توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : سیندخت
sorna
01-10-2012, 07:37 PM
توضیحات:
نام رمان : سیندخت
نویسنده : علی محمد افغانی
تعداد صفحات کتاب : 348 صفحه
تعداد بخش های کتاب : 3 بخش
سال انتشار : چاپ دوم 1366
انتشارات نگاه با همکاری انتشارات زرین
sorna
01-10-2012, 07:37 PM
بخش اول :
شب خنک بود و گرماسنج اتاق هتل، وقتی که آقای بهمن فرزاد مدیر فنی کارخانه روغن موتور اهواز در را گشود و به قصد خوابیدن لباسهایش را بیرون آورد و در گنجه جارختی آویخت، از بیست درجه ***** نمی کرد. با این وصف او کلافه بود. از گرمای خیالی که گمان می کرد آن سال از بداقبالی وی شاید یک ماه زودتر به سراغ خوزستان آمده بود، کلافه بود. مشروب نخورده بود، ولی چنانکه گفتی دوش آب گرم گرفته است در سر و صورت، گردن و شانه هایش احساس خلجان و گرما می کرد؛ یک گرمای جفنگ و دل آزاری که ظاهراً ناشی از کوفتگی اعصابش بود و مثل مورچه زیر پوستش راه می رفت. بخصوص وقتی که فکر می کرد ممکن است تمام شب را همانطور بی خواب بماند و صبح فردا نتواند با نشاط و سرزندگی لازم سر کارش حاضر شود، بیشتر کلافه می شد.
از جیرجیر تختخواب وقتی که از دنده ای به دنده ای می غلتید، از سفتی بالش یا نرمی تشک و چسبندگی ملافه که هر کدام برای بی خوابی او بهانه ای بود، از صدای خفیف اتومبیلی که در آن ساعت نیم شب از جاده آسفالته جلوی هتل می گذشت و نور چراغهایش پنجره اتاق را روشن می کرد، از گفتگوها و مذاکراتی که آن شب ضمن خوردن شام و همچنین پس از شام، طی چهار ساعت طولانی با اعضاء هیئت مدیره شرکت داشت و همۀ آن اینک مثل بانگی که زیر طاق یک گنبد بکنند در مغزش منعکس می شد و تارهای حساس شده اعصابش را غلغلک می داد، از خودش که خودش را به یک زندگی مجردی یکنواخت و اقامت در هتل ها و پانسیون ها محکوم کرده بود، کلافه بود.
بازوانش را شل می کرد و پاهایش را کش می داد و از زیر ملافه، خنکی های این گوشه و آن گوشۀ تشک را لمس می کرد. ولی در پس پرده سبک شده روحش می دید که توی سالن سبز رنگ هتل با چلچراغ روی سرش، کنار اعضاء هیئت مدیره که همه مردان سالمند و صاحب جاهی بودند، دور میز نشسته مشغول شام خوردن و در عین حال مذاکره پیرامون مسائل و موضوعات کارخانه یا به عبارت دیگر، شرکت بود. آقای اشمیت، کارشناس ماشین آلات که برای نصب و راه اندازی دستگاههای جدید از آلمان به ایران گسیل شده بود و اینک یک ماه می شد که در اهواز بود، طرف راست او نشسته بود. با آن هیکل لاغر و سیب گلوی برآمده اش که روی یقه پیراهن لق لق می خورد و مثل ماسوره از زیر پوست بالا و پائین می رفت، پیوسته دست دراز می کرد، از غذائی برمی داشت و توی بشقابش می گذاشت. اعضاء هیئت مدیره نگاههائی با هم رد و بدل می کردند؛ نگاههائی حاکی از خوشدلی و رضایت، که او چقدر از شکم خودش پذیرائی می کند. آیا در کشور خودش این غذاها گیرش نمی آمد؟ آقای سورن، سهامدار عمدۀ شرکت و رئیس هیئت مدیره که روبروی وی در طرف دیگر میز نشسته بود، دستش را روی شکم برآمده اش تکیه داده بود و نگاهش به آقای اشمیت بود. گوئی برای او به عنوان فردی آلمانی حتی در شیوه غذا خوردنش تحسینی قائل بود، یا اینکه می خواست نکته تازه ای از آن کشف بکند. گفت:
- او که از حرفهای ما دور این میز چیزی سرش نمی شود، دست کم بگذار به شکم خودش خدمتی بکند. آلمانی ها خوب می خورند، خوب می خوابند، و خوب هم کار می کنند. اما در مورد این آقا نمی دانم، بنظر می آید که شخص جدی و پرکاری باشد.
مدیر فنی کارخانه، یعنی آقای فرزاد، خود ایشان، به چهرۀ بیضی شکل سیاه چرده و کمی زمخت رئیس هیئت مدیره که چشمان ریز و لبهای درشت برگشته داشت، نظر دوخت. دوست داشت این شخص را که با نفوذترین فرد هیئت مدیره بود بهتر بشناسد و در عین حال در همین فرصت تا آنجا که دست می دهد خود را به او بشناساند. پاسخ داد:
- آلمانی ها غذا خوردن را هم نوعی کار می دانند. به همین علت موقع خوردن برخلاف سایر ملت ها دوست ندارند زیاد حرف بزنند. و اما درباره این آقا، لابد پرکار بوده است که او را انتخاب کرده و فرستاده اند. ولی چه پرکار چه کم کار، او باید دو ماهه کارش را تحویل بدهد. او خیال دارد یک هفته یا ده روز به مرخصی برود و سری به خانواده اش بزند. گویا دلش تنگ شده است. شاید هم نقشه کشیده است که زنش را همراه بیاورد. با اینکه من و او در آلمان- البته منظور دو سال آخر اقامت من در آنجا است- با هم دوست بودیم و دو بدو خیلی جاها به گردش می رفتیم، طی مدتی که اینجا آمده است تا شامش را می خورد به اتاقش می رود و می خوابد. من می روم لب کارون یا توی خیابانهای شهر و ساعتی قدم می زنم، اما او هرگز مایل نیست دست کم به خاطر همراهی و هم صحبتی من هم که شده از هتل بیرون بیاید.
آقای بهروز، مهندس شیمی، یکی دیگر از سهامداران شرکت، سرش را پائین انداخته بود. بخاطر نزاکت نمی خواست به شخصی که موضوع این گفتگو بود نگاه بکند. زیر لب گفت:
- او آدم مظلوم و کم حرفی است. با اینکه می داند راجع به که و چه حرف می زنیم سرش را بلند نمی کند نگاه بکند. انگاری اصلاً به ما اعتنا ندارد. خوب، مرخصی او را در دستور جلسه بگذارید، روی آن تصمیم می گیریم.
آقای شیروانلو، یکی دیگر از اعضاء که زمزمه اش بود سهامش را به دیگر شرکاء واگذار و از شرکت بیرون برود- به نظر می آمد که از چیزی ناراحت است- او مردی صریح و راست ولی تند و کم حوصله بود. دستمال سفره خود را تا کرد روی میز گذارد. با همان بی حوصلگی دوباره آن را برداشت و در دست مچاله کرد، گفت:
- بعضی مسائل که شما در دستور این جلسۀ «فوق العاده» گنجانده اید و هیئت مدیره را از مقرها و مأواهای خود، تهران، به اهواز فراخوانده اید، آنهم با این شتابزدگی، به نظر من موضوعاتی چندان فوری یا اضطراری نبوده اند که با یک مکالمه تلفنی قابل حل نباشد.
گوینده این کلمات نگاه کاونده اش را به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره دوخت و ادامه داد:
- «تغییر نام شرکت از تولید روغن اهواز به تولید فرآورده های روغن صنعتی ایران»، «تثبیت مدیر فنی کارخانه به عنوان مدیر عامل»، و «تصویب پاره ای تغییرات یا تعمیرات در کارگاههای کارخانه».
آقای بهروز، مهندس شیمی، خیلی ملایم و از روی کمال احتیاط، به اعتراض آقای شیروانلو پاسخ داد و افزود:
- «افزایش سرمایه شرکت به مناسبت توسعه های جدید»، و «وام به آقای فرزاد، مدیر کارخانه، جهت خرید منزل برای سکونت شخصی».
هنگام بیان مطالب فوق، بخصوص قسمت اخیر آن، سایر اعضاء هیئت مدیره به نشانه تأیید سر تکان دادند. آقای بهروز ادامه داد:
- از این گذشته، آقایان، چه مانعی دارد که ما هر چند وقت یکبار اینجا همدیگر را ملاقات کنیم و با هم شام یا نهاری بخوریم؟ این کار به نظر من لازم است.
sorna
01-10-2012, 07:37 PM
آقای فرزاد فیلسوفانه خاموش بود. یخهای آب شده توی لیوانش را که از ته مانده پپسی رنگین می نمود، زیر لب چشید. به چهرۀ مرد بغل دستی خود یعنی آقای نصرت، پیرترین عضو هیئت مدیره، ملاک سابق یزدی و همشهری خودش، نظر انداخت. او چنان ریش و سبیل خود را دو تیغه کرده بود که پوستش با ته رنگ زرد دانه دانه ای که داشت، قهوه ای شده بود. پیرمرد چنین می نمود که قصد صحبت کردن داشت، اما ظاهراً نمی دانست از کجای مطلب باید شروع کند. آرنجهایش را روی میز تکیه می داد. با کارد و چنگال و بشقاب جلویش که تمیز مانده بود بی هدف ور می رفت و دوباره پس می کشید و به پشتی چرمی صندلی اش تکیه می داد. دست روی لب خودش می کشید و مثل کسی که سبیل داشته و آن را تراشیده است جایش را لمس می کرد. این مرد شصت و پنج سالۀ خوش مشرب و صمیمی و با حرارت، در میان شرکاء از همان ابتدا بیشتر از همه دل به این سرمایه گذاری بسته بود. برخلاف آقای شیروانلو از اشکالات نمی هراسید و تخم نومیدی و تردید در دل اعضاء نمی پاشید. با آنکه به قول خودش که همیشه آن را تکرار می کرد، «این کاره» نبود و روی رفاقت با آقای بهروز و هم به تشویق وی قدم در این رشته نهاده بود، تا این ساعت از همه پابرجاتر بود. همین آقای نصرت بود که چون وی را می شناخت و از وضع کار و تحصیلش در آلمان خبر داشت، در سفری که شش ماه پیش از آن به منظور معالجه برایش به این کشور دست داده بود، او را واداشت که به ایران بیاید و مدیریت کارخانه را قبول کند.
آقای فرزاد وضع راحتی به خود گرفت و در پاسخ آقای شیروانلو گفت:
- خوب، آقایان، این وظیفه من بود که طبق مواد اساسنامه رفتار کرده باشم. وگرنه برای من هیچ اشکالی نداشت عوض آنکه پنج نفر را از راه دور به اینجا بکشانم خودم که یک نفر بودم به تهران بیایم. اما اساسنامه پیش بینی کرده است که جلسات هیئت مدیره در اهواز باشد. من به خوبی می دانم که همه آقایان کار دارند و گرفتارند. آقای سورن مدیر عامل یکی از بزرگترین بانکهای بخش خصوصی و آقای بهروز رئیس کارخانه سودبخش دولتی هستند. بدیهی است که گرفتارند و به همین دلیل امروز عصر با هواپیما وارد شده اند و یک امشبی هم بیشتر در اهواز نخواهند ماند. امروزه هر کسی را که نگاه کنی گرفتار است. به جز خدا که کارش را کرده و با فراغت کامل کنار نشسته مشغول تماشای همین نوع گرفتاریهای بندگان خود است. آقایان، من با اینکه بیشتر از چهار ماه نیست آمده ام و هنوز تابستان داغ این دیار و شرجی ها و طوفانهای شن آن را ندیده ام، حدس می زنم که گرما توی کارخانه کولاک خواهد کرد. سقف های بلند به سبک سوله نه برای زمستان مناسب اند نه برای تابستان. مگر آنکه به شکل خاص و اطمینان بخشی عایق بندی شده باشند. این کار به نفع ما است که هر چه زودتر یعنی همین حالا که آغاز فروردین است انجام شود. من صورت ریز خرج هائی را که در این مورد لازم است بشود، تهیه کرده ام که در جلسه امشب به عرض خواهم رساند. خوب، مثل اینکه دوست ما آقای اشمیت که شامش را خورده است قصد دارد زودتر خودش را خلاص کند و برود بخوابد. آقای اشمیت (این تیکه را خطاب به آقای اشمیت به زبان آلمانی گفتند) اگر شما امشب زود نروید بخوابید فرمایش آقای سورن که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند و خوب کار می کنند درست درنخواهد آمد (دوباره به فارسی ادامه دادند). عجالتاً این دو تیکه را که آلمانی ها خوب می خورند و خوب می خوابند به آقایان ثابت کردی. تیکه سوم، یعنی خوب کار کردن شما را فقط دو ماه دیگر است که ما می توانیم به چشم ببینیم و تصدیق کنیم. آقایان، یک موضوع دیگر که برای کارخانه فوریت دارد سفارش دستگاه قوطی سازی و چاپ نوشته های آن است در یک یا دو رنگ. من حرفی ندارم که ما کارتنهای مورد نیاز خود را همیشه از بیرون بخریم. این، به نظر من کاملاً به صرفه است. اما در خصوص قوطیهای حلبی وضع کاملاً فرق می کند. این قوطی ها را که یک کیلوئی و چهار کیلوئی هستند ما اینک آماده می خریم. آنها را پر می کنیم، و با دستگاه نیمه خودکار که درست هم کار نمی کند درشان را پرس می کنیم، برچسب می زنیم و روانه بازار می کنیم. این، علاوه بر آنکه نیروی فراوانی می برد، کلی سرمایه را معطل می کند. حمل و نقل قوطیهای خالی از تهران به اینجا کار آسانی نیست. از آن دشوارتر انبار کردنش است که غالباً بر اثر جابجائی و ضربه قُر یا سوراخ می شوند و زحمت ما را چند برابر می کنند. من دقیقاً نمی دانم دستگاه قوطی سازی و چاپ برای کارخانه چقدر خرج برمی دارد. شاید صد یا شاید دویست هزار مارک. ولی می دانم که خرید آن برای ما از هر چیز لازم تر است و خرجی است که دور ریخته نخواهد شد. خوب، آقای اشمیت به امان خدا تا فردا صبح. اگر هیئت مدیره با مرخصی شما به مدت یکهفته یا ده روز موافقت کرد خبرش را سر صبحانه قبل از رفتن به کارخانه به تو خواهم گفت.
فقط موقع برخاستن مرد آلمانی بود که معلوم می شد چه قامت بلند و لندوکی داشت. آقای فرزاد او را که از جمع دور میز خداحافظی کرده بود و می رفت تا از در سالن خارج شود، دوباره صدا زد و گفت:
- اگر یک وقت ویرت گرفت که بیرون بروی ماشین من هست. توی حیاط هتل، کلید هم روی آن است. من امشب لازمش ندارم.
او دست تکان داد و گفت:
- نه، نه. چند جلد مجله برایم رسیده است. می روم به اتاق مطالعه کنم. خیلی ممنون.
جملۀ آخر را به زبان فارسی لهجه دار و در حالی بیان کرد که نگاهش غیر از آقای فرزاد به دیگران هم بود و وقتی از در سالن بیرون می رفت دستش را با ادای مخصوصی که با قد بلندش هماهنگی داشت بلند کرد. با آنکه پشت سرش را نگاه نمی کرد این حرکتش به معنی شب بخیری بود که به جمع می گفت.
آقای صمدی، فروشنده و وارد کننده قطعات یدکی و ابزار ماشین، عضو دیگر یا دقیق تر بگویم بازرس هیئت مدیره که در حقیقت مؤسس اصلی کارخانه بشمار می آمد، آغاز به سخن کرد:
- در این میان من یکی هستم که در اهواز پیوندی دارم و سه چهار روز اینجا ماندنی خواهم بود. دخترم ساکن این شهر است. دامادم در دانشگاه جندی شاپور درس می دهد.
آقای صمدی مرد سوخته و برشته ای بود اصلاً اهل بوشهر. وضع کاسب کارانه ای که داشت در میان جمع مشخصش کرده بود. آدمی نرم و بسیار منطقی به نظر می آمد. ولی برخلاف آقای سورن و آقای بهروز آنقدر که به مسائل عاطفی و دوستانه عقیده داشت به انضباطهای دستوری و نظم جلسه پای بند نبود و از این حیث با آقای نصرت در یک ردیف قرار می گرفت. روی به این یکی کرد و با حالتی که از فرط شتابزدگی کمی بچگانه می نمود از او پرسید:
- شما چطور خان، آیا شما هم فردا عازم تهران هستید؟
آقای نصرت در این موقع دست بر روی دست نهاده و به پشتی صندلی اش تکیه داده بود. گردن چین و چروک دارش را که بی شباهت به گردن لاک پشت نبود توی سینه فرو کرده بود. جواب داد:
- بله، من هم فردا می روم. ولی توجه داشته باشید که من یک هفته است در اهوازم. با آنکه ناراحتی کلیه دارم و شب و روز باید زیر نظر دکتر باشم و رنگ رخسار پلاسیده ام که مثل توت خشکه زرد و دانه دانه شده است گواه بر سر ضمیرم است، این یک هفته قید همه چیز را زدم. شما هیچکدام فرصت نکرده اید و نخواهید کرد سری به کارخانه خودتان بزنید و ببینید این اسکناسهای پانصدی و هزاری چگونه از زیر دستگاهها بیرون می آید. اما من در این یک هفته روزی نبوده که آنجا نرفته و چند ساعتی توی سالنها یا محوطه باغ پرسه نزده باشم.
آقای صمدی به دقت مشغول پوست کندن یک سیب بود. همانطور که سرش پائین بود لبخند چهره آفتاب خورده اش را روشن می کرد که از نظر سایرین پوشیده نبود. همه فکر می کردند او به لطیفه پیرمرد یعنی اسکناسهای پانصدی و هزاری می اندیشید که بهر حال هر چه نبود زنجیر یا ریسمانی بود که این جمع کوچک را با هم وابسته و مربوط کرده بود. اما واقعیت این بود که آقای صمدی در آن موقع به چیز دیگری فکر می کرد. سرانجام گفت:
- شنیده ام یک دختر هم از چند ماه پیش آمده در کارخانه استخدام شده و برای خودش مشغول به کار است.
آقای نصرت کاملاً غافل از آنکه به او کنایه ای زده شده بود، هیکل خود را راست کرد و صندلی اش را جلوتر کشید و گفت:
- بله، و آنهم چه دختر مهربان و باتربیتی! من در این چند روزه دو سه بار توی اتاقش رفته و با او هم صحبت شده ام. چقدر موضوعات را خوب می فهمد و در گفتگوی با آدم متین و مؤدب است. او از زیبائی هم چیزی کم ندارد.
آقای سورن، رئیس هیئت مدیره، گیلاس مشروبش را روی شکم برجسته اش گرفته بود. اگر آن را رها می کرد نمی افتاد. شاید چون در غذا خوردن افراط کرده بود در سخن گفتن امساک می نمود. لبخند زد:
sorna
01-10-2012, 07:38 PM
اگر او زیبا است همه چیز هست. همین یکی را بگو و باقی همه را ولش. شاید هم به خاطر او بوده که این هفته را هر روز به کارخانه رفته اید؟
حاضران دور میز ناگهان شلیک خنده را سر دادند. آقای نصرت دستی به پیشانی هموار خود که با شیب تند از زیر موهای دانه شمار ولی مرتب جلوی سرش شروع می شد و پائین می آمد کشید و با نوعی شتابزدگی که خود دلیلی بر تأیید گفتارش بود بیان داشت:
- شاید، شاید. آدم خیلی کارها می کند که دلیل باطنی اش را به درستی نمی داند. اما آقایان، در یک کارخانه که طرف حسابش همه کارگران زمخت مرد است، آیا لازم است که ما یک زن یا دختر بیست و دو سالۀ ترگل و ورگل استخدام کرده باشیم؟ و این باعث اختلالی در روحیه کارگران خواهد شد؟ آیا برای خود او، دست کم از این نظر که همدمی ندارد و کاملاً تنها است، ناراحتیهائی نخواهد داشت؟
آقای فرزاد، در مقام دفاع، به این گفته پاسخ داد:
- قربان، خیر. دست کم در مورد این خانم باید بگویم خیر. او نه بیست و دو بلکه خیلی کمتر، یعنی نوزده سال دارد. اما این مسائل امروزه دیگر حل شده است.
آقای سورن صورتش در اثر مشروب گل انداخته بود. با همه مشغولیت های ذهنی فراوانی که داشت از شام لذت برده بود و بدش نمی آمد تنقلات بعد از شام را در میان بذله گوئی و تفریح دوستان به پایان برساند. با لحن سست و کشداری گفت:
- آقای نصرت با آنکه در خصوص سن این خانم اشتباه کردند و آن را عوض اینکه کمتر بگویند بیشتر گفتند، من تردید ندارم که بیشتر از همۀ ماها در علم زن شناسی استادند. منظورم زن شناسی از نظر زیبائی است. خوب، ایشان سه تا زن گرفته اند که همه آنها را دارند. برای ما مختصری از شکل و شمایل او تعریف کنید ببینیم ارزش این را داشته است که یک هفته هر روز بیست کیلومتر راه را از شهر تا کارخانه بروید و دوباره برگردید.
آقای صمدی با همان لحن کشدار و پر طمطراق افزود:
- آیا از دخترانی که در بانک کار می کنند، از منشی مخصوص آقای سورن، زیباتر است؟ من که گمان نمی کنم. محال است در دنیا کسی از او زیباتر باشد. (چشمک می زند. یعنی که این گفته نیشی بیشتر نیست)
آقای بهروز، میان صحبت او دوید:
- آقای صمدی، شاید شما این را از روی تعصب یا علاقه مخصوصی می گوئید. زیرا شما هم به نوبه خود کم به بانک جناب سورن رفت و آمد ندارید.
آقای صمدی شرم زده خندید و از خنده خون به صورتش دوید. با آرنج به پهلوی آقای شیروانلو که طرف راستش نشسته و صندلی اش را به او چسبانده بود زد. صدایش از اثر مشروب نیم گرفته بود. گوئی رازی را فاش می ساخت.
گفت:
- اگر این دختر که می گوئید نبود، من برای گشودن یک حساب اعتباری به بانک نمی رفتم. با جناب سورن آشنا یا بهتر بگویم، دوست نمی شدم. پیشنهاد تأسیس کارخانۀ تولید روغن موتور را با او در میان نمی گذاشتم. و حالا ایشان به عنوان شریک و سهامدار عمده اینجا پهلوی ما ننشسته بودند- ببینید تصادف چه کارها که نمی کند.
آقای سورن ضمن شنیدن گفته های فوق پیوسته با شوخ طبعی به دوستان چشمک می زد. آقای شیروانلو که تا این لحظه خاموش مانده بود تمام رخ به طرف آقای بهروز برگشت و با لبخندی که تمسخر و دیرباوری به یکسان در آن موج می زد گفت:
sorna
01-10-2012, 07:38 PM
بله، حمزه کاکاوند. اتفاقاً اگر اسمش خمره بود بهتر به او می آمد. یک کارگر خپله و زورمند که در قسمت تصفیه کار می کرد. او سیگار کشیده بود. در محوطه ای که تمام فضای اطرافش پر است از گازهای شیمیائی نفت و بنزین و اسیدهای قابل اشتعال، کبریت کشیده و سیگار روشن کرده بود. تعجب اینجا است که خودش هم انکار نمی کرد و صراحتاً می گفت که این کار را کرده است.
آقای بهروز افزود:
- حتی در مدرسه در زمانهای پیشتر که انضباط معنی و مفهومی داشت، هر محصل که سیگار می کشید بی درنگ اخراج بود.
آقای فرزاد توضیح داد:
- این موضوع آنقدر برای من مهم بود که اگر تمام هیئت مدیره را تلگرافی از پشت میزهای کار و یا کنج استراحت منزل های خود در تهران به اینجا صدا می زدم تا به آنهاخبر دهم که یک کارگر توی کارخانه و هنگام کار سیگار کشیده است کار بی ربطی نکرده بودم. حقیقت این است که من نمی خواهم واقعه آتش سوزی سال پیش در زمان مدیریت آقای زروان دوباره برای این کارخانه اتفاق بیفتد. آن واقعه از اینجا شروع شد که یک تانکر جای روغن سوراخ شده بود و نشت می کرد. کارگران، با، یا بدون دستور مدیر کارخانه- به این موضوع کاری نداریم- دستگاه جوشکاری را برده و شروع کرده بودند به جوش دادن محل نشت، آنهم در همان وضعی که از آن روغن بیرون می ریخته، که ناگهان انفجار و به دنبالش آتش سوزی پیش می آید. البته درست است که در قضیه دیروز بحمدالله اتفاقی برای ما پیش نیامد، ولی گاهی وقتها بمب هم روی یک شهر یا تأسیساتی می افتد و چاشنی اش کار نمی کند. من از این بمب های منفجر نشده در آلمان پس از جنگ زیاد دیده ام. یا گلوله ای به سینه کسی شلیک می شود و توی لوله گیر می کند. این واقعه، آقایان چون توی سالن و زیر سقف بود که برای من پیش آمد- البته اگر خدای ناکرده به جای باریک می کشید- برای ما صد بار خطرش بیشتر از آتش سوزی سال گذشته بود.
آقای صمدی با همان خوشحالی و شتابزدگی صمیمانه که ذاتی اش بود، گفت:
- شما که نام آقای زروان را بردید بد نبود از قضیه ربوده شدن دیگ چدنی که داستان شنیدنی خنده داری است نیز ذکری می کردید.
گوینده با قیافه شگفت زده ولی خندان مرد بزرگسالی که از روی ساده دلی در معامله با یک کودک کلاه گشادی سرش رفته است از راست به چپ و از چپ به راست سرش را گرداند و به چهرۀ یک یک اعضاء هیئت مدیره نگاه کرد. در میان آنها بودند کسانی که هنوز از جزئیات این حادثه و علت وقوع آن آگاهی درستی نداشتند. با آب و تاب بیشتری ادامه داد:
- من که از پانزده سالگی در همین حول و حوش توی این کارها پلکیده ام باید اعتراف کنم که تا کنون عجیب تر از این قضیه چیزی ندیده ام و نشنیده ام. فکرش را بکنید، یک دیگ که چهل تن وزن دارد و قطر دهانه اش چهار متر است و از چهار طرف به در و دیوار و سقف و کف سالن کلاف شده است، ناگهان مثل قطره ای بخار شود و به هوا برود. آقایان، بعد از پنج ماه، هنوز که هنوز است ما نتوانسته ایم این دیگ را پیدا بکنیم.
sorna
01-10-2012, 07:38 PM
آقای سورن که این قضیه را قبلاً شنیده بود و از جزئیات و طرز وقوعش تقریباً به دقت آگاهی داشت، راحت نشسته بود و با خوشحالی باطنی که در آن محیط دوستانه نمایانگر شخصیت ذاتی اش بود به گفته سخنران گوش می داد. آقای بهروز به علت تکراری بود موضوع، کمی حواسش از جمع گریخته به موضوعات دیگر گرویده بود. به آقای شیروانلو نگاه می کرد که دستهایش با حالتی حاکی از بی قراری روی میز بازی می کرد و آستین پیراهنش به قدر یک وجب از کت بیرون آمده بود. با خود می اندیشید که اگر این شخص از شرکت کنار می کشید او می توانست تمام یا قسمتی از سهامش را به اسم خود یا بچه های خود خریداری کند. درست بود که این کارخانه در سالی که گذشته بود دو میلیون ضرر داده بود، ولی همین مبلغ را نیز روی ماشین آلات جدید خرج کرده بود که به سرمایه اصلی افزوده شده بود. اگر آقای فرزاد که مدیری آزموده و لایق بود و وجودش از هر حیث به درد کارخانه می خورد، پس اندازی داشت که می توانست با خرید سهام آقای شیروانلو وارد هیئت مدیره شود البته این کار کلی به نفع شرکاء بود.
آقای شیروانلو دنبال صحبت آقای صمدی توضیح داد:
- در آن موقع من بر حسب تصادف پی کاری به اهواز آمده بودم و تفصیل قضیه را از آقای زروان شنیدم: دربان کارخانه ساعت چهار تلفن منزل زروان را می گیرد و می گوید: «آقا خودتان را برسانید. دیگ بخار را برده اند. دیگ بخار نیست!»
- فکرش را بکنید، دیگی که چهل تن وزن دارد و در حالت عادی با هیچ جرثقیلی نمی شود جا به جایش کرد- بیچاره زروان خیال می کند منظور دربان پرس یا باسکول توی قسمت بسته بندی است. اما وقتی که به کارخانه می آید با کمال تعجب می بیند قسمتی از سقف سالن کنده شده و آسمان سفید پیدا است و دیگ بزرگ هم سر جایش نیست. می گفت، برای یک لحظه فکر کردم که موجوداتی از فضا آمده و آن را با نیروئی اسرارآمیز و به کمک وسایل مخصوص با خود به آسمان برده اند.
آقای بهروز با دهان باز و چشمان خندان به حاضران نگاه می کرد:
- خوب، از کجا معلوم که چنین نباشد؟ وقتی که پنج ماه است می گردیم و هنوز پیدایش نکرده ایم.
آقای فرزاد با هیجانی که در آن لحظه حکایت از شتابزدگی و یا تعصب مخصوصش می کرد دستها را روی میز حرکت داد و گفت:
- آقایان، اگر کسی دنبال آن گشته است در این چهار ماهه ای نبوده است که من آمده ام. من هم نگشته ام، زیرا وقتش را نداشته ام. به علاوه، من به دیگی که از اسقاط فروشها خریده شده باشد و لاجرم به درد همان اسقاط فروش ها می خورد، نیازی ندارم. آن دیگ بدون هیچ گفتگو به کارون افتاده است. ته آن از محل اتصال لوله شش اینچی دهان واز کرده یا ورآمده و مثل موشک در حالی که با شدت و فوران مهیب بخار از عقبش بیرون می زده و آن را با قدرت هزار اسب، جلو میرانده به هوا رفته است. اگر زاویه پرتاب، به اصطلاح توپچی ها یا موشک اندازان، یک دهم درجه به سمت راست متمایل می شد، این توده آهن مثل سنگی آسمانی توی شهر می افتاد و کمترین خرابی اش در هم کوبیدن یک خانه و عزادار کردن خانواده ای بود. چون من مطمئنم که دیگ در کارون افتاده و در عمق شش هفت متری آب مدفون شده است، تا فرا رسیدن تابستان و فروکش کردن سطح آب دنبال آن نخواهم رفت. شاید بعد از آنکه رسوب های سیلابی نشست بکنند جای آن را بتوان پیدا کرد. البته اگر بخت ما زودتر یاری کرد و ماهیگیری آن را به تور انداخت و آورد تا به خود ما بفروشد، امری جداگانه است. در آن صورت من آن را تیکه تیکه خواهم کرد و به هر کس که دندان ماهی خوری اش را نکشیده است، به نسبت پولش، مقداری خواهم فروخت. برای هر کدام از آقایان هم سهمی به تهران خواهم فرستاد. هر چند، آقایان ماهی شمال را به ماهی جنوب ترجیح می دهند. خوب، خوشوقتم که در کارون کشتی های بزرگ رفت و آمد ندارند که دیگ برای آنها خطری داشته باشد.
آقای صمدی غیر ارادی با شست دستش روی میز رنگ گرفته بود و پیوسته زیر لب می گفت: «آقای زروان، آقای زروان».- ناطق ادامه داد:
- بله، آقای زروان- این هم از ندانم کاری های آقای زروان بود. او بود که این دیگ را خرید و نصب کرد. یک دیگ وازده شرکت نفت که به دست اسقاط خرها افتاده بود. آنهم بدون هیچ مطالعه و محاسبه فنی یا آزمایش قبلی- بعد از نصب، فقط یک هفته کار کرد و این غائله را به بار آورد. خوب، برگردیم به موضوع سیگار کشیدن آن کارگر- برای من علت این بی توجهی یا بی انضباطی خطرناک خیلی بیشتر از خود آن اهمیت داشت. این بود که قبل از هر تصمیم اول به طور کامل از او بازجوئی کردم ببینم این عملش از روی چه انگیزه ای بوده است. اگر او عادت به دود داشت چطور بود که تا آن زمان مرتکب بی انضباطی نشده بود. به طوری که سابقه اش نشان می داد، تا این زمان کارگر مرتب وظیفه شناس و رویهم رفته خوبی بود. از خصوصیاتش این بود که با هیچ فرد بخصوصی از کارگران دوست نبود. موهای سرش را هیچ وقت نمی گذاشت بلند شود و موقع زمستان شال گردنش را به شکل کراوات می بست. در تاریخ 1/6/1352 به استخدام کارخانه درآمده بود. ابتدا توی تعمیرگاه کار می کرد. بشکه های دویست لیتری قر و نیمه اسقاط را تعمیر و برای استفاده مجدد آماده می کرد. چنانکه می دانید، این کار به وسیله فشار فراوان آب از درون به بدنه بشکه انجام می شود که اگر سوراخی هم در بشکه باشد معلوم می شود. او در جوشکاری هم ورزیدگی مخصوص داشت. بعد به دلیلی که در پرونده منعکس نیست به قسمت رنگ منتقل شده بود که همان بشکه های تعمیر شده را با پیستوله رنگ می زد. زمانی که من آمدم، او چون از زدن ماسک مخصوص تنفس خوشش نمی آمد، و از طرفی این کار طبق دستور من اجباری شده بود، به تقاضای خودش توی سالن آمد و در قسمت تصفیه مشغول شد. و شما می دانید که قسمت تصفیه به علت مراقبت دائمی و سختی که از کارگر می طلبد و فرصت سر خاراندن به او نمی دهد، بدترین جای کارخانه است. آنهم با آن بوی تند و دل آزاری که از اسید پراکنده می شود و آدم را از خودش بیزار می کند. هر کارگری به سادگی حاضر نیست در این قسمت کار کند، مگر آنکه مبلغ قابل توجهی اضافه حقوق بگیرد. البته قسمت رنگ هم به ویژه وقتی که با پیستوله کار می کنند، برای کارگر جای چندان خوب و دل خواهی نیست. به علت وجود سرب در ترکیب رنگ، ادامه کار در این قسمت اگر طولانی بشود، نوعی مسمومیت ایجاد می کند که منجر به مرگ می شود. هنگام رنگ با پیستوله اگر ماسک مخصوص جلوی بینی و دهان نبندند، ذرات رنگ که مثل غباری در هوا پراکنده می شود، دستگاههای تنفسی را دچار اختلالاتی می کند که عاقبت آن مطلوب نیست. من برای شما به کارگری اشاره کردم که به بیمارستان ریوی رفته و آنجا خانم فلاحی را دیده بود. (لابد آقای نصرت می دانند که نام خانم همین است که گفتم) می خواست به عنوان پرستار استخدام شود و جواب رد شنیده بود. این کارگر نیز در قسمت رنگ کار می کرد. ما به کارگران دو قسمت تصفیه و رنگ به علت همین شرایط ویژه کار، صبح به صبح هر نفر یک شیشه شیر می دهیم.
آقای بهروز که به دقت گوش می داد، با نوعی شکاکیت و یا تعجب که در عین حال نشانه علاقمندی مخصوصش به سر تا پای داستان بود، پرسید:
sorna
01-10-2012, 07:38 PM
- و او، این کارگر، در تمام مدت همانجا کار می کرد؟
- بله، بدون مطالبه هیچ اضافه حقوقی. مراقبت و هوشیاری او قابل تحسین بود. آنجا دیگ قیف مانندی است که توی آن به وسیله مداخله اسید، جرم روغن گرفته می شود. جرم که چیزی لجن مانند و بدبو است هر چند دقیقه به چند دقیقه باید به وسیله باز کردن شیر بزرگی که در مخرج قیف است میان واگنی که زیر آن می آید خالی شود. غفلت در بستن به موقع شیر سبب می شود که روغن با فشار بیاید و کارگر هر چه هم زورمند باشد دیگر نتواند از عهده بستن آن برآید. ساچمه ای بزرگ بالای دیگ گذاشته اند که اگر احیانا شیر بسته نشد آن را توی دیگ بیندازند که برود و دریچه مخرج را بگیرد و مانع جریان روغن در شیر بشود. با آنکه در زمان آقای زروان بارها پیش آمده بود که کارگر متصدی در اثر اهمال نتواند به موقع شیر را ببندد و در نتیجه نهری از روغن توی سالن و زیر دستگاهها جریان پیدا کند، اما در این چهار ماهه حتی قطره ای هم به زمین نریخته بود. من از این کارگر و کار او راضی بودم. او شهری بود. حرکات و سکناتش گواهی می داد، اما نه از آن شهری های بچه ننه که به علت یک اختلاف خانوادگی یا بهانه جوئی در خانه، دنبال کار آمده اند تا دل نازک پدر و مادر خود را بسوزانند. آمادگی فنی او هم نسبت به سایر کارگران در وضعی عالی بود.
آقای فرزاد لازم می دانست هر واقعۀ کوچکی را که در کارخانه اتفاق می افتد به هیئت مدیره گزارش کند. یکی از این وقایع همان هفتۀ پیش برای او رخ داده بود. یکی از کارگران ناگهان به سرش می زند که در کارخانه اعتصاب راه بیندازد. چند روزی از هر فرصتی که دستش می آید استفاده می کند و اینجا و آنجا زیر پای کارگران می نشیند که تا کی باید با آن مزد اندک و شرایط کار دشوار بسازند و دم بر نیاورند. بعد هم یک روز موقع ناهار در سالن غذاخوری نطقی می کند و به سهامداران کارخانه و آقای فرزاد و متخصص آلمانی فحش می دهد. همین حمزه کاکاوند می آید و خبرش را به او می دهد. او، یعنی کاکاوند می گوید:
- اگر این شخص واقعاً از روی همبستگی کارگری بود که چنین حرفهائی می زد من هرگز به خودم جرأت نمی دادم که بیایم و خبرش را به شما بدهم. من از جاسوسی آنهم علیه همکاران خودم نفرت دارم. ولی این شخص را همه می شناسند که مأمور سازمان امنیت است و این کار را برای آن می کند که ببیند که چه کسانی آمادگی کارهای دستجمعی را دارند تا برود گزارش کند.
- هم زمان با این اتفاق، همان مقامات امنیتی آقای فرزاد را خواسته بودند. به او گفته بودند اگر وضع نامطلوبی در کارخانه اش مشاهده می کند بی درنگ به آنها گزارش کند تا به موقع جلویش را بگیرند. او جواب داده بود که تاکنون با چنین وضع نامطلوبی روبرو نشده است و اگر هم بشود بهتر می داند که خودش با فکر و تدبیر خودش آن را حل بکند تا اینکه پای سازمانهای دیگری را به میان بکشد.
آقای فرزاد ادامه داد:
- بله، آمادگی فنی او هم قابل توجه بود. من شنیدم که او در زمان آقای زروان وقت خاموش کردن تانکر آتش گرفته رشادت زیادی از خود نشان داده و برابر با یک ماه حقوق پاداش گرفته بود. وقتی که من از شرکت ملی نفت تقاضا کردم که کسانی را اینجا بفرستند تا یکدوره آموزش آتش نشانی به کارگران ما بدهند، این آقا اولین داوطلب بود که برای کارآموزی قدم پیش گذاشت. انگار هنوز جلوی چشمم مجسم است- با پمپی که به پشتش بسته بود از طنابهائی که از روی تانکر یا سر ساختمان به زیر انداخته بودند با قدرت و سرعت بالا می رفت و پائین می آمد. مثل اینکه بازوها و عضلاتش از آهن بود. و از آن محکم تر و آبدیده تر روحیاتش. او کارگر نمونه و خوبی بود. بله، کتمان نمی کنم، ولی وقتی که دلش از این کار زده شده بود چه کارش می توانستم بکنم.
آقای بهروز شاید هنوز قانع نشده بود. ولی گفت:
- این اقدام شما به نظر من خیلی لازم و به موقع بوده است. اگر شما بتوانید با نشان دادن فیلم یا ایراد سخنرانی هر چندی به چندی مضرات دود و خطر آتش سوزی را برای آنان روشن کنید بی نتیجه نخواهد بود. بعد هم آنکه می توانید در ساعات کار، یک یا دو بار، چند دقیقه ای استراحت بدهید تا هر کس سیگاری است بتواند بیرون از سالن در یک جای امنی این کار را بکند.
آقای فرزاد گفت:
- اگر ما به آنان برای سیگار کشیدن استراحت بدهیم طولی نخواهد کشید که همه سیگاری خواهند شد. بعد هم اینکه انسان را توجه دادن به یک چیز خاص اگر از حدی بگذرد همیشه نتیجه معکوس ببار می آورد.
آقای بهروز دوباره گفت:
- مسائل کارگری امروزه اساسی ترین مشکل تولید است. شناختن فرد وقتی که در گروهی کار می کند روان شناسی مخصوص می خواهد که خوشبختانه آقای فرزاد خوب به آن واردند. زیرا در آلمان کار کرده اند. من در حیرتم که یک کارگر با آن محسنات که برای ما تعریف کردید چرا باید مثل گاو نه من شیری باشد که وقتی بادیه اش پر شد آن را با لگد برمی گرداند. چرا باید یک مرتبه روحیاتش عوض بشود و دست به عملی بزند که ...
آقای شیروانلو این صحبت را قطع کرد و با خنده ای که در عین حال نشان می داد خودش به گفته خودش چندان معتقد نبود ولی از نظر طرح قضیه بود که صحبت می کرد، افزود:
sorna
01-10-2012, 07:38 PM
شاید او عمداً میخواسته است کارخانه را به آتش بکشد تا دوباره رشادتی از خودش نشان بدهد.
فکر همه اعضاء هیئت مدیره آناً به این نکته گرویده شد که می باید بین عمل کارگر اخراجی و وجود آن خانم جوان و زیبا در کارخانه رابطه ای موجود باشد. آقای فرزاد که در تیزبینی و موقع سنجی کم از هیچیک آنان نبود بلافاصله گفت:
- آقایان، می دانید چه کسی بود که از دود توی سالن متوجه شد که یک نفر مشغول کشیدن سیگار است و فوراً دوید آن را از دستش گرفت و خاموش کرد و بعد هم یک راست آمد و موضوع را به من گزارش داد؟ همین کارمند خانم ما، فلاحی، که آقای نصرت می خواهند اخراجش کنند.
آقای نصرت که چرتش پاره شده بود با حالتی دستپاچه از سر جایش تکان خورد. با صدای گرفته ای که نتیجه سکوت چند دقیقه اخیرش بود گفت:
- نه قربان، من حرفم را پس گرفتم. آقایان همه شاهدند که من حرفم را پس گرفتم.
آقای سورن خنده زیر لبی کرد و آقای فرزاد با آنکه گرم سخن بود از توجه به او غافل نماند. ولی نتوانست دریابد که دلیل این خنده چه بود. ادامه داد:
- بنابراین می بیند که این خانم در کارخانه چقدر به درد من می خورد. او چشم من است. همچنانکه چشم کارخانه و همه کارگران است. (پیش خودش فکر کرد چه لازم بود این چند جمله اخیر را اظهار بکند. آیا اعضاء هیئت مدیره حالا هر کدام استنباط و نتیجه گیری مخصوصی از این گفته ها نمی کردند؟) آقایان، تا دو ماه دیگر که کار آقای اشمیت تمام می شود و وقت بهره برداری از دستگاههای جدید فرا می رسد و یک نوبت شبانه به کار کارخانه افزوده می شود، ما ناگزیریم کارگران دیگری استخدام کنیم. اگر از دستگاه قوطی سازی و چاپ روی آن که تکلیفش هنوز قطعی نشده حرفی نزنیم، دست کم سی نفر دیگر لازم داریم. من تصمیم ندارم کارگر یا کارمند زن استخدام کنم، ولی او را نگاه خواهم داشت. تا هر وقت که خودم هستم او هم هست. خوب، این موضوع در نظر آقایان که هر کدام بحمدالله مرحله های عمر و تجربه را پشت سر نهاده اید مرا کوچک نمی کند که بگویم اخلاق و رفتار خوب این دختر مرا تحت تأثیر قرار داده است. شاید اگر در زمان تصدی اینجانب بود که او برای کار رجوع می کرد، با همۀ مقبولیت دلپذیری که دوست عزیز ما آقای نصرت، با بیانی موشکاف در خصوص زیبائی های برورویش اینجا سنگ تمام گذاشت و چیزی نه زیاد و نه کم از حقیقت بود، من قبولش نمی کردم. خوب، از کجا می دانستم که او این طور مفید و- بله، مفید و کار راه انداز از آب در خواهد آمد. بخصوص من که چندان معتقد نیستم زنان ایرانی- یا حتی اروپائی و آمریکائی و ژاپنی اش- در کار بیرون از خانه جدی باشند. من هم همان فکری را می کردم که بعضی شما آقایان می کنید. این دختر را من استخدام نکردم. آن طور که شنیدم در زمان تصدی آقای زروان یعنی همان جنابی که دیگ اسقاطی را خرید و بدون آزمایش نصب کرد و با ندانم کاری خود آن حادثه مضحک را به بار آورد، در زمان حضرت ایشان کارخانه می خواهد یک کارمند دفتری، برای امور متفرقه استخدام کند. این خانم رجوع می کند. این زمان مقارن وقتی است که او به بیمارستان ریوی رفته و جواب رد شنیده است. آقای زروان می گوید ما کارمند مرد می خواهیم. او می گوید شما از یک مرد چه وظیفه ای می طلبید که من از عهده اش برنمی آیم. اصرار می ورزد و سرانجام موفق می شود. اگر آقای زروان در خرید و نصب دیگ اسقاطی یا خیلی کارهای دیگر اشتباه کرد بدون شک در استخدام این خانم اشتباه نکرد و من دست کم از این حیث ممنونش هستم. آقای نصرت برای شما از زیبائی اش حرف زد، من از کارش می گویم، تا اگر هنوز شکی در دل دارید تبدیل به یقین شود که او چقدر به درد ما می خورد. من مشروب نخورده ام و حواسم کاملاً سر جا است. باور کنید بی غرض می گویم و علاقه مخصوصی هم به او، بله به او ندارم. آقای سورن، شما از لای چشمهای نیم بسته به من نگاه می کنید و مثل یک بازپرس که متهمی را روی گردونه حرف انداخته است، منتظرید تا در خصوص این خانم هر چه در دل دارم به زبان بیاورم. خوب، من هم از گفتن حقیقت باکی ندارم. شاید این موضوع به نام من تمام شده باشد، ولی او بود که نان کارگران را اصلاح کرد. زنی روستائی را از کوت عبدالله پیدا کرد و به کارخانه آورد و برای او تنوری دائر کرد که صبحها همانجا خمیر می کند و نان می پزد. بطوری که کارگران هنگام ظهر می توانند برخلاف گذشته نان تازه یا حتی داغ بخورند و شکایتی نداشته باشند. او برای برنامه های غذائی و وضع آشپزخانه نیز پیشنهادات جالبی داده است که من به همه آنها توجه خواهم کرد. صحبت از آشپزخانه که شد بی مورد نمی دانم بگویم که او بی آنکه در این خصوص مسئولیت و یا نقش مستقیمی داشته باشد خود به خود در بهبود اوضاع مؤثر واقع شده است. پیشخدمتهای آشپزخانه به خاطر او در نظافت سالن، شستشو و خشک کردن ظروف و کارد و چنگال و چیدن میزها دقت بیشتری می کنند و شوق و ذوق چشمگیرتری از خود نشان می دهند. حتی کارگران که در محیط چرب و کثیفی کار می کنند و قاعدتاً مقداری به این وضع خو گرفته اند، وقت آمدن به سالن غذاخوری دست ها را می شویند و سعی دارند خود را پای بند به اصول بهداشت و نزاکت های لازم زندگی دستجمعی نشان بدهند. شما یک روز صبح با اتوبوس سرویس بیائید و ببینید که چطور کارگران، کارگرانی که در وضع عادی وقتی بهم می رسند معمولاً خشن و بی نزاکت هستند، این زمان نسبت بهم حالت احترام آمیزی دارند و از اینکه دختری چنین آراسته را در میان خود می بینند خوشحالند و این خوشحالی آشکارا در سیمای آنها منعکس است. دختری آراسته و معقول که در یک ایستگاه بالا می آید، در ردیف اول روی صندلی می نشیند و بغل دستش حتی اگر اتوبوس جا کم داشته باشد به خاطر رعایت ادب و احترام تا به آخر خالی می ماند. آقایان، یک چیزی به شما بگویم، در کشورهای نوخاسته ای مثل کشور ما که تکنیک هنوز نفوذ وسیع و ریشه داری نکرده است، قشرهای غیرماهر فراوانند. کارگران هنوز روح خود را به ماشین نفروخته اند. یلخی هستند و درست دل به کار نمی سپرند. روی یک حساب سرانگشتی پنجاه درصد این قبیل کارگران یکسال، سی درصد آنها شش ماه و ده درصدشان فقط سه ماه سر یک کار تازه دوام می آورند. تنها ده درصد است که ممکن است از مرز یکسال بگذرند و به دو سال برسند. این پدیده نامطلوب در کشورهای صنعتی نیز به کیفیت محدودتری وجود دارد که البته آنها در هر کارگاه عوامل ویژه یا عمومی آن را به دقت بررسی کرده اند و یا نقشه های حساب شده ای در سطح همۀ جامعه، به مقابله با آن برخاسته اند. اما بیائید لیست حقوق کارگران ما را نگاه کنید. اگر از کارگر اخراجی امروز حرفی نزنیم، در چهار ماه گذشته فقط دو نفر از این کارخانه رفته اند. این نه به خاطر گل وجود من، بلکه به خاطر این خانم است که آنها اینطور دلبسته پر کردن کیسه های گشاد آقایان هستند. این امر به نظر می رسد که با خفته ترین احساسات بشری سرو کار دارد. و انسان، زن یا مرد، از هر جنس که هست، آن دستگاه حساس موسیقی است که در قرب جنس مخالف می تواند به وجه دلپذیرتری کوک بشود و کنسرت مطلوبی به گوش برساند. شنیده اید که حتی زنبورهای کارگر در کندوی عسل اگر حضور ملکه را در کندو حس نکنند قادر به هیچ نوع کاری نیستند. غرایز آنها آشفته و سردرگم می شود و سرانجام می میرند.
sorna
01-10-2012, 07:39 PM
آقایان، من دهسال از بهترین دوران عمرم را در بزرگترین کشور صنعتی اروپا گذرانیده ام، از نزدیک شاهد کار زنان و دختران فراوانی در کارخانه های مختلف بوده ام. ولی اولین بار است که با زن یا دختری چنین جدی و علاقمند به کار روبرو می شوم. از ابتدای ورود به اتاق دفتر و پوشیدن روپوش آبی تا آن لحظه که سوت پایان کار کشیده می شود لحظه ای بیکار نیست. او این روپوش آبی را خودش برای خودش درست کرده و پوشیده است. هرگز نمی فهمد وقت چطور شروع شده و چگونه به پایان رسیده است. برای او چای می آورند روی میزش می گذارند، غالباً همانطور دست نخورده می ماند تا نزدیک ظهر یا اینکه عصر. زیرا او فرصت این را که یک لحظه بنشیند ندارد. مگر اینکه من کاری به او داده باشم که می باید ضرورتاً با حالت نشسته و پشت میزش آن را انجام بدهد. در غیر اینصورت او با نشستن میانه ای ندارد. به قول یکی از کارگران، گوئی مادرش او را ایستاده یا در حال راه رفتن و کار کردن زائیده است. او کار خودش را خودش ایجاد می کند و منتظر دستور از جانب کسی نمی ماند. خسته نمی شود و شور و شوقش هرگز فروکش نمی کند. اگر هر کدام شما به سالن تصفیه بروید از بوی تند و جان آزاری که آنجا پراکنده است دماغ خود را می گیرید و در حالی که سینه و چشمهایتان می سوزد فوراً بیرون می آئید. اما دلم می خواهد بیائید و او را هنگامی که رفته است برای من نمونه روغن تصفیه شده بیاورد ببینید. آقایان، او مثقالی هفت صنار، با این نوع خانم های رنگ و روغن زده که در ادارات ما میزی گرفته اند و مشغول تلف کردن وقت خود و صاحبکار خوداند، خانم هائی که هنگام کار برای آنکه خودشان را درز بگیرند، از سوراخ ته سوزن رد می شوند ولی هنگام حرف این در برای آنها تنگ است که تو بیایند، فرق دارد. او یا توی سالن تصفیه است یا موتورخانه و تعمیرگاه. بسته های پرس شده را بررسی می کند و علامت می زند. کارتنهای خروجی را نمره می کند و سیاهه برمی دارد. کارت حضوروغیاب کارگران را در دفتر ماهانه وارد می کند. به برنامه های غذائی رسیدگی می کند و این وظیفه آخر را تازه سه روز است که من به او محول کرده ام. کمکهای اولیه، پانسمان کردن زخمهای کوچک و این نوع مراقبتها. آخر، ما هنوز یک دستگاه گسترده یا تشکیلات وسیع نیستیم و از افزودن کارمند که در این شرایط کار مدیریت را مشکل می کند امتناع داریم. او، همه این کارها را می کند و هیچکس هم نمی تواند بگوید که در حقیقت کار اصلی اش کدام است. گوئی کار برای او آرایشی است که بر زیبائی اش می افزاید. با این اوصاف، چنانکه به خوبی می توان دریافت، نیاز او به کار به خاطر حقوقی نیست که ماه به ماه یا هر دو هفته یکبار می گیرد و لیست را امضاء می کند. شاید این حقوق در وضع او بی تأثیر نباشد، من درست نمی دانم. ولی یک نکته را خوب می دانم که این حقوق فقط پول یک قلم اجرتی می شود که برای تمیز کردن لباسهایش همه هفته به خشکشوئی می دهد. زیرا او در چنان احوالی که شانه از زیر هیچ کاری خالی نمی کند روزی نیست که با همان لباس روز پیشین به سر کار حاضر شود. برای او هنگام عصر که روپوش کار از تن بیرون می آورد و کنار می گذارد، این موضوع مهم نیست که اتوی شلوارش شکسته یا آستین بلوزش در اثر مالیدن به دستگاههای روغنی و گرد گرفته چرب و سیاه شده است. روز بعد که به کارخانه وارد می شود همه می بینند که لباس تمیز و اتو زده و مرتب به تن دارد و چهره اش از پاکی و صفا و ایمان به همکاری که والاترین خصیصه طبع انسانی است می درخشد. با این اوصاف او فروتن ترین دختری است که من تاکنون بچشم دیده ام. در چهره اش حالت اضطرابی هست که گوئی می ترسد کاری را به شایسته ترین وجه ممکنه اش انجام ندهد و احیاناً مورد سرزنش واقع شود. آقایان، برای شما پیش آمده است که در گرمای جانکاه نیمه تابستان، در بیابانی خشک و بی آب و علف از دهی به دهی می رفته اید، و با کمال تعجب ناگهان بر دامنه یک تپه یا همان حاشیه راه در پای یک کلوخ، لالۀ داغداری را دیده اید که بی خیال از رنج گرما و غم تنهائی عشوه ای می کند و به روی شما لبخند می زند.همچنانکه چهره شما گشوده شده است قلبتان نیز به طپش می آید و آرزو می کنید کاش قمقمه آبی همراه داشتید و چند جرعه ای به پای آن می ریختید که بتواند روزی یا چند ساعتی دیگر زیر تازیانه آفتاب دوام بیاورد. اما او به آب شما نیاز ندارد. او از شما می خواهد که لبخندش را با لبخندی پاسخ دهید و به راه خود بروید. این دختر در کارخانه، همان لالۀ داغدار توی بیابان است. لالۀ داغدار، لالۀ داغدار- اما باید بگویم که علاقۀ این لالۀ داغدار به کار، و حس وظیفه شناسی اش که مثل یک پرستار نسبت به همه چیز دلسوزی مادرانه دارد، می باید از سرچشمه یا پایگاه والاتری آب بخورد که درک و فهمش در حال حاضر برای این بنده معما است. او با این حس وظیفه شناسی آمیخته به عشق و مهربانی، مثل برخی درختان جنگلی که فرسنگها زیر زمین ریشه می دوانند، بین کارگران نوعی پیوند عاطفی مشترک ایجاد نموده است که اگر تنها از جنبه سودجویانه آن نیز بررسی شود برای من به عنوان نماینده کارفرما کم دارای اهمیت نیست. دوستان، حتی ساده ترین کارگران برای خود اداهائی دارند و حرکت هائی، که گاه واقعاً آدم تعجب می کند. بخصوص وقتی که توی ناهارخوری می آیند- یکی، با آنکه روده هایش مثل موشهای گرسنه به جان هم افتاده اند، کودکانه خود را پس می کشد و شروع می کند نان خالی را سق زدن. موضوع چیست؟ آقا یا آقازاده کشمش پلو دوست ندارد. خوب، چنانکه آقای بهروز اشاره کردند، انسان فرد با انسان جمع فرق هائی دارد، چه در جهت منفی چه در جهت مثبت. ولی آدم پخته، آدمی که غرایز خود را زیر فرمان دارد و نتیجتاً کمتر دستخوش تمایلات افزون خواهانه می شود، خیلی زود خواهش هایش را با خواستهای جمع هماهنگ میسازد. این دختر وقتی بر سر نحوه اجرای یک کار با عقیده یا برداشت متفاوت یا حتی مخالفی روبرو می شود، هرگز لجاج نمی ورزد و راه عناد نمی پوید. بلکه با چنان روی خوش، با چنان سهولت و نرمشی فکر خود را بیان می کند که شما حقیقت را در دو قدمی خود می بینید و سرانجام به درستی شیوه او تسلیم می شوید. مثل چوب خیزران، یا نی بامبو خم می شود ولی نمی شکند. چنین است اندیشه نرم و سیالی که در عمل هادی رفتار او است و دانا و نادان، پیر و جوان را به یکسان تحت تأثیر قرار می دهد. وقتی که می خندد یا شادی و هیجانی به او دست می دهد، چشمهایش گرد می شود، سالک روی گونه اش چال می افتد و حالت تعجب معصومانه ای پیدا می کند که گرفته ترین و کسل ترین آدم از دیدنش خود به خود شاد می شود و خون زنده در رگهایش به حرکت درمی آید. حالا برای شما مختصری از نجابت رفتارش که من با اجازه نام اراده بر آن می نهم سخن بگویم. اراده ای که خودخواهانه نیست و بر پایه اعتماد متقابل استوار است. پریروز، بله همین پریروز گذشته که شب جمعه بود و ما بعد از ظهرش را استراحت داشتیم- ساعت دوازده که کارخانه را ترک می گفت از او دعوت کردم که هنگام عصر با من به قایق سواری و گردش روی کارون بیاید. بله، یک دعوت ساده، گردش با قایق روی کارون. سرخ شد، سالک روی گونه اش چال افتاد، فکری کرد و فوراً گفت:
sorna
01-10-2012, 07:39 PM
- می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار
آقای نصرت که بشدت مشغول چرت زدن بود به نظر نمی آمد که توجهی به این گفتار داشت. در همان حال که سرش روی سینه اش افتاده بود گفت:
- و او هم به قول خود وفا کرد و آمد؟
- بله، او آمد، ولی چون شاید فهمیده بود که من کودکان را دوست دارم خواهر و برادر کوچکش را هم آورده بود.
آقای فرزاد دوباره با خود اندیشید، چه لزومی داشت که موضوع گردش روی کارون را با دختر که یک امر خصوصی مربوط به خود وی بود برای اعضاء هیئت مدیره بازگو کند. اما نه اینکه در حالتی بین خواب و بیداری بود که این افکار از نظرش می گذشت؟ پس به فوریت شادمانی روحی خود را بازیافت و کبوتر بوالهوس خیال را که تازه از لانه بیرون پریده و در حاشیه بام قوقو می کرد و دور خودش می چرخید کیش داد تا بر پهنۀ بی کران آسمان اوج بگیرد و صدای بهم خوردن بالهایش شنیده شود. در همان حال که چشمهایش رویهم بود سر را چپ و راست روی بالش گرداند و مزه دهانش را چشید. اگر کسی روی سرش ایستاده بود از لبخندی که دور دهانش بازی می کرد، و نفسهای کوتاه و بلندی که به شکل کلماتی نامفهوم لبهایش را می لرزاند، و بطور کلی از حرکات سیمایش این طور فکر می کرد که او خواب می دید. در حقیقت نیز آقای فرزاد اگرچه هنوز به خواب نرفته بود آنچه از نظرش می گذشت جز یک رؤیا یا حالتی از یک رؤیا نبود. کلمات خود را می شنید که خطاب به خانم فلاحی کارمند کارخانه به شیرین ترین زمزمه های روح زیر لبان تکرار می کرد:
- خانم فلاحی، ایکاش آنجا می بودی و می دیدی که در جلسه هیئت مدیره چه دفاع جانانه ای از تو کردم. آنقدر تعریفت را کردم و از اخلاق و رفتارت داد سخن دادم که اگر همه اعضاء فردا بلیت های هواپیماهای خود را لغو کنند و دستجمعی به کارخانه برای دیدن تو بیایند تعجبی نخواهد بود. خوب، این چیزها را چه لازم است که تو بدانی. نه، ابداً. تا زمانی که من در این کارخانه هستم و تو را جلوی روی خودم می بینم، با آنکه اگر یک ساعت نبینمت چیزی گم کرده ام، با همه سوز و گدازی که همیشه در دلم حس می کنم، هرگز تصمیم ندارم کلامی بر زبان آورم که آشکارا دلیل عشق من به تو باشد. آری، تو، ای محبوب شیرین من- اگر تو مرا شایسته وصل خودت بدانی، دیر یا زود روزی خواهد رسید که دست بر تارهای قلب شوریده ام بگذاری و آنگاه دریابی که چگونه مانند چنگ اولین ناله ای که خواهد کرد نام شکوهمند تو خواهد بود. تو، ای پرندۀ رؤیاهای من- اگر تو در این کارخانه نبودی من همان روز اول که به اهواز آمدم و با وضع آشفته ای که نتیجه کار یک مدیریت در هم گسیخته بود روبرو شدم، درنگ نمی کردم و از همان راهی که آمده بودم مستقیم به تهران و از آنجا به آلمان باز می گشتم. آقای شیروانلو اینجا بد نفهمیده بود که واقعاً زنان در تاریخ نقشی دارند. من در این کارخانه برای تو ماندنی شدم نه برای عباس زنوزی که مأمور ساواک است و در این مورد هیچ تردیدی نیست، و به دستور آنها برای اینکه مرا رام کنند و کم کم زیر اخیه همکاری با خودشان بکشند ایجاد تحریک می کند. از من در گفتگوی تلفنی می خواهند «برای خوردن یک چای و آشنائی با بعضی دوستان خود(!)» ساعتی به اداره ساواک بروم. من هم می روم. تا می روم می بینم این آقای دوست خوب ورقه س ج جلویم می گذارد.- پنج نفر از منسوبین درجه اول خود را معرفی کنید- اطرافم را نگاه می کنم. نمی توانم دروغ بگویم. حتی یازده یا دوازده سال پیش که از ایران رفتم از قوم و خویش معنا، پدری یا مادری، هیچکس را نداشتم که اگر یک وقت یادم بکنند در غربت گوشم صدا بکند- پنج نفر از دوستان نزدیک خود را معرفی بکنید.- می نویسم: آقای سورن- صمدی، نصرت، بهروز و شیروانلو- اعضاء هیئت مدیره کارخانه. چه کنم، غیر از آنها با کسی نه دوستی دارم نه تماس. اما این آنها را راضی نمی کند. گویا رشته سر دراز دارد. معلوم نیست این «دوستان خوب» از من چه می خواهند و چه خوابی برایم دیده اند، که این بازی ها و گربه رقصانی ها را برایم درآورده اند. ولی من باکیم نیست. در همان حال که دیدم مثل جانی ها مرا توی یک اتاق تاریک برده اند فوراً به یاد تو افتادم. گوئی پشت پرده ایستاده بودی و به گفته های من کلمه کلمه گوش می دادی و حرکاتم را یک به یک زیر چشم داشتی. تو قوت قلب من بودی. مانند آن مهرۀ معجزه آسائی که در یک قصه افسانه ای جوانی عاشق زیر زبان گذاشت و توی دیگ جوشان رفت- معشوقه از او خواسته بود که اگر وصلش را می خواهد باید هفت کار مشگل یا محال را بکند. و این آخریش بود- تو مانند آن مهره قوت قلب من بودی. آقای فرزاد، همچنانکه روی تختخواب هتل دراز کشیده بود و با بی خوابی و افکار تب آلود زائیده از آن کلنجار می رفت، خود را دید که در سالن کارخانه، توی اتاق دفتر پشت میز کارش نشسته و مشغول رسیدگی به کارها است. اما پیوسته سرک می کشید و از شیشه به اتاق بغل دستی که محل کار خانم فلاحی بود نظر می انداخت. او آنجا نبود. با خود گفت: یعنی چه، مگر او امروز نیامده است؟ چطور شده که نیامده است؟ او هیچوقت غیبت نمی کرد. چون هرگز جلوی دختر وانمود نمی کرد که به او توجه دارد، بهتر دید خونسرد سر جایش بماند. اما طاقت نیاورد و این بار کاملاً نیم خیز شد. صدای خنده دلنشین خانم فلاحی در همان اتاق اصلی دفتر و در چند قدمی وی، او را به خود آورد. روی فرشی که جلوی میز پهن شده بود، ساعت کنترل حضوروغیاب کارگران را دست گرفته کارت کار خودش را که شماره اش 108 بود از شکاف آن تو می کرد و بیرون می آورد. اما چنانکه گوئی از این کار ناگهان خسته شده باشد، آن را کناری انداخت. عین کودک یک ساله ای که شیشه شیرش را وقتی که دیگر مایل به خوردن نیست رها می کند، ساعت را کناری انداخت و خود را با گیسوان انبوه از پشت روی فرش ولو کرد. دستهایش را از دو طرف گشود و انگشتان کشیده و خوش ترکیبش را لای ریشه های قالی فرو کرد. آقای فرزاد از این حرکت او تعجبی نکرد. این تمایلات ذهن خفته او بود که سر بلند کرده بود. دوباره خود را دید که با او توی قایق نشسته بود. از خواهر و برادر کوچک او خبری نبود. و برخلاف روز پنجشنبه که بلوز با شلوار جین آبی به تن داشت، این بار دامن پوشیده بود و سر زانوهایش به قدر یک وجب بیرون بود. آن دو هر کدام در یک طرف قایق، روبروی هم نشسته بودند. دختر از نگاههای هوس بار و سمج او شرمش گرفت. پاهایش را جفت کرد و کوشید تا دامن را روی زانوها بیاورد. جای یک زخم یا بریدگی سطحی، مثل همان سالک روی گونه اش، زانوی راستش را از چپ مشخص کرده بود. طرف سؤال واقع نشده بود، ولی خود به خود گفت:
- سوخته است. وقتی که بچه بودم، آب داغ روی آن ریخت و سوخت.
آقای فرزاد عرض یک متری قایق را طی کرد تا کنارش بنشیند و دستش را در دست بگیرد. دختر با یک حرکت انعکاسی که طبیعی وضع دوشیزه وارش بود، فوراً جا عوض کرد و بطرف دیگر قایق رفت. دوستانه به او اعتراض کرد:
- مگر می خواهی تعادل قایق بهم بخورد و چپه شود؟ آه نیلوفر، نیلوفر آبی! می بینی، آنجا در قسمت راکد حاشیۀ رودخانه، چه گلهای قشنگی شکفته و سر از زیر آب بیرون کرده است!
آقای فرزاد ناگهان دید که با یک دست به بدنه قایق چسبیده و با دست دیگر، پنجه در پنجه، دست دختر جوان را گرفته بود که تا کمر روی آب خم شده بود. می خندید، جیغ می کشید و گلهای نیلوفر می چید- گلهائی که برگهای پهن آن روی آب افتاده بود و ساقه هایش مثل نخهای باطله فتیله فتیله بود. از این نخهای باطله که ضایعات کارخانه های پنبه ریسی و نخ تابی بود، آنها در کارخانه برای پاک کردن روغن و کثافات دستگاهها استفاده می کردند. آقای فرزاد این بار خود را در سالن شماره 2، محل نصب دستگاههای جدید، پهلوی آقای اشمیت مشاهده کرد. به خانم فلاحی که مثل پرستارها لباس گشاد پوشیده بود و با یک بغل نخ باطله به این سالن می آمد گفت:
- آه، من از شما خواستم که برایم نخ باطله بفرستید. نگفتم که خود شما این کار را بکنید. چند بار بگویم که شما توی کارخانه از این نوع کارها معاف هستید. خوب، حالا گذشته است. بعد از آنکه آقای اشمیت کارش تمام شد توجه داشته باش که این نخها باید فوراً جمع شوند. این نخها و پارچه های به روغن آغشته خیلی اشتعال پذیرند. با یک آتش سیگار فوراً مشتعل می شوند و در ده دقیقه هر چه هست و نیست طعمه خود می کنند. در یک چنین کارخانه ای که وسائل ایمنی کافی در آن پیش بینی نشده است باید خیلی مراقب بود.
- بله، آقای مهندس.
- تو گمان می کنی جدی نمی گویم؟
sorna
01-10-2012, 07:39 PM
نه، به چه جهت باید چنین گمانی کرده باشم. من گفتم، بله آقای مهندس، انتظار داشتی بگویم، نه، آقای مهندس؟
- انتظار دارم به من نگوئی مهندس، قبلاً هم یک بار این موضوع را به شما گفته بودم، ولی برایت توضیح می دهم که چرا مهندس نیستم و از این عنوان هم خوشم نمی آید. درست است که من برای ادامه تحصیل به آلمان رفتم. ولی از همان ابتدا راهم از تحصیل جدا شد. زیرا مجبور بودم برای معاشم کار کنم. من حتی یک روز هم به دانشگاه یا هیچ مؤسسه آموزش عالی نرفتم. تمام این مدت ده سال را کار کردم. کار در کارخانه؛ آنهم در کیفیتی که ابتدا یک کلمه زبان نمی دانستم و برای درک ساده ترین موضوعات دچار بزرگترین اشکالات و ناراحتی ها می شدم. آقای نصرت برای معالجه بیماری اش به آلمان آمد و در ملاقاتی که در شهر انگل اشتاد با من کرد پیشنهاد مدیریت کارخانه را جلوی رویم نهاد. من وضع خود را به او گفتم که صاحب هیچ نوع مدرک تحصیلی جز همان دیپلمی که از ایران گرفته بودم نبودم. خوب، شما این را هم بد نیست بدانید که من در ایران بعد از گرفتن دیپلم چند سالی در کارگاههای مختلف کارگر بودم- بهرحال، آقای نصرت به من گفت که ما مؤسسۀ دولتی نیستیم و میزان و مأخذ حقوقهائی را که می دهیم روی مدرک تحصیلی تنظیم نمی کنیم. ما در مؤسسه تولیدی خود هیچکس را روی مدرک تحصیلی استخدام نکرده ایم و به این کار نیازی نداریم. ما یک مدیر متخصص می خواهیم که در این رشته کار کرده و تجربه کافی اندوخته باشد. در آسمان دنبال چنین کسی می گشته ایم ولی حالا روی زمین او را یافته ایم او به این ترتیب زبان مرا بست. ولی ضمناً گفت: درست است که ما به مدرک تحصیلی نیاز نداریم، ولی چه لازم است که شما هر جا بنشینید بگوئید که مهندس نیستید. مقام شما برای ما از هر مهندس مدرک داری بالاتر است. البته این را هم اضافه کنم که من در وضع فعلی مناسبترین فرد برای این کارخانه و این هیئت مدیره هستم. زیرا کسی نیستم که به خاطر داشتن مدرک مهندسی، حالا چه قلابی و تو خالی و چه درست و حقیقی، چشمم به مؤسسات دولتی یا نیمه دولتی باشد و برای استفاده از مزایای استخدامی این گونه مؤسسات همیشه استعفایم توی بغلم باشد. من که تا دیروز عنوان غیررسمی مدیریت فنی کارخانه را داشتم از امشب توسط هیئت مدیره به عنوان مدیرعامل کارخانه انتصاب شدم. ولی با همه احوال نباید فکر کرد که موقعیتم مثل صخره های لب دریا همیشه محکم و پا برجا است و در مقابل امواج خم به ابرو نخواهم آورد. من که خودم زاده و پرورده کویر هستم آنقدر نازک نارنجی نیستم که از کوچکترین ناراحتی یا نگرانی سر بخورم. نه، من بیدی نیستم که به این بادها بلرزم. اما برای خودم حساسیت هائی دارم و بعضی مسائل هست که به آن عادت نکرده ام و شاید هم مایل نباشم بکنم. این هیئت مدیره ای که من می بینم، مثل کوفته ای است که قبل از پخته شدن وا می رود. اگر من نیامده بودم الان مت***** شده بود. همچنانکه کارخانه نیز به علت پاره ای نقیصه های جزئی فنی به کلی خوابیده و در حال از بین رفتن بود. درست مثل آسیابی که وقتی آبش می افتد و می خوابد موشها از هر طرف هجوم می آورند و بنیانش را سوراخ سوراخ می کنند. این آقایان کم و بیش همه گرفتار کارهای سودبخش تری هستند با دردسرهای کمتر. کار تولیدی تخصص می خواهد و حوصله که این دو هیچکدام در آنها نیست. برای آنها البته تولید مهم است، ولی لاف و گزاف خیلی مهمتر از تولید است. شما لاف بزن که در یک سال تولید را چهار برابر خواهید کرد. همه چهره ها باز خواهد شد و هیچکس از شما نخواهد پرسید: چطور و با چه برنامه ای؟ بعد، زمانی خواهد رسید که شما به این هدف نرسیده اید، سهل است، از سال پیش هم میزان زیادی پائین تر رفته اید- دروغی می گوئید و بهانه ای می تراشید. آن وقت همه شما را خواهند بخشید و به شما اجازه خواهند داد که با همان لاف و گزاف ها به ریش خود و آنها بخندید و به این طرز زندگی که پایه اش بر خودفریبی است باز هم ادامه دهید. اما بگذار اظهارنظری را که مدیر کارخانه توی پرونده من در آلمان کرده بود برای شما بگویم:
sorna
01-10-2012, 07:39 PM
«او رنجهائی دارد که بر روانش اثر گذاشته است. حساس و در کار بی نهایت کوشا است. همیشه دوست دارد کارش را بی نقص تحویل بدهد».
و یک چیز دیگر را هم بگویم، اینجا هیچکس شما را برای کاری که می بایست بکنی ولی نکرده ای توبیخ نخواهد کرد. همه کس تقوی را دوست دارد ولی به رذالت تسلیم می شود- خیلی به سادگی و بدون کمترین مقاومت. گوئی مرز بین این دو در یک لحظه از میان می رود. قدرت اینجا همیشه با رذالت است و آن لیاقتی که با پشت هم اندازی توأم نیست کامیاب نخواهد شد. بله، خانم فلاحی، بله، بله. ولی اینها هیچکدام به من اجازه نمی دهد که ادارۀ کارخانه و امور کارگران را سرسری بگیرم و وظیفه ام را از یاد ببرم. منی که ده سال در کشور بیگانه کارگری بوده ام، اگر چه مزایائی داشتم و احترامم کمتر از هیچ مهندسی نبود، اکنون که در کشور خودم مدیر کارخانه هستم چرا باید ناراضی باشم. من آنجا چون غریب بودم قانع بودم. به عبارت دیگر چون حس می کردم که زیر بار دینی هستم که از تنفس هوای آن محیط برایم ناشی می شد وقتی که مسئله حق و حقوقی مطرح می شد خودم را کوچکتر از آن می دانستم که ادعائی داشته باشم. شاید احترامی هم که داشتم بیشتر به دلیل همین خوی درویشی ام بود که به کم و زیاد زندگی فکر نمی کردم و همیشه با خودم یا به دوستانم می گفتم، شکم چه بیش و چه کم. آنجا در کشور بیگانه، بوته ای بودم توی گلدان که نمی بایست بیش از حدی ریشه بدوانم و شاخه بگسترانم. اگر هم خودم می خواستم نمی توانستم. زیرا به آینده ام اطمینان نداشتم. روح بیش از حد حساس و نازک بینم به من اجازه نمی داد وجودهائی را پای بند خودم بکنم که مجبور باشم برای زندگی آنها آزادی و وارستگی ام را در آن چهارچوبی که به آن عادت کرده بودم از دست بدهم. اما اکنون- اکنون که به کشورم بازگشته ام و هوای وطنم را فرو می دهم- اکنون که بوی وطن را دور و برم حس می کنم،گوئی شبحی دائم پشت سرم راه می رود و بغل گوشم زمزمه می کند: آخر که چه؟ هدف آخری ات از این کار و فعالیت چیست؟ دیگر چند سال از جوانی تو باقی است؟ و آیا هر بار که نگاه آزمند من در نگاه چشمان مهربخش تو چنگ زده است، روح سرگشته و پریشانی را ندیده ای که از فرط درماندگی حتی قدرت کمک طلبیدن از او سلب شده است؟ شنیده بودم که عشق هستی می بخشد ولی نمی دانستم که اول می کشد، اول آدم را از هزاران دهلیز شکنجه و عذاب که گویا لازمۀ ثبوت عشق است می گذراند و بعد از آنکه گواهی نامه قبولی از آزمایش را به دستش داد به او می گوید: منتظر باش، خبرت خواهم کرد! او گویا این نکته را خوب دریافته است که عشق چیزی جز همان انتظار نیست.
آقای فرزاد با آنکه گمان می کرد که روز است و در کارخانه مشغول گفتگو با خانم فلاحی است خود را دید که پس از ختم جلسه هیئت مدیره و خداحافظی با آنان، سالن هتل را ترک گفته و در حالتی تسلیم به بی قیدی که یقه پیراهنش را کاملاً گشوده و کراواتش را شل کرده بود، خسته و قدم کشان دهلیز طولانی هتل را که با فرشهای سرخرنگ نقش دار پوشیده شده بود، طی می کرد و به طرف اتاق خود پیش می رفت. در را گشود و به درون رفت. کیف اسناد و کاغذهایش را روی میز گذاشت. لباسهایش را بیرون آورد. تَنبلانه در گنجه جا رختی آویخت. پتو را کنار زد و خودش را سست و لخت با تمام هیکل روی تشک انداخت. اما خواب مثل پرنده ای که از در گشوده مانده قفس بیرون پریده و کمی آن سوتر، روی هره بام نشسته است، قصد نداشت به سراغ او بیاید. با خود گفت:
sorna
01-10-2012, 07:40 PM
- اگر از همان آغاز به آقای نصرت میدان پرحرفی نمی دادم که معرفت زن شناسی خود را به رخ حاضران بکشد و خودم هم راجع به خصوصیات این دختر و برخی جزئیات امور کارخانه توضیحات آسمان و ریسمان نمی دادم، خیلی زودتر از اینها از سر میز شام برخاسته بودم. حتی پس از آنکه از سر میز شام برخاستیم و به سالن کوچک که جای دنج تری بود برای آغاز مذاکرات رفتیم و دستور جلسه را مطرح کردیم باز هم آقایان فاصله به فاصله رسمیت جلسه را بهم می زدند. مطلبی خارج از بحث پیش می کشیدند و دقیقه های طولانی وقت محدود ما را با گفتارهای بیهوده تلف می کردند. اینکه بنده طی اقامت ده ساله ام در آلمان کجاها رفته، چه کارها کرده و چه تفریحاتی داشته ام؟ چرا زن نگرفته ام و به عبارت دیگر چگونه بوده که به تور زنی نیفتاده ام؟ شاید قابلیت یا زرنگی مخصوصی داشته ام که به تور زنی نیفتاده ام و شاید از یک دل آگاهی یا چیز خاصی که می توان آن را در کلمه مآل اندیشی خلاصه کرد، چون فکر می کردم که خواه ناخواه عاقبت می باید به کشورم برگردم سر خود را بالای آب نگهداشته ام و توانسته ام از غرق شدن نجات پیدا کنم. یا وقتی که بعد از سالها دوری از ایران با آقای نصرت روبرو شدم و پیشنهاد مدیریت کارخانه را از دهان او شنیدم، چه حالتی پیدا کردم و برای بازگشت به میهن دستخوش چه احساسی شدم و چه عکس العملی نشان دادم. اگر من جلسه را در مجرای خودش خوب اداره کرده بودم و مانع این پرحرفی ها و روده درازی های خارج از موضوع می شدم، کار ما عوض ساعت یک نیمه شب، در ساعت یازده تمام شده بود و من اینک در بستر مجردی خود مانند شب ها و شب های دیگر، خواب هفت پادشاه را دیده بودم. بله، همه اینها تقصیر خودم بود. منی که مشروب نخورده بودم از آنها مست تر بودم. اما ایکاش کمی مشروب خورده بودم تا دست کم به این بی خوابی نحس و مزاحم گرفتار نمی شدم. این تقصیر خود من بود که اصلاً قرار جلسه را در چنین وقت نامناسبی معین کردم.
او ساق برهنه پایش را از رختخواب به پائین رها کرد و بازوها را زیر بالش نرم و سبک دواند و با این حرکت آرامش بیشتری در اعصاب خود حس کرد. اما هیهات، خواب همچنان از او دور بود که بود. فکر کرد که هوای محبوس اتاق است که او را در هم می فشرد و خفه می کند. برخاست پنجره را گشود. ساعت مچی اش را که تیک تیک می کرد و مانع خوابش می شد باز کرد و روی میز نهاد. برگی از تقویم را که مربوط به آن روز بود به عادت هر شبه که آن شب فراموشش شده بود، ورق زد و به روز بعد برگرداند. قبل از به بستر رفتن چون به علت بی وقت بودن تنبلی کرده بود دوش بگیرد، به دستشوئی رفت و توی وان حمام پاهایش را زیر شیر آب سرد گرفت. جوراب هایش را شست و روی دسته چرمی صندلی انداخت و دوباره به رختخوابش خزید. اما همه این کارها را در عالم خیال بود که انجام داد. همچنانکه غالب اندیشه هایش نیز خیال و رؤیائی بیش نبود و با آنچه واقعاً و عیناً سر میز شام یا هنگام رسمیت یافتن جلسه با اعضاء هیئت مدیره گفته بود تفاوت فاحش داشت. دوباره در همان عالم خیال برخاست، لباسش را پوشید، به حیاط هتل رفت، اتومبیلش را که اپل چهار در آلبالوئی رنگ ساخت 1972 بود روشن کرد، از پارک بیرون آورد و راه کارخانه را که بیست کیلومتری بیرون شهر بود در پیش گرفت. این کار نیز عادت هر شبه او بود که معمولاً بین ساعت یک و دو بعد از نیمه شب به آن می پرداخت و به منظور سرکشی به نگهبانان یا گشتی های شب بود که احتمال داشت یک وقت به خواب بروند و با غفلت خود، کارخانه را با سانحه ای از نوع ترکیدن دیگ بخار (با آنکه کارخانه شب ها می خوابید ولی دیگ بخار را که گرم کردن دوباره اش مشکل بود، وقتی که گرم بود هیچ وقت خاموش نمی کردند) یا آتش سوزی روبرو سازند.
آقای فرزاد، همچنانکه با سرعتی ملایم به سوی کارخانه می راند، شیشه اتومبیل را نیز پائین کشیده بود و از منظره های سایه خورده اطراف لذت می برد. حتی نوازش باد را روی موهای ساعدش حس می کرد. از نگهبان دم در کارخانه، علی آقا، که برای او در را می گشود، پرسید: خانم فلاحی نیامده است؟ او مرد میانسال قوی هیکلی بود که صورتش در میان ریشی انبوه و سیاه که از دو طرف به موهای کم پشت سرش وصل می شد گم بود. مثل اینکه خجالت کشید توی روی او نگاه کند، سرش را به طرف دیگر کرد و جواب داد: هنوز نه.- از این جوابش مشکوک شد. او نمی بایست این سئوال را از نگهبان می کرد و بدگمانی وی را برمی انگیخت. شب آرام بود و درختهای توی محوطه تکان نمی خوردند. همه چیز خواب آلود بود. تند به درون سالن و اتاق دفتر که با دیوارهای کوتاه و پروفیل آهن و شیشه در یک گوشه سالن بزرگ بر پا شده بود رفت. چراغ ها همه روشن بود که پروانه ها و پشه ها دور آن می گشتند. خاموشی و سکوت چنان بود که اگر مگس در هوا پر می زد صدای بالش شنیده می شد. توی اتاق، کمدی آهنی بود که خانم فلاحی روپوش و وسائلش را در آن می گذاشت. در کمد را گشود و روپوش را برداشت و پشت و رویش را به دقت وارسی کرد و دوباره سر جایش به قلاب آویخت. حرکات او شبیه جنایتکاران سریالهای تلویزیونی بود. اطراف را به دقت پائید و چون مطمئن شد که در آن حول و حوش کسی نبود کاغذی را که قبلاً نوشته بود بیرون آورد. یادداشت کوچکی بود به قدر یک کاغذ سیگار. رویش نوشته بود: تو را می پرستم و می خواهم با هر ذره وجودم و با هر رگ جانم. بیشتر از این طاقت ندارم، حرفی هم ندارم.
این کلمات را که گفتی با شعله آتش، با جوش کاربیت روی صفحه آهن نوشته شده بود یک بار دیگر دزدانه مرور کرد. و بعد کاغذ را تا کرد در جیب روپوش گذارد. با خود گفت:
sorna
01-10-2012, 07:40 PM
- فردا صبح وقتی که سر کارش می آید باید از همان لحظه که روپوش را برمی دارد و می پوشد زیر نظرش داشته باشم ببینم چه وقت متوجه یادداشت می شود. و بعد که آن را بیرون آورد و خواند چه عکس العملی از خود نشان می دهد. آری، من سرانجام روزی به هر وسیله که شده با نوشتن نامه ای مفصل یا مختصر یا چند کلمۀ رو در رو، باید پرده از روی دلم بردارم و هر چه که مکنون آن است برای وی فاش سازم. چهار ماه است که روز او را می بینم و با او تماس دارم؛ چهار ماه است که مثل هوائی وجودم وجودش را استنشاق می کند و هنوز نمی داند که عشقش چه شرری در جانم افکنده است. او این چیزها را از من بعید می داند. گوئی عشق و عاشقی چیزی است که به کسی می آید و به کسی نمی آید. آن قدر مرا علاقمند به وظیفه و جدی دیده است که هرگز از ذهنش نمی گذرد که من هم از گوشت و پوست خلق شده ام و قلبی در سینه دارم که در آن خون گرم جریان دارد. چون رئیس مستقیم اویم از من حساب می برد. و شاید وقتی که برای انجام دستوری پیش خود صدایش می زنم از شدت جذبه دستپاچه می شود و هر نوع احساس دلبری از یادش می رود. خوب، بهرحال من به عنوان یک مدیر نمی توانم غیر از این روشی داشته باشم. نمی توانم همه کارم را کنار بگذارم و هر لحظه با جهت و بی جهت توی اتاق او بروم یا او را توی اتاقم صدا بزنم، یا اینجا و آنجا در گوشه و کنار کارخانه بایستم و زیر چشمهای کنجکاو و ندیده بدید کارگران مسائلی را که بوی احساسات و علاقه های خصوصی از آنها می آید با وی در میان بگذارم. نمی خواهم کسی، حتی خود او، بو ببرد که عاشقش هستم که او را می پرستم و می خواهم- با هر ذره وجود و با هر رگ جانم. بگذار این راز برای همیشه، تا پایان عمر، در سینه خودم مدفون بماند و کسی از آن آگاه نشود. نمی خواهم اصلاً به مغز احدی از آحاد و فردی از افراد این مؤسسه بیاید که من هم از نوع آدمهائی هستم که می توانم عاشق بشوم و حالا شده ام. آنها عشق را ضعفی خواهند دانست و از آن به نفع خود بل خواهند گرفت. عاشق بودن با شخصیت یک مدیر سخت گیر و حسابرس که موی را از ماست می کشد منافات دارد. آدم عاشق، درویش است؛ خاکسار است و همه ***** ها به جز دوستی یار و سودای یکی شدن با یار در وجودش کشته شده است. اما زهی خیال خام و اندیشه باطل. از کجا معلوم که من، منی که مثل کبک سرم را زیر برف کرده ام و گمان می کنم هیچ کس از راز کار و سر ضمیرم آگاه نیست، حالا توی شهر انگشت نمای خاص و عام نشده باشم؟ باغبان کارخانه این پیرمرد خمیده قد و افتاده حالی که اگر یک ساعت حرف بزند یک کلمه اش را نمی شود فهمید که چه می گوید، این مرد روستائی به ظاهر ساده ای که در گذشته آن طور که به نظر من آمده بود، خرف ترین فرد میان کارخانه بود ولی حالا می بینم که درست برعکس، آب زیر کاه ترین آنها است، هر روز صبح دو دسته گل تهیه می کند. یکی را روی میز من می گذارد، یکی را روی میز او. گلهای من همیشه سرخ است با آرایش باز و افشان. گلهای او صورتی کم رنگ با آرایش گرد و خوشه ای. این مرد در فضای کارخانه و در اطراف من و او رایحه عشق شنیده است که می خواهد آن را با بوی گل ها بیامیزد و بر شدت آن بیفزاید. اولین بار دقیقاً یک ماه پیش بود که صبح هنگام ورود به سالن روی میز توی گلدان بلوری شاخه های بلند یاس به رنگ زرد طلائی را دیدم که با بوی خوشی که به هوا می پراکند به من سلام گفت. طرف اتاق او را نگاه کردم، روی میزش گلهای بنفشه سفید به چشم می خورد که کرپه ای و چتری شکل، توی گلدان پایه کوتاه سفالی چیده شده بود. بعدها تا مدتی همه روزه صبح این گل ها تازه می شدند. گلهای من همان یاسهای زرد بود با آرایش افشان. گلهای او هر روز به رنگی، زرد، سفید، بنفش، همان گونه که هر روز لباسی به رنگی و طرحی دیگر می پوشید. حس کردم که این گل ها مثل دو پرنده در دو قفس دور از هم، از این اتاق به آن اتاق با هم سخن می گویند و کارگران نیز همه با منتهای رازداری از این گفتگوها آگاه اند. یک روز باغبان را صدا زدم، اخم کردم و به او گفتم: اگر گلهای توی باغ روی شاخه های خود باشند زیباتر خواهند بود و عمر بیشتری هم خواهند کرد. از آن ببعد او دیگر این کار را فراموش کرد. فقط هنگام ظهر یک شاخه میخک سرخ یا صورتی توی لیوان در ناهارخوری روی میز من می گذارد. فقط یک شاخه، که باز هم به نظرم نمی آید خالی از رمز یا اشاره ای باشد. ولی قصد ندارم پاپی اش بشوم.
آقای فرزاد که بی خوابی اش به طول کشیده بود نمی دانست ساعت چند شب است ولی می دانست که وقت به تندی می گذشت. پرنده بوالهوس خیالش همچنان از شاخه ای به شاخه ای می نشست. از هتل به کارخانه می رفت. از کارخانه به هتل، به جلسه هیئت مدیره که هنوز ادامه داشت، برمی گشت. لب کارون به ماهیگیری و قایق رانی، به سیاحت یا کندن گلهای نیلوفر می رفت. ولی ناگهان خود را می دید که در شهر انگل اشتاد آلمان، توی کارخانه روغن موتور سازی، محل کار سابق خود، یا در پانسیون مادام لیختور بود. دوباره به خود می آمد. این پهلو آن پهلو می شد. می کوشید به چیزی فکر نکند. ولی بدتر فکر و خیال راحتش نمی گذاشت. با خود می گفت:
- آه، براستی امشب خیال دارم تا طلوع صبح بیدار بمانم. اکنون شاید چند گاهی بیش به سپیده نمانده است. قافله صبحدم مثل ترنی که در فاصله های دورتر راه می سپارد و پیش می تازد، از راه زمین و هوا ارتعاشاتش به گوش می رسد. در بیرون آمد و رفت ماشین ها کم، خیلی کم شده است. الان شاید نیم ساعتی می شود که اصلاً صدای ماشینی نشنیده ام. هان، این است. ناله ای از دور، از خیلی دور، به گوشم می رسد. یک کامیون باری سنگین است که حتی می توانم حدس بزنم بارش چیست. چون جاده خلوت و صاف است صداهای دور که تیز و برنده هستند واضح به گوش می رسند، زمین زیر چرخهای سنگین ناله فلز می کند. صدا نزدیک و نزدیک تر می شود و در یک لحظه با شدتی هر چه تمامتر همه فضا را پر می کند. ماشین با بار سنگینش از جلوی هتل گذشته است. هنوز طنین سنگین و فلزگونه چرخهای آن را می شنوم که فاصله می گیرد و دور می شود. دلم می خواهد به ساعتم نگاه بکنم اما می ترسم. می ترسم صبحدم نزدیک شده و برای من دیگر فرصت خوابیدن نمانده باشد. ناله ترن باری را می شنوم که به پل سیاه نزدیک می شود. از روی آن می گذرد. حدس می زنم که ساعت باید در حدود چهار صبح باشد. دیگر به سرحد جنون کلافه هستم. مطمئنم که از این پس محال است خواب هرگز بسراغم بیاید. تا چند دقیقه دیگر حرکت زنجیری ماشین ها و تریلی ها از جاده جلوی هتل آغاز خواهد شد. لعنت بر این برنامه امشب! مرده شور هیئت مدیره و آن وراجی هاشان را ببرد! اگر دست کم مثل هر شب که بعد از شام ساعتی به گردش کنار کارون می رفتم و وقت را با آن روده درازیها و جفنگ پردازی های بی ثمر نمی گذراندم حالا این گونه بی خواب نمی شدم. ای کاش کمی مشروب خورده بودم. اگر مشروب خورده بودم از همان اول که به اتاق وارد شدم بدون آنکه حوصله کنم لباسم را بیرون آورم یا پتو را کنار بزنم، روی تخت خواب می افتادم و یک نفس تا صبح می خوابیدم. این هم از فوائد تقوی. اعضاء هیئت مدیره، حتی آقای نصرت که بیماری کلیه دارد و با این وصف پرهیز نمی کند، همه کم و بیش اهل مشروب اند. آقای صمدی می گفت من مشروب نمی خورم. و ما بعد دیدیم که مشروب او را خورد. هیچکدام باور نمی کردند که من نه اهل دود هستم نه مشروبات الکلی. می پرسیدند پس در آلمان چه می کرده ای؟ لابد حتی به آبجو لب نمی زده ای؟ وقتی که به آنها از روی سادگی خودم اقرار کردم که حتی از زنان پرهیز می کردم و هیچیک از آن بی بند و باری هائی را که معمولاً جوانان مجرد در یک کشور اروپائی دارند نداشته ام، مثل این بود که چیز نشنیده ای می شنیدند. بله، خانم فلاحی، شاید شما هم کمتر از اعضاء هیئت مدیره کنجکاو به دانستن این موضوع نباشید که من در آلمان چطور زندگی می کردم و علاقه های خاص و سرگرمی هایم چه بود؟ در آلمان پس از جنگ که نود درصد مردانش از جبهه برنگشته بودند، شماره زنان بیوه و دختران بی شوهر مانده در هر شهر آنقدر زیاد بود که یک جوان مجرد، به ویژه اگر قیافه ای داشت، نیازی نمی دید به خود زحمت بدهد تا با دختر یا زنی دوست بشود. من در پانسیونی زندگی می کردم متعلق به یک بیوه پیر به نام مادام لیختور که شوهرش در جنگ مفقودالاثر شده بود. یک پسرش روی صندلی چرخدار بود و سه دختر ترشیده داشت که کوچکترینشان همسال خود من، یعنی در آن موقع بیست و شش ساله بود و به این حساب بحرانی ترین ایام قبل از ازدواج را می گذرانید. من در تمام مدت اقامت در شهر انگل اشتاد، یعنی اگر دقیقتر صحبت کنم، مدت هشت سال در این پانسیون گذراندم. هیچکس تا آن زمان مثل من در این پانسیون دوام نکرده بود. تقریباً عضو خانواده آنها شده بودم. انگل اشتاد یک شهر صنعتی کارگری فقیر نشین است. دختران یا زنان بی شوهر دیگری هم بودند که روزها در کارخانه ها و مؤسسات مختلف کار می کردند و شب ها به عنوان یک سرپناه به این پانسیون می آمدند. در میان اینان اگر چه دختران عاقل و محتاط کم نبودند ولی غالب آنان کسانی بودند که در مقابل وسوسه های محیط بی بند و بار سقوط کرده از خود ضعف نشان داده و به نحوی فریب مردی را خورده و مثل اناری فشرده شده از پنجره به بیرون پرتاب شده بودند. در میان آنها کسانی بودند که پدران خود را هم ندیده بودند. به نو به خود کودکانی داشتند که معنا و مفهوم پدر را نمی دانستند و از هر نظر که نگاه می کردی عصاره بدبختی و دربدری بودند. پانسیون، برای من در حکم یک قلعه، و پیر دختران محافظان این قلعه بودند. تقریباً به هیچ کاری که خرجی بر می داشت و یا وقتی می گرفت روی نمی آوردم. آنقدر از مسائل و موضوعات مربوط به تفریح و وقت گذرانی غافل بودم که در تمام مدت اقامتم در آلمان یک دوربین نخریدم که چند عکس یادگاری از منظره و محیط بردارم. همیشه به خودم می گفتم: زندگی را فراموش کن، همانطور که زندگی تو را فراموش خواهد کرد. این وجودهای کوچکی را که نتیجه یک دم لذت بی هدف و گناه بودن دور و برم می دیدم و با خود می گفتم: مگر تو با آنها چه تفاوت داری؟ همه ما بازیچه دست طبیعت هستیم که معلوم نیست با خلقت ما چه هدفی را دنبال می کرده. خسیس بودن نسبت به خودم و بخشنده بودن نسبت به دیگران، این بود هدف من و مرام من در آن روزگار بی هدفی.
sorna
01-10-2012, 07:40 PM
آدم مجرد و یک لحاف بی رویه و آستر. خوب، غیر از این چه توقعی داشتید که باشم. در پانسیون مادام لیختور به محض برگشتن از سر کار بزرگترین تفریحم این بود که بچه های کوچک را توی سالن یا حیاط، دور خودم جمع بکنم و برای آنها اسباب بازی درست بکنم. اسباب بازی از نی بامبو که برای من از ساحل رودخانه می آوردند. بله، خانم فلاحی، دنیای کودکان و شگفتی های آن همیشه برای من گیرائی مخصوصی داشته است. گوئی روح خود من هم در همان وضع کودکی اش مانده و ابداً رشدی نکرده است. گریز از عالم بزرگسالان و حشر و نشر نکردن با آنان، پیش از آنکه بتواند حاصل یک نوع سرخوردگی باشد از انزواجوئی خودم ناشی می شد و ترسی که از خطر داشتم. گاه که میان همکارانم صحبت از زن می شد و آنها به داشتن رفیقه های جور به جور، سیاه چشم و سیاه مو، یا مو طلائی و چشم آبی، تفاخر می کردند، من با صمیمیتی ظاهری و مصلحتی لبخند می زدم. چنانکه بگویم: بله دیگه، هر کس از این رفیقه ها فراوان دارد و چرا نباید داشته باشد. اما آنها که سابقه بیشتری به احوال من داشتند و روحیاتم را می شناختند می دانستند که برای من با آن طبع حساس و بی عیب پسندی که دارم همه چیز می باید به شکل رؤیائی کامل باشد. یا هیچ یا همه چیز- برای من بین این دو حد میانه ای نبود و من که در زمینه آن روحیات منزه طلبانه در آن سرزمین، بیگانه ای بیش نبودم چون نمی توانستم به همه چیز دست یابم خواه ناخواه با هیچ ساخته بودم. سه دختران مادام لیختور چون از موقع شوهر کردنشان گذشته بود و می گفتند که قصد نداشتند شوهر بکنند، به سه خواهران تارک دنیائی معروف شده بودند. آنها نیز مرا تشویق می کردند که نیت زن گرفتن را، دست کم تا آن زمان که در آلمان بودم، از سر به در کنم و من هم همین کار را کرده بودم. من با کشورم ایران جز از راه خاطره هائی دور که مربوط به دوران کودکی ام می شد، رابطه ای نداشتم، اما در عین حال نمی خواستم اندیشه ناتوان خود را با آن کفشهای چوبینی که به پا داشت در باتلاق رؤیاهای بی حاصل گذشته خسته کنم. گذشته ای که برای من دردناک بود و یادآوری اش دست بر رگهای حساس شده جانم می نهاد- به آینده هم نمی اندیشیدم. زیرا آینده برایم بی مفهوم بود. پس در این کیفیت می باید به چیزی خودم را سرگرم سازم. ابتدا به موسیقی روی آوردم. و ویولن خریدم و تمرین آغاز کردم. اما اتاقهای پانسیون بهم نزدیک بود و سر و صدای ویولن برای همسایگان دل آزار، آن را رها کردم. در حیاط پانسیون و گوشه باغ آن، گلخانه بزرگی بود که برای کار من جای بدی نبود. کارگاهی درست کردم و به ساختن وسائل خانگی از قبیل چراغها و آباژورهای ویلائی یا حتی مبل و صندلی از نی بامبو مشغول شدم. نه برای فروش به بیرون بلکه برای خود پانسیون، برای مادام لیختور که آنها را به قیمت پول همان نی ها از من می خرید. ضمناً از خورد و ریز این نی ها برای بچه ها هم اسباب بازی درست می کردم. هنوز وسائل کارم آنجا سر جای خود باقی است. وقتی که آقای نصرت به آلمان و به شهر انگل اشتاد آمد و در آن گوشه دور افتاده این انزواجوئی مرا دید بیش از هر کس که تصورش برود تعجب کرد. در حقیقت می خواهم بگویم خنده اش گرفت. به من گفت تو بچه ها را دوست داری تا آن زمان که مال خودت نباشند و این جز ترس از زندگی و شلوغی های زندگی نامی ندارد. گفتم از زن بیزارم، گفت، این را تصور نمی کنم. در چشمهایم خیره شد و سرش را با نوعی ملایمت یا ناباوری برگرداند. در این لحظه به یاد سقراط افتادم و یکی از شاگردانش که لذت های دنیوی و خور و خواب و ***** را بر خود حرام کرده و رفته بود تارک دنیا شده بود. این شاگرد نامش آنتیس تن بود. یک روز استاد او را در کنار کشکول گدائی اش مشاهده کرد و به او گفت: آنتیس تن، من خودپسندی و نخوت تو را از لای پارگی های لباست می خوانم! و این گفته بعدها مثل شد. یعنی آنچه که می گوئی و می کنی حقیقت دلت نیست، دکانت را جمع کن و برو پی کاری دیگر. ولی به نظر من آنچه نشانه شخصیت انسان است، نه دل، بلکه اراده و خواست اوست. و خواست یعنی آنچه که او در محیط زندگی اش از خود بروز می دهد، نه آنچه در دل مخفی نگاهداشته است. دل مثل آئینه ای است که همه چیز این دنیا، خوب یا بد، زشت یا زیبا، در آن تصویر می یابد. من به خوبی می دانستم و نظایر آن را در میان دوستان دور و نزدیکم فراوان مشاهده کرده بودم که چگونه وقتی یک جوان مجرد به کشوری بیگانه تبعید می شود، طولی نمی کشد که هویت انسانی خود را گم می کند و نتیجتاً دستخوش پوچی و تباهی می گردد و غالباً حتی ازدواج و یافتن فرزندان نیز نمی تواند مانع این پوچی و تباهی گردد. درست مثل آبی راکد که از هجوم خزه ها و قارچ ها و باکتری های جور به جور می گندد، روح این گونه کسان نیز به سرعت بیمار و فاسد می گردد. هر چه حساس تر باشد بیشتر در معرض خطر است. و من درست به خاطر فرار از این پوچی و تباهی، از این بیماری و فساد بود که دوست داشتم اوقات بیکاری ام را با بچه ها و در میان بچه ها بگذرانم. در پانسیون به بابانوئل بچه ها معروف شده بودم و باور نمی کنید اگر بگویم که من با تردید فراوان، خیلی فراوان، بود که از آلمان دل کندم و به ایران آمدم. این را یادم رفت به آن کسانی که مرا برای خوردن یک استکان چای!، به اداره ساواک دعوت کرده بودند بگویم، ولی اگر بار دیگر گذارم آنجا افتاد می گویم که من فقط به خاطر گل روی همشهری ام آقای نصرت و به دلیل اصرار فراوان او بود که به وطن برگشتم. حالا هم نه اینکه بگوئی از آمدنم پشیمان شده ام. پریروز در گردش روی کارون به شما گفتم که دو چیز مرا در اهواز نگهداشته است. اولی اش کارون است- منتظر ماندم بپرسی دومی اش چیست؟ ولی تو سکوت کردی. گوئی می دانستی می خواهم چه بگویم. گوئی مثل اتاق آزمایشگاه و شیشه های آزمایشگاهی که نمونه های روغن تصفیه شده را آزمایش و کنترل می کند و خود تو هر روز برای من می آوری، از پشت استخوان پیشانی رژه افکار را در مغزم می خواندی. تو با مهارت مخصوصی بلافاصله رشته صحبت را عوض کردی و نگذاشتی که بگویم: دومی اش تو، ای محبوبی که اینقدر فکرم را به خودت مشغول کرده ای، دومی اش تو هستی.
sorna
01-10-2012, 07:40 PM
بهرحال، من به ایران، به سرزمین محبوبی که هرگز فکر نمی کردم روزی به وجودم احتیاج داشته باشد برگشتم. بدون آنکه هرگز بتوانم تصور کنم که با کسی چون تو روبرو خواهم شد. آنهم زیر دماغ خودم در همان کارخانه ای که مدیریتش را به من سپرده اند. وقتی که به کارخانه آمدم و تو را دیدم، یک لحظه این تصور برایم پدید شد که وجود یک دختر آنهم به این زیبائی و رعنائی در محیط کارگاه برای آن است که من پای بند شوم و خیال مراجعت به آلمان را از سر بدر کنم. درست مانند بره ای که نزدیک تله سرپوشیده به میخ می بندند تا پلنگ به سوی آن بیاید و ناگهان گرفتار شود. از این تصور خودپسندانه مراخواهی بخشید. آخر نه این بود که آنجا در آلمان زنان و دختران بی شماری بودند که زیر دست من کار می کردند و آقای نصرت هم یک یک آنها را دیده بود؟ باید اعتراف کنم که در همان ابتدای ورودم به کارخانه از دیدن تو یکه خوردم و هر روز که گذشت بیشتر مجذوب حالات و رفتارت شدم. باید اقرار کنم که با همه قیافه های جدی یا خونسردانه ای که اغلب اوقات به خودم گرفته ام و بادهائی که به بروت انداخته ام، گاهی چنان مقهور لطف و زیبائی زنانه تو شده ام و چنان از یک میل مفرط روحی بر خود پیچیده ام که ناچار دست به برخی کارهای کودکانه زده ام. یادت هست آن روز که برای لوله های سرد کننده- لوله هائی که بعد از سرویس معلوم شد که نشتی دارند و ما قسمتی از آنها را فوراً عوض کردیم- برای عایق بندی این لوله ها، من نخ پرک خواستم. تو یک سر رشته را گرفتی و من شروع کردم به تابیدن. ما شتاب داشتیم، زیرا گچی که برای مالیدن روی عایق درست شده بود در حال مردن بود. اگر چه این کار را یک کارگر یا خود تو تنها می توانستی انجام دهی، ولی من به کشش همان میل مفرط روحی خودم، به کمک تو آمدم. می خواستم با تو کاری مشترکاً انجام داده باشم. آری، مشترکاً، این کلمه چند وقتی است در قلب من طنینی با انعکاس مخصوص پیدا کرده است. چندین بار وقتی که تاب نخ به اندازه کافی زیاد می شد، من که سستی خیال انگیزی در تمام رگهای بدنم رسوخ کرده بود، سر نخ از دستم در می رفت، یا شاید عمداً آن را رها می کردم. به طرف تو جمع می شد و زحمت ما را دوباره می کرد. آن گاه باز به کمک هم سعی می کردیم آن را بگشائیم و از نو به همان کار ادامه دهیم. آن روز گوئی همه سعادت های شناخته و ناشناخته جهان به من روی آورده بود، که تو را آن قدر به خودم نزدیک می دیدم. تو چند بار در خاموشی و سکوت معصومانه ات خندیدی و چهرۀ ملوس و گلگون از شرمت را در زیر حجاب گیسوان پوشاندی. آری شرم، که آنهمه در تو زیبا است و این چنین مرا از خود بی خود کرده است. باید اقرار کنم که روزها با بودن تو در کارخانه به من زود می گذرد. دلم می خواهد کش پیدا کند و هرگز شب نشود. دلم می خواهد خورشید وسط آسمان بایستد و زمان متوقف شود، و هرگز سوت پایان کار که زمان رفتن تو است کشیده نشود. و در این میان وای به روز آخر هفته و آن لحظه ای که دم در اتاق من می آئی و می گوئی: خداحافظ! من سرم پائین است و تظاهر می کنم که به کارم مشغولم و توجه چندانی به تو ندارم. جوابت را هم که می دهم هنوز سرم پائین است. ولی خدا می داند که در دلم چه می گذرد. خدا می داند که تا سرت را برگرداندی و گیسوانت موج خورد و براه افتادی دل من نیز از قفس سینه ام پرواز می کند و مثل گوشتی که به قناره قصاب آویخته اند، مثل همان نگاهی که تا قدرت و رسائی دارد پشت سرت هست، در جعد این گیسوان بهمراه تو می آید. قبل از آن، یعنی سالهائی که در آلمان بودم آرامش داشتم بدون شادی، این زمان می دیدم و می بینم که شادی دارم بدون آرامش. روزهای وسط هفته روزهای جشن و سرور من است، و روز جمعه روز دیوانگی ام. روزهای اول هفته تو طبق یک عادتی که هیچ چیز خوب بودنش را نفی نمی کند، همیشه شلوار می پوشی، و روزهای آخر هفته دامن. و در این میان سه شنبه که روز دامن پوشیدن تو است در ذهن من یا شاید نیز در ذهن یک یک اهل کارخانه جای مخصوصی دارد. همیشه دلم می خواهد و دنبال این فرصت می گردم که موضوعی پیش بیاید تا بتوانم تو را صدا کنم و باهات حرف بزنم. تو را صدا کنم و بهت دستوری بدهم. آری، چه بس دستورها که به تو داده ام و از آن طرف با دستوری دیگر آن را نقض یا لغو کرده ام. دلم می خواهد از زندگی ات، از خانواده ات، از افکار و سلیقه هایت، و بالاخره از احساسات قلبی و باطنی ات آگاهی جزء به جزء دقیقی داشته باشم. با این وصف، هر روز که می گذرد معمای اخلاق و احساسات تو برایم پیچیده تر می شود. سکوت تو که پاسخ هر چیز را با کوتاهترین جملۀ آری یا نه و یا لبخندی که گواه بر یک نوع خوش فکری یا به قول آقای نصرت درک کامل است برگزار می کنی و آنگاه با حرکت دل انگیزی که به سر زیبا و موهای فروهشته ات می دهی و از زیر نگاه مزاحم مخاطب می گریزی، هرگز این مجال را به من نداده است و نمی دهد که به عمق افکار و روحیاتت پی ببرم. هیچوقت معتقد نبوده و نیستم که زن معما است. معمای زن مانند هر پرنده زیبای ماده در وجود انفعالی او است که می باید از طریق خاموش و ظاهراً غیرفعال خود راه در دل جنس مخالف بگشاید. این غریزه روی سایر اعمال و افکار او نیز سایه می اندازد. ولی در رابطه با توکشف معما پیچیدگی های دیگری دارد. مثل تصویرهای رنگی بریده بریده که بچه ها کنار هم می چینند و تصویر یکپارچه اصلی بیرون می آید، اگر روزی من نتوانم تیکه پاره هائی از آنچه اینجا و آنجا پیش من یا دیگران در همان جمله های سربسته و کوتاه به زبان آورده ای، کنار هم بگذارم، شاید موفق می شدم بفهمم که در قلب زنانه ات چه می گذرد و آرزوهایت چیست. این اصطرلاب که گویا برای انداختن آن می باید منتظر ساعت و روز مخصوص بود، به من یاری می داد تا که بدانم بعد از آن دقیقاً رفتارم باید با تو چگونه و بر چه پایه ای باشد. یک روز که از توی سالن اسید با آن بوهای نفرت آورش بیرون می آمدی، برای آنکه بذله ای گفته باشم تا کمی از محیط کار و کارخانه به درآمده باشی از تو پرسیدم: آیا بهتر نبود اگر این کارخانه یک دستگاه عطر سازی و تهیه لوازم آرایش بود؟ مثلاً صابون عروس تولید می کرد یا کرم نیوآ، برای پوستهای لطیف. گفتم، آنچه ما می سازیم برای نرم کردن حرکت چرخ و دنده های آهنی است که بی صدا بر هم بلغزند و فرسوده نشوند. می باید چیزی ساخت که به جای آهن قلبها را نرم بکند- تو به لطیفه من لبخند زدی و گفتی: فرق نمی کند، گاهی آهن نرم تر است از بعضی قلب ها- باید بگویم که این اولین جمله درست و کاملی بود که تا آن مدت از زبان تو شنیده بودم. جمله ای که معنی دقیق آن را هنوز درک نکرده ام. آیا موقع ادای این جمله، اشاره تو به قلب خود تو نبود که مثل صندوقچۀ در بسته ای برای من جایگاه راز است؟ پرسیدم آیا همان قلب را نمی شود نرم کرد. گفتی محال است. گفتی، اگر عواطف کودکی نباشد قلب مثل یک چوب گره دار می شود که اگر بخواهند خمش بکنند از جای گره می شکند. این گونه قلبها مثل همان چوب گره دار به درد هیچ کاری جز سوزاندن نمی خورد- خداوندا، این باور کردنی نبود که تو هم از عواطف کودکی سخن می گفتی. تو هم مانند خود من بین کودکی و بزرگسالی ات دره یا پرتگاهی عمیق به چشم می دیدی.- من چون به یقین می دانستم که بیشتر از آن کلامی نخواهی گفت که رازی را بگشاید و پاسخی به هزاران معمای دل من بدهد خودم به سخن درآمدم. نامه ای را که یک کودک آلمانی برایم نوشته و پست کرده بود برایت خواندم. تو سراپا گوش مقابلم ایستاده بودی. شاید فکر می کردی این هم یک دستور است که می باید از آن اطاعت کنی. ولی من با خواندن آن نامه، درست برعکس می خواستم به تو بگویم که خلاف آنچه که ممکن است پنداشته باشی آنقدرها هم آدم عصا قورت داده ای نیستم که فقط به انضباط کارخانه و کارهای دستوری بیندیشم. ولی بتی را که تو می پرستیدی نتوانستم بشکنم. باز هم همان دختر جدی و وظیفه شناس و غیر قابل نفوذی شدی که اول بودی. مثل نی بامبو یا خیزران که وقتی یک سرش گیر است و سر دیگرش را می کشند و رها می کنند توی پیشانی و سر و صورت آدم می خورد و حسابی حالش را جا می آورد. با خودم گفتم اگر بخواهم روزی به عنوان اظهار نظر چیزی در پرونده اش بنویسم، مانند همان اظهار نظری که رئیس کارخانه در آلمان برای خود من کرده بود، لابد باید این طور بنویسیم: او مانند پرستاری که قبلاً تارک دنیا بوده جز به وظیفه اش به هیچ چیز توجه ندارد.- نام پرونده که به میان آمد، باید اقرار کنم که تقریباً روزی نیست که پرونده یک صفحه ای استخدام تو را از قفسه بایگانی بیرون نکشم و به آن نظر نیندازم. نامت سیندخت- نام خانوادگی ات فلاحی- شماره شناسنامه ات 1024- صادر شده از بخش سه اهواز- نام پدرت احمد- زاد روزت 1334 خورشیدی- تحصیلاتت حدود سیکل- وضعیت تأهل مجرد-
sorna
01-10-2012, 07:41 PM
شانی خانه ات، خیابان خاقانی، کوچه زمرد، شماره 25- در این میان توجه به تاریخ تولدت از همه چیز برای من مهمتر است. بنابراین اینک تو نوزده سال داری و من سی و چهار سال، یعنی پانزده سال بزرگتر از تو. یعنی وقتی که تو دنیا آمدی من مثل یک نخل خرما که در این شهر توی هر خانه ای هست به سن بلوغ خود رسیده و آماده میوه دادن بودم. به گفته دیگر، اگر همان وقت بنا به حکم آنچه که در عرف معمولی سرنوشتش می نامیم، دستم در دست دختری قرار گرفته بود، اولین فرزندی که از او پیدا می کردم حالا کم و بیش به سن تو یعنی نوزده ساله بود. از نخل خرما صحبت کردم که پایش باید در آب و سرش در آتش باشد- آیا این درست وضع خود من نیست که دلی در آتش بریان دارم و رودی از اشک در کنارم جاری است؟ با این وصف چقدر خوش خیالم من که در آرزوی وصل کسی هستم که جای دخترم را دارد. چندین بار که تو از کاری فارغ شده ای و در اندیشه کار یا دستوری تازه، آمده ای پشت میزت نشسته ای و دستها را روی میز توی دست گرفته ای، اراده کرده ام پیش بیایم و دست روی دستت بگذارم؛ پیش بیایم و جلوی پایت زانو بزنم و بگویم که دوستت دارم. بگویم که از همان لحظۀ نخست **** نشین این قلب شوریده ام شده ای و اینک شبی نه بلکه ساعتی نیست که به فکر تو نباشم. اما از خودم شرم کرده ام. از سنم، از موقعیت شغلی ام که ناسلامتی مدیر مؤسسه و رئیس مستقیم تو هستم، از تبناکی و داغی این افکار که به هیچ روی در خور یک مرد پخته و تجربه دیده نیست، شرم کرده ام. من می دانم که تو نشان کرده یا باصطلاح نامزد کسی نیستی- اگر بودی در این چهار ماهه معلوم می شد. اگر بودی حلقه به انگشت داشتی. اگر نامزد کسی بودی همراه من به گردش روی کارون نمی آمدی و دعوتم را با ساده ترین جواب «معذرت می خواهم» رد می کردی. تو نامزد نداری، من این را با همان یقینی که شب شب است و روز روز می توانم بگویم. با این وصف، نمی دانم این همه متانت در رفتار و کردارت به چه معنی است. چقدر تو با دختران آسان یاب آلمانی که با یک سوت دنبال آدم می آیند تفاوت داری. همین است که فرزاد عاقل را دیوانه کرده است. در طلب یکدم همنشینی و همسخنی ات له له می زند و با این وصف مثل سرابی همیشه فرسنگ ها با مقصود فاصله دارد. در تمام مدتی که روی کارون می گشتیم، تو همچنان مهر سکوت بر لب داشتی و هر بار این من بودم که موضوعی پیش می کشیدم و حرفی به میان می آوردم. اما تو با پاسخهای یک کلمه ای کوتاه گفته های مرا گواهی می کردی و مثل فاخته ای بهنگام غروب که میان شاخ و برگهای خنک یک درخت بید درصدد یافتن جائی است که شب را بیارامد، خاموش ماندی. دو کودک همراه تو نیز دست کمی از تو نداشتند. شادی آنها شادی کودکانه نبود. نگاههایشان، بله نگاههایشان به من یکی از آن نگاههای صاف و نوازشخواه و در عین حال رمیده و گریزان کودکان بی پدری بود که در پانسیون مادام لیختور فراوان دیده بودم. آیا برحسب تربیت و غریزه یا به مقتضای حال کودکی غریبی می کردند؟ و از من که اولین بار بود می دیدند واهمه داشتند؟ یا اینکه اصولاً از آب و رودخانه و سواری با قایق می ترسیدند؟ «می آیم، ولی برای اولین و آخرین بار»- این کلمات که نعوذبالله حرمت و اعتبارش نزد من کمتر از یک آیه قرآن نیست و به همان اندازه نیز بر روحم نافذ آمده است، ای کاش این کلمات را نمی گفتی که تا من هر بار که لب کارون می روم و مرغ و ماهی و بیدهائی که بر آب شاخه گسترانیده اند حالت را و حالم را جویا می شوند، چهرۀ امیدوارم می توانست پیام خوش و روشنی از جانب تو برای آنها باشد. اگر تو این کلمات را نمی گفتی این بار قایق بزرگتری کرایه می کردم- یک موتور لنج که پنجاه اسب قدرت دارد- و با آن تمام کارون و اروندکنار را تا دهانه خلیج و حوالی شیخ نشین ها- سیاحت می کردیم. به دار خزینه می رفتیم که می گویند در زمان جنگ کشتی های باری تا آنجا پیش می آمدند و برای مسجد سلیمان لوله های نفت می آوردند. زندگی مردم کرانه و جزایر را می دیدیم و از قصر خزعل که در حقیقت بنای تاریخی مربوط به زمان های خیلی پیشتر است دیدن می کردیم. تو و من و آن دو کودک همراهت چه مانعی داشت که آنها هم با ما می بودند. موتور لنج دست کمی از یک کشتی کوچک ندارد. عرشه دارد. اتاق دارد. بوفه دارد. اگر باران بر دریا ببارد داخل اتاق خواهیم رفت. بچه ها می توانند، یعنی می توانستند آزادانه به عرشه بروند و دریا را تماشا بکنند، بدون آنکه خطری متوجه آنها باشد، بدون آنکه نشانه های ترس و احتیاط بیش از اندازه را در چهره تو و آنها ببینم. «برای اولین و آخرین بار»- اراده دخترانه تو را که از پاکی مثل یک سکه طلا برق می زند می ستایم. ولی به گمانم، این نیست که تو خودت به تنهائی یا با کسانی از اقوامت هرگز نخواهی بار دیگر به قایق سواری روی کارون بروی. این را چه می گوئی که اگر من در مقام مدیریت کارخانه و رئیس مستقیم تو، به تو مأموریتی بدهم که لازمه اش استفاده از قایق و عبور از کارون است؟ بله، با یک دسته گشتی به تو مأموریت خواهم داد تا بروی و دیگ بخار را که توی کارون افتاده است پیدا کنی. ما، در این مورد تأخیر کرده ایم و مقصریم. چنانکه حادثه ای پیش بیاید، که بطور مسلم اگر اقدامی نکنیم خواهد آمد- دلیل موجهی برای تبرئه خود نداریم. بخصوص اینکه تا به حال گزارشی به مقامات رسمی شهرداری و شهربانی یا چه می دانم، پلیس راه یا گارد گمرک نداده ایم. باید هر چه زودتر دیگ را پیدا کنیم و پرونده این کار را ببندیم. اگر من قبل از این فقط مدیر فنی کارخانه بودم از امشب به بعد طبق تصمیم هیئت مدیره مدیر عامل شرکت شده ام و مسئولیتهایم قانونی است. من یقین دارم که اگر تو فقط یک نصف روز با قایق بزرگتری روی کارون سیاحت بکنی، نه تنها ترست از آب خواهد ریخت، بلکه گمشده شوخ ما را پیدا خواهی کرد. اگر با من موتور لنج سوار بشوی، آنجا در فرصت مطلوب و منحصر به فردی که فرا چنگ من خواهد آمد دستهای تو را در دست خواهم گرفت و در چشمهای زیبایت نگاه خواهم کرد و راز قلبم را به تو خواهم گفت. آنگاه با هم همانطور دست در دست به عرشه می رویم و ماهی های دریا و مرغان ماهی خوار را که شاهدهای عشق آشکار شده ما هستند تماشا خواهیم کرد. ماهی عروس را می بینیم با آن چتر مواج و پیراهن سفید حیرت انگیزش. در یکی از بیشه های میان آب- بیشه های بکری که هیچ دستی جز دست طبیعت در غرس و نشای آنها دخالت نداشته است- پیاده خواهیم شد و لای درختان بید و کُنار با برگهای سبز کاهوئی که دارند و رنگ آغاز بهار است دو بدو گردش خواهیم کرد.- همان بیشه هائی که می گفتی هنگام طغیانهای بهاری زیر آب می روند و چند وقتی به کلی ناپدید می شوند- هنگامی که خم می شویم تا از زیر شاخه های تر و تازه و خنک درختان گذر کنیم، برگهای نرم درخت ابریشم بر ابریشم موهای تو بوسه می زنند. نسیم خنک که با شیرین ترین زمزمه ها در سطح پائین روی امواج می لغزد همراه با بوی رودخانه و عطر گلهای دوردست، پیام عشق و دلدادگی به گوش ما می رساند و در عین حال پیام ما را به نقطه های دوردست می برد. افسوس که در کارون زیبا به علت وجود کوسه ماهی یا برخی جانوران ریز ماهی مانند که به تن نیش می زنند، شنا کردن چندان چنگی به دل نمی زند و این آرزو خیال خامی بیش نیست که من بتوانم روزی هیکل خرامان تو را در لباس شنا ببینم. هنوز هوا آن قدرها گرم نشده است که بگوئیم فصل شنا رسیده است. ولی می بینم که لباسهای شنا در هر رنگ و طرحی کم کم پشت ویترین لوکس فروشی های شهر به جلوه درآمده است. لباس شنا هست ولی هیکل تو در آن نیست. تو که زاده و پرورده این شهری و بدون شک در طول زمان یک یک کوچه پس کوچه های آن را رفته یا دست کم نام آن را بگوش شنیده ای، نمی دانم تاکنون چیزی از استخر هتل اهواز، همین جائی که من هستم، به گوشت خورده است؟
sorna
01-10-2012, 07:41 PM
استخری با نورهای زیر آبی هفت رنگ که میان باغ بزرگ هتل ساخته شده است. در حاشیه استخر شبها رستورانی دایر است و مردم خوش ذوق و خوش سلیقه شهر را به دلچسب ترین تفریحات وسوسه می کند. در همان حال که موسیقی زنده به وسیله گروه نوازندگان مشغول ترنم است، جمعی شام صرف می کنند، عده ای در آب شنا می کنند یا جایگاه جلوی هیئت ارکستر می رقصند. با آنکه من بخاطر آقای اشمیت همیشه شامم را در هتل می خورم، خیلی کم پیش آمده است که به رستوران کنار استخر بروم و از هوای آزاد استفاده کنم. و نمی دانم به چه دلیل و از روی چه حسابی تاکنون حتی از تماشای عبوری آن صحنه های فریبنده پرهیز کرده ام. با این وصف از تو پوشیده نمی دارم، هیچوقت ذهنم خالی از این اندیشه نبوده است که شبی بتوانم تو را آنجا به صرف شام دعوت کنم. باز هم شاید «برای اولین و آخرین بار» خوب، چه مانعی دارد، این منم که باید خودم را با اخلاق تو وفق بدهم و عادتهایت را مثل دولتی که حاکمیت خودش را تثبیت کرده است به رسمیت بشناسم. از این گذشته، منظور من از این دعوت فقط این است که تو بدانی در شهرت چه می گذرد و مردم طبقات بالا پولهای خود را چگونه و در چه راهها خرج می کنند.
نمی دانم از این خبر خوشحال خواهی شد یا نه، امشب هیئت مدیره تصویب کرد که به من وامی داده شود شش ساله، برای خرید خانه، که قسط قسط همه ماهه از حقوقم کسر بشود. وقتی که می خواستند روی موضوع تصمیم بگیرند من به بهانه کاری از جلسه بیرون آمدم تا آنها بتوانند بدون رودربایست از من آزادانه تصمیم بگیرند. آنها نه تنها وام را به همان مبلغی که من خواسته بودم و بدون ربح تصویب کردند، بلکه از رهن گرفتن ملک در قبال وام نیز خودداری نمودند. به این ترتیب من علاوه بر وام زیر دین و تعهدی اخلاقی رفتم که دست کم تا پایان شش سال در سمت خود که مدیریت کارخانه است باقی بمانم و به انجام وظیفه ادامه دهم. به گمانم این یکی را تو خبر داری و می دانی که من خانه مورد نظر را- که از مدتی پیش دنبالش بودم- هم اکنون یافته و در بنگاه قولنامه کرده ام. برای همین خانه بود که آنها به من وام دادند و فردا طبق قراری که گذاشته ام می باید برای تمام کردن کارش به محضر بروم. اگر بیشتر از این به اقامت در هتل ادامه می دادم و برای خرید خانه نمی جنبیدم، الزاماً چاره نداشتم جز اینکه با رگهای وریدی شهر، یعنی گروه هرزگان و قماربازان، یا ولگردان و اوباش سطح بالا، که برای همکاری با خود در جستجوی پا هستند ارتباط پیدا کنم. برای من، حتی اگر به منزل جدیدم منتقل بشوم ولی به زندگی مجردی ام به همان روش گذشته ادامه دهم، هنوز خطر این آلودگی با قوت تمام باقی است. آدم مجرد و منزوی در شهرستان آدمی مشکوک است. یا باید نوعی فساد را برای خود قبول کرد و در آن غرق شد، یا اینکه پیه بدگمانی ها و اتهامات را بر تن مالید. آدم مجرد و منزوی هر چه بیشتر بخواهد پرهیزکار بماند بیشتر هدف یا آماج این اتهامات قرار می گیرد. حتی وجهه درویشی و درویش مسلکی نیز امروزه خریدار ندارد. اگر به منزل جدیدم منتقل شوم و همچنان بخواهم تنها باشم، همسایه ها می خواهند دلیل تنهائی یا تمایلم را به تنهائی کشف کنند و بدانند از چیست. می خواهند بدانند، من چکاره ام و چه افکاری دارم. اگر با آنها نجوشم بزرگتر از آنچه هستم تصورم خواهند کرد و افکار و عادات خیالی عجیب و غریبی، مثل لباسی گل و گشاد، خواهند دوخت و بتنم خواهند پوشاند. حالا من از آن دوستان تازه یافتۀ بی ریائی که از فرط محبت همیشه پیش پیش برایم چائی می گذارند و دعوتم می کنند حرفی نمی زنم. و اینکه چگونه و با چه تمهیدی باید خودم را از شر آنها خلاص سازم برایم یک مسئله ای است. بهر حال، این هفته آخری است که در هتل به سر خواهم برد. تا به حال هیچکس نبوده است که اینقدر توی این هتل مانده باشد. آن فرشهای نقش دار کف کریدورها، فرشهائی که رنگ های سرخ زمینه آن فقط برای یک مسافر تازه وارد می تواند جالب باشد- موکت کف اتاقها و پرده ها- تختخواب و تزئینات و خلاصه در و دیوار و سقف و کل درون و بیرون آن، برای من به سر حد عذاب خسته کننده شده است و روحم را می خورد. آن در بی قواره گنجه لباس که وقتی بازش می کنی از چوبش بوی تند سرکه می آید و دماغ را می آزارد، آن قیافه یکنواخت و بی رمق مستخدم وقتی که غذا را روی میز می گذارد و با لبخندی ساختگی و پاداش طلب توی چشم آدم زل می زند، آن نگاه پژمرده و یخ کرده و خالی از هر حرف و سخن زن نظافت چی، وقتی که توی کریدور، کنار دیوار، زیر لب به شما سلام می گوید و سر به زیر می افکند- همه این ها بهتر از هر کس می دانند که چقدر زندگی در هتل پوچ و میان تهی است. احساس غریبی مسافر اگر ده سال هم در یک هتل یا پانسیون بماند هیچگاه کم نمی شود و از بین نمی رود. فقط با قیافه ها انس پیدا می کند. میلی در او پیدا می شود که دست کم همیشه همان قیافه ها را ببیند و دلخوری خود را زیر پرده خنده ها و شوخی های گذرا که مثل گلهای مصنوعی هیچ وقت نمی توانند لطفی داشته باشند پوشیده نگاه دارد.
sorna
01-10-2012, 07:41 PM
در این چهار ماهه زندگی توی هتل، تا به حال سه بار اتاقم را عوض کرده ام- از طبقه ای به طبقه ای و از کریدوری به کریدوری دیگر. از من پول اتاق یک تختی می گیرند ولی در اتاقم دو تختخواب هست، با پایه های چرخدار قابل حرکت. هر بار که به تختخواب بغل دستم نظر می اندازم نمی دانم به چه دلیل به فکر تو می افتم و بین تختخواب و آن قامت کشیده و دلکش که محبوبه رؤیاهای من است در ذهن من چه ارتباطی هست. آری تو، که آرزوی وصلت اینک هم درد و هم درمان درد من شده است. گاهی وقتها پس از شام، که آقای اشمیت به اتاق خود رفته است، برای آنکه افکار و اوهام تنهائی دیوانه ام نکند، برخاسته ام و به لب کارون پناه برده ام. دلم خواسته است تا صبح همانطور در ساحل قدم بزنم. یا روی دیواره سنگی رودخانه بنشینم و به سطح تیره گون آب که آرام می لغزد و می رود، خیره شوم. ولی سرانجام دوباره به حفره سوت و کور خود، به این میعادگاه خفت و بی کسی برگشته ام و به این امید که خواب تو را ببینم سر بر بستر سرد خویش نهاده ام. منی که در کارخانه آنهمه جدی و انضباطی هستم و جواب سلام کارگر را با آن خشکی مخصوصی که غالباً با بی اعتنائی یا نخوت اشتباه می شود، می دهم و در گفتگوها کمتر داخل می شوم و به شوخیها هرگز نمی خندم و این طور می نماید که بیخ و بنیانم را با کار و وظیفه ریخته باشند، وقت آمدن به هتل به کلی موجود دیگری می شوم. روزها سخت و کم حرف و مصمم، شب ها پیچان و نالان، خیالباف و بیدل چنانکه می بینی، این است داستان غلامی که رفت آب جو بیاورد، آب جو آمد و غلام را برد. روزهای آخر هفته که تو را نمی بینم برایم دردآورترین روزها است. گاهی حدود ده صبح به خیابان رفته ام و مانند روحی سرگشته، اینجا و آنجا بی هدف پرسه زده ام. آرایشگاه پدرام و خشکشوئی اطمینان که از خودت شنیده ام که مشتری همیشگی آنها هستی، در این گشتهای تجسسی از نظر من دور نبوده اند. گوئی دیدن تابلوهای روی سر در این دو سالن برای من خود به خود لطف یا معنای مخصوصی در بر دارد و دردهایم را تسکین می دهد. یادت هست روزی در کارخانه از تو پرسیدم: ساعاتی که در خانه هستی چه می کنی؟ جواب دادی کارهای منزل، مواظبت از بچه ها- گفتم، خوشا به حالت که گرفتاری های منزل و وظایف مربوط به آن فاصله ای ایجاد می کند و شکافی می اندازد بین شب و روزت که سنگینی و فشار زمان را احساس نمی کنی. به تو گفتم که شبهای من طولانی است. گفتی به چه سبب؟ خاموش ماندم. نتوانستم بگویم «تنهائی». آری، خانم عزیز، رنج من رنج آدم گرسنه و تشنه ای است که غذا و آب در دو قدمی او است ولی یارای دست دراز کردن به سوی آنش نیست. بر لب آب فرات تشنگی ام کشت- ای آب گوارای چشمه زمزم، ای مائده آسمانی خدا. من تو را عصر پنجشنبه به گردش روی کارون دعوت کردم به این نیت که آنجا زیر تأثیر هوای دل انگیز بهاری و نسیم رودخانه که اندیشه ها را نرم و عبیرآمیز می کند مطلب خود را به تو بگویم. تا آن دیوار بلند رئیس و مرئوسی را که میان ما حائل شده خراب کنم و تو را از پیله سختی که با کار و وظیفه دور خودت تنیده ای بیرون بیاورم. اما روحیه مخصوص تو در آن روز و بخصوص وجود بچه ها، حال و هوا را به کلی عوض کرد. به علاوه، من چنین حس کردم که تو ابداً در بحر این نوع مسائل نیستی و نمی خواهی باشی. گوئی تا به ابد دوست نداری از دنیای پاک دوشیزگی و نجواهای شبانه با فرشتگان پای بیرون بگذاری. خانم عزیز، شاید بد نباشد بدانی که برای من بهمین زودی ها سفری در پیش است که یک الی دو هفته از ایران دورم می کند. بعضی نقشه ها در رابطه با لوله کشی های داخل کارگاه که توسط مؤسسه فروشنده به آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت داده شده، اینطور که فهمیده ایم اشتباه محاسبه دارد و کاملاً قابل پیاده کردن نیست- آقای اشمیت در اصل برای همین مسئله است که قصد حرکت به آلمان را دارد. مشگل غیر قابل حلی نیست. ولی چیزی که هست، من نیز باید به خاطر اطمینان بیشتر همراه او باشم. اگر او نتواند در آلمان رفع این اشتباه را بکند و نقشه کاملتری بگیرد- نقشه ای که به کارهای انجام شده، در مرحله فعلی لطمه نزند- برای من شکست بزرگی خواهد بود. خوشبختانه، هیئت مدیره تصمیم گرفته است دستگاههای قوطی سازی و چاپ رنگی پشت قوطی ها را به آلمان سفارش بدهد، و دلیل رسمی سفر من هم در حقیقت برای خرید همین دستگاهها است. باری، من قبل از سفرم به آلمان تصمیم دارم- بله یک تصمیم قطعی، که شرم و ملاحظه را کنار بگذارم، و هر چه باداباد، موضوع را به تو بگویم. این تصمیم را پنجشنبه گرفته بودم که مجال به دستم نیامد. امروز که شنبه بود، از بد حادثه تمام پیش از ظهر نتوانستم تو را ببینم. در سالن شماره دو با آقای اشمیت روی دستگاههای جدید کار می کردم. ناهار به سالن غذاخوری نیامدم. بعدازظهر ناگهان دیدم که طاقتم تمام شده است. به تو تلفن کردم و گفتم که پنبه یا نخ باطله بیاوری برای پاک کردن دستگاهها. و موضوع این نبود که می خواستم در آن موقعیت تصمیمم را به تو بگویم، از این یکی عجالتاً وقت گذشته بود. موضوع این بود که می خواستم صدایت را پشت تلفن بشنوم و مطمئن شوم که مثل همیشه شاد و سرحالی. آنگاه تو به سالن شماره دو آمدی با یک بغل نخ باطله. من گفتم، چرا اینها را ندادی به یک کارگر بیاورد که خودت آوردی؟ گفتم ببین، ببین، آستین پیراهنت را خاکی کردی. تو گفتی از این جهت خودت آمدی که می خواستی خبری به من بدهی- موضوع سیگار کشیدن حمزه را که البته نمی توانست برای من اسباب تعجب نباشد. من خاکی بودن آستین تو را از یاد بردم. در سالن شماره دو هر کار داشتم رها کردم، آقای اشمیت را تنها گذاشتم و همراه تو به اتاق دفتر برگشتم. و بقیه را هم تا آخر که می دانی. بعد از دو ساعت و نیم بازجوئی و پرس و جو، بدون آنکه هنوز ناهار خورده و یا اصلاً به فکر آن بوده باشم، چون سرانجام دیدم که جوانک هیچ عذر لنگی برای توجیه این تقصیر بزرگش نداشت و برعکس آنچه ما انتظار داشتیم حتی از کرده اش پشیمان نبود، بهتر دانستم که صرفنظر از سابقه خوبش اخراجش کنم. ولی چون فکر می کردم نکند عواطف زنانه تو برانگیخته شده و دل نازکت برای او سوخته باشد، نظرات را جویا شدم. گفتی اگر صلاح در اخراج او است نگه داشتنش اشتباه خواهد بود. و من از شرمی که مثل فوران آتش ناگهان بر گونه هایت نشست، از مخملی شدن سالک روی لپت، حس کردم که می باید در این قضیه موضوع اصل کاری تری در میان باشد که تو مایل نیستی یا لازم نمی دانی از آن با من حرف بزنی. با خودم گفتم، خوب، این غیرطبیعی یا نامحتمل نیست که بین پنجاه نفر کارگر این کارخانه که اغلب جوانان ازدواج نکرده هستند یک نفر پیدا بشود که نسبت به تنها زن یا دختر همکار خود عشقی در دل حس بکند و از ظاهر کردن این عشق به شیوه یا شیوه های مخصوص نتواند خودداری کند. آنگاه من از تو خواستم که حکم اخراجش را با ذکر دلیل و علت بنویسی و محض توجه سایر کارگران روی تابلو بزنی. پس از کشیده شدن سوت پایان کار، تو به سبب دستورات اخیر که وقتت را گرفته بود کمی دیرتر از معمول از اتاقت بیرون آمدی. حکم را دست نویس کرده بودی. آوردی من امضایش کردم و بردی روی تابلو زدی. به تو گفتم که دو روز بیشتر روی تابلو نباشد. و تو گفتی، بله می فهمم. نفهمیدم چه چیز را گفتی که می فهمی؟ این که فرمان را آنچنان که خواسته بودم اطاعت کنی، یا دلیل و حکمت این فرمان را؟ بهرحال، بعد بعضی کارهای دیگر بود که توی پوشه آوردی به من دادی. چون کارگران بیش از ده دقیقه بود که رفته بودند و تو تأخیر کرده بودی، پیشنهاد کردم اگر چند لحظه ای صبر کنی تا آقای اشمیت بیاید، تو را با اتومبیل خودم به منزلت خواهم رساند. تو گفتی، مسئله ای نیست، اتوبوس سرویس تا زمانی که تو نروی به راه نخواهد افتاد و تو باید حتماً با اتوبوس سرویس بروی، زیرا در ایستگاه کسی می آید و منتظرت می ماند که تا منزل همراهی ات می کند. من اصرار نکردم، زیرا با آن توضیح باز هم دیدم که شاخه از دستم در رفته است. باز هم مسحور لب و دهان و شیوه نگاهت بودم و آن شرمی که مثل برگهای گل سوری روی گونه ات پر پر شده و سالک گوشۀ آن را دو رنگ کرده بود. گوئی در آن لحظه افکار مرا، درست همانطور که در قلبم می گذشت و شررش آتش به جانم زده بود، می خواندی. من از روی گیجی و آشفتگی پرسیدم که کارهای توی پوشه چیست که به من داده ای؟ گفتم، به علت جلسه هیئت مدیره گمان نمی کنم امشب وقتی داشته باشم که به آنها برسم. تو با همان گیجی و آشفتگی و بلکه صد درجه شدیدتر، پاسخ دادی:
sorna
01-10-2012, 07:42 PM
فوری نیست، می توانی هر وقت وقت کردی به آنها برسی.
و شتابان، تقریباً به حالت دو، برای رسیدن به اتوبوس از در سالن بیرون رفتی. می خواستم صدایت بزنم که برایم توضیح بیشتری بدهی: تو که می دانستی امشب جلسه هیئت مدیره دارم این کارها چه بود که به دستم می دادی؟ در حقیقت، اندیشه ام این بود که نگهت دارم تا سرویس برود و تو جا بمانی. نقشه جدی و بی سابقه ای کشیده بودم. فقط با این نقشه بود که می توانستم مرغ را به طرف دام بکشم. بر اثر این فکر که می گفتم همین حالا موفق خواهم شد قلبم آغاز به تپیدن کرده بود. نه اینکه بگوئی می خواستم نگاهت بکنم و توی دلم به طوری که فقط خودم بشنوم بگویم دوستت دارم. این تجربه بعد از چهار ماه دیگر کهنه شده بود. این تجربه چهار ماه بود روزها مایه درد و شب ها مایه بدبختی ام بود. نه، این تجربه را نمی خواستم یکبار دیگر تکرار کنم. می خواستم وقتی که دوباره توی اتاق می آمدی، قبل از آنکه پیش بیائی و جلو میز بایستی، قبل از آنکه از شعله چشمانم به طوفان درونم پی ببری و جا خالی کنی، برخیزم و با غافلگیری هر چه تمامتر دستهایم را دور گردنت حلقه کنم. بغلت بگیرم. سینه ام را به سینه ات بفشارم و لبهای داغ بسته ام را بر لبانت بگذارم. بله، با قدرت و حرارت هر چه تمامتر. و آنگاه هر چه مقاومت بکنی رهایت نکنم. با لبانم که روی لبانت فشرده شده بود آنقدر در حلقه بازوانم نگهت دارم که ناچار خود را تسلیم اراده من بکنی. همه خون به قلبت روی بیاورد. رنگ رخسارت مهتابی بشود. پوست صورتت از هیجان شدید و ضعف ناشی از آن، ته بنشیند. پلک هایت رویهم بیفتد و اعضای بدنت شل بشود. آری، این نقشه ای بود که برایت کشیده بودم. زیرا با همه آنکه تا آن زمان حوصله کرده بودم، همیشه این نکته را خوب می دانستم که اگر اشتها زیر دندان است، عشق زیر لب است. و برای دختر جوانی که عواطفش دست نخورده مانده است، اندیشه جز از راه احساس تحقق پذیر نیست.
آقای فرزاد که همچنان در چنگال اهریمن بی خوابی دست و پا می زد، مانند شطرنج بازی که پس از شکست از حریف ناگهان توی خواب به یادش آمده باشد که اگر فلان مرحله اولیه بازی به جای حرکت فیل مثلاً اسب را بازی کرده یا فقط پیاده ای را به جلو رانده بود برد مسلم با او بود، تند برخاست و توی رختخوابش نشست. برخلاف آنچه که ممکن بود تصور کرد و کاملاً برخلاف انتظار خویش، احساس نمی کرد که بی خوابی خسته اش کرده باشد. بازوان را به جلو کش داد و سر را روی سینه خم کرد. چند دقیقه ای بی آنکه کوچکترین فکری داشته باشد در همین حال ماند. درست مثل این بود که استراحت کافی کرده است و اکنون می باید برای کارهای طلیعه روز، که چیزی به آغاز آن نمانده بود، آماده شود. کیف کارهای خود را از روی میز برداشت و پوشه ای را که خانم فلاحی به او داده بود بیرون آورد. با خود گفت:
- برنامه غذائی ظهر کارگران- به او گفته بودم مطالعاتی در این زمینه بکند و اگر پیشنهادی بنظرش می رسد به من گزارش نماید. اگر گزارش او جزو این کارها باشد بهانه ای به دست می آورم و او را برای بحث و گفتگو به شام امشب در رستوران کنار استخر دعوت می کنم. از کجا معلوم که قبول نکند. باید حتماً این کار را بکنم.
توی پوشه، یک دفتر صد برگ خشتی بود که جلد پلاستیک دانه دانه به رنگ مشکی داشت. آقای فرزاد به فکر فرو رفت. این حدس که دختر جوان احتمالاً برای او نامه ای نوشته و لای صفحات دفتر نهاده است یک لحظه سر تا پای وجودش را لرزاند. آن را گشود. از ابتدا تا به انتها، پشت و روی همه صفحات، با خودکار آبی از نوشته هائی که به خط خود او بود پر بود. ریز و دقیق و خوانا که سرکجهای کاف به شکل دال یا لام و حرف یای آخر به صورت شکسته نوشته شده بود. آیا او به انگیزه برخی افکار دخترانه و محض اینکه جدی بودن و مرتب بودن خود را در ایام تحصیل به رخ وی بکشد، یکی از جزوه های آن دورانش را برای وی نفرستاده بود؟ یک جزوه تاریخ طبیعی یا علوم که از مطالب سنگینی می کرد و هیچ نقش و تصویری جز همان نوشته های پیاپی و بدون هر نوع فصل بندی و عنوان، در آن به چشم نمی خورد؟
دیگر جای شک و شبهه ای نبود که خانم فلاحی برای او نامه نوشته بود. آنهم یک چنین نامه پر برکت و گرانباری که هر چه بود کمتر از کتاب ارمیای نبی حکایت از روح بردبار و الهام شده نویسندۀ آن نمی کرد. اینطور آغاز شده بود:
* * * * *
«آقای مهندس، با آنکه از من خواسته اید شما را با نام اصلی تان همینطور ساده آقای فرزاد صدا بزنم، من که در کارخانه کارگر یا کارمندی بیش نیستم پایم را از گلیم خود فراتر نمی گذارم، اجازه می خواهم فقط در این یک مورد از دستور شما سرپیچی نمایم و مانند سایر کارگران و کارکنان، شما را آقای مهندس خطاب بکنم. آیا این فکر عاقلانه نیست که اگر روزی، مثلاً همین فردا صبح یا وقتی دیگر، من به خاطر یک قصور یا اهمال خارج از قوه پیش بینی یا هر علت دیگر، از نظر شما بیفتم، باز پس گرفتن عواطف برایم دردناک خواهد بود؟ باری، آقای مهندس، قبل از آنکه به اصل موضوع بپردازم از شما سپاسگزارم که وقت گرانبهای خود را صرف کردید و عصر پنجشنبه مرا با خواهر و برادر کوچکم به گردش بردید. بنفشه و بابک یقین بدانید تا عمر دارند این خاطره بزرگ را از یاد نخواهند برد. اما خود من، راستش را بگویم، با آنکه زاده و پرورده این شهرم، پس از نوزده یا بیست سال اولین بار بود که کارون را سیاحت می کردم، آن هم با قایق. فکرش را بکنید، آن بیشه های سرسبز و آرام که فاصله به فاصله سر از میان آب بیرون نموده بودند، آن پرندگان سرخوش و سبکبال که سینه آبها را جولانگاه خود کرده بودند، آن صفیر ملایم و دلنشینی که از حرکت نسیم بر روی موجها برمی خاست و بازی آرشه را بر روی سیمهای ویولن به یاد می آورد، و سرانجام آن محیط صفا بخشی که نیرو دهنده اش شخص شما بودید، اینهمه برای من موسیقی لطیفی بود که آدم در یک صبح بهاری میان خواب و بیداری می شنود و وجودش آکنده از یک لذت غیرقابل توصیف و خلسه آمیز بهشتی می شود. آقای مهندس، هرگز به کسانی برخورده اید که زندگی شان دفتری بوده است از درد و رنج مداوم؟ اینان وقتی که می خندند چنان صمیمانه در احساس خود غرق می شوند که بی اختیار اشک از چشمان فرو می ریزند. شادی اینان شادی حقیقی است، زیرا غمشان غم حقیقی بوده است. ولی آسمان روح آنها همیشه ابری از غم یا نگرانی و اضطراب هست که گاه پراکنده می شود و گاه ناگهان از چهار طرف در یک نقطه گرد می آید و توده انبوه و سیاهی تشکیل می دهد. زندگی اینان، حتی اگر به سعادتی برسند، شب دائمی بی ستاره ای است که غنودن در آن مساوی است با رنج خوابهای هراس انگیز، خوابهائی که لرزۀ وحشت آن ماهها از دل بیرون نخواهد رفت.
sorna
01-10-2012, 07:42 PM
وقتی که من و آن دو موجود کوچک روبروی شما وسط قایق نشسته بودیم شما می دیدید که آنها با همه اینکه می کوشیدند خونسرد بمانند با چه وضع ترحم انگیزی خودشان را پیوسته به من می چسباندند. گوئی سردشان بود و از من گرما می گرفتند. اما سرمائی که از ترس بود، زیرا آنها می ترسیدند. من می ترسیدم، آنها هم می ترسیدند. این اضطراب من از چشم تیزبین شما دور نماند. مثال آوردی و گفتی مردمان دنیا آنجا که مسئله ترس مطرح می شود اقسام مختلف دارند. بعضی ها از مسافرت در راههای مرتفع و جاده های کوهستانی می ترسند. برخی از آب. عده ای از تنهائی و چه بسیار کسان از اجتماع. من به شما گفتم هرگز مگر تا همین اواخر برایم پیش نیامده است که حتی به کوت عبدالله که گردشگاه خارج از شهر اهواز است بروم، و کارون را در ایام کودکی فقط از روی پل یا از کنار ساحل تماشا کرده ام. و افزودم که با اینهمه فکر نمی کنم آدم ترسوئی باشم. تو گفتی، بله، بله، ترس انسان طبیعی است ولی مطلق نیست. چه بسا کسانی که از یک چیز می ترسند ولی از بسیاری چیزهای واقعاً وحشتناک و خطرهای مسلم بیمی به دل راه نمی دهند و با بی پروائی از آن استقبال می کنند. من ادامه دادم، آنزمان که مدرسه می رفتم هنگام تاب یا سرسره بازی در زنگهای تنفس یا ساعات ورزش، بیشتر از هر دختری شجاعت به خرج می دادم. بطوری که تمام شاگردها و حتی معلمان و مدیر و ناظم دور زمین بازی حلقه می زدند و تحسینم می کردند. تو به بچگانه بودن این استدلال، که چون غیر از آن نمی توانست مناسب حال دختری مانند من باشد معصومانه و شیرین به نظر می رسید، با لذتی پوشیده لبخند زدی و آنگاه با حرکتی دلچسب که نشان از هزاران اندیشه مردانه داشت خم شدی و دست خود را تا آرنج در آب کف آلود رودخانه که پشت سر قایق جا می ماند فرو کردی. من یقین دارم که در آن لحظه به سفرهای پر مخاطرۀ خود روی آبهای اقیانوس، آن زمان که سالها از ایران دور بودید می اندیشیدید. آن رنجها و مشکلاتی را به یاد می آوردید که طبعاً در این گونه سفرها فرا روی مرد می آید و او را در بوته تجربه و سختی آبدیده می سازد. اما شاید برای دختر در خانه نشسته ای که سراسر عمر بیش از یک کوچه یا خیابان از شهر خود را نگشته و جز در روح خویش سفری به دیار دوردست نکرده است نیز تجربه های تلخی که شنیدن آن برای فردی دیگر خالی از غم و دل غشه نخواهد بود دست داده باشد. آری، حتم دارم که برای شما بیش از هر چیز تعجب آور بود که چرا آن دو موجود کوچک آن قدر خودشان را به من می چسباندند. آنها می ترسیدند. اما ترسشان بیشتر نه برای جان خود بلکه برای جان من بود که در این زمان تنها پشت و پناه آنها در روی زمین خدا هستم. و آیا اصولاً وقتی که زندگی مانند یک شبح هراس آور موجودی را تا اعماق روح و وجود از خود ترسانده و رمانده باشد دیگر در وی رشته ای به نام شجاعت یا خوش بینی و اعتماد باقی می گذارد که به آن بیاویزد و به امید لحظۀ نجات، دقایق مرگبار را هر طور شده از سر بگذراند؟
چیزی را که توی قایق به شما نگفتم در این نامه می گویم: این دو موجود بیچاره و ترسان خواهر و برادر ناتنی من اند که مادرشان رفته است و اکنون من برای آنها به منزله مادر و شاید در یک تعبیر همچنین پدر هستم. شما وضع سرخورده و حرمان زده آنها را که جوجه هائی بودند که سایه باز را روی سر دیده باشند مشاهده کردید. کوشیدید با آنها دوست بشوید ولی موفق نشدید. گفتید که شما به حکم یک خوی طبیعی ذاتاً بچه دوست هستید و به راحتی می توانید با آنها گرم بگیرید و دوست بشوید. شرح دادید، در آلمان در پانسیونی بودید که زنان بی شوهر در آن فراوان بودند. این زنان کودکانی داشتند بی پدر که روزها و چه بس شبها آنها را در باغ پانسیون رها می کردند و پی کار یا تفریح خود می رفتند. تو با همه آنها طرح دوستی ریخته بودی. میتوانم تصور بکنم مردی را که به چهرۀ شاداب کودکی با موهای بلوطی نگاه می کند و با خود می اندیشد: او پدر ندارد. مادرش نیز معلوم نیست در چنین وضعی بتواند او را درست بزرگ کند. او چه گناهی دارد از اینکه خارج از اراده خود به این دنیا آمده است.
آقای مهندس، من توجه کرده ام که شما هنوز هم از این کودکان نامه هائی دریافت می کنید که از شما میخواهند به آلمان برگردید. ولی من خیلی پیش از این، یعنی آن زمان که تازه پا به این کارخانه نهاده بودید شخصیت انسان دوست شما را شناختم. تا آن زمان، عصر به عصر که کارخانه تعطیل می شد و کارگران کارتهای خود را ساعت می زدند و توی تابلو سر جایش می گذاشتند، نگهبان دم در، طبق دستور مدیر قبلی دست به بدن آنان می کشید و جیبهاشان را وارسی می کرد، که نکند افزار و اسبابی از اموال کارخانه را دزدیده باشند. شما این رسم بد را که ناسزائی بود به شخصیت انسانی کارگران و یا حتی هر کس که آنجا حضور داشت و ناظر جریان بود، ملغی کردید. اعتماد اولین سنگ بنای اجتماع است و آن جامعه یا گروه یا کانون، هر چند جمع محدود یک خانواده باشد، اگر از اعتماد بین خود بهره نگیرد محکوم به فنا است. اما وقتی که شما می بینید پای بر زمینی نهاده ایدکه در حقیقت نه زمین بلکه حفره ای سرپوشیده است و عنقریب با همه سنگینی در آن سقوط خواهید کرد، نام این را چه میتوانید بگذارید؟ شاید شما فکر بکنید که من طبعی بیش از اندازه حساس دارم و در زمینه این حساسیت، رنجها و دردهای زندگی یا وقایعی را که بسرم آمده است بیش از اندازه بزرگ می بینم و مخصوصاً به همین علت بیشتر طعمه این رنجها و دردها می گردم. اما آقای مهندس، واقعیت همیشه واقعیت است، و شما نمی توانید وقتی که باد سام صحرا به وزش درمی آید اگر در یک دشت گسترده هستید این دستورالعمل کلی را ندیده بگیرید و فوراً خود را به رو در نزدیکترین گودال نیندازید. تازه در این صورت وقتی که برمی خیزید باز می بینید که موهای بدنتان مثل سوزن به تنتان فرو می رود؛ صورتتان سرخ و حساس شده است که ورم می کند و اگر به فوریت درصدد معالجه برنیائید کار بدستتان می دهد. شما تا کنون در کارخانه جدیت مرا زائیده شور و شوق باطنی ام به کار می دانستید و هر روز که می گذشت مسئولیت تازه تری به عهده ام واگذار می کردید. اما بگذارید به ضرر خودم رازی را برای شما فاش سازم که در وضع فعلی، برای من کار کردن- اگر از جنبه معاشی آن حرفی نزنم- نهانگاه یا چه بگویم، پناهگاهی است که سربازی در جبهه جنگ بعد از شکستی سخت که باعث نابودی همه دوستان و یا ابواب جمع او شده است در یک گوشه دور افتاده پیدا کرده و روح خسته خود را موقتاً به دست آرامشی ناپایدار سپرده است. این نکته راست است که من احساس مسئولیت را به معنای عمیق آن درک کرده ام. زیرا این حقیقت را با هر رگ جانم دریافته ام که لاقیدی، این پست ترین ***** ویرانگر نفس انسانی، چه عواقب دهشتناکی برای انسان می تواند ببار آورد. شاید همین احساس مسئولیت است که در این لحظۀ بخصوص مرا وامیدارد تا بیدار بنشینم و با نوشتن این نامه که اشکهای یک موجود تلخکام است جاری شده از نوک قلم، دفتر عمر خود را پیش روی شما باز کنم و گذشته تیره و اندوهبارم را آنطور که بوده است برایتان شرح بدهم. تنها پس از خواندن این نامه است که شما خواهید فهمید چرا باید زندگی برای یک دختر جوان به شکل کابوسی جلوه گر باشد. و آیا آن کس که به هر علت می خواهد باشد، وحشت از یک واقعه یا ماجرای گذشته در جانش لانه کرده است و کابوس این وحشت در خواب و بیداری، در خوشی و ناخوشی، همیشه و همه جا با او است، هرگز می تواند یک دوست خوب، یک رفیق راه یا حتی یک کارمند قابل اطمینان برای کسی باشد؟ او مانند آدمی است که به بیماری غش یا صرع مبتلا است. در حالت عادی سالم و مانند هر کس سر حال است. اما باطناً به خودش اطمینان ندارد و ناگهان می بینی که در کنار شما به زمین افتاد، دست و پایش فشرده و دهانش کلید شد، کف سفید از گوشه لبهایش بیرون زد و مثل مرغ سرکنده روی زمین شروع به بال و پر زدن کرد.
آقای مهندس، شما که از یک دیدگاه مردانه به اوضاع و امور نگاه می کنید زندگی را زیبا می بینید که میشود به سادگی بر مشکلات پیروز گردید. شما در گلزارهای عبیرآمیز علم و صنعت قدم زده اید. روح شما همیشه جوان و بارور است و هرگز احساس پیری نخواهید کرد اما اگر در این راهی که می روید به افراد لنگ و مجروحی برخوردید که سایه خود را غولی می پندارند که در تاریکی علیه آنها کمین کرده، افرادی که در جسم جوان ولی در اندیشه پیراند، تعجبی نکنید. اینان شاید سزاوار کمک یا رقت و شفقت شما باشند اما غریق های خسته و نیم نفسی هستند که باید با احتیاط به آنها نزدیک شد و همیشه بیم آن را داشت که ممکن است آنکسی که به کمکش شتافته اید جان شما را به خطر بیندازد.
sorna
01-10-2012, 07:42 PM
آقای مهندس، وجود شما به عنوان یک مدیر لایق و کارفرمای انساندوست، به عنوان کسی که اولین آموزشهای درست و ارزشمند کار در یک مؤسسه بزرگ را به من داد، برای من عزیز و گرانبها است و من تأسف خود را پوشیده نمی دارم از اینکه بگویم جز اشک سپاس چیزی ندارم و هرگز نخواهم داشت تا با آن بتوانم جبران این بزرگواری شما را بکنم؛ چیزی که می دانم شما نیز هرگز به فکر آن نبوده اید و نخواهید بود. این امر طبیعی است که شخصیت شما توی کارخانه یا حتی بیرون از آن معناً بر من سایه بیندازد و با هر نفسی از هوا که فرو می دهم نقشی از وجود شما را در وجود خودم حس بکنم. اما با کمال صداقت و صمیمیت می گویم که دوست ندارم کسی باشم که شخصیتش به هر کیفیت یا مناسبت که می خواهد باشد، روی شما سایه بیندازد.
از چهار ماه پیش به اینسوی، با آنکه همیشه به خودم تلقین کرده ام که اشتباه فهمیده ام، با آنکه هرگز خود را به دانستن نزده ام، همیشه متوجه بوده ام که نگاه شما به من نه نگاه یک مدیر و کارفرما به زیردست، بلکه نگاه مردی است به یک زن، با هزاران حرف که زیر زبان دارد ولی برای گفتن آن مطمئن نیست باید چه کلمات یا زمان مناسبی را انتخاب کند. شما با این نگاههای رازگونه خود در طول این مدت کتابی نوشته اید و به دست من داده اید که در صندوقچه قلبم به امانت محفوظ است و چون شایستگی آن را در خود نمی بینم که بر خطوط این کتاب نظر اندازم، هر لحظه با کمال فروتنی و ادب در پی فرصت بوده ام که آن را به نویسنده اش برگردانم. حتی دیروز یا اینطور بگویم، پریروز، در تمام مدت سه ساعتی که قایق روی کارون می گشت و موتور آن سینه آبها را می شکافت، من با هر کلمه که به زبان شما می آمد- آب و هوا، پرواز پرندگان، زیبائی مناظر، ماهی و موج- با هر نگاه که به اطراف می انداختید و پاسخ آن را در نگاه من می جستید، جزء به جزء افکاری را که در مغز می گذراندید می خواندم. من نمی خواهم از احساس خودم نسبت به شما حرف بزنم. ولی بهترین چیزی که در این مورد می توانم بگویم اینست که شما برای من نه یک مدیر بلکه خدا هستید و دوست دارم این رابطه مقدس که مانند مذهب پرتوهای فروزانش دلم را گرم و مغزم را نورانی کرده است همیشه همچنان پاک و دست نخورده بماند. من می دانم که شما اینک در سی و پنج سالگی (سن شما را من آنزمان که مأمور تهیه آمار کارخانه بودم دانستم. بعلاوه، خود شما تا بحال دو سه بار از این موضوع پیش من سخن گفته اید) در چنان وضعی نیستید که معتقد به درنگها و بررسی های طولانی باشید. شما این درنگ ها و بررسی ها را قبلاً کرده اید: جای یک زن در زندگی شما خالی است- این را ناگفته همه کس می داند. شما ده سال دور از ایران بوده اید ولی اینک برگشته اید. آن کت و شلواری که به تن دارید و دوخت آلمان است به زودی پاره خواهد شد. همینطور خاطره های شما از کشور بیگانه، هر چند مربوط به کودکان باشد، از یاد خواهند رفت. و بزودی در باغ وجود شما نهال های تازه ای خواهد رست که از آب این سرزمین تغذیه می کند و در هوای این محیط پرورده می شود. مثل هر گل و گیاهی که بومی محل خاصی است و در محل دیگر نشو و نمائی ندارد. آنوقت شما می بینید که میباید دین خود را آنچه که مربوط به گذشته است و آنچه که مربوط به حال است، به وطن بپردازید. به نوبه خود حقی دارید که وطن مثل یک حواله بانکی به حساب شما خواهد ریخت: زندگی یا بعبارت بهتر، زن. زیرا باید گفت که بدون زن زندگی در کار نیست. آری، زن، این سرچشمه همیشه جوشان و گوارائی که سعادت را به مرد می چشاند. این رفیق راهی که یار و مددکار مرد است در مسیر طولانی زندگی. این زنجیر مقدسی که در تاریک راه عمر راهنمای مرد و بگفته وسیع تر، راهنمای کل وجود اجتماع بسوی روشنائیهای آینده. این مادر مهربانی که بوسه هایش بر پیشانی کودک شیطان را از ساحت زمین دور می سازد و زمین و زمان را به تکریم وامیدارد. و بالاخره، این رشته دل انگیزی که پیوند زمین است با عرش الهی- این روح ظریفی که نامش را زن نهاده اند و عالم هستی بدون او رنگ و رونق یا جوش و جلائی ندارد، جای چنین زنی در زندگی شما خالی است. شما اینک مانند هر مرد تجربه دیده و سرد و گرم روزگار چشیده، دنیا را با نظر بارزتر و از افق وسیع تری می نگرید. و درست به همین دلیل دختران را بخصوص اگر شهرستانی باشند، نهالهای تازه و سالمی می دانید که زیر مراقبت و مواظبت پدر و مادر، در گلدان زندگی خانوادگی، به موقع آب خورده و بدون هیچ نوع آفت و آسیبی به حد رشد و کمال رسیده اند. نمی خواهم با این مقدمه چینی ناشیانه ذهن شما را خراب کنم و پاکی های اصیل و خالصی را که خاص این نوع دختران شهرستانی است از چشم شما پنهان دارم. یک مزیت زن، آنهم زن شهرستانی، آنطور که من در نهاد خودم می بینم، اینست که وقتی دلبسته وجود مردی شد، بر طبق این اصل که اگر عشق مرد یک است باید عشق زن هزار باشد، می خواهد همه چیز خود را متعلق و منحصر به او بداند و در طبق اخلاص تقدیمش کند. او نمی خواهد در گذشته اش رازی باشد که شوهر از آن بی خبر مانده است. هرگونه راز چه بزرگ چه کوچک در زندگی او مانند ریگی است توی برنج که وقتی زیر دندان آمد بزرگش نوعی خطر دارد کوچکش نوعی دیگر. اما اینک من- آه، آقای مهندس، نمی دانم چطور بگویم. می ترسم اگر این کلاف سر در گم را که نامش زندگی گذشته من است بگشایم و پیش روی شما بریزم هرگز بار دیگر قادر به جمع کردن و دوباره بستنش نباشم. باری، اینک منی که نمی توانم ادعا کنم در گذشته قلبم برای کسی نتپیده است، منی که روزگاری هر چند کوتاه، هر چند بی سرانجام، عشق و علاقه به یک جوان اولین و آخرین امید یا بهتر بگویم روزنه ام بود به سمت روشنائی ها، چگونه می توانم بخودم حق بدهم و سخن از یک عشق دوم بر این زبانم جاری سازم. بخصوص در وضعی که می بینم جز همان عشق به کار که در حال حاضر معبد مقدس مرا تشکیل داده است و در آینده نیز غیر از این نخواهد بود، اندیشه هر نوع عشق فرسنگها از وجودم دور است.
آقای مهندس، خواهش می کنم این رازگشائی ساده دلانه را که اگر از جانب من نمودار روحی آسیب دیده و ناتوان است از جانب شما بیانگر همه جلوه های طبیعی ذات انسانی است، بر من ببخشائید. در این چهار ماهه، شما بارها کوشیده اید بین خود و من آن حال و هوائی را ایجاد کنید که فکر تنهایش برای دختر جوانی در سن من می تواند مست کننده باشد. اما متأسفانه و مثل کسی که گوئی اصلاً احساسی ندارد چنان وانمود کرده ام که ابداً از خلجانهای شما چیزی نمی فهمم.
فراموش نکرده ام آن روزی که روپوش من لای در آهنی کمد گیر کرده بود و هر چه می کردم قادر به آزاد کردنش نبودم. شما رسیدید و کمک کردید تا آن را بیرون بیاورم. اما در آهنی کمد شوخی اش گرفته بود و همچنان مقاومت می کرد. بازوهای شما از دو طرف کمد را نگه داشته بود و من مثل جوجه ای در میان این بازوها، که دیگر نه به فکر روپوش بلکه به فکر رها کردن خودم بودم. شاید در آن چند لحظه کوتاه براستی شما توجه نداشتید که مرا در چه وضع مضحکی قرار داده بودید. و توجه نداشتید که اگر یکی از کارگران غفلتاً سر می رسید و ما را در آن حالت می دید، با خود چه فکر می کرد و می رفت به دیگران چه می گفت. یا همان دیروز، توی قایق، شما که گویا می خواستید تأکید یک سخن را از من بخواهید یا، نمی دانم، شاید جهت آنکه اضطرابی را از وجودم دور سازید، دست روی دستم نهادید. آیا این حقیقت ارزش مرا به شدت پیش شما کم نخواهد کرد اگر بگویم که در هر دو مورد بالا من ابداً احساسی نداشتم و چون احساسی نداشتم این نوع خلجانها را از ناحیه شما نسبت به خودم کمی ناجور و یا ناشایست می دیدم؟ هنگامی که از قایق پای به ساحل می نهادیم و شما اول به بچه ها و بعد به من کمک کردید تا پیاده شوم، این عمل به کیفیت دیگری تکرار گردید. آقای مهندس، گاه و شاید همیشه، شرمی که به گونه یک دختر می نشیند از طرف مرد به گونه دیگری تعبیر می شود و او را در ادامه فکری که به مغزش رسیده است تشویق می کند. حال آنکه شرم ممکن است از روی نوعی خشم نیز باشد- خشمی که به هزار و یک دلیل نمی تواند خود را ظاهر سازد. آقای مهندس، شما در آن لحظه به معنی درست کلمه مرا در آغوش گرفته بودید، که حرارت نفستان را روی گونه هایم، بله، روی نرمی بناگوش و کرکهای گردنم حس می کردم. شاید یک لحظه فکر کرده بودید که نه در ایران بلکه در آلمانید و من یکی از دختران آلمانی هستم که با شما به گردش در ساحل رودخانه آمده ام؟ بگذارید حالا من از احساس خودم، از هر نوعی که هست، صحبتی نکنم. زیرا به هر حال، احساس آدمی تا آن زمان که با عکس العملهای بیرونی او توأم نیست، رازی پنهانی است و نمی تواند دلیل بر چیزی باشد. ولی آیا نه اینست که ما میان مردم محیط خود زندگی می کنیم و اخلاق و رفتارمان مثل پژواک صدا بسوی خودمان برمی گردد؟ منی که در هر نگاه چشمان شما یا در زیر هر کلمه ای که به زبان آورده اید فروغ عشق را خوانده ام و در این خصوص مطمئناً هیچ اشتباهی نکرده ام، آیا ممکن است نگاه خاص باغبان یا لبخند سرآشپز کارخانه را درک نکنم که با زبان بی زبانی و به طرز مخصوص خود از این عشق به من تبریک می گویند؟ یکی می آید از شما پیش من تعریف می کند و می گوید: مهندس نازنین ترین مردی است که تاکنون روی زمین دیده ام. نظیر او در هیچ جای دنیا وجود ندارد. و دیگری: از آقای مدیر خواهش کرده ام که اگر یک وقت جشن و سور یا امر خیری برایش پیش آمد مشغول الذمه است اگر خبرم نکند. همین چند شب پیش برای یک عروسی برده بودندم که دویست دعوتی رسمی داشت. با یک بودجه متوسط و بدون ریخت و پاش زیاد، چنان آنها را راه انداختم که صاحب دعوت انگشت به دهان مانده بود چطور از من تشکر کند.
sorna
01-10-2012, 07:43 PM
آقای مهندس، با این کیفیت آیا پس از چهار ماه به من حق نمی دهید که مهر خاموشی از لب بردارم و نگرانی ام را از وضعی که دور و بر ما می گذرد، نه برای خودم، بلکه برای شما، برای موقعیت شما که رئیس این مؤسسه هستید، ابراز دارم؟ من می دانم که شما در عین حال که بیش از هر کس لایق دوست داشتن و دوست داشته شدن هستید مانند دانشمندان هرگز وقت عاشق شدن ندارید. هرگز نیز حوصله آن را که با فرصت کامل دنبال همسر مطلوب خود بگردید و او را پیدا کنید در خود نمی بینید و اگر ببینید نه مجالش را دارید و، می خواهم بگویم، نه وسیله اش را. اینست که در ازدواج شما تصادف نقش اساسی را بازی خواهد کرد. و این متأسفانه امری نیست که بتواند همیشه قرین موفقیت یا خوشبختی کامل باشد. شما که از روحیات و تمایلات و وضع گذشته من اطلاعی ندارید اگر در این مدت مهر از لب برمی داشتید و آنچه را که در فکرتان هست به زبان می آوردید، در آن صورت به ظن قوی منهم به پاس احترام یا انس و علاقه ای که باید نامش را عاطفه همکاری یا اطاعت نامید، در محظوری قرار می گرفتم و جواب موافق می دادم. در آن صورت شما که در این شهر کسی را ندارید. چه بس در دام ازدواجی می افتادید که وصله شما نبود و بعدها به اشتباه خود پی می بردید و از کرده پشیمان می شدید. من نمی دانم برای شما برورو و بطور کلی قیافه ظاهری من تا چه اندازه اهمیت دارد. شاید فکر می کنید زیبا هستم. شاید گمان کرده اید از خانواده ای ثرروتمند و مرفهم. در حقیقت یک روز سؤالی از من کردید که ظن مرا قوی تر کرد که شما چنین تصوری از من دارید. خوب، شاید این تقصیر از من است که هنگام کار به سر و لباس خود اهمیت می دهم. صبحها چنانکه شما نیز بگوش شنیده اید و می دانید، چون راهم تا اتوبوس سرویس دور است، زنی همراهم می آید که تنها نباشم. عصر نیز او سر ساعت 5 که اتوبوس می رسد در ایستگاه منتظر من است که تا خانه همراهی ام می کند. این زن که سی یا سی و دو سال از عمرش می گذرد سربندی به سر بسته که چشم و گوش و موهایش همیشه، زمستان و تابستان، زیر آن پنهان است. در این ده یا دوازده ماهی که پهلوی من است اگر شما موهایش را دیده اید من هم دیده ام. با آنکه گوشهایش بخوبی می شنود نمی دانم به چه علت لال است و جز کلماتی گنگ و نامفهوم که بعضی وقتها از توی گلو به زبان می آورد حرفی نمی تواند بزند. نمی دانم نژاد او کرد است یا لر و یا عرب، ولی به طور مسلم فارسی را نمی فهمد. از سابقه کارش، همینقدر می دانم که زمستانها و اول بهار در حول و حوش چادرنشین های حمیدیه به خارکنی مشغول بوده یا در مزارع کاهو کار می کرده است. با داس کاهو می چیده و کاهوهای چیده شده را توی جاده به پای صندوق می برده که برای حمل به شهر بسته بندی می شده است. ولی بهار سال پیش چون مزارع کاهو را در این صفحات به کلی آفت زد، کار در آنجا خوابید و او به شهر آمد. یک روز صبح من برای خرید وسائل به بازار رفته بودم. او را دیدم کنار خیابان نشسته با مقداری کاهو و علفها یا سبزی های دیگری جلویش. نمی دانم دیده اید یا نه، توله علفی است با برگهای پهن و ساقه های بلند که زمستان و بهار بعد از باران به طور خودرو در مزارع می روید و اینجا در اهواز خیلی طرفدار دارد. مثل اسفناج یا مثل گاگله که کمی شورمزه است. من از او مقداری توله خریدم. خواستم کاهو هم بخرم، دستم را پس زد. یک کاهو برداشت. برگهای آن را از هم گشود. همه زرد بودند. یک دانه دیگر که تقریباً خشک شده بود برداشت. یکی از همان برگهای زرد را کند و کف دستها مالید، مثل برگ خشک شدۀ توتون توی دست او خورد شد و به زمین ریخت. من دو روز بعد هم دوباره برای خرید به بازار رفتم، منتهی این بار عصر. باز او را همانجا دیدم. کارش این بود که یک روز می رفت علف چینی و روز بعد می آمد به بازار. و فروش آن روز او تا آن ساعت که نزدیک غروب بود از شصت ریال ***** نمی کرد. بهرحال، قسمت چنین بود که این زن بیاید و برای من کار بکند. وقتی که او در کوچه همراه من است، اگر سگی ولگرد، جوانی ژنده یا آدم مشکوکی ببیند که سر راه ما است، فوراً قدم تند می کند و خودش را به من می چسباند. او چنان وضع دفاعی غریبی به خودش می گیرد که گفتی آماده است به خاطر من سینه اش را سپر هر بلائی بکند. این رفتار اطاعت بار او که خاطره دوران برده داری و وجود اربابان و غلامان را زنده می کند، بطور کلی در ذهن آنها که دورادور ناظر ما هستند و از جمله همکاران کارخانه ئی من، چنین آورده است که گویا من اعیان زاده ای هستم ثروتمند که کار در کارخانه را فقط محض سرگرمی و برای آنکه حوصله ام از بیکاری سر نرود، اختیار کرده ام. و آیا میان آنها شایع نیست که من هنگامی که برای شغل پرستاری به بیمارستان ریوی اهواز رجوع کرده بودم حاضر شده بودم برای آنها بدون حقوق کار کنم؟ باری، آیا من به راستی به وجود چنان هیکلی که مثل سایه صبح و عصر دنبالم باشد نیاز دارم؟ آیا می ترسم که در کوچه و خیابان از کسی آزاری ببینم؟ یا اینکه محض خودنمائی و فخر فروشی است که این کار را می کنم؟ آخر، باید بگویم این زن که من فقط از روی حس دریافته ام که نامش عانه یا آمنه است و من آمنه یا گاهی به خاطر مسخره آنا صدایش می کنم، هیچ کار دیگری نمی داند. و اگر من این وظیفه را هم برای او تعیین نمی کردم از خودش خشنود نمی بود که وجودش برای من لازم است. در حالی که او از جهات دیگر واقعاً وجودش برای من و در خانه پیش من لازم است. او ساعتها می تواند یک گوشه خاموش بنشیند و حوصله اش سر نرود، و اگر گفته اند مواظب در حیاط باش که کسی به درون نیاید، با پرواز مگسی از جایش بجنبد و آماده دفع خطر باشد. اگر به او بگویند مراقب آتش باش که خاموش نشود وظیفه خود را خوب درک می کند، ولی اگر در این ضمن آب غذا ته نشست به آن کاری ندارد، زیرا در این خصوص چیزی به او گفته نشده است. آقای مهندس، به این ترتیب می بینید که من اگر کلفتی هم دارم آدمی است که حتی نقش آدمیزاد را بر خود ندارد و در شرایط حاضر به دلائلی که در حقیقت موضوع داستان غم انگیز من است، این موجود لال و بی دست و پا برای من کفش کهنه ای است که می گویند در بیابان نعمت خدا است.
sorna
01-10-2012, 07:43 PM
از من می پرسید که بهر حال مگر نه این است که شما باید روزی پیشنهاد ازدواج کسی را بپذیرید و زندگی زناشوئی را که سرنوشت طبیعی هر انسان زنده است قبول بکنید؟ این سؤالی است که جوابش را به درستی نمی دانم. زیرا می بینم که شایستگی یا بهتر بگویم، آمادگی آن را ندارم. اگر من روزی به این آمادگی برسم، که البته بعید می دانم، در آن صورت ازدواجم با کسی خواهد بود کم و بیش همسنگ و همتای خودم؛ کسی که ضربه های رنج و خفت را به نحوی روی نرمی پشتش احساس کرده باشد. منی که دوران اول زندگی ام آکنده از بدبختی و خواری بوده در دوران دوم زندگی ام هرگز نخواهم توانست وجود له شده ام را از این قالب فرسوده بیرون بیاورم و در قالب دیگری بریزم. شاید به خودم بخل روا می دارم که ناگهان از دنیای درد و دلواپسی به دنیای راحت و سعادت قدم بگذارم. شاید خودم را لایق نمی دانم و وحشت دارم که نتوانم با هر وضع تازه و امید بخشی خو بگیرم. همان طور که طبق یک مثال عامیانه روغن روی روغن می رود و بلغور خالی می پزد، گوئی پیوند غم باید همیشه با غم باشد نه با شادی. و یا شاید این غمها مثل قوز روی پشت جزئی از زندگی من اند و همیشه همچنان باید با من باشند. منی که نه پدرم مرد با افتخاری بود نه مادرم و نه خودم، از آن ترس دارم که زهرهای نومیدی و بدبینی مسمومم کرده باشد و به درد یک زندگی سالم با مرد نیرومندی مثل شما نخورم. من خودم را کوچک می دانم غمهایم را بزرگ، و اگر کسی باشد که لازم ندانم هر دم از گذشته ام با او صحبت کنم- مردی آنقدر جوان و کم تجربه که فقط به حال، و سوداهای زودگذر آن بیندیشد، یا آنقدر پیر و افتاده که آینده برایش آواز دهلی است که فقط از دور به گوش خوش آیند است. اگر من روزی تصمیم به ازدواج داشته باشم و تصادفاً چنین کسی سر راهم واقع شود بیشتر مناسب حالم خواهد بود تا شخص تیزهوش و نکته بینی که با احساس برتری بزرگ شده است و این برتری بحق برازنده او است- شخصی که می خواهد مالک همه روح من باشد و من هم متقابلاً می باید همه روح او را در قبضه اختیار خود داشته باشم و چون در وضع نامتعادل و لرزانی هستم هرگز قادر به ایفای این نقش یا وظیفه که در حقیقت رویۀ لطیف و ظریف زندگی مشترک دو پیوند است، نخواهم بود.
آقای مهندس، سه ساعت گردش روی کارون هر چه نبود برای شما این فایده را داشت که تصویر روشن تری از چهره یخ زده این همکار زن خود داشته باشید. نمی خواستم این واقعه پیش بیاید، اما همچنین نمی خواستم دل تو برنجد. اینک این کلمات که در حقیقت زیرنویس آن تصویر است مطالب بیشتری را برای شما روشن خواهد کرد. من مثل قارچی هستم که بر دیوارۀ نمناک و تاریک غارها یا سردابها می روید. باد جهنمی داغی که در روح من وزید گل وجودم را از ریشه سوزاند. شک دارم که هرگز از نو بر همان ریشه جوانه بزنم و سبز بشوم. اما شما با آن روح بزرگ و سخاوتمند که دارید، مانند یک رودخانه که گاه باریک است و به تندی راه می سپرد و هر چه در سر راه خود ببیند درهم می شکند و پیش می رود، و گاه گسترده می شود و فضای وسیع بیشه ها را فرا می گیرد- مانند همان کارون زیبا، وجودتان همانگونه جدی و پرخروش و با اراده است که آرام و مهربان و شورانگیز. با دختری ازدواج کنید که عواطفش مثل برف های قله یک کوه پاک و دست نخورده است، نه زخمی و چرکین. آنگاه زندگی شما مثل همان برف قله کوه هنگامی که آب می شود و به شکل چشمه ای از زیر یک صخره با حبابهای بلورین روان می شود، هزاران زیر و بم بهاری و لطیف بهشتی خواهد داشت. اهمیت ندهید که سی و پنج سال دارید. دختران نوزده بیست ساله برای کسی در سن شما یا حتی کمی مسن تر سر و دست می شکنند. شما غایت آمال آنها هستید. زیرا آنها در زندگی با شخصی مثل شما بچه خوتر خواهند شد و سالهائی را از دست نخواهند داد که لازم است به قیمت آن مفهوم حقیقی تر زندگی را دریابند. بعلاوه، آنها از روی حس می دانند که شما منزه طلبی یا غرور گستاخانه جوانان بیست و پنج ساله را ندارید که معتقد باشید عروس نباید بی خدشه باشد. زیرا دختر مثل فیروزه است، چه سبک قیمت چه سنگین قیمت، همیشه و در هر حال یک طرفش خرمهره است، خاک بی ارزش است. وقتی که توی کوچه های تمیز شهر می گردید، پشت این درهای بسته که از روی سر در آنها، شاخه های درخت ابریشم یا کُنار با گلهای رنگارنگ، سر به بیرون کشیده، زیبا رویان سیاه چشمی ایستاده اند که امثالشان را در تهران و شیراز یا رُم و پاریس نمی توان یافت. آنان با اینکه نسبت به شهرهای بزرگتر آرزوهای محدودتری دارند، خوب می فهمند که عشق چیست. عشق برای آنها همان گلهائی است که به زودی با اولین یورش گرما مچاله و کز خورده می شوند و پشت سر خود افسوسی به جای می گذارند که چقدر عمر بهار کوتاه بود. این دختران، برخلاف هر شهر و مکانی که شما فرض کنید، هر چه زیباروتر باشند فروتنی و درک بیشتری دارند و خوب می فهمند که نباید فرصت را از دست بدهند. ولی در این رابطه، سفارش من این است، به سوی دختر بروید و با خانواده ای وصلت کنید که در این شهر نفوذی دارد. دختری که برادرها و عمو- عموزاده های بسیار دارد و از اقوام دور و نزدیک او، مثل کرمهای زیر یک سنگ مرطوب، در هر اداره و دستگاه کسی خوابیده است. در این صورت موقعیت اجتماعی شما مستحکم خواهد شد و سایه های شیطانی که همه جا و در هر محیط لول می زنند، از روی بخل و حسد، یا بی شخصیتی، به این عنوان که مردی بیگانه از در رسیده و رئیس کارخانه ای معتبر شده است، در راه شما سنگ نخواهد انداخت.
آقای مهندس، من یقین دارم که شما با خواندن این نامه مرا از کارخانه بیرون نخواهید انداخت. هیچکدام از مسئولیتها یا وظایف کنونی ام را نیز از من نخواهید گرفت. ولی بدون شک دیگر آن نگاه باردار و گویای راز همیشگی را نیز به کسی که حالا می فهمید از نظر عشق دریای مرده ای بیش نیست، به من نخواهید داشت. و در تصمیم خود که من با حدس درست خود به درستی آن را دریافتم و به موقع توانستم از خواب بیدار بشوم و مانع بروز پیش آمدهای بعدی بشوم، تجدید نظر کلی خواهید کرد. بهر حال این است داستان زندگی من:
sorna
01-10-2012, 07:43 PM
بخش دوم :
مادر من جوان بود و زیبا و با پدرم که پیر بود نمی ساخت. من در خلال این نوشته شاید فرصت بکنم از زیبائی او جای دیگر و در زمانی مناسب ترشمه ای برای شما بیان دارم. اما اینجا همین قدر می گویم که این زیبائی مادرم بود که سعادت مرا به باد داد؛ که رنجهای مرا بنا نهاد. ای کاش او به جای آن دو چشم درشت و مغرور که در آئینه وجود جز تصویر خود چیزی نمی دید کور بود ولی قلبی در سینه داشت که از عاطفه مادری می لرزید و به موقع از کار خطا هشدارش می داد. ای زیبائی، تو چه فجایع تلخ و شومی که به وجود نیاوردی. چه انسانها که به جان هم نینداختی. چه تاج و تختها که به باد ندادی و چه زشتی ها که مرتکب نشدی. تاریخ تو مانند تاریخ قدرت با توطئه و خون و جنایت نوشته شده است. من نمی دانم نام این را طبیعت بگذارم یا پستی نهاد انسانی، بهر حال هر چه بود جوانی و زیبائی مادرم در رابطه با پیری و بی قوارگی و بی وجودی پدرم، آبی بود که در یک جوی نرفت. و ناسازاگاری مادرم تا آنجا کشید که یک روز به دنبال قهر و دعوائی طولانی، پدرم به خانه آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است. تا عمر دارم آن روز شوم را از یاد نمی برم. پدرم مرا برای اینکه دور از کشمکش باشم به منزل عمه ام که دو کوچه بالاتر بود فرستاده بود. در منزل عمه ام بود که پدرم این خبر را آورد. عمه ام زیر چشمی مرا که مثل مرغ بیمار یا سرمازده گوشه ای کز کرده بودم نگاه کرد و گفت:
- برای این بچه ناگوار است، اما گناه تو نبود برادر. او زیر پانشین داشت و با این وضع اگر آسمان را به زمین و زمین را به آسمان می دوختی نمی توانستی نگهش داری.
من سرم را پائین انداخته بودم. مثل گنجشکی توی چنگ یک بچه قلبم از جا تکان می خورد و تمام وجودم می لرزید. گریه هایم را دور از چشم عمه، قبل از آن کرده بودم. پدرم چشم در چشمم دوخته بود. گوئی می خواست دشواریهای زندگی آینده اش را در خطوط چهره یا حالت نگاه من ببیند و بخواند. سینه اش بالا و پائین رفت، آه معذبی کشید و گفت:
- همان وقت که هنوز سیندخت را از شیر نگرفته بود و یک ماه بچه را گذاشت و هیچکس ندانست چه گوری رفت، من می باید این کار را می کردم. حالا هم دیر نشده بود. او را به خیر و ما را به سلامت. حتی نمی خواهم نامش را از دهان کسی بشنوم. دستی که از من برید می خواهد سگ بخورد می خواهد گربه.
من در آن هنگام یازده سال داشتم و کلاس پنجم دبستان را می گذرانیدم. در مدرسه اگر چه شاگرد زرنگی نبودم و بعضی درسها واقعاً برایم مشگل بود، اما همیشه طوری بود که گلیم خود را از آب بیرون می کشیدم و از امتحانات بدون تجدیدی یا با یکی دو تجدیدی کم اهمیت قبول می شدم و به کلاس بالاتر راه می یافتم. در من آن استعدادی بود که با یک تشویق ساده فوراً در ردیف شاگردهای خوب کلاس قرار بگیرم. ولی این تشویق فقط موقعی و بشرطی رویم مؤثر بود که مادرم در خانه بر خر شیطان سوار نبود، با پدرم به محبت و خوشی رفتار می کرد و در زندگی ما صلح و صفا برقرار بود. اما صرفنظر از محیط خانه که هر وضعی داشت، من اصولاً دختر سرزنده و با نشاطی بودم. اگر می دیدم حواسم کمی پرت است و نمی توانم آن را روی درس و کتاب متمرکز کنم، به ورزش یا شیطنت کودکانه روی می آوردم. بطور کلی در هر بازی پای ثابت من بودم و همسالانم وقت یارگیری قبل از هر کس دست روی سینه من می گذاشتند. حتی در سالهای بعدتر، در کلاسهای بالاتر، این روحیه را حفظ کردم. وقت آمدن معلم به کلاس یا وسط درس که شاگردان آمادگی خود را از دست داده بودند، همیشه من بودم که متلکی می پراندم یا بذله ای می گفتم و کلاس را غرق در خنده و شادی می کردم. دختر لوده ای نبودم که بخواهم به انگیزه فرار از درس یا پاره ای خودخواهی ها و خودنمائی ها عده ای از لشوش کلاس را دور خودم جمع بکنم و هیچ عقده ای هم نداشتم. ولی این رفتارم که ابداً از روی نیت بدی نبود گاهی میان معلمان، بخصوص آنها که تازه آمده بودند، بدفهمی به بار می آورد و برایم دردسر درست می کرد.
در آن یازده یا دوازده سال زندگی پدرم با مادرم، ما هر وضعی داشتیم بهر حال من یکی یکدانه دامان آندو بودم. پدرم البته با مادرم اختلاف داشت و شهد من از این اختلاف غالباً شرنگ بود. اما ساعاتی نیز که عزت اولیه خود را باز می یافتم و طعم شیرین عزیز بودن و مرکز توجه بودن را احساس می کردم، در زندگی ام کم نبود. آرزو می کردم که محبت پدرم در دل مادرم ابدی باشد. و از حد این آرزو گذشته، گاهی می نشستم و با مغز کودکانه ام وسائلی اختراع می کردم تا آنها با هم آشتی کنند و خوب و خوش باشند. هنوز که هنوز است من از هر دعوا و اوقات تلخی، هر چند بین دو بیگانه باشد و جائی به من بر نخورد، تنم می لرزد. به همان اندازه که از دعوا و اختلاف رنج می برم، از صلح و آشتی شاد می شوم و این شادی اشک در چشمهایم می آورد. به علاوه، از بی عدالتی، به هر شکلش که باشد نفرت دارم. از شاهین ترازو خوشم می آید که وظیفه اش نشان دادن تعادل است و هر چیز که تعادل را به هم میزند مایه وحشت من است. اکنون می فهمم که وجود من در آن ایام میان پدر و مادرم چه نقشی داشت. اگر من نبودم، مادرم همان سال اول پس از ازدواج پدرم را ترک کرده و رفته بود. مادرم یازده سال دندان بر جگر گذارد و تحمل کرد. می گویم تحمل، زیرا برای او چنانکه هر کس می دانست، زندگی با پدرم به راستی نوعی شکنجه بود. من با آنکه کوچک بودم این را خوب حس می کردم. او وقتی که با من تنها بود غالباً رنج خود را بیان می کرد که از پدرم خوشش نمی آمد، و با این وصف نمی دانست چاره بدبختی اش چیست. همیشه با خودم فکر می کنم که چرا پدرم این کار را کرد. او که نه ثروت داشت نه مقام نه زیبائی، چرا گشت و گشت و زنی را پیدا کرد که در زیبائی سرآمد همه زنها بود. آیا فکر نمی کرد که این زن به او نخواهد ایستاد. این خطر کردن و بی گدار به آب زدن آنجا که پای زن به میان می آمد، اخلاق پدرم بود. شاید همه کس زیبائی را دوست دارد، اما مردم در این گونه مواقع حساب یک موضوع اصلی تر را هم می کنند: زندگی، زیرا این فقط زندگی به مفهوم زیستی آن است که با آن نمی شود بازی کرد. نسبت به مادرم هم فکر می کردم مگر او روزی که پدرم را دید و زندگی با او را قبول کرد عقلش همراهش نبود یا چشم و گوشش بسته بود. باید بگویم آری، او چشم و گوشش بسته بود. زیرا در آن زمان فقط چهارده سال داشت. و چهارده سالگی خطرناکترین سنی است که یک دختر را به چاه می اندازد. زیرا بلوغ رسیده است ولی عقل اجتماعی نه. این داستان که بعدها چه پوشیده چه آشکار همیشه موضوع مشاجره و بگومگوی بین آندو بود حقیقت داشت. پدرم که از ابتدای جوانی موهایش ریخته بود موقع خواستگاری از مادرم کلاه گیس بسر گذاشته بود. او علاوه بر طاسی کامل و ناهنجار سر، یک زگیل هم داشت که آن را زیر کلاه گیس پنهان کرده بود. او مادرم را به طرز بدی که جز نام شیادی بر آن نمی توان نهاد، فریب داده بود. ولی با اینهمه، من هرگز نتوانسته ام حق به مادرم بدهم و او را در قدم جسورانه ای که برداشت ببخشایم. بهر حال، مادرم پس از طلاق گرفتن از پدرم، به فاصله کمی شوهر کرد و از این شهر رفت. پدرم هم زن گرفت و زندگی ما در وضع جدیدی شروع شد. راستش را بخواهی، من وقتی به فلسفه این ازدواجها فکر می کنم در حیرت فرو می روم که آیا وجود یک انسان یعنی آن بچه که بعداً می آید آنقدر بی اهمیت است که زن و مرد قبل از نشستن پای سفره عقد دمی نباید اندیشه کنند که از زندگی مشترک با هم چه هدفی دارند و چه انگیزه یا هوس کورکورانه ای آنها را به این اقدام عظیم واداشته است؟ من از کیفیت شوهر کردن مادرم که به چه کسی شوهر کرد و کجا رفت حتی تا این دقیقه که هفت سال و اندی گذشته است کمترین خبر و کوچکترین آگاهی ندارم و مایل هم نیستم که داشته باشم. مسئله این است که اگر او به من علاقه داشت چرا رهایم می کرد. او هرگز با خودش فکر نکرد و نخواست بکند که سرنوشت من بدون مادر چه خواهد شد. هر چه سن من بیشتر می شود نفرتم نسبت به کار و کردار او بیشتر می شود که کمتر نمی شود. برای او هر جا هست و هر وضعی دارد هیچ آرزوی خوب یا بدی نمی توانم بکنم. او برای من مثل رؤیائی است فراموش شده که گاه بر اثر تصادف گوشه هائی از آن به یادم می آید، ولی دوست ندارم به آن بیندیشم. او که پدر و مادرش سالها پیش مرده اند، خویشان دوری دارد در اندیمشک که آنها نیز از سرنوشتش بی خبرند. بعد از طلاق، او آنقدر شتابزده و شوریده بود، آنقدر سرنوشت جدید سر در گمش کرده و عقل و هوشش را ربوده بود که حتی نیامد از خانه وسائلش را ببرد؛ وسائلی که با جهاز اولیه اش آورده بود و ملک طلق خود او به حساب می آمد. و من با آنکه به پاکی و بی گناهی مادرم تا آن ساعت کاملاً مطمئن بودم، این باری، بدبختی حقیقی من از این تاریخ شروع شد. اما چون گریه و خودخوری را بیهوده می دانستم تن به قضا سپردم. حتی روزهای اول نیمچه شادمانی یا شوقی در گوشه دل حس می کردم. زیرا نامادری من، سفورا، از شوهر قبلی اش دختری داشت به نام طلعت، تقریباً همسال من که برایم می توانست همدم و همبازی خوبی در خانه باشد.
sorna
01-10-2012, 07:43 PM
نامادری من که بدون هیچ جهیزیه و فقط با یک بقچه لباس و خرت و پرت هائی بی اهمیت به خانه پدرم آمده بود از مادرم مسن تر بود. چاقی متناسب و قیافه تازه و جذابی داشت. و از همان اول معلوم بود که اهل زندگی است و از ازدواج با پدرم ناراضی نیست. پدرم اصولاً مرد زن دوستی بود و اگر کمی محبت می دید جانش برای زن در می رفت. و من وقتی که دیدم او از آن الم شنگه ها و ناراحتی های قبلی خلاص شده و زندگی آرام و نسبتاً مرتبی پیدا کرده است، طبعاً ناسپاس نبودم. سفورا یک زن معمولی بود با سلیقه ها و برداشت های خاص خودش. با همه آنکه من جسته گریخته می دانستم پدرم دست او را گرفته و از قعر فقر و بدبختی بیرون کشیده است کاملاً معلوم بود که روحاً زن فقیر و ندیده بدیدی نبود و مبلمان و فرش برای او و دخترش تازگی نداشت. مادرم با همه کج خلقی ها و ناسازگاریهایش چون زن پرجوش و خروشی بود وظائف خانه داری اش را بهر کیفیتی که بود انجام می داد. رویه متکاهائی که او دوخته بود با حاشیه ظریف توری، پشتی ها و زیر گوشی های اتاق پذیرائی ما، همه حکایت از سلیقه مخصوص او می کرد که اینک نامادری وارث آن شده بود. چیزی که بود سفورا برخلاف مادرم که ریخت و پاشش زیاد بود و اهمیت نمی داد که چیزی بماند یا از بین برود، بیشتر استعداد حفظ و نگهداری اشیاء خانه را داشت. این بود که برای مبلها روپوش درست کرد. روی آئینه یک پارچه توری گلدار انداخت، و حتی بادبزن حصیری را با پارچه ای از نیمه دوخت که بیشتر دوام بکند، و ته قلیان را توی کیسه ای نمدی گذاشت که وقت زمین گذاشتن شکسته نشود. با کاموا کلاه خوشگلی بافت و به سر لامپا گذاشت که گرد و خاک توی شیشه آن نرود. آن طور که من از دهان طلعت شنیده بودم، پدر او که اینک پنج سال از مرگش می گذشت ابتدا غواص بود؛ غواص مروارید در آبهای خلیج که به طور روزمزد و برای ارباب کار می کرد و مرد زحمتکشی بود. اما چون غواصی کار سختی است و به اصطلاح غواصان عمر را کوتاه می کند، این کار را رها کرده و این اواخر رفته بلم چی شده بود و در خرمشهر از اینسو به آنسوی شط مسافرکشی می کرد. اولین بار که سفورا اشاره ای به سرگذشت خودش کرد برای من از روزهای پر اضطرابی سخن گفت که شوهر سابقش آماده می شد تا زیر آب برود. او برای مردم از عمق آبها مروارید بیرون می آورد و برای زنش اشک غلتان. و آن وقت یک روز خبر آوردند که کوسه یک پای او را برده است. البته نه خود پا، بلکه ماهیچۀ ساق پا، که بعد از آن وقت راه رفتن یک پایش را می کشید. یک روز که باران تندی می بارید و آسمان می غرید، او توی اتاق مشغول خیاطی بود. دیدم چند لحظه سوزن در دستش بیکار ماند و با اشکی که محسوساً زیر پلکهایش جمع شده بود هوای بیرون را نگریست. من گفتم: مامان چه شد، توی فکر فرو رفتی؟ گفت:
- یاد شوهر مرحومم افتادم. او می گفت باران که در دریا می آید ماهی و مروارید زیاد می شود. حالا این باران عروسی صیادان است.
اولین و آخرین بار بود که دیدم او از شوهر سابقش با آن احساس اندوهی که بی شک نشانه ای از محبت بود یاد کرد. این طور که می توانستم حدس بزنم شوهر سابق او، ذاکر، که به او ذاکر کوسه می گفتند، مرد جسور و یکه زنی بود، با قامت بلند و سینۀ پهن و برآمده و کت و کوپال قوی که یک نفری قایق را از دریا می کشید و روی ماسه های ساحل می آورد. مادر و دختر عکسی هم از او داشتند که از پدرم مخفی نگهش می داشتند. حال آنکه، به نظر من، اگر آن را سر طاقچه می گذاشتند هیچ مانعی نداشت و پدرم اهمیت نمی داد. من این عکس را دیده بودم. در خطوط سیما و نگاه چشمان ریزش تعصبی تاریک و خوفناک نهفته بود. پوست صورتش را از یک طرف مثل اینکه با چکش روی استخوان گونه کوفته بودند که لهیده شده و به شکل چرم زمختی درآمده بود. طلعت می گفت چون مرده است در عکس اینطور نشان می دهد. آدم وقتی می میرد عکسش هم تغییر شکل می دهد و ترسناک می شود- ولی من این حرف را باور نمی کردم.
sorna
01-10-2012, 07:44 PM
عمه ام زنی بود ده سال از پدرم بزرگتر. در جوانی بیوه شده بود. در خانه ای می زیست که ارثیه شوهر مرحومش بود. و دو همسایه داشت که امورش از قبل آنها و اجاره ای که می دادند می گذشت. دو پسر داشت که در کرمانشاه تعمیرگاه ماشین داشتند و گرفتار عائله های خود بودند. یکی از اخلاق غریب عمه ام این بود که خودش را زن بزرگی می پنداشت. آدم بیش از حد متوقعی بود و دوست داشت همه تملقش را بگویند. یعنی مرتب به خانه اش بروند سر بزنند، بنشینند، به او برسند و به حرفها و داستانهایش گوش بدهند. اما در این زمانه کجا است چنین آدمهای بیکاری. به علاوه، او زنی بود که جز خودش هیچ کس و هیچ چیز را قبول نداشت. هر وقت هر جا می رفت شروع می کرد به عیبجوئی کردن و پند دادن. این بود که هیچکس از او خوشش نمی آمد. یک بار چند سال پیش از این، به دیدن پسرهایش به کرمانشاه رفته و ده روزی آنجا مانده بود. هنوز که هنوز بود از عروس هایش بدگوئی می کرد. می گفت پسرهایم آرزوی مرگم را دارند که بمیرم و ارثیه ام را تصاحب کنند. بعد از تولد برادرم بابک، او دیگر بکلی پایش از خانه ما بریده شد. نامادری ام هم به دیدنش نمی رفت. و این بی اعتنائی که اول بطور تصادفی پیش آمد کم کم به شکل تقصیری نمود کرد که از ناحیه عمه پیر قابل بخشایش نبود و نامادری را وادار کرد که اصلاً دور او را خط بکشد. علی رغم این کدورت، عمه ام هر چه بگوئی نسبت به من خوب و مهربان بود. و هر وقت به دیدنش می رفتم می باید از سیر تا پیاز هر چه در خانه می گذشت برای او تعریف کنم. اما من کتمان می کردم. یکی را می گفتم و ده تا را درز می گرفتم. بخصوص از بدرفتاریهای نامادری و دوچشمی های پدرم مایل نبودم ابداً حرفی پیش او به زبان آورم. که او به پدرم بگوید و پدرم هم برود هر چه هست و نیست راست کف دست زنش بگذارد. پیرزن چون تنها بود و هیچ کلفت و خدمتکاری زیر دستش دوام نمی کرد، همیشه در خانه کارهای رویهم انباشته و فراوانی داشت که یکی می باید انجامش بدهد. این بود که هر وقت من به دیدنش می رفتم خواه ناخواه می باید، پیه دو سه ساعت کار را بر تن بمالم و البته می مالیدم. نامادری ام در خصوص اینکه چرا نمی گذاشت من از خانه بیرون بروم، یک روز جلوی پدرم به زبان آمد و گفت:
- اگر او بخواهد بیرون برود و با بقال و چغال آشنا بشود لنگه مادرش از آب در می آید و یک وقت دیدی برای تو خبرش را از شهرهای دور یا شیخ نشین های خلیج آوردند.
خود او با همه اخلاق معاشرتی و لحن گرمی که داشت برخلاف این عادت که بین زنان شهرستانی جاری است ذاتاً مایل نبود به این خانه و آن خانه برود و یا دم در حیاط با همسایه ها وقتش را به وراجی بگذراند. زن سنگین و باوقاری بود و هیچکدام از کم جنبگی ها یا اخلاق خاله زنانه زنان معمولی را نداشت. همیشه مشغول کاری بود و به نظم و ترتیب و نظافت خانه اهمیت اساسی می داد. منتهی در این میان من بیش از هر کس فدا می شدم. تا زمانی که من خواهر و برادری نداشتم، پدرم گاهی دور از چشم او در گوشه و کنار خانه به من توجهی می کرد و با گفتن کلمه مهرآمیزی نشان می داد که هنوز به یادم هست و در دل دوستم دارد. پاره ای وقتها همین طور که مقابلش کنار دیوار ایستاده بودم می دیدم که نگاهش به من خیره شده است. مطمئنم که در آن موقع ها به یاد مادرم افتاده بود و بدیها و خوبی هائی که طی دوازده سال زندگی با وی چشیده بود. ولی شاید به این نیز می اندیشید که در این میانه من طعمه یک ستم بی جهت شده بودم. اما بعد از آمدن خواهر و بخصوص برادرم، او به کلی مرا فراموش کرد. نه اینکه بگوئید من نسبت به خواهر یا برادرم که کوچک بودند و چیزی از این قضیه ها نمی فهمیدند حسادت می ورزیدم. من خودم آنها را بغل می کردم و به استقبال پدرم جلوی در حیاط می رفتم تا او با دیدن آنها که تصادفاً سرخ و سفید و شاداب و سالم بودند، خستگی روزانه از تنش در برود. اما نامادری ام خیال می کرد من می خواهم خودم را به رخ پدرم بکشم. شاید هم فکر طلعت را می کرد که پدر نداشت و طبعاً از دیدن این صحنه ها توی فکر می رفت و ناراحت می شد. بهرحال، من در زیر سپر این بچه ها همیشه فرصتی پیدا می کردم تا به تعبیر نامادری خودم را به رخ پدرم بکشم و از خرده ریزه های محبت او نسبت به بچه ها چیزی هم برای خودم دست و پا کنم. اگر او- منظور سفورا است- یا بچه ها با من دعوا کرده بودند، می کوشیدم با خنده و بازی دود و دم کدورت را از فضای خانه برانم و محیطی شاد و هر چند از نظر خودم، ساختگی، ایجاد کنم تا پدرم در ساعت ورود به منزل بوی نقار و خلق تنگی به مشامش نرسد و خلق خوشش بهم نخورد. اگر مثل شاخه ای گل که در اثر نخوردن آب پژمرده شده و ساقه و سر خم کرده است، غمگین و پلاسیده بودم، با آمدن پدرم راست می شدم و می شکفتم. گاهی وقتها بچه ها تقصیری می کردند، شیشه ای یا ظرفی می شکستند یا غذا را روی فرش می ریختند، در اینگونه وقتها من می باید گناه را بگردن بگیرم یا با کردن تقصیری بزرگتر چشم پدر را متوجه خودم بکنم تا از صرافت تقصیر بچه ها بیرون برود. من در این موقع ها حکم تخته زیر ساطور را داشتم که مانع می شود زخم به جای حساس برسد. نامادری، این جنبه های رفتار و اخلاق مرا که می دید بدتر حرصش بالا می آمد، به پدرم می گفت:
- او بیعار است، غم خیلی زود از یادش می رود.
یا:
- او پوستش کلفت است، دردش نمی آید.- و از این قبیل حرفها.
آقای مهندس، آن روز که در کارخانه دست من با سیم کلاسور برید و شما برایم از جعبه کمکهای اولیه چسب بهداشتی آوردید و به آن زدید، به شما گفتم که پوست من کلفت است. اگر چه فوراً پشیمان شدم که چرا این جمله را به شما گفتم و شما از آن چه تعبیری خواهید کرد اما حالا می گویم که آن روز منظور من اشاره به همین ماجراها بود که در جوار یک زن ستم پیشه و بی عاطفه از سرم گذشته است. گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می چسبید و تاول می زد. عوض هر نوع همدردی می گفت:
- چشمت کور، آنقدر سر به هوا نباش و کمی بیشتر دقت کن.
sorna
01-10-2012, 07:44 PM
آن وقت خودم بودم که می باید به سوختگی دوا بزنم یا باندش بپیچم. تازه، می باید دقت کنم که پدرم از قضیه خبر نشود و باندپیچی را هم نبیند. زیرا در آن صورت با مهارتی خاص خودش به میان می آمد و به ضرر من مطالب دیگری را عنوان می کرد. با خراب کردن ذهن پدرم همدردی هائی را که ممکن بود نسبت به من نشان بدهد تبدیل به نگاههای تلخ و تند و آکنده از نفرت او می کرد. حرفهای سرد و نیشدارش که مثل نمک بر زخم من اثر می کرد به کار می افتاد که: تا به حال دختری دست و پا چلفتی تر از من ندیده است. و چه کسی بود که به عنوان شوهر حاضر باشد یک روز، سهل است، یک ساعت مرا در خانه اش نگاهدارد. از فرط گیجی و سر یه هوائی همه چیز را باید همه روز به من گفت و برای هر کار جزئی روی سرم ایستاد و مراقبم بود. سماور را آتش می کند بدون آنکه آبی توی آن ریخته باشد. که لحیمش ور می آید و سی تومان خرج روی دستمان می گذارد. مگر برای پدر بیچاره ات که سه سال است با همان لباس سر کار می رود سی تومان کم پولی است. تفاله چای را توی دستشوئی می ریزد که لوله می گیرد و لوله کش می آید می گوید یک اسکناس ده تومانی توی آن گیر کرده است. آخر، مگر تو دختر با باز کردن پای لوله کش و کلیدساز و شیشه بر و این قبیل سگ سوته ها به توی خانه می خواهی خودت را به مردان غریبه نشان بدهی که هر روز یک دسته گل تازه به آب می اندازی؟ به گمانم برای اینکه مأمور آتش نشانی را اینجا بکشانی حاضری خانه را آتش بزنی.
او هر چه می خواست به من بگوید جلوی پدرم می گفت و در چنان حالی که خودم هم بودم. منتهی با چنان روش استادانه و مکارانه ای که معطل می ماندم چه جوابش را بدهم. علیه من توطئه نمی کرد. هر چه می کرد جلوی رویم می کرد و هر چه می گفت جلوی رویم می گفت. او خلق یکدستی داشت ولی گاهی تصنعاً عصبانی می شد و سرکشی آغاز می کرد. زنی بود تودار که خیلی مستقیم به سراغ موضوع می رفت. قیافه اش خیلی کمتر عوض می شد و هر واقعه ای نه او را چندان شاد می کرد نه چندان غمگین. به شکایاتش از من جنبه پند می داد. اما پندی گزنده که اگر در مقام دفاع برمی آمدم با لحنی بود که در حقیقت به معنی اعتراف بود نه اعتراض. سرخ می شدم، حتی موهای سرم سرخ می شد، ولی پدرم درک نمی کرد که واقعیت چیست و اصلاً مسائل مربوط به من برایش یکسان بود. با آنکه همیشه یک جای بدنم در اثر کار زخم و زیل بود، باید بگویم هیچ وقت به معنی بستری شدن بیمار نمی شدم. زیرا می دیدم اگر بیمار شوم پرستار نخواهم داشت و می باید در همان حال بیماری خفت بکشم و به کارم ادامه دهم. شاید من چون وقت نداشتم بیمار نمی شدم. شاید هم بیمار می شدم و خودم نمی فهمیدم. گفتم که نامادری ام همیشه مرا به گیجی و کورذهنی متهم می کرد. این اتهام شاید تا حدی درست بود. زیرا من که هنوز مدرسه می رفتم وقت کار فکرم پی درسها و مشقهایم بود که نمی توانستم به آنها برسم. فکر توبیخ و توهین معلم و اولیاء دبیرستان، اسباب مسخره شدن میان همکلاسیها و سرانجام نمره نیاوردن و مردود شدن آخر سال را می کردم. توی کلاس که نشسته بودم، برعکس، فکر کارهای خانه آسوده ام نمی گذاشت. که می باید به محض پایان درس و نواخته شدن زنگ تعطیل، بدون لحظه ای درنگ بشتابم و بسراغ آنها بروم. نظافت اتاق، پاک کردن شیشه و گردگیری، شستن کف آشپزخانه، دهلیز، و حیاط و توالت. تا در کلاس نشسته بودم هر کدام از آن کارها که در انتظارم بود سیخ یا سوزنی بود که روی صندلی یا پشت آن زده بودند و به تن من فرو می رفت که دائم سر جایم بی قرار بودم و هر کار می کردم نمی توانستم به درس و تخته توجه کنم. من گیج و سر به هوا بودم، او پر بیهوده نمی گفت. زیرا هیچ کاری را نمی رسیدم که تمام و کمال انجام دهم. و همیشه هم در خانه اتفاقی می افتاد که «گیجی و سر به هوائی» من باعث آن بود. اگر گوشت را گربه می برد، یا ته دیگ پلو کمی برشته می شد؛ اگر زنگ در خانه صدا می کرد و من دیر می رفتم ببینم کیست (اگر زود می رفتم او اتهام دیگری برایم حاضر و آماده داشت) تمام اینها از گیجی و سر به هوائی من بود. از وقتی که فهمید من نسبت به این اتهام خیلی حساسم و حاضرم هر کاری بکنم و آن را نشنوم جری تر شد. و بعد از آن درست از همین در بود هر فشاری که به من وارد می آورد. این، سیخونک تیزی بود که با آن هر جا می خواست مرا می برد. حاضر بودم روی دست و پای او بیفتم و التماس کنم که به من نگوید «ابله بی شعور». اما او از التماس من بیشتر نفرت می کرد. منی که همه کار می کردم و اگر یک دستم بند بود با دست دیگر می توانستم کبریت بکشم و چراغ گاز را روشن کنم، گیج و ابله بودم ولی دختر واق بردۀ خود او که همیشه یک جا نشسته یا مثل اینکه خر زمین اش زده باشد دراز کشیده بود، نابغه دهر. این نکته را من کمی دیرتر متوجه شدم که او اصلاً نقشه ای طرح کرده بود تا از من موجودی گیج و ابله بسازد و تا حدی هم موفق شده بود. هر وقت پدرم داستانی شروع می کرد از ماوقع روز، از تاریخ گذشتگان یا امثله و حکم- از یک پند اخلاقی یا حتی شوخی و مسخره با نمکی که در بیرون شنیده بود و به قول گفتنی جوک یا مزاح روز بود- با آنکه این موارد خیلی بندرت پیش می آمد و ما در اثر جدی بودن زیاده از حد نامادری در خانه چنین حال و هوائی نداشتیم- او، یعنی سفورا، با نوعی زیرکی که غالباً ناشیانه هم بود ولی پدرم هرگز خود را به دانستن نمی زد، به من فرمانی می داد و از صحنه دورم می کرد- حتی اگر این داستان و مثل یا جوک در اصل به سبب من یا به خاطر من بود که عنوان شده بود. اگر پدرم بر حسب تصادفی سؤالی از من می کرد مربوط به هر مسئله و موضوع روزانه یا چیزی دیگر، که بهر حال جوابش ممکن بود نشانه ای از فهم و هوش یا حتی آگاهی و اطلاع مختصر من باشد، او یعنی سفورا، پا برهنه وسط حرف می دوید و می گفت:
sorna
01-10-2012, 07:44 PM
- چه چیزها، از خر می پرسی چهارشنبه سوری کی است. او گیج تر از این است که اصلاً بفهمد تو با کی حرف می زنی و سؤالت راجع به چیست. تو از آسمان بپرس او از ریسمان جوابت را خواهد داد.
آن وقت پدرم هم مثال می آورد و جهت خوشایند او می گفت:
- دختری که کر بود و گوشهایش اصلاً نمی شنید در مزرعه کار می کرد. عابری می گذشت. چون می دانست که او نمی شنید به لفظ رکیکی از دور داد زد:
-های دختر، بیا بغلم بخواب!
یا چیزی از این قبیل حرفها. دختر خیال کرد می پرسد چکار می کنی؟ جواب داد:
- خوشاروزه می چینم.
خوشاروزه به گمانم علف معطر و بادشکنی است که در صفحات چهارمحال فراوان است. زیرا گفتم که پدرم اصلاً اهل چهارمحال بود. معذرت می خواهم که اشتباه کردم. عابر داد می زند و به دختر می گوید:
- خدا قوت!
جواب می دهد:
- خوشاروزه می چینم.
مرد خنده اش می گیرد، داد می زند:
- بیا بغلم بخواب.
دختر به خیالش که او می پرسد خوشاروزه برای چه خوب است؟ می گوید: - برای باد و بوم- برای باد و بوم خوب است.
و این در خانواده ما مثلی شده بود که فلانی خوشاروزه می چیند. یعنی حواسش پرت است. بخصوص توی دهان نامادری برای من لقبی شده بود که به آنچه داشتم افزوده می شد. به این ترتیب او مثل گربه ای که با موش بازی می کند- قبل از آنکه او را ببلعد- می خواست خوب شکنجه ام بدهد.
طرف دیگر قضیه بچه ها بودند. بنفشه و بابک و حتی ناخواهری مهربانم طلعت. آنها هیچکدام نسبت به من همدردی نداشتند. چرا؟ برای اینکه می دیدند عزت باید سهم آنها باشد و خواری سهم من. فرمان ها را من می باید ببرم، لغزها و تهمت ها و حرف های سرد را هم من می باید بشنوم و آنها راحت بنشینند و به من بخندند. و این گویا به طور کلی قاعده دنیا است. آنها هم در امر کردن و فرمان دادن به من دست کمی از مادرشان نداشتند. اشاره ای کردم که گاهی دستم به کتری یا تابه داغ می خورد و می سوخت. اما لازم است در این مورد شرح بیشتری بدهم: کتری را روی گاز گذاشته بودم تا برای چای آب جوش درست کنم. و شما می دانید که حرارت گاز چندین بار بیشتر از حرارت نفت است. دسته آهنی کتری روی شعله هم شده و تقریباً به حالت نمی گداخته ای درآمده بود. زیرا دسته که آب توی آن نیست خیلی بیشتر از بدنه گرم می شود که در آن آب هست. من به علت همان گیجی، آری، گفتم که این اتهام برای من لقب بجائی بود- ملتفت نبودم چه مصیبت بزرگی در انتظارم بود. دست بردم و دسته کتری را گرفتم تا بردارم و آب روی چای بریزم. که به دستم چسبید و جزغاله شد. آن را رها کردم، روی پایم ریخت. قسمتی روی زانو و قسمتی روی پنجه پایم، که خوشبختانه توی دم پائی بود و چندان آسیب ندید. اما زانویم پوست انداخت و فوراً مثل لبوی سرخ غلافی پوستش افتاد. اگر یادتان باشد روزی شما در کارخانه متوجه سر زانوی من شدید. پرسیدید چه شده است؟ به طور ساده گفتم. سوخته است. اما حالا شما می فهمید قضیه چطور پیش آمده است. و آن وقت، اینجایش هم جالب است. نامادری ام که به ناله من توی آشپزخانه آمده بود، وقتی که سر زانوی پوست انداخته ام را دید، گفت:
- آه بالاخره کار به دست خودت دادی، نگفتم بیشتر حواست را جمع کن؟ خوب حالا عیب ندارد، بزرگ میشی یادت میره!
و رویش را برگرداند و رفت. به راستی هم ممکن است من روزی این دردها را فراموش کنم. ولی زخمهای روحی چطور؟ آیا آنها را می شود فراموش کرد!
تازه زخم دست و زانوی من خوب شده بود که برادرم دستش به اتو چسبید. نامادری ام که مامان صدایش می زدم. از بچه پرسید چه کسی اتوی داغ را به دست تو داد. بابک گفت: سیندخت.- بدیهی بود که در مقابل پرسش مادر او این جواب را می داد. زیرا او بچه بود و بعلاوه می خواست جوابی داده باشد که مادرش دوست داشت. و سفورا با اینکه می دانست من در این قضیه گناهی نداشتم، جز اینکه پس از اتو کردن فوراً آن را برنداشتم کنار بگذارم که بچه به طرفش نرود، موضوع را علیه من پیراهن عثمان کرد. پدرم به من سیلی زد.
آقای مهندس، من شنیده ام وقتی که مار آدم را می زند و او را می کشد، این اثر سم نیست که می کشد بلکه عکس العمل خود بدن است که نیروئی بیش از اندازه فعال وارد میدان می کند که قلب تابش را ندارد. یک سیلی چه دردی دارد و کدام فرزند است که از دست مادر یا پدرش سیلی نخورده باشد؟ اما آیا شما اینجا اشکی را نمی بینید که از چشم من بر صفحه دفتر چکیده و روی کلمه «پدر و مادر» دویده و هر دو را سیاه و چرکین کرده است؟ در یک جا به شما گفته بودم که دختر خودخوری نبودم. بگذارید توضیح بیشتری بدهم. من اشک خود را فرو می خوردم و لبخند به لب می آوردم. آری، وقتی می دیدم صدایم می زند، اشک چشمم را با آستینم پاک می کردم، خاموش و مطیع می آمدم و جلوی در اتاق می ایستادم. لبخند می زدم و می گفتم:
- چیه مامان، مرا صدا زدی؟
sorna
01-10-2012, 07:45 PM
به رفتار خودم بیشتر خنده ام می گرفت که می دیدم در آن خانه و جلوی پدر و نامادری ام نقش هنرپیشه تئاتر را بازی می کردم. توی آشپزخانه اشک به چشم داشتم، توی اتاق خنده. من رل احمق بازی می کردم و الحق که خوب از عهده برمی آمدم. اگر خود را به بیعاری و حماقت نمی زدم، غم و حسد و شکنجه های روحی داغانم می کرد. تظاهر به ابلهی و سبک عقلی، نوعی حربه دفاعی من شده بود. وضع عجیب من در مقابل سایر افراد خانه، بچه ها، طلعت، پدرم، نامادری ام و حتی در مقابل خودم ایجاب می کرد که رفتار عجیب داشته باشم.
بچه ها شوخی تازه ای پیدا کرده بودند. گوئی من دلقک آنها بودم که هر بلائی می خواستند می توانستند محض تفریح و خنده به سرم بیاورند. هر وقت لب حوض نشسته بودم که هوا سرد نبود هلم می دادند و با لباس توی آبم می انداختند. گاهی نیز برای خنده بیشتر آنها، خودم این کار را می کردم. دقایقی بود که نمی خواستم فکر کنم. به هیچ چیز، به وضع خودم، به گذشته ام، به آینده ام، نمی خواستم فکر بکنم. می خواستم مثل حیوان واقعاً هیچ چیز را حس نکنم. اما از نظر نامادری، در هر حال وضع من و عکس العمل من فرق نمی کرد. اگر می خندیدم می گفت:
- آن لب و لوچه ات را جمع کن.
اگر می گریستم می گفت:
- مگر بابات مرده،یا خبر ننه ات را آوردن!؟باری، برگردم به موضوع تحصیل. در کلاس نهم بعد از آنکه سال دوم هم ماندم، پدرم نگذاشت دیگر به مدرسه بروم. خودم هم جرأتم را از دست داده بودم. بخصوص چون دیدم به علت رد شدن مکرر، اولیاء دبیرستان از پذیرفتنم خودداری می کنند و باید به مدرسه ای دیگر بروم که از بدبختی راهش به منزل ما نزدیک نبود، بهتر دانستم از پدرم اطاعت کنم و در خانه بمانم. شما فکرش را بکنید که من این شکست را چطور تحمل کردم. چطور با خوردن چند قرص خواب آور خودم را راحت نکردم. یا از پشت بام خودم را پائین نینداختم. فاصله کارون تا منزل ما فقط ده دقیقه راه بود. بنابراین، اگر نمی خواستم به دواخانه بروم، وسیله کم خرج تری هم در اختیار داشتم. اما ظاهراً این طور معلوم می شود که جان خود را خیلی دوست داشتم. هر بار که روی بام می رفتم و توی کوچه را نگاه می کردم وحشت می کردم که نکند یک وقت به قول مادربزرگها شیطان هلم بدهد یا اینکه به سرم بزند و خودم خودم را پائین بیندازم. و آن وقت از سمت شمال به افق نگاه می کردم که باز و گسترده بود و پیچ و خم های کارون و سبزه زارهای حاشیه آن را بخوبی می شد دید. و موضوع به کلی از یادم می رفت. دوباره پائین که می آمدم. زیر سقف خانه، ناکامی ها و نامرادی ها به یادم می آمد و غم و بدبختی از هر سو سر به جانم می کرد. اگر من هم مادری داشتم، حتی یک بار هم مردود نمی شدم و اینک شاید در دانشگاه نشسته بودم. فکرش را بکنید، من در خانه نشسته و محکوم به کلفتی سفورا هستم ولی ناخواهری ام که به علت بدبختی های ناشی از فوت پدر بعد از یک ترک تحصیل سه یا نمی دانم چهارساله، در خانه ما دوباره راهی مدرسه شده بود، همچنان به این راه ادامه می داد و اینک به کلاس دهم رفته بود. بهر حال، من دیگر اسماً و رسماً دختر خانه شده بودم و وظیفه ام از قبل معلوم بود: بچه داری و رسیدگی به کارهای خانه، مثل سابق بلکه هم شدیدتر. زیرا دیگر بهانه مدرسه رفتن و درس حاضر کردن هم از دستم گرفته شده بود، که موقع پریدن شتر باشمو موقع بار بردن مرغ. می باید جانم در برود و در مقابل لقمه نانی که می خوردم بنشینم و کار کنم. بدرفتاریهای نامادری ام هم شکل زمخت تری به خود گرفت. محبت های ساختگی و الفاظ شیرین که گاهی در گذشته برای خام کردن من به زبان می آورد و بهر حال برای من بهتر از هیچ بود، این زمان به کلی از یادش رفت. خونسردی پدرم هم روز به روز به او زمینه می داد. من مطلقاً از چشم پدرم افتاده بودم و اطمینان دارم که او دوست نداشت مرا جلوی چشم خود ببیند. اگر گاهی عصرها در ایام بهار و تابستان پدرم بچه ها را سر خیابان می برد و به آنها بستنی می داد، من رویم نمی شد خودم را داخل آنها بکنم. آشکارا معلوم بود که با آنها فرق داشتم. این تحقیر بعدها در هر کلام پدرم نسبت به من آشکارتر شد. که حتی از آوردن نام من خودداری می کرد و با کلمات و یا اصواتی از قبیل، هی، آهای، اُهوی، صدایم می زد.
sorna
01-10-2012, 07:45 PM
گوئی از روز اول مادر برای من اسمی نگذاشته بود. آقای مهندس، وقتی که من آن روزها را بیاد می آورم و به امروز خودم و کار توی کارخانه و زیر دست شخصی مثل شما فکر می کنم، چنان است که گوئی خواب می بینم. همین روز پنج شنبه بعدازظهر، که شما با لطف بی حدی که به من دارید برای گردش روی کارون دعوتم کردید، صبحش بر حسب یک اتفاق و برای اولین بار در این هشت ماه، پنج دقیقه در ایستگاه دیر حاضر شدم. اما دیدم اتوبوس کارخانه ایستاده و منتظر من است. آقای مهندس، اشک، باز هم اشک می خواهد از چشمم بر صفحه دفتر بیفتد و آبرویم را پیش شما ببرد که این طور دل نازک و حساسم. اما این بار اشک سپاس است که مرا منقلب می کند، نه تأثر به حال خودم. باری، من که این طور دیدم به مذهب روی آوردم که پایه اش فراموشی خود است و توجه به امری والاتر. ولی او می کوشید تا این بت را هم از دستم بگیرد و زیر پا له کند. به من می گفت تو از این لحاظ وضوء می گیری، چادر نماز را زیر گلو سنجاق می کنی و به نماز می ایستی، که از زیر کار در بروی. وگرنه چطور شد که یکباره به یاد خدا افتادی؟! این تعبیر او بود. او که با خوبی و خوشی و تا حدی هم به پیشنهاد خودش نماز را به من یاد داده بود، حالا که نماز خوان شده بودم، این حرف را بهم می زد. گفته بودم که او زن باتقوائی بود. حالا باید اضافه کنم که تقوی از نظر بعضی کسان ممکن است یک چیز ظاهری باشد که از روی عادت به آن روی آورده اند. شاید فکر می کنند که می توانند خدا را گول بزنند. شاید هم به خاطر گول زدن اشخاص دور و بر خویش است که این لباس را می پوشند. سفورا بعدها با گروهی از زنان متظاهر به زهد شهر نیز آشنائی پیدا کرد که در خانه های خود دوره های مذهبی داشتند و پاره ای وقتها در جلسات خود از گویندگان و مبلغین مرد نیز استفاده می کردند. بهرحال، من با خواندن نماز می خواستم لحظاتی داشته باشم که با کسی راز و نیاز کنم. این نیازی بود که شدیداً در روح خسته و درمانده خود حس می کردم. ایامی که نماز می خواندم روح خود را در تحمل دشواری ها بزرگتر و پیکرم را استوارتر می دیدم. نمی دانم، شاید ایامی که استوارتر بودم نماز می خواندم. در خود آرامشی حس می کردم و ناراحتی هایم مثل برفی بود که در یک روز آغاز بهار از آسمان می آید و هنوز به زمین ننشسته آب می شود و به زمین فرو می رود. از این گذشته، من می خواستم در آن خانه و در قلمرو حکومت آن سفاک وقتهائی داشته باشم که مال خودم باشم و او نتواند به من امر و نهی کند. او حتی سر سفره یا توی خواب نمی گذاشت من آسوده باشم- سوگند می خورم که آب را ایستاده می نوشیدم و بارها چون می دیدم ممکن است هر لحظه صدایم بزند، چون می دیدم نگاهش مثل دژخیم روی سرم است، غذا یا آب به گلویم پرت شده است. فقط موقع نماز بود که اگر مرا صدا می زد جواب نمی دادم. نمی توانستم بدهم. و او می گفت تو عمداً نمازت را طول می دهی و دو رکعت را چهار رکعت می کنی که جواب مرا ندهی. این بود که به مخالفت با من برخاست. اول از راه شوخی و خنده بچه ها را وا می داشت تا به اتاقک روی راه پلکان که بطور غیر رسمی اتاق من و جای عبادت من بود- بیایند و مهر و تسبیح و جانمازم را پرو پخش کنند یا ببرند. یا اینکه با شکلک و ادا و اطوار مرا به خنده بیندازند و هرطور شده نمازم را بهم بزنند. به این ترتیب، او که خود غیرممکن بود یک روز نمازش قضا شود، او که خود به قول معروف سرش می رفت، نمازش نمی رفت، کاری کرد که من آن را ترک کردم. بعدها طور دیگر سرزنشم می کرد. می گفت:
- من می دانستم که تو نماز خواندنت یک کار هوسی است.
sorna
01-10-2012, 07:45 PM
پدرم هم که همیشه راحتی خودش را جلوی نظر داشت و اصل راحتی خودش بود، طرف او را می گرفت، یا اینکه مسئله را به سکوت برگزار می کرد. بهرحال، از آن به بعد زن پدرم برای همیشه امر به معروف کردن را از یاد برد. «دختر نماز بخوان، نماز! آدم بی نماز جایش قعر جهنم است!» این جمله را بار دیگر هرگز از دهان او نشنیدم.
یکسال هم به این ترتیب گذشت و من اینک دختر هجده ساله ای شده بودم. آیا لازم است بگویم. این کویری که من به حکم سرنوشت ظالمانه در آن افتاده بودم، کویری که نه آب داشت نه آبادانی نه گلبانگ مسلمانی، کویری که از حیات معنا در آن نه خبری بود نه اثری و تا چشم کار می کرد ریگ بود و ریگزار و بادهای داغ که شن توی چشم و دهان و دماغ می کرد و زندگی را در بن وجود می خشکاند، باز هم برای من خانه پدری ام بود و باز هم من پدرم را از هر کس بیشتر دوست داشتم و یک تب مختصر که می کرد شب تا به صبح پنهانی می گریستم. چه ساعتها که توی آشپزخانه در کنجی می نشستم و ضمن انجام کار که آنهم برایم حالا نوعی عبادت شده بود، نقشه می کشیدم ببینم چطور می توانم پدرم را بسوی خودم جلب بکنم تا کلمه محبت آمیزی از دهان او بشنوم.
با آنکه چهره مادرم می رفت تا به کلی از صفحه خاطرم محو بشود، در زندان محکومین به اعمال شاقه ای که بودم تنها خوشیهای روحم مثل خزه های سرد میان یک غار، به گذشته های دوری مربوط می شد که رؤیاهای کودکی هنوز جانی دارند و دست و پائی تکان می دهند. آن صبحهای خوش بهار که مادرم به دقت لباس به تنم می کرد و موهایم را شانه می زد و با روبان سفید می آراست و دستم را می گرفت و تا جلوی مدرسه همراهی ام می کرد، و هنگام ظهر نیز لبخند به لب و گلگون چهره بدنبالم می آمد؛ آن شبهای سعادت باری که پشت بام می خوابیدیم، زیر آسمان پر ستاره، توی رختخواب، در آغوش خود با قصه های کودکانه خوابم می کرد. یا صبح روز بعد وقتی که چلچله ها بالای سرم در ارتفاع خیلی پائین پرواز می کردند، می آمد آهسته دست روی موهایم می کشید و با شیرین ترین کلمات بیدارم می کرد. یا حتی آن روزها که بر اثر سرماخوردگی یا سرایت سرخک و مخملک و این نوع بیماریهای کودکان، تبی عارضم می شد و او از شدت ناراحتی به هول و ولا می افتاد،- چه کودکی است که یک بار از شهد اینگونه عواطف چشیده و طعم آن تا پایان عمر از یادش رفته باشد. چیزی که هست دیدن محبت و محروم شدن از آن، همیشه رنجی دارد جانگزاتر از هر رنج و بدبختی.
باری، اینک من در آستانه هیجده سالگی هفت سال تمام بود که رنج می کشیدم و دم برنمی آوردم. از دهلیزی گذشته بودم که در آن دود و آتش بود. تا شانزده سالگی رشد چندانی نداشتم، و باید بگویم که تقریباً به همان وضع یازده سالگی مانده بودم. از شانزده سالگی به بعد، بخصوص در اواخر هفده سالگی ناگهان استخوانم ترکید. به طوری که هیچکدام از لباسهایم دیگر به تنم نمی خورد. مادرم نیز آن طور که پدرم و عمه ام می گفتند، در همین سن بود که قد کشید و استخوان ترکاند. یعنی درست در زمانی که سر من آبستن بود. او که قبل از آن هیکل ریزه و حتی چنانکه عمه ام می گفت، قیافه نارس و قزمیتی داشت، بعد از رشد بر و بالائی پیدا کرده بود و حسن و وجاهتی که توی زنان محله و شاید تمام شهر کمتر نظیرش دیده می شد. وقتی که کنار پدرم ایستاده بود یک سر و گردن از او بلندتر بود. گفته بودم که مادرم هنگام ترک خانه تمام اسباب و وسائلش را جا گذاشته بود. اینک که امتحان می کردم می دیدم لباسهای او گوئی عیناً برای من دوخته شده بود. نامادری ام چون چاق تر بود نمی توانست از آن ها استفاده کند و اگر هم می توانست نمی خواست، زیرا پیش پدرم دون شأن خود می دانست. بهرحال، این رشد جسمی سریع من که برای همه قابل تعجب بود، گوئی در روحیه ام نیز اثر گذارد و اعتمادم را به خودم بیشتر کرد. من از همان زمانها که مدرسه می رفتم می دانستم که دختر زشت روئی نبودم. روی گونه راستم سالکی افتاده است که در مناطق گرم این صفحات آن را اثر زخم خرما می دانند و چیزی معمولی است. دوستان مدرسه ای ام می گفتند که این زخم مرا خوشگل تر کرده بود. و وقتی می دیدند من از روی عادت دوست دارم همیشه با قسمتی از گیسوانم آن را بپوشانم، سرزنشم می کردند. در خصوص این سالک، من به راستی نمی دانم اگر در صورتم نبود چطور بودم. آنچه که می دانم، در سالهای اولیه دوران کودکی که من هنوز از نعمت مادر محروم نشده و خواریهای بی مادری را نچشیده بودم، هنگام بازی یا در اثر هیجان و شرم، بیشتر از سایر همسالانم صورتم تغییر رنگ می داد. من خودم نمی فهمیدم. آن طور که می گفتند سالک روی گونه ام ابتدا سرخ، بعد پریده و مهتابی می شد و حالت پرمعنا و زیبائی به چهره ام می داد. زیرا شرم زیبا است. من می دیدم که ناگهان کلاس برگشته و مرا نگاه می کند. در اثر این حالت، هر معلمی که به کلاس می آمد اول متوجه من می شد، و بدبختانه یا خوشبختانه همیشه اولین شاگردی را هم که پای تخته صدا می زدند من بودم.
sorna
01-10-2012, 07:45 PM
باری، در این لحظه که به عقب برمی گردم و به حکم یک ضرورت یا وظیفه یا هر چه که اسمش را بگذاریم این داستان را بر صفحه کاغذ می آورم، با اینکه از آن زمان، منظورم آغاز هیجده سالگی من است، یک سال بیشتر نگذشته چنان است که گوئی یک روزگار دراز چندین ساله را پشت سر نهاده ام. دروغ است که بگویم آن وقت ها من مطلقاً به زشتی یا زیبائی خود توجهی نداشتم یا بر خلاف همه دختران و زنان، اصلاً نمی فهمیدم آئینه چطور چیزی است و به چه کار می آید. حتی در سخت ترین لحظه ها که از دست اجحاف زن پدر گوشه ای نشسته بودم و غم کلاف می کردم (کلافه ام می کرد)، ناگهان می دیدم بهترین تسلی خاطرم این است که برخیزم و خودم را توی آئینه تماشا کنم. این مرا از تنهائی بیرون می آورد.
آقای مهندس، اینک که برای شما داستانی را شروع کرده ام و می باید تا پایان بروم، شرمی ندارم که خود را آن طور که بوده و هستم، بدون هیچگونه پرده پوشی از افکار و احساسات و تمایلاتم، بدون اینکه بخواهم چیزی را وارونه نشان بدهم، مقابل روی شما تصویر کنم. من تاکنون به این موضوع فکر نکرده ام که آئینه نگاه کردن از نظر مذهب و هر اخلاق شریف انسانی نیکو است یا ناپسند، مستحب است یا گناه. ولی می دانم که آدمی حتی قبل از بیرون آمدن شیشه از سنگ چهره خود را در آبهای صاف و راکد، در سطوح صیقلی مرمر و میکا و خیلی اشیاء براق دیگر، می دیده و این کنجکاوی برای او همیشه حامل لذت بوده است. این را شنیده ام و می دانم که شانه را خدا همیشه دوست داشته است و فرعون فقط آن زمان از نظر رب تعالی به کلی افتاد که ریشش را به وسوسه شیطان با دانه های جواهر آراست و از آن پس نتوانست مرتب آن را شانه یا به اصطلاح خار کند. آشپزخانه منزل ما طوری واقع شده بود که پنجره اش به کوچه باز می شد. مادرم آن زمان که ملکه بلامنازع این خانه بود، پشت پنجره آئینه کوچکی نهاده بود و هنگام درست کردن غذا چرخی می خورد بیرون را نگاه می کرد، چرخی می خورد آئینه را. و لحظه ای نبود که از فکر زیباتر کردن خود غافل باشد. چشمان او درشت و می زده بود با پلک های موقر، مژگان بلند و برگشته، پر قوت و شاداب. ابروانش صاف و گشاد از هم. پیشانی اش هموار ولی پرشکوه، با برجستگی ملایمی که در تمام سطح فوقانی آن سایه می انداخت و گواهی بود بر روح سرکش و خود کامه اش. گونه هایش آنجا که پوست به طور نرم و نامحسوس شیب برمی دارد و به فک می رسد و آنگاه در یک انحنای دلپذیر به گردی ***** انگیز چانه می انجامد، چنان طرح خوش و استادانه ای تشکیل می داد که هنوز پس از سالها هر وقت به یاد او می افتم و این خط زیبا را جلوی چشم مجسم می کنم، از یک شادی بی دلیل و مبهم قلبم مالش می رود. او با این خوشگلی مثل هر پرنده زیبا، شادی بخش دل همه کس بود جز خودش که باطناً عذاب می کشید و عاقبت نیز تنها فرزند دلبندش را رها کرد و به سوی سرنوشت نامعلوم رفت. من، با همه آنکه گناه مادرم را بزرگ می دانم، میل دارم به خاطر این خوشگلی او را ببخشایم و آرزو کنم بعد از جدائی از پدرم خوشبخت شده باشد. ولی هرگز آرزو نمی کنم که او را ببینم و از جزئیات کار و حال و وضعش آگاه شوم. بهرحال، مادرم که چهارده سالگی به خانه شوهر آمده بود، هر روز که می گذشت از زیبائی روز افزون خود آگاهتر می شد. در هر جمع که بود در آئینه چشم حاضران، که زن یا مرد، چه می خواستند چه نمی خواستند، شیفتگان و تحسین کنندگان جمال او بودند، پی دیدن و باز هم دیدن این زیبائی بود. گاه که در سکوتی معنی دار لبهای ظریفش روی هم جفت می شد، یا به خنده ای کوتاه و حساب شده دندانهای صدف گون و لثه های بی رنگ ***** بار را بیرون می انداخت، (او در این حالت با آگاهی که نسبت به خود داشت سایه چشمها را فرو می افکند و طوق گلویش را ظاهر می کرد) در هر دو حال آتشی بود از افسون و فریب که کمتر مردی در مقابلش مقاومت می کرد. اکنون که من دوباره خطوط چهره او را در ذهنم مجسم می کنم و آن حالات و حرکات غرورآمیز و عشوه آلودش را، ناگاه می بینم که به کسی لبخند می زند. لب های او روی ردیف دندانهایش کش پیدا می کند و به سرش با موهای سرکش و مواجی که دارد حالتی از تأیید می دهد، یعنی که من گفته شما را درک می کنم و قبول دارم. ولی من با آنکه هشت یا ده سال بیشتر ندارم (کودکی آن زمانم را می گویم) این را خوب می فهمم که او به هیچ چیز نمی اندیشید جز به همان قیافۀ تمرین کرده اش جلوی آئینه. آری، او به زیبائی خود و نقشی که این زیبائی پیش هر کس و همه کس بازی می کرد، آگاه بود و دلش می خواست به بهترین نحو از آن استفاده کند. گاه که به سببی وادار به خودستائی می شد می گفت:
- من آب اندیمشک خورده ام، تعجبی نیست اگر زیبا هستم.
sorna
01-10-2012, 07:45 PM
چنانکه گفتم، او زاده اندیمشک بود که در صفحات خوزستان به خوب بودن آبش معروف است. بهرحال، اینک آن آئینه، آئینه کوچکی که مادرم پشت پنجره آشپزخانه نهاده بود، هنوز همانجا بود. منتهی کسی که نگاهش می کرد دیگر نه مادر، بلکه دختر آن مادر بود. هر زمان که صورت خود را در آن نگاه می کردم با من به سخن درمی آمد و با بانگی که به شدت در روحم منعکس می شد می گفت:
- تا کی می خواهی کلفتی یک زن بیگانه و دخترش را بکنی سیندخت؟! زودتر به فکر خودت باش سیندخت.
اما من چه فکری می توانستم برای خودم بکنم و چه کاری از دستم ساخته بود؟ اگر پدرم شخص بانفوذی بود و اینجا و آنجا در مؤسسات دولتی و شرکتهای خصوصی دوستانی داشت که می شد رویشان حساب کرد، شاید با پیدا کردن کاری آبرومند مشگلم حل می شد. پدرم کارمند دون پایه ای بود، و در حد توقعات ما وضع متوسطی داشت متکی بودن به یک حقوق اداری بدون درآمدهای اضافی، مانع پاره ای ولخرجی ها می شد. اما او به سلامت و خورد و خوراک خود و ما خیلی توجه داشت. آدم راحت طلبی بود که در عین حال راحت خانواده اش را هم در نظر داشت. از یک غذای خوب چهره اش شکفته می شد. موقع غذا خوردن دهانش ملچ ملچ صدا می کرد و با تعریف های پر آب و تابی که می کرد قدر آشپز را بالا می برد و رونق سفره را می افزود. چون زیاد به سر و گردنش عرق می نشست همیشه دستمالی کنار سفره دم دستش بود. آذوقه خانه در هر فصل به موقع پیش بینی و از هر جا که میسر بود فراهم می شد. و چون نامادری ام زن ولنگاری نبود، ما هرگز از این بابتها نگرانی نداشتیم.
سفورا، چنانکه اشاره کردم این اواخر دوستانی پیدا کرده بود که در خانه های خود جلسات مذهبی تشکیل می دادند. تفسیرهای قرآن می خواندند، از مزیت های دین اسلام گفتگو می کردند و در عین حال چای و شیرینی می خوردند. این جلسات در حقیقت نوعی وسیله سرگرمی بود برای این قبیل زنان که مقید بودند و نمی خواستند آلوده تفریحات ناسالم بشوند. آنها سینما و تلویزیون را حرام و فعل شیطان می دانستند ولی رادیو را مجاز اعلام کرده بودند. به همین جهت نامادری ام مخالف بود که ما توی خانه تلویزیون داشته باشیم، که نداشتیم. به پدرم اصرار می کرد که به جای تلویزیون، اگر زمانی پولدار شد، کولر بخرد- کولر گازی، که واجب تر بود. هر وقت از آن جلسه ها که معمولاً عصرها بعد از ساعت 5 تشکیل می شد و دو ساعتی طول می کشید، برمی گشت، نفس راحتی می کشید و می گفت:
- آه، چه هوای خنکی، اتاق عین یخچال، کولر واقعاً چیز خوبی است.
اما او طینتاً اهل حسرت خوردن نبود. یا شاید بود ولی در دل نگه می داشت. او هفته ای دو روز به این جلسات می رفت. ولی چون خودش وسیله اش را نداشت هرگز از آنها دعوت نمی کرد که به خانه ما بیایند، که نمی آمدند. و در حقیقت، این جلسه ها تقریباً همیشه در خانه یکی از زنان مؤمنه گشوده می شد که نامش مهشید بود و به علت شوهری موفق زندگی اش در سطح بالاتری بود و خودش هم برای کارهائی از این نوع جوش و خروشی داشت و سرش درد می کرد. یکی از انگیزه های باطنی نامادری ام که پدرم نیز آن را حس کرده بود، به طور غیرمستقیم، آب کردن طلعت بود که گاه او را هم سفت و ساب می داد و همراه می برد. او با اینکه سواد نداشت شمرده و با لحن گرم و کلمات درستی صحبت می کرد. فوق العاده زرنگ و باهوش بود و به همین وسیله توانسته بود با این گروه زنان که کم و بیش منسوب به خانواده های بالاتر بودند رابطه ایجاد کند و در مجالس و مجامعشان شرکت جوید. یکی از این زنان با علاقه ای مفرط داوطلب شده بود که به او خواندن و نوشتن یاد بدهد که البته از من پنهان می کرد. و هفته ای دو جلسه هم به خانه این زن می رفت. آنها هم کولر داشتند و وضعشان بهتر از ما بود. بهرحال، مشغولیت های جدید که برای نامادری ام در حکم نوعی فعالیت اجتماعی بود، او را توی خانه یا نزد این و آن در وضع برتری قرار می داد. گاه می دیدم که با پدرم از حجاب زن که یکی از مسایل مهم مذهب ما است گفتگو می کرد و می کوشید با دلائلی او را قانع کندکه زن باید تمام قسمتهای بدن خود، یعنی روی و موی و حتی دست و پایش را از مرد بپوشاند. پدرم می گفت:
sorna
01-10-2012, 07:46 PM
- بعضی زنان هستند که مردی و مرد بودن را به میزان تشخیص یک نفر می شناسند. به این معنی که خودشان را از بعضی مردان می پوشانند و از بعضی دیگر نه. حال آنکه من زنانی دیده ام که در سن هفتاد سالگی هم از یک بچه دهساله رو پوشانده اند.
پدرم از برنامه تازه سفورا ناراضی نبود؛ سهل است، خوشش می آمد؛ زیر پوستش احساس نوعی شادی می کردی که به نظر من مقداری شیطنت در آن بود. غیرمستقیم او را تشویق می کرد. ولی بیشتر از پدرم، این من بودم که خوشحال بودم. زیرا ساعاتی که نامادری ام از خانه بیرون می رفت، در مدت دو یا سه ساعتی که غایب بود، من در خانه کاملاً آزاد و بی آقا بالا سر بودم. البته آزاد در چارچوب وظائف جاری خانه داری که او طبق یک برنامه دقیق و فشرده به من تحمیل کرده بود و چه او بود چه نبود میبایست انجامشان دهم. در ساعاتی که او نبود من این وظائف را انجام می دادم، منتهی به میل خودم. او فقط نتیجه کار را می خواست، و اینکه کی و به چه نحو آنها را انجام داده ام، برایش مهم نبود. بعلاوه، در این گونه موقع ها چون او حواسش با تمام قدرت متوجه و معطوف آن جلسه ها بود، چندان پاپی کار من نمی شد و تا حدی آزادم گذاشته بود.
* * * * *
یکی از همین روزها که نامادری ام به جلسه مذهبی رفته بود من در خانه تنها بودم. کنار حوض نشسته بودم و لباسهای زیر خودم و بچه ها را می شستم. توضیح بدهم که سفورا شستشوی لباس و ملافه های بچه ها و از جمله طلعت را به عهده من گذاشته بود. لباس و ملافه های پدرم را خودش به عهده گرفته بود که با لباسهای خودش جداگانه آنها را می شست. بعلاوه، من یک کار دیگر را هم نمی کردم و آن شستشوی ظروف آشپزخانه بود، زیرا دستم نسبت به پودرهای مایع به شدت حساسیت داشت و نامادری ام با لطف مخصوص از این کار معافم کرده بود.
باری، من توی حیاط کنار حوض نشسته بودم و لباس می شستم. تابستان بود و جز یک پیراهن ململ نازک چیزی به تن نداشتم. برای شما که تازه به این شهر آمده اید و از وضع داخل خانه ها چندان خبر ندارید بگویم که آب خانه های اهواز قبل از لوله کشی سازمان آب، از کارون بود. که توسط لوله می آمد، در مقابل یک مبلغ ثابت ماهانه که گویا شش تومان و دهشاهی بود. این آب، توی خانه به منبعی روی بام منتقل می شد و از آنجا در شیر سرویسها و حوض جریان می یافت. این آب وقت بارندگی های شدید چند روزی گل آلود و غیرقابل مصرف می شد که توی دیگ و پاتیل می ریختند و می گذاشتند تا ته نشین بکند. یا به سراغ چاه و چشمه اگر درجائی یافت می شد و آبش هم شور نبود می رفتند. آبی را که از کارون می آمد توی حب یا حبانه که ظرف دهان گشاد بزرگ و سفالینی بود و روی سه پایه ای قرار داشت، می کردند و کمی زاق توی آن می ریختند و دستمال مرطوبی رویش می انداختند. بعد از شبی خنک می شد و زلال مثل اشک چشم. این داستان آب کارون بود. اما اینک پس از لوله کشی آب که از همان آب کارون بود با تصفیه مختصری که از آن می شد، ما آب تصفیه نشده را که هنوز هم بود بسته بودیم و جز برای مصارف درجه دوم از آن استفاده نمی کردیم- بهرحال، من لب حوض نشسته بودم، آب حوض را روز قبل از آن عوض کرده بودیم و هنوز صاف و زلال بود. این را باید اضافه کنم که علاوه بر استفاده معمولی، حوض بزرگ وسط حیاط در سه فصل از سال بزرگترین وسیله تفریح ما بود. اگر خانه مسجد بود این حوض از نظر ما محرابش بود. از خودم که بخواهم بگویم، این حوض و آب روان آن همدم و همراز من بود. زیرا چه بس ساعتها که غم در دلم بود و به بهانه شستن ظرف یا لباس کنار آن می نشستم و با خودم فکر می کردم و نمی خواستم توی اتاق بروم. و آیا آب، با آنکه خود یک راز است همیشه برای بشر گوینده رازها و گشاینده عقده ها نبوده است؟ آب که می گویند مهر حضرت فاطمه است، برای من هم مایه مهر و صفا بود. شما دیروز روی کارون تعجب می کردید که چرا من و آن دو جوجه همراهم مثل بوتیمار آن همه از آب می ترسیدیم. حال آنکه اگر این رودخانه نبود اهواز مرده بود. همچنان که اگر نیل نبود مصر مرده بود. من که اکنون حوض خانه مان را موضوع صحبت قرار داده ام خوب می فهمم که آب برای ما چه اهمیتی داشت. آن ساعاتی که آب بند می آمد و ما چند روزی ماتم می گرفتیم که چه کنیم؛ آن زمان که دوباره می دیدیم آب آمد. فصلهائی که کارون پائین می افتاد و نکبت زمین و زمان را می گرفت. حتی پرندگان دستخوش هول و اضطراب می شدند و لب بامها می نشستند تا از انسان ها یاری بخواهند. آب، آب، این است قافیه زندگی در شهر گرمسیری ما اهواز. از نیمه فروردین که هوا گرم می شد و چلچله ها به ییلاق می رفتند و شلاق آفتاب در بیابان ریشه گیاهان را میسوزاند و زنجره ها را به سکوت وا می داشت و خزندگان را ناگزیر می ساخت تا هر چه بیشتر به اعماق سوراخ های خود بخزند، تا نیمه پائیز، این حوض زیارتگاه ما بود. نه من، بلکه مادرم، آن زمان که بود، نامادری ام، با همه تقدس خشکه ای که داشت و احتیاط هائی که به کار می بست، پدرم، بچه ها، طلعت، همه و همه، در روز دست کم چند بار توی حوض می رفتیم. پدرم شبها گاهی از اثر گرما و عرق زیاد برمی خاست همانطور با پیراهن و زیرشلوار خودش را توی حوض می انداخت و ساعتها بی حرکت روی پاشویه پهن آن دراز می کشید. می گفت دلش می خواهد تا صبح همانجا بخوابد و بیرون نیاید. و بعد هم که بیرون می آمد همان زیر پیراهن خیسش را فشار می داد می پوشید و می رفت می خوابید.
sorna
01-10-2012, 07:46 PM
این را می گفتم که من بی خیال از همه چیز و همه جا لب حوض نشسته بودم و رخت می شستم. در خانه تنها بودم. پدرم ساعت دو و نیم به خانه آمده، ناهارش را خورده دو ساعتی استراحت کرده و پس از صرف چای دوباره سر کار رفته بود. بعضی وقت ها او کارهای صبحش می ماند که عصر می رفت انجامش می داد. این قضیه این اواخر هفته ای یکی دو بار اتفاق می افتاد و من احساس کرده بودم که او به خاطر کسر خرج عمداً کارهای صبحش را به بعدازظهر می انداخت که اضافه کار بگیرد. بعد از رفتن پدرم، سفورا نیز برای آنکه از گرمای خانه فرار کرده باشد، جلسه مذهبی را بهانه کرده و بیرون رفته بود. بچه ها را نیز لباس پوشانده با طلعت همراه برداشته بود. گفته بود، برگشتنی قصد دارد برای آنها از بازار کفش بخرد. با پدرم قرار گذاشته بودند که ساعت هفت و نیم یک جائی توی خیابان همدیگر را ببینند. به طور دقیق نمی توانم بگویم چه روزی از هفته بود. اواسط تابستان و در فصلی بود که تازه خرما شروع به رسیدن کرده بود. ولی رنگ آنها هنوز زرد نارس بود. با آنکه آفتاب عصر هنوز کاملاً ننشسته بود، حیاط ما را سایه فرا گرفته بود. و دلیل این سایه ساختمان کوچک دو طبقه ای بود چسبیده به خانه ما و در ضلع جنوبی آن. میان ساختمانهای پشت به پشت ما که همگی درهایشان به خیابان جدیدالاحداث بیست متری گشوده می شد، این تنها خانه ای بود که طبقه فوقانی اش به حیاط خانه ما مشرف بود. اما از بخت موافق، صاحب این خانه که مرد شیرینی پزی بود سالها پیش آن را به اجاره داده با زن و بچه و آن طور که اصطلاحاً می گویند، علاقه کن، به تهران کوچ کرده بود. آنها مقداری از اسباب و وسائل غیر قابل انتقال خود را در همان اتاق بالا گذاشته و درش را قفل کرده بودند. مستأجر خانه، مرد برنج فروشی بود اصلاً اهل آمل مازندران که در همان خیابان بیست متری دکان داشت. طبقه اول این خانه را که پس از احداث خیابان، در ده یا دوازده سال پیش، حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده بود، انبار برنج کرده بود. ما از این خانه، یعنی طبقه دوم آن که تابستانها هنگام عصر سایه اش توی حیاط ما را می گرفت و کسی هم در آن آمد و رفتی نداشت، با اینکه موش فراوان داشت و موشهایش به خانه ما هم حمله ور می شدند، خیلی ممنون بودیم. نامادری ام از تنگی جا که سه اتاق بیشتر نداشتیم شکایت داشت، اما از حیاط دنج و بدون مشرف آن با حوض بزرگ سه در چهار متری که داشت، راضی بود. این را هم بد نیست بگویم که نزدیک حوض به دیوار حیاط یک پریز برق بود، و من برای آنکه از اثر گرما بکاهم پنکه را آورده و جلوی خودم نهاده بودم که بادش خنکم می کرد. به تقلید از پدرم با همان پیراهن تنم توی حوض می رفتم و بیرون می آمدم و دوباره جلوی پنکه مشغول کار می شدم. حال و هوای خوشی داشتم و به محض آنکه پیراهن تنم خشک می شد عمل را تکرار می کردم. چون سایه نامادری را روی سرم حس نمی کردم تفریحم شکل شلختگی به خود گرفته بود و از آن لذت می بردم. آن زمان که بیرون می آمدم و پیراهن تر به تنم چسبیده بود، مثل چکاوکی که شیفته بال و پر خویش است به اندام خودم نگاه می کردم، چهره ام شکفته می شد و از خود می پرسیدم:
- آیا به راستی زیبا نیستم؟ چرا، تو به راستی زیبائی.
sorna
01-10-2012, 07:46 PM
اینجا منظور من از زیبائی همان طراوت و شادابی جوانی بود. زیرا من در این موقع که حساس ترین و شکفته ترین مرحله زندگی را می گذراندم، بیش از هر زمان دیگر به آینده ام فکر می کردم. ولی افکار و احساساتم نسبت به عشق خام بود. زیرا قبلاً آن را تجربه نکرده بودم. در آن چاردیواری محصور بی در و روزن، من بودم و حوض آب و آسمان سفید روی سرم. اما غافل از اینکه همان آسمان، همان روز و همان ساعت، رقم خودش را برای من زد و سرنوشتم را تا پایان عمر معلوم کرد. در اینجا، آقای مهندس، نمی خواهم با ذکر داستانی که چون عاقبت به ناکامی کشید گیرائی و یا شاید جنبه تقدس آمیز خود را از دست داد، افسانۀ پری و چشمه سار را برای شما زنده کنم. منظورم اعتراف به گناهی است که اگرچه از جانب من ندانسته و به انگیزه غفلتی کودکانه رخ داد، لیکن خرمن هستی جوانی را به آتش کشاند و او را تا پایان عمر بر تلی از خاکسترهای سرد تلخکامی و دربدری و بدبختی نشاند. بار آخری که توی حوض رفتم بیشتر از آنچه که باید طولش دادم. در همان حال که به پشت روی آب شناور بودم، دستها را بی حرکت از طرفین رها کرده و پلکها را در آرامشی که آب به آدم می دهد رویهم نهاده بودم. در این وضعبت، پنهان نمی کنم که پیراهن به تن نداشتم و کاملاً برهنه بودم. برهنه، همانطور که حالا اندیشه هایم و کلماتم هستند. برهنه، همانطور که آن موقع شمشیر سرنوشت بود و حالا می باید داوری خدا باشد. در آخرین لحظه که فکر می کردم وقت بیرون آمدنم است حس کردم که صدائی شنیده ام. صدای تق تق یک جسم سخت فلزی مثل کلید یا سکه پول روی شیشۀ در. چون گوشهایم توی آب بود هنوز مطمئن نبودم که اشتباه نکرده ام. گفتم شاید صدای پنکه بود که چون عمرش را کرده بود گاهی ضمن کار دچار لرزش شدیدی می شد و چند ثانیه ای بی هوا می گشت. پلکها را گشودم و به پنجره اتاقی که مشرف به خانه ما بود نظر انداختم. آنجا کسی بود که مرا نگاه می کرد. و اگرچه فوراً کنار رفت من دو چشم هیز او را که با خیرگی و ولع کامل در اندام برهنه ام چنگ انداخته بود به چشم خود دیدم. دو چشم کبود و درشت که خبر از وجودی رند و دزد صفت می داد و مانند مار افسا رعشۀ مرگ بر وجود طعمه اش می افکند. و آیا هرگز یک آدم کش حرفه ای، یک جلاد که حلقه دار را به گردن محکومی می اندازد، به نگاه التماس آلود قربانی ناتوان خود در واپسین تلاشهای او برای زنده ماندن توجهی دارد و اهمیتی می دهد؟ من در آن چند لحظه کوتاه که حس کردم زیر دید این دو چشم بیگانه هستم در حکم همان قربانی بودم. آنقدر یکه خورده بودم که ابتدا اهمیت واقعه ای را که اتفاق افتاده بود درک نمی کردم. مثل سایه ای کنار دیوار خزیدم و پیراهنم را که قبلاً شسته و روی طناب انداخته بودم و هنوز کمی نم داشت پوشیدم و مثل جانور ضعیفی که احساس خطر کرده است بهتر دانستم مدتی در پناه همان دیوار خاموش بنشینم، تا اگر کسی مرا دیده است فکر کند خواب و خیال بوده است و پی کار و زندگی خود برود. در آن هوای داغ و سوزان می دیدم که سردم شده است. موی بر تنم ایستاده بود و به معنی درست کلمه می لرزیدم. من آن روز معنی این را که می گویند بند دلم لرزید به رأی العین دیدم و درک کردم نمی دانم با خود چه فکر می کردم. ترس چنان در جانم نشسته بود که اعمال و حرکاتم همه غریزی بود. آخر، اگر کسی آنجا توی اتاق بود و اراده می کرد از روی دیوار بپرد و به این سوی بیاید، کدام زنجیری در آسمان خدا آویزان بود که دست من به آن برسد. او کی بود و برای چه به آنجا آمده بود؟ از چه وقت توی نخ من رفته، و با دیدن بدن من در حالت برهنگی پیش خودش چه فکر کرده بود؟ حتی پنجره را گشوده بود، کاملاً گشوده، تا بهتر بتواند دید بزند. و عجیب بود که من صدای گشوده شدن پنجره را اصلاً نشنیده بدم. شاید با این کارش عمداً خواسته بود توجه مرا به خود جلب کند و شرمسار سازد. زیرا از هرچه بگذریم گناه او در برابر غفلت و بی توجهی وسوسه انگیز من ناچیز بود. به خوبی دریافته بود که وقتی مرا از این گناه بزرگ شرمسار سازد اولین سنگ بنای عشق را به دست خود در بنای وجودم به کار گذاشته است. و اگر من تا آن لحظه خود را دختر مطلقاً پاک و بی خدشه ای می دانستم در مخیله ام بپرورانم که از آن پس باید فقط به صاحب آن نگاه تعلق داشته باشم؟
آقای مهندس، من حتی آن زمان، آن روز کذائی شوم که پدرم با ظاهر آرام ولی درون آشفته، به خانه عمه ام آمد و خبر داد که مادرم را طلاق داده است، این قدر زیر یک ضربه کشنده واقع نشدم که اینک شده بودم. اما این زمان هرگز تصورش را نمی کردم، هرگز از ذهن ساده ام نمی گذشت که در چاردیواری امن و حریم قدس خانه خویش دستخوش چنین راهزنی سبعانه یا دستبرد رندانه ای بشوم. اگر من مثل پاره ای نورچشمی های خدا لایق دیده، دختری بودم که همه روزه به استخرهای مختلط زنانه-مردانه می رفتم و بدنم را بی مضایقه در معرض دید هر محرم و نامحرم قرار می دادم، شاید تا حدی موضوع برایم عادی و بی تفاوت بود. اما من آدم بدبختی بودم و آدم بدبخت را به قول اهوازی ها از کل (کوزه شکسته یا ظرف آبخوری برای مرغ است) مرغها کوسه می زند. اینک می دیدم از هول و اضطرابی ناگهانی و ناشناس چنان خسته و کوفته شده ام که قادر نیستم نفس بکشم، و به زودی ممکن است بیفتم و قبل از اینکه نامادری ام و بچه ها سر برسند به کلی از پای درآیم. من آن شب از شدت ناراحتی یا ترس تب کردم.
sorna
01-10-2012, 07:46 PM
قای مهندس، اگر فکر می کردم که وجود زنانه ام در کارخانه و پیش روی شما، سر سوزنی باعث حواس پرتی یا ناراحتی خیال شما نخواهد شد، اگر می دانستم این تماس چشم در چشم و همه روزه ای که من و شما با هم داریم خدشه ای در اندیشه و خللی در کار شما ایجاد نخواهد کرد، هرگز لزومی احساس نمی کردم که برای نوشتن این سطور دست به قلم ببرم و با آب قلب خود دفتری را سیاه بکنم. اما اکنون که چنین لزومی را حس کرده ام، اکنون که نیاز و انگیزه روحی شدید همچون دستی نامرئی دست مرا با قلم در دست گرفته است و بسرعتی شگفت روی صفحه کاغذ می دواند، می بینم که از بازگو کردن هیچ نکتۀ پیدا یا ناپیدا، پنهان یا آشکاری نمی توانم خودداری کنم. گوئی حالت آدم بی هوش شده ای را دارم که بعد از یک عمل جراحی و برگشتن به استراحت کم کم به هوش می آیم. هر چه به زبانم می آید دست خودم نیست. آن شب، هنگام غروب و در زمانی که تازه چراغهای کوچه روشن شده بود پدرم به اتفاق بچه ها و نامادری از خرید بازار برگشتند. پدرم برای هر یک از بچه ها و از جمله طلعت، جفتی کفش تابستانی ارزان قیمت خریده بود. و برای اینکه من ناراحت نشوم، واسه من هم از سر گذر خودمان و به انتخاب نامادری، جفتی دم پائی پلاستیک خریده بود. خوب، من که از خانه بیرون نمی رفتم، بنابراین کفش چه لازم داشتم. اگر کفش برایم می خریدند حتماً هوس بیرون رفتن از خانه بسرم می زد که البته مثل جوجه فوراً نصیب کلاغ می شدم و برای همه خانواده و آبروی پدرم ننگ و مصیبت به بار می آوردم! اما آیا به راستی من غیر از این بودم؟ و واقعه آن روز عصر و دسته گل بزرگ و زیبائی که به آب داده بودم گویای این حقیقت شرمبار نبود که من حتی در چاردیواری بسته و زندان مانند خانه برای خانواده ام ننگ و بی آبروئی می آفریدم؟ آیا اینک تشت رسوائی من در تمام محله از بام به زیر نیفتاده و خرد و کلان، زن و مرد، خودی و بیگانه، از راز بدنامی ام آگاه نشده بودند؟ اولین کسی که متوجه آشفتگی حال و پریدگی رنگ رخسارم شد طلعت بود. تا در را به روی آنها گشودم به آشپزخانه برگشتم و گوشه دیوار روی زمین نشستم. او پهلویم آمد، دست روی پیشانی ام که از داغی تب گرگر می زد گذاشت و گفت:
- آه، سیندخت، حال تو عادی نیست. چرا نمی ری استراحت بکنی.
من گفتم که سرم درد می کند ولی میل ندارم استراحت بکنم. چیزی نیست و خودش خوب خواهد شد. او به مادرش خبر داد که توی آشپزخانه آمد و با نگاهی حاکی از هزاران بدگمانی و دیرباوری براندازم کرد ولی سخنی به لب نیاورد. من که جلوی او همیشه خودم را ضعیف حس می کردم، به منظور جلب پشتیبانی یا همدردی اش می خواستم به زبان آیم و قضیه عصر را درست همان طور که برایم پیش آمده بود برایش تعریف کنم. در این صورت شکی نداشتم که او خودش تنها یا همراه با پدرم، شاخ و شانه می کشید و به در آن خانه می رفت تا ببیند کدام خیره سر و به چه جرأت و جسارتی اجازه چنان کار زشتی را به خود داده است که بیاید مثل دزدها پشت پنجره بنشیند و زاغ سیاه دختر جوان همسایه را آنهم وقتی که برای آب تنی لخت شده و توی آب رفته است چوب بزند؟! من با توجه به روحیات نامادری ام که زن متعصب و یکدنده ای بود، یقین داشتم که این کار را می کرد. همان سرشب می کرد و نمی گذاشت شبی از میانش بگذرد. اما این را نیز یقین داشتم که او از آن پس بهانه خوبی به دستش می افتاد که هرگز نگذارد قدم از خانه بیرون بگذارم. مرغی بودم که لنگه کفشی هم به پایم بسته می شد. وقتی سفورا به اتاق برگشت صدای بلند پدرم را شنیدم که از او پرسید:
- سیندخت سرش درد می کند، چرا؟
او بی تفاوت گفت:
- پشه لگدش زده است. همچین می گوید. پرخوری کرده است. شاید هم بهانه است.
طلعت میان حرف او رفت:
- مامان، او تب دارد. تنش مثل کوره می سوزد. آن وقت تو می گوئی پشه لگدش زده است!
سفورا صدایش را بلندتر کرد:
- تب بیرون رفتن از خانه، من خوب می فهمم او چش میشه!
طلعت دوباره گفت:
- دم پائی ها به پای او بزرگ است، خیلی هم بزرگ. من به تو گفتم مامان که اینها برای او بزرگ است اما تو اعتنا نکردی. شاید می خواهی خودت آنها را بپوشی که اینقدر بزرگ گرفته ای.
سفورا به او پرخاش کرد:
- خفه شو، حالا تو هم به خاطر این دختر گنده تنه لش به مادرت لغز می گوئی؟ خوب، اگر بزرگ است خودش ببرد کوچکترش را بگیرد.
بگو مگو و یکی به دو بین مادر و دختر سبب شد که پدرم مرا صدا زد و چون واقعاً گمان می کرد که ناراحتی من بنا به قول نامادری ام از آنجهت بود که توی خانه مانده و همراه آنها نرفته بودم، بدون اینکه توی صورتم نگاه کند، با لحن نیمه خشن و سردی که بیشتر به موضوع دعوای بین مادر و دختر برمی گشت تا من، گفت:
sorna
01-10-2012, 07:46 PM
- اگر دم پائی ها بزرگ است کوچکترش را هم داشت، می توانی بروی و آنها را عوض کنی. همین حالا. ما اینها را از خواربارفروشی سر کوچه خریدیم. من، فردا پس فردا تو را می برم و برایت کفش می خرم.
من که خوشحال شده بودم جایز ندانستم روی حرف پدرم حرف بزنم. و اگرچه در آن لحظۀ بخصوص ابداً مایل نبودم از خانه بیرون بروم، بهتر دانستم امرش را اطاعت کنم تا آن هوای تیره ای که از به اصطلاح ناراحتی من در فضای خانه ایجاد شده بود از بین برود. جورابهایم را پوشیدم، چادرم را تک سرم انداختم و فوراً بیرون رفتم. فکر می کردم شاید طلعت هم همراهم خواهد آمد. بهمین جهت بیرون خانه، دم در کمی منتظر او ماندم. اما سفورا که شیر گیر شده بود از سر کینه عمداً به او فرمانی داد تا نتواند همراه من بیاید. و من ناگزیر خودم تنها راه افتادم. در همان چند دقیقه کوتاهی که دم در ایستاده بودم و روی تک پلۀ موزائیکی بالا و پائین می رفتم و پا به پا می کردم- کمی آن طرف تر در خم کوچه که تیر چراغ برق بود، جوانکی را دیدم ایستاده که یک دستش را توی جیب شلوارش کرده بود. کوتاه بود ولی چهارشانه و قوی. پیراهن نیمه آستین یقه بازی به رنگ سفید با راههای آبی یا نمی دانم قهوه ای پوشیده بود که پائینش را روی شلوار رها کرده بود. کفش هایش تابستانی شبکه دار بود که به شلوارش می آمد. موهایش، اگر درست حدس زده بودم، فرفری، صورتش گرد و با طراوت و چشمهایش که در حالت سکوت سخن می گفت، درشت و روشن بود. سبیلهای کمی که روی لبان تر و تازه و نیمه گلگونش را گرفته بود از وسط جا باز می کرد و حالت بخشنده و بشاش صورت او را که با چشمانی فاصله دار و دور از هم مشخص می شد، تکمیل می کرد. این تصویری است که در آن لحظه بلافاصله در ذهن من نقش بست؛ تصویری که شاید می باید تا به ابد از بین نرود. تا مرا دید که از حیاط بیرون آمدم، مانند نوآموزی که توی کوچه ناگهان به معلمش برخورده است، قد کشید و راست ایستاد. و چون من در جهت مخالف او بسمت دکانهای سر گذر به راه افتادم آهسته دنبالم آمد. اینک سایه او را و صدای پای او را در پنج قدمی پشت سر خود می دیدم و می شنیدم و نکته حیرت آورتر و شگفت آمیزتر، او نام مرا می دانست زیرا دیدم گفت:
- سیندخت.
خود را به نشنیدن زدم و بر سرعت قدمم افزودم. ولی او به من رسید و کمی هم جلوتر افتاد. در همان حال دوباره گفت:
- سیندخت، به تو حق می دهم که مرا نشناسی و به جا نیاوری. از آن روز که ما اهواز را ترک کردیم و به تهران رفتیم ده سال می گذرد. هر دوی ما رشد کرده و بزرگ شده ایم. همه چیز تغییر یافته است.
فوراً شست من خبردار شد که او چه کسی بود. کیوان پسر بلقیس خانم و آن مرد شیرینی پز، همسایه های جنوبی خانه ما، که ما همین طوری میان خود از آنها با نام شیرینی پزها یاد می کردیم.
آقای مهندس، مثل اینکه خاطره های دور یا این طور بگویم، عواطف کودکی، در وجود آدم حق آب و گلی پیدا می کنند که ما همیشه نسبت به آنها گذشت یا کشش مخصوصی در دل حس می کنیم. من که گفتی از فرط بی کسی برای گشودن عقده های درونی ام یک دوست قدیم و ندیم پیدا کرده بودم، چیزی نمانده بود که بایستم و کاملاً خودمانی و بی رودربایست با او وارد احوال پرسی و خوش و بش بشوم و از حال مادرش جویا گردم. بخصوص خوشحال می شدم اگر می شنیدم که آنها قصد داشتند همانطور که رفته بودند حالا دوباره به اهواز برگردند و در خانه ملکی خود سکونت گیرند. و آیا اینک بلقیس خانم هم همراه او به اهواز نیامده بود؟ این موضوع البته پس از گذشت هفت سال برای من دیگر مهم نبود و چاق و لاغرم نمی کرد که مردم، چه دوستان قدیم چه جدید، می دانستند یا نمی دانستند که مادرم از پدرم طلاق گرفته بود و من اینک زیر دست نامادری شمر صفتی افتاده بودم که زیره زیره پوستم را می کند و در روغن خودم سرخم می کرد. این برای من دردی شده بود که می باید به تنهائی بکشم و دم برنیاورم. من می خواستم بایستم و با او حرف بزنم، ولی آیا خنده دار نبود که درست برخلاف این میل وقتی که بیست قدمی بیشتر نداشتیم که به سر گذر برسیم، قدمهایم را به حد دویدن تند کردم و در یک چشم بهم زدن خودم را توی خواربارفروشی گذاشتم؟ آنجا نیز پس از عوض کردم دم پائی ها، با آنکه پول همراه برده بودم تا بعضی چیزهای دیگر بگیرم، درنگ نکردم و بدون اینکه اطرافم را نگاه کنم به خانه برگشتم. با خود می گفتم:
sorna
01-10-2012, 07:47 PM
- چه خوب شد که نایستادی و با او هم صحبت نشدی. بدون شک او همان کسی است که عصر از توی پنجره نگاهت می کرد. این همان بچه تخس و بی قراری است که آن زمان روزی ده بار از روی دیوار آن خانه می پرید، به این خانه می آمد، کلون در حیاط را باز می کرد و برای خودش بیرون می رفت. اگر کسی حرفی می زد یا اعتراضی می کرد با دهن کجی یا لغز لیچارش روبرو می شد. این او است، این او است، همان پسرک لوس و خودخواهی که از او نفرت داشتی- حالا بزرگ شده و یال و کوپال بهم زده است. حالا بزرگ شده و سبیل درآورده است. مار پوست می اندازد، خلق و خو نمی اندازد. این خود اوست. این خود اوست.
من به اتاق بالای راه پلکان که مخصوص خودم بود رفتم و پشتم را به رختخواب تکیه دادم. همانطور که ایستاده بودم گفتی کسی پاهایم را از زیر بدنم کشید. با تمام هیکل به زمین نشستم و بیش از پیش در اضطرابی هولناک فرو رفتم. گفتی زنگی بیخ گوشم به صدا درآمده بود که مرا به سوی سرنوشتی شوم و گریزناپذیر فرا می خواند. خود را بره ضعیف و از گله جدا مانده ای می دیدم که وقت دیدن گرگ به علت همان ضعف و ترسش خود به خود به سوی او جلب می شود و گلوگاه نرمش را عرضه دندانهای تیز او می کند. چیزی که بیشتر از همه این افکار تب آلود را در ذهنم دامن می زد خاطره ای بود که مخصوصاً از یک کار این جوان در همان زمانهای کودکی داشتم، و آن این است که برای شما تعریف می کنم:
- یک روز مادرم در خانه سفره نذری انداخته بود و جزو دعوت شدگان که همه زن بودند، مادر او هم بود. پنداری نه ده یا دوازده سال پیش بلکه همین دیروز بوده است. هنوز چهره سرخ و سفید و کمی لاغر این زن، با آن لحن بسیار ملایم و کشدار بیانش که گفتی حال و حوصلۀ مخالفت با هیچ چیز را نداشت و در نگاه چشمان سبز روشنش مهربانی و موافقت دلنشینی موج می زد، از خاطرم محو نشده بود. عمه ام همیشه داستانی می گفت که قبل از پیدا شدن مادرم، آنها قصد داشتند از همین بلقیس خانم که او را خانم بِلّی صدا می زدند و دختری بود فوق العاده موقر و نجیب، متین و در عین حال دلربا، برای پدرم خواستگاری کنند. و آنگاه که عقدش کردند با باز کردن یک در از میان حیاط به آن خانه، به قول عمه ام هوژی، بیاورندش به این خانه. عمه ام مخصوصاً برای آنکه لج مادرم را درآورد و خوشگلی اش را دست کم بگیرد، همیشه از چشمهای زیبا و فتان این زن و پوست لطیف و آفتاب ندیده اش سخن به میان می آورد. با پشیمانی و آه و ناله دست بر دست می زد و افسوس می خورد که چرا پدرم دیر جنبید و فرصت استثنائی و کم نظیری را از دست داد. و آخر سر این طور می گفت:
- او آن قدر خوشگل و تو دل برو، آن قدر شیرین و مامانی بود که ما فکر نمی کردیم حتی برای خواستگاری توی آن خانه راهمان بدهند. یک شکرپاره از همان ها که پدر شیرینی پزش درست می کرد و جلوی دکان برای جلب مشتری به بند می آویخت. یک هلوی پوست کنده. اما یک وقت چشم باز کردیم و دیدیم که هلوی پوست کنده توی حلق کسی افتاد که به نان گرده می گوید پپه. یک کارگر آس و پاسی که توی دکان برای پدرش کار می کرد و شبها هم همانجا می خوابید. و گوشت نصیب گربه شد.
پدرم هم هر وقت صحبت از این زن به میان می آمد، اگر دراز کشیده بود برمی خاست می نشست، و اگر نشسته بود سینه راست می کرد. با غرور مخصوص مثل کسی که فتحی کرده است به اشخاص دور و برش نظر می انداخت. صورتش از هیجان گل گل می شد. دستها را با آستین بالا کشیده به زانویش تکیه می داد و در حالی که آب توی دهانش می گشت همان داستان را با لفت و لعاب بیشتری تکرار می کرد. آن طور که رویهم رفته از این صحبت ها فهمیده بودم، پدر بلقیس، آقای قندچی که اینک مرحوم شده بود، یکی از شیرینی پزهای قدیمی و معروف اهواز بود. در زمان جنگ، به پیروی از غالب همکاران خود که به علت کمبود قند و شکر به آب نبات فروشی روی آورده بودند، کار شیرینی پزی اش را متوقف و منحصراً آب نبات فروش شده بود- آب نبات های پولکی مخصوص خوردن چای که میان مردم رواج فراوان داشت. آقای قندچی که جز یک دختر، اولاد نرینه ای نداشت و از این حیث دستش کاملاً تنها بود، از بخت موافق کارگری پیدا کرده بود بسیار و.فادار و کوشا به خدمت که در آن اوضاع و احوال سخت بهتر از یک فرزند زیر بال او را گرفته و در دکان برایش کار کرده بود. این خانواده که پشت در پشت به کار شیرینی پزی اشتغال داشتند عموماً، و آقای قندچی خصوصاً مردان خداپرست، اصیل، سر به زیر و محتاطی بودند که بنا به طبیعت کاسبانه بی آزار خود دوست داشتند همیشه در حاشیه راه بروند و تا آنجا که ممکن است خود را درگیر مسائل پیچیده و پر سر و صدای زندگی و زمانه نکنند. به طوری که آقای قندچی تنها دختر خود را به مدرسه نفرستاده بلکه برایش معلم سر خانه گرفته بود. و سرانجام نیز چون به هیچ قیمت حاضر نبود او را از خود جدا کند، خلعت دامادی را بر دوش کارگر خود که نامش مقبل بود انداخته بود تا در عین حال او را نیز بتواند برای همیشه نزد خویش نگه دارد. به این ترتیب، مردی که در دنیا هیچ کس را نداشت و سرمایه اش حس وفاداری و وظیفه شناسی اش بود در یک شب از هیچ به همه چیز رسید و صاحب اجاقی شد که به حکم سرنوشت می باید پس از آقای قندچی برای باقی عمر روشنش نگه دارد.
باری، آن روز در مهمانی سفرۀ مادرم، خانم بلی کیوان را هم آورده بود که توی دهلیز خانه با ما بازی می کرد. اگر بهتر بگویم، او ما را که چند دختر هم قد و همسال بودیم اذیت می کرد و بی سبب از خودش می رنجاند. هنوز که هنوز است من راز این غروری را که بین پسران و دختران کمتر از دهسال هست و آنها را در منتهای کنجکاوی که نسبت بهم دارند بشدت از هم می رماند، می دانم در چیست. پدرم به خواهش مادرم و به خاطر همین مهمانی، تازه خانه را داده بود نقاشی کرده بودند. نمی دانم به خاطر این نقاشی بود که مادرم مهمانی می داد یا به خاطر مهمانی بود که نقاشی را کرده بود. به هرحال خوب نظرم هست که دهلیز آن کاملاً سفید و بی لکه بود. کیوان با کفشهای میخ دار پاها را از طرفین به دیوار تکیه می داد. با مهارتی خاص بالا می رفت و همینکه سرش به گچ سقف می خورد سر می خورد و در یک حرکت پائین می آمد. چون همبازی پسر نداشت، می خواست با این کارها خودش را به رخ ما دخترها بکشد. من سوار لنگه در چوبی حیاط شده بودم و آهسته با آن تاب می خوردم. او کوشید پائینم بکشد و خود سوار شود. و چون زورش از من بیشتر بود سرانجام موفق شد. من که شکست خورده بودم، و به علاوه از شیطنت های او که در و دیوار را زخمی کرده بود و احمقانه بازی بچه ها را بهم می زد خشمناک بودم، حرصم گرفت، صورتش را چنگ انداختم که پوست آن درست روی لپ به قدر پشت ناخنی قلوه کن شد و خون از آن راه افتاد. من وحشت زده عقب نشستم، و او که می رفت تا شکایت پیش مادرش ببرد ناگهان شیر شد و برگشت. فکر کردم قصد زدنم را دارد. ولی نه، نیت او چیز دیگری بود. مرا به دیوار فشرد. بازوانم را محکم گرفت و گونه ام را دو بار از دو طرف بوسید. بوسه ای تند و آبدار که حتی مادرم نیز تا آن زمان آنگونه مرا نبوسیده بود. خلاصم کرد و گفت:
- این هم سزای گربه ای که چنگ می اندازد. اگر خجالت سرت بشود خودت را توی مستراح خانه به دار می زنی!
sorna
01-10-2012, 07:47 PM
من گریه را سر دادم و توی اتاق پیش مادرم رفتم. و اگرچه قضیه را برای او تعریف نکردم و فقط گفتم که کیوان به من سیلی زد، از آن پس هرگز با پسرک شرور روبرو نشدم. گفتۀ قلنبه او هم به نظر من نسبت به حرکتش دلیل دیگری بر شرارتش بود. به نظرم می رسید داغی که او توی جمع همسالان بر صورت من زد خیلی بدتر از داغی بود که من بر صورت او نهادم. روز بعد، مادر او توسط زنی که به گمانم کلفت یا دایه شان بود، توی یک سینی برنجی کنگره دار، قیچی کوچکی نهاده رویش را دستمال انداخته و به در خانه ما فرستاده بود. با لحن نیشداری پیغام داده بود:
- با این قیچی ناخنهای دخترت را بگیر که مثل گربه صورت بچه مرا چنگ نزند و خون نیندازد.
و بد نیست بدانید که آن قیچی و همچنین سینی قشنگ کنکره دار هنوز هم در خانه ما بود. مادرم که تا حدی اخلاق کولی ها را داشت و از این رندیها بدش نمی آمد، مفت خود دانست و به عنوان نوعی جواب در مقابل آن پیغام، یا درسی اخلاقی، هرگز نخواست هیچکدام را پس بفرستد. گفت بگذار خودشان بیایند دنبالش. که البته نیامدند و گذشت زمان مثل هر نوع تصرفی که اول از راه زور است و بعد ایجاد حق می کند به نفع ما نقش بازی کرد. این هم از نوع کارهائی بود که مادرم می کرد. آیا وجود همین قیچی جادوئی نبود که بین او و پدرم جدائی افکند و زندگی خوش ما را بهم زد؟ اگر این قیچی در خانه ما نبود شاید من در این موقع اصلاً قضیه بازی آن روز و حرکت زشت این پسر را که گواه روشن و گویائی از تربیت نادرست او بود فراموش کرده بودم. اگر من آن روز که آن کلفت قیچی را با سینی به در خانه مان آورد موضوع را به مادرم می گفتم که چطور بچۀ تخس مرا توی همسالانم بی آبرو کرد، مادرم که تنش برای این نوع کارها می خارید یسل می کشید و می رفت به در خانۀ آنها. قیچی و سینی را پرت می کرد توی حیاطشان. بچه را می کشید بیرون و گوشش را می کند می گذاشت کف دستش. درست به این علت و از این جهت موضوع را در دل نگه داشتم و به مادرم نگفتم که از غوغا می ترسیدم. بعدها من به عمل زشت آن روز آن پسر خیلی فکر کردم. زیرا گفتم که بر روحم داغ نهاده بود. آن طور که با فکر ناقصم به نتیجه می رسیدم، این عمل او نمی توانست همین طور بی مقدمه و از روی تصادف محض باشد. آن زمان هنوز تلویزیون، این خردجالی که به قول نامادری هر سر مویش سازی است و مردم را عنتر و منتر خودش کرده است به اهواز نیامده بود که بگوئیم او از تلویزیون تقلید کرده بود. تازه، هر تقلیدی علفی است که بر روی یک ریشه قبلی سبز می شود و رفته رفته رشد می کند و شاخه می دواند. او با همه آن تعریف های دلچسبی که از نجابت ذاتی و کمال مادرش می کردند به نظرم خیلی لوس یا آن طور که شوشتریهای این محال می گویند، چلیس (بچه ای که هرچه می بیند می خواهد.) تشریف داشت، یا که اصلاً بوئی از نزاکت و تربیت به مشامش نخورده بود. بهرحال، در این موقع که او به اهواز آمده بود و مرا می دید شاید به انگیزه همان سرشت سرکشی که وادار به آن عمل ناپسندش کرده بود، خیال می کرد بین من و او از همان زمانها نوعی رابطه معکوس عاطفی ایجاد شده و دست اندر کار است که هر زمان دلش بخواهد می تواند از آن به نفع خود استفاده کند. درست مثل یک حساب در گردش که آدم در بانکی باز می کند و با دسته چکی که توی جیبش هست، هرجا و هر وقت می تواند از آن استفاده کند.
برمی گردم به اصل داستان. روز بعد، قبل از آنکه ظهر رسیده باشد پدرم در خانه پیدایش شد. از سر گذر نان و گوشت و بنشن خانواده را خریده بود. او پاره ای وقتها از اداره قاچاق می شد و زودتر به خانه می آمد. توی دهلیز خانه جای نسبتاً خنکی بود که ما غالباً بدون آنکه فرش بیندازیم می نشستیم. با برقی که در چشمانش بود به من نگاهی کرد و گفت:
- ببینم، تو-
من وسائل دستش را گرفتم و دنبالش به اتاق رفتم. او به طوری که در حقیقت غرضش خبر دادن به سفورا بود، ادامه داد:
- تو، این همسایۀ ما را که چند سال پیش بتهران رفتند یادت هست؟ شیرینی پزها را می گویم. سر گذر که بودم پسر آنها را دیدم. از جای زخم توی صورتش فوراً او را شناختم. به من سلام گفت. چطور است که چهره آدم هر چقدر تغییر بکند باز هم بعد از سالها قابل شناختن است. او آن وقتها بچه ای بیشتر نبود.حالا کت و کوپالی بهم زده و برای خودش مردی شده است.
sorna
01-10-2012, 07:47 PM
آنگاه شرح مفصلی از خوی نیمه اشرافی و نجابت مادر این پسر که درست از هر نظر نقطۀ مقابل خلق و خوی فرنگیس یعنی مادر من بود، برای نامادری بیان کرد. که هرگز و به هیچ بهانه توی کوچه ظاهر نمی شد. صدای بلندش را کسی نمی شنید و خلاصه در یک کلمه، فرشته ای بود که از آسمان پای به زمین نهاده و نصیب آدمیان شده بود. نامادری ام با صدای زیری که داشت بیشتر برای آنکه مرا کوچک بکند حرفهای او را تأیید کرد و گفت:
- پس چی، البته زن باید همین طور سنگین و رنگین باشد. زن چه معنی دارد که شلخته و خودنما باشد.
پدرم که لباسش را بیرون آورده بود و خود را برای خوردن ناهار آماده می کرد، دوباره همان داستان قدیمی را به میان کشید که چگونه قبل از دیدن مادرم قصد داشت عمه ام را به خواستگاری این زن بفرستد، ولی نصیب و قسمت طور دیگری رقم زده بود.
آقای مهندس، من این نکته را به درستی نمی دانم که آدم در مرحله های مختلف عمر، چطور و با چه نظرهائی به گذشته های دور و نزدیک خودش نگاه می کند. و چرا بعضی وقایع بخصوصی هست که هرگز نمی خواهد و مایل نیست از یادش برود؟ آیا در این مسئله رازی هست که مربوط به بقای عمر می شود؟ قضیه ای که پدرم از آن یاد می کرد مربوط به بیست و دو سال پیش از آن بود. در آن موقع او سی و پنج سال داشت. حال آنکه این زمان پنجاه و هفت سالش بود. آیا میشود گفت که بشر در روح خودش هیچ وقت پیر نمی شود و همیشه همچنان خود را جوان یا در یکی از مرحله های جوانی می بیند که بیشتر از همه برایش شیرین بوده است؟ پدرم می گفت:
- من، تازه این خانه را خریده بودم. به قول معروف حوض را ساخته بودم دنبال قورباغه اش می گشتم. خوب، من سی و پنج سال داشتم و اگر دیرتر می جنبیدم از موقع زنم می گذشت. مرحوم قندچی، پدر بلقیس، پیرمرد محترم و بی آزاری بود. نزدیک هشتاد سال داشت. ولی هنوز شاد و سرحال بود و با نیروی یک جوان ورزیده کار می کرد. زمستان بود یا تابستان، دو ساعت پیش از آفتاب برمی خاست و در طول کارون به راه می افتاد. وقتی که گردشش را می کرد و به خانه برمی گشت هنوز از موقع نمازش نگذشته بود. یک روز که یادم می آید و به زمستان بود و من مثل همین حالا از راه به خانه می آمدم، او را دیدم. نان سنگک خریده بودم و گوشت، و می آوردم که به خواهرم بدهم و برگردم. سر کوچه او را دیدم. خدا رحمتش کند مرد خوش اخلاقی بود. به من گفت: گوشت خریده ای؟ گفتم، آری. گفت، گوسفند است یا گاو؟ گفتم، اگر شب قدم رنجه کنید و برای شام به بنده منزل تشریف بیاورید خواهید فهمید که گاو است یا گوسفند- جواب شما باشد برای آن موقع خواهرم می خواهد یخنی بپزد. گفت: خوب، پس گوشت گوسفند نیست. منظورم همین بود. اگر گوشت گوسفند بود نمی توانستی آن را روی نان بگذاری و دست بگیری. گذاشتن گوشت گوسفند روی نان مکروه است. اما اگر گاو باشد مانعی ندارد. می دانی چرا؟ برای اینکه در دنیا هیچ چیز برتر و بالاتر از گندم نیست. جز گاو که زمین را شخم می زند. اگر گاو نبود گندم هم نبود.
پدرم اینجا مثل کهنه قماربازی که در یک بازی همۀ بردهایش سرانجام به باخت تبدیل شده است، قیافه افسرده ای به خود گرفت. از زیر یقه پیراهن دستی به سینه و گردن چاق و کم موی خود کشید و با نوعی پشیمانی از یاد رفته آه فرو خورده ای کشید و ادامه داد:
- مرحوم قندچی بی میل نبود دخترش را به من بدهد. از من سر به راه تر و نان آورتر در همه این ولایت چه کسی را پیدا می کرد. منتهی خبط از جانب خود من بود که دیر جنبیدم. او که با شیرینی هایش شهری را شیرین کام کرده بود، بدش نمی آمد با یک وصلت بی دردسر همسایه خوب دیوار به دیوارش را هم شیرین کام کند. عمه، عمه ات مرا خام کرد و گفت این لقمه به دهان ما زیاد است. بگذار خودمان را سنگ روی یخ نکنیم- اگر من از بلقیس خواستگاری کرده بودم پدرش بدون هیچ گفتگو موافقت می کرد و الآن وضع من با آنچه که هست به کلی متفاوت بود. آن خانه را که الآن حیاطش به خیابان پیوسته است مغازه می کردم و خودم پشتش می نشستم و از این زندگی نوکرمآبی که باید همیشۀ خدا چشمم بدست دولت دوخته شده باشد خلاص می شدم.
sorna
01-10-2012, 07:48 PM
من از همان ابتدا حس کرده بودم که این زن برای پدرم نمونۀ یک آرزو یا رؤیای حاصل نشده بود. هربار با چنان شیفتگی از او یاد می کرد که خود من هم به یک معنی شیفته اش شده بودم. نامادری ام که باطناً از این صحبتهای پدرم خشنود نبود، گفت:
- فلاحی، این ها همه خواب و خیال است. اگر او واقعاً و ذاتاً زن نجیبی بود و اصالتی داشت به یک شاگرد دکان نمی دادندش. پاشو دخی سفره را بنداز.
او هرگاه که با من سر لطف بود دخی صدایم می زد. من از اتاق بیرون آمدم و نفهمیدم پدرم در مقابل این گفته به او چه جواب داد. وقتی که دوباره به اتاق برگشتم دیدم پیرمرد هنوز دنبال همان صحبت بود. می گفت:
- من شوهر او را در تمام چند سالی که توی شیرینی پزی کار می کرد بیشتر از یک بار ندیدم. پاره ای کسان هستند که در روزگار پیری، چون به خودشان بد نگذرانده اند بخوبی می شود جوانی گذشته آنها را در صورتشان دید. بعضی ها هم برعکس، چنانند که در جوانی پیری آنها را می شود دید. مقبل از این دسته دومی ها بود. چونکه خیلی کار می کرد. قنادی ها از راسته آن دکاندارانی هستند که شب دیرتر از همه می بندند، مخصوصاً زمستان ها و شبهای رمضان که زولبیا و پشمک مشتری فراوان دارد. صبحها هم چون مشتری روستائی دارند باید زود باز کنند. از ساعت پنج صبح، تا دوازده شب، آن زمانها این برنامه کارشان بود. بعد هم که بلقیس را گرفت تا زمانی که اهواز بودند و قندچی حیات داشت حالت نوکری خود را از دست نداد. جز اینکه دیگر لازم نبود شبها توی دکان بخوابد و به خانه می رفت.
نامادری ام که علاقمند به شنیدن این داستان نبود، با بی میلی پرسید:
- دلیل آنکه آنها در این شهر نماندند و بتهران کوچ کردند چه بود؟
پدرم جواب داد:
- بعد از آنکه قندچی مرد، که من خودم هم به تشییع جنازه اش رفتم، مقبل دکان را فروخت و علاقه کن بتهران رفت. گمان می کنم به فشار بلقیس بود. می شود تصور کرد که او توی این شهر و میان این مردم از اینکه به یک کارگر معمولی شوهر کرده بود احساس شرم یا حقارت می کرد. ولی چنانکه می گفتند او شوهرش را دوست داشت و دو دستی او را چسبیده بود.
نامادری ام گفت:
- خوب، مگر اینهم هنر یا قابلیت مخصوص می خواهد. هر زنی باید چنین باشد.
این صحبتها و گفت و شنودها باعث نشد که من از صرافت قضیه روز قبل و دسته گلی که به آب داده بودم نیفتم و آن را چیزی گذشته و فراموش شده بدانم. آن روز و روز بعدش گذشت. و من در تمام این مدت کوشیدم که کمتر توی حیاط ظاهر بشوم. اگر ترس نداشتم که مسخره شوم می گفتم که حتی از حوض خانه و آب زلالی که توی آن ایستاده بود و ماه و خورشید و آسمان صاف را منعکس می کرد نفرت داشتم. طرف عصر روز بعد، نامادری ام دوباره هوای بیرون بسرش زد. لباس عوض کرد، چادرش را روی سر انداخت و به اتفاق بچه ها و طلعت از خانه زد بیرون. این بار برای گرفتن درس بود که می رفت. بچه ها را هم از این نظر همراه می برد که اگر در خانه می ماندند چون از من حرف شنوی نداشتند به کوچه و خیابان می رفتند و توی گرد و خاک و آفتاب داغ گرمازده می شدند. با آنکه سایه تمام حیاط را فرا گرفته بود هنوز تف گرما کلافه کنننده بود. نفس کشیدن دشوار بود. کم کم هوا خنک تر شد. سر و صدای ماشین ها و آمد و رفت در کوچه و خیابان فزونی گرفت و نوید شب و جنب و جوش شب به گوش رسید. این موقع روز که معمولاً من در خانه کاری نداشتم، اگر بچه ها دور و برم نبودند که با آنها سرگرم شوم، همیشه برایم با غمی همراه بود. هر چه هوا تاریک تر می شد غم دل من هم سنگین تر می شد. چون شب ها روی بام می خوابیدم و وظیفه انداختن و جمع کردن رختخواب و زدن پشه بند- اگر می زدیم- با من بود، پس از غروب آفتاب آزادی داشتم که هر موقع فرصت کردم یا میلش را داشتم بروم و این کار را بکنم. البته بچه ها و طلعت هم از سر تفریح و بازیگوشی به من کمک می کردند و در این کار کاملاً تنها نبودم. در این موقع با آنکه پرده شب کاملاً فرو نیفتاده بود، روی بام رفتم، پشت جان پناه آجری یا باصطلاح هره بام که به قدر سه چارک ارتفاع داشت و به خاطر نفوذ باد شبکه شبکه ساخته شده بود، چند دقیقه ای بی خیال کوچه را تماشا کردم. بعد تنبلانه مشغول گستردن گلیم و چادر شب به روی زمین شدم.
sorna
01-10-2012, 07:48 PM
نظرم متوجه پنجره روبرویم شد؛ همان پنجره کذائی که دوباره باز شده بود و توی اتاق، دور از پنجره کیوان صندلی نهاده و چنانکه گفتی سرتاسر روز را آنجا بوده، به انتظار نشسته بود. با چادر شب دستم از خشم لب زیر دندان گزیدم و نگاهش کردم. خیره خیره و پر تهدید. ولی غافل از اینکه او در آن فاصله هرگز نمی توانست به خوبی صورت سایه خورده مرا ببیند و بفهمد که در دلم چه می گذرد. آقای مهندس، اکنون که به عقب می نگرم و به عمل خود در آن لحظه می اندیشم، می بینم که نمی توانم خودم را از یک خطا سرزنش نکنم و همه گناهان را به گردن آن جوان بیندازم. من وقتی که او را پشت پنجره نشسته دیدم، می باید خود را به ندیدن بزنم، چشمهایم کور و گوشهایم کر بشود، رختخوابم را بیندازم و بسرعت پائین بیایم؛ نه اینکه تا منتهاالیه بام و لب هره پیش بروم و بر و بر او را نگاه بکنم. او نیم خیز شد و حرکتی کرد به نشانه اینکه گویا منتظر همین لحظه بوده است. پاکتی را که از قبل آماده کرده بود، از میان کتابی که دستش بود بیرون آورد و به من نشان داد. کاغذی را از توی آن بیرون آورد و دوباره سر جایش نهاد. من تعجب زده نگاهش می کردم. گوئی صحنه مهیج یک فیلم یا شعبده بازی و تردستی بود که می دیدم. پاکت را تا کرد تا سنگین تر شود و باد نبرد، و آن را از دیوار به حیاط ما انداخت. پنجره را بست و مثل شبحی در تاریکی توی اتاق ناپدید شد. فکرش را بکنید، قضیه من با این عاشقی که ناگهان از هوا برایم رسیده بود، بسرعت در حال پیشرفت بود. او دیروز یا پریروز مرا دیده و امروز برایم نامه نوشته بود. قطعاً شب بعد، اگر امر دایر می شد، چنانکه در داستانهای هزار و یکشب آمده است، از سوراخ بخاری توی اتاقم می آمد- نه، بگذارید اینطور بگویم: وقتی که شب از نیمه می گذشت و ماه فرو می نشست، آهسته از روی دیوار به پشت بام ما پای می نهاد و به رختخواب من که جدا از جمع خانواده، در گوشه ای افتاده بود، می خزید و تا دمیدن سپیده و آن لحظه که فرشته پاسدار شب جای خود را به نگهبان بامداد می داد در کنارم می خفت! من آدم زودخشمی نبودم. زندگی زیر دست نامادری عفریته در طول هفت سال به من یاد داده بود که سخت ترین دشواری ها و نامرادی ها را چطور باید از سر بگذرانم و باز هم ساعاتی چند به عمر بی حاصلم در آن خانه و با همان خواری ها ادامه دهم. با این همه، در آن لحظه که جلوی هره بام ایستاده بودم، چنان سراپایم لبریز از نفرت بود که می دیدم جز اینکه موضوع را به نامادری ام بگویم و در مقابل این بی شرمی که شرف دوشیزگی ام را تهدید می کرد از او کمک بخواهم چاره ندارم. من از پشت بام پائین رفتم و روی سنگ پله ای که دهلیز را به حیاط مربوط می کرد به انتظار رسیدن نامادری ام نشستم. هوا باز هم یک پرده تاریک تر شده بود. ولی پاکت سفید که توی باغچه کنار یک گلدان افتاده بود، هنوز خوب پیدا بود. مثل دشنه خون آلودی که از یک قاتل به جای مانده باشد. هرکس از در وارد می شد به کمترین دقت متوجه آن می شد خود جوان هم اگر دوباره از پنجره سر می کشید و این سو را می نگریست آن را می دید. حالت ترسان و یا تهدیدآمیز مرا نیز که در تاریکی توی حیاط نشسته بودم و خاموش پاکت را نگاه می کردم ولی نمی رفتم آن را بردارم، تشخیص می داد. آقای مهندس، یادم می آید زمانی ما توی خانه از دست یک گربه موذی به ستوه آمده بودیم. گوشت را به تیر سقف می آویختم آن را می ربود و می خورد. تخم مرغ را از توی طاقچه به زمین می انداخت و می شکست و می خورد. قابلمه را از روی آتش برمی گرداند، می ریخت و گوشتهایش را می خورد. دستگیره در را که هشتاد سانتی متر از زمین بلندتر است با پنجول می زد و می گشود. هرچه هم او را توی کیسه می کردیم و به جاهای دور می بردیم، قبل از مراجعت آدم به خانه برمی گشت و بدون آنکه ترک عادت کند. باز به همان کارها ادامه می داد. یک روز پدرم از شهرداری سم گرفت، به خانه آورد، به گوشت زد و توی باغچه انداخت. این آخرین علاج بود که برای کم کردن شر او به کار می برد. با احتیاط آمد آن را بو کرد. گوئی فهمید که مرگ در زیر آن لانه کرده است. معو کرد و به کناری نشست. ولی همچنان نگاهش به گوشت بود. ما برای آنکه از بدگمانی اش کاسته باشیم به اتاق رفتیم ولی از پشت شیشه مواظبش بودیم. بعد از چند دقیقه دوباره برخاست و به سوی طعمه رفت. آن را به دهان گرفت تا ببرد در گوشه ای و برای خودش بخورد. اما فوراً از دهان بیرون انداخت. گوئی همین حالا آن منظره را جلوی چشمم می بینم. حیوانک، فور فور می کرد و سرش را با شدت تکان می داد و پنجول روی دهانش می زد. در فاصله ای کمتر از یک دقیقه دمش باد کرد. روی دیوار پرید و از پشت بام گریخت و رفت. چنان رفتنی که بعدها هرگز او را به چشم ندیدم و برای همیشه از شرش آسوده شدیم. من قصد داشتم از آن نامه به عنوان مدرک جرم علیه این جوان استفاده کنم. هرگز میل نداشتم بدانم که توی آن خواسته بود چه به من بگوید. این مسئله در اصل موضوع که عکس العمل شدید من بود هیچ تأثیری نمی کرد. با این وصف آقای مهندس، اکنون که شما این داستان را می خوانید حق دارید از من بپرسید: پس چطور شد که برخاستی آن را برداشتی به گوشه آشپزخانه بردی و مثل همان گربۀ دزد و خیانت پیشه که جان بر سر شکمش نهاد، با بلعیدن کلماتی که افسونت کرد، خود را با سر در چاله یک سرنوشت تیره انداختی؟!
sorna
01-10-2012, 07:48 PM
در نامه اینطور نوشته بود:
«سیندخت، به تو حق میدم که نخوای تو کوچه بازار واسی و با من حرف بزنی. این بی دقتی و بی حواسی مرا ببخش ولی سرزنشم نکن. اگر فرنگیس خانم مث اون وقت ها خوب و خوش سر خانه و زندگی خودش بود و اوضاع اینطور بهم نخورده بود، همان روز اولی که به اهواز وارد شدم و به این محله آمدم، اولین کارم این بود که به خانه شما بیایم، زیرا حامل سلام مادرم برای مادرت بودم. بیچاره بلی خبر ندارد که دوست نازنینش الآن هفت سال است از شوهر و بچه اش جدا شده و به سوی سرنوشت و نوش و نیش دیگری رفته است. یادت هست که آندو چقدر با هم دوست بودند؟ یادت هست که بلی همیشه می آمد توی پنجره می نشست، کار کاموابافی اش را دست می گرفت و با مادر تو که توی حیاط بود حرف می زد؟ حتی برای هم خوردنی یا آب یخ پاس می دادند. آن وقت من زیر تأثیر عوالم کودکی به شور و شوق می آمدم و برای آنکه کاری کرده یا خودی نموده باشم از دیوار به حیاط شما می پریدم و از در بیرون می رفتم. کوچه و خیابان را دور می زدم و در چند دقیقه دوباره توی پنجره ظاهر می شدم. پدرت می گفت، برای آنکه دو خانواده بتوانند راحت تر با هم رفت و آمد داشته باشند بهتر است که دیوار بین دو حیاط را برداشت. در این صورت خطر اینکه روزی کیوان خدای نکرده بیفتد و آسیب ببیند وجود نخواهد داشت. سیندخت، من وقتی به اهواز آمدم و فهمیدم مادرت طلاق گرفته و رفته به قدری ناراحت شدم که حال خودم را نفهمیدم. تعجب می کنم که این ناراحتی بزرگ را در این مدت تو چطور تحمل کرده ای و قلب کوچکت زیر فشار این اندوه چطور اینهمه مقاومت کرده است. خوب، بهرحال کاری است گذشته و سبوئی است شکسته. غصه و همدردی من هم باری از روی دوش تو برنمی دارد. ظاهراً چنین می نماید که توی این دنیا هر کس برای خودش دردی دارد. درد من هم این است که دل به کسب و کار پدرم سپردم و فکر می کردم اگر آن را بیاموزم برای آینده ام کافی خواهد بود. من دنیا را نشناخته و کسی هم دور و برم نبود که به موقع راهنمایم باشد. فقط موقعی متوجه اشتباه خودم شدم که دیگر دیر شده بود. من که به علت عقب ماندن از تحصیل استعدادهایم مچاله شده بود سرانجام به هنرستان صنعتی رفتم و دیپلم فنی گرفتم. تحصیلاتم همین خردادماه امسال تمام شد و دیگر قصد ندارم ادامه اش بدهم. در حقیقت باید بگویم راهی هم وجود ندارد که بتوانم به آن ادامه دهم. در این سفری که با پدرم به اهواز کرده ایم قصد ما این است که خانه را بفروشیم. زیرا برای ما که ساکن دائمی تهران هستیم، تعمیرات آن میسر نیست. بعلاوه، به پولش احتیاج داریم. امروز مستأجر خانه موافقت کرد که برای تعمیرش کارگر و بنا خبر کنیم. این روزها کار تولیدی صرف بیشتری می کند. پدرم خیال دارد از پول این خانه که در اصل متعلق به مادرم است و از پدر به او ارث رسیده، برای من دست مایه ای درست کند که با آن کار بکنم. در تهران، در و پنجره سازی درآمد بدی ندارد. خیال دارم یک کارگاه آهنگری و در و پنجره سازی باز کنم و اگر بشود زندگی ام را از آنها جدا کنم. اما سیندخت، می دانی چیست؟ اگر من همراه پدرم به اهواز نیامده بودم و تو را ندیده بودم شاید می توانستم این کار را بکنم. آمدن به اهواز، این طور فکر می کنم که کار مرا ساخت و راهم را عوض کرد. مراجعت من به تهران دیگر با این وضع غیرممکن است. می دانم به نظرت عجیب می آید. شاید هم از شنیدنش یکه بخوری و ناراحت بشوی. شاید من نباید این ها را به تو بگویم. اما هر چه باداباد، می گویم. هر چه باداباد، این نامه را می نویسم و اگر از من نخواستی بگیری آن را به آب روان می اندازم و دعائی هم پشت سرش می خوانم: ای آب روان محبوب مرا به من برسان! نمی دانم چطور شد که یکباره این طور تغییر پیدا کردم. نمی دانم بگویم چطور شده ام. همین قدر می بینم که تغییر پیدا کرده ام. همین قدر می بینم که قلبم، یعنی همان توده گوشتینی که سالها با آرامش کامل در سینه ام می تپید و به من نیروی زندگی می بخشید حالا سر خود می خواهد بایستد و به کارش ادامه ندهد. حس می کنم که هوای دور و برم سنگین شده و از نفس کشیدن عاجزم کرده است. خواب و خوراک و استراحت را نمی همم. گرما برایم بی معنی است و هیچ کاری غیر از فکر کردن به تو و دائماً در یاد تو بودن از دستم ساخته نیست. من تا به امروز نه عاشق کسی شده بودم و نه برای دختری از این نامه پرانی ها کرده ام. می دانم کار زشت و یا نادرستی است که می کنم و هر چیز که در نظر مردم زشت بود سرانجامی ناروشن دارد. اما باور کن سیندخت که غیر از این چاره نداشتم. باور کن که قلب من به بیماری ناشناخته ای که نامش را عشق نهاده اند مبتلا شده است. و من می بینم که خواه ناخواه می باید برای آرام کردن آن کاری بکنم. به هر وسیله ای که شده، هر چند بیهوده و باطل، دست بزنم. دیدن روی تو، هر چند از دور باشد، شنیدن صدای تو یا کرکر دم پائی هایت، هر چند از پشت دیوار باشد، بودن زیر همان آسمانی که تو هم از هوایش نفس می کشی، اینها و صد مثل این ها است نمونه ای از هوس های تبناکی که این روزها مرا مثل ماهی توی تابه بریان کرده است. اما اگر خانه را بفروشیم، همه این فرصتهای عزیز و شیرین از دستم گرفته می شود و چه بسا دیگر نتوانم حتی تو را از فاصله دور ببینم. دلم می خواهد به بهانه خرید چیزی توی کوچه یا خیابان بیائی. آخر، تو چرا اینقدر کم از خانه بیرون می آئی؟! اگر به التماس من جواب می گفتی و... ولی نه، من از تو هیچ خواهشی نمی کنم. نمی توانم بکنم. قلبم می لرزد و حس می کنم که آدم بی جربزه و ترسوئی هستم. با آنکه زائیده این آب و خاکم و هنوز پس از سالها زندگی در تهران ته لهجه اهوازی ام را از دست نداده ام، چون هیچ کس نیست که بشناسدم به طرز عجیبی در شهر خودم احساس بیگانگی می کنم. می بینم گرفتار دردی شده ام که بیشتر از طاقتم است. سیندخت، این یک گرفتاری عادی نیست که من بتوانم با وسائل عادی از چنگ آن خلاص شوم. جز خود تو هیچکس را پیدا نمی کنم که با او رازم را بگویم. تو به رگ گردن من شمشیر زده ای، بگو تکلیفم چیست.
sorna
01-10-2012, 07:48 PM
بلند شدن صدای زنگ در خانه مرا دستپاچه کرد. نامادری ام و بچه ها بودند که از بیرون برمی گشتند. نامه را شتابزده زیر برگ روزنامه ای که توی آشپزخانه، کف گنجه ظرفها پهن کرده بودیم نهادم و رفتم در را گشودم. سفورا به محض ورود به خانه چون کمی دیر در را به رویش گشوده بودم شروع کرد به پرخاش کردن: چکار می کردی که این قدر دیر آمدی؟- به دروغ متوسل شدم و گفتم: مشغول نوشتن نامه ای بودم به کرمانشاه برای پسرعمه هایم. این یکی را نخوانده بودم و نمی دانستم که به قول عرب ها طناب دروغ کوتاه است. پرسید کجا است این نامه، بیاور ببینم. گفتم مگر فکر کرده ای دروغ می گویم. منظورم از این دروغ چیست- از توی حیاط چادرشب را که روی هره بام رها کرده بودم دید. چون فهمید که هنوز رختخوابها را نینداخته ام بیشتر حرصش گرفت، اما کوتاه آمد. و من حس کردم که از وجود کیوان کم و بیش خبر داشت. شاید هم او را آنجا دیده بود. به من بدگمان شده بود. ولی از چیزی مطمئن نبود و هرگز نمی توانست حدس بزند که ممکن است کار من و او به جاهای بسی باریکتر هم کشیده باشد. این نامهربانی و بدگمانی سفورا کمتر از کار جوان مزاحم مرا ناراحت نکرد. نمی دانستم به کدام یک از این دو بداقبالی بیندیشم. دنیا را پر از کینه و بدنهادی حس می کردم که هر کس دستش می رسید می کوشید آن یکی را با سر به زمین بکوبد و فدای هوسها و وسوسه های دل بیمار خودش بکند. به فکرم رسید بروم و موضوع این پسر و نامه عاشقانه اش را به عمه ام بگویم و از او کمک بخواهم. این مسئله مهم نبود که نامادری ام از اینکه بدون اجازه از خانه خارج می شدم پیش پدرم برایم مایه هفت من شیر می شد. من می بایست کاری می کردم. من حس می کردم که دور و برم وقایعی در حال شکل گرفتن بود. من، با داستانهائی که از زمان کودکی از دهان اشخاص بزرگتر شنیده بودم، عاقبت این کارها را شوم می دانستم که همیشه به جای بدی می کشید و ناکامی هائی به بار می آورد. درست بود که من طعمه ستم شده بودم درست بود که از پستان محبت مادر سیر ننوشیده باز پس گرفته شده بودم. درست بود که تا حد یک کلفت بی شخصیت و پست، پائین آمده و در آن خانه حال و روز سگ را داشتم. ولی ابداً دختر لاابالی و بی قید نبودم. بخصوص نسبت به آینده ام امیدها داشتم. آدم بلند پروازی نبودم که آرزو کنم شوهرم مدیر کل یک اداره یا مهندس کارخانه ای باشد- به شما حقیقتش را می گویم و از این حقیقت گوئی ذره ای احساس شرم نمی کنم- یک معلم مدرسه که چهار یا حداکثر پنج سال از من بزرگتر بود غایت آرزوهایم بود. من که روزگارم به زجر روحی گذشته بود و هیچکس در این دنیا غمخوارم نبود و تیمارم را نمی کشید، نمی دانم شوهری می خواستم تا تیمارم را بکشد یا اینکه تیمارش را بکشم؟ این خواهشهای روح که گاهی شکل عقده به خودش می گیرد غالباً برای خود انسان نامعلوم است و جلوه های متضادی پیدا می کند. بهرحال، وجود من وجود این روح با همۀ جلوه های متضاد و عقده های پیچیده اش بود. به شما گفته بودم که گاهی جلوی آئینه می ایستادم و خودم را نگاه می کردم. این درست در وقت هائی بود که می خواستم از آن روح دردمند و ضربت خورده بگریزم یا اینکه با امیدهای واهی آینده خوابش کنم. من توی آئینه به صورتم نگاه می کردم و آنچه که در حقیقت به یک معنا چهرۀ آشفته و ژولیده همان روح بود، آن روح بود که شخصیت حقیقی من بود. حال آنکه این جوان فقط هیکل مرا دیده و عاشقم شده بود. او می دانست که من دختری بی مادر هستم. در نامه اش نسبت به من همدردی کرده بود. ولی از کجا معلوم که همین بی مادری من باعث تشویق او به این عشق ورزی و نامه پرانی بی مقدمه نشده بود. شاید او، برخلاف روح بدگمان من، نیت بدی در دل و فکر خرابی در سر نداشت. شاید او به راستی خاطرخواه من شده بود، و آن طورکه نوشته بود واقعاً قلب بیمارش در سینه آرام نداشت. اما آن کسی که من می خواستم و انتظارش را می کشیدم او نبود. او اگر بیمار بود به مصداق این مثل که تب تند زود عرقش درمی آید، خیلی زود یعنی بلافاصله پس از دست یافتن به معشوقه از این بیماری شفا می یافت. ولی خود هرگز نمی توانست کوچکترین مرهمی برای بیماریهای فراوان من باشد. او بچه تر از آن بود که بتواند فضاهای خالی روح مرا پر کند، یا حتی پی به شخصیت باطنی من که در وجود این روح آزرده مشخص می شد ببرد. خلاصه من به هر دلیل بود چندشم می شد و نمی توانستم به هیچ وجه این واقعه را تحویل بگیرم. من هرگز این تجربه را نکرده ام که در بیابانی راه بروم و ناگهان گرگ گرسنه ای سر راهم سبز شود. اما خواب آن را دیده ام و وحشتش را تا اعماق جان حس کرده ام. اکنون آشکارا می دیدم که همان احساس را داشتم. زیرا عشق کور بود. عشق اگر شدت پیدا می کرد و عاشق دسترسی به معشوق را مشکل می دید، دست به کارهای نزده ای می زد. و در این کارها رهبر او نه عقل بلکه هیجانها و غلیانهای طوفان مانندی بود که در حفره دل حس می کرد. همان چیزی که در این نامه اش از آن پرده برداشته بود: سفورا و طلعت برای انداختن رختخواب به پشت بام رفتند. من هم فرصت را غنیمت شمردم، نامه را از توی گنجه برداشتم تا ریز ریزش کنم و توی کوچه بریزم. کنجکاوی وادارم کرد تا قبل از بیرون رفتن از خانه (زیرا گفتم که می خواستم پیش عمه ام بروم) باقی آن را بخوانم. این طور ادامه می یافت:
sorna
01-10-2012, 07:48 PM
«نمی دانم عکس العمل تو از خواندن این نامه چه خواهد بود و آیا اصولاً این واقعه برایت قابل درک است یا نه. اگر ما زمانی همبازی بوده ایم این دلیل نمی شود و برای من حقی ایجاد نمی کند که حالا از تو طلبکار چیزی باشم. از همه این ها گذشته، از کجا معلوم که تو نامزد کس دیگری نشده باشی؟ اگر مادر من همراهم به اهواز آمده بود کشف این موضوعان برایم مشگلی نبود. اما شاید تو با نوشتن چند کلمه روی یک تیکه کاغذ یا به هر کیفیت که خودت بهتر می دانی توانستی جوابم را بدهی و از درد این انتظار خلاصم سازی. برای این منظور، فردا بعدازظهر من به دیدن سیرک می روم. اگر تو هم توانستی و آمدی، آنجا فرصت خواهیم داشت که همدیگر را ببینیم. آنجا آنقدر شلوغ است و مردم شهر برای تماشا چنان هجوم آورده اند که هیچکس به هیچکس نیست. در محوطه وسیع میان درخت ها توی هم وول می زنند و سگ صاحبش را نمی شناسد. بیا و مرا از درد این انتظار خلاص کن. اگر هم نتوانستم با تو حرف بزنم همان دیدنت، و همین که به تقاضایم گوش داده و دعوتم را قبول کرده ای برایم کلی حرف است. ضمن اینکه می دانم هر چیزی باید دو طرفه باشد، اگر تو به من بی علاقه باشی یا از بخت بد من قبلاً شیرینی ات را کس دیگری خورده باشد، حرف من مفت است. نمی خواهم سر راهت واقع بشوم. ولی یقین دارم که اینطور نیست. یقین دارم که قلب من به دروغ نگفته است. حالا دلیلش چیست؟ دلیلش شاید یک مرز خدائی است. و من از خدا خواسته ام که در این کار یاوری ام کند. تو هم بگو آمین یا رب العالمین.
به این جمله آخر که رسیدم در منتهای بی دل و حوصلگی ام نتوانستم از خنده خودداری کنم. در دلم برای او دعا کردم و گفتم: خدا روزی ات را از جای دیگری بدهد! سیرکی که از آن نام برده بود، گروهی بودند از جوانان ترکیه که برای برنامه هائی به ایران آمده بودند و اینک یک هفته می شد که در اهواز نمایش می دادند. شهرداری در یک از خیابانها، پشت میدان بارفروشها که زمانی محله ای خرابه بود به آنها جائی داده بود که بند و بساط خود را زده بودند. می گفتند برنامه های آنها تماشائی است و بسیاری از مردم شهر رفته و دیده بودند. به ویژه موتورسیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند و نمی افتادند مایه حیرت بودند. هر کس ندیده بود باور نمی کرد.
آن شب من با اینکه به دیدن عمه ام رفتم و تا ساعت نه و نیم پهلویش بودم، از عنوان کردن هر مطلبی پیشش خودداری کردم. ضمناً نامه را برخلاف تصمیم اولم پاره نکردم و دور نریختم. زیرا چند بار در آن نام خدا را برده بود. توی آن نمی دانم چه ولی بهرحال چیزی بود که در من اثر کرده بود. برای آنکه این اثر بیشتر نشود از خواندن دوباره اش خودداری کردم و به خانه که برگشتم همان شبانه در یک جای محفوظی پنهانش نمودم. روز بعد، از آغاز صبح به این فکر بودم که بعدازظهرش چکار بکنم. رفتن من به سیرک به این معنی بود که دستور او را اطاعت کرده و برای ملاقاتش عوض پاها با سر دویده ام. در این صورت اگر هم جواب من منفی بود، اگر هم می گفتم، تو را نمی خواهم، حرفهایت مفت، کفشهایت جفت، این گفته که با عمل من تفاوت داشت او را قانع نمی کرد بلکه بدتر، از دیدن من آتشش تیزتر و جسارتش صدبار بیشتر می شد. رفتن من به سیرک به این معنی بود که در آسمان دنبال یک چنین خواستگاری می گشته ام و در زمین پیدایش کرده ام. نه، رفتن من به سیرک ابداً کار معقولی نبود.
هنگام ظهر که پدرم به خانه آمد و سفره ناهار را چیدم، نمی دانم چطور شد که صحبت سیرک به میان آمد. زن پدرم اظهار علاقه کرد که می خواهد با بچه ها به تماشا برود. زیرا اغلب همسایه های اطراف ما و حتی دوستان جدید مذهبی او، رفته بودند. پدرم چون بعدازظهرش بیکار بود گفت که ساعت پنج همگی حاضر شویم، ما را خواهد برد. بچه ها و از جمله طلعت از این خبر خوش دست زدند و به هوا پریدند. اما من، با آنکه دلم غنج می زد و از شادی حس می کردم صورتم گل انداخته است خاموش ماندم و از هر نوع تظاهر خودداری نمودم. به عجله بعضی کارهایم را کردم که نامادری ام نگوید او کار دارد و باید در خانه بماند. وقتی که دوباره توی اتاق آمدم پدرم با نگاهی آزمایشی براندازم کرد و گفت:
- سیندخت تو چطور، گویا تو از دیدن سیرک خوشت نمی آید. یا اینکه میل نداری با ما بیائی؟
sorna
01-10-2012, 07:49 PM
زن پدرم فوراً توی حرفش دوید:
- اگر او هم بخواهد بیاید پس چه کسی در خانه بماند؟ آیا می خواهی برای یک هوس بی جا بیایند دار و ندار ما را بار خروس کنند و ببرند. آنهم در این کوچه خلوت که کسی به کسی نیست. شما بروید، من در خانه می مانم.
من بغض گلویم را فشرد. در حقیقت چیزی نمانده بود بزنم زیر گریه. خواستم بگویم: خوب، تو در خانه خواهی ماند و ما خواهیم رفت. اما فکر کردم پدرم از من دفاع خواهد کرد. پدرم همچنان در قیافه من که شاید در آن لحظه به نظرش ابلهانه تر از هر زمان می آمد، خیره مانده بود. جواب دادم:
- نه، من امروز حوصله بیرون آمدن از خانه را ندارم.
زن پدرم گفت:
- فلاحی باید قول بدهد که روز دیگری تو را خواهد برد.
طلعت گفت:
- سیرک، همین هفته آخرش است. فردا آخرین جمعه آن است. آن هفته آخرش بود که تمدیدش کردند.
پدرم دستی به سر بی مویش کشید و گفت:
- فردا او را خواهم برد.
اینجا یک موضوع دیگر را باید توضیح بدهم، و آن مسئله لباس من بود. آن زمان که تازه سفورا به منزل پدرم آمده بود، طلعت لباسهای مرا می پوشید. بعداً تا سنین شانزده و هفده سالگی این من بودم که کهنه پوش او شده بودم. از زمانی که تحصیل را رها کردم و خانه نشین شدم، با آنکه هیکلم رشد کرده بود، از یک لباس سرخانه که بگذریم، باید بگویم، هیچ گونه لباس به درد بخوری که بشود آن را پوشید و بیرون رفت نداشتم. نامادری ام می گفت:
- طلعت به مدرسه می رود، باید لباس آبرومند داشته باشد. اما تو توی خانه هستی، احتیاج نداری.
اگر پدرم برای او یا دخترش ده دست لباس نو می خرید و برای من فقط یک ژاکت، او حسودی اش می شد و نمی گذاشت که توی دلش بماند. او حسادت خود را با کارها یا بهانه گیریهای عجیب و غریب بروز نمی داد، بلکه رک و راست درمی آمد می گفت:
- او دختر خانه است، لباس نو می خواهد چکار. وقتی لباس نو داشته باشد هوس می کند برود بیرون، برود توی خیابان و خودش را به این و آن نشان بدهد. آن وقت اگر اتفاقی بیفتد مردم چه به من خواهند گفت. من اگر برای دختر خودم اتفاقی بیفتد آنقدر اهمیت نمی دهم که برای او. من از طلعت اطمینان دارم، اما از او نه.
البته من بعضی از لباسهای مادرم را که کم و بیش به قواره تنم بود می توانستم بپوشم. ولی نمی دانم به چه جهت از این کار خوشم نمی آمد. بهرحال، آن روز آنها همگی فکر کردند که من به خاطر نداشتن لباس بود که دوست نداشتم بیرون بروم. هنگام عصر طبق آنچه گفته بودند، همگی به دیدن سیرک رفتند و ساعت هشت شب بازگشتند. برای من یک بستنی آورده بودند که پدرم به دستور نامادری ام از همان سر گذر خودمان خریده بود که خودم هم می توانستم اینکار را بکنم. من در آشپزخانه مشغول خوردن آن شدم. طلعت روی کف موزائیکی بدون فرش آشپزخانه نشسته و پاهای برهنه اش را دراز کرده بود. مثل کسی که خسته شده باشد مرتب خم و راست می شد، دست به پاهایش می کشید و برای من از دیدنی های سیرک صحبت می کرد. می گفت:
- اما اینها همه یک طرف موتور سیکلت سوارانی که از دیوار راست بالا می رفتند یک طرف. به راستی از وحشت مو به تن آدم راست می ایستاد. مثل تنوره آسیاب به قطر پنج یا شش متر، از تخته و آهن استوانه ای درست کرده بودند که ارتفاعش بلندتر از یک عمارت دو طبقه بود. موتورسیکلت سوار از پائین، یعنی نزدیک کف زمین شروع می کرد به دور زدن. ناگهان دور می گرفت و او را می دیدی که روی بدنه دیوار بدون اینکه بیفتد با سرعت سرسام آور در حال گشتن است- در مدارهای دایره ای یا بیضوی. گاهی هم دستهایش را از فرمان موتور رها می کرد و به تماشاگران سلام می داد. یا از پشت به هم وصل می نمود، و خلاصه همه جور بازی می کرد. خیلی ها از وحشت چشمهای خود را بسته بودند. توی این موتورسیکلت سواران یکیشان دختر بود.
من با نوعی بی علاقگی و سردی ظاهری که نشان می داد موضوع برایم بی تفاوت است، پرسیدم:
- لابد جمعیت زیاد به تماشا آمده بود؟
او گفت:
- غلغله روم بود.
- شما کسی را هم دیدید؟ منظورم از دوستان و آشنایان یا همسایه ها است.
- بعضی از هم کلاسی ها را دیدم که آمده بودند. و آن پسری که دیشب صحبتش بود، کیوان، او هم بود. پهلوی ما آمد. آقای فلاحی او را به ما معرفی کرد. دو به دو خیلی با هم حرف زدند.
طلعت هر وقت در حضور پدرم بود او را از زبان ما و به توصیۀ سفورا «بابا» صدا می زد. همانطور که منهم زن پدرم را «مامان» صدا می زدم. اما در موقع های دیگر خود را مجبور به این تظاهر نمی دید و می گفت، آقای فلاحی، بهرحال، من در همان موقع یقین داشتم که کیوان از غیبت من ناراحت شده و دلیل آن را هم از آنها پرسیده است. اما به نظرم رسید که طلعت در این خصوص بعضی مطالب را عمداً از من پنهان می کرد. به طور ساده گفت:
sorna
01-10-2012, 07:49 PM
- به نظر من جوان بدی نمی آید. حیف که تحصیلات و کار و بار درستی ندارد. مامان از او دعوت کرد که فردا عصر با پدرش اینجا به خانه ما بیایند. او گفت که پدرش با کمال میل این دعوت را خواهد پذیرفت.
من بیش از پیش کنجکاو شدم. نامادری ام کسی نبود که به کسی مهمانی مفت بدهد. نمی توانستم فکر او را بخوانم. وقتی که به اتاق آمدم اتفاقاً دیدم که موضوع صحبت پدر و زن پدرم نیز همین دعوت فردا عصر بود. پدرم می گفت:
- اینها مسافرند و در اینجا کسی را ندارند. این نوع انسانیت ها جائی گم نمی شود. شاید ما هم یک روزی گذارمان به تهران افتاد. ما که کسی را نداریم که به خانه آنها برویم. در مسافرخانه هم اطمینان نیست. سر آدم را چنان می برند و بروی سینه اش می گذارند که یک قطره خونش به زمین نمی ریزد. آقای مقبل به منزل یکی از دوستانش رفته است و شب ها آنجا می خوابد. حال آنکه همسایه از دوست بهتر است.
زن پدرم گفته پدرم را تأیید کرد:
- از آنها بخواه مدتی که اینجا هستند هر کاری دارند به ما رجوع کنند. آدمیزاد به محبت زنده است. شاید هم آنها به مسافرخانه رفته اند و پسره خجالت می کشید بگوید.
روز بعد، هنگام عصر، ما تدارک مختصری دیدیم و منتظر آنها ماندیم. مدتها بود کسی به خانه ما مهمانی نیامده بود. من شور و شوقی داشتم که آقای مقبل را ببینم و کمی از ویژگی های اخلاقش آگاه شوم. برای من این مسئله جالب بود که چطور یک کارگر آس و پاس می تواند دختری چنان زیبا و اصیل، چنان یکدانه و عزیز را تصاحب کند و نگه دارد. چنین کسی می باید قابلیت های مخصوصی داشته باشد که حتی در اولین نگاه او را از سایرین متمایزش می کند.
ما در نظر داشتیم از مهمانان به جای اتاق، توی حیاط پذیرائی کنیم که هر چه بود خنک تر بود. اما اشتباه یکی از بچه ها، یعنی بنفشه که شیلنگ آب را روی کف آجری حیاط باز کرد، این نقشه را بهم زد. حیاط در یک دقیقه به طوری دم کرد که حتی ایستادن توی آن فوق طاقت بود. سفورا کفرش درآمد و اگرچه گناه از دختر خود او بود، به من رو کرد و گفت:
- من از بنفشه چه توقع دارم که شش سال بیشتر ندارد. تو دختره گنده، تو نمی فهمیدی که آب پاشی حیاط در این موقع روز کار غلطی است. حالا که این طور شد چشمت کور برو توی اتاق خودت و همانجا باش. نمی خواهم کمکم کنی. کار وقتی از روی بی میلی باشد نکردنش بهتر است.
موضوع برایم روشن شده بود که او می خواست با دور کردن من از صحنه، دختر خودش را گل مجلس بکند. به او دستور داد برود لباسهای تمیزش را بپوشد و کمی هم به سر و صورتش برسد که این طور مثل جن بو داده نباشد. طلعت گوئی هنوز مقصود پنهانی او را درک نکرده بود. پیوسته می گفت: چرا، مامان، چرا سیندخت نباید جلو بیاید؟ سرانجام سفورا با لحن مخصوص و حالت اکراه زده ای به او گفت:
- به دو دلیل، اول اینکه اگر یک وقت پدر این جوان برای پسرش از سیندخت خواستگاری کند و آقای فلاحی موافق نباشد، با اینکه بعداً خود آنها پشیمان شوند و جا بزنند، دیگر کسی نیست که بتواند این دختر را در خانه نگه دارد. او به کلی عوض خواهد شد. اما وضع تو کاملاً فرق می کند.
طلعت پرسید:
- خوب، دلیل دوم؟
مادرش این طور جواب داد:
- دلیل دوم این است که اصلاً نمی خواهم او را ببینند. حالا می فهمی؟ همین.
وقتی که او توی اتاق این صحبت ها را با دخترش می کرد، هیچ خیال نمی کرد من در راه پلکان ایستاده ام و گوش می دهم. خیال می کرد توی اتاق بالا رفته ام و در را مثل همیشه به روی خودم بسته ام. من ناراحت نشدم. بلکه کاملاً برعکس، از این پیشامد خوشحال شدم و توی دلم آرزو کردم که او در نقشه ای که کشیده است موفق بشود. این جوان هر چه بود به سر طلعت زیاد بود. تنها مزیتی که داشت این بود که زیر فرمان پدر و مادرش بود. اگر طلعت یا به قول مادرش که همان روز لحنش عوض شده و او را «ماه طلعت» صدایم زد، رفتنی می شد، نامادری خواه ناخواه در رفتارش با من تجدید نظر می کرد و مهربان تر می شد. آن وقت پدرم نیز بدون شک از او پیروی می کرد و به یاد می آورد که دختر اصلی اش همین است که مانده است، نه آنکه رفته است. خوشحالی من یک دلیل دیگر هم داشت و آن این بود که در زندگی ما، دست کم تا آنجا که من حس می کردم، هیچ نوعی طنین خوش و با شکوهی نبود. نه وسیله تفریحی که با آن سرمان گرم بشود، نه یک محیط خانوادگی بی غشی که همه اعضاء با عشق بهم روز و شب را بهم بدوزند. این خواستگاری و وصلت، اگر البته صورت می گرفت، در زندگی همه ما تغییر بزرگی بود که بدون شک روحیه ها را هم عوض می کرد.
اما مهمانان برخلاف قولی که داده بودند تا ساعت هشت و نیم شب ما را در انتظار نگه داشتند و نیامدند. پدرم که از گرمای زیاد شب ناراحت بود از این بدقولی ناراحت تر شد. سرانجام طاقت نیاورد و پیراهن و زیر پیراهنش را بیرون آورد با لج کناری انداخت و همین طور لخت نشست. نامادری ام او را سرزنش کرد. او هم زیر پیراهنش را توی حوض خیس کرد و طبق عادت همیشگی، در حال نم پوشید. من و طلعت هم برای انداختن رختخوابها به پشت بام رفتیم. به نظرم می آید که شب جمعه و اول ماه نو بود. هلال ماه در سمت مشرق مثل نقره خام می درخشید. باد گرمی می وزید، مثل یک حمام نامطبوع، که کلافه کننده بود و آدم را از صرافت هر کاری می انداخت، که دلش می خواست بی حس و حرکت روی تشک داغ بیفتد و به هیچ چیز فکر نکند. آسمان از سمت شمال و مشرق پر ستاره بود. و سمت مغرب، شعله های گازی که بر فراز دکل ها می سوخت، هزاران متر اطراف خود کهکشانی عظیم درست کرده بود. در میان این کهکشان، مثل اینکه گردونه غول آسائی گذشته و گرد و خاک به هوا بلند کرده است، غبارهای ریز ناهمگون و مواجی به چشم می خورد که به سان اخگر روشن شده بود. در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد.
sorna
01-10-2012, 07:49 PM
در همین موقع که ما آسمان و فضای تاریک و روشن اطراف را نگاه می کردیم و هر کدام بی آنکه سخنی بگوئیم در افکار خود غوطه ور بودیم، صدای زنگ در خانه شنیده شد. من از روی جان پناه توی کوچه نگاه کردم. مهمانان، یعنی پدر و پسر مسافر بودند که بالاخره آمده بودند. پدرم در حالی که پیراهنش را روی شانه انداخته بود و در راه آن را می پوشید شتابزده به استقبال آنان رفت. جلوی در با آقای مقبل روبوسی و خوش و بش کرد. سفورا شتابان فرشی از اتاق به حیاط برد و کنار حوض که اینک خنک تر شده و اثر دم از بین رفته بود انداخت. مهمانان به راهنمائی پدرم توی حیاط رفتند و نشستند. من مطمئن بودم که آنها برای شام خواهند ماند. ظاهراً دعوت عصرانه را با شام اشتباه کرده بودند. حیران مانده بودم که نامادری ام چه فکری خواهد کرد و در حالی که خودمان هم شام درست و حسابی نداشتیم از آنها چطور پذیرائی خواهد کرد. ما خودمان شبهای تابستان همیشه با غذای حاضری از قبیل خیار و سکنجبین، یا نان و پنیر و هندوانه برگزار می کردیم. آنهم روی بام و زیر نور ستارگان. چراغ روشن نمی کردیم و جز طرحی از چهره ها و سفیدی چشم ها یا حرکت دست ها که در سفره می آمد و به سوی دهان می رفت چیزی از همدیگر نمی دیدیم. و اینهمه با تمام بی لطفی برای خودش لطف مخصوص داشت.
چند دقیقه ای گذشت. سفورا برای آنها شربت برد. او هرگز عادت نداشت هنگام ملاقات و خوش و بش با مرد بیگانه دست خویش را به سوی وی دراز کند. حتی اگر بیگانه از روی ندانستگی دست پیش می آورد فوراً متوجه می شد که کار بی خودی کرده است. نامادری ام بعد از احوالپرسی مختصری که با آقای مقبل کرد به طور گرم و صمیمانه ولی اعتراض آلودی به او گفت:
- پس چرا خانم را همراه نیاوردید؟ هر چند حالا فصل مسافرت به اهواز نیست. ولی ما دلمان می خواست او را ببینیم. روزی نیست توی خانه ما که صحبت از او نباشد. از او و از شما که چه مردمان نیکی هستید.
آقای مقبل شرمزده شد، عرق صورت و گردنش را با دستمال کلاغی بزرگی که داشت پاک کرد و گفت:
- خوبی از خودتان است خانم. انشاءالله سفر دیگر خدمت شما خواهد رسید.
صحبت بین پدرم و مهمانان خیلی زود کرک انداخت. من و طلعت از روی بام خوب می شنیدیم و از میان سوراخ های جان پناه آنها را می دیدیم. البته باید بگویم آقای مقبل را که کنار حوض نشسته پشتش را به شیر آب تکیه داده بود. نیمی از بدنش روی فرش و نیمی روی زمین بود. پسر او طرف اتاق نشیمن و پشت به دیوار نشسته و اصلاً در زاویه دید ما نبود. آقای مقبل آن طورکه من در یک نگاه دیدم، مردی بود کمی بلند و متناسب. البته سری کوچک داشت که به گردن کلفت و عضلانی اش نمی خورد. صورت گرد و کوچکش با چشمانی که زیر چاقی قهوه ای رنگ پلک ها ناپیدا بود مشخص می شد. وقتی که می خندید لبانش مثل شکاف قلک از هم گشوده می شد و حکایت از خوش قلبی فراوانش می کرد. موهای سرش نریخته بود ولی با آنکه سن و سالی نداشت و به زحمت چهل و پنج سالش می شد برف زودرس پیری بر سرش نشسته بود. چهره ای رویهم رفته احساساتی داشت که هنگام تعجب یا خشم و همدردی، خیلی زود خودش را لو می داد و هر کس هر لحظه زود می دانست که صاحب آن در آن لحظه دقیقاً چه افکاری در دل داشت. اگرچه یک نوع سادگی خاص مردمان کارگر در رفتار و گفتارش مشهود بود، به نظر می آمد که هر چیز را خوب درک می کرد و در میدان اندیشه مردی کاملاً پخته و ورزیده بود. صحبتهای پدرم با آقای مقبل حول مسائل کار و زندگی و بخصوص قصد و غرض مسافرت پدر و پسر به اهواز دور می زد. آن طورکه آقای مقبل می گفت، مرد برنج فروش برای تخلیه مورد اجاره ادعای سرقفلی می کرد- چیزی که آنها ابداً انتظارش را نداشتند و سخت و سفت پشتش را گرفته بود که اگر این سرقفلی را به او ندهند انتظار تخلیه از او نداشته باشند. می گفت، خانه که حیاطش به کلی از بین رفته و جزو خیابان شده از همان آغاز برای او استفاده سکونتی نداشته است. این خانه هر چه هست حالا انبار کالای او است که اگر آن را از دست بدهد در حقیقت به آن معنی است که کسب اصلی اش را توی آن راستا از دست داده است.
sorna
01-10-2012, 07:50 PM
پدرم پرسید:
- خوب، اگر این قدر این خانه را لازم دارد خودش پیش بیاید و آن را بخرد.
مقبل گفت:
- او مایل است این کار را بکند، شما اداره ای هستید آقای فلاحی، سرتان توی این حسابها نیست. او می خواهد توی سر مال بزند تا ما از روی ناچاری و به هر قیمتی که او بخواهد حاضر به معامله بشویم.
پدرم که روی فرش به وضع راحتی لم داده بود برخاست نشست و صدا زد:
- خانم!
نامادری ام که ظاهراً توی آشپزخانه یا اتاق بود آمد. به او گفت:
- خانم، اگر ما پول داشتیم راستی چقدر خوب بود که این خانه را از آقای مقبل می خریدیم.- آقای مقبل، من واقعاً اگر پول و پَله ای در بساط داشتم بدون هیچ درنگ آن را از شما می خریدم. فوراً دیوار حیاط خلوت را خراب و با نصب یک در، دو خانه را بهم مربوط می کردم. آن وقت چه کارها که نمی توانستم بکنم. سابقه کارم را از سازمان بازخرید می کردم و دنبال کسب را می گرفتم.
نامادری ام یک وری و تقریباً پشت به آقای مقبل ایستاده بود. چادرش را حائل صورتش کرده بود. گفت:
- وا، این حرفها چیه می زنی فلاحی. چرا خانه را بفروشند. مگر آدم عاقل این روزها خانه اش را می فروشد. شاید خودشان یک روز تصمیم گرفتند برگردند به اهواز. شاید خواست پسرش را توی این شهر داماد کند. همیشه صحبت از این بکنید که می خواهید یک چیزی را بخرید نه اینکه بفروشید.
پدرم با همان طمطراق به گفتۀ زن پدرم افزود:
- اگر می خواهید زنهای خودتان را خوشحال کنید.
من و طلعت مثل اینکه پشت دستگاه شهر فرنگ نشسته بودیم. کنار هم روی بام، هر کدام یک سوراخ آجر را گرفته بودیم و تماشا می کردیم. آقای مقبل حالت افسرده ای به خود گرفت و جواب داد:
- این عین حقیقت است خانم، ولی به شرط آنکه آدم احتیاج نداشته باشد.
آن وقت رویش را به طرف پدرم کرد و ادامه داد:
- آقای فلاحی، محیط تهران این یکی دو سال اخیر خیلی درهم و برهم شده است. شما اداره ای هستید و از غوغای کسب به دورید. من، من، بالاخره منهم یک کاسبم. بِلّی همیشه به من می گوید وقتی فکری توی مغز تو می آید تا آن را انجام ندهی و از شرش خلاص نشوی راحت نمی نشینی. خوب، آقای فلاحی، آدم کاسبکار غیر از این نمی تواند باشد. ریش بهش سنگینی می کند. خیلی زود می خواهد هر چیز را به سرانجام خودش برساند. اگر پسر یا دختری دارد زود می خواهد دستش را در کاسه ای بگذارد. آنها هم برای او مثل جنسی هستند که هر چه زودتر رد بشوند بهتر است. یک جنس اگر دو روز روی پیشخوان بماند و رد نشود شیخ دکان می شود و تا دو سال یا شاید هم بیشتر به تو حکمروائی و امر و نهر می کند.
استنباط من و طلعت از این گفته چنین بود که آقای مقبل اصلاً به صرافت نبود که در خانه دو دختر دم بخت بود که هم اکنون با دو گوش تیز خود به دُر افشانی هایش گوش می دادند. یا شاید این هم یکی از بازیهای کاسبکارانه او بود که می کرد تا به نوبه خودش توی سر مال بزند. او با هر جمله ای که می گفت، مثل قافیه ای تکرار می کرد: شما اداره ای هستید- به طوری که من حس کردم پدرم کم کم از شنیدن این جمله دارد ناراحت می شود. مقبل ادامه داد:
- بله آقای فلاحی، در تهران پیشه وران در حال نابودی اند. هر کس در حال پیشرفت نیست در حال ورشکستگی و فنا است. شما اداره ای هستید، این نگرانی ها را ندارید. کار ما زمانی خوب بود. اما بعد از پیدا شدن کارخانه های جورواجور بیسکویت سازی، شکلات سازی و تافی های رنگ به رنگ که هر بقال و عطار و میوه فروشی را شیرینی فروش کرد، کسب ما دیگر چنگی به دل نمی زند. ماههای رمضان هم مردم به ویر زولبیا و بامیه نمی افتند. من نمی دانم ذائقه مردم تغییر کرده است یا به طور کلی ذائقه زمان؟ پیشترها مردم حرکت بیشتری می کردند، شیرینی زیادتر می خوردند. سابق هر کس به دیدن کسی می رفت شیرینی می برد.
پدرم گفته های او را تأیید کرد:
- خیر و برکت از کسب رفته است. سابق بوی شیرینی از یک کیلومتری دکان آدم را مست می کرد. اما حالا.
sorna
01-10-2012, 07:50 PM
آقای مقبل گفت:
- حالا، بچه ها بیسکویت می خورند که شیر دامی است. بله، تعجب نکنید. از شهری که گنجشک را رنگ می زنند، به جای قناری می فروشند چه توقع دارید. آنقدر خوب و بد، زشت و زیبا، تقلب و درستی قاطی شده است که به قول بِلّی نه شیرینی شکر به ذائقه معلوم است نه شوری نمک. و آن وقت توی این دورۀ وانفسا وای به حال آنکس که بخواهد به شرافت کسب و کار خودش پای بند بماند.
من از این گفته ها و این ک یک اندر میان نام زنش بلی یا بلقیس را به زبان می آورد، در همان چند دقیقه یک نکته را فهمیدم. این مرد به علت علاقۀ زیاده از حدی که به زنش داشت هر نوع برش کسبی را از دست داده بود. و درست به همین علت عقب رفته یا دچار رکود شده بود. تا آنجا که به قول خودش ریش بهش سنگینی می کرد و می خواست تنها خانه ای را که در اهواز داشتند بفروشد. در خصوص پدرم، نمی دانم وقتی که می گفت حاضر است سابقه کارش را بازخرید کند، تا چه حد جدی بود. اولین باری بود که یک چنین حرفی را از دهانش می شنیدیم. من حتی تا آن موقع درست و دقیق نمی دانستم که شغل پدرم در سازمان آب و برق خوزستان چه بود. گاهی می دیدم که می گفت: امروز رئیس مرا خواست و در خصوص فلان کار یا بهمان مطلب نظرم را پرسید و من ال گفتم و بل شنیدم. یا که: رئیس توی اتاقم آمد، کارمندان همه رفته بودند. روی میزم یله داد و از سیگار جلویم برداشت دود کرد- از مجموع این گفته های پراکنده من احساس می کردم که او از وضع کارش راضی نبود. دلیلش را هیچکدام ما اعضاء خانواده درست نمی دانستیم. ولی چیزی که می شد فهمید این بود که به طور کلی پس از بهره برداری از سد دز که دگرگونی های کم و بیش بزرگی در همه شئون زندگی خوزستان پدید آورد، سازمان آب و برق نیز توسعه ناگهانی پیدا کرد. اولین آثار این توسعه که بهتر است آن را تورم بگوئیم، آمدن عده ای کامندان جوان بود که با نیروی جوان میدان را از دست پیرترها گرفته بودند. او در مقایسه با افراد تازه آمده سواد و تحصیلات درستی نداشت و در اداره به گمانم به زور بعضی خوش خلقی ها و فروتنی ها سر خودش را روی آب نگه داشته بود.
باری ساعت از نه و نیم می گذشت و گفتگو با همان گرمی ادامه داشت. در این موقع سفورا روی بام آمد و از توی در راه پلکان با اشاره هر دوی ما را صدا زد. با اعتراضی خوش و دوستانه که با وضع میزبان بودنش جور می آمد، گفت:
- مرا تنها گذاشته اید و اینجا پشت دیوار به فال گوش شب چهارشنبه ایستاده اید؟! از این زشت تر چیزی نیست. تو بیا طلعت توی آشپزخانه، بعضی مخلفات هست حاضر کن. تو هم دخی بیا، من کاریت دارم.
او آن قدر جذب کار خودش بود که حتی وقتی که روی بام با ما حرف می زد چادر را از جلوی صورتش کنار نمی برد. من و طلعت پائین به آشپزخانه رفتیم. من می دانستم که اگر طلعت می خواست جلوی مهمانان ظاهر شود می باید دوباره جلوی آئینه بنشیند و به صورتش پودر بزند. او قبلاً هنگام عصر این کار را کرده بود. اما گرمای هوا و عرق فراوان زحمت هایش را به هدر داده بود. چون صورت لاغر و تقریباً سیاه سوخته ای داشت از زمانی که همراه مادرش به جلسات مذهبی می رفت عادت کرده بود پودر استعمال کند. از وسایل دیگر آرایشی هم به طور ملایمی استفاده می کرد. ولی هر چه بیشتر با این وسائل آشنا می شد امیدش را بیشتر از دست می داد که هرگز بتواند در خوشگل تر کردن خودش توفیقی بدست آورد. یک روز جلوی آئینه نشسته بود. من هم کنارش بودم و کمکش می کردم. پرسید:
- سیندخت، راست است که می گویند چشمهای بخت کور است و هیچ وقت نمی داندکه چه کسی را برای چه کسی انتخاب می کند؟
من گفتم:
- اگر غیر از این بود اسمش بخت نبود. بخت هم مثل فرشته عدالت دستمال سیاهی روی چشمش بسته و همین است که می بینیم در دنیا اینقدر حق و ناحق زیاد است.
نامادری ام که گویا فراموش کرده بود دم غروب چه دستوری به من داده و چطور دمغم کرده بود، مچ دستم را گرفت، کناری کشید و به لحنی محبت آمیز ولی ساختگی گفت:
- دخترم، اینها دیر آمده اند و معلوم است که شام نخورده اند. ما باید فکری بکنیم. باید همراه برادرت بابک بروی از سنگک پزی نان تازه بگیری با کباب بازارو مأموریت دست تو را می بوسد. پدرت نمی تواند مهمان را رها کند و دنبال این کار برود. توجه داشته باش که اگر دیرتر بروی نان به چنگت نخواهد افتاد. چون تا به حال به این قبیل خریدها نرفته ای و ممکن است تو را نشناسند بگو کباب را برای کدام خانه می خواهی. خودت را معرفی بکن تا هوایت را داشته باشند. مواظب باش نانهای کوله و خمیر را ندهند ورداری بیاوری. چهار تا سنگک می گیری و دوازده سیخ کباب با گوجه فرنگی.
و با این گفته سینی و پول را به دست من داد. علی رغم آن لحن محبت آمیز قیافه اش چنان سخت و برگشت ناپذیر بود که من انگشت به دهان مانده بودم که چه بگویم. من و خرید نان، آنهم در آن وقت شب که دکان نانوائی غلغله بود؟ من و رفتن به در دکان کبابی که همه جور آدم از عرب گرفته تا عجم آنجا می آمدند و می رفتند؟ به حق چیزهای ندیده و نشنیده. من چون فکر می کردم که او بر اثر دستپاچگی و حواس پرتی دچار اشتباهی شده است و هم اکنون ممکن است به صرافت بیفتد و سینی را از دستم بگیرد، کمی درنگ کردم. زیر زبانم می گشت که بگویم: حالا چه مانعی دارد که برای آنها با چند دانه تخم مرغ (که اتفاقاً حاضر داشتیم) نیمرو یا کوکوئی درست بکنیم. اما او ناگهان برگشت و به من تند شد:
- معطل چی هستی، نشنیدی چه گفتم؟ تصور می کنم که فارسی حرف زدم.
و من که نمی خواستم باز هم به خوشاروزه چیدن متهم بشوم چادرم را روی سرم انداختم و دم پائی به پا در حالی که بابک هم دنبالم می آمد بیرون رفتم. توی راه، بابک گفت:
- خود کبابی نان هم دارد. چه لازم است که یک ساعت بی خودی در نانوائی معطل بشویم؟
sorna
01-10-2012, 07:50 PM
من گفتم:
- نه بابک جان، نان کبابی تازه نیست. یک جوری است. سنگک اگر تازه نباشد خوردن ندارد.
وقتی که این را به بچه گفتم اشک در چشمهایم جمع شده بود. همان اشک بی مادری، و دردآورتر از آن، بی پدری. اگر این مادر من بود که به من تندی می کرد شاید فرمانش را نمی بردم. یا به نوبه خود روی سرش داد می زدم و سینی را به آن طرف پرتاب می کردم. قهر می کردم، ناز می کردم و هزار و یک ادا در می آوردم. کاری که آن دو خواهر و برادر دیگرم، و حتی طلعت از آن ابائی نداشتند و همیشه هم نازشان خریدار داشت. اما من می باید فقط اشک در چشمانم بیاید و بی چون و چرا از دستورات او اطاعت کنم. حتی غر هم نباید می زدم. البته دلیل خشم من و اشک چشمانم، این نبود که چرا مرا پی فرمان فرستاده بود. نسبت به طلعت هم حسادت نمی کردم که در خانه مانده بود و می توانست برود و به آقای مقبل و پسرش خودی بنمایاند. همان طورکه قبلاً گفتم، آرزو می کردم سفورا در نقشه زنانه اش موفق بشود و در این موقعیت دامادی برای خودش دست و پا کند. خشم من فقط و فقط از این بود که چرا نامادری قبل از آن با خشونت تمام مانع بیرون رفتنم از خانه می شد. ظاهراً من از آن نرم تنانی بودم که دائماً می باید ته سوراخ تاریکم باشم و اگر بیرون می آمدم در یک چشم بهم زدن طعمه حیوانات قوی تر می شدم. ظاهراًً چون مادر نداشتم همه در گوشه و کنار برایم دندان تیز کرده و توی کوچه، پشت جرزها و در سایه دیوارها کشیکم را می کشیدند و خودم هم کوچکترین اراده ای در حفظ خودم نداشتم و با اولین موچ کشیدن خشک و خالی، مثل مرغابی دست آموز به سوی آنها می رفتم. او این داغ را به پیشانی من زده بود. پدرم هم دریافته بود، و من این اهانت مستمر را پذیرفته بودم.
بهرحال، من در دکان نانوائی و کباب پزی عمداً طولش دادم تا او که مرا پی نخود سیاه فرستاده بود بتواند با خیال راحت نقشه هایش را پیاده کند. وقتی که برگشتم ساعت ده و ربع بود. این موقع شب معمولاً پدرم به رختخواب رفته و خوابیده بود. اما اینک بیدار بود، و و در حیاط، زیر نور چراغ که پشه ها و پروانه ها دور آن می پریدند، با مهمانان همچنان سرگرم گفتگو بود. طلعت برای آنها چای و میوه برده و چند دقیقه ای هم به رسم ادب پهلویشان نشسته بود. من، کباب را با مقداری باقی مانده پول خورد توی آشپزخانه نهادم و بدون اینکه حرفی بزنم به پشت بام رفتم و خوابیدم و دیگر نفهمیدم مهمانان چه ساعتی رفتند.
روز بعد، هنگام صبح دیدم که پدرم به نامادری ام می گفت، آن روز خیال دارد سری به اداره بزند و بعد قاچاق بشود و همراه آقای مقبل برود به در دکان مرد برنج فروش. می گفت این بیچاره با آنکه می کوشد خودش را آدم پخته ای نشان بدهد، مرد ساده و مظلومی بیشتر نیست. از هر خامی خام تر است. باید کمکش کرد تا این آملی بدجنس و طمعکار هر طور شده ملکش را خالی کند. او که اینجا را به عنوان دکان و مغازه و محل کسب از اینها اجاره نکرده است که حال ادعای سرقفلی می کند. دکان او همان مغازه ای است که تویش نشسته و جواز کسبش را روی دیوار زده است.
نامادری ام گفت:
- خانه ملکیت زنش است. اجازه نامه هم به نام او است.
- بله، اینطور است. آقای مقبل وکالت نامه دارد با اختیار «تام» برای فروش یا فسخ اجاره و یا هر اقدام دیگر نسبت به ملک.
پدرم رفت و ساعت دو و نیم بعدازظهر برگشت. می گفت که تمام پیش از ظهر را با آقای مقبل و پسرش دنبال کار آنها این طرف و آن طرف بوده است. پدرم، یک داستانی را که برایش اتفاق می افتاد وقت تعریف کردن چون دچار هیجان و شتابزدگی می شد عادت داشت از آخر آن شروع کند و به اول برسد. این بود که غالباً مجبور می شد یک موضوع را چند بار تکرار کند تا شنونده اش از سردرگمی بیرون بیاید و خوب در جریان مطلب قرار بگیرد. اول این طور شروع کرد:
- نمی دانم هیچ تا به حال شپشک برنج دیده اید. من تا به امروز ندیده بودم، امروز دیدم. رنگش سیاه و از مورچه خیلی ریزتر است. ریز است ولی فعال. پاهایش اصلاً دیده نمی شود و آدم تعجب می کند که چطور راه می رود. این آقای فلان هم درست همان شپشکی است که توی برنجهایش هست. چونکه هیکل ریزه ای دارد با پاهائی کوتاه- به خودش همین را گفتم، خندید.
وقتی که او این مطلب را شروع کرده بود من چون نمی خواستم نامادری ام فکر کند که در این رابطه علاقه یا کنجکاوی مخصوصی دارم، با آنکه دلم می خواست بدانم که جریان کار عاقبت به کجا انجامید و از این مذاکرات چه به دست آمد، عمداً از اتاق بیرون رفتم، هم صبح و هم بعدازظهر، و درست نفهمیدم او چه گفت. آن طورکه از طرز بیان و به طور کلی روحیه پدرم برمی آمد، ظاهراً پا در میانی او هم نتیجه ای نداده بود. مرد برنج فروش ادعای سرقفلی را تکرار کرده و مبلغ آن را چیزی گفته بود که کله مقبل بیچاره مثل ماشین دودی سوت کشیده بود. پدرم آقای مقبل را نزد کسان دیگری از دوستان خود که خبره تر بودند برده بود. آنها نظر داده بودند:
- این آقا که ادعای چنین مبلغ کلانی کرده است قاعدتاً و طبق ضابطه های شهرداری و دادگستری می باید اجازه ای هم متناسب و همسنگ با آن بپردازد.
آنها صلاح در این دیده بودند که موجر، یا وکیل او یعنی آقای مقبل، از طریق مجاری قانون برای او اخطار تخلیه بفرستد؛ که البته پس از دریافت اخطار به عنوان جواب، ادعای سرقفلی می کرد. آنگاه موجر، یا وکیل او یعنی آقای مقبل هم بر طبقش تقاضای افزایش اجاره بها می کرد که به نسبت مبلغ پنجاه هزار توامن سرقفلی ادعائی، چیزی در حدود چهار برابر اجاره بهاء فعلی می شد. و چون مردک حاضر به پرداخت این مبلغ نمی شد خواه ناخواه از در سازش تو می آمد و موضوع به نحوی فیصله پیدا می کرد. پدرم او را به یکی دو بنگاه معاملات املاک نیز برده بود. ضمناً کسی هم پیدا شده و پیشنهاد داده بود که حاضر است خانه را در همان وضعی که بود، یعنی با وجود مستأجر، بخرد و خودش اگر بخواهد برای بیرون کردن مستأجر اقدام کند.
در تمام مدتی که پدرم مشغول صرف نهار بود، من، به بهانه چیدن سفره یا کارهای دیگر، چند بار توی اتاق رفتم و بیرون آمدم و خودم را به رخ او کشاندم. قصدم آن بود بدانم که آیا یادش هست که قول بردن سیرک را به من داده است، و اینک نسبت به قول خودش چه فکر می کند و در چه احوالی است. اما او نه تنها توی این فکرها نبود و به کلی حال و هوای دیگری داشت، بلکه اصلاً به طرف من نمی خواست نگاه بکند. من هم حرفی به میان نیاوردم. چون یقین پیدا کردم که او مردش نیست، بخصوص اینکه خیلی خسته بود و احتیاج به استراحت داشت- خسته از بیدار خوابی شب قبل و دوندگی ها و هیجانات آن روز که من آثارش را در چشمان درشت و رگزده اش می خواندم که پلک هایش سست شده بود و گفتارش از اختیارش در رفته بود و میل داشت قبل از آنکه سفره بر چیده شود بالش را برایش بگذارند و بخوابد. نمی دانم من قبلاً در این داستان جائی گفته ام یا نه که پدرم سابقه بیماری ریوی داشت و زمانی که مادرم بود، در سن هفت یا هشت سالگی من، چند ماهی در بیمارستان ریوی اهواز بستری بود که مادرم هر روز دست مرا می گرفت و به ملاقاتش می رفتیم. او به بحمدالله خوب شده بود و از این حیث جای نگرانی نبود، ولی اگر یک شب برنامه خوابش بهم می خورد، یا اگر یک روز بعد از ناهار درست استراحت نمی کرد، به کلی سلامتش در خطر واقع می شد. همه ما این را خوب می دانستیم و من بخصوص نمی توانستم به آن بی اعتنا باشم.
sorna
01-10-2012, 07:50 PM
طرف عصر که سایه کنار دیوارها را گرفت چون جمعه بود نامادری ام وسائل حمامش را آماده کرد، بچه ها را برداشت و به قصد حمام نمره با طلعت از خانه بیرون رفتند. از وقتی که آقای مقبل و پسرش پیداشان شده بود و در اتاق طبقۀ دوم آن ساختمان رفت و آمدهائی مشاهده می شد، او دیگر از حمام کردن توی حیاط مطلقاً خودداری می کرد. حتی نمی گذاشت بنفشه که کودکی بیش نبود لخت شود و توی حوض برود. آب شیر در ساعات روز، بخصوص عصرها تا نزدیک غروب کاملاً داغ بود و احتیاج به گرم کردن نداشت. ولی اگر در همان حال که او لخت بود و بچه ها دور و برش جیغ و ویغ و شیطنت می کردند، کسی پشت پنجره می آمد و به این سمت نظر می انداخت چه بدنامی و مصیبت بزرگی بود!؟ نامادری ام در گفتگوی با پدرم همان بعدازظهری، می گفت که اگر آقای مقبل موفق به تخلیه خانه و فروش آن می شد، او، یعنی پدرم، می باید با کشیدن یک تیغه یا حفاظ از شیشه مات یا پلاستیک و غیره، دید آن پنجره را که مشرف به حیاط ما بود کور بکند. وگرنه ایشان یعنی نامادری ام قادر به آمد و رفت آزاد در میان حیاط یا حتی زندگی و نشست و برخاست توی اتاق نخواهد بود. پدرم می گفت:
- آن کس که این خانه را می خرد به منظور کسب است که این کار را می کند. زیرا خانه ای که نصفش جزو پیاده رو خیابان شده اتاقهایش فقط به درد این کار می خورند که با درهای بلند کرکره ای توی خیابان گشوده شوند. خریدار اگر پولدار باشد خانه ما را هم می خرد. این به صلاح او است آن وقت با گشودن دری بین آنها، هر دو خانه را یکی می کند.
که نامادری ام توی حرف او دوید، گفت:
- حالا ببینم نمی خواهی برای خانه نقشه بکشی؟ به نظرم باز کردن این در بین دو حیاط برای تو عقده ای شده است. تو با این حرفهای بی معنی ات آن بدبخت زن اولت را فراری دادی، پس بگذار زن دومت عذاب نکشد و چند روزی که با تو زندگی می کند راحت سر جایش بنشیند.
بهرحال، بعد از آنکه نامادری ام و بچه ها بیرون رفتند و خانه خلوت شد، من به حیاط آمدم. مردد بودم وقت را چگونه بگذرانم. هنوز برای آب دادن گل ها خیلی زود بود. رفتم آب پاش را که از روی غفلت توی آفتاب مانده بود بردارم- آنقدر داغ بود که فوراً آن را رها کردم و با پا به طرف سایه هلش دادم. کیوان که گفتی از قبل، نمی دانم از چه ساعتی منتظر آمدن من به حیاط بود جلوی پنجره سر کشید و مرا دید. شاید هم فکر کرد که عمداً آب پاش را به صدا درآوردم تا او متوجه بشود. به من نگاه می کرد و پیوسته لبخند می زد و با اشاره چیزهائی می گفت. ظاهراً می پرسید که چرا آن روز به سیرک نرفتم، و یا دیشب اصلاً جلو نیامدم. من سؤال اخیرش را درک کردم اما نمی توانستم جوابش را بدهم. اصلاً شک کردم که چرا باید آنجا بایستم و با او هم کلام بشوم. مدتی بی آنکه حرفی بزنم همانطور خاموش نگاهش کردم. بعد شانه هایم را بالا انداختم و با نوعی بی اعتنائی و خونسردی تعمدی حیاط را ترک گفتم. تا توی دهلیز رفتم و آنجا ایستادم. هوا گرم بود، و نه در آفتاب، نه در سایه هیچکدام نمی شد ایستاد. روز، روشن و فروزان بود و زنبورهای درشت قهوه ای توی پوست خربزه که روی هره دیوار گذاشته بودیم تا تخمه هایش خشک بشود می رفتند و بیرون می آمدند. آنها هم از داغی هوا کلافه بودند و از روی خشم وز وز می کردند. من دوباره به حیاط برگشتم. گوئی کمتر از آن زنبورها عصبانی نبودم. فقط کسی در آن حوالی نبود تا او را نیش بزنم. آخر، اگر پدرم در همان لحظه به حیاط می آمد و ما را می دید با خودش چه فکر می کرد؟ اگر همسایه های بغل دستی ما او را توی پنجره می دیدند که با من به اشاره حرف می زد، چه می گفتند؟ اما او که از بالا به همه اطراف مسلط بود گوئی از این یکی خاطرش جمع بود که هیچکس ما را نمی دید. با دل آسودگی جلوی پنجره ایستاده بود و هنوز نمی خواست کنار برود. من سعی کردم مطلبی را به او بفهمانم. اما چون در علم اشاره استاد نبودم موفق نشدم. او پیوسته سرش را تکان می داد و می پرسید: چه گفتی؟ چی؟ و از من می خواست تا مطلب را تکرار کنم. سرانجام با انگش
sorna
01-10-2012, 07:50 PM
او با اشاره انگشت که روی کف دستش به حرکت درآورد گفت: می خواهی برای تو چیزی بنویسم؟ و چون موافقت مرا فهمید چند دقیقه پشت پنجره ناپدید شد. من هم به اتاق رفتم. دیدم پدرم خوابیده و صدای خر و پفش بلند است. به خاطر مگس دستمالی روی صورت انداخته بود که جای دهانش با هر نفس، تو می رفت و بیرون می آمد. پنکه برقی را که پیچش شل شده بود و تاق تاق صدا می کرد تنظیم کردم و دوباره به حیاط برگشتم. لب حوض که اینک سایه سرتاسر آن را گرفته بود نشستم و مشغول شستن یک دستمال شدم. دیدم دوباره پیدایش شد. من به هوای پهن کردن دستمال روی شاخه درخت، کنار باغچه که زیر پنجره بود رفتم. او نوشته خود را توی زرورق پیچیده بود. عین شکلات. و تصور میکنم از همان شکلاتهائی که ما در خانه داشتیم و شب قبل نامادری برای آنها برده بود. آن را توی حیاط انداخت. وقتی که کاغذ را گشودم. دیدم نوشته بود:
«نامادری ات خیال کرده از خودش زرنگ تر توی دنیا کسی نیست. مثل روباه جائی نمی خوابد که آب زیرش برود. خوب، اسم نامادری با خودش است. دیشب متوجه شدم که چقدر توی این خانه تو را محدود کرده است. پدر تو چطور این چیزها را ندیده می گیرد؟ از من می پرسی اگر تو نبودی خواهرت به جای تو بود. ازگیل به جای سیب لبنانی. این دختر هر چه باشد پیوند ناف این زن است. گذشته از آن، تو باید بدانی که آدم یک دل بیشتر در سینه ندارد. برای من اول و آخر در دنیا یک دختر وجود دارد.»
من دوباره حرصم گرفت. سرم را بالا کردم تا به او بگویم که: اما این دختر به تو علاقمند نیست. ولی زبانم طور دیگری گشت. زبانم از من اطاعت نکرد و گفتم:
- من از این لال بازیها و کارهای عجیب و غریب خوشم نمی آید. خواهش می کنم اگر با من حرفی داری از کوچه به در خانه بیائید. من در این کار مانعی نمی بینم.
بدون آنکه چادرم را سر کنم، با همان لباس خانه ای که به تن داشتم و عبارت بود از یک پیراهن نازک چیت با گلهای ریز قرنقلی، بدون جوراب. به در حیاط رفتم. در را گشودم و میان لنگه در به انتظارش ماندم. کوچه که از طرف راست به سر گذر می رفت و از طرف چپ به خیابان اصلی می خورد، کاملاً خلوت بود. نه صدائی بود نه ندائی. نزدیک خیابان، میوه فروشان دوره گرد، بدون پروانه کسب، چادری زده بودند ولی جنب و جوشی در کار نبود. اینطرف تر، یک نفر توی چرخ دستی جای میوه اش خوابیده بود. گوئی روز هم مانند او هنوز از خواب بعدازظهری خود برنخاسته بود. او برای اینکه از خیابان بیست متری به این کوچه بیاید می باید یک دور قمری را طی بکند. پنج دقیقه ای نکشید که پیدایش شد. اولین بار بود که می توانستم با فرصت کافی و رو در رو او را ببینم. طرز راه رفتنش را که یک شانه اش را اندکی کج می گرفت و پاهایش را گشاد از هم و از پهلو برمی داشت؛ شانه های پهن و بازوان ستبرش را که حکایت از نیرومند او می کرد. او البته با آن کیوان ایام کودکی که من به خاطر داشتم به کلی فرق داشت. ولی شباهت چهره اش بخصوص در دو چشمان هنوز بجا بود. اینک دوباره قیافه مادرش با آن چشمان سبز روشنی که داشت جلوی من زنده می شد و روز سفره را به یاد می آوردم که او در اتاق ما و میان جمع زنها از همه وضع مشخص تری داشت. بادبزن حصیری در دست گرفته بود و هر وقت می خندید از شرم آن را جلوی صورتش می گرفت. کیوان، به نظر می آمد که در این دو سه روزه لاغرتر شده بود. شاید در اثر گرمای فراوان و آب خوردن و عرق ریختن مداوم بود. دو طرف صورتش ریش کمی بود که به نظر نمی آمد هرگز رشد کند و زیاد شود. باز هم به نظر نمی آمد که تا آن زمان هرگز تیغ به صورتش آشنا شده بود. وقتی که به در خانه رسید من فوراً گفتم:
- اگر حرفی داری بهتر نیست همین جا با من بزنی؟ خواسته بودی که به سیرک بیایم. به سیرک بیایم که چی؟ بین من و شما چه مطلب و موضوعی هست؟
او خودش را باخت. انتظار نداشت اینطور حرف بزنم. چند قطره درشت عرق پیاپی از شقیقه اش راه گشود و از کنار جای زخمی که اثر ناخن من بود غلتید و به زیر گلویش رسید. من او را نگاه می کردم. می خواستم عمق روحیاتش را دریابم. یا لااقل بفهمم خصائل ممتازش در چیست. او همان لباسی را پوشیده بود که روز اول توی کوچه دیدمش؛ پیراهن سفید راه راه یقه باز با آستین کوتاه. بدون زیر پیراهن، که به رسم جوانان، زنجیری هم به گردن، روی سینه برهنه اش آویخته بود. برای من به طور خیلی جدی جای سؤال بود که او از نوع جوانان بیکاره و خیابان گردی نمی بود که حداکثر هنرشان خرید یکی دو رادیو و ضبط صوت ترانزیستوری از خرمشهر و آب کردنش با مختصری استفاده در آبادان و اهواز بود. او گفته بود که هنرستان صنعتی تهران را دیده است. ولی این چه چیزی را روشن می کرد؟ آیا در او آن اراده یا نیروی محرکه ای که به شکل جاه طلبی پرشور و توفنده بروز کند و آنرا بر سینه امواج زندگی پیش براند وجود داشت؟ در شهر اهواز، تا آنجا که من به چشم می دیدم، جوانانی که کار و بار درستی نداشتند اما به نیروی پشتکار و رنج مداوم راهی به سوی آینده می جستند، اگر فراوان نبودند کم نیز نبودند؛ جوانانی که روز کار می کردند و شب به کلاسهای شبانه دنبال درس می رفتند. این جوان در کدام دسته از این ها بود؟ آیا نسبت به تحقیرهای محیط حساس بود یا کرخ؟ و اگر حساس بود این حساسیت به کدام شکل مثبت یا منفی، سازنده یا ویرانگر، در وی ظاهر می شد؟ من که در دنیای درون خودم غور کرده بودم خوب می دانستم که روح نیز مانند جسم هزاران بیماری دارد که غالب آنان وقتی در جان ناتوانی لانه کردند تا پایان عمر با وی هستند و جزئی و پاره ای از وجود، یا به عبارت دیگر شخصیتش را تشکیل می دهند.
sorna
01-10-2012, 07:51 PM
بهرحال، او در مقابل گفته سرد و خالی از عطوفت من همانطور خاموش مانده و سر به زیر افکنده بود. گاهی شرمزده نگاهم می کرد و مژه هایش را برهم فرود می آورد. گفتی برای همین آمده بود که مرا نگاه کند. من نیز به نوبه خود از نگاههای او رنگ شرم به گونه ام نشست. قسمتی از گیسوانم را که روی صورتم آمده بود با حرکت سر کنار زدم تا او ببیند و اگر فراموش شده یادش بیاید که من سالک بصورت دارم. این سالک در سه سالگی به صورت من نشسته بود و خودم به زحمت یادم می آمد. درست نمی توانم بگویم که انگیزه واقعی ام از این کار چه بود. شاید می خواستم به او بگویم، می بینی که من خوشگلم. شاید هم درست برعکس، می خواستم عیب هایم را به رخش بکشم و بگویم: نه، آن طور هم که تو تصور کرده ای من تافته جدا بافته یا به قول نوشته ات «سیب لبنانی» نیستم. امثال من مثل خرچنگ های کنار ساحل توی هر کوچه و پشت هر دری فراوانند. او ناگهان با حالتی نومید از خود گفت:
- تو جوابی را که من منتظرش نبودم به من دادی. ولی دلم می خواست با خودت بیشتر فکر می کردی.
من عمداً حالتی بی قید بخودم گرفتم. چون موهایم از پشت عرق می کرد و گردنم را می سوزاند، با انگشتان دو دست، مثل شانه، لای آن کردم و قسمتی از آن را درهم و برهم روی سرم بردم. موهای بلند من از آغاز تابستان اسباب دردسرم شده بود. چند روزی بود می خواستم برون آنها را کوتاه کنم، ولی مانده بودم معطل که چطور از سفورا اجازه بگیرم، و یا اصلاً بگیرم یا نه. حتی وقتی که موهایم را روی سرم جمع می کردم و با شانه نگه می داشتم او ناراحت می شد و روی سرم داد می کشید، چه می رسید به اینکه آنها را کوتاه می کردم. مسلم بود که صد سال سیاه این اجازه را به من نمی داد. در جواب کیوان گفتم:
- من هیچ فکری ندارم بکنم. موضوعی پیش نیامده که من روی آن فکر بکنم. تازه، اگر هم موضوعی پیش بیاید این من نیستم که باید روی آن فکر بکنم. من پدر دارم.
او حرف را از دهان من قاپید:
- آه می دانم، می دانم. ولی فقط خواستم اول نظر خود شما را بپرسم.
گفتم:
- نظر من این است که هیچ نظری نداشته باشم. من کاملاً در امر و اختیار پدرم هستم، در هر کار و برای هر چیز. حتی فکر کردن من هم به اختیار و در دست او است. و فقط این او است که می تواند نظر مرا نسبت به چیزی بپرسد و بداند، نه هیچ فرد یا شخص دیگری. حتی می خواهم بگویم، این او است که به من خواهد گفت از چه کسی خوشم بیاید از چه کسی بدم. تا این حد.
هنگام گفتن این جملات به او نگاه نمی کردم. ولی دلم می خواست فهمیده باشد که با چگونه دختری روبرو است. شاید من در این گفتار کمی غلو کرده بودم و به راستی آنطور هم نبودم که در یک مسئله مهم، همه تصمیمات را به عهده پدرم بگذارم و از خودم اراده ای نشان ندهم. اما پس چرا آن حرف ها را زدم؟ به شما گفته بودم که من دختری عقده ای بار آمده بودم. این جوان که همسال خودم بود و هنوز راهی طولانی و پرپیچ و خم تا ازدواج داشت، و شاید اصلاً هرگز تا پایان عمر قابلیت یک ازدواج شایسته را در خود نمی یافت، و قبل از این هم چیزی که به فکرش خطور نمی کرد مسئله ازدواج بود، با دیدن دختر بی مادر فوراً به یاد زن گرفتن افتاده بود. یک زن گرفتن بی خرج و زحمت و عشق بی دردسر. آیا نمی باید به او گفت: «این بچه پدر دارد!؟»
این جمله گویا از یک ترانه لالائی است برای کودکی روستائی که پدرش به آبیاری رفته و مادرش نگران برگشتن او است. من دنبال گفته های خودم با لحن خشن تری ادامه دادم:
- بنابراین خواهش می کنم بعد از این حد خودت را نگه داری و بدانی که با چه کس یا کسانی طرف هستی. این گفته معنی اش آن است که بعد از این دوست ندارم جلوی آن پنجره، هر چند خانه خود شما است، حاضر بشوی و حیثیت مرا پیش کس و ناکس لکه دار کنی.
او پلکهایش تند تند بهم خورد. نگاه کوتاهی به من کرد. آه کشید و گفت:
- آری، آن پنجره، آن پنجره کار مرا ساخت. ای کاش که به اهواز نیامده بودم!
وقتی که سرش را به زیر می انداخت من اشکهائی را که در چشمانش بود می دیدم. دلم به حالش سوخت. گفتم:
- شما عوض این حرف ها که به نظر من زائیده بیکاری است، بهتر است بروید اول وضع کارتان را روشن کنید. شما چرا به تحصیل ادامه ندادید؟ تهران اهواز نیست که هزار و یک مشکل تحصیلی جلوی آدم باشد. این موضوع از نظر پدر من یا هر دختری که شما بخواهید به خواستگاری اش بروید مسئله کوچکی نیست. با آن مادر مهربانی که شما دارید تعجب می کنم که چرا تحصیل را رها کردید.
سینه او که خود به خود ورزیده بود، از آه فروخورده ای که می خواست بالا بیاید و نمی آمد برآمده گشت. چهر اش با حالت نرمی که داشت متشنج شد و گفت:
- هوم، مادر، مادر- در حقیقت این محبت زیادی یا بهتر است بگویم جهالت و حماقت مادرم بود که نگذاشت من دنبال تحصیل بروم. از سیزده سالگی همیشه عصرها و گاهی هم صبحها پشت دکان می رفتم. روزهای تعطیلم مال خودم نبود. چون پدرم شب ها تا دیروقت پشت دکان می ایستاد، ناچار روزها می باید چند ساعتی در خانه بماند و استراحت کند- در خانه و در کنار مادر- که او را دوست می داشت و یک دم هم صحبتی با او را مثل قطره آب زندگی می بلعید. حتی آن ساعتی هم که به دکان می آمد، مادرم دقیقه به دقیقه با تلفن زنگ می زد و حالش را می پرسید و می گفت سعی کن اگر می توانی زودتر به خانه بیائی، من تنها هستم.- بعد از پایان دوره ابتدائی، من دیگر آن تتمه علاقه ای را هم که به درس داشتم از دست دادم. روابط خود را با دوستانم بهم زدم. دنیای کودکی خود را که به سرعت ازم گریخته یا در حال گریز بود فشردم و مچاله کردم و به دنیای کسب روی آوردم. و این را، البته در آن زمان، موفقیت و افتخاری برای خودم می دانستم. کما اینکه همسالان و همکلاسی های سابقم نیز همین گونه به من نگاه می کردند. نقش من در دکان ابتدا فقط این بود که پشت پیشخوان چشمم به دست شاگرد باشد که پول جنس فروخته را عوض دخل توی جیب نیندازد. ولی بعدها وظیفه ام سنگین تر شد. حتی می توانستم بگویم ساعاتی که من پشت دکان بودم نسبت به پدرم فروش بیشتری داشتم. در همان حال گاه نیز ساعتهائی در کلاس های هنرستان شرکت می کردم. ولی غالباً قاچاق بودم. در خیابان ری، سر کوچه آبشار، دو دهنه دکان با زیر زمینی بزرگ که بعضی وقت ها تا هشت نفر در آن مشغول بودند- اینجا بود محل کار ما که هنوز هم هست ولی البته رونق سابق را ندارد.
sorna
01-10-2012, 07:51 PM
او دوباره به من نگاه کرد. چنانکه بگوید: پس فکر نکن که همیشه بی مهری مادر یا ناسازگاری های بین زن و شوهر است که باعث رنج های فرزند می گردد. نقطۀ مقابل آنهم هر زمان ممکن است رخ بدهد. با اینکه وضع من و او به کلی با هم متفاوت بود کمبودهای عاطفی مشترکی ما را به هم پیوند می داد.
گفتم:
- هنوز من نمی توانم گناه این کار را به گردن مادر تو بگذارم. خوب، او پدرت را دوست دارد، مگر تو حسودیت می شود. مگر بچه آنها نیستی؟ منتهی اینکه تو هم می باید از همان اول خودت را دوست می داشتی و به فکر آینده ات می بودی.
او گفت:
- مسئله غیر از این چیزی نیست. یک بچه سیزده ساله از کجا می داند آینده یعنی چه؟ برای او همه چیز در همان زمان حال خلاصه شده است. برای او زمان بی حرکت است. حرف این است که مادر من هم معنی آینده را نمی فهمید. حرف این است که پدربزرگ من مرحوم قندچی هم همین برداشت را از زندگی داشت- اخلاق او را اینطور شنیده ام. شما که به عادات و روحیات مادر من آشنا نیستی حق داری قضاوتی ملایم درباره اش داشته باشی. او علاوه بر این خونسردی، و می خواهم بگویم کاملاً مغایر با این خونسردی، به طرز غریبی از تنها ماندن می ترسد. در عین حال از مردم پرهیز می ند. کلفت نمی آورد. در خانه را به روی گدا نمی گشاید و مثل بعضی ماهی ها که از راه امواج مخصوصی وجود نر را در حوالی خود حس می کنند، دوست دارد که مردش همیشه کنارش باشد و با او در یک هوا نفس بکشد.
من که می دیدم به او نزدیک تر شده ام، گفتم:
- شاید به همین علت است که تو هم می خواهی زود زن بگیری. اخلاق پدر و مادر روی فرزند اثر می گذارد. شاید پدر و مادرت هم در تشویق تو سهمی دارند.
گفت:
- پدرم مخالفتی ندارد که من زود زن بگیرم. اما در این خصوص تاکنون پیش نیامده است که پهلوی او اظهاری کرده باشم. زیرا که شخص بخصوصی، یعنی که بگویم، دختر بخصوصی را در نظر نداشته ام.
من، تقریباً شتابزده، کلام او را قطع کردم:
- مادرت چطور؟ شاید او که هنوز جوان است دوست ندارد بزودی مادربزرگ شود؟
- شاید اینطور باشد. ولی مسئله قبل از آنکه به پدر و مادرم مربوط باشد به خودم مربوط است. قبل از آنکه به اهواز بیایم، چیزی که اصلاً بهش فکر نکرده بودم و نمی کردم مسئله زن و زن گرفتن بود. ولی سیندخت، دیدار تو...
او کلام خود را به پایان نبرد. دوباره صورت و حتی شانه هایش متشنج شد. نگاههای لبریز از تمنایش چنان در سینه نیم برهنه و اندام من چنگ انداخته بود. که هر شکی در دل داشتم تبدیل به یقین شد که او به راستی دل به من باخته بود. کار اجباری در دکان از اوائل بلوغ و شکست در تحصیل برای او عقدۀ بزرگی شده بود. وجودش به مثابه آتش فشان آرامی بود که هر لحظه با حرکت یک مور و جابه جا شدن ریگی کوچک ممکن بود دهان بگشاید و با فوران های مهیب همه چیز را به نیستی بکشاند. من ابتدا از پیش آمد ملاقات با او دلخوش نبودم و آن نامه هایش را به فال بد می گرفتم. ولی اینک می دیدم که اگر پدرش را پیش پدرم می فرستاد تا دریچه صحبتی بگشاید، بدم نمی آمد؛ سهل است، باعث خوشوقتی ام می شد. من دوست داشتم همه جا شایع شود که برایم خواستگار پیدا شده ولی او را رد کرده ام. روحیه من در آن موقع اینطور بود که می خواستم با دست پس بزنم و با پا پیش بکشم. غیر از این هر مطلب دیگری بگویم اشتباه است. من می خواستم زودتر و به هر وسیله ای که می شد- پیدا کردن شغلی مناسب در بیرون یا اگر آن نشد، ازدواج، هر چند یک ازدواج شتابزده می بود، از شر نامادری و عتاب و خطاب هایش خلاص شوم و از آن خانه پلاسم را بیرون بکشم.
همان شب، نزدیکی های ساعت ده، موقعی که من بعد از یک روز طولانی کار و دوندگی، تازه به قصد خوابیدن توی رختخواب رفته بودم، خبر آوردند که عمه ام از پله افتاده و استخوان مفصل رانش به سختی آسیب دیده است. به طوری که از درد آرام ندارد و قادر نیست از جایش تکان بخورد. چاره ای نبود جز اینکه من به پرستاریش بروم، که با پدرم همان دقیقه رفتم. این را گفته بودم که من چندان دوست نداشتم به منزل عمه ام بروم. فقط هر دو یا سه هفته یک بار که حنا می بست و به حمام می رفت، چون در هر دو کار به کمک من نیاز داشت، نمی توانستم از زیر آن شانه خالی کنم و چند ساعتی از خانه غیبم می زد. بهرحال، واقعه بیماری تازه عمه یک هفته مرا از محیط خانه دور کرد. حتی فرصت نکردم برگردم و لباسهای شوی واشوی و مسواک و خمیر دندانم را بردارم. بعد از یک هفته وقتی که برگشتم اینطور دستگیرم شد که آقای مقبل خانه را به همان مرد برنج فروش فروخته بود. پدر و پسر به منزل ما آمده، خداحافظ گفته و به طرف تهران حرکت کرده بودند. پدرم که این خبر را به من داد در یک فرصت که توی اتاق کسی جز من و او نبود به من گفت:
sorna
01-10-2012, 07:51 PM
- می دانی، می خواهم موضوعی را به تو بگویم. آقای مقبل دیروز صبح پهلوی من به اداره آمد. حس می کردم که مطلبی دارد و می خواهد بگوید. ولی چون کارمندان دیگر هم توی اتاق بودند نمی توانست. سرانجام بعد از آنکه مدتی خودش را جویید و روی صندلی کج و کوله شد و با قند و قاشق چایخوری بازی کرد، گفت:
- آمده ام در خصوص پسرم کیوان با شما صلاح و مصلحتی بکنم. او از من زن می خواهد. و من هم بد نمی دانم که دستی برایش بالا کنم. منتهی تصمیم دارم دختر را از اهواز که شهر خودمان است انتخاب کنم.
گوش میدی؟ این صحبتی بود که به من کرد. به او گفتم: آقای مقبل از شما ممنون که پیش من به صلاح و مصلحت آمده اید. پسر تو هنوز هجده سالش نشده، فکر نمی کنی ازدواج یا حتی صحبتش برای او زود باشد؟ او گفت: بله، بله، شاید زود باشد.
پدرم افزود:
- البته اگر طلعت را می خواست فوراً موافقت می کردم. چون می دانم سفورا بی میل نیست دخترش را هر چه زودتر رد کند. او اگر دو روز دیگر بماند سگ هم توی صورتش نگاه نخواهد کرد. آقای مقبل دوباره سمج شد و گفت: پسرم هجده سالش تمام شده و به سن قانونی رسیده است. به همان دلیل که مادرش وکالت نامه فروش خانه را به اسم او داده است.- ضمناً بگویم که من ابتدا فکر می کردم که وکالت فروش به اسم خود آقای مقبل است. این موضوع خیلی چیزهای دیگر را برای من روشن کرد. خانم بلی نخواسته است پول فروش خانه در دست شوهرش باشد. این بوده که پسرش را روانه کرده و وکالت فروش را به نام او کرده است. این مرد آدم عجیب و غریبی است. روز اول مشتری صد هزار تومانی را که من برایش پیدا کردم رد کرد. آن وقت آن را به هشتاد هزار تومان فروخت. او نتوانست جلوی این موش موشک، مرد برنج فروش، هارت و پورتی بکند و منمی بزند تا او جا بخورد و کمی از سر ادعاهایش پائین بیاید. آخر، سادگی و پخمگی هم حدی دارد. من در عجبم که او توی تهران، میان گرگ ها و کفتارها چطور زندگی می کند.
پدرم لقب شپشک را به موش موشک تبدیل کرده بود. اتفاقاً چون مرد برنج فروش قد ریزه و سر کوچکی داشت و دندانهایش هم مثل موش خیلی ریز و باز از هم بود این لقب هم به او می آمد. من که از شرم خیس آب و عرق شده بودم به خودم جرأت دادم و گفتم:
- آقای مقبل که اسم کسی را پیش شما به زبان نیاورد. از کجا معلوم که نظرش همان طلعت نبوده است؟
پدرم با دست گفته مرا رد کرد:
نه، او تو را یک روز دم غروب که برای انداختن رختخواب ها روی بام رفته بوده ای از میان پنجره دیده است. ضمن صحبت خودش به این موضوع اشاره کرد. چندین بار از تو تعریف کرد که چه دختر رعنا و شایسته ای، چقدر شکل صورت و اندامش به مادرش رفته، و از این قبیل حرف ها، این موضوع مثل آفتاب روشن بود که نظر او روی تو بود. ولی بهر کیفیت، من به او جواب مثبتی ندادم، تا ببینم بعد چه میشود. با عمه ات مشورت کردم، او کلمه نه به میان آورد. گفت، من در این خانواده عقل درستی نمی بینم. از مرحوم قندچی پدربزرگ این پسر گرفته که دخترش را حرام کرد و به یک پادو دکان داد، تا آقای مقبل پدر او یعنی همان پادو سابق، که نکشیده بیست و پنج من، برداشت زن و بچه اش را به تهران برد و حالا بعد از چندین سال هنوز پیازش ریشه نکرده است. او برای چه خانه اش را فروخته است؟ آنهم در فصلی که مناسب برای فروش نیست. فصل فروش خانه در اهواز پائیز است که مردم از ییلاق برمی گردند. خانه اش را لابد برای این فروخت که ریش را پیوند سبیل کند. او بدهکاری بالا آورده است، از این یکی من صددرصد مطمئنم. و برای همین هم بوده که بلقیس نخواسته است پول فروش خانه به دست شوهرش بیفتد. برادری مان بجا بزغاله یکی هفت صنار. از این گذشته، ما این پسر را درست نمی شناسیم و نمی دانیم چند مرده حلاج است. بعضی ها برای آنکه پسر نااهلشان را اهل کنند او را زن می دهند. در این صورت بدا به حال آن زن که باید پیه چه بدبختی ها و ناهواریها را به تنش بمالد و با چه ناسازگاری ها بسازد. عزیزم، ازدواج قلمه زدن شمعدانی نیست که مشتی ماسۀ تر برداری، قلمه را توی آن بنشانی و بروی پی کارت. در ازدواج خیلی چیزها دخالت دارد. روی خیلی چیزها باید حساب بکنی.
باری، من از اینکه پدرم به خواستگاری آقای مقبل جواب روشن نداده بود، ناراحت نشدم. بلکه برعکس در اعماق وجودم احساس خوشحالی کردم. اینطور که حالا می فهمیدم، او با همه خونسردی ظاهریش نسبت به بود و نبود من به عنوان یک فرزند و آنهم فرزند ارشدش، مایل نبود به هر کس که از راه می رسید و حالت ازدواج بهش دست داده بود بنده را بسپارد تا به اصطلاح از شرم خلاص شود. حال آنکه برای نادختری اش مطلقاً در فکر این حسابها نبود و مایل بود او هر چه زودتر، همین امروز یا اگر نشد فردا، با یک ازدواج سرهم بندی شده غزل خداحافظی را بخواند و گورش را از آن خانه گم کند. من آن روز پس از چند سال تحمل غم و خفت که می رفتم تا هستی خود را به عنوان یک انسان شاد و سرآزاد به کلی از دست بدهم، دیدم که وجودم دفعتاً مالامال از احساس نوین ناشناخته ای شده است، احساسی که قبلاً نیز بارها کوشیده بودم تا آن را از پدرم گدائی کنم و به من نداده و بلکه برعکس، دلم را رنجانده بود. آری، حق شناسی، و با همه بی عقلی و گیجی، چقدر از عقل و هوشمندی خودم ممنون شدم که در آن روزهای کذا و کذا، چیزی که نشانه قبول یا تعهدی باشد پیش پسر از خودم ابراز نکردم و دیگ سوداهای خام او را بیشتر به جوش نیاوردم.
sorna
01-10-2012, 07:51 PM
من، این واقعه را تمام شده می دانستم، و فکر می کردم کیوان همینکه از دروازۀ اهواز خارج شود و پایش به محیط فراخ و پر هیاهوی تهران برسد، به حکم آنکه از دل برود هر آنکه از دیده برفت، سر تا پای قضیه را از یاد خواهد برد. اما چقدر اشتباه می کردم. کیوان به تهران رفته و همینکه پدرش را با پولهای فروش خانه به آستانه در منزل رسانده بود، به بهانه اینکه شناسنامه اش در محضر یا جای دیگر جا مانده است و می باید برای یافتن آن برگردد، همان شب به اهواز مراجعت کرده بود و اینک سه روز بود در این شهر بود. او که دیگر خانه را فروخته و با همه در و پنجره هایش خداحافظی کرده بود، حالا برای دیدن کسی که مثل مرغی پایش به لنگه کفش بسته شده بود و بیش از شعاع محدودی از محیط خانه گردشگاهش نبود، ناچار می باید یا کلاغ شود و از روی بام پر بکشد یا دست به کارهای عجیب و غریب بزند. روز اول موتورسیکلتی کرایه کرده بود. در طول کوتاهی از خیابان جولان می داد و آن را به صدا درمی آورد. گوئی خود را در میدان بزرگ چهارشیر می دید که می گفتند پیست موتورسیکلت سواری شهر است. عمداً خفه کن روی لوله اگزوز موتور را برداشته بود تا بیشتر صدا بکند. و با این وضع گاهی نیز از کوچه ما می گذشت و سر و صدا براه می انداخت. حتی به بهانه محکم کردن یک پیچ یا تنظیم گاز یا نمی دانم بنزین، می ایستاد و ضمن آنکه الکی با موتورش ور می رفت، زیرچشمی در رنگ و رو رفته خانه ما را می سوکید. رو به روی کوچه ما آن سوی خیابان، دکه تنگ و کوچکی بود که جوانکی آن را می گرداند. او کلید ساز بود. کیوان، نمی دانم با چه تمهید مقدمه ای رفته و با او طرح دوستی ریخته بود. موتورسیکلت، گویا همان موتورسیکلت وسیله دوستی بین آنها شده بود. زیرا گاهی هم آن جوان سوارش می شد. از آغاز دمیدن صبح که آفتاب زرد و ملایمی کجکی روی سایبان دکان می مالید، تا تاریک شدن هوا، می رفت پهلوی او توی دکان می نشست، و گاهی نیز به کمکش کاری انجام می داد. سوهان زدن یک کلید یا پاک کردن زنگ یک قفل- و همیشه چشمی نیز به این سوی خیابان یعنی دهانۀ کوچه ما داشت، به این امید که شاید من بر حسب اتفاق ویرم بگیرد و برای خرید یا هواخوری بیرون آفتابی شوم و او فرصت پیدا کند که پیش بیاید و باهام کلمه ای حرف بزند، یا اینکه به قول خودش فقط دورادور ناظر راه رفتنم باشد.
آقای مهندس، شما یک روز به من گفتید که اهواز شبهایش خوب است. نمی دانم حقیقت می گفتید یا تعارف. گفتید که شما پس از آنکه شام می خورید، بیرون می آئید و قدم زنان تمام خیابان ها و حتی کوچه ها را می گردید که مرا به بینید و نمی بینید- آقای مهندس،
به خودستائی منعم مکن که چون شبنم
در جام رنگین گل مینا
آن زمان که نفس دوشیزه صبحدم عطر می پاشد.
ناچیزم اگر که پاکم و پاکم اگر ناچیزم
و به ناله بلبل گوش می دهم که می سراید
عمر شبنم کوتاه ترین عمرها است.
می بینید که شعر هم می گویم! آری شبنم، که مانند دانه ای الماس در برگ های تازه یک گل زیبا، یک روز پیش از آفتاب که به گردش صحرا رفته اید، چشم شما را خیره دلربائی های خود می کند. تا سرتان را بر می گردانید می بینید بخار شده و به آسمان اعلی و خورشید فروزان پیوسته است. باز هم یک روز از من پرسیدید: عصرها پس از پایان کار که به خانه می روید چه می کنید و وقت خود را معمولاً چگونه می گذرانید؟ آیا هیچ از خانه بیرون می آئید که خریدی بکنید یا در خیابان ها هوائی بخورید؟ همه اهل اهواز را غروب ها می شود توی خیابان ها دید جز شما یکی را.- به شما حق می دهم که این اخلاقم را سخت به باد ملامت بگیرید و به مرده دلی متهمم کنید. جوان باید روحیه داشته باشد. روحیه گردش؛ روحیه دیدن و دیده شدن. روحیه خودنمائی و کش و فش. اما آیا من همان قطره پاک ولی ناچیزی نیستم که مدتها است از زمین بریده و به آسمان خدا پیوسته ام؟ من همان روزها نیز اگر سایه نامادری را از روی سرم برمی داشتند، چنان به تنهائی خو گرفته بودم که چهاردیوار خانه را بهشت خودم می دانستم و اگر تمام عمر میان آن محبوسم می کردند غمی نداشتم. بهرحال، برمی گردم به داستان: روزی از هفته که نامادری ام می باید به جلسه مذهبی برود، و چون به علت گرما و نداشتن کولر سرتاسر روز خانه ما یک جهنم واقعی بود، بچه ها و طلعت را نیز همراه خود کرد تا دست کم هوائی بخورند و رنج روز از یادشان برود. ولی طلعت که از ابتدا مایل به رفتن نبود قبل از آنکه سر خیابان برسد پشیمان شد و به خانه برگشت. چند دقیقه ای از آمدن او نگذشته بود که دیدم دوباره زنگ در خانه به صدا درآمد. رفتم دیدم بچه ژنده پوش گدائی است. خواستم بی اعتنائی نشان دهم و جوابش گویم که به گدائی تشویقش نکرده باشم. چشمان هوش ربا و چهره و نگاه کنایه آمیزش نگهم داشت. لب بر لب فشرده بود و خاموش در چشمانم می نگریست. پول به او دادم. با آن روی سنگ جلوی در مشغول بازی کردن شد. گفت: خانم سیندخت، من گدا نیستم.- گفتم اگر گدا نیستی پس کی هستی و در خانه ما را به چه جهت به صدا درآوردی؟ اسم مرا از کجا می دانی؟ گفت:
sorna
01-10-2012, 07:52 PM
- من شاگرد کلیدسازی رو به رو هستم. برای شما پیغامی دارم- از کیوان او آنجا است.
قضیه فوراً دستگیرم شد. خودم را نباختم. گفتم:
- از کیوان، من کسی را با این نام نمی شناسم.
در را به شدت بستم و توی خانه آمدم. طلعت پرسید کی بود. گفتم: گدا، یک گدای مزاحم و پررو! نمی توانستم باور کنم که آن بچه واقعاً راست می گفت و کیوان آنجا در کلیدسازی بود یا اگر بود به وسیله این برای من پیغامی داده بود. فقط حدس می زدم که شاید دروغ نمی گفت. پدرم در خانه بود، لباس می پوشید تا بیرون برود. او بعد از آن پادرمیانی دوستانه که برای آقای مقبل کرد و سبب شد که سرانجام با مرد برنج فروش کنار بیاید و خانه را به وی بفروشد، اینک چند روزی بود غروبها می رفت دم دکان این مرد و وقتش را به صحبت و اختلاط با او می گذرانید. برنج فروش به عنوان قدردانی و تشکر یک لنگه برنج صدری درجه یک برای ما به در خانه فرستاده بود که چون من خانه عمه ام بودم خبر نداشتم و سفورا هم اول به من چیزی نگفت. مرد برنج فروش که همین طوری، حاجی صدایش می زدند و من عاقبت نفهمیدم نام اصلی اش چه بود، از پدرم جوان تر بود ولی قیافه مفلوک تری داشت. چنانکه گفتم سری گرد و کوچک و کم مو و هیکلی کوتاه و ریزه داشت که وقتی پشت دکان می نشست هر کس از دور رد می شد خیال می کرد یک بچه است. ما تعجب می کردیم، پدرم که هرگز عادت نداشت خارج از محیط خانه با کسی گرم بگیرد و دوست بشود چطور شده بود که با این مرد این قدر صمیمی شده بود، که گاهی تا ساعت نه شب پهلوی او می ماند. نامادری ام حسودی اش شده بود، پشت سرش به مسخره می گفت:
- شاید او می خواهد این مرد را که حالا صاحب خانه شده است وادارد که یک در یا دریچه ای توی این حیاط باز بکند.
هرچند نامادری مسخره می کرد ولی در حقیقت پدرم خالی از یک چنین فکری نبود. همان روز مورد بحث که شاگرد کلیدساز به در خانه ما آمد و من ردش کردم، پدرم قبل از بیرون رفتن از خانه، توی حیاط چند دقیقه ای جلوی دیوار کوتاهی که بین دو خانه بود ایستاد. من و طلعت هم بودیم. کلاه شاپوی حصیری اش را در دست گرفته بود. آن را در دستش حرکت می داد و با خودش حسابهائی می کرد. وقتی که راه افتاد تا برود به ما گفت:
- اگر به جای این دیوار آجری دری اینجا بود، من مجبور نمی شدم برای رفتن به خیابان بیست متری یک دور قمری را طی بکنم و عرق از چهار بندم سرازیر بشود.
لحن صحبتش طوری بود که گوئی به سفورا اعتراض داشت که مانع این کار بود. من حدس زدم که او روی موضوع باز خرید کردن کار خود از سازمان آب و برق با مرد برنج فروش صحبت هائی کرده و نظر وی را به نوعی همکاری روی بعضی نقشه های مشترک و دو به دو، جلب نموده بود. منتهی، چون می دانست که سفورا یا روی اصل بی اعتقادی و بی اعتمادی، یا بعلت احتیاط زنانه، با عقیده و تصمیم وی به کلی مخالفت می کرد، هنوز به او چیزی نگفته بود.
وقتی که پدرم از خانه خارج می شد، چون لامپ آشپزخانه ما سوخته بود و هوا هم رو به تاریک شدن بود مرا همراه خود کرد. از سر خیابان لامپی خرید، به دستم داد و گفت:
- موقع عوض کردن لامپ، چارپایه چوبی زیر پایت بگذار و مواظب باش دستت به قسمتهای فلزی سرپیچ نخورد.
خیابان از ازدحام مردم پر بود. یک پُری و شلوغی خاموش ولی برکت دار که حکایت از جوشش باطنی زندگی در یک شهر دویست هزار نفری می کرد. راستش را بگویم، یادم نیست که من بعد از جدا شدن از پدرم بلافاصله راه منزل را در پیش گرفتم یا چند دقیقه ای طولش دادم و به تماشای اجناس پشت شیشه ها و مردمانی که برای خرید به خیابان آمده بودمد گذراندم. اما این درست نیست. باید بگویم که من فوراً به خانه برگشتم. یعنی قصد کردم که برگردم و چون خیابان شلوغ بود، کمی مجبور بودم مارپیچ راه بروم تا از جمعیت تنه نخورم. همینکه خواستم به کوچه خودمان بپیچم صدای آشنائی از پشت سر توجهم را جلب کرد:
- سیندخت!
ایستادم. کیوان بود که نامم را برده بود. خونسردی ام را حفظ کردم و به طور عادی و با لحنی معمولی که حکایت از علاقه خاصی نمی کرد پرسیدم:
- مگر تو همراه پدرت نرفتی؟ من این طور خبرت را داشتم.
او به ظاهر خندان بود. ولی نمی توانست تشویشش را پنهان نگه دارد. می کوشید بر نفس خود تسلط پیدا کند. گفت:
- چرا، رفتم، ولی فوراً برگشتم. به شما دروغ نمی گویم، حتی یک ساعت در تهران توقف نکردم. امروز چهار روز است در اهوازم.
- خوب، برای چه این کار را کردی؟ حتماً کاری داشتی؟
من، سر کوچه خودمان، نزدیک یک مغازۀ فروشنده لوازم خانه که چراغهای پر نورش کاملاً جلو دکان را روشن می کرد، به طوری که پشتم به دکان و رویم به سمت خیابان بود، ایستادم. راستش را بگویم، ته دلم خالی از این بیم یا نگرانی نبود که نکند یک وقت توطئه ای برایم در جریان باشد. به این اهمیت ندادم که اگر در همان موقع نامادری ام و بچه ها پیداشان می شد و سر کوچه مرا می دیدند چه پیش می آمد. او ادامه داد:
به پدرم گفتم که شناسنامه ام را گم کرده ام و اگر برای پیدا کردنش هرچه زودتر به اهواز برنگردم، می باید ماهها دنبال المثنی بدوم.
زبانش به لکنت افتاده بود. رنگش مثل گچ دیوار سفید شده بود. لبهایش می خندید ولی چشمهایش پر از اشک بود. من، یک بار دیگر حالت نگران کننده او را که واقعاً حکایت از درونی ناآرام و طوفانی می کرد دریافتم و به نوبه خود نگران شدم. نگران از اینکه اگر من یا پدرم جواب رد به او می دادیم چه پیش می آمد. نگران از اینکه شاید او، اینطور بگویم، شوریده تر از آن بود که اصلاً حوصله صبر کردن و انتظار کشیدن تا آن زمان را داشته باشد. این جوان کی بود، از کجا پیدا شده بود و از جان من چه می خواست!؟ اینجا دیگر نه مسئله آبرو بلکه مسئله زندگی من در میان بود. او مگر قبول نکرده بود که برود و از طریق بزرگترهایش موضوع را دنبال کند. پس این مراجعت بی دلیل و دیوانه آسایش به اهواز چه معنی داشت؟ اینک آن فکر من که عشق را نه یک فضیلت، بلکه گل یا میوه حرامه و خودروئی می دانستم عمل آمده از تنبلی و بیکارگی، در صفحه ذهنم قوت بیشتری می یافت و بر بدبینی اولیه ام می افزود. حتی در آن موقع من ترجیح می دادم کسی که به سویم می آید و دست زناشوئی و زندگی مشترک به سویم دراز می کند، کافی است که فقط دوستم داشته باشد، نه اینکه عاشقم شود. عشق یک چیز کور است. مثل سیلاب دیوانه و سرکش است. آری آقای مهندس، من سیلاب را می دیدم، ولی با اینهمه چگونه بود که با همه سنگینی جسم و روحم از آن بالا توی آن شیرجه زدم و یا سقوط کردم که تا انتهای مسیر قدرت کوچکترین مقاومت و درنگ و تأمل را از دست دادم؟
sorna
01-10-2012, 07:52 PM
باری وقتی که دیدم او بی جهت دوباره در آن هوای گرم به اهواز برگشته است و حرف تازه ای ندارد که به من بزند، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
- من چکار می توانم بکنم. اگر پدرم با این امر موافق نباشد کاری از دست من ساخته نیست. بعد هم در این وضعی که تو و خانواده ات ساکن تهرانید مشگل می دانم بتوان راه حلی پیدا کرد.
او گفت:
- مشگل بزرگ من این است که تو نمی خواهی یک ساعت یا چند دقیقه بنشینی و در جائی روی موضوع با من حرف بزنی.
من ضمن صحبت او پیوسته به علامت نفی و انکار سرم را به چپ و راست تکان می دادم . اما در این ساعت که برای شما، آقای مهندس، از آن ماجرا سخن می گویم وقتی به آن لحظه فکر می کنم، درست یادم نمی آید که چرا سرم را تکان می دادم. آیا منظورم این بود که پیشنهاد او را رد می کردم، یعنی که البته حاضر نبودم با او در جائی بنشینم و روی هر موضوعی صحبت کنم، یا اینکه نه برعکس، می گفتم او اشتباه می کرد و من کاملاً مایل بودم این کار را بکنم. بهرحال، او ادامه داد:
- پس دست کم از یک نظر مرا مطمئن کن. به من بگو که، به من بگو که- آخ سیندخت-
من به او دل دادم و گفتم:
- بگو، حرفت را بزن.
- به من بگو که دوستم داری، و حاضر نیستی به کس دیگری فکر بکنی. به من بگو که اگر کسی سر راهت واقع شد یا به خواستگاری ات آمد، به او جواب موافق نخواهی داد. بعد از آن، هر شرط و شروطی که تو داشته باشی من تسلیمم. حتی اگر بخواهی که به اهواز بیایم و اینجا کار بگیرم. فقط، فقط با من کمی مهربان تر باش. به من توجه کن. من یک کلمه بیشتر نمی خواهم از زبان تو بشنوم. به من قوت قلب و جرأت بده. زندگی من دست تو است سیندخت. بدون این قوت قلب، من قادر به هیچ کاری نیستم.
من عجله داشتم زودتر این گفتگو تمام بشود. و همین بیشتر او را دستپاچه می کرد. زیر چشمی مواظب اطرافم بودم. بدبختانه جائی ایستاده بودم که یک جریان گرم حمام مانندی از پشت سر تمام وجودم را در بر می گرفت و خود در دقیقه های اول به آن توجه نداشتم. یعنی می دیدم که باد گرم و سوزانی که داغ تر و نامطبوع تر از سشوار هر آرایشگری بود، سر و دوش و تمام هیکلم را لمس می کند. ولی فکر می کردم هوای دم کرده خود خیابان است. شما چنانکه دیده اید، کولرهای این شهر همه گازی است که درون را خنک می کند و بیرون را گرم. درست مثل اشخاصی که برای خانواده یا دوستان خود خوب اند و مفید و برای هر شخص بیگانه بد و مضر. مثل همان نامادری من سفورا که برای همه، برای بچه ها و شوهر خود خوب بود و مهربان، اما به من که می رسید قلبی سخت تر از سنگ پیدا می کرد. همیشه از این رویۀ وجود آدمی تعجب کرده ام و اندیشه قاصرم قادر به حل مسئله نبوده است که حقیقت درست انسانی در کدام روی او است. باری، من به او جواب دادم:
- قبول می کنم. شش ماه به تو وقت می دهم، اما نه بیشتر. به تو گفتم که اختیار من دست خودم نیست که بتوانم هر طور دلم می خواهد تصمیم بگیرم. هیچ هم انتظاری جز این از من نداشته باش. ما این موضوع را در خانواده خود شوم می دانیم که برخلاف میل پدر رفتار کنیم. باید پدر تو او را راضی کند. حالا از هر راه که خودش می داند. و شاید موضوعاتی باشد که آنها می دانند و ما نمی دانیم. و برای من هم مستقیم یا غیرمستقیم نه نامه ای بنویس نه پیغامی بفرست. خوب یا بد، همین آخرین حرف من با تو است.
او دست مرا که به سویش دراز کرده بودم فشرد. تعظیمی کرد و میان جمعیت گم شد. من هم به خانه برگشتم.
شب، بعد از آنکه به بستر رفتم ساعت ها خواب به چشمانم راه نیافت. از حرفی که زده بودم و قولی که داده بودم سخت احساس مسئولیت می کردم. مثل این بود که خودم را از یک جای بلند، بدون آنکه بدانم زیر پایم چیست، به زیر انداخته بودم. در یکی از حالت های سست بین خواب و بیداری او را می دیدم که به شتاب از دهلیز یک خانه شبیه خانه خودمان تو می رفت. از سر یک گنجه که شبیه کولر بود و دودکش سیاهی داشت، لباسهای شسته و دسته شده اش را برمی داشت و توی ساک دستی می گذاشت. زن لاغری هم در کنارش بود که می رفت و می آمد و هر بار برایش چیزی می آورد. زن سینه اش را جلوی او حائل کرد و گفت: حالا تو به اهواز می روی به خواستگاری سیندخت دختر فرنگیس خانم؟ او یعنی جوان یا مردی که گمان می کردم کیوان بود، سرش را به چپ و راست موج می داد، با یک حالت شومی، چنانکه بگوید: فرنگیس خانمی در کار نیست. او هفت سال است رفته.
sorna
01-10-2012, 07:52 PM
چند لحظه بعد، دوباره او را می بینم جلویم ایستاده است. موهایش مثل درویش ها از دو طرف روی شانه هایش ریخته است. سینه اش باز است و چیزی شبیه زنجیر که دانه های درشت و سنگین دارد به گردنش آویخته است. به او لبخند می زنم، لبخندی راحت و کودکانه. موهایم روی صورت و چشمانم را گرفته است. نگاهم به زنجیر گردن او است. با حرکت سر و با همان لبخند به من می گوید:
- طلا است، مادرم به من هدیه کرده است.
می پرسم:
- پس تو مادرت را دوست داری؟
می گوید:
- البته، ولی نه بیشتر از تو سیندخت.
پیاپی لبخند می زند و لبخندهایش با من سخن می گوید؛ سخنی خوش و دلپذیر که قلبم از شادی می لرزد. کلماتی که او به زبان نمی آورد ولی من طنین شکوهمندش را می شنوم، مثل بارانهای تند و درشتی است که در یک روز بهار، توی باغچه به شاخ و برگ گل می خورد و ساقه آن را به شدت خم و راست می کند. با دست زنجیر گردن او را لمس می کنم و می پرسم:
- آیا، این را به من میدهی؟
در همین موقع حس می کنم که دستی محکم دور گردنم حلقه شده است. بابک برادرم است. گونه و لپم را از روی سالک می بوسد. اما بازوهای او دور گردنم افتاده و می خواهد خفه ام کند. آن طرف تر میان حیاط لب حوض، زنی را می بینم با دامن کوتاه و پاهائی پر عضله و مو به شکل مردان، که برای من شکلک درمی آورد. به نظرم می آید که می خواهد بیاید و خفه ام کند. نفس نفس می زنم و از خواب بیدار می شوم و دیگر تا صبح بیدار می مانم. این را هم باید اضافه کنم که من طبق عادت، علی الاصول خواب زیاد نمی بینم. یعنی آن وقت ها اینطور بود که نمی دیدم. یا اگر می دیدم همان دقیقه آن را از یاد می بردم، و در خصوص این رؤیای عجیب که به یاد من مانده است همیشه فکر کرده ام از کجا معلوم که بعدها ذهنم در بیداری آن را نساخته است. یک هفته یا نمی دانم ده روز بعد از آن روز، آقای مقبل از تهران برای پدرم به نشانی اداره اش نامه ای نوشته بود حاوی سلام و احوالپرسی و تشکر از مهمان نوازی ها و کمکهایش در مورد کار خانه و به رسم تعارف، یک صندوق سیب شمیرانی هم بوسیله یکی از باربری ها برای ما فرستاده بود که یک روز زودتر از خود نامه رسیده بود. پدرم رفت آن را از گاراژ گرفت و با تاکسی به خانه آورد. با خوشحالی به ما خبر داد:
- این را می گویند معرفت. هر چه باشد آنها اهوازی هستند.
وقت بیان این مطلب اگرچه نامادری ام هم بود، من آشکارا حس می کردم که روی سخنش جز من با کسی نبود. سفورا بعد از آن شب که مقبل و پسرش به خانه ما آمدند، چون فهمید که طلعت را نپسندیدند کمتر مایل بود حرف آنها را پیش بیاورد یا حتی نامشان را از دهان پدرم بشنود. پدرم چند دقیقه بعد، میان آشپزخانه پهلوی من آمد و در همان حال که مشغول پوست کندن و قاچ کردن یک سیب بود، بدون آنکه به من تعارف کند گفت:
- یادم رفت نامه را از اداره بیاورم تا تو بخوانی- سیب شیرین و معطری است. من باید امشب عمه ات را ببینم و در این خصوص با او صحبت کنم. آقای مقبل می تواند برای من دوست خوبی باشد. باید جواب خوبی برای نامه اش بنویسم.
من از این گفته ها چیزی درک نکردم. با خود گفتم وقتی که با عمه ام صحبت کرد او همه چیز را برایم خواهد گفت. اما پدرم برخلاف تصمیمی که اعلام کرده بود آن شب اصلاً از خانه بیرون نرفت. شب های بعد هم مشغولیت های دیگری پیدا کرد که از صرافت کار افتاد. حتی نامه آقای مقبل را بدون جواب گذاشت. زیرا من عادت او را خوب می دانستم که اگر جواب نامه ای را همان روز یا شبی که نامه به دستش می رسید نمی داد، دیگر هرگز نمی داد. مگر آنکه نامه دومی می آمد، یا ناگهان انگیزه خاصی مجبورش می کرد.
نزدیک ده روز گذشت. و ما هنوز از سیب های تعارفی داشتیم که برای خانوادۀ ما واقعه ای رخ داد که همه برنامه ها و اصولاً وضع زندگی ما بخصوص پدرم را درهم ریخت و دگرگون کرد. این موضوع بقدری مسخره است که من حتی در این لحظه که می خواهم شرحش را بیان کنم بیم دارم نکند شما آن را یک نوع شوخی بدانید و باور نکنید. از طرفی، وقتی که به ته مطلب می اندیشم می بینم پدرم بر طبق این گفته عامیانه که: زن مرده را زن میدن، زن طلاق داده را گن میدن- مستوجب این شوخی بود که روزگار با او بکند. تا آنجا که من فهمیده ام، زندگی برای بعضی اشخاص غار یا دهلیز تاریکی است که کورمال کورمال می خواهند توی آن راه خود را به طرف روشنائی نور پیدا کنند. بدیهی است که در هر قدم باید انتظار بدترین حوادث را بکشند. یا سر آنها به دیواره ها و سقف سنگی بخورد و سوراخ شود یا چاهی زیر پایشان دهان بگشاید و آنها را در کام فرو کشد. به نظر من اگر هر یک از این حوادث تلخ برای ما روی می داد خیلی بهتر از یک چنین بدبختی ننگ باری بود که بیخ ریش پدرم را گرفت. او که بعد از گذشت سالها قضیه مادرم را از یاد برده بود و تازه آمده بود تا از زندگی جدیدش لذت ببرد، اینک با این واقعه که آثار بس شوم تری در روحش گذاشت بکلی از پای درآمد و حیثیتش لکه دار شد. تصور کردنی نیست که مردی زنی گرفته و از او صاحب دو فرزند دختر و پسر هم شده در حالی که آن زن شوهر دیگر هم دارد و خودش نمی داند؛ شوهری که یک روز مثل تیری که به هوا رها شده جلوی پای او به زمین می افتد و می گوید: اینست من برگشتم!
sorna
01-10-2012, 07:52 PM
همه ما و غالب مردم می دانستند که سفورا شوهری داشت از اهل جنوب که در سفری به کویت با موتور لنج در اثر طوفانی شدن دریا و چپه شدن لنج در حوالی خاک عراق، همراه با کلیه مسافران و خدمه، به اعماق خلیج فرو رفته بود. این مرد چنانکه اشاره آمده است نامش ذاکر بود که دوستانش او را ذاکر شل یا ذاکر شر صدا می زدند. زیرا هم شل بود و هم شر هر دو. و شغلش در اصل غواصی و بعد بلم چی گری در روی اروند رود و پس از آن در این اواخر حمل خواربار و سبزی و میوه به شیخ نشینهای خلیج و آوردن اجناس قاچاق از آن شیخ نشین ها به داخل خاک ایران بود. از سفورا یک بچه داشت، همین طلعت، که هنگام آخرین سفرش به دریا هفت ساله بود. سفورا پس از رسیدن خبر چپه شدن لنج و غرق شدن شوهرش چند سالی صبر کرده بود ولی چون نمی توانست برای همیشه بی سر و سرپرست بماند ضمن تمام کردن یک استشهاد محلی حاکی بر غرق شدن شوهرش در آبهای خلیج، همراه دو برگ رونوشت شناسنامه به دادگاه شهرستان اهواز دادخواست رد کرده بود که به شعبه سوم ارجاع شده بود. دادگاه پس از ثبت دادخواست، طبق ماده 1033، سه بار در روزنامه رسمی شاهنشاهی و یک بار در یکی از روزنامه های محلی هر کدام به فاصله یک ماه، آگهی منتشر و پس از گذشت یکسال از نشر آخرین آگهی، شهود را احضار و حکم بر موت فرضی ذاکر فرزند رحمان، شهرت نیازی، معروف به ذاکر شل صادر می کند. من قبلاً لای کتابهای کهنه طلعت شماره ای از این روزنامه محلی را دیده بودم که ضمن توضیحی نوشته بود: شوهر این زن جهت پیدا کردن کار با موتور لنج به صوب کویت عزیمت کرده که در اثر چپه شدن لنج شوهرش به نام گفته شدۀ بالا در دریا غرق شده است. اما حال برخلاف همه آن شایعات یا اخبار باصطلاح موثق و اظهارات شهود و تشریفات نشر آگهی و انتظارهای طولانی تب آلود و صدور حکم از دادگاه، کاشف به عمل می آمد که ذاکر، مثل روز حشر که مردگان هر جا باشند استخوانهاشان جمع می شود و روح در آن حلول می کند، ناگهان سر از زیر آب بیرون کرده و دنبال زن و بچه اش به اهواز آمده بود. او پس از چپه شدن لنج با اینکه از یک پا عاجز بود تنها کسی بود از مسافران که به تخته پاره ای چسبیده و روی آب مانده بود، تا اینکه یک قایق گشتی عراق مجهز به نورافکن قوی، فرا میرسد و او را نجات می دهد. در حقیقت، سبب اصلی چپه شدن لنج پیدا شدن همین قایق گشتی عراقی بوده در شعاع دید آن. قایق عراقی به آن فرمان ایست می دهد که سرعت می گیرد و دور می شود. لنج پنجاه نفر بیشتر از ظرفیت خود سوار کرده بود و موقع چپه شدن سرعتی بیش از ده گره دریائی داشت. بهرحال گشتی های عراقی، ذاکر را به شرطه مرزی تحویل می دهند. و او که برای ورود قاچاقی و بدون گذرنامه اش به آبها یا خاک عراق دلیلی نداشته، بدون اینکه هویت اصلی اش روشن شود در زندان می افتد. او می دانسته است که نامش به عنوان قاچاقچی خطرناک در لیست مرزداران عراقی ثبت شده بود. به همین جهت از گفتن نام حقیقی اش خودداری می کند. این توضیحی بود که اینک به زنش و دوستانش می داد. او گفته بود، اگر به ایران نامه ننوشت و از زنده بودن خود به کسی آگاهی نداد، یکی به دلیل آن بود که وسیله نداشت، و دوم اینکه می ترسید عراقی ها پی به هویت اصلی اش ببرند و تا به ابد در زندان نگهش دارند. بهرحال، او خبر نداده بود یا شاید هم مایل نبود خبر بدهد که زنده است و زندانی در کشور عراق، فکر می کرد که بعد از آزادی اگر در همان عراق می ماند و زندگی تازه ای را شروع می کرد بهتر بود. همچنانکه خیلی از ایرانیهای اهل خوزستان از سالها پیش این کار را کرده بودند. اما مدت زندانی او بدون اینکه محاکمه ای شده باشد تا این زمان به درازا کشیده بود. و اینک ذاکر بعد از یازده سال غیبت مثل اجل معلق برگشته بود. همان ذاکر نخراشیده که حال سرش را از ته تراشیده و بجای آن ریش گذاشته بود؛ یک ریش سیاه و توپی، و چندین بار هم با زن و بچه خود ملاقات کرده بود.
ما چند روزی بود که می دیدیم مادر و دختر در تب و تابی غیرقابل توصیف می گذرانند. بدون اینکه بنفشه و بابک را همراه بردارند، بیرون می رفتند و پس از دو سه ساعتی غیبت با حالی کوفته و پریشان به خانه برمی گشتند. و در پاسخ اینکه کجا بوده اند و چه می کرده اند خاموش و سرگردان می ماندند، یا طفره می رفتند و جوابهای بی سر و ته می دادند. روزها بی قرار و آشفته و شبها بی خواب بودند. من خوب حس می کردم، پدرم هم حس می کرد- طلعت که روی بام پهلوی من می خوابید مثل اینکه رختخوابش کک داشت، پیوسته از دنده ای به دنده ای می غلتید و به بهانه خوردن آب برمی خاست دور بام به گشت می افتاد. پیش مادرش می رفت و آهسته شکایت می کرد که خوابش نمی برد.
sorna
01-10-2012, 07:53 PM
از این اشتباه معذرت می خواهم- او نمی گفت که خوابش نمی برد، بلکه سفورا که گوئی بیست سال از سنش کوچکتر شده بود می آمد و از او می پرسید که آیا خوابش نمی برد؟ گوئی مادر از افکار دختر و دختر از افکار مادر خبر داشتند و بی آنکه سخن های زیادی بگویند با نگاه های همدردی آمیز از هم نیرو می گرفتند. گاه مثل دو دوست یا همسایه که با هم سَر و سِر یا راز و نیازی دارند در گوشه و کنار خانه نجوا و پچ پچ می کردند. من که می رسیدم ناگهان خاموش می شدند یا حرف را برمی گرداندند. از تهیه و تدارک غذاهای تفصیل دار از قبیل دلمه، کوفته یا حتی خورشهای ساده پرهیز می کردند و سد من هم شکسته بود که در گذشته نمی توانستم برای خریدهای جزئی و یا کلی به سر گذر بروم. کار به جائی رسید که می دیدم همیشه دوتائی حاضر یراق هستند و منتظرند تا پدرم برخیزد به سر کارش برود و آنها هم هر کار دارند رها کنند و با هم از خانه بزنند بیرون. به مقصدی نامعلوم که شاید چادرها و کپرهای کولی نشین ساحل کارون یا شاید آبادان و خرمشهر بود. وقتی هم از تابستان بود که شرجی نفرت انگیزی تمام خوزستان را می خورد. پرنده ها از چند روز قبل پیش بینی این وضع را کرده و به منطقه های شمالی تری رفته بودند. خرمای تازه به بازار آمده بود و کارون به آخرین حد کم آبی اش رسیده بود و بیشه های وسط آب با دامنه های بلند آبرفتی مثل باغهای معلق بابل آن بالا مانده بودند که روی به خنک شدن و زرد شدن داشتند. چه کسی و چگونه خبر زنده بودن این مرد گمشده و بازگشت عجیب او را به مادر و دختر داده بود؟ و چرا آنها ملاقاتهای خود را با وی که ابتدا چند روزی پیاپی انجام می شد از پدرم پنهان می کردند؟ این مادر و دختر قبل از آن نیز در طول هفت سال زندگی در آن خانه سکوتی اسرارآمیز داشتند. سفورا هرگز از شوهر و زندگی سابق خود پیش کسی سخنی به میان نمی آورد. البته این درست بود که او به حکم طبیعت خویشتن داری و سخت گیری که داشت مایل نبود بچه های کوچکش بفهمند که در گذشته داستان دیگری داشته است. بنفشه و بابک هنوز به طور روشن نمی دانستند که طلعت خواهر تنی آنها نبود و از پدر دیگری بود. و اگر می دیدند بین طلعت و سیندخت از نظر مادر آنها فرق بسیار هست که یکی سرمه چشم بود و دیگری خاک زیر پا، این موضع را چون تا چشم گشوده بودند چنین دیده بودند تعجب نمی کردند. باری، اینک پدرم بعد از آنکه به وسیله خود سفورا رسماً از قضیه آگاهی یافت و فهمید که مادر و دختر بدون اجازه وی و کاملاً برخلاف مصلحت خانواده و با هر عرف و عادت، با مرد از گور برگشته ملاقات کرده اند، چه می کرد و چه عکس العملی از خود نشان می داد؟ و در آن کیفیتی که از وی دو بچه شش و چهار ساله داشت حقاً و قانوناً تکلیفش چه بود؟ هیچکس و هیچ مرجعی به طور قاطع و روشن جواب این سؤالها را نمی توانست بدهد. یعنی نه اینکه بگوئیم جواب ناروشن بود؛ تصمیم در برابر جواب ناروشن بود اگر سفورا هنگام صدور حکم موت فرضی توسط دادگاه، در همان زمان یا متعاقبش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود، حالا، هیچ مشگل و مسئله ای در میان نبود. اما سفورا به دلیل جهل و شاید دلائل دیگری که فقط خود از آن آگاه بود این کار را نکرده بود و اینک درمانده بود که چاره اش چیست و بین دو شوهر ریش دار و بی ریش کدام را باید انتخاب کند؟ قدر مسلم این بود که ذاکر اینک در کنار شط پس از زد و خوردهائی با کارگران و بلم چیان، قایقی بدست آورده و کار مسافرکشی سابق خود را در پیش گرفته بود. هنوز منزل و مأوای درستی نداشت و در صدد بود که کنار همان شط قهوه خانه ای دایر کند یا با یکی از صاحب قهوه خانه ها شریک شود. او در یکی از دیدارهایش، به عنوان آخرین اتمام حجت، به سفورا گفته بود:
- تو زن من بوده ای، حکم دادگاه بدون تحقیق کافی بوده، من زنده هستم و تو حالا یا هر وقت باشد زن منی، همانطور که این ریش مال من است و همان طور که این طلعت دختر منست. هیچ یک از شهود نگفته اند که جنازۀ مرا روی آب دیده و شناخته اند و بعد از تدفین بر قبرم فاتحه خوانده اند. همه گفته اند مرا دیده اند که سوار موتور لنج، همان موتور لنج غرق شده متعلق به عزیز شده و عازم آبهای خلیج شده و دیگر هرگز برنگشته ام. اما می بینید که برگشته ام. حی و حاضر جلوی شما و در هر وعده هم به قدر چهار نفر غذا می خورم.
نامادری ام که ظاهراً از او وحشت کرده و از تصمیمات احتمالی اش بیمناک شده بود، چند روزی خود را توی خانه زندانی کرد. به پدرم ضمن مذمت از اخلاق تند و زمخت مرد و ادعای بی پایه اش، گفت که زندگی با وی را دوست دارد و نام ذاکر را که می شنود موی بر اندامش راست می ایستد. پدرم سکوت کرد و این سکوت خود را در تمام مدتی که ذاکر به دادگاه بخش شکایت تسلیم کرد و دادگاه، خارج از نوبت، وقت رسیدگی داد و بعد به شکایت رسیدگی کرد و حکم صادر نمود، ادامه داد. سفورا از پدرم طلاق گرفت. یعنی بهتر بگویم، طلاق نگرفت، بلکه حکم دادگاه قبلی دایر بر موت فرضی مرد و همچنین عقد نکاح باطل شناخته شد. و سفورا همراه دخترش با رعایت سه ماه عده طلاق، و بدون هیچ نوع تشریفات دیگر به شوهر سابق خود پیوست. به قول شاعر، در یک روز خوش آفتابی که هوا مشک بیز بود و از آسمان نقل و نبات به زمین می ریخت.
ذاکر مردی ماجرا دیده، قوی و نترس بود و بارها از کام مرگ جسته و نرمی ساق راستش را کوسه دریده و برده بود. مردی بود که از هر نقطه نظر با پدرم فرق داشت و آن سستی ها و حالات بیمارگونه ابداً در وی دیده نمی شد. من مطمئن بودم که سفورا او را دوست داشت و به پدرم ترجیح می داد. این درست بود که او در طول هفت سال زندگی مشترک با پدرم هرگز قدم از راه مستقیم وظیفه شناسی و وفاداری بیرون ننهاد، و همیشه باندازه کافی با وی مهربان بود و حالات بیمارگونه اش را، که گاهی صرفاً اداهائی بودند بخاطر جلب پرستاری وی، تحویل می گرفت. گاهی نیز طعنه بارش می کرد و ما می شنیدیم که می گفت: همه جایش سست است. جای لقمه اش درست است!
sorna
01-10-2012, 07:53 PM
ولی من هرگز فکر نمی کردم و هنوز هم فکر نمی کنم که این کنایۀ تند معناهای زیاد عمیق تری داشت و حکایت از نارضائی یا ناسازگاریهای پنهانی تری می کرد. چیزی که بود در این قضیه وجود طلعت نقش بزرگی بازی کرد. با اینکه او یک نفر بود و بنفشه و بابک دو تا، کفه او بر این دو چربید. ذاکر هر چه بود عشق نخستین سفورا بود و طلعت میوه شیرین این عشق. و کدام زن است که رنجهایش با رنجهای شوهر آمیخته باشد ولی عواطفش، که همه وجود زن بر آن بنا شده، راهی کاملاً مغایر یا جداگانه طی بکند. عواطف همیشه زائیده رنجهای مشترک است و با آن بستگی یا نسبت مستقیم دارد. طلعت از آن لحظه که فهمید داستان غرق شدن پدرش واهی بوده و اینک او صحیح و سالم به وطن بازگشته است، روحی را از تنش گرفته و روح دیگری با خصوصیت های کاملاً متفاوت در کالبدش ریخته بودند. به طور محقق مادر او هم اگرچه بروز نمی داد وضعی مشابه وی داشت. اگر مسئله مرگ شوهر، آن زمانها پتکی بود که چهاربند وجودش را فانوس وار رویهم تا کرده بود، اینک با آنکه زمان طول کشیده و دست حوادث او را در مسیری دیگر قرار داده بود، ولی روح ضربت خورده اش همان بود که بود. شاید او مانند هر بیمار که وقتی دردش مزمن شود با آن خو می گیرد در طول این مدت می کوشید یاد ذاکر و زندگی با وی را از صحیفه خاطر دور سازد. ولی آیا به همان کیفیت که خبر مرگ این مرد برای او غافلگیرکننده بود بازگشت وی حیرتش را برنمی انگیخت و بشدت عواطف خفته اش را بیدار نمی کرد؟
یک عامل دیگر در این فعل و انفعال شیمیائی روح، در این بازی عواطف، آن بود که پدرم از طلعت نفرت داشت. گوئی او نیز بحکم غریزه درمی یافت که وجود این دختر در جلوی چشمان سفورا یعنی وجود شوهر و عوالم زندگی گذشتۀ وی. پدرم با همه تظاهرات مصلحت آمیزی که می کرد، چشم دیدن طلعت را نداشت و این موضوع را مادر و بخصوص خود دختر بدون اینکه به روی مبارک بیاورند خوب درک کرده بودند. و آیا یک علت بدرفتاری سفورا نسبت به من از همین چشمه آب نمی خورد که می دید اگر من عزت اولیه خود را پیش پدرم بازیابم طلعت می باید از آن خانه بیرون برود؟ نامادری ام طلعت را بیشتر از آنچه که ما می دانستیم و تصور می کردیم دوست داشت. به خاطر سرنوشت او هر کار که لازم بود می کرد. بخصوص اینکه او شکل و روی دلپذیری نداشت. سیاه و وارفته و لاغر بود. و هر روز که می گذشت عوض اینکه بهتر بشود بدتر می شد. مژه هایش نامرتب و درهم بود که بعضی از آنها توی چشمش می رفت و مثل یک بیماری اغلب رنجش می داد. پدرم می گفت عیب از چشم های او بود نه از مژه. ولی هیچ وقت یادم نمی آید که برای او صحبت دکتر رفتن را پیش کشیده باشد. من در حیرتم، او که همه اسباب صورتش به طور تک تک به مادرش رفته بود، چطور بود که خوشگلی وی را نداشت. صفورا رویهم رفته قیافه تازه و گیرنده ای داشت و هنوز هم بعد از هفت سال گیرندگی خود را به خوبی حفظ کرده بود که پدرم از او خوشش می آمد. در روز دادگاه برخلاف خواهش نامادری که مایل نبود هیچکدام از بچه ها حتی طلعت طی جریان دادرسی و صدور حکم آنجا حضور داشته باشند، من به اشارۀ پدرم بنفشه و بابک را لباس پوشاندم و به دادسرا بردم. سفورا توی راه، میان تاکسی، آنها را بغل می کرد، اشک گرم می ریخت و مرتباً می گفت: آخر اینها را چرا آوردی دخی؟ اینها را چرا آوردی؟ اگر من با ادعای این مرد مخالفت کنم و توی دادگاه بگویم که از او نفرت دارم و دادگاه هم روی حرف من ادعای او را باطل بداند و عقد خدائی ما را تأیید کند، او دیوانه است بیم آن هست که عکس العملهای عجیب و غریبی نشان بدهد و همانجا یا توی خیابان قصد جان ما را بکند. به این خاطر بود که من گفتم بچه ها را نیاوری.
پدرم از این گفته ها دریافت که به کلی قافیه را باخته است.
وقتی که ذاکر پس از ختم جلسۀ دادرسی، دست زنش را گرفت و حتی اجازه نداد که به عنوان آخرین خدانگهدار بسوی دو کودکش- که مثل جوجه هائی که سردشان شده باشد در راهروی دادسرا به لباس من چسبیده بودند- بیاید، پدرم آنقدر گیج و پریشان بود که حتی نتوانست از بازی نفرت انگیز سرنوشت تف به زمین بیندازد. مانند گناهکاری بود که پس از سالها اختفا و گریز ناگهان و در یک لحظه کم اهمیت و کوچک توی چنگ بخشایش ناپذیر قانون افتاده و او را با پس گردنی و اردنگ و زخم باتون میزنند و به سوی دخمه های زندان می برند و او چون بدترین تنبیه را کیفر خود می داند هیچ سخنی نمی گوید و اعتراضی نمی کند. با هر ضربه تلوتلو می خورد و به سوی محکومیت ابدی خود پیش می رود. به یاد می آوردم هفت سال پیش از آن، روزی را که برای اولین بار این زن به خانه عمه ام آمده بود تا به یکی از همسایه های او که با هم نسبتی داشتند سر بزند. آنجا و آنروز بود که پدرم او را دید و عاشقش شد. آنجا و آن روز بود که پدرم عمه ام را وسیله کرد تا هر چه زودتر این زن را برایش باصطلاح درست کند. عمه ام که خود وسیله این کار شده بود، بعدها چون دید سفورا زنی است که می خواهد کسی کاری به کارش نداشته باشد، این موضوع را توهینی به خود تلقی کرد و رنجید. این رنجش به صورت بدگوئی هائی آشکار می شد که همه جا پشت سرش می کرد و فی الجمله سبب شد که پای او و حتی پدرم از خانه عمه ام برید. در این قضیه اخیر هم عمه یکی از صفحه های خود را پشت سر او گذاشته بود. به پدرم می گفت بدون شک این زن از همان ابتدا یعنی زمانی که به وی شوهر می کرد می دانست که آن مرد زنده است و در عراق زندانی است. فلاحی تو آدم خام و ساده ای هستی، یقین بدان که او از سر خوراک بچه های تو می زده و برای مردک پول می فرستاده است. اگر این پولها نبود او در زندان دوام نمی آورد و حالا بلای خانه تو نمی شد.
بهرحال، حقیقت تلخ این بود که این زن هم مثل ماهی از شست پدرم در رفته بود و دیگر برگشتنی نبود. در روز دادگاه چون جلسه سری بود، من نتوانستم به درون بروم و جریان را از نزدیک ببینم. خودم هم مایل نبودم. اما منظره چندش آور پس از آن که ذاکر و سفورا یک جلو و دیگری عقب، دوتائی از در بیرون می آمدند چنان اثر شومی در من نهاد که تا عمر دارم آن را فراموش نمی کنم. مردک مثل دزدهای آخر شب قد بلند و نخراشیده ای داشت. موهای ریشش بیشتر سفید بود تا سیاه و کوتاهترین کلمه ای که به زبانش می آمد سبب می شد که رگهای گردنش از هر طرف مثل خیار باد بکند و بایستد. یکپایش را که لنگ بود بدون خم کردن زانو با قوس کوچکی که به آن می داد روی زمین می کشید و برای آنکه بتواند بدن سنگینش را به جلو ببرد به هر دو دستش لنگر می داد و این، در چهره تکیده و تیغ کشیده اش اثری می گذاشت حاکی بر این که او از درد پا و دشواریهای راه رفتن و کار کردن رنج فراوان می برد. با این وصف عجیب بود که او چگونه از میان دهها نفر غریق تنها کسی بود که توی آب مقاومت کرده و با امواج سرکش جنگیده تا اینکه گشتی ها رسیده و نجاتش داده بودند. عجیب تر از آن اینکه، بین او و پدرم، چگونه سفورا پا بر سر علائق خود گذاشت و او را انتخاب کرد!
sorna
01-10-2012, 07:53 PM
بنفشه و بابک که بعد از چند روز تازه می فهمیدند اطرافشان چه اتفاق افتاده، زاری می کردند، مادر را می خواستند و گاه یورش می بردند تا از در حیاط بیرون بروند- بروند دنبال او. می گفتند آنها پدر را دوست ندارند، مادر را می خواهند. پدرم که قبل از آن مرد بشاشی بود و خلق خوش خود را در هر شرایطی حفظ می کرد و این یکی از خصوصیات بارزش بود، این زمان گرفته و ناراحت بود. به طرف آنها یورش می برد تا بزندشان. من پیش می رفتم و مانعش می شدم. پدرم پس می کشید. ولی همچنان با خشم و دندان قروچه آنها را می نگریست؛ چنانکه گفتی آنها هم در گناه مادر شریک بودند، یا اینکه ناسزائی بودند که از طرف سرنوشت به او داده شده بودند. مخصوصاً در ساعات ناهار و شام، سر سفره، آنها را خیلی می زد. این بود که من همیشه طوری آنها را می نشاندم که در پناه خودم باشند و دست پدرم به آنها نرسد. اما با این وصف کمترین غذا یا آبی که روی لباس یا فرش می ریختند سبب می شد که ناگهان با کشیده ای سخت برق از چشمهایشان بپرد. یادم می آید آن زمان که مادر اینها بود و من هنوز به رشد کنونی ام نرسیده بودم، هر بار که در اثر فشارها یا اشتلم های او می گفتم سیرم و از غذا کناره می گرفتم و غمزده به کنجی پناه می بردم این دو هم می آمدند و نیشی به جانم فرو می کردند. درست مثل جوجه ای مریض که جوجه های دیگر می آیند نک به سرش می زنند، منهم همین حال را داشتم. اگرچه آنها به من نک می زدند، همان موقعها من به آنها می بخشیدم. بچه ذاتاً بی رحم است. عاطفه اش به خاطر منفعتی است که به او می رسانند. آنها چون می دیدند سرچشمه محبت آنها مادر آنها است، ویرشان می گرفت با من این بدیها را بکنند.
بهرحال، پدرم خلقش تنگ بود. غبار تیره ای چشمان تب دارش را فرو پوشانده بود که از نگاه کردن به ما پرهیز می کرد. من یقین دارم اگر حادثه ای پیش آمده بود که بر اثر آن سفورا و همه بچه ها از جمله من از میان رفته بودیم او اینقدر ناراحت نمی شد که اکنون شده بود. با این نفرتی که او نسبت به بچه ها پیدا کرده بود من تعجب می کنم به چه جهت در دادگاه مراقبت از آنها را به عهده گرفت. شاید به آن وسیله می خواست زنش را که خواه ناخواه مادر بود و از دوری بچه ها رنج می کشید، در فشار روحی بگذارد و او را وادارد که از ذاکر که پس از مراجعت وضع مبهمی داشت، طلاق بگیرد و دوباره به سر خانمان خود برگردد. پدرم می گفت اگر این زن به من شوهر نکرده بود و این خانه و زندگی و وضع راحت و مرتب را نداشت و در عوض به کسی شوهر کرده بود که مانند آن مردک شبها توی یک قایق شکسته کنار ساحل بیتوته می کرد، زیراندازش جل پاره و سقف روی سرش نیمی یک سایبان حصیری و نیمی آسمان بود، به طور مسلم هرگز این کار را نمی کرد که کرد. پدرم پشیمان بود که چرا همان ابتدا پنهانی نرفت این مرد را ببیند و با پول و پله یا قول و قراری از سر ادعای خود منصرفش کند. می گفت فکر نمی کردم خود سفورا ذره ای اهمیت برای او قائل باشد. فکر می کردم سفورا مرا دوست دارد. او مرا خام کرد و این رسوائی را برایم به بار آورد که تا عمر دارم توی شهر و میان دوستان و همکارانم نتوانم سرم را بلند بکنم.- آخر، این را هم باید بگویم، اگرچه خود من یک ماه بعد شنیدم، خبر این قضیه با بعضی آب و تاب ها و شاخ و برگ ها همان اولین روز تشکیل دادگاه تا توی روزنامه های تهران هم کشیده بود و جای بحث نبود که همکاران اداری پدرم همه از آن آگاهی داشتند. وقتی که پدرم آن حرف را زد یعنی گفت که من نمی توانم میان دوستان و همکارانم سرم را بلند کنم، من دیدم که می خواهد گریه کند. اما اشک در چشمانش خشک شده بود. عوض او من بودم که گریستم. گوئی عقده های چند ساله ام همه یکباره پاره شده بود. به طرفش دویدم، هر دو دست را دور گردنش انداختم و در حالی که سیلاب اشک از گونه هایم جاری بود گفتم:
- پدر، پدر، من تو را دوست دارم.
بنفشه و بابک هم نزدیک آمدند و به گردن او آویختند. او همه ما را نوازش کرد و از سر ناراحتی یا برای آنکه هیجان را از خود براند، دستی به صورتش کشید و گفت:
- خوب، حالا هر چه بوده گذشته. من از روز اول از طرف زن مرد بداقبالی بودم و جریمه این بداقبالی را باید بچه هایم پس بدهند.
من مطمئنم که در آن لحظه پدرم به این می اندیشید که چرا و به چه جهت زنان از او نفرت داشتند. زنانی که به پای خود و لبخند تملق به لب به سوی او می آمدند و از چشمه محبتش می نوشیدند و بعد ناگهان در یک دم با بدترین بی وفائی ها زهر در کامش می کردند و می رفتند. این درست بود که او هیکل برازنده و سیمای جذابی نداشت. قدش کوتاه و کله اش طاس بود که بدبختانه غده زشتی هم به اندازه یک گردو وسط آن درآمده بود. او به قول آقای مقبل آدمی اداره ای بود. ولی هیچ چیزش به مردمان اداره ای نمی رفت. غالباً او را می دیدند که با همان پیژامه سر خانه برای خرید نان و گوشت سر گذر رفته بود. ولی این حالت گفتنی است که هیچ وقت کلاهش را فراموش نمی کرد. این خنده دار و در عین حال مایه اندوه است؛ روز دادگاه وقتی که رئیس آمد و سر جای خود نشست، که همه جلو پایش بلند شدند، مأمور یا حتی خود رئیس دو بار با اشاره به او فهماندند که کلاهش را از سر بردارد. اما او تجاهل کرد و به این اشاره ها بی تفاوت ماند. از سفورا، بله از سفورا زن خودش خجالت می کشید که کلاه از سرش برنمی داشت. و همین موضوع با کمال تأسف سبب شد که نظر رئیس دادگاه از او برگشت. آن موقع من پشت در اتاق، پهلوی صندلی مأمور ایستاده بودم- با بچه ها- و از لای در که نگهبان نیم باز نگهش داشته بود درون را می دیدم. پدرم علاوه بر این، در صورتش یک خال گوشتی سیاهرنگ و بدهنجار بود. و دیگر چه بگویم، شکمش بزرگ بود و گوشهایش صاف چسبیده به طاسی سر که وقت کلاه گذاشتن نیم آن زیر لبه کلاه می رفت و قیافه اش شبیه معلمین خط یا فقه و عربی مدارس پیدا می کرد و چیزی که کم داشت یک جفت نعلین بود. گردنش با طبق گوشتالو و پهن صورت و چانه هیچ خط فاصلی نداشت. لباس هایش همیشه به تنش گشاد بود، بخصوص شلوارهایش که به قول مادرم- آن زمان ها که بود- بچه گربه توی خشتکش جا می گرفت. او صدای خراشیده ای داشت که بیشتر به ناله شبیه بود. به گمانم این حالت بعد از بیماری سینه در او پیدا شده بود. اگر زیاد می خندید یا تند حرف می زد، به سرفه می افتاد و رنگش برافروخته می شد و خون به چشمهایش می دوید، که فوراً صحبت را قطع می کرد و خود را کنار می کشید. با این همه او مرد آرام و بی آزاری بود. چشمان درشت و خوش حالتی داشت شبیه چشمان گوسفند که ترحم را جلب می کرد. ساده فکر می کرد و نسبت به کسی بغضی نداشت. از کنایه و لغز خوشش نمی آمد و به آن توجهی نمی کرد. گاه که بعضی حرف ها پیش می آمد، ناگهان صدای قاه قاه خنده اش بلند می شد، ولی این بیشتر به آن خاطر بود که پیش سفورا و ما، به عنوان مرد خانه سر و صدائی کرده و خود را آدم خندانی نمایانده باشد. اینک پس از آن قضیه، صورت گوشت آلوی سفید و با طراوت او که مثل لوکه نرم بود، بر اثر اندیشه های بی سرانجام و اختلال در خواب و خوراک به زردی گرائیده و گوشت هایش از دو طرف چانه شل شده و شکل آویخته ای به خود گرفته بود. من احساس می کردم در قضیه نامادری، پدرم یک چیز را از من پنهان کرده بود که اتفاقاً کلید بسیاری از معماها بود. یک روز که سفورا پس از پیغام ها و پسغام های زیاد برای من، همراه طلعت و به اتفاق مردک به اهواز آمده بود و من بچه ها را به پارک بردم و او آنها را ملاقات کرد، در چنان وضعی که شوهرش دور ایستاده بود، دست به گردن من کرد، عذر گناه خواست و گریست. به من گفت:
sorna
01-10-2012, 07:53 PM
- سیندخت، من ذاکر را دوست داشتم و اگرچه به دادگاه رفتم و حکم موت او را گرفتم ولی روی اصل همان عشق و علاقه هیچ وقت نمی خواستم به خود بقبولانم که او مرده است. من در کیفیتی به پدرت شوهر کردم که هنوز طلاق خودم را از شوهری که همه می گفتند مرده است نگرفته بودم. می بایست این کار را از طریق دادگاه خانواده می کردم، اما نکردم. من شرعاً و یا نمی دانم قانوناً به پدرت حرام بودم و خودم نمی دانستم. من نمی خواستم شوهر کنم ولی پدرت مرا خام کرد.
این حرف به خوبی برای من قابل درک بود که او ذاکر را دوست داشت و از روی سادگی تن به ازدواج با پدرم داده بود. اگر او هنگام رجوع به دادگاه برای دریافت حکم موت شوهرش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود و آنگاه به پدرم شوهر می کرد، هیچ نیروئی نمی توانست او را از وی جدا سازد. من آن روز او را از همه خشونت ها و بدیهائی که به من کرده بود بخشیدم. زیرا دیدم بهرحال زن بدبختی است. باری، قضیه پیدا شدن ذاکر و طوفان سهمگینی که از ادعای او بر سر ما نازل شد در نیمه شهریورماه و بحبوحه شرجی بود که اتفاق افتاد. ولی ما عملاً تا آخر پائیز از ناراحتی های آن بیرون نیامدیم. در تمام این مدت پدرم البته به اداره اش می رفت و اگرچه خیال داشت سابقه کارش را بازخرید کند تا موقعی که رسماً درخواستی به رؤسای خود رد نکرده بود، میل نداشت وقفه در کارش ایجاد شود. او بعد از رفتن مادرم در این هفت سال و خورده ای، حتی از مرخصی های سالانه اش استفاده نکرده بود و حالا قصد داشت یکجا پول آن را بگیرد.
در این مدت، نامه دیگری از آقای مقبل برای پدرم به نشانی اداره آمده بود که هنوز جوابش را نداده بود. من دقیقاً نمی توانم بگویم چرا و به چه علت پدرم دوست نداشت نامه های او را به خانه بیاورد و به من نشان بدهد. شاید با خودش فکر می کرد که من بطور کلی نسبت به مسئله ازدواج و بخصوص ازدواج با این پسر توجه و علاقه ای نداشتم، و می دید که اگر به اصطلاح ذهن مرا خراب نمی کرد بهتر بود. شاید هم می دید که چون هنوز به طور جدی موضوعی پیش نیامده است نباید در دل من که توی خانه محبوس بودم و اندیشه های ساده ای داشتم، امیدهای بی اساسی را بنشاند. چنانکه پدرم می گفت در این نامه آقای مقبل از او خواهش کرده بود که اطلاعاتی در خصوص کارگاههای آهنگری و در و پنجره سازی اهواز و کسادی یا رونق کار آنها برای او بدست آورد و بفرستد. پدرم خیال داشت دنبال این کار برود. ولی من می دانستم که او هرگز حوصله این کار را نخواهد کرد. لازم به گفتن است که کیوان در یکی از روزهای نیمه دی ماه به اهواز آمد و هنگام صبح، یعنی دقیق تر بگویم نزدیکی های ظهر در خانه ما با من ملاقات کرد. چنانکه می گفت، او در گرما گرم دعوای پدرم با آن مرد، یعنی به حساب رقم و تاریخ دو ماه و چهارده روز پیش از آن، یکبار به اهواز آمده بود. می گفت از دانستن اینکه ما نارحت هستیم به نوبه خود آن قدر ناراحت شده بود که نتوانسته بود بیش از یک شب در شهر بماند و فوراً برگشته بود. او به من گفت که لاغر شده ام. من به او گفتم، عوضش تو چاق شده ای، معلوم است که من غصه می خورده ام و تو غمی توی دل نداشته ای. او آه کشید و گفت: تو از دل من کجا خبرداری. همیشه اینطور است.- ما کمی جلوی در حیاط صحبت کردیم. بعد من به او تعارف کردم که می تواند به درون خانه بیاید. او سیگاری بیرون آورد و با فندک آتش زد. سیگار خارجی توی قوطی زرنشان بود. من به طعنه گفتم:
- عالی است. ندیده بودم سیگار بکشی، شاید به تازگی سیگاری شده ای؟
او گفت:
- آیا تو دوست نداری؟
من گفتم:
- سیگار کشیدن را می گوئی؟
او گفت:
- نه، این را که من سیگار می کشم.
این سؤال به نظرم مسخره می آمد. در عین حال شرم داشتم چیز دیگری بگویم. دلسرد شده بودم. خندیدم و گفتم:
- به من چه مربوط می شود که تو سیگار بکشی یا نکشی. من خودم سیگار کشیدن را کار بیهوده می دانم و هیچ وقت هم نخواهم کشید.
او قوطی را جلوی من گرفت:
- حتی یکدانه محض امتحان؟
من گفتم:
- این دیگر از آن حرفها است. آن چیزی که بد است، بد است. برای همیشه مسئله به این شکل مطرح بوده است.
او بدون اینکه ناراحت بشود آتش سیگارش را با انگشت خاموش کرد و آن را از در حیاط بیرون انداخت. گفت:
- من هم نخواهم کشید. تا آخر عمر، حتی یک دانه اش را محض امتحان. از درس اخلاقی شما هم ممنونم.
من چنانچه گوئی از او رنجش خاصی در دل دارم، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
- من چه جای آن را دارم که به کسی درس اخلاق بدهم. من راجع به خودم صحبت می کردم.
sorna
01-10-2012, 07:54 PM
او اظهار دلواپسی کرد و گفت پولی که از فروش خانه بدست آمده و سرمایه کار آینده او است، هنوز همچنان عاطل و بیکار مانده است. زیرا نمی دانم که باید آن را در کجا به کار اندازد: تهران یا اهواز؟ اگر مدت زمانی بگذرد و او نتواند تصمیم بگیرد، بیم آن هست که این پول به وسیله پدرش صرف کارهای دیگر شود، یا اصلاً از بین برود.
ما این گفتگو را توی دهلیز خانه خودمان می کردیم؛ در حالی که در حیاط را باز نهاده بودیم و بچه ها هم پهلوی ما بودند. در اهواز هوا سرد شده بود- سرما خشکه ای که تا مغز استخوان اثر می کرد. من یک بخاری دستی آورده بودم توی دهلیز که روی آن برای ناهار ظهر سیب زمینی نهاده بودم بپزد. او چنانکه عادتش بود، از نشستن روی صندلی که من برایش آوردم خودداری می کرد. یا گاهی دقیقه ای می نشست و فوراً برمی خاست. چون در مقابل آن اظهارات سکوت مرا دید اضافه کرد و گفت: فکر می کند که سرانجام جز اینکه به اهواز بیاید و آنجا بماند چاره دیگری ندارد. او در این سفر مطالعاتی هم کرده و برای کارگاهی که می خواست بگشاید جاهائی را در نظر گرفته بود که با دادن سرقفلی بخرد؛ جاهائی در محله های جدید حومه که خانه سازی با سرعت بیشتری جریان داشت و میزان سرقفلی ناچیز بود. او دویست تومان هم به کسی شیرینی داده بود که در این راه برای گرفتن قطعی محل، کمکش کند. خیلی امیدوار بود که آن شخص بتواند کاری برایش انجام دهد. او می گفت اگر کارش در اهواز می گرفت در موقعیت بهتری می بود که نظر پدرم را جلب کند، و پر دور نبود که اصلاً پدر و مادرش نیز از تهران کوچ می کردند و به زادگاه اصلی خود برمی گشتند.
وقتی که او این حرف ها را می زد من بیشتر از همیشه می دیدم که چقدر افکارش بچگانه بود. چنانکه می شد احساس کرد او حتی در موقعیتی نبود که بتواند خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد. شاید پدر و مادر او مایل بودند که مرا برای او نامزد کنند، ولی بطور مسلم هنوز تا زن گرفتن واقعی دو سه سالی فاصله داشت. او در حالی که می کوشید حالت خنده به گفتارش بدهد صحبت از شش ماه مهلت خود به میان آورد که نزدیک پایان یافتن بود. من گفتم:
- اصل مسئله این است که آیا من با این وضعی که می بینی در موقعیتی هستم که بتوانم پدرم را تنها بگذارم و از پیشش بروم؟ حتی اگر خود او موافق باشد، من به چه روئی می توانم این کار را بکنم؟
سپس لحن صحبتم را نرم تر کردم و با همان حالت شوخی مانند گفتم که می تواند شش ماه دیگر این قرارداد را تمدید کند و به قول و وفای من امیدوار باشد. تعارف کردم که برای ناهار بماند تا پدرم هم بیاید و او را ببیند، شاید برای آقای مقبل پیغامی داشته باشد. اما او چون از پدرم خیلی خجالت می کشید تعارف مرا قبول نکرد. با من خداحافظ گفت، بچه ها را بوسید و به امید سفر ده روزه و مراجعت همیشگی به اهواز قبل از پایان همان ماه که دی ماه سال 51 بود، دست مرا فشرد و رفت. در این ملاقات او به نظرم هر چه بود مردتر آمد. لباس مرتب و پالتوی نوی که یقه خز داشت پوشیده بود. موهایش را از دو طرف سر رها کرده بود که روی گوشهایش را می گرفت و صورتش را هم تیغ انداخته بود. حرکات و رفتارش کمی بیشتر حس اعتماد به آدم می بخشید. چنانکه او می گفت، آقای مقبل هم از قضیه سفورا و پدرم آگاهی داشت و از این واقعه بی نهایت ناراحت شده بود. او قبل از حرکت پسرش به اهواز نامه دیگری برای ما نوشته و پست کرده بود که به علت قصور نامه رسان یا ناخوانا بودن نشانی گیرنده، کمی دیرتر یعنی دو روز پس از رفتن کیوان به دست پدرم رسید. آقای مقبل ضمن آنکه خبر آمدن پسرش را به اهواز به پدرم داده بود از او دعوت کرده بود چند روزی مرخصی بگیرد و به تهران برود. البته همراه بچه ها و من. او مخصوصاً زیر نام من خط کشیده و آن را مشخص تر کرده بود. اضافه کرده بود که در زندگی همیشه ناراحتی هست و مرد آنست که تحمل داشته باشد و دل به فراموشی بسپرد. پدرم از این نامه خیلی به جنب و جوش آمد. برای اولین بار بود که نامه او را می آورد و به من نشان می داد. از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم و فوراً جواب آن را بنویسم و با پست سفارشی دو قبضه به تهران بفرستم. او گفت و من می نوشتم- البته از قول او زیرا نامه به عنوان او آمده بود. راجع به مسافرتش به تهران، جواب داد که کارهائی دارد بعد از انجامش به دیده منت دارد که به تهران بیاید و چند روزی آنجا نزد آنها بماند. او با نوعی شادی و سرافرازی به من گفت که از یک اندیمشک و سد دز که می گذشت سی سال بود از اهواز بیرون نرفته بود. در خصوص کارهائی که می گفت باید به انجام برساند- این کارهای او چنانچه می دانستم همان مسئله بازخرید سابقه اش بود که تقاضایش را به تازگی رد کرده بود. زیرا بیست سال کارش تمام شده بود و اینک به طور جدی دنبالش بود. من خوب احساس می کردم که پدرم در این موقع چقدر عجله داشت که این کار را تعقیب کند و به نتیجه برساند. در صورتی که مدارکش تکمیل می شد و به مرحله نهائی می رسید بیست و پنج هزار تومان به او می دادند- البته در تهران. و من دلیل این را نمی دانستم که چرا باید در تهران. پدرم در این خصوص توضیحاتی داد که من درست نفهمیدم. بهرحال، پدرم دیگر شوق و رغبتی برای ادامه کار دولتی نداشت. با مرد برنج فروش صحبت کرده بود که بعد از بازخرید سابقه اش برود نزد وی و به عنوان انباردار یا میزان دار مشغول کار بشود. آن مرد به وی پول داده بود که بین دو حیاط را در بگذارد. پدرم رفته بود با یک بنا مذاکره کرده بود. مبلغی هم به او پیش پرداخت داده بود و به عنوان تضمین قول مرد که بنا بود و بناها و جولاها همیشه در کار بدقولی می کنند- کیسه وسایلش را آورده و گوشه حیاط نهاده بود تا یک روز بیاید و شروع کند به خراب کردن دیوار و ساختن جای در طبق دستور پدرم. پدرم عقیده داشت که او می باید به بچه ها که کوچک بودند و نیاز به مراقبت و مواظبت خیلی نزدیک داشتند دسترسی همیشگی داشته باشد. درست بود که منهم بودم، ولی نمی شد فراموش کرد که وضع من هر لحظه ممکن بود عوض بشود. او حتی صبح ها گاهی خودش را از کار اداره درز می گرفت و به دکان برنج فروشی می آمد و من یک وقت می دیدم که همان پنجره کذائی هر دو لنگه اش باز و سر و کله پدرم آنجا نمایان می شد که با من یا بچه ها حرف می زد و مثلاً می پرسید که برای ناهار یا شام چه کم و کسری داریم و چه چیزها لازم است و لازم نیست، تا موقع آمدن به خانه از بازار بگیرد. و آیا حال ما خوب است؟
sorna
01-10-2012, 07:54 PM
باری، چون نامه جوابیه را من به تهران نوشتم و پست کردم، نشانی برگشت را خانه خودمان نوشتم. مطمئن بودم که پاسخ را هم در خانه دریافت خواهم کرد. این موضوع بدیهی بود که کیوان برای من نامه جداگانه می نوشت. ولی ده روزی که او قول داده بود به یک ماه و یک ماه به پنجاه روز کشید و ما هیچگونه خبری از آنها دریافت نکردیم. ظاهراً یک یا دو روز پس از رسیدن او به تهران، آقای مقبل، در اثر یک ناراحتی قلبی ناگهان حالش بهم می خورد و در خانه بستری می شود. او، یعنی کیوان، که ناچار شده است روز و شب پشت دکان برود چون مایل نیست ما از بیماری پدرش خبر بشویم و احیاناً در تصمیم خود دائر به حرکت به تهران پشیمان گردیم، از نوشتن هر نوع نامه به ما خودداری می ورزد و هر روز منتظر است تا حال بیمار فرق بکند. اما این انتظار طولانی و طولانی تر می شود. پدرم که دیگر مطلقاً به اداره نمی رفت، چون می باید برای دریافت پول بازخرید به تهران می رفت، مشغول تهیه مقدمات سفر خود بود. در این حیص و بیص یک روز نزدیک ساعت ده صبح این تلگراف به در خانه ما رسید:
«آقای فلاحی، از خبر ناگهانی عذرخواهی، پدرم ساعت هشت دیشب وفات- چون وجود شما در تهران لازم، زودتر حرکت، ممنون- منتظر دیدار، با درود- کیوان»
یادم می آید وقتی که مأمور تلگرافخانه زنگ زد، من توی آشپزخانه بودم. یک ماهی سنگسر که سرش مثل سنگ است دستم بود و می خواستم برای ناهار قلیه ماهی درست کنم. شنبه پنجم اسفند ماه بود و رادیو برنامه های روز پرستار را پخش می کرد. از آنجا که پرستاری همیشه یکی از رویاهای من بود، این برنامه را دوست داشتم و همان طورکه کار می کردم با شوق و ذوق فراوان به آن گوش می دادم و هر کلمه از داستانش را قورت می دادم. وقتی که نام فلورانس نایتینگل، این پرستار از خود گذشته و نامدار را می شنیدم اشک پرستش چشمانم را پر می کرد. درصدر اسلام خودمان هم ما یک نایتینگل داشتیم که نامش نسیبه بود و زخمی های جنگ را مداوا می کرد.
من از جزئیات آن لحظه که چطور تلگراف را گرفتم و خواندم و ناگهان چه حالی پیدا کردم در می گذرم. ناراحتی پدرم هم دست کمی از مال من نداشت. او همان طور توی حیاط کنار حوض قدم می زد و زیر لب لا اله الا الله می گفت. و فاصله به فاصله هم تلگراف را برمی داشت و نگاه می کرد. سرانجام تصمیم گرفت که به تهران حرکت کند. قبل از حرکت، بعضی وسائل ضروری و مایحتاج خانه را خرید و آورد به دست من داد. بیست روز هم برای من و بچه ها خرجی گذاشت. گفت، حال که به تهران می رود میل دارد به اصطلاح با یک کرشمه دو کار بکند و سری هم به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم دیداری تازه کند و ببیند که آنها چه می کنند و چون می کنند و به طور کلی آن صفحات چه خبر است و روزگار دست کیست. همان روز بلیت گرفت و با قطار بعدازظهر حرکت کرد. او می دانست که من هم باطناً مایل بودم همراهش بروم و تهران را ببینم. اما بچه ها و حانه را چه می شد کرد؟ صورت تلگراف مبهم بود. پدرم فکر می کرد جنازه را به انتظار او نگه داشته و هنوز دفن نکرده اند. البته این فکر خیلی اشتباه نبود. مرد وصیت کرده بود که جنازه اش را به قم ببرند و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک بسپارند. این وصیت را نه در شب فوت بلکه یک ماه یا نمی دانم چهل شب قبلش موقع همان حمله اول که به او دست داده بود، کرده بود.
sorna
01-10-2012, 07:54 PM
درست چهار روز از حرکت پدرم گذشته بود که کیوان ماشین کرایه کرده و شبانه از تهران به اهواز آمده بود. به در خانه ما آمد. من که انتظار او را نداشتم از شدت غافل گیری و می خواهم بگویم وحشت، آن قدر خودم را گم کردم که یادم رفت به او تسلیت بگویم. او تعجب کرده بود که چرا پدرم تنها حرکت کرده و من و بچه ها را نیاورده بود. پدرم پوزش خواسته و گفته بود که چون راهی کردن بچه ها به این آسانی میسر نبود و وقت بیشتری می خواست، او به علت شتابی که داشت از این کار منصرف شده بود. این هم به پدرم خبر داده بود که جنازه را در ابن بابویه شهر ری در یک مقبره به امانت نهاده اند تا در یک فرصت مناسب ببرند به قم و به خاک بسپارند. پدرم به او گفته بود:
- در این صورت من اشتباه کردم که آنها نیاوردم. می توانستم دو روز دیرتر بیایم و آنها را هم بیاورم. سیندخت خیلی دلش می خواست همراه من باشد.
آنگاه به پسر گفته بود: چون من بعضی کارها دارم که می باید در تهران به آنها برسم، اگر تو مایل باشی می توانی به اهواز بروی و آنها را بیاوری.
او در همان شب حرکت مسافر، یادداشتی نوشته و در پاکت گذاشته بود که سرش باز بود. کیوان از بغلش بیرون آورد و به من داد. روی یک برگ کاغذ سر خط دار کوچک بود که کیوان برایش از مغازه خودشان آورده بود. نوشته بود:
«دخترم کیوان به اهواز می آید. می توانی بچه ها را برداری، در و بام خانه را ببندی و همراه او با قطار به تهران حرکت کنی. یک مسافرتی به تهران در این موقع برای تو بد نیست. بعلاوه، من اینجا می خواهم برایت وسائل بخرم که بهتر است خودت هم باشی. من حواله بیست هزار تومان پول بازخرید را امروز گرفتم. بیست هزار و چهل و پنج تومان بعد از وضع بعضی در رفت ها. پول مرخصی های سالانه ام هم جزو آن است. بعضی سالها را بدقلقلی کردند و به حساب نیاوردند. البته گمان می کنم تا گرفتن اصل پول دو سه روزی دیگر دوندگی لازم است. منتظرت هستم. در را ببند و کلید را به همسایه ها بسپار. آنها به خانه سرکشی خواهند کرد.»
من همانطور که جلوی در حیاط نامه دستم بود گیج بودم. یک دل خوشحال بودم یکدل نگران. ولی مهم تر از همه تعجب از کار پدرم بود که چرا اینقدر زود می خواست تصمیم بگیرد. در حقیقت او داشت مرا در مقابل عمل انجام شده قرار می داد. اگر من می خواستم با این جوان که چند جلسه ای بیشتر از سابقه آشنائی اش با من نمی گذشت و روحیاتش را هنوز درست نمی شناختم، به یک سفر طولانی بروم، با آنکه پدرم به خط خودش برای من نوشته بود، آیا نه این بود که می باید به عمه ام هم خبر بدهم؟ خوب، من چه به او می گفتم و آنگاه او چه به من می گفت؟ مردم چه به من می گفتند؟ نه، من به هزار و یک دلیل گفتنی و نگفتنی نمی توانستم حاضر به این مسافرت بشوم.
تردید من که چه بگویم و چه نگویم آنقدر طول کشید که یادم رفت او را دعوت کنم که به درون خانه بیاید و خستگی در بکند. زیرا او چنانکه کاملاً معلوم بود همان دقیقه که یک ربع به ده صبح بود از گرد راه رسیده بود و هنوز هم صبحانه نخورده بود. اگر بخواهم دقیق تر صحبت بکنم باید بگویم که من عمداً او را دعوت به درون خانه نکردم. نه از روی بی ادبی، بلکه از این جهت که فکر می کردم نکند توی خانه به خاطر نزاکت های مهمان نوازی رو گیر او بشوم و نتوانم مخالفت خود را با این مسافرت اعلام کنم- چیزی که او ابداً انتظارش را نداشت و از شنیدنش ناراحت می شد. البته بدیهی بود که من دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم که سفری به تهران بکنم و پایتخت کشور خودم را ببینم. بخصوص پس از سالها تحمل ناراحتی و فشار روحی احساس می کردم که نیاز به تغییر و تنوعی دارم تا بتوانم خاطرات تلخ گذشته را از ذهنم دور سازم و به قول معروف نمدی به آفتاب بیندازم. گرچه می دانستم این کار محال بود و این خاطرات مثل جای زخمی که به استخوان نشسته می باید تا پایان عمر در روح من باقی بماند. تنها این به خاطر مخالفت عمه ام یا حرف مردم نبود که فکر می کردم حرف پدرم را زمین بگذارم و از این مسافرت عذر بخواهم. موضوع این بود که می دیدم پدرم ممکن است بدون مطالعه کامل و کافی و به صرف یک دوستی و مراوده یا چشیدن نان و نمک مرا در دام ازدواجی بیندازد که به صلاحم نبود. آیا او بی وفائی زن را نسبت به شوهر و مادر را نسبت به فرزند دو بار با گوشت و پوست خود حس نکرده بود؟ چطور می توانست فکر کند که جهان جای وفا و صفا است؟ با کدام آزمایش و معلومات مطمئن شده بود که آینده من با این جوان بی تجربه و تازه سال آینده محکمی است؟ در این دو سه روزۀ حرکت او به تهران چه اتفاقی افتاده بود که فوراً می خواست برای من به بازار برود و وسایل بخرد که نوشته بود بهتر است خودم هم باشم؟ این نامه برای من جای سؤال بود. پدرم که خودش در فاصله هفت سال دو بار تلخ ترین زهرهای تجربه را چشیده بود، هنوز اینقدر ساده فکر می کرد و کار دنیا را ساده می انگاشت.
من سرانجام نامه را توی جیب گذاشتم. به او فوت پدرش را تسلیت گفتم. تسلیت من کمی بچگانه بود، زیرا قبل از آن هیچ وقت پیش نیامده بود که به کسی تسلیت بگویم. او گفت که کار خدا است و با حکم طبیعت ستیزی نیست. با آنکه قیافۀ متأثری به خود گرفت من دیدم که این واقعه تأثیر چندانی روی او نکرده بود. شاید چون خاطرش مشغول به من بود اینطور مینمود که در غم پدر نبود. شاید نیز من اشتباه می کردم و او غصه هایش را قبلاً خورده و زاریهایش را کرده بود. بهرحال، او چون می دانست که من در خانه تنها هستم بنابراین تعجبی نکرد که به درون دعوتش نکردم. ولی احساس کرد که از پیشنهاد پدرم خوشم نیامده، یا دست کم این پیشنهاد برایم غافل گیرانه بوده است. گفت:
- می دانم که تو برای آنکه دست و پای خودت را جمع کنی لااقل چند روزی وقت می خواهی. من اگر دو هفته هم بگوئی در اهواز می مانم. فقط بگو برای چه روزی می توانم بلیت بگیرم.
sorna
01-10-2012, 07:54 PM
من بیش از پیش در حیرت ماندم که چه جوابی به او بدهم. نمی توانستم صراحتاً بگویم که پدرم شکر خورده که چنین دستوری داده و من دستور او را به هیچ می انگارم. از طرفی، یک فکر تازه که در من پیدا شده و نگرانم کرده بود موضوع پولهائی بود که پدرم در تهران می گرفت. او آدم چندان دقیق و هوشیاری نبود و چه بس ممکن بود در اثر حواس پرتی و گیجی توی شهر غریب و شلوغ، شهری که این چشم را از آن چشم خبر نبود، آن را گوشه ای جا می گذاشت و گم می کرد یا اصلاً رندان با یک نقشه ماهرانه آن را از چنگش بیرون می آوردند و پولی که سرمایه دوران پیری و خانه نشینی اش بود با جزئی ترین غفلت یا بی توجهی به باد هوا می رفت. اگر این پول، بهر نحو که می خواست باشد، از چنگ پدرم درمی رفت، او نابود می شد. من به کیوان که با انتظاری غیرقابل توصیف به لب و دهانم چشم دوخته بود پاسخ دادم:
- تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. پدرم چه لازم بود شما را زحمت بدهد و در این موقع از کار بیکار کند. به من نامه می نوشت یا بوسیله تلگراف و تلفن، بله با تلفن به من خبر می داد؛ این مسئله مشکلی نبود. عمه ام که به خاطر ارتباط با پسرهایش از چند سال پیش تقاضای تلفن کرده بود، همین ماه گذشته صاحب تلفن شد. پدرم می توانست آنجا تلفن کند و برای من پیغام بدهد. خودم بلیت می گرفتم و با بچه ها می آمدم. حالا هم پیشنهاد من اینست که شما معطل من نشوید، به تهران برگردید و به کارتان برسید. من دقیقاً نمی دانم چند روز طول می کشد تا آماده شوم.
من به درستی نمی دانم و این موضوع را بعدها نیز درک نکردم، که او علی الصول آدم ملایم و موافقی بود یا اینکه پیش من و در مورد من چنین حال و اخلاقی پیدا می کرد که هرگز مایل نبود روی حرفم حرفی بزند. گفت:
- خوب، از این خوشحالم که خواهی آمد. هر قدر که لازم باشد، ولو دو هفته، صبر خواهم کرد و هر کار که بگوئی همان را خواهم کرد. اما به هیچ وجه حاضر نیستم بگذارم تنها به تهران حرکت کنی. حتی اگر به قیمت آن باشد که اصلاً از آمدن چشم بپوشی. حتی اگر تهران تا اهواز یک ساعت راه بود.
من گفتم:
- بسیار خوب، در یک واگن درجه دو برای ما سه بلیط بگیر که با خودت می شود چهار تا. به شرط آنکه پول تمام چهار بلیط به عهده ما باشد که پدرم در تهران خواهد داد. از این گذشته من لازم است که موافقت عمه ام را هم جلب بکنم که همین امروز خبرش را به شما خواهم داد. من دوست نداشتم شما از کارت بیکار بشوی و دنبال من این همه راه بیائی. حال که آمده ای، خوب، فکر می کنم حداکثر سه یا چهار روز وقت لازم دارم تا کارهایم را رو به راه کنم و آماده شوم. پیراهنم را باید از خیاط بگیرم. امروز چه روزی است، چهارشنبه. بلیت را برای چهارشنبه دیگر یعنی یک هفته بعد بگیر که تاریخ حرکت ما خواهد بود. اما چنانکه گفتم به شرط تأیید بعدی من که امروز بعدازظهر خبرش را به شما خواهم داد.
من شماره تلفن منزل عمه ام را به او دادم که بعدازظهر ساعت شش برای گرفتن خبر با من که آنجا می رفتم تماس بگیرد. او که از شادی سر پایش بند نبود خداحافظ گفت و رفت. و من فوراً نامه پدرم را برداشتم و همراه بچه ها به دیدن عمه ام رفتم. همانطور که پیش بینی می کردم عمه ام نتوانست از اظهار تعجب خودداری کند. گفت:
- از کارهای پدرت سر در نمی آورم. اگر او می خواست تو به تهران بروی، چرا خودش تو را نبرد. او هنوز تا شصت سالگی خیلی وقت داشت. چه اصراری بود که خودش را بازنشسته بکند. حالا می خواهد چه کار کند. توی خانه بنشیند و شما را تماشا کند؟
او از موقعی که از پله افتاده و مفصل رانش آسیب دیده بود بدون عصا نمی توانست به حیاط برود و توی اتاق هم که بود نشسته نشسته خودش را جابجا می کرد. در یک ماهی که صاحب تلفن شده بود دو بار با بچه ها و نوه هایش در کرمانشاه حرف زده بود. رویهم رفته روحیه اش خوب و سرحال بود. خوشحال تر شد وقتی که فهمید پدرم قصد دارد از تهران سری به آنها بزند. به من گفت:
- من در اینکار مانعی نمی بینم. انشاءالله به تو خوش خواهد گذشت. قبل از حرکت سری به من بزن وقتی هم به تهران رسیدی، بخصوص اگر به کرمانشاه رفتنی شدید در هر دو حال با تلفن به من خبر بده. اما یک مسئله، من الان حساب کردم دیدم چهارشنبۀ آینده اول ماه صفر است که به فرمایش امام زین العابدین علیه السلام سفر در آن نحس خواهد بود. شما بهتر است روز سه شنبه یا دوشنبه حرکت کنید که به ماه صفر نخورید.
در فاصله این چند روزی که به حرکت ما مانده بود کیوان همه روزه صبح و عصر با دوچرخه یا موتورسیکلت که کرایه می کرد به در خانه ما می آمد و بدون آنکه تو بیاید از ما حال و احوال می گرفت. یک روز که من به خیاطی یا نمی دانم حمام رفته بودم آمده بود زنگ خانه ما را که خراب بود درست کرده بود. یک ساعت دیواری توی دهلیز داشتیم که عقربه دقیقه شمار آن شل شده بود و می افتاد، آن را هم درست کرده بود. سفری کوتاه به آبادان کرده و از بازار کویتی ها کتی چرمی خریده بود که می پوشید و قیافه ورزشکارانه ای پیدا می کرد. برای من و هر یک از بچه ها هم سوغاتیهائی آورده بود. خود من خیلی کارها بود که می باید می کردم. چون چیزی به پایان سال و فرا رسیدن نوروز نداشتیم فرش ها را دادم تکاندند. خانه را گردگیری کردم. پرده ها را شستم. خیال داشتم رو مبلی ها را هم بشویم اما نرسیدم. گربه ای داشتیم که ظاهراً حامله بود. نمی دانستم در غیاب من اگر در و بام خانه بسته می شد چه وضعی پیدا می کرد. در خوزستان که بهار همیشه دو ماه زودتر از قسمتهای شمالی ایران فرا می رسد گربه ها زودتر می زایند. اما مشکل من این نبود که او بار خود را کجا می نهاد. مشکل این بود که چون دیوار حیاط خانه ما بلند بود او وقتی که پائین می آمد اگر راه به بیرون نداشت حبس می شد و از گرسنگی می مرد یا آنقدر میومیو راه می انداخت که همسایه ها را به ستوه می آورد. سرانجام، راه حلی به نظرم رسید. در راه پله را که به پشت بام می رفت از یک گوشه با بیرون آوردن یک تخته سوراخ کردم تا او بتواند تو بیاید و بیرون برود. این کار از آن جهت بد نبود که خود ما هم از موش در امان نبودیم. البته من فکر می کردم موشهای زیادی داریم. در حالی که یکی بیشتر نداشتیم. و همین یکی واقعاً مرا ذله کرده بود. وقتی که گردگیری می کردم فهمیدم که او چه کرده بود.
sorna
01-10-2012, 07:55 PM
حبه های قند را آورده بود توی سوراخ چراغ گاز نزدیک شعله، دور و بر پنبه های نسوز، که این را هم هر شب در می آورد و اطراف چراغ پخش می کرد. شرابه های ابریشمی کوسن هائی را که روی مبل توی اتاق پذیرایی بود تمام با دندان ریز ریز کرده بود که من قبل از آن فکر می کردم کار بچه ها است. فضله او در کمد حتی تا روی یقۀ لباسها رفته بود. همان اولین شبی که من تخته راه پله کان را بیرون آوردن، در آشپزخانه را باز نهادم، گربه آمد او را گرفت و مرا از شرش آسوده ساخت. باغچه حیاط ما آنقدر بزرگ نبود و ما گلهای زیادی نداشتیم که آب دادن آن وقت بگیرد. یک درخت داشتیم که شاید نام اصلی اش عرعر بود ولی ما به آن درخت بیعار می گفتیم. برگهای خیلی ریز شبیه گل ابریشم داشت و همیشه سبز بود و هیچ وقت احتیاج به آب دادن نداشت. با این وصف، من طبق سفارش پدرم کلید را به یکی از همسایگان توی کوچه که با ما این اواخر پس از رفتن سفورای گور به گوری انسی بهم زده بود دادم و سفارش کردم هر چند روز یکبار آنجا سری بزند. به آنها توجه دادم که اگر یک وقت سفورا به قصد دیدن بچه ها در این حدود پیدایش شد و به در خانه آمد نگویند که کلید نزد آنهاست و اگر خواست به وسائلی وارد خانه شود مانعش شوند یا به پلیس خبر بدهند. ترس داشتم که او یا شوهرش یک وقت نیایند و هست و نیست ما را بار خروس کنند و ببرند. بنائی که قرار بود بیاید و آن دیوار را بردارد و به جایش در بگذارد، یک روز که هوا آفتابی بود آمد تا مشغول کارش شود. من مانعش شدم. گفتم باید صبر کند تا پدرم خودش بیاید. در چنان موقعی که ما خانه را به امان خدا می گذاشتیم و می رفتیم باز کردن یک سوراخ بین دو خانه خطری بود برای هر دو طرف. او هم وسائلش را برداشت و رفت.
باری، در ساعت سه و ربع بعدازظهر روز 16/12/1351 که به نظرم چهارشنبه بود من و بچه ها و او تاکسی گرفتیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. و پس از کمی انتظار در سالن، با قطار سریع السیر ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم. لباس بچه ها خوب و مرتب بود. خود من بلوز و شلوار جین آبی پوشیده بودم که رنگ و روی آن طبق سلیقه آن روزی کمی رفته و حتی در پاچه های شلوارش نخ نما شده بود. عوض این لباس بازاری بی ابهت، پالتوئی داشتم از هر حیث برازنده که همان زمستان پس از رفتن نامادری توسط خیاط دوخته بودم. جنس آن مخمل خاکستری و دور یقه و سر دستها و پائین دامنش پوست سگ آبی بود. (شما این پالتو را زمستان امسال به تن من دیدی). به خاطر همدردی با مادر کیوان که عزادار بود یک روسری ابریشمی سیاه برداشته بودم که در کیفم بود. وقت حرکت ما آسمان اهواز را ابرهای سیاه رویهم پوشانده بود و قطره های اتفاقی باران به زمین می افتاد. علاوه بر دلواپسی های اصلی، یک فکرم این بود که نکند به رسیدن ما به تهران هوا بارانی باشد و لباس من و بچه ها از ایستگاه تا منزل خیس بشود. در منزل چتر داشتم ولی چون کهنه بود خجالت کشیدم آن را بردارم. کیوان برخلاف سفارش من که گفته بودم بلیت درجه دو بگیرد، درجه یک گرفته بود، در واگن لوکس که شب می توانستیم بخوابیم و خستگی راه را حس نکنیم. من این موضوع را به روی او نیاوردم. من که هر روز صبح و شب صدای این غول آهنین پی را می شنیدم که هنگام عبور از روی پل سیاه نفس تازه می کرد و مثل ماده گاوی که از چرا به سوی آغلش می رود تا گوساله اش را شیر بدهد می خروشید و مانگا می کشید، در طول هیجده بهار زندگی ام اولین بار بود که سوار آن می شدم. پدرم می گفت زمانی که دو سال و نیمه بودم یک بار همراه او و مادرم به اندیمشک زادگاه مادرم رفته بودیم. اما من این را به حساب نمی آوردم، زیرا چیزی از آن به یاد نداشتم. همیشه آرزو می کردم که ایکاش دست کم این خاطره را به یاد داشتم. اولین بار بود که هیجانهای مسافرت را تجربه می کردم و اطراف خودم را چهره های تازه مسافرین یا مشایعین گرفته تا منظره سالن و سکوها، همه چیز و هر چیز محیط را در حال جنبش و تغییر سریع می دیدم. برای بچه ها هم این چیزها تازگی داشت. پیوسته در حال گشتن و کنجکاوی کردن بودند. توی راهرو، دم کوپه ها، میان دستشوئی یا اتاقکهای بین واگنها، از جائی به جائی می رفتند و در عالم خاموش و غمزده خویش آرام و قرار نداشتند. من به چهره کودکانه آنها می نگریستم و احساس شادی می کردم که این مسافرت بیشتر برای آنها لازم بود تا برای من. این آنها بودند که حالا از دوری مادر رنج می بردند. و من چون به سر خودم آمده بود رنج آنها را حس می کردم. اگر مادر آنها در اثر بیماری یا حادثه ای ناگهانی تلف شده و از میان رفته بود این موضوع برای روح کوچک آنان چیزی کاملاً قابل توضیح و درک بود. زیرا بشر به حکم غریزه از همان آغاز تولد با مرگ آشنا است. آنها در ذهن کودکانه خود با هر نوع خداحافظی یا بای بای آشنا بودند جز با این یکی که مادرشان با آنها کرد.
sorna
01-10-2012, 07:55 PM
- سیندخت، من ذاکر را دوست داشتم و اگرچه به دادگاه رفتم و حکم موت او را گرفتم ولی روی اصل همان عشق و علاقه هیچ وقت نمی خواستم به خود بقبولانم که او مرده است. من در کیفیتی به پدرت شوهر کردم که هنوز طلاق خودم را از شوهری که همه می گفتند مرده است نگرفته بودم. می بایست این کار را از طریق دادگاه خانواده می کردم، اما نکردم. من شرعاً و یا نمی دانم قانوناً به پدرت حرام بودم و خودم نمی دانستم. من نمی خواستم شوهر کنم ولی پدرت مرا خام کرد.
این حرف به خوبی برای من قابل درک بود که او ذاکر را دوست داشت و از روی سادگی تن به ازدواج با پدرم داده بود. اگر او هنگام رجوع به دادگاه برای دریافت حکم موت شوهرش، حکم طلاق خود را هم گرفته بود و آنگاه به پدرم شوهر می کرد، هیچ نیروئی نمی توانست او را از وی جدا سازد. من آن روز او را از همه خشونت ها و بدیهائی که به من کرده بود بخشیدم. زیرا دیدم بهرحال زن بدبختی است. باری، قضیه پیدا شدن ذاکر و طوفان سهمگینی که از ادعای او بر سر ما نازل شد در نیمه شهریورماه و بحبوحه شرجی بود که اتفاق افتاد. ولی ما عملاً تا آخر پائیز از ناراحتی های آن بیرون نیامدیم. در تمام این مدت پدرم البته به اداره اش می رفت و اگرچه خیال داشت سابقه کارش را بازخرید کند تا موقعی که رسماً درخواستی به رؤسای خود رد نکرده بود، میل نداشت وقفه در کارش ایجاد شود. او بعد از رفتن مادرم در این هفت سال و خورده ای، حتی از مرخصی های سالانه اش استفاده نکرده بود و حالا قصد داشت یکجا پول آن را بگیرد.
در این مدت، نامه دیگری از آقای مقبل برای پدرم به نشانی اداره آمده بود که هنوز جوابش را نداده بود. من دقیقاً نمی توانم بگویم چرا و به چه علت پدرم دوست نداشت نامه های او را به خانه بیاورد و به من نشان بدهد. شاید با خودش فکر می کرد که من بطور کلی نسبت به مسئله ازدواج و بخصوص ازدواج با این پسر توجه و علاقه ای نداشتم، و می دید که اگر به اصطلاح ذهن مرا خراب نمی کرد بهتر بود. شاید هم می دید که چون هنوز به طور جدی موضوعی پیش نیامده است نباید در دل من که توی خانه محبوس بودم و اندیشه های ساده ای داشتم، امیدهای بی اساسی را بنشاند. چنانکه پدرم می گفت در این نامه آقای مقبل از او خواهش کرده بود که اطلاعاتی در خصوص کارگاههای آهنگری و در و پنجره سازی اهواز و کسادی یا رونق کار آنها برای او بدست آورد و بفرستد. پدرم خیال داشت دنبال این کار برود. ولی من می دانستم که او هرگز حوصله این کار را نخواهد کرد. لازم به گفتن است که کیوان در یکی از روزهای نیمه دی ماه به اهواز آمد و هنگام صبح، یعنی دقیق تر بگویم نزدیکی های ظهر در خانه ما با من ملاقات کرد. چنانکه می گفت، او در گرما گرم دعوای پدرم با آن مرد، یعنی به حساب رقم و تاریخ دو ماه و چهارده روز پیش از آن، یکبار به اهواز آمده بود. می گفت از دانستن اینکه ما نارحت هستیم به نوبه خود آن قدر ناراحت شده بود که نتوانسته بود بیش از یک شب در شهر بماند و فوراً برگشته بود. او به من گفت که لاغر شده ام. من به او گفتم، عوضش تو چاق شده ای، معلوم است که من غصه می خورده ام و تو غمی توی دل نداشته ای. او آه کشید و گفت: تو از دل من کجا خبرداری. همیشه اینطور است.- ما کمی جلوی در حیاط صحبت کردیم. بعد من به او تعارف کردم که می تواند به درون خانه بیاید. او سیگاری بیرون آورد و با فندک آتش زد. سیگار خارجی توی قوطی زرنشان بود. من به طعنه گفتم:
- عالی است. ندیده بودم سیگار بکشی، شاید به تازگی سیگاری شده ای؟
او گفت:
- آیا تو دوست نداری؟
من گفتم:
- سیگار کشیدن را می گوئی؟
او گفت:
- نه، این را که من سیگار می کشم.
این سؤال به نظرم مسخره می آمد. در عین حال شرم داشتم چیز دیگری بگویم. دلسرد شده بودم. خندیدم و گفتم:
- به من چه مربوط می شود که تو سیگار بکشی یا نکشی. من خودم سیگار کشیدن را کار بیهوده می دانم و هیچ وقت هم نخواهم کشید.
او قوطی را جلوی من گرفت:
- حتی یکدانه محض امتحان؟
من گفتم:
- این دیگر از آن حرفها است. آن چیزی که بد است، بد است. برای همیشه مسئله به این شکل مطرح بوده است.
او بدون اینکه ناراحت بشود آتش سیگارش را با انگشت خاموش کرد و آن را از در حیاط بیرون انداخت. گفت:
- من هم نخواهم کشید. تا آخر عمر، حتی یک دانه اش را محض امتحان. از درس اخلاقی شما هم ممنونم.
من چنانچه گوئی از او رنجش خاصی در دل دارم، رویم را برگرداندم و جواب دادم:
- من چه جای آن را دارم که به کسی درس اخلاق بدهم. من راجع به خودم صحبت می کردم
sorna
01-10-2012, 07:56 PM
او اظهار دلواپسی کرد و گفت پولی که از فروش خانه بدست آمده و سرمایه کار آینده او است، هنوز همچنان عاطل و بیکار مانده است. زیرا نمی دانم که باید آن را در کجا به کار اندازد: تهران یا اهواز؟ اگر مدت زمانی بگذرد و او نتواند تصمیم بگیرد، بیم آن هست که این پول به وسیله پدرش صرف کارهای دیگر شود، یا اصلاً از بین برود.
ما این گفتگو را توی دهلیز خانه خودمان می کردیم؛ در حالی که در حیاط را باز نهاده بودیم و بچه ها هم پهلوی ما بودند. در اهواز هوا سرد شده بود- سرما خشکه ای که تا مغز استخوان اثر می کرد. من یک بخاری دستی آورده بودم توی دهلیز که روی آن برای ناهار ظهر سیب زمینی نهاده بودم بپزد. او چنانکه عادتش بود، از نشستن روی صندلی که من برایش آوردم خودداری می کرد. یا گاهی دقیقه ای می نشست و فوراً برمی خاست. چون در مقابل آن اظهارات سکوت مرا دید اضافه کرد و گفت: فکر می کند که سرانجام جز اینکه به اهواز بیاید و آنجا بماند چاره دیگری ندارد. او در این سفر مطالعاتی هم کرده و برای کارگاهی که می خواست بگشاید جاهائی را در نظر گرفته بود که با دادن سرقفلی بخرد؛ جاهائی در محله های جدید حومه که خانه سازی با سرعت بیشتری جریان داشت و میزان سرقفلی ناچیز بود. او دویست تومان هم به کسی شیرینی داده بود که در این راه برای گرفتن قطعی محل، کمکش کند. خیلی امیدوار بود که آن شخص بتواند کاری برایش انجام دهد. او می گفت اگر کارش در اهواز می گرفت در موقعیت بهتری می بود که نظر پدرم را جلب کند، و پر دور نبود که اصلاً پدر و مادرش نیز از تهران کوچ می کردند و به زادگاه اصلی خود برمی گشتند.
وقتی که او این حرف ها را می زد من بیشتر از همیشه می دیدم که چقدر افکارش بچگانه بود. چنانکه می شد احساس کرد او حتی در موقعیتی نبود که بتواند خودش هیچ گونه تصمیمی بگیرد. شاید پدر و مادر او مایل بودند که مرا برای او نامزد کنند، ولی بطور مسلم هنوز تا زن گرفتن واقعی دو سه سالی فاصله داشت. او در حالی که می کوشید حالت خنده به گفتارش بدهد صحبت از شش ماه مهلت خود به میان آورد که نزدیک پایان یافتن بود. من گفتم:
- اصل مسئله این است که آیا من با این وضعی که می بینی در موقعیتی هستم که بتوانم پدرم را تنها بگذارم و از پیشش بروم؟ حتی اگر خود او موافق باشد، من به چه روئی می توانم این کار را بکنم؟
سپس لحن صحبتم را نرم تر کردم و با همان حالت شوخی مانند گفتم که می تواند شش ماه دیگر این قرارداد را تمدید کند و به قول و وفای من امیدوار باشد. تعارف کردم که برای ناهار بماند تا پدرم هم بیاید و او را ببیند، شاید برای آقای مقبل پیغامی داشته باشد. اما او چون از پدرم خیلی خجالت می کشید تعارف مرا قبول نکرد. با من خداحافظ گفت، بچه ها را بوسید و به امید سفر ده روزه و مراجعت همیشگی به اهواز قبل از پایان همان ماه که دی ماه سال 51 بود، دست مرا فشرد و رفت. در این ملاقات او به نظرم هر چه بود مردتر آمد. لباس مرتب و پالتوی نوی که یقه خز داشت پوشیده بود. موهایش را از دو طرف سر رها کرده بود که روی گوشهایش را می گرفت و صورتش را هم تیغ انداخته بود. حرکات و رفتارش کمی بیشتر حس اعتماد به آدم می بخشید. چنانکه او می گفت، آقای مقبل هم از قضیه سفورا و پدرم آگاهی داشت و از این واقعه بی نهایت ناراحت شده بود. او قبل از حرکت پسرش به اهواز نامه دیگری برای ما نوشته و پست کرده بود که به علت قصور نامه رسان یا ناخوانا بودن نشانی گیرنده، کمی دیرتر یعنی دو روز پس از رفتن کیوان به دست پدرم رسید. آقای مقبل ضمن آنکه خبر آمدن پسرش را به اهواز به پدرم داده بود از او دعوت کرده بود چند روزی مرخصی بگیرد و به تهران برود. البته همراه بچه ها و من. او مخصوصاً زیر نام من خط کشیده و آن را مشخص تر کرده بود. اضافه کرده بود که در زندگی همیشه ناراحتی هست و مرد آنست که تحمل داشته باشد و دل به فراموشی بسپرد. پدرم از این نامه خیلی به جنب و جوش آمد. برای اولین بار بود که نامه او را می آورد و به من نشان می داد. از من خواست تا قلم و کاغذ بیاورم و فوراً جواب آن را بنویسم و با پست سفارشی دو قبضه به تهران بفرستم. او گفت و من می نوشتم- البته از قول او زیرا نامه به عنوان او آمده بود. راجع به مسافرتش به تهران، جواب داد که کارهائی دارد بعد از انجامش به دیده منت دارد که به تهران بیاید و چند روزی آنجا نزد آنها بماند. او با نوعی شادی و سرافرازی به من گفت که از یک اندیمشک و سد دز که می گذشت سی سال بود از اهواز بیرون نرفته بود. در خصوص کارهائی که می گفت باید به انجام برساند- این کارهای او چنانچه می دانستم همان مسئله بازخرید سابقه اش بود که تقاضایش را به تازگی رد کرده بود. زیرا بیست سال کارش تمام شده بود و اینک به طور جدی دنبالش بود. من خوب احساس می کردم که پدرم در این موقع چقدر عجله داشت که این کار را تعقیب کند و به نتیجه برساند. در صورتی که مدارکش تکمیل می شد و به مرحله نهائی می رسید بیست و پنج هزار تومان به او می دادند- البته در تهران. و من دلیل این را نمی دانستم که چرا باید در تهران. پدرم در این خصوص توضیحاتی داد که من درست نفهمیدم. بهرحال، پدرم دیگر شوق و رغبتی برای ادامه کار دولتی نداشت. با مرد برنج فروش صحبت کرده بود که بعد از بازخرید سابقه اش برود نزد وی و به عنوان انباردار یا میزان دار مشغول کار بشود. آن مرد به وی پول داده بود که بین دو حیاط را در بگذارد. پدرم رفته بود با یک بنا مذاکره کرده بود. مبلغی هم به او پیش پرداخت داده بود و به عنوان تضمین قول مرد که بنا بود و بناها و جولاها همیشه در کار بدقولی می کنند- کیسه وسایلش را آورده و گوشه حیاط نهاده بود تا یک روز بیاید و شروع کند به خراب کردن دیوار و ساختن جای در طبق دستور پدرم. پدرم عقیده داشت که او می باید به بچه ها که کوچک بودند و نیاز به مراقبت و مواظبت خیلی نزدیک داشتند دسترسی همیشگی داشته باشد. درست بود که منهم بودم، ولی نمی شد فراموش کرد که وضع من هر لحظه ممکن بود عوض بشود. او حتی صبح ها گاهی خودش را از کار اداره درز می گرفت و به دکان برنج فروشی می آمد و من یک وقت می دیدم که همان پنجره کذائی هر دو لنگه اش باز و سر و کله پدرم آنجا نمایان می شد که با من یا بچه ها حرف می زد و مثلاً می پرسید که برای ناهار یا شام چه کم و کسری داریم و چه چیزها لازم است و لازم نیست، تا موقع آمدن به خانه از بازار بگیرد. و آیا حال ما خوب است؟
sorna
01-10-2012, 07:56 PM
اری، چون نامه جوابیه را من به تهران نوشتم و پست کردم، نشانی برگشت را خانه خودمان نوشتم. مطمئن بودم که پاسخ را هم در خانه دریافت خواهم کرد. این موضوع بدیهی بود که کیوان برای من نامه جداگانه می نوشت. ولی ده روزی که او قول داده بود به یک ماه و یک ماه به پنجاه روز کشید و ما هیچگونه خبری از آنها دریافت نکردیم. ظاهراً یک یا دو روز پس از رسیدن او به تهران، آقای مقبل، در اثر یک ناراحتی قلبی ناگهان حالش بهم می خورد و در خانه بستری می شود. او، یعنی کیوان، که ناچار شده است روز و شب پشت دکان برود چون مایل نیست ما از بیماری پدرش خبر بشویم و احیاناً در تصمیم خود دائر به حرکت به تهران پشیمان گردیم، از نوشتن هر نوع نامه به ما خودداری می ورزد و هر روز منتظر است تا حال بیمار فرق بکند. اما این انتظار طولانی و طولانی تر می شود. پدرم که دیگر مطلقاً به اداره نمی رفت، چون می باید برای دریافت پول بازخرید به تهران می رفت، مشغول تهیه مقدمات سفر خود بود. در این حیص و بیص یک روز نزدیک ساعت ده صبح این تلگراف به در خانه ما رسید:
«آقای فلاحی، از خبر ناگهانی عذرخواهی، پدرم ساعت هشت دیشب وفات- چون وجود شما در تهران لازم، زودتر حرکت، ممنون- منتظر دیدار، با درود- کیوان»
یادم می آید وقتی که مأمور تلگرافخانه زنگ زد، من توی آشپزخانه بودم. یک ماهی سنگسر که سرش مثل سنگ است دستم بود و می خواستم برای ناهار قلیه ماهی درست کنم. شنبه پنجم اسفند ماه بود و رادیو برنامه های روز پرستار را پخش می کرد. از آنجا که پرستاری همیشه یکی از رویاهای من بود، این برنامه را دوست داشتم و همان طورکه کار می کردم با شوق و ذوق فراوان به آن گوش می دادم و هر کلمه از داستانش را قورت می دادم. وقتی که نام فلورانس نایتینگل، این پرستار از خود گذشته و نامدار را می شنیدم اشک پرستش چشمانم را پر می کرد. درصدر اسلام خودمان هم ما یک نایتینگل داشتیم که نامش نسیبه بود و زخمی های جنگ را مداوا می کرد.
من از جزئیات آن لحظه که چطور تلگراف را گرفتم و خواندم و ناگهان چه حالی پیدا کردم در می گذرم. ناراحتی پدرم هم دست کمی از مال من نداشت. او همان طور توی حیاط کنار حوض قدم می زد و زیر لب لا اله الا الله می گفت. و فاصله به فاصله هم تلگراف را برمی داشت و نگاه می کرد. سرانجام تصمیم گرفت که به تهران حرکت کند. قبل از حرکت، بعضی وسائل ضروری و مایحتاج خانه را خرید و آورد به دست من داد. بیست روز هم برای من و بچه ها خرجی گذاشت. گفت، حال که به تهران می رود میل دارد به اصطلاح با یک کرشمه دو کار بکند و سری هم به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم دیداری تازه کند و ببیند که آنها چه می کنند و چون می کنند و به طور کلی آن صفحات چه خبر است و روزگار دست کیست. همان روز بلیت گرفت و با قطار بعدازظهر حرکت کرد. او می دانست که من هم باطناً مایل بودم همراهش بروم و تهران را ببینم. اما بچه ها و حانه را چه می شد کرد؟ صورت تلگراف مبهم بود. پدرم فکر می کرد جنازه را به انتظار او نگه داشته و هنوز دفن نکرده اند. البته این فکر خیلی اشتباه نبود. مرد وصیت کرده بود که جنازه اش را به قم ببرند و در جوار مرقد مطهر حضرت معصومه علیهاالسلام به خاک بسپارند. این وصیت را نه در شب فوت بلکه یک ماه یا نمی دانم چهل شب قبلش موقع همان حمله اول که به او دست داده بود، کرده بود.
sorna
01-10-2012, 07:57 PM
درست چهار روز از حرکت پدرم گذشته بود که کیوان ماشین کرایه کرده و شبانه از تهران به اهواز آمده بود. به در خانه ما آمد. من که انتظار او را نداشتم از شدت غافل گیری و می خواهم بگویم وحشت، آن قدر خودم را گم کردم که یادم رفت به او تسلیت بگویم. او تعجب کرده بود که چرا پدرم تنها حرکت کرده و من و بچه ها را نیاورده بود. پدرم پوزش خواسته و گفته بود که چون راهی کردن بچه ها به این آسانی میسر نبود و وقت بیشتری می خواست، او به علت شتابی که داشت از این کار منصرف شده بود. این هم به پدرم خبر داده بود که جنازه را در ابن بابویه شهر ری در یک مقبره به امانت نهاده اند تا در یک فرصت مناسب ببرند به قم و به خاک بسپارند. پدرم به او گفته بود:
- در این صورت من اشتباه کردم که آنها نیاوردم. می توانستم دو روز دیرتر بیایم و آنها را هم بیاورم. سیندخت خیلی دلش می خواست همراه من باشد.
آنگاه به پسر گفته بود: چون من بعضی کارها دارم که می باید در تهران به آنها برسم، اگر تو مایل باشی می توانی به اهواز بروی و آنها را بیاوری.
او در همان شب حرکت مسافر، یادداشتی نوشته و در پاکت گذاشته بود که سرش باز بود. کیوان از بغلش بیرون آورد و به من داد. روی یک برگ کاغذ سر خط دار کوچک بود که کیوان برایش از مغازه خودشان آورده بود. نوشته بود:
«دخترم کیوان به اهواز می آید. می توانی بچه ها را برداری، در و بام خانه را ببندی و همراه او با قطار به تهران حرکت کنی. یک مسافرتی به تهران در این موقع برای تو بد نیست. بعلاوه، من اینجا می خواهم برایت وسائل بخرم که بهتر است خودت هم باشی. من حواله بیست هزار تومان پول بازخرید را امروز گرفتم. بیست هزار و چهل و پنج تومان بعد از وضع بعضی در رفت ها. پول مرخصی های سالانه ام هم جزو آن است. بعضی سالها را بدقلقلی کردند و به حساب نیاوردند. البته گمان می کنم تا گرفتن اصل پول دو سه روزی دیگر دوندگی لازم است. منتظرت هستم. در را ببند و کلید را به همسایه ها بسپار. آنها به خانه سرکشی خواهند کرد.»
من همانطور که جلوی در حیاط نامه دستم بود گیج بودم. یک دل خوشحال بودم یکدل نگران. ولی مهم تر از همه تعجب از کار پدرم بود که چرا اینقدر زود می خواست تصمیم بگیرد. در حقیقت او داشت مرا در مقابل عمل انجام شده قرار می داد. اگر من می خواستم با این جوان که چند جلسه ای بیشتر از سابقه آشنائی اش با من نمی گذشت و روحیاتش را هنوز درست نمی شناختم، به یک سفر طولانی بروم، با آنکه پدرم به خط خودش برای من نوشته بود، آیا نه این بود که می باید به عمه ام هم خبر بدهم؟ خوب، من چه به او می گفتم و آنگاه او چه به من می گفت؟ مردم چه به من می گفتند؟ نه، من به هزار و یک دلیل گفتنی و نگفتنی نمی توانستم حاضر به این مسافرت بشوم.
تردید من که چه بگویم و چه نگویم آنقدر طول کشید که یادم رفت او را دعوت کنم که به درون خانه بیاید و خستگی در بکند. زیرا او چنانکه کاملاً معلوم بود همان دقیقه که یک ربع به ده صبح بود از گرد راه رسیده بود و هنوز هم صبحانه نخورده بود. اگر بخواهم دقیق تر صحبت بکنم باید بگویم که من عمداً او را دعوت به درون خانه نکردم. نه از روی بی ادبی، بلکه از این جهت که فکر می کردم نکند توی خانه به خاطر نزاکت های مهمان نوازی رو گیر او بشوم و نتوانم مخالفت خود را با این مسافرت اعلام کنم- چیزی که او ابداً انتظارش را نداشت و از شنیدنش ناراحت می شد. البته بدیهی بود که من دوست داشتم، خیلی هم دوست داشتم که سفری به تهران بکنم و پایتخت کشور خودم را ببینم. بخصوص پس از سالها تحمل ناراحتی و فشار روحی احساس می کردم که نیاز به تغییر و تنوعی دارم تا بتوانم خاطرات تلخ گذشته را از ذهنم دور سازم و به قول معروف نمدی به آفتاب بیندازم. گرچه می دانستم این کار محال بود و این خاطرات مثل جای زخمی که به استخوان نشسته می باید تا پایان عمر در روح من باقی بماند. تنها این به خاطر مخالفت عمه ام یا حرف مردم نبود که فکر می کردم حرف پدرم را زمین بگذارم و از این مسافرت عذر بخواهم. موضوع این بود که می دیدم پدرم ممکن است بدون مطالعه کامل و کافی و به صرف یک دوستی و مراوده یا چشیدن نان و نمک مرا در دام ازدواجی بیندازد که به صلاحم نبود. آیا او بی وفائی زن را نسبت به شوهر و مادر را نسبت به فرزند دو بار با گوشت و پوست خود حس نکرده بود؟ چطور می توانست فکر کند که جهان جای وفا و صفا است؟ با کدام آزمایش و معلومات مطمئن شده بود که آینده من با این جوان بی تجربه و تازه سال آینده محکمی است؟ در این دو سه روزۀ حرکت او به تهران چه اتفاقی افتاده بود که فوراً می خواست برای من به بازار برود و وسایل بخرد که نوشته بود بهتر است خودم هم باشم؟ این نامه برای من جای سؤال بود. پدرم که خودش در فاصله هفت سال دو بار تلخ ترین زهرهای تجربه را چشیده بود، هنوز اینقدر ساده فکر می کرد و کار دنیا را ساده می انگاشت.
من سرانجام نامه را توی جیب گذاشتم. به او فوت پدرش را تسلیت گفتم. تسلیت من کمی بچگانه بود، زیرا قبل از آن هیچ وقت پیش نیامده بود که به کسی تسلیت بگویم. او گفت که کار خدا است و با حکم طبیعت ستیزی نیست. با آنکه قیافۀ متأثری به خود گرفت من دیدم که این واقعه تأثیر چندانی روی او نکرده بود. شاید چون خاطرش مشغول به من بود اینطور مینمود که در غم پدر نبود. شاید نیز من اشتباه می کردم و او غصه هایش را قبلاً خورده و زاریهایش را کرده بود. بهرحال، او چون می دانست که من در خانه تنها هستم بنابراین تعجبی نکرد که به درون دعوتش نکردم. ولی احساس کرد که از پیشنهاد پدرم خوشم نیامده، یا دست کم این پیشنهاد برایم غافل گیرانه بوده است. گفت:
- می دانم که تو برای آنکه دست و پای خودت را جمع کنی لااقل چند روزی وقت می خواهی. من اگر دو هفته هم بگوئی در اهواز می مانم. فقط بگو برای چه روزی می توانم بلیت بگیرم.
sorna
01-10-2012, 07:58 PM
من بیش از پیش در حیرت ماندم که چه جوابی به او بدهم. نمی توانستم صراحتاً بگویم که پدرم شکر خورده که چنین دستوری داده و من دستور او را به هیچ می انگارم. از طرفی، یک فکر تازه که در من پیدا شده و نگرانم کرده بود موضوع پولهائی بود که پدرم در تهران می گرفت. او آدم چندان دقیق و هوشیاری نبود و چه بس ممکن بود در اثر حواس پرتی و گیجی توی شهر غریب و شلوغ، شهری که این چشم را از آن چشم خبر نبود، آن را گوشه ای جا می گذاشت و گم می کرد یا اصلاً رندان با یک نقشه ماهرانه آن را از چنگش بیرون می آوردند و پولی که سرمایه دوران پیری و خانه نشینی اش بود با جزئی ترین غفلت یا بی توجهی به باد هوا می رفت. اگر این پول، بهر نحو که می خواست باشد، از چنگ پدرم درمی رفت، او نابود می شد. من به کیوان که با انتظاری غیرقابل توصیف به لب و دهانم چشم دوخته بود پاسخ دادم:
- تا ببینم چه تصمیمی می گیرم. پدرم چه لازم بود شما را زحمت بدهد و در این موقع از کار بیکار کند. به من نامه می نوشت یا بوسیله تلگراف و تلفن، بله با تلفن به من خبر می داد؛ این مسئله مشکلی نبود. عمه ام که به خاطر ارتباط با پسرهایش از چند سال پیش تقاضای تلفن کرده بود، همین ماه گذشته صاحب تلفن شد. پدرم می توانست آنجا تلفن کند و برای من پیغام بدهد. خودم بلیت می گرفتم و با بچه ها می آمدم. حالا هم پیشنهاد من اینست که شما معطل من نشوید، به تهران برگردید و به کارتان برسید. من دقیقاً نمی دانم چند روز طول می کشد تا آماده شوم.
من به درستی نمی دانم و این موضوع را بعدها نیز درک نکردم، که او علی الصول آدم ملایم و موافقی بود یا اینکه پیش من و در مورد من چنین حال و اخلاقی پیدا می کرد که هرگز مایل نبود روی حرفم حرفی بزند. گفت:
- خوب، از این خوشحالم که خواهی آمد. هر قدر که لازم باشد، ولو دو هفته، صبر خواهم کرد و هر کار که بگوئی همان را خواهم کرد. اما به هیچ وجه حاضر نیستم بگذارم تنها به تهران حرکت کنی. حتی اگر به قیمت آن باشد که اصلاً از آمدن چشم بپوشی. حتی اگر تهران تا اهواز یک ساعت راه بود.
من گفتم:
- بسیار خوب، در یک واگن درجه دو برای ما سه بلیط بگیر که با خودت می شود چهار تا. به شرط آنکه پول تمام چهار بلیط به عهده ما باشد که پدرم در تهران خواهد داد. از این گذشته من لازم است که موافقت عمه ام را هم جلب بکنم که همین امروز خبرش را به شما خواهم داد. من دوست نداشتم شما از کارت بیکار بشوی و دنبال من این همه راه بیائی. حال که آمده ای، خوب، فکر می کنم حداکثر سه یا چهار روز وقت لازم دارم تا کارهایم را رو به راه کنم و آماده شوم. پیراهنم را باید از خیاط بگیرم. امروز چه روزی است، چهارشنبه. بلیت را برای چهارشنبه دیگر یعنی یک هفته بعد بگیر که تاریخ حرکت ما خواهد بود. اما چنانکه گفتم به شرط تأیید بعدی من که امروز بعدازظهر خبرش را به شما خواهم داد.
من شماره تلفن منزل عمه ام را به او دادم که بعدازظهر ساعت شش برای گرفتن خبر با من که آنجا می رفتم تماس بگیرد. او که از شادی سر پایش بند نبود خداحافظ گفت و رفت. و من فوراً نامه پدرم را برداشتم و همراه بچه ها به دیدن عمه ام رفتم. همانطور که پیش بینی می کردم عمه ام نتوانست از اظهار تعجب خودداری کند. گفت:
- از کارهای پدرت سر در نمی آورم. اگر او می خواست تو به تهران بروی، چرا خودش تو را نبرد. او هنوز تا شصت سالگی خیلی وقت داشت. چه اصراری بود که خودش را بازنشسته بکند. حالا می خواهد چه کار کند. توی خانه بنشیند و شما را تماشا کند؟
او از موقعی که از پله افتاده و مفصل رانش آسیب دیده بود بدون عصا نمی توانست به حیاط برود و توی اتاق هم که بود نشسته نشسته خودش را جابجا می کرد. در یک ماهی که صاحب تلفن شده بود دو بار با بچه ها و نوه هایش در کرمانشاه حرف زده بود. رویهم رفته روحیه اش خوب و سرحال بود. خوشحال تر شد وقتی که فهمید پدرم قصد دارد از تهران سری به آنها بزند. به من گفت:
- من در اینکار مانعی نمی بینم. انشاءالله به تو خوش خواهد گذشت. قبل از حرکت سری به من بزن وقتی هم به تهران رسیدی، بخصوص اگر به کرمانشاه رفتنی شدید در هر دو حال با تلفن به من خبر بده. اما یک مسئله، من الان حساب کردم دیدم چهارشنبۀ آینده اول ماه صفر است که به فرمایش امام زین العابدین علیه السلام سفر در آن نحس خواهد بود. شما بهتر است روز سه شنبه یا دوشنبه حرکت کنید که به ماه صفر نخورید.
در فاصله این چند روزی که به حرکت ما مانده بود کیوان همه روزه صبح و عصر با دوچرخه یا موتورسیکلت که کرایه می کرد به در خانه ما می آمد و بدون آنکه تو بیاید از ما حال و احوال می گرفت. یک روز که من به خیاطی یا نمی دانم حمام رفته بودم آمده بود زنگ خانه ما را که خراب بود درست کرده بود. یک ساعت دیواری توی دهلیز داشتیم که عقربه دقیقه شمار آن شل شده بود و می افتاد، آن را هم درست کرده بود. سفری کوتاه به آبادان کرده و از بازار کویتی ها کتی چرمی خریده بود که می پوشید و قیافه ورزشکارانه ای پیدا می کرد. برای من و هر یک از بچه ها هم سوغاتیهائی آورده بود. خود من خیلی کارها بود که می باید می کردم. چون چیزی به پایان سال و فرا رسیدن نوروز نداشتیم فرش ها را دادم تکاندند. خانه را گردگیری کردم. پرده ها را شستم. خیال داشتم رو مبلی ها را هم بشویم اما نرسیدم. گربه ای داشتیم که ظاهراً حامله بود. نمی دانستم در غیاب من اگر در و بام خانه بسته می شد چه وضعی پیدا می کرد. در خوزستان که بهار همیشه دو ماه زودتر از قسمتهای شمالی ایران فرا می رسد گربه ها زودتر می زایند. اما مشکل من این نبود که او بار خود را کجا می نهاد. مشکل این بود که چون دیوار حیاط خانه ما بلند بود او وقتی که پائین می آمد اگر راه به بیرون نداشت حبس می شد و از گرسنگی می مرد یا آنقدر میومیو راه می انداخت که همسایه ها را به ستوه می آورد. سرانجام، راه حلی به نظرم رسید. در راه پله را که به پشت بام می رفت از یک گوشه با بیرون آوردن یک تخته سوراخ کردم تا او بتواند تو بیاید و بیرون برود. این کار از آن جهت بد نبود که خود ما هم از موش در امان نبودیم. البته من فکر می کردم موشهای زیادی داریم. در حالی که یکی بیشتر نداشتیم. و همین یکی واقعاً مرا ذله کرده بود. وقتی که گردگیری می کردم فهمیدم که او چه کرده بود.
sorna
01-10-2012, 07:58 PM
حبه های قند را آورده بود توی سوراخ چراغ گاز نزدیک شعله، دور و بر پنبه های نسوز، که این را هم هر شب در می آورد و اطراف چراغ پخش می کرد. شرابه های ابریشمی کوسن هائی را که روی مبل توی اتاق پذیرایی بود تمام با دندان ریز ریز کرده بود که من قبل از آن فکر می کردم کار بچه ها است. فضله او در کمد حتی تا روی یقۀ لباسها رفته بود. همان اولین شبی که من تخته راه پله کان را بیرون آوردن، در آشپزخانه را باز نهادم، گربه آمد او را گرفت و مرا از شرش آسوده ساخت. باغچه حیاط ما آنقدر بزرگ نبود و ما گلهای زیادی نداشتیم که آب دادن آن وقت بگیرد. یک درخت داشتیم که شاید نام اصلی اش عرعر بود ولی ما به آن درخت بیعار می گفتیم. برگهای خیلی ریز شبیه گل ابریشم داشت و همیشه سبز بود و هیچ وقت احتیاج به آب دادن نداشت. با این وصف، من طبق سفارش پدرم کلید را به یکی از همسایگان توی کوچه که با ما این اواخر پس از رفتن سفورای گور به گوری انسی بهم زده بود دادم و سفارش کردم هر چند روز یکبار آنجا سری بزند. به آنها توجه دادم که اگر یک وقت سفورا به قصد دیدن بچه ها در این حدود پیدایش شد و به در خانه آمد نگویند که کلید نزد آنهاست و اگر خواست به وسائلی وارد خانه شود مانعش شوند یا به پلیس خبر بدهند. ترس داشتم که او یا شوهرش یک وقت نیایند و هست و نیست ما را بار خروس کنند و ببرند. بنائی که قرار بود بیاید و آن دیوار را بردارد و به جایش در بگذارد، یک روز که هوا آفتابی بود آمد تا مشغول کارش شود. من مانعش شدم. گفتم باید صبر کند تا پدرم خودش بیاید. در چنان موقعی که ما خانه را به امان خدا می گذاشتیم و می رفتیم باز کردن یک سوراخ بین دو خانه خطری بود برای هر دو طرف. او هم وسائلش را برداشت و رفت.
باری، در ساعت سه و ربع بعدازظهر روز 16/12/1351 که به نظرم چهارشنبه بود من و بچه ها و او تاکسی گرفتیم و به ایستگاه راه آهن رفتیم. و پس از کمی انتظار در سالن، با قطار سریع السیر ساعت چهار به سمت تهران حرکت کردیم. لباس بچه ها خوب و مرتب بود. خود من بلوز و شلوار جین آبی پوشیده بودم که رنگ و روی آن طبق سلیقه آن روزی کمی رفته و حتی در پاچه های شلوارش نخ نما شده بود. عوض این لباس بازاری بی ابهت، پالتوئی داشتم از هر حیث برازنده که همان زمستان پس از رفتن نامادری توسط خیاط دوخته بودم. جنس آن مخمل خاکستری و دور یقه و سر دستها و پائین دامنش پوست سگ آبی بود. (شما این پالتو را زمستان امسال به تن من دیدی). به خاطر همدردی با مادر کیوان که عزادار بود یک روسری ابریشمی سیاه برداشته بودم که در کیفم بود. وقت حرکت ما آسمان اهواز را ابرهای سیاه رویهم پوشانده بود و قطره های اتفاقی باران به زمین می افتاد. علاوه بر دلواپسی های اصلی، یک فکرم این بود که نکند به رسیدن ما به تهران هوا بارانی باشد و لباس من و بچه ها از ایستگاه تا منزل خیس بشود. در منزل چتر داشتم ولی چون کهنه بود خجالت کشیدم آن را بردارم. کیوان برخلاف سفارش من که گفته بودم بلیت درجه دو بگیرد، درجه یک گرفته بود، در واگن لوکس که شب می توانستیم بخوابیم و خستگی راه را حس نکنیم. من این موضوع را به روی او نیاوردم. من که هر روز صبح و شب صدای این غول آهنین پی را می شنیدم که هنگام عبور از روی پل سیاه نفس تازه می کرد و مثل ماده گاوی که از چرا به سوی آغلش می رود تا گوساله اش را شیر بدهد می خروشید و مانگا می کشید، در طول هیجده بهار زندگی ام اولین بار بود که سوار آن می شدم. پدرم می گفت زمانی که دو سال و نیمه بودم یک بار همراه او و مادرم به اندیمشک زادگاه مادرم رفته بودیم. اما من این را به حساب نمی آوردم، زیرا چیزی از آن به یاد نداشتم. همیشه آرزو می کردم که ایکاش دست کم این خاطره را به یاد داشتم. اولین بار بود که هیجانهای مسافرت را تجربه می کردم و اطراف خودم را چهره های تازه مسافرین یا مشایعین گرفته تا منظره سالن و سکوها، همه چیز و هر چیز محیط را در حال جنبش و تغییر سریع می دیدم. برای بچه ها هم این چیزها تازگی داشت. پیوسته در حال گشتن و کنجکاوی کردن بودند. توی راهرو، دم کوپه ها، میان دستشوئی یا اتاقکهای بین واگنها، از جائی به جائی می رفتند و در عالم خاموش و غمزده خویش آرام و قرار نداشتند. من به چهره کودکانه آنها می نگریستم و احساس شادی می کردم که این مسافرت بیشتر برای آنها لازم بود تا برای من. این آنها بودند که حالا از دوری مادر رنج می بردند. و من چون به سر خودم آمده بود رنج آنها را حس می کردم. اگر مادر آنها در اثر بیماری یا حادثه ای ناگهانی تلف شده و از میان رفته بود این موضوع برای روح کوچک آنان چیزی کاملاً قابل توضیح و درک بود. زیرا بشر به حکم غریزه از همان آغاز تولد با مرگ آشنا است. آنها در ذهن کودکانه خود با هر نوع خداحافظی یا بای بای آشنا بودند جز با این یکی که مادرشان با آنها کرد.
sorna
01-10-2012, 07:59 PM
قطار هوا را می برید و به سرعت پیش می رفت. گوئی او روح خود من بود که از فضای تاریک گذشته بیرون می آمد و به سوی آیندۀ روشن می تاخت. من این را خوب احساس می کردم که آینده مثل قرقاول چمن در پیشاپیش ما و در دو قدمی ما بود که هر لحظه می توانستیم صیدش کنیم و از گوشت لذیذش شکمی از عزا درآوریم. به راستی چقدر من با آن کسان مخالفم و گفته هایشان را درک نمی کنم که می گویند زندگی دمی بیش نیست و همه چیز در حال خلاصه شده است. اگر آینده ای در کار نبود، زندگی بشر ملال یا رنجی بود که به چشیدن نمی ارزید. و چقدر خوشبخت اند آن کسان که سرمست از باده آینده اند، هر چند زندگی کنونی شان رنجی بیش نیست. آری آینده، و من هر بار که با شرمی دخترانه و پاک در چهره سفید و گشاده و لبهای سرخ و نیمه باز جوانی که اینکه رو به رویم روی نیمکت چرمی نشسته بود و روح تشنه اش را غوطه ور در وجود من کرده بود، نگاه می کردم، آشکارا می دیدم که لحظه به لحظه وابستگی من به این آینده شکوهمند بیشتر می شد. این مسئله بدیهی بود که پدرم قصد داشت مرا به کیوان بدهد. اگر این قصد را نداشت محال بود اجازه دهد که او دنبال من بیاید و اینطور دو بدو در یک قطار با هم به تهران بیائیم. این کار در حقیقت به منزله نامزدی رسمی ما بود. اگرچه هنوز در این خصوص هیچ جا گفتگوئی نشده بود، ولی حتی آن دو کودک همراه ما، بنفشه و بابک، هم با همه عقل نارسی که داشتند حس می کردند که ما دو تا با هم نامزد شده ایم.
آقای مهندس، مانند هر جریان یا موضوع بنیادی طبیعت که معمولاً آغاز و پایانش ناپیدا است، من هنوز به درستی نمی دانم که عشق از کجا آغاز می شود. بگذار این طور بگویم، آن زمان که فکر می کنیم که از کسی نفرت داریم چه بس در ته دل به همصحبتی اش راغب هستیم و هر روز می خواهیم او را ببینیم. بعدها این عشق که از نفرت شروع شده است جوانه می زند و رشد می کند و به درختی تنومند و بارور تبدیل می شود. نمی خواهم بگویم من چنین فوری و در همان ساعت ها به این مرحله رسیده بودم . منی که می دیدم در آینده ای نزدیک به این جوان تعلق خواهم داشت، همچنانکه او نیز به من، خواه ناخواه نمی توانستم بیشتر از آن روی عواطفم سرپوش بگذارم و به کلمات و نگاهها یا حتی اندیشه هایش که بزبان نمی آمد ولی گویاتر از هر امر گویا بود، جواب نگویم. شما وقتی که در یک صبح خنک آغاز بهار از کنار باغی می گذرید و بوی گلهای تازه شکفته را می شنوید، هر چه هم خسته دل و افسرده باشید مثل همان گلها چهره می گشائید، سینه راست می کنید، روی پنجۀ پاها می ایستید و دستها را از طرفین می گسترانید. نفس بلند می کشید و می خواهید آن هوای پاکیزه و عبیرآمیز را تا اعماق جان فرو بدهید. من و او در کنار هم مشترکاً یک چنین احساسی داشتیم. و شاید خود این شادی مفرط سبب می شد که هیچکدام ما نمی خواستیم یا اگر می خواستیم نمی توانستیم از مرز و حد متعارف قدم به آن سوی بگذاریم و کمی با هم خودمانی تر باشیم. در تمام مدت عصر، قبل از تاریک شدن هوا، با آنکه بچه ها غالباً از کوپه خارج می شدند و ما تنها می ماندیم، او همچنان متین و معقول رو به روی من سر جایش نشسته بود و نمی کوشید یا حتی فکرش را نمی کرد که برخیزد و کنار من بنشیند. اینک دیگر آن تصویر ژوکر مانندی که من از زمان کودکی او در ذهن داشتم و در چند ماه گذشته به عنوان یک نیروی بازدارنده در روح من کار کرده بود، بکلی از بین رفته بود. من، بعدها که به این رفتار جوانمردانه و متانت بار او اندیشیدم ابتدا به این نتیجه رسیدم که احتیاط او از این گمان برمی خاست که مرا درست یا نادرست بالاتر از خودش می دید. مرا نعمتی می پنداشت که از بهشت برایش رسیده بود. می خواست تا آنجا که می توانست به میل من رفتار کرده باشد که به مقتضای حال طبیعتاً متانت را پایه شخصیت مرد می دانستم نه سبکباری و هوس را. او از اندیشه پیروزی می لرزید و برایش همین بس بود که مرا در کنار خود حس می کرد. و من هم با درکی متقابل از او همین را می طلبیدم. در حقیقت من، مانند آدمی که یک چشم داشته باشد همیشه نیم منظره برایم مهم بود. برای من این مهم بود که کسی هست که دوستم می دارد. هنوز وقت آن نرسیده بود که با خودم فکر کنم آیا به نوبه خود او را دوست می دارم یا نه. و آیا این نیز به جای خود نوعی ایثار یا از خودگذشتگی نیست؟
در آن دقیقه های زودگذر پیش از غروب، ما گاه به راهرو می رفتیم. کنار هم نزدیک پنجره بزرگ منظره های گریزان بیرون را می نگریستیم. چون به زودی آفتاب فرو نشست و بیابانهای تاریک، ما و مرکب آهنین سم ما را در خود فرا گرفت، از تماشای بیرون خسته شدیم. بچه ها هم که شام مختصری خورده بودند می خواستند بخوابند. مأمور آمد و جاها را درست کرد. بچه ها پائین خوابیدند که افتادنش خطر نداشت و ما بالا، هر کدام در یک طرف. ولی چگونه بگویم که خوابیدیم. اول، در جاهای خود نشستیم و در حالی که نمی خواستیم چراغ را روشن کنیم همینطور همدیگر را نگاه می کردیم؛ با نگاه بی سخن که حاکی از ساده ترین و پرصفاترین عشقها بود. سرها را به زانو و روی دست تکیه می دادیم و بی آنکه شرمی از هم بکنیم در چشمهای یکدیگر خیره می ماندیم. گاه من لبهایم روی هم می جنبید. خیال می کردم حرفی زده ام. اما این حرف فقط در قلبم بود و او نیز با قلب خود آن را می شنید. پس از آنکه ساعت ها در این کیفیت گذراندیم آهنگ خفتن کردیم و بدون آنکه لباس از تن بیرون بیاوریم روی تخت خوابهای خود دراز کشیدیم. زمانی نگذشت که نجوای او مرا به خود آورد:
- سیندخت!
- بله کیوان.
- تو بیداری؟
- آه می بینی که بیدارم. چند دقیقه پیش گویا از توی تونل رد شدیم. از بوی فضا، فشار هوا و انعکاس صدای لوکوموتیو حس کردم که توی تونل رفته ایم. به این فکر می کردم، به این فکر می کردم که...
- به چه فکر می کردی؟
- به این فکر می کردم که وقتی به تهران می رسیم چطور با مادرت روبرو بشوم. من خجالت می کشم. او عزادار است. هیچ نمی دانم اینطور وقت ها چه باید بگویم. گاه پیش می آید که نمی توانم قیافه جدی به خود بگیرم. حتی ممکن است کری بزنم زیر خنده یا برعکس، بغضم بترکد و گریه را سر بدهم. قیافه او خیلی خوب به نظرم می آید. مثل اینکه همین دیروز بود که او را دیدم. صورت کمی کشیده با گونه های سرخ و سفید، اندام باریک و قدی نسبتاً کوتاه و آن چشمهای سبز دلفریب. من نگاهش را در نگاه تو می بینم.
sorna
01-10-2012, 07:59 PM
او برخاست سر جایش نشست ندا داد:
- آه، اندام باریک. پس فراموش کن که چنین زنی را دوباره ببینی. مادرم حالا یک کوه گوشت شده است. هر مچ پایش بقدر این متکا است. تو که جای خود داری اگر پدرش هم زنده شود و به خانه برگردد او را نخواهد شناخت.
دلم نمی خواست این را بشنوم. پرسیدم:
- آیا این چاقی روی زیبائی او اثر گذاشته است؟
- نه، تا آنجا که به صورتش مربوط است، نه. او همچنان زیبا است. او هنوز جوان است. می دانی، پدرم خیلی او را می خواست. برایش در خانه بهترین زندگی را فراهم کرد. پدرم با سیلی صورت خود را سرخ نگه می داشت. مخصوصاً این اواخر.
من که خودم قبلاً تا حدی این موضوع را از روی حس دریافته بودم مایل به کنجکاوی بیشتر نبودم. حرفش را بریدم و گفتم:
- وقتی که می خواستی دنبال من بیائی مادرت چه گفت؟ آه، این سؤال را نشنیده بگیرد. منظورم این است که آیا از دیدن من خوشحال خواهد شد؟
او دستش را به یکسوی تکان داد و گفت:
- آه سیندخت، این چه حرفی است که می زنی. معلوم است که خوشحال خواهد شد. اگر او به من اجازه نداده بود که دنبال شما بیایم چطور می توانستم این کار را بکنم. چقدر به من سفارش کرد که در راه مواظب شما باشم. می دانی...
او یک لحظه سکوت کرد. حالتی پیدا کرده بود که گفتی سردش بود. ادامه داد:
- مرحوم پدرم گویا از مرگ قریب الوقوع خود چیزی حس کرده بود که اصرار داشت مرا زن بدهد. مادرم ابتدا معتقد بود که هنوز زود است، اما پدرم او را قانع کرد. جمعه شب پنجم اسفند ماه که آخرین حمله به او دست داد...
من تأثر او را دیدم به نوبه خود اشک در چشمانم جمع شد. با گوشه دستمال آن را پاک کردم. او گفت:
- بله، همان شب هم در آخرین کلماتش به مادرم از دامادی من صحبت کرد. ولی نکته اینجا است سیندخت، من باید یک موضوع را که دانستنش برای تو مهم است بگویم: پدرم آن پولی را که از فروش خانه بدست آورد و سرمایه کار آینده من بود به کلی نفله کرد. من می دانستم که او چند فقره سفته و برات نزد اشخاص داشت که بارها تمدید شده و طلبکاران تهدید به واخواست کرده بودند. اما از بدهکاریهای بزرگتر او خبر نداشتم. مادرم هم کاملاً بی خبر بود. پدرم بی آنکه چیزی پیش ما بروز دهد عملاً از یکسال پیش ورشکست بود. یک ورشکسته به تقصیر که برای دادن یک قرض، قرضهای بزرگتر با ربح های کلان تر می کرد.
من کنجکاوی و ناراحتیم افزون شده بود. گفتم:
- آیا این وضعیت نبود که در سلامت او اثر نامطلوب گذارد و سرانجام سبب مرگش شد؟
او جواب داد:
- دقیقاً همینطور است. اولین حمله قلبی اش که در شب هیجدهم دیماه اتفاق افتاد موقعی بود که طلبکارانش با هم جلسه کرده و تصمیم گرفته بودند وادارش کنند تا هر چه زودتر یعنی همان صبح فردا ورشکستگی خود را اعلام نماید. او را تهدید به زندان کرده بودند. در حقیقت اعلام ورشکستگی، خود معنی زندان را می داد.
من چراغ روی سرم را روشن کردم تا بهتر بتوانم چهره درد کشیده او را که در زیر غباری از غم پوشیده شده بود ببینم و متناسب با این دردها از همدلی های خود برای او مرهمی به جویم. گفتم:
- این موضوع نباید تو را از چیزی دلسرد بکند. اگر تأسفی هست همان تأسف وجود عزیزی است که از دست رفته است و دیگر بازگشتی نیست. پول و ثروت مثل چرک دست است، می آید و دوباره می رود. سلامت روح و امید به آینده از هر چیزی مهم تر است.
او مرا نگاه کرد و چهره اش دوباره شکفته شد. با شعفی زایدالوصف گفت:
- خوشحالم که این را از زبان تو می شنوم. این موضوع برای من خیلی مهم بود.
من که در میان موجی از عواطف خروشان گم شده بودم، با حرکتی که در اختیار خودم نبود از این طرف کوپه دستم را به سوی او دراز کردم. گوئی به نوبه خود کمک می طلبیدم و نیاز به همدردی داشتم. او کوشید نوک انگشتانم را لمس کند ولی با تکان قطار نتوانست خود را نگه دارد و از بالا ناگزیر به فرود آمدن شد. همانطور که به حالت ایستاده دست مرا در هر دو دست گرفته بود لب ها و گونۀ خود را بر آن نهاد و اشک گرم از دیده فرو بارید. من دست دیگرم را که آزاد بود روی سرش نهادم. انگشتانم را در موهایش کردم و در حالی که لبانم را از جلوی سر روی برآمدگی پیشانی اش می نهادم گفتم:
sorna
01-10-2012, 07:59 PM
- وقتی که من هستم چه غصه ای داری. من به کسی مانند تو افتخار می کنم.
نمی دانم کلام من بود یا بوسه ای که بر پیشانی اش نهادم یا هر دو، که او را چنین مست و از خود بی خود کرد. گوئی بار سنگین غم از روی دوشش برداشته شد و به جای آن همه شادیهای جهان را پیمانه کش در روحش ریختند. دست مرا رها کرد. با چشمان بسته چنانکه گوئی عطر گلی را فرو می داد نفسی از روی آرامش کشید و سست خود را بین تختخواب بچه ها روی کف قطار رها کرد. من نیز کمتر از او دستخوش عوالم شورانگیز عشق و جوانی نشده بودم. با حرکتی تند، بدنی را که گوئی دیگر در اختیارم نبود به پشت روی تخت خواب انداختم و پتو را روی سرم کشیدم.
قطار که قبل از آن به نظر می آمد که یک سربالائی را طی می کرد به سرازیری افتاده بود. سرعت می گرفت و ناله یکنواخت آن با آهنگی تندتر همچنان به گوش می رسید، دقت کردم، چنان بود که می گفت: بابابزرگ، بابابزرگ!- نمی خواستم به آقای مقبل بیندیشم که اینک در تابوت امانتی خود در یک مقبره سرد و تاریک خفته بود. به پدرم فکر می کردم که اگر خدا می خواست و حضرت عباس می گذاشت دیر یا زود از طریق اولین فرزند دخترش که من بودم بابابزرگ می شد.
من نمی دانم چند ساعت به این حال گذشت، ولی یک وقت چشم گشودم که دیدم هوا روشن شده بود، و قطار با سرعتی کمتر از معمول، خیلی کم، ولی همچنان پرحوصله و خستگی ناپذیر راه می پیمود. مثل این بود که یک آخرین ایستگاه را ترک می کرد. ساعت شش بود و ما بزودی وارد تهران می شدیم. تهران بزرگ که جایگاه تپیدن قلب ها بود. من بچه ها را که بیدار شده بودند آماده کردم. مأمور آمد و تخت خوابها را به حالت اولیه برگرداند. ما صبحانه مختصری خوردیم. من در فرصتی که کیوان از کوپه بیرون رفته بود چفت در را انداختم، پرده را کشیدم و لباسهای خود را عوض کردم. نمی خواستم وقت رسیدن به تهران و ملاقات با خانم بلی بلوز و شلوار، آنهم آن بلوز و شلوار تقلیدی را به تن داشته باشم. من آن را برای میان راه پوشیده بودم. روسری سیاه را به سرم بستم و چند بار صورتم را توی آئینه نگاه کردم. لبهایم را رژ ملایمی زدم و دوباره آن را با لب مالیدم و پاک کردم تا زیاد معلوم نباشد. همان اضطراب اولیه دوباره بسراغم آمده بود که چگونه باید با این خانم عزادار که مادرشوهر آینده من بود و روی او خیلی حساب می کردم رو به رو بشوم. زنی که آن همه شوهرش را دوست می داشت و اینک ناگهان بر اثر مصلحت خدا به عزایش نشسته بود. فی الواقع مرگ شوهر برای او یک ضایعه بزرگ و تسلی ناپذیر بود.
سرانجام بعد از 16 ساعت حرکت، با ده دقیقه تأخیر در ساعت هشت و نیم صبح به تهران رسید. در کیفیتی که آسمان اهواز موقع حرکت ما ابری بود، هوای تهران صاف و آفتابی و تعجب است اگر بگویم گرم تر از اهواز بود. دم دمای نوروز بود و جشن پایان سال کم و بیش از هم اکنون در مردم مشاهده می شد. ما تاکسی گرفتیم. راننده که مرد چاق میان سالی بود می گفت هوا هرگز سابقه نداشت که در ماه اسفند اینقدر خوب باشد. اگر همینطور پیش برود ما امسال تابستان گرمی خواهیم داشت. آن وقت وای بحال راننده تاکسی که در گرما واقعاً کلافه می شود. او چنان حرف می زد که انگار همه ما را بارها دیده بود و می شناخت. و از شما چه پنهان، من ابتدا فکر کردم که با کیوان دوست بود. من بیرون، حاشیه پیاده روها را نگاه کردم، درخت ها شکوفه کرده بود. همانطور که توی تاکسی نشسته بودیم، کیوان جلو و من و بچه ها عقب، کیوان از راننده خواست تا مسافر دیگری سوار نکند. او خوشحال شد و از این ببعد طرز رانندگی اش فرق کرد. من به خیابانها، ساختمانها و آمد و رفت مردم توجه می کردم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد غیر از پیچ در پیچ بودن خیابانها و کندی عبور و مرور، زیادی عده خانم های جوان بود که با لباسهای مرتب و آرایش کامل لیکن انتظاری دردانگیز در ایستگاهها منتظر اتوبوس یا تاکسی بودند تا سر کارهای خود بروند. بعد از مدتی که شاید به علت کندی عبور و مرو بیش از نیم ساعت کشید، ما به خیابان ری و از آنجا به کوچه آبشار که خانه آنها بود رسیدیم و جلوی یک بن بست کوچک که جدول آب وسطش کنده بودند ایستادیم و پیاده شدیم. اینک دیگر من می توانستم حدس بزنم که از سه خانۀ توی آن کوچه کدام مال آنها بود. کیوان به من گفته بود که از دو ماه پیش یعنی همان زمان که پدرش برای پدر من نامه نوشت و او را دعوت به آمدن به تهران کرد، آنها یکی از اتاقهای خود را که از بقیه ساختمان جدا بود و وضع کاملاً مستقلانه ای داشت، برای ما مرتب کرده و حاضر نگه داشته بودند. اینک نیز پدرم روزها پی کارهای شخصی اش بیرون می رفت و شب ها موقع آمدن به خانه، برای آن که به میل خودش باشد، کلید داشت می رفت و همان جا استراحت می کرد. من در چنان حالی که خودم از نگرانی و احساس غربت رنگم پریده بود برای آنکه این اضطراب را پوشیده نگاه دارم به بچه ها لبخند زدم و به آنها دل دادم که تا چند لحظۀ دیگر پدر را می دیدند. پیرمرد که دوازده روز بود اهواز را ترک کرده بود بدون شک این چند روز آخر را همه صبح، همین موقع ها که ساعت یومیه ورود قطار به تهران بود، در خانه منتظر ما بود.
کیوان، جلوی اولین خانۀ توی آن کوچه توقف کرد. اما این شوخی بود. می خواست مرا بیشتر کنجکاو بکند و با بچه ها هم برای روحیه دادن به آنها نوعی بازی کرده باشد. جلوی خانۀ میانی رفت و دست روی زنگ نهاد. دو بار پیاپی فشار داد. این به منزله خبری بود که او از آمدن ما مهمانان به اهل خانه، به مادرش می داد. من در حالی که آب دهانم را قورت می دادم و سعی می کردم بر خودم مسلط باشم، چشم و گوشم به شبکه طلائی رنگ اف اف بود. به او گفتم:
sorna
01-10-2012, 07:59 PM
- تو که کلید همراهت هست چه لازم است که زنگ بزنی. شاید آنها هنوز خواب باشند.
او کمی توی فکر فرو رفته بود. دوباره دست روی زنگ نهاد و چون باز هم جوابی نیامد کلید را توی در چرخاند. او به درون حیاط رفت ولی هر قدم که برمی داشت من تردید و تعجبش را می دیدم که افزون می شد. اینک او جلوی ایوان سرتاسری معجردار که پله های مرتب و تمیز داشت ایستاده بود و حیران و خاموش به در و پنجرۀ بسته اتاقها و پرده های کیپ به کیپ کشیده شدۀ آن نگاه می کرد، و من و بچه ها به او.
حیاط که دیوارهای آجری بند کشیده و بلند داشت، پر بود از گل و ریحان که اطراف و روی پله ها در گلدانهای کوچک و بزرگ بود، ولی این طور نمی نمود که آن دو سه روزه کسی آنها را آب داده باشد. کیوان به من گفته بود که خانه آنها اجاره ای است. با خودم می گفتم که اگر این خانه مال خود آنها بود، چقدر توفیر می کرد و چقدر در آن صورت زندگی این خانواده کوچک دلچسب تر می شد. من، توی ایوان همان اتاقی که برای ما در نظر گرفته شده بود و در ضلع جنوبی حیاط، نزدیک در ورودی واقع شده بود، کفش های پدرم را مشاهده کردم. در اتاق بسته بود و کفش ها هم جفت در کنار در. با آنکه اول من بودم که متوجه آن شدم، کیوان زودتر جنبش کرد و به طرف ایوان رفت. چون در اتاق بسته بود با کلید آن را گشود، تقریباً با حالتی شتابزده و ترسان، اما کسی در اتاق نبود. به طرف گنجه رفت. اضطرابی که توی چهره اش دویده بود جای خود را به تبسم فشرده ای داده بود. به من گفت:
- لباس های پدرت اینجا است. اما شکر خدا که خودش توی آن نیست. بعضی وقت ها آدم یک فکرهائی می کند.
من که راحت شده بودم گفتم:
- او بدون شک لباس و کفش نو خریده بود. می گفت به تهران که بیاید لباس خواهد خرید.
کیوان گفت:
- او به احتمال صددرصد برای دفن پدرم به قم رفته است. از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
کیوان برای اینکه روحیه ای به ما داده باشد خنده ساختگی کرد. من هم خندیدم و بدون آنکه زیاد لطف شوخی او را درک کرده باشم گفته بامزه اش را تکرار کردم:
- از بیکاری حوصله اش سر رفته و گفته است: برویم مرده را دفن کنیم.
ما خیلی خوشبخت بودیم که دقایق اضطراب یا سرگردانی مان طول نکشید. بگذار اینطور بگویم، زیرا در همان موقع پسرکی پانزده ساله که شاگرد دکان آنها بود به درون حیاط آمد. او آمده بود تا گلها را آب بدهد. از حرکاتش و شرمی که به گونه اش نشسته بود معلوم بود که عذر گناه می طلبید. زیرا در این چند روزه اهمال کرده و حالا اولین بار بود که برای آب دادن گل ها می آمد. معلوم شد که پدرم دوشنبه همان هفته به ابن بابویه رفته و جنازه را از مقبره تحویل گرفته و به قم حرکت کرده بود. جالب این بود که خانم بلی را هم همراه برده بود.
من و کیوان ابتدا از دانستن این موضوع ناراحت نشدیم. سهل است، کیوان خوشحال شد و گفت:
- خوب، مادم آنجا دردش تسکین خواهد یافت. زیارت امام یا فرق نمی کند، دختر امام، برای هر کس که باشد دریچه ای است به روی معنویت. یک پند و عبرت و تجدید خاطره یا چطور بگویم، رجوع دوباره است به ایمان. خلاصه همه چیز است. آنها روز دوشنبه رفته اند. سه شنبه سرگرم تشریفات دفن بوده اند. چهارشنبه زیارت کرده اند و امروز که پنجشنبه است برخواهند گشت. حالا هر دقیقه ممکن است از راه برسند.
این را باید اضافه کنم که ما برخلاف تصمیم قبلی که می خواستیم به توصیه عمه روز دوشنبه یا سه شنبه از اهواز حرکت کنیم همان روز چهارشنبه اول ماه صفر حرکت کرده بودیم، و بنابراین روز ورود ما به تهران پنجشنبه بود. من گفتم:
- در حقیقت اولین شب جمعه مرده را هم باید همین امشب دانست. آن چند شبی که در مقبره امانتی بوده است جائی به حساب نمی آید. من تا حدی از این چیزها سرم می شود. آنها یقیناً برای این طولش داده اند تا شب جمعه فاتحه ای بر خاک مرده بخوانند و چراغی بر قبرش بگیرانند. به علاوه، ثواب زیارت، امشب ورای همه شبها است. آنها اگر هم برگردند دیر وقت برخواهند گشت.
او که به یقین می دانستم در عمق وجودش یک مذهبی مؤمن و تمام عیار بود، با حالتی تقدس آمیز به من نگاه کرد. مطمئنم که در آن لحظه به این می اندیشید که چه کار نیکی کرد آقای فلاحی پدر من که قبل از ورود ما به تهران دامن همت به کمر زد و غائله یا به اصطلاح قال مرده امانتی را کند و دختر جوان و دم بختی را که با امیدها و رؤیاهای طلائی تازه پای به آستان این خانواده می گذاشت از دیدن منظره چندش آور تابوت و غش و ریسه های یک زن داغدیده معاف کرد. او با همان شادی تقدس آمیز، دستهایش را بهم سود و در تأیید گفتارم افزود:
- فکرش را بکن، قسمت باشد و روزی که امیدوارم چندان دور نباشد (اینجا با حالت پرتمنا و مخصوصی در چشمهای من نگاه کرد) با هم به زیارت مشهد مقدس برویم. خواهی دید که مردم از چه مسافت ها و با چه شور و شوقی به آستان مبارک آن حضرت روی می آورند. این مردمان کوچک و افتاده، این موجودات بی نام و نشان و حقارت دیده، وقتی که می بینند چگونه و با چه آزادی و خلوصی، بدون هیچ نوع تشریفات و مانع و مشکل، پای بر آستانه شاهی می گذارند که گدا و دولتمند برایش یکی است، غرور انسانی شان صیقل می خورد. روحشان عظمت پیدا می کند و وجود گم گشته و سرگردان خود را هر چند برای دمی کوتاه هم که شده پیدا می کنند. آنها در دل حس می کنند که اگر کوچک هستند جزئی از یک جهان بزرگ یا حقیقت پایدار کلی اند. حس می کنند که جهان، بزرگتر و قدیم تر از اینها است که آدم در بند غمهای خصوصی و کوچک باشد.
وقتی که این کلمات را بر زبان میراند من صفای شهیدان گمنام و حقیقی را در پیشانی اش می خواندم. او در بیست و چهار ساعتی که گذشته بود برای خود جائی در دل من باز کرده بود. او جامه دان و ساک دستی ما را به آن اتاق برد و گفت:
- شما احتیاج به استراحت دارید. شانزده هفده ساعت تکان قطار و ناراحتی جا و سر و صدا، اعصاب آدم را چنان خورد می کند که شانزده هفده ساعت دیگر لازم است تا روبراه بشود. اما من عادت کرده ام، زیرا بار اولم نیست. برای شما حمام را روشن می کنم، ولی خودم باید بروم ببینم وضع دکان از چه قرار است. شما در خانه آزادید و با این دسته کلید می توانید همه اتاق ها را بگردید. اتاق مادرم، اتاق خودم که بی شباهت به یک کارگاه تراش فلزات نیست. نمی دانم در آشپزخانه و توی یخچال چیزی برای خوردن پیدا می شود یا نه، ولی بهرحال من قبل از فرا رسیدن ظهر برخواهم گشت. ناهار را بیرون خواهیم خورد.
او مرا نگاه کرد ببیند چقدر از این پیشنهاد خوشحال شده ام. آنگاه حالت افسرده ای پیدا کرد و به لحنی آرام تر چنانکه گوئی رازی را فاش می سازد افزود:
sorna
01-10-2012, 08:00 PM
- می دانی، الان شب عید است و عروسی همه شیرینی پزها است. اما من نمی توانم دکان را باز کنم. طلبکارهای پدرم هجوم خواهند آورد و حتی سنگ و ترازوی ما را خواهند برد. اما شاید کارگران بتوانند پشت درهای بسته و توی زیر زمین کار بکنند و جنس را ببرند به دکاندارهای دیگر بفروشند. سود این کار زیاد نیست ولی بهتر از بیکاری است. کارگران اگر بیکار بمانند پخش و پلا می شوند و دوباره پیدا کردن و آوردن آنها آسان نیست.
در آن اتاق یک تختخواب بیشتر نبود. بابک و بنفشه که خسته بودند با ذوقی کودکانه که نشان از لوس گریهای سابق آنها داشت به سوی آن دویدند و هر یک به رقابت با دیگری گفت که روی آن خواهد خوابید. من گفتم که تخت دو نفره است و هر دوی آنها روی آن خواهند خوابید و با اجازه، منهم وسط هر دو. جمله آخر را مخصوصاً بلندتر گفتم که کیوان هم شنید. جامه دان و وسائل را در همان گنجه نهادم و جیب های پدرم را وارسی کردم و به این فکر که شاید او پولهای خود را در خانه نهاده و همراه نبرده باشد. اما چیزی در جیبهایش نبود. برای پدرم لباس زیر اضافی آورده بودم. با خود فکر می کردم که او در مسافرت به شهر غریب در حالی که زنی بیگانه و شوهر مرده همراه داشت شبها را چه کار می کرد، و آیا برای پیدا کردن اتاق که می باید هر کدام جداگانه باشد در مسافرخانه ها دچار اشکال یا ناراحتی نمی شد؟ اما به نظرم می آمد این مشکل آنقدرها بزرگ یا پیچیده نبود که زن و مرد عاقل و دنیا دیده از عهده حلش برنیایند.
آقای مهندس، من از شرح مابقی ساعات آن روز که در آن خانه چه کردم و چطور وقتم گذشت می گذرم. با آنکه دلم می خواست بروم خیابانها و میدان ها را ببینم، روز بعد را هم که جمعه بود تا دیر باز شب در خانه ماندم. آنها در خانه تلفن داشتند ولی قطع یا خراب بود و کار نمی کرد. پیوسته گیر گیر می کردم بروم بیرون به عمه ام تلفن بزنم که دلواپس بود، اما فکر می کردم توی تلفن چه به او می گفتم؟ می گفتم که من با یک جوان بیگانه توی خانه تنها هستم و پدرم مفقودالاثر شده است- چه می گفتم؟ در تمام این مدت کیوان هم پهلوی من بود. که دو نفری چشم به در دوخته بودیم بلکه مسافرین پیدایشان می شد و نمی شد. اینک دیگر اضطراب ما به حد نهایت رسیده بود. آیا آنها در وقت رفتن، یا برگشتن، میان راه در جاده باریک و پر تردد قم که بی جهت قتلگاه مسافران لقب نگرفته بود، قربانی سبکسری و غفلت یک راننده نشده بودند؟ آیا کسی به خاطر پولهای پدرم که بدون شک همراهش بود، در مسافرخانه بلائی به سر او و همچنین زن همراهش نیاورده بود؟ این فکرهائی بود که ما می کردیم و حدس هائی که می زدیم. هر روز می گفتیم امروز است که بیایند. فال ها می گرفتیم و تفأل ها می زدیم. می نشستیم و برمی خاستیم، برمی خاستیم و می نشستیم، و دم به دم تقویم را نگاه می کردیم و روزها را می شمردیم. وقت حرکت من از اهواز، سیزده روز به نوروز مانده بود و من فکر می کردم که مسافرتم شاید حداکثر ده روز طول بکشد و من برای شب عید دوباره در خانه خودم باشم. اما اینک عید با گامهای بلند به سوی ما می آمد و من و بچه ها بدون آنکه هنوز پدرمان را دیده یا از او خبر درستی داشته باشیم در تهران بودیم.
آقای مهندس، از اینکه در اینجا ناگزیرم رشته کلام را قطع کنم و باز هم گریز به صحرای کربلا بزنم پوزش می خواهم. نه اینست که من به راستی از روز اول بد طالع به دنیا آمده بودم؟ مگر واقعاً طالع چیست و چطور باید آن را تفسیر کرد؟ مگر در دنیا کسانی پیدا نمی شوند که وقتی پای به لب چشمه می گذارند آب چشمه خشک می شود؟ من یکی از آنها و بلکه بداقبال تر از همه آنها بودم. آن مادر بی فکری که به خاطر هوسهای دل نادان خودش وجود شکننده و لطیف مرا در حساس ترین دوران زندگی ام، در دورانی که تازه عقلم بنا کرده بود به قضاوت کردن، در سنینی که تازه آمده بودم معنی زندگی را درک بکنم، به هیچ گرفت و در یک شب چرخ پدرم را برای طلاق چنبر کرد و رفت، چنان رفتنی که اصلاً انگار نه انگار کودکی هم داشت که نامش سیندخت بود. این واقعه نامادری ستم پیشه که هفت سال تمام با تحمل بدترین شکنجه های روحی کلفت دست به سینه اش بودم و درست در موقعی که فکر می کردم دنیای رنج و ملال را پشت سر نهاده ام و زندگی شیرین آینده به رویم لبخند می زند، مرا وارث رنجهای دیگری کرد و او هم رفت. این هم دسته گل تازه پدرم که به آب داده و با خانم بلی به اصطلاح برای دفن مرده به قم رفته بود. اما چطور می شود باور کرد که آنها از همان ابتدا با قصد دیگری به این مسافرت اقدام نکرده بودند؟ یا اگر نخواهیم تند رفته باشیم، ضمن مسافرت، یعنی توی اتوبوس و یا مسافرخانه وسوسه نشده و دست به عمل ناشایست نزده بودند. این دو نفر یکی مردی بود پنجاه و پنج ساله که دو بار زن گرفته و هر دو بار شکست خوده بود؛ سه رأس بچه داشت و ظاهرش چنین می نمود که آزارش به موری نمی رسید؛ از مظلومیت و بی دست و پائی بره را روسفید کرده بود. دیگری خانم میان سالی بود صاحب یک فرزند نرینه که گفتگوی نامزد کردنش بود. خانمی عزادار که تازه شوهر جان جانش مرده بود و تابوتش همراهش بود روی باربند اتوبوس، می برد تا او را در مقدس ترین مکانها به خاک سپارد. این دو موجود ذیجود دو بلیت گرفته بودند در ردیف بیست و نه و سی، یعنی ته ماشین (این موضوع را ما از گاراژ فهمیدیم) به محض ورود به قم و فراغت از کار دفن به محضر یک شیخ ناشیخ مراجعه و بدون رعایت کردن عده شرعی زن که می باید پس از مرگ شوهر تا سه پاکی کامل زنانه صبر کند و آن گاه به صیغه نکاح مردی دیگر پاسخ گوید، با هم ازدواج کرده و در یک مسافرخانه اتاقی می گیرند با یک تختخواب. دو شب آنجا می گذرانند و صبح روز سوم که منطبق بود با همان پنجشنبه روز ورود ما به تهران، مسافرخانه را ترک و به سوی مقصدی نامعلوم حرکت کرده بودند.
کشف این موضوعات برای ما دو نفر که پس از دوازده روز انتظار بی حاصل هنوز کوچکترین خبر یا اثری از آن دو گمشده نداشتیم البته کار آسان و بی دردسری نبود. ما هر دو بی آنکه هیچکدام به روی هم بیاوریم حدس می زدیم و دقیقاً هم حدس می زدیم که آنها چه دسته گلی ممکن است به آب داده باشند. اما می خواستیم خودمان را گول بزنیم. کیوان می گفت آنها در یک تصادف ماشین توی جاده قم که قتلگاه مسافران است کشته شده اند. به اداره تصادفات در تهران و همچنین قم رجوع کردیم، جواب منفی بود. من می گفتم، آن دو یا دست کم یکی از آنها یعنی پدرم که سابقه بیماری سل داشت و از مسافرت، بخصوص در فصل سرما عاجز بود، ریه اش چرکی شده، برنشیت گرفته و بهرحال بیمار افتاده و کارش به تخت بیمارستان کشیده است. به بیمارستان نکوئی قم رفتیم، جواب منفی بود. به گورستان سر کشیدیم و دفتر متوفیان را به دقت وارسی کردیم. سرانجام به کلانتری رفتیم و همراه یک مأمور دور شهر، توی هتلها و مسافرخانه ها به گشت افتادیم. آخر نه این بود که پدرم بیست هزار توامان پول همراهش بود و نه اینکه نود و پنج درصد جنایات دنیا به خاطر پول بود؟ در دفتر یک مسافرخانه نزدیک صحن، نام پدرم را پیدا کردیم که مقابلش نوشته بود، به اتفاق همسر، روز ورود آنها هم نه دوشنبه بلکه سه شنبه یعنی 15/12/51 بود که می شد یک روز قبل از حرکت ما از اهواز و اینک دو هفته تمام از آن می گذشت. کیوان که متانت خود را از دست داده بود با حالتی برافروخته به مسئول مسافرخانه تند شد.
sorna
01-10-2012, 08:00 PM
اینها زن و شوهر نبوده اند، چطور نوشته اید به اتفاق همسر و آن وقت دوتائی یک اتاق به آنها داده اید؟
مرد با لحنی نیشدار جواب داد:
- اینجا یک شهر مقدس است و ما هم در تمام سال زوار داریم. مسافران زوجی را چه جوان باشند چه پیر، چه دولتمند چه فقیر، چه امروزی چه دیروزی، بدون شناسنامه راه نمی دهیم آقا پسر. اگر ما بخواهیم این کار را بکنیم طولی نمی کشد که قم ناحیه یازدهم تهران خواهد شد. (تهران، در تقسیم بندی قدیم ده ناحیه داشت که ناحیه دهم آن بدنام بود. لیکن منظور گوینده در اینجا بدنام بودن تمام این شهر است.)
مأمور کلانتری که پاسبانی اهل محل بود، با خونسردی مخصوصی که همان نیش گزنده تمسخر را در خود پنهان داشت، جانب او را گرفت و گفت:
- آنها شاید وقت بیرون آمدن از تهران زن و شوهر نبوده اند!
او نگاه کاوشگرانه ای به من و بچه های همراه من کرد و بعد رویش را به طرف کیوان گرداند و در حالی که چشمهایش را نیمه بسته می کرد به طور گزنده ای پرسید:
- شما دو تا چه نسبتی با هم دارید؟
کیوان از روی اکراه، ولی اکراهی که به اندازه خود جواب قانع کننده بود، پاسخ داد:
- من پسر آن خانم و ایشان دختر آن آقا هستند. ما با هم نامزدیم ولی با این وصف دو اتاق جدا از هم گرفته ایم. یکی برای من و یکی برای او و بچه ها. در همان هتل رو به رو. تحقیقش کار دشواری نیست.
مأمور با وضعی نرم تر دوباره گفت:
- بله، آنها وقت خروج از تهران زن و شوهر نبوده اند، ولی اینجا که رسیده اند زن و شوهر شده اند. هوای شهر ما گویا طوری است که مسافر را به یاد هوس های جوانی می اندازد. بفرمایید آقا، بفرمایید. شما از کسی شکایتی ندارید.
و از یک پاسبان دولت شاهنشاهی جز این چه انتظاری داشتیم. ولی بهرحال اگر او همراه ما نبود هرگز نمی توانستیم دفتر مسافرخانه ای را زیر و رو کنیم و به این آگاهی هر چند مختصر و ناقص دست یابیم.
با این وصف ما هنوز از چیزی مطمئن نبودیم. پدرم ممکن بود از روی یک بی فکری مخصوص به خودش که من با توجه به برخی روحیات و برداشت هایش، از وی دور نمی دانستم، در شناسنامه اش دست برده، نام سفورا یا مادرم یا هر دوی آنها را پاک کرده یا خراشیده و نام بلقیس را جای آن نوشته بود. چرا و به چه جهت این کار را کرده بود؟ شاید برای اینکه مجبور نباشد عوض یک اتاق پول دو اتاق بدهد. شاید فکر می کرد که نباید یک زن شوهر مردۀ عزادار را تنها بگذارد. اما زهی خیال باطلی که من می کردم! ما در حالی که دو بچه شش و چهارساله را خسته و کشان کشان با خود می بردیم، دوباره دور شهر به گشت افتادیم. قم با دو خیابان کوتاهی که دارد شهر بزرگی نیست و مراجعات ما آن روز صبح به بیمارستان و اداره تصادفات و گورستان، رویهم رفته بیش از دو ساعت طول نکشیده بود. در این گردش آخر، پنج دفتر ازدواج پیدا کردیم که به علت فرا رسیدن ظهر همه آنها بسته و برای ناهار و استراحت به منزل های خود رفته بودند. چیزی که بر حیرت ما می افزود این بود که آنها دوشنبه 14 اسفند از تهران حرکت کرده بودند. حال آنکه تاریخ ورودشان به مسافرخانه روز سه شنبه پانزدهم بود. در این صورت آنها این یک شب را در مسافرخانه ای دیگر و به احتمال فراوان در دو اتاق جدا از هم گذرانیده بودند و برای آنکه بتوانند در یک اتاق باشند صبح روز بعد اول در محضری ازدواج کرده و بعد به آن مسافرخانه تغییر مکان داده بودند. این مسئله دیگر برای ما آنقدر مهم نبود که بخواهیم دوباره دور شهر بیفتیم و مسافرخانه ای را که آنها شب اول ورود خود انتخاب کرده بودند پیدا کنیم. بخصوص اینکه چون مأموری همراه ما نبود تحقیق این کار دشوار بود. اینک ما نزدیک هتل خودمان ایستاده بودیم. خسته و درمانده و بدبخت. من آستین کیوان را کشیدم، طبقه دوم یک ساختمان را به او نشان دادم و گفتم:
- نگاه کن، یک دفترخانه که به نظرم درش باز است.
با آنکه ساعت سه بعدازظهر بود و من و کیوان غیر از بیسکویتی که بچه ها خورده و به ما هم هر کدام نصفه ای یا دانه ای داده بودند چیزی از گلویمان پائین نرفته بود، از پله ها بالا رفتیم. در دفترخانه همان طور که دیده بودیم باز بود و روی یک میز عمامه ای سفید و لباده ای مشکی به چشم می خورد. ما مثل دزدها با حالتی پر از ترس و تردید توی در کمی ایستادیم. مرد جوانی که صاحب عمامه و لباده بود از یک پستو که ظاهراً جای دستشوئی بود بیرون آمد. وضو گرفته بود و قصد داشت نماز بخواند. در سلام گفتن به ما پیشدستی کرد. گفت:
- هیچکس نیست. همه رفته اند به ناهار. اگر فرمایشی دارید ساعت پنج تشریف بیاورید.
قیافه با محبتی داشت و لفظ قلم و خیلی شمرده و شیرین سخن می گفت. گوئی فارسی را از روی کتاب آموخته بود. من به زبان درآمدم:
- پدر من دو هفته پیش، یعنی چهاردهم اسفند یا شاید روز بعدش که سه شنبه باشد اینجا در قم با خانمی ازدواج کرده است. چطور و به چه وسیله می توانیم تحقیق کنیم که در کدام محضر بوده است.
او با همان گشاده روئی و خوش قلبی ذاتی به سوی دفتر رفت. آن را ورق زد و در همان حال گفت:
- من اینجا کاره ای نیستم و فقط ناهارها می آیم و تا بعدازظهر استراحت می کنم. معذالک ببینم، گفتید، دوشنبه 14 اسفند ماه. اسم پدر شما؟
گفتم:
- احمد فلاحی.
او که سرش توی دفتر بود، گفت:
- هان، احمد فلاحی چهارلنگی- فرزند محمد- شناسنامه 178 صادره از بخش- اصفهان. نام زوجه، بانو عزت قندچی، فرزند حاجی باقر، شناسنامه شماره 204 صادره از اهواز.
من به کیوان نگاه کردم. رنگش مثل گچ دیوار پریده بود. برای آنکه نیفتد به دسته صندلی تکیه می داد. هیکلش لحظه به لحظه خمیده تر و کوچکتر می شد. با لبانی بی خون و صدای لرزان گفت:
- بله، درست است، نام او در شناسنامه عزت است. پس... پس...
من به سوی او رفتم و دست روی دستش نهادم. او سیب گلو و همه وجودش در تشنجی هول انگیز می لرزید. بلحن ضعیفی که به زحمت قابل فهم بود گفت:
sorna
01-10-2012, 08:00 PM
- پس، من و تو نمی توانیم بهم برسیم. مادر من مادرخوانده تست.
شیخ جوان از من پرسید:
- آیا شما با هم نامزد هستید و آن خانم مادر این جوان است؟ در این صورت شما خواهر و برادرید و عقد ازدواج بین شما از هر حرام حرام تر است. حتی اگر آن دو تا از هم طلاق بگیرند. حتی اگر خدای نکرده با فوت یکی از آنها عقد خود به خود فسخ شود.
من چنانکه گفتی تمام خون یا آب بدنم را با سرنگ کشیدند، گلو و دهانم به کلی خشک شده بود. هر چه می خواستم کلمه ای بگویم زبانم نمی گشت. فکر می کردم کسی با انبرک جراحی محکم بیخ زبانم را گرفته بود.
ما از پله های دفترخانه پائین آمدیم و به درون هتل رفتیم. این دیگر خود ما نبودیم بلکه جنازه ما بود که برمی گشت. بیتکلفی و حالتی شبیه مرگ یا شاید صد درجه بدتر از آن بر هر دوی ما چیره شده بود. ای کاش آن دو که این بلا و مسخرگی را به سر ما آورده بودند در رودخانه افتاده یا به مرض و یا در یکی از کاروانسراها یا قهوه خانه های بین راه می مردند و به این کار پست و ننگ آمیز دست نمی زدند. با این وضع محال بود که کیوان دست و دلش به کار رود. هر چه من می گفتم مثل شبحی تسخیر شده بی اراده انجام می داد و اگر چیزی نمی گفتم یا نمی خواستم خاموش بود و مات. ما با آنکه پول آن شب هتل را برای دو اتاق پیش داده بودیم بعد از آنکه ناهار بچه ها را دادیم (خود ما نمی توانستیم چیزی بخوریم. من عضلات شکمم از ناراحتی و خشم یا نمی دانم هیجان چنان سفت شده بود که فکر می کردم یک سنگ توی آن است). بدون آنکه فرصت یافته باشیم زیارتی بکنیم یا اصلاً به ویر آن باشیم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر بسمت گاراژ رفتیم تا اتوبوس بگیریم و هر چه زودتر آن شهر نفرت زده را بسوی تهران ترک گوئیم.
آقای مهندس، شما که مرد هستید و مردمان و مکان ها را زیاد دیده اید و از هر دانشی اندوخته ای دارید، به من بگوئید، مرا راهنمائی کنید، این چه نوع عقده یا حرص یا چه می دانم ضعف یا ***** یا کمبودی بود که پدرم داشت؟ آیا بی وفائی مادرم بر روح او یک ضربه یا زخم نبود و عمل زشت سفورا ضربه دومی نبود بر جای همان زخم اول؟ او از زن اینهمه بدی دیده بود، پس چرا هنوز پند نگرفته بود و باز هم اینقدر حریص زن بود؟
برای من، و شاید هم از جهتی برای کیوان، جای شک نبود که این پدرم بود که نمی دانم با چه زبان بازی یا نیرنگ و صحنه آرائی، زن بی خبر را خام کرد تا راضی به این کار شد. خوب، تصاحب این زن آرزوی دیرینه یا شاید خفته ترین آرزوهای او بود که به این ترتیب جامه حقیقت می پوشید. و فکر این قضیه هم موقعی در ذهن او بیدار شد که کیوان مثل فشفشه یا موشک از سکوی پرتابش رها شده و برای آوردن من به اهواز آمده بود. اگر من همان روزی که کیوان در خانه پاکت حاوی یادداشت پدرم را به دستم داد آن همه لفتش نمی دادم و فوراً به راه می افتادم، قبل از حرکت پدرم به قم، به تهران می رسیدم و داستان به این مجرا نمی افتاد و همه چیز راه طبیعی و معقول خود را طی می کرد. اشتباه از من بود که هنوز پدرم را نشناخته بودم و مثل هر پدری او را پدر می دانستم. اکنون که این مطالب را می نویسم یادم می آید زمانی که پدرم مادرم را طلاق گفته بود و من یازده ساله بودم، قبل از آنکه او هنوز نام سفورا را شنیده یا در منزل عمه ام با حضرت علیه آشنا شده باشد، یک روز با عقل کودکانه کوچکم می خواستم به او بگویم: پدر، من کارهای تو را خواهم کرد، رختخوابت را می اندازم، لباسهایت را می شویم، غذایت را می پزم، تو زن نگیر- حالا به این فکر بچگانه و معصوم آن زمان خودم می خندم. حالا می فهمم که او بدون زن، بدون یک تیکه گوشت و پوست متحرک که روز پرحرفی بکند و شب کنارش بخوابد و نفسش را با نفسش قاطی کند، نمی توانست سر کند. آه، که چقدر آدمیزاد پست و فرومایه است.
اما در خصوص خانم بلی، چنانکه می توانستم به خوبی حدس بزنم، این زن در رفتار و گفتار و خواسته های خود در قبال مرد، به طور وارونه ای فعال بود. روش انفعالی و سست گونه ای داشت که برای مردان اغوا کننده بود. واقعه ای اتفاق افتاده بود، اما من تا زمانی که به طور کامل و دقیق از علت و کیفیت وقوع آن آگاهی پیدا نمی کردم نمی توانستم حکم محکومیت این زن را صادر کنم. آنچه در این مرحله می توانستم بگویم این بود که خطای پدرم قابل بخشایش نبود. زیرا او می دانست که با این کار ازدواج من با کیوام محال بود. در اینجا یک موضوع هست و آن اینکه شاید یکی بگوید، خوب، شما هم که خواهان هم بودید، در مقابل این کردار زشت، این جنون ***** پرستی دو نفر که نام پدر و مادر بر خود نهاده بودند ولی فرزندان خود را مثل بوته های گل از خاک بیرون می آوردند و زیر پا له می کردند، در مقابل دیو صفتی و ددمنشی دو پیر کفتار عاشق و معشوق، راهی داشتید که اگر مایل به رفتن آن بودید در همان شهر به اصطلاح مقدس، منتهی در یک دفترخانه دیگر، کار چندان دشواری نبود. حتی در همان دفترخانه کار دشواری نبود. یک نفر رفته بود پیش شیخی مسئله گو پرسید: آقا، اگر کسی با عمه اش ازدواج بکنه چه می شه؟ گفت: نمی شه. دوباره پرسید: حالا اگر بکنه چه می شه؟ گفت: ملعون می گم نمی شه؟ گفت: آخه من کردم و شد و سه تا بچه هم از او دارم.
sorna
01-10-2012, 08:00 PM
آقای مهندس، این را در همان قم یک نفر عامی یا امی برای ما مثال آورد. حرفهای تند و یا نسنجیده و خارج از نزاکت مرا ببخش که از روی خلق تنگی است. من آن روزها حرفهای تندتر و نسنجیده تری هم زده ام که از همۀ آنها استغفار طلبیده ام و باز هم می طلبم. این کاملاً درست است که ما هم وانستیم همان راهی را برویم که آن دو نفر رفته بودند و هیچ آبی هم از آب تکان نمی خورد و آسمانی هم به زمین نمی آمد. فرشتگان خدا هم به خاطر یک خلاف کوچک که دلدادگانی زمینی به خاطر سعادت حقه خود مرتکب شده بودند، وظائف جاری شان را رها نمی کردند. جز اینکه در آن صورت، ما پس از ازدواج ناچار نمی توانستیم در کنار پدر و مادر خود- بگویم، در یک خانه و یک کوچه یا حتی یک شهر، زندگی کنیم. این دیگر به نظر هر کس که می دید و می شنید مسخره بود که زن و شوهر پیر و یا نسبتاً پیری باشند، و آنوقت فرزندان جوان زن و شوهر هم با هم زن و شوهر باشند. اما من و کیوان دیگر نه آن دو دلداده قبلی بودیم که بودیم و نه از کلمه سعادت چیزی می فهمیدیم. من- از خودم برای شما بگویم، که چگونه قلبم فشرده شده بود. فشردگی آن را زیر استخوان جناقم حس می کردم از قیافه وارفته ام صحبتی نمی کنم، روحم سرد و یخزده بود. یک بیزاری و بی حالی چندش آوری در همه وجودم حس می کردم که شبیه حالت مرگ بود. بیزاری نسبت به هر چیز که مهر تکاپو یا انگیزه و عمل انسانی بر آن بود. قیافه های دور و برم همه اسکلت های متحرک اما حقیری بودند که اگر برایشان پا می داد مثل ملخ آخوندک همدیگر را می خوردند. وجودهائی تنها و مفلوک، ظالم و مظلوم ولی در هر حال متنفر از هم- از همه چیز حتی از خودم بدم می آمد. از وجود درونی خودم دور شده بودم.صدای خودم، حرکات خودم برایم بیگانگی داشت. دلم نمی خواست توی آئینه به صورتم نگاه کنم و مثلاً ببینم که چرا چشمم می سوزد یا گوشه پلکم می پرد. از فرط دلمردگی تعجب می کردم که چطور و با چه نیروئی باز می توانستم راه بروم و ناگهان نمی افتادم و داغان بشوم. بدون گفتگو، کیوان هم حالتی شبیه من و شاید صد بار بدتر از من داشت. او که در گذشته همه امیدهایش را مثل تخم مرغ هائی که در یک سبد می گذارند، در گرو یک عشق تبناک نهاده بود، چون از ارتفاع بلندتری سقوط کرده بود و آنهم سقوطی با تمامی سنگینی، ضربه موحش تری متحمل شده بود. نگاههای غبارآلودی که گاه به من می انداخت حاکی از این حقیقت دردناک بود که او از من به فاصله یک خندق دور شده بود. من و او در کنار هم بودیم ولی چنان بود که پنداشتی از پشت یک شیشه ضخیم و کدر همدیگر را می دیدیم. ما دو موجود از دو دنیای متفاوت شده بودیم، و مسئله این نبود که بین ما همه چیز تمام شده بود، برای ما دنیا تمام شده بود.
اتوبوسی که بلیتش را گرفته بودیم ساعت شش عصر حرکت می کرد و ما تا آن لحظه یک ساعت و بیست دقیقه وقت داشتیم. دیر وقت بود و می باید شب توی راه باشیم. ما می توانستیم آن شب در قم باشیم و صبح روز بعد حرکت کنیم. بخصوص اینکه پول کرایه هتل را هم داده بودیم. اما نمی دانم به چه دلیل مایل بودیم هر چه زودتر آن شهر را ترک کنیم. ما با بسته های خود در حاشیه خیابان، توی درگاهی مسافربری نشسته بودیم و مردم کاره و بیکاره مثل مور و ملخ دور و برمان در حال آمد و رفت و پرسه زدن و خاک به حلق همدیگر دادن بودند. من، همان بلوز و شلوار جین آبی را به تن داشتم و دستمالی به سرم بسته بودم. شاید از نظر آنها که از کنارم می گذشتند و با کنجکاوی زن ندیده ها زیر چشمی نگاهم می کردند، یک الهه خوشبخت حسن و دلبری بودم که به این مسافرت آمده بودم. اما از نظر خودم موجود خواری کشیده و همیشه بدبختی بیش نبودم. بنفشه که شاید از تلاشهای نومیدانه آن روز صبح ما و قیافه هائی که به خود گرفته بودیم تا حدی عمق بدبختی مان را حس کرده بود، مثل خود من گرفته و کسل بود، حرفی نمی زد و لحظه ای نمی خواست از کنار من دور بشود، یا حتی دستش را از روی بازویم بردارد. ولی بابک که چیزی نمی فهمید گاه بهانه هائی می گرفت و ناراحتی هائی ایجاد می کرد. توی خیابان دستش را از دست من یا کیوان بیرون می آورد، عقب می ماند و در ازدحام مردم گم می شد. اینجا، جلوی مسافربری، پهلوی من که روی جامه دان نشسته بودم آمد، صورتش را به صورتم چسباند و بغل گوشم سئوالی کرد که من سرم را تکان دادم. کیوان خیال کرد او خوردنی می خواهد و من مخالفت می کنم. اصرار کرد که چیزی برایش بگیرد. من گفتم:
- چیزی نمی خواهد. حال پدرش را می پرسد که کجا رفته است و چطور شد که نتوانستیم پیدایش کنیم.
کیوان گفت:
- بابک پسرم، آنها به تهران رفته اند. زن به اصطلاح عزادار نگذاشت آب کفن شوهرش بخشکد. عقل پدرت را دزدید. باید به تهران که رسیدیم دسته گلی برای او ببریم و دو دستی در آستان اتاقش بگذاریم و رویش بنویسیم: با بهترین تبریکات صمیمانه- امضا: سیندخت و کیوان.
من گفتم:
- آنها روز پنجشنبه یعنی هفدهم اسفند که ما وارد تهران شدیم مسافرخانه را ترک گفته اند. آنها به تهران نرفته اند. بدون شک در قم هم نیستند. اگر اینجا بودند امروز هر طور بود آنها را می دیدیم. اینجا شهر بزرگی نیست که کسی از نظر کسی مخفی بماند. پدرم قصد داشت سری به کرمانشاه بزند و از پسرعمه هایم که سالها است آنجا کار و زندگی دارند دیدن بکند.
کیوان بی اراده سرش را برگرداند و به نوشته های روی شیشه مسافربری، همان جا که ما بلیت خریده بودیم ، نگاه کرد. ردیف اول، بالای شیشه نوشته بود: قم- تهران- گرگان- مشهد. ردیف زیر آن : قم- همدان- کرمانشاه- و برخاست، دست بابک را گرفت و او را برد تا برایش آدامس بخرد. پنج دقیقه نکشید که برگشت. گفت:
sorna
01-10-2012, 08:00 PM
- تو راست می گوئی، آنها به کرمانشاه رفته اند- صبح پنجشنبه 17/12/51. من از دفتر مسافربری فهمیدم. خودم روی پیشخوان ورق زدم و دیدم. آنها از همین جا بلیت گرفته اند. در ردیف یکم.
توی اتوبوس، من و بنفشه در صندلی های ردیف سوم یا نمی دانم چهارم بودیم و کیوان و بابک در ردیف پشت سر ما. من و او خسته و خاموش بودیم و جز در پاره ای موارد که به تقاضاها پرسش های بچه ها پاسخ می گفتیم حرفی نمی زدیم و جنبشی نمی کردیم. فقط می دانستیم که به تهران می رویم، ولی آنجا که می رویم چه می کنیم این را نمی دانستیم. من همانطور که سرم را روی سینه ام انداخته بودم و لاشه کرخ شده ام را به دست ماشین سپرده بودم، به این فکر می کردم که دیگر ماندنم در تهران بهیچ وجه صلاح نبود. بَسَم بود. مسافرت و گردش و دیدار از پایتخت برای هفت پشتم بس بود. پدرم هر جا که بود و هر تصمیمی که برای زندگی تازه اش با این زن می گرفت برای من یکسان بود. حتی اگر بلائی به سر پولهایش می آمد برای من فرق نمی کرد. من می باید به محض رسیدن به تهران بلیت بگیرم و با اولین قطار به اهواز برگردم. علاوه بر پولی که پدرم موقع حرکت خودش به تهران برایم گذاشته بود و همه آن دست نخورده مانده بود، عمه ام نیز سیصد تومان به من داده بود تا اگر پیش آمد و همراه پدرم به کرمانشاه سفر کردم برای عروس عمه ها و بچه های آنها که سن و سال و قد و قواره شان را تقریباً می دانستم به سلیقه و انتخاب خودم سوغاتیهائی بخرم و ببرم که خوشحال بشوند. عمه ام ضمناً خواسته بود که در قم چند شمع به یاد اموات بخصوص شوهر مرحوم او نذر آن بانوی گرامی بکنم که من بعلت ناراحتی خاصم و نداشتن وقت، این یکی را هم مهمل گذارده بودم. من اینهمه راه از اهواز به تهران و از تهران به قم آمدم ولی نتوانستم توی صحن بروم و از نزدیک چیزی را ببینم و زیارت نامه ای بخوانم. فقط می توانستم قسم بخورم که به قم رفته ام. آری، روزی برای بچه هایم تعریف کنم که به قم رفته ام و گنبد طلائی حضرت معصومه را دیده ام و از پنج کیلومتری به آن سلام گفته ام. باری، من فکر می کردم که بیش از آن نمی باید سر بار خرج آن جوان باشم و اگر زودتر حرکت می کردم و می رفتم شاید او روحیه خود را باز می یافت و به سراغ کار و کسب پدرش که در حال از هم پاشیدن بود می رفت. موقع مراجعه ما به باجه مسافربری در قم، من به او گفتم که چون بچه ها کوچک بودند می توانستند توی بغل ما بنشینند، بنابراین فقط دو بلیت بگیرد. اما او چهار بلیت گرفت.
موقع حرکت ما از خانه، صبح همان روز، چون ما فکر می کردیم پس از دست یافتن به آن دو گمشده ممکن است بخواهیم یکی دو روز در شهر زیارتی بمانیم و به قول معروف استخوانی سبک بکنیم، با آنکه خانواده کیوان عزادار بودند و آن سال عید نداشتند، بخاطر شگون، چراغهای یکی از اتاقها را روشن گذاردیم. ساعت ده شب بود که به خانه رسیدیم و کیوان به اتاق خود و ما باتاق خودمان پناه بردیم. بامداد روز بعد، سر صبحانه، من تصمیم خودم را برای حرکت به اهواز به او اطلاع دادم. کمی ناراحت بودم، زیرا بهرحال شب عید را نمی توانستم به خانه برسم و ناچار می باید وقت سال تحویل توی راه باشم. نگاهم کرد و گفت:
- حالا چه عجله ای است که می کنی. پدرت هر جا که هست می داند که تو به تهران آمده ای. آنها مطمئناً ظرف همین دو سه روزه پیداشان خواهد شد. شاید هم نامه ای نوشته اند که به دست ما خواهد رسید. پست شب عید معمولاً قر و قاطی است، دیرتر به مقصد می رسد. از این گذشته، تو باید با قطار حرکت بکنی. راه شوخی نیست. اتوبوس پیر آدم را درمی آورد، آنهم در وضعی که دو بچه همراه داری. از طرفی، بلیت قطار اگرچه از اهواز به تهران راحت گیر می آید، از تهران به اهواز تا نیمه فروردین معمولاً از دو ماه قبل پیش فروش شده است. در راه آهن بازار سیاه درست شده که حتی بلیت ایستاده گیر کسی نمی آید. روزانه پنج شش قطار به جنوب حرکت می کند و همین حالا بدان که بیش از یکصد هزار نفر مسافر تهرانی برای گذراندن تعطیلات به اهواز ریخته اند. خوب، در مقابلش بگذار یک نفر هم از اهواز به تهران آمده باشد.
من کمی آرام گرفتم اما قلبم ریش شد. آه خود را فرو خوردم و در حالی که سرم را پائین می انداختم گفتم:
- باشد، صبر خواهم کرد. یک هفته دیگر صبر می کنم ببینم چه می شود.
او با روحیه جدیدی گفت:
- این شد حرف حسابی. دختر، تو هنوز تهران را ندیده ای، کجا می خواهی به اهواز برگردی؟ اهواز آنطور که رادیو خبر داده است طوفانی است. این چند روزه باران کولاک کرده است.
من این خبر را خودم شنیده بودم و می دانستم. او توی چشمهای من نگاه کرد و دوباره گفت:
- می گویند سیل آمده و کارون را برده است.
من متوجه نبودم که قصد او شوخی است. نگاهش را با تعجب پاسخ گفتم:
- سیل آمده و کارون را برده؟ این غیر ممکن است.
sorna
01-10-2012, 08:01 PM
او به سادگی من خندید. بعد از این مزاح چون مطمئن شد که من آرام گرفته ام، مخصوصاً برای آنکه آرامشم تکمیل تر بشود برخاست و به قصد دکان از خانه بیرون رفت. من هم تا هنگام ظهر خودم را به کارهائی توی خانه مشغول کردم. بچه ها را حمام دادم و به آرایشگاه بردم. بعدازظهر از خواربار فروشی سر کوچه به پول خودم چند شمع و یک بسته هفت سین حاضری خریدم. در اتاق خودم میزی گذاشتم و به انتظار تحویل سال نو آن را چیدم. با خودم فکر می کردم که خاطرۀ تحویل سال برای بچه ها یک امر فراموش نشدنی است، هر چند ساده و منحصر باشد باید کاری کرد. شب، شام مختصری درست کردم. شب پر ستاره و خنکی بود. در اتاق ما بخاری می سوخت و هوا را گرم می کرد. من با کوشش زیاد نگذاشتم بچه ها به خواب روند. به همین علت شام آنها را ندادم تا کیوان آمد. همه دور میز نشستیم و به دعای رادیو گوش دادیم. تا اینکه لحظات تحویل سال که ساعت 9 و سه ربع یا دقیق تر بگویم: 21 و 42 دقیقه و 36 ثانیه بود رسید. اما ضربۀ ثانیه ها هر کدام پتکی بود که قلب من و کیوان را از هم پاره می کرد. بچه ها هم می دانستند که این سال برای آنها غیر از همه سالها است. سال پیش، آنها در خانه خود بودند، در کنار پدر و مادر. ولی امسال مادر را کلاغ برده و پدر را گربه؛ مادر آنها را رها کرده و پی سرنوشتی دیگر رفته بود و پدر اصلاً معلوم نبود کجا بود. تازه اگر هم پیدایش می شد، برای آنها وضع چندان تفاوت نمی کرد.
sorna
01-10-2012, 08:01 PM
آقای مهندس، شما یک روز در کارخانه برای من از عطرهائی صحبت کردید که دلها را نرم می کند. من گفتم دلهائی هست که از آهن سخت تر است. آنروز پدرم را در نظر داشتم و این بی مهریهایش را که اشاره کردم. این دل که در مقابل یک زن آنقدر نرم و وارفته بود به من که می رسید خالی از هر نوع عاطفه مثل سنگ خارا می شد. آیا به من حق نمی دهی که انسان را از سرشتش تحقیر بکنم. او غمی نداشت که در این مدت من کجا بودم؟ چطور با جوانی بیگانه با قطار شبانه به تهران آمدم؟ در خانه آنها با این بچه ها چه کنم و حالا چه سرنوشتی داشتم. این همه غفلت و اهمال از حال فرزند برای چه بود؟ اکنون می فهمم، او که عاشق همه زنهایش بود در حقیقت خودش را دوست داشت. او فرزندکش بود، بدون اینکه قلباً بد آنها را بخواهد. تا حالا نوبت من بود که کشیده بودم، حالا نوبت این طفلان مسلم می شد که می باید بکشند. من سرنوشت آنها را در پیشانی شان می خواندم که در آینده یا مفلوک و مسکین از آب درمی آمدند یا ظالم و شقی. و در هر دو حال موجوداتی بدبخت بودند.
باری، وقتی که سال تحویل شد آنها غریب وار و بدون هیچ نوع شادی کناری نشستند. من گفتم بچه ها، چرا شادی نمی کنید. برخاستم هر دوی آنها را بوسیدم. کیوان هم آنها را بوسید و به هر کدام یک اسکناس ده تومانی نو که شاید همان روز به این منظور تهیه کرده بود داد. بچه ها پول را گرفتند و دوباره کنار نشستند. من گفتم، خوب بچه ها، بروید از او تشکر کنید. پاشو بابک برو او را ببوس- بابک رفت او را بوسید. کیوان به او گفت، حالا برو سیندخت را ببوس. وقتی که بابک برای بوسیدن من می آمد و هر دو دست را دور گردنم می انداخت، او چنانکه گوئی پرده از روی رازهای قلبش برمی داشت مرتباً می گفت:
- اینطرف صورتش را، آن طرف صورتش را. روی پیشانیش را. حالا روی چشمانش را، گوشه لبش را. ماچ آبدار، من صدای ماچ را بشنوم.
من گفتم:
- نه بابک، گوشه لب نه، لبهای مرا هیچکس نبوسیده است. بعد از این هم نخواهد بوسید. قسمت اینطور بود.
این گفته بیشتر او را ناراحت کرد. کنار کشید و شانه اش را به چارچوب در تکیه داد. با آنکه دیروقت بود ما ناگزیر بودیم تا تمام شدن شمع ها بنشینیم. زیرا شگون نداشت که شمع ها را خاموش کنیم. این حال بشر است آقای مهندس، ما در منتهای بی شگونی باز هم به فکر شگون بودیم. من بچه ها را روی تخت خواب بردم و خودم هم پهلویشان دراز کشیدم. قصد نداشتم بخوابم. زیرا هنوز کیوان آنجا بود. در تمام چند شبی که من توی آن خانه بودم روز هر لباسی به تن داشتم شب وقت خوابیدن شلوار می پوشیدم؛ شلوار تنگ و محکمی که هیچ دکمه و بندی نداشت. با کمربند بسته می شد و تا سر زانوهایم می آمد. او شبها موقع خواب از ما جدا می شد و به اتاق خودش می رفت و من در را پشت سرش چفت می کردم با همه این احوال باید با اطمینان کامل بگویم که اگر او در اتاق من هم می خوابید دست از پا خطا نمی کرد و به من کاری نداشت. فقط بیم آن می رفت که هر دوی ما خوابمان نبرد. من و او چنان بود که بعد از این واقعه یک زندگی گیاهی پیدا کرده بودیم و هر ساعت که می گذشت بیشتر اصل خودمان را فراموش می کردیم. باری، من در همان حال که روی تختخواب دراز کشیده بودم و برای بچه ها حرف می زدم ناگهان خوابم برد. وقتی که بیدار شدم شمع ها آخرین سوسو را می زدند. کیوان همانجا کنار در خوابش برده بود. من که می دیدم شب از نیمه می گذرد نخواستم بی خوابش کنم. پتوئی رویش انداختم. او نیمه بیدار بود. آن را روی دوشش کشید و همانجا روی زمین به استراحت ادامه داد. اولین شب بود که در اتاق من می خوابید، آنهم در آستانه در.
sorna
01-10-2012, 08:01 PM
پنج روز از نوروز گذشت و ما همچنان از هیچ جا خبری نداشتیم. در این مدت روزها که آفتاب سر می زد قبل از آنکه من صبحانه را آماده کنم او به دکان می رفت. ساعتی می ماند. کارهائی انجام می داد و دوباره به خانه می آمد. بعد از خوردن صبحانه ما را برمی داشت و بیرون به گردش می برد. عصر که برمی گشتیم دوباره سری به دکان که تخته هایش پائین بود ولی کارگرانش بودند می زد و برای آنکه ما تنها نباشیم زود پیدایش می شد. و تا وقتی که بچه ها بیدار بودند پهلوی من می ماند. در این چند روزه من از روحیات او نکته های تازه ای درک کردم. عکس مادرش را در یک آلبوم دیدم. البته مربوط به دو سه سال پیشتر از آن بود. باز هم با خودم فکر می کردم که به راستی کدام یک از این دو باعث اغوا یا فریب آن دیگری شده بود، پدرم یا این زن؟ من پدرم را خوب می شناختم که چطور حتی یک ساعت نمی توانست بی فکر زن بگذراند. ولی خانم بلی هم زنی بود که همه خود پرستی هایش در عشق به مرد خلاصه شده بود. او متکی به شوهر بار آمده بود ولی نه به کیفیت و روشی که بخواهد در هر گرفتاری و غم او خود را شریک یا مسئول بداند. او در اعماق قلب خود از ازدواج با آقای مقبل ناراضی بود. از ابتدا او را دون شأن خود می دانست. مجبورش کرد که از اهواز کوچ کند و به تهران بیاید. اما مرد بیچاره که گوئی فقط به درد کارگری می خورد در این شهر نیز نتوانست قابلیت مخصوصی از خود نشان دهد و پیش زنش سرشکسته شد. خانم بلی که از طرفی طینتاً زن نجیب و سازگاری بود وقتی که دید از یک زندگی درخشان و پر دنگ و فنگ به دور افتاده است به این دلخوش شده بود که در حد توانائی شوهرش با هست و نیست زندگی بسازد و به امید یک آینده نامعلوم خوشی های ظاهری و دمدمی را بر خود حرام نسازد. آقای مقبل حتی در وجود پسرش کیوان که در تحصیل موفقیت چشمگیری نیافته و آن را نیمه کاره رها کرده بود، نتوانسته بود برای خود افتخاری کسب کند که از نظر زنش جالب باشد. آوردن عروس را به خانه نقطه آغازی می دانست که می توانست، البته به حساب او، رنگ دیگری به این زندگی از حال رفته آنها بزند و این خلاء فکری و خمود را که در روح هر سه عضو این خانواده بود با وجود شکوفان خود از بین ببرد.
این را می گفتم که پنج روز گذشت و ما هیچ خبری از هیچ جا نداشتیم. روز ششم، ما از سر صبح با هم بیرون رفته بودیم. کیوان ما را به دیدن باغ وحش برد که برای بچه ها خیلی جالب بود. خود من هم اولین بار بود که می دیدم. وقتی شیر را می دیدم که به نیرنگ بشر توی قفس افتاده، به درنده خوئی این موجود دو پا بیشتر فکر می کردم. هنگام عصر، در راه که به خانه می آمدیم کیوان به خواهش و اصرار من تلفنی از راه آهن جویا شد. گفتند بلیت فراوان بود. از مسافران، بعضاً رجوع می کردند و بلیتهائی را که گرفته بودند پس می دادند، یا جلوی گیشه به مشتریان دیگر می فروختند. من خوشحال شدم و تصمیم گرفتم روز بعد با قطار ساعت شش حرکت کنم. چون خسته شده بودیم در خیابان درنگ نکردیم و زودتر به خانه برگشتیم. نزدیک غروب، کسی زنگ خانه را بصدا درآورد. کیوان جلوی در رفت و بلافاصله برگشت. گفت:
- نامه ای از اهواز!
من پاکت را که به خط پدرم و به عنوان من بود از دستش گرفتم. هول هولکی درش را گشودم و شروع کردم به خواندن. نوشته بود:
«نور چشمی عزیزم سیندخت، همه چیز آنطور پیش آمد که نمی باید. شاید خواست خدا بود فرزندم. وقتی که من وارد تهران شدم و خانم بلی را دیدم او گفت که تو و کیوان نمی توانید با هم زن و شوهر بشوید، چونکه شیر همدیگر را خوده اید. به عبارت دیگر، خواهر و برادر شیری هستید. من تعجب می کنم که چطور ما همه این موضوع را فراموش کرده بودیم. آن زمان که مادرت یک ماه تمام رفت و پیدایش نشد و همسایه ها هر روز تو را که یک ساله بودی می بردند و این زن از پستان خودش شیرت می داد. چطور عمه این موضوع را به تو نگفت؟ به من هم نگفت. با آنکه من در خصوص تمایل آقای مقبل وقتی که اهواز بود و در اداره به دیدن من آمد با پیرزن صحبت کردم و نظرش را خواستم، او برای اینکه فکر مرا منحرف کند موضوعات نامربوط دیگری را پیش کشید و از یک مطلب اساسی ابداً حرفی به میان نیاورد. شاید خیال می کرد که ممکن است با همه احوال من گوش ندهم یا موضوع از دست من خارج بشود و شما با هم ازدواج بکنید. نمی خواست یک زهری توی کاسه شما کرده باشد. ولی فرزندم، این موضوعی نبود که بشود آن را سرسری گرفت. من از اشخاص صاحب اطلاع که در امور دینی اجتهادی دارند پرسیدم. همه آنها به اتفاق تأیید کردن و گفتند، پسر و دختری که حتی یک ساعت شیر همدیگر را خورده باشند خواهر و برادر رضاعی هستند و هرگز نمی توانند به عقد هم درآیند روی این اصل و بعد از فکر زیاد اینطور مصلحت دیدم که وصلت دو خانواده را به کیفیت دیگری عملی سازم. این کار مرا از پریشانی نجات می داد و جمع و جور می کرد. می دانی فرزندم که مرد پیر و بیماری چون من در این سن و سال چقدر احتیاج به یک پرستار دارد. آیا برای من میسر است یا اینکه درست است که تو را پای بند وجود از دست رفتنی خودم بکنم؟ آخر تا کی؟ از طرف دیگر، وضع خود خانم بلقیس را هم نباید از نظر دور داشت. در این مورد چون خود تو به حمدالله عاقل هستی و بهتر از من می فهمی نمی خواهم چیزی بنویسم...
من با آنکه نامه را گشوده بودم قصد نداشتم آن را بخوانم. دست هایم بشدت می لرزید و خطوط آن جلوی چشمانم می رقصید. کیوان هم کنارم ایستاده بود. ناگهان نامه را از دستم قاپید و در دست مچاله کرد. در حالی که عقب و جلو توی اتاق راه می رفت و مشت بر مشت می کوفت فریاد زد:
sorna
01-10-2012, 08:01 PM
- برادر و خواهر شیری، برادر و خواهر شیری! اگر ما ندانسته ازدواج کرده بودیم و بعد ملتفت به این موضوع می شدیم کجای دنیا کفر می شد و کدام آسمان به زمین می آمد؟ اما حالا- اگر دستم به دست آن گیسو بریده برسد می دانم چه جوابش را بدهم. حالا برای من فقیه مذهبی شده و از حلال و حرام صحبت می کند. چطور این حلال و حرامی را در خصوص خودش رعایت نکرد. قحبه، سوزمانی، پستان بریده!
او سرانجام تاب نیاورد. مثل فانوس کاغذی تا شد و روی زمین نشست و شروع کرد به های های گریستن. منهم در کنارش نشستم سر بر شانه و بازویش نهادم و با همان زاری اشکهایم را با اشکهایش درهم آمیختم. بچه ها هر کدام در گوشه ای کز کرده خاموش و حیران ما را می نگریستند و سرشک آرام از دیده فرو می باریدند. این زاری دستجمعی تا زمانی که هوا تاریک شد و چشمهای ما به جز سپیدی چشمان همدیگر چیزی نمی دید ادامه یافت. سرانجام من خاموش شدم. اشکهای خود را از راه بینی قورت دادم و گفتم:
- بگذار برخیزم و برق را روشن کنم.
ما غافل بودیم که نامه دو رو داشت و ما فقط یک روی آن را دیده بودیم. این موضوع را چند دقیقه بعد، من وقتی فهمیدم که دوباره آن را برداشتم، صاف و صوف کردم تا از سر نو و در زیر نور برق، با دقتی بیشتر خطوطش را از زیر نظر بگذرانم. در پشت صفحه، پدرم چنانکه عادت او بود به شیوه ای درهم برهم از مسافرتش به کرمانشاه و قصرشیرین یاد کرده بود. ظاهراً، به دیدن پسرعمه هایم نرفته بود. اصلاً، زیرا چیزی از آنها ننوشته بود. از من خواسته بود که بچه ها را بردارم و به اهواز زادگاه خودم برگردم. کمی هم در لفافه نصیحتم کرده بود که نکند یک وقت بخواهم در تهران بمانم. از گربه من، سارا، نوشته بود که پنج بچه زائیده بود که اینک چشم باز کرده بودند. آنهم چه بچه های «شیرین و بازیگوشی» این دیگر خیلی مسخره بود. این گربه ابداً مال من نبود. زیرا من هیچ وقت در عمرم به گربه علاقه نداشتم. این گربه همان طور که قبلاً نوشتم خودش به خانه ما آمده بود. از بنفشه و بابک محبت دیده و ماندگار شده بود. یا شاید به علت دیگری بین چند خانه آنجا را پسند کرده بود. تابستان گذشته اولین بچه هایش را در خانه ما نهاده بود. پدرم در این خصوص داد سخن داده نوشته بود: «برخلاف تابستان که خیلی معو معو می کرد و همه همسایه ها متوجه شدند و آمدند و پرسیدند گربه شما چش می شه، این دفعه آرام بود. تابستان هر بچه که می زائید می آمد پشت پنجره راست می شد و با پنجول به شیشه می زد و خبر می داد. وقتی که چهار بچه اش را زائید، غذا پیشش گذاشتیم، تا بیست و چهار ساعت لب نزد و همنطوری پهلوی بچه هایش خوابید. این دفعه ابداً این کارها را نکرد. یک بچه بیشتر از دفعه پیش زائید و وقتی که غذا پیشش گذاشتیم فوراً برخاست خورد. خیلی آرام بود. فقط هی می خواست بچه ها را دندان بگیرد و از پشت بام پائین بیاورد که ما سوراخ راه پله را گرفتیم و مانعش شدیم. حالا خودش از دیوار می آید، غذایش را می خورد و برمی گرد. چه انسی به خانم بلی گرفته است. وقتی که غذایش را توی کاسه اش می ریزد نمی دانی چه کارها که نمی کند. پشت و پهلویش را به پای او می مالد. پیشانی و سفتی روی سرش را به دست او فشار می دهد.»
هوم، پدری که گربه را توی حیاط خانه سم داد و کشت، حالا گربه دوست شده بود و این مطالب بی اهمیت را موضوع نامه اش قرار می داد! او هیچ توضیح نداده بود که چرا نایستاده بود تا ما به تهران بیائیم و بعد آنها با هم به قم بروند. ننوشته بود که چطور نزدیک یک ماه من و بچه ها را بی خبر روی ساج داغ نشاند و در دیار غریب به انتظار نگه داشت. او خیال می کرد با بنفشه و بابک طرف است، از بچه گربه های من صحبت کرده بود. چه بهتر که صبر می کرد وقتی که خودش صاحب بچه می شد از بچۀ خودش یا حمام زایمان زنش برای من حرف می زد. نامه اینطور ادامه می یافت:
«خانم بلی شاید همین زودیها برای پسرش خط بنویسد و از او بخواهد که چرخ خیاطی و چند قلم از وسائل و لوازم مورد احتیاج فوری اش را از تهران به اهواز بیاورد. وقتی که او به اهواز آمد و همه ما عقل هامان را کنار هم گذاشتیم شاید بتوانیم در خصوص بعضی کارها تصمیمی بگیریم و نقشه ای بریزیم. ولی بهرحال نظر خانم اینست که کیوان در وضع فعلی باید دنبال همان رشته پدرش را بگیرد. در تهران یا اهواز یا جای دیگر- این مسئله ای است که باید روی آن مطالعه بشود. از وضع مزاجی خودم برایت بگویم، به حمدالله این روزها بد نیستم. فکر می کنم که برای هر کسی بعضی وقت ها مسافرتی لازم است. آدم از دلمردگی بیرون می آید و به زندگی خوشبین تر می شود. این روزها رابطه ام با موش موشک (روی کلمه را خط کشیده و به جای آن نوشته بود: با مرد برنج فروش) خیلی گرم است. او به تشویق من خیال دارد توی کار تجارت بیفتد و با پیدا کردن طرفهائی در کویت، بحرین و دیگر شیخ نشین های خلیج، به آن صفحات برنج صادر کند. خود من هم از آن پولی که گرفتم به شراکت با او سرمایه ای توی کار گذاشته ام. این روزها عرب ها از هر ملتی بیشتر پول دارند که نمی دانند چطور آنرا خرج کنند. تجارت با آنها هر چه هم رفت و ریز و سوخت و سوز داشته باشد باز صرف می کند. اینست که او اختیار دکان را به دست من داده و خودش بیشتر در آبادان یا خرمشهر است. من شب ها تا ساعت نه و گاهی ده در دکان هستم. چکنیم، آخر عمری این کاره شدیم. در حقیقت ضرری ندارد. هر چه باشد بهتر از زندگی نوکرمآبی است که آدم شش ماه چاق است شش ماه لاغر. من آن مرد بنا را دیدم. تو خوب کردی که نگذاشتی دیوار را خراب کند. من از این فکر منصرف شده ام. اگرچه او بیعانه را نمی خواهد پس بدهد. آنهم نوش جان او، من لزومی به گذاشتن در بین دو خانه نمی بینم. شاید یک روز ما نخواستیم این خانه را نگه داریم. آن وقت اگر صاحب آن خانه، موش موشک یا هر کس که هست، نخواست و نگذاشت که در را برداریم و دیوار به جایش بگذاریم چه خواهیم کرد؟ هوای اهواز و سرتاسر خوزستان، این روزها به شدت بارانی است. به طوری که خانم از وقتی که آمده هنوز فرصت نکرده است پایش را بیرون بگذارد. به معنی دقیق کلمه از خانه بیرون نرفته و در کوچه را ندیده است. وقتی هم که آمدیم شب بود و جائی را ندید. در حقیقت خودش هم چندان مایل نیست، می گوید به این وضع عادت دارد. ولی این طور که حس می کنم او تنها است، خیلی تنها، مخصوصاً شب ها که من دیر می آیم. اگر دور و برش شلوغ نباشد می ترسم که یک وقت خیالاتی بشود. زودتر بچه ها را بردار و با اولین قطار حرکت کن. چون نمی خواهم در این خصوص باعث زحمت کیوان بشوم، موقع آمدن، آن لباسهای مرا که توی گنجه است بردار و همراه خودت بیار. موضوع این نیست که من آنها را لازم دارم یا نه، موضوع این است که آدم نباید پشت سر خودش چیزهای کهنه و آت و آشغال جا بگذارد. از راه دور چشم های قشنگ تو را می بوسم و هر روز در انتظارت هستم. فلاحی پدرت».
sorna
01-10-2012, 08:02 PM
کیوان زودتر از من به ته نامه رسیده بود. دوباره مشتهایش را در هم کوفت و گفت:
- آری، می رویم، هر دو با هم. می رویم و آنجا من چیزی به این سوزمانی خواهم فهماند.
آقای مهندس، از اینکه نتوانستم مانع جاری شدن کلمات زشت و ناهنجار به روی صفحه بی آلایش کاغذ بشوم یک بار دیگر از شما پوزش می خواهم. در آن کیفیت و حالت روحی که کیوان بود، من به او حق می دادم که آن نوع کلمات یا صدبار زشت تر از آن را به زبان بیاورد. با این وصف، او چون فوق العاده احترام مرا داشت، در تمام این مدت نسبت به پدرم کوچکترین کلمه یا حتی عکس العملی که نشانه نفرت آشکاری در آن باشد به زبان نیاورد و از خود بروز نداد، و هر نفرتی که داشت به خانم بلی، مادر خودش بود.
من، پس از خواندن نامه، در خصوص این که کیوان هم همراهم به اهواز می آمد یا نه، چون فکر درست و روشنی نداشتم، وضع بی تفاوتی به خود گرفتم و از ابراز هر کلمه یا اشاره که دلالت بر میلی بکند خودداری کردم. در حقیقت، شاید باطناً مایل نبودم که او با من بیاید. این موضوع جز آنکه سبب زابراه شدن بیش از پیش او از کار و کاسبی اش می شد چه نتیجه ای بدنبال داشت؟ به علاوه، من می ترسیدم. می ترسیدم که او، او که هنوز زخمش تازه بود، با آمدن به اهواز و رو در رو شدن با مادر، دیگ خشمش به جوش بیاید و از روی جهالت یا غرور یا هر چه که نامش را بگذاریم، کاری به دست خودش و به دست ما بدهد. و از همۀ اینها گذشته، حتی اگر او با گذشت زمان این قضیه به کلی از یادش می رفت، وجودش به شخصه در حول و حوش زندگی ما نمی توانست چیز زائدی نباشد؛ زائد از نظر پدر من و از نظر مادر خود او، زائد حتی از نظر من. پدر من و مادر او هر چه بود اینک برای خود زوجی تشکیل می دادند و با پیمانی قانونی بین خود بنای یک زندگی مشترک را ریخته بودند که بهرحال و در هر صورت حقش را داشتند. این زندگی اگر چه در نظر اول مثل پیمان بین خزه و سنگ در یک جای مرطوب و کم نور، چیزی حقیر و در خور ترحم می نمود، ولی در حقیقت، حقیر و قابل ترحم آن کسی بود که چنین فکری می کرد. اگر مسئله من و کیوان در میان نبود، کاری که پدرم کرده بود از یک نظر بهترین تصمیم ها و نیکوترین کارها بود. پدرم در نامه خود این موضوع را ننوشته بود، ولی چه کسی بود که بیاید همسر مردی با آن سن و سال و قیافه بشود؟ حالا من از این فقره صحبت نمی کنم که این ازدواج تا به چه حد دلخواه یا باب میل بلقیس بود. ولی بهرحال او را هم حفظ می کرد. او هنوز جوان بود و از زیبائی تا آنجا که پسرش می گفت و عکسش نیز گواهی می داد، بهره کافی داشت. و این گناه که صبر نکرده بود تا آب کفن شوهرش بخشکد و آن وقت کلمه بله را به زبان آورد، در مورد او آنقدر بزرگ نبود. اگر او می خواست صبر کند بدون هیچ گفتگو قسمت پدرم نمی شد. با آن وضع ورشکسته و طلبکاران همه رنگی که آنها داشتند، اصلاً دور نبود که سرنوشت او به مسیرهای نامطلوب دیگری می افتاد. من وقتی که به قلب خودم رجوع می کردم، می دیدم که از این زن کینه ای ندارم. فقط بیم از آینده به طرز کشنده ای نگرانم کرده بود. با آنکه بزرگ شده بودم می دیدم که دیگر آن نیرو را نخواهم داشت که با نامادری دومی روبرو شوم. حتی اگر این بار، او نه یک زن بلکه فرشته ای بود که از آسمان بر بام خانه ما فرود آمده و نصیب پدرم شده بود. بهرحال، طبق صحبتی که قبل از رسیدن آن نامه، بین من و کیوان شده بود، بنا بود که ما روز بعد به راه آهن برویم، بلیت بگیریم و از همانجا یکسر حرکت کنیم. منظورم ما سه نفر یعنی من و بچه ها بود. و کیوان در آن موقع لام تا کام کلامی به زبان نیاورده بود که او هم در این سفر همراه ما خواهد بود. اما وقتی که نامه رسید و آن را به شرحی که گذشت خواندیم، او ناگهان گفت:
- اگر تو بتوانی با اتوبوس حرکت کنی من پیشنهاد دیگری دارم.
من قبلاً روی این موضوع فکر کرده بودم که او به سبب طبع گشاده و خراجی که داشت، موقع گرفتن بلیت قطار بدون شک اجازه نمی داد که من پولش را بدهم. از این موضوع ناراحت بودم ولی کار دیگری هم نمی توانستم بکنم. و چون تفاوت پول قطار و اتوبوس مبلغ قابل توجهی می شد، وقتی این پیشنهاد را کرد فوراً گفتم:
- چه مانعی دارد، من حرفی ندارم.
sorna
01-10-2012, 08:02 PM
او از جای خود پرید:
- پس بزن بریم، یا الله، همین حالا. همین حالا به گاراژ می رویم و با ماشین ساعت ده حرکت می کنیم. یک خوبی حرکت شب این است که در راه می توانیم بخوابیم و طول مسافرت را حس نکنیم، و عوض آنکه پس فردا صبح به اهواز برسیم، یک روز جلوتر یعنی فردا عصر می رسیم.
به این کیفیت، من در حالی که او هم همراهم بود، مثل سکه ای قلب که به صاحبش برمی گردد، با اتوبوس به شهر خودمان برگشتم.
در تمام طول راه، من و او با هم در این خصوص حرفی نزدیم و کلامی نگفتیم که به کجا وارد خواهیم شد و چه نقشه و برنامه ای داریم. گوئی هر کدام راه جداگانه ای داشتیم. من، اگر بخواهم از خودم حرف بزنم باید بگویم که هیچ نقشه و برنامه ای نداشتم. جز آنکه فکر می کردم ابتدا به خانه عمه ام بروم که بیست روز بود از حال او خبر نداشتم. خودم هم می دیدم که نیاز دارم در خصوص وضع تازه پدرم با او مشورت بکنم و نظرش را بخواهم که تکلیفم چه می توانست باشد و چطور می باید از وجود زن پدر جدید استقبال کنم. به علاوه، لازم می دیدم آن شب را حتماً در خانه عمه ام بگذرانم؛ تا اینکه پدرم خودش خبر می شد و دنبالم می آمد. اینطور برای من خیلی سنگین تر بود که شخصیتم را از همان اول پیش خانم بلی پائین نمی آورد. و از همین اول بسم الله برای او هم مانند سفورا سنگ دم پا نمی شدم. یک دل هم فکر می کردم که اگر عمه ام راضی باشد، برای همیشه با بچه ها پیش او بمانم و پدرم را با عیش جدیدش تنها بگذارم. اما من کسی نبودم که بتوانم تصمیمات شدید بگیرم. در این میان، یک موضوع دیگر آن بود که حس می کردم که کیوان قصد دارد به خانه ما برود و از مادرش حساب پس بکشد. بنابراین ترجیح دادم که شاهد ماجرای میان آنها، هر چه که می بود و به هر کجا که می رسید، نباشم. زیرا چه بسا اگر من حضور می داشتم، خشم کیوان بیشتر به جوش می آمد و دست به کارهای نزده ای می زد که در حالت عادی نمی زد. سکوتی که در تمام طول راه بین ما حاکم بود مرا در وضعی قرار نمی داد که بتوانم به او نصیحتی بکنم. حتی فکر می کردم اگر لب به کلامی از هر نوع بگشایم، آتش او را تیزتر خواهم کرد. ما به طرف جنوب، به سمت منطقه گرم خیز خوزستان پیش می رفتیم. اما هر چه به مقصد نزدیک تر می شدیم سرمای بیشتری در قلب حس می کردیم. مثل این بود که به قطب می رفتیم. او خاموش بود و آرام. ولی در زیر این ظاهر آرام و خونسرد، حالت عصبی شدید داشت. من خوب این موضوع را درک می کردم.
هنگامی که اتوبوس به اهواز رسید و از روی پل بزرگ رد شد، من در نور چراغ های حاشیه بولوار، سطح تیره و لزج آب را که به طور وحشت انگیزی بالا آمده بود می دیدم. و خاشاک و تراشه هائی را که با آرامشی اسرارآمیز روی آن می دویدند تشخیص می دادم. بوی رودخانه، بوی سیل، بوی درخت هائی که آب کنده بود، بوی ریشه های گندیده، بوی ماهی و صدف همه جا در فضا به مشام می رسید. من با این بوها بخصوص وقت هائی مثل حالا که سیل می آمد خوب آشنا بودم. حتی در داخل خانه خودمان هم آن را می شنیدم. بله، این اهواز بود که به آن وارد می شدیم؛ اهواز شهر خودم که بیست روز پیش با هزاران امید تازه آن را ترک کرده بودم. ولی حالا از این امیدها جز غم و بدبختی هیچکدام را برنگردانده بودم. اتوبوس پس از عبور از چند خیابان پیچید و به گاراژ وارد شد. به ساعتم نگاه کردم نه از شب رفته بود. ما پیاده شدیم. او برای ما تاکسی صدا زد ولی خودش سوار نشد و در حالی که دستش را به علامت خداحافظ بالا برده بود و من سرم را برگردانده و نگاهش می کردم پشت سر ما جا ماند. من توی تاکسی مقصد عمه ام را گفتم ولی از راننده خواهش کردم از خیابان بیست متری برود، که محل برنج فروشی آن مرد بود. پدرم در نامه اش نوشته بود که شب ها غالباً تا ساعت نه و ده در دکان می ماند و کار می کرد. قصدم این نبود که او را از ورود خودم خبر بکنم، فقط می خواستم ببینم آنجا است یا نه. هوای بارانی ظاهراً از روز قبل آرام گرفته بود. کف خیابان ها بعضاً خشک و در برخی جاها هنوز خیس بود. اما هوا سرد بود و کمی می چزاند. و در خیابان ها و کوچه ها به ندرت آدم دیده می شد. با این وصف، وقتی که تاکسی به خیابان بیست متری رسید من متوجه شدم که چراغ برنج فروشی روشن بود. چنانکه در همان حال عبور می توانستم تشخیص بدهم، آن مرد چرتکه در دست داشت. پشت میزی که قالی رویش پهن بود نشسته و پدرم هم در طرف دیگر میز بود. کلاهش را روی میز نهاده بود و کله طاسش با غده ای که وسط آن بود زیر نور چراغ سقف برق می زد. پنکه ای هم روی سرش بود که البته خاموش بود.
آقای مهندس، شرح ماوقع آن شب که عمه ام از دیدن ما چقدر خوشحال شد و در ساعت ورودم چه کردم و چه گفتم یا از او چه شنیدم چیز پیش پا افتاده و زائدی به نظر می آید در کیفیتی که همان موقع توی خانه ما، بین مادر و پسر وقایع بس مهمتری گذشته بود. برای من چون آنجا حضور نداشتم تشریح خشم پسر جوان، آن لحظه که زنگ در خانه را به صدا درآورد و مادرش جلو در رفت میسر نیست. در این مورد به خودم برمی گردم و مجسم می کنم که اگر یک روز وقتی که توی کارخانه مشغول کارم ناگهان به من خبر بدهند که کسی آمده و دم در تو را می خواهد و من بروم و ببینم که مادرم است، چه حالی خواهم داشت؟ حتی از تصور آن بر خود می لرزم. نمی دانم، شاید چون وجودم مالامال از نفرت است، چون دلم نسبت به این زن و آن بی صفتی و بی عاطفگی اش سیاه است این طور حرف می زنم. بهر حال، فکرش را بکنید، شما در یک شب گرم تابستان چراغ برده و روی پشت بام سفره پهن کرده اید تا شام بخورید (این را از تجربه خودم می گویم) همینکه می نشینید و دست بسوی کاسه می برید می بینید یک شیئی متحرک وحشتناک، یک عقرب، با دم بند بند سیاه و برگشته، تند از یک گوشه تاریک پیدا شد که به طرف مرکز روشنائی، یعنی سفره شما پیش می آید. او خشمگین است و هر لحظه کس یا کسانی را خواهد گزید. بدون شک من از دیدن مادرم همینطور و بهمین شدت نفرت خواهم کرد. و آیا همین نفرت غریزی نیست که عامل اساسی همه قتل نفس ها و جنایات بشر در روی کره خاکی است؟ اما کیوان وقتی که بلقیس را می بیند. فقط می گوید:
- مادر، این تو هستی مقابل من در اهواز و توی این خانه؟ آیا ننگی بالاتر از این سراغ نداشتی که به آن پناه ببری؟!
آن کیوان سرکش و شروری که من در ایام کودکی دیده بودم اینک اینقدر نرم و افتاده و خاکی شده بود. او یک دقیقه در همان دهلیز خانه، جلوی مادرش، خاموش می ایستد و بعد راهش را می گیرد و آرام از در بیرون می رود. گفتی که برای بیان همین یک جمله بوده که هزار کیلومتر راه را بی وقفه از تهران طی کرده و به اهواز آمده بود. بلقیس حیران می ماند که پسرش در آن وقت شب و با آن حالت به کجا می رفت؟ چادر روی سر می اندازد و دنبالش به راه می افتد. کیوان، از خیابان به طرف پل سوم که از منزل ما دور نبود روان می شود و مادر نیز با آن هیکل چاق و حنتوش بسرعت بام غلتانی که توی سرازیری افتاده به دنبالش. درست روی پل به او می رسد. نفس زنان و خسته. دست کیوان را می گیرد و به او التماس می کند:
sorna
01-10-2012, 08:02 PM
- حالا می گوئی چکار کنم فرزندم؟ تو از چه ناراحتی. آیا گمان می کنی در دنیا فقط یک دختر هست؟ اگر تو بخواهی حاضرم از این مرد طلاق بگیرم.
کیوان پشتش را به نرده پل تکیه می دهد و مادر را کنار می زند. چنان است که گوئی از لمس کردن دست او چندشش می شود. ارتفاع نرده بالاتر از کمر او است. ولی اگر پاروی میله های افقی ضخیم آن بگذارد، مثل نردبان به راحتی می تواند بالا برود. پیاده رو دو متر عرض دارد و در نور چراغهای دو طرف پل، سایه نرده با دستک های عمودی و میله های افقی آن روی آب افتاده است. مقابل او چراغ روی دکل رادیو در فاصلۀ دورتر مثل یک گل آتش فروزان است، ولی خود دکل در متن تیره آسمان ناپیدا است. پشت سر او، طرف چپ کارون شعله بلند گاز که از چاه فوران می کند تا شعاع چند صد متر دور تا دور خود را روشن کرده است. ستون دود آن کاملاً مشخص است که به تدریج ضخیم می شود و بالا می رود و بر اثر وزش نسیم به طرف رودخانه مایل می شود. بلقیس که خطر را حس کرده بود خود را به او می آویزد و سعی می کند از نرده دورش سازد. اطراف را نگاه می کند اما کسی نیست که از او کمک بخواهد. همه چیز به سرعت برق در حال جریان است. کیوان می گوید:
- حتی اگر از او طلاق بگیری من و سیندخت به هم حلال خواهیم شد. این حکم شرع است و همینطور حکم سرنوشت.
و با این کلام در یک حرکت خودش را از نرده به زیر می اندازد. زیر آب می رود و بالا می آید. بلقیس به سینه می کوبد. وای وای می گوید و پشت سر او خود را توی آب رها می کند. اما دیگر بالا نمی آید و برای خودش می رود آنجا که عرب نی می اندازد.
من از سر تا پای جریان خبری نداشتم. صبح روز بعد ساعت نه صدای روزنامه فروش را از توی کوچه شنیدم: خبر مهم، غرق شدن یک زن در کارون!- خودم رفتم روزنامه را گرفتم و همانجا توی کوچه خواندم. نوشته بود:
«دیشب حوالی ساعت ده، سرنشینان یک اتومبیل هنگام عبور از روی پل سوم چادر زنی که به نرده گیر کرده نظرشان را جلب می کند. کاملاً محتمل بود که زنی به قصد خودکشی خود را در کارون انداخته است. مأموران پلیس و نجات غریق در محل حاضر و مسافتهای زیادی از رودخانه و زیر پل را با نورافکن های قوی و قایق موتوری تجسس می کنند. جز یک لنگه کفش صندل چیزی نمی یابند. با پیدا شدن کسان و بستگان این زن شاید دلیل خودکشی او روشن بشود. ولی بهر حال طبق نظر کارشناسان گمان نمی رود موضوع جنایتی در میان باشد. عملیات تجسسی برای یافتن جسد مغروق تا پیدا شدن کسان و بستگان او متوقف خواهد ماند. طبق اطلاعیه پلیس، چادر به دست آمده از جنس ژرژت و کار نساجی مازندران است که زمینه سیاه و گلهای خوشه ای صورتی مایل به بنفش و خالهای سفید دارد. لنگه دم پائی در صورتی که متعلق به زن مورد بحث باشد، مخمل سیاه است با تک گل قرمز، تخت چوب پنبه ای و پاشنه چهار سانتی چوبی که ساخت خارج است و مدتی از پوشیدن آن نمی گذرد».
نمی دانم به چه جهت نسبت به این خبر در آن لحظه در دل احساس نگرانی نکردم و ذهنم اصلاً منتقل به موضوع نشد که ممکن است کسان و بستگان زن غرق شده خود ما باشیم. من قبل از آن، در همان صبح، دو بار بچه ها را به در مغازه برنج فروشی فرستاده بودم، پدرم را ندیده بودند. او به دکان نیامده بود. حدس می زدم که می باید به علت خستگی یا کسالت در خانه استراحت کرده باشد. ضمناً بی نهایت کنجکاو بودم که بدانم کیوان شب مادرش را دید یا نه؟ بین آنها چه گذشت و او شب را کجا و چگونه گذراند از طرفی، طبیعی بود که بچه ها دلشان می خواست هر چه زودتر «بابا» را ببینند. ولی از رفتن به در خانه مانند خود من بیمناک بودند. این را باید اضافه کنم که من، هنگامی که تهران بودیم، در وقت هائی که کیوان پیش ما نبود، برای بچه ها که مرتباً از حال پدر جویا می شدند می گفتم که آنها از آن پس صاحب نامادری هستند و مانند من که هفت سال زیر سایه الطاف نامادری بودم می باید این سعادت را بچشند. باید اقرار کنم که نمی دانم به چه جهت و از روی چه انگیزه و نیازی تعمد داشتم که از چهره نامادری برای آن طفل های معصوم یک هیولا بسازم و آنها را پیش از وقت وحشت زده کنم. من آرزو نمی کردم آنچه به سرم آمد به سر آنها هم بیاید. فقط می دیدم که با این گفتارها که گاهی شکل قصه جن و پری به خود می گرفت تا حدی عقده های دلم خالی می شد.
نزدیک ساعت دوازده ظهر همان روز تلفن خانه عمه ام به صدا درآمد فکر می کردیم یا کسی است که نمره اشتباهی گرفته یا احیاناً از کرمانشاه است. تصادفاً خود من بودم که گوشی را برداشتم. کیوان بود که صحبت می کرد. چون اولین بار بود که توی تلفن صدایش را می شنیدم ابتدا او را نشناختم ولی او مرا فوراً شناخت. گفت:
- سیندخت، ظاهراً عمر من به دنیا بود که می توانم دوباره صدای تو را بشنوم، آیا خبر روزنامه بگوشت رسید؟
حیرت زده ماندم. چیزی نمانده بود از وحشت غش بکنم. با صدای ضعیف و لرزانی گفتم:
- آری، خواندم. اما باورم نمی شود. نه، این باور کردنی نیست.
او گفت:
- چرا باور کردنی است. دیگر خانم بلی یا بلقیس یا بانو عزتی در میان نیست. او، نه دیشب بلکه همان موقع خودکشی کرد که شرافت مادری اش را از دست داد.
من هنوز می لرزیدم. می خواستم گوشی را سر جایش بگذارم و کنار دیوار بنشینم. چقدر خوشبخت بودم که عمه ام توی اتاق نبود تا متوجه این مکالمه عجیب میان من و آن سوی تلفن بشود. گفتم:
- نه تو اشتباه می کنی کیوان، او، او، او اینقدرها هم بد نبود که تو فکر می کنی.
او گفت:
sorna
01-10-2012, 08:02 PM
- بد بود یا نبود دیگر گذشته است. او خودش را توی آب انداخت تا مرا نجات دهد. روزنامه از این موضوع چیزی ننوشته است. زیرا کسی مرا ندید.
آمدن عمه ام به اتاق مانع شد که من صحبت را ادامه دهم. خودم هم می دیدم که قادر به آن نیستم. گوشی را گذاشتم. عجله داشتم تا بروم و ببینم پدرم در چه حالی است. بچه ها را برداشتم و به قصد خانه خودمان راه کوچه را پیش گرفتم. اما چون عمه ام برای ما تدارک ناهار دیده بود به او گفتم که بر خواهم گشت، شاید به اتفاق پدرم. او گفت:
پدرت حالا تنگ دل این زن نشسته است. بگذار به حال خودش باشد. او تا کرمانشاه و قصرشیرین رفت و سری به بچه های من نزد. و اصلاً به این فکر نبود که وقتی به اهواز می آید چطور توی روی من نگاه خواهد کرد.
در خانه، پدرم تا مرا دید اخمهایش بهم رفت. جواب سلامم را به سردی داد و سرش را به حالت شومی که حکایت از نارضایتی و در عین حال تسلیم او در برابر اوضاع می کرد تکان داد و رفت توی اتاق نشست صبر کرد تا من هم رفتم توی اتاق و نشستم. با همان اخم بدون اینکه در چشمم نگاه کند گفت:
- ظاهراً دیشب آمده ای؟ با او، کیوان؟
بچه ها رفته بودند در اتاق روی پلکان با بچه گربه ها بازی کنند. جواب دادم:
- بله با او، او هم همراه من بود.
دست درازکرد روزنامه صبح را از طاقچه برداشت و به من داد. گفت:
- این حرفها پیش خود ما باشد. دیشب زنی خودش را توی کارون انداخته و غرق کرده است. شاید هم کسی او را غرق کرده و جیم باو کرده است. بگیر شرحش را بخوان.
جیم باو، کلمه ای بود به معنی فرار که به نظرم از لهجه های محلی اصفهانی بود و من فقط از دهان پدرم شنیده بودم. قیافه ای گرفته بودم که گوئی از جریان خبر ندارم. اما برخلاف میل خودم گفتم:
- بله، می دانم، آن را خواندم.
گفت:
- او کسی جز خانم بلی نبوده است. این چادر را خودم از تهران برایش خریدم. همان روزی که قصد داشتیم به قم برویم. پنج متر ژرژت از بزازی توی کوچه آبشار خریدم که هفتاد تومان پولش شد. این اولین خرید من برای او بود. خودش آن را دوخت. کفش ها را هم از قصرشیرین برایش خریدم.
من به یاد آوردم که تیکه هائی از این پارچه را در تهران پای چرخ خیاطی سینگر زن دیده بودم. همان چرخ خیاطی که پدرم در نامه اش نوشته بود که کیوان آن را به اهواز خواهد آورد. که البته ما به علت عجله نیاورده بودیم. او ادامه داد:
- به تهران رفتی او را ندیدی. به اهواز آمدی او را ندیدی. در مدت چند روزی که توی این خانه بود شاید بعضی همسایه ها می دانستند که من بعد از برگشتن از سفر زنی را با خود همراه آورده ام. اما هیچکس نمی دانست او که بود و با من چه رابطه یا نسبتی داشت. بگذار آنها هر فکری می کنند بکنند، ولی تو لازم نیست به کسی چیزی بگوئی. ما شیپور نمی گیریم توی محله بدمیم، یا آخ و واخ راه بیندازیم. کسی هم مطمئناً برای پیدا کردن نعش روی کارون ساز و دهل نخواهد زد. تو این زن را ندیده ای و هیچ هم از او نمی دانی.
من مثل اینکه سردم شده باشد خودم را جمع کردم. می لرزیدم و از سرما لب هایم رویهم نمی آمد.
گفتم: اگر، اگر جنازه اش را گرفتند و او را شناختند آن وقت چه؟! او با کمی خلق تنگی و بی حوصلگی حرف مرا برید:
- هنوز که نگرفته اند. اگر گرفتند آن وقت پسرش می رود جوابش را می دهد.
نگاه مشکوکی به من انداخت و با لحن آرام و معمولی افزود:
- مگر اینکه بگوئیم او هم غرق شده است.
من گفتم:
- نه او غرق نشده است. او همین چند دقیقه پیش در خانه عمه جان توی تلفن با من صحبت کرد. آن کسی که خواسته است خودش را بکشد نه خانم بلی بلکه کیوان بوده است. خانم بلی خودش را توی آب انداخته که او را نجات بدهد ولی خودش غرق شده است.
آن روز ناهار پدرم هم با ما به خانه عمه آمد و تا شب آنجا ماند. گفتنی است که عمه ام خودش با هوشیاری مخصوصی همان صبح از سر تا پای جریان بو برده بود، و حالا بیشتر از ما می کوشید که موضوع مخفی بماند. اصلاً نپرسید که چرا پدرم تنها آمده و آن زن را با خودش نیاورده است. هنگام غروب دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد. عمه ام گفت:
sorna
01-10-2012, 08:03 PM
- سیندخت ببین کیست. من که کسی را ندارم که بخواهد حالم را بپرسد.
چه او می گفت، چه نمی گفت، من گوشی را برمی داشتم، زیرا از همان بعدازظهر از پای آن تکان نخورده بودم. اگر برای کاری از اتاق بیرون می رفتم فوراً برمی گشتم. گوئی به دلم آمده بود که دوباره تلفن خواهد کرد. و اشتباه نکرده بودم. تا صدای مرا شنید گفت:
سیندخت، این آخرین گفتگوی من با تو است، خواهش می کنم گوش بده. با آنکه مادرم خودش را فدای من کرد هرگز تا عمر دارم او را نخواهم بخشید. آرزو می کنم که خدا هم او را نبخشد. تو هر فکری نسبت به او داری داشته باش، ولی من آرزو می کنم که آتش جهنم هم گناهش را پاک نکند. زیرا برایم شکی نیست که او با این عملش توی بهشت جایش نیست. سیندخت، نمی دانم سرنوشت چه رقم دیگری در دفتر عمر من خواهد نوشت. ولی اگر زنده بمانم شاید باز هم روزی بتوانم تو را ببینم. سیندخت خداحافظ، سیندخت مرا ببخش! و دیگر صدائی از توی تلفن نیامد. من گفتم الو، الو، ولی او گوشی را گذاشته بود.
آقای مهندس، من هم مثل اینکه باید قلم را زمین بگذارم و به این داستان سر تا پا غم و ملال خاتمه دهم. شما هم مرا ببخشید اگر وقت عزیزتان را گرفتم. نمی دانم اصلاً برای چه این کار را کردم و چه ضرورتی داشت که با این سوکنامه دل شما را به درد آورم. اگر من دردی داشتم می توانستم آن را به آب روان بگویم. ولی گویا مرکب نیز بخصوص وقتی که با اشک قاطی می شود و بر صفحه کاغذ جاری می گردد خود در حکم آب روان است. اینک که بعد از چهل و هشت ساعت نوشتن بی وقفه داستانم را به پایان می رسانم می بینم که دوش ناتوانم از بار غم سبک شده است. گوئی غده سنگین و توان فرسائی را از جانم دور کرده اند. ولی این غده آن کودک تازه به دنیا آمده ای نیست که پرستار اتاق زایمان روی شکم مادر می گذارد و در یک لحظه دو روح را از طریق گفتگوی جسمها با هم پیوند می دهد. همین قدر که یک بار گفته شد بار دیگر نمی خواهم به درد خود و به عقده های خود بیندیشم. آنچه که نوشته ام فقط یک بار نوشته و گذاشته ام و بار دیگر مایل نیستم، چه برای چک و اصلاح، چه برای مرور دوباره، به آن نظر اندازم. زیرا می خواهم، البته اگر بتوانم، با این خاطرات تلخ و نامیمون بدرود بگویم. پس، این دفتر، کتابی است که اول و آخر یک خواننده خواهد داشت. آقای مهندس، شما، تنها خوانندۀ این کتاب هستید. کتابی که با کمال تأسف و برخلاف همه کتابهای دنیا نویسنده اش هیچ نامی روی آن ننهاده است.
حالا ای تنها خواننده این کتاب، آیا دوست دارید که خود شما نامی انتخاب کنید و روی آن بگذارید؟ اگر انتخاب کردید و به من گفتید یقین دارم که ما با هم خیلی خنده ها خواهیم کرد؛ خنده به یک سرنوشت مضحک، خنده به یک روح حساس که از کابوس یا رؤیائی دهشتناک بیرون آمده است و در جمع بیداران می بیند که وحشتش بیهوده یا بچگانه بوده است.
آری، آقای مهندس، نام این کتاب را شما انتخاب بکنید.
sorna
01-10-2012, 08:03 PM
بخش سوم :
آقای فرزاد که ساعتها بود یک پشت و یک روند به مطالعه دفتر ادامه می داد، به اینجا که رسید توی فکر فرو رفت. تیکه آخر را چند بار خواند. کمرش را راست کرد. از روی تختخواب برخاست پائین آمد و پیش خود گفت:
- عجب، عجب. یک راز دلنشین، یک معمای شگفت. به نظرم بهترین نامی که می شود روی این کتاب گذاشت همین خواهد بود: «یک معمای شگفت»- معمای شگفت اخلاق دختری که هیچ کس حتی خودش نمی داند خواسته اش چیست. آیا من هم لازم است چهل و هشت ساعت بنشینم و با نامه مفصلی که به او می نویسم، در یک دفتر با جلدی به رنگ خون تازه، پرده از روی قلب چاک چاکم بردارم؟ ولی اگر لازم باشد این کار را خواهم کرد. فشاری که من بر دلم حس می کنم صدبار بیشتر از او است. بله، بله، من این کار را خواهم کرد. من برای او نامه خواهم نوشت. دختران اینطور بهتر می پسندند به دختر بنویس، به زن بگو، ولی در هر دو حال لفظ شاعرانه را فراموش مکن.
او آنگاه تلفن را پیش کشید و با گرفتن شماره 2 به سرسرای هتل اطلاع داد که صبحانه اش را به اتاقش بیاورند. اینک آفتاب کاملاً بالا آمده و از موقع همیشگی رفتنش به کارخانه که یک ربع قبل از هفت بود می گذشت. ولی او مدیر بود و از این بابت نگرانی نداشت که یک روز دیر سر کارش حاضر می شد. توی تلفن از همان مأمور یا متصدی هتل از حال آقای اشمیت جویا شد. او صبحانه اش را سر میز تنها خورده و به کارخانه رفته بود. با کمی تشدد به متصدی گفت:
- می دانم که صبحانه اش را خورده و به کارخانه رفته است. او که نمی توانست تا به حال منتظر من باشد. منظورم این است که با چه وسیله ای رفت؟
از توی تلفن صدا شنیده شد:
- با ماشین قربان، و الآن هم ماشین اینجا است. راننده کارخانه آن را آورد.
-خوب، همین را می خواستم بدانم.
آقای فرزاد برخاست تا قبل از رسیدن صبحانه دوش آب گرمی بگیرد. از پنجره اتاق نظری به بیرون انداخت. راننده کارخانه، عمو جان، به انتظار او ماشین را توی خیابان بندی باغ هتل، جلوی ساختمان، نگاه داشته و خودش به درخت تکیه داده بود. او مردی بود شصت ساله با گونه های استخوانی، چشمهای واسوخته، هیکل ریزه و خشکیده عین ماهی دودی. به همین جهت توی کارگران به ماهی دودی معروف بود. در زمان جنگ با شغل رانندگی برای آمریکائیان در اردوگاه اندیمشک وارد کار شد. بعد به استخدام شرکت نفت درآمد، باز هم در شغل رانندگی. اینک در کارخانه روغن موتور اهواز شغل سازمانی او در قسمت تولید برق، کمک موتوربان بود ولی به عنوان راننده، بخصوص برای سرویس صبح و عصر کارگران بیشتر از وجودش استفاده می کردند. یکی از بدبختی های عمو جان این بود که بچه هایش پا نمی گرفتند و هر چه زنش می زائید قبل از یک سالگی می مردند. با این وصف، او روحیه جوان مانند سالمی داشت و خود را تسلیم غم نمی کرد.
آقای فرزاد، آن روز وقتی به کارخانه رسید که ساعت حدود یازده بود. یکسر به دفتر کارش رفت و پشت میزش نشست. تلفن را برداشت و سالن شماره 2 را گرفت و در همان حال با آقای اشمیت صحبت می کرد خانم فلاحی را به وسیله یکی از کارگران احضار کرد. او برای احضار دختر کافی بود که با انگشت روی شیشه بغل دست خود می زد، ولی به خاطر آداب انسانی یا احترام مخصوصی که برای وی حس می کرد، از این کار اجتناب می نمود. آقای فرزاد، روی صندلی گردان خود که پشتی کوتاهی داشت چرخ خورد. با کشیدن دست و پا و کش و قوس دادن شانه و بازو تمدد اعصابی کرد. گوشی تلفن را گذاشت و مکالمه خود و آقای اشمیت را که به زبان آلمانی بود برای دختر ترجمه کرد. اینطور به او خبر داد:
- هیئت مدیره که دیشب جلسه اش بود با ده روز مرخصی آقای اشمیت موافقت کرد. به او گفتم که اگر بخواهد می تواند یک هفته تا ده روز هم بیشتر بماند و حسابی با زن و بچه اش دیدار تازه کند. خوب، او از طرف کارخانه مأموریت دارد. می دانی-
او در چشمهای دختر جوان نگاه کرد. خبری که می خواست به او بدهد نمی دانست چه تأثیر خوب و یا بدی در وی می کرد. ادامه داد:
- می دانی که خود من هم باید بروم. البته برای مدت کوتاهی که شاید بیشتر از یک هفته نشود؛ منتهی بعد از حرکت آقای اشمیت. باید از همین حالا ترتیب بعضی کارها را بدهم.
او کیفش را از روی میز برداشت. از توی آن پوشه کارها و دفتر جلد مشکی را بیرون آورد. وضع راحتی به خود گرفت و گفت:
- خوب، حالا می توانم درک بکنم که چرا شما از آب کارون می ترسیدید. حالا می توانم بفهمم که چرا به من گفتید «برای اولین و آخرین بار». دقیقاً می توانم بگویم که چه فکر می کردید و چه احساسی داشتید. آن بیشه ها و درخت ها که در سایه دم غروب به کام تاریکی فرو می رفت و گم می شد. آن تاریکی اسرارآمیزی که آب رودخانه را می بلعید. شما شبح آن زن را می دیدید. که دنبال قایق می آمد. قدم روی آب می نهاد، یا پشت پایه های پل و در حاشیه بیشه ها مخفی می شد. باز از جائی سرک می کشید و با چشمان سبز یا نمی دانم آبی اش شما را می نگریست. این روح سرگردان به شما می گفت: چرا نعش مرا از آب رودخانه نگرفتید و استخوانهایم را چال نکردید؟ چرا این چنین محکوم به سرگشتگی ابدی ام کردید؟! اما شما در بلائی که به سر آن بیچاره آمد گناهی نداشتید. او فدای اشتباه یا بی ارادگی خودش شد.
دختر برای اینکه نگاهش با نگاه رئیس خود تلاقی نکند، سر به زیر افکنده بود. رنگ چهره مهتابگونش آن طور که از زیر موهای افشانش می شد دید پریده مات بود. به سکوتش ادامه داد. آقای فرزاد روزنامه کهنه ای را برداشت و با حوصله مشغول جلد کردن دفتر شد. تعجب می کرد که آن روز، که یکشنبه بود چرا سیندخت برخلاف رسم همیشگی اش که اوایل هفته شلوار می پوشید دامن پوشیده بود. شاید امروز برای او ورای همه روز بود. دوباره گفت:
- اما شما نگفته بودید که آیا می باید این کتاب را به شما برگردانم، یا اینکه پیش خودم و برای خودم نگاهش دارم. شاید تنها خواننده اثر شما احتیاج داشته باشد که بیش از یک بار آن را بخواند. همیشه در مطالعه دوم است که آدم ریزه کاری ها را درمی یابد. به قول معروف مستی در پیاله دوم است.
sorna
01-10-2012, 08:03 PM
او مکث کرد و بعد به طور جدی تر افزود:
- خانم فلاحی، نمی خواهم در این مورد از شما جوابی بشنوم که چون ممکن است از روی شتابزدگی یا ملاحظات رئیس و مرئوسی باشد، کاملاً از ته دلتان نباشد. در اینجا می خواهم فضولی کنم و بپرسم که داستان آن جوان به کجا کشید؟ آیا بار دیگر او را دیدید یا دانستید که کجا رفت و چکار کرد؟ خیلی مسئله هاست که در این داستان ناگفته مانده است. آخر، این فکر را بکنید که تنها خوانندۀ شما هنوز کاملاً راضی نشده است (خنده خشک و کوتاهی کرد.)
خانم فلاحی هنوز شرم می کرد به او نگاه کند. پیشانی شکوهمندش بر چهره جذابش سایه انداخته بود. از پس موهای افشانش که جلو صورتش حجاب درست کرده بود جواب داد:
- این قضیه چنانکه اگر به دقت مطالعه فرموده باشید، بهار سال گذشته تقریباً در یک چنین موسمی بود که اتفاق افتاد. شاید دو سه روز زودتر یا دیرتر. من دیگر از او خبر نداشتم تا سه ماه بعد. هنوز برای کار به جائی رجوع نکرده بودم. در خانه بودم. تا اینکه دیدم یک شب، وقت تاریک شدن هوا، آه، ببخشید، این دفعه بعدی بود، باید بگویم دقیقاً یازده شب بود که او به در خانه ما آمد. من یک ساعتی بود که توی رختخواب رفته بودم ولی خوابم نمی برد. درست یادم می آید که شب بسیار گرمی بود. جیرجیرکی بود توی راه پلکان، تا می رفتم سر روی بالش بگذارم صدایش بلند می شد صدای زیر و نافذی که توی مغزم صدا می کرد. تا بلند می شدم که جای او را پیدا کنم صدا می برید. از روی جان پناه آجری بام بیرون را نگاه کردم، دیدم هیکلی توی تاریکی کوچه پشت تیر چراغ برق ایستاده است. خود او بود. به در حیاط رفتم و همان جا با او صحبت کردم. در این مدت به تهران رفته بود. اسباب و وسائل خانه شان را فروخته و اجاره اش را فسخ کرده بود. دکان را در مقابل مبلغی به یکی از کارگران خودشان واگذار کرده بود. بدهکاریهای پدرش را داده و از یک یک طلبکاران نامه رضایت گرفته بود. شناسنامه اش را از جیبش بیرون آورد و به من نشان داد. می گفت مال یکی از کارگران آنها بود که دو سال پیش از آن فوت شده بود. صاحب شناسنامه خدمت سربازی هم رفته بود. موضوع فوت در شناسنامه قید نشده بود. او با مهارتی که فقط از عهده یک هنرستانی شکست خورده برمی آید عکس خودش را روی این شناسنامه زده بود. و از این گذشته، یک گذرنامه هم گرفته بود. می گفت که قصد خروج از ایران را دارد. آمده بود تا با من برای همیشه بدرود بگوید. او می گفت چند سالی می خواهد برود و در غربت زندگی کند. من گفتم چرا باید بروی، همین جا باش، آیا از چیزی می ترسی؟ او گفت، گناهی نکرده ام که از چیزی بترسم- آقای مهندس، اگر فراموش نکرده باشید، سال 52 ، سال کسادی کارهای ساختمانی بود. اما شما قبلاً در ایران نبودید که مقایسه بکنید- رؤیای در و پنجره سازی نیز دیگر خارج از گفتگو بود. من نتوانستم به هیچ روی متقاعدش کنم که از فکر سفر در گذرد. به جوانی و احساسات پاکش دلم می سوخت. او واقعاً در آن لحظه که خودش را از روی پل به زیر می انداخت قصد خودکشی داشت آن طور که همه می گویند، هیچ شناگر قابلی نیست که شب یا حتی در دل روز، شنای در کارون را خودکشی مسلم نداند و از آن نهراسد. از کوسه ماهی های فراوان آن که در یک چشم بهم زدن اجزاء بدن آدم را پاره کرده و در شکم خود جا داده اند؛ از خزه ها و گیاهها و ریشه ها؛ از ماهی های ریزی به نام لمبو که تازه چند سالی است در کارون پیدا شده اند که پاها را گاز می گیرند و زخم می کنند. چه شناگری است که از این خطرهای مسلم نهراسد؟ او فرزند خوزستان بود و به خوبی کارون را می شناخت. با این وصف در دل تیره شب خود را با لباس در آن انداخته بود.
دختر سکوت کرد. مثل این بود که دیگر مطلبی برای گفتن نداشت. یا اینکه هجوم مطالب فراوان در آن موقعیت مانع گفتارش می شد. آقای فرزاد بیش از پیش به باقی داستان علاقمند شده بود. زنگ تلفن صدا کرد و او به دنبال مکالمه ای با آقای اشمیت، از پشت میز کارش برخاست تا به سالن شماره 2 برود. گفت:
sorna
01-10-2012, 08:03 PM
- چه جوان واقعاً فداکار و جالبی! او حق داشته است که نخواهد در ایران بماند. شما باشید، من همین حالا برمی گردم.
او رفت و پس از چند دقیقه دوباره برگشت. سیندخت به اتاق خود رفته بود. او را صدا زد و گفت:
- خانم فلاحی، می باید گذرنامه و مدارک آقای اشمیت را بگیری و به اداره بیگانگان بفرستی. او می خواهد از راه کویت به آلمان برود، نه از تهران. در این خصوص هم تحقیقی بکن که وضع بلیت و ویزای او چطور می شود. گمان نمی کنم برای یک توقف کوتاه در کویت احتیاج به ویزا داشته باشد. خوب، بفرمائید بنشینید (با دست به صندلی اشاره کرد.)
خانم فلاحی با وضعی موقتی که نزاکت حضور در خدمت رئیس ایجاب می کرد در قسمت لبه صندلی نشست. پاها را جفت هم کرد و دستهایش را روی زانو نهاد. چون دید «مهندس» با همان شیفتگی و علاقه منتظر شنیدن باقی ماجرا است، در همان حال که سرش پائین بود ادامه داد:
- او می گفت که زندگی در دریا را انتخاب کرده است. تابستان سال پیش، پس از رفتن به تهران که به بهانه گم شدن شناسنامه اش دوباره به اهواز آمد، روزهائی که به امید دیدن من می رفت در دکان کلیدسازی توی خیابان می نشست، شبهایش از زور گرما به خرمشهر پناه می برد. بدون آنکه منزل و مأوای درستی داشته باشد در قهوه خانه های لب شط می گذراند. یا مثل سایه ای تا صبح در حاشیه خیابانها و زیر نخل ها قدم می زد. زیرا آنجا هنگام شب هوا به کلی با اهواز تفاوت داشت. او همان زمان با مردی آشنا شده بود که ناخدای یک کشتی هلندی بود. این مرد به او گفته بود، او و کشتی اش در سفرهائی که به دور دنیا دارد ستاره دنباله داری است که هر چهار ماه یکبار در افق آبهای ایران ظاهر می شود و به مقتضای وضع، یک هفته الی بیست روز در خرمشهر لنگر می اندازد. از او خوشش آمده و پیشنهاد کرده بود که اگر گذرنامه داشته باشد می تواند برود و روی کشتی او با حقوق و درآمد خوب استخدام شود. کشتی او که نام درازش تا همین لحظه زیر زبانم بود کالای تجارتی داشت. در همه بندرهای مهم دنیا لنگر می انداخت و ملوانانش جوانانی تقریباً از هر ملت بودند. توی کشتی همه جور تفریحات داشتند، جز زن. کیوان می گفت در آن زمان با اینکه گذرنامه نداشتم اگر از تو جواب رد می شنیدم لحظه ای درنگ نمی کردم و پیشنهاد ناخدا را که کشتی اش در خرمشهر بود لبیک می گفتم. ستاره دنباله دار پس از چهار ماه طبق برنامه دوباره گذارش به آبهای ایران افتاد. و این مصادف با دی ماه یعنی همان وقتی بود که او هم در اهواز بود. ناخدا که نامش کورنلیس ویلم بود هر بار که می دیدش می خندید و با دست محکم روی شانه اش می زد. این به منزله احوالپرسی اش بود. در فروردین ماه موفق به دیدنش نشده بود. ولی اینک در تیرماه که با گذرنامه به خوزستان می آمد عزم جزم داشت که برود ملوان بشود و تا پایان عمر روی کشتی بماند. او آن شب ساعتی بیشتر در خانه ما نماند. بیم داشت پدرم که روی بام خفته بود پائین بیاید و متوجه حضورش بشود. نمی خواست با پیرمرد روبه رو بشود. به علاوه، چون دیر وقت بود شتاب داشت هر چه زودتر به خرمشهر برود و آن مرد را که آخرین روزهای توقفش را در بندر می گذراند ببیند. ما دست های یکدیگر را در دست گرفته بودیم تا با هم بدرود گوئیم- بدرودی آنهمه محنت بار و غم انگیز، بدرودی که شاید دیدار بعدی اش به قیامت می افتاد. او گفت:
- حالا که تو قسمت من نبودی سوگند می خورم که تا عمر دارم نام هیچ زنی را به زبان نیاورم و هرگز ازدواج نکنم.
من هم گفتم:
- همین طور سوگند می خورم که نام مردی را به زبان نیاورم و هرگز ازدواج نکنم.
خوب، من این پیمان را خیلی وقت قبل از آن بسته بودم. به او گفتم:
- یادت هست شب تحویل سال در تهران، در خانه شما، یادت هست چه گفتم؟
«لب های مرا از این پس هرگز کسی نخواهد بوسید» اما او-
دختر کلام خودرا برید. زیرا در همین موقع صدای سوت کارخانه که ساعت دوازده و وقت ناهار را اعلام می داشت، بگوش رسید. کارگران از پشت دستگاهها کنار آمدند و تک تک یا گروه گروه راه سالن غذاخوری را پیش گرفتند. ولی آندو در اتاق دفتر چنان بود که گفتی اصلاً متوجه این صدا نشدند، یا اگر شدند به آن بی اعتنا ماندند. آقای فرزاد ظاهراً چنین می نمود که معنی آنچه را که شنیده بود درک نکرده بود. ناگهان یکه خورد، او را نگاه کرد و ندا داد:
- چه می گوئی، و تو به راستی چنین سوگندی خوردی؟ فقط از آن جهت که او سوگند می خورد؟ این کار کاملاً بی معنی و بچگانه بوده است.
سیمای سیندخت و حالت آسمانی نگاه و لبخندش در الوهیتی قابل پرستش غوطه ور بود. پاسخ داد:
- گفتم که قبل از آن این سوگند را خورده بودم. منتهی حالا رسماً تأییدش می کردم.
ظاهراً آقای فرزاد این توضیح را نشنید. به کلی آشفته و ناراحت شده بود. از جای خود برخاست و دوباره نشست:
- نه،نه، این باور کردنی نیست. آخر از کجا می دانستی که او به سوگندش وفادار خواهد ماند؟ مگر علم غیب داشتی. و از طرفی، وضع یک دختر آنهم کسی مثل تو، با جوانی مثل او. و به خصوصیات او- آنهم در کیفیتی که روی کشتی و توی بندرهای دنیا همه جور تفریح و عیاشی سر راهش هست به کلی با هم فرق می کند. خانم، دنیای کشتی دنیای دیگری است. چطور او از تو نخواست که سوگندت را پس بگیری؟! سوگند یا گفته ای که از روی احساسات آنی جوانی بوده و با، چه می دانم، هیچ مبنای منطقی جور در نمی آمده است. آیا این بود معنی علاقه ای که او به تو داشت؟ و تازه، وقتیکه کوه به کوه می رسید و شما دو تا بهم نمی رسیدید، برای تو چه اهمیتی داشت که او بعد از رفتن از ایران زن می گرفت یا نه؟ برای او چه اهمیتی داشت که تو شوهر می کردی با نمی کردی؟ حال بگیریم که هر چهار ماه یکبار گذارش به ایران می افتاد و چند روزی هم در خرمشهر پیدایش می شد که کنار شط، توی قهوه خانه ای آب جو یا کوکاکولا می خورد و دامینو بازی می کرد. نه، نه، تو جوابی برای این حرف های من نداری.
sorna
01-10-2012, 08:03 PM
سیندخت سرش را بلند کرد. چهره اش با لبخند کوتاه و بی رمقی درخشید- لبخندی که گواه بر تأیید و تصدیق گفتار هم صحبتش بود. گفت:
- درست همین طور است که می فرمائید. او آن شب رفت. ولی شب بعد هنگام تاریک شدن هوا دوباره پیش من آمد. گفت که داستان من ورای داستان او است، و او آمده تا من سوگندم را پس بگیرم. گفت، تا زمانی که من سوگندم را پس نگرفته ام پایش را از روی خاک ایران برنخواهد داشت- قادر به این کار نیست. گفت برای این می خواهد از ایران برود که مایل است من همه ماجرا را به دست فراموشی بسپارم و فکر زندگی و آینده خود بیفتم. زیرا من در سنی هستم که نمی باید زیاد معطل بشوم. من گوش می کردم. وقتی که خوب حرفهایش را زد گفتم:
- اگر حرف مرد یکی است چرا باید حرف زن دو تا باشد. مگر من و او با هم فرقی داریم. اگر او در آتش است. من نمی خواهم در گلستان باشم اگر او می خواست خود را در کارون بیندازد و غرق کند، این برای خاطر کسی جز من نبود. ما هر دو در گذشته یک وضع داشته ایم و بعد نیز باید یک وضع داشته باشیم. اگر او در آینده تا دم مرگ این داستان را فراموش نخواهد کرد، من چرا باید فراموشش کنم. سرانجام، به عنوان کلام آخرین گفتم: سوگند می خورم که هرگز سوگندم را پس نستانم.
آقای فرزاد دیگر نمی دانست چه بگوید. گوئی این صدای او نبود که پرسید:
- خوب، که اینطور، و او هم حرکت کرد و رفت؟
- نه، برعکس، او گفت که در همین جا خواهد ماند، تا اینکه بتواند راهی و چاره ای برای این کار پیدا کند.
- شاید راه و چاره ای که می خواست پیدا بکند. یعنی بهترین راه و چاره، این بود که خودش از کار پر رنج و طاقت فرسای ملوانی و زندگی روی دریا منصرف شود و با یک ازدواج تمیز و خوشگل، سوگندش را بشکند. آیا در این صورت مطمئن نبود که تو نیز سوگندت را خواهی شکست؟
- شاید هنوز نه، حتی اگر من از روی احساسات آنی و یا تحت تأثیر گفته های او چنان حرفی زده و تصمیمی گرفته بودم، باز هم حاضر نبودم از سر حرف و تصمیم خودم درگذرم. او مرا در این مدت خوب شناخته بود. آخر، مگر آدم چند بار به این دنیا می آید؟
آقای فرزاد چنان بود که پنداشتی با خودش حرف می زند. گفت:
- او، یعنی این آقای کیوان که نمی دانم نام جدیدش چه بوده است، وقتی که زن می گرفت با شناسنامه جدید و تحت نام جدیدش می گرفت. و خیلی راحت می توانست به هر پیر و پیغمبری قسم بخورد که خود او یعنی کیوان هنوز همچنان زن نگرفته و مجرد است.
خانم فلاحی از سر ناراحتی روی صندلی وول خورد. به عنوان جمله معترضه به هم صحبتش گفت:
- شاید شما میل داشته باشید به ناهار بروید؟
مخاطب او گفت:
- خیر، من ساعت ده صبح صبحانه خوردم. چنانکه گفتم، دیشب جلسه هیئت مدیره داشتیم که تا ساعت یک بعد از نیمه شب طول کشید. از ساعت چهار تا ده صبح مشغول خواندن کتابچه شما بودم.
- اگر می دانستید که داستان به اینجا ختم می شود شاید هرگز آن را از هم نمی گشودید. اما هنوز یک قسمت مهم داستان من باقی است. نام جدید آقای کیوان، حمزه بود- حمزه کاکاوند.
آقای فرزاد ناگهان مثل اسفندی که توی آتش بریزند از جا جست:
- حمزه کاکاوند، همان کارگری که دیروز اخراجش کردیم؟ او؟!
- بله همان او. مرداد ماه سال گذشته یعنی درست یک هفته بعد از آن صحبت ها زمانی که من به کارخانه رجوع کردم و مشغول شدم، او هم که همچنان در اهواز بود همه روزه مرتب به در کارخانه می آمد و کشیک می کشید. صبح می آمد و عصر با تعطیلی کارخانه برمی گشت. قصدش این بود که به من بگوید: «می بینی که هنوز اینجا هستم. می بینی که تا تو سوگندت را پس نگیری و از سر تصمیمت در نگذری من اینجا را ترک نخواهم گفت»- این هم نوعی اعتراض بود که او به کار من می کرد. دربان دم در و همه کارگران و مدیریت کارخانه، آقای زروان، فکر کرده بودند که او جویای شغل است. و روزی من دیدم که به دفتر راهنمائی شد و پس از پر کردن پرسشنامه و طی بعضی تشریفات ساده، در قسمت تعمیرات مشغول کار شد. از آن به بعد او کارگر این کارخانه شد که همه روزه مثل سایرین سر کارش حاضر می شد. ولی ما از صحبت کردن یا حتی رو به رو شدن با هم مطلقاً پرهیز می کردیم. چون من شب ها بین ساعت هفت و هشت همیشه سری به خانه عمه ام می زدم، او اگر حرفی داشت تلفنی به من می گفت. تا اینکه آقای زروان رفت و شما به جای ایشان به کارخانه آمدید. خوب، ورود شما به کارخانه وضع را کمی تغییر داد. او امیدوار شد که در وضع جدید رفته رفته به مقصود نزدیک تر خواهد شد. خوب، او درک کرده بود که، خوب-
آقای فرزاد فوراً گفت:
sorna
01-10-2012, 08:04 PM
که من عاشق شما هستم. بله، بگوئید. این حقیقتی است.
- بله، که شما به من نظر دارید. او از من می خواست که عاقل باشم و در این مورد بیشتر فکر بکنم، که یکدندگی نکنم و آن تصمیم احمقانه را بکلی فراموش نمایم. تا اینکه پنجشنبه- بله پنجشنبه ظهر، شما از من خواستید که همراهتان به گردش روی کارون بیایم و من هم این دعوت را قبول کردم. او که به وسیله خود من از قضیه خبر داشت، هنگام عصر نیز مرا دیده بود که همراه بچه ها به وعده گاه می رویم. پیش نیامده بود. صبح روز شنبه، در فرصتی که برای آوردن روغن نمونه به قسمت تصفیه رفته بودم او در حالی که سرش را پائین انداخته بود و تظاهر می کرد که به کارش مشغول است به من گفت:
- خوشحالم که دعوتش را پذیرفتی. خدا را شکر.
من چیزی نگفتم. فقط در مقابل پرسیدم که او روز تعطیل خود را چطور گذراند؟ جواب داد:
- هر دو روز را در خرمشهر بودم. ستاره دنباله دار، زیلورفلوت، دوزیلورفلوت، اکنون بیش از ده روز است در اسکله منتظر تخلیه است. مقداری از بارهایش را همان وسط دریا به وسیله دوبه که با یدک کش کار می کند تخلیه کرده است. ولی بیشتر از این نمی تواند در بندر بماند. قصد دارد به بصره برود و دوباره برگردد. فردا که اول آوریل برج فرنگی است، عازم خواهد شد. دیروز دوست من ناخدا کورنلیس برد و کشتی را نشانم داد. منظورم داخل کشتی و تشکیلات آن است. شغلم هم معلوم شده است. رنگ ساز و نقاش کشتی، یعنی همان کاری که چهار ماه پیش اینجا می کردم. ناخدا به من گفت که چه روزهائی در چه بندرهائی خواهیم بود. هفته اول رفتن من توی کشتی، هفته آشنائی است. حقوق می گیرم ولی کار نمی کنم. آزادم که هر جا دلم خواست بروم و با همه کس و همه چیز آشنا بشوم.
sorna
01-10-2012, 08:04 PM
صحبت ما بیشتر از این ادامه نیافت. تا اینکه ظهر شد و کارگران برای خوردن ناهار به سالن غذاخوری رفتند. مثل همین حالا که سوت کشیده شد و همه رفتند. شما و آقای اشمیت هم رفتید. من دوباره پهلوی او رفتم. واگن دستی را زیر لوله قیف کشید و دستش به سوی شیر رفت تا آن را باز کند. گفتم چکار می کنی؟ سوت ناهار کشیده شده است. آمده ام چند کلمه با تو حرف بزنم. چرا دوباره این بوی نفرت آور را راه می اندازی و مرا فراری می دهی؟ او گفت:
- وقتی که این بو هست آدم از خودش هم بیزار می شود. ولی هر چیزی به عادت بستگی دارد.
گفتم:
- نمی خواهم بیشتر از این باعث شوم تا به کاری که باب میل تو نیست ادامه دهی. من حاضرم سوگندم را پس بگیرم. به شرط اینکه تو هم همین کار را بکنی.
دست مرا فشرد و گفت:
- منتظر همین بودم. آرزوی من حالا دیگر برآورده شد. پس تو می گوئی فردا این موقع براستی روی کشتی هستم؟ آیا به راستی خواب نمی بینم؟
او چنانکه عادتش بود. یک فاصله دو متری را تند تند شروع کرد به قدم زدن. مشت بر مشت کوفت و گفت:
- تو فکر می کنی ناخدا کورنلیس همینطوری از ریخت من خوشش آمد و قبولم کرد که بروم روی کشتی اش کار کنم؟ او جز کار و باز هم کار از کسی چیزی نمی خواهد. و این خود کافی است تا آن رویه دیگرش را که زمختی و خشونت محض است نشان بدهد. بدنه کشتی را که به قدر یک ساختمان سه طبقه بالای سطح آب ایستاده بود و با تخلیه تدریجی بار باز هم بالاتر می آمد نشانم داد و گفت: کار تو رنگ زدن این بدنه است. همیشه و همیشه- صدا زد طنابی را که به شکل نردبان بود از روی کشتی رها کردند. یک بار محض امتحان از آن پائین رفتم و دوباره بالا آمدم. گفت:
- وقت هائی که کشتی در لنگرگاه است کار تو بیرون روی بدنه است که از قایق هم می توانی استفاده کنی ( آنجا روی عرشه قایقی به کنار بدنه بسته شده بود، آن را به من نشان داد). ولی گاهی که دریا آرام است ممکن است لازم باشد که در حال حرکت نیز به رنگ زدن ادامه دهی که در این صورت فقط می باید از طناب استفاده کنی. سخت است، ولی توی کشتی کار آسان وجود ندارد.
من گفتم:
- خوب، این همان چیزی است که تو می خواستی. چنانکه گفتم، من سوگندم را پس می گیرم.
او گفت:
- قبول است. هر دوی ما سوگندهای خود را پس می گیریم. هر دوی ما آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم.
- بله همین. آزادیم که ازدواج بکنیم یا نکنیم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
او نفس راحتی کشید و گفت:
- آه، سیندخت. ماهها است منتظر چنین روزی بودم. همین حالا مثل گنجشکی به سوی خرمشهر پرواز خواهم کرد. برای تو قابل تصور نیست که من چقدر به دریا علاقه دارم. همان زمان ها که کودکی پنج ساله بودم همیشه کنار کارون می آمدم و منظره رودخانه را تماشا می کردم. با خود می گفتم این آب به کجا می رود؟ می دانستم که به دریا و سرانجام به اقیانوس می پیوندد. و این برای من مثل خود خلقت، از همان زمان ها رازی عجیب بود. در همان سن، بدون اطلاع پدر و مادرم، حتی به آبادان و خرمشهر رفته و کشتی ها را که وارد مصب می شدند دیده بودم. برای من هیچ منظره و هیچ حادثه ای دلچسب تر از دور و نزدیک شدن یک کشتی به ساحل وجود نداشت.
من با تحسین و یا نمی دانم غم او را نگاه کردم. چشم ها، صورت، حالت از هم گشوده و خندان لبان که همیشه نمایان گر روح دلیر و سخاوتمند او بود، بازوها و هیکل زورمندش که به راستی گفتی از روز نخست برای شغل ملوانی آفریده شده بود، جوانی او و سلامت او که طبیعت و همه دشواریهای آن را به مسخره می گرفت- آه، این جمله را ناتمام می گذارم. زیرا می بینم که کلمات دیگر نمی توانند مرا یاری کنند. با شوقی که می دیدم هر لحظه در حال افزون شدن است. از روی شانه مرا نگریست و ادامه داد:
- نمی خواهم آن خاطره شوم و مرده را دوباره زنده کنم. اما تو گمان می کنی آن لحظه که من خودم را از روی پل توی کارون انداختم دور از این اندیشه بودم که به دریا بپیوندم؟ چون می خواهم بعد از مرگم نشانی روی این زمین نداشته باشم، به دوستان تازه ام وصیت خواهم کرد که هر وقت مُردم لاشه ام را توی اقیانوس بیندازند. گرچه نگفته خود به خود این کار را خواهندکرد.
دوباره او را نگاه کردم. این بار می خواستم بدانم به راستی تا چه اندازه هنوز تحت تأثیر وقایع و احوال گذشته است؟ تا چه اندازه آمادگی دارد که این وقایع را از یاد ببرد. اما برخلاف آنچه مقصود من بود، نگاه من او را آشفته کرد. می دیدم که عنقریب متشنج شود و روی زمین بنشیند. اما خود را نگه داشت. واگن دستی را که خالی بود روی ریل هل داد و به انتهای قسمت برد. اینک او با دستگاه تصفیه و جائی که من ایستاده بودم بیشتر از پنج متر فاصله داشت. روی چار پایه اش نشست. سیگاری از جیبش بیرون آورد و گفت:
- این بسته را کاپیتان کورنلیس به من داد. اما هنوز بازش نکرده ام. یادت هست که به تو قول داده بودم که هرگز لب به سیگار نزنم- آن روز توی خانه شما- ولی حال می خواهم قول خودم را پس بگیرم. ما نسبت به هم تعهدی نداریم.
من به عجله پیش رفتم. سیگار را از دستش گرفتم و در جیب پیراهنش نهادم. گفتم:
- بله، شما می توانید سیگار بکشید ولی نه در اینجا. مگر می خواهی مؤسسه ای را به آتش بکشی توی ناهارخوری که رفتی هر چقدر می خواهی سیگار دود کن و دودش را حلقه حلقه به هوا بفرست تا من هم ببینم و باور کنم که تو قولت را پس گرفته ای و نسبت به من تعهدی نداری. وقتی که من می گویم نسبت به هم تعهدی نداریم این حرف واقعاً جدی است. هیچ کلکی در کار نیست.
او به من نگاه کرد. دستش را و همچنین سرش را تکان داد و چشمک زد:
- بدون کلک، ها؟
sorna
01-10-2012, 08:04 PM
- بدون هیچ نوع کلک کیوان، من هرگز به تو دروغ نگفته ام. گفته ام؟
- نه، نگفته ای، سیندخت. من همین حالا به آبادان و از آنجا به خرمشهر می روم. بنابراین آمدنم به ناهارخوری برای چیست؟
گفتم:
- آیا می ترسی که از رفتن پشیمان بشوی؟ تو باید دست کم حقوق ده روز فروردین ماهت را بگیری. آیا از پول بدت می آید؟
گفت:
- آری، از پول بدم می آید. اگر از پول خوشم می آمد چرا می رفتم روی کشتی. پول زیادش نوعی آدم را فاسد می کند، کمش نوعی دیگر. ولی من بعد از ظهر هم خواهم ایستاد. فکری به خاطرم رسیده است.
او سرش را به زیر انداخت. سبیل و لبش را زیر دندان گزید. بعد از یک دقیقه ناگهان مرا نگاه کرد و گفت:
- آیا نه این است که توی کارخانه بعضی ها بو برده اند که من و تو با هم سابقه آشنائی قبلی داریم؟ این موضوع همان زمان قوت گرفت که تو تازه اینجا کار گرفته بودی و من همه روزه به در کارخانه می آمدم. بعدها با آنکه ما از هر نوع تماسی با هم خودداری می کردیم، شایعه به کلی از میان نرفت. بلکه ظن ها به شکل جدی تری بالا گرفت. همه این طور فهمیدند که من عاشق تو هستم ولی تو مرا نمی خواهی، تو مرا دون شأن خودت می دانی. در حقیقت این چیزی است که روزی کارگری به خود من گفت. مثل کولی های فالگیر و بدون پرده پوشی: او را دوست داری ولی از تو فرار می کند. برادر، بخت خودت را جای دیگری امتحان کن!
من گفتم:
- آری، من هم کم و بیش حس کرده ام که می باید در خصوص ما میان کارگران شایعاتی باشد.
او گفت:
- شایعات؟ چیزی بالاتر از شایعات! مثلاً همین حالا، همین لحظه را در نظر بگیر که فکر می کنیم در سالن کسی نیست و هیچ کس ما را نمی بیند. درست است که کسی ما را نمی بیند، اما آیا آنها جای خالی ما را توی سالن غذاخوری نمی بینند؟ همه هستند غیر از دو نفر- یکی من یکی تو. وقتی که تو جائی نیستی خیلی زود، همان طور که وقتی هستی، همه زود می فهمند. بهرحال. من در این دم که می روم بروم و بود و نبودم برای کسی فرق نمی کند، می خواهم کاری بکنم که به دو کار بیارزد. می خواهم فکر آنها قوت بگیرد که تو واقعاً از من بدت می آید. تو که اینجا ماندنی هستی و به کارت علاقمندی، باید پیش همه کس، از کارگر و کارمند ساده گرفته تا رئیس مؤسسه، از نظافتچی و دربان گرفته تا آقای فرزاد، حیثیت و شرف دوشیزگی ات محفوظ بماند. مگر غیر از این است؟
من هنوز نمی دانستم که چه می خواهد بگوید. حالت تردید به خود گرفته بودم. گفتم:
- بله، همین طور است. حرفت را بزن.
او گفت:
- من در حضور همه کاگران، اینجا توی قسمت سیگار خواهم کشید. همین بعدازظهر. تو می آئی و مچم را می گیری. من خودم را می زنم به آن در و هرچه تو می گوئی جواب های بی سر و ته می شنوی. پای مدیر کارخانه به میان می آید.
من توی حرف او دویدم و به شدت با پیشنهادش مخالفت کردم. گفتم بهیچ وجه حاضر نیستم که او به خاطر من خودش را پیش همه بده بکند
آقای فرزاد به این گفته افزود:
- ولی او ماند و بعدازظهر همین کار را کرد.
- آری، و من هم چون در مقابل عمل انجام شده قرار گرفته بودم. به خواست او گردن نهادم. جلوی همه کارگران به او پرخاش کردم و آمدم در سالن شماره 2 موضوع را به شما گزارش دادم.
آقای فرزاد، صندلی اش را اندکی به سمت عقب حرکت داد. با دست روی نرمی دسته آن زد و گفت:
- خوبی خانم فلاحی من به نوبه خودم از این موضوع خوشحالم. خوشحالم که شما از تعهدی سنگین ولی بی معنی جان خود را خلاص کردید. خوشحالم که وجود من در این میان نقشی داشته است خوشحالم، خوشحالم. آه، دخترک معصوم، برای تو لازم بود که راز دلت را پیش کسی بگشائی. و خوشحالم که این کس من بودم. شما طبیعت نیرومندی دارید. اما طبیعت نیرومند مثل درخت وقتی که می افتد با تمام قامت خود می افتد و دیگر هم بلند شدنی نیست. خطر کار در همین است. او، هر چند برادر، اما تمام این مدت توی کارخانه برای شما مزاحمی بوده است. باید خوشحال باشی که داستان پایان یافت.
آقای فرزاد موقع گفتن این کلمات از پشت میزش برخاسته بود و روی فرش قرمز رنگ وسط اتاق قدم می زد. گفتی دور صندلی دختر طواف می کرد. ناگهان پیش پای او روی دو پنجه پا نشست و دست روی دامنش نهاد. خواست دست ظریف او را لمس کند، سیندخت خود را پس کشید. مهندس برای توجیه حرکت خود گفت:
- خانم فلاحی، حالا که شما خودتان همه چیز را می دانید، پس اجازه بدهید که من هم مهر از لب بردارم و در این ساعت هر رازی در سینه دارم روی دایره بریزم و هر عقده ای توی دلم هست بگشایم. چهار ماه است رنج می برم و دم برنمی آورم. آیا فکر می کنید که این نوع گفتارها زیبنده من نیست؟
sorna
01-10-2012, 08:05 PM
سیندخت به شدت سرخ شد و روی صندلی اش عقب تر نشست. با دستی که محسوساً می لرزید دست او را گرفت و از روی دامن خود برداشت. به طور عادی گفت:
- نه. من این فکر را نمی کنم. ولی... ولی...
ندانست که چه می خواست بگوید. چون از وجود مرد آنقدر نزدیک خود و از گفتار وی ناراحت شده بود، از روی صندلی برخاست و با تظاهر به رفتن با قدم های سست و بی تصمیم تا جلوی در اتاق رفت. گیسوان را موج داد و بدون آنکه عقب سرش را نگاه کند ادامه داد:
- ولی من ابداً آمادگی شنیدن این حرفها را ندارم. باور کن. شاید خود شما روی کارون حس کردید. در عین حال نمی توانم به شما جواب رد بدهم. طبیعت من این نیست. من برای شما بیش از اندازه احترام قائلم. منظورم این است که بیش از اینها در نظر من بزرگ هستید.
آقای فرزاد گفتی احتیاج به تأمل بیشتری داشت. برگشت و رفت سر جای خود پشت میز نشست. پنجه یک دست را روی سینه در دست دیگر گرفته بود. با حیرت در قیافه دختر خیره مانده بود که بعد از آن سخن لبها را جفت روی هم فشرده و خاموش مانده بود. بینی باریکش لاغرتر و استخوان پیشانی و شقیقه اش آشکارتر شده بود. با آنکه نزدیک در ایستاده بود قصد این را نداشت که بیرون برود ولی حالات و حرکاتش به خوبی گواهی می داد که چقدر در هر کلمه از گفتارش جدی بود- به او چه می توانست بگوید؟ با این وصف به خود جرأت داد و گفت: من از شما احترام نمی خواهم عشق می خواهم. گو اینکه در مقابل عشق شما کوچکم.
- ولی عشق در من مرده است، این را به شما گفته بودم. دوستی و برادری، پرستاری و وظیفه جای آن را گرفته است. وقتی که شما از عشق صحبت می کنید، وجود من مانند همان زمین هائی که قم را محاصره کرده است شوره زار سفیدی است که در آن گل و گیاه نمی روید. چرا می خواهید وقت با ارزش خود را برای یک چیز بی مصرف تلف بکنید.
آقای فرزاد گفت:
- شما به همان نسبت که تشنه محبت هستید دست محبتی را که به سویتان دراز شده است پس می زنید. ولی من نومید نخواهم شد.
- پس شما می خواهید مرا مجبور کنید که از این کارخانه بروم. یا اینکه با ازدواجی عجیب و مسخره مثلاً انتخاب یک کارگر فرودست معمولی دست به خودکشی بزنم؟
- در این صورت احساس می کنم که ازدواج با مرا هم یک خودکشی می دانید.
- نه، بهیچ وجه. بلکه نمی خواهم که شما با یک ازدواج نامتناسب و ناجور دست به خودکشی بزنید. شما لایق کسانی خیلی بهتر از من هستید. و دیر یا زود یکی از آنها را خواهید یافت.
- نه، من آن کسی را که جستجو کرده ام یافته ام.
- آن جستجوئی که زحمتی نداشته باشد جست و جو نیست. من در این کارخانه یکی بیشتر نیستم. از کجا معلوم که شما اشتباه نکرده باشید.
دختر، در این موقع وسط اتاق، رو به روی میز مدیر کارخانه ایستاده بود. آقای فرزاد گفت:
- خانم فلاحی، از شما سئوالی دارم، آیا آنچه را که در این دفتر برای من نوشته اید به یاد دارید؟
- بله، دقیقاً. آن زندگی من بوده است.
- یک جا نوشته بودید که دوست ندارید روی من سایه بیندازید و باعث ناراحتی ام بشوید. من هنوز به درستی نمی دانم اگر در کوشش خودم نسبت به شما شکست بخورم چه خواهم کرد و دقیقاً چه عکس العملی از خودم نشان خواهم داد. ولی به طور مسلم دلیلی نمی بینم که در ایران بمانم. به آلمان می روم و دیگر برنمی گردم. اگر من به آلمان بروم و دیگر برنگردم آیا شما ناراحت نخواهید شد؟
سیندخت پاکدلانه او را نگاه کرد. این گفته به نظرش جدی آمد. سر به زیر انداخت و پاسخ داد:
- چرا، البته که ناراحت خواهم شد. من دوست دارم که شما اینجا باشید.
- دیشب هیئت مدیره رسماً مر ابه عنوان مدیرعامل شرکت انتخاب کرد. ضمناً وامی به من داد که با آن خانه بخرم. خانه را قبلاً دیده ام قولنامه کرده ام. یک خانه بزرگ که باغ و استخر هم دارد.
- این موضوع به خود شما مربوط است. ولی اگر اندرز مرا می خواهید می گویم آن را بخرید. شما برای همیشه نمی توانید در هتل بمانید. آینده خوب و اطمینان بخش از هر سوی به شما چشمک می زند. به زودی پای شما در محافل اشراف و اعیان باز خواهد شد و آن وقت مثل آن جوان آرزومندی که به سرزمین افسانه ای دُر و گوهر راه یافته بود، قدم به قدم دانه های کوچکتری را که در دامن جمع کرده اید دور می ریزید تا دانه های بزرگتر و قیمتی تر را بردارید.
آقای فرزاد دفتر سرگذشت را روی میز در دست گرفته بود. آرنجش را به میز تکیه داده بود. با انگشت شست ورق هایش را تند می گشود و با صدا رویهم رها می کرد. گفت:
sorna
01-10-2012, 08:05 PM
به من نوشته بودی که ازدواج نخواهی کرد و اگر بکنی با کسی خواهی کرد که تازیانه درد و رنج را روی گرده خود حس کرده باشد. در این مورد یک اشتباه شما کردید، یکی هم من. اشتباه شما این بود، این است، که مرا یک نورچشمی انگاشته ای که در زادگاهم به ناز و نعمت بزرگ شده ام؛ خوب و خوش تحصیل کرده ام و بعد هم با سلام و صلوات و در میان گلباران جمع خانواده و دوستان برای ادامه تحصیل به آلمان فرستاده شده ام. مهندس شده ام و شق و رق مثل همان ورق پاره ای که بگوئیم گرفته ام به کشورم بازگشته ام تا در رأس مؤسسه تولیدی نوبنیاد و سودبخش و خوش آتیه قرار گیرم. حتی هیئت مدیره که کم و بیش همه مردان تجربه دیده و موفقی هستند در مورد من چنین تصوری دارند، و من هم کاری به آنها ندارم. به جز یک نفر آنها، آقای نصرت همشهری خودم- فقط او بود که از زندگی گذشته من در یزد خبر داشت و می دانست که مادرم نان ما را می داد. ولی با چه خون دلی می داد، این را نمی دانست. او که خود یک ملاک بزرگ بود بیش از این قادر نبود از رنجهای ما چیزی دریابد. پدر من که یک مقنی یزدی بود- مقنی با قاف که به معنی چاه کن است نه با غین که به معنی خواننده یا آواز خوان است- بله، او که مقنی بود وقتی که سه ساله بودم توی چاه سقوط کرد و از کمر فلج شد. ده سال با فلاکت زنده بود. چه زندگی که هر ساعت هزار بار مرگش را از خدا می خواست و از او دریغ می شد. تا وقتی او زنده بود مادرم تنها نان آور ما بود. می رفت در معدن سرب و روی، نزدیک ابرقو که ملک همین آقای نصرت بود کار می کرد. کار او چه بود؟ دست چین کردن سنگ های معدن که سرب و روی با عیار کم داشتند ولی صاحب معدن نمی خواست آنها را دور بریزد.
- صاحب معدن آقای نصرت بود؟
- بله ولی او آن را به کس دیگری اجاره داده بود. در یزد معدن سرب و روی فراوان است. مادرم از میان خروارها سنگ دور ریختنی که از زیر دستش می گذشت از صبح تا به شب فقط چیزی در حدود بیست کیلو دست چین می کرد. در مقابل یک من نان و دو تومان پول- آیا می شنوی؟ یک من نان و دو تومان پول! در گوشه ای مقابل یک کومه می نشست، با چکش سنگها را یکی یکی می گرفت و توی دست می شکست، تا اینکه به رگه ضعیفی از سرب و روی برمی خورد. آنگاه آن را کناری جمع می کرد. بعدها که پدرم مرد چون من برای تحصیلات دوره متوسطه به شهر آمدم، او هم کار معدن را رها کرد و به شهر آمد. می رفت توی باغهای بادام و پسته و برای باغداران کار می کرد. تا اینکه از روی درخت بادام افتاد و یک شاخه توی ساق پایش رفت. او از این درد جان سالم بدر نبرد. یک بار عملش کردند و زخم را بخیه زدند. بار دوم معلوم شد که تراشه ای از شاخه لای زخم مانده است، که پای او سیاه شد، اوره خونش بالا رفت و کار از کار گذشت.
تو برای من، در چهره مادر و نامادری و خانم بلی، سه زن تصویر کردی که هر کدام به نحوی فرزندان خود را رها کردند و دنبال سرنوشت دیگری رفتند. درست مثل آن میمونی که توی حمام وقتی که سنگ داغ شد و دیگر نمی شد ایستاد، بچه اش را زیر رانش گذاشت و نشست. اما من چهرۀ زنی را برای تو می کشم که به خاطر فرزند شوهر نکرد- با آنکه خواستگاران فراوان داشت. طی پانزده سال جانفشانی خارج از وصف و شرح، کودکش را پرورد تا اینکه به دبیرستان راه یافت و موفق به گرفتن دیپلم شد. اگر او و زحمات بی دریغ او نبود. اگر او و عشق بی پایان مادری او نبود، من اولاً حالا اصلاً زنده نبودم که بتوانم این حرف ها را بزنم، و اگر هم بودم بیشتر از یک چاه کن بدبختی لنگه پدرم که می باید به قول معروف همیشه ته چاه باشد، چیز دیگری نبودم. وقتی که حالا این روزگار خودم را می بینم و مقایسه می کنم، باورم نمی شود که من همان آدم، فرزند همان مادر باشم. زندگی برای من یک غم یا خواری گسترده بود. من، برای فرار از این غم یا خواری بود که به درس پناه می بردم نه برای موفقیت. فروتنی یا بهتر بگویم، گوشه گیری من که از هم نشینی با دوستان پرهیز می کنم و به دنیای بی غش کودکان پناه می برم، اگر خوب است یا اگر بد، از همین رهگذر است. برای من سالها رجعت به ایران، رجعت به خاطره ای تلخ بود که اگر مانند شما بنشینم و آن را به رشته کلمه درآورم مثنوی هفتاد من کاغذ می شود. دنیای ظالم و مظلوم عقده من بود خانم. ولی این را هم بگویم که من در همان حال مثل چکاوکی که در هوا می خواند و می رود، هر چند لانه و آشیانه ای نداشتم، سر آزاد بودم. دیگر به خودم فکر نمی کردم. زیرا می دیدم به خود فکر کردن مسئله ای را حل نمی کند. اما حالا خانم...
آقای فرزاد گفتارش را ناتمام گذارد. زیرا فکر کرد گاهی سکوت رساتر از سخن است. سر را به زیر افکند و با تظاهر به خستگی یا ملال فکری، پلکها را رویهم خواباند. سیندخت در این موقع، بدون آنکه خود بداند و در این کار اراده ای داشته باشد، قدمی جلوتر آمده و کاملاً نزدیک میز ایستاده بود. چهره اش با خطوط فرو افتاده، چنان بود که گفتی از پشیمانی یک گناه در رنج است و پوزش می طلبد. لبخند زد و گفت:
- گمان می کنید اگر کتاب خود را بنویسید خواننده ای نخواهید داشت؟ دست کم من یکی آن را خواهم خواند. زیرا کاملاً درک می کنم که چه می گوئید. خوب، این اشتباه من بود، حالا بگوئید که اشتباه شما چه بود؟ دست خود را به سوی کسی دراز کردید که لایق آن نبود. بگوئید، من ناراحت نخواهم شد. بله، این گناه من است. من نمی توانم این دست را بفشارم و به این محبت بی شائبه پاسخ گویم.
با خودش فکر کرد: در دامان مادری پرورش نیافتم که با عشق و فداکاری مطلق مانند مادر شما کلمه محبت را یادم بدهد. شاید علت این است
sorna
01-10-2012, 08:05 PM
آقای فرزاد فوراً گفت:
- ولی نه از آن جهت که لایق آن نیستید، این حرف کاملاً بی ربط است. بلکه از این جهت که من عجله کردم. اشتباه من این بود که کمی زود و بی موقع دریچه دلم را پیش شما گشودم. آن وقایع هنوز با قوت و هیبت تمام در روح شما طنین انداز است. این جوان صمیمی تر و حقیقی تر از آن بوده است که تو بتوانی به این زودیها وجودت را از وجودش، از حضور زنده و فعالش خالی سازی. بخصوص اینکه در تمام این مدت او را جلوی چشمان خود می دیده ای. و اینکه به تو سفارش کرد که نسبت به من جدی تر فکر بکنی نمی توانسته است تأثیر چندان مثبتی در اصل قضیه داشته باشد. من، دست کم می بایست روش دیگری برای بیان پیشنهادم به شما انتخاب می کردم. خوب هر چه هست ثابت می شود که در این راهها مرد آزموده ای نیستم. می بینم که اشتباهم به ضررم تمام شده است.
سیندخت از روی میز قلمی را جا به جا کرد و گفت:
- شاید این باشد، شاید هم نباشد. ولی آدمی بهرحال در هر لحظه با همان قلبی حس می کند و به پیش می رود که در سینه اش می تپد. امروز این طور است، ولی فردا چطور بشود و چه پیش بیاید معلوم نیست.
حالت روحی ملایم ولی مصمم دختر که یک لحظه در چشمان مخاطب خود نگریست، گیسوان را موج داد و توجهش را به سوی دیگر کرد، خیلی بیشتر از محتوای خود پاسخ برای آقای فرزاد معنی داشت. ولی او گویا این درآمد را تا حدی از قبل پیش بینی کرده بود. به لحن کاملاً فرو افتاده و ملایمی ادامه داد:
- به علاوه، من از اینکه شما جوانی را دوست داشته اید و مدتها جز او نمی خواسته اید به موجود دیگری فکر کنید، ناراحت نیستم. عمده مطلب این است که شما بخواهید آن خاطره های تلخ را از ذهن دور سازید و با قدمهای بلند و استوار به استقبال زندگی بروید. ولی مشکل کار من، مانند همان جوان که از بد روزگار برادر شما از آب درآمد، این است که شما نمی خواهید تصمیم بگیرید، و یا شاید کسی را می خواهید که بجای شما تصمیم بگیرد. نه، خواهش می کنم صبر کنید تا من عرایضم را تمام کنم- شما می گوئید «امروز اینطور است تا فردا چه پیش آید» خانم عزیز، اگر جواب واقعی شما به من این است برای من فردائی وجود ندارد. در خصوص آنچه که گفتم توضیح بیشتری می دهد- اگر وجود سیندخت فلاحی یعنی سرکار علیامخدره نبود من حالا رو به روی شما پشت این میز ننشسته بودم. از مقامم صدباره استعفا داده و پی کارم رفته بودم. بله، شوخی نمی کنم، رفته بودم. همین حالا از درون و بیرون کارخانه با تحریکاتی رو به رو هستم که طبیعت حساس و رک و راستم با آن میانه ندارد. مدیر قبلی، آقای زروان که توی این شهر در هر محفلی پایش باز است و با دستگاههای ذی نفوذ زد و بند دارد، با جعل اکاذیب و اشاعه دروغ فتنه انگیزی می کند- مردی که به قول کارگران سقش را با فحش برداشته بودند و هیچکس از دستش راضی نبود. وقتی که من به اهواز آمدم، کارخانه به علت انفجار دیگ و نقص های فنی دیگر خوابیده و او استعفا کرده بود. تعجب کرده است که من بدون دیگ بخار این کارخانه را راه می برم. خوب، این یک مسئله فنی است. بهرحال، خانم، حتی اگر شما به پیشنهاد صادقانه من جواب مثبت بدهید و زن من بشوید، ممکن است روزی بیاید که نخواهم یا اگر بخواهم نتوانم اینجا بمانم. من مرد آزادی هستم و زیر بار زور و تحمیل و بی شخصیتی نمی روم. از طرف هر کس و هر مقامی که می خواهد باشد. در آلمان که بودم به خاطر وقت گذرانی، سرگرمی جالبی برای خودم درست کرده بودم. در پانسیون مادام لیختور که شاید قبلاً اسمش را از دهان من شنیده ای یا شاید نشنیده ای، گوشۀ باغ جائی گرفته بودم و با نی های بامبو و خیزران های مخصوص، میز و صندلی و مبل های سبک ویلائی درست می کردم. این کار را در ایران هم می توانم بکنم. منظورم به طور خلاصه این است که امروز من رئیسم، فردا ممکن است کارگر ساده ای بیش نباشم. زندگی از این زیر و بالاها زیاد دارد.
یکی از کارگران که ناهارش را خورده بود و زودتر از سایرین به سالن کارخانه وارد می شد، جلوی در دفتر آمد، لحظه ای درنگ کرد و سپس خبر داد:
- خانم فلاحی، تلفن اتاق شما زنگ می زند.
آقای فرزاد دست به سوی مخاطب خود بلند کرد:
- بله، تلفن اتاق شما زنگ می زند. این بار دوم است. توجهم نبود به شما بگویم. شاید از ناهارخوری است.
در حقیقت خود دختر نیز صدای زنگ را در هر دو بار شنیده بود ولی خلاف ادب دانسته بود گفتار رئیس خود را قطع کند. شتابان به اتاق رفت. دربان کارخانه بود که با او کار داشت، می گفت:
- خانم، فکر می کردم در سالن غذاخوری هستید، گفتند هنوز برای ناهار نیامده اید. اینجا زنی است با چند بچه، آمده است می گوید با شما کار دارد.
sorna
01-10-2012, 08:05 PM
- زنی با چند بچه؟ منظور دو بچه پنج شش ساله پسر و دختر است؟ نام زن سفورا است؟ او برای چه اینجا آمده است.
جواب آمد:
- او، نام خود را نمی گوید. فقط می گوید با خانم سیندخت فلاحی کار دارم. می خواهم او را ببینم. ظاهراً از راه دوری آمده است.
خانم فلاحی دوباره به اتاق دفتر آمد. رنگش کمی پریده بود و حالت آشفته ای داشت. به آقای فرزاد خبر داد:
- زنی دم در کارخانه آمده است و با من کار دارد. او چه کسی می تواند باشد؟
آقای فرزاد گفت:
- می شنیدم توی تلفن چه می گفتی. می توانی بروی ببینی کیست. بعد هم اینکه تو ناهار نخورده ای. امروز من که خودم اشتهای خوردن نداشتم مانع غذا خوردن تو هم شدم. فکری برای خودت بکن.
خانم فلاحی قبل از اینکه از سالن بیرون برود، مثل اینکه پشیمان شده باشد دوباره برگشت. روپوش کارش را بیرون آورد و در گنجۀ جارختی آویخت. با خودش هزار جور فکر می کرد و دلش هزار راه می رفت. آیا کلفت او آمنه به علتی که معلوم نبود چه بود بچه ها را برنداشته و اینجا نیاورده بود؟ آیا پدر او خدای نکرده طوری نشده بود؟ او که هنگام صبح، وقتی بیرون آمدن وی از خانه مثل همه روزه حالش عادی و خوش بود و پیش بینی هیچ نوع ناراحتی در او نمی رفت.
این افکار فعلاً بی فایده بود. وقتی که از در کارخانه بیرون آمد، در فاصله پنجاه قدمی زیر درخت های بید، آنجا که اتوبوس سرویس و اپل مهندس پارک شده بود، در سایه زنی ایستاده بود با یک بچه شیری به بغل که به پستان او چسبیده بود. دو بچه پنج و شش ساله ژولیده نیز در لباسهای کهنه و کثیف، نزدیک وی توی خاک ها نشسته بودند و بازی می کردند. هر سه تا کودک دختر بودند. خود زن قامتی نسبتاً کشیده داشت ولی گونه هایش مانند ماده شیر آبستنی که چند روز خوابیده و پس از نهادن بارش اینک از توی علف های بیشه بیرون آمده است و نای شکار کردن ندارد، فرو رفته و بی رمق بود. در گودی گونه هایش لکه های سیاهی مشاهده می شد که از بدی تغذیه وی به هنگام بارداری و شیردادن حکایت می گفت. لباس هایش پاره نبود ولی در اثر دستمالی بچه ها و بی مبالاتی خودش آن قدر چرک و چروکیده شده بود که هیچکس فکر نمی کرد که او هرگز هیچ لباس نو و تمیزی به تن خود دیده باشد. خانم فلاحی همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد، ناگهان در نقطه ای ایستاد و زیر لب ندا داد:
- آیا او مادرم است؟!
زن نیز بهمین کیفیت دچار تردید بود. نمی دانست آن کسی که نشانی اش را از شهر گرفته و پرسان پرسان تا اینجا به جستجویش آمده است همین دختر زیبا و رعنا و خوش لباس و تمیز است یا نه. ناگهان از روی سالک گونه اش او را شناخت. بچه شیری اش را کنار درخت روی زمین رها کرد و به طرف او هجوم برد:
- سیندخت، عزیزم! سیندخت، عزیزم!
مادر وقتی که دختر را در آغوش گرفته بود در میان خنده می گریست و در میان گریه می خندید. دختر سرانجام اشکی را که بر گونه هایش جاری شده بود پاک کرد و گفت:
- خوب، مادر، تو سرانجام پیدایت شد. بگذار برویم به شهر.
او به درون اتاق دربان رفت. تلفن را برداشت. نمره اتاق مهندس را گرفت و به او خبر داد:
- مادرم است که اینجا آمده است، با بچه هایش. او هنوز نگفته است که کجا بوده و برای چه به سراغ من آمده است. من بعدازظهر امروز مرخصی می خواهم.
صدایش ناصاف بود ولی می کوشید بر خودش مسلط باشد. توی تلفن جواب شنید:
- بسیار خوب، تو مرخص هستی. او را به شهر ببر و بعدازظهر استراحت کن. عموجان راننده می آید و شما را می برد. او در اختیار تو است تا ساعت چهار. برو جانم، تو امروز از کار معافی.
سیندخت می خواست تعارف کند و بگوید که راننده لازم ندارد و خودش سر جاده ماشین می گیرد و می رود اما تلفن قطع شده بود. یعنی مهندس گوشی را زمین گذاشته بود. سه دقیقه گذشت و راننده پیر جلوی در کارخانه حاضر شد. ماشین را حاضر کرد، جلو آورد. ماشین چهار در بود. با حالت احترام در عقب آن را گشود، اول فرنگیس و بچه ها و بعد سیندخت سوار شدند. راه که می افتادند سیندخت که هنوز بر هیجان خود فائق نیامده بود و نگاه چشمانش دو دو می زد، خطاب به راننده گفت:
- نمی خواستم مزاحم شما بشود عموجان.
عموجان، نام اصلی اش اصغر بود. بدون آنکه نگاهش را از جاده بردارد یا پشت سرش را تماشا کند، جواب داد:
- خانم، من نوکر شما هستم. توی این کارخانه همه نوکر شما هستند.
فرنگیس بچه شیری اش را روی زانو گرفته، راست نشسته بود. حتی یک لحظه نگاهش از چهره و نگاه دختر بزرگش برداشته نمی شد. با صدائی رگه دار و خسته گفت:
- من امروز صبح رسیدم. توی راه خیلی صدمه کشیدم- به خاطر این بلا گرفته ها. من از شوهرم طلاق گرفتم. الان سه ماه می شود. در این مدت همه را تهران بودم. اهواز فرق زیادی نکرده است. آه، این بیمارستان ریوی است.
مادر و دختر به ملاحظه راننده ماشین که بین آنها فردی بیگانه بود سربسته و در لفافه صحبت می کردند. سیندخت با موهای بچه که در حقیقت دو ساله بود ولی به علت بدی تغذیه و بی قوتی شیر، رشد چندانی نکرده و خیلی کوچکتر از سنش می نمود، بازی می کرد. پرسید:
- از کجا دانستی که اینجا کار می کنم؟
بچه از او خجالت می کشید. دست کوچکش را با حالت نمکینی جلوی صورت گرفته بود و از لای انگشتان با چشمهای پرهوشی که درصدد ایجاد آشنائی بود او را می نگریست. فرنگیس گفت:
sorna
01-10-2012, 08:06 PM
- اتوبوس ما که به سر خیابان رسید من از راننده خواهش کردم که همانجا پیاده مان کند. چمدانم را که روی بار بند بسته بود گفتم بعد می روم می گیرم. سر گذر جویا شدم، گفتند که تو در کارخانه روغن موتور که در جاده بیمارستان ریوی است کار می کنی. صبح می روی و عصر برمی گردی. طاقت نیاوردم که تا عصر معطل شوم. من از قضیه سفورا به وسیله شوهرم باخبر شدم. او هم توی روزنامه خوانده بود. روزنامه را آورد به من داد که تا همین دو هفته پیش آن را نگه داشته بودم. بچه ها پاره اش کردند.
نگاه مادرانه اش دوباره سر و گیسو و بر و روی دختر جوان را نوازش کرد. پرسید:
- تو حالت خوب است؟
چنان بود که در حقیقت می گفت:
- می دانم که خیلی ذلت کشیده ای.
نگاهش لبریز از عجز و الحاح و بیچارگی بود. سرش را بلند کرد و به لحنی فروتر پرسید:
- و بابا، او چکار می کند؟ آیا ناراحتی ندارد.
سیندخت زمزمه کرد:
- نه، تقریباً نه. سابقه اش را از سازمان آب و برق بازخرید کرد و الان در خانه است.
- در خانه؟ یعنی او بیکار است؟
- بیکار نه به آن معنا، او برای خودش کاری تراشیده است. در همان حوالی خانه خودمان، توی خیابان بیست متری، میزان داری یک مرد برنج فروش را که اصلاً اهل مازندران است قبول کرده است. با موافقت صاحب دکان گاهی هم به حساب خودش معامله هائی می کند که برایش بی فایده نیست. خودش این طور می گوید.
- او از آن زنک دو بچه دارد که خودش نگهداری شان را قبول کرده، چرا گذاشتی این کار را بکند؟ برای تو هم دردسر است. حالا شام و ناهار شما را کی درست می کند؟
- من کسی را آورده ام که به کارهای خانه می رسد. کاچی به از هیچی است.
- آیا مادر آنها به هوای بچه ها این طرف ها پیدایش می شود؟
- خیلی کم و دیر به دیر، که آنهم هر بار فاصله اش بیشتر می شود. پدرم در دادگاه قول شرف داده که مانع ملاقات او و بچه ها نشود. ولی از این بابت ناراحت است. دوست ندارد بچه ها مادرشان را ببینند. به علاوه سفورا برای آنکه بخواهد اینها را ببیند باید از خرمشهر تا اهواز صد و بیست کیلومتر راه را طی بکند. برای او کار آسانی نیست.
فرنگیس چنان بود که گفتی از نگاه کردن به او سیر نمی شد. دستهای سفید و ظریفش را که روی زانوان وی بیکار مانده بود، گرفت و زیر و بالای آن را به دقت و با وسواسی مخصوص وارسی کرد. پرسید:
- لباس هایت را کی می شوید و اتو می زند؟ تو یک خانم تمام هستی دخترم. من شایستگی تو را نداشتم. من خبط کردم. من مادر خوبی نبودم. خوب، بگو ببینم، آیا او خوشگل بود؟
منظور سئوال، سفورا بود. گوشه لبان دختر به نشانۀ لبخندی اجباری لرزید. پاسخ داد:
- ای، پدرم قبولش داشت. خوب، حالا این داستان طولانی است، تفصیلش زیاد است. شما می دانم که ناهار نخورده اید. خود من هم نخورده ام.
- ما صبحانه هم نخورده ایم، اما شما این فکرها را نکنید. مدتها است که برنامه شام و ناهار برای ما معنی خودش را از دست داده است. بچه ها با بیسکویت و خرما خودشان را سیر کردند. اما من آنقدر که دلم برای یک استکان چای پر می زند در بند گرسنگی ام نیستم. از بس این ذلیل مرده به پستانهای خشکیده ام سق زد دارم از تشنگی هلاک می شوم. انگاری رگهای بدنم را دارند می کشند.
او بچه را که همچنان با مف دماغش به پستان چسبیده بود تند از خود رها کرد. بغل دستش با خشونت روی صندلی نشاند و دو بامبی توی سرش کوفت. که مطلقاً صدایش درنیامد، بلکه لبخند زد و با نوعی همفکری که حکایت از نوعی پیروزمندی می کرد به دو خواهر بزرگترش نگاه کرد. فرنگیس دوباره گفت:
- من باید اول چمدان و وسائلم را از گاراژ بگیرم که یک وقت از بین نرود. می دانم که بعد از چند سال دوری و بی خبری، آمدن من این طور سر زده و ناگهانی برای تو و برای او خیلی بی هوا است. من باید برای تو شرح بدهم که در این هشت سال چه کشیدم. هر چند قابل شرح دادن نیست. من کفاره زشتی های خودم را پس دادم. گمان نمی کنم پدرت نخواهد که مرا ببخشد. آن مرد درس خوبی به من داد. اما این درس به قیمت شرفم تمام شد. به قیمت حیثیت و آبرویم تمام شد. من برای آن سبکسری و جهالت خود قیمت گزافی پرداختم و تا عمر دارم این زخم در جانم خواهد بود.
این صحبت را موقعی کرد که اتومبیل وارد خیابانهای شهر شده بود. عموجان به دستور سیندخت و قبول مهمانان، یعنی بچه ها، ماشین را کناری نگهداشته و رفته بود تا از یک دکان اغذیه فروشی چند تا ساندویچ بگیرد. فرنگیس حس می کرد که دخترش هنوز آن قدر با او خودمانی نشده بود که علاقمند به شنیدن و دانستن داستانش باشد. دست روی گردن گرد گرفته خود کشید و نالید:
sorna
01-10-2012, 08:06 PM
- اوخ، اوخ، یک طرف گردنم خشک شده است. تمام راه را دم شیشه نشسته بودم. از درز آن باد سرد تو می زد. هر چه پرده را می کشیدم این کوله مرجان آن را پس می کشید. می خواست بیرون را تماشا کند. توی راه هر بلائی سرم آمد از دست تو بود، از نمی دانم کجا که مسافرین دم قهوه خانه پیاده شدند تا غذا بخورند- دستپاچه ام کردی شیشه بچه را روی میز جا گذاشتم که حالا مجبورم از پستان خشکیده ام به او شیر بدهم. تمام بدنم تیر می کشد از بس مک زد. وقتی که از سر خیابان بیست متری پیاده شدم و اتوبوس راه افتاد تازه متوجه می شوم که ذلیل مرده یک لنگه کفش به پا ندارد. لنگه کفشش توی اتوبوس جا مانده بود. من هم دو بامبی زدم توی سرش. هرچه هم می زنمش عار ندارد. توی خیابان تا دو قدم از من جا می ماند جیغ می کشد و می دود و می چسبد به زانوهایم: مامان، مامان! و چنان دستم را می گیرد که انگاری همین حالا آل مرا خواهد برد و او بی مادر خواهد ماند. حتی اگر بنفشه بغلم نباشد او مرا می چسبد. انگاری من همین یکی را دارم و آن دوتای دیگر هیچ اند. هر چه هاله مظلوم و آرام است و راه خودش را می رود او بی قرار و حسود بار آمده است. والله نمی دانم به کی رفته است. این یکی هم دیگه از همه بدتر. عجوز مجور! توی راه آنقدر ونگ زد، آنقدر ونگ زد که کفر همه مسافرها بالا آمد. چیزی نمانده بود از شیشه پرتش کنم بیرون. حالا هم می دانم که بالاخره یک روز این کار را خواهم کرد. خودشان هم حس کرده اند. اینجا یا تهران یا هر جا که شده، یک روز باید هر سه شان را ببرم به پرورشگاه شهرداری. مگر خدا به جانم گذاشته است. پدر قرمساقشان که به فکر این چیزها نبود، من چرا باشم. من چرا باید عمر و جوانی ام را تلف بکنم. تا به حال کردم، از این ببعد دیگر بسم است. سه ماه است از او طلاق گرفته ام با روزی پانزده تومان نفقه خودم و خرج اینها که باید ماه به ماه بیاورد در خانه به من بدهد. اما حتی یک روزش را نداده است. حتی یک شاهی اش را نخواهد داد. او اگر مرد بود و غیرت سرش می شد شش ماه شش ماه مرا نمی گذاشت و نمی رفت پی الواط بازی. مردی که روز اول خودش را پیش من تاجر پوست معرفی می کرد بیکاره ولگرد و لَش بی مصرفی بود که در تهران زنی دیگر با چهار بچه داشت که از عهده خرج آنها برنمی آمد. تاجر پوست، بالاخره پوست مرا غلفتی کند و کف دستم گذاشت. گویا همه دندان های مرا شمرده اند که کلاه سرم می گذارند. آن، پدرت که کلاه گیس روی زگیلش گذاشت و به خواستگاری ام آمد، و این تاجر پوست که گویا همان روز اول توی دلش گفته بود: برای پوست کندنت آمده ام ای احمق بیچاره- وگرنه چرا می گفت تاجر پوست، می گفت تاجر فرش.
سیندخت اینک فرصت می یافت تا در حالات و حرکات مادرش بیشتر دقت کند. فرنگیس در سیما و صورت به کلی لاغرتر و پریده رنگ تر شده بود. لطافت پوستش را از دست داده بود و از آن طوق غرورمند گلو که آن زمان ها یکی از نشانه های زیبائی او بود خبری نبود. حرف که می زد، توی پیشانی اش، بین ابروها، گره ای می افتاد. حدقه چشمانش باز می ماند و تخم چشمانش ثابت که حکایت از یک حالت بیمارگونه شدید عصبی می کرد. بچه شش ساله او، هاله، دندانهای نامرتبی داشت ولی خوشگل بود. ژال قیافه اش طوری نبود که در خاطر آدم بماند. برخلاف خواهرش که خوشتندار می نمود و آرام، به نظر می آمد که خیلی زود انس می گرفت. این دو هر کدام یک کیف پلاستیکی پنج ریالی در دست داشتند که به تقلید از بزرگترها در آن، آئینه و شانه و بعضی چیزهای ریز بود. کیف هاله پاره شده بود. می گفت که ژاله آن را پاره کرده است. او هم در عوض دکمه بلوز این یکی را کنده بود. در این لحظه که توی اتومبیل سواری آمده بودند با هم به صلح و صفا رفتار می کردند. ژاله لنگه جورابش را از پا درآورده بود و هاله می کوشید که خار یا تیغی را که در آن رفته بود و پای بچه را می آزرد بیرون آورد. دختر شیرخوار فرنگیس، همنام دختر سفورا و به نام بنفشه بود بنابراین آن طور که سیندخت پیش خود فکر کرد، اگر مادرش تصمیم داشت پیش آنها بماند و آقای فلاحی هم در این مورد مخالفتی نمی کرد، آنها از این پس دو بنفشه داشتند. یکی بنفشه شش سال و نیمه، یکی بنفشه یک سال و نیمه یا دو ساله.
فرنگیس دوباره با همان نگاه نوازشگر مادرانه دختر بزرگش را از زیر نظر گذراند. گفتی به این وسیله خود را از بار خستگی و غم راحت می کرد. نفسی کشید و گفت:
sorna
01-10-2012, 08:06 PM
این مردیکه قیافه اش عین ماهی کفشک می ماند- قد کوتاه و سیاه سوخته.
سیندخت پوزخند زد:
- راننده را می گوئی؟ اتفاقاً در کارخانه هم به او ماهی دودی می گویند. ولی مرد نازنینی است. هیچ وقت با کسی داخل شوخی نمی شود. هنوز ماهی کفشک که خاص آبهای جنوب است یادت است. قیافه اش بد است ولی گوشت لذیذی دارد.
- پس من هم در این مورد این شخص که می گوئی مرد خوبی است مثل بدی نزدم. خوب، دخترم تو از خودت برایم بگو. هیچ فکر نمی کردم که این طور رعنا و زیبا شده باشی. آخر فروردین امسال که بشود و توت که به بازار بیاد نوزده سالت تمام است. آیا تا به حال...؟
باقی گفتار را با حرکت سر و نگاه پرسشگر چشمان تمام کرد. سیندخت فوراً گفت:
- نه، مامان، نه تا به حال.
- چطور، چنین چیزی مگر ممکن است؟ که جوانهای اهواز اینقدر بی حال شده اند؟ یا اینکه تو خودت نخواسته ای.
- تقریباً شاید هر دو. یک نفر برایم پیدا شده بود که خیلی دوستم داشت. من ابتدا به او بی میل بودم، چون همسال خودم بود. نمی خواهم نامش را بگویم؛ برای اینکه بالاخره نامزدی ما سر نگرفت. او هم گذرنامه گرفت و از اینجا رفت.
- خوب، از آن چیزی که سر نگرفت حرف نزن. عشق اول مثل نان اول تنور است که همیشه کوله می شود و آن را جلوی سگ می اندازند؛ فراموشش کن. بعد هم آنکه در ازدواج همیشه باید یک کسی این وسط باشد و آن را جوش بدهد. بدون این آدم جوشکار هیچ ازدواجی سر نخواهد گرفت.
- این عجیب است که خود او هم جوشکار بود. می خواست در اهواز کارگاه جوشکاری باز کند.
- یک جوشکار؟ تو لایق آدمهای بهتر و مهمتری هستی!
- یک نفر دیگر هست که...
- خوب، او کیست؟
- مدیر کارخانه، مهندس فنی و مدیر عامل و رئیس مستقیم من و صاحب این ماشین.
- آه، خوب چه بهتر از این. او چند سال دارد؟
- سی و پنج سال.
- خوب، این موضوعی است قابل مطالعه. مسئله سن و سال گاه که در کنار چیزهای دیگری در نظر گرفته می شود چندان اهمیتی ندارد. آیا او تا بحال به تو ابرازی کرده است؟
- بله، همین امروز. او گفت که اگر به پیشنهادش جواب موافق ندهم، دلیلی نمی بیند که در ایران بماند. هیئت مدیره به او وامی داده است برای خرید خانه. اینطور که عنوان می کرد، اگر بخواهد از شغلش استعفا بدهد و برود، نیازی نمی بیند که توی این شهر خانه ای داشته باشد. از همان موقع، یعنی چهار ماه پیش، که از آلمان آمد و در کارخانه جای مدیر قبلی را گرفت، حس کردم که گلویش پیش من گیر کرده است. ولی تا به امروز هیچگونه حرفی به من نزده بود. امروز ناگهان استخوان را از لای زخم بیرون آورد، آنهم به این شکل قطعی. او ده سال را در آلمان گذرانده است.
فرنگیس حلقه انگشتری نگین فیروزه محقری را که در انگشت داشت با دست گرداند. به لحن نامطمئنی پرسید:
- آیا آنجا زن ندارد؟
- نه، من از این فقره کاملاً اطمینان دارم. او نامه هائی از بعضی زنان دریافت می کند. اما این نامه ها عاشقانه نیست. از پیر دخترانی است که گرداننده پانسیون او بوده اند. سال ها در این پانسیون می زیسته است.
- و تو به او جواب درستی نداده ای؟
- بله، تقریباً اینطور است.
- تقریباً یعنی که چه؟ گفته ای که فکر خواهی کرد؟
- نه، به او گفته ام که بهتر است بفکر کس دیگری باشد.
- و آن وقت او هم آن جواب را به تو داد. که اگر از تو ناامید بشود دلیل ندارد که در ایران بماند؟
- بله، دقیقاً همین جواب را به من داد.
sorna
01-10-2012, 08:06 PM
عموجان راننده، ساندویچ ها را آورد و به آنها داد که همان جا توی ماشین مشغول خوردن شدند. وقتی که دوباره به راه می افتادند سیندخت گفت:
- پدرم روزها، اگر البته آن مرد برنج فروش به آبادان و خرمشهر نرفته باشد، هنگام ظهر به خانه می آید. بهرحال چه در خانه باشد چه در دکان، لازم است به او خبر بدهم. که وقت دیدن شما زیاد غافلگیر نشود. شما هم با همین ماشین بروید و چمدان و وسائل خود را از گاراژ بگیرید. و لنگه کفش هاله را- اگر گم نشده باشد.
فرنگیس به حالت لبخند اشتباه او را صحیح کرد:
- لنگه کفش ژاله، هاله این یکی است. هاله و ژاله و زردآلو کاله!
نگاه درمانده ولی سرشار از محبت مادر روی چهرۀ بچه ها خیره ماند. سیندخت نیز با همان نگاه محبت آلوده، آنها را نگاه می کرد ولی نمی دانست چه بگوید. بچه ها، یعنی هاله و ژاله مرتباً اسم خودشان را می بردند- بخصوص برای آنکه خواهر کوچک خود را با نام مسخره ای که برایش انتخاب کرده بودند معرفی کنند. در این کار برای خود تفریحی پیدا کرده بودند: این هاله، ای ژاله، این هم زردآلو کاله. فرنگیس موهای افشان دخترش، یعنی سیندخت را که پیوسته روی گونه اش می آمد با دست نوازشگر کنار زد و گفت:
- به یاد دارم که سوراخ گوشت زمانی بسته شده بود. شاید به همین علت است که گوشواره به گوش نکرده ای. تو زیبا هستی دخترم، آیا می دانی؟
سیندخت سر به زیر افکند:
- شاید می دانم مامان. من هم آئینه ای دارم که توی آن خودم را می بینم، ولی آئینه دو رو دارد که یک رویش گود است. وقتی که خوب در طرف تخت آئینه نگاه کردم آن طرف گود را هم جلوی خودم می گیرم و نگاه می کنم. توی این دنیا هر کسی که احیاناً فکر می کند خیلی زیبا است برای آنکه از زیبائی خودش غره نشود باید دست کم یک بار در روز خودش را توی آئینه گود نگاه بکند. آن وقت با خودش خواهد گفت: نکند شکل حقیقی من همین است که حالا می بینم. آن وقت به رفتار و کردار خودش هم میان مردم ظنین می شود. در این دنیا چه زیبائی بالاتر و برتر از پیوند دلهائی است که باید تا به ابد با هم و در کنار هم باشند؟! و چه چیز زشت تر از آن که این پیوند قبل از آنکه به گل بنشیند و میوه سعادت به بار آورد، دستخوش بوالهوسی های یکی از دو طرف بشود و از هم گسیخته گردد؟! پس آیا به من حق نمی دهی که نسبت به آینده خودم، آینده ای که بیشتر از آنچه مال من باشد مال کودکانم خواهد بود، سخت گیری نشان بدهم و در قبول پیشنهاد اشخاص عجله نکنم؟
بخش اخیر گفتار فوق را دختر موقعی بزبان می راند که اتومبیل سر خیابان بیست متری رسیده و چند لحظه ای محض پیاده شدن او نگاه داشته بود. سیندخت به خانه آمد. هم اکنون ساعت دو و بیست دقیقه بعدازظهر بود. بچه ها به کودکستان رفته بودند. آقای فلاحی با لباس راحت سر خانه توی اتاق خوابیده بود که به صدای زنگ بیدار شد. سرفه کرد و از آمنه پرسید که کیست. سیندخت در اتاق را گشود. پدرش تعجب کرد که چرا آن روز زودتر از همیشه که معمولاً ساعت چهار و نیم تعطیل می شد و حوالی پنج به خانه می رسید از کار برگشته بود. دختر لبخند پیچیده ای به لب داشت. گفت:
- پدر، می خواهم خبری به تو بدهم، در خصوص مادرم.
آقای فلاحی که برخاسته و نشسته بود با لحنی که بی شباهت به قرقر نبود از بیخ گلو گفت:
- مادرت؟
- بله، مادرم. او برگشته است. او پی من به در کارخانه آمده بود. او رفته است از گاراژ وسائلش را بگیرد. از شوهرش طلاق گرفته است. الان سه ماه می شود.
آقای فلاحی ناراحت شده بود. ولی نخواست ظاهر خونسرد خود را از دست بدهد. دوباره دراز کشید و پتوی پشمی را روی شانه آورد. گفت:
- اگر او از شوهرش طلاق گرفته است. این موضوعی چه ربطی به کار ما دارد؟ او برای چه پی تو به در کارخانه آمده و مزاحم کار تو شده است؟ مگر نمی فهمد که سالها است...
چون سرفه اش گرفته بود نتوانست باقی صحبتش را تمام کند. سیندخت گفت:
- بله، من می دانم. اما او حالا برگشته است. با سه تا بچه فسقلی دستگیر که یکی از آنها هنوز از شیر گرفته نشده است. سه تا دختر که بزرگ آنها شش ساله است. چه می توانستم به او بگویم. او آدم بدبختی است و در این شهر فقط ما را می شناسد. آیا می توانستم به او بگویم که او را نمی شناسم؟ او بهرحال تا چند دقیقه دیگر اینجا پیدایش خواهد شد. من او را آورده ام ولی این با تو است که با او بخواهی چه رفتاری بکنی. برای من فرقی نمی کند که تو او را راه بدهی یا ندهی. من خودم به او محبت مخصوصی نشان ندادم. نمی توانستم نشان بدهم. و مجموعه رفتار و حالاتم کاملاً رساننده این بود که از دیدن او خوشحال نشده ام. ولی پدر، شما هم فکر نکن که او در این مدت دست و پا و بالهایش توی عسل گیر کرده بوده است.
آقای فلاحی دوباره برخاست و نشست. آمنه برای او چای آورد و جلویش نهاد. آن را داغ داغ و با یک حبه قند نوشید. بلند شد و به سوی لباسهایش رفت. سیندخت به گفته هایش ادامه داد:
- او آنطور که می گفت از قضیه سفورا، در حدی که توی روزنامه قلمی شده بود خبر دارد. شاید این موضوع در کشاندن او به اهواز یا حتی خود طلاقش بی اثر نبوده است.
آقای فلاحی به سردی گفت:
- ممکن است، همه چیز ممکن است. اما گمان نمی کنم پدرت مایل باشد بار دیگر چشمش توی چشم این زن ستم کاره بیفتد. من می روم به در دکان و شب هم همانجا می خوابم. تو خودت می دانی و او.
sorna
01-10-2012, 08:07 PM
او برافروخته شده بود. تمام صورت و سفیدی چشمان و حتی زگیل روی سرش از خون سرخ شده بود. گونه هایش تند تند می پرید و نفسش به شماره افتاده بود. موقع خروج از در با حالتی از تردید ایستاد، بازوی دختر را گرفت و با صدای پست و خراشیده ای از او پرسید:
- ببینم، تو از آن قضیه، یعنی ماجرای غرق شدن خانم بلی در کارون، پهلوی او حرفی به میان نیاوردی که؟
سیندخت به او اطمینان داد:
- نه پدر، مگر من نمی فهمم که هیچ کس از این موضوع نباید بوئی ببرد. من هنوز که هنوز است نگذاشته ام عمه ام چیزی از این قضیه بفهمد. او خودش هم داناتر از آن است که اگر چیزی در این خصوص حس کرده با من صحبتش را به میان بکشد. تا این حد.
- هان، خوب است. اما اگر او اینجا باشد از این نگرانم که زیر زبان تو را بکشد و چیزهائی کشف بکند. باید مواظب گفته های خودت باشی. و اگر از من روی خوش نبیند، که البته نخواهد دید، به طرف عمه ات نخواهد رفت- این یکی را مطمئنم.
سیندخت با چشمانی که از خاطره وحشت اندکی کوچک و گرد شده بود پدرش را نگاه کرد و دوباره گفت:
- من مقداری از لباسهای او را که توی گنجه بود تنگ کردم و به آمنه دادم پوشید. بقیه را هم از بین بردم. مادرم هیچوقت چیزی نخواهد فهمید. ولی آیا نه اینست که نام او توی شناسنامه تو هست؟
- بله، ولی من شناسنامه ام را جائی پنهان کرده ام. عقدنامه او هم هست که بنا بود موقع برگشتن از سفر کرمانشاه به قم برویم و آن را از محضر بگیریم، که همانجا مانده است. بهرحال، من همینقدر اطلاع دارم که همسر بنده شب دهم فروردین ماه، ساعت ده، از خانه بیرون رفته و دیگر هرگز برنگشته است. من چه می دانم او کجا رفته و چه بلائی به سرش آمده است. شاید هم یک روز مثل همان مردک ریشوی شل یا مثل همین مادر تو که حالا برگشته، برگشت و گفت اینست من آمدم. ولی تا وقتی برنگشته است ما مهر خاموشی از روی لب بر نخواهیم داشت. چرا، یک وضع دیگر هم ممکن است پیش بیاید. ناگهان خبر شویم که متوفی از جائی صاحب ارثیه هنگفتی شده است. در این صورت من فوراً استشهاد تمام خواهم کرد که او مرده است و من وارث طبقه اولش هستم. البته پسرش هم هست و به من بیش از هشت یک سهم ارث نخواهد رسید.
از رفتن آقای فلاحی ده دقیقه بیشتر نگذشته بود که فرنگیس و بچه ها سر رسیدند. ماشین اپل چون نمی توانست داخل کوچه بیاید توی خیابان نگه داشته بود. وسائل آنها عبارت بود از دو چمدان کوچک، یک دست رختخواب که توی مفرش پیچیده شده بود. عمو جان در دو راه آنها را حمل کرد و به درون خانه آورد. سیندخت، دم در از پیر مرد به خاطر این زحمت هایش تشکر کرد و گفت اگر بتواند چند دقیقه ای صبر کند، او دوباره به کارخانه برخواهد گشت.
فرنگیس مانند کدبانوئی که پس از یک مسافرت عادی ولی نسبتاً طولانی به سر زندگی و خانمان همیشگی خود برگشته است، دنبال سیندخت داخل خانه شد. وسائلش را جلوی در اتاق نشیمن گذارد و بچه ها را به جز بنفشه به درون حیاط فرستاد تا برای خود بروند بازی کنند. بدون آنکه تو برود داخل اتاق نشیمن را با دیدی کوتاه از زیر نظر گذراند. پرده های جلوی پنجره تا آنجا که به خاطرش می آمد آن زمان قرمز بود ولی اینک آبی سیر، که تور هم به آن اضافه شده بود. تور را همان تازگی ها خود سیندخت دوخته و زده بود. مبل های اتاق پذیرائی همان بود که بود. جز اینکه چند کوسن نقش دار کار چین یا هنگ کنگ، زینت افزای آنها شده بود. و کف اتاق هم به جای فرش یکسره موکت همرنگ پرده ها بود. او نگاهی سرسری به داخل آشپزخانه انداخت و دوباره به حیاط پیش بچه ها رفت. حوض، که آب آن بی حرکت ایستاده بود؛ بند کشی های دیوار آجری که تازگی و جلای اولیه خود را از دست داده و گچ هایش بعضی جاها ریخته بود؛ پنجره بلند خانه همسایه که یک شیشه آن شکسته بود و چون آفتاب عصر برگشته بود جز از راه همان جام شکسته فضای نیم تاریک پشتش را نمی شد دید. این منظره های مأنوس همه برای او خاطره هائی را زنده می کرد که مانند پلی، گذشته دورش را به زمان حال و همچنین آینده مرتبط می ساخت. بچه ها چون در تهران زیاد از این خانه به آن خانه، از این محله به آن محله کوچ می کردند و به قبول هر نوع تغییری خو گرفته بودند اینجا نیز خیلی زود با محیط درونی حیاط و آسمان درخشان فضای آن اخت شده بودند. فرنگیس دست روی شانه سیندخت که کنارش ایستاده بود گذاشت. مثل اینکه می خواست خستگی در بکند. کاملاً روشن بود که میل داشت او را در آغوش بگیرد و روی و مویش را غرق بوسه های مادرانه خود بکند. ولی چون هنوز بر شرم خود غلبه نکرده بود پی بهانه یا وسیله ای می گشت تا به کمک آنها به هدف برسد. در همان حال که روی شانه دختر تکیه کرده بود، دست او را در دست خود فشرد و گفت:
- انگار همین دیروز یود که اینجا را ترک کردم و به تهران رفتم. آدمها خیلی زود عوض می شوند امّا اشیاء و وسائل نه. اما من وقتی که به خودم می اندیشم و آن بدبختی ها و خواری هایم را در شهر بزرگ و میان مردمانی که همه نسبت بهم غریبه اند جلوی چشم می آورم، می بینم که کاملاً عمری از سرم گذشته است. بدبختی آدم را زود پیر می کند.
sorna
01-10-2012, 08:07 PM
سیندخت نمی دانست در مقابل این گفته ها چه بگوید؛ محبت هایش را چگونه پاسخ گوید و با راز گشائی هایش به چه ترتیب همدلی نشان دهد. این زن که آن روز مثل جن از توی قوطی جادوگر بیرون پریده و جلوی روی او شکل آدمی به خود گرفته بود مادر او بود؛ ولی وقتی که توی روی او نگاه می کرد و می کوشید که کلمه «مامان» را به زبان آورد گوئی دهانش یخ می کرد. به او گفت:
- پدرم چون کار داشت نتوانست بماند. نمی دانم شب چه وقت کارش تمام می شود و به خانه می آید؛ شاید ساعت نه یا نزدیکی های ده. ولی بهرحال او خبر دارد که تو آمده ای.
فرنگیس احساس کرد که ورودش چندان پذیرای خاطر دختر و همچنین شوهر سابقش واقع نگردیده است.این موضوع را امری طبیعی دانست و دلگیری اش را بروز نداد. گفت:
- بهتر که او در خانه نبود و ما وارد شدیم. من باید لباس این بچه ها را عوض کنم. خودم هم با این سر و وضع درهم و آشفته شکل ریحانه جادو شده ام. قیافه کولی ها را پیدا کرده ام. بالاخره همانطور که تو گفتی شد. لنگه کفش بچه را نتوانستم پیدا کنم. جهنم، جفتی دیگر برای او می خرم.
سیندخت آمنه را صدا زد و نیز به مادر گفت:
- شما چای بخورید و خستگی در بکنید. اگر هم چیزی خواستید به آمنه بگوئید. ولی متوجه باشید که او گنگ است و باید با علم و اشاره حالی اش کرد. اگرچه مهندس بعدازظهر امروز را به من استراحت داده ولی ترجیح می دهم که بروم. دوست ندارم کارهای امروزم برای فردا بماند.
آنگاه با اشارات سر و چشم، و توأم با حرکات دست، به کلفت گفت:
- این خانم مادر من است. هشت سال پیش از پدرم طلاق گرفت و رفت. حالا برگشته است حالا برگشته است اهواز. او دوازده سال توی این خانه زندگی کرد و مرا هم همین جا به دنیا آورد.
آمنه اخم هایش بهم رفت. خود را کنار کشید. یک وری نزدیک دیوار ایستاد و سر را به زیر انداخت. فرنگیس گفت:
- دکی، گویا من باید قبلاً از وجود ذی وجود ایشان اجازه می گرفتم و به این خانه وارد می شدم. نکبت پشتش را به من کرد. از پیشت چه خیری دیدیم که از پشتت ببینیم. تو سیندخت این عنتر را از کجا پیدا کردی و آوردی؟ عنتری که از همه زشتره بازیش از همه بیشتره!
صدای بهم خوردن در حیاط به گوش رسید. بنفشه و بابک بودند که از دبستان و کودکستان باز می گشتند. سیندخت گفت:
- خوب، اینهم از بچه ها. حالا نمی دانم موضوع را برای آنها چطور باید توضیح بدهم، و آیا اصلاً لازم به این توضیح هست یا نه.
بچه ها که از وجود مهمان بیگانه و بخصوص کودکان هم قد و همسال خود در خانه تعجب کرده بودد به حالت ادب کفشهاشان را کندند و وارد اتاق شدند. سیندخت گفت:
- بنفشه، بابک، لابد شما می دانستید که من مادری داشتم که سالها پیش به تهران سفر کرده و آنجا ماندگار شده بود. او حالا برگشته و به اهواز آمده است تا به من سر بزند. اینها هم بچه های او هستند. این هاله، این ژاله، این یکی هم زردآلو کاله. خوب، نام این یکی هم مثل تو بنفشه است. بنابراین ما حالا دو تا بنفشه داریم. بنفشه اول و بنفشه دوم. بروید، بروید توی حیاط و با آنها آشنا بشوید. بچه ها خیلی زود با هم دوست می شوند.
فرنگیس افزود:
- همان زردآلو کاله برای او نام خوبی است.
زردآلو کاله نسبت به دو بچه دیگر فرنگیس زشت تر بود. چشمهای وق زده مثل قورباغه، دهان گشاد و قیافه ای معترض و مضحک داشت. هر کس نگاهش می کرد خنده اش می گرفت. زیرا چنین بود که به زبان حال می گفت: من هم برای خودم زندگی می خواهم.- حتی از بچه ها شرم می کرد و با همان روش نمکین خودش دستش را جلوی صورتش می گرفت.
سیندخت، مادر و بچه هایش را گذاشت و به قصد کارخانه از در منزل بیرون آمد. عموجان سر خیابان منتظرش بود. همینکه توی اتومبیل نشست با خودش فکر کرد.
- خوب، او آمده است، ولی اینکه داستانش با پدرم به کجا بکشد امری است که همین دو سه روزه معلوم خواهد شد. اگر پدرم به او روی خوش نشان ندهد لابد فکر دیگری خواهد کرد.
همانطور که اتومبیل سرعت می گرفت و به سوی کارخانه می راند افکار او نیز عمق پیدا می کرد. آیا او نمی باید به راستی از این واقعه خوشحال باشد و آن را به فال نیک بگیرد؟ آیا آن وقت ها که بدرفتاریها و نامهربانی های سفورا او را از جان سیر می کرد، همیشه یک گوشه فکرش متوجه فرشته نجاتی نبود که ناگهان به امر خدا از آسمان بر بام خانه آنها یا توی حیاط فرود می آمد و او را زیر بال و پر حمایت خود می گرفت؟ آیا بارها در عالم خیال صدای مادرش را نشنیده بود که از راه دوری، خیلی خیلی دوری، او را به نزد خود می خواند؟ یا گاهی برای مدت چند ثانیه طولانی گوشش به صدا درنمی آمد که یعنی آشنای نزدیک ولی دورافتاده ای یاد او را کرده یا نامش را به زبان آورده بود؟ خوب، این آشنای دورافتاده غیر از مادر او چه کسی می توانست باشد؟!
سیندخت در میان سکوتی که مثل دیوار او را از راننده پیر جدا کرده بود حس کرد که نمی باید پیش او این قدر خود را در خود فرو رفته نشان بدهد. از نظر ادب و نزاکت انسانی هم که بود این قیافه درست نبود. پس گفت:
- عموجان، مادرم را دیدی؟ هشت سال بود او را ندیده بودم.
پیرمرد چون کوتاه بود کمی هیکلش را راست کرد و از توی آئینه به او گفت:
sorna
01-10-2012, 08:07 PM
- او طلاق گرفته و پیش تو برگشته است.
- بله، او طلاق گرفته است. مثلی است که می گوید، ندیده مبیناد، بیوه شی مکناد! یعنی زن بیوه وقتی شوهر می کند چشم و گوشش بسته است، مثل آدم ندیده بدید توی بلا می افتد.
وقت عصر که سیندخت از سر کار برگشت، فرنگیس لباس خود و بچه ها را عوض کرده بود. توی آشپزخانه مشغول بررسی آذوقه های موجود خانه و چین و واچین وسائل بود. ژاله، دختر وسطی او، با آنکه خودش جثه نحیف و ریزه ای داشت، خواهر دو ساله اش را بغل گرفته و در دهلیز خانه می گرداند. هاله به مادرش کمک می کرد. سیندخت از روحیه مثبت و خوشبین مادرش که هنوز نیامده مشغول تحویل گرفتن زندگی خود بود در دل به طور مبهمی احساس شادمانی کرد. اما وقتی که دید آمنه بقچه وسائلش را در گوشه حیاط آماده کرده و با حالت تیر خورده ای کنار آن نشسته است، از تعجب نتوانست خودداری کند. فرنگیس گفت:
- نکبتی وسائلش را جمع کرده که برود. انگار داغ به دل یخ می گذارد. با دست به تور سیمی پنجره آشپزخانه زدم، آن قدر خاک بلند شد که انگار در این هشت سال هیچ کسی آن را نتکانده است.
شنیده شدن صدای زنگ در حیاط این گفتگو را برید. آقای فلاحی به وسیله کسی برای دخترش پیغام داده بود که وسائل خوابش را توسط آمنه بفرستد به در دکان و شام هم منتظرش نباشد. سیندخت واقعاً حیران ماند که چه بکند؟ پدرش جداً تصمیم داشت که آن شب را بیرون بخوابد و قدم به خانه نگذارد.
با این وصف معلوم نبود به چه علت سیندخت از ارسال وسائل کافی برای او خودداری کرد. دشک را که به آمنه داد تا برایش ببرد دشک خوشخواب هر شبی اش نبود که به آن عادت داشت. عوض دو ملافه یکی به او داد. او همیشه به این نکته توجه داشت که پدرش همان گونه که به سفره خوراک خود اهمیت می داد، خواب را نیز سرسری نمی رفت و با وسواسی خاص مراقب وسائل بستر خود بود که می باید تمیز و مرتب، راحت و آسایش بخش باشد. اما چون دکان جای مناسبی برای خوابیدن نبود، آقای فلاحی آخرین بار که آمنه پیشش رفت دستور داد تا وسائل را به انبار دکان، یعنی همان خانه ای که همیشه در این داستان از آن گفتگو رفته است، ببرد و در طبقه بالا که فضای آزادتری داشت بیندازد.
آقای فلاحی نه تنها آن شب بلکه شبهای بعدی را نیز به همان کیفیت دور از خانه گذراند. ناهار و شامش را بیرون می خورد و صبحانه را آمنه می رفت و در همان اتاق طبقه بالا برای او درست می کرد. چهار روز گذشت و او حتی یک بار، بگوئیم آشکار یا دزدانه، جلوی پنجره نیامده بود که نگاهی این طرف، توی حیاط، بیندازد و ببیند زنش بعد از هشت سال غیبت و آوردن سه تا «کره» در خانه مردی دیگر، اکنون که سوی وی بازگشته است، چه تغییراتی کرده و چه شکلی شده بود. صدای او که آن زمان ظریف بود و آهنگ دار، حکایت از بی خبری و غفلت جوانی می کرد؛ اینک با نیم لحن شکسته ای که یافته بود روح ضربت خورده و آزرده ای را مجسم می کرد که از کار و کردار صاحب خود نالان بود و به صد زبان عذر گناه می طلبید. آقای فلاحی، هنگام صبح، قبل از رفتن به سر کار هر روز این صدا را می شنید، صدای او و بچه هایش را که به حیاط می آمدند، ولی از روی نفرتی که هنوز توی دلش موج می زد و به شکل درد مجسمی به دنده هایش فشار می آورد، نمی خواست یک قدم پیشتر بیاید و از جلوی پنجره که مشرف به حیاط بود، نظری خرج آنها بکند.
صبح روز پنجم که پنج شنبه بود، ساعت هفت سیندخت و طبق معمول همه روزه آمنه که تا ایستگاه او را همراهی می کرد، از خانه خارج شده بودند. فرنگیس روی مبلی های اتاق پذیرائی را که کثیف بودند، روز قبل شسته و روی طناب انداخته بود. آقای فلاحی که احتیاج به حمام داشت، فراموش کرده بود توسط آمنه لباس های زیر خود را بخواهد. جلوی پنجره آمد و بابک و بنفشه را که عازم مدرسه و کودکستان بودند، صدا زد. آفتاب تا نیمی از دیوار آجری بلند حیاط و رو مبلی های قرمز رنگ روی طناب را روشن کرده بود. ولی صحن حیاط و گلهای باغچه و حوض آب در سایه دلنشین و خنک بهاری هنوز حالت خواب آلوده آغاز صبحی خود را از دست نداده بود. قبل از آنکه آقای فلاحی سخنش تمام شود و به بچه ها، بابک یا بنفشه، بفهماند که چه می خواهد و از کجا می باید بروند و لباسها را بیاورند، فرنگیس آنچه را که مرد خواسته بود توی بقچه نهاده بود. با حرکاتی هیجان زده، سبکرو و آماده به خدمت به حیاط آمد، بقچه را به دست بابک داد و در حالی که پشت به آن پنجره می کرد به صدا بلندی که مرد از توی اتاق به خوبی آن را می شنید گفت:
- این است. ببر به او بده. به او بگو، من آمده ام دخترم را ببینم که هشت سال بود از او خبر نداشتم. اگر به خاطر دخترم نبود چرا می آمدم به اهواز، می رفتم به شیراز، می رفتم به مشهد. حالا هم قصدم نیست که توی این خانه بمانم. از همین امروز می روم دنبال اتاق. به او بگو من گشته نان و تشنه آب او نیستم. لازم نیست خودش را ناراحت کند.
اما برخلاف انتظار زن خواری کشیده، از این ندا نیز پژواکی به گوش نرسید و آقای فلاحی که مثل سنگ بی احساس مانده بود همچنان به زندگی تبعیدی وار خود ادامه می داد. اما نقطه مقابل پدر، دخترش سیندخت می دید که روز به روز دلش نسبت به مادرش نرم تر شده است. می دید که به سبب نیازی روحی میل دارد او را در کنار خود ببیند. نگاه های گرم مادرانه اش را با نگاه خود پاسخ گوید، و قدمی فراتر از این، شب ها رخت خوابش را پهلوی رخت خواب او بیندازد و جسته گریخته از کارهای سفورا، فقط کارهای او نه اخلاق و رفتار خاصش، برای وی داستان بگوید.
به این ترتیب چهارده روز گذشت. زن و مرد، یکی در حیاط خانه و دیگری توی پنجره آن بالا، تا این زمان دو سه بار تصادفی همدیگر را دیده بودند. فرنگیس کوشیده بود با کرشمه های زنانه که هنوز به سن او می آمد، با بیرون انداختن و آفتابی کردن ساق و ساعد سفید، هنگامی که شستشوئی را بهانه می کرد و لب حوض می آمد، توی حیاط جلوه گری کند و مرد را متوجه خود سازد. بخصوص بعدازظهرها که او برای استراحت از دکان به خانه می آمد، قبل از ساعت 5 که موقع رسیدن سیندخت بود، فعالیت وی توی حیاط شروع می شد. سیندخت کلید صندوق او را که در اتاق بالای راه پلکان بود به او داده بود. لباسهای سابق خود را که همه نو بودند زیر و رو می کرد و هر روز یک پیراهن می پوشید. می آمد و می رفت و کرکر دم پائی هایش روی کف آجری حیاط بگوش می رسید. با بچه ها، با خودش یا حتی با گربه و کلاغ حرف می زد و همه این ها را آقای فلاحی که در این موقع گوشهایش از همیشه تیزتر شده بود می شنید و متوجه بود. ولی به خونسردی خود، به نفرت خاموش خود ادامه می داد.
sorna
01-10-2012, 08:07 PM
شب، موقع شام، فرنگیس به دخترش گفت:
- می خواهم به تو مطلبی بگویم، اما احتیاج به مقدمه ای دارم: مارگیرها وقتی که می خواهند توی بیابان ماری را بگیرند اول یک تیکه نمد جلوی او می اندازند. مار خشمگین حمله می برد و زهرش را به نمد می ریزد. آن وقت چوب دو شاخه را روی سرش می گذارند و با دست راحت پشت گردنش را می گیرند و می اندازندش توی کیسه.
سیندخت نگاهی به مادرش و نگاهی به آمنه که کمی دورتر، در آستانه در اتاق نشسته بود انداخت و پرسید:
- خوب، منظور از این مثل؟
فرنگیس گفت:
- منظور از این مثل همین دوشیزه فرخ لقا است که رو به روی تو نشسته است. من در کوششهای این چند روزه ام که پدرت را با خودم مهربان بکنم شکست خوردم دخترم. او رقیب من است.
- مادر!
- خوب، باور نمی کنی، ولی من قصد ندارم مچ آنها را بگیرم. وگرنه این کار از آب خوردن راحت تر است. من پدرت را خوب می شناسم.
فرنگیس در حال نشسته با آئینه کوچکی که در دست داشت صورتش را نگاه می کرد. چین و چروکهای دور چشمانش که او را پیرتر از آنچه حقاً بود نشان میداد با مالیدن کمی پودر و کرم به خوبی از بین می رفت. سیندخت گفت:
- مادر، این دیگر به پدرم یک توهین است. چه کسی است که حاضر باشد توی صورت این تحفه نظر بیندازد. من اطمینان دارم که او خودش از خودش توی آئینه رم می کند، چه رسد به فرد دیگر.
فرنگیس نگاهش به آئینه بود. گفت:
- صورتش بله، ولی بدنش نه، من امروز بعدازظهر با حیله مخصوصی او را لخت کردم و بدنش را دیدم. صاف مثل آئینه، سفید مثل مروارید، نرم مثل شکم ماهی. او اولاً پیر نیست و بیشتر از بیست و هفت هشت سال ندارد. زنان روستا در صورت و دست ها خیلی زود شکسته و خراب می شوند ولی در بدن جوان می مانند. ثانیاً دختر نیست و شوهر کرده است. شوهرش هم تا آنجا که فهمیده ام مردی چیر زن یا به قول اهوازی ها بوریه باف بوده که از نی یا برگ خرما درست می کنند. او زبان ندارد و حرف ما را هم نمی فهمد ولی از آن مارهای هفت خط روزگار است. هوم، بعد از این سن اگر من آدم ها را نشناسم مغزم مثل گچ یا کلوخ برای زیر تخماق خوب است. اگر این عفریته نبود که گاهی خلوتی پیدا بکند و کمر پدرت را مالش بدهد کافی بود که فلاحی بوی مرا توی اهواز بشنود و قرار و آرامش ببرد. من از پدرت شکست نخوردم از این قزمیت لال و پتی شکست خوردم. آیا ندیدی که روز اول تا مرا دید چطور اخمهایش بهم رفت و وسائلش را گوشه حیاط جمع کرد تا برود؟ اگر او فقط به کار در این خانه دلخوش بود آمدن یا نیامدن من چه فرقی برایش می کرد.
sorna
01-10-2012, 08:08 PM
آمنه که از اشارات غیردوستانه زن مطالبی شک برده و نسبت به خود ظنین شده بود اخمهایش را بهم کرد و به حالت نیمه قهرآلود برخاست از اتاق به آشپزخانه رفت. سیندخت گفت:
- او در آن موقع فکر کرد که تو جوابش خواهی کرد. چون روستائی است و ساده فکر می کند بهتر دید که خودش برود، نه، نه، اینطور نیست، تو اشتباه می کنی. مامان. پدرم واقعاً از تو رنجیده است. چرا نمی خواهی احساسات او را بفهمی؟ او تو را دوست داشت، آنقدر که هیچ تصورش را نمی شد کرد. او از تو انتظار بی وفائی نداشت.
فرنگیس گفت:
- این ها را می دانم دخترم. گناه با من بود که به او بد کردم. حتی اگر بشود به او بست که با این عفریته می خوابد باز هم باید گناه را به پای من نوشت. یک مرد شکست خورده با یک زن شکست خورده فرقی ندارد. به هر کار کثیفی تن می دهد و توی هر منجلابی خودش را می اندازد. اگر آن اشتباه یا بقول تو بی وفائی من نبود چرا پدرت می باید برود با زنی پیوند کند که شوهر دارد. هر ازدواج دیگری که می کرد سرنوشتی مشابه این داشت. مگر آنکه مثل حالا با کسی می ساخت که هم زمین را برایش می شست و هم رختخوابش را گرم می کرد. خوب، بگذریم دخترم. حالا بگو ببینم خودت چه تصمیمی گرفتی؟ منظورم با آن آقای مهندس مدیر کارخانه است. آیا در این چند روزه موضوعاتی بین شما پیش نیامده است؟ و دوست نداری در خصوص کارهایت با من مشورت بکنی؟
سیندخت گفت:
- البته که دوست دارم مامان. روز اول که شما را دیدم چون برایم خیلی غیرمنتظره بود کمی غریبی می کردم. اتفاقاً امروز همین موضوع را به مهندس می گفتم. می دانی چه به من جواب داد؟ او که تا حد زیادی از بدبختی های من در دوران حکومت نامادری آگاهی دارد به من گفت:
- خانم فلاحی، روح نیز مثل ماده برای خود قوانینی دارد. در سرمای محیط فشرده می شود و چروک می خورد. در گرما باز می شود و به حرکت درمی آید. ولی مهمترین تفاوت آن با ماده در این است که هر تغییری روی آن اثری می گذارد که اگرچه ماهیتش را دگرگون می کند اصالت اولیه اش را از بین نمی برد. روح آدمی مثل یک تیکه ابر توی آسمان هیچ وقت حالت ثابتی ندارد، پیوسته دستخوش تغییر و حرکت است.
فرنگیس گفت:
- خوب، او با این گفته ها می خواهد تو را بپزد، همین. او منتظر است تا نشانه تغییری در روحیات تو آشکار شود تا دوباره جلوت زانو بزند و پیشنهادش را تازه کند. توی این شهر بهتر از تو چه کسی را می تواند پیدا کند؟
سیندخت با اثری از رضایتمندی در لحن و حالات بیانش گفت:
- او خانه ای را که از آن حرف می زد خریده است. گویا همین دیروز تشریفات محضری اش را تمام کرده. از من می پرسید آیا کسی را سراغ دارم که چند روزی برود کارهای نظافت آن را انجام دهد؟ او می توانست از دربان و باغبان یا راننده کارخانه این پرسش یا درخواست را بکند اما مخصوصاً از من کرد. ضمناً می گفت که می خواهد با یک مؤسسه متخصص امور تزئینات مشورت بکند و کار پرده و مبلمانش را به آنها بسپارد. خانه نوساز است و تازه کارگر و بنا از توی آن بیرون رفته اند. ولی نفهمیدم اتاقهایش نقاشی است یا کاغذ دیواری.
فرنگیس انگشت سبابه اش را روی گوشه لبش نهاده بود. خاموش و اندیشناک او را می نگریست. گوئی با خود فکر می کرد، اینجا است که باید پای به میان بگذارد و به نفع آتیۀ دخترش نقش بازی کند. ولی این هم بود که درست از کنه افکار دخترش خبر نداشت. گفت:
- این آقای مهندس حالا کجا زندگی می کند، گفتی هنوز توی هتل- و هتل هم لابد تلفنی دارد. من خودم به زندگی توی هتل ها و مسافرخانه ها آشنائی دارم و روزهای اولی که با آن مردک به تهران رفته بودم چند وقتی مرا در یک مسافرخانه که نزدیک راه آهن بود جا داده بود. کاری ندارم- برخیز و همین حالا برو به او تلفن بزن. خواهش کن که فردا اول وقت، قبل از رفتن به سر کار بیاید اینجا.
سیندخت باورش نشده بود. او را نگاه کرد:
- بیاید اینجا برای چه؟
- بیاید اینجا این تحفه را به او بده برود خانه اش را نظافت بکند. او هر کاری نداند خوب می داند یک ساختمان را که تازه کارگر و بنا از تویش بیرون رفته اند چطور تمیز بکند. این دیگر لباس نیست که آن را موقع شستن چرک مرده بکند که به درد پوشیدن نخورد. تمام پیراهن های پدرت را به این درد مبتلا کرده است. پاشو، پاشو، همین حالا برو به او تلفن بزن. برای او کاری انجام بده. صرف نظر از هر چیز او توی این شهر غریب است، کسی را ندارد. دست نیاز به سوی تو دراز کرده است. او منتظر جواب تو است. خانه ای که یک مؤسسه تزئیناتی لازم است آنرا مبله کند، پس می باید خیلی بزرگ باشد. صاحبش می باید خیلی خوش سلیقه باشد.
sorna
01-10-2012, 08:08 PM
بامداد روز بعد، ساعت شش و نیم، زنگ در خانه فلاحی ها به صدا درآمد. آقای فرزاد بود که آمده بود آمنه را ببرد. اما هنوز کسی به خود زن چیزی نگفته بود. سیندخت اطمینان نداشت که کلفت او این فرمان را با روی خوش و رضای باطن قبول خواهد کرد یا اینکه از شنیدنش ناراحت خواهد شد و طبق عادتی که داشت اخم هایش بهم خواهد رفت. این بود که مجبور بود از رئیس خود خواهش کند تا به درون بیاید و چند دقیقه ای بنشیند. زیرا تنها با حضور واقعی وی به عنوان یک هیکل زنده در روی صندلی بود که می شد با اشاره به زن بی زبان فهماند که منظور و مقصود چیست و چه کاری را باید انجام بدهد. «مهندس» صبحانه اش را در هتل خورده بود. دعوت دختر را قبول کرد و به درون رفت و در اتاق پذیرائی آن ها روی مبل نشست. فرنگیس توی آشپزخانه بود. برای او چای ریخت، توی سینی تمیز گذاشت و به دست آمنه داد، برایش برد. وقتی که چای را جلوش می گذاشت و برمی گشت، سیندخت دوباره صدایش کرد و با اشاره به او گفت:
- این آقا رئیس کارخانه و مافوق من است. شما با او بروید و خانه اش را نظافت کنید. تا عصر آنجا باشید.
کهنه ای را که از آشپزخانه آورده بود به او نشان داد و با حرکتی که به علامت سائیدن زمین بود اشاره به موزائیک ها و قرنیزهای راهرو کرد. آمنه متوجه مقصود شد. دوباره از زیر سربند در چهرۀ مرد موقری که روی صندلی راحت نشسته بود نگاه کرد و به نشانه قبول سر فرود آورد. سیندخت برای آقای فرزاد توضیح داد:
- او کارگر خوبی است که زود یاد می گیرد چکار باید بکند. ولی هر چیز را باید اول خوب برایش توضیح داد. فرض شما در کوچکترین کاری که به او رجوع می کنید باید این باشد که اولین بار است آن را انجام می دهد و راه و رسمش را نمی داند.
آقای فرزاد بلوز خاکی رنگ آستین کوتاهی که چهار جیب دکمه دار از رو داشت پوشیده بود. کراوات نزده بود. دامن بلوز از پشت شکاف می خورد و روی شلوار می افتاد. شلوارش از جنس پارچه ی بهاره انگلیسی نوع خوب، به رنگ تیره ساده بود و کفش هایش از تمیزی برق می زد. سیندخت که لباسش را قبلاً پوشیده و آماده رفتن سر کار بود، ناگهان حالت شتابزده ای به خود گرفت، ساعتش را نگاه کرد و گفت:
- خوب دیگه، من باید بروم. اتوبوس تا پنج دقیقه دیگر می رسد. امروز خودم تنها از خانه بیرون می روم. بدون آمنه. من دختر شجاعی هستم!
او مادرش را که هنوز توی آشپزخانه بود صدا زد. فرنگیس بدون چادر جلوی در اتاق پذیرائی حاضر شد. با «مهندس» خوش و بش کرد و گفت:
- به منزل حقیر ما خوش آمدید. روزی نیست که دخترم حرف شما را پیش ما به زبان نیاورد. شما نه تنها یک مدیر قابل بلکه انسانی به تمام معنی و یک آقا هستید. قدم شما روی چشم ما است.
آقای فرزاد نیم خیز شد. جلوی او تعظیمی کرد و جواب داد:
- خانم، خوبی از خود شما است. خانم فلاحی برای من نه یک کارمند معمولی بلکه، بلکه والله چطور بگویم، او یک فرشته است. من مثل یک فرشته ستایشش می کنم.
کلمه پرستش را که به زبانش آمده بود خورد. سیندخت موهایش را موج داد و گفت:
- خوب، حالا من خداحافظی می کنم و می روم که تعارفات شما را نشنوم. وقتیکه من رفتم و اینجا نبودم به شما حق می دهم که از بدی هایم حرف بزنید.
با وجود این، او پا به پا می کرد. در این میان بنفشه دوم یه به قول مادرش «زردآلو کاله» از روی کنجکاوی دم در اتاق پذیرائی آمده بود تا مهمان را نگاه کند. فرنگیس او را بغل کرد و توی حیاط برد. و به بچه های دیگرش سفارش کرد که همانجا بمانند و او را هم نگه دارند. سیندخت که گوئی منتظر این فرصت بود فوراً به «مهندس» گفت:
- مواظب باش که مادرم از قضیه خانم بلی از بیخ و بن بی خبر است.
آقای فرزاد با اشاره سر و چشم به او اطمینان داد:
- می دانم. در این خصوص قبلاً هم پیش من اشاره ای کرده بودی.
پس از رفتن سیندخت، فرنگیس از بنفشه و بابک که عازم مدرسه بودند خواست که یک دقیقه بروند به آن حیاط و به آقای فلاحی که هنوز بیرون نرفته بود خبر بدهند که برای آنها مهمان آمده است. بچه ها با آقای فرزاد آشنا بودند، ولی نه آنقدر که از او غریبی نکنند و آزادانه پهلویش بروند. بنفشه آماده شد برود و پیغام را به پدرش بدهد و از او بخواهد که فوراً به این خانه بیاید. فرنگیس فکری کرد و گفت:
- صبر کن، من هم با تو می آیم. می ترسم او باز هم بیفتد سر قوز و نخواهد که بیاید. او تازگی ها ظاهراً آدم با اراده ای شده است.
دوباره به اتاق نزد مهمان آمد. دو زانو نزدیک آستانه در روی فرش نشست و در حالی که می کوشید نگاهش با نگاه مرد تلاقی نکند با لحن و و ضعی مصلحتی گفت:
sorna
01-10-2012, 08:08 PM
- پدر سیندخت صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می رود. ولی دکانش همین نزدیکی ها است. اگر شما چند دقیقه ای تشریف داشته باشید که به او خبر بدهم. خوشحال می شود که خدمت شما برسد.
آقای فرزاد مشغول نظر بازی با بنفشه دوم بود که دوباره دم در اتاق آمده بود و با حالت خوشمزه مخصوص خودش او را نگاه می کرد. انگشتان یک دست را روی دو ابرو و چشمان گرفته بود، سرک می کشید و دوباره پنهان می شد. «مهندس» با ادای مشابهی به این قایم موشک بازی بچه پاسخ می گفت و لحظه به لحظه شیرتَرش می کرد. حالات و رفتار و درک انسانی او از چشم فرنگیس پنهان نبود. در این میان گاهی لبخندی می زد یا کلمه ای جهت تشویق بچه می گفت و در همان حال با خود می اندیشید که اگر دخترش فرصت را از دست بدهد و نتواند هر طور هست این مرد را تصاحب کند واقعاً یک بد اقبالی بزرگ بود. او نسبت به سن سی و چهار یا سی و پنج ساله ای که سیندخت گفته بود جوان تر به نظر می رسید. نگاه نافذ و مواج و سیمای گیرنده ای داشت. صورت مربعی اش از طرفین با فک هائی محکم و زیبا و از جلو با چانه ای گرد و اندک برگشته که چال کوچکی نیز وسطش بود مشخص می شد. قدش بلند بود و استوار، و وقار جبلی مردانه اش جبران لاغری اش را می کرد. وقت صحبت شانه هایش را بالا جمع می کرد و دستهایش را جلو می آورد. در این معنی مثل معلمی بود که بیش از اندازه دل به درس و کلاس سپرده است. بعضی حالات و حرکاتش در نظر اول شاید کمی زنانه جلوه می کرد، ولی، خوب که دقیق می شد همین حالات و حرکات گویای بارزترین تجسمات مردانه به معنای احساساتی آن بود.
فرنگیس چون دید که مهمان، با علاقه و توجه مخصوص، خودش را با بچه سرگرم نموده است، از فرصت استفاده کرد و همراه بنفشه به آن حیاط رفت. در حقیقت اگر بنفشه را نمی برد پیدا کردن خانه به سادگی برایش امری آسان نبود. بچه تا دست روی زنگ در نهاد و فشار داد خود فلاحی که عازم بیرون بود در را گشود. ابتدا متوجه حضور زن که در پناه دیوار ایستاده بود نشد. بنفشه با کلماتی درهم و حالتی دستپاچه به او خبر داد که آقای فرزاد مدیر کارخانه به خانه آنها آمده است و می خواهد وی را ببیند. مرد که اخمهایش درهم بود نه دختر را تحویل گرفت و نه اینکه اصلاً فهمید از چه صحبت می کند. فرنگیس بی آنکه جلو بیاید در همان پناه دیوار گفت:
- بله، آقای فرزاد رئیس کارخانه روغن موتور که سیندخت آنجا کار می کند، برای کاری به خانه ما آمده است. این فرصتی است که باید از آن استفاده کرد. حالا شما از من خوشت نمی آید که قهر کرده اید و به خانه نمی آئید، از دخترت چطور؟ آیا نمی خواهی که او سرانجامی بگیرد.
آقای فلاحی بیش از پیش اخمهایش در هم رفت. با نگاهی تیره و خالی از هر نوع اندیشه و احساس به چارچوب در و سنگ فرش زیر پایش خیره ماند. فرنگیس به بنفشه که اگر بیشتر معطل می شد، به دبستانش نمی رسید گفت که دیگر با او کاری ندارد، می تواند برود. دست روی شانه اش نهاد و مرخصش کرد. قدمی فراتر نهاد، جلوی مرد ایستاد و به گفتارش ادامه داد:
- او چنانکه سیندخت برای من گفته، از همان ابتدای آمدن به کارخانه و گرفتن پست مدیریت توی نخ دخترت بوده و به دل خودش امیدواری هائی داده است. خوب، کسی که از کسی خوشش می آید نمی شود پرسید دلیلش چیست و به چه جهت تا حالا زن نگرفته. او اخلاق و رفتارش خوب است و از همه مهمتر اینکه هیچ نوع عادت بد یا آلودگی ناجوری ندارد. اگر داشت سیندخت تا حالا فهمیده بود. در همین شهر به تازگی خانه ای خریده که هنوز توی آن نرفته است. سیندخت به آمنه گفته که چند روزی برود و برایش نظافت بکند. او در این شهر کسی را ندارد و بی میل نیست با ما رفت و آمد داشته باشد.
آقای فلاحی هنوز همچنان از نگاه کردن به زن پرهیز داشت. گفت:
- می دانم. چند هفته پیش یکبار هم او را دعوت به گردش بیرون کرد که به اتفاق بچه ها رفت. من گفتم مانعی ندارد می تواند برود.
فرنگیس گفت:
- اما موضوع، به نظر من، کمی پیچیده می آید. ظاهراً آنها هر دو خجالتی تر از آنند که بتوانند تعارف را کنار بگذارند و با هم انسی پیدا کنند. شاید رابطه رئیس و کارمندی و احترام یا اهمیت مخصوصی که هر کدام در جای خود برای دیگری در دل حس می کند مانع است که آنها قدمی فراتر بگذارند و با هم خودمانی تر شوند. از طرفی، آقای مهندس هم چون از حیث خانه و زندگی تا به حال در اهواز وضع ثابتی نداشته به خود جرأت نمی داده که به طور جدی و از طریق رسمی موضوع را دنبال کند. از این می ترسیده که نکند جواب مساعدی به او داده نشود. خوب، آدم غریب هر کس و در هر مقام که می خواهد باشد مثل آدم کور است. فلاحی، در این چند ساله آن سلیطه زنت چه بلائی به سر دخترم آورده که قدرت تصمیم گرفتن را از او گرفته است. بار تنهائی و رنج بردن در تنهائی مثل قوزی سال ها روی گرده ناتوان این دختر معصوم بوده و چنان با آن خو گرفته که حالا می ترسد آن را بزمین بگذارد. آری عزیز دلم، این حقیقتی است، سیندخت جداً احتیاج به کمک ما دارد.
آقای فلاحی در مقابل این پرخاش به طور ابلهانه ای خاموش ماند و چیزی نگفت. برخلاف میل و اراده اش که تصمیم نداشت به زن سابقش روی خوش نشان بدهد براه افتاد و دنبال او به خانه رفت. «مهندس» کم و بیش از همه این موضوعات خبر داشت. هنگامی که برمی خواست و با صاحب خانه خوش و بش می کرد دیگر ننشست. نامناسب بودن وقت و دیر شدن کار را بهانه کرد، آمنه را همراه برداشت و با آنها خداحافظ گفت. این ملاقات سه روز پیاپی در همان وقت و به همان کیفیت تکرار شد. صبح به صبح دنبال زنک می آمد؛ او را سوار می کرد و به آن خانه به سر کار می برد. به او دستورات لازم را می داد که کجاها را نظافت بکند و به چه طریق؛ و عصر هم نزدیک ساعت شش دوباره دنبالش می رفت و برش می گرداند. منتهی چون ماشین توی کوچه نمی آمد سر همان خیابان پیاده اش می کرد که خودش به خانه می آمد. صبح ها قبل از آمدن آقای فرزاد سیندخت از خانه خارج شده بود تا به اتوبوس سرویس برسد. آقای فلاحی با آنکه هر روز از آمدن «مهندس» به خانه خبر داشت پر لازم نمی دید خودش را نشان بدهد. مرد به درون می آمد. توی اتاق پذیرائی، در همانجا و روی همان مبل که همیشه می نشست، چند دقیقه ای می نشست. فرنگیس برای او چای می آورد. ولی از نشستن در حضورش خودداری می کرد. و مخصوصاً دوست نداشت با او وارد هر نوع بحث و گفتگو جز موضوعات کوچک و عادی که مربوط به بچه ها می شد بشود.
sorna
01-10-2012, 08:08 PM
روز چهارم، ساعت چهار و نیم بعدازظهر که سوت کارخانه کشیده می شد، آقای فرزاد در اتاق خودش سرگرم رسیدگی و انجام برخی کارهای عقب مانده دفتر بود. از طرف بیمه خواسته بودند که از هر کارگر و کارمند مشمول بیمه دو برگ فتوکپی شناسنامه تهیه و تا روز پنجشنبه پنجم اردیبهشت ماه که همان روز بعد بود به دفتر اداره بیمه داده شود. چون تهیه فتوکپی از شناسنامه به وسیله خود افراد باعث سرگردانی و اتلاف وقت آنان می شد، مدیریت کارخانه از خانم فلاحی خواسته بود که شناسنامه همه را جمع کند و با ماشین فتوکپی خودش در دفتر این کار را بکند. جمع کردن شناسنامه به علت فراموشی و اهمال بعضی افراد تأخیر پیدا کرده و دستگاه فتوکپی هم عیب داشت، سیاه می کرد و کاغذ هدر می داد. نتیجتاً این وظیفه تا آخرین لحظه های وقت اداری آن روز یعنی ساعت چهار و نیم عقب افتاده بود. وقتی که خانم فلاحی در اتاق خودش کارش به پایان رسید و آخرین شناسنامه را فتوکپی کرد، بیست دقیقه بود که کارگران رفته بودند. نظافت چی هم سالن و اتاقها را نظافت کرده و بیرون رفته بود. حالا به علت سکوتی که در محیط کارخانه حکمفرما شده بود، اگر مورچه ای از روی سقف سوله رد می شد صدای پایش شنیده می شد. روی سقف دو بادگیر بود برای جریان هوا که گاهی خود به خود دور می گرفتند و خرخر صدای آنها به طور ملایمی در سالن می پیچید. وقتی که دستگاه ها از حرکت باز می ماندند و سکوت و سکون کارخانه را فرا می گرفت، سلطه ماشین های خوابیده خودش را بیشتر به رخ می کشید تا وقتی که تازه به راه افتاده بودند. در اینگونه موقع ها خانم فلاحی که به عزم خانه سالن را ترک می کرد از کنار هر دستگاه ماشینی که می گذشت گوئی آن آهن پاره ها به زبان بی زبانی به او می گفتند: به امید دیدار تا فردا صبح، خوب بخواب و استراحت کن! او این لحظه ها را چون برایش نوید استراحت داشت همیشه دوست داشت. باری، سیندخت فتوکپی ها را دسته کرد، از نو شمرد و در یک پوشه مقوائی به این اتاق نزد «مهندس» آورد. روی میزش نهاد و گفت:
- جمعاً صد و ده برگ مربوط به پنجاه و پنج نفر، طبق صورت ضمیمه این هم نامه جوابیه اش که امضاء خواهید فرمود.
آقای فرزاد همان بلوز خاکی رنگ آستین کوتاهش را به تن داشت. سرش را پائین انداخته مشغول مسوده کردن یک نامه بود. جلوش چند برگ نقشه های علامت گذاری شده بود که خود سیندخت فتوکپی کرده بود. به او توجه نداشت ولی با تمام روح متوجه او بود. دختر بلوز بهاره سفیدی پوشیده بود که آستین های بلند و گشاد داشت و سرشانه هایش چین می خورد. با دامن نیم تنگ مشکی از جنس ژرسه معروف به مدل اسکاتلندی یا به اصطلاح همشهریان او، طرح لنگی، که از قسمت جلو کاملاً رویهم می افتاد و سنجاق درشت می خورد. کمرش با دو سگک بسته می شد و حاشیه آن ریش ریش بود. این لباس که در اصل برای بچه های چهارده به بالا و دوشیزگان طرح شده بود مدلش تا روی زانو بود. جنس پارچه از پشم بهاره بود با نقش چهارخانه کرم و قهوه ای. سیندخت از این دامن یکی هم با نقش و رنگ دیگر داشت که چهارخانه اش قرمز و زرد بود در متن سبز چمنی. آن روز چون می دانست که تمام وقت را کار دفتری داشت و پشت میزش می نشست، مانعی ندیده بود این را بپوشد، که پوشیده بود. بخصوص رنگ سفید بلوز با دامن خوش طرح که زمینه مشکی داشت خیلی مورد پسند و شادی خاطر خودش بود. آقای فرزاد، بعد از کشیده شدن سوت کارخانه و بیرون رفتن کارگران، در تمام طول مدتی که دختر توی اتاقش مشغول گرفتن فتوکپی ها بود بیش از ده بار از شیشه به آن سو نظر انداخته و او را دید زده بود. اگر بعضی ملاحظه ها در میان نبود همان طور ایستاده پشت شیشه می ماند و آن قدر به نگاه کردن و باز هم به نگاه کردن ادامه می داد تا اینکه دختر هر کار در دست داشت رها می کرد، خود را توی صندلی دسته دارش می انداخت، نفسی می کشید و از سر ناعلاجی می گفت: پس من اینجا هستم برای اینکه تو نگاهم کنی. خوب، حالا هر چه می خواهی نگاهم کن. سیر که شدی بگو تا به کارهایم برسم. آنچه که بر شور و شوق مرد سی و پنج ساله می افزود و او را از باده عشق بیشتر سرمست می کرد این بود که سیندخت در این چند ماهه ای که به کارخانه می آمد برای اولین بار آن روز در آرایش سر و صورت و لباس خود بی باک یا اگر اینطور نگوئیم، علاقه مخصوص نشان داده بود. موهایش را از طرفین جمع کرده و به شکل شانۀ هدهد روی سر برده بود. به گونه هایش پودر و کرم زده و چشمهایش را سایه انداخته بود. برای آنکه خوشگلی اش تکمیل شود دستمال نازکی به رنگ قرمز به گردن سفیدش که به سان ساقه گل مینا ظریف و شکننده بود بسته بود. کفش پاشنه بلند به پا کرده بود که قامتش را رساتر نشان می داد و رویهم رفته حالت شهوانی عاشق کشی پیدا کرده بود که در آن آغاز بهاری، ملایم ترین مردان را جلویش به زانو درمی آورد.
باری، وقتی که آقای فرزاد دختر لاله رخ را جلوی میز خود به انتظار دستور حاضر دید، هنوز بی آنکه سر از روی کارش بردارد، با خونسردی ظاهر گفت:
sorna
01-10-2012, 08:09 PM
- خوب، دلواپس بودم که نکند کار فتوکپی ها تا فردا اول وقت برای دادن به بیمه حاضر نشود. مطالبی است آماده می کنم برای آلمان. آقای اشمیت همین امشب به کویت می رود، و از آنجا به آلمان. امروز بعدازظهر گرفتار کارهایش بود، به کارخانه نیامد.
او نامه ای را که می نوشت به پایان رساند. آن را امضاءکرد و به پیوست نقشه ها تا کرد و در یک پاکت ضخیم گذارد و درش را چسباند و نوار چسب زد با لبخندی که به معنای رضایت از پایان کار بود به دختر نگاه کرد. سیندخت گفت:
- امروز دیگه بیش از اندازه معطل کردم. اتوبوس معطل من است اگر عمو جان کفرش در نیامده باشد خوب است.
او بیش از آن نگران بود که این گفته اش نشان می داد. جمله آخر را با حالت نازآلود دخترانه ای ادا کرد و سمت نگاهش را به سمت روشنائی بیرون سالن گرداند. آقای فرزاد ناراحتی او را حس کرد. با تلفن دربان دم در را گرفت تا جویا شود که آیا اتوبوس حرکت کرده است یا هنوز هست. به او خبر داد که پنج دقیقه پیش حرکت کرد. خانم فلاحی که سرخ شده بود رفت کیف چرمی اش را که دسته صدفی داشت از اتاق خود آورد. با حالتی دلبرانه که به زیبائی او می آمد و در عین حال نشانه قهر و خشمش نیز بود، آن را در دست چرخ داد، روی پاشنه پا گشت و گفت:
- خوب، مانعی ندارد، اتوبوس های پنج ریالی هست.
«مهندس» لب هایش را به علامت تعجب یا تمسخر جمع کرد و گفت:
- مینی بوس هائی که چغ چغ صدا می کنند و از زیر و بالا و پس و پیش خاک به درونشان می آید. و درشان به وسیلۀ خود راننده با طناب کشیده و بسته می شود. و بغل دست راننده یک فلاسک آب و لیوانی هست که پیاپی به مسافران تشنه آب سبیل می کنند. و آن وقت شما با این وضع توی جاده خاک آلود، چند دقیقه می توانی تحمل کنی و به انتظار رسیدن مینی بوس به ایستی؟
دختر گفت:
- علی آقا، دربان کارخانه می آید پهلویم می ایستد تا اتوبوس برسد و سوارم کند.
- نه خانم عزیز، نه جانم، نه عمرم. من به عنوان رئیس تو اجازه نمی دهم این کار را بکنید. مگر آنکه به جهات خاصی که البته فهمش برای من در این دقیقه دشوار است، مایل نباشید...
او ناگهان رشته کلام خود را برید و افزود:
- می دانید که من بیشتر از همین هفته ای که می آید اینجا مهمان نیستم، به شما خبرش را داده بودم.
sorna
01-10-2012, 08:09 PM
سیندخت اندکی دستپاچه شد. رنگش از سرخی به سفیدی مهتابگونی گرائید. صورتش لاغرتر شد. در حالی که از روی نوعی سرگردانی اطراف خود را جستجو می کرد، روی صندلی، یعنی یک گوشۀ طرف جلو آن نشست. پرسید:
- خوب، شما برخواهید گشت- مگر نه؟
آقای فرزاد می کوشید که لحن عادی به صحبتش بدهد. جواب داد:
- رفتنم با خودم است، برگشتم با خدا است. من که این را به شما گفتم.
جمله اخیر را با حالت خسته و درمانده ای بیان کرد. در حقیقت با خودش می اندیشید که شاید دوباره در آلمان ماندگار بشود و فکر مراجعت به ایران را از سر به در کند. علی رغم آنکه مدیر عامل شرکت انتخاب شده بود مایل بود از این مسئولیت شانه خالی کند. نقشه توسعه کارخانه و اضافه کردن نوبت شب، عده کارگران را از پنجاه نفر به هشتاد نفر می رساند. گروه بندی های کارگری با محتوای سندیکائی که هم اکنون به طور پنهانی میان آنان شکل گرفته بود و او بدون آنکه به کسی ابراز کند یا به روی خودش بیاورد از وجودش آگاهی داشت، تشکل بیشتری پیدا می کرد. این در آینده امری بدیهی و اجتناب ناپذیر بود. ولی آیا او در مقام مدیر مسئول کارخانه و در چنان کیفیتی که مقامات به اصطلاح امنیتی کشور سایه هر نوع گروه بندی سیاسی را بخصوص در کارخانه ها با تیر می زدند و با شدت هر چه تمامتر با آن مقابله می کردند، قادر بود به فکر خود و با روشی معقول که نه سیخ بسوزد و نه کباب با این گروه بندی ها کنار بیاید؟ در این اوضاع او ترجیح می داد که مانند پیش، همان مدیر فنی کارخانه باقی بماند و کاری به این کارها نداشته باشد.
بین آندو سکوت شده بود. هر کدام منتظر بودند تا دیگری سخن بگوید. آقای فرزاد خود را از شر افکار مزاحم که مثل مهمانانی ناخوانده به سراغش آمده بودند خلاص کرد. دوباره گفت:
- مادر شما، به نظر من زن خوب و عاقلی آمد. ولی به من گفت در موقعیتی نیست که بتواند به شما نصیحت یا توصیه ای بکند. او به من حرفی زد که به نظرم شاید پر بی ربط نباشد.
سیندخت او را نگاه کرد.
- بله، او گفت سیندخت هشت سال تمام زیر دست زنی سلیطه آری و نه شنیده و مثل عروسک کوکی از خودش اراده و اختیاری نداشته است. حالا که هوا عوض شده و به یک آزادی رسیده است بیم دارد که این آزادی از دستش گرفته شود. از یک طرف به حکم طبیعت زنانه اش دوست دارد آنجا که می خواهد بگوید آری بگوید نه و از طرفی، نمی خواهد خودش را در قفس طلائی مرد زندانی بکند. آیا واقعاً این طور است؟
دختر بعد از مکث کوتاهی پاسخ داد:
- من قبلاً گفتم، بار دیگر هم می گویم. من به انگیزه های روانی خودم توجه ندارم. من می بینم که فقط آمادگی این کار را ندارم. همین.
آقای فرزاد می دید که دیگر سخنی برای گفتن نداشت. آیا معنی گفتار اخیر دختر که به رعایت ادب و احترام بزرگی و کوچکی، نمی خواست صراحتاً آن را به زبان آورد این نبود که او را دوست نداشت و مایل نبود پیشنهاد ازدواجش را بپذیرد؟
آنجا مقابل او، روی میز، کارت هائی بود مربوط به حضور و غیاب و ساعات کارکرد کارگران، که دم در کارخانه توی ساعت می زدند و زمان ورود یا خروج خود را ثبت می کردند. این کارت ها را که روکش پلاستیکی نرم داشت تازه تهیه کرده بودند تا به جای کارت های قدیمی که مقوای خالی بود و زود خراب می شد بگذارند. ولی هنوز نام و شماره ردیف کارگران در آن نوشته نشده بود. تعداد آنها خیلی بیشتر از عده موجود کارگران بود. آقای فرزاد از روی ذهن مشغولی آنها را برداشت و مثل یک دسته ورق بازی در دست زیر و رو کرد. به گفته های دختر می اندیشید و به زبان حال با خود می گفت:
- اگر آمادگی نداری پس چرا اینقدر زیبا و شکفته هستی؟ تو نوگل بهار حسن و دلبری، مگر می شود که آمادگی شنیدن سخن عشق را نداشته باشی. چطور می توانم باور کنم که تو امروز غیر از من برای کس دیگری خودت را خوشگل کرده باشی؟!
او با همان ذهن مشغولی کارت ها را به شکل برجی روی میز دسته کرده بود و می کوشید هرچه بیشتر شکل منظمی به آن بدهد. سپس همه را در چند دستۀ جدا جدا روی پهنای خط کش نهاد و مانند کودکان به تصور اینکه واگنی را به حرکت در آورده است شروع به کشیدن آن روی لبه میز کرد. شاید در این لحظه به طور ناخودآگاه فکر مسافرت بیشتر از هر موقع در ذهنش قوت گرفته بود- که ناگهان در اثر تکان خط کش تمام کارت ها روی زمین ریخت و به علت سطح پلاستیکی لغزنده آنها همه طرف پخش شد. عکس العمل دختر که به کمک رئیس خود شتافت تا آنها را جمع کند طبیعی بود. آقای فرزاد می خواست به او بگوید که خودش این کار را خواهد کرد و لازم به زحمت او نیست. در حقیقت یک لحظه به فکرش آمده بود که از روی نوعی عمل متقابل به او بگوید: مرخصی، می توانی بروی.- اما نه این است که عشق آن زمان که با مانع برخورد می کند همانند سنگ آسمانی بزرگی که به زمین فرود می آید داغ می شود و پهنه وسیعی را از گرمای خود می سوزاند؟ فروتنی دختر جوان، علی رغم انکار و امتناعش، در آن لحظه که روی دو پا نشسته بود و کارت ها را جمع می کرد، برای آقای فرزاد واقعه ای بود که خیلی معناها داشت. حالت نرم و زنانه او که از اندیشه هایی بس نرمتر مایه می گرفت، گلی بود که با وزش نسیم از میان بوته زار خود را می نمود و عشوه گری می کرد. و اگرچه یک دست تربیت شده چنین گلی را که زیبائی خدائی دارد و به باغ شکوه بخشیده است، هرگز از ساقه جدا نمی کند، اما روح، حتی در استوارترین وجودها، همیشه پای در زنجیر جسم نیست. آقای فرزاد در یک لحظه حس کرد که دنیا برایش رنگ دیگری یافته بود. رنگ رخسارش پرواز کرده و سینه اش از فشار نفسی که می خواست بالا بیاید و نمی آمد به درد آمده بود. وجود کفش های پاشنه بلند به دختر اجازه نمی داد که به راحتی کارت ها را جمع کند. بخصوص اینکه ناگزیر بود از یک دستش برای نگه داشتن دامنش استفاده کند. آقای فرزاد افکارش را از آنچه که خود و غیر خود بود جدا کرد. چگونه کسی در خواب می بیند که گنجی یافته است و آنگاه پیاپی دانه های درشت زر و گوهر را که هر کدام به ارزش شهری است در دامن می ریزد، او نیز کشکول گدائی خود را تا فرصت دستش بود، از گنجینه های حسن وی پر می کرد. سیندخت که غافلگیر شده بود برخاست. روی صندلی با همان وضع نیمه موقتی و ناراحت، نشست- لباسهایش را مرتب کرد و وقتی که تا حدی نفسش عادی شد، با حالتی رنجیده و زخم خورده گفت:
sorna
01-10-2012, 08:09 PM
فکر نمی ردم هرگز بخواهی با من این رفتار را بکنی.
گوینده نازک اندیش این کلمات، مثل کسی که یقه پیراهن گلویش را فشار می دهد، به سر زیبایش حرکتی داد و ضمن آن موفق شد از شیشه های اتاق دفتر، تمام محوطه سالن را به یک نظر از زیر چشم بگذراند. جنبدنده ای که بتواند ناظر آنها باشد در آن حوالی دیده نمی شد. خیالش راحت تر شد. با این وصف دید که بیشتر از آن جایز نبود به ماندن در اتاق ادامه دهد. در عین حال، حالا که کار به اینجا کشیده بود نمی خواست رنجش خود را با عکس العملی تند یا بیش از حد جدی به عاشق صاحب مقامش نشان بدهد. بی توجه به سرنوشن کارت ها که همانطور روی زمین و یا فرش جلوی میز ریخته بودند کیفش را برداشت و اراده کرد تا برود. آقای فرزاد که از جسارت خود جسورتر بود بازویش را گرفت و قبل از آنکه بتواند راه بیفتد او را روی همان صندلی در کنار خود نشاند. سیندخت فوراً برخاست دامن خود را مرتب کرد و گفت:
- آیا مادرم به تو راه نشان داد که این طور با من به خشونت رفتار بکنی؟
«مهندس» با غروری حاکی از پیروزی و سرمستی طول اتاق را تا دم در پیمود. دوباره به این سو چرخید و مثل خروسی که دور مرغش می گردد از کنارش رد شد. در چشمهایش نگاه کرد و گفت:
- با تو من هرگز نمی توانم به خشونت رفتار کنم. تو در باغ وجود من گلی هستی. قبل از این وجود من کویری بود که جز خار در آن نمی روئید اما حالا آبشار خروشانی در آن به جریان افتاده که همه جا دور و برش را سر سبز کرده است.
- این که شعر است!
- بله، شعر است ولی تو جوابم را به نثر بده. به هر کلامی که می دانی بده.
سیندخت گفت:
- هنوز آن وقتی که من برای تو تکلیف معین کنم نرسیده است. پشیمانم که چرا آن یادداشت ها را برایت نوشتم. گویا از این کار نتیجه برعکس گرفتم.
موقع بیان این گفته ها آقای فرزاد که حس کرد با یک جست از روی دره ای که او را از معشوقش جدا می کرد گذشته است، ناگهان دریچه دنیای تازه ای را به روی خود گشاده دید. دنیای رؤیاهای شیرین جوانی و عشق که سرچشمه زندگی و همۀ سعادتهای حقه آن است. دختر جوان، حالت کسی را داشت که عصر یک روز بهاری، در پی رعد و برق و رگباری ناگهانی توی باغ می کوشد خود را زیر سرپناهی برساند. اما هنگامی که می بیند به اندازه کافی خیس شده است، می ایستد. سیمای شاداب و به همان اندازه سپاسگزارش را بسوی آسمان خروشان می کند و اجازه می دهد که باران، این خدای باردهنده زمین، با سر و گیسو و بر دوش او هر چه می خواند بکند. او در حالتی که بیش از آن درنگ کردن را جایز نمی دانست و به راه می افتاد، به طعنه گفت:
- مادرها همیشه می گویند پشت گردن بچه را نباید بوسید، قهرو بار میآید.
«مهندس» از احساس خوشبختی گیج شده بود. جواب داد:
- اگر تو قول مادرت را قبول داشته باشی من خوشبخت ترین مرد روی زمین خواهم بود.
سیندخت ندانست چه بگوید. جلوی در اتاق، چند لحظه ای توی شیشه خود را برانداز کرد. موهای سرش بهم نخورده بود. گفت این موها را امروز مادرم این طور برایم درست کرد. می گفت به من می آید. اما امشب بازش خواهم کرد. توی کارخانه آدم نمی تواند به خودش ور برود.
آندو به قصد رفتن از کارخانه با هم به راه افتادند. قلب های هر دو از واقعه ای که بینشان اتفاق افتاده بود می جوشید. سیندخت گفت:
- از کار کلفت من راضی هستی؟ برای تو دسته گلی به آب نداده است؟
- آه نمی دانم به چه زبانی باید از تو تشکر کنم که کمکم کردی. در این چند روزه او خیلی برای من کار کرده است. شیشه ها را تمیز کرده، کف اتاقها و آشپزخانه را که همه پر از لکه های رنگ بود سائیده. و از همه مهم تر، استخر را شسته که دیشب آبش انداختم. او برای من خیلی کارها کرده است.
آیا میل نداری همین طور که می رویم، سر راه با من بیائی و خانه را ببینی؟ استخر را ببینی و بگویی پرده و مبلمان را چگونه انتخاب بکنم.
سیندخت گفت:
- تو که می خواهی هفته دیگر به آلمان بروی.
من بیش از ده روز آنجا نخواهم ماند. وقت برگشتنم باید همه چیز آماده باشد.
- اگر هم با تو به خانه ات بیایم و در خصوص پرده و مبلمان اتاقها نظری بدهم، این دلیل چیزی نیست.
بیست دقیقه بعد آن دو به کوچه وفا واقع در خیابان بهداری رسیده بودند اتومبیل اپل جلوی در آهنی سربی رنگ بزرگی که از وسط شیشه های مشجر می خورد توقف کرد. آقای فرزاد کلید را توی در چرخاند و در همان حال گفت:
sorna
01-10-2012, 08:09 PM
- اینطور که می فهمم آمنه مدتی منتظر شده و چون فکر کرده که ممکن است من به این زودیها پیدایم نشود در را قفل کرده و بیرون رفته است من به او کلید داده بودم تا موقع ناهار که برای تهیه غذا بیرون می رود در را باز نگذارد.
هنوز آفتاب غروب نکرده بود و کبوترانی که در اوج آسمان پر می زدند آفتاب ملایم طلائی رنگی را که پس تیرگی های مغرب در حال نشستن بود، زیر بالهای خود برمی گرداندند. سیندخت به درون حیاط رفت و کنار استخر بزرگ آن که هنوز کاملاً پر نشده بود ایستاد. دیوارهای حیاط که از سنگ تراور تن سفید بود پرتوهای شیری رنگ نور را بر سطح آبی رنگ استخر افکنده و به زیبائی اش جنبه اسرارآمیز داستان های هزار و یک شب را داده بود. در وسط باغچه بزرگ حیاط یک درخت تنومند اکالیپتوس با برگهائی شبیه به برگ بید و چند درختچه بوته مانند شاه پسند بود. آن طرف تر، نزدیک دیوار، درخت ابریشمی بود با برگ های دراز آویخته که شبها می خوابید یعنی برگهایش فرو می بست و روزها از هم می گشود. درخت مثل بید مجنون بزرگی بود که در دو طبقه رشد کرده و بالا رفته بود. شاخه های زیبای آن شعبه شعبه شده و به شکل هفت فارسی از پائین بالا آمده، تمام روی سردر و قسمتی از حیاط را پوشانده بود.
آقای فرزاد، روی لبه استخر چمباتمه نشست. خم شد و دستش را که تا آنج برهنه بود توی آب کرد. گفت:
- به گمانم دو تا سه ساعت دیگر پر خواهد شد. باید دوباره برگردم و آب را ببندم.
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
- وقتی که به این استخر نگاه می کنم یاد داستان تو می افتم و آن حوض خانه که از آن اسم برده بودی. ولی تو در این خصوص ذکری نکرده بودی که آیا شنا کردن می دانی یا نه.
سیندخت از این یادآوری شرمگین شد. روی پاشنه پا چرخی خورد، موجی به اندام خود داد و گفت:
- آه، نه چندان. فقط در یک طول چهار یا پنج متری- بیشتر از آنش را امتحان نکرده ام. در عوض شاید خوب یاد گرفته ام که چطور ثانیه های طولانی با چشمهای باز زیر آب بمانم و بالا نیایم. یا هوا را از سینه خارج کنم و کف حوض به زمین بچسبم. همه هنرهائی را که در قالب یک حوض کوچک می شود انجام داد می دانم.
آقای فرزاد گفت:
- آن کس که کار کوچک را خوب انجام می دهد از عهده کار بزرگ هم برمی آید. من اطمینان دارم که تو به خوبی می توانی چند طول این استخر را شنا بکنی.
سیندخت در همان ابتدای ورود به حیاط چون دید آمنه کلفتش رفته است، در شأن دوشیزگی خود نمی دید که زیاد آنجا معطل کند. بنابراین، سر زدن به اتاق ها و نظر دادن در خصوص پرده و تزئینات، فعلاً امری زیادی بود. در همان حال که اندک اندک به در حیاط نزدیک می شد. گفت:
- خوب دیگه، من باید زودتر به خانه برگردم. بچه ها دلواپسم هستند چون هوا تاریک شده است نمی شود رنگ نقاشی اتاقها را آن طور که هست تشخیص داد. فرصت دیگری همراه مادرم اینجا خواهیم آمد. او هم که باشد بهتر است.
آقای فرزاد که وضع را اینطور دید، شتابزده به کوچه رفت و از صندوق عقب اتومبیل بسته مقوائی کوچکی را آورد. گفت:
- اگر فهمی که در این بسته چیست، به دیوانگی من خواهی خندید. ماهها بود که در این شهر هر بار از جلوی لوکس فروشی نبش میدان می گذشتم، یک دست لباس تی تیش مامانی شنا که به شکل وسوسه کننده ای توی ویترین گذاشته شده بود نظرم را جلب می کرد. آرزو می کردم هر زودتر زمستان برود و تابستان و فصل شنا بیاید تا بتوانم آن را بخرم.
سیندخت گفت:
- ولی ما اهوازی ها زمستان را بیشتر از تابستان دوست داریم.
آقای فرزاد با حرکاتی شتاب آلود بسته را گشود و لباس شنای یک تیکه را که از جنس ابریشم طبیعی به رنگ صورتی با گلهای بنفش پر طاووسی بود بیرون آورد. آن را جلوی روی دختر گرفت و با لحن پست تری فاش کرد:
- و باید اعتراف کنم که این لباس هم در عشق من به تو نقشی بازی کرده است.
سیندخت گفت:
- در این صورت اگر این لباس به تن من نخورد عشق تو نیز مثل برگهای لاتاری پوچ از میان در خواهد آمد. خوب، از همین حالا می توانم بگویم که این لباس اندازه تن من نیست و شما در این شرط بندی بازنده حتمی هستید.
او با ادای مخصوصی که حکایت از پختگی زنانه و اراده ی وی می کرد و بر هر بحث و گفتگو نقطۀ پایانی می نهاد، لباس را در بسته اش گذاشت و به دست «مهندس» داد. نگاه دیگری به دور و بر حیاط انداخت و گفت:
- نظافت اینجا هنوز چند روزی کار دارد. قرنیزهای پائین دیوار همه گچی و سیمانی است، باید خوب تمیز بشود.
دم در حیاط اتاقک سه در چهاری ساخته شده بود به منظور استفاده مستخدم یا سرایدار که پنجره اش به کوچه باز می شد. آقای فرزاد بسته لباس شنا را درون اتاق، روی پیش بخاری نهاد و در پاسخ دختر گفت:
- بله، همین طور است، ولی بیشتر از این نمی خواهم مزاحم کلفت شما بشوم. در دیزی باز است حیای گربه کجا رفته است.
- این که تعارف است. این روزها که مادر من به اهواز آمده است، من در خانه به وجود این زن چندان احتیاجی ندارم. یک برس زبر سیمی بخر و به او بده تا دور حیاط و هچنین سنگ های کف را خوب بساید و تمیز کند. او برای اینگونه کارها جان می دهد.
آقای فرزاد گفت:
- پس دست کم بگذار به او پول یا انعامی بدهم.
- نه، از این فقره هیچ حرف نزن که بدعادت خواهد شد. حتی برای ناهار هم به او پول نده. من می توانم از مادرم بخواهم که توسط بچه ها برای او از خانه ناهار بفرستد که مجبور نشود کارش را رها کند و بیرون برود. نمی دانم می دانی یا نه، مادرم برای آنکه ببیند او چکار می کند، دیروز آمده بود اینجا. همه جا را خوب دیده و پسند کرده بود. از آشپزخانه کاشی کاری شده آن با ردیف قفسه های مرتب، از حمام بزرگ با کاشی های گلدار به رنگ بنفش و سرامیک کف...
کلام خود را ناگهان برید و گفت: شما گویا رنگ بنفش را خیلی دوست دارید. گلهای لباس شنا هم به رنگ بنفش بود.
مهندس گفت:
- رنگ بنفش رنگ شرم و حیا است.
sorna
01-10-2012, 08:09 PM
دختر ادامه داد:
- او دئوترم را نفت ریخته، روشن کرده و بچه ها را، بچه های خودش را توی وان حمام شسته بود. شما باید ببخشید که بدون اجازه یک چنین کاری کرده است. خوب، او ذاتاً اینچنین زنی است، شلوغ و مثل کولی ها سرکش و لجام گسیخته. حیف که پدرم نتوانست او را رام کند و اینطور زندگی را بر خود و بر همه ما حرام کرد.
آقای فرزاد در جواب او گفت که از شنیدن این خبر به دلیل اینکه نشانه نوعی یگانگی است خوشحال است. . امیدهای تازه ای به دل او راه یافته بود همه چیز در اطراف او از این داستان می گفت که تا رسیدن به مقصود که وصال این دختر دانا و شیرین بر بود، چندان فاصله ای نداشت. آن روز برای او بزرگترین روز زندگی اش بود. در حالی که ماشین را روشن می کرد و همراه محبوبه اش براه می افتاد تا او را به خانه اش برساند، گفت:
- پس؛ فردا نیز دنبال آمنه خواهم آمد.
- آری، فردا و پس فردا و پسین فردا. خلاصه تا روزی که همه کارهایت تمام شده است. اگر به سفر آلمان رفتی در مدت غیبتت او را می فرستم شب و روز نگهبان خانه باشد. از طرفی، صبح ها و عصرها لازم نیست خودت را برای او به زحمت بیندازی. خودش کوچه و خیابان را بهتر از من و تو می داند. کلید دارد، می آید در را باز می کند. فقط نکته اینجا است که روز به روز باید بداند وظیفه اش کدام است و تکلیفش چیست.
بامداد روز بعد، طبق معمول روزهای قبل، ولی اندکی دیرتر، آقای فرزاد به در خانه فلاحی ها به دنبال آمنه رفت. برای او چند برس نرم و زبر و کارتک و بعضی مواد و محلولهای شیمیائی پاک کننده و ضد رنگ خریده بود. در بازار فرصت کرده بود تا سری به مغازه اسباب بازی فروشی بزند و برای بچه ها، هر کدام به فراخور سن و جنسیت، اسباب بازی های مناسبی بخرد و توی یک بسته بزرگ همراه بیاورد. در اتاق، فرنگیس برای او چای برد و به او خبر داد که آمنه به دستور سیندخت آن روز زودتر از معمول، خودش به سر کارش رفت. «مهندس» بچه ها را دور خود جمع کرد و اسباب بازی ها را هر کدام به دستشان داد. چون بنفشه و بابک به مدرسه رفته بودند سهم آنها را کنار نهاد. فرنگیس که از شادی به هیجان آمده بود خطهای پیشانی اش بالا جمع شد، چشمهایش دو دو زد و گفت:
- شما مرد جوانمردی هستید. این همه علاقه به بچه ها نشان روحی بزرگ و دلی مثل دریا است. دخترم می گفت در آلمان که بودید اوقاتی که دیگران می رفتند پی تفریح و شادی و رقص و از این قبیل حرفها، شما در پانسیون می ماندید و بچه ها را سرگرم می کردید، بچه هائی که غالباً بی پدر بودند.
او به بچه های خود نظر انداخت. لبخند مرده ای به لب داشت. ادامه داد:
- این بچه ها را می بینی، این یتیم هائی که پدر دارند ولی این طور در بدر و بدبخت اند؟ اینها از ابتدای عمرشان هرگز روز خوش ندیده اند. نه روز خوش، نه روی خوش.
«مهندس» با تأثری توأم با شرم یا سرافکندگی آنها را نگاه کرد. گوئی در این میان گناهی کرده بود. با همان سرافکندگی گفت:
- بله داستان آنها را می دانم. سیندخت برای من گفته است.
- نه، نمی دانید، سیندخت در این مورد چیزی نمی داند. من به او چیزی نگفته ام. آه، سیندخت دخترم، او فقط اینطور می داند که شوهر من مرا طلاق داده و این بچه ها را هم ندیده گرفته است. ایکاش بدبختی من این بود!
دوباره با نگاهی کوتاه ولی تهی او را نگاه کرد. آقای فرزاد کمتر از او بهت زده نبود. زن از سر گرفت:
- بدبختی من این بود که پدر اینها، آن بی غیرت بی وجدان، کاری را که کرده بود به گردن نمی گرفت. از اول مرا عقد نکرد و تا آخر هم وجود اینها را به عنوان فرزندان خودش نپذیرفت. از اول مرا عقد نکرد چون که زن داشت و طبق قانون نمی توانست زنی دیگر بگیرد. و من بدبخت که سرنوشت چشمانم را کور کرده بود، این را نمی دانستم. خوشبختی خیالی من با او تا زمانی بود که بچه اولم را حامله نشده بودم. طولی نکشید که زن او کشف کرد که شوهرش زنی دیگر را از شهرستان آورده و در یکی از محله های جنوب تهران، در خانه ای نشانده است. جای مرا پیدا کرد و با توپ و توپخانه اش به سر وقتم آمد. او خودش دو پسر و یک دختر دستگیر داشت و طبیعتاً نمی خواست توله تف لیس های دیگری به عنوان وارث مقابل روی بچه هایش برای خودش بتراشد. از این گذشته، چه زنی است که وجود زنی دیگر را به عنوان همسر یا معشوقه یا ضبطی شوهرش حتی برای یک ساعت یا یک روز بتواند تحمل کند؟ من موقعیت ضعیفی داشتم که هر کس می فهمید مثل سگ زخمی سنگ به سویم پرتاب می کرد. تا همین آخری ها که بچه سومم را زائیدم شب ها از ترس او آسوده نمی خوابیدم. مثل گربه های چشم باز نکرده اینها را به دندان گرفته بودم و از این کوچه به آن کوچه و از این محله به آن محله می بردم. محله های پست و خراب اطراف مسگرآباد که گورستان قدیم شهر است؛ خزانه فرح آباد جوادیۀ راه آهن، پل امامزاده معصوم، مسافرخانه های بدنام- و هر جا می رفتم نمی دانم او با چه علم غیب یا رمل و اصطرلابی فوراً می آمد و پیدایم می کرد. آن وقت توی مردم کاری می کرد کارستان- آبروئی برایم نمی گذاشت که بتوانم به حساب آن یک هفته آسوده زندگی کنم و آب خوش از گلویم پائین برود. هر خانه ای که بودم اگر خودم به رضای خودم نمی رفتم بیرونم می کردند. هفت سال همین کارم بود و هر چه به مردک فشار می آوردم که عقد رسمی ام کند یا لااقل بپذیرد که پدر این بچه ها است تا من بتوانم برای آنها شناسنامه بگیرم، زیر بار نمی رفت. زنش بیشتر از اینجهت میل نداشت من برای مدتی در یک خانه یا یک محله پا بگیرم که می ترسید با مردم انسی بهم بزنم و آنگاه آنها را توی ملاحظات نوع دوستی یا قید و بند و رودربایست بگذارم و یا تمام کردن استشهاد، برای بچه ها به نام پدرشان شناسنامه بگیرم. او از آن آپاراتی های روزگار بود، درس خودش را خوب روان بود. و از طرفی من، اگر می خواستم که او مطلقاً از جا و مکانم آگاه نشود، البته این کار شدنی بود. ولی در این صورت می بایست به طور کلی قید مردک، شوهرم را می زدم و نمی گذاشتم به سراغم بیاید؛ و اینهم بی معنی بود. من می خواستم مردم بدانند که بچه هایم پدر دارند. اما او، گفتم- نمی دانم چطور بو می برد. شاید از خود آن مردک می پرسید، یا اینکه برای او جاسوس تعیین کرده بود. به محض اینکه شبی پایش می لغزید و به خانه من می آمد، فردا صبح بدبختی من و این بچه ها در محله شروع می شد. گوئی من آن حشره ای بودم که پس از اولین معاشقه با جفت به حکم غریزه می باید بمیرم. گاهی فوراً همان شب و بلکه همان ساعت پیدایش می شد و او را با رسوائی از پیش من می برد. حالا دختر بزرگ من، هاله، همین ماه وارد هفتمین سال تولد خودش می شود. می باید سال گذشته اسم او را در دبستان می نوشتم، اما چگونه؟ شناسنامه اش کجاست؟ اسم پدرش چیست؟!
او های های گریست. در یک لحظه چشمانش برآمده شد و اشک پهنای صورتش را تر کرد. نفس های بلند و رنج آلودی که می کشید گفتی با طول هفت سال درد و عذابش نسبت مستقیم داشت. بچه ها با اسباب بازی های خود سرگرم بودند. اما غم آنها را نیز فرا گرفته بود. بنفشه کوچک یک تخت خواب چوبی در دست داشت، آن را بلند می کرد و با ضربه های سخت توی پشت او می زد. این به عنوان اعتراض او بود که چرا گریه می کند. آنها هم به کوچکی خودشان معنی گریه را خوب می فهمیدند و به آن حساس بودند. می فهمیدند گریه ای که خودشان سر می دهند با گریه بزرگترها، با گریه مادرشان تفاوت دارد. آقای فرزاد اشک های درونی خود را فرو خورد و گفت:
sorna
01-10-2012, 08:10 PM
- خوب، اگر بچه ها شناسنامه ندارند هیچ قانونی نگفته است که حق زندگی ندارند. مشکلات را بالاخره می شود یک جوری حل کرد.
- نه، اینطور نیست. من کار خلاف کرده ام و باید تاوان آن را پس بدهم. این بچه ها هم دنباله من هستند و باید بکشند. من وقتی که قضیه شوهر سابقم آقای فلاحی را شنیدم که زنش را در دادگاه طلاق گفته، با خودم فکر کردم که این کار خدا بوده که خواسته است به من لطفی بکند. با این شوق به اهواز آمدم بلکه با او آشتی بکنم. اما او مرا نپذیرفت. او نخواست توی روی من نگاه بکند. الآن توی خانه او هستم ولی او نمی خواهد حتی برای دیدن دختر و بچه های خودش اینجا قدم بگذارد. این در موضعی است که او فکر می کند من مثل هر فرد دیگری شوهری داشته ام و زندگی سالمی، منتهی حالا به هر علت و دلیل که هست طلاق گرفته ام و اینجا آمده ام. اگر او از این ماجرا که به شما گفتم بو ببرد، دیگر در این شهر هم برایم آبروئی نخواهد ماند. مردم به دخترم هم با نظر بد نگاه خواهند کرد. من بد کرده ام. من به او جفا کرده ام توی یک شهر آبرویش را برده ام. من این عواقب را هرگز پیش بینی نمی کردم. جوان بودم. جاهل بودم. به خودم غره بودم. مرا گول زدند. اما حالا همه چیز عوض شده است. من دیگر آن زن پانزده یا بیست سال پیش نیستم. من زنی بلا کشیده ام. مردم را شناخته ام، غریبی دیده ام. من معنی نفرت را می فهمم و به او حق می هم که از من نفرت داشته باشد.
او دوباره از شدت احساس نتوانست حرفش را تمام کند. پس از لحظه ای دوباره گفت:
- بهرحال، حالا چاره ای ندارم جز اینکه خواه ناخواه از این خانه به جای دیگری بروم. اما کجا؟ خودم هم نمی دانم. بهترین راهی که به نظرم می آید این است که بروم و با بچه ها سر راه ماشین ها بنشینم. به عنوان مسافر- نه راه تهران، این شهر قتلگاه من است. از شنیدن نامش چندشم می شود- سر راه کازرون. من مطمئنم که ماشین پیدا می شود که ما را ببرد. اینها عاملین بدبختی من هستند. جلاد جان من اند. اما هرچه هستند از بند دل خودم هستند. نمی توانم خواری و بدبختی آنها را ببینم.
او بنفشه کوچک را به طرف خودش کشید با دستمالی که سر شانه اش سنجاق کرده بود، آب بینی اش را که سرازیر شده بود گرفت. بچه از فشار دست او که گوئی نوعی عکس العمل در مقابل آن بدبختی ها بود، ناراحت شد، ولی به گریه نیفتاد. با تخت خواب و عروسکش پیش «مهندس» رفت. آقای فرزاد پاهای عروسک را از هم گشود و آن را برای وی روی زمین نشاند. به زن دلداری داد:
- خانم، یک اشتباه را با اشتباه بزرگتر نمی توان جبران کرد. شما چه بخواهید چه نخواهید در هر حال مسئول زندگی این بچه ها هستید. شجاع باشید و آنها را بزرگ کنید.
بیشتر از این ندانست چه بگوید. تعجب می کرد که چطور پدری تا آن حد از اخلاق و مروت انسانی به دور بود که حاضر نمی شد نام خود را روی کودکانی که نتیجه هوس های خود او بودند بگذارد. به قصد رفتن دست روی زانو زد و بلند شد. در همان حال گفت:
- امروز روز پنجشنبه است و روز نیمه تعطیل. اگر خانم فلاحی دختر شما آمادگی داشته باشد و مانعی نبیند بعدازظهر با ماشینم می آیم و شما را می برم به خرمشهر. آنجا لنج سوار می شویم و با بچه ها روی شط می گردیم. یک گردش دو سه ساعته روی آب، در هوای خنک بهاری، روحیه همه ما را عوض خواهد کرد. من، شما، او، و همۀ بچه ها. حتی اگر بخواهید می توانید آقای فلاحی را هم خبر کنید تا در صورتی که مایل اند با ما بیایند. وقت آن رسیده است که من و او با هم بیشتر آشنا بشویم.
او خندۀ خشک و کوتاهی کرد و افزود:
- بالاخره منهم جزو این خانواده هستم. هر چند که هنوز به خودم امیدوار نیستم.
فرنگیس گفت:
- آقای مهندس، یک چیزی را به شما بگویم. من از دخترم دور بوده ام، ولی روحیات او را می شناسم. چون شما مستقیماً با خود او وارد گفتگو شده اید نتوانسته اید جواب دلخواهتان را بگیرید. اما اگر پدرش به شما جواب موافق بدهد او رفتارش به کلی عوض خواهد شد. او خیلی در بند نجابت خانوادگی است.
- بله، خود منهم همین فکر را می کردم.
آن روز موقعی که آقای فرزاد به کارخانه رسید ساعت یک ربع به نه بود. خانم فلاحی فتوکپی شناسنامه ها را همراه نامه توسط نامه بر کارخانه به بیمه فرستاده بود. «مهندس» برای او علت دیر آمدن خود را توضیح داد، ولی به طور سربسته و ناروشن. با خود اندیشید که به هیچ وجه نمی باید راز زن بی نوا را نزد دختر فاش سازد. همچنانکه راز این یکی را نیز نمی توانست پیش مادر فاش سازد. این طور اضافه کرد:
- مادرت رفته رفته قطع امید کرده است که بتواند با پدرت آشتی کند.
سندخت گفت:
- همین موضوع واقعاً برای ما مسئله و مشکلی شده است. و از شما چه پنهان، من امروز قصد داشتم فرصتی به دست بیاورم و با شما مشورت کنم که چاره کار چیست. پدرم به هیچ وجه من الوجوه حاضر نیست از خر سیاه شیطان پائین بیاید و نسبت به او نرمشی نشان بدهد یا گذشتی بکند. الآن نزدیک سه هفته است که از ما قهر کرده و به خانه نمی آید. خور و خواب و سر تا پای برنامه زندگی اش بهم خورده است. غذاهای بیرون او را بیمار کرده. شب ها در اتاقی می خوابد که در و دیوارش را تار عنکبوت گرفته و به عمرش رنگ آفتاب را ندیده است- روی یک تیکه گلیم که کاسه آبی کنارش است و موش ها اطراف او رژه می روند. و چون جایش ناراحت است من مطمئنم که خواب درست نمی کند. در تنهائی توی فکر و خیال می رود و چطور می شود که نرود. به آن زن می اندیشد که حالا استخوانهایش در شکم کوسه ماهی ها است. چطور او را راضی کرد که زنش بشود؟ چگونه او را برداشت به کرمانشاه و قصرشیرین برد و بعد به اهواز برگشت؟ و آن وقت این صحنه آخر، این ماجرای وحشت انگیز؟ هر کس که بشنود از وحشت یا نفرت موی بر تنش راست می شود. از طرفی، او اگر بخواهد دوباره با مادرم ازدواج بکند چون در شناسنامه اش نام آن زن هست می باید تقاضای المثنی بکند.
آقای فرزاد به حالت اندیشه دست روی چانه و لبهای خود نهاده بود. گفت:
- بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است.
sorna
01-10-2012, 08:10 PM
- و آنگاه باید فکر کرد و دید که اگر مادرم از ما نومید بشود، با این بچه های ریز و دستگیر به کجا پناه خواهد برد؟ در این شهر چه خواهد کرد؟ اگر آن بچه ها را نداشت غمی نداشت. اما این بچه ها دست و پای او را بسته اند.
- بله، می فهمم، مسئله بغرنجی است. واقعاً بغرنج.
چهره «مهندس» هنگام ادای جمله های فوق کاملاً بی خون بود. ظاهراً او نیز از پیدا کردن هر راه حلی در این خصوص عاجز می نمود. یا شاید احتیاج به وقت و فرصت بهتری داشت. گفت:
- در این هفته من چند بار پیاپی به خانه شما آمده ام. نمی دانم عکس العمل یا برداشت پدرت در این خصوص چیست. دلم می خواهد امروز که پنجشنبه است بعدازظهر ساعتی به خانه شما بیایم و بیشتر با هم صحبت بکنیم. منظورم من و تو است. اگر هم دوست داشته باشی به اتفاق مادرت و بچه ها کمی به هواخوری بیرون برویم. من با مادرت صحبت کردم. او راضی است. حتی گفتم که اگر آقای فلاحی هم لطف کنند و با ما بیایند نور علی نور خواهد بود.
سیندخت فوراً گفت:
- پدرم نخواهد آمد. از این یکی من یقین کامل دارم. و اما من، اگر پدرم بفهمد که با مادرم از خانه بیرون رفته ام، هر جا که می خواهد باشد، حتی به خانه عمه ام، خیلی ناراحت خواهد شد. در حقیقت این اشتباه را بر من نخواهد بخشید. درست است که مادرم اینک پیش من و در خانه ما است. این موضوعی است خارج از اراده من و پدرم. زیرا بهرحال نه من و نه هیچکدام دوست نداریم و در صدد آن نیستیم که او را از خانه برانیم.
آقای فرزاد گفت:
- آه، تقریباً پیش بینی این وضع را می کردم.
سیندخت گفت:
- با این وصف آمدن شما به خانه ما مرا خوشحال خواهد کرد. بعدازظهر منتظر شما هستم.
«مهندس» او را که در حال بیرون رفتن از در دفتر بود دوباره صدا زد. زیرچشمی نگاهش کرد و به طور رازدارانه ای گفت:
- یک مطلب دیگر، دیروز شما چیزی را در ماشین من جا گذاشتید.
سندخت سرخ شد. از روی هیجان و شرم، به سر و گردن زیبایش حرکتی داد و گفت:
- آه بله، دستمال گردنم را.
- من آن ر ابرداشتم. ولی قصد ندارم آن را به شما بدهم.
- می توانید، چونکه رئیسید.
- نه، موضوع ریاست در کار نیست. می خواهم از شما یادگاری داشته باشم. دیشب هزاران بار آن را بوئیده و بوسیده ام.
مخاطب او نایستاد تا آخرین کلمات این جمله ها را بشنود. به اتاق خود رفت. ماشین دستی نمره زنی را برداشت و از آنجا در یک چشم بهمزدن خود را به سالن پرس و بسته بندی رساند. در خود احساس سبکی و شادی می کرد. ولی در همانحال یقین نداشت که پیشنهاد مرد را در صورتی که به او می شد رد نمی کرد. در این خصوص هنوز تصمیم درستی نداشت.
آقای فرزاد طبق گفتگوهائی که شده بود آن روز ساعت سه بعدازظهر به خانه فلاحی ها رفت. ولی چون می دید که سیندخت نمی خواست یا اگر می خواست به جهات اشاره شده نمی توانست در آن کیفیت همراه مادرش از خانه بیرون بیاید، او هم پیشنهادش را تکرار نکرد و ترجیح داد در همان چهار دیوار بسته ساعاتی را به هم صحبتی با دلدارش بگذراند. اما دشواری کار، موضوع بچه ها بود، که از ساعت ها پیش از ورود او خود را آماده برای بیرون رفتن کرده بودند- بیرون رفتن از خانه به قصد یک سواری طولانی در ماشین اپل قرمز رنگ تا خرمشهر و آنگاه گردش روی آب ها به وسیله لنج. هاله و ژاله این خبر را به بنفشه و بابک داده و آنها با شادی و سر و صدا و بی تابی فراوان جزئیاتش را برای این یکی ها تشریح کرده بودند. و اینک هر چهار نفر آنها توی دهلیز کوچک خانه، لباس به تن و کفش و جوراب به پا، وول می خوردند، بالا و پایین می پریدند، لحظه به لحظه جلوی در اتاق پذیرائی ظاهر می شدند، خود را به رخ بزرگترها می کشیدند و با منتهای ناشکیبائی منتظر بودند که آنها کی صحبت های بین خود را کنار می گذاشتند و از جا برمی خاستند.
sorna
01-10-2012, 08:10 PM
هاله و ژاله که به گوش خود این وعده را از دهان «مهندس» شنیده بودند، اینک وقتی که از مادرشان می شنیدند که از گردش بیرون خبری نیست، به هیچ روی حاضر به تسلیم نبودند. سرانجام سیندخت گفت:
- برای یک بی نماز در مسجد را نمی بندند. اگر من نخواهم یا نتوانم بیایم چرا باید مانع عیش شماها بشوم. این بچه ها جائی را ندیده اند. همیشه توی خانه زندانی اند. از طرفی، شما به آنها قول داده اید، اگر به آسانی قول خود را بشکنید، علاوه بر آنکه ناراحتشان می کنید یک درس بد هم به آنها می دهید که شکستن قول چیز عادی است.
فرنگیس می دانست که او به خاطر پدرش بود که دعوت را رد می کرد وگرنه چه دلیلی داشت که نمی آمد. پرسید:
- آیا به راستی نمی توانی بیائی؟
دختر با لحنی تا اندازه ای تند و غیرعادی جواب داد:
- نه، مامان، اواه این چه حرفی است که می زنی؟ معلوم است که نمی توانم.
فرنگیس سرخ شد و گفت:
- خوب، دخترم، تو نمی خواهی با من بیرون بیائی. حق داری. وگرنه تو که یک روز با آقای «مهندس» بیرون رفته و روی کارون سوار قایق شده ای. نمی گویم بد کاری کرده ای، خیلی هم خوب کاری کرده ای.
سیندخت که خونسردی خود را بازیافته بود حرف او را برید:
- مامان، چون من یک بار رفته ام به همین دلیل بار دوم دیگر دوست ندارم. ولی چون بچه ها چیزی شنیده اند حالا منتظرند که آنها را ببرند به گردش. من مانعی در این کار نمی بینم- منتهی اگر باعث زحمت آقای «مهندس» نباشد.
فرنگیس در چهره دخترش نگریست ولی از درک فکر باطنی او عاجز ماند. با خود گفت:
- شاید او می خواهد در فرصت تنهائی پدرش را صدا بزند تا صلاح و مصلحت بکنند و راجع به من تصمیم بگیرند.
آقای فرزاد به میان حرف آمد و با فروتنی مخصوصی گفت:
- این پیشنهادی بود که خود من پیش بچه ها عنوان کردم. بنابراین اگر زحمتی دارد با طیب خاطر آن را می پذیرم. در حقیقت خود من کمتر از آنها شایق به این گردش نیستم.
بچه ها دوباره به هوا پریدند. «زردآلو کاله» هم به تقلید آنها توی دهلیز مثل مرغابی بالهایش را از دو سو گشوده بود و ورجه ورجه می کرد یا دستها را بهم می کوفت. کفش های پاشنه بلند مادرش را به پا کرده، سرش را با پوزه باز و خندان، خشک بالا گرفته بود، می کوشید که به زمین نیفتد. سیندخت از این معرکه ای که بچه ها گرفته بودند خنده اش گرفت. آقای فرزاد هنوز کاملاً مطمئن نبود که دختر جوان و زیبا در آخرین لحظه به خاطر همراهی با جمع یا کشش باطنی دل خودش، تصمیمش را عوض نمی کرد. مستقیم توی چشمان او نگاه کرد، گوشه لبش را زیر دندان گاز گرفت و به طور قاطعی گفت:
- من آنها را می برم.
سیندخت گفت:
- البته مامان هم همراه شما خواهد آمد.
فرنگیس گفت:
- نه، او بچه ها را خواهد برد، من چه لازم است که بروم. من می روم به خیابان و کمی توی مغازه ها را نگاه می کنم. در این سه هفته ای که به اهواز آمده ام ناسلامتی هنوز فرصت نکرده ام بیرون بروم. بنفشه را خودم نگه می دارم. او چهار بچه را خواهد برد.
دختر به او اعتراض کرد:
- نه مامان، اگر شما نباشید او یک نفر چطور می تواند از چهار تا بچه کوچک مواظبت کند؟ هم ماشین براند هم مراقب کارهای اینها باشد. اگر یک وقت یکی از آنها در ماشین را باز بکند و خدای نکرده بیرون پرت بشود چه؟!
فرنگیس ناچار قبول کرد:
sorna
01-10-2012, 08:11 PM
- خوب، من می روم. ولی یک گردش کوتاهی در همین اهواز و کنار کارون کافی است. گردش خرمشهر بماند برای بار دیگر. بچه ها هم به همین خیلی راضی باشند. شما هم دخترم، برو با پدرت صحبت کن. اگر او به راستی از آمدن من ناراحت است و می خواهد همچنان به این قهر و گریزش ادامه دهد، من فکر دیگری بکنم. ای، چاره به اولاد آدم قحط نیست. بالاخره یک فکری می کنم. در دنیا که بسته نشده است.
ده دقیقه از رفتن آقای فرزاد و بچه ها نگذشته بود که آقای فلاحی پیش دخترش به خانه آمد. سیندخت از توی حیاط او را صدا زده بود. در اتاق نشیمن به جامه دانها و وسائل زن سابقش نظری انداخت. با نوک پا به یکی از جامه دانها زد تا سنگینی اش را بفهمد چیست. چنانکه گفتی برنج یا گندم توی غربال باد می داد تا خاکش را بگیرد، چند بار از طرفین دستهایش را تکان داد و از سر غیظ گفت:
- واه، واه، چه بچه های پر سر و صدا و تخم زولی! اینها را معلوم نیست چطوری پس انداخته است. شک دارم که هیچ وقت پدری روی سر داشته و تربیتی دیده اند. از رفتار آنها کاملاً پیدا است. در این دو سه هفته، من توی آن خانه از سر و صدای اینها خواب و آسایش نداشتم.
سیندخت دستمالی به سر بسته بود. مشغول سوهان زدن ناخن انگشتان دستش بود. بی تفاوت گفت:
- چون شما چشم دیدن اینها را نداری به کمترین صدا و شیطنتشان ناراحت می شوی. این قاعده طبیعی است.
آقای فلاحی به درگاهی پنجره اتاق تکیه داد. سرش را برگرداند و از روی شانه اش گفت:
- اینطور که از سر و صدا و جیغ و ویغ بچه ها موقع بیرون رفتن فهمیدم آقای مهندس آنها را برای گردش به خرمشهر برد. تو چرا نرفتی؟ (کلمه مهندس را نیم جویده و بطور محسوسی از روی اکراه به زبان آورد. مثل اینکه عارش می آمد.)
سیندخت از نزدیک نگاهش به ناخنی بود که سوهان می زد، جواب داد:
- آقای مهندس از شما هم دعوت کرده بود- من و شما و همه، که دستجمعی برویم. قصد داشت برای ما لنج بگیرد تا کناره را سیاحت کنیم. من چون فکر می کردم که دعوت را قبول نخواهی کرد، نخواستم خبرت کنم. بخصوص اینکه خودم هم چندان مایل نبودم.
آقای فلاحی کلاهش را در دست گرداند. توی حیاط را نگاه کرد و در همان حال پرسید:
- این آقای مهندس مثل اینکه هدفی دارد که اینقدر اینجا می آید. مُهر به مسجد جا می گذارد. آیا، آیا، او به تو ابرازی کرده است؟
- ای، همچین.
- خوب، نظر تو چیست؟ آیا به او جواب موافق داده ای؟
سیندخت در حالی که به شدت سرخ شده بود و این سرخ شدن به خاطر جوابی بود که می داد، گفت:
- من تصمیم دارم شوهر نکنم. بی میل نبودم این را شما بدانید.
آقای فلاحی پوزخند زد:
- تصمیم داری شوهر نکنی مگر به یک جوان خوب و برازنده.
- نه، هرگز و به هیچ کس. این گفته شوخی نیست. پدر، تو مرا خوب می شناسی.
- شاید می خواهی درس اخلاق به من بدهی که آن قدر بی اراده و سست عنصر بودم- در مقابل یک زن شوهر مرده- تو می خواهی به پدرت بگوئی که انسان آنقدرها هم نباید چشم بسته پای بند غرایز و امیال کور خودش باشد، اینطور نیست؟
- بله، کاملاً همینطور است پدر. من شما را دوست دارم، این را خود شما نگفته می دانید. من برای شما احترامی واقعی قائلم. ولی اگر شما آن کار را نکرده بودید حالا سرنوشت من طور دیگری بود؛ زندگی من به روال دیگری بود. شما با سرنوشت و با زندگی من بازی کردید.
- و با سرنوشت و زندگی خودم هم. شما آن جوان را دوست داشتید؟
- صحبت بر سر دوست داشتن نیست پدر. این چه حرفی است که می زنید و سئوالی است که می کنید. من و او هر دو فکر می کردیم که زن و شوهر خواهیم شد. در این صورت چطور ممکن است بگویم که دوستش نداشتم یا مرا دوست نداشت. مثل آن است که از کسی بپرسند آیا دست یا پا یا چشم خود را دوست داری؟ من و او مثل دو پرنده که آشیان خود را می سازند می خواستیم تا پایان عمر با هم باشیم. او عاشق من بود و من برای او از هوائی که به سینه فرو می داد یا آبی که می نوشید گواراتر بودم. شما این چیزها را خوب می دانید.
- خوب، حالا که او رفته است. از خودت شنیدم که برای همیشه از این دیار رفته است و شاید هرگز برنگردد. آن زن هم رفت به انجائی که حق جا است. به ابدیت پیوست و همه چیز تمام شد. یا اینکه فکر می کنی که پدرت هنوز پند نگرفته است؟ تا آنجا که به خاطرم هست تو روزهای اول که آن جوان اعرابی را دیدی به او تمایلی نداشتی، درست مثل همین حالا که کس دیگری برایت پیدا شده و تو نمی توانی تصمیم بگیری. یا می توانی ولی قندرون بخودت می چسبانی و ناز می کنی. یک مهندس تحصیل کردۀ آلمان که رئیس خود هم هست. از این بهتر منتظر چه هستی؟ مرگ می خواهی برو گیلان!
sorna
01-10-2012, 08:11 PM
- من شوهر نخواهم کرد.
- لابد تا وقتی که پدرت زنده است. خوب، اینهم تصمیمی است. در این صورت یقیناً من زودتر از عمر خودم خواهم مرد.
در این موقع آمنه که از خانه «مهندس» باز می گشت وارد شد. آقای فلاحی فوراً به او دستور داد تا برود و رختخواب و وسائلش را از آن حیاط بیاورد. وقتی که این فرمان انجام شد، از او خواست که جامه دان ها و وسائل فرنگیس را بردارد و توی دهلیز، پشت در حیاط بگذارد تا وقتی که زن به خانه برمی گردد بفهمد که عذرش را خواسته اند و باید برود برای خودش فکر جای دیگری بکند. سیندخت بیش از پیش غمین شد؛ اما به سکوت و بی تفاوتی ظاهری خود ادامه داد. آقای فلاحی عمداً و با حالت هائی تصنعی سعی می کرد خود را خونسرد نشان بدهد. لباسهایش را بیرون آورد. متکا نهاد و روی فرش به آن تکیه داد. با کلمات نیشدار و تحقیرآمیزی که حکایت از خشم فرو نشسته اش می کرد، گفت:
- تو اگر هم بخواهی شوهر بکنی، تا این مادر را در کنار خود داری حسابت پاک است. حالا این آقای مهندس رئیس تو باشد یا هر کس دیگر، فرق نمی کند. شوهری جستم واسه دخترم- خودم سوخته برشته ترم!
سیندخت روی دست انداز درگاهی که به قدر هشتاد سانتی متر از زمین فاصله داشت نشسته بود. دستهایش روی پاهایش بیکار مانده بود. گفت:
- پدر، منظور تو چیست؟ او مادر من است. درست است که او مرا گذاشت و رفت و در مدت هشت سال از نوشتن چند خط نامه برای من دریغ کرد. اما برای من حالا همه چیز گذشته است. به علاوه، او به من پناه آورده است. آدم یک مار را که به او پناه می آورد و زیر سقف خانه اش لانه می کند، یا یک حیوان درنده را که از سرما توی آغلش می آید نمی کشد یا حتی بیرون نمی کند، تو چطور توقع داری او را بیرون کنم؟
- بله، ولی آن موقع که این مار نیشش را در پای تو فرو کرد دیگر خیلی دیر شده و کار از کار گذشته است، من این چیزها را دیده ام و از زبان تجربه حرف می زنم نه احساسات. تو او را بیرون نخواهی کرد، من او را بیرون خواهم کرد. بگذار هرچه می شود زودتر بشود.
سیندخت کارش را رها کرد و رفت توی حیاط روی سنگ پله جلوی راهرو نشست. ساعت توی راهرو پنج ضربه نواخت. چند دقیقه ای نیز پشت سر آن سپری شد. بچه ها برگشتند. بابک و بنفشه بودند بدون آنهای دیگر. سیندخت تعجب کرد که چرا به آن زودی به گردش خود پایان داده بودند. سر تا پای رفت و برگشت آنها از یک ساعت و نیم بیشتر نشده بود. بنفشه به خواهر بزرگ خود خبر داد که فقط تا یکی از خیابان های کوتاهی که به کارون منتهی می شد رفته، آنجا نیم دوری سوار قایق شده و زود برگشته بودند. آقای مهندس ناگهان یادش آمده بود که کار مهمی دارد و می باید برای انجامش به هتل برگردد. آقای فلاحی، هنگامی که دختر کوچکش این خبر را به سیندخت می داد، از پنجره گشوده اتاق که کرکره حصیری داشت و کرکره در این موقع بالا بود، او را می دید و حرفهایش را می شنید. بنفشه به خواهرش نزدیک تر شد، با حالت مخصوص بچه های هفت هشت ساله سرش را بغل گوشش برد و آهسته گفت:
- آنها سر کوچه خودمان توی پیاده رو خیابان نشسته اند و آمد و رفت ماشین ها را تماشا می کنند. ماما فرنگیس چون فکر می کرد «بابا» به خانه آمده ترس داشت بیاید. از من خواست که اگر «بابا» آمده بروم به او خبر بدهم.
آقای فلاحی فهمید که او چه می گوید. از حرکات کودکانه اش که یک کلمه می گفت یک کلمه سرش را برمی گرداند و توی پنجره به «بابا» نگاه می کرد فهمید. گفت:
- نه، لازم نیست به او خبر بدهی که من خانه آمده ام یا نه. من حالا تکلیفش را روشن می کنم.
سر را با اخم ملایمی که به ابرو داشت تکان داد. به آمنه که حاضر به خدمت و گوش به فرمان توی راهرو ایستاده بود اشاره کرد و گفت که جامه دانها و وسائل را بردارد و سر کوچه به صاحبش تحویل دهد.
سیندخت همان طور بی حرکت، توی حیاط، روی سنگ پلۀ جلوی راهرو نشسته بود. بعد از آنکه آمنه جامه دانها را برد و راه دوم برای بسته رختخواب برگشت، به درون اتاق آمد و به پدرش گفت:
- اگر بنای براین باشد مادرم خیلی چیزها پیش ما دارد که همان وقت ها می بایست می برد و نبرد. من شکی ندارم که آنها را طلب خواهد کرد.
آقای فلاحی دستش را به یک طرف باز کرد. گفت:
- من مانعی نمی بینم. بدون چیزهای او نیز ما می توانیم زندگی بکنیم.
سیندخت با تعجب و حیرت او را نگاه کرد. این سرسختی او برایش قابل انتظار نبود. روز اولی که مادرش را دم در کارخانه دید و با هم به خانه آمدند هرگز پیش بینی این وضع را نمی کرد. او مرد بلغمی مزاج و سست اراده ای بود، علی الخصوص وقتی که پای زن به میان می آمد. سیندخت یک دل با خود فکر می کرد که شاید روز اول بد عمل کرد و بطور خیلی ناگهانی خبر آمدن مادر را به او داد. شاید اگر به کیفیت دیگری عمل کرده بود پدرش از خانه قهر نمی کرد و بعد هم سر قوز نمی افتاد. و حالا هم بدون شک او می خواست تلافی سفورا را سر این بیچاره درآورد.
سیندخت اشک در چشمانش جمع شده بود. چادر خانه اش را نوک سر انداخت تا برود از مادرش عذر بخواهد و بگوید که این تصمیم پدرش هیچ ربطی به او ندارد و اگر او می خواست در مقابل تصمیم پدرش ایستادگی بکند شاید پیرمرد کوتاه می آمد و شدت عمل به خرج نمی داد، ولی به طور قطع و یقین پاشنه کفشش را ور می کشید و همان شب از آن شهر می رفت- می رفت چنانکه هرگز دیگر پشت سرش را نگاه نکند. حالات و حرکات و هر جزء رفتار وی گویای این حقیقت بود که او به شکل دیگری عکس العمل نشان می داد که برای همه آنها و بخصوص خود مرد نتیجه های مصیبت بار می داشت.
آقای فلاحی بدنبال دختر به دم در حیاط آمد. او را که تا کمر کوچه رفته بود فراخواند:
- می خواهی چکار کنی سیندخت؟ تو برای او هیچ کاری نمی توانی بکنی. پس بهتر است به حال خودش بگذاری اش. او در اندیمشک قوم و خویش دارد. می رود پیش آنها.
تنها به این گفته بسنده نکرد. با همان لباس خانگی تنش، چند قدمی تند در طول کوچه برداشت و خود را سر راه دختر قرار داد. پدرانه به او امر کرد:
- برویم، برویم توی خانه. مرده ای که یک باز زنده شد و از غسالخانه برگشت، بار دوم که مرد شیون و زاری ندارد.
و به این ترتیب مانع رفتن وی شد.
سیندخت برای اولین بار در طول زندگی اش می دید که از نظر خصوصیت اخلاق انسانی که بر پایه کمک به هم نوع و نیکوکاری بنا شده بود، ورطه هول انگیزی جلوی پایش دهان گشوده بود که سقوط در آن به نظرش غیرقابل اجتناب می نمود. آیا او برای کمک به مادرش به راستی راه و چاره دیگری نداشت و همه درها به رویش بسته بود؟ در آن لحظه که دوباره به خانه برگشته و توی اتاق پناه برده بود این سئوالی بود که از خود می کرد. از بخت بد، آقای فلاحی تمام ساعات عصر و غروب آن شب را در خانه ماند و بیرون نرفت. مراقب و گوش به زنگ بود نکند یک وقت زن سابقش دوباره برگردد و بچه ها او را به درون راه بدهند. ساعت ده شب، پس از خوردن شامی مختصر به رختخواب رفت و چراغ اتاقش را خاموش کرد. چند دقیقه ای نگذشته بود که زنگ در خانه به صدا درآمد. سیندخت شتابزده پشت در رفت. صدای «مهندس» بود که به گوش می رسید. در را گشود، آقای فرزاد خودش تنها بود. از این زحمت بی موقع عذر خواست و فوراً خبر داد:
- مادرت به آن خانه آمده است. با جامه دان و وسائل.
sorna
01-10-2012, 08:11 PM
او به درون راهرو آمد. اما همانجا پشت در ایستاد و تعارف دختر را رد کرد که به اتاق پذیرائی برود. چون فکر می کرد که سایر ساکنین منزل و بچه ها در خواب بودند، آهسته صحبت می کرد. ادامه داد:
- ظاهراً شما وسائل او را بیرون گذاشته اید که هر جا می خواهد برود.
سیندخت پیراهن گشاد سرخانه به تن داشت. دستش را جلوی سینه اش که باز بود گرفت و جواب داد:
- من نه، پدرم. من هم جز تمکین و اطاعت او چاره ای نداشتم. او حالا در خانه شما است؟
موقع گفتن جمله های بالا، دختر چنانکه گفتی سردش بود رنگش پریده بود و کلمات جویده جویده و به سختی از لای دندانهایش بیرون می آمد. مهندس گفت:
- آری، و من هم می روم به هتل. او یک امشبی بیشتر آنجا نخواهد ماند. گفته است که فردا صبح قصد دارد برود سر راه کازرون شیراز و با هر ماشینی که برسد سوار شود و برود به شیراز.
برق اتاق نشیمن روشن شد و نور آن از کتیبۀ در توی راهرو افتاد. سیندخت فهمید که پدرش برخاسته است و مشغول پوشیدن لباسهای خود است تا پیش بیاید و با «مهندس» حرف بزند، یا اینکه جواب او را بدهد. آقای فرزاد گفت:
- من خیلی کوشیدم که او را از این تصمیم منصرف کنم. من آنها را به یک رستوران لب ساحل بردم. شام را با آنها خوردم. مادرت به کلی غرورش درهم شکسته است. خیلی دلسوخته و مضطرب به نظر می آید. پیاپی اشک می ریخت. می دانی، به شما رازی را بگویم. شوهر او در تمام مدت این چند سال و با وجود آوردن سه بچه، هرگز زیر بار نرفته که او را عقد بکند. حتی حاضر نشده نام خودش را روی بچه ها بگذارد و برای آنها شناسنامه بگیرد. بنابراین در حال حاضر چون شناسنامه ای ندارند وجودشان توی این دنیا قاچاقی است. قضیه او مضحک تر از هر قضیه ای است که من تاکنون دیده یا شنیده ام. چقدر این زن ساده دل و خوش گمان بوده و گول آدم رذل دیوصفتی را خورده ست.
«مهندس» سکوت کرد و سر را به زیر انداخت. پس از لحظه ای دوباره گفت:
- تنها راهی که به نظرم می رسد این است که شاید در این شهر مرد پاکدل و خیرخواهی پیدا بشود که پدرخواندگی این بچه ها را قبول کند تا او بتواند برای آنها به نام وی شناسنامه بگیرد. اگر دنیا همه جا پر است از آدمهای عوضی، آدم خوب هم به کلی قحط نیست. اما پیدا کردن چنین مردی اگر هم یافت شود از عهده خود زن خارج است. او یک نفر است و همین قدر وقتش و نیرویش اجازه می دهد که دور این سه تا جوجه بپلکد و آب و دانه جلوشان بگذارد، یا مف آنها را بگیرد و دور بیندازد. اگر او چند وقتی تاب بیاورد و در این شهر بماند، من به هر وسیله شده با یک بررسی و جستجوی درست و دقیق در حال و روزگار مردم این شهر، در طبقه بازرگانان و اشخاص صاحب وسیله، برای او دست به کار خواهم شد. خوشبختانه من از طریق کارخانه تماس هائی با اشخاص دارم که کارم را راحت می کند. مادر تو اگر فرصت داشته باشد و به خودش برسد زیبا است و حسابی هم زیبا است. چه بس کسی پیدا بشود که هم پدری بچه هایش را قبول کند و هم همسری خودش را. اما خوب، این کار می ماند تا بعد از مراجعت من از آلمان.
سیندخت مطمئن بود که پدرش در اتاق این صحبت ها را می شنید. شاید او قصد داشت بیرون بیاید و با مهمان گفتگو کند، اما موضوع تازه که بهرحال نمی توانست تعجبش را برنیانگیزد مانع بیرون آمدنش می شد. آقای فرزاد یک جمله دیگر به گفته های خود افزود:
- گفتم، البته اگر او حوصله بکند.
سیندخت گفت:
- شما قطعاً روی این موضوع با او صحبت کرده اید. خوب، نظر خودش چیست؟
- نه، نه، نخواستم غرور او بیشتر از آنچه بود شکسته شود. من فقط به او دل دادم که به زندگی امیدوار باشد من چطور می توانم به او بگویم که صبر کند تا من برایش شوهری پیدا کنم، یا کسی را که پدرخواندگی بچه هایش را قبول کند؟ بدیهی است، او زن است و هر زن غروری دارد. بنابراین بدون ارائه یک راه حل روشن و امیدوارکننده، من مشکل می دانم که بتوانم فردا مانع رفتن او بشوم. او واقعاً و عمیقاً از پیش آمد امروز ناراحت شده است. خانم فلاحی، بهرحال من وظیفه داشتم بیایم و بشما خبر بدهم که او به منزل من آمده است و چه تصمیم هائی دارد. تا ببینم فردا چه پیش خواهد آمد.
آقای فرزاد خداحافظ گفت و رفت. سیندخت به اتاق آمد. همان طور که گمان برده بود پدرش لباس هایش را پوشیده بود تا بیرون بیاید، ولی روی صندلی نشسته بود. تا او وارد شد گفت:
- خوب، پس این زن مکافات خود را پس داده است. حالا باید راز این را که او در مدت هشت سال به کلامی یا به سلامی یاد هیچکس را نکرد دریافت. مانند قوچی که توی بیابان شاخش به پشمش گیر کرده و از گله جدا مانده است چنان با خواری و بدبختی دست به گریبان بوده که حال و روز خودش را نمی فهمیده است. ناز شست آن مرد نخاله ای که فهمید با یک چنین زن احمق و به قول «مهندس» ساده دلی چطور باید رفتار کرد. اما اگر این آقای رئیس تو گمان کرده است که کسی حاضر می شود اسم خود را روی این زن و بچه های حرامزاده اش بگذارد پر اشتباه رفته است. دست کم در این ولایت نه. او بهتر است به همان شیراز برود که مردمانش چون اکثراً اهل خود محل هستند بیگانه نوازترند. او اگر همین امشب به شیراز حرکت کند بهتر از فردا است.
sorna
01-10-2012, 08:11 PM
سیندخت از این یکدندگی نالازم پدر که نامش را افراط در بی عاطفگی می شد نهاد، چندشش شد. اما برخلاف تصور اولیۀ وی، آقای فلاحی چنانکه از بعضی حرکاتش می شد فهمید کمتر از او ناراحت نبود. همچنان روی صندلی نشسته بود و نمی خواست لباس هایش را بیرون بیاورد و دوباره به رختخواب برود. گوئی در حالت نشسته بهتر می توانست افکار خود را جمع بکند یا بر اضطرابش غالب آید.
صبح روز بعد که جمعه بود سیندخت ساعت هفت، کمی دیرتر از هر روز، صبحانه اش را خورد. ساعت هشت به حمام نمره بیرون رفت. به خانه برگشت، وسایلش را گذاشت و ساعت ده طبق قراری که از قبل گذاشته بود به آرایشگاه رفت. با خودش فکر کرد، اگر مادرش آنطور که به مهندس گفته بود تصمیم به ترک اهواز داشت، او، سیندخت، به هیچ زبانی قادر نبود منصرفش نماید. برای این موضوع دیگر خیلی دیر شده بود. تنها راه که ممکن بود نتیجه ای بدهد همان بود که به نظر «مهندس» آمده بود. اما آیا این مرد با آن پیشانی گشاده و اخلاق نیک انسانی که داشت، با آن خوی متواضع و خلق درویشانه اش، یک وقت به فکر نمی افتاد که موضوع پدرخواندگی بچه ها را خودش قبول کند و این گره کور و درهم پیچیده را با یک ضربه از وسط ببرد و قال قضیه را بکند؟! آیا اگر او در یک فکر بعدی تصمیم می گرفت که مادر بچه ها را هم به عقد ازدواج خود درآورد مگر این موضوع ناشدنی بود؟ مادر او که هنگام ترک پدرش بیست و شش سال داشت، اینک سی و چهار سالش می شد و آقای فرزاد هم سی و پنج سال داشت.
در تمام مدتی که او روی کاشی های حمام تنش را لیف می زد و بعد زیر سشوار آرایشگاه به انتظار خشک شدن موهایش بود، این فکر آزار دهنده مثل مگسی که در شیشه حبس شده توی مغزش می چرخید و وز وز می کرد که نکند «مهندس» از روی ناچاری یا فی الواقع به انگیزه یک ندای درونی و انسانی، به آن زن قولی بدهد و بعد نیز آن را به مرحله اجرا درآورد. آدمی بیشتر از جنبه های شرافت است که توی چاه می افتد تا جنبه های شرارت. وقتی که جلوی آئینه نشسته بود زن آرایشگر که ابروهایش را درست می کرد متوجه حالت بهت زده و اندیشناکش که سرزندگی و حضور ذهن همیشگی را نداشت، شد. پرسید:
- خانم فلاحی، امروز غیر از همیشه هستی.
او فقط گفت:
- آری، دلواپسم. عجله کن، امروز باید زودتر بروم.
با این وصف، کار او زودتر از ساعت یازده و نیم پایان نیافت. هنگامی که از پله های باریک و طولانی و تند و مارپیچی آرایشگاه به خیابان آمد، به اولین تاکسی خالی که می گذشت اشاره کرد و پنج دقیقه بعد در کوچه وفا، جلوی خانه «مهندس» بود. زنگ زد. کسی که در را به رویش گشود خود آقای فرزاد بود. میله آهنی بلندی را که تا نیمه تر بود در دست داشت. از شدت خوشحالی یکه خورد و گفت:
- آه، شمائید؟!
سیندخت لحظه ای درنگ کرد. سپس با همان دلشوره ای که او را بی قرار کرده و به آنجا کشانده بود، پرسید:
- چطور شد؟ آیا او رفت یا اینکه از تصمیمش برگشت؟
«مهندس» از جلو در کنار رفت:
- بیا تو، بیا تو. او عجالتاً قبول کرده و قول داده است که بماند. در همین خانه من. من این اتاق جلوی در را، اگرچه کمی برای او کوچک است، فرش خواهم کرد و...
سیندخت کمی تردید کرد ولی قدم به درون حیاط نهاد. آن روز او با همه افکار تب آلودی که داشت تا آخرین لحظه ها یعنی موقعی که جلوی آئینه آرایشگاه نشسته بود و زن آن سئوال را از وی کرد، از هر نوع تصمیم یا فکر روشنی خالی بود، و هرگز تصورش را نمی کرد که ناگهان تاکسی بگیرد و به در خانه مهندس بیاید. اکنون نیز که آمده بود، نمی دانست قصد نهائی اش چه بود و آمدن خود را چطور توجیه می کرد. لباسی که به تن داشت عبارت بود از پیراهن دامن سرخودی از کاموای نخی قلاب باف، به رنگ زرد با یقه برگشته و آستینی بلند تا روی مچ. آستین ها و دامن پیراهن قلاب بافی درشت بود، بالاتنه اش ریز. زیرپوش سبز نخودی رنگ او با مختصر دقتی از زیر سوراخ های پیراهن پیدا بود. مادرش جلوی همان اتاق دم دری در پناه دیوار، توی سایه نشسته بود و بچه ها هم دورش بودند. آقای فرزاد با صدای نیمه بلندی که از این طرف نیز شنیده می شد ادامه داد:
- بله، او قول داده که دیگر از آن حرفها نزند. من داشتم می کوشیدم که آب استخر را خالی کنم. بخاطر بچه ها، که یک وقت خدای نکرده توی آن نیفتند و کار به دست همه بدهند. اگر استخر خالی باشد، دیگر جای هیچ نگرانی نیست. آنها می توانند بی آنکه لازم باشد کسی مراقبشان باشد در حیاط یا حتی توی استخر بروند و هر جور می خواهند بازی و شیطنت بکنند.
با حالت زنانه ای شانه هایش جمع شد، سرش روی گردنش موج خورد، خنده ای کرد و گفت:
- اما از آنجائی که من آدم بی فکری هستم، وقتی که در پوش زیراب را می گذاشتم فراموش کردم زنجیری به حلقه آن وصل کنم تا موقع خالی کردن استخر بشود از بالا به راحتی آن را کشید. الآن یک ساعت است می کوشم با این میله آن را تکان بدهم و موفق نمی شوم. کار من بی شباهت به کار ملانصرالدین نیست که پولش توی حوض افتاده بود نوک عصا را تر می کرد و توی آب فرو می برد تا پول به آن بچسبد و بیرونش بیاورد. به گمانم چاره ای نباشد جز اینکه توی آب بروم. تصادفاً دیروز دم عصر به آهنگری رفته بودم که بیایند چفت و بست پنجره ها را میزان کنند- که قول داده اند امروز بیایند. وقتی که آمدند می گویم اندازه دور استخر را بگیرند و هر چه زودتر، یعنی اگر بشود تا وسط همین هفته، برای دور آن نرده ای بسازند و نصب کنند.
sorna
01-10-2012, 08:12 PM
سیمای دختر جوان که هنگام ورود به حیاط پریشان یا درهم بود. اینک شکفته شده بود. در حرکات و طرز نگاهش ایما و اشاره ای بود که از نظر آقای فرزاد دور نماند و کنجکاوی اش را به شدت تحریک کرد. میله آهنی را از دست او گرفت، در قسمت گود استخر، توی آب کرد تا به کف رسید. آن را بیرون آورد و از سر تعجب ندا داد:
- آه، به قدر نیم متر از روی سر من می گذرد.
آقای فرزاد گفت:
- اگر بگویم که من این خانه را به خاطر استخرش قبول کردم، دروغ نگفته ام.
مخاطبش جواب داد:
- پس چرا لخت نمی شوید و بروید در پوش زیراب را درآوردید؟ مگر از آب می ترسید؟
«مهندس» با کنایه پوشیده ای که فقط خود دختر متوجه آن می شد گفت:
- آن کسی که از آب می ترسد من نیستم.
سیندخت گفت:
- پس لابد گمان کرده اید منم. حاضرم بروم و در پوش را بیرون بیاورم، به شرط آنکه...
- چه شرطی؟
- بشرط آنکه شما از خانه بیرون بروید.
چیزی زیر پوست دختر دویده بود که او را بی قرار می کرد. روی پاشنه پا چرخید و به گوشه دیگر حیاط زیر سایه درخت رفت. از یک شاخه که تا روی سرش پائین آمده بود برگی کند. آن را لای انگشت خورد کرد. بوی خوش اکالیپتوس دماغش را پر کرد. گفت:
- آه، مرا بگو که خیال می کردم این درخت درخت کنار است.
آقای فرزاد آرام به او نزدیک شد. گفت:
- برگ اکالیپتوس خوش بو است. از آن برای بخور استفاده می کنند. اینها هم شاه پسندند. گلهای گرد زرد و قرمزی می دهند که حالا ریخته اند. بو کن، برگش را بو کن. چه احساس می کنی؟
سیندخت، با حرکت سر و گردن گفت:
- نمی دانم، شاید بوی گرمک تازه.
آقای فززاد گفت:
- پس شرط ما بجا است. حالا نمی شود در همین حیاط بمانم و روی چشمم را ببندم؟
- نه، نمی شود. باید از حیاط بیرون بروی و ما در را هم پشت سرت ببندیم.
- چه لازم به این کار است. من برای تو لباس شنا خریده بودم. اگر لخت توی حوض می رفتی البته حرفی نبود، من از حیاط بیرون می رفتم که نبینم. ولی تو اینجا لباس شنا داری.
«مهندس» با این گفته به درون ساختمان اصلی رفت و از توی سرسرا بسته لباس را آورد. گفت:
- با این وصف از تو امر و از من اطاعت. هر چه بگوئی فرمان خواهم برد. من فقط منظورم این است که آب استخر خالی بشود، همین.
فرنگیس خاموش گوش به این گفت و شنودها داشت. به اینجا که رسید برخاست و به دخترش نزدیک شد. چهره اش چنان شادمان بود که گفتی هیچ اتفاقی برایش نیامده است. سیندخت بسته را گشود و لباس را بیرون آورد. آن را مقابل سینه و اندام خود گرفته با ادای زنی که به زیبائیش و ناز خود اطمینان دارد چانه اش را بالا گرفت و گفت:
- لباس را قبول می کنم. ولی این را چه می گوئی که تازه از آرایشگاه می آیم. این سر به قدر دو روز حقوق پول توش رفته. آقای رئیس شوخی کردم!
خوشحالی آقای فرزاد، مثل عدد بینهایت، بیشتر از اینها بود که اگر چیزی از سرش برمی داشتند کم می شد. فرنگیس گفت:
- خوب، اگر نخواهی توی آب بروی دست کم می توانی لباس را بپوشی و ببینی چطور است. زحمتش را بی ارج نکن.
دختر، طفره رفت. کف حیاط و قرنیزهای دور آن را که از سنگ سیاه لاشتری بود و از تمیزی برق می زد برانداز کرد. گفت:
- حقا حق که آمنه وظیفه اش را خوب انجام داده است. حالا ببین حیاط چه صفائی پیدا کرده است. اما هنوز یک چیز کم دارد.
«مهندس» افزود:
- گل، باغبان کارخانه بنا است امروز بعدازظهر با تخم گل و کود بیاید اینجا.
فرنگیس گفت:
- گل اصل کاری که گل همه گل ها است!
آقای فرزاد سر فرود آورد و با وقاری خاص افزود:
- و نامش سیندخت و فامیلی اش فلاحی است.
دختر تظاهر کرد که این صحبت ها را نشنیده است. تما چهره اش گلگون شده بود. در حالی که انبوه گیسوانس، مرتب روی شانه اش موج می خورد، مانند کودکی شاد و سرحال به سمت پله های ساختمان دوید و در همان حال گفت:
- می روم تا لباس شنا را امتحان کنم.
«مهندس» به فرنگیس نگاه کرد و آمیخته به تردید گفت:
- کسی را می خواهد که زیپ پشتش را برایش بکشد. شما بروید کمکش کنید.
شرمی زنانه و آشنا زن سی و چهار ساله را به هیجان آورده بود. هرچه می کرد نمی توانست جلو لبخند خود را بگیرد. دست جلوی دهان گرفت و گفت:
- شما بهتر می توانید کمکش کنید تا من. او امروز به همین منظور اینجا آمده است. بروید، بروید، شک به دل راه ندهید و استخاره هم نکنید. او نامزد شما است. او امروز با تصمیم جدیدی به اینجا آمده است. بروید و بر قدم هایش بوسه بزنید.
در همین موقع، سیندخت که توی ساختمان رفته بود دم در راهرو آمد و مادرش را صدا زد. فرنگیس به طرف او رفت. به بچه ها سفارش کرد که در حیاط بازی کنند و دنبال او داخل ساختمان نیایند. دیوارها تازه نقاشی شده بود و اگر دست می زدند لکه می شد. پس از سرسرای بزرگی که به شکل شش گوش منتظم در وسط بنا شده بود، راهروی کوچکی قرار داشت که توی آن سرویس دستشوئی و حمام بود. دیوارۀ سرسرا در قسمت فوقانی به قدر دو متر بالاتر از بام یک طبقه ای ساختمان بود و دور تا دور شیشه می خورد و از هر طرف نور می گرفت. در ضلع جنوبی آن، دو اتاق خواب بود با گنجه های بزرگ سرتاسری، و در ضلع شمالی آن آشپزخانه، با یک اتاق اضافی که از پشت به حیاط و رختشوی خانه وصل می شد. سرسرا از گوشه راست آشپزخانه به طور مورب با اتاق پذیرائی ارتباط داشت که با دری بادبزنی و چوب کاریهای تزئینی از چوب گردو، از این قسمت جدا می شد. و کف تمام اتاقها و سرسرا از موزائیک مرمری سبز با رگه های سرخ آجری بود.
sorna
01-10-2012, 08:12 PM
مادر و دختر، برای امتحان لباس وارد حمام شدند. سیندخت گفت:
- مامان، همه چیز تمام است. من تصمیم گرفته ام که به پیشنهاد او جواب موافق بدهم. همین امروز، در همین جا، تو هم لازم نیست از اینجا بروی. من به وجود تو احتیاج دارم. درست است که پدرم هنوز از سر قوز نیفتاده و عصبانی است ولی وقتی ببیند تو کاری به کار او نداری، خشمش- اگر بگویم خشمی دارد- فروکش خواهد کرد و آن وقت چه بسا که خودش به سوی تو بیاید. او مانند همه وجودهای ضعیف از یک چنین اخلاقی به دور نیست. اگر من دیشب با تصمیم او مخالفت می کردم و جلوی آمنه را می گرفتم که چمدانها و وسائل را نیاورد، شکی نداشتم که سکته می کرد.
فرنگیس کمک کرد تا او پیراهن قلاب بافی را از تن بیرون آورد. گفت:
- می دانم دخترم، می دانم. این موضوع را فراموش کن. اگر تو چنین تصمیمی داشته باشی، من از آمدن خودم به اهواز پشیمان نیستم.
دختر زیر پوش خود را درآورد و مادر از دیدن اندام خوش و مرد کش او هر لحظه چشمانش گردتر می شد. مانند کوری که از راه لمس کردن، حس زیبا پرستی خود را اقناع می کند، دست روی شانه و بازوهای او کشید. اشک شوق چشمانش را پر کرده بود و زیر لب مثل دعا چیزهائی می گفت که مفهوم نبود. ظاهراً قربان صدقه اش می رفت. دستش روی برآمدگی کمرش گشت و جوراب شلواری بلند او را با احتیاط و کامل پائین کشید. و از پایش بیرون آورد. سیندخت نیمه شرمزده نیمه غافل گفت:
- مامان چکار می کنی؟ مگر می خواهی همه جای بدن مرا ببینی!
- آری، همه جای تو را که از بند ناف من آب خورده ای. حیف این بدن نیست که جایش در آغوش گرم مردی نباشد؟! مردی که حاضر است جان خودش را بی مضایقه در راه وصل تو بدهد. دخترم، او از هر حیث مناسب تو است. او تو را دوست دارد. او نجیب و انسان است و مثل نی نی چشمانش از تو نگاهداری خواهد کرد.
فرنگیس از حظ و سروری مادرانه که روح او را به جهش و جوشش درآورده بود سرشار بود. گفتی در عمرش مصیبتی نکشیده و غمی نچشیده بود. لباس شنا که گلهای پرطاووسی بنفش در متن شیری رنگ داشت چنان به پوست مرمری تن او می آمد که خود دختر چهره اش از یک لبخند محو ناشدنی روشن شده بود. گوئی خیاط آن را اندازه تن او دوخته و چند بار رفته آزمایشش کرده بود. فرنگیس از پشت زیپ آن را کشید و چون آئینۀ توی حمام برای نشان دادن تمام هیکل او کوچک بود سیندخت به سرسرا آمد تا از میان آئینه قدی که در قسمت رخت کن زده شده بود خودش را نگاه کند. در همین موقع «زردآلو کاله» پشت در راهرو آمده بود، می کوشید آن را باز کند و درون بیاید. بچه های دیگر نیز پهلوی او توی ایوان بودند. یکی از آن موقع ها بود که بچه کوچکتر راهنما یا وسیله ای می شود برای بچه های بزرگتر. فرنگیس در را که از این طرف قفل بود گشود و بچه ها را دوباره به حیاط برد. به «مهندس» گفت:
- در تمام اتاق ها بسته است. بوی رنگ تمام ساختمان را پر کرده است. نفس کشیدن دشوار است.
آقای فرزاد گفت:
- من به سفارش خود شما و برای آنکه بچه ها نروند درهای جلو را بستم. اما درهای پشت ساختمان از قسمت آشپزخانه و حیات خلوت همه باز اند. نکند یک وقتی کسی آنها را بسته است.
او برای اطمینان از این موضوع از یک راهرو کناری که در ضلع شرقی حیاط بود به پشت ساختمان رفت. فرنگیس نزد بچه ها ماند که نکند غفلتاً در استخر بیفتند. چند دقیقه ای گذشت. سیندخت منتظر مادرش بود که بیاید و کمکش کند تا لباس را از تن بیرون آورد. صدای باز و بسته شدن دری را از پشت سر شنید «مهندس» بود که از راه آشپزخانه به سرسرا آمده بود. دختر جیغ ظریفی کشید و دوباره به داخل حمام پناه برد. فشار داد تا در آهنی آن را ببندد. نتوانست، زیرا دست آقای فرزاد محکم روی چارچوب را گرفته بود. به او التماس کرد:
- بروید، خواهش می کنم!
«مهندس» سکوت کرده بود. حتی صدای نفسش شنیده نمی شد.
- می گویم بروید. این یک خواهش است. بروید و بگذارید لباسهایم را بپوشم.
صدای ناصاف آقای فرزاد که از عشق و شوریدگی می لرزید از پشت در به گوش او رسید.
- نمی روم، اما اجازه می دهم که لباس هایت را بپوشی.
- چگونه، اگر مادرم کمکم نکند؟
آقای فرزاد از کم و زیاد شدن فشاری که به در آهنی وارد شد احساس کرد که دلبر زیرک او قصد دارد روی لباس شنا لباس بپوشد و حقه را به او بزند. با هر دو دست فشار آورد و از لای در به درون رفت. سیندخت به کنج حمام به جائی که دوش بود، پناه برد. گفت:
- پس سفارش مرا این طور قبو... قبو... قبول می کنی؟
بیش از این نتوانست سخنی بر زبان آورد. زیرا مرد دوری کشیده با آنچه که پاداش ابدیت است به تنهایی و فناپذیری آدمی، با آن کلام نگفته ای که مصداق خدائی ترین پیمان ها است، مهر سکوت بر لبانش نهاده بود. دختر جوان چشمها را بر هم نهاده و خود را بی اراده در آغوش او رها کرده بود. ولی مانند زنی پارسا که در رؤیائی عجیب می بیند ناشناسی او را غافلگیر کرده است و از هیبت رؤیا بیدار می شود، ناگهان خود را از میان بازوهای او رها کرد. لباسهایش را که روی سکوی حمام پخش و پلا بود بغل زد و به سرسرا رفت. بانگ عقل و ایمان را در درون خود شنیده بود: بنا بود در آب شنا کنم نه در آتش! پشیمانی از گناه بر گونه های برگ گلی اش چنگ زده بود و همنطور که سراسیمه پیراهن بافته اش را روی لباس شنا به تن می کرد با خود گفت:
sorna
01-10-2012, 08:12 PM
- ای دل غافل، آیا ترسی داری که او تو را یک دختر شهرستانی و بی خبر از وسوسه های زندگی اروپائی و اروپا رفته ها به حساب بیاورد و بهمین دلیل بهای لازم را به کارت ندهد؟ اگر چنین است بگذار باشد.
آقای فرزاد که متوجه ناراحتی او شده بود، اندیشه اش را خواند. اگرچه همچنان مرغ دل بر آتش هوس بریان داشت لیکن بر توقعات خود دهنه زد. موضوع بیرون آوردن در پوش زیر آب و خالی کردن آب استخر را موقتاً فراموش کرد و بهتر دانست در چیزی که ممکن بود در آن لحظه مایه آزردگی خاطر دلدارش شود بیشتر اصرار نورزد. او می خواست این دختر را با همه پاکی های دوشیزه واری که بزرگترین جهیزیه یک زن است برای شوهر از آن خود کند، نه اینکه بازیچۀ هوسهایش سازد، این استخر و آب پاکیزه آن بعد از آن نیز همیشه بر جا بود.
پنج روز بعد، ساعت شش بعدازظهر در فرودگاه شهر اهواز دو قهرمان خوشبخت این داستان با شوق و انتظار خارج از توصیف، منتظر هواپیمائی بودند که از آبادان می آمد و مقصدش تهران بود. در میان بدرقه کنندگان آنها، علاوه بر آقای فلاحی و فرنگیس و بچه ها، عده پنجاه و اند نفری کارگران کارخانه بودند که عموجان پس از تعطیلی کارخانه با اتوبوس سرویس آنها را آورده بود. آقای فرزاد و سیندخت که دو روز پیش از آن نامزدی رسمی خود را اعلام داشته بودند، همان روز صبح با شهود خود در دفتر ازدواج شهر حضور بهم رسانیده و به طور ساده ای پای دفتر عقد و ازدواج را امضاء کرده بودند. اینک آنها شرعاً و قانوناً زن و شوهر بودند، و قصد داشتند در این سفری که آغاز می کردند و رویهمرفته سه هفته طول می کشید ماه عسل خود را در تهران و آلمان بگذرانند. آقای فرزاد خانه را به فرنگیس سپرده بود. آقای صمدی، عضو هیئت مدیره (سمت ایشان که قبلاً بازرس شرکت بود در همان جلسه هیئت مدیره عوض شده بود) که دامادش استاد زبان در دانشگاه جندی شاپور بود، برای آنکه بهانه ای داشته باشد تا چندی نزدیک دخترش باشد قبول کرده بود که در غیاب «مهندس» به اهواز بیاید و کارها را اداره کند. او هم اینک در اهواز بود و همان روز صبح برای عروس و داماد دسته گل فرستاده بود.
غیر از واقعه اعلام نامزدی و عقد رسمی مدیر کارخانه و خانم سیندخت فلاحی، در این چند روزه وقایع دیگری نیز که مربوط به این داستان است اتفاق افتاده بود. به علت گرم شدن هوا که از اواخر فروردین ماه شروع شده بود، آب کارون فرو نشسته بود و در اثر فرو نشستن آن، جسم سیاه و لجن گرفته ای در نزدیک یکی از بیشه های میان آب بیرون زده بود که روزهای اول کسی فکر نمی کرد جز یک تیکه سنگ که همراه سیل آمده چیز دیگری باشد. ولی، این همان دیگ بخار کارخانه، آن بز از آغل گریخته ای بود که به قول آقای زروان مدیر سابق کارخانه موجودات فضائی آن را ربوده ولی نیمه راه پشیمان شده به زمین رهایش کرده بودند. پس از نه ماه و نیم اینک پیدایش می شد. هم اکنون به دستور آقای فرزاد آهنگران با دستگاه جوش کاربیت به جانش افتاده مشغول بریدن و تیکه تیکه کردنش بودند و ظاهراً آن روز کارش به پایان می رسید. علاوه بر این، به نشانی هتل اهواز و عنوان آقای مهندس فرزاد، نامه ای از آفریقای جنوبی، شهر کیپ تاون، پست شده بود که نام و نشان و امضائی نداشت. آقای فرزاد دریافت این نامه را که همان شب قبل رسیده بود به سیندخت خبر داده بود، ولی به علت کارها و آمد و رفت های فراوانی که آن روز و شب قبلش فرا روی دختر بود فرصت نشده بود آن را به او بدهد که بخواند و از مضمونش آگاه شود. نامه اگرچه امضاء نداشت، از طرف «حمزه کاکاوند» یا به عبارت دیگر کیوان بود و خواندنش دست کم دختر جوان را به نوعی از سلامت او خوشحال می کرد. بلندگوی سالن فرودگاه دو بار بود مسافران را دعوت می کرد که جهت تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند. آقای فرزاد دست همسر جوانش را در دست داشت، نگاهی به جمع کارگران که کمی دورتر، کنار دیوار ایستاده بودند و نگاهی به آقای فلاحی و فرنگیس که نزدیکش بودند کرد و به این یکی ها گفت:
sorna
01-10-2012, 08:13 PM
- من در تهران برای او به فوریت گذرنامه خواهم گرفت و در فاصله ای که منتظر صدور گذرنامه هستیم بعضی وسائلی را که در اهواز پیدا نمی شود با مراجعه به فروشگاهها تهیه خواهیم کرد. احتمال دارد در این فاصله سری هم به شمال و کناره های دریای خزر بزنیم.
دست او را به طور ملایمی در دست فشار داد. سیندخت سینه به سینه اش آمد و در چشمانش خندید. او را نگاه می کرد، ولی روی سخنش در حقیقت با پدرش و با مادرش بود. گفت:
- من از او یک ماه مرخصی گرفته ام. خودش مرخصی ام را امضاء کرده است. ما امشب را در اصفهان خواهیم بود. مامان، مرا ببخش، همه چیز ناگهانی و سریع پیش آمد. دلیلش این بود که او عازم سفر بود. ما حتی نتوانستیم با هم عکس بگیریم. من فرصت نکردم در این موقعیت دست کم یک دست لباس خوب برای خودم بدوزم.
لباسی که نوعروس جوان به تن داشت عبارت بود از بلوز ابریشمی شیری رنگ که آستینش از سرشانه کوتاه بود. با دامن تنگ به همان رنگ و کیف و کفش قهوه ای. موهایش به شکل آویخته و صاف تا سرشانه های برهنه اش می آمد.
آقای فلاحی گفت:
- خوب، نگران نباش، کارها را بعد هم می شود انجام داد.
سیندخت افزود:
- بله، ما جشن خود را بعد از مراجعت خواهیم گرفت. همکاران من از من توقع دارند.
سالن فرودگاه اینک از جمعیت پر شده بود. پنج ردیف نیمکت های چرمی اطراف و وسط آن همه آدم نشسته بودند. ساک های دستی را یا کنار خود نهاده یا روی زانو گرفته بودند. کف سالن از سنگ سرخ بود و سقف آن به شکل لوزی های بریده بریده. ساعت دیواری روی یک و ربع خوابیده بود. آقای فرزاد در حالی که همسر جوانش نیز همراهش بود به طرف جمع کارگران که یک گوشه سالن همان نزدیک، در چند ردیف پهلوی هم ایستاده بودند و بعضاً چشمهایشان از اشک پر بود، قدم برداشت. جلوی آنها ایستاد و گفت:
- خوب، دوستان، از همه تون ممنونم که زحمت کشیدید و اینجا آمدید. خانم ف، بله دیگه، خانم فرزاد هم از همۀ شما ممنون اند (او خندید و کارگران نیز در میان شوق و انتظار خود لبخند زدند) بخصوص از عموجان. کجا هستی عموجان قدت کوتاه است زود گم می شوی. شما لطف می کنید و بعد از رساندن این آقایان به شهر و به محل های خود، دوباره برمی گردید اینجا. باید اتوبوس را بگذارید و با تاکسی بیائید. اپل من هست که آقا و خانم فلاحی را به منزل برخواهید گرداند. آقایان با همه شما خداحافظی می کنم، به امید دیدار بعدی که دعا می کنم چندان طول نکشد.
کارگران به قصد رفتن در جای خود تکان خوردند ولی هنوز همچنان ایستاده بودند. آقای فرزاد و خانم به این سوی، نزد بچه ها آمدند. سیندخت خم شده بود و مرتباً بچه ها را می بوسید. «مهندس» دست آقای فلاحی را در دست گرفته بود. به او توصیه کرد که چون ممکن است آهنگر باز هم بدقولی کند و به این زودی ها نرده ها را حاضر نکند، پس از رفتن به خانه بلافاصله آب استخر را خالی کند. زیرا که او از بابت بچه ها خیالش ناراحت بود. فلاحی با حالتی از اطمینان دست روی دست او گذاشت، پلک هایش به نشانه گذشت مردانه رویهم خوابید و گفت:
- نه، استخر را خالی نخواهیم کرد. آب این روزها گران شده است. تو خیالت راحت باشد. من اینها را به خانه پیش خودم خواهم برد و آمنه را هم خواهم فرستاد تا شب و روز آنجا بماند و از خانه نگهداری کند. بعد هم که برگشتید او را پیش خود نگه دارید. او سر جهاز سیندخت است.
با چشمانی که به علت خستگی کمی رگ زده و قرمز بود در چشمان فرنگیس نگاه کرد و ادامه داد:
- گذشته هر چه بوده گذشته است. من همین فردا به ثبت احوال می روم و برای بچه ها شناسنامه می گیرم (در چشمان سیندخت نگاه کرد) و برای خودم هم، چون شناسنامه ام در سفر کرمانشاه گم شده است درخواست المثنی می کنم. بله، خیال شما کاملاً راحت باشد. من حالا عوض سه بچه شش تا دارم.
فرنگیس از روی شرم و خوشحالی نگاهش را از جمع برگرداند و گفت:
- بگو پنج تا، یکی از آنها که رفت.
آقای فرزاد به خاطر شوخی افزود:
- آقای فلاحی شما را به حساب آورده است. پنج بچه که با شما می شوید شش تا.
آقای فلاحی با صدای پست و خراشیده ای گفت:
- آن وقت ها همیشه به من می گفت که جای بچه ام را دارد ولی حالا دیگر نخواهد گفت.
سیندخت مثل چیزی که تازه به یادش آمده، ناگهان گفت:
- مامان، وقت گرفتن شناسنامه برای بچه ها، فراموش نکن که اسم بنفشه را چیز دیگری بگوئی. در یک خانه و از یک پدر و مادر دو بچه همنام خیلی خنده دار است.
آقای فرزاد با همان حالت شوخ و پر سر و صدا افزود:
- خوب، چه مانعی دارد. خنده نمک زندگی است.
آقای فلاحی گفت:
- نه، «مهندس» شوخی می کنند. این برای ما تولید اشکال می کند. ما نام او را، البته با موافقت خودش اگر قبول بکند، عوض خواهیم کرد.
هر یک از افراد آن جمع خانوادگی در ذهن خویش دنبال نامی می گشت تا برای بچه پیشنهاد کند. بلندگوی فرودگاه برای بار سوم و آخرین بار اعلام کرد:
sorna
01-10-2012, 08:13 PM
- مسافران محترم هواپیمائی ملی ایران پرواز شماره- که عازم اصفهان- تهران هستند لطفاً جهت انجام تشریفات سوار شدن به هواپیما به در خروجی سالن مراجعه کنند.
عروس و داماد، پس از آخرین دست به گردن کردن ها و خداحافظی های شوق آمیز با جمع کوچک بدرقه کنندگان، به طرف سالن بازرسی رفتند. و این در چنان حالتی بود که امیدوار بودند یک بار دیگر می توانستند موقع سوار شدن به هواپیما دورادور یکدیگر را ببینند.
به علت کندی کار بازرسی و تراکم عده مسافران، آنها می باید مدتی نیز در سالن پشتی به انتظار بنشینند. روی نیمکتی که نشسته بودند فرزاد به همسرش گفت:
- آن نامه را اگر مایل باشی می توانی حالا بخوانی. او آن را برای من نوشته است ولی من حق دارم آن را به تو بدهم که بخوانی.
با این شوخی (زیرا باید گفت که او آن روز به طور کلی خیلی شوخی می کرد) نامه را از جیب بغل بیرون آورد و به دست وی داد. سیندخت با ظرافت خانم واری که در آن لحظه بیش از هر چیز زیبنده اش بود و از عهده اش نیز برمی آمد، آن را گشود. خط خود کیوان بود. نوشته بود:
«آقای مهندس بهمن فرزاد مدیر محترم کارخانه روغن موتور اهواز هر چند اطمینان دارم که در خصوص آن تخلف من، یعنی علت اصلی اش، که توی سالن و در کنار ماشین تصفیه سیگار کشیدم و عالماً عامداً سبب اخراج خودم شدم، حالا نکته ناروشنی برای شما نمانده است، اما غرضم از نوشتن این مختصر آن است که از رفتار بعدی خودم هنگامی که برای تحقیقات به دفتر احضار می شدم عذرخواهی کنم. من تصمیم داشتم بهر وضعی شده از آن کارخانه اخراج شوم و این اخراجی هم به آگاهی همه همکارانم برسد. این بود که عمداً آن جواب های پرت و ناهموار را می دادم. بله، من وجود مزاحمی بودم که نمی باید اصلاً به آن کارخانه آمده باشم. اما اگر نمی آمدم یحتمل باعث بدبختی ابدی دختری می شدم که بعد از حرمت پدر، شرافت قولش را بالاتر از هر چیز می دانست. من که بنا به مصلحت شخصی مخصوصی کار در کارخانه را قبول کرده بودم هرگز گمان نمی کردم که ماندنم در آنجا طول بکشد. با این وصف خوشحال بودم که اگر وقتی را از دست داده ام انسانی خوب و واقعی را یافته ام که سرشت نیک و پایدارش می تواند روی زندگی آتی من مؤثر باشد.
آقای مهندس، سرنوشت اینطور نخواسته بود که من از مادر خود صاحب خواهر و برادری شوم. به همین دلیل وقتی که در سنین رشد و بزرگسالی، روزگار دختر جوانی را سر راهم نهاد و گفت: این خواهر تو است، از خوشحالی در پوست نگنجیدم. می گویم سرنوشت، زیرا انسان با همه اندیشه های زخارش در این اقیانوس بی کران هستی پر کاه یا خاشاک ریزی است که با امواج کف کرده و خروشان زیر و بالا می شود و هر لحظه در جائی و مکانی است. آقای مهندس، آن زمان که من در خرمشهر از روی زمین سفت و بی حرکت پای بر عرشه گهواره مانند و مواج کشتی می نهادم در حقیقت کودکی بودم که تازه از مادر می زادم. کشتی گهواره من بود. یادم نیست خوشحال بودم یا غمگین، و به طور کلی چه احساسی داشتم، ولی می دانم که به خودم گفتم: «مرد باش!». اینک نیز می خواهم مرد و مردانه از این راه دور دست انسانی و پر لیاقت شما را بفشارم و دست دختری که خواهر من بود و همیشه برادر او خواهم ماند، در دست شما بگذارم و بگویم دوستش بدارید و همه کسش باشید!
آقای مهندس، من این نامه را موقعی برای شما می نویسم که کشتی ما مشغول گذشتن از دماغه «امید خوب است». من هم دلم می خواهد برای شما امیدهای خوبی را آرزو کنم که اطمینان دارم از هر لحاظ شایسته آن هستید. من در این عمر کوتاه خود به این نتیجه رسیده ام که زندگی عبارت از سفر دور و درازی است که آدم به دیاری ناشناخته می کند. درست مثل یک کشتی که قصد دارد مکانهای دور دست را کشف بکند ولی از مقصد بعدی خود ابداً اطلاعی ندارد و نمی داند که سر راه او چه اتفاقاتی پیش خواهد آمد. پس آیا بهتر نیست که دوستان خوب و یاران موافق هر جا که هستند، در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا، قدر همدیگر را بدانند و از زندگی گذران خود تا آنجا که می توانند داد دل بستانند؟»
آقای فرزاد نیز در کنار دختر جوان، نگاهش روی خطوط نامه بود- با آنکه یک بار قبلاً آن را خوانده بود- وقتی که به پایان نامه رسیدند با حیرت و همدردی عمیق در چشمان هم نگریستند. مرد گفت:
- من همان روزها احساس کرده بودم که او با همه جوانی اش انسان فوق العاده ای است. گوئی از روی کشف و الهام یا یک حس مخصوصی جریان کار ما را حتی تا این لحظه دقیقاً پیش بینی کرده است. «در خشکی یا اقیانوس یا توی هوا»، آیا نه این است که ما حالا سوار هواپیما می شویم تا به پیشواز بزرگترین لذت های عمر و جوانی خود برویم؟!
سیندخت لبخند فرو بسته ای زد و با چشمان متأثر ولی خندان سر زیبایش را پیاپی به عنوان درک و همچنین تأیید این گفتار موج داد. آقای فرزاد نامه را در جیب نهاد و برای آنکه او را از آن حال و هوا به در آورد، روی نیمکت به او چسبیده تر نشست. دست ظریفش را ملایم در دست فشرد. لبانش به طور نامحسوسی سرشانه برهنه او را لمس کرد و به نجوا نزدیک گوشش گفت:
- سیندخت
- بله بهمن
- ما به کجا می رویم؟
sorna
01-10-2012, 08:13 PM
- به تهران، آه نه، به اصفهان. ما امشب را در اصفهان خواهیم بود. اولین بار است در عمرم که به این شهر مسافرت می کنم. اولین بار در عمرم است که هواپیما سوار می شوم.
- آیا می ترسی؟
- نه، ابداً. شوق من راه را بر ترس بسته است. از این گذشته، چرا باید بترسم وقتی که تو همراهم هستی.
مرد از خوشحالی حال خود را نمی فهمید. باز هم به او نزدیک تر نشست. چشمانش در رؤیای وصل غوطه ور بود. سپیدی دل انگیز پوست دختر در متن شیری رنگ لباسش، مرواریدی بود در کنار صدف. سعادتی بالاتر از این نبود که این مروارید از آن پس به وی تعلق داشت. آرنجش را به بازو و آرنج وی آشنا کرد و صدای خود را شنید که زیر لب گفت:
- می خواهم تو را ببوسم. دلم برای بوسیدنت یک ذره شده است سیندخت.
دختر، شاد شده بود ولی نتوانست از این کلام یکه نخورد. خود را جمع و جورتر کرد. نگاهش به سمت دیگر، به سوی جمعیت توی سالن گشت. آهسته زمزمه کرد:
- اینجا نه
- توی هواپیما
- آنجا هم نه
- پس توی هتل
- خوب، آنجا بله.
- هر چه می خواهم؟
- بله هر چه می خواهی.
- آیا باز هم نخواهی گفت که آمادگی نداری؟
سیندخت زیر چشمی او را نگاه کرد. چشمانش گشوده تر و درشت تر از حد معمول بود و کنایه ای دلنشین در آن موج می زد. گفت:
- نمی دانم. شاید. به گمانم درسته قورتم خواهی داد.
آقای فرزاد گفت:
- به یاد می آوری، در داستانت برای من مثالی آورده بودی: گوشتی که پدرت سم زد و توی باغچه، جلوی گربه انداخت؟
سیندخت شرمزده لبخند زد. در حالی که سر به زیر افکنده بود از روی شانه گفت:
- بله، گوشت سمی عاقبت کار خودش را کرد.
طنازانه به سر خود حرکتی داد. گیسوانش موج خورد و از جلوی صورتش به کنار رفت. با غرور و عشق کامل در چشمان مرد نگاه کرد. دوباره کوچکتر نشست و در حالی که نیمرخ چهره اش زیر انبوه گیسوان پنهان شده بود، ادامه داد:
- ولی من تو را دوست داشتم، از همان اول. منتهی نمی خواستم ناگهان به همه سعادتهای دنیا رسیده باشم. برای من کار در کارخانه و در آن محیط پر از صفا و دوستی غایت آرزوها بود.
دست نرم و لطیف او که از روی غفلت یک لحظۀ کوتاه روی پای مرد مانده بود، از شادی سست کننده ای سرمستش کرد. دقایق انتظار هم اکنون به پایان رسیده بود. منتظران توی سالن بدون اینکه کسی جائی اعلام کرده باشد، بی سر و صدا راه افتادند تا به سوی هواپیما بروند. بیرون سالن، هوا خنک بود. آفتاب دم غروب هنوز از قله کوههای دور دست رخت برنبسته بود. رشته های لطیف و دلکشی از آخرین پرتوهای روز زمین فرودگاه و قسمتی از بدنه هواپیما را طلائی کرده بود. روی پلکان هواپیما، در قسمت پاگرد آن، مهمانداری جوان و زیبا در لباس مخصوص، تبسم به لب ورود مهمانان را خوش آمد می گفت. مسافران خوشبخت این داستان، قبل از ورود به درون هواپیما لحظه ای روی آخرین پله درنگ کردند تا به سوی جمعیت بدرقه کنندگان نظری بیندازند. آقای فلاحی که کلاهش را به طرز مخصوصی تا روی گوشها پائین کشیده بود، پیشاپیش جمعیت، نزدیک نرده آهنی جلوی ساختمان فرودگاه ایستاده، دستش را به نشانه بدرود بلند کرده بود و ملایم تکان می داد. در کنارش فرنگیس و در ردیف جلوی آنها، بچه ها، خوشه ای تشکیل داده بودند. زن و شوهر جوان، که یکی موهایش در اثر باد توی صورتش آمده و شانه اش را به دیگری تکیه داده بود، دست ها را به سوی آنها تکان دادند. با لبخندی حاکی از درد دوریها به روی هم نگاه کردند و قدم به درون هواپیما نهادند.
1356/3/5
sorna
01-10-2012, 08:14 PM
پایان
vBulletin v4.2.5, Copyright ©2000-2025, Jelsoft Enterprises Ltd.