صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #1
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    استاد بازی | سیدنی شلدون

    مشخصات کتاب:

    نام:استاد بازی

    نویسنده:سیدنی شلدون

    انتشارات:البرز

    سال چاپ اول:1380

    چاپ چهارم:1388

    قیمت:9500 تومان

    تعداد صفحات:680 صفحه

    منبع : نودوهشتیا




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #2
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    سرآغاز


    کیت

    سال 1982





    تالار بزرگ پذیرایی پز از اشباح آشنایی بود که به آنجا ماده بودند تا سالگرد تولد کیت بلک ول را با او جشن بگیرند کیت آنها را تماشا میکرد که با آدمهایی که از گوشت و خون بودند می آمیختند و همچنان که این مدوعوین متعلق به زمان و مکانی دیگر در زمین رقص و در میان میهمانان مرد و زنی ملبس به کت و شلوار رسمی شب و پیراهن براق شب می لولیدند و گردش می کردند صحنه در ذهنش به تخیلی رویا گونه تبدیل شد.در جشن خانه ی مجلل کیت موسوم به خانه ی تپه ی سدر واقع در شهر دارک هاربر ایالت مین صد نفر مهمان حضور داشتند کیت بلک ول با شیطنت اندیشید البته بدون احتساب اشباح.

    او زنی لاغر و ظریف اندام بود باظاهری با شکوه و پر ابهت که باعث می شد قد بلندتر از آنچه بود به نظر برسد چهره ای به یاد ماندنی داشت صورت استخوانی مغرور چشمانی به رنگ آسمان خاکستری سپیده دم و چانه ای پیش آمده آمیزه ای از اجداد اسکاتلندی و هلندی اش موهای سپید نرمی داشت که زمانی آبشاری از گیسوان مشکی براق و انبوه را تشکیل می داد و پوستش در برابر چینهای زیبا و خوش ترکیب پیراهن عاجی رنگ مخملی اش شفافیت نرمی داشت شفافیتی که گاه سنین کهولت به همراه می آورد.
    کیت بلک ول اندیشید احساس نمی کنم نود سال سن دارم همه ی ان سالها چه شده است؟او اشباحی را که می رقصیدند تماشا می کرد آنها می دانند آنها اینجا بودند بخشی از آن سالها بخش از زندگی من بوده اند.او باندا را با آن چهره سیاه و مغرورش دید.و نیز دیوید دیوید عزیزش که قد بلند و جوان و خوش قیافه بود هم در آنجا حضور داشت به همان شکلی که کیت نخستین بار او را دیده و در نگاه اول عاشقش شده بود دیوید به او لبخند می زد و کیت می اندیشید به زودی عزیزم به زودی نزده خواهم آمد آرزو می کردم کاش دیوید زنده بود و نتیجه اش را می دید.
    چشمان کیت در سالن بزرگ گردش کرد و بالاخره نتیجه اش را دید پسرک نزدیک دسته ی نوازندگان ایستاده بود و آنها را تماشا می کرد او پسر بچه ی فوق العاده قشنگی بود حدود هشت سال داشت موهایش بور بود و کت مخمل مشکی و شلوار دارای طرح اسکاتلندی پوشیده بود رابرت نسخه ی دوم پدر پدر پدر بزرگش جیمی مک گریگور بود مردی که تابلوی نقاشی شده ای از وی بر بالای بخاری دیواری مرمرین نصب بود.رابرت مثل این که نگاه کیت را روی خودش احساس کرده باشد برگشت و کیت با اشاره ی انگشتانش او را به سوی خود فراخواند الماس بیشت قیراطی بینظیری که پدر کیت حدود یک قرن پیش در ساحل ماسه ای پیدا کرده بود در پرتو چلچراغ کریستال به طرز زیبا و محسور کننده ای می درخشید و جلب توجه می کرد کیت با لذت رابرت را نظاره کرد که راهش را از میان جمعیت پایکوبی کننده گشود و به طرف او آمد.
    با خودش فکر کرد من به گذشته تعلق دارم او آینده اس نتیجه ی من روزی تصدی شرکت کروگر-برن با مسئولیت محدود را به عهده خواهد گرفت رابرت به کنارش امد و کیت روی صندلی اش کمی جابه جا شد تا جایی برای او باز کند.
    -مامان بزرگ در جشن تولدت بهت خوش میگذرد؟
    -بله متشکرم رابرت.
    -این ارکستر فوق العاده است رهبر ارکستر واقعا بد است.
    کیت با پریشانی لحظه ای به او نگاه کرد سپس اخمش را از هم گشود.
    -آه فکر میکنم منظورت این است که کارش خوب است.
    رابرت لبخندی زد و گفت:
    -درست است تو اصلا نود ساله به نظر نمی رسی.
    کیت بلک ول خندید:
    -بین خودمان بماند خودم هم چنین احساسی ندارم.
    پسرک دستش را در دست کیت لغزاند و آن دو در سکوتی حاکی از خرسندی در کنار هم نشستند هشتاد و دوسال اختلاف سنی میان آنان علاقه ای بی شائبه را بینشان ایجاد میکرد کیت برگشت تا نوه ی دختری اش را در حال پایکوبی تماشا کند او و شوهرش بدون شک زیباترین زوج محوطه ی رقص بودند.
    مادر رابرت پسر و مادربزرگش را دید که کنار هم نشسته بودند و اندیشید چه زن فوق العاده ای اصلا پیر نمی شود هیچکس تصور نمی کند او چه زندگی پرماجرایی را پشت سرگذاشته است.
    موسیقی قطع شد و رهبر ارکستر گفت:
    -خانمها و آقایان افتخار دارم رابرت استاد جوان موسیقی را معرفی کنم.
    رابرت دست مادر مادربزرگش را فشرد از جا برخاست و به طرف پیانو رفت با چهره ای جدی و مصمم پشت آن نشست و انگشتانش را به سرعت روی کلیدهای پیانو حرکت داد.اثری از اکریابین را می نواخت نغمه ای که مانند حرکن مهتاب بر روی آب نرم دلنواز بود.
    مادر رابرت گوش می داد و با خودش فکر میکرد او نابغه است.در آینده موسیقیدان بزرگی خواهد شد.او دیگر پسرش نبود از آن پس به تمام دنیا تعلق داشت وقتی رابرت آهنگش را به پایان برد کف زدن های مردم از روی شور و شوق صمیمانه بود.
    کمی پشتر شام در فضای بیرون خانه پذیرایی شده بود باغ بزرگ و باشکوه را به شکل شادی آوری با فانوسها و روبانها و بادکنکها تزیین کرده بودند.نوازندگان در تراس می نواختند و صدای موسیقی از همانجا حضار را محظوظ میکرد و در آن حال پیشخدمتهای مرد و زن خاموش و با کفایت آهسته در اطراف میزها راه می رفتند و اطمینان حاصل می کردند که لیوانهای بلور باکارا و بشقابهای چینی اعلای دارای نشان لیموژ از نوشیدنی و خوردنی خالی نمانند.تلگرامی از سوی رییس جمهور ایالات متحده قرائت شد یکی قاضی دادگاه عالی ایالتی جامش را به افتخار کیت بالا برد و نوشید.
    فرماندار از او چنین ستایش کرد:
    -...یکی از بزرگترین و استثنائی ترین بانوان تاریخ این ملت.دست داشتنم کیت بلک ول در صدها فعالیت خیریه در سراسر جهان امری شناخته شده و افسانه ای است بنیاد بلک ول در ارتقا وضع سلامت به قول سر وینستون چرچیل "هرگز نشده که این همه انسان مدیون یک نفر باشند."من این سعادت را داشته ام که کیت بلک ول را آن طور که هست بشناسم...
    کیت با خود اندیشید،چه مزخرفاتی می گوید.هیچ کس مرا نمی شناسد.او درباره ی من طوری صحبت می کند که انگار قدیسی از حواریون حضرت مسیح هستم . اگر مردم كيت بلك واقعي را مي شناختند ، آنوقت چه مي گفتند ؟ اگر مي دانستند كه دزدي نقش پدرم را ايفا كرد و پيش از آنكه يك ساله شوم آدم ربايان مرا دزديدند ،اگر جاي زخم هاي گلوله را روي تنم نشانشان بدهم چه فكر خواهند كرد ؟
    كيت سرش را برگرداند و به مردي نگاه كرد كه يك بار سعي كرده بود او را بكشد . نگاهش از آن مرد رد شد و در تاريكي روي هيكلي افتاد. زني كه حجابي بر چهره داشت تا صورتش را مخفي كند . از ميان غرش رعد ، كيت شنيد كه فرماندار به نطقش خاتمه داد و او را معرفي كرد. او به پا خواست و به جمع مدعوين نگريست. هنگامي كه صحبت مي كرد ، صدايش استوار و قوي بود : " من از همه ي شما بيشتر عمر كرده ام . به قول جوان هاي امروزي ، شايد اين كار مهمي نباشد ، اما خوشحالم كه به اين سن رسيده ام ، چون در غير اين صورت نمي توانستم امشب در خدمت همه ي شما دوستان عزيز در اينجا باشم. مي دانم كه بعضي از شما از ممالكت دوردست به اينجا سفر كرده ايد و تما از سفرتان خسته ايد. انصاف نيست كه من از همه توقع داشته باشم قدرت و توان مرا داشته باشند. " مهمانان خنديدند و برايش كف زدند.
    " ممنونم كه با حضورتان امشب را به شبي به ياد ماندني تبديل كرديد . هرگز امشب را فراموش نخواهم كرد . براي آن عده از شما كه مايليد استراحت كنيد ، اتاقها آماده است . براي بقيه ، رقص و پايكوبي در تالار همچنان ادامه خواهد داشت . " غرش تندر بار ديگر به گوش رسيد " پيشنهاد مي كنم قبل از آن كه گرفتار يكي از طوفان هاي مشهور ايالت مِين ما شويم ، به داخل ساختمان برويم . "

    اكنون شام و پايكوبي تمام شده بود . مهمانان به اتاقهايشان رفته بودند و كيت با اشباح آشنايش تنها بود . در اتاق مطالعه نشست ، در گذشته سير مي كرد ، و ناگهان احساس اندوه كرد. انديشيد ديگر كسي نمانده كه مرا كيت صدا بزند . همه ي آنها رفته اند . دنيايش كوچك و بدون شور و هيجان شده بود.

    آیا لانگ فلو نبود که گفت:
    "برگهای خاطره خش خش اندوهناکی در تاریکی سر می دهند؟
    او به زودی وارد تاریکی گور می شد اما نه هنوز . کیت فکر کرد هنوز مجبورم مهمترین کار زندگی ام را انجام بدهم.دیوید کمی حوصله کن به زودی به نزدت خواهم آمد.
    -مامان بزرگ...
    او چشمانش را گشود اعضای خانواده اش به اتاق امده بودند به یک یکشان نگریست چشمانش همچون دوربین بی رحمی بود که چیزی را نادیده باقی نمی گذاشت کیت فکر کرد خانواده من مایه ی بقای من.یک نفر قاتل یک آدم غیر عادی یک روانی چهارستون خانواده ی بلک ول آیا آن همه سالهای زجر و درد و امید عاقبتش این است؟
    نوه ی دختری اس کنار او ایستاد:
    -مامان بزرگ حالتون خوبه؟
    -بچه ها من کمی خسته ام فکر میکنم باید به بستر بروم.
    او به پا خواست و به طرف پله ها رفت و در آن لحظه غرش رعد پر صدایی به گوش رسید و طوفان آغاز شد قطرات باران با سرو صدای زیادی مثل رگبار مسلسل به پنجره ها برخورد می کرد اعضای خانواده ی کیت همانطور که او از پله ها بالا می رفت تماشایش می کردند هنوز هم قامتی صاف و مغرور و استوار داشت برقی درخشید و لحظاتی بعد تندر غرش بلندی کرد کیلت بلک ول برگشت و به پایین به جانب آنها نگاه کرد و وقتی سخن گفت لهجه ی اجدادش را به خود گرفت:
    -در آفریقای جنوبی ما این را داندرستورم می نامیدیم.
    گذشته و حال بار دیگر در هم آمیختند و او همچنان که توسط ان اشباح آشنا و آرامش بخش احاطه شده بود در سرسرای طبقه ی بالا به سوی اتاق خوابش رفت.





    پایان صفحه ی 14



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #3
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    کتاب اول

    جیمی

    سالهای 1881 تا 1906


    جیمی مک گریگو گفت: "خدای من، این یک داتدرستورم واقعی است!" او در میان طوفانهای سهمگین سرزمینهای مرتفع اسکاتلند بزرگ شده بود، اما هرگز شاهد پدیده ای شدیدتر و وحشتناکتر از این طوفان نبود. بعدازظهر، ناگهان آسمان در پشت ابرهای متراکم شن آلود ناپدید شده و یکباره روز به شب مبدل شده بود. آسمان غبارآلود با جرقه های برق – ویرلیگ، آنطور که آفریقایی ها می گویند – روشن شد و این برق هوا را سوزاند. سپس داتدرسلاگ – به معنی رعد – در پی آذرخش آمد. بعد بارانی سیل آسا باریدن گرفت. لایه های باران به لشکر خیمه ها و کلبه های حلبی فرود می آمد و آنها را می پوشاند، و خیابانهای خاکی کلیپ دریفت را به جویهای شوریده و متلاطمی از آب و گل تبدیل می کرد. آسمان از غرشهای توفنده ی رعد که یکی پس از دیگری مثل شلیک توپ در یک جنگل آسمانی به گوش می رسید، خروشان و غران بود.

    جیمی مک گریگور همچنان که خانه ای که از جنس خشت بود به گل تبدیل می شد و فرو می ریخت، به سرعت خودش را کنار کشید. حیران از خودش می پرسید که آیا شهر کلیپ دریفت از این طوفان جان سالم به در خواهد برد یا خیر.
    کلیپ دریفت در حقیقت شهر نبود. دهکده ای پراکنده از جنس کرباس بود، توده ای فعال و پر جنب و جوش از خیمه ها و کلبه ها و گاری های چهارچرخی بود که سواحل رودخانه ی وال را اشغال کرده بودند. ساکنان آنجا خوش خیالان ابلهی بودند که از همه ی مناطق جهان بر اثر وسوسه ای به آفریقای جنوبی کشیده شده بودند: وسوسه ی یافتن الماس.
    جیمی مک گریگور یکی از آن خوش خیالها بود. تازه هجده سالش شده بود، جوانی خوش قیافه، قد بلند و مو بور با چشمانی بسیار دل انگیز به رنگ خاکستری روشن. حالت ابتکار و خلاقت توجهی در او وجود داشت، مشتاق بود همه را خشنود کند که صفت دلچسبی بود. خلق و خویی بی غل و غش و روحیه ای مالامال از خوش بینی داشت.
    او تقریباً هشت هزار مایل | سیزده هزار کیلومتر | از مزرعه ی پدرش در اراضی مرتفع اسکاتلند راه پیموده بود، و با عبور از ادینبرو، لندن و کیپ تاون سرانجام به کلیپ دریفت رسیده بود. از حقوقش در مزرعه ای که او و برادرانش به همراه پدرشان در آن کشت می کردند چشم پوشی کرده بود، اما اصلاً پشیمان نبود. می دانست که ده هزار برابر آن حقوق را پاداش خواهد گرفت. آسایش و امنیت زندگی ای را که تا آن هنگام شناخته بود رها کرده و به این مکان دورافتاده و حزن آلود آمده بود، چون آرزو داشت ثروتمند شود. جیمی از کار سخت هراسی نداشت، اما کشت و کار در آن مزرعه ی کوچک صخره ای پر از سنگ در شمال آبردین، درآمد بسیار کم و ناچیزی داشت. او از سحرگاه تا تنگ غروب همراه برادران و خواهرش مری و پدر و مادرشان کار می کرد، و با این حال آنها بسیار تنگدست و فقیر بودند و آه در بساط نداشتند. جیمی یک بار در جشنی در ادینبرو شرکت کرده و دیده بود که چه چیزهای زیبا و خارق العاده ای را می شد با پول خرید. پول برای این بود که وقتی تندرست بودی زندگی ات را آسان کند و در موقع بیماری و ناخوشی نیازهایت رت برطرف سازد و کمک کند زودتر خوب شوی. جیمی دیده بود که بسیاری از دوستان و همسایگان در فقر و تهیدستی زندگی می کردند و همانطور هم می مردند.
    او به خاطر می آورد هنگامی که نخستین بار راجع به کشف الماس در آفریقای جنوبی شنیده بود چقدر هیجان زده شده بود. بزرگترین الماس جان در آنجا وسط شن های ساحل یافت شده بود، و گفته می شد که سراسر آن سرزمینها صندوقچه ی بزرگی از گنج است که تنها باید گشوده شود.
    یک شنبه شب پس از صرف شام، جیمی خبر رفتنش را به آفریقای جنوبی به اعضای خانواده اش داد. آنها دور میزی که هنوز بساط شام روی آن باقی بود در آشپزخانه ی زمخت و چوبی و خالی از ظرافت خانه شان نشسته بودند که جیمی شروع به صحبت کرد. لحن صدایش خجولانه و در عین حال پر غرور بود. "من می خوام به آفریقای جنوبی بروم و الماس پیدا کنم. هفته ی دیگر به راه می افتم و رهسپار این سفر می شوم."
    پنج جفت چشم با شگفت زدگی به او خیره شدند، گویی دیوانه ای را می دیدند.
    پدرش پرسید: "می خوای الماس پیدا کنی؟ پسر جان، مثل این که عقلت را از دست داده ای. این یک افسانه است_ وسوسه ی شیطان است برای این که مردان را از کار شرافتمندانه ی روزمره بازدارد."
    برادرش یان گفت: "بگو ببینم خرج سفرت را از کجا می آوری؟ آفریقای جنوبی آن طرف کره ی زمین است. تو که پول نداری."
    جیمی با عصبانیت جواب داد: "اگه پول داشتم که دنبال الماس نمی رفتم، می رفتم؟ همه ی کسانی که به آنجا می روند بی پولند. من هم مثل بقیه منتها مغزم کار می کند و بازویی قوی دارم. شکست نخواهم خورد."
    خواهرش مری گفت: "آنی کورد از رفتن تو دلش می شکند. جیمی، او خیلی دلش می خواهد با تو عروسی کند."
    جیمی خواهرش را خیلی دوست داشت. او بزرگتر از خودش بود، بیست و چهار ساله بود اما چهل ساله به نظر می رسید. در تمام عمرش هیچ چیز زیبایی نصیبش نشده بود جیمی به خودش قول داد، این وضع را عوض خواهم کرد.
    مادرش دیسی را که باقیمانده ی خوارک هاگیس هنوز در آن گرم بود، در سکوت از روی میز برداشت و به طرف کاسه ی فلزی ظرفشویی برد.
    او همان شب آخر وقت به بالین جیمی رفت. یک دستیش را با عطوفت روی شانه ی پسرش گذاشت، و قدرتش را به بدن او انتقال داد. گفت: "پسر جان، آنچه عقلت به تو حکم می کند انجام بده. من نمی دانم آنجا الماسی هست یا نه، اما اگر باشد مطمئنم که تو پیداش می کنی." او از پشتپ یک کیسه ی چرمی کهنه و فرسوده بیرون آورد و اضافه کرد: "من چند پوند پس انداز داشتم. لازم نیست در این باره به دیگران چیزی بگویی. جیمی، خداوند حفظت کند."
    هنگامی که جیمی خانه را به مقصد ادینبرو ترک می کرد، پنجاه پوند در کیسه چرمی اش پول داشت.
    سفر به آفریقای جنوبی، سفری شاق و طاقت فرسا بود، و انجام آن برای جیمی مک گریگور حدود یک سال طول کشید. در ادینبرو، او در رستورانی که مشتریانش کارگران بودند به عنوان پیشخدمت استخدام و مشغول کار شد، تا این جا که توانست پنجاه پوند دیگر به اندوخته کیسه اش اضافه کند. سپس راهی لندن شد. جیمی از وسعت آن شهر حیرت کرد، و جمعیت عظیم آن و قیل و قال شهر و اتوبوسهای بزرگی که با اسب کشیده می شدند و با سرعت پنج مایل | هشت کیلومتر | در ساعت در خیابانها حرکت می کردند، بسیار او را تحت تأثیر قرار داد. به علاوه در همه جا تاکسی های گاری دیده می شد که زنان زیبا بر آن سوار بودند. آنها کلاههای بزرگ بر سر، دامن های پفدار چرخان به تن، و کفشهای پاشنه بلند ظریف و زیبایی که بندش دور ساق پایشان بسته می شد به پا داشتند. با تعجب آن خانمها را تماشا می کرد که از تاکسی ها و درشکه ها پیاده می شدند تا برای خرید به بازار سر پوشیده با طاقهای قوسی شکل برلینگتون بروند. در آن بازار، البسه و پالتو پوست و نقره آلات و ظروف سفالی به اضافه ی دکانهای عطاری با بطری ها و ظروف سرگشاد اسرار آمیز به وفور یافت می شد.
    جیمی در خانه شماره 32 خیابان فیتزروی اتاقی اجاره کرد. کرایه آن اتاق ده شیلینگ در هفته بود، اما آنجا ارزان ترین جایی بود که توانسته بود پیدا کند. او روزهایش را در بارانداز سپری می کرد، می خواست یک کشتی پیدا کند که با آن عازم آفریقای جنوبی شود، و شبهایش را به تماشای جاهای دیدنی و خارق العاده شهر لندن می گذراند. یک شب ادوارد پرنس ویلز را برای لحظه ای کوتاه دید. پرنس وارد رستورانی نزدیک کاونت گاردن می شد و بانوی جوان زیبایی بازو به بازویش داده بود. آن زن کلاه بزرگی که با گلهای زیبا تزیین شده بود به سر داشت، و جیمی فکر کرد آن کلاه چقدر برازنده ی خواهرش است.
    جیمی در کاخ کریستال که به خاطر اجرای نمایش بزرگی در سالن 1851 ساخته شده بود، به تماشای یک کنسرت موسیقی رفت. از دراری لین دیدن کرد و در وقفه ی بین دو قسمت نمایش، پنهانی و دزدانه داخل تماشاخانه ی
    پايان ص 21


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #4
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ساؤی شد.در این تئاتر،اولین لامپ برقی در یک ساختمان عمومی در انگلیس را نقب کرده بودند و نیز او شنیده بود که ممکن است بتوان توسط یک دستگاه نو ظهور و حیرت آور به نام تلفن،با شخصی در آن سوی شهر صحبت کرد.جیمی احساس میکرد به آینده مینگرد.
    علیرغم همه آن اختراعات و فعالیتها،انگلستان در زمستان آن سال در مجموع یک بحران اقتصادی رو به رشد به سر میبرد.خیابانها پر از آدمهای بیکار و گرسنه بود و تظاهرات توده های مردم و منازعات خیابانی به راه بود.جیمی فکر کرد،من باید از اینجا خلاص شوم.آمده ام که از فقر فرار کنم.روز بعد جیمی به عنوان مهماندار در کشتی والمرکاسل که عازم کیپ تاون در آفریقای جنوبی بود،استخدام شد.
    آن سفر دریایی سه هفته به طول انجامید.کشتی در مدیره و منت هلن توقفهایی کرد تا زغال سنگ بیشتری به عنوان سوخت بارگیری کند.سفری سخت درست در چله زمستان در دریایی پیوسته متلاطم بود،و جیمی از لحظه ای که کشتی حرکت کرد دچار دریازدگی شد.اما هرگز بشاشیت خود را از دست نداد،زیرا هر روزی که میگذشت به صندوقچه گنجش نزدیکتر میشد.همانطور که کشتی به خط استوا نزدیک میشد آب و هوا شروع به تغییر کرد.به طور معجزه آسایی زمستان به تابستان تبدیل و هوا گرم شد و همچنان که به سواحل آفریقای جنوبی رسیدند شب و روز گرم و شرجی بود.
    کشتی والمر کاسل یک سحرگاه به کیپ تاون رسید،از میان تنگه باریکی که بین جزیره بزرگ و جدا افتاده راین و سرزمن اصلی آفریقا قرار دارد آهسته عبور کرد و در خلیج تیبل لنگر انداخت.
    جیمی قبل از طلوع خورشید روی عرشه بود.همچنان که مه اول صبح برطرف میشد و چشم انداز باشکوه کوهستان تپیل که باهیبت برفراز شهر قرار داشت آشکار میگردید،او تماشا میکرد و مسحور این منظره شده بود.او به مقصد رسیده بود.
    به محض آن که کشتی به اسکله متصل شد،جماعتی با شکل و قیافه و ظاهر عجیب غریبی که جیمی هرگز در عمرش ندیده بود به عرشه های کشتی هجوم آوردند.عده ای برای یافتن مسافر برای اقامت در انواع هتلها بازاریابی و چرب زبانی میکردند و سعی در جلب مشتری داشتند.آن جماعت از هر قماشی بودند؛سیاه پوست،زرد پوست،مردان مو قهوه ای و مو قرمز که با سماجت درصدد بودند چمدانهای مسافران را حمل کنند و پسران کوچکی که در دستشان روزنامه و شیرینی و میوه برای فروش داشتند و به هرسو میدویدند.دارندگان تاکسی گاری،که از نژاد پارسی یا سیاه پوشت بودند،فریاد میزدند و تقاضایشان را برای حمل مسافر اعلام میکردند.فروشندگان دوره گرد و مردانی که گاری های حامل نوشیدنی را هل میدادند،سعی داشتند با سر و صدایشان توجه مردم را به کالاهایشان جلب کنند.هوا از مگسهای سیاه بسیار درشت مالامال و آلوده بود.جاشوها و باربران با عجله راه میرفتند و به مردم تنه میزدند و برای گشودن راهشان از میان جمعیت های و هوی میکردند،درحالی که مسافران بیهوده میکوشیدند چمدانهایشان را کنار هم و جلوی چشمشان نگه دارند.از شدت سر و صدا و قیل و قال و شلوغی،غوغای عجیبی به پا بود.مردم با زبانی باهم سخن میگفتند که هرگز به گوش جیمی نخورده بود.
    «پول کوم وان دِ کاپ،نِه؟»
    «هت ژوله ماین بابا رین واگن گزین؟»
    «وات بدوییدی؟»
    «هوئیستو!»
    او کلمه ای از آن را نمیفهمید.
    کیپ تاون به هیچ یک از جاهایی که جیمی دیده بود شباهتی نداشت.حتی دو خانه در آن شهر شبیه هم نبودند.در کنار انبار بزرگ دو سه طبقه ای از سنگ و آجر،سالن غذا خوری کوچکی از آهن و گالوانیزه بنا شده بود،و جنب آن یک مغازه جواهر فروشی با ویترین هایی از شیشه صاف و صیقلی دست ساز و قطور قرار داشت،و کمی جلوتر یک دکان سبزی فروشی بود و در انتها یک دکه سیگار فروشی که در حال فرو ریختن بود.
    جیمی مبهوت مردان،زنان و بچه هایی شد که در خیابانها رفت و آمد میکردند.یک سیاه برزنگی را دید که شلوار کهنه ای با طرح اسکاتلندی به پا کرده و به عنوان بالا پوش یک گونی به تن کرده بود،و برای عبور دادن بازوها و سرش گونی را در سه نقطه شکافته بود.سیاه برزنگی پشت سر دو مرد چینی که دست به دست هم داده بودند در حرکت بود.آن دو لباس گشاد آبی رنگ بلندی به تن داشتند،و موی گیش باف خود را به دقت چرخانده و بالا برده و زیر کلاه حصیری مخروطی شکلی پنهان کرده بودند.در آنجا کشاورزان فربه و تنومند و سرخ رویی دیده میشدند که ساکن آفریقای جنوبی بودند و تبارشان به استعمارگران هلندی میرسید.موهایشان بر اثر تابش آفتاب به رنگ خیلی روشنی درآمده بود،و گاریهای چهار چرخشان پر از سیب زمینی،ذرت و سبزیهای پر برگ بود.مردانی ملبس به کت و شلوار قهوه ای رنگ که کلاه های لبه پهنی از جنس بسیار نرم بر سر داشتند و پیپ هی گلی بلند به دهان،جلوتر از همسرانشان قدم برمیداشتند.همسران آنها لباس سیاه پوشیده بودند و حجاب ضخیم سیاه و روبنده بزرگ سیاهی از ابریشم داشتند.زنان رختشوی پارسی،بقچه های بزرگ حاوی رخت چرک را روی سرشان گذاشته بودند و از میان سربازانی با کت قرمز و کلاهخود،با هل دادن و تنه زدن رد میشدند.منظره ای تماشایی بود.
    نخستین کاری که جیمی انجام پیدا کردن پانسیونی بود که ملوانی از ملوانان کشتی به او توصیه کرده بود.بانوی صاحب پانسیون بیوه ای میانسال بود و پیکری فربه داشت.
    او لبخندزنان گفت:«زوک یوله گود؟»
    چهره جیمی برافروخت و جواب داد:«ببخشید من این زبان را نمیفهمم.»
    «انگلیسی حرف میزنی،بله؟به اینجا آمدی طلا صید کنی؟الماس؟»
    «الماس.بله خانم.»
    زن او را به داخل راهنمایی کرد.«از اینجا خوشت خواهد آمد.در اینجا همه وسایل رفاه و آسایش برای مردانی نظیر تو فراهم است.»
    جیمی متحیر بود از خودش میپرسید نکند او هم یکی از آنها باشد.
    امیدوار بود چنین نباشد.
    زن بالحنی خجولانه گفت:«من خانم ونستر هستم.اما دوستانم مرا دی دی صدا میزنند»لبخند زد و یک دندان طلا در جلوی دهانش را آشکار کرد:«احساس میکنم ما دوستان خیلی خوبی برای هم خواهیم شد.هر تقاضایی که داشتی بدون رودربایستی با من مطرح کن.»
    جیمی گفت:«واقعا لطف داریدومیشود به من بگویید از کجا میتوانم نقشه شهر را تهیه کنم؟»
    جیمی با نقشه ای که تهیه کرد،به تجسس مشغول شد.در یک سوی شهر،مناطق حاشیه ای روندبوش،کامرمونت و وایتینگ در سمت خشکی واقع شده بود.در آنجا زمینهای دارای پوشش گیاهی تنک و تاکستانهای انگور تا چهارده کیلومتری امتداد داشت.در سوی دیگر،مناطق سی پوینت و گرین پوینت قرار داشت که در کنار دریا بود.جیمی در محله اعیان نشین قدم زده،از خیابانهای استرلند و بری گذر کرده و ساختمانهای بزرگ دو طبقه را با نمای سفید گچی و سقف مسطحشان،تراسهای شیبداری که برفراز خیابان فراشته شده بود،ستود.او آنقدر راه رفت تا بالاخره مجبور شد از دست مگسهایی که انگار خصومتی شخصی با او داشتند،به داخل ساختمان پانسیون پناه ببرد.آن مگسها بزرگ و سیاه بودند و دسته جمعی حمله میکردند.وقتی جیمی به پانسیون بازگشت،دید اتاقش هم پر از آن مگسهاست.آنها سطح دیوارها و میز و تخت را پوشانده بودند.
    او به دیدن بانوی صاحب پانسیون رفت.«خانم ونستر میشود فکری به حال مگسهای اتاقم کنید؟مگسها_»
    خانم ونستر زیر زیرکی خندید و گونه جیمی را نیشگون گرفت.«ماپن ما گنگ.بهشان عادت خواهی کرد.خواهی دید.»
    امکانات بهداشتی در گیپ تاون،هم ابتدایی و هم ناکافی بود و هنگامی که آفتاب غروب میکرد بخاری متعفن همچون پتویی زهرآگین روی شهر را میپوشاند.این غیر قابل تحمل بود،اما جیمی میدانست که باید آن را تحمل کند.او قبل از آن که آنجا را ترک کند به پول بیشتری احتیاج داشت.به او هشدار داده بودند:«بدون پول نمیتوانی در مناطق الماس خیز دوام بیاوری.برای نفس کشیدن هم از تو پول میگیرن.»
    جیمی در روز دوم اقامتش در کیپ تاون شغلی پیدا کرد.قرار شد اسبهای یک شرکت حمل و نقل را براند.روز سوم شغل دیگری در یک رستوران یافت و آن شستن ظرفها پس از خاتمه شام مشتریها بود.باقیمانده غذاها را از بشقابها برمیداشت و مخفی میکرد و پس از پایان کارش با خود به پانسیون میبرد و به این وسیله شکمش را سیر میکرد.غذاها برایش مزه عجیبی داشتند،آرزوی سوپ جوجه و تره فرنگی و نانهای جو خانگی و کیکهای گرم و تازه دستپخت مادرش را داشت.ولی پیش خودش شکایتی نداشت،چرا که غذا و راحتی و آسایشش را فدای بالا بردن میزان اندوخته مالی اش کرده بود.انتخابش را کرده بود و هیچ چیز،نه کار طاقت فرسا،نه هوای آلوده و متعفنی که تنفس میکرد و نه مگسهایی که اکثر طول شب خواب را بر او حرام میکردند،نمیتوانست مانعش شود.او نومیدانه و شدیدا احساس تنهایی میکرد.در این مکان غریب کسی را نمیشناخت و دلش برای خانواده و دوستانش تنگ شده بود.از خلوتش لذت میبرد،اما تنهایی دردی دایمی بود.
    سرانجام،آن روز جادویی و استثنایی فرا رسید.کیسه چرمی او مبلغ حیرت آور دویست پوند را در خود داشت.جیمی آماده بود.صبح روز بعد،قرار بود کیپ تاون را به مقصد مناطق الماس خیز ترک کند.
    ذخیره جا در گاریهای مسافربری که به مناطق الماس خیز در شهر کلیپ دریفت میرفتند،توسط یک شرکت مسافربری داخلی در ایستگاه جنوبی نزدیک اسکله انجام میشد.ساعت هفت صبح که جیمی به آنجا رسید،ایستگاه آنقدر از جمعیت موج میزد که او حتی نمیتوانست نزدیکش شود.ده ها نفر جوینده بخت،برای یافتن جا در گاریها جدال و کشمکش میکردند.آنها از ممالک دوری مثل روسیه،آمریکا،استرالیا،آلم ان و انگلستان آمده بودند،به یک دوجین زبانهای مختلف تکلم میکردند و به فروشندگان بلیت گاریها که توسط جمعیت محاصره شده بودند التماس مینمودند که جایی به آنها بدهند.جیمی مشاهده کرد که یک مرد ایرلندی قوی هیکل راهش را به زور فشار از میان مردم میگشود و تقلا میکرد از دفتر به پیاده رو بیاید.
    از آن مرد پرسید:«ببخشید،آنجا چه خبر است؟»
    مرد ایرلندی با انزجار غرغری کرد و گفت:«هیچی،این گاریهای لعنتی تا شش هفته دیگر جاهایشان ذخیره شده و جای خالی ندارند.»مرد متوجه نگاه حاکی از یأس در چهره جیمی شد:«پسر جان،تازه وضع از این هم بدتر است.این جانورهای کافر لامذهب برای هر نفر پنجاه پوند مطالبه میکنند.»
    وحشتناک بود!«باید راه دیگری به مناطق الماس خیز وجود داشته باشد.»
    «دو راه دیگر هم هست.تو میتوانی با داج اکسپرس بروی،یا راه را با پای پیاده گز کنی.»
    «داج اکسپرس چیه؟»
    «گاری که با گاو نر کشیده میشود و سرعتش سه کیلومتر در ساعت است.وقتی به آنجا برسی همه آن الماسهای لعنتی به یغما رفته است.»
    جیمی مک گریگور اصلا قصد نداشت آنقدر دیر برسد که الماسی نصیبش نشود.او اوقات باقیمانده آن روز صبح را به جست و جوی سایر وسایل حمل و نقل سپری کرد و درست قبل از ظهر وسیله مطلوبش را یافت.از مقابل یک اصطبل عمومی اجاره ای میگذشت که تابلویی جلوی آن قرار داده و رویش نوشته بودند ایستگاه پست.جیمی بر اثر کششی ناگهانی،بی اختیار داخل شد.در آنجا لاغرترین مردی که او به عمرش دیده بود در حال باز کردن کیسه های بزرگ مرسولات پستی در گاری کوچک و سبکی بود که معمولا توسط سگ کشیده میشد.برای لحظه ای آن مرد را از نظر گذراند.
    گفت:«ببخشید،آیا نامه ها را به کلیپ دریفت میبرید؟»
    «بله،همینطور است.فعلا دارم آنها را بار میکننم.»
    جیمی بارقه ای ناگهانی از امید را احساس کرد:«مسافر هم با خودتون میبرید؟»
    «بعضی وقتها.»مرد سرش را بالا آورد و جیمی را برانداز کرد:«چند سال داری؟»
    چه سوال عجیبی.«هجیده سال.برای چه میپرسی؟»
    «ما مسافری که بیشتر از بیست و یکی دو سال داشته باشد با خودمان نمیبریم.وضع سلامتت خوبه؟» سوالی عجیب تر از قبلی.«بله قربان.»
    مرد لاغر قدش را راست کرد:«فکر میکنم برایت جایی داشته باشم.یک ساعت دیگر حرکت میکنم.هزینه سفر بیست پوند است.»
    جیمی نمیتوانست خوش اقبالی اش را باور کند.«واقعا فوق العاده است.من چمدانم را میبندم و ...»
    «چمدان بی چمدان.فقط برای آوردن یک پیراهن و یک مسواک جا داری.» جیمی گاری را دقیقتر از نظر گذراند.ارابه کوچک و مشکی بود که به شکلی زمخت ساخته شده بود.بدنه آن مانند حلقه چاهی بود که گونی حاوی نامه ها را در درونش میگذاشتند و روی آن فضایی تنگ و خفه وجود داشت که در آن یک نفر میتوانست پشت به پشت راننده بنشیند.به نظر میرسید سفری ناراحت درپیش داشته باشند.
    جیمی گفت:«بسیار خوب،قبول است.میروم پیراهن و مسواکم را بردارم.»
    هنگامی که بازگشت،گاریچی در حال بستن اسبی به گاری روباز بود.دو مرد جوان درشت هیکل هم نزدیک گاری ایستاده بودند،یکی کوتاه قد و سیه چرده بود و دیگری یک سوئدی بلند قد و مو بور.مردها در حال دادن مقداری پول به گاریچی بودند.
    جیمی خطاب به راننده گفت:«یک دقیقه صبر کنید.شما گفتید که من میروم.»
    گاریچی گفت:«هر سه نفر میروید.بپرید بالا.» «هر سه نفرمان؟»
    «بله همینطور است.»
    او اصلا نمیدانست گاریچی چطور توقع داشت که هر سه آنان در آن ارابه کوچک جا شوند،اما میدانست وقتی گاری به راه بیفتد او هم سوار آن است.
    خودش را به دو مسافر دیگر معرفی کرد:«من جیمی مک گریگور هستم.»
    جوان کوتاه سیه چرده گفت:«من والاک هستم.»
    و جوان موبور قد بلند گفت:«پدرسون.»
    جیمی گفت:«شانس آوردیم این را کشف کردیم،نه؟وسیله خوبی است که هر کس راجع به آن نمیداند.»
    پدرسون گفت:«اوه،مک گریگور،همه گاریهای پستی را میشناسند.منتها به نظر گاریچی ها هرکسی مناسب سفر با آن نیست،یا اینکه مردم بدبین هستند که جرات نمیکنند سوارش شوند.»
    قبل از این که جیمی فرصت کند راجع به معنای این حرف از او بیشتر بپرسد،گاریچی گفت:«حرکت میکنیم.»
    سه مرد،جیمی در وسط به زور در گاری جا شدند.به همدیگر چسبیدند و زانوهایشان کیپ هم چسبیده بود و پشتشان محکم به پشتی چوبی صندلی گاریچی فشرده میشد.کوچکترین جایی برای تکان خوردن یا نفس کشیدن باقی نماند.جیمی به خودش دلداری داد:«اوضاغ آنقدرها هم بد نیست.»
    گاریچی با لحنی آهنگ گونه فریاد زد:«محکم بچسبید!»و لحظه ای بعد آنها به سرعت از میان خیابانهای کیپ تاون میگذشتند و مسیرشان به سوی مناطق الماس خیز کلیپ دریفت را پیش گرفته بودند.
    مسافرت با گاریهایی که گاو نر کشیده میشد نسبتا راحت بود.گاریهای معمولی حمل مسافر از کیپ تاون به کلیپ دریفت نیز بزرگ و جادار بود و با چادری پوشیده میشد تا مسافران تابش آفتاب سوزان که حتی در زمستان هم از شدتش کاسته نمیشد در امان بمانند.هر گاری برای دوازده نفر مسافر جا داشت و توسط چند اسب یا قاطر کشیده میشد.مسافران در ایستگاه هایی به فواصل منظم،استراحت میکردنند و غذا میخوردند و این سفر ده روز طول میکشید.
    گاری مرسولات پستی چیزی متفاوت بود.هرگز توقف نمیکرد،مگر برای تعویض اسب و گاریچی.اسب در جاده ها و مزارع و مسیرهای که رد چرخ گاریهای دیگر در آن باقی بود چهار نعل میدوید.این گاری هیچ فنری نداشت،و هر تکان آن مثل لگد سم اسب بود.جیمی دندانهایش را به هم فشرد و اندیشید،من میتوانم تا شب که جایی توقف میکنیم این وضع را تحمل کنم.غذا میخورم و کمی استراحت میکنم و فردا صبح حالم خوب خواهد بود.اما وقتی شب فرا رسید،فقط ده دقیقه برای تعویض اسب و گاریچی توقف کردند و دوباره چهار نعل به سوی مقصد روان شدند.
    جیمی پرسید:«کی توقف میکنیم تا غذا بخوریم؟»
    گاریچی جدید غرغری کرد و گفت:«توقف نمیکنیم.بدون وقفه



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #5
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    32-35

    به حركتمان ادامه مي دهيم.اقا،ما در حال حمل موسولات پستي هستيم.»

    در تما مدت ان شب طولاني،انها با سرعت به پيش رفتند و در زير نور مهتاب از جاده هاي خاك الود و ناهموار عبور كردند.گاري كوچك با تكانها و پرشهايي كه به بالا و پايين مي كرد،از بلنديها بالا مي رفت و به عمق دره ها مي خزيد.مثل فنري در بيابانها حركت مي كرد و جلو مي رفت.سانتي متر به سانتي متر بدن جيمي از دست اندازها و پرشهاي مداوم كوفته و كبود شده بود.به شدت خسته و مضمحل بود،اما خوابيدن ممكن نبود،هربار كه چرتش مي گرفت،از ان وضعيت ناجور يكدفعه از خواب مي پريد.بدنش مچاله و ناتوان و درمانده شده بود،ولي براي حتي يك لحظه انبساط عضلات و خستگي دركردن جايي نداشت.او از شدت گرسنگي در حال هلاكت بود و از ان همه تكان احساس تهوع مي كرد.نمي دانست چند روز ديگر تا خوردن وعده غذاي بعدي اش باقي است.سفري هفتصد و شصت كيلومتري بود و جيمي گريگور مطمئن نبود از ان جان سالم به در ببرد.مطمئن هم نبود كه بخواهد زنده بماند.
    در پايان روز و شب دوم،ناراحتي و درماندگي به عذاب و شكنجه تبديل شد.همسفرهاي جيمي نيز همان وضع اسفبار را داشتند،اما ديگر حتي قادر به شكايت هم نبودند.حالا جيمي مي دانست كه چرا شركت اصرار داشت مسافران قوي و جوان باشند.
    سحرگاه روز بعد،انها وارد كاروي بزرگ شدند،جايي كه به راستي بياباني برهوت بود.زمين خشك و باير و هولناك تا ابديت گسترده شده بود و افتاب سوزان و بيرحم به همه هشدار مي داد از انجا بروند.مسافران از فرط گرما،غبار و مگس در حال خفقان بودند.گهگاه در ميان مه رقيق و غبارالود و مسموم،جيمي گروهي از مردان را مشاهد مي كرد كه با پاي پياده به زحمت راه مي رفتند،و اسب سواراني را مي ديد كه بر پشت اسب به تنهايي مي راندند.دهها گاري هر يك با هجده يا بيست گاو نر كشيده مي شد و يك گاريچي در حالي كه شمبوك به دست داشت انها را هدايت مي كرد.شمبوك شلاقي بود كه تسمه هاي بلندي داشت.گاريچي ها فرياد مي زدند:«دِ راه برين!بجنبين.»در هر يك از ان گاريهاي عظيم،در حدود پانصد كليو بار حمل مي شد.وسايل و كالاهايي مانند چادر،تجهيزات حفاري،اجاق هايي با سوخت چوب،ارد،زغال،روغن چراغ،قهوه،برنج،كنف روسي،قند و شكر،شراب،ويسكي،چكمه،شمعها ي ساخت بلفات،و پتو در انها بار شده بود.انها شاهرگ حياتي جويندگان اقبال در كليپ دريفت محسوب مي شدند.

    هنگامي كه گاري مرسولات پستي از رود اُرانژ عبور كرد،در ان يكنواختي مرگبار تغييري روي داد و زمينها تبديل به علفزار شد.بوته هاي خار به تدريج بلندتر شدند و ته رنگ سبزي در انها مشاهد شد.زمين قرمزتر بود،لكه هايي از علف با وزش نسيم تكان مي خورد و درختان كوتاه قد خاردار پديدار شد.
    جيمي با بي حالي انديشيد،من اين سفر را به پايان خواهم رساند.اين سفر را به پايان خواهم برد. و احساس كرد اميد به پيكر خسته اش مي خزد.
    انها به مدت چهار روز و شب متوالي در راه بودند و بالاخره به حوالي كليپ دريفت رسيدند.
    جيمي مك گريگور جوان نمي دانست انتظار چه چيزي را بايد داشته باشد،اما صحنه اي كه چشمان خسته و خون افتاده اش ديد اصلاً چيزي نبود كه تصورش را مي كرد و در مخيله اش مي گنجيد.كليپ دريفت چشم انداز وسيعي از خيمه ها و گاري هايي بود كه در دو سوي خيابانهاي اصلي و در سواحل رودخانه ي وال پشت هم صف كشيده بودند.سياه برزنگي هايي كه به جز كت هاي كوتاه با رنگهاي تند و براق چيز ديگري به تن نداشتند،جويندگان الماس ريشو،قصابها،نانواها،دزد ها و معلمان،جمعيت انجا را تشكيل مي دادند.در مركز كليپ دريفت،رديف هايي از كلمه هاي چوبي و اهنين وجود داشت كه از انها به عنوان فروشگاه،غذاخوري عمومي،سالن بيليارد،رستوران،دفتر معماله ي الماس و دفاتر دكالت استفاده مي شد.در گوشه اي،ساختمان مخروبه و زهوار دررفته ي هتل طاق سلطنتي قرار داشت،كه زنجيره اي طولاني از اتاقهاي بدون پنچره بود.
    همين كه جيمي پايش را از گاري بيرون گذاشت فوراً به زمين افتاد.پاهاي گرفته اش نمي توانستند او را سرپا نگه دارند.او همانطور روي زمين ماند،سرش گيج مي رفت،تا اين كه بالاخره قدرتي پيدا كرد و توانست برخيزد.
    سكندري خوران به سوي هتل رفت،جمعيت خشن و پرسروصدا را كه در خيابانها و پياده روها ازدحام كرده بودند كنار مي زد.اتاقي كه به او دادند كوچك و خفقان اور و فوق العاده گرم و پر از مگس بود،اما يك تخت داشت.جيمي بدون اين كه لباس و كفشهايش را دراورد روي ان افتاد و بلافاصله به خواب رفت.او به مدت هجده ساعت خوابيد.
    وقتي جيمي از خواب بيدار شد بدنش به طرزي باورنكردني سخت و دردناك بود،اما روحش در حال ارامش بود.من اينجا هستم.بالاخره اين سفر را به پايان رساندم!او كه فوق العاده گرسنه بود به دنبال غذا رفت.در هتل غذا نمي دادند،اما رستوران كوچك و شلوغي ان سوي خيابان بود.در انجا او شير ماهي بزرگي كه در تخم مرغ و ادويه غلتانده شده و در روغن سرخ شده بود،به اضافه ي كباب چنجه گوسفند كه روي اتش چوب بريان شده بود خورد و يك ظرف سالاد كلم را بلعيد.و به عنوان دسر،دسر محلي كوكسيستر نوش جان كرد،كه خميري بود كه در روغن فراوان سرخ شده بود و در شربت قند قرار داشت.
    معده جيمي كه به مدتي طولاني بدون غذا مانده بود،علايم هشداردهنده اي از خود بروز داد،و بنابراين او تصميم گرفت پيش از ادامه ي غذايش بگذارد معده اش كمي استراحت كند.و توجهش را به اطراف معطوف كرد.دور ميزهاي اطراف او،جويندگان الماس با اشتياق تب الودي راجع به موضوعي كه ذهن همه را بيش از هر چيز ديگري مشغول مي كرد يعني الماس،صحبت مي كردند.
    «...هنوز هم كمي الماس در اطراف هوپ تاون باقي است،اما وفور نعمت در نيوراش است...»
    «...كيمبرلي حتي از ژوبورگ هم پرجمعيت تر شده است...»
    «درباره ي كشف هفته ي پيش در دوتوئيتسپان چيزي شنيده اي؟گفته اند انقدر روي زمين الماس ريخته كه نمي شود همه اش را جمع كرد...»
    «در كريستيانا هم الماس پيدا شده.من فردا به انجا مي روم.»

    بنابراين حقيقت داشت.همه جا الماس ريخته بود!جيمي جوان انقدر هيجان زده شد كه به زحمت توانست قهوه ي ليوان بزرگ دسته دارش را تمام كند.او از صورت حساب رستوران جا خورد و بهتش زد.دو پوند و سه شيلينگ براي يك وعده غذا!در حالي كه از رستوران به خيابان شلوغ و پر سر و صدا قدم مي گذاشت با خودش فكر كرد،بايد خيلي احتياط كنم.
    صدايي پشت سرش گفت:«مك گريگور،هنوز هم خيال داري


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #6
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    36 تا 45




    ثروتمند شوی؟»
    جیمی برگشت.پدرسون بود،همان پسر سوئدی که همراه او با گاری پستی سفر کرده بود.
    جیمی گفت:«معلوم است دیگر.»
    پدرسون به جانبی اشاره کرد و گفت :«پس بیا برویم جایی که الماس پیدا می شود، یعنی رودخانه ی وال.»
    آن دو شروع به قدم زدن کردند.
    کلیپ دریفت در حوضه ی رود قرار داشت و توسط تپه هایی محاصره شده بود تا جایی که چشم جیمی می دید همه ی زمینها بایر و لم یرزع بود و نشانه ای از علف یا سبزی دیده نمی شود.خاک سرخ غلیظی به هوا بر خاست و نفس کشیدن را دشوار می ساخت. رود وال چهارصد متر دورتر بود و همچنان که به آن نزدیک تر می شدند هوا خنکتر می شد.صد ها نفر جوینده ی الماس در دو سوی ساحل رودخانه صف کشیده بودند.بعضی ها زمین را حفر می کردند تا الماس پیدا کنن، عده ای سنگها را در ننوهایی *** الک می کردند و بقیه روی میزهای موقتی که دست ساز و بسیار سست و شکننده بودند سنگهای ریز و درشت را از هم سوا می کردند.تجهیزاتشان متفاوت بود و از آلات فنی شوینده ی زمین تا تشت و لگن و سطل و دلو را در بر می گرفت.مردان چهره ی آفتاب سوخته و اصلاح نشده داشتند و لباسهای عجیب و کثیفی به تنشان بود،البسه ای از قبیل پیراهن های نخی بدون یقه ی رنگی دارای راههای عرضی، شلوار های کبریتی و چکمه های لاستیکی، شلوار های زیر زانوی سوارکاری و جورابهای ساق بلند با لبه ی توردار، و کلاه های نمدی با حصیری. همه ی انها کمربندهای چرمی عریضی که جیب داشت به کمرشان بسته بودند تا الماس یا پول در آن بگذارند
    جیمی و پدرسون تا حاشیه ی ساحل رودخانه پیش رفتند و پسر جوان و مرد مسنی را دیدند که به سختی تلاش می کردند یک صخره ی سنگ آهن عظیم را جا به جا کنند تا بتوانند به خاک زیر و اطراف آن دسترسی پیدا کنند.
    پیراهن هایشان خیس عرق بود. در همان نزدیکی، عده ی دیگری خاک را در فرقونی می ریختند تا در***ننو الک کنند.یکی از حفاران ننو را تکان می داد و یکی دیگر سطل سطل آب روی آن می ریخت تا گل و لجن شسته شود و برود.سپس خرده سنگهای بزرگ را روی یک میز فکسنی که مخصوص سوا کردن سنگها بود، خالی می کردند و آنها با هیجان مورد بررسی قرار می دادند.
    جیمی خنده ای کرد و گفت:«کار آسانی به نظر می رسد.»
    «مک گریگور ، رویش حساب نکن.من با بعضی ار حفارانی که مدتی اینجا بوده اند صحبت کرده ام.فکر می کنم سرمان کلاه رفته است.»
    «منظورت چیست؟»
    «می دانی چند نفر جوینده ی الماس به این امید که ثروتمند بشوند به این حوالی آمده اند؟ بیست هزار نفر لعنتی! و رفیق، این را بدان که این اطراف الماس کافی برای این عده وجود ندارد. و اگر هم باشد، من از خودم می پرسم آیا ارزش این همه زجر و شکنجه را دارد یا نه.در زمستان یخ می زنی ، تابستان کباب می شوی، از آن طوفناهای لعنتی شان که به آن داندرستورم می گویند خیس آب می شودی و دائم باید سعی کنی با گرد و خاک و مگس و بوی گند کنار بیایی . نمی توانی حمام کنی و یک تخت خواب تمیز داشته باشی، چون هیچ گونه امکانات بهداشتی در این شهر لعنتی وجود ندارد. هر هفته عده ی زیادی در رود وال غرق می شوند.تعدادی از این غرق شدنها اتفاقی است، امابه من گفته اند برای خیلی ها راه نجاتی است،تنها راه فرار از این جهنم نمی دانم چرا اینها همینطور به جان کندن ادامه می دهند.»
    «من می دانم» جیمی به آن پسر جوان امیدوار با پیراهن غرق آلودش نگاهی کرد و گفت:«به این امیدند که یک بیل لجن دیگر شاید چیزی در خود داشته باشد.»
    اما همچنان که به سوی شهر بازگشتند، جیمی در دلش پذیرفت که پدرسون تا اندازه ای حق داشت.آنها از کنار لاشه های گاو و گوسفند و بزهای ذبح شده ای گذشتند که بیرون خیمه ها به حال خود رها شده و در حال گندیدن بود.لاشه ها را جنب گودالهای روبازی گذاشته بودند که به عنوان آبریزگاه عمل می کرد.آنجا بوی گند به آسمان بلند بود پدرسون به جیمی نگاه می کرد:«حالا می خواهی چه کار کنی؟»
    «باید وسایل و لوازم کار بخرم.»
    در مرکز شهر فروشگاهی بود که تابلوی زنگ زده ای بر سر درش آویزان بود.روز تابلو نوشته بودند:فروشگاه سلیمان وَندِرمِرو.مرد سیاه پوست قد بلندی همسن و سال جیمی در حال خالی کردن بار یک گاری جلوی فروشگاه بود.شانه های عریض و بدنی کاملاً عضلانی داشت.یکی از زیباترین جوانانی بود که جیمی به عمرش دیده بود.چشمانی به رنگ خاکستری تیره ، بینی عقابی و چانه ای بالا گرفته و مغرور داشت.افاده و تکبری محض در او دیده می شد.او صندوق چوبی سنگینی حاوی تفنگ را با گذاشتن روی شانه اش بلند کرد، و موقعی که چرخ می زد و بر می گشت پایش روی برگ کلمی که از یک جعبه ی چوبی حاوی کلم بیرون افتاده بود سُر خورد.جیمی به طور غریزی بازویش را جلو برد و او را نگه داشت و نگذاشت زمین بخورد.ولی جوان سیاه پوست اعتنایی به جیمی نکرد،برگشت و داخل فروشگاه شد.یک جوینده ی سفید پوست اهل آفریقای جنوبی(که نسلش به استعمارگران هلندی می رسید)بر پشت قاطری سوار شد و با انزجار گفت:
    «او باندا است***،از قبیله ی بارولانگ.برای وندِرمِرو کار می کند.نمی دانم وندِرمِرو این سیاه پوست از خود راضی را برای چه پیش خودش نگه داشته است.این بانتوهای لعنتی خیال می کنند مالک دنیا هستند.»
    داخل فروشگاه خنک و تاریک بود و برای کسی که از زیر آفتاب داغ و تند خیابان وارد آنجا می شد آرامشی تسلی بخش به همراه داشت.بو های عجیبی به مشام می رسید.به نظر جیمی اینطور آمد که سنتی متر به سانتی متر فضای فروشگاه پر از کالاست.او با حیرت قدم می زد.ابزار ولوازم کشاورزی،آبجو،ظروف حلبی شیر،ظروف سفالی کره،سیمان،فیوز و دینامیت و باروت،ظروف سفالی،وسایل خانه ،اسلحه ،کلاه و کراوات و دستکش ،نفت و رنگ و ورنی، ژامبون دودی و میده خشک شده، زین یراق و ساز و برگ اسب،نوشت افزار و کاغذ، شکر و چای و تنباکو،انفیه و سیگار و ......یک دو جین قفسه از زمین تا سقف پر از پیراهن های فلانل***،پتو ،کفش، کلاه های لبه دار دارای بند، ....جیمی اندیشید هر کس صاحب همه ی این اجناس باشد مرد ثروتمندی است.
    صدای ملایم و ظریفی از پشت سرش گفت:«می توانم کمکتان کنم؟»
    جیمی برگشت و خود را مقابل دختر جوانی دید.حدس زد آن دخترباید پانزده سال داشته باشد.چهره ی جذابی داشت و دارای استخوان بندی ظریف و قلبی شکل بود***،مثل هدیه ی روز والنتین که عشاق به هم می دهند.بینی خوش ترکیب و ظریف، و چشمانی به رنگ سبزِسبز داشت. موهایش سیاه و فرفری بود.جیمی با برانداز کردن اندام دختر گمان برد که او احتمالاً به تازگی وارد شانزده سالگی شده است
    گفت:«من به دنبال الماس می گردم. آمده ام تعدادی وسایل خریداری کنم.»
    «چی لازم دارید؟»
    جیمی بی اختیار احساس کرد باید آن دختر را تحت تأثیر قرار دهد.«من ـــ اِه ــ می دانی ـــلوازم این کار.»
    دخترک لبخندی زد و برقی شیطنتی در چشمانش درخشید.«آقا ، می شود بفرمایید لوازم معمولی چیست؟»
    «خوب....»جیمی مکثی کرد و گفت:«یک عدد بیل....»
    «فقط همین؟»
    جیمی متوجه شد دختر سربه سرش می گذارد.خندید و اعتراف کرد:«حقیقتش را بگویم ، من تازه کارم.نمی دانم به چه چیزهایی احتیاج است.»
    دختر به او لبخند زد ، که لبخند یک زن بود .«بستگی دارد به این که کجا می خواهید دنبال الماس بگردید، آقای _؟»
    «مک گریگور، جیمی مک گیریگور»
    «من مارگارت وَندِرمِرو هستم.»و با حالتی عصبی به قسمت عقب فروشگاه نگریست.
    «از ملاقات شما خوشوقتم،دوشیزه وَندِرمِرو.»
    «تازه به اینجا آمده اید؟»
    «تقریباً.دیروز آمدم.با گاری مرسولات پستی.»
    «باید راجع به این وسیله به شما هشدار می دادند.مسافران زیادی در این سفرها مرده اند.»در چشمان دختر آثار خشم هویدا شد.
    جیمی خنده ای کرد و گفت:«بیچاره ها حق داشتند.اما من که زنده و سرحالم.از لطف شما هم ممنونم.»
    «و می خواهید مویی کلیپه پیدا کنید؟»
    «مویی کلیپه؟»
    «بله ما هلندی ها الماس را اینطور می نامیم.معنی اش سنگهای خوشگل است.»
    «هلندی هستید؟»
    «خانواده ام اهل هلند هستند.»
    «من اهل اسکاتلندم.»
    «حدس میزدم.»
    دخترک بار دیگر نگاه سریع محتاطانه ای به عقب فروشگاه انداخت.«آقای مک گیریگور،این طرفها الماس زیادی پیدا می شود،اما شما باید بلد باشید که کجا دنبال آن بگردید.اکثر حفارانی که این اطراف مشغول کارند ولی معطلند.هنگامی که کسی کشف بزرگی می کند دیگران مثل لاشخور هایی که لاشه ها را زیر و رو می کنند الماس های باقیمانده را بر می دارند.اگر می خواهید ثروتمند شوید باید منطقه ی الماس خیز جدیدی را پیدا کنید که تا حالا توسط کس دیگری کشف نشده باشد.»
    «چطور باید این کار را بکنم؟»
    «ممکن است پدرم بتواند در این مورد بهتان کمک کند. او از همه چیز اطلاع دارد.یک ساعت دیگر وقتش آزاد می شود.»
    جیمی گفت:«پس من دوباره بر می گردم . از لطفتان ممنونم ، دوشیزه وندِرمِرو.»
    او دوباره به ظل آفتاب قدم گذاشت. از احساس خلسه آکنده شده بود،دردها ناراحتی هایس را فراموش کرده بود.اگر سلیمان وندِرمِرو به او یاد می داد کجا الماس پیدا کند، او یقیناً ناکام نمی شد.روی همه ی آن الماسها می جهید.جیمی با احساس لذت و شعف فراوان از جوانی و زندگی و پیوستن به جمع ثروتمندان، به صدای بلند خندید***.
    او در خیابان اصلی پایین رفت، از مقابل یک دکان آهنگری ، یک سالن بیلیارد و پنج شش سالن بار عبور کد.به تابلوی آویزان بر سر در یک هتل کهنه و قدیمی رسید و ایستاد.روز تابلو نوشته بودند:
    آر- دی میلر،
    حمام با آب گرم و سرد،
    همه روزه از ساعت 6 صبح تا 8 شب باز است.
    همراه با اتاق تعویض لباس.
    جیمی فکر کرد، از آخرین باری که حمام کردم چند وقت می گذرد؟ خوب، وقتی در کشتی بودم با دو سطل آب خودم را شستم.این آخرین دفعه ای بودم که ــ و ناگهان متوجه شد که چه بوی گندی می دهد.یاد حمامهای هفتگی در وان چوبی آشپزخانه ی منزلشان افتاد،و حتی صدای مادرش در گوشش طنین انداخت که می گفت:«جیمی،پایین تنه ات را هم خوب شست و شو کن.»
    برگشت و وارد حمام عمومی شد . داخل آن دو در وجود داشت،یکی درِ حمام زنانه بود و دیگری حمام مردانه.جیمی وارد قسمت آقایان شد و به طرف متصدی پیر رفت:«پول حمام یک نفر چقدر است؟»
    «حمام با آب سرد ده شیلنگ، و با آب گرم پانزده شیلینگ»
    او مکثی کرد.فکر یک حمام داغ بعد از آن سفر طولانی مقاومت ناپذیر بود و به شدت وسوسه اش می کرد.با این حال گفت:«با آب سرد حمام می کنم.»نمی توانست پولش را به خاطر تجملات به هدر بدهد.باید لوازم حفاری می خرید.
    حمامی به او یک قالب کوچک صابون قلیایی زرد و یک حوله ی دستی کهنه ی نخ نما داد و به سویی اشاره کرد:«رفیق،برو اونجا.»
    جیمی به داخل اتاق کوچکی قدو گذاشت که در آن چیزی جز یک وان بزرگ از جنس آهن گالوانیزه در وسط و چند قلاب مخصوص آویزان کردن لباس بر دیوار،دیده نمی شد. حمامی با یک تشت بزرگ چوبی، مشغول پر کردن وان از آب شد.
    «آماده است،قربان.فقط لباسهایتان را به آن قلابها آویزان کنید.»
    جیمی صبر کرد تا حمامی از اتاق بیرون برود و سپس شروع به در آوردن لباسهایش کرد.سرش را خم کرد و نگاهی به بدن پوشیده از چرک و کپافتش انداخت و یک پایش را در وان گذاشت . آب همانطور که گفته شده بود سرد بود.دندانهایش را به هم فشرده و داخل آب شد.از سر تا پایش را با کج چلقی صابون زد.هنگامی که عاقبت از وان بیرون آمد، اب ساه بود. خودش را به بهترین وجهی که می توانست با آن حوله ی نخی فرسوده خشک کرد و لباسهایش را پوشید.شلوار و پیراهنش از فرط خاک آلودگی سفت و شق و رق شده بود و او از پوشیدن دوباره ر این البسه نفرت داشت.باید یک دست لباس دیگر می خرید و این موضوع به یادش انداخت که چقدر پول کم دارد.باز هم گرسنه شده بود.
    جیمی حمام عمومی را ترک کرد و در خیابان شلوغ راهش را به سمت پایین گشود تا به رستورانی رسید که سان دآئر* نام داشت.آبجو و ناهار سفارش داد:کتلت گوسفند با برشهای گوجه فرنگی ، سوسیس و سالاد سیب زمینی و خیار شور.وقتی غذا می خورد به گفت و گو های امیدوار کننده ی اطرافیان گوش می داد.
    «....شنیده ایم سنگی نزدیک کولزبرگ پیدا کرده اند که بیست و یگ قیراط وزن دارد.فکرش را بکن،اگر آنجا یک قطعه الماس پیدا شده پس بیشتر هم هست...»
    «...تازگیها در هیبران الماس پیدا کرده اند.دارم فکر می کنم به آنجا بروم...»
    «واقعاً احمقی.الماسهای درشت در رودخانه ی اُرانژ هستند...»
    در پیشخان فروش نوشیدنی،یک مشتری ریشو که پیراهن راه راه بدون یقه ی فلانل و شلوار مخمل کبریتی به تن داشت، در حال نوشیدن یک لیوان بزرگ آبجوی قوی زنجفیلی بود.او که متصدی بار را محرم راز خود می دانست گفت:«در هیبران لختم کردند.کاش یک نفر پول و تجهیزات در اختیارم بگذارد و در عوض شریکم بشود.»
    متصدی بار یک مرد سر صاسِ چاقِ درشن اندام با بینی شکسته و پیچیده بود و چشمانی ریز مثل موش خرما داشت.او خندید و گفت:«لعنت بر این اوضاع. مرد حسابی ، بگو کی را لخت نمی کنند؟ فکر می کنی من برای چی متصدی بار شدم؟
    به محض اینکه به اندازه ی کافی پول جمع کنم در نظر دارم از اینجا فرار کنم و یک راست به شمال به اُرانژ بروم.»پیشخان را با کهنه ی کثیفی پاک کرد و ادامه داد:«اما آقا، بهت می گویم چه کار می توانی بکنی. سری به سلیمان وندِرمِرو بزن او صاحب یک فروشگاه بزرگ و مالک نصف این شهر است.»
    «چه کمکی می تواند به من بکند؟»
    «اگر ازت خوشش بیاید شاید سرمایه ای در اختیارت بگذارد.»
    مشتری نگاهی به او کرد و گفت:«راست می گویی؟فکر می کنی ممکن است چنین کاری بکند؟»
    «در مورد چند نفر که من می شناسم این کار را کرده است.تو کار می کنی و زحمت می کشی،او پول می دهد.بعد پنجاه پنجاه قسمت می کنید.»
    افکار جیمی مک گریگور به سرعت به جریان افتاد. به او گفته بودند که صد و بیست پوندی که داشت برای خرید تجهیزات لازم و سیر کردن شکمش کافی بود، اما قیمتها در کلیپ دریفت به نحو تعجب آوری بالا بود.او دقت کرده و دیده بود که در فروشگاه وندِرمِرو یک گونی پنجاه کیلویی آرد استرالیایی پنجاه پوند قیمت داشت، نیم کیلو شکر یک شیلینگ و یک دوجین تخم مرغ تازه را هفت شیلینگ می فروختند. با این قیمتها ، پول او برای مدتی طولانی در جیبش نمی ماند. فکر کرد ، خدای من ، با پولی که در اینجا صرف خوردن سه وعده غذا می شود در خانه مان می توانستیم یک سال زندگی کنیم. اما اگر او می توانست از حمایت یک آدم ثروتمند برخوردار شود، کسی مثل وندِرمِرو .... جیمی به سرعت پول غذایش را پرداخت و شتابان عازم فروشگاه شد.
    سلیمان وندِرمِرو پشت پیشخان بود، از یک صندوق چوبی تفنگ بیرون می آورد.مرد ریز اندامی بود با چهرع ای لاغر و کشیده و نحیف، در دو طرف صورتش خط ریش های بلندی داشت.موهایش فلفل نمکی، چشمانش ریز و سیاه، بینی اش گرد و برجسته و لبهایش نازک و قیطانی بود.جیمی اندیشید، دختر او حتماً به مادرش رفته.«ببخشید آقا...»
    وندرمرو نگاهش را بالا آورد :«یا؟» (بله؟)
    «آقای وندِرمِرو شمایید؟ اسم من جیمی مک گریگور است قربان. اهل اسکاتلند هستم . به اینجا آمده ام تا الماس پیدا کنم.»
    «یا؟ سو ؟» (خوب،که چی؟)
    «شنیده ام شما بعضی وقتها از جویندگان الماس حمایت می کنید.»
    وندرمرو غرغری کرد و گفت:«ماین ماگتیگ !چه کسی این قصه ها را سر هم می کند؟ من به چند نفر معدنچی کمک کردم و حالا همه فکر می کنند بابانوئل هستم.»
    جیمی با صداقت گفت:«من صد و بیست پوند پول پس انداز کرده ام.اما می بینم که در اینجا با این پول چیز زیادی نمی توانم بخرم. اگر مجبور شوم فقط با یک بیل به بیشه زار می روم، ولی فکر می کنم اگر یک قاطر و تعدادی لوازم مناسب داشته باشم شانس موفقیتم خیلی بیشتر می شود.»
    مندرمرو با چشمان ریز سیاهش در حال وارسی او بود و به دقت براندازش می کرد:«وات دِنگ یه؟ ( چه فکر می کنی؟ ) چه چیز باعث شده که فکر کنی می توانی الماس پیدا کنی؟»
    «آقای وندرمرو، من از آن سر دنیا به اینجا آمده ام و تا وقتی ثروتمند نشوم اینجا را ترک نمی کنم. اگر این دور و بر الماس وجود داشته باشد پیدایش خواهم کرد.اگر شما به من کمک کنید کاری می کنم هر دومان ثروتمند شویم.»
    وندرمرو غرولندی کرد، و مشغول بیرون آوردن تفنگها از صندوق شد. جیمی همانجا مستأ صل ایستاده بود و نمی دانست دیگر چه بگوید.وقتی وندرمرو بار دیگر لب به سخن گشود،سوا لش جیمی را خلع سلاح کرد:«تو با گاری ای که با گاو نر کشیده می شود به اینجا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #7
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    استاد بازی

    46 تا 49

    آمدی، آره؟"
    "نه با گاری پُست."
    مرد مسن برگشت تا پسرک را دوباره برانداز کند.بالاخره گفت:"راجع به آن موضوع با هم صحبت خواهیم کرد."

    همان شب موقع صرف شام ، آنها در اتاقی که در قسمت عقب فروشگاه بود را راجع به موضوع صحبت کردند. آن اتاق محل زندگی وِندِرمِرو بود. اتاق کوچکی بود که هم به عنوان اشپزخانه، هم اتاق غذاخوری و هم خوابگاه از آن استفاده میشد. پرده ای دو تخت را از هم سوا میکرد. نیمه پایی دیوارها از سنگ و خشت ساخته شده بود و نیمه بالایی را مقوای جعبه هایی تشکیل میداد که زمانی درانها آذوقه می گذاشتند. یک سوراخ مربع شکل در جایی که قسمتی از دیوار را برداشته بشودند، به منزله پنجره عمل میکرد وقتی باران می بارید، با گذاشتن یک مقوا این پنجره را می بستند. میز غذاخوری عبارت بود از یک تکه تخته چوبی بلند، که روی دوجعبه چوبی به عنوان پایه گذاشته شده بود. یک جعبه بزرگ هم که به پهلو قرار داشت ، به مثابه گنجه بود جیمی حدس زد که وندِرمِرو آدم ینباشد که حتی برای راحتی خودش پول خرج کند
    دختر آن مرد در سکوت به اطراف می پلکید، شام را تدارک میدید . گاهی نگاه های کوتاهی به پدرش می انداخت، اما هرگز حتی یک بار هم به جیمی نگاه نکرد. جیمی با حیرت از خودش پرسید، چرا این دختر اینقدر وحشت زده است؟
    وقتی پشت میز نشستند، وندِرمِرو به سخن در آمد:"اول باید دعا بخوانیم.خداوندا، تو را به خاطر نعمت هایت شکر میگوییم.شُکر که گناهانمان را می بخشی و راه راست را به ما نشان میدهدی. و ما را از وسوسه ها بر حذر میداری. از تو سپاسگزاریم که زندگی طولانی و پا برکت به بندگان با ایمانت اعطا میکنی و مرگ را نصیب خطاکاران می سازی. آمین." وبدون اینکه نفسی تازه کند به دخترش گفت:"گوشت را رد کن اینطرف."
    شام در کمال صرفه جویی تدارک دیده شده بود: یک تکه گوشت کوچک خوک تنوری، سه عدد سیب زمینی آب پز و یک بشقاب برگ شغلم پخته. تکه گوشتی که وندِمِرو برای جیمی گذاشت کوچک بود .دو مرد طی شام خیلی کم حرف زدند و مارگارت اصلا سخنی نگفت.
    هنگامی که خوردن شام تمام شد، وندِرمِرو گفت:"دختر جان، غذای خوبی بود."و در صدایش غرور احساس میشد. بعد رو به جیمی کرد و گفت:"حالا برویم سر کار خودمون، خوب؟"
    "بله قربان"
    وندِرمِرو چپق گِلی اش را از روی گنجه چوبی برداشت. تنباکویی را که بوی شیرینی می داد از کیسه چرمی کوچک بیرون آورد و داخل چپق را پر کرد و آن را آتش زد. در حالی که حلقه های دود را به هوا می فرستاد با چشمان تیزبینش به دقت به جیمی خیره شد.
    "حفارانی که در کلیپ دریفت هستند احمقند. یک ذره الماس و این همه جوینده. یک نفر ممکن است یک سال اینجا کمرش را خردکند و چیزی جز شمتی اشلنتر(Schlcater) گیرش نیاد."
    "من - معذرت میخواهم قربان،معنی این کلمه چیست؟"
    "الماسهای مزخرف، بی ارزش. حواست به من است؟"
    "من - بله قربان. به نظر من حق با شماست.ولی قربان ، چاره کار چیست؟"
    "گریکواس(Griquas)"
    جیمی به نادانی به او نگاه کرد.
    "این یک قبیله آفریقایی است که در شمال اینجا ساکن است. آنها الماس - الماسهای درشت- پیدا میکنند وبعضی وقتها نزد من می آورند. و من در ازایش بهشان کالا می دهم. "مرد هلندی صدایش را پایین آورد و با نجوایی دسیسه آمیز ادامه داد:"میدانم از کجا پیدا میکنند."
    "اما آقا وندرمرو، شما خودتان نمیتوانید دنبالش بروید؟"
    مرد آهی کشید و گفت:"نه ،من نمیتوانم فروشگاه را به حال خودش رها کنم. مردم همینطوری هم از من دزدی میکنند. به کسی احتیاج دارم که بتوانم بهش اعتماد کنم. و او را آنجا بفرستم تا الماسها را جمع کند و بیاورد اینجا. وقتی آدم مناسب را پیدا کنم، او را به تمام وسایلی که نیاز دارد مجهز خواهم کرد. "مکثی کرد تا یک محکم و عمیقی به چپقش بزند. "و به او خواهم گفت الماسها کجا هستند."
    جیمی به سرعت از روی صندلی اش جهید و برخاست، ودر حالی که قلبش تند میزد گفت:"آقای وندرمرو ، من همان کسی هستم که شما دنبالش میگردید. باور کنید قربان، که من شب و روز کار خواهم کرد."
    صدایش لرزید از هیجان بود. "آنقدر برایتان الماس می آورم که نتوانید بشماریدشان."
    و اندرمرو که سکوت کرده بود برای مدت زمانی که در نظر جیمی مثل ابدیتی بود، او را برانداز کرد. وقتی لب به سخن گشود تنها یک کلمه گفت:"باشد"

    فردای ان روز جیمی قرار داد را امضا کرد. قرار داد به زبان آفریقایی نوشته شده بود.
    وندرمرو گفت: "باید این را برای تو توضیح بدهم.در این قرارداد نوشته شده که من و تو با هم شریک هستیم. من سرمایه میگذارم-تو کار میکنی. هر چیزی که پیدا شود مساوی سهیم هستیم."
    جیمی نگاهی به قرار داد انداخت . در وسط آن همه کلمات بیگانه غیر قابل فهم، فقط مبلغی را تشخیص داد: دو پوند.
    به آن اشاره کرد و پرسید:"آقای وندرمرو، این برای چیست؟"
    "این یعنی تو علاوه بر این که صاحب نیمی از الماسهایی که پیدا میکند میشوی، هفته ای دو پوند هم به خاطر کارت دستمزد میگیری. گرچه میدانم که آنجا الماس هست، اما پسرجان ممکن است تو هیچی پیدا نکینی، به این ترتیب لااقل به خاطر زحمتی که میکشی چیزی گیرت می آید."
    آن مرد واقعا منصف بود. جیمی دلش میخواست بغلش کند."ممنونم، واقعا متشکرم آقا."
    وندرمرو گفت: "حالابرویم ببینیم چه لازم داری."
    ***
    دو ساعت طول کشید تا لوازمی را که جیمی می باید با خودش می برد، انتخاب کنند: یک خیمه کوچک، یک رو انداز، ظروف خوراک پزی، دو غربال و یک ننوی مخصوص شست و شوی خاک و لجن، کلنگ ، دو بیل، سه سطل، یک جفت جوراب و یک دست زیر شلواری و عرق گیر. علاوه بر اینها ، وندرمرو این اقلام را جزو اثاث او گذاشت: تیر، فانوس، روغن پارافین، کبریت، صابون ارستیک( صابون حاوی ارسنیک که ضد قارچ و حشره کش است و اثر آن به مقدار ارسنیک موجود در آن بستگی دارد.) ، قوطی های حلبی غذا، بیلتانگ(در آفریقای جنوبی نوارهای نازک و باریک گوشت خشک شده در معرض آفتار را می گویند.)،میوه، شکر، قهوه و نمک. بالاخره همه چیز آماده شد. باندا مستخدم سیاه پوست، در سکوت به جیمی کمک کرد همه چیز را در کوله پشتی هایی جا بدهد. آن مرد جوان عظیم الجثه اصلا نگاهی به جیمی نکردو کلمه ای هم سخن نگفت.جیمی حدس زد ، حتما انگلیسی بلد نیست، مارگارت در حالی که جوابگویی به مشتریهای فروشگاه بود، اما حتی اگر هم میدانست که جیمی همان نزدیکیهاست، چیزی بروزنمیداد.
    وندرمرو نزد جیمی آمد و گفت:"قاطر تو جلوی مغازه است. باندا بهت .....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 50 تا 53
    کمک می کند تا اثاث را بار قاطر کنی ."
    جیمی گفت : " ممنونم آقای وندرمرو. من ....."
    وندرمرو در حالی که به یک تکه کاغذ پر از اعداد و ارقام نگاه می کرد گفت : " حسابت می شود صد و بیست پوند ."
    جیمی با حیرت به او نگریست : "چ.. چی ؟ " دادن این لوازم به من جرئی از قراردادمان بود . ما ..."
    "وات بدوییدی ؟ ؟ " صورت ان مرد از خشم سیاه شد . " نکند توقع داشتی من همه این ها را با یک قاطر چالاک به تو بدهم و تو را شریک خودم کنم و علاوه بر همه اینها هفته ای دو پوند هم بهت حقوق بدهم ؟ اگر توقع همه چیز در ازای هیچ چیز را داری , اشتباه آمده ای ." و شروع به خالی کردن یکی از کوله پشتی ها کرد .
    جیمی فورا گفت : " نه , خواهش می کنم , کاملا حق با شماست . بفرمایید , پول پیشم هست , الان تقدیم می کنم ." دست به کیسه چرمی اش برد و هرچه را که از پس اندازش باقی مانده بود روی پیشخان گذاشت .
    وندرمرو با تردید گفت : " بسیار خوب " و با دلخوری ادامه داد :" شاید سوء تفاهمی پیش آمده بود , نه ؟ این شهر پر از کلاهبردار است و من باید مراقب باشم با چه کسی معامله می کنم ."
    جیمی تاکید کنان گفت : " بله قربان حق با شماست ." او در حالت هیجانی که داشت معامله را اشتباه متوجه شده بود . پیش خودش فکر کرد شانس آوردم که فرصت دیگری به من داد .
    وندرمرو دست به جیبش برد و نقشه کوچک و چروکیده ای را که با دست کشیده شده بود بیرون آورد : " اینجا همانجاست که تو آن سنگ های خوشگل را پیدا خواهی کرد .شمال اینجا در ماگردام در ساحل شمالی رود وال ."
    جیمی نگاهی به نقشه انداخت و قلبش تند تر زد ." چند کیلومتر از اینجا فاصله دارد ؟ "
    "در اینجا ما مسافت را با زمان اندازه می گیریم . با قاطر , باید چهار پنج روزی در راه باشی تا به آنجا برسی . البته بازگشتت طولانی تر خواهد بود که به دلیل وزن الماسهاست ."
    جیمی خنده ای کرد و گفت :" بله "
    هنگامی که جیمی مک گریگور بار دیگر به ان خیابان در کلیپ دریفت قدم می گذاشت دیگر یک گردشگر نبود . یک حفار و جوینده الماس بود که در ارهش به سوی خوشبختی و سعادت گام بر می داشت . باندا بار کردن وسایل بر پشت آن قاطر را که حیوان نجیبی به نظر می رسید تمام کرده بود . افسار قاطر را به تیرک جلوی فروشگاه که مخصوص بستن اسب ها بود , گره زده بودند . جیمی لبخندی به باندا زد و گفت : " ممنون. "
    باندا برگشت و به چشمان او خیره شد , سپس بدون اینکه حرفی بزند از او دور شد. جیمی افسار قاطر را باز کرد و به حیوان گفت :" شریک , بزن برویم . وقت پیدا کردن سنگهای خوشگل است . "
    و به سوی شمال رهسپار شد .
    شب هنگام, جیمی خیمه را نزدیک نهری برپا کرد , بار قاطر را پایین آورد و به حیوان آب و غذا داد. سپس با چند برش گوشت گوساله خشک شده در افتاب, قیسی و قهوه از خودش پذیرایی کرد . صدای غرشها و زوزه های حیوانات وحشی را می شنید که نزدیک نهر می شدند تا آب بخورند و تشنگی شان را رفع کنند . او بدون پشتیبان بود , و در سرزمین بدوی و عجیب در محاصره خطرناکترین حیوانات دنیا قرار داشت.با هر صدایی از جا می پرید. هر لحطه انتظار داشت مورد حمله دندانها و چنگال های تیز جانوری قرار بگیرد که جایی کمین کرده بود و می خواست از اعماق تاریکی به روی او بجهد . افکارش بی هدف شروع به گردش کرد . به یاد بستر گرم و نرم راحتش در خانه افتاد و اسایش و امنیتی که هرگز قدرش را ندانسته بود . به خوابی بد و نامنظم فرو رفت, رویاهایش پر از شیرها و فیل هایی بود که به سویش هجوم می آوردند , و مردان ریشوی درشت هیکلی که سعی داشتند الماس بزرگی را از اوبربایند .
    سحرگاه که از خواب بیدار شد قاطر مرده بود .
    2
    باورش نمی شد. به دنبال زخمی در بدن قاطر گشت , فکر کرد شاید طی شب مورد حمله جانوری وحشی قرار گرفته است, اما اثری از جراحت نبود . حیوان بارکش در خواب مرده بود . جیمی فکر کرد , آقای وندرمرو مرا مسئول مرگ قاطرش خواهد دانست , ولی وقتی الماسها را برایش ببرم این موضوع دیگر اهمیتی نخواهد داشت .
    امکان باز گشت وجود نخواهد داشت . او باید بدون قاطر به ماگردام می رفت. صدایی در هوا شنید و بالای سرش را نگاه کرد . لاشخورهای سیاه غول اسایی شروع به چرخش بر فراز سر قاطر کرده بودند . او به خودش لرزید . با بیشترین سرعت ممکن , اسباب و لوازمش را بررسی کرد, تصمیم گرفت چه چیزهایی را در آنجا رها کند . سپس هر چیزی را که می توانست حمل کند در یک کوله پشتی گذاشت و به راه افتاد . پنج دقیقه بعد که به پشت سرش نگاه کرد , آن لاشخور های عظیم الجثه جسد حیوان را پوشانده بودند . تنها چیزی که قابل مشاهده بود یک گوش دراز بود . جیمی به سرعت قدمهایش افزود .
    ماه دسامبر بود و در آفریقای جنوبی ماه تابستان بود . عبور از بوته زار خشک در زیر قرص بزرگ و نارنجی رنگ خورشید , طاقت فرسا بود . جیمی سفرش را از کلیپ دریفت با قدمهایی چالاک و قلبی مالامال از خوش بینی .............................


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #9
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 54تا 63
    آغاز کرده بود،اما همچنان که دقایق به ساعات و ساعات به روزها مبدل می شد گامهای او آهسته تر می شد و سر زندگی از وجودش رخت بر می بست.تا آنجا که چشمانش می دید،زمین ام یزرع بود و تنها چیزی که در آن دشت مشاهده می شد بوته های یکنواخت و بدون پستی وبلندی ورعب آور بود .به نظر می رسید برای آن دشت خاکستری رنگ متروک و حزن آلود هیچ پایانی وجود نداشته باشد.
    جیمی هر جا به گودال آبی می رسید اردو می زد و با وجود همان صداهای ترسناکی که شبها از جانوران اطراف به گوش می رسید، می خوابید.آن صداها دیگر مایه آزرارش نبود،چون ثابت می کرد در ان جهنم لم یزرع حیات وجود داشت،و بنابر این باعث می شد او خودش را کمتر تنها احساس کند.یک روز سحرگاه او به نزدیکی یک گله شیر رسی.از دور شیرها را تماشا می کردو دید که شیر ماده به طرفجفت خود و بچه هایش می رقت و در ان حال یک بچه آهوی قرمز رنگ در میان آرواره های قدرتمندش گرفته بود.صید را جلوی شیر انداختو چون شیر نر خواست آن را بخورد از او دور شد.بچه شیر ی بی ملاحظه جلو پرید و دندانهایش را در بدن آهو فرو برد.شیر نر بچه اش را با حرکت فرزی بلند کرد و محکم به صورت بچه شیر زد و آن را بلافاصله کشت،سپس به غذا خوردن ادامه داد.هنگامی که غذایش تمام شد بقیه خانواده اجازه داشتند جلو بروند و از ته مانده ضیافت بهره برند.جیمی عقب عقب رفت و آهسته صحنه را ترک کرد و به سفرش ادامه داد.
    حدود دو هفته طول کشید تا او از آن کارور،سرزمینخشک بی آب و علف عبور کند.چند بار نزدیک بود منصرف شود. مطمئن نبود بتواند این سفر را تا آخر ادامه دهد.چقدر من احمقم.باید به کلیپ دریفت بر می گشتم و از آقای راکلیر پرو تقا می کردم قاطر دیگری به من بدهد .اما اگر او معادله را به هم می زد چی؟ نه ، من کار درستی کردم.
    و بنابراین او همچنان به حرکتش ادامه داد و هر بار قدمی دیگر برداشت .روزی چهار هیکل را در دور دست دید که به طرفش می آمدند .جیمی اندیشید، دچار خیالات شده ام ین سراب است.اما هیکلها نزدیکتر می شدندودل جیمی به حالتی هشدار دهنده با صدایی خفه و آهسته به او گفت ،مردان، در اینجا حیات بشری یافت می شود.مطمئن نبود که هنوز بلد باشد حرف بزند .سعی کرد در هوای بعد اظهر صدایش را امتحان کند، و وقتی چنین کرد به نظرش رسید آن صدا به کسی تعلق دارد که از مدتها پیش مرده است.چهار مرد به او رسیدند، انها جویندگان الماس بودند که خسته و کوفته و شکست خورده به کلیپ دریفت باز می گشتند.
    جیمی گفت: سلام
    آنها به سویش سر تکان دادند.یکیشان گفت: جلوتر هیچ چیز نیست بچه جان. ما به دنبالش گشتیم.وقتت را تلف می کنی ،برگردد.
    و راهشان را کشیدند و رفتند.
    افکار جیمی همه چیز سیر می کردغیر از آن بیابان بی نشان که مقابلش بود .آفتاب و مگسهای سیاه غیر قابل تحمل بودند و مکانی برای پناه گرفتن وجود نداشت. درختان خارداری یافت می شد،اما شاخه های آنها را از مدتها پیش فیلها خورده بودند و دیگر شاخ و برگی نداشتند. جیمی از تابش افتاب تقریبا کور شده بود.پوست روشنش به شدت سوخته بود و او مداوما سرگیجه داشت.هر بار که نفس می کشید ریه هایش می خواست منفجر شود. دیگر را هنمی رفت ، بلکه سکندری می خور، یک پا را جلوی پای دیگر می نهاد و تلو تلو خوران و بی توجه پیش می رفت .یک روز بعداظهر که آفتاب وسط روز بر مغزش می تابید،کوله پشتی اش را از پشتش پایین آورد و به زمین افتاد آتقدر خسته بود که تنی توانست قدم دیگری بر دارد.چشمانش را روی هم گذاشت و در عالم رویا دید که در قعر کوره عظیمی است و خورشید،الماس بزرگ و درخشانی است که بر او می تابد و ذوبش می کند .نیمه شب در حالی که از سرما می لرزید از خواب پرید.به زور چند لقمه گوشت خشک شده گوساله خوردو جرعه ای آب ولرم نوشید. می دانست که می بایست ازجا برخیزد و قبل از سر زدن خورشید، هنگامی که زمین و آسمان هردو سرد بودند شروع به حرکت کند.سعی کرد، اما این کار تلاش فوق العاده ای می طلبد.خیلی آسانتر بود که برای همیشه همانجا دراز بکشد وهرگز مجبور نباشد قدم دیگری بردارد، اندیشید کمی دیگرهم می خوابم. اما صدایی در اعماق وجودش گفت که اگر چنین کند دیگر هرگز از خواب بیدار نخواهد شد؛جنازه اش را در آنجا می یافتند همان طور که جنازه صدها نفر دیگر را پیدا کرده بودند.لاشخورها را به خاطر آورد و به خود گفتنه،بدنم ،استخوانهایم طعمه لاشخورها نخواهد شد.آهسته ودر حالی که همه تنش درد می کرد خودش را مجبور کرد سرپا بایستد. کوله پشتی اش آنقدر برایش سنگین شده بود که دیگر نمی توانست آن را از زمین بلند کند.دوباره شروع به راه رفتن کردف کوله پشتی را پشت سرش روی زمین می کشید .هیچ متوجه نشد که چند بار دیگر روی زمین شنی افتاد و باز هم تلو تلو خوران برخاست. پیش از طلوع سحر ، رو به آسمان کرد و فریاد زد، من جیمی گریگور هستم .تا آخر خط هم می روم .من زنده خواهم ماند. خدایا ،صدایم را می شنوی ؟ می خواهم زنده بمانم.... جملاتی در سرش طنین می افکند و مثل بمب صدا می کردک
    می خواهی به دنبال الماس بروی؟
    پسرجان ،حتما عقلت را از دست داده ای این افسانه ای بیش نیست- وسوسه شیطان است برای این که مردان را از کار شرافتمندانه روزانه شان باز دارد.
    بگو ببینم خرج سفرت را از کجا می آوری؟آفریقای جنوبی آن سر دنیاست. تو که پولی در بساط نداری.
    آقای وندر مرو، من همان کسی هستم که شما دنبالش می گردید.باور کنید قربان،که من شب وروز کار خواهم کرد.آنقدر برایتان الماس می آورم که نتوانید بشماریدشلن.
    و او حتی از قبل این که کارش را شروع کندبه اخر خط رسیده بود مجیمی به خودش گفت ،تو دو راه در پیش داری. می توانی به راهت ادامه بدهی یا این که همین جا بمانی و بمیری ...بمیری....بمیری....
    کلمات به نحوه پایان ناپذیری در سرش طنین می افکند.باز اندیشید، می توانی یک قدم دیگر هم برداری.بجنبن، زودباش ،جیمی یک قدم دیگر یک قدم دیگر...
    دو روز بعد ،جیمی مک گریگور سکندری خوران وارد دهکده ماگردام شد.آفتاب سوختگی بدنش از مدتها پیش عفونی شده بود و خون و خونابه از پوستش تراوش می کرد.هر دو چشمش متورم بود و دیگر تقریبا مشتی لباس کثیف و پاره اجزایش بدنش را به هم متصل نگه می داشت. هنگامی که معدنچیان دلسوز سعی کردند کوله پشتی اش را از پشتش آزاد کنند،جیمی با نیروی اندکی که برایش مانده بود شروع به جدال با آنها کرد. با حالتی پریشان هذیان گونه فریاد زد: نه! به الماسهای من دست نزنید،به الماسهای من دست نزنید...
    سه روز بعد ، در اتاقیکوچک و بدون اثاث از خواب بیدار شد.غیر از نوارهای زخم بندی که به دور بدنش پیچیده شده و تنش را پوشانده بود چیز دیگری در بر نداشت.نخستین کسی که با گشودن چشمهایش دید ، زنی فربه و میانسال و خوش خلق بود که کنار تخت او نشسته بود.
    چ-؟ صدایش به خس خس می مانست.نمی توانست کلمات را از دهانش خارج کند.
    آرام باش عزیزم. تو بیمار بودی .زن با مهربانی سر او را که باند پیچی شده بود بلند کردو از فنجان حلبی جرعه ای آب به وی داد.
    جیمی با تلاش فراوان توانست خودش را بلند کند و به آرنجش تکیه بدهد.
    اینجا -؟ آب دهانش را قورت داد و دوباره سعی حرف بزند: من کجا هستم؟
    تو در ماگردام هستی.من آلیس جاردین هستم .و اینجا پانسیون من است.حالت خوب خواهد شد. به کمی استراحت احتیاج داری.حالا در رختخوابت دراز بکش.
    جیمی به خاطر آورد که چطور غریبه هایی سعی کرده بودند کوله پشتی اش را از او جدا کنند ، و وجودش آکنده از ترس شد: اثاث من کجا- و کوشید .از روی تخت بلند شود. اما صدای مهربان ان زن مانعش شد.
    همه چیز جایش امن است.پسرم ،نگران هیچ چیز نباش .و به کوله پشتی جیمی که در گوشه ای از اتاق افتاده بود اشاره کرد.
    جیمی در میان ملافه های سفید تمیز دراز کشید.بالاخره به اینجا آمدم سفر را به پایان رساندم.از حالا به بعد اوضاع رو به راه خواهد شد.آلیس حادرین فرشته رحمتی نه فقط برای جیمی مک گریگور ، بلکه برای نیمی از اهالی ماگردام بود.در آن شهر مهدنی پر از ماجرا جویانی که رویای مشترکی داشتند ، او به آن جویندگان غذا می داد ، ازشان پرستاری و مراقبت می کرد و تشویقشان می نمود .او زنی انگلیسی بود که با شوهرش به آفرقای جنوبی آمده بود و آن هنگامی بود ک شوهرش تصمیم گرفت از شغل آموزگاری اش در لیدز صرف نظر کند و به خیل مهاجران سرزمین الماس خیز بپیوندد. وی سه هفته پس از رسیدن به آفریقای جنوبی از تب نوبه در گذشت، و آلیس تصمیم گرفت همانجا بماند .معدنچیان برای آلیس ، تبدیل به فرزندانی شدند که او هرگز صاحبشان نشده بود.
    ائ جیمی را چها روز دیگر هم در بستر نگه داشت، به وی غذا می داد، نوارهای زخم بندی اش را عوض می کردو کمک می کرد قدرتش را به دست آورد. روز پنجم جیمی اماده ترک بستر بود.
    خانم جاردین، میخواهم بدانید که چقدر سپاسگزارتان هستم.اما الان نمی توانم پولی به شما بدهم ، فعلا که نه.ولی به زودی یک روز الماس درشتی از من هدیه خواهید گرفت .این قولی است به شما از طرف جیمی مک گریگور. زن به سخنان پر هیجان و پر از احساس ان مرد جوان و خوش قیافه لبخند زد. جیمی هنوز ده کیلو وزن کم داشتو چشمان خاکستری اش خبر از آن فاجعه ای که پشت یر گذاشته بود می داد، اما در وجودش قدر تی خارج العاده نهفته بود ،اراده ای داشت که قابل احترام و در عین حال رعب آور بود. خانم جاردین اندیشید، او با بقیه فرق دارد.
    جیمی لباسهای تازه شسته شده ای پوشید و به گردش و تفحص در شهر رفت .آنجا کلیپ دریفت ی در یک مقیاس کوچکتر بود؛ همان خیمه ها و گاریها و خیابانهای خاک آلود، فروشگاه هایی که سست و بی پایه بنا شده بودند، جماعت جویندگان الماس .همچنان که از برابر میکده ای عبور می کرد،غرشی ار از داخل انجا شنید و به درون رفت .جمعیت پر سر وصدایی به دور یک مرد ایرلندی که پیراهن قرمز به تن داشت، حلقه زده بودند.
    او پرسید:چه خبر شده است؟
    این مرد می خواهد به یمن الماسی که پیدا کرده ، گلوی همه را تر کند.
    می خواهد چه کار کند؟
    او امروز ثروتنمد شده ،بنابراین همه حاضران در میکده را مهمان کرده است.این مردان تشنه لب که سالن را پر کرده اند هر چقدر مشروب بخورند او پولش را خواهد داد.
    جیمی به گفت و گوی چند معدنچی ناراضی و دلخور ملحق شد که دور میزی نشسته بودند.
    مک گریگور اهل کجایی؟
    اسکاتلند.
    که این طور .نمی دانم در اسکاتلند چه مزخرفاتی در گوش تو کرده اند، اما در این مملکت لعنتی آنقدر الماس وجود ندارد که حتی بتوان مخارج را تامینکرد.
    انها از مناطق دیگری صحبت می کردند؛ گُنگ گُنگ ، فولورن هرپ ، دلپورتس ، پور منزکپَی، سیکس پنی راش...
    معدنچیان همه یک داستان سر زبنشان بود - از ماهها کار طاقت فرسای جا به جا کردن صخره ها، کندن زمین سفت و سخت ، چمپتمه زدن در ساحل رودخانه و الک کردن لجن برای یافتن الماس می گفتند.ه روز چند قطعه الماس پیدا می شد، اما کافی نبود که مردی را ثروتمند کندوبلکه فقط برای زنده نگاه داشتن رویاهایش کفایت می کرد.روحیه حاکم برشهر مخلوط عجیبی از خوش بینی و بد بینی بود.خوش بین ها از راه می سیدند،بدبین ها آنجا را تر ک می کردند.
    جیمی می دانست به کدام گروه تعلق دارد.
    او به مرد ایرلندی پیراهن قرمز،که حالااز شدت مستی چشمانش ورم کرده بود نزدیک شد و نقشه وندِرمِرو را نشان او داد.
    مرو نگاهی به نقشه انداخت و آن را به جیمی پس داد« بی ارزش است.کل این منطقه را زیر و رو شده است واگر جای تو بودم بدهوپ را امتحان می کردم.»
    جیمی باورش نمی ش.نقشه وندرمرو بود که او را به آنجا آورده بود، ستاره راهنمایی که قرار بود ثروتمندش کند.
    معدنچی دیگری گفت:برو به کولزبرگ. پسرجان،آنجاست که الماس پیدا می کنند.
    گیلفیلانزکُپ-آنجاست کهحفاری می کنند.
    اگر نظر مرا بخواهی ،بهتر است منطقه مونلایت راش را امتحان کنی.
    همان شب موقع صرف شام ،آلیس جاردین گفت: جیمی حفاری در اینجا به قماری می ماند.هر جا ممکن است الماس کشف شود.یک نقطه را انتخاب کن،با کلنگ مشغول شو و دعا کن الماس پیدا کنی.همه این متخصصان دارند همین کار را می کنند.
    جیمی پس از یک شب بی خوابی کشیدن و غرق در اندیشه بودن تصمیم گرفت نقشه وندرمرو را فراموش کند.او برخلاف همه توصیه هایی که شنیده بود،تصمیم گرفت در امتداد رودمادِر به سمت شرق برودوصبح روز بعد با خانم جاردین وداع کرد و رهسپار شد.
    او به مدت سه روز و دو شب پیاده راه رفت و بالاخره به منطقه ای رسید که احتمال داشت در آن الماس یافت شود، و خیمه کوچکش را برپا کرد.صخره های بزرگی در هر دو سوی ساحل رودخانه قرار داشتو جیمی با استفاده از شاخه های قطور درختان به عنوان اهرم با تقلای فراوان صخره ها را جابه جا کرد تا به خاکی که زیرشان بود دست یابد.
    از سحرگاه تا تنگ غروب زمین را حفر کرد به دنبال ان گل زردرنگ یا خاک آبی رنگ حاوی الماس می گشت که نشان دهد به رگه ای از الماس برخورده است.اما زمین عاری از آن بود.مدت یک هفته زمین را کند بدون این که حتی یک قطعه سنگ الماس پیدا کند. در پایان هفته آن محل را ترک کرد و به راه افتاد.
    یک روز همانطور که راه می رفت در دور دست چیزی دید، که مثل خانه ای نقره ای بود که در زیر آفتاب با تلالؤ خاصی می درخشید. با خودش گفت: به زودی کور می شوم.
    اما نزدیکتر که رسید دید آنجا یک دهکده است.به نظر می رسید تمام خانه ها از نقره ساخته شده باشد. جمعیتی از مردان ، زنان و بچه های هندی ملبس به لباسهای پاره و ژنده در خیابانها راه می رفتند.جیمی با حیرت به آنهانگاه می کرد . درخشش آن خانه های نقره فام، به خاطر آن بود که پیت های حلبی را کاملا باز کرده بودند. او همچنان به راه رفتن ادامه داد و به پیش رفت ،و یک ساعت بعد وقتی به پشت سرش نگاه کرد هنوز می توانست درخشش دهکده را ببیند.این منظره ای بود که هرگز فراموشش نمی شد.
    جیمی همچنان به سوی شمال می رفت.در طول ساحل رودخانه جایی که ممکن بود الماس پیدا شود،پیشروی می کرد.آنقدر حفاری می کرد تا وقتی بازوانش دیگر قدرت نداشتند کلنگ سنگین را بلند کنند؛بعد خاک خیس را در غربال دستی الک می کرد.شب که می شد مثل این که داروی خواب آور به او داده باشند به خواب می رفت.
    در پایان همفته دوم به سمت بالای رودخانه رفت و به شمال منطقه کوچک مهاجر نشینی رسید که پاردسپن نام داشت. نزدیک یک پیچ رودخانه توقف کرد و مشغول غذا درست کردن برای خودش شد.گوشت را پیاز ونمک و فلفل زد و ان را به سیخ کشی و روی اتش چوب کباب کرد .کباب را خورد ،بعد چای داغ نوشید و جلوی چادرش نشست .به ستارگان اسمان پهناور لایتناهی خیره شد.در طول دوهفته اخیر حتی یک نفر آدم هم ندیده بود، و احساس تنهایی مثل گردبادی بر او مستولی شدو وجودش را فرا گرفت .به خودش گفت،من اینجا چه غلطی می کنم؟ وسط این بیابان پر از سوز و باد مثل احمق دیوانه ای نشسته ام و با شکستن صخره ها و حفر کردن خاک و گل و لای دارم خودم را می کشم.بهتر بود این کارها را در مزرعه ام می کردم تا کلی نتیجه می گرفتم و محصول درو می کردم.شنبه آینده اگر الماس پیدا نکنم به خانه باز خواهم گشت. او به آن ستارگان سرد و سنگدل نگاه کرد و فریاد زد:
    حرفم را می شنوید؟ لعنت بر شما و اندیشید یا حضرت مسیح دارم دیوانه می شوم.
    جیمی آنجا نشسته بود و با تنبلی و دلخوری دانه های شن را در میان انگشتانش الک می کرد. در میان شنها یک سنگ درشت بود ،لو لحظه ای به آن نگاه کرد و بعد آن را دور انداخت.هزاران سنگ بی ارزش مثل این یکی را در هفته های اخیر دیده بود .وندرمرو آن سنگها را چه نامیده بود؟ اشلنتر.بله اما در این یکی چیزی وجود داشت که توجه او را با کمی تاخیر به خود جلب کرد. درشت تر از سنگهای دیگر بود و شکل عجیبی داشت.جیمی قطعه سنگ را به پاچه شلوارش مالید تا خاک را از آن پاک کند، و آن را با دقت بیشتری بر رسی کرد.شبیه الماس بود.تنها چیزی که باعث شد او به حواس خودش شک کند اندازه آن بود.تقریبا به بزرگی یک تخم مرغ بود.اوه،خدای من اگر الماس باشد... ناگهان نفس کشیدن برایش دشوار شد.فانوسش را به دست گرفت و به تجسس در زمین اطرافش پرداخت. در عرض پانزده دقیقه ،چهار تای دیگر شبیه اولی پیدا کرد. هیچکدامشان به بزرگی سنگ اولی نبودند،اما اندازه اشان در حدی بود که باعث شد وجود جیمی را هیجان افسارگسیخته ای فرا بگیرد.
    او پیش از سحر از خواب برخاست و دیوانه وار شروع به حفر زمین کرد و تا حدود ظهر ، شش قطعه الماس دیگر یافت. هفته بعد نیز با حالت تب آلودی به حفاری و بیرون آوردن الناس مشغول بود.شبها انها را برای امن بودن جایشان زیر خاک مدفون می کرد تا هیچ جوینده ای که محتمل بود از آنجا بگذرد نتواند آنها را بیابد.هر روز الماسهای بیشتری پیدا می شد،و همچنان که او تلمبار شدن ثروتش را مشاهده می کرد لذتی وصف ناشدنی وجودش را اکنده می ساخت.تنها نیمی از آن گنجینه به وی تعلق داشت، اما همان میزان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #10
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    ثروت نیز مافوق تصوراتش بود.
    در پایان هفته ، جیمی روی نقشه اش علائمی کشید و به کمک کلنگش چوبهایی در کاشت تا حدود زمین مورد ادعایش را مشخص کند . بعد گنجینه پنهان شده در دل خاکش را بیرون آورد، ان را در کف کوله پشتی لا به لای اثاثش جا داد و رهسپار ماگردام شد.
    بیرون آن ساختمان کوچک ، روی تابلویی چنین نوشته بود: دایا منت کوپر.
    جیمی به داخل دفتر که اتاقی کوچک و بدون هوا بود قدم گذاشت، و ناگهان اضطرابی ناشی از ترس وجودش را پر کرد . دهها جوینده ی الماس به او گفته بودند الماسهایی که پیدا کرده اند سنگهای بی ارزشی از آب درآمده است."اگر اشتباه کرده باشم چی؟ اگر..."
    ارزیاب پشت میزی فکسنی در آن دفتر کوچک نشسته بود."از دست من کاری برایتان ساخته است؟"
    جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:"بله آقا. می خواهم اگر ممکن است ارزش اینها را برایم تعیین کنید."
    در برابر چشمان تیزبین و دقیق ارزیاب، جیمی سنگها را روی میز چید . هنگامی که کارش تمام شد ، مجموعا بیست و هفت قطعه سنگ روی میز بود. ارزیاب با حیرت به آنها خیره شده بود.
    "شما...شما اینها را از کجا پیدا کردید؟"
    "اول به من بگویید آیا اینها الماس هستند یا خیر، بعد به شما خواهم گفت."
    ارزیاب بزرگترین قطعه سنگ را برداشت و آن را با ذره بین جواهر فروشان وارسی کرد. گفت: "خدای من این بزرگترین الماسی است که در عمرم دیده ام" و جیمی پی برد که نفس در سینه اش حبس شده است . مرد ملتمسانه گفت:"کجا...اینها متعلق به کجا هستند؟"
    جیمی خنده کنان گفت:"پانزده دقیقه ی دیگر شما را در خوارکخانه می بینم . آنجا به شما خواهم گفت"
    او الماسها را جمع کرد ، در جیبهایش گذاشت و از دفتر خارج شد . به سوی دفتر ثبت املاکی رفت که دو خانه پایین تر در همان خیابان بود. در آنجا گفت:"می خواهم مالکیت زمینی را به ثبت برسانم ، به نام سلیمان وندِرمِرو مک گریگور."
    او که به صورت یک پسر کشاورز فقیر داخل آن دفتر ثبت املاک شده بود، به منزله یک میلیونر بزرگ از آنجا قدم بیرون گذاشت.
    ارزیاب در خوراکخانه منتظر جیمی مک گریگور بود که او داخل شد. معلوم بود که آن مرد خبر را پخش کرده است، چون همین که جیمی به داخل رستوران قدم گذاشت صدای هیس هیس ناگهانی و حاکی از احترامی به گوش رسید. در ذهن همه ی حاضران ، سوال ناگفته ی یکسانی گردش می کرد . جیمی به طرف پیشخان رفت و به متصدی بار گفت:"من کشف بزرگی کرده ام و امروز می خواهم گلوی همه را تر کنم." چرخید و رو به جمعیت گفت:"پاردسپن."

    آلیس جاردین در حال صرف فنجانی چای بود که جیمی وارد آشپزخانه شد. چهره آلیس از دیدن او شکفت:"جیمی! اوه، خدا را شکر که تو سالم برگشتی!" او جیمی را با ظاهر به هم ریخته و چهره ی برافروخته اش در آغوش کشید و گفت:"اوضاع خوب پیش نرفت، نه؟اشکالی ندارد عزیزم. بیا یک فنجان چای تازه دم با هم بنوشیم تا حالت بهتر شود."
    جیمی بدون گفتن کلمه ای دست به جیبش برد و یک نگین درشت الماس از آن بیرون آورد و آن را دست خانم جاردین گذاشت.
    گفت:"من به قولم وفا کردم."
    آلیس برای مدتی طولانی به آن سنگ خیره شد و چشمان آبی اش از اشک تر گشت."نه جیمی، نه." صدایش خیلی ملایم و پر مهر بود:"من این را نمی خواهم . مگر نمی بینی بچه؟ این همه چیز را خراب می کند..."

    جیمی برای بازگشت به کلیپ دریفت ، صفری باشکوه و بی دغدغه را تدارک دید. یکی از ریزترین الماسهایش را داد و در ازای آن اسب و کالسکه ای خرید، و آنچه را که تا آن زمان هزینه کرده بود دقیقا یادداشت کرد تا به شریکش اجحاف نشود.سفر بازگشت به کلیپ دریفت راحت و آسان بود و وقتی او فکر کرد چه جهنمی را طی سفرِ رفت پشت سر گذاشته بود، مات و مبهوت ماند. با خود اندیشید، این تفاوت بین غنی و فقیر است. فقرا پیاده طی طریق می کنند، ثروتمندان با کالسکه سفر می کنند.
    با شلاق ضربه ی آهسته ای به اسب زد و با خرسندی در آن بیابان در حالی که هوا رو به تاریکی می رفت، روان شد.


    فصل 3 :

    کلیپ دریفت تغییری نکرده بود، اما جیمی مک گریگور چرا. همچنان که سوار بر کالسکه در شهر می راند و مقابل فروشگاه وندِرمِرو توقف می کرد ، مردم خیره خیره نگاهش می کردند. تنها اسب و کالسکه گرانبها نبود که توجه عابران را به خود جلب می کرد، بلکه شادمانی و سرمستی آن مرد حوان نیز برایشان جالب بود آنان سابقا هم جویندگان الماسی را که با کشفشان ثروتمند شده بودند دیده بودند، و همیشه دیدن این اشخاص وجودشان را از امید دوباره ای آکنده می ساخت. مردم کمی دورتر ایستاده بودند و جیمی نظاره می کردند که از کالسکه پایین می پرید.
    همان جوان سیاه پوست درشت هیکل در آنجا بود. جیمی خندید و به او گفت:"سلام، من برگشتم."
    باندا بی اینکه چیزی بگوید افسار اسب را به تیر افقی مخصوص بستن اسبها گره زد و داخل فروشگاه شد. جیمی دنبالش رفت.
    سلیمان وندرمرو مشغول صحبت با یک مشتری بود. مرد هلندی ریزنقش سرش را بالا آورد و لبخندی زد ، و جیمی دانست که وندرمرو هم به احتمال زیاد احبار جدید را شنیده است. هیچکس نمی توانست چگونگی آن را توضیح بدهد، اما اخبار مربوط به کشف الماس در یک منطقه گویی با سرعت نور در تمام قاره سیر می کرد.

    پایان صفحه 67


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 1 از 12 1234511 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/