PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩ الم. ذلك الحسين ۩۞۩ ╬♥╬ ۩۞۩



R A H A
01-13-2012, 08:39 PM
الم . ذلك الحسين

خدايا،دوستت دارم

مهربانم،تك تك حروفي را كه مي‌نويسم، التماسي است از تمام وجودم به حضرت شما تا اجازه دهي حرف بعدي را آن گونه كه خود مي‌پسندي بنگارم.

1

سگ‌ها پيكرش را با سخت‌دلي به دهان مي‌گزند...سگاني گزنده كه پيش‌تر آن‌ها را نديده بود...وحشي‌سرشت و آلوده به تمام پلشتي‌ها ...از نيشترشان خونابه فرو مي ‌چكد.. .

تلاش مي‌كند آن‌ها را دور نمايد، ولي بي‌ثمر است..سگان تندخو هر لحظه بر درنده‌ خويي و ستم و بي‌رحمي‌خويش مي‌افزايند.

از همه بي‌رحم‌تر همان سگ رنگارنگ است..همو كه گردنش را مي‌خواهد ..مي‌رود تا با وحشي‌گري بر گردن سفيدناك او به يك‌باره پنجه افكند..گردني سيم‌گون به سپيدي ظرفي نقره‌فام.

آه..آه..آه..آب..آب..جگرم از عطش شرحه شرحه شد.

از خواب برخاست..بلورواره‌هاي عرقي را كه در نور ماه مي‌درخشيد، از پيشاني سترد.

دو سيماي نوراني نگاه در روي هم شستند..مهتاب و سيماي او.

حسين به كران‌هاي دور به ستارگان مي‌نگريست..و مي‌انديشيد.

برقي كه از آن دورها مي‌آيد، هر لحظه درخشش افزون مي‌گردد..نور مي‌افشاند..
و در تكاپو است تا رازهاي نهان را بر ملا سازد..

فرزندزاده از بستر خود بر مي‌خيزد..وضويش را به اتمام مي‌رساند..

خنكاي آب دجله در روحش مي‌تراود..يك سوم شب گذشته است..

به جز زوزه سگ‌ها در دورادور چيز ديگري نيست تا سكوت شب را بشكند.

كشكول‌هاي لبريز از غذا، و كيسه‌هاي آكنده از هميان‌هاي زر و سيم را برداشت و شروع كرد كوچه‌هاي مدينه را بكاود. از پيچاپيچ چند كوچه گذشت..بر آستان خانه‌اي كه در آستانه فرو ريختن است، ايستاد..نقاب خود به چهره فروكشيد.

اكنون چون شبحي از اشباح شب يا يكي از اسرار تاريكي به نظر مي‌آمد..مقداري روغن و‌اندكي آرد گذارد و..از دهليز كوچك همياني پر از پول درون خانه افكند.. .

سپس در زد و خود پيش از آن كه در گشوده شود،‌ به سرعت گام‌هايش افزود و كوچه‌هاي تيره او را در آغوش خود پنهان كردند.

از دريچه خانه‌اي بزرگ، روشنايي به بيرون مي‌تراويد..و خنده‌اي مستانه و..به دنبالش خنده‌هاي ديگر..خدايا به تو پناه مي‌برم، و به سمت راست خراميد. نزديك قصر ستم‌ران مدينه، وليد بن عتبه بن ابي‌سفيان.

چشم‌انداز آن كاخِ شاهي بسيار بلند مي‌نمود و..خانه‌هاي گلي كه آن را از هر طرف در برداشت، از ظلمي‌سنگين و كمرشكن در توزيع ناعادلانه ثروت‌ها حكايت مي‌ كرد..فقر در آغوش ثروت..نيازمندي و رنج در كنار فراخ‌دستي و شادخواري.

R A H A
01-13-2012, 08:40 PM
اي رسول خدا كجايي؟! بشتاب تا ببيني برده‌هاي آزادشده‌ات، چه مي‌كنند..آن هم در شهر تو..كجايي‌اي نياي من...

شب هم‌چنان مدينه را در سياهيِ درآميخته به رمز و راز، فرو برده است..ستارگان در صفحه آسمان ميخ‌كوب شده‌اند..ماه در پشت تپه‌هايي كه خود را به زور، بلند نمايانده‌اند، پنهان كرده است..و تاريكي ترس را دوچندان مي‌كند.

آن شب مدينه، زن راهبي‌را مي ‌مانست كه حله سياه خويش را با غرور فراوان از پي خويش مي‌كشيد.

آن مرد بيني برافراشته و گندم‌گون با دو چشم درخشنده، در كنار خرمابني كه جدش پيامبر آن را نشانيده بود، ايستاد..اين سخن جدش را به ياد آورد: عمه خود نخل را گرامي‌داريد.

خيلي پير شده بود؛ ولي هم‌چنان رطب و خرما و سايه مي‌بخشيد. تن خود را به تنه آن تكيه داد..و هر دو يك تنه شدند..چشمه نماز جوشيدن گرفت و عطر و خنكاي كلمات آسماني، آن‌جا را در خود فرو برد..و حسين دو ركعت نماز خواند..سپس به سوي پيامبر رفت...

خاطره هم‌چنان به تصاوير كودكي مي‌درخشد..حسينِ هفت ساله به سوي نياي بزرگش مي‌خرامد..خود را به آغوش پيامبر مي‌افكند و عطر وحي، و خنده‌هاي فرشتگان، دنيا را پر مي‌كند. تصاوير به دنبال هم مي‌آيند..به يك‌باره چون آذرخش مي‌درخشند و بعد خاموش مي‌گردند.

مردي كه از پنجاه بيشتر مي‌نمود، خود را روي قبر‌انداخت. گرمي‌آغوش در جانش تراويد. تربت پاك را به آغوش كشيد و شروع كرد آن را ببويد. عطري آسماني سينه‌اش را نوازش مي‌كرد. پنداري به رخساره جدش بوسه مي‌زند.

دست خود را در موهايش كه چون‌امواج صحرا مي‌لرزيد، فرو برد..با گذشته‌هاي درخشانش بازي مي‌كند..پنداري با آدم و ابراهيم معانقه مي‌كند و گويا تمام هستي را در آغوش مي‌كشد.

يا جدّاه، آن‌ها از من‌امر بزرگي را مي‌خواهند..نزديك است آسمان‌ها به خاطر آن از هم پاشيده شوند و زمين شكاف بردارد.

آنان از قله كوه مي‌خواهند تا بلنداي دل انگيز و زيباي خود را به سود دره‌هاي تاريك رها سازد. مي‌خواهند كه ابرها آسمان را رها كرده، و نخل‌ها سر فرود آرند..آن‌ها از حسين مي‌خواهند كه بيعت كند..آن هم با يزيد!

حسين چشمان خسته‌اش را فرو بست و آبشاري از نور محمد جوشيدن گرفت...

چهره‌اي كه چون بدر مي‌تابيد، و بال‌هاي فرشتگان در اطرافش دو، سه و چهار تا گسترانيده مي‌شد.

حبيب من‌اي حسين، پدر و مادر و برادرت نزد من آمدند..آرزومند ديدار تواند..زودتر به سوي ما شتاب كن.

- مرا به دنيا نيازي نيست پدر جان! مرا به خويش فراخوان.

- و شهادت عزيزم..همه دنيا به شهادت تو نيازمند است.

و حسين از دم‌دمه‌هاي صبح بيدار شد، با جدش وداع نمود و راه برگشت منزل را فراپيش گرفت.

اينك رؤياي ديشب در برابر چشمانش مجسم شده است. چيزي نمانده تا به شاخه‌اي از سدرة المنتهي دست يازد. نوري آسماني در ژرفاي جانش درخشيدن گرفته است..و ندايي در سينه‌اش خلجان مي‌كند..

برايش كوس رحلت مي‌نوازند و..اسب زمان، بادپاي مي‌تازد..و ناقه‌ها در صحرا سربرافراشته تا نظم كاروان را به نظاره بنشينند.

R A H A
01-13-2012, 08:40 PM
2
اين شهر را چه شود كه اين چنين هراسان، خانه‌هايش مي‌لرزد، و ديوارهايش از ترس تكان مي‌خورد؟ ..عزت گم‌شده كوفه كجاست؟ ..هيبت ديرين آن كو؟..نكند فراموش كرده كه روزي پايتخت بوده است؟!

آن مرد غريب، كه تا قبل از شب هزاران نفر او را احاطه كرده بودند، از خودش مي‌پرسيد...؟!

ولي اكنون او هراسان و با پروا كوچه‌هاي شهر را مي‌كاود..كسي نيست راه بدو بنمايد...

نكند در مأموريتش شكست خورده است..او سفير حسين به كوفه، پايتخت مجد از دست رفته است. مرداني كه بر سر خيزش به همراهش، به او دست بيعت سپردند، كجايند؟ ..آن همه شمشيرها و زره‌ها، و آن كلماتي كه چون برق‌هاي آسماني و با طنيني رعد آسا همراه بود، كجاست؟!

چگونه سپاهي كه از بيست‌هزار نفر افزون بود، به موش‌هايي هراسان تبديل شد كه با ترس و لرز در لانه‌ها مي‌خزند..لانه‌هايي كه در سوراخ زمين حفر شده است؟!

انديشيد كه با آوايي بلند بانگ بر آرد: يا منصور‌امت؛ شعاري انقلابي..

و به ياد بدر..شايد آن‌ها از نو در اطرافش گرد آيند..‌

شايد آن‌ها دگر بار چون طوفان، شتابان براي محاصره كردن قصر ستم، وزيدن گيرند..

ولي آن‌ها كه او را در روشناي روز رها كردند، چگونه باشد كه در دل تاريكي بازگردند؟ آيا پنداري آن‌ها كه در شعله نگاه خورشيد گريخته‌اند، در تاريكي گيسو فروهشته شب، باز خواهند گشت؟

مسلم بن عقيل ره مي‌پويد..گام‌هايي سست بر مي‌دارد..و در حالي كه همراه با دو رهنمايش از صحرا عبور مي‌كند، سيماي همه جنگاوران خيزشگر و انقلابي‌برابر چشمانش مي‌نشيند..

شن‌هاي موج‌انگيز و خشك، جايي كه نه آب است..و نه زندگي..و نه چيز ديگر به جز ريگ‌هاي داغ..تشنگي..بيابان.

راهنمايان از تشنگي جان باختند، و او تنها مانده و راهش را مي‌پويد.‌انديشيد تا از همان راهي كه‌امده باز گردد..ولي حسين از او خواسته اين مسير را تا فرجام بپيمايد.

راستي او سفير حسين در كوفه است..كوفه‌اي كه مي‌خواهد عزت گم‌شدة خويش را بازيابد..

كوفه‌اي كه نگاه خريدارانه‌اش از پي حسرت ديدار علي بن ابي‌طالب در غمي‌گران‌بار نشسته است..مي‌خواهد عدل او را بشناساند..و مهربانيش را..و دردمنديش با نيازمندان و تهي‌دستان را..

مي‌خواهد از نو در خانه بلاغتش ساز طرب بنوازد..مي‌خواهد كه از آن منبر متروك، چشمة علم و فصاحت بجوشد..اين رؤياهاي شگرف مردمان است، موش‌هايي كه در لانه‌هايشان رؤيا مي‌بينند و از ترس به خود مي‌لرزند.

R A H A
01-13-2012, 08:40 PM
رؤياهاي سرخ بازواني آهنين يا درشتناك‌تر مي‌خواهد.


خستگي سفير را از هوش برد..چونان رهبر هزيمت ديده و زبون گشته‌اي كه خود را به سختي از پي مي‌كشد..تلخي شرنگ هزيمت را در كام خود مي‌چشد..اما در روياروي لشگري پندارين.


حق دارد دچار شگفتي شود. ببين، چطور سپاه بزرگش را به شايعه‌اي دروغين از هم گسستند!..در برابر سپاهي كه از شام خواهد رسد..سپاهي پندارين..زاييده خيالي بيمار..خيالي كه تنها با عقل موشي ساخته شده است، در خواب و هراسان از يك گربه..از اسمش فقط.


غريبه كنار دري كهنه و قديمي ‌نشست، تا نفسي تازه كند. پنداري پيوسته صحراها را در مي‌نورديده و دره‌ها را مي‌پيموده.


طوعه در را گشود. پيرزالي كه در انتظار بازگشت فرزندش بود تا از مردي كه بر گرفتنش جايزه تعيين نموده‌اند جستجو كند.


- آيا جرعه‌اي آب در اين‌جا برايم يافت نمي‌شود؟


و طولي نكشيد كه پيرزال آب به دست به سويش روانه شد..آب را لاجرعه در كام كشيد و وامانده را بر سينه اش فروريخت تا زبانه‌هاي آتش صحرا را در اعماقش فرو بنشاند.


پيرزال ستيزانه نشستن مرد غريبه را واخواست كه:‌
اي بنده خدا، آيا آبت را ننوشيدي؟!.. اكنون برخيز و به أهل خويش بازگرد.


به سكوت پناه برد..سكوت ناشناخته‌اي كه هيچ كس نمي‌خواهد اعماقش را بپيمايد.


- برخيز، خدا تندرستت دارد..براي تو شايسته نيست كه بر درگاه خانة من بنشيني.
- پس چه كنم؟..


به راستي كه گم‌شده‌ام و هيچ كس نيست كه بر من ره بنمايد.


زن هراسناك نجوا داد:


- اي بندة خدا، تو مگر كه هستي؟!


- من مسلم به عقيلم.


زن در نگاهي بهت زده فرياد زد:


- تو مسلمي‌؟!..برخيز، برخيز.


- به كجا شوم،‌اي بنده خدا؟


- به خانه من..


و در افقي تاريك در را گشود..دريچه‌اي كه به سوي نور باز مي‌ شد ..


لحظه‌اي ‌اميد..


قطره‌اي آب در گرماگرم صحرا.


و خانة آن كوفي، مسلم بن عقيل، آن مرد آواره، را در آغوش فشرد.


‌اما ديگر خانه‌هاي هراسناك به آهنگ سم اسباني گوش سپرده بودند كه زمين را از پي مردي غريب مي‌كوبيدند.


ادامه دارد.............

R A H A
01-13-2012, 08:41 PM
3
كاروان در راه خويش به سوي‌ام‌القري صحرا را درمي‌نوردد..

كارواني شگفت..كارواني تجاري نبود و..همچنين..به نظر نمي‌رسيد كه كاروان زائران خداي‌خانه باشد..

با كودكاني بسيار..كودكاني كه گل‌هاي بهاري را مي‌مانند.

در پيشاپيش كاروان مردي است كه در چشمانش برق خورشيد مي‌درخشد..

و در پيشانيش ماه، و صحراها در گرماي آغوش سينه‌اش به هم مي‌پيچد.

در كنارش چهره‌اي است به زيبايي بدر..جواني در سي سالگي يا بيشتر..

او را ابوالفضل مي‌خوانند..

شاه شمشادقدان يا ماه بني هاشم..

پيوسته به برادرش مي‌ نگرد

و سي‌مرغِ نگاهش را در برابرش به خاكِ قرباني مي‌نشاند. ..

او را سيد و سرور خود مي‌خواند.

وراي او جواني شگفت پديدار مي‌شود كه در صورت و سيرت

و كردار و گفتار شبيه پيامبر صلي الله عليه و آله وسلم است..

به راستي او علي است..علي اكبر..

و در كاروان كجاوه بسيار است..

بسي بيشتر از خيلي..و نيز كودكان.. .

كاروان ره مي‌سپرد و تاريخ نفس‌هايش را به بند مي‌كشد،

و كلمه‌ها با دل شكستگي برون مي‌تراود و با زمزمة ناقه‌ها در مي‌آميزد.

- و هنگام كه به سوي مدين حركت نمود، گفت: باشد كه پروردگارم به راه راستم رهنمون گردد.[1] (http://ayehayeentezar.com/showthread.php?t=3468#_ftn1)

- اين راه كمين‌گاه خطر است، اگر چه آن را به راهي ديگر واگذارد.

سرنوشتي شگفت كاروان را به پيش مي‌راند..

كاروان كوچك در پي راست نمودن مسير انسانيت است.

بانگ كلمات حسين هم‌چنان در گوش‌ها طنين‌انداز است..

هدف‌هايي سترگ..اين روح بلند در زيب ملكوت است.

كلماتش مي‌رود تا با نسيم‌هاي صحرا بذرهايي را در اعماق زمين بنشاند..

آيا مرگ، خود به تنهايي هدف است..

چگونه زندگاني از رحم مرگ برون مي‌خزد؟..

و اگر مرگ فرجام كاينات است،

پس چرا راهي كه به سوي مرگ پايان مي‌پذيرد را برنگزينيم ؟

مرگ مي‌تواند زيبا هم باشد؟

R A H A
01-13-2012, 08:41 PM
از حسين بپرسيم :

- اگر مرگ هدف تو بود، پس چرا كودكان و زنان را همراه خويش برگرفتي؟

و اگر كران‌ها در سياهي نشسته،

از چه اين همه جماعت ضعيفان رنجور را همراه خود مي‌بري؟...

- خدا خواسته است كه آن‌ها را اسير ببيند؛

خدا خواسته است مرا كشته ببيند..تشنه خواهم مرد..

در كنار رودي خواهم افتاد

كه آب‌هاي آن پنداري شكم مار است كه موج بر مي‌دارد..

- حسين چه مي‌خواهد؟ ..

- مي‌خواهد تشنه بميرد.

- چرا؟!

- اين خواست خداست!

- خواست مردم...

كاروان به مكه نزديك مي‌شود..مكه..مادر زمين..در دره‌اي لم‌يزرع..

«اولين خانه‌اي كه براي مردمان بنا شده است»[2]..

جبرئيل بر كوه نور بال گسترانده است..

غار حرا؛ آنجا كه زمين سر بر آسمان مي‌سايد..

نوباوگي محمد..جواني او..واپسين پيام‌آور تاريخ...

سايه روشناي سبك‌خيز عصر، گيسو بر مي‌افشاند..

و نوري كم‌سو برآماسيده، تا هيبت اختران نورگستر را به خود گيرد..

روشنايي بهت‌آور، نگاه خود را در آبگينه شهر مي‌شويد..

اخباري كه از دمشق مي‌آيد، تنش را به لرزه مي‌نشاند؛

همانا هرقل در گور شد و اكنون هرقلي ديگر...

شعبان سه روزش را در مي‌نوردد..

كاروان وارد مكه مي‌شود و چوب‌دست سفر را در كنار «بيت العتيق» مي‌نهد.

حسين شيفتة زيارت قبر مادربزرگش خديجة كبري است..

فداكاري‌هايش را به خاطر محمد به ياد مي‌آورد..

و او از پي همان راه است..

مي‌خواهد آيين آن پيام‌آور سترگ را باز ستاند.

R A H A
01-13-2012, 08:42 PM
- سرورم حسين چه در سر داري..چرا همين جا در حرم الهي درنگ نمي‌كني؟

- آن‌ها مرا به زندگي آسوده نخواسته‌اند..آن‌ها مي‌خواهند مرا بكشند،

حتي اگر پرده‌هاي كعبه را به چنگ گيرم..

آن‌ها از من كار سترگي مي‌طلبند..

هيچ ديده‌اي كه نخل‌ها يا كوه‌ها سر به خاك ذلت سايند و خم شوند؟

هيهات..هيهات.

- و چرا عراق ؟..آيا جاي ديگر نبود؟

عراقي كه پدرت را كشت و برادرت را فريفت و منبر را به معاويه تسليم نمود؟!..

- و چرا اكنون..كم‌اندك درنگي !..

- اگر‌امروز نروم فردا رفته‌ام و اگر فردا نرفتم، پس فردا رفته‌ام..

و به خدا قسم مرگ را گريزي نخواهد بود..

و به راستي من روزي را هم كه در آن كشته مي‌شوم، مي‌دانم.

از زمين سؤالاتي بر مي‌خيزد ...

نشانه‌هاي پرسشگرانه‌اي پديد مي‌آيد

و چيزي نمانده كه در برابر گفتارهاي آسماني

بند از دل اين سؤالات گسسته گردد..

پنداري از وراي پرده‌هاي غيب مي‌آيد.

مي‌نگرد و به جز پرچم‌هاي‌اموي چيزي نمي‌بيند..

شمشيرهايي كه از آن شرنگ نيرنگ مي‌چكد

و دشنه‌هايي زهر خورده..

او چشمه‌هايي را مي‌بيند كه مي‌جوشد..

رودها و جوي‌ها..او به آن سوي كران‌ها مي‌نگرد..

آينده‌اي را مي‌بيند كه از رحم روزگاران برون مي‌خزد.

كار اين مرد، غريب مي‌نمايد..

از پي آن است كه سرنوشت را در هم پيچد..

بيني شيطان‌هاي زمين را به خاك سايد..

نظامي‌را كه تا دندان مسلح است، منهزم سازد..اما چگونه؟!

با كارواني كوچك..هفتاد نفر يا بيشتر..نوباوگان و دوشيزگان..

و صحراها به كلماتي شورانگيز

و خيزش‌برآور كه فراسوي مرزها بال مي‌گشايد، گوش مي‌سپارند..

كلماتي كه عصاره پيام‌آوران است..

با «بِسْمِ اللّهِ» شروع مي‌شود..«مَجْرَاهَا وَمُرْسَاهَا»[3] ..

- اين وصيت حسين بن علي است به برادرش محمد بن حنفيه

كه شهادت مي‌دهد «لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ»، خدا تنها و بي‌انباز است

و «محمد» بنده و پيام‌آورش كه آيين حق را از جانب خدا آورده است.

و اين كه بهشت حق است، و دوزخ نيز، و قيامت بي‌ترديد خواهد‌امد،

و «آنك خداوند، كسان را كه در قبرها مي‌زيند، بر مي‌انگيزاند»[4].

R A H A
01-13-2012, 08:43 PM
و من از مدينه مي‌روم، نه از سر عشرت‌پيشگي و نه فساد و ستم‌گري،

بلكه براي پالودن غبار تباهي از سيماي‌امت جدم.

مي‌خواهم‌امر به معروف و نهي از منكر كنم،

و سنت نيايم رسول خدا و پدرم علي بن ابي‌طالب را جاري سازم.

پس هر آن كه مرا به قبول حق بپذيرد،

الله تعالي را كه سزاوارتر است،

به حق پذرفتكار شده و هر كه اين را به خودم بازگرداند،

بردباري در پيش گيرم

تا الله تعالي بين من و آن مردمان به حق داوري نمايد

كه حضرتش بهترين دادگران است..

چشمه قيام جوشيد و پيام اولش بيرون تراويد..

سلاحش صبر است و پايداري و مرگ.

مرگ سلاح است..بلكه زندگاني است..

آب زندگاني..اما چگونه ؟

- آري..هر رادسيرتي كه با فراخ‌دستي مرگ را در آغوش كشد،

به راستي زندگي خواهد كرد و جاودانه خواهد زيست..

پدرم اين را به من‌اموخت، هنگام كه در صفين بر كنارة فرات بانگ زد:

«الموت في حياتك مقهورين و الحيات في موتكم قاهرين».


[1]وَلَمَّا تَوَجَّهَ تِلْقَاء مَدْيَنَ قَالَ عَسَى رَبِّي أَن يَهْدِيَنِي سَوَاء السَّبِيلِ [قصص : 22].

[2] إِنَّ أَوَّلَ بَيْتٍ وُضِعَ لِلنَّاسِ لَلَّذِي بِبَكَّةَ مُبَارَكاً وَهُدًى لِّلْعَالَمِينَ [آل عمران : 96].

[3] [هود : 41].

[4] وَأَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا وَأَنَّ اللَّهَ يَبْعَثُ مَن فِي الْقُبُورِ [حج : 7].

R A H A
01-13-2012, 08:43 PM
4
و قصر «الإماره» بر سينه كوفه خفته است.

.كركسي هراس‌انگيز بر شكارش زانو زده..

زاغي افسانه‌اي، شوم‌گنانه غريو بر مي‌كشد..

سرها در دل آسمان گردن مي‌كشند و دست‌ها به خاك در مي‌آيند..

گرگ‌هاي گرسنه دورادور زوزه سر مي‌دهند..

و سگ‌هاي شكاري نيز..

شبي‌سياهناك و رازآلود..

و آن مرد بي‌نسب با نشاني كه در پيشاني دارد..

هم او كه وي را زياد بن أبيه «زياد پور پدرش»، مي‌خوانند..

فرزند آن شب مست..در تلواسه و تپاتاپ..

بر دلش، آشوب سر مي‌كوبد..

شيطاني پليد مي‌انديشد و به آزمودگي تدبير مي‌سازد..

كه پندار قتل چگونه خواهد بود..

به چنگ عقاب مي‌گلاويزد..

به سربازاني كه از شام مي‌آيند تكيه مي‌دهد و نيش دندان مي‌نمايد..

و قبايل را به اطاعت وامي‌دارد، و گردن‌ها را به كرنش مي‌خماند..

و سرها از پس يكديگر فرو مي‌غلتند...

R A H A
01-13-2012, 08:43 PM
نگاهش را به هاني بن عروه كوبيد.

نعره خشمگنانه‌اش را در خيشوم چرخاند و فرياد زد:

چرا فرزند عقيل را به خانه‌ات پناه داده و برايش جنگ افزار تدارك نمودي؟

هاني استوار و بي‌تزلزل گفت:

بهتر است تو به همان شام برگردي!

چرا كه برده‌اي حلقه به گوش‌تر از تو را به اين‌جا فرستاده‌اند!

ديو خشم از دل پور زياد غريد :

- به خدا قسم تا او را نزد من نياوري، رهايت نخواهم كرد.

جوابي‌آرام و استوار شنيد. به صلابت كوه‌ها.

- والله حتي اگر زير دو پايم پنهان شده باشد،

خود را از روي او كنار نخواهم كشيد!

- مي‌كشمت!

- در اين صورت فقط چكاچاك شمشيرها را در اطراف خود بسيار نموده‌اي !

مرد بي‌نسب به حمله‌اي گيسوي زعيم «مراد» را به چنگ گرفت،

كشيد و چنان ضربه‌اي به او زد كه بينيش در هم كوفته شد..

كوفه!..‌اي شهر شگفتي!..

‌اي آوازه‌خوان دل فريب..

‌اي روسپي‌سيرتي كه هر روز شويي مي‌جويي!..

چرا فرزندانت را نابود مي‌سازي؟‌

اي روبه صفت بي‌وفا، مسلم كجاست؟!

اسب‌هاي پاسبانان، شهر..

شهر هراسناك.

.شهر دغل..را مي‌كاوند،

از پي مردي مكي و نيز اهل مدينه كه نامش مسلم است..

و به راستي كه او مسلم است.

- چرا به دنبال او مي‌گردند؟

- مگر نه آن است كه چيزهايي ممنوع حمل مي‌كند..

چيزهايي خطرناك..

او شمشير علوي با خود دارد..

و قلب حسيني را..

مي‌خواهد انقلاب را پنهاني به سويي ببرد...

R A H A
01-13-2012, 08:44 PM
- شباهنگامي‌كه مردمان در خواب سكرآلود خويشند؟!

چشمان قرمز مدينه را مي‌پايد..و مسلم در خانه «طوعه» است..

مردي كه راه‌ها بر او پايان يافته

و زميني بدين وسعت بر او تنگ گشته،

و جز شمشيري كه به دست دارد، دگر او را پناهي نيست.

و طوعه..آن پيرزال..

به شيري زخمي ‌از شيران محمد مي‌انديشد..

قبضه شمشير را به دست مي‌فشارد؛

روشني پگاه بر مي‌دمد

و آغاز يك فرجام نزديك مي‌شود.

- آن‌ها بسيارند..صد يا بيشتر.

-‌اي خادمة خدا،‌اندوه به دل راه مده.

زنهار كه هنگامه ديدار رخ نموده است.

عمويم‌امير المؤمنين را به خواب ديدم كه مرا مي‌فرمود:

تو فردا با من خواهي بود...

گرگ‌ها خانة طوعه را به ميان گرفتند،

و شمشير علوي چون آذرخشي آسماني فرو ريخت.

.و رعدي خوفناك در فضا پيچيد...

R A H A
01-13-2012, 08:44 PM
مسلم بود:

قسم خورده‌ام كه كشته نشوم، مگر اين كه آزاد باشم

و اگر چه مرگ را چيزي پست ديدم

مردي غريب از وراي شن‌هاي جزيره مي‌آيد،

يكه و تنها در شهري كه به بي‌وفايي شهره گشت.

نبرد مي‌كند..

و مرداني كه ديروز با لبخند از نيش مسموم خويش نقاب بر مي‌كشيدند..

نيش‌هايي كه از آن خونابه فرو مي‌چكد.

و پور «أشعث» با صدايي بلند نعره زد:

- آن مردان ..آن مردان.

و قصر «الاماره» ناباورانه:

-واي بر تو، او كه مردي تنها بيش نيست!

- آيا پنداشته‌اي كه مي‌خواهي مرا نزد يكي از بقال‌هاي كوفه بفرستي!..

او شمشيري از شمشيرهاي محمد است!

و شمشير‌ها از شكستن شمشير او وامانده..

و آن مرد هم‌چنان نبرد مي‌كند..

با صلابتي اسطوره‌اي..

زخم‌هاي جاري..

عطش..و بي‌هوشي..

ديدني‌ها در برابر چشمانش تار شد..

و ضربه‌ها پياپي..

ضربه‌هاي بي‌وفايي..

دشنه‌هاي زهرآگين در بدنش فروخفت..

و كوه فرو ريخت..

و آن عزم پولادين از همياري آن پيكر به عجز نشست..

و قبضه شمشير وارهيد..

و هنگام كه شمشيرش برگرفتند به پهناي صورت گريست..

گرگ‌ها در شگفت شدند..

ولي راز آن گريه را درنيافتند...

R A H A
01-13-2012, 08:44 PM
كاروان صحرا را در مي‌نوردد..

و ستارگان دسته‌دسته نورهاي سست و مردة خود را از آسمان مي‌تكانند..

دانه‌هاي شن مي‌درخشد و كارواني كه بر زايران خداي‌خانه در ترك مكه پيشي گرفت،

در دل دره‌ها جاري مي‌شود..و خشاخش خارها پرده از رازهاي پنهاني شب بر مي‌گيرد.

.و چندي بعد «صفاح» تصوير مردي كه عزم عمره را استوار ساخته بود، در چشم‌ها رخ نمود.

- كيستي؟

- فرزدق بن غالب.

- نسبي‌كوتاه بر شمردي!

- اما نسب شما از من هم كوتاه‌تر است..شما فرزند رسول‌الله هستي .

و غبار ابهام پرده بر سوالي افكنده بود كه بر بام كوفه نشسته بود..خلافت گاه پدر و برادرش؟

- قلب‌ها با توست و تيغ‌ها بر تو.

آن چگونه قلب‌هايي است كه بازوان سر به دامنش نمي‌سپرد..

آن قلب‌هاي بيمناك است.

.قلب‌هايي كه در آغوش سنگ خفته‌اند.

.قلب‌هايي كه پاره گوشتي سرد و بي‌روحند.

و در «ذات عرق» حسين نشسته،

نامه‌اي را به دست گرفته مي‌خواند.

.و در برابرش صحرايي است بي‌انتها..

صحرايي كه تا انتهاي چشم‌ْخانه را به لشكر تاخته..

و اكنون تاريخ سرگشته چشم در چشم حسين ايستاده است

و فرجام اين مسير را نمي‌شناسد..

و مردي كه چندي پيش در كوفه بود، اكنون اين‌جا مي‌گذرد...

R A H A
01-13-2012, 08:48 PM
به تأسف سري جنباند كه :

-شمشيرها بني‌اميه راست و قلب‌ها تو را.

-راست مي‌گويي.

-فرزند رسول‌ خدا، چه مي‌خواني؟

-نامه‌اي از اهل كوفه، كه اكنون كمر به قتل من بسته‌اند..

و هر گاه چنين كردند براي الله تعالي حرامي‌ نمانده است..

جز آن كه آن‌ها پرده هتكش را ربوده‌اند.

-الله تعالي تو را در حرمت عرب «انشاد» نمايد.

و آن مرد به راه خويش خراميد..

و تاريخ كه‌اماج و مقصد خود را فهميد، گذشت..

به راستايي كه كمْ‌اندك با سمت كوفه تفاوت دارد؛

عنان از حركت خويش بركشيد..

آنجا به روياروي آن نهر ديداري خواهد بود..

تاريخ در آن نقطه يكي از شهرهاي جاودانش را بنا خواهد ساخت..

و در «خزيمه» ناقه‌ها گردن خماندند..كمْ‌اندك ايستادند..

و به آوايي شگفت گوش سپردند..

زنهار ‌اي چشم، پس به كوشش جشني بگير

پس بعد از من چه كسي بر شهيدان خواهد گريست

بر گروهي كه آرزوها آنان را سوق مي‌دهد

به سوي قدرها به سوي وفاي به عهد

R A H A
01-13-2012, 08:48 PM
و حسين آهسته گفت:

-اين قوم مي‌روند و‌اميد‌ها عنان به سوي ايشان كشيده است.

-پدر! آيا ما به حق نيستيم؟!

فرزند سترگش درنگي كرد..و سپس به آغوش جدش خراميد...

-آري، قسم به آن كه بازگشتگاه تمامي‌بندگان بدوست، كه چنين است.

-پس ما را از آن بيمي ‌نخواهد بود، پدر!

و چشماني از شوق جدش گشاده گشت.

و حسين، مردي كه در «ثعلبيه» راه‌ها بر او گم گشته بود را گفت..

نمي‌داند بر كدام دو راهي كه در پيش دارد، گام نهد.

- برادر عرب، اگر در مدينه تو را مي‌ديدم، حتما جاي گام جبرئيل را در خانه‌مان نشانت مي‌دادم..

آيا اين‌ها دانايانند و ما نادان؟! اين از نبايسته‌هاي ناشدني است!

مرد حيران مي‌گذرد..نمي‌داند فرجام كدامين دو راه به نجات است..

راه حسين يا راه زندگاني.

و آن كاروان بي‌توجه مي‌گذرد.

گام‌ها به سوي كوفه برداشته مي‌شود،‌اما آن قلب‌ها به سوي شهري ديگر بال مي‌گشايد..

شهري كه هنوز تا تولدش چندي باقي است.

همراه حسين بلند گفت:

-نخل‌ها را مي‌بينم..نخل‌هاي كوفه.

ديگر نپذيرفت و گفت :

-نخلي در اين مكان نبايد باشد..

در واقع اين سرهاي نيزه‌ها و گوش‌هاي اسبان است.

حسين نگريست:
-و من هم آن را مي‌بينم..آيا اين‌جا هيچ پناهگاهي نيست؟

-آري هست ؛ «ذوحسم»، كوهي در سمت چپ شما.

و ناقه‌ها را نشاندند..و آن‌ها را با بارهاي سنگينشان بر زمين فرو كشيدند..

كشتي‌هاي صحرا باز ايستاد..ايستاد تا از جهت قطب‌نما مطمئن شود..

يا شايد هم براي آن كه رو در روي دزدان دريايي نگرداند..

دزدهاي درياي تاريخ.

R A H A
01-13-2012, 08:49 PM
6
كوفه خوفناك است..

با خواري و فرومايگي به پاي ابن زياد سر مي‌خايد..

زياد با تازيانه‌اش اشاره مي‌كند..

و سرها از پيش فرو مي‌غلتند..

و دست‌ها را به سويي مي‌افكند..

و گردن‌ها به روي «أرقط » فراز شد..

به يقين همان سپاه پندارينش كه از شام بدين سوي مي‌آيد ظفرمند گشته..

تمامي‌كوفه در چنگ او اسير است..

به چشمِ نرمي‌، فرمانش را مي‌نوشد..

سر به درون كوفه نعره برمي‌آورد:

-دودمان حسين را بكشيد..

به راستي كه آن‌ها انسان‌هايي پاك سيرتند.

بردگان نظمي ‌به خود مي‌گيرند..

بردگان دنيا لشگري بزرگ فراهم مي‌آرند كه «حر» سالار آن باشد..

مأموريتي سترگ..

دستگيري و بازداشت آن كاروان..

اسب‌سواري، هزار سوار تا دندان مسلح را رهبر است..

و صحرا را از پي كارواني كوچك مي‌پيمايد..

R A H A
01-13-2012, 08:49 PM
اين مرد را سرنوشتي شگفت مي‌راند..

سرنوشت او را پيشاپيش كساني گمارده كه مي‌خواهند آزادي را به بند بكشند..

و او «حُرّ» است، آن گونه كه مادرش او را چنين ناميده...

و حرّ از پي مأموريتي كه در عمق جان خويش آن را نفرين مي‌فرستاد،

صحرا را مي‌كاويد..شن‌هاي روان بي‌انتها،

بانك رحيل بر او مي‌نواخت..

رحلت به سوي خورشيد، ولي زمين او را به خود مي‌كشيد،

چنان كه آن هزار نفر كه از پيش مي‌تاختند، را به خود خوانده بود.

و حرّ آوايي شگفت شنفت..آوايي كه از وراي شن‌هاي روان مي‌آمد:

-حرّ، فردوس برين بر تو بشارت باد!

-كدامين بهشت و حال آن كه من براي كشتن فرزندزاده پيامبر‌امده‌ام.

اسبان زبان برون افكنده‌اند..

تشنگي بدان‌ها آسيب رسانده..

و صحرا در التهاب است..مي‌درخشد..

دوزخي توان فرسا برمي‌فروزد..

و آنك به بهشت بشارت داده مي‌شود..

و در آن كران روي كاروان به سمت «ذي حسم»،

آن كوه كوچك، به چشم مي‌آيد.

خورشيد در سينة آسمان ريزه‌هاي آتش مي‌ريزد..

از التهاب در انفجار است..

و آن شن‌هاي روان چون گل‌داغ‌هاي آتش شعله‌ور است..

و آن اسب‌ها زبان از كام برون هشته‌اند..

و چشمان را در سرابي‌دور كه تشنه آن را آب مي‌پندارد، فرو نشانده‌اند.

در آن نيم‌روز بزرگ، شرارة آتش، نگاهش را در چشمان حسين متوقف كرد..

آن اسب‌ها هم به حسين مي‌نگرند..

عطر آب شامه‌شان را مي‌نوازد و در طلبش غريو مي‌كشند.

حسين درازآهنگ فرمود:

-آن‌ها را آب دهيد و اسبان را نيز سيراب كنيد...

و صدها اسب تشنه مي‌گذرند.

.آب را به جرعه‌اي در مي‌كشند...

و التهاب صحرا فرو مي‌نشيند.

R A H A
01-13-2012, 08:49 PM
و اينك حسين سواري را مي‌بيند كه دير و واپس مي‌رسد؛

و رنج تشنگي او را از پاي افكنده است. به لهجه‌اي حجازي زبان گشود:

- شتر آبكش(راويه) را بخوابان.
-..؟!

- شتر(جمل) را بخوابان.

مرد تشنه شتر را خواباند،

و هنگام كه خواست بنوشد،

آب از لبة مشك جاري گشت؛

و حسين باز به لهجة حجازي فرمود:

- سر مشك را واگذار و كج نگه‌دار.

مرد ندانست چه كند؛ حسين مشك را خماند تا او خود نيز آب نوشيد و اسبش را هم سيراب نمود.

سكوتي خوفناك دامن كشيد..

تنها شيهة اسبان بر آن دشت يكه مي‌تاخت..

و همگان از راز وجود خود مي‌پرسيدند كه در آن التهاب‌كده از دنياي خداوند چه مي‌كنند..

و «ابن مسروق» براي نماز صلاي اذان زد..

حسين حر را خطاب فرمود:

تو با سپاهيان خود به نماز مي‌ايستي يا با ما؟

هرگز، بلكه ما همه با شما نماز خواهيم خواند.

R A H A
01-13-2012, 08:49 PM
حسين با آن تبار نماز گزارد..

و در ورايش هزار سوار از پس در بند كشيدن مردي كه از حجاز مي‌آمد..

تكبير نماز بستند و حسين بعد نماز خطبه فرمود:

ما دودمان پيامبر به ولايت و زعامت مردم سزاوارتريم تا اين دروغ‌زنان..

اين‌ها كه گام در راه ستم و عداوت نهاده‌اند..

اگر روي از ما برتابيد و حق ناشناسانه راهي را

جز آنچه در نامه‌هايتان مرا بدان خوانده‌ايد و بدين‌جا آورده‌ايد،

در پيش گيريد از همين جا باز مي‌گردم.

حر:
-من نمي‌دانم كه شما از كدامين نامه‌ها سخن مي‌رانيد؟!

تا حسين به «ابن سمعان» نگريست،

او دو خورجين پر از نامه برون آورد..

هزاران نامه..آن‌ها را همان كوفيان نگاشته بودند،

همه گويند قدم بر ما نه كه ما را جز تو پيشوايي نيست.

حر شرمگنانه به نجوا‌ آمد:

-من از آن‌ها نيستم..

و من تنها دستور دارم تو را به كوفه نزد ابن زياد ببرم.

صاحب آن بيني زيبا فرمود:

-مرگ به تو نزديكتر از آن است.

كاروان مي‌خواهد سفرش را از نو در پيش گيرد..

كشتي‌هاي صحرا لنگرها را بر مي‌گيرند..

و حر به اعتراض راه را از آن‌ها باز مي‌ستاند:

-من دستور خليفه را اجرا مي‌كنم.

-مادرت به سوگت بنشيند.

-اگر غير از شما كسي از مردمان عرب چنين به من گفته بود،

نام مادرش را هر كس كه بود بي‌پاسخ نمي‌گذاردم؛‌

اما مرا به دشنام بر مادر شما راهي نيست..

چه، مادر شما زهراي بتول است.

و از پي گرفت:

بايد راهي ميانه در پيش گيري..

كه نه به كوفه‌ات برساند و نه به مدينه،

تا من از ابن زياد دستور خواهم.

شايد خداوند مرا آسوده گرداند.

R A H A
01-13-2012, 08:49 PM
كاروان به سوي قطب‌نماي سرنوشت ره مي‌سپرد..

به سوي شهري كه در رحم آينده مي‌زيد.

دو قافله نرم و آرام مي‌خراميدند..

در يك راه گام مي‌نهادند..

راهي كه دست سرنوشت ترسيم نموده است.

حر ‌اندوهناك به نجوا گفت:

-هشدارت مي‌دهم و مطمئن باش كه اگر به قتال برخيزي بي‌درنگ كشته خواهي شد.

و حسين فهميد كه چه‌امواجي بر ژرفاي جان حر مي‌آشوبد.

- مرا از مرگ مي‌هراساني، حر؟!

(به سوي مرگ) خواهم رفت و مرگ بر جوان‌مرد ننگ نيست،

اگر با عقيده به اسلام و هدف حق نبرد كند.

پس اگر زيستم، پشيمان نيستم و اگر مردم ناراحت نيستم

و براي تو در خواري همين كافي است كه زندگي ذلت بار سپري كني



و حر منظور حسين را دريافت..

فرجامي‌ كه به سويش مي ‌تاخت.

از او دور شد..

سوي ديگري از راه را گزيد..

دورادور به دنبال او مي‌رفت..

و احساس تمايل به مردي كه رو به مرگ مي‌شتابد در جانش تراويد..

آن مردي كه دمي ‌پيش صلا داد:

-آن كه به ما بپيوندد شهيد است،

و آن كه به گردن، طوق عصيان افكند و از ما دوري گزيند،

روي فيروزمندي نخواهد ديد.

R A H A
01-13-2012, 08:50 PM
7

بينابين «عين‌التمر» و «قريات» دورادور تك خيمه‌اي پديدار گرديد..

بيرون آن نيزه‌اي سر بر آغوش خاك خفته بود

و در جوارش اسبي‌شيهه كشان ايستاده..

و در داخل مردي تنها..

از كوفه گريخته..

مي‌خواهد جايي آن دورها خود را از سرنوشتي خوفناك كنار گيرد.

«مردي شتابان از دورترين نقطه جزيره نزد او‌امد.»

-چه مي‌خواهي؟!

-ارمغان پر أرجي برايت آورده‌ام.



اگر بپذيري،

اينك حسين است كه تو را به ياري خود فرامي‌خواند.

آن مرد در جواب فقط گفت:

-به خدا قسم جز براي اين كه او را نبينم از كوفه بيرون نيامده‌ام..

گويا تو خبر‌ها را نشنيده‌اي..

هواخواهانش او را خوار نموده‌اند..

«مسلم بن عقيل» و «هاني بن عروه» و مرداني ديگر كشته شده‌اند،

و من نيز توان ياريش را ندارم..

و در حالي كه سر به زمين افكنده بود، ادامه داد:

- و خوش نمي‌دارم مرا ببيند يا آن كه رويم در خورشيد نگاهش قرار گيرد.

R A H A
01-13-2012, 08:50 PM
حسين خواست او را ببيند. به نزدش خراميد.

.و «جعفي» مردماني را ديد به سويش مي‌آيند..

مردي از پنجاه سال گذشته و در كنارش مردان،

بانوان و نوباوگاني كه همه رو سوي او داشتند..

جايي را براي نشستن گسترد..

و اينك جعفي براي مردي نشسته كه تا به حال او را نديده است..

در پيشانيش نور پيام‌آوران موج مي‌زند..

خواست تا پرده از سكوت برافكند

و با تبسم اشارتي بر محاسن گلگونه‌اش كه چون شبي‌تاريك،

ماه را در خود پنهان ساخته بود، كرد و گفت:

-خود سياه است يا خضاب گشته؟!

-پيري است، ‌اي فرزند آزاده،

پيري است كه رخ عيان نموده است.

-پس خضاب است!

-اي فرزند آزاده،

چرا فرزند دختر پيامبرت را ياري نمي‌رساني

و در كنار او به نبرد برنمي‌خيزي؟

-حقيقت، كه جان و روح و من، مرگ را بر نمي‌تابد..

ولي اينك اسب من «ملحقه» از آن شما باشد..

به خدا سوگند دشمني را تعقيب ننموده‌ام،

جز آن كه بدان رسيده است..

و هيچ دشمني با وجود اين مرا دنبال نكرده است،

جز آن كه از چنگالش گريخته‌ام..

-حالا كه از ما دوري مي‌جويي،

پس ما را نيز به اسب تو نيازي نيست.

و حسين برخاست. مي‌خواست آن مرد را بلند كند..

او را برتري بخشد،‌اما او

بر زمين چنگ افكنده بود.

R A H A
01-13-2012, 08:51 PM
حسين بر كرانة شب جوانانش را فرمان مي‌دهد

تا خويش را از آب بي‌نياز كنند و بار سفر بربندند..

و ناقه‌ها برخاستند..

بي‌آن كه به جايي ديگر روي گردانند..

چهره بر خاكي افكنده‌اند كه براي جهانيان مبارك گشته است..

و آنك هزار گرگ ايستاده‌اند كه از چشمانشان شراره‌هاي بي‌وفايي زبانه مي‌كشد..

كاروان ره مي‌سپارد ..گام در راهي تاريك مي‌نهد..

گله‌هاي گرگ در انتهاي شب زوزه مي‌كشند و از پي آن كاروان مي‌رود..

سواري از دور پديد‌امد..

تا به دندان مسلح..

رسولي از جانب ابن زياد، به سوي حر كه نوشتاري خطير آورده است..

حر آن را با صدايي كه حسين نيز بشنود، بر خواند:

-هنگام كه نامه مرا مي‌خواني، بر حسين تنگ بگير

و او را جز در بياباني بي‌آب و علف و بي‌دژ و قلعه، فرودش مياور.

حسين فرمود:

-بگذار ما در «نينوا» يا «غاضريات» منزل گزينيم.

-نمي‌توانم، كه پيك نامه مرا مي‌پايد.

«زهير بن قين» مردي كه سرنوشت او را به ياري حسين آورده بود، گفت:

-اي فرزند رسول خدا، رخصت دهيد با ايشان نبرد كنيم..

نبرد با اين‌ها آسانتر از نبرد با كساني است كه بعد از اين مي‌آيند.

به جان خودم سوگند،

چنان لشگري گران خواهد‌امد كه ما را توان رويارويي با آن نباشد.

-من هرگز آغازگر نبرد نخواهم بود.

-اين‌جا روستايي است و «فرات» از سه طرف گرد آن بر‌امده است.

-نامش چيست؟

-«عقر».

-از عقر به خدا پناه مي‌بريم

R A H A
01-13-2012, 08:51 PM
حسين به حر نگريست و فرمود:

-بگذار قدري ديگر برويم.

و كاروان بي‌توجه به اطراف مي‌گذرد..

هزار گرگ، گَردآلود آن را دنبال مي‌كند.

.قطب‌نما چرخيد..

ناقه‌ها هم گرديدند..

و راهوارِ حسين ايستاد..

در جايش ميخ‌كوب شد..

ناقه‌ها سر برافراشتند..

چرخشي كردند..

شايد عطر وطني را كه از پي آنند، بوييده‌اند.

حسين پرسشگرانه فرمود:

-اين خطه را چه نامند؟

-«طف».

-آيا اسم ديگري هم دارد؟

-«كربلاء» .

چشمانش چون پاره ابري باراني در زلال اشك نشست :

-زمين كرب و بلاء..

همين جا ركاب مي‌افكنيم

و اين‌جاست كه خونمان بر خاك مي‌ريزد..

نيايم رسول خدا مرا بدين‌امر آگاه نموده است.

و آن شب هلال «محرم» چون قايقي تنها و ‌اندوهگين بر پهنه آسمان جاري گشت..

و در يمي ‌قيرگون گم شد..

غريو مرداني كه ستون خيمه‌ها را مي‌كاشتند به هوا برخاست،

و خنده‌هايي زلال از نوباوگان از پي بازي‌هاي كودكانه در شن‌ها..

و نسيم‌هايي گوارا كه از جانب فرات مي‌وزد؛

حسين ايستاده است،

به كران‌هاي دور نيك مي‌نگرد

و شكيب مي‌جويد..

به فرجام دنيا چشم دوخته است.

R A H A
01-13-2012, 08:53 PM
8

آسمان بر گرد سر كوفه و اهلش مي‌چرخد،

و زمين زير گام‌ها مي‌لرزد..

دسته‌هاي سربازان بيمناكانه به هر سو در تكاپو است..

چشمان از حدقه جسته، سايه‌هاي وهمناك مرداني كه سلاح قتل به دوش مي‌كشند..

و به بيرون از شهر مي‌دوند..

«زجر بن قيس» سردار پانصد سوار..

به سوي پل «الصراة» در حركت است.

و «شمر» در ميان چهار هزار جنگجو خارج مي‌شود

و «حصين بن نمير» هم پيشواي چهار هزار است،

و «شبث بن ربعي» نيز هزار،

و «حجار بن أبجر» هم هزار..

و دسته‌ها از پي دسته‌ها..

سربازاني كه در خواري، ذلت بردگان را به خود خريده‌اند..

قلب‌هايشان حسين را مي‌خواهد

و شمشيرهايشان جايي را در قلب او.

مار‌ها و اژدرها در يك‌ديگر مي‌پيچند..

به سوي فرات مي‌خزند و آن نهر،

چون اژدري وهمناك به چشم مي‌آيد

كه در ميان شن‌ها خود را مي‌كشد..

و در كوفه، از آسمان طلايي مي‌بارد

كه چشمان را خيره مي‌سازد و مغزها را تهي..

و رهبران قبايل در زير باران گرد‌امده‌اند،

و ماندند تا سرهايشان با طلا آكنده گشت،

و «أرقط» مال‌ها را مي‌پراكند و عطاي بسيار مي‌كند..

«طناب‌ها و عصاي كوچكش را مي‌اندازد،

و اكنون به ناگه به مارها و عقرب‌هايي تبديل مي‌شود كه در تلاشند» .

و «مومس» با ابن زياد تخم فتنه مي‌افشاند،

پس حسين را فراموش كرد و گفت:

- دخالت در‌امور سلاطين بر من روا نيست..

أرقط قهقهه‌اي مستانه سرداد..

طنين خنده‌اي شيطاني تمام اركان قصر را لرزاند..

سپاهيانش كارواني را محاصره مي‌كنند..

و راه بازگشت را از آن وامي‌ستانند.

-در چنگ مني حسين..

R A H A
01-13-2012, 08:54 PM
-در چنگ مني حسين..

اينك منم كه بر تارك قله عزت فرا مي‌نشينم..

به زودي پوزش‌خواهانه بر آستان قصرم سر مي‌سايی..

منم پور زياد زاده..ابي‌سفيان..صخر بن حرب.

مرد پيس نرم نگاهي به گوشة چشم افكند،

و دندان‌هايي تيز نمودار شد.

-از حسين نپذير، جز آن كه بر آستان حكم تو سر بسايد..

او اكنون در زمين توست، پس به سختي بر گلويش بفشار..

اين مرد پيس را چه شود؟!..

صدايش غريو افعيان را ماند..

خوك از خرمابن مي‌خواهد كه پشت خماند..

ولي خرمابنِ افراشته، عاشق آسمان است..

مگر نه آن‌كه ايستاده رخ در نقاب آسمان مي‌كشد و مي‌ميرد؟!


أرقط چرب‌دستانه شطرنج بازي مي‌كند..

سربازان و قلعه‌هايش را جا به جا مي‌سازد..

و فيل، خوك و پرچم‌هايي كه

رؤياي حكومت «ري و گرگان» مي‌بينند، را حركت مي‌دهد..

أرقط اصول بازي را نيك مي‌داند..

از راست خود جوخه‌هاي اعدام و طناب‌ها آويخته،

و از چپش طلاي زرد جاري ساخته و مغزها را مي‌ربايد..

و پرچم‌هاي موش‌ها بيمناكانه مي‌گريزند..

و شمشيرهايي چوبين بر دوش مي‌كشند..

و جيب هايشان را از طلا و نقره آكنده مي‌سازند...

R A H A
01-13-2012, 08:54 PM
و أرقط كه در پوست افعي فرو شده،در «نخيله» مي‌خزد..

پرچم‌هايش را هراسان مي‌پايد و مي‌نگرد..

آنجا مردي است كه بازيش را ويران مي‌سازد..

ديري نپايد كه شمشيرش طناب‌ها و عصاي كوچكش را در كام مي‌كشد..

و سپاهيان پندارينش را.

أرقط بر سر مرد پيس نعره مي‌زند:

-به «ابن سعد» بنويس:‌اما بعد، من تو را به سوي حسين نفرستاده‌ام

كه فقط راه از او باز ستاني و نه براي آرزوي صلح.

ببين اگر حسين و يارانش بر حكم من سر فرود آوردند،

آن‌ها را نزد من بفرست. اگر نيز نپذيرفتند،

بر آنان سخت بگير تا همه را كشته و درس عبرتي بسازي.

شمر، خوك سيرتانه در رؤياهاي بيمارش فرو مي‌غلتد..

از او رايحه مرگ متصاعد است

و هزاران قرباني در چشمان خاموشش مي‌آرمد..

از دو جانبش تنوره‌هاي آتش و دود بر مي‌خيزد،

و بوي بدن‌هاي سوخته و افروخته..

نامه را به فرمانده لشكر سپرد..

و با نگاهي تند و چشمي‌ نيمه باز بدو نگريست..

و چشم ديگرش به ويل ژرفي مي‌مانست

كه عنكبوت‌ها در آن آشيانه‌ها تنيده‌اند.

مردي كه از هفتاد سال بيشتر مي‌نمود،

فهميد كه مرد پيس‌امده تا رؤياي پوسيده‌اش را از او بربايد..

رؤياي زيبايي كه از زيبايي «ري و گرگان»، حكايت مي‌سازد.

-الله رويت را زشت گرداند و آنچه را كه با آن‌امده‌اي.

به خدا سوگند كه حسين تسليم نخواهد شد..

و به راستي كه مرغ روح پدرش در سينه او آشيان دارد.

-پس به واپس خز و مرا با كار لشكر بهل.

-هرگز، بلكه من هماني هستم كه شايسته پيشوايي لشكرم.

دو عقرب در صحرا رقابت مي‌كنند..

و در سينه‌هايشان هياهوي بوم و زاغ بر پاست..

و براي فيروزمندي در مسابقه‌اي از «خسران مبين» در رقابتند.

R A H A
01-13-2012, 08:54 PM
9

سپيده نبرد در آسمان طلوع كرد..

تنگناهاي جنگ ويرانگر متراكمتر شد،

به سان پاره ابرهايي آبستن از هزاران آذرخش..

و صحرايي رازناك...

مردي از ميان خيمه‌ها بيرون خراميد..

چشمانش ستاره وش مي‌درخشيد..

و ديگري خوفناك از خدنگ نيرنگ، به دنبالش روانه شد.

-كيستي؟

-نافعم، فرزند هلال جملي.

-چه چيز تو را در دل اين شب بدين جا كشانده؟

-اي فرزند پيامبر، بيرون‌امدن شما مرا بيمناك نمود..

و اين پرده تاريكي شمشيرهاي زهرخورده و دشنه‌ها را روي مي‌گيرد.

-آمده‌ام فراز و نشيب‌هاي اين زمين را نيك بنگرم

تا مبادا كمين‌گاهي بر هجوم اسبان باشد يا كه حملة شما را دفع كنند.

و حسين دست يار خويش را نرم فشرد و فرمود:

- اين همان سرزميني است كه بدان وعده داده شده‌ام..

و با نگاهي گرم محبت افزود :

- نمي‌خواهي از بين اين دو كوه بگريزي و جان خود را برهاني؟

چون تشنه كامي‌كه چشمه‌اي آب يافته، نافع خودش را در سرچشمه جاويد افكند و زنده ابديت شد:
-سيدي، مادر به سوگم بنشيند..

به پروردگاري كه با عشق تو بر من منت نهاد سوگند،

هرگز از تو جدا نخواهم شد.

R A H A
01-13-2012, 08:54 PM
آن شب نافع چه ديد؟!

چه كشف كرد براي گريختن از اين دنيا.. !

براي سفر با حسين..

چه بسا در جام چشمانش باغ‌هايي از تاك و خرمابن

با جويبارهاي روان ديده باشد..

حسين به خيمه‌گاه كاروان بازگشت،

و چشمانش موجاموج همه تصميم است و اراده..

آن لشكري كه بر فرات گرد آامده، راه افق را بسته است..

سيل‌آسا موج مي‌زند..

سگاني درنده و گرگ‌هايي خون‌ريز و نيرنگ جو..

قبايلي وحشي كه نشئه غنيمت و غارت،

آن‌ها را مست نموده است..‌

اي كاش كاروان،

آن را در محل وزش گردبادي كه در آن آتش است، قرار مي‌داد؟!..

هفتاد سنبل سبز به دسته‌هاي ملخ چشم دوخته ..

حسين به هزاران شمشير، كه آمده او را در كام بگيرد،

نگاهي كرد و غم آلود فرمود:

-مردمان بندگان دنيايند

و دين لقلقه‌اي است كه بر زبان‌هايشان جاري است.

دورشان را چيزهايي گرفته كه بر عيششان بيفزايد.

به ورايش رو نمود و جز كم‌اندك گروهي از مومنين را نيافت؛

هفتاد يا بيشتر و به همان شماره از ضعيفان،

نوباوگان و بانوان همراه آن‌ها..

و دو راه است كه سومي‌ندارد:

چكاچاك شمشيرها يا..ذلت

R A H A
01-13-2012, 08:55 PM
-هيهات منا الذله؛ مرگ برتر است از سواري ننگ خوردن.

زود است كه دوشيزگان محمد را در زنجير اسارت پيش رانند!

-خواري برتر است از به سر در آتش فرو خفتن.

گرگ‌هاي گرسنه زوزه مي‌كشند..

نهال قتل و نيرنگ مي‌نشانند..

و آن قبايل در رؤياي مستانة شب‌هاي چپاول مي‌غلتند.

دورادور رايحة معركه‌اي زود هنگام به استشمام كركسان مي‌رسد..

و آنك در آسمان مي‌چرخند..

بي‌تابانه شكار خويش را مي‌پايند..

و اينك هم اوست به پندار آرام‌گاهي هراس‌انگيز با كام‌هاي تهي و باز گشوده...

قبايل غنيمت‌ها را به مشورت نشاندند..و اينك به تفاهم رسيده‌اند.

«مرد پيس» بر شانة چپ لشكر گرگ‌ها زوزه مي‌كشد..

و «فرزند حجاج» يكه و تنها بر جانب راست..

و بينابين دو هنگامه، مردي كه هفتاد سالگي بر صورتش غبار افكنده

و به رؤياي ري و گرگان مي‌انديشد.

-سيدي حسين، براي اين‌ها چه تدارك فرموده‌اي؟

-شمشير محمد.

-و به همراهش چه؟

-و «..رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن يَنتَظِرُ.. »

-و ديگر چه؟

-نسل‌ها را.

R A H A
01-13-2012, 08:56 PM
و حسين در چشم‌ْخانه‌ها با اسب خويش مي‌گردد..

و طرح مقابله را بر صفحه روزگار مي‌كشد.

-فاصله بين خيمه‌ها را كمتر كنيد.

خيمه‌ها در آغوش هم فرو رفتند..

و چون بنايي استوار كَأَنَّهُم بُنيَانٌ مَّرْصُوصٌ ..

يكديگر را فشردند..

و حسين و يارانش را به حفر خندق‌هايي در آن سوي خيمه‌ها ديدند

و آنك به خار و خاشاكش آكنده مي‌ساختند..

-تا گذرگاه اسبان نباشد.

-و نبرد در يك جبهه باشد.

نوباوگان حرم،‌اندوهناك، به فرات مي‌نگرند.

بر لبان خشك، رؤياي شبنم مي‌نشيند..

و دوشيزگاني كه قلبشان در آغوش حنجره‌شان آرميده،

خوفناك، به طبل‌هاي قبايل گوش مي‌سپارند..

كه رؤياي غارت و اسارت مي‌بينند..

و كركسان مستانه مي‌چرخند..

هنگامة غريو را، انتظار مي‌كشند..

كركسان صاحب لحظه‌هاي غروبند كه در التهابي ‌افروخته بر هم نشسته است..

و فرات در آن سوي سرشاخه‌هاي خرمابنان،

افروخته، در زبانه‌هاي آتش مي‌سوزد..

چيزي نمانده تا گرد شب فرو پاشيده شود

و سرخي تندش خاكستر گردد..

اينك ديو تاريكي سياه‌ْزاغي را مي‌ماند

كه در دل شبي‌ پاييزي بر سينة شن‌ها سايه ‌انداخته است..

اندوه بينابين خيمه‌ها قدم مي‌زند..

و سايه سترون خويش را مي‌پراكند..

و از همه جا ضجّه و آه بر مي‌خيزد..

و ‌اميدهاي سبز به نظارة رؤياي شيرين زندگاني مي‌نشيند.
حسين به خيمة خواهرش زينب آمد..

بانويي كه پيش از اين خانه‌نشيني پدر و به خاك خفتن برادرش را شاهد بود..

و اينك آمده تا واپسين ياران كساء را پاسبان باشد..

مي‌خواهد با او در همه چيز شريك و دمساز باشد..


مرگ و جاودانه زيستن را با او تقسيم كند..

R A H A
01-13-2012, 08:56 PM
نسيمي ‌سبك، نرم خزيد و بال خيمه را به رقص آورد..

شايد مي‌خواهد پيش از طوفان شانة نوازش بر سر خيمه كشد..

زينب به نجوا آمد:

-آيا نيت يارانت را مي‌داني؟

به راستي من مي‌ترسم،

هنگام كه بر قلة عزت فرا مي‌نشيني به تسليمت فرو كِشند.

برادر، هيچ ياران خود را آزموده‌اي

و از آنچه در قلبشان مي‌گذرد، مطمئن شده‌اي؟

-به خدا سوگند، آنان را آزموده‌ام و جز دلير و نستوه‌تر در ميانشان نيافتم.

در ركاب من آن‌سان كه نوخاسته‌اي سينه مادرش را به كام مي‌گيرد،

مرگ را در آغوش مي‌كشند..

و نافع به دل‌ْپريشي زينب گوش مي‌سپرد..

به هول و هراس مخدرة بني‌هاشم..

نافع شتابان خود را به جانب مردي كه غبار شصت سالگي به پهناي صورتش نشسته بود، رساند:
- حبيب، بشتاب..به جانب زينب روانه شو..

كه از بي‌وفايي ما مي‌هراسد..

و بانوان همه گرد شمع وجودش به زلال اشك نشسته‌اند.

شراره‌اي از ژرفاي چشمان شيرگونه‌اش بر افروخت..

شراره‌هاي خشمي ‌نهفته به آني زبانه بركشيد..

و حبيب وجودش همه فرياد گشت كه:

-اي ياران غيرت پيشه، و ‌اي شيران جنگاور به هنگامه‌هاي نبرد..

از بينابين خيمه‌ها شمشير‌ها و مرداني استوار به پا خواست..

برق اراده‌اي پولادين در كاسه چشم‌ها جهيد و رفت

تا روشناي تاريخ را بيافريند..

و بازواني ستبر كه تا سرنوشت را به هم بپيچد..

آن مردان روي در روي خيمه‌اي كه ترس و دل شوره از آن مي‌وزيد، نشستند:

R A H A
01-13-2012, 08:57 PM
حبيب دراز آهنگ غريو بر كشيد:

اي دختران پيامبر، و ‌اي حرم رسول الله،

اين برق شمشيرهاي آختة جوان‌هاي شماست ؛

آمده‌اند تا آن را جز در گردن آن‌ها

كه مي‌خواهند شما را آسيب رسانند، غلاف نكنند..

و اينك اين نيزه‌هاي حلقه به گوشانتان است كه سوگند خورده،

آن‌ها را جز در سينه‌هاي آنان كه مي‌خواهند نور شما را خاموش سازند، ننشانند..

و اكنون از دل آن خيمة به‌ اندوه نشسته، ناله و فغان بر مي‌خيزد..

فغاني كه تا ‌امروزه هم، تاريخ و انسانيت،

آن را از پشت غبار زمان مي‌بيند..

دادخواهي بانويي هراس‌ديده كه حق خويش را در آرامش مي‌جويد.

-اي پاك سيرتان، مخدرات رسول الله را يار باشيد.

اگر ابرها به نظارة آن‌ها نشسته بودند،

از باران گرم اشك‌هاي كودكان، گريبان چاك مي‌كردند

و مردان به پهناي صورت گريستند..

آن چشمان ‌آماسيده در بركة زلال اشك تن شسته

و مي‌داند كه تا چندي بعد، قربانگاهي فزعناك،

نقاب بر خواهد افكند.

سحرگاه آن شب، حسين در عالم رؤياها،

سگاني مي‌بيند كه او را به دهان مي‌گزند..

پيكرش را در مي‌ربايند و تندخوتر از همه،

سگي سياه و سفيد است.

R A H A
01-13-2012, 08:57 PM
10
باد غبار صبحدم را در چشم‌خانه‌ها مي‌پراكند..

و فرات پيوسته ماري شتابان را ماند كه پيچاپيچ جاري است..

و قبايلي كه شب را در رؤياهاي غنيمت مي‌چريده، چشم گشوده

و اينك با نگاهي ببرآسا و آكنده از شهوت غارت، خيمه‌هايي دور دست را مي‌نگرد.

صداهايي گونه‌گون با يكديگر در آويخت؛ نعرة شتران..

و شيهة اسبان..

و چكاچك شمشيرها و نيزه‌ها و اشك‌ها..

و آن حُرّي كه سنگ‌ِ دل بر راه كاروان نهاد، و آن را به سرزمين مرگ رهنمون شد،

اينك بهتناك از منظر آن جماعت بسيار مي‌ايستد..

اينان همه براي كشتن فرزندزاده پيامبر آمده‌اند..

هرگز در آينة زنگار زدة ذهنش چنين نمي‌ديد

كه روزي براي كشتن «المخلّص»، از كوفه سرازير شود..

اسبش را به پيشاپيش صفوف نهيب زد،

پيك نگاهش را به آنجا كه أفق خميده است، فرستاد.

همان جا كه حسين مي‌ايستد.
از دور او را ديد، جنگجويانش را سامان مي‌دهد:

هفتاد يا حداكثر هشتاد نفر.

واقعا آيا حسين نبرد خواهد كرد؟

آيا اصلا به رزمگاهي خسران پذير پا مي‌نهد؟

R A H A
01-13-2012, 08:58 PM
و حر شنيد كه حسين‌ اندك سپاهش را ندا مي‌دهد:

-خداوند به كشته شدن من و شما در اين روز خشنود است..

پس شما راست كه شكيب ورزيد و نبرد كنيد..

آن‌ها را مي‌نگرد كه سه گروه شده‌اند:

جناح راست به فرماندهي «زهير بن قين»

و جناح چپ به سرداري «حبيب بن مظاهر».‌

اما حسين خود در قلب آن‌ها استوار گشته است..

و «اباالفضل» و علمي ‌را كه حسين بر كفش نهاده،

و اينك بر فراز سرش به دست مي‌افشانْد..

به تنهايي لشكري يگانه مي‌ديد..

قبايل به جانب خيمه‌ها مي‌تازند..

و اسب‌ها مي‌چرخند..

غبار بر مي‌خيزانند

و آن قلب‌هاي كوچك در آغوش مهربان خيمه‌ها تند مي‌تپند..

چه روز دشواري است!

حسين فرمان داد آتش به خندق در افكنند..

و آن‌گاه زبانه‌هاي آتش بر آشفت..

اسب‌ها باز گشتند..

و از خشم آن آتش خوفناك گريختند.

خشم‌ناله‌اي از شكست سواران در جان مرد

پيس بر افروخت و منافقانه نعره زد:

-حسين، قبل از آن كه قيامت بيايد خودت پيشاپيش آن را بر مي‌فروزي؟!

حسين آرام و مطمئن فرمود:

-اين كيست؟! پندارم شمرْ زاده ذي الجوشن است.

-بله..همان شمر است

R A H A
01-13-2012, 08:59 PM
آواي حسين طنين افكند:

-اي فرزند زن بزچران، تو سزاوارتري كه بدان در افتي!

«مسلم بن عوسجه» تيري در چلّه كمان نهاد..

مرد پيس، بنده زر خريد شيطان را نشانه رفت..

و در واپسين لحظه، حسين دست پيش نهاد و فرمود:

-نمي‌خواهم من آغازگر نبرد باشم.

حسين به ياد آورد كه «أبقع» چطور بدنش را ددمنشانه به دندان مي‌گزيد..

دستانش را در دل آسمان فرو برد..

به سوي دنيايي بي‌نهايت..

براي شكايت از مصيبت‌هاي اين زمين.

خنكاي كلماتش بسان جوباره‌اي جاري شد..

جويباري كه از بهشت عدن مي‌آيد:

-خدايا تو در هر غم و‌ اندوه، پناهگاه مني؛

و در هر پيشامد ناگوار، ‌اميد من هستي؛

و در هر حادثه‌اي سلاح و پشتوانه من..

چه بسيار غم‌هاي كمر شكني كه بر من فرا مي‌ريخته،

غم‌هايي كه دل‌ها در برابرش آب و راه چاره در مقابلش مسدود مي‌شد،

غم‌هاي جانكاهي كه دوستان با ديدنش دوري جسته و دشمنان بدان زبان به شماتت مي‌گشودند!

خدايا تنها به پيشگاه تو شكايت آورده و از ديگران قطع ‌اميد نموده‌ام.

خدايا تو بودي كه به دادم رسيده و غبار غم را از سرزمين دلم زدودي

و مرا از درياي‌ اندوه نجات بخشيدي.

خدايا تويي صاحب هر نعمت و تويي آخرين مقصد و مقصود من.

قبايل بر سخت‌ْدلي خود مي‌افزايند..

و شمشيرها از دور مي‌درخشد..

پلشتي و كينه از آن فرو مي‌چكد..

و حر نرم و سبك‌، اندك‌اندك پيش مي‌خرامد.

به حسين كه بر ناقه‌اش نشسته مي‌نگرد..

مي‌خواهد براي قبايلي كه او را در ربوده‌اند، سخن بگويد..

گوش خود را براي اين كسي كه از وراي جزيره آمده

و گفتار محمد و اراده پولادين علي را با خود دارد، تيز مي‌كند

R A H A
01-13-2012, 09:00 PM
حسين بر ناقه‌اش استوار مي‌نشيند

و پيام‌آوري را مي‌ماند كه بذر وعظ بر دل خويش مي‌فشاند:

-مردم، سخنم را بشنويد و در جنگ و خون‌ريزي شتاب نورزيد،

تا من وظيفه خود را كه نصيحت و موعظه شماست، انجام دهم

و انگيزة سفر خود را به اين منطقه توضيح دهم.

پس اگر دليل مرا پذيرا شديد و سخنم را تصديق نموديد،

با من از راه انصاف درآمده‌ايد، را سعادت را دريافته،

و آنك دليلي به جنگ با من نخواهيد داشت.

و اگر دليل مرا نپذيرفتيد و از راه انصاف نيامديد

و خود و همگنانتان دست به هم دهيد

و آن گاه..هر‌انديشه باطل كه داريد

درباره من به اجرا بگذاريد و مهلتم ندهيد..

ولي به هر حال‌ امر بر شما پوشيده نماند..

يار و پشتيبان من خدايي است كه قرآن را فرو فرستاده

و اوست يار و ياور نيكوكاران.

آن كلمات با زلال اشك تلخي كه

از چشم دل خيمه‌ها جاري مي‌شد، درآميخت..

حسين لب از سخن فرو بست..

برادرش أباالفضل و فرزندش علي اكبر را فرمان داد:

-آنان را خاموش كن، كه به جان خودم سوگند،

گريه‌هاي زيادي در پيش دارند..

R A H A
01-13-2012, 09:01 PM
آن سكوت ژرف بازگشت..

سكوتي شگفت كه بال بر همه چيز مي‌گستراند..

و اينك بادي سبك، پيام حسين را نرم بر دوش مي‌كشد:

-مردم، خداوند دنيا را آفريد و آن را خانة فنا و زوال قرار داد.

دنيا اهل خويش را تغيير داده و وضعشان را دگرگونه مي‌سازد.

گول خورده كسي است كه دنيا او را فريفته باشد

و بدبخت كسي است كه دنيا او را شيفته خود كند.

پس هش‌داريد كه دنيا شما را نفريبد.

دنيا هر كس را كه بدان تكيه زند، نا‌اميدش گرداند

و هر كس را كه بدان طمع ورزد، به يأس و نا‌اميديش كشاند..

و شما را مي‌بينم كه بر ‌امري هم پيمان شده‌ايد

كه در آن خشم خدا را بر خود بر انگيخته‌ايد.

خدا به سبب اين كارتان روي كريمش را از شما برتافته است.

او نقمت خود را بر شما فرو فرستاده است.

چه نيك پروردگاري است، پروردگار ما و چه بد بندگاني هستيد شما.

به طاعت اقرار نموديد و به پيام‌آورش محمد ايمان آورديد؛ ‌

اما با لشكري انبوه به ذريه و خاندانش نزديك شده و كشتن آن‌ها را مي‌خواهيد.

به راستي كه شيطان بر شما چيره گشته و خداي بزرگ را از ياد شما برده است.

.پس ننگ بر شما و ننگ بر اهداف شما..

إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَيْهِ رَاجِعونَ ..

اين قوم مصداق اين كريمه‌اند كه:

كَفَرُواْ بَعْدَ إِيمَانِهِمْ [وَشَهِدُواْ أَنَّ الرَّسُولَ حَقٌّ وَجَاءهُمُ الْبَيِّنَاتُ ...] ، ..

فَبُعْداً لِّلْقَوْمِ الظَّالِمِينَ ...

R A H A
01-13-2012, 09:02 PM
كلمات از گوش‌ها مي‌گذرد..

و در دل‌ها هنگامه‌اي بر مي‌افروزد..

حر احساس نمود كه زلزله‌اي دنياي او را مي‌كوبد.

به پژواك آن دل فرو ريخته‌اش

كه در ژرفاي جانش مي‌تراويد گوش سپرد:

-كابوس مي‌بينم؟..

در چه مي‌نگرم؟..

چه مي‌شنوم؟..

خدايا، من اين‌جا چه مي‌كنم؟!

آن ناقه‌نشين هم‌چنان كلماتش را بر دوش باد مي‌نهد

تا باد نيز آن را بگستراند و

واژه‌ها را بر بال‌هاي‌انديشه سوار كند:

-اي مردم، نيايم را برشمريد و بگوييد كه من كيستم،

و آن گاه به خود آييد و خويشتن را ملامت كنيد..

بنگريد چرا قتل و در هم شكستن من بر شما جايز است؟..

آيا من فرزند دختر پيامبرتان نيستم؟..

آيا من فرزند وصي و پسر عموي پيامبر شما نيستم؟..

و اولين كسي كه به خدا ايمان آورد و رسولش را تصديق نمود؟..

آيا حمزه سيد الشهداء عموي پدر من نيست؟..

آيا جعفر طيار در بهشت عموي من نيست؟..

آيا سخن رسول الله درباره من و برادرم را نشنيده‌ايد كه فرمود:

اين دو سروران جوانان بهشتند؟..

اگر مرا بدانچه گفتم تصديق نماييد،

اين‌ها حقايقي است كه كوچكترين خلافي در آن نيست.

به خدا قسم، هنگامی كه دانستم الله تعالي بر اهل دروغ خشم مي‌گيرد

و ضررش را به آن كه اخلاقش بدان خو كرده مي‌رساند، آهنگ دروغ نكرده‌ام.

اگر هم مرا تكذيب مي‌كنيد، اينك در ميان مسلمانان از صحابه پيامبر كساني هستند

كه شما را بدان خبر دهند؛ در آنچه گفتم از آن‌ها بپرسيد.

از «جابر بن عبدالله انصاري» و «ابا سعيد خدري»

و «سهل بن سعد ساعدي» و «زيد بن أرقم»

و «انس بن مالك» بپرسيد..

همه آن‌ها شما را خواهند گفت كه حقيقتا اين گفتار را

از رسول الله در شأن من و برادرم شنيده‌اند.

آيا همين يك جمله نمي‌تواند شما را از ريختن خون من باز دارد؟..

R A H A
01-13-2012, 09:03 PM
نعره‌اي شيطاني كه مي‌خواست گفتار پيامبران را فرو بلعد، به هوا برخاست.

مرد پيس فرياد زد:

-ما از آنچه تو گفتي، چيزي نمي‌دانيم؟!

غريو حبيب، آن مرد هفتاد ساله برخاست:

-من هم گواهم كه تو راست مي‌گويي. سخن او را نمي‌فهمي.

چون حقيقتا الله تعالي بر قلب تو مهر زده است.

خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِيمٌ ..

آتشفشان جوشان از نو مي‌خروشد و گدازه‌هاي خويش را دوباره مي‌پراكند:

-اگر در گفتار پيامبر درباره من ترديد داريد،

آيا در اين واقعيت هم شك مي‌كنيد كه من فرزند دختر پيامبرتانم؟..

و الله قسم در ما بين مشرق و مغرب به جز من،

نه در ميان شما فزرند دختر پيامبري خواهد بود و نه در غير شما.

واي بر شما! آيا به خون‌خواهي كسي كه او را كشته‌ام بر من شوريده‌ايد،

يا به طلب مالي كه آن را نابود ساخته‌ام،

يا از پي قصاص جراحتي كه بر شما زده‌ام؟!

R A H A
01-13-2012, 09:03 PM
قبايل ناتوان ايستادند..

راستي كه در خوي انسانيت بذر تباهي به سادگي مي‌رويد..

تباهي تا حد مسخ..

قابليتي به دل‌ربايي سيمين‌تنان..

بار سنگين گناه و بي‌وفايي بر دوش كوفه افتاده است..

قلبش با حسين است ولي

شمشير خود را نيز در قلب او مي‌نشاند.

و حسين بلند فرمود:

-‌اي «شبث بن ربعي»، و تو‌اي «حجار بن ابجر»،

و تو‌اي «قيس بن اشعث»، و تو‌اي «زيد بن حارث»،

مگر شما نبوديد كه به من نامه نوشتيد،

بيا كه ميوه‌هايمان رسيده و درختان ما سر سبز و خرم است

و فقط بر ما قدم نه كه در كوفه لشكرياني مجهز و‌ آماده در اختيار توست؟!

ولوله‌هايي هراسناك به پا شد..

غريو موشاني ترسو:

-ما نبوديم ...ما نبوديم..

-سبحان الله! آري والله كه شما بوديد..‌

اي مردم، اگر مرا خوش نمي‌داريد،

پس رهايم كنيد از نزد شما به مكاني ‌امن در اين زمين بروم.

برق نيرنگ در چشمان «قيس بن اشعث» درخشيد و فرياد زد:

-چرا با عمو زاده‌ات بيعت نمي‌كني، تا آسوده گردي؟

به راستي كه آن‌ها جز به دل‌خواهت رفتار نخواهند كرد

و از ايشان بر تو كوچكترين آزاري نخواهد رسيد.

-تو برادر برادرت هستي.

آيا مي‌خواهي بني هاشم تو را به بيشتر از خون مسلم بن عقيل طلب كند؟..

نه به خدا قسم..

نه دست ذلت در دست آنان مي‌گذارم

و نه مانند بندگان از صحنه جنگ مي‌گريزم..

بندگان خدا، من به پروردگار خويش و پروردگار شما پناه مي‌برم

كه گفتار مرا دور مي‌افكنيد.

پناه مي‌برم به پروردگار خويش و پروردگار شما

از هر متكبري كه ايمان به روز جزا ندارد...

R A H A
01-13-2012, 09:04 PM
11
خورشيد به خون نشست..سرخ..سرخ..

بركه‌اي از خون..

سر شاخه‌هاي خرمابنان درخشيد،

و دانه‌هاي شن تفتيده شد..

سيماي قبايل به رنگ ستم درآميخت.

.و شيطان چشم گشوده،

عربده كشيد..و در هم آشفت..

شيطاني از قلب آن قبايل نعره زد:

-حسين، تو را به آتش بشارت مي‌دهم!

-دروغ مي‌گويي،

بلكه بر آستان پروردگار بخشنده و كريم مي‌روم.

.تو چه كسي هستي؟..

-م‍......ـن «ابن حوزه»‌ام.

فرزندزاده دستانش را به آسمان بر افراشت:

-بار الها او را به دوزخ در افكن!

احدي نفهميد چطور شد..

آتش خشم آن اسب را كه بر افروخت؟..

چه در درون او جوشيد كه ديوانه‌وارش مي‌دواند...

چرخيد و گرديد..و در خشمي ‌توفنده،

از پشت خود، سوارش را بر خاك افكند..

در دهان آن خندقي كه بر افروخته و زبان بر كشيده..

لحظاتي گذشت و ابن حوزه به خاكستر تبديل گشت..

رؤياي غنيمت و غارت و شهوت قتل،

خاكستري شد كه باد آن را به دست مي‌افشاند..

اگر يكي از حواريون آنجا بود، حتما مي‌پنداشت كه اين فرزند خدا است..

و البته حسين هم فرمود :

-من فرزند رسول خدايم.

فرزندزاده فرياد بر آورد:

-بار الها، به راستي كه ما اهل بيت پيامبر تو و فرزندان و اقوام و عشيرة اوييم.

خدايا آنان را كه به ما ستم نموده و حقمان را غصب كردند، ذليل بگردان؛

كه تو بر دعاي بندگانت شنوا و به آنان نزديك هستي..

اگر انسان بر بلنداي عزت فرا نشيند،

آسمان چقدر به او نزديك مي‌شود..

و حسين مردي را به ياد آورد كه از پدرش پرسيد:

فاصله بين اين آسمان و زمين چقدر است؟

و آن دروازه شهر علم در پاسخ فرمود:

دعايي مستجاب

R A H A
01-13-2012, 09:04 PM
«ابن سعد» مست رؤياهاي خويش مي‌ايستد..

يك ساعت بيش نمانده، و كمْ‌اندكي بعد همه چيز تمام مي‌شود.

.زودا كه چنگش بر گلوي گرگان و ري فرو نشيند..

جز يك گام نمانده است..بايد از پيكر حسين بگذرد..

و بركه‌اي كوچك از آن خون..

و آن گاه به جانب شرق مي‌تازد..

مي‌رود تا در آغوش كنيزكاني بر بام دنيايي كه در حرم‌سراها استوار گشته، بخسبد.

آنك حر پيش آمد..چشم از خوابي‌ گران گشود و فرمود:

-واقعا تو مي‌خواهي با اين مرد، نبرد كني؟!

-بله، والله نبردي كنم كه كمترينش بر زمين غلتيدن سرها و جدا شدن دست‌ها باشد.

-رهايش كنيد. بگذاريد به جايي ديگر از اين سامان كوچ كند.

-اگر اين كار دست خودم بود، حتما مي‌پذيرفتم..

اما اين دستور ابن زياد است.

حر ديگر دانست كه أَنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ لَّا رَيْبَ فِيهَا ..

.فهميد ‌امروز همان روزي است كه

تَذْهَلُ كُلُّ مُرْضِعَةٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ...

و تَرَى النَّاسَ سُكَارَى وَمَا هُم بِسُكَارَى ....

و حر نرم جانب آن كاروان خراميد..

و «ابن اوس» كه بدو بدگمان شده بود، گفت:

-مي‌خواهي به آن‌ها بپيوندي؟

بار ديگر زلزله‌اي، لرزه بر ژرفاي وجودش افكند.

احساس سنگيني در جان حر تراويد،

اجزايش يكدگر را در آغوش مي‌فشردند ...

ابن اوس بهتناك، بانگ زد:

-اگر به من گفته مي‌شد شجاع‌ترين مرد كوفه كيست،

نام تو را بر زبان جاري مي‌ساختم ؛‌

اما اكنون تو را چه شده است كه اين گونه مي‌بينمت؟!

حر نگريست و چنان او را به تير نگاهي نشانه رفت

كه تمام معاني راز برملايش را در خود داشت:

-حقيقتا من خودم را ميان بهشت و دوزخ مختار مي‌بينم..

و والله چيزي را بر بهشت نمي‌گزينم،

حتي اگر مرا بسوزانند..

R A H A
01-13-2012, 09:04 PM
ابن سعد دهشتناك، ولي آهسته گفت:

-چه مي‌بينم؟..اين ديوانه چه مي‌كند؟..

آخر چگونه مي‌شود انسان مرگ را برگزيند!..

او را بنگريد..ببينيد چطور بر آستان حسين خود را خوار مي‌كند!..

-همه گوش كنيد او «حرّ» است، مي‌خواهد سخن براند:

يكيشان قهقهه‌اي مستانه زد:

-ديگر كار به جايي رسيده كه حر هم ‌اندرزگوي ما شده است!..

«شبث بن ربعي» فرياد زد:

-خاموش باش، نادان. بگذار بشنويم چه مي‌گويد.

و پژواك بانگ رساي حر از ژرفاي جاني كه

سرچشمه‌هاي جاودانگي را يافته است برون تراويد:

- اهل كوفه، مادرتان به اشك و عزايتان در سوگ بنشيند.

هنگامی كه اين بنده صالح خدا را به خود خوانديد

و آن‌گاه از هر طرف راه بر او بستيد

و بعد هم نگذاشتيد به سرزميني از سرزمين‌هاي پهناور الهي هجرت گزيند

تا براي خود و دودمانش مأمني بيابد،

و اينك چون اسيري در اختيار شماست.

چون كه نه سودي را براي خويش مي‌تواند و نه زياني را.

و شما نامردمان او و بانوان و نوباوگان و يارانش را

از زلال جاري فرات كه جهود و ارمني و گبر از آن مي‌نوشد،

و خوك‌هاي سياه و سگان آن را مي‌خورند، بازداشته‌ايد!

و اينك بشنويد كه اين فريادهاي «العطش» هم ايشان است.

چه ناگوار پيمان خويش را از ذريه محمد باز ستانديد..

باران تير به سويش شتافت..

حر واپس خزيد و خود سپر نيزه‌هاي قبايل بي‌وفا شد.

R A H A
01-13-2012, 09:05 PM
12
كركسان مستانه در جام بلورين آسمان مي‌گردند..

و باد توفنده از جانب صحرا مي‌وزد..

و خرما بنان همچون نيزه‌هايي را مي‌ماند كه در تهيگاه فرات فرو رفته است..

خطر در آستين و پوشيده به نظر مي‌رسيد..

ناگاه چونان آذرخشي كه زبان از كام برون مي‌آورد،

پيكان‌هاي مست كه از سرهاي خود شرنگ مرگ مي‌چكاندند،

در هوا رها شدند..حسين رو به ياران خويش بانگ بر آورد:

-بزرگ‌منشان، خدا شما را رحمت كناد.

به سوي آن مرگي برخيزيد كه چاره‌اي از آن نيست..

كه اين تيرها رسولان اين قوم به سوي شماست..

مرداني كه پنداري پاي بر پاره‌هاي آتش داشته، در انتظار مي‌گداختند،

چونان باد توفيدند، وزيدند و از جا جهيدند..

بنگر كه چگونه مرگ آرزويشان گشته است؟..

و چگونه از جام ‌انديشه‌شان شراب جاودانگي در كام ريخته‌اند؟..

و تصوير..جَنَّاتٍ تَجْرِي مِن تَحْتِهَا الآنهارُ ..

را در آبگينة آن صحراي برافروخته نشانده‌اند؟..

مردان در انبوه نيزه‌ها و شمشيرها فرو رفتند..

و با شوري بي‌مثال، نبرد مي‌كردند..

پنداري سر آن دارند كه سرنوشت تاريخ را بدان سو كه قرار است

مردمان را بدان رهنمون شوند، راست نمايند.

پرده‌اي از غبار و دود، سينه فضا را فشرد..

و آن شمشيرها آتشناك چون برق آذرخش فرو مي‌جهيدند

و از شراب جان مي‌چشيدند..

غبار روي از هياهوي نبرد برگرفت،

و آنك آنجا پنجاه نفر در مداواي گل‌زخم‌هاي عشق،

زير شعله‌هاي نگاه خورشيد، بر زمين نشسته‌اند..

زخم‌ها آن زمين تشنه را سيراب مي‌نمايد..

و جوي خون از پاي نهال آزادي مي‌گذرد..

نهالي كه با ريشه ستبرش پنجه در ژرفاي خاك افكنده..

و شاخسارش بر پيشاني آسمان سر مي‌شكند.

R A H A
01-13-2012, 09:05 PM
حسين دردمندانه زمزمه نمود:

-خشم خدا بر يهوديان آن‌گاه سخت گرديد كه براي او فرزند قائل شدند..،

و خشم خدا بر مسيحيان آن‌گاه شديد شد، كه به خدايان سه‌گانه قائل شدند..،

و غضب خداوند بر آتش‌پرستان وقتي بيشتر شد كه به جاي او، آفتاب و ماه را پرستيدند..

و غضب الهي بر قوم ديگري آن‌گاه شديد شد كه بر كشتن فرزند دختر پيامبرشان يك‌رأي گشتند..

آگاه باشيد، والله من به هيچ يك از خواسته‌هاي اين‌ها جواب مثبت نخواهم داد،

تا در حالي كه در خون خويش گل‌گون شده‌ام، به لقاي خداوند نائل گردم..

آتش شهوت به چشم‌خانه مرد پيس در گرفت..

شهوت غارت زبانه كشيد و مرد پيس به خيمه‌اي هجوم برد..

شيطان با تمام وجودش عربده مي‌كشد..

-آتش بدهيد..تا اين خيمه را بر سر اهلش بسوزانم.

آن دل‌هاي كوچك ترسناك همچون كبوتراني گريزان در آن سوي افق

كه از بيم كشتي غرق شده‌اي بال در رخ آسمان مي‌كشند، از خيمه گريختند..

حسين بانگ بر او زد:

- فرزند ذي الجوشن، تو آتش مي‌طلبي‌ تا خانه‌ام را بر اهلم بسوزاني؟!..

الله تو را به آتش در افكند..

R A H A
01-13-2012, 09:05 PM
و «شبث بن ربعي» ناباورانه و تجاهلانه در چاه ذلتي مي‌نگريست

كه رفيقش به ژرفگاه آن رسيده بود..

- ديگر كارت به جايي رسيده كه زن‌ها را مي‌ترساني ؟!..

به عمرم نه گوش‌هايم كرداري به خباثت اين گفته تو شنيده است و نه ديده‌ام

جايگاهي زشت‌تر از جايگاه تو ديده است..

و هم‌چنان كه دست بر دندان مي‌گزيد، پچاپچ مي‌گفت:

- ما به هم دستي آل ابي‌سفيان پنج سال با علي بن ابي‌طالب و فرزند او به جنگ برخاستيم..

آن‌گاه با فرزندش، همو كه برترين اهل زمين است، دشمني ورزيديم..

و اينك‌ آمده‌ايم تا به همراهي دودمان معاويه و فرزند سمية روسپي با اين فرزندزاده پيامبر جنگ كنيم..

ضلالت..گمراهي..واي كه در عجب گمراهي و پلشتي پا نهاده‌اي...

خورشيد در قلب آسمان تپيد..

و آن قبايل كاروان را به ميان گرفتند..

«ابو ثمامه صائدي» به حسين نگريست و شرمگنانه گفت:

-فدايتان شوم آقا، گرچه اين مردم به حملات پي در پي خود ادامه مي‌دهند..

ولي به خدا قسم تا مرا نكشته‌اند، نمي‌توانند به تو دست يابند..

قبل از آن كه من كشته نشوم، شما كشته نخواهيد شد..

من دوست دارم آن‌گاه به لقاي پروردگارم نائل گردم كه اين يك نماز ديگر را نيز

به ‌امامت تو به جا آورده باشم..

نمازي كه وقتش رسيده است ..

حسين سرش را به آسمان بر افراشت

و شعلة نگاهش را در چشمان خورشيد نشاند:

-نماز را به ياد ما‌ انداختي..ا

لله تو را از نمازگزاراني كه به ياد خدا هستند، قرار دهد.

آري اينك وقت نماز فرا رسيده است..

و در حالي كه دانه‌هاي درشت عرق كه بر پيشانيش مي‌درخشيد را مي‌سترد، فرمود:

- از دشمن بخواهيد دمي‌ ما را فرو گذارد تا نماز خود را به جاي آوريم.

«ابن نمير» آن مرد بد خوي و دل‌سنگ نعره زد:

-نماز شما‌ها مقبول نيست!..

تلخ‌خشم حبيب بن مظاهر برخاست كه :

-الاغ، گمان كرده‌اي كه از آل رسول پذيرفته نيست،

ولي از تو مقبول است؟!

R A H A
01-13-2012, 09:05 PM
شيطان از ژرفاي ابن نمير نعره بر آورد..

با اسب به سوي حبيب تاخت و حبيب را

به سطوت كوه از سياهه نامردمان باكي نبود..

قبايل هم‌چنان به سوي حبيب مي‌شتافتند..

حبيب در كام شمشيرهاي قبايل رفت..

و خون سرخش بر شن‌هاي صحرا روان گشت..

و رفت تا دل انگيزترين سرگذشت انگاره‌هاي وفاداري،

قرباني و فداكاري را براي انسانيت حكايت كند..

حسين خيلي استرجاع كرد:

-نزد الله، خود و پشتيباني يارانم را به حساب مي‌آورم.

قبايل به پندار بادي زردرنگ،

در ضميرش مرگ را موجاموج با خود مي‌كشاند..

و حسين در ميان آن گردباد توفنده با ياران خويش،

واپسين نماز را به جاي مي‌گذارد..

بام زمين درهايش را به روي آن كارواني كه در راه است مي‌گشايد..

تا چشم كار مي‌كند، آسمان است و بال‌هاي فرشتگان..

و رايحة بهاران در خنكاي نسيمي ‌پاك مي‌نشيند..

بهار «فردوس برين».

حسين با اشاره به مسير كاروان، رو به يارانش فرمود:

-اي عزيزان و بزرگ منشان،

آنك بهشت است كه درهايش به روي شما باز شده،

و نهرهايش پيوسته و جاري است..

و درختانش سبز و شاداب گشته..

و اين رسول الله است..

و آن شهيداني كه در راه الله كشته شده‌اند

و در انتظار ورودتان، قدوم شما را به يكديگر مژده مي‌دهند..

پس بر شماست كه از دين و رسولش و از حرم پيامبر دفاع كنيد..

R A H A
01-13-2012, 09:05 PM
كارواني كه سرچشمه‌هاي جاويدش را يافته به سمت واپسين گام‌هاي خود مي‌شتابد:

-جان‌هاي ما ارزاني جانت، و خون‌هايمان نگهدارندة خونت حسين! ...

و الله تا آن زمان كه خون در رگ‌هاي ما مي‌دود، شما و پردگيانت را گزندي نخواهد رسيد..

آسمان درهايش را مي‌گشايد، و آن مردان به عروج مي‌روند..

ابو ثمامه با نردبان خونين معرفت به معراج شتافت و چه زود به آسمان‌ها بال كشيد..

و در ورايش بركه‌اي از خون سرخ خويش را جاودانه كرد..

پيش مي‌روم در حالي كه هدايت شده‌ام، هدايت مي‌كنم و خدا مرا هدايت كرده است

پس‌امروز جدت پيامبر را مي‌بينم

و حسن و علي مرتضي را

و آن جوان شجاع ذو الجناحين را

و اسد الله شهيد زنده را

- و من نيز در پشت سر تو، با آنان ملاقات خواهم نمود.

وعجب شتابان در آغوش دوستانش جاي گرفت..

كاروان آسمان‌ها را در مي‌نوردد..

ستارگان و افلاك گام بر مي‌دارند..

در عروجي ملكوتي و بي‌همتا..

حسين ‌اندوهناك بر بالين زهير ايستاد و فرمود:

-اي زهير، الله تو را از رحمتش دور نگرداند و بر كشندگان تو لعنت كند..

لعن آن‌ها كه به بوزينه و خوك مسخ گرديدند.

و «نافع جملي» بر سمند رحيل نشست..

و در ژرفاي قبايل فرو رفت..

و سنگ‌ها بود كه از هر طرف به سويش پر مي‌كشيد..

بازوان ستبرش شكست..

و به زنجير اسارت در افتاد..

خون بسيار از رگ هايش مي‌تراويد..

و او را در سرخي افروخته خويش فرو مي‌برد..

ابن سعد حيرتناك و با لهجه‌اي نكبت‌گون، گفت:

- از وراي اين همه رنجي كه بر خود روا ساخته‌اي، به دنبال چه هستي؟!

- پروردگارم خودش مي‌داند چه از او خواسته‌ام..

- مگر نمي‌بيني چه بلايي بر سرت آورده‌اند؟!

- والله غير از آن‌هايي كه مجروحشان كرده‌ام،

خرسندم كه با تلاش خود به تنهايي دوازده نفر از شما‌ها را به خاك هلاكت افكنده‌ام..

و اگر هنوز هم برايم بازويي باقي مانده بود، هرگز اسيرم نمي‌كرديد..

R A H A
01-13-2012, 09:06 PM
مرد پيس در حالي كه شراره‌هاي كينه در چشمانش زبانه مي‌كشيد..

شمشير از نيام بر كشيد. و نافع نرم و آرام گفت:

-شمر، والله اگر تو مسلمان بودي، بسيار بر تو گران مي‌گشت كه با پنجه‌هاي آلوده در خون‌هاي ما،

نزد خدا حضور يابي.

.و الحمد لله كه خداوند مرگ ما را به دست پليدترين خلقش قرار داده..

شمشير با سنگ‌دلي فرود آمد و آن سر بر شن‌ها فرو غلتيد

و چشمانش در آيينة جهاني بي‌نهايت فرو نشست..

و نرم‌خندي آرام بر لبان پژمرده‌اش نقش بست..

و مردي از قبايل بانگ زد:

- «برير» خدا چه بلايي بر سرت آورده؟!

برير در حالي كه به آن سوي غبار زمان مي‌نگريست، پاسخ داد:

-مرا در خير و نيكي غرقه ساخت و تو را به شر گرفتار.

-دروغ گفتي و تو كه پيش از اين دروغ نمي‌گفتي.

آن روز را يادت هست كه با هم در «بني لوذان» مي‌رفتيم و تو مي‌گفتي:

معاويه گمراه بود و پيشواي راستين هدايت علي بن ابي‌طالب است؟!

-بلي، شهادت مي‌دهم كه رأي من همين بوده و هست.

-و من اكنون شهادت مي‌دهم كه تو در زمره گمراهاني!

-پس بيا تا به سوي الله تعالي مباهله كنيم،

تا حضرتش از بين ما دروغگو را لعنت كرده و بكشد..

دست‌ها به همراه قلب‌ها از پي مددخواهي به آسمان بلند شد..

و نيز دستاني استوار بر افراشته بدان سوي پر كشيد..

پس از يكي از آن دو پذيرفته شد و از ديگري قبول نشد..

وَاتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ..

فَتُقُبِّلَ مِن أَحَدِهِمَا وَلَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الآخَرِ..

إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللّهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ ..

و نبرد به يك‌باره در گرفت..

از شمشير برير آذرخشي ويرانگر جهيد..

و آن مرد كه لعنت آسمان بر او به زمين‌ آمد، به خاك غلتيد..

پنداري از مكاني بلند فرو افتاده است..

R A H A
01-13-2012, 09:06 PM
13

خورشيد هم‌چنان در نيلي آسمان چشم دوخته و با شراره‌هاي خود،

آن چهره‌ها را تفتيده مي‌سازد..

فرشتة مرگ مستانه روي شن‌هاي برافروخته مي‌رقصد..

و مرداني را در مي‌يابد كه نه تجارت آن‌ها را از ياد خدا باز مي‌دارد و نه بيع :

رِجَالٌ لَّا تُلْهِيهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَيْعٌ عَن ذِكْرِ اللَّهِ.. .

جون پيش دويد..دست روزگار او را از كران‌هاي دور بدانجا كشانده بود،

او كه غلام أبي‌ذر غفاري بود..

حسين فرمود :

-جون! من بيعت خود را از تو برداشتم. تو آزادي.

تو به ‌اميد آسايش تا اين‌جا به همراه ما آمده‌اي.

پس در راه ما خود را به مصيبت مبتلا نگردان!

جون لابه‌كنان پاسخ داد:

-من در آسايش از كاسه شما مي‌خوردم و در سختي خود را كنار گيرم؟!

نه والله كه از شما جدا نمي‌شوم تا آن كه اين خون سياه با خون‌هاي شما بياميزد!

و جون پيش تاخته و با آن قبايل مي‌جنگد..

و دل زمين به سختي در زير گام‌هاي او مي‌لرزد..

چون طبل قبايل آفريقايي و آن شمشيرها بسان دندان‌هاي درنده‌اي اسطوره‌گون،

بر پيكرش فرو مي‌نشيند..

حسين در حالي كه به زخم‌هاي جوشان وي مي‌نگريست، آهسته فرمود:

-خدايا او را با محمد محشور فرما و بين او و آل محمد معرفت بيشتر جاري ساز.

R A H A
01-13-2012, 09:08 PM
و پس از وي أنس بن حارث كاهلي جلو رفت..

پيرمردي سترگ از صحابي‌ پيامبر كه خورشيدِ روي فرستادة خدا را ديده و عطر كلامش را شنيده

و در بدر و حنين و معركه‌هاي خون‌بار ديگري پاي در ركاب حضرتش داشته..

پيري كه سنگيني روزگار كمرش را خمانده بود..

و اينك ناتوان در برابر اراده او ايستاده است..

عمامه‌اش را برداشت و پشت خميده‌اش را استوار ساخت..

به سختي ابروانش را بر پيشاني بست..

حسين در زلال اشك نشسته بود و او را مي‌پاييد..

صدايش را به گريه برافراشت و فرمود:

-‌اي پير بزرگ ! پروردگارم خود پايمرديت را پاس دارد!

آن صحابي‌ با قدم‌هايي ضعيف ‌اما عزمي ‌پولادين يا سخت‌تر..گام پيش نهاد..

و در آينه روحش تصاويري روشن از هم‌رزميش با پيامبر در جهاد با دنياي شرك، نقش بست..

و اينك هم اوست كه با اولاد و نوه‌هاي همان مشركين مي‌جنگد..

هنوز در گوشش آهنگ گفتار پيامبر در هنگامه‌هاي نبرد طنين‌انداز بود:

«يا منصور أمت..» !

و قبايل در جان او انتقامي‌ ديرين را از خون‌‌خواهي‌هاي بدر و حنين مي‌جست..

و از هر فراز و نشيبي‌ بر او تاختند..

و هنگام كه آن صحابي ‌بزرگ بر زمين غلتيد،

و گونه‌اش شن‌هاي تفتيده را مي‌نواخت،

احساس گل‌بوسه‌اي شادي از رخسار پيامبر در جانش تراويد..


صحرا از سم‌كوبه‌هاي اسبان نالان است، و شن‌ها شراب خون در مي‌كشند و باز هم مي‌خواهند،

و آن قبايل هم‌چنان مست خون‌خواهي‌هاي كهنه..

بسيار كهنه......

R A H A
01-13-2012, 09:09 PM
فرات روان است..

موجاموج مي‌شتابد؛

و هيچ بر كرانه‌هاي خويش نمي‌نگرد،

حتي به گوشة چشمي!..

شايد شتابناك مي‌دود تا از آنجا بگريزد..

نمي‌خواهد ترس و گريز را شاهد باشد..

يا شايد هم مي‌خواهد براي دريا داستان صحرا،

تشنگي و حسين را روايت كند..

ديگر در كنار حسين هيچ ياوري نمانده است..

همه يك به يك وداع نمودند و آن دورترك رخت بربستند..

اينك در كنار حسين جز اهل بيتش كسي ديگر نيست..

علي اكبر به پيش مي‌تازد..

گردبادي كه خشم پيام‌آوران را يك‌جا در روح خود انباشته است..

ماهتاب ‌اندوه‌رنگ پدر از پس ابرهايي باراني،

فرزند را مي‌نگرد و وداع مي‌كند..

حسين در زلال اشك مي‌نشيند..

چون بلندآواي آب‌گذري كه هنگام باران جاري مي‌شود،

فرياد برمي‌آورد:

-ابن سعد ! همان گونه كه رحم مرا قطع نمودي

و خويشاونديم نسبت به رسول خدا را پاس نداشتي،

خداوند رحم تو را قطع كند..

بر تو كسي را چيره گرداند كه در بستر سر از تنت جدا كند..

R A H A
01-13-2012, 09:09 PM
اكبر دلِ پشته‌هاي شمشير و نيزه را مي‌شكافد..

و حسين صورتش را بر مي‌افرازد..

در آسمان خيره مي‌نگرد..

-خدايا تو خود بر اين مردم گواه باش. جواني به سويشان رهسپار شده است

كه در صورت و سيرت و گفتار چونان رسول خداست.

ما هر گاه كه به ديدار پيامبرت شوق مي‌يافتيم، به سيماي او مي‌نگريستيم.

پروردگارا، اين مردم ستمگر را از بركات زمين محروم كن..

فرزندزاده علي قلب نيزه‌ها را مي‌درد..

و كم‌اندكي نمي‌گذرد كه برق شمشير خشمناكش در روشناي آذرخش گونه‌اي

از ميان ابرهايي كه در آغوش يكديگر آرميده‌اند، پديدار مي‌گردد...

ابرهايي كه بغض تندر گلويشان را مي‌فشارد .

«مرة بن منقذ» نيزه‌اش را تكاني داد،

نخوت از ژرفاي جانش بيرون جهيد..

نخوتي بر‌اماسيده از عصر جاهلي..

-تمام گناهان عرب را بر دوش كشم،

اگر پدرت را به سوگت ننشانم !

و نيزة وحشي، نور نبوي را شكافت..

و بر گردن راهوارش فرو خفت..

و در انبوه شمشيرها و نيزه زار قبايل فرو افتاد.

.آن ددسيرتان او را در ميان گرفتند..

و گفتار اكبر بسان فواره عشق ازلي به آسمان برخاست..

- از جانب من بر تو سلام، ‌اي ابا عبد الله !

اينك جد من است كه مرا با جام بهشتي سيرابم نمود.

شرابي‌كه پس از آن تشنگي نخواهد بود،

و او مي‌گويد براي تو جامي‌ذخيره شده است

R A H A
01-13-2012, 09:09 PM
و هنگام كه پدر سوگوار بر بالين فرزند رسيد،

او به دورادور پر كشيده بود..

بسيار دور..

و در آبگينه چشمانش كاروان‌هايي مسافر نمايان بود..

از زخم‌هاي پيامبرگونه خون مي‌تراود..

حسين كف دست از چشمة حيات لبالب پر نمود

و آن را به سينة آسمان پاشيد..

باراني ‌اندك ولي سرخ رنگ در فضايي بي‌انتها فرو مي‌رود..

و به ستاره‌هايي تبديل مي‌شود كه آرزو را

در رگ حيات جاري مي‌سازد

و به نور خويش،

كاروان‌هايي كه از رحم روزگاران مي‌گذرند، را ره مي‌نمايد..

-پس از تو أف بر دنيا..

چه چيز آن‌ها را بر خداي رحمان

و بر هتك حرمت رسول او جرأت بخشيده است؟!

رايتش به شدت مي‌لرزد..

فرياد خون‌خواهي سر مي‌دهد..

نمي‌پذيرد..

و سر بر عصيان برمي‌كشد..

چشمة خون هم‌چنان جاري است.

.شن‌ها را سيراب‌ مي‌كند..

در آن‌ها روح مي‌دمد، و اسراري را مي‌پراكند

كه هيچ يك از جهانيان آن را در نمي‌يابند

R A H A
01-13-2012, 09:09 PM
-آيا ديده‌ايد كه ماه بر زمين بخرامد؟

تاريخ حيرتناك در پچاپچ مي‌نشيند..

و در قاسم بن حسن مي‌نگرد..

نوخاسته‌اي كه هنوز پاي در بلوغ ننهاده

و اينك با وقار و سكينه گام برمي‌دارد..

پيراهن در تن و إزاري بر دوش و نعليني در پا..

و آنك دست بر شمشير..

چكاچاك چپ و راست فرود مي‌آورد..

با بي‌وفايان مي‌جنگد..

همان‌ها كه عهد نمي‌شناسند..

بند از پاي چپش گشوده گشت..

خم شد تا آن را ببندد..

به قبايلي كه چون گرداب ناآرام گردش مي‌خروشند، هيچ نمي‌نگرد..

مردي تشنة خون راه از او باز ستاند،

و آن دگر سرزنشگرانه گفت:

-تو ديگر از اين طفل چه مي‌خواهي؟!

همين‌ها كه گردش جمع شده‌اند، برايت بس است..

-نه، من نيز عرصه را بر او تنگ خواهم كرد!!

و شمشير خون‌آشام فرود آمد و ماه را به دو پاره كرد..

- عمـــو جان !

و حسين چون طوفاني ويرانگر وزيدن گرفت..

طوفاني آتشناك..

عجب شتابناك بر قاتل فرزند برادرش

به شمشيري آكنده از خشم فرود‌ آمد؟!

و قاتل از هول ضربت ضجه‌اي كشيد..

و اسبان رفتند تا با سم‌كوبه‌هايشان مرگ را در جان او بنشانند..

و در زير سم اسبان،

او رفت..و به همراهش تمام آرزو و پندارهاي پليدش..

حسين بر بالين نوجوان شهيد ايستاد:

-دور باد از رحمت خداوند، گروهي كه تو را كشتند..

روز رستاخيز دشمن ايشان جد تو رسول خدا خواهد بود

و علي‌ امير مومنان..

والله بر عمويت سخت است كه او را به ياري بخواني

و نتواند تو را اجابت كند..

يا آن‌گاه جواب گويد كه سودي نبخشد..

R A H A
01-13-2012, 09:09 PM
مرگ، كاروان را در مي‌ربايد..

و مسافران به سفر معراج، به آسمان پر مي‌كشند..

ارواحي تابناك تن‌پوش و هديه‌هاي زمين را از تن بر مي‌كنند

و به سوي دنيايي آغشته از نور سفر مي‌كنند..

در ركاب حسين جز علمدار لشكر باقي نمانده..

مردي كه ابوالفضلش مي‌نامند..

پدرش أبوالحسن و مادرش..بزرگ‌ْبانويي از تبار عرب..

به دست پرچمي ‌دارد كه شادمان مي‌رقصد..

و در دست راست شمشيري آخته كه عمرها را به دو نيم مي‌كند..

آنجا چشماني است كه از وراي خيمه‌ها مي‌نگرد..

به آن پرچم مي‌نگرد..

كه هم‌چون بادبان كشتي، باد از هر سو بر آن مي‌تازد..

قلب‌هايي كه از عطش شرحه‌شرحه گشته، آب مي‌طلبد..

و فرات بدون آب، جنگلي از نيزه را ماند..

و تندر خشم، قلب أبوالفضل را مي‌درد..

هنگام كه ضجه دختركان با آه‌ناله پسربچه‌ها در هم مي‌آميزد..

العطش..العطش..

و چيزي جز سراب وجود ندارد..

سرابي‌كه تشنه آن را آب مي‌پندارد

R A H A
01-13-2012, 09:13 PM
علمدار نزد برادرش كه اكنون تنها مانده پيش مي‌خرامد..

حسين به واپسين نزديكان آسماني مي‌نگرد..

-برادرم! تو علمدار من هستي!

أبوالفضل كه آتش‌فشاني از خشم در درونش مي‌جوشيد، فرمود:

-سينه‌ام از نفاق‌پيشگان تنگ گشته، و سر آن دارم كه انتقام خويش برگيرم..

-اگر بود و چاره‌اي هم نيست، پس براي اين كودكان آبي ‌طلب كن.

أبوالفضل به جانب قبايل عنان كشيد..

به سوي دل‌هاي سختي كه سنگ را مي‌شكند..

و سخت‌تر..

وَإِنَّ مِنَ الْحِجَارَةِ لَمَا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الآنهارُ ..

-عمر اي پور سعد! اين حسين فرزند دختر رسول الله است..

ياران و اهل بيتش را كشتيد..

و اين‌ها خاندان و فرزندان تشنه اويند..

پس آن‌ها را از آن آب سيراب نماييد..

تشنگي قلب‌هايشان را سوزاند..

و او با اين حال مي‌گويد: بگذاريد به روم يا هند روم يا اين‌كه حجاز و عراق را براي شما واگذارم..


از ژرفاي وجود مرد پيس، نعره شيطان برخاست:

-فرزند أبو تراب! اگر تمام روي زمين آب باشد و در زير دستان من،

دريغا كه حتي قطره‌اي از آن در كامتان بنشيند!..

جز آن‌كه سر در گرو بيعت يزيد بنهيد..

كودكان ضجه سر مي‌دهند..

قلب‌هاي تشنه مي‌نالند..

لب‌هاي خشكيده آه بر مي‌آورند:

العطش..العطش..

و آن زلال فرات است كه جاري است..

موجاموج مي‌خروشد..

و چون سينة مار مي‌خزد..

علمدار بر ركاب راهوارش نشست..
مشك را بر دوش گرفت..

در گوش‌هايش پژواك كلماتي كه پدرش بر ساحل فرات در صفين فرمود، طنين افكنده بود:

شمشيرها را در جوي خون بنشانيد..

تا از آب سيراب شويد..

أبوالفضل در آماج تير و نيزه رو به فرات مي‌تازد..

مردان قبايل از پيش رويش مي‌گريزند..

پنداري از مرگي زود هنگام فرار مي‌كنند....

R A H A
01-13-2012, 09:14 PM
سوار بي ‌آن‌ كه گره از نگاه هزاران چشمي‌كه بر او دوخته شده برگيرد،

دلِ راه را مي‌شكافت ...

و در قلب خرمابناني كه بر درازناي رود چون ابرواني فرشته‌وش،

سر بر شانة يكديگر نهاده بودند، فرو مي‌رفت..

أبوالفضل اسبش را از نهر مي‌گذرانَد..

و قطرات آب به فضا بال مي‌كشد..

شاخه‌هاي خرمابن براي شجاعت و سطوت نريمان‌سيرتي،

كه سينة روزگاران او را هميشه در خاطر خواهد سپرد،

شادمانه دست مي‌افشاند..

آب پيچاپيچ از گام‌هاي علمدار مي‌گذرد،

و سوار تشنه مشتي از آن را بر مي‌گيرد..

اما هنگامی كه تصوير قلبي ‌شرحه شرحه از زخم تشنگي

در آيينة ذهنش جان مي‌گيرد، آب را به دوري مي‌افكند

و زمزمه سر مي‌دهد:

-اي نفس!‌ پس از حسين ذلت و خواري بر تو باد!

بعد از او زنده نباشي،

گر چه زندگي را خواهاني!

مشك را لبالب نموده،

بر راهوارش جهيد و به سوي خيمه‌گاه عنان كشيد..

قبايل راه بازگشت را از او بازستاندند،

و رقص سايه مشك بر ‌اندام فرات،

رشته آتشين خشم را در روي ابالفضل گسست.

سوار عشق با نيش شمشير بر سيماي نامردمان روزگار،

فرياد مرگ مي‌نگاشت و مي‌سرود:

مرا از مرگ هراسي نيست، ‌

هنگام كه صداي مرگ به گوشم برسد

تا آنجا كه بدنم در ميدان جنگ و در ميان شمشيرها پنهان شود

جانم فداي فرزندزاده مصطفاي پاك

به راستي كه منم آن عباسي كه اين مشك را به سوي خيمه مي‌برم

R A H A
01-13-2012, 09:14 PM
و در اين روز جنگ ترسي از مرگ ندارم.

مردي از قبايل كه بر خدعة خويش مطمئن است، ‌

وراي خرمابني كمين مي‌گيرد..

و در دستش شمشيري است كه از ابن ملجم به ارث برده است..

شمشير نيرنگ نابهنگام فرود مي‌آيد..

و دست راست علمدار را جدا مي‌كند

تا در دل خرمابني گندم‌گون فرو بنشاند..

والله گرچه دست راستم را قطع كرديد

ولي من از آيينم هميشه دفاع خواهم كرد

و از پيشواي راستگوي استواري كه

فرزندزاده پيامبر پاك راست كردار است

علمدار راه مي‌گشايد..

به چيزي نمي‌انديشد جز آن‌كه آب را به قلب‌هايي شرحه شرحه از زخم تشنگي برساند..

و قلب‌هايي كه در رؤياي خود، روزگاران باران را مي‌نگرد..

شمشير نيرنگ ديگري از نيام خرمابني بيرون آمد..

دست چپ را هم برافكند..

پرچم افتاد و پيش از آن شمشير علوي..

و ابوالفضل هم‌چنان راهش را در انبوهي از تيرها و نيزه‌ها مي‌شكافد..

ولي..اما..هنگام كه تيري قلب مشك را دريد و آب حياتش فرو ريخت،

سوار بي‌دست نيز دلاوري و نستوهي‌اش را در پاي يار خويش

و در بازگشت به سوي خيمه‌ها سربريد..

و قبايل چون گردابي‌ مست، گرد او مي‌چرخيدند

و نرينه‌نمايي نامرد،

عمودي بر سر علمدار نواخت كه از ميان شكافته شد..

آن‌گاه آوايي برخاست كه آرامشي واپسين را بشارت مي‌داد...

-عليك مني السلام يا ابا عبد الله.

و از بين خيمه‌گاه‌ها فريادهايي برخواست

كه وزش توفاني سهمگين را بيم مي‌داد..

زينب ضجه برآورد ....

و از پي او بانوان و دوشيزگان..

-بعد از تو عجب مصيبتي بر ما وارد‌ آمد..

و حسين زمزمة درد خويش را آواز كرد:

- بعد از تو عجب مصيبتي بر ما وارد آمد..

R A H A
01-13-2012, 09:14 PM
14
خنگ زمان شتابناك مي‌تاخت..

و فروغ ديدگان واپسين فرزند زادگان در شن‌هاي رواني

كه تا كرانه‌هاي افق قد كشيده بود، فرو مي‌خفت..

و نوباوگان همه از خيمه‌ها بيرون دويدند..

چشمان ‌اندوه‌رنگ به واپسين مردان مي‌نگرد..

به واپسين رشته‌هاي اميد.

حسين به درازناي فريادش بانگ برمي‌آورد..

تاريخ و بشريت را فراز مي‌خواند:

-هيچ كسي هست كه از حرم رسول الله حمايت كند؟

آيا خداترسي هست كه نسبت به ما خاندان، از الله بترسد؟!

ناله‌اش با گريه درآميخت و چشمانش در زلال اشك فرونشست..

در زلال خون..

نوخاسته‌اي كه بيماري او را از پا ‌انداخته بود، ‌بر مي‌خيزد..

كشان كشان مي‌خزد و شمشيرش را به سختي در دست مي‌فشرد..

بر عصا تكيه مي‌زند..

نوخاسته‌اي كه پدرش او را براي روزگاري ديگر ذخيره نموده است..

حسين خواهرش را فرمان مي‌دهد:

-او را در بند بگير تا نكند زمين از نسل آل محمد تهي گردد..

R A H A
01-13-2012, 09:15 PM
رنگ ‌اندوه چون دسته‌هاي زاغ،

دامن خود را بر سر خيمه‌ها گسترد..

هيكل سياهش را بر سينه قلب‌هاي شكسته پهن نمود

و رفت تا با صدايي كه نزديك شدن فاجعه‌اي را بيم مي‌دهد،

زاغ‌ناله‌اي شوم سر دهد..

حسين به آهنگ وداع مي‌ايستد..

وداع با آن خاك..

خورشيد شن‌ها را در لهيب خود مي‌بلعد..

و فرات جاري است..

در تكاپوي گريز مي‌رمد..

و قبايل مست انتقام‌جويي‌هاي كهن..

و باد زوزه كشان مي‌گردد..

به دورادور مي‌تازد..

از بانگ رحيل رام مي‌شود..

و آنك بهتناك بدان سفر مي‌نگرد..

و حسين رداي عروج مي‌پوشد..

بر سرش عمامه‌اي گل‌رنگ مي‌نهد،

برد پيامبر را گرد پيكر رعنايش مي‌پيچد..

و دوال شمشير بر كمر مي‌آويزد..

R A H A
01-13-2012, 09:15 PM
اين منظره، نشئه مستي را در چشم قبايل مي‌پاشد..

در ژرفناي جانشان شهوت خون‌خواهي زبانه مي‌كشد..

و برق غارتي بزرگ از گودناي چشم‌ْخانه‌شان مي‌جهد..

حسين تن‌پوشي طلب نمود كه هيچ كس بدان رغبت نكند،

براي آن كه در زير رداي خويش بپوشد..

و برايش لباسي تنگ آوردند،

‌اما حضرتش به نيش شمشير، ‌

آن را به گوشه‌اي افكند..

-نه، ‌به راستي كه اين لباس ننگ است..

تن‌پوشي كهنه برگزيد.

آن را با شمشيرش پاره نمود

و در زير لباس‌هايش پوشيد.

قبايل براي كشتن واپسين فرزندزادگان چنگ و دندان تيز نموده..

و در آن سو فرزندزاده با نوباوگان حرم و بانوان وداع مي‌كند..

نوزاد شيرخواره‌اش را در آغوش مي‌كشد.

نسيم بوسه را بر لب‌هاي كودك مي‌نوازد.

آهي دردناك از ژرفاي دل بر مي‌آورد ..

خداوند اين قوم را هنگام كه جد تو مصطفي دشمنشان است،

از رحمت خويش دور گرداند..

R A H A
01-13-2012, 09:15 PM
لب‌هاي كوچك، هوا را از پي قطره‌اي آب مي‌كاود..

و آب فرات موجاموج در هم مي‌غلتد و بر سينه،

چون ماري شتابان و كشناك مي‌خزد..

حسين نزديك آمده و نوزاد تشنه‌اش را هم بر سر دست آورده است:

-آيا قطره‌اي آب يافت نمي‌شود؟!

و خدنگ نيرنگ، شرنگ مرگ را در گلوي تفتيده اصغر فرو ريخت..

نوزاد دست كوچكش را از قنداق بيرون آورده و هم‌چنان ..

از تاريخ و انسان مي‌پرسد..

خوني زلال سينه حسين ر‌ا مي‌پوشاند..

پدر كف دستش را از تراوش گل‌رنگ زندگي پر مي‌كند..

و آن را بر سقف زمين مي‌پاشد.

قطرات خون به آسمان بال مي‌كشد..

پرده‌هاي دورادور افق را مي‌درد..

قاعده‌هاي خاكي را در مي‌نوردد

و حسين به نرم‌ناله‌اي به ترنم مي‌نشيند :

-اين مصيبت نيز بر من آسان است، زيرا كه خدا مي‌بيند..

بار الها، تو بر اين قوم شاهدي كه شبيه‌ترين مردم به رسولت محمد را كشتند..

R A H A
01-13-2012, 09:15 PM
پرتو ‌اندام فرشته‌اي سيمين تن او را در هاله‌اي از نور فرو مي‌برد..

از بال‌هايش بوي فردوس برين مي‌تراود..

-رهايش كن حسين، ‌پس به راستي كه در بهشت براي او دايه‌اي است..

حسين چون گردبادي غضبناك در هم پيچيد و رفت

تا با شمشيري آخته قلب قبايل را در كاسة عمرشان تريد كند..

خرمابنان به پاس مردي تنها كه با هزاران گرگ مي‌جنگد،

سرشاخه‌هاي معرفت خويش را جنبانده

و از يكديگر رازي ژرف را مي‌پرسيدند..

من حسين زادة علي هستم

سوگند خورده‌ام كه در مقابل دشمن سر فرود نياورم

ابن سعد كه مي‌بيند چيزي نمانده

تا رشته رؤياهاي پلشتش از هم گسسته شود، نعره بر آورد:

-اين زادة مردي است كه موي دو سوي پيشانيش ريخته و شكم‌ْبزرگ است.

اين زاده جان ستان عرب است..

از هر سو بر او بتازيد..

R A H A
01-13-2012, 09:16 PM
و قبايل او را در كام گرفتند و هزاران تير به پيش رويش فرو ايستاد،

و راه او به خيمه‌ها را بست.

واپسين فرزندزادگان فرياد برآورد:

-اي پيروان خاندان ابي‌سفيان!!

اگر دين نداريد و از روز جزا نمي‌هراسيد،

لااقل در زندگي آزادمرد باشيد و به نياكان خويش بينديشيد

و شرف انساني خود را حفظ كنيد،

اگر خود را عرب مي‌پنداريد!

مرد پيس فرياد زد:

-چه مي‌گويي، حسين؟

-من با شما مي‌جنگم و شما با من مي‌جنگيد

و اين زنان گناهي ندارند.

.پس تا من زنده‌ام، ‌به اهل بيت من تعرض نكنيد.

از تعرض اين ياغيان مانع شويد.

-اين حق را به تو مي‌دهيم.

هر طور كه تو بخواهي!

قبايل او را نشانه رفتند..

و حسين عطشناك ‌امواج خدعه را مي‌رانَد..

مي‌جنگد..پايداري مي‌كند..

و سرهاي آنان را كه كافر شدند، مي‌درود..

عطشي شديد چنگ بر احساس پاكش مي‌زند..

و فرات در بين چهار هزار نفر يا بيشتر اسير گشته است..

و آب‌هايش را از ساحل چشمان صحرا فرو مي‌كشد..

آنجا كه چارپايان زمين سيراب مي‌گردند..

و واپسين فرزندزادگان تنها كف دستي آب مي‌جويد..

R A H A
01-13-2012, 09:16 PM
گردباد به سوي نهر، به هم در مي‌پيچد..

و نرينه نماياني پلشت راه از او باز مي‌ستانند..

ابن يغوث كه از همان قبايل بود،‌گفت:

-هرگز بسيار مصيبت ديده‌اي كه فرزند و اهل بيت

و يارانش كشته شده باشند

نديده‌ام كه قلبي‌پايدارتر و استوارتر از او داشته باشد؛‌

و نه ديده‌ام كه لا‌امضي خبانا و لا اجرا مقدما..

و لقد كانت الرجال تنكشف بين يديه اذا شد فيها و لم يثبت له احد..

قهر حسين بر قبايل فرو مي‌ريزد..

فرات به استقبالش مي‌شتابد..

و او راهوارش را بر آب‌هاي در هم جوشنده مي‌راند..

امواج در زير نور خورشيد مي‌درخشد..

خنكاي آب در جان اسب مي‌تراود..

سر خماند تا كم‌اندكي بنوشد..

و همين براي آن كه سيراب گردد كافي است..

فاتح فرات به نژاده‌ اسبي‌كه از اسب‌هاي پيامبر بود، فرمود:

-تو تشنه‌اي و من هم تشنه‌ام؛

‌اما من نمي‌نوشم مگر آن كه تو بنوشي!

R A H A
01-13-2012, 09:16 PM
نژاده سر بر افراشت ...

نپذيرفت كه پيش از صاحبش لب بر آب نهد..

سوار دست دراز نمود تا جرعه‌اي برگيرد؛

‌نرينه‌نمايي از قبايل او را صدا زد:

-داري با آب متلذذ مي‌شوي

و حال آن كه حرم تو را هتك كرده‌اند!!

فرزندزاده مشت آب را فرو ريخت و به سوي خيمه‌هاي شتافت..

برقي در آن چهره‌هاي خوفناك درخشيد و كبوتر ‌اميد بازگشت..

نوباوگان و بانوان حرم گرد او حلقه زدند..

خود را بدو آويختند:

آنك خورشيد به آشيان غربت دامن مي‌كشد

و حسين بر بال خورشيد در سفر است.

با زن و فرزند خود وداع مي‌كند،‌

و پرده از روزهاي ديگر آنان برمي‌گيرد

و سطرهايي از كتاب روزگار را برايشان مي‌خواند :

-آماده بلا شويد، و بدانيد كه الله تعالي

شما را پشتيبان و نگاهبان است

و از شر دشمنانتان نجات مي‌بخشد

و فرجام كارتان را خير قرار مي‌دهد

و دشمنتان را با انواع عذاب، شكنجه مي‌كند

و شما را به جاي اين بلاها

با اقسام نعمت‌ها و كرامت‌ها عوض مي‌دهد.

پس شك نكنيد و با زبان‌هايتان چيزي را نگوييد

كه از قدر و منزلت شما بكاهد.

دخترم سكينه!‌..

در جمع وداع‌كنندگان نيست!..

و آنك درون خيمه‌اي او را تنهاي تنها مي‌بيند

كه در خلسه‌اي ژرف فرو رفته است..

و به راه حيرت‌نگيز پدرش مي‌انديشد..

R A H A
01-13-2012, 09:17 PM
مردي از قبايل آتش روياي عبور

از پيكر حسين در جانش نعره بر مي‌آورد:

-تا به خود و حرمش مشغول است بر او بتازيد..

قبايل تيرهايي زهرنوش مي‌سازند،

نوك نيزه‌ها جگر خيمه‌ها را مي‌شكافد..

و پرده از روي اهل حرم برمي‌گيرد..

بانوان به درون خيمه‌اي مي‌گريزند..

و اينك چشم‌ها همه به حسين مي‌نگرد..

واپسين فرزندزادگان چه خواهد كرد؟!

سواري كه دست سرنوشت او را

از شبه جزيره بدين جا كشانده است..

به گاه‌نماي زمان، به نقطة صفر مي‌رسد..

حمله را مي‌آغازد..

تاريخ نفس نفس مي‌دود..

چنگ در ركاب حسين مي‌اندازد ...

و حسين از تاريخ پيشي مي‌جويد..

در ژرفاي عوالمي‌ديگر فرو مي‌رود..

و تاريخ بر سينة شن‌ها ايستاده

و بهت ناك دست‌هايش را واژگون مي‌نماياند.

قبايل خوفناك از پيش دستانش مي‌گريزند

و او سينه را آماج انبوه نيزه‌ها مي‌سازد

كه از هر پستي و بلندي تيزترك به سويش مي‌شتابد..

و قهر حسين بر دل مرگ مي‌نشيند.

.ديوارهاي زمان را فرو مي‌ريزد..

و قرن‌ها را زير پا مي‌نهد..

آن روح بزرگ..

مي‌خواهد خود را از آن پيكر زخم خورده بيرون كشد..

چشمه‌هاي جوشنده زخم فوران مي‌كند،

شن‌هاي تفتيده را سيراب مي‌نمايد..

فرات به گريز مي‌انديشد..

و گرسنه‌ْچشم حتي از قطره‌اي آب نمي‌گذرد..


-حسين! ‌مي‌بيني كه فرات چون ‌اندام مار مي‌خزد؟!

از آن نياشام تا از تشنگي جان سپاري!

و اينك ابو الحتوف خدنگي بر ميان ابروانش فرو مي‌نشاند..

حسين آن را از پيشاني بر مي‌كند..

و خون سرخ‌فام از پيشاني بلندش بيرون مي‌جهد..

R A H A
01-13-2012, 09:17 PM
مرد تنها در قلب آسمان ضجه برآورد:

-خدايا تو مرا در اين ستمي‌كه بندگانت مرا در آن افكنده‌اند، مي‌بيني!..

خدايا همه آنان را گرفتار بلا و عذاب خويش بگردان..

آن‌ها را بكش كه گويي از ابتدا نبوده‌اند..

و از آن‌ها احدي را بر زمين باقي نگذار

و هرگز آن‌ها را نيامرز..

و آن‌گاه درازآهنگ بانگ زد:

-‌اي ‌امت بدسيرت!‌

شما از پس محمد چه بد عهدي در عترتش به جاي گذارديد.

‌اما به درستي كه شماها بعد از من مردي را نمي‌كشيد

مگر آن كه قتلش بر شما آسان باشد.

بلكه آن بر شما سبك خواهد بود،

هنگامی كه مرا كشتيد.

و به خدا قسم كه من از الله تعالي مي‌خواهم

كه مرا با شهادت اكرام فرمايد.

سپس انتقام مرا از شما به گونه‌اي بگيرد كه خود نفهميد.

گرگي از قبايل زوزه كشيد:

-با چه خون‌خواهيت را از ما وامي‌ستاند، فرزند فاطمه؟!

-بلا و سختي شما را در بين خودتان مي‌افكند

و خونهايتان را مي‌ريزد.

سپس بر شما عذابي ‌سخت نازل مي‌كند.

از آن پيكر رنجور و نزار خون مي‌تراود..

خون‌هاي زيادي كه بر ‌اندام خاك لباس گل‌رنگ مي‌پوشاند..

R A H A
01-13-2012, 09:17 PM
فرزندزاده سر از جنگ باز نهاد تا‌ اندكي برآسايد،

آن گاه نرينه‌نمايي از درندگان سنگي بدو افكند،

‌و خون از پيشانيش بيرون جست..

حسين خواست با گوشه ردايش راه بر خون ببندد،

كه تيري سه شعبه و تيز از سوفار به سويش بر مي‌آيد..

تير سه شعبه بر دل حسين فرو مي‌نشيند..

بر دل كوه چنگ مي‌زند..

پايان..فرجام درد..

و آغاز رهسپار شدن به سوي جهاني فرا دست..

حسين آه از نهاد بر مي‌آورد:

-بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله..

سپس لابه‌كنان سرش را به آسمان بر مي‌كشد:

-خدايا تو مي‌داني كه آن‌ها مردي را مي‌كشند

كه بر روي زمين فرزند دختر پيامبري به جز او نيست!

تير در آن كالبد ضعيف فرو مي‌رود..

سر اژدر گونه‌اش را از قفا بيرون مي‌آورد..

و چشمة خون به شدت فوران مي‌كند..

چشمه‌اي جوشان..

و به آوايي چون ترانه‌هاي آب‌گذرها در فصل باران..

حسين كف دستانش را از خوني عطرآگين پر مي‌كند

و آن را بر پيشاني آسمان مي‌پاشد و فرياد مي‌زند:

-آسان كن آنچه را بر من فرود آمده.

اين خواست خداست و خود مي‌بيند..

R A H A
01-13-2012, 09:17 PM
خون گل‌رنگ، ناشكيب و بي‌قرار،

بال در رخ افلاك مي‌كشد..

ستاره‌ها را رنگ مي‌كند..

آفاق را در بركه‌اي از خون مي‌نشاند..

باز هم، حسين دستانش را در چشمة خون فرو مي‌برد..

اين بار سر و محاسن خويش را

براي سفر در دشت خون گل‌گون مي‌سازد..

-الله را اين چنين ملاقات مي‌كنم..

و جدم رسول الله را..

خون، روي هوش از او برگرفت

و چون اختري خاموش به نگاه بر زمين فرو افتاد..

برق كينه از چشمان ابن النسر فرو جهيد..

پيش آمد و با شمشيري بر سر حسين نواخت..

حسين دردمندانه زمزمه نمود:

-با دستت نخوري و نياشامي‌،‌

و الله تعالي تو را همراه با ظالمين محشور فرمايد..

سگ‌هاي وحشي‌سرشت قبايل،

او را در ميان گرفته‌اند..

و ‌اندامش را به دندان مي‌گزند..

حسين به آهستگي گفت:

-اين همان تأويل روياي من است

كه خدايم آن را حق قرار داده بود..

زرعه ضربه‌اي بر كتف چپش فرود آورد،

ابن نمير تيري بر حلق او افكند

و سنان هم در ترقوه‌اش ...

و آن‌گاه در سينه ...

و سپس هم تيري در قربانگاه گلويش نشاند..

سگ‌ها بدنش را به دندان مي‌گزند..

و وحشي‌تر از همه، سگي است سياه و سفيد (أبقع)..

R A H A
01-13-2012, 09:18 PM
هنوز پس مانده‌هايي از نوري ضعيف

در آن چشمان گود رفته سوسو مي‌زند..

در آستانة سفر است..

سرش را به سوي آسمان بر مي‌افرازد:

-پروردگارا، ‌اي كه مكانت بلند،

با جبروتي بزرگ و به سختي فرود آينده‌اي،

از خلايق بي‌نياز،

‌با كبريايي پهناور،

بر آنچه مي‌خواهي توانايي، ‌

نزديك مهري،

‌راست عهد،

‌با نعمت فراگير،‌

امتحانت زيباست

و هر گاه خوانده شوي نزديكي،

‌بدانچه آفريده‌اي احاطه داري، ‌

نيازمندانه تو را مي‌خوانم

و فقيرانه به درگهت روي مي‌آورم.

بر قضايت شكيب مي‌ورزم .‌

اي پروردگاري كه به جز تو خداي نيست..

حسين گل‌واژه‌هاي زخم را از درد دل خود بر مي‌گيرد..

روحش از چشمه‌هاي زخم برون مي‌تراود..

در شن‌ها فرو مي‌رود..

و رازهايي را مي‌پراكند

كه شهرهايي ناشكيب را بر مي‌شوراند..

R A H A
01-13-2012, 09:18 PM
راهوارش چه مي‌كند؟

بنگر چه دل‌گزا بر جان خويش مي‌چرخد!..

پيشانيش را با خون او مي‌آميزد..

او را مي‌بويد..

خشمناك شيهه بر مي‌كشد..

ندا فراز مي‌كند :

داد بستانيد،

داد بستانيد از جماعتي كه

فرزند دختر پيامبر خود را مي‌كشد..

ابن سعد بر سر قبايل بانگ زد:

-آن اسب را بگيريد كه از نژاد اسبان رسول الله است ..

و اسبان گرد او در چنبره‌اي فرو خزيدند..

راه بر او بستند..

و آنك نژاده مي‌جنگد..

ايستادگي مي‌كند..

و آتشفشاني از ژرفاي جانش مي‌جوشد..

غبار حيرت بر سيماي قبايل مي‌نشيند..

بهت ناك انگشت مي‌گزد:

-رهايش كنيد، ‌

بگذاريد ببينيم چه مي‌كند..

اسب شتابناك به سمت خيمه‌گاه دويده،

با سوز شيهه بر مي‌آورد:

-داد بستانيد،

داد بستانيد از جماعتي كه

فرزند دختر پيامبرش را مي‌كشد..

R A H A
01-13-2012, 09:18 PM
نوان و نوباوگان حرم پيش دويدند..

اكنون ديگر آن واقعه اتفاق افتاده بود..

زينب از ژرفاي جگر ضجه برآورد:

-وا محمداه..وا ابتاه..

وا علياه..وا جعفراه..وا حمزتاه..

اين كشته فتاده به هامون حسين توست..

وین صید دست پا زده د رخون حسین توست ....

در كربلا به زمين افتاده است..

‌اي كاش آسمان و زمين بر هم مي‌آمدند

و ‌اي كاش كوه‌ها بر همواري‌ها فرو مي‌ريخت..

زينب رسيد و حسين بار سفر بر بسته بود..

بعد از آن كه صحرا را به خون خود سيراب نموده بود..

زينب اكنون سرود وداع مي‌خواند..

قبايل بهت ناك..

بر جاي واپسين فرزندزادگان مي‌چرخند..

و به راستي كه زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزَالَهَا..

زينب چه مي‌تواند بكند..

حسين، خود را براي مرگ آماده مي‌كند..

بدنش شرحه شرحه شده..

اما روح همان روح است..

با سطوت و استوار..

زينب مي‌كوشد تا بقاياي انسانيت را در زعيم قبايل برخيزاند..

فريادش با سرشگي دل‌گزا، چنگ بر دل مي‌زند:

-عمر!‌ آيا ابي‌عبد الله كشته مي‌شود

و تو ايستاده‌اي بدو نگاه مي‌كني!

اما نه،

گويا انسانيت در دل او مرده است..

R A H A
01-13-2012, 09:18 PM
و اينك قبايل را‌ آماده مي‌سازد

تا واپسين گاهِ فرمان را صادر كند..

-بر او فرود آييد و آسوده‌اش سازيد..

زينب ناله بر مي‌آورد:

-آيا هيچ در شما مسلماني نيست؟!

و جوابي‌ نبود..

انسانيت در عصر گرگ و شب و زوزه سر بر خاك غنوده ..

-گفتم بر او فرود آييد و آسوده‌اش سازيد!

مرد پيس مشتاقانه اشاره را انتظار مي‌كشيد..

برقي از سَبُعيَت در ژرفاي چشمانش درخشيد..

و اينك هم اوست كه بر بدن شرحه شرحه حسين مي‌كوبد..

بر سينه‌اش مي‌نشيند..

ابقع بدن فرزندزاده را به دندان مي‌گيرد..

و ريشش را به مشت..

و با دشنة خيانت بر سر حسين مي‌كشد..

آن سر را از بدن جدا مي‌كند..

از هول آنچه بر شن‌ها مي‌گذرد

موجي در قبايل خزيده است..

پيكر آرام و خاموش از حركت ايستاده است..

سگ‌ها به دندان مي‌گزند..

پيكر خون آلود را به دندان مي‌گيرند

و آنك سر فرزند پيامبر بر نيزه‌اي بلند بالا مي‌رود..

به انتهاي دنيا سرك مي‌كشد،‌ و سوره كهف را مي‌خواند ..

أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْكَهْفِ وَالرَّقِيمِ كَانُوا مِنْ آيَاتِنَا عَجَباً.. .

عجبا از تو.. عجبا!

خورشيد چشم فرو بست..

و از آسمان عطر خوني گل‌رنگ مي‌تراويد، ‌

و كرانه‌هاي افق در سرخي تن مي‌شست..

در بركه‌اي سرخ‌فام از زخم‌هاي سلطان عشق..

و تند باد درنده خوي قبايل،

خود را بر پيكر خيمه‌هاي مي‌نواخت..

و آتشي..

و بانوان و نوباوگان گريختند..

R A H A
01-13-2012, 09:19 PM
حيرت ناك بر سينة شن‌ها رو به ناكجا آباد نهادند..

و ده‌ها اسب مستانه هم‌رزم مي‌جستند..

اسباني كه به غنيمت، غارت و چپاول عادت كرده‌اند..

عادت كرده‌اند گل‌هاي بنفشه را له نمايند..

و شكم‌هاي كودكان را بدرند ...

دل زمين زير سم‌ْكوبه‌هاي اسبان

بر سينه شرحه شرحه حسين، مي‌لرزيد..

از آن پيكر سيمين،

عطر بوسه‌هاي محمد و زهرا به هوا بر خواست..

با فضا در‌آميخت

و با دانه‌هاي شن صحرا..

و تاريخ....

آتش، مستانه خيمه را در كام مي‌كشد..

فريادهاي كودكان تا فراسوي دنيا مي‌رود..

و گرگ‌هاي قساوتمند زوزه سر مي‌دهند..

و شبي‌سياهناك و تاريك است..

باد شن‌ها را مي‌پراكند..

كفني نازك از غبار، بر‌اندامان عريان..

و قبايل در نشئه غارت و چپاولند..

فرات به فرار مي‌انديشد..

و سر حسين بر بلنداي نيزه‌اي مي‌درخشد..

به آخر دنيا مي‌نگرد ...

به كاروان‌هايي كه از رحم روزگاران مي‌آيند ..

R A H A
01-13-2012, 09:19 PM
خورشيد گريخت..

و تن زراندودش را در افقي خون رنگ فرو برد

و ماه با ديدگاني فرو افتاده

در كاسه‌اي از سرشك خون گريان سر برآورد..

گردباد قبايل هم‌چنان بر پيكر خيمه‌ها مي‌وزد.

.در آن آتش بر مي‌افروزد

و زبانه‌هاي آتش هم چون دهان‌هايي گرسنه

كه به مرز جنون رسيده است،

كام مي‌گشايد و همه چيز را مي‌بلعد..

گرگ‌ها زوزه مي‌كشند ..

شيطان‌ها با فرشتگان درگير مي‌شوند..

و پژواك فريادهايي طنين مي‌افكند:

-هيچ يك از آنان را وانگذاريد.

نه كوچك و نه بزرگ..

گرگ‌ها خيمه‌اي را در كام مي‌گيرند..

در آن جواني بيمار است..

نمي‌تواند برخيزد..

مرد پيس شمشير از نيام بر كشيد..

هم‌چنان تشنة خون است..

مردي از قبايل سرزنش‌كنان گفت:

-چرا كودكان را مي‌كشي؟!

او كه كودكي بيمار بيش نيست؟!

-ابن زياد دستور قتل اولاد حسين را داده است.

و زينب با شجاعت پدرش خروشيد:

- كشته نمي‌شود تا اين كه من بدون او كشته شوم..

R A H A
01-13-2012, 09:19 PM
و منادي‌اي بانگ به تقسيم غنائم بلند كرد..

و قبايل را بر سر آن سرها نزاع درگرفت..

براي تقرب به ابن زياد..

ستم‌ران آن شهر بي‌وفا..

سرهاي بريده شده را بر نيزه‌ها بر افراشتند..

كارواني از هيكل‌مندان كه سر فرزندزاده واپسين پيامبران،

پيشاپيششان ره مي‌سپرد..

مرد پيس آن را حمل مي‌كند..

هفتاد سر يا بيشتر

كه جز بر آستان درگاه الهي پيشاني نسودند..

اينك بر روي نيزه‌ها مي‌تابند..

و پيشاپيشش سر واپسين فرزندزادگان است..

جوان بيمار خود را براي مرگ آماده مي‌سازد..

آه‌نالة عمه‌اش زينب ديوارهاي زمان را مي‌شكافد :

-مرا چه شده است كه تو را مي‌بينم

براي مرگ مهيا مي‌شوي! ‌

اي باقيمانده جدم و پدرم و برادرم،.

و الله اين عهدي است از الله به جد تو و پدرت

و به راستي كه الله تعالي از مردماني كه فرعون‌هاي زمين،

آنان را نمي‌شناسند

و حال آن كه آن‌ها در اهل آسمان‌ها شناخته شده و معروفند،

‌پيمان گرفته است تا آن‌ها اين اعضاي جدا شده

و بدن‌هاي پاره پاره شده را جمع كنند

و سپس پنهانشان نمايند.

در اين برهوت نشاني را براي قبر پدرت برافرازند

كه اثرش پوسيده نشده

و نشانه آن بر گذشت شب‌ها و روزها پاك نخواهد شد.

هر چه پيشوايان كفر و پيروان گمراهي

در محو و از بين بردن آن تلاش كنند،

پس جز بر اثر‌ آن افزوده نمي‌شود..

R A H A
01-13-2012, 09:19 PM
منظره خون،

پاره پيكرهاي خفته بر زمين،

‌شمشيرهاي شكسته

و تيرهاي كاشته در شن‌ها..

همه از راز معركه‌اي خوفناك سخن مي‌گويند..

آفريده مرداني كه شرنگ خشمشان را

بر كام مرگ فرو ريخته‌اند

و از قلبشان چشمه حيات رويانده

و نقاب از راز جاودانگي برافكنده‌اند..

بانويي كه غبار خستگي پنجاه ساله

بر سيمايش نشسته بود به جانب پيكري خراميد

كه آن را مي‌شناخت،

‌پيكري كه نوباوگي‌اش را مي‌پاييد،

بالندگي‌اش را مي‌نگريست

و اينك پاره‌هاي تني در زير سم‌كوبه‌هاي اسباني مست..

زينب بر مشهد واپسين فرزندزادگان دو زانو نشست؛

بدني شرحه شرحه آرام و خاموش..

و اكنون آن روح سترگي كه قبايل را ذليل نمود،

از اين كالبد سفر كرده است..

زينب دستانش را به زير پيكر برادرش برد..

چشمانش را به آسمان برافراشت..

به سوي خدا و با چشماني اشك‌بار زمزمه كرد:

-از ما اين قرباني را بپذير ...

‌اي الله من..

و سكينه خودش را بر ‌اندام سترگ پدرش ‌انداخت

و او را در آغوش گرفت..

از خود بي‌خود شد

و در خلسه‌اي شگرف فرو رفت..

به آوايي گوش مي‌سپرد

كه از ژرفناي شن‌ها بيرون مي‌تراويد..

همهمه‌اي آسماني

و شگفت شبيه صداي پدر سفر رفته‌اش..

- شيعه من، ‌اي پيروانم،

هر گاه آبي‌گوارا نوشيديد مرا ياد كنيد

- يا اگر غريبي‌ را شنيديد يا شهيدي را،

بر من ندبه و زاري كنيد