرستاديد سراغمن؟.
راه گلوم بسته شد و نتونستم غذام رو ببلعم،همين همباعث سرفه ام شد.ليوان نوشابه رو از دست حامي گرفتم و با اون راه گلوم رو باز كردمو گفتم:.
-دوستم؟.
-بله دوست شما همون خانمي كه تاپ بافتسفيد با دامن پليسه سفيد و مشكي پوشيده،فكر كنم با يك خانم كه كت و دامن شكلاتي وشالي به رنگ لباسش داشت سر يك ميزنشستن..
داشت مشخصات نگار و مينو رو مي داد،بيچاره نگار بهخاطر يك سوتفاهم دچار خشم اين غول بي شاخ و دم شده بود.وقتي سكوتم رو ديدگفت:.
-فكر مي كنم بايد مشخصات چهره دوستانتون روبدم..
-شناختم،زياد به حافظه بصيرتون فشارنياريد..
-خدا رو شكر كه منكرنشديد..
-منكرچي؟.
-فرستادندوستتون..
بشقاب رو داخل سيني گذاشتم وگفتم:.
-من دوستم روفرستادم!.
-نفرستاديد؟.
-نه،چرا بايد چنين كاري رو انجامبدم..
-شما ميل كنيد بنده عرض ميكنم..
-متشكرم،حرفاي صدمن يه غاز شما اشتهاي منو كوركرد..
به چشمم خيره شد،براي فرار از نگاهش به سوي ديگرسالن نگاه كردم.سالن خالي شده بود و مستخدمين در حال نظافت ميزبودند..
-منمنتظرم،چرا؟.
به حامي نگاه كردم وگفتم:.
-چراچي؟.
-بيست سوالي راهانداختي؟.
-من سر از حرفاتون در نميارم،مي گم اين كارو نكردمباز شما حرف خودتون رو مي زنيد.هوووم نكنه دچار توهم شديد و فكر كردين عاشق جمالتونشدم و مي خوام ميزان پاك بودن شما رو بسنجم...نگار هم مثل همه دختراي ايم مجلسدنبال يه همراه بود كه دمي خوش باشه،با تموم شدن اين مهموني جتي ممكنه اسم شما روبه ياد نياره..
چشمانش پر از ظن و شك شد و همانطور كه نگاهم مي كردبه پشتي صندلي تكيه داد و از داخل جيبش پاكت سيگار رو بيرون آورد و يه نخ سيگار رويلبهاش گذاشت و اون رو آتيش زد،بعد بسته رو به سويم گرفت وگفت:.
-نميكشيد؟.
خيره خيره نگاهش كردم،پوزخندي زد وگفت:.
-حالا چرا با نگاهت مي زني،اين دوره و زمونه ديگهفرقي بين دختر و پسر نيست چون دخترها هم همپاي پسرها سيگار مي كشن و چه بسا پيشي همگرفتن،فقط به حكم ادب تعارف كردم..
-متشكرم،ديگه از اين تعارفا به مننكن..
-پس دوستتون خواسته بختش رو امتحانكنه..
-چقدر به خودتونمطمئنيد..
-چون چند تا پيرهن بيشتر پارهكردم..
با خودم گفتم،اين از شخصيت شلخته و پرخاشگرت بعيدنيست..
-به چي ميخنديد؟.
حواسم نبود انعكاس فكرم روي لبهام نقش بسته،البتهبدم نيومد كمي سر به سرش بذارم براي همينگفتم:.
-پس شلخته همهستيد؟.
-چي؟.
-نكنه با لات و لوت ها گرد و خاك ميكنيد و دعوا راه ميندازيد..
چشمانش مي خنديد اما صورتش را در پس نقاب جديت حفظكرده بود..
-بهت نمياد آدم شوتيباشي..
بلند شدم وگفتم:.
-هرچي هستم به خودممربوطه..
او هم به من اقتدا كرد و بلند شد وگفت:.
-چيزينخورديد..
جمله اش هيج باري نداشت جز بيتفاوتي،گفتم:.
-انسانها اصولا كسي رو در حال غذا خوردن برايهمصحبتي انتخاب مي كنن كه اشتهاشون باز شه ولي كسي كه خودش رو تحميل مي كنه بايدبدونه اشتهاي خورنده كور مي شه...اما متاسفانه امشب بايد همديگر رو تحمل كنيم...توسالن شما رو مي بينم..
به سالن برگشتم و از دست نگار آتيشي بودم،كاري كردهبود كه حامي پيش خودش حساب و كتاب نامربوط كنه.سعيد رو يافتم،كنار نوه عموي مامان وپسر عمه پدر مرحومم نشسته بود.صندلي خالي اون ميز رو عقب كشيدم وگفتم:.
-اجازه هست اينو اشغالكنم..
سعيد-البته دخترعمه..
طنين-مثل اينكه مزاحم بحثتونشدم..
سعيد-نه بابا داشتيم با پيروز و اميد درباره جامملتهاي اروپا حرف مي زديم..
طنين-شما آقايون جز فوتبال درباره چيز ديگه اي همحرف مي زنيد..
پيروز-آره سياست واقتصاد..
طنين-خداييش خسته نمي شيد از اين حرفايتكراري..
اميد-نه چون بعضي اوقات هم درباره جنس ظريف و نحوهمخ زدن و مخ خوردن هم حرف مي زنيم..
سعيد-پيش بياد عيبت هم ميكنيم..
طنين-آي گفتي تو اين مورد دست خانم ها رو از پشتبستيد و گوي سبقت رو ربودين،فقط من نمي دونم چرا جو سازي مي كنيد و خانم ها روبدنام مي كنيد..
اميد با خنده ايگفت:.
-خانم ها ذاتا بد هستن و نيازي به بد جلوه دادن ماآقايون نيست..
طنين-اميد؟!.
پيروز-از اين به بعد بهش مي گيم اميدشيردل،كسي كه شهامت داشته باشه جلوي خانم ها اين حرف رو بزنه معلومه خيليشجاست..
طنين-ديگه جاي من اينجا نيست،شما باشيد و محفلمردانه تان..
پيروز-چيه،چرا جا خالي ميكني؟.
اميد-حرف حساب تلخبود..
طنين-بريد دعا كنيد من آدم رقيق القلبي هستم،اگر كسديگه اي مثل دوستم نگار بود زنده زنده پوست شما سه تا رو مي كند و تو رو پر از كاهمي كرد..
سعيد-اين يكي رو راست گفتي...عجب دوست زبون درازيداري!.
طنين-چي بهش گفتي آتيشي شدهبود؟.
سعيد-هيچي به جانتو..
طنين-جان خودت،من تو روميشناسم..
سعيد-يه ضرب المثل ژاپني مي گه زبان زن سه اينچبيشتر طول نداره اما مي تونه مردي كه هشت پا طول دارد و نابود كنه،اين دوست تو هماز اين قماشه..
طنين-اين درست نيست،من اينجا در اقليتم و شما سه تاهرچي دلتون مي خواد بارم مي كنيد..
پيروز-شما خانم ها،هر يكدونتون يهلشكر رو حريفه..
طنين-من اين محفل مردانه رو ترك مي كنم تا شما راحتتر نسبت به موجود مظلوم زمانه يعني زن حرفبزنيد..
صداي خنده سه مرد بلند شد،از اونها فاصله گرفتم وبا اشاره طناز به طرفش رفتم..
-طنين،تو نمي خواي تو فيلم منباشي؟.
-اين چه حرفيه،من تو فيلمت هستم.وقتي فيلم رو بگيريمي بيني..
-نه مثل يكي از اين مهمونها...مي خوام تو مثلخواهرم باشي،متفاوت از بقيه..
-چيكار كنم مثل خواهرت باشم،ببينم مگهمن خواهرت نيستم..
طناز دستم رو كشيد وگفت:.
-چرا...حالا بيا وسط تا واقعا در شاديم شريكباشي..
بقدري وسط شلوغ بود كه جايي براي حركت نبود و فقطمي شد خودمون رو تكون بديم.خواننده با ديدن عروس و داماد سر ذوق اومد و از مدعوينخواست دور عروس و داماد رو خالي كنن تا اونها با خانوادشون هنر نمايي كنن و همينباعث شد كسي جز طناز و احسان و من و حامي نماند،مني كه حاضر بودم با حامي روبرو بشمتا حامي..
تو بد مخمصه اي افتاده بودم كه البته تابان نجاتمداد و با اومدن افسانه جون،عملا من با تابان و حامي با مادرش جفت شديم.بعد از مدتيآهنگ ملايمي نواخته شد و نورها كم شد،از فضاي نيمه تاريك سالن استفاده كردم و ازجمع خودم رو بيرون كشيدم و تاريك ترين نقطه رو انتخاب كردم برايايستادن..
-تو تاريكي ايتادي روشنايي رو ميپايي..
دستم رو روي قلبم گذاشتم و با تغيرگفتم:.
-سعيد اين چكاريه؟چرا امشب همه سعي دارن منوبترسونن..
-كي جرات كرده چنين كاريكنه؟.
-جنابعالي..
-غير از من،تو گفتيهمه....
گير داديها..
-آخه امشب خيلي با داداش جون دامادتون گرمگرفتي،شام اختصاصي دونفره و جيك تو جيك و حركات موزون،حالا ديگه بماند صحبتخصوصيتون در گوشه دنج سالن غذاخوري..
پس سعيد روي من زوم كرده بود.بهش نگاهكردم تو اون تاريكي چشاش برق عجيبي داشت،برق حسادت...ياد حرف طناز افتادم وگفتم:.
-اولا كارهاي من به خودم مربوطه،دوما اگر كمي دقتمي كردي ما حرف نمي زديم بلكه كمي تا قسمتي بحث مي كرديم.اگر عرض ديگه اي نداري منبرم پيش مامان..
-مثل دختربچه هاي ننر(لحن من رو تقليد كرد)برم پيشمامانم..
-سعيد حوصله ندارم و از خستگي دارم از پا ميفتم،تويكي سر به سرم نذار..
خودم رو به مامان رسوندم و دستم رو روي شانه هاينحيفش گذاشتم و به نقطه نامعلومي خيره شدم.دستي روي دستم حس كردم،مامان دست سالمشرو روي دستم گذاشته بود و به چشمانم نگاه مي كرد.لبخند زدم،اما حنايم برايش رنگينداشت و او همچنان با نگراني نگاهم مي كرد.خودم رو به ناداني زدم وگفتم:.
-مامان جون،خستهاي؟.
سرش رو به طرفين تكان داد و همچنان نگاهمكرد..
-چيه مامان،چرا اينجوري نگام ميكني؟.
چشمم مي سوخت و اشك به چشمم حمله ور شده بود اما منبا لجاجت سد راهش مي شدم.معذب از نگاه دقيق مامانگفتم:.
-من الان برمي گردم..
sorna
01-14-2012, 11:17 AM
در دستشويي را پشت سرم بستم و بغضمتركيد،جاي خالي پدر امشب چقدر پيدا بود.دستم را جلوي دهنم گرفتم تا صدام بيروننرود،وقتي سبك شدم چند مشت آب به صورتم زدم اما چشمانم رسوا كننده بود.از دستشوييبيرون اومدم و پنجره روبروي اون رو باز كردم تا باد سرد زمستاني التهاب چشمانم رااز بين ببرد..
دستي پنجره را بست و همين باعث شد چشمانم را بازكنم،حامي بود.ناراحت از دخالت بيجايش پرسشگرانه نگاهشكردم،گفت:.
-با اين لباس و صورت خيس جلوي پنجره ايستادي سرمامي خوري،بچه كه نيستي نياز به توصيه داشتهباشي..
-شما عادت داريد در كار ديگران دخالتكنيد..
پشت به حامي كردم و به طرف سالن حركت كردم اماشنيدن صداش منو از رفتن منصرف كرد..
-چرا گريهكردي؟.
اين حرف زدنش منو كشته بود،يكبار دوستانه و بارديگه خصمانه و گاهي هم طلبكارانه و زماني محبت آميز،لحن محبت آميزش منو بيشتر عصبيمي كرد.به سويش چرخيدم و با خيره سري تو چشماش زل زدم وگفتم:.
-به خودم مربوطه...لطفا تو كارهاي من دخالتنكن..
به سرديگفت:.
-پس قبل از وارد شدن به سالن كمي سرخاب سفيداباستفاده كن تا مهمونها نفهمند گريه كردي،ما آبرو داريم و دوست ندارم پس فردامهمونها بگند خواهر بزرگ عروس از فشار حسادت گريه كرده بود و بخاطر حسود بودن توخونه مونده و داره مي ترشه..
حامي مثل برق از كنارم گذشت،كارد ميزدن خونم بيرون نمي اومد حتي فرصت نكرده بودم جواب دندان شكني بدم و حقش رو كف دستشبذارم و همين من رو مي سوزوند.در حالي كه از خشم مي لرزيدم روي پا نشستم و سرم رادر دستم گرفتم كه صدايي گفت:.
-ا طنين جون حالت خوبه...اتفاقيافتاده؟.
ساحل بود،سرم را بلند كردم وگفتم:.
-نه كمي سرم گيجرفت..
-الهي حتما از خستگيه،شامخوردي..
-زياد ميلم نكشيد(پسرخاله نازنينت نذاشت از گلومپايين بره)مهم نيست،اگر ممكنه به دوستم بگيد كيفم روبياره..
-دوستت كجانشسته؟.
مي خواستم بگم اگر از پسرخاله عقب مونده ات بپرسينشونت مي ده،اما نگفتم..
-به تابان بگيد،خودش پيغام منو به نگار ميرسونه..
با رفتن ساحل بلند شدم و به ديوار تكيه دادم،نگارهمراه ساحل اومد و مينو هم پشت سرشان..
نگار-چي شدهطنين؟.
طنين-چيزينيست..
مينو-اما اين خانم گفت سرت گيج رفته و روي زميننشستي..
طنين-بچه ها من حالم خوبه،لطفا يكي از شما دو نفربريد پيش مامانم.نگار نگاهي به مينو انداخت و مينو گفت:منرفتم....
ساحل كه به دستشويي رفت،آينه كوچكم رو از داخل كيفمبرداشتم و به تميز كردن چهره ام پرداختم.نگار با صداي آهسته ايپرسيد:.
-اين برادر داماد چي گفته كه بهمريختي؟.
-امشب چرا همه گير دادن به من،آب مي خورم همه متوجهمي شن..
-از بس دوست داشتني هستي،حالا چيگفت؟.
-چيزينگفته..
-اما اون قيافه بشاش كه داشت از اينجا خارج مي شدچيز ديگه اي مي گفت،وقتي اين خانم اومد دنبالم،شصتم خبردار شد كه طرف دمت رو لگدكرده..
با مداد نقره اي خطي روي پلك زيرين چشمم كشيدم وگفتم:تو به جاي گير دادن به من و قصه پردازي،اين آينه رو نگهدار..
-باشه نگو،حالا من شدمنامحرم..
-محرم بودي!كي؟من چيزي يادمنمياد..
-يادت نمياد،باشه نوبت فراموشكاري منم ميرسه..
-نگار اين آينه رو درست نگهدار..
-خوبه...تمومنشد..
رژلب را روي لبم كشيدم وگفتم:.
-تموم شدغرغرو،بريم..
مينو ويلچر مامان رو كنار ميز خودشون برده بود،منهم تا آخر همونجا نشستم.نيمه شب بود كه مراسم تموم شد،با اينحال طناز و احسان قصدخيابان گردي داشتن و تابان هم اصرار داشت با اونها بريم اما من خستگي مامان روبهانه كردم و از رفتن امتنا كردم.تا اينكه سعيد به دادم رسيد و قول داد تابان رو باخود ببرد بعد او را به خانه بازگرداند.در ماشين رو باز كردم كه سوار شوم كه كسي منوبه نامم خواند،حامي بود..
-طنين..
-بله؟.
-مي خوام باهات صحبتكنم؟.
-مي بيني كه مامان داخل ماشينه و دارمميرم..
-من هم نگفتم اينجا...منزلشما..
پوزخندي زدم و بعد سرتاپايش را نگاهي انداختم وگفتم:.
-زيادي خوردي كله ات داغشده،نه..
-بايد به عرض خانم برسونم بنده نماز ميخونم..
كمي خودم رو جمع و جور كردم وگفتم:.
-تا زماني كه شما از گردش برگرديد من خواب هفتپادشاه رو ديدم..
-من گفتم،مي خوام دنبال عروس و دامادبرم..
-پس چي؟.
-شما حركت كنيد من پشت سرتونميام..
-شما حالتون خوبه؟مي دونيد ساعتچنده..
-مي دونم،بفرماييد خانم چون من تا امشب حرفم رونزنم دست برنمي دارم..
مثل آدمهاي مسخ شده پشت رل نشستم و در تمام طولمسير به حرفاي حامي فكر كردم و بعد تا مي توانستم در دلم ناسزا بار طناز كردم بااين شوهر انتخاب كردنش،از اينكه ما رو با اينها گره زده و من مجبور بودم حامي روتحمل كنم..
حامي در پياده كردن مامان كمكم كرد و با ما بالااومد.مامان رو به اتاقش بردم و لباسش رو عوض كردم و بعد از پاك كردن آرايش صورتش اورا روي تخت خواباندم،جالب بود كه مامان نسبت به حضور بي موقع حامي سوالي نكرد.وقتياز اتاق بيرون اومدم حامي سرش رو به پشتي صندلي تكيه دادهبود..
يكي نبود بگه بچه جون تو كه خوابت مياد مجبوريمزاحم مردم بشي.به آشپزخانه رفتم و كتري را آب كردم و روي اجاق گاز گذاشتم،صدايحامي اومد..
-چيزي نمي خورم بيا بشين حرفام روبزنم..
-بايد صبر كني من لباسم رو عوضكنم..
-اگر تا صبح هم دست دست كني من تا حرفم رو نزنم ازاين در بيرون نمي رم،اينجا ديگه خيابون نيست كه پليس به دادتبرسه..
-هيچ وفت منو به مبارزه دعوت نكن چون ضرر ميكني،فكر كنم دفعه قبل به اين نتيجهرسيدي..
-به جاي رجز خوندن برو به كارهاتبرس،بيا..
با شانه هاي افتاده به اتاقم رفتم و لباسم را باتاپ شلوار نخي عوض كردم و با شير پاكن صورت را عاري از آرايش،كلاه گيس را هم از رويموهاي كوتاهم برداشتم و شدم خودم،نه آن قيافه استيجاري.از اتاق بيرون اومدم،كتريسوت مي كشيد و حامي در آشپزخانه بود كه با ديدنم گفت:ظرف چايي رو پيدا نميكنم..
-به به چه پسر خانه داري،آقاي مدير كل از اين كارهاهم بلدي..
-تو جز طعنه زدن و تلخ زبوني كار ديگه اي همبلدي..
-آره،كم كردن شر آدممزاحم..
پوزخندي زد و يكي از صندلي ها رو عقب كشيد،روي اوننشست و گفت:.
-يك بار خستي ملخك دو بار جستي ملخك سوم تودستي،شامل حال سركار خانم..
داخل قوري چاي ريختم وگفتم:.
-به جاي تشبيه من به ملخك و استفاده از ضربالمثلهاي ايراني بفرماييد تو نشيمن،تا منبيام..
-همين جا خوبه لطفا يك ليوانيبريز..
فكر مي كنه اينجا هم كلفتشونم،دو تا ليوان چاي روميز گذاشتم و روبرويش نشستم.حامي ليوان را ميان دو دستش گرفت و به اون خيره شد وبعد از مدتي گفت:.
-دل خوشي از ازدواج نداشتم و دوست داشتم خودم باشمالبته نمي گم از زنها بدم مياد،همه مدلش دور و برم بوده و بقدري در مورد زنها تجربهدارم كه در مورد چيز ديگه اي تجربه ندارم...وقتي اسفنديار تو رو به خاطر اهدافشكانديد كرد،تو هم برام يه عروسك بودي مثل همه،تنها تفاوت تو با ديگر همجنسانت اينبود كه ديگران خودشون خواسته بودن به من نزديك بشن.من هيچ وقت براي فرصت طلبي ازدختري به عنوان شي واسطه استفاده نكردم،براي همين هم تو روي اسفنديار ايستادم وتهديدش كردم.مامانم تهديدم رو جدي گرفت و به پشتيباني من بلند شد،به ظن من همه چيزتموم شده بود و فراموشت كردم تا اينكه اون روز تو جياط ديدمت،همه جور فكر در موردتكردم الا اون كاري كه تو بخاطرش اومده بودي.حدس مي زدم تو هم مثل بقيه دخترا ميايطرفم،برات كلاس گذاشتم اما تو دست نيافتني بودي و به منرو ندادي و سفت و سخت جلويفرزاد ايستادي تو رو رد كردم اما نمي دونم چرا با ديدن دوباره ات خواستم بيايشركت،آزارت دادم اما براي فرار از خواسته خودم بود.برات خواستگار پيدا كردم و عزتيرو تحريك كردم پا پيش بذاره،همه چيز خوب پيش مي رفت تا اينكه هويتت برملا شد.تونموندي و رفتي و من مثل كسي كه گمگشته اي داره،مي گشتم دور خودم و سعي مي كدم خودمرو سرگرم كنم.تا اينكه نبودنت كمي قابل تحمل شد اما اين آتيش زيرخاكستر رو احسانشعله ور كرد.مدتي بود كه تو خودش بود،عصبي و سردرگم،خودم مبتلا به اين بيماري بودمو پاپيچش شدم و اون برام از عشق دختري گفت كه تو يك دارالترجمه با هم آشنا شدن ورابطه اش با دختره خوب بوده تا اينكه تو يه پارك قرار مي ذارن تا دختر خواهربزرگترش رو بياره تا با هم آشنا بشن اما نيومدن و هرچي تماس مي گيره جواب نميده.درد من درمان نداشت اما بايد درد اون رو چاره مي كردم،رفتم دارالترجمه اما اونهاهم مثل ما جز شماره تلفن آدرسي نداشتن.جالب بود نه،دو تا برادر درمانشون دو تاخواهر بوده كه خودشون رو گم و گور كرده بودن.تا اينكه يه روز تو شركت بودم كه احسانزنگ زد،از خوشي نمي تونست درست حرف بزنه اما گفت دلداده اش زنگ زده و خواسته با همحرف بزنند.وقتي به احسان گفتم شايد ازدواج كرده و مي خواد ديگه چشم به راهش نباشيرنگش پريد و از گفته ام پشيمانم كرد،اما احسان بايد خودش رو براي هر اتفاقي آمادهمي كرد.خودم او رو به محل قرار رسوندم،صحبتشان خيلي طولاني شده بود،از دور اونها رومي ديدم.دختره به طور عجيبي برام آشنا بود البته از اون فاصله نمي شد دقيق چهره اشرو ديد،دخترك سرش پايين بود و حرف مي زد و احسان متفكر و ساكت گوش مي كرد تا اينكهدختر سرش رو بالا آورد و اشكش رو با دست پاك كرد.چهره احسان باز شد،نمي دونم چيبينشون رد و بدل شد اما هرچي بود به خوشي گذشته بود و قيافه هردو باز شده بود.وقتياحسان برام تعريف كرد تو حكمت خدا موندم،خوشحال شدم و اميدوار بودم درد من و برادرمبا هم درمان شه اما تو....
-من قصه ات رو شنيدم اما حرف من هموني كهگفتم..
-چرا چشم روي كينه ات نميبندي؟.
با دست به قفسه سينه ام اشاره كردم وگفتم:.
-اينجا توي قلبم يه گوله آتيشه،مي دونم كينه امغيرمنطقي و شماها رو چه به گناه پدرتون،اما باز هم نميتونم..
-اسفنديار پدر من نيست،بارها گفتم(دستش رو روي دستمكه روي ميز بود گذاشت)بيا با عشق آتشينم اين نفرت رو ذوبكن..
دستم رو از زير دستش بيرون كشيدم و بلند شدم،ليوانرا داخل سينك ظرفشويي گذاشتم و به آن تكيه دادم وگفتم:.
-اين عشق يكحماقته..
-چرا؟.
-هيچ وقت كينه نمي تونه جاي خودش روبه عشق بده،من از همه شما متنفرم..
-اين انصافنيست..
-من كاري ندارم انصاف هست يا نه...من اگر انتقام ميگرفتم سرد مي شدم اما با مرگ اسفنديار اين داغ همچنان تازهاست..
-نمي خواي گذشتكني؟.
قاطعگفتم(نه)..
-طنين..
-ديگه حرفي نمونده،برو فراموش كن.اينوبدون اگر در دنيا يه مرد باقي مونده باشه كه با اون ازدواج كنم و اون مرد توباشي،حاضرم در ساحل بسوزم و آب خاكسترم رو ببره اما به عقد تودرنيام..
حامي از جاش بلند شد و در حالي كه از شدت خشم رگهايگردنش بيرون زده بود،گفت:.
-تو...تو خيلي بي منطقي،يك آدم كينهتوز..
به سردي نگاهش مي كردم و او ادامهداد:.
-تو احمقي و همه چيز رو از دريچه حماقت خودت نگاهمي كني..
رفت و صداي بسته شدن در آپارتمان اين نويد را به منداد.در همان حال به ليوان نيمه خورده اش خيره شدم و به فكر فرو رفتم،حامي برام چهارزشي داشت؟در هزار توي قلبم هيچ جايي نداشت.كسي از جايي خيلي دور صدايم صدايم زد وبه خود لرزيدم،طناز روبرويم ايستاده بود و با تعجب نگاهم مي كرد.حركتي به خودم دادمو گفتم:.
-كياومدي؟.
sorna
01-14-2012, 11:17 AM
-الان،با تاباناومديم..
-كوتابان؟.
-رفت تو اتاقش.ايستادهخوابيدي؟.
-نه..
-حامي اينجابود؟.
سرم را تكان دادم.هواي خانه برايم سنگين بود،درتراس را باز كردم و روي اون ايستادم.هوا خيلي سرد بود اما من گر گرفته بودم،دستم راروي سينه ام گره زدم و به آسمان قرمز نگاه كردم.لحظه اي بد سنگيني چيزي را روي شانهام حس كردم،طناز پانچوام را روي شانه ام انداختهبود..
نگاهي بهش كردم،موهايش را در حوله پيچيده بود معلومبود از حمام اومده..
-مي خواي حرفبزنيم؟.
سري تكان دادم و زبان سنگينم را به حركت درآوردم وگفتم:.
-نه،برو استراحت كن خستهاي..
-تو چت شده،حال غريبيداري..
-مي خوام با خودم خلوت كنم،برو موهات رو خشك كنسرما مي خوري..
-حامي چي ميگفت؟.
-يك مشتچرنديات....
-من...هيچي شببخير..
لبه تراس نشستم و به ديوار اون تكيه زدم و به آسماننگاه كردم،اي كاش برف ببارد..
sorna
01-14-2012, 11:17 AM
فصل نوزدهم
خانه در سكوت شب فرو رفته بود،در را آهسته پشت سرمبستم.همه در خواب بودن و از ظرفهاي ميوه و تنقلات مشخص بود طناز مهمان داشته و اينمهمان تا دير وقت بوده كه او فرصت نكرده ريخت و پاش ها رو جمع كند.داشتم به طرفاتاق مي رفتم كه فكري به ذهنم رسيد و مردد برگشتم و به ميز بهم ريخته نگاه كردم،كيفرا لبه پله گذاشتم و مقنعه ام رو از سر پله برداشتم و روي كيف گذاشتم.به ساعت نگاهكردم،شش صبح بود.روي همان پله نشستم،بايد از قبل فكرش رو مي كردم و با طناز بهتوافق مي رسيدم.از خستگي داشتم مي مردم،بقدري سر پا ايستاده بودم كه كمر درد گرفتهبودم.به اتاق تابان رفتم،طاق باز خوابيده بود و پتو لاي پاهاش پيچيده بود و دستهايشبه دو طرف باز.از داخل كشو پايين تختش يه ملجفه برداشتم و به سالن برگشتم و رويكاناپه ولو شدم و از شدت خستگي اصلا نفهميدم كي به خوابرفتم..
-طنين...طنين چرا اينجا خوابيدي،پاشو برو رويتختت..
ملحفه رو روي سرم كشيدم وگفتم:.
-نكن طناز،خسته ام خوابممياد..
-مي دونم...اينجا كه جاي خواب نيست،پاشو ببينم كليكار دارم..
-من به تو چكار دارم برو به كارتبرس..
-الان احسان مياد،بعد تو وسط سالنخوابيدي..
لاي چشمم رو باز كردم و گفتم:اين پسره كار و زندگينداره،نرفته مي خواد برگرده..
-چي مي گيتو..
به ساعت مچي ام نگاه كردم،ساعت دوازده بود.گفتم:ميگم شب تا صبح اينجا بوده بسه ش نيست،نرفته مي خوادبرگرده..
سردي آبي كه به صورتم پاشيده شد من را از عالم خواببه عالم هوشياري پرت كرد،با دست صورت رو پاك كردم و گفتم:
-ديوونه چكار ميكني!.
-حالا خواب از سرت پريده كمتر شر و ور ميگي..
-من كي شر و ور گفتم؟مي گم اين اخسان جونت بذارهچهار ساعت از رفتنش بگذره بعد دلتنگ سركار عليهبشه..
-نه هنوز خواب از سرت نپريده،بذار كل ليوان رو خاليكنم..
-ديوونه مگه زده بهسرت..
-حالا درست حرف بزنببينم..
-مگه ديشب احسان اينجانبوده؟.
لپ هاي طناز گل انداخت و با دستپاچگيگفت:.
-واي طنين،توچقدر....
بلند شد به آشپزخانه رفت،گفتم:كجا ميري؟.
-من...تو چطور چنين چيزي به ذهنترسيد..
-من حرف نامربوطزدم؟.
-آره..
-كدومحرف؟.
-همين كه احسان شب اينجابوده..
-اينكه حرف بدي نيست،شوهرته...حالا يه شب اينجابوده،چرا سرخ مي شي..
-نبوده..
حالا نوبت تعجب كردن منبود،گفتم:نبوده؟!.
-نه نبوده،ديشب ساعت يك رفت خونه خودشون...تو چطوراين فكر به ذهنت رسيد..
-وقتي اومدم و ديدم اينجا ريخته و پاشه،گفتم نرسيديجمع كني..
طناز دستش رو به كمر زد و طلب كارانهگفت:.
-نابغه نگفتي اين احسان پدرمرده كفشش كو،نكنه فكركردي با كفش رفته تو رختخواب..
-كفش؟!به عقلم نرسيد...حالا مگه چيشده كه براي من جبهه مي گيري..
-چي شده،تو به من تهمتزدي..
-چهتهمتي؟.
-همين كه احسان ديشب اينجابوده..
-اين كجاش تهمت،تو چرا همه چيزو بزرگ ميكني..
-طنين غلط كردم،يه چيز هم بايد دستي بدم.پاشوديگه،الان احسان مياد ولي هنوز تو اين وسط خودت رو پهنكردي..
-تا اين نامزد جونت نيومده تكليف منو روشن كن،اگرقرار شد شبي اون اينجا بخوابه لااقل بهم بگو تا من مثل ديشب آوارهنشم..
-طنين!.
-تو رو خدا رل دختر بچه هاي چشم و گوشبسته رو برام بازي نكن..
-برو،برو بگير بخواب انگار هنوز از بي خوابي ديشبقرقاطي..
-چهخجالتي..
لباس خوابم رو پوشيدم و روي تخت نازنينم درازكشيدم،چقدر خوب و راحت و دل نشينه.هنوز چشمم گرم نشده بود كه صداي زنگ رو شنيدم وبعد از اون صداي احسان و طناز،ديگر دلم نمي خواست خواب خوشم رو از دستبدم..
-طنين بيدار شو،بايدبريم..
-طناز ميشه دست از سرمبرداري..
-اه بيدار شو ديگه،شب شده چقدر ميخوابي..
چشم باز كردم و در حالي كه خميازه كش داري ميكشيدم،دستم رو جلوي دهنم گرفتم.نگاهي به طناز انداختم،شيك و پيك همراه با آرايشملايم و دلنشيني لبه تخت خودش شق و رق نشسته بود.با پشت دست چشمم رو ماليدم وگفتم:.
-به به چه حوري نازي،شما اومديد جونم رو بگيريد ايفرشته مرگ..
-پاشو خودتو لوس نكن،ديرنشده..
-دير شده!قرار جاييبري؟.
-برينه،بريم..
-استاد ادبيات فارسي قرار كجا بريم(واژه بريم راتاكيدي گفتم)كه خودم خبر ندارم..
-طنين برام فيلم بازي نكن،يعني خبرنداري امشب دعوتيم..
-كجادعوتيم؟.
-به جاي اينكه جملات خودم رو تحويل خودم بدي پاشوحاضر شو،منو حرص نده پاي آبرو وسطه..
-تو هم به جاي بازي با كلمات منو روشنكن كه پاك گيج شدم..
-طنين نگو كه خبر نداري،امشب كجادعوتيم..
-من نمي دونم به جانمامان..
چشمان طناز گرد شد وگفت:.
-تو نمي دوني امشب خونه احساندعوتيم..
حالا نوبت من بود تا چشمانم از حدقه بيرونبزند:يكبار ديگه بگو كجا دعوتيم؟.
-منزل معيني فر،خونه احسان،نامزدمن...پاشو لباس بپوش..
-من نميام...هووووم جالبه هنوز هيچي نشده خاله بازيشروع شد،بايد از اول فكرش و مي كردم اين ازدواج يعني يك رابطهدوستانه....
طناز كه حوصله طعنه زدن من رو نداشت،بلند شد وگفت:.
-همه آماده ايم و منتظر تو هستيم،فقط عجلهكن..
-من نميام شما تشريف ببريد منزل نامزد عزيزتون پسرقاتل پدر..
-طنين دست از اين حرفاي احمقانه بردار،تو يكتحصيلكرده اي و بايد با يه آدم كودن بي سواد فرق داشتهباشي..
-چون تحصيلكرده ام بايد بي رگ و بي غيرت باشم نهخواهر من،من چشمم رو نمي بندم تا به ريشم بخندن و با خودشون بگن چه آدمهاي هالوييهستن،هم بدبختشون كرديم هم پدرشون رو فرستاديم سينه قبرستون هم تا لب تر مي كنيمدست به سينه براي خدمت گذاري تا كمر خم ميشن..
-دست از اين افكار ماليخوليايي بردار...اصلا ميلخودته مي خواي نيا،اما جواب مامان باتو..
-من خيلي راحت مي تونم علت نيومدنم رو به مامانتوضيح بدم..
چشمان طناز حالت مضلومانه به خود گرفت،بازم تندرفته بودم.قبل از اينكه اشكش سرازير بشه،دستم رو به حالت تسليم بالا بردم وگفتم:.
-باشه،باشه باز براي من مراسم آبغوره گيري راهننداز..
طناز در را نيمه باز بدون هيچ حرفي رها كرد ورفت،پايم رو از تخت آويزون كردم و آرنجم رو روي زانوهام گذاشتمو سرم رو ميان دستامگرفتم..
-آجي جون،طناز مي گهبريم..
سرم را بلند كردم و به تابان نگاهي انداختم و افسوسكودكي و بي خبريش رو خوردم،كاش من هم مثل اون بودم و هيچ وقت كنجكاوي نمي كردم.يكتجسس بي نتيجه،هيچ كاري نتونستم انجام بدم جز اينكه ريشه اين كينه رو در سينه امدواندم..
-طنين چرا اينطوري نگام ميكني؟.
-برو تابان جان بگو من با آژانس ميام شمابريد..
صداي بلند تابان اومد كه جمله ام رو براي مامان وطناز تكرار مي كرد،بعد صداي باز و بسته شدندر..
نياز به آرامش داشتم،به زير آب سرد پناه بردم وموهام رو سشوار كردم و يك بلوز بافت قرمز با يك شلوار كتان مشكي پوشيدم.قصد آرايشنداشتم اما چشمان پف كردهام از شدت گريه زير دوش آب،منو وادار به اين كار كرد و باكمي پودر و خط چشم و سايه و رژگونه قيافه ام روساختم..
وقتي پام رو روي زمين گذاشتم،لحظه اي خيره به خانهمعيني فر نگاه كردم و به ياد روزي افتادم كه به خاطر انتقام به اونجا اومدهبودم..
صداي راننده آژانس منو از اون روز به حالبرگردوند..
-خانم مابقيپولتون..
-متشكرم..
او پايش را روي گاز گذاشت و به سرعتاز جا كنده شد،دور شدنش را نگاه كردم و غبطه خوردم كه جاي او نيستم.با احتياط رويزمين يخ زده راه مي رفتم و قبل از فشردن زنگ نفس عميقي كشيدمو به ساعت نگاه كردم،نهو نيم شب بود.دستم را روي زنگ گذاشتم بعد از چند دقيقه بدون پرسش در باز شد،ميدونستم آيفون تصويريست..
احسان به استفبالم اومد،طناز در كنارشبود..
-سلام..
-سلام خانم،مشتاقديدار..
طناز زودتر از منگفت:.
-طنين اين روزها سرش خيلي شلوغه و ما هم كم ميبينيمش،بقدري ديدارهامون كم و كوتاهه كه من حتي مهموني امشب رو فراموش كرده بودمبهش بگم..
-حق با طناز،ببخشيد ديركردم..
-خواهش مي كنم،نيت از اين مهموني دور هم بودنه وحالا كه دير اومديد بيشتر مي مونيد تا جبران بشه...بفرماييد داخل،هوا خيليسرده..
با اشاره احسان،من از جلو راه افتادم و اونها ازپشت سرم مي اومدن.جلوي در ورودي با ديدن دختر شانزده هفده ساله اي تعجب كردم،پالتوام را به دست او دادم و قبل از سوال من،احسانگفت:.
-با رفتن سمانه،بانو حسابي دست تنها شده بود و سيمارو جديدا استخدام كرديم..
با اومدن افسانه جون فرصت براي حرف بيشتر رو از دستداديم.وقتي وارد سالن شديم حامي رو ديدم كه داشت با تابان بازي مي كرد،از جايش بلندشد و يك احوالپرسي سرسري كرد و بعد هم به بازيش پرداخت.كنار مامان نشستم و افسانهجون با گفتن حتما سردت شده،با صداي بلندگفت:.
-سيما براي طنين جون يه نسكافه داغبيار..
روي ميز چهار تا آلبوم بزرگ بود كه ناخودآگاه بهاونها خيره شدم و به فكر فرو رفتم،طنازگفت:.
-واي طنين،بيا عكس بچگي احسان رو ببين چهنازه..
از بين آلبومها يه آلبوم سفيد رنگ كه طرح ابر و بادداشت بيرون كشيد.حق با طناز بود و احسان كودكي ناز و شيرين بود اما با ديدن صفحهدوم حالم منقلب شد،عكس اسفنديار معيني فر در حالي كه كودكي را در آغوش داشت با اونلبخند گل گشادش به من دهن كجي مي كرد.دستپاچه و عصبيگفتم:.
-با اجزه تون من مي رم بانو رو ميبينم..
سكوتي تلخ سالن رو فرا گرفت و من براي رهايي از اونبا گامهاي بلند خودم رو به آشپزخونه رسوندم.بانو داشت خورشت رو مي چشيد و دختركتازه وارد داشت ظروف رو از كابينت خارج مي كرد و روي ميز مي گذاشت،با ديدن منگفت:.
sorna
01-14-2012, 11:17 AM
-خانم امريداريد؟.
بانو به سويم برگشت و با خوشحالي گفت:طنين!اي دختربلا..
قاشقش رو درون بشقاب كنار اجاق گذاشت و با دستانيباز به سويم اومد و در آغوشش گرفت..
-دختر چقدر تغيير كردي،چرا اينقدرلاغر شدي تو.وقتي خانم برام تعريف كرد،دو تا شاخ رو سرم ### شد امان از دست شماجوونها با اين كارهاتون..
-چكار مي كني بانو،چه خبر ازسمانه؟.
-سمانه كه ما رو بي خبر گذاشت،تو بگو چه ميكني.هزار الله اكبر دختر،چقدر خواهرت خوشگله اما به قشنگي تو نمي رسه.بايد برامتعريف كني چكارا مي كني..
-چرا براي نامزدي احسان و طنازنيومدي..
-خانم خيلي گفت بيا اما من روم نشد،ما رو چه بهمجلس بزرگان...الهي سفيد بخت بشن...تو هم بايد كم كم به فكر لباس سفيد عروسي خودتباشي..
از قبل مي دونستم بانو چه خوابي برام ديده،برايهمين قبل از اينكه بيشتر رويا پردازي نكنهگفتم:.
-تو فكرش هستم،بايد طرفم از مسافرتبرگرده..
-پس تو همبله!.
-اي تا حدودي...فكر كنم مزاحم كارتون شدم...اگر كمكخواستين صدام كنيد..
به سالن برگشتم،خبري از طناز و احسان نبود.سرجايقبليم نشستم و افسانه جون پرسيد:.
-چه خبر از پروازهاي داخلي وخارجي؟.
-خبر خاصينيست..
-هواپيمايي جديدا سقوط نكرده يا ربودهنشده؟.
-خوشبختانهنه..
-بچه ها رفتن بالا،مي خواي برو بالا پيششون يا سيمارو بفرستم دنبالشون..
-نه افسانه جون بذاريد راحتباشن..
خودش فهميده بود تحمل خانواده اش مخصوصا حامي روندارم.تابان كنارم نشست،با دست موهاي لختش را مرتب كردم و او با نشاط و شاديگفت:.
-حامي خان رو كتكردم..
-حكم بازي ميكردي؟.
-آره..
حامي روبرويمان نشست و گفت:البته بايدبگم با كلك..
-آرهتابان؟.
-كلك كه نه،يه خورده زرنگي...اصلا چرا خودت نميايبازي كنيم،قول مردونه مي دم هردوي شما رو كتكنم..
-نه تابان،من حوصلهندارم..
-چرا دخترم پاشو،پاشو برو با بچه ها بازي كن سرتگرم شه..
روم نشد به افسانه جون(نه)بگم و به اجبار بلند شدمو با حامي و تابان سر يك ميز نشستم.بازي كه شروع شد اصلا تمركز نداشتم و از اينكهروبروي حامي نشسته بودم معذب بودم،از اون شب كه حرف دلش رو گفته بود كنار اومدن بااون برام سخت بود.نمي دونم چرا دستام مي لرزيد و با فرياد تابان كه گفت،هفت تا.برگههاي باقي مونده در دستم رو وسط ريختم..
-طنين خانم كت شدي،حامي خان برگه بدهكه حاكم منتظر حكم كردنه..
بازي با،باخت من و حامي و برد تابان همراه بود.اوهم مثل من افكار منسجمي نداشت،از همه بدتر نديده گرفتن من بود.بعد از شام با اومدنهومن و خواهر و برادرش و ساحل،حامي كلي سرحال شد و با دوستانش گرم گرفت.كتي هم باعشوه و ناز از سركول حامي و احسان بالا مي رفت كه اين اصلا به مزاج طناز خوش نمياومد براي همين اشارات من رو براي رفتن ناديده مي گرفت و فكر مي كرد اگر نامزد تازهيافته اش رو ترك كنه او رو از دست مي ده.دست آخر با حرص او را گوشه اي از سالنكشيدم و گفتم:.
-اگر دل كندن از نامزد عزيزت سخته،شما اينجا باشيدما مرخص مي شيم..
-طنين چقدر عجله داري صبر كن اينا برن،ميريم..
-اومديم و اينا نرفتن،تكليف ما چيه مخصوصا مامان بااين حال مريضش..
-يه كم ديگهبمونيم..
-چقدرديگه؟.
-يك ساعت...نه دو ساعتديگخ..
-دو ساعت يعني يك نيمهشب..
-باشه...باشه يك ساعت و نيم ديگه خوبه،بخاطر من.اگهبيام خونه و اين دختره اينجا باشه ديوونه مي شم،اين زيادي راحته و هم با حاميصميميه هم احسان...حامي مهم نيست اما احسان خيلي ساده اس...ميترسم..
-فكر كنم براي شكاك بودن خيليزوده..
-اين شكنيست،عشقه..
-خب حالا وقت اين حرفا نيست،برو ور دل نامزد جونجونيت كه خدايي نكرده گول شيطان كتي رونخوره..
طناز چنان سفت و سخت چسبيده بود به احسان كه انگارمي ترسيد ه لحظه او فرار كند.فكر كنم هومن بالاخره پي برد كه خواهرش با زياده رويشباعث ناراحتي طناز شده و به بهانه دير وقت بودن همه رو بلند كرد،با بلند شدن اونهاما هم عزم رفتن كرديم..
sorna
01-14-2012, 11:18 AM
فصل بيستم
-اين هم شغل كه ما داريم.
-چته مرجان،باز كه ناله مي كني.
-هيچي،درست شب عيد پرواز دارم.
-اين عزا داره؟
-آره عزا داره،بعد از اين پرواز حتي هفت ساعت هم استراحت ندارم و بايد به پرواز بعدي برسم.
-درست مثل من،ولي من مثل تو دستمال دست نگرفتم و فين فين راه ننداختم.
-جان من،تو هم هستي؟
-ok،من تا يازدهم فروردين پشت سر هم پرواز دارم.
-پس خوشا بحال من كه تا ششم پرواز دارم،بعد از اون چهار روز استراحتمه.
-حالا بازم بشين و ناشكري كن.
صداي زنگ موبالم بلند شد،از كيفم بيرون كشيدمش و نگاهي به شماره روي مانيتو انداختم.
-سلام آقا سعيد،كجايي مرد حسابي؟
-سلام كلفت با كلاس.
-تو هميشه به شغل من ارادت داري.
-ما اينيم ديگه.
-كجايي پسر بي مرام،حالا ما بدرك نمي گي مامانم دلتنگت مي شه.الان دو ماه نديدت،دقيقا بعد از مراسم طناز.
-بخدا سرم شلوغه،فردا شب بعد از سال تحويل براي عرض ادب و عيد ديدني خدمت مي رسم.
-من كه نيستم،خوش به حال اونيي كه تو رو مي بينن.
-كجايي؟
-پرواز دارم.
-پس الان ميام غصه نخور.
-حالا هم نيستم،در ضمن غصه هم نمي خورم.
-ا...كجايي؟
-دوبي.
-بابا ايول،ما مي خواستيم بريم تو زودتر رفتي...يه زحمتي برات داشتم.
-چيه؟مي گم سلام گرگ بي طمع نيست.
-دست شما درد نكنه،گرگم شديم.
-قابلي نداشت،نگفتي چيكار داري؟
-دوستام مي خوان برن دوبي و بليط هم گرفتن اما بي معرفت ها امروز به من گفتن.مي دونستم بليط پيدا نمي شه ولي تيري تو تاريكي زدم،البته پيدا نكردم و اينا كلي به ريش نداشتم خنديدن.گفتم يه دختر عمه دارم كلفت هواپيما،يه بليط كه سهله شركت هواپيمايي رو مي ذاره تو جيبش و چاره كارم به دست اونه حتي اگر شده يه چهارپايه بذاره تو كابين خلبان منو نالميد نمي كنه.
-ممنون از اين هندونه ها سعيد،اينا خيلي سنگين هستن و دستام درد مي گرده.حالا مي گي چيكار كنم؟
-به...اين همه صغري و كبري چيدم تو مي گي چيكار كنم،حيف از اون هندونه هايي كه گفتي من خرجت كردم.
-ا اين صغري و كبري بود،من فكر كردم داري درد و دل مي كني.
-اگر درددل داشتم مي رفتم دكتر و به تو زنگ نمي زدم.
-خب دلم بحالت سوخت،برسم تهران بررسي مي كنم ببينم مي شه كار كرد.
-يعني بليطok،دوبي من اومدم.
-آي نگفتم بليطokدوبي سلام،گفتم ببينم چي پيش مياد.سعي ام رو مي كنم،پيدا كردم باهات تماس مي گيرم فقط براي خودت مي خواي؟
-آره بابا،يكي هم پيدا كني هنر كردي.
-باشه.
-قربان دختر عمه بامرامم.
-برو زبون نريز...راستي نگار سراغتو مي گرفت.
-تو رو جان امواتت شماره ام رو ندي كه كچلم مي كنه اين رفيق بي زبونت.
-شوخي كردم اونم دل خوشي از تو نداره،كاري نداري.
-نه...منتظرم ها.
-باشه باي.
چند تا پيام كوتاه داشتم كه همه مربوط به تبريك سال نو بود،داشتم به اونا جواب مي دادم كه مرجان پرسيد:
-كي بود؟
-پسرداييم.
-تو پسردايي داري؟
-نبايد داشته باشم.
-ببينم اين فاميلاتو كجا قايم كردي كه يكي يكي بيرون مي كشي.
-توي چراغ جادو.
قهوه ام رو سر كشيدم و با صداي بلند گفتم:
-ثريا فالم رو مي گيري؟
-بده فنجونت رو ببينم چه خبره.
-ثريا رمالي درآمد داره؟
-مرجان!
بد مي گم طنين،هروفت جمع مي شيم معركه مي گيره.
-مرجان نوبت حال گيري ما هم مي رسه كه تو عميق بري تو لك.
فنجانم را وارونه كردم و داخل نعلبكي گذاشتم،بعد كه اون رو برداشتم داخلش انگشت زدم و به دست ثريا دادم.ثريا فنجان را كمي در دست چرخاند و گفت:
-يه كايت مي بينم،روحت ناآرومه و يه راز داري كه نمي توني فاش كني.يه خوشبختي در انتظارت البته نه به اين زودي ها،يه عشق ابدي اما حلقه اي نمي بينم و مشخص نيست پيوندي صورت مي گيره با نه.يه موش هم هست،يه گرفتاري از طرف يه همكار و يه تصميم عجولانه...
-اوه...اين همه حرف ته اين فنجون بود.
-بده من فنجونت رو مرجان،به فال من شك نكن.
-ببين طنين اون موشه من نيستم خودشه،با اين فالگيريش برات دردسر درست مي كنه اما خوشبختي و عشق ابدي رو كاملا قبول دارم.اگر به حرف من گوش كني بهش مي رسي اما اين مخ تو،توش پر از كاه كه حرف توش اثر نمي كنه.حالا بماند چه رازي داري و چرا روحت سرگردانه.
-مرجان فنجونت رو بده ثريا،اينقدر چرند نگو.
ثريا فمجون مرجان رو در دست چرخوند و گفت:
-واي واي مرجان،چه خبر اينجا.
مرجان كه فكر مي كرد با گوي جهان بين طرفه،سرك كشيد داخل فنجان رو ديد و گفت:
-اين تو كه هيچ خبري نيست جز ته مونده قهوه كه روي ديواره فنجون ماسيده.
-خله رمز و رموزي كه توي اين ته مونده قهوه ماسيده شده رو گفتم.
-خب،حالا چه خبره؟
-يه تند باد...آشوبي تو زندگيت در پيش داري،يه زن مي بينم اما تو نيستي البته چهره اش مشخص نيست ولي باعث بدبختي تو مي شه چون به تو حسادت مي كنه و باعثشم يه مرد.
-يه مرد؟!
-فكر كنم همسرته...آره خودشه،يه دسته گل دستشه اما براي تو نيست براي اون زنه...
به ثريا نگاه كردم چشمكي به من زد،مرجان با سر داشت مي رفت داخل فنجون و ثريا هم قيافه رمالها رو به خودش گرفته بود و مرتب حرفاي تحريك آميز مي زد و ته دل مرجان رو خالي مي كرد.ديگه نتونستم خودم نگه دارم و پقي زدم زير خنده،دستم رو جلوي دهنم گرفتم اما اختيار خنده از دستم خارج شده بود.همكارها با تعجب نگاهم مي كردن تا اينكه ثريا هم با من همصدا شد،حالا همه فهميده بودن مرجان سركار بوده.مرجان با عصبانيت نگاهس به من و ثريا انداخت و دست آخر نتونست تحمل كنه و از استراحتگاه بيرون زد.با رفتن مرجان همه ساكت شديم و ثريا گفت:
-فكر كنم زياده روي كردم.
-نه درس خوبي به مرجان دادي.
-اما ناراحت شد.
-اون با من،رگ خوابش دست منه.
-آخه هرچي دوست داره به همه مي گه،مي خواستم كمي...
-مي دونم درستش مي كنم،آدمي كه سر به سر همه مي ذاره بايد كمي جنبه داشته باشه
sorna
01-14-2012, 11:18 AM
فصل بيست و يكم
گلهاي ميخك و داودي رو پرپر كردم و روي سنگ سياه قبر پدر ريختم.يكسال گذشت اما هنوز داغ من تازه بود،به عكس تراشيده شده پدر برروي سنگ نگاه مي كردم.دلم هواي صداي مهربان و آغوش گرمش رو كرده بود،دوباره نگاهم تار شد و اشكم سرازير شد.
-طنين كافيه.
از پس اشك سعيد رو ديدم كه روبرويم سرپا نشسته بود،سرم رو بلند كردم همه رفته بودن جز خودمون و خانواده معيني فر.با صداي گرفته اي گفتم:شما بريد من خودم ميام.
طناز با اون چشما و بيني قرمز،كنار گوشم گفت:
-طنين حال مامان خوب نيست.
به مامان نگاه كردم و گفتم:
-من كه گفتم شما بريد خودم ميام،مي خوام...
-شما عمه رو ببريد من طنين رو ميارم.
-سعيد تو هم برو...خودم...
-من مزاحمت نمي شم هرچقدر خواستي اينجا بشين،فقط زماني كه مي خواي برگردي با هم برمي گرديم.
حوصله چك و چونه زدن نداشتم و حالا راحت تر مي تونستم عزاداري كنم ديگه حال خودم رو نمي فهميدم،مامان نبود كه به خاطرش خودداري كنم.كسي زير بازوم رو گرفت و منو بلند كرد،بعد كسي زيرگوشم گفت:
--بسه ديگه چفدر خودت رو اذيت مي كني،پدرت هم خدابيامرز راضي نيست.
بازوم رو از دستش بيرون كشيدم و گفتم:
-سعيد بزار تو حال خودم باشم.
-يكسال پدرت اين زير خوابيده،نمي خواي باور كني.
-پدرم به ناحق مرد.
-نه پدرت قرباني ضعفش شد.
فرياد زدم:خفه شو تو چي مي دوني لعنتي،گمشو نمي خوام ببينمت.
افتان خيزان راه افتادم،تعادلي روي پاهام نداشتم.سعيد دوباره منو گرفت و گفت:
-باشه خفه مي شم،صبر كن با هم بريم.
-نمي خوام برو به درك،تنهام بذار...تو...
-طنين تو حالت خوب نيست و روي پا بند نمي شي.
-به تو ربطي نداره.
-باشه من ساكت مي شم.
نايي براي جدال لفظي نداشتم،خودم رو به دستان پرقدرت سعيد سپردم و وقتي داخل پاترول مشكي سعيد نشستم چشمانم رو بستم.حالم از دنيا و آدمهاش بهم مي خورد.
***
بعد از سالگرد پدر،بداخلاق و بهانه گير شده بودم و اين حالات من با ديدن احسان تشديد مي شد.احسان هم متوجه اين امر شده بود و براي همين اونا سعي مي كردن ديدارشون زماني باشه كه من پرواز داشتم،درغير اين صورت بيرون خونه قرار مي ذاشتن.من هم سعي مي كردم خودم رو در بي خبري از اونا غرق كنم،جديدا به سيگار روي آورده بودم و در خفا براي خودم سيگار دود مي كردم.تابان و طناز كمتر با هم دعوا مي كردن و از طناز شنيده بودم كه احسان،تابان رو در مدرسه فوتبال و كلاس زبان ثبت نام كرده.با نزديك شدن به زمان عروسي طناز،چند تيكه از عتيقه ها رو فروختم و پولش رو به طناز دادم تا جهيزيه اش رو تهيه كنه.در اين دوران بد روحي مرجان دست بردار نبود و مرتب پيغام فواد رو مبني بر درخواست ازدواج مطرح مي كرد و من چون آهويي گريز پا از هرچي كه مربوط به آينده ام بود مي رميدم.روز دقيق مرگ اسفنديار رو مي دونستم اما كسي من رو براي مراسم سالگردش دعوت نكرد و اين بزرگترين لطف اطرافيانم بود اما خبر داشتم كه بقيه اعضاي خانواده ام در اون مراسم حضور داشتن ولي حيف كه مجبور بودم سكوت كنم و دندان روي جيگر بذارم،بيچاره مامان خبر نداشت براي مراسم چه كسي و پا تو خونه كي گذاشته اما از طناز دلخور بودم چون اون با علم به اين موضوع راحت و بي خيال خود را به بي خبري مي زد و بقيه رو با خودش همراه مي كرد.
sorna
01-14-2012, 11:18 AM
از در شيشه اي فرودگاه كه خارج شدم،بوي اولين باران پاييز را با يك نفس عميق به ريه ام دعوت كردم و با لبخند رو به مرجان گفتم:
-باز باران با ترانه.
-كجاش با ترانه،دل آدم تو اين هواي باروني مي گيره.
-نه مرجان جونم دل غير آدم مي گيره،چطور دلت مياد به اين هواي باروني و لطيف بگي دلگير.
-طنين،من نه از بارون خوشم مياد نه از برف،من عاشق تابستونم و از فكر سرما تمام تنم مي لرزه.
-دوست دارم تا شب زير اين بارون قدم بزنم.
-بعدش هم با چند تا آمپول پني سيلين و سوپ شلغم ازت پذيرايي كنن،نه.
-من مثل تو نازك نارنجي نيستم و بنيه ام قويه.
-از ني قليون بودنت معلومه چه بنيه اي داري...ا طنين اون ماشين فاميلتون نيست همون مايه داره،خودشه نگاه كن،پياده شد و داره دست تكون مي ده.
زير چشمي سمتي را كه مرجان اشاره مي كرد نگاه كردم باز اين پسره بود،خدا داند اين بار چه خوابي برام ديده.بازوي مرجان رو گرفتم و گفتم:
-كو؟كي رو مي گي،من كه كسي رو نديدم.
-باز چيه؟دمش رو لگد كردي يا اون...حالا چرا اينقدر تند مي ري دستم رو كندي.
-حوصله ديدن قيافه نحسش رو ندارم.
چند قدم به سرويس مانده بود كه ايستادم.
-چيه،چرا ايستادي؟بخدا امروز جني شدي،يه بار مثل جت راه مي ري و يه مرتبه برق مي گيرتت و درجا خشكت مي زنه.
-مرجان تو برو،من ببينم حامي چيكار داره.
-نه مسئله جدي شد،بايد يه روانپزشك حتما تو رو ببينه...سيمهات خيلي قاطي و پاتي و با اين جرقه هاي كه مي زنه آتيش سوزي راه نندازه خوبه.
-نمي دونم چرا دلم #### شده...برو به سرويس بگو منتظر من نباشه و حركت كنه.
-طنين!
به مرجان توجه نكردم و با گامهاي بلند به سوي محلي كه حامي پارك كرده بود حركت كردم،خدا خدا مي كردم نرفته باشه اما رفته بود.دور و بر رو نگاه كردم نبود،گريه ام گرفته بود و دلم مثل سير و سركه مي جوشيد.موبايلم رو از كيفم بيرون آوردم و شماره طناز رو گرفتم،خاموش بود.شماره خونه رو مي گرفتم كه ماشيني كنارم متوقف شد و شيشه مشكي اتوماتيكش پايين رفت و صداي حامي رو شنيدم.
-شانس آوردي از آينه ديدمت وگرنه رفته بودم.
-ا شما هستيد(مثلا نديده بودمش)اينجا چه مي كنيد،مسافرت بوديد؟
-منتظر شما بودم،دوستتان هم منو ديد به شما نگفت.
-كي؟كسي به من چيزي نگفت.
-تا كاملا خيس نشديد سوار شيد.
متوسل به دروغ شدم و گفت:
-متشكرمةمنتظر سرويسم.
-شما رفتيد طرف سرويس،پس چرا سوار نشديد.
مچم رو بدجوري گرفته بود،خودم رو نباختم و گفتم:اون سرويس من نبود فقط چون با مرجان حرفمون به درازا كشيده بود تا نزديك سرويسش رفتم.
-دختر خوب دست از يكدندگي بردار و سوار شو،مثل موش آب كشيده شدي.
در رو باز كردم و با تاني سوار شدم،حامي دريچه بخاري رو به سويم چرخاند و گفت:
-پرواز چطور بود.
-اول صبحي اومديد اينجا اوضاع پروازها رو بپرسيد...آقاي معيني اتفاقي افتاده يا باز مي خوايد حرفاي گذشته رو پيش بكشيد...اگر مي خوايد تكرار مكررات كنيد نيازي نيست چون نه گوشي براي شنيدن دارم نه حوصله.
حامي با خنده گفت:من از پرواز پرسيدم شما به كجا وصلش كردين.
خنده اش خسته و پردرد بود،حدسم به يفين مبدل شد كه اتفاقي افتاده و گفتم:
-آقا حامي دلم شور مي زنه،اتفاقي افتاده.
-چرا شور؟اين همه دستگاه موسيقي،بگو سه گام يا اصفهان بزنه اما نه حالا كه فكر مي كنم مي بينم شور عام پسنده.
نفس عميقي كشيدم و دوباره دل نگران مامان شدم و با گوشيم شروع به گرفتن شماره خونه كردم،هنوز دكمه ارتباط رو نزده بودم كه حامي گوشي رو از دستم گرفت.
-كجا زنگ مي زدي اول صبحي؟
-جان مامانت،جان عزيزترين كست حال مامانم بد شده،نكنه اتفاقي براش افتاده.
-جان مامانم،جان عزيزترين كس زندگيم حال مادرت خوبه.
-تابان؟تابان چيزيش شده.
-تابان هم حالش خوبه،اصلا تو چرا اينقدر بد به دلت راه مي دي.
-شما نيت كردين منو دق مرگ كنيد،درسته مي خنديد و مسخره و مسخره بازي درمياريد اما من مطمئنم يه اتفاقي افتاده...طناز...طناز حالش خوبه نه.
حامي كنار اتوبان پارك كرد و با دو دستش سفت چسبيد و با صداي گرفته اي گفت:
-اول بايد قول بدي،قول بده...
-چرا بايد قول بدم،دق كردم بگو طناز چي شده؟
-اول بايد قول بدي آرامش خودت رو حفظ كني.
-قول مي دم بگو،بگو چه بلايي سر طناز اومده،بگو بدونم چه خاكي تو سرم شده.
-طناز و احسان...
-تصادف كردن.
-نه...يعني يه چيزي در اين حدود.
-اول بگو حالش خوبه.
-آره...يعني بايد دعا كنيم.
-دعا كنيم؟...مي شه جاي بازي كردن با كلمات،رك و راست بگي...تورو خدا بگو طناز چي شده.
-با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...خدا مي دونه چه بلايي سرشون آوردن،موبايل طناز رو پليس كف ماشين پيدا كرده و از روي شماره هايsaveشده با خونه شما تماس گرفته.تابان باهاشون حرف زده،بعد هم به من خبر داد.هردوشون رو بيهوش كردن بي رحم ها...
نفسم در نمي اومد،به سختي پرسيدم:
-زنده است.
-آره فقط...
-فقط چي؟جون به لبم كردي بگو ديگه.
-تو كماست،با جسم سختي به جمجمه اش ضربه زدن.
با دستم صورتم رو پوشوندم و گفتم:واي خداي من.
در حضور حامي گريه مي كردم و ديگه ازش خجالت نمي كشيدم،تنها حرفي كه زدم گفتم:منو ببر پيش خواهرم.
وقتي جلو بيمارستان رسيدم با چشماي خيسم به ساختمان اون نگاه كردم و شنيدم كه حامي گفت:
-بيمارستان خوبيه...پياده شو.
پاهام نمي رفت،دستم رو روي سقف سدان مشكي حامي گذاشتم و با درماندگي نگاهش كردم.حامي به ياريم اومد،چشمانم رو بستم و پاهام به امر حامي به هرسو كه او مي برد مي رفت تا اينكه بالاخره انتهاي يك سالن پشت شيشه صداي آروم حامي رو شنيدم.
-چشمت رو باز كن،طناز اينجاست.
خواهرم در ميان شلنگها روي تخت سفيد آرميده بود و چشمان قشنگش برروي دنيا بسته بود.يك دستم رو روي شيشه سرد گذاشتم و دست ديگرم رو جلوي دهنم و هق هق كنان همانجا رو پا نشستم.حامي بلندم كرد و روي صندلي نشاند،نمي تونستم باور كنم خواهر نازم اونجا خوابيده و دوباره بلاي ديگه اي بر سرم نازل شده.حامي دوباره روبروم ظاهر شد و پاكت آبميوه رو به سويم گرفت و گفت:
-بخور.
با دست اون رو پس زدم و سري تكان دادم،با اصرار گفت:
-بايد بخوري...مي گم بخور.
به زور يه ميك به ني زدم و بعد اون رو در دستم گرفتم.حامي كنارم روي صندلي نشست،با صداي خش داري گفتم:
-كي اين اتفاق افتاده؟
-ديروز بعد از ظهر،حدود ساعت سه و چهار.
-آخه چرا؟چرا خواهر بي گناه من...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-دارن تحقيقات مي كنن.
-اگر يه مو از سر خواهرم كم شه خودم پيداش مي كنم و با همين دستام مي كشمش.
-بله شما خبره هستيد،در تعقيب و گريز براي يافتن مسبب.
-برادر تو هم تو اين قضيه بي گناه نيست،نمي دونم چرا خانواده تو كمر به نابودي خانواده من بسته.
-طنين انصاف داشته باش احسان از دو قدمي مرگ برگشته،يه چاقو تا دسته تو سينه اش فرو كردن كه دو سانت با قلبش فاصله داشته.ده ساعت تو اتاق عمل بوده و هنوز هم بهوش نيومده.
ازش خجالت كشيدم،بلند شدم و از پشت شيشه به خواهر مظلومم نگاه كردم و صورتم رو به شيشه جدا كننده چسبوندم و اشك گرمم سرازير شد.در اولين فرصت به ديدار دكتر طناز رفتم،او همه چيز رو به زماني واگذار كرده بود كه طناز بهوش بياد.حامي براي سرزدن به احسان منو تنها گذاشت،جلوي در اتاق طناز قدم مي زدم و گاهي مي ايستادم و نگاهش مي كردم.وقتي پرستار به او سر مي زد ماتمسانه نگاهش مي كردم و منتظر يه خبر اميدوار كننده بودم.به ديوار روبروي پنجره تكيه زدم و ياد روزهايي افتادم كه پشت درI.C.U.منتظر بهوش اومدن مامان بوديم.اگر بلايي سر طناز بياد چطور بهش بگم،خدا جون طنازم رو از تو مي خوام.شب نامزدي اش مثل فيلم جلوي چشمانم مي گذشت،زيبا و رويايي شده بود.
-طنين.
چشم باز كردم،حامي جلوي من ايستاده بود و يك سر و گردن از من بلندتر بود.با دست اشكهاي روي صورتم رو پاك كردم و گفتم:
-بله.
-با منزل تماس گرفتي؟
لحظه اي با گيجي نگاهش كردم و گفتم:نه...
بعد به اطرافم نگاه كردم و صداي حامي رو شنيدم كه گفت:
-دنبال چي مي گردي؟
-كيفم؟نمي دونم چيكارش كردم.
-فكر كنم تو ماشين گذاشتي...بيا با گوشي من تماس بگير.
-نه...
راه خروجي رو در پيش گرفتم.
-كجا مي ري؟
-مي رم تلفن كنم.
حامي آستينم رو كشيد و گفت:
-دست از لجاجت بردار،بيا با اين تماس بگير.
موبايلش رو در دستم گذاشت و از من فاصله گرفت،لحظه اي با ترديد به گوشي بعد به حامي كه پشت به من داشت قدم مي زد نگريستم و دستم روي شماره ها لغزيد و پشت سرهم اعداد روي مانيتور حك شد.
-سلام تابان،خوبي؟
-سلام آجي جون،كجايي موبايلت رو جواب نمي دي...آجي جون طناز...
-من بيمارستانم،حال مامان چطوره؟
-مامان خوبه،ديشب پهلوش خوابيدم.آجي جون طناز چطوره؟
-طناز خوبه،داخل دفترچه تلفن شماره عفت خانم هست تماس بگير بياد پيش مامان،من با مدرسه ات تماس مي گيرم و غيبتت رو موجه مي كنم...مامان نفهميده كه؟
-نه حامي خان گفت به مامان بگم طناز و احسان رفتن شمال چون عمه آقا احسان فوت كرده،من هم همينو گفتم.حال طناز خيلي بده؟
-هيچي معلوم نيست براش دعا كن...شماره مدرسه ات رو بده.
-بنويس.
نه خودكار داشتم نه كاغذ،دونه دونه اعداد رو تكرار مي كردم تا در ذهنم باقي بمونه.بعد گفتم:
-تابان كاري داشتي با شماره حامي تماس بگير،من موبايلم رو داخل ماشينش جا گذاشتم.
-طنين،من...
-تو مراقب مامان باش،من هر اتفاقي بيفته بهت خبر مي دم...تابان براش دعا كن.
تماس رو قطع كردم و به نقطه نامعلومي روي كفپوش سراميكي بيمارستان خيره شدم و ياد دعواهاي طناز و تابان كه افتادم چشمانم پر از اشك شد،چشمم رو بهم فشردم و به سقف نگاه كردم تا اشكم مهار شه.گوشي رو به حامي برگرداندم و گفتم:
-لطفا سوئيچ رو بديد به من تا موبايلمو بيارم.
sorna
01-14-2012, 11:19 AM
-كاري داريد با همين تماس بگيريد.
-نه،ممكنه باهام تماس بگيرن....
-من مي رم ميارم.
--كيفم رو لازم ندارم،فقط موبايلم رو مي خوام.
-من همراهتون ميام.
با هم همگام شديم،البته هزيك غرق در افكار خودش.با ريموت در رو باز كرد،از داخل كيفم موبايلم رو برداشتم و كمي پول داخل جيبم گذاشتم.وقتي خودمو عقب كشيدم،حامي از داخل داشبورت يه بسته پاكت سيگار و يه فندك طلايي برداشت.وقتي درها رو قفل كرد،به آسمون نگاهي انداخت و گفت:
-بارون هم بند اومد...هوا سرد شده.
به تقليد از اون به آسمون نگاه كردم،آسمون ابري بود.چيزي نگفتم،صوئيچ رو در دستش چرخوند و بعد از كمي نعلل گفت:
-صبحانه خوردي؟
-آره يه چيزي خوردم،من برميگردم پيش طناز.
چند قدم از حامي فاصله گرفتم كه او با قدم هاي بلند خودش رو به من رسوند و گفت:
-با پروفسور طبائي صحبت كردم.
-خب.
-با دكتر طناز تماس گرفته و شرح حال طناز رو پرسيده،هم نظر بودن.
-برام مهم نيست مي خوام ببرمش انگليس امشب،با خاله ام تماس مي گيرم تا شرايطش رو مهيا كنه.
-طناز تو وضعيتي نيست كه بخواي جا به جاش كني.
-با مسوليت خودم اين كارو مي كنم.
-اين كار تو خطرناكه،من بهترين دكترها رو به بالينش ميارم.
-من مي برمش.
-فراموش كردي اون ازدواج كرده،اگر همسرش رضايت نده تو نمي توني.
-همسرش اگر دلسوزش بود نمي بردش به مسلخ گاه،درضمن همسرش تو وضعيتي نيست كه بتونه كاري كنه و معلوم نيست كي بهوش بياد شايد زماني كه بهوش بياد دير شده باشه.
-اون بهوش اومده.
-مي دوني چيه؟من به برادر جناب عالي شك دارم،شايد اون خودش خواسته خواهر رو نابود كنه.
-طنين اين چه حرفيه،وضعيت احسان بهتر از طناز نبود و نيست.
روبروش ايستادم،در چشماش براق شدم و گفتم:فعلا خواهر منه كه داره بين مرگ و زندگي دست و پا مي زنه،بهتره بگم مرده اي كه داره به زندگي چنگ مي زنه...خواهر من اونجاست روي تخت،راه دوري نيست مي توني بري ببيني.اگر وسايلو ازش جدا كنن مرده مي فهمي و اين بلا رو برادر تو سرش آورده،خانواده شما هميشه براي ما نحس بودن.برادر تو چي از دست داده،هيچي الانم روي يكي از تختهاي اين بيمارستان لم داده و داره به زندگي لبخند ژكوند مي زنه اما براي طناز بدبخت حتي معلوم نيست نيم ساعت ديگه چي پيش مياد.
دستم رو جلوي دهان و بيني ام گرفتم،شانه ها مي لرزيد نه از سرما بلكه از فشار غم.از حامي جدا شدم،حوصله انتظار براي آسانسور نداشتم و پله ها را با چشماني تار شده از اشك يكي دو تا طي كردم.
قبل از من حامي رسيده و پشت در اتاق طناز ايستاده بود،هركدام خلاف جهت هم قدم مي زديم و سعي در ناديده انگاشتن هم داشتيم.ظهر حامي رفت و با يك پرس غذا و يك نوشابه برگشت و بدون اينكه به من حرفي بزند آن را روي صندلي گذاشت و رفت.تا غروب تنها بودم و به صداي دستگاههاي داخل اتاق طناز گوش مي دادم و گاهي از پشت پنجره او را نگاه مي كردم تا اينكه بالاخره از پا افتادم و روز صندلي نشستم و سرم را به ديوار تكيه دادم و چشمانم رو بستم،احساس كردم كسي كنارم نشست اما حالتم رو تغيير ندادم.
-غذا نخوردي؟
حامي بود.از صداش شناختمش،سرد و بي تفاوت،گويا از سر وظيفه مي پرسيد.پاسخ دادم:
-ميل نداشتم.
-خسته اي برو خونه استراحت كن.
-نه خوبم،نيازي به استراحت ندارم.
-براي حفظ ظاهر هم كه شده بايد بري،مامانت شك نكنه.
-من مي تونم براي غيبتم دليل تراشي كنم.
تحمل حامي رو نداشتم،بلند شدم و بدون گفتن حرفي خودم رو به محوطه بيمارستان رسوندم.روي صندلي فلزي سرد دست كشيدم خيس نبود،نشستم و دستانم رو بغل كردم و نگاهي به آسمان تاريك و بي ستاره انداختم.دلم هواي سيگار كرده بود اما پاكت سيگارم توي كيفم،داخل ماشين حامي جا مونده بود.نگاهي به اطراف انداختم و دكه جلوي بيمارستان توجه ام رو جلب كرد،با قدم هاي خسته به سويش رفتم و با پاكت سيگار و كبريت برگشتم. اولين نخ رو روشن كردم و پاكت رو داخل جيبم گذاشتم،چشمم رو بستم و يك پك عميق زدم.كسي سيگار رو از بين انگشتانم بيرون كشيد،چشمم رو باز كردم و حامي رو ديدم كه با خشم سيگار روشن رو ميان دستش مجاله مي كرد.
-يادم مياد يه روز به يه دختري سيگار تعارف كردم،مي خواست زنده زنده پوستم رو بكنه.
-طمان آدم ها رو تغيير مي ده.
-تغييرات در همه مثبته،در تو منفي.
سيگار ديگه اي آتش زدم و گفتم:تغيير تغيير،مثبت و منفي اون مهم نيست.
دستش رو دراز كرد تا سيگار رو از دستم بگيرد،دستم رو عقب كشيدم و به حالت تهاجمي گفتم:
-لطفا تو كارهاي من دخالت نكن...آرومم مي كنه.
-اين آرامش به قيمت جونت تموم مي شه.
-رطب خورده كي كند منع رطب.
-من دارم ترك مي كنم.
-هروقت ترك كردي كلاس اخلاق بذار.
-سيگار كشيدن درست نيست اون هم براي يه طن.
-اين سيگار زنونه نصف سيگار شما آقايونه،مي بيني حتي براي سيگار كشيدن هم سهم ما خانم ها نصف شما آقايونه.
-سيگار سيگار،مردونه و زنونه نداره.
كنارم نشست و نگاهي به كف دستش انداخت و بعد اون رو به صندلي فلزي چسبوند،مي دونستم دستش سوخته و حالا مي خواد با اين كارش سوزش اون رو كم كنه.
-خواستي شعبده بازي كني اما فراموش كردي بازي اشكنك داره سر شكستنك داره.
-دلم از اين مي سوزه كه دستم بي جهت سوخت،فكر مي كردم به غيرتت بر مي خوره و دورش رو خط مي كشي.
به دود سفيد رنگ سيگار كه به هوا مي رفت نگاه كردم و گفتم:من خودم خوب و بدم رو تشخيص مي دم و تا الان به هيچ كس اجازه ندادم بران تصميم بگيره و به هرچي خواستم رسيدم.يادمه پدرم سخت مخالغ بود من مهماندار پرواز بشم،اما من عاشق جهان گردي بودم و دوست داشتم به همه جا سفر كنم و اين راهو انتخاب كردم و اين پدرم بود كه كوتاه اومد.
-به هدفت رسيدي؟
-به نوعي آره،به همه جاي جهان سرك كشيدم و درسته كه كشورها رو درت و حسابي نديدم ولي عاشق شغلمم و خوبيش به اينكه با مردم تمام دنيا در ارتباطي...فكر كنم دارم هذيون مي گم.
-خدا كنه هميشه هذيون بگي،حداقل مي شه دو كلمه باهات حرف زد و تو هم به آدم نپري.
نگاهش كردم،خنديد و گفت:باز برگشتي تو جلد خودت...بيا اين سوئيچ رو بگير و برو.
نگاهي به سوئيچ آويزان در دستش انداختم و گفتم:نه برم خونه آروم و قرار ندرم.
-برو استراحت كن من اينجا هستم،اگر خبري شد بي خبر نمي ذارمت،مطمئن باش.
-باشه...لطف كن كيفم رو از داخل ماشينت بده.
-خب،با ماشين برو.
-نه متشكرم،كيفمو بديد با آژانس مي رم.
-تو نمي توني براي يكبار هم كه شده ديت از لجبازي برداري.
-حوصله دردسر ندارم،ماشيني كه تو كشور به اندازه انگشتاي دست وجود داره يعني دردسر و اگر يه خال بهش بيفته كي مي خواد جواب پس بده.
-تو خوشت مياد به من توهين كني،من نوكيسه نيستم.
-قصد توهين نداشتم آقاي كهنه كيسه.
-پس سوئيچ رو بگير برو،هروقت دوست داشتي بيا.
مردد سوئيچ رو گرفتم و به حامي نگاه كردم،دستانش رو در جيب شلوارش فرو كرده بود و قدم زنان از من دور مي شد.دوباره به سوئيچ نگاه كردم،آن را به هوا انداختم و گرفتم و بعد در مشتم فشردم.
-وقتي سدان حامي را جاي پژو طناز پارك كردم قلبم فشرده شد،لحظه اي سرم رو روي فرمان گذاشتم تا اعصابم تسكين يابد.بايد خودم را براي روبرويي با مامان آماده مي كردم،بقدري در اين يكسال اخير دروغ گفته بودم كه يه پا استاد شده بودم اما باز هم دروغ گفتن به مامان سخت ترين كار دنيا بود.ضربه اي به شيشه ماشين خورد و منو از عالم خودم خارج كرد،تابان بود.در رو باز كردم و يه پام رو روي زمين گذاشتم و گفتم:
-بله.
-سلام.
-سلام،اينجا چه مي كني؟
-ماشين حاميه،نه.
-بله،گفتم اينجا چيكار مي كني؟
-اومدم براي عفت خانم خريد كنم(نايلون خريدش رو بالا آورد)اينها رو نداشتيم،از بيمارستان مياي.
-آره،مامان كه چيزي نفهميده.
-نه من به عفت خانم هم نگفتم چي شده...حال طناز خيلي بده؟
تابان چه مظلومانه و غمگين نگاهم مي كرد،متاثر از حالت او با يك نفس عميق گفتم:بيهوشه.
-يعني طناز هم مثل پ...
-تابان!دعا كن،بايد براي طناز دعا كرد...خبر ديگه اي نبود؟
-چرا نگار زنگ زد،با طناز كار داشت.بعد هم آقاي رجب لو ظهري زنگ زد و گفت چند تا پليس اومدن با ما كار دارن،من گفتم خواهرام نيستن بيان بهشون مي گم.
-باشه مي رم بالا ببينم چه پيغامي به آقاي رجب لو دادن...به نگار گفتي چي شده؟
-نه،ترسيدم مامان بشنوه.
با دست موهاش رو بهم ريختم و گفتم:
-فداي داداش محتاطم بشم.
تابان اخم كرد و گفت:من معتاد نيستم.
-محتاط نه معتاد يعني احتياط كار،كسي كه حواسش جمع كارشه.حالا تو برو بالا اينا رو بده عفت خانم.
-چي شده تو با ماشين حامي اومدي؟تو كه از حامي خوشت نمياد.
-تابان!
-باشه بابا فهميدم فضولي به بچه ها نيومده،من آخر نفهميدم بزرگم يا بچه.
تابان لخ لخ كنان تنهام گذاشت و به طرف آسانسور پاركينگ رفت.خم شدم كيفم رو بردارم كه كرم وجودم ول ولك زد و روي صندلي كنار راننده نشستم و داشبورت رو باز كردم،حس خوبي نداشتم و مثل دزدي بودم كه تو حريم خصوصي ديگرا سرك مي كشه.اين احساس را زماني كه خونه معيني فر رو مي گشتم نداشتم اما نمي دونم چرا دوست دارم تو زندگي خصوصي حامي سرك بكشم.
داخل داشبورت چيزي نبود جز مدارك ماشين،يك اسپري خوسبو كننده و يك كيف پول چرم مردونه.كيفو باز كردم،يك عكس كوچك از افسانه جو و حامي و احسان بود و دو پسر تنگ مادرشان را در ميان گرفته بودن.به چهره حامي دقيق شدم،قيافه اش مثل پسر بچه اي مظلوم بود با خنده اي عميق و عاري از هر تظاهري،كيف را بستم و به داخل داشبورت پرت كردم.فضاي ماشين آكنده بود از بود ادكلن حامي با چاشني بوي تلخ سيگار،حسي مرا وادار به فرار مي كرد اما در وجودم يك حس مخالف هم در قليان بود،كيفم رو برداشتم و از ماشين و بوي حامي فرار كردم.
داخل آسانسور دستم روي صفحه كليد طبقات چرخيد اما ياد آقاي رجب لو باعث شد طبقه همكف را بزنم.
آقاي رجب لو پشت ميزش نبود،هنوز تصميمي مبني بر رفتن و وقت ديگه اي اومدن يا ماندن نگرفته بودم كه در آسانسور باز شد و آقاي رجب لو با ديدنم اخمي عليظ كرد و بي توجه به من به طرف ميزش رفت.
-سلام آقاي رجب لو.
-سلام.
رفتار رجب لو مطرح كردن موضوع رو برام سخت كرده بود،گفتم:
-براي واحد ما نامه اي،قبضي نيومده.
-چرا خانم،فيش موبايلها اومده.
دسته اي قبض جلوم گذاشت،رفتارش با هميشه فرق داشت و به نحو غريبي از من گريزان بود.از بين قبوض،فيش خودم و طناز رو جدا كردم و گفتم:
-آقاي رجب لو،كسي براي ديدن ما نيومده يا پيغامي نداريم.
يكي از همسايه ها اومد و كنارم ايستاد،رجب لو بدون اعتنا به اون به چشمانم خيره شد و گفت:
-چرا خانم ديروز از اداره پليس اومدن و با شما كار داشتن،برادرون جوابشون كرد.
-نگفتن چكار دارن؟
-چرا خانم،گفتن جهت پاره اي از توضيحات درباره پرونده خانم طناز نيازي مراجعه كنيد.
حسي در من مي گفت رجب لو دچار سوتفاهم شده و بايد روشنش كرد،ناراحت از نگاه كنجكاو و فضول همسايه گفتم:
-فقط براي اين موضوع اومده بودن...روز گذشته به خواهرم و شوهرش سوقصد شده بوده و حال خواهرم خيلي وخيمه...شما هم لطف كنيد اگر از اداره پليس اومدن نذاريد برن بالا،از وضعيت مامانم كه باخبريد.هروقت اومدن شماره موبايلم رو بديد يا پيغامشون رو بگيريد من خودم مراجعه مي كنم.
sorna
01-14-2012, 11:19 AM
-شرمنده خانم خبر نداشتم،الان حال صبيه چطوره؟
-عرض كردم خدمتتون حاش...تو كماست،امر ديگه اي نداريد.
-نه خانم كاري از دستم برمياد بگيد،شما هم مثل دخترم هستيد.
-متشكرم فقط هواي تابان رو داشته باشيد،من اين روزها بايد بيشتر بيمارستان باشم.
-چشم خانم،به حق لب تشنه امام حسين و پهلوي شكسته خانم فاطمه زهرا حال خواهرتون خوب مي شه و صحيح و سالم از مريضخونه مرخص مي شن.خواهرتون خيلي خانمه و ما كه بدي ازش نديديم،خدا به جوونيش رحم كنه.
-متشكرم...فقط براش دعا كنيد.
داخل آپارتمان سكوت حاكم بود و عفت خانم توي آشپزخونه سرگرم بود.
-سلام عفت خانم،خسته نباشيو
-سلام خانم،شما هم خسته نباشيد تا دستاتون رو بشوريد شام حاضره.
-ميل ندارم،تابان كجاست؟
-تو اتاقشه.
سر راهم به اتاق مامان سر زدم روي ويلچر نشسته بود و داشت دعا مي خوند،كاري كه بعد از سكته اش زياد انجام مي داد.جلوش روي زانو نشستم و غمم را پنهان كردم و با لبخند گفتم:
-سلام ماماني خودم،حالش خوبه...من فداي دل پاكت بشم مامان جان،منو هم دعا كن كه خيلي نياز دارم.
مامان لبخند از روي لبانش پريد و با سماجت نگاهش رو در چشمانم قفل كرد،راه فرارم گذاشتن سرم بر روي زانويش بود چون از چشمنم به غمم پي مي برد.ادامه دادم:
-مامان چقدر بوي تنت رو دوست دارم،بوي همه خوبي ها،يه بوي خاص،بوي مخصوص خودت،بوي مهربوني دوست داشتني،من فدات شم با اين بوي خوشت.
مامان دستش را زير سرم گذاشت و اون رو بلند كرد،به در و ديوار نگاه كردم و گفتم:
-اين اتاق خيلي يكنواخت شده و بايد به طناز بگم يه فكري بحالش بكنه...گفتم طناز،اين دختر پاك ما رو فراموش كرده و يكي نيست به اين عمه خانم احسان بگه اين موقع سال وقت مردنه.
مامان دست زير چانه ام گذاشت و آن را مستقيم نگه داشت،مجبور شدم نگاهش كنم اما باز هم كم آوردم و چشمم رو بستم و يك نفس عميق كشيدم و گفتم:
-مامان خيلي اين بو رو دوست دارم و وقتي از شما دورم خيلي دلتنگتون مي شم،اين بوي شما براي من...برام،چطور بگم مثل اكسيژنه.من ديگه برم خيلي خسته ام،يه سر به تابان بزنم و بعد استراحت كنم.
بلند شدم از اتاق مامان زدم بيرون و خودم رو داخل اتاق تابان انداختم،داشت درس مي خوند.
-چي شده آجي جون؟
-تابان...هوم،چي كار مي كني.
-درس مي خونم اما هيچي نمي فهمم.
-چون دقت نمي كني،مي خواي كمكت كنم.
-نه خسته اي،طناز چي مي شه؟
سري تكان دادم و كنارش روي زمين نشستم و گفتم:
-كي با تو تماس گرفت؟
-يه آقايي بود.ديرور عصر چندبار با موبايل طناز تماس گرفتم اما جواب نداد آخه گفته بود زود برمي گرده،مي خواستم بهش بگم پيتزا بگيره بياره ولي وقتي ديم جواب نمي ده بي خيال شدم.غروب بود و داشتم داروهاي مامان رو مي دادم كه تلفن زنگ زد،شماره طناز بود.گوشي رو برداشتم و گفتم كجا غيبت زده و منو سركار گذاشتي،الان هم به جاي اومدن زنگ زدي بذار به طنين بگم كه يه صداي مردونه گفت(با منزل طناز نيازي تماس گرفتم)گفتم(بله گوشي خواهرم دست شما چيكار مي كنه)گفت(گوشي رو بده دست بزرگترت)گفتم(بزرگترم نيست)گفت(هروقت اومد بگو با اين خط تماس بگيره)گفتم(به زودي نمياد،خواهرم كجاست؟)مي خواست قطع كنه گفتم(بزرگترم همين خواهرمه،بگيد چي شده آقا تو رو خدا چي شده)گفت(خواهرت تصادف كرده بگيد يكي از اقوام بيان بيمارستان....)گفتم(همسرش بايد همراهش باشه)آقاهه گفت(احسان معيني فر)گفتم(بله)گفت(اون هم مصدومه به خانواده اش اطلاع بده)بعد يه شماره تلفن داد و گفت بدم به بزرگترم.من هم سريع با تلفن اتافم زنگ زدم به حامي و موضوع تماس تلفني رو گفتم،حامي هم گفت پي گيري مي كنه و آخر شب زنگ زد سراغ تو رو گرفت كه گفتم پرواز داري و چه خبر از طناز كه اونم گفت چه بهانه اي براي مامان بتراشم و هروقت تو اومدي خونه با اون تماس بگيري اما دوباره زنگ زد و گفت چه ساعتي و به كجا پرواز داشتي و كي مياي،بعد هم گفت خودش مياد فرودگاه دنبالت...بقيه اش رو خبر ندارم چي شده،حال احسان چطوره؟
-ها...احسان خوبه،عملش كردن اما خبر ندارم هوش اومده يا نه.
-فردا منو مي بري ملاقات؟
-تا فردا چي پيش بياد،برو دفترچه تلفن رو بيار مي خوام با خاله تماس بگيرم.
-خاله نجمه....انگليس!
-آره.
-چرا؟
-مي خوام طناز رو ببرم انگليس.
-حال طناز خيلي بده؟
صداي بغض دار تابان،اشكم رو درآورد و گفتم:
-آره خيلي.
چند بار تماس گرفتم اما كسي جواب نداد،شماره را داخل موبايلمsaveكردم و همان جا روي تخت تابان دراز كشيدم.نمي دونم كي چشمام گرم شد كه از صدايي پريدم و لحظه اي گيج به اطرافم نگاه كردم و چشمانم در نگاه نگران و مضطربي ساكن شد.
-ببخشيد آجي جون،اين ويندوز لعنتي با صداي نخراشيده اش باعث شد بيدار شي.
-چشمانم رو بستم و گفتم:
-ساعت چنده؟
-يازده.
چشمانم رو باز كردم و گفتم:
-ساعت يازده!من دو ساعته خوابيدم...تو چرا تا اين ساعت بيداري؟
-خب،خوابم نبرد.
-مگه فردا مدرسه نداري؟
-چرا خب...مي شه نرم،مامان تنهاس.
-نه،مامان تنها نيست اين چند روز عفت خانم اينجا مي مونه.
-من هستم،چرا عفت خانم بياد اينجا.
-مي خواي مدرسه رو جيم بزني نه داداش من،شما از فردا مثل يه دانش آموز مرتب مي ري مدرسه.
بلند شدم و مانتو ام را از روي دسته صندلي تابان برداشتم و گفتم:
-فردا مي ري مدرسه،نشنوم كه نرفتي.
عفت خانم داشت لباسهايي كه شسته بود را تا مي كرد،جلوي در اتاقم ايستادم و گفتم:
-عفت خانم مي شه بيايد اتاق من.
دست هاي عفت خانم از حركت ماند و گفت:
-بيدار شدين طنين خانم،الان شامتون رو ميارم.
-شام نمي خورم...لطفا بيايد كارتون دارم.
توي اتاقم جلوي كمد لباسم ايستادم و از ميان لباسهايم يك شلوار جين همراه باروني مشكيم و يك شال بافت سفيد و مشكي برداشتم و روي تخت انداختم.
عفت خانم با سيني چاي وارد شد و سيني را روي ميز عسلي كنا تخت گذاشت.دست عفت خانم را گرفتم و روي تخت طناز نشستم و نگاهم برروي قاب عكس طناز و احسان ماند،عكس مربوط به مراسم نامزديشون بود،بغض كردم و چشمانم پر اشك شد و با صداي خش داري گفتم:
-عفت خانم،طناز شمال نرفته...ديروز با احسان رفته بودن پارك جنگلي لويزان...پليس وقتي پيداشون مي كنه كه هردوتاشون آش و لاش شده بودن.حالا هم،طناز تو كماست.
عفت خانم صورتش رو چنگ زد و گفت:خدا مرگم بده،آخه چرا.
-معلوم نيست...مي خواستم بگم مامانم...
-مي دونم.
-يك خواهش ديگه هم دارم.مي تونيد چند روزي پيش مامان بمونيد،مي دونيد كه نمي تونم تنهاش بذارم.
-باشه،اما بايد با خونه ام تماس بگيرم و به آقامون بگم.
-لطفا بزرگي در حق من كنيد.
-خيالت از جهت مادرت جمع باشه.
-من الان بايد برگردم بيمارستان،اين چند شب تو همين اتاق استراحت كنيد.
-نه خانم جان،شبها كنار مادرتون مي خوابم كه اگر چيزي نياز داشت كنارش باشم.
-مامان شبها به خاطر مصرف دارو تا صبح بيدار نمي شه اما هرجور راحت تري،فقط يه لطفي كنيد وقتي جلو مامان جواب تلفنها رو مي ديد احتياط كنيد.
-نمي ذارم خانم ذره اي بو ببره...اينجوري نمي شه با معده خالي بريد بيمارستان.
-ميلم نمي كشه،همين چاي عاليه.
-واه چايي هم شد غذا،بايد يه جوني تو بدنتون باشه تا بتونيد به طناز خانم برسيد.
-عفت خانم،ناهار دير خوردم اشتها ندارم.
-من با اجزه تون مي رم تماس بگيرم.
سريع لباس پوشيدم و از داخل كشو مقداري پول نقد و چند تا چك پول برداشتم و بي سر و صدا با عفت خانم و تابان خداحافظي كردم.
sorna
01-14-2012, 11:19 AM
ساعت دوازده و نيم شب بود و بيمارستان خلوت،خودم رو به طبقه اي كه طناز بستري بود رسوندم.از انتهاي سالن حامي رو ديدم كه تنها پشت در اتاق طناز نشسته بود و دستانش رو در آغوش گرفته و پاهش رو با ريتم خاصي تكون مي داد.خوشبختانه كفش اسپرت پوشيده بودم و بي صدا بهش نزديك شدم.
-شب بخير.
حامي از جا پريد اما خودش و نباخت و گفت:شما چه زود برگشتين
سوئيچ رو به طرفش گرفتم و گفتم:بابت اين ممنونم،نتونستم تو خونه طاقت بيارم...تغيير نكرده.
حامي به جانب اتاق نگاهي كرد و گفت:نه همون طوريه...حالا كه اينجاييد من برم يه سر به احسان بزنم.
شرمنده شدم،از صبح كه اين موضوع رو شنيده بودم هيچ احوالي از احسان نپرسيده بودم.گفتم:
-حالش چطوره؟بهوش اومده.
-بعد از ظهر بهوش اومد اما دردش زياد بود و بهش مسكن تزريق كردن،مامان كنارشه.
-حالا وقت ملاقات نيست،صبح حتما بهش سر مي زنم.
-لطف مي كنيد.
لحنش با طعنه همراه بود و نگاهش مثل روزهاي اولي بود كه پا به خانه شان گذاشته بودم،سرد و بي تفاوت.با احتياط گفت:
-اگر خسته اي بگم يه تخت بهت بدن تا كمي استراحت كني،رئيس اين بيمارستان از آشناهي منه.
-نه...متشكرم.
-پس من رفتم...
از وقتي كه اونجا بودم پرستار براي دومين بار بود كه وارد اتاق طناز مي شد،از پشت شيشه ديده بودم كه او چيزهايي رو يادداشت مي كرد و بعد سرم رو عوض مي كرد يا عمل تزريق انجام مي داد.وقتي از اتاق بيرون اومد با گفتن ببخشيد او را متوقف كردم.
-جانم،با من بوديد؟
-بله،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري تو وضعيتش ايجاد نشده.
-مي شه برم تو اتاقش؟
پرستار مردد نگاهم كرد،مثل اينكه دلش به حالم سوخت و گفت:
-فقط پنج دقيقه.
-باشه قبول.
همراه من وارد اتاق شد و در پوشيدن لباس مخصوص كمكم كرد،كنار تخت طناز روي صندلي نشستم و انگشتان دستش رو در دستم گرفتم و با با انگشت شصتم پشت دستش را نوازش كردم.با چشمان پراشك پورتش رو سير كردم،سرش تا روي ابروان شمشيريش پانسمان بود و صورتش كبود شده بود.دستش را با ملايمت فشردم و آهسته كنار گوشش گفتم:
-بشكند دستي كه به صورت برگ گلت سيلي زده.
پرستار دستش رو روي شونه ام گذاشت و نجوا كنان گفت:خانم پنج دقيقه تمام شد.
اشكم رو با پشت دست پاك كردم و به چهره خسته اش لبخند زدم،گفت:
-خواهرت جوونه،مطمئن باش مقاومت مي كنه.
-آخه چطور دلش اومده اين بلا رو سرش بياره فقط اون نامرد رو پيدا كنم.
-خدا خودش بهتر از ما آدمها بلده تقاص پس بگيره.
نگاه آخر رو به خواهرم انداختم و به قصد خارج شدن از اتاق بلند شدم،جلوي در اتاق پرستار گفت:
-من مقدم هستم،اگر چيزي خواستي بيا به خودم بگو.
-من هم نيازي هستم،چشم بي زحمت نمي ذارمتون.
-اميدوارم خواهرت به زودي بهوش بياد،من بايد برم به بيمارهاي ديگه برسم.
وارد سالن شدم و نگاهي به ساعت انداختم،عقربه دقيقه شمار با عقربه ساعت شمار تعارف داشتن و زمان نمي گذشت،نمي دونم چرا هر چي به اون نگاه مي كردم تغييري در اون نمي ديدم.از نشستن خسته شدم و شروع به قدم زدن كردم و به يكباره ياد حامي افتادم،حتما كنار احسان بود شايد هم مادرش.احسان كجا بستريه؟اصلا به من چه،اگر مي دونستم عمرا مي رفتم.راستي حامي چرا ديگه به من سر نزد حتما خوابش برده،خودش گفت ديشب يك پاش پشت در اتاق عمل طناز بوده و پاي ديگه اش پشت در اتاق عمل احسان.يعني كي اين بلا رو سر طناز آورده،خدايا چرا هرچي بدشانسي و بدبختي نصيب ما مي كني.اه چرا اين ساعت نمي گذره،كي مي شه صبح بشه.
نيمه هاي شب هوس سيگار كردم،محوطه بيمارستان با چراغهاي تزئيني روشن شده بود.لبه نيمكت فلزي نشستم و يك نخ سيگار روشن كردم و اولين كامو گرفتم و دودش رو به هوا فرستادم،به دود سفيد رنگي كه به بالا مي رفت نگاه كردم تا محو شد بعد به سر سرخ رنگ سيگار نگاه كردم كه چگونه شعله آتش آهسته اون رو خاكستر مي كرد،تا به فيتيله رسيد آن را با كناره فلزي نيمكت فشردم تا كاملا خاموش شود.از داخل پاكت سيگار ديگري بيرون آوردم اما بي خيال روشن كردنش شدم،هوا بفدري سرد بود كه نمي شد در آنجا نشست ترجيح دادم وارد ساختمان بيمارستان شوم.در حال گذشتن از جلوي در نمازخانه فكري به ذهنم رسيد،اين وقت شب اونجا خلوت بود و مي شد دمي بياسايم.جلوي در يك جفت كفش مردانه بود،گوشه اي روي زانو نشستم و بند كفشم را باز كردم و كفشامو جفت كناري گذاشتم بعد نگاهي به سرتاسر نمازخانه انداختم و رفتم كنار ديوار نشستم.مرد جلوي محراب نشسته بود و دستانش به سوي آسمان بود،زانوانم رو بغل كردم و سرم رو به ديوار تكيه دادم و به مرد نگاه كردم چه حال روحاني داشت زير اون نور ###.مرد پشتش به من بود و نمي تونستم چهره اش رو ببينم اما حالتهاش نشان مي داد با خداي خويش چه خلوت عارفانه اي دارد،چشم از مرد گرفتم و زواياي نمازخانه را نگاه كردم،يك محراب كوچك سقف گنبدي با كاشي هاي آبي نيلي كه نقوشي ### و فيروزه اي روي اون وجود داشت.نور اونجا با چراغهاي هالوژني ### تامين مي شد و پرده اي از وسط نمازخانه مي گذشت.كنار در يك جارختي بود كه روش تعدادي چادر سفيد نماز آويزون بود،بلند شدم و از ميان چادرها يكي رو برداشتم و به تقليد از مرد سجاده اي جلوم پهن كردم.مرد از جا برخاست و دستانش را روي گوشش گذاشت و قامت نماز بست،از پشت چقدر قامتش مثل حامي بود.چادر رو روي سرم كشيدم تا پرده اي بشه بين من و دنياي اطرافم،مي خواستم مثل دنيايي خصوصي با خدايم بسازم اما من كه نماز بلد نيستم،سر به سجده گذاشتم و با زبون ساده با خداي خودم حرف زدم.
(خدا جون،خدايي كه مي دونم چه عظمت بزرگي داري.بنده اي ناشكرم اما تو خيلي خوبي،خواهرم رو نجات بده آخه اون خيلي جوونه.مي دونم بنده ناپاكم و گناهان زيادي دارم اما خدا جون قسمت مي دم به پاكترين آدمهات،به مامانم رحم كن اون زمين گيره مرگ پدرم كمرش رو شكسته خداجونم اگر بلايي سر طناز بياد مامان مي ميره،خدا جون تابان بچه است دوباره يتيمش نكن.اي خداي مهربون من نماز خوندم بلد نيستم و مي دونم بنده خيلي بدي هستم،مي تونستم از مامانم نماز خوندن ياد بگيرم اما اين كارو نكردم ولي قوا مي دم از اين به بعد هميشه نماز بخونم.اي خدا هيچ ذكري بلد نيستم و هيچ آيه قرآني حفظ نيستم اما دلم شكسته و جز تو هم اميدي ندارم پس خودت كمكم كن.خدا مي گن تو هيچ كس رو نااميد نمي كني پس منو هم نااميد نكن،خدا جون تو رو به بزرگيت قسم مي دم.تو رو...)
ديگه نتونستم حرف بزنم و هق هق گريه ام نفسم رو بند آورد،وقتي آروم شدم سرم رو بلند كردم،عده اي در حال نماز خوندن بودن.آقايي گفت:
-خانم،قسمت خواهران اون طرف پرده است.
بلند شدم و با صداي گرفته اي تشكر كردم و به قسمت خواهران رفتم.به زناني كه آداب نماز رو انجام مي دادن نگاه كردم و از خودم خجالت كشيدم،ديگه تحمل اونجا رو نداشتم و وجدان نادمم عذابم مي داد.از در كه خارج شدم،پشت در حامي رو ديدم.
-قبول باشه.
نمي دونستم چي بايد بگم،سكوت كردم و او ادامه داد:
-فكر نمي كردم اون خانمي كه گوشه نمازخونه نشسته تو باشي اما كفشات منو به شك انداخت و با خودم گفتم،چند دقيقه منتظر بمونم به جايي برنمي خوره.
-من...كاري داشتي؟
-نه،مياي بريم بوفه بيمارستان.
از تنهايي پشت در اتاق طناز قدم زدن كه بهتر بود،گفتم:باشه ميام.
با اشاره حامي به سوي يكي از ميزها رفتم و خودش به سوي پيشخان براي خريد رفت،با ناخن اشكال نامفهومي روي شيشه ميز مي كشيدم.حامي سيني رو روي ميز گذاشت،داخلش دو تا ليوان آب جوش همراه با پاكتهاي كوچك نسكافه و چند بسته بيسكوئيت و كيك بود.حامي ليواني را همراه با يك بسته نسكافه جلوم گذاشت و گفت:
-از قيافه ات معلومه شام نخوردي،ديروز هم كه چيزي نخوردي.تو با هوا زنده اي!
-ميل به هيچي ندارم.
-اگر ميل هم نداري بايد به زور بخوري،تو براي پرستاري از طناز به انرژي نياز داري.
-پرستاري از يك آدمي...
حامي دستش رو بالا آورد و از من خواست ساكت شوم،ليوان رو ميان دستام گرفتم و به اون خيره شدم.
-اگر به اميد تو باشم اين آب جوش يخ مي بنده،بگير قاشقو هم بزن حل شه.
امرش رو اجابت كردم،بسته كيك رو باز كرد و به اون اشاره كرد.درون بسته دو تا كيك كوچك با روكش كاكائو بود كه يكي رو برداشتم و حامي بعدي رو برداشت و يكباره در دهانش جا داد،چقدر اين پسر راحت بود.بعد از نوشيدن جرعه اي از نسكافه اش گفت:
-چي شد به خودت مرخصي دادي؟
-خسته شدم،رفتم تو محوطه سيگار بكشم.
sorna
01-14-2012, 11:19 AM
حامي اخمي كرد و من ادامه دادم:اما به جاي من،اون منو كشيد به گذشته و حال و آينده،شدم مثل يه نخ سيگار كه داره ذره ذره مي سوزه.
-تو خيلي مايوسي،ياس بزرگترين.
كمي از اون معجون تلخ مزه رو خوردم و گفتم:اين قسمته منه،پس گناهي در كار نيست.
-در نااميدي بسي اميده،به خدا توكل كن حتما در كارش حكمتي هست كه ما آدمها با درك ناقصمون نمي تونيم درك كنيم.
-شما استاد معارف هستيد؟
طعنه زدم اما اون خيلي عادي جوابم رو داد.
-نه،حكمت هاي خدا بهم پابت شده.
-حال احسان چطوره؟
-دو ساعت پيش بيدار شد اما درد امانشو بريد تا اينكه بعد از تحمل يكساعت درد بهش مسكن تزريق كردن و خوابش برد.خوب شد مامانم نبود تا درد كشيدن احسان رو ببينه.
-دكترش چي مي گه؟
-مي گه بايد تحمل كنم.
-فردا صبح ميام ملافاتش.
-خيلي خوبه،اون حرفاي منو باور نكرده حداقل تو بهش بگو طناز حالش خوبه.
-حال طناز خوب نيست.
-براي مردي كه فكر مي كنه ناموسشو دزديدن،تو كمه بودن نامزدش بهترين خبره.
حرفاي حامي براي بي معني بود اما سري تكان دادم كه خودم هم معني اون رو نفهميدم.
-از اين بيسكويت ها بخور،خوشمزه است.
-متشكرم،اون كيك ديگه جايي براي اين بيسكويت نذاشته.
-چه دختر كم خرجي،خوش بحال دوست پسرهات حتما براي بيرون رفتن با تو سر و دست مي شكنند.
-من دوست پسر ندارم.
-نه!دروغ نگو باور نمي كنم.
-ميل خودته.
-اما اون آقا خلبانه،اسمش چي بود؟...فواد ارسيا،از رفتارش چيز ديگه تراوش مي كرد.
-اون فقط يه همكاره.
-نگي حامي بچه بود و گول خورد،من باور نكردم اون فقط يه همكاره اما براي دلخوشيت مي گم ببخشيد اين سوتفاهم برام پيش اومد.
باز من به اين حامي رو دادم پسرخاله شد،گفتم:از پذيراييتون متشكرم.
حامي هم مثل من بلند شد و گفت:خوهاش مي كنم.
سيني رو به دست گرفت،محتوي اون رو داخل سطل آشغال خالي كرد و بعد سيني رو روي پيشخوان گذاشت.
-احسان درباره اين حادثه چيزي نگفته؟
-چرا،اما بقدري درهم و برهم بود كه نه ما چيزي فهميديم نه پليس ها...سراغتون اومدن؟
-كي؟
-پليس.
-آره رفته بودن منزل اما تابان جوابشون كرده بود،فردا مي رم كلانتري.
-من يه شكايت تنظيم كردم،فكر كنم شما هم بايد بريد از جانب طناز شكايت كنيد.
-نمي دونستم براي شكايت كردن پليس مياد در خونه شاكي.
-فكر كنم براي تحقيقات اومدن،شما به كسي مظنون نيستيد؟
-نه.
-طناز،خواستگار ديگه و يا دشمني نداشت.
-هر دختري خواستگار داره،اينكه دليل نمي شه بهش حمله كنن و به قصد كشتن بهش آسيب برسونن.
-منظورم خواستگار متفاوت،يكي كه خيلي بهش علاقه داشته و عاشقش بوده و به خاطر جواب رد دادن طناز و ازدواجش باعث دشمني بشه.
ايستادم و گفتم:سعيد.
حامي ايستاد و با اخم گفت:سعيد؟سعيد كيه.
-نه سعيد نمي تونه،درسته كه به طناز علاقه داشت اما ديوونه نيست كه اين بلا رو سر طناز بياره.
-آدم ها مي تونن ديوونه باشن با ظاهري عاقلانه.
-نه آدمي مثل سعيد.
-اين سعيد خان چه حسني دارن كه شما اينقدر مطمئن هستيد؟
-چون به سعيد ايمان دارم.
-خب از سعيد خان مي گذريم غير از سعيد خان شما،كس ديگه اي هست.
-كس ديگه...نه ما با كسي زياد مراوده نداريم،همونطور كه مي دوني اكثر خويشاوندان نزديك ما خارج از كشورند.در ضمن من با طناز خيلي صميمي هستم اما يادم نمياد به غير از برادرت درباره كس خاصي با من حرف زده باشه.
كمي فكر كن شايد چيزي يادت بياد فردا به پليس بگي و بدرد بخور باشه،فردا مي ري كلانتري ديگه.
-كلانتري؟
-براي شكايت.
-ها آره حتما،حسابي ذهنمو مشغول كردي.
-پس من با وكيلم هماهنگ مي كنم،بهتره با اون بري.
جلوي آسانسور ايستادم و گفتم:باشه،سوار نمي شيد؟
-نه مي رم قدم بزنم،با اون مسكني كه به احسان تزريق كردن فكر نكنم زودتر از سه چهار ساعت ديگه بيدار شه.
-پس من مي رم بالا.
sorna
01-14-2012, 11:20 AM
نگاهي به شماره اتاق انداختم،اطلاعات گفته بود اتاق 418.دستم رو بلند كردم كه با انگشت در بزنم صداي فريادي شنيدم و دستم در هوا ماند.نمي دونستم داخل رفتنم درسته يا نه كه در روي پاشنه چرخيد و حامي عصبي جلوي روم حاضر شد.
-ا طنين،تويي!
دستم رو پايين انداختم و گفتم:
-بد موقعي رو برا ملاقات انتخاب كردم؟
-نه...يعني مي دوني اون مسكني كه به احسان زدن فيلو مي خوابونه اما اين هنوزم از درد داره فرزاد مي زنه،بيا تو...احسان ببين كي اومده ملاقاتت.
بعد از جلوي من كنار رفت،احسان با رنگ و رويي زرد و چهره اي درهم از درد روي تخت خوابيده بود.لبخند زدم و گفتم:
-سلام احسان،حالت خوبه؟
دسته گل همراهم رو به حامي دادم و روي صندلي كنار تختش نشستم،احسان با نگاهي پر از خواهش گفت:
-طنين اينا به من راستشو نمي گن،جان مامان بگو طنازم كجاست؟حالش خوبه.
-خوبه...
زير نگاهش نتونستم طاقت بيارم،پشت پنجره رفتم و اونجا ايستادم.
-تو هم دروغ مي گي،با اينها همدست شدي.
روي پاشنه چرخيدم و به احسان نگاه كردم،سعي كردم لبخند بزنم ولي نمي دونم موفق شدم يا نه.نگاه احسان منو به حرف آورد،گفتم:
-نه احسان،حالش خوب نيست.دو طبقه بالاتر توي يه اتاق شيشه اي خوابيده،خوابي كه معلوم نيست بيدار مي شه يا نه...با يه جسم سنگين كوبيدن تو سرش و جمجمه اش خرد شده.
-دروغ مي گين...داريد مقدمه چيني مي كنيد،مي خوايد كم كم واقعيتو بهم بگيد...من مي خوام ببينمش.
-خواهرم زدنس اما زندگي نمي كنه،خوابيده...مطمئن باش راست مي گم.اگر بلايي سر خواهر ميومد تو كه اخلاق منو مي دوني،پا توي اين اتاق نمي ذاشتم و حتي اسمتو نمياوردم.
-يعني بيهوشه؟
سرم رو تكون دادم و گفتم:
-بهتر بگيم تو كماست.
-همش تقصير منه،نبايد اونجا مي رفتيم.اگر بلايي سرش بياد خودمو نمي بخشم،من بايد بميرم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
-احسان چه اتفاقي افتاد؟چرا خواهرم اينطوري شد،چرا شما رو به اين روز انداختن.بگو احسان،اين ندونستن داره منو از پا درمياره.
-ما دعوامون شد يعني اين اواخر زياد بحث مي كرديم،طناز زودرنج شده بود و نمي دونم چرا بهونه مي گرفت.نمي گم من بي تقصيرم اما...
احسان مكثي كرد...من علت اين اختلافات رو مي دونستم،اگر من به طناز گير نمي دادم اون هم با احسان دچار مشكل نمي شد.من خودم رو نمي بخشم.احسان ادامه داد:
-پشت تلفن دعوامون شد و اون گوشي رو قطع كرد.به طناز حق دادم و تصميم گرفتم بيام خونتون،برش دارم ببرمش بيرون هم از دلش دربيارم هم يه هوايي بخوريم.ماشينم جلوي مجتمع شما پنچر شد و با ماشين طناز زديم بيرون،مي دونستم پارك جنگلي لويزانو خيلي دوس داره براي همين رفتم اون طرفا يه جاي خلوت پارك كردم.داشتيم حرف مي زديم كه نمي دونم چرا به جروبحث كشيد و طناز به خاطر اينكه فيصله پيدا كنه پياده شد اما من احمق دست بردار نبودم،غرورم جريحه دار شده بود.دنبالش رفتم جلوي ماشين ايستاده بود،روبروش ايستادم اما اون مرتب صورتش رو برمي گردوند.حسابي قاطي كرده بودم و كارمون به داد و فرياد كشيده بود و سر هم فرياد مي زديم كه از صداي قهقه چند نفر ساكت شديم،دورتادورمون يه عده آدم الوات بود.زير لب به طناز گفتم:برو تو ماشين،فرار كن.
مي دوني كه لجبازه،به حرفم گوش نكرد.دست طناز و گرفتم و خواستم فرار كنيم اما كاري نتونستم از پيش ببرم،تعدادشون زياد بود و راحت ما رو گير انداختن.يكيشون دست طناز و گرفت و از من جداش كرد بقيه هم سرم ريختن و شروع به زدن من كردن،من حريف اونا نبودم و يه ضربه كه مي دم بيست تا مي خوردم.نمي دونم چقدر مشت و لگد خوردم تا اينكه سينه ام سوخت و ديگه هيچي يادم نيست،تنها چيزي كه يادم مياد جيغ و دادهاي طناز و عد هم افتادن يه جسم سنگين روم...
زجري كه خواهرم كشيده بود رو با پوست و گوشت احساس مي كردم.
حامي گفت:
-قيافه هيچ كدومشون يادت نيست؟
احسان كمي فكر كرد و گفت:
-يه چيزهايي يادمه اما واضح نه،شايد دوباره ببينمشون بشناسمشون.
حامي دستمالي بهم داد،نمي دونم صورتم كي از اشك خيس شده بود.گفت:
-پيداشون مي كنم حتي اگر خودشون رو از روي كره خاكي محو كنن،تمام دار و ندارم و خرج مي كنم تا گيرشون بيارم.
با احسان،احساس همدردي مي كنم و حالا مي دونم اون هم با من نگران طنازه.خواهرانه نگاهش كردم و گفتم:
-طناز به خاطر عشق تو تحمل مي كنه،مطمئن باش.
-طنين مواظبش هستي؟
-آره مث جونم...مي خوام ببرمش انگليس،رضايت مي دي.
حامي براق شد و گفت:
-طنين تو...
احسام وسط حرفش دويد و گفت:
-هرجا كه بتونه طناز رو بهم برگردونه رضايت مي دم ببريش،نگران هزينه اش هم نباش.
-قول مي دم براي نجات طناز در حد نهايت سعي كنم...من ديگه بايد برم پيش طناز.
حامي پتوي روي احسان را مرتب كرد و گفت:
-من هم همراهت ميام.
فكر كنم مسكن در احسان اثر كرده بود،آرام تر شده و چشمانش داشت روي هم مي خوابيد.حامي در رو پشت سرم بست و گفت:
-تو رضايت احسان رو نداشتي اون طور تاخت و تاز مي كردي،واي به حالا كه رضايت هم گرفتي.
به دو مردي كه از روبرو مي اومدن نگاه كردم و گفتم:
-من براي نجات خواهرم با دنيا مي جنگم.
-راحت باش و بگو تو كه سهلي با دنيا مي جنگم،چرا جمله ات رو نصفه مي گي.
-دقيقا.
-تو درباره من چي فكر كردي؟طناز اگر خواهر توئه،همسر برادر منه.اصلا يه غريبه،من راضي به مرگ هيچ بني بشري نيستم و اگر كمكي بتونم انجام مي دم اما از عقلم هم استفاده مي كنم و نمي ذارم تو گنجه خاك بخوره.
-سلام آقاي معيني فر.
دو مردي كه ديده بودم با حامي كار داشتن،تعجب من بيشتر از اين بود كه اونها حامي رو معيني فر ناميدن و اون راحت اينو پذيرفت.
-سلام جناب سرگرد.
حامي با دو مرد دست داد پس اينا پليس بودن،كمي خودم رو جمع و جور كردم و جدي ايستادم.
سرگرد-حال برادرتون چطوره؟
حامي-به زوره مسكن خوبه،بد نيست.
سرگرد-با دكترشون صحبت كردم گفتن مي شه با ايشون حرف زد.
حامي-اگر خواب نرفته باشه.
مرد نگاهي به من انداخت و حامي در مفام معرفي درآمد و گفت:
-ايشون خانم نيازي هستن،خواهر همسر برادرم.
-اصاعه مي خواستم بيام بالا با شما صحبت كنم،ديروز هم با همكارم به منزلتون اومديم اما كسي نبود جوابمون رو بده.
-من بيمارستان بودم و وقتي رفتم منزل،نگهبان گفت تشريف آورده بودين.
جناب سروان رو به همكارش كرد و گفت:فطري برو ببين آقاي معيني فر بيدارن...خانم،من سرگرد ناصري هستم.
خدايا من اين مرد رو كجا ديده بودم،تو لابه لاي ذهنم دنبال اين مرد گشتم كه سوال منو اون مطرح كرد.
-خانم،من قبلا شما رو ملاقات كردم درسته...
-شما مسئول پرونده پدرم بوديد،سال گذشته.
-درسته...فرموديد خانم طناز نيازي،خواهرتونه؟
-بله...كي اين بلا رو سرش آورده؟
-ما در حال تحقيق هستيم،اگر مصدومين و شما همكاري كنيد و چيزي كه به درد ما مي خوره بهمون بگيد زودتر به نتيجه مي رسيم.
-من هيچ اطلاعي ندارم حتي زماني كه اين اتفاق افتاد من ايران نبودم.
-خواهر شما دشمني نداشت مثل يه عاشق سرخورده يا يه خواستگار سمج،البته به غير از همسرشون.
به حامي نگاه كردم،دوست نداشتم اسم سعيد رو بيارم چون اطمينان داشتم سعيد به اندازه يه سر سوزن هم دخالت نداره.گفتم:
-نه.
sorna
01-14-2012, 11:20 AM
مرد با نگاهي مشكوك منو ارزيابي كرد و گفت:
-مطمئنيد؟
-طناز مثل هر دختر دم بخت خواستگارهاي زيادي داشت اما كسي كه بخواد كمر به نابوديش ببنده نه،بين اونها نبود.
-خانواده چي؟دشمن خانوادگي چي.
-ما آدمهاي بي آزاري هستيم و با كسي كاري نداريم(زدم به سيم آخر)چرا از آقاي معيني نمي پرسيد شايد خواهر من قرباني زد و بندهاي خانواده ايشون شده،درسته پدر احسان مرده اما هستند كسايي كه شر پدرش دامنشون رو گرفته.
-قبلا اين سوالاتو از خانواده همسر خواهرتون پرسيدم.
ديگه كنترلي روي اعصابم نداشتم،گفتم:
-ببينيد جناب سرگرد،خواهر من يه قربانيه فقط همين...من مقصرم،مقصر اصلي منم چون اگر نذاشته بودم خواهرم با برادر اين آقا ازدواج كنه الان خواهرم صحيح و سالم كنارم بود.
-طنين چرا مسائل رو با هم قاطي مي كني.
حرف زدن با اينها فايده اي نداشت،نگاهي به حامي و سرگرد انداختم و گفتم:
-من رفتم پيش خواهرم.
پشت به دو مرد كردم و اشكم سرازير شد.از آسانسور كه بيرون اومدم صداي ضجه هاي زني و گريه هاي مردانه اي،سكوت بخش مراقب هاي ويژه رو شكست و برانكارد سفيد پوش از كنارم گذشت.دلم به سوي خواهرم پركشيد و نياز به اطمينان داشتم از پشت شيشه نگاهش كردم يه دكتر و پرستار داخل اتاق بودن،دلم #### شد.دكتر كه از اتاق خارج شد گفتم:
-دكتر،حالش چطوره؟
-هيچ تغييري نكرده.
براي دكتر ديدن امثال من و طناز عادي بود.پشت شيشه ايستادم و حرفاي احسان تو سرم مي چرخيد،خواهر بيچاره ام چه ها كشيده.زنگ موبايلم بلند شد،نگاهي به شماره انداختم.
-سلام سعيد.
-طنين،شوهر طناز مدير عامل كارخونه...نيست.
-چطور؟
-اين روزنامه يه چيزهايي چاپ كرده،تو از طناز و شوهرش خبر داري؟
-آره پيش طنازم.
-خدا رو شكر،خبر بدي تو صفحه حوادث روزنامه خوندم و نگران شدم...صبر كن ببينم،مگه شوهر طناز مدير عامل كارخونه...اينكه مشخصاتش با احسان يكيه،من پاك گيج شدم.
-كدوم روزنامه؟
-همشهري،صفحه حوادث،طنين؟
پنهان كاري بي فايده بود،صدامو صاف كردم و گفتم:
-من نمي دونم تو روزنامه چي نوشته اما من بيمارستانم...طناز هم،تو كماست.
-چي؟
-درست شنيدي.
-كدوم بيمارستان؟آدرس بده،من اومدم.
-يادداشت كن.
وقتي تماس قطع شد بدجوري احساس عذاب وجدان كردم،من نبايد اسم سعيد رو جلوي حامي مي بردم نكنه حامي به پليس چيزي بگه.حالا چه برخوردي با سعيد داره،اه...لعنت به دهاني كه بي موقع باز بشه.به قصد خريد روزنامه از بيمارستان خارج شدم.
***
برگه هاي روزنامه روي پام بود.طبق معمول خبرنگارها پيازداغشو زياد كرده بودن و چندتا عكس از پارك لويزان و جايي كه اتفاق رخ داده بود و يك مشت حرف صدمن يه غاز،روزنامه رو تا كردم و روي صندلي خالي كنارم پرت كردم.
بعد شماره مرجان رو از حافظه گوشيم پيدا كردم و تماس گرفتم،صداي خواب آلودش تو گوشي پيچيد.
-مرجان سلام،من طنينم.
-چيه،چي شده ياد من كردي تو.
-مرجان مرخصي مي خوام.
-اه تو هم شورشو درآوردي،بخدا خجالت مي كشم.
-پس جايگزين من برو.
-من؟خدا روزيتو جاي ديگه حواله بده،من نيم ساعت نيست رسيدم خونه.
-مجبورم،ازت خواهش مي كنم،بخدا مشكل دارم.
-چي شده؟
-برو روزنامه همشهري رو بخر صفحه حوادثشو بخون.
-چه پست و مقامي گرفتي كه شرحش رو،توي روزنامه نوشتن!من حوصله بيرون رفتن ندارم،بگو هم خودتو خلاص كن هم منو.
-نمي تونم توضيح بدم،طناز تو بيمارستانه و حالش خوب نيست...باور نمي كني برو روزنامه بگير بخون.
-الان روزنامه صبح جلومه...نگو كه اين چرنديات مربوط به طنازه.
-دقيقا،برام يه كاري كن پس اون پارتي تو به چه دردي مي خوره.
-ساعت چند پرواز داري؟
-دو ساعت ديگه.
-تو دو ساعت ديگه پرواز داري الان زنگ زدي،مي خواي من برات چيكار كنم...بذار ببينم فواد مي تونه كاري كنه.
-فواد نه،هركاري مي خواي خودت انجام بده و پاي اونو وسط نكش...تو شوهرت يلي هستين.
-فواد پارتي زياد داره و خرش خوب مي ره ها.
-فقط خودت،نمي خوام اون برام كاري كنه.
-ببينم چي پيش مياد.
-چقدر تو خوبي.
-كافيه،هنوز كاري نكردم.
-كاري هم نكني باز هم تو خوبي.
-به اندازه كافي گوشهام مخملي شد،برو به خواهرت برس.
حامي رو ديدم به طرفم مياد و گفتم:
-مرجان هركاري مي توني بكن،بي خبرم نذاري.
-باشه.
دستم را روي دكمه قرمز گذاشتم و ارتباط قطع شد.حامي با يت نايلون حاوي يك ظرف غذا و يك بطري كوچك دوغ اومد و روزنامه ها رو كنار زد و گفت:
-روزنامه خون شدي.
-بگير بخون،خواهر من و برادر شما مشهور شدن.
حامي صفحه حوادث رو جلو صورتش گرفت،دستانش شروع به لرزيدن كرد و روزنامه را در دستانش مچاله كرد.قيافه اش از شدت خشم سرخ شده بود موبايلش رو درآورد و مشغول شماره گرفتن شد،مرتب جلوي من به چپ و راست مي رفت.
-الو كبيري بيچاره شديم،خبر به جرايد درز كرده...نمي دونم،بيا برو كلانتري مسئول پرونده رو پيدا كن...من عليه همشون شكايت دارم...تو چكاره اي...نه بايد پشت در اتاقشون نگهبان بذارن...چي چي معلوم نيست،بايد اينها رو تو قبر بذارن تا همه چيز مشخص شه...من كاري ندارم اين كار كي بوده...اومديم و اشرار نبودن و يه نقشه از پيش تعيين شده بود يه دشمني كه ما نمي شناسيمش،اگر بياد سروقتشون تا كار ناتمامش رو تمام كنه چي...همين كه گفتم بايد پشت در اتاقشون مامور بذارن،اينها امنيت جاني ندارن...تو براي چي از من پول مي گيري مثلا وكيلمي...فردا نه،همين حالا...
حامي خشمگين تر از قبل مكالمه اش را قطع كرد و وقتي منو متوجه خودش ديد گفت:
-حواست به طناز باشه،هركسي اعم از دكتر و پرستار و چه غيره وارد اين اتاق شدن از پشت شيشه مراقبشون باش.
-چرا؟
-چون كسي كه اين كارو كرده به خاطر پاك كردن رد به جا مونده احتمال داره پيداش شه.
ترس در وجودم لانه كرد و گفتم:
-پس پليس چكاره است؟
-من ترتيبشو مي دم اما زمان مي بره...حالا عذاتو بخور سرد شد،همه چيز درست مي شه نگران نباش.
با بي ميلي به ظرف غذا نگاه كردم و سرم رو تكون دادم و گفتم:
-ميل ندارم...بايد هرچه زودتر طناز رو ببرم آلمان.
-تا چند ساعت پيش مقصدت انگليس بود،حالا شد آلمان؟
-خاله ام نقل مكان كرده و آدرس جديدشو ندارم،ساكن جديد منزلش هم هيچ نشاني نداشت بايد با عموم تماس بگيرم،اون ساكن مونيخه.
-خوبه،از قرار معلوم توي هركشوري يه پايگاه داري.
بلند شدم و از پشت پنجره شيشه اي به طناز خيره شدم و گفتم:
-اقوام ما به خاطر چشم و هم چشمي آواره شدن و اونهايي كه زرنگ بودن با پول حسابي اونجا ساكن شدن و بعضي هاشون هم مالشون رو از دست دادن و روي برگشت ندارن،براي همين حاضر شدن با فلاكت توي غربت بمونن اما پدر و مادر من حاضر نشدن به هيچ قيمتي از اينجا دل بكنن حتي زماني كه تهران شب و روز زير بمبهاي ريز و درشت عراق زير و رو مي شد...همون زير زميني كه پدرم خودشو دار زد زماني كه بمباران بود،شده بود پناهگاهمون...خيلي خسته ام،دارم چرند مي گم نه.
-خدا كنه هميشه خسته باشي،كمي از خودت بگي...
نگاهش كردم،چشمانش مهربان بود اما صورتش حالت جدي داشت.منو كه متوجه خودش ديد گفت:
-از شدت خستگي داري از هوش مي ري،تو دو شبه استراحت نكردي...
-من عادت دارم به كم خوابي.
-كم خوابي با بي خوابي فرق داره.تو حتي عذا هم نمي خوري،موافقي بريم يه رستوران همين نزديكي.
-فراموش كردي،خودت گفتي نبايد از طناز غافل شم.
-هومن اومده ملاقات احسان،مامانم مي تونه بياد اينجا و در نبود ما مراقب طناز باشه.
-خيلي متشكرم،ميل ندارم چه رستوران چه اينجا.
-محيط روي ميل به خوردن خيلي اثر داره...بيمارستان آدم سالم رو بيمار مي كنه.
-مثل مادربزرگا حرف مي زني.
-خجالت نكش بگو پيرمردا...ديگه بايد باور كنم پير شدم.
-من جسارت نكردم.
-شوخي كردم،تا دنبال مامان مي رم شما هم آماده شيد.
مهلت اعتراض به من نداد،خودش بريد و خودش دوخت و تنم كرد و رفت.خيره به روزنامه مچاله شده نگاه كردم،ديگه صحيح نبود درخواستشو رد كنم.به دستشويي رفتم و آبي به صورتم زدم،رنگم پريده بود چند تا سيلي سبك به بنا گوشم زدم و گونه ام را چند تا نيشگون گرفتم تا كمي رنگ بگيره.شالم رو از سرم بيرون كشيدم و دستم رو خيس كردم و تو موهام كشيدم و بعد شال رو روي سرم مرتب كردم.
افسانه جون با حامي،پشت در اتاق طناز بودن و او را از پشت شيشه نگاه مي كردن.وقتي صداي پام در سكوت محيط طنين انداز شد توجه هردو به من جلب شد،افسانه جون دستانش رو باز كرد و مرا در آغوش گرفت و صداي غمگينش در گوشم پيچيد.
-واي طنين جون ديدي چه مصيبتي سرمون اومد و عروس نازم به چه روزي افتاد،من فداي تو بشم كه بايد خواهرتو اينجوري ببيني و تحمل كني...
-مامان اين بود نيمچه سفارشم.
دستانم رو دور افسانه جون حلقه كردم و گفتم:
-افسانه جون فقط براش دعا كن.
افسانه جون،منو از خودش جدا كرد و صورتم رو با دستاش قاب گرفت و گفت:
-سه تا گوسفند نذر كردم طناز هوش بياد بدم كهريزك.
-مامان اين دختر اگر اشتهايي داشت با مراسم نوحه سرايي شما از بين رفت.
-حق با حاميه و خدا منو ببخشه.برو،نگران طنازم نباش مثل چشام ازش مراقبت مي كنم...خاطرتون جمع.
نگاهم كشيده شد به اتاق طناز،افسانه جون با دست به پشتم زد و گفت:
-برو دخترم به من اعتماد كن،من امانت دار خوبي هستم.
زبانم از تاكيد مجدد قاصر بود،نگاه ملتمسم رو به افسانه جون دوختم و دستش را كه در دستم بود فشردم.
-چه وداع سختي،خوبه قرار يك ساعت خواهرتون رو ترك كنيد،بريم يا پشيمون شديد؟
به حامي نگاه كردم شايد از طعنه اي كه زده بود خجالت بكشه اما اون روش خيلي بيشتر از تصور من بود.
sorna
01-14-2012, 11:20 AM
همراه حامي شدم و تا به خودم اومدم،داخل يه رستوران خلوت پشت ميز نشسته بودم و با گلبرگ گل داخل گلدون بازي مي كردم.
-نمي خواي غذا سفارش بدي؟
به دست حامي نگاه كردم كه منو رو به سويم گرفته بود،سرم رو بلند كردم و قبل از حركت لبهام،حامي دست ديگرش رو بلند كرد و گفت:
-آي آي آي،من شمارو نياوردم اينجا تا به من بگيد ميل ندارم.
-هرچي خودتون ميل داريد براي من هم سفارش بديد.
-ما هيچ وقت سليقه مشترك نداشتيم.
-با يكبار امتحان چرخه دنيا بيكار نمي شه.
-باشه اما هرچي بود بايد بخوري.
-قول نمي دم ولي سعي مي كنم تا هرجا كه در توانم بود همراهيتون كنم.
سرش را پاين انداخت و داشت نام غذاها رو مي خواند،متفكر و متين و دقيق و آرام.چرا من هميشه نسبت بهش انقدر بي انصافم توي اين دو روز خيلي كمك حالم بود،واقعا اسمش برازنده اش بود(حامي).ياد حرف بانو افتادم،مي گفت پدرش نامش رو حامي گذاشت تا حمايت كننده باشه.او در اين مدت حامي و پشتيبان من بود،چيزي كه توي اين يكسال اخير خيلي تلاش كردم براي مامان و طناز و تابان باشم اما خودم خلا اون رو حس مي كردم.اگر توي اين دو روز اون نبود من چيكار مي كردم،اون خيلي كارها برام كرده بود و من حتي يكبار براي تهيه داروهاي طناز نسخه اي دريافت نكردم چون اون همه چيزو تهيه كرده بود.اگر او نبود شايد خواهرم عمل نمي شد...حالا چرا من به اون و كارهاش فكر مي كنم،نكنه...نه،من فقط نسبت به اون احساس دين مي كنم.چرا دين؟به عنوان برادر و نزديك ترين خويشاوند احسان در مقابل همسر اون وظيفه داشت.حامي نبايد در كمك كردن به همسر برادرش فرو گذاري كنه...چيه طنين خانم،چرا فرار مي كني؟چرا نمي گي ديگه ازش متنفر نيستم بلكه بهش علاقه دارم،اون با كارهاش تو رو به خودش وابسته كرده.چرا نمي خواي قبول كني وقتي مي بينيش گر مي گيري و ضربان قلبت بالا مي ره و از شوق تو پوستت نمي گنجي،دوست داري بهت توجه كنه و وقتي نگاهت مي كنه تنها تصوير تو چشماش باشي.
نه اين دروغه!...
سرم رو به طرفين تكون دادم تا افكار مزاحم دست از سرم بردارد كه نگاه حامي غافلگيرم كرد.
-نگران طنازي؟
با لبخند شرمگيني گفتم:تا حدودي.
حامي دو دستش رو روي ميز بهم گره زد و گفت:
-ببين طنين،من به قصاوت تو نسبت به خودم و خانواده ام كاري ندارم اما طناز علاوه بر احسان،در اين مدت كه شناختمش برام مثل خواهر نداشته ام بوده و هست.شايد بگي فرنوش،خواهرته...اما من هيچ وقت اون و فرزاد رو جز خانواده نمي دونستم،اونها كپي برابر اصل پدرشونن...طناز كاري نداره كه اسفنديار چيكار كرده،اون به اين توجه داره كه من يا مامان يا احسان چطور آدمي هستيم.بارها به رفتارش دقت كردم اون فقط به قلب انسانها كار داره،به اينكه طرف مقابلش چقدر دوستش داره و براش احترام قائله و به طبقه اجتماعي يا نمي دونم ثروت آدمها كاري نداره.رفتاري كه توي اين دنيا خيلي كم ديده مي شه،البته اين رفتارو تو كردار تو هم ديدم اما عيب تو اينكه گناه پدر رو به پاي پسر مي نويسي فقط همين...چي مي خواستم بگم به كجا كشيد،من با چند تا جراح و متخصص و پروفسور صحبت كردم و همه اونها متفق القول گفتن تا طناز بهوش نياد كاري نمي شه كرد.مطمئن باش اگر يك درصد هم احتمال داشت توي هر گوشه اين دنيا كسي پيدا بشه كه طناز و از اين وضع نجات بده،خودم با پاي پياده طناز رو مي بردم و تمام ثروتم رو خرج مي كردم تا خواهرت سلامتيش رو به دست بياره اما باور كن تا طناز هوش نياد هيچ كاري نمي شه كرد و تنها خدا مي تونه كمكش كنه.
نگاهم را به سمت ديگر رستوران سوق دادم تا بتونم اشكهاي متلاطم پشت پلكهايم را مهار كنم،با صداي آهسته اي گفتم:
-من ديگه ظرفيتش رو ندارم،اگر طناز رو از دست بدم مي ميرم...به مامانم چي بگم،من و طناز خواهريم اما نه مثل خواهرهاي ديگه...ما دو سال با هم اختلاف سني داريم ولي با هم هيچ وقت اختلاف سليقه نداشتيم و هميشه مثل دو تا دوست بوديم،درسته كه ما با هم تفاوت هاي اخلاقي و سليقه اي زياد داشتيم اما هميشه بهترين هم صحبت براي هم بوديم...شايد اون بزرگتر از سنش مي فهميد يا من خيلي بهش علاقه داشتم كه از دلخوري بين ما جلوگيري مي كرد،نمي گم دلخور نمي شديم بلكه خيلي هم دعوا مي كرديم اما هيچ وقت كسي نمي فهميد ما با هم مشكل پيدا كرديم...طولاني ترين قهر ما سه ساعت بود...من هنوز با فقدان پدرم كنار نيومدم،اين انصاف نيست...
حامي،دستم را كه روي ميز بود در دست گرفت و گفت:
-تو اونو از دست نمي دي،بهت اطمينان مي دم...اينطوري نگام نكن،من ادعا خدايي نمي كنم،پيامبر هم نيستم كه بتونم معجزه كنم اما خداي خودم رو خوب مي شناسم.خدا بنده هاشو دوست داره و به خاطر تو و احسان اونو برمي گردونه،دير و زود داره اما غير ممكن نيست پس قول بده نالميد نشي...ديشب ديدم چطور خالصانه با خداي خودت خلوت كرده بودي،خدا هيچ وقت بندهاشو نالميد از در خونش بيرون نمي فرسته پس به خودش واگذار كن.
به چشماي سياهش نگاه كردم كه پر از اطمينان و عشق به معبود بود.نگاه حامي به من نگاه يك عاشق به معشوق نبود،نگاه برادرانه بود.براي صحه گذاشتن به برداشتم،دوباره نگاهش كردم اينبار دقيق تر،نه اشتباه نكردم تو اين چند روز اون همين نگاهو داشت يعني من اشتباه مي كنم و معني نگاهشو درك نمي كنم شايد هم نگاه عاشقونه رو نمي شناسم،نه اين نگاه اون شبي نيست كه اون برام اعتراف به عشقش كرد.
حامي دستش رو از روي دستم برداشت و گفت:
-خب اين هم از غذا.
مثل آدمهاي خواب زده به گارسون نگاه كردم،جوانك حواسش به كارش بود و با دقت ميز را مي چيد.دوباره به حامي نگريستم،داشت به گارسون در چيدن ميز كمك مي كرد.ياد اون شب كذايي افتادم،چقدر راحت و بدون غرور هميشگيش از خودش گفت.من فقط دوبار عشقو تو چشاش ديدم،يكبار اون صبحي كه تو اتوبان قالش گذاشتم و با ماشين پليس به خونه برگشتم،يكبار هم آخر شب بعد از مراسم نامزدي طناز...اصلا من اين حامي رو چقدر مي شناسم،چرا نمي تونم افكارشو اخونم انگار چند شخصيت داره و هروقت اراده مي كنه مي تونه احساسشو زير اين چهره پر غرور پنهان كنه.
-چرا نمي خوري،غذا سرد شد.
-چي؟...
-حالت خوبه.
سعي كردم لبخند بزنم در حالي كه دلم مي خواست فرياد بزنم،من از نگاه دلسوزانت بيزارم.
-نه...يعني آره،من مي رم دستامو بشورم.
از پشت ميز بلند شدم،حامي گفت:
-طنين.
-بله.
-حالت خوبه؟
-البته،چند بار مي پرسي.
-مطمئني؟
-چيه،مي خواي منو كنار طناز بخوابوني.
-خدا نكنه،برو دستاتو بشور اين غذا سرد شد و از دهن افتاد.
-شما شروع كنيد.
-منتظرت مي مونم،غذا خوردن تنهايي لطفي نداره.
يه نيمچه لبخند زدم و از اون با آن نگاههاي نگران برادرانش فرار كردم.دستم رو زير شير آب گرفتم و چند مشت آب به صورتم زدم و به چهره خيسم نگاه كردم،تصوير توي آينه گفت:
-چته طنين،با دست پس مي زني و با پا پيش مي كشي.
-نخير...فقط.
-فقط چي؟
sorna
01-14-2012, 11:20 AM
هيچي،بره به جهنم.
عاشق شدي؟
-من!بهش عادت كردم.
-خدا از دلت خبر داره.
چشمم رو بستم و زيرلب چند بار گفتم:بهش فكر نكن،بهش...فكر نكن.
از جا دستمالي،دستمال كلنكسي جدا كردم و صورت و دستامو خشك كردم و سر ميز برگشتم و بدون اينكه به حامي نگاه كنم سرجام نشستم.
-كم كم داشتم نگران مي شدم،مي خواستم بيام دنبالت.
حامي كاب بختياري سفارش داده بود،غالب كره رو از جلدش جدا كردم و سر چنگال زدم و روي برنجم چرخاندم،برنج سرد شده بود و كره رو آب نمي كرد.
-بذار غذات رو عوض كنم.
-نه،همين خوبه.
-پس حداقل اجازه بده،بدم گرمش كنم.
همانطور كه كره را با قاشق از سر چنگال جدا مي كردم گفتم:نيازي نيست.
حامي چند قطعه كباب روي برنجم گذاشت و گفت:
-شروع كن.
بايد فاصله ام را با حامي زياد كنم،در غير اينصورت خيلي ضربه مي خورم.
-بهتون نمساد آدم بدقولي باشيد.
با تعجب به حامي نگاه كردم،گفت:
-شما گفته بودين سعي مي كنيد منو همراهي كنيد اما شما حتي شروع نكرديد.
تكه كابي را سر چنگال زدم و جلو دهانم بردم و گفتم:
-اينم شروع.
-فكر مي كردم خارج از بيمارستان روي اشتهاي شما اثر مي ذاره،اما انگار اشتباه كردم.
-من آدم كم غذايي هستم.
-چه آدم قانعي،همه چيز در حد كم.
با قاشق كمي برنج رو زير و رو كردم و گفتم:
-در همه چيز حد كم رو قبول نمي كنم.
حامي ظرف سالاد رو جلوي من گذاشت و گفت:
-اون كه بله،قبلا صابونش به تن ما خورده...حالا كه غذا نمي خوريد سالاد بخوريد.
برش خياري رو با چنگال برداشتم و اون رو چرخوندم،ميلم نمي كشيد.
-مطمئن باشيد روش سيانور نريختن،بخوريد.
با تعجب به حامي نگاه كردم درباره چي حرف مي زد،با چنگالش به دستم اشاره كرد.تازه فهميدم كه منظورش خيار سرگردانه،اون رو در دهانم گذاشتم و با پوزخندي گفتم:
-اگر كسي اين كارو در حقم كنه بزرگترين لطفو كرده.
فك حامي از جويدن باز ايستاد،چشمانش رو ريز كرد و گفت:
-حقيقتو نمي گيد...(قاشق و چنگالش رو درون بشقابش گذاشت و با دستمال دهانش رو پاك كرد و گفت)چيه،چرا اينقدر پكري؟...طناز و بهانه نكن كه باور نمي كنم چون تا وقت بيايم رستوران حالت خوب بود،ناگهان منقلب شدي.مي دونم من و تو سابقه دوستي نداريم اما قول مي دم تو اين لحظه برات مثل يه دوست خوب باشم،از حالا تا بعد...قبوله.
-چيزي نيست.
sorna
01-14-2012, 11:21 AM
ميدوني علت موفقيت من تو تجارت چيه؟ من علاوه بر استعداد و شم اقتصادي , روانشناس
خوبي هم هستم ... حالا هم با اطمينان صد درصد ميگم دروغ ميگي .
از صراحت كلامش جا خوردم و گفتم :
دست شما درد نكنه.
رك گفتم حواستو جمع كني... با دروغ گفتن به من مشكلت حل نميشه.
با گفتن حقيقت هم مشكلم حل نميشه.
از كجا اينقدر مطمئني , شايد من تونستم حلش كنم.
نميتونيد.
حداقل كاري كه ميتونم بكنم اينكه يه سنگ صبور باشم تا تو هم سبك بشي .
مشكل من , شما و خانوادتونه .
حامي همان چهره سرد و غير قابل نفوذ را به خودش گرفت و گفت :
تو چرا هر وقت كم مياري چنگ ميندازي به اين موضوع قديمي .
اين موضوع براي شما كهنه و قديمي شده اما براي من مثل روز اولش تازه است .
اگر ميخواهي درد تو نگي محكم و با شجاعت بگو نميگم چرا كوچه پس كوچه ميزني.
جلوي ميز مدير رستوران ايستاديم و مدير بعد از كلي تعارف تيكه و پاره كردن شروع به
حساب كردن ميز ما كرد , حامي قبل از پرداخت سوئيچ رو به من داد و گفت :
تو ماشين منتظر باش .
***
با احساس دستي روي شانه ام , سرم را بلند كردم . نگار با چشماني قرمز , دستش را
جلوي دهانش گرفته بود و در حالي كه اشك ميريخت گفت :
چه بلايي سر طناز اومده ؟
به چشماش نتونستم نگاه كنم , به زمين خيره شدم و گفتم :
نميدونم كدوم نامرد از خدا بي خبر , جمجمشو خرد كرده (با دست به اتاقش اشاره كردم )
گذاشتنش تو آكواريوم , فقط از پشت شيشه ميتوني ببينيش .
نگار به سمتي كه اشاره كردم رفت , لحظه اي نگاهش كردم و بعد كنارش رفتم وگفتم : تو از
كجا فهميدي ؟
زنگ زدم خونتون تابان گفت ,چند روزه ؟
دو روز پيش اين بلا رو سرش آوردن .
فكر كردم اشتباه شنيدم و شوكه شدم , گوشي تلفن توي دستم خشك شد ... چرا زودتر به
من خبر ندادي ؟
حال درستي نداشتم .
برو خونه استراحت كن , قيافه ات داد ميزنه حالت خوب نيست , من اينجا هستم .
نميتونم ازش دور شم .
حال شوهرش چطوره ؟
احسان وضعش بهتره ... يه چاقو تا دسته تو چند سانتي قلبش فرو كرده بودن , اما خدا رو
شكر الان رو به راهه .
كجا اين بلا سرشون اومده ؟
پارك جنگلي لويزان .
پليس چي ؟ كاري كرده .
با سر تكذيب كردم و هر دو در سكوت به طناز از دنيا بي خبر , خيره شديم .
sorna
01-14-2012, 11:21 AM
الان يك هفته , يعني هفت روز كه چشمان طناز باز نشده .ديروز احسا ن را مرخص كردن , درسته كه از لحاظ جسمي رو به بهبوده اما روحا بيماره .با اصرار حامي رو مجبور كرد او را براي ديدن طناز بياره ,خيلي بي تاب بود اما از روزي كهطاز رو روي تخت ديد كه با سيم به دنيا وصلش كردن افسرده شده و مرتب تكرار ميكنه , من طناز كشتم مثل ديوونه ها شده حال ما هم بهتر از اون نيست .مامان كمكم داره مشكوك ميشه , خسته شدم از بس جلمش فيلم بازي كردم و با طناز خيالي تلفني جلوي مامان حرف زدم . مرخصيم تمام شده ويك پام تو هواپيماست از اين كشور به اون كشور يك پام هم تو بيمارستان . نگار بيچاره در غيابمجور منو ميكشه .
توي اين شبهاي بلند پاييز و انتظار توي بيمارستان فقط نماز خواندن كه منو آروم ميكنه , اون هم مديون خانوم مقدم هستم كه با شرم وخجالت ازش خواستم نماز خواندن يادم بده كه خيلي مشتاق و با رويي باز قبول كرد.
هر بار كه رو به خدا مي ايستم احساس ميكنم چيزي در وجودم در حال رشد كردنه , تا به حال فقط خداخدا ميكردم اما حالا خدا رو با پوست و گوشتم حس ميكنم . براش حرف ميزنم , حرفهايي كه نميتونم به كسي بگم رو اون خوب گوش ميكنه بعد آرومم ميكنه يك آرامش الهي ...
حامي يا به قول نگار برادر حامي سخت دنبال پرونده طناز و احسانه , گويا اينها اولين قرباني و آخرين قرباني نيستند اما از ميان تمام قربانيان اين گره مخوف خوش شانس تر بودن كه زنده ماندن . دو روز پيش هم در همان حوالي به زن و مرد ديگه اي سوء قصد شده كه متاسفانه مرد به قتل رسيده اما از همسرش خبري نيست .
حالا بيشتر از قبل خدا رو شاكرم كه خواهرم زندست حتي اگر معلوم نباشه كي چشم باز ميكنه فقط از خدا ميخوام كمكم كنه , بايد ذره ذره اين موضوع را به مامان بگم اما كو قدرتي كه بتونه كلامي از اين حادثه پيش مامان حرف بزنه .
***
طنين.
ها.
با توام حواست كجاست ... دختر تو آدم آهني هستي , بيست و چهار ساعته سر پا بودي و به محض فرود آمدن دوباره سر و كله ات اينجا پيدا شده .
نگار دلم براش تنگ شده .
كف دستم را به شيشه چسباندم و صورتم را جلوتر بردم تا دقيق ببينمش , گفتم :
نميدوني شيفت كاري خانوم مقدم هست يا نه ؟
توي اين مدت تمام پرسنل بخش لطف زيادي به ما داشتن اما من با خانوم مقدم راحت تر بودم .
نچ من هم پيش پاي سر كار خانوم رسيدم , ديشب برادر حامي اينجا بود.
نميدونم نگار چرا به حامي , برادر حامي ميگفت شايد واقعا به نظرش او برادروار بود اما من دوست نداشتم او را به چشم برادر ببينم.هر چند به نگار زياد روي خوش نشان نميداد و نگار هم از شب نامزدي طناز فاصله اش را با حامي حفظ كرده بود و ميگفت , اينقدر كه از حامي حساب ميبرم از بابام نميبرم بايد با اين پسره دست به عصا رفتار كرد.
از پشت شيشه بوسه اي براي طناز فرستادم و گفتم :
من ميرم ببينم خانم مقدم رو پيدا ميكنم .
تو چته ؟ پريشوني .
به در بسته اتاق كناري نگاه كردم و گفتم :
روزهاي اولي كه طناز و بستري كرده بودن از اين اتاق يك برانكارد خارج شد ... مريض اين اتاق مرده بود (بغض گلومو فشرد) ديشب به محض گرم شدن چشمام , خواب ديدم همون برانكارد از اطاق طناز خارج شد. من جيغ مي كشيدم اما اونها بدون توجه به من , طناز و ميبردن .ميدويدم اما بهشون نميرسيدم ... وقتي بيدار شدم داشتم ديوونه مي شدم هزار كيلومتر ازش دور بودم , به حامي زنگ زدم گفت كه حال طناز خوبه وخودش هم كنارش ايستاده .
طنين تو خسته اي هم جسما هم روحا , اون كابوس هم نتيجه ي همين خستگي و نگراني مفرط توئه.
شايد , اما نياز دارم لمسش كنم و گرماي دستشو حس كنم . من رفتم ...
تو همين جا باش من ميرم دنبال خانوم مقدم ...
طنين جان كاري داشتي ؟
از جا پريدم ، خانم مقدم بود نفهميدم كي با نگار آمده بود.
سلام ، خسته نباشيد .
طنين،من ميدونم توي اين اتاق خواهرته اما اگر كس ديگه اي مي ديدتت فكر ميكرد داري نامزدتو اين چنين عاشقانه نگاه ميكني.
بي اعتنا به تيكه نگار ، به خانم مقدم گفتم ؟
ميتونم برم داخل اتاق طناز ؟
طنين جان ميدوني دكترش چقدر روي اين موضوع حساسه .
نگار به دادم رسيد و گفت :
خانم مقدم ، طنين ديشب خواب بدي ديده و خيلي نگران طنازه ،قول ميده زياد تو اتاق نمونه .
خانم مقدم نگاهي به من و نگار انداخت و معلوم بود تو رودرواسي مونده ، گفت :
باشه ... من با مسئوليت خودم اين كار رو ميكنم ، شما هم برام دردسر درست نكنيد.
در اتاق را باز كردم توي اين مدت ديگه خودم ميدونستم بايدچكار كنم ،روپوش سفيد و با كلاه نايلوني استريل را پوشيدم و كنار طناز ايستادم .خانم مقدم گفت :
وقت داروي بيمار است ، من ميرم شما هم زياد داخل اتاق نمونيد .
با سر قول دادم و كنار طناز روي صندلي نشستم ، دستش را در دست گرفتم و با صدايي سنگين از بغض گفتم :
طنازي خواهر گلم ، مي دوني چند روزه چماي خوشگلت رو باز نكردي .خواهرم نميگي طنين دق ميكنه ، طنين ديگه تحمل نداره و داره از پا مي افته . طناز گلم به مامان چي بگم ، بهانه هام تموم شده اما خواب تو تمام نشده . طناز ، تابان خواهر ساكت نمي خواد مي دوني چند بار اومده پشت اين شيشه و با بغض برگشته . طناز چرا جوابمو نميدي ... احسان داره ديوونه ميشه ، تو رو خدا چشماتو باز كن ... طناز تو كه بي رحم نبودي .
حس كردم پلكهاش تكان ميخوره ، نه توهم نبود و دستش هم به نرمي تو دستا تكان خورد .
طناز ... طناز چشماتو باز كن .
دستگاه ها جيغ ميكشيدن و من بي توجه به آنها به طناز التماس ميكردم كه اتاق پر شد از دكتر و پرستار و كسي منو به عقب هل داد ، دكتر فرياد ميزد و هر لحظه يه چيز ميخواست .
آدرنالين ... زود آدرنالين ... ايست قلبي ، دستگاه شوك ... يك ... دو ... سه.
طناز بلند شد و دوباره به تخت كوبيده شد ، دنيا جلوي چشمانم چرخيد و صداي خنده طناز به گوشم رسيد و بعد صداي گريه و ديگر هيچ ، همه جا تاريك شد ...
صداها در سرم ميپيچيد ، كسي بالاي سرم حرف ميزد و بعد به يكباره همه صداها قطع شد. كنار دريا بودم و پاي برهنه روي ماسه ها ميدويدم تا به پدر رسيدم ، مامان كنارش نشسته بود و تابن سه ،چهار ساله در آغوشش بود . از مامان پرسيدم پس طناز كو كه پدر با دست به دريا اشاره كرد ، دختر بچه اي ده ساله در آب دريا بالا و پا يين مي پريد . به مامان و بابا نگاه كردم ، هر دو جوان شده بودن اما من در همين سن خودم كه بودم هستم . نگاهم به دريا كشيده شد طناز داشت دست و پا ميزد به سمت دريا دويدم اما نمي توانستم وارد آب شوم ، جيغ ميكشيدم و نيرويي منو از طناز دورتر مي كرد.
چشمانم را باز كردم نگار كنار پنجره داشت با موبايل حرف ميزد ، زير لب زمزمه كردم ((طناز)) و ياد كار اون دكتر جلاد با پيكر ظريف طناز افتادم و از روي تخت بلند شدم و در اتاق رو باز كردم كه نور شديدي به چشمم خورد ، دستم را سايبان چشمم كردم و از اتاق بيرون آمدم . صداي نگار از پشت سرم مي آمد ،از جلوي ايستگاه پرستاري گذشتم كسي گفت :
خانم كجا ؟
فقط يك فكر در ذهنم مي چرخيد ، طناز... بايد طناز را ببينم . راهي اتاق طناز شدم . حامي روي صندلي نشسته بود سرش رو بلند كرد و منو كه ديد از جاش بلند شد و به سويم آمد ،خواستم از كنارش بگذرم اما دستش را سد راهم كرد .
كجا؟... اين چه معركه اي كه راه انداختي .
به چهره پر اخم و جديش نگاه كردم و گفتم :
طناز.
طناز حالش خوبه ... به هوش نيامده اما خوبه .
من صبح ديدم كه ...
درسته صبح چند ثانيه قلبش ايستاد ، اما دكترها دوباره قلبشو احيا كردن .
دروغه .
اگه دروغه من پشت در اين اتاق چكار ميكنم .
دستم را روي پيشاني گذاشتم وگفتم :
ميخوام طنازو ببينم.
تو حالت خوب نيست ببين با دستت چكار كردي .
به دستم نگاه كردم خوني بود ، كنار پايم روي سراميك سفيد هم با چند قطره خون سرخ شده بود . صداي شاكي نگارو مي شنيدم اما نمي ديدمش .
خواب بود و من هم داشتم با تلفن حرف ميزدم كه صداي افتادن چيزي رو شنيدم و ديدم خانم بدون توجه به سرم توي دستش پا شده راه افتاده ، هر چه صداش كردم گوش نكرد.
حس كردم زير پام داره خالي ميشه ، با صدايي كه بيشتر شبيه ناله بود گفتم :
من بايد طناز ببينم.
sorna
01-14-2012, 11:21 AM
دستان قدرتمندي ،منو نگه داشت و بعد صداي حامي رو شنيدم.
صبح دچار شوك عصبي شدي بايد استراحت كني ، توي اين مدت خيلي از خودت كار كشيدي و داري از پا مي افتي .
چرا صداها رو كشدار ميشنوم ؟ نگار چي ميگه ؟ احساس بي وزني ميكنم ، كي داره منو راه ميبره .
چشمم رو باز كردم ، اتاق تاريك بود و نور ضعيفي از درز زير در ديده مي شد . دست چپم را بالا آوردم ساعتم نبود ، خواستم كمي بچرخم اما دست راستم به تخت بسته بود . چشمم به تاريكي عادت كرد ، به دست راستم سرم وصل بود . كمي خودم را تكان دادم ، مي خواستم دستم را باز كنم كه صدايي گفت :
بيدار شدي ؟
موجودي با هيبت سياه حركت كرد و بعد نور شديدي تابيد ، لحظه اي چشمم را بستم و بعد باز كردم و حامي را ديدم . با تغير گفتم :
اين چه مسخره بازيه ، چرا دستم را به تخت بستيد و منو ميپاييد .
خودت كاري كردي كه دستت را به تخت ببندن ،دكترت اينو تشخيص داد ... قصد ترساندن شما را نداشتم بخاطر اينكه شما استراحت كنيد اتاق رو تريك كردم ... بهتريد ؟
شروع به تقلا كردم و گفتم :
دستمو باز كن .
تا سرم تموم نشه امكان نداره ، دستور اكيد دكتر.
يا دستم رو باز ميكني يا اين بيمارستان رو روي سر شما و دكتر جونتون خراب ميكنم .
به جثه شما نمياد لودر باشيد ... اصلا يه كاري ، حالا كه خوابيدن روي اين تخت سخته بگم پرستار يه خواب آور تو سرم تزريق كنه .
شما حق نداريد اين كارو كنيد.
پس مثل يه دختر خوب بگير بخواب .
تو اينجا چكار ميكني ، چرا خواهرمو تنها گذاشتي .
نگران خواهرت نباش.
به من دروغ گفتي ، خواهرم .
خواهرت خوبه ، حالا هم نگار خانم پشت در اتاقش نشسته .. بگير ب ...خواب.
بعد به زور منو روي تخت خوابوند.
تو برو بالاي سر طناز باش ... برو .
ناراحتي از اينكه اينجام .
نه مي خوام تو مراقب خواهرم باشي ، تو ... تو اونجا باشي من خيالم راحت تر ، خواهش ميكنم .
ملتمسانه نگاهش كردم ، حامي دستاشو بالا گرفت و گفت :
باشه باشه ، اما يه شرط داره .
قول ميدم هر چي بگي قبول كنم .
تو تا صبح از اين تخت پايين نمي آيي ، تاكيد ميكنم تا صبح .
قبول ميكنم ... حامي ؟ طناز چطوره ؟ صبح خيلي ... من باهاش حرف زدم اون مي شنيد خودم ديدم پلكهاش تكون خورد .
تو خيلي خستهاي و دچار توهم شدي .
توهم نبود.
شايد گفتنش درست نباشه با وضعيتي كه تو داري ، اما خواهرت ... صبح براي چند ثانيه (حامي چنگي به موهاش زد) طناز صبح براي ده ثانيه مرد ، قلبش ايستاد ... طنين تو بايد كم كم اين وضعيتو قبول كني و خودتو براي هر پيشامدي ، آمده كني ... بايد مادرتو با اين اتفاق روبرو كني .
دست آزادمو روي گوشم گذاشتم و چشمامو محكم بستم و فرياد زدم :
كافيه نميخوام بشنوم ... اين امكان نداره ، طنلز زنده مي مونه .اون چشاي ميشي قشنگش رو باز مي كنه ، برام حرف ميزنه ... جوك تعريف مي كنه ، خاطات خنده دارشو از شيطنت هاي خودشو نگار ميگه ، سرم داد ميزنه و با نقشه هاي من مخالفت ميكنه ، ناز ميكنه و سر به سر تابان مي ذاره ... حامي بگو ، بگو اين اتقاق مي افته ، بگو خواهرم تركم نمي كنه ...
در اتاق به شدت باز شد و پرستار ميانسالي وارد اتاق شد گفت :
اينجا چه خبره ؟آقا ، دكتر به شما گفت مريضتون مزيضتون نياز به استراحت داره ... شما بخشو گذاشتين رو سرتون .
بي توجه به پرستار پر التماس تر از قبل آستين حامي رو كشيدم و گفتم :
حامي بگو ... خواهرم زنده مي مونه ، تو قول دادي براي درمانش كمكم كني ... حامي به خاطر احسان بگو دكترها كارشونو انجام بدن . تو گفتي بهترين دكتراي ايرانو مي آري به بالينش ، نگفتي .
حامي انگشت اشاره اش را روي بينيش گذاشت گفت :
هيس ... من سر قولم هستم ، اما با خواست خدا نميشه جنگيد ... حالا هم اگر يك درصد به خواهرت اميد باشه نمي ذارم دستگاه ها رو ازش جدا كنند . حالا استراحت كن ، دوستت رو مي فرستم پيشت ... طنين ، تو بايد قوي باشي ...
حامي ادامه حرفشو خورد و از اتاق بيرون رفت ، پرستار كنارم آمد .گفت :
مي خواهي بهت خواب آور تزريق كنم ؟
نه ... اين سرم لعنتي كي تموم ميشه ؟
اگر مي خوا هي از روي اين تخت بلند شوي بايد بگم تا دكتر اجازه نده بايد روي اين تخت بموني .
حيف كه به حامي قول داده بودم وگرنه نشونش ميدادم كسي نمي تونه به اجبار منو موندگار كنه ، اما قول نداده بودم زبونمو نگه دارم .
اين دكتراي احمق اگه عرضه دارند كاري براي خواهرم انجام بدن ، يك آدم سالم مثل من نيازي به دارو ، تخت بستن نداره و شما هم بهتر بريد به كارتون برسيد .
ملحفه را روي سرم كشيدم و بعد از چند دقيقه دستي ملحفه را از روي سرم كنار زد ، نگار بود . نگاهي به اطراف انداختم پرستار نبود ، دوباره چشمم را بستم .
نگار صداشو كلفت كرد و گفت :
سلام دوست خوبم ، شرمنده كه برات ايجاد زحمت كردم ...(حوصله نگار و طعنه هاش رو نداشتم و چشمامو بستم )هه كلاغه خبر داد كه زبونت راه افتاده ، من در عجم تو اگر تمام اعضاي بدنت از كار بيفته اين زبون تند و تيزت به قوت خودش باقيه .
نگار حوصله ندارم .
به جاي تو من زياد دارم ، ميخواي قرض بدم .
نه تو فقط ساكت باش كفايت مي كنه .
منو ساكتي ! عمرا ... طنين اين پسر داييت ، سعيد با حامي مشكل داره ؟
چشممو باز كردم و با حيرت گفتم : نه ، چطور ؟
بماند .
نگاهي به نگار كه لبه تخت كنار دست بسته ام نشسته بود ، كردم و گفتم :
نگار دستمو باز ميكني .
نچ ، منو با دكتر و پرستار و حامي در ننداز .
پس اين كار ، كار حامي بود نه ؟
من گفتم كار حاميه ( دست را جلوي دهانش گرفت و بين شصت و انگشت اشاره اش را گاز گرفت و گفت ) خدايا توبه ... دختر ، تو چرا حرف مي ذاري تو دهن من .
دلقك بازي كافيه اينو باز كن .
نچ ... پس سعيد با حامي مشكل نداره .
اگر دارند من خبر ندارم ، به تو هم ربطي نداره .
از من مي خواهي دستتو باز كنم ... جواب سر بالا مي دي ، من خرو بگو داشتم خر مي شدم دستتو باز كنم اما دلسوزي به تو نيومده .
من نميدونم ، حالا تو چرا گير دادي به رابطه اين دو تا .
آخه وقتي سعيد آمد ساغتو گرفت و گفتم حالت بهم خورده و بستريت كردن ، گفت چرا ؟
من هم همه چيزو تعريف كردم ، وقتي فهميد حامي به عنوان همراه كنارت مونده اخماش رفت تو هم .
هيچي ديگه دل نمي كند بره تا اينكه حامي آمد و آقا دوباره ترش كرد ، ديگه من آمدم خدمتتون و از مشروح اخبار خبر ندارم كه كار به زد و خورد و يقه و يقه كشي رسيد يا نه .
به حرفهاي نگار فكر كردم رفتار سعيد شب نامزدي طناز ، تو سالگرد پدر با حامي خيلي سر سنگين بود اما با احسان كه مانع رسيدن او به طناز شده بود چنين رفتاري نداشت .
هوي كجايي؟ رفتي تو هپروت ، بالاخره اين داروها كارتو ساختن .
چي ميگي تو ؟
خدايا اگر بيماري نصيب من مي كني كه پرستارش باشم يا خوش اخلاق باشه يا مثل طناز خواب ... واي صبح ، از يك طرف طناز و از طرف ديگه تو پخش زمين شده بودي ، هر چند وقتي قلب طناز احيا شد تو ديده شدي ... دكترش كلي داد وبيداد كرد كه تو توي اتاق چكار ميكني ، بيچاره خانم مقدم زير بغلتو گرفته بود و داشت به زور بلندت ميكرد اما دكتر هم دست بردار نبود . وقتي تورو بستري كردن زنگ زدم به برادر حامي بگم ، داداش بيا كه يكي از خواهرات از دست رفت . هر چند اولش من لالموني گرفته بودم اما با هر جون كندني بود خودمو معرفي كردم و جالب اينجاست وقتي فهميد من كيم ، همش از طناز مي پرسيد و اينجا معلوم ميشه چقدر فاميل پرسته . اون آمد و منو فرستاد پيش تو ، خودش هم مرتب با تلفن حرف ميزد .... ديگه نميدونم با كي حرف ميزد ، البته خيلي دوست داشتم بدونم اما خب ميسر نبود.
اشك جمع شده در چشام از گوشه آن سرازير شد ، نگار با دستمال كاغذي آن را پاك كرد و گفت :
الهي بميرم براي من گريه مي كني ، فدات شم چيز مهمي نبود يه لالي موقت بود كه اونم خيالت راحت رد شد و رفت .
ميان گريه خنديدم و گفتم :
نه خله ... وقتي با اون دستگاه به طناز شوك ميدادن مثل اين بود كه جريان برق به من وصل شده باشه .
براي همين تو هم دچار شوك شدي ، اونم از نوع عصبيش ... حالا برگرديم سر موضوع من ، اين پسر داييت چطور آدميه ؟
از چه نظر ؟
از همه نظر .
پسر خوبيه و خيلي آقاست . اگر از اون نظر كه من حدس ميزنم باشه فقط تو يه مشكل داري كه اونم زندائيمه كه يه كم بگي نگي خرده شيشه داره ، ولي مهم نيست بايد قلقشو بدست بياري كه اين كار براي تو سخت نيست با اون هزار متر زبوني كه داري ... حالا چي شده تو و سعيد از در دوستي در اومديد ؟
نه ، كي گفته ؟البته پنجاه درصد كار حله .
باريك الله بابا چقدر پيشرفت ! پس به زودي ما شيريني مي خوريم .
آره عزيزم پنجاه درصد كه من باشم حله و مي مونه پنجاه درصد باقيمانده كه پسر داييته ، البته منهاي مامانش چون اگر مامانش رو اضافه كنيم مي شه صدو پنجاه درصد .
خسته نباشيد.
مونده نباشي.
طناز مي گفت لوده اي من باور نمي كردم ، خيلي فيلمي .
نگار اخم تصنعي كرد و گفت :
ﺇ مگه من چي گفتم ؟ من نصف راهو رفتم حالا اگه دلت شيريني مي خواد برو اون پسر دايي پپه ات رو هل بده تا زود بجنبه ، وگرنه خودت هم خوب ميدوني دختر خوب (با انگشت به خودش اشاره كرد) زود از دست ميره و چيزي جز يه حسرت ابدي براش باقي نمي مونه ها ... اين سرم هم تموم شد برم بگم بيان از دستت جداش كنند .
آهاي نگار ، اگه پرستار بد اخلاقه رو آوردي من خوابم ها خرابكاري نكني .
تو از حالا بگير بخواب من رفتم .
ساعد دستم را روي چشمم گذاشتم . واي كه چقدر نگار حرف ميزنه ، يك لحظه هم استراحت به زبونش نميده .
دستم سوخت ، كمي ساعدم رو بالاتر بردم و از شكافي كه ايجاد شده بود همون پرستار بد اخلاق رو ديدم كه داشت دستم رو از تخت باز مي كرد . صداي نگار و شنيدم .
چرا دستشو باز مي كني ؟
هيس بيدار مي شه ... ديگه لزومي نداره ، دكتر گفته بود فط بايد سرمش تموم شه و اون آقاهه همراهش هم پيشنهاد داد براي نگه داشتنش روي تخت دستشو ببنديم .
اي حامي دستم بهت نرسه ، پسره احمق فكر كرده من زنجيري هستم .
نگار تشكر گويان پرستار را بدرقه كرد ، چشمم را كه باز كردم نگار با حركت نمايشي از جلوي در اتاقم كنار آمد .اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
مگه دستم به حامي موذي نرسه .
جان امواتت پاي من فلك زده رو وسط نكش اين برادر حامي قبلا از من زهر چشم گرفته ، اين بار حتم دارم منو از كره خاكي فاكتور مي گيره .
از روي تخت بلند شدم و پاهام آويزون در هوا بود ، گفتم :
كفشم كو ؟
نمي دونم به گمونم برادر حامي برده .
حامي غلط كرده .
من چه غلطي كردم .
از شنيدن صداي مردانه اش متحير شدم ، تو چهارچوب در ايستاده بود و دستانش رو تا نيمه در جيب شلوارش فرو كرده بود . نگار چشمانش رو محكم بست و از ترس ، سرش رو در ميانه شانه هايش فرو برد.
نفرمودين طنين خانم ، من چه غلطي كردم .
نگار زير لب گفت :
گند زدي طنين (بعد با صداي بلند تري ادامه داد ) من ميرم دستامو بشورم.
بعد به سرعت برق و باد از كنار حامي گذشت و چون نور اتاق نسبت به بيرون كمتر بود و او پشت به نور به سويم مي آمد نمي توانستم حالت چهره اش را ببينم ، خيلي آرام وارد شد اما به تخت من نزديك نشد . مثل مجسمه يخي شده بودم ، سرد و بي حركت .
خانم نيازي ، طنين خانم ... جوابمو ندادي ؟
من ... من قصد توهين به شمارو نداشتم ... نگار اعصابمو خرد كرد.
كفشاتون زير تخته.
اينو گفت و رفت ، من هم روي تخت وا رفتم . نگار سرش را داخل آورد وگفت :
خطر رفع شد ... اتاق در امنيت كامل به سر مي بره .
از تخت فرود آمدم و از زير تخت كفشمو برداشتم ،سرگيجه داشتم نمي دونم اثر داروهاست يا برخورد حامي ... مقابل در اتاق مردد شدم ، مي دونستم جلوي در اتق طناز با حامي برخورد مي كنم اما من رويي براي روبرو شدن با او نداشتم.
چيه حالت خوب نيست ؟
به نگار نگاه كردم و متفكرانه گفتم :
من مي رم تو محوطه قدم بزنم .
پايين سرده ها.
پالتوم كو ؟
نگار با شيطنت خاص خودش گفت :
دست برادر حامي .
با غيض نگاهش كردم ، نقاب مظلومانه اي به چهره زد و گفت :
چره بد نگام مي كني ، تو و اون به هم گير ميدين بعد كاسه كوزه ها بايد سر من بشكنه .
تريپ مظلوم بر ندار ... مهم نيست ، با من مياي يا ميري پيش برادر حاميت يا سعيد پنجاه درصد حل شده .
پسر دايي پنجاه درصديت نيست ، فكر كنم رفته ... بعدش هم تو حال برادر حامي رو گرفتي ، من برم نزديكش تركشش بهم اصابت كنه .
ميل خودته .
sorna
01-14-2012, 11:22 AM
تو محوطه نشستم ودستانم را در آغوش گرفتم ، هوا سرد نبود بلكه خيلي لطيف و لذت بخش بود . آسمان صاف و پر ستاره بود ، به آسمان سياه رنگ نگاه مي كردم كه صداي دلنشين اذان به گوشم خورد. چشمامو بستم و به صداي موذن گوش دادم ، موسيقي دلنشين در آن وقت صبح . با پايان گرفتنش گفتم :
نگار من ميرم نماز بخونم .
بابا بچه مثبت ، تقبل الله .
ابليس مي خواي بري بالا برو ، خيالت راحت حامي رفته نماز .
پس قضيه همنشينيه ، نه ؟
نگار حالتو مي گيرما .
تو كه تو اين كارا پرفسوري ، برو نمازتو بخون تا سر خدا شلوغ نشده .
خدا از پوست وگوشت به منو تو نزديكتره ، تو نگران شلوغ شدن سر خدا نباش .
ببخشيد خانم شما طلبه ايد ؟
براي اينكه خدا رو بشناسي نبايد طلبه بود ،بايد به دلمون رجوع كنيم . ( با آرامش قلبي به آسمون نگاه كردم و ادامه دادم ) خدا اون چيزيه كه بشر ضعيف وقتي از متوسل شدن به ماديات و چيزهاي كوچيك نا اميد مي شه به دادش ميرسه و دستشو مي گيره . خدا هر چقدر هم تو بد باشي از سر لطف با تو برخورد مي كنه و به خاطر قصورت تحقيرت نمي كنه و براي كارهايي كه برات انجام مي ده نرخ تعيين نمي كنه ... نگار ، خدا بزرگترين لطفو به تو كرده اما تو چشاتو بستي . تا به حال به سلامتيد فكر كردي ، كافيه خودت رو يك لحظه با يك نقص عضو تصور كني ... من مي رم تا راحت تر فكر كني شايد از بند غفلت رها شي.
نمازخانه خواهران شلوغ نبود اما خلوت هم نبود ، گوشه دنجي رفتم و مهرم را روي زمين گذاشتم و قامت بستم . بعد از نماز سر از سجده بلند نكردم و از خداي خودم به خاطر محبتي كه به من كرده بود تشكر كردم ، سرم را كه از روي مهر بر داشتم سبك شده بودم .
قبول باشه .
به خانم مقدم نگاه كردم و گفتم :
متشكرم.
با لبخند دلنشيني گفت :
بايد بگي قبول حق ... راستي ديروز بعد از وضعيت تو و خواهرت رفتم خونه ولي از نگراني نتونستم بمونم ، آمدم بيمارستان گفتن بخش و گذاشته بودي رو سرت .
من شلوغ كاري نكردم فقط مي خواستم طنازو ببينم ، همكاراتون خيلي شلوغ بازي در آوردن .
خوب اونها هم مسئوليتي دارند ، آمدم ملاقات اما آقاي معيني گفت خوابي .
منو خواب كردن ... ممنون به فكرم هستيد .
خانم مقدم دستي به پشتم زد و گفت :
دختر دلنشيني هستي ، وقتي باهات برخورد مي كنم دلم نمي خواد ازت جدا بشم .
شما محبت داريد.
فدات بشم عزيزم ، خانمي من بايد برم ، اگر كاري داشتي بگو با من تماس بگيرند به همكارام سفارش مي كنم .
ديگه چاره اي نبود ، بايد بالا مي رفتم و با حامي روبرو مي شدم . از آسانسور بيرون آمدم و با دلهره نگاهي به سمت اتاق طناز انداختم ، حامي نبود .
نگار نشسته بود و سرش را به ديوار تكيه داده و دست به سينه خوابيده بود ، جلوش ايستادم و گفتم :
كو حامي ؟
زهرمار كو حامي ، ترسيدم .
خواب بودي ؟
نه چشم بسته داشتم در و ديوارو نگاه مي كردم ، تو يك روز خوابيدي اما من بيچاره خوابم مياد .
حالا كو حامي ؟
به پالتوم اشاره كرد و گفت :
اينو داد به من ورفت . تو به برادر حامي توهين كردي من بايد تقاصشو پس بدم و چشم غره اش را تحمل كنم ،همچين منو نكاه كرد انگار قصد داشتم ترورش كنم.
پس بالاخره تركشش اصابت كرد و حسابي زد تو پرت .
به جان خودم اين برادر حامي يه چيزيش هست حالا تو هرچه ميخواهي بگو ، يكبار چنان مهربون ميشه كه آدم فكر ميكنه فرشته ست اما بعد در عرض چند ثانيه تبديل به دراكولا مي شه . حالا من اين برادر خوانده قلابي رو نخوام ، كي رو بايد ببينم ؟
اون هم نخواسته داداش سركار خانم بشه ... حالا پاشو برو خونتون استراحت كن بعد از ظهر بيا جاي من.
بهشه ؤ چيزي نميخواي ؟ كاري نداري .
نه برو به سلامت .
بعد از حادثه ديروز حتم داشتم پرستارها اجازه نمي دن وارد اتاق طناز شم و همان جا ايتادم . از اين انتظار ، از اين شيشه جدا كننده ، از اون اتاق با اون همه دستگاه هاي جور وا جور خسته شده بودم .
دلم ضعف مي رفت ، ساعت هشت صبح بود و بيمارستان از آن خلسه شبانه خارج شده بود . داخل بوفه بيمارستان شلوغ بود ، عده اي خسته از كار شبانه آنجا لحظه اي مي آساييدن و عدهاي قبل از شروع كار براي خوردن يك نوشيدني گرم سري به آنجا ميزدن .
پشت يكي از ميزهاي خالي نشستم و چاي كيسه اي را داخل ليوان آب جوش فرو بردم . به آدمها نگاه مي كردم هر كس شكل و قيافه خاصي داشت و به نحوه متفاوتي لباس پوشيده بود .
مي تونم اينجا بشينم ؟
به سمت چپم نگاه كردم ، مردي حدود چهل ساله كه موهاي شقيقه اش جو گندمي شده بود با صورت صاف و سفيد و چشماني طوسي و ابرواني تقريبا دودي رنگ و بيني سربالا در مقابلم ايستاده بود . به ميزهاي ديگه نگاه كردم همه صندلي ها اشغا بود ، سرم را تكان مختصري دادم و چشمم را براي قبول درخواستش باز و بسته كردم .
او دقيقا روي صندلي روبرويم نشست و كيف قهوه اي روشنش را كنارش گذاشت ، يك پيراهن پاييزه يقه گرد با كاپشن سفيد و زرد روي آن پوشيده بود . بسته كوچك نسكافه اش را داخل ليوانش خالي كرد و گفت :
ديگه به اين نسكافه ساعت هشت ونيم عادت كردم و يه جورايي بهش معتاد شدم ( نگاهي به ليوان چاي من انداخت گفت ) نوشيدني سنتي ايروني ،چاي .
ليوان يكبار مصرف را ميان دستانم گرفتم و به اون خيره شدمۀ
حدود ده روزه كه شما رو اينجا ميبينم نبايد از پرسنل باشيد ، مريضي توي اين بيمارستان داريد ۀ
جرعه اي از چايم را سر كشيدم و گفتم :
بله ... خواهرم .
اميدوارم بيماريشون جدي نباشه .
به نقطه اي روي ميز خيره شدم و گفتم :
توي كماست .
اه ... متاسفم ...
به چشماش نگاه كردم و گفتم :
متشكرم ... شما چي ؟ اينجا چكار مي كنيد .
من جراح هستم ... ديشب يك عمل سخت پسوند كليه داشتم ، مجبور شدم بيمارستان بمونم .
به چهره اش دقيق شدم اثري از خستگي در صورتش نبود ، معني نگاهم را فهميد و با خنده گفت :
اما بيمار خوش قلقي بود و گذاشت راحت تا صبح بخوابم ... راستي ما به هم معرفي نشديم ، من اميد مرتضوي هستم و سركار خانم ؟
نيازي .
خانم نيازي اسم كوچك ندارند.
نگاهش مثل يك پسر بچه شيطون بود ، زير لب گفتم :
طنين نيازي .
بقيه چايم را سر كشيدم .
طنين خانم ! چه اسم زيبايي ، اين خانم متفكر چه كاره هستن ؟ ... فعلا سه به دو هستيم، من اسم و فاميل و شغلم را گفتم و شما فقط اسم و فاميل اون هم به سختي ، پس يكي عقب هستي .
كيفم را برداشتم و ليوان يكبار مصرف را در دست گرفتم و در حالي كه از روي صندلي بلند مي شدم گفتم :
مطمئن باشيد شغلم ربطي به بيمارستان وطب نداره .
ا كجا ؟
من بايد برم .
در حال دور شدن شنيدم كه گفت :
اگر كاري پيش آمد خوشحال مي شم كمكت كنم طنين نيازي .
پله ها رو آروم آروم بالا مي رفتم و زير لب آنها را شمارش مي كردم ، نگاهم كه به سالن افتاد گفتم :
خدا جون كي ميشه من از ديدن اين راهرو راحت شم.
از كنار ايستگاه پرستاري مي گذشتم كه يكي از پرستارها صدام زد ، به سمت پيشخوان برگشتم و به آن تكيه دادم .
بله.
دكتر گفت مي تونيد داخل اتاق كنار خواهرتون باشيد .
خوشحال شدم و گفتم :
كجا مي تونم دكترو ببينم ؟
دكتر بع از ويزيت بيمارهاشون رفتن .
به هر حال متشكرم ، خبر خوبي بود .
به گامهام سرعت بخشيدم و وارد اتاق شدم ، بوسهاي روي پيشانيش گذاشت و كنارش نشستم و دستش را گرفتم و دونه دونه سر انگشتانش رو بوسيدم .
طناز كي چشماتو باز مي كني .
سرم را روي دستانش گذاشتم و نفهميدم كي خوابم برد ، سرم را بلند كردم پرستار داشت سرم را عوض مي كرد . چشمان خواب آلودم را فشردم و در پاسخ لبخند پرستار لبخد زدم .
خانم نيازي اينطوري خوابيدن ضرر داره و آرتروز مي گيريد ، توي اين مدت ديدم بيشتر اوقات نشسته مي خوابيد .
عادت دارم .
كمي كش و قوس به بدنم دادم و به ساعتم نگاه كردم و گفتم :
واي ساعت دو ونيم بعد از ظهره .
آره ... بهتره بريد نهار بخوريد ، زخم معده مي گيريد .
ميل ندارم (نگاهي به طناز انداختم )حالش چطوره ؟
پرستار با تاسف سري تكان داد و گفت :
هيچ تغييري نكرده ... سه ساعت پيش پليس ها آمدن و همين سوال رو تكرار كردن .
لعنتي ها ، هيچ كاري ازشون بر نمي آد جز وقت تلف كردن ...
خب اونها هم مشكلاتي دارند .
پرستار قطرات را تنظيم كرد و نگاهي به صورت طناز انداخت ، بعد وسايلش را برداشت و رفت . بلند شدم كمي قدم زدم و جلوي پنجره ايستادم و به آسمان نگاه كردم ، صاف و آفتابي بود و چند كبوتر سفيد در آن آزادانه چرخ ميزدن . از صداي باز شدن در بر گشتم ، مينو و كميل در آستانه در بودن . مينو فاصله را طي كرد و منو در آغوش گرفت و با گريه گفت :
واي طنين چرا ؟ چرا اين اتفاق توي اين چند ميليون بايد سر طناز بياد ؟...
دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
شانس خواهر من بود .
اين نگار لعنتي بارها با من تماس گرفت ، وقتي مي گفتم موبايل طناز چرا خاموشه مي گفت گوشيش خرابه .واي ديدي بد بخت شديم .
كميل : مينو چه خبرته ؟
نفس عميقي كشيدم تا در اين مراسم اشكريزان همراه مينو نشم ، بعد در آغوش فشردمش و گفتم :
كي آمدي ؟
مينو از آغوشم بيرون آمد و با دستمال مچاله شده در دستش ، اشك و بينيش رو پاك كرد و گفت :
ديروز ... اين نگار گور به گور شده اگر دستم بهش نرسه ، واي طنازم .
به كنار تختش رفت و دستش را در دست گرفت ، كميل به من نزديك شد و سبد گل را به دستم داد .
كميل : سلام ، حال شما چطوره ؟ بفرماييد .
طنين : واي از دست اين مينو ، سلام چرا زحمت كشيدين .
كميل : ناقابله .
مينو : طنين وضعيتش چطوره ؟ اصلا چرا اينجا نگهش داشتين ، ببريدش خارج .
طنين : گفتن هر جايي ببريش فايده نداره و تا بهوش نياد كاري نميشه كرد .
مينو : خدا لعنتشون كنه
كميل : پليس كسي رو دستگير نكرده ؟
طنين : نه معلوم نيست چكار مي كنند .
مينو : مامانت چكار ميكنه ؟
طنين : مامان خبر نداره .
مينو : نگار ميگه احسان همراهش بوده .
طنين : آره ، هر دو با هم بودن . احسان كتك بيشتري خورده ، دو سه روزي ميشه مرخص شده .
مينو با پشت دست گونه طناز رو نوازش كرد و گفت :
حالا چي ميشه ؟
كميل با تحكم گفت :
مينو !
خيره به چهره رنگ پريده طناز شدم و گفتم :
فقط خدا مي دونه .
صداي ظريف و سر خوشي با واژه سلام طنين انداز شد و با ديدن كتي كمي جا خوردم ، آمد داخل و گفت :
ا حامي كو ؟
چهره يك ميزبان مهربان را به خودم گرفتم و گفتم :
نيامدن .
در اين هنگام هومن وساحل هر رسيدن ، ساحل معترض گفت :
واي كتي چقدر تند راه ميري . سلام طنين جون خوب هستي ؟
دست ساحل را در دست فشردم و با هومن احوالپرسي كردم ، كتي دمق لباشو جمع كرد و گوشه اي ايستاد . هومن منو مخاطب قرار داد تا توجه ام از كتي معطوف او شود .
حال طناز چطوره ؟
سرگرم گذاشتن گلها در گلدان شدم و گفتم :
صبح نرسيدم دكترش رو ببينم ، ولي همين كه اجازه دادن داخل اتاقش بيام نشون ميده كه حالش به مراتب از روزهاي قبل بهتر .
كميل : خانم نيازي اگر تصميم گرفتيد ببريدشون خارج از كشور ، من يه دوست دارم كه جراح مغز و اعصاب و مي تونه كمكتون كنه .
متشكرم آقاي يغماييان ، فعلا كه هيچ چيز مشخص نيست .
صداي حامي رو شنيدم ، اما صحبتم را با كميل ادامه دادم :
به هر حال از لطف شما متشكرم .
جاي نگار خالي كه بگه رو نيست كه سنگ پاست. حامي هم بي اعتنا به حضور من ، بعد از احوالپرسي با جمع با كتي مشغول شد اما بر خلاف اون افسانه جون با من گرم گرفت و از چشمان قرمز و پف كرده اش مشخص بود گريه كرده و گفتم :
احسان حالش چطوره ، بهتر شده ؟ بچه ام حالش خيلي خرابه ، مي خواست بياد اما من و حامي به سختي راضيش كرديم از تخت بلند نشه .
اگر طناز هم بهوش بود راضي نمي شد احسان با اون حالش بياد .
افسانه جون ، نگاهي به چهره طناز انداخت و بعد پشت به من كرد و با دستمال اشكهاشو پاك كرد . كميل اين پا اون پا مي كرد ودر حال اشاره كردن به مينو ديدمش ، رو به مينو كردم و گفتم :
زحمت كشيدين آمدين مثل اين كه كميل خان كار دارند ، مزاحم اوقاتشون نمي شيم .
نه طنين خانم فقط نمي خوام من ومينو مزاحم جمع خانوادگيتون بشيم .
اين چه حرفيه ، آقا هومن و خواهرشون هم از دوستان هستند.
مينو : طنين جون اصل ديدن بود ، باشه يك وقت ديگه مزاحمتون مي شيم .
به بهانه بدرقه مينو وكميل از اتاق بيرون آمدم و در حال بوسيدن صورت مينو گفتم :
اين برادر تو هم يه چيزيش ميشه ها .
چه مي دونم چه دردي داره ، نه به اون كه صبح گفتم مي خوام بيام ملا قات طناز خودشو نخود آش كرد و گفت خودم مي برمت ، نه به اين عجله داشتنش . طنين جون ، درد عاشقيه .
برو تا داداش عاشقت سرت رو به باد نداده مي دونم خيلي كم طاقت .
كم طاقتيش هم به خاطر عاشقيشه.
مينو مال بد بيخ ريش صاحبش ، آقا جون داداش جونت مال خودت نمي خواد برام بازار گرمي كني .
الان جيك جيك مستونته ، نوبت منم مي شه كه حالتو بگيرم .
صنار بده آش ، برو ديگه بنده خدا منتظرته .
آخ آخ چقدر هم هواشو داره .
آهاي شايعه پراكني نكن .
آهاي خبر خبر ، همگي خبر .
مينو دست بردار اذيتم نكن .
مينو صورتم بوسيد و گفت :
بخدا خيلي دوستت دارم و آرزومه ...
دستمو روي دهانش گذاشتم و گفتم :
بذار دوستيمون حفظشه .
باشه ( چشمكي زد ) ولي دوستيمون با خويشاوندي مستحكم تر مي شه .
دستي به پشتش زدم و گفتم : برو ، فكر كردم تو از نگار و طناز كم زبون تري اما تو هم بدك نيستي .
طنين.
دروغ ميگم ؟
بعدا ميگم كي دروغ ميگه ، خدا نكهدار .
با ورودم به اتاق جمع ساكت شدن ، خودم را آنجا بيگانه حس مي كردم . كنار افسانه جون ايستادم مثل اينكه دوباره گريه كرده بود ، دلم ريش شد . فكر كنم چيزي رو از من پنهان مي كنند ، اين سكوت زياد دوام نياورد و هومن گفت :
ما هم رفع زحمت ميكنيم ... حامي جان ،كاري با ما نداري ؟
ا هومن كجا ، ما كه تازه آمديم .
هومن بي توجه به اعتراض كتي شروع به خدا حا فظي كرد ، ساحل هم بعد از بوسيدن روي خاله اش ومن زودتر از همه بيرون رفت مثل اينكه اون هم حوصله اش از لوس بازي كتي سر رفته بود .
حامي گفت :
من هم با شما مي آم.
حرف حامي به مزاج كتي خوش آمد و از تو لك بودن در آمد ، افسانه جون گفت :
حامي نمي خواي به ...
نه مامان نه ، الان نه.
حامي عصبي و كلافه از اطاق بيرون زد ، هوش و حواسم پي حامي بود كه افسانه جون گفت :
طنين جون امشب من پيش طناز جون مي مونم ، شما برو خونه استراحت كن و به مامان برس .
ممنون هستم افسانه جون ، هر چي جلوي چشم مامان نباشم راحت ترم چون ديگه نمي دونم چي بهش بگم ... ساعت يازده پرواز دارم و قبلش نگار مي آد ، احسان به شما بيشتر نياز داره .
طناز هم برام مثل احسان .
باشه ، وقتي طناز به هوش اومد بي زحمت نمي ذاريمتو
sorna
01-14-2012, 11:22 AM
افسانه جون ، بغض دار به طناز نگاه كرد و بعد سري تكان داد ورفت . مفهوم رفتارش گنگ بود ، متعجب و متفكر به چهارچوب دري كه افسانه جون از آن گذشته بود خيره شدم . اين مادر و پسر چشون بود ، اين رفتار و حركات يعني چه ! تكاني به خودم دادم و يك وري روي لبه تخت نشستم و به صورت مهتابي طناز نگاه كردم ، از اون ماسك ### رنگ كه روي دهان و بينيش را پوشانده بود متنفر بودم . كي ميشه اون چشاي شهلات رو باز كني و به من بگي ، طنين باز فكر احمقانه كردي ... طناز ، تابان خيلي دلتنگته و خونه ساكت شده و ديكه صداي دعواي شما دوتا توش نمي پيچه .
نفس عميقي كشيدم و از كنارش بلند شدم و از مقابل نگهبان گذشتم ، توي اين مدت كه حامي درخواست نگهبان براي محاقظت از طناز و احسان كرده بود ديگه به حضور دائمي شون عادت كرده بودم و اونها هم بي صدا همه چيزو زير نظر داشتن . داخل بوفه خلوت بود يك ليوان چاي گرفتم و رفتم گوشه اي كنار پنجره نشستم ، باد مي آمد و درختان در پيچ و تاب بودن . چايم را جرعه جرعه مي نوشيدم كه كسي روبرويم نشست با كنجكاوي به مزاحم خلوتم نگاه كردم ، همون دكتري بود كه صبح ديده بودمش .
باز كه تنها نشستيد ؟
خودم را جمع و جور كردم و همچنان در سكوت نگاهش كردم .
مريضي كه ديشب عملش كرده بودم دچار خونريزي شد ، مجبور شدم بيام بيمارستان .
بي تفاوت خودم را مشغول نوشيدن چايم كردم ، اينبار به طعنه گفت :
بفرماييد چاي ، متشكرم ميل ندارم ، خواهش ميكنم بفرماييد ، خانم تعارف نمي كنم ميل كنيد .
ليوان خالي را روي ميز گذاشتم ، دستانم را بهم قلاب كردم و مشغول نگاه كردن به اين موجود بي مزه شدم .
قصد شرمنده كردن شما رو نداشتم ... روزه سكوت گرفتين ؟
شما هميشه اينقدر خوشمزه هستيد ، چكار مي كنيد كه چشم نمي خوريد .
طعنه ام را نشنيده گرفت و گفت :
پس روزه سكوت نگرفتين ، از ديدن من هيجان زده شديد و زبونتون بند آمده .
من از آدم مزاحم خوشم نمياد .
اون كه بله ، هيچكس خوشش نمياد .
رو كه نيست از سنگ پا گذشته .
سنگ پا !
از پشت ميز بلند شدم و ليوان رو برداشتم و گفتم :
فكر كنيد ، دوزاريتون جا مي افته آقاي دكتر باهوش .
راهم را گرفتم و در حال خروج ليوان را داخل سطل زباله رها كردم و دوباره نگاهي به جاي سابقم انداختم ، نشسته بود و با پوزخندي نكاهم مي كرد .
نگار لبه پنجره پشت به در اتاق نشسته بود و سرگرم صحبت كردن با تلفن بود ، پاورچين پشتش رفتم و گفتم :
سوخت ، داره ازش دود بلند ميشه .
نگار گوشي به دست به جانبم برگشت و گفت :
ا تويي ؟ كجا بودي ؟
( بعد به مخاطب پشت خطش گفت ) فعلا خدا نگهدار تا بعد ... نه زنگ ميزنم خيالت راحت ، امشب تا صبح بيدارم و از خجاللت در مي آم . بعد از قطع مكالمه اش گوي را در هوا تكان داد و گفت :
سالم ،سالمه.
تلفنت براي تو مثل اكسيژنه ،نه.
دقيقا ، (بعد به گلها اشاره كرد) از قرار معتوم من دير رسيدم و اينجا حسابي شلوغ بوده .
نه زياد شلوغ نبود ، اون گلم مينو و كميل آوردن و اون يكي رو هم اقوام احسان.
نگار يك دونه شكلات از جعبه شكلن ها برداشت ، گفتم :
اين يكي رو نمي دونم كي آورده .
خودم ، خود خوب و مهربانم ... چيه ، چرا اينجوري نگام مي كني به من نمي آد.
هيچي دارم فكر مي كنم خودت ، خودتو چشم نزني.
شكلات ديگه اي تو دهنش گذاشت و گفت :
خيالت راحت من ضد چشم زخمم ... نگفتي كجا بودي ؟
بوفه ... هوس چايي كرده بودم .
ت. فكر نمي كني معده ات رو با بشكه اشتباه گرفتي ، دختر تو غذا نمي خوري و بعد چپ و راست چاي و نسكافه توي معده ات خالي مي كني ... ببينم توي اين مدت يك وعده غذاي درست و حسابي خوردي
نگاهم را روي طناز نگه داشتم و گفتم :
نگار فكر مي كني طناز چند روز ديگه بهوش مياد .
ببينم ، نگار گيجه با كوچه علي چب هم قافيه ست ... من چي ميگم ، تو چي جوابم رو مي دي .
چي مي شد همين الآن چشماشو باز مي كرد ، بخدا ديگه هيچ غمي تو دنيا نداشتم .
اگر تو هند بودي يه فيلمنامه نويس موفق مي شدي ... حتما وقتي طناز هم بهوش آمد ميگه طنين عزيزم ، روح من تمام مدت اونجا بوده (بعد كنج اتاق بالا روي سقف رو نشان داد )نه (سمت ديگه اي رو نشان داد و گفت )اونجا بهتره ... نشسته بودم ونگاهت مي كردم ، واي فراموش كردم و حرفمو پس مي گيرم . ميگه تو راهرو كنارت مي نشستم و غذاهايي كه حامي مي گرفت و تو نمي خوردي من مي خوردم تا اسراف نشه بعد هم دلم به حالت مي سوخت و مي خواستم بغلت كنم اما تو از من رد مي شدي ، آخه من روح بودم .
نگار توصيه مي كنم مددكار شي .
نه فكر كنم تريپ روانشناس بيشتر بهم بياد ، حيف دير به اين استعداد پي بردم .
با تلفن حرف مي زني مفيد تري ، برو به اون بنده خدا يي كه وعده دادي و الان پاي تلفن چنبره زده تماس بگير .
آهان مي خواي خلوت خواهرانه تشكيل بدي ، وقتي طناز بهوش آمد گلايه نكنه تو بي معرفتي كردي و با اون حرف نزدي.
نگار را به بيرون هل دادم و گفتم :
برو كم اراجيف بگو .
لحظه اي بيشتر نتوانستم با طناز تنها باشم و به دنبال نگار رفتم ،روي صندلي پشت در اتاق نشسته بود . همان صندلي كه من و حامي شبهاي زيادي رو روش به صبح رسانده بوديم . داشت با موبايلش بازي مي كرد كه با ديدن من گفت :
ا چي شد ؟ دلت برام تنگ شد يا از روح طناز ترسيدي.
هيچ كدوم ،من ديگه بايد برم ديرم شده .
چقدر زود .
همين حالا هم به اندازه يه دوش گرفتن بيشتر وقت ندارم ، من رفتم .
sorna
01-14-2012, 11:22 AM
نگار درون اتاق نبود ، تن خسته ام را روي صندلي انداختم و دست طناز رو آرام نوازش كردم .
بالاخره آمدي ؟
ببخشيد نگار جون پرواز برگشت تاخير داشت ... كجا بودي ؟
اونجايي كه همه تنها ميرن ، بربدر حامي رو ديدي ؟
نه .
نگار به تخت تكيه داد و گفت :
قربون خدا بشم ، تو بهش فحش ميدي و من بهش محبت مي كنم اما اون برام كلاس ميذاره و قيافه مي گيره و مثل سگ پا سوختهدنبالت مي دوه .
اون نخواد تو بهش محبت كني چكار بايد بكنه .
خيلي دلش بخواد خواهري مثل من داشته باشه ، حالا نمي خواد به درك ، كلي آدم جلوي خونمون صف كشيدن تا من خواهرشون بشم .
نگفت چكارم داره ؟
نه ... من ديگه مي رم خونه تا برسم دو بعد از ظهر شده ، واي دارم مي ميرم براي يك خواب شيرين روي رختخواب نرمم .
برو خوش خواب خانم ، راستي دكتر آمد براي معاينه طناز ؟
آره .
چيزي نگفت ؟
منو كه آدم حساب نكرد و مثل حشره اي بي اهميت از كنارم رد شد و رفت ... بيا بگير اين مجله رو ديروز خريدم ، بخون سرت گرم شه .
مجله رو گرفتم ، ورق زدم و گفتم :
از اين مجله آبكي هاست ... جدولشو حل كردي كه ...
نگار در حال خروج گفت :
ببخشيد و منو عفو كنيد ، خوبه مجله مال خودمه .
جلوي در نگار به خانم و آقايي برخورد و خودش را كنار كشيد تا آنها وارد شوند ، بعد با نگاهي كنجكاو آنها را بر انداز كرد و رفت . زن و مرد برايم غريبه بودن اما به احترامشون برخاستم .
امري داشتيد ؟
زن جوان چادري بود و صورتش را كيپ گرفته بود ، گفت :
خانم نيازي شما هستيد ؟
بله .
نگاهي بينشون رد و بدل شد ، مرد مسن بود با ريش و موي سفيد و قدي كوتاه تر از زن . حس كردم زن مضطربه ، گوشه اي از چادرش رو توي مشتش مچاله كرده و هي اين پا و اون پا مي كرد و سكوتش زيادي سوال انگيزبود. گفتم :
كاري ازدست من بر مي آد .
زن اينبار نگاهي به طناز انداخت و گفت :
خواهرتونه ... خيلي شبيه شماست .
دلم مثل سير و سركه مي جوشيد ، دوباره پرسيدم :
مي تونم كمكتون كنم ؟
اين بار مرد پرسيد :
خواهرتون چند سالشه ؟
حالا كه آنها نمي خواستن جواب بدن بهتر بود منم سكوت كنم ، اما مشكوك بودن . زن متوجه ناراحتيم شد و گفت :
شوهر من هم توي همين بيمارستان بستريه ... دچار نقص كبديه .
اين چه ربطي به من داشت ، نگاهم از مرد به زن و از زن به مرد در حركت بود . اينبار مرد گفت :
مي خواستيم ... خانم خواهش مي كنم ، التماستون ميكنم ... از مال دنيا چيزي ندارم اما هر قيمتي بگين جور مي كنم .
كله ام داغ شد و حس كردم تو خلا ئ هستم ، دهانم خشك شده ببود گفتم :
چي ميگيد ... من نمي فهمم ...
زن بي توجه به حالم گفت :
خواهرتون مرگ مغزي شده ، التماستون مي كنم اين شانس رو از همسر من نگي ريد .
زير لب گفتم :
دروغه ( بعد صدايم اوج گرفت و با تمام قدرت گفتم ) بريد بيرون ... بريد .
لبه تخت را گر فتم و سر پا نشستم ، صبح ديدم نگهبان دم اتاق نيست بايد شستم خبردار مي شد . خواهرم نفس مي كشه ، اون وقت مي خوان من تيكه تيكش كنم ... حامي اون خبر داشت ، اون خواهرم رو از من گرفت و نذاشت ببرمش اروپا پس نقشه اش اين بود ، مي خواد خواهرم رو زنده زنده تيكه پاره كنه . كسي زير بازومو گرفت و منو از زمين بلند كرد ، با اينكه قدرت نداشتم سرم را بچر خانم اما به هر زحمتي بود برگشتم . حامي بود ، گفتم :
چرا ... با تو چكار كرديم كه با ما اين كارو كردي ... چرا منو بازي دادي تا دير بشه ؟
نمي خواستم اينطور بشه .
چي رو نمي خواستي ها ...
منو روي صندلي نشاند و گفت :
مي خواستم خودم بهت بگم ... طناز ... ديروز دكترش گغت ، مشكوك به مرگ مغزيه و امروز براي تاييدش كميسيون پزشكي تشكيل مي شه .
دروغه ... اين حقيقت ندداره ، نگاه كن قلبش داره ميزنه چرا مي خواي دستي دستي بكشيش .
چرا من بايد اين كارو بكنم ، طنين قبول كن اگه اين دستگاه ها از خواهرت جداشه اون ...
گمشو بيرون ... من نميذارم تو حراج تشكيل بدي براي اعضاي بدن خواهرم ، الان براي كبدش آمدن يك ساعت ديگه كليه اش حتما تا شب نشده يكي ديگه قلبشو مي خواد نه ... برو بيرون و به اون دكترهاي احمق بگو هيچي نمي فهمند ، ديگه نمي خوام توي اين اتاق ببينمشون . همين امشب كارش رو رديف مي كنم و مي برمش ... كميل مي گفت يه دكتر خوب مي شناسه ، اون مي تونه طنازو نجات بده ...برو بيرون نمي خوام ريختتو ببينم .
اونقدر نگاهش كردم تا در اتاق رو پشت سرش بست و بعد با صداي بلند گريه كردم ، دومين گريه تلخ زندگيم . كمي كه آرام شدم سرم را بلند كردم و گفتم :
خدا جون ... خواهرمو از تو مي خوام ، نمي دونم چه نمازي بخونم يا چه دعايي ؟ اما با زبون ساده ازت مي خوام ، التماست مي كنم اي خدا ، جون منو بگير اما خواهرم زنده بمونه ... اي خدا نا اميدم نكن ، هر كاري بگي مي كنم ...
سرم را روي دست طناز گذاشتم وضجه زنان ادامه دادم :
خداي من گرماي اين دستا رو سرد نكن ... اين عدالت نيست ، انصاف نيست آخه اون خيلي جوونه ... اي خدا قول ميدم تا آخر عمر هيچي ازت نخوام ... قول مي دم بنده خوبي باشم ... طناز ، تو نبايد بميري ... من ، من جواب مامانو چي بدم ؟ ... مامان منتظرته و دروغهام تموم شده ، ديشب همچين نگام مي كرد كه لرزيدم .طناز چطوري به مامان بگم ؟ ... تو كه بد جنس نبودي ، چرا با من اين كارو كردي طناز ... خدا جون دارم دق مي كنم ... چرا طنازم بايد پرپر بشه ها ... خدا تو كه اينقدر مهربوني و به همه خوبي مي كني ، پس چرا كمكم نمي كني !
سرم را بلند كردم و با پشت دست صورت طناز را نوازش كردم و گفتم :
طناز بايد آرزوي ديدن اون چشاي خوشگلت رو به گور ببرم ، يعني ديگه صداي تورو نمي شنوم .
صورتش را موج مي ديدم و حس مي كردم حركت مي كنه ، حركتي زير چشماي بسته . چشمم را بستم و دوباره باز كردم ، ديگر حركتي نبود ... اما انگار لبانش كمي جنبيد ، ماسك رو از روي صورتش برداشتم و دقيق نگاهش كردم ، اشتباه نمي كردم و توهم نبود . جيغ كشيدم و دستم را روي زنگ بالاي سر طناز گذاشتم ، در اتاق به شدت باز شد .
چه خبرته خانم ، چرا جيغ مي كشي ؟
به پرستار نگاه كردم ، لال شده بودم .
چيه ،چي مي خواستين ... اينجا بخش مراقبتهاي ويژه است و مريض ها نياز به سكوت دارند .
بالاخره قفل زبانم باز شد و گفتم :
اون حركت كرد چشاش ...لباش .
خواب ديدين ، اون تو وضعي نيست كه ...
بخدا راست مي گم ( حامي را پشت سر پرستار ديدم ) حامي ، تو بيا ببين .
طنين ، تو ... از لحاظ روحي .
من ديوونه نيستم برو به اون دكتر بي سواد و احمق بگو بياد .
پرستار براي كوتاه كردن بحث جلو آمد تا دستگا ه هارو چك كنه ، بعد متعجب به من و حامي نگاه كرد و بدون حرف از اتاق بيرون دويد .نگاهي به حامي انداختم و بعد به كنار طناز رفتم و دستش را با دو دست گرفتم وگفتم :
طناز صداي منو مي شنوي ؟
كره چشمش زير پلكش حركت كرد ، بعد حركت ظريفي از انگشتاش را توي دستم حس كردم .
اتاق پر شد از پرستار و دكتر ، خانم مقدم مارو از اتاق بيرون كرد و پرده ها رو كشيد . توي راهرو قدم ميزدم ، حامي نشسته بود و نوبتي كف پاشو به زمين مي كوبيد .چشمامو بستم و گفتم :
خداجون ، خداي من ميشه اميدوار بود ... خدا همه كارها دست خودته ، پش دست نيازمندمو بگير ... خداي من كمكمون كن .
دكتر از اتاق بيرون آمد ، قبل از حامي خودم را بهش رساندم و گفتم :
دكتر .
دكتر مبهوت گفت :
معجزه ... معجزه شده ، هيچي نمي تونم بگم .
بهوش آمد ؟
نه ، اما علائم حياتيش سير صعودي داره و شايد امروز شايد هم فردا بهوش بياد.
در همين حين طناز بر روي برانكارد از اتاق خارج شد ، با دست تخت را نگه داشتم و گفتم :
كجا مي بريدش ؟
دكتر ، دستم را از برانكارد جدا كرد و گفت :
براي انجام يكسري آزمايش.
من هم مي آم.
همراهش رفتم تا جايي كه پرستار ### پوش جلوي ورودم را گرفت ، در بسته شد و واژه ورود ممنوع جلوي چشمانم چشمك زد .
دكتر نتيجه آزمايشات را گرفت و از ما خواست به ديدنش بريم ، او هنوز هم در بهت و ناباوري بود و مي گفت كه توي اين چند سال طبابتش چنين چيزي نديده و لخته خوني كه بايد بعد از بهوش آمدن با يك عمل جراحي سخت خارج مي شد ناپديد شده و حال طناز رضايت بخشه .
اول از همه اين خبر را به نگار دادم چنان جيغي كشيد كه پرده گوشم پاره شد ، خط مينو اشغال بود حتما نگار با او تماس گرفته . حامي هم مرتب با تلفن صحبت مي كرد .وقتي به تابان گفتم ، از پشت تلفن صداي گريه اش رو شنيدم و همپاي او اشك شوق ريختم و بعد روي زمين كف بيمارستان زانو زدم و سجده شكر بجا آوردم .
انتظار ما زياد طولاني نشد و طناز بعد از دوازده ساعت بهوش آمد ، تمام بيمارستان را شيريني دادم . حامي همون موقع تماس گرفت و سفارش كرد سه تا گوسفند بگيرند ببرند آسايشگاه كهريزك ، من هم ازش خواستم دو تا گوسفند هم از جانب من تهيه كنه و بفرسته .
sorna
01-14-2012, 11:23 AM
***فصل بيست و دوم – قسمت اول ***
گلهاي داخل گلدان را مرتب كردم و يك قدم عقب رفتم و نگاهي به گلها انداختم ، در حال رفع ايراد آن بودم كه صداي ضربه اي به در را شنيدم . همون دو مامور پليس ، فطري و ناصري بودن .
بفرماييد .
دو مرد وارد اتاق شدن . ناصري خودش را كنار طناز رساند و گفت :
خوشحالم كه سلامتي تون رو بدست آوردين .
هنوز با سلامتي فاصله زيادي دارن جناب سرگرد ، شما چه كردين ؟
ما تحقيقاتمون رو انجام مي ديم ... شما لطفا ما رو تنها بزاريد .
قصد خروج داشتم كه طناز گفت :
نه ، طنين نرو همين جا بمون ( رو به دو مامور گفت ) مي خوام خواهرم كنارم باشه .
به سمت تخت خالي همراه رفتم ، از وقتي كه طناز را به بخش منتقل كردن به سفارش حامي اتاق خوب و مجهزي در اختيارمون قرار دادن ، روي تخت نشستم اما در حوزه ديد طناز بودم . سرگرد شروع كرد به پرسيدن :
خانم نيازي روز حادثه چه اتفاقي افتاد ، از شما مي خوام مو به مو هر چه رخ داده را براي ما بيان كنيد.
اين سوال را خيلي دوست داشتم از طناز بپرسم اما مي ترسيدم تداعي خاطرات براش ضرر داشته باشه . طناز نگاهي به هر سه نفر ما انداخت و بعد در حالي كه داشت ناخن هاي دستش را با انگشتش مي كند گفت :
اون روز ... (مكثي كرد ، به ملحفه سفيد رويش خيره شد و گفت )
احسان آمد دنبالم تا بريم پارك جنگلي لويزان .
از قبل برنامه ريخته بودين ؟
نه ، من از احسان دلخور شده بودم و اون مي خواست از دلم در بياره موقع حركت بود كه چرخ ماشين پنچر شد ، احسان مي خواست پنچري بگيره اما من گفتم با ماشين من بريم و احسان قبول كرد ... آخه از تعويض چرخ ماشين متنفره ... احسان تماس گرفت بيان ما شينو ببرند و بعد با نگهباني ساختمان هماهنگ كرد و راه افتاديم . ما بيشتر اقات مي ريم پارك جنگلي لويزان و هتل شيان اما اون روز ... تو راه دوباره دعوامون شد و احسان وارد يكي از فرعي ها شد ، رفتيم داخل پارك جنگلي ...
دعواتون به چه علت بود ؟
مهمه ؟
بله خانم ، شايد مهم باشه .
خانوادگي بود .
داغ شدم ، موضوع دعوا من بودم و اين بيشتر به عذاب وجدانم دامن ميزد
خب مي گفتين .
از ماشين پياده شدم و به كاپوت تكيه دادم ، احسان براي دلجويي آمد اما من خيلي عصباني بودم و جرو بحث ما ادامه پيدا كرد . هر دوتامون داد مي زديم ، نمي دونم يه صدا يا چيز ديگه اي بود كه ما دوتارو ساكت كرد ... دور تا دورمون آدم بود و هفت يا شايد هم هشت ، به هر حال زياد بودن و از ترس به احسان چسبيدم ، آدم بودن مثل بقيه اما به من يه حس بد و انرژي منفي مي دادن . احسان گفت خودتو برسون به ماشين و فرار كن اما من فلج شده بودم ، مي شنيدم اماكر بودم ، ميديدم اما كور بودم . تا به خدو آمدم دير شده بود ، دوتاشون منو گرفتن و بقيه هم ريختن سر احسان . هر كاري كردم نتونستم از دستون نجات پيدا كنم ، اون دو نفر با صداي بلند مي خنديدن و كتك خوردن احسان رو نگاه مي كردن ... يكي از اونها كه منو گرفته بود داد زد كافيه ، اونها احسانو از روي زمين بلند كردن و هموني كه دستور صادر كرده بود منو به رفيقش سپرد و به طرف احسان رفت فقط زماني كه دستش رو بالا برد روي سرش برق چاقو را ديدم و صداي فرياد احسان را همزمان با پايين آمدن دستش شنيدم . دست نگهبانم رو گاز گرفتم و به طرف احسان دويدم ، يكي از همونا كه عصاي فلزي ماشين دستش بود رو بلند كرد اما قبل از اينكه به سر احسان بكوبه خودمو روي احسان انداختم ... ديگه ... ديگه يادم نمياد.
خودم رو به طناز رسوندم و بقلش كردم ، نفس هاي منقطع و كوتاهش بلند ترين موسيقي اتاق بود . آروم با دست اشكهاشو پاك كردم و زير گوشش گفتم :
همه چيز تمام شد ... تو و احسان هر دو سالميد ، طناز ... گوش مي كني چي ميگم .
شماتت بار سرگرد رو نگاه كردم ، گفت :
ببينيد خانم ...
فرياد زدم :
كافيه ، نمي بينيد حالشو .
خانم نيازي ميذاريد به كارمون برسيم ؟
كار شما شكنجه عزيزترين كسه منه ... من اين اجازه رو به شما نميدم .
او بي توجه به من رو به طناز كرد و گفت :
خانم نيازي ، شما اولين و آخرين قرباني نيستيد ... اون پست فطرت ها اين بلارو حد قل سر شش زوج ديگه آوردن اما شانس هم با شما هم با همسرتون بوده چرا كه قرباني هاي ديگه فرصت زندگي دوباره را بدست نياوردن ، پس شما بايد به ما كمك كنيد تا بتونيم اين اشرار رو دستگير كنيم و به سزاي اعمالشون برسونيم شما نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر آقايوني كه كشته شدن و خانم هايي كه گم شدن و تا الن هيچ ردي ازشون پيدا نكرديم ، بايد به ما كمك كنيد .
طناز سرش را چرخاند ، صورتش به طرف آنها بود اما سرش روي سينه من بود .گفت :
من هيچ كدوم رو بياد نمي آرم .
سرگرد به همراهش اشاره كرد و او از داخل پوشه همراهش برگهايي بيرون آورد و آنها را بدست طناز داد و گفت :
اينها چي ؟... اين تصاوير توسط همسرتون و چهره پرداز ما ترسيم شده ... براي شما آشنا نيستن .
طناز از من جدا شد و متفكرانه نگاهي به آنها انداخت و گفت :
بله اينها خودشون هستن اما اين يكي ( يك برگه را از بقيه جدا كرد ) اين چانه اش گرد نبود بلكه كمي چطور بگم ، زاويه دار بود ... باز هم بودن .
به ياد مي آرين ؟
طناز با سر پاسخ داد و سرگرد مشتاق گفت :
امروز عصر همكارم رو مي آرم با كامپيوتر اون چهره اي كه به ياد داريد ترسيم كنيم ... اين خيلي عاليه ، هرچه افراد بيشتري را بياد بيارين كمك بيشتري به ماست براي دستگيري اونها .
سعي مي كنم بياد بيارم ... اما اسم كسي كه منو نگه داشته بود ... يه اسم مسخرهاي بود ...
ناصري هيجانزده گفت :
چي ...چي بود ؟
طناز در خود فرو رفت و گفت :
يادم نمي آد اما وقتي اون بي رحمها احسانو زدن ، اين اسم مسخره گفت ديگه وقتشه ... اون هم گفت : ... اه لعنتي چرا يادم نمي آد ، متاسفم.
مسئله اي نيست شما هنوز بيميريد ، اگر به ياد آورديد به ما خبر بدين ...
اون ضربه چاقو كه تو سينه همسرتون فرو كردن وضربه جمجمه شما ، امضا اين گروه و تمام قربانيان مرد كه يافت شدن با يك ضربه چاقو توي قلب و جمجمه اي متلاشي پيدا شدن ... وقتي شما رو پيدا كرديم فكر كرديم كسي خواسته اين امضا رو جعل كنه ... بايد بگم خانم معيني فر شجاعت شما باعث شد هم شما و هم همسرتون از اين حادثه جون سالم به در ببريد ... من كه تا آن لحظه ساكت بودم گفتم :
طناز همچين هم جون سالم بدر نبرد .
سرگرد قدمي جلو آمد و گفت :
اين خواست خدا بود تا خواهر شما و آقاي معيني فر كمي بشن براي پيدا كردن اون قاتلين نامرد ... خب خانم ها وقتتون رو نمي گيريم ... خانم معيني فر اگه چيز تازه اي بياد آوردين اين تلفن منه ، با من تماس بگيريد و بعد كارت ويزيتش را به طناز داد .
در را پشت سر ماموران بستم . طناز متفكر به سقف خيره شده بود ، فكر كردم نياز به تنهايي داره و خواستم از اتاق خارج بشم كه طناز بدون اينكه موقعيتش را تغيير دهد پرسيد :
كجا ميري طنين ؟
من ... تو نياز داري خلوت كني درسته .
نه ، نرو ... من از تنهايي مي ترسم.
مي ترسي ! از چي ؟ پشت در اتاقت يك مامور نگهباني مي ده .
از تنهايي ، از فكرهام ... توي اين چند روز خيلي خواستمد خاطرات اون روز رو فراموش كنم ، طنين خيلي وحشتناك بود ... تو نمي دوني چي بود ...
به ظاهر لبخند زدم و گفتم :
اي خواهر ترسو ، تو كه خيلي شجاع بودي .
دل از اون نقطه كند و به من نگاه كرد ، اشك رو تو چشماش ديدم وخودم را بهش رساندم و دستش را گرفتم و گفتم :
من نمي ذارم هيچ بني بشري به تو آسيب برسونه ، هر كس بخواد به تو و تابان چپ نگاه كنه با دستام خفه اش مي كنم .
طنين اگر خدا كمكم نمي كرد من الان كجا بودم ، ديدي كه سر گرد چي گفت .
تو براي اتفاقي كه نيفتاده داري غصه مي خوري ... بزار برات از اين نگار ور پريده بگم .
باز چكار كرده ؟
موفق شدم مسير فكرش را عوض كنم ، گفتم :
ميدوني به حامي چي مي گه ؟
بنازم روي اين دخترو ، باز گير داده به حامي ... حالا چي مي گه ؟
برادر حامي ، ميگه از اين به بعد مي خوام به چشم برادري نگاهش كنم.
چرا برادر حامي ؟
ميگه مثل يه برادر بزرگتره و به درد دوست شدن نمي خوره ، غلط نكنم اينم فيلم جديدشه .
امان از دست نگار .
سرش شلوغه وقت سر خاروندن نداره .
فكر كنم كسي تو زندگيشه ... راستي ذيروز مينو رو ديدي چطور دستشو گذاشت رو قلبش و گفت ، من و رسول خيلي خوشحاليم . اين دختره ، هنوز تو رويا سير مي كنه با اينكه يكسال از اون اتفاق مي گذره ... اما طنين ، الان احساسشو درك مي كنم حتي يك لحظه هم نمي تونم فكر بكنم يه خال مو از سر احسان كم شه .
باز رسيديم سر خط اول، گفتم :
ديروز قيافه احسان ديدني بود ولي خودمونيما اين حامي خيلي بدجنسه ، گذاشته يك ساعت مونده به وقت ملاقات بهش گفته ...
طنين ، من خستهشدم كي مرخص ميشم ؟
خوبه ، همش تو عالم هپروت بودي و فقط دو روز بهوش آمدي .
دلم براي خونه تنگ شده ، ديروز صبح فقط با مامان حرف زدم ولي حتي صداي مامانو نشنيدم .
اي دختر لوس، دلت براي مامان تنگ شده يا دعوا با تابان ... چه ميشه كرد ديگه ، اين دل رحمي نمي ذاره تورو سورپرايز كنيم بايد همين الان مامان و تابان تو راه باشن .
مامان ؟ بيمارستان ! طنين ، تو ديوونه شدي.
بجاي تشكر كردنته ، افسانه جون رفته و مامان رو حسابي ساخته ... البته همه واقعيتو نگفته ، فقط گفته شما دو روز پيش تو راه برگشت تصادف كردين .
خوبه ، دست همه تون درد نكنه ... طنين ، احسان خيلي زجر كشيد .
آره خيلي ( با بد جنسي ادامه دادم ) اما كتي خانم در دوران نقاهت نذاشت احسان زياد بهش سخت بگذره.
طنين !
ها ؟ طنين چي ؟ نگران نباش كتي خانم دوروبر حامي خيلي مي پلكه ، فكر كنم دوتا داداش از سر كار گذاشتن كتي مسرورند ... حالا بگذريم بيا صو رتت رو خوشگل كنم تا احسان خان از ديدنت وحشت نكنه و بفهمه چه كلاه گشادي سرش گذاشتي و خودتو غالبش كردي .
لوازم آرايشم را از كيفم بيرون آوردم و گفتم :
عروس خانم دوست دارند چه مدلي درستشون كنم ؟
طنين حسابي حوصله داري ها ،نه .
باشه الان خودم رو خوشگل مي كنم تا همه بفهمند تو چقدر زشتي .
طناز با صداي بلند به اداي كودكانه ام خنديد.
***
كمك كردم طناز پياده شه ، احسان خودش رو به ما رساند اما طناز گفت :
خودم مي تونم راه برم .
نه خانمي ، شما نبايد با اين حالت راه بري ، تكيه كن به من .
نه ، من حالم خوبه . تو نبايد به خودت فشار بياري ، فراموش كردي قفسه سينه ات پر از بخيه ست .
اگر عاشق و معشوق نجواي عاشقانه پر از زخم و دردتون تمام شد بريم .
افسانه جون روي شانه ام زد و گفت :
حامي كارت داره ، من به طناز كمك مي كنم .
دست طناز را در دست افسانه جون گذاشتم رو به طرف ماشين برگشتم ، به در آن تكيه داده بود و داشت با تلفن صحبت مي كرد منتظر ايستادم تا تلفنش تمام شود . حواسش به من نبود و به صورتش خيره شدم ، دلم براي سير تماشا كردنش تنگ شده بود . من كه عادت كرده بودم هر روز او را ببينم حالا با مرخص شدن طناز اين ديدارها كم مي شد ، اي كاش عكسي ازش داشتم . نگاهش چرخيد و روي من قفل شد و لحظه اي نگاهمان بهم گره خورد ، سرم را پايين انداختم اما سنگيني نگاهش را هنوز حس مي كردم . صداش را شنيدم كه پاسخ هاي كوتاه به مخاطب آن سوي خط مي داد :
مي دوني با كي حرف مي زدم ؟
نه .
بگذريم بعد ميگم ...مي رم غذا بگيرم .
توهين نفرماييد ، من مي تونم از مهمانهام پذيرايي كنم .
قصد اهانت نداشتم ولي صبح شنيدم گفتين اون خانمي كه توي اين مدت كمك مي كرده به شمال رفته ، حالا هم بريد بالا كلي كار داريد . ديگه سر ظهره ، شما شرايط پرستاري از طناز رو مهيا كنيد ناهار را بزاريد به عهده من .
نگار تماس گرفت ، داره مي آد كمكم ، شما نگران كارهاي من نباشيد و بفرماييد بالا ، قول ميدم گرسنه نمونيد .
من غذا سفارش دادم پس بهتره مقاومت نكنيد .
بايد تشكر كنم ولي ...
ولي چي ؟
هيچي مجبورم تشكر كنم .
من تشكر اجباري شما رو نمي پذيرم .
زير لب گفتم :
به درك از خود راضي .
حامي در حال نشستن پشت رل گفت :
اين هم از الطاف شماست كه منو به اين عنوان مي فر ماييد .
چه گوشهاي تيزي داشت ، چطور شنيده بود . دنده عقب گرفت به سرعت از پاركينگ خارج شد . سلانه سلانه به درون آسانسور خزيدم ، صدايي از پشت سرم گفت :
آي خانم كجا ؟ كجا.
جلوي در آپارتمان بودم و رودرروي نگار .
ها ... هيچ جا .
وارد خونه كه شدم ، نگار معترض گفت :
زمان قديم اول به مهمون تعارف مي كردن و مي گفتن بفرماييد داخل .
به پشت سرم نگاه كردم و گفتم :
مهمون ... مهمون نمي بينم .
نگار به خودش اشاره كرد و گفت :
من چغندرم .
كسي كه زنگ مي زنه خودشو دعوت مي كنه كه ديگه مهمون نيست .
مهمون حبيب خداس ، چه دعوت كني چه خودشو دعوت كنه .
نه جانم اون مال قديم بود ... تو به خودت نگير .
منو بگو آمدم كمك چه آدمي .
خودمو كنار كشيدم و گفتم :
بفرما اين گوي و اين ميدون ، برو ببينم چه كاري بلدي .
جدي نگير تعارف كردم .
جنست خرابه به خدا .
sorna
01-14-2012, 11:23 AM
*** فصل بيست و دوم – قسمت دوم ***
داخل سالن افسانه جون كنار مامان نشسته بود و احسان داشت با تلفن حرف مي زد ، از افسانه جون پرسيدم :
طناز كو ؟
افسانه جون در حال روبوسي با نگار گفت :
رفت حمام ، مي گفت تا ريشه موهام بوي بيمارستان گرفته . راستي گفت يه زحمتي بكشي و براش لباس ببري .
باشه ... نگار ظرف ميوه رو از يخچال بيار ... لطفا.
از داخل كمد يك دست لباس انتخاب كردم و همراه حوله به حمام بردم ، طناز با همان لباس بيرون جلوي آينه داخل حمام ايستاده بود . با تعجب پرسيدم :
طناز ... حالت خوبه ؟
طناز شوك زده نگاهي به من كرد و دوباره به آينه خيره شد ، دستش را ميان موهايش برد و گفت :
طنين ، موهام كو ... اين چه ريختيه !
لباس و حوله را روي طبقات گذاشتم و گفتم :
ببخشيد شرمنده ، دكتر از آخرين مدل مو خبر نداشت و مي خواست استعدادشو تو زمينه آرايشگري محك بزنه ، براي همين هم اين مدل جديد مو رو تقديم جامعه مد كرد ... مثل اينكه فراموش كردي ... دختر خوب بايد موهاتو مي تراشيدن تا بخيه بزنند .
طناز نگاهم كرد و گفت :
موهام حيف بود .
حيف سلامتيد بود كه بدست آوردي ، جونت سلامت موهات دوباره بلند ميشه اينكه غصه نداره .
طناز حق داشت ، موهاش خيلي زيبا بود اما حالا به طور نا مرتبي تراشيده شده و تنك تنك شده بود . حرفي نزد اما دمق شده بود ، دكمه هاي مانتواش را دونه دونه باز كرد .
كمك نمي خواي ؟
با سر پاسخ منفي داد ، نگار تو آشپزخانه داشت تك تك كابينت ها رو باز مي كرد گفتم :
دنبال چي مي گردي ؟
نيم نگاهي به من انداخت و گفت :
چه عجب از شغل شريف دلاكي دل كندي .
دلاكي كجا بود ... طناز براي موهاش ماتم گرفته بود .
از بس بي سليقه لست ، خيلي هم دلش بخواد تازه بهتر از اين مدل هاي اجق وجق جديده .
نگفتي دنبال چي مي گردي ؟
چاي ، نسكافه ، قهوه ، هرچي كه بشه باهاش يه نوشيدني گرم درست كرد .
اونجا نيست برو كنار تا بهت بدم .
طنين ... امروز سعيد نمياد اينجا ؟
صحيح پس خانم دلش به حال من نسوخته ، دلتنگي به اين كار وادارش كرده .
نه بابا محض خنده گفتم بياد ، با اين دوتا برادر كه نمي شه شوخي كرد لا اقل گفتم سعيد بياد كمي سر به سرش بزارم بلكه روحيه طناز باز شه .
مقصود تويي ، روحيه طناز بهانه ست ... تو نگران روحيه طنازنباش ، احسان اون مشكلو حل مي كنه .
فنجونها رو روي كابينت گذاشتم و گفتم :
تابان كجاست ، نديديش ؟
تو اتقشه ... بد جنس نشو ديگه زنگ بزن بياد .
نه ، چكار مي كنه ؟
نامزد عزيزش براش سي دي آورده .
كي نامزد شدين ، چه بي سر صدا و بي خبر.
مهم عروس داماد هستند و ما مي خواهيم با هم زندگي كنيم ، شماها كشكيد.
خوبه والله .
سيني قهوه را تعارف كردم و هر كس يك دونه برداشت ، تابان را هم صدا كردم و به آشپزخانه بر گشتم . در حالي كه مشغول درست كردن سالاد بودم به نگار گفتم :
حالا كي قراره شيريني بدي .
ما از اين ولخرجي ها نمي كنيم ، مهم خودمونيم كه كاممون شيرينه .
نه بابا ، چه مال جمع كني هستي تو خسيس خانم .
ديگه ، ما اينيم ... چون داماد محصله و خرج ما رو بايد ديگرون بدن ، دوست ندارم نامزدم گردن كج كنه جلوي خواهرش براي پول تو جيبي .
صبر كن ببينم تو درباره كي حرف مي زني ؟
نامزدم ، عشقم ، مجنونم ، تابان ... پس چي فكر كردي .
چاقو را داخل ظرف انداختم و صورتم را در دست گرفتمو خنديدم .
طنين چته ... نمي دونستم حرفم اين همه خنده داره .
دستم را جلوي دهانم گرفتم تا خنده ام قطع شود گفتم :
من ... من فكر كردم درباره سعيد حرف مي زني .
هه .. هه ... چه با مزه . حالا گيرم منظور من اين بود ، گوش كن طنين خانم ، من اگر خونه بابام از شدت ترشيدگي كپك هم بزنم زن پسر دايي زبون دراز تو نمي شم .
كجاي كاري كه اون هم به تو ميگه زبون دراز .
ديگ به ديگ مي گه ببرمت كارواش .
خوبه خودت خبر داري چه جونوري هستي .
بده من سالاد درست كنم ... ببينم ناهار سالاد داريم ؟
نشنيدي ميگن مهمون نا خونده بايد ناهارشم با خودش بياره .
نه نشنيدم .
مهم نيست خودمم همين الان شنيدم .
تو فكر كن شنيده بودم ، مگه مهمون عقلش كمه ناهارشو با خودش بياره خب مي شينه خونه اش و با خيال راحت مي خوره كه به جونش بچسبه .
همه كه مثل تو نيستن ، بعضي مهمونها ناهارشونو مي آرند .
اونها كم عقلند ... حالا من خودي هستم ، اما طناز پيش سر و همسرش آبرو داره .
تو نگران آبروي سر و همسر طناز نباش مامان بزرگ ، حامي رفته غذا بگيره .
اي حامي بدبخت ، تو چرا خجالت نمي كشي يعني توي اين خونه يك لقمه غذا پيدا نمي شد كه توي فرصت طلب حامي رو اسير اين رستوران و اون رستوران نكني . البته مقصر خودشه ، توي اين مدت به قدري براي تو ناهار خريده كه هم تو پر رو شدي و هم خودش عادت كرده ... ديگه ترك عادت هم مرضه .
كاهوهارو بريز توي اين ظرف ، كم روضه بخون ... من برم ببينم طناز چيزي نياز نداره .
من هم ميرم پيش نامزدم ، خواهر شوهر .
***
احسان پشت ميز آشپزخانه نشسته بود و سر در گريبان به فكر فرو رفته بود ، چند تا چاي ريختم و روي اوپن گذاشتم و به نگار براي بردنش اشاره كردم بعد آهسته به احسان گفتم :
چرا اينجا نشستي ؟
سرش را بلند كرد ، لحظه اي خيره نگاهم كرد وگفت :
نگرانم طنين ... نگران .
دلم به شور افتاد ، كنارش نشستم وگفتم :
چيزي شده ؟
نه ... نمي دونم ... اما طناز .
ديدي كه دكترش چي گفت پس نگرانيت بيهوده ست ، حالا با چاي موافقي .
يه ليوان لطفا .
يه ليوان هم براي من.
حامي اينو گفت و يكي از صندلي ها رو بيرون كشيد و روي آن نشست .
طنين : چرا اينجا ، بفرماييد تو سالن .
حامي نگاهي به من و بعد به احسان انداخت و گفت :
مزاحمم ؟
نفهميدم مخاطب كدام يكي از ما بوديم اما من گفتم :
نه ...
احسان : طنين ، حامي زياد اهل تعارف نيست .
دو تا ليوان چاي روي ميز گذاشتم و گفتم :
افسانه جون تنهاست .
حامي : نگار خانم ومادرتون هستن.
دوباره روي صندلي نشستم و گفتم :
احسان تو بيشتر از همه ما مي توني به طناز روحيه بدي پس لطفا قيافه محزون به خودت نگير . طناز هنوز باور نمي كنه سالمه و فكر مي كنه چيزي رو ازش مخفي مي كنيم ، خيلي ترسيده و اون اتفاق تو روحيه اش اثر منفي گذاشته و احساس نا امني مي كنه.
حامي : حالا به جاي نشستن پيش ما برو كنارش .
احسان : فكر كنم خوابه .
طنين : فكر نكنم ...
احسان مردد نگاهي به ما انداخت و بعد ليوان به دست ما رو ترك كرد ، داشتم رفتنش رو نگاه مي كردم كه صداي حامي رو شنيدم .
بايد موضوعي رو بگم .
نگاهش كردم ، ليوان چاي رو ميان دستانش چرخاند و گفت :
طبق اون چهره نگاري كه طناز توي بيمارستان از ضاربها كرده ، يكي رو دستگير كردن .
خب ؟
حامي نگاهم كرد و ادامه داد :
سرگرد ناصري گفت : ... احسان و طناز بايد براي شناسايي برن .
به نفس نفس افتادم و با دست گلويم را گرفتم ، اين حال من بود چه برسد به طناز اگر اين موضوع رو مي شنيد . ولي خوشي گرفتار شدن حتي يكي از اونها به همه دردها مي ارزيد .
طنين ؟ ... بهتره ردا جداگانه طناز و احسان براي شناسايي برن .
چرا ؟
خب ديگه ... اين نظر سرگرده .
باشه ، من فردا طنازو مي برم كلانتري .
اگر برات سخته من اين كارو مي كنم .
سخت ! چرا ؟ من طنازو تنها نمي ذارم .
sorna
01-14-2012, 11:23 AM
لرز را در بند بند وجود طناز حس مي كردم ، كمي به فشار دستم افزودم و بازويش را فشردم . طناز نگاهم كرد ، رنگش پريده بود و اشك در ني ني چشماش مي درخشيد .منتظر نگاهش كردم ، زير لب گفت :
خودشه .
صداي بلند سرگرد به گوشم رسيد :
خانم معين فر كدوم يكي ، لطفا شماره روي سينه اش رو بگو .
احساس كردم طناز هر لحظه در حال سقوطه ، آرام تكانش دادم و گفتم :
طناز جناب سرگرد پرسيدن ...
طناز چشمش را روي هم گذاشت و آنرا فشرد ، جناب سرگرد گفت :
خانم معيني فر ، اون شما رو نمي بينه و شما از هر حيث در امنيت هستيد پس با دقت نگاه كنيد .
طناز نگاه كوتاهي انداخت و با صدايي كه از ته چاه بيرون مي آمد گفت :
شماره دو .
مطمئنيد ... دوباره با دقت نگاه كنيد .
دستم را دور شانه طناز حلقه كردم ، ديگر نمي توانست بايستد كمكش كردم روي صندلي بنشيند و ليوان آبي كه سرگرد ناصري به سمت طناز گرفته بود را از دستش گرفتم و روي لبهاي طناز گذاشتم . طناز سرش را كنار كشيد و از خوردن امتنا كرد و با صداي لرزاني گفت :
خودشه حتي اگر صد سال هم بگذره قيافه اش رو فراموش نمي كنم ، وقتي عصاي ماشين رو بلند كرد با من چشم تو چشم شد ، همون چشماي درنده .
طناز رو بغل كردم و گفتم :
كافيه ... آروم باش حالا گير افتاده .
سرگرد پشت ميزش نشست و در حال نوشتن گفت :
اين كار شما كمك بزرگي به ما مي كنه ، اميدوارم از طريق اين يك نفر بقيه اون افراد تبهكارو دستگير كنيم ... همسرتون نتونستن شناسايي كنند ، خوشحالم شما باعث شدين تلاش همكاران ما مثمر ثمر باشه .
طناز با هق هق گفت :
اونها به احسان مهلت ندادن و ريختن سرش ... شستي ... شستي بود .
شستي ؟
آره طنين ... ( با هيجان افزود ) جناب سرگرد اون گفت شستي اينو نگه دار ، كسي كه منو نگه داشت اسمش شستي بود .
اين خيلي عاليه خانم ، ديگه چي ؟ ... چيز ديگه اي به ياد نمي آريد .
نه .
لطفا اينجا رو امضا كنيد .
طناز در حالي كه دستش مي لرزيد ، خط و خطوطي لرزان به نام امضا پاي برگه ترسيم كرد .
بعد از اينكه به طناز كمك كردم بنشيند كمر بند ايمني را براش بستم ، مي دونستم اون تو حال خودش نيست . طناز تكيه داد و چشمانش را بست و گفت :
طنين .
استارت زدم و گفتم :
چيه ؟
چرا اونها كارشون رو تموم نكردن ...
كيا ؟ آهان ... خيلي خوش شانس بودين چون از قرار معلوم جنگلبان براي سر كشي آمده بوده اون قسمت و اونها هم فرار كرده بودن ة موبايلت رو كف ماشينت پيدا كردن و با همون هم زنگ زدن به ما خبر دادن .
اگر اون آقا ... واي طنين .
هيس ، به يك چيز بهتر فكر كن.
موبايلم زنگ خورد ، با ديدن شماره حامي گفتم :
برادر شوهر سركاره ... بله .
سلام ، چي شد ؟
حال شما ؟ خوبيد ؟ خانواده خوب هستند .
ببخشيد احوال شما ؟
متشكرم يك خبر خوب ، طناز شناساييش كرد يكي از اون پست فطرت ها بود .
خب خدا رو شكر ، بقيه كارها ديگه بر عهده وكيلمه و نمي ذارم راحت از زيرش در برند ... حال طناز چطوره ؟
نيم نگاهي به طناز انداختم هنوز رنگش پريده بود ، گفتم :
بد نيست ، مي برمش خونه استراحت كنه .
پس مزاحم نمي شم اگر كاري داشتين تماس بگير، به طنازم سلام برسون .
***
با اون اسمي كه طناز بياد آورد پليس موفق شد طي يك عمليات ضربتي و چندين هفته تجسس ، تقي شستي رو پيدا كنه ، تقي شستي در اعترافاتش به قتل چندين نفر ، ***** به عنف و فروش دختران به شيخ نشينهاي خليج فارس و خريد و فروش مواد مخدر و مشروبات الكلي اعتراف كرد .
با تحقيقات گسترده سر دسته اين اشرار در مرزهاي جنوبي كشور دستگير شد ، شاكيان پرونده به غير از احسان و طناز خانواده قربانيان بودن . من دورادور پيگير اين روند بودم و فقط با خواندن روزنامه وتعريف هاي جسته گريخته طناز در جريان امر قرار مي گرفتم اما كاري از دستم بر نمي آمد جز لعن و نفرين بر اين آدمهاي قصي القلب و آرزوي صبر و تحمل براي خانواده هاي آسيب ديده از اين افراد . در ضمن خدا را شاكر بودم به خاطر لطفي كه در حق خواهرم كرد و او را صحيح و سالم دوباره به ما باز گرداند .
sorna
01-14-2012, 11:23 AM
*** فصل بيست و سوم – قسمت اول ***
طناز كي اين وقت سال مي ره اون منطقه ؟
ما .
خوش بگذره مواظب خودت و مامان باش .
همچين حرف مي زني انگار نمياي .
نه خواهر من .
طنين اذيت نكن ، همه مي خواهيم دور هم باشيم .
شما امروز حركت مي كنيد ومن فردا ظهر مي رسم تهران ، چطوري بيام ؟
من همه راه هاي بهانه تو رو بستم پس بهانه نيار ... حامي هم نمياد ، فردا با اون بيا .
ديگه چكار كنم ؟
لوس نشو .
حالا تا فردا .
طنين يك جواب درست و حسابي بده ، من تا از تو جواب نگيرم دست از سرت بر نمي دارم .
طناز گير نده تا فردا كي مرده كي زنده است ، آمديم و اين هواپيما به ايران نرسيد و سقوط كرد .
ا ... طنين خدا نكنه . مي آيي يا نه ، فكر نكن ... بهانه نمي توني بياري ، بهانه هم بياري گوش من بدهكار نيست .
باشه مي آم .
كوهستان هواش سرده ،لباس گرم بياري .
چشم مامان طناز ، ديگه چكار كنم .
دختر خوبي باش ، عمو حامي رو هم اذيت نكن .
ديگه ...
شما اين دستوراتو انجام بده بقيه اش متعاقبا اعلام مي شه .
خجالت نكشي .
ترازو ندارم تو برام بكش .
رو تو برم من ... كاري نداري ؟
باي .
خدانگهدار ، سفارش نكنم مواظب خودتون باشيد ، سفر بي خطر .
گوشي رو خاموش كردم و به حامي فكر كردم ، خيلي وقت بود نديده بودمش . ياد دلسوزي هاش تو بيمارستان افتادم و ياد اون شبي كه سيگار روشن را تومشتش مچاله كرد ، واي چه قيافه اي پيدا كرده بود با اون ظاهر مغرورش نمي خواست سوختن دستشو به رو بياره . خنده ام گرفت و با صداي بلند خنديدم .
رو آب بخندي ورپريده .
به مرجان نگاه كردم ، دست به كمر جلوم ايستاده بود .
چيه ؟چرا مثل مجسمه ابوالهول جلوم ايستادي .
اين بچه مردم تا كي بايد تو آب نمك باشه بخدا اينقدر نمك سود شد ترد شده ، تازه از تردي داره مي شكنه
كدوم بچه مردم ؟
اين فواد بدبخت .
آهان باشه تا كمي با نمك شه .
ا ... اين طوريه .
نه اون طوريه.
گوشي موبايل رو روي ميز پرت كردم و يك برش برداشتم و در دهانم گذاشتم .
طنين اين بچه گناه داره ، ديروز ديگه كم مونده بود گريه كنه . گناه كرده عاشقت شده ، بيشتر از اين سرگردونش نكن .
بچه رو چه به عاشقي .
تو هم جز مسخره بازي كار ديگه اي بلد نيستي .
مجبوري يه آدم مسخره رو براي بچه ات بگيري .
زبونتو گاز بگير ، به من مي آد بچه اي به اون هيكل داشته باشم .
كم نه .
اگر من بچه اي به به اون سن دارم به فكر خودت باش كه پير شدي تمام شد رفت .
صلاح مملكت خويش خسروان دانند .
با تو حرف زدن فايده نداره ، چيزي تو كله ات فرو نمي ره .
پس خودتو خسته نكن ... حالا برو بزار باد بياد .
نه باب لات شدي .
پس آدم لات براي بچه تون نگيريد.
اگر براي همه لاتي واسه ما شكلاتي .
با دست جلوي خنده ام را گرفتم و گفتم :
اين شوهر بدبختت چي مي كشه از دستت .
هموني رو كه در آينده بايد فواد خان از دست تو بكشه .
تو كه مي دوني ازدواج با من براش محكوميت با اعمال شاقه ست ، پس چرا مي خواي دوست شوهر عزيزتو بدبخت كني تا به روز شوهر درمونده ات بشينه .
مي خوام براي شوهرم همدرد بتراشم .
پس برو براي كس ديگه اين دام رو پهن كن .
چه ميشه كرد قرعه به نام تو افتاده ... از بس با تو سر و كله زدم ضعف اعصاب گرفتم ، برم به بهروز زنگ بزنم كمي شارژ شم .
برو موجود سلب آسايش .
روي صندليم لم دادم و به حامي فكر كردم دلم براي ديدينش پر پر مي زد ، چه حس شيريني يعني اون هم به من فكر مي كنه و دلش برام تنگ شده
sorna
01-14-2012, 11:24 AM
از روي تراس سدان حامي رو ديدم . به درون خانه برگشتم و چمدون و پالتوم رو برداشتم و يك نگاه كلي به خونه انداختم همه چيز رو به راه بود ، در را بستم و قفل كردم . وقتي به لابي رسيدم حامي هم تازه وارد شده بود و داشت دسته كليدش را در دست مي چر خاند كه با ديدن من آن را مشت كرد و لحظه اي خيره نگاهم كرد ، قلبم لرزيد . با همان ژست هميشگيش جلو آمد ، يك دستش را تا نيمه در جيب شلوارش فرو برده بود . سر تا پا تيپ اسپرت زده بود ، يك پيراهن بهاره يقه گرد آجري رنگ با شلوار كرم و يك كت تك تقريبا همرنگ شلوارش . وقتي بهش رسيدم با لحن عادي بدون شوق و اشتياق احوالپرسي كرد ، اون اشتياقي كه در وجودم مي جوشيد در او نبود يعني او در اين مدت دلتنگ من نشده بود .
جلوي ماشينش گفت:
چمدونتون رو بدين من ، شما بفرماييد سوار شيد .
چمدانم را به او واگذار كردم و داخل ماشين نشستم و با يك نفس عميق بوي ادكلن مخصوص حامي را بلعيدم ... حامي پشت رل نشست و در حال بستن كمربند گفت :
دير كه نكردم ؟
مثل آدمي حرف مي زد كه انگار نه انگار مدتهاست همديگر رو نديديم ، مثل اينكه آخرين ديدار ما همين ديروز بود .
نه من هم پروازم تاخير داشت .
به طعنه گفت :
عاشقي هم عالمي داره ، اين دو تا عاشق هنوز بهار نيامده هوس كوهستان كردن اما خدا كنه آسمون هوس نكنه بباره .
شما بزرگترشون هستيد بايد راهنماييشون مي كردين .
شما هم بزرگتر طنازيد تونستيد منصرفشون كنيد .
ما در يك خانواده دموكرات بزرگ شديم و به تصميمات هماحترام مي ذاريم .
حتي اگر اون تصميم غلط باشه ؟
هر خانواده ايدئولوژي خاص خودشو داره .
شما اگر خسته هستيد استراحت كنيد براي من بيدار و خواب بودن شما فرقي نمي كنه ، يه پتومسافرتي روي صندلي عقب گذاشتم برداريد ... به نظر من بهتره بخوابيد .
عملا دستور داد بخوابم و مزاحمتم را كم كنم ، صندلي را افقي كردم و پتو را روم كشيدم . از ميان چشمان نيمه بازم به چهره مغرور حامي نگاه كردم ، دست او به سمت ضبط رفت و آن را روشن كرد و چند تا آهنگ را رد كرد تا به آهنگ مورد نظرش رسيد . از لا به لاي مژه هايم ديدم نگاهي به من انداخت و در همين حين خواننده شروع به خواندن كرد .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست گذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
وقتي كه رفتي تنها نموندم .
به ياد عشقت نفرت مي خوندم .
با عشق تازه ميام سراغت .
عشق جديدم مي ده به بادت .
اي عشق تازه پيشت مي مونم .
مي خوام بدوني واست مي مونم .
من تا هميشه واست مي خونم .
هر جا كه باشم از تو مي خونم .
من كه يه روزي دل به تو دادم .
هر چي كه داشتم واست مي ذاشتم .
خيال مي كردم يه مهربوني .
نمي دونستم نا مهربوني .
حامي دوباره اين آهنگ را گذاشت يك بار ، دو بار ، سه بار ... نمي دونم شايد مي خواست به من حرفي رو بفهمونه بگه ديگه عشقي ميون ما نيست ... نه اين دروغه ، هيچ چيز عشق اول نمي شه اما از كجا معلوم من عشق اول حامي باشم ، پس اون اشتياقي كه حامي اون شب داشت يك هوس بود ؟ ... نه ، نه اين امكان نداره اون فقط به اين آهنگ علاقه داره و شايد اين خواننده ، خواننده محبوبش باشه . دليل نمي شه حرف دلش باشه ، اگر غير اين بود چي ؟ اون منو به خودش علاقمند كرده حالا مي خواد ولم كنه ... اگر اين كارو كنه چي ؟ عشق تازه اش كيه ؟ كتي ! نه اون نمي تونه اون دختره جلف باشه ، حامي فقط براي سرگرمي به اون توجه مي كنه . شايد كس ديگه اي باشه كه من نمي شناسمش ... طناز ، اون بايد خبر داشته باشه ... نه نمي شه از طناز سوال كنم ، سه پيچ مي كنه و تا سر از قضيه در نياره ولم نمي كنه و دست از سرم بر نمي داره ... تازه چي بگم ، بگم من عاشق حامي شدم هموني كه تو هميشه تو شوخي هات محكوم مي كردي اه ...
خودم از شنيدن صدام جا خوردم و حامي هم با تعجب نگاهم كرد ، گيج و درمانده نگاهش كردم .
خواب ديدي ؟
خودش راه فرار را توي دهنم گذاشت ، گفتم :
ها ... آره ... داشتم كابوس مي ديدم .
آب مي خواهي ؟ ... تو سبد پشت صندليم يه بطري هست ، بردار بخور.
پتو را تا گردنم بالا كشيدم و گفتم :
نه تشنه نيستم ... خيلي راه مونده ؟
آره يه شش ، هفت ساعتي مونده .
به ساعتم نگاه كردم ، سه و نيم بود گفتم :
تا ده و نيم مي رسيم .
به اميد خدا .
به ضبط اشاره كرد و گفت :
اين اذيتت مي كنه خاموشش كنم .
خواننده ديگه اي مي خوند گفتم :
نه بزار بخونه .
چشمامو بستم و نسيم خنكي به صورتم خورد بعد صداي تق تق و بوي سيگار ، چشمم را نيمه باز كردم و ديدم متفكر داشت سيگار مي كشيد . به قيافه اش نمي آمد كه از حضور و همسفر شدن با من راضي باشه ، انگار اصلا حضور من براش مهم نبود . در كنار حامي بودم و اين مرا نا آرام ميكرد ، پتو را روي سرم كشيدم تا حصاري باشه ميان من و اون ...
نور شديد پروژكتور باعث شد بيدار شم ، صندليم رو به حالت عمودي در آوردم و به اطراف نگاه كردم . هوا تاريك بود و داخل يك پمپ بنزين بوديم اما نمي دانم كجا ، حامي داشت بنزين مي زد .
حامي وقتي سوار شد پرسيد :
بيدار شدي ؟
نه من پاسخي دادم نه او منتظر جوابم شد ، حركت كرد و كمي جلوتر مقابل يك دكه ايستاد ، دوباره پياده شد و اينبار با دستي پر بازگشت . در عقب را باز كرد و از داخل سبد دو تا ليوان پيركس دسته دار برداشت و پر آبجوش كرد و بدون حرف دستش را دراز كرد ، ليوان را از دستش گرفتم و يك چاي كيسه اي داخل ليوان من و يكي داخل ليوان خودش انداخت . به ياد آوردم او از خوردن چاي توي ليوان يا فنجان كدر متنفر بود ، نخ كيسه را گرفتم وچند بار بالا پايين ردم و چاي خوش رنگ آلبالويي توليد شد .
گرسنه نيستس ؟
ليوان چاي را بو كشيدم و گفتم :
نه .
فكر كنم موقع شام برسيم ... داخل اون نايلون كمي تنقلاته ، اهل تعارف و پذيرايي نباش كه من اهلش نيستم و هز چي ميلت كشيد بردار بخور .
فعلا همين چاي كافيه ... ممنون .
خواهش مي كنم ، اگر خوابت مياد بگير بخواب رسيديم بيدارت مي كنم .
نه زياد خوابيدم ... الان نمي دونم كجا هستم ، هيچي نديدم.
چيز مهمي رو از دست ندادي ، از اين به بعد بايد جاده رو تو تاريكي طي كنيم ... غصه نخور وقتي خواستيم برگرديم صبح حركت مي كنيم تا شما همه جا رو ببينيد .
در حال چاي خوردن نگاهش مي كردم ، از نگاهم كلافه شد و برگشت و پر سوال نگاهم كرد . به سوي جاده نگاه كردم ماشين هايي با چراغ هاي پر نور از روبرو مي آمدن و مگذشتن . سر يك تقاطع حامي پيچيد تو يك فرعي ، جاده بي ترديد در دل كوهستان بود .
كجا مي ريم ؟
ويلا ... مي ترسي ؟
اين جاده كمي ترسناكه .
اين جاده ميانبر،خلوته اما مطمئنه و زودتر مي رسيم .
چقدرديگه مونده ؟
صد و سي كيلومتر .
دست به سينه به كوه هاي بلند و پر عظمت سياه نگاه مي كردم و به صداي حركت لاستيكها بر روي جاده گوش مي دادم كه با صداي ناگهاني و بلند موسيقي ، شماتت بار به حامي نگاه كردم .
قصد ترساندن شما رو نداشتم ، فكر كردم با گوش كردن به موسيقي حواستون پرت ميشه و كمتر مي ترسيد .
دوباره به بيرون نگاه كردم ، نيم ساعتي بود كه در اين جاده خلوت حركت مي كرديم كه حامي متوقف شد .
چرا ايستادين ... چيزي شده ؟
صدام مي لرزيد و خودم هم مي لرزيدم .
نمي دونم ... بشين جاي من ، هر وقت كه گفتم استارت بزن .
حامي كاپوت را بالا زد و خودش پشت اون پنهان شد ، من اطرافو نگاه مي كردم كه با فرياد (( بزن )) حامي ، استارت زدم اما بيهوده بود . حامي كاپوت را محكم بست و كنار من ، دست به پنجره گذاشت و گفت :
اينطوري نمي شه ، من از مكانيكي سر در نمي آرم .
نا اميدانه به جاده اي كه از آن آمده بوديم نگاه كردم و در حالي كه سعي مي كردم اين بار صدام نلرزه گفتم :
چكار بايد كرد ؟
بالاخره يكي از اين جاده مي گذره ، صبر مي كنيم تا كسي رد شه و ازش كمك مي گيريم .
حامي نشست و فرمان را دو دستي گرفت و فكورانه به آن خيره شد .
موبايلم را برداشتم و گفتم :
با احسان تماس مي گيرم ، اون اين جاده رو بلده و مياد دنبالمون ...اينكه آنتن نداره.
متاسفانه اينجا تحت پوشش دكل مخابراتي نيست .
حالا بايد چكار كنيم توي اين برهوت .
به كوير ميگن برهوت .
حالا هر چي ، وقت مسخره كردن من و استاد ادبيات شدن شما نيست .
هيچي ، بايد صبر كنيم تا صبح شه من برم از سر جاده اصلي كمك بيارم .
يعني تا صبح هيچ كس از اين جاده رد نمي شه .
نه اين جاده خيلي كم گذره.
اينجا ... ايجا گرگ هم داره ؟
طبيعتا بله بايد داشته باشه .
واي خداي من ، توي يك جاي پرت و پر از جك و جونور بايد تا صبح صبر كنيم .
نه بايد توي هتلپنج ستاره دو قدم جلوتر شب رو صبح كنيم ، دختر خانم مي بيني كه اين اتفاق افتاده و با جز و جز كردن سركار چيزي تغيير نمي كنه .
احسان ! ... حتما وقتي ببينه دير كرديم مي آد دنبالمون نه .
اگر بياد مطمئن باش از اين جاده نمي آد ... اينجا شبهاي سردي داره ، لباس گرم تو چمدونت داري .
حامي قصد پياده شدن داشت كه ملتمسانه دستشو گرفتم و گفتم :
نه سردم نيست ، پياده نشو .
حامي متحير اول به من ، بعد به دستم نگاه كرد و گفت :
چرا ؟
تو گفتي اينجا گرگ داره نرو پايين .
حامي دستمو از دستش جدا كرد و با لحن طنز آلودي گفت :
نترس خانم كوچولو ، آقا گرگه منو نمي خوره اما اگه اينكار رو كنه بايد بگم خيلي بد غذاست .
حامي شوخي نكن ... خواهش مي كنم پياده نشو .
باشه ... اين درو نمي بندم و به محض ديدن جنبنده اي به سرعت هر چه تمام تر دوباره سوار مي شم ، خوبه ... وگرنه دختر خوب تا صبح منجمد ميشيم .
اجازه دادم پياده شه ، خودم هم پياده شدم و كنارش ايستادم .
تو چرا پياده شدي ؟
اينطوري بهتره .
آره ، آقا گرگه از هيبتت مي ترسه و جلو نمي آد .
صداش آغشته به خنده بود و دستاويز جديدي پيدا كرده بود براي دست انداختنم ، اما من بي تفاوت به او اطراف رو نگاه مي كردم .
نمي خواي از چمدونت لباس گرم برداري ؟
نه پالتوم داخل ماشينه .
sorna
01-14-2012, 11:24 AM
دختر جان دستم را كندي .
نمي دانم كي به بازوي حامي آويخته شده بودم ، آن را رها كردم اما از كنار حامي جم نخوردم .
نمي خواي سوار شي ، آقا گرگه پشيمون مي شه مي آد ساغت ها .
جواب دادن به حامي بي فايده بود ، او براي سرگرمي آتويي از من گرفته بود و دست بردار نبود . سوار شدم اما از حامي رو برگرداندم ، خنديد و گفت :
دختر كوچولوي ما قهر كرده .
توي اين وضع خوشمزه بازيش گل كرده ، نه به زمان حركت كه نمي شد با يك من عسل خوردش نه به حالا كه فكر مي كرد خيلي با نمكه .
حامي پرسيد :
گرسنه نيستس ؟
نه .
اما من به اندازه خوردن دو تا گاو جا دارم ... هواي كوهستان هميشه اشتهاي منو باز مي كنه .
از روي صندلي عقب نايلون خريدش رو برداشت و بعد با افسوس گفت :
اي كاش كمي بيشتر خريد مي كردم ... بد نبود كمي غذاي سرد مي خريدم .
من گرسنه نيستم ، فكر كنم اين چيپس و تنقلات بتونه شما رو سير كنه .
اينا ؟ ... فكر نكنم .
سعي كردم بخوابم اما افسوس از شدت ترس آن هم از وجودم رخت بسته بود .
از صدايي بيدار شدم ، اطرافم برايم نا شناخته بود و نگاه كردم تا موقعيتم را بياد آوردم . حامي روي صندليش نبود ، پتو را كنار زدم و پياده شدم داشت خلاف جهت آمده را مي رفت ، فرياد زدم :
كجا ميري ؟
ايستاد منو نگاه كرد ، خودم را بهش رساندم و گفتم :
كجا داري ميري ؟
نمي خواستم بيدارت كنم ، مي خواستم برم كمكي چيزي پيدا كنم .
منو مي خواستي وسط اين ناكجا آباد بزاري و بري .
ميگي چكار كنم ؟
من هم ميام .
با اين كفشا ؟
كفش اسپورت دارم ، همين الان عوض مي كنم .
طنين بچه نشو ، برو تو ماشين تا من بيام .
نه .
چنگي به موهاش زد و گفت :
جاي دوري نميرم ... مي خوام ببينم جايي هست اين لعنتي آنتن بده .
به موبايل درون دستش نگاه كردم و گفتم :
قول ... قول مر دونه بده منو ول نمي كني بري .
قول ميدم ، حالا رضايت ميدي ؟
زود برگرد ، زياد دور نشو .
ديگه سفارشي نيست ؟
بجاي پاسخ سرس تكان دادم و هر كدام خلاف جهت همديگر راه افتاديم . داخل ماشين نشسته بودم و اطراف ديگه به ترسناكي ديشب نبود و هوا روشن شده بود ، اما از خورشيد خبري نبود . به صندلي خالي حامي نگاه كردم ، پتوي مسافرتي را مرتب تا كرده و روي آن گذاشته بود . با خودم گفتم يكبار امتحان كنم شايد روشن شد .
پتو را روي صندلي عقب پرت كردم و پشت رل نشستم و زير لب هر چي نام خدا را بلد بودم را بردم بعد چشمم را بستم و استارت زدم ، در كمال ناباوري روشن شد . از خوشي جيغ كشيدم و پياده شدم و دستم را روي بوق گذاشتم و همراه با اون من هم فرياد مي كشيدم و حامي را صدا مي زدم . از دور حامي را ديدم كه مي دويد ، پشت رل نشستم و دنده عقب گرفتم و به حامي كه رسيدم متوقف شدم .
حامي سوار شد و گفت :
چكارش كردي ؟
هيچي پشتش نشستم و استارت زدم روشن شد .
ببينم تو ورد و جادويي بلدي .
به رويش خنديدم اما در دل گفتم اگر من جادو بلد بودم تو رو به طرف خودم مي كشيدم ، خوشگل مغرورم .
بهتره بياي سر جات بشيني ، من جاده رو بلد نيستم .
برو ، هر جا كه لازم بود راهنماييت مي كنم ... ديشب نخوابيدم ، مي ترسم پشت رل خوابم ببره .
پس پسر كوچولو هم از آقا گرگه ترسيد ، پسر كوچولو نمي دونست آقا گرگه نمي تونه در ماشينو باز كنه .
نه پسر ما بزرگ شده و براي خودش مرديه ... مي ترسيد دختر كوچولو از خواب بپره و بترسه .
مي خواستم بگم دختر كوچولو دلش به حضور تو كرم بود و از هيچي نمي ترسيد ، اما نگفتم . با كنترل ضبط رو روشن كردم ، همون آهنگ لعنتي اول حركت بود با اخم گفتم :
از اين بهتر نداري .
حامي از داخل داشبورد اف – ام برداشت و گفت :
هر آهنگي دوست داري تو اين پيدا كن .
از بين آهنگهاي اوليه يكي از آهنگهاي استاد شجريان را انتخاب كردم ، وقتي به حامي نگاه كردم نظر او را بپرسم ديدم به خواب عميقي فرو رفته . خوشبختانه راه هموار بود تا زماني كه به تقاطع رسيدم و توقف كردم ، نمي دونستم حامي را بيدار كنم يا منتظر باشم بيدار شه .
چيه ، چرا ايستادي ؟
به حامي نگاه كردم ، چشماش بسته بود . گفتم :
كدوم طرف بايد بپيچم ؟
حاني در جا نشست و دستي به صورتش كشيد و گفت :
بپيچ سمت چپ ... آهسته آمدي .
جاده برام نا آشنا بود .
جاده امنيه ... تندتر برو .
بالاخره رسيديم به ويلاي كوهستاني حامي ، همه نگران ما بودن اما بقدري خسته بوديم كه فقط سربسته گفتيم دير از تهران حركت كرديم .
اتاقي كه براي من در نظر گرفته شده بود با طناز مشترك بود ، احسان و تابان با هم و حامي و افسانه جون اتاقهاي مجزا داشتن و مامان هم در تك اتاق طبقه پايين اسكان داده شده بود و ويلا در جاي مرتفعي بنا شده بود و از پنجره آن مي شد باغ ها و خانه هاي روستايي كه در دامنه ساخته شده بودند را ديد ، درختان هنوز لباس ### بهاري به تن نكرده بودن و هوا همچنان سرماي زمستان را به دوش مي كشيد .
sorna
01-14-2012, 11:24 AM
روي زمين نشسته و به تخت تكيه داده بودم و با موبايلم بازي مي كردم كه طناز تنهاييم را نابود كرد .
چرا اينجا نشستي پاشو بيا پايين همه جمع هستن .
من ...
طناز دستانش رو بلند كرد و گفت : تورو جان مامان باز شروع به ناله كردن نكن .
هنديكم را برداشت و رفت ، به بازي روي موبايلم نگاه كردم گيم آور شده بودم . بي خيال آمدم مسافرت خوش بگذرونم ، از اينجا نشستن و فكر كردن به مهملاتي كه نتيجه برداشت مغز معيوب خودمه چي نصيبم مي شه .
از داخل چمدان يك بلوز شل بافت قرمز با شلوار مشكي كتان برداشتم و پوشيدم ، از اتاقم كه بيرون آمدم ديدم در اتاق حامي باز اما كسي درون اتاقش نبود . سرك كشيدم اتاق به اندازه اتاق مشترك من و طناز بود اما با تزئينات خيلي قديمي ، بيشتر از اين نتونستم نگاه كنم چون صداي پايي را شنيدم و خودم را از جلوي در اتاق دور كردم و نزديك پله ها به احسان بر خوردم .
به به ، چه عجب خانم عزيز از دير بيرون آمد .
فرمان لازم الاجراي همسرتونه .
مرحبا به جذبه همسرم كه شما رو از اتاق بيرون كشيده .
احسان ... قصد فضولي ندارم ... اون اتاق .
اتاق حامي رو مي گي ؟
آره .
خب .
هيچي فراموشش كن .
مي دونم چي مي خواي بپرسي ... اونجا اتاق مجردي پدر حامي بوده يعني قبل از ازدواجش ، بعد از ازدواج اون اتاق ديگه رو ( اتاق مادرش را نشان داد ) بر مي داره اما اتاق مجرديش رو دست نخورده نگه مي داره . آخه وقتي پدر حامي توي دانشگاه قبول مي شه جد مادريش كه خان اين روستا بوده ، اين زمين رو بهش هديه مي ده و پدرش هم اين ويلا رو مي سازه . بعد از مرگش در اين ويلا بسته شد تا چند سال پيش كه حامي آمد و اينجا را بازسازي كرد ، البته اتاق پدرشو دست نخورده نگه داشت ... من مي رم گيتار حامي رو بيارم ، تو هم برو پايين بچه ها نشستن .
از روي پله ها ديدم همه دور تا دور ، دور شومينه نشستن و طناز داره از چهره تك تكشون فيلم مي گيره . كنار طناز نشستم و گفتم :
مامان كو ؟
خوابيده .
چه خبر ميتينگ تشكيل دادين .
طناز دوربين را خاموش كرد و روي پاش گذاشت و گفت :
قراره حامي گيتار بزنه .
حالا كجاست اين استاد موسيقي ؟
يكي از اين محلي ها كارش داشت رفت بيرون .
احسان با صداي بلند از روي پله ها گفت :
اين هم از گيتار، حامي نيومده ؟
طناز نود درجه چرخد تا احسانو ببينه بعد گفت :
نه نيامده ... تا حامي بياد ما هم برنامه فردا رو مي چينيم .
دستم را زير چانه طناز زدم صورتش را چرخاندم و پرسيدم :
فردا چه خبره ؟
احسان ميگه بريم كوه .
كوه ! توي اين هواي سرد .
آره مزه ميده ، احسان ميگه خيلي قشنگه .
با صداي آرومي در گوشش نجوا كردم :
ببينم تو سر قفلي عقلتو با امتياز آب و برق و تلفن اجاره دادي به احسان ، احسان اينو گفت ، احسان اونو گفت .
نوبت اجاره دادن تو هم مي رسه .
من غلط كنم از اين غلطا بكنم .
نخوابيده شب درازه .
بتهون آمد .
حامي كنار شومينه نشست و دستانش را بهم ماليد و گفت :
اينجا بهارش از زمستون سردتره ، حالا يكي پيدا مي شه به من يه چايي گرم بده ؟
طناز سريع بلند شد و گفت :
من براتون مي آرم ... كس ديگه اي هم چاي مي خواد ؟
زير لب گفتم :
من ميل ندارم پاچه خوار اعظم .
طناز كلامم را شنيد اما به روي خودش نياورد ،حامي گيتارش را برداشت و كوك آن را تنظيم كرد . وقتي طناز با سيني چاي وارد شد ، حامي با خنده گفت :
به افتخار بهترين زن داداش دنيا و بعد يك قطعه آهنگ ريتم دار زد .
وقتي طناز نشست ، سرم را كج كردم و زير گوشش گفتم :
خر كردن با موسيقي ... چه شاعرانه .
طناز هم به همان صورت جواب داد :
چيه حسوديت ميشه ؟
چهار پا شدن هم حسودي داره ؟
نه پز دادن داره .
حالا اين همه ما رو معطل كرده ، با اين همه ناز و ادا چيزي هم بلد هست ؟
احسان ميگه صداش خيلي قشنگه .
باز احسان حرف زذ تو قبول كردي .
كمي دندون رو جيگر بزار تا بشنوي ، اون وقت قضاوت كن .
پس تو هم صداي نخراشيده اش رو نشنيدي .
قاطعانه گفت :
نه .
حامي شروع به نواختن كرد و همراه با آن صداي گرم و دلنشينش را شنيديم .
از راهي كه رفتي برنگرد كه ديگه ديره آخه دلم يه جايي گير كرده اسيره
نيا پيشم ولم كن برو حوصلتو ندارم از ناز و ادات خسته شدم حالتو ندارم
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعف از تو يه رنگتر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
مث تو نيست كه هر كاري كنم ايراد بگيره هر چي بهش بگم حاليش نشه هيچي نگيره
اگه يه لحظه پيشش نباشم دلش مي گيره منو دوسم داره عاشقمه واسم مي ميره
مث تو نيست كه از عاشق شدن هيچي ندونه همه حرفاي عاشقونه رو بازي بگيره
مث تو نيست راست و چپ بره بگيره بهونه بهانه هاي جورواجور بگيره از زمونه
يكي پيدا شده صد مرتبه از تو قشنگ تر يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
حق با احسان بود صداي گرمي داشت اما مفهوم شعرش ؟ يا اون آهنگي كه تو ماشين گذاشته بود ...يعني داشت به من تيكه مي انداخت ؟ نه امكان نداره ...
از سقلمه اي كه طناز زد به خودم آمدم و براي حامي دست زدم انا دلم گريه مي كرد ، عشق اونو از دست داده بودم . حامي چند تا آهنگ ديگه خوند اما من هيچكدوم را نشنيدم چون هنوز تو گوشم ، آهنگ اول زنگ مي زد . وقتي نوبت احسان شد از آن خلسه بيرون آمدم ، نمي دونستم احسان هم مي تونه بخونه .
طناز با ناز و ادا خواست كه احسان همون آهنگي رو بخونه كه هر وقت طناز دلگير مي شد مي خوند .حامي سر به سر احسان گذاشت و گفت :
آهنگ زن ذليليتو بخون برادر من .
افسانه جون : حامي اذيتش نكن ، بچه ام احساسات لطيفي داره و با شعر از همسرش دلجويي مي كنه .
بالاخره احسان عرق ريزان خواند .
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم .
اگه تو نموني پيشم ميبيني ديوونه مي شم .
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
آخه من از تو مي ترسم مي گن عاشقي جنونه
نمي گم عاشقت مرده اما ديگه نيمه جونه
توي اين دوره زمونه بعضي كارامون حرومه
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
تو يكي مثل صداقت من يكي مثل فلاكت
تو شدي عاشق سوختن منو دل رو بر تو دوختن
من هميشه با تو هستم تورو از جون مي پرستم
من فقط با تو مي تونم توي اين دنيا بمونم
چرا رسم عاشقيمون چنين شده به هر بهونه
آي زمونه آي زمونه من شدم بي آشيونه
اين صداي قلبم مي شنوي آره يا نه
مي تونم داد بزنم عشقمي يا نه
تابان سرش رو روي پاي من گذاشته و به خواب رفته بود . به طناز اشاره كردم يه جوري اين بزم عاشقانه رو خاتمه بده و او هم با شگرد زنانه ، احسان را از خواندن اهنگ هاي بعدي منصرف كرد و بحث به كه پيمايي فردا كشيده شد .
حالا ساعت چند بايد بيدارشيم احسان ؟
من و حامي هر وقت مي ريم كوه ساعت پنج حركت مي كنيم ، همونساعت پنج خوبه حامي ؟
اين بار استثناعا چون خانم همراهمون هست و ممكنه سرما بخورند ، ساعت هفت حركت مي كنيم و بعد از ناهار بر ميگرديم .
طناز ، دستانش را كودكانه بهم كوبيد و گفت :
عاليه موافقم ، ما چي بايد برداريم ؟
هر چي كه خودتون نياز داريد ، آذوقه رو من و احسان بر مي داريم .
زير گوش طناز گفتم :
من حس اورست فتح كردنو ندارما .
طناز با صداي بلندي گفت :
احسان كوه بلندي رو انتخاب نكني ، ما دوتا زود خسته مي شيم .
حامي به جاي احسان گفت :
چون اولين بارتونه انتخاب كوه با شما ، فردا هر تپه اي رو انتخاب كردين صعود مي كنيم .
حامي مسخره مون مي كني ؟
نه ... فقط از الان بگم ، اگر قراره تو راه غرغر كنيد نيايد بهتره .
مي دونستم منظورش به منه كه دارم زير گوش طناز نق مي زنم ، من هم پيچيدم تو كوچه علي چپ و آرام تابان را صدا كردم تا بيدارش كنم . حامي دخالت كرد و گفت :
شما بفرماييد ، من تابانو مي برم تو تختش .
sorna
01-14-2012, 11:24 AM
حامي رو از دست داده بودم خودش با زبون بي زبونت به من فهموند كه بايد قيد او و عشقش را بزنم . پس بهتر من هم غرورم را حفظ كنم . نبايد بذارم اون به عشقم پي ببره ، بذار فكر كنه من هنوز هم از آنها متنفرم . اصلا به درك كه ديگه دوستم نداره ، عاشق يك بوزينه شده فكر كرده كه چي ؟ مي رم به دست و پاش مي افتم و مي گم بيا منو بگير ، دارم از عشقت هلاك مي شم ... خوبه اون آمد جلو من پسش زدم ... نه من طاقت ندارم اونو با يكي ديگه ببينم ، اگر ... نه حتي فكرش هم نمي تونم بكنم ، بايد گو به زنگ باشم ... حتم دارم يه چيزي از زبون افسانه جون مي پره ، اون از حال و هواي پسرش خبر داره و حامي آب بخواد بخوره به مامانش مي گه . بهتره هم صحبت افسانه جون بشم تا بفهمم دل حامي خان كجا گيره ... آمديم و پيدا كردي معشوق حامي كيه ، بعد چي ؟ ... اه توي اين كله من هم پر شده از كاه و به درد لاي جرز ديوار مي خوره .
طنين ... طنين . آهاي كجايي ؟
به طناز نگاه كردم دراز كشيده بود و داشت صدام ميزد .
كجايي تو دختر ؟ دارم يك ساعته صدات مي كنم ، به چي فكر مي كني كه اينقدر وحشتناك شدي .
نقشه قتل تورو مي كشيدم ميوووووو ... چه عجب بيدار شدي خانم كوهنورد .
حالا مگه ساعت چنده ؟
نيم ساعت ديگه بايد سر قرار با عاشق دلخسته ات باشي .
واي چرا زودتر نگفتي .
تو مشتاق فتح قله هاي اين اطرافي ، نه من .
واي خدا ... اين دختر باز از دنده چپ بلند شده . خدا ، امروز رو خودت به خير بگذرون . بلند شو ديگه ، هنوز جا خوش كرده .
داشت رو تختي مرتب مي كرد كه پرسيد :
به نظر تو اين حامي مشكوك نمي زنه ، يه جوري شده .
خوب شد طناز پشتش به من بود و نديد چطور خودم را باختم ، او بي خبر از حالم ادامه داد :
احسان مي گه يه زماني عاشق و شيداي يه دختره بود اما دختره ردش كرد ، مي گه اين روزها هم اخلاقش شده مثل اون وقتها ... فكرشو بكن حامي عاشق شه ، هر چند خيلي مرد و خصايص مردونه داره اما فكر نكنم بدرد شوهر بودن بخوره . بيچاره اون كسي كه بخواد جاري من بشه ، هر چند يه زماني خواستگار تو بود اما فكر نمي كنم اگر ازدواج مي كردين زندگيتون دوام داشت چون هردوتون مغروريد .
پس درسته ، حامي خان عاشق شده .
طنين .
ها ؟
چته تو ؟ وقت نداريم زود باش .
آهسته شروع كردم به لباس پوشيدن ، طناز داشت حرف مي زد و اتفاقي كه روز اول آمده بودن را تعريف مي كرد . در حالي كه كولهام رو بر مي داشتم تا وسايل مورد نيازم را داخلش بذارم ، گفتم :
طناز چقدر حرف مي زني ، اون احسان بد بختي كه پايين كاشتي ### شد و گنجشكها روش لونه ساختن و تخم گذاشتن ، تخم ها هم جوجه شد و جوجه ها ، گنجشك شدن و تخم گذاشتن و تخمشون ...
كافيه فهميدم ... اينها رو بزار تو كيفت ، من كيف نمي آرم ... من رفتم زود آمدي ها ، منو همراه احسان جونم نكاري ### شيم و داستان گنجشكها آغاز شه .
برو تا به احسان جونت قلمه نزدن .
مي شكنم دستي كه بخواد به احسان جونم قلمه بزنه .
درو بست اما صداي طناز رو شنيدم كه گفت :
آخ ببخشيد نديدمتون .
بعد صدايي از پشت در آمد كه پرسيد :
حاضريد ؟
آره ، طنين هم الان مياد .
تا شما بريد پايين من هم آمدم .
نمي خواستم آخرين نفر باشم كه به جمع اضافه مي شه براي همين بدون دقت هر چي كه جلوم بود داخل كيف ريختم و پايين آمدم ، احسان و طناز جلوي در ويلا ايستاده بودن و آرام حرف مي زدن .
صبح بخير .
سلام طنين ... مي بيني چه صبح قشنگيه .
دستم را داخل كاپشن سفيد كوتاهي كه پوشيده بودم فرو كردم و گفتم :
قشنگ اما سرد .
احسان نگاهي به ناز انداخت و گفت :
ما الان داشتيم غيبت تو رو مي كرديم .
چه كار بدي ، صبحتون رو با غيبت شروع كردين .
طنين تو الان عضو خانواده مني و فرق نمي كنه خواهر طنازي يا من ، چون خواهر طناز يعني خواهر من ... نمي خوام سوئ تعبير پيش بياد ، به طناز گفتم طنين مشكلي داره مي گه خبر ندارم . حالا كه منو به عنوان برادرقبول نداري به عنوان يه دوست از خودت مي پرسم ، مشكلي چيزي داري بگو شايد كاري از ما بر بياد .
من مشكلي ندارم ، مطمئن باش تو رو هم به اندازه تابان دوست دارم اما اين اخلاق منه و درسته تلخه اما نمي شه كاريش كرد .
احيسان ، تو رو قبل از فوت پدر نديده و خبر نداره چه آتيشي بودي اما من مي دونم تو اين آدم حالا نبودي .
طناز ، ادم ها بزرگ مي شن .
بزرگ شدن با بد اخلاق شدن فرق داره .
حالا من چكار كنم شما دوتا رضايت بدين .
بخند و شاد باش ، اين كار سختي نيست ... دنيا رو هر جور بگيري همون جور مي چرخه .
چشم ، سعي مي كنم .
طناز هنديكم را بدست گرفت و گفت :
حالا يه لبخند خوشگل بزن تا من شكار لحظه ها كنم ... خب اين خانم خوشگله كه مي بينيد بد اخلاق ترين موجود كره زمينه ،اين هم نازنين ترين همسر دنياست ( دوربين رو به سمت خودش چرخوند و گفت ) اين خانم ناز هم همسر نازنين همسر و مي مونه يكي ديگه كه دير كرده . اول بزاريد تا اون نيامده كمي از اين اطراف بگيرم ، اينجا يكي از مخوف ترين مكان هاي موجوده ... اين ويلا رو كه مي بينيد ، كلبه وحشتو ديدن اين ويلاشونه ، واي صاحب ويلاي وحشت هم آمد ، جناب آدم خور بزرگ حامي .
طناز داري گزارش ضبط مي كني يا شكار لحظه ها .
يه شكار لحظه ها ي گزارشي احسان جون ... حامي خان حركت كنيم ظهر شد .
بله بفرماييد ... با جيپ چراغعلي مي ريم .
مي خواهيم با جيپ بريم كوهنوردي ؟
نه خانم ،نيمي از راهو بايد با جيپ بريم .
من وطناز با كمك احسان سوار جيپ شديم ، حامي پشت رل و احسان هم كنارش نشست . حامي جاده خاكي ميان كوه ها رو مي پيمود تا اينكه بعد از طي مسافتي ايستاد و گفت :
از اينجا به بعد و بايد پياده بريم ، وسايلتون و برداريد .
دو تا كوله بزرگ مخصوص كوهنوردي كه يكي رو حامي برداشت و ديگري رو احسان ، احسان از زير صندلي تفنگ شكاري رو هم برداشت .
اينو براي چي مي آريد ، حيوون وحشي داره اينجا ؟
حامي : براي آقا گرگه نيست براي كبكهاست .
بي توجه به حامي به احسان گفتم :
كبكها ؟ ... با كبكها مي خواي چكار كني .
بعد مي فهمي ،بريم .
آروم و با احتياط سينه كش كوه رو بالا مي رفتيم . حامي و احسان توضيحات لازو مي دادن و طناز فيلم مي گرفت ، بعضي وقتها هم دوربينو به دست من مي داد تا فيلمش رو بگيرم . بعضي جاها كه خسته مي شديم ، مي نشستيم و احسان از داخل كوله پشتيش چيزي براي خوردن بيرون مي آورد ...
وقتي بالاي كوه رسيديم باورم نمي شد اين فضاي مسطح روي كوه باشه ، هميشه يك فضاي مخروطي شكل به اندازه فضاي كم روي كوه در ذهنم بود . حامي حكم راهنما را داشت ،بعد از گذشتن از اون فضاي مسطح يك گودي كم عمق بود با مساحت زياد كه در وسط آن چشمه آب مي جوشيد و به صورت نهري كوچك روان بود . حامي كوله پشتي را روي زمين گذاشت و گفت :
همين جا اتراق مي كنيم .
دو برادر زير اندازو پهن كردن و بعد حامي فلاكس چاي رو از داخل كوله اش بيرون آورد وبهترين چيز در آن هواي سرد چاي بود . احسان اسلحه بست رو به حامي گفت :
با من كاري نداري ؟
نه فقط مراقب خودت باش .
باشه ... دخترها ، مي آييد شكار
شكار ؟
آره ، شكار كبك .
طناز جستي زد و گفت :
من مي آم ،به شرطي كه به من هم ياد بدي .
طنين تو چي ؟
با لحن مشمئز كننده اي گفتم :
نه متشكرم ، من دلشو ندارم .
باشه ، من و طناز رفتيم كه با ناهار خوشمزه بر گرديم .
بعد از رفتن بچه ها ، حامي بي اعتنا به من دراز كشيد . از بودن در كنارش معذب بودم ، مخصوصا با شعري كه زير لب زمزمه مي كرد .
يكي پيدا شده صد مرتبه از و قشنگ تر
يكي پيدا شده هزار دفعه از تو يه رنگ تر
يكي پيدا شده كه قدر عشقمو مي دونه
از توي چشام حرف توي دلمو مي خونه
ز كنارش بلند شدم و روي سنگي كنار چشمه نشستم ، آب زلالي كه از دل زمين بيرون مي آمد از ميان برفها مي گذشت و بقدري سرد بود كه نمي شد ثانيه اي دست را درونش نگه داشت . آب چشمه مثل آينه بود و نقوش ابرها را نشان مي داد ، دستم را زير چانه ام زدم و به صداي آب گوش سپردم و از صداي شليك گلوله جيغي كشيدم كه فكر نمي كردم اينقدر بلند باشه .
نترس ، احسان بود .
حامي نيم خيز شده بود اما نمي دانم صداي شليك او را پرانده بود يا جيغ من ، به اطرافم نگاه كردم معلوم نبود صدا از كدوم طرف بود . صداي گلوله اي ديگر آمد ، اين بار ترسيدم اما نه مثل بار اول كه جيغ بكشم . قلبم مثل پرنده اي در قفس مي كوبيد وبايد خودم را سرگرم مي كردم ، به طرف زيرانداز رفتم . حامي يك دستش زير سرش بود و دست ديگرش روي سينه اش كه با هر دم و بازدم بالا و پايين مي رفت ، به آسمان نگاه مي كرد و پاي راستش را تا كرده بود و پاي چپش را موازي زمين دراز كرده بود .
دوربين هنديكم را برداشتم ، به كنار چشمه برگشتم و از چشمه فيلم گرفتم و بعد از اطراف . حامي به من بي محلي مي كرد ، مي سوختم اما بايد كار خودم را مي كردم و او را ناديده مي گرفتم . به طرف يكي از تپه هاي بلند اون نزديكي رفتم و وقتي بالاي تپه رسيدم ديدم روي بلندترين نقطه اون اطراف قرار دارم ، يك دره سرسبز و يك رودخانه كه از ميان آن دره و باغات مي گذشت . حضور حامي را كنارم حس كردم و بدون اينكه چشم از مانيتور دوربين بردارم ، پرسيدم :
چقدر اينجا باغ داره .
هنوز درختان شكوفه نزدن ، اينجا ارديبهشت ماه واقعا بهشته و همه جا پر از گل و شكوفه ... اونجارو مي بيني .
جايي كه با دست نشان داد زوم كردم ،گفت :
اونجا يك پارك جنگلي طبيعي و اين روستا يه روستاي باستانيه با چندين مقبره ، كتيبه داره ... اون قسمت ديگه رو مي بيني ، مقبره يكي از پيامبرهاي بني اسرائيله.
هرجايي كه حامي نشان مي داد با دوربين زوم ميكردم و با توضيحات اون ضبط مي كردم . دوربين رو به سوي آسمان گرفتم و خاموش كردم و روي همان تپه نشستم و گفتم :
آدمها اينجا پير نمي شن ،با اين آب و هوا و طبيعت زيبا .
زندگي روستايي سخته ... پاشو ، احسان و طناز دارن ميان .
به كمك حامي از اون شيب تند پايين آمدم ، موقع بالا رفتن فكر نمي كردم اينقدر شيبش تند باشه .
احسان فرياد زد :
طنين بيا ببين خانمم چه شكاري زده ... خواهرت براي خودش يه پا شكارچي شده .
با ديدن كبك هايي كه از پا آويزان بودن و از نوكشان خون مي چكيد ، چندشم شد و رويم را برگرداندم .
اين چه اسقباليه ... طنين نمي دوني شكار كردن چه كيفي داره .
واي طناز چطور دلت آمد ؟ گناه دارند .
احسان : وقتي كباب كبك خوردي يادت ميره گناه داره .
احسان كنار چشمه نشست و مشغول پركندن كبك هاي بخت برگشته شد ، طناز هم دستاشو زير بغلش گذاشت و گفت :
واي چقدر سرده ... حامي تو چي ؟ اهل شكار نيستي .
نه ... احسان عاشق شكا كردنه .
پشت به چشمه روي زيرانداز نشستم تا اون منظره رقت بارو نبينم ، حامي دقيقا روبروم قرار داشت وبه چهره ام نگاه مي كرد حتما چهره ام حالت مسخره اي به خودش گرفته بود . بي تفاوت به حامي به پشت سرش نگاه كردم و وقتي احسان از حامي خواست آتش درست كند او از مقابلم بلند شد و دوباره شروع به خواندن همون دو بيت عذاب آور كرد البته اين بار با صداي بلندتر.طنازجاي او نشست و دوباره تكرار كرد :
چقدر هوا سرده .
يخ كردي ، كاپشنم رو بدم بپوشي .
نه ... من نبودم چكار مي كردي ، برادر شوهر عفيف و پاكدامنم رو كه گمراه نكردي .
چشم غره اي به طناز رفتم اما از رو نرفت و ادامه داد :
اگر هم كردي بهت خرده نمي گيرم ، پسر خوبيه و ثواب داره كمي توجه كني آخه طفلك تنهاست و ي تحقيقي كه كردم زيدي هم نداره .
باز شدي نگار .
برو بابا ، بي جنبه آمديم تفريح خوش باشيم اما قيافه بغ كرده تورو كه مي بينم دپرس مي شم .
خوبه حالا دپرسي و ميري اون حيووناي بيچاره رو مي كشي ، اگر شارژ باشي حتما منو شكار مي كني.
واي طنين نمي دوني چه كيفي داره ،نشونه كه مي گيري بايد دقت كني دستت نلرزه و بعد بنگ .
تو اينجوري نبودي ، زن احسان شدي خطرناك شدي .
شكار يه تفريحه .
مي خوام تفريح نباشه ، جون يه موجود ديگه رو ميگيري ميگي تفريح .
اگر بخواي به اين فكر كني بايد بشي گياه خوار ، فكر كردي اين مرغ و گوشتي كه مي خوري از درخت مي چينند .
با تو حرف زدن فايده نداره .
خانم ها بيايد كنار آتيش ... كباب دور آتيش مي چسبه .
مرسي من نمي خورم .
طناز بلند شد و دستم را كشيد و گفت :
پاشو همسرم زحمت كشيده و كباب درست كرده ، از ما هم دعوت كرده و تو نبايد دعوتشو رد كني .
طناز ولم كن ، من بيام اون جونور بدبخت به سيخ كشيده رو ببينم روزم خراب مي شه . تو بخور نوش جانت ، به من چكار داري .
اه بد عنق ، هميشه ضد حالي .
طناز به حالت قهر منو ترك كرد . حامي آمد و دو زانويش را روي زير انداز گذاشت از داخل كوله اش دو تا كنسرو ماهي يك لوبيا بيرون آورد و گفت :
حالا كهكباب نمي خوري اينارو بخور ، راه زيادي براي پياده روي داريم .
از بين كنسروها ،ماهي رو انتخاب كردم و با در باز كن اونو باز كردم و بعد با صداي بلند گفتم :
بفرماييد كنسرو .
طناز : ما كباب خوشمزه و لذيذ رو ول نمي كنيم كنسرو بخوريم ، نوش جونت تنهايي بخور .
كباب طرفدار بيشتري داشت ، شانه اي بالا انداختم و به تنهايي كنسرو خوردم در حالي كه آنها كبك فلك زده را تناول كردن .
sorna
01-14-2012, 11:25 AM
در چمدانم را بستم و گفتم :
اينو با چمدونهاي خودت بزار تو ماشين احسان ، نذاري تو ماشين حامي كه من توي اون ماشين نمي رم .
خب چقدر مي گي .
من رفتم ببينم تابان چيزي جا نذاشته باشه ... تو هم به مامان سر بزن .
ضربه اي به در اتاق مشترك تابان و احسان زدم ، تابان تنها روي تخت نشسته بود .
چرا حاضر نشدي ؟
زيپ شلوارم خراب شده .
تو همين يه شلوارو آوردي ؟
نه ، بقيه اش كثيف شده .
واي تابان ، من حالا با اين چكار كنم ... بده ببينم كاريش مي شه كرد .
با زيپ درگير بودم كه تابان پرسيد :
طنين ؟
بله .
تو حالت خوبه ؟
خب معلومه كه حالم خوبه ، اين چه سواليه .
آخه ديشب احسان به حامي مي گفت ، طنين اصلا حالش خو نيست .
دستام از حركت ايستاد و گفتم :
خب ؟
هيچي حامي به من اشاره كرد و احسان ديگه حرفي نزد .
پس دو برادر در غياب من به جراحي روانم مي پردازند ، دوباره سرو كله زدن با زيپ را شروع كردم اما فكرم حول حرفهاي اون دو برادر بود . واي كه من چقدر آدم تابلويي هستم ، حالا حامي فكر مي كنه چه آتيش دهن سوزيه .
بيا درست شد ، زود بپوش بيا پايين چيزي جا نذاري .
نه .
جهت اطمينان اتاق مشترك خودم و طناز را يكبار ديگه نگاه كردم . صداي پاي تابان را شنيدم كه از پله ها پايين مي رفت ، مي دونستم سر به هواست براي همين اتاق او را هم نگاه كردم . وقتي از ويلا بيرون آمدم احسان ،مامان را داخل ماشين خودش گذاشته بود و داشت ويلچر را داخل صندوق عقب جا ساز مي كرد . افسانه جون دستم را كشيد و گفت :
طنين جان ، برو تو ماشين حامي كه بچه ام تنها نباشه ، من هم با مامان باشم .
با استيصال به طناز نگاه كردم ، نمي دونم تو كيفش دنبال چي مي گشت.
روم نشد در مقابل درخواست افسانه جون ((نه)) بيارم و اجبارا براي بار دوم سوار ماشين حامي شدم ، البته ته دلم راضي بود كه با او همسفر شم و توي هوايي نفس بكشم كه او نفس مي كشه . تابان صندلي جلو رو اشغال كرده بود و روي صندلي عقب پشت تابان نشستم ، حامي از آينه وسط حتي نيم نگاهي به من نكرد . تابان به طرفم چرخيد و گفت :
آجي جون تو هم با ما مياي ؟
آره ، افسانه جون ازم خواست .
منظورم به حامي بود تا فكر نكند از شوق ديدنش با سر شيرجه زدم تو ماشينش اما حضرت آقا اصلا به روي مبارك نياورد كه من آمدم تو ماشينش ، ديگه براي منصرف شدن دير بود چون احسان حركت كرد و بعد از اون حامي . تابان يك آهنگ شلوغ رپ گذاشته بود و جالب اينجا بود امي هم همصدا با تابان آهنگ هارو مي خوند ، طوري كه ديگه صدا به صدا نمي رسيد . حس كردم موبايلم زنگ مي خوره و گوشي را از كيفم بيرون آوردم ، شماره نا شناس بود .
بله ؟
سلام جيگر.
تويي ، چطوري ؟
حامي صداي ضبط رو كم كرد شايد هم مي خواست ببينه طرف مكالمه ام كيه ، چه توهم شيريني .
ممنون ، خبري از ما نمي گيري .
تو مگه مي ذاري كسي از تو بي خبر بمونه ، كجايي؟
كوالالامپور ، يه بنده خدايي خيلي سلام مي رسونه .
تو باز قاصد شدي .
فكر كردي چرا با خواهش و تمنا موبايلشو داده ، تا حال توي كم عقلو بپرسم و بهش خبر بدم ... دل ديگه ، تنگ شده برات .
تو كه هميشه دلتنگ من هستي .
من ! عمرا اين بيچاره اي كه پا سوز تو شده رو مي گم .
تلفن مفته ، تو هم دلت نمي سوزه .
هر كه طاووس خواهد منت مرجان كشد .
اوه ، چه براي خودش كلاس مي ذاره .
كار من از كلاس گذشته ، من دانشگاه غير انتفاعي باز مي كنم .
اگر احوالپرسيت تموم شد برو استراحت كن .
حالا خوبه طرفو نمي خواي و اينقدر حرص مالشو مي خوري .
در ديزي بازه اما ديگه نگفتن تو با سر برو توش ... الو ... الو .
به صفحه مانيتور نگاه كردم ، آنتن رفته بود و باز تو نقطه كور مخابراتي بوديم . تابان پرسيد :
كي بود ، سعيد ؟
نه .
ضبط رو زياد كنم ؟
راحت باشيد .
دوباره هجوم صداي خواننده بر اعصاب من ، گوشه صندلي لم دادم و چشمم را بستم تا كمتر چهره پر نخوت حامي رو ببينم . نمي دونم چرا هر چه كم محلي مي كنه بيشتر به طرفش جذب مي شم ، يكبار اون نازم را كشيد اما حالا دوست دارم هر ثانيه نازشو بكشم و منتش را بدوش بگيرم . اگر با من حرف نمي زد و اگر نگاخش به دنبالم نبود مهم نيست ، خدا كنه قلبش برايم بتپد ولي خودش با زبون بي زبوني گفته بود نزديكم نشو ، من ديگه تو رو نمي خوام . مي دونستم آدم مغروريه و من غرورش را شكستم ، او بي ريا آمد جلو ولي من با كبر و خود خواهي گناه ديگران را به رخش كشيده بودم .
با توقف ماشين چشم باز كردم ، جلوي يك رستوران بوديم . سر ميز غذا روبروي افسانه جون نشسته بودم و ميلي به غذا نداشتم ولي براي سرگرمي چيز خوبي بود .افسانه جون داشت از ماه عسلش تعريف مي كرد حتما ماه عسلش با پدر حامي ، چون او روي خوش به معيني فر نشون نمي داد . چنان با آب و تاب تعريف مي كرد كه آدم فكر مي كرد داره يك فيلم سينمايي جالب تماشا مي كنه . من سرم پايين بود اما گوشم به حرفهاش ، تا اينكه حامي گفت :
مامان غذاتون سرد شد .
طناز جون بقيه اش رو تو مسير برات ميگم .حتما ادامه اش هم اين بود كه طنين جان شما هم بوق هستي . از فكر خودم خنده ام گرفت بنده خدا ، چه فكري درباره اش نمي كنم . وقتي طنازبراي تجديد آرايشش رفت دستشويي ، همراهش رفتم .
طنين تو چته ؟
چيه ، اين روزها همتون دكتر شدين و حال منو مي پرسين .
آخه تو خودتي ، بد عنق و بد اخلاق شدي افسانه جون مي گفت طنين رو فرستادم حامي تنها نباشه گرفته خوابيده .
ا ، من نمي دونستم لله حامي خان هستم .
اه ، با تو هم كه نمي شه دو كلمه حرف زد .
خدا رو شكر نمي توني دو كلمه حرف بزني و اين همه برام نطق مي كني ، واي به روزي كه بتوني حرف بزني .
لحظه اي نگاهم كرد و با دلخوري گفت :
خيلي بي معرفتي .
اي خدا من از دست شما كجا برم و گوشه بگيرم .
مگه ما چكارت كرديم ، فعلا اين تويي كه داري جون به سرمون مي كني با اين اخلاق دمدمي مزاجت .
طناز داري حوصلمو سر مي بري .
شما زير حوصلتون رو كم كنيد سر نره ، تا دو كلمه حرف مي زنيم سريع شلوغ كاري مي كني و جبهه مي گيري و كاري مي كني كه ما يه چيزي هم بدهكار مي شيم .
آرايشت تمام شد ؟
آره چطور ؟
برو به شوهرت برس و دست از سر من بردار .
ايش ... بي خود نيست ...
چيه حرفتو خوردي ، بگو خجالت نكش .من رفتم تا حرفي تو دهنم نذاشتي ، زود نگيري بخوابي .
چند مشت آب سرد به به صورتم زدم چرا همه به من گير دادن ، الهي حامي بگم چي بشي كه منو عاشق خودت كردي و توي بازار چه كنم چه كنم رهايم كردي . با آمدن من حركت كرديم و غروب بود كه به تهران رسيديم .
***
ظرفهاي شسته شده را خشك مي كردم كه تابان فرياد زد (( طنين ، تلفن ))
دستمال رو روي كابينت گذاشتم و گوشي رو از دستش گرفتم .
بله .
سلامت كو ؟
تويي مرجان .
آره زنگ زدم بگم شب چه ساعتي بيام دنبالت .
مي دوني ، من كشته مرده اين نقشه هاي از پيش تعيين شده تو هستم .
اين يكي از حسن هاي دوست خوب بودنه .
بايد بكم نقشه ات بر آب ، من خودمو تو تله تو گير نميندازم .
نقشه چيه ، همه ما با هم مي خواييم بريم عروسي سيما . خب راه يكي مقصد هم يكي ، چرا با هم نريم .
دست شما درد نكنه ، من خودم ميام و راضي به زحمت تو نيستم .
طنين خيلي بي مزه اي ، مي دوني .
آره مي دونم .
مي كشمت اگه دير بيايي .
عصر مي بينمت .
آنتن گوشي رو به دندون گرفتم و آرام به گوشه اي خيره شدم .
كي بود ؟
به طناز نگاه كردم و گوشي رو روي اوپن گذاشتم و گفتم :
مرجان بود .
كجا مي ري ؟
ظرفارو تموم كنم ... ا تو جابجا كردي ، دستت درد نكنه .
بيا بريم موهاتو درست كنم ... اتو بكشم چطوره ؟
آره خوبه .
حالا كجا ميخواهي بري ؟
عروسي يكي از همكارامه .
اينو مي دونم ، مسيرت كدوم طرفه ؟ ... مي خوام حسابي خوشگلت كنم .
نه هرچي ساده تر باشه بهتر .
ارسيا هم هست ؟
متاسفانه بله .
طنين باور كن پسر بدي نيست ، اون روزي كه آمد ملاقاتم به يك چشم ديگه نگاهش كردم و پسنديدمش .
چشم و دل احسان روشن .
جم نخور ... من احسانو با دنيا عوض نمي كنم اما فواد و به چشم همسر تو نگاه كردم ، پسر برازنده ايه.
تمام نشد .
نه ، تا تو جوابم رو ندي تمام نمي شه ... طنين ، تو تا حالا عاشق نشدي ؟
از آينه به طناز نگاه كردم و گفتم : نه .
دروغ گفتم عاشق بودم ، بد جوري هم دل باخته بودم .
تو كه نمي خواي چيزي رو از من پنهان كني .
طناز ، ديرم شده .
نمي خواهي آرايشت كنم .
نه ... خودم مي كنم
sorna
01-14-2012, 11:25 AM
آرايش ملايم و دخترانه اي با ظرافت روي صورتم انجام دادم و با پوشيدن تاپ و دامن زيتوني رنگ ، ديگه چيزي كم نداشتم . وقتي حركت كردم هوا داشت تاريك مي شد با ماشين طناز به محل عروسي رفتم ، همان باغي بود كه مراسم طناز در آن انجام شده بود . با يك نگاه چند تا از همكارهامو ديدم اما مرجان هنوز نيامده بود ، كنار ثريا نشستم و گفتم :
فكر كنم امشب كل پروازها كنسل شده ، چون همه همكاها اينجان .
سيما هم خودش هم پدرش همكارها رو دعوت كردن ، طبيعيه اينجا همه رو مي بيني .
شما كه اطلاعاتت قويه ، بگو ببينم داماد چكارست ؟
عرضم به حضور كنجكاوتون بايد بگم آقا داماد نمايشگاه ماشين داره ، پسرخاله سيما هم هست .
ببينم اين اطلاعات رو از ته فنجون قهوه بيرون كشيدي يا يك خبر گذاري موثق .
توهم شدي مرجان ، جوابت باشه وقتي كه كارت گير پيدا كرد و دست به دامنم شدي ... مثل جن مي مونه پيداش شد ، اونم شوهرش بهروز و اون يكي هم خواستگار عزيز شما .
با اخم نگاهش كردم و گفت :
چيه مگه دروغ گفتم ، فكر كنم تنها كسي كه از خواستگاري ارسيا از تو خبر نداره خواجه حافظه شيرازيه .
بايد دهن مرجان رو با بتون پر كرد .
مرجان چه گناهي كرده كه داري پشت سرش تهديدش مي كني ، اين دختر معصوم چقدر بد خواه داره .
بقدري جنست خرابه كه فقط خودت بايد به خودت بگي معصوم .
ثريا اين چشه ، هنوز منو نديده داره پاچه مو مي گيره .
از خودش بپرس.
بهتر ازش نپرسم و بي خيال شم تا آتيشش سرد شه ... اصل حالت چطوره ثريا ؟
خوبم بد نيستم .
شوهرت ، دختر نازت .
خوب هستند .
تنها آمدي ؟
آره ديگه ، شبها مهد كودك تعطيله .
خب طنين خانم چه خبر ؟ سرد شدي .
با من حرف نزن ، بهتر پروژه ات رو شروع نكرده جمع كني .
ثريا اين جدي جدي حالش خوب نيست ، چه آدم منفي بافيه .
مرجان ديگه از سماجتت خسته شدم يه بوق گرفتي دستت و همه عالمو خبر كردي كه چي ،من خر شم بله رو بگم .
بلا نسبت خر .
مرجان !
ا ... ببخشيد بلا نسبت تو .
خشمم را با يك نفس عميق فرو فرستادم ، مرجان گفت :
اصلا يه فكر بكر ، بيا همين امشب باهاش صحبت كن و قال قضيه رو بكن .
اين قضيه خيلي وقته تموم شده .
آمدم عروسي خوش باشم نيومدم تو حالمو بگيري .
چفت دهنتو بكش تا بهت خوش بگذره ... ثريا ، تو بگو من از دست اين چكار كنم .
هيچي ، محلش نزار خودش خسته ميشه .
دست شما درد نكنه ثريا خانم .
فدات شم ثريا ، راهش همينه و هيچ راهي نمي تونه مرجانو از رو ببره جز كم محلي .
باشه شما دو تا پشت سرم صفحه نزاريد ، من رفتم با بهروز جونم برقصم .
با رفتن مرجان فرصتي پيدا كرديم ببينيم وسط چه خبره ، تا اينكه ثريا دستمو گرفت و گفت :
پير زن بازي كافيه ، پاشو بريم اون وسط كه جامون خيلي خاليه .
تا آخر شب مرجان خيلي سعي كرد ما دوتا رو تنگ هم بندازه تا به قول خودش حرفهاي نا گفته رو بزنيم و سنگامونو وا بكنيم اما موفق نشد ، يا من خيلي زرنگ بودم يا وقت يارم بود .
sorna
01-14-2012, 11:25 AM
*** فصل بيست و چهارم ***
طنين ؟
هوم .
كي آمدي ؟
ساعت سه .
پرواز داشتي ؟
آره .
نمي خواهي بيدارشي ؟ نزديك ظهره .
نه .
من يه خبر دارم .
يك چشمم را باز كردم و گفتم :
گنج پيدا كردي .
نه ،جاري پيدا كردم .
چشمم را بستم و گفتم :
خوش به حالت ، مباركت باشه .
تك تك سلولهاي مغزم شروع كردن به بيدار شده و تازه داشت حرف طناز برام معنا پيدا مي كرد، احسان برادري جز حامي نداشت يعني حامي. چشمم رو باز كردم و گفتم:
طناز چي گفتي؟
چيه، خبر هيجاني شنيدي بيدار شدي.
بي حوصله گفتم: طناز مي گي چي گفتي يا نه.
گفتم فردا شب حامي مي خواد بره خواستگاري، هنوز نرفته مي دونم عروس خانم با سر قبول مي كنه. فكر كنم حامي بايد با شلوار راحتي بره شايد شب موندگار شد ( طناز روي صندلي چرخيد و نيم ناگاهي به من انداخت به سوهان كشيدن ناخن هاش ادامه داد) مي خواي بدوني عروس كيه ... كتي خواهر هومن.
حرفهاي طناز و نمي شنيدم فقط حركت لبهاشو مي ديدم كه جلوي چشمم بالا و پايين مي رفت و واژه¬اي مرتب در ذهنم تكرار مي شد:
"حامي داره ازدواج مي كنه"
ساكت شو ... ساكت، ( نفس تازه كردم و ادامه دادم) تنهام بذار، برو بيرون.
طناز مدتي هاج و واج نگاهم كرد و بعد از اتاق بيرون رفت، توي اتاق راه مي رفتم و از خودم مي پرسيدم چرا ... حامي مي خواست ازدواج كنه كسي كه به من گفته بود دوستم داره و عاشقمه حالا داره زن مي گيره او هم كي ... كتي. اي خدا دردمو به كي بگم اگر كسي بود كه سرش به تنش مي ارزيد غمم نبود! اون نبايد ازواج كنه ... حالا نه، حالا كه منو گرفتار كرده گرفتار خودش گرفتار خيالش...
اون شب حامي فقط نمي تونسته يه در خواست ساده ازدواج به من داده باشه ، اون نگاه سوزان و اون نگاه پر خواهش ... درسته دست رد به سينه اش زدم اما ... يعني خيلي راحت از عشقي كه ادعا مي كرد گذشت ، نه حامي منو داره توي بيمارستان ، توي سفر ... اون رفتار نمي تونه از سر ترحم باشه .
از صداي باز شدن در به آن سو نگاه كردم ،؟ طناز بود .
كجا داري حاضر مي شي .
بايد برم ... كار واجبي دارم .
طنين چرا عصبي هستي ؟ چيزي شده ؟
نه ... سوئيچ ماشينو بده .
كجا داري ميري ، قرار احسان بياد دنبالم بريم براي رزرو تالار .
من به شما چكار دارم ... مي دي يا نه ؟
چرا داد مي زني روي جا كليدي آويزونه .
پريشان حال از خانه بيرون زدم ، كور بودم وفقط به حكم عقل حركت مي كردم .
صداي بوق ها و فرياد هاي اعتراض آميز رو مي شنيدم اما هيچ چيز نمي ديدم ، زماني چشمم بينا شد كه جلوي شركت حامي ايستادم . لحظه اي حسرت اون روزها رو خوردم كه منشي مخصوصش بودم و او به هر بهانه اي قصد آزارم را داشت ، حالا فكر كردن به اون آزارها چه شيرينه .
جلوي در شركت مردد شدم ، يك قدم به جلو و دو قدم به عقب بر مي داشتم كه با صداي سلامي از جا پريدم ... نگهبان شركت بود .
سلام خانم نيازي ، احوال شما .
س.ل.ا.م.
حالتون خوب نيست رنگتون پريده .
آقاي معيني شركت هستند يا رفتن كارخونه ؟
شركت هستن ، صبح اول وقت آمدن .
متشكرم .
دو سه قدم بلند برداشتم و جلوي در بزرگ تمام شيشه دودي ايستادم و به عكس خودم كه در آن نقش بسته بود خيره شدم . اين آخرين فرصت براي درست كردن خراب كاريمه يا حالا يا هيچ وقت ، با عزمي راسخ خودم را به طبقه مورد نظر رساندم . منشي جديد بود و نمي شناختمش ، وقتي كنار ميزش ايستادم گفت :
بفرماييد .
مي خواستم آقاي معيني رو ملاقات كنم .
وقت قبلي داشتين ؟
خير .
متاسفم امروز وقت ندارند ... وقت مي دم خدمتتون فردا مراجعه كنيد .
من همين الان بايد ايشون رو ملاقات كنم .
اصلا امكان نداره ايشون جلسه دارن .
به در بسته نگاه كردم ، اگر حالا بر مي گشتم ديگه شهامتش رو پيدا نمي كردم با اون روبرو شم و شايد هم ديگه فرصتي بدست نياد يا حالا يا هيچ وقت .
خانم كجا ؟
بي اعتنا به او دستم را روي دستگيره گذاشتم و به پايين هلش دادم ، در باز شد .
خانم ...
ديگه براي عكس العمل خانم منشي دير بود چون من در چارچوب در بودم و او پشت سرم .
ببخشيد آقاي معيني ، من خدمتشون عرض كردم ...
نگاه حامي سر تا پايم را كاويد و بدون اينكه به منشي نگاه كنه گفت :
مشكلي نيست خانم سبزي بريد به كارتون برسيد ... خانم نيازي مثل اينكه خيلي عجله داريد ،چرا داخل نمي شيد .
گويا تمام انرژيم با ديدن حامي تخليه شده بود و تواني در پاهايم نبود تا پيش رود ، با قدم هاي نا مطمئن وارد شدم و در را پشت سرم بستم .روي نزديك ترين مبل نشستم و با ديدن هومن در گوشه ديگر اتاق بيشتر متلاشي شدم ، هم به خاطر اينكه منو تو اين حال ديده بود هم برادر كتي بود .
چرا ساكت شدي خيلي عجله داشتي ... نكنه زبونت رو تو سالن انتظار جا گذاشتي ، تماس بگيرم خانم سبزي برات بياره ...
چرا اينطور با من حرف مي زد ، من لايق اين رفتار بي رحمانه نيستم ...
آب دهانم را به زحمت فرو دادم تا گلويم تازه شود ، حال اعدامي رو داشتم كه به سوي چوبه دار مي رفت .
مي خوام باهات حرف بزنم (د نگاهي به هومن انداختم ) اگر ممكنه تنها ...
هومن كه تا اون لحظه نظاره گر من و حامي بود از روي صندلي بلند شد و گفت :
حامي جان من مي رم درباره اون موضوع بعدا مفصل حرف مي زنيم ... خدانگهدارتون طنين خانم .
ذهنم مشغول حرف هومن بود و فقط سري تكان دادم . اتاق خالي شد ، جو سنگين بود و نگاه حامي سنگين تر تا اينكه بالاخره زير اون نگاه تاب نياوردم و سوئيچ را كه تا آن لحظه در دست مي فشردم بي هدف روي ميز پرت كردم . از روي مبل بر خواستم و پاي پنجره رفتم و نيم رخ ايستادم ، حامي رو ديدم كه از پشت ميزش بلند شد و آمد لبه ميزش نشست و دستانش را روي سينه اش گره زد و پايي كه در هوا بود را تكان مي داد . توي بد منجلابي دست و پا مي زدم و نمي تونستم جملات را رديف كنم و به هم ربط بدم و حرفم رو بزنم .
خيلي علاقمند تماشاي منظره بيرون هستي ، مي تونستي از پنجره سالن استفاده كني و وقت منو نگيري ...
مي شد حس كرد چقدر مشتاق شنيدن حرفهاي منه اما نمي خواد بروز بده ، پشت به پنجره كردم و به آن تكيه دادم تا كمي از انرژي كه صرف ايستادن كرده بودم را در حرف زدن به كار ببرم .
امروز ... فردا شب مي خواهي كجا بري ؟
اين سوالت دو تا معنا داره ، يا مي خواهي منو دعوت كني جايي يا مقصودت ... دخالت تو برنامه هاي منه . اگر معناي اول رو بده بايد با كمال شرمندگي درخواستتون رو رد كنم و اگر معناي دوم را بخواهم برداشت كنم بايد بگم به شما ...
بهش نگاه كردم لبخند نيم داري گوشه لبش بود ، او معناي حرفم را مي دانست و داشت منو بازي مي داد و از اين بازي لذت مي برد مثل ببري كه با طعمه اسيرش بازي مي كنه . بايد مي رفتم سر اصل مطلب ، گفتم :
حامي تو يك شب به من گفتي ... با عشق ، آتش كينه ات رو سرد كن .
خب منظور ؟
تو منظور منو خوب مي فهمي .
يادمه تو گفتي اين عشق حماقته ، فكر كنم تنها حرف ارزشمند تمام عمرت را زدي .
حامي من الان به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم .
متاسفم من هم به جايگاه تو ، توي اون شب رسيدم و تهي شدم ... يك تشكر به تو بدهكارم ، تو منو از اشتباه در آوردي و جلوي يك فاجعه اي كه مي تونست تمام عمر زندگيمو خراب كنه گرفتي .
چشمانم باراني بود و حامي رو تار مي ديدم با صداي لرزاني گفتم :
و حالا ...
sorna
01-14-2012, 11:25 AM
حالا با چشم عقل ، عاشق شدم و دارم ازدواج مي كنم .
حامي ... اين بي رحميه .
نه كمال مروته .
ديگه جاي من اينجا نيست ، من با اون همه غرور حالا به پاي حامي افتادم و دارم به خاطر عشق التماسش مي كنم . آخرين نگاهمو به حامي انداختم كه فاتحانه به من در هم شكسته نگاه مي كرد و بعد به طرف در رفتم اما قبل از رفتن بايد حرفم را كامل مي كردم ، دوباره نگاهش كردم و گفتم :
فكر مي كردم اگر يك مرد توي كره زمين باشه تويي ، اما اشتباه كردم در گل گرفته قلبمو به روي تو باز كردم .
گريه نمي كردم اما چشمانم گريان بود ، فكر نمي كردم اما تمام فكرم حامي بود . رفتم و رفتم تا به يك ايستگاه اتوبوس شركت واحد رسيدم و مثل همه سوار شدم ، اون رفت و من بي خبر از مقصد اون همراهش شدم .آخر خط سه نفر مساف داشت و من آخرين مسافرش بودم . هوا صاف بود ، نه باروني نه ابري اما هواي دلم ابري بود و باروني .
از صداي وحشتناك ترمزي به خودم آمدم و به راننده نگاه كردم اما نديدمش .
سلام خانم نيازي .
به كسي كه منو به نام خواند نگاه كردم ، بهروز بود همسر مرجان كه از پرشياي سفيد رنگي پياده شد .
چه عجب از اين طرفا ؟ آمده بودين ديدن مرجان ، اين از بد شانسيه مرجانه كه بعد از سال و ماهي شما آمدين خونه ما و مرجان نيست ... خيلي پشت در معطل شدين .
به اطرافم نگاه كردم يعني سر خيابان مرجان بودم ، من كجا و اينجا كجا ... بهروز بدون اينكه به من مهلت بده يك ريز حرف مي زد .
تشريف مي بريد منزل ... فواد لطف مي كني خانم نيازي رو برسوني .
تازه راننده را ديدم ، ارسيا بود . من مثل آدمهاي گنگ و لال فقط به آنها نگاه مي كردم ، خودشون براي هم تعارف تيكه پاره مي كردن . كم حوصله بودم ، پاهام ديگر به دستورات مغزم اعتنا نمي كرد بي هيچ حرف و حديثي سوار ماشين ارسيا شدم . بهروز دست لبه پنجره ماشين گذاشت و گفت :
فواد خان ،خانم نيازي دستت امانته و مي دوني كه مرجان چقدر به ايشون علاقه داره پس درست رانندگي كن ، فكر نكني جت مي روني .
قيافه ارسيا رو نمي ديدم اما صداشو شنيدم .
خانم نيازي دست فرمونم رو ديده ، چطور با هواپيما لايي مي كشم و كورس مي زارم .
ديگه سفارش نكنم ... خانم نيازي باز هم تشريف بياريد البته اميدوارم دفعه بعد ، بدشانس نباشيد و مرجان خونه باشه .
بهروز خان ، خانمت هيچ وقت خونه نيست پس بي خود اميدواري نده به ايشون ... ما ديگه رفتيم .
ارسيا موسيقي ملايمي گذاشت و با اون ترافيك روان ، آرام و با تاني رانندگي مي كرد .
كاش ماشين زمان داشتم و بر مي گشتم به سال گذشته و اون شبي كه حامي به عشقش اقرار كرد ... اون همون كاري رو كرد كه من اون شب با اون كردم حتما حالا سرمسته و بادي به غبغب مي اندازه و به احسان مي گه ، خواهرزنت آمده بود دستبوسي من .
خانم نيازي .
به خودم آمدم ، به زماني كه درونش قرار داشتم .
بله .
نميدونم الان وقتش هست يا نه ... من مدتيه كه منتظر جواب شما هستم .
من جواب شمارو دادم ، همون موقعي كه درخواست دادين .
نمي دونم چرا خشم حامي را مي خواستم سر اين بخت برگشته خالي كنم .
اون جواب دلخواه من نبود .
دهانم را باز كردم تا جواب كوبنده اي بدم ياد حامي افتادم ، حالا كه اون مي خواد ازدواج كنه چرا من نكنم . اگر اون مي خواد فردا شب بره خواستگاري چرا من امشب خواستگار نداشته باشم ، اين حماقته خواستگار دست به نقد و رد كنم بايد بفهمه همچين هم بي ارزش نيستم و هستند كساني كه منتظر يه اشاره كوچيك منند پس حامي خان بچرخ تا بچرخيم . ارسيا از لحاظ تيپ و ظاهر چيزي از حامي كم نداره ، تازه چند سالي هم جوون تره .
جواب دلخواهتون چيه ؟
من ....پاسخم رد نباشه .
امشب مي تونيد با خانواده محترمتون تشريف بياريد .
چي ؟
ترمز ناگهاني ارسيا تعادلم را بهم زد و سرم به شيه خورد ، محكم نبود اما دردم گرفت . ارسيا دست پاچه گفت :
واي خدايا چي شد ، حالتون خوبه ؟
سر جام صاف نشستم و گفتم :
بله خوبم ، اين چه طرز ترمز كردنه .
بقدري جمله تون بي مقدمه بود كه من ... نمي دونم چي بايد بگم ، چشم امشب با خانواده خدمت مي رسيم ... مي دونستم و هميشه به بهروز مي گفتم بايد مستقيم با خودتون حرف بزنم ، خانمش نمي تونه احساس منو منتقل كنه .
لطفا حركت كنيد صداي بوق ماشين هاي پشت سرتون رو نمي شنويد ، ترافيك درست كردين .
چشم ، چشم خانم هر چه شما بفرماييد .
سرم را تو دستام گرفتم .
سرتون درد مي كنه ؟ محكم خورد به شيشه .
نه ، خواهش مي كنم منو زودتر برسونيد منزل .
دلم مي خواست براي حال و روزم زار بزنم ، وقتي جلوي مجتمع ايستاد با يك تشكر سرسريو سريع پياده شدم اما او ول كن نبود .
ما شب چه ساعتي خدمت برسيم ؟
هر ساعتي كه دوست داريد .
بهتر نيست مادرم با مادرتون تماس بگيره ، فكر كنم اين كار رسمه .
ببينيد آقاي ارسيا ، مي دونيد كه پدرم فوت شده و مادرم هم به علت سكته قدرت تكلمش رو از دست داده و بزرگتر خونه خودمم و مادرتون هم تماس بگيرند اجبارا بايد با خودم حرف بزنند پس چه لزوميه به اين تشريفات .
ما شب مزاحمتون مي شيم .
به سلامت .
دستم را روي زنگ گذاشتم ، طناز درو باز كرد و پرخاشگرانه گفت :
كجا بودي تو ؟
بيرون ... اجازه ورود مي دي .
خودش را كنار كشيد و گفت :
بخدا مردم و زنده شدم تا آمدي ، با اون حالت كه از خونه زدي بيرون و بعدش هم يك ساعت پيش احسان ماشينو آورد ، قربون موبايلت هم برم جواب نمي دي .
ماشين ؟
بله ماشين من ، احسان هم خبر نداشت و مي گفت حامي باهاش تماس گرفته و گفته بود بره دنبال ماشين . ماشين دست تو بوده ، نمي دونم چطور دست حامي پيدا شده .
احسان اينجاست ؟
نه ... ماشينو آورد چون از تو هم خبري نبود منم قبول نكردم بريم دنبال تالار ، اون هم رفت . حالا مي گي چي شده ؟
مهم نيست ... امشب مهمون داريم .
مهمون ؟ كيه .
خواستگار . اگر دوست داري بگو احسان هم بياد ، حضور داشته باشه بد نيست ، ناسلامتي داماد بزرگ خانواده ست .
با آمدن احسان خبرها داغ داغ به گوش حامي ميرسيد تا بفهمه دنيا دست كيه ... به طرف اتاق رفتم و طناز هم دبالم .
خواستگار ؟ اينطور ناگهاني ؟ حالا كي هست .
فواد ، فواد ارسيا همكارم ... اشكالي داره .
فواد ! طنين سرت ضربه خورده ، حالت خوبه .
چيه تا ديروز خوب بود ، حالا اخ شده ... بهت مي گم حالم خوبه ودر صحت كامل عقل اين خواستگارو پذيرفتم .
من كه سر از كاراي تو در نميارم .
پس سرت تو كار خودت باشه ، ببين اگه چيزي تو خونه كم و كسر داري بگو خريد كنم .
الان وقت ندارم براي شام تدارك ببينم بايد به رستوران سفارش بديم .
شام لازم نيست ، براي شام نميان .
من برم به احسان خبر بدم .
لبخند غمگيني زدم و با نگاه طناز را بدرقه كردم و لباس بيرونم را از تن خارج كردم و يك دست لباس راحتي پوشيدم ، داشتم دكمه پيراهنم را مي بستم كه طناز با صورتي سرخ وارد شد .
طنين بگو اين مراسم خواستگاري يا شوخي مسخره .
كجاش شوخي و مسخرست .
همه جاش .
كي مي گه ؟
من مي گم ... من ، من راز خواهرمو بايد از همسرم بشنوم خيلي بي معرفتي .
به اشكهايي كه از چشماي طناز مي جوشيد نگاه كردم و گفتم :
چه رازي ؟
اينكه تو هم به حامي علاقه داري .
اي حامي دهن لق ، حالا ساز و دهل دست گرفته و همه شهرو خبر كرده كه طنين نيازي از من خواستگاري كرده .
يه سوء تفاهم بود .
دروغ مي گي ، صبح وقتي گفتم حامي مي خواد ازدواج كنه حالتو ديدم اما من احمق به فكرم نرسيد خواهر من ممكنه به حامي علاقه داشته باشه .
طناز ، گفتم اشتباه شده بود .
نه هيچ هم اشتباه نشده بود ، اين اواخر مي ديدم چطوربراي ديدن حامي بال بال مي زني .
آره فكر كن يه غلطي كردم اما حالا متوجه شدم و مي خوام اونو جبران كنم .
تو جبران نمي كني دلري لجاجت مي كني ، تو از ارسيا خوشت نمياد و به خاطر لجبازي با حامي خودتو داري بدبخت مي كني .
تو مختاري هر جور دوست داري فكر كني .
ببين احسان هم از من خواسته بهت بگم با خودت و زندگيت بازي نكني .
تو هم بايد به شوهر استاد اخلاقت بگي ، تو كارهاي من دخالت نكنه .
طنين تو رو به خاك پدر قسمت مي دم .
ساكت باش ، من وعده كردم و نمي تونم زيرش بزنم ... حتما قسمت زندگي من اينه .
اين قسمت نيست حماقته .
من اين حماقتو ا آغوش باز مي پذيرم .
طنين .
هيچي نگو طناز ، نمي خوام بشنوم .
وقتي طناز تنهام گذاشت ، من ماندم و وجدانم با كاري كه در پيش گرفته بودم .
***
sorna
01-14-2012, 11:26 AM
خانواده ام در مقابل اين مرسم خواستگاري ناگهاني هيچ عكسالعملي نتونستن نشون بدن ، فقط با نگاه پر سوال به من خيره مي شدن و اين حالت تا آمدن خواستگارها ادامه داشت . با آمدن خواستگارها اين سكوت آزار دهنده شكست و فواد شروع به حرف زدن كرد .
بهتر قبل از هر چي به همديگه معرفي شيم ، پدرم ، مادرم ، برادرم فاضل و خواهرم فهيمه .
به خواهر و برادرش نمي آمد مجرد باشن چون از لحاظ سني خيلي از فواد بزرگتر بودن ، اما از همسرانشون خبري نبود . از طرف ما احسان عهده دار معرفي شد و بعد از معرفي ، مادر فواد سرزنش وار به احسان نگاه كرد و پرسيد :
پس شما داماد خانواده ايد .
هرچند از حامي دل خوشي نداشتم اما احسان برام عزيز بود ، در جوابش گفتم :
احسان برادرمه .
مادر فواد از جوابم خوشش نيامد اما حرفي نزد ، از نگاهش خوشم نيامد و حس بدي بهش پيدا كردم اما احسان سپسگزارانه نگاهم كرد و لبخندي به پاس اين گراميداشتم بهم زد . مادر فواد گوينده بود و همه اعضاي خانواده اش شنونده ، نه تنها فواد بلكه همه اعضاي خانواده ارسيا از مادرش مي ترسيدن .
خب عروس و داماد مطمئنا همديگرو ديدن و حرفاشونو زدن ، مي مونه تاريخ عقد و عروسي كه اون هم چون شغل فوادم حساسه بايد يه برنامه ريزي دقيق بشه .
من از اين برخورد متحير شده بودم ديگه چه برسه به خانواده ام ، نگاهي به طناز انداختم .
او داشت نگاهم ميكرد و با نگاه مي پرسيد ، اينها دارن چي ميگن و چكار مي كنند .
احسان مثل يه برادر بزرگتر مداخله كرد و گفت :
خانم فكر نمي كنيد كمي عجله فرمودين چون اصولا جلسه اول براي آشنايي بيشتر دو خانوادست ، حالا اگر بخواهيد خيلي پيشروي كنيد بحث مهريه و اين حرفهاست . بعد هم يه فرصت چند روزه به عروس خانم و خانواده اش داده مي شه براي فكر كردن و جواب دادن ، عروس خانم ما هنوز بله رو به آقا فواد نداده شما داريد تاريخ عروسي رو مشخص مي كنيد .
فواد من مدتهاست منتظر پاسخ عروس خانمه ، وقتي ايشون قبول كردن ما بيايي خواستگاري حتما پاسخشون بله بوده و مهريه هم ... اصلا مهريه خانم شما چقدره بهتون نمياد كه مدت زيادي باشه كه ازدواج كردين .
ما يك ساله عقد كرديم ... مهريه خانمم سي درصد سهام شركتمه .
خانم ارسيا پوزخندي زد و پشت چشمي نازك كرد و گفت :
تو اين دوره زمونه ، هر جوجه مهندسي يك اتاق سه در چهار و اجاره مي كنه و اسمشو ميزاره شركت .
قبل از احسان گفتم :
من مثل خواهرم مهريه ميلياردي نمي خوام ،به نيت يگانگي الله يك سكه بهار آزادي .
صداي آه گفتن طناز و احسان و بعد هم چهره پر از بهت خانواده ارسيا . برام مهم نبود فقط مهم برام خبر ازدواجم بود كه مي دونستم تمام اتفاقات امشب مو به مو توسط احسان به حامي گزارش داده ميشه .
مادر فواد قري به گردنش داد و گفت :
اين هم از مهري عروس خانم ،حرفي مونده آقا .
طنين خودش صاحب اختياره زندگيشه .
به احسان برخورده بود ، خانم ارسيا در كيفش را باز كرد و جعبه كريستالي انگشتر را بيرون آورد .
فواد جان ،پاشو اين انگشترو دست عروس خانم كن .
اول به مامان بعد به طناز نگاه كردم ،مراسم خواستگاري و شيريني خوران و نامزدي من در يك شب انجام شده بود . بي اراده اختيار دستم را به فواد دادم تا انگشتر ساده برليان را با نگين كوچك كبودي در انگشتم فرو كند يعني من خواب بودم ،به چهره فواد نگاه كردم گاهي چهره حامي رو ميديدم و گاهي چهره خودش رو همه دست زدن و طناز و احسان اداي دست زدن رو در آوردن ،من دارم چكار مي كنم به مامان نگاه كردم چشمانش از اشك نمناك بود .
بعد از رفتن خانواده ارسيا به اتاق رفتم و پتو را روي سرم كشيدم ، طناز چند بار آمد و صدايم زد اما وقتي ديد بي فايدست ،من جوابش را نمي دم رفت . پتو را كنار زدم و با نوري كه از بيرون ، اتاق تاريكم را روشن مي كرد به انگشتري كه در دستم برق مي زد نگاه كردم .
من باختم و باز هم حامي برد ، حالا كه كار از كار گذشته ترس نا شناخته اي در دلم لانه كرده و از فواد و از خانواده عجيب و غريبش مي ترسم . صداي احسانو شنيدم چه گرم با مامان وداع مي كرد ، بيخود نبود مامان اينقدر دوستش داشت چون پسر خونگرميه اما فواد كمي متكبره .
فرداي اون روز فهميدم رو دست بزرگي تو زندگيم خوردم ، احسان بعد از رفتن خواستگارها به طناز گفته بود اصلا خواستگاري در ميان نبوده و حامي بخاطر اينكه احساس منو بسنجه و اين بار مطمئن تر از هر زماني پا پيش بزاره اين رو دستو بهم زده بود . در اصل اون شب كذايي شب خواستگاري حامي از خود من بوده نه از كتي .
حامي آمادگي داشته و مي دونسته من به ديدنش ميرم پس چرا اون روز در حق من خيلي بدي كرد و با نيش كلامش باعث شد من چشمم را ببندم و خودم را توي زندگي فواد پرتاب كنم .
من آدمي نبودم كه راه رفته را برگردم حتي اگر اون راه نا كجا آباد باشه باز هم تا انتها ميرم .
وقتي فواد با جعبه شيريني نامزدي ما رو به همكارها اعلام كرد از همه بيشتر مرجان شلوغ كاري كرد ، اون از ما هم خوشحال تر بود كه اين وصلت سر گرفته و در يك فرصت كوتاه به من گفت :
ديدي بالاخره فواد نصيبت شد ، بايد از من تشكر كني كه برات زياد بازارگرمي كردم .
sorna
01-14-2012, 11:26 AM
جلوي آينه كمي به ظاهرم نگاه كردم ، رنگ بنفش به پوستم مي آمد اما اين روزها هيچ چيز راضيم نمي كند فقط طبق عادت لباس مي پوشم و راه مي روم و غذا مي خورم حتي براي خوشنودي ديگران لبخند ميزنم اما زبانم تلخ تر از گذشته شده . با حرص رژ لب بنفش را روي لبانم كشيدم تاپر رنگ تر شود ، چشمانم خمارتر به نظر مي رسيد نمي دانم به خاطر خط چشم بود يا بي خوابي و بي اشتهايي اخير . صورتم حسابي لاغر شده بود و زير چشمانم كبود بود كه با كرم پودر كبودي آن را محو كردم و مانتو و شالم را روي ساعد انداختم و كيفم را بدست گرفتم . سري به اتاق تابان زدم داشت درس مي خواند ، سفارش مامانو كردم و سه تا پله را با يك گام طي كردم و در اتاق مامان رو باز كردم ، راحت خوابيده بود . خواستم مانتو و كيفم را روي مبل بذارم ،طناز را ديدم كه روي مبل لم داده و پايش را دراز كرده و به لبه ميز گير داده . دستم را روي دهانم گذاشتم تا جيغ نا خواسته ام را خفه كنم و دست ديگرم را روي قلبم گذاشتم ، طناز از شنيدن جيغ كنترل شده ام ترسيد و پايش از لبه ميز جدا شد و خودش هم از مبل پايين افتاد .
چرا جيغ مي كشي ترسيدم .
كي آمدي ؟
تازه ... كف پاهام تاول زده كي ميشه اين خريدها تمام شه ، هر چي مي گيرم يه چيز ديگه ### ميشه .
جهيزيه خريدن همينه .
نوبت تو هم مي رسه ( نگاهي به سر تا پام انداخت ) سركار خانم تشريف ميبرن مهماني ؟
روي مبل نشستم و بسته سيگارم را از داخل كيفم برداشتم و بعد از روشن كردن يك نخ سيگار گفتم :
آره ... با فواد ميرم بيرون .
پس گردش هاي نامزدي شروع شد .
خاكستر سيگار را داخل ليوان روي ميز ريختم و گفتم :
نه بابا ، امشب شام دعوت خانواده شم .
بالاخره خانواده ارسيا نو عروسشون رو پا گشا كردن ... بعد از ده روز .
از دست فواد دلخور بودم كه فقط منو به تنهايي دعوت كرده بود ، هميشه رسم بر اينه كه خانواده عروس را دعوت مي كنند .
اه خاموش كن اين لعنتي رو خفه شدم ، خير سرت ترك كرده بودي .
به دودي كه به هوا مي رفت نگاه كردم ، يه زماني به خاطر حامي ترك كرده بودم اما بعد از رفتار اون روزش دوباره كشيدن رو شروع كردم .
طنين كجايي، دارم با تو حرف مي زنم .
ها ، چي گفتي ؟
رفتي اونجا خر نشي و مثل مهريه تعيين كردنت فوري قرار عقد بزاري ، يه خورده براي خودت ارزش قائل شو .
تم هم يك نگاه به شناسنامه من و خودت بندازي بد نيست ، حساب كتاب فاصله سني مون دستت مياد .
درسته از تو كوچكترم اما حواسم به زندگيم هست نه مثل تو ، نه چك زدن نه چونه عروس آمد به خونشون .
آفرين به تو ، برات پفك مي خرم .
تو كم مياري چرا آدمو مسخره مي كني .
تو بگو ، امروز چي خريدي .
رفتم دنبال پرده ...
خريدي ؟
آره انتخاب كردم ، فردا قرار برن براي متراژ خونه .
من بابت جهيزيه خيالم راحته ، همه چيزو مي سپارم دست تو .
من غلط مي كنم و به هفت پشتم مي خندم .
تو خريد كردنو دوست داري .
بقدري در اين مدت تو بازار و فروشگاه پلاس بودم كه ديگه از اسم خريدم تب مي كنم .
زنگ خونه فريادي كشيد ، طناز خنديد و گفت :
پاشو نامزد جونت اومد .
بلند شدم و در حال مانتو پوشيدن گفتم :
تو هم زنگ بزن احسان بياد تنها تنها نباشي و حسودي نكني .
من حسودم ... خيلي بدي . حالا برو يه عطري ، ادكلني بزن كه بوي گند سيگار مي دي .
به طرف اتاقم دويدم و به مچ دستم و بنا گوشم عطر زدم ، وقتي از اتاق بيرون آمدم طناز كنار آيفون ايستاده بود گفت :
ديگه سفارش نكنم ، شما نبايد زود عقد كنيد ... قبول نكني ها .
صورت طنازو بوسيدم و گفتم :
چشم خانم كوچيك ، ديگه امري نيست .
خوش بگذره .
در حال بستن بند صندل هام گفتم :
واي كيفم ... لطفا از روي ميز بده .
فواد جلوي مجتمع داخل پرشياي سفيد رنگش نشسته بود . انتظار داشتم حداقل از ماشين پياده شه ،شايد هم انتظار بي جايي بود . در را باز كردم و كنارش نشستم .
سلام به عشق اول و آخرم .
دير كردي .
تو ترافيك موندم ، خدا كنه مامانم ناراحت نشه .
من ناراحت بشم ، شدم و مهم نيست كه جناب عالي بد قولي كردين و دير آمدين دنبالم .
خانم ، دل نازكه يا حسود ؟
هيچ كدوم .
بگذريم ... اگر بدوني همسر برادرم و بچه ها چقدر مشتاق ديدنت هستن .
اگر شما همه مراسم را يكجا نمي كردين ما زودتر از اينها با هم آشنا مي شديم ، حتما خانم داداشت فكر مي كنه من چقدر آدم هولي هستم كه تا خواستگار از در وارد شد خودمو بستم به ريشش .
فواد با خنده گفت :
من كه ريش ندارم ... به دل نگير پروانه دختر خالمه ، در ضمن اون مراسم عقدش هم تو مراسم خواستگاريش بود پس تو يك مراسم را توي اون شب از دست دادي .
شما كلا اين تريپي هستين ، نه .
هر خانواده اي رسم و رسوم خاص خودشو داره .
چند تا خواهر زاده و برادر زاده داري ؟
دوتا برادرزاده دارم ، پديده و پندار و يك خواهرزاده به اسم هليا .
من ميانه ام با بچه ها خوبه .
بله ديدم رفتارت با تابانو ... كمي لوس بارش نياوردي .
طناز ميگه ، من قبول نمي كنم .
طنين ، بچه ها توي يك جمع هايي نبايد كنار بزرگترها بنشينند مثل شب خواستگاري ،درست نبود اون حضور داشته باشه .
اين يه اشاره سنجيده به حضور بي جاي تابان بود نه ؟
نه ، من براي آيندمون مي گم .
ببين حامي ...
ناخود آگاه نام حامي را جاي نام فواد تلفظ كردم .
حامي كيه ؟
برادر احسان .
خيلي صميمي هستيد ؟ با اسم كوچيك صداش ميكني بدون پسوند و پيشوند.
اتفاقي كه براي طناز افتاد باعث شد خيلي بهم نزديك بشيم ... برام مثل يك برادر بود (اولين دروغ زندگي مشتركم ).
يادمه قبلا هم با هم ارتباط خوبي داشتين ، كافي شاپ فرانكفور تو ميگم .
به گذر ماشين ها نگاه كردم و ياد اون روز افتادم ، آنجا هم حامي سعي داشت با من صحبت كنه و موضوع خواستگاري رو پيش بكشه .
مي خواست از خانواده اش رفع اتهام كنه .
رفع اتهام .
من ... يه سوء تفاهم پيش اومده بود ... نخواه بيشتر توضيح بدم ،خاطره اون دوران برام خيلي عذاب آوره .
آدم مغروري به نظر مي رسيد .
ببين كي به كي ميگه مغرور !
حامي آدم خود ساخته اي يه ... اگر تو هم جاي اون بودي مغرور مي شدي ، توي اين سن تو خاورميانه براي خودش كسيه و يكي از قطبهاي تجاري ايرانه .
من هم اگر پدر پولداري داشتم قطب كه هيچي ، صاحب كاخ سفيد بودم .
خيلي ها هم ارثيه كلاني بهشون مي رسه اما عرضه ندارند و همه رو به باد ميدن ... حامي رو بي خيال شو ، از خانوادت بگو .
چي مي خواي بدوني ، الان ميريم مي بينيشون .
جلوي گل فروشي نگه دار .
گل فروشي ؟ چرا .
مي خوام گل بخرم ... اولين ديدار رسمي من با خانوادت و دوست ندارم دست خالي باشم .
گل خريدن يعني ولخرجي .
اين يك احترامه .
احترامو ميشه با رفتار بيان كرد .
درست ، اما گل مي تونه نشانه اين احترام باشه .
مادرم خوشش نمياد بهتره منصرف بشي .
هر طور ميله تو ،خانوادت را بهتر مي شناسي .
عروسي خواهرت كي ؟
دو ماه ديگه ، طفلكي همين الان از خريد آمد و از خستگي رو پا بند نبود ،آخه دارن آپارتمانشون رو با سليقه هم مبله مي كنند .
sorna
01-14-2012, 11:26 AM
منظورت خريد جهيزيه است ؟
آره .
تو هم بايد شروع كني .
فعلا زوده ، من دوست دارم حداقل يك سال نامزد باشيم .
حرفشو نزن ، خانوادم خوششون نمياد .
ما شنيديم هميشه خانواده دختر خوششون نمياد .
اتفاقا مامانم ديشب داشت درباره تاريخ عقد صحبت مي كرد .
زير لب گفتم ،مثل هميشه مامانت براي خودش مي بره و مي دوزه .
چيزي گفتي ؟
نه .
احتمالا امشب با تو صحبت مي كنه .
من سجاف سر خود نيستم و از زير بوته هم عمل نيومدم ،شما و خانواده محترمتون بايد تشريف بياريد منزل ما در اين مورد به طور رسمي حرف بزنيد .
اين مربوط به من و تو ، ما قراره با هم ازدواج كنيم و زندگي تشكيل بديم . تو ميگي خانواده من بياد از داماد شما اجازه بگيره .
من نميگم بيان از احسان اجازه بگيرن ، شما كه حرف خودتونو به كرسي مي نشونيد حداقل توي جمع خانواده من باشه . لطفا براي من جلوي خانواده ام حرمت قائل شيد ، اين خواسته زياديه .
من نوكر شما هم هستم خانم .
شما لطف داريد .
اينجا خونه ماست .
خانه آنها در شرق تهران قرار داشت ، يك ساختمان چهار طبقه با نماي سنگ سفيد كه زير آن سه باب مغازه بود كه يكي ****ماركت و دوتاي ديگه خالي بود . فواد در ادامه توضيحاتش گفت :
طبقه اول مامان مي شينه و فاضل طبقه دوم ، قرار ما همسايه روبرويي فاضل بشيم .
خواهرت هم اينجا زندگي ميكنه ؟
نه ،مامانم از داماد سر خونه خوشش نمي آد ( معلوم نيست اين مامانش از چي خوشش مياد هرچي كه ميگم ميگه مامانم خوشش نمياد ) ولي زياد دور نيست ... نمي خواي پياده شي .
داشتم ****ماركت رو نگاه مي كردم ،فواد گفت :
اين مغازه مال بابامه ،باز نشسته شده و براي سرگرمي البته يك فروشنده هم داره ... از اين طرف .
وقتي پله ها رو طي كرديم جلوي يك در چوبي ايستاديم ، فواد لبخندي عاشقانه به من زد و زنگ را فشرد . دختر كوچولويي درو باز كرد و با لبخند گفت :
سلام دايي جون .
اين بايد هليا باشه خواهر زاده فواد ، دخترك را بغل كرد و گفت :
سلام كردي هلي .
هليا زبانش را گاز گرفت و به من نگاه كرد بعد گفت :
تو عروسي ... پس لباست كو ؟
لپش رو كشيدم و گفتم :
هنوز لباس عروس نخريدم ،تو بايد هليا باشي درسته .
دخترك سرش را تكان داد و گفت :
اسممو از كجا مي دوني ؟
فرشته ها بهم گفتن .
دايي منو بزار زمين .
فواد ، او را روي زمين گذاشت و دخترك به داخل خانه دويد . منتظر كسي بودم كه به استقبالم بياد اما فواد در را كامل باز كرد و با دست به من اشاره كرد تا وارد شوم ، با ترديد پا به درون خانه آنها گذاشتم و بعد از طي يك راهروي دو متري وارد سالن پذيرايي شديم . همه اونجا جمع بودن كه با رويت ما از جا بلند شدن ، فواد مستقيم به طرف مادرش كه بالاي سالن نشسته بود رفت و رويش را بوسيد ، من از او طبعيت كردم . فواد اينبار به سمت پدرش رفت و شروع به دست دادن و احوالپرسي كرد ،من هم با پدرش دست دادم . وقتي دستم را جلوي نفر بعدي كه برادر فواد بود دراز كردم ،او مردد به دستم نگاه كرد صداي رساي مادر فواد رو شنيدم كه گفت :
توي خانواده ما ، زنها به مردها دست نمي دن .
به مادر فواد بعد به خودش نگاه كردم ، ترسيدم از جام حركت كنم و باز مادرش بگه زنهاي ما جلوي مردها راه نمي رن يا زنهاي ما با هم روبوسي نمي كنند . همانجا از فاصله دور با همه احوالپرسي كردم و با اشاره فواد روي يكي از مبلها نشستم ، جو بدي بود . آروم زير گوش فواد گفتم :
كجا مي تونم لباسمو عوض كنم .
باز صداي مادرش مثل صاعقه بر وجودم زد .
فواد نمي دوني توي جمع نبايد درگوشي حرف بزني .
مادر ، طنين مي خواد لباسشو عوض كنه .
مادرش نگاهي به سر تا پاي من كرد و بعد رويش را بر گرداند ، فواد آهسته گفت :
مي توني از اتاق من استفاده كني .
منتظر بودم تا او براي راهنمايي من بلند شود اما همچنان نشسته بود ، وقتي نگاهم را ديد سرش را به معني چرا نشستي تكان داد ،آهسته گفتم :
نمي خواي راهنماييم كني .
فواد با صداي بلندي به خواهرش گفت :
فهيمه جان ،طنينو به اتاق من راهنمايي مي كني .
فهيمه با نگاه از مامانش كسب تكليف كرد و بعد از جاش بلند شد ،پشت سرش راه افتادم دري را نشانم داد و گفت :
اين اتاق فواد .
برگشت و رفت ،وارد اتاق شدم . يك اتاق ساده با يك تخت يك نفره ، در كنارش كتابخانه اي كوچك و كمد ديواري بود . مانتوم و شالم رو از تنم خارج كردم و روي جا رختي گذاشتم ،بعد با دست موهامو مرتب كردم و از اتاق بيرون آمدم . وارد سالن كه شدم همه ساكت شدن و مادر فواد از شدت خشم سرخ شده بود . سر جاي اولم نشستم ، فواد سرش پايين بود كه مادرش منو مخاطب قرار داد و گفت :
طنين نمي دوني تو جمع چطور بايد لباس بپوشي .
اين يك توهين مستقيم بود ،لحظه اي كوتاه چشمم را بستم تا خشمم را كنترل كنم و بعد گفتم :
من ايرادي تو لباسم نمي بينم كاملا پوشيده اس .
پوشيده ؟ شالت كو ؟ بهتر مانتو بپوشي .
به فواد نگاه كردم انتظار داشتم او حرفي بزنه اما او ساكت و سر به زير بود ،بهتر خودم از حقم دفاع كنم .
من اينطوري راحت ترم .
ما نا راحتيم ... تو بايد مثل پروانه لباس بپوشي .
به پروانه نگاه كردم كه مثل يك خدمتكار كنار در آشپزخانه نشسته و آماده به خدمت بود ، يه بلوز آستين بلند گشاد كه دو نفر ديگه توش جا مي شدن و يك دامن مشكي بلند و يك جفت جوراب مشكي كلفت به پا داشت ، گره روسريش بقدري سفت بود كه من داشتم خفه مي شدم .
مي خواستم بگم من مثل او لباس نمي پوشم اما ترجيح دادم جلسه اول دندون رو جيگر بزارم تا بيشتر از اين رومون به هم باز نشه .
آدم توي اين خانواده حس شركت توي دادگاهو داشت همه ساكت و گوش به حرف قاضي ، اينجا هم همه ساكت بودند و چشم به دهان خانم ارسيا داشتند تا او حرفي بزنه .
مادر فواد سكوت كرد ، شايد انتظار داشت من شرمنده بشم و برم تو اتاق مانتومو بپوشم . با نگاهي كه بدتر از صدتا فحش بود گفت :
ميز شامو بچينيد ، فواد خيلي دير آمد و همه گرسنه اند .
مادرش طوري حرف ميزد كه انگار من مقصر دير آمدن پسرش هستم ، بخاطر اينكه فكرم را منحرف كنم از فواد سراغ برادر زاده هايش را گرفتم .
خسته بودن خوابيدن.
به هليا نگاه كردم ، در آغوش پدرش كز كرده بود و من را نگاه مي كرد .
هر جاي ديگه اي بود براي كمك كردن در چيدن ميز بلند مي شدم اما امشب نه ، بايد مادرش مي فهميد دنيا دست كيه و همه عروس ها پروانه نيستن كه جلوش كوتاه بيان و به او اجازه تاخت و تاز تو زندگي ديگران رو بدن و اگر براي همه اين كارو مي كرد براي من نبايد مي كرد . با اجازه مادر فواد همه دور ميز غذاخوري نشستن ،مردها يك طرف و زنها طرف ديگه اما من با كمال پر رويي كنار فواد نشستم كه اين از نگاه تيز مادرش دور نماند .
فواد در حضور مادرش موش بود و حتي جرات نداشت از من پذيرايي كنه ، اين كارو خواهرش انجام مي داد . در حالي كه با غذام بازي مي كردم رفتار خودم را جمع بندي مي كردم ، شايد جايي اشتباه كرده بودم كه مادرش نسبت به من بد بين شده اما اون از اولين برخورد همين رفتارو با من داشت و چنان از من خواستگاري كرد كه انگار داره برده مي خره .
شنيدم كه مادرش گفت :
من توي تقويم نگاه كردم ، دو هفته ديگه عيد مبعث و براي عقد زمان خوبيه .
به فواد نگاه كردم ، از زير ميز به پايم زد يعني ساكت باش اما من زير بار حرف زور نمي رم .
اولا خانم ارسيا تاريخ عقد بايد در حضور خانوادم و بطور رسمي باشه ، دوما بهتر ما مدتي نامزد باشيم تا با اخلاق هم آشنا شيم تازه عقد براي دو هفته ديگه خيلي زوده .
خانوادت ، منظورت دامادتونه .
درست همين جمله را فواد گفته بود پس او ديكته مادرش را به من تحويل داده بود ،گفتم :
وقتي يك نفر وارد خانواده ما مي شه مورد احترامه و مهم نيست اون به اصطلاح عروس يا داماده ، مهم اينه كه اون فرد ميشه عضو خانواده ... احسان اگر شوهر خواهرمه براي من حكم برادر بزرگتر داره و همين حسو طناز نسبت به فواد داره . ما فواد و احسان رو غريبه نمي دونيم كه تو جمع خانواده راهشون نديم و به چشم غريبه نگاهشون كنيم .
اون زرنگ تر از اين حرفها بود كه كنايه ساده منو متوجه نشه .
مادرت كه نمي تونه حرف بزنه ، فكركنم تو به فواد گفته بودي بزرگ خانواده خودتي پس ديگه نيازي به گردهمايي رسمي نيست .
به فواد نگاه كردم چقدر بي جنم بود .
درسته مادرم توانايي صحبت كردن نداره اما گوشي براي شنيدن و عقلي براي فهم مسائل داره ... به هر حال اون مادرمه و من اجازه نمي دم كسي اونو ناديده بگيره .
مادرش كوتاه آمد اما غضبناك نگاهم كرد ، حتما بعد از رفتنم از فواد مي خواست زبون دراز منو كوتاه كنه .
كار كردن تو خارج از خونه كه به خانوادت ربط نداره ؟ ... تو خانواده ما رسم نيست زنها بيرون كار كنند ،فهيمه ليسانس حسابداريه و پروانه هم كامپيوتر خونده . هر دو تحصيلكرده هستند اما خانه دارند ، تو هم بايد كم كم به فكر استعفا دادن باشي .
چي ؟ ... خانم ارسيا ،من اجازه نميدم ديگران برام تعيين تكليف كنند . فواد از اول مي دونست من شاغلم پس شرايط منو پذيرفته كه آمده خواستگاري ، درسته فواد .
فواد ساكت بود وقتي اين وضع رو ديدم ،محكم و استوار گفتم :من استعفا نمي دم ،فواد مي تونه انتخاب كنه .
از پشت ميز بلند شدم و به اتاق فواد رفتم ،مانتو و شالم را پوشيدم و كيف به دست قصد خروج از خانه كردم . فواد با ديدن من از جا بلند شد ،اما مادرش گفت :
بشين سر جات فواد .
فواد نشست ،سري تكان دادم و از آن خانه بيرون زدم .
sorna
01-14-2012, 11:26 AM
مرجان تو از هيچي خبر نداري و بهتره دخالت نكني .
من از همه چيز خبر دارم ... ببين فواد چقدر فهميده ست با اينكه تو به مادرش بي احترامي كردي باز هم داره التماست مي كنه ،سركار خانم دست پيش گرفتن .
چي ؟ من بي احترامي كردم ؟ چه آدم دروغ گوييه .
حالا هر چي ... بين زن و شوهر اختلاف پيش مياد .
اختلاف بين زن و شوهر منطقيه اما دخالت مادرشوهر نه .
چرا گناه مادرشو به پاي فواد مي نويسي .
چون اونجا نشسته بود و همه حرفها رو مي شنيد ، اما خودشو به كري زده بود .
تو نبايد انتظار داشته باشي اون به مادرش بي احترامي كنه .
من نخواستم بي احترامي كنه ... اون نبايد بزاره مرز من و مامانش بهم بخوره اما اون اين اجازه رو به مامانش داد .
حالا تو بزار من گوشي رو بهش بدم ... ميگه تو ، توي اين دو روز به تلفن هاش جواب نميدي .
مرجان نامزدي ما اشتباهه ، يادم رفت وگرنه همون شب انگشتر و پسش مي دادم .
واي اين حرفو نزن طنين ، آدم با تقي به تروقي كه انگشتر پس نميدهو نامزديشو بهم نمي زنه .
مرجان فواد نگاهش به دست مادرشه .
ازدواج كنه درست ميشه .
آمديم نشد .
تو چقدر منفي نگري ... گوشي رو بدم بهش ، دلش برات تنگ شده ، گناه داره به خدا .
از پس تو بر نميام.
فدات بشم ، گوشي .
الو ، طنين .
بله .
سلام خانمم ، خوبي ؟
...
با من قهري ؟
...
تو بايد شرايط منو در كني .
فواد تو اشتباه كردي ، قبول داري .
آره ولي تو هم مقصري .
من مقصرم ؟ تو انتظار داري مثل گاو سرمو بندازم پايين .
اون مادرمه ،من نمي تونم به مادرم بي احترامي كنم .
اون بي احترامي كرد چي ؟ متاسفم برات هنوز بچه اي ... فواد بي احترامي با دخالت فرق داره ، مادرت يك آدم چشم و گوش بسته مي خواد كه اگر بهش گفت بشين بشينه بگه پاشو پاشه بگه بمير بميره . من نمي تونم اينطوري بار نيومدم .
تو فقط جلوي مامان اينطوري باش تو زندگي خصوصي خودمون هر كاري خواستي بكن .
مگه نمي گي قراره طبقه بالاي مامانت زندگي كنيم پس مادرت هميشه تو زندگيمون حضور داره و ما زندگي خصوصي نداريم ... اينو قبول كنم شغلم چي ، من شغلمو دوست دارم .
حالا بعدا درباره شغلت حرف مي زنيم .
نه حالا بايد به نتيجه برسيم .
پشت تلفن نميشه ، بيام دنبالت بريم بيرون .
نه .
طنين لج نكن .
فواد تو بايد ياد بگيري مادرت جاي خودشو داره و همسرت هم جاي خودش رو ، نمي توني بين احساسات مادرت با دخالت هاش ديوار جدايي بكشي .
من نمي تونم توي روي مادرم بايستم .
واي فواد ، تو چرا حرف خودتو ميزني .
چرا فقط تو باهاش مشكل داري و بقيه ندارند .
چون بقيه مي خوان خر باشن و خر بمونند اما من نمي تونم .
تو داري به خانواده من توهين مي كني .
آره ، چون اون شب خيلي به من توهين شد .
تو هم جواب دادي و ساكت نموندي .
نه ، من جواب ندادم اگر مثل مادرت توهين مي كردم خوب بود . من فقط از حقم دفاع كردم ، مادرت مي خواد همه برده اش باشن اما من نيستم .
مادرم دلسوز زندگي ماست .
اين دلسوزي نيست سلطه گريه .
بيا فراموش كنيم .
...
قبول مي كني .
به شرطي كه تكرار نشه ... درضمن ما به اين زودي ها عقد نمي كنيم .
چرا ؟
چون مي خوام با شناخت وارد زندگيت بشم .
مادرم ...
مادرت چي ؟
قبول نمي كنه .
ميل خودته ، اين شرط منه وگرنه همين حالا همه چيزو تمام مي كنيم .
باشه يه كاري ميكنم ولي تو بايد ...
چرا ساكت شدي ؟
بريم خونه ما ... مادرم ازت دلخوره .
منظورت رو واضح بگو ؟
مياي از دل مامانم در بياري .
از من انتظار داري بيام به پاي مادرت بيفتم و بگم منو ببخش ... چرا ؟ من كاري نكردم ، اصلا حرفشو نزن ، من غرورم را خيلي دوست دارم .
باشه ... اما تو روي منو زمين زدي .
...
شب مياي بريم بيرون .
نه ... نيمه شب پرواز دارم .
خدانگهدار.
گوشي را روي دستگاه گذاشتم و سرم را در دست گرفتم . فواد رو با حامي مقايسه كردم و چقدر با هم فرق داشتن ، اون محكم و مرد بود و اين يكي سست و بچه . چقدر دلم براش تنگ شده اما نبايد بهش فكر كنم ، اين روزها خيلي بي تابشم . يكي از عكساش رو از آلبوم طناز برداشته بودم ، همون عكسي كه توي كوه گرفتيم و هر چهارتامون هستيم . حالا بايد سعي كنم اون احساسو به فواد منتقل كنم . دستي را روي سرم حس كردم ، دست تابان بود .
چي شده آجي جون ؟
هيچي ... داري جايي ميري .
آره قراره با بچه ها فوتبال بازي كنم.
برو مواظب خودت باش.
روي تخت طناز يك رمان بود به زبان اصلي ((ربل اين لاو )) برداشتم و چند ورق خواندم اما حوصله نداشتم و گذاشتمش سر جاش ، بعد عكس حامي رو از لاي قاب عكسي كه تعبيه كرده بودم بيرون كشيدم و روبروم گذاشتم و به آن خيره شدم .
حامي بقدري دوستت دارم كه نمي تونم ازت متنفر شم ، تو با تارو پودم چه كردي كه هنوز تو روياي مني . نامزدم را با تو مقايسه مي كنم و هنوز چشمم به در كه بيايي و مثل يه ناجي نجاتم بدي . وقتي به روزهاي با تو بودن فكر مي كنم با اينكه پرعذاب ترين روزهام بود اما باز هم برام شيرينه ، تنها خاطرات ارزشمند من ... حامي تو شخصيتم را لگدمال كردي اما باز هم برام عزيزي ، مني كه غرورم را با هيچ چيز عوض نمي كنم پس تو رو از خودم بيشتر دوست دارم . من به فواد بله گفتم و حالا هم تا آخرش هستم ، تا جايي كه بن بست برسم . من عجله كردم اما تو مقصر بودي چون مي خواستي غرور شكسته ات رو ارضا كني اما آينده منو خراب كردي .
چيه باز غمبرك زدي ؟
عكس حامي رو ، زير رو تختي هل دادم و گفتم :
كي آمدي ... اين روزا يه ورد مي خوني غيب ميشي ، دوباره ورد مي خوني ظاهر ميشي .
از دلسوزي هاي شماست خواهر بي معرفت ،تو حتي براي خريد يك سر سوزن با من همراهي نكردي .
بده نمي خوام تو كار عروس و داماد دخالت كنم .
بحث عروس و داماد نيست ، بگو فواد دمم را لگد كرده .
تو چرا مثل خاله زنكها سرك ميكشي تو زندگي من .
نيازي به سرك كشيدن من نيست ... رنگ رخساره خبر مي دهد از سر درون .
بالاخره كدو تالاررو ، رزرو كردي ؟
با احسان صحبت كردم تالار نمي گيريم ،خونه شون به اندازه كافي بزرگه و عروسي رو اونجا مي گيريم و چون همسر شما شغل حساسي داره از حالا بهش بگو با وقت قبلي عروسي ما دعوته .
اين عين جمله مادر فواد در شب خواستگاري بود ، حرفي نداشتم بزنم و فقط به طناز نگاه كردم .
تو تصميم نداري براي عروسي من لباس تهيه كني ،بايد بهترين لباسو بپوشي .
حالا كو تا عروسي ، يك ماه و نيم فرصت دارم .
اگر بهانه نمياري بيا بريم آپارتمان ما رو ببين ، نكنه اونو هم مي خواي بزاري شب عروسي .
مگه كامل شده ؟
تقريبا ،هرچند يكسري خرده ريز مونده .
مامان رو هم ببريم .
مامان ديده ، اما باشه سه تايي ميريم .
sorna
01-14-2012, 11:27 AM
كيفم را روي ميز گذاشتم و گفتم :
فواد ، من ميرم دستامو بشورم .
غذا چي سفارش بدم ؟
هرچي مي خوري فرقي نمي كنه .
دستامو شستم ،وقتي برگشتم فواد همچنان منو به دست بود و گارسون بالاي سرش منتظر ايستاده بود . روي صندليم نشستم و از داخل جعبه دستمالي بيرون كشيدم و گفتم :
چرا سر در گمي ؟
نمي تونم ، بيا خودت يك چيزي سفارش بده .
منو را از دستش گرفتم و گفتم :
شينسل خوبه ؟
خوبه .
آقا دوتا شينسل با سالاد ، براي دسر من ژله مي خورم تو چي فواد ؟
براي من هم ژله پرتغالي بياريد .
از داخل كيفم سه تا كارت بيرون آوردم و جلوي فواد گذاشتم .
اين هم كارت عروسي طناز ، از همه زودتر شما دعوت شدين تا با شغل حساستون تداخل پيدا نكنه و اين دو تا كارت هم براي خواهر و برادرته ... عروسي دو هفته ديگه ست .
مادرم فكر نكنم بياد .
بعد ازاتفاق اون شب ، من ديگه پا به خونه فواد نذاشتم و ديداري نبود با فواد داشه باشم كه اون از من نخواسته باشه براي عذرخواهي از مادرش به خونشون برم .
يعني هيچ كدوم شما نمي آييد .
من ميام ، بقيه رو خبر ندارم .
مامانت شمشير رو از رو بسته .
اين تويي كه شمشيرو از رو بستي .
من با مارت مشكل ندارم تا زماني كه پا تو كفشم نكنه .
مادر من ، از سر دلسوزي حرف ميزنه .
تو ميگي دلسوزي ، من دلم نمي خواد دلسوزم باشه .
باشه غذاتو بخور ، سرد ميشه .
بر خلاف تعارف فواد ،خودش نمي خورد و با غذاش بازي مي كرد .
چيزي شده فواد ؟
نگاهي به من انداخت و گفت :
بعد از ازدواج تو و طناز ، تكليف مامانت و تابان چي مي شه ؟
خب معلومه با من زندگي مي كنند .
چي ؟ با تو .
آره .
ولي مامانم .
باز هم مامانت ؟ مامانت چي .
در اون صورت بايد خونه شما زندگي كنيم .
چشمامو تنگ كردم و به فواد نگاه كردم ، توي اين يك ماه و نيم فهميده بودم آدم مقتصديه و از روي حساب خرج مي كنه و بدون اجازه مادرش هم پلك نمي زنه حتما مادرش باز برام خواب ديده .
فواد حرفتو بزن ،چرا لقمه رو دور سرت مي چرخوني ؟
رسيدگي به تابان سخته اما خب ميشه تحمل كرد .
چرا براي سخته اما براي احسان نيست . احسان چنان صميمي با تابان برخورد مي كنه كه نگو اما تو حتي كسر شان ميدوني بياي بالا به مادرم سلام كني حالا تابان بماند ، اين بچه هنوز به تو به چشم يه غريبه نگاه مي كنه .
احسان يك سال و نيم داماد شماست و من يك ماه و نيم .
احسان از روز اول با تابان رابطه صميمانه داشت .
چرا با من اين رابطه رو برقرار نكرد ؟
تو خودت را كنار كشيدي .
من ازش خوشم نمياد .
تو از كدوم يكي از اعضاي خانوادم خوشت مياد .
تو .
خسته نباشيد ... خانواده من يعني فقط خود من .
من مي خواستم چيز ديگه اي بگم حرف به اينجا كشيد .
قاشق رو داخل بشقاب رها كردم و گفتم :
گوشم با شماست .
طنين ، مادرت به رسيدگي نياز داره .
مگه ما كوتاهي كرديم .
نه ، حالا كه طناز ازدواج مي كنه و تو هم دل از شغلت نمي كني .
خب ؟
بهتر نيست مامانت را بسپاري به يك آسايشگاه .
چي گفتي ؟
ميگم اگر مادرت را ببريد آسايشگاه براي ...
ساكت شو .
طنين گوش كن .
نمي خوام گوش كنم ... تو گوش كن دخالت مامانتو ،بي عرضگي خودتو ،بچه بودنتو و خساستتو همه رو تحمل كردم و بي حرمتي به خانوادمو ناديده گرفتم اما مامانم رو نمي تونم دور بندازم .
من نگفتم ...
گفتي مامانتو ببر آسايشگاه ، اين يعني چي فواد ؟ ... من وتو به درد هم نمي خوريم .
طنين زود نتيجه گيري نكن .
يك ماه و نيم زمان كافي بود .
طنين ،تو خيلي عجولي .
فواد توي اين مدت به همه چيز فكر كردم ،من نمي تونم تا آخر عمر دستورات مادرتو تحمل كنم . من نمي تونم از مادرم بگذرم ، نمي تونم به خاطر اينكه از احسان خوشت نمياد با خواهرم قطع رابطه كنم ... فواد ، من و تو خيلي فاصله داريم و دنياي ما با هم فرق مي كنه .
انگشتر رو از انگشتم بيرون آوردم و روي ميز گذاشتم و خودم را از اين بند راحت كردم و فواد به مادرش سپردم تا براي او زني فرمانبردار و مطيع حرفهاي خود پيدا كند .
sorna
01-14-2012, 11:27 AM
ظرف شكات را به آخرين مسافر تعارف كردم و بعد از بررسي كمربند ايمني ،روي صندلي مخصوص كنار مرجان نشستم و كمر بندم را بستم .
طنين .
حرف نزن .
ا ، من مي خوام حرف بزنم .
حرف نمي زني چرند ميگي .
دست شما درد نكنه .
خواهش مي كنم قابلي نداشت .
طنين گوش كن ... قول ميدم بعد ديگه درباره اش حرف نزنم .
گوش نمي كنم ، چون مي دونم مي خواهي چي بگي .
اگر گوش نكني اين پسره به من و سيصد تا مسافر رحم نمي كنه و هممون رو مي فرسته سينه قبرستون .
اون بدون اجازه مامان جونش اين كار و نمي كنه فقط در حيرتم مامان جونش چطور آمده خواستگاري من .
چون به تو علاقه داشت مادرشو راضي كرده بود ... اون هنوز هم به تو علاقه داره .
من از اول هم بهش علاقه نداشتم اما اين فرصت رو به اون دادم علاقمندم كنه ،نه تنها علاقمند نشدم بلكه ازش متنفر شدم ... مرد هم اين همه بي عرضه .
من حرف تو رو قبول دارم ، بهروز كلي باهاش صحبت كرده و قول داده عوض شه .
اون بيست و هشت سال با اين خصوصيات رشد كرده و بيست و هشت سال هم طول مي كشه تا تغيير كنه ، من دوست ندارم عمرمو هدر بدم كه شايد اين آقا تغيير كنه .
طنين ، فواد پسر خوبيه .
شايد اون يك خلبان خوب ، يه دوست خوب يا فرزند خوبي باشه اما همسر خوبي نمي تونه براي من باشه.
تو بهش وقت بده ، حتما همسر خوبي هم ميشه .
حالا كه هيچ خبري نيست مي گه مادرتو بزار آسايشگاه ، صد در صد فردا ميگه تابانو بفرست خوابگاه بهزيستي .
اون يه حرفي زد تو چرا بزرگش مي كني .
يكي از راه نرسيده بگه مامانتو از خونه اش بيرون كن ، چكار ميكني .
مگه نمي گي فواد بچه ست ،خب تو اين حرفشو بزار پاي بچگيش .
مرجان به يك مرد بيست و هشت ساله نمي شه گفت بچه .
تو هم شدي گربه مرتضي علي ، از هر طرف مي ندازنت چار چنگولي بيا زمين .
مرجان ، تو تا به حال مادر فواد رو ديدي ؟
نه .
يك بار برو ديدنش ، يك خانم رئيس تمام عياره و وقتي اون هست هيچ كدومشون جرات نفس كشيدن ندارند .
شايد خواسته گربه رو دم **** بكشه .
گربه كشته شد و مراسم ختم و هفتم و چهلمش هم تمام شد ، شما چرا دست از سر قبرش بر نمي داريد .
فواد كه گفت خونه مامان تو زندگي مي كنه تا از مامانش دور باشي .
فوادخان براي تصاحب خونه مامانم اين حرفو زده وگرنه عاشق چشم و ابروي من نيست .
فواد تو اين يك هفته از خواب و خوراك افتاده .
زمان بهترين درمانه ، به مرور فراموش مي كنه .
عشق فراموش شدني نيست .
مرجان راست مي گفت چون درد من هم درد عشق ، عشق به حامي .
سرم رو پايين انداختم و در حالي كه با انگشتام بازي مي كردم ، به جاي چهره حامي قيافه فواد در ذهنم نقش بست .
خب ، حرف آخرت چيه ؟
مرجان دست از سرم بردار ، من و فواد وصله تن هم نيستيم ... پاشو ،بايد صبحانه سرو كنيم .
وقتي از كار فارغ شديم ، مرجان دوباره شروع كرد.
نمي خواستم اينو بگم ، اما فواد اعتقاد داره به خاطر يه خواستگار پولدارتر اونو ول كردي و همه اين حرفات بهانه ست .
فواد ... استغفرالله .
طنين ، تو داري به عشق فواد اهانت مي كني .
اون به شخصيت من اهانت كرده ، نگو نه .
تو خيلي آتيشي هستي و زود جوش مياري .
مرجان خسته ام ،بخدا خسته ام ، من براي خودم سختي ها و مسئوليت هايي دارم . من خيلي فكر كردم توي اين مدت نامزدي با فواد ، همه جوانب رو سنجيدم ... فكر مي كني برام بهم خوردن اين نامزدي ضربه نبوده ، من هنوز جرات نكردم به خانوادم بگم ... مرجان خواهش ميكنم ولم كن ، اگر براي دوستيمون ارزش قائلي ديگه پي اين موضوع رو نگير ...
طنين بيا يكبار ديگه به فواد فرصت بده .
مرجان ديگه همه چيز تمام شده .
ديروز دلم براش سوخت ... گريه مي كرد ، به خاطر تو گريه مي كرد .
اشك تمساح بود .
طنين بي رحم نباش .
عاقل بودن بي رحمي نيست ... خوبه ما ازدواج كنيم چند سال بعد با بودن بچه به اينجايي كه حالا هستيم برسيم .
از كنار مرجان بلند شدم ، هر چه كنارش نشينم او همين حرفارو تكرار مي كنه . كنار خانم معظمي ، همكار ديگه ام نشستم .
چه عجب خانم نيازي ، منو تحويل گرفتيد .
اين مرجان به آدم مهلت نمي ده .
پس از دست مرجان فرار كردين ؟
اي يه همچين چيزي .
مرجان ، دختر خوش صحبتيه .
ديگه از خوش صحبتي گذشته ... شنيدم به زودي باز نشست مي شيد .
آره ديگه ، خودمم خسته شدم و اصلا نفهميدم بچه ها چور بزرگ شدن .
حالا به جاش بزرگ شدن نوه هاتون رو مي بينيد .
واي نمي دوني چقدر نوه شيرينه ، مخصوصا اگر دختر باشه و شيرين زبون .
خدا ببخشه براتون .
شما هم ازدواج كنيد و بزاريد مادرتون طعم شيرين اين نعمتو بچشه .
فعلا خواهرم از من جلوتره .
هر گل يه بويي داره .
حالا مامانم بوي اون گل رو به شامه اش بفرسته تا گلهاي بعدي .
شنيدم با كاپيتان ارسيا نامزد شدين خيلي خوشحال شدم ، اما ديروز مرجان گفت شما نامزدي رو بهم زدين .
اي مرجان پليد همه جا ، جار زده پس بي خود نبود اين همه حسن ، حسين مي كرد مي خواست به اينجا برسه ... از دست اون واعظ فرار كردم ، گير واعظ ديگه اي افتادم .
با هم تفاهم نداشتيم خانم معظمي .
آدم نبايد زود تصميم بگيره ، توي نامزدي از اين قهر و آشتي ها زياده .
بحث سر قهر و آشتي ، ناز و ناز كشي نيست . ما با هم تفاهم فرهنگي نداشتيم ، شما كه خانم با تجربه اي هستين و مي دونيد چي مي گم .
مي دوني عزيزم ، تنها مردي كه نميشه دخالت كرد مسائل مربوط به ازدواج و اختلاف زن و شوهري ... تو هم دختر عاقلي هستي و حتما اين تصميمت منطقيه ، من دوست ندارم نصيحتت كنم اما فقط ميگم براي تصميم گيري هيچ وقت عجله نكن چون بعضي تصميمات غير قابل جبرانه .
به سلامت فرود آمديم و به قول مرجان (( يك سر راه بي خطر گذشت ، خدا به داد ما برسه با اين خلبان عاشق چطور مي خواهيم برگرديم )).
sorna
01-14-2012, 11:27 AM
** فصل بيست و پنجم ***
طنين جان ، چشماتو باز كن .
آذر خانم يك قدم عقب رفت ، دقيق نگاهم كرد و بعد با لبخند رضايت جلو آمد و در حالي كه بقيه آرايش صورتم را انجام ميداد گفت :
طنين جون عروس بشي چه لعبتي مي شي ، دختر چشماي خوش حالتت با اين رنگ كهربايي ، حتما كشته مرده زياد داري .
آذر خانم ادامه نده كه ديگه براي خودم كلاس ميزارم .
مگه دروغ ميگم ، بزار بگم يكي از بچه ها برات اسفند دود كنه ... من تعجبم چطور خواستگارهات گذاشتن تو هنوز مجرد باشي ... اين همه خارجي كه توي هواپيما هستند كورند ، دختر به اين خوشگلي رو نمي بينند .
آذر خانم همچين هم كه ميگيد نيستم .
حرفمو باور نداري پاشو تو آيينه خودتو نگاه كن .
به آيينه نگاه كردم و گفتم :
دستاي شما هنرمندانه كار مي كنه .
نه گلم ، خوشگلي .
كار من تمام شد آذر خانم ؟
آره جونم ، هم كار شما هم كار مامان .
به مامان نگاه كردم چنان با لذت نگاهم ميكرد كه قند تو دلم آب شد ، بعد از كلي تعارف تيكه پاره كردن با آذر خانم حساب و كتاب كردم .
قرار بود ما زودتر به خونه افسانه جون بريم . تمام حياط صندلي چيده شده بود ، به كمك كارگرها ويلچر مامان را بالا بردم . بعد برگشتم و جعبه لباس خودم و مامان را برداشتم ، جعبه ها بزرگ بود و جلوي ديدم رو گرفته بود با احتياط راه مي رفتم كه دستم سبك شد . حامي يكي از جعبه ها رو برداشت ، هول شدم و گفتم :
ا خدانگهدار .
حامي خنديد و گفت :
سلام .
خراب كردم اما به روي مباركم نياوردم . بعد از روزي كه بهش ابراز عشق كرده بودم نديده بودمش ، شايد بايد بهش ناسزا مي گفتم ، اما دلم براش تنگ بود و با ديدنش بي قرارانه مي تپيد . حس مي كردم صداي قلبمو مي شنوه ، غرورم رو شكسته بود ، اما برام مهم نبود با من چه كرده ، همين كه ديدمش زخمم التيام پيدا كرد .
صورتش را اصلاح و سبيلش را باريك تر از هميشه پيرايش كرده بود ، چنان محو تمتشايش بودم كه نفهميدم با حالتي خاص داره نگاهم مي كنه . بالاخره خجالت كشيدم و گفتم :
چرا شما زحمت مي كشيد بزاريد مي برم .
اين همه آدم اينجاست ، چرا از كسي نخواستي كمكت كنه .
خودم مي تونستم ببرم .
حامي با من همقدم شد و گفت :
اين جعبه ها جلوي چشمتو گرفته بود ، اگر زمين مي خوردي و بلايي سرت مي آمد كي جرات داشت جواب نامزدت رو بده .
لبخند روي لبم خشكيد و با لحن سرد گفتم :
شما مگه مدعي العموم نيستسد ؟ جواب نامزدمو مي ديد .
من ؟ خانم ديواري كوتاه تر از من پيدا نمي كنيد .
به قد و بالاش نگاه كردم ، منظور نگاهم را فهميد و قهقهه خنده اش گوشم را پر كرد . دندانهايم را روي هم فشردم و زير لب گفتم :
رو آب بخندي ، منو مسخره مي كني گنده بك .
چيه ، ناراحت شدي .
نه ... خداكنه هميشه عروسي باشه و شما بخندي .
خنده من گوهر كميابه .
در اين شكي نيست .
قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهري .
خودت براي خودت نوشابه باز مي كني .
تو به گوهر بودن خنده من شك نداشتي ... نگو نه ، كه حرف خودتو تكذيب مي كني .
مراقب خودت باش القاعده به خاطر لبخندت ندزدتت .
پشت در اتاق كه رسيديم ، حامي گفت :
اگركاري داشتي صدام كن ، يكي از بچه ها رو براي كمكت مي فرستم .. نگران نامزدت هم نباش ، هر چند نمي شناسمش اما پيداش مي كنم و دستشو تو دستت ميزارم .
ناشناس هم نيست ، اگر خاطرتون باشه تو كافي شاپ فرانكفورت ديدينش .
اوه ، همون كاپيتان ..
بله ،با اجازه شما .
جعبه دستش را روي جعبه دستم گذاشت و در اتاق را برايم باز كرد و رفت . رفتارش مثل آن روزها توي بيمارستان بود ، چرا بايد توقع رفتار ديگه اي داشته باشم . با نوك پا درو باز كردم و جعبه ها را روي تخت گذاشتم و به سراغ مامان رفتم و كمك كردم لباس بپوشه .، بلوز و دامن گيپور سنگ دوزي شده كاملا برازنده اش بود . جواهرات مامان را كه در نوع خودش بي نظير بود و يادگار دوران طلايي خانواده ، بر گردنش آويختم .
فدات شم مامان چقدر ناز شدي .
مامان لبخند غمگيني زد .
چيه ؟
به پاهاش نگاه كرد .
مامان خودم نوكرتم ، هر جا خواستي مي برمت .
حس كردم لبانش از بغض مي لرزه ، پس پاهاش بهانه بود و غمش چيز ديگه اي بود . جلوش زانو زدم و دستاشو تو دستم گرفتم و گفتم :
مامان از چي ناراحتي ؟
مامان چشماشو چرخوند و به سقف نگاه كرد ، در مقابل ريزش اشكش مقاومت مي كرد . صداش كه زدم چشماي پر اشكشو به من دوخت ، با صداي لرزاني گفتم :
جاي پدر خيلي خاليه نه ...
سرش را تكان داد و اشكش از گوشه چشمش روان شد ، سر انگشتانش رو بوسيدم و گفتم :
مامان ، پدر حضور داره من حسش مي كنم . اون هم مثل ما خوشحاله ، حالا ديگه گريه نكن . روح پدر همه جا با ماست .. امشب ، شب عروسي طنازه ... به خاطر طناز بايد بخنديم .
با دستمال كاغذي آهسته طوري كه آرايش مامان بهم نخورد ، اشكش را پاك كردم و گفتم :
مامان جوني اجازه هست منم تريپ بزنم ، هر چند با بودن عروس به اون خوشگلي و مادر عروس به اين نازي كي ديگه خواهر عروسو نگاه مي كنه .
مامان خنديد و سرش را به طرفين تكان داد ( يعني امان از زبون تو ) ياد اون روزها بخير هر وقت زبون بازي مي كردم اينو مي گفت ، اين بار خودم بجاش گفتم :
امان از زبون تو طنين ، درسته مامان خانم زيادي درازه نه .
پيراهن فيروزه اي كه پارچه اي از جنس لخت داشت پوشيدم ، به سبك لباسهاي رومي قديمي بود . علاقه اي به جواهرات نداشتم اما در عوض عاشق بدلي جات بودم ، سرويسي كه به تازگي خريده بودم را آويختم و صندلي سيرتر از رنگ لباسم به پا كردم ، كه بندهايش به صورت ضربدرتا زير زانوانم بالا مي آمد .
جلوي مامان رژه رفتم و گفتم :
چطوره؟
مامان بالبخند رضايت سر تا پايم را نگاه كرد ،ادامه دادم:
-اين دنباله لباس زير پاشنه كفشم مي اد وفقط خدا كنه زمين نخورم كه حسابي سه مي شه ...مي شم جوك عروسي طناز واحسان (مامان لبخندي زد)حالا كه حرف زمين خوردنت من شمارو مي خندونه،زمين بخورم قهقه مي زنيد... بسه ديگه مادر ودختر حسابي به خودمون رسيديم،بريم بيرون ببينيم چه خبره.
ويلچرمامان را تاسر پله ها بردم وگفتم:
-همين جا باشين ،من برم يكي از كارگرهارو صدا كنم بياد شمارو ببريم پايين.
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين اوردم،تعدادي از مهمانها امده بودن و بانو براي نظارت برپذيرايي ازمهمانها به هر سو سرك مي كشيد
sorna
01-14-2012, 11:27 AM
با كمك يكي از كارگرها مامان رو پايين آوردم ، تعدادي از مهمانها آمده بودن و بانو براي نظارت بر پذيرايي از مهمونها به هر سو سرك مي كشيد . مامان را پشت يكي از ميزها گذاشتم ، عده اي از مهمانهاي احسان را در مراسم نامزدي ديده بودم ،اما نمي شناختمشون ، كم كم به تعداد مهمانها افزوده شد . خان عمو با كل خانواده اش دعوت بود و تني چند از اقوام دور هم دعوت شده بودن . اما بيشتر مهمانها دوستان عروس و داماد بودن . طناز دست در دست احسان همراه با موسيقي و كف و سوت طوري كه صداي اركستر شنيده نمي شد ، وارد شدن . عروس و داماد در حال خوش آمد گويي به مهمانها به ميز ما رسيدن و طناز محكم مامان رو در آغوش گرفت و فشرد ، او هم جاي خالي پدر رو در شب عروسيش حس كرده بود . دستي به پشتش كشيدم و گفتم :
طناز كافيه ... طناز !
طناز از مامان جدا شد و منو در آغوش گرفت ، زير گوشش گفتم :
خوش بخت بشي ...ديگه كافيه ، مامان ناراحت مي شه ... طناز زشت مي شي و همه مي گن واي چه عروس بي ريختي .
از خودم جداش كردم و گفتم :
بابا به اين احسان بيچاره فكر كن ، كم مونده گريه كنه ... برو جلو بده ، برو به مهمونات خوشامد بگو .
كنار مامان نشستم و به طناز كه داشت ميان مهمانها گشت مي زد نگاه كردم .
طنين جون ، ديدي عروسم چه ماه شده .
به افسانه جون نگاه كردم كه بالاي سرم ايستاده بود ، گفتم :
شما لطف داريد .
حالا اين مامان خوشگل عروسم رو مي خوام ، قرض مي دي .
خواهش مي كنم .
تو هم پاشو دختر ، عروسي خواهرته ... ا راستي نامزدت كو ، خانمي شيريني كه ندادي نامزدت رو هم به ما نشون نمي دي .
خدمت مي رسه .
خوشحال ميشم صياد قلب اين آهوي زيبا رو ببينم ... ديگه خودت صاحب مجلسي ، برو وسط مجلس خواهرتو گرم كن .
من هم همرنگ جماعت شدم و براي هر چه بهتر شدن عروسي خواهرم تلاش كردم ، با آمدن مينو و نگار از جمع جدا شدم و آنها را سر يك ميز خالي هدايت كردم و در حالي كه با دستمال عرقم را پاك مي كردم گفتم :
چه عجب ،ميزاشتيد صبح مي آمدين .
نگار : مقصر مينو ،با اون داداش گند اخلاقش .
نگاهي به مينو انداختم و گفتم :
دوباره چي شده ؟
كميل خان از جاي ديگه مي سوزه ، عقده شو سر من خالي مي كنه . حالا اين نامزد كذايي سركار خانم كو ؟
اين سوال غريب به اتفاق اكثر مهمانها بود .
حالا ... براي شكم چروني شما دوتا رو دعوت نكرديم ، پاشيد بايد سنگ تموم بزاريد .
نگار : اوه اوه ، نامزدت خوب ساختت .
كسي منو نساخته يه خواهر كه بيشتر ندارم ،نبايد بزارم شما دو تا دوست بي بخارش قصر در بريد .
مينو : چرا از ما دو تا مايه ميزاري عروس خانم يه خواهر داره كه حريف تمام آدم هاي دنياست .
نگار : مينو ، طنين زياد حرف مي زنه اما كيه كه عمل كنه ... سعيد نيامده ؟
واه واه ، با پسر داييم چه پسر خاله شده .
نگار : شما ديگه كارت يه اينجا نباشه .
نگاهم به در ورودي افتاد ، مرجان و بهروز گل بدست جلوي در ايستاده بودن .
ببخشيد بچه ها ، مرجان آمد برم سر ميز شما بيارمش .
لبخند به لب به پيشواز مرجان رفتم ، ابروانش را بالا برد و نگاه خريدارانه اي به سر تا پايم انداخت ، از حالتش خنده ام گرفت و گفتم :
چشم نزني چشم چرون .
به جان طنين به چشام شك كردم .
سلام خانم نيازي ، تبريك مي گم .
سلام بهروز خان ، خوش آمدين .
مرجان سبد گل را به سويم گرفت و گفت :
اينو بگير .
چرا زحمت كشيدين ، خودتون گليد مرجان خانم .
ما نخريديم فقط افتخار حماليش با من بود .
به گلها نگاه كردم و گفتم :
گفتم از تو چنين سليقه اي بعيده ... حالا از طرف كيه ؟
يك كم جلوي شوهرم خجالت بكشي بد نيست ،روي كارتش نوشته .
به كارت نگاه كردم روش نوشته بود پيوندتان مبارك ، از طرف (ف . ا ) هجوم خون رو به مغزم حس كردم و گفتم :
اين ولخرجي هي از فواد جز نا ممكن هاست .
من بهش گفتم اين كارو نكن طنين جنبه نداره .
اي كاش اين كارو نمي كرد ... مرجان گفته باشم توي اين جمع فقط يك نفر خبر داره من و فواد بهم زديم ، پس اگر درز كنه و كسي بفهمه مي دونم كار كار تو و كار تو هم مي مونه با كرام الكاتبين ، ديگه خود داني با زيپ دهنت .
تهديد مي كني .
هر چي مي خواهي حساب كن ، نمي خوام امشب اين خبر به گوش مامان و طناز برسه .
حق سكوت نرخش بالاست .
بهروز خان ، هواي دهن اين وراجو داشته باش . بفرماييد از اين طرف ... مرجان سفارش نكنم ... بچه ها معرفي مي كنم دوستم مرجان و همسرشون بهروز خان . مرجان ايشون نگاره و لنگه خودت ، ايشون هم مينو .
بچه ها با هم دست دادن ، ساحل كنارم آمد و گفت :
طنين جون ، طناز كارت داره .
بچه ها رو با هم تنها گذاشتم و به طرف جايگاهي كه براي عروس و داماد تزيين شده بود رفتم .
جانم طناز .
نمي خواي با ما عكس بگيري ؟
چرا صبر كن تابان بياد .
فواد كجاست ؟
نگفتم ، آخ چقدر كم حواسم من ، ديشب حال مامانش بهم خورده و الان بيمارستان بستريه ، بابت نيومدنش عذرخواهي كرد .
حالش خيلي بده .
نه مي گفت عصر منتقلش كردن بخش .
يك دروغ جديد به مجموعه دروغ هام اضافه شد .
تابان كجاست ؟
قرار بود با سعيد بياد ،با هم بودن ، اما نمي دونم چرا دير كردن .
يه زنگ بزن بهش .
باشه .
كجا ميري ؟
ميرم زنگ بزنم .
بيا اينجا ... احسان ، احسان .
احسان ، حرفش رو با دوستش قطع كرد و عاشقانه به طناز گفت :
جانم .
موبايلتو بده .
بفرما خانم ، خدمت شما ... چكار كنم ديگه زن ذليلم .
احسان جان از اينكه جلوي طناز اعتراف كردي به زودي پشيمون مي شي .
تو خواهر مني يا خواهر احسان .
من طرف حقم .
گوشي رو از دست طناز گرفتم ، در حال شماره گرفتن بودم كه طناز گفت :
نمي خواد شماره بگيري ، آمدن ... اين چرا خودشو اين ريختي كرده .
به سمتي كه طناز نگاه مي كرد چرخيدم ، تابان موهاشو فشن كرده بود و يك دست لباس عجيب و غريب پوشيده بود . با غضب گوشي را توي دستاي طناز گذاشتم و خودم را به تابان و سعيد رساندم و آهسته گفتم :
تابان همراهم بيا .
براي پيدا كردن يه جاي خلوت به حياط رفتم و تابان و پشت سرش سعيد آمد . با خشم گفتم :
اين چه وضعيه ؟
تابان به سعيد نگاه كرد و گفت :
مگه چه ايرادي داره طنين ؟
بگو چه ايرادي نداره ، اين شكل و شمايل نه به سنت مي خوره نه به قيافت مياد.
تابان : مده .
هرچي مد بود رو بايد انجام داد .
طنين گير نده .
الان جلوي تو رو نگيرم پس فردا حريفت نمي شم .
طنين يه امشب .
به تابان و بعد به سعيد نگاه كردم و سري تكان دادم .
بيا داخل با طناز عكس بنداز ... تو هم برو نگار دنبالت مي گرده .
منو دعوت نمي كني با دختر عمه ام عكس بگيرم .
هه توي اين مهموني آزادن با عروس و داماد عكس بگيرند ... سعيد من از تو گله مندم .
چند قدم از تابان دور شدم و شنيدم كه گفت :
باز فواد جونش حالشو گرفته ، به من گير داده .
من در يك طرف و تابان در طرف ديگه طناز ايستاد و عكس يادگاري گرفتيم ، بعد پيش دوستام برگشتم .
مينو : بيا نگار ، پسر داييتو كچل كرد .
يك دستم رو پشت صندلي مينو و دست ديگرم را پشت صندلي مرجان گذاشتم و گفتم :
نگار باز هوس چند تا ليچار كردي .
نگار : طنين مي خوام برم خواستگاري .
همه خنديدن ، خود سعيد هم از خنده سرخ شده بود . خودم را به بي خبري زدم وگفتم :
خواستگاري براي كي ؟
مي خوام برم خواستگاري سعيد .
سعيد يه مامان داره مثل كوه يه خواهر داره مثل شير ، نيازي نداره تو براش خواستگاري بري .
نگفتم مي خوام برم براش خواستگاري ، گفتم مي خوام خواستگاريش برم .
خواستگاريش !
آره اين بچه داييت عرضه نداره ، من مي خوام با گل و شيريني خواستگاريش برم . هر كي دوست داره هفته ديگه همراهم بياد . حالا هم بهش مي گم يك هفته وقت داري چايي آورنو تمرين كني .
قربونت ، من اگر بيام مادر سعيد بهت جواب رد مي ده .
باشه ، بهتر نيا . تو چي مينو ، تو نمياي .
نگار خجالت بكش .
چي چي رو بكش ... پسر به اين خوبي از كجا پيدا كنم ، زبون نداره كه داره ، پررو نيست كه هست ديگه چي مي خوام ، جهيزيه اش هم همين زبون درازش . از همين حالا بگم ، من خونه و ماشين ندارم بعد هم چون تو از خودت خونه داري چرا اسراف كنيم ، توي همون خونه ات زندگي مشتركمونو شروع مي كنيم . تو كار كن ، من مي خورم ... ديگه ، آهان من خيلي قرتي هستم و عشقم خريد لباس و كفشه ... طلا دوست ندارم ، اما اگر بخري ناراحت نمي شم .
بچه ها از خنده ريسه رفته بودن ، نگار خيلي جدي حرف مي زد . به سعيد گفتم :
سعيد تا به حال تو عمرت خواستگار به اين حالي داشتي .
طنين ، زبون اين دوست زبون درازتو كوتاه كن .
خواستم حرف بزنم كه نگار دستشو به علامت سكوت بلند كرد و ادامه داد :
من از همسر بد دهن خوشم نمياد ، بايد ادب رو رعايت كني ... حالا پنج شنبه كه آمدم يك هفته فرصت ميدم فكر كني ، من كشته مرده زياد دارم . هر روز از انجمن حفاظت از نسل انسانها با من تماس مي گيرن و ميگن يه فكري به حال اين نسل در حال انقراض آقايون بكن و اينقدر اينها رو از بين نبر . تازه چند باري هم از من به جرم نابود كننده نسل آقايون شكايت كردن ، اما خب چون من بي گناه بودم تبرئه شدم .
نگار دست از لوده بازي بردار .
مرجان : خدايي خيلي خوشم آمد ، نگار جون خيلي با حالي .
طنين : اين بدون مشوق آدم مي خوره ، واي به حالا كه يه مشوق لنگه خودش داره .
نگار : تو اينجا چكار مي كني ؟ ... صاحب مجلس مهموناشو ول كرده آمده اينجا گوش ايستاده ، چه كار بدي واي واي واي .
سعيد : فكر كنم پنج دقيقه ديگه اينجا بشينم نگار خانم عقدم كنه .
نگار : مگه بده ،يك دفعه جشن عروسي مي گيريم ، اينجا هم كه همه چيز مهياست ، خب ما هم از جشنشون استفاده مي كنيم .
رو به بهروز كردم و گفتم :
بهروز خان ، مرجان به قدر كافي از نعمت زبون بهره داره ، به خاطر اينكه اين نعمت فزوني پيدا نكنه بهتر دستشو بگيري و وسط بريد .
نگار : آره سعيد ، ما هم بريم تا اينها تو رو پشيمون نكردن و رشته هاي منو پنبه .
نگار دست سعيد رو گرفت و از پشت ميز بلند شد ، بهروز و مرجان هم رفتن ، روي صندلي نشستم و گفتم :
خب ، مينو خانم نمي خوامن بلند شدن .
تو كه مي دوني ... بهتر اينجا بشينم و به گوشام استراحت بدم ، مي دوني اين نگار چقدر اراجيف بهم بافت .
دلش پيش سعيد گير كرده .
بيچاره سعيد ،دلم براي پسر داييت مي سوزه .
نه بابا ، خدا درو تخته رو لنگه هم جور كرده ... چه خبر ، مامان و بابا خوبند ؟
آره ... گفتن برگرد تهران براي خودت يه زندگي مستقل تشكيل بده اما تهران باش ، بابام گفته خودم كارخونه دارم و تو رفتي تو كارخونه مردم كار مي كني . مي خوام برگردم توي كارخونه بابام كار كنم يه آپارتمان هم نزديك خونه مون ديدم ، حالا تا چي پيش بياد .
خوبه .
اما كميل گير ميده ... مخصوصا شنيده تو نامزد كردي ديگه خيلي بداخلاق شده ، مامانم براش دنبال يه دختر خوبه اما رو همه ايراد ميزاره .
sorna
01-14-2012, 11:28 AM
يك مدت بگذره فراموش مي كنه .
كيان ، برادر هومن آمد سراغم و من هم درخواستش رو قبول كردم .
زمان صرف شام ،گرم پذيرايي از مهمانها بودم كه حامي دورو برم پيدا شد . نمي دونم از سر شب با كارمنداش كجا بود ، جوادي و عزتي هم نبودند .
نمي خواي شام بخوري شايد منتظر نامزدتي .
مي خورم دير نمي شه .
اين شاه داماد آينده نمياد .
نخير نميان .
چه عصباني ... اين قهر و ناز نامزدي براي همه هست ، دلت شور نزنه .
من عصباني نيستم .
پس چرا اخم كردي ؟
اخمم رو باز كردم و گفتم :
حالا باور كردين عصباني نيستم ... بفرماييد از كتي خانم پذيرايي كنيد .
من عادت ندارم از كسي پذيرايي كنم ، خانم ها مشتاقند ميزبان من باشند . باور نداريد همين حالا ميرم پشت يه ميز خالي مي شينم ، ببين چند تا ظرف غذا توسط خانم ها برام سرو مي شه .
چه از خود راضي .
اين يكي از محاسنمه كه طرفدار زيادي داره .
ياد روز اعترافم افتادم و سرخ شدم ، سرم را پايين انداختم و گفتم :
بفرماييد به طرفداراتون برسيد .
تا نيم ساعت پيش همين كارو مي كردم . براي ايجاد تنوع روشم را عوض كردم .
استفهام آميز نگاهش كردم .
خانم ، من قابل خوردن نيستم بفرماييد غذا بخوريد .
حامي كه رفت با خشم زير لب گفتم :
آشغال خور نيستم ، از خود راضي متكبر پر رو .
از روي ميز كمي كباب برگ و سالاد كشيدم و سر ميز مرجان و مينو رفتم ، بهروز داشت با موبايل حرف مي زد . صندلي رو عقب كشيدم و گفتم :
نگار كو ؟
مينو : داره مغز سعيد رو مي خوره .
اين دختره موقع غذا خوردن هم دست برنمي داره.
نه ، تا خودشو اساسي غالب كنه.
مرجان : كاش تو هم از نگار كمي ياد مي گرفتي .
نگاهش كردم و حساب كار دستش آمد ، حضور مينو باعث شد بي جوابش بزارم . بهروز تلفنش تمام شد و گفت :
ارسيا بود سلام رسوند .
مرجان : به ما كه نه .
مرجان .
جانم .
بلدي زبون به كام بگيري .
نه خيلي سخته .
ملتمسانه به بهروز نگاه كردم ، رو به مرجان گفتم :
عزيزم ،غذا سرد شد .
يك جمله بگم ساكت مي شم ... طنين اين پسره برادر احسان ،ازش خوشم نمياد . الان داشتي باهاش حرف مي زدي بگي نگي يه چيزي دستگيرم شد .
كار آگاه پوآرو لطفا غذاتو بخور ، فضولي هم موقوف ... بچه ها از خودتون پذيرايي كنيد .
بدون اينكه به غذام دست بزنم از جام بلند شدم و به بهانه تجديد ميكاپ به اتاقي كه در اختيارمون گذاشته بودن رفتم و لباسم را با يك لباس طلايي رنگ عوض كردم ،داشتم موهامو مرتب مي كردم كه صداي گفتگوي دو نفر را پشت در شنيدم .
ساحل ، تودختر خاله اش هستي و به حرف تو گوش مي كنه .
نه كتي حرفشو نزن ،درسته كه اون پسر خالمه و از برادر بهم نزديكتره اما من نمي گم .
چرا ؟
تو اخلاقشو نمي دوني ... تا حالا رفتارش با تو مثل بقيه بوده ،اگر نظري بهت داشت چراغ ### مي داد . كتي ،خودتو سبك نكن .
تو نمي خواي برام كاري انجام بدي ،همينو بگو .
كتي ،تو برام مثل خواهري ، براي خودت ميگم ... حامي منو سنگ رو يخ مي كنه .
پس كتي عاشق حاميه ،بي خود نبود حامي اونو طعمه قرار داد ، مي دونست اگر به مرحله اجرا مي رسيد كتي با سر به طرفش مي رفت .
باشه خودم امشب بهش ميگم ... يا رومي روم يا زنگي زنگ .
كتي اين كارو نكن ، برادرت رو پيش حامي شرمنده نكن .
من كاري نكردم فقط دوستش دارم .
حامي براي هيچ دختري تره خرد نمي كنه شايد به حرفت بخنده يا براي يك مدت سرگرمي خوبي براش باشي اما حامي كنارت ميزاره ،اون مرد مغروريه و هميشه دنبال دست نيافتني هاست .
من عاشق غرورشم .
كتي دست از اين ديوونه بازي بردار ،حامي مثل پزمان نيست .
مي دونم متفاوته ، براي همين مي خوامش .
تو درباره پژمان هم همين حرف رو مي گفتي . براي حامي بيرون كشيدن سابقه ات از دوبي كاري نداره ،اگر بفهمه تو دوبي چيكار كردي نگاهت هم نمي كنه .
اون موقع آزاد بودم و اختيارم دست خودم بود .
حامي كسيه كه گذشته طرف براش مهمه ، اگر بفهمه تو بارداري نا مشروع داشتي ديگه نگاهت هم نمي كنه .
ا چطور با اين دختره ،طنين كه شوهر داره لاس مي زنه ، اما به من كه مي رسه تسبيح آب مي كشه .
اين وصله ها به حامي نمي چسبه ، اون با طنين طوري رفتار مي كنه كه با بقيه رفتار مي كنه . طنين امتحانشو به ما پس داده ، اون بقدري از خانواده خالم متنفره كه به حامي چنين اجازه اي نمي ده ... محض اطلاع تو بايد بگم ،حامي ازش خواستگاري كرد ، اما اون نذاشت اين درخواست از دهنش بيرون بياد و جواب منفي داد .
تو چقدر ساده اي دختره از اون هفت خط هاست و اينها همش بازار گرميشه .
هر كاري دوست داري انجام بده ... من ديگه ميرم ، هومن داره دنبالم مي گرده . تو هم خودتو خراب نكن . حامي ، فرنوش رو مثل تفاله از اين خونه انداخت بيرون تو كه جاي خود داري .
من حماقت فرنوش رو نمي كنم .
sorna
01-14-2012, 11:28 AM
حامي رام شدني نيست خودتو بكش كنار ، اون اگرعلاقه اي به تو داشت به طرفت مي آمد . چون آدم خجالتي و كم رويي نيست .
كمك نمي كني دخالت نكن .
صداي قدم هاي تندي آمد و بعد از اون كسي آرام به دنبال نفر اول رفت .
به در تكيه دادم ، نمي دونستم به حرفهاي كتي فكر كنم يا حامي ... از حرفاي ساحل خيلي چيزها دستگيرم شد . دو تا دستامو روي گيجگاهم گذاشتم و جوشش يك خشم رو در وودم حس كردم ، از كي و از چي رو نمي دونم ، اما بيشتر اين خشم به سوي خودم بود . قدم هايي از پشت در اتاق گذشت ، حدس زدم بايد حامي باشه چون فقط اون اينطوري با قدم هاي مطمئن راه مي رفت ، طوريكه اطمينان داشت دنيا هميشه بر وفق مرادشه بعد از شنيدن صداي باز و بسته شدن در اتاق از اتاقي كه درونش بودم بيرون آمدم . كسي تو راهرو نبود ،نبايد كسي منو اونجا مي ديد خودم را به جمع مهمونها رسوندم .
چيزي شده عزيزم ، مشوشي ؟
به افسانه جون نگاه كردم و براي حفظ ظاهر لبخندي زدم و گفتم :
نه ، چطور ؟
رنگت پريده عزيزم ،نگران نامزدتي ؟
چه چشماي تيزي داره كه زير اين هزار لايه كرم آرايشي ، رنگ پريده ام رو ديده ، بهتر ديدم به حرفش لبخند بزنم تا او در توهم خودش باقي بماند . با دلسوزي دستش را به پشتم كشيد و گفت :
آخي ،اشكالي نداره عزيزم ، مردها غير قابل پيش بيني هستن واي به نامزد تو كه خلبانه .
مامان باز شما اسلحه گذاشتين رو شقيقه اقايون .
نميدونم حامي كي پشت ما قرار گرفته بود كه حالا داشت از جامعه مردان دفاع مي كرد .
هيچي پسرم ، طنين جون نگران نامزدشه .
طنين كه نيم ساعت با نامزدش تلفني حرف زده ، ديگه چرا ناراحته .
برگشتم و به حامي گفتم :
من كي با تلفن نيم ساعت حرف زدم .
طناز دنبالت مي گشت ،نيم ساعتي بود كه غيبتون زده بود ، فكر كردم رفتي يه جاي خلوت نغمه عاشقانه سر دادي .
رفتم لباسمو عوض كنم ،تلفني در كار نبود .
حق با شماست ، متوجه تغيير رنگ لباستون نشدم ... ولي لباس قبلي هم خوش رنگتر بود هم بيشتر به شما ميومد .
من رنگ لباسمو براي تنوع انتخاب مي كنم ، نه براي آمدن يا نيامدن ،با اجازه شما .
من كه حرف بدي نزدم ،چرا بدش اومد .
رف حرف حامي مادرش بود و من ترجيح دادم نشنيده بگيرم . گوشه اي ايستادم و به بهانه نگاه كردن به مهمانها كتي رو زير نظر گرفتم از نگاه كردنش به حامي مشخص بود كه داره دنبال موقعيتي مي گرده تا همين امشب با حامي حرف بزنه . مرجان به سراغم آمد .
چرا اينجا ايستادي ، با همه قهري .
نه خسته شدم .
چه نازك نارنجي ،حالا چرا تو لكي .
شوهرت رو ول كردي آمدي زير زبون كشي .
جوش شوهر منو نزن ،حرف بزن ببينم چته .
مرجان اگر يه كلمه ديگه حرف بزني چنان جيغي مي كشم كه پرده گوشت پاره شه .
چه خشن .
حوصله ندارم .
كي داشتي كه اين بار دومت باشه .
اه تو هم .
بهترين جا كه هيچ كس از آدم سين جين نمي كرد كنار مامان سر ميز خان عمو بود ... خوبه حالا اين خان عمو اخلاق نداره كه مامان اين همه دوستش داره ، هنوز نشسته بودم كه شروع كرد .
زبون نرگس كم پيدايي .
خان عمو .
دختر جون هر وقت تورو مي بينم ياد مادر بزرگت مي افتم ، مادر مامانت ، نه تنها قيافه اش بلكه زبونشم مثل تو بود ، ولي در عوض مادرت مظلوم و ساكت . اصلا اين دختر به اون مادر نمي خوره .
براي همين مامانم ،منو خيلي دوست داره .
هنوز تو هواپيمايي كار مي كني ؟
بله
يه زن و چنين شغلي !
خان عمو توي قرن بيست و يكم ديگه بين زن و مرد تفاوتي نيست .
زن هميشه بايد تو خونه اش باشه ، زني كه مثل مردا كارش روز و شب نداشته باشه به درد زندگي نمي خوره .
خان عمو مي فرماييد برم بميرم چون شغلمو دوست دارم .
خان عمو اخمي كرد و سري تكان داد . دنبال كتي گشتم نبود ،حامي هم نبود . منو به حرف گرفتن از اين دو تا غافل شدم و نفهميدم كتي چطور حامي رو به خلوت كشيده ،نمي دونستم طبقه بالا رفتن يا تو حياط ! نوبتي نگاهم روي در ورودي و پله ها بود تا اينكه كتي عصبي و خشمگين يكي در ميون پله ها رو پايين آمد و يك راست به رختكني كه براي خانم ها در نظر گرفته شده بود رفت ، همه چيزو مي شد از قيافه كتي خواند . دستم رو زير چانه ام گذاشتم و بي هدف ناه كردم كه سنگيني نگاهي رو حس كردم ، به پله ها نگاه كردم حامي در حال پايين آمدن از پله ها داشت نگاهم مي كرد وقتي ديد دارم نگاهش مي كنم لبخند نيم داري تحويلم داد ،اما من وانمود كردم نديدمش و جاي ديگه اي رو نگاه كردم . خان عمو قيام كرد و همه خانواده اش ،چه پسرها چه عروس ها چه دخترها و دامادها از جا برخواستن . من در عجبم خان عمو چطور همه بچه هايش را چنين مطيع خود كرده ، از همه جالب تر اين بود كه فرزندانش براي خود صاحبعروس و داماد بودن ، اما آنها هم براي كوچكترين كار از خان عمو اجازه مي گرفتن . بعد از خداحافظي با خان عمو ،سر ميز دوستام برگشتم .
مينو كو .
نگار : رفت با عروس و داماد خداحافظي كنه .
مرجان : طنين جان ماهم ديگه زحمتو كم مي كنيم ...
خيلي خوش آمدي ،هميشه تو شادي ببينمت .
نگار : مرجان جون مي ريد با عروس و داماد خداحافظ كنيد .
مرجان : اره .
نگار : من هم ميام ... پاشو سعيد ما هم بريم پيش طناز .
همراه بچه ها به طرف عروس و داماد رفتيم ،طناز داشت با مينو حرف مي زد و احسان با حامي . چند قدم مانده به آنها شنيدم كه حامي از احسان پرسيد :
احسان اين نون زير كبابت ،ژيان قيمتي رو نشونمون نداد .
ديگه به آنها رسيده بوديم ،احسان گفت :
چرا از خودش نمي پرسي .
حامي تازه منو ديد و بدون اينكه تغيير تو قيا فه اش نشان از جا خوردنش باشد گفت :
اين باجناق احسان رو امشب رويت نكرديم ... افتخار ندادن ،خانم .
دهنم باز نشده مرجان بستش و گفت :
آقا احسان بايد حالا حالاها در انتظار باجناق باشه چون طنين با اين اخلاقي كه داره فواد كه سهله ،آرنولدم بياد سراغش فراري ميده .
مرجان !
طناز : طنين من نفهميدم . چي شد ؟
مرجان : طنين جان ، خورشيد تا ابد پشت ابر نمي مونه ... طناز جان ،خواهرت دو هفته پيش همه چيز رو بهم زد ،اما اون فواد بد بخت همچنان داره براش بال بال مي زنه .
هيچ صدايي رو نمي شنيدم ،فقط لبان مرجان بود كه تكان مي خورد و نگاه خيره و سرد حامي كه به من دوخته شده بود . يك جفت شيشه به نام چشم .
بهروز دخالت كرد و گفت :
خانم ،وقت عروس خانم و آقا داماد رو گرفتيم .
مرجان صورت طنازو بوسيد و بهروز دستان احسان رو فشرد ،مرجان وقتي مي خواست با من خداحافظي كنه با صداي بلند گفت :
واي خداي من ، ديگه امنيت جاني ندارم .
براي خودم متاسفم ، دوستي مثل تو دارم ... اين قرارمون نبود .
بدكاري كردم راحتت كردم .
نگار بازويم را فشرد و گفت :
طنين حقيقت داره ؟
فقط سري تكان دادم ، ديگه كسي چيزي نپرسيد ، اما حس مي كردم همه منو با دست به هم نشون ميدن . حالا كتي با خيال راحت دلش هر چي بخواد ميگه .
طنين .
طناز چه نرو و آرام صدام كرد ، وقتي ديد توجه ام به اوست گفت :
مي خوايم بريم تو شهر دور بزنيم . مياي ؟
sorna
01-14-2012, 11:28 AM
نه ما ميريم خونه ...
طنين ، من ...
در حالي كه صداش از بغض مي لرزيد بغلم كرد ، حس جدايي و رفتن او باعث شد من هم گريه كنم . افسانه جون مداخله كرد و گفت :
بسه دختر ... ا طنين مگه قرار طنازو تو غربت ببريم ، واي وايچه گريه اي .
طناز و از خودم جدا كردم و دستش را گرفتم و در دستان مردانه احسان گذاشتم و گفتم :
احسان قول بده امانت دار خوبي امانت دار خوبي باشي . خواهرم ، پدر نداره تو براش هم همسري كن هم پدري ... هميشه پشتش باش ، قول مي دي .
چشمان احسان هم نمناك بود ، گفت :
قول مي دم ، مرد و مردونه تا وقتي كه جون دارم بهش خيانت نكنك و تنهاش نزارم .
خواهرم به خانه بخت رفت و مدعوين بوق زنان او را تا خانه بختش بدرقه كردن ، من ماندم و مامان و افسانه جون . صورتم را با دستانم پوشاندم و تلخ گريه كردم ، نمي دونم چرا اشك من اشك غم بود . افسانه جون بغلم كرد و گفت :
طنين بسه چرا گريه مي كني ؟ ببين مامان تو ... به خاطر مامان .
ما ديگه بايد بريم .
مگه من ميزارم .
نه ديگه به اندازه كافي زحمت داديم .
پس بزار مامان باشه و من و مامانت امشب همديگه رو خوب درك مي كنيم ، درسته بچه هامون سر و سامون گرفتن و ما آرزويي جز خوشبختي شون نداريم اما ... امشب جاشون خيلي خاليه .
به مامان نگاه كردم و گفتم :
براي شما ...
خودم مي خوام مامانت بمونه .
باشه من ميرم .
تو هم بمون ...
نه ،سعيد قرار تابان رو برسونه خونه .
پشت رل ماشين طناز نشستم ،بايد اين امانتي طناز رو بهش برگردونم ودر اولين فرصت براي خودم يك ماشين دست
و پا كنم .توي خيابونهاي خلوت و اين نيمه شب تابستاني كسي تنها تر از من نيست ،ضبط را روشن كردم واهنگي از افتخاري كه با حال امشبم هم ساز بود گذاشتم .
بگذاريد بگر يم ، بگذاريد يگريم.
به پريشاني خويش
كه به جان امد از اين ،بي سرو ساماني خويش .
غم بي هم نفسي .
كشت مرا دراين شب .
در ميان با كه گذارم . غم تنهاي خويش .
گفتم اي دل كه چو من ،خانه خرابي ديدي.
گفت ما خانه نديديم،به ويرانه خويش .
زنده ام باز پس از اين همه ناكامي ها.
به خدا كس نشناسم به بدانجامي خويش .
ما به پاي تو سر سفت نها ديم وزدي .
گرز رسوايي عشق تو به پشيماني خويش .
اندر اين بهر بلا.
ساحل اميدي نيست .
تا بدان سو كشم.
كشتي طوفاني خويش .
بگذاريد بگريم ، بگذاريد بگريم .
به پريشاني خويش.
كه به جان امدم ، از بي سرو ساماني خويش .
همپاي او گريه كردم ، توي پاركينگ صورت خيسم را با دست پاك كردم وخسته وكشان كشان خودم را به اتاقم
رساندم . همه لبا سامو از تنم بيرون اوردم و همانطورزير پتو خزيدم ، اما هر كاري مي كردم خوابم نمي برد ، جاي خالي طناز روي تختش مثل خوره اعصابم را مي خورد . دستم را دراز كردم و قاب عكس رو از روي ميز عسلي برداشتم ، بعد از بهم خوردن نامزديم اون عكس چهار نفره كه روي كوه با هم گرفته بوديم جايگزين عكس دو نفره من و طناز شده بود . با انگشت روي صورت طناز دست كشيدم و دستم به سوي چهره حامي رفت ، به چشماش نگاه كردم ،همان نگاه كه گاهي شوخ بود و گاهي شيشه اي . مدت طولاني به آن عكس خيره شدم و زمان برايم متوقف شد ،به آن روزها سفر كردم به روزهاي شيرين با او بودن با او راه رفتن و در يك فضا نفس كشيدن . بودن در كنار او ، زير سايه حمايت او چه حس خوبيه ... افسوس كه ناگهان همه حسابهايم بهم ريخت . انگشتمو روي چشماش كشيدم و چشمانم رو براي لحظه اي روي هم گذاشتم ،فواد ديگر نبود و من راحت بدون عذاب وجدان به او كه با تمام وجود مي خواستم فكر مي كردم . با ناخن دور گردي صورتش خط كشيدم و نفسي آرام از سينه ام بر آمد ، آن روزها سپري شده بود و من بايد باور مي كردم .
دستم را با كلافگي روي شقيقه ام گذاشتم و به نقطه مبهمي خيره شدم . رفتار حامي امشب مثل يك فيلم صامت از جلوي چشمانم گذشت ، از آغاز مراسم تا جايي كه شنيد نامزديم بهم خورده ، حتي يك عكس العمل ساده انجام نداد و خيلي راحت از كنارم رد شد . ساحل به كتي گفته بود او چند صباحي را براي تفريح با زني مي گذرونه ، يعني من هم براي اون يك سرگرمي با تاريخ مصرف كوتاه بودم . مرجان چرا اينطوري خبر و داد حتما به قول خودش مي خواست مچ بگيره ، چقدر ساده اي مرجان كه مي خواي مچ حامي رو بگيري من كه نزديك به دو ساله مي شناسمش هنوز اندر خم كوچه اولم ديگه چه برسه به تو كه حداكثر ديدارت باهاش به سه بار مي رسه .
چيه طنين خانم انتظار داشتي وقتي خبر بهم خوردن نامزديتو شنيد بشكن بزنه و برات بندري برقصه ، نه اون پيغام هم كه اون روز توسط احسان فرداي خواستگاري فواد فرستاد براي اين بود كه تورو بسوزونه و شادي گذشته اش را تكميل كنه ...
حامي ... حامي ، حامي با همه اينها باز هم دوستت دارم و برام مهم نيست كه تو دوستم داري يا نه .
sorna
01-14-2012, 11:28 AM
از چشمي نگاه كردم ،طناز پشت در بود . در را باز كردم و گفتم :
به به عروس خانم از اين طرفا .
طناز رو بغل كردم و به خودم فشردمش ، ديروز ديده بودمش ،اما دلم براش تنگ شده بود .
فقط به به عروس خانم ، اين رسمشه طنين خانم .
طناز از آغوشم بيرون آمد و گفت :
احسان تو چقدر حسودي .
خنديدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
به به آقا داماد حسود .
به به ، به جمالتون خواهر خانم .
احسان روي يكي از مبلها نشست ، به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم ليوان هاي شربت را توي سيني مي چيدم كه طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
مامان خيلي وقته خوابيده ؟
آره ديگه بايد بيدار شه .
تابان كجاست ؟
مدرسه فوتبال رفته .
طناز از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت :
احسان ميخواي بري ، برو .
احسان : شربت نخورم .
طنين : آخي چه مظلوم شدي ،نكنه طنين گوشتو پيچونده .
احسان : طنين از حال و روزم خبر نداري ، هر شب اگه منو با كمر بند سياه نكنه خوابش نمي بره .
سيني شربت رو گذاشتم رو ميز و گفتم :
چزا مهرتو حلال نمي كني جونتو آزاد .
احسان : بالباس سفيد رفتم بايد با كفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پيشش بزنم دندونامو تو دهنم مي شكنه .
طناز : خوبه خوبه ،اگر كسي ندونه فكر مي كنه من مامور قبض روحم .
احسان يك نفس شربتشو سر كشيد و گفت :
ببين طنين چطور طعم شيرين زندگي مشتركمون رو داري تلخ مي كني ... من ديگه ميرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
باشه ... زود بيا ، دير نكني .
چشم خانم ... طنين كاري نداري ؟
خدا به همراهت .
طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه كرد ، سريع در و بست و به طرفم دويد .
يه خبر .
براي همين احسانو فرستادي پي نخود سياه .
آره ... فرنوش اومده .
فرنوش !؟
آره ،خواهر احسان ... ديشب درو باز كردم ديدم پشت دره ،من كه نمي شناختمش ، اما عكسشو ديده بودم و قيافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولي احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمي دونم آدرس مارو از كجا پيدا كرده بود ... واي طنين چه عفريته اي ،اولش چنان با عشوه و ناز حرف ميزد كه آدم مي خواست بخورتش . آمده بود احسان رو عليه حامي بشورونه ولي وقتي ديد احسان زيربار نمي ره ،جنس جلبشو نشون داد و مثل يه چاله ميدوني آپارتي كه لنگه نداره چنان داد و بيداد راه انداخته بود بيا و ببين . احسان هم خيلي آروم با خونسردي گفت ، برو بيرون وگرنه به پليس زنگ مي زنم ... منم مثل اوسكولا ايستاده بودم و نگاهشون مي كردم .
خب كار به كجا كشيد ؟
هيچي احسان گفت من هم با تو حرفي ندارم برو وكيل بگير وكيلتو بفرست ، اين دور و برم پيدات شه به جرم مزاحمت ازت شكايت مي كنم .
پس ديشب فيلم داشتي .
آره چه فيلمي اكشن اكشن ، البته صحنه خشونت نداشت كلام خشونت بار داشت .
ديگه .
هيچي خانم رو با ذلت بيرون كرد ، بعد رفت پاي تلفن نشست و با داداش حاميش ميتينگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پاي تلويزيون و فوتبال نگاه كرد . مي دوني بهش چي گفتم ؟
نه نمي دونم .
بهش گفتم اون اوايل طنين اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،خنثي ... مرد بعد از اين همه بگير و ببند انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه رفتي نشستي پاي فوتبال ... هيچي ، اون هم يكي از اون لبخندهايي كه آدم آتيش مي گيره ، اما نمي تونه كاري بكنه تحويلم داد .
پس فرنوش دنبال ارثيه اش اومده .
آره ... مي گفت شما فرزاد رو كشتين ارثشو بالا بكشين ، من هم ارثيه بابامو مي گيرم هم ارثيه فرزاد رو تازه بايد ديه فرزاد رو بدين وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جريان ميندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پاي تو هم گيره نه ؟
نمي دونم بزار ببينم تا كجا پيش ميره ، فكر نكنم حامي اجازه بده آبروريزي شه .
***
فرنوش دست خالي آمد و دست خالي رفت ،تنها حسنش اين بود كه طناز حضوري ملاقاتش كرد . البته اين وسط من و طناز در شگفتيم حامي چطور دهن فرنوش رو بست ،طناز با همه زرنگيش نتونست از زير زبون شوهرش بيرون بكشه . خوشحالم كه پرونده فرزاد زنده نشد ،چون حوصله درگيري نداشتم و تازه به آرامش رسيده بودم .
sorna
01-14-2012, 11:29 AM
از چشمي نگاه كردم ،طناز پشت در بود . در را باز كردم و گفتم :
به به عروس خانم از اين طرفا .
طناز رو بغل كردم و به خودم فشردمش ، ديروز ديده بودمش ،اما دلم براش تنگ شده بود .
فقط به به عروس خانم ، اين رسمشه طنين خانم .
طناز از آغوشم بيرون آمد و گفت :
احسان تو چقدر حسودي .
خنديدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
به به آقا داماد حسود .
به به ، به جمالتون خواهر خانم .
احسان روي يكي از مبلها نشست ، به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم ليوان هاي شربت را توي سيني مي چيدم كه طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
مامان خيلي وقته خوابيده ؟
آره ديگه بايد بيدار شه .
تابان كجاست ؟
مدرسه فوتبال رفته .
طناز از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت :
احسان ميخواي بري ، برو .
احسان : شربت نخورم .
طنين : آخي چه مظلوم شدي ،نكنه طنين گوشتو پيچونده .
احسان : طنين از حال و روزم خبر نداري ، هر شب اگه منو با كمر بند سياه نكنه خوابش نمي بره .
سيني شربت رو گذاشتم رو ميز و گفتم :
چزا مهرتو حلال نمي كني جونتو آزاد .
احسان : بالباس سفيد رفتم بايد با كفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پيشش بزنم دندونامو تو دهنم مي شكنه .
طناز : خوبه خوبه ،اگر كسي ندونه فكر مي كنه من مامور قبض روحم .
احسان يك نفس شربتشو سر كشيد و گفت :
ببين طنين چطور طعم شيرين زندگي مشتركمون رو داري تلخ مي كني ... من ديگه ميرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
باشه ... زود بيا ، دير نكني .
چشم خانم ... طنين كاري نداري ؟
خدا به همراهت .
طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه كرد ، سريع در و بست و به طرفم دويد .
يه خبر .
براي همين احسانو فرستادي پي نخود سياه .
آره ... فرنوش اومده .
فرنوش !؟
آره ،خواهر احسان ... ديشب درو باز كردم ديدم پشت دره ،من كه نمي شناختمش ، اما عكسشو ديده بودم و قيافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولي احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمي دونم آدرس مارو از كجا پيدا كرده بود ... واي طنين چه عفريته اي ،اولش چنان با عشوه و ناز حرف ميزد كه آدم مي خواست بخورتش . آمده بود احسان رو عليه حامي بشورونه ولي وقتي ديد احسان زيربار نمي ره ،جنس جلبشو نشون داد و مثل يه چاله ميدوني آپارتي كه لنگه نداره چنان داد و بيداد راه انداخته بود بيا و ببين . احسان هم خيلي آروم با خونسردي گفت ، برو بيرون وگرنه به پليس زنگ مي زنم ... منم مثل اوسكولا ايستاده بودم و نگاهشون مي كردم .
خب كار به كجا كشيد ؟
هيچي احسان گفت من هم با تو حرفي ندارم برو وكيل بگير وكيلتو بفرست ، اين دور و برم پيدات شه به جرم مزاحمت ازت شكايت مي كنم .
پس ديشب فيلم داشتي .
آره چه فيلمي اكشن اكشن ، البته صحنه خشونت نداشت كلام خشونت بار داشت .
ديگه .
هيچي خانم رو با ذلت بيرون كرد ، بعد رفت پاي تلفن نشست و با داداش حاميش ميتينگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پاي تلويزيون و فوتبال نگاه كرد . مي دوني بهش چي گفتم ؟
نه نمي دونم .
بهش گفتم اون اوايل طنين اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،خنثي ... مرد بعد از اين همه بگير و ببند انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه رفتي نشستي پاي فوتبال ... هيچي ، اون هم يكي از اون لبخندهايي كه آدم آتيش مي گيره ، اما نمي تونه كاري بكنه تحويلم داد .
پس فرنوش دنبال ارثيه اش اومده .
آره ... مي گفت شما فرزاد رو كشتين ارثشو بالا بكشين ، من هم ارثيه بابامو مي گيرم هم ارثيه فرزاد رو تازه بايد ديه فرزاد رو بدين وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جريان ميندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پاي تو هم گيره نه ؟
نمي دونم بزار ببينم تا كجا پيش ميره ، فكر نكنم حامي اجازه بده آبروريزي شه .
***
فرنوش دست خالي آمد و دست خالي رفت ،تنها حسنش اين بود كه طناز حضوري ملاقاتش كرد . البته اين وسط من و طناز در شگفتيم حامي چطور دهن فرنوش رو بست ،طناز با همه زرنگيش نتونست از زير زبون شوهرش بيرون بكشه . خوشحالم كه پرونده فرزاد زنده نشد ،چون حوصله درگيري نداشتم و تازه به آرامش رسيده بودم .
sorna
01-14-2012, 11:29 AM
* فصل بيست و ششم ***
دو سال بعد ...
باز كه تو عروسك خريدي ...نكنه همه اين عروسك ها رو براي خودت مي خري .
در حالي كه داشتم جعبه عروسك را از روي زمين بر مي داشتم ، سرم را بلند كردم و به ثريا گفتم :
اگر تو هم يه خواهرزاده شيرين و دوست داشتني مثل هستي داشتي ، مي خريدي .
جعبه رو برداشتم و با ثريا همقدم شدم ،گفت :
تو همه حقوقتو براي هستي خرج مي كني ؟
نمي دوني چقدر عزيزه ثريا ، مي خوام همه زندگيمو خرجش كنم كه اون يه لحظه برام بخنده . طناز ميگه (( تو بچه مو لوس مي كني ، همچين پر توقعش كردي كه از همه طلب هديه داره )) .
چه خبر از مرجان ؟
بي خبر نيستم و وقت كنم باهاش تماس مي گيرم ، همين روزا وقت زايمانشه .
هنوز هم از دستش ناراحتي ؟
من ،اون موضوع رو فراموش كردم ، اما عقلم بهم حكم مي كنه فاصله ام رو با مرجان حفظ كنم .
خيلي دوست داشت تو با فواد ازدواج كني .
از كنار چشم ديدم ارسيا داره از روبرو مياد ، دو ماه بعد از بهم خوردن نامزديمون ازدواج كرد و طبق آخرين اخبار از خبرگزاري مرجان ، شش ماه پيش پدر شده بود .
قسمت نبود .
ثريا سري براي ارسيا تكان داد و گفت :
طنين درسته كه قسمت مهمه اما ،ما آدم ها با عقل و فهم راه زندگيمون رو مشخص مي كنيم .
ثريا شايد بهم بخندي و بگي املي ، اما من فكر مي كنم طلسم شدم .
چرا ؟
نمي دونم فقط يه حسه ،فكر كنم بايد بايد بيام برام يه فال درست و حسابي بگيري .
باشه ،رمال ثريا در اختيار شماست .
هر دو با هم سوار سرويس شديم ، داخل سرويس دو سه تا از همكارهايي كه با ما همسفر بودن ، درباره اتفاقي كه تو پرواز افتاده بود حرف مي زدن ، اما من از پنجره به گذر ماشين ها و ساختمان ها نگاه مي كردم . من آخرين مسافر اين سرويس بودم .
جلوي در آسانسور ايستاده بودم و به شماره ديجيتالي كه بالاي در آسانسور حك مي شد نگاه مي كردم تا اينكه در آسانسور باز شد و من سينه به سينه حامي شدم . مدتها بود نديده بودمش شايد نزديك يك سال ، درست از شب نامگذاري (( هستي )) . هيچ تغييري نكرده بود ، جز اضافه شدن چند تار موي سفيد كنار شقيقه اش ، اون اينجا چيكار مي كرد . اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
شما ؟ اينجا .
حامي دستپاچه شد و با نگراني دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نفس عميق گفت :
عجب احوالپرسي گرمي بعد از يكسال بود .
نگاه دقيقي بهش انداختم ، رفتارش درست مثل همون روزي بود كه طناز مصدوم شده بود . مصدوم شدن طناز ؟... با ترس آب دهانم را فرو دادم و با يك نگاه نا مطمئن خواستم كنارش بزنم كه مچ دستم را گرفت ، جعبه عروسك از دستم افتاد و نگاه بي قرارم به نگاهش گره خورد .
طنين صبر كن ... بيا تو لابي ، مي خوام باهات حرف بزنم .
دستم را از حصار دستان مردانه اش بيرون كشيدم و گفتم :
بالا خبريه ؟
صدام مي لرزيد ، خودم هم مي لرزيدم و دلم #### بود .
بالا ؟ ... نه يعني آره .
ميگي چي شده يا نه ؟
آره ،مامانت ...
ديگه هيچي نفهميدم ، وسايلم رو رها كردم و حامي را كنار زدم و خودم را داخل آسانسور انداختم . جلوي در آپارتمان دو تا ،تاج گل بود . قلبم سنگين ميزد ، دروغه ... اين غير ممكنه ! در را با شدت باز كردم طناز گوشه اي نشسته بود ، چشمانم كه در نگاهش گره خورد با گريه گفت :
طنين بدبخت شديم ... مامان ... مامان نازم .
نمي دونم كي جلوي راهم بود كه كنارش زدم و در اتاق مامان رو باز كردم ، تخت مامان خالي بود ، اما اتاق از بوي تنش پر بود . كنار تخت مامان ، پاهام خم شد و افتادم .
تو اتاق مامان مي نشستم و كاري نداشتم كي مياد كي ميره ، صداي فريادهاي طناز كه مامانو صدا ميزد مي شنيدم ، اما من فقط پيراهن مامانو بغل كرده بودم و مي بوييدم . احسان چندين بار به اتاق مامان آمد و با من حرف زد و دلداريم داد ، اما من از اتاق بيون نيامدم . وقتي جواز دفن صادر شد ، همه به سوي گورستان روان شديم و دور گور پدر حلقه زديم ،مامان در منزل پدر آرميد و با او همخانه شد . طناز جيغ مي كشيد و مي خواست خودشو درون قبر بندازه ،احسان در حالي كه گريه مي كرد سعي مي كرد او را نگه داره . هستي در آغوش افسانه جون بود و تابان هم در آغوش من ،حوصله خودم را نداشتم ،اما تابان را به خودم مي فشردم . دوستان و همكارهام آمده بودن اما از بار غمم كم نمي شد ،همه اصرار داشتن فرياد بزنم ، حرف بزنم اما من فقط نگاهشان مي كردم . مينو ونگار كه حالا همسر سعيد بود ،مرجان با اون وضع بارداريش ،ثريا ... هر كدوم لحظه اي كنارم مي نشستن و با من حرف مي زدن ،اما من حاضر نبودم گوشه عزلت اتاق مامان را ترك كنم و سيني غذا دست نخورده بر مي گشت . تا اينكه يك روز احسان با سيني غذا به ديدنم آمد ، ته ريش داشت و پيراهن مشكي پوشيده بود . من هم مشكي پوشيده بودم ،كي ؟ چند شبه مامان توي اين اتاق نخوابيده ، سه شنبه ... آره ،نگاهم به لب متحرك احسان بود اما فكرم در پي مامان بود .
به دستانش نگاه كردم كه روي بازوانم بود ، چرا تكانم مي داد ،سرم داشت گيج مي رفت .
به خدا اگر حرف نزني تو گوشت مي زنم ... حواست با منه ،تو بايد غذا بخوري .
به سيني غذا نگاه كردم ، دوباره تكانم داد و گفت :
مي خوري يا بريزم تو حلقومت .
چقدر شكل حامي شده ... حامي اون جغد شوم ،چرا هر وقت بلايي سر خانوادم مياد اون بايد اولين نفر باشه كه بهم خبر ميده .
طنين ،اين قاشقو بگير .
سردي فلز قاشق رو توي دستم حس مي كردم ،معده ام پيچ مي خورد و بوي غذا حالمو بهم ميزد . خواستم از سيني غذا فاصله بگيرم كه احسان مانعم شد و گفت :
بايد بخوري .
سري تكان دادم ، عصبي غريد :
تا كي بايد بهت سرم وصل كنيم ، روي دستتو نگاه كن و ببين چقدر كبود شده . تو بايد غذا بخوري .
اخم كردم و چشمم را بستم .
طنين ،مامان از اين حال و روز تو ناراحته و دستش از دنيا كوتاه ، عذابش نده .
مامان ،مامان ، واژه اي كه در ذهنم تكرار مي شد . چرا سر جاش نيست . مامان كجاست؟ چرا تختش خاليه ، من چرا تختش خوابيدم ! حتما مامان تو سالنه اما چرا ويلچرش اينجاست .
طنين .
احسان فرياد مي زد و اتاق دور سرم مي چرخيد ،مي خوام بخوابم ،اما احسان ساكت نمي شه .
***
sorna
01-14-2012, 11:29 AM
چقدر بوي الكل مياد ، بينيم مي سوزه .
طنين جان ،تو دستت سرم تكون نخور .
به زحمت چشم باز كردم ،افسانه جون بالاي سرم بود . اتاقي كه توش بودم اتاق مامان نبود ... مامان ... ديگه نمي بينمش ،چشممو بستم و اشكم سرازير شد .
وقتي چشم باز كردم ، اتاق تاريك بود و مي لرزيدم و دندانهام مثل كليدهاي پيانو به هم مي خورد .
سردمه ... كسي تو تاريكي گفت :
چي ميخواي ؟
سردمه .
الان برات پتو ميارم .
چراغ بالاي سرم روشن شد ، چشمم را بستم و وقتي باز كردم يك غريبه بالاي سرم بود و حامي پشتش ايستاده بود ، اون اينجا چيكار مي كرد . پرستار آستينم را بالا زد و فشارمو گرفت ، چرا اينها فكري براي يخ كردن من نمي كنند . من سردمه .
فشارش پايينه ،به خاطر اينه كه مي لرزه .
پرستار آمپولي را داخل سرم تزريق كرد و رفت ،حامي روي صندلي خالي كنارم نشست و از چشمم سوالم را خواند .
بعد از ظهر حالت بد شد و مجبور شديم بياريمت بيمارستان ، تو قصد خود كشي داري .
چشمم را بستم و حامي ادامه داد :
اگر قصد خود كشي داري راه هاي زيادي هست و راحت ترين راه اينه كه بري روي پشت بام مجتمع و خودتو پرت كني پايين ، خيالت راحت ارتفاع زيادي داره و كارت يكسره مي شه ... چرا خودتو خسته مي كني . با غذا قهر مي كني ( بي حال بودم اما او يك ريز حرف مي زد ) ما يك جسد تحويل بيمارستان داديم ... دختره ديوونه اون دو تا بچه چشمشون به تو ، مثلا بزرگترشوني .
ساكت شو .
نه ،همراه فشار ادبت هم افت كرده .
خوابم مياد چرا اينقدر حرف ميزني ، ساكت باش چرا وز وز مي كني .
بيدار كه شدم اتاق روشن بود ،گردنم را كمي تكان دادم و صداي تق تق قلنج توي گوشم پيچيد . اطرافم را نگاه كردم ، حامي روي صندلي خوابيده بود كه پرستار آرام وارد اتاق شد و زير لب گفت :
صبح بخير ، حالت چطوره ؟
خوبم .
فشارم را گرفت و گفت :
خدارو شكر فشارت نرماله ... ديشب فشارت خيلي پايين بود و همه رو نگران كردي ، استراحت كن تا دكتر بياد اجازه ترخيص بده .
دستم را زير سرم گذاشتم و به حامي نگاه كردم ، حالا ديگه مثل هميشه اتو كشيده و مرتب نبود ، ته ريش داشت با موهاي ژوليده و پيراهن مشكي آستين كوتاه چروك شده ، شلوار مشكي پارچه ايش از زانو به پايين خط اتو داشت . رنگ مشكي لباسش ، غمم را به يادم آورد و قطرات اشك از گوشه چشم آرام راه خود را پيدا كرد و رفتم توي روياي مامان .
من منظره غم انگيزيم ؟
چشمم شروع به فعاليت كرد ، خيره به حامي تو فكر رفته بودم با پشت دست اشكم را پاك كردم .
باز روزه سكوت گرفتي ... فكر كنم با زور دارو زبونت باز شه .
چرا منو آوردي بيمارستان ؟
بله .
از جونم چي مي خواهيد ؟
جونت ارزوني خودت .
پس دست از سرم برداريد .
چه قدرداني با شكوهي .
سرم را پايين انداختم ،باز تند رفته بودم و تمام عقده هامو سر حامي خالي كرده بودم .
منو ببر خونمون .
يك دفعه مثل گرگ گرسنه مي خواهي منو بخوري و يك دفعه هم مثل همين الان مث يه بچه بي دفاع التماس مي كني ، من موندم كدومو باور كنم .
لبانم مي لرزيد ، چرا اينقدر ضعيف النفس شده بودم . مامانم رو مي خواستم و ذرات بغض در گلويم جمع شده بود و هر لحظه بزرگتر مي شد و
باشه گريه نكن ،الان ميرم دنبال دكترت .
***
مراسم هفتم توي مسجد بود ، من و طناز در صدر مجلس نشسته بوديم و مداح در مقام مادر مي خواند و طناز همپاي او گريه مي كرد و هستي تو بغل مادر بزرگش مظلومانه ما رو نگاه مي كرد . در ميان چهره ها نگاه مي كردم و دنبال مادرم مي گشتم ، من مثل كودكي بودم كه مادرش را توي بازار گم كرده بود و به قيافه هر زني نگاه مي كرد تا مادرشو پيدا كنه .صورتم را توي دستم گرفتم و ناليدم .
طنين ... طنين .
دستم را از روي صورتم برداشتم ، مينو با يك ليوان آب قند جلوم ايستاده بود .
اين رو بخور .
نمي خورم .
طناز آروم باش و ملاحظه طنين رو كن .
ديدي بد بخت شديم پدر نداشتيم ، بي مادر هم شديم .
يكي شانه ام را مي ماليد و يكي مي گفت گريه كن ، اما من اشكم نمي آمد و بغضم نمي تركيد ،صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمي آمد .
خواهر گلم ، طنينم گريه كن ،تو رو خدا گريه كن .
اين چرا گريه نمي كنه ، طنين جيغ بكش ، داد بزن و خودتو تخليه كن .
مينو بدبختي من همينه پدر هم مرد كم گريه كرد ، اما حالش بهتر بود . اما از وقتي مامان رفته يك لقمه غذا نخورده و بغ كرده يه گوشه ... طنين ، طنازبرات بميره چرا تو خودت ميريزي .
مي خوام برم خونه ، مي خوام تنها باشم .
من و كميل مي بريمش .
نه تنها ميرم .
صبر كن به احسان بگم .
افسانه جون زير بغلمو گرفت و منو تا جلوي در ورودي خانم ها كه پرادوي سفيد احسان پارك شده بود برد و بعد كمكم كرد تا سوارشم . بوي ادكلن مخصوص حامي شامه ام را پر كرد ،لاي چشمم را باز كردم و پشت رل او را ديدم و گفتم :
من با تو جايي نميام ، بگو احسان بياد .
احسان صاحب عزاست ، نمي تونه مهموناشو رها كنه .
ناي بحث كردن نداشتم و چشمم را بستم . حامي دريچه كولر را به سويم چرخاند ، باد خنك آن روي صورت آتش گرفته ام مي لغزيد .
طنين .
چشمم را باز كردم ، جلوي مجتمع بوديم . حامي در را برايم باز كرده بود ، دستش را ناديده گرفتم و خواستم پياده شم كه پام ستون بدنم نشد و دستم را به بدنه ماشين گرفتم . حامي مي خواست كمكم كنه ، گفتم :
خودم مي تونم .
اما نتونستم و ملتمسانه نگاهش كردم و روي مبل رها شدم . حامي پامو روي ميز گذاشت و به آشپزخانه رفت ، مثل يك تكه گوشت شده بودم ، سنگين و لش .
طنين اين آب قندو بخور .
جرعه اي خوردم و حامي گفت :
پاشو برو تو اتاقت .
همين جا خوبه .
داروهات كجاست ؟
نمي دونم دست طناز بود .
حامي به اتاقم رفت و بايك بالشت و پتو برگشت و انها را روي كاناپه گذاشت و گفت :
بخواب .
چيزي به عنوان مقاومت در وجودم مرده بود ، خوابيدم و سردي تنم با گرمي پتو به جنگ برخواست
sorna
01-14-2012, 11:29 AM
طنين جان ... طنين .
به سختي پلكهامو باز كردم و چهره طناز كم كم واضح شد .
پاشو اينو بخور .
ليوان رو جلوي دهانم گرفت بوي تندي داشت ، صورتم را برگرداندم و گفتم :
اين چيه ؟
جوشانده ، بانو درست كرده .
بوي بدي ميده .
بخور برات خوبه .
بيشتر از دو قاشق نتوانستم بخورم ، تلخ و بد مزه بود . ليوان را كنار گذاشتم و گفتم :
نمي خورم ، حالمو بهم مي زنه .
افسانه جون در حالي كه هستي رو تو آغوشش تكان مي داد گفت :
چون معده ات خاليه ، طناز جان يه لقمه براش بگير ته گيري كنه و ضعف دلشو بگيره .
ميلم به هيچي نمي كشه .
اينطوري كه نمي شه .
نگاهم به تابان افتاد كه مغموم و گرفته داشت نگاهم مي كرد ، دستم را از هم باز كردم و گفتم :
داداش گلم بياد اينجا ببينمش .
بلند شد و كنارم نشست ، دستم را دورش حلقه كردم .
طنين ، منو دوست داري ؟
آره به اندازه دنيا .
پس به خاطر من يه چيزي بخور ، مي ترسم ... مي ترسم تو هم مثل مامان ...
ا تابان ، اين چه حرفيه .
طناز ! ... داداشي تا تو رو دارم نمي ميرم .
برات سوپ بيارم .
به چشمان شفافش نگاه كردم چقدر زود يتيم شد ، حالا نه پدر داره و نه مادر كه براش مادري كنه .
بخار سوپ كه به بينيم خورد به خودم اومدم ، تابان قاشق رو جلوي دهنم نگه داشته بود .
بخور ديگه .
بي ميل دهانم را باز كردم ، اما بيشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم .
نمي تونم بخورم ، سير شدم .
تو كه چيزي نخوردي .
تابان جان چون خواهرت چند روزه غذا نخورده معده اش كوچيك شده ، حالا بيا اين دختر بد اخلاق رو از من بگير كه دايي تابانشو مي خواد .
افسانه جون جاي تابان رو كنارم گرفت و در صدد دلجويي برآمد .
طنين جان ، غم مادر خيلي سخته ميدونم چون من هم اين دردو كشيدم اما تو بايد مقاوم باشي به خاطر تابان ، اين بچه كم غم مادر نداره كه غم تو هم اضافه شده . من فكر مي كردم تو دختر محكمي هستي ، حالا ديگه اميد طناز و تابان به توئه ، پس بلندشو روي پاهات بايست .
طناز ساكت روبروم نشسته بود و داشت به حرفهاي مادر شوهرش گوش مي داد ، سخت بود اما بايد مي پرسيدم .
مامان ...
طنين خواهش مي كنم .
من همين حالا مي خوام بدونم طناز ، تا الان هم دير شده .
طناز نگاهي پرسشگر به مادرشوهرش انداخت و گفت :
پرستار مامان ، بعد از ظهر ميره مامانو براي خوردن دارو بيدار كنه كه مي بينه ... مامان تو خواب سكته كرده بود .
اي كاش پيشش بودم ... من غفلت كردم .
اين چه حرفيه دخترم ، تو خواب براش اين اتفاق افتاده و تو اگر هم بودي كاري از دستت بر نمي آمد . يادت باشه عمر دست خداست .
بلند شدم و گفتم :
من ميرم بخوابم .
تلو تلو مي خوردم اما دست كمك طنازو رد كردم ، به اتاق مامان رفتم و روي تختش خوابيدم .
sorna
01-14-2012, 11:30 AM
*** فصل بيست و هفتم ***
مثل يه شير زخمي طول و عرض سالن رو طي مي كردم ، طناز داشت دخترش رو روي دستش مي خوابوند .
اه خسته شدم ، چرا هي مثل پاندول ساعت اينطرف و اونطرف ميري بگير بشين .
من اينطوري راحت ترم ، ناراحتي نگام نكنم .
باشه نگات نمي كنم اما ...
اما چي ؟
طنين لج نكن .
لج نمي كنم ولي اين حرف آخر منه .
چرا داري آيندشو خراب مي كني ؟
من خواهرشم و نمي خوام ديگران بشن دايه دلسوزتر از مادر .
من هم چغندرم نه .
تو هم شدي لنگه اونا ، اصلا به اونا چه تو زندگي ما دخالت مي كنند .
اين پيشنهاد احسان بود .
پيشنهاد هر كس ... مگه نمي گي پيشنهاد ، خب من اين پيشنهاد و رد مي كنم .
اين يه پيشنهاد سازنده ست .
بفرماييد اين تصميم سازنده ست .
چه فرقي مي كنه ؟
فرقش اينه كه پيشنهاد ميدن براي قبول كردن يا نكردن ولي تصميم ، كاريه كه قصد عمل كردن بهش رو دارند .
اه ول كن تو هم ، ملا لغتي شدي .
اين حرف آخر منه .
من هم خواهرشم .
اما سرپرستش منم .
طناز با دلخوري گفت :
طنين !
اصلا تو چكار داري تمام مسئوليتش با منه ، تو سرت به زندگي خودت باشه .
چون دوستش دارم برام مهمه چه آينده اي در انتظارشه .
چه شستشوي مغزي تميزي ، ببينم اين اجداد شوهرت ساواكي نبودن .
نه ،اما فكر كنم توي نطفه تو يك جهش ژني صورت گرفته و تو يكي كله خر شدي .
احترام فراموش شده ، نه ؟
احترام به آدمي ميزارند كه به ديگران احترام ميزاره ، نه به تو كه حرف حرف خودته .
من همينم نميتوني تحمل كني ميتوني بري .
تابان از اتقش بيرون آمد و گفت :
مگه كر هستيد داد مي زنيد ، من نخواستم تو پا در ميوني كني طناز .
تو هم عقلتو مثل اين از دست دادي .
اصلا به من چه بزنيد همديگه رو بكشيد ، اين بچه رو بده من ديوونه شد .
خوبه براي تو دارم جوش ميزنم .
تابان چيزي نگفت ، هستي رو بغل كرد و دوباره به اتاقش رفت .
طنين از خر شيطون پياده شو .
مرغ من يه پا داره ،نه .
من احمقو بگو كه دارم مخم رو پياده مي كنم تا تو رضايت بدي ... من مي فرستمش انگليس ، ببينم كي مي خواد جلوي منو بگيره .
قيمش من هستم .
تو خودت نياز به قيم داري .
اين مربوط به خودم ميشه .
طنين هيچ مي دوني از وقتي كه مامان فوت كرده و تو هم استعفا دادي و خونه نشين شدي ديگه نمي شه تحملت كرد ، توي اين شش ماه شدي يه عجوزه بد اخلاق .
مجبور نيستي اينجا بياي و منو تحمل كني .
اين چه روشيه تو انتخاب كردي ، نمي شه با تو حرف زد . به خاك مامان قسم طنين ، اگر اخلاقتو عوض نكني ديگه باهات حرف نمي زنم .
واي اگر اين كارو كني من ميميرم ، حرف زدن با تو برام مثل تنفس اكسيژنه .
مسخره مي كني ، امتحانش ضرر نداره .
طناز حوصله ندارم بس كن .
به آشپزخانه رفتم و خودم را مشغول دم كردن چاي كردم ، طناز دنبالم آمد و گفت :
طنين اين فرصت طلايي رو از تابان نگير ، اون مي تونه اونجا هم فوتبالشو ادامه بده و هم درسشو بخونه .
تابان همين جا و توي همين شهر هم مي تونه درسشو بخونه و فوتبال بازي كنه ، لازم نكرده از اين كشور بره .
طنين ، وظيفه من وتو در مقابل تابان خيلي بيشتر از بچه هاي ديگه ست و كوتاهي ما باعث ميشه وقتي بزرگ شد بگه شما اين كارو نكردين و اون كارو نكردين اما اگر پدر و مادر داشتم اين كارو مي كردن .
تو اگر نگران گلايه تابان در آينده هستي از حالا خودتو بكش كنار چون اگر بنا بر گلايه باشه ، اگر بفرستيم بره اون ور دنيا باز هم ميگه اگر پدر و مادر داشتم آواره نمي شده .
اه گربه مرتضي علي ... هر چي ميگم يه جوابي ميده ... من رفتم .
طناز به حالت قهر رفت ومن هم به اتاقم برگشتم يعني اتاق سابق مامان ، از وقتي فوت كرده بود اين اتاق رو بدون اينكه تغييري توش ايجاد كنم براي خودم برداشتم . حتي روي تختش مي خوابم و پتوي اونو روم مي كشم و تمام غمم رو فراموش مي كنم .
sorna
01-14-2012, 11:30 AM
روي زمين كنار قبر مامان و بابا نشستم و دستام رو دور زانوانم حلقه كردم و به خط نستعليقي كه نام مامان رو روي سنگ سرد حك كرده بود نگاه كردم . گورستان در اين وسط هفته پاييزي خلوت بود و آفتاب نيمه جان سعي مي كرد آخرين توانش رو براي گرم كردن زمين بكار ببرد اما نا موفق بود . جعبه خرما روي سنگ بود و گاهي رهگذري روي پا مي نشست و فاتحه اي مي خواند ، دانه اي خرما بر مي داشت و مي رفت دنبال روزگار خودش ...
سايه اي رويم افتاد و من فارغ از دنياي اطراف ، در خودم بودم . رهگذر ديگري نشست و فاتحه خواند اما توقفش كمي زيادتر از ديگران بود ، كم كم نسبت به حضورش كنجكاو شدم و سرم را بلند كردم . نگاهم در يك جفت نگاه گرم نشست ، نگاهي كه منو ياد سالهاي قبل در يك نيمه شب مي انداخت .
سرما مي خوري روي زمين نشستي .
نه ... اين طرفا .
رفتم خونه نبودي و فكر كردم رفتي ديدن هستي ، با طناز تماس گرفتم گفت مي تونم اينجا پيدات كنم .
طناز ! ... با من قهر كرده ... كار داشتي دنبالم مي گشتي .
آره كارت دارم ... چرا قهر ؟
يه اختلاف نظر ... چيكار داشتي ؟
نگاه حامي مرا مي سوزاند ، به سنگ گرانيت خيره شدم و او گفت :
ميدوني آدم ركي هستم و از مقدمه چيني خوشم نمياد ... چرا نميزاري تابان بره ؟
چرا مي خواهيد از من جداش كنيد ؟ پدرمو ناپدريت گرفت ،خواهرمو برادرت ، مادرمو دنيا ازم گرفت و حالا همه با هم دست به يكي كردين همين يه برادررو از من بگيرين .
با پدرت از نزديك آشنايي نداشتم اما مادرتو به اندازه مامانم دوست داشتم ، خواهرت هم رفته پي زندگيش و كسي اونو از تو نگرفته . تابان هم چند ساي ديگه ميره .
حالا تا چند سال ديگه .
اين خودخواهيه .
اين خودخواهي نيست ، من دارم براش هم مادري مي كنم هم پدري .
طنين تو داري به خاطر خودخواهي خودت آينده اون بچه رو خراب مي كني .
برادر منه ، چه سنگيني روي شونه هاي تو داره ... همه اين جنگ و جدل رو تو شروع كردي .
برادرت هست درست ،اما من هم به آينده اش علاقمندم .
من نمي خوام كسي به برادرم ترحم كنه .
اين ترحم نيست ، اسفنديار در حقت بد كرد و من دارم ديني رو كه به گردن اون بود بر مي گردونم .
من نمي خوام تو اداي دين كني .
من اين كارو براي تو انجام نمي دم ، تابان لياقت بهترين ها رو داره و لايقه اينكه توي يك شرايط عالي درس بخونه و رشد كنه . اون بچه چه گناهي كرده كه بايد اين همه غم رو تحمل كنه ، بزار از اين محيط دور بشه تا بتونه غم بي پري و مادري رو التيام ببخشه و به آيندش اميدوار باشه .
اون طاقت دوري منو از نداره
از كججا اينقدر مطمئني ( با احتياط افزود ) من باهاش حرف زدم ، حرفي نداره اما گفته فقط در صورت رضايت تو .
به حامي نگاه كردم ، ضربه آخررو زد و من خلع سلاح شدم .
طنين مي دونم تابان رو خيلي دوست داري و ترتيبي مي دم هر وقت دلتنگش شدي بري ببينيش ، حالا چي ميگي .
بدون اون حامي ، من خيلي تنها مي شم .
اين تنهايي رو خودت انتخاب كردي .
من باز هم فكرم را بلند بلند گفتم ! لحظه اي به حامي خيره شدم و به حرفهاش فكر كردم به تابان ، به اين چند سال پر ماجرا .
آه پر سوزي كشيدم و گفتم :
چه زود خانواده ام نابود شد .
درسته پدر و مادرت در قيد حيات نيستن اما شما سه تا هم با هم ميشيد خانواده ... خانواده نيازي ... درسته كه تابان از شما دور مي شه اما شما سه تا بايد هميشه با هم و پشت هم باشيد .
باشه قبول ، اما يه شرط داره . تابان بايد درسش تمام شد برگرده و نبايد اونجا موندگار بشه .
من از جانب تابان قول ميدم .
حس يه قاصدك رو داشتم اسير دست باد كه به هر طرف مي بردنش ، اما باز هم هيچ جايي نداشت و گيج و سر درگم بود.
طنين ... تو داري گريه مي كني ؟
درهم شكسته و خرد شده گفتم :
اين اشك ناتوانيه .
ناتواني ! آن هم تو ؟ اگر تمام دنيا ناتوان باشن قبول مي كنم اما نا تواني تورو نه .
بدون تابان چكار كنم ؟
يه كار خوب ... با من ازدواج كن .
مثل آدمي كه ضربه نهايي به سينه اش خورده باشه ، شدم و حس كردم دارم به عقب پرت مي شم .
چرا اينطوري نگام مي كني حرف بدي زدم ، نكنه باز هم جوابم منفيه .
قلبم فرياد ميزد آره قبوله اما عقلم ميگفت ، نه درخواستشو رد كن .
نه .
نه!
فرياد حامي توي شهر خاموش پيچيد .
چرا كس ديگه اي تو ...
به خودم جرات دادم و به حامي نگاه كردم و گفتم :
حامي حاضرم همين جا به خاك پدر و مادرم قسم بخورم كه جز تو هيچ مردي نتونست يخ قلبمو آب كنه و تنها مردي كه فكر كردن بهش به من حس خوشايندي مي داد تو بودي و هستي اما ... حامي ، من و اين آتيش كينه از هم جدا نشدني هستيم ... سعي كردم به حرفت عمل كنم و با عشق تو اين آتيش رو خاموش كنم اما نشد ، بخدا نشد . حامي دوستت دارم ، تو اولين و آخرين عشقمي و تا زماني كه منو تو گور بزارنباز هم عاشقت باقي مي مونم اما نمي تونم ، از توانم خارجه ...
كاش زماني كه اسفنديار اصرار داشت قبول مي كردم و تو رو به عقد خودم در مي آوردم ، اونوقت ديگه اين همه عذاب نمي كشيدم .
در اون صورت تو مي شدي شريك اسفنديار و من تا ابد از تو بيزار مي شدم .
اگر زنم بودي و ازمن بچه داشتي با حالا فرق مي كرد.
اگر زنت بودم و بيست تاهم بچه داشتم يك روز به آخر عمرم مانده بود رهات مي كردم و ديگه اسمتو نمي آوردم . بهم زمان بده .
من چهل سالمه مي فهمي ... باشه بهت فرصت ميدم ، چقدر ميخواي يك سال ، دو سال ... ده سال ،بيست سال .
نمي دونم ، شايد بشه به آينده اميدوار بود .
طنين امروز هم آينده روزهاي گذشته است ... من سه بار از تو خواستگاري كردم و اميدوار بودم توي اين سومين بار جوابمو بگيرم .
حامي ، من تو بد شرايطي هستم .
تو قبول كن نامزد من شي همون طور كه نامزد فواد بودي ، اگر ديدي نمي توني تحملم كني تركم كن .
حامي از من بگذر ، آدمي كه نمي تونه با خودش كنار بياد زندگيتو خراب مي كنه . منطقي باش .
طنين ، عشق منطق سرش نمي شه .
پس من عاشق نيستم كه دارم عشق و منطق رو زير راديكال مي برم .
تو زيادي عاقلي ... وجدانتم خيلي بيداره . طنين ، تو خيلي پاكي و من همه اينها رو مي خوام . تو هم بچه اي هم يك انسان بالغ ، قول ميدم مثل يه ديوار محكم باشم كه تو فق بهش تكيه بدي اما كنارم بموني و با من باشي ... چرا گريه مي كني ؟
حامي دوستت دارم اما برو ، برو فراموشم كن .
چرا ؟
من ... من نمي تونم فقط برو ، من براي تو بهترين رو مي خوام و من بهترين نيستم .
تو برام بهتريني چرا نيستي ، من تو رو مي خوام با تمام سلول هاي بدنم با تمام وجود . تو نمي دوني با من چكار كردي ، يك روز آمدي به من اعتراف كردي عاشقمي اما تا شب نشده رفتي به خواستگاري كس ديگه جواب دادي . تو مي دوني شبي كه شنيدم تو نامزد شدي تا صبح راه رفتم و مثل ديوونه ها با خودم حرف زدم و سيگار كشيدم . مي دوني چند بار تو رو تعقيب كردم و از اينكه كنار فواد نشستي آتيش گرفتم و صدام در نيومد . شب عروسي احسان ، شب تولد دوباره من بود ... هر روز و هر شب انتظار مي كشيدم خبر ازدواج تو رو بشنوم و اين انتظار داشت منو مي كشت اما روي پا پيش گذاشتن رو نداشتم . تو چي مي دوني از دردها من ... تو فقط خودتو مي بيني .
ديگه تحمل شنيدن حرفهاي حامي رو نداشتم ، بلند شدم و از حامي دور شدم . خودش رو به من رسوند و بي رحمانه بازويم رو گرفت و گفت :
كجا فرار مي كني برگرد همين جا ...
دوباره سر قبر والدينم ايستاديم و حامي ادامه داد :
همين جا كنار قبر عزيزانت ، تا از تو جواب مثبت نگيرم نميزارم بري ، تو بايد به من جواب مثبت بدي حتي اگر شده به زور .
بهتره با احسان تماس بگيري و بگي دو تا چادر بياره برامون اينجا برپا كنه تا ابد موندگارشيم .
حامي شكست خورده پرسيد :
يعني تا ابد نمي خواهي به من جواب مثبت بدي ؟
ديگه زير اون نگاه ياراي مقاومت نبود ،گفتم :
حامي ، پشيمون نمي شي ؟
در سكوت نگاهم كرد ادامه دادم :
قبول اما يه شرط داره ... هيچي ازت نمي خوام جز يه مهريه سنگين .
تمام دار و ندارم رو مهرت مي كنم .
مهريه من عشق توئه ، مي توني اين مهريه سنگين رو بدي ... عندالمطالبه .
حامي با لبخندي پر از آرامش ، چشمش رو باز و بسته كرد ... سكوت محض بود و من بودم و حامي ، هيچ كس و هيچ چيز نبود و شاهد عقدمان دلهاي عاشقمان و گور پدر و مادرم بود .
sorna
01-14-2012, 11:31 AM
>>>پایان<<<
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.