PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : داستان های ترسناک!!!!!!!!!



R A H A
01-11-2012, 11:29 PM
مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . به گوشه
امیرخان تو از ساعت چهار بعدازظهر توی این سرما داری با » : در زیرزمین تکیه داد و گفت
این آبگرم کن ور می ری، آخه این چه کاریه؟ ول کن، خسته نشدی؟ ح الا حموم نرو، چی
«. می شه به خدا خیلی حوصله داری، من به جای تو خسته شدم
امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت:
نه ننه، ببین اصلاً مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو »
سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت
«. نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه
خب مادر حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن، »
ول کن دیگه شب شد . حتماً خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو ن م یدونی .... ولش کن، من
روی اجاق گاز آشپزخونه آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده،
« می چایی
امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و
نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره، این » : گفت
قدیمی ها هم چه کارها می کردن . نزدیک یک متر پایه زده، زیرزمین رو طوری درست کرده
که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، این دفعه دیگه جوری سرویس کردم که خراب نشه،
«. الآن تموم می شه
«؟ م یخوای برات چایی بیارم »
اگه بیاری که خیلی نوکرتم، داداش ما هم جا ب وده پیدا کرده، اومده کجا نشسته؟ این »
خونه باستانیه، همه چیزش کهنه و عتیقه است، تو پنجره های زیرزمین رو ببین، یا این درشو،
توی حموم هم سکو داره، می خواسته وقتی از گرما بیرون می آد، بشینه روی سکو خستگی
« . درکنه، عرقش خشک شه، بیرون اومد نچاد
158 دانستی هاو داستانها درباره جن
آره مادر خونه کهنه ایه، دیگه مردم این جور جاها رو » : مادر نگاهی به دورو بر خود انداخت
دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تمیز و شیک هستن، بشین من برم چایی
« بیارم
« دستت درد نکنه »
مادر از زیرزمین خارج شد . امیر آچار و پیچ گوشی را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد
شیر آن را باز کرد، چند دقیقه گذشت، امیر سرخود را پائین گرفته و از محفظه آن به کوره
نگاه می کرد. مادر با یک سینی در دست وارد شد. یک لیوان چای و یک قندان در سینی بود.
بیا مادر باز که سرتو کردی تو اون ولش کن، بیا یه چایی بخور، من برم شام رو حاضر »
کنم. این همسای ه بالایی هم نیست، اون هم شب عیده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته
مسافرت، ما که نمی تونیم عید را سراسر اینجا بمونیم . می تونیم؟ ما هم رفت و آمد و برو و
بیا داریم. می گی چه کار کنیم؟
هیچی داداش گفت بعضی وقتها یه سر بزنیم، نه این که دائم اینجا باشیم . ما هم ب اید به »
بعد به طرف مادر آمد، «. زندگی خومون برسیم، دید و بازدید بریم عیدی بگیرم، این درسته
بعد نگاهی به دست خود کرد . لیوان چای را برداشت، مادر قندی از قندان بیرون آورد . در
دستت درد نکنه، سه ساعته که اینجا میخ این آبگرمکن شدیم، از سرما خشک » . دهان او نهاد
شدیم. عجب آبگرمکن ناجوریه، همه چیزش سالمه، کهنه هم نیست، اما روشن نمی شه،
اشاره به کبریتی کرد که «. عجیبه، خب حالا نفت رفت تو مخزن، اون کبریت رو به من بده
گوشه دیوار بود، مادر کبریت را برداشت به او داد . امیر جرعه دیگری چای نوشید . سپس لیوان
را در سینی گذاشت، کبر یتی روشن کرد، به سر فتیله ای که روی میله آهنی بود گرفت، بعد از
مشتعل شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدایی بلند شد، نفت داخل
مخزن مشتعل شد . امیر سیم را بیرون کشید، درپوش مخزن افتاد، لحظاتی به سوراخ های
مخزن نگریست، آتش شعله ور بود، امیر مشغول ن وشیدن چای شد، تا لیوان را خالی کرد آن را
«. دستت درد نکنه، عجب چسبید » در سینی گذاشت
«؟ نوش جونت، اگه می خوای باز هم برات بیارم »
«. نه مادر صبر کن ببینم چی شد، من خیلی خسته شدم، این دفعه حتماً می گیره »
داستان حمام 159
«. عیبی نداره، عوضش آب گرم شد، دوش گرفتی خستگی از تنت بیرون م یره »
آبگرمکن صدایی کرد، بعد ساکت شد، امیر دوباره به کوره نگریست آتش از شعله افتاد و
« خوابیده بود: ای که هی، سگ مصب، باز خاموش شد
«. ولش کن مادر حتماً یه ایرادی داره که تو سر در نمی آری »
نه مادر همه چیزشو بازکردم تمیز کردم . نفت رو عوض کردم، هیچ ایرادی ن داره اما چرا »
«؟ کار نمی کنه، من موندم
سلام داداش چه کار می کنی؟ از صبح تا حالا اومدی تو » : مریم وارد زیرزمین شد
زیرزمین بیا بالا، تلویزیون فیلم داره، باز سرخودتو به یه چیز گرم کردی، ول کن، چه کار
«. داری، حالا امروز حموم نرو، فردا می ریم خونه، م یری حموم، دیگه چرا پیله م یکن
به سلام مریم خانم غرغرو .... باز اومدی، رسیدن به خیر، خوش اومدی، صفا آوردی، چی »
چی می گی؟ بحث بر سر حموم نیست، بحث حیثیتی شده، باید روی این دستگاه رو کم کنم .
«؟ خیال کرده، حریف من می شه
این آبگرم کن خراب نبود، من تا حالا نشنیدم زن داداش بگه خرابه، همیشه هم روشنه، »
«؟ شاید لوله گرفته
«. کدوم لوله؟ لوله گازوئیل و نفت، نه همه رو دیدم »
«. نه لوله بخاری رو می گم، لوله دیواری اش »
ای بابا، راست می گن عقل هرکسی بهتر از مریمه، چرا به عقل من نرسید، برو کنار، »
راست می گی شاید لوله گرفته، دوده زده، این س ینی رو بردار، مریم سینی را از زمین برداشت،
راست گفتی دخترم، شاید علت گرفتگی لوله باشد . چون »: مادر خوشحال به دخترش نگریست
امیر می گه چند دفعه سرویس کرده درست نشده، امیر لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به
داخل نگریست، باز و تمیز بود، سپس حلبی دور دیوار را بی رون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم
نه همه اینها پاک و تمیزن، گرفتگی نداره، اما چرا » : تمیز بودند، دوباره آنها را نصب کرد
« ، روشن نمی شه
مریم گفت. « شاید توی نفت آب باشه »
160 دانستی هاو داستانها درباره جن
آب؟ توی نفت؟ ممکنه ... بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چیزی معلوم
نبود. بعد امیر گفت اون قیف و اون بشکه خالی، و اون تشت رو بیار.
مریم تشت و قیف را « آزمایش ورود آب به نفت » : امیر گفت « ؟ می خوای چه کار کنی »
آورد، امیر مخزن نفت را از آبگرمکن جداکرد، داخل تشت ریخت، اما نفت هم خالص بود و
آب در آن نبود، دوباره مخزن را نصب کرد، و نفت در آ ن ریخت، دوباره شیرکاربراتور را زد،
میله را برداشت نفتی کرد، روشن نموده داخل مخزن نمود، دوباره سروصدا بلند شد و نفت
«. می گم داداش پای من خوبه ها، الآن می بینی که روشن شد »: مشتعل شد. مریم گفت
«، ای آبجی، بحث قدم نیست، بحث لج و لج بازیه »: امیر با خونسردی گفت
« شاید داداش راضی نبوده ما حموم بریم » : مریم با شیطنت گفت
«. نه بابا این حرفو نزن، داداش خیلی آدم دست و دلباز و لارجیه » : امیر اخم کرد و گفت
«؟ پس چرا این خاموش می شه »
« کو این که داره با سروصدا می سوزه »
«. دلت رو خوش نکن، الآن پت پت می کنه خاموش می شه »
مریم دستی ب ه آبگرمکن کشید و گفت : خب ای آب گرمکن عزیز خواهش م ی کنم خاموش
«. نشو. داداش من خسته و روغنی و نفتی شده بذار بیاد خودشو بشوره، بعد خاموش شو
بارک ا ... حتماً هم الآن حرف تو رو شنید، دیگه خاموش نمی شه، ناگهان » امیر خندید
صدایی از حمام خارج شد. گویی کسی گفت پس چی؟ همه به هم نگاه کردند.
«؟ چی بود »
« نمی دونم »
« جواب منو داد »
« گفت پس چی »
امیر خندید، همه در اثر سرما و بی آبی خل شدن، این شیر آب حموم بود که گفت : دیگه
خالی بندی موقوف، این دستگاه کار نمی کنه، منم خسته شدم، خواستی روشن شو، خواستی
«؟ نشو، به جهنم، من با آب کتری خودمو می شورم، فهمیدی
« باشه »: دوباره صدایی به گوش رسید که گفت
داستان حمام 161
داداش تو هم سربه سر ما می ذاری، چطوری این صدارو در می آری که از » : مریم خندید
«؟ تو حموم شنیده می شه
« من صدایی نکردم »
«. نترسید، این صدا از خونه همسایه می آد » : مادر گفت
بعد به طرف حمام رفت چراغ را « خونه همسایه؟ فکر نمی کنم، صدا از تو حموم می آد »
روشن کرد وارد شد . کسی در آنجا نبود، اما برای لحظه ای احساس سنگینی کرد، گویی
موهای بدنش سیخ شده و پوست آن بی حس شده است . بیرون آمد : اینجا هم کسی نیست،
«. فکر می کنم صدا از خونه همسایه می آد، چون هیچ کس غیر ما نیست
«. داداش بیا ول کن، بریم، به خدا تو هم حوصله داری ها »: مریم گفت
هی سروصدا نکنید حموم روشن شده، گرگرفته، فکر می کنم درست شد . » : امیر گفت
بعد به سوی پله ها حرکت کرد، روی پله اول نشست و .« اگه برم طرف پله ها معلوم می شه
منتظر ماند، مادر و مریم روبروی آبگرمک ن نشسته، به شعله های آتش خیره شد بودند، مخزن
به راحتی می سوخت دریچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان می خورد و صدا می داد.
درست شد . حالاباید حوله بردارم بیام، شما هم بخواهید می تونید حموم برید، یعنی شما »
«. اول برید
نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمی ره، خودت برو، ولی زود بیا شام بخور »
«. الآن یه فیلم سینمایی خوب داره، نیای دیگه از دستت رفته، خودت می دونی
امیر نگاهی به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن بود که درست شده است . خوشحال بود،
خب بازم بگید، امیر کاری از دستش بر نمی آد دیدید آبگرمکن قراضه رو چط وری راه »
«. انداخت. ای والله نداره وا... داره
چرا ولی حوصله داری، چهارپنج ساعته تو با این آبگرم کن ور می ری، خسته » : مادر گفت
شدی، پاشیم بریم بالا دختر، حوله و صابون و لباس باید برداری، وقتی بیرون م ی آی خودت را
محکم بپوشون سرما نخوری . بچایی دیگه شب عید افتادی کاردست خودت و ما می دی،
«؟. متوجه شدی؟ می خوای برات لباس بیارم
162 دانستی هاو داستانها درباره جن
نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نیستم حواسم » : امیر نگاهی به خواهر و مادر خود انداخت
جمعه، با هم بریم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بیام فوری دوش بگیرم، بر
«. می گردم
«؟ نمی خوای درجه آب بالا بره »
نه الآن رسیده به چهل، تابرگردم می آد روی شصت درجه، دیگه کافیه، بردار استکان و »
«. قندون و سینی رو
هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امیر وسایل خود را جمع کرد، به طرف زیرزمین
بازگشت، از پله ها پائین رفت . وارد زیرزمین شد، ناگه ان احساس سنگینی کرد، حس کرد فضا
روی بدن او فشار می آورد، تصور کرد بخاطر سوز و سرمای هواست، در حمام را بازکرد، وارد
شد، در را بس ت، روی سکو نشست، وسایل خود را به کناری نهاد . لباس خود را بیرون آورد،
پیراهن خود را کند . ناگهان احساس کرد که کشیده ای به پشت گردن او خورد، وحشت کرد،
از جا پرید، قبل از آن که بجنبد، دو کشیده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه ای به پشت
سرش خورد، و به زمین افتاد . فریاد کشید و کمک خواست، بعد کوشید از جای خود برخاسته،
به سوی در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگونی روی سروصورت و سینه و بدن
خود احساس کرد، به در نزدیک شده بود، دوباره ضربه ای او را به عقب پرتاب کرد، کوشید با
دقت به اطراف نگاه کند و ضارب یا ضاربی ن را بشناسد، اما تنها سایه هایی را می دید،
صداهای زیری به گوشش می رسید، گویی نوار ضبط صوت گیر کرده است، صداها مفهوم
مادر، مامان » . نبود. اما گاه صدای خنده ای می شنید . کوشید از جا بلند شود . دوباره فریاد زد
اما مادر و خواهرش مشغول تماشای تلویزیون بودند، و به علاوه به دلیل سوز و سرما « بیا
درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد ای امیر هم از زیرزمین بیرون
نم یرفت. برای لحظه ای به پشت روی زمین افتاد، یک نفر روی او افتاده و با شدت به او
فشار می آورد . اما وقتی با دو دست خود می کوشید او را از خود دور کند چیزی نبود .
هی چکس روی او نبود . اما در عین حال سنگینی یک نفر را واقعاً روی خود احساس م ی کرد. به
علاوه یک نفر گلوی او را به سختی فشار م ی داد. احساس خفگی می کرد، در عین حال گویی
چند نفر به او مشت و لگد زده و او را نیشگون م ی گیرند. فکر کرد الآن خفه خواهم شد. تمام
داستان حمام 163
قوای خود را جمع کرد، به سختی از جا برخاست . به هر زحمتی بود، خود را به در رساند، دست
او روی در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقریباً ل خت از پله ها بالا رفت . احساس
م یکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حیاط که رسید دست به کمر نهاد، فریاد زد و
چیه چی شده؟ چرا داد می زنی؟ بده » : کمک خواست، لحظه ای بعد مادرش پنجره را گشود
بعد چشمش به وضع بدن لخت امیر افتاد . پنجره را بست و فوری به طرف حیاط دوید . امیر
روی پله های ورودی افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سیاه
چی شده مامان؟ داداش چی شده، چرا این » : شده بود، به دنب ال مادر خواهرش وارد حیاط شد
جوری شدی؟ اِتمام بدنش سیاه و کبود شده، نکنه آبگرمکن ترکیده؟ ها مامان؟ امیر با صدای
گرفته و وحشت زده ای گفت:
«، نه بابا آبگرمکن چیه؟ یه عده داشتند منو خفه می کردند، می زدند، می کشتند »
«؟ وا به حق چیزهای نشنیده، کی تور رو می زنه؟ اونجا که کسی نبود »
مادر نگاهی به او کرد : راست «. اگه نبود، این وضع من چیه؟ ببین تمام بدنم کبود شده »
«... می گه، اما مادر حالا وقت سئوال جواب نیست، بچه سرما می خورده، بذار بریم تو اتاق
هر سه با عجله از پله ها بالا رفته و ارد اتاق شدند . امیر کوشید لباس های خود را به تن کند .
در همین حال سروصدای زیادی در حیاط بلند شد . هرسه با نگرانی به هم نگاه کردند . بعد
ناخودآگاه به سوی پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم های هر سه گرد شده، به هم
نگریستند، باور کردنی نبود، در داخل حیاط تعداد زیادی اسب و الاغ دیده می شد . انواع
مامان این ها » : دیگری از حیوانات ریز مثل موش و گربه و سوسک از درودیوار بالا می رفتند
« ؟ کجا بودن
«؟ اینا از کجا اومدن؟ این همه حیوون توی حیاط چه می کنن »
امیر » ؟ نمی دونم مامان، ولی شاید خیالات می کنیم؟ یکی دو تا نیست، اینجا چه خبر ه »
گفتم تو حموم چه خبره؟ داشتند منو می کشتن، یکی دو تا نبود، منو مثل » : با وحشت گفت
مادر پرده راانداخت و عقب آمد . بسم الله گفت «. بادکنک به این ور و اون ور می کوبیدند
مریم عقب تر آمد، دست مادر را گرفت، امیر پیراهن خود را پوشیده و به آنها نگاه کرد، تمام
حالا می گی چی کار » . صورت او کبود و سیاه بود . احساس درد و گرفتگی در تمام بدن داشت
164 دانستی هاو داستانها درباره جن
«... نمی شه خونه رو ول کنیم . اینجا رو به ما سپرده ان »: مریم گفت، مادر گفت «؟ کنیم
ناگهان صدای خنده عده ای از حیاط بلند شد . گویی درحال دست انداختن و مسخره کردن
آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودی عجیب و غریب ایستاده بود،
تاحدودی شبیه میمون بود، ا ما گوش های بلند و لوزی شکل و صورتی بیضی شکل داشت،
صورت او کاملاً چروکیده بود . که در آن فقط دو چشم دیده می شد . چشمانی گرد بدون پلک
و ابرو . در داخل کاسه گرد چشم او مردم کی به سرعت می چرخید، دستهای او دراز بود،
پاهایش هم چنین بود . آن موجود گویی پشت پنجره گوش ایستاده بود . مریم فوری پرده را
«؟ مادر این چی بود؟ داداش تو هم دیدی » : انداخت
دوباره صدای خنده ها بلند شد . «.... می گم جمع کنید بریم، اینجا بمونیم » : امیر می لرزید
هر سه به سوی کیف و وسایل خود رفتند . همه را جمع کرده، از در بیرون آمدند . مادر گفت :
نه مادر ول » : مریم به طرف در دوید «. بچه درها رو قفل کنید، گاز هم تو آشپرخونه روشنه
مادر با تردید به سوی آشپزخانه رفت، دکمه زیر اجاق گاز را «. کن، الآن گرفتار می شیم
غذا رو » : مادر گفت « ؟ بابا چی کار می کنی »: خاموش کرد، قا بلمه را برداشت . امیر داد زد
بعد با سرعت بیرون آمد، هر سه به طرف در خروجی رفتند، در را به «. ببریم خراب می شه
هم کوبیده و سوار ماشین شده فرار را بر قرار ترجیح دادند.
***
آن شب امیر تب کرد . بدن او کاملاً ورم کرده و سیا ه شده بود . تمام گونه ها و صورت و
زیرچشم های او هم پف کرده و به شکل وحشتناکی درآمده بود . موهای سرش همه سیخ
سیخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذیان می گفت، مادر او را پاشوره کرد . کیسه
آب سرد روی صورت و سر او نهاد، اما تب او پائین نمی آمد . صبح او را به نزد پزشکی بردند .
پزشک در سه نسخه خود مقداری دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24
ساعت بهبود خواهدیافت.
امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امیر نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به
دادوفریاد هم کرد . او از موجوداتی سخن می گفت که در اطراف او هست ند، و می کوشند او را
اذیت و آزار نمایند . درحالی که هیچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس
داستان حمام 165
فردی را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ او رفت . قبل از رفتن آن مرد نام امیر
و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.
***
«. آقای دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بین می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید »
نگران نباشید مادر، من احوال پسر شما را دیدم، وقتی به خونه برگشتید، این آب رو روی »
«. بدن او بریزید، خوب می شه، خوب خوب نگران نباشید
یعنی ممکنه، بچه ام داره از دست می ره، یعنی می گید کی اونو اذ یت م ی کنه، از ما »
«. بهترونه
نه از ما بهترون که نباید ما رو بزنن، باید مهربانی کنن، اونها هم یکی از موجودات خدا »
«. هستند، اما از ما بهتر نیستند
«؟ اونها کی هستند »
«؟ اگه بگم نمی ترسید »
«؟ نه بگید، چرا بترسم »
خب، اونها جن هستند . اون خونه قدیمیه، سالهای درازی اس ت که جن ها اونجا ساکن »
هستند، البته به کسانی که اونجا ساکن هستند، از این اذیت ها نمی کنند، اما، نه اینکه اصلاً
اذیت نکنند، بلکه مثلاً بچه های اونا رو اذیت می کنن، وسایل اونها رو جابجا می کنند، یا
نمی گذارند بچه های سالم توی اون خونه به دنیا بیاد، یا اگر زنی حامله شد، او را می
ترسونن، تا بچه اش بیفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، این شیشه آب رو ببرید،
«. روی پسرتون بریزید، انشاءا... خوب م یشه، نگران نباشید، بفرمائید
«. من خیلی از شما ممنونم، امیدوارم پسرم خوب بشه »
«. اگه خوب شد، فردا یه قربونی کنید، گوشت اونو هم به فقرا بدید »
مادر از دفتر دکتر خارج شد «. چشم، حتماً اگه خوب شد، به شما تلفن می زنم، خداحافظ »
و رفت . فردای آن روز مادر امیر تلفن کرد و خبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را
شکر کرد و خداحافظی نمود.

R A H A
01-11-2012, 11:29 PM
کریستوفر قیصر جوان ۲۹ ساله امریکایی اهل کارولینای شمالی زمانی که قصد شکار قطار روح را داشت خود قربانی شده و زیر یک قطار واقعی له شد.
داستان از این قرار است که ۱۱۹ سال پیش قطاری با ۱۰۰ مسافر در حال عبور از پل معروف بوستیان بود که از ریل خارج شده و از ارتفاع ۴۰ متری به پایین سقوط می کند. تمام مسافرین کشته شده و این حادثه در ذهن مردم محلی آن منطقه برای همیشه به خاطر سپرده شد. مردم کم کم به شایعاتی دامن زدند که جنبه تخیلی داشت. برخی اعتقاد پیدا کردند که قطار مذکور که در ۱۸۹۱ از ریل خارج شد همچنان وجود دارد و بعضی وقتها به صورت روح ظاهر شده و از روی پل عبور می کند. بر این اساس هر ساله عده ای اذعان می کنند که قطاری را در حالی که چرخ هایش صدای گوشخراش داده می بینند که مسافرانش در حال جیغ زدن هستند.

از آن به بعد عده ای ادعا می‌کردند که می‌توانند قطار روح را با مسافرانش ببینند و برخی نیز ادعا داشتند که می‌توانند قطار روح را شکار کنند.
کریستوفر بیچاره نیز جزو افرادی بود که ادعا می‌کرد می‌خواهد قطار روح را شکار نماید و برای همین ساعت ۲:۴۵ بامداد همراه عده‌ای از دوستان روی پل رفته و مدعی شد که می خواهد قطار را بگیرد.
اما اینبار قطاری واقعی با سرعت ۴۰ مایل در ساعت به وی نزدیک شده اما وی به دوستان خود می گفت باید قطار روح را شکار کند. قبل از لحظه تصادم دوستانش از روی ریل کنار رفته اما وی و یک زن دیگر روی ریل ماندند. در اخرین ثانیه ها مهندس قطار ترمز را کشید اما فایده ای نداشت و کریستوفر خیالاتی زیر قطار له شد.
زنی هم که در لحظه آخر توسط قربانی به بیرون ریل انداخته شده بود در بیمارستان ایالتی بستری شد.

R A H A
01-11-2012, 11:31 PM
داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.
ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب ، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود.
همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل چشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.
همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است! ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
ای خدا نجاتم بده.

صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
البته که باور دارم.

صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند. بدنش از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!

R A H A
01-11-2012, 11:31 PM
یک مردِ روحانی، روزی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'
خداوند آن مرد روحانی را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد؛ مرد نگاهی به داخل انداخت. درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود؛ و آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد!


افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند. به نظر قحطی زده می آمدند. آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پُر کنند. اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد. خداوند گفت: 'تو جهنم را دیدی!'

آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد. آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود. یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن، که دهان مرد را آب انداخت!
افرادِ دور میز، مثل جای قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و تپل بوده، می گفتند و می خندیدند. مرد روحانی گفت: 'نمی فهمم!'

خداوند جواب داد: 'ساده است! فقط احتیاج به یک مهارت دارد! می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به همدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار تنها به خودشان فکر می کنند!'

وقتی که عیسی مسیح مصلوب شد، داشت به شما فکر می کرد!

(تخمین زده شده که 93% از مردم این متن را برای دیگران ارسال نخواهند کرد. ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشید، این پیام را با تیتر '7%' ارسال کنید!
من جزء آن 7% بودم! و به یاد داشته باشید، من همیشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما تقسیم کنم.)

R A H A
01-11-2012, 11:34 PM
در زمان های قدیم، تاجری به روستایی كه ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت: من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازای هر میمون ۱۰ دلار به فروشنده پرداخت می کنم. مردم روستا که جنگل مجاور روستایشان پر از میمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.
به نظر آنها قیمت بسيار منصفانه بود. در مدت کوتاهی بیش از هزار میمون را گرفتند و هر میمونی را ۱۰ دلار به آن تاجر فروختند.

فردای آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت: هر میمون را ۲۰ دلار از شما می خرم. این بار روستاییان دوباره زمین های کشاورزی خود را ترک کردند و تلاششان را برای گرفتن میمون ها بكار گرفتند. اما ظاهرا تعداد میمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط ۵۰۰ میمون را گرفته و فروختند.
روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و این بار پیشنهاد ۵۰ دلاری به ازای هر میمون را به ساكنان آن روستا داد. او به مردم گفت: امروز من در شهر کاری را بايد انجام دهم ولی معاون من اینجا می ماند و به نمایندگی من میمون ها را از شما می خرد.
مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر میمون ۵۰ دلار! اما مسئله این بود که همه میمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر میمونی برای فروختن باقی نمانده بود !
روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند. معاون بعد از کمی تامل خطاب به روستائيان گفت: این میمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قیمت هر میمون ۳۵ دلار به شما بفروشم و زمانی که تاجر برگشت شما می توانید آنها را به قیمت ۵۰ دلار به او بفروشید.
ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد، ولي غافل از حيله اي كه در آن نهفته است...
بدين ترتيب مردم به خانه هایشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را برای خرید میمون ها آوردند و هر ميمون را بمبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري كردند.
بله. چشمتان روز بد نبيند! از فردا مردم آن روستا دیگر نه آن مرد تاجر را دیدند و نه دستشان به آن معاون رسيد! و تنها میمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساكن شدند...


نتیجه اخلاقی را كه ميتوان از اين حكايت گرفت اينست كه
سرمایه های ملی خود را ارزان نفروشید، حالا هر چيز كه باشد.
چون شما با اندوخته هايي كه متعلق به سرزمين شماست ثروتمنديد
و تا زمانيكه آنها را در محدوده ي خود دارید برنده اید ولی همین که
آنها را از دست دادید در هر شرايطي بازنده خواهید شد

R A H A
01-11-2012, 11:36 PM
درختان را احساس میکرد . می دوید ومی دوید ومی دوید ومی دوید و ...
احساس میکرد دنیا برایش تیره و تار شده است . همه چیز برایش بی معنی است . صدای فرزندانش ، همسرش ، سوختن چوب در شومینه ، قلپ قلپ خوردن خون تازه ، همه در مغزش آشوبی به پا کرده بودند . سرش گیج رفت و با شدت هر چه تمام تر به تنه ی درختی کهن سال برخورد کرد .
خودش نفهمید چقدر ، اما انگار زمان زیادی بود که نقش بر زمین افتاده است . از تاریکی هوا فهمید شب است .خوش را بغل میکند . خود را می فشارد . سرمایی تا مغز استخوانش حس میکند . سرمایی غیر قابل تحمل سرمایی که فقط با فکر کردن به یک چیز کمرنگ میشد ، انتقام !
حال اودیگر هیچ چیز احساس نمیکرد .سنگین گام برمیداشت . زیر پایش جای پای خشونت میماند و از چشمانش شرارت میبارید . دستان مشت شده اش برای حمله آماده بود ؛ برای انتقام . حال او دیگر هیچ حس نمیکرد ، جز انتقام ...
راه میرود و راه میرود تا بعد مدتی طولانی ، نیمه شب ، هنگام بدوکامل ماه ، به کنار جاده میرسد . خاطراتی از شب قبل در ذهنش شکل میگیرد .
لبخندی آزار دهنده اما دلنواز بر صورتش نقش میبندد . طرح انتقام او میبایست بی نظیر باشد . مانند خود او .
دستی بر انگشتر دست چپش نیکشد و زبا لحنی محزون زمزمه میکند : سارا تو از خشونت متنفری ؛ و من این را میدانم . اما چه کنم که خشونت تو را از صحنه ی زنگی بر کنار کرد . در راه انتقام خون بی گناهان هم ریخته خواهد شد . همان طور که خون تو بی گناه ریخته شد . خون ... خون ... خون ... . اما این فقط انتقام است که مرا آرام میکند . پس مرا ببخش ، سارا...
سرش را بالا مگیرد و رو به ماه نعره میکشد : سوگند می خورم تا هنگامی که انتقام خون خانواده ام را از آن مردم بد صفت نگیرم شبی سر به خواب نگذارم .

***
در برابر او کاخی ، نه بزرگ تر از کاخ خودش قرار داشت . معلوم بود کاخی است ازآن اشراف زاده ای بزرگ . زیرا این شهر آنقدر سرمایه دار نبود که چنین کاخی در بر داشته باشد . کمی در اطراف کاخ قدم برداشت . ظهر داغی بود و او سیر از خون . شاید در شرایطی عادی او بسیار آشکار مینمود ؛ اما او می توانست کاری کند که هیچ کس تا وقتی دنبالش نباشد او را نبیند . بالاخره در ضلع جنوبی کاخ می ایستد . به پنجره ای چشم می دوزد . در آنسوی پنجره دختری جوان روی نشیمنی در رو به روی آئینه نشسته بود و ندیمه ی سیاه پوست او در حال شانه کردن موهای اون بود .
در کثری از زمان جای مرد ، کبوتری سفید در حال پرواز بود . کبوتری با چشمان خون فام . کبوتر بالی میزند و و بر لبه ی پنجره مینشیند . دختر اشراف زاده به محض دیدن کبوتر وقار خود را از دست میدهد و با هیجان می گوید : آه خدای من ... چه پرنده ی زیبایی ...
ندیمه ی سیاه پوست با صدایی کلفت می گوید : بانوی من ، این پرنده هم برای دیدن زیبایی شما آمده است . » گوشزد میکند « اما شما نباید مانند دختری نوجوان بر خورد کنید ، بانو کاترین . شما تنها بازمانده ی پدرتان هستید و در این مدت کوتاه و بعد از آن اتفاق که در جاده برای شما افتاد به مانند یک فولاد آبدیده شده اید .
کاترین با بد اخلاقی می گوید : من تازه 19 سال دارم و هیچ نمی خواهم مانند بانو های باسن گنده ی اشراف زاده فقط به فکر لباس های زربافت باشم . من می خواهم مهم باشم . فقط مردان نمی توانند مهم باشند .
ندیمه با دلسوزی میگه : شما مهم ترین اتفاق دنیا هستید . فقط باید برای اثبات جایگاه خود در سرزمین تلاش کنید .
کاترین تائید میکند : می خواهم اسمم در تاریخ این سرزمین برجسته باشد . وگر نه اصلاً برای چه به دنیا آمدم ؟ غذا خوردن و خوابیدن و پوشیدن لباس های رنگارنگ ؟
ندیمه دستی به مو های کاترین میکشد و میگوید : شما می توانید ، بانو من .
کاترین نیز لبخندی زیبا بر لب می آورد و با محبت میگوید : تو بهترین دوست من هستی ، پنی .
ندیمه تعظیمی میکند و میگوید : اگر اجاز بدهید بروم .
کاترین هم میگوید : برو ، پنی .
بعد از بستن در کاترین کتابی را از روی میزش بر میدارد و آن را باز میکند . ناگهان صدایی از کنار دستش می شنود . در کمال تعجب می فهمد کبوتر سفید هنوز در کنار پنجره ایستاده است و به زیبایی به او خیره شده است . لبخندی از سر تعجب بر لب می آورد و زمزمه میکند : تو خیلی زیبایی ، اما چرا اینقدر به من علاقمند شدی ؟!
کبوتر به داخل اتاق پر میزند . کاترین با شگفتی به او خیره میشود اما این شگفتی در کسری از زمان دو چندان شد . به جای کبوتر در اتاقش مردی سیاهپوش ، بلند بالا با چشمانی قرمز و مو هایی آشفته و بلند و سیاه قرار داشت . مردی که زیبایی خیره کننده در عین وحشب برانگیز بودن داشت . ناگهان صحنه ای در ذهنش جرقه میزند . و قبل از اینکه جیغ بکشد ناگهان حس خاصی به او دست میدهد . مرد به راحتی و فقط در یک نگاه مغز او را تحت کنترل قرار داده بود . اما کاترین ذهنی آماده داشت . زمزمه وار می گوید : من ... تو ... مرا رها کن !
مرد در کمال شگفتی می فهمد که کاترین کنترل خودش را باز پس گرفت و بدون هیچ وحشت به او خیره شده است . با صدای تاثیر برانگیزش می گوید : کاترین ... زیبا ... جسور ... دانا ...
کاترین حرف او را قطع میکند و با جسارت تمام میگوید : من همه چیز را از آن شب به یاد دارم . تو خون مرا خوردی . من بیدار و به هوش بودم .
مرد بیشتر شگفت زده می شود و با لبخندی تحسین برانگیز میگوید : تو بسیار شجاع هستی . و می توانی آدمی مهم و مشهور در تاریخ تمامی جهان باشی . تمامی سرزمین ها . فقط باید به حرف من گوش بدی .
کاترین چشم هاش را ریز میکند و میگوید : یعنی تو میتونی کمکم کنی ؟
مرد ساهپوش با چشمانش او را برانداز میکند ، کمی به او نزدیک می شود و گونه ی کاترین را با دستانش نوازش می کند و زیر گوشش زمزمه میکند : بهتر از هر کس دیگری .
کاترین برای جدا شدن از دست او هیچ کار نمیکند و فقط میگوید : اگر قبول نکنم چه می شو ؟
مرد دندان های سفیدش را نمایش میدهد و می گوید : من می تونم تو را به راحتی کنترل کنم . اگر دیدی الان توانستی از دستم در بروی به خاطر این بود که منمقدار ناچیزی از قدرتم را بر تو چیره کردم . دو برابر این قدرت مغزتو را از بین می برد . می توانم کاری کنم که هر کار خواستم برایم انجا دهی . اما برایت ارزش قائل شدم . چون از تو خوشم آمد .برای همین مثل یک آدم بهت پیشنهاد دادم . و تو میتونی قبول کنی . نظرت چیه ؟
کاترین با تردید میگه :چی توی سرته ؟
مرد انگشتانش را روی لب های کاترین می کشد و میگوید : انتقام !
کاترین با نگرانی می پرسد : آیا به کسی آسیب می رسد ؟
مرد با نیشخندی میگوید: مثل جواب های قبلی صادقانه می گویم ، من به دنبال کشتار هستم .
چشم های کاترین مملوء از نگرانی میشود . زمزمه میکند : باید فکر کنم .
مرد سیاهپوش با خنده ای بی صدا مگوید : دختر عاقلی هستی .
ناگهان در به صدا در می آید و صدای پنی از پشت در به گوش می رسد : بانوی من ، می تونم بیام تو .
مرد زیرگوش کاترین زمزه می کند : امشپ هنگامی که ماه در آسمان بالا آمده است پشت کاخ تو زیر درخت کهنسال . خوب فکرات رو بکن ... شهرت ...
در باز می شود و پنی به داخل اتاق می آید . قلب کاترین فرو می ریزد اما پنی بدون ترس و با نگرانی به سمت او می آید و می گوید : بانوی من ، چرا رنگتون پریده ؟
کاترین با بیرن پنجره نگاه میکند و می بیند کبوتری سفید و زیبا اما ایندفعه شیطانی در حال پرواز است .





شب سرد دیگری از راه رسیده بود . درخت پیر صاحب میهمانی بود . میهمانی خونسرد ، که در ذهنش هزاران نقشه داشت . نقشه هایی به خشونت تنه ی درخت پیر . مرد زیر درخت سخت در فکر بود . احساس تنهایی می کرد . یاد روز هایی می افتاد که با خانواده اش دور میز چوب بلوط گوساله ای بیگناه ، اما چاق و خوشمزه را به دندان میکشیدند . شاد بودند و هیچ غمی در دنیا نبود که بر آنان چیره شود . او مردی قدرتمد بود و هیچ کس نمی توانست آسیبی به او خانواده اش بزند . اما چه شد که ناگهان که چنین بلایی سر خانواده اش امد ؟ چرا نتوانسته بود از خانواده اش مراقبت کند ؟

غرق در افکارش بود ، که صدایی او را به خود آورد . سر بر گرداند ، کاترین را که لباسی زخیم بر تن داشت ، در مقابل خود دید . سعی کرد گره اخمش را باز کند و حالت بی رحمانه ای به صورتش دهد . ذهنش را از افکار پاک کرد ، تا این کار برایش آسان تر شود . اما دلش مانع این کار میشد .

بالاخره به خود آمد . نگاه سردش را تاثیر برانگیز بر چشمان کاترین دوخت . اما کاترین هیچ واکنشی از خود نشان نداد . مرد سرش را تکان داد و گفت : واقعاً چه فکری در سر داری ؟

واکنش های او بی اثر شده بود ، لااقل بر روی کاترین . اما از خود هیچ ضعفی نشان نداد . انگار باید قبل از هر انتقامی حساب دخترک را برسد ، تا ادب شود .

در چشم به هم زدنی رو به روی کاترین ایستاده بود ، و گردن سفید و بی حفاظ کاترین را می فشرد . کاترین پوزخندی میزند . مرد به نفس نفس افتاده و تمام صورت مرمرینش از خشم برافروخته و سرخ شده بود . لحظه ای حس کرد چقدر حقیر است که دختری از آدم به او میخندد . دختر را رها کرده و از خشم مشتی به زمین کوباند . کاترین که بر زمین افتاده بود با صدا خندید و با صدایی ضعیف گفت : تو برای مرگ خانواده ات ناراحتی ! انسان ها را مقصر میدانی و این فکرت تو را ضعیف کرده است .

مرد آب دهانش را قورت داد . چهار زانو رو به روی دخترک روی زمین نشست . به او خیره شد و به آرامی زمزمه کرد : قبول ، تو در جنگ اعصاب پیروز شدی .

کاترین روی زمین نشست و کمی به صورت او خیره شد .انگار با دیدن او آرامش میگرفت . زمزمه وار گفت : من به تو کمک میکنم . اما شرطی دارم ، باید کاری کنی که من هم مثل تو شوم .

مرد مانند یک مجسمه بی حرکت بود . لحظه ای کوتاه اما بلند تامل کرد و پاسخ داد : تو شخصیت پیچیده ای داری دختر ، تو ...

کاترین با تحکم حرفش را قطع کرد و گفت : اسم من کاترین است .

مرد بیشتر به او خیره شد . همین طور که به او خیره شده بود گفت : کاترین ، کاترین ، کاترین ... از تو سوالی دارم .

کاترین فکش را سفت کرد و با جرات گفت : بپرس .

-: مردم تو برای چه به کاخ من حمله کردند ؟

کاترین ادای افرادی را که بسیار متعجب هستند را در آورد و گفت : تو ... تو ... این سوال عجیبی بود ! تو از مردم باج و خراج میگرفتی . شب ها در جاده ها اونها رو شکار میکردی و خون اونها رو می خوردی ، توقع داستی اونها تا ابد در بند تو بمانند ؟

مرد با تاسف سرش را تکان داد و گفت : فکرش را میکردم روزی چنین اتفاقی بیفتد . اما مردم از من می ترسیدند . فکر نمی کردم آن روز نزدیک باشد .

کاترین با دلسوزی گفت : از دست دادن اعضای خانواده بسیار سخت است .

مرد با کنجکاوی پرسید : پدر تو چگونه مرد ؟

کاترین با اخمی در هم کشیده گفت : در جنگی سخت و با بی رحمی کشته شد .

مرد این بار پرسید : تو برای چه به من کمک میکنی ؟

چشمان کاترین در تاریکی شب و زیر روشنایی ستارگان برقی زد. او زمزمه وار گفت : قدرت ، قدرتی بی نهایت ،مثل تو !

مرد با تاسف سری تکان داد و گفت : هیچ کس در این سرزمین علاقه ای به من ندارد . هیچ کس علاقه ای به نوع من ندارد . خانواده ی من را به آتش کشیدند . ومن نیز فقط به یک دلیل زنده ام ، انتقام .

با گفتن کلمه ی آخر برافروخته شد . کاترین جرات کرد و دستی به صورت او کشید و با مهربانی گفت : من تو را کمک میکنم . من تو را .. دوست دارم !

مرد که کمی آرام شده بود و گفت : وقتی مردم را دیدم که از به آتش کشیدم خانه و خانواده اما شادمان شده اند ، دوست داشتم همان لحظه به میان آنها روم و تک تک آنها را سلاخی کنم . اما ... من نمی توانستم آن همه مرد قوی و مسلح را از پای در بیاورم !

کاترین با دلسوزی او را دلداری داد : اما انتقام خیلی زود فرا میرسد . من و تو ،انتقام خانوه ات را از آنها میگیریم !

مرد خود را از پشت روی زمین انداخت و دراز کش ، روی زمین به آسمان بی کران خیره شد . کاترین هم به آرامی در آغوش او غلتید و زیر گوش او زمزمه کرد : من بعد از کمک کردن به تو ، در فکر مشهور شدن هستم . می خواهم کاری کنم در تمام قرون اسم من بر سرزبان ها بچرخد . کاترین ، کاترین ، کاترین ، کاترین ، همانی که از همه بهتر بود ، این کار را کرد ، اون کار را کرد ، و هیچ وقت از اذهان پاک نشوم .

مرد با لحنی اطمینان بخش گفت : من هم تو را کمک میکنم .

نزدیک به طلوع خورشید بود . چتر سیاه شب کم کم جایش را به دامن سفید روز میداد . ستاره ها رنگ پریده و خاموش میشدند .

بالاخره کاترین از آغوش مرد بیرون می آید و میگوید : مرا مثل خودت کن !

مرد بعد از چند روز غم و اندوه و خنده های الکی ، لبخندی راستین بر لب آورد و گفت : همین الآن ، کاترین !

با ناخن بسیا تیزش خراشی بر کف دست خودش انداخت . خراشی عمیق ، که باعث شد خون از آن ناحیه به شدت بیرون بزند . به سرعت دست کاترین را در دست گرفت و بدون توجه به خونی شدن دست و لباس او به تندی خراشی ژرف بر کف دست او به جا گذاشت . سپس به تندی با دستش دست کاترین را می فشارد . . به طوری که انگار با با هم دست داده بودند .

صورت کاترین به مانند گچ سفید شده بود . مرد با اطمینان به او گفت :از لحظه ای دیگر باید برای شکار به نقطه ای پست برویم . تو در این لحظه شدیداً به خون نیاز داری .

» زمانی نه چندان دور در میان جنگلی سرسبز و نه چندان دورتر از کاخ کاترین . «

دختری بر زمین چنبره زده بود و مرد با لذت به او خیره شده بود . قورت ... قورت... قورت ...قورت ... آآآآآه ه ه ه ه .
کاترین سر از جسد مرد تبر زن بر آورد . لبانش خیس از خون و صورتش سفید به سان برف بود . چشمان آبی رنگش روشن تر از و نورانی تر نیز شده بود .

مرد با هیجان گفت : تو واقعاً استعداد بالایی در این کار داری .

کاترین که مانند مرد هیجان زده بود گفت : این تازه برای چاشت بود .

و هردو با شدت زیر خنده زدند . کاترین بعداز کمی تامل میگوید :تو چجوری می خوای بیای پیش من ؟

نمایان بود که مرد کاملاً برای جواب این سوال آماده است. گفت : تو الان به من پولی میدهی ومن با کالاسکه ای پر زرق و برق و لباسی شاهانه و خدمت کار به کاخ تو می آیم . تو هم برای استقبال من می آیی و می گویی : منتظر شما بودم ، کنت بلک ! قبلش هم باید همه رو از اومدن من خبر کنی . من فردا میام . من دوست قدیمی پدر تو هستم ، که برای اظهار تاسف از مرگ او اومدم پیش تو !

کاترین ذوق زده گفت : تو خیلی باهوشی ، کنت بلک !!

اما ناگهان با ترسی ساختگی گفت: من از کجا می تونم خون گیر بیارم ؟!

مرد لبخندی زد و گفت : امشب میایم و میبرمت شکار . فقط یک نکته ، مواظب برخورد هایت با دیگران باش . من دوست ندارم تورا هم از دست بدهم !

R A H A
01-11-2012, 11:37 PM
پشت درهاي شب ::::::::::::::::::::::::::::::::::
ساعت 3:00 صبح …در اتاق طنين تيك و تاك ساعت نقش بسته بود
از پنجره تيرك برقي نور سفيد خود را در ميان شب پخش ميكرد
كلاغي بدون اينكه صدايي از خود بروز بدهد بالاي تيرك برق نشته و برفهاي
كوچكي كه رو بالش بود رو تكان ميداد….
دانه هاي سپيد برف با آرامش و تمعنينه خاصي بر سر شهر فرود مي آمدند
و نور سپيد لامپ از تيرك برق و با عبور از پنجره سايه هايي را در اتاق مي افكند.
كودكي آرام در تخت خود آرميده و عروسكش رو در اغوش گرفته بود
سايه ها در هم مي دويدند و اشكال وحشت انگيزي ايجاد ميكردند…
قلب كودك از شدت ترس شروع به كوبيدن كرد.با اينكه بيدار بود اما جرعت اينكه
چشمانش رو باز كنه نداشت….عروسك رو محكم به بدنش چسبانده بود
آْرام پلكهايش رو باز كرد….كورمال كورمال سايه هيولاشكلي كه رو ديوار
نقش بسته بود را نظاره كرد…آب دهانش را قورت داد دوباره چشمانش رو بست
صداي گرومپ گرومپ قدمهايي از داخل ديوار بگوش رسيد…
بار ديگر به پيكر بيجان عروسك چنگ انداخت..
صدايي شبح مانند از دور دست صدايش كرد: سارااااااااااااا
احساس سوز و سرماي عجيبي تمام بدنش رو فراگرفته بود
چند لجظه ديگر گذشت…دندانهايش بر هم ساييده شد
بار ديگر با وجود ترس فراواني كه داشت چشمانش رو باز كرد..
اينبار داخل تختش نبود! بلكه روي كپه اي برف در جنگلي تاريك
كه شاخوان درختانش در هم فرو رفته بود قرار داشت…
جغد قهوه اي رنگي بر بالاي يكي از شاخه ها در حاليكه
سرش رو برگردانده بود هو هو ميكرد…
سارا كه حسابي دست پاچه شده بود سراسيمه از جا بلند شد
محيط اطرافش رو بررسي كرد، همچنان عروسكش در آغوشش بود
بي اختيار قدم برداشت و به انتهاي جنگل نگاه انداخت
قصر تاريك و بزرگي آنجا قرار داشت...
پاهايش ميلرزيدند و داخل چشمان كوچكش حلقه اي اشك موج ميزد.
صداي خس خس چيزي از پشت درختان بگوش ميرسيد..
از گوشه چشم نگاهي به درختان تنومندي كه در تاريكي ايستاده بودند كرد
ناگهان در ميان آن تاريكي از ميان درختان صدها بشكل چندش آوري بيرون زد
و مدام پنچه هايشان را تكان ميدادند و ناله ميكردند...
سارا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش شروع به دويدن كرد..
عروسك از ميان بازوانش سر خورد و همانجا افتاد..
سارا جرعت اينكه حتي سر برگرداند رو نداشت
آنقدر دويد تا از جنگل به محوطه بيروني رسيد...
درست روبروي قلعه سياه و بزرگي قرار داشت...
دروازه هاي نرده شكلش از هم باز شد ، گويا به استقبالش آمده بودند
سارا با ترديد نگاهي به پشت سر انداخت، صداي زوزه چندين گرگ
در اندام برهنه جنگل طنين انداخت.. بي اختيار به داخل محوطه قصر رفت.
در بزرگ قلعه قژ كنان باز شد و سارا كوچولو به آرامي داخلش رفت
در و ديوار پوشيده از شمع هاي شعله ور و لوسترهاي بزرگ بود
فرشهاي سرخ و كهنه اي كفپوش قصر بودند و ماكت چند شواليه زينت بخش ديوارها.
روبرويش راهروي دراز و باريكي قرار داشت .. نيرويي نامرئي او را بسمت خود ميكشيد..
سارا در ميان راهرو قدم برداشت و به انتهاي آن خيره شد...
لحظات كوتاهي بيشتر نگذشت كه ناگهان ديوارهاي بلند راهرو شروع به تكان خوردن
و بهم نزديك شدن كردند ، سارا با ديدن اين صحنه دست پاچه شد و زمين خورد
ديوارها از دو طرف به هم نزديك و نزديك تر مي شدند...
سارا دستش رو بروي گوشهايش گذاشت و بلند جيغ زد...
زمين زير پايش شروع به لرزيدن كرد و همچون حفره اي نامرئي اورا بلعيد
بروي تل عظيمي از خاك فرود آمد ...و مشغول بررسي محيط اطراف شد..
در و ديوار را تار عنكبوت پوشانده و بوي نم عجيبي در فضا جاري بود
سرداب دخمه شكل يا فاضلاب كاخ بهترين عنواني بود كه بروي آن مكان ميشد گذاشت
صداي فس فس مارگونه اي بگوش ميرسيد چند ثانيه بعد ده ها مار عظيم الجسه
از زير آب كدري كه بصورت ساكن روبرويش قرار داشت بيرون زدند.
سارا بار ديگر شروع به جيغ كشيدن كرد اما هيچ فايده اي نداشت
بسختي از جايش بلند شد و بسمت ديوارهاي پوسيده دويد..
مارها همچنان اورا تعقيب ميكردند...در چوبي چند قدم انورتر قرار داشت
سارا جهشي كرد و كلون آن را كوبيد ، بي درنگ باز شد داخلش پريد
و در را محكم بست...از شدت ترس نفسش بالا نمي آمد.
نگاهي به اتاقي كه داخلش قرار داشت انداخت...باز هم آن لوسترهاي
شمع گونه نورهاي زرد رنگ خود را در هوا جاري ميكردند.
چندين تابوت سياه رنگ كنار هم چيده شده بودند.
هنوز اولين قدم رو برنداشته بود كه تابوت ها شروع به لرزش كردند
و دست لزجي از داخل تابوت وسطي بيرون زد..
از مارها به شكل وحشيانه اي خود را به در ميكوبيدند كه با هر ضربه
شكافي برويش ايجاد ميشد و چند ضربه ديگر تا شكستنش كافي بود.
سارا هراسان شروع به دويدن كرد دست لزج ديگري از زير تابوت سمت چپي
پايش رو رفت و باعث شد زمين بخورد...تنها كاري كه ازش بر مي آمد جيغ كشيدن بود..
آن دست قصد داشت سارا را به داخل تابوت خود بكشد و دست ديگري كه از تابوت
وسطي بيرون امده بود موهاي سارا رو گرفت و اورا به سمت خود ميكشيد...
در آنسوي اتاق دري شكسته شد و آب خروشاني تمام اتاق رو گرفت و با فشار
موج گونه اش سارا را از دست مردگان داخل تابوت رها كرد..
و سارا با جريان آب كدر به سمت ديگري سوق پيدا كرد.
آنقدر ادامه داد تا اينكه جريان آب ضعيف و در نهايت مثل رود كوچكي
آرام كف اتاقي فرود آمد....فرش سرخ رنگ آنجا شكل مرموزي به اتاق داده بود.
آنقدر خسته و كوفته شده بود كه حتي ناي بلند شدن رو نداشت.
در ديگري باز شد و مردي بلند قد با رداي بلندي وارد شد باد رداي بلندش
و مخمليش را موج مي انداخت و دنبالش ميكشيد...
موهايش صورت رنگ پريده اش رو پوشانده بود..
به بالاي سر سارا آمد و دستش رو بسمت سارا دراز كرد..
انگشتانش بيش از حد معمول كشيده و ناخنهايش شكسته وكج و ماوج بود.
سارا از از پس گردنش گرفت و بلند كرد تغريبا تا زانوهايش بود.
حدقه سفيد چشمانش از لابه لاي موهاي مشكي اش پيدا شد
سارا آرام عقب عقب رفت و مرد شنل پوش به آرامي يك قدم بر ميداشت
به نزديك پنجره بزرگي رسيدند سارا به ناچار از چهارچوب پنجره بيرون رفت
مردك بلند قد لبخند سردي بروي لبش نقش بسته بود
باد عجيبي مي وزيد سارا نگاهي به زير پايش انداخت...در بلند ترين جاي قصر بود
با ديدن ارتفاع سرش گيج رفت و پايش ليز خورد با تنها جيغي كه ميتوانست بكشد
از آن ارتفاع عظيم سقوط كرد.....و داخل رودخانه عميقي كه دور قصر بود افتاد
اما شنا بلد نبود و مشغول دست و پا زدن شده بود كه صداي آشنايي
از دور دست بهش نزديك شد...دست نامرئي او را از پشت گرفت و
با سرعت زيادي از زير آب او را به سمت تاريكي كشاند....
چشمانش رو باز كرد خيس عرق داخل رختخوابش بود
و ساعت دينگ دينگ كنان رقم 7.: صبح رو نشان ميداد..
از طبقه پايين صداي مادرش بلند شد: سارا زود باش مدرسه ات دير ميشه ها..
نفس عميقي كشيد و آنقدر خوشحال بود از اينكه همه اينا خواب بوده
كه انگار دنيا رو بهش داده بودند.از جا بلند شد و دست و صورتش رو آب
زد ...روپوشش رو پوشيد..چند لقمه صبحانه خورد و بسمت مدرسه راه افتاد
در راه مدام به كابوسي كه ديده بود فكر ميكرد...
كه يكدفعه چيزي داخل جيبش سنگيني كرد...
دستش رو در جيب فرو كرد دست پلاستيكي عروسك را كه داخلش آب كدري
پر شده بود پيدا كرد...
حتي از تصور اونچه كه به ذهنش آمده بود وحشت داشت..
دوان دوان به سمت خانه برگشت و محكم در زد
مادرش متعجب در رو باز كرد و گفت: چيه..؟؟؟ چرا برگشتي
سارا سراسيمه به داخل خانه دويد و گفت: كتابمو جا گذاشتم
پله ها رو دوتا دوتا طي كرد و به داخل اتاق رفت ..تمام تخت و كمدش رو زير و رو كرد
اما هيچ اثري از عروسك نبود...يادش افتاد كه در كابوس، عروسك از دستش داخل
جنگل افتاده بود...تنها حرفي كه زد اين بود: پس اين يه خواب نبود..!؟!؟!

پايان

R A H A
01-11-2012, 11:39 PM
انجلای 9 ساله در بعد از ظهری به یاد ماندنی در سال 1916 در منطقه ی کارلو وقتی گاو پدرش را به خانه میبرد با جنی 130 سانتی متری رو به رو شد که گویا اهمیتی نمیداد که با آمیزاد مواجه شده.

وقتی دخترک به مزرعه رسید و منتظر بود تا گاو وارد شود مردی کوچک را دید که جلو گاو در حال بازیگوشی بود و با ترکه ای که در دست داشت آهسته روی دماغ گاو میزد و گاو هم سرش را این طرف و آن طرف میکرد جن کوچک کت قرمز دکمه دار و شلوار چسبان قهوه ای به تن داشت و کلاهی سیاه و لبه دار به سر داشت .

وقتی جن از کنار دخترک رد میشد چیزی نمانده بود که به او برخورد کند در همین حال نگاهی به دخترک انداخت و از روی چاله ای پرید و ناگهان غیبش زد.

او طوری قدم بر میداشت که انگار هیچ مانعی روی زمین نبود که البته احتمالا برای او همینطور بوده است.



جان:زیر بوته پنهان شده بود



35سال بعد در همان منطقه کارلو مرد کوچولوی قرمز پوشی دیده شد.

در نوامبر 1951جان بیرنی با بولدوزرش بوته ای بزرگ را از جا در می آورد که دید مردی حدودا 120 سانتی متری از زیر بوته بیرون پرید سه مرد دیگر هم که آنجا حضور داشتند او را دیده بودند که از وسط مزرعه عبور و به آن طرف نرده ها رفت.

آنها در زیر بوته قلوه سنگی بزرگ پیدا کردند که به نظر میرسید روی سوراخی را پوشانده است خیلی سعی کردند تا قلوه سنگ را تکان دهند اما نتوانستند آنها حتی با استفاده از مواد منفجره هم موفق به جا به جا کردن آن سنگ نشدند و بلاخره هم جان بیرنی بولدوزرش را از آنجا دور کرد و از خیر کار کردن در آن قسمت مزرعه اش گذشت

R A H A
01-11-2012, 11:40 PM
برایان کالینز:پیپ ناپدید شد



اوایل دهه ی 1990 برایان کالینز 15 ساله که تعطیلاتش را در جزیره ی آران در غرب دونگال میگذراند یک روز صبح برای دویدن بیرون رفته بود که دو مرد کوچک در حال ماهیگیری در کنار رودخانه ای مشرف به دریا دید.

قد آن ها حدود 105 سانتیمتر بود سر تا پا سبز پوشیده بودند و چکمه های قهوه ای به پا داشتند یکی از آن ها ریش خاکستری داشت و کلاهی صاف روی سر گذاشته بود آنها میگفتند و میخندیدند و به زبان ایرلندی حرف میزدند.

وقتی برایان جلو رفت ناگهان به میان رودخانه پریدند و غیبشان زد.

اما آنها پیپ خود را جا گذاشتند که برایان آن را برداشت و به خانه ی محل اقامتش برد و در کشو کذاشت و در آن را قفل کرد و جالب اینجاست که آن پیپ به طور مرموزی ناپدید شد.

برایان دوباره آن دو مرد کوچک را دید سعی کرد از آنها عکس بگیرد و مکالمه شان را ضبط کند اما نه در عکس تصویری معلوم بود و نه در ضبط صدایی.

R A H A
01-11-2012, 11:41 PM
کشیش سرای بورلی "سال 1863 از سوی کشیش اعظم عالیجناب " هنری بال "در نزدیکی رودخانه ای به نام" استور "در" ساکس" انگلستان بنا گذاشته شد. این خانه بزرگ در پی یک آتش سوزی مهیب در فوریه سال 1939 نابود شد. این کشیش سرا, سالیان متمادی اقامتگاه کشیشها وراهبه ها بود.چنین شهرت داشت که زمینی که این خانه بر روی آن بنا شده است در تسخیر ارواح شرور میباشد, حتی قبل از اینکه این بنا احداث شود گزارش هایی از اهالی محل در خصوص پدیده های خارق العاده و عجیب که بر روی زمین این ملک روی می داد ارائه می شد. گفته میشود که" کشیش سرای بورلی "پذیرای ارواح متعددی از جمله روح" هنری بال "نخستسن کشیش ساکن در این خانه بود.دیگر ارواحی که در این خانه وجود داشتند عبارت بودند از روح و شبح یک راهبه و یک کالسکه که اشباح آن را هدایت میکردند که صدای آن در محوطه ساختمان شنیده میشد. همچنین بسیاری از ساکنان خانه از فعالیت ارواح شرور گله میکردند. از جمله اینکه وسایل خانه بدون هیچ دلیلی از جایشان حرکت میکردند. پنجره ها در حالی که بسته بودند خود بخود باز میشدند. عالیجناب" لیونل فوستر" از جمله کسانی بودند که به همراه همسر خود 5 سال در این خانه اقامت کردند. این دو در سال 1930 وارد این کشیش سرا شده و در حین اقامت آنها حدود 2000 حادثه توجیح ناپذیر اتفاق افتاد. این خانه در دوران حیاتش در انگلستان به عنوان" جنزده ترین" خانه در انگلستان معروف بود.این خانه توسط هری پرایس یکی از معروف ترین شکارچیان ارواح در انگلستان مورد بررسی قرار گرفت. البته یک سری از دانشمندان اظهارات" هری پرایس"را در مورد پدیده های این خانه اغراق آمیز دانستند. ولی اشخاص بسیاری از این خانه دیدن کردند و هیچ کس منکر پدیده های عجیب در این خانه نشد, در این خانه صدای ناله یک زن و رد پاهای عجیب وشبح یک راهبه که تقریبا تمام اهالی محل آن را دیده اند شنیده ودیده میشود. از دیگر فعالیت های ارواح در "کشیش سرای بورلی" میتوان به این موارد اشاره کرد: به هم خوردن ناگهانی درها وجای پاها و صداها و آتش سوزی های خود بخودی و دیوار نوشته ها که در عکسها مشاهده میکنید. آواز خوانی گروهی و موسیقی و نورهای عجیب . بوهای عجیب و دود های مرموز ضربات به دیوار های خانه و پرتاب اشیا به طور خود بخودی. یکی از پیام ها که در جلسات احضار ارواح توسط ارواح به افراد داده شده بود گفته می شد که تسخیر شدگی هنگامی به پایان میرسد که خانه کاملا سوزانده شود. سال 1939 هنگامی که" کاپیتان دبلیو.اچ.گرگسون" ساکن " کشیش سرای بورلی "در یک آتش سوزی عمدی این خانه را سوزاند و نابود کرد دلیل تسخیر شدگی آشکار شد و آن اسکلت زنی بود که در زیرزمین خانه مدفون شده بود. در یکی از عکسها آجری را مشاهده میکنید که به صورت معلق در هوا میباشد بدون دخالیت نیرو یا چیزی.این عکس در 5 آوریل 1944 گرفته شده است.این آجر به صورت خود بخودی در هوا بلند شده است.

R A H A
01-11-2012, 11:41 PM
روح هلندی

بی‌‌شك داستان (روح هلندی) معروف‌ترین داستان در میان تمام كشتی‌های شبح‌زده می‌باشد. هر چند كه بیشتر این داستان‌ با افسانه عجین گشته است ولی اصل آن بر پایه حقیقت می‌باشد. در سال 1680 یك كشتی به فرماندهی ناخدا (هندریك و اندردكن) سفر خود را از آمستردام به (باتاویا) بندری در هندشرقی آغاز كرد. بنا براین افسانه، وقتی كشتی (واندردكن) در حال گذشتن از (دماغه امیدنیك) بود گرفتار طوفانی سهمگین شد. واندردكن توجهی به خطرات این طوفان كه از نظر ملاحان هشداری از جانب خداوند بود، نكرد. كشتی در نبرد با طوفان و گردباد از هم پاشید و غرق شد و همه خدمه آن طعمه دریا شدند. می‌گویند واندردكن توسط خداوند تنبیه شد. تنبیه او این بود كه روحش تا ابدیت در نزدیكی دماغه در كشتی خود سرگردان باشد. چیزی كه این افسانه را ماندگار كرده این است كه تاكنون بارها حتی در قرن بیستم افراد مختلفی ادعا كرده‌اند (روح هلندی) را دیده‌اند. یكی از نخستین شاهدان این ادعا كاپیتان و خدمه یك كشتی انگلیسی در سال 1835 بودند. آنها اعلام كردند كه در طوفانی وحشتناك كشتی روح مانندی را دیده‌اند كه به كشتی آنها نزدیك شده است. آن كشتی آنقدر نزدیك شد كه خدمه انگلیسی از تصادف قریب‌الوقوع دو كشتی به هراس افتادند ولی ناگهان كشتی ارواح ناپدید گشت.
(روح هلندی) بار دیگر در سال 1881 توسط دو نفر از ملوانان كشتی (باچانته) دیده شد و روز بعد از آن یكی از آن دو نفر از بالای بادبان كشتی به پایین افتاد و از دنیا رفت. در ماه مارس سال 1939 هم این كشتی ارواح در ساحل آفریقای جنوبی دیده شد و تعداد زیادی از مردم كه در ساحل مشغول استراحت و تفریح بودند قسم خوردند كه با چشمان خود آن را دیده‌اند و جزئیات كشتی هلندی را توصیف نمودند. درآن روز، روزنامه چاپ آفریقای جنوبی در گزارش خود نوشت: (آن كشتی با سرعتی وهم‌آلوده مستقیم به سوی ساحل پیش می‌آمد. همه به تكاپو افتاده بودند و می‌پرسیدند كه آن چیست و از كجا آمده است؟ ولی درست وقتی كه هیجان به اوج خود رسید، كشتی اسرارآمیز همان‌طور كه ناگهان آمده بود، ناگهان ناپدید شد. آخرین باری كه این كشتی دیده شد در سال 1942 و در ساحل كیپ‌تاون بود. در آن روز چهار نفر روح هلندی را دیدند كه به ناگاه محو شد.

R A H A
01-11-2012, 11:41 PM
ارواح دریاچه گریت لیكس

_ گویی دریاچه (گریت لیكس) در آمریكا هیچگاه بدون حضور ارواح خود معنا ندارد. در ماه سپتامبر سال 1678 كشتی (گریفن) اسكله (گرین‌ بی)‌ در میشیگان را ترك كرد و مدتی بعد ناپدید شد ولی تا سالها بعد ملوانان مختلفی ادعا می‌كردند كه (گریفن) را شناور بر روی دریاچه دیده‌اند.
_ (ادموند فیتز جرالد) كشتی معروفی بود كه به‌دنبال كشف معادن تازه در دریاچه گریت لیكس به این سو و آن سو می‌رفت. ولی این كشتی بزرگ در روز نوزدهم نوامبر سال 1975 غرق شد و تمام 26 خدمه آن جان خود را از دست دادند. ده سال بعد كاركنان یك كشتی تجاری اعلام كردند كه (ادموند فیتز جرالد) را در میان آبها دیده‌اند كه به جلو می‌تازد.
_ در سال 1988 یك غواص آمریكایی در اعماق دریاچه (سوپریور) گریت لیكس شنا می‌كرد كه به بقایای كشتی بخار (امپراطور) رسید. او به داخل بازمانده‌های كشتی شنا كرد تا قسمت‌های مختلف آن را تماشا كند. این غواص قسم می‌خورد كه در خوابگاه كشتی، یكی از خدمه‌ را دیده است كه بر روی تختی شكسته خوابیده بود. در همان هنگام روح برگشت و به غواص نگاه كرد.

R A H A
01-11-2012, 11:42 PM
آلیس دوست خیالی من

من در طول مدت عمرم (اكنون 28 سال دارم) در مقاطع مختلفی در آن خانه زندگی كرده‌ام. من و خواهرم از وقتی خیلی بچه بودیم می‌دانستیم یك چیزی در آن خانه با همه خانه‌ها تفاوت دارد. یادم می‌آید تقریبا سه سال داشتم و درون تخت حفاظ‌دارم گریه می‌كردم و مادرم را صدا می‌زدم چون احساس می‌كردم كسی در آن اتاق ایستاده است و مرا نگاه می‌كند. آن موقع‌ها فقط یك حمام در آن خانه بود كه آن هم در بالای پله‌های طبقه دوم قرار داشت. در طبقه دوم چهار اتاق خواب هم بود كه دو در دو طرف راهرو قرار داشتند. پلكان دیگری هم به اتاق زیر شیروانی ختم می‌شد. من و خواهرم هر دو می‌ترسیدیم تنهایی به طبقه بالا برویم چون همیشه فكر می‌كردیم یك نفر آنجا ایستاده است و ما را تماشا می‌كند. آن‌قدر ترسیدیم كه حتی وقتی به حمام می‌رفتیم هم لای در را باز می‌گذاشتیم.
مادرم می‌گوید وقتی دو یا سه سال داشتم یك دوست خیالی به نام (آلیس) برای خودم پیدا كرده بودم. تمام مدت با آلیس بازی می‌كردم و همیشه درباره او حرف می‌زدم ولی ناگهان این عادت را یك باره كنار گذاشتم و دیگر چیزی درباره او نگفتم. مادرم كه توجهش به موضوع جلب شده بود، علت را از من جویا شد. من جواب دادم: (او مرد) حالا هیچ‌كدام از ما نمی‌دانیم كه آیا واقعا آلیس یك خیال بود یا یك روح.
یك خاطره دیگر هم از دوران كودكی‌ام به یاد دارم. یك روز روی تاب درون حیاط نشسته بودم و به تنهایی بازی می‌كردم و در همان حال خانه را تماشا می‌كردم. ناگهان چشمم به پنجره اتاق زیر شیروانی افتاد. قسم می‌خورم كه یك نفر آنجا ایستاده بود و به من نگاه می‌كرد. از نه سالگی به خواندن داستان‌هایی از ارواح روی آوردم و كاملا شیفته و مسحور آنها شدم. به همین خاطر وقتی مادرم گفت (خانه نانا) در تسخیر ارواح است اصلا تعجب نكردم. همان وقت بود كه مادر داستان‌های واقعی از ارواح را كه برای او و دایی‌هایم در آن خانه اتفاق افتاده بود، تعریف كرد. او درباره مردی گفت كه وقتی خیلی كوچك بود تصویرش را در آینه اتاقش دید. او مردی سیبلو بود كه آستین‌هایش را به سبك قدیم با كش بالا نگه داشته بود

R A H A
01-11-2012, 11:43 PM
یه داستان خیلی باحال پیدا كردم و واستون گذاشتم.عجیب ولی واقعی:

زن جوان وقتی پس از ماهها آزار واذیت توسط جن ها ناچارشد تن به خواسته های آنها بدهدو با چشمانی اشکبار در دادگاه کرج حاضر شد. این زن و شوهر جوان پس از چند سال زندگی برای اینکه زن جوان از شکنجه ها و آزار واذیت جن ها نجات یابد طلاق گرفت . 21 تیر ماه سال 1383 زن وشوهر جوانی در شعبه 17 دادگاه خانواده کرج حاضر شدند و درخواست شان را برای طلاق توافقی به قاضی اکبر طالبی اعلام کردند . شوهر 33 ساله این زن به قاضی گفت : من وهمسرم از اول زندگی مان تا حالا با هم هیچ مشکلی نداشتیم ولی حالا با وجود داشتن دو دختر 10 و2 ساله به خاطر مشکلاتی که همسرم به آن مبتلا شده است ناچار شده ایم که از هم جدا شویم. مرد در ادامه حرفهایش گفت : هر شب جن ها به سراغ زنم می آیند واو را به شدت آزار واذیت می کنند من دیگر نمی توانم زنم را در این شرایط ببینم . زن جوان به قاضی گفت : 13 ساله بودم که در یک محضر در کرج مرا به عقد همسرم که 9 سال از من بزرگتر بود در اوردند . درست یک هفته بعد از عقدمان بود که خواب های عجیبی را دیدم .در عالم کودکی بودم و معنای خواب ها را نمی فهمیدم ولی اولین خوابم را هرگز فراموش نمی کنم . آن شب در عالم رویا دیدم که چهار گربه سیاه و یک گربه سفید در خانه مان آمده اند. گربه های سیاه مرا به شدت کتک می زدند ولی گربه سفید طرفداری مرا می کرد و از آنان خواست که کاری به من نداشته باشند از خواب که بیدار شدم متوجه خراش ها و زخمهایی روی بدنم شدم که به آرامی از ان خون بیرون می زد .

دیگر ترس مرا برداشته بود حتی روزها وقتی جلوی آینه می رفتم گربه ها را درچشمانم می دیدم . از آن شب به بعد جنگ وجدال های من با چند گربه ادامه پیدا کرد . ( جنها در عالم انسانها و در کوچه و بازار ، معمولا به شکل گربه سانان ظاهر میشوند . البته به هر شکل دیگری هم که بخواهند،متوانند ظاهر بشوند ) در این مورد ابتدا با هیچ کس حرفی نزدم وتنها خانواده من و خانواده او جای زخمها را می دیدند دوران عقد 9 ماه طول کشید چون این شکنجه ها ادامه داشت خانواده ام مرا نزد یک دعانویس در ماهدشت کرج بردند او در کاسه آبی دعا خواند و بعد کاسه را کنار گذاشت به آینه نگاه کردم گربه ها را دیدم آن مرد دعانویس دست وپای گربه ها را با زنجیر بسته بود بعد از آن به من گفت باید چله نشینی کنی وتا چهل روز از چیزهایی که از حیوانات تولید شده استفاده نکنی تا چند روز غذا رشته پلو و عدس پلو می خوردم و این مساله و دستوراتی را که او داده بود رعایت کردم اما روزهای بعد پدر شوهرم که خسته شده بود اجازه نداد که این کار را ادامه بدهم . بعد از جشن عروسی ما، آن گربه ها رفتند .جای دیگر یک گربه سیاه با دوغول بیابانی که پشت سر او حالت بادی گارد داشتند سراغم آمدند .

غولها مرا می گرفتند و گربه سیاه مرا می زد . من با این گربه 5 سال جنگیدم تا اینکه یکی از بستگانم ما را راهنمایی کرد تا مشهد نزد دعانویسی برویم. دعانویس مشهدی از ما زعفران - نبات -پارچه و کوزه آب ندیده خواست. او به کوزه چاقو می زد زمانیکه ما از خانه او خارج می شدیم ناگهان کوزه را پشت سرم شکاند و من ترسیدم .او گفت جن ها را از بین برده است . همان شب گربه بزرگ سیاه در حالیکه چوبی در دست داشت به همراه 13 گربه کوچک سراغم آمدند و مرا به شدت کتک زدند حال یک گربه تبدیل به 14 گربه شده بود .باز بستگان مرا راهنمایی کردند سراغ دعانویس های دیگری برویم. در قزوین پیر مردی با ریش های بلند. در چالوس پیر مردی .در روستای خاتون لر. در تهران و.... حتی 40 هزارتومن پول دادیم و دعا نویسی از اطراف اراک به منزلمان آوردیم و 250 هزار تومن از ما دستمزد خواست اما او که رفت همان شب باز من کتک خوردم.

در این 12 سال 10-15 میلیون تومن خرج کردیم اما فایده ای نداشت. حتی در بیمارستان نزد چند روانپزشک رفتیم ولی کاری از دستشان بر نیامد. چاقو قیچی سنجاق هرچه بالا سرم گذاشتم نتیجه نداشت. حتی دعا گرفتم. جن ها کیف دعا را برداشتند و چند روز بعد کیف خالی را در گردن دخترم انداختند . گربه سیاه به اندازه یک میز تلویزیون بود او روی دو پا راه می رفت بینی بزرگ قرمز و گوشهای تیز و چشمان براقی داشت و مثل آدم حرف می زد اما گربه های کوچک چهار پا بودند و جیغ می کشیدند.از زندگی با شوهرم راضی بودم و همدیگر را بسیار دوست داشتیم . اما جن ها از من می خواستند که از همسرم جداشوم .اوایل فقط شب ها آنها را می دیدم اما کم کم روزها هم وارد زندگی ام می شدند . گربه بزرگ مرا بسیار دوست داشت وبا من حرف می زد به من می گفت از شوهرت طلاق بگیر او شیطان وبد دهن است به تو خیانت می کند . شبها که شوهرم می خوابید آنها مرا بالای سر شوهرم می بردند به من می گفتند اگر با ما باشی و از همسرت جدا شوی ارباب ما میشوی اما اگر جدا نشوی کتک خوردنها ادامه دارد . آنها دو راه پیش پایم گذاشتند به من گفتند نزد دعانویس نرو فایده ای ندارد فقط یا از همسرت جدا شو و یا با ما بیا . آنها شب ها مرا بیرون می بردند وقتی با آنها بودم پشتم قرص بود و از تاریکی نمی ترسیدم چون از من حمایت می کردند . آنها مرا به عروسی هایشان می بردند فضای عروسی هایشان سالنی تمیز شفاف و مرتب بود در عروسی هایشان همه نوع میوه بود در عروسی ها گربه بزرگ یک سر میز می نشست ومن سر دیگر میز و پذیرایی آنچنانی از میهمانان می شد آنها به من طلا و جواهرات می دادند .

در حالیکه ساز ودهل نمی زدند اما صدای آن به گوش می رسید در میهمانی ها همه چیز می خوردم و خوش می گذشت اما وقتی پای حرف می رسید آنها مرا به شدت کتک می زدند فضایی که مرا در آن کتک می زدند با فضای عروسی شان زمین تا اسمان فرق داشت . محله ای قدیمی مثل ارگ بم با اتاق های کوچک در فضایی مه آلود و کثیف که معلوم نبود کجاست در آن فضا فقط گربه بزرگ روی صندلی می نشست و گربه های کوچک همه روی زمین روی کول هم سوار بودند بیشتر ساعاتی که مرا کتک می زدند 3 صبح بودحدود 2 ساعت مرا می زدند اما این دو ساعت برای شوهرم شاید 20 ثانیه می گذشت او با صدای ناله های من بیدار می شد و می دید از زخم ها خون بیرون می زند . زخمها رابا بتادین ضد عفونی می کردم وقتی گربه بزرگ مرا می زدجای زخمها عمیق بود اما تعداد زخمها کمتر بود . گاهی که او نمی زد وبه گربه های کوچک دستور می داد آنها خراشهای زیادی به شکل 7 را روی تنم وارد می کردند حتی صورت مرا با این خراشها شطرنجی می کردند حتی گاهی شبها مرا تا صبح می زدند . شبهایی که قرار بود کتک بخورم کسل می شدم و می فهمیدم می خواهند مرا بزنند. آن ها سه سال مدام به من می گفتند باید از شوهرت طلاق بگیری . در حالیکه دختر بزرگم 7 ساله بود من دوباره باردار شدم . آن ها بقدری عصبانی بودن که مرا تا حد بیهوشی کتک زدند.در 9 ماه بارداری بارها آنها به من حمله می کردند تا بچه را از شکمم بیرون بکشند واو را از بین ببرند شبها همسرم بالای سرم می نشست تا آنها مرا کتک نزنند اما او فقط پنجه هایی که به بدنم کشیده می شد را می دید وکاری نمی توانست بکند .

زمانی که منزل مادرم می آمدم جن ها با من کاری نداشتند و سراغم نمی آمدند اما به محض آنکه پا در خانه شوهرم میگذاشتم آنها اذیت وآزار را شروع می کردند . یک شب پدر شوهرم گفت تا صبح با قمه بالای سرت می نشینم و هر چند وقت قمه را از بالای سرت رد میکنم تا آنها کشته شوند. نزدیکیهای صبح پدر شوهرم چند لحظه چرت زد که با صدای فریاد من بیدار شد ودید بدن من به شدت زخمی و خون آلود است . پدر شوهرم سر این قضیه 4 ماه مارا به همراه اثاثیه مان به منزل خودش برد اما شب که خوابیده بود آنها سراغش آمده و گفته بودند عروست کجاست و او گفته بود در ان اتاق با دخترم خوابیده است. صبح که از خواب بیدار شدم دیدیم صورتم خون آلود است . دیگر کمتر کسی به منزل ما رفت وآمد داشت . یکبار برادرم آمد به منزلمان و دید دخترم مشقهایش را می نویسد ومن حمام هستم اما صدایی از حمام نمی آید بعد از 20 دقیقه که در را باز کرد می بیند من در حمام زیر دوش غرق در خونم .یکبار به دستشوئی رفته بودم و تا 3 ساعت بیرون نیامدم. خواهرانم که نگران بودند در را بازکرده و دیدند تمام بدنم چنگ خورده و جای خراش است .

گربه بزرگ دوپا علاقه زیادی به من داشت او فقط فردای من را به من می گفت او در مورد من بسیار تعصب داشت و اگر کسی به من توهین می کرد او می گفت تو چیزی نگو تلافی اش را سرش در می آورم . همیشه همه می گفتند آه و نفرین تو می گیرد . من کاره ای نبودم فقط حمایت و تعصب جن ها بود بیشتر اوقات می فهمیدم بیرون چه اتفاقی می افتد حتی خیلی وقتها که قرار بود جایی دعوایی شود من خودم را قبل از آن میرساندم تا جلوی دعوا را بگیرم . همه به من میگفتند اگر از آنها جواهرات بخواهی برایت می آورند .یکبار از آنها خواستم آنها یک انگشتر بزرگ مروارید که حدود 30 نگین اطراف آن بود برایم اوردند اما گفتند تا یک هفته به کسی نگو و بعد آشکارا دستت کن اما شوهرم آنرا در جیبش گذاشت وبه همه نشان داد .جن ها آمدند آنرا بردندوبه من گفتند لیاقت نداری .

دیگر کم کم نیرویی مرا به خارج از خانه هدایت می کرد و بی هوا بیرون از منزل می رفتم اما نمی دانستم کجا بروم . این اواخر به مدت سه ماه زنی جوان و بسیار زیبا با موهای بلند و طلایی رنگ در حالیکه چکمه ای تا روی زانوهایش می پوشید از اوپن آشپزخانه وارد منزلمان می شد .دختر کوچکم او را دیده و ترسیده بود. روی چکمه هایش از پونز پوشیده شده بود او روزها به خانه ما می امد و بسیار کم حرف می زد و زیبایی و قدرت این زن حیرت اور بود او بدون انکه چیزی بگویم ذهن مرا می خواند و کارها را انجام می داد حتی دکور منزل را تغییر می داد و لباسهای او مانند لباسهای من بود اگر من در منزل روسری به سر داشتم اوهم روسری به سر داشت. او در منزل همه کارها را می کرد اما وارد آشپزخانه نمی شد و چیزی نمی خورد .یکبار برای من گوشت قربانی آورد . تا اینکه همسرم به خانه برگشت و از تغییر دکوراسیون اتاق خواب ناراحت شد و آن را مانند اولش کرد.

زن چکمه پوش دیگر سراغم نیامد ولی گربه بزرگ گفت همسرت تاوان کارش را می دهد و همسرم به زندان افتاد. این روزهای آخر سه زن ویک مرد به سراغم آمدند و در اتاق پرستاری مرا اذیت می کردند یکی از زن ها شبیه من بود آزار آنها که تمام می شد گربه ها می آمدند . از شوهرم خواستم که از هم جدا شویم دیگر توان مبارزه با آنها را نداشتم روز ها در حین جمع وجور کردن خانه ناگهان بویی حس کردم بویی عجیب بود می فهمیدم الان سراغم می آیند و مرا به قلعه می برند و کتک می زنند. ناگهان بیهوش می شدم گاهی تا 48 ساعت منگ بودم راه میرفتم و غذای زیادی می خوردم اما خودم چیزی نمی فهمیدم. صبح روز بعد زوجین در دادگاه حضور یافتند روی صورت زن جوان زخم عمیق سه چنگال با فاصله ای بیشتر از دست انسان وجود داشت و صورت و دست های زن خون آلود بود .

در 10 مرداد حکم طلاق صادر شد. زن جوان گفت جن ها دیشب آمدند ولی دیگر مرا نمی زدند آنها خوشحال بودند و گفتند اقدام خوبی کردی آن را ادامه بده این زن جوان گفت : رای طلاق را دوماه بالای کمد گذاشتم و اجرا نکردیم آن ها شب سراغ من آمدند ومرا وحشتناک کتک زدند طوریکه روی بدنم خط ونشان کشیدند. با همسرم قرار گذاشتیم ساعت 19 عصر روز بعد برای اجرای حکم طلاق به دفترخانه برویم و حضانت دو دختر م به همسرم سپرده شد . ساعت 17 آنروز قبل از مراجعه به محضر همسرم مرا نزد دعانویسی برد. مرد دعانویس به همسرم گفت : اگر زنت را طلاق بدهی جن ها او را می برند و از ما 10 روز مهلت خواست تا جن ها را مهار کند. خانواده ام گفتند تو که 12 سال صبر کردی این 10 روز را هم صبر کن اما در این ده روز کتک ها شدیدتر بود طوری که جای زخمها گوشت اضافه می آورد حتی سقف دهانم را زخم کرده بودند و موهای سرم را کنده بودند . چند بار مرا که کتک می زدند دختر کوچکم برای طرفداری به سمت من دوید اما آنها دخترم را زدند.پس از اجرای حکم طلاق جن ها خوشحال بودند بعد از آن چند بار به منزل همسرم رفتم تا کارهایش را انجام دهم و خانه اش را مرتب کنم اما جن ها با عصبانیت سراغم آمدند و دندان قروچه می کردند . بعد از طلاق که به خانه پدرم به همراه دو دخترم برگشتم دیگر آنها سراغم نمی آیند ومرا نمی زنند. تا چند وقت احساس دلتنگی به آنها دارم اگر بخواهم می توانم آنها را ببینم

R A H A
01-11-2012, 11:43 PM
روزینا دسپارد در خانه پدریش در چلتهام,انگلستان آماده خواب شده بود.وقتی لباس خواب را پوشید صدای پای مادرش را از پشت در شنید. اما وقتی در را باز کرد راهرو بیرون خالی بود. به درون راهرو سرک کشید وزنی را دید که لباس سیاه بر تن دارد و دستمالی به صورت گرفته و پای پله ها خاموش ایستاده است. بعد از چند ثانیه زن از پله پایین رفت. شمع در دست روزینا خاموش شد ودیگر چیزی ندید. شروع ماجرا در ژوئن 1882 بود و هفت سال پیاپی شیح سیاهپوش توسط اعضا خانواده مکرر دیده شد . حال شبح مثل یکی از اعضا خانواده شده بود. روزینا سعی کرد با شبح گفتگو کند اما هر بار شبح سرش را پایین می انداخت و ناپدید می شد . مراسم شام در خانه دسپارد تبدیل به مراسم اعصاب خرد کنی شده بود زیرا شبح بر دو نفر از حاضرین ظاهر می شد وبر بقیه ناپدید می ماند. گاه او در میان دو میهمان که مشغول صحبت بودند ظاهر می شد . یکی از آنها آن را میدید و گفتگو مبدل به حرف های بی سر وته می شد روزینا وپدرش که شیح بر آنها ظاهر می شد نمی توانستند با او رابطه برقرار کنند. تمام ظاهر شدن ها بدقت توسط روزینا یاداشت می شد او سعی داشت تا هویت شبح را حدث بزند . کسی که بیشتر ازهمه مشخصاتش با شبح یکی بود خانم "ایموژن سوبین هو" معشوقه صاحبخانه قبلی بود که بعد از مشاجره ای از خانه اخراج شده بود و در فقر وفلاکت در سال 1878 در گذشته بود. ظهور شبح بعد از یک جلسه ظهور اشباح در سال 1889 متوقف گشت. این ماجرا اگرچه در آن زمان توجه بسیاری را برانگیخت و توسط انجمن تحقیقات روح بدقت مورد مطالعه قرار گرفت فقدان شواهد بیشتر موضوع را از اهمیت انداخت و همگان آنرا به فراموشی سپردند. اما در سال 1958 واقعی شگفت رخ داد. مردی که در نزدیکی آن خانه می زیست شبی از جابرخاست و زنی را در قاب پنجره مشاهده کرد. او لباس دوران ویکتوریا را بر تن داشت سرش را پایین انداخته بود. وبه نظر می رسید به تلخی در دستمالی که بصورت گرفته بود می گریست وقتی مرد از ترس فریادی کشید زن ناپدید شد . مرد چیزی از شبح نشنیده بود و علاقه ای به مسائل فوق طبیعی نداشت بعد از آنکه زن بارها دیده شد که در اتاق ها وپله ها سرگردان بود و گاه به تلخی می گریست. پیدا بود که گذشت زمان آلام او را تسکین نداده است . اما اینکه چرا خانم محل ظهورش را تغییر داده هرگز معلوم نشد ..

R A H A
01-11-2012, 11:44 PM
سینتل جادویی


آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که . . .



آلبرت شوماری پدری دلسوز بود که خانواده گرمی داشت

خانواده او شامل یک زن و یک پسر بچه ۷ ساله بنام سیمون بود

او هر هفته یک کتاب داستان برای پسرش هدیه میگرفت

چون معتقد بود که کتابها علاوه بر اینکه سرگرمی هستند

میتوانند مفید و آموزنده برای بچه ها باشند.

یک بعد از ظهر بارانی که آلبرت از محل کار بسمت خانه در حرکت بود

از کنار کوچه ی بن بست و تاریکی رد شد که پیرمردی دست فروش

حدود ۲۰۰ ۳۰۰ جلد کتاب به حراج گذاشته بود.

آلبرت با لبخندی بر لب بسمت پیرمرد قدم برداشت

و با خوشروئی گفت: سلام دوست من کتابی بدرد بخور برای کودکان داری

پیرمرد نگاهی کنجکاوانه کرد و گفت: دختر یا پسر؟

آلبرت ابروشو در هم کشید و گفت: مگه فرقی هم میکنه!

پیرمرد در حالی که با سر تند تند تایید میکرد گفت: بله بله البته...

آلبرت با ترشروئی گفت: یه پسر ۷ ساله به اسم سیمون

پیرمرد بدون تغییری در وضعیت صورتش گفت: اوه باشه حتما...

و با عجله دستی بین کتابها برد و یک کتاب کهنه چرمی بیرون کشید.

که بروی جلدش نوشته بود سینتل جادویی!

آلبرت پرسید مطمئنی برای بچه هاست؟

پیرمرد با اخمی سر تکان داد.

آلبرت: خوب قیمتش چنده؟

پیرمرد گفت: این کتاب قیمتی نداره منم پولی بابتش ندادم

میتونی اینو یک هدیه حساب کنی.

آلبرت نگاهی به کتاب و بعد نگاهی به پیرمرد کرد

و در حالی که متعجب بود سر تکان داد و گفت: مرسی از لطفت

و بسمت خونه رهسپار شد.

هوا تغریبا تاریک شده بود و نور چراغهای زرد رنگ خانه ها

در زیر باران پاییزی خودنمایی میگرد.

آلبرت در حالی که خیس شده بود سریع کلید انداخت و در و باز کرد

و وارد شد : سلام کسی خونه نیست

یکدفعه پسرش سیمون مثل جت دوید بغل پدرش و سلام کرد

و بی صبرانه گفت: برام چی آوردی؟

آلبرت با لبخند و شادی گفت: یک کتاب جالب!

سیمون باز عجولانه گفت: همین الان میشه برام بخونی؟

آلبرت گفت: الان نه بزار بعد از شام

و بعد همگی سر سفره نشستندو شام خوردند.

سیمون از هیجان خوندن هر چه زودتر کتاب تند تند غذا میخورد

لیزا(همسر آلبرت) با دلخوری گفت: نگاه کن آلبرت اینم از غذا خوردنش

هیچکدام از رفتارش بمن نرفته!

آلبرت لبخندی زد : خوب آره.

بعد ازشام بالاخره لحظه ی خواندن کتاب رسید.

سیمون پتو را تا زیر گردنش کشید و مشتاقانه منتظر شد.

و آلبرت شروع به خوندن کرد:

یکی بود یکی نبود در سالهای دور جادوگری به اسم سینتل

در کوهپایه های کوهستان ایوانس زندگی میکرد.

او خیلی به زیباییش اهمیت میداد اما نکته اینه که جوانی و زیبایی همیشگی نیست

و بالاخره روزی به پایان میرسد . سینتل هم مثل همه از این طبیعت برخوردار بود.

سینتل در کودکی بخاطر عجیب غریب بودن مسخره میشد و مخصوصا توسط

پسربچه های مدرسه شون بعد ها که بزرگ شد و مردم از جادوگر بودنش باخبر شدند

هیچکس حاظر نشد باهاش دوست بشه چون سینتل رو فرزند شیطان میدونستند

سینتل هم اوغات تنهایی خودش را با ارواح میگذروند.

سالها گذشتند و سینتل پیر شد اما او نمیخواست بمیرد و زیبایش رو از دست بده

و هیچ وردی برای این کار نبود تا اینکه روزی از یک راز باخبرشد که با خوردن خون

پسر بچه ها میتواند جوانیشو نگه دارد...

صدای جیغ کوتاه سیمون آلبرتو به خود آورد .

متعجب بود از نوشته های کتاب

کتابو محکم بست و با خود زیر لب گفت:

پیرمرد احمق میدونستم کم داره و سپس رو به سیمون گفت:

تو که نمیترسی سیمون در حالی که میلرزید گفت: نه نه

آلبرت گفت: قول میدم فردا یه داستان خوب برات بخونم

و شب بخیر گفتو رفت سیمون محکم عروسکشو بقل کرد و خوابید.

فردای آن روز آلبرت به همان کوچه رفت.اما اثری از پیرمرد نبود

یک مامور شهرداری در حال تمیز کردن کوچه بود آلبرت با عجله گفت:

سلام ببخشین اون پیرمده که کتاب میفروشه امروز نمیاد؟

مامور شهرداری در حالی که پیشونیشو میخاروند گفت: کدوم پیرمرد؟


اینجا کسی چیزی نمی فروشه اشتباه اومدی!

آلبرت گفت: نه خودم دیروز ازش کتاب خریدم.

شما هر روز اینجایی؟

مامور شهرداری گفت: من هر چند ساعت یبار به این کوچه میام

ولی تا حالا یه پیرمرد ندیدم که اینجا بساط کنه دیروز هم من اینجا بودم

اما....

آلبرت که سر از این قضیه در نیاورده بود گفت: امکان نداره.

و با ناامیدی به خانه برگشت. خیلی زود اون روز هم گذشتو شب شد.

نصف شب وقتی همه خواب بودند سیمون از صدای رعد و برق بیدار شد.

و برای آب خوردن به اشپزخانه رفت.

وقتی که آب خورد و خواست به اتاقش برگرده با همون کتاب چرمی روبرو شد

که بروی میز وسط اتاق قرار داشت.

کنجکاوانه بسراغ کتاب رفت و بازش کرد بالای هر نوشته یک عکس بود

که کسانی که سواد نداشتند میتوانستد داستانو با عکس بفهمند.

اما جالب این بود که در تمام داستان چه در بزرگی و چه در کوچیکی سینتل

یک شنل سیاه با رگه های قرمز تیره بتن داشت و صورتش زیر شنل تیره بود.

سیمون بجایی رسید که عکس یک فرشته بود که لبخند زیبایی میزد و موزیکال بود

برای اولین بار سیمون احساس کرد از این کتاب خوشش اومده

در پاینش جایی بود که انگار میشد این فرشته را از کاغذ بیرون کشید.

سیمون دستش را به سمت فرشته برد تا بگیرتش اما تا دستش به کاغذ خورد

فرشته سوخت و صفحه سیاه شد و با خطی خونین نوشت سیمون شوماری

خیابان.......................و تمام اطلاعات و بعد سیمون کتابو بست و بدو بدو

بسمت اتاق خوابش رفت و خوابید اما چند لحظه بیشتر نگذشت که با صدای رعد و برقی

دیگر پنجره باز شد و بعد صدای یک خنده شیطانی اومد و همه جا تاریک شد.

فردا صبح آلبرت با خواب آلودگی بیدار و بسمت اتاق سیمون رفت.

و در زد : سیمون پاشو صبح شده و بسمت میز صبحانه رفت و در حالی که

صبحانه میخورد کتاب سینتل جادویی را ورق میزد عکسهای کارتونی جادوگر شنل سیاه

بودکه با کلک بچه ها را به قلعه اش میبرد چند صفحه ورق زد تا به صفحه ای رسید.

صدمین پسربچه که جادو را کامل میکند: سیمون شوماری نام داشت.

چایش تو گلوش پرید و شروع به سلفه کردن کرد.

و بسمت اتاق سیمون دوید و فریاد زد: سیمون سیمون سی...

در اتاقو باز کرد اما کسی داخل اتاق نبود و ملافه ها بهم ریخته بود!

آلبرت با آشفتگی گفت: اوه نه...لعنت..

و بسراغ پلیس رفت و قضیه را بازگو کرد.

مامور پلیس گفت: من که سر در نیاوردم از حرفات اما اینطور که میگی پسرت گم شده.

حالا به کی مضنونی؟

آلبرت گفت: مطمئنم کار جادوگرست اون..

مامور پلیس با عصبانیت گفت: معلوم هست چی میگید منو مسخره کردین یا خودتونو

اصلا مطمئنید حالتون خوبه؟

آلبرت کتابو باز کرد و نشون پلیس داد

مامور پلیس کتابو به دست گرفت و خوندش

و سپس گفت: خوب که چی این یه کتاب داستانه چه ربطی به پسرتون داره؟


آلبرت گفت: ربطش اینه که اسم پسرم توی این کتابه

صفحه ی صدمش پلیس صفحاتو ورق زد و گفت : متاسفام قربان این کتاب

کلا صد صفحه هست که صفحه ی آخرش (صد) خالیه و هیچی توش ننوشته

آلبرت کتابو ورق زد و دید که حق با مامور پلیس است

دیگه داشت دیوانه میشد. و حرفی نداشت بزنه

پلیس گفت: من درک میکنم که شما زیر فشار عصبی هستین

و معمولاتوی این شرایط اینجور اتفاقات طبیعی اما ازتون میخوام به اعصابتون مسلط

باشین و ما هم تمام تلاشمون رو خواهیم کرد فقط مشخصات دقیق پسرتونو بما بدید.

آلبرت هم مشخصاتو گفت و به خانه برگشت...

در خانه از نگرانی مدام اینور و اونور میرفت و آرام و قرار نداشت.

یکدفعه فکری به ذهنش خطور کرد و بسمت کتاب خیز برداشت.

و صفحه ی صد رو آورد بار دیگر شوکی عطیم بهش وارد شد.

دوباره اسم پسرش با خطی خونین نمایان شده بود.

نوشته از این قرار بود:

سیمون شوماری

در شب ۱۰ نوامبر از خانه ربوده و به قلعه فرا خوانده شد.

شب ۱۱ نوامبر سینتل با چاقو رگ دستهای پسرک رو برید و خونش را در پارچی

پر کرد سپس با شمشیر سرش رو از تنش جدا کرد و کنار ۹۹ قربانی دیگر گذاشت

و بدنش رو جلوی سگهای نگهبان قصر انداخت...

آلبرت از شدت عصبانیت فریادی کشید و کتابو به داخل آتش شومینه پرت کرد.

و جلز ولز سوختن جلد چرمی کتاب در فضا پیچید.

تا اینکه نوشته کمرنگ و نیمه سوخته زیر جلد نمایان شد.

او ارباب غارهاست...

آلبرت دیگه نمیتونست دست رو دست بزارد و بسمت ماشین رفت و

به سمت کوچه ای که کتابو خریده بود رفت.

مثل همیشه کوچه خلوت و تاریکتر از همیشه بود تا اینکه صدای رعد و برق

سکوتو شکست و لحظاتی بعد قطرات باران شروع به ریزش کردند.

آلبرت تمام کوچه رو زیرو رو کرد اما هیچ چیزی پیدا نکرد.

تا اینکه بکنار سطل آشغالی رفت که پیرمرد فروشنده آنجا تکیه کرده بود.

با غرش رعدو برق و انعکاس سریع نور آبی رنگش نوشته ای روی دیوار خودنمایی کرد.

آلبرت کورکورانه در تاریکی خوندش: سینتل جادویی زنده است...

آلبرت سطل آشغالو باز کرد و شروع به زیر و رو کردنش کرد از شدت بوی گند

بالا آورد اما بخاطر پسرش حاظر شد در آشغالها غرق بشود تا اینکه نصف بیشترشون

رو بیرون ریخت و در کف سطل یک گودی پیدا کرد که انگار جای یک کتاب بود.

و با خطی ریز نوشته بود کوهستان ایوانس!

آلبرت تازه فهمید چه اشتباهی کرده که کتابو سوزوند اما هنوز امید داشت و با آخرین

سرعت بسمت خانه برگشت.

از آنطرف لیزا بکنار شومینه رفت و با کتابی که نصفش سوخته بود روبرو شد

با عجله کتابو بیرون کشید نصف اول کتاب کاملا سوخته بود اما ۵ یا ۶ صفحه آخرش

سالم بود لیزا شروع به خواندن کرد به اینجا رسید که:

پدر پسرک بخیالش راز کتابو کشف کرد و راهی مرداب راسکو شد.

بی خبر از آنکه آنجا طعمه ای بیش نبود و مرگ منتظرش بود...

لیزا از ترس جیغ زد و کتابو به گوشه ای پرتاب کرد و بدو بدو از خونه بیرون زد

و یک تاکسی گرفت و راهی مرداب راسکو شد.

از آنور آلبرت به خانه رسید و بسمت شومنه رفت اما اثری از کتاب نبود.

تنها ریزه خاکسرتهایی بود که در میان شعله ها میرقصید.

با ناامیدی و عصبانیت دستی لای موهاش کشید و لعنتی به شانسش فرستاد.

اما همین که رویش رو برگردوند با کتاب نیمه سوخته که روی مبل افتاده بود

روبرو شد و دریایی از امید دورنش خروشید و کتاب برداشت باز به کوچه برگشت

دوباره داخل سطل رفت و کتابو در محل مورد نظر گذاشت.

چند لحظه گذشت اما اتفاقی نیفتاد تا اینکه آلبرت زیر لب گفت:

سینل جادویی زنده است . کوهستان ایوانس

اینجا بود که در سطل محکم بسته شد و هوا انگار وجود نداشت.

انگار دنیا دور سرش میچرخید تا اینکه با صدایی بوم مانند سرو صدا و چرخش متوقف شد.

آلبرت در سطلو باز کرد و بیرون آمد اما دیگه در آن کوچه نبود بلکه در یک کوهستان

عجیب غریب و سیاه با قله هایی نوک تیز قرار داشت آسمان آنجا هم مثل کوهش

سیاه بود و در نوک یکی از بلند ترین قله ها یک قلعه خودنمایی میکرد.

آلبرت با تمام تلاش شروع به بالارفتن از قله و رسیدن به قلعه کرد.

اما همان لحظه لیزا از تاکسی پیاده شد و بسمت مرداب رفت.

در مرداب تنها صدایی که بگوش میرسید صدای زوزه ی باد بود.

صدای ضعیف آلبرت از دور بگوش میرسید که تقاضای کمک میکرد.

لیزا بسمت صدا رفت که از داخل مرداب میامد.

اما در همان زمان حاله ی سیاهی که مثل گردباد دور خود میچرخید

و هو هو میکرد با سرعت زیادی به لیزا خورد و لیزا داخل مرداب افتاد.

با فریادهای گوشخراشی که میزد آرام آرام در دل مرداب فرو رفت.

تا به مرگ برسد! بلافاصله حاله ی سیاه با صدایی مثل خنده شیطانی ناپدید شد...

در دنیایی دیگر آلبرت با تمام تلاش و سختی به جلوی قلعه رسید و همینکه به در

نزدیک شد در خودبخود با صدای جیر جیر مانندی باز شد و آلبرت به فضایی که

به موزه ها شبیه بود وارد شد راهرویی که پوشیده از پرده ها سرخ و مجسمه های

گوناگون و هوایی معطر با عودی مخصوص.

در یکی از اتاقها خود بخود باز شد و داخلش سمیون با دست و دهان بسته قرار داشت.

آلبرت با عجله طنابها را باز کرد و پسرش رو در آغوش گرفت اما وقت کم بود!

همینکه برگشت از در خارج بشود سینتل جادوگر با همان ردای سیاه و بلند

روبروش ایستاده بود و دستش که انگار سوخته بود رو با آن ناخنهای سیاهش

بسمت آلبرت دراز کرد و گفت: خوش اومدی.

آلبرت نگاهی به آغوش خالیش کرد . اثری از سیمون نبود.

با صدایی لرزان گفت: پسرم کجاست؟

سینتل لبخند مرموزی زد و با دستش پنجره رو نشون داد.

همان لحظه صدای فریاد سیمون از پشت پنجره بگوش رسید.

نگاهشو از پنجره به سینتل برگردوند اما اثری از سینتل نبود.

دوباره بسمت پنجره رفت و شیشو باز کرد باد عجیبی میامد.

ازپنجره سرش را بیرون آورد و با سیمون روبرو شد که بزور و ترس

بر روی قریز کنار پنجره ایستاده بود و کمک میخواست.

آلبرت از پنجره بیرون رفت و با سختی زیاد به قریز نزدیک شد و گفت:

دستتو بده بمن سیمون.

اینجا بود که سیمون خندید و با صدای شیطانی سینتل گفت: متاسفم البرت

و با خنده ای شدید تر به سینتل تبدیل شد و با یک ورد آلبرتو از پنجره به پاییین قلعه انداخت.

و آلبرت با سر بر روی پاره سنگهای جلوی در قلعه افتاد و سرش خورد شد و خونش

تمام زمینو گرفت و درجا مرد.

سینتل غیب شد و در اتاق اصلی که سیمون داخلش بود ظاهر شد.

و با همان خنده ها گفت: حالا وقتشه.

و شمشیرو برداشت تا شروع به جمع کردن خون سیمون کنه و در صندوق بزرگ گنجه مانندی

رو باز کرد اما سیمون داخلش نبود.

سینتل جیغ گوشخراشی از عصبانیت کشید.

همان لحظه سیمون با تمام زورش از پشت سینتل رو داخل صندوق انداخت و درو بست.

داخل صنوق پوشیده از آینه بود. سینتل صورت سیاه و پیر خوردش رو داخل آینده دید

و باعث شد قدرت جادویشو از دست بده و تمام آینه ها خورد و در تن و صورتش فرو

بره و سیمون هم با عجله قفل صندوقو انداخت و پا به فرار گذاشت.

در حالی که زار زار گریه میکرد از قلعه خارج شد. و چیزی نگشذت که با چرخش

به همان کوچه پرتاب شد. خودش رو داخل آن کوچه دید. مرد رفتگر که داشت آنجا رو جارو

میزد بسمتش اومد و گفت: چی شده؟

و سیمون شروع به تعریف کردن قضایا کرد...

اما هیچوقت جسد لیزا و آلبرت پیدا نشد و اسمشان بعنوان گمشده در روزنامه ها قرار گرفت.

کتاب سینتل جادویی هم که ته سطل بود. بین آشغالها خارج از شهر مدفون شد

R A H A
01-11-2012, 11:45 PM
در تاریخ 1359 شمسی اتفاقی بوقوع پیوست که افکار عمومی مردم مصر را به خود معطوف کرد این اتفاق چنین بود : مرد سی وسه ساله ای به نام عبدلعزیز ملقب به ابوکف که در دوم راهنمایی ترک تحصیل کرده بود وبه نیروهای مسلح پیوست و در جنگ خونین جبهه کانال سوئز به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واین مجروحیت او منجر به فلج شدن دو پایش گردید ناچار جبهه راترک کرده به شهر خود بازگشت تادر کنار مادر وبرادرانش با پای فلج به زندگی خود ادامه دهد .در همان شب اول که از غم واندوه رنج می برد ناگاه زنی را دید که لباس سفید وبلندی پوشیده وسر را با پارچه سفیدی پیچیده در اولین دیدار او را همچون شبحی که بر دیوار نقش بسته باشد مشاهده کرد .زمانی نگذشت که همان شبح در نظرش مانند یک جسم جلوه نمود وبه بستر ابوکف نزدیک شد وگفت : ای جوان اسم من حاجت است وقادر هستم بزودی بیماری تورا درمان کنم لکن به یک شرط که بادختر من ازدواج کنی .
ابوکف جوابی نداد زیرا وحشت قدرت بیان را از او گرفته بود واو را در عرق غوطه ور کرده بود .زن دوباره سخن خودرا تکرار نموده اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم وقصد کمک به شما وبه نوع انسانها را دارم ودر همین حال از دیواری که آمده بود ناپدید شد .ابوکف این قضیه را به کسی اضهار نکرد زیرا می ترسید اورا به دیوانگی متهم سازند .باز شب دوم دوباره حاجت امد وتقاضای شب اول را تکرار کرد ابوکف نتوانست جواب قاطعی دهد . شب سوم باز آمد و گفت : تنها کسی که می تواند خوشبختی تورا فراهم کند دختر من است ابوکف مهلت خواست تا در این خصوص فکر کند . بعد تصمیم گرفت که اول شب در اطاقش را از داخل قفل کند وبه رختخواب برود تا کسی نتواند وارد شود اما یکدفعه دید که حاجت ودخترش از درون دیوار عبور کردند ونزد او امدند وتا صبح با او مشغول شب نشینی بودند . در همان شب وقتی که ابوکف به چهره دختر نگاه کرد ٬ دید چهره جذاب ٬ بدن لطیف قد کشیده ٬ گردن بلند ومثل نقره می درخشد .رو کرد به حاجت و گفت : من شرط شما را پذیرفتم . حاجت وسیله عروسی رافراهم کرد شب بعد با موسیقی وساز ودهل عروسی را انجام دادند ٬ در حالی که کسی از انسانها ان آواز را نمی شنید .عروس را با این وضع وارد خانه کردند .
حاجت عروس وداماد را به یکدیگر سپرد واز خانه بیرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشیده بود که احساس کرد پاهایش جان گرفته است . روز بعد هنگامی که مادر وبرادران متوجه شدند که ابوکف سلامتی خود را بازیافته و با پای خود راه می رود خوشحال شدند لیکن او سر را به کسی نگفت . این شادی بطول نیامجامید زیرا که بزودی روش ورفتار ابوکف تغییر کرد ٬ او در اطاقش می نشست وبجز موارد محدود بیرون نمی آمد .تمام کارهای لازم را مانند غداخوردن واستحمام را همانجا انجام می داد ٬ تمام روز وشبش را در پشت در سپری می کرد . بالاخره برادران او متوجه شدند که او با کسی که قابل رویت نیست صحبت می کند .گمان کردند عقلش را از دست داده ٬ اما او با همسر زیبایش در عیش ونوش وخوشبختی بود وطی دو سال همسرش برای او دو فرزند بدنیا آورد .همسر وفرزندانش نیز در کنار او در همان اطاق بسر می بردند وتنها او می توانست انها را ببیند وصدایشان را بشنود .
یک شب حاجت به دیدار او آمد وگفت : من تصمیم دارم بواسطه تو امراض انسانهای بی بضاعت را معالجه کنم واز تو تقاضا دارم منزل دیگری برای سکنی انتخاب کنی زیرا با بودن مادر وبرادرانت در اینجا ٬ همسر و فرزندانت آزادی ندارند . سه روز بعد ابوکف در شهر شبر الخیمه منزل کوچکی اجاره کرد ونقل مکان نمود در آن منزل فعالیت خود را در زمینه درمان ومعالجه بیماران آغاز کرد وموفق شد گونه هایی از نازایی وفلج وبیماری های کبد وکلیه وسرطان سینه را معالجه کند ٬ عمل های جراحی موفقیت آمیزی را پشت سر گذاشت وعمل های آپاندیس وزائده جگر را هم انجام میداد . او از هر بیمار برای معاینه 25 قرش دریافت می کرد .هر بیماریی را به محض مشاهده تشخیص می داد لکن معالجه وجراحی بیماران رایگان بود .گاهی بیماران خود را با استفاده از گیاهان معالجه می کرد واکثر اوقات داروها را از پول خود خریداری می نمود ٬ طولی نکشید که آوازه ابوکف فراگیر ومحدوده فعالیتش گسترش یافت شخصی که بگزارشهای مربوط به فعالیت پزشکی بدون مجوز رسیدگی می کرد تمام فعالیت های ابوکف را گرد اوری کرده وبه محکمه قاضی تحقیق رد کرد . در نتیجه از سوی قاضی تحقیق حکم بازداشت ابوکف صادر شد.
ابوکف در محکمه قاضی اعتراف کرد که بنا به دستور حاجت به معاینه و معالجه افراد بیمار می پردازد واضافه کرد که من جرات مخالفت وسر پیچی از دستورات ایشان را ندارم واگر جزئی کوتاهی شود مورد اذیت و آزار قرار می گیرم ٬ قاضی تحقیق از نام و آدرس حاجت برای دستگیریش از ابوکف سوال کرد ناگهان متوجه شد که حاجت انسان نیست بلکه زن مومنه ای از جن است . ناچار به تحقیق خود پایان داد وحکم بازداشت چهار روزه ابوکف را صادر نمود ودستور داد او را به دادگاه قانونی روانه کنند .هنوز قاضی کار خود را تمام نکرده بود که به سر درد شدیدی مبتلا شد و مجبور شد دفتر کارش را ترک کند ودر منزل استراحت کند. در روز شنبه 15 اوریل 1980 دادگاه شبر الخیمه جلسه خود را به ریاست قاضی تشکیل داد ابوکف در دادگاه به تمام اتهامهایی که نسبت به وی شده بود اعتراف کرد ٬ قاضی خواست مهارت وتوانایی متهم را بیازماید لذا از او خواست تا بیماری هایی را که 6 تن از وکلاء به آن دچاربودند را مشخص نمایند .
ابوکف از این آزمون با سر بلندی وموفقیت بیرون آمد و بیماری هر یک از وکلاء را تشخیص داده وداروی مناسب را برای آنها تجویز نمود سپس نوبت قاضی رسید وبعد از او تمام افراد حاضر در دادگاه مورد معاینه قرار گرفتند .گفتگو میان قاضی و ابوکف بسیار مهیج بود .حضار با فریاد بلند تکبیر می گفتند قاضی وقتی که با این ماجرای مهم روبه رو شد حکم کرد ابوکف باید به بیمارستان روانی تحویل داده شود تا وی مورد برسی قرار گیرد ومدت بازداشت وی تا جلسه بعدی تمدید شد . روزنامه الجمهوریه این ماجرا را به صورت مشروح چاپ کرد ٬ پخش این مطلب جنجال فراوانی به راه انداخت .
تعدادی از علما و پزشگان روان پزشک دست به کار شدند ونظریه خود را در این مورد ابراز نمودند عده ای تهمت دروغگویی به او زدند وعده ای او را بیمار روانی می دانستند وبرخی او را با نیروهای نامرئی مرتبط می دانستند ولی با این حال کسی نتوانست موفقیت ابوکف را در تشخیص ومعالجه واجرای عمل های جراحی موفقیت آمیزش خنثی کند ودر بین مردم از اشتها بیاندازد . وقتی که دوباره دادگاه در 22 آوریل برگزار شد قاضی دادگاه ابو کف را از اتهامات وارده بی گناه و مبرا دانست ودر متن حکم آمده بود که متهم ذکر شده مجبور به انجام این امر بوده (یعنی معالجه) وهیچگونه اختیاری نداشته ٬ و ضمنا توانایی مقابله با این نیروی نامرئی را نداشته و از طرفی هم بر دادگاه ثابت شده که اقدام متهم مبنی برمعالجه ومعاینه کاملا صحیح بوده در حالیکه خود متهم اقرار نموده که از علوم پزشکی چیزی فرانگرفته و دادگاه قادر نیست که به یقین اعلام نماید متهم با جن ها در ارتباط است .بر همین اساس متهم بی گناه است .
ابوکف پس از شنیدن حکم با صدای بلند لا اله الا الله را تکرار می نمود وبه روزنامه نگاران گفت : حاجت هنگام جلسه در دادگاه حضور داشت ودر موقع قرائت حکم توسط قاضی پشت سر قاضی قرار داشت ووقتی که روزنامه نگاری درمورد خصوصیات حاجت از ابوکف سوال کرد ابوکف گفت : من از پاسخ این سوال معذورم فقط آنچه می توانم بگویم این است که حاجت از نسل جن است

R A H A
01-11-2012, 11:46 PM
جهانگردان در طول روزها برای دیدار از ((برج معروف لندن))* به این مکان هجوم می آورند،میان حصارها و دیوارهای قدیم ((برج)) می گردند،از اسلحه خانه با تجهیزاتش،شمشیرها و سپرهایش دیدن می کنند.شبها راهروها و پله های این قصر قدیمی و چند صد ساله غرق در سکوت و آرامش است.تنها نگهبانان به طور منظم گشتهای خود را انجام می دهند.آنها تعریف می کنند گاه گاه پدیده منحصر به فردی را مشاده می کنند:پیکری انسان گونه با ظاهری نامعلوم در هوا و سکوت کامل به این سو و آن سو می رود.آنها می گویند که این شبح به خصوص در شبهای تاریک و گرفته،انسان می تواند تشخیص دهد که این شبح،پیکر و اندام زنی است با لباس مجلل و با شکوه در بر دارد و سرخود را زیر بازوی راستش حمل می کند.می گویند این شبح دومین همسر شاه انگلستان هانری هشتم و مادر ملکه مشهور انگلستان الیزابت اول ((آن بولین))* هست.هنگامی که شاه از او بیزار و متنفر شد،دستور داد او را به اتهامهایی واهی و دروغ در برج قصر زندانی کنند،و در سال 1536 به دستور شاه سر او را از بدن جدا کردند و روح او هنوز آرامش نیافته است.

R A H A
01-11-2012, 11:47 PM
كشاورزي مسن به نام جان مالاگين در منطقه لندن دري در شمال ايرلند زندگي مي كرد. يك روز او براي تميز كردن دودكش بخاري اش شاخه اي از بوته راج را كند و به هشدار همسايگان كه مي گفتند اين گياه مقدس است و نبايد به آن آسيبي رساند، توجهي نكرد ولي طولي نكشيد كه از كار خود پشيمان شد ! زيرا دوده هايي را كه در باغ زير خاك كرده بود به گونه اي اسرارآميز به آشپزخانه برگشت !‌او دوباره دوده ها را پاك كرد و به باغ برد و روي آنها خاك ريخت. دوباره دوده ها به آشپزخانه برگشتند. دوده ها روي تمام وسايل آشپزخانه رو پوشاند. ظروف سفالين شكسته شد ! معلوم نبود سنگ هايي كه در و پنجره ها را مي شكست از كجا مي آيند. به علاوه موزاييك حمام در وسط آشپزخانه پرتاب شد و شكست و چند تكه شد ! سنگي يك كيلويي كه آن را براي تراز اجاق گاز زير آن گذاشته بود در فضا به حركت در آمد و به پنجره خورد و آن را شكست. صداي برخورد سنگ ها به شيرواني و سقف چوبي آشپزخانه به گوش مي رسيد. سنگ ها به كف آشپزخانه مي افتادند. سنگ ها را بيرون ميريخت اما باز بر مي گشتند ! وقايعي در شرف وقوع بود كه كسي قادر به كنترل كردنشان نبود. سرانجام كشاورز آنجا را ترك كرد و آن خانه براي هميشه متروك باقي ماند !!!!

R A H A
01-11-2012, 11:47 PM
در سال 1935 در ليزارد در منطقه مايو قلعه اي متروك و عجيب وجود داشت. در همان زمان دختري به آن قلعه متروك وارد شد ولي وقتي مي خواست آنجا را ترك كند متوجه مي شود نمي تواند از در آنجا عبور كند و نيرويي مانع او مي شود. وحشت زده سعي مي كند تا آنجا را ترك كند اما ديواري نامرئي مانع عبور او مي شد و فضاي خصمانه اي را در اطراف او به وجود آورده بود. هوا تاريك شده بود. او افرادي فانوس به دست را ميديد كه دنبال او مي گشتند و صدايش مي زدند. دختر از فاصله دو سه متري جواب آنان را مي داد. اما به نظر مي رسيد آنها صدايش را نمي شنوند و سرانجام راهشان را كشيدند و رفتند. پس از مدتي دختر متوجه مي شود ديوار نامرئي از بين رفته است و او توانست به خانه اش برگردد !!!

R A H A
01-11-2012, 11:48 PM
در يكي از ايالات انگلستان به نام ويگان دو برادر با هم زندگي مي كردند. هردو برادر هنرمند هستند و در موسيقي تبديل به دو استاد بزرگ شده بودند و از همين راه موسيقي امرار معاش مي كردند . در طي روز از طريق درس دادن به دانشجوهاي موسيقي هم سرگرم مي شندن و هم از اين راه پول در مي آوردند.

معمولا آنها از 8 صبح تا 9 شب كلاس داشتند كه اين كلاسها رو در 6 نوبت برگزار مي كردند و بعد از صرف شام مختصر به اتاق موسيقي رفته و درسهاي روز بعد رو تمرين مي كردند و اگر انرژي داشتند براي يافتن سبكهاي جديد هم مقداري وقت مي گذاشتند.

بلاخره در يك روز بعد از كلاسهاي بسيار خسته كننده هردو رفتند براي صرف شام و بعد مي خواستند با استراحت مختصري برگردند به اتاق موسيقي كه تمام آلات موسيقي انها در آنجا قرار داشت و درس فردا رو تمرين كنند كه اتفاقات ترسناكي افتاد...

برادر كوچكتر نامش ديويد و نام برادر بزرگتر هم جو است . هردو به طبقه ي بالا رفته بودند و در اتاقهاي اختصاصي خود داشتند درس فردا رو تمرين مي كردند تا اينكه بيش از يك ساعت و سي دقيقه از آغاز تمرين اونها گذشت و از اونجا كه اونها هيچ وقت تا به اون موقع تمرين نمي كردند برادر كوچكتر به جاي برادر بزرگتر رفت پيش برادرش و گفت : جو تو هنوز خسته نشدي ، ما فردا ساعت 8 كلاس داريم و بايد زودتر بخوابيم تا مشكلي براي فردا پيش نياد ، و جو در پاسخ گفت كه ديويد تو برو من الان ميام مقداري در اين قسمت مشكل دارم و به محض اينكه برطرف شد ميام پائين . ديدويد هم حرف برادر بزرگترش رو گوش كرد و شب بخير گفت رو رفت پائين تا در اتاق خود و برادرش بخوابد.

در راه ديويد داشت به صداي ساز جو با اشتياق زيادي گوش مي داد چون جو خيلي زيبا داشت يه ريتم رو مي نواخت و خيلي هم به نظر ديويد گوش نواز بود و هميشه ديويد از هنر جو لذت مي برد. در همين مدت كوتاه كه ديويد به پائين برسه اين قسمت رو كه برادرش مي نواخت رو به خاطر سپرد و اتفاقا با خودش داشت مي گفت يادم باشد كه فردا حتما از جو خواهش كنم كه اين قسمت رو براي من بيشتر بزند ، چون بسيار زيبا مي نوازد.

ديويد به تخت خوابش كه درست در كنار تخت برادرش بود رسيد وچون خيلي خسته بود ديگر منتظر برادرش نشد و خيلي زود به خواب رفت.

ديويد در عالم خواب و بيداري بود كه احساس كرد كه يكي وارد اتاقش شد ، اما هيچ عكس العملي را نشان نداد چون مطمئنا بايد جو باشد كه همانطور كه قول داده بود برگشته .خيال ديويد ديگر با اين موضوع راحت شده بود و خيلي راحت به ادامه ي استراحتش پرداخت .

درست بعد از چند دقيقه كه ديويد كاملا خوابش برده بود يه صدائي ذهن ديويد را مقداري هوشيار كرد ، ديويد اول به خاطر خستگي اعتنائي نكرد اما بعد كه مقدار صدا بيشتر شد يكدفعه از خواب پريد و گوشهايش رو تيز كرد كه ببيند اين صدا از چيست ؟ و در كمال تعجب فهميد كه صداي ساز (پيانو) برادرش است كه به گوشش مي رسد . خيلي تعجب كرد زيرا ساعت از 12 نيمه شب هم گذشته بود و تا به حال سابقه نداشته كه برادرش تا اين موقع بيدار بموند .

در همان حالت مستي كه به خاطر خستگي بود بلند شد و به سمت طبقه ي بالا حركت كرد . در راه متوجه ي يك موضوع بسيار تعجب برانگيزي شد ، چراكه وقتي با دقت بيشتري به به صداي موسيقي كه از بالا مي آمد گوش مي كرد متوجه شد كه برادرش بسيار بي نظم و آماتور داشت مي نواخت و اصلا اين نتي نبود كه يك استاد تمام عيار ساز بنوازد و به خصوص اينكه برادرش در ساعتي قبل يك قطعه ي بسيار گوشنواز و عالي رو داشت تمرين مي كرد.

با اين اتفاق مقداري سريعتر به طبقه ي بالا رفت ولي اصلا خودش رو اماده نكرده بود تا صحنه ي غير عادي ببيند. دقيقا به پشت در اتاق برادرش رسيد و بدون تلف كردن حتي يك لحظه درب رو باز كرد و داخل شد.

وقتي در داخل اتاق قرار گرفت با كمال تعجب ديد كه هنوز برادرش پشت پيانو نشسته ، مقداري اروم شد و با حالت گلايه از برادرش خواست كه ديگر بس كند و برگردد به تخت خوابش و برادرش هم هيچ پاسخشي رو بهش نداد . از اونجا كه ديويد بسيار خواب آلود بود ديگر ادامه ي مسئله رو نگرفت و به طبقه ي پايين برگشت .

ديويد در راه با خودش مي گفت جو امشب چش شده ، چرا بايد اين كا رو بكنه و .......... ، و كم كم به اتاقش رسيد و وقتي خواست كه به تخت خودش برگردد ناگهان نگاهش به تخت بغل يعني تخت جو افتاد و در كمال تعجب ديد كه جو در تختش خوابيده!!!!

اصلا باورش نمي شد چون هنوز يك دقيقه هم نشده كه جو در طبقه ي بالا بود و داشت تمرين مي كرد ، راستي هنوز هم صداي موسيقي از بالا به گوش مي رسد ، چطور ممكن است كه يك نفر در يك زمان در دو جا حضور داشته باشد.

ديويد با اين اتفاقاتي كه افتاد بسيار شوكه شه بود و اصلا نمي دانست چي كار كند و چند دقيقه اي رو فقط خوشكش زده بود و به برادرش كه كاملا خواب بود نگاه مي كرد. تا اينكه خواست ببيند واقعا اين برادرش است كه در اون تخت خوابيده و يا يك موجود ديگر است از دنياي ماورا .

با شجاعت تمام رفت بالاي سر جو و با تكانهاي شديدي اون رو تكان داد ، جو با اين كار برادرش از خواب پريد و با تعجب زياد به ديويد نگاه كرد و گفت : ديويد مشكلي داري .

ديويد همين طور ذول زده بود به چشمان جو و جو هم كاملا از اين موضوع ترسيده بود و بارها و بارها به ديويد مي گفت كه تو حالت خوبه ، اتفاقي برات افتاده ، ديويد يه چيزي بگو. بعد جو بلند شد و دست ديويد رو گرفت و در كنار خودش نشاند و گفت كه ديويد تو رو به خدا بگو چي شده ، من ديگر طاقت ندارم . با اين حرفهاي جو ، ديويد مقداري آروم گرفت و از اون حالت اوليه اش خارج شد و گفت من الان تو رو تو طبقه ي بالا ديم و داشتي پيانو مي زدي.

جو با شنيدن اين حرف ديويد اصلا تعجب نكرد و گفت كه عيب نداره تو خواب ديدي ، و يه لبخند زد و گفت كه از اين اتفاقها پيش مي آيد .

ديودي دوباره با صداي لرزان گفت كه نه خواب نبوده ، اصلا گوش كن هنوز داره صداي پيانو مياد . وقتي كه جو مقداري گوشهايش رو تيز كرد با تعجب فراوان ديد كه ديويد راست مي گويد و داره صداي پيانوي خودش از بالا مي آيد و با اين اتفاق جو از ديويد هيجانزده تر شد چون كه در همون لحظه يادش آمد كه بيش از يك ساعت قبل پيانو اش رو تميز كرده بود و درش را هم قفل كرده بود و از اتاق هم خارج شده بود و از همه مهمتر در اتاق رو هم قفل كرده بود و هنوز كليدش در دستانش قرار داشت .

هردوی اونها روی تخت نشسته بودن و نمی دونستند که باید در این موقعیت باور نکردنی چی کار کنند . بعد از چند دقیقه بلاخره جو به دیوید گفت که بلاخره چی ، مطمئنا اوني كه اون بالاست من نيستم و يه نفر رفته اونجا كه بايد من و تو ، دوتا مرد بزرگ برن و اون رو بگيرن و به دست پليس بسپرن.

با حرفهاي جو مقداري از ترس هردوشون ريخت و تصميم گرفتند كه يه چند سلاح يا چيزي كه با اون بتونن از خودشون دفاع كنند پيدا كنند و به طبقه ي بالا بروند.

بعد از در دست گرفتن دوتا چوب بيس بال يواش يواش به سمت طبقه ي بالا حركت كردند. هردوشون از اين قافل بودند كه چه اتفاقي ممكن است براشون بي افتد و همين طور به راهشون ادامه مي دادند . جالبه ، هنوز كه هنوزه صداي موسيقي داره به گوش مي رسه و انگار همزاد جو دست بردار نيست .

بلاخره هردوشون به طبقه ي بالا رسيدند و درست وقتي كه خواستند از راه پله دور شوند ناگهان صداي موزيك قطع شد . هردوشون دريافتند كه اون موجود متوجه ي حضور آنها شده و براي همين سريع دويدند تا اجازه ندهند كه فرار كند . وقتي به درب ورودي رسيدند در بسته بود و مطوئنا اون هنوز از در خارج نشده بود . جو سريع خواست در رو باز كنه كه وارد شوند و اون موجود رو گير بيندازند ، اما در كمال تعجب درب اتاق قفل بود. هردوشون تعجب كردند چون كليد هنوز دست جو بود و اون موجود چطور مي تونه در رو روي خودش قلف كنه .

جو بي سروصدا با كليدي كه داشت در رو باز كرد و هردوشون با اربده ي بلندي كه كشيدند وارد اتاق موسيقي شدند و چيزي رو كه مي ديدند هرگز باور نمي كردند.

د كمال تعجب هردوي اونها ديدند كه در اون اتاق هيچ كس حضور ندارد و اصلا پيانو طبق گفته ي جو قفل بود . باور كردني نبود اصلا به اون اتاق دست نخورده بود ولي اون چيزي كه ديويد ديده بود چي ، اصلا اون صداي موزيك كه هردوشون شنيده بود از چي بود ، پيانو كه قفل بود و اصلا كسي نتونسته وارد اتاق بشه .

اين اتفاقات هردو برادر رو كاملا به هم ريخته بود و تنها چيزي كه به عقل هردوشون رسيده بود اين بود كه به پليس خبر بدهند ولي از توضيحات كامل براي پليس عاجز بودند .

اين اتفاقات باعث شد كه كلاسهاي فرداي هرو برادر تعطيل شود .

در بررسي هاي پليس ، اونها متوجه ي يه موضوعي شدند كه براي جو و ديويد بسيار خوشحال كننده بود ، به خاطر كاركرد زياد پيانو يكي از سيمهاي فولادي و تيز پيانو پاره شه بود و فقط كافي بود كه يك مقدار كوچك به اون فشار بيايد تا كسي را كه پشت پيانو بابوده را به دونيم كند .

بله شايد اون اتفاقات از مرگ حتمي يكي از دوبرادر جلوگيري كرده بود.

R A H A
01-11-2012, 11:50 PM
خانه ارواح ما



سلام، اسم من رابرت است و در ليورپول زندگي مي‌كنم. من در يك خانه ارواح به دنيا آمدم و بزرگ شدم و تمامي اتفاقاتي كه در زير مي‌خوانيد همگي حقيقت دارند. پدر و مادر من كمي قبل از به دنيا آمدنم خانه‌اي بزرگ خريدند. قيمت اين خانه بسيار مناسب بود و از آن جا كه از مدت‌ها قبل بدون سكنه مانده بود آن را زيرقيمت مي‌فروختند. اين كه يك خانه زيبا و قابل سکونت در وسط يك خيابان پر سكنه مدت‌ها متروك مانده بود جاي تعجب داشت ولي پدر و مادرم خيلي زود و با تلاش فراوان آن را آماده زندگي كردند. بعضي همسايه‌ها از نزديك شدن به خانه ما پرهيز مي‌كردند و بعضي هم فقط براي آشنايي با ما به آنجا مي‌آمدند ولي خيلي زود عذرخواهي مي‌كردند و مي‌رفتند. تمام اين اوضاع و احوال نشان مي‌داد كه چيزي ترس‌آور در اين خانه وجود دارد. اثاثيه منزل دست نخورده باقي مانده بود. در طول مدتي كه كسي در آن جا زندگي نمي‌كرد باد و باران به داخل نفوذ و مبلمان را نمور و خيس كرده بود و در نتيجه مبلمان گران‌قيمت خانه كاملا فرسوده و پوسيده شده بود. پدر و مادر من اغلب احساس مي‌كردند هواي خانه ناگهان سرد و موهاي سرشان بدون دليل قابل ذكري سيخ مي‌شود. گاهي اوقات ابزار پدرم مثل پيچ‌گوشتي، سيم‌چين و... ناپديد مي‌شدند و اثري از آنها يافت نمي‌شد. فكر مي‌كنم اين موضوعات آنها را ديوانه و از ماندن در آن خانه دلسرد مي‌كرد ولي آنها آنجا ماندند. مدتي بعد پدر و مادرم مبلمان را بيرون بردند و شكستند و آنها را سوزاندند ولي وسايل ديگر تقريبا قابل استفاده بودند. يك گنجه كشودار در يكي از اتاق‌ها بود كه هيچ‌كس تا به حال نتوانسته بود در آن را باز كند. پدرم آن را هم بيرون برد و با چكش و اهرم شكست وقتي كشوها باز شدند، آنها ديدند وسايلي كه در خانه گم شده‌ بودند همگي در آن كشوها هستند از جمله آن وسايل پرده كوچكي بود كه قبل از شكستن گنجه مادرم آن را گم كرده بود.
_ _ _

مدتي بعد وقتي خانه كاملا از حالت متروكه درآمد و به منزلي مسکوني بدل شد من به دنيا آمدم و اتاق خواب جلويي را به من اختصاص دادند. اين اتاق هيچ فرقي با اتاق‌هاي ديگر نداشت ولي اين امتياز را داشت كه من در آن با ارواح هم‌نفس بودم. والدينم در اتاقم آيفون كار گذاشته بودند تا صداي گريه مرا بشنوند.

كمي بعد از تولد من صداهاي قدم‌هاي سنگيني از اتاق من شنيده مي‌شد و بوي عطر شمع‌هاي سوزان در فضا مي‌پيچيد. كم‌كم صداي جديدي نيز به آن اضافه شد. صداي آواز يك زن مسن كه از آيفون اتاق مي‌آمد. پدرم از اين صدا به شدت مي‌ترسيد ولي مادرم به سرعت به طبقه بالا مي‌دويد تا آن زن را ببيند ولي هيچ‌وقت موفق به اين كار نشد. اين صدا به طور مرتب شنيده مي‌شد و فكر مي‌كنم والدينم به آن عادت كرده بودند. خانه ما خانه زيبايي بود ولي همه، داستان‌هايي از ارواح از آن نقل مي‌كردند. يكي از منتقدان سرسخت اين داستان‌ها مادر بزرگ مادري من بود ولي بالاخره يك روز داستاني از ارواح براي او هم رخ داد.

عيد كريسمس سال 1970 يا 1971 بود و هر دو مادربزرگ‌هايم به خانه ما آمده بودند. از آنجا كه اتاق قديمي من عوض شده بود مادرم دوباره مرا به همان اتاق خواب بدو تولدم فرستاد تا اتاق جديدم را براي مادربزرگ‌ها آماده كند.

يادم مي‌آيد كه من نمي‌خواستم به اتاق خواب قديمي بروم و مي‌گفتم آن جا براي آن خانم است و من نمي‌خواهم پيش او بخوابم. مادربزرگم به حرف من خنديد و گفت: (اين حرف‌ها چيه. اصلا من خودم به آنجا مي‌روم تا بفهمي تمام اين حرف‌ها خرافات است.) ولي در يكي از شب‌هاي كريسمس مادربزرگم اتفاق جديد و ترسناكي را تجربه كرد. آن شب وقتي مي‌خواست لباس‌هايش را عوض كند و بخوابد ناگهان در باز شد و زن مسني به داخل رفت.

او به مادربزرگ نگاهي كرد و گفت: (سلام امي عزيزم (نام مادربزرگ امي است.) خيلي وقت است تو را نديده‌ام.) مادربزرگ از ديدن زني كه حدس مي‌زد مرده است به شدت ترسيد و از اتاق فرار كرد.

بعدها معلوم شد آن زن صاحب قبلي خانه بوده كه در اثر يك سانحه تراژيك در خانه جان خود را از دست داده است. سال بعد خواهرم به دنيا آمد. دوباره صداهاي پا از طبقه بالا و بوي شمع‌هاي سوزان در خانه پيچيد ولي نه به شدت گذشته. انگار روح خانه هم به بودن ما عادت كرده بود. چند سال گذشت و من يك روز آن (خانم) را ديدم. آن موقع من يك نوجوان بودم و به اتاق تازه‌سازي كه قبلا جزو خانه نبود نقل‌مكان كرده بودم و از پلكان چوبي كه بيرون از خانه بود به داخل مي‌رفتم. آن شب تازه داشت چشم‌هايم گرم مي‌شد كه صدايي شنيدم. صداي قدم‌هاي كوتاهي بر روي فرش. مي‌دانستم در اتاق تنها نيستم ولي مطمئن بودم صداي غژ‌غژ پلكان چوبي را نشنيده‌ام. در تاريك روشن اتاق مي‌توانستم زني را ببينم كه با لباس بلند درست دم در اتاق ايستاده است. او پير بود و خيلي آرام حركت مي‌كرد. عجيب است كه نترسيدم ولي بايد اعتراف كنم كه تا صبح ديگر نتوانستم بخوابم. من هرگز درباره آن اتفاق با كسي حرف نزدم ولي بعدها دريافتم تقريبا در همان زمان پدرم هم آن خانم را ديده بود ولي چيزي نگفت. او مي‌گويد: (من روي مبل راحتي دراز كشيده بودم و استراحت مي‌كردم. ناگهان در كمد باز شد و زني مسن با موهايي وزوزي از آن جا بيرون آمد و مستقيما به آن طرف اتاق رفت. او مثل همه آدم‌ها واضح و واقعي به نظر مي‌رسيد.) وقتي پدر مشخصات چهره او را به زنان مسن همسايه داد آنها همگي گفتند او صاحبخانه قبليآنجا بوده است.
_ _ _

الان ديگر من و خواهرم ازدواج كرده‌ايم و خواهرم يك بچه كوچك به نام (لوسي) هم دارد. او در خانه مادرم زندگي مي‌كند و اتاق بچه او همان اتاق كودكي من است. هنوز هم همان صداهاي پا و بوي شمع از آن جا مي‌آيد. تنها چيزي كه اضافه شده صداي ضربه‌هايي است كه راس ساعت هشت و ده دقيقه و كمي پس از ساعت يازده شنيده مي‌شود.

اين صداها گاهي حتي بچه را از خواب بيدار مي‌كند. يك شب كه به مهماني رفته بوديم خواهرم پرستاري براي نگهداري فرزندش گرفت. اين پرستار هيچ اطلاعي از سابقه خانه و داستان‌هاي ارواح مربوط به آن نداشت.

همه ما به مهماني رفتيم و دير وقت بازگشتيم وقتي به دم خانه رسيديم پرستار را ديديم كه وحشت‌زده روي پلكان جلويي خانه ايستاده است. وقتي علت را از او پرسيديم، گفت: بعد از اين‌كه صداي چند ضربه شنيده شد، لوسي بيدار شد و گريه كرد. ناگهان صداي زني از آيفون به گوش رسيد كه مي‌گفت: (آرام باش. آرام باش لوسي عزيز من.) پرستار بيچاره آنقدر ترسيده بود كه حتي يك لحظه هم نمي‌توانست در آن خانه بماند.در قسمتي از خانه ما در پاگرد طبقه اول هميشه يك نقطه سرد وجود دارد. وقتي از آن جا عبور مي‌كردم از سرما مي‌لرزيدم و موهايم سيخ مي‌شد و با خود مي‌گفتم حتما اينجا ارتباطي با روح آن زن دارد. وقتي بيست و دو يا بيست و سه ساله شدم مادرم چيزهايي از آن زن گفت. او مي‌گفت در سال آخر زندگي اين زن، مردم به او تهمت ننگيني زدند.

پسر جوان زن به خاطر اين حرف و حديث‌ها از مادرش جدا شد و به كشور ديگري رفت و زن از شدت ناراحتي خود را در قسمتي از خانه حلق‌آويز كرد. فكر مي‌كنم حالا ديگر مي‌دانم كه او كجا اين كار را كرد.

R A H A
01-11-2012, 11:50 PM
شبی در گورستان ۱

زني با لباسي نيمه برهنه در داخل جنگلي تاريك و نمور با ترس


و اضطراب مشغول دويدن بود


از پشت سر صداي زوزه هاي وحشيانه يك هيولاي گرگ نما بگوش ميرسيد.


دخترك چند متر بيشتر ندويده بود كه پايش به يك ريشه تنومند درخت گير كرد


و به شدت زمين خورد ، از درد مثل مار بخودش ميپيچيد


هيولاي گرگنما با حالتي پيروزمندانه غرش ميكرد و


چنگالهاي تيزش رو بسمت دخترك برد كه


يكدفعه تاريكي همه جا روگرفت،پسرك با حالتي شوك گونه از جا پريد


و به صفحه خاموش تلويزيون نگاه انداخت...


پدرش در حالي كه كنترل تلويزيون رو بصورت اشاره بسمتش گرفته بود


گفت:‌مگه تو فردا نيايد بري مدرسه؟؟؟نصفه شبي نشستي فيلم ترسناك ميبيني ....


بدو برو بخواب ببينم...عليرضا با حالتي شكست خورده از جا بلند شد و به اتاقش رفت..


كنجكاوانه دلش ميخواست آخر فيلمو بدونه بسمت در رفت و از لاي در نگاهي به


تلويزيون انداخت كه پدرش روبروش نشسته و مشغول پك زدن به سيگاري كه


ميان دو انگشتش قرار داشت شده بود...


صداي تلويزيون قطع و تصاوير زنهاي برهنه كه بدنهايشان رو به نمايش گذاشته بودند


روي صفحه خودنمايي ميكرد....پدرش كه انگار شك كرده بود يك آن سرش رو برگردوند


كه باعث شد خاكستر جمع شده از سر سيگار فرو بريزد...


عليرضا با سرعت شيرجه زد روي تخت و تا زير گلو رفت زير پتو رفت...


از شدت خواب آلودگي سريعا خوابش برد...صبح با صداي مادرش بيدار شد:


وواااي ... پاشو پسر ساعت نه شده باز زنگ ساعتو بستي..


اين بار اولي نبود كه عليرضا دير به مدرسه ميرفت...


كلافه و سرگردان از جا بلند شد و صورتش رو شست و با سرعت برق لباس عوض كرد


فاصله مدرسه تا خونه تنها دوتا كوچه بود...بدو بدو خودش رو به جلوي در رسوند


عمو لطف الله سرايدار مدرسه جلوي در ايستاده و مشغول ور رفتن با تكه كاغذي


كه در دستش بود شده بود...با ديدن عليرضا سري تكان داد


و گفت:‌پسرجان باز دوباره خواب موندي كه!


عليرضا با سرعت خودشو به ساختمان رسوند و


از ترس مدير و ناظم مثل موش از گوشه ديوار


سلانه سلانه رد شد..صداي ناظم بگوش ميرسيد كه مشغول


صحبت كردن با تلفن بود: جونم علي جان


ايشالا سفر حج ، بله ، از شما اراده از ما حركت ..قربان شما.....


... با گذشتن از مسير راهرو صداي ناظم ضعيف و ضعيفتر شد


تا اينكه بالاخره به كلاس رسيد و وارد شد...


همه بچه ها با ديدنش باهم زدند زير خنده و خانم نجفي معلمشون


در حاليكه يك خطكش چوبي در دست داشت و روپوشش مثل هميشه گچي شده بود


با تهديد گفت: متقي،ايندفعه چه عذري داري ؟!؟


عليرضا سرش رو پايين انداخت و با حالتي مظلوم نماگونه گفت:


خانوم،بخدا ساعتي كه كوك كردم خراب شده بود و...


صداي خنده بچه ها بيشتر از قبل شد


خانوم نجفي سري تكان داد و سپس به سمت ميزش رفت


دفتر حضور و غياب رو باز كرد و يك ضربدر به پانزده ضبدري


كه جلوي اسم عليرضا خورده بود


اضافه كرد و گفت: دفعه پيش تعهد دادي...


من ديگه نميتونم اين وضعو تحمل كنم بايد با آقاي ناظم


صحبت كني..عليرضا دستش رو بحالت گريه جلوي چشمانش برد و گفت: خانوم توروخدا ببخشيد


آقا رسولي اگه بفهمه با شلنگ ميزنه....خانوم نجفي عينكش رو روي بيني جابجا كرد و سري تكان داد


و با دلخوري گفت: ايندفعه بار آخرت باشه....متوجه شدي؟


عليرضا دستش رو برداشت و با خوشحالي گفت: مرسييييييي خانوم


جالب اينكه حتي يك قطره اشك هم در چشماش حلقه نزد ....سر صندلي اش نشست


و يكروز تحصيلي ديگر هم گذشت!


بعد از ظهر آنروز وقتي زنگ مدرسه خورد گويي از زندان آزاد شده باشه با خوشحالي دوان دوان با محسن صالح


كه همكلاسي و دوستش بود بسمت خونه رهسپار شدند،


ماه رمضان بود و همه روزه ، عليرضا دست در جيبش كرد


و يك شكلات كاكائويي بزرگ بيرون آورد ...


محسن كه آب از لب و لوچه اش راه افتاده بود بيتوجه به اطرافيان


نصف بزرگ كاكائو را كند و شروع به خوردن كرد بطرزي كه تمام صورتش رو قهوه اي كرد


حضاري كه از كنارشون رد ميشدند هريك برخورد خاصي داشتند..


يك پيرمرد با قامتي عصا خورت داده كه بيتوجه از كنارشون رد شد


نفر بعد يك مرد جوان با صورتي كه از شدت ريش چشمانش پيدا نبود؟؟؟


و نگاه چپ چپي نثارشون كرد و رد شد و نفر آخر زن ميانسالي كه با مهرباني لبخندي زد و گذشت...


به سر كوچه كه رسيدند محسن خداحافظي كرد و از هم جدا شدند، عليرضا هم به خونه رفت


اما از شدت تعجب خشكش زد!!پارچه سياهي به در و ديوار خانه زده بودند


و صداي گريه و ناله زنانه از داخل خانه بگوش ميرسيد....عليرضا به داخل خانه دويد


و مادربزرگ پيرش رو ديد كه با گريه ناله ميكرد: مش رحيم كجا رفتي؟؟؟


ببين عليرضا كوچولوت اومده


عليرضا ديگه بابابزرگ نداري!!!صداي ناله بيشتر شد..


عليرضا تازه فهميد چه اتفاقي افتاده مادرش از راه رسيد و دستشو گرفت و به داخل خانه برد


عليرضا با ناراحتي و كنجكاوي گفت:‌مامان بابابزرگ رفته بهشت؟


مادرش كه از شدت گريه چشمانش سرخ و درحاليكه آب بيني اش رو بالا ميكشيد گفت:


آره پسرم...ميره يه جاي خوب ....تو جنگل..


عليرضا گفت: جنگل كه خوب نيست كلي گرگ توشه


مادرش ادامه داد: نه پسرم ...اون جنگل هيچكس به هيچكس كار نداره


عليرضا گفت: مگه اونجا رفتي؟


مادرش كه ديگه داشت كفرش در ميمومد گفت: نه، خدا گفته ...حالا اين لباس مشكي رو تنت كن


فردا صبح ميريم ايوان آباد (ايوان آباد دهستان پدري عليرضا بود و پدربزرگش وصيت كرده بود


همانجا در زادگاهش خاكش كنند) عليرضا دلخوري هايش يادش رفت و گفت: اخ جون، محدثه اينا هم ميان


مادرش يك تو سري محكم بهش زد كه دردش تا نيم ساعت موند: خاك بر سرم،بچه جون بابابزرگت مرده


تو فكر بازي كردنتي ؟؟؟ديگه نبينم از اين حرفا بزني ها


در اتاق باز شد و ملوك خانوم زن همسايه گفت:‌ افسانه جان بيا خانوم بزرگ كارت داره


افسانه خانوم هم به دنبالش بيرون رفت....


آنشب هم گذشت ، همه داغدار و گريه كنون ، عليرضا هم در حياط با محدثه و بچه هاي فاميل


فارغ از هر غصه مشغول بازي بود ، كه بحثها و گفتمانهاي كودكانه بينشان گل انداخت


محدثه دختر عمويش درحاليكه لب حوض نشسته بود گفت: بچه ها من شنيدم آدم وقتي ميميره


اون دنيا اگه خوب باشه ميره جنگل و اگه بد باشه مار ميره تو قبرش...


بچه هاي ديگه كه تحت تاثير قرار گرفته بودند از شدت ترس انگشت به دهان مانده بودند


عليرضا از جمع بيرون آمد و بسمت پدرش كه به ديوار تكيه زده بود رفت و گفت:


بابا تو خوشحال نيستي فردا ميريم ايوان آباد؟


پدرش در حاليكه با دستش پيشاني اش رو گرفته عزادار بود گفت: بابام مرده بايد خوشحال باشم؟


عليرضا ادامه داد: خوب مگه آقاجون نميره بهشت؟اينكه ناراحتي نداره


پدرش از جا بلند شد و بدون اينكه حرفي بزنه به اتاق رفت...


صبح فردا آغاز شد همه در تكاپوي رفتن بودند...دوتا ميني بوس جلوي


در آماده سوار كردن اهل فاميل شده بود


عليرضا و دوستانش در اتوبوش هم دست از بازيگوشي بر نميداشتند


سهيل پسر همسايه عليرضا اينا با شيطنت اسپري مادرش رو


از كيفش بيرون آورد و به سر و كله بچه ها ميزد


كه البته مادرش به حسابش رسيد و يك كتك حسابي نوش جان كرد...


تغريبا دو يا سه ساعتي در راه بودند تا به روستا رسيدند....


عده زيادي از اقوام و آشنايان ده سياهپوش


داخل قبرستان ايستاده بودند و ناله سر ميدادند ،


لحظاتي بعد ماشين اورژانس رسيد و جنازه رو وارد گورستان كرد


آفتاب به وسط آسمان رسيده بود و گورگن قبر رو آماده كرده بود ،


جسد سفيدپوش رو داخل قبر گذاشتند


و با اينكار صداي ناله ها بيشتر شد...كفن رو كنار زدند تا براي آخرين بار صورتش رو ببينند


عليرضا موفق نشد جلو بره اما محدثه از زير دست و پا خودش


رو كنار گور رسوند و صورت پدربزرگ


كه گويا سفيد شده بود و ديگر رنگي نداشت رو ديده بود .....


غروب رسيد و خاكسپاري پايان گرفت


همه داخل مسجد مشغول تدارك مراسم ختم و شام بودند هوا


رو به تاريكي ميرفت و بچه ها در گورستان


مشغول بازي كردن بودند...محدثه هم مثل هميشه سخنراني ميكرد


و از صورت پدربزرگ وصف هاي مختلف ميكرد


هوا كاملا تاريك شده بود و مه خفيفي گورستان رو در بر گرفته بود


صداي برهم زدن ديگ هاي غذا


و همهه مردم از داخل مسجد بگوش ميرسيد ،


گورستان درست كنار مسجد بود و جنگل كمي پايين تر .


بچه ها جلوي مسجد و در محوطه گورستان مشغول بازي بودند ،


سهيل با تعجب به آسمان اشاره كرد


و گفـت نگاه كنيد چقدر ستاره...آسمان ده از شدت هواي پاك ،مملو از ستاره بود...


محدثه دو دستش رو بهم كوبيد و گفت: نظرتون راجب قايم موشك بازي چيه؟


همه هورا كشيدند....سپس با حالتي حق به جانب گفت: پس من چشم ميزارم


و شروع به شمارش كرد....همه پا به فرار گذاشتند...عده اي سمت كوه عده اي داخل مسجد


و عده اي نزديك جنگل...عليرضا كه مردد مانده بود دوان دوان به سمت گورستان رفت


گورستان بزرگ و انتهاش به جنگل ختم ميشد ، صداي شمارش محدثه ضعيف و ضعيفتر ميشد


مه گورستان بيشتر از پيش شده بود بحدي كه عليرضا احساس كرد داخل گورستان بزرگ گم شده


دورو اطرافش فقط قبر بود و مه و تاريكي شب....آرام قدم برميداشت و ضربان قلبش اوج گرفته بود


از ترس مدام آب دهانش رو قورت ميداد ،


تنها صداي آواز جيرجيرك ها و خس خس خاكهايي كه زير پايش


لگد ميشد بگوش ميخورد، براي قلبه به ترس با صدايي نازك كه خودش به روح شباهت داشت


شروع به آواز خواندن كرد....همان لحظه در چندقبر آنطرف تر احساس كرد


چيزي داره تكان ميخوره و بلرزش در اومده


صداي خس خس جنازه گونه اي از داخل گور كاملا بگوش ميرسيد تا اينكه سر خاك آلود جنازه از گور بيرون زد


عليرضا جيغ بلندي كشيد و با آخرين توانش دويد صداي فرياد جنازه لرزه به اندامش مي انداخت ..


.حتي داخل جنگل هم قبرهايي ديده ميشد ، در اواسط جنگل به اتاقك سفالي رسيد كه درش نيمه باز بود!


با ترديد وارد شد، داخل پر از قبر بود (قبرستان خانوادگي) و يك پيرزن بدتركيب با چشمان سفيد


وحشت زده سرش رو بادهاني باز كه دندانهاي زرد و شكسته اش نمايان بود و لكه هاي خون برويش ميلغزيد به سمت عليرضا برگرداند،عليرضا از ترس برگشت و اومد فرار كنه كه با سر


به ديواره گورستان خورد و گيج و بيهوش همانجا آفتاد...؟!؟!؟


ليلا دختر جوان ننه سليمه مرده شور ده بود و انصافا چهره زيبايي داشت


كه باعث شده بود مراد و چند نفر از اهالي ده بشدت عاشقش باشند...


عصر آنروز مراد طبق عادت بسمت ايستگاه رهسپار شد و در راه تمام فكرش پيش ليلا و پيشه گرفتن


از ديگر رقبا بود، به ايستگاه كه رسيد صداي قطاري كه از دور مي آمد بگوشش خورد


ايستكاه متروك و چند نفر از بقال هاي ده بدون مشتري جلوي دكون هاي خاك گرفته و كوچك خود نشسته بودند


و قهوه خانه با پنج شش نفر مشتري و صداهاي قليان و برهم خوردن


استكان پر سرو صدا ترين بخش ايستگاه و ده بود...مراد از در وارد شد و


نگاهي به سمت دو رقيب جدي خودش نجف و قاسم انداخت


فكري توي سر داشت كه باعث شد با لبخند شيطنت آميزي بستمشون بره


شاگرد قهوه چي با سيني و لنگي به دور گردن بكنار ميز آمد ،


مراد بلند گفت: اسماعيل سه تا چايي بزن به حساب


نجف و قاسم نگاهي به مراد انداختند و هردو از دست و دل وازي مراد به عجب آمده بودند


مراد به ميز تكيه زد و رو به رقبا گفت: ميخوام يه شرطي ببندم


اسماعيل با سيني چاي وارد شد و جلوي هر كدام يك استكان گذاشت


مراد حبه قند رو گوشه لب گذاشت و


در حاليكه كه استكان چايي رو سر ميكشيد با غرور گفت:


اگه يك شب تا صبح تو گورستان بخوابم ليلا مال من ميشه و شما هم دورشو خط ميكشين


قاسم نگاهي به نجف كرد كه مشغول كشيدن قليان بود ، نجف هم در حاليكه كه


توده سنگيني از دود را از دهانش خارج ميكرد ، بدون فكر گفت: قبوله.؟؟!!!!


از جايي كه مراد به ترسو و بزدل بودن در ده مشهور بود قبول كردن،


مراد لبخندي از رضايت بروي لبش نقش بست و درحاليكه استكان را تا ته سر كشيد


روي نربكي قرار داد و تسبيه اش رو


در مشتش فشرد گفت: پس تا شب عزت زياد....


نجف و قاسم با نگاه تمسخر آميز و متعجب خود مراد رو تا دم در همراهي كردند..


مراد از غروب تا شب مدام داخل خانه قدم و باخودش حرف ميزد:


تو بايد بتوني...اگه ليلا رو ميخواي فقط چارش همينه


بايد يه تودهني به قاسم ونجف و همه اونايي كه بهم ميخندن بزنم


آره من بايد اينكارو بكنم...


شب هنگام از خونه بيرون زد و بسمت


گورستان راه افتاد ،نجف و قاسم هم آنجا منتظرش بودند


مراد با ديدن شلوغي مسجد و آنسوي گورستان پرسيد: چه خبره؟ كسي مرده؟


قاسم گفت: آره..مشت رحيم ديروز تموم كرده امروزم آوردنش اينجا...


نجف گفت: اينكه نصف عمرشو تهران بوده خوب همونجا خاكش ميكردن ديگه


مراد سر تكان داد: خدا بيامرزه، خوب من آمادم


قاسم و نجف خنديدن و گفتنن: نگران نباش ما قبرو برات آماده كرديم


بايد دست و پاتو ببنديم كه فرار نكني...صبح خودمون ميايم باز ميكنيم...قبوله


مراد قبول كرد ..قاسم طناب زخيمي آورد و دست و پاهاش رو بست


و آرام داخل گور گذاشتنش خاك تمام صورت و اندامش رو پر كرد


سپس قاسم ونجف خندان از آنجا دور شدن،


در راه قاسم مدام به نجف ميگفت: فكر نميكردم بياد


فكرنميكردم قبول كنه حالا چه خاكي تو سرمون بريزيم


نجف : منكه ميگم نهايت يك ساعت ديگه شلوارشو خيس ميكنه


و داد و فرياد راه مي اندازه...اونوقته كه ننه سليمه مياد و حالشو جا مياره


قاسم با بدبيني ادامه داد: اگه طاقت آورد چي ؟ اگه صبح رفتيم و شاخ و شمشاد همونجا بود چي؟


نجف : اي بابا ، ديوار حاشا بلنده! ميزنيم زيرش شاهد كه نداره


قاسم با رضايت خنديد و گفت: اين شد يه چيزي


سپس هردو خنديدند و از آنجا دور شدند....


آسمان مملو از ستاره و مه گورستان رو پر كرده بود


گهگاهي صداي زوزه گرگ به اندام جنگل طنين مي انداخت


حس اضطراب مراد هر لحظه بيشتر ميشد از طرفي از ارواح و تاريكي ميترسيد


از طرف ديگه از جك و جونورهاي خاكي كه اتفاقا ديري نپاييد


كه يك هزارپا بزرگ از لاي خاكهاي نمور به سمت صورتش راه افتاد


مراد به سختي سرش رو بلند كرد تا هزار پا از زير سرش رد بشه


چند لحظه همين كارو كرد گردنش داشت خسته ميشد ، اگه مورچه هم بود تا الان بايد رد ميشد


از خستگي سرش رو برگردوند اما با سر روي هزار پا فرود آمد و هزارپا وحشيانه


شروع به جنباندن خود كرد مراد كه بشدت حس چندش آوري بهش دست داده بود


ديوونه وار وول ميخورد تا اينكه احساس كرد كسي آن بالا داره حركت ميكنه


ديگه قلبش داشت از حركت مي ايستاد چون هيچكس آن موقع شب در گورستان نمي آمد


چند لحظه كوتاه گذشت تا اينكه صداي آواز زنونه و روح گونه اي از آن بالاي سرش آمد


مراد با آخرين توانش از ترس به بيرون قبر جهش كرد اما فقط سرش از بيرون قبر مشخص شد


روح كه گويا متو.جه حضور آن شده بود جيغ وحشيانه و بلندي كشيد و شروع به دويدن كرد


مراد با آخرين توانش نعره اي كشيد ..و چند لحظه بعد احساس كرد آن شخص رفته


چون هيچ صدايي نمي آمد..تا اينكه چند لحظه بعد دوباره صداي جيغ البته از راه دور


بگوش رسيد كه سريعا هم قطع شد...مراد زير لب زمزمه كرد: خدايا اينجا چه خبره؟؟؟؟!


تا دقايقي آرامش به گورستان برگشت....مراد تند تند نفس ميكشيد ، احساس بدي دوباره بهش دست داد


چيزي از زير خاك درست زير پايش در حال بيرون آمدن بود آنقدر تاريك بود كه بخوبي مشخص نبود


پاهايش رو كنار كشيد و خيره نگاه انداخت...يك مار سياه و خوش خط و خال موزيانه بيرون آمد


نفسش بند اومد تنها كاري كه ميتونست بكنه اين بود كه تكان نخوره ،


تازه فهميد چه كار خطرناكي كرده


مار به دور پاهايش خزيد و شروع به بالا آمدن كرد عرق سري به پيشاني اش نقش بست


و تنش به لرزش در اومده بود ، مار فس فس كنان تا زير گردنش اومد، مراد چشمانش رو بست


و از شونه اش پايين آمد و دوباره به زير خاك رفت..


نفس عميقي كشيد دوباره آرامش به گورستان برگشت و باز اينبار هم زياد دوامي نياورد!


تنها چند لحظه ديگر گذشت تا اينكه صداي گرومپ گرومپ مثل سم اسب بگوش رسيد


و سايه كسي روي قبر افتاد ديگه چيزي نمونده بود تا از مراد از شدت ترس بيهوش كه


كه سر رويش خم شد و چهره اي آشنا : ليلا!؟؟!!؟


درست ميديد اون ليلا بود با چادر سفيدي كه دورش پيچيده بود


مراد براي اولين بار در اون شب لبخندي و زد و گفت: ليلا منم


ليلا رنگ از رخسارش پريد و با حالتي متعجب و دستپاچه گفت:مراد ، اينجا چيكار ميكني؟


با دست وپاي بسته...مراد خنديد و گفت: داستانش مفصله


توكه اسب نداشتي صداي چي بود؟ ليلا آب دهانش رو قورت داد و گفت:


ااا.چي ميگي؟ نميدونم.....من بايد برم


مراد گفت: جون هركي دوست داري بيا دستمو باز كن..


ليلا سر تكان داد: نميتونم ..نميتونم....


و سر برگرداند آمد بره كه پايش به گوشه اي از گور گير كرد و چادرش افتاد


مراد خشكش زد....ليلا جاي پا سم داشت!!؟!؟!؟ وپاهايش مثل پاي اسب پر


از مو ....بدنش كاملا برهنه اما اصلا شباهتي به بدن انسان نداشت بلكه پر از مو و حيوان گونه بود


ليلا چهره اش عوض و بشكلي خشمگين و وحشيانه در امد ...آنقدر وحشتناك


كه تا به اون روز مراد چيزي وحشتناكتر از آن نديده بود...چشمايش سفيد و شعله هاي آتش


درونش زبانه ميكشيد دستانش سياه و چنگال گونه شده بود


دهانش بصورت عمودي با دندانهاي تيز و برنده


و بدنش مثل آتش شعله ور ، با سمهايش به زمين ميكوبيد


مراد در حاليكه زبونش بند آمده بود و چشمانش از حدقه داشت بيرون ميزد گفت:مممم مرزدمااااااا!!!!!!!!!


ليلا يا همان هيولا دهانش رو باز كرد و آتش از دهانش خارج تمام گور رو گرفت...........


صدمتر آنطرف تر عليرضا بهوش آمد سرش درد و گيج ميرفت...


پيرزن بالاي سرش بود و با نگراني ميگفت: پسرم خوبي؟؟؟؟ و كورمال كورمال پي چيزي ميگشت


پيرزن نابينا بود و براي همين حدقه چشمانش سفيد و بي رنگ شده بود...


داخل اتاقي نمور و روي قاليچه كهنه اي نشسته بود


در باز شد و دختر جواني هراسان و درحاليكه زير لب ميگفت: نبايد ميفهميد..نبايد اينطور ميشد


وارد خانه شد و در حاليكه نفس نفس ميزد


با تعجب به پسرك نگاه كرد.....


مادر.....اين كيه؟؟ اينجا چيكار ميكنه


پيرزن گفت: نميدونم...ليلا جان اين پسر گم شده


فكر كنم از خانواده مش رحيم باشه كه برا ختم اومدن كمكش كن برگرده مسجد


پاهاي ليلا پارچه پيش بود و از زير چادرش نمايان....ليلا گفت: مادر چرا دهانت خونيه؟


پيرزن گفت: رفته بودم قبر اوس محمدحسين رو بشورم ليز خوردم با صورت افتادم زمين


ليلا گفت: چقدر گفتم مواظب باش آخه شما كه چشمت نمبينه ...


سپس دست عليرضا رو گرفت و از اتاق بيرون زد


تا بيرون جنگل همراهي اش كرد و گفت:‌خوب پسرجون صاف برو ميرسي مسجد


عليرضا بدو بدو بدون اينكه به پشت سرش نگاه كنه رفت تا به مسجد رسيد...


محدثه و دوستانش همه در داخل مسجد گرد هم آمده بودند...


عليرضا به جمع آنها پيوست و همه متعجب و خوشحال گفتند: وااي تو كجا قايم شدي كه پيدات نكرديم.؟؟؟؟!؟!؟!


فرداي آنروز ولوله اي در ده به پا شد قاسم و نجف صبح زود به سر خاكي كه مراد توش بود آمدند


و مراد رو ديدند كه مرده ! با جسدي خشك شده با موهاي سپيد! صورتش از ترس سياه و جمع شده بود


هردو از شدت تعجب و ترس بالا آوردند و پليس از راه رسيد...


همه سردرگم از اين اتفاق شده بودند..ننه سليمه مادر پيرش با نگراني از اين وضع صحبت ميكرد


و ليلا هم كه از همه چيز با خبر و خود را بي خبر جلوه ميداد با نگراني آنجا ايستاده بود

آري ليلا يك مردزما بود.....!

R A H A
01-11-2012, 11:51 PM
شبی در گورستان ۲

يك بعد از ظهر آفتابي ، برگهاي درختان در بستر بيماري نارنجي رنگ شده

و آماده مرگ فصلي خود بودند،اولين برگ با وزش نسيم پاييزي از درخت فرو ريخت

و كنار چهار كودكي كه سرگرم بازي بودند فرود آمد...

پسر بچه اي كه مراد نام داشت و پشت به ديگران و رو به تنه تنومند

درخت چشمانش رو گرفته و مشغول شمردن شد

و سه كودك ديگه با سرعت هر يك به سمتي رفتند....

دختر بچه اي كه ليلا نام داشت و پاهايش رو پارچه پيچ كرده بود

پشت يك درخت رفت و با نگاهي به اين سو و آن سو

ناپديد شد.!!! و پسربچه اي كه نجف نام داشت

پشت يك بوته بلند بروي خاكها دراز كشيد

و ديگري كه قاسم نام داشت در حال رد شدن از يك تخته سنگ بود

كه پايش سر خورد و داخل رودخانه افتاد....

مراد چشمهايش رو باز كرد و با ديدن قاسم كه خيس آب

توي رودخانه بود قهقه زنان خنديد و به دنبال نجف رفت...

ضربان قلب نجف بالا رفته

از اضطراب اينكه ديده نشه خاك ها رو مشت كرده بود..مراد به سمت ديگري رفت

نجف از جا بلند شد دوان دوان به سمت تنه درخت رفت اما همان لحظه ليلا پشت

درخت ظاهر و با لبخند شيطاني كه روي صورتش بود گفت: سوك سوك....؟!؟!؟!!؟

مراد لب پيچوند و گفت: آه...بازم ليلا برد..بايد يه بازي ديگه بكنيم

نجف ابرو بالا انداخت و گفت: من يه فكر ديگه دارم....

قاسم كه در حال چلاندن لباسش و به كنار رودخانه آمده بود گفت: چه فكري؟

نجف گفت: شما هم شنيديد كه حموم كنار قبرستون جن داره؟؟؟

مراد كنجكاوانه جلو آمد و گفت: نه .....چي داري ميگي؟

ليلا در حالي كه اخماهش در هم بود روي تكه سنگي نشست و به آنها نگاه كرد

نجف گفت: بخدا راست ميگم...عمو فاضل ميگه نصفه شبا با اينكه در حموم بسته اس

اما صداي شر شر آب مياد و جن ها اون تو حموم ميكنن

يبارم كه رفته تو كسي داخلش نبوده

اگه باور نميكنيد بياييد امشب بريم اونجا...!!!

ليلا با كلافگي از جا بلند شد و گفت: واقعا ديوونه اي، منكه ميرم خونه

قاسم كه به جمعشون پيوسته بود گفت: ميگن دخترا ترسو هستندا

ليلا سر برگردوند و نگاه چپ چپي نثارش كرد و از آنجا دور شد...

نجف با غرور ادامه داد: امشب بريم اونجا تا ببينيم واقعا جن هستش يا نه!

مراد كه خيلي از اينچيزا ميترسيد گفت: منكه نميتونم ....شما بري...

قاسم ميون حرفش پريد و گفت: واقعا آدم ترسويي هستي

اينجوري ميخواي وقتي بزرگ شدي با ليلا عروسي كني؟

نجف زد زير خنده گفت: آره حتما همينطوره....

مراد گفت: باشه ميام...

نجف دست دراز كرد و هر سه باهم عهد بستن.

شب از نيمه گذشت و ماه به آسمان سرك كشيد

سوز پاييزي بر ده حاكم بود و سمفوني جيرجيركها جاري

مراد و نجف و قاسم هر كدام به نوعي يواشكي از خانه بيرون زدند

و با فانوس كوچكي كه در دست داشتند راهي حمام كنار گورستان شدند

حمام ساكت و چراغها خاموش بود چند متر آنطرف تر خانه مش فاضل عموي نجف بود

هر سه پشت درختي در نزديكي حمام ساكن شدند

و پاورچين با نگاهايشان دور و اطراف رو ميپاييدن

دقايقي گذشت و خبري نشد نجف كه گويا خوابش برده بود

مدام خرناس ميكشيد كه

با تكانهاي مراد و قاسم از خواب ميپريد..

همچنان آرامش بر محيط حكم فرما بود تا اينكه صداي خش خش

خورد شدن برگها

زير پاي يك نفر بگوش رسيد...هر سه با ترس از جا پريدند...

آنجا آنقدر تاريك بود كه هيچ چيز ديده نميشد تا اينكه سايه

يك فرد سياه پوش ديده شد مراد شروع به لرزيدن كرد

فرد سياهپوش به جلوي درب حمام رفت و در رو باز كرد...

مراد به لرزش افتاده بود از سايه هم مشخص بود كه شلوارشو خيس كرده

قاسم با صدايي لرزان آرام گفت: چطور ممكنه خودم ديدم تا همين الان در قفل بود..

نجف كه درخت رو بغل كرده بود پايش به شاخه كنار درخت خورد

و شاخه هم از پشت به پاي مراد ،

تنها چيزي كه آن لحظه اتفاق افتاد صداي فرياد گوشخراش

مراد بود :آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ

فرد سياهپوش هم از شنيدن صداي مراد داد زد: كمكككككككككككك

لحظاتي بيشتر نگذشت تا مش فاضل با بيلي كه

در دست داشت از راه رسيد و بلند گفت: بسم الله رحمان رحيم

و نور فانوسو به سمت مرد سياهپوش انداخت ....

سپس با تعجب گفت: غلامعلي .....!!! تو اينجا چيكارميكني

چشمان قاسم از حدقه بيرون زد، غلامعلي پدرش بود!؟!

غلامعلي كه دست پاچه شده بود گفت: خودمم نميدونم ....

خواب بودم كه يكدفعه با صداي

قاسم بيدار شدم اما خودشو نميديدم ...هي صدا ميزد و ميگفت بيا

تا رسيدم اينجا ديدم در بازه ....قاسم از پشت درخت بيرون آمد و گفت: بخدا من نبودم

سپس نجف و مراد هم بيرون آمدند....

مش فاضل در حاليكه گيج شده بود گفت: نجف تو اينجا چيكار ميكني؟

يكي به من بگه اينجا چه خبره؟؟

يك دو نفر از اهالي نزديك هم به جمعشون ملحق شدن

و همه با سردرگمي جوياي ماجرا بودند.

مراد از ترس ميلرزيد و گريه ميكرد...نجف ميگفت: ما ميخواستيم

ببينيم اينجا جن داره يا نه

مش غلامعلي به سمت قاسم خيز برداشت و يك سيلي محكم در گوشش زد و گفت:

پسره ي احمق...منو مسخره خودت كردي؟؟؟؟ قاسم زد زير گريه: آقا جون بخدا من...

غلامعلي دوباره دستشو بلند كرد و با تهديد گفت: يه كلمه ديگه بگي حسابتو ميرسم

سپس دستشو گرفت و دنبال خودش برد،

مش فاضل هم با سردرگمي قفل شكسته حمام رو برداشت

و به فكر فرو رفت......

چند متر آنطرف تر قاسم وسط جنگل ايستاده و با صداي دخترانه اي ميخنديد

كه به يكباره تغيير شكل داد و ابتدا بشكل

جانوري عجيب الخلقه و سپس ليلا در آمد و دوباره ناپديد شد!

ده سال قبل....

زن ميانسالي كه سليمه نام داشت در روستايي واقع در 60 كيلومتري ايوان آباد

با دختر شش ساله اش ليلا زندگي ميكرد...

شوهرش وقتي ليلا دوسالش بود طي حادثه اي فوت شده بود.

سليمه براي گذراندن روزي خود همراه دخترش داخل مزرعه گندم كار كارميكرد

آنروز از صبح تا غروب بشدت كار كردن،و بعد از يك روز كاري بسمت خونه رهسپار شدند

دو طرف راهشان را كوه هاي سرخ رنگي گرفته بود كه با غرور و قدرت به آنها نگاه ميكردند

سليمه دست كوچك ليلا رو رها كرد و به پايين تپه كنار بوته ها رفت..

و رو به ليلا گفت:

حواست باشه كسي نياد تا من دستشويي كنم

ليلاي كوچك هم با بازيگوشي شروع به آواز خواندن كرده بود كه يكدفعه

يك خرگوش سفيد از آنور جاده نظرش رو جلب كرد ...

بي اختيار به سمتش راه افتاد

چند متر آنطرف تر يك ماشين كه راننده جواني با دوستش سرنشينش بود با سرعت زياد

و صداي بلند ضبطش در حال حركت بود...

ليلا به ميانه جاده رسيد و خرگوش با گوشهايي

تيز شده نگاهش ميكرد ...ماشين از پيچ گذشت و با آخرين سرعت نزديك ليلا شد

پسرك كنار راننده داد زد: سامان مواظب باش..ليلا سر برگرداند..

صداي مهيب ترمز ماشين بلند شد....

آخرين چيزي كه ديد چشمان پسري كه جمعا 13 يا 14 سال

بيشتر نداشت...سليمه هراسان چادرش رو

به دورش پيچيد و از پشت بوته هراسان بيرون پريد

اما ديگر دير شده بود خون سطح جاده رو گرفته بود....

دوست پسرك راننده گفت: سامان تو كه گواهينامه نداري واي خدا

سامان با دستپاچگي دنده عقب گرفت و با سرعت دور شد....

سليمه دو دستي تو سرش ميكوبيد و

بر سر جسد ليلاي كوچكش نشسته و گريه ميكرد....

صبح فرداي آنروز ليلا رو خاك كردن و

كار سليمه شبانه روز گريه زاري بر مزار ليلا شده بود

آنقدر اشك ريخت تا سوي چشمانش رو از دست داد...

يكي از شبهايي كه بالاي قبر ليلا گريه

ميكرد و احساس ميكرد از همه دنيا متنفر شده ..

اعتقادش رو بخدا از دست داد و گفت:

من يك عمر تورو ستايش كردم و حاصلش چي شد؟

از امروز من دشمن تو و برده شيطان ميشم و

سپس گفت: اي شيطان دخترم رو بمن برگردون

تا عمر دارم تورو ستايش ميكنم....

لحظاتي گذشت از شدت گريه از هوش رفت

تا اينكه با صدايي آشنا بهوش آمد ...صداي ليلا بود

اما اون واقعا ليلا نبود بلكه همزادش از جنس جنيان ، او يك مرزما بود...

سليمه بار سفر رو بست و شبانه براي هميشه آن روستا رو ترك كرد

و به روستاي ايوان آباد آمد...و از بي خانگي سرايدار قبرستان ده شد....

ده سال بعد.....ليلا به نوجواني رسيده و آماده گرفتن

انتقام و به آتش كشيدن آنها شده بود

بنابراين آخرين روزهاي سال كه همه جا حال و هواي عيد گرفته بود

سراغ قاتل همزادش سامان سجادي كه حالا جوان برومندي شده بود رفت...

آنشب سامان بهمراه خانوادش براي سال تحويل راهي

شهرستان ورامين خانه مادربزرگش شده بود

ليلا در زيرزمين كهنه خانه ظاهر و در نيمه هاي شب سامان را به آنجا كشاند

و بشكر فجيحي به قتل رساند و بدنش رو تيكه تيكه كرد....

(براي اطلاعات بيشتر به داستان نوروز وحشت يك مراجعه شود)

سه سال پس از اين قضايا به اجبار دوست دوران كودكي اش مراد را كشت...

و از آنروز اتفاقات عجيب و غريبي برايش اتفاق افتاد...

40 روز بعد پس از چهلم مراد ، قاسم و نجف

توي قهوه خانه مشغول كشيدن قليان و چاي خوري بودند

نجف دستي به ريشهاي كم پشتش كشيد و گفت: خوب، مراد هم رفت..

حالا بايد يه فكري براي ليلا بكنيم......

قاسم كه مشغول سركشيدن استكان چاي بود

چاي به گلويش پريد و شروع به سرفه كردن كرد...

نجف بي توجه ادامه داد: بايد آستين بالا بزنم ، كار نيمه تموم مرادو تموم كنم..

همين فردا ننه مو ميفرستم خواستگاريش

سپس نگاهي به قاسم كرد و گفت: نگران نباش تو هم يه زن خوب گيرت مياد..

قاسم استكان رو محكم داخل نربكي گذاشت و روي ميز انداخت

و بدون اينكه حرفي بزنه از قهوه خونه بيرون زد

در مسير مدام به اين فكر ميكرد كه چيكار ميتونه بكنه

با مردن مراد تازه خيالش راحت شده بود كه رقيبي نداره

اما درست تو بدترين شرايط نجف سنگ جلوي پايش انداخته بود

در چوبي خانه رو با عصبانيت باز كرد و بهم كوبيد

به پشتي كنار ديوار تكيه زد و سرش رو ميون بازوانش گرفت

هيچوقت علاقه نجف به ليلا رو جدي نگرفته بود و هميشه فكر ميكرد

اين يه هوس و براي سربه سرگذاشتن مراد بوده اما حالا...

سرش رو بلند كرد چشمش به دشنه كهنه اي كه روي ديوار خودنمايي ميكرد افتاد

افكار پليدي در سرش پيچيد، اما ميدانست چاره اش نميتونه خونريزي باشه

مشتي از ناچاري و عصبانيت به زانواش كوبيد و كلافه از جايش بلند شد

دستي در پيرهنش كرد و يك نخ سيگار مچاله شده رو بيرون كشيد

چندين چوب كبريت حرومش كرد اما سيگار از فرط عرق نمور و روشن نميشد

در دستش مچاله و توتونش روي گلهاي فرش ريخته شد

دوباره از خانه بيرون زد و از كوچه باغ گذشت و به سمت مسجد داشت ميرفت

كه ناگهان اكرم دختر ترشيده رستمعلي رو ديد همان لحظه جرقه اي در سرش ايجاد شد

ميدونست كه نجف با اكرم رابطه نامشروح داره و البته مصرف الكلش هم كم نبود

باخودش زير لب گفت: چرا زودتر به فكرم نرسيد!!!! بدون معطلي به سمت خانه ننه سليمه

شتافت...آفتاب به وسط آسمان و نورش گويي به سنگ قبرهاي كنار خانه تيغ ميكشيد

همين كه آمد كلون در رو برهم بكوبه ...ليلا رو ديد كه از سركوچه با چادر مشكي كه بسر داشت

به سمت خونه داشت مي آمد ..قاسم سراسيمه كنارش رفت و گفت: ليلا بايد باهات حرف بزنم

ليلا كه رو گرفته بود گفت: وا باسه چي؟؟اين موقع ظهر ؟؟

قاسم سر تكان داد: خيلي مهمه نجف ميخواد ننه شو بفرسته خواستگاريت

ليلا از حركت ايستاد و با تعجب سر برگرداند: تو چي گفتي؟؟؟

قاسم با مظلوم نمايي گفت: ميخواد بياد خواستگاريت

ليلا كه كلافه به نظر ميرسيد دوباره راه افتاد

قاسم ادامه داد: وايسا....يه چيزايي هست كه تو نميدوني؟

نكنه اشتباه كني قبول كنيا؟؟؟

ليلا بدون اينكه وايسه گفت: من زن كسي نميشم.

و با عجله به داخل خانه رفت.

شب و تاريكي دوباره ده رو دربرگرفت

قاسم همچنان اطراف خانه ليلا قدم ميزد و مشغول فكر كردن بود

نميتونست باخودش كنار بياد و ميترسيد ليلا با نجف ازدواج كنه

در همين افكار غوطه ور بود كه يكدفعه در خانه باز شد

قاسم خود را پشت تير برق پنهان و متعجب نگاه كرد

ليلا با چادر و كيسه اي كه در دست داشت از خانه بيرون زد

و راه افتاد ، صداي ترق و تروق كفشهايش محيط رو گرفته بود

قاسم حيران تعقيبش كرد تا به حمام قديمي كنار گورستان رسيد

ليلا بكيباره ناپديد شد و بعد صدايي داخل حمام راه افتاد صداي ترق و تروق و آب..

قاسم حتي از چيزي كه به ذهنش خطور ميكرد هراسان بود

در حاليكه بدنش مثل بيد ميلرزيد به كنار پنجره رفت

چيزي كه ميديد برايش قابل باور نبود يه حيوان پشمالو انسان نما با سمهاي سياه

زير دوش بود قاسم پايش ليز خورد و محكم افتاد زمين ، صداي آب قطع شد

چند ثانيه بعد ليلا با چهره واقعي اش با دهان عمودي و وحشتانكش روبروش ظاهر شد

قاسم داد زد: ليلا مردزما است ...

ليلا هم دهانش رو باز كرد و شعله هاي آتش رو به جان قاسم كشيد.

چند لحظه بعد ليلا داخل خانه و آرام خوابيده بود و

از بيرون صداي فريادهاي اهالي بگوش ميرسيد:

يكي سوخته...يكي اينجا آتيش گرفته....

لبخند شيطاني روي لبهاي ليلا نقش بسته و آرام بخواب رفت...

سحرگاه فردا ليلا و ننه سليمه بار سفر رو بستند

و براي هميشه ايوان آباد رو ترك كردند...

عشق يك طرفه نجف ناكام ماند...

و مردزما همچنان به كارهاي خود ادامه داد...

پايان