PDA

توجه ! این یک نسخه آرشیو شده میباشد و در این حالت شما عکسی را مشاهده نمیکنید برای مشاهده کامل متن و عکسها بر روی لینک مقابل کلیک کنید : می ترسم ....



R A H A
01-08-2012, 06:13 PM
چقدر اینجا هراسانم

از لرزش نگاهت

از تکانهای دستانت

می ترسم از سکوت مسخره ام

می ترسم از اینکه

بشکند عادت نگاهم


می ترسم از این نان و نمک

که مرا به حرمتش به تو گره زده

می ترسم من از قسمهای نیلوفرانه مان

از بی خوابی های شبانه مان

از تیغ تیز تردید و اضطراب

می ترسم از گریز جاده ها

این دلهره ی جاده بی برگشت

این خیال یک طرفه

این تابلوی "ایست زندگی" می کُشدم


من از اینکه شعر هایم بی تو

چگونه آغاز میشود

از اینکه غزلهایم در پایان

بی تو چگونه به خواب می رود

من از اینکه دو بیتی زندگیم

بدون تو یک بیت بماند ، می ترسم


من می ترسم اگر شب چشمانم

بی درخشش تو تاریک شود

می ترسم اگر پای رفتنم بلرزد

می ترسم اگر دست خوشبخت مرگ

بر ترس من بخندد


می ترسم اگر شاهزاده قصه قاصدک ها

از کنار جادوی دستان باد رد شود

می ترسم اگر خاک بگیرد عادتت

مرگ من شود سعادتت

می ترسم اگر دریای مواج این دل

عادت کند به این سکون

خاموش شود اگر این نَفَس

در شمعی آرمیده در بستر خون


من می ترسم اگر

از زخم زبان مردم است

که آیینه نازک تو بشکند

که فرو بریزد این دلم

هر چند که احساسم گم است

می ترسم اگر بدزدند نامت را

جنس دستفروش زبان مردم شود


می ترسم من از خدا

که بگیرد تو را ز من

به حکم سرنوشت زور

به حکم صلاح و مصلحت

تکرار شود این مکررات

"شاید قسمت تو نبود ! "


دلهره دارم از خودم

که نگیرد دلم به تیغ نگاهت

نگیرد سکوت گوش تورا

نشنود حنجره ات صدای مرا

می ترسم اگر ردپایت خالی بماند

می ترسم اگر کلاغی پیر

غزل خداحافظی را بخواند

می ترسم

می ترسم . . .

R A H A
01-08-2012, 06:14 PM
گذاشتی مرا
با نردبانی در دست
میان صفحه ای مبهم
تا زندگیش کنم!
پاهایم انقدر دلبسته ی این بام کوتاهند
که می ترسانندم.
کدام پله را
نقطه ی رها شدنم قرار داده ای؟
بی خبر!
جایم ، کاش بلند باشد
وقت پریدن...

R A H A
01-08-2012, 06:15 PM
میترسم این احساس تو ، حسی که عاشقه هنوز
آخر به دست روزگار ، ساده عوض بشه یه روز

میترسم این برق چشات که روشنه توی شبام


یه شب به خواست روزگار کوه آتیش شه زیر پام

تو رو دارم و حالا باور ندارم ، از این دنیا دیگه چیزی نمیخوام


اگه قلبمو به تو نسپرده بودم ، همون روزای اول مرده بودم

میترسم از تنها شدن ، از این نگاه رفتنی


ترسمو بیشتر میکنی ، وقتی نمیگی با منی

میترسم از احساس تو ، این حس خوب و موندنی


میترسم از روزی که تو ، حاشا کنی که با منی

وقتی این روزا میدونم مثل خودم خیلی کمه


بی اعتمادم نه به تو، بی اعتمادم به همه

بدبینی من به تو نیست ، اگه دارم شک میکنم


من این روزا به سادگی ، به چشمامم شک میکنم

میترسم از تنها شدن ، از این نگاه رفتنی


ترسمو بیشتر میکنی ، وقتی نمیگی با منی....

R A H A
01-08-2012, 06:15 PM
من از بازی هفت سنگ بدم میاد،
می ترسم،
اونقدر سنگ رو سنگ بندازیم که،
بینمون دیوار بشه.
بیا لی لی بازی کنیم؛
تا که تو هر جا رفتی
باز برگردی پیشم...

R A H A
01-08-2012, 06:15 PM
کمی نگران شدم!
رهایم کردی و رهایت نکردم!
گفتم حرف ِ دل یکی ست
هفتصدمین پادشاه راهم اگر به خواب ببینی،
کنار ِ کوچه ی بغض و بیداری
منتظرت خواهم ماند!
چشمهایم را بر پوزخند ِ این و آن بستم
و چهره ی تو را دیدم!
گوشهایم را بر زخم زبان این و آن بستم
و صدای تو را شنیدم!
دلم روشن بود که یک روز،
از زوایای گریه هایم ظهور می کنی!
حالا هم،
از دیدن ِ این دو سه موی سفید اینه تعجب نمی کنم!
قفط کمی نگران می شوم!
می ترسم روزی در اینه،
تنها دو سه موی سیاه منتظرم باشند
و تو از غربت ِ بغض و بوسه برنگشته باشی!
تنها از همین می ترسم!

R A H A
01-08-2012, 06:17 PM
تو را انتخاب کردم,

تا هر دو مان پايان دهيم,

تنهائي را
...

...

ديگري را انتخاب کردي,

تا هر سه مان آغاز
کنيم

تنهائي را...




کاش بر تنها ترين تکيه گاه
من
آويخته بودي
طوفان
سرما
و
او...
بي رحمانه تو
را از من گرفتند
بايد با تو قسمت مي کردم
تنها ترين پناهم را
که
امروز تنها نبودم

R A H A
01-08-2012, 06:22 PM
من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!

دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها... مي ترسم!

قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!

عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!

كودكان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!

سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!

من مي ترسم
پس هستم
اينچنين مي گذرد روز و روزگار من!

من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم!

R A H A
01-08-2012, 06:23 PM
می‌ترسم...
باران برتمام دنیا ببارد
و تو نباشی
از آن روزی که رفته‌ای
من عقده‌ی باران دارم...

R A H A
01-08-2012, 06:24 PM
زندگی تکراریست


خنده ها تکراری گریه ها تکراریست


من در این تکرارها مانده در بهت و سکوت


دیگران می خندند و دلم می داند که چقدر تکراریست


همه جا غرق سکوت


کوچه ها رو به غروب همه جا تاریک است


پیش رو تاریکی پشت سر تاریکی


دل من می ترسد


ترس هم تکراریست ....

R A H A
01-08-2012, 06:25 PM
می ترسم .. !

به قنوت نماز های شبانه تو و سلام های مغربم قسم

که می ترسم از این همه تکیه به تکه شکسته های آینه ای

که به جای ستاره های قطبی ِ آن بالا ، راهنمای راه من شده اند

می ترسم نکند آخر تمام این چله نشینی ها وُ تشنگی ها و ُ

بی کسی هایم

به بیراهه و بی پناهی و بی دلی برسد !

R A H A
01-08-2012, 06:25 PM
می ترسم از شب های بی ستاره که راهنمای راهی نیست..

می ترسم از همه ترسی که در روحم می ریزم ..پنهانش می کنم تا نبینی چه بر من می گذرد..

می ترسم از سکوتی که معنایش پایان راه است..

از نگاهی که به سردی بر رویت می لغزد و وجودت را از سردیش می لرزاند..

از سردی نگاهت نه ..از آنچه پشت آن نگاه است می ترسم..

از لحظهء خداحافظی وقتی هنوز تمام راه را نرفته ایم..

می ترسم از هجوم خوشبختی به قلبی که پر از غم است و دیگر جایی ندارد..

می ترسم از حرفهایی که نگفته ای و بغضی که هر روز قورت می دهی..

می ترسم از صد و یک اتفاق پیش نیامده که می تواند بین من و تو فاصله اندازد..

فاصله...از فاصله می ترسم...

می ترسم از آن لحظه که با هزار شور به دیدنت می آیم..می خندم و شادی می کنم و هزاران دلبری...و تو در فکر رفتنی...

می ترسم دیگر خنده ها و گریه هایم برایت بی معنی شوند..

می ترسم از آنکه خودم نمانم...می ترسم از آنکه تغییر کنی آنچنان که دیگر نشناسمت و نخواهمت..

می ترسم از آنکه بشکنمت...فرو بریزمت....و نتوانم فرصتی یابم تا بگویم مرا ببخش..

می ترسم به تو عادت کنم..می ترسم که به من عادت کنی..آنقدر که مفهوم با هم بودنمان تنها شود همزیستی ...

می ترسم حرفی بزنم به تو بر بخورد...و سکوتی کنم که جور دیگر معنایش کنی..

می ترسم ساده باشم و تو این سادگی را نفهمی..

می ترسم از شکی که میکنم..

می ترسم از اعتمادی که به پاکیت دارم..به ایمانی که به صفای قلبت دارم..

می ترسم از آنکه روزی رسد که بدانم دیگر خوب بودن جواب نمیدهد..

می ترسم از روزی که بی امید ...شبی که بی دعا بگذرد..

می ترسم از آنکه روزی بفهمی که دوستت داشتم ولی بی تفاوت از کنارم بگذری..

می ترسم که روزی از من بگذری..

می ترسم که بدانی که من چقدر می ترسم...

از بی تو بودن و

باز

بگذری...

R A H A
01-08-2012, 06:25 PM
از همه میترسم

سر من پایین است

که نبینم شبحی

آدمی بودن خیلی سخت است

فکر کنم گفتنش آسان شده است

بادبان را بکشید

قایقم آماده است

آه دریا چقدرطوفانیست

قایقم از عشق است

ولی افسوس که دریا از غم پرشده است

تک وتنها شده ام

دل من کم کم یک مرحوم است

من غریقی تنها در پی فانوسم

آه دریا چقدر تاریک است

روشنی ها همه مرخص شده اند

سوسویی میبینم

سمت آن رفتن بس دشوار است

و رسیدن خیلی سخت تر است

R A H A
01-08-2012, 06:26 PM
پیش از آنکه صبح شود
می ترسم مــــــرگ مرا با خود ببرد
حواسم نباشد
چراغ روشن بماند !
تو برگردی
سالها منتظر بمانی .
بعد , مـــــــــرگ تو را با خود ببرد
بترسی !
کسی نباشد .
گلدان ها تشنه بمانند ؛
گنجشک ها بی دانه .
زندگی
سالها
دنبال ما بگردد !
فراموشی بشود
عاقبتِ
عشق .

R A H A
01-08-2012, 06:27 PM
من زندگی را دوست دارم ،
ولی از زندگی دوباره می ترسم ...
دين را دوست دارم ،
ولی از کشيشها می ترسم ...
قانون را دوست دارم ،
ولی از پاسبانها می ترسم...
عشق را دوست دارم ،
ولی از زنها می ترسم...
کودکان را دوست دارم،
ولی از آيئنه می ترسم ...
سلام را دوست دارم،
ولی از زبانم می ترسم ...
من می ترسم ،
پس هستم ...!
اينچنين ميگذرد روز و روزگار من ...
من روز را دوست دارم ،
ولی از روزگار می ترسم ...!!!

R A H A
01-08-2012, 06:28 PM
ترس
شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من
بر شعله ی بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من
بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند
در بستر سبزه های تر دامان
گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه ی سوزان
بر ما چه گذشت؟ کس چه می داند
من او شدم … او خروش دریاها
من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزمه نسیم صحراها
من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم
تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم
باران ستاره ریخت بر مویم
از شاخه تک درخت خاموشی
در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی
می ترسم از این نسیم بی پروا
گر با تنم اینچنین درآویزد
ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطر علف فشرده برخیزد !

R A H A
01-08-2012, 06:28 PM
آه مگذار

دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد
به فراموشيها بسپارد.


آه مگذار

كه مرغان سپيد دستت،
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد

من چه ميگويم ، آه ..
با تو اكنون چه فراموشيها ،
با من اكنون چه نشستنها ، خاموشيهاست
تو مپندار
كه خاموشي من
هست برهان فراموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برميخيزند...

R A H A
01-08-2012, 06:29 PM
نترس!

چیز زیادی نمیخواهم

فقط بیا و این روزهای آخر

قدری جلو چشمهایم راه برو...

خدا را چه دیدی؟!

شاید از سفر که برگردم

دیگر همدیگر را نشناسیم...

R A H A
01-08-2012, 06:29 PM
احساس ميکنم

دستانم ديگر به قدر کافي جوان نيستند

نشان به آن نشان

که روز هاي خوب

آرام آرام

از کف دستانم سُر ميخورند

و پرت مي شوند به زمان هاي ماضي

احساس ميکنم کمي از زندگي را کم آورده ام

مثلا از ازل تا آغاز را !

حالا هي تلقين کنم به خودم ماه و ستاره وآسمان و بهار را

روزي عاقبت همه چيز، پاييز خواهد شد

نه ؟ . . .

من وحشت دارم . . .

من که چيزي نميخواستم

من که نميخواستم بهار ، هميشه باشد

فقط ميخواستم

گل سرخي که از دخترک سر چهار راه ميخرم

تاآخر پاييز همان قدر قرمز بماند

فقط ميخواستم دستانم به قدري جوان باشند

که حتي اگر پير شدم

بوي روزهاي خوب را لابلاي روزهايم پخش کنند

همين

من . . . فعلا . . . ميترسم . . .