صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

    رمان زیبای مستانه عشق


    نوشته خانوم مریم جعفری



    5353



    چنان حسرت گذشته را میخویم که گویی صد سال قبل،پشت سرشان گذاشته ام
    .تابستان ها تنگ غروب،مادر برادر دوازده
    ساله ام را مجبور میکرد زمین داغ را که آفتاب تا قلبشان را سوزنده بود آب پاشی کند.آنوقت یکی از فرش هاي اتاق را روي
    ترس پهن میکرد،سماور قدیمی را آتش میکرد و یکی دو تا از پشتیهاي ترکمن را به نرده و دیوار تکیه میداد.چه حال و
    هوایی داشت.بوي خاك داغ نم زده،بوي خورشت قورمه سبزي مادر و بوي گلاب خانجان که آماده نماز خواندن میشد.چه
    لذتی داشت.و صداي سه تار همسایه مان که میگفتند از وقتی که زنش مرده،مجنون شده،چه لذتی داشت.کتاب جلوي رویم
    باز بود اما گوشم متوجه سه تار.درس که نمیخندم.کتاب بهانه اي بود براي در رفتن از زیر کار.اگر درس خوان بودم که دو سه تا
    تجدیدي ردیف نمیکردم.هنوز هم وقتی به انگشتر عقیق یادگار پدرم نگاه میکنم،یاد تک تک روز ها،ساعت ها و لحظات با او
    بودن میافتم.من تنها دختر خانواده بودم و عزیز پدر،آنقدر که بهزاد حسادت میکرد و میکوشید خلأ اش را با وجود مادر که از
    دل و جان او را میپرستید پر کند.اما پدر میگفت باید مرد شود و مادر معترض میگفت:
    _ابراهیم خان!همش ده سالشه.بهش بیشتر محبت کنید و آنقدر بهش سخت نگیرید.
    _من بین بچه هام فرق نمیزارم.اما بهزاد باید مرد بشه.اومدیم و من سرمو گذاشتم زمین نباید خیالم راحت باشه؟


    _
    خدا نکنه ابراهیم خان!شمام سر شبی چه حرفها میزنید.آقلا یه کم دختره رو نصیحت کن.بالاخره اونم فردا پس فردا
    میخواد بره خونه شوهر.نمیگن چه دختر بی هنري بهمون قالب کردن؟


    _
    بی خود!دخترم حرف نداره.

    والا
    !اینجور که شما لوسش میکنید همون میشه که گفتم.بچه که نیست.چهارده سالشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    خانم این بچه وقت استراحتش همین جاست.فردا پس فردا معلوم نیست میره کجا!دلم نمیخواد حسرت بخوره.بذار راحت
    باشه.خونه شوهر که خونه بابا نمیشه.

    چه پدري
    !از راه که میرسید،در جواب سلامم بر پیشانیام بوسه میزد و بر موهایم دست نوازش میکشید و میپرسید:
    _چطوري خوشگل بابا؟
    اگر از چیزي ناراحت بودم او اولین کسی بود که میفهمید و آنقدر پیله میکرد تا از دلیلش آگاه شود و واي به روزي که
    میفهمید از دست بهزاد رنجیده ام!خوشا آن روزها.راستی کی از فردا با خبر است؟شب ها پدر که تاجر ظرف و ظروف بود با
    دست پر وارد خانه میشد و آنقدر پاکت در دست داشت که در را با پا میبست.

    پدر بالاي ایوان به پشتی تکیه میکرد و مادر میرفت که به خری دهاي پدر سر و سامان دهد
    .من کنار پدر مینشستم.انقدر
    نزدیک که بوي خوب توتون سیگارش را حس کنم.پدر در حضور مادر سیگار نمیکشید و من همیشه حس میکردم که مادر به
    اینکه او بیرون از خانه سیگار میکشد واقف است و به روي خودش نمیاورد.حالا که سالها میگذرد میفهمم که این شگرد زنان
    است که گاهی حس میکنند باید تظاهر به نفهمیدن کنند.وگرنه وقتی من میفهمیدم آیا مادر نمیفهمید؟این همیشه مثل رازي
    مشترك بود میان من و پدري که از جان و دل میپرستیدم.همیشه وقتی آنقدر نزدیکش مینشستم،دور از چش مادر
    میپرسیدم:بابا بازم سیگار کشیدید؟

    _
    تو که نمیخواي به مامانت خبر چینی کنی،هان؟

    _
    نه،مگه من مثل بهزاد خبر چینم؟
    گل منی!یه شازده خانم خوشگل. ◌ٔ _تو دختر
    این قصه تابستنها بود.زمستان و پاییز و بهار قصه دیگري داشت.بهار،درختان بقچهبا شکوه خارق العاده اي به شکوفه
    مینشستند و برگ هاي سبز درختان با آمدن پاییز یکی یکی زرد و نارنجی بر زمین میریختند و من و مادر جاروکشان گرد هم
    آورده و آتششان میزدیم.زمستان ها خانجان زیر کرسی زغالی،براي ما قصه میگفت.روي کرسی پر بود از هندوانه و آلوچه و
    آجیل و برگه و نخود چی و کشمش.انگار شب به صبح نمیرسید و برف همانطور یک بند میبارید و همه جا را سفید پوش
    میکرد.حتی حوض وسط حیاط که وقتی آدم یاد صبح و بیرون رفتن از اتاق و شستن دست و صورت میافتاد مورمورش
    میشد.شاید هم براي همین بهزاد اکثر آن شب ها رخت خوابش را خیس میکرد.صبح،چه قیمتی میشد.خانجان که کمی دور تر



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    از بهزاد میخوابید به پاك بودن خوب شک میکرد،مادر میکوشید پنهان کند و پدر
    ...واي!باران شماتت بود که بر سر بهزاد
    میبرید.مادر در حال جمع کردن رخت خوابهاي خیس میگفت:
    _بچه ام سردیش شده.باید بهش نبات داغ میدادم.

    و من عمدا میگفتم
    :
    _کاه از خودش نبود،کاهدون هم از خودش نبود؟
    خانجان میگفت:این بچه کمرش ضعیفه مادر!به ابراهیم آقا بگو از همون روغنی که گفتم بگیره.

    من میگفتم
    :این بچه مغزش ضعیفه خانجون.فکر نمیکنه چهار نفر آدم خوابیدن دور و بارش.

    مادر میغرید
    :
    _زبون به دهن بگیر دختر!لابد بعد از بابت نوبت توه.

    خانجان میگفت
    :پاشو ننه.برو دست و پتو آب بکش و لباس بپوش وگرنه میچاي.

    مادر سراسیمه میگفت
    :سرده خانجون!آب حوض از سرما یخ زده.بچه ام سینه پهلو میکنه.باید برم آبگرمکن رو آتیش کنم بره
    حموم.
    _خوب ننه اینکه الان باید بره مدرسه.
    _یه ساعت دیرتر.

    من میگفتم
    :بالاخره من چیکار کنم؟منتظر آقا بمونم یا برم؟
    مادر میگفت_نه برو.

    و من میرفتم
    .عمدا پا در عمی قترین قسمتهاي برف فرو میکردم و لذت میبردم.شب هاي عید چشم به راه پدر بودیم و من که
    عزیز کرده اش بودم اگر عیديام را باب میلم نمیافتم،اخم میکردم و کنج اتاق مینشستم.

    تابستانها زن عمو با پسر عمویم به تبریز میآمدند و چند روز میماندند
    .پسر عمویم پانزده سال از من بزرگ تر بود.زن عمو که
    همه امید و ثمره زندگیش پسرش بود عاشقانه دوستش داشت و به وجودش افتخار میکرد.او که فارغ التحصیل رشته حقوق
    بود در تهران وکالت میکرد.پسري سر به زیر،خوش اخلاق ،محجوب و با ظرفیت بود.موهاي مشکی لختش را از وسعت باز
    میکرد و پیشانی بلندش را که بر موفقیت با آن میدرخشید نمایان تر میکرد.ابروان پر پشت و همرنگ موهایش داشت و


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    چشمان مورب و کشیده اش با هر لبخند جذاب تر از قبل مینمود
    .قدش خیلی بلند بود،طوري که پدرم به زحمت به شانه هایش
    میرسید.صاف گام بر میدشت و وقتی مخاطب قرار میگرفت با همه دقت به صورت هم صحبتش خیره میشد انگار میان
    گفته هاي او دنبال مطلب مهم تاري میگشت.این اتفاق یکی دو بار براي من هم افتاد.اما من چنان دست پاچه شدم که همه را
    متوجه خودم کردم.به خصوص که زن عمو به شوخی میپرسید:عروسم میشی؟در حالی که همه میدانستند من کجا و او کجا!ما
    پانزده شانزده سال با هم تفاوت سنی داشتیم.من به قول همه بچه بودم و او یک مرد عاقل.حتی خود او هم به جمله مادرش
    میخندید و اکثر اوقات مرا با کلمه خانم کوچولو مخاطب قرار میداد.نمیدانام شاید از بس دیگران از وقتی بچه بودم به شوخی
    گفته بودند ،باعث شدند وقتی بزرگ تر شوم بیشتر از او خجالت بکشم.حتی زن عمو یک بار به مادرم گفت:اشرف جون،یادته
    وقتی سیمین به دنیا آمده بود عموش به شوخی میگفت نافش رو به نام شهرام ببرید؟آن روز را هرگز فراموش نمیکنم.قلبم به
    شدت میتپید و نمیدانم چرا تمام آن شوخیها در ذهنم حال و هواي دیگري داشتند و این در حالی بود که شهرام اصلا
    نمیکوشید مرا جدي بگیرد.به یاد میآورم یکی از دفعاتی که به تبریز آماده بودند.صبح زود براي شستن دست و صورت به
    حیاط رفتم.البته قبلش بگویم که شهرام زودتر از من به حیاط رفته بود.دستانش را به کمرش زده بود و آنقدر در خود بود که
    متوجه حضور من نشد و من که مخصوصاً صبح به آن زودي برخاسته بودم سلام دادم تا او را به خود آوردم.او با دیدن من
    گفت:
    _سلام خانم کوچولو.


    لجم گرفت
    .از اینکه من را خانم کوچولو مینامید،احساس کوچکی میکردم.با این حال با خونسردي به طرف آشپزخانه رفتم.به
    قدم هاي بلند و محکم من خندید و پرسید:
    _تو همیشه صبح به این زودي بلند میشی؟

    _
    نه چون امروز مهمون داریم میرم سماور رو روشن کنم.

    او با تعجبی که براي پنهان کردنش نمیکوشید گفت
    :
    _بارکله خانم!فکر نمیکردم اون همه که عمو لیلی به لالات میگذاره از این کارها بلد باشی!

    اخم کرده و گفتم
    :
    _پس چی سیزده سالم داره تموم میشه.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    نمیدانم چرا سنم را به میان کشیدم
    .او دوباره به تحکم من هنگام حرف زدن خندید و گفت:
    _ببخشید خانم!نمیدونستم به یک دختر خانم سیزده ساله باید به چشم یک زن سی ساله نگاه کنم.حالا خانم بزرگ مواظب
    دستت باش با کبریت نسوزونیش!


    عصبی وارد آشپزخانه شدم و دریچه کوچک مقابل سماور را گشودم و یکی از چوب کبری تها را آتش زدم و کوشیدم از
    محفظه باریک عبورش بدهم و فتیله را روشن کنم
    .

    اما هر بار آتش کبریت در میان تقلاي من به پایان میرسید و کوشش من براي روشن کردن سماور بی ثمر میماند
    .از این تلاش
    بی حاصل لجم گرفته بود.تصمیم گرفتم بدنه سماور را بلند کرده و فتیله را روشن کنم.در حالی که از سمیم قلع خود را به
    خاطر فرا نگرفتن این امور از مادر سرزنش میکردم،داشتم با سماور کلنجار میرفتم که پسر عمویم گفت:
    _دیدي هنوز خانم خانوما نشدي!

    عصبی در حال آتش زدن کبریت دیگري گفتم
    :
    _نخیر!داشتم وارسی میکردم ببینم نفت داره یا نه؟
    او بی خیال خندید و همانجا ایستاد.درمانده آرزو کردم کاش براي لحظاتی مرا به حال خود گذاشته و برود،اما او همانطور بر جا
    باقی بود.کبریت دیگري روشن و اینبار عزمم را جزم کردم تا فتیله را روشن کنم.انگشتم را بیشتر فرو بردم که ناگهان آتش
    کبریت پوست انگشتم را سوزاند.کبریت را با گفتن آخ رها کردم و انگشتم را به مشت گرفتم.شهرام که تا آن لحظه بی خیال
    ایستاده بود.با عجله جلو آمد و انگشتم را زیر شیر آب گرفت.سردي آب به سوزش انگشتم را اندکی تسکین داد.ناگهان
    متوجه شدم براي اولین بار کنار یکدیگر ایستاده ایم.من به زحمت تا زیر بغلش میرسیدم.نمیدانام چرا بغض گلویم را فشرده و
    آرزو کردم بیست ساله یا حداقل هجده ساله باشم.زیر چشمی به صورتش که متوجه انگشتم بود نگاهی کردم و نخودگاه
    اشکم سرازیر شد.او با خنده گفت:
    _ااا!گریه میکنی؟مگه چی شده؟یه سوختگی ساده است!زشته!یه کم کرم سوختگی بزنی آروم میشه...

    گری هام شدت گرفت
    .دلم میخواست فریاد بزنم این گریه مال سوزش دستم نیست بلکه دلم سوخته.

    مسلما او تنها پسري نبود که اطرافم بود
    .اما من او را دوست داشتم.

    او را که قوي و با صلابت بود
    .او را که کامل بود.نه آن پسر بچه هاي ننر و لوس و بچه ننه را.نمیدانام شاید چون کمی،خیلی کم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    شبیه پدرم بود به او علاقه داشتم
    .از جیبش دستمالی بیرون کشید و به طرفم گرفت و گفت:
    _بیا بگیر.انطوري که گریه میکنی بعید نیست مثل نی نی کچولوها بینی ات هم بزنه بیرون.


    عصبانی دستش را پس زده و گفتم
    :
    _من دستمال نمیخوام.من..من..

    لب به دندان گرفتم
    .خدایا در آن فضاي نیمه تاریک چه میخواستم بگویم؟انگار یک باره به خودم آمدم که با عجله از
    آشپزخانه خارج شدم و در حال وارد شدن به اتاق با مادر مواجه شدم.او با زن عمو در حال جمع کردن رختخوابها بود.با دیدن
    من با آن چشم هاي پر اشک سراسیمه پرسید:
    _چیه مادر؟

    _
    زن عمو هم متقابلا پرسید:
    _چی شده دخترم؟چرا انگشتت رو به مشت گرفتی؟
    مادر سراسیمه پرسید:
    _چیزي گزیدت؟
    با تکان سر پاسخ منفی دادم.زن عمو مشتم را گشود و به انگشت ملتهبم خیره شد.قاب از آنکه چیزي بگویم،شهرام وارد اتاق
    شد و با لبخند گفت:
    _هول نشین،چیز مهمی نیست.خانم کوچولو اومد سماورو آتیش کنه،انگشتش سوخت.

    مادر گفت
    :
    _ترسیدام.فکر کردم چی شده!آخه مادر تو رو که هر روز باید با زور بیدار میکردندد چطور شد رفتی سماور را آتیش کنی؟
    میان بگو و بشنو بقیه به صورت خونسرد و خندان شهرام نگریستم.او که نگاه من را متوجه خودش دید با همان لحن گفت:
    _کار شما رو من انجام دادم خانم کوچولو.

    مادر با شرمندگی گفت
    :
    _واي!روم سیه آقا شهرام،شما چرا زحمت کشیدید؟
    شهرام گفت:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    ببخشید که بی اجازه رفتم اونجا زن عمو.اما گفتم بهتر از اینه که یکی دو تا انگشت فداي سماور بشه.

    کنای هاش متوجه من بود
    .مادر با لبخند گفت:
    _دختر ما لایه پر قو بزرگ شده شهرام خان.از سایه سر آقا جونش،سنگین تر از پر بر نداشته.

    نخوداگاه از تعریف مادر دستخوش غرور شدم
    .زن عمو گفت:
    _براي کار کردن فرصت زیاده،اشرف جون بهش سخت نگیر.

    آن روز یکی دو مرتبه دیگر،شهرام در حضور جمع از انگشتم پرسید و باز هم همان لفظ را براي صدا کردنم به کار برد
    .غافل از
    اینکه ناخواسته تا چه حد سبب شکستن غرور و قلبم میشود.

    چقدر عمر شادکامیها کوتاهند
    .کاش میشد لحظه ها را همانطور بی حرکت نگاه داشت.کاش من همانطور سیزده صالح مانده
    بودم.یا شاید کوچک تر،اما زمان گذشت ا من بزرگ و بزرگ تر شدم.درست همانطور که آرزو داشتم.تازه قدم در شانزده
    سالگی گذاشته بودم که حادثه ناخوشیندي زندگی آرام ما را دستخوش تحول نمود.از پدرم کلاهبرداري سنگینی کردند که
    منجر به ورشکستگی وي گردید.چه روز هاي وحشتناکی بود.ما که تا آن روز آنقدر ابرومندانه زندگی کرده بودیم و به قول
    معروف کسی صدائی از ما نشنیده بود،حالا باید پاسخ گوي ده ها طلبکار میبودیم.روزي نبود که طلب کاري با مامور به در
    خانه نیاید.پدران از ترس طلب کارها خانه نشین شده بود و خانجان و من و مادرم غصه میخوردیم.پدرم به خاطر پرداخت
    بدهیهایش مجبور شد حجره را بفروشد که آن هم فقط پاسخ گوي دو سه طلب کار بود.مادر پیشنهاد داد خانه را بفروسیم
    اما پدر که تابع دیدن در به داري ما را نداشت از قبولش سر باز زد.مدتی بعد یکی از طلب کاران که مدتها قبل در کمین پدر
    نشسته بود او را مقابل خانه دستگیر کرد و تحویل کلانتري داد.زندگی ما در عرض چند ماه از این رو به آن رو شد.خانجان از
    فرط غصه در بستر بیماري افتاد.من مجبور به ترك تحصیل شدم و برادرم که آن زمان فقط سیزده سال داشت براي گرفتن
    حقوقی ناچیز به کارگري مشغول شد و مادرم از انجام هیچ کاري براي گذران زندگی فرو گذار نبود.خانجان زیر بار غصه و
    کهولت سن چشم از جهان فرو بست و بی حضور تنها فرزندش به خاك سپرده شد.طلب کارها اکنون چشم به خانه
    داشتند.هر چند که بدهیهاي پدر بیشتر از پول آن خانه بود.آن شب بعد از رفتن شرکت کنندگان مراسم هفت که بسیار
    ساده بر گذار شد،زن عمو و پسر عمویم شهرام اصرار کردند ما را با خود به تهران ببرند.شهرام گفت:زن عمو وقتی که ما
    هستیم چرا اینجا بمونید؟از این گذشته طلب کارها دیر یا زود خانه رو میفروشند.اون وقت تکلیف شما با این دو تا بچه چیه؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    زن عمو گفت
    :
    _اشرف جون،ما به ابراهیم خان بیشتر از اینها مدیونیم.چرا انقدر دل دل میکنی؟توي تهران یه لقمه نون و یه وجب جا
    هست.هر چی هست با همیم.شهرام هم این طرف و اون طرف دوست و شنا داره.دنبال کار عموش رو میگیره بلکه به امید خدا
    همه چیز درست بشه.


    گفت
    : ◌ٔ مادر میان گریه

    _
    چی درست میشه اکرم ژون؟مالمون رو بردند.زندگیمون رو که با خون جیگر درست کرده بودیم حراج کردن،اون بد بخت هم
    که گوشه زندانه و حال و روز خوشی نداره.

    شهرام گفت
    :
    _مال حلال جایی نمیره زن عمو.غصه نخور.من خودم وکالت عمو رو به عهده میگیرم و علیه اون کلاهبردار بی ریشه،شکوائیه
    میدم.
    _چه فاییده شهرام خان!میگم فقط کلاه مارو بر ناداشته،سر چند نفر کلاه گذاشته رفته.
    _شاید هنوز از کشور خارج نشده باشه.اگه شانس بیاریم و داخل کشور باشه،میشه امیدوار بود.

    زن عمو بی منظور گفت
    :
    _آخه از ابراهیم آقا هم چین بی احتیاطی بعید بود...

    شهرام به میان آمده و گفت
    :
    _مادر!کلاه بردار هاي حرفه اي میتونن طوري کلاه برداري کنن که فکرش رو هم نمیکنید.زن عمو شمام ناراحت نباشید.چون
    انطوري ناراحتیتون رو به بچه ها منتقل میکنید.

    مادر میان گریه گفت
    :
    _شهرام خان!اول خدا بعد شما.

    شهرام با محبت گفت
    :
    _امیدتون به خدا باشه.شما براي فروش خونه به من وکالت بدید و با مادرم برید تهران.فقط به خودتون مسلط باشید.

    حرف هاي امید بخش شهرام حتی مرا هم آرام نمود و آتش که از سالها قبل زیر خاکستر مانده بود دوباره شعله ور کرد
    .



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    ما به اتفاق زن عمو راهی تهران شدیم و شهرام براي سر و سامان دادن به اوضاع در تبریز ماند
    .روزي که او ،ما را تا ایستگاه
    رساند براي من روزي به یاد ماندنی بود.یک دلم پیش پدر و دل دیگرم در گرو او بود.انگار عزیزترین کسانم را جا میگذاشتم
    به خصوص که همگی در غم از دست دادن عزیز داغ دار بودیم.روز ترك شهرمان باران میبارید و دل همگی ما گرفته
    بود.شهرام گفت:
    _از تهران هم خوشتون میاد.


    ناگهان به یاد پدر افتادم و آرزو کردم لحظاتی به یاد او سر بر شانه اش بگذارم
    .شهرام به مادرش براي پذیرایی از ما سفارش
    کرد و تا وقتی دور شدیم بر جا باقی ماند.قطار دور تر و دور تر میشد و وجود من از عشق و علاقه به او لبریز تر.لحظه
    خداحافظی،به من و بهزاد که اشک در دیده داشتیم با حالتی سمیمی گفت:به من اعتماد کنید باشه؟جمله اش در ذهن من که
    دیوانه وار دوستاش میداشتم به نحو دیگري جلوه کرد.
    _به من اعتماد کنید...به من تکیه کنید...به من فکر کنید...به من...

    زن عمو از کوپه خارج شد و گفت
    :شاید زود برگشتین،غصه نخور.

    به صورت مهربانش خیره شدم
    .یعنی میشد که روزي عروشش باشم؟انگار آرزوي دور و بعیدي بود.سرم را به شانه اش تکیه
    دادم و گفتم:یعنی چی میشه؟
    زن عمو پاسخ داد:اونچه که خدا میخواد میشه.بیا تو سرما میخوري.

    با او وارد کوپه شدم و کوشیدم لحظاتی چند بخوابم
    .

    وقتی دیده گشودم،گیج و خسته و ناتوان بودم و مادر با عجله وسایلمان را جمع آوري میکرد
    .به زحمت از جا بر خواستم و
    سلام دادم.زن عمو گفت:
    _خوب خوابیدي سیمین جون؟

    _
    بله!انگار یکسال نخوابیده بودم.

    مادر گفت
    :
    _پاشو مادر.پاشو مانتوت رو بپوش.بیرون هوا سرده.

    از پنجره قطار به بیرون نگریستم
    .هواي تهران بارانی و سرد بود ولی نه به سردي تبریز.همگی به اتفاق هم از قطار پیاده



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    شدیم
    .بیرون سوار تاکسی شدیم.بهزاد جلو نشست و من و مادر و زن عمو عقب اتوموبیل قرار گرفتیم.تهران به نسبت سه
    سال قبل که آماده بودیم،تغییر چندانی نکرده بود و ما در راه رفتن به خانه زن عمو فهمیدیم که شهرام خانه قبلی را که در
    یکی از محله هاي متوسط تهران بود،فروخته و در نقطه بهتري از شهر خانه بزرگ تري خریده که نشانه تلاش و پشتکار و در
    آمد خوبش بود.خانه آنها در کوچه اي دنج و آرام قرار داشت.راننده چمدانهاي ما را در مقابل خانه قرار داد و پس از دریافت
    کرایه رفت.زن عمو پس از گشودن در خانه،ضمن خوش آمد گویی کنار ایستاد تا ما وارد شویم.خانه چندان بزرگی نبود،اما
    براي براي دو نفر بزرگ تر از آن بود که لازم باشد.یک بناي دو طبقه با باغچه اي متوسط،ناماي سنگی و آلاچیقی که از
    شاخه هاي پیچ در پیچش میشد فهمید که درخت انگور است.مادر گفت:
    _هیچ فکر نمیکردم دفعه بعدي که به تهران میام ابراهیم آقا همراهمون نباشه.


    از جمله مادر بغض گلوي من و بهزاد را فشرد
    .زن عمو دست بر شانه مادر نهاد و با عطوفت گفت:
    _اشرف جون تو رو خدا انقدر خودتو و این طفل معصوم ها رو ناراحت نکن.

    مادر اشک از دیده زدود و گفت
    :
    _جاي خانجان هم خالی.

    زن عمو گفت
    :
    _خدا رحمتش کنه غصه ابراهیم آقا از پا درش آورد.

    بعد خطاب به من و بهزاد گفت
    :
    _بیاين جلو ببینم خوشگل ها.زود لبساتونو عوض کنین و اگه دلتون میخواد حموم کنید.تو رو خدا همه تون این جا رو مثل
    خونه خودتون بدونید و راحت باشید.

    مادر در حال برسی اطرافش پرسید
    :
    _بالا هم دست خودتونه؟

    _
    دست شهرامه.

    مادر پرسید
    :مگه با هم نیستید؟

    _
    چرا منظورم اینه که دو تا اتاقش رو پر کرده از پرونده خرت و پرت،دو تاش هم خالی.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 8 12345 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/