PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : كوله بار عهد



sorna
01-11-2012, 09:44 PM
كوله بار عهد
قسمت اول

سحرگاه غريبي بود..... با د پاييزي از هر سو مي وزيد و شاخه هاي درختان را به بازي مي گرت و هر از چند گاهي برگ زردي از شاخسار درختي خزان زده جدا گشته ، بر زمين مي غلطيد.
هنوز خورشيد از پس كوههاي سر به فلك كشيده بيرون نيامده بود تا بر زمينيان نور گستراني كند. تاريكي نزديك سحر ، رنگ سياه و هم آلودي به هر سو پاشيده و زمين انتظار آغاز صبحي ديگر را مي كشيد.
تنها صدايي كه به گوش مي رسيد صداي مرغ حق بود كه حق حق گويان خبر از پايان شب داشت و كمي كه دقيق مي شدي صداي آشناي جاروي رفتگران كه برگهاي زرد و خشك را از زمين سرد مي ربودند به گوشهايت مي نشست.
طنين صداي خش خش برگهاي خزان زده قصه خزان زندگي گويي همين سرنوشت براي آدميان نيز رقم خورده و پس از عمري زيستن به ناگاه باد سرد و تند و خشن پاييزي در ميان انسانها در گرفته گلي از ساقه هاي تنومند گلبوته سرنوشت جدا كرده با خود به نيستي مي كشاند.
رفتگران كه ساعتي پيش از خواب خوش برخاسته آرام آرام مشغول كار گشته بودند با چشماني خواب آلود برگهاي پاييز زده را از خيابانهايي كه قطعات متعدد گورستان شهر را از هم تفكيك مي كرد با جاروهاي دسته بلندشان جمع آوري مي كردند تا با شروع صبح و آغاز كار گوركنان و سرازير شدن خيل داغ ديدگان خيابانها پاكيزه باشند چرا كه ساعتي بعد بدنهاي عسل داده آدميان به آن مكان كه بستر آخرينشان بود منتقل مي گشت.
جوان بلند قدي كه او نيز ا رفتگران قبرستا ن بود جارو به دست به آرامي جارويش را بر روي آسفالت مي كشيدو پيش مي رفت مدتي مشغول كار بود تا چشمانش با تاريكي محيط خو گرفت. از خياباني به خيابان ديگر مي پيچيد....
وقتي جاروكشان به يكي از خيابانها وارد شد در تاريكي چشمش به انتهاي قطعه اي كه در آنجا قرار داشت افتاد مدتي بر جاي ايستاد و به نقطه اي خيره گشت.... به نظرش رسيد شي سياه رنگي در انتهاي قطعه بر روي يكي از گورها افتاده و تكان مي خورد اما بخاطر تاريكي شب از انچه مي ديد اطمينان نداشت
پس از چند لحظه فكر كرد.:
همينطور كه دارم مي رم جلو به اون قسمت مي رسم و مي فهمم چي داره تكون مي خوره شايد سگي يا چيز ديگه اي مث اون باشه...
و با اين تفكر به ادامه كارش مشغول شد
حدود بيست دقيقه نيم ساعت گذشت تا به ان قسمت رسيد در اين زمان هوا گرگ و ميش شده و نور قرمزي آسمان را فرا مي گرفت. كنجكاوي سبب شد رفتگر جوان به سرعت خيابان را جارو كند تا به آن قسمت برسد
او جارويش را كنار خيابان بر زمين نهاد و به آرامي به جايي كه ان شي افتاده بود روان شد وقتي به نزديكي ان رسيد متوحه شد چادر سياه رنگي بر روي ان شي كشيده شده كه به دست نسيم صبح گاهي به بازي گرفته مي شود....
رتگر جوان دوباره انديشيد:
روي سگ كه چادر نمي كشن....پس سگ نيست يه چيز ديگه س ...بايد ببينم چيه؟
او كه مدت كوتاهي از زمان ي كه در آن مكان مشغول كار گشته بود مي گذشت ناگهان احساس كرد قلبش فرو مي ريزد...ترس عميقي به جانش پنجه كشيد و داستانهايي كه درباره موجودات عجيب خلقت شنيده بود را به ياد آورد ترسش زماني به اوج رسيد كه بخاطر اورد در گورستان است و شب گورستان هراس انگيز ......
مدتي بر جايي كه بود ايستاد و با ديدگاني از حدقه در آمده به ان نقطه نگاه كرد اما به ناگاه تصميم گرفت از راز ان شي سياه پيج آگاه گردد. آرام ارام و با قدمهايي لرزان به ان سو گام برداشت با هر قدم كه به ان نقطه نزديكتر مي شد قلبش در سينه با شتاب تر و محكم تر مي كوبيد.
بالاخره به آن نقطه رسيد و ايستاد ...ابتدا به اطرافش نظري افكند...زير پايش گورهاي مردگان ساكت و آرام نظر به حركاتش داشتند...پس از مدتي كه در انجا ايستاد نخست سعي كرد تا انچيزي كه ديده بود را شناسايي كند...اندام دختركي را ديد كه به پشت بر روي خاك مزاري كه خيس بودنش نشان از تازگي اش داشت افتاده و چادر سياهي به رويش كشيده شده.
به آرامي صدا زد:
- دختر خانم...اينجا چه كار مي كنين؟ اين موقع صبح كه وقت سر خاك اومدن نيست...
اما صدايي به او پاسخ نگفت. او مدتي به آن دختر نگريست و بعد براي اينكه به او تسلي خاطر دهد دستش را پيش برد تا او را از روي زمين بلند كند هنوز به دخترك دست نزده بود كه ناگهان دختر تكان سختي خورد.
ابتدا جوان ترسيد و خودش را كنار كشيد، اما پس از مدتي كه حركت ديگري از او نديد دوباره دستش را به سويش دراز كرد و به ارامي شانه دخترك را لمس كرد و گفت:
- خواهش مي كنم بلند شين....خدا به شما صبر بده ...معصيت داره شب اومدين قبرستان....
و زماني كه خواست دختر را از روي قبر بلند كند بدن او غلطي زد و به رو افتاد...جوان با ديدن صحنه مقابلش نا خود آگاه فرياد كشيد:
- كمك ....كمك.... يكي بياد كمك كنه
و با به زبان آوردن اين كلمات خودش را كنار كشيد و بر زمين نشست...
در زير چادر دختري سياه پوش ديده بر هم نهاده و در خون خود غلطيده بود... و از بخاري كه از خونش بر مي خاست هويدا بود كه تازه جان باخته است....
براي مدتي مغز پسرك قفل شده و هيچ فكر و راه حلي به ان خطور نمي كرد اما پس از سپري شدن چندي به ناگاه با شتاب از جايش بلند شد و از ميان گورها پا به فرار گذاشت
از انجا تكه تا خيابان را ه چنداني نبود به سرعت به وسط خيابان رسيد و همينطور كه مي دويد با تمام قدرت فرياد كشيد:
- كمك..اينجا يه نفر رو كشتن بيان كمك كنيننننننننن
- رفتگران و ديگر كارمنداني كه پس از طلوع افتاب به گورستان وارد شده بودند با شنيدن صداي جوان كار خود را رها كرده و به طرف او دويدند.
- وقتي جوان خود را در محاصره گروهي از همكارانش ديد با لكنت زبان گفت:
- او ....او ...اونجا....يه...... يه .... نفر رو كشتن
و با دستش ان قسمت از قبرستان كه دخترك بر روي گور تازه اي افتاده بود را نشان داد...
يكي از رفتگران خنده كنان گفت:
- بچه جون تو تازه اومدي اينجا يهو و هم ورت داشته و ترسيدي حتما به نظرت رسيده
اما ديگري به تندي گفت:
- شايد درست بگه...بياين همه با هم بريم ببينيم چي شده؟
و بدون اينكه منتظر پاسخي بماند دست جوانك را گرفت و به راه افتاد ديگران نيز با همهمه اي كه به راه انداخته بودند به دنبال او روان شدند....
وقتي به نزديكي قطعه رسيده اند جوان با انگشت اشاره جسدي را كه بر روي گور افتاده بود نشان داد و با صداي لرزاني گفت:
- اوناهاش ديدين خيالاتي نشدم
- ديگر خورشيد كاملا قبرستان را روشن كرده و ان جمع كوچك به راحتي جسد را تشخيص دادند. با ديدن جسد، چند تن به سرعت بطرف ان دويدند و ديگران نيز به دنبالشان...
همه بر بدن بي جان دخترك خيره مي نگريستند... پس از مدتي شخصي خودش را از ميان جمعيت اندكي كه بر سر او جمع بودند جلو كشيد و گفت:
- بذارين ببينم شايد او هنوز زنده باشه....
جوانك گفت:
- اره وقتي بهش رسيدن هننوز داشت تكون مي خورد و جون مي داد
و آن ديگري كه به قصد گرفتن نبض دخترك دست چپ او را از ميان چادر بيرون كشيد با هراس فرياد زد.
- رگش رو زده، خودكوشي كرده....اون خودشو كشته
خون تمام چادر و لباسهاي دخترك را خيس كرده و از علائم ظاهري اش به خوبي نمايان بود كه ديگر جان در بدن ندارد
يكي از گوركنان كه تازه به جمع انان پيوسته بود خودش را جلو كشيد و گفت:
- بياين كنار.... چي شده....؟ اون كيه؟
و بسوي جسم بي روح دخترك رفت. چهره دختر بسيار زيبا و معصوم مي نمود و موهاي بلوند و قهوه اي رنگش زير روسري مشكي پنهان بود. رخسارش به رنگ مهتاب و لبان زيبا و گوشت آلودش پريده رنگ گشته اما در گوشه لبانش لبخند رضايت كاملا هويدا بود. از حالت چشمان بخواب رفته و مژگان بلندش مشخص بود كه مدتهاي طولاني گريسته است...
گوركن پس از ديدن چهره دخترك به ارامي سرش را تكان داد و گفت:
- خودشه ...همون دخترس...
جوانك كه هنوز از ترس لرزه در بدن داشت پرسيد:
- كي ؟ كدوم دختر.....؟؟
گوركن پاسخ داد:
- ديروز نزديك ظهر خودم اين قبر رو كندم. اين دخترم از بستگان نزديك مرده هه س . خيلي ضجه مي زد و همش مي خواست خودشو بندازه توي قبر....
و پس از مكث كوتاهي ادامه دهد....
- بيچاره ...انگار اين خدابيامرز كه خاكش كردن از فاميلاي نزديكش بود...كسي چه مي دونه خدا رحمتش كنه...
مدتي در سكوت گذشت و دوباره همان جوانك با صداي بلند گفت:
- بايد يه كاري بكنيم به خونواده ش خبر بديم ...يه نگاهي بكنين ببينين ادرسي تلفني چيزي همراش نيس؟
و با گفتن اين جملات به سوي تن بي جان دخترك روان شد
در آنسوي ديگر دخترك در لابلاي انگشتان دستش راستش كيف كوچكي خودنمايي مي كرد جوانك انرا از ميان انگشان او جدا كرد و در انرا گشود
داخل كيف تنها يك پاكت نامه و كاغذ ديگري كه بر روي ان شماره تلفني نوشته شده بود به چشم مي خورد
بر روي پاكت سپيد نامه با خط خوشي نوشته شده بود
لطفا پدرم اين نامه را بخواند.

sorna
01-11-2012, 09:46 PM
كوله بار عهد
قسمت دوم

افتاب نيمروز اواسط مرداد ماه هواي تهران را به قدري گرم كرده بود كه گاه نفس كشيدن براي رهگذران بسيار دشوار مي گشت.
در يكي از محله هاي شمال غرب تهران بزرگ و پر هياهوي در كوچه اي بن بست، خانه ويلايي زيبا و با شكوهي قرار داشت كه در آن خانواده سه نفره دكتر بيژن راد با آرامش و صميميت زندگي مي كردند.
دكتر مردي در حدود پنجاه و هفت هشت ساله به نظر مي رسيد و همسرش سهيلا زني تحصيل كرده و اصيل با چهل و شش سال سن بود. حاصل زندگي بيست و شش ساله انها پسري با قد متوسط ابرواني كشيده و پيوسته چشماني درشت و بادامي و پوستي سپيد بود كه پدر و مادر نام هيراد را برايش انتخاب كرده بودند.
هيراد در ان زمان بيست و يك سال را به پايان رسانيده و به تازگي قدم به بيست و دو سالگي گذاشته بود و در سال گذشته خدمت سربازي اش را به پايان رسانيده و اينك مشغول آماده كردن خودش براي شركت در كنكور بود.
اين خانواده كوچك از نظر وضعيت زندگي در رفاه كامل به سر مي بردند و دكتر راد چند باغ در اطراف شهر تهران به نام پسرش خريده بود تا هم در اينده براي زندگي او نگران نباشد و هم اينكه بعضي اوقات بتوانند به همراه دوستان نزديك و يا گروهي از فاميل براي تفريح در يكي از آن باغها گرد هم جمع شده و با خوش گذارني لحظاتي به ياد ماندني را در كنار هم بيافرينند.
دكتر مردي بشاش و خوش رو بود و به خاطر ارتباط عمومي بسيار خوبي كه داشت دوستان صميمي فراواني دورش را فرا گرفته بودند و از انجا كه اطلاعات عمومي اش نيز در حد خود و يا شايد در سطح وسيعي بسيار عالي بود و بر اكثر علوم مختل كه گاه حتي به تحصيلاتش نيز هيچ گونه ربطي نداشت تسلط كامل داشت دوستان و نزديكان از اينكه لحظاتشان را در كنارش بگذرانند خرسند و خوشحال مي گشتند.
همسر دكتر زني زيبا دلنشين و ريز نقش بود كه او نيز همانند شوهرش با نفوذ كلام خاص و برخوردهاي صميمانه اش دوستان عديده اي براي خود و خانواده اش گلچين مي كرد.
و هيراد كه حاصل زندگي اين دو بود و در خانواده و جمع هميشه مادر و پدرش را گرم صحبت و گرداننده مجاس مي ديد نيز درست همچون والدينش طبعي شوخ و تسلطي اغراق آميز در ارتباط اجتماعي داشت و هر كس را كه اراده مي كرد به جمع ارادتمندان خود مي افزود.
دوستان ، اطرافيان خانواده و همسايگان و خلاصه هر كس با اين خانواده آشنايي كوچكي داشت مي كوشيد تا روابط رفت و امدش را با انان بيشتر كند و به هر بهانه اي لحظاتي از وقت خود را در كنار انان به سر برد.
هيراد بسيار درس خوان و در تمامي مقاطع تحصيلي كه تا كنون مي گذراند هميشه شاگرد اول شده و با معدل بسيار خوبي به سال بعد راه مي يافت و پدر و مادرش از اين امر بسيار خوشحال بودند چرا كه فرزندشان مي توانست در تحصيلات عاليه هم رديف پدر گردد و موجب افتخار انان شود.
اما درست در همان نيمروز گرم مرداد ماه هيراد نزد مادرش سهيلا رفت و پس از كمي حاشيه روي گفت.:
- مامان جون مي خوام يه مطلبي رو با هاتون در ميون بذارم....
مادرش نگاه نافذي به او انداخت ، سپس لبخندي شيريني بر لبانش نشاند و گفت:
- از وقتي اومدي پيش من خودم فهميدم بعد از اينهمه چرب زبوني مي خواي يه چيزي بگي.
هيراد سرش را تكان داد و گفت:
- امان از دست شما و بابا كه تا من مي خوام حتي تكون بخورم مي فهمين و مچم رو ميگيرين....
و پس از مكث كوتاهي پرسيد:
- حالا اگه گفتين مي خوام چي بگم؟
سهيلا خنديد و گفت:
- نمي دونم ولي هر چي هست خودت مي دوني منو ناراحت مي كنه و گر نه اينهمه مقدمه چيني نمي كدي....
سپس كتابي را كه در دست داشت و مشغول مطالعه ان بود بر زمين نهاد و گفت:
- بگو پسرم .... بگو چي توي دل كوچكت داري كه مي خواي به مامان بگي؟
هيراد سرش را به زير انداخت او بخوبي مي دانست انچه مي خواهد بگويد مادرش را دچار هيچان و استرس خواهد كرد، چرا كه سهيلا به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين مطلب را نداشت.
پس از چندي هيراد به خود جرات داد تا لب به سخن بگشايد:
- ميدوني چيه مامان..... حالا كه سربازي م تموم شده ديگه نمي خوام ادامه تحصيل بدم....
سهيلا به ميان سخنان هيراد پريد و با تعجب پرسيد:
- چي گفتي؟.... منظورت چيه؟ يعني چي نمي خواي ادامه تحصيل بدي؟ پس مي خواي چكار كني؟
هيراد نگاهش را از چشمان مادر دزديد سر به زير افكند و پس از مدتي گفت:
- اگه يه كم اجازه بدين مي گم....من مي خوام برم خارج از كشور.....
سهيلا دوباره جمله هيراد را قطع كرد و به تندي گفت:
- خارج از كشور براي چي؟ مگه اونجا چي ريختن كه مي خواي بري جمع كني؟ اونا كه رفتن كجا رو گرفتن كه حالا تو مي خواي بري؟
هيراد گفت:
- اينجا ديگه جاي زندگي كردن نيست، من ديگه نمي تونم اينجا زندگي كنم. ما كه شرايط رو داريم چرا ازش استفاده نكنيم؟
سهيلا باز به تندي پاسخ داد:
- كدوم شرايط؟ انجا مي خواي پيش كي بري كه برات پدر و مادر بشه؟
- اينهمه فاميل نزديك توي اروپا و امريكا داريم مي رم پيش يكي از همونا...
سهيلا نگاه پر مهري به فرزندش انداخت و در حالي كه مي كوشيد رنگ ارامش به صدايش بزند گفت:
- پس ما چي ؟ من و پدرت؟ ما تو رو تكيه گاه خودمون مي دونيم.
- هيراد گفت:
- خب شما بياين... بابا كه مدركش رو از آمريكا گرفته و راحت مي تونه شما رو با خودش بياره... منم ميرم آمريكا تا مشغول يه كاري بشم شما اومدين.
مادر پاسخ داد:
- ما وطنمونو دوست داريم ، بچه مونو دوست داريم ، اينكه بخوايم از اينجا دل بكنيم و بيايم اونجا برامون خيلي سخته. تازه تو براي چه كار كني؟ اگه قرار بشه بري، پدرت خرج تحصيلات رو مي ده و تو بايد اونجا تحصيل كني.
هيراد بدون معطلي گفت:
- حالا فرق نمي كنه، كار يا تحصيل ، مهم اينه كه از ايران برم. اگه شما موافقت كني واقعا منو خوشبخت كردين.
سهيلا به فكر فرو رفت ، مدتي به اين موضوع انديشيد. او قادر نبود يگانه فرزندش را به آساني از دست بدهد و احساساتش نيز به او اجازه نمي داد در برابر خواسته فرزندش قد علم كرده و بايستد ، پس گفت:
- مي دوني عزيز دلم ، اين موضوع زياد به من مربوط نمي شه ، بهتره تا شب كه پدرت بياد صبر كني ، اون براي تو تصميم مي گيره، تو بايد با او ن صحبت كني..
هيراد به آرامي پاسخ داد:
- من جواب بابارو مي دونم. اون با رفتن من موفق نيست، اونم همون حرفايي رو مي زنه كه شما گفتين... من اومدم پيش شما كه از نفوذتون روي بابا استفاده كنين تا اون با رفتن من موفقت كنه.
سهيلا سكوت كرده و مي انديشيد . به اينكه در برابر فرزند عزيزتر از جانش چه بايد بگويد، نه توان اين را داشت كه غصه خوردن او را ببيند و نه ياراي تحمل دوري اش را...
پس از مدتي كه فكر كرد گفت:
- باشه تا شب كه پدرت از مطب بياد منم فكر مي كنم وقتي اومد موضوع رو باهاش مطرح مي كنم و تو رو در جريان مي ذارم.
هيراد خوشحال از شنيدن اين جملات از زبالن مادرش از جا پريد و او را در آغوش گرفت و بوسيد و خنده كنان به اتاق خصوصي اش پناه برد.
سهيلا نمي دانست در برابر چنين وضعيتي چه بايد بكند و تا شب هنگام كه دكتر راد به منزل باز مي گشت خودش را به دست سرنوشت سپرد.

sorna
01-11-2012, 09:46 PM
شب از راه رسيد حدود ساعت نه و نيم شب دكتر به منزل آمد ابتدا اتومبيلش را داخل پاركينگ گذاشت و بعد به داخل عمارت زيبايي كه در آن زندگي مي كرد گام نهاد.
همسر مهربانش به استقبالش شتافت و پس از خوش آمدگويي گونه هايش را بوسيد. دكتر پس از اينكه به سلام هيراد هم پاسخ گفت و كمي سر به سرش گذاشت براي تعويض لباسها و شستن دست و صورتش رفت.
در اين زمان هيراد به آرامي به آشپزخانه كه مادرش در آنجا مشغول تهيه شام بود وارد شد و آهسته گفت:
- مامان يادت نره با بابا حرف بزني ها...
سهيلا لبخندي زد و گفت:
- حالا چه عجله اي داري صبر كن يه شب كه بابات سر حال بود باهاش حرف مي زنم.
- نه، نه.، همين امشب حرف بزن مي خوام زودتر تكليفم رو روشن بشه بابا حسابي سر حاله...
سهيلا نگاه عميقي به چشمان هيراد انداخت و پس از سكوت كوتاهي گفت:
- خيل خب ، بعد از شام تو زودتر برو بخواب كه من با پدرت حرف بزنم.
در اين وقت دكتر كه پس از تعويض لباسهايش براي ديدن برنامه هاي تلويزيون به قسمت هال خانه آمده و روي مبل راحتي نشسته بود صدا زد:
- شما دو تا كجايين ؟ بيايين اينجا، من تنها موندم.... چي دارين يواشكي پچ پج مي كنين؟
سهيلا خنديد و جواب داد:
- الان ميام ، دارم شامو حاضر مي كنم.
و به ارامي به هيراد گفت:
- تو برو پيش بابا تا من ميز شامو آماده كنم.
هيراد نزد پدرش رفت ، خنده كنان گونه هاي او را بوسيد و كنارش نشست.
پدرش گفت:
- تازه چه خبر پسرم؟
هيراد گفت:
- خبر تازه اي نيست، مث اينكه اين همسايه روبرو آقاي كمالي طبقه بالايي خونه شو اجاره داده.
دكتر پرسيد.:
- چطور
هيراد گفت:
- امروز صبح خانم كمالي اومده بود پيش مامان اون مي گفت، من درست نفهميدم....
در ايم ميان صحبتهاي هيراد و پدرش صداي سهيلا از آشپزخانه به گوششان نشست:
- پاشين بياين شام حاضره.
پدر به هيراد گفت:
- پاشو، پاشو بريم شام بخوريم كه خيلي گشنمه
و از جاي خود برخاست دست هيراد را گرفت و با هم به آشپزخانه رفتند و پشت ميز ناهار خوري كوچكي كه در آشپزخانه قرار داشت نشستند.
كدبانوي خانه شام را سر ميز چيده و انتظار اندو را مي كشيد وقتي هر سه سر جاي خود نشستند ابتدا سهيلا بشقاب پدر خانه و بعد هيراد را پر از غذا كرد و سپس براي خودش شام كشيد و در كنار هم مشغول صرف غذا شدند.
دكتر راد سر زنده و سر حال خوشحال از اينكه در كنار عزيزانش غذا مي خورد ضمن اينكه قاشقهاي انباشته از لوبيا پلوي لذيد دست پخت همسرش را به دهان مي برد پرسيد:
- امروز چه كارا كردي خانم قشنگم؟
سهيلا با روي باز پاسخ داد:
- كار انچناني نبود خبر مهمي هم نشد
سپس نگاهي به چهره هيراد انداخت و افزود:
- حالا آخر شب با هم صحبت مي كنيم.
دكتر راد پرسيد:
- هيراد مي گفت آقاي كمالي مستاجر جديد آورده؟
سهيلا پاسخ داد:
- آره امروز خانم كمالي اينجا بود مي گفت، مستاجر جديد آوردن و فردا قراره بيان خونه رو تميز كنن
دكتر پرسيد:
- نگفت همسايه جديد چه جور آدمايي هستن؟
- مث اينكه يه خانواده 5 نفري هستن يه دختر و دو تا پسر جوون دارن. مي گفت ظاهرشون كه نشون مي ده آدماي خوبي ن ، تا ببينيم بعد چي ميشه.
- به سلامتي. ... انشا الله قدمشون خير باشه.
و مشغول خوردن باقيمانده غذاي داخل بشقاب شد.
تا پايان شام ديگر صحبت چنداني ميانشان در نگرفت و غذا در سكوت صرف شد.
پس از تمام شدن غذا و نوشيدن چاي در فضاي هال خانه مقابل تلويزيون هيراد رو به پدر و مارش كرد و گفت:
- من ميرم بخوابم... شب بخير.
پدر اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- كجا به اين زودي؟ من هنوز تو رو درست نديدم.
هيراد پاسخ داد:
- دارم يه كتاب مي خونم آخرشه و مي خوام زودتر تمومش كنم اگه اجازه بدين برم توي اتاقم.
- آفرين پسرم ، هميشه از وقت ازادت براي مطالعه استفاده كن..... برو عزيزم انشا الله خواباي خوب ببيني.
هيراد به مادرش نيز شب بخير گفت و به اتاق خوابش رفت.
وقتي زن و شوهر تنها شدند پس از مدتي سهيلا رو به شوهرش كرد و گفت:
- بيژن موضوعي پيش اومده كه بايد تو رو در جريان بذارم.
دكتر راد نگاه پر مهري به همسرش انداخت و گفت:
- چي شده ؟ بگو عزيزم...
سهيلا مدتي مكث كرد و سپس موضوع را با شوهرش در ميان گذاشت. وقتي او سخن مي گفت، گهگاه اخمهاي دكتر راد در هم كشيده مي شد ولي تا پايان صحبتهاي همسرش كلامي خرف نزد
زماني كه سهيلا حرفهايش به پايان رسيد دكتر فكري كرد و گفت:
- مي خواستي بهش بگي اون موقع كه هفت ، هشت سالش بود مي خواستم بفرستمش كه نرفت ، حالا كه ديگه من توي زندگيم روش حساب باز كردم مي خواد بره...؟ ديگه از اين خبرا نيست... دلم نمي خواد ديگه كلامي در اين باره بشنوم.
سهيلا به ارامي گفت:
- جوابشو چي بدم؟ اون منو واسطه كرده كه حرفاشو به تو برسونم دكتر راد با صدايي كه از خشمي كه قصد پنهان كردنش را داشت مي لرزيد پاسخ داد:
- همين كه گفتم ، بگو پنبه خارج رفتنو از گوشش بيرون بياره.

sorna
01-11-2012, 09:47 PM
صبح روز بعد ، پس از اينكه هيراد از واب بيدار شد و دست و صورتش را شست به آشپزخانه كه مادرش در آنجا براي صرف صبحانه انتظارش را مي كشيد رفت مادر با لبخند سلامش را پاسخ گفت و او پشت ميز نشست.
همينطور كه هيراد صبحانه مي خورد سكوت را شكست و پرسيد :
- مامان با بابا حرف زدي؟
سهيلا كوشيد با نگاهي پي به اعماق وجود هيراد ببرد و سپس پاسخ داد:
- يه حرفهايي با هم زديم...
- بابا چي گفت:؟
مدرش همينطور كه پي در پي جرغه هاي جاي را فرو مي داد با دقت فراوان شروع به سخن گفتن كرد:
- پدرت گفت اون موقع كه خيلي كوچيك بودي چرا نرفتي حالا كه بزرگ شدي و بايد عصاي دست ما باشي هواي رفتن به سرت زده؟
و پس از مكث كوتاهي ادامه داد:
- آخرشم گفت اين پنبه را از گوشت در بياري ديگه از اين حرفا نزني.
هيراد كه از ناراحتي بر خود مي لرزيد گفت:
- اون وقت كه شما مي خواستين منو بفرستين آمريكا توي ايران جنگ بود و من با عقل و احساس بچه گونه م دلم نمي خواست توي يه كشور ديگه باشم و يه وقت خدا نكرده يه بمب بخوره توي خونه ما و شما رو بكشه. بخاطر همينم نرفتم ، بخاطر اينكه اگر قراره بميريم همه با هم بميريم ولي حالا ديگه صلح توي كشور حاكمه و همه دارن توي آرامش زندگي مي كنن . حالا من با خيال راحت مي تونم برم دنبال سرنوشتم.
سهيلا گفت:
- پسرم عزيزم سعي كن آينده رو همين جا پيدا كني. پدرت روي تو سرمايه گذاري عاطفي و معنوي كرده و مي خواد توي همين ايران به وجودت افتخار كنه، نه توي يه كشور غريب، مگه ما غير از تو بچه ديگه اي هم داريم؟
هيراد سخنان مادرش را قطع كرد و گفت:
- همه ش تقصير خودتونه... براي چي نبايد يه خواهر و برادر داشته باشم؟ چرا بايد تنها بچه شما من باشم و شما همه چيز زندگيتونو توي وجود من ببينين؟
سهيلا گفت:
- من و پدرت فكر كرديم بهتره يه بچه داشته باشيم و اونو به همه جا برسونيم تا اينكه چند تا بچه دورمونو بگيرن و نتونيم هيچ كدوم رو درست و حسابي سر و سامون بديم
هيراد گفت:
- اينم يه جچور سر و سامون دادنه شما اگه منو بفرستين خارج اونجا راحتتر مي تونم موفق بشم تا اينحا....
در همين حين صداي زنگ در برخاست و خبر از اين داد كه كسي پشت در منتظر پاسخ گويي انهاست
سهيلا به هيراد گفت:
- خيل خب فعلا ديگه بسه پاشو ببين پشت در كيه...
هيراد همينطور كه از پشت ميز بلند مي شد گفت:
- باز تا ما اومديم دو كلمه حرف درست و حسابي بزنيم سر و كله يه مزاحم پيدا شد...
و با عصبانيت به سوي اف اف به راه افتاد گوشي را برداشت و پرسيد
- كيه؟
صداي دختركي به گوشش نشست:
- سلام مي بخشين مزاحمتون شدم ممكنه يه لحظه بياين دم در؟
صداي جذاب و گيرايي كه با هيراد سخن مي گفت سبب شد او بدون اينكه سوالي بپرسد بگويد:
-خواهش مي كنم، الان خدمت مي رسم.
و به طرف در ورودي خانه به راه افتاد وقتي در را گشود به ناگاه در جا خشكش زد و به منظره مقابلش خيره شد ... دختري زيبا با چشمهايي درشت و عسلي رنگ كه از آن برق جواني با قدرت بسيار زيادي به بيرون مي تراويد و چهره اي به رنگ مهتاب با لباني درشت و گوشت آلود به او مي خنديد.
در حاليكه هيراد به دخترك زل زده بود او گفت:
- سلام....
- در اين هنگام هيراد كه كاملا خودش را باخته بود به خود آمد و در حاليك ه مي كوشيد لبخندي بر لب بياورد با لكنت زبان گفت:
- س....س.... سلام مي بخشين شما؟
- من دختر همسايه جديد روبرويي تون هستم ببخشين مزاحم شدم.
هيراد كمي بر خودش تسلط يافت و گفت:
- خيلي خوش آومدين بفرمايين تو....
دخترك به رفتارش حالت تشكر داد و گفت:
- خواهش مي كنم بيشتر از اين مزاحمتون نمي شم ما امروز اومديم خونه رو تميز كنيم و فردا هم اسباب كشي داريم...
- به سلامتي مباركتون باشه.
دختر پاسخ داد:
- ممنونم، غرض از مزاحمت اين بود كه ما براي شستن آشپزخانه نياز به يه شلنگ بلند داريم. خانم كمالي گفت شما شيلنگ دارين براي همين مزاحمتون شدم...
هيراد خنديد و گفت:
- چه مزاحمتي ...تا باشه از اين زحمتا...الان ميارم خدمتتون
دخترك گفت:
- تو رو خدا ببخشيد ! خودتون كه لازمش ندارين؟
- نه خير اگه لازم هم داشتيم شما واجب تر بودين.
و به طرف زير زمين خانه رفت و پس از چند لحظه شلنگ به دست برگشت و لبخند زنان دستش را به طرف دخترك گرفت و گفت:
- بفرمائين خدمت شما اگه كمك لازم دارين بيام كمك.
دختر شلنگ را از دست هيراد گرفت و گفت:
- قربون محبتتون برادرام هستن.
- مي خواين اينو براتون تا دم خونه بيارم؟
- متشكرم خودم مي برم از شما هم بخاطر لطفتون خيلي ممنونم......
منو بخاطر اينكه سر صبح مزاحمتون شدم ببخشين.
هيراد گفت:
- اين حرفا چيه خانم محترم هر خدمتي از دست من ساخته س در خدمتتونم.
دخترك تشكر كرد و به طرف خانه رو برو روان شد و هيراد تا لحظه اي كه آن دختر زيبا قدم به داخل خانه روبرو گذاشت مقابل در خانه خودشان در جايش ايستاد و رفتن او را تماشا كرد و وقتي او در را پشت سرش بست هيراد به داخل خانه آمد.
زماني كه در خانه را پشت سر خود بست مدتي همانجا ايستاد و به فكر فرو رفت:
(( عجب فرشته اي بود.... توي تموم عمرم دختري به اين خوشكلي نديده بودم... اي كاش مي شد باهاش دوست بشم....))
با همين افكار مشغول بود كه به آشپزخانه رسيد مادرش پرسيد:
- كي بود؟
رشته افكار هيراد از هم گسسته شد و گفت:
- دختر مستاجر جديد خانم كمالي اينا بود
مادر پرسيد:
- چكار داشت؟ چطور هنوز نيومده اومدن در خونه ما؟
هيراد پاسخ داد:
- خانم كمالي گفته بود ما شلنگ بلند داريم اومده بود امانت بگيره آشپزخونه شونو بشورن.
سهيلا چيزي نگفت و مشغول جمغ كردن ميز صبحانه شد هيراد پس از مدتي سكوت ناخود آگاه گفت:
- دختره خيلي قشنگه، وقتي در رو باز كردم و چشمم بهش افتاد يهو جا خوردم.
- چيه دندونت گير كرده؟
- نه .... گير كه نه ، ولي خيلي ازش خوشم اومد
و پس از مدت كوتاهي از پشت ميز برخاست و به اتاقش رفت.
ديدار با دختر همسايه جديد افكار هيراد را بهم ريخته و موجب شد او در انروز كمتر به رفتن خارج بينديشد و بيشتر به آن دختر فكر كند. دخترك قسمت اعظمي از مغز هيراد را اشغال كرده و تا عصر فكر ديگري در ذهن هيراد وارد نشد
غصر پيش از غروب آفتاب دخترك دوباره به خانه دكتر راد آمده و شلنگ امانت گرفته را باز پس داد و هيراد را يشتر در فكر خود فرو برد
هيراد تا شب و هنگامي كه به سرزمين خواب فرو رفت به ان دخترك مي انديشيد و همين سبب شد متوجه نگاههاي نگران پدرش كه با غم او را مي نگريست نشود
اين دست سرنوشت بود كه مسير زندگي هيراد را تغيير مي داد و او را در ابتداي ورود به جاده پر پيج و خم عشق مي گذاشت. فرشته سرنوشت به هيراد چشم دوخته و با قلمي كه در دست داشت فصل جديدي از داستان زندگي او را بر صفحه اي از صفحات دفتر سرنوشتش مي نوشت.

sorna
01-11-2012, 09:47 PM
قسمت پنجم

صبح روز بعد هيراد زودتر از هر روز از خواب برخاست وقتي پس از رسيدگي به نظافت صبح گاهي در آشپخانه به مادرش پيوست.
سهيلا مدتي چهره او را زير نگاههاي خود گرفت و سپس پرسيد:
- هيراد ..... چرا چشمات پف كرده و قرمز شده؟!
هيراد همينطور كه لقمه هاي نان و پنير را در دهان مي گذاشت گفت:
- چيزي نيست، ديشب خوب نخوابيدم، دير خوابم برد
سهپلا پپرسيد:
- چرا؟
- نمي دونم فكراي درهم و برهم توي مغزم مي آومد و نمي ذاشت بخوابم
سهيلا با خود انديشيد:
(( فكر رفتن به امريكا بدجوري مغزش رو مشغول كرده ديشب تا صبح داشته واسه خودش از امريكا كاخ مي ساخته اين بچه فكر مي كنه اونجا سرزمين ارزوهاست.... بهتره يه مدت به حال خودش باشه....))
و پس از آن بدون اينكه مطلب ديگري بگويد روبروي هيراد نشست و صبحانه خوردن او را به تماشا گرفت. هيراد بعد از اينكه صبحانه اش را به پايان رساند كمي چشمانش را ماليد و گفت:
- آخيش ، خواب از سرم پريد انگار يه مشت خاك پاشيده بودن توي چشمام
سهيلا لبخندي زد هيراد از جايش برخاست فنجان چاي شيرين را كه تهي گشته بود برداشت و آن را در ظرف شويي گذاشت سپس بي اراده به سوي پنجره مشرف به خيابان آشپزخانه رفت و به بيرون نگاه كرد پس از چند ثانيه گفت:
- مث اينكه هنوز همسايه هاي جديد اثاث نياوردن.
- چطور مگه:؟
- خونه خانم كمالي اينا خيلي سوت و كوره
- صبح به اين زودي كه كسي اثاث نمي آيره...معمولان نزديكاي ظهر اثاثيه ميارن
هيراد چيزي نگفت و به اتاق خصوصي اش رفت
شب گذشته از لحظه اي كه به رختخواب خزيده بود چيزي جز تصوير همسايه جديد كه چون فرشته اي مقابل در خانه ايستاده بود ذهنش را مشغول نكرد . درسرزمين روياهايش دخترك را مي ديد كه با چشمان عسلي رنگ پر تلالواش به او نگاه دوخته و لبان زيبايش به رويش لبخند پر مهري مي پاشند.
خودش را در كنار او مي ديد كه دست در دست هم در جاده سر سبزي قدم زنان پيش مي روند و در گوش يكديگر نجوا سر داده اند با زنده شدن اين تصاوير و روياها در ذهن هيراد طوفاني در گرفته بود و قلبش را حظ دلچسبي در بر مي گرفت... پس از نيمه شب هر لحظه واقعي تر مي شدند به ناگاه هيراد احساس كرد قلبش فرو مي ريزد و هر چه اين وضعيت ادامه مي يافت حال غريبي بر او مستولي مي گشت اين حال مدتي ادامه يافت تا اينكه دامن گرم و نرم خواب او را ارام ارام در چنگ خود كشيد و او به سرزمين روياها فرو رفت.
هيراد كه تا آن روز سرنوشت ساز زندگي اش هيچ گونه آشنايي با عشق نداشت و تنها قصه هايي از عشق و عاشقي شنيده و خوانده بود در آن لحظات شب متوجه قدمهاي نرم و ارام عشق كه با ملايمت گام به سرزمين سينه گرمش مي گذاشت نشد. هيراد نمي دانست اين شور شگفتي كه با زنده شدن تصوير دختري كه حتي نامش را نمي دانست به سراسر وجودش حال شورانگيزي مي ريزد چيست و از چه نشات مي گيرد و از آنجا كه درك اين حالات برايش دشوار بود جوانه زيبايي عشق كه از خاگك قلبش به ارامي سر به بيرون كشيده و رفته رفته تلاش مي كرد تا بر پا بايستد را نديد...هر چند كه اين جوانه از خون قلب هيراد كه براي نخستين بار طعم عشق را مي چشيد آبياري مي شد.
هيراد با همين حال غريب و زيبا خود را به پنجه گرم و نرم خواب سپرد و اينك كه صبح فرا رسيده و او بر روي تخت خوابش دراز كشيده و كتاب مي خواند دوباره همين حال بر قلبش حمله ور شد.
او بي تاب بود قرار و آرام نداشت و انتظار كسي را مي كشيد اما خودش نمي دانست در انتظار كيست...جندين بار از جايشبرخاست و از اتاق بيرون رفت بي اراده خود را به پنجره مشرف به خيابان و خانه روبرو كشاند و به آن خانه نگريست و دوباره به اتاق خوابش باز گشت.
دلهره سنگيني در وجودش احساس مي رد كه سبب مي شد از انچه مي خواند هيچ نفهمد ان روز فكر سفر و مهاجرت نيز از مغزش رخت بربسته ميدان را براي تاخت و تاز سوار توسن سركش عشق خالي گذاشته بود
سهيلا كه تا كنون فرزندش را تا اين اندازه بي قرار نديده بود در يكي از دفعاتي كه او را كنار پنجره ايستاده ديد گفت:
- هيراد ....چته مادر؟ منتظر كسي هستي؟ چرا همه ش ميري جلوي پنجره؟
- راستش نمي دونم چمه.... نمي تونم يه جا بند شم. انگار دلم داره قل قل مي زنه....
سهيلا خنديد و گفت:
- خب فتيله شو بيار پائين كه قل نزنه....
ساعتي گذشت و ظهر نزديك شد. سهيلا مشغول اماده كردن ناهار بود كه هيراد براي چندمين بار به آشپزخانه آمد و از پنجره خيابان را نگريست ناگهان ذوق زده گفت:
- ا ....ا .... مامان اثاث اوردن...
- به سلامتي.... تو جرا وايسادي كشيك مي دي؟
و خنديد...هيراد مدتي فكر كرد و چيزي نگفت ، اما پس از چند لحظه با عجله تقريبا فرياد كشيد
- مامان بدو... بدو بيا ببين.....
سهيلا پرسيد:
- چي رو ببينم؟ چي شده؟
هيراد همينطورك ه از پنچره بيرون را مي نگريست به تندي گفت:
- بيا ديگه ، الان مي ره ها.
- كي مي ره؟
- بابا ... دختره مي گم بيا و دختره رو ببين
دخترك كه با اتومبيل بعدي رسيده بود پياده شد و همانند زن كامل خانه داري شرو ع به ضبط و ربط امور كرد. شوق به زندگي و بشاشيت از رخسار همچون ماه دختر مي باريد و از حركاتش نمايان بود كه از مديريت بسيار خوبي بر خوردار است.
در اين فاصله سهيلا خودش را به كنار پنجره رساند و گفت:
- بچه جون زشته مردم فكر مي كنن كلانتر محلي....
اما هيراد كه گوشش به اين حرفها بدهكار نبود گفت:
- اوناهاش نگاش كن، ببين چه خوشكله......
ناگهان سهيلا خنده بلندي سر داد و در ميان خنده هايش گفت:
- پس بگو از صبح ده دفعه اومدي جلوي پنجره و رفتي منتظره دختر همسايه بودي...؟!
هيراد كه گويي حرف مادرش را نشنيده و يا با جمله او به علت التهابهايش پي برده ، جوابي نداد و محو تماشاي حركات دخترك شد.
سهيلا دوباره به سراغ كارهايش رفت ، اما پس از گذشت مدت كوتاهي خطاب به هيراد گفت:
- اين كاري كه تو داري مي كني خيلي زشته. اگه همون دختره چند بار از جلوي پنجره رد بشه و تو رو اونجا ببينه فكر مي كنه تو فضولي .... ابروت مي ره ها
هيراد با خود انديشيد:
(( مامان راست مي گه .... اصلا چرا من نشستم اينجا و دارم اثاث اونارو تماشا مي كنم؟ بهتره برم دنبال كارم....))
سپس از جايش برخاست به مادرش لبخندي زد و به اتاقش رفت.... اما نيرويي او را به سوي پنجره مي كشيد.... نيرويي كه هيراد شب هنگام زماني كه تاريكي ادر سياهش را بر سر شهر كشيد دريافت كه تنها از وجود آن دختر نشات مي گيرد نه چيز ديگر.....
آن شب وقتي خانواده سه نفره دكتر راد دور ميز شام جمع شده و شام مي خوردند تنها كلماتي كه از ميان لبانشان خارج مي شد پيرامون همسايه هاي جديد و رفتار ان دختر بود... و زماني كه دكتر راد و همسرش تنها شدند دكتر پرسيد:
- سهيلا چه خبر؟ هيراد ديگر حرفي از رفتن نزد؟
- فعلا كه ديگه حرفي نمي زنه. ذهنش بدجوري مشغول همسايه جديد شده.
- نمي دونم كي تو مغزش انداخته كه بره خارج اون كه زياد اخل دوست و رفيق بازي نيست و پس از مدتي سكوت افزود:
- من توي اين دو روز فكرامو كردم
- چه فكري بيژن؟!
- اين بچه همه زندگي من و توئه ...اگه اون نباشه من مي ميرم. تصميم گرفتم اگه نتونستم جلوي رفتنشو بگيرم هر چي داريم و نداريم رو مي فروشيم و ما هم باهاش ميريم...

sorna
01-11-2012, 09:47 PM
قسمت ششم

يك هفته از اثاث كشي همسايه هاي جديد به خانه آقاي كمالي مي گذشت چند روز نخست هيراد با بي قراري مرتبا چشم به در خانه روبرو داشت تا شايد دختر همسايه را ببيند اما موفق به ديدار نشد. ارام ارام التهاب تب ديدار در هيراد رو به كم شدن نهاده و مي كوشيد نسبت به اين امر خود را بي تفاوت نشان دهد چرا كه هيراد پس از مدتي پي برده بود تحولات جديد دروني اش به دختري كه چند روز پيش جلوي در خانه شان ديده بود ختم مي شود و از انجا كه تا آن روز تجربه اي در رابطه با ارتباط با جنس مخالف نداشت از اين امر هراس به دلش افتاده بود.
خانواده كمالي دو پسر و يك دختر داشتند كه پسر بزرگ و دخترشان ازدواج كرده و پسر كوچكترشان كهدرست هم سن و سال هيراد بود و شهاب نام داشت با پدر و مادرش زندگي مي كرد.
شهاب پسري خوش رو و آرام بود كه از كودكي با هيراد دوستي صميمانه اي داشتند و حتي در برخي از پايه هاي تحصيلي هم كلاس بودند ، اما از انجا كه هيراد پس از اخذ ديپلم داوطلبانه به خدمت نظام اعزام شد و شهاب ترجيح داد به تحصيلاتش ادامه دهد اينك او دانشجوي رشته برق الكترونيك گشته و در تابستان گرم انسال در تعطيلات ميان ترم به سر مي برد
شهاب و هيراد اكثر اوقات فراغتشان را در كنار هم بودند و بهمين دليل خانواده دكتر راد و آقاي كمالي نيز با هم رفت و آمد نزديكي داشتند.
پس از اينكه يك هفته از اوردن اثاث مستاجرين جديد به خانه كمالي ها گذشت. روزي هيراد براي ديدن شهاب به خانه آنها رفت.
عقربه هاي ساعت ده صبح را نشان مي دادند كه هيراد در اتاق خصوصي شهاب روبروي او نشسته و با هم از هر دري سخن مي گفتند.
مادر شهاب نيز گهگاه سري به آنها مي زد و وسايل پذيرايي شان را فراهم مي آورد.
پس از چندي كه آندو با يكديگر گرم صحبت بودند هيراد پرسيد:
- راستي شهاب اين همسايه هاي جديدتون چطورن؟
- چطور مگه؟
- منطورم اينه كه چه جور آدمايي هستن؟
- آدماي خوبين،ق ساكت و بي ازارن، از موقعي كه اومدن خونه ما من فقط يكي دو دفعه يكي از پسراشونو ديدم اسمش تورج خيلي خوش برخورد و مبادي ادابن.
- بقيه شون چي؟ اونا چطورن؟
- يه پسر بزرگتر دارن كه فكر مي كنم حدود بيست سالشه اسمش ايرج اون تورج هم فكر مي كنم هفده ، هچده سالشه يه دخترم دارن كه هنوز نمي دونم چند سالشه و اسمش چيه...
هيراد جمله شهاب را قطع كرد و گفت:
- اره دختره رو ديدم اونروز كه مي خواستن خونه رو تميز كنن اومده بود خونه ما شيلنگ بگيره .... خودمونيم عجب دختر قشنگي يه ، جلوي در ماتم برده بود
- پس بگو براي چي رفتي تو سراونا.. حتما يه فكرايي افتاده توي سرت...
وقتي اين جمله از دهان شهاب خارج شد . هيراد كمي به فكر فرو رفت، با خود انديشيد كه حتما در درونش اتفاقاتي رخ داده كه تا اين اندازه كنجكاو بدست اوردن اطلاعات درباره ان دختر است. اين التهابات ند روزه اخير همه از فكر ان دختر نشات مي گرفت و سبب مي شد فكر ديگري ذهنش را به بازي نگيرد از اين رو به دوست قديمي اش گفت:
- تو كه غريبه نيستي... راستش رو بخواي از روزي كه ديدمش يه چيزي توي دلم همه ش داره تكون مي خوره كه تا قبل از ديدن اون احساسش نكرده بودم. همه ش دلم مي خواد دوباره ببينمش نمي دونم اين چه جور احساسي يه كه توي اين چند روز دارم....
شهاب گفت:
- خب حتما ازش خوشت اومده كه اين حال رو داري با يه نگاه مهرش به دلت نشسته البته از حق نگذريم خيلي قشنگ و تو دل بروئه....
هيراد بي تابانه گفت:
- قشنگ چيه يه فرشته س مث عروسك مي مونه ادمو ديوونه مي كنه...
و پس از مكث كوتاهي افزود:
- شهاب نمي دوني نامزدي دوست پسري چيزي توي اين حرفا داره يا نه؟
- والا نمي دونم گفتم كه خيلي اروم و بي سر و صدان فقط اون شب دومي كه اثاث اورده بودن با مامان و باب يه ساعت رفتيم خونه شون و منم بيشتر داشتم با پسراشون حرف مي زدم چيزي از اين حرفا كه تو مي پرسي دستگيرم نشد ، اما راحت مي تونم ته و توي اينايي كه مي خواي رو از طريق اون داداشش در بيارم.
در همين حين خانم كمالي به اتاق شهاب وارد شد و خنده كنان گفت:
- هيراد جون ، چند وقت پيدات نبود....
- مشغول درس خواندن بودم مي خواستم توي كنكور سال ديگه شركت كنم اما....
- اما چي؟ مگه ديگه نمي خواي شركت كني؟
- حقيقتش اينه كه تصميم گرفتم برم امريكا كنكور نمي دم.
- امريكا براي چي؟ هر كاري مي خواي بكني همين جا بكن توي مملكت غريب مگه چي خير مي كنن كه همه مي خوان برن؟
خانم كمالي گفت:
- البته بد فكري م نيست. شما بيشتر فاميلاتون امريكان. تو هم بري برات بد نمي شه. يه موقع ديدي آقاي دكتر و مامانت م اومدن.
هيراد گفت:
- بله منم همين طور فكر مي كنم تازه اونجا براي تحصيل خيلي بهتر از اينجاست.
خانم كمالي گفت:
- حالا ديگه از اين حرفا بگذريم چند وقته دور هم جمع نشديم دلم مي خواد امشب با بابا و مامان بياين خونه ما .... خودمم به مامانت زنگ مي زنم ولي اول از تو پرسيدم كه بدونم امشب جايي كاري ندارين؟
هيراد گفت:
- فكر نمي كنم كاري داشته باشيم خيلي خوشحال مي شيم بيايم خونه شما...
و پس از مدتي افزود
- اصلا شما بياين خونه ما اينجا و اونجا نداره
اين تعارف ها رو از كي ياد گرفتي
و همينطور كه از در اتاق خارج مي شد ادامه داد:
- الان به مامانت زنگ مي زنم و براي شام دعوتتون مي كنم.

sorna
01-11-2012, 09:48 PM
قسمت هفتم

شب از راه رسيد و خانواده دكتر راد با دعوت قبلي به منزل آقاي كمالي رفتند هر كس با هم كلام خود مشغول صحبت بود.
دكتر راد به آقاي كمالي گفت:
- آقا قدم همسايه هاي جديد مبارك، انشا الله قدمشون خير باشه...
آقاي كمالي لبخندي زد و گفت:
- سلامت باشي دكتر به هر كسي نمي شه اعتماد كرد و اوردش توي خونه براي همين يه مدت خونه خالي افتاد تا اينا اومدن خونواده خوب و ساكتي هستن. فاميليشون يزداني يه. آقاي يزداني رئيس يكي از قسمتهاي مهم يكي از كارخونه هاي دولتي يه . رويهم رفته آدماي مثبتي هستن.
دكتر گفت:
- مباركتون باشه خود شما خانواده خوبي هستين و مستاجرهاي خوبي هم نصيبتون شده
آقاي كمالي پرسيد:
- دكتر براي هيراد جه تصميمي داري؟ حالا كه ديگه چند ماهه سربازي ش هم تموم شده برنامه ت چيه؟
چهره دكتر كمي در هم فرو رفت و پس از سكوت كوتاهي پاسخ داد:
- والا چي بگم..... معلوم نيست كي زير پاش نشسته كه فكر خارج رفتن افتاده توي سرش. اول قرار بود درس بخونه ، كنكور بده و به تحصيلش مشغول بشه ولي يه دفعه داره زمزمه خارج رفتن مي كنه
- شما كه موقعيتش رو دارين چرا نمي فرستينش ؟
- وقتي خودم بالاي سرش نباشم مرتب نگرانشم اون هنوز خيلي جوونتر از اينه كه بتونه خوب رو از بد تشخيص بده و گليمش رو از آب بكشه بيرون...
- اين كه غصه نداره خودتونم باهاش برين آينده اش اونجا تضمينه....
دكتر گفت:
- كجا بريم؟ توي مملكت غريب. چه كاري از دستمون بر مياد؟ چرا وطم خودمونو كه توش با آرامش و خوشي زندگي مي كنيم ول كنيم و بريم يه كشور غريب؟ درسته من توي امريكا تحصيل كردم درسته امكانات اونجا خيلي بيشتر از اينجاست، ولي منم توي همين كشور خودمون تموم وسايل اسايش و رفاه رو براي زن و بچه م فراهم كردم....
در همين حين كه دكتر راد و آقاي كمالي گرم بحث بودند هيراد و شهاب نيز با هم گفتگو مي كردند
هيراد مي گفت:
- شهاب كاش مي شد يه جوري ارتباط منو با بچه هاي آقاي يزداني راه بندازي
- چه جوري؟ مگه اينكه يه مدتي خودم با پسراشون رفت و آمد كنم و بعد تو رو هم بيارم قاطي ماجرا....
- تو فكر مي كني اينجوري بتونم قاپ دختره رو بدزدم؟
- اون ديگه بستگي به زرنگي خودت داره... اگه بتوني با برادراش رفيق بشي شايد يه طورايي پات توي خونه شون باز بشه.
در اين زمان خانم كمالي و سهيلا كه در آشپزخانه گرم صحبت و اماده كردن شام بودند با هم به سالن پذيرايي آمدند و خانم كمالي گفت
- بفرمائين شام حاضرهخ...شام سرد ميشه.....
دكتر با لبخند گفت:
- اسباب زحمت ... حسابي افتادين توي دردسر.
آقاي كمالي گفت:
- اين چه حرفيه مي زني دكتر ، غرض اين بود كه دور هم جمع بشيم ، حالا چه فرقي مي كنه شام رو با هم بخوريم يا نه ، اينها همش بهانه س براي اينكه بيشتر كنار هم باشيم.
و بعد دست دكتر را گرفت و به طرف آشپزخانه كه ميز شام در انجا آماده بود به راه افتاد. شهاب و هيراد هم به دنبالشان رفتند و اين جمع شش نفره دور ميز كوچك آشپزخانه گردهم نشستند و سرگرم صرف شام شدند.
باقالا پلو با مرغ و خورش قيمه غذاهايي بود كه ميهمانان با آنها پذيرايي مي شدند. در طول صرف شام آن جمع كوچك مرتب با هم شوخي مي كردند و مي خنديديند و از هر دري حرف مي زدند.
پس از به پايان رسيدن شام مردها با تشكر از خانم كمالي بخاطر غذاهاي خوشمزه و لذيذش مشغول جمع آمري ميز و شستن ظروف شدند. سپس خانم كمالي و به همراهش سهيلا با سيني اي به جمع شوهر و فرزندانشان پيوستند.
همينطور كه آنها چاي مي نوشيدند صداي زنگ تلفن توجهشان را جلب كرد آقاي كمالي از جايش برخاست گوشي تلفن را برداشت و پس از اينكه سلام و احوالپرسي گرمي كرد گفت:
- خواهش مي كنم قدمتون روي چشم اين حرفا چيه نه خير فقط آقاي دكتر راد همسايه روبرو با خانم و پسرشون اينجا هستن اختيار دارين مزاجم چيه درخ دمتتون هستيم خيلي هم خوشحال مي شيم.
و پس از خداحافظي گوشي را گذاشت بعد رو به ديگران كرد و گفت:
- آقاي يزداني بود مي خوان بيان بازديد ما رو پس بدن.
دكتر نيم خيز شد و گفت:
- پس ما ديگه مرخص مي شيم....
هيراد كه ابتدا از شنيدن خبر ديدار با آقاي يزداني و خانواده دلش در سينه با شتاب تر از چند لحظه پيش مي كوبيد اينك با جمله اي كه از دهان پدرش خارج شد به ناگاه دست و پايش را گم كرد و رنگش پريد، چرا كه او يك هفته براي فرا رسيدن چنين موقعيتي لحظه شماري مي كرد... اما با جوابي كه آقاي كمالي به دكتر داد هيراد نفس راحتي كشيد
- كحا به اين زودي اتفاقا ادماي خوبي ن بدنيست باهاشون آشنا بشين.
دكتر ديگر چيزي نگفت و بر جايش نشست.. سهيلا مشغول پوست كندن ميوه بود و خانم كمالي شروع به جمع آوري مختصري كرد.
شهاب نگاه پر معنايي به هيراد انداخت و گفت:
- پسر بهترين موقعيته بهتره قدرش رو بدوني...
هيراد كه هيچ گونه تجربه اي در اين زمينه نداشت گفت:
- شهاب تو بايد كمكم كني من نمي دونم بايد چكار كنم
- حالا بذار بيان ببينم وضعيت چه جوري مي شه بعد بهت مي گم....فقط حواست باشه خجالت و اين حرفارو بذار كنار اين دختر هم مث همه آدماي ديگه س درست مث هميشه كه زود با همه گرم مي گيري و بر خوردت حرف نداره باش...
هيراد با شنيدن حرفهاي شهاب قوت قلبي نسبي گرفت و مصمم شد به هر شكل ممكن ارتباطي با دختري كه با يك نگاه دل از كفش ربوده بود بر قرار كند.
مدتي گذشت و بعد صداي زنگ در ورودي خانه بر خاست شهاب از جايش بلند شد به سوي در رفت آنرا گشود و با سلامي گرم همسايه هاي جديد را به داخل خانه دعوت كرد.
به دنبالش تعارف هاي شهاب مردي كه حدود چهل و چند ساله به نظر مي رسيد به همراه زني جوان و همان دختري كه هيراد در انتظار ديدارش مي سوخت قدم به داخل خانه گذاشتند وقتي به خانه وارد شدند هيراد مدتي بهت زده خيره به دخترك نگريست اما بعد از مدت كوتاهي كه خودش را بازيافت تصميم گرفت همانطور كه شهاب گفته بود عمل كند. پس از خود مسلط گشت و با برخوردي بسيار خوب و عالي با آنها احوالپرسي كرد.
آقاي كمالي دو خانواده را بهم معرفي نمود و هر كس روي مبلي نشست . در اين زمان شهاب پرسيد:
- پس ايرج و تورج كجان؟
خانم يزداني با عشوه اي كه در حركاتش مشهور بود پاسخ داد:
- پسر عموشون اومده بود خونه ما موندن پيش اون اشاالله يه وقت ديگه خدمت مي رسن
- اختيار دارين خدمت از ماست انشاالله من و دوستم هيراد به زودي باهاشون دوست مي شيم و رفت و امد مي كنيم.
شهاب سعي داشت با عنوان كردن نام هيراد او را كاملا مطرح كند
خانم يزداني گفت:
- هر وقت تشريف بيارين قدمتون روي چشم ماست
و خنده ريزي كرد...
مدتي كوتاهي گذشت تازه واردين با محيط خو گرفتند و صحبت ميان مردان خانواده ها گل انداخت و مادران نيز به ارامي شروع به سخن گفتن كرده و حرفهاي زنانه مي زندند اما بچه ها ساكت نشسته و در هيچ كدام از بحث ها مداخله نمي كردند.
هيراد با هر نگاهي كه با ترس و لرز به چهره دخترك مي انداخت دل در سينه اش فرو مي ريخت و با آنهمه تبحري كه در برقراري ارتباط اجتماعي داشت از آغاز صحبت با دختر خانواده يزداني عاجز بود
پس از چند دقيقه شهاب كه سكوت حاكم ميان جمع كوچك سه نفره خودشان را ديد به ارامي خطاب به دختر همسايه گفت
- خيلي خوش اومدين چه كار خوبي كردين كه شمام تشريف اوردين
دخترك لبخندي زد و گفت:
- خواهش مي كنم وظيفه م بود.
دخترك بسيار خوش رو بود و خنده از روي لبانش دور نمي شد چهره روشن و مهتابي اش با پوست سپيد و گونه هاي صورتي و لبهاي گوشتي سرخ رنگش به زيبايي تمام عيار چشمان عاشق كشش مي افزود و گيسوان خرماي يرنگش كه ازادانه بر روي شانه هايش رها بود شراري از عشق در دل هر صاحب ذوقي برپا مي ساخت
شهاب گفت:
- اتفاقا پيش پاي شما داشتيم با دوستم هيراد درباره شما حرف مي زديم
- دختر نگاه پر مهري به هيراد انداخت و خطاب به او كه ساكت بود گفت:
- - درباره من چي مي گفتين؟
هيراد كوشيد تا بر خودش تسلط يابد سپس گفت:
- صحبت از برخورد بسيار عالي شما بود...اون روز كه اومدين خونه ما به قدري خوش برخورد بودين كه من شيفته شما شدم.
دخترك دوباره خنديد و گفت:
- اتفاقا منم از شما خيلي خوشم اومد واقعا پسر برازنده اي هستين.
در اين لحظه شهاب كه مي ديد خود به خود هيراد و دختر همسايه با هم جفت شده اند ترجيح داد براي مدتي انها را تنها بگذارد پس گفت:
- چند لحظه منو مي بخشين كه تنهاتون مي ذارم....
بعد از جايش برخاست و به سوي اتاق خودش روان شد.
هيراد كه به ناگاه احساس مي كرد كه از وجود دخترك چنان حرارتي به تنش مي ريزد كه به سختي او را مي سوزاند تصميم گرفت پرسشي را كه در طول مدت زماني كه او را ديده بود تا به حال مغزش را به خود مشغول داشته با وي مطرح كند سپس نگاهي سرشار از محبت به او انداخت و پرسيد:
- منو مي بخشين خانم مي تونم بپرسم اسم شما چيه؟
دخترك كه لبخند از روي لبانش محو نمي شد سرش را با حالت زيبايي به سوي هيراد چرخاند و گفت:
- گلناز اسم من گلنازه....
هيراد زير لب گفت:
- گلناز ؟ چه اسم قشنگي اين اسم واقعا برازنده شماست....
سپس مكث كوتاهي كرد و به ارامي افزود:
- شما واقعا مث گل نازين...
گلناز خنديد و گفت:
- شما لطف دارين اين محبت شمارو مي رسونه
- چند سالتونه؟
- تازه شونزده سالم تموم شده رفتم توي هفده سال.
هيراد با تعجب گفت:
- اصلا بهتون نمي ياد. ماشاالله استخون بندي درشتي دارين چهره تونم بزرگتر از سنتون نشون مي ده... البته ته صورتتون پيداس كه تازه پا به سنين جوووني گذاشتين.
گلناز لبخندي زد و پرسيد:
- بهم مي خوره چند سالم باشه؟
- چي بگم...شايد حدود بيست بهتون بخوره.
- شما چند سالتونه؟
- منم توي بيست و دو سال هستم
- ولي شما جوونتر به نظر مي رسين... كارتون چيه ؟ تحصيل مي كنين؟
هيراد پاسخ داد:
- چند ماهه سربازي م تموم شده داشتم براي كنكور درس مي خوندم اما يهو هوس خارج رفتن افتاد به سرم الان م بلاتكليفم....
گلناز اخمي كرد و گفت:
- خارج براي چي؟ من شنيده بودم پدر شما دكتر هستن شما كه نبايد مشكلي داشته باشين.
هيراد بي اراده جواب داد:
- نمي دونم چطور اين فكر به سرم افتاد، اما از وقتي شما رو ديدم در تصميم گيري سست شدم.
گلناز لبخندي زد و چيزي نگفت پس از آن شهاب دوباره به جمع انان پيوست و گفت:
- معذرت مي خوام بايد يه جا زنگ مي زدم دير مي شد...
گلناز با عشوه گفت:
- اختيار دارين عوضش من با آقا هيراد حسابي آشنا شدم
سپس رو به هيراد كرد و ادامه داد:
- راستي اسم شما هيراده ديگه؟
هيراد نگاهش را به نگاه شيرين گلناز دوخت و پاسخ داد:
- بله گلناز خانم من هيراد هستم....
شهاب با شيطنت گفت:
- هيراد و گلناز .... چقدر بهم ميان....
با شنيدن اين جمله رنگ از رخسار هيراد پريد و گلناز نيز از شرم سرخ شد.
سپس صداي آقاي يزداني به گوشهاي جوانشان ريخت كه خطاب به همسرش مي گفت:
- خب شكوه خانم اگه آماده هستين اجازه مرحصي بگيريم..
آقاي يزداني مرد با قد متوسط و لاغر اندام بود و چهره گندمگون ريش پرفسوري و سري كم مو داشت كه موهاي دور سرش جو گندمي گشته بود سيمايش آرام و كمي اخم الود به نظر مي رسيد.
مادر گلناز نيز زني زيبا تقريبا هم قد شوهرش با چهره اي گرد و سپيد بود و تا حدودي شباهتش به گلناز سبب مي شد اگر كسي انها را نشناسد تصور كند انها خواهر هستند... به صورتش كه دقيق مي شدي بيش از سي و هفت هشت سال نداشت....
مادر گلناز لبخندي زد و با ناز گفت:
- من كه نمي تونم از خانم كمالي و خانم دكتر دل بكنم.....
سپس رو به هم كلامهايش كرد و ادامه داد :
- اجازه مي فرمائين؟
خانم كمالي گفت:
- تازه صحبتهامون گرم شده بود آقاي يزداني...
آقاي يزداني گفت:
- ديگه دير وقته با اجازه مرخص مي شيم فرصت زياده و راهمون م نزديكه، انشاالله در خدمتتون هستيم.
سپس رو به دكتر راد كرد و افزود:
-آقاي دكتر به همراه آقاي كمالي و خانواده منزل ما تشريف بيارين
دكتر گفت:
- ما هم خوشحال مي شيم در خدمتتون باشيم.
سپس آنها از جايشان برخاستند و پس از خداحافظي با همه به سوي در رفتند وقتي گلناز دستش را براي خداحافظي به سوي هيراد دراز كرد دست او را محكم در دستش فشرد و گفت:
- آقا هيراد خوشحال مي شم اگه بيشتر باهاتون آشنا بشم.
با اين جمله گويي قلب هيراد در سينه اش فشرده شد و به آرامي پاسخ داد:
- منم همينطور
و بي اراده گفت:
- شما خيلي زيبائين....
گلناز ديگر چيزي نگفت و به دنبال پدر و مادرش از در خارج شد....
آن شب شب سرنوشت گلناز و هيراد بود و فرشته سرنوشت نخستين فصل كتاب سرنوشت اشقانه پر فراز و نشيب آنها را به پايان رساند و به آرامي كتاب سرنوشت را برايشان ورق زد....

sorna
01-11-2012, 09:48 PM
قسمت هشتم

وقي گلناز به خانه بازگشت حال ديگري داشت . نمي دانست چه چيز در درونش مي جوشد و او را به شوق مي آورد به قدري شور داشت كه خنده از روي لبانش دور نمي شد
نمي ساعتي در كنار برادران و پسر عمويش نشست و با هم به شوخي و خنده پرداختند و پس از ان گلناز به بهانه خواب به اتاق خودش رفت و در بستر خزيد اما خود بخوبي مي دانست كه خواب به چشمانش نخواهد آمد و تصوير دلنشين هيراد پسر يكي يكدانه همسايه روبرو از مقابل ديدگانش محو نخواهد شد بنابراين دل به اين روياي شيرين سپرد و تا صبح خودش را در كنار او سوار بر توسن سپيد عشق مي ديد كه در حال تاخت و تاز در دشت سرسبز محبت بودند
آري گلناز هم عاشق شده بود و لحظه اي ارام نداشت او در آن لحظات لذتي وصف ناشدني از بيداري از عشق مي برد و اين شور و حال او را با خود به جايي برد كه با آن سن و سال كم هرگز حتي فكرش را نيز نمي توانست بكند
گلناز خودش را در كنار هيراد در لباس سپيد عروس مي ديد كه بازو در بازوي هم قدم بر مي داشتند به وجود همديگر افتخار مي كردند و به مدعويني كه به مراسم عروسي شان آمده بودند خوش آمد مي گفتند.
از اين رويا لبخندي شيرين بر روي لبانش شكفته شده و در پوست خود نمي گنجيد...
در گوشه اي از اتاقش فرشته مهربان سر نوشت كه گاه خود بر سرنوشت تلخي كه بر سر راه برخي انسان ها قرار مي دهد باران غم مي ريزد نشسته و چشم به اين صحنه هاي دلپذير عاشقانه داشت و گهگاه به رواياي شيرين گلناز در دل با لذت مي خنديد.... در ان زمان او تنها كسي بود كه در دمدمه هاي طلوع خورشيد نجواي درون گلناز را شنيد و از تصميمش خبردار شد
گلناز درست همزمان با اولين تشعشعات خورشيد كه خبر از فرا رسيدن صبح مي داد در دل با خود پيمان بست
(( به هر ترتيب ممكن خودم ارتباطم رو با هيراد برقرار مي كنم اون بايد بدونه چقدر خودشو توي دلم جا كرده اينقدر خودمو سر راهش قرار مي دم كه خودش پي به عشق توي قلبم ببره از نگاهش خوندم كه دل اونم پيش من گيره، ولي نمي تونم صبر كنم تا اون پاپيش بذاره خودم با كارام بهش ابراز عشق مي كنم كاري مي كنم كه فرار از عشق من و رفتن به خارج براش غير ممكن بشه))
و اينگونه دخترك عاشق پيشه و پر احساس قصه ما تصميم سرنوشت ساز خود را گرفت تا بدينوسيله بر مهمترين بخش زندگي خودش و پسرك با عاطفه داستان مهر تاييد نشانده شود....
هيراد نيز از حال مشابهي برخوردار بود او نيز پس از اينكه گلناز و خانواده اش منزل كمالي را ترك گفتند ديگر از سخنان سايرين هيچ نمي شنيد تصوير پري وش گلناز كه به عروسكهاي بسيار زيبا مي مانست دست از سرش بر نمي داشت
تا زماني كه به خانه خودشان بازگشتند ديگر حتي جمله اي با شهاب سخن نگفت در خلسه عميقي فرو رفته و به گلناز مي انديشيد و تا زماني كه در اتاق خصوصي اش در بستر آرميد اين وضعيت ادامه داشت
هيراد گلناز را مي ديد كه خنده كنان دستهايش را چون دو بال فرشتگان به طرفين گشوده و به سوي او مي دود و زماني كه بهم مي رسند درهم فرو مي رند تو گويي با هم يكي گشته اند...آري گلناز همه زواياي قلب و روح هيراد را به تسخير خود در آورده و با ديدار ان شب او را به قدري اسير عشق خود ساخته بود كه انگار هيراد سالهاست با عشقش آشناست...
هيراد در دل زمزمه مي كرد
(( گلناز .... گلناز ... عجب اسم قشنگي نمي دونم كي اين اسم با مسما رو براش انتخاب كرده مگه پدر و مادرش مي دونستن دخترشون توي اين سن و سال واقعا مث گل ناز قشنگ و معصوم مي شد....ماشاالله عجب وقاري داشت با اين حال كه تازه از نوجووني به مرز جووني پاگذاشته و هنوز روي مرز وايساده اصلا بهش نمي خورد رفتاارش تا اين اندازه پخته باشه....))
هيراد هم تا سپيده صبح نخفت... باور اينكه گلناز نيز نسبت به او تا ان حد تمايل و اشتياق نشان داده باشد كه هيراد به راحتي نسبت به او اميدوار شود. برايش سخت و دشوار بود. گاه دچار دوگانگي انديشه مي شد و تصور مي كرد از انجا كه او تا ان اندازه به عشق ان دختر افسانه اي روياهايش دچار گشته پس اين تفكر به مغزش خطور كرده كه دخترك نيز نسبت با او تمايل دارد، اما در دل به خود نهيب مي زد كه گلناز مال منست و دير يا زود او را تصاحب خواهم كرد....
با خود انديشيد:
(( هر جور شده نظرش رو نسبت به خودم حلب مي كنم بايد خجالت و اين حرفارو كنار بذارم گور باباي كم رويي من كه تا حالا تنها چيزي كه نبودم خجالتي بوده بايد يه جوري راهشو پيدا كنم و وارد قلبش بشم...بعدش به بابا مي گم كار هر دومونو درست كنه با هم مي ريم امريكا و خوشبخت مي شيم...
اما پس از مدتي دوباره فكر كرد
(( شايد اون دلش نخواد از خانواده اش جدا بشه و با من بياد آمريكا... اونوقت چگار كنم؟ شايدم به دوتايي ما با هم ويزاي امريكا ندن توي اون شرايط بايد چه كنم؟
درست در زماني كه خورشيد از پشت كوههاي سر به فلك كشيده از بستر خواب بيدار شد هيراد نيز تصميم خود را گرفت و قطره اشكي از گوشه مژگانش بر گونه هايش غلطيد...
او تصميم گرفت كه با برقراري ارتباط با گلناز كه اينك در دلش اتشفشاني از عشق بر پا كرده بود سرنوشت خودش و او را تغير ندهد و هر طور كه هست با احساساتش كنار بيايد اما....
فرشته سرنوشت كه اهدر تصميم گيري اش بود زير لب خنديد ... او سرنوشت انها را هماندم بر سينه سپيد كتار سرنوشت رقم زده بود و گريز از تقدير كاري است بس عبث و بيهوده.

sorna
01-11-2012, 09:48 PM
قسمت نهم

صبح هنگامي كه هيراد پس از خواب كوتاهي ديده گشود هنوز غم تصميم سختي كه گرفته بود بر دلش سنگيني مي كرد مدتي در بستر ماند و از پنجره كنار تختش به منظره باغ كوجك منزلشان خيره شد سپس از جايش برخاست و پس از رسيدگي به امور صبحگاهي نزد مادرش رفت. سهيلا كه مشغول مطالعه بود با ديدن هيراد دست از كتاب خواندن كشيد و به چهره فرزندش لبخندي از سر محبت پاشيد
هيراد سلام كرد و پس از شنيدن پاسخ سلام روي مبل راحتي مقابل مادرش نشست و پس از مدتي كوتاهي پرسيد:
- جه خبر مامان....؟!
سهيلا پاسخ داد:
- هيچي پسرم از صبح نشستم اينجا دارم كتاب مي خونم
- ديشب دختره رو ديدي؟
- آره مامان جون تو راست مي گفتي خيلي قشنگ بود حسابي به دلم نشست. راستي اسمشو بهت نگفت؟
- اسمش گلنازه... مي بيني چه اسم قشنگي داره؟
- گلناز ...گلناز خيلي قشنگه ... ولي عجيبه چطور بعد از ايرج و تورج اسم اين يكي رو گذاشتن گلناز؟ اصلا با اسم بچه هاي ديگه شون همانگ نيست
- چطور مگه ؟ اسم بچه هاي ديگه شونو از كجا مي دوني؟
- مامان شون خيلي زن خوش مشرب و رب زبوني يه از وقتي نشست يه ريز گفت و خنديد نقل كلامش م ايرج و تورج بودن خصوصا تورج....
- خب ديگه چي مي گفت؟
- از خودش و شوهرش و بچه هاش زن بجوش و خون گرمي يه حالا قرار شده يه روز عصر با دخترش بيان خونه ما و بيشتر با هم آشنا بشيم
- با گلناز بيان خونه ما؟!
- اره عزيزم دلم مي خواد باهاشون رفت و آمد كنم ابته همون اولش به شكوه خانم گفتم من اهل اين نيستم كه زياد جايي برم اونم كه مث اينكه خيلي از من خوشش اومده بود گفت خودش مياد شماره تلفنو گرفت و فرار شد زنگ بزنه...
هيراد بي اراده خنديد و از سر شوق گفت:
- پس حسابي با هم دوست شدين....
- اي تقريبا حالا انشاالله در اينده نزديك بيشتر با هم دوست مي شيم
ما هيراد در عين اينكه از اين پيش آمد بسيار خرسند و راضي به نظر مي رسيد در درونش به تصميمي كه گرفته بود مي انديشيد او ديگر قصد تصاحب قلب گلناز را نداشت چرا كه اگر اماده سفر به امريكا مي گشت دل كندن از اين عشق برايش به مراتب دشوارتر و سخت تر از جدا شدن از پدر و مادرش بود پس در اين زمان كوشيد به گلناز نينديشد و در يكي از همين شبهاي تابستاني مستقيما با پدرش در باره مهاجرت صحبت كند
چند روز گذشت و طي اين مدت هيراد كمي بر احساساتش غلبه يافت شايد دليل اصلي اينكه هيراد توانست نداي قلبش را ناديده بگيرد اين بود كه نه گلناز را ديده بود و اينكه حتي سعي مي كرد حرفي هم از او و خانواده اش نشنود. اما ته دلش هنوز خون عشق گلناز در قليان بود و گاه او را به وجد مي آورد و او بدون هيچ گونه اراده اي به كنار پنجره مي رفت، ولي پس از مدتي كنترل خويش را بدست مي آورد و از پنجره مشرف به خانه گلناز دور مي شد
چند هفته اي از مطرح شدن مهاجرت هيراد به امريكا در خانه دكتر راد گذدشته و چون پس از آن ديگر كسي درباره سفر سخني به ميان نياورده بود دكتر و همسرش تصور مي كردند كه موجي از افكار به مغز هيراد هجوم اورده فكرش را مشغول و مغشوش كرده و بدون اينكه اثر جبران ناپذيري بر او بگذارد رد شده است
اما شبي هيراد پس از صرف شام مقابل پدرش نشست و بي مقدمه پرسيد
- پدر چرا با مريكا رفتن من محالفت كردين؟
دكتر كه به هيچ وجه توقع مواجه شدن با اين سوال را نداشت ابتدا دستپاچه شد اما براي اينكه بر خود تسلط يابد مدتي به صفحه تلويزيون ديده دوخت بعد رو به هيراد كرد و گفت:
- دلايلش رو به مادرت گفتم حتما اونم حرفاي منو بهت زده پس اگه حرف تازه اي داري بگو
هيراد گفت:
- دلايل شما با منطق من جور نيست من يه جوونم كه مي خوام زندگيمو همو نجوري كه دل خودم مي خواد بسازم شما هم بعنوان پدر من بايد توي اين راه به من كمك كنين شما پدر من هستين وظيفه تون اينه كه منو به سر و سامون برسونين
- پسرم من وظيفه مو نسبت به تو تمام و كمال انجام دادم توي ايران شرايطي كه تو داري براي كمتر پسري فراهمه من حتي بيشتر از وظيفه م براي تو كردم
- پس محبت رو در حق من تموم كنين و هر طور كه خودتون مي دونين منو بفرستين خارج
سهيلا مات و مبهوت گاه به هيراد و گاه به شوهرش نگاه مي كرد و از ادامه اين بحث مي هراسيد
دكتر گفت:
- مگه تو اينجا چي كم داري؟ هر چي بخواي برات فراهمه مي توني تا آخر عمرت بخوري و بخوابي و از زندگيت لذت ببري اصلا نمي خوات كار كني اگه مي گم درس بخون براي اينه كه يه مدركي داشته باشي كه پس فردا مردم به ريشت نخندن كه با ثروت باباش كيف مي كنه. برو سر درس و دانشگاهت يه مدت كه از درس خوندنت گذشت خودم اين دختر آقاي يزداني رو برات مي گيرم ماشاالله مث گل ياس مي مونه ادم به وجودش افتخار مي كنه با افتخار به عنوان عروسم همه جا معرفي ش مي كنم تو هم ديگه چي مي خواي؟ ثروت ، خونه ماشين عالي يه زن خوشگل مث اين دختره خوشبختي ت رو كامل مي كنه
قلب هيراد با شنيدن توصيفات پدرش از گلناز در سينه فرو ريخت و دوباره احساسات خفته اش بيدار شدند او مدتي فكر كرد و بعد گفت:
- اينايي كه شما مي گين درسته ولي پدر من مي خوام برم خارج و خيال زن گرفتن م اصلا ندارم
- حالا كه تا اين حد خودسر شدي كه روي حرف پدرت حرف مي زني خودت مي دوني من ديگه حرفي براي گفتن ندارم
هيراد با عصبانيت از جايش برخاست و گفت
- اين آخرين حرفتونه؟
- بله حرفه آخرم بود
هيراد به طرف اتاقش به راه افتاد و در بين راه گفت
- پس من هر كاري خودم صلاح بدونم مي كنم اينو خودتون خواستين
سپس وارد اتاق شد و در را محكم پشت سر خود بست
در اين لحطه سهيلا خطاب به دكتر كه از شدت عصبانيت سرخ شده بود گفت:
- بيژن فكر نمي كني بيش از حد عصباني شدي و يه كم تند رفتي؟
- نمي دونم ... نمي دونم اين بچه شالوده زندگي منو از هم پاشونده....
سهيلا حرف او را قطع كرد و گفت:
- يعني تو ميذاري اون هر كاري دلش خواست بكنه؟
- تا جايي كه بتونم جلوش مي ايستم ولي اگه نشد مجبورم يه فكر ديگه بكنم.

sorna
01-11-2012, 09:49 PM
قسمت دهم

لحظات به دقایق ، دقایق به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به ماهی تبدیل گشتند و به سرعتی باور نکردنی یکماه گذشت. در طول این ماه گلناز به راحتی توانست به خانه دکتر راد راه یابد و خودش را در دل سهیلا بطوری غیر قابل تصور جا کند ابتدا چند روز ÷س از دیدار خانواده ها در منزل آقای کمالی ، گلناز به همراه مادرش به خانه دکتر راد آمدند و ساعتی میهمان سهیلا بودند. گلناز با حسن خلق و رفتار دوستانه ای که داشت به آسانی توانست قلب سهیلا را که از داشتن دختر محروم بود برای خود نرم ساخته و کاری کند که او ظرف مدت کوتاهی گلناز را دختر خود بداند و مادرانه به او عشق بورزد.
از آ ن پس اکثر روزها سهیلا به منزل خانواده یزدانی تلفن می زد و از خانم یزدانی خواهش می کرد گلناز را نزد او بفرستد گلناز نیز از این مسئله بسیار خوشحال بود و از اینکه به آسودگی توانسته به داخل خانه ای که پسر محبوب رویاهایش در آن زندگی می کند راه یابد در قلبش غوغائی برپا بود. او می کوشید تا به هر شکل ممکن خودش را بیشتر و بیشتر مورد توجه سهیلا قرار دهد ، از این رو در تمامی امور خانه داری به او کمک می کرد و به هم صحبت خوبی برای سهیلا مبدل گشته بود بدین ترتیب طولی نکشید که گلناز اکثر ساعات روز را نزد سهیلا بسر می برد.
از ساعتی که پدرش برای رفتن به محل کار از خانه خارج می شد تا شب هنگام که باز می گشت گلناز نیز به خانه دکتر راد می آمد و گویی فقط برای خوابیدن به خانه خودشان باز می گشت. گلناز جای دختر را برای دکتر بیژن راد و همسرش سهیلا گرفته بود و آنها از اینکه او را در کنار خود دارند بسیار خوشحال و راضی بودند.
اما موضوعی که روز به روز گلناز را متعجب تر می ساخت این بود که هیراد که در چند دیدار نخست تا آن حد خود را واله و شیدای او نشان می داد چرا از وقتی رفت و آمد گلناز به خانه شان شروع شد کمتر خودش را آفتابی می کرد و در عین سردرگمی می کوشید نگاهش را از او بدزدد.
این مطلب باعث تعجب گلناز می شد اما شعله عشقی که در دلش روشن گشته بود چیزی نبود که به این آسانی ها خاموش گردد او در خانواده راد از موقعیت بسیار خوبی برخوردار شده و می دانست بالاخره موفق به فتح قله عشق هیراد خواهد شد
از طرفی هیراد نیز از اینکه این دختر زیبارو به خانه شان رفت وآمد می کرد در دل بسیار خوشحال بود اما این دختر با آن تصمیمی که هیراد برای ادامه زندگیش گرفته بود به هیچ وجه سنخیت نداشت و به همین دلیل در درون هیراد جدالی بزرگ جریان داشت جدال دل و عقل.... عقل که به او نهیب می زد برای رسیدن به آینده ای رویایی نباید به ندای قلبش پاسخ گوید و دل که می کوشید عقل را به زانو در آورد و عشق گلناز را برای تمامی قوای درونی هیراد حاکم گرداند
تا اینجای کار عقل در این مصاف پیشی گرفته و دل را شکست داده بود ، اما قلب بخوبی می دانست که اگر صبر پیشه کند همیشه در جدال عشق پیروز میدان بوده و هست....
همینطور که روزها می گذشتند مهرماه و فصل مدارس فرار رسید و گلناز که آخرین سال تحصیل مقدماتی اش را پیش رو داشت با آغاز فصل پاییز به مدرسه رفت اما این مسئله خللی در آمد و شد او به خانه دکتر وارد نساخت تنها صبح ها بود که به دلیل مدرسه رفتن به خانه سهیلا نمی رفت ولی درست پس از پایان ساعت درس بلافاصله در منزل خودشان تغییر لباس داده به خانه هیراد رفته و حتی هر روز ناهار را با سهیلا و هیراد می خورد و به درس و کتابهایش در همانجا رسیدگی می کرد.
سهلا نیز به قدری از این امر خرسند و راضی به نظر می رسید که از هیچ محبتی در حق گلناز دریغ نمی کرد و او را درست همچون دختر خود می دانست و این خود برگ برنده ای بود که گلناز در دست داشت.
در طول این مدت هیراد نیز چندین بار توسط شهاب با ایرج و تورج دیدار داشت و بیشتر با تورج باب دوستی را گشوده بود اما چیزی می توانست هیراد را از تصمیمی که درباره خارج رفتن گرفته بود بازگرداند و همه توجه او را به غنچه گل زیبایی که در بر داشت و انرا نمی دید معطوف دارد؟!
این سوالی بود که جز فرشته زیبای سرنوشت کس دیگری پاسخش را نمی دانست او به تلاشهای هیراد برای نادیده انگاشتن گلناز در دل می خندید و به آرامی خطوط کتاب سرنوشت او را زیر لب می خواند و گاه نگاهی از سر شوق به او و گلناز می انداخت و گاهی نیز از نگاشتن فصول اینده قطره ای اشک از دیده می فشاند....

sorna
01-11-2012, 09:49 PM
قسمت یازدهم

عقربه های ساعت حوالی طهر را نشان می دادند هوا گرفته و در هم به روی زمینیان اخم کرده از غمی که در سینه پنهان داشت هوای گریه کرده بود . شهاب و هیراد در اتاق خصوصی هیراد نشسته و گرم صحبت بودند و گلناز نیز که تازه از دبیرستان به خانه آمده بود به جمع کوچکشان پیوست.
هیراد و شهاب برخورد بسیار گرم و خوبی با او داشتند و از او دعوت کردند کنارشان بنشیند گلناز هم با کمال میل پذیرفت و روی مبلی در اتاق هیراد نشست و گوش به سخنان انها سپرد.
پس از مدتی شهاب از هیراد پرسید:
- خلاصه ما نفهمیدیم تو آخرش می خوای چکار کنی؟
هیراد با تعجب گفت:
- چی رو چکار کنم؟!
- خارج می ری یا ادامه تحصیل می دی؟
هیراد خندید به آرامی پاسخ داد:
- اگه خدا بخواد می رم خارج ادامه تحصیل میدم
در این زمان گلناز که ساکت نشسته بود گوشهایش را تیز کرد... هیراد ادامه داد:
- دارم کارامو جور می کنم اگه خدا بخواد تا عید یا حداکثر بعد از عید می رم.
شهاب پرسید:
- چطوری ؟ پدرت رضایت داد یا نه؟
هیراد اخمهایش را در هم کشید و پس از کمی سکوت گفت:
- به پدم کاری ندارم خودم دارم کارامو انجام می دم اصلا الان حدود یه ماهه زیاد با پدرم حرف نمی زنم.
شهاب گفت:
- چه جوری داری کاراتو جور می کنی؟ تو هنوز کم سن و سالی.....
هیراد لبخند محزونی بر لب آورد و گفت:
- وقتی پدرم برام کاری نمی کنه خودم باید دست به کار بشم....
و پس از مدتی که به فکر فرو رفت ادامه داد:
- یکی از رفقای دوران سربازی م یه آشنایی داره که تو کار قاچاق مسافره با اون صحبت کردم اونم یه حرفایی با طرف زده قرار شده مستقیما با هم صحبت کنیم فکر می کنم اونجور که می گفت حدود هشت نه میلیون بگیره و منو برسونه آمریکا.....
شهاب جمله هیراد را قطع کرد و گفت:
- آره... به همین خیال باش که برسونتت امریکا پولو ازت می گیره خودتم می بره یک کشور غریب ولت می کنه پولو می خوره یه آب م روش و میره..... کلاهبرداری که شاخ و دم نداره آدمای ساده ای مث تو رو گیر میارن و تیغشون می زنن.
هیراد گفت:
- نه شهاب جان اینطور نیست. قرار شده بعد از اینکه منو رسوند امریکا پولو بگیره تا قبل از اینکه منو برسونه هیچ پولی نمی گیره....
شهاب گفت:
- تو که هنوز با خود طرف حرف نزدی اول بذار اون حرفاشو بزنه بعد اینطوری مطمئن قضاوت کن.
در این لحطظه گلناز که به هیچ وجه انتظار شنیدن این حرفها را نداشت و احساس می کرد دیگر کنترل اشکهایش را در اختیار ندارد بی اراده از جایش برخاست و اتاق را ترک کرد .
شهاب و ایراد چنان درگیر بحث خودشان بودند که صورت ان دختر معصوم که از ناراحتی رنگ صورتی به خود گرفته بود را ندیدند
هیراد که همچنان درگیر بحث با شهاب بود گفت:
- دوست خوبم زیاد خودتو ناراحت نکن نگران نباش من بی گذار به آب نمی زنم اگه این طرف ادم مطمئنی نباشه از یه طریق دیگه اقدام می کنم
شهاب گفت:
- با پدرت حرف بزن اون سرد و گرم روزگار رو چشیده و بهتر می دونه چه راهی برای تو مناسبه
هیراد جمله شهاب را فطع کرد و گفت
- پدرم اصلا به حرفای من گوش نمی ده برای همینه که تصمیم گرفتم خودم اقدام کنم
شهاب دلسوزانه گفت:
- از خر شیطون بیا پائین همین جا بشین سر درس و دانشگاه خودتو توی دردسر ننداز
سخنان انها به اینجا که رسید گلناز با همان چهره مغموم در چهارجوب در اتاق حاضر شد و در حالی که می کوشید با لبخند ساختگی کمرنگی رنگ غم را از چهره اش بزداید خطاب به آندو گفت
- ناهار حاضره بفرمائین سر میز
و بلافاصله به طرف آشپزخانه روان شد
شهاب به هیراد گفت
- پسر دیوونه خدا از بهشت برات حوری فرستاده چرا نمی فهمی
- شانس فقط یه بار در خونه ادما رو می زنه اگه درو به روش باز نکنی و در آغوش نگیری اشتباه بزرگی مرتکب شدی این دختر رو از دست نده فکر خارج رفتن رو هم از سرت به در کن
هیراد در حالی که از جایش برخاست گفت:
- پاشو بریم ناهار بخوریم بعدا درباره این موضوع بیشتر حرف می زنیم.
دور میز ناهار هیراد شهاب سهیلا و گلناز نشسته و مشغول خوردن بودند در طول صرف ناهار سخن چندانی میانشان مطرح نشد و همین امر به هیراد فرضت داد درباره جملات آخرین شهاب بیشتر بیندیشد.
او فکر کرد که به غیر از شهاب یک ماه پیش پدرش هم درباره گلناز با او صحبت کرده بود همگان گلناز برایش مناسب می دانستند و از او با هیراد سخن می گفتند در قلب هیراد نیز برای این ری زیبا رو که گلناز نام داشت غوغایی بر پا بود. اما مهاجرت به امریکا برایش در قله آرزوها قرار داشت و فتح ان به منای رسیدن به بزرگترین ارزوپیش بود بر سر دو راهی غریبی قرار داشت و نمی دانست باید کدامین راه را انتخاب کند
پس از صرف ناهار هیراد و شهاب دوباره به اتاق هیراد بازگشتند و بعد از نوشیدن چای شهاب عازم رفتن شد
هیراد گفت:
- بعد از اینهمه وقت یه روز اومدی پیش من به این زودی می خوای بری؟
- هیراد جون کلاس دارم و گرنه از خدا می خواستم بیشتر پیشتت بمونم.
- خب می تونستی یه وقتی رو برای اومدن خونه ما انتخاب کنی که بعدش کاری نداشته باشی
- می دونم ولی ترم شروع شده و باید به دانشگاه هم برسم
شهاب پس از خداحافظی با سهیلا و گلناز هیراد را بوسید و رفت. سپس هیراد به آشپزخانه آمد مدتی نزد مادرش و گلناز ماند با آنها گپ مختصری زد کمی میوه خورد و بعد دوباره به اتاقش بازگشت او بر روی تختخوابش دراز کشید و همینطور که به موسیقی ملایمی گوش می سپرد به آسمان نگاه می کرد در ذهنش نقش چهره معصوم و عاشق گلناز که می کوشید عشقش را پنهان سازد جان گرفت. با خود اندیشید:
(( خدای من همه قشنگی های دنیا رو توی این دختر جمع کردی براش هیچی کم نذاشتی از خوشگلی صورتش کم مونده آدم بی هوش بشه. از خانومی و شخصیت آدم کیف می کنه باهاش برخورد کنه. حرف زدنش آدمو به وجد میاره... حالا نمی دونم این موقع که درست وقت تصمیم گیری من برای آینده زندگی مه چرا گلناز رو سر راهم گذاشتی؟))
و این هم از همان سوالاتی بود که جز فرشته مهربان سرنوشت هیچ کس جوابش را نمی دانست.... هیراد نمی دانست که با همین حضور به ظاهر کوچک چه تحول بزرگ و عمیقی در زندگیش رخ داده است.... و نه تنها هیراد بلکه هیچ یک از افراد بشر هرگز نخواهند توانست در برابر برخی راههایی که تقدیر انها را در مسیر آن قرار می دهد از خود مقاومت نشان دهند چرا که در این زمان آن فرشته زیبا به رویشان می خندد و خواهد گت که ای بشر این من هستم که می خواهم تو به این مسیر وارد شوی و در آن گام برداری و تو خود هیچ نقشی در انتخاب این امر نمی توانی داشته باشی....
در این لحظات که هیراد به تفکر مشغول بود صدای صربه های آرامی که با نوک انگشت به در اتاقش می خورد توجهش را به خود جلب کرد هیراد سر برگرداند و گلناز را دید که در استانه در اتاق ایستاده و او را نگاه می کند هیراد نیم خیز شد و گلناز پرسید:
- می تونم بیام پیشت بشینم؟
هیراد لبخندی زد و در حالی که خودش را جابه جا کرد پاسخ داد
- البته خوشحال می شم....
گلناز قدم به داخل اتاق گذاشت و سوال کرد
- مزاحمت که نشدم؟
- نه عزیزم این حرفا چیه... بشین...
گلناز بر روی مبلی که هیراد نشان داده بود نشست و بدون اینکه کلامی بگوید نگاه عاشقش را به هیراد دوخت .... در نگاهش محبت و دلدادگی موج می زد... عشقی که در ابتدا فتح ان را بسیار اسان می پنداشت و اکنون می دید که در مسیر ان می باید جاده دشواری را بپیماید و اینک که در برابر دلدار سنگدلش نشسته بود ترجیح می داد بدون اینکه کلامی بگوید سخن دل را از راه چشمانش برای هیراد سر دهد...
چرا که گاه زبان نگاه پر شور تر و با احساس تر از سخنی است که از زبان بیرون بریزد که واژگان هرگز بیانگر احساس عاشق نیستند، عاشقی که در هر طرف العین صدها بار در برابر معشوق جان می دهد تا ذره ای از عشقش را به گام جان او بریزد هرگز قادر نخواهد بود احساساتش را در قالب جملات بیاورد و در گوش محبوبش زمزمه کند و اینک گلناز نیز همین حال را داشت او توان ابراز احساسش را نداشت چرا که می دید هیراد تصمیم دیگری در سر می پروراند و گوش شنوائی برای شنیدن سخنان دل او ندارد پس مصمم بود تا شاید بتواند با ریختن عشق به پای او هیراد را از تصمیمی که داشت منصرف سازد و توجهش را به عشق خود جلب کند
هیراد نیز بر لبه تخت نشسته و چشمان گلناز را که به گلوله ای سرخ از اتش می مانست به نگاه گرفته بود چشمانی که گاهی به اشک می نشست و در همان لحظه با اراده ای وصف ناپذیر توسط گلناز اشکها در همان سرزمین سوزان جان می باختند هیراد به تشنه ای می مانست که بر لب چشمه جوشان ارزوها برسد و نخواهد یا نتواند سر در چشمه برد لب بر ان نهد و عصاره شیرینش را به کام جان بکشد
هیراد از سحر چشمان گلناز می هراسید و از آن گریزان بود اما چشمان سحر امیز گلناز چیزی نبود که او دست بردار باشد...
گلناز پس از مدتی که در سکوت هیراد را به نظاره نشست و در عمق جان جایش داد به آرامی گفت:
- هیراد
- جانم
- هیراد..... هیراد..... هیراد
و چندین بار نام او را شمرده بیان داشت...
هیراد نیز پس از اینکه گلناز سکوت کرد دوباره به آرامی گفت:
- جانم....
گلناز که لحظه ای نگاه از چهره هیراد بر نمی گرفت پرسیدک
- چرا می خوای بری امریکا؟
هیراد لبخند کم رنگی بر لب نشاند و پاسخ داد:
- گلناز جان هنوز هیچی معلوم نیست بلاتکلیفم نمی دونم باید چکار کنم... پدرم برای این کار پشتم را خالی کرده خودم باید همه کارارو جور کنم و این مکنه یه مدتی طول بکشه
- یعنی ممکنه نری خارج؟
- نمی دونم ولی اونچه که مسلمه اینه که اینجا برام مث قفس شده... من دوست دارم پر بگیرم قفس رو دوست ندارم دلم می خواد ازاد باشم و ازادانه نفس بکشم...
گلناز به آهستگی و بطوری که هیراد پی به بغضش نبرد گفت:
- نرو هیراد نرو.... من تو رو مث جونم دوست دارم......

sorna
01-11-2012, 09:49 PM
قسمت دوازدهم

روزها ازپی هم می گذشتند و هیراد روز به روز بیشتر به محبت گلناز نسبت به خودش پی می رد و از طرفی رفت و آمد گلناز به خانه دکتر راد بیشتر می شد و او جای خود را در ان خانواده بازتر می کرد به همراه گلناز گاه مادرش نیز برای دیدن سهیلا به خانه آنها می آمد و مدتی را در کنارش به سر می برد و از انجا که هیراد اکثر اوقات در خانه بود او هم در برخی موارد در جمع انها حضور داشت.
چند ماه به همین ترتیب گذشت هیراد به هر دری که فکر می کرد زد تا شاید بتواند راهی برای خروج از کشور پیدا کند، اما از انجا که قصد ستیز با سرنوشت را داشت موفق به یافتن هیچ راهی نشد از هر مسیری که وارد می شد به بن بست می رسید و این سبب شد هیراد تصمیم بگیرد باری مدتی صبر کند تا شاید بمرور زمان شرایط برای مهاجرت جور شود و او بتواند براحتی تصمیم خود را به اجرا در اورد.
در طی این چند ماه دکتر راد و همسرش تقریبا همه شب هنگامی که تنها می شدند درباره نجوه عملکرد هیراد با هم سخن می گفتند اما قصد داشتند به هیچ وجه و تحت هیچ شرایطی درباره مهاجرت با هیراد حرفی نزنند تا او اینگونه تصور کند که خانواده اش چندان نسبت به جلای وطن او از خود عکس العمل نشان نمی دهند و همین رفتار پخته و زیرکانه پدر و مادر هیراد سبب شد تا او پس از مدتی که ثمنره ای از تلاشهایش ندید خسته شده و نوع تصمیم و عملکردش را تغییر دهد و منتظر فرصت بماند.
از سوی دیگر گلناز به قدری خودش را به هیراد نزدیک کرده بود که بیشتر ساعاتی که در خانه انها به سر می برد را در کنار او در اتاقش بود اعمال ورفتاری که از گلناز سر می زد همه نشان از ارامش عشقی داشت کهقلبش را می سوزاند اما گلناز هرگز حتی کلامی هم درباره محبتش نسبت به هیراد بر لب نمی آورد و اکثر اوقات در سکوت هیراد را به نگاه می گرفت و گاه هیراد قطره اشکی که از گوشه مژگان بلند گلناز به روی گونه هایش می چکید را می دید ولی با این وجود نیز هیراد چیزی به روی خود نمی آورد هیراد دست به هر کاری میزد گلناز را مقابل خود می دید که نشسته و با نگاه شیرینش او را می نگرد و همین نگاهها بود که باعث می شد اتشی که از ابتدا در دل هیراد روشن شده و اکنون زیر خاکسترها باعث گرمی قلب او می بود هرگز گرمایش را از دست ندهد تا بلکه زمانی سر از زیر خاک بیرون کشد و گرمایش تمامی زوایای زندگی هیراد را روشن سازد و گلناز بی صبرانه با دلی بی قرار انتظار ان روز را می کشید.
از طرفی مادر گلناز شکوه نیز با خانواده راد ارتباطی صمیمانه بر قرار کرده و مرتبا به منزل انها رفت و آمد داشت او در اکثر اوقات به شوخی با هیراد می پرداخت و مخاطبی فقط هیراد بود گاهی هم به تنهایی درباره نوع برخوردهای گلناز در داخل منزل و با دوستانش صحبت می کرد و از هیراد می خواست با توجه به نفوذش بر روی گلناز گهگاه او را راهنمایی کند و از گلناز بخواد به انچه شکوه می گوید عمل نماید.
اما شکوئه از برقراری صمیمیت با هیراد فک دیگری در سر می پروراند و در انتظار فرصتی بود تا انچه در اندیشه داشت به مرحله اجرا در اورد و به کام دل برسد...
رفته رفته پائیز جایش را به زمستان داده و زمستان نیز ماههای آخرین خود را می گذراند یکی از روزهای آغازین اسفند ماه هیراد در خانه تنها بود و از صبح زود سهیلا برای رسیدگی به کاری که دکتر راد به عهده اش سپرده بود از خانه بیرون رفت.
حول و حوش ساعت یازده و نیم صبح زنگ خانه به صدا در آمد و هیراد که در اتاقش سر خود را گرم کرده بود با صدای زنگ به سوی اف اف به راه افتاد گوشی را برداشت و پرسید:
- کیه؟
صدای زن جوانی به گوشهایش نشست:
- هیراد جان منم شکوه در رو باز کن...
هیراد گوشی را سر جایش گذاشت و با خود اندیشید:
(( مامان گلنازه مگه گلناز بهش نگفته مامان خونه نیست))
در طول راه تا مقابل در ورودی خانه پیش از اینکه در را بگشاید در دل گفت
(( شکوه خانم از خودمونه حالا بینم چکار داره....))
و در را گشود زن پس از دیدن هیراد لبخندی بر لب نشاند و به گرمی با او خوش و بش کرد و در حالیکه وارد خانه می شد گفت
- حوصله م سر رفته بود اومدم اینجا که یه کم دور هم باشیم
هیراد گفت:
- خواهش می کنم خوش اومدین اما مامانم خونه نیست ها....
- جدی؟ عیبی نداره چند دقیقه ای پیشت می شینم و بعد رفع زحمت می کنم
هیراد در را بست و از پشت سر او به راه افتاد شکوه که به در ورودی خانه رسیده بود ایستاد و هیراد بدون اینکه چیزی بگوید دستگیره را گرفت و آن را گشود انها به هال وارد شدند و بر روی مبلهای راحتی نشستند و زن گفت:
- حوصله ام حسابی سر رفته بود بچه ها خونه نبودن منم اومدم پیش شما حالا از شانس من خانم دکتر هم که خونه نستن و ما با هم گپ می زنیم.
هیراد از جایش برخاست و برای اوردن چای به طرف اشپزخانه روان شد و در بین راه گفت:
- خواهش می کنم خیلی م خوشحال شدم که شما تشریف اوردین اینجا
او در اشپزخانه رفت و در حین ریختن چای اندیشید:
(( عجیبه تا حالا سابقه نداشت شکوه خانم به این راحتی بیاد اینجا و تازه خوش حال هم باشه که مامانم خونه نیست... حتما یه کاری با خودم داره شایدم بخواد درباره گلناز چیزی بگه...))
و بعد با سینی کوچکی که در ان دو فنجان چای به چشم می خورد به جایی که شکوه نشسته بود بازگشت و ابتدا سینی را مقابل او گرفت
شکوه پس از اینکه با عشوه های خاص زنانه اش از هیراد تشکر کرد فنجان چای را برداشت و خطاب به او گفت
- ممکنه همین جا پیش خودم بشینی؟
- ایرادی نداره ولی این همه جا چرا حتما باید انجا بشینم؟
زن لبخندی حیله گرانه بر لب نشاند و پاسخ داد:
- می خوام باهات حرف بزنم به هم نزدیک باشیم بهتره
هیراد چیزی نگفت فنجان چایش را برداشت سینی را روی میز گذاشت و بر کاناپه ای که شکوه به آن تکیه داشت در کنار او جای گرفت
شکوه پرسید:
- شنیدم می خوای بی خارج؟
- تصمیم داشتم ولی جور نشد فعلا پا در هوا موندم
- یعنی ممکنه نری و همین جا بمونی؟
- هنوز درست معلوم نیست ولی دیگه نسبت به رفتن سرد شدم شاید موند و نرفتم
زن که از ابتدای ورودش چادر گلدار سفیدی به سر داشت در این لحظه حرکت آرامی به سرش داد که سبب شد چادر از روی موهایش بیفتد و بر شانه هایش قرار بگیرد سپس چنگی به موهایش زد و گفت:
- چه خوب اگه تو می رفتمی من خیلی غصه می خوردم
- چرا
- باری اینکه خیلی بهت عادت کردم و توی این مدت چند ماهی که از اثاث کشی ما به این خونه می گذره و این رفت و آمدی که با شما پیدا کردم به تو خیلی وابسته شدم اخه نمی دونی چقدر پسر خوش مشرب و تو دل بوئی هستی، ما شا الله خوشگل و خوش بر رو هم که هستی خودتو حسابی توی دل من جا کردی...
هیراد لبخندی زد و گفت:
- اینایی که می گین از محبت شماست منم خیلی به شما و گلناز جون رو دوست دارم
زن با حرکت آرامی دست هیراد را در دست گرفت و گفت:
- اره عزیزم اتفاقا گلناز هم گاهی درباره تو خیلی حرفا می زنه ماشاالله بزنم به تخته ادم نمی تونه یه دقیقه تو چشمات نگاه کنه چشات چنان گیرایی داره که ادمو ول نمی کنه ادم خودبه خود نگاهش رو از تو چشات می دزده
در همین حین اهسته دست هیراد را به نوازش گرفته بود هیراد لبخندی بر لب اورد و در حالیکه می کوشید دستش را از دست زن بیرون بکشد گفت
- اجازه بدین برم یه میوه ای شیرینی چیزی بیارم که با هم بخوریم
- نه عزیزم من اومدم اینجا کنار تو باشم نمی خواد جایی بری همین جا پیش خودم بشین.
هیراد که از حرکات شکوه شگفت زده شده بود دوباره بی اراده بر حای نشست زن وقتی هیراد را بر جایش نشاند دستش را از روی شانه او برداشت و با حرکتی چادر را از شانه ایش روی مبل انداخت در زیر چادر پیراهن نازک قرمز رنگی بر تن داشت
هیراد از دیدن این صحنه تکانی خورد ابتدا نمی دانست چه باید بکند می کوشید نگاهش را از روی اندام زن بدزدد اما زن از عشوه گری هایش دست بردار نبود
او دوباره دست هیراد را در دست گرفت و مشغول نوازش ان شد و پس از مدتی لبخندی بر لب اورد و پرسید:
- هیراد جان تو دوست دختر هم داری؟
- نه
- الان نداری یا تا حالا نداشتی
- تا حالا چیزی به معنای دوست دختر وارد زندگی من نشده
- نظرت درباره زن ها و دخترها چیه؟
- نظر خاصی ندارم خب دو جنس مخالب بطور طبیعی یه کششی به هم دارن اما هنوز برای من این اتفاق نیفتاده یا اگرم افتاده باشه هنوز در من به ظهور ننشسته
به ناگاه زن به سرعت سرش را فرود اورد و بوسه ای نرم بر روی دستهای هیراد که در دست داشت نهاد هیراد دست و پایش را حسابی گم کرده بود و رنگ به رخسار نداشت نمی دانست در برابر این حرکات و این سخنان چه باید بکند چنان درگیر احساسات شده بود که همچون مجسمه ای در جا خشکش زده بود
زن دست دیگرش را بر روی ران هیراد گذاشت و گفت
- الهی فدات بشم ببین چه قیافه مظلومی داری... ادم دلش می خواد صورتت رو غرق بوسه کنه
سپس سرش را پیش آورد و شانه هیراد را بوسید هیراد هیپچ کنترلی از خود نداشت و همچون گنجشکی که اسیر دست افعی گرسنه و خطرناکی شده باشد تنها او را تماشا می کرد و لرزش خفیفی بر تن داشت
زن در عین ناباوری هیراد گفت
- من حاضرم هر کاری که تو بگی برات بکنم. من از خیال تو روز و شب ندارم خودم برات دوست خوبی می شم این دخترا که نمی تونن مث من همه چیز در اختیار تو بذارن. تو جوونی و نیاز به خیلی چیزا داری که یه دختر کم سن و سال نمی تونه برات فراهم کنه من خودم همش رو برات جور می کنم روح و جسم رو در اختیارت می ذارم....
عضلات صورت زن به آرامی می لرزید او با تجربه ای که دات هیراد را همچون عقابی که گنجشک کوچکی را شکار کرده باشد چنان در چنگ گرفته و می فشرد که هیراد هیچ گونه راه فراری برای خود نمی دید زن به آهستگی خودش را به هیراد نزدیک کرد و نگاه گناه آلودش را در چشهای او دوخت.
هیراد همانند برق گرفته ها تگان شدیدی خورد و سرش را برگرداند تا این صحنه را نبیند او حتی قدرت این را نداشت که درباره موفعیت سختی که در آن قرار داشت درست بیندیشد . جوانی در این سنین وقتی با چنین صحنه ای مواجه می گردد عنان از کف داده و خود را به دست هوس می سپارد . هیراد می کوشید تا چنین نشود اما او نیز در فشار شدید روحی قرار داشت و راه فراری در اطراف خود نمی دید....
در همین حال زن نگاهی به هیراد انداخت و گفت:گ
- حالا دیگه بهترین فرصته که بهت نشون بدم چقدر دوستت دارم. خداخواهی بود که امروز کسی تو خونتون نیست.
و به آرامی دستهایش را به روی هیراد گشود و به سوی او رفت...
هیراد که وضعیت را اینطور دید نا خود آگاه او را از خو پس زد و از جایش برخاست و در حالیکه صدایش می لرزید گفت:
- خیلی منو می بخشین من نمی تونم این کارو بکنم....
زن تعجب کرده بود گفت:
- چرا؟ تو هر نیازی داشته باشی من برات مرتفع می کنم... جرا نمی تونی؟!
هیراد بر روی مبل دیگری نشست و گفت:
- شما به شرایط اطرافتون فکر کردیم؟ به شوهرتون ، پسراتون به دختر قشنگتون که الان در بهبوحه جوونی یه.....
زن خندید و پاسخ داد:
- اینا چه ربطی به این موضوع داره؟ عزیزم من تو رو دوست دارم و دلم می خواد خودمو در اختیارت بذارم و از وجود هم لذت ببریم.
هیراد گفت:
- شما باید از جمع خانواده و وجود بچه هاتون لذت ببرین نه من....
زن از جایش برخاست به سوی هیراد روان شد و مقابل او ایستاد کمی نگاهش کرد و بعد به ارامی کف پایش را بر روی زانوی هیراد گذاشت و گفت:
- عزیز دلم قربون او چشمای وجشی ت برم بچگی نکن هر جوونی به سن و سال تو به این مسئله نیاز داره نمی خواد برای من ادای لوطی ها رو در بیاری دوره این حرفا گذشته بیا و از این فرصت استفاده کن و توی چشمه ای که جلوت وایساده سیراب شو....
هیراد پای زن را از روی زانویش برداشت و گفت:
- فعلا که شما شوهر و خونواده دارین حتی اگه تنها بودین من این کا ر رو نمی کردم من طوری تربیت شدم که نمی تونم به حریم کسی که چشم امیدش به زنشه ***** کنم و پیشنهاد شما رو بپذیرم
زن خنده پر عشوه ای سر داد و گفت:
- این موضوع چه ربطی به تربیت داره؟ این عشقه تربیت نمی فهمه....
هیراد جملات زن را قطع کرد و به تندی پاسخ داد:
- خانم محترم لطفا اسم عشق رو به لجن نکشین عشق عطیم تر از این حرفاس که بخواد با هوس به گند کشیده بشه این که شما ازش حرف می زنین هوسه عشق نیست....
زن گفت:
- بچه نشو از این فرصت خوبی که دست داده استفاده کن
ناگهان صدای زنگ در برخاست و جمله زن را ناتمام گذاشت هیراد با عجله بلند شد و به طرف اف اف دوید و زن که توقع چنین چیزی را نداشت همانجا ایستاد و هیراد را نگریست
هیراد گوشی را برداشت و گفت:
- کیه؟
صدایی که به او جواد داد هیراد را از با تلاقی که در آنافتاده بود بیرون کشید
- منم در رو باز کن
لبخندی از سر شوق بر لبان هیراد نشست و بطرف در به راه افتاد
شکوه پرسید
- کی بود زنگ زد
- گلنازه
و از در هال خارج شد از پله ها پائین رفت و در را گشود گلناز خندان مقابلش ایستاده بود
- سلام
- سلام.... چرا به این زودی اومدی
- اخه زنگ آخر معلمون نیومده بود فرستادنمون خونه، مامانم خونه نبود و منم زود اومدم پیش تو... هیراد به روی او خندید و در را بست و با هم از پله ها بالا رفتند و وارد خانه شدند پیش از اینکه در را بگشایند هیراد گفت
- مامانت یه نیم ساعتی یه اومده اینجا
- چطور شده تنهایی اومده؟!
- نمی دونم می گفت هیچکی خونه نبوده و حوصله ش سر رفته
اندو وارد خانه شدند شکوه چادرش را بر سر کرده و بر روی همان مبلی که در ابتدای ورودش روی ان نشسته بود لم داده و فنجان چایش را که دیگر حسابی یخ شده بود را در دست داشت و به ارامی انرا می نوشید
کلناز سلام کرد و مادرش با لبخند پاسخ داد
- سلام دخترم چه زود اومدی خونه
- معلم نداشتیم شما چطور اینجایئین
زن نگاهی به هیراد انداخت و همچون روباه مکاری گفت:
- حوصله م سر رفته بود اومدم پیش سهیلا جون ایشون نبودن هیراد خان هم نذاشت برگردم خونه و گفت یه چایی با هم بخوریم
دهان هیراد از تعجب نیمه باز مانده و هیچ نمی گفت گلناز پرسید:
- شما که می دونستین امروز خانم راد خونه نیست چطور بازم اومدین اینجا؟
- یادم رفته بود عزیزم
و در حالیکه فنجان خالی را زمین می گذاشت گفت
- دیگه یواش یواش باید مرخص بشم و برم ناهار بچه ها رو اماده کنم
سپس رو به هیراد کرد و ادامه داد
- گلناز که طبق معمول برای ناهار مزاحم شماست من دیگه رفع زجمت کنم که برم غذای پسرا رو حاضر کنم
و از جایش برخاست چادرش را بر روی سرش محکم کرد و پس از خداحافظی با گلناز و هیراد از خانه بیرون رفت
پس از اینکه ان زن خانه را ترک کرد هیاد و گلناز با هم به آشپزخانه رفتند و به کمک هم بساط ناهار را چیدند و با هم غذا خوردند اما در طول این مدت هیراد حتی کلامی درباره انچه رخ داده بود برای گلناز نگفت.....

sorna
01-11-2012, 09:50 PM
قسمت سیزدهم

وقتی شکوه به خانه بازگشت در را محکم پشت سر خود بست و با عصبانیت چادرش را از سر کشید و روی زمین پرت کرد مدتی همانجا کنار در ایستاد و کوشید تا افکار در همش را نظم دهد سپس به طرف یکی از مبلهای راحتی وسط هال رفت و خودش را بر روی آن رها کرد چندی چشمانش را بست و کوشید به چیزی فکر نکند.
همینطور که زمان سپری شد او نیز ارامتر گشت و می توانست بهتر بیندیشد
پس از مدتی چشمانش را گشود به نفطه ای خیره شد و با خود اندیشید
(( عجب پسر سر سختی یه اصلا فکر نمی کردم اینطوری محکم باشه... لامصب مث ماهی می مونه از دست آدم لیز می خوره... این دختره م چه بد موقع اومد شاید اگه نیم ساعت دیگه باهاش تنها بودم می تونستم یه جوری تحریکش کنم.... اصلا همین سر سختی ش آدمو بیشتر جدبش می کنه.
سپس از جایش برخاست و به آشپزخانه رفت تا غذای پسرهایش که هر لحظه ممکن بود از راه برسند و غذا بخواهند را روبراه کند. در حین آشپزی هم ذهنش مشغول حوادث آنروز بود و با خود اندیشید، حال که هیراد به نیت شکوه نسبت به خودش برده به راحتی خواهد توانست در موقعیت بعدی بیشتر از این پیش برود
زن نسبت به هیراد که در عنفوان جوانی به سر می برد هوسی پایان ناپذیر در دل احساس می کرد و بالاخره تصمیم گرفت
(( به هر ترتیب ممکن باید کام دلم رو از این پسرک لجول بگیرم باید یه جوری تحریکش کنم که خودش راضی به این کار بشه یه دفعه که مهارش کنم دیگه کنترلش دست خودم می افته و تا هر وقت بخوام می تونم توی چنگ خودم نگهش دارم پس بهتره منتظر فرصت خوب و مناسبی بشینم و توی این مدت هم نظر و محبتش رو نسبت به خودم جلب کنم...))
هیراد با حال غریبی در ستیز بود او نمی توانست بپذیرد که مادر گلناز دختر سرزمین رویاهایش به او چنین پیشنهادی داده باشد او هرگز نمی توانست تن به پیشنهاد ان زن بسپارد و خودش را الوده گناهی عظیم کند
در طول مدتی که به همراه گلناز ناهار را آماده می کردند حرف زیادی میانشان رد و بدل نشد و گلناز که از هیچ موضوعی خبر نداشت با چهره خندانش می کوشید تا بهترین میز ناهار را برای هیراد بچیند و در پختن غذا نیز به او کمک کند نگاهای عاشقانه گلناز همچون خنجری در قلب هیراد فرو می رفتند و او را بی تاب و بی قرار می کردند هیراد نمی توانست چه باید بکند از طرفی احساس می کرد محبتش به گلناز روز به روز زیادتر می شود و از سوی دیگر با اتفاقات انروز می دانست مادر گلناز سد بزرگی بر سر راهشان خواهد بود هیراد می کوشید تا به این موضوعات با دید درستی نطر بیفکند او احساس می کرد دیگر قادر نیست در برابر محبتهای گلناز که روز به روز بیشتر به او ابراز می داشت پایداری کند و به خوبی می دانست همین روزهاست که دروازه دلش را برای همیشه به روی این فرشته پر محبت بگشاید اما با مادر گلناز چه باید می کرد!؟
مدتی در این باره اندیشید تا با خود تصمیم گرفت:
(( معلومه شکوه خانم دست بردار نیست و دوباره پیشنهادش رو مطرح می کنه اما منم باید حواسمو جمع کنم تا یه موقع جوونی نکنم و گول او را نخورم در ضمن باید یه مقدار بیشتر به این دختر معصوم و قشنگ که کنارم هست توجه کنم... منم دوستش دارم هر کسی به جای من بود اینهمه تعلل نمی کرد و بالاخره خیلی زودتر از اینها باهاش ارتباط برقرار می کرد پس بهتره اگر قرار جوابی بهش بدم زودتر این کار رو بکنم....))
اما هیراد جواب چه چیزی را باید به گلناز می داد..>!؟ گلناز که هرگز چیزی از عشق و علاقه به او ابراز نداشته بود و این کار را تنها از راه تماس چشمانش انجام می داد پس کار برای هیراد بسیار دشوارتر از ان بود که می اندیشید پس باید راه خوبی برای این کار پیدا می کرد.....
هیراد که احساس می کرد زمان را از دست می دهد تصمیم گرفت اخرین راهی که برای مهاجرت به امریکا پیش رو داشت امتحان کند از اینرو روزی با شهاب تماس گرفت و قرار شد برای دیدار با آقای مردانی که قرار بود هیراد را از مرز خارج کرده و به امریکا برساند بروند
اندو دوست قدیمی با هم سوار بر اتومبیل شخصی شهاب به دفتر کار اقای مردانی رفتند در طول راه شهاب سعی می کرد تا حد امکان نظر هیراد را تغییر بدهد تا او از طریق غیر قانونی از کشور خارج نشود و زمانی که آنها به محل ملاقات رسیدند و از اتومبیل پیاده شدند هیراد به شهاب گفت:
- اگه این طرف نتونست برای من کاری بکنه فعلا از رفتن به امریکا منصرف می شم.
شهاب که از این حرف خوشحال شده بود گفت:
- افرین دوست خوبم پس حالا که اینطور شد اجازه بده من باهاش حرف بزنم
هیراد پذیرفت و اندو وارد ساختمانی که دفتر کار آقای مردانی در آن قرار داشت شدند. ساختمان پنج طبقه بود و در یکی از خیابانهای شمال شهر واقع شده و اپارتمان محل کارآقای مردانی در طبقه پنجم قرار داشت هیراد و شهاب سوار اسانسور شدند و در طبقه پنجم پس از توقف اسانسور از ان بیرون آمدند سپس به طرف واحد شماره ده رفتند و زنگ زدند مدت کوتاهی گذشت و بعد مرد بلند قد و درشت هیکلی در را به رویشان گشود انها پس از سلام خودشان را معرفی کردند و مرد خودش را کنار کشید تا انها وارد شوند وقتی شهاب و هیراد به داخل پا گذاشتند مرد بلند قد اتاقی را به انها نشان داد که درش بسته بود و گفت
- آقا اونجا تشریف دارن و منتظر شمان....
هیراد و شهاب به طرف در رفتند و چند ضربه ارام به در زدند پس از مدت کوتاهی صدایی به گوششان نشست:
- بفرمایین....
ابتدا شهاب در را گشود وارد اتاق شد و به دنبالش هیراد قدم به داخل اتاق گذاشت مرد میانسالی پشت میز بسیار شیک و قشنگی نشسته بود که با وارد شدن اندو کمی از جایش نیم خیز شد و به گرمی گفت:
- خیلی خوش اومدین زودتر از اینا منتظرتون بودم
هیراد و شهاب با او دست دادند و پس از معرفی هر کدام بر روی یک ی از مبلهای راحتی که در اتاق قرار داشت نشستند اتاق تقریبا بزرگ بود و میز دیگری در گوشه ای قرار داشت که بر روی ان کامپیوتر گذاشته بودند و در کنج اتاق میز بسیار شیکی خودنمایی می کرد که بر روی آن میز تلویزیونی بزرگ به چشم می خورد.
آقای مردانی مردی میانسال با سیبیل پر مشت مشکی بود که لایه لای ان تارهایی از سفیدی جذبه انرا بیشتر می کرد و چشمانی درشت داشت که کمی از حدقه بیرون زده و با ابروان سیاه پیوسته کمی چهره اش را ترسناک می کرد اما او مردی بسیار چرب زبان و خوش رو به نظر می رسید
به حض ورود هیراد و شهاب و جای گرفتنشان بر روی مبل مرد دیگری به اتاق وارد شد و پس از سلام سینی زیبایی حاوی سه فنجان قهوه و یک ظرف شکلات بر روی میز انها گذاشت و سپس بیرون رفت و در را پشت سرش بست.
آقای مردانی لبخندی بر لب نشاند و گفت:
- قهوه تون سرد می شه بفرمایین
و خودش از پشت میز برخاست و جلوی هر یکی از مشتریانش فنجانی قهوه گذاشت و فنجان خودش را برداشت و بر روی مبل دیگری مقابل هیراد نشست و گفت
- خب هیراد خان در خدمتتون هستم
هیراد حرکتی به خود داد و گفت:
- راستش آقای مردانی پیرو تماسهایی متعدد تلفنی که با هم داشتیم و یه بارم خصوصی خدمتتون رسیده بودم دوباره مزاحم شدیم که حرفها رو یه کاسه و تموم کنیم
مردانی دستی به سبیل سیاهش کشید و گفت
- هر مطلبی که باشه من در خدمتتونم شما بپرسید من جواب می دم.
هیراد گفت:
- می خواستم شرایط دقیق شما رو برای انجام این کار بدونم
مردانی نفس عمیقی کشید و گفت:
- انشاالله هر وقت تصمیم خودتونو گرفتین من طرف مدت یک ماه شما رو می رسونم امریکا
شهاب نگاهی به هیراد انداخت و از مردانی پرسید
- چطوری؟
- یعنی چی چطوری؟
شهاب گفت:
- منظورم اینه که از چه راهی هیراد رو می برین و چه تضمینی وجود داره که بعد از یه ماه امریکا باشه؟
- اولش از اینجا یه بلیط میگیریم برای تایلند خودمم باهاتون میام. یه مدت باید توی تایلند بمونیم تا من بتونم پاسپورت خارجی براتون پیدا کنم و بعدش یه ویزای جعلی توش بزنم و ببرمتون امریکا....
- به همین سادگی؟
- اره عزیزم به همین سادگی
هیراد پرسید:
- هزینه ش چقدر می شه؟
مردانی که قهوه اش را در دو جرعه تمام کرده بود فنجانش را روی میز گذاشت و جواب داد:
- اونش زیاد مهم نیست اما برای شما که پسرای خوبی هستین حدود ده میلیون تومان در میاد
شهاب به تندی گفت:
- ده میلیون تومن؟ مگه چه خبره؟
- پسر جون فکر می کنی کار ساده ای یه؟ کلی دنگ و فنگ داره تا من دوست شما رو برسونم امریکا.....
- و اگر نرسونی ش؟
مردانی دوباره خنده بلندی کرد و گفت:
- خلاصه یه خارج بردمش دیگه....
و باز هم خندید و ادامه داد:
- اینو که شوخی می کنم .... خیالتون راحت باشه حتما می رسونمش
هیراد به ارامی پرسید:
- چه تضمینی وجود داره؟
مردانی پاسخ داد:
- تضمین و این حرفارو کار نداشته باش شما باید به من اعتماد کنی کار رو بسپار به دست من خودم اوستا کارم تا حالا صد تا مث شما رو به هزار جای دنیا رسوندم
هیراد گفت
- شرایط پرداخت چطوره؟
- انشاالله بعد از اینکه حرمامونو زدیم نصف پولو قبل از سفر می گیرم و نصف دیگه رو وقتی شما رو توی امریکا به بستگانتون تحویل دادم
شهاب گفت:
- اینطوئری که نمی شه شاید کارتون جور نشد و مجبور شدین از تایلند برگردین اونوقت نصف پولو گرفتین چی می شه؟
- اتفاقا نصف پول هزینه همون تایلند موندنشه
شهاب اخمهایش را در هم کشید و گفت
- یعنی معلوم نیست شما هیراد را به امریکا برسونین یا نه؟
- من که گفتم اوستا کارم بهتره همه چیز رو بسپارید دست من
هیراد که نمی دانست چه باید بکند کمتر سخن می گفت و به جای او شهاب با مردانی وارد معامله شده بود وقتی صحبتهای انها به اینجا رسید شهاب لبخندی زد و به اهستگی از جایش برخاست و گفت
- بسیار خب آقای مردانی انشاالله ما بعد از اینکه مبلغی که شما گفتید اماده کردیم خدمتتون می رسیم تا با هم وارد قرار داد بشیم
سپس دست هیراد را گرفت و او را نیز بلند کرد مردانی نیز از جایش برخاست و گفت:
- انشاالله اما باید بدونین که ما با هیچ کس قرار داد نمی بندیم کار ما قانونی نیست که بتونیم مدرک دست کسی بدیم
شهاب و هیراد نگاهی به هم انداختند و بعد از خداحافظی از در اتاق و بعد دفتر خارج شدند و تا زمانی که در اتومبیل نشستد سخنی میانشان رد و بدل نشد.
وقتی انها در اتومبیل نشستند و به راه افتاند شهاب گفت:
- هیراد جون دیدی اینا همشون کلاهبردارن
- چی بگم والله اصلا فکر نمی کردم اینطوری برخورد کنه
- بهتره فکرشو از سرت بیرون کنی برای اینکه یه خورده حال و هوات عوض بشه پاسپورتت رو بگیر و یه سفر اروپایی برو که یه کشور اروپایی رو دیده باشی بعدشم بشین سر درس و زندگیت هر وقت زمانش برسه اگه توی سرنوشتت باشه امریکا هم می ری
دیگر تا زمانی که انها به خانه رسیدند حرفی نزدند و هر کدام در ضمیر خود سیر کردند و وقتی به خانه رسیدند هیراد از شهاب تشکر کرد و هر کدام به خانه خودشان رفتند.
هیراد اصلا حوصله نداشت با کسی حرف بزند و پس از ورود به خانه نزد مادرش رفت و سلامی گفت و به طرف اتاقش روان شد وقتی به اتاق خصوصی اش رسید گلناز را دید که مشغول تمیز کردن و گردگیری اتاق است. گلناز با دیدن هیراد ذوق زده گفت
- سلام اومدی کجا بودی؟
- سلام چه کار می کردی
- لباساتو اتو زدم و توی کمدت اویزون کردم بعدش دیدم اتاقت ریخت و پاشه گفتم بهتره برات تمیزش کنم تا وقتی اومدی خوشجال بشی
هیراد نگاهی به اطرافش انداخت و دید اتاقی همچون دسته گلی می درخشد سپس به طرف کمدش روان شد در انرا باز کرد و دید که تمامی لباسهایش بسیار منظم و مرتب اتو و در کمد اویزان شده و حتی جورابهایش به طرز خیلی قشنگی کنار هم جای داده شده اند سپس در کمد را بست و ذوق زده به طرف گلناز برگشت گلناز با لبخندی عاشقانه او را می نگریست و چیزی نمی گفت
هیراد کمی به او نزدیک شد و گفت
- دستت درد نکنه ولی چرا اینهمه زحمت کشیدی چرا اینقدر به من محبت می کنی
حلقه اشک در چشمان گلناز درخشید و گفت
- چون خیلی دوستت دارم
و بدون اینکه معطل شود از اتاق هیراد خارج شد.

sorna
01-11-2012, 09:50 PM
قسمت چهاردهم

آنشب از ان شبهایی بود که تا سپیده صبح خواب به چشمان هیراد راه نیافت نمی دانست سرنوشت او را با خود به کجا خواهد کشاند در مدت چند ماهی که تصمیم کوچ از وطن را در سر می پروراند به هر راهی که پای می گذاشت در پایان به بن بست بر می خورد شاید قسمتش در همین آب و خاک رقم خورده بود و او قصد ستیز با قسمت و سرنوشت را داشت. او نمی دانست چه باید بکند گاه ارزو می کرد قادر بود با نگاهی به اینده چند سال بعد را ببیند تا برایش روشن شود اینده اش چگونه نوشته شده اما انچه مسلم می نمود این بود که می باید حتی به طور موقت از سفر به امریکا چشم پوشی کند و به مسائل عادی و روزمره زندگی بپردازد
از طرفی انچه از صبح انروز از گلناز دیده بود او را بر ان می داشت تا خودش نیز فاصله را از میان خود و آن دخترک مظلوم بردارد وبیشتر از این مایه عذاب روحی او و متعاقب ان خودش نیز نشود هیراد به خوبی می دانست که اگر درباره گلناز با پدرش و مادرش صحبت کند نه تنها مخالفت نمی کنند بلکه بسیار خوشحال میشوند. در طی این مدت چند ماه گلناز چنان جایگاهی در خانواده راد باز کرده بود که تحت هیچ شرایطی هیچ گونه خللی در ان وارد نمی شد و بیژن و سهیلا گلناز را بسیار دوست می داشتند و به او عادت کرده بودند
هیراد که تا نزدیکی های سپیده صبح دیده به اسمان نیمه ابری اواسط اسفند ماه داشت و گوش به موزیک ملایمی که از دستگاه ضبط صوت اتاقش با صدای بسیار ملایمی پخش می شد سپرده بود پیش از اینکه به خواب فرو رود تصمیم گرفت
(( حالا که دیگر تصمیم گرفتم امریکا نرم بهتره محبتی که این چند ماهه توی دلم زندونیش کردم به گلناز نشون بدم اره مطمئنم اونم منو عاشقونه می پرسته از حرف امروزش دیگه قشنگ معلوم بود توی دلش چی میگذره عجب طاقتی داره که تا حالا به روی خودش نیاورده دیگه بسه هر چی تحمل کردم بسه باید بهش نشون بدم که منم دوستش دارم....))
صبح روز بعد هیراد حدود ساعت ده صبح بیدار شد و پس از شستن دست و صورتش نزد سهیلا رفت
سهیلا ابتدا مشغول صحبت تلفنی با یکی از دوستانش بود و وقتی دید هیراد روبرویش نشسته زود با طف مقابلش خداحافظی کرد و به احترام هیراد گوشی را گذاشت و با رویی خوش به سلام پسرش پاسخ داد.
هیراد مدتی ارام بر جایش نشست و بعد نگاهش را در نگاه مادرش دوخت و گفت
- مامان فعلا از رفتن به امریکا صرف نظر کردم
سهیلا از خوشحالی چیغ کوتاهی کشید و گفت:
- خدا رو شکر که بچه م سر عقل اومد... افرین بر تو که خلاصه تونتی خودت راه درست رو انتخاب کنی
هیراد سرش را به زیر انداخت و گفت
- توی این مدت به هر دری زدم نشد نمی دونم شاید خدا نمی خواد برم و گرنه خیلی ها از همین راههایی که من وارد شدم امریکا رفن و حالا راحت دارن زندگی می کنن.
- درسته پسرم با مشیت خدا نمی شه در افتاد از قدیم گفتن خدا توی دو موقعیت از دست بنده هایش خنده ش می گیره یکی اینکه وقتی خدا بخواد یه ادمی رو توی چاه بندازه اگر همه ادمای دنیا جمع بشن و بخوان جلوی خدا رو بگیرن خدا بهشون می خنده و می گه من می خوام بندازمش تو چا شما چه جوری می خواین مانع بشین...! و یکی وقتی خدا بخواد همون ادمو از قعر چاه بیاره بیرون و بذاره تش روی قله کوه بازم اگه تموم ادما جمع بشن و به دست و پای اون ادم اویزون بشن که خدا نبردش بالا دوباره خدا می خنده و می گه برید کنار اینم که می خوام اونو بلند کنم. شما می خواین جلوم را بگیرید؟ حالا این درست حالت تو رو می رسونه، وقتی خدا بخواد تو زیر سایه پدر و مادرت بمونی و توی این مملکت واسه خودت یه چیزی و یه کسی بشی خودت هر کاری بکنی که سرنوشت رو عوض کنی فایده نداره چون اونی که اون بالا نشسته قسمت همه بنده هاشو از قبل براشون رقم زده می گن هیچ برگی بدون اجازه خدا از درخت نمی افته حتما یه خیری توی کار خداس که تو نتونستی موفق بشی...
هیراد سرش را تکان داد و آرام گفت:
- ولی مامان نمی دونی چقدر دلم می خواست می رفتم امریکا زندگی می کردم احساس می کنم اینجا برام مث یه قوطی کبریت تنک و کوچک شده همه چیزاش برام تکراری و بی معنی یه.....
سهیلا جملات هیراد را قطع کرد و گفت
- نه پسرم اینطوری یا که می گی م نیست یه مدت که بگذره و دیگه فکر رفتن نداشته باشی این فکرات م دیگه توی ذهنت نمی مونه دوباره به حالت عادی زندگیت بر می گردی عزیزم زندگی قشنگتر از اونه که ادم با این فکرا بخواد قشنگی هاشو خراب کنه همیشه نیمه پر لیوان رو ببین نه نیمه خالی اونو این رفاه و امکاناتی که تو داری کمتر کسی توی سن و سال تو براش فراهمه اینا رو ببین و قدر زندگیتو بدون هر جا بری اسمون همین رنگه فقط ممکنه یه خورده ابی تر باشه که اونم بعد از یه مدت برات عادی می شه....
- اما مامان حالا که تصمیم عوض شده دیگه نمی دونم باید چکار کنم بلاتکلیف شدم
- عزیزم برای امسال دیگه دیر شده از حالا می تونی خودتو برای کنکور سال اینده اماده کنی عید هم که نزدیکه با هم یه مسافرت خوب و عالی می ریم که تو هم یه کم از حال و هوا در بیای
پس از اینکه جمله سهیلا تمام شد از جایش برخاست به طرف هراد رفت و گونه هایش را بوسید هیراد نیز مادرش را بوسید و از جایش بلند شد و به طرف اتاقش رفت و تا ظهر که گلناز به خانه شا ن آمد سر خود را گرم کرد..
ظهر هنگامی که با سهیلا و گلناز سر میز ناهار نشسته بودند حالات و نگاههای هیراد تغییر کرده بود و با چشمانی سرشار از عشق و محبت گلناز را نگاه می کرد
گلناز نیز که احساس می کرد حالات هیراد تغییر کرده در درون بسیار شاد و خوشحال بود و فکر می کرد بخاطر کارهایی که روز قبل برای هیراد انجام داده تاثیرات بسیار مثبتی بر روحیه هیراد گذاشته است.
پس از صرف ناهار هیراد مدتی پشت میز کوچک اشپزخانه نشست و حرکات موزون گلناز را تماشا کرد سپس به اتاقش رفت و مشغول کتاب خواندن شد زمانی نگذشت که گلناز نیز به اتاق هیراد امد و به تعارف او بر روی مبل راحتی نشست.
هیراد دیگر تصمیمش را درباره گلناز گرفته بود و به همین دلیل می کوشید تا در برابر او درست بر خلاف مدت چند ماهی که دیگر را می شناختند خودش باشد
مدتی در سکوت گذشت و هیراد کوشید تا سخنان دلش را از راه نگاه به قلب گلناز سرازیر کند پس از ان گلناز با لحن پر محبتی پرسید
- دیروز کجا رفته بودی؟
- برای کار خارج رفتنم با شهاب رفته بودیم کسی رو ببینیم
رنگ از رخسار گلناز پرید و پس از مکث کوتاهی دوباره سوال کرد
- مگه تو هنوز می خوای از ایران بری؟
- نمی دونم دلم می خواد ولی نمی دونم اخرش چی می شه
- دیروز نتیچه چی شد
- هیچی رفتیم پیش یکی از کسائی که قاچاقی ادما رو می برن کشورای دیگه یارو خیلی قلدور بود با گردن گلفتی می گفت هیچ تضمینی وجود نداره که کارم درست بشه منم توی این وضعیت و موقعیت نمی تونم ریسک کنم اگه موفق نشم جواب پدرمو که فکر می کنه من مرد شدم چی باید بدم برای همینم فعلا تصمیم گرفتم دست نگهدارم تا ببینم بعد چی می شه.
گلناز نفس راحتی کشید و احساس کرد کمی ارام شده سپس لبخندی بر لب اورد و از فنجان چایش که با خود از اشپزخانه به همراه آورده بود جرعه ای نوشید و سکوت کرد
اینبار هیراد پرسید:
- گلناز چرا دیروز اینهمه برای اتاق من زحمت کشیدی؟
گلناز احساس کرد ناگهان گرمای مطبوعی به صورتش ریخته شده و این موضوع از چشمان هیراد نیز پنهان نماند در نگاه هیراد چهره گلناز به رنگ صورتی خوش رنگی در آمده بود که زیبایی جذابیت دخترانه او را صد چندان می کرد به ناگاه قلب هیراد در سینه اش فرو ریخت و احساس کرد به اتندازه تمامی محبتهای دنیا گلناز را دوست دارد
گلناز مدتی سکوت کرد و فنجان چای را در میان انگشتانش چرخاند سپس گفت:
- دلم می خواد تمام کارایی که از دستم بر میاد برای تو انجام بدم دوست دارم همه کاراتو خودم بکنم می دونی تو برای من یه استطوره ای، اسطوره ای که از پاکی و محبت یه جور عجیبی دوستت دارم نمی دونم چی می تونم اسمشو بذارم...
هیراد همینطورک ه به کلماتی که از میان لبان سرخ و گوش الود گلنازبیرون می ریخت گوش سپرده بود احساس کرد همینطورک ه او سخن می گوید چانه گرد و خوش فرمش نیز می لرزد سپس پرسید:
- چرا این احساس رو نسبت به من داری؟
- نمی دونم چرا فقط می دونم از روزی که تو رو دید م یه نیرویی تو دلم منو به طرف تو می کشوند
سپس مکثی کرد و افزود:
- هیراد چرا می خوای از ایران بری؟ همین جا بمون من برات همه کار می کنم تا روزی که زنده م نمی ذارم اب توی دلت تکون بخوره بهت قول می دم حتی اگه خودتم نخوای من برات همه کار می کنم.... هیراد..... هیراد .... هیراد ، تو رو خدا نرو
و در این لحظه قطره اشکی از گوشه چشمانش بر روی شیار گونه سرخ و سپیدش فرو چکید لبهای سرخ و گوشت الود و چانه زیبا و خوش نقشش می لرزید و او در سکوت با چشمانی اشکبار به هیراد دیده دوخته بود
به ناگاه هیرادکه بر لبه تختخوابش نشسته بود بی اراده از جایش برخاست و با دو قدم بلند خودش را به کنار گلناز رساند احساسات بر او چیره گشته و توان کنترل انرا نداشت دستهایش به شدت می لررزیدند و زانوانش توان تحمل وزن اندامش را نداشتند مدتی بالای سر گلناز ایستاد و او را نگاه کرد سپس بر روی زمین مقابل او نشست فنجان چای را از دستش گرفت و به کناری گذاشت دستهای سپید و نرم گلناز را در دست گرفت و کمی نوازش کرد مدتی چشمانی گلناز دوخت و بعتد به ارامی بوسه ای گرم بر پیشانی او نهاد و گفت:
- گلناز من....... دوستت دارم.... تاروزی که نفس می کشم دوستت دارم.... و با نوک انگشتانش حلقه های اشک را از روی گونه های او ربود
گلناز چند ثانیه مقابل هیراد نشست و همچون کبوتری باران خورده به ارامی می لرزید ولی ناگهان به اهستگی بدون اینکه چیزی بگوید دستش را از دست هیراد بیرون کشید از جایش برخاست و از اتاق هیراد خارج شد.

sorna
01-11-2012, 09:51 PM
قسمت پانزدهم

گلناز بر روي صندلي كنار پنجره اتاقش نشسته و منظره غروب خورشيد را تماشا مي كرد غروب برايش بسيار سخنها مي گفت... سكوت عميقي در اطرافش جريان داشت و باعث مي شد ارتباطي خالصانه با خداي خود برقرار كند. جايي شنيده بود يكي از ساعات استجابت دعا هنگام غروب افتاب است و حال كه چشم به اين منظره داشت با احساسي سرشار از عشق در درون با خدايش در راز و نياز بود:
(( خدايا يعني دارم به ارزوم مي رسم!؟ يعني اين هيراد بود كه به اين صراحت به من ابراز عشق كرد؟ خدايا خودت كاري كن كه دلش لحظه به لحظه بيشتر نسبت به من نرم بشه و فكر رفتن از ايران رو از سرش دور كن... خدايا من نذر مي كنم كه اگه هيراد مال من بشه در راه تو به مستحق ها كمك كنم خداي بزرگ تو رو به عظمت غروبت قسمت مي دم منو به ارزوي قلبي م برسون..))
گلناز انروز خيلي زودتر از همه روزها به خانه خودشان بازگشته بود او به هيچ وجه انتظار نداشت چنين عكس العملي از طرف هيراد ببيند با اين حال كه او را مي پرستيد ولي كمي خجالت مي كشيد در چشمانش نگاه كند و اعماق قلب و احساسش را بكاود تا به احساس واقعي اش نسبت به هيراد در استانه ورود به دروازه عشق او پي ببرد.
احساس مي كرد از فردا لحظاتي كه مدتها به انتظارش نشسته بود از راه مي رسند و در اوج آسمانهاي عشق بر بال كبوتران سپيد عاشق شانه به شانه هيراد پرواز خواهد كرد اما دلش شور مي زد كه مبادا هيراد دوباره اهنگ جلاي وطن ساز كند در ان صورت چه بايد كرد؟
تا شب هنگام و زماني كه فرشته مهربان روياهايش در آغوشش كشيد لحظه اي از انديشه حالت و برخورد هيراد غافل نشد و به انتظار روزهاي بعد كه ابستن حوادثي بس عاشقانه و شگفت انگيز برايشان بود تن به خواب سپرد.
در اين زمان فرشته سرنوشت كه در كنارش حضور داشت دستي از سر محبت بر سراپايش كشيد و شروع به نگاشتن فصل جديدي از فصول كتاب سرنوشت اندو عاشق نو پا كرد
شب هنگام وقتي دكتر و همسرش تنها شدند سهيلا گفت:
- بيژن جان يه خبر خيلي خوب برات دارم
دكتر همانطور كه به اخبار آخر شب تلويزيون گوش سپرد بود گفت:
- بگو عزيزم دارم گوش مي كنم چه اتفاق جديدي افتاده؟
- هيراد از امريكا رفتن منصرف شده.
دكتر ناگهان نگاهش را از صفحه تلويزيون گرفت و به سهيلا نگاه كرد و پرسيد:
- جطور شد؟ خودش بهت گفت؟
سهيلا لبخندي بر لب نشاند و تمامي ماجراي حرفهاي صبح هيراد را براي شوهرش باز گفت و در پايان افزود:
- خدا را شكر مث اينكه خدا حرفهاي من و تو رو شنيده و هيراد به هر دري زده موفق به عملي كردن تصميمش نشده.
دكتر نفس عميقي كشيد و گفت:
- ديدي بهت گفتم بهتره به حال خودش بذاريمش خودش امتحان و تجربه كرد و ديد اين كار با شرايط فعلي كار ساده اي نيست و بعدش منصرف شد.
- البته ته دلش هنوز مي خواد بره امريكا ولي چون خودش موفق نشده كاري ازپيش ببره تقريبا تصميمش عوض شده
و پس از مكث كوتاهي افزود
- من صلاح مي دونم براي اينكه يه خورده از اين حال و هوا بيرون بياد بهتره توي ايام عيد يه مسافرت راه دور ببريمش تا يه خورده توي روحيه اش تاثير بذاره....
- فكر خوبي يه ولي براي عيد وقتش نيست كه اين كار رو بكنم خودم يه فكرايي توي سرم بود كه اگه خودش نتونست اين كار رو به سرانجام برسونه من يه كمكي بهش بكنم اونم تحت شرايط خاص خودم. فعلا نمي خواد در اين ارتباط چيزي بهش بگي ولي به زودي يه برنامه سفر براش دارم
- خب پس حالا كه اينطور شد بهتره يه خورده از سر سنگين بودنت باهاش كم كني كه اونم بتونه دوباره رابطه دوستانه اي باهات برقرار كنه
دكتر دوباره توجهش را به گوينده اخبار سپرد و در حاليكه چهره اش كاملا شكفته شده بود گفت
- تا ببينم چي ميشه ولي واقعا خبر خوبي بهم دادي خيلي سبك شدم.
از طرفي هيراد كه در اتاقش در بستر دراز كشيده و به اسمان چشم دوخته بود در حال و هواي ديگري به سر مي برد اتش عشق گلناز از زير خاكستري هاي دلش سر به بيرون كشيده و فضاي سينه اش را هر لحظه گرماي دلچسب تري مي بخشيد او كه چندين ماه بر روي قلب عاشقش سنگ گذاشت تا مبادا ذره اي از محبت درونش را به گلناز بروز دهد اينك ازادانه خودش را براي هر گونه ابراز عشق اماده مي ديد
چه زيباست لحظات عاشقي و چه زيباست عشقي كه به اشيانه دل گرما مي بخشد روزهاي نخستين عاشقي براي عاشق طور ديگري مي گذرد همه چيز و همه جا رنگ روشن عشق دارد حال و هواي زندگي تغيير مي كند و هيچ چيز لذت بخش تر و شيرين تر از فرو ريختن دل عاشق نيست كه با به ياد آوردن چهره و چشماي معشوق دل در سينه اش چنان فرو مي ريزد كه گويي زلزله اي تمام اعضاي وجودش را مي لرزاند
اري درست است كه زندگي با عشق رنگ ديگري دارد و هيراد جوان عاشق قصه ما نيز حال ديگري داشت وقتي مي ديد اكنون قادر است احساسات درونش را به معبود و محبوب زيبايش به راحتي ابراز دارد احساس قشنگي به او دست مي داد او لحظه پيوستن به معشوق و يكي شدن با گلناز را نزديك مي ديد و به خوبي مي دانست گلناز نيز هم اكنون در چنين حال و هواي به سر مي برد همينطور كه چشم به ستارگان اسمان داشت ستاره هاي عشق خودش و گلناز را مي ديد كه به ارامي باهم يكي مي شوند و نورشان تمامي اسمان را همچون خورشيد عشق روشن مي سازد و به هر سو نور افشاني مي كند.
ظهر روز بعد از راه رسيد و هيراد كه از صبح انتظار امدن گلناز را مي كشيد لحظه شماري مي كرد تا او قدم به داخل خانه شان بگذارد
وقتي گلناز امد هيراد برخورد بسيار گرم و عاشقانه اي با او داشت و از راه چشمانش هزاران واژه عاشقانه را به سر وريش پاشيد اندو به همراه سهيلا ناهارشان را در فضاي پرمحبتي خوردند و پس از جمع آوري ميز ناهار و شستن ظرها هيراد و گلناز مانند هميشه به اتاق هيراد رفتند موسيقي ملايمي از ضبط صوت پخش مي شد و انها كمتر سخن مي گفتند
پس از مدتي سهيلا در استانه در اتاق هيراد حاضر شد و گفت
- بچه ها من يه سر مي رم خونه خانم كمالي اينا كاري با من ندارين؟
گلناز از جايش نيم خيز شد و لبخندي بر چهره مهربان سهيلا پاشيد ، هيراد گفت:
- سلام برسون حالا چطور شده يهو داري مي ري خونه اونا؟
- مي خوام ببينم براي خونه تكوني كي رو مياره بگم اگه تونست يه برنامه اي هم براي من بذاره كه طرف يكي دو رو ز براي كاراي من بياد
گلناز گفت
- من خودم بهتون كمك مي كنم
سهيلا ميان جمله او پريد و گفت
- نه عزيزم كار تو نيست مي دونم تو خيلي با محبتي
و پس از خداحافظي از در خارج شد و هيراد و گلناز كه به دنبالش تا ورودي خانه رفته بودند به اتاق هيراد بازگشتند گلناز بر روي مبل راحتي اتاق نشست و هيراد نيز بر لبنه تختخوابش
مدتي باز هم از طريق نگاه عاشقشان مبادله احساس مي كردند تا اينكه هيراد به سخن امد:
- گلناز بلند شو بيا اينجا كنار من بشين
گلناز بدون اينكه اراده اي از خود داشته باشد از جايش برخاست و به ارامي كنار هيراد بر لبه تخت نشست هيراد مدتي به چهره او چشم دوخت و سپس دو دست او را در دستانش گرفت و در سكوت به نوازش انها مشغول شد طولي نكشيد كه گرماي مطبوعي بدن هر دوي شان را داغ كرد و هيراد كه از شدت هيجان به ارامي مي لرزيد بوسه اي گرم بر دستهاي ظريف و زيباي گلناز نهاد و گفت
- گلناز چند ماهه دارم با خودم مبارزه مي كنم كه از محبت توي دلم كه داره قلبمو به اتش مي كشه به تو چيزي نگم اما مث اينكه عشق تو پيروز شد
گلناز بي انكه تسلطي بر اعمالش داشته باشد سرش را بر روي شانه هيراد گذاشت و گفت
- خوب شد كه نتونستي جلوي خودتو بگيري و گرنه ديگه داشتم مي مردم
هيراد دست راستش را لابلاي موهاي گلناز به بازي گرفت و ناگهان متوجه قطره اشكي كه از ديدگان گلناز بر روي دست ديگرش كه در دست گلناز بود چكيد شد. به سرت سر گرد و قشنگ گلناز را صاف كرد و گفت:
- تو داري گريه مي كني؟ براي چه؟
- گريه شوقه... از خوشحالي گريه مي كنم
هيراد با نوك زبانش اشكي كه بر گونه گلناز روان بود گرفت و گفت:
- گلناز عزيزم از حالا تا هر وقت كه نفس مي كشم تنها كسي كه توي قلبم راه داره تويي هرگز تو رو تنها نمي ذارم و بهت قول مي دم چشمام جز تو هيچ كسي رو نبينه.
گلناز دوباره پيشاني اش را بر روي شانه هيراد سائيد و سكوت كرد. مدتي به همين شكل سپري شد و ناگهان هيراد از خود بيخود شد و كنترلش را از دست داد
رنگ چهره گلناز به صورتي مي زد و هيجاني عميق تك تك ياخته هايش را در بر گرفته بود در اين ميان او كه خود را كاملا به هيراد و عشقش تسليم كرده بود به ارامي در گوش هيراد زمزمه كرد
- ميدوني در اين مدت از عشقت چي كشيدم...؟ ميدوني به خاطر تو به همه چيز و همه كس پشت كردم تا تو رو داشته باشم؟
هيراد نيز به ارامي در گوش گلناز نجوا كرد:
- مي دونم ميدونم همه چيز رو مي دونم ديگه هيچي نگو
لحظات گرم و جذابي ميان اندو مي گذشت و تنها خداي عاشقان شاهد دلدادگي هايشان بود خداي عاشقان هرگز در را به روي ديوانگي هايشان نمي بست و از ديوانگي هاي عاشقانه شان لذت مي برد
گلناز مرتب در گوش هيراد به ارامي مي گفت
- عزيز دلم يعني من و تو ديگه با هم زن و شوهر شديم؟
و هيراد با لحني سرشار از هيجان پاسخ مي داد:
- البته قشنگم براي هميشه هيچ كس نمي تونه ما رو از هم جدا كنه
وقتي سهيلا به خانه بازگشت فصاي خانه را گرماي عشق اكنده از خود كرده بود و تنها هيراد و گلناز بودند كه در ان لحظات مي دانستند پيوندي ناگستني ميانشان شكل گرفته و زماني كه گلناز قصد داشت به انه خودشان برود در حالي كه نگاهش را از نگاه هيراد مي دزيد به آرامي گفت
- من و تو ديگه مال هم شديم و من از اين بابت خيلي خوشحالم
هيراد پاسخ داد:
- دوستت دارم عزيزم از اين به بعد بيشتر مواظب خدت باش تو ديگه مال مني بخاطر من قدر خودتو بدون.....

sorna
01-11-2012, 09:51 PM
قسمت شانزدهم

صندلي كنار پنجره اتاق گلناز انتظار رسيدنش را مي كشيد گويي صندلي و ديوارهاي اتاقش كه همه شب شاهد فورانهاي عشق درونش بودند نيز مي دانستند انروز روز ميلاد عشق گلناز و هيراد است. گلناز پس از ورود به خانه مستقيما به اتاقش رفت و ابتدا كمي خودش را در اينه ميز توالت اتاقش نگريست احساس كرد تغييراتي در چهره اش به وجود آمده و چشمهايش از شادي اشكاري مي درخشند سپس به طرف همان صندلي رفت بر روي ان كنار پنجره نشست و به اسمان خيره شد.
هيمطور كه به دل اسمانها چشم دوخته بود در دل گفت:
(( خداي من شكرت من به ارزويي كه توي دلم داشتم رسيدم از اين به بعد هيراد مال خودمه خدايا سرنوشت عشقمونو به دست خودت مي سپارم و ميدونم با تموم بزرگيت از عشق ما محافظت مي كني اي خدا عشق منو هيچ وقت تو قلب هيراد كم نكن خدايا كاري كن كه عظمت عشق هيراد هم توي قلب من لحظه به لحظه زيادتر بشه...))
اما مدتي كه گذشت و او با تمركز به مسائل انروز انديشيد احساس كرد كه شايد مرتكب اشتباه شده باشد كه به آن راحتي خودش را در اختيار هيراد گذاشته ابتدا تنفري نسبت به اتفاقي كه ميانشان رخ داده بود در خود اسحسا كرد ولي بعد وقتي به خود نهيب زد كه هيراد اولين و اخرين مرد زندگي اوست رفته رفته با موضوع كنار امد و آنرا كاملا عادي تلقي كرد
قسمتي از شب گذشته بود كه گلناز پشت ميز تحرير اتاقش جاي گرفت تقويم كوچكي از كشوي ميز بيرون كشيد و در روز چهاردهم اسفند نوشت ((‌روزي كه من به ارزويم رسيدم..))
انروز با سالروز تولد پدرش مصادف بود و در خانه شان جشن كوچك خانوادگي بر پا بود پس او هم بايد به جمع خانواده مي پيوست....
هيراد نيز در اين ميان در وضعيتي مشابه موقعيت گلناز به سر مي برد او نيز از ابتداي شب به اتاقش رفته در را بسته روي تختخوابش دراز كشيده و به موزيك ملايمي گوش سپرده بود
انشب افكار هيراد جز در كنار گلناز به هيچ كجا سير نمي كرد خودش و گلناز را مي ديد كه بر كالسكه اي سپيد نشسته اند و در جاده سر سبز و زيباي عشق در حركتند و همواره در گوش هم اواي محبت سر مي دهند.
گلناز قسمت عمده اي از زندگي هيراد را به خود اختصاص داده بود و لحظاتي سرشار از عشق و دوستي را برايش به ارمغان مي آورد هيراد نيز از خداوند بزرگ مي خواست تا حافظ عشقان باشد و سر نوشت را طوري رقم بزند كه اندو هرگز از هم جدا نشوند و هميشه از ان هم باشند در طول همان يك روز احساسي عميق بر هيراد مستولي گشته بود كه او را همچون مردي كامل حامي همسر و تنها جنس مخالف زندگيش مي ساخت اري هيراد ديگر مرد شده و مي بايد بيشتر از خودش به فكر دلدار و معشوقه اش مي بود.
لحظات به تندي سپري مي شدند و شب ارام ارام به نيمه مي رسيد ك صداي ضربات انگشتي كه بر در اتاق مي خودر توجه هيراد را به خود جلب كرد
هيراد به ارامي گفت:
- بفرمائين
در گشوده شد و پدرش اهسته قدم به داخل اتاق گذاشت هيراد به خود حركتي داد و بر جاي خود نشست و سپس با حركتي ديگر به حالت نيم خيز در امد پدر گفت:
- هيراد جان چرا نمي ياي بيرون پيش ما بشيني؟
- دارم به اينده ام فكر مي كنم
- پاشو پسرم پاشو عزيزم بيا بريم توي هال بشينيم براي اينده ت م اصلا نگران نباش
سپس بطرف هيراد رفت دستش را گرفت و او را با خود به خال خانه برد وقتي به هال رسيدند پدر كار سهيلا بر روي كاناپه اي نشست و هيراد با لبخند مليخي كه بر لب داشت مقابلشان جاي گرفت
مادر پرسيد
- چكار مي كردي پسرم؟
و بجاي هيراد پدرش پاسخ داد:
- پسرمون روي تختش دراز كشيده بود و داشت به اينده اش فكر مي كرد
- آينده؟ اينده براي چي؟
هيراد لحه اي به عشق گلناز انديشيد و بعد در جواب گفت:
- داشتم فكر مي كردم كه در اينده چي قراره برام پيش بياد
بيژن و سهيلا كه تمام زندگيشان را براي تنها فرزندشان مي خواستند نگاهي پر معنا به يكديگر انداختند و سپس پدر كه هيراد را همچون جان شيرين دوست مي داشت نگاهي سرشار از مهر به رويش انداخت و گفت
- هر وقت من مردم تو به فكر اينده ت باش تازه اون موقع هم نبايد نگران باشي چون همه كارايي ك هبايد براي اينده تو انجام مي شد از چند سال پيش انجام شده و اصلا نبايد نگران اينده باشي باباجون تو الان فقط فكرت رو راحت بذار كه بتوني به درس خوند برسي حلا چه تو ايران يا چه خارج از ايراد
هيراد دلش نمي خواست چيزي در رابطه با گلناز به انها بگويد ترجيح داد سكوت كند ... پس از چند لحظه پدر از جايش برخاست و از روي ميز وسط هال كليدي كه به يك جاسوئيچي بسيار زيبا اويزان بود را برداشت و بهسوي هيراد به راه افتاد وقتي مقابلش رسيد ايستاد و نگاهي سرمستانه به او انداخت و بعد انچه در دست داشت را جلوي ديدگان هيراد گرفت و گفت
- عزيزم بخاطر اينكه احساس مي كردم ممكنه لازمت بشه عيدي ت رو دو هفته جلوتر بهت مي دم بگيرش
هيراد نگاهي به دست پدر و نگاهي به چهره اش انداخت و پرسيد
- اين چيه؟
دكتر لبخندي بر چهره نشاند و گفت
- سوئيچ ماشينته الانم توي پاركينگ پاركه
- يعني اين واقعا مال منه؟؟
- اره عزيزم
به ناگاه هيراد پدرش را در آغوش كشيد و رويش را بوسه باران كرد هيراد به قدري هيچان زده شده بود كه دلش مي خواست از خوشحالي به هوا بپرد پس از مدتي كه به تشكر و قدرداني گذشت به همراه پدرش به پاركينگ رفت و اتومبيل دووي دودي رنگ صفر كيلومتري را ديد كه مقابلش ايستاده و به او چشمك مي زند.
صبح روز بعد با همه انظاري كه هيراد و گلناز براي امدنش مي كشيدند فرا رسيد و تا ظهر كه گلناز به خانه بازگشت هيراد لحظه ها را شمرد تا اتومبيلش را به او نشان دهد
هنگامي كه گلناز قدم به خانه شامن گذاشت هيراد با شوق او استقبال كرد و او را به همراه خود به پاركينگ برد
ابتدا قبل از اينكه اتومبيل را به او نشان بدهد گفت
- بايد چشماتو ببندي كه برات يه سورپرايز دارم
گلناز خنده قشنگي كرد و چشمانش را بست هيراددستش را گرفت و او را تا مقابل دووي دودي رنگش برد و گفت
- حالا چشماتو باز كن
- اين ديگه چيه؟
- ماشين من و توئه... بابا ديشب برامون خريده
گلناز جيغ ارامي كشيد و گفت:
- راس مي گي؟ باي تو خريدن؟
- اره عزيزم بيا اينم سوئيچش
و سوئيچ را به طرف اون گرفت
گلناز نگاهي به هيراد و سوئيچ در دستش انداخت و گفت:
- نه عزيزم خودت درش رو باز كن منم مي شينم كنارت
هيراد در اتومبيل را گشود و ابتدا گلنزا را در ان نشاند سپس خودش داخل ماشين نشست و بلافاصله دست او را به دست گرفت و گفت:
- خوشت آاومد مال خودته
گلناز بوسه اي بر نوك انگشتان هيراد نهاد و گفت:
- ايشاالله چرخش برات بچرخه
هيراد دستي بر موهاي نرم و براق گلناز كشيد و گفت:
- امروز ناهار مهمون من هستي مي خوام شيريني ماشينتو بدم
- مي تونم از طرف تو مامانم رو هم دعوت كنم
- اشكالي نداره پس تا تو بري مامانتو صدا بزني منم تلفن مي كنم چهار تا پيتزا بيارن
و پس مكث كوتاهي گفت:
- مي خواي بگم براي برادرات م بيارن؟
گلناز در اتومبيل را گشود تا پياده شود و در همين حين گفت:
- نه عزيزم اونا خونه نيستن
ساعتي نگذشت كه هيراد و گلناز به همراه مادرانشان سهيلا و شكوه دور ميز كوچك ناهار خوري اشپزخانه كنار هم نشستند و مشغول خوردن پيتزا بودند بوي فرا رسيدن بهار از هر سو به مشام مي رسيد و اسفند ماه با خود حال و هواي عيد را اورده بود ايرانيان جملگي اسفند ماه را دوست دارند و چرا كه انهان را به ياد تازه شدن زندگي مي اندازد و در روزهاي پاياني سال با خانه تكاني و خريد هاي نوروزي به استقبال بهار و سال نو مي روند و پنجره ها را مي گشايند تا بوي بهار از بطن طبيعت به خانه ها و زندگيشان وارد شود
در آشپزخانه منزل دكتر راد هم پنجره رو به خيابان باز بود و هواي خوش اسفند ماه اشتهاي جمع كوچكي كه مشغول صرف ناهار بودند را دو چندان مي كرد
هر يك چيزي مي گفتند و در اين ميان هيراد و گلناز بودند كه سرخوش از جام عشق با هر لقمه كه به دهان مي بردند نگاهي عاشقان هبر روي هم مي پاشيدند شكوه نيز لحظه اي از هيراد غافل نبود و مي كوشيد تا به هر حربه اي توجه او را به خود جلب كند
وقتي ناهار به پايان رسيد شكوه با عشوه اي اشكار گفت
- خانم دكتر دستتون درد نكنه خيلي چسبيد
- هيراد جان ايشاالله ماشينتون مبارك باشه اميدوارم شيريني عروسي ت رو بخورم...
و بعد چشمكي به او زد و با حالتي كه تنها هيراد متوجه ان شد افزود
- البته نه به اين زوديها ... من حالا حالاها باها ت كار دارم.
هيراد از شرم سرخ شد و هيچ نگفت مادرش كه ديد او چيزي نمي گويد خطاب به شكوه با خنده گفت:
- ايشاالله عروسي گلناز جون كه مث دختر خودم دوستش دارم نوش جانتون شما كه به ما افتخار نمي دين و كم منزل ما تشريف ميارين
- شگوه گفت:
- اختيار دارين خانم دكتر ، عوضش گلناز كه مرتب مزاحمه
سهيلا نگاه پر مهري به گلناز انداخت و گفت:
- اينجا خونه خودشه ماشاالله به قدري اين دختر با محبته كه خيلي زود جاي خودشو توي دل ما باز كرد
اين تعارفهاي مدتي ادامه يافت شكوه در ميان صحبتهايش گهگاه مطالبي در لفافه بر زبان مي اورد كه تنها هيراد معنايش را درك مي كرد او مي خواست به هر ترتيب ممكن به هيراد بفهامند كه به هيچ وجه دست از سرش بر نخواهد داشت اما غافل از اين بود كه پيوندي ناگسستني ميان هيراد و دخترش شكل گفته كه با اينگونه مسائل پوشالي خدشه اي در ان وارد نخواهد شد
وقتي شكوه قصد رفتن كرد جلوي در به ارامي دستش را بر گونه هيراد گذاشت و گفت:
- عزيزم مباركت باشه يادت نره كه ما هم هستيم ها يه روز بايد مفصل ببري مارو بگردوني حالا حالاا باها كار دارم.
- و خننديد ... از كف دستش گرماي مرطوبي به گونه هاي هيراد ريخت كه برايش چندان دلچسب نبود و باعث شد خودش را كنار بكشد و كمي هم اخم كند گلناز كه شاهد اين حركات بود چهره اش را در هم كشيد و شكوه كه احساس كرد جو تا حدودي سنگين شده زود خداحافظي كرد و از در خارج شد هيراد احساس خوبي نسبت به او نداشت اما مي بايد با او كج دار و مريز رفتار مي كرد تا به هدفي كه به دنبالش بود به ارامي برسد
- در ان لحظات هيچ كدام نمي دانستند چه وقايعي در حال شكل گيري است و اينده برايشان ابستن چه وقايعي مي باشد.

sorna
01-11-2012, 09:51 PM
قسمت هفدهم

بوي بهار از هر سو به مشام مي رسيد و پرنده بهار در راه بود تا زندگي تازه اي به طبيعت ببخشد
بهار چه زيباست و چه ارمغانهايي براي تك تك موجوداتي كه در طبيعت شريكند با خود به همراه مي آورد
آري هر موجودي با فرا رسيدن بهار جال تازه اي مي يابد. احساسي كه در وصف نمي گنجد احساسي كه شور زندگي را در تك تك ياخته ها و سلولهاي تمامي موجودات روان مي سازد و شور و حاليك ه هم اينك در رگهاي عاشق دو قهرمان قصه ما جريان داشت با فرا رسيدن روزهاي پاياني اسفند ماه و آغاز بهار طبيعت رنگ و بويي ديگر به خودمي گرفت.
هيراد و گلناز هر دو مشغول خانه تكاني بودند. گلناز مرتبا در منزل دكتر راد حضور داشت و در خانه تكاني به سيهلا كمك مي كرد و روزي كه هيراد تصميم به تميز كردن اتاقش گرفت شكوه نيز با لطايف الحيل به جمع انان پيوست و در هر فرصتي كه دست مي داد و هيراد را در گوشه اي تنها مي يافت خودش را به او مي رساند و در گوشش زمزمه هاي وسوسه انگيز سر ميداد، اما هيراد كه ديگر به انچه از نظر عاطفي مي خواست رسيده بود با لبخندي گذرايي از كنار و سوسه هاي شيطاني اين زن كه اسير هوس شده بود مي گذشت.
در اين ايام ارتباط گلناز با هيراد لحظه به لحظه نزديكتر مي شد و انها عشق و محبت را با تمام زوايايش لمس مي كردند.
وقتي گلناز براي خريد وسايل سفره هفت سين به همراه مادرش رفتند يك ماهي قرمز و يك تخم مرغ رنگي به شكل حاجي فيروز كه يكي ديگر از سمبل هاي نوروزي است را براي هفت سين خانواده راد تهيه كرد تا بدينسان اطمينان حاصل كند كه هيراد در لحظه تحويل سال نيز به ياد اوست و انها را به هنگامي كه در شب تحويل سال به خانه بازگشتند ابتدا به خانه دكتر راد برد و به دست هيراد داد و گفت :
- عزيزم اينارو براي تو گرفتم تا سر هفت سين به ياد من باشي
برق شوق از چشمان هيراد بيرون جهيد و به آرامي گفت:
- حالا متوجه مي شم محبت تو به من خيلي بيشتر از محبت من به توئه
گلناز رفت وهيراد طبقمعمول هميشه با كمك سهيلا مشغول چيدن سفره هفت سين شد ماهي گلناز را در كنار سه ماهي كه در تنگ انداخته بودند رها كرد و حاجي فيروزش را با آن كلاه بوقي درست در وسط سفره و در كنار ديگر تخم مرغها رنگ شده نهاد
انسال ساعت تحويل سال به نيم شب افتاده بود و پس از تزيئين سفره هفت سين همگي ساعتي خوابيدند تا براي هنگام سال تحويل سرحال و شاداب باشند.
زماني كه شليك توپ خبر از فرا رسيدن سال نو داشت هيراد با لباسهاي بسيار شيك و تميز پاي سفره هفت سين نشسته و همينطور كه به ماهي فرمز كه در ذهنش ياد گلناز را شفاف مي كرد مي نگريست در دل دعا كرد
(( خدايا حالا كه من تن به قضاي تو دادم تو هم دلم را خش كن و گلناز رو تا هميشه براي من نگه بدار....))
و در همين لحظات گلناز نيز كاملا اراسته در خانه روبرويي در كنار ديگر اعضاي خانواده اش پاي هفت سين نشسته پلكهايش را روي هم گذاشته و در حالي كه قطره اشك از مژگان بلندش فرو مي چكيد در دل به پروردگارش گفت:
(( خدا جونم، ازت ممنونم كه بالاخره دل هيراد رو نسبت به من نرم كردي حال هم كاري بكن كه ما دو تا بدون هيچ دردسري بتونيم به هم برسيم.
اما شخص ديگري در كنار گلناز جاي داشت كه بدون اينكه بداند در دل او چه مي گذرد به شيطان اجازه داده بود تا در دل و مغزش رخنه كند و نقشه هاي شومي را براي پسرك جوان خانه مقابل كه هم اينك نور چراغ هال ان خانه را به ديده گرفته بود بكشد.
صبح نخستين روز بهار و سال نو ا راه رسيد هواي بهاري و نسيم خوش فروردين ماه به همه جا سر مي كشيد و هر كسي كه در رختخواب فرو رفته بود را بيدار كرده و به زندگي تشويق مي نمود.
اولين كسي كه زنگ در خانه دكتر راد را براي عيد ديدني و تبريك سال نو به صدا در آورد گلناز زيبا رو و عاشق بود. هيراد كه مي دانست غير از او هيچ كسي در اين وقت صبح زنگ را به صدا در نمي آورد به سوي در شتافت و از انجا كه خودش نيم ساعت پيش بخاطر اعتقاد خانوادگي شان كه معتقد بودند هيراد خوش قدم است و بايد در ابتداي سال او نخستين كسي باشد كه قدم به خانه مي گذارد از خانه خارج شده و با دست پر به منزل بازگشته بود مي دانست كه در خانه قفل نيست و با هيجان در را گشود
گلناز خندان با گلدان سفيدي كه به طرز زيبايي كادوپيچ شده بود قدم به داخل خانه گذاشت و گلدان را در برابر هيراد گرفت هيراد با محبت و عشق كه از تك تك اعضاي تنش و تمامي جركات كاملا هويدا بود گلدان را از او گرفت سپس بر پيشاني اش بوسه اي نهاد و گفت:
- عزيزم عيدت مبارك تو بهترين هديه اي بودي كه خدا در شروع امسال به من داد
گلناز خنده زيبايي بر لب نشاند كه تمامي اعضاي چهره اش را از زيبايي موزونش به وجد مي آورد و گفت:
- عيد تو هم مبارك بعدشم اشتباه نكن خدا منو به تو نداد ، تورو به من داد
و هر دو خنده كنان با دلي سرشار از عشق و شور جواني قدم به داخل عمارت زيباي خانه رادها گذاشتند.
گلناز به دكتر و سهيلا عيد را تبري گفت و سهيلا او را محكم در آغوش فشرد و بوسه بر گونه هايش نهاد. هيراد از ديدن اين منظره لذت مي برد چرا كه مي دانست پدر و مادرش تا چه اندازه گلناز را دوست مي دارند و هر كاري را براي رسيدن انها به يكديگر انجام خواهند داد
پس از انجام پذيرايي و ديد و بازديد مرسوم هيراد از جايش برخاست و از ميان هداياي دور سفره هفت سين عيدي گلناز را برداشت پيش از اينكه دوباره به سوي گلناز بازگردد او نيز از روي مبل بلند شد و به طرف هيراد و هفت سين روان شد
وقتي كنار هفت سين رسيد نگاهي به آن انداخت دست هيراد را در دست گرفت و با ذوق گفت:
- اينا همه ش سليقه خودته؟؟
- اره عزيزم
- خيلي خوش سليقه اي
- خوش سليقه بودم كه تورو انتخاب كردم. راستي چقدر امروز اول سالي خوشگل تر از هميشه شدي...گلناز لبخندي بر لب نشاند و گفت:
- تو هم خوشگل و خوش تيپ شدي چه كراوات قشنگي زدي...گره كرواتت رو هم خودت زدي؟
هيراد دستي به كراواتش كشيد و گفت:
- البته من استاد بستن گره كراواتم
- آره، واقعا خيلي عالي گره كراواتت رو بستي. چقدر هم بهت كراوات مي ياد. ببين توي كت و شلوار مشكي دامادي چي مي شي..... من كه از حالا براي اون لحظه اي كه تورو توي لباس دامادي ببينم دلم توي مشتمه....
سپس دوباره نگاهي به هفت سين انداخت و در همين حين هيراد گفت:
- ماهي ت رو ديدي؟ دم سال تحويل فقط چشمم به ماهي تو بود و توي فكرت بودم.
- تو كه داشتي ماهي رو تماشا مي كردي وقت سال تحويل راست مي گن كه ماهي ها مي ايستن؟
هيراد خنديد و در حالي كه دست گلناز را در دست مي گرفت ، گفت:
- راستش من فقط توي فكر تو بودم و داشتم از خدا مي خواستم ماهي هاي من و تو هميشه كنار هم بمونن ديگه حواسم به ايستادن ماهي ها نبود.
هر دو خنديدند و گلناز گفت:
- منم داشتم به چراغ خونه شما نگاه مي كردم و به فكر تو بودم.
هيراد شكلاتي از روي ميز سفره هفت سين برداشت و همانطور كه آنرا دهان گلناز مي گذاشت، عيدي اش را نيز به دستش داد.
گلناز همنطور كه لبخند بر لب داشت و هديه اش را مي گرفت، گفت:
- اين مال منه؟ دستت درد نكنه عزيزم ، مرسي كه به ياد من بودي.
سپس آنرا گشود...داخل جعبه كادو پيچ شده دو عدد شمعدان زيبا خفته بود و دو عدد شمع به شكل قلب كنارشان به چشم مي خورد.
هيراد گفت:
- اين دو تا شمع من و توئيم كه باشد هميشه براي هم بسوزيم.
و پس از ابراز احساسات تصميم گرفتند به اتاق هيراد بروند.
در اتاق گلناز مقابل هيراد بر روي مبل راحتي نشست و گفت:
- بابام ديشب مي گفت قراره هفته دوم عيد بريم مسافرت.
هيراد با شتاب پرسيد:
- كجا...؟!
- فكر مي كنم بريم مشهد از طرف كارخونه به تعداد اعضاي خونواده به بعضي از روسا بليط قطار دادن و برامون هتل هم روزرو كردن اما من اصلا دلم نمي خواد برم....
- براي چي؟
- چطور مي تونم يه هفته تورو نبينم؟
هيراد خنديد وگفت:
- عوضش براي عشقمون دعا مي كني.
سپس از جايش برخاست خودش را به گلناز كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ، رساند و سرش را در آغوش گرفت و مشغول نوازش موهايش شد.
در اين لحظه سهيلا صدا زد:
- بچه ها..... خانم يزداني تلفن زدن كه مي خوان برن خونه مادر بزرگ گلناز گفتن گلناز بياد خونه.
گلناز همينطور كه بلند مي شد بوسه اي بر پشت دستهاي هيراد نشاند و گفت:
- سعي مي كنم توي اين هفته هر روز بهت سر بزنم.
سپس از اتاق خارج شد و براي خداحافظي سراع سهيلا و دكتر رفت اندو نيز دو بسته كادو پيچ به او دادند و او به خانه خودشان رفت.

sorna
01-11-2012, 09:52 PM
قسمت هجدهم

بازار ديد و بازديدهاي نوروزي كاملا داغ بود و هر دو خانواده راد و يزداني چند روز اول سال را مشغول عيد ديدني بودند و به همين دليل قهرمانان قصه ما كمتر مي توانستند يكديگر را ببيند و در هر فرصت مناسبي كه گلناز پيدا مي كرد و در هر كجا كه بود به هيراد تلفن مي زد و با هم صحبت مي كردند.
صبح روز چهارم فروردين ماه دكتر و همسرش اماده شدند كه به ديدن برخي از دوستان و همكاران دكتر بروند هيراد كه شناخت چنداني از انان نداشت ترجيح داد در خانه بماند هنگامي كه دكتر و سهيلا قصد خروج از خانه را داشتند گلناز پس از غيبت چند روزه به خانه شان آمد.
دكتر نخستين كسي بود كه با او روبرو شد سپس گفت:
- هيچ معلومه كجايي دختر؟ مارو به خودت عادت دادي و يهو سه روز پيدات نمي شه؟
گلناز لبخندي بر لب نشاند و به آرامي گفت:
- سلام
- سلام به روي ماهت اول بايد جواب سوالمو بدي؟
گلناز كه چشمانش از شوق ديدار هيراد مي درخشيد نگاهي به دكتر انداخت و گفت:
- اگه دست خودم بود اصلا هيچ وقت از خونه شما نمي رفتم
در اين زمان سهيلا و هيراد نيز به آندو پيوستند. سهيلا از پله ها پائين رفت گلناز را در آغوش كشيد و بوسيد هيراد نيز مقابل در ورودي خانه ايستاد.
مدتي انها مشغول خوش و بش با گلناز بودند و بعد خداحافظي كردند و از در خارج شدند.
وقتي در پشت سهيلا و دكتر بسته شد گلناز نگاهي به هيراد كه بالاي پله ها ايستاده و به او مي خنديد انداخت و ناگهان پله ها را به سرعت طي كرد تا به او رسيد و خنده كنان نگاه در نگاه عاشق او دوخت.
هيراد كه احساس مي كرد دلش خيلي براي گلناز تنگ شده با نگاه عاشقانه اش به او چشم دوخت و سپس با هم به داخل خانه رفتند.
هيراد گفت:
- توي اين چند روزه كجا بودي؟ فكر نكردي دلم برات تنگ مي شه؟
تازه هفته ديگه م مي خوايد يه هفته بريد مسافرت....
گلناز انگشت سبابه اش را بر روي لبان هيراد گذاشت و گفت:
- اوووه... چه خبره؟ بذار از راه برسم
- هيراد نوك انگشت گلناز را بوسيد و گفت:
- اخه ديگه داشت پدرم در مي آومد
گلناز جمله او را قطع كرد و گفت:
- عزيزرم خودم كه دلم مي خواد هميشه پيش تو باشم اما چكار كنم فعلا بايد كمي تابع خونواده باشم تازه يكي دو بارم خواستم بيام پيشت كه ديدم نشستي پشت ماشين شيكت و حسابي م خوش تيپ كرده بودي و با مامان و بابات رفتي... اينقدر خوش تيپ و قشنگ شده بودي كه دلم برات ضعف رفت.
هيراد خنده اي سر داد و در پاسخ گفت:
- آره عزيزم امسال بابا دلش مي خواد هر جا مي ريم عيد ديدني با ماشين من بريم.
سپس دست گلناز را گرفت و او را به سوي اتاق خود كشيد و اينكه وارد اتاق شدند با هم روي تختخواب نشستند هيراد دست گلناز را بدست گرفت و بعد سرش را به گش قشنگ و خوش تركيب گلناز نزديك كرد و به ارامي در گوشش زمزمه كرد:
- نمي دوني از دوريت چه عذابي مي كشم.
گلناز خنده ريزي كرد و در حاليك ه عشق از لحن كلامش مي باريد گفت:
- عزيزم من برات مي ميرم تو همه چيز مني دلم مي خواد تا آخر عمر با تو باشم.
هيراد بوسه اي بر شانه او كاشت سرش را به اهستگي بر روي شانه اش نهاد و گفت:
- فكر مي كني كه اگه من بيام خواستگاريت چي جوابموبدن؟!
گلناز نيز بوسه اي بر موهاي هيراد زد و گفت:
- نمي دونم ولي كي بهتر از تو براي من؟
- اگه پدر و مادرت موافق نباشن چي؟
گلناز به فكر فرو رفت اما پس از چندي پاسخ داد:
- جه دليلي مي تونه وجود داشته باشه كه اونا مخالفت كنن؟ تو از همه نظر ايده الي....
- حالا اومديم و اينطور شد
- معلومه چكار مي كنم همه شونو ول مي كنم و مي يام پيش تو كسي كه براي من مهمه تويي من از مامانم همچين دل خوشي ندارم
- چرا؟
گلناز لبخند تلخي زد و گفت:
- حالا بهتره به اين حرفا كاري نداشته باشيم ، روز عيدي بهتره حرفاي خوب بزنيم؟
هيراد سرش را پيش برد بوي تن گلناز را به مشام كشيد و گفت:
- بوي گل ياس مي دي وقتي بوي تنت به مشامم مي خوره مست مي شم
گلناز حركتي به خود داد و بي مقدمه گفت:
- مي شه يه خواهشي ازت بكنم؟
- چي عزيزم
- ببين هيراد جان من و تو خيلي بهم نزديك شديم به قدري كه من اصلا تصورش رو هم نمي كردم اين ارتباطي كه بين ما شكل گرفته فقط مخصوص زن و شوهرهاس دلم مي خواد به حرف گوش بدي و اجازه بدي يه صيغه محرميت بين خودمون دو تا بخونيم و همين جا بين خودمون هم بمونه....
هيراد سرش را از روي شانه او برداشت و گفت:
- فكر مي كني صيغه چيه؟ اصل كار اينه كه دلا با هم يكي بشه وقتي دلا يكي شد دو نفر مث يه روح توي دو بدن مي شن كه ديگه به هيچ وجه نمي شه از هم جداشون كرد اما اگه دلا با هم يكي نشده باشن هيچ چيزي تاثيري توي زندگي ادم نمي ذاره به عقيده من اونوقت حتي اگه هر روز هم اون دو تا ادم رو براي هم عقد كنن بازم به هم نامحرم ن فكرشو بكن مثلا مي يان از ادما سر عقد هزار تا امضا مي گيرن مگه انسانها جنس ن كه براشون قرار مي بندن و امضا مي گيرن و شاهد مي يارن و هزار جور از اين حرفا؟ تازه براشون نرخ و قيمت هم تعيين مي كنن اما وقتي دل دو نفر با هم يكي بشه اون مي تونه ضامن خوشبختي شون باشه....
گلناز با نگاه عاشقش سخنان هيراد را تاييد مي كرد وبا گوش جان آنها را مي شنيد گفت:
- قربون اون طرز حرف زدنت قربون اون نفوذ كلامت برم من عزيز دلم... حرفايي كه مي زني همه شون درستن. اما ما دارين با اين مردم و توي اين جامعه زندگي مي كنيم اين عرف و شرعه هيچ كاري ش نمي شه كرد. ما اينجوري بزرگ شديم حالا هم اگه تو دلت نمي خواد من هيچ حرفي ندارم اصلا حرف منو نشنيده بگير
- درسته ما داريم با اين مردم زندگي مي كنيم اما باري اونا كه زندگي نمي كنيم براي خودمون نفس مي كشيم اصلا مي دوني بخاطر همين چيزاس كه اينجا برام قد يه قوطي كبريت شده و دلم مي خواد از اين مملكت برم. همين كه مردم همه جوره به كار همديگه كاردارند و مي خوان سراز كار هم در بيارن مهم نيست كه اونا چي مي گن مهم اينه كه دل خودمون چي مي خواد حالا هم به خاطر تو حاضرم هر كاري بگي بكنم. بخظار اينكه تو هميشه در كنار من احساس ارامش بكني. حالا بگو ببينم چه كاري بايد بكنم و چي بايد بگم؟
گلناز از خوشحالي دست هيراد را به دست گرفت و سپس گفت:
- اگه از نظر تو ايراد داره اصلا لازم نيست اين كارو بكنيم همين قدر كه تو حرف منو پذيرفتي به اندازه همه دنيا برام ارش داره.
- هيراد خنديد و گفت:
- مرسي عزيزم اما حق با توئه تو اينجوري راحت تري بگو بايد چكار كنم؟
- در آنروز انها بنا بر انچه عرف و مذهب امده بود با هم يكي شدند همين سبب شد عشق ميانشان دو چندان شود.
ساعتي بعد گلناز به منزل خودشان بازگشت و هيراد تنها ماند. ناهارش را به تنهايي خورد و به انتظار امدن پدر و مادرش نشست كمي از عصر مي گذشت كه سهيلا و دكتر راد به خانه بازگشتند انها ناهار را در رستوران صرف كرده و يك پرس هم براي هيراد گرفته بودند كه وقتي ديدند هيراد ناهارش را خورده سهيلا پرسيد
با گلناز ناهار خوردي؟
- نه گلناز بايد زود بر مي گشت و با باباش اينا ناهار مي خورد
دكتر لباس خانه اش را پوشيده وبه جمع كوچك انان پيوست خودش را روي مبل راحتي هال رها كرد و با دستگاه كنترل از راه دور تلويزيون را روشن كرد و از هيراد پرسيد
- گلناز چي مي گفت
- مث اينكه قراره يكي از اين شبا با پدر و مادرش بيان خونه مون عيد ديدني اخه هفته ديگه مي رن مشهد
- خب به سلامتي مي خواستي بگي براي ما هم دعا كنه
- حالا هر وقت ديديش خودتون بهش بگين
مدتي در سكوت گذشت و پس از ان سهيلا به اشپزخانه رفت و با سيني حاوي فنجان چاي بازگشت انرا روي ميز وسط هال گذاشت و يكي از فنجانها را داخل نعلبكي نهاد و بدست دكتر داد
هيراد نيم خيز شد تا فنجان چاي خودش را بردارد و در همين حال گفت:
- بابا اول ساله و من مي خوام درباره امسال با شما مشورت كنم.
دكتر لبخندي برويش زد و گفت
- بگو عزيزم موضوع چيه؟
- من كه هر كاري كردم نتونستم برم خارج حالا مي گين چه كار كنم؟
- هيچي پسرم فعلا بشين سر درس و زندگيت
- اخه دلم نمي خواد سربار شما باشم
- اين چه حرفيه پسرم. سربار كدومه برو جووني كن خودم خرجتو مي دم ولي درس بخون كه ايشاالله قبول بشي هر وقت موقع كار كردنت شد خودم بهت مي گم بايد چكار كني
در اين زمان سهيلا كه جرعه از فنجان چايش مي نوشيد گفت:
- بيژن جان بهتره درباره اون برنامه اي كه براش داري به خودشم بگي
- فعلا نمي خواستم چيزي بهت بگم ولي حالا كه از دهن مامانت پريد
دكتر در حين سخن گفتن با توجه كامل تغييرات چهره هيراد را زير نظر داشت و پس از مكث كوتاهي ادامه داد
- الان بهتره بچسبي به درس خوندن من دارم يه كارايي برات مي كنم. كه هنوز به ثمر نرسيده ، انشاالله دو سه ماه ديگه با مامانت مي فرستمت بري دبي كه اميد به خدا شايد بتونيم ويزاي امريكا برات بگيريم
- اخ جون راست مي گي بابا ؟ دستت درد نكنه فكرشم نمي تونستم بكنم و به طرف پدرش رفت او را در آغوش كشيد گونه اش را غرق بوسه كرد سپس دكتر او را ارام ساخت كنار خود نشاند و گفت:
- برنامه هايي كه برات در نظر دارم رد خور نداره و امكان نداره كه نتيچه نده...چه برنامه هايي؟
- قرار نشد حرف منو قطع كني يه خورده صبر كن خودم بهت مي گم...به عموت گفتم توي امريكا يه چيزي معادل يك ميليون دلار ساپورت مالي برات جور كنه اينجا هم كه حداقل حدود هشتصد نه صد ميليون تومن ملك و باغ و مستغلات به نامته. مي خوام يه حساب بانكي كلون برات جور كنم. زن عموت م كه امريكايي يه قراره برات دعوت نامه معتبر بفرسته و تا تمام اين كارا جور بشه و اسناد املاك و مستغلاتي كه به نامته رو ترجمه كنم به اميد خدا براي خرداد يا تير ماه ديگه تو و مامانت رو بفرستم دبي با اين مداركي كه دارم برات جور مي كنم امكان نداره بهت ويزا ندن.
- بابا دستت درد نكنه فكر نمي كردم توي اين مدت شما هم به فكر رفتن من بوديد و گر نه اينهمه خودمو به دردسر نمي انداختم
- همه اينا را شريي يه كه به حرفام گوش بدي...توي اينمدت هم اگه به حرفام گوش كردي اينهمه اذيت نمي شدي
- هر كاري بگي مي كنم شما بزرگترين محبت رو در حق من مي كنين
- فعلا همونطور كه گفتم نبايد فكر اين چيزا رو بكني و فقط بايد به درس بچسبي هر وقت م دلت خواست ماشين كه زير پاته برو عشق و كيفت رو بكن و به جووني كردنت برس از همه چيز مهمتر براي پسري توي سن و سال تو جووني كردنه. من كه باباتم تا سي و دو سالگي كه با مامانت ازدواج كردم حسابي از جووني ام لذت بردم
- ولي بابا مگه ادم مي تونه تويايران جووني كنه راه هر كاري به روي جوونا بسته س
- مي شه پسرم مي شه اگه زرنگ باشي مي توني كه از هر موقعيتي استفاده كني بهتره دنبال موقعيت هاي خوب باشي
- هيراد نگاهي به پدرش انداخت و با طمانينه سوال كرد
- بابا ديگه براي چي درس بخونم
- اومديم و يه درصد بهت ويزا ندادن و برگشتي بهتره درس بخوني كه بتوني بري دانشگاه تا توي يه فرصت ديگه براي رفتنت اقدام كنيم.
- در اين زمان صداي زنگ انها را به خود اورد و از ان بحث دلنشين خارج ساخت سهيلا بلند شد و به طرف اف اف رفت و جواب داد و پس از اينكه دكمه در باز كن را زد گفت:
- خانم كمالي اينا اومدن هيراد جان پاشو مادر اين فنجونارو جمع كن....

sorna
01-11-2012, 09:52 PM
قسمت نوزدهم

دو روز بعد خانواده يزداني به مسافرت نوروزي رفتند اما عصر روز قبل از سفر آقا و خانم يزداني به همراه گلناز براي ديد و بازديد عيد به منزل دكتر راد آمدند.
در طول مدتي كه آنها در كنار خانواده راد حضور داشتند اكثر اوقات نگاه مملو از هوس شكوه كاملا متوجه هيراد بود و هرگاه نگاه او با نگاه پسرك طلاقي داشت شكوه لبخندي شرر بار به روي او مي پاشيد كه تنها هيراد در آن جمع معناي آنرا مي دانست.
گناز نيز از فكر اينكه از صبح روز بعد به مدت حداقل يك هفته قادر به ديدار با محبوبش نيست آرام و قرار نداشت و به سختي حلوي اشك ديدگانش را گرفته بود كه ناگاه رها نشوند. او حتي در ان شرايط نمي توانست با هيراد در گوشه اي خلوت كند و لحظه اي سر به شانه اش گذارد تا عقده دل خالي كند اما به هر تقدير با احساساتش در جدال بود.
هيراد نيز در وضعيت مشابهي با گلناز به سر مي برد او هم دلش مي خواست مي توانست در خلوت در آغوش معشوقه زيبايش آرام گيرد و بتواند مژده سفر خارج را به او بدهد. اما دريغ كه نمي توانست حتي آنطور كه بايد و شايد از او خداحافظي كند.از طرفي نگاههاي هوسناك شكوه خانم كه بر او سنگيني مي كرد به ستوهش آورده بود و احساس كلافگي مي كرد.
مي كوشيد تا از امواح نگاههاي سوزان شكوه بگريزد اما تلاشش بيهوده بود و هر آن كهه حتي ناخود آگاه چشمانش به سويي كه او در آنجا نشسته8 بود مي افتاد متوجه حالات خيره چشمان او مي شد و بلافاصله مسير نگاهش را تغيير مي داد.
لحظه خداحافظي شكوه بي پروا رو به هيراد كرد و پرسيد:
- هيراد جان چيزي نمي خواي برات بيارم؟
- سلامتي شما..... فقط برام دعا كنين
شكوه با عشوه اي در حركاتش نظري به اطرافيان انداخت و گفت:
- اون كه حتما اما چيز خاص ديگه اي نمي خواي؟ من كه خودم برات سوقاتي مي يارم ولي مي خوام اوني رو كه خودت مي خواي برات بيارم.
به جاي هيراد دكتر پاسخ داد:
- به زحمت مي افتين همين قدر كه مي گين خودش كلي ارزش داره.
آقاي يزداني گفت:
- اين حرفا چيه دكتر ، هيراد جون مث پسر خودمونه....
و بعد نگاهي به هيراد و نگاه تندي به همسرش انداخت و گفت:
- خانم بهتره ديگه آقاي راد و خونوادشونو معطل نكنيم . بده سر پا ايستادن...
همه خداحافظي كردند و گلناز وقتي از در خارج مي شد به آرامي به هيراد گفت:
- فردا صبح زود قبل از حركت مي يام باهات خداحافظي مي كنم....
آن شب هيراد با ياد گلناز به خواب رفت و صبح بسيار زود وقتي خورشيد تازه طلوع كرده بود احساس كرد بوي عطر دلنشيني به مشامش مي ريزد. همانطور كه چشمانش بسته بود بوي عطر گلناز را تشخيص داد به آرامي پلكهايش را گشود نگاهش در جشمان عسلي رنگ و عاشق گلناز كه برق محبت از آن بر چهره اش مي جهيد خيره شد.
گلناز لبخندي زيبا بر لب آورد و با صدايي مملو از عشق گفت:
- صبح بخير عزيزم. اومدم قبل از رفتن يه دقيقه پيشت باشم و باهات خداحافظي كنم.
هيراد بدون اينكه چيزي بگويد نگاهش را در نگاه او دوخت و با انچه از عشق در دلش داشت به آرامي در گوشهايش زمزمه كرد:
- خانم قشنگم توي اين مدت بدون تو بهم خيلي سخت مي گذره.
و لحظه اي نگذشت كه احساس كرد قطرات اشك گرم گلناز بر روي گردنش مي چكند، مدتي در سكوت گذشت و بعد گلناز سرش را صاف گرفت، چشمان عاشقش را به معشوقش دوخت و گفت:
- نمي تونم زياد پيشت بمونم و بايد زود برگردم خونه آخه بايد حركت كنيم. هيرادم نمي دوني هميشه چقدر سفر روفتن رو دوست داشتم ولي نمي دونم چرا حالا از سفر رفتن متنفرم دلم نمي خواد به اين سفر برم.
هيراد به آرامي گونه هاي او را به نوازش گرفت و گفت:
- عزيز دلم عوضش مي ري اونجا و براي پايداري عشقمون دعا مي كني تا چشم به هم بزني دوباره برگشتي پيش خودم.
گلناز لبخندي زد و گفت:
- اره مي دونم ولي پدر چشمام در مياد اينقدر بايد به هم بزنمشون تا اين مدت تموم بشه
- ديگه بايد برم ، توي خونه منتظر من ، شانس آوردم مامانت بيدار بود و در را باز كرد ، فقط مي خواستم لحظه هاي آخر هم ببينمت
هيراد از جايش برخاست و پس از گذشت دقايقي چند گلناز به همراه هيراد از اتاق خارج شد با سهيلا خداحافظي كرد و با بدرقه چشمان منتظر هيراد به خانه شان بازگشت و هنوز ساعتي نگذشته بود كه هيراد از پنجره شاهد حركت اتومبيل حامل خانواده يزداني بود.
شتاب در گذر لحظه ها و روزها پايان تعطيلات را به دنبال آورد و روز چهاردهم فروردين ماه از را رسيد.
روز قبل خانواده راد به همراه گروهي از دوستان و بستگاه نزديك كه خانواده كمالي هم جزو انان بودند به يكي از باغات اطراف تهران رفته و مراسم سيزده به در را با شور حال به جا آوردند.
دل هيراد براي گلناز بسيار تنگ شده و براي ديدارش لحظه شماري مي كرد در طي اين مدت گلناز مرتب به او تلفن مي زد و با هم در ارتباط بودند اما اندو به وجود يكديگر خيلي عادت كرده و دلشان در عطش ديدار به شدت مي طپيد.
هيراد يك بسته بزرگ براي گلناز تخمه هاي آجيل ميز عيد را مغز كرده بود تا هنگامي كه او از سفر آمد آنرا به او هديه بدهد تا بداند چقدر دوستش دارد و تا چه اندازه با علاقه برايش وقت صرف مي كند. گلناز نيز هر چه در سفر ميديد براي هيراد مي خريد تا با دست پر نزدش بازگردد.
برخلاف برنامه ريزي قبل از سفر آقاي يزداني پس از سه روز كه در مشهد ماندند به ناگاه تصميم گرفت از جاده سرسبز كناره به شمال بروند و از طبيعت خالص و زيباي منطقه لدت ببرند و اين چند روز باقي مانده تا پايان تعطيلات را در شمال بگذرانند.
اما بالاخره نزديك ظهر روز چهاردهم فروردين زنگ در خانه دكتر راد به صدا در آمد و گلناز با چهره خندان و بشاش در چهارچوب در ظاهر شد
هيراد سر از پا نمي شناخت مرتب مي خنديد و دور و بر عشقش مي گشت . گلناز پس از ورود ابتدا با هيراد دست داد و بعد سهيلا را محكم در آغوش فشرد حدود يك ربع كنارش نشست و بعد همراه هيراد به اتاقش رفتند.
هيراد به آرامي در را پشت سر خود بست و بدون اينكه چيزي بگويد به روي گلناز لبخند پر مهري پاشيد و او نيز كه بي صبرانه انتظار اين لحظه را مي كشيد به نرمي خود را به روياي عاشقانه و پر مهر هيراد سپرد لحظاتي گرم و سرشار از عشق ميانشان مي گذشت و شوري كه در طي اين مدت در دل هر دوي آنها بر پا شده بود را دو چندان مي ساخت
دقايقي در سكوت سپري شد و آنها تنها از طريق پيوند قلبهايشان با هم سخن گفتند و پس از آن هيراد سر در گوش گلناز نهاد و به آرامي گفت
- ديگه دلم داشت برات پر مي كشيد
گلناز كوشيد بر تنفسش كه بسيار تند شده بود تسلط يابد و پاسخ داد
- هر شب از دوريت يه ساعت سرم رو زير پتو مي كردم و اشك ميريختم
و دوباره مدتي انها در سكوت در آعوش هم به سر بردند و اين بار گلناز گفت:
اگه بذاري من ديگه برم بابام خونس يه موقع شك مي كنه.
هيراد با ناراحتي گفت:

- بعد از اينهمه وقت حالا به اين زودي مي خواي بري؟
- نه عزيزم بازم مي يام قراره دم غروب بابام بره ديدن بابا بزرگم هر وقت رفت من زود مي يام پيشت.
هيراد چيزي نگفت و انها رو در روي هم نشستند گلناز لبخندي به روي هيراد پاشيد و بعد به ارامي دستگيره در را گرفت و انرا گشود.
دوباره چند دقيقه اي پيش سهيلاا نشست و از سفر تعريف كرد و بعد غذر خواهي كرد و قول داد عصر دوباره نزد آنها بيايد و بعد به خانه خودشان بازگشت....
تا غوب هنگامي كه خورشيد مي رفت تا در بستر خود در پشت كوهها بيارامد هيراد در انتظار نشست تا وقتي گلناز دوباره به كنارش بازگشت. در همان زمان دكتر راد هم به منزل رسيد و از ديدن گلناز بسيار خوشحال شد انها كمي با هم خوش و بش كردند و بعد گلناز و هيراد باز هم به اتاق خصوصي هيراد رفتند
ابتدا كمي درباره هفته گذشته سخن گفتند و بعد هيراد با مقداري زمينه چيني گفت:
- موضوعي اتفاق افتاده كه حتما بايد بهت بگم
گلناز فكري كرد و پرسيد : اتفاق بديه؟
- نه عزيزم خيلي هم خوبه فقط تو بايد با دقت به حرفان گوش بدي و بع دلت بد راه ندي
- بگو گوش مي كنم
گلناز پس از ادا كردن اين جمله كوتاه از جايش برخاست و مقابل پاهاي هيراد كه بر لبه تختخوابش نشسته بود بر روي زمين نشست
هيراد دستهاي او را در دست گرفت و گفت:
- توي عيد يه روز بابا باهام صحبت كرد و گفت داره كارامو جور مي كنه كه به طور قانوني بتونم برم امريكا
ناگهان قلب گلناز در سينه فرو ريخت نفسش به شماره افتاد و به ختي گفت:
- چي..... آمريكا؟ مگه نگفتي ديگه نمي ري؟
هيراد دستي بر موهاي گلناز كشيد و گفت:
- چرا گفتم... ولي حالا پدرم قصد داره برام اين كار رو بكنه.
در اين زمان جويبار اشك ناخودآگاه از گوشه چشمان گلناز روان شد و گونه هايش را خيس كرد هيراد بي تابانه سر قشنگ او را در آغوش گرفت و گفت:
- چرا داري گريه مي كني هنوز كه من نرفتم....
- اگه بري من با اين دل عاشقم چكار بايد بكنم؟
- خب اين كه عصه خوردن نداره هر قوت قرار شد برم به بابا مي گم بايد تو رو هم بفرسته، اصلا مي دوني چيه قبل از اينكه از ايران برم اول تورو عقد مي كنم خوبه؟ بعدشم كه رفتم كارام جور شد براي بردن تو اقدام مي كنم
- اما من بدون تو مي ميرم تازه دلم خوش شده بود كه به دستت اوردم كه حواب عشقمو دادي حالا با اين كوه غصه چكار كنم؟
- الهي من براي دلت بميرم مطمئن باش با خودم مي برمت بهت قول ميدم
در اين لحظه سهيلا با دو بشقاب ميوه و شيريني كه براي آنها اورده بود در استانه در اتاق حاضر شد و چشمش به گلناز افتاد كه سر بر زانوي هيراد به سختي مي گريد. بي اراده اخمهايش را در هم كشيد، بشقابها را بر روي ميز گذاشت و با ناراحتي پرسيد
- چي شده بجه ها ؟ هيراد چرا گلناز داره گريه مي كنه؟
گلناز كمي خودش را از هيراد دور كرد و همينطور كه سر به زير داشت همچنان مي گيرست
هيراد پاسخ داد:
- چيزي نيست مامان
درون هيراد اتشفشاني بر پا بود كه هر ان احتمال سرازير شدنش مي رفت
سهيلا به تندي گفت
- چي چي رو چيزي نيست؟ با اين دختر معصوم چكار كردي كه اينجوري داره گريه مي كنه؟
ناگهان هيراد بدون اينكه خودش بخواهد بي اراده گفت:
- اصلا مي دوني چيه ؟ ما دو تا همديگه رو مي خوايم م ن و گلناز همديگه رو دوست داريم....
گلناز ميان جملات هيراد پريد و گفت:
- هيراد... چي داري ميگي؟
ولي هيراد ديگر نمي توانست را زش را در درون سينه پنهان سازد و پس ادامه داد
- شما بايد هر كاري مي تونين براي ما انجام بدين كه ما به هم برسيد
سهيلا لبخندي بر لب نشاند و گفت:
- اين كه ديگه گريه نداره خيلي هم خوبه ديگه اين كارا براي چيه؟
هيراد گفت:
- من قضيه رفتن به امريكا رو بهش گفتم و اونم بخاطر اينكه نمي تونه ازم جدا بشه داره گريه مي كنه
سهيلا خنديد و گفت:
- من و پدرت گلناز رو خيلي دوست داريم و ارزومونه كه عروسمون بشه تو و گلناز براي هم خيلي مناسبين....
سپس رو به گلناز كرد و ادامه داد:
- عزيز دلم غصه نخور... هر جا هيراد بره بهت قول مي دم تو رو هم باهاش بفرستم
سپس نزديك آمد خم شد و بوسه اي بر موهاي گلناز كه به زمين زل زده بود و اشكهايش را پاك مي كرد زد و از اتاق خارج شد
گلناز دوباره سر بر زانوي هيراد گذاشت و گفت:
- چرا به مامانت گفتي؟ من ديگه روم نمي شه توي صورتش نگاه كنم
هيراد پنجه هايش را در ميان موهاي او به بازي گرفت و گفت:
- خيلي خوب شد حالا ديگه خيالم راحته بابا و مامانم هر كاري از دستشو ن بر بياد برامون مي كنن ديدي مامان گفت تورو هم با من مي فرستن؟....

sorna
01-11-2012, 09:52 PM
قسمت بيستم

لحظه ها به ساعتها ، ساعتها به روزها و روزها به هفته ها و هفته ها ماهي را به همراه مي آوردند. ارديبهشت ماه هميشه زمين را به بهشتي قابل لمس تبديل مي كند انواع گلهاي زيبا و خوش بو و از همه رنگ كره خاك را رنگي به رنگ زيباي زندگي مي بخهشد بته هاي گلهاي نسترن به گل نشسته و فضاي مقابل خانه دكتر راد را به زيبايي رنگ آميزي كرده بودند.
عشق لحظه به لحظه در لهاي جوان هيراد و گلناز بيشتر خود را نشان مي داد و شكوفا مي شد و حال كه سهيلا نيز از عشق آندو خبر داشت راحتتر مي توانستند از لحظات كنار هم بودن لذت ببرند و تنها موضوعي كه هيراد را مي آزرد برخوردهاي هوس آلود شكوه بود كه در طول يك ماه گذشته بيشتر و بيشتر مي شد در طي اين مدت شكوه از هر فرصتي بهره مي گرفت و خودش را به هيراد نزديك و نزديكتر مي كرد و با خود مي انديشيد كه بالاخره كام دل از اين جوان سركش خواهد گرفت، اما هيراد كه دل در گرو عشق گلناز داشت به هيچ وجه نمي توانست حتي لحظه اي هم فكرش را به چنين گناه بزرگي مشغول كند و در چنين شرايطي مي كوشد تا عشقش را به گلناز لحظه به لحظه افزونتر سازد
روزي از روزهاي بهاري گلناز كه همه روزه پس از بازگشتن از مدرسه به ديدن هيراد مي آمد وطبق معمول هميشه ناهار را با هيراد و سهيلا مي خورد دير تر از حد معمول و پس از صرف ناهار به منزل دكتر راد آمد
هيراد پس از اينكه در را به رويش گشود گفت:
- چرا دير كردي ؟ اتفاقي افتاده؟
گلناز كه همچون هميشه لبخندي بر لب داشت گفت:
- نه عزيزم از مدرسه كه اومدم ديدم مادر بزرگم اومده خونه مون مجبور شدم به احترام اون ناهار رو با اونا بخورم
هيراد چيزي نگفت در را بست و با هم از پله ها بالا رفتند مدتي كنار سهيلا نشستند و بعد زماني كه سهيلا براي استراحت بعد از ظهر به اتاق خودش رفت انها نيز به اتاق هيراد رفتند
گلناز گفت:
- نمي دوني چه مامان بزرگ باحالي دارم درسته خيلي پيره ولي يه قصه هايي بلده كه نگو
- مامان باباته يا مامانت؟
- مادر مامانمه خيلي هم خودم شباهت داره يعني من شبيه اونم
- پس بايد خيلي خوشگل و ماماني باشه
- اره اتفاقا يه جورايي خيلي نازه من كه خيلي دوستش دارم
- چي صداش مي زنين؟
- عيزيز... بهش مي گيم عزيز چون براي همه مون عزيزه
گلناز مكثي كرد و بعد ادامه داد
- اگه امشب خونه مون بمونه حتما فردا ميارمش خونه تون تو هم ببيني ش
- نه عزيزم من بايد به ديدن اون بيام اون بزرگتره و احترام بزرگتر واجبه
- مي دونم درسته كه اون بزرگتره ولي اينكه من بيارمش خونه شما برام راحت تر و مطمئن تر از اونه كه تو بياي خونه ما
- چطور مگه ؟ مگه كسي توي خونه تون با من مشكلي داره؟
- نه وليا خلاق بابام خيلي تنده ممكنه يه موقع از راه برسه و يه كاري بكنه تو ناراحت بشي.
- باشه هر جور دوست داري اما چرا همين حالا و امروز نمي ياري ش پيش ما؟
- راس مي گي... نيم ساعت ديگه يه سر مي رم خونه شايد بتونم بيارمش
سپس پرسيد :
- از امريكا چه خبر؟
- تا اونجا كه بابا مي گفت و من مي دونم عموم كارامو جور كرده يه مقدار زيادي زمين و ملك و مزرعه و پشتوانه مالي به نامم درست كرده كه با ارائه اونا توي سفارت امريكا حتما بهم ويزا مي دن دو هفته پيش م صفحه اول پاسپورتم رو براي عموم فكس كرد كه اون برام دعوت نامه بفرسته حالا هم خود بابام مشغول انجام دادن كاراي ترجمه مدارك مربوط به ايرانمه سند باغ ها و آپارتمانا رو داده ترجمه كنن
گلناز گفت:
- كي مي خواي درباره من موضوع رو مطرح كني؟
- همين روزا به مامانت مي گم وقتي ويزا گرفتم مامان و بابا با خونواده ت صحبت مي كنن
گلناز چشمانش پر از اشك شد و با بغض گفت:
- نمي دوني هيراد دل توي دلم نيست كاش زودتر هر اقدامي كه لازمه انجام مي دادي
- نگران نباش درست مي شه خودمم دل توي دلم نيست ولي خدا يار عاشقاس حالا ديگه پاشو برو عزيز رو بيار كه دلم مي خوا ببينم وقتي پير شدي چه شكلي مي شي
گلناز خنديد از جايش برخاست و گفت:
- اگه قرار شد بياد بهت زنگ مي زنم تو هم سهيلا جون رو بيدار كن اگر هم نيومد خودم زود بر مي گردم
گلناز به منزل رفت و نيم ساعت بعد از طريق تلفن به هيراد خبر داد تا يك ربع ديگر به همراه مادر و مادر بزرگش به منزل انها خواهند آمد سپس هيراد سهيلا را بيدار كرد و موضوع را به او گفت...
سهيلا از بستر برخاست و به آشپزخانه رفت و وسايل پذيرايي را فراهم آورد
عقربه هاي ساعت سه بعد از ظهر را نشان مي داد كه گلناز شكوه و عزيز به منزل دكتر راد آمدند عزيز پيرزني زيبا با چهره خندان بود كه پوست پرچين و چروكش از سپيدي مي درخشيد و دائما لبخندي بر لب داشت او حدودا هفتاد هفتاد و پنج سال دارد و از انجا كه شوهرش در جواني از دنيا رفته و فشار زندگي و به بار نشاندن بچه ها بر دوش او افتاده بيش از سنش افتاده و شكسته شده بود
مدتي گذشت و ان پيرزن خوش سر وزبان كاملا جاي خودش را در دل سهيلا و هيراد باز كرد وانها حسابي با هم گرم گرفتند در اين ميان هيراد از نگاههاي اتشين شكوه در امان نبود و مرتب به اني مي انديشيد كه شكوه پس از شنيدن خبر خواستگاري او از گلناز چه حالي خواهد شد....
وقتي ساعتي گذشت هيراد رو به پيرزن خوش مشرب كرد و گفت:
- عزيز جون از گلناز شنيدم شما قصه هاي قشنگي بلدين مي شه يكي ش رو برامون تعريف كنين؟
- نه پسرم گلناز جون شوخي مي كنه....
گلناز ميان جمله پرزن پريد و گفت:
- وا ..... عزيز چرا ادمو خراب مي كنين خب يكي از قصه هاتونو براي هيراد تعريف كنين
سهيلا گفت:
- من فكر مي كنم با اين بيان قشنگ و شيواي عزيز خانم قصه ها شونم شنيدني باشه....
- آخه.....
شكوه فرصت نداد او چيزي بگويد و گفت:
- ديگه اخه نداره مادر جون خودت يكي شونو انتخاب كن و برامون تعريف كن...
پيرزن مدتي به فكر فر و رفت و سپس گفت:
- يكي از قصه هايي رو كه خودم شاهد اتفاق افتادنش بودم براتون تعريف مي كنم اين قصه واقعي يه و توي اونجا كه من بچگي هام با خونواده م زندگي مي كردم براي دو تا از هم بازي هام اتفاق افتاد
هيراد گفت:
- از اين بهتر نمي شه؟ شنيدن قصه هاي واقعي يه مزه ديگه داره ... آدم بيشتر مي تونه لمسش كنه
عزيز گفت:
- آره پسرم اما اين قصه يه كم طولاني يه بهتره يه جاي راحت تر بشينيم.
هيراد گفت:
- اگه بقيه موافق باشن مي ريم توي اتاق من مي شينيم.
گلناز از جايش برخاست و گفت:
- چه فكر خوبي شماها پاشين برين اتاق هيراد منم بشقاباي ميوه رو مي يارم....
سهيلا خنديد و گفت:
- گلناز جان دختر گلم... حالا كه همه زحمتا گردن خودته يه جندتا چايي بريز و بيار اتاق هيراد كه عزيز جون سرحال تر بشن
همه به اتاق هيراد رفتند و لحظاتي بعد گلناز هم با سيني چاي به اتاق وارد شد و گفت:
- اينم چايي ديگه عزيزجونم بايد يكي از اون قصه هاي خيلي قشنگش رو برامون تعريف كنه
سپس سيني چاي را روي ميز گذاشت و خودش هم كنار دست هيراد بر روي زمين نشست همه چشمان به دهان آن پيرزن خوش سيما دوخته بودند و او به فكر فرو رفته بود. مدتي گذشت و هر چهار نفري كه گرداگرد او را فرا گرفته بودند قطره اشكي كه بر روي گونه هاي چين خورده اش فروچكيد را ديدند. سپس پيرزن نگاهي به كساني كه چشم به دهانش داشتند انداخت و چنين اغاز كرد:....

sorna
01-11-2012, 09:53 PM
قسمت بيست و يكم

خدا بزرگترين نقاشه....نقاش ماهر كسي يه كه اضداد رو با هم جمع كنه و از مجموع اونا پرده بي نظيري بسازه و خدا توي اينجور پرده سازي ها توانايي بي پاياني داره...
خيلي سال پيش از اين اون وقتي كه بيشتر از نه ، ده سال نداشتم به پدرم كه كارگر راه آهن بود ماموريت داده بودن كه به ايستگاه راه آهم مازو بره و چند سالي رو اونجا بگذرونه، اونم دست زن و بچه شو گرفت و به مازو رفتيم بين راه تهرون و اهواز يه روستايي واقع شده كه توي سينه كوه خوابيده يكي از ايستگاه هايي كه قطار توش توقف مي كنه همونجاس من و خونواده م چند سالي بخاطر نوع ماموريت پدرم توي روستا ساكن شديم و من از اون روزا خاطرات زيادي دارم كه يكي اش قصه نرگسه... هر وقت اين قصه شيرين اما دلخراش يادم مي ياد كه شاهد تموم پرده هاي اين سرگذشت بودم مدتي به غمي شاعرانه و معنوي دچار مي شم....
محمود و نرگس م دو تا از بچه هاي هم بازي ما بودن كه از همون بچگي همديگه رو مي پرستيدن و براي هم جون مي دادن... اون سالها محمود بيشتر از دوازده سال نداشت.
يه روز فصل گل نرگس خدابيامرز جعفر خان عموي محمود اونو به شش هفت فرسخي فرستاد چه مي دونم؟ لابد كاري اونجا داشت و ماموريتي به پسرش داده بود. پسرك از اين ماموريت دل خوش چنداني نداشت، اما بايد امر عموش كه حكم پدرش رو داشت اطاعت مي كرد ولي طفلك نرگس از اينكه يك شبانه روز محمود رو نمي ديد خيلي غصه مي خورد اون شبي كه قرار بود صبح روز بعدش محمود به ماموريت بره خواب به چشم نرگس نيومد خيال نكنين دوست داشتن بچه ها بي اساس و خالي از احساسه ها ، نه .... بچه ها هم از فراق يا از ترس جدايي بي خوابي مي كشن بي خوابي حقيقي.... بچه ها هم از سوزش عشق و درد هجر اشك مي ريزن ولي اشكي كه هيچ ريا و تصنح درش وجود نداره... حالا چطور نمي دونم اخه خود ما هم يه روز بچه بوديم و حالا بزرگ شديم....
صبح خيلي زود افتاب نزده نرگس بيدار شد اشتباه كردم،‌اون شب اصلا نخوابيده بود فقط از بستر از زير همون شوشتري پاره كه زن پدرش به جاي لحاف و تشك و متكا و همه چيز بهش داده بود بيرون اومد خيلي آهسته و بي صدا از خونه بيرون رفت و بدو بدو به طرف صحرا دوئيد. نگاهي به آسمون انداخت ديد آفتاب هنوز در نيومده روي سنگي نشست و چشم انتظار به طرف آبادي دوخت.
مي دونست محمود حتما صبح زود مي ره و دلش مي خواست قبل از رفتن اونو ببينه دل نرگس عينا مث دلباخته هاي بزرگسال و هوشيار مي زد.
مرتب زير لب مي گفت:
- محمود بيا....محمود بيا... دير شد....!
اما چه چيزي دير مي شد؟ رفتن محمود و دور شدنش از آبادي؟ نه، اومدنش ديدنش درك اون لحظه شيريني كه براي دلدادگاه ، چه بچه و چه بزرگ به اندازه همه عمر لذت داره...
كم كم حوصله ش سر رفت چشمش رو از آبادي به طرف ديگه اي گردوند... در نزديكي اش دشتي مالامال از گلاي نرگس خفته بود اونجا صدها گل تازه دهنشونو باز كرده بودن و مي خنديدند . نرگس به طرف گلا رفت... چيد و بازم چيد دامنش پر از گل شد برگشت و كنار همون سنگ روي خاك نشست پاهاشو دراز كرد گلارو كنار هم گذاشت و دسته گل درست كرد. از دامن پيرهم كهنه و بي رنگش يه خورده پاره كرد و به دسته گلا پيچيد. ده دوازده تا دسته اماده كرد بود كه صداي پا شنيد. سرش رو بلند كرد و محمود كوچولو رو ديد كه توبره نسبتا بزرگي به پشتش بسته....
از جايش بلند شد و گفت:
- اوه محمود جان داري مي ري؟
- آره تو چرا اومدي اينجا
- اومدم تو رو ببينم اومدم بپرسم كي بر مي گردي؟
- فردا شب مگه تو غصه خوردي؟
- مگه خودت نمي خوري؟
محمود از شنيدن اين جمله سرخ شد و به گريه افتاد بازوي نرگس رو گرفت و با هم روي زمين نشستن و چشم در چشم هم دوختن زبونشون هنوز به كلمات شيرين عشق باز نشده بود ولي چشم هر آدمي هميشه خود به خود اين زبون رو مي شناسه ، چشم آدم از همون روز كه به دنيا باز مي شه و با نور آفتاب آشنا مي شه اين زبون رو هم مي شناسه....
چشم اون دو تا كودك هم درست مث اخگري كه مرتب بهش فوت كنن لحظه به لحظه براق تر مي شد تا جايي كه ديگه نتونستن بهم نگاه كنن. نرگس سرش رو پايين انداخت و دسته گلهايي كه از دامنش به زمين ريخته بود رو ديد چند دسته از اونا رو برداشت و گفت:
- محمود من اين دسته گلارو براي تو بستم اينارو با خودت ببر و هر وقت خسته شدي بو كن بو كن و ياد آبادي مون بيفت ياد منم بيفت...
محمود جوابي نداشت ده دسته گل از نرگس گفت و با دو دست به سينه خودش فشار داد. ولي اينطوري كه نمي تونست گلارو ببره يه كم فكر كرد گوشه شال كوچيك و عريضي رو كه به كمرش بسته بود باز كرد و دسته گلارو توي اون گذاشت نوكش رو هم برگردوند و به گوشه كمرش گره زد هنوز يه دسته گل باقي مونده بود اونم دستش گرفت بلند شد و حركت كرد اما قبل از اينكه راه بيفته نرگس رو به سينه ش چسبوند و فقط چشاش رو ديد كه از اشك مرطوب شده بود و بعد به راه افتاد
اونا هنوز اونقد بزرگ نشده بودن كه رسم وداع دوستداران رو بدونن هنوز بوسيدن بلد نبودن و مزه ش رو نمي دونستن و به اين صورت محمود رفت و نرگس گريه كرد و به خاطر همون گريه اونروز عصر از زن پدرش كتك خورد زن پدرش مي گفت:
- بچه نحس رو كتك مي زنن
و اون زن كه از دل كوچولوي نرگس خبر نداشت از نحسي اونروزش به تنگ اومده بود از كجا ممكن بود حتي خيال كنه كه گريه و بي قراري اون از نبودن محموده از كجا فكر مي كرد توي همه اون ابادي كسي به نبودن يه بچه هر چند هم خوشگلتر از همه بچه هاي ابادي باشه اهميت بده... ولي چون اونروز و روز بعد گذشت و محمود از سفر برگشت،‌مسافرت كوچيك اون در نظر همه اهالي ابادي اهميت زيادي به خودش گرفت و بعدها نتيجه اين مسافرت براشون يه امر حياتي شد حالا براتون مي گم چرا؟
نزديكاي غروب نرگس تونسته بود زن پدرش رو غافلگير كنه و به صحرا بره اميدوار بود محمود قبل از شب بياد و همينطور هم شد هنوز سرخي افتاب به نوك كوه بود كه محمود پيدا شد سر و صورتش خاك الود چهره ش زرد و لباش خشك شده بود اما با ديدن نرگس لبخندي زد كه همه اثار مسافرت رو محو كرد.
نرگگس به طرفش دوئيد و گفت:
- محمود جون اومدي؟ خسته شدي؟ به به يادگاري هاي منو چكار كردي؟
- دسته گلارو مي گي؟
- بله دسته گلا لابد همه رو ريختي دور؟
برق خوشحالي توي چشماي محمود درخشيد و نرگسم متوجه خوشحالي ش شد و گفت؟
- بگو گلاي من چي شد؟
محمود جوابي نداد و توي شال كمرش شروع به گشتن كرد و بعد از يه دقيقه دستش رو با مشت بسته به طرف نرگس آورد و گفت:
- دسته گلاي تو اينجاس
- منو مسخره مي كني؟
- نه نگاه كن...
بعد دستش رو باز كرد و نرگس كوجولو با كمال تعجب چند تا دهشاهي نو توي دست اون ديد و پرسسيد:
- اينا چيه محمود؟
- دسته گلاس.
- اه لوس نشو بگو....
محمود با لبخندي از سر خوشحالي گفت:
- وقتي رسيدم سر جاده ديدم ماشين دودي اومده خراب شده و همونجا مونده مردم پياده شده بودن و واسه خودشون مي گشتن منم وايسادم و به تموشاي اونا مشغول شدم چه آدمايي بودن چه مردايي چه زنايي چه بچه هايي آدم حظ مي كنه بقدري خوبن كه خدا مي دونه دلم مي خواست هميشه با هم جايي بوديم كه اين ادما هستن نمي دوني چقدر مهربونن يه خانم سرخ و سفيد كه چشاش مث چشاي ميش باباي تو سياه بود اومد طرف من من دسته گل تو رو دم دماغم گرفته بودم و بو مي كردم همه ش ياد تو بودم دلم مي خواست تو هم يه پيرهن مث اون خانم داشته باشي يه وقت ديدم خانمه رو به روم وايساده يه خورده نگام كرد و گفت: كوچولو اين دسته گل رو از كجا اوردي؟ گفتم از ده خودمون. گفت : اگه نمي خواي بده به من من روم نشد بگم نه. شالمو باز گردم و يكي از دسته گلارو به اون دادم اونم دو تا ده شاهي نو به من داد و رفت. من همونجا وايساده بودم كه ديدم يه خانم ديگه اومد اونم گل خواست ، گرفت و پول داد. خلاصه نرگس جون ريختن سر من و همه گلارو گرفتن يعني خريدن من كه نمي خواستم بفروشم اوناخودشون پول دادم يكي شم براي من نذاشتن منم فكر كردم عوض گلا پولاشو براي تو بيارم...
خيلي زود اين قصه توي همه ابادي پيچيد همه فهميدن وقتي آبادي شون گل ميياره توي هيچ جاي ديگه گل نرگس نيست و مسافراي پولدار ماشين دودي حاضرن پول بدن و گل بخرن از اون به بعد گل چيدن و دسته گل بستن و بردن به كنار خط آهن پيشه خيلي از بچه هاي مازو شد مدت يك يا دو ماهي كه صحرا كمابيش گل داشت هر روز گل مي چيدن و هر كدوم ده ها دسته جمع مي كردن كنار خط مي رفتن ساعتها توي تاريكي شب توي سرما منتظر مي موندن تا قطار بياد و گلاشونو بفروشن پولي جور كنن و باهاش براي عيدشون پيرهم چيت بخرن...
همه بچه هاي ده مي دونستن اين نعمنت و بركت رو مديون محمودن و به همين دليل دوستش داشتن اين محبت هر روز بيشتر مي شد تا وقتي كه نرگس و محمود بزرگ شدن و همه فهميدن كه اونا همديگه رو دوست دارن و مي خوان زن و شهر بشن بزرگترا هم ازشون ايرادي نمي گفتن. پدر محمود دو سال قبل مرده و مادرش زن عموش شده بود خيلي كم اتفاق مي افته كه شوهر ننه بر فرض كه عمو هم باشه به بچه زنش به اندازه بچه خودش علاقمند باشه . همينقدر كه محمود كار مي كرد و بهشون فايده مي رسوند براش كافي بود و ديگه كاري به اين نداشت كه محمود انس و محبتي نسبت به نرگس بي مادر داره . به علاوه انس و الفت اونا فايده بيشتري به عموي محمود مي بخشيد چون توي فصل گل محمود و نرگس با هم شريك مي شدن و نرگس براي گل چيدن و دسته كردن به محمود كمك مي كرد و چون نرگس دختر بود و خصوصا خوشكلي بي نظيري داشت و بعيد به نظر مي رسيد كه طبيعت دختري رو كه بهش خوشگلي مي بخشه از حسن سليقه بي نصيب كنه هميشه گلايي كه نرگس مي چيد و دسته گلايي كه مي بست از گلاي بچه هاي ديگه خيلي بهتر بود و وقتي فصل گل فروشي بچه هاي مازو مي رسيد مسافراي را هاهن با رغبت بيشتري دسته گلاي محمود رو مي خريدن و پول بيشتري نسبت به بچه هاي ديگه بهش مي دادن بارها اتفاق افتاده بود كه گلاي محمود رو دسته اي سي شاهي خريده بودن در صورتي كه به ديگران بيشتر از دسته اي ده شاهي نمي دادن. اما بقيه بچه هاي ده به اين موفقيت محمود كمتر حسودي مي كردن اين صفت م مث خيلي از صفات زشت ديگه اختصاص به شهريهاي متمدن داره... شهري ها هستن كه از موفقيت هاي همديگه ديوونه مي شن و حاصرن خون كسي كه ازشون جلوتر مي ره و بيشتر بهره مي بره رو بريزن
فقط توي اون ابادي يه نفر بود كه نه تنها به محمود بلكه به نرگسم حسودي مي كرد و اون م زن پدر نرگس كبري بود . اين زن زشت رو از اينكه زيبايي نادختري شو مي ديد توي آتيش غيظ مي سوخت و از ديدنش تير به چشمش مي خورد. هميشه مي خواست اونو خوار و خفيف كنه. بارها به ششوهرش گفته بود چرا مي ذاري اين دختره همه ش با محمود باشه؟
و شوهرش در جواب مي گفت:
- چه عيبي داره؟ مگه با هم چكار مي كنن ؟ مث برادر و خواهر با هم مهربونن و انگهي مگه نمي بيني كه هميشه محمود دسته گلايي كه نرگس مي بنده رو هم براي فروش مي بره و هر سال بيست سي تومن يعني نصف بيشتر از گلفروشي خودشو به نرگس مي ده و بيشتر اين پول خرج خودت مي شه؟زن در عين اينكه به اين حققت اعتراف داشت بازم نمي تونست اتيش غيظ و حسادتشو خاموش كنه وقتي از زبون بچه هاي ده شنيد كه محمود و نرگس حرف دوست داشتن به هم مي زنن به شوهرش گفت:
- آخرش نرگس با اين پسره رسوايي بار مي يارن.
- خيال مي كني من مواظب اونا نيستم؟ در تمون سال فقط اين چهار پنج هفته فصل گل اينا هر روز چند ساعت همديگه رو مي بينن و اتفاقا حركت بدي ام ازشون سر نمي زنه به علاوه من يه ماه پيش به محمود گفتم اكه با عرضه باشه و پول و پله اي تهيه كنه نرگس رو بهش مي دم اين كارم بالاخره يه روز بايد بشه ولي ميدوني از شوهر كردن و رفتن نرگس چقدر به ما ضرر مي خوره؟
چند روز بعد غيظ و حسادت كبري به آخرين حد رسيد و اونم وقتي بود كه محمود توي فصل گل نرگس از يه بزاز دوره گرد كه بين مسافراي راه آهن بود با پول گلا يه پيراهن چيت گلدار براي نرگس خريده بود اين كار باعث شد پدر نرگس م عصباني بشه چون محمود تا وقتي پسر خوبي بود كه پول گلا رو عينا به نرگس مي داد و اونم فوري توي مشت پدرش مي ريخت....
عزيز به اين قسمت كه رسيد نگاهي به هيراد و گلناز انداخت و با مهرباني به گلناز گفت:
- دختر گلم پاشو براي مادر يه فنجون چايي بيار كه دهنم خشك شد. گلناز از جايش برخواست و به طرف آشپزخانه روان شد و سهيلا خطاب به مادر بزرگ گفت:
- عزيز جون اگه خسته شدين بقيه شو بذارين براي دفعه بعد.
- نه دختر خسته نشدم من دوست دارم قصه هاي زمان گذشته رو تعريف كنم....شما كه از كارتون نيفتادين؟
- نه خير، ماشاالله شما به قدري خوش بيان هستين كه آدم احساس مي كنه خودش توي همون دشت و ميون همون گلاي نرگسه.....
گلناز با سيني چاي وارد شد يكي را به دست مادر بزرگش داد و بقيه را روي زمين گذاشت و دوباره كنار هيراد نشست پيرزن نگاهي به گلناز انداخت و گفت:
- دستت درد نكنه مادر الهي خير از جوونيت ببيني. اميدوارم زنده باشم و عروسي ت رو ببينم.
سپس جرعه اي از فنجان خورد و انرا روي زمين نهاد و ادامه قصه را چنين تعريف كرد.

sorna
01-11-2012, 09:53 PM
قسمت بيست و دوم

يكي از شبهاي خيلي سرد بهمن ماه بود بچه هاي گلفروش پشت ديوار ايستگاه چسبيده به هم نشسته بودن و از سرما مي لرزيدن و انتظار مي كشيدن چند ساعت از وقت هميشگي ورود قطار گذشته بود اما هنوز اثري از رسيدن اون پيدا نبود يكي از كارگراي راه آهن به بچه ها گفته بود ممكنه به خاطر عيبي كه توي راه براي قطار پيش آومده رسيدن قطار تا صبح فردا طول بكشه... همينطورم شد گلفروشاي كوچك و بزرك شب رو با تحمل رنج و عذاب فراوان به صبح رسوندن و وقتي افتاب طلوع كرد كار اين بنده هاي بيچاره خدا از سرمازدگي به جايي رسيده بود كه رنگ به چهره و قرار به تن نداشتن سرشونو ميون لباس پاره شون كشيده بودن و دندوناشون از سرما به هم مي خورد و براي اينكه پاهاشونو گرم كنن تند تند راه مي رفتن و پاشونو به زمين مي كوفتند با اين وجود گلا رو خوب نگهداشتن اونا به سرما خوردن خودشون اهمين نمي دادن ولي گلارو توي لنگ يا گوشه پيرهنشون پيچيده و از سرما حفظ مي كردن شايد اگه اون شب طولاني تر و سرما طاقت فرساتر مي شد جون خودشون م فداي گلا مي كردن اما قبل از اينكه جونشونو پاي حفظ گلا بذارن افتاب از آسمون به زمين تابيد و يواش يواش گرمشون كرد
يكي از بچه هاي كوچولو با خوشحالي و شادي از بين گلفروشا بلند شد و دستاشو كنار گوشاش گذاشت چند لحظه بي حركت و ساكت وايساد و يهو فرياد كشيد:
- بچه ها ماشين اومد گوش كنيد.... من صداي سوتش رو شنيدم
چند لحظه بعد بقيه صداي سوتاي قطار كه خبر از نزديك شد اون به ايستگاه مي داد شنيدن و چند دقيقه بعد قطار رو توي خم جاده ديدن بعضي از بچه هاي گلفروش هنوز درست قطار توي ايستگاه وانيساده بود كه صداي غم آلودشونو رها كردن.
- نرگس – نرگس گل نرگ....
زمستان بود ولي هواي خوبي بود هوا مث زمستوني بود كه نصف اسفند ماه رو هم گذرونده باشه قطار توي ايستگاه وايساد و مسافراي خسته از ديدن افتاب روشن و فضاي با صفاي اون منطقه سرحال شدن و مدتي نگذشت كه دامناي پر گل بچه هاي روستايي به روشون باز شد و سرحالي شون بيشتر و بيشتر شد
همه مسافرا زير لب گفتن:
- به به... توي اين فصل و گلاي به اين قشنگي؟ چله زمستون و گل نرگس؟
ديگه شب نبود كه نصف مسافرا خواب و بقيه شونم كسل و بي دل و دماغ باشن. نرگس تازه و خوشبو اين عروس نورس گلا كه هميشه توي ظلمت شب خودنمايي مي كرد اينبار توي روشنايي افتاب به جلوه گري مشغول بود. خريدارا بيشتر و مشتاقتر از هميشه بودن نرخ دسته گلا شكسته بود و هر كس به اندازه همت خودش پول مي داد و چند دسته گل مي گرفت.
اما ميون همه مسافرا حريص تر و نرگس پرست تر از همه موجودي بود كه خودش نرگس مست و بلاي مي پرست داشت. زني بود بلند بالا خوش اندام و باريك جثه وقتي راه مي رفت همه اعضاي بدنش لرزش قشنگي به خودشون مي گرفت. صدها چشم به اندام خوش تراش اون زن كه خرامان خرامان به طرف يكي از بچه هاي گلفروش مي رفت دوخته شده بود . از پي اون زن يه مرد جوون يه افسر شيك و اراسته راه مي رفت.
نمي دونم يا نمي تونست به تندي اون زن راه بره يا اينكه نمي خواست كنارش حركت كنه و دلش مي خواست مث بقيه از پشت اندام دلفريب اون زن رو نگاه كنه و لذت ببره
زن با صداي گوش نوازي به گفروش گفت:
- دسته گلاي تو از مال بقيه بهتره ... حالا از بين دسته گلات بهترينش رو انتخاب كن و به من بده... يكي ديگه م بده... يكي ديگه .... دو تا ديگه ... افرين پسر خوب ... اسمت چيه؟
- اسمم محموده خانم....
زن عشوه گر خيره توي چشماي محمود نگاه كرد و گفت:
- همه بچه هاي ده شما مث تو خوشگلن و مث تو چشم سياه دارن؟
محمود سرشو انداخت پايين و لپاش داغ شد . نمي دونست به اين زن كه اتيش از چشاش مي ريخت چي جواب بده همين وقت صداي درشت مردي رو شنيد كه به زن دلربا گفت:
- چي داري مي گي؟ چرا اينهمه گل خريدي؟
- گلا قشنگ بود خريدم
- جرا اينقدر با اين پسر بچه دهاتي حرف مي زني؟
- پسره قشنگه دوست دارم باهاش حرف بزنم
- اي پست بي شرف اين بچه دهاتي رو هم ول نمي كني؟
زن و مرد جوون هر دو خنديدن و محمود با حيرت چشم به چهره شون دوخت چند لحظه بعد زن كه هنوز مي خنديد به افسر جوون گفت
-راستي نصرت خوب نگاه كن اين پسرك درست مث خود ماست چشماش به اين درشتي و سياهي رنگ و رو به اين خوبي و شفافي دماغ به اين باريكي و خوش فرمي دهن به اين تميزي گردنشو ببين مث عاج سفيد و مث گردن قو خوش تركيبه اگه اين بچه توي تهرون بود و سر و وضع و لباس مرتبي داشت من يه موشو به صدتا مث تو نمي دادم....
افسر جوون بازم خنديد دستشو روي موهاي زن عشوه گر كشيد و گفت
- اي بي شرف
و بعد يه قدم به محمود نزديكتر شد و پرسيد
- اهل كجايي پسر؟
اهل همينچا اون پايين يه فرسخي...
گلارو از همونجا آوردي؟
- بله آقا اونجا گل خيلي زياده
- همه گلا به همين خوشگلي ن؟
بهد نگاهي به گلا و نگاه ديگه اي به صورت محمود انداخت ولي اون بچه دهاتي ساده متوجه معناي نگاه دوم نشد و با لبخندي گفت:
- از اينم خوشگلتر براي اينكه گلاي اونجا تر و تازه و خوشبوترن...
افسر جون يه نگاه به زن كرد و گفت:
-بهاره جان مگه ما براي كيف كردن نيومديم مسافرت؟
- چرا ...
- خب پس چه لزومي داره كه با همين قطار بريم اهواز؟ بيا بريم ده اينا ببينيم چه خبره؟... حتما جاي خيلي با صفايي يه... گردش مي كنيم گل مي چينيم يكي دو شب مي مونيم بعد ميايم ايستگاه و ميريم اهواز....
اين هوس توي دل زن زودتر از دل مرد به وجود اومده بود گلاي نرگس رو توي دامن پسرك زيبا و چشم سياه ديده بود و با ديدن اين دو نمونه فكر مي كرد توي ابادي اونا و توي مركز گلستان نرگس قشنگترين منظره هاي با صفا رو مي بينه صدها پسر و مرد خوش هيكل و خوشگل وسط علفاي بلند زير درختاي سبز توي ذهنش پرورونده بود درست مث زن زيبا و هوسروني كه به مجلس شب نشيني با شكوهي دعوت مي شه و قبل از رفتن مشتاقانه صحنه هاي زيبا و هوس آلود اون مجلس رو توي ذهنش مجسم مي كنه اون زن هم تصورات عجيبي درباره مازو توي مغزش داشت.... دلش مي خواست مسير بين ايستگاه و آبادي رو پياده و به حالت دو طي كنه به شوخي مي گفت من خسته نمي شم و هر وقت خسته شدم سوار دوش محمود مي شم و اون منو با خودش مي بره
افسر جوون م با سري پر از هوا و دلي پر از اشتياق اماده حركت به طرف مازو مي شد اين جوون كمتر سفر كرده و روستاهاي كشور رو بندرت ديده بود ولي در عوض توي كتاباي قديم و جديد وصف كوهپايه هاي با صفا و روستايي هاي ساده دل و زيباي ايران رو زياد خونده بود فكر مي كرد اطراف مازو لابلاي دشت نرگس دختراي سرخ و سفيد لم دادن خيال مي كرد دخترا چنون لطيف و خوش اب و رنگ و دلفريبن كه هيچ كس فرصت توجه به گلارو نمي كنه سادگي و بي خبري اين دخترارو از قبل بارها و بارها شنيده بود فكر مي كرد مي تونه خيلي راحت كنارشون بشينه دستشو گردنشون بندازه و لپا و لباشونو ببوسه. افسر جوون م درست مث همه جووناي هوسرون شهري از قشنگي هاي ساختگي و رنگ آلود كه يه نمونه كاملش رو همراهش داشت به تنگ اومده بود و دلش رنگ و حال تازه اي مي خواست و اميدوار بود اين كيف و لذت تازه رو توي ده محمود پيدا كنه
خيلي زود تصميم حركت به مازو گرفته شد قطار به راه خودش ادامه داد و افسر جوون با رفيقه ش توي ايستگاه موندن محمود بالاخره بعد از كلي دوندگي و زجمت موفق شد دو تا اسب جور كنه و اين دو تا مسافر خوش خيال رو به طرف مازو حركت بده خود محمودم پابه پاي اسبا شايدم تندتر از اونا حركت مي كرد و تقريبا همه راه رو دوئيد چون دلش شور مي زد مي دونست كه نرگس شب تا صبح نخوابيده و تا حالا از برنگشتن محمود و بقيه گلفروشا كاملا مضطرب و پريشون شده
راستي م همينطور بود گلفروشا اون روز وقتي به ابادي مي رسيدن قبل هر كسي نرگس رو مي ديدن و به شوخي مي گفتن
- محمود رفته و ديگه م بر نمي گرده...
جمله هاي ديگه ام مي گفتن كه همه ش شوخي بود و موضوع رو به دخترك چشم انتظار مي فهموند. مثلا گفته بودن كه محمود رو با يه خانم خيلي قشنگ ديدن گفته بودن با يه صاحب منصب كه ستاره هاي روي دوشش و چكمه هاش براق بود حرف مي زد... نرگس فقط از حرف زدن محمود با يه زن زيبا يه خورده دلش فشرده شد اما از حرف زدن اون با يه افسر ترسيده بود و خيال مي كرد مي خوان محمود رو به خدمت اجباري ببرن و از اين خيال دش رو وحشتي عميق پر كرد.
اون موقع يادش رفته بود كه زن پدرش توي خونه منتظرشه نزديك ظهر بود ولي نرگس هنوز توي صحرا دنبال محمود مي گشت و همينطور كه جلو مي رفت حدود نيم فرسخي از ابادي دور شده بود
وقتي افتاب به وسط اسمون رسيد نرگس از دور چند تا سياهي ديد. دل توي سينه اش طپيد و احساس كرد اين محمود كه داره مي ياد با وجود اينكه خيلي خسته بود به طرف سياهي ها دوئيد ... اشتباه نكرده بود محمود بدو بدو مي اومد و از پشت سرش دو نفر اسب سوار نزديك مي شدن دختر و پسر دلباخته هر دو به طرف هم دوئيدن و شايد از ذوق ديدن هم يادشو ن فته بود بقيه ام اونجا حظور دارن و وقتي بهم رسيدن همديگه رو با اشتياق در آغوش گرفتن....
زن و مرد جوون غريبه دهانهاي اسباشونو كشيدن و با اشيتاق به تماشاي اين صحنه چداب نشستن. هر كدوم از اونا با ديدن اين منظره ذهنيات گذشته شونو تائيد كردن زن احساس كرد كه توي اين ده دوست داشتن م وجود داره و افسر جوون ديد كه دختر روستايي خيلي خوشگلتر از اونه كه به خيالش مي رسيده ... زن جوون به رفيق خودش رو كرد و گفت
- ببين دوست داشتن و خوش بودن اينه
ولي افسر جوون جوابي بهش نداد چون همه فكر و حواسش توي دو تا چشمش جمع شده و دو تا چشماش به چشماي درشت نرگس كه اشك الود محمود رو نگاه مي كرد و سينه هاش كه كنار سينه هاي محمود مي لرزيد خيره شده بود
زن جون و زيبا بازم گفت
- تو بميري من دلم مي خواست جاي اين دختره باشم
- اتفاقا منم دلم مي خواست جاي اين پسرك باشم
- خاك توي سرت كنن تو لياقتت همين قدره مي خواي جاي اين پسر باشي تا اين دختره رو بغل بگيري ؟ راستي خاك بر سرت كنن
- خاك تو سر خودت بلند نگو مي شنون حالا خودمونيم به نظر تو دختره خيلي قشنگ نيست؟
- اه بر فرض قشنگ باشه ولي بوي تپاله مي ده... خود دختر دهاتي چيه كه قشنگي ش باشه؟ با اين پاي برهنه با اين پيرهم چيت رنگ و رو رفته....
افسر خنديد و گفت:
- پس تو چرا دلت مي خواد جاي دختره باشي؟
- براي اينكه هيچ كدوم از شما مرداي شهري با اينهمه دك و پز دوست داشتن رو مث اين پسرك بلد نيستين اين حاضره براي كسي كه دوستش داره بميره توي همه راه يه دفعه هم سرشو برنگردوند به من نگاه كنه چشماشو به ابادي دوخته بود و مي دوئيد مي خواست زودتر برسه و اين دختره رو بغل كنه در صوتي كه تو امثال تو هميشه مث گدا گشنه ها چشمتون اينطرف و اونطرف مي دوئه اگه زن يا مترس خودتون مث ماه باشه بازم دست از چشم چروني بر نمي دارين از زنا و دختراي شيك كه سهله از كلفت خونه تونم اگه يه چشم و ابروي قشنگ داشته باشه نمي گذرين.. اگه اينطور نبود اگه شما مرداي شهري دله نبودين من حالا با تو چكار داشتم؟ شوهرمو داشتم و خوش بودم... اون بي غيرت تن لش منو با خودش به مهموني هاي رقص مي برد وسط مردا ول مي كرد و خودش به يه دختر سياه سوخته اطواري مي چسبيد، صورتش رو به صورت اون مي ماليد و يه بارم به گشو خودم شنيدم كه به يكي از همين دختراي رقاص جلف گفت ديشب خواب ديدم با يه فرشته مي رقصم و حالا خوابم تعبير شد
نرگس و محود دو تا مسافر شهري رو از ياد برده بودن دست همديگه رو گرفته بودن حرف مي زدن و مي رفتن و از پشت سرشون زن و مرد جوون جرو بحث مي كردن و مي اومدن.
مر مي گفت:
- حالا منظورت از اين حرفا چيه؟ مي خواي بياي توي دهات زندگي كني تا مزه دوست داشت درست وحسابي رو بفهمي؟
- خب خفه شو بسه من چيزايي كه بايد رو فهميدم اينارو كه ديدم اصلا فكرم عوض شد
- عجب اتفاقا فكر منم عوض شد
- بله مي دونم ولي بين فكر من و تو خيلي فرقه تو دلت مي خواد بري ده چند روز بموني و با اين ريخت و لباسي كه داري پنج شيش تا از دخترارو بدبخت كني و برگردي شهر. منم حتما دلت رو زدم مي ري دنبال يه نفر ديگه مي افتي و همونطور كه پارسال با تاجي اومدي اهواز و امسال با من سال ديگه با يه خر ديگه مي ايي
- تو چطور؟‌بفرما ببينم فكر تو چيه؟
- من؟ مال من فقط ارزو و خياله ارزوي اينكه كاش از اول جاي اينكه تو شهر به دنيا اومدم يه گوشه يكي از همين دهاتا به دنيا اومده و بزرگ شده بودم يه دختر مث اين دختره بودم و يه پسر مث اين پسره دوستم داشت
- هيچ مانعي نداره الان با اين پسره قرار مي ذاريم كه تو مال اون باشي و اونم دختره رو بده به من و براي اينكه ارزوي تو كاملا برآورده بشه قرار مي ذاريم دختره پيرهم چيت خودشو بده به تو و لباس تورو بپوشه
زن جوون مي خواست داد بكشه و فحش بده ولي همين وقت نرگس از محمود جدا شد و به طرف ابادي كه خيلي نزديك بود دوئيد و محمود به طرف مسافرا برگشت و گفت
- آقا خانم... خيلي ببخشين نامزدم از دير اومدنم خيلي غصه خرده بود
افسر پرسيد
- به به اين نامزدت بود؟
- بله آقا
- پس چرا رفت
- رفت به ابادي جلوتر از ما رفت كه به كدخدا خبر بده
ديگه دعواي زن و مرد تموم شد ولي زن زيبا چهره درهم و گفته و نگاه شرر بار داشت. برعكس اون افسر جوون مي خنديد پشت سر هم سوالاتي از محمود مي پرسيد و كنار هر سوالش شوخي و خده هم مي كرد
يه ربع بعد اونا از نرگس زار گذشتن و به ابادي رسين. نسيم ملايمي مي وزيد و عطر گل به مشام مي رسيد ولي چشم اون دو تا جوون اون چيزي كه مي خواستن رو نمي ديد. در ورودي ابادي بچه هاي برهنه دخترا و پسراي پا برهنه زرد و كثيف براي تماشاشون اومده بوودن و چشماي مريض و بي فروغشونو به مسافراي تر و تميز دوخته بودن. كوچيكترين اثري از قشنگي توي اونا به چشم نمي خورد هر چي زن ميون اونا بود مث اين بود كه هنوز جوون نشده پير شدن و هر چي دختر توي جمعشون بود انگار يا از بيمارستان مي يارن يا ميرن قبرستون
كدخدا و چند تاي ديگه از ريش سفيداي ابادي با ترس و لرز و حيرت به استقابلشون اومدن... زن و مرد جوون از اسب پياده شدن مردم ابادي كه شايد همه براي ديدن مسافرا بيرون اومده بودن صف طولاني اي دو طرف كوچه كثيفي كه به خونه كدخدا مي رسيد ساخته بودن
افسر كه ديگه هيچ ذوق و شادي اي از اومدن به اون روستا توي صورتش پيدا نبود از كدخدا پرسيد:

sorna
01-11-2012, 09:53 PM
قسمت بيست سوم

همه اهل ده شما همينان؟
بله آقا بيشترشون اومدن.
- عجب ، من فكر نمي كردم اينطور باشه محمودرو كه توي ايستگاه ديدم فكر كردم اينجا آبادي خوشبخت هاس....
- اي اقا ما خوشبختي رو توي خواب م نمي تونيم ببينيم . جوونامون تا به رشد مي رسن از دستمون مي رن خودتون بهتر مي دونين .... دخترامون بيشتر به ثمر نمي رسن.... نا خوشامون معالجه نمي شن... اگر چيزي پيدا كنيم بايد تا دينار آخرش رو باج بديم من چي بگم، خودتون بهتر مي دونين...
افسر كه هنوز از پيدا كردن دختراي زيبا نا اميد نشده بود با چشماش وسط دهاتي ها مشغول گشتن بود كه توي همين وقت محمود و نرگس رو نزديك بهم ديد و گفت:
- اما حقيقتا اين دختر و پسر كه راهنماي ما بودن با ساير بچه هاي ابادي خيلي فرق دارن.
كدخدا گفت:
- بله آقا همينطوره... بين بچه هاي ما كم و زياد اينجور بچه ها پيدا مي شن. چند تا پسر خيلي خوب داشتيم كه چند وقتي يه رفتن خدمت اجباري ، دخترا هم كه چه عرض كنم ، از اين دختر بهترم داشتيم دوتاشون اين دو سه ساله سل گرفتن و جوونمرگ شدن ، دو سه تا شونم رفتن شهر و خدا مي دونه چي شدن.
افسر جوون ساكت مونده بود و فكر مي كرد. قيافه اون و قيافه زن همراهش تيره شده بود. اون چيزي كه مي ديدن بر خلاف تصور شون كه باعث اومدنشون به ابادي شد بود.
توي خونه كدخدا اتاق كوچيك كاهگلي بهترين اتاق خونه كه در اختيار مسافرا گذاشتن براي هر دوشون نفرت انگيز بود. نيم ساعت بعد توي يه سيني مسي سياه بهترين غذايي كه تونسته بودن با عجله تهيه كنن رو با هزار جور معذرت خواهي جلوي اونا گذاشتن و خودشون بيرون رفتن....
با اينكه مدتي از غدا خوردن شون مي گذشت و تخم مرغي كه كدخدا براشون تهيه ديده بود با كره نيمرو شده بود و بوي خوبي داشت كه اشتها رو تحريك مي كرد اما اونا هيچ ميلي به خودرن غذا نداشتن هر دو تاشون چند دقيقه اي ساكت موندن بعد افسر جوون دهن باز كرد كه چيزي بگه ولي زن با نهايت خشم و غضبي كه مي شه توي وجود يه زن ديد گفت:
- خفه شو... يه كلمه هم حرف نزن.
- مگه چه خبر شده؟
- هر چي كه شده تو لال شو.... به خدا اگه يه كلمه حرف بزني جيغ مي كشم و ابروت رو مي برم
- به درك حرف نمي زنم
- درك رفتي و بر نگشتي ، امروز بايد تكليف من با تو معلوم بشه
- تكليفي نداريم هر غلطي دلت مي خواد بكن
- من امشب مي رم
- كجا؟
- هر جا كه تو بري من بر عكسش مي رممن مي رم اهواز
- من بر مي گردم تهرون
مدتي حرفي نزدن تا آخر غذا ديگه چيزي نگفتن و بعد زن از اتاق بيرون رفت از عروس جوون رنگ پريده كدخدا خواهش كرد اونو براي گردش به جاهاي با صفاي ابادي ببره
زن روستايي گفت
- اي خانم ابادي ما جاي با صفا نداره بايد بريم صحرا صحرا هم فقط صبح كه گلا در مياد با صفاس
- من امشب مي رم تا صبح نمي مونم
- چرا به اين زودي خانمگ
- كار لازمي پيش اومده كه بايد برم
- امشب كه ماشين اهواز نمي ياد
- پ ماشين كجا مي ياد
- ماشين تهرون
- خيل خب منم مي رم تهرون
بعد با عروس كدخدا و چند تا زن ديگه كه توي كوچه باهاشون همراه شدن از ابادي بيرون رفتن حدود يه ساعتي گشتن ولي اين گردش براي زن خيلي كسالت آور بود گلا و سبزه ها با همه زيبايي و قشنگي اي كه داشتن مث اين بود كه توي قبرستوني تاريك روئيدن بوي عطر گل مث اين بود كه از دوزخ به مشام مي رسيد و هيچ لذت و شعفي به زن نمي داد
وقتي از گردش بر مي گشتن محمود رو ديدن. زن جوون اونو صدا زد، يه كم باهاش حرف زد و بعد گفت
- اگه با من بياي تهرون ازت خيلي خوب پذيرايي مي كنم زندگي خوب لباس خوب همه چيز خوب بگو ببينم سوا داري؟
- بله خانم قرآن و كتاب مي تونم بخونم ده ما يه ملا داشت كه پارسال مرحوم شد همه بچه ها پيش اون يه خورده درس خوندن
- من تو رو توي شهر مي فرستم مدرسه و همه چيزت رو مرتب مي كنم.
بعد از شنيدن اين جمله محمود سرش رو انداخت پائين يكي از زناي روستايي كه نزديكتر بود و اين حرفا رو مي شنيد به زن زيباي شهري گفت
- خانم جون ممكن نيست محمود تنها از اينجا بيرون بياد
- براي خاطر نامزدش هان؟
- بله خانم
زن به صورت سرخ شده از خجالت محمود نگاه كرد و گفت
- اگه بخواي تو و نامزدت رو با هم مي بريم همونجا خودم براي نامزدت جهيزيه تهيه مي كنم و براتون خونه درست مي كنم و يه عروسي حسابي راه مي ندازيم سالي يه بارم با همديگه مي يام طرف اهواز من وقت اومدن شما رو اينجا پياده مي كنم و وقت رفتن سوار مي شيد و با هم بر مي گرديم
محمود بازم چيزي نگفت و زن ادامه داد:
- راستي اگه عقل داشته باشي و بياي خيلي خوبه من امشب بر مي گردم تهرون و تنها هم هستم
- چطور مگه اقا با شما نمي يان
- نه اون بايد بره به اهواز موضوعي پيش اومده كه لازمه من برگردم من امشب مي رم تهرون و اقا فردا شب مي ره اهواز اسبا رو كه نبردي
- نه خانم قراره عصر ببرم
- خب اونارو نگهدار تا منم بيام
توي مغز ساده و دل پاك محمود از حرفاي زن جوون انقلا ب عجيبي بر پا شد بعد از اينكه زناي ديگه به ابادي رفتن و محمود تنها موند هزار جور خيال به فكر ريخت بي اراده دل به روياش داد از ف راز كوهها گذشت و به تهرون رسيد اونجحا رو شهري مث همونا كه توي قصه ها شنيده بود ديد هر طرف عمارتهاي عالي از مرمر و ائينه سر به فلك رسيده بود پاي ساختمونا همه گل و ديواراشون همه بلوراي رنگارنگ و چراغاي نوراني بود همه مردم قشنگ و اراسته توي كالسكه هاي خوشگل واتومبيل هاشون رفت و اومد مي كردن اونم توي يكي از كالسكه ها نشسته بود و يه نفر كنارش بود اون يه نفر دختر خيلي خوشگلي بود و اونم كسي نبود جز نرگس ... نرگس پيرهن اطلسي پوشيده ، نيم تاج طلا روي سرش گذاشته گلوبند الماس به گردش بسته و شونه محمود تكيه كرده بود مي خواستن برن عروسي كنن
وارد يه ساختمون مرمري و بلوري شدن.. اونجا صدها دختر كه حرير نازك سفيد پوشيده بودن و تنشون از زير پيراناشون معلوم بود مث دختراي شاه پريون مي رقصيدن يه تخت عاج كه روي پشت يه طاووس طلايي بزرگ گذاشته شده بود بالاي يه تالار خيلي بزرگ جا داشت. دخترا و پسراي خوشگل و خوش لباس كه همه شون بال لايي روي دوششون داشتن دست اون و نرگس رو گرفتن و اونا رو به طرف تخت بردن وقتي اونا به روي تخت نشستن صداي موسيقي يلند شد. اونوقت چند تا منقل طلا پر از اتيش وارد جشن كردن توي منقلا عود و اسفند ريختن دودي خوشبو فضاي سالن بزرگ رو پر كرده و هر كس و هر چجيزي كه اونجا بود توي دود محو شد فققط اون و نرگس موندن و با هم عروسي كردن
يهو صداي پايي محمود رو از اين روياي شيرين بيرون كشيد سرش رو برگردوند و نرگس رو ديد هر دوشون با هم يك صدا گفتن
- تو دلت مي خواد بري تهرون؟
- و هر دو با تعجب از هر پرسيدن:
- چطور مگه؟
هر كدومشون مي خواستن زودتر جواب اين سوالو بدن كه عاقبت نرگس گفت
- اين اقا كه تو به ابادي اوردي با كدخدا به گردش اومدن من اوقاتم تلخ بود و جلوي خونه وايساده بودم
- اخ خدا مرگم بده چرا اوقاتت تلخ بود؟
- كبري اذيتم كرده بود ببين محمود ور پريده چطور نيشگونم گرفته
بعد استين پيرهنش رو بالا زد... روي بازوي قشنگش اثر كبودي بزرگي رو به محمود نشون داد و گفت:
- از وقتي از صحرا اومدم اينقدر اذيتم كرده كه خدا مي دونه
- چرا؟
- براي اينكه دير اومده بودم... خلاصه ساكت نشد تا بابام اومد و ساكتش كرد و منم از خونه بيرون اومدم تا سرقانات برم ديدم كه كدخدا با اون صاحب منصب دارن مي يان همينكه نزديك م شدن اون مرد و ايساد و به كدخدا گفت اين همون دختره س كه با محمود ديده بوديمش كدخدا گفت ، بله سركار همونه اونوقت اون اقا با من حرف زد يه عالمه از من تعريف كرد و گفت اگه من با اون به تهرون برم منو يه دختر خيلي خيلي خوشبخت مي كنه
محمود ابروهاشو توي هم كشيد و گفت:
- خب تو چي گفتي؟
- مي خواستي چي بگم؟ اخم كردم و ساكت موندم ولي اون فورا خنديد و گفت كه بيخود اخم نكن تو رو تنهايي نمي برم محمود رو هم مي برم و اونجا يه عروسي خيلي مفصل براي شما راه مي اندازم...
قلب محمود به هيجان اومد خون به چهره ش دوئيد از شدت خوشحالي همه اندامش مي لرزيد و روي لبش خنده دلپذيري نشست
نرگس تا اين رو ديد با تعجب پرسيد:
- محمود مگه تو ذوق نكردي؟ راستي بگو ببينم تو براي چي از من پرسيدي كه دلم مي خواد به تهرون بيام يا نه؟
- براي اينكه به منم از اين چيزاي خوشمزه گفتن
- كي گفت همون صاحب منصب؟
- نه خانمش گفت
- به به --- چي گفت؟ چي گفت؟
- گفت دلش مي خواد منو ببره تهرون بذاره مدرسه زندگي خيلي خيلي خوبي برام درست كني
- اونوقت من چي؟
- منو كه تنهايي نمي بره
- اوخ چه خوب... گفت منم بيام؟
- پس چي؟ مگه مي شه من و تو بي هم باشيم؟
- چه خوب اي خدا چه خوب... پس منم مي رم مدرسه و سوادم زياد مي شه، منم خونه خوب پيدا مي كنم
- بعدش من و تو توي اون خونه با هم عروسي مي كنيم
- پس محمود جان تو هم دلت مي خواد بري تهرون
- چرا دلم نخواد اينجا كه غير از بدبختي چيزي نيست... خدا دعاي منو مستجاب كرد من هميشه دلم مي خواست تو از اون پيرهناي قشنگ بپوشي و مث دخترشاه پريون خوشگل باشي
- تو هم مث ملك احمد
- اهان خوب كه يادته وقتي ننه جعفر قصر ملك احمد و دختر شاه پريون رو مي گفت؟
- بعد دست هم رو گرفتن و يواش يواش توي علفا راه افتادن و توي روياي خودشون غرق شدن...

sorna
01-11-2012, 09:54 PM
قسمت بيست چهارم

رفته رفته شب از راه رسيد و مادر بزرگ هنوز مشغول تغريف كردن قصه اش بود شكوه كه مي ديد زمان به خانه آمدن شوهرش فرا مي رسد از فرصتي كه مادرش براي نفس تازه كردن سكوت كوتاه كرده بود استفاده كرد و گفت:
- عزيز ديگه داره شب مي شه چقدر از اين قصه مونده؟
- هنوز مونده دخترم ... همه تون خسته شدين اگه اجازه بدين بقيه شو بعدا مي گم
سهيلا همينطور كه از جايش بر مي خاست گفت
- نه عزيز خانم خسته كه نشديم هيچي تازه به جاهاي هيجان انگيزش رسيديم و دلمون مي خواد همين امشب همه شو بشنويم اگه يه جند دقيقه اي صبر كنين من مي رم بساط شام دكتر رو جور مي كنم و با چند تا فنجون چايي بر مي گردم تا بقيه قصه ر تعريف كنين
وقتي سهيلا از در خارج شد شكوه گفت:
- منم ديگه بايد برم. الان يزداني مي ياد و اگه خونه نباشم اوقاتش تلخ مي شه ... عزيز شامم بياين. بقيه شو فردا تعريف كنين
پيرزن گفت:
آره مادر جون منم همين رو مي گم
هيراد جمله عزيز را قطع كرد و گفت
- نه عزيز جون به قول مامانم تازه رسيديم به جاي حساس و هيجان انگيزش من خواهش مي كنم همين امشب تا آخرشو تعريف كنين
عزيز لبخندي زد و گفت
- آره عزيزم منم دلم مي خواد بقيه شو براتون بگم تازه هنوز به قسمتاي پر هيجانش نرسيديم ولي ديگه داره شب مي شه و زياد خوب نيست مزاحم شما باشم
- مزاحم چيه؟ اينجا خونه خودتونه
دل گلناز از ارتباط نزديكي كه ميان هيراد و مادر بزرگش شكل گرفته بود در سينه بي تابي مي كرد و با نگاهي سرشار از عشق به هيراد چشم دوخته بود
شكوه نگاه پر معنايي به هيراد انداخت و گفت
- هر چي آقا هيراد مي گه همونه كي مي تونه روي حرف شما حرف بزرنه پس اگه اجازه بدين من ديگه برم.
سپس رو به گلناز كرد و ادامه داد:
- تو هم بمون و با عزيز بيا خونه
و بعد از جايش برخاست چادر گلي اش را روي سرش كشيد و پس از خداحافظي از در اتاق خارج شد با سهيلا كه در آشپز خانه تدارك شام را مي ديد خداحافظي كرد و رفت
نيم ساعتي طول كشيد تا سهيلا براي شنيدن ادامه قصه به اتاق آمد در اين فاصله گلناز چاي و شيريني و ميوه به اتاق هيراد آورد بود و با هم خورده بودند و عزيز اماده ادامه دادن به قصه بود
با آمدن سهيلا عزيز چاي تازه دمي كه سهيلا برايش آورده بود نوشيد و قصه را دنبال كرد
(( زن زيباي شهري با بقيه زناي روستايي به ده برگشت زن به خونه كدخدا رفت و چند دقيقه اي طول نكشيد تا افسر جوون هم برگشت و به محض ورود به اتاق با خنده گفت:
- بهاره جون حالا ديگه بيا آشتي كنيم
زن كه انگار ظاهر و باطنش كاملا عوض شده بود آروم و با صدايي مردونه و متين گفت
- ديگه بسه نصرت ... من تصميم خودمو گرفتم تو رو به خير و منو به سلامت من امشب تنها مي رم تهرون و ديگه هيچ وقت با تو كاري ندارم
- احمل نشو بهاره ، من كه كاري نكردم
- هر كاري كردي ديگه بسه به خدا قسم هرگز به هيچ وجه به تو علاقه نداشته و ندارم .... يه شب بر حسب اتفاق توي مهموني رقص در نتيجه بدرفتاري شوهرم گيج شدم و ازميون كسايي كه مث پروانه دورم مي گشتن و ارزو مي كردن يه دقيقه با من برقصن تورو كه از همه خوشگل تر بودي و جشمات همه جا دنبالم مي كرد انتخاب كردم اونشب با تو رقصيدم دو سه روز ديگه م منو از يه طرف رفصوندي و شوهر نامردم از يه طرف ديگه ... آخرش اون مرد بي صفت رو ول كردم و به آغوش توي بي صفت تر از اون پناه آوردم ... قبول داري يا نه؟ من فقط يك يا دو شب دوست داشتي اونم از روي شهوت... حالا ديگه بسه من توي زندگي م اون چيزي كه مي خواستم پيدا نكردم و هيچ وقت هم پيدا نمي كنم از تو هم بيزارم حالا م كه دوباره بغلت رو باز كردي تا يكي ديگه رو بگيري و بدبخت كني ، من از فرصت استفاده مي كنم و از زندگيت مي رم بيرون
- كجا مي ري؟
- ديگه به تو مربوط نيست امشب مي رم و تو هر كاري دلت خواست بكن
- اخه معني اين كار چيه؟ اهل ده چي مي گن؟
- به اهل ده چه مربوطه ما جوري وانمود مي كنيم كه من براي كار لازمي مجبور شدم برگردم تهرون... همينجا خداحافظي مي كنيم من با اسب مي رم و وقت رفتن به تو اصرار مي كنم كه چون خسته اي با من نيا ايستگاه
افسر جوون همينطور كه شلاقش رو به چكمه هايش مي زد‌، سوت زنان از اتاق بيرون رفت و زن جوون با غيظ و عضب زياد همونجا موند
دو ساعتي از شب مي گذشت كه زن عازم رفتن شد . وقتي روي اسب نشسته بود و به طرف ايستگاه مي رفت و محمود هم با اسب ديگه اي دنبالش مي رفت هنوز از خشم مي لرزيد از اين مسافرت و اومدن به اين ده دو نتيجه گرفته بود از يه طرف به باطن زشت و هوس آلود نصرت ، رفيق خودش بيش از پيش پي برده بود و از طرفي پرده هاي طبيعي و روستاها رو مملو از بدبختي و تيره روزي ديده بود و به همين دليل ديگه انديشه مرتبي در سر و اميد روشني بر دل نداشت.... مي خواست برگرده تهرون و اونجا نقشه ديگه اي براي زندگيش بكشه
در مدتي كه فاصله بين ايستگاه و ده رو طي مي كردن توي مغزش خيالات گوناگوني شكل مي گرفت و كمترين توجهي به محمود و قولي كه بهش داده بود نداشت نمي دونست توي مغز پسرك روستايي غوغليي به پاست، و دلش ميخواد سوالي بپرسه ... محمود جرات نمي كرد اين سوال رو بپرسه و زن هم قولش رو به ياد نياورد و اين وضع تا وقتي كه زن آماده حركت شد ادامه داشت. در اين وقت زن دستش رو با چند اسكناس به طرف محمود گرفت و ناگهان متوجه نگاه حزن آلود و نا اميدانه پسرك شد واونچه رو كه وعده كرده بود به ياد آورد و گفت
- اوه راستي قرار بود تو و نرگس رو با خودم ببرم تهرون اينقدر حواسم پرت بود كه يادم رفت ولي قول مي دم خيلي زود برگردم و تو و نرگس رو ببرم بيا اينارو از طرف من بده به نرگس
با عجله چمدونش رو باز كرد دوتا پيرهن برداشت و چند تا اسكناس ديگه همه از كيفش در آورد و داد به محمود و گفت
- خداحافظ محمود جان ... خاطر جمع و منتظر باش حتما بر مي گردم و هر دو تونو مي برم شهر
در اين وقت ترن راه افتاد و زن جوون شنيد كه محمود چيزي مي گه اما صداي ترن نذاشت صداي محمود رو درست بشنوه فقط احساس كرد كلمات آقا و تهرون به گوشش رسيده سرشو به علامت وداع تكون داد و محمود فكر كرد اين سر تكون دادن نشونه تصديق و موافقته چون در جواب زن زيبا گفته بود:
- اقا هم فرمودن ما رو به تهرون مي يارن اگه مارو بيارن كه زودتر خدمت مي رسيم
يه دقيقه بعد زن جوون متوجه شد محمود چي گفته به سرعت سرشو از پنجره بيرون كرد تا شايد محمود رو از دور ببينه و حقيقت رو بهش بفهمونه ولي در پيش چشمش جز فضاي نيم تاريك و تخته سنگاي سياه چيزي نديد))
پيرزن نفس عميقي كشيد مدتي سر به زير انداخت و هيچ نگفت پس از لحظاتي كه سر برداشت قطره اشك بر گونه هايش هويدا بود، جرعه اي آب نوشيد و ادامه داد:
(( صبح روز بعد نصرت توي گلزاري نرگس مشغول گردش بود و چند دقيقه اي هم فرصت پيدا كرد تا مطابق ميل خودش گردش كنه چونكه تونست ميون بروبچه هاي گلچين آبادي نرگس رو پيدا كنه و مدتي باهاش حرف بزنه . اونروز اون دخترك روستايي زيباتر از روز قبل در نظر افسر جوون جلوه كرد ، چون نور اميد توي صورتش نقش بسته و واقعا زيبايي ش رو كاملتر كرده بود. نصرت همينطور كه با نرگس حرف مي زد، فرصتي پيدا كرد كه اونو بهتر ببينه همينطور كه نيگاش مي كرد ديد توي دلش غوغايي به پا شده بهمين خاطر نيم ساعت بعد كه محمود رو وسط دشت نرگس ديد شونه به شونه اش راه افتاد و از بردن اون و نرگس به تهرون باهاش حرف د.... يه دقيقه نگذشته بود كه حرفاي نصرت اثر موسيقي دلفريبي رو به گوشاي محمود ريخت ، چون افسر مي گفت:
- راستي دلم مي سوزه وقتي مي بينم تو و نرگس اينهمه زجمت مي كشين وسط علفا دو سه ساعت اينهمه خم و راست مي شين تا چند تا دسته گل ببنديد و تو نصفه شب بري ايستگاه و اونارو بفروشي من مي خوام تو و نرگس رو ببرم تهرون توي تهرون زندگي شما مطمئنا خيلي بهتر از اينه. من پشت ساختمون خونه م يه باغ خيلي قشنگي و بزرگي دارم كه يه گوشه ش خونه كوچيكي با سه اتاق ساخته شده من اون باغ با اتاقاشو به تو و نرگس مي دم تا همونجا عروسي كنين حالا فكر كن تفاوت اينجا با اونجا چقدره اينجا اينهمه جون مي كنين تا گل بچينين و بفروشين و دو سه قرون گير بيارين ولي اونجا صبح به صبح باغبون گل نرگس و هر گل ديگه اي كه باشه رو مي چينه و مي ياره پاي تختخواب شما توي گلدون بلور مي ذاره....
قلب محمود از ذوق و شوق چنون مي طپيد كه صداي ضربانش از يه قدمي شنيده مي شد افسر جوون وقتي ديد حرفاش چنين اثري روي محمود گذاشته گفت:
- خب اگه قبول مي كني همين امروز قرار رفتن مي ذاريم و امشب مي ريم خانم كه رفته من احساس مي كنم نمي تونم تنها برم اهواز.....
- امشب كه نوبت ماشين تهرون نيست
- راست گفتي امشب م صبر مي كنيم فردا شب اسب بيار با هم مي ريم ولي قرارشو امروز بذاريم بهتره
- شما بايد با عموي من و پدر نرگس حرف بزنين
- چه لزومي داره؟
- اختيار دارين بالاخره بزرگترامون بايد اجازه بدن گرچه من براي عموم تعريف كردم كه خانم اينطور فرمودن
- مگه خانم چي گفته بود؟
- خانم ديروز فرمودن كه من و نرگس رو مي برن تهرون اتفاقا حواسشون به رفتن بود و يادشون رفت ديگه حرفي بزنن تا شب وقتي ترن راه مي افتاد فرمودن كه بر مي گردن و مارو مي برن منم عررض كردم كه شما به نرگس فرمودين مارو مي برين
- خاب خانم چي گفت:
- هيچي ترن حركت كرده بود و خانم فقط سرشونو تكون دادن.
- خب به عموت چي گفتي؟
- ديروز بعد از اينكه خانم با من حرف زد و نرگسم حرفاي كه شما بهش گفته بودين به من گفت منم رفتم همه رو براي عموم تعريف كردم
- عموت چي حواب داد؟
- گفت اگه پدر نرگس قبول كنه عيبي نداره
- باشه پس به كدخدا مي گم پدر نرگس رو بياره و باهاش صحبت كنيم
در اين زمان صداي باز شدن در خانه خبر از امدن دكتر راد به منزل داد. وقتي دكتر قدم به خانه گذاشت با ديدن جمع كوچك انها كه در اتاق هيراد دور هم نشسته بودند به جمعشان پيوست انها به گرمي با او احوالپرسي كردند و سهيلا مادر بزرگ گلناز را به دكتر معرفي كرد و گفت:
- عزيز جون امروز حسابي از دست ما خسته شده از عصري نشستيم دورشونو دارن از خاطرات گذشته شون برامون تعريف مي كنن.
ددكتر گفت:
- به به ، چي از اين بهتر معلومه گلنازم به مادر بزرگش رفته كه اينقدر خوشگل و خوش سر وزبونه
و پس از كمي خوش و بش با مادر بزرگ به اتاق خودش رفت تا لباسش را عوض كند، سهيلا هم خطاب به عزير گفت:
- عزيز جون من ديگه بايد برم بساط شام رو بچينم و يه خورده به دكتر برسم شما بقيه قصه رو براي بچه ها تعريف كنين تا اونا بعدا براي من بگن
پيرزن گفت:
- مادر جون من و گلناز ديگه مرخص مي شيم و بقيه شو توي يه فرصت ديگه تعريف مي كنم.
هيراد ميان جمله عزيز پريد و گفت
- نه عزيز اين حرفا چيه مي زنين امشب شام در خدمتتون هستيم و شمام بايد همين امشب قصه تونو تموم كنين
سهيلا خنديد و از اتاق خارج شد . گلناز هم به آشپزخانه رفت و با فنجاني چاي بازگشت و انرا به دست عزيز داد
مدتي سكوت ميانشان حاكم بود تا پيرزن قدري از فنجان چاي نوشيد و لب به سخن گشود:
(( پدر نرگس در حضور كدخدا بيشتر از يه ساعت حرفاي فريبنده و وعده هاي دلكش افسر جوون را شنيد. نصرت بيشترين حد كوشش و زرنگي ش رو به كار بسته بود تا خودشو مردي پاكدل و مهربون نوع پرست و بي غرض جلوه بده ، گفته بود كه خودش و زنش همون خانمي كه شب قبل بخاطر يه پيشامد فوري رفته بود تهرون توي شهر تهرون در نهايت خوشبختي زندگي مي كنن ثروت و مكنتي دارن و تنها آرزوشون اينه كه اسباب خوشبختي ديگرون رو فراهم بيارن . مي گفت كه تا حالا جووناي تهيدست زيادي رو زن دادن و دختراي بي بضاعت رو با جهيزيه حسابي به خونه شوهر فرستادن چند بار گفته بود كه زن مهربونش اونو وادار به اين كار كرده چون توي تهرون تقريبا تنهاست. جز يكي دو نفر قوم و خويش كسي رو نداره. و زنش دلش مي خواد مونس و همدمي مث نرگس داشته باشه ... گفته بود كه البته توي شهر زن و دختر خيلي زياده ، ولي خقيقتا خراب بشه اين دوره و زمونه كه همه چيزاش خرابه مگه اينكه ميون اين زنا و دختراي شهري كسي پيدا بشه كه اخلاقش با خلقيات سالم و بي مانند خانم من جور در بياد خانم تا حالا صد بار به من گفته كه : دلم مي خواد يه دختر مث فرشته پيدا كنم اون بشه مونس خودم شوهرش بدم و دور هم زندگي كنيم...)) ديروز كه نرگس رو ديد به من گفت اوني كه مي خواستم پيدا كردم خودشم با محمود در اين خصوص صحبت كرده
پدر نرگس همه اين حرفا رو شنيد ولي نتونست تصميم گيري كنه به افسر جوون قول داد شب با زن د ودخترش مشورت كنه و صبح نتيجه رو اطلاع بده
همون شب به كبري گفت:
- به نظر من رفتن نرگس با محمود به تهرون چند تا فايده داره يكي اينكه از بدبختي و سختي و زحمت اينجا خلاص مي شن دوم اينكه اگه ايشاالله توي تهرون كار و بارشون خوب شد راه فرجي م براي ما باز مي كنن بلكه بعد از چجند سال ما هم بتونيم از اين گورستون خلاص بشيم سوم اينكه بالاخره محمود و نرگس بايد زن و شوهر بشن و چه بهتر كه با خوشبختي عروسي كنن چهارم اينكه گوش من از دعوا و مرافعه هميشگي تو با نرگس راحت مي شه از اين فايده ها زياده ولي چند عيب هم داره
- عيباش چيه؟
- يكي اينكه نرگس براي ما كار مي كنه و اگه بره ممكنه به تنگي و به سختي بيفتيم ديگه اينكه بالاخره بچه آدميزاد پاره جگرشه و رفتنش عصه داره
- عيب دمي كه حرف مفته بچه وقتي بزرگ شد بايد بره ديگه مال پدر و مادر نيست اما عيب ديگه ش عيب بزرگي يه
مدتي درباره اين موضوع بحث كردن و عاقبت غيظ و نفرتي كه زن بدخو نسبت به دختر بي نوا داشت بر حرص و طمعش پيروز شد و در نتيجه آخر شب وقتي مي خوابيدن كبري به پدر نرگس گفت:
- درسته كه نرگس كار مي كنه و پول در مي ياره ولي مث اينكه فراموش كردي كه خودش م مي خوره و مي پوشه و وقتي خوب حساب كنيم مي بينيم چيزي از حاصل كارش برامون نمي مونه
- با اينهمه پدر نرگس هنوز مصمم نشده بود و صبح كه كدخدا احضارش كرد و نصرت نتيجه رو پرسيد جواب روشن و صريحي نگفت و با لكنت شرح داد كه رفتن نرگس به زندگيش لطمه مي زنه
نصرت متوجه موضوع شد اونو يه گوشه كشيد و گفت:
- خدا مي دونه من مقصود و نيتي جز خوشبختي اين دو تا بچه ندارم و مجبورم اين كار رو بكنم اگه برم تهرون و محمود و نرگس باهام نباشن خانمم خيلي عصباني مي شه و وادارم مي كنه برگردم و بچه ها رو ببرم در اين صورت بايد يه بار ديگه مبلغي خرج كنم و بيام اينجا و از طرف ديگه شمام حق دارين و از رفتن نرگس بهتون ضرر مي خوره اينه كه فكر مي كنم بهتره پولي رو كه ناچارم براي يه مسافرت ديگه خرج كنم به شما بدم تا شمام به زندگي تون رو نقي بدين و از اينهمه زحمت خلاص بشين.....
و بعد از اينكه حرفاش تموم شد شيش قطعه اسكناس ده تومني توي مشت پدر نرگس گذاشت و مرد طماع همينكه اسكناساي تازه و خوشرنگ رو ديد تعظيم بلند بالايي كرد و گفت
- اقا اختيار دارين دختر من خانه زاد خودتونه
عموي محمود كه چند لحظه قبل اومده بود گوشه اسكناسا رو ديد و اونم با اينكه مخالفتي با رفتن برادر زاده ش نداشت بي بهره نموند و چند قطعه اسكناس م نصيب اون شد
نرگس و محمود از همون لحظه با خوشحالي زياد مشغول تدارك سفر شدن.

sorna
01-11-2012, 09:54 PM
قسمت بيست پنجم

دخترك يكي از همون دو تا پيرهن زيبايي كه خانم براش فرستاده بود رو پوشيد و پسرك م تنها لباس نيمداري كه داشت به تن كرد. همه بچه ها و جووناي ده به خوشبختي شون حسرت مي خوردن تا آخر روز مرتب دخترا و زنا نرگس و جوونا و مردا محمود رو توي آغوششون مي گرفتن و مي بوسيدن. زبون همه و دل خيلي از اهل آبادي سعادت اونارو مي خواست. همه خواهش مي كردن كه اگه نرگس و محمود توي تهرون خوشبخت شدن ده و اهل ده رو فراموش نكنن و اگه مث خوشبختاي تهروني خواستن به خوزستان سفر كنن گاهي توي ايستگاه مازو پياده بشن و سري به هم ولايتي هاي قديمي شون بزنن. مخصوصا فراموش نكنن و هر هفته يا لااقل هر ماه يه كاغذ بنويس و اهل ده رو از حال و روز خودشون باخبر كنن.
تا غروب همه حرفا و سفارشا با خنده و شادي گفته مي شد ولي وقتي شب رسيد و ماه به نور افشاني پرداخت خنده جاي خودشو به اشك و شادي جاشو به غم داد... آخرين بوسه ها با اشك سوزان همراه بود مادر محمود بيشتر از همه گريه كرد و پدر نرگس همونوقت چنان سوزشي توي دلش دوئيد كه يه لحظه اسكناسا رو فراموش كرد.
اهل ده مسافرا رو تا كمي بيرون از آبادي با فانوس بدرقه كردن. تا اونجا همه پياده بودن... وقتي از طرف نرگس زار گذشتن و به بيابون خشك رسيدن نصرت وايساد و خواست كه اهل ابادي برگردن ضمنا با اضطراب به ساعتش نگاه كرد و بعد از يه خورده فكر و حساب گفت:
- هنوز يه كم وقت داريم به موقع مي رسيم. پس مي تونيم يه خورده ديگه بمونيم و حرف بزنيم... بچه ها با پدر و مادر و دوستاشون يه بار ديگه خداحافظي كنن، هر چي مي خوان بهم بگن آرزوها و اميداشونو شرح بدن مهتاب با صفايي يه هوا هم زياد سرد نيست. بايد از وقتي كه داريم استفاده كنيم.
همه وسط صحرا نشستن و پسراي آبادي كه براي فروش گل به ايستگاه مي بردن دامناشونو باز كردن و گلارو در مسير نسيم شبونه گذاشتن . عطر گل محفل معطري به وجود آورد صداي گفتگوها اميخته با خنده و گريه و ناله هاي كوتاه صفايي معنوي و غم آلود به جمعشون مي بخشيد. يكي از گل فروشا از گوشه كمرش ني هفت بندي رو بيرون آورد و با صداي شورانگيزي شروع به نواختن كرد. پسرك روستايي ديگه اي به خوندن مشغول شد. توي همين لحظه نصرت مرتب به ساعتش نگاه مي كرد و دور از اين عوالم در انديشه هاي دراز سير مي كرد و دقيقا حساب لحظه ها رو توي دستش داشت
يه خورده ديگه اين خداحافظي شورانگيز طول كشيد تا اينكه يهو صداي افسر جوون همه رو به خودشون آورد. افسر با صداي بلند گفته بود:
- ديگه بسه... وقت مي گذره ، بهتره بريم
يه بار ديگه بوسه هاي وداع رد و بدل شد و اشكاي دلسوختگي بهزمين ريخت. چند دقيقه اي م به همين ترتيب گذشت نصرت دستش رو روي يال يكي از اسبا كه قبلا اماده كرده بودن گذاشت و گفت:
- ديگه بهتره بريم . محمود و نرگس با هم سوار يه اسب بشن..
چند پسرك گل فروش در جواب نصرت با هم گفتن.:
- نه نرگس تنها سوار بشه محمود با ما مي ياد مث شما مث گل فروشا مث هر شب... شب آخري يه كه با هم هستيم فردا شب ما كجا و محمود كجا...
نصرت روي اسب پريد و محمود ، نرگس را سوار كرد . دو اسب با هم مانوس بودن كنار هم راه افتادن و گل فروشا هم دنبال اسبا حركت كردن.
تا موقعي كه مشايعين از دور پيدا شدن و صداشون به گوش مي رسيد اسبا آروم اروم و گلفروشا به پاي اسبا مي رفتن ولي وقتي ديگه كسي از دور تر ديده نشد و صدايي به گوش بقيه نرسيد يهو نصرت با فشار زياد با يه پاش مهميز به شكم اسب خودش و با پاي ديگه ش لگد به پهلوي اسب نرگس زد هر دو اسب از جا پريدن و به تاخت دوئيدن گلفروشا خيلي زود متوجه شدن و محمود دنبالشون دوئيد چند تا از بچه ها ديگه هم دوئيدن نصرت كه سرشو به عقب برگردونده بود و اونا رو مي ديد با صداي بلند گفت:
- چرا خودتونو خسته مي كنين وقت زياد داريم مي خوام ببينم نرگس چقدر سواري بلده
و با يه فشار ديگه مهميز اسبا رو كه يه قدم كندتر كرده بودن با آخرين سرعت به تاخت در آورد
تا چند دقيقه ديگه صداي سم اسبا به گوش گلفروشا مي رسيد ولي خيلي زود اسب سوارا پشت تپه اي ناپديد شدن و گلفروشا كه سريعتر از شباي ديگه ولي بي خيال و آسوده خاطر مي رفتن خيلي زود با حرفا و شوخي ها و تفريح هاي مخصوص خودشون سرگرم شدن و آروم و بي خيال بدون اينكه به فكر سوارا باشن راهشونو پيش مي گرفتن و بعد از مدتي وقتي مقدار زيادي از راه رو رفته بودن و به ايستگاه نزديك شده بودن يهو محمود گوشش را تيز كرد و گفت:
- بچه ها صداي سوت ماشين مياد
يكي از بچه ها گفت:
- پس ماشين داره مي ياد بدوئيم تا همينكه ماشين رسيد مام برسيم
حتي اگه تندتر بدوئيم ممكنه زودتر از ماشين برسيم
همه شون با تمان قدرت شورع كردن به دوئيدن و خيلي زود نفس زنون و عرق ريزون وارد ايستگاه شدن ... ايستگاه زير اشعه غم انگيز نور ماه خلوت و خاموش بود... در گوشه و كنار سايه هاي سنگا و ساختمونا ديده مي شد. صداي سوتي به گوش نمي رسد و هيچ چيز از رسيدن قطار نشوني نداشت...
دورتر از ايستگاه نزديك يه سنگ دو تا اسب توي روشنايي ماه وايساده بودن توبره دور سرشون بود و صداي دندوناشون مي اومد
شايد سواراشون يعني نرگس و نصرت همون نزديكي ها كنار سنگي نشسته بودن
يكي از گلفروشا كه بيشتر از همه از دوئيدن خسته شده بود غرولند كنون گفت
- محمود مث اينكه فكر مسافرت تو رو خل كرده و گوشت عوضي مي شنوه. بيخودي اينهمه مارو دوئوندي سوت كجا بود حالا كو تا ماشين بياد؟
از دور كورسوي يه چراغ دستي ديده مي شد كه آروم آروم پيش مي اومد گلفروشا همينطور كه مشغول گفتگو و متلك گفتن به محمود بودن چشماشونو به اونطرف دوختن تا نور چراغ نزديك شد.. يكي از كارگراي خط قطار بود كه به طرف ايستگاه مي آومد همينكه به چنطر قدمي رسيد و گلفروشا رو شناخت گفت:
- اهاي بچه ها تا حالا كجا بودين ؟ چرا امشب اينقدر دير اومدين؟
دو سه نفر گفتن؟
- دير نيست هنوز ماشين نيومده...
مامور خط به قهقهه خنديد و گفت:
- به به... خواب ديدن خير باشه قطار اومد و رفت....
صداي انگشتان سهيلا كه به ارامي به در اتاق هيراد ضربه مي زد انها را از فضاي قصه بيرو ن كشيد... همه ناخود آگاه سربرگرداندند و به سهيلا كه در استانه در ايستاده بود چشم دوختند و سهيلا كه لبخندي بر لب داشت گفت:
- ميز شام رو چيدم ، بفرمائين عزيز جون غذا سرد مي شه....
پيرزن خوش سيما با آن چهره دوست داشتني گفت:
- دلم نمي خواست اينهمه بهت زحمت بدم دخترم شرمنده م كردي...
سهيلا گفت:
- اختيار دارين ما شمارو خسته كرديم اين فرمايشاتو نفرمائين
و بعد به طرف سالن رفت.... هيراد نگاهي به مادر بزرگ انداخت و گفت:
- عجب جايي از قصه مامانم شامو حاضر كرد... حالا شما بگين نرگس و اون افسره چي شده بودن تا بعد بريم شام بخوريم
عزيز خنديد و گفت:
- يادته بهت گفتم هنوز جاهاي هيجان انگيز داستان مونده؟ حالا كه مامانت زحمت كشيده بهتره منتظرش نذاريم.
سپس از جايش برخاست و به اتفاق هيراد و گلناز به سالن رفتند و پشت ميز ناهار خوري نشستند دكتر نيز در انجا نشسته بود و انتظار شان را مي كشيد و با روي باز از آنها استقبال كرد و ضمن خوش امد گويي گفت:
- شرمنده تون شديم خانم بزرگ اين خانم ما مث اينكه خيلي جذب شما شده كه يادش رفته بود بايد براي مهمون خوبمون شام درست كنه
عزيز با همان چهره مهربان پاسخ داد:
- اختيار داريد آقا ما مزاحم شما شديم ديگه از اين بهتر چي مي خواستين؟ توي اين فرصت كوتاه كي مي تونه زرشك پلو با مرغ به اين خوبي اماده كنه؟
انها در كش و قوص همين تعارفها مشغول صرف شام شدند در طول صرف شام هيراد و گلناز به طور خلاصه ان قسمتهايي از قصه كه سهيلا نشنيده بود برايش تعريف كردند و شام در فضايي بسيار گرم و دلچسب صرف شد.
وقتي گلناز و سهيلا به كمك هم ميز را جمع كردند و گلناز چاي را در سيني زيبايي به همه تعارف كرد دكتر گفت:
- من چون امروز كارم زياد بود و خيلي خسته شدم با عرض معذرت از خانم بزرگ شب بخير مي گم و مي رم بخوابم
سپس رو به هيراد كرد و ادامه داد:
- دقيق بقيه قصه رو گوش بده كه در فرصتهاي بعدي براي منم تعريف كني
و پس از نوشيدن چاي براي خوابيدن به اتاق خواب رفت سهيلا گفت
- بچه ها موفقين ادامه قصه رو همينجا گوش كنيم و ديگه توي اتاق نريم؟
هيراد و گلناز با هم گفتند:
- آره خيلي م خوبه
و هيراد افزود :
- پس بهتره بريم توي هال عزيز بشينه روي يه مبل و مام دورش حلقه بزنيم و بقيه قصه رو گوش كنيم
آنها با هم به آنچه هيراد گفته بود عمل كردند و عزيز وقتي بر روي مبل راحتي نشست گفت:
- ديگه دير وقته بذارين بريم خونه و بقيه قصه رو فردا براتون بگم
سهيلا گفت:
- اتفاقا يه ساعت پيش شكوه خانم زنگ زد من بهش گفتم كه تا قصه تموم نشده نمي ذارم عزيز بياد آقاي يزداني با دكتر صحبت كردن و قرار شد شما پيش ما بمونين و قصه رو تموم كنين
هيراد و گلناز با هم دست زدند و گفتند:
- هورا خيالمون راحت شد... عزيز جون شروع كن
عزيز فنجان چايش را سر كشيد رو به گلناز كرد و گفت:
- عزيز دل مادر بخاطر اينكه ممكنه واش يواش خوابم بگيره تو بايد مرتب بهم چايي بدي تا منم بتونم درست و حسابي قصه رو براتون تعريف كنم
گلناز دستش را دور گردن مادر بزرگش حلقه كرد و او را بوسيد و گفت:
- عزيز جون قشنگم شما جون بخواه هر چي بگي روي چشمام مي ذارم... حالا ديگه قصه رو تعريف كن
پير زن چند دقيقه اي فكر كرد و سپس گويي دوباره به زمانهاي گذشته بازگشته نگاهش را به نقطه اي دوخت و به ارامي لب به سخن گشود:

sorna
01-11-2012, 09:55 PM
قسمت بيست و ششم

نصرت از موقعي كه براي رفتن به ايستگاه از ده بيرون اومد فكراي مبهمي توي سرش بود درست نمي دونست چكار بايد بكنه... مي خواست نقشه اي بريزه ولي هيچ فكر درست و مرتبي به مغزش نمي رسيد... چند راه مختلف به نظرش اومد كه هيچ كدوم رو نپسنديد چون هيچ كدومشون عملي نمي شدن، اما وقتي به ساعتش نگاه كرد فكراي تازه اي به نظرش رسيد كه روش بيشتر از بقيه فكرا حساب و بررسي كرد... اگه تصادف باهاش يار مي شد يا بهتر بگم اگه ترتيب و نظر كامل رو رعايت مي كرد حتما موفق مي شد.. مي دونست كه قطار از ايستگاههاي اصلي هميشه سر ساعت و دقيقه مشخص حركت مي كنه و چون چند بار ديگه م به خوزستان اومده بود مي دونست كه بين اهواز و مازو كمتر پيش مي ياد حركت قطار تاخير داشته باشه به خاطر همين ساعت ورود و خروج قطار رو به مازو حساب كرد . مسافرا و كسايي كه براي بدرقه شون اومده بودن رو سرگرم كرد و درست توي آخرين لحظاتي كه لازم بود فرمان حركت رو داد. براي اينكه رد گم كنه دستور داد محمود و نرگس با يه اسب بيان و چون مي دونست محمود قبول نمي كنه خيالش راحت بود بعد با همون نقشه قبلي مهميز هاي پي درپي به پهلوي اسبا زد و وقتي با نرگس به ايستگاه قطار رسيد اماده حركت بود. براي اون كه ستاره روي دوشش داشت رعايت مقررات و بلينط گرفتن بي معني بود بنابراين از اولين در نرگس رو سوار كرد و اونو به يه كوپه درجه يك برد و همونجا نشوند و گفت
- تو بشين ا من برم بليط بگيرم و محمود رو سوار كنم
- محمود كه هنوز نرسيده
- چرا ببين دارن مي يان تا اون سوار نشه قطار حركت نمي كنه خاطر جمع باش
نرگس از وقتي اسبا به تاخت دراومده بودن دچار اضطراب شده بود چند بار دهنه اسب رو كشيد ولي نتونست اسب رو نگهداره دو اسب مث اينكه توي مسابقه اسب دووني شركت كرده باشن كار همديگه مي دوئيدن طوري كه گاهي زانوي نصرت به پاي نرگس سائيده مي شد.
چند بار نرگس كه ترسيده بود از نصرت پرسيد:
- چرا اينقدر تند مي ريم؟ بچه ها عقب موندن...
اونم جواب داده بود:
- عيبي نداره من سواري و تاخت و تاز توي شباي مهتاب رو دوست دارم اسب تو هم به هواي اسب من مي ياد
ما زودتر مي رسيم و منتظر مي شيم تا اونا بيان
وقتي به ايستگاه رسيدن و قطار رو منتظر و اماده حركت و مسافرا رو سوار ديدن اضطراب نرگس بيشتر شد
وقتي نصرت داشت اونو از اسب پياده مي كرد نرگس گفت:
- بچه ها نيومدن ممكنه ماشين بره...
- نترس دختر مگه من مردم نمي ذارم ماشين بره تا اونا بيان
نرگس بعد از رفتن نصرت توي اتاق ترن تنها موند و ضربان قلبش تندتر شد. توي ضميرش احساس مي كرد به رنج و غم بزرگي گرفتار مي شه . با اينكه مغزش درست كار نمي كرد به نظرش رسيد كه هنوز محمود توي بيابونه و فاصله زيادي باهاش داره. از شدت نگراني نتونست اروم بشينه بلند شد به زحمت پنجره رو باز كرد و بيرون رو نگاه كرد، جز يكي دو تا مامور ايستگاه كه نزديكي قطار وايساده بودن كسي رو نديد. خواست فرياد بكشه و محمود رو صدا كنه ولي يكي از مامورا همون موقع دستش رو بطرف دهنش برد و سوت كشيد...
صداي سوت توي فضاي خالي بيابون اطراف ايستگاه پيچيد و سوت بلندتري كه فضا اونجا رو پر كرد صداي سرعت قطار بود.... قطار لرزيد و به حركت در اومد سرتا پاي نرگسم با لرزش قطار شروع به لرزيدن كرد و خيلي زود فميد كه سرعت قطار بيشتر مي شه در صورتي كه نه از محمود خبري بود و نه از نصرت...
وقتي قطار سرعت گرفت نرگس كه سرش گيج مي رفت خودشو روي نيمكت انداخت اول سعي كرد اروم باشه ولي چون موفق نشد از روي نيمكت بلند شد تنها فكري كه به ذهنش رسيد اين بود كه خودشو از پنچره پرت كنه بيرود با اين تصميم دو تا دستش رو به لبه پنجره كوپه گذاشت و سرش رو بيرون برد تكوني به خودش داد تا بپره بيرون ولي همون موقع دو تا دست قوي از پشت سر بازوهاشو گرفت با ترس و حيرت برگشت افسر جوون رو ديد و شنيد كه با خنده مي گه:
- كجا مي ري دختر جون ، بگير بشين تا بگم...
- محمود چي شد ؟ محمود چي شد؟
- عصباني نباش دختر... آروم باش و گوش كن، محمود طوري نمي شه تو هم توي بيابون گير نكردي حالا اينطوري شده چكار نيم؟ يا ساعت من عقبه يا ساعت ايستگاه اهواز جلو بوده به هر حال هنوز بچه ها نرسيده قطار حركت كرد... من هر چي مي خواستم جلوگيري كنم و رئيس ايستگاه رو وادار كنم چند دقيقه حركت رو به تاخير بندازه نشد. اونم حق داشت اگه ماشين ديرتر حركت كنه توي راه مخصوصا توي تونلا خطرناكه
- پس محمود چي شد؟ محمود چكار كنه؟
- صبر كن جان من عزيز من صبر كن... محمود طوري نمي شه تو حوصله كن تا من بگم... اصلا اگه چند تا هزار تومني دستي به من مي دادن حاضر نبودم تو رو تنها و بدون محمود ببرم تهرون. خانم پوستمو مي كنه .... من توي ايتسگاه مازو به رئيس ايستگاه سفارش كردن ما مي ريم اراك يا قم مي مونيم رئيس ايستگاه اين موضوع رو به محمود مي گه و محمود اگه شد با ماشين باري امشب يا فردا اگه نه با قطار پس فردا شب مي ياد و به ما مي رسه والسلام نامه تمام... اينكه غصه نداره، اين كه دستپاچكي نداره...
اين حرفا نيم ساعت ادامه داشت تا نرگس اروم و اميدوار شد به گوشه صندلي تكيه داد و يه ربع بعد خوابيد
نصرت چند دقيقه بعد بلند شد و بي صدا كنار نرگس نشست نگاهش رو به اندام دختر معصوم دوخت و زير لب گفت:
- به جون خودم اين بچه دهاتي عجب لعبتي يه...
از اون طرف توي ايستگاه مازو حرفي كه مامور خط زد مث سيل سنگيني روي سر همه بچه هاي گلفروش خراب شد .. چند ثانيه اي سكوت مرگبار همه شونو فرا گرفت بعد محمود فرياد زد
- دروغ ميگي... شوخي مي كني...
- شوخي كدومه؟ نيم ساعته رفته...
- حتما همون وقت كه من صداي سوت شنيدم...
اونوقت مث ديوونه ها به اين طرف و اون طرف دوئيد فرياد كشيد و حرفاي نامفهومي مي زد.. ديگه گلفروشا به هياهو افتاده بودن توي ساختمون ايستگاه سر وصداي بچه ها به گوش رئيس و بقيه كارمندا و كارگرا رسيد چند تاشون بيرون اومدن تا علت اين سر و صداها رو بدونن محمود دوئيد جلو و فرياد زنون به اولين كسي كه از ساختمون بيرون مي اومد گفت:
- چي شدن؟ كجا رفتن؟
- چي مي گي پسر؟‌مگه خل شدي؟
- نرگس كحان؟
- نرگس كيه؟ چرا بيخودي فرياد مي كشي؟
- آقا رحم كنين نرگس نامزد من با يه نفر ديگه اومده بود منم مي خواستم با اونا برم تهرون ...
- مگه نشنيدي قطار رفت
- پس اونا چي شدن؟
- من چه مي دونم؟ يا رفتن و يا نرسيدن كه برن
- چرا اقا رسيدن با اسب اومدن يه صاحب منصب بود با نرگس
- بعد ديونه وار با چند تا از گلفروشا به طرف اسبا دوئيدن دو تا حيوون هنوز مشغول خوردن بودن و اعتنايي به هيچ چيز نداشتن اون نزديكي هيچ كس نبود
صداي فرياد محمود با اين كلمات توي قضاي خالي اونجا پيچيد:
- نرگس.... سركار ....سركار...
دو تا از ماموراي ايستگاه به طرف دوئيدن. بازوهاشو گرفتن و اونو به طرف ساختمون بردن . اون همينطور داد مي زد و نرگس و سركار را صدا مي زد.
مامورا پيش رئيس ايستگاه كه زير ايوون ساختمون وايساده بود بردنش و رئيس ازش پرسيد:
- پسر چه خبرته ؟ مث ادم حرفتو بزن
جنون و انقلاب دروني محمود بهش اجازه نمي داد حرف بزنه يكي از گلفروشا گفت
- اقا يه افسر با يه دختر كه نامزد اين بدبخته سوار اين اسبا شدن و به ايستگاه اومدن مام پياده اومديم قرار بود اين بيچاره م با اون افسر و اون دختره بره تهرون
رئيس ايستگاه سرشو تكون داد لبخند زد و گفت:
- صحيح ... اونارو ديدم اسبا به تاخت رسيدن وقتي رسيدن كه حركت قطار نزديك بود اون اقاي صاحب منصب بليط نگرفته دختره رو توي كوپه درجه يك سوار كرد خودش پايين اومد و رفت طرف درجه سه و سوار شد و همونوقت ماشين راه افتاد
محمود دو دستي زد توي سر خودش و با صداي بلند گفت
- خاك عالم به سرم شد . اقاي رئيس دستم به دامنتون يه كاري بكنين
- چه كار كنم
يكي از گلفروشا كه بزرگتر و فهميده تر از بقيه شون بود گفت:
- اقا به ايستگاه هاي بعدي تلفن كنين كه جلوشو بگيرن
- برو پسر خدا بهت عقل بده مگه امروزه روز كسي مي تونه جلوي يه افسر رو بگيره؟
و همينطور كه سرشو تكون مي داد با لبخند غم انگيز و تمسخر اميزي به ساختمون برگشت و به مامورا گفت
- اين بچه ها رو از اينجا دور كنين نذارين شلوغ كنن
بعد رو به بچه ها كرد و گفت
- بريد بچه ها تو هم پسر جون اگه دلت مي خواد پس فردا بيا بليط بخر سوار شو برو تهرون شايد خودت سركارو با نامزادت پيدا كني
رئيس رفت توي ساختمون و مامورا گلفروشاي افسرد ه و محمود كه مشت توي سر خودش مي كوبيد و گريه سختي مي كرد رو از ايستگاه دور كردن.
توي اون شب مهتابي نزديك صبح بود كه اونا به طرف ابادي راه افتادن و توي همه را قدمي نبود كه اشكاي محمود خاك رو تر نكرده باشه...
وقتي گلفروشا به ده رسيدن هوا كاملا روشن شده بود خيلي زود اين خبر دلخراش توي همه ابادي پيچيد و زن و مرد و بچه و بزرگ براي ديدن محمود و گلفروشا و شنيدن حرفاشون از خونه هاشون بيرون اومدن. طفلك محمود به قدري خودشو زده و گريه كرده بود كه از پا افتاده و چشماش نيمه باز مونده بود و ناله از گلوش مث اه هاي سوزناك و طولاني بيرون مي اومد
همه به حال زارش گريه مي كردن هر كس چيزي مي گفت و لعنتي مي فرستاد بدبين ها مطمئن بودن كه افسر جوون كلك زده و با اطلاع كامل به گذشتن وقت، نرگس رو به تاخت به ايستگاه رسونده و اونو با خودش به تهرون برده، ولي يه عده ديگه بر عكس معتقد بودن كه نيرينگ و فريبي در كار نبوده و دست بر قضا تصادفي اين اتفاق افتاده
اهل ده به حال محمود گريه مي كردن و مي گفتن:
- پسر جون اينطور بي قراري نكن حتما ماشين منتظر نمونده و سركار نتونسته اونو نگهداره پس فردا شب تو با ماشين بعدي برو شايد توي اراك يا قم بمونن نرگس كه بچه نيست تا كسي بتونه گلوش بزنه و با خودش ببردش امروز و فردا صبر كن ما خودمون مي بريم راهت مي ندازيم
- ولي بيچاره محمود اصلا اين كلماتو نمي شنيد و نمي فهميد و چند ساعتي بود كه تب سوزاني تموم وجودش گرفته بود اين تب به قدري تند شد كه محمود رو توي بستر انداخت بهمين دليل نه تنها شب بعد بلكه تا مدتي تب دست از سرش بر نمي داشت و اون پسرك عاشق بيچاره نتونست به ايستگاه بره و دنبال نرگس به تهرون روونه شه.. توي اين مدت هيچ كس رو در اطرافش نمي شناخت و مرتب هذيون مي گفت فرياد مي زد و بي تابي مي كرد.
بعد از يه هفته يه كم بهتر شد هوشش سر جا اومد و بدبختي ش رو به ياد اورد و دوباره شروع به گريه كرد اتفاقا روز بعد قاصدي اومد و چند تا نامه براي اهل ده اورد كه يكي ش به نام محمود بود همه اهل ده از رسيدن اين نامه خوشحال شدن وقتي نامه رو باز كردن و دست محمود دادن بيشتر از بيست تا از همسايه ها جمع شدن و با بي صبري چشم و گوش به دست و دهن محمود دوخته بودن
محمود سعي كرد نامه رو خودش بخونه ولي چون موفق نشد عموش كه كنار بسترش نشسته بود اونو گرفت داد دست كدخدا و كدخدا نامه رو خوند:
(( محمود عزيزم
اين كاغذ رو من مي گم و اقا مي نويسن و من براي اينكه تو خاطر جمع باشي اخرش با خط خودم دو سطر برات مي نويسم. محمود جان وقتي ما به ايستگاه رسيديم ماشين داشت راه مي افتاد و معلوم شد يا ساعت اقا عقب يا ساعت ايستگاه اهواز جلو بوده. بيچاره اقا هر چي دوندگي كرد و زحمت كشيد كه قطار صبر كنه نشد. من داشتم از غصه دق مي كردم اما اقا به من فهموند كه چطور شده... بعد اومدين و توي اراك مونديم سه چهار روز مي اومديم ايستگاه قطار اراك هر ماشين باري يا مسافري كه مي اومد مي ديديم ولي تو توش نبودي اقا گرفت بريم قم بمونيم سه چهار روز توي قم مونديم ولي بازم تو نيومدي از اقا خواهش كردم برگرديم مازو تورو هم بياريم اتفاقا همون موقع يه تلگراف فوري براي اقا رسيد كه بايد بر مي گشتن تهرون و ما هم ناچار شدين و اومديم تهرون وقتي رسيديم خونه اقا ديديم خانم تشريف ندارن اقا از نوكرا پرسيد اونا گفتن خانم اومدن چند كار فوري بود كه انجام دادن و دوباره برگشتن اهواز و گفتن مي خوام برم از يكي از ايستگاههاي يه دختر و پسر رو بيارم و ازشون نگهداري كنم. ما فهميديم كه خانم براي وفاي به عهد خودشو ن اومده... ما همين امشب رسيديم امروز صبح اقا گفتن ممكنه خانم چند روزي توي اراك خونه دختر خاله شون بمونه پس بهتره يه كاغذ براي تو بنويسيم و بفرستيم كه تا رسيدن خانم نگران نباشي . من خودم خواستم بنويسم ديدم نمي تونم و خيلي طول مي كشه، اقا زحمت كشيدن و هر چي من گفتم نوشتن
حالا خودمم چند خط مي نويسم
محمود كه حرارتي توي تنش دوئيده و به اصطلاح جوني گرفته بود از جا جنبيد نامه رو از دست كدخدا گرفت و گفت:
- بدين اينجاشو خودم بخونم
نامه رو با دو دستاي لرزونش پيش چشماش گرفت به اخرش نگاه كرد. خط نرگس رو شناخت و بقيه نامه رو خوند
محمود عزيزم،
خيالت راحت راحت باشه اقا اينقدر خوبن كه خدا مي دونه مث يه برادر با من مهربونن و قول دادن همينكه تو رسيدي تهرون يه خونه خوب به ما بدن يه شغل خوبم براي تو دست و پا كنن كه هم كار كني و هم درس بخوني و مي خوان خودشون زحمت بكشن و از فردا به من درس بدن
خدا نگهدار تو محمود من . ايشالله همين روزا تو هم پيش ما مي ياي...
روز بعد ديگه محمود تب نداشت و همون شب با گلفروشا به ايتسگاه رفت... اونشب و شباي بعد تا يه هفته به انتظار و اضطرابي كه تحملش زيادم سخت نبود براش گذشت ولي از اون به بعد اضطرابش بيشتر و بيشتر شد چون خانم زيبا بر فرض اينكه ده روز هم توي اراك مونده بود بايد تا اون موقع مي رسيد بخاطر همين بازم فكراي تلخ و خيلاي زهر اگين مغز محمود رو پر كرد و درباره اين موضع بين اهل ابادي بگو مگو پيش اومد ولي هي هفته بعد كه نامه ديگه اي از نرگس رسيد بازم اون خيالا و حرفا از بين رفت
نرگس با خط خودش اين نامه رو نوشته بود:
(( بيچاره محمود عزيزم.
مي دونم چقدر ناراحتي ، اما با قضا و قدر چه كار مي شه كرد؟ حتما كه تو شنيدي ميون اراك و درود يه ماشيني از خط در رفته، چند نفر مردن و چند نفر زخمي شدن .بيچاره خانم سركار توي اون ماشين بوده يه پايش شكسته و شونه ها و پشتش م بدجوري زخمي شده . اونو بردن اراك و توي خونه دختر خاله اش افتاده تا چند روزم حالش خيلي خطرناك بوده و بعد يه ذره بهتر شده بيچاره آقا هر چي مي خواست بره اراك اجازه ندادن... حالا قول داده بيست روز يا يه ماه ديگه مرخصي بگيره به اراك بره از اونجا بياد مازو و تورو برداره و با خنم و تو بيان تهرون پس محمود من يه خرده صبر كن، منم اينجا صبر مي كنم
راستي خونه اي كه مال من و تو مي شه پشت خونه اقاست اينقدر قشنگه كه نمي دوني ... خودمنم اينقدر تر و تميز شدم كه نمي دوني.. يه خانم خيلي خوب الان ده روزه كه مي ياد به من درس مي ده مي بيني كه خط و سوادم يه كمي بهتر شده خودم اين بيست سي روز مرتب برات كاغذ مي نويسم تا اقا بياد و تورو بياره
در حدود يه ماه چند تا كاغذ گاهي دو تا و سه تا با هم رسيد و محمد دلخسته رو بين ترس و اميد نگهداشت توي نامه ها نرگس مرتب درباره خوشبختي حالا و اينده ش و خوشرفتاري و حسن خلق و مهربوني بي اندازه اقا و هداياي درجه يك و لباساي فاخري كه به اون داده بود و همينطور طولاني شدن كسالت خانم و موندنش توي اراك مي نوشت و هر نامه اي رو با اميدواري ديدار محمود تموم مي كرد. ولي بعد از اون نامه ها قطع شد و سه ماه جوون بيچاره توي بي خبري مطلق بود. توي اين مدت كه فقط دو سه هفته ش قابل تحمل بود روز و شب محمود با گريه بهم مي رسيد. صورت جذاب و خش اب و رنگش زرد و چشماي براقش فرو رفته و بي فروغ و صداي شاداب و روشنش ضعيف و پر غم شده بود با كوچكترين اشاره و يا با شنيدن كوچترين كلمه اشك از چشماش مي ريخت و روز و شبي نبود كه توي ابادي و صحرا چند بار به جاهايي كه توي روزگار پر سعادت گذشته با نرگس ساعت يا دقيقه اي اونجا گذرونده بود نره يا خاكشو با اشكاش تر نكنه
بارها از شدت بي قراري به صحرا فرار كرد و فرياد زنون و اشك ريزون نرگس رو ميون سنگا و خاك جستجو مي كرد هر شب با ماه و ستاره ها حرف مي زد و از اونا نشوني نرگس رو مي گرفت
هر كدوم از نامه هاي نرگس رو بيشتر از صدبار خونده و نتونسته بود توي اونا نشوني يا ادرسي پيدا كنه و ناله دلخراشش رو با نامه اي به گوش نامزدش برسونه
هر دفعه كه قطار به اهواز مي رفت محمود توي ايستگاه بود مسافرا رو يكي يكي مي ديد و گاهي نشوني گمشده شو از اين و اون مي پرسيد....
مي پرسيد ايا دختر دهاتي خوشكل و خوش رنگ و رويي رو كه يه افسر اونو دزديده و به تهرون برده نديدن؟ بعضي به عقلش مي خنديدن و بعضي ديگه از چشماي پر التماس و صداي دلخراشش متاثر مي شدن اما هيچ كس نمي تونست حاجتشو براورده كنه .
شايد ديگه جيزي به ديونگي يا مردنش نمونده بود كه بعد از سه ماه و نيم يه نامه از نرگس رسيد. وقتي نامه رو باز كرد از شدت اضطراب احساس مي كرد قبل از خوندن نامه حتما مي ميره... نرگس توي نامه اش نوشته بود:
(( محمود عزيزم.
نمي دونم سرت كجا گرم شده و يا چي خيال كردي كه به كاغذاي من جواب نمي دي...! حاراي دنيا برعكس شده من كه امروز ديگه كوچكترين اثري از زندگي روستايي ندارم و لاف برابري با همه خانمهاي شهري مي زنم و حق دارم ده و اهل ده و حتي تورو هم فراموش كنم، در نهايت وفاداري تو رو توي دلم نگهداشتم و يه دقيقه هم فراموشت نمي كنم. يه شب تا برات دعا نخونم و تا از دوريت اشك نريزم خوابم نمي بره. با وجود بي اعتنايي هاي تو كه به نامه هايم جواب نمي دي هر هفته دو سه تا كاغذ برات مي نويسم و تو انگار نه انگار كه نرگسي توي دنيا بوده و دوستت داره و تو اونو دوست داشتي.... به خدا هيچ بهونه اي رو نمي تونم قبول كنم ... من حق دارم فكر كنم كه اهل ده تورو گول زدن و دلت رو از من سرد كردن. ممكنه همه اين شر و شورها زير سر كبري زن پدرم باشه. اون از رفتن من به تهرون ذوق كرده و حتما براي تو هم نامزدي پيدا كرده . محبوبه خواهرزاده ش بد چيزي نبود. فكر كنم اونو از ده خودشون اورده اونجا و سر تو رو با اون گرم كرده. به خدا ازت نمي گذرم اين قدر كه من به پاي تو نشستم و تحمل كردم ممكن نبود هيچ كس حتي به پاي خداهم بشينه چه برسه به پاي يه بچه دهاتي مث تو كه هيچ بويي از عاطفه نبرده.
توي اين دو ماه اخير بيشتر از ده تا خواستگار برام اومده و من همه رو رد كردم اقا منو با مادر و خواهرش اشنا كرده و اونا هر روز تصديق مي كنن كه من دختر خوبي هستم.. تا حالا چند بار چه اقا و چه مادر و خواهرش به من گفتن يكي از خواستگارا رو قبول كن و من مرتب سرمو مي اندازم پايينو اروم مي گم: محمود ، محمود... اما چه محمودي كه منو فراموش كرده و اقلا يه كلمه هم برام كاغذ نمي ده. چند روز پيش خيال كردم شايد كاغذهاي من بهت نمي رسه به اقا كه اتفاقا اوقاتشون تلخ بود براي اينكه عزادار بود و بهش خبر دادن كه خانمش مرده گفتم بلكه شما كاغذايي كه من مي نويسم رو پست نمي كنين ، عصباني شد و گفت ايندفعه بنويس و خودت م با من بيا تا جلوي خودت نامه تو بدم به پست و سفارش بكنم حالا اين نامه رو خودم با اقا برات پست مي كنم حتما ايندفعه برام به ادرسي كه زير و پشت همين كاغذ هست نامه بده اگرم دوستم نداري و منو نمي خواي برام بنويس تا بدونم

sorna
01-11-2012, 09:55 PM
قسمت بيست و هفتم

محمود كه آتيش تموم وجودشو مي سوزوند و همه بدنش مي لرزيد همه جاي پاكت نامه و زير نامه رو نگاه كرد و آدرسي پيدا نكرد و بعد از اينكه يه خورده دقت كرد متوجه شد كه از پشت و زير نامه قسمتي رو كه شايد نشوني روش نوشته شده بود پاره كردن.
اين نامه نرگس به قدري دلش به درد اومده بود كه نمي تونست تحمل كنه و توي ده بمونه. بدون اينكه نامه رو نشون كسي بده به طرف صحرا دوئيد ، يه گوشه نشست و چند بار از اول تا آخر نامه رو خوند. كلمات رنگارنگ نامه هر دفعه به صورت تازه اي توي ذهنش جلوه مي كرد و هر لحظه به شكل جديدي به دلش آتيش مي زد. نرگس توي اين نامه به دوست داشتن محمود اعتراف كرده بود ولي اونو حقير و نا قابل مي دونست و از عشق و وفاي خودش سر اونكه يه بچه دهاتي كثيفه منت مي ذاشت. چندين بار كه نامه رو خوند به قدري گريه كرد كه هيچ وقت اونطوري گريه نكرده بود. از نبودن نشوني زير و پشت پاكت نامه و يا آخر خود نامه و از اينكه نامه هاش هيچ كدومشون به دست نرگس نرسيده احساس كلك و حيله كرد و همينطور كه گريه مي كرد از فكراش اين نتيجه رو گرفت كه افسر جوون نمي ذاره آدرس نرگس بهش برسه و از فرصتي كه به دست آورده سوء استفاده كرده و ادرس رو از زير نامه و پشت پاكت كنده.
توي صحرا سرشو به يه تخته سنگ تكيه داد و با خودش گفت:
(( خدايا چكار كنم؟ چه خاكي به سرم بريزم؟ كجا برم؟ نرگس رو كجا پيدا كنم؟))
با اون همه اشكي كه ريخت و فشاري كه به مغزش آورد بازم نتيجه اي نگرفت جز اينكه اونشب تب كرد و يه بار ديگه توي بستر بيماري افتاد.
توي تموم مدتي كه بيمار بود چند بار به بچه هاي ابادي كه براي عيادتش مي اومدنت التماس مي كرد اونو ببرن تهرون يا اينكه خودشون برن تهرون و بگردن و گمشده شونو پيدا كنن... ولي اون بيچاره هاي فقير و بي چيز چطور مي تونستن با اين راه طولاني تا تهرون برن و اون چيزي رو كه محمود مي خواست انجام بدن.
قصه بيچارگي محمود براي اهل ابادي يه غم و مصيبت دائم شده بود. اين جوون بي نوا جلوي چشمشون مي سوخت، اب مي شد ، هر روز افسرده تر لاغرتر و نا اميد تر مي شد و از بين مي رفت و اونا هيچ كاري نمي تونستن براش بكنن. هر روز ناله ش جگر سوزتر و اشكش تلختر مي شد.... چند بار اين و اون از زبونش شنيده بودن كه مي گفت:
- خدايا جونمو بگير و از اين بدبختي نجاتم بده....
چند ماه گذشت و تابستون جاشو به زمستون داد. زمين نفس كشيد و دوباره سبزه ها در اومدن و پيازاي نرگس توي دشت جوونه زدن و بچه ها رنگ پريده تر و ژنده پوش تر از سالهاي ديگه ، رسيدن فصل گل نرگس رو بهم خبر دادن.
امسال محمود قبل از همه توي صحرا بود. اون اعتقاد داشت كه امسال نرگس ها زودتر از هر سال در مي يان... همينطورم شد... بچه ها علت اين پيشگويي درست رو از محمود پرسيدن و اونم با صداي غم انگيزش گفت:
- براي اينكه هر سال فقط بارون به خاك اين دشت اب مي داد امسال اشك چشم منم بهش كمك كرد.
و خود محمود بود كه يه روز صبح اولين گل نرگس رو توي صحرا پيدا كرد و اونو چيد و خيلي سريع به ده اومد. خيلي وقت بود كه بچه هاي ده خنده شو نديده بودن و اونروز ديدن... روي لباي محمود لبخندي بود كه از هزار گريه غم انگيز تر بود. همون يه دونه گل نرگس كه توي دستش داشت به بقيه بچه ها نشون مي داد و مي گفت:
- اخرش خودم اولين گل نرگس رو توي صحرا پيدا كردم و چيدم... يادتونه؟ پارسال اولين گل رو نرگس پيدا كرد و به من داد، امسال نوبت منه... من فال زده بودم و فالم درست در اومد ... گفته بودم اگه اولين گل رو پيدا كنم حتما......
نتونست حرفشو تموم كنه ، گريه راه گلوشو گرفت. از ميون بچه ها فرار كرد و به صحرا رفت... اونروز ديگه هيچ كس اونو نديد. چند تا از بچه ها دنبالش رفتن و توي صحرا هيچ اثري ازش پيدا نكردن. هيچ كس نمي دونست كجا افتاده و چطوري روزش رو مي گذرونه، ولي همون شب توي ايستگاه مازو قبل از رسيدن قطار يكي از مامورا اونو ديد كه يه دونه فقط يه دونه گل نرگس توي دستشه و يه گوشه منتظر وايساده.
همه مامورا مي شناختنش و فقط يكي دو ماه بود نديده بودنش.
يكي از مامورا بهش نزديك شد و گفت:
- اومدي محمود؟ خيلي خوش اومدي. حالت چطوره؟ چطور فقط يه دونه گل آوردي؟
- براي اينكه فقط همين يه دونه گل در اومده بود... اولين گل امسال....
- اينو اوردي ايستگاه چه كني؟
- اوردم بدمش به نرگس...
مامور لبخندي زد و رفت سراغ كارش ، ولي اين جمله و اهنگ صداي غمناك محمود همچين دشو سوزوند كه تا سرشو برگردوند يه قطره اشك از چشمش چكيد...اون مامور رفت و حرفاشو با محمود براي بقيه مامورا و همكاراش تعريف كرد و دل اونارو هم به درد اورد
اونشب همه ماموراي ايستگاه زير ايوون ساختمون رياست جمع شده بودن و محمود رو نگاه مي كردن. وقتي ماشين رسيد و جوون بي نوا اروم اروم به طرفش رفت ، يه دونه گلش رو نزديك دهنش گرفته بود. مث گدايي كه از يكي يكي مسافرا اعانه بخواد با چشم تمنا همه چهره ها شونو نگاه مي كرد. توي اين ميون كي بود كه توي تاريكي ايستگاه متوجه چهره افسرده و چشماي منتظر و مضطرب اون بشه...؟! جتي هيچ كس گلش رو هم نديد چه برسه به اينكه اتيش دلش رو ببينه.
يه بار از اول تا اخر قطار رفت و برگشت چون به نظرش رسيده بود كه توي بعضي از كوپه ها رو نديده ... اينبار وقتي به نزديكي كوپه هاي درجه يك رسيد توي يه اتاق در بسته قامت بلند افسري به چشمش خورد و سراپاش لرزيد... ديگه ماشين سوت زده بود و مي خواست حركت كنه. محمود گل رو به دندونش گرفت و با چابكي بي نظيري به طرف قطار پريد لبه پنجره رو گرفت و خودشو بالا كشيد تا بتونه توي كوپه رو ببينه... ولي توي اون وضعيت فقط نيم نگاهش روي نيمكت افتاد.... اونجا يه مرد و دو تا زن بودن، يكي از اونا شباهت خيلي زيادي به افسر جوون داشت يكي شونم براي آشنا نبود و اون يكي كسي نبود جز نرگس.....
محمود خواست فرياد بكشه ولي ديگه قطار حرت كرده بود و توي همون لحظه يهو پنجره يه خورده پايين اومد و يكي با مشت محكم زد توي سر محمود بيچجاره طوري كه اونو روي زمين پرت كرد.
بيچاره محمود روي زمين غلطيد ولي خيلي زود از جاش بلند شد. قطار ديگه سرعت گرفته و خيلي دور شده بود. افسر جوون سرشو از دريچه بيرون كرده و اونو نگاه مي كرد... نيم رخش كه نور چراغ ساختمون ايستگاه بهش تابيده مي شد، مث دوزخيها به نظر مي رسيد. محمود با اينكه پاش اسيب ديده بود و درد مي كرد دنبال قطار دوئيد ولي وقتي جلوي ساختمون ايستگاه رسيد مامورا نگهش داشتن... همه مامورا اون صحنه رو ديده و به حقيقت پي برده بودن و سعي مي كردن با نرمترين جمله ها محمود رو اروم كنن و بهش نفهمونن كه دوئيدن دنبال قطار كار احمقانه اي يه بهتره محمود با قطار بعدي به اهواز بره تا شايد بتونه اونجا گمشده شو پيدا كنه...
سپيدا زده بود كه محمود به نرگس زار رسيد اونروز صبح چند تا گل ديگه چشمشونو باز كرده بودن، محمود همه شونو چيد و يه جاي دوري رفت، پشت يه سنگ نشست و مث ديوونه ها با خودش حرف زد... گفت:
(( نرگس رو بعد از يه سال ديدم... اين همون نرگس من نيست... يه دختر دهاتي نيست. اون سادگي و صفا رو نداره.از اون لباساي قشنگ و خوشرنگ كه من هميشه ارزو داشتم پوشيده بود. موهاشو چه خوب درست كرده بود... يعني مي دونست اينجا ايستگاه مازوئه؟ مي دونست ابادي خودمونه؟ فكر نمي كرد منم اينجام؟ چرا اصلا سرشو بيرون نياورده بود؟ حتما ديگه دوستم نداره... حتما فراموشم كرده اون جونور نامردم همراهش بود... من از روز اول فهميدم اون جونور نرگس منو دزديده... اول خودشو دزديد حالام حتما دلشو دزديده ... ديگه كجا ممكنه نرگس ياد ده خودمون بيفته و فكر كنه من سوختم و نزديكه بميرم؟ خودم فههميدم نرگس منو نديد، چون اگه مي ديد بر فرض كه دوستم هم نداشت نمي ذاشت افسر با مشت توي سرم بكوبه... نه.....نرگس من اينقدر بد قلب نيست... چطور ممكنه اون منو كه يه عمر دوستش داشتم ول كنه و از ياد ببردم و دل به كسي ببنده كه تازه يه ساله شناخته تش؟..... به خدا ممكن نيست....من بايد نرگس رو ببينم و بهش بفهمونم كه دوستش دارم و اگه برنگرده حتما مي ميرم.....))
وقتي نزديكياي ظهر به ده برگشت همه غم رو توي صورتش ديدن، اما كسي جرات نكرد دليل غيبت اونو بپرسه...اونشب ديگه محمود از ده و خونه بيرون نرفت، ولي صبح زود به طرف صحرا رفت با زحمت سه تا دسته گل نرگس تازه جمع كرد اونارو توي لنگ پيچيد تموم روز مواظبش شد و نزديك غروب به طرف ايستگاه رفت توي ايستگاه بهش اجازه دادن بدون بليط سوار ترن اهواز بشه...
سه هفته تموم توي اهواز و ابادان و جاهاي ديگه دنبال نرگس گشت ولي هيچ نتيجه اي نداشت. دسته گلاي نرگسش يواش يواش خشك شد و حتي يه دونه هم از اونا باقي نموند. ديگه اروم اروم نااميدي مطلق به محمود غلبه كرد. بيچاره پسرك عاشق بهتر ديد برگرده مازو و توي ايستگاه اونجا منتظر بمونه ... حساب روزاي هفته رو گم كرده بود و ساعتاي حركت قطار كه سالها دقيقات ازشون خبر داشت يادش رفته بود.
توي اهواز از يه پاسبون پرسيد:
- ترن كي حركت مي كنه؟
- همين امشب همين الان اگه تند نري بهش نمي رسي....
محمود بدوبدو به طرف ايستگاه رفت خيلي سريع از وسط پاسبونا و مامورا گذشت و خودشو جلوي قطار كه تازه راه افتاده بود رسيوند خواست سوار شه ولي جرات نكرد كوپه ها پشت سر هم از جلوي چشماش مي گذشتن... توي همين حال و هوا بود كه يهو صداي اهسته اي مث صداي نسيم به گوشش رسيد... اين صدا مي گفت
- محمود.....محمود......محمود.....
اين صداي فرحبخش اين نسيم گوارا از كنار گوشش گذشت و دور شد...محمود كه مث بيد مي لرزيد سرشو دنبال صدا چرخوند و كنار يكي از راهروهاي ترن نرگس رو ديد كه وايساده با نگاهي پر از غم بهش نگاه مي كنه و دو تا انگشتش رو طوري كه انگار يه شاخه گل نرگس به اون گرفته به قلبش چسبونده...
محمود ديوونه وار فرياد زد:
- نرگس.....نرگس.....
و با تموم قوتي كه توي پاهاش داشت شروع به دوئيدن كرد، دستش پي در پي به دستگيره هاي پنچره هاي اتاقا مي رسيد ،‌مي خواست يكي شو بگيره و سوار بشه....سرعت قطار همونطور كه زياد و زيادتر مي شد، تلاش اون بي فايده تر مي شد. اما با اين وجود ممكن بود موفق بشه و چيزي نمونده بود كه بتونه نزديك اخر قطار خودشو بالا بكشه كه يهو يه چوب به پشتش خورد و دورش كرد... اين چوب رو ديگه افسر جوون نزده بود ماموراي كه مواظبش بود و فكر مي كرد ولگردي يه كه مي خواد بدون بليط سوار بشه زده بود.
وقتي روي زمين افتاد ديگه قطار ناپديد شد.... محمود خودشو يه گوشه كشيد، روي زمين نشست و بدون اعتنا به درد پشتش زير لب گفت
((خدا جونم معلوم مي شه اشتباه نكردم، نرگس هنوزم دوستم داره...))
شايد هنوز واقعيت همين بود. شايد نرگس زيبا اون دختر نازنيني كه از برازنده ترين دختراي تهرون شده بود هنوزم محمود رو دوست داشت، نگاه غمناكش اينو مي گفت... انگشتش كه روي لبش گذاشته بود حرف از اين موضوع داشت.... از اين گذشته گلفروشاي مازو هم به زودي از اين حقيقت با خبر شدن........

sorna
01-11-2012, 09:55 PM
قسمت بيست و هشتم

وقتي همون قطار كه نرگس توش بود به ايستگاه مازو رسيد ، محمود هنوز اهواز بود. گريه ها و التماس هاش ماموراي ايستگاه رو به رحم اورده بود و اجازه داده بودن روز بعد با يه قطار باري به مازو بره... ديگه براش چه فرقي مي كرد مهم اين بود كه نمي تونست اونشب بره مازو....
ولي بقيه گلفروشا بودن و ايندفعه افسر جوون در اتاق رو نبسته و نرگس رو از تماشاي ايستگاه منع نكرده بود، چون خودشم توي ايستگاه اهواز محمود رو ديده بود و مي دونست كه اون بيچاره نتونسته سوار بشه.
نرگس ايستگاه ها رو يكي يكي شمرد تا به مازو رسيد. همينكه قطار وايساد گلفروشا شروع به صدا زدن و گل فروختن كردن:
- نرگس ... نرگس ....نرگس...نرگس
نرگس با خواهر افسر كه همراهشون بود پياده شد.... بچه هاي گلفروش توي تاريكي اونو با لباس فاخر شهري و رفتار مرتب و خانم وار نشناختن اما نرگس همه رو شناخت و براي اينكه دلش از عصه نتركه دستشو روي سينه ش گذاشت.... دو دقيقه بعد سر دختر همسفرش رو به گل خريدن گرم كرد و خودش نزديك يكي ديگه از بچه ها رفت ... يواش به اسم صداش زد و گفت:
- من نرگسم منو مي شناسي؟ هيچي نگو.... من محمود رو توي اهواز ديدم بهش بگو من بي وفا و ف راموشكار نبودم ولي خواست خدا بود كه اينطوري بشه.... بهش بگو من همين امشب آخرين قطره هاي اشكامو به يادش روي خاكاي اين ايستگاه مي ريزم و مي رم... بهش بگو اگه منو دوست داره سعي كنه فراموشم كنه.....
بعد چند دسته گل از پسرك گلفروش گرفت يه اسكناس بهش داد و سوار ترن شد و وقتي ترن راه افتاد بدون اينكه قولشو به گلفروش يادش رفته باشه از قطره هاي اشكي كه بي اراده گوشه چشماش نشسته بود چند قطره روي خاك مازو چكيد....))
مادر بزرگ وقتي به اين قسمت قصه رسيد، ساكت شد تا دردي را كه بار ديگر از بازگويي اين سرگذشت بر دلش نشسته بود فرو نشاند.
هيراد كه سكوت پيرزن را ديد پرسيد:
- به قصه تموم شد؟!
پيرزن با تاثر پاسخ داد:
- نه عزيزم هنوز يه پرده ديگه مونده... يه پرده دلخراش يه دستمال به من بده چشامو پاك كنم تا پرده آخرشو هم بگم.
هيراد جعبه دستمال كاغذي را به پيرزن تعارف كرد و در اين لحظه ديد كه سه دست به طرف جعبه دستمال دراز شد...اري همگان از قصه عشق محمود تحت تاثير قرار گرفته بر غم او مي گريستند
وقتي پيرزن چشمهايش را پاك كرد دستمال را در دستهايش مچاله كرد اه سردي از سينه بيرون داد و گفت:
(( يه سال ديگه م گذشت. توي اين مدت خدا مي دونه سر محمود چي اومده و بس... مث اين بود كه در طول سال بازم خبرايي از نرگس شنيده بود. اينطور به نظر مي رسيد كه يكي از جووناي ابادي كه بعد از تموم شدن دوران خدمت اجباري توي تهرون به ده برگشته بود براي بچه ها ده تعريف كرده بود كه چند بار توي سينما ها و خيابونا و گردشگاههاي تهرون نرگس رو با يه افسر دست تو دست هم ديده از رفتارشون و از انگشتر بزرگي كه توي انگشت نرگس بود احساس كرده كه زن و شوهر شدن. اين قصه دهن به دهن اما نه به اين صراحت به گوش محمود رسيده بود و ضربه ديگه اي به اميد و ارزوهاي مبهمش زده بود. هنوز اون پسرك گلفروش تموم جمله هايي رو كه اونشب توي ايستگاه از نرگس شنيده رو به نحمود نگفته بود ديگرون بهش گفته بودن كه از رسوندن پيغاماي نرگس به محمود خودداري كنه، چون فكر مي كردن شنيدن اين حرفا باعث بشه كه جون جوون بيچاره به خطر بيفته... ولي اگه محمود هم نمي دونست همه بچه هاي ده مي دونستن كه نرگس رفته و ديگه هم بر نمي گرده...
بازم گذشت فصلها و سال يه بار ديگه گل نرگس رو به دشت مازو اورد و بچه هاي گلفروش با دامناي پر از گل به ايستگاه رفتن. بازم يكي از شباي مهتابي خيلي دلپذير بود كه قطار توي ايستگاه مازو وايساد و صداي گلفروشا به گوش مسافرا رسيد.... ميون بچه هاي گلفروش محمود هم بود... اونم هر شب با خودش گل مي اورد، ولي فقط ده دسته بچه ها ازش مي پرسيدن:
- چرا بيشتر نمي ياري؟
مي گفت:
- اين همون ده تا دسته گلي يه كه اونسال نرگس به من داد و من فروختمشون اگه نفروخته بودمشون بدبخت نمي شدم... اگه يادگاري ياشو نگه مي داشتم يادگارمو نگه مي داشت.... حالا اينا همون گلاس مرده بودن ، دوباره زنده شدن ، هر سال بهار زنده مي شن و اول بهار هر شب به خاك مي رن و هر صبح دوباره در مي يان... تا وقتي كه نرگس بياد و من اين گل رو بهش بدم...
محمود هر شب با ده دسته گل دور و اطراف قطار مي گشت يكي يكي مسافرا رو نگاه مي كرد... صدا مي زد ولي گل نمي فروخت ... صدا مي زد و اشك هميشه روي گونه هاش برق مي زد... وقتي قطار مي رفت نا اميد مي شد،؛ گل رو پر پر مي كرد توي صحرا مي ريخت و فردا شب دوباره مي اومد
توي اون شب مهتابيم مث شباي ديگه با چشماي پر از اشك كوپه ها رو مي گشت و با ناله مي گفت:
- نرگس .... نرگس... گل نرگس....
بيشتر اطراف كوپه هاي درجه يك مي گشت و به كوپه هاي ديگه زياد توجه نمي كرد ، اونشب نزديك بود نا اميد بشه ولي يهو توي يكي از اتاقاي درجه دو از چند قدمي گمشده شو ديد كه كنار پنجره تكيه داده و سرشو به بيرون خم كرده ... مي خواست جلو بدوئه و يادگاري وفاي خودشو ده دسته گل نرگس رو به سر و صورت اون بريزه اما همون وقت افسر جوون م سرشو از پنجره بيرون اورد يه دستشو روي گردن نرگس گذاتشت و گونه شو همون گونه اي كه نور چراغ بهش مي تابيد بوسيد...نرگس تكوني خورد و برق انگشتر الماسش به چشم محمود خورد....
بيچاره محمود سرجاش خشكش زد... جاي اينكه به طرف اتاق بره همونطور كه گل توي دستش بود از قطار دور شد و ده قدم اونطرف تر جلوي كوپه وايساد از اون فاصله ديد كه توي اتاق شيش هفت تا زن و مرد خوش و خندون با هم مي گن و مي خندن و نرگسم دست توي آغوش افسر جوون ميون اوناس...
اين آخرين جوابي بود كه در برابر تمناها و گريه هاش مي شنيد ، اخرين نتيجه اي بود كه از وفاداري ش مي گرفت... آخرين ضربه اي بود كه به پيكره اميدش و همه جونش مي خورد....
صداي سوت ترن اونو به خودش اورد ديگه مث اين بود كه غمي نداره و اشكي توي چشماش نيست كه روي گونه هاش سرازير بشه...
طوري كه مث اينكه اين منظره رويايي بوده كه ازش فرار كرده باشه و مث اينكه محبوبش رو صدها قدم دورتر از اونجا ديده يهو دوئيد يه كمي دورتر از خط آهن ولي در موازاتش به طرف اهواز رفت... چنان تند مي دوئيد كه انگار پرنده اي يه كه از تير رس صيادش فرار مي كنده....
تازه قطار لرزيده و از جاش جنبيده بود كه محمود از جلو چشم بقيه ناپديد شد... ديگه نه كسي رو مي ديد و نه كسي مي تونست اونو ببينه. از گلفروشا فقط چندتاشون اونو ديده بودن و اونام فكر مي كردن داره به سمت ابادي مي دوئه....
محمود چند قدمي دورتر از خط آهن وايساد چند تا نفس بلند كشيد و اروم شد و منتظر رسيدن قطار موند. گلا همينطور توي دستش بود. ترن حالا ديگه سرعت گرفته بود و نزديك مي شد، اتاقاي اول از جلوي چشماش گذشت محمود گلفروش تونست يه نگاه ديگه به اتاقي كه نرگس توش بود بندازه...نرگسم بيرون رو نگاه كرد و شايد تونسته بود اونو ببينه و توي روشنايي مهتاب اونو بشناسه... ولي محمود همونجا وايساد ، هيچ كاري نكرد و چند ثانيه بعد هم همونجا موند. بعد مستقيما با قدماي سريع و مطمئن تقريبا به حالت دوئيدن به طرف قطار رفت ... اطراف قطار كاملا خلوت بود ، صدايي جز صداي يكنواخت ماشين به گوش نمي رسيد. آخر قطار چند تا واگن باركش بسته شده بود.... فاصله هاي بين واگن هاي باركش بيشتر پيدا بود. محمود با نگاه دقيقي يكي دو تا از اين فاصله ها رو در نظر گرفت و بعد با يه حركت برق اسا و ناگهاني وسط قطار پريد يه چشم به هم زدن بيشتر طول نكشيد كه توي محل اتصال دو تا واگن قطار افتاد نه صدايي بلند شد و نه اختلالي توي حركت قطار پيش اومد. به همون سرعتي كه يه نسيم زودگذر از ميون واگناي قطار بگذره و نابود بشه اونم ناپديد شد...
يه دقيقه بعد قطار دور شد و سكوت محض همه جا رو گرفت.. از دور چراغاي ايستگاه چشمك مي زد و يه خورده دورتر نور فانوس گلفروشا كه به طرف ابادي ميرفتند ديده مي شد....
اونشب تا صبح جز جونوراي صحرا موجود ديگه اي از اونجا نگذشت و صبح مامور خط وقتي كه مي رفت راه رو تا آخريين سوزن بازديد كنه،‌يه كم دورتر از ساختمون ايستگاه مقداري زيادي خون ريخته لخته شده و بينشون چند تا دسته گل نرگس بعضي سالم و بعضي پريشون و درب و داغون افتاده ديد.
سه هفته بعد وقتي نرگس از اهواز به تهرون بر مي گشت توي ايستگاه مازو يكي از گلفروشا اونو ديد و گفت:
- محمود گم شده بود ولي ما بالاخره پيداش كرديم و برديمش به ابادي خودمون...
- حالا كجاس؟
- توي ابادي خودمون خوابيده كنار گلاي نرگس.... پاي همون تخته سنگ كه مي دوني... همون سنگ كه پاش مي شستي ...دامن پر گلت رو باز مي كردي و دسته مي بستي... الان م همونجاس .... اونجا ميون گلاي نرگس خوابيده تا هم تورو توي آغوشش داشته باشه و هم بوي تو رو حس كنه... اگه دلت مي خواد بيا ببين....
- من....من؟؟؟؟
- البته تو كه نمي توني بياي، ولي ما هر روز صبح عوض تو ده تا دسته گل نرگس مي بنديم و بالاي سرش مي ذاريم....
شب از نيمه گذشته بود كه قصه مادر بزرگ به پايان رسيد.... پيرزن سرش را ميان دستمالي كه در دست داشت گرفت وبه تلخي گريست. كساني كه گوش به قصه پر غصه او داشتند نيز به ارامي بر عشق غم الود محمود مي گريستند و در سكوت گريه جگر سوز زن قصه گو را به نظاره نشسته بودند و هيچ نمي گفتند... مدتي به همين شكل گذشت وقتي پيرزن سر از گريبان بيرون كشيد ناگهان فضاي ان محوطه را بوي خوشي كه بوي گلهاي نرگس وحشي دشتهاي آزاد مازو را مي مانست انباشت و هيراد و گلناز و سهيلا احساس كردند چهره غمگين پيرزن مهربان ناگهان شكفته شد...
پيرزن از باز گفتن اين قصه كه سالها در سينه اش پنهان داشته بود احساس سبكي و رضايت مي كرد و خودش را در عالم كودكي كنار همان تخته سنگ در حال بستن دسته هاي گل نرگس مي ديد و محمود ان پسرك عاشق كه با نگاهي سرشار از محبت و عاطفه او را مي نگريست...

sorna
01-11-2012, 09:56 PM
قسمت بيست و نهم

صبح روز بعد حدود ساعت ده صبح هيراد در حالي در بستر چشمهايش را گشود كه چهره زيبا و دوست داشتني گلناز به نگاهش لبخند زد.
شب گذشته پس از به پايان رسيدن قصه مادر بزرگ تا ساعت ها خواب به چشمان هيراد راه نرفت، به سرگذشت محمود مي انديشيد و زماني تن به آغوش نرم خواب سپرد كه سپيده صبح به آرامي بر زمين پاشيده مي شد و حالا كه ديده گشود بود ساعت يازده صبح را نشان مي داد.
هيراد با ديدن گلناز لبخندي بر لب نشاند و گفت:
- سلام....
- سلام عزيزم صبح بخير
گلناز دستي بر موهاي هيراد كشيد و ادامه داد:
- الان حدود يه ساعته توي آشپزخونه پيش مامانت نشستم و دلم نمي آومد بيدارت كنم ولي ديگه ديدم داري زيادي مي خوابي اين بود كه اومدم سراعت و يواشكي بيدارت كردم
هيراد لبخندي زد و چشمهايش را ماليد گلناز را نگاه كرد و گفت:
- چرا مدرسه نرفتي؟
- ديروز يادم رفت بهت بگم از امروز مدرسه مون تعطيله تا وقت امتحانا يعني از امروز هر روز صبح زود پيشت مي يام و تا شب مي مونم.
- چه خوب ولي يادت نره كه بايد درس بخوني و شاگر ممتاز بشي تا من خوشحال بشم
- ولش كن همينكه تموم لحظه هام با تو بگذره به اندازه دنيا مي ارزه....
هيراد سرش را تكان داد و گفت:
- عزيز دلم هر چيزي سر جاي خودش و محبت من و تو جاي خودش. ولي اگه عشق ما به هم واقعي باشه بايد بهمون نيرو بده تا بتونيم موفق باشيم و هر چيزي كه راهمونو سد مي كنه به نيروي عشقمون از جلوي راهمون برداريم.
- درست مي گي منم درسمو مي خونم ولي دلم مي خواد همش پيش تو باشم.
- باشه پيش من بمون اما همينجا درس هم بخون دلم مي خواد بهم قول بدي امسال شاگرد ممتاز بشي.
گلناز اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
- ممتاز كه نه ولي قول مي دم نمره هام خوب بشه.
سپس دست هيراد را گرفت و ادامه داد:
- تنبل خان نمي خواي پاشي؟
هيراد بر پشت دست گلناز كه در دستش بود بوسه اي زد و با حركتي از جايش برخاست و رو در روي گلناز نشست . نگاهي به او انداخت و سوتي كشيد و گفت:
- ماشاالله چقدر خانم خانما خوشگل شدن....
گلناز كه عشقش را در رفتارش به هيراد ابراز مي داشت گفت:
- براي شوهر خوشگلم خودمو ارايش كردم كه كيف كنه.
هيراد دستي بر موهاي گلناز كشيد بر لبه تخت نشست و گلناز ادامه داد:
- هيراد جون امروز ناهار خونه ما دعوتين تو و مامانت... به سهيلا جون گفتم و اونم قبول كرد.
- به چه مناسبتي؟
- مادر بزرگم دلش مي خواد بازم شما رو ببينه ، اين بود كه قرار شد امروز شما بياين خونه ما....
- مگه نمي شد مامانت و عزيز بيان خونه ما؟
- چرا ولي عزيز دلش مي خواست شما بياين روش نمي شد ديشب كه خونه تون بوده امروزم دوباره بياد خونه تون.
هيراد همينطور كه از روي تخت بلند مي شد گفت:
- چه حرفا ما و شما نداره كه ... ولي باشه حالا ناهار چي دارين؟
- مامان ازم پرسيد چي درست كنه كه من گفتم چون تو كباب خيلي دوست داري برات چلو كباب كوبيده درست كنه
- مگه مامانت بلده كوبيده درست كنه؟
- اره توي كوبيده درست كردن خيلي وارده حالا امروز مي خوري و خودت مي بيني.
ساعتي بعد هيراد و مادرش به خانه آقاي يزداني رفتند. گلناز كه از مدتي قبل براي كمك به مادرش به خانه رفته بود به استقبالشان شتافت. خانه به طرز بسيار زيبا و با سليقه اي چيده شده بود. مبلمان راحتي و پذيرايي بسيار تميز و مد روز بودند و خانه از تميزي برق مي زد.
پس از اينكه گلناز آنها را به خانه دعوت كرد شكوه نيز با رويي خوش به ميهمانها خوش آمد گفت و سهيلا كه براي نخستين بار به خانه آنها مي آمد جعبه كادو پيچ شده اي به دست شكوه داد و پرسيد:
- پس خانم بزرگ كجان؟
شكوه پاسخ داد:
- اولا دستتون درد نكنه اين كارا چي بود كه كردين وجود خودتون برامون با ارزشه بعد بايد بگم با شرمندگي نيم ساعت پيش داداشم اومد اينجا و گفت براي عزيز وقت دكتر گرفته و اون پيرزنم با اينكه خيلي دلش مي خواست شما رو ببينه مجبور شده بره.
سهيلا در حالي كه مانتواش را در مي آورد گفت:
- اي بابا چه حيف شد حالا عيب نداره عوضش خدمت شمائيم.
شكوه مانتو را از دست سهيلا گرفت و گفت:
- گلناز خانم دكتر و هيراد جون رو تعارف كن بشينن
گلناز دست هيراد را گرفت او را با خود كشيد و گفت:
-سهيلا جون بفرمائين.
و با دستش سالن پذيرايي را نشان داد.
سالن پذيرايي به طرز بسيار شيك و تميزي چيده شده بود و اين مطلب حسن سليقه و كدبانو بودن خانم خانه را مي رساند.
وقتي سهيلا روي مبل نشست گفت:
- شكوه خانم ماشاالله چه سليقه و دقتي توي امور خونه داري در وجود شما بود و ما نمي دونستيم
شكوه كه تازه به جمع انان پيوسته بود بر روي مبل كنار سهيلا نشست و گفت:
- نه خانم دكتر جون من كه حوصله اين كارا رو ندارم خونه داري توي خونه ما با گلنازه
سهيلا به گلناز كه مشغول پذيرايي بود نگاهي انداخت لبخندي زد و گفت:
- من هميشه گفتم حالا ديگه با اطمينان مي گم خوش به حال اون پسري كه گلناز عروسش مي شه. ماشاالله هيچي كم نداره و همه چي تمومه، ايشاالله خوشبخت بشه اينجا بازم بايد يه بارك الله به شما گفت كه اين دختر رو به اين خوبي تربيت كردين.
شكوه لبخندي زد و چيزي نگفت و گلناز كه از تعارف سهيلا خيلي خوشش امده بود بشقاب ميوه اي كنار دست او گذاشت گونه هايش را بوسيد و بشقاب ديگري كه روي ميز پذيرايي بود را برداشت و كنار هيراد نشست.
شكوه گفت:
- خانم دكتر اگه اجازه بدين چون ذغالا رو اماده كردم و سيخاي كباب م اماده س اول ناهارو حاضر كنم دور هم بخوريم و بعد درست و حسابي در خدمتتون باشم.
- مگه براي ناهار كباب درست كردين؟
- بله اخه صبح از گلناز پرسيدم هيراد جان غذا چي دوست داره كه همونو درست كنم گلناز گفت كباب كوبيده اين بود كه منم مايه كوبيده گرفتم و حالا با جازتون مي خوام درستش كنم
- افتادين توي زحمت حالا هر چي خودتون داشتين همونو مي خورديم.
- اختيار دارين شما كه بعد از اينهمه وقت براي بار اول تشريف اوردين خونه ما بايد براتون گاو مي كشتيم.
سپس همينطور كه برمي خاست گفت:
- گلناز جون پاشو ميز كه حاضره يه دقيقه ديگه برنج رو بكش.
بعد به طرف آشپزخانه رفت و سيني حاوي سيخهاي كباب را برداشت و راهي ايوان شد.
گلناز مشغول پوست كندن ميوه براي هيراد بود هيراد نيز عاشقانه به دستهاي او كه با دنيايي عشق برايش ميوه ها را قسمت مي كرد خيره شده بود.
مدتي طول نكشيد كه ان گروه كوچك سر ميز نشسته و كباب خوش رنگ و بويي به انها چشمك مي زد. گلناز ابتدا بشقاب سهيلا را برداشت و برايش غذا كشيد و همين فرصتي براي شكوه به وجود اورد تا بتواد براي هيراد غذا بكشد پس بشقاب او را برداشت اول برنج كشيد و بعد سه سيخ كباب روي ان گذاشت و گفت
- مي خوام هر جي دوست داري امروز كباب بخوري فقط بخاطر تو كباب درست كردم.
هيراد گفت
- دستتون درد نكنه من كوبيده خيلي دوست دارم اصلا با كباب كوبيده م با باك بقيه غذاها فرق مي كنه هر غذايي كه خورده باشم اگه كباب كوبيده جلوم باشه بازم براي دو تا سيخش جا دارم اما اينهمه سيخ كه شما روي برنج گذاشتين نمي ذاره راحت غذا بخورم لطفا دوتاشو برادارين من خودم يكي يكي مي خورم
شكوه خنديد و گفت:
- راست مي گي عزيزم خواستم بيشتر بخوري حواسم نبود
سپس كبابهاي اضافي را برداشت غذاي خودش را كشيد و پشت ميز نشست
سهيلا كه مشغول خوردن شده بود گفت
- به به عجب كباب عالي و خوشمزه ايه معلومه حسابي حرفه اي هستين
گلناز گفت:
- بله سهيلا جون مامان استاد كباب درست كردنه
سهيلا گفت
- ايشاالله سور عروسي گلناز جونو بخوريم
شكوه گفت:
- ايشاالله ولي حالا كه زوده بعدشم توي اين دوره و زمونه ادم به كي مي تونه اعتماد كنه و دختر دستش بده؟ بعد از يه عالمه تحقيق بعدا معلوم مي شه پسره يا معتاده يا خانم بازه يا رفيق بازه يا هزار جور درد و مرض ديگه داره، البته دخترا هم همينطور ن يا هزار تا رفيق داشتن و يا اينكه حالا ديگه ماشاالله مد شده دخترا عملي شدن و توي مدرسه ها اگه علف و اين ات و اشغالا توي كيفشون نباشه بهشون مي گن امل....
- درسته حق باشماست با تحقيق چيزي درست نمي شه اين ذات ادماس كه زندگي شونو تضمين مي كنه اگه كسي پايبندي به زندگي و مسائل و عرفاي اجتماعي نداشته باشه با هزار جور تحقيق و تفحص بعدا معلوم مي شه طرف اصلا صلاحيت زندگي رو نداره ولي اگه كسي به اجتماع و ادما احترام بذاره هر چي م توي تحقيق باهاش دشمني كنن و براش حرف مفت بزنن بازم وقتي توي زندگي اومد معلوم مي شه عحب انسان پاك و سالمي يه بعدشم هيچ معلوم نيست حرفايي كه موقع تحقيق ادم مي شنوه درسته يا نه.. .بستگي داره به اينكه به دوست طرف برخورد كني يا دشمنش. اگه دوستش باشه معلوم نيست تعريفهايي كه مي كنه درسته يا نه، اگرم دشمنش باشه همه ش ازش بد مي گه.
شكوه گفت:
- راست مي گين منم دلم مي خواد گلناز رو به يه اشنا شوهر بدم كه از قبل روش شناخت داشته باشم.
هيراد در اين زمان فرصت را غنيمت دانست و بي مقدمه گفت
- چه طرز فكر جالبي.....
توجه شكوه به هيراد كه لقمه در دهانش را پايين مي داد تا بتواند جمله اش را تكميل كند جلب شد و با شوق منتظر ماند تا هيراد بقيه حرفش را بزند
او ادامه داد:
- اين تفكر شما به ما خيلي كمك مي كنه
- چطور مگه؟
- براي اينكه مي تونيم براي گلناز يه شوهر خوب پيدا كنيم
ناگهان گلناز كه كنار هيراد نشسته بود نگاهي پر معنا به او انداخت و هيراد كه كاملا متوجه حالت نگاه او شده بود به رويش لبخند زد
شكوه گفت:
- هيراد جون تو كه هر چي بگي من يكي نه نمي گم
هيراد گفت
- ديگه از اين بهتر نمي شه اگه يه موقع من بيام خواستگاري گلناز شما چكار مي كنين؟
رنگ چهره گلناز دفعتا سرخ شد لحظه اي سكوت در ميانشان حاكم گشت... ولي شكوه زرنگتر از ان بود كه خودش را ببازد بهمين دليل دست و پايش را جمع كرد به قهقهه خنديد و گفت
- چه شوخي با مزه اي...
و به خنديدن ادامه داد.... هيراد لقمه ديگري كه در عين خونسردي به دهان گذاشته بود فرو داد و گفت
- من با شما شوخي ندارم خيلي م جدي گفتم
شكوه كه هنوز مي خنديد گفت:
- من روي شما دو تا حساب خواهر برادري باز كردم.
- حالام زياد فرقث نكرده حسابمون مي شه زن و شوهري... بده دامادتون من بشم؟
شكوه مدتي ساكت ماند و بعد با خشم فاحشي گفت
- اونش ديگه به من مربوط نيست گلناز پدر داره پدرشم فكر نمي كنم حالا حالاها شوهرش بده فعلا هم كه محصله.
سهيلا در بحث دخالت كرد و گفت:
- البته شما درست مي گين ما هم كه نمي خوايم بدون اجازه پدرش كاري بكنيم حالا فعلا گلناز جون ديپلمش رو مي گيره و تا اون موقع بچه ها با هم بيشتر اشنا مي شن
شكوه هر چه كوشيد نمي توانست خشمش را پنهان سازد گفت:
- من فكر نمي كردم رفت و امد گلناز به خونه شما باعث اين مسئله بشه.
- يعني شما با اين موضوع مخالفين؟
شكوه لبناش را با خنده اي تصنعي اراست و گفت:
- نه اينطور نيست. اخه ازدواج براي گلناز خيلي زوده بعدشم من هيچ كاره م بهتره به موقع اش با پدرش حرف بزنين.
ديگر تا پايان ناهار سخن زيادي ميان انها رد و بدل نشد. وقتي مدعوين ميز را ترك مي گفتند براي لحظه اي نگاه هيراد و شكوه با هم تلاقي داشت. هيراد در نگاه شكوه سرخي و حرارت خشم را به وضوح ديد و با لبخندي تمسخر اميزري پاسخ داد...
چند ساعتي هيراد و سهيلا در خانه آقاي يزداني ميهمان بودند در اين مدت كمتر ميانشان حرف و سخني مطرح شد و شكوه براي اينكه كسي به اتش خشمش پي نبرد با فيلمهاي جشن هاي فاميلي و شوهاي متنوع در اين چند ساعت سر ميهمانها را گرم كرده بود
تا ساعتي پيش از رسيدن آقاي يزداني و پسران خانواده از محل كارشان به خانه انها نزد شكوه و گلناز ماندند و بعد به خانه شان بازگشتند هيراد در تمام طول اين مدت به اين موضوع مي انديشيد كه برخورد شكوه با موضوعي كه مطرح شد چگونه خواهد بود ؟ ايا از امد و رفت گلناز به خانه انها جلوگيري خواهد كرد يا پاي خودش را از ميان بيرون مي كشد و يا اينكه در ميدان باقي خواهد ماند و تلاشش را براي رسيدن به نيت هوس الودش بيشتر و بيشتر خواهد كرد تا بتواند كام دل از اين جوان جذاب و دوست داشتني بگيرد...؟

sorna
01-11-2012, 09:56 PM
قسمت سي ام

نيم ساعتي از رفتن هيراد و مادرش مي گذشت كه شكوه به اتاق گلناز وارد شد. گلناز از همان زماني كه ميهمانهايشان رفته بودند به اتاقش آمده و سر خودش را گرم كرده بود.
شكوه مقابل گلناز ايستاد ، سعي كرد حالتي آرام و لبخندي بر لب داشته باشد و پرسيد:
- اين موضوعي كه هيراد مي گفت چي بود؟
- كدوم موضوع؟
- خودتو به اون راه نزن، همين مسئله خواستگاري از تو...
- خب اينم يه جورشه ديگه. مي خواسته اول با شما مطرح كنه و بعد كه وقتش رسيد با بابا صحبت كنن.
- روي چه حسابي اين پيشنهاد رو داد؟
گلناز نيز بدون معطلي پاسخ داد:
- براي اينكه ما همديگرو دوست داريم و عاشق هميم. دير يا زود بايد اين موضوع رو شما مي فهميدين.
- يعني چي؟ كه عاشق هم هستين؟ منظورت اينكه كه تو از اعتماد من و پدرت سوء استفاده كردي... من احمق رو بگو كه با خيال راحت تو رو از صبح تا شب مي فرستادم خونه اونا و فكر مي كردم تورو به چشم دخترشون نيگاه مي كنن
- مگه تا حالا غير از اين بوده مامان؟ اونا هميشه منو به چشم دخترشون نيگاه مي كردن . اين من بودم كه به هيراد ابراز عشق كردم نه اون به من. من اونو بيشتر دوست دارم تا اون منو.. حالا هم كه شكل موضوع فرق كرده ، اول اومدن بتو احترام گذاشتن و مسئله رو با تو مطرح كردن، اين ديگه چه سوء استفاده اي يه؟
- مي دوني اگه برادرات بفهمن چي مي شه؟
- بذار هر چي مي خواد بشه، اگه تو تحريكشون نكني هيچ اتفاقي نمي افته.
- پدرت چي؟ به پدرت چي مي خواي بگي؟
- چي بايد بگم؟ مي گم عاشقشم، دوستش دارم تازه افتخار مي كنم كه پسر دكتر راد خواستگارمه
- دهه خانم رو باش. مشكل همينجاست پدرت به يه پسر بي كار علاف كه دختر نمي ده، پسره هنوز نمي تونه شلوارشو بالا بكشه. نه درس خونه، نه كار مي كنه ، راست راست مي گرده و نون خوره بابابشه... احمق جون گول قد و بالا و خوشگلي و تيپش و اين جور چيزارو نخور زندگي شوخي بردار نيست، تو كه نمي توني پس فردا ماچ و پلو بخوري،‌شكم اين حرفا سرش نمي شه . از قديم گفتن گشنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره. اين پسره بي عرضه هنوز حتي نمي تونه فكر مشكلات زندگي رو هم بكنه،‌چه برسه به اينكه بياد خواستگاري و بخواد زن بگيره....
- پس اينهمه ثروت باباش چي مي شه؟ مگه جز همين يه پسر بچه ديگه اي هم دارن؟ هر چي هست و نيست مال هيراده اينهمه باغ و ويلا و اپارتمان كه به نامشه رو چي مي گي؟
- پس بگو اينا چشمتو گرفته كدوماشونو ديدي كه مث بلبل داري تند تند زبون مي ريزي؟‌بعدشم ادم كه نمي تونه تا آخر عمرش نون خور پدر شوهرش باشه و همه ش منتظر بمونه تا كي خدا مرگ پدر شوهرش رو مي رسونه كه صاحب مال و مكنت بشه
- من به اين حرفا كاري ندارم خودم بايد خيلي از مسائل رو بدونم كه مي دونم . چه شما بخواين چه نخواين من زن هيراد مي شم.
- دختر چشم سفيد پرور حالا براي من زبون در آوردي؟ ديگه حق نداري پاتو بذاري خونه شون فهميدي؟
گلناز كه اشك در چشمانش حلقه زده بود گفت:
- اوني كه متوجه نشد شما بودي مامان خانم. من مي رم و به موقع ش م زن هيراد مي شم و جلوي همه تونم وا مي سم....
شكوه كه ديگر طاقت ايستادن نداشت از اتاق بيرون رفت. و با عصبانيت در را پشت سر خود محكم بست و صداي هق هق گريه گلناز تنها صدايي بود كه در فضاي خانه پيچيد.....
انروز دكتر زودتر از روزهاي ديگر به خانه امد هنوز هوا تاريك نشده بود كه دكتر در كنار همسر مهربانش پشت ميز آشپزخانه نشسته و مشغول صرف چاي بود. پس از اينكه فنجان چاي را تهي بر روي نعلبكي نهاد به همسرش گفت:
- سهيلا هيراد رو صدا كن كارش دارم
- چيكارش داري
- با خودتم كار دارم اول هيراد رو صدا بزن بهتون مي گم
سهيلا از آشپزخانه بيرون رفت و پس از چند دقيقه تا هيراد بازگشت.
هيراد مقابل پدرش بر روي صندلي پشت ميز نشست و گفت:
- چي شده بابا؟ مامان مي گفت با من كار داري....
- هيراد جان فردا ساعت هشت صبح يكي از دوستان آقاي مهندس زيوري توي دفترش منتظر توست
- براي چي؟
- اگه صبر كني بهت مي گم....خدارو شكر دعوت نامه تو و مامانت رسيده از چند وقت قبل هم پاسپورتاتونو داده بودم تا براتون اقدام كنن و بليط و ويزاي دبي بگيرن حالا هم ويزاها حاضر شده و هم دعوت نامه ها....
هيراد از شوق از جايش پريد و همينطور كه خودش را به گردن پدرش مي آويخت گفت:
- هورا بالاخره انتظارم به سر رسيد
او پدرش را مي بوسيد و سهيلا از ديدن اين صحنه سرشار از شور و شادي به نرمي مي خنديد... در مدت كوتاهي اين جمع كوچك را فضايي سرشار از شادي در بر گرفت... اشك شوق از گوشه چشمان هيراد فرو مي چكيد و پدرش او را در آغوش مي فشرد.
مدتي كه گذشت و هيراد كمي به حالت عادي بازگشت دوباره مقابل پدرش نشست و پرسيد:
- خب بابا تعريف كن ببينم بايد چكار كنم؟
- هيچي پسرم همه مداركت اماده س... آقاي زيوري صاحب يه شركت هواپيمايي يه فردا صبح سر ساعت هشت توي دفترش منتظرته كه بليط و ويزا رو بهت بده
سپس پاكت كنار دستش را از روي ميز برداشت و همينطور كه محتوايش را بيرون مي كشيد گفت:
- اين دعوتنامه اين مدارك مربوط به املاكت توي امريكا اين ترجمه اسناد زمينها و اپارتمانها اينم ترجمه حساب بانكي ت
- با اينها بهم ويزا مي دن؟
- انشاالله پسرم... اينا مدارك محكمي يه كه اگه بد شانسي نياري حتما بهت ويزا مي دن اين مدارك نشون مي ده كه تو در امريكا صاحب يه مزرعه و يه گاوداري هستي يه حساب بانكي صد هزار دلاري هم عموت به نامت باز كرده دعوت نامه تم از طرف زن عموت كه يه زن امريكايي يه فرستاده شده اين مدارك امريكات. مدارك ايران تم ترجمه سنداي زمينا و اپارتماناس يه حساب بانكي برات از بچگي باز كرده بودم كه مقدارشو به چهل ميليون تومن رسوندم . فكر نمي كنم به كسي با اين پشتوانه محكم دولت امريكا نه بگه... براي مامانت م دعوتنامه فرستادن كه يه مدت با تو بياد امريكا تا تو حسابي جا بيفتي و بعد برگرده....
- چرا خودتون نمي ياين؟
- حالا اول تو برو شايد منم اومدم.
هيراد دوباره برخاست به سوي پدرش رفت و اينبار دست او را بوسيد دكتر سر او را بلند كرد و بر گونه هايش بوسه اي زد و او را محكم در آغوش فشرد.
مدتي به همين شكل سپري شد و وقتي هيراد خواست آشپزخانه را ترك كند دكتر خطاب به او گفت
- هيراد جان ما حساب رو روي اين مي ذاريم كه حتما به تو ويزا مي دن، ولي پسرم اينو بدون كه رابطه دولت امريكا با دولت ايران اصلا خوب نيست و احتمال اين وجود داره كه به تو ويزا ندن. تو بايد به پدرت قول بدي كه اگه احتمالا يه درصد ويزا نگرفتي برات شكست بزرگي نباشه با اين موقعيتي كه تو در ايران داري مي توني امريكا رو بياري همينجا. من اين كار رو برات كردم كه تو نگي پدرم نمي خواد من به ارزوم برسم. تو بايد تن به قضا بدي و توكلت به خدا باشه، هر چي قسمتته و توي سرنوشت نوشته شده و صلاحته برات پيش مي ياد.
هيراد گفت:
- باشه قول مي دم ولي اميدوارم بهم ويزا بدن
و از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت
دكتر رو به سهيلا كرد و گفت:
- اينم از يكي يه دونه و عزيز دردونه ت....
- دستت درد نكنه كه دل اين بچه رو شاد كردي، ولي اگه بهش ويزا بدن با اين دخترك معصوم چكار بايد بكنيم؟
- فكر اونجاشم كردم بعد از اينكه از دبي برگشتين يه شب برنامه مي ذاريم و ميريم خونه شونو تكليف رو يكسره مي كنيم.
- امروز خونه شون بوديم هيراد سر ناهار موضوع رو به مامانش گفت
- چه بهتر يه مرحله جلو افتاديم عكس العملش چي بود؟
- نمي دونم چرا يهو جا خورد و جبهه گرفت ، بعدشم گفت بايد با پدرش صحبت كنين
- جا خوردن كه حق داره حتما انتظار اين موضوع رو نداشته اما جبهه گرفتن براي چي؟ از خدا بخوان دخترشونو بدن به پسر من . كي رو مي تونن پيدا كنن كه توي اين سن و سال اينقدر مال و منال داره كه تا هفت پشتش اگه راست راست بگردن بازم داشته باشن بخورن؟ تازه پسره به قدري پاك و نجيبه كه يه همچين پسري توي اين دوره و زمونه اصلا پيدا نمي شه فكر نمي كنم پدرش تا اين حد بي فكر باشه كه اين مسائل رو نديده بگيره..... اصلا ديگه با مادرش صحبتي در اين ارتباط نكنين تا خودم تكليفو روشن كنم.

sorna
01-11-2012, 09:56 PM
قسمت سي و يكم

عقربه هاي ساعت بر روي هشت صبح نشسته بودند كه هيراد وارد دفتر خدمات هواپيمايي شد . ابتدا خانمي كه در سالن حضور داشت سلام كرد و پرسيد
- ممكنه آقاي مهندس زيوري رو ببينم؟
دخترك زيبا عشوه اي كرد و پاسخ داد:
- صبح به اين زودي هنوز هيچكي نيومده شما سراغ آقاي مهندس رو مي گيرين؟
هيراد پرسيد:
- مگه تشريف ندارن؟ با من قرار داشتن
- چرا اتفاقا همين پيش پاي شما تشريف آوردند
سپس گوشي رو برداشت و چند ثانيه بعد گفت:
- ببخشيد آقاي مهندس يه آقاي جوون تشريف آوردن با شما كار دارن
و پس از لحظه اي خطاب به هيراد گفت:
- شما
- هيراد راد هستم با من قرار داشت
دخترك نام او را كسي كه پشت گوشي بود گفت و بعد گوشي را گذاشت از جايش برخاست و به هيراد گفت
- شما آقازاده دكتر راد هستين؟
- بله
- مي بخشين بجا نياوردم من خدمت آقاي دكتر خيلي ارادت دارد بفرمائيد آقاي مهندس منتظرتونن
و با دستش اتاقي را در انتهاي سالن بزرگ آژانس هواپيمايي نشان داد هيراد تشكر كرد و بطرف اتاق رفت با انگشت به در زد و وارد شد.
اتاق بزرگ با دكوراسيون بسيار شيكي مقابل ديدگانش نمايان شد كه شخصي مقابلش پشت يك ميز اشرافي نشسته بود
مهندس از جايش برخاست و با خنده گفت
- به به وليعهد بيژن خان خوش اومدي
هيراد با لبخند به سويش رفت و با او دست داد او مردي بسيار خوش سيما و بلند قد با موهاي جوگندمي سبيلي باريك صورتي تراشيده پوستي گندمگون و بلند قد بود سپس به مبل كنار ميزش اشاره كرد و هيراد روي آن نشست .
مهندس پرسيد:
- راحت اومدي اينجا
- چون توي طرح ترافيك بود نتونستم ماشين بيارم براي همينم با اژانس اومدم.
- مي خواستم پاسپورتا و ويزاهارو با پيك برات بفرستم ولي چون تعريفت رو از بيژن خيلي شنيده بودم خواستم به اين بهونه خودتو ببينم
هيراد گفت:
- معذرت مي خوام كه اين سوالو مي پرسم ولي شما كه اينقدر با پدرم دوستي نزديك دارين كه از حرف زدنتون معلومه پس چرا تا حالا نديده بوديمتون؟
- من با پدرت توي دوران مدرسه هم كلاس و بچه محل بوديم پدرت كه براي ادامه تحصيل رفت امريكا همديگه رو گم كرديم و بعد از چند سال پيش در يه اتفاق ساده تصادفا پدرت رو ديدم و دوباره همديگه رو پيدا كرديم اما دوستي مون توي همون بيرون از خونه موند
هيرا ابروانش را بالا انداخت و گفت
- چه جالب...! من اصلا از اين موضوع خبر نداشتم.
مهندس با تلفن از منشي خواست كه چاي بياورد و بعد از كشوي ميزش پاكتي بيرون اورد و بهخ دست هيراد داد و گفت:
- هيراد جان اين مداركتونه پاكت رو باز كن و همه رو چك كن.
هيراد پاكت را گشود در ان دو پاسپورت دو ويزا و دو بليط گذاشته شده بود . سپس دوباره انها را در جايش گذاشت و تشكر كرد
مهندس گفت:
- پروازتون بهترين پرواز دنياس ايرلاين اماراته ، جمعه همين هفته راس ساعت هفت صبح پرواز دارين.
هيراد گفت:
- همين هفته؟
- چيه ديره؟
- نه بر عكس خيلي زوده
- زود چيه پسرم؟ پدرت بيشتر از اينا عجله داشت ولي پروازها پر بود.
در اين لحظه در باز شد و همان دختر با يك سيني چاي وارد اتاق شد و با لبخندي سيني را مقابل هيراد گرفت. هيراد فنجانش را برداشت و از او تشكر كرد و او پس از اينكه فنجا ن ديگر را روي ميز مهندس گذاشت از اتاق خارج شد
هيراد خيلي خوشحال بود و دلش مي خواست اين خبر را هر چه زودتر به لگناز و مادرش بدهد، پس چايش را داغ داغ نوشيد و گفت:
- اجازه مرخصي مي فرمائين؟
- كجا به اين زودي؟
- با اجازتون بايد برم كار دارم.
- مي خواي برات اژانوس خبر كنم؟
- نه ممنون خودم مي رم
هيراد از جايش برخاست و مهندس همينطور كه از پشت ميز بلند مي شد گفت
- ازت معذرت مي خوام كه صبح به اين زودي كشوندمت اينجا بايد چند جا مي رفتم و امشب م خودم مسافرم براي همين بود كه خواستم زودتر بياي
- اشكالي نداره من هميشه سحر خيزم
مهندس گفت:
- تموم كارا انجام شده يه شماره تلفن موبايل با يه كارت هتل توي پاكت گذاشتم وقتي وارد فرودگاه بشين تور ليدر ما آقاي مطلبي منتظرتونه و از روي پاكت شركت شمارو مي شناسه . اونروز بغير از شما يه خانم ديگه هم با تور ما مي ره دبي اونم مي خواد ويزا بگيره تاريخ وقت سفارتتون روز دوشنبه س همه چيزا و اقاي مطلبي براتون شرح مي ده. يكي از بهترين هتلاي دبي رو براتون رزور كردم يه هتل پنج ستاره بسيار عالي يه اميدوارم سفر خوبي داشته باشين.
هيراد پس از تشكر فراوان و خداحافظي از آژانس خارج شد و مقداري از راه را پياده پيمود سپس براي يك تاكسي دست تكان داد و سوار شد. در طول راه فقط به روياي سفري كه در پيش داشت مي انديشيد تا بالاخره در نزديكي خانه از تاكسي پياده شد و قدم زنان راه خانه را در پيش گرفت. ساعت ده صبح را نشان مي داد هيراد در افكارش غرق بود. وقتي به چند قدمي كوچه شان رسيد ديد كه اتومبيل شيك قرمز رنگي در كوچه ايستاد مرد و زني در ان نشسته بودند و سخن مي گفتند هيراد نگاه بي توجهي به مرد انداخت او را نشناخت سپس نگاهش به زن افتاد و از انچه مي ديد مو بر تنش راست ايستاد
شكوه با مردي كهع هيراد نمي شناخت در اتومبيل قرمز رنگ مشغول شوخي و خنده بود. هيراد قدمهايش را كند كرد و خودش را با محتواي جيبش مشغول ساخت تا اينطور وانمود كند كه او را نديده و خواست تا بعد از او وارد كوچه بشود اما درست زماني كه او به سر كوچه رسيد شكوه هم همينطور كه دست را ننده را در دست داشت در اتومبيل را گشود و پس از لحظه اي پياده شد دستي براي راننده تكان داد و در يك لحظه كه سرش را چرخاند به ناگاه نگاهش در نگاه هيراد گره خورد...
براي لحظه اي عكس العملي نشان نداد ولي بعد در حاليكه هنوز چند قدمي با هيراد فاصله داشت بلافاصله به نشان اينكه كسي از پنجره خانه شان منتظر اوست شروع به دست تكان دادن به طرف پنجره منزلشان كرد . سپس نگاهي به هيراد انداخت لبخندي زد و گفت
- اوا سلام كجا بودي هيراد خان؟
هيراد سعي كرد تظاهر كند كه چيزي نديده و تازه متوجه او شده است سپس گفت:
- سلام شكوه خانم حالتون خوبه؟
- مرسي صبح به اين زودي كجا رفته بودي كه حالا مي ياي؟
- يه جا كار داشتم
در همين حال به خانه هايشان رسيدند و هيراد گفت:
- با اجازتون مي رم خونه
- نمي ياي با هم يه چاي بخوريم؟
- نه ممنون بايد برم
سپس خداحافظي كردند و هيراد به خانه رفت
وقتي در ورودي را گشود گلناز با چهره اي شاداب به استقبالش امد هيراد چنان از اين صحنه ذوق زده شده بود كه انچه را كه لظحه اي پيش ديده بود به دست فراموشي سپرد سپس بازو در بازوي محبوبش به اشپزخانه و نزد سهيلا رفتند
هيراد پشت ميز آشپزخانه بر روي يك صندلي نشست و گلناز كنارش او كيفش را روي ميز گذاشت پاكت را بيرون اورد و گفت
- ايشاالله جمعه همين هفته عازميم
سهيلا گفت:
- به سلامتي اميدوارم با دست پر برگرديم
گلناز با صدايي غمگين پرسيد:
- همين جمعه؟
هيراد سرش را به علامت تائيد فرود اورد و گلناز ادامه داد:
- چرا به اين زودي؟
هيراد كه متوجه حال او شده بود دست نوازشي بر روي موهاي بلند و براقش كشيد و گفت:
- عزيز دلم چشم بهم بزني بر مي گردم
قطره اي اشك در گوشه چشمان گلناز نمايان شد و گفت:
- مي دونم ولي خيلي زودم مي ري امريكا
سهيلا از جايش برخاست بطرف گلناز رفت او را در اغوش كشيد و گفت:
- غصه نخور عزيز دلم اگه بهش ويزا بدن هم به اين زودي نمي ره حداقل دو سه ماه طول مي كشه. بعدشم من ديش ب با دكتر حرف زدم قرار شد بعد از مسافرتمون بياد و با پدرت حرف بزنه و تكليف ماجرارو يه سره كنه تا قبل از رفتن هيراد تو رو عقدش مي كنيم كه بتوني بعد از يه مدت كوتاه تو هم بري
- گلناز از غم دوري هيراد به ارامي چون ابر بهاري مي گريست و كسي نمي دانست در دلش چه مي گذرد........

sorna
01-11-2012, 09:59 PM
قسمت سي و دوم

پنج شنبه از راه رسيد و گلناز از صبح بسيار زود خودش را كنار هيراد رساند ابتدا كمي در اتاق ماندند و پس از ساعتي به سهيلا كه در آشپزخانه پشت ميز صبحانه انتظارشان را مي كشيد پيوستند.
صبحانه در فضايي مملو از خنده و شوخي صرف شد و پس از آن هيراد به حمام رفت. وقتي گلناز و سهيلا با هم تنها ماندند گلناز گفت:
- سهيلا جون نمي دونم چرا دلم شور ميزنه
- براي چي عزيزم؟
- دلم شور مي زنه كه يه وقت هيراد از ايران بره و منو فراموش كنه.
سهيلا خنديد گلناز را در آغوش كشيد و پس از مدتي گفت:
- نه عزيزم اينطوري فكر نكن تو اولين عشق هثيراد هستي و هيچ آدمي هرگز نمي تونه اولين عشقشو فراموش كنه. بعدشم من و دكتر هم تو رو خيلي دوست داريم و خودمون همه كارارو جور مي كنيم.
گلناز با لحن غمگين گفت:
- آخه مي دونين وقتي هيراد بره يه مدت ميونمون فاصله مي افته و همين فاصله ممكنه باعث بشه يكي ديگه سرراهش سبز بشه و اونم يادش بره كه من اينجا در انتظارشم.
همينطور كه سهيلا مشغول نوازش موهاي گلناز بود سر او را بر روي زانوانش نهاد و گفت:
- غصه نخور دختر نازم ... اگه من مادر هيرادم كه مي دونم بچه مو جوري بزرگ كردم كه يكه شناس باشه و دلش رو دروازه نكنه كه هر كسي دلش خواست توش بياد و بره. بعدشم مطمئن باش سرنوشت شما دو تا رو براي هم انتخاب كرده و گر نه اينطوري سرراه هم قرار نمي گرفتين و عاشقونه همديگه رو دوست نداشتين.
سهيلا در اينجا مكثي كرد نگاهي در چهره گلناز انداخت و ديد كه دخترك بي صدا مي گريد... با نوك انگشتانش اشكها را از صورت او پاك كرد و اينگونه ادامه داد:
- مي دوني دخترم سرنوشت مث يه اتوبوسه... يه اتوبوس وقتي در مسير خودش شروع به حركت مي كنه ، توي هر ايستگاه يه سري آدمو سوار مي كنه و توي ايستگاه ديگه يه سري ديگه پياده مي شن و به راه خودشون مي رن... سرنوشت هر آدمي م همينطوره ، ممكنه بعضي توي اين مسير يه مدت با تو همسفر بشن حالا طولاني مدت يا كوتاه مدت، اما خلاصه بايد پياده بشن و دنبال سرنوشت خودشون برن تو توي اتوبوس سرنوشت خودت هميشه نشستي ولي ديگرون مث مسافرايي ن كه بايد توي يه ايستگاه بالاخره از سرنوشت تو خارج بشن و سرنوشت تو به راه خودش ادامه بده... حالا ممكنه بعضي ادما بازم يه جاي ديگه به تو برسن و بازم در يه ايستگاه ديگه سوار اتوبوس سرنوشتت بشن و بقيه راه رو با تو طي كنن. بعضي ها هم بصورت مقطعي مي يان و مي رن ... من بهت قول مي دم تو جزو كساني هستي كه اگه به دست سرنوشت مجبور بشي چند وقت از اتوبوس سرنوشت هيراد پياده بشي... ولي بازم توي يه ايستگاه ديگه بهم مي رسين و با هم سفر مي كنيد.
در اين هنگام هيراد با حوله اي كه بر تن پيچيده بود بر استانه در حاضر شد. وقتي گلناز و مادرش را در آن وضعيت بسيار روحي و قشنگ ديد گفت:
- عروس و مادر شوهر خوب با هم خلوت كردن.
سهيلا با خنده جواب داد:
- چيه ؟ حسوديت مي شه؟
- نه دارم كيف مي كنم كه اينقدر همديگه رو دوست دارين
سپس به اتاقش رفت خودش را خشك كرد ، موهايش را سشوار كشيد و سپس گلناز را صدا زد و گفت:
- خانومي نمي خواي بياي با هم چمدونمو ببنديم؟
گلناز با شوق به طرف اتاق هيراد پر كشيد و با هم مشغول جمع كردن وسايل مورد نياز او در سفر شدند. پس از اينكه گلناز چند پيراهن و شلوار هيراد را اتو كرد و انها را در چمدان گذاشت گفت:
- من دارم لباساي قشنگتو مي ذارم توي چمدونت كه مث هميشه خوش تيپ و خوشگل باشي نكنه بري اونجا و دخترا گولت بزنن و تو هم دور از چشم من شيطوني كني....!؟
هيراد خنده بلندي سر داد و گفت:
- چرا، اتفاقا تعريف ديسكوهاي دبي رو خيلي شنيدم مي خوام برم ببينم دختراش چه جوري مي رقصن...!؟
گلناز اخمي كرد و گفت:
- اي بدجنس مگه من چي ازت كم گذاشتم كه سر و گوشت مي جنبه؟
هيراد دست او را گرفت و با هم بر لبه تختخواب نشستند و همينطور كه دست گلناز را در دستهايش نوازش مي كرد گفت:
- نه عزيز دلم تو هيچي ازم كم نذاشتي هر چي يه مرد از جنس مخالفش مي خواد من از تو دارم بعلاوه محبتي كه نظيرش رو نه جايي خوندم و نه جايي شنيدم اينو بهت قول مي دم كه تا روزي كه زنده م هيچ وقت بهت خيانت نمي كنم نه توي فكرم و نه توي رفتارم.
سپس بوسه اي بر پشت دستهاي گلناز زد و ادامه داد:
- حريم قلب ادما مث حرم مي مونه توي حرم وسط ضريج يكي نشسته و دورش رو طلا گرفتن قلب آدمم همين جوري يه يه نفر فقط مي تونه واردش بشه وقتي اون يه نفر واردش شد دورش رو حصار مي كشن و بقيه كسايي كه تو حريم اون مي يان مث زائرايي هستن كه دارن دور يه حرم طواف مي كنن همه اونا رو ادم دوست داره كه اجازه داده دور حرم دلش بچرخن و به او ن حريم راه پيدا كنن ولي اون كه توي حرم دل نشسته يه چيز ديگه س .... اونو بهش مي گن عشق... تو همون كسي هستي كه توي حرم دل من نشستي و هر كس ديگه اي كه بياد بايد دور حرم تو طواف كنه چون صاحب دل من تويي.
اشك در چشماي گلناز حلقه زد سرش را به ارامي بر شانه هاي هيراد نهاد و گفت:
- هيراد هيرادم دلم خيلي شور مي زنه....
هيراد لبهايش را بر روي موهاي ابريشمين او سائيد و گفت:
- چرا عزيز دلم.؟
- نمي دونم فكر مي كنم يه دستي داره توي كار عشقمون خرابكاري مي كنه فكر مي كنم يكي دلش نمي خواد ما به هم برسيم فكر مي كنم اگه تو بري منو يادت بره... اگه اينطوري بشه دشمنامون شاد مي شن و به ارزوشون مي رسن....
- دشمنمون كيه؟
- نمي دونم فقط مي دونم كه خيلي دوستت دارم و دلم نمي خواد هيچ وقت از دستت بدم نكنه يه وقت بري و يادت بره گلنازت منتظرته؟ من همينجوري چشمام به راهه كه تو كي بر مي گردي تا جونمو فدات كنم.
گردن هيراد از قطرات اشك گرم گلناز خيس شده بود و قرار از كفش رخت و بر مي بست او گفت..:
- الهي من فداي دل عاشقت بشم گلناز من هنوزم اگه بگي بمون نامردم اگه پامو به اين سفر بذارم مي مونم.
گلناز بوسه اي بر گردن هيراد زد و گفت:
- بمون اما پابند به عهدمون....
ديگه كلامي ميان اندو رد و بدل نشد و انها چنان در هم گره خوردند تو گويي جدايي شان امري است ناممكن....
پرواز هيراد و سهيلا راس ساعت هفت صبح جمعه انجام شد و آنها بايد ساعت پنج در ف رودگاه حاضر مي شدند پس ساعت سه و نيم از خواب بيدار شدند . هيراد صورتش را اصلاح كرد و سهيلا نير براي رفتن به فرودگاه اماده شد ساعت چهار صبح صداي زنگ در خانه انها را كه با تكاپو مشغول انجام كارهايشان بودند به خود اورد
هيراد ناخود آگاه بدون اينكه خودش بخواهد بطرف در دويد و با صداي بلند گفت:
- گلنازه....
دكتر و همسرش نگاهي به هم انداختند و لبخند زدند پس از دقيقه اي هيراد و گلناز بر استانه در ظاهر شدند و گلناز پس از سلام و صبح بخير با سهيلا و بيژن به اتاق هيراد وارد شد. هيراد پرسيد:
- فكر نكردي اين موقع صبح ممكنه يكي توي خونه تون بيدار بشه و اذيتت كنه؟
گلناز خنديد و پاسخ داد:
- من به خاطر تو هر كاري مي كنم ديشب براي اينكه مي دونستم شما صبح زود بايد حركت كنين ساعت زنگ گذاشتم بيدار شدم و يواشكي بدون اينكه صدايي در بياد دست و صورتمو شستم لباس پوشيدم و اومد سراغت كه قبل از رفتنت بببينمت
- يعني تو بخاطر من اينهمه خودتو به خطر و دردسر انداختي؟
- اره عزيزم اين كه چيزي نيست من از اين كار بزرگترم برات انجام مي دم.
مدتي انها با هم گپ مي زدند و هيرا د هم در همان حال لباس مي پوشيد سپس دكتر انها را صدا زد كه اگر اماده اند حركت كنند.
هيراد دست گلناز را گرفت و گفت:
- عزيزم چيز خاصي نمي خواي برات بيارم؟
- من فقط خودتو صحيح و سالم مي خوام من هيراد خودمو مي خوام.
- ديگه به غير از من چي مي خواي؟
- بازم تورو مي خوام
هيراد خنديد و با هم در حالي كه چمدان در دست هيراد بود از اتاق خارج شدند گلناز بلافاصله بطرف اشپزخانه دويد و پس از لحظه اي با يك سيني حاوي يك ظرف آب و قران بازگشت.
دكتر لبخندي بر لب آورد و گفت:
- دخترم مي خواي پشت سرش آب بريزي كه زود برگرده؟
- بله آقاي دكتر
- حالا كه عجله اي نيست بهتره هيراد و مامانش دست كم يه ماه اونجا بمونن شايد من يه نفسي بكشم
گلناز لبخندي زد و گفت:
- تورو خدا اينطوري نگين اگه هيراد يه ماه نياد من دق مي كنم
دكتر خنديد و گفت:
- اميدوارم خدا شما رو براي هم حفظ كنه
و خطاب به همسرش ادامه داد:
- خانم شما حاضرين؟
حاضرم ولي هي دقيقه صبر كن با گلناز كار دارم
سپس به طرف گلناز رفت دستش را به سوي او دراز كرد و گفت
- گلناز جان اين كليد خونه س از اين بع بعد اين مال توئه كه هر وقت خواستي بتوني بياي و بري توي اين مدتي كه ما نيستيم هم بيا و به خونه سركشي كن
گلناز كليد را گرفت و انها بطرف در روان شدند دكتر اتومبيلش را از پاركينگ بيرون كشيد هيراد چمدانها را داخل صندوق عقب ان جاي داد سپس به سوي گلناز بازگشت او را در آغوش كشيد و گلناز به نرمي با صدايي كه بغض از ان مي باريد در گوشش نجوا كرد
- يادت باشه بهم چه قولي دادي ها
هيراد موهاي او را به ارامي نوازش كرد و گفت:
- خيالت راحت باشه تا اخر امرم پابند به عهدمون مي مونم تا روزي كه نفس مي كشم
سپس هيراد و سهيلا از زير قران رد شدند و داخل اتومبيل نشستند
هنگامي كه اتومبيل انها حركت كرد گلناز كاسه اب را پشت سرشان ريخت در خانه را بست و با سر انگشتانش قطرات اشك را كه بر شيار گونه هايش نشسته بودند ربود...

sorna
01-11-2012, 10:00 PM
قسمت سي و سوم

هنوز هوا تاريك بود در فرودگاه مهرآباد مثل هميشه جمعيت زيادي موج مي زد و مسافرين هر كدام به سويي مي دويدند. خانواده كوچك راد چمدانهايشان را به دست گرفته وارد سالن فرودگاه شدند و در صف طويل مسافريني كه آماده ورود به سالن ترانزيت و تحويل بارشان منتظر بودند ايستادند.
فرودگاه مكان عجيبي است همه چيز در ساعات مختلف روز به دور از هياهو ساعتي در خواب فرو مي رود اما فرودگاه در هيچ كجاي دنيا اينطور نيست و لحظه اي چشم بر هم نمي گذارد تا بلكه استراحت كند، هميشه مملو از جمعيتي است كه به نوعي هيچ گونه سنخيتي با هم ندارند اما با هم همدردند گروهي شادند و گروه ديگر عمگين... عده اي اشك غم مي ريزند و عده اي اشك خوشحالي... دسته اي به وطن باز مي گردند و دسته ديگر جلاي وطن مي كنند... در اين مكان غريب خنده و گريه با هم عجيبند گروهي گرد شخص يا اشخاصي جمع مي شوند با هم گريه سر مي دهند كه او از كنار شان مي رود و گروه ديگري گرد شخص يا اشخاصي جمع مي شوند و مي گريند و سراپايش را غرق در بوسه مي سازند چرا كه پس از سالها دوري دوباره به هم رسيده اند... فرودگاه مكان عجيبي است و عجبا كه چه دلي دارد كه همه اين حالات را مي بيند.
قهرمانان قصه ما به سالن پرواز وارد شدند و از آنجا كه يكي از مسئولين عاليرتبه فرودگاه با دكتر آشنا بود، خود بيژن هم همراه خانواده اش به سالن پرواز آمد پس از اينكه كارت پرواز را گرفتند به طبقه بالاي ترمينال رفتند و با هم بر روي صندلي ها نشستند مدتي گذشت پدر خانواده مشغول نصيحت زن و فرزندش شد و نكات بسيار مهمي را به آنها خصوصا هيراد گوشزد كرد تا اينكه زمان پرواز نزديك شد . سپس آنها با هم خداحافظي كردند و مسافرها به سوي مامور باجه رياست جمهوري كه در يك اتاقك چوبي نشسته و كامپيوتري در مقابلش داشت رفتند.
وقتي مامور پاسپورت هايشان را گرفت نگاهي به هيراد و سهيلا انداخت و گفت:
- مادر و پسر با هم پرواز مي كنن؟
سهيلا پاسخ داد:
- بله
مامور رو به هيراد كرد و پرسيد
- جوون دفعه اولي يه كه مي ري امارات؟
- بله جناب سروان
- اميدوارم بهت خوش بگذره براي چي مي ري؟
- وقت سفارت دارم براي ويزاي امريكا مي رم
- مي خو.اي امريكا بري چكار كني؟ مگه مملكت خودمون به شماها احتياج نداره؟
سپس نگاهش را به سهيلا دوخت و ادامه داد:
- تقصير شماست بايد زنش بدين كه همينجا و پيش شما بمونه
- اميد به خدا همين تصميم رو داريم
- جدي؟ اگه اينطوره من يه دختر خوب سراغ دارم دختر همسايه ديوار به ديوارمونه
سپس لبخندي زد ، پاسپورتهايشان را مهر خروج زد و گفت
- شوخي كردم اميدوارم سفر خوبي داشته باشين صمنا خانم محترم مواظب پسرتون باشين ماشاالله خوش بروروئه ، اونجا مي دزدنشا
انها خنديدند با مامور خداحافظي كردند و به سالن ترانزيت وارد شدند. از دور دستي براي دكتر كه هنوز ايستاده بود تكان دادند و سپس مدتي در فري شاپ چرخيدند و بعد روي صندلي ها نشستند تا نوبت پروازشان برسد
چند لحظه اي گذشت و بغد هيراد گفت:
- هنوز هيچي نشده دلم براي گلناز تنگ شد
سهيلا لبخندي زد و گفت:
- اميدوارم سرنوشتتون تا اخر با هم باشه واقعا دختر برازنده اي يه.
هيراد كمي فكر كرد و پرسيد:
- مي دوني چيه مامان ،‌خيلي خوشحالم كه درباره عشقمون همه چيزو بهتون گفتم
- چطور مگه؟
- از موقعي كه بهتون گفتم گلناز رو مي خوام خيالم راحت شده
- افرين پسرم كار خوبي كردي ولي فكر مي كني ما نمي دونستيم؟
- از كجا مي دونستين؟ نكنه قبل از من گلناز چيزي بهتون گفته؟
- نه عزيز دلم كدوم پدر و مادري يه كه بچه شو نشناسه؟ ما از رفتار و برخورداتون به اين موضوع پي برديم و چونكه من و پدرت خودمون از اول اونو براي تو پسنديده بوديم از رفت و امداتونم با همديگه ممانعت نكرديم و شما رو با هم راحت گذاشتيم تا خودتون راهتونو پيدا كنين اون موقعي كه طفل معصوم مي اومد پيش تو و تو زياد بهش اعتنا نمي كردي ، وقتي غم و حلقه اشكو توي چشماش مي ديدم جيگرم كباب مي شد ولي چه كنم كه نمي خواستم چيزي بهت بكم كه تو فكر كني مي خوام توي تصميم گيري براي خارج رفتن يا موندنت دخالت كنم و مسير زندگيتو تغيير بدم.
- پس براي همين بود كه هر وقت گلناز مي آمد پيش من شما ايراد نمي گرفتين؟
- اره عزيزم چون خودمون با رفت وامد شما با همديگه موافق بوديم.
در اين لحظه صداي زيباي خانمي در بلندگوهاي فرودگاه پيچيد كه شماره پرواز انها را اعلام كرد و گفت براي سوار شدن به هواپيما بروند. انها از جايشان برخاستند و بطرف در خروجي اي كه گوينده اعلام كرده بود رفتند كارت پروازشان را به دست مامور شركت هواپيمايي امارات دادند و از طريق دالاني به داخل هواپيما راهنمايي شدند
هواپيماي بوئينگ 777 شركت هواپيمايي امارات بسيار شيك و تميز بود. مهمانداران جلوي در هواپيما ايستاده بودند و ضمن خوش آمد گويي ميهمانان و مسافرين را راهنمايي كردند مهمانداران زن بسيار زيبا اونيفورم بسيار قشنگي به رنگ كرم و كلاه بسيار زيبايي به رنگ زرشكي بر سر داشتند و با خوشرويي مسافرين را بر روي صندلي هايشان مي نشاندند هر رديف نه صندلي داشت كه پنج تاي آن وسط و در هر گوشه اي دو عدد كنار پنجره ها كار گذاشته شده بود. صندلي هيراد و سهيلا دو صندلي در گوشه سمت راست هواپيما در نظر گرفته شده بود. انها پس از اينكه كيفهاي دستي شان را در كمد بالاي سرشان گذاشتند بر روي صندلي ها نشستند و از انجايي كه هيراد علاقه داشت در طول پرواز از پنجره بيرون را تماشا كند، صندلي كنار پنجره را انتخاب كرد و مقابل هر سرنشين يك تلويزيون كوچك قرار داشت كه چندين كانال را نشان مي داد و او هر كدام را كه دلش مي خواست انتخاب و به ديدن ان مي پرداخت.
هوا كاملا روشن شده بود كه هواپيما براي پرواز اماده مي شد مهمانداران با روئي خوش پذيرايي ابتدايي را اغاز كردند و هنگامي كه هواپيما در محل اغاز باند اصلي پرواز براي گرفتن اجازه پرواز كاملا ايستاد همه مهمانداران بر روي يك صندلي نشستند و كمربندهايشان را بستند.
هيراد چشماهيش را به كف باند چسبانده و از لحظه تيك اف هواپيما لذت مي برد و بدينسان سفر انها به امارات متحده عربي اغاز شد
لحظاتي پس از اينكه هواپيما كمي به حالت تعادل رسيد مهمانداران شيك پوش و زيبا شروع به پذيرايي از سرنشينان هواپيما كردند مدت پرواز تا دبي در حدود يك ساعت و چهل و پنج دقيقه بود و در طول اين مدت به قدري در اين هواپيما سر مسافرها گرم بود و هر چه دوست داشتند مي توانستند بخورند و بياشامند كه به هيچ وجه حوصله هيچ كس سر نمي رفت.
ساعتي گذشت تا سر مهماندار اعلام كرد كه سرنشينان براي فرود اماده شوند و كمر بندهايشان را ببندند و دقايقي بعد اين هواپيماي غول پيكر بر باند فرودگاه بزطرگ و زيباي بين المللي دبي بر زمين نشست و جلوي يكي از دالانهاي هدايت مسافرين به سالن ترانزيت ايستاد مسافرها بارهاي دستي شان را به دست گرفتند و از دالان گذشتند و پس از ان بر روي ريلي كه انان را به سالن ترانزيت حمل مي كردند ايستادند
فرودگاه دلي يكي از بهترين و زيباترين و با شكوه ترين فرودگاههاي جهان و در خاورميانه بي نظير است. انها به مدت بيست دقيقه بر روي ريل متحرك برقي ايستاده بودند تا به جايي كه مهر ورود داخل پاسپوررتهايشان زده مي شد رسيدند در صف ايستادند مهر ورود و تائيد ويزاها را دريافت كردند و پس از دريافت چمدانهايشان به سالن بزرگ فرودگاه وارد شدند ديگر ارام ارام همسفراني كه همراهشان بودند بند روسري هايشان را رها مي كردند و پيش مي رفتند گويي كه چنانچه اينحا اين كار را نكنند ديگر پس از ان نمي توانند روسري از سر بردارند...
هيراد و سهيلا به دنبال كسي كه بايد به دنبالشان مي امد مي گشتند ولي هر چه گشتند كسي را نيافتند مدتي گذشت زني از دور به انها نزديك شد و پرسيد
- معذرت مي خوام شما هم با اين تور مسافرت مي كنين؟
و بعد كارت آژانس هواپيمايي را به انها نشان داد سهيلا پسخ داد
- بله چطور مگه؟
- اخه منم با همين تور اومدم ولي هر چي مي گردم مسئول تور رو پيدا نمي كنم
هيراد گفت:
- اتفاقا به من گفته بودن كه شما هم با همين تور به دبي اومدين براي ويزا
- بله درسته ولي نمي دونم با كي بايد به هتل برم
هيراد دستش را در جيبش فرو برد و گفت:
- يه كارت به من داده بودن كه شماره موبايل اون اقا توش نوشته شده
سپس انرا از جيبش در آورد و افزود:
- ايناهاش اسمش آقاي مطلبي يه
زن گفت:
- درسته به منم همين اسم رو گفتن
سهيلا خطاب به هيراد گفت:
- پسرم برو از يه جا تلفن بزن ببين اين اقا كجاست؟
به محظ اينكه هيراد خواست به قصد تلفن از انها جدا شود مرد جواني به انان نزديك شد و با لهجه اي كه نشان مي داد از ساكنان جنوب ايران است گفت:
- مشكلي پيش اومده ؟
هيراد پاسخ داد:
- اره هم وطن، مسئول تورمون دنبالمون نيومده
- اين كه مشكلي نيست خودم مي برمتون بهترين هتل
- اخه ما از تهرون هتل رزور كرديم
- عيبي نداره مي برمتون همون هتل حالا پاسپورتاتونو بدين بببينم
از انجا كه قبل از پرواز دكتر راد به هيراد سپرده بود كه پاسپورتاشان را به دست هيچ كس ندهند هيراد متوجه شد كه اين مرد حيله اي در كار دارد پس گفت:
- شما يه لطف ديگه اي بكنين با موبايلتون اين شماره اي كه مي گم رو بگيرين و لطف كنين من صحبت كنم
- شماره تون چيه؟
هيراد شماره را خواند و پس از لحظه اي مرد جوان سرش را تكان داد و گفت:
- موبايلش خاموشه
آن زني كه همسفرشان بود پرسيد:
- آقا شما ماره و به هتلمون مي رسونين؟
- بله خانم مي رسونمتون ولي صد درهم مي گيرم
زن گفت:
- اشكالي نداره با هم تقسيم مي كنيم و بهتون مي ديم
سپس بارهايش را برداشت و خطاب به هيراد و سهيلا گفت:
- بياين باهاش بريم
- اختيار شما دست خودتونه ما كه با اين اقا نمي يايم
- چرا؟
- شما ايشونو مي شناسين گكه به اين راحتي توي يه مملكت غريب بهش اعتماد مي كنين؟
- مگه نمي بينيد داره فارسي حرف مي زنه و هموطنه؟
هيراد با عصبانيت گفت:
- خب هموطن باشه همين هم وطنا توي كشوراي غريب سر امثال شما رو زير آب مي كنن
زن لحظه اي فكر كرد و سپس بارهايش را روي زمين گذاشت و گفت:
- شما درست مي گين.
مرد جوان كه كمي دورتر ايستاده بود پرسيد:
- چي شد؟ چرا نمي ياين؟
هيراد پاسخ داد:
- ما مي خوايم بازم اينجا منتظر بمونيم
- براي چي؟ مگه نمي بينيد كه طرف پيداش نيست.
قبل از اينكه هيراد جوابش را بدهد پيرمردي كه دشداشه سفيدي بر تن داشت با لهجه عربي به زبان فارسي دست و پا شكسته پرسيد
- چي شده پسر جون؟
- سلام شما فارسي بلدين؟
- بلدم بگو چي شده؟
- ليدرتورمون نيومده و ما مونديم چكار كنيم اين اقا نمي دونم چه ماري توي كيسه شه كه گير داده ما رو ببره
پيرمرد نگاهي به جوانك انداخت و گفت
- خوب كاري كردين كه باهاش نرفتين اينا كلاه بردارن
جوانك سرش را تكان داد و گفت
- باز سر و كله اين عرباي هيز پيدا شد
سپس راهش گرفت و رفت
پيرمرد گوشي موبايلش را به سوي هيراد گرفت و گفت
- بيا باباجان يه زنگ بزن ببين كجا مونده.
هيراد گفت:
- من كه نمي دونم لطفا شما اين كار رو انجام بدين
سپس شما ره را خواند و پيرمرد با گوشي اش انرا گرفت پس از مدتي گفت:
- گوشي رو بر نمي داره
بعد به زني كه همراه هيراد و سهيلا بود رو كرد و پرسيد
- شما تنهائين؟
- بله اين اقا با مادرشون سفر مي كنن و من تنهام
- يعني شما با اينا نيستين؟
- نه من همين الان باهاشون اشنا شدم
پيرمرد فكري كرد و گفت:
- بياين خودم مي رسونمتون
هيراد نگاهي به مادرش انداخت و وقتي علامت رضايت را در چشمانش خواند چمدانهايشان را برداشت و به دنبال پيرمرد به راه افتادند
هنگامي كه قدم به خارج از سالن فرودگاه گذاشتند افتاب داغ و گرماي شرجي به ناگاه ازارشان داد و هنوز به خودشان نيامده بودند كه احساس كردند تمامي اعضاي بدنشان بهم چسبيده است. پيرمرد مقابل اتومبيل بنز مشكي بسيار شيكي ايستاد در انرا گشود و خطاب به انها گفت
-بفرمايين
زني كه همراهشان بود به هيراد گفت
- لطفا شما جلو بشينين
هيراد چيزي نگفت و پيرمرد كه متوجه نشده بود به هيراد گفت
- پسرجون باراتونو بذار توي صندوق
هيراد بارها را در صندوق عقب گذاشت و وقتي خواست در اتومبيل بنشيند پيرمرد گفت
- مگه تو با مادرت نيستي؟
- چرا
- تو برو پيش مامانت بنشين اين خانومه كه تنهاس بياد جلو بشينه
هيراد چيزي نگفت و با كمال ميل روي صندلي عقب نشست و زن با لبخندي بر لب كنار پيرمرد بر روي صندلي جلو جاي گرفت هيراد به محض نشستن از انجايي كه به زبان انگليسي تسلط داشت به انگليسي گفت:
- لطفا كولر ماشينو روشن كنيد
پيرمرد كولر را روشن كرد و به فارسي گفت:
- من دارم با شما فارسي حرف مي زنم شما انگليسي صحبت مي كنين؟
- معذرت مي خوام فكر كردم شما فرسي رو كامل ندونين
- من چند تا زبون مي دونم عربي كه زبون مادري خودمونه انگليسي فرانسه فارسي حالا هم تازگيا دارم روسي ياد مي گيرم اخه چند وقته سرو كله زناي روس اينجا پيدا شده منم مي خوام بتونم به زبون خودشون باهاشون حرف بزنم
سپس لبخندي به زن زد و ضمن اينكه اتومبيل را به حركت در اورد خطاب به او گفت
- تو حالت چطوره؟
زن خنديد و پاسخ داد:
- خوبم حالا كه با شما اشنا شدم خوبتم
پيرمرد خنديد و پس از عوض كردن دنده دستش را روي پاي او گذاشت
سهيلا با ديدن اين صحنه با حركت چشمانش پيرمرد را به هيراد نشان داد و ابروانش را بالا انداخت هيراد هم لبخندي زد و پرسيد
- شما هتل مارو بلدين؟
- آره بلدم ولي چرا مي خواين اونجا بريد؟ هتل از اونجا بهتر هست صاحبش با من رفيقه مي خواين ببرمتون اونجا؟
- نه همون هتل لطفا
- يه بار ديگه كارتشو بده ببينم كجا بود؟
هيراد كارت را به دست او داد و او نيز پس از انكه انرا به هيراد برگرداند از محوطه فرودگاه خارج شد انها به شهر وارد شدند و پيرمرد يكريز با زن همسفر صحبت مي كرد و مي خنديد هيراد از اينكه شهر تا ان اندازه خلوت بود تعجب كرد و پرسيد:
- اينجا هميشه اينطور خلوته؟
- نه امروز جمعه س بعضي ها هنوز خوابيدن و بعضي ها هم رفتن نماز جمعه
- مگه اينجا م نماز جمعه مي خونن؟
- آره مردم اينجا به دين و مذهبشون خيلي اعتقاد دارن
پيرمرد اتومبيل را در گوشه اي از خيابان نگهداشت و به هيراد گفت:
- از اين هتله ادرش اينجايي كه مي خواين بريد رو بپرس.
هيراد گفت:
- شما كه گفتين بلدين.
- نه درست نمي دونم توي كدوم خيباونه
هيراد به مادرش اشاره كرد و با هم از اتومبيل پياده شدند سهيلا جلوي در ايستاد و هيراد به سوي دو مردي كه جلوي در هتل ايستاده بودند رفت و به انگليسي پرسيد:
- ممكنه ادرس اين هتل رو به من نشون بدين؟
يكي از انها كارت هتلرا گرفت و نگاهي به ان انداخت و گفت:
- چند تا خيابون اونطرفتر اين هتل بهترين هتل پنج ستاره كل اماراته همه مي شناسنش از هر كي بپرسي مي دونه كجاس
و پس از اينكه ان مرد ادرس دقيق را داد هيراد به طف اتومبيل بازگشت و با سهيلا داخل ان نشستند در حالي كه هنوز پير مرد با ان زن مي گفتند و مي خنديدند.
هيراد ادرس را داد و دوباره براه افتادند پيرمرد گفت
- من تاجرم كارتم رو بهتون مي دم ميدوني خانم جون هر كاري توي دبي داشته باشي خودم برات انجام مي دم مي تونم برات اقامت دبي بگيرم و پيش خودم بموني
زن پرسيد:
- مي توني برامون ويزاي امريكا بگيري
- اينكه كاري نداره سركنسول سفارت امريكا رفيق خودمه راحت براتون ويزا ميگيرم
هيراد و سهيلا نگاهي بهم انداختند اما ترجيح دادند چيزي نگويند
پيرمرد مقابل هتل مورد نظر ايستاد و به هيراد گفت
- اينجاس پسر برو بپرس اون پسره اينجاس يا نه.؟
هيراد دوباره به مادرش اشاره كرد و با هم از اتومبيل پياده شدند سپس هيراد بطرف هتل رفت و وقتي وارد شد از هيبت ان مدتي همانجا جلوي در ايستاده بود و مات و مبهوت مشغول تماشاي لابي بسيار زيبا و ديدني ان شد لحظه اي به همين ترتيب گذشت و بعد هيراد به سوي مسئول پذيرش هتل به راه افتاد وقتي به او رسيد پرسيد:
- آقاي مطلبي اينجا اقامت دارند؟
مسئول پذيرش كه زن بسيار زيبا و خوش لباسي بود با خوشروئي پاسخ داد:
- بله چه كمكي مي تونم بكنم؟
- لطفا بهشون خبر دبيد كه مهمون دارن
زن زيبا گوشي تلفن را برداشت و پس از ايكه با ان صحبت كرد گفت:
- اگه چند لحظه منتظر بمونين الان مي يان
هيراد تشكر كرد و بطرف در بازگشت از هتل خارج شد و ديد كه مادرش بهمراه ان زن و پيرمرد مقابل اتومبيل ايستاده اند جلو رفت و گفت
- اقا زا شما خيلي متشكرم كه مارو تا اينجا رسوندين ايا بايد مبلفي تقديمتون كنم
پيرمرد خنديد:
- پسره اينجا بود؟
- - بله
- نه پسرم پول نمي خوام
سپس رو به زن كرد و افزود
- اينا كه مادر و پسرن تو تنهايي و منم تنها بيا بريم پيش من من خودم ازت پذيرايي مي كنم
هيراد معطل نشد و چمدانهايي كه پيرمرد از صندوق عقب اتومبيل در اورده بود را برداشت و ضمن تشكر به راه افتاد پس از مدتي زن نيز با پيرمرد خداحافظي كرد و دنبال هيراد و سهيلا روان شد وقتي به لابي هتل وارد شدند زن سوتي كشيد و گفت:
- اگه اين هتل خوبي نيست پس ببين اون هتلي كه آقاي هاشمي مي گفت چه جور جايي يه
هيراد خنديد گفت:
- اون داشت براي شما دون مي پاشيد و گرنه اينجا بهترين هتل پنج ستاره اماراته
انها چندانهايشان را روي ميز گذاشتند و روي مبلهايي كه در لابي بسيار عريض و طويل هتل قرار داشت نشستند پس از لحظه اي پسرك خوش تيپ و جواني كه صورتش را به دقت تراشيده بود به انها نزديك شد و گفت:
- سلام من مطلبي هستم با من كاري داشتين؟
هر سه نفر سرشان را به طرف او چرخاندند و هيراد گفت:
- سلام اقا ما از طرف تور شما اومديم و قرار بود شما رو توي فرودگاه زيارت كنيم
- مي تونم مداركتونهو ببينم؟
- من از شما معذرت مي خوام به من خبر نداده بودن كه شما امروز صبح وارد مي شين براي همينم نمي دونستم بايد بيام دنبالتون
زن كه همراه انها بود گفت:
- اين مشكل شماست ما از شما شكايت مي كنيم اون صد درهمي كه ما از فرودگاه تا اينجا داديم رو كي مي ده؟
پسرك با تعجب گفت:
- صد درهم ؟ كرايه فرودگاه تا اينجا اينقدر نمي شه شما با كي اومدين كه اينهمه ازتون گرفت؟
هيراد شرح انچه كه در فرودگاه تا هتل اتفاق افتاده بود را براي پسرك تعريف كرد. پسرك گفت:
- از موبايل اون اقا به من تلفن زدين؟
- بله
- من هيچوقت موبايلمو خاموش نمي كنم حتما يه كاسه اي زير نيم كاسه س ، ببينم صد درهم رو كي بهش داد
هيراد نگاهي به زن انداخت و گفت:
- نمي دونم حتما اين خانم دادن. مهم نيست من با ايشون حساب مي نم
- نه اقا جون من الان بهش زنگ مي زنم شماره ش افتاده روي موبايلم وقتي بهم زنگ زد تا اومدم جواب بدم قطع كرد حالا بهش زنگ مي زنم
- نمي خواد بهتون كه گفتم لازم نيست اين كار رو بكنيد
- شما مي دونين اون اقا كيه؟
- نه
- اون اقا شكارچي خانماي ايروني تنهاس. چند تا مث اون هر روز مي رن فرودگاه و هر چي خانم تنها مي ياد توي فرودگاه رو بر مي دارن و با يه عالمه پيشنهاداي انچناني مي برنش. اونم شما رو بخاطر اين خانم كه تنها هستن تا اينجا اورده شايد چيزي نصيب خودش شد
بعد پسرك شروع به شرح دادن وضعيت تور و ساعات گشت و گذار در شهر كرد. وقتي همه توضيحات به پايان رسيد، پاسپورتهايشان را به پذيرش هتل سپرد كليد اتاقهايشان را تحويلشان داد و از يكي از كارگران هتل خواست كه انها را به اتاقهايشان راهنمايي كند . در اين زمان هيراد او را كناري كشيد و گفت:
- آقاي مطلبي چهره شما براي من خيلي اشناس
- اتفاقا منم از وقتي شما رو ديدم همه ش دارم فكر مي كنم قبلا كجا ديدمتون
- اسم كوچيك شما رضا نيست؟
- چرا
- اگه اشتباه نكرده باشم ما دوران تحصيلي راهنمايي با هم همكلاس بوديم من هيراد راد هستم
پسرك ناگهان با شادي گفت
- اره درست مي گي يادم اومد
انها همديگر را در آغوش كشيدند و بوسيدند رضا گفت:
- خودم باهاتون مي يام بالا اتاقتون طبقه هشتمه
انها با هم بالا رفتند و رضا پس از اينكه اتاق ان زن را نشانش داد به اتاق هيراد و سهيلا بازگشت
هيراد به مادرش گفت
- مامان رضا همكلاسي دوران مدرسه من بوده
سهيلا با شوق با او دست داد و از او دعوت كرد تا بنشيند رضا نزد انان نشست و انها مدتي با هم درباره شهر دبي صحبت كردند
زماني كه انها براي رضا شرح دادند با چه مداركي براي گرفتن ويزا به انجا امده اند گفت
- اتفاقا وقت سفارت رو خودم براتون گرفتم. بغير از شما ده نفر ديگه هم از طرف تور ما همون روز وقت سفارت دارن كه پس فردا وارد دبي مي شن يه فرم هست كه خودم براتون پرش مي كنم توي اون فرم مشخصات و علت اقدام براي گرفتن ويزا و يه سري اطلاعات از شما پرسيده شده كه بايد دقيقا جواب بدين
- رضا جان قبلا براي سفارت وقت لازم نبود حالا چطور شده كه سفارتم وقتي شده؟
- بخاطر اينكه اونا بايد از قبل بدونن شما كي هستين و توي امريكا چه كسي رو دارين اونا از طريق كامپيوتر تموم اطلاعات لازم رو درباره شما به دست مي يارن و بعد با خودتون مصاحبه مي كنن.
هيراد سوال كرد:
- ببينم رضا چند درصد احتمال داره كه ويزا بدن؟
- والا چي بگم وضعيت ويزا گرفتن خيلي سخت شده از واشنگتن دستور رسيده كه به هيچ ايروني ويزا امريكا ندن بستگي داره به اينكه اونروزي كه شما مي ريد سفارت از امريكا چه دستوري به سفير برسه از همه مهمتر بستگي داره كه با شما مصاحبه كنه و ازتون خوشش بياد. يا نه. يكي از مصاحبه گرها اوايل انقلاب توي ايران گروگان بوده تا حالا نشده قسمت يه ايروني بهش افتاده باشه و بتونه ويزا بگيره بطور كملي هر پنجا صد تا ايروني كه در روز به سفارت امريكه مراجعه مي كنن به دو يا سه تاشون ويزا مي دن ملاك اصلي شون توي ويزا دادن اينكه كه ايا شما چه تضميني دارين كه نشون بده امريكا نمي مونهيد و بر مي گردين. ايرون. اين مداركي كه تو با خودت اوردي خيلي محكمه من اميدوارم بهت ويزا بدن ولي خيلي ها اومدن كه تموم شرايط رو داشتن و ويزا نگرفتن حالا اين طرف قضيه رو توجه كردين بهتره اونطرفش رو هم بهت ون بگم. همين عربارو مي بينين؟ همينا كه ادم از دور فكر مي كنه بو مي دن. اينا وقثتي مي خوان ويزا بگيرن پاسپورتشونو توي صندوق جلوي سفارت مي ندازن بدون اينكه خودشون حضور داشته بان ويزا توي پاسپورتشون مي خوره و ف رداشت مي رن پاسپورتو با ويزا مي گيرن و بر مي گردن امريكايي ها بيشتر از هر ملينتي به ايراني ها براي رفتن به امريكا سخت مي گيرن.رضا از انها تشكر كرد و رفت. پس از اينكه انان ناهار را با هم صرف كردند رضا از هيراد دعوت كرد كه به اتاق او برود و او نيز قبول كرد
سهيلا هم خواست كه ساعتي بخوابد
هتلي كه انها در ان اقامت داشتند بسيار بزرگ مجلل و شيك بود اتاقهايش دلباز و با تمام امكانات رفاهي درجه يك بودند . رضا و هيراد پس از اينكه با هم تنها شدند شروع به صحبت درباره دبي كردند و قرار گذاشتند كه ساعت شش عصر كه هوا كمي بهتر شد براي گردش بروند. سپس هسراد از تلفن همراه رضا به پدرش و گلناز تلفن زد و خبر سلامت رسيدنشان را به انها داد.

sorna
01-11-2012, 10:00 PM
قسمت سي و چهارم

دبي شهري بسيار زيبا با معماري شهرسازي مدرن و جديد بود كه ساختمانهاي بلند و سر به فلك كشيده اش در بدو ورود خودنمايي مي كردند تابلوهاي تبليغاتي بسياز زيبا و بزرگ در هر سو جلوه مي نمودند و از همه مهمتر پاكيزگي شهر دل مسافران مارا اد مي ساخت
گردش آنروز در شهر به هيراد و سهيلا خيلي خوش گذشت عصر از راه رسيده بود كه هيراد و رضا نزد سهيلا رفتند و او كه از قبل حاضر شده بود را در اتاق منتظر يافتند ابتدا رضا به انها گفت:
- توي دبي جاهاي خوش گذروني زياده شما دلتون مي خواد كجا ببرمتون/
هيراد گفت:
- شنيدم سيتي سنتر جاي خيلي ديدني و خوبي يه
- آره خصوصا يه ****ماركت داره كه از شير مرغ تا جون ادميزاد توش پيدا مي شه كه اگه حواست نباشه توش گم مي شي. اما سيتي سنتر توي برنامه ترانسفر فرداي هتله
سهيلا گفت:
- رضا جان ما كه نميدونيم مي سپاريم دست خودت هر جا كه صلاح دونستي مارو ببر
- بعضي جاها رو با خود هتل مي ريم بقيه رو هم تا جايي كه بشه خودم مي برمتون . فكر مي كنم امروز بهتره بريم ميدون جمال عبدالناصر و طرفاي بازار مرشد.
هيراد و سهيلا پذيرفتند و آنها به قصد رفتن به جاهايي كه رضا در نظر گرفته بود از هتل خارج شدند.
وقتي از هتل بيرون آمدند هيراد پرسيد
- چه جوري بايد بريم؟
- از اينجا تا ميدون جمال عبدلناصر راه زيادي نيست ولي چون هوا خيلي گرمه بهتره با تاكسي بريم اينجا توي خيابون پر از تاكسي يه از هر ده تا ماشين يكي ش تاكسي يه
سپس بلافاصله جلوي اولين تاكسي را گرفت در آنرا گشود و به هيراد و سهيلا هم اشاره كرد كه سوار شوند و پس از اينكه اتومبيل حركت كرد مسير را به راننده گفت. كمي كه رفتند هيراد پرسيد:
- رضا چرا جلو نشيتي؟ اگه اين رانده هه اونجايي كه تو گفتي نمي رفت چي مي شد؟ بايد پياده مي شديم؟
رضا خنديد و پاسخ داد:
- نه بابا تاكسي هاي اينجا اينطوري ن وقتي سوار شدي هر مسيري كه بگي بايد برن . مث تهرون نيست كه بگن مي خوره و نمي خوره و از اين جرفا، بعدشم تاكسي متر دارن هر قدر كه بري و سوار ماشينشون باشي، همونو ازت پول مي گيرن و نرخشون مشخصه منم جلو نشستم كه شما راحت باشين چون اينا چه يه نفر چه چهار نفر كه سوار كنن حق ندارن تا وقتي توي ماشينشون نشسته مسافر ديگري سوار كنند
هيراد گفت:
- چه جالب حالا توي ايرون رو نگاه كن ماشيناشون كه مث اينجا هيچ كدوم كولر نداره اونايي م كه كولر داره كه روشنش نمي كنن مي ترسن از ماشينشون كم بشه يه ساعت م ادمو توي افتاب نگهميدارن تا مسافرشون تكميل بشه تازه مسافرو روي سر و كول همديگه سوار مي كنن هر كي هم هر چي بخواد از مسافراي بدبخت كرايه مي گيره. بعدشم به اين راضي نيستن كه با همون پنج تا مسافر سر كنن اگه يكي شون بين را پياده بشه نه تنها همه كرايه تا مقصدي كه طي كردن ازش مي گيرن بلكه اونو كه پياده كردن تازه مي گردن دنبال يه مسافر ديگه شايد بتونن يه كرايه اي م از او ن مسافر بعدي بگيرن حالا خوبه اين راننده هه زبون ما رو نمي فهمه و گرنه ابرومون حسابي مي رفت
سپ نگاهي به مادرش كرد و افزود:
- مامان ببين چه اونيفورم قشنگي پوشيده
رضا گفت:
- همه شون همينجورن با اونيفورم ها و كراواتاي يكدست پشت فرمون اين ماشيناي شيك و آخرين سيستم مي شينن و زير كولر خنك مسافرارو جابجا مي كنن اينجا ترافيك م نداره كه اعصابشونو خرد كنه. ناگهان راننده وسط خيابان ايستاد و يك عابر پياده از مقابلش رد شد و پس از آن دوباره حركت كرد.
رضا گفت:
- اينم از احترام گذاشتن به عابرپياده ديدي ، هر جا كه خط كشي باشه همه ماشينا حتي ماشين شيخ دبي هم كه باشه بايد بايسته تا عابر رد بشه بعد حركت كنه اينجا سر چهارراههاي اصلي شون يه كليد روي چراغاي راهنمايي شون نصبه كه هر وقت يه ادم خواست از خيابون رد بشه اول اونو ف شار مي ده و چراغ براي ماشينا توي خيابون قرمز مي شه و براي عابر پياده سبز. وقتي عابر رد شد چراغ ماشينا سبز مي شه و مي تونن حركت كنن.
سهيلا خنديد و گفت:
- حالا اگه يه همچين چيزي توي خيابوناي ايران بذارن به يه هفته نمي كشه كه ترافيك شهر رو بر مي داره چون هر كي رد مي شه يه بار اونو فشار مي ده و ماشينا همه ش بايد پشت چراغ قرمز بايستن اونم مي شه بازيچه.
آنها به ميدان جمال عبدلناصر رسيده بودند كرايه تاكسي را دادند پياده شدند انگار از يك مكان خنك و دلچسب قدم به يك محل بسيار گرم و چسبان گذاشته بودند از رطوبت هوا بلافاصله اعضاي بدنشان بهم چسبيد و عرق سرتاسر بدنشان را گرفت.
ميدان چمال عبدالناصر بزرگ بود كه با تابلوهاي تبليغاتي مغازه هاي كوچك و بزرگ چند پاساژ شيك و هتلهاي بلند بالا در قلب دبي خودي نشان مي داد.
رضا گفت:
- توي اين ميدون و خيابوناي اطرافش همه چيز پيدا مي شه خصوصا توي سوراخ سنبه هاي بازار مرشد جنساي اورجينال با قيمتهاي خيلي ارزون مي شه پيدا كرد
آنها ارام ارام شروع به قدم زدن در كنار ميدان كردند و هر گاه كه گرما بيش از حد انان را مي آزرد به يك پاساژ وارد مي شدند و پس از خنك شدن از در ديگر ان كه به دنباله راه منتهي مي شد خارج مي گشتند. در اين لحظات كه هنوز عصر بود و هوا كاملا روشن صداي اذان به گوش رسيد هيراد پرسيد:
- براي چي دارن ادام مي گن؟
- اخه اينجا نمازاشونو سوا از هم مي خونن و براي هر نمازم يه بار اذان مي گن اينم اذان عصره...
رضا سر در گوش هيراد گذاشت و به ارامي ادامه داد:
- اين ميدون يكي از مركز دلالي محبته. زناي خراب از هر مليتي اونايي كه براي خودشون كار مي كنن توي اين ميدون پيدا مي شن اكثرا هم مسافرا مي دونن اينجا چه جور جايي يه ... توي كافي شاپها و رستورانهاي اين منطقه دلالي محبت مي شه....
هيراد پرسيد:
- مگه اين عربا كه نمازشونو به اين دقت مي خونن اهل اين كاراهم هستن؟
- به چه سوالي مي پرسي.... اين عربا از صبح توي خونه شون خوابيدن يا اينكه با هم جمع مي شن توي كافي شاپها و مي شينن تا شب بشه شب از ساعت نه به بعد زندگي اينا تازه شروع مي شه... بچه پولداراشون يا پيرمرداي ثروتمندشون راه مي افتن توي شهر از اين ديسكو به اون ديسكو هر جا مي رن ماشيناي اخرين سيستم و گرون قيمتشونو جلوي يه هتل پارك مي كنن و مي رن توي ديسكوهاش يه مدت مي شينن يه لبي تر مي كنن اگه دختر و زن مورد نظرشونو پيدا كردن كه مي برنش اگرم نشد مي رن يه ديسكوي ديگه تا ساعت پنج صبح اين كارشونه بالاخره يكي رو پيدا مي كنن و با خودشون مي برن ديسكوها ساعت سه صبح تعطيل مي شن بعد از اون با ماشينايشون راه مي افتن توي خيابون خلاصه بقدري دنبالش مي گردن تا يكي پيدا بشه اينا بيشتر طالب دختراي ايروني ن براي ايروني ها خوب خرج مي كنن
هيراد پرسيد:
- اينا كه از صبح تا عصر كار نمي كنن پول از كجا در مي يارن؟
- اكثرشون كفيل اين و اون مي شن كه يا بتونه اقامت بگيره يا يه شركتي اينجا به ثبت برسونه از قبل هم باهاش طي مي كنن كه ازش ماهيانه درصد بگيرن چند تا شركت كه كفالتش رو به عهده بگيرن پول خوبي دستشونو مي گيره اينجا خارجي ها حق تملك كامل ندارن براي همينم مغازه ها و هتلها مال عرباس كه اجاره مي دن بقيه شونم شيخ ن و پولدار و صاحب چاه نفت و از اين جور چيزا
- با اين كارايي كه مي كنن چه جوري دم از دين مي زننن؟
- اينجا صبحا مال تجارت جنس و پول در آوردن و خرج كردن خارجي هاس شبا مال تجارت زن و عشق و كيف و پول خرج كردن عربا. وقتي كه شب هر كاري دلشون خواست كردن مي رن يه دوش مي گيرن دهنشونو اب مي كشن و مي يان نماز صبح مي خونن و تازه مي گيرن مي خوابن
- خيلي دلم مي خواد يكي از اين ديسكوها رو ببينم تو اينجور جاها مي ري؟
- من از اينجور جاها زياد خوشم نمي ياد ولي اگه تو بخواي امشب مي برمت ديسكوي ايروني ها
- اره خيلي دلم مي خواد اما چرا تو از ديسكو خوشت نمي ياد؟
- حالا خودت كه ديدي مي فهمي بعدشم من يه نامزد دارم كه خيلي دوستش دارم بهش قول دادم كمتر ديسكو برم و خودمم نمي تونم از نظر وجداني بهش خيانت كنم
- انها به بازار مرشد رسيدند از انجا و مغازه هاي فراوان و جالبش ديدن كردند و هر چه دلشان خواست خريدند شب از راه رسيد بود و هوا كمي بهتر و قابل تحملتر شده بود كه سهيلا گفت:
- رضا جان پيشنهاد مي كني شام رو كجا بخوريم؟
- بايد ببينم چي دلتون مي خواد؟
هيراد گفت:
- دلم مي خواد يه شام حسابي بخورم چلوكبابي جوجه كبابي....
رضا خنديد و گفت:
- براي تو كه اينقدر شكمو هستي از همه جا بهتر رستوران دانياله. اگه خسته نيستين و گرمتونم نيست پياده مي ريم همين نزديكي هاس.
ساعت ده شب بود كه انها وارد رستوران دانيال شدند اين رستوران بسيار شيك و با مديريت ايراني بود و همه نوع غذاي ايراني با بهترين كيفيت در انجا پيدا مي شد و بصورت سلف سرويس و به هر ميزان كه دلشان مي خواست مي توانستند از غذاها بخورند
پس از صرف شام به هتل بازگشتند به اتاقهايشان رفتند تا لباسهايشان را عوض كنند و هيراد و رضا با هم به ديسكوي ايرانيان بروند
وقتي سهيلا و هيراد تنها شدند سهيلا گفت:
- عزيزم ما اومديم اينجا كه به تو خوش بگذره اما بايد مراقب خودت باشي از نظر من ايرادي نداره ديسكو بري و او نجارو ببيني اما حواستو خيلي جمع كن. بهتره يه وقت چيزي نخوري كه هوش و حواست رو از دست بدي و بعدشم جيبتو خالي كنن من جلوتو نمي گيرم، اما خيلي مواظب باش
- شما هم بياين با ما بريم
- نه عزيزم من خيلي خسته ام مي خوابم تا تو بياي
نيم ساعت بعد رضا پشت در اتاق ايستاد ه بود و اندو با هم براي رفتن به ديسكو و به قصد ازمايش تجربه جديدي براي هيراد از هتل خارج شدند.

sorna
01-11-2012, 10:00 PM
صبح هيراد با صداي سهيلا چشمهايش را گشود به ارامي در بستر نشست نگاهي به مادرش انداخت و پس از سلام پرسيد:
- ساعت چنده مامان؟
سهيلا دستي بر موهايش كشيد و پاسخ داد:
- هشت صبحه، من يه ساعت پيش بيدار شدم دوش گرفتم و كارامو كردم كه بريم صبحونه بخوريم چون ديشب ديروقت خوابيدي دلم نيومد زودتر بيدارت كنم.
هيراد از رختخواب بيرون آمد و همينطور كه به قصد شستن دست و صورتش مي رفت گفت:
- ديشبم براي خودش شبي بود... اينجا ادم اصلا دلش نمي خواد بخوابه هر لحظه ش يه جور جديده.
پس از اينكه به امور صبح گاهي اش رسيدگي كرد و لباس انروزش را پوشيد با سهيلا به رستوران هتل رفتند تا صبحانه بخورند به محض ورود زني كه روز قبل در فرودگاه با او اشنا شده بودند را ديدند و از دور برايشان دست تكان داد انها ابتدا ميزي را انتخاب كردند و كيفهاي دستي شان را روي ان گذاشتند و بعد بطرف ميز سلف سرويس صبحانه كه انواع و اقسام خوردني هاي لذيذ به بهترين وجه روي ان چيده شده بودند به انان چشمك مي زندند براه افتادند و پس از انتخاب انچه براي صبحانه ميل داشتند با فنجاني چاي و ليواني اب پرتقال سر ميز نشستند و مشغول خوردن شدند.
لحظاتي بعد ان زن با لبخندي بر لب مقابلشان ايستاد بود:
- مي تونم كنارتون بشينم؟
- البته بفرمائيد
وسپس صندلي كناري اش را براي آن زن از پشت ميز بيرون كشيد
زن گفت:
- مزاحم كه نيستم؟
- نه خانم اين چه حرفيه بفرمائيد يه چيزي بخوريد
- متشكرم من از نيم ساعت پي اينجا بودم و همه چيز خوردم. صبحانه اش خيلي عاليه
سپس رو به هيراد كرد و افزود:
- شما چطورين؟ خوش گذشته؟
هيراد با بي ميلي پاسخ داد:
- بد نبوده به شما چي خوش گذشته؟
- والا ديروز رفتم اين اطراف يه صرافي پيدا كردم و يه خورده دلار چنج كردم بعد رفتم **** ماركت اب و خرت و پرت خريدم شبم مي خواستم برم ديسكو ولي ترسيدم
- چه كار خوبي كردين كه نرفتين
- چطور مگه؟
- براي اينكه ديسكو اصلا جاي يه خانم تنها كه هيچ قصد و نيتي نداره نيست، مگه اينكه با مقصودي ديسكو بريد
زن سرش را تكان داد و سوال كرد:
- مصلا چه مقصودي؟
سهيلا در بحث مداخله كرد و پرسيد:
-راستي هيراد جان ديشب چه خبر بود؟ فرصت نشد برام تعريف كني.
- هيراد رو به مادش كرد و پاسخ داد:
- اصلا نمي توني فكر كني كه با يه پرواز كمتر از دو ساعت وقتي از ايران خارج مي شي دختراي هم وطنت رو با همچين اوضاعي ببيني فقط اينو مي تونم بگم كه جاي يه زن سالم اصلا توي ديسكوهاي امارات نيست.
زن سوال كرد:
- مگه شما ديشب ديسكو بودين؟
- بله
- اگه مي دونستم منم با هاتون مي اومدم
- همون بتهر كه نمي دونيستين و با هام نيومدين
- حالا يه شب با هم مي ريم
- من نه تنها با شما با هيچ زن ديگه اي ديسكو نمي رم شما اختيارتون دست خودتونه ولي من نظرم اينه كه توي دبي دور ديسكو رو خط بكشيد.
هيراد از جايش برخاست و ادامه داد
- من مي رم يه ليوان اب پرتقال ديگه بيارم شما نمي خورين؟
زن گفت:
- ممنون مي شم
هيراد رفت و سهيلا پرسيد:
- براي چي ديروز به اين پسرك جوون آقاي مطلبي درباره صددرهم دروع گفتين؟
زن خنديد و گفت:
- جالا كه نيومد دنبالمون بايد جريمشو بده.
- اگه اين بنده خدا مي رفت اون پيرمرده رو پيدا مي كرد و باهاش درگير مي شد دل شما خنك شده بود؟
- فكر نمي كنم مطلبي اين كار رو بكنه
- پس بايد بهتون بگم كه اين كارو كرده و به پيرمرد زنگ زده و فهميده شما دروغ گفتين
رنگ از رخسار زن پريد و با لكنت زبان گفت:
- ج....ج... جدي ميگين؟
- شوخي ندارم
- چي گفت؟
- مي خواست با شما برخورد كنه كه من و هيراد نذاشتيم. اين كار شما اصلا درست نبود نمي دونم چي فكر كردين كه اين حرف رو زدين ولي من بجاي شما احساس خجالت و شرم كردم.
هيراد به ميزشان بازگشت ليوان را جلوي زن گذاشت و نشست انان بقيه صبحانه را در سكوت خوردند و پس از خداحافظي سردي از زن جدا گشته سري به اتاقشان زندند دوربين و وسايل لازم را برداشتند و از هتل خارج شدند.
در نزديكي هتلشان مركز تجاري بزرگي به نام الغريرسيتي واقع بود كه با انان فاصله چنداني نداشت و به راحتي مي توانستند قدم زنان به انجا بروند رضا براي رسيدگي به امور ويزاها و قت سفارت و مسائل ديگر مربوط به بقيه مسافراني كه قصد ورود به دبي با تور انها را داشتند رفته وبراي ناهار در رستوران هتل با هيراد و مادرش قرار گذاشته بود.
صبح بسيار قشنگي بود اما گرما و شرجي بيداد مي كرد. انها در مسيرشان دو قوطي نوشابه خنك از دستگاههاي مخصوص خريدند و قدم زنان به طرف پاساژ الغرير كه بسيار شيك و چشمگير ساخته شده بود رفتند، هنگامي كه قدم به داخل يكي از راهروهاي ورودي اين مركز گذاشتند باد خنكي كه در داخل پاساژ حريان داشت بقدري برايشان دلچسب بود كه گويي از جهنمي گرم و سوزان به بهشتي روح افزا وارد شده اند.
اندو تا ظهر در پاساژ الغرير مي گشتند و خريد مي كردند در اين مركز تمامي اجناس اورجينال با ماركهاي معروف وجود داشت و انها را كاملا سرگرم كرده بود.
ظهر فرا رسيده بود كه انها به هتل بازگشتند خريدهايشان را در اتاقشان گذاشتند و به رستوران هتل رفتند رضا مشغول انتخاب غذاي مورد علاقه اش بود تا از ميان غذاهاي چيده شده بر روي ميز انرا درون بشقابش بكشد با ديدن هيراد به او اشاره كرد و كه انتخاب كرده بود را نشانش داد
هيراد و سهيلا نيز غذاهايشان را كشيدند و هر سه دور هم نشستند و مشغول خوردن غذا شدند رضا پرسيد:
- امروز صبح چكار كردين؟
- رفتيم الغرير و خرت و پرت خريديم.
- الغرير خيلي مركز خوبي يه حالا براي عصر هتل گشت سيتي سنتر داه خودمم باهاتون مي يام.
- آره تعريف اونجا رو خيلي شنيدم مي گن يه ****ماركت داره كه توي خاورميانه تكه
رضا لقمه اي در دهان گذاشت و گفت:
- سيتي سنتر مال فرانسوي هاست .ب قدري مركز بزرگ و مجللي يه كه نگو. ببين چقدر بزرگه كه علاوه بر **** ماركتش كه اصلا سر و ته نداره يه شهربازي سرپوشيده توش درست كردن كه وقتي مي بيني ش ياد شهر بازي پينوكيو مي افتي.
سهيلا سوال كرد:
- شهر بازي پينوكيو كدومه
هيراد بجاي رضا جوابداد:
- هموني كه پينوكيو رو گول زدن و بردنش اونجا و اونم گوشاش دراز شد.
همه با هم خنديدند و رضا خطاب به سهيلا گفت:
- خانم دكتر اين پسرتون بدجوري سر و گوشش مي جنبه ها.
- راستي؟
- اره بابا نمي دونين ديشب چه جوري دخترا رو جمع كرده بود دور خودش.
سهيلا به هيراد لبخندي زد وو گفت:
- وقتي رسيديم تهرون به گلناز مي گم پدرشو در بياره
هيراد گفت:
- اخه كنجكاو شده بودم كه ببينم اينهمه دختر ايروني براي چي مي يان توي اين ديسكوها
رضا گفت:
- تازه امشب م با يكي شون قرار گذاشته
سهيلا سرش را تكان داد
- به به چشمم روشن. واجب شد همين حالا به گلناز بگم
هيراد گفت:
- فقط مي خوام باهاش حرف بزنم همين... و گر نه من اگه قاطي بهترين دختراي دنيا هم برم به گلناز خيانت نمي كنم
سپس به رضا گفت:
- رضا جون اون تلفني دستي ت رو بده من يه زنگ به گلناز بزنم
- نمي دم مي خواي سر دخترك بدبخت رو شيره بمالي و دروغكي بگي دلم برات تنگ شده ، بعدش شبا بري ديسكو با اين دختر اون دختر گپ بزني؟
- نه جون تو اذيت نكن گوشي رو بده
رضا گوشي را داد و هيراد گفت:
- تا شما دارين با هم حرف مي زنين من مي رم اونطرف و ميام.
رضا گفت:
- ديدين خانم دكتر مي خواد بره براي دخترك معصوم خالي ببنده، دلش نمي خواد ما بشنويم
سهيلا خنديد هيراد از جايش برخاست و همينطور كه رضا مشغول حرف زدن بود چند ميز انطرف تر نشست و شماره خانه گلناز را گرفت. هنوز دو بوق نزده بود كه صداي دلنشين گلناز در گوشهايش پيچيد.
-بله
هيراد ذوق زده گفت:
- الهي قربون اون صداي مهربونت برم سلام
گلناز با هيجان:
- سلام عزيزم دلم كجايي؟ انگار يه ساله نديدمت.
- توي رستوران هتل جات خالي ناهار مي خوريم
- من كه مردم از بس پاي اين تلفن نشستم معلومه خيلي داره بهت خوش مي گذره اگه بري امريكا و اونجا هم اينجوري باشي مطمئن باش تا برگردي و بخواي منو با خودت ببري ديگه هيچي ازم باقي نمي مونه دق مي كنم و مي ميرم از غم دوري ت
- خدا نكنه قشنگم، من حالا حالاها با تو كار دارم خب تعريف كن ببينم خوش مي گذره؟
- بدون تو هيچ وقت خوش نمي گذره تو نباشي چه كسي منو نوازش مي كنه؟
- فدات بشم الهي هر چي اينجا مي بينم دلم مي خواد براي تو بخرم هر جا چشمم مي گرده فقط تورو مي بينم مي دوني چقدر دلم برات تنگ شده؟ ديشب رفته بودم ديسكو همه ش ياد تو بودم
- يه وقت حواست پرت نشه شيطوني بكني ها
- مگه مي شه ادم نامزد به اين خوشگلي و مهربوني مث تو داشته باشه و حواسش پي كس ديگه اي بره؟
- الهي قربونت برم پول تلفنت زياد مي شه برو به ناهار خوردنت برس
- اصل كار تويي پول تلفن كه مهم نيست
- نه عزيز دلم برو به مامانت سلام برسون
اندو قدري ديگر با هم گفتگو كردند و پس از خداحافظي هيراد به سراغ مادرش و رضا رفت رضا گفت:
- دلت باز شد؟
- اره ، خيلي
- نه كه تا حالا گرفته بود....!
- خودتو لوس نكن يادم باشه يكي از كارتاي اعتباري سي درهمي براي موبايلت بخرم
- حالا اول درشتاشو حساب كن بعد...
ساعتي بعد هر كدام به اتاقهايشان رفتند و براي ساعت پنج بعد از ظهر در لابي هتل قرار گذاشتند كه با هم و بهمراه بقيه مسافرين تور هاي ديگر به سيتي سنتر بروند هيراد كه گرماي شرجي تمام تنش را بهم چسبانده بود به حمام رفت تا براي ساعت پنج اماده باشد
راس ساعت مقرر همگي در لابي هتل حضور داشتند و با هم سوار ميني بوس هتل كه مخصوص حمل مسافران تور خود هتل بود شدند و بطرف سيتي سنتر به راه افتادند زندگي در تمامي خيابانها و كوچه پس كوچه هاي دبي همانند خون در رگ و شريانها و مويرگهاي بدن انسان به زيبايي جريان داشت خيابانها بسيار تميز و پاكيزه بودند و حتي ذره اي گرد و خاك نيز بر اثر راه رفتن در معابر بر روي كفشهاي عابرين نمي نشست و با اين وجود كه گرما بيداد مي كرد از هيچ نوع حشره مزاحم خبري نبود در اين شهر به هيچ عنوان در ديد عموم فقرا در حال دريوزگي ديده نمي شدند و اين موضوع چگونگي اجراي قانون را در اين مملكت نشان مي داد
ميني بوس هتل پس از گذشتن از خيابانهاي متعدد جلوي در ورودي سيتي سنتر متوقف كرد. رضا با مسافرين قرار گذاشت كه در ساعت نه شب مقابل در ورودي منتظر باشند تا با همان ميني بوس به هتل بازگردند و پس از ان هر كس براي خودش به گشت و گذار و تفريح پرداخت.
اين محتمع تجاري بسيار بزرگ شامل دو طبقه بود كه **** ماركت عريض و طويلي در طبقه اول ان قرار داشت در اين **** ماركت همه چيز از هر نوع و مدل پيدا مي شد رضا هيراد و سهيلا ابتدا در كنار هم به **** ماركت وارد شدند تنوع اجناس بقدري بود كه انها نميدانستند از كجا شروع كنند اما به هر ترتيب گشت و گذارشان در **** ماركت اغاز شد چند ساعتي در انجا مشغول گردش و خريد بودند و هنگامي كه از **** ماركت خارج شدند دو چرخ دستي مالامال از اجناس مختلف بهمراه داشتند
پس از اينكه از **** ماركت خارج شدند شروع به گردش در فروشگاههاي واقع در سيتي سنتر كردند و در پايان راهروي طبقه اول به شهر بازي سر پوشيده سيتي سنتر كه خودش به تنهايي دنيايي بسيار زيبا و جذاب و ديدني بود گام نهادند انواع بازيها و سرگرمي هاي فكري و دستگاههاي متنوع در ان مكان وجود داشت سر و صدا و شور و شوق به حدي بود كه لحظه به لحظه هيجان مسافران ما را بيشتر و بيشتر مي كرد رستورانهاي مليت هاي مختل دور تا دور ان شهر بازي زيبا را فرا گرفته بود و انواع و اقسام غذاهاي بين المللي و قومي در ان سرو مي شد و افرادي كه براي خوشگذراني به انجا امده بودند مشغول لذت بردن از امكانات ان بودند
ساعت نه شب همگي مسافران به اتفاق سوار بر همان ميني بوس راهي هتل مي شدند هيراد به رضا گفت
- به نظرت امشب چي شام بخوريم؟
- نظر خودت چيه؟
- شنيدم رستوران مك دونالد ساندويچ هاي خيلي خوبي داره؟ اگه صلاح بدوني شام مك دونالد بخوريم
- اتفاقا فكر خوبي يه...
و پس از اينكه خريدهايشان را در اتاقهايشان گذاشتند هر سه با هم از هتل خارج شدند و قدم زنان بطرف همان پاساژ الغير كه صبح رفته بودند به راه افتادند و پس از دقايقي به يكي از شعب مك دونالد واقع در طبقه همكف ساختمان الغرير وارد شدند فروشگاه بسيار بزرگي كه مقابل در ورودي محل سفارش غذا بود و ساندويچ هاي مك دونالد را جلوي چشمان مشتريانشان اماده مي كردند كارگران دختر و پسر به سرعت مشغول كار و اماده سازي ساندويچ ها بودند و بهمراه هر ساندويچ يك ظرف سيب زميني ليوان نوشابه بزرگي پر از يخ و سالاد مي پيچيدند انرا در پاكت بزرگي كه علامت m روي ان بسيار درشت نوشته شده بود مي گذاشتند و به دست مشتريان مي دادند اين ساندويچ كوچك بقدري خوشمزه و لذيذ بود كه هيراد دلش مي خواست باز هم بخورد اما انقدر حجيم بود كه همگي را حسابي سير كرد
پس از صرف شام قدم زنان به هتل بازگشدند و قرار شد رضا هيراد را به محل ديسكو برساند و خودش براي ورود مسافرين جديد كه انها نيز براي ويزا گرفتن مي امدند به فرودگاه برود.

sorna
01-11-2012, 10:00 PM
صبح وقتي هيراد و سهيلا براي خوردن صبحانه به رستوران هتل رفتند انجا را بسيار شلوغ ديدند افراد بسياري كه اكثرا ايراني بودند دور ميزها نشسته و صبحانه مي خوردند هيراد و سهيلا ميزي را انتخاب كردند، وسايل همراهشان را روي ان گذاشتند و براي انتخاب انچه مي خواسنتند سراغ ميز بزرگ سلف سرويس و غداهاي خوشمزه اش رفتند رضا كه پشت ميز ديگري با چند مرد مشغول صبحانه خوردن بود به محض ديدن انها دستي براشان تكان داد با همراهانش خداحافظي كرد و نزدشان امد و بعد با هم مشغول صرف صبحانه شدند
رضا به هيراد گفت
- ديشب خوش گذشت؟
- چه خوشي ادم وقتي حرفاي اين بيچاره ها رو مي شنوه روحش داغون مي شه
- اينجا از اينحور چيزا زياد پيدا مي شه خلاصه هر كي بايد يه جوري نون بخوره ديگه
سهيلا پرسيد
- رضا جان براي گشت و گذار امروز چي پيشنهاد مي كني؟
- امروز قرار ترانسفر هتل مسافرارو ببره كنار دريا اگه خواستين مي تونين باهاشون بريد منم بايد برم سفارتخونه براي كساني كه ف ردا وقت سفارت دارن فرم مخصوصي بگيرم
- فرم ديگه براي چي؟
- براي اينكه بايد بدونن طرفشون كيه و براي چي مي خواد بره امريكا
هيراد گفت:
- چقدر دنگ و فنگ داره همه اينا فردا وقت سفارت دارن؟
- اره اكثرشون فردا با شما مي يان سفارت
- اينا همون مسافرايي ن كه ديشب از فرودگاه اوردي شون؟
- اخ گفتي... ديشب براي اوردن اينا پدرم در اومد هواپيماشون دو ساعت تاخير داشت و نصفه شبي حسابي معطل شدم
و پس از اينكه فنجان شير قهوه اش را نوشيد ادامه داد:
- براي عصر خودم باهاتون مي يام كه ببرمتون لامسي پلازا و برجمان سنتمر جاهاي ديگه اي كه مراكز خريد خوبه
انروز هيراد و سهيلا برنامه قشنگي را پشت سر گذاشتند. صبح تا ظهر به ساحل رفتند و پس از صرف ناهار در هتل و مكالمه تلفني با گلناز و دكتر راد و مدتي استراحت تا شب هنگام به خريد و گشت و گذار پرداختند و شب نيز پس از اينكه تا ديروقت در لابي هتل با مسافرين ديگه به خوش و بش پرداختند و فرمهاي مخصوص سفارت امريكا را پر كردند قرار شد راس ساعت شش صبح در لابي هتل اماده باشند تا توسط اتومبيل ترانسفر هتل به سفارت بروند . قبل از اينكه به اتاقشان بازگردند رضا به يكي از كارمندان هتل سپرد كه هيراد و مادرش را براي ساعت پنج و نيم به وسيله تلفن داخلي هتل از خواب بيدار كند. صداي زنگ تلفن هيراد و سهيلا را از خواب بيدار كرد هيراد گوشي را برداشت و صداي كارمند هتل در گوشي پيجيد كه به زبان انگليسي مي گفت:
- صبح بخير ساعت پنج و نيمه
هيراد پاسخ داد:
- صبح بخير متشكرم
او كه از شدت اضطراب تا نزديكي صبح خوابش نبرده بود و تازه مدت زمان كوتاهي از به خواب رفتنش مي گذشت ، كمي چشمانش را ماليد بعد در رختخوابش نشست و مادرش را ديد كه با دست و صورت شسته مقابلش نشسته است هيراد گفت:
- سلام كي بيدار شدي مامان؟
- نيم ساعتي مي شه منم مث تو اضطراب داشتم و خوابم نمي برد بخاطر همين ترجيح دادم زودتر پاشم تو هم زود باش كاراتو بكن كه با هم بريم پايين
هيراد از حايش برخاست به سرعت دست و صورتش را شست لباسهايش را پوشيد و به همراه مادرش به لابي هتل رفتند گروهي از همسفرانشان در لابي اماده بودند و بقيه نيز يكي پس از ديگري از اسانسور بيرون مي امدند و به جمعشان مي پيوستند رضا هم مشغول صحبت كردن با مسئول پذيرش هتل بود. دقايقي بعد وقتي همه جمع شدند رضا پاسپورتهايشان را كه از پذيرش هتل گرفته بود يكي يكي تحويلشان داد و گفت:
- ماشين هتل جلوي در منتظرتونه كه شما رو به سفارت امريكا ببره اما بعد از اينكه پياده شدين بر مي گرده چون نمي تونه اونجا منتظر بمونه از اونجا ديگه بايد خودتون برگردين.
وقتي همگي سوار شدند رضا هيراد را در آغوش كشيد و برايش ارزوي موفقيت كرد و خودش دوباره به هتل بازگشت.
حدود نيم ساعت بعد اتومبيلشان مقابل عمارت بسيار بلندي متوقف شد. مسافران يكي يكي پياده شدند هر كدام سرشان را بالا مي كردند و به ساختمان بلند بالاي تجارت جهاني دبي كه سفارت امريكا در طبقه بيست و يكم و سفارت كانادا در طبقه ششم ان واقع شده بود مي نگريستند.
هنوز ساعت اداري شروع نشده و همگي مراجعين بايد جلوي در ساختمان بلند به انتظار مي ايستادند گروه ديگري از ايرانيان پيش از انان رسيده و انها نيز در انتظار بودند.
در جمعشان پيرزني بود كه عصازنان خودش را به جايي كه صندلي هايي براي نشستن كار گذاشت بودند رساند و بر روي يكي از انها نشست مدتي گذشت و هر كس از چيزي سخن مي گفت. اكثرا با نا اميدي در صف ايستاده بودند و مي دانستند ويزا نخواهند گرفت در اين ميان فقط ان پيرزن بود كه با اطمينان مي گفت:
- به هيچ كدومتون ويزا نمي دن فقط به من ويزا مي دن بيخودي اومدين خودتونو علاف كردين كه چي؟
سپس رو به جوان بسيار خوش تيپي كه در جمع انان بود كرد و گفت:
- مثلا تو خيال كردي با كت و شلوار و كراوات اومدي سفارتخونه بخاطر كراواتت بهت ويزا مي دن؟
جوان نگاهي به پيرزن انداخت و از انجا كه فكرش شديدا مشغول بود كه ايا ويزا مي گيرد يا نه ، ترجيح داد جواب پيرزن را ندهد تا شايد بتواند جلوي حرف زدنهاي بيش از حد او را بگيرد. اما پيرزن خطاب به هيراد سوال كرد:
- جوونك تو براي چي خودتو سركار گذاشتي؟
هيراد جواب داد:
- همينجوري اومدم ببينم چه خبره.
- من نمي دونم اينهمه ادم چرا اينجا حمع شدن؟
- خود شما چرا اينجا اومدين
- براي اينكه مي خوام برم پسرم رو ببينم پسرم اونجا از اون شغلاي رده بالا داره
جوانك اولي در اين لحظه گفت:
- شما با چه اطميناني فكر مي كني ويزا بگيري؟
پيرزن گذرنامه اش را به طرف او گرفت و گفت:
- بگير ببين توي پاسپورت من پر از ويزاهاي كشوراي اروپايي يه...
جوان گذرنامه از دست پيرزن گرفت هيراد هم كنار او رفت و با هم صفحات انرا نگاه كردند هر صفحه اي كه ورق مي زدند ويزاي امريكا يا ويزاي يكي از كشورهاي مهم اروپايي در ان بود
هيراد گفت:
- شما حق دارين مادرجون با اين ويزاهايي كه توي پاسپورتتونه حتما بهتون ويزا مي دن ماشاالله سابقه دارين
در اين زمان در يك اتاقك كوچك مقابل ساختمان بلند باز شد و يك سرباز با كلاه كج سبز رنگ به زبان فارسي با لهجه عربي به مراجعين كه در اين فاصله تعدادشان بسيار شد بود گفت جلوي در ان اتاقك به صف بايستند. وقتي همگي در صف ايستادند به زبان انگليسي گفت: ايراني ها با ديگر مليت ها از هم جدا باشند. دوباره بقيه كساني كه از كشورهاي ديگر در ان صف طويل بودند صف جداگانه اي تشكيل دادند.
پس از لحظاتي ابتدا اشخاصيث كه در ان صف مليتهاي ديگر ايستاده بودند به داخل اتاق كوچك رفتند و بعد ايراني ها. در ان اتاق اسامي چك مي شد و انهايي كه فاقد وقت از سفارت بودند پديرفته نمي شدند كساني كه وقت داشتند نيز از همان فرمهايي كه شب گذشته هيراد از رضا گرفته و پر كرده بود مي گفتند و از در ديگر اتاق خارج شده به دنبال بقيه به داخل عمارت بلند راهنمايي مي شدند. در داخل عمارت با دستگاههاي بسيار پيشرفته انها را بازرسي بدني مي كردند و هر وسيله اضافي كه داشتند تحويل مي گرفتند شماره اي به انها مي دادند و بعد مراجعين را به همراه يك مامور در اسانسوري كه فقط در طبقه سفارتخانه امريكا متوقف مي شد سوار مي كردند.
هنگامي كه انها از اسانسور پياده مي شدند به راهروي باريكي مي رسيدند كه در انتهاي ان كارمندي پشت ميزي نشسته مداركشان را به همراه مبلغي پول مي گرفت و سپس انها به سالن نسبتا بزرگي كه در ان رديف هاي صندلي چيده شده بود راهنمايي مي شدند مقابل رويشان چند در به چشم مي خورد كه كارمندان سفارت داخل انها بودند
پس از گذشتن مدتي صدايي هم به زبان فارسي و هم به زبان انگليسي شماره هاي هر كدام را اعلام مي كردند كه به كدام باجه مراجعه كنند.
قلب تمامي مسافران را اضطرابي وصف ناشدني در بر گرفته بود كه هيراد و سهيلا نيز از ان مستثني نبودند لحظات براي هيراد به كندي مي گذشت و قلبش به تندي مي زد يكي از مراجعين كه پشت هيراد نشسته بود به شخص كناري اش گفت:
- توي اون باجه شماره چهار هموني نشسته كه توي ايران گروگان بوده امكان نداره به ايراني ها ويزا بده خدا كنه پيش اون نيفتيم.
هيراد با شنيدن اين موضوع كاملا خودش را باخت اما مي كوشيد به خودش تلقين كند
به من ويزا مي دن من مي دونم كه ويزا مي گيرم حالا فرق نمي كنه اتاق هر كدوم برم بهم ويزا مي دن....
در اين لحظات صدا در بلند گو پيچيد و شماره سهيلا را صدا زد كه با اتاق شماره دو مراجعه كند. سهيلا از جايش برخاست نگاهي به هيراد انداخت و ديد او رنگ به چهره ندارد دستش را محكم در دستهايش فشرد و گفت:
- چرا خودتو باختي هر چي خير و صلاحت باشه همون پيش مي ياد هيراد سرش را تكان داد و سهيلا به طرف اتاق شماره دو به راه افتاد هنوز دقايقي از رفتن سهيلا به اتاق كنسولگري سفارت نگذشته بود كه صداي در بلند گو پيچيد و شماره هيراد و رجوع به اتاق شماره چهار اعلام شد...
ناگهان چشمان او سياهي رفت لحظه اي بغض گلويش را فشرد و از رفتن پشيمان شد اما به خود مسلظ گشت و همينطور كه از روي صندلي اش بر مي خاست با خود گفت:
مي دونم كه حتما اين يارو گروگانه با من طلسمش رو مي شكنه و بالاخره به يه ايروني ويزا مي ده....
سپس كاملا مسلط با قدمهايي محكم به طرف باجه كنسول به راه افتاد در زد و وارد شد . وقتي در را پشت سرش بست سرش را چرخاند و ديد مردي با موهاي بور و عينكي به چشم سرش را به زير انداخته و مشغول خواندن مدارك اوست ميانشان شيشه اي بود كه انها مي توانستند از طريق سوراخ كوچكي كه در قسمت زيرين ان قرار داشت با هم سخن بگويند پشت ان مرد كارمندان ديگر سفارتخانه در رفت و امدو رسيدگي به كارهايشان بودند
هيراد پس از اينكه در را پشت سرش بست به زبان انگليسي گفت:
- سلام آقا
مرد به زبان فارسي جواب داد
-عليك سلام لطفا بنشينيد
و دوباره مشغول مطالعه مدارك هيراد شد پس از لحظاتي همانطور كه س ش پايين بود و مدارك را ورق مي زد به زبان فارسي گفت:
- انگليسي صحبت كنيم يا فارسي
هيرد فكر كرد شايد انگليسي براي انجام شدن كارش مناسبتر باشد پس گفت :
- انگليسي
مرد به زبان انگليسي پرسيد
 بسيار خب مداركتون تكميله و هيچ نقصي نداره چه مدارك خوب و بي عيبي دارين
با رقه اي از اميد در قلب هيراد روشن شد و گفت:
- متشكرم .
- اينطور كه كامپيوتر ما نشون مي ده شما قصد دارين برايد ديدار با عموتون به امريكا بريد و دعوتنامه تونم از طرف زن عموتونه كه يه زن امريكايي يه
- درسته
- حالا ما مي خوايم بدونيم كه شما براي چي مي خواين به امريكا سفر كنين؟
- براي ديدار با خانواده و سر و سامون دادن به وضعيت اموالم
مرد بدون معطلي سوالاتش را مطرح مي كرد و هيراد كاملا مسلط جواب مي داد مرد پرسيد
- چه مدت قصد اقامت دارين
- به اندازه ديدار و رسيدگي به كارام
- فكر مي كنين چقدر كافي باشه؟
- شايد سه چهار ماه
- قصد اقامت در كدام ايالت دارين؟
- كاليفرنيا...لس انجلس
مرد لبخندي زد و به زبان فارسي گفت:
- ما شاالله زبون انگليسي رو خيلي روون حرف مي زني افرين
هيراد نيز لبخندي زد و به انگليسي گفت:
- من توي ايران مدرك تافل گرفتم.
مرد باز هم به فارسي گفت:
- بهت تبريك مي گم من مدتي توي ايران زندگي مي كردم ولي كمتر كسي ديده بودم توي سن و سال تو به اين سفارتخونه مراجعه كنه و اينطوري مسلط به لهجه خوب و درست انگليسي صحبت كنه حالا دلم مي خواد از اين به بعد با زبون شما حرف بزنيم
هيراد با چهره اي بشاش گفت:
- با كمال ميل
- با توجه به مداركتون و انگليسي حرف زدنتون معلومي توي امريكا با مشكل خاصي روبرو نمي شيد حالا به من بگيد كه بعد از انجام شدن كاراتون چكار مي كنين
- بر مي گردم ايراد
- چه تضميني وجود داره كه برگردين؟
ناگهان رنگ از رخسار هيراد كه ديگر تصور مي كرد ويزا را گرفته پريد و سرش به دوار افتاد لحظه اي مكث كرد و بعد به ارامي با صدايي لرزان گفت:
- حونواده ام ايرانن بيشتر ثرمتم توي ايرانه
- منظور از خانواده فقط پدرتونه؟
- نه پدر و مادرم
مرد صفحات ديگري از مدارك هيراد را خواند نگاهي به مانيتور كامپيوتر مقابلش انداخت و گفت:
- مادر تونم كه مي خواد با شما به امريكا سفر كنه و همين امروز از ما وقت سفارت گرفته بود
هيراد احساس كرد بر سرش اب يخ ريختند و ديگر نمي تواند حرف بزند مرد كه سكوت او را ديد گفت:
- البته اين موضوع از نظر ما اهميت نداره ولي شما بايد ثابت كنين بعد از اينكه كاراتونو انجام دادين امريكا رو ترك مي كنين
هيراد فكري كرد و گفت:
- از اونجايي كه ممكنه بازم توي امريكا كار داشته باشم ترجيح مي دم براي اينكا اعتماد مقامات سفارت رو جلب كنم تا دفعه ديگه م بهم ويزا بدن حتما بر مي گردم
مرد نگاهي به او انداخت و همينطور كه پوشه مداركش را مي بست گفت:
- اما مداركتون و انگليسي صحبت كردنتون نشون مي ده اگه پاتون به امريكا برسه ديگه بر نمي گردين مهمترين موضوع براي اما اينكه شما مدركي دال بر اينكه امريكا نمي مونين داشته باشين
سپس مكثي كرد پاسپورت هيراد را گشود بعد نگاهي به او انداخت
- خيلي دلم مي خواست بهت ويزا بدم اگه يه مدرك جزيي براي اينكه خيالم راخت بشه از برگشتنت ، بي برو برگرد بهت ويزا مي دادم
هيراد لكنت زبان گفت:
- حالا نمي شه بهم ويزا بدين خواهش مي كنم من با يه دنيا اميد اينجا اومدم
مرد دستش را پيش برد مهر كنار دستش را از داخل استامپ قرمز رنگي برداشت اما قبل از اينكه انرا داخل گذرنامه هيراد بگوبد نگاهي به او انداخت و گفت:
- من قسم خوردم به هيچ ايروني ويزا ندم اما يه فرصت ديگه به تو مي دم و توي پاسپورتت مهر قرمز نمي زنم كه اگه از يه كشور ديگه اقدام كردي شايد بهت ويزا بدن اما بايد دنبال مداركي بگردي كه ثابت مي كنه تو به ايران بر مي گردي راهنمايي من يادت بمونه
- - شما رو به خدا برام يه كاري بكنين
- من هيچ كاري ديگه اي از دستم ساخته نيست تو مداركت كامله و چون جووني و معلومه قصد برگشتن به ايران رو نداري نمي تونم بهت ويزا بدم
سپس پاسپورتش را بست به دستش داد و گفت:
- خداحافظ و موفق باشي برو كه مملكت به جوونايي مث تو احتياج داره.
هيراد نگاهي غمبار به او انداخت با دستي لرزان گذرنامه و پوشه مداركش را گرفت و از اتاق خارج شد.
وقتي در را پشت سرش بست احساس كرد روي پاهايش بند نيست و نمي تواند جايي را ببيند لحظه اي بر جايش نشست و بعد به قصد پيدا كردن مادرش چشمانش را داخل سالن چرخاند ولي او را نديد در اين لحظه يكي از نگهبانان سفارت جلو امد و به زبان انگليسي به او گفت:
- لطفا از اين طرف
و با دستش راه خروج را به او نشان داد هيراد كه هيچ اراده اي از خود نداشت در مسيري كه نشانش داده بودند راهي شد و با اسانسور به پايين امد از در پشتي ساختمان حارج شد و سهيلا را ديد كه به سويش مي ايد
وقتي اندو به هم رسيدند سهيلا بي تابانه پرسيد:
- چي شد گرفتي؟
هيراد نگاهي به مادرش انداخت و گفت:
- شما چي؟
- به من ويزا دادن...
هيراد كه ديگر توان نداشت خودش را در اغوش مادرش رها كرد و عنان گريه از كف داد. سهيلا ديگر دريافته بود چه اتفاقي افتاده اما چه مي توانست بكند پس به ارامي بي انكه چيزي بگويد مشغول نوازش موهاي هيراد شد.
مدتي به همين صورت گذشت تا اينكه سر و صدايي از پشت سر به گوششان رسيد. هيراد از آغوش مادرش سر برداشت ديد كه همان پيرزن كه دل ديگران را خالي مي كرد با صداي بلند ناسزاگويان عصايش را تكان مي دهد و مي ايد
پس از اينكه به انها نزديك شد سهيلا از او پرسيد
- به شما ويزا ندادن؟
پيرزن فرياد كشيد
- پسره پدر سوخته بهم ويزا نداد پدرشو در مي يارم.
- چر ا شما كه خيلي اميدوار بودين؟
- به من مي گه اگه توي امريكا بميري كه دلت ما نبايت جمعت كنه! بهتره اخر عمرت توي كشور خودت بموني
هيراد خنده اش گرفته بود اما خودش را كنترل كرد و دوباره پرسيد:
- پيش كدومشون رفتين؟
- اتاق شماره چهار پسره مو بوره
- اون به منم ويزا نداد گفت مداركت هيچ كم و كسري نداره ولي جووني
رفته رفته ايرانيان دور هم جمع مي شدند و از نحوه گفتگوي كنسول صحبت مي كردند در انروز از شصت نفر ايراني كه براي گرفتن ويزا امده بودند فقط هفت نفر موفق به اخد ويزا شدند.
گروهي ديگر نيز كه وقت سفارت نداشتند ناراحت و عصبي قصد داشتند در تهران از تورهايشان كه به دروغ به انها گفته بود براشان وقت سفارت گرفته شكايت كنند.
سپس هر گروه با گروه ديگر خداحافظي كردند هيراد نيز به همراه سهيلا از ديگران خداحافظي كرده و با هم به خيابان اصلي امدند تاكسي گرفتند و به هتل بازگشتند اما هنوز در مغز هيراد افكاري جريان داشت تا شايد بتواند از فرصتي كه سر كنسول به او داده بود در همين وقت كم در امارات استفاده كند.

sorna
01-11-2012, 10:01 PM
قسمت سي و هفتم
وقتی هیراد و سهیلا به هتل رسیدند رضا را در لابی دیدند که انتظارشان می کشد. رضا با دیدن هیراد به سوی او رفت و پرسید
- چی شد هیراد ویزا گرفتی؟:
- نه
- چرا؟
- الان نمی تونم حرف بزنم بیا بریم بالا بهت می گم.
سپس هر سه با هم سوار اسانسور شدند و به اتاق هیراد و سهیلا رفتند. هیراد به محض ورود به اتاق خودش را روی صندلی انداخت و رضا به صندلی کنارش نشست سهیلا از یخچال یک لیوان آب ریخت و به دست هیراد داد کسی چیزی نمی گفت هیراد در سکوت جرعه جرعه آب را فرو می داد و بعد رضا سکوت را شکست و پرسید؟:
- چی شد هیراد؟ چرا بهت ویزا ندادن؟
هیراد نگاه غمگینش را در چشمهای رضا دوخت و به ارامی شرح انچه برایش اتفاق افتاده بود را برایش باز گفت. پس از ان رضا به سهیلا رو کرد و از او پرسید:
- شما چی خانم دکتر؟ ویزا گرفتین؟
سهیلا لبخند کمرنگی بر لب نشاند و گفت
- آره رضا جون به من ویزا دادن
هیراد از مادرش پرسید:
- راستی مامان چطور شد بهت ویزا دادن؟
- وقتی از در فتم تو دیدم یه خانم خیلی خوشرو نشسته و منتظره من برم پیشش . موقعی که نگاهم افتاد توی چشمش یه لبخند بهش زدم و اون گفت، سلام خانم خوشگل. وقتی ایونو گفت، یهو انگار خیالم راحت شده باشه براش دست تکون دادم و گفتم ، سلام و رفتم جلوش نشستم یه خورده هم خوش و بش کردم خانومه خیلی خوب فارسی حرف می زد، خلاصه ازم یه سری سوال پرسید و اخرش گفت. دوست داری چند وقت بهت ویزا بدم! منم گفتم به اندازه یه لحظه دیدار... اونم گفت پاشو برو فردا بعد از ظهر بیا پاسپورتت رو با ویزا بگیر.
هیراد گفت:
- خوش به حالت گیر چه آدم خوبی افتادی.
رضا سوال کرد:
- نمی دونین اون خانومه که باهاتون اومده بود ویزا گرفت یا نه؟
- اونم پیش همونی که به من ویزا داد رفت و گرفت.
هیراد گفت:
- می دونی چیه رضا جون من شانس نداشتم و گرنه پیش همون خانومه می رفتم و ویزا می گرفتم.
رضا گفت:
- بازم شانس اوردی یارو توی پاسپورتت مهر قرمز نزد چون اون توی پاس همه مهر قرمز می زنه.
هیراد گفت:
- خوب شد گفتی... رضا اینجا با کسی اشنا نیستی که بتونه یه کاری برام بکنه
- مثلا چه کاری؟
- یه پارتی بازی ای چیزی....حالا که توی پاسپورتم مهر قرمز نخورده شاید بتونم از یه راه دیگه ویزا بگیرم اگه کسی پیدا بشه که توی سفارت امریکا آشنا داشته باشه شاید اگه یه پول خوبی بهش بدیم برام کاری بکنه
رضا فکری کرد و گفت:
- یادمه یه بار این پسره که اونور خیابون **** مارکت داره می گفت دستش توی سفارت امریکا بازه.
- خب پاشو با هم بریم سراغش باهاش حرف بزنیم و ببینیم برامون چکار می کنه.
سهیلا گفت:
- پسرم من نمی خوام سد راهت بشم ولی حرفای پدرت تو فرودگاه یادت باشه . ممکنه سرت کلاه بذارن خیلی مراقب باش.
رضا گفت:
- مامانت راست می گه منم تا حالا ندیدم بتونه برای کسی کاری بکنه.
هیراد گفت:
- حالا می ریم باهاش حرف می زنیم ضرر که نداره....
دقایقی بعد رضا و هیراد با هم در **** مارکت مشغول صحبت با مهدی بودند و رضا گفت:
- مهدی جان این رفیق من امروز سفارت بوده و با اینحال که مدارکش تکمیله بهش ویزا ندادن تو می تونی براش کاری بکنی؟
مهدی پاسخ داد:
- راستش من یه مدت نزدیک سفارت مغازه داشتم و اکثر کارمندای سفارت رو می شناختم و با یکی از اون رده بالاهاشون خیلی رفیق بودم. تا حالا از طریف اون برای خیلی ها ویزا گرفتم اما خرجش خیلی بالاست.
هیراد سوال کرد:
- مثلا چقدر؟
- حدود پنج شش هزار دلار که همه شو از قبل می گیره.
- چه تضمینی وجود داره این کار رو انجام بده؟
- اول باید باهاش صحبت کنم بعد بهتون می گم اخه وضعیت سفارتخونه و دستوراتی که بهشون می دن درباره ایرونی ها هر روز عوض می شه.
رضا گفت:
- کی بهمون خبر می دی؟
- ایشاالله بعد از ظهر ساعت چهار به بعد یه سری بهم بزنین بهتون میگم.
رضا و هیراد خداحافظی کردند و از مغازه خارج شدند. در طور راه تا هتل رضا گفت:
- می دونی چیه هیراد تو رفیق منی نمی خوام خدا نکرده یه موقع کسی سرت کلاه بذاره و تازه اون آدمو من بهت معرفی کرده باشم بهتره بیشتر درباره این موضوع فکر کنی
- هیراد چیزی نگفت و ساعتی بعد انها در کنار سهیلا در رستوران هتل ناهار می خوردند و بقیه مسافرینی که با انها به سفارت آمده بودن نیز در رستوران حضور داشتند و سر و صدای زیادی بر پا بود.
- سهیلا از رضا خواش کرد تا شماره تلفن دستی دکتر را در تهران برایش بگیرد رضا شماره را گرفت و گوشی را به دست سهیلا داد او نیز پس از اینکه مدتی با شوهرش صحبت کرد گوشی ا به دست هیراد داد و گفت:
- بیا پدرت می خواهد باهات حرف بزنه
- سلام بابا حالت خوبه؟
- سلام پسرم ، نبینم صدات غصه دار باشه اصلا ناراحت نباش حتما قسمت نبوده از ایران بری و سرنوشت همینجا نوشته شده
- نمی دونم چرا هر راهی که می رم به بن بست می رسه
- عیبی نداره خدا اینطور می خواد با خواست خدا ستیز نکن
- اینجا یکی پیدا شده که با پنج شش هزار دلار کارمو درست می کنه نظرتون چیه بهش اعتماد بکنم؟
- پسرم پولش فدای سرت ولی می ترسم یه موقع کلاهتو بردارن و ایندفعه یه ضربه روحی بدتر بخوری برای اینکه یه خورده روحیه ت بهتر بشه به مامانت میگم همین مقدار پولو در اختیارت بذاره که اگه دلت خواست هر چی خواستی بخری و هر کاری خواستی بکنی ولی من صلاح نمی دونم توی اون مملکت غریب که دستت به هیچ جایی بند نیست به یه غریبه اعتماد کنی اگرم دلتون خواست می تونین چند روز بیشتر اونجا بمونین و حسابی بگردین و از بار ناراحتی ت کم بشه.
- نه دلم برای همه تون تنگ شده فردا شب بر می گردیم فردا عصر باید بریم ویزای مامانو بگیریم اگه مامان خواست یه سفر بفرستش بره و برگرده.
- باشه عزیزم ولی فکر نکنم مامانت بدون تو بره حالا گوشی رو به مامانت بده باید یه سفارشی بهش بکنم
انها با هم خداحافظی کردند و هیراد گوشی را به مادرش داد او نیز چند دقیقه حرف زد و بعد تماس را قطع کرد هیراد سرش را به زیر انداخته و به ارامی با دسرش بازی می کرد مدتی در سکوت گذشت و بعد سرش را بالا اورد و گفت
- خدا نخواست برم امریکا منم به حرف پدرم گوش می دم و با تقدیر نمی جنگم.
مسافرین قصه ما انشب به گردش و تفریح پرداختند و خوش گذراندند و ظهر روز بعد برای گرفتن پاسپورت و ویزای سهیلا دوباره به سفارت رجوع کردند و هیراد با گلناز تماس تلفنی گرفت و با او برای صبح روز بعد در منزلشان قرار گذاشت و پس از ان به همراه رضا به اتاقشان رفتند تا چمدانهایشان را ببندند
عقربه های ساعت ده شب را نشان می داد که انان وارد فرودگاه بزرگ و با عظمت دبی شدند. به کمک رضا بارهایشان را تحویل دادند و کارت پرواز گرفتند و بعد کنار هم نشستند تا زمان پرواز فرا برسد زمانی که در بلند گوهای فرودگاه شماره پروازشان را اعلام شد از جایشان برخاستند هیراد رضا را محکم در آغوش فشورد و گفت:
- حالا که بعد از اینهمه وقت همدیگه رو پیدا کردیم حیفه دوباره گم بشیم هر وقت اومدی تهرون بهم زنگ بزن هر جاباشی می یام سراغت
و پس از خداحافظی هیراد و سهیلا به سالن ترانزیت و فری شاپ فرودگاه دبی وارد شدند. در فری شاپ فرودگاه همه اجناس با قیمتهای بسیار ارزان پیدا می شد و برخی از مسافرین مشغول خرید بودند بعد از مدت کمی که در سالن گشتند به طرف در خروجی رفتند پس از لحظاتی سوار هواپیما شدند و ساعتی بعد در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشستند
بعد از ورود در صفی طولانی ایستادند تا در گذرنامه هایشان مهر ورود زده شود پس از ان برای تحویل گرفتن بارهایشان به سالن دیگری منتقل شدند و بعد از برداشتن چمدان ها از روی ریل نزد مامور گمرک رفتند تا ارزش گمرکی بارشان مشخص شود مامور گمرک تمامی چمدانهایشان را باز و زیر و رو کرد و پس از ان داخل پاسپورتهایشان نوشت فاقد ارزش گمرکی و بعد هیراد و سهیلا بارهایشان را روی چرخهای مخصوص حمل چمدان مسافان گذاشتند و همینطور که از سالن خارج می شدند دکتر راد و شهاب را دیند که از انطرف شیشه ها برایشان دست تکان می دهند.
ساعت سه صبح بود که هیراد در سالن فرودگاه خودش را در آغوش پدرش رها کرد پدر مهربان با ارامی تنها فرزندش را نوازش می کرد و چیزی نمی گفت پس از ان هیراد شهاب را بوسید و گفت:
- به تو می گن دوست با وفا
- اومدم که بدونی تنها نیستی
ان گروه کوچک شانه به شانه هم از سالن خارج شدند و به طرف اتومبیل دکتر راد به راه افتادند و هنوز ساعتی نگذشته بود که به خانه شان وارد شدند در این مدت هیراد فقط از جاذبه های دبی تعریف کرد اما وقتی قدم به داخل خانه گذاشت و روی مبل راختی نشست هیراد گفت:
- مث اینکه خدا نخواست من از ایران برم
شهاب گفت:
- عیبی نداره حالم چیزی عوض نشده دانشگاه در انتظارته
دکتر گفت:
- هیراد جان اگه یادت باشه قبل از سفر قرار شد در صورتی که بهت ویزا ندادن دیگه فکر خارج زندگی کردن رو از سرت بیرون کنی و به زندگی همینجا بچسبی می دونی پسرم من حتی یه درصدم فکر نمی کردن به تو ویزا ندن اخه مدارکی که تو داشتی خیلی کامل و محکم بود ولی سرنوشتت طور دیگه س ادم باید گاهی وقتا جبر زمونه و روزگار رو بپذیره
شهاب گفت:
- پدرت کاملا درست میگن یه وقتی توی زندگی ادم هر کاری می کنه اونی که دلش می خواد نمی شه اون موقع همون جبری توی کاره که پدرت می گن این درسته که ما با سرنوشتی که روی پیشونی مون نوشته شده به دنیا اومدیم و بازیگر همون سناریو هستیم درست همون وقتی که فکر می کنیم داریم با تصمیم و عقل خودمون حلو می ریم واقعیتش اینه که دست کارگردان سرنوشت داره ما رو پیش می بره پس بهتره تن به تقدیر بسپاریم و بازیگرای خوبی برای سناریوی زندگی مون باشیم
نیم ساعت بعد شهاب به منزلشان رفت و خانواده کوچک راد بصورت خصوصی دور هم نشستند دکتر گفت:
- دیگه باید به فکر دامادی ت باشم
هیراد سرش را به زیر انداخت و لبخندی زد سهیلا گفت:
- انشا الله یعنی کی می شه یکی یه دونه مو توی لباس دامادی ببینم؟
دکتر گفت:
- گلناز توی این مدت بدجوری بی تابی می کرد
هیراد باز هم ساکت ماند و سهیلا پرسید:
- جطور مگه؟
- این خونه به این بزرگی رو نمی بینی چقدر تر و تمیزه؟ تازه اتاق هیراد مث دسته گل شده هر روز تا من از راه می رسیدم این دختر معصوم می امد برام شام می پخت نمی ساعتی خودشو توی اتاق هیراد مشغول می کرد و بعد می رفت این دو روز اخرم دیگه به زبون امده بود و یکی دو بار هم گفت، پس اینا کی می یان دلم یه ذره شده.
سپس مکث کوتاهی کرد و بعد ادامه داد:
- خلاصه که همین روزا باید بریم با پدرش صحبت کنیم و تکلیف این قضیه روشن بشه
و بعد از جایش برخاست و پس از گفتن شب بخیر به اتاق خوابشان رفت هیراد و سهیلا نیز پس از سر و سامان دادن به چمدانها به اتاقهایشان رفتند.
وقتی هیراد به اتاقش وارد شد همه جا را بسیار تمیز و چیده شده دید و هنگامی که خودش را روی تختخواب رها کرد متوجه گل سرخ و کاغذی شد که روی تختخوابش گذاشته شده و روی ان نوشته بود
عشق من شوهر نازنینم رسیدن بخیر دلم برای دیدنت پر می کشه گلناز دیوونه تو...
هیراد با حالی خوش در بستر خزید و ساعت پنج صبح را نشان می داد که در اغوش گرم خواب فرو رفت اما دل به دیدار زود هنگام گلناز بسته بود.

sorna
01-11-2012, 10:01 PM
قسمت سي و هشتم

ساعت هشت صبح هیراد دیده در چشمان پر مهر گلناز گشود. گلناز ساعت هفت و نیم صبح به خانه شان آمده و مدتی در کنار سهیلا نشسته ، درباره سفر سخن گفته و اینک مشغول نوازش موهای هیراد بود
پس از اینکه هیراد چشمهایش را گشود و گلناز را دید با اینحال که هنوز خیلی خوابش می آمد نگاهی به او انداخت لبخندی زیر لب آورد و بعد به آرامی بوسه ای نرم بر پشت دستهای گلناز نهاد ، سپس برای مدتی اندو بدون اینکه حرفی بزنند زیباترین صحنه های خلقت را در کنار هم آفریدند صحنه هایی که از دیدن ان فرشته سرنوشت نیز به وجد آمده و خنده کنان سرپایشان را غرق بوسه کرد.
ساعتی به همین شکل سپری شد... هیراد گفت:
- خیلی دلم برات تنگ شده بود با این وجود که فقط پنج روز از هم دور بودیم اما انگار یه سال ندیدمت.
- برای منم خیلی سخت گذشت خصوصا وقتی بهم خبر دادی بهت ویزا ندادن خیلی غصه خوردم.
هیراد لبخندی زد و پرسید:
- راست بگو غصه خوردی یا خوشحال شدی؟
گلناز اخمهایش را در هم کشید که این اخم نیز زیبایی و لطافت خاصی به چهره اش داد و گفت:
- برای چی باید خوشحال باشم؟
- برای اینکه من مجبورم ایران بمونم و نمی تونم برم...!
- نه عزیز دلم تو هنوز منو نشناختی برای من اون چیزی ارزش داره که برای تو با ارزش باشه. دلم به این خوش می شه که تو به آرزوهایت برسی، حتی اگه با رفتنت منو فراموش می کردی م چون تو به آرزوت می رسیدی باز ته دلم خوشحال می شدم.
- قربونت برم که اینقدر برای عشقت ارزش قائلی ... دختر مهربون فداکار
سپس مکثی کرد و همینطور که دراز کشیده بودند از گلناز پرسید:
- از مامانت چه خبر حالش خوبه؟
- مگه می شه اون بد باشه خوبه...
- بعد از اینکه اونروز باهاش حرف زدم عکس العملش توی این مدت که نبودم چطور بود؟
- چیزی به روی خودش نمی یاره زیادم بهم اعتنا نمی کنه.
گلناز مدتی ساکت بود و بعد دستهای هیراد را گرفت و ادامه داد:
- راستش رو بخوای خیلی اذیتم می کنه ولی طوری که معلوم نباشه علتش چیه...
- یعنی چی؟ می خوای بگی با ازدواج ما موافق نیست؟
- اصلا می دونی با من مشکل داره می خواد سر این موضوع خالی کنه. منم همچنین دل خوشی ازش ندارم.
- منظورت چیه؟
- من یه چیزایی ازش می دونم که اون فکر می کنه اگه با من بدرفتاری کنه من ازش می ترسم و به کسی چیزی نمی گم. در صورتی که نمی دونه من یه جوری م که خودبخود نمی تونم چیزی از کسی به یکی دیگه بگم
- تو چی می دونی؟
- چیزایی که باعث می شه ازش متنفر بشم
- مثلا چی؟
- ولش کن اصلا بهتره درباره ش صحبت نکنیم
- نه بهتره بگی چون منم ازش چیزایی می دونم که نمی تونم به کسی بگم
- توچی می دونی؟
- تو بگو منم بهت می گم.
گلناز مدتی اندیشید ناگهان چشمهایش از اشک پر شد و گفت:
- اخه دلم نمی خواد دیدگاهت نسبت به مادر من بد بشه ممکنه در اینده به ضرر خودم تموم بشه
- نه خیالت راحت باشه همه چیز همینجا دفن می شه
گلناز نگاه غمگینش را به نقطه ای دوخت و گفت:
- مامانم چند وقت پش با چند تا مرد دوست بود هم باهاشون تلفنی حرف می زد و هم بیرون می رفت. اوایل طوری رفتار می کرد که هیچ کس نفهمه ولی یه روز که داشت با یکی شون قرار می ذاشت من صداشو شنیدم و از موضوع با خبر شدم اما با اینحال که خیلی عصبی و ناراحت شده بودم به خودم مسلط شدم و چیزی به روش نیاوردم تا اینکه اون وقتی سر قرار حاضر شد تعقیبش کردم و دیدم سوار ماشین اون مرده شد. چند دفعه دیگه م از این موضوع با خبر شدم اما نه به خودش می تونستم چیزی بگم و نه هیچ کس دیگه ای... اخه این قضیه بوی خون می ده خلاصه یه روز که تعقیبش می کردم وقتی داشت سوار ماشین اون یارو می شد یهو چشمش چرخید و منو دید ولی به روی خودش نیاورد و سوار شد. موقعی که به خونه برگشت یه پیرهن و شلوار خیلی قشنگ برام خریده بود و اومد سراغم و با خوشرویی اونارو بهم داد اما من قبول نکردم و بهش روی خوش نشون ندادم اونم چیزی به روی خودش نیاورد و وقتی داشت از در اتاقم می رفت بیرون تهدیدم کرد که از این به بعد توی این خونه روی خوش نمی بینی...
هیراد سخنان گلناز را قطع کرد و پرسید:
- این موضوع مال چند وقت پیشه؟
- قبل از اینکه بیایم این خونه
- خب بقیشو تعریف کن
- هیچی دیگه از اون وقت به بعد رابطه مون زیاد خوب نیست یه بارم با من توی خیابون منتظر تاکسی وایساده بودیم که یه ماشین شیک و تر و تمیز که یه پسر خیلی خوش تیپ و جوون پشت فرمونش نشسته بود جلومون ترمز کرد مامانم می خواست سوار بشه ولی من سوار نشدم و اونم مجبور شد سوار نشه
مدتی سکوت میانشان حاکم بود پس از لحظاتی هیراد سکوت را شکست
- منم یه بار دیدمش
- کجا...!؟!
- سر کوچه مون.. من داشتم می اومدم خونه همون روزی که رفته بودم بلیط و ویزای دبی رو بگیرم دیدم یه ماشین شیک قرمز سر کوچه وایساد و مامانت ازش پیاده شد و سر شو کرد توی ماشین و یه خورده با مردی که پشت فرمون نشسته بود حرف زدن و بعد در ماشین رو بست و اومد طرف خونه. تا منو دید به روی خودش نیاورد و شروع کرد به سمت خونه دست تکون دادن ، بعدش با من سلام و علیک کرد و هر کی رفت خونه خودش.
- می خواسته رد گم کنه که تو فکر کنی یارو دوستی آشنایی بوده
- آره خودم فهمیدم حالام زیاد مهم نیست به هر حال مادرته و احترامش واجبه
در این زمان گلناز چشمانش را در چشمهای هیراد دوخت و گفت:
- هیراد می شه زودتر تکلیف منو روشن کنی؟
هیراد همانطور که در چشمهای گلناز دیده داشت بر جایش نشست و گفت:
- اره عزیز دلم حتما به زودی این کارو می کنم
لحظاتی بعد انها از اتاق هیراد بیرون امدند و سراع سهیلا رفتند مدتی با هم کنارش نشستند و از سفرشان صحبت کرد، سپس هیراد به حمام رفت و حوالی ظهر شکوه به خانه شان آمد
او خودش را از دیدن هیراد و سهیلا بسیار خوشحال نشان می داد و مرتب شوخی می کرد و ریز می خندید . انها ناهار را چهار نفری در کنار هم خوردند اما سهیلا همانطور که دکتر گفته بود اصلا درباره مسئله هیراد و گلناز کلامی به لب نیاورد ساعتی پس از صرف ناهار شکوه به منزلشان رفت و سهیلا نیز که شب گذشته خیلی کم خوابیده بود از بچه ها عذر خواهی کرد و به اتاق خوابشان رفت تا کمی استراحت کند
هیراد و گلناز هم به اتاق هیراد رفتند و هیراد مشغول اهدا سوقاتی های گلناز شد
پس از آن هیراد روی تختخواب دارز کشید و همینطور که استراحت می کرد از سفرش و جاهایی که رفته و دیده بود برای گلناز می گفت. انها مشغول گفتگوی گرمی بودند که تلفن زنگ زد هیراد نگاهی به گلناز انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید نیم خیز شد و از روی میز کنار تختخوابش گوشی تلفن را برداشت و گفت:
- بله
صدای پسرک جوانی در گوشی پیجید:
- سلام آقا شما هیراد هستین؟
- بله خودمم بفرمائین؟
پسرک بی معطلی گفت:
- ببین آقا جون این دختره گلناز به درد شما نمی خوره
- چطور مگه آقای محترم؟
و بلافاصله ایفن تلفن را زد تا گلناز نیز صدای پسرک را بشنود:
- این دختره سالم نیست تا حالا ده تا دوست داشته بهتره شما علافش نشی
هیراد نگاهی به گلناز انداخت و از پسرک پرسید:
- روی چه حسابی این حرف رو می زنین؟
- اصلا می دونی چیه من خودم یکی از دوستاش بودم می خوای نشونی هاشو بدم تا باورت بشه...!
گلناز کگه تا این لحظه رنگش پریده بود ناگهان از خجالت سرخ شد:
هیراد گفت:
- نه نمی خواد نشونی بدی، ولی بهتره در مورد این موضوع بیشتر با هم حرف بزنیم
- من از تلفن سکه ای زنگ می زنم و الان وقتم تموم شده
- عیبی نداره دوباره بگیر
- اونوقت شما عصبی می شی و ممکنه با هم دعوامون بشه
- اگه قرار بود عصبی بشم تا حالا شده بودم پس مطمئن باش عصبی نمی شم و در کمال ارامش باهات حرف می زنم
پسرک که می دید نتوانسته هیراد را عصبانی کنه و حنایش رنگی نداشته گفت:
- خلاصه از ما گفتن بود شما با اون شخصیت و خونواده حیفه که علاف این دختره هرزه بشی اصلا حیف اون مادر به اون خوبی و پاکی که یه همچین دختر فاسدی داره ماشاالله مادرش به قدری خانومه که حد نداره دیگه من چیزایی که باید رو گفتم
هیراد لبخندی زد و پرسید:
- شما مادرش رو از کجا می شناسین
- من گفتم یه مدت با گلناز دوست بودم
- منم پرسیدم مادرشو از کجا می شناسی نگفتم گلناز رو از کجا می شناسی
- ببین دیگه داره وقتم تموم می شه اگه تونستم بازم باهات تماس می گیرم
این جمله را گفت و تلفن را قطع کرد
هیراد گوشی را گذاشت و نگاهی به گلناز که سرش را پایین انداخته و اشک ریزان بر خود می لرزید انداخت و گفت
- چرا گریه می کنی؟
گلناز با صدای لرزان گفت:
- هیراد هیراد به خدا دروغ می گفت من اصلا این صدا رو نمی شناسم
هیراد از جایش بلند شد خودش را کنار گلناز رساند کنارش نشست و ضمن اینکه موهایش را نوازش می کرد گفت
- می دونم عزیزم می دونم دروغ می گفت... تو نمی شناختمی ش اما من می شناختمش
- چی گفتی؟ شناختی ش؟
- اره عزیزم
- کی بود؟
- کسی که مامانت تحریکش کرده بود تا به من زنگ بزنه و تو رو توی چشم من خار و خفیف بکنه دیگه نمی دونست اینطور نمی شه و تو هیچ وقت جایگاه خودتو توی دل من از دست نمی دی
- از کجا فهمیدی؟
- از اونجا که بعد از بد گفتن از تو از مامانت خوب گفت...
- راست می گی حالا باید چکار کنم؟
- هیچی کار خاصی نباید بکنی فقط اصلا به روی خودت نیار تا خودم کارها رو درست کنم
- باشه ولی خواهش می کنم هر کاری که می خوای بکنی زودتر.....
غروب هنگامی که گلناز به منزلشان بازگشت بدون اینکه لحظه ای پیش مادرش بماند به اتاق خودش رفت و در را پشت سرش بست
چند دقیقه بعد صدای ضرباتی که به در اتاقش می خورد او را از حالش بیرون کشید او که بر روی تختخوابش نشسته بود گفت
- بفرمائین
در باز شد و شکوه قدم به داخل اتاق گذاشت گلناز سلام کرد و او زیر لب پاسخ داد و سپس بر روی صندلی کنار پنجره نشست و پس از مدتی که ساکت بود گفت:
- تا حالا کجا بودی
- پیش سهیلا جون
- مگه تو درس و امتحان نداری؟
- وقتش بشه درسمو می خونم
- مث اینکه حواست نیست از هفته دیگه امتحانات شروع می شه تو اصلا خودتو اماده کردی؟
- ببین مامان اگه مشکل رفتن من به خونه اقای دکتره باید بهت بگم که من همونجا درسمو می خونم
- مگه اون پسره می ذاره تو درس بخونی
- اتفاقا بهش قول دادم با نمره های خوب قبول بشم
- به همین خیال باش که با قول دادن به اون نمره هات بالا بشه
گلناز مثل ببر ماده ای که به بچه اش حمله شده باشد به شکوه نگاه کرد و گفت:
- حالا می بینی به عشق اون چه جوری درس می خونم وقبول می شم
شکوه از جایش برخاست به سوی گلناز رفت و ناگهان کشیده محکمی به صورت او زد و گفت:
- دختره چشم سفید حالا کارت به جایی رسیده که بخاطر یه بچه سوسول تو روی مادرت وا می سی... چنان درسی بهت بدم که تا عمر داری یادت نره مادرت کیه
گلناز نگاهی سرشار از نفرت به شکوه انداخت و گفت:
- اتفاقا همین الان م می دونم مادرم کیه
شکوه کشیده دیگری به صورت او نواخت و گفت
- بگو ببینم مادرت کیه ؟ د یالا بگوه دیگه...
گلناز در حالی که صدایش از بغض می لرزید گفت:
- از اتاق من برو بیرون دلم نمی خوا د ببینمت
شکوه دوباره دستش را بالا برد تا کشیده دیگری به گلناز بزند که او فریاد کشید
- بخدا اگه یه بار دیگه منو بزنی کاری می کنم که از کرده ت پشمون بشی
- مثلا چکار می کنی؟
- می ذارم از این خونه می رم و تا قیام قیامت دیگه بر نمی گردم
- بر فرض که رفتی کجا داری بری
- می رم جایی که دیگه دستت بهم نرسه
- پس پاشو همین حالا برو و گر نه امشب جنازه ت از این خونه می ره
- می رم ولی اول صبر می کنم بابا بیاد هر چی درباره تو می دونم بهش می گم و بعد می رم حالا بهتره از اتاق من بری بیرون
شکوه مدتی در سکوت با خشم مثل گرگ گرسنه ای که به شکارش نگاه می کند گلناز را نگریست سپس از اتاق او بیرون رفت در را پشت سر خود بست و گلناز نیز صورتش را در بالشش فرو برد و همچون ابر بهاری گریست...

sorna
01-11-2012, 10:01 PM
قسمت سي و نهم

یک ماه گذشت گلناز با دلگرمی به هیراد درسهایش را خواند و در امتحانات شرکت کرد در طول این مدت گلناز و مادرش روابط سرد و توام با کینه ای با هم داشتند و همچون گذشته اکثر اوقات گلناز در خانه دکتر راد و کنار هیراد می گذشت ، اما گلناز صلاح در این دیده بود که درباره رابطه اش با هیراد و نحوه عملکرد مادرش در این ارتباط با عمه اش صحبت کند
عمه اش که افسانه نام داشت زنی در حدود سی و دو سه ساله بود که به تازگی با شوهرش متارکه کرده و با فرزندش در خانه پدر بزرگ گلناز زندگی می کردند و رابطه بسیار صمیمی و نزدیکی با گلناز داشت از اینرو گلناز که احساس می کرد ممکن است مادرش سد راه رسیدنش به هیراد باشد پس از تفکرات بسیار زیاد تصمیم گرفت تا درباره روابطش و عشق درون سینه اش با افسانه سخن بگوید.
یکی از روزهای تابستانی وقتی صبح گلناز به خانه دکتر امد به هیراد گفت:
- امروز عمه قراره برای ناهار بیاد خونه مون بعداز ظهر می خوام بیارمش تورو ببینه
- قدمشون به روی چشم ولی چرا برای ناهار دعوتشون نکردی
- نه عزیز دلم همون بهتره برای بعداز ظهر یه ساعت بیاد
- حالا چطور شده می خوان منو ببینن؟
گلناز دست هیراد را گرفت و گفت:
- اخه من از تو خیلی تعریف کردم و اونم دلش می خواد تورو ببینه و باهات حرف بزنه
- باشه منم دلم می خواد ایشونو ببینم
ساعت سه بعد از ظهر گلناز و افسانه به خانه دکتر راد آمدند و هیراد و سهیلا استقبال بسیار خوبی از اندو کردند و پس از اینکه نیم ساعت گذشت سهیلا به بهانه ای به آشپزخانه رفت تا اگر افسانه خواست با هیراد صحبتی بکند وجود او مزاحم این مکالمه نباشد
بعد از اینکه سهیلا رفت گلناز گفت:
- عمه جون دیدین هیراد من چه پسر نازنینی یه؟
- آره عزیزم امیدوارم با هم خوشبخت بشین
سپس رو به هیراد کرد و پرسید:
- انشاالله کی باید شیرینی بخوریم؟
هیراد با چهره مهربانش پاسخ داد:
- امیدوارم به زودی همین روزا
گلناز گفت:
- هیراد جان عمه افسانه قول داده اگه مامانم برامون مشکل درست کرد با پدرم حرف بزنه و کارا رو روبراه کنه
هیراد گفت:
- به این می گن عمه خوب و مهربون
سپس رو به افسانه کرد و ادامه داد:
- اخه می دونین من نمی دونم چرا مادر گلناز اینقدر برامون دردسر درست می کنه
افسانه به ارامی گفت:
- مهم نیست این مادر و دختر چون با هم تفاوت سنی کمی دارن با همدیگر نمی سازن ولی شما هیچ مشکلی ندارین.
- چند وقت پیش یه پسری تلفن کرد اینجا و پشت سر گلناز هزار جور بدوبیراه گفت و آخرش از دهنش حرفی در رفت که معلوم شد از طرف شکوه خانم تحریک به این کار شده به نظر شما درسته یه مادر در حق دخترش یه همچین کاری بکنه؟ معمولا ما دیدیم مادرها برای دختراشون ابروداری می کنن نه ابرو ریزی
افسانه سرش را تکان داد و گفت:
- می دونم گلناز همه ماجرا رو برام تعریف کرده حق با شماست ولی خیالتون راحت باشه براتون مشکلی پیش نمی یاد. فقط شما بخاطر وضعیت خاصی که گلناز توی خونه شون داره زودتر اقدام به خواستگاری بکنین تا اسم شما روش بیاد بعد من ترتیب همه کارارو می دم.
هیراد گفت:
- عرض کردم به زودی این کار انجام می شه اصلا من همین امشب با پدرم حرف می زنم که تا هفته دیگه بیام و رسما با پدر گلناز صحبت کنیم
افسانه گفت:
- می دونم شما همدیگرو خیلی دوست دارین ولی می خوام جلوی من قول بدین که همیشه همدیگه رو بیشتر از پیش دوست داشته باشین.
سپس قطره اشکی در چشمانش درخشید اما جلوی فرو غلطیدنش را گرفت و ادامه داد:
- می خوام اگه واسطه خیر می شم یه روز برادرم نگه تو کردی و حالا باید جواب پس بدی.
هیراد به گلناز نگاهی انداخت و هر دو با هم گفتند:
- قول می دیم قول می دیم.
افسانه لبخندی زد و گفت:
- خیالم راحت شد شما هم خیالتون راحت باشه من با تمام توانم پشت شما رو می گیرم.
و در حالی که از جایش برمی خاست افزود:
- یادتون باشه قول مردونه به من دادین ها..
گلناز از جایش بلند شد افسانه را در آغوش کشید و گفت:
- قربون تو عمه مهربونم برم من نمی دونم چقدر به دلم ارامش دادی
هیراد گفت:
- چرا پاشدین؟
- دیگه باید برم چند جا کار دارم که باید به کارام برسم
انها به همراه سهیلا تا جلوی در خانه او را مشایعت کردند و او رفت و زمانی که هیراد و گلناز به اتاق هیراد رفتند در دلشان انوار جدیدی از امید و عشق می درخشید
آنشب پس از اینکه دکتر به خانه رسید و شام را در کنار خانواده اش صرف کرد هیراد به هنگام نوشیدن چای در هال خانه وقتی پدر و مادرش هر دو حضور داشتند خطاب به پدرش گفت:
- معذرت می خوام بابا منو می بخشین که اینقدر پررو هستم می خواستم یه خواهشی ازتون بکنم
دکتر با لبخند گفت:
- بگو پسرم
- می خواستم خواهش کنم اگه صلاح می دونین یه برنامه ای بذارین با هم یه سر بریم خونه آقای یزدانی و شما رسما با ایشون درباره من و گلناز حرف بزنین
دکتر سکوت کوتاهی کرد و گفت:
- از نظر من اشکالی نداره
سپس رو به سهیلا کرد و ادامه داد:
- خانم نظر شما چیه؟
سهیلا پاسخ داد:
- خیلی م خوبه... دیگه بهتره رابطه بچه ها از این شکل در بیاد و علنی بشه
دکتر خطاب به هیراد پرسید:
- چه روزی رو برای این کار انتخاب می کنی؟
هیراد جواب داد:
- هر روزی که شما امادگی داشته باشین.
دکتر رو به سهیلا کرد و گفت:
- اگه تو هم موافق باشی شب جمعه همین هفته با شکوه خانم قرار بذار و بگو به اقای یزدانی اطلاع بده که ما می خوایم یکی دو ساعت وقتشونو بگیریم. از طرف من اقای کمالی و خانمش رو هم دعوت کن بگو شهاب م بیارن که هیراد تنها نباشه و هول نکنه.
هیراد با خوشحالی از جایش پرید پدرش را در آغوش کشید و گفت:
- بابا چقدر شما خوبین که همیشه باعث شادی دل من می شین......

sorna
01-11-2012, 10:02 PM
قسمت چهلم

صبح روز دوشنبه سهیلا با شکوه صحبت کرد و قرار شد او با شوهرش گفتگو کند اما به هر حال شب جمعه میزبان خانواده راد و کمالی بودند. سهیلا به خانم کمالی نیز خبر داد و گفت که دکتر اصرار دارد خانواده آنها هم در این مجلس حضور داشته باشند انها نیز پذیرفتند ... و همانطور که دیگر روزهای عمر می گذرند آن چند روز نیز گذشتند و شب جمعه از راه رسید.
آنروز از صبح دل در سینه هیراد و گلناز با التهاب بیشتری سر به این سو و آن سو می کوبید اما آندو با اشتیاق مشغول آماده شدن و مهیا ساختن تدارکات آنشب بودند. امید در دلهای جوانشان بیداد می کرد و عشقشان بیش از پیش سر در رگهایشان می کشید
ساعت هفت و نیم عصر خانواده راد به خانه کمالی ها رفتند انها سبد گل بسیار بزرگی تهیه کرده و با یک جعبه شیرینی اماده رفتن به خواستگاری بودند هیراد کت و شلوار سرمه ای رنگ بسیار شیکی که روز گذشته خریده بود را پوشید کراوات ست کت و شلوارش را زد و خودش را برای این خواستگاری کاملا اماده کرد.
پس از اینکه خانواده کمالی نیز حاضر شدند هیراد سبد بزرگ گل را با دو دستش گرفت سهیلا جعبه شیرینی را برداشت و همه با هم راهی خانه آقای یزدانی شدند.
هیراد در ان لباس فاخر بسیار بیشتر از پیش می درخشید و جلب توجه می کرد، به طوری که وقتی شکوه در را به روی آنان گشود و هیراد را پشت سر همه دید که پشت سبد پنهان است به ناگاه قلبش در سینه فروریخت، اما خودش را کنترل کرد و وقتی همگی وارد شدند در را بست و در درون با خود گفت:
پسرجون کور خوندی اول باید من کام دلمو از تو بگیرم.
سپس لبخند گذرایی بر لب آورد و به داخل رفت
گلناز نیز پیراهن بسیار شیک مشکی رنگی بر تن کرده و با آرایش دخترانه ای صورتش را به زیبایی آراسته بود . هیراد پس از سلام و احوالپرسی با پدر و برادارن و عمه گلناز که به استقبالشان آمده بودند به گلناز رسید... گلناز با تعجب گفت:
- هیراد این چیه؟ سبد به این بزرگی چرا؟
هیراد خنده کنان پاسخ داد:
- این سبد برای اینه که همه بدونن تو برای خانواده ما چقدر ارزش داری
عمه افسانه خنده بلندی سر داد و با صدای رسایی گفت:
- به افتخار اقای داماد که اینقدر با صفاست
همه حضار کف زدند هیراد سبد گل را گوشه ای گذاشت و بعد کنار پدرش روی مبل نشست همه با خوشرویی با هم گفتگو می کردند و بازار بگو و بخند داغ بود. مدتی به همین صورت گذشت اما هیراد و گلناز ف قط از راه نگاههایشان راز دل در قلب هم سر می دادند تا اینکه پس از حدود نیم ساعت آقای کمالی گفت:
- باب مث اینکه ما برای امر خیر اینجا اومدیم ولی همه دارن از مسائل اجتماعی و سیاسی و وضع هوا و کار و اینجور چیزا حرف می زنن و تنها حرفی که میون نمی یاد امر خیره
شکوه با عشوه ای گفت:
- حالا حرف امر خیرم می زنیم وقت زیاده لطفا یه میوه ای چیزی میل کنین
شهاب که روی مبل کنار هیراد نشسته بود گفت:
- اتفاقا همون امر خیر واجبتره می ترسم یادتون بره برای چی اینجا اومدین
آقای کمالی گفت:
- شهاب راست می گه یه اندازه کافی توی زجمت افتادین و پذیرایی کردین حالا بهتره بریم سر اصل مطلب آقای دکتر بفرمائین
دکتر نگاهی سریع به جمع کسانی که در آنجا حضور داشتند انداخت و خطاب به آقای یزدانی گفت:
- آقای یزدانی با توجه به شناختی که توی این مدت حدود یک سال از خانواده شما پیدا کردیم و محبتی که دختر خانم گل شما توی دل ما باز کرده خدمتتون رسیدیم تا گلناز جون رو ازتون خواستگاری کنیم
آقای یزدانی لبخندی بر لب آورد و به آرامی گفت:
- خیلی خوش اومدین ما هم توی این مدت نسبت به شما و خانواده محترمتون ارادت خاصی پیدا کردی ولی اصلا تصور نمی کردم رفت و آمد گلناز به خونه شما به اینجا برسه
شهاب در میا نسخنان آنها گفت:
- خلاصه آقای یزدانی بدونین که این هیراد غلام خوبی یه بهتره حتما به غلامی قبولش کنین
همه خندیدند و یزدانی گفت
- در خوب بودن هیراد خان و پدر و مادرشون که هیچ جای شکی نیست اما شما فکر نمی کنین هنوز زوده گلناز شوهر کنه؟
سهیلا گفت:
- ماشاالله دختر شما به قدری بالیاقته که به خوبی از عهده شوهرداری و زندگی بر مییاد.
یزدانی گفت:
- همه اینها سر جاش اما شما فکر نمی کنین این عشق جوونی ناپایداره و ممکنه چند سال دیگه تبدیل به یه چیز دیگه بشه؟
سهیلا گفت:
- با شناختی که من از پسرم دارم می دونم یکه شناسه و چشمش فقط گلناز رو می بینه گلنازم توی این مدت نشون داده که زن زندگی یه و اگه این دو تا بچه ما با همدیگه زندگی کنن به معنای واقعی خوشبخت می شن.
شکوه پرسید:
- چه تضمینی برای این خوشبختی وجود داره؟
دکتر پاسخ داد:
- تضمینش عشقه... تربین خونواده س... عشقی که می تونه پایه های محکم خوشبختی یه زندگی رو بنا بذاره
و در ادامه خانم کمالی گفت:
- بعد از اون عشق ، شما پدر و مادرا هستین که باید با نصایح درستتون خوشبختی بچه هاتونو تضمین کنین خدارو شکر این دو تا جوون سایه پدر و مادرایی مث شما روی سرشونه که مث کوه دماوند پشتشون وایسادین
یزدانی رو به دکتر کرد و گفت:
- خب آقای دکتر اینطور که شنیدم هیراد خان قصد داشتن برای ادامه تحصیل و زندگی به امریکا برن اما موفق نشدن برنامه شون برای ادامه زندگی چیه؟
دکتر گفت:
- چرا از من می پرسین از خودش بپرسین
یزدانی خندید گفت
- آخه به حرف شما بیشتر از یه پسر جوون می شه اعتماد کرد
دکتر گفت:
- این چه حرفیه می زنین آقا... بیشتر از من روی پسرم می تونین حساب کنین. من هیراد رو طوری بار آوردم که حرفش حرف باشه و در ضمن نسنجیده چیزی به ز بون نیاره. ماشاالله یه مرد درست و حسابی باراومده
سپس نگاهی به هیراد انداخت و ادامه داد:
- هیراد جان جواب سوال آقای یزدانی رو خودت بده
هیراد نگاهی را در چشمهای یزدانی دوخت و در همان نگاه شعله های خشم را دید و همین موجب شد کاملا مصمم به او پاسخ گوید:
- درسته متاسفانه موفق نشدم از ایران خارج بشم بعد از اون تصمیم دارم توی ایران ادامه تحصیل بدم و برای سال دیگه در کنکور شرکت کنم
یزدانی نگاه مستقیمش را در دیدگان هیراد دوخت و پرسید:
- با این وصف هنز و کار و درآمدی ندارین که بتونین یه زندگی رو بچرخونین
هیراد بلافاصله جواب داد
- من احتیاج ندارم کار و درآمد داشته باشم تا بتونم زندگی خودم و زنم رو بچرخونم خدا رو شکر پدرم به قدری به فکر من که یه دونه بچه شم بوده و اینقدر دست و بالم بازه که بتونم هزار تا هم سن و سال خودم و حتی بزرگتر از خودمو بخرم و آزاد کنم
یزدانی که کنایه ای که در سخنان هیراد بود کاملا جا خورد لحظه ای سکوت کرد و گفت:
- یعنی منظورتون اینکه که تصمیم ندارین کار کنین؟
- نه فعلا نه، کار کردن مال تراکتوره آدم عاقل اونی یه که بتونه با کار انداختن عقلش پول در بیاره نه اینکه از صبح تا شب بدوئه و شب تن بی حونش رو برای زن و بچه ش بیاره،یه همچین آدمی از زندگیش چی می فهمه؟
دکتر راد که می دید اگر هیراد به حرف زدن ادامه بدهد ممکن است یزدانی از کوره در برود گفت:
- من نمی دونم شما تا چه اندازه در جریان جزئیات زندگی ما هستین، اما جهت اطلاع باید بگم ثروت من به نام هیراده گلناز جون می تونه هر کدوم از آپارتمانای هیراد رو که دوست داره انتخاب بکنه و توش زندگی بکنن ماشین م که زیر پاشونه و از نظر مالی هم هیچ مشکلی ندارن
یزدانی پرسید:
- به نظر شما درسته که مرد توی خونه بمونه و مدام سوهان روح زنش بشه؟
- وقتی زن و مرد همدیگه رو دوست داشته باشن و شرایط زندگی با همدیگه رو بپذیرن این مسائل برای هیچ کدومشون انچنان بغرنج نمی شه که شوهر سوهان روح زنش بشه
یزدانی سرش را چرخاند نگاهی به شکوه انداخت و گفت:
- به نظر شما چیه خانم؟
شکوه لبخند شیطنت باری بر لب نشاند نگاهی به هیراد انداخت و گفت:
- به نظر من بهتره یه کم دیگه صبر کنیم تکلیف دانشگاه هیراد خان معلوم بشه و گلناز یه خورده بزرگتر بشه بعد اگه هنوزم مث حالا همدیگه رو دوست داشتن اونوقت تصمیم می گیرم باید براشون چکار کنیم
رنگ از چهره گلناز پرید و نگاه سرشار از تنفرش را به مادرش دوخت هیراد نیز از عصبانیت سرخ شده بود اقای کمالی که حال آندو را دید گفت:
- به هر حال وضعیت زندگی هیراد مشخصه اگه دانشگاه هم قبول نشد معلومه چطور می تونه زندگی کنه از نظر عشق و محبت هم باید بگم که عشق همیشه زیادتر می شه که کمتر نمی شه پس در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
دکتر که اخمهایش را در هم کشیده بود خطاب به آقای یزدانی گفت
- نظر شما چیه؟
یزدانی فکری کرد و گفت:
- منم با نظر خانومم موافقم بهتره یه خورده دیگه صبر کنیم
خانم کمالی گفت:
- اگه موفق باشین می تونیم این دو تا جوون رو برای هم نامزد کنیم که خیال خودشونم راحت باشه
شکوه گفت:
- نه خانم کمالی ... نامزدی طولانی ممدت هزار و یک گرفتاری و دردسر داره
هیراد نگاه غضبناکی به شکوه انداخت و سپس خطاب به یزدانی سوال کرد
- ما از کجا مطمئن باشیم که بعد از یه سال باز دوباره خانم شما از این حرفا نزنه؟
یزدانی اینبار نگاهی از سر محبت به هیراد انداخت و گفت:
- من بهت قول می دم که وقتی توی کنکور دانشگاه قبول شدی و یکی دو سال از دانشگاه رفتنت گذشت دخترمو بهت بدم ولی تو هم باید یه قولایی به من بدی
- بفرمائین
- تو هم باید قول بدی که حتما دانشگاه قبول بشی اونم یه رشته خوب تا مث پدرت باشی در غیر این صورت ممکنه شرمنده ت بشم
هیراد نگاهی به گلناز انداخت و کاملا مصمم در پاسخ به یزدانی گفت
- قول می دم...
شب هنگامی که شکوه و شوهرش با هم تنها شدند یزدانی پرسید:
- خیالت راحت شد؟ خوب دست به سرشون کردم؟
سکوه پاسخ داد:
- بد نبود ، ولی چرا یکدفعه از ریشه نزدی؟
- برای اینکه نمی تونستم هیچ ایرادی بگیرم
سپس مکثی کرد و افزود
- حالا چرا توی این چند روزه اینهمه اصرار داشتی بهشون جواب رد بدم؟
- برای اینکه هنوز زوده گلناز عروس بشه
- ولی از این بخت ها کمتر نصیب می شه ها!
- نه ، ماشاالله دختره هم خوش بر روئه ، هم کدباتنو از این جور لقمه ها زیاد براش می گیرن.
یزدانی با غرور گفت:
در خانم بودنش که شکی نیست اما حیفه این خونواده راد رو از دست بدیم. هم خودشون با اصل و نسبن هم پسره خیلی با شخصیت و جنتلمنه... اگه تو نگفته بودی خودم از ته دل با این وصلت موافق بودم از همه مهمتر این بود که توی این مدت یه ساله حسابی ازشون شناخت پیدا کردیم
شکوه با عشوه پاسخ داد:
- درسته ولی نمی دونم چرا این پسره به دلم نمی شینه اصلا می دونی چیه دلم نمی خواد دامادم بشه
یزدانی لحظه ای با خود اندیشید و بعد گفت
- شاید تو بیشتر از من شناخت داشته باشی اما اگه کنکور قبول بشه و دوباره برگرده چی جوابشو بدم؟
- باید اینقدر دست به سرش کنی که خسته بشه و راه خودشو بره
- اگه خسته نشد چی؟
- من نمی دونم ولی نباید این ازدواج سر بگیره
یزدانی باز هم لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- چو فردا شود فکر فردا کنیم اون موقع که رسید درباره ش فکر می کنیم
لحظاتی سکوت میانشان حام بود اما پس از چندی شکوه با نگاهی که به نگاه شیطان شباهت داشت به شوهرش چشم دوخت و گفت:
- ممکنه از این به بعد من نتونم جلوی گلناز رو بگیرم و اون دیگه به حرفام گوش نده و بخواد مرتب خونه این پسره باشه
- بهش بگو پدرت قدغن کرده که سراغ این پسره بری
- نه فایده ای نداره بهتره خونه مونو عوض کنیم اینطوری هم دیگه گلناز نمی تونه دم به ساعت خونه این پسره باشه هم اینکه بینشون فاصله می افته و ممکنه فاصله باعث بشه محبت شونم کم بشه
- دیگه بهتره دست برداری تو با این همه ادعا نمی تونی جلوی یه دختر هفده، هجده ساله رو بگیری ؟ خونه به این خوبی و راحتی صاحب خونه مونم که آدم خیلی خوبی یه دیگه چی می خوای؟
شکوه احم کرد و گفت:
همین که گفتم بهتره تا ماه دیگه که باید دوباره با آقای کمالی قرار داد ببندیم خونه پیدا کنیم و از اینجا بریم
- من حوصله اثاث کشی ندارم هنوز خستگی اثاث کشی پارسال به تنم مونده
- تو ناراحت اثاث کشی نباش خودم همه کارا رو انجام می دم
یزدانی دقایقی ساکت ماند و بعد گفت
- خیل خب بگیر بخواب ! از فردا زودتر می یام خونه با هم بریم دنبال جا بگردیم

sorna
01-11-2012, 10:02 PM
قسمت چهل و یکم

از روز بعد هر روز عصر ها شکوه و یزدانی با همدیگر برای پیدا کردن خانه رفتند ابتدا طوری وانمود می کردند که برای کار دیگری از خانه بیرون می روند اما چند روز که به همین منوال گذشت برای گلناز مشخص شد علت اینکه هر عصر پدرش زودتر به خانه می آید چیست
با این وجود گلناز ار هر فرصتی استفاده می کرد و کنار هیراد می ماند، اما پدرش چند بار به او تذکر داده بود در خانه بماند و در جمع آوری اثاثیه به مادرش کمک کند
هنوز یکماه نگذشته بود که روزی صبح بسیار زود گلناز سراغ هیراد آمد او را بیدار کرد و گفت:
- دیشب بابا و مامان قرار داد خونه جدید رو بستن و امروزوم دارن برای تمیز کردنش می رن مامان اصرار داره منم باهاشون برم
هیراد مدتی چیزی نگفت و فقط گلناز را نگاه کرد اما پس از لحظاتی گفت:
- بالاخره این مامانت کار خودشو کرد، ولی من روی دستش بلند می شم اینقدر درس می خونم که حتما سال دیگه توی دانشگاه قبول بشم
از انجا که در خانه منتظر گلناز بودند او خیلی زود به خانه شان بازگشت و تا آخر شب خبری از او نشد صبح روز بعد طبق روال همه روز، گلناز به خانه دکتر راد آمد و خبر داد که عصر فردا اثاث کشی دارند... غم عظیمی دل هیراد و گلناز را می فشرد اما برای اینکه از لحظات مفیدشان لذت ببرند و از این غم بزرگ آزار نبینند تا زمانی که شب چادر سیاهش را بر سر شهر کشید در کنار هم از لحظات با هم بودن استفاده کردند.
صبح روز اثاث کشی هیراد با نوازش سر انگشتان نوازشگر و آرامش بخش گلناز دیده گشود، غم در چشمان گلناز موج می زد و دریای دیدگانش را به تلاطم انداخته بود ولی با این وجود به روی هیراد لبخند پر محبتی می پاشید
انها در کنار یکدیگر آرام در دیدگان هم چشم دوختند و پس از ان ساعتی در سکوت آرمیدند و راز عشق را در گوش هم سر دادند بعد از مدتی که هیراد از رختخواب بیرون آمد گلناز با صدای بغض آلود گفت:
- با اینحال که از چند روز پیش همه خونه مونو جمع کردیم ولی من هیچ کمکی به مامانم نکردم خودمو تازه دیشب به اسرار بابام و سایل اتاقم رو جمع کردم.
هیراد کوشید حرفی بزند ولی بغض سنگینی که قصد پنهان کردنش را داشت به او چنین اجازه ای نمی داد
اندو با هم از اتاق بیرون رفتند هیراد دوش گرفت و نزد گلناز و سهیلا که با هم در اشپزخانه بودند رفت
سکوتی غم انگیز میانشان جریان داشت و کسی چیزی نمی گفت و در چشمهای هر سه نفرشان غمی عظیم موج می زد پس از مدتی سهیلا پرسید:
- قراره کی اثاثتونو ببرن
- وقتی بابام از اداره اومد یه خاور می یاد و اثاث رو می بره
- فقط خودتونین؟
نه عموهام می یان کمک
هیراد سوال کرد
- پس تا عصری خبری نیست؟
- نه
- تو هم که خونه کاری نداری و اینجا می مونی درسته؟
- آره تا اخرین لحظه پیشت می مونم
آنروز سهیلا ناهار را زودتر از همه روزها آماده کرد تا بچه ها بیشتر در تنهایی در کنار هم باشند وقتی ناهار را خوردند گلناز و هیراد به اتاق رتفند
سینه های ملتهبشان لبریز از حرف بود اما لب به سخن نمی گشودند و فقط به آرامی نگاههایشان را در هم گره زده بودند و از راه چشمهایشان سخن می گفتند آنها دیگر نیازی به بیان کلمات نداشتند چون احساس و عشق کار خودش را میانشان بخوبی انجام می داد
چه لحظات سختی در ان اتاق در حال شکل گیری بود دل دو عاشق را غصه فراق انباشته و در حال اتشفشان بود... عشاقی که نمی دانستند پس از آن جدایی اینده چه حوادثی را در انتظارشان گذاشته و بر سرشان چه روا خواهد داشت هراس از این فراق چون خوره ای بر جانشان افتاده و وجودشان را می گزید. مگر بدون هم بودن برایشان اسان بود؟ مگر می توانستند جدایی های طولانی را تاب بیاورند؟ انها که همه روز ساعتها همچون زن و شوهری در کنار یکدیگر بودند چگونه می توانستند با این فراق کنار بیایند؟ اینده برایشان چکونه رقم خورده بود؟ آیا شکوه دست از لجاجت هایش می کشید و مانع را از سر راه بهم رسیدنشان بر می داشت یا اینکه فشار را بیشتر و بیشتر می کرد و از فاصله میانشان بهره هایی به سود خود می برد
اینها و سوالات بسیار زیاد دیگری پرسشهایی بودند که ذهنشان را بشدت مشغول می داشت و قلبهایشان را به درد می آورد
به ناگاه گلناز از جایش برخاست خودش را مقابل هیراد که بر روی تختخوابش نشسته بود رساند جلوی هیراد روی زمین نشست و دوباره در چشمهای هیراد خیره شد بغض جانه هایش را می لرزاند چشمهایش از اشک لبریز بودند و هر ان لحظه سرازیر شدنشان فرا می رسید
پس از مدتی گلناز سرش را روی زانوان هیراد گذاشت و به آرامی گریستن آغاز کرد او می گریست و هیراد موهایش را نوازش می کردذ تا اینکه هیراد نیز که دیگر توان تحمل این غم بزرگ را نداشت کنترل خود را از کف داد چشمانش را بر روی گیسوان خوش عطر گلناز نهاد و تکانهای شدید شانه هایش نشان از باز شدن بغض چند روزه اش داشت
گلناز پاهای او را گرفت با ناراحتی دیده به هیراد دوخت و گفت
- داری گریه می کنی؟ الهی من بمیرم که گریه تورو نبینم
هیراد لبخند غمگینی بر لب آورد و هیچ نگفت . گلناز ادامه داد
- بهت قول می دم تا روزی که نفس می کشم عشقت از دلم نمی ره شرافتمو گرو می ذارم
هیراد بغضش را فرو داد و گفت
- اگه مامانت نذاشت چی؟
- هر کاری تو بگی می کنم
- من فقط خوشبختی و خوشحالی تو رو می خوام اما متاسفانه با این کارایی که مامانت داره می کنه و با این موانعی که سر راه بهم رسیدنمون داره به وجود می یاره تا حالا عشقمون پر از غم و عصه و ترس بهم نرسیدن بوده
گلناز گفت:
- نه عزیزم من همیشه کنار تو احساس رضایت و خوشبختی کردم و می کنم اما از یه چیزی می ترسم
- از چی؟
= از اینکه نکنه یه روز تو رو از دست بدم ؟ نکنه یکی سرراهت قرار بگیره که دلتو بدزده؟ نکنه منو فراموش کنی
هیراد گفت:
- به خداوندی خدا تا اون روزی که تو خاک برم هیچکی جز تو توی قلبم جای نداره هر وقت قلبم با خاک یکی بشه هم از خاکش گل عشق گلناز در می یاد
گلناز با غم گفت:
- نکنه فردا پس فردا دختر همسایه جدیدتون بیاد ازت شیلنگ بگیره دلتو بدزده؟!؟!
هیراد با به یاد آوردن این خاطره لحظه ای سکوت کرد و به انروزها بازگشت و در همین حال گفت:
- ممکن نیست کسی توی دل من تو بشه. تو گلی هستی که توی گلدون دل من روئیدی و همه فضای گلدونو مال خودت کردی توی لب من هیچ کس جز تو هیچ راهی نداره
فرشته سرنوشت در گوشه ای از اتاق هیراد نشسته و انها را می نگریست او می دانست بر سر آنها چه خواهد گذشت و جواب تمامی سوالات را نزد خود داشت اما چه می توانست بکند که داغی بر دل و مهری بر لب داشت از اینرو به ارامی جلو آمد پرهایش را از هم گشود و اندو را زیر پر خود کشید و با آنها در گریستن همراه شد
ساعت چهار بعد از ظهر کامیون خاور جلوی در خانه شان ایستاد و لحظاتی بعد شکوه توسط تلفن به گلناز خبر داد که به خانه برود او رفت و دقایقی بعد هیراد از پنجره دید گروهی که برای کمک به خانه یزدانی ها آمده بودند مشغول گذاشتن اثاثیه بسته بندی شده داخل کامیون شدند
در طول مدتی که انها مشغول حمل اثاثیه به داخل خاور و پس از آن دو وانت دیگر بودند گلناز چندین بار خودش را به هیراد رساند و سر در بال هم گریستند دل سهیلا از دیدن این صحنه ها فشرده می شد اما چه می توانست بکند!
و در آخرین باری که گلناز برای خداحافظی سراع هیراد آمد اندو با هم با صدای بلند هق هق می زندند که سهیلا کنارشان آمد به آرامی هر دوشان را نوازش کرد و گفت:
- بچه های من عزیزای دلم همه چیز درست می شه بهتون قول می دم هر مشکلی پیش بیاد شما دو تا رو بهم می رسونم قول می دم
گلناز خودش را در آغوش سهیلا انداخت و در میان سیل اشکهایش گفت:
- سهیلا جون هیراد رو به شما سپردم
سهیلا نوازشش کرد و گفت:
- خیالت راحت باشه و مطمئن باش خدای عاشقا شما رو بهم می رسونه
گلناز رفت و هیراد تا آخرین لحظه گریه های او را از پشت پنجره دید و خودش نیز اشک ریخت و وقتی اتومبیلی که گلناز در آن سوار بود در خم کوچه گم شد قلب هیراد نیز در هم فرو ریخت
گلناز نمی دانست هیراد حال صیدی را دارد که به خون خود غلطیده و در طوفان جنون آمیز عشق صیادش دست و پا می زند و صیاد نمی بیند و نمی داند و غافل از اندوه درون او می گذرد
گلناز بدون هیراد از آن کوچه گذر کرد و رفت و پس از ان قطرات اشک از چشمان سیاه هیراد جوشید بر گونه هایش غلطید و بر زمین فرو چکید و تا خم کوچه نگاهش در تعقیب گلناز لغزید اما گلناز حال او را ندید نگاهش به راهی که از آن گذشت باز نیفتاد و وقتی هیراد از کنار پنجره به اتاق خودش پناه برد از پا افتاد و در تبی سوزان از عشق درونش سوخت انگار در سرزمین دل عاشقش زلزله ای امد گویی خانه بر سرش فرو ریخت و او زیر اوار کمرش شکست
هیراد بدون گلناز در همه شهر احساس غربت و تنهایی می کرد بدون او هیچ کس از دل شکسته هیراد صدایی نمی شنید و از میان ان مرغک پر بسته عاشق دیگر نوایی بر نمی خاست گلناز همه بود و نبود هیراد بود همه شعر و سرودش بود و هیراد هرگز از کوی عشق او قدم بیرون نمی گذاشت حتی اگر از غم دل م مرد هم هرگز با عشق ستیزی نداشت او حتی تاب یک لحظه جدایی نداشت و نمی توانست فراق عشق را تحمل آورد و می دانست بی عشق زنده نمی ماند هیراد زندگی بی عشق را نمی خواست

sorna
01-11-2012, 10:02 PM
قسمت چهل و دوم

از اثاث کشی خاواده یزدانی حدود یک سال گذشت در این مدت قریب یک سال نه تنها شکوه نتوانست جلوی دیدارهای هیراد و گلناز را بگیرد. بلکه این فاصله مکانی باعث شد عشق و محبت شان روز به روز رو به فزونی گذارد و آنان را یک روح در دو بدن تبدیل کند
آنها طوری برنامه ریزی کردند که حداقل هفته ای یکبار گلناز از صبح زود به دیدن هیراد می آمد و تا بعد از ظهر کنارش می ماند و شکوه هم مجبور شد تن به این وضعیت بدهد اما با این وحود در انتظار فرصتی بود تا به گونه ای نقشه های پلید خود را به اجرا بگذارد و در صورت امکان مانعی بر سر راه هیراد و گلناز به وجود بیاورد
در طی این زمان نیز شکوه از هر مستمسکی برای اختلاف انداختن میان گلناز و هیراد بهره گرفته بود اما آندو عاقلانه و با چشم باز متوجه حرکات و اعمال شکوه بودند
هیراد برای اینکه در کنکور شرکت کند و حتما قبول بشود به شدت درس می خواند و در کلاسهای متعدد اسم نویسی کرده بود و با پشت کار بسیار سر در کتابهای درسی داشت از طرفی عشق و حمایتهای فکری گلناز نیز او را برای رسیدن به اهدافش یاری می کرد تا اینکه تابستان فرا رسید و هیراد با عشق گلناز در جلسه کنکور حاضر شد و در حالی که تصویر چهره و چشمهای نگران گلناز مقابل دیدگانش جان می گرفتند به سوالات پاسخ داد
در اوایل شهریور ماه همان سال هیراد و گلناز که با هم قرار گذاشته بودند برای گرفتن نتیجه کنکور به گیشه های روزنامه فروشی مراجعه کردند و در عین اضطراب و استرس فراوان نام هیراد را در ستون قبول شدگان دانشگاه دیدند
اری هیراد به قولش عمل کرده و در رشته مدیریت دانشگاه اصفهان قبول شده بود موجی از شادی قلبهای جوان قهرمانان عاشق قصه ما را در بر گرفت آنها به انچه می خوساتند رسیده و هیراد نتیجه تلاشهای شبانه روزی اش را گرفته بود اینک اندو خودشان را به هدفشان که همانا زندگی در کنار یکدیگر بود نزدیکتر می دیدند و دلهایشان را نور پر تلالو امید روشن ساخته بود
از آن پس خانواده راد مشغول تدارک ثبت نام هیراد در دانشگاه اصفهان شدند و برای این کار هر سه با هم به اصفهان رفتند و پس از اینکه نام هیراد را در دانشکده نوشتند دکتر یک خانه مستقل و دربست برای هیراد اجاره کرد و به این صورت ترتیب اسکان او را در اصفهان نیز داده شده
اما شکوه از شنیدن خبر قبولی هیراد در دانشگاه ناگهان دیوانه شد تمام انتظارش این بود که هیراد نتواند در دانشگاه قبول شود و به قولش عمل نکند ولی این پیش بینی درست از آب در نیامد و هیراد با اتکا به نیروی عشق گلناز قولش را عملی کرد
شکوه چند روزی را در سکوت و عصبانیت گذراند تا اینکه بالاخره یکی از نقشه های شیطانی دیگرش را طرح ریزی کرد و خوشحال و خرسند با لبخندی شیطانی بر روی لبانش اماده پیاده کردن آن شد
قبل از اینکه هیراد به اصفهان برود دکتر برایش میهمانی مفصلی گرفت و هیراد در سور قبولی دانشگاهش برای رفتن به اصفهان با نزدیکانش خداحافظی کرد گلناز نیز که با هماهنگی با عمه افسانه به این جشن امده بود تا دیروقت کنار هیراد ماند اندو در کنار هم در آن جشن با شکوه خوش درخشیدند و در پایان شب سهیلا با افتخار گلناز را به عنوان عروسش به مدعوین معرفی کرد در این میان صدای تحسین حضار به هوا برخاست و به هنگام خداحافظی همگی به اندو تبریک گفتند و سلیقه هیراد را در انتخاب همسر اینده اش ستودند
دو روز بعد هیراد به طرف اصفهان اماده حرکت بود قرار بر این شد که هیراد با اتومبیل شخصی اش به اصفهان برود و مرتب از میان را توسط تلفن دستی ای که دکتر به عنوان هدیه قبولی دانشگاه برایش خریده بود خانواده اش و گلناز را از وضعیت خود با خبر سازد
ساعتی پیش از حرکت گلناز سراع هیراد آمد هیراد مشغول جمع کردن وسایل مورد احتیاجش در اصفهان بود و بهمراه گلناز به بستن چمدان هایش ادامه داد گلناز گفت:
- با این وجود که دوری از تو برام خیلی سخته ولی چون می دونم این وضعیت برای شکل گیری زندگیمون پیش اومده راضی به تحمل سختی دوریت هستم
هیراد نگاهی مالامال از عشق به او انداخت و گفت:
- تو خیلی خوبی من همه این کارا رو بخاطر به تو رسیدن کردم و می دونم تو قدر و ارزش همه کارامو می دونی
و ساعتی بعد هیراد در میان اشکهای گلناز و بدرقه پدر و مادرش و شهاب و مادر شهاب سوار اتومبیلش شد و به سوی اصفهان به راه افتاد
درست همان شبی که هیراد به سمت اصفهان حرکت کرد شکوه به شوهرش گفت
- گلناز چند تا خواستگار داره که پاشنه در رو از جا کندن می خوام اگه اجازه بدی قرار بذارم یکی یکی بیان و باهاشون اشنا بشیم
یزدانی اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- مث اینکه برای تو شرف و انسانیت من هیچ اهمیت و ارزشی نداره... حالا که پسر دکتر توی کنکور دانشگاه قبول شده می خوای من زیر قولم بزنم؟
شکوه عشوه ای کرد و گفت:
- همچین می گی که انگار پزشکی قبول شده این رشته رو که همه می تونن قبول بشن
- اگه همه می تونن پس چرا پسرای ما هیچ کدومشون حتی نتونستن دیپلم بگیرن؟
پس کمی فکر کرد و ادامه داد
- ادم برای هر کاری باید یه عشقی توی قلبش باشه تا تشویق بشه و انجامش بده ضمن اینکه جوهر و ذات ادمام مهمه
شکوه اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- منظورت از این حرفا چیه؟
- هیچی منظورم اینکه که ایندفعه هر موقع بیان خواستگاری دیگه نمی تونم توی چشماشون نگاه کنم زیر قولم بزنم و بگم نه...
شکوه با خودش فکر کرد:
به هر قیمتی که شده نباید بذارم این وصلت سر بگیره باید یه جوری تا قبل از اینکه دوباره بیان خواستگاری زیر آب این پسره رو بزنم
پس گفت:
- من پارسال بهت گفتم که با این ازدواج موافق نیستم و دلمنمی خواد این پسره دامادم بشه الانم دارم می گم من راضی به این وصلت نیستم و تو هم از هر راهی که می دونی باید جلوی این موضوع را بگیری
- پس حرفی که زدم و قولی که دادم چی می شه؟
- تو این دوره زمونه دیگه کی سر قولش وا می سه که تو وایسی..
-که چی خواستگار بیاد؟ خب معلومه دختره قبول نمی کنه
شکوه با غیظ گفت:
- غلط می کنه قبول نکنه مگه دست خودشه تا حالا هم که هیچی نگفتم برای این بوده که قضییه زیاد جدی نبوده ولی حالا جلوشو می گیرم
یزدانی که می خواست زودتر سر و صدای شکوه کم شود گفت
- حالا باید چکار کنیم؟
- از فرصتی که دست داده استفاده می کنیم و حالا که پسره تهران نیست به چند تا خواستگار اجازه می دیم بیان و از میونشون یکی رو انتخاب می کنیم به پسره هم بگو تو باید مث پدرت رشته پزشکی قبول می شدی ولی حالا که این رشته رو قبول شدی ما بهت دختر نمی دیم
یزدانی فکری کرد و گفت
- عجب روباه مکاری هستی زن ... با اینحال که می دونم به دردسر خیلی بدی می افتیم و خیلی سخته بخوایم جلوی گلناز بایستیم اما باشه هر چی تو می گی قبوله یواش یواش قرار بذار خواستگارا بیان ببینم کی ن و چکاره ن و حرفشون چیه
در این زمان در چشمان شکوه برق بد ذاتی و بر لبناش لبخند پیروزی نا برابری کاملا مشهود و هویدا بود.

sorna
01-11-2012, 10:03 PM
قسمت چهل و سوم

در یکی از روزهای پایانی شهریور ماه اصفهان میزبان دانشجویی به نام هیراد راد بود.. دانشجویی غریب و عاشق که به دو هدف تحصیل و دست یافتن به عشق قدم به این شهر می گذاشت.
خانه ای که برایش اجاره کرده بودند در یکی از خیابانهای اطراف زاینده رود قرار داشت و با منظره ای با صفا به هیراد خوش آمد گفت
صبح روز بعد نخستین روز آغاز کلاسها بود و هیراد با شوق و ذوق از خواب بیدار شد. پس از گفتگو کوتاه تلفنی با گلناز از خانه بیرون رفت و به سوی دانشگاه راند. طولی نکشید که به دانشگاه رسید دانشگاه اصفهان بسیار بزرگ بود به قدری که در آن اتوبوسهای خطی کار می کردند و دانشجویان را به ساختمان های دانشکده های مختلف واقع در دانشگاه بزرگ اصفهان می رساندند اما از انجا که رئیس دانشکده دندانپزشکی با دکتر راد همکلاس در آمده بود هیراد در همان روز اسم نویسی کارت ورود اتومبیل به محوطه دانشگاه را نیز گرفت.
روز شروع کلاسها روزی به یاد ماندنی و پر خاطره بود دانشجوها در کلاس جمع شده بودند و بدون اینکه چیزی از یکدیگر بدانند می کوشیدند تا با هم ارتباط برقرار کنند و آشنا بشوند اکثریت کلاس را دختران تشکیل دادند و تعداد بسیار کمی پسر در کلاس حضور داشتند
بالاخره استاد وارد کلاس شد و همه دانشجویان به احترامش برپا ایستادند و او پشت میزی که برای استادان در نظر گرفته شده بود نشست و مشغول خواندن اسامی دانشویان شد پس از مدتی در سکوت به کتابی که از د اخل کیفش بیرون اورده بود چشم د وخت... استاد دختی جو.ان که نهایتا بیست و هشت یا نه ساله نشان می داد با قدی متوسط، قامتی برازنده و چهره ای جداب و دوست داشتنی و در عین حال با صلابت بود... پس از آن شروع به صحبت با دانشجویان کرد کتاب درسی را معرفی نمود از بچه ها خواست خودشان را معرفی کنند و تا اینکه زنگ به صدا در آمد.
دو زنگ دیگر هیراد با همان همکلاسی ها سر کلاس حاصر شدند و به این صورت اولین روز دانشگاه سپری شد
حدود ده روز از آغاز کلاسهای دانشگاه می گذشت هیراد با میل بسیار زیادی سر کلاسها حاضر می شد با ولع خاصی به درسها گوش می سپرد و با دقت روزافزون درسهایش را مرور می کرد همچنین در این مدت دوستانی پیدا کرد و سرش نیز در دانشکده گرم بود هیراد در همین مدت کم با ان سیمای خواستنی و با تیپ کاملا مردانه اش و بی توجهی به جنس مخالف جایگاه بخصوصی در میان دختران دانشکده خودشان و همینطور دانشکده های اطراف بازکرده و دختران بسیاری از او سخن می گفتند
هیراد و گلناز هر روز با هم در تماس بودذند و از تمامی اوضاع حاکم در اطراف یکدیگر خبر داشتند
یک روز صبح که هیراد فقط یک زنگ کلاس داشت پس از اینکه از دانشکده خارج شد گلناز با تلفن دستی اش تمای گرفت با گرمی با هم احوالپرسی کردند و پس از مدتی صحبت گلناز پرسید:
- اگه یه موضوعی رو باهات در میون بذارم قول می دی خودتو کنترل کنی؟
- آره عزیزم ضمن اینکه تو خودت چی فکر می کنی؟ فکر می کنی نتونم خودمو کنترل کنم؟
- هیرادی که من می شناسم در تمام شرایط طزوری رفتار می کنه که یه پسر با شخصیت و با شعور باید برخورد کنه کنترلش م هیچ وقت از دستش در نمی ره
- حالا بگو ببینم چی شده؟
- مث اینکه توی خونه مون یه خبرایی یه
- چه خبرایی؟
- از گوشه و کنار شنیدم می خواد برام خواستگار بیاد
- خواستگار؟ یعنی چی؟ منظورت چیه؟
- نمی دونم درست نمی دونم داره چه اتفاقی می افته ولی مث اینکه قراره خواستگار بیاد
- پدرت قبول کرده؟ مگه به من قول نداده بود؟
- تو خودتو ناراحت نکن اصل کار خود منم که تحت هیچ شرایطی هیچ خواستگاری رو قبول نمی کنم اونا که نمی تونن به زور منو وادار کنن یکی شونو قبول کنم
- هر چی هست از زیر سر مامانت بلند می شه از اولشم با رابطه من و تو مخالف بود
- می دونم ولی کور خونده امکان نداره بذارم به مقصودش برسه بهت قول می دم.
بالاخره پای خواستگاران به خانه یزدانی ها باز شد گلناز یا خودش را به آنها نشان نمی داد یا اگر به اصرار بیش از حد شکوه مجبور به این کار می شد با لباس خانه بدون ارایش و با بداخلاقی خودش را به آنان نشان می داد خواستگارها همگی جوانان برازنده ای بودند که تحصیلات یا مشاغل خوبی داشتند یکی تاجر بازاری دیگری کارخانه دار آن یکی دانشجوی سال آخر پزشکی اما هیچ کد ام در هیچ کحای دل گلناز جایی نداشت
روزی شکوه به اتاق گلناز رفت و بی مقدمه با غیظ گفت:
- این بازیها چیه از خودت در می یاری دختر؟
- چه بازی ای؟
- همین که مشت آدمو مچل خودت و کارات کردی و به هیچ کد ومشون محل نمی ذاری
گلناز پوزخندی زد و گفت:
- اینا که همه شون مچل شمان معلومه که من به اینا اهمیت نمی دم
- که چی بشه؟
- شما که می دونین چرا من به هیچ کدوم اینا اهمیت نمی دم دیگه چرا بیخودی مردم رو سر کار می ذارین اینو بدونین که من بجز هیراد هیچ کس دیگه ای رو قبول نمی کنم
شکوه با عصبانیت فریاد کشید:
-تو غلط کردی مگه دست خودته هر کسی که من و پدرت صلاح دونستیم باید با تو ازدواج کنه اگه از اول جلوت وایساده بودیم کارت به اینجا نمی کشید حالا دیگه قصد داریم جلوتر بگیریم
سپس مکثی کرد تا عکس العمل گلناز را بداند و وقتی نگاه خشمگین و سکوت او را دید ادامه داد:
- قرار فردا عصر پسر یکی از دوستام که مهندسه و کارخونه داره بیاد خواستگاریت الان شش هفت ماهه که دارن می گن اگه زبون حالیت می شه فردا مث بچه آدم می یای و می شینی جلوی خواستگارا اگرم نیومدی پدرتو در می یارم. چنان بلایی سرت می یارم که تا روزی که زنده ای یادت نره
گلناز با خشم گفت:
- می یام و به همه شون می گم دلم یه جای دیگس
- تو بی جا می کنی کاری می کنم تا لحظه آخر نتونی با پسره حرف بزنی که از این غلطا بکنی
عصر فردا پسر حوانی که امیر نام داشت به همراه مادر و خواهرش در خانه یزدانی ها انتظار ورود گلناز را می کشیدند
مدتی که گذشت مادر امیر سوال کرد
- این عروس خانم نمی خواد بیاد ما ببینمش؟
شکوه لبخندی زد و گفت:
- الان می یاد خدمتون
سپس از جایش برخاست و به اتاق گلناز رفت او مشغول مطالعه بود شکوه به طرفش رفت و با عصبانیت گفت:
- خبر مرگت چرا نمی یای؟ ابرومو بردی
گلناز با بی اعتنایی گفت:
- برای چی باید بیام؟
- دختر چشم سفید مگه دیروز باهات حرف نزدم
- منم جوابتو دادم
شکوه که نمی خواست صدایش را بالا ببرد با حرص گفت:
- پاشو بیا بیا یه دقیقه خودتو نشون بده اینقدرم منو حرص نده
سپس دست گلناز را گرفت او را با خود کشید و از اتاق بیرون آمدند
وقتی به سالن پذیرایی وارد شدند دستش را رها کرد و گفت
- اینم عروس خانم
امیر و همراهانش از جایشان برخاستند و سلام کردند گلناز بدون اینکه به انها نگاهی بیندازد به سلامشان پاسخ گفت و بر روی یکی از مبلها نشست پسرک خواستگار با نگاهی سراپای گلناز را به نظاره گرفت نگاهی به مادرش انداخت و برق شوق در نگاهش و لبخند بر روی لبش نشان از این داشت که امیر ظاهر گلناز را پسندیده
پس از آن هر چه خواستگارها کوشیدند تا بلکه بتوانند کلامی حرف از زبان گلناز بشنوند موفق نشدند شکوه مرتب به گلناز که ساکت بود و با چهره8 ای اخم الود نشسته بود چشم غره می رفت و حرص می خورد اما فایده نداشت و پس از نیم ساعت خواستگارها اماده رفتن شدند حلوی در خانه قرار شد ظرف مدت چهل و هشت ساعت نتیجه دیدار انروز را به هم خبر بدهند
غروب دو روز بعد وقتی گلناز به هیراد تلفن زد صدایش از غمی اشکار می لرزید
- هیرادم از اونی که می ترسیدم داره سرم می یاد
- چی شده؟
- مادر اون خواستگاری که دو روز پیش برام اومده بود امروز تلفن کرد و گفت منو پسندیدن مامانم هم از قول من گفته که منم پسندیدم و گفته چون دخترم خجالتی یه و کمتر حرف می زنه اونروز ساکت نشسته بود
هیراد با التهاب گفت:
- منظورت چیه؟ اینا که هر کاری خوساته بودن من انجام دادم حالا چظور شده پدرت اینطوری زیر قولش زده
- نمی دونم همه ش کارای مامانه فکر می کنم مامانم مغز بابامو شستشو داده
- حالا می خوای چکار کنی
- هیراد من زن توام نمی تونم اینو به کسی بگم اما خودمون که می دونیم پس هر اتفاقی بیفته بهت خیانت نمی کنم
- من از طرف تو خیالم راحته ولی اگه یه نقشه ای کشیده باشن که نتونی خنثی ش کنی چطور می شه؟
- نمی دونم نمی دونم تو یه کاری بکن
- من چکار می تونم بکنم؟
هیراد لحظه ای با خود اندیشید و ادامه داد:
- نظر پدرت چیه؟ با اون حرف زدی؟
- اخلاق بابام طوری یه که هیچ وقت نمی یاد رو در رو با من حرف بزنه همه حرفاشو به وسیله مامانم به گوشم می رسونه
- اگه مامانت حرفاشو تحریف کنه و به تو بگه چی ؟ اگه مامانت از زبون بابات از خودش یه چیزایی بسازه و به گوشت برسونه اونوقت چی؟
- اره خیلی وقتا شده که این کار رو کرده اما اگه پدرم در جریان نبود موضوع این خواستگاری اینقدر چدی نمی شد
- درسته ولی حتما پدرت از عکس العملهای تو خبر نداره
و پس از مکث کوتاهی افزود
- بهتره خودت مستقیما با پدرت صحبت کنی
من نمی تونم با بابام حرف بزنم اون زیاد با متطق من موافق نیست کاش خودت می اومدی و قبل از اینکه این خواستگارای لعنتی برای بله برون بیان با بابام حرف می زده و قولش یادش می نداختی
هیراد با اضطراب و بتندی گفت
- مگه قرار بله برون گذاشتن؟
- فکر می کنم ولی من زیر بار نمی رم
هیراد بی تامل گفت:
- پس فردا اخر همین هفته می یام تهران....

sorna
01-11-2012, 10:03 PM
قسمت چهل و چهارم
ظهر پنج شنبه هیراد پس از پایان کلاسش پشت فرمان اتومبیلش نشست و از همان دانشگاه به سمت تهران روان شد. در طول راه فقط به این می اندیشید که باید چگونه برخوردی با پدر گلناز داشته باشد.
حدود ساعت هفت شب هیراد پس از پیمودن راهی بس طولانی انگشت اشاره اش را بر روی زنگ خانه یزدانی ها فشرد. لحظه ای نگذشت که شکوه در را به رویش گشود و با دیدن هیراد در جا خشکش زد.
هیراد سلام کرد و شکوه با لکنت زبان پاسخ داد
- س...س...سلام بفرمائین تو
هیراد به ارامی همانطور که در چشمهای وحشت زده شکوه می نگریست پرسید:
- آقای یزدانی تشریف دارن؟
- بله هست الان صداش می زنم.چ
و بدون معطلی به داخل خانه بازگشت و پس از لحظاتی یزدانی با آن اخم همیشگی اش بر استانه در حاضر شد و پس از سلام و احوالپرسی هیراد را به داخل خانه دعوت کرد
سپس گلناز برای پدرش و هیراد که در سالن پذیرایی نشسته بودند چای و شیرینی آورد و با نگاه التماس آمیزش هیراد را متوجه ساخت که تحت فشار زیادی قرار گرفته و با او باید تکلیف این موضوع را همان روز روشن کند
با آمدن هیراد از اصفهان در قلب گلناز شراره های امید شعله ور شده و امیدوار بود حالا که هیراد به منزلشان آمده پدرش قولی را که یک سال پیش به او داده را به خاطر آورد و مانع را از سر راه رسیدن آنها به یکدیگر بردارد
گلناز دوباره به آشپزخانه بازگشت سکوتی سنگین در آن محیط حکمفرما بود سکوتی تلخ که حرفهای بسیار در دل داشت حرفهایی که هیچ کدام توان بازگویی اش را نداشتند
وقتی هیراد چایش را نوشید نگاهی به یزدانی انداخت و گفت
- آقای یزدانی بر اساس همون شرطی که شما گذاشته بودین من دانشگاه قبول شدم حالا اومدم باهاتون مردونه مث دو تا مرد درست و حسابی حرف بزنم
یزدانی بر چهره پر اخمش لبخندی نشاند و گفت
- افرین بهت تبریک می گم ماشاالله پسر با پشت کاری هستی
و پس از سکوت کوتاهی افزود
- من حاضرم حرفاتو گوش کنم
هیراد کاملا مسلط و جدی گفت:
- متشکرم من از اصفهان یکراست اومدم خونه شما الان دو سه هفته س کلاسامون شروع شده و گذاشته بودم وقتی توی اصفهان و دانشگاه درست و حسابی جا افتادم خدمت برسم اگه یادتون باشه قول داده بودین وقتی در کنکور قبول شدم خواستگاری منو قبول کنین
یزدانی سرش را تکان داد و گفت
- درسته ... مگه مشکلی پیش اومده؟!
- نمی دونم چه جوری بگم خواستم قبل از اینکه دوباره با پدر و مادرم خدمتتون برسیم خودم برای بار دوم این حرفو از زبون شما شنیده باشم
یزدانی مشغول بازی با تسبیحی که از جیبش در آورده بود شو و گفت
- من سر حرفم هستم ولی مث اینکه شما یادتون رفته من چی بهتون گفته بودم؟
- اگه می شه یه بار دیگه تکرار کنین شاید درست متوجه نشدم
یزدانی نگاه مستقیمش را به هیراد دوخت و گفت:
- من به شما و خانواده محترمتون گفتم وقتی شما در کنکور قبول شدین و چند ترم خوندید اونوقت در خدمتتون هستم نه حالا و به قول خودتون دو سه هفته بعد از شروع ترم...
هیراد کاملا مصمم گفت
- می خواستم خواهش کنم اگه ممکنه حالا که من تا این مرحله مهم از قولم رو عمل کردم شما بهم اجازه بدین و با اجازتون من و گلناز با هم نامزد بشیم اونوقت بعد از دو سه ترم همونطور که خودتون گفتین عمل می کنیم
یزدانی خندید و گفت
- افرین از جسارتت خیلی خوشم اومد ولی من از نامزدی طولانی مدت خوشم نمی یاد و صلاح نمی دونم این کار انجام بشه تو هم با خیال راحت سر درس و مشقت بشین هر موقع وقتش بشه به همه کارها با هم میرسیم
هیراد بدون تامل سوال کرد:
- ولی اگه من با خیال راحت برم سراغ کارم و قصیه یه جور دیگه تموم بشه جی؟
- منظورت چیه؟
- منظورم اینکه نکنه توی این مدت گلناز رو به کس دیگه ای شوهر بدین؟
- برای چی این حرفو می زنی؟
- چون مث اینکه مدتی یه برای گلناز داره خواستگار می یاد و خواستگاری یکی شونم جدی شده خواستم از طرف شما مطمئن بشم این اتفاق نمی افته
یزدانی از خشم سرخ شده و اخمهایش را بیشر در هم کشیده بود پس از لحظه ای نفس عمیقی کشید و گفت
- معمولا برای هر دختر دم بختی خواستگار می یاد اما دلیل نمی شه هر کسی از راه رسید آدم قبولش کنه من نمی تونم در خونه مو به روی مردم ببندم
هیراد حرفش را قطع کرد و گفت
- برای همینه که می گم ما نامزد کنیم تا همونطور که شما می خواین من چند ترم جلو برم و بعد عقد و عروسی... برای اینکه وقتی اسم ما روی هم باشه دیگه کسی به خواستگاری گلناز نمی یاد
- نه پسر جان خیالت راحت باشه من سر قولم وایسادم تو هم همون وقتی که گفتم بیا دست گلناز رو بگیر و برو. هر چیزی وقتی داره و وقت این کار حالا نیست
- یعنی من از طرف شما مطمئن باشم موضوع این خواستگارا جدی نمی شه؟
- آره پسرم خیالت راحت باشه
هیراد از جایش برخاست و گفت
- قول یه مرد برام از همه چیز با ارزشتره حالا اگه اجازه بدین مرخص می شم
یزدانی هم از جایش بلند شد و گفت
- شام پیش ما بمون
- نه اگه اجازه بدین می رم خونه رانندگی توی جاده خیلی خسته م کرده ولی حرفای شما خستگی رو از تنم به در برد
وقتی جلوی در رسید هیراد دوباره پرسید؟
- آقای یزدانی من مطمئن باشم؟
- بله .... مطمئن باش و برو به اصفهان و به درس خوندنت بچسب
آنشب یزدانی و شکوه زودتر از هر شب به اتاق خصوصی شان رفتند و وقتی چراغها را خاموش کردند شکوه پرسید:
- این پسره چی می گفت
یزدانی با بی حوصلگی پاسخ داد
- اومده بود تکلیف گلناز رو روشن کنه
- که چی ؟
- مث اینکه شنیده بود براش خواستگار اومده می خواست قولی که بهش دادم رو یادآوری کنه
- تو بهش چی گفتی
یزدانی با بی تفاوتی جواب داد
- گفتم خیال راحت باشه و به درسش برسه دو سه ترم که گذشت اونوقت بیاد زنشو برداره و بره
- جدی که نگفتی؟
- چرا جدی گفتم
شکوه با عصبانیت گفت
- مگه نگفته بودم من به این ازدواج راضی نیستم برای چی باز بهش قول دادی
- زن حسابی چرا داری زور می گی مگه نمی بینی این دو تا جوون چقدر همدیگه رو دوست دارن؟
- مگه فقط به دوست داشتنه ؟ عشقو ببرن دم بقالی یه سیر پنیر بهشون نمی دن
یزدانی نگاه تندی به شکوه انداخت و گفت
- تو اصلا می فهمی چی می گی؟ هنوز این پسره از بقیه خواستگارای گلناز سرتره از نظر ثروت و مال و مکنت که هیچ کدومشون به پاش نمی رسن از نظر خانواده و شخصیت هیچ کدومشون حتی نمی تونن با خانواده دکتر راد رقابت بکنن از نظر قیافه و تیپ هم همه شونو توی جیبش می ذاره از همه مهمتر این پسره اینقدر جگر داره که امشب با پای خودش و تنهایی به محض رسیدن از اصفهان اومده اینجا با من حرف بزنه
شکوه با غیظ پرسید:
- منظورت از این حرفا اینه که می خوای گلناز رو به این پسره بدی؟
- تا قسمت چی باشه
- پس بهتره بدونی اگه این اتفاق بیفته باید همون شب منو طلاق بدی من با مردی که برای حرف من هیچ ارزشی قائل نیست یه لحظه هم زندگی نمی کنم
یزدانی با عصبانیت گفت:
- زن حسابی چرا لج می کنی؟ چرا می خوای مسیر سرنوشت این دختر و پسر بیچاره رو عوض کنی؟
- من این حرفا سرم نمی شه تو باید به هر ترتیبی که شده نذاری این ازدواج سر بگیره
- چه جوری؟
- باید کاری بکنیم که خیلی سریع همین امیر که اومده خواستگاری با گلناز ازدواج کنه نباید بذاریم حتی به یه ماه هم برسه
یزدانی سرش را تکان داد و گفت:
- با گلناز چکار کنیم؟
- وادارش می کنیم قبول کنه
- مگه ما می تونیم دختره رو به زور وادار به این کار کنیم
- آره تو می تونی خودت باید باهاش محکم حرف بزنی
مدتی سکوت در آن اتاق خیمه زد و پس از ان یزدانی انرا شکست
- هر کاری می کنی زودتر منم حوصله ندارم زیادی سر این موضوع اعصابم خرد بشه جواب مردمم خودت باید بدی هر موضوعی که پیش اومد به من ربطی نداره
صبح شنبه هیراد به اصفهان بازگشت و با دلی آرام و خیلی آسوده و مطمئن سر کلاسهایش حاضر شد چند روز به ارامی گذشت و هیراد و گلناز در کمال ارامش و با تصویری از اینده ای روشن با هم مکالمه تلفنی داشتنتد تا اینکه روزی گلناز به هیراد گفت:
- امروز دوباره مامانم از اون پسره و خانواده ش حرف می زد
- بذار راحت باشه و هر چی دلش می خواد بگه اصل کار پدرته که باماست
گلناز مکثی کرد و گفت
- نمی دونم موضوع چیه که پدرم سکوت کرده و چیزی نمی گه
- چطور مگه
- آخه ماما ندیش ب جلوی بابام بهم گفت پس فردا شب قراره بریم خونه اونا دعوتمون کردن که بیشتر با هم آشنا بشیم
- پدرت چیزی نگفت؟
- نه یه کلمه هم حرف نزد
هیراد مدتی فکر کرد و گفت
- من با پدرت قضیه رو تموم کرده بودم نمی دونم چی شده ولی اگه رگم هم بره نمی ذارم دست کس دیگه ای به تو برسه
- خودمم نمی ذارم اگه قرار باشه به جز تو آدم دیگه ای شوهرم بشه همون بهتر که زنده نمونم
- نه این حرفو نزن راههای بهتری م وجود داره حالا اگه یه خورده صبر کنی از راه منطقی ش وارد می شیم
هیراد آنشب از فکر اینکه در آینده چه پیش خواهد آمد کلافه بود از سر شب تا دیروقت کنار زایندهرود نشسته و در پی چاره می گشت حتی تصور اینکه رابطه اش با گلناز در همین جا ختم شود برایش بسیار دشوار بود اما راه حل چه می توانست باشد؟ چگونه می توانست جلوی کاری که شکوه اجرای انرا به عهده داشت بگیرد
تا نیمه های شب آبهای رودخانه کنهسال رود زاینده شاهد غصه خوردن هایش بود تا اینکه در آخرین لحظات پایانی شب با عزمی راسخ از جایش برخاست و به سوی خانه رفت تا صبح زود بعد تصمیمش را عملی کند
او احساس می کرد تنها راهی که در پیش دارد اینست که شکوه را دریابد...
ساعت ده صبح روز بعد تلفن خانه یزدانی ها به صدا در آمد و از انجا که شکوه و گلناز در خانه تنها بودند و گلناز نیز در حمام بود شکوه گوشی را برداشت
- بله
صدای هیراد از آنسوی خط در گوش شکوه پیچید
- سلام شکوه خانم هیراد هستم
- سلام بفرمائین
- می خواستم چند لحظه وقتتونو بگیرم اشکالی نداره؟
چشمان شکوه برق شیطنت باری زد و گفت
- نه اتفاقا کار خاصی م نداشتم
- بهتره بدون مقدمه بریم سر اصل مطلب چرا با ازدواج من و گلناز مخالفت می کنین؟
- کی این حرفو زده من با شما مخالف نیستم
- پس با چی مخالفین
همونطور که خودت گفتی با ازدواجتون مخالفم اما با خودت موفقم
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که من تورو برای خودم می خوام و نمی تونم ببینم اون کسی که من براش تشنه م دخترمو سیراب می کنه
هیراد لحظه ای سکوت کرد و بعد پرسید
- من درست متوجه نمی شم شما می خواین من با شما ازدواج کنم؟
- ازدواج نه عزیزم همینقدر که منو دوست داشته باشی و به حرفام گوش بدی کافیه
- اگه به حرفاتون گوش بدم می ذارین من و گلناز به هم برسیم؟
شکوه که احساس کرد بعد از مدتها تلاش بالاخره به خواسته دلش می سید جواب داد
- البته اما اول باید به حرف من گوش بدی
- خب حرفتون چیه؟من باید چکار کنم
- تو باید اول به من و دلم برسی وقتی قشنگ منو سیر کردی اونوقت برو سراغ گلناز
هیراد که می کوشید جلوی خشمش را بگیرد به ارامی گفت
- اینطور که معلومه شما نمی دونین از نظر شرعی کسی که با مادری حتی یکبار هم رابطه داشته باشه نمی تونه با دخترش ازدواج کنه؟ حالا به انسانیت و عرف اجتماعی کاری نداریم ولی جواب شرع رو چی بدیم؟
- کسی نمی فهمه اشکالی نداره
- خدا که می بینه و می فهمه
- خدا دل عاشق منم می بینه و از حالم توی این دوسال خبر داره
- ولی دل شما که عاشق نیست دلتون به هوس الودس
شکوه از کنایه ای که خورده بود زیاد خوشش نیامد و گفت
- به هر حال تو راه حل خواستی منم جلوی پات گذاشتم در غیر این صورت جنازه گلناز رو هم روی شونه هات نمی ذارم
- جنازه گلناز به درد من نمی خوره ولی شما به خوشبختی بچه تون فکر نمی کنین؟
- چرا اتفاقا خوبم فکر می کنم و نمی ذارم این وصلت سر بگیره چون در صورتی که شما به هم برسین خودم زندگیتونو بهتون زهر می کنم
- فکر نمی کنم گلناز این اجازه رو بهتون بده
شکوه ناگهان از کوره در رفت و گفت
- دیگه این فضولی ها به تو نیومده حالا خودت می دونی تا عصر منتظر جوابت می مونم اگه جواب مثبت بود که گلناز مال توئه اگه زنگ نزدی مطمئن باش به قدی روی پدر گلناز نفوذ دارم که تحت هیچ شرایطی نمی ذارم به خواسته دلتون برسین
و بعد بلافاصله گوشی را گذاشت و هیراد را به کوهی از مشکلات عضیمی که راهی برای حلشان نداشت پشت خط تلفن تنها گذاشت

sorna
01-11-2012, 10:03 PM
قسمت چهل و پنجم

شب بعد شکوه با خانواده امیر قرار گذاشته بود تا برای شام به خانه شان بروند همه برای رفتن آمامده بودند اما گلناز از اتاقش بیرون نیامده بود
وقتی همه خانواده حاضر و لباس پوشیده مدتی در انتاظار گلناز نشستند و از او خبری نشد یزدانی به شکوه گفت
- پاشو برو ببین داره چکار می کنه
شکوه با عصبانیت به طرف اتاق گلناز به راه افتاد بدون اینکه در بزند وارد شد و دید گلناز مقابل میز توالت نشسته و در آئیه به تصویر خودش می نگرد
مدتی جلوی در ورودی اتاق ایستاد و بعد گفت
- دختر دیوونه شدی داری بیخودی خودتو نگاه می کنی؟
گلناز جواب نداد و پس از ان شکوه با خشم گفت:
- ور پریده چرا لباس نپوشیدی؟
گلناز باز هم چیزی نگفت شکوه که از عصبانیت سرخ شده بود به طرف گلناز رفت و موهایش را چنگ زد و گفت:
- مگه با تو حرف نمی زنم چرا جواب نمی دی؟
و همینطور که موهای دخترک بیچاره را می کشید او را از روی صندلی بلند کرد و ادامه داد:
- پاشو لباساتو بپوش دیالا دیگه بجنب
گلناز در حالیکه درد می کشید گفت
- دلم نمی خواد لباس بپوشم مگه زوره... اصلا نمی خوام بیام
- تو غلط کردی اره زوره باید بیای... مگه دست خودته؟
سپس او را روی تختخوابش پرت کرد به سوی کمد لباسهایش رفت چند لباس از داخل آن بیرون کشید به روی گلناز که لبه تختخواب نشسته بود ریخت و گفت
- بگیر بپوش داره دیر می شه
گلناز لباس ها را روی زمین جلوی پاهای شکوه انداخت و گفت
- مگه نمی فهمی می گم نمی یام ولم کن
- دختره چشم سفید پررو تو با این کارات چی رو می خوای ثابت کنی؟
گلناز مستقیما نگاهش را در چشمان شکوه دوخت و گفت
- می خوام بهت ثابت کنم که من به جز هیراد زن هیچ کسی نمی شم
- مگه از روی جنازه من رد بشه تا بتونه تورو بگیره
گلناز در حالیک ه بغضش می ترکید گفت
- پس زود باش بمیر تا از روی جنازه ت رد بشه و بیاد منو ببره و از دست شما نجاتم بده
ناگهان شکوه به طرف گلناز حمله ور شد و همینطور که او را زیر مشت و لگد می گرفت فریاد کشید
- الان می کشمت تا ارزوتون به دل هم بمونه دختره بی حیا حالا من باید بخاطر یه الف بچه سوسول بمیرم هان؟
وقتی سر و صدای انها از اتاق بیرون رفت و صدای ضرباتی که شکوه بی رحمانه به گلناز می زد در خانه پیچید یزدانی نگاهی به پسرانش انداخت و در حالی که از روی مبل راحتی بر می خواست گفت
- پاشین الانه که دختره معصومو بکشه
و هر سه با هم به طرف اتاق گلناز دویدند وقتی در را گشودند گلناز را در حالی یافتند که شکوه روی سینه اش نشسته و با دو دست گلویش را می فشرد
یزدانی که حال خودش را نمی دانست زمانی که به شکوه رسید به زحمت دستهایش را از دور گردن گلناز که دیگر رنگش کبود شده بود گشود او را بلند کرد و کشیده محکمی به صورتش زد و داد کشید
- داشتی دختره رو می کشتی من از دست تو یه عمره دارم می کشم هنوزم دست بردار نیستی؟
شکوه که گویی بر اثر ضربه ای که بر او وارد شد کمی به خود امده باشد نگاهی به یزدانی انداخت و گفت
- من دیگه حریف این دختره بی چشم و رو نیستم خودت می دونی باهاش چکار کنی
- خیل خب برو بیرون خودم باهاش حرف می زنم
سپس به پسرانش اشاره کرد که مادرشان را از اتاق بیرو ن ببرند شکوه در حالی که به تندی نفس می کشید از اتاق بیرون رفت یزدانی در اتاق را بست بر روی صندلی مقابل گلناز که به زاری می گریست نشست و پس از لحظاتی که موهایش را نوازش می کرد به ارامی گفت
- چته دخترم؟ مشکلت چیه به پدرت بگو
گلناز که در آن لحظه تشنه محبت و آغوشی گرم بود خودش را در آغوش پدرش رها کرد و به هق هق افتاد یزدانی مدتی ساکت نشست تا گلناز ارام شود سپس سر او را صاف گرفت و گفت:
- حرف دلتو بزن
گلناز نفس زنان گفت
- چی بگم؟ بابا خودت که همه چیز رو می دونی دیگه گفتن من به چه دردی می خوره؟
یزدانی گفت:
- حالا که دیگه شکل موضوع عوض شده و مامانت کاملا با این ازدواج مخالفه
- ولی شما به هیراد قول دادین
- متاسفم نمی تونم سر قولم بایستم ارامش زندگیم برام مهمتره تو نمی دونی این مامانت سر این موضوع چه بلایی سر من اورده و گرنه من هیچ وقت زیر قولم نمی زدم تازه خودمم از هیراد خوشم می یاد جوون با عرضه ای یه و مطمئنم می تونه خوشبختت کنه اگه این کارای مامانت نبود همون دفعه اول بهشون جواب مثبت می دادم تا حالا سر خونه و زندگیت بودی
گلناز گریان گفت
- یعنی سرنوشت من براتون مهم نیست؟
- چرا عزیزم این پسره امیر هم بچه خوبی یه خوانواده خوبی م داره می دونم با این می تونی حوشبخت بشی.
- این چه جور خوشبختی یه که دلم پیش یکی دیگه باشه؟
یزدانی سرش را پایین انداخت و گفت:
- خیلی سخته ادم شرمنده اولادش بشه ولی من شرمنده تو هستم چون نمی تونم برات کاری بکنم
گلناز بی اراده گفت:
- من با هیراد فرار می کنم و وقتی ابها از اسیاب افتاد دوباره بر می گردیم
یزدانی نگاهی غضبناک به او انداخت و گفت:
- هیچ دختر خوب و نجیبی از این حرفا به پدرش نمی زنه حالا که اینطور گفتی مجبورم از فردا تا هر وقت که تکلیفت روشن بشه تلفن خونه رو قطع کنم و به برادرات بسپارم حسابی موظبت باشن که از خونه بیرون نری
گلناز لبخند غمگینی بر لب نشاند و گفت
- هیچ چاره دیگه ای ندارم جز اینکه خودمو بکشم چون به هیچ عنوان نمی ذارم دست مرد دیگه ای بهم بخوره
یزدانی با عصبانیت گفت
- قبل از اینکه تو این کارو بکنی اگه این وضع ادامه پیدا کنه همین فردا چند تا ادم اجیر می کنم که توی همون اصفهان برن توی خونه شو و این پسر رو سر به نیست کنن
سپس از مقابل گلناز بلند شد و گفت
- اگه بفممم یه بار دیگه با این پسره تماس گرفتی یا دیدیش بی شرفم اگه سر به نیستش نکنم پس اگه جون اون برات ارزش داره دیگه روی حرف ما حرفی نمی زنی و هر تصمیمی برات گرفتیم همونو انجام می دی حالا هم بلند شو لباساتو بپوش تا ده دقیقه دیگه حاضر شو که باید زودتر بریم از فردا هم تلفن خونه رو قطع می کنم
و بعد با صدای بلند ادامه داد:
- روشن شد؟
گلناز جوابی نداد و فقط سرش را میان دستهایش پنهان کرد یزدانی بازگفت:
- صداتو نشنیدم پرسیدم روشن شد؟
گلناز سرش را تکان داد و یزدانی در حالیکه از در بیرون می رفت گفت:
- افرین دختر عاقل زود باش حاضر شو
وقتی در اتاق بسته شد فقط صدای ضجه های گلناز بود که فضای خانه را در هم می فشرد

sorna
01-11-2012, 10:04 PM
قسمت چهل و ششم

آنشب گلناز با خانواده اش به منزل امیر رفتند اما لحظه ای اخم از چهره گلناز زدوده نشد خانواده داماد هر کاری کردند تا شاید بتوانند لحظه ای امیر و گلناز را با هم تنها بگذارند تا انها با هم صحبت کنند و نظرات همدیگر را بدانند گلناز به هر ترتیبی از زیر پیشنهاداتشان فرار می کرد و اجازه نمی داد انها چنین شرایطی را پیش بیاورند اما به هر حال پس از شام بزرگترهای خانواده با هم مذاکره کردند و قرار شد خیلی سریع تمامی مقدمات ازدواج فرزندانشان را فراهم بیاورند و به همین منظور برای سه شب بعد قرار بله بران گذاشتند
به سرعت چشم بر هم زدنی این سه روز گذشت از دست گلنزا هیچ کاری ساخته نبود چون پدرش تلفن ها را قطع کرده و تلفن دستی اش را در اختیار شکوه گذاشته بود تا هر کسی با خانه کاری دارد به ان گوشی تلفن بزند از طرفی گلناز با دل ساده و عاشقش برای هیراد نگران بود که مبادا با برقراری ارتباط با او واقعا پدرش هیراد را بکشد و همین افکار موجب شد که گلناز تن به تقدیر و قضا هر چند بر خلاف میل باطنی اش بسپارد
هیراد نیز در این سه روز گه گلناز بی خبر بود احساس کلافگی بسیار زیادی می کرد نه تنها گلناز به او تلفن نزد بلکه خودش نیز هر بار که به خانه انها تماس می گرفت فقط صدای بوقهای پیاپی در گوشی می پیچید و کسی جوابش را نمی داد
نگرانی و التهاب هر لحظه بیشتر به دلش پنجه می کشید چند بار تصمیم گرفت به طرف تهران حرکت کند و از وضعیت گلناز مطلع گردد اما سنگینی دروس مانعش می شد و همینطور حرفهای پدر گلناز را به خاطر می اورد و همین موضوع سبب دلگرمی اش بود
تا اینکه در روز سووم وقتی چندین بار با گلناز تماس گرفت و او را نیافت به شهاب تلفن زد و از او خواست تا هر چه زودتر از وضعیت گلناز اخباری کسب کند و او را مطلع سازد
اینک شب بله بران فرا رسیده و خانواده امیر به همران بستگان درجه یک به خانه یزدانی ها امده بودند
گلناز همانطور عمگین و افسرده در جمعشان نشسته بود و از بار غمی که بر دل داشت احساس می کرد سینه اش از سنگینی این بار از هم می شکافد.... دردی عمیق بر قفسه سینه اش نشسته و بغضی پر غصه گلویش را می فشرد مرتب در پی راه حلی برای گریز از این سرنوشت شوم می گشت اما همه راههای جلوی پایش در انتها به بن بست ختم می شدند وراهی جز تسلیم در برابر سرنوشت در مقابل خود نمی دید
بالاخره بزرگان دو فامیل طبق رسوم ایرانی شروع به صبحت درباره شرایط و مقدمات و موخرات این ازدواج کردند شادی از چهره تک تک جمع نمایان بود ولی همگی از اینکه چرا چهره عروس از غم و غصه ای بزرگ می ازارد متعجب بودند و فقط در جمع انان یک نفر حضور داشت که از عمق درد سینه گلناز اگاه بود و ان کسی جز افسانه نبود
پس از اینکه خانواده ها بر سر مهریه و نحوه برگزاری جشن و دیگر مسائل مربوط به عروسی به توافق رسیدند مادر داماد از جایش برخاست و سرویس طلایی که به عنوان نشان برای عروس به همراه داشتند را به دست و گردن گلناز انداخت و همه حضار هلهله کشیندند و کف زدند... اما در این حال اشک در چشمان عروس حلقه زد و صورتش از اینکه او می کوشید تا ان اشک را در مجمر دیدگانش نگهدارد سرخ شد
مدعوین بادیدن این صحنه فکر کردند گلناز از ذوق و خوشحالی به این حال در امده اما شکوه می دانست اشک او برای چیست خودش را به او رساند طوری که کسی متوجه نشود نیشگونی از او گرفت و به ارامی در گوشش گفت
- ایشاالله خبر مرگ تو و اون پسره رو برام بیارن یه لبخند بزن ابرومو بردی
و بعد خنده کنان با صدای بلند گفت
- به افتخار مادر داماد
سپس دست در گردن مادر دامان انداخت و او را بوسید
در پایان شب وقتی شام سرو شد و خانواده داماد اماده رفتن شدند قرار بر این شد که شبع جمعه هفته اینده مراسم عقد و عروسی گلناز و امیر در یکی از سالن های با شکوه تهران بر پا شود
از روز بعد شکوه به همراه چند تن از زنهای فامیل نزدیک برای خرید جهیزیه گلناز رفتند و به سرعت مشغول خرید شدند دو روز بعد داماد انها را به خانه ای که برای زندگیشان در نظر گرفته بود برد و از انجا که خانه از قبل تمیز کرده بودند از روز بعد شکوه هر چه را که از جهیزیه تهیه می کرد به همان خانه می فرستاد تا پس از تکیمل انها در آغاز هفته بعد برای چیدنشان بروند
مقدمات عروسی گلناز به سرعت اماده شد طوری که هیچ کس توقع انرا نداشت و همگی می گفتند این ازدواج بسیار پر شگوه است که مقدماتش با چنین شتابی فراهم امده
اما هیراد که در بی خبری به سر می برد خوراکی جز غم و غصه نداشت دو روز پس از اینکه با شهاب تماس گرفت توسط او با خبر شد که تلفن خانه گلناز قطع است اما حال او خوبست و مشکل و ناراحتی تهدیدش نمی کند
از انجایی که شکوه می کوشید تا مسائل مربوط به ازدواج گلناز مسکوت بماند و زیاد جار و جنجال به راه نیفتد هنوز کسی خارج از فامیل انها از این موضوع با خبر نشده و همین سبب شد تاشهاب نیز از موضوع مطلع نرگدد هیراد هم که از سلامت گلناز توسط شهاب آگاه شده بود با این تصور که شکوه گلناز را محدود کرده تا شاید بتواند تصمیمش را تغییر نخواهد کرد، کمی ارامتر شد و در تمامی لحظات در انتظار پایان این قرنطینه و تلفن گلناز لحظه شماری می کرد
هفته بعد از اغاز تا پایان به تهیه تدارکات عروسی گذشت در تمامی روزهای هفته امیر به همراه خانواده اش با گلناز و چند تن از زنهای فامیلشان برای خرید می رفتند اما در این میان به جز در مواقع ضروری با انها سخن نمی گفت.. امیر و خانواده اش کم حرفی گلناز را به حساب خجالتی بودنش می گذاشتند و فکر می کردند پس از مدتی خجالتش می ریزد و با انها خودمانی می شود. اما زن های فامیل خودشان از اینکه این دختر بشاش و شوخ و شنگ اینچنین ارام شده و غم در چهره اش نمایان است شگفت زده بودند تا اینکه بالاخره روز موعود فرا رسید..............

sorna
01-11-2012, 10:04 PM
قسمت چهل و هفتم

گلناز شب تا سحر دیده بر هم نگذاشت و با اشک چشمانش شب تیره اش را به سحری محزون رساند هر لحظه همچون سالی بر او گذشت و کابوس شوم زندگی بدون هیراد ارامش نگذاشت افکار متفاوت و مبهم به مغزش هجوم می اوردند و روحش را می آزارید او در لحظاتی که تا سپیده صبح سپری کرد فقط به این می اندیشید که چگونه از این کابوس تلخ بگریزد و یا اینکه راهی برای گریز برایش مانده یا نه
ساعت پنج صبح را نشان می داد که او از بستر بیرون خزید مدتی در اتاقش به قدم زدند پرداخت و پس از دقایقی مقابل میز توالتش نشست و به تصویر خود خیره شد در طول این ساعاتی که چون سالها بر او گذشت چهره اش بسیار تکیده و غمگین تر از سابق شده و چشمان زیبایش از بار اشکهایی که آنشب تا سحر ریخته بود در غمی عظیم خونین گشته بودند همینطور که به چهره اش در آئینه می نگریست ناگهان نی نی چشمانش برقی زد و لبخندی لبهای سرخ و قشنگش را اراست سپس کشوی میز توالت را کشید و در نور کمرنگ چراغ خواب نوک تیز فلزی درخشید او دستش را داخل کشو کرد و چاقوی تیز و کوچکی را از داخل ان بیرون آورد و مقابل دیدگانش گرفت و دوباره لبخندی بر لب آورد و با خود اندیشی
چه فکر خوبی داغ خودمو به دل همه شون می ذارم و عروسی رو براشون عزا می کنم
سپس دسته چاقو را در دست گرفت چشمانش را بست و دستش را به طرف قلبش فرو آورد .. نوک چاقو را به ارامی بر سینه اش فرود آورد و ضربه ای بر پیکرش زد اما ناگهان گویی کسی دستش را به عقب پس بزند احساس کرد چاقو از سینه اش جدا می شود چشمانش را گشود به دستش و انچه در آن گرفته بود نگریسد و به ارامی دستش را پایین آورد لحظه ای قبل تصور می کرد این لحظه را نخواهد دید اما اینک فکر دیگری در ذهنش پیوسته چشمک می زند و اینبار با خود اندیشید:
نه الان وقت این کار نیست شاید بتونم تا شب یه کار دیگه ای بکنم اما اگه نشد آخر شب همین چاقو رو با خودم به **** می برم و وقتی امیر خواست بهم دست بزنه اول اونو می کشم و بعد خودمو
با این تصمیم از جایش بلند شد چاقو را در لباس زیرش پنهان کرد و دوباره در بستر خزید
دقایقی بعد شکوه در اتاق را باز کرد و به ارامی گفت
- گلناز گلناز بیدار شو باید کاراتو بکنی و بری ارایشگاه
گلناز جواب داد
- بیدارم والان پا می شم
شکوه در را بست و رفت گلناز از جایش برخاست و با چهره اش را در ائینه نگاه کرد اینبار به تصویرش در ایینه گفت
- یعنی توان و قدرت این کار رو داری؟
و پس از لحظاتی به خود جواب داد
- معلومه که دارم من هرگز به هیراد خیانت نمی کنم حاضرم هم خودم و هم م***** رو بکشم اما دست مرد دیگه ای به جز هیراد بهم نخوره
سپس دست و وصورتش را شست لباس پوشید و به همراه مادرش به ارایشگاه رفتند
ارایشگ گلناز تا ظهر طول کشید اما بر خلاف گمان شکوه هیچ نشانی از غصه در سیمای گلناز به نظر نمی رسید و او مرتب با ارایشگرش می گفتند و می خندیدند
وقتی گلناز خواست لباس عروس را بر تن کند نگاهی به لباس عرس انداخت و فکر کرد
چقدر دلم می خواست با این لباس کنار هیراد ر اه برم چقدر دوست داشتم هیراد منو با این لباس ببینه راستی اگه هیراد منو توی لباس عروس می دید چکار می کرد
با این تفکر لحظه ای چشمانش را بست و هیراد را در مقابلش تجسم کرد و دید او به سویش می دود و وقتی به او می رسد سراپایش را می نگرد در آغوشش می گرفت سبب شد که ناگهان بی اراده از ته دل بخندد.. زمانی که چشمهایش را گشود شکوه را مقابل خود دید که با لبخندی بر لب هب او می نگریست شکوه گفت
-- می دونستم وقتی لباس عروس رو تنت کنی سر عقل می یای و خوش اخلاق می شی افرین به تو دختر عاقل امیدوارم خوشبخت بشی
گلناز که با دیدن شکوه خنده بر روی لبانش مرد نگاهی آکنده از کینه و نفرت به او انداخت و گفت
-برو بیرون می خوام لباس عوض کنم
شکوه چیزی نگفت و از ان اتاق خارج شد و گلناز زمانی که در حال تعویض لباس و پوشیدن لباس عروس بود جای آن چاقوی تیز را در لباس زیرش محکم کرد و پس از دقایقی با لباس عروس که به او زیبایی با شکوهی داده بود از اتاق خارج شد
به محض خروج او از اتاق همه عروسهای دیگه و کسانی که در ارایشگاه حضور داشتند به او خیره گشتند و سوتی از سر حیرت کشیدند و ناگهان ارایشگری که او را اراسته بود با صدای بلند گفت
- به افتخار قشنگترین عروس امروزمون دست بزنین
و به این صورت گلناز در لباس عروس در کنار دیگر عروسهایی که منتظر داماد نشسته بودن دنشست و ساعتی بعد امیر به دنبالش امد و با هم سوار اتومبیل بسیار شیک مشکی رنگی که به طرز فوق العاده ای تزئین شده بود شدند
مراسم عقد کنان در همان سالن که باری عروسی در نظر گرفته شده بود برگزار می شد در طول راه تا سلن عقد و عروسی امیر هر چه کوشید با حرفهای قشنگ و شاعرانه مهر سکوت را از لبهای گلناز بردارد موفق نشد چرا که گلناز فقط به فکر به اجرا در آوردن تصمیمش بود و توجهی به زبان بازیهای امیر نداشت وبا خود فکر میک رد
چه جالب ببین ما شینش م مشکی یه مث اینکه می دونه همین ماشین فردا ماشین عزای دوتایی مون می شه
ظهر روز پنج شنبه هیراد از دانشگاه خارج شد وبه طرف رستورانی در نزدیکی های زاینده رود به راه افتاد از صبح دلش شور می زد اما نمی دانست چرا در فضای دنج رستوران عذای ساده ای سفارش داد و تا اماده شدن غذا به مادرش تلفن زد
صدای سهیلا از ان سوی خط خبر از برقراری ارتباط می داد
- بله
- سلام مامان
- سلام پسرم خوبی؟
- خوبم شما چطورین از صبح دلم شور می زنه حال همه تون خوبه؟
- اره عزیزم همه خوبیم کی می یای تهران
- نمی دونم شاید هفته دیگه اخر هفته یه سر اومدم
- بیا پسرم دل من و پدرت تنگ شده برات دیگه چه خبر؟
از انجایی که هیراد زیاد خوصله حرف زدن نداشت و خیالش نیز از بابت پدر و مادرش راحت شده بود گفت
- همه چیز خوبه من الان توی رستورانم و غذام حاضر شده اگه ناراحت نمی شین بعدا بهتون زنگ می زنم
- نه عزیزم ناراحت برای چی برو خدا به همراهت
هیراد تماس را قطع کرد و مشغول خوردن غدایی که در همان لحظه مقابلش گذاشته بودند شد وقتی غذایش تمام شد صورت حساب را داد و از رستوران خارج شد
ظهر یک روز غم انگیز پائیزی بود و هوای ابری و دلگرفته و بر دلشوره هیراد می افزود
او تصمیم گرفت اتومبیلش را همانجا مقابل رستوران بگذارد و خودش به کنار زاینده رود برود تا با نگاه کردن به صحنه عبور اب کمی از التهاب درونش کاسته شود و ارام گیرد و با این تصمیم به ارامی با گامهایی سنگین به طرف رودخانه به راه افتاد در کنار رودخانه جای دنجی پیدا کرد و نشست قطرات پراکنده براان نم نم بر چهره اش می نشستند او همینطور که به سینه روان زاینده رود می نگریست به ارامی مشغول مرور خاطرات عاشقانه اش با گلناز شد به ناگاه احساس کرد دلش به قدری برای گلناز تنگ شده که دیگر یارای تحمل انرا ندارد بی اراده گوشی تلفن همراهش را به دست گرفت و شماره خانه گلناز را شماره گیری کرد ابتدا چند بوق پیاپی سبب شد که یهراد تصور کند هنوز تلفن انها قطع است اما درست موقعی که او خواست تلفن را قطع کند صدای زن غریبه ای در گوشهایش پیچید با شنیدن صدای ان زن هیراد چیزی نگفت و در نهایت حیرت و تعجب فقط به صدا گوش سپرد تا زمانی که زن تلفن را قطع کرد سپس شماره ای که گرفته بود را دوباره نگاه کرت تا مطمئن شود درست شماره گیری کرده و وقتی از شماره گیری اطمینان حاصل کرد با خود اندیشید
این کی بود؟ صداشو نمی شناختم یعنی اونا از اون خونه اثاث کشی کردن و رفتن؟ اگه اینطوره پس چرا من با خبر نشدم حتما اینطور نیست چون اگه اینطور بود حتما اول من با خبر می شدم شایدم پدرش دیگه خسته شده و تلفن رو وصل کرده پس باید صبر کنم تا به زدوی گلناز بهم زنگ بزنه
با این افکار روزنه ای از نور امیدواری دل زحمی و درد کشیده اش را قدری نورانی کرد مدتی گذشت و درست زمانی که بارش باران شروع شد و هیراد از کنار رودخانه برخاست تا به خانه اش برود تلفن همراهش به صدا در امد
او گوشیرا از جیبش بیرون اورد و جواب داد
- بفرمائین
صدای شهاب در گوشش طنین انداخت
- سلام هیراد جان حالت خوبه؟
- سلام شهاب چه خبر؟ تو خوبی؟
- خوبم تو چه خبر چکارا می کنی کجاها هستی
- حات خالی الان کنار زاینده رود نشستم داره یه نم بارونی می زنه
- اتفاقا اینجام هوا ابری و داره بارون می یاد
هیراد میان جمله شهاب دوید و گفت
- راستی شهاب یه چیزی بهت بگم مث اینکه تلفن خونه گلناز اینا وصل شده الان زنگ زدم یه خانمی جواب داد که صداشو نمی شناختم
شهاب سکوت کرد و پاسخی نداد . هیراد گفت:
- شهاب شهاب صدای منو می شنوی چرا جواب نمی دی
- می خوام یه خبری بهت بدم ولی نمی دونم چه جوری بگم
ناگهان در دل سینه هیراد فرو ریخت و با صدایی لرزان گفت
- چی شده ؟ اتفاق بدی افتاده
- هول نشو بهت می گم
هیراد فریاد کشید
- د بگو از صبح دلم داره شور می زنه پس بیخود نبود بگو جون به لبم کردی
- می گم می گم تو یه خورده اروم باش می گم
سپس شهاب مکثی کرد و در حالی که می کوشید بر خود مسلط باشد تا بتواند به ارامی خبر را به هیراد برساند ادامه داد
- می تونی بیای تهران؟
- اره اگه مسئله مهمی باشه می یام چی شده برو سر اصل مطلب
شهاب شمرده شمرده گفت
-امروز جشن عروسی گلنازه توی سالم مخصوص عاشقا شمال تهران همون جایی که عروسی پسر عموم بود...
هیراد که گویی پتکی بر سرش فرود امده بدون اینکه از خودش اراده داشته باشد زانوانش خم شد وبر زمین ساحل رودخانه نشست
شهاب که می دید صدایی از آن سوی خط به گوشش نمی رسد گفت
- هیراد حالت خوبه؟
زبا ن هیراد خک شده و به ته حلقش چسبیده بود و تلخی بدی در دهانش احساس می کرد با حالت شوک عظیمی به نقطه نامعلومی دیده دوخته و نمی تونست چیزی بگوید
شهاب دوباره پرسید
- هیراد چت شد؟ گوشی دستته؟
به ناگاه هیراد مانند برق گرفته ها از جایش جست و در حالی که به طرف جایی که اتومبیلش را پارک کرده بود می دوید در گوشی تلفن گفت
- من دارم می یام
و تلفن را قطع کرد...

sorna
01-11-2012, 10:04 PM
قسمت آخر

عروس و داماد در میان هلهله مدعوین به سالن عقد کنان وارد شدند ابتدا پدرانشان به سویشان شتافتند انها را در آغوش کشیدند و بوسیدند و سپس تک تک حضار که از دوستان و فامیل نزدیک دو خانواده بودند به آنها تبریک گفتند و به طرف فره عقد راهنمایی شان کردند
وقتی عروس داماد بر جایگاه مخصوص نشستند داماد نگاهی به اطرافش انداخت و بعد به خواهرش که کنارش ایستاده بود به ارامی گفت
- برو به آقای یزدانی بگو یه دقیقه بیان من کارشون دارم
دخترک رفت و لحظه ای بعد با یزدانی بازگشت امیر به احترام او از جایش برخاست یزدانی دو باره او را در آغوش کشید و بوسید سپس او را بر جایش نشاند سرش را پایین اورد و گفت
- چی شده امیر جان اتفاقی افتاده
امیر به ارامی طوری که دیگران متوجه نشوند گفت
- مث اینکه دخترتون چندان به ازدواج با من مایل نیست
- چطور مگه
- بخاطر اینکه نه تنها توی این مدت یه کلمه هم با هم حرف نزده امروزم از ارایشگاه و اتلیه عکاسی تا اینجا هر کاری کردم و هر چی گفتم یه کلمه جوابمو نداد هیچی اخماشم باز نشد که نشد
- یزدانی لحظه ای ارام ماند و بعد گفت
- نگران نباش امیر جان ما می دونیم او ن به ازدواج با تو راضی یه اما یه خورده وقت می خواد تا باهات خو بگیره
- دیگه چقدر وقت؟ شما مطمئن هستید که گلناز کس دیگه ای رو نمی خواد؟ به زور که نمی خواین بدینش به من؟
- - این چه حرفی یه می زنی؟ منظورت چیه؟
- منظورم اینکه اگه اینطوره من حاضرم همینچا اعلام کنم که خودم از ازدواج منصرف شدم و همه گناهها رو گردن بگیرم و همینجا همه چیز تموم بشه
- یزدانی خنده ای عصبی کرد و گفت
- -نه پسرم ، نه عزیزم.. از این فکرا به سرت راه نده من خودم بهت تضمین می دم که از فردا صبح که بفهمه بینتون یه پیوندی به وجود اومده به قدری بهت محبت کنه که باورت نشه گلناز هنوز باورش نشده تو داری شوهرش می شی....
امیر خنده ای زد و گفت:
- اگه شما اینطور می گین من حرفی ندارم و حاضرم...
یزدانی دستی بر شانه دامادش زد و از دور به پدر داماد اشاره کرد تا به مرد روحانی که برای عقد کردن انجا امده بود بگوید خطبه عقد را جاری کند
مجلس در سکوت فرو رفته بود همه دستهایشان را از هم باز گذاشتهخ بودند تا در بخت عروس و داماد گرفتگی حاصل نشود و فقط صدای مرد روحانی به گوش می رسید که برای بار اول خطبه را می خواند وقتی خطبه تمام شد و عروس سکوت کرد زنی که پشت سرشان ایستاده و دو کله قند کوچک را روی سر عروس و داماد به هم می سائید گفت:
- عروس رفته گلاب بیاره...
مرد روحانی برای بار دوم صیغه را خواند و وقتی دوباره سکوت عروس روبرو شدند زن دیگری گفت
- عروس خانم رفته گل بچینه
روحانی به شوخی گفت:
- گل رو چیده و کنارش نشسته خودش خبر نداره....
همه حضار خندیدند و روحانی مشغول خواندن صیغه برای بار سوم شد. گلناز حال خودرا نمی دانست چند بار تصمیم گرفت چاقو را از زیر لباسش بیرون بیاورد ابتدا در قلب شکوه فرو کند و بعد خودش را از پا در بیاورد اما باز هم نیرویی او را از این کار باز می داشت
وقتی صیغه برای بار سوم جاری شد پیرمرد روحانی گفت:
- عروس خانم برای بار سوم و اخرین بار می گم وکیلم؟
اما صدایی از گلناز بر نخاست .... سکوت و انتظار برای شنیدن بله از زبان عروس به سالن و حضار در آن التهابی داده بود ناگهان زنی با صدای بلند گفت:
- عرس زیر لفظی می خواد
امیر لبخندی زد و از جیب کتش یک دستبند بسیار زیبا و شیک طلا بیرون اورد و در دامن گلناز گذاشت . صدای هلهله و شادی سالن را در خود گرفت و در این میان مرد روحانی گفت
- عروس خانم وکیلم اگه دیرتر بگی یکی دیگه جای تو می گیره ها
و در این هنگام شکوه از فرصت استفاده کرد و در میا نسر و صدای حاضرین سرش را کنار صورت گلناز اورد صدایش را کمی نازک کرد و گفت:
- بله
صدای کف زدنها و شادی حضار در فضای سالن پیچید و شکوه طوری این کار را انجام داد که حتی امیر هم متوجه نشد خود گلناز بله را نگفته بلکه مادرش بجای او این کار را انجام داده گلناز نگاهی سرشار از نفرت به شکوه انداخت و چیزی نگفت اما مدعوین همه دیدند که در زمان خواندن خطبه عربی گلناز به ارامی می گرید....
شب از راه رسید. اتومبیل هیراد سینه جاده را می شکافت و پیش می رفت او تلفن دستی اش را خاموش کرده بود تا به خاطر جواب دادن به تلفنها وقت از دست ندهد و با سرعت هر چه تمامتر خودش را به تهران و مراسم عروسی برساند
همینطور که در جاده رانندگی می کرد تصویر خاطرات شیرینی که در کنار گلناز داشت مقابل دیدگانش زنده می شدند و او با به یاد آوردن این خاطرات به پهنای صورتش اشک می ریخت اسمان هم به یاری اش امده و اسمان نیز از عم هیراد سیه روز و پریشان می گریست.
هیراد هنوز باور نداشت که اینچنین ناجوانمردانه همسرش را از دستش بگیرند و اینطور آتش به جان خسته و عاشقش بزند و خانه عشقش را به باد فنا بسپارند.او محزون و خاموش تنها صدای گریه بی امانش را می شنید و احساس می کرد عشق در درونش به خاکستر تبدیل شده و دست بی رحم باد پائیزی غنچه زندگی عاشقانه اندو را نشکفته پر پر می کند
او به نزدیکی تهران رسیده و با سرعت هر چه تمامتر می کوشید تا شاید بتواند به موقع به مراسم عروسی برسد و برای آخرین بار شاه گل بوته ارزوهایش را انهم در لباس عروسی ببیند
صدای غمگین سلطان جاز ایران در ضبط صوت اتومبیلش به گوشهایش می نشست و او با اشک روان چشمهایش هم صدا با او می خواند
ای رقیب ای دشمن من ...... دشمن جان و تن من
برده ای زیبای ما را.....خود گرفتی جای ما را
لعل لب او نوش تو .......گرمای عقل و هوش تو
راز و فاداری چون من .....می خواند او در گوش تو
جان تو جان او....جانم قربان او
....
و با این حال و هوا هیراد وارد تهران شد و یکراست به طرف ادرس ی که شهاب به او داده بود و جشن در ان جا جریان داشت راند
عقربه های ساعت بر روی نه شب ایستاده اند که هیراد کمی ان طرف تر از سالن عروسی از اتومبیلش پیاده شد ابتدا همانجا ایستاد و به اطرافش نگاه کرد وقتی ماشین عروس را مقابل در سالن پارک شده دید با گامهایی استوار و مطمئن به سوی سالن به راه افتاد همینکه به ماشین عروس نزدیک شد عنان گریه از کف داد و اشک از دیدگانش جاری شد هر چه به ماشین عروس نزدیکتر می شد باران اشک روانتر می گشت و ئقای مقابل مرکب عروسی عشقش ایستاد چنان هق هق می زد و به ان اتومبیل نگاه می کرد که با هر تکان شدیدی که بر اثر گریه بی امان بر تنش وارد می شد پهلوهایش را درد بسیار زیادی در هم می فشرد که توان نفس کشیدن را از او می گرفتند او مدتی مقابل ماشین عروس ایستاد و گریست و پس از ان شروع به قدم زدن در اطراف ان اتومبیل مشکی که به طرز زیبایی تزئین شده بود کرد
هیراد همانند پاسبانی که از مرکب عشقش نگهبانی می کند دور ماشین عروس گلناز می چرخید و مراقب ان بود کسی نمی دانست در دل رنجور و عاشق و بیچاره اش در ان ساعات شب زیر ان باران سیل اسای پائیزی چه می گذشت هیراد در میان اشکهایش در سکوت تیره شب مدام نام گلناز را بر لب می اورد و با هر بار ادا کردن نام او تیری بر قلب شکست خورده اش می نشاند و او همینطور که اشک می ریخت به سوی اتومبیل به راه افتاد در انرا گشود داخل ان نشست کاغذ و قلمی به دست گرفت و چنین نوشت
اکنون که من به خون جگر عوطه می خورم
او در میان حلقه گلنا نشسته است
ارام تکیه داده به بازوی نو عروس
لبخند شوق به لبش نقش بسته است
اوی نو عروس چشم شرربار من هنوز
حیران عشوه و شور و گریز توست
آسوده دل به خانه شوهر قدم گذار
خوشبخت باش قطره اشکم جهیز توست
سپس کاغذ را در جیبش گذاشت زیر ان باران سیل اسا دوباره پیاده شد و به سوی ماشین عروس رفت اینبار وقتی به ان اتومبیل رسید سرش را در آن تکیه داد و زیر لب شروع به گفتن چیزهایی کرد هر کس او را می دید فکر می کرد دیوانه ای است که در زیر این باران که حتی خانواده عروس و داماد هم برای خوش امد گویی جلوی در سالن نایستاده اند سر بر ماشین عروس دارد و می گرید و این تصور در ذهن عابرین شکل می گرفت که این پسر عاشق بوده که به معشوقش نرسیده و اینک چون دیوانه گن سر بر ماشین عروس گذاشته و می گرید.در حالی که اشک چشم هیراد و اشک دل اسمان ان اتومبیل را می شستند هیراد گرمای دستی را بر روی شانه ایش احساس کرد وقتی سرش را چرخاند افسانه را دید که کنارش ایستاده و او نیز می گرید هیراد با دیدن افسانه کنار خیابان روی زمین نشست و سرش را میان دستهایش گرفت افسانه کنارش نشست و به ارامی مشغول نوازش موهای خیسش شد و پس از لحظاتی به ارامی گفت
- هیراد جان خیلی متاسفم من نتونستم براتون کاری بکنم
هیراد سرش را بلند کرد و گفت:
- یادتونه چه قولایی بهمون داده بودین
- آره یادمه
- پس چی شد؟
افسانه اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد
- اینقدر به سرعت این مسائل اتفاق افتاد که خودمم باورم نمی شه باور کن سعی م رو کردم ولی مث اینکه زور شکوه به من چربید
سکوت هیراد و پس از لحظه ای گفت
- حالا چی ؟ حالا اگه یه کاری ازت بخوام برام انجام می دی؟
- آره هر کاری باشه انجام می دم
هیراد دستش را در جیبش فرو برد کاغذی که در آن گذاشته بود بیرو ن کشید و گفت
- اینو بده به گلناز
افسانه کاغذ را از دست او گرفت و گفت
- خیالت راحت باشه همین الان می رسونمش
سپس از جایش برخاست و در مقابل دیدگان خیس از اشک هیراد که دیگر تار می دیدند وارد سالن شد
میز شام چیده شده و مدعوین مشغول کشیدن شام بودند عروس و داماد در صدر مجلس نشسته و شام می خوردند که افسانه خودش را به انها رساند و خنده کنان خطاب به داماد گفت
- ممکنه یه دقیقه عروس خانم خوشگل شما رو بدزدم؟
- اول متعلق به شماست بعد من... شما صاحب اختیارین
افسانه لبخند بر لب دست گلناز را گرفت و گفت
- می بخشین یه دقیقه بیشتر طول نمی کشه
او گلناز را با خود به گوشه خلوتی کشان د وپس از اینکه از خلوت بودن انجا مطمئن شد کاغذ را در دستهای گلناز گذاشت و گفت
- اینو هیراد برات فرستاده
گلناز تقریبا جیغ کشید
- هیراد...
افسانه دستش را روی لبهای او گذاشت و گفت
- ارومتر الان همه می فهمن
- - هیراد کجاست؟
- جلوی در سالن بیچاره کنار ماشین عروس نشسته و مث ابر بهار گریه می کنه
- سپس اشکی که بر گونه هایش غلطیده بود را با نوک انگشتانش گرفت گلناز کاغذ را گشود و شعر داخل انرا خواند و پس از ان سر بر روی شانه های افسانه گذاشت و به زاری گریست تنها دلخوشی اش در ان لحظه تصمیمی بود که زمان انجامش دادنش هر لحظه نزدیکتر می شد
- ساعتی بعد مراسم عروسی در سالن به پایان رسید و میهمان دسته دسته با عروس و داماد خداحافظی کرده و از سالن خارج می شدند پس از مدتی بزرگان دو فامیل دور عروس و داماد حلقه زدند و به اتفاق به طرف در خروجی سالن به راه افتادند وقتی به جلوی در رسیدند همانجا ایستادند تا برادر امیر ماشین عروس را درست جلوی در بیاورد که انها زیر باران سیل اسا خیس نشوند گلناز از این فرصت استفاده کرد و نگاهش را به هر سو به جستجوی هیراد در آورد تا بلکه بتواند او را بیابد اما هیچ اثری ازهیراد دیده نمی شد
- زمانی که اتومبیل عروس مقابلشان ایستاد امیر بازویش را گرفت و گفت
- -بذار در رو برات باز کنم و سوار شو
گلناز که نتوانسته بود اتومبیل هیراد را پیدا کند به ناچار سوار شد و پس از دقایقی که حاضرین برای انها دست می زدند و گروهی نیز اماده می شدند که دنبال انها تا خانه شان بروند امیر اتومبیل را به حرکت در اورد
وقتی بهسر خیابان رسیدند چشم گلناز به اتومبیل هیراد که کنار خیابان پارک بود افتاد و بی پروا سرش را چرخاند تا داخل انرا نگاه کند شاید هیراد در ان نشسته باشد اما در این لحظه امیر به سرعت به داخل خیابان دیگری پیچید و هنوز گلناز سرش را بر نگردانده بود که صدای ترمز اتومبیل عروس بلند شد و گلناز و امیر به سختی به طرف شیشه اتومبیل پرت شدند و ناگهان شیی ای محکم به اتومبیل بر خورد و سپس به زیر چرخهای ان افتاد
امیر بلافاصله از ماشین عروس پیاده شد و با دیدن انچه اتفاق افتاده بود با دو دست به سر خود کوفت و بر روی زمین نشست گلناز نیز پس از لحظه ای از اتومبیل پیاده شد و با دیدن ان صحنه با وحشت فریاد کشید
- هیراد.... هیراد... چرا این کار رو کردی؟
- سپس بر زیمین نشست و پیکر خونین هیراد را که چرخهای اتومبیل از روی ان گذشته بودند در آغوش گرفت و ضجه زنان گفت
- من می خواستم پیش مرگت بشم... چرا اینطور شد؟ چراااااااااااااااا....؟
هیراد به ارامی در آغوش گلناز دیده گشود به سختی لبخندی بر لب اورد و با صدایی لرزان گفت
- عروسکم چقدر توی لباس عروس قشنگ شدی
لباس گلناز از خون پاک و عاشق هیراد خیس شده بود گلناز شبنم اشکی که در گوشه چشمهای هیراد نشسته بود با نوک انگشتهایش ربود و گفت
- من عروس خودتم هیچ کس به جز تو نمی تونه منو تصاحب کنه
هیراد دوباره لبخندی زد و بدون اینکه چیزی بگوید در چشمان گلناز خیره شد گلناز نگاهی به اطرافش انداخت و دید اکثر بستگانش دورشان جمعند
پس فریاد کشید:
- یه کاری بکنین برسونینش بیمارستان اون باید زنده بمونه
- قطره اشکی از گوشه چشمهای هیراد بر روی دستهای گلناز که چهره او را نوازش می کرد غلطید و هیراد گفت:
- - آرزو داشتم من توی لباس دامادی کنارت باشم ولی بازم خدارو شکر می کنم که توی لباس عروس دیدمت اینم از ارزوهام بود می دونستم با ارایش عروس خیلی خوشگل تر می شی
- سپس نفس بلندی کشید و ادامه داد:
- - گریه نگن ارایشت خراب می شه ...گریه نکن
گلناز لبخندی محزون زد و گفت:
- تو باید زنده بمونی من فقط زن تو می شم
هیراد همچنان مستقما فقط در چشمهای گلناز نگاه می کرد گفت
- اینو هیچ وقت بهت نگفته بودم همیشه از خدا می خواستم توی اغوش تو جون بدم حالا خدارو شکر می کنم که حداقل منو به همین ارزوم رسوند
گلناز به ارامی می گریست و فقط او را نگاه می کرد پس از لحظاتی هیراد دستش را که به سختی می لرزید بالا اورد و گل سرخی را که در دست داشت به دست گلناز داد سپس سرش را چرخاند و بوسه ای بر دست گلناز زد و گفت
- این کادوی من برای عروسی ته
و همینطور که مستقیما در چشمهای او نگاه می کرد ادامه داد
- خوشبخت باش خوشبخت باش قطره خونم جهیزیه توست
و در حالی که نگاهش را خیره به چهره زیبای گلناز دوخته بود و لبخندی بر لب داشت نفس بلندی کشید و سرش در آغوش گلناز رها شد
گلناز وحشت زده پیکر بی جان او را تکان داد و فریاد کشید
- نه نه نه تو نباید بمیری پاشو پاشو می خوام بله رو بگم پاشو من هنوز بله به هیچ کس نگفتم
- سپس سرش را به سوی اسمان که همچنان می بارید بلند کرد و فریاد کشید من مستحق این سرنوشت نبودم
و بر روی جسد بی روح هیراد که هنوز با دیدگان باز به او چشم دوخته بود افتاد و از حال رفت
فرشته سرنوشت نیز که اخرین برگ از صفحات کتاب سرنوشت هیراد را ورق می زد اینک بالای سر اندو ایستاده و بر سرنوشتشان می گریست
هوای تهران ابری و غمگین بود. از آغاز صبح گروه زیادی از افراد خانواده و دوستان خانواده راد برای تشییع جسد پسر یکی یک دانه دکتر بیژن راد و سهیلا در گورستان شهر جمع بودند
سهیلا از شب گذشته که این خبر دردناک را شنید چندین بار از حال رفته و دوباره به هوش آمده بود دکتر نیز در ط.ل همین چند ساعت چنان بهم ریخته بود گویی به اندازه سی سال شکسته شده بود
گلناز پس از اینکه به هوش امد به خانه دکتر رفت و در کنار سهیلا به زاری و عزاداری پرداخت و اینک بر سر مزاری که قرار بود جسد هیراد را درون ان بگذارند نشسته و فریاد کشان می گریستند گورکن مشغول حفر قبر بود و گلناز خاکهایی که مرد گورکن از ان گور سرد خارج می کرد مشت مشت بر سر خود می ریخت
ساعتی نگذشته بود که اتومبیل سفید رنگی جسد هیراد را به انها تحویل داد و مردان و جوانان خانواده با سر و صدای بسیار زیادی حسم بی جان او را که بر روی برانکاری گذاشته شده بود تا سر مزارش اوردند
وقتی جسد را کنار گور بر روی زمین گذاشتند سهیلا و گلناز خودشان را بر روی پیکر بی روح هیراد انداختند و بی تابانه گریستند
ناگهان سهیلا سرش را بلند کرد و فریاد کشید
- چرا سیاه پوشیدین مگه نمی بینین عروسی پسرمه ؟ ایناهاش اینم عروسشه
- سپس گلناز را از روی جسم بی جان هیراد بلند کرد و گفت
- -پاشو پاشو لباس سیاهتو در بیار و لباس عروس بپوش بذار بچه م عروسشو توی لباس سفید عروس ببینه بیا می خوام دست به دستتون بدم
- گلناز خودش را در آغوش سهیلا رها کرد و ضجه زد
- سهیلا باز فریاد کشید
- خدایا چرا باید سرنوشت این دو تا بچه من اینطوری بشه؟ چرا؟ سپس مرد گورکن از گور بیرون امد بر سر جسم بی روح هیراد نشست فاتحه ای خواند و خواست او را بلند کند و در قبر بگذارد که ناگهان گلناز با چشمان از حدقه در امده خودش را روی جسد انداخت و جیغ کشید
- نمی زدارم نمی ذارم روش خاک بریزین هیراد تموم زندگی من بود امروز باید من می مردم ولی اون مرد پس باید اول منو خاک کنین
سپس با جهشی از روی جسد هیراد پرید و خودش را داخل گور انداخت وفریاد کشید
- بریزین روی من خاک بریزین اول من باید می مردم ولی هیراد مرد اول باید منو خاک کنین بعد هیراد رو
دکتر به همران چند تن از بستگان نزدیک دست گلناز را گرفتند و به زور از داخل گور بیرون کشیدند و بعد در برابر نگاه و ضجه های ماتم زده سهیلا و گلناز هیراد را به خاک سپردند
شب از نیمه گذشته بود گلناز که همچون افرادی که دچار شوک شده باشند پس از مراسم به خاک سپاری هیراد دیگر کلامی حرف نزده و مات شده بود در نیمه های شب در خواست اتومبیل اژانس کرد تا به خانه شان برود اما اینک در گورستان شهر و بر سر مزار هیراد نشسته بود
او به ارامی با خاک سرد مزار بازی می کرد و ساکت مشغولتماشای خاکهای ان بود پس از ساعتی کیف دستی اش را گشود و کاغذ و قلمی از ان بیرون اورد و در کورسویی که به سختی چشمهایش می دید بر روی ان نوشت
(( این نامه رو برای پدرم می نویسم
پدر شاید وقتی این نامه به دستت برسه که مشغول دفن کردن من کنار هیراد باشی اما بدون که هیچ وقت از تو و اون مادر خائنم نمی گذرم تو باید بدونی که اون زن پست همیشه توی زندگی به تو خیانت کرده ولی تو بخاطر خواسته دل هوسبازاون اول هیراد رو و بعد منو به این سرنوشت محکوم کردی و به دست خاک سپردی اگه تو مرد بودی و یه خورده برای مردونگی ت ارزش قائل می شدی الان من و هیراد کنار شما با خوشبختی زندگی می کردیم ولی تو خودت اینطور خواستی
از طرف من از امیر و خونواده ش غذر خواهی کنین و ازشون بخواید حلالم کنن بهشون بگید که شما باعث این فاجعه بزرگ بودید و من معتقدم که بالاخره تا اخر عمرتون تقاصش رو پس می دین من می رم تا شاید روحم در کنار روح هیراد به ارامش برسه))
دختر بدبختتون ، گلناز
سپس نامه را در پاکت سپیدی گذاشت و با خط خوشی بر روی ان نوشت:
(( لطفا پدرم این نامه را بخواند))
بعد سرش را روی خاک مزار هیراد گذاشت و زیر لب گفت:
- الهی من قربون قلب مهربون عاشقت برم نمی ذارم بدون من تنها بمونی و غصه بخوری تا چند ساعت دیگه می یام پیشت
- ساعتی بعد وقتی نسیم سحری وزیدن آغاز کرد گلناز با قلبی عاشق و امیدوار به وصال اخرین نفسهایش را کشید و در آخرین دم هیراد را دید که بالای سرش بر روی خاک مزار نشسته و با لبخندی بر لب همچون روزهای گذشته با دنیایی عشق و مهربانی موهایش را نوازش می کند
- سحرگاه غریبی بود باد پائیزی از هر سو می وزید و شاخه های درختان را به بازی می گرفت و هر از چند گاهی برگ زردی از شاخسار درختی خزان زده جدا گشته بر زمین می غلطید
- هنوز خورشید از پس کوههای سر به فلک کشیده بیرون نیامده بود تا بر زمینیان نور گسترانی کند تاریکی نزدیک سحر رنگ سیاه و هم آلودی به هر سو پاشیده و زمین انتظار اغاز صبحی دیگر را می کشید
- هنگامی که سپیده صبح پائیزی گورستان را نیمه روشن کرد کارکنان گورستان جسد دختر جوانی که در خون خود غلطیده بود را بر سر مزار تازه ای یافتند در حالی که دخترک لبخندی بر لب داشت و از میان مژگانش به بالای سرش می نگریست.

sorna
01-11-2012, 10:05 PM
(((پایان)))