صفحه 3 از 23 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 225

موضوع: •°•(¯`·._داستان های عاشقانه _.·´¯)•°•

  1. #21
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    عاشق همیشه تنها

    روزهاي عجيبي بود. يه جورهاي هنوز گيج و منگم باورم نميشه. روز قبلش باهاش ناهارخورديم. سه نفري رفتيم بيرون چرخيديم . تگرگ ميباريد و اون از درد کلافه بود.


    فکر ميکرديم هنوز يه شش هفت ماهي مهمونه. شب بعد وقتي بيهوش رو زمين اطاقش افتاده بود و پرسنل آمبولانس دورش جمع شده بودن؟هنوز هم فکر کرديم حمله صرع شديد گرفته واسه همين بي هوشه. وقتي دنبال آمبولانس تا بيمارستان مثل ديوونه ها رانندگي کرديم؟ فکر ميکرديم صبح ميبريمش خونه. تمام اون 13 ساعت لعنتي رو پاي تختش بيدار مونديم؟ بلکه صدامون رو بشنوه و به حرفمون گوش کنه و بيدار شه. اما نشد.

    همون طور بي خداحافظي رفت. قرار بود حكم رو که خوب ياد گرفتم؟ باهم چند دست بازي کنيم. هنوز قرار بود بهتر که شد؟ دست من و عشقم رو بذاره تو دست هم . قرار بود خيلي کار هاي ديگه بکنه؟ آخه هنوز خيلي راه داشت. تازه هفته پيش تولد 65 سالگيش رو جشن گرفته بوديم. اما رفت خيلي آروم. انگار ديگه از درد کشيدن خسته شده بود. بعد از چهار بار عمل سخت مغزي؟


    فکر کنم ديگه حوصله نداشت بمونه.تومور لعنتي داغونش کرده بود. هر وقت بهش قرصي چيزي ميدادن با نگاه عآجزانه اش مي گفت: بسه ديگه ولم کنين. بعد از عمل چهارم؟ ديگه حرف هم نميتونست بزنه. با چشمهاش التماس مي كرد. چشمهاش؟ نگاهاش؟ خنده هاش؟ هيچوقت يادم نميره. زجه هاي عشقم رو تخت بيمارستان؟ وقتي که باباش رفته بود؟ از ذهنم پاك نميشه. رابطهء عجيبي با باباش داشت. يه رفيق خالص بود.

    هر جا ميرفتيم بود. آدم اصلاً جلوش احساس معذب بودن نميکرد؟ اگه مشروب بود اونهم ميزد؟ اگه دست بچه ها سيگار بود اونهم پکي ميزد. هر جا بساط حكم به پا بود؟ اونهم بود. هميشه هم مي گفت ديگه مغزم ياري نميده وگر نه همتون رو يه دست ميبردم. باورم نميشه. هنوز هم باورم نميشه. حتي وقتي ديدم آروم آروم زير خروارها خاك خوابيد.

    هنوز هم باورم نشده. روحت شاد. آروم بخواب و مطمئن باش که هميشه هر وقت ما به قول خودت "جوونها" دور هم جمع ميشيم يادت عطرآگين مجلس ماست.
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #22
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    معنای دوم عشق

    معنای دوم عشق





    535353

    روزي يكي از خانه هاي دهكده آتش گرفته بود. زن جواني همراه شوهر و دو فرزندش در آتش گرفتار شده بودند.


    شيوانا و بقيه اهالي براي كمك و خاموش كردن آتش به سوي خانه شتافتند.

    وقتي به كلبه در حال سوختن رسيدند و جمعيت براي خاموش كردن آتش به جستجوي آب و خاك برخاستند شيوانا متوجه جواني شد كه بي تفاوت مقابل كلبه نشسته است و با لبخند به شعله هاي آتش نگاه مي كند. شيوانا با تعجب به سمت جوان رفت و از او پرسيد:" چرا بيكار نشسته اي و به كمك ساكنين كلبه نرفته اي!؟


    جوان لبخندي زد و گفت: من اولين خواستگار اين زني هستم كه در آتش گير افتاده است. او و خانواده اش مرا به خاطر اينكه فقير بودم نپذيرفتند و عشق پاك و صادقم را قبول نكردند. در تمام اين سالها آرزو مي كردم كه كائنات تقاص آتش دلم را از اين خانواده و از اين زن بگيرد. و اكنون آن زمان فرا رسيده است."


    شيوانا پوزخندي زد و گفت:" عشق تو عشق پاك و صادق نبوده است. عشق پاك هميشه پاك مي ماند! حتي اگر معشوق چهره عاشق را به لجن بمالد و هزاران بي مهري در حق او روا سازد.


    عشق واقعي يعني همين تلاشي كه شاگردان مدرسه من براي خاموش كردن آتش منزل يك غريبه به خرج مي دهند. آنها ساكنين منزل را نمي شناسند اما با وجود اين در اثبات و پايمردي عشق نسبت به تو فرسنگها جلوترند. برخيز و يا به آنها كمك كن و يا دست از اين ادعاي عشق دروغين ات بردار و از اين منطقه دور شو!"


    اشك بر چشمان جوان سرازير شد. از جا برخاست. لباس هاي خود را خيس كرد و شجاعانه خود را به داخل كلبه سوزان انداخت. بدنبال او بقيه شاگردان شيوانا نيز جرات يافتند و خود را خيس كردند و به داخل آتش پريدند و ساكنين كلبه را نجات دادند. در جريان نجات بخشي از بازوي دست راست جوان سوخت و آسيب ديد. اما هيچكس از بين نرفت.


    روز بعد جوان به درب مدرسه شيوانا آمد و از شيوانا خواست تا او را به شاگردي بپذيرد و به او بصيرت و معرفت درس دهد. شيوانا نگاهي به دست آسيب ديده جوان انداخت و تبسمي كرد و خطاب به بقيه شاگردان گفت:" نام اين شاگرد جديد "معناي دوم عشق" است. حرمت او را حفظ كنيد كه از اين به بعد بركت اين مدرسه اوست
    535353
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #23
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    عشق و بندگی جوان

    عشق و بندگی جوان



    32734227268651403918

    جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد. رنج این عشق اورا بیچاره کرده بود و راهی برای رسیدن به معشوق نمی یافت. مردی زیرک ازندیمان پادشاه که دلباختگی او را دید و جوانی ساده و خوش قلبش یافت ، به اوگفت پادشاه ، اهل معرفت است ،اگراحساس کند که تو بنده ای از بندگان خدا هستی ، خودش به سراغ تو خواهد.

    جوان به امید رسیدن به معشوق ، گوشه گیری پیشه کرد و به عبادت و نیایش مشغول شد، به طوری که اندک اندک مجذوب پرستش گردید وآثاراخلاص در او تجلی یافت .

    روزی گذر پادشاه بر مکان او افتاد ، احوال وی را جویا شد و دانست که جوان ، بنده ای با اخلاص از بندگان خداست . در همان جا از وی خواست که به خواستگاری دخترش بیاید و او را خواستگاری کند . جوان فرصتی برای فکر کردن طلبید و پادشاه به او مهلت داد .


    همین که پادشاه از آن مکان دور شد ، جوان وسایل خود را جمع کرد و به مکانی نا معلوم رفت . ندیم پادشاه از رفتار جوان تعجب کرد و به جست و جوی جوان پرداخت تا علت این تصمیم را بداند . بعد از مدتها جستجو او را یافت . گفت: (( تو در شوق رسیدن به دختر پادشاه آن گونه بی قرار بودی ، چرا وقتی پادشاه به سراغ تو آمد و ازدواج با دخترش را از تو خواست ، از آن فرار کردی؟ ))


    جوان گفت: (( اگر آن بندگی دروغین که بخاطر رسیدن به معشوق بود ، پادشاهی را به در خانه ام آورد ، چرا قدم در بندگی راستین نگذارم تا پادشاه جهان را در خانه ی خویش نبینم؟ ))
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #24
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    قرار غمناک دو عاشق

    قرار غمناک دو عاشق

    نشسته بودم رو نیم‌کتِ پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاید. سنگمی‌انداختم بهشان. می‌پریدند، دورتر می‌نشستند. کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند. ساعت از وقتِ قرارگذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی‌ شدم. شاخه‌گلی که دستم بود سَرْ خَم کرده داشت می‌پژمرد.
    طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
    گل را هم انداختم زمین، پاسارَش کردم. گَند زدم بهش. گل‌برگ‌هاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد، یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هام را کردم تو جیب‌هاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
    صدای تندِ قدم‌هاش و صِدای نَفَس نَفَس‌هاش هم

    برنگشتم به‌ رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه، قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پُشتم می‌آمد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صِدام می‌کرد.
    آن‌طرفِ خیابان، ایستادم جلو ماشین. هنوز پُشتَ‌م بِش بود. کلید انداختَ‌م در را باز کنم، بنشینم، بروم. برای همیشه. باز کرده نکرده، صدای بووق – ترمزی شدید و فریاد – ناله‌ای کوتاه ریخت تو گوش‌هام – تو جانم.
    تندی برگشتم. دیدمش. پخشِ خیابان شده بود. به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بِش زده بود و راننده‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد. سرش خورده بود روو آسفالت، پُکیده بود و خون، راه کشیده بود می‌رفت سمتِ جوویِ کنارِ خیابان.
    ترس‌خورده – هول دویدم طرفش. بالا سرش ایستادم.
    مبهوت.
    گیج.
    مَنگ.
    هاج و واج نِگاش کردم.
    توو دستِچپش بسته‌ی کوچکی بود. کادو پیچ. محکم چسبیده بودش. نِگام رفت ماند روو آستینِ مانتوش که بالا شده، ساعتَ‌ش پیدا بود. چهار و پنج دقیقه. نگام برگشت ساعت خودم را سُکید.
    چهار و چهل و پنج دقیقه!
    گیج درب و داغان نگا ساعت راننده‌ی بخت برگشته کردم. عدلْ چهار و پنج دقیقه بود!!
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #25
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    پسر عاشق

    پسر عاشق



    دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود . دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #26
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    شرط عشق

    شرط عشق



    دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد. نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید. موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود. همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد. ۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: “من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.”
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  12. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #27
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    داستان واقعي مارمولک عاشق

    داستان واقعي مارمولک عاشق



    اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده.وبه درخواست يکي از دوستانم اين داستان رو گذاشتم حتما بخونيدش خيلي جالبه. شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد. خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين آن مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش فرو رفته بود. دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد. وقتي ميخ را بررسي کرد متعجب شد؛ اين ميخ ده سال پيش، هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!! چه اتفاقي افتاده؟ در يک قسمت تاريک بدون حرکت، مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مانده!!! چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است. متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد. در اين مدت چکار مي کرده؟ چگونه و چي مي خورده؟ همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر، با غذايي در دهانش ظاهر شد!!! مرد شديدا منقلب شد. ده سال مراقبت. چه عشقي! چه عشق قشنگي!!! اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشقي به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حد مي توانيم عاشق شويم، اگر سعي کني
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  14. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #28
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    پیرمرد عاشق همسرش

    پیرمرد عاشق همسرش



    پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  16. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #29
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    پسري که عاشق دختري مريض بود

    پسري که عاشق دختري مريض بود



    چشمای مغرورش هیچوقت از یادم نمیره .
    رنگ چشاش آبی بود .
    رنگ آسمونی که ظهر تابستون داره . داغ داغ…
    وقتی موهای طلاییشو شونه می کرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم
    مبادا که یه تار مو از سرش کم بشه .
    دوستش داشتم .
    لباش همیشه سرخ بود .
    مثل گل سرخ حیاط . مثل یه غنچه …
    وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می زد اونقدرمعصوم و دوست داشتنی می شد که اشک توی چشمام جمع میشد.
    دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم .
    دیوونم کرده بود .
    اونم دیوونه بود .
    مثل بچه ها هر کاری می خواست می کرد .
    دوست داشت من به لباش روژ لب بمالم .
    می دونست وقتی نگام می کنه دستام می لرزه .
    اونوقت دور لباش هم قرمز می شد .
    بعد می خندید . می خندید و…
    منم اشک تو چشام جمع میشد .
    صدای خنده اش آهنگ خاصی داشت .
    قدش یه کم از من کوتاه تر بود .
    وقتی می خواست بوسش کنم ?
    چشماشو میبست ?
    سرشو بالا می گرفت ?
    لباشو غنچه می کرد ?
    دستاشو پشت سرش می گرفت و منتظر می موند .
    من نگاش می کردم .
    اونقدر نگاش می کردم تا چشاشو باز می کرد .
    تا می خواست لباشو باز کنه و حرفی بزنه ?
    لبامو می ذاشتم روی لبش .
    داغ بود .

    وقتی می گم داغ بود یعنی خیلی داغ بود .
    می سوختم .
    همه تنم می سوخت .
    دوست داشت لباشو گاز بگیرم .
    من دلم نمیومد .
    اون لبامو گاز می گرفت .
    چشاش مثل یه چشمه زلال بود ?صاف و ساده …
    وقتی در گوشش آروم زمزمه می کردم : دوستت دارم ?
    نخودی می خندید و گوشمو لیس می زد .
    شبا سرشو می ذاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش می داد .
    من هم موهاشو نوازش میکردم .
    عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره .
    شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود .
    دوست داشت وقتی بغلش می کردم فشارش بدم ?
    لباشو می ذاشت روی بازوم و می مکید?
    جاش که قرمز می شد می گفت :
    هر وقت دلت برام تنگ شد? اینجا رو بوس کن .
    منم روزی صد بار بازومو بوس می کردم .
    تا یک هفته جاش می موند .
    معاشقه من و اون همیشه طولانی بود .
    تموم زندگیمون معاشقه بود .
    نقطه نقطه بدنش برام تازه گی داشت .
    همیشه بعد از اینکه کلی برام میرقصید و خسته می شد ?
    میومد و روی پام میشست .
    سینه هاش آروم بالا و پایین می رفت .
    دستمو می گرفت و می ذاشت روی قلبش ?
    می گفت : میدونی قلبم چی می گه ؟
    می گفتم : نه
    می گفت : میگه لاو لاو ? لاو لاو …
    بعد می خندید . می خندید ….
    منم اشک تو چشام جمع می شد .
    اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره .
    وقتی لخت جلوم وامیستاد ? صدای قلبمو می شنیدم .
    با شیطنت نگام می کرد .
    پستی و بلندی های بدنش بی نظیر بود .
    مثل مجسمه مرمر ونوس .
    تا نزدیکش می شدم از دستم فرار می کرد .
    مثل بچه ها .
    قایم می شد ? جیغ می زد ? می پرید ? می خندید …
    وقتی می گرفتمش گازم می گرفت .
    بعد یهو آروم می شد .
    به چشام نگاه می کرد .
    اصلا حالی به حالیم می کرد .
    دیوونه دیوونه …
    چشاشو می بست و لباشو میاورد جلو .
    لباش همیشه شیرین بود .
    مثل عسل …
    بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم .
    نمی خواستم این فرصت ها رو از دست بدم .
    می خواستم فقط نگاش کنم .
    هیچ چیزبرام مهم نبود .
    فقط اون …
    من می دونستم (( بهار )) سرطان داره .
    خودش نمی دونست .
    نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم .
    تا اینکه بلاخره بعد از یکسال سرطان علایم خودشو نشون داد .
    بهار پژمرد .
    هیچکس حال منو نمی فهمید .
    دو هفته کنارش بودم و اشک می ریختم .
    یه روز صبح از خواب بیدار شد ?
    دستموگرفت ?
    آروم برد روی قلبش ?
    گفت : می دونی قلبم چی می گه؟
    بعد چشاشو بست.
    تنش سرد بود .
    دستمو روی سینه اش فشار دادم .
    هیچ تپشی نبود .
    داد زدم : خدا …
    بهارمرده بود .
    من هیچی نفهمیدم .
    ولو شدم رو زمین .
    هیچی نفهمیدم .
    هیچکس نمی فهمه من چی میگم .
    هنوز صدای خنده هاش تو گوشم می پیچه ?
    هنوزم اشک توی چشام جمع می شه ?
    هنوزم دیوونه ام.5353535353
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  18. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #30
    عضو سایت
    yeke bara hame hame bara yeke
    تاریخ عضویت
    Aug 2010
    محل سکونت
    tabriz
    نوشته ها
    6,358
    تشکر تشکر کرده 
    3,639
    تشکر تشکر شده 
    1,506
    تشکر شده در
    1,036 پست
    حالت من : Narahat
    قدرت امتیاز دهی
    332
    Array

    داستان زیبا... عشق...

    داستان زیبا... عشق...



    پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
    پیرمرد گفت....

    زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
    پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد! پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟ پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است..
    امضا ندارم ولی به جاش اثر انگشت میزارم

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  20. کاربر مقابل از mohamad.s عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 3 از 23 نخستنخست 123456713 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/