صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 67

موضوع: شب ايراني | ر.اعتمادي | تایپ

  1. #21
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    تعطيلات چطور بود .. برگيت از آن دختران متوسط نژاد ژرمن است . همه چيز از ديدگان او خوب و خوش مي گذرد او و دختراني مثل او ، وقتي مي توانند در يك دانشكده درس بخوانند ، كمك خرج از دولت آلمان بگيرند ، از كمك هزينه خانواده هم استفاده كنند ، يك بوي فرند خوب و سر به راه داشته باشند كه تعطيلات آخر هفته را با يك بسته قرص ضد آبستني با آنها بگذرانند ديگر از هيچ چيز ناراضي نيستند . چشمان برگيت كه نمي دانم چرا هميشه چشمان يك موش را به خاطرم مي آورد از شادي به هم خورد . موهاي بلند و زردش را از روي پيشاني كنار زد و گفت
    _ عالي بود..
    پرسيدم :
    _ مونيكا هم با شما بود .
    _ بله ..ما با هم رفته بوديم.
    _ پس چرا مونيكا خودش را در اتاق زنداني كرده است .
    برگيت لبخندي زد و گفت :
    _ والتر همانجا ولش كرد و با دختر ديگري رفت .
    _ آخر چرا ..
    _ براي اين كه آن دختر زرنگ تر بود ..
    من با عصبانيت پرسيدم :
    _ مگر ما در جنگل زندگي مي كنيم كه هر كس هرچه دلش خواست بكند.. هر كه زرنگتر بود زورش بيشتر ، جفت آدم را بردارد و برود ... ما در يك مملكت متمدن زندگي مي كنيم...
    برگيت سوپش را هورت سر كشيد و مثل اين كه هيچ اتفاق قابل توجهي نيفتاده است گفت :
    _ ولي ما نبايد مانع آزادي ديگران بشويم ، وقتي والتر از دختر ديگري خوشش مي آيد بايد با او برود .
    من با سماجت عجيبي بحث را دنبال كردم .
    _ پس تكليف مونيكا چه مي شود ، او عاشق " والتر " بود .
    برگيت لبخندي زد و گفت :
    _ او هم والتر را فراموش مي كند .
    من ناگهان ساكت شدم .. بي جهت آن طور داغ شده بودم ، وقتي مونيكا هم مي تواند والتر را فراموش بكند ديگر حرفي و اعتراضي باقي نمي ماند ، .. عيب ما شرقي ها اين است كه نمي توانيم هر واقعه اي هر قدر هم كوچك و حقير باشد ، به زودي فراموش كنيم ، . نيم ساعت بعد مونيكا وارد رستوران شد ، غذايش را گرفت و به سر ميز ما آمد .. من هنوز هم انباشته از همدردي بودم و مي خواستم يك جوري به مونيكا كه محبوب نازنينش او را ترك كرده تسلي بدهم اما مونيكا طوري حرف مي زد مثل اين كه در آن دو سه ساعت همه چيز را با خودش حل كرده است ...
    ولي دلم طاقت نياورد و گفتم :
    _ مونيكا خبر بدي شنيدم ...
    مونيكا همانطور كه تيكه گوشتي را به دهان مي گذاشت گفت :
    _ ولش كن احمق ...
    من حيرت زده از خودم پرسيدم ، يعني اين همبستگي و همبستري و اين علاقه دوساله و اين همه گردش ها ، تفريحات و بوسه ها فقط با يك جمله " ولش كن احمق " تمام شده است ...نه تصور اين موضوع هم برايم درد آور بود ...
    _ مونيكا راستي تو والتر را براي هميشه كنار گذاشتي ... ؟
    مونيكا اخم هايش را در هم كشيد و گفت :
    _ بله ... گمشه !...
    _ پس آن گردش ها ، صحبت ها ، نوازش ها ، عشق ها ..؟!
    مونيكا تكه گوشت ديگري قورت داد و گفت :
    _متاسفم ... تجربه خوبي نبود.

    ***
    امروز صبح مونيكا را ديدم شانه به شانه عبدالحميد دانشجوي عرب خوابگاه ما ، در حالي كه به صداي بلند مي خنديد از پله ها پايين مي رفت، مدتي ايستادم . از حيرت دست و پايم به هم پيچيده بود .. نه .. براي ما شرقي ها غير ممكن است ...( كاش مي ديدي الان بدتر از اون ها شديم ...) حتي عبور بدترين آدم ها از زندگي ما دختران شرقي با چند ماه حسرت خوردن ، رنج كشيدن و يادآوري گريه آلود خاطرات همراه است ... آه چقدر ما با هم تفاوت داريم .

    ***
    امروز عصر باز نامه اي از مسعود برايم رسيد ، آن را روي كتابم گذاشتم تا شب سر فرصت آن را بخوانم ... بگذار اين نامه مسعود را هم در دفترچه عزيزم نقل كنم .
    عزيزم شهرزاد ، سلام و باز هم سلام و باز هم صد سلام . اگر بداني دوري از تو دختر عموي خوشگلم با من چه كرده است شايد دلت به حالم بسوزد . اما افسوس كه تو نمي تواني رنگ پريده و نبض من را كه كند و خسته مي زند ، ببيني و آزمايش كني .. تو هنوز به نامه هاي پسر عمو جواب نداده اي ، شايد تقصير من باشد . من خيلي نا گهاني احساسم را برايت نوشتم . شايد هم اين جسارت مرا حمل بر بي ادبي بكني ، اما باور كن كاري غير از نوشتن آن نامه نمي توانستم . من از كودكي شنيده ام كه نامزدي دارم به نام شهرزاد ، نامزدم دختر عموي من است . عقد دختر عمو و پسر عمو هم در آسمانها بسته شده ؟ مادرم كوچكترين شكي ندارد كه من و تو روزي زن و شوهر خواهيم شد . منصور برادر ارجمند و مهربان تو هم با من و مادرم هم عقيده است .راستي از پيامي كه به وسيله منصور فرستاده بودي و مرا هزار برابر گرم و اميدوار كردي متشكرم ، هيچ فكر نمي كردم كه تو با من اين طور با محبت و دوستانه ياد بكني ، همان طور كه برادرت منصور جان حتما برايت توضيح داده ، من رستوران مدرن و قشنگي افتتاح كرده ام كه اتفاقا خيلي مورد توجه همشهري ها قرار گرفته و خوشبختانه در همين مدت كوتاه درست و حسابي رونق گرفته و اگر وضع به همين ترتيب پيش برود ان شاالله وقتي كه دختر عموي عزيزم تحصيلش را در آلمان تمام كند با يك هواپيماي شخصي او را از آلمان به تهران مي آورم ...خوب مثل اين كه خيلي براي " شهري " عزيزم پز مي دم ولي چه كنم ... دوستت دارم و با همه احساس و علاقه در انتظار روزي هستم كه تنهايي زندگي خود را با تو قسمت كنم .، از اين كه نمي توانم نامه هاي شاعرانه و قشنگي برايت بنويسم ، متاسفم خيلي خوب هم مي دانم كه دخترهاي امروزي تشنه و مشتاق نامه هايي هستند كه پر از كلمات عطرآگين و قشنگ باشد . ولي من به جاي همه آن جملات قشنگ و شاعرانه فقط هزار بار مي نويسم و تكرار مي كنم كه دوستت دارم شهري عزيز من ... راستي اگر فرصتي پيدا كردي لا اقل دو كلمه در جواب نامه ام بنويس..
    قربانت مسعود


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #22
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض


    وقتي نامه پسر عموي عاشق پيشه و ساده دلم را خواندم چيزي نمانده بود كه به خاطر سادگي بيش از حد و آرزوهاي دور و درازش كه فكر نمي كنم هرگز شريك و سهيمش شوم سوخت حتي قطره اشكي از گوشه چشمانم فرو ريخت ... براي يك لحظه حس كردم كه انسان ظالم و پر مدعايي شده ام . و اين درست همان چيزي است كه پدرم مرا از آن بر حذر داشته و هرگز نمي توانم موجود ظالم و شريري باشم ... من با گل هاي سرخ و ميخك كبوتران ساده و زمزمه آبهاي روان و صاف و قلبي به آرامش و مهرباني قلب خدا بزرگ شده ام . چگونه مي توانم به عشق ها و اميد هاي پسر عمويم بخندم .. يا مسخره اش كنم ؟... مدتها نشستم و فكر كردم و از خودم پرسيدم : در برابر اظهار عشق پسر عمويم چه مي توانم بكنم ؟...
    درست است كه او با همه احساسش عاشق و شوريده من است اما من چه ؟ آيا من بايد به خاطر اين كه هرگز نتوانسته ام عاشق او يا موجود ديگري باشم گناهكارم ؟.. از خودم مي پرسم اگر پسر يا دختري با تمام صداقت هاي جهان بزرگ ما ، عشقي يكطرفه پيدا كرد آيا طرف مقابل ، اگر او را نخواهد و نپسندد گنه كار است يا من مجبورم فقط براي نوازش احساس عشق يكطرفه پسر عمو ، و فقط از سر ترحم ، به عشق او جواب بدهم ؟!.نه اين بدترين و ظالمانه ترين كاريست كه يك زن يا يك مرد مي تواند نسبت به به موجود عاشق و دل باخته اي مرتكب شود .. ترحم به جاي عشق !... دلسوزي بجاي علاقه ، نه !... اگر كسي بخواهد در حق من اين كار را بكند ، هرگز او را نمي بخشم .. عشق يك درياست .. و دو موجود عاشق بايد كه در كنار آب هاي اقيانوس عشق ، شانه به شانه هم شنا كنان غوطه بزنند و رازهاي ناشناخته اعماق دل دريا را با هم بكاوند . مگر مي شود يكي در ساحل بياستد و غوطه زدن ها ، التماس ها ، جست و خيز هاي ديگري را در آب ها تماشا كند ؟... من هرگز نمي خواهم در ساحل بياستم و با تكان دادن دست و لبخند هاي ترحم انگيز پسر عموي بيچاره ام را كه عاشقانه در عمق آب ها دست و پا مي زند فريب بدهم .
    ... تصميم مي گيرم كه در يك فرصت مناسب وقتي بتوانم همه اين كشمكش هاي ذهني و دروني را صادقانه با خود حل بكنم ، براي مسعود نامه اي بنويسم و او را از اشتباه خطرناكي كه روز به روز بيشتر دامنه مي گيرد ، در آورم ، .. فقط از خدا مي خواهم كه هر چه زودتر مرا در نوشتن اين نامه كمك كند . ضمنا بايد از برادرم به خاطر جعل پيامي از جانب من گله كنم ..

    ***
    ديروز براي من يك روز استثنايي بود .. شايد ذكر كلمه استثنا چندان مناسب نباشد بلكه بهتر است كلمه عجيب را به جاي استثنا بگذارم ، صبح خودم را با يك باران شديد و پر سر و صدا آغاز كردم . تختخواب كوچك من طوري قرار گرفته بود كه من تا چشم باز مي كنم آسمان و فضاي سبز محوطه خوابگاه و درختاني كه در حاشيه خيابان هميشه ايستاده اند مي بينم ، امروز صبح تا چشم گشودم نخ هاي سپيد ياران را ديدم كه آسمان را به زمين دوخته بود . باران آنقدر تند و هيجان زده بود كه من حركت سيلاب هاي كوچك را روي برگ هاي سبز درختان چنار مي ديدم . من باران هاي ريز و آرام را بيشتر دوست دارم .
    هميشه به نظرم مي آيد كه زمزمه باران هاي ريز و آرام ، فاصله هاي نا معلوم هستي ... فاصله هاي كوتاهي كه از حيات ما انسان ها ، در صحبت ها ، در نگاه ها ، در حركتمان گم مي كنيم .. پر مي كند . اما باران هاي تند پر از خشونت است ... خشونتي كه با لطافت آفرينش بشر هرگز جور در نمي آيد ،.. با همه اين ها من آنقدر باران را دوست دارم كه خشونتش را به لطافتش مي بخشم و خودم را جلوي دست و پاي باران مي اندازم تا مرا هر طور دلش مي خواهد شستشو بدهد...
    بدبختانه وقتي در هامبورگ باران مي بارد هرگز بوي خاك باران خورده بلند نمي شود اما در كوچه هاي وطن خودم هنوز هم وقتي باران مي آيد ، بوي خوش خاك در دماغ آدم ها مي پيچد و آن ها را سرمست و نشئه مي كند ، امروز من مجبور شدم براي رفتن به رستوران خوابگاه و صرف صبحانه يك بلوز يقه اسكي ارغواني و يك شلوار بپوشم . در سر ميز صبحانه ناگهان سينه به سينه " پيتر " شدم . او سيني صبحانه در دست ، ايستاده و مرا تماشا مي كرد ...
    در يك لحظه به نظرم رسيد كه همه اندام " پيتر " به يك چشم بزرگ سبز تبديل شده و اگر كوچكترين درنگي بكنم مرا در لابلاي پلك هاي گشاده اش مي گيرد و پنهانم مي كند.
    گفتم : ببخشيد ! و به سرعت خودم را پشت ميز خلوتي رساندم ...
    مونيكا از سر ميزش در حاليكه به عبدالحميد دانشجوي عرب تكيه زده بود فرياد زد :
    _ شري ... من در مسابقه انتخاب ملكه زيبايي خوابگاه دانشجويان به تو راي مي دهم .
    من از شرم سرم را به زير انداختم .. هرگز عادت نكرده ام كه تعريف هاي ديگران را با چشم گشاده تماشا كنم .. پدرم هميشه مي گفت : انسان چيزي فراتر از تعريف هاي معمولي است .. انسان به يك هستي بي انتها به يك ابديت جاويد به يك عالم بسيار بالا تعلق دارد و نبايد او را با كلمات حقيرانه زميني آلوده ساخت !.. او براي انسان مرتبه اي خدايي قائل است و خدا را هم با دل ستايش مي كند نه با كلمات . از اين كه در اولين لحظات روز به ياد پدرم مي افتم خوشحال مي شوم ...
    من هميشه فكر مي كنم كه از نزديك يا دور ، پدرم چون موتور نيرومنديست كه تا دستم را به سويش دراز مي كنم حتي در لحظه اي كه به يادش مي افتم ، مرا در راه رفتن ، پيش رفتن و انديشيدن كمك و نيرو مي دهد ..
    همين كه سرم را بلند مي كنم دوباره " پيتر " را مي بينم .. او با همان نگاه بزرگ و پر وسعتش مرا تماشا مي كند . نگاه او ، با نگاه اولين روزهاي آشنايي تفاوت زيادي دارد ، من خيلي خوب به ياد دارم او مقابلم نشست و با نگاهي بسيار معمولي و ساده ، نگاهي كه ممكن است يك گوجه فرنگي رسيده را در سبد ميوه فروشي تماشا كرد ، مرا به يك پارتي دعوت نمود و وقتي جواب رد شنيد برق خشم و تحقير را آشكارا در چشمانش خواندم .. اما نگاه امروز او ، يك نوع برق مخصوص داشت ، برق اشك برق غم .. نگاه سبزش ( من بلاخره متوجه نشدم چشماي پيتر آبيه يا سبز ؟! ) مثل يك " بركه " ،عميق و غم انگيز بود ..
    براي من باور كردن چنين حالتي آن هم در يك پسر آلماني مشكل بود .. من در كلاس درس در كتابخانه ، در خيابانها دختران و پسران زيادي را مي ديدم ، كه عاشقانه دست در گردن هم حركت مي كردند اما نگاه هاي آن ها شاد ، متحرك و بيقرار بود ، درست مثل گل هاي بهاري ، پر از رنگ هاي شاد بود ،ولي وقتي آن نگاه ها به روي يك اتومبيل قشنگ ، يك پيراهن خوش دوخت ، يا يك ويترين دلپذير مي افتاد ، هيچ تغييري نمي يافت . آن ها در همه حال يك جور نگاه مي كردند اما نگاه ما ايراني ها براي هر لحظه ، هر شيئي ، رنگ و معني ديگري دارد ... نگاهي كه در چشمان هيچ اروپايي نديده بودم ولي حالا برق آن را در چشمان پيتر مي ديدم ..


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #23
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... حتي حركاتش فرق كرده بود ، تند و تند غذا نمي خورد ، سرش را به چپ و راست نمي چرخاند . يك نوع كندي و سكوت عجيبي در حركاتش و طرز غذا خوردنش مي ديدم ، نگاهش و حركتش ابهام مخصوصي داشت و من حس مي كردم كه در مركز اين ابهام ايستاده ام ، و او مي خواهد به هر ترتيب راز هاي مرا بگشايد . حس مي كردم دارم از نگاهش فرار مي كنم ، با شتاب مخصوصي صبحانه را نيمه كاره رها كردم و رفتم باراني سفيدي كه از پس اندازم در يك حراج دست دوم خريدم و اتفاقا به اعتقاد خودم خيلي هم اشرافي است روي لباسم پوشيدم و چتر را برداشتم و از خوابگاه به قصد رفتن به دانشكده خارج شدم ، اما همين كه از خوابگاه خارج شدم باز سينه به سينه " پيتر " متوقف ايستادم . سرم را بلند كردم و نگاهم بي اختيار در چشمان سبز پيتر خيره شد ،.. براي يك لحظه احساس كردم يك حركت عجيب درست مثل گذر يك نسيم بهاري در پهنه چشمان سبزش جريان دارد .. خدايا او چه مي خواست به من بگويد ؟. پيتر معبود و محبوب صدها دختر هموطنش مي خواهد با اين نگاه عجيب و ساكت به من چه بگويد ...؟
    من با عجله گفتم :
    _ پيتر ببخشيد .. اين دومين بار است كه امروز با تو تصادف مي كنم ...
    پيتر درست مثل بچه مدرسه اي ها كه اول بار مي خواهد احساس خود را براي دختري شرح دهند سرخ شد ، حتي زبانش بند آمد و با آهنگي كه به زحمت شنيده مي شد گفت :
    _ آه .. آه .. ببخشيد.. تق.. تقصير من .. بود ..و بعد به سرعت خود را كنار كشيد ... من به راهم ادامه دادم ولي تا وقتي به دانشكده رسيدم در تمام مدتي كه " تراموا " در زمين حركت مي كرد به فكر آن نگاه و آن سكوت پر معني " پيتر " بودم .. به نظرم مي رسد كه پيتر از چيزي رنج مي برد كه حتي براي خودش هم ناشناخته است .. يا مي خواهد به هر ترتيبي شده با آن احساس بجنگد و سركوبش كند ، اما پاها و چشم ها از او فرمان نمي برند ... من حالا ديگر آن ها را مقصودم ژرمن هاست ، خيلي خوب مي شناسم ،آن ها با محبت و مهربان هستند ، اما اگر چيزي در دنيا پيدا شود كه آرامش آن ها را به هم بزند ،يا غرورشان را لگد مال كند ، سرسختانه با آن مي جنگند ، و پيدا بود كه پيتر سخت در كار يك جنگ بود اما جنگ به خاطر چي ؟..
    حالا كه من اين احساس هاي ناشناخته و تازه را مي نويسم ، بيشتر حس مي كنم كه كشش دروني پيتر به خاطر من است .. شايد از سر خودخواهي احمقانه اي كه گاهي گريبانم را مي گيرد خودم را قهرمان ستيزه هاي روحي " پيتر " معرفي مي كنم ، اما اعتقاد دارم كه من سهمي از اين ماجرا را به خودم اختصاص داده ام .. من دعوت هاي مكرر " پيتر " را رد كرده ام ، من نمايش هاي روحي و جسمي " پيتر " را در ميدان فوتبال ، در عشق بازي ها و روابط گسترده اش با دختران متعدد را به هيچ گرفته ام .. او از هر راهي كه براي تسليم شدن يك دختر هموطنش مي دانسته استفاده كرده تا مرا با خود همراه كند ولي هميشه با شكست روبرو بوده و كلمه شكست چيزي نيست كه يك آلماني از آن خوشش بيايد . شايد او حس مي كند كه در اين مبارزه همه غرور نژادي اش در مقابله با حريف بيگانه اي كه حتي تا دو ماه پيش نام كشورش را هم نمي دانست باخته است .. شايد هم او در برخورد با اولين صخره مقاوم و سخت به تدريج همان احساس عاشقانه اي كه جوان هاي ما در سختي ها و ناكامي هاي يك عشق پيدا مي كنند در خود يافته است !
    همه انسان ها از يك دانه روييده شده اند و هيچ بعيد نيست كه همه انسان ها در برابر يك حالت واحد ، يك عكس العمل مشخص از خودشان نشان بدهند .. پيتر و ساير هموطنان او هرگز با اين نوع مقاومتها روبرو نبوده اند ، و در نتيجه حالاتي را كه در برابر چنين مقاومت هايي پيدا مي شود ، تجربه نكرده اند و حال تجربه هاي جديد " پيتر " براي خودش هم يگانه است .. آه من خيلي پر حرفي مي كنم .. شايد " پيتر " از موضوع ديگري رنج مي برد .. اگر چه شب وقتي به خوابگاه بر مي گشتم يك بار ديگر باز هم سينه به سينه شديم .. من اين بار با بي پروايي بيشتري خنديدم و حتي جمله نيش داري هم نثارش كردم ، ولي مثل اين كه "پيتر " تبديل به يك مجسمه كوكي شده بود ، فقط مرا بر و بر تماشا مي كرد ، در حالي كه رنگ چشمانش از سبزي به خاكستري نشسته بود .
    يك ساعت پيش مونيكا و برگيت در اتاق من بودند ، هر دو مدتي با چند صفحه پر سر و صدا كه به اتاقم آورده بودند پيچ و تاب زدند و رقصيدند .. من اغلب فكر مي كنم كه آن ها وقتي مي رقصند درست درست همان اندازه كه يك ماده مخدر مي تواند يك نفر را از دنياي واقعيت بيرون بكشد ، رقص هم آن ها را تخدير مي كند ... برگيت و مونيكا نيم ساعت با چشمان بسته رقصيدند و رقصيدند و بعد ناگهان از آن حالت سكر آلود بيرون آمدند و خنده كنان روي كاناپه افتادند ، ولي وقتي مي خواستند به من شب بخير بگويند براي اولين بار مونيكا سرش را بيخ گوش من چسباند و گفت :
    _ شري تو امروز " پيتر " را نديدي ؟
    من سرم را تكان دادم و او بدون اين كه منتظر حرفي از جانب من بشود گفت :
    _ امروز اصلا به دانشكده نرفته و در را محكم از روي خودش بسته است ...
    دفترچه عزيزم ، فكر نمي كني با اين حوادثي كه من امروز در گوشه و كنار ديدم يك روز عجيب و استثنايي داشته ام ؟...

    ***
    امروز سومين روزيست كه " پيتر " از اتاقش بيرون نيامده است ، و چون اتاقش در كريدوري است كه من هم ساكن يكي از اتاق هايش هستم هر بار كه از جلوي اتاقش مي گذرم بي اختيار به ياد او و تنهايي عجيب او مي افتم و نمي دانم چرا باز هم من خودم را مقصر مي دانم ... گاهي آن قدر غمگين و عصبي مي شوم كه مي خواهم در اتاقش را بزنم و همان طور كه او چند بار بي اجازه من به اتاقم آمد و خودش را روي صندلي انداخت ، وارد اتاقش بشوم ، روي صندلي مقابلش بنشينم و بپرسم :پيتر چه شده ؟ آيا من باعث اين همه ناراحتي و تنهايي تو شده ام ... ديروز صبح وقتي وارد كريدور شدم ناگهان چشمم به پري دختر هموطنم افتاد كه مشت به در اتاق پيتر مي كوبيد ، من براي اين كه او خجالت زده نشود ، خودم را عقب كشيدم و از كريدور به داخل حياط رفتم و چند دقيقه بعد ديدم كه پري با اخم هاي در هم رفته و چهره اي كه به هيچ وجه خوشايند نبود ، از خوابگاه خارج شد و براي من مسلم بود كه او در باز كردن در اتاق پيتر ، اتاقي كه شايد تا دو هفته پيش هميشه به رويش باز بود شكست خورده است ...
    يك بار هم از جلوي اتاق پيتر مي گذشتم صداي موسيقي آرامي پشت در بسته به گوشم خورد ... درست عكس موسيقي پر سر و صدايي كه هميشه همراه با خنده دختران خوابگاه از اتاق پيتر بيرون مي زد ...
    من نمي دانم چه بايد بكنم ، تكليفم چيست ؟.. من هرگز نخواسته ام باعث پريشاني فكر انسان ديگري بشوم ، با اين كه هنوز هم تغيير حالت پيتر برايم دقيقا معلوم نيست اما يك احساس ناشناخته و گنگ به من مي گويد ، تو سبب ناراحتي هاي اين زنداني جوان هستي ...
    و از تصور اين موضوع دلم به درد آمد ، و حتي چند دقيقه پيش ناچار حافظ را گشودم و مثل مادرم كه هر وقت دلش مي گرفت فال حافظ مي گرفت ، كتاب را به دستم گرفتم و با همه صميميت و حضور قلب با حافظ خوبم مشورت كردم ... خدايا حافظ با من حرف هاي عجيبي داشت .. مي خواهم شعر حافظ را در دفترچه ام نقل كنم ...

    صبا ز منزل جانان گذر دريغ مدار
    وز او به عاشق بيدل خبر ، دريغ مدار
    به شكر آن كه شكفتي به كام بخت اي گل
    نسيم وصل ز مرغ سحر دريغ مدار
    جهان و هرچه در او هست سهل و مختصر است
    ز اهل معرفت اين مختصر دريغ مدار
    كنون كه چشمه قند است لعل نوشينت
    سخن بگوي و ز طوطي شكر دريغ مدار
    غبار غم برود حال خوش شود حافظ
    تو آب ديده از اين رهگذر دريغ مدار

    ...

    پايان بخش هشت


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #24
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض




    سخنان و انديشه هاي گرم " حافظ " در دلم مي نشيند ، از جا بلند مي شوم و پشت پنجره مي ايستم ، آسمان از غروب امروز صاف و روشن به نظر مي رسد ، چهره آسمان درست حالت زن فرزند مرده اي دارد كه بعد از مدت ها شيون و زاري ، در سوگ فرزند ، صورتش را از اشك ها مي شويد و آرامش از دست رفته را باز ميابد ُستاره ها شفاف تر از هميشه با آن سيماي مهربانشان به من لبخند مي زنند ، انگار كسي آن ها را با دستمال سپيد و تميزي برق انداخته ... به اشعار گرم و سرشار از صميميت حافظ فكر مي كنم ... و مثل هميشه سيماي مهربان و آسماني حافظ را در پيشاني آسمان نقش مي بينم ... يك روز به خواهرم گفتم من هر وقت شعري از حافظ مي خوانم خود حافظ را هم مي بينم ... خواهرم هميشه از دنياي من جدا بود ، ريشخندي زد و گفت :
    _ واه ... پناه بر خدا .. چيزي نمانده كه بگي هر وقت شعر حافظ را مي خوانم ، خود حافظ هم كنارم مي نشينه ! ..
    هيچ وقت يادم نمي رود كه از مسخره بازي هاي خواهرم چنان عصبي شدم كه چهار ساعت تمام در حالي كه كتاب حافظ را در بغل مي فشردم خودم را در اتاقم زنداني كردم ... و حالا باز من حافظ را ، حافظ محبوب و آسماني ام را با چشمان ژرف بين و عميقش كه به سياهي شب رفته است ، بيني كشيده و صاف پيشاني باز كه با دو سه شيار كوتاه و كشيده ، بسيار انديشمند به نظر مي رسد ، موهاي مشكي و بلند كه از زير شال سپيدي بيرون زده است و لبخندي با هزار گونه معني بر لب ،در تمامي صفحه آسمان مي بينم ...
    يك روز به پدرم گفتم : بابا ... من عاشق حافظم!.. پدرم از شنيدن اين جمله يكه اي خورد ، اما خيلي زود آرامشش را به دست آورد و گفت : چقدر خوب است كه آدم دامادي مثل حافظ داشته باشد ...
    و من از شرم سرخ شدم و به اتاق خودم دويدم ... حالا حافظ عزيز من ، خيلي رك و دوستانه مي گويد كه محبتت را از او دريغ مدار !..


    ***

    تمام امروز افكارم پريشان و آشفته بود " مونيكا " چند بار به من گفت : شهرزاد پس اون لبخندهاي شيرين و قشنگ كو ؟چرا اين طور اخم كردي.. چه خبر شده ؟ . او حق داشت ، من هميشه لبخندي بر لب جاري داشتم اما از سپيده صبح تا اين لحظه كه در بسترم دراز كشيده ام و دارم خاطرات روزانه ام را مي نويسم هرگز لبخندي بر لبانم نروييده است ..شايد اگر از خودم هم بپرسم چرا اين طور آشفته و پريشانم ُنتوانم روي علت خاصي انگشت بگذارم ، اما عصبي هستم .. براي اولين بار خودداري ام را از دست داده ام .. به هر صدايي از جا مي پرم .. با هر حركتي به شدت سراسيمه و مضطرب مي شوم ، دوست ندارم با هيچ كس همراه باشم .. تمام بعد از ظهر را سعي كردم به پارك محبوب خودم بروم اما نتوانستم ،.عصر ، وقتي از سالن كتابخانه خارج مي شدم ، " كورت " با همانم خشونت چندش آورش دستش را جلو راهم به ستون تكيه داد و گفت :
    _ شري حاضري امشب با هم باشيم ..
    رفتار " كورت " آن قدر زننده و توهين آميز بود كه با خشونت گفتم :
    - من فقط با خودم هستم آقا ... دستتان را برداريد.
    كورت كه هرگز انتظار چنين عكس العمل تند و خصمانه اي را نداشت بي اختيار دستش را از سر راهم برداشت ، من به راه افتادم در حالي كه مي ترسيدم هر لحظه او مرا از پشت بغل بزند و مثل يك حيوان به من بچسبد .. ناگهان صداي خشك او را كه مثل بهم خوردن دو تكه فلز گوش را مي آزرد شنيدم كه گفت :
    _ حالا خواهيم ديد ..
    من بدون اين كه پشت سرم را نگاه كنم راهم را در خط مستقيم ادامه دادم ، وارد خيابان شدم ، طبق معمول سوار تراموا شدم و بعد هم از نزديكترين ايستگاه به خوابگاه " گراندوك " پياده به راه افتادم هوا دوباره ابري مي شد ، پرنده هاي اين سرزمين غريب مثل اشباح سرگردان از اين درخت به آن درخت مي پريدند و من حس مي كردم حتي نفس كشيدن هم برايم مشكل شده است جلو در خوابگاه سه چهار نفر از بچه ها ايستاده بودند مثل اين كه مي خواستند به مهماني بروند . " برگيت " هم بين آن ها بود ، دستي برايم تكان داد و گفت :
    _ شري .. ما ميريم دانسينگ با ما مي آي ؟
    _ نه متشكرم... چيزي نمانده بود اشك هايم سرازير شود ، از پله طبقه اول بالا رفتم و خودم را به طبقه دوم رساندم بعد وارد راهرو شدم از برابر اولين اتاق گذشتم و ناگهان چشمم به روي اتاق پيتر متوقف شد ، در اتاق بسته بود ، اما صداي آرام و غم انگيز يك آهنگ كه در روي پيانو مي دويد به گوشم نشست ، بي اختيار ايستادم ، حس كردم از پشت در به راحتي داخل اتاق " پيتر " را مي بينم .. او روي كاناپه دراز كشيده بود و از پنجره اتاقش به آسمان به غروب نشسته خيره شده بود .. قطره اشكي به نرمي از كنار درياي آبي چشمانش به سوي گونه ها راه مي گشود .. اتاق به هم ريخته و آشفته بود ، كتاب ها اين سو و آن سو پراكنده بودند صفحات گرام و نوار ها اين طرف و آن طرف ريخته بودند . لباس ها و جوراب هايش هم روي صندلي و كف اتاق به چشم مي خورد ... در آن لحظه ناگهان متوجه شدم آشفتگي بي دليل من از صبح تا آن لحظه به خاطر " پيتر " بوده است . . اين پنجمين روزيست كه پيتر به دانشكده اش نمي رود ، از اتاقش بيرون نمي آيد ، هيچ كس او را در رستوران نديده است .. آه خداي من .. نكند كه .. نه نخواستم فكر شومي كه از سرم گذشته بود بر زبان بياورم ، با شتاب به طرف اتاقم رفتم ، در اتاق عبدالحميد ناگهان گشوده شد ، مونيكا با چهره اي سرخ و متورم و عرق نشسته از ميان در بيرون دويد ، موهايش نا منظم و آشفته بود ، حتي دانه هاي عرق روي پشت لبش مي لغزيد . . تا چشمش به من افتاد ناگهان مثل بچه اي خودش را در آغوشم انداخت و صداي خفه گريه اش بلند شد .. من او را به داخل اتاقم كشيدم او را روي كاناپه نشاندم .. مونيكا دمر روي كاناپه افتاد و من وحشت زده كبودي هاي خون آلود را روي پشتش ديدم و چشمانم را بستم .. بي اختيار اشك هايم سرازير سد .. نمي دانم براي مونيكا گريه مي كردم يا براي " پيتر " ..
    مونيكا وقتي متوجه اشك هايم شد از جا برخاست ، مرا بغل زد و گونه ام را بوسيد :
    _ عزيزم شري .. چيز مهمي نيست .. خوب ميشم.
    من ناگهان دست مونيكا را گرفتم و او را به طرف خودم برگرداندم :
    _ مونيكا چرا به دكتر مراجعه نمي كني ؟
    مونيكا لحظه اي به من خيره شد و بعد زير لب گفت :
    _ من اين طوري دوست دارم .. باور كن !
    و بدون اين كه منتظر جوابي يا حرفي از من باشد از اتاقم بيرون رفت ، من پشت سرش بيرون دويدم ، مي خواستم زخم هايش را كمپرس كنم اما او در يك چشم به هم زدن دوباره خودش را به داخل اتاق عبدالحميد انداخت .. من به اتاقم برگشتم اما حس مي كردم من يك لحظه نمي توانم در يك گوشه اتاق قرار بگيرم ، كتاب هايم را يكي يكي به دست مي گرفتم و بعد به گوشه اي پرتاب مي كردم ، صفحه اي روي گرام گذاشتم اما حوصله گوش دادن نداشتم .. خواستم قهوه اي درست كنم اما نيمه كاره رهايش كردم .. انگار تمام پل هاي ارتباط من با دنيا و اطرافم قطع شده و در فضاي بي انتها و بي شكل رها شده بودم .. خودم را در برابر تصوير پدرم كه به ديوار كوبيده بودم رساندم مقابل پدرم ايستادم و در چشمان قهوه اي و عميق پدرم خيره شدم .. پدر .. پدر.. چه شده ؟ براي دخترت شهرزاد چه اتفاقي افتاده .. ؟ حس كردم صداي پدرم را مي شنوم ، كه مثل هميشه مي گويد :
    _ دخترم شهرزاد ( او هميشه اسم مرا به طور كامل ادا مي كرد ) هيچ چيز در اين دنياي خاكي ابدي نيست ... اگر روزي بتوانيم اين قفس خاكي را بشكنيم و پرواز كنيم خودمان ابدي مي شويم ، پس تا آن روز صبر كن ... خودت را پريشان و آشفته مكن ...

    براي اولين بار صداي گرم و كلمات پدر نتوانست بر بي قراري ذهني و روحي من مسلط شود ... مثل اين كه چيزي در من مي شكفت كه نيرو و قدرتش تا آن روز برايم نا شناخته بود ، يا از نيروي قدرت روحي پدر هزاران برابر بيشتر بود ... به همين خاطر مي ترسيدم ... سخت مي ترسيدم ... و از خودم مي پرسيدم ... شري چه خبرت شده ؟ براي چه كسي آشفته اي ؟ چه چيزي را مي جويي ؟
    و عجيب اين بود كه در متن تمام اين آشفتگي ها و بي قراري ها درهاي اتاق پيتر را مي ديدم كه مرتبا باز و بسته مي شود ...............


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #25
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... و من با كنجكاوي عجيب مي خواهم خودم را به داخل اتاق بيندازم و عجيب تر اين كه من در اين دوازده ساعت حتي يك لحظه به ديگري ، به آدم هاي اطرافم ، به زادگاهم و حتي به خودم فكر نكرده بودم ... سرم را روي دستگيره پنجره اتاقم گذاشتم و از خودم پرسيدم :
    _ شهرزاد ... تو براي چي ناراحتي ؟..چرا اين طور در هم رفتي ؟
    ولي هيچ جوابي نداشتم كه به خودم بدهم اما مي ترسيدم و مضطرب بودم ، و هر لحظه كنجكاوتر مي شدم ... يك بار به ياد حرف مادرم افتادم كه روز آخر مي گفت : مادر ... ممكنه توي مملكت غريب بعضي روزها غربت زده بشي ..؟ نترس... من از مادرم پرسيدم غربت زده يعني چه ؟ .. گفت : آدم يك مرتبه حس مي كند هيچ كس را نداره .. تنهاي تنهاس .. پاش رو هواست . هيچكس نيست كه به سلامش جواب بده هيچ كس نيست با زباني كه سال ها شنيده و گفته حرف بزنه ، آن وقت درست مثل آدمي كه توي كشتي و روي دريا دچار طوفان بشه مي ترسه ، سرش گيج مي ره ، حالت تهوع بهش دست مي ده .. مادرم ادامه مي داد ! نمي دونم من تا حالا قربت زده نشدم ، چون هميشه توي خاك خودم بودم ولي مادربزرگم ، اين چيز ها رو تعريف مي كرد ...
    براي يك لحظه فكر كردم شايد مادر راست گفته باشد من دچار غربت زدگي شده باشم . تصميم گرفتم با اين حالت بجنگم .. با عجله از اتاقم بيرون آمدم ، و به طبقه سوم خوابگاه رفتم ، در اتاق " پري " را زدم .. " پري " با يك زير پوش نازك و چسبان بدون اين كه بپرسد چه كسي در مي زند در را گشود ، حتي حالت عاشقانه اي هم داشت ، مثل اين كه منتظر مردي بود ... پشيمان شدم چرا كه به اتاق او آمدم اما پري دستم را گرفت و به داخل اتاق كشيد .. اين اولين بار بود كه من به اتاق پري مي آمدم .. در و ديوارش از عكس ها و پوسترهاي سك سي برهنه پوشيده بود ، هيچ معلوم نمي شد كه اين اتاق يك دختر ايراني است ، بوي ادوكلن مردانه كه به در و ديوار ماسيده بود توي ذوق مي زد ، روي كف اتاق صفحات بزرگ سي و سه دور ، خيلي نا منظم ريخته بود ، تنها علامت زندگي ايراني كه توي اتاق مي توانستم ببينم شمعي بود كه روي يك بطري گرد و مدور مقدار زيادي اشك افشاني كرده بود ، پري به آلماني پرسيد : چي شده كه سري به من زدي .. از اين كارها نمي كردي من با لحن التماس آميزي به فارسي گفتم :
    _ ببين پري .. دلم خيلي گرفته ، دلم هواي وطنمو كرده دلم هواي چند كلمه فارسي حرف زدن كرده .. بگذار فارسي حرف بزنيم ..
    پري غش غش خنديد و با لحن تحقيرآميزي گفت :
    _ از " اره " و " نه " خسته نشدي ؟ يك عمر فارسي حرف زدي كجا را گرفتي ؟
    حيرت زده پرسيدم :
    _ مگه مي خواستي كجا را بگيرم ؟ .. مگر جايي را بايد گرفت ؟
    پري با گستاخي خاصي گفت :
    _ خوب تفاوت زندگي ما و اونا رو ببين و قضاوت كن . !
    _ چه تفاوتي ؟ .. تازه اين چه ربطي به زبان آدم داره ..
    _ ولي ببين من اين جا چقدر راحتم .. اگر يكي از اين عكس ها را من در خانه خودمان به در ديوار زده بودم منو از شهر بيرون ميكردن ..
    _ ولي اين عكس ها چيز افتخار آميزي نيس..
    _ افتخارآميز نيس.. ولي عقده هامون را از بين ميبره ..
    من كه از آمدن به اتاق پري عصبي تر شده بودم گفتم :
    _ " عقده " فقط مخصوص ما ايراني ها نيست.. عقده يه چيز جهانيه..
    _ ولي من اين جا هيچ دختر را نديدم كه عقده پسر داشته باشه .
    سرم را با تاسف تكان دادم مي خواستم بگويم .
    _ پس لطفا برو طبقه دوم در اتاق عبدالحميد را بزن و ببين مونيكا از چي رنج مي بره.
    اما من عادت كرده بودم ، كه هرگز اسرار خصوصي آدم ها را فاش نكنم .. از جا بلند شدم و گفتم :
    _ خوب به هر حال عقيده آزاده . خوشحال شدم كه چند كلمه فارسي با من حرف زدي ، ميدوني چيه من هر وقت به آلماني صحبت مي كنم ، انگار زبونم يه چيز عاريه اس ، نمي تونم حرف هاي دلمو به زبون بيارم . بايد حتما فارسي حرف بزنم ، شايد تو اين طور نباشي . همه آدم ها مثل هم نيستن .
    پري با لوندي دستي به موهاي سرش كشيد و گفت :
    _ حيف شد ، حالا مي نشستي يه قهوه با هم مي خورديم ، من فال قهوه بلدم .
    _ نه متشكرم ..
    _ راستي از پيتر چه خبر..؟
    پري اين سوال را با لحن نيشداري به زبان آورد و من حس كردم كه رنگم از شنيدن اين سوال به شدت پريده است .مثل اين كه گناهي مرتكب شده بودم كه پري حين عمل مچم را مي گرفت .
    _ آه نمي دانم خبري ندارم ،.
    پري سرش را تكاني داد و گفت :
    _ عجب بچه ها ميگن پاك خاطرخواه شده ... خيلي هم براشون عجيبه چون تو آلمان از اين خاطرخواهي ها خبري نيس..
    _ من نميدونم..
    _ عجب تو نميدوني .. بچه ها اسم تو رو مي برن ..خوب چه عيبي داره عزيزم اين جا كه ايران نيست تا ميتوني خوش باش ، هيچ كس جاسوسي هيچ كس رو نمي كنه . تازه پيتر بچه پرشوريه . تو اين خوابگاه از خوشگلي و هرچي كه بگي تكه ، من امتحانش كردم ،
    ناگهان تمام خشمي كه سال ها در خود زنداني كرده بودم جوشيد ، و مثل كف دريا از دهانم بيرون ريخت ..
    _ دختر ... تو چه مي خواهي به خودت ثابت كني ؟!.
    _ پري هم ناگهان پرخاش كنان گفت :
    _ هيچي ، هيچي ..من تو وطنم هيچي نداشتم حتي يك دوست پسر نداشتم . پدرم اگر مي فهميد كه پسري انگشت دخترش را لمس كرده ، انگشتشو با كارد مي بريد . حالا من اين جا آزادم ، ميتونم از زندگي و جوونيم استفاده كنم كي گفته كه ما بايد تو يه قفس زنداني باشيم .
    _ صبر كن پري اين طوري احمقانه قضاوت مكن . من نميگم ما مردم برتري هستيم ، پدرم هميشه ميگه همه انسان ها از يك ريشه هستن ، ما هم چيزهايي داريم كه اونا ندارن . ما نمي تونيم چند تا " بوي فرند " داشته باشيم ، ولي در عوض از بيماري هايي مثل بيماري مونيكا رنج نمي كشيم .. پري دست هايش را به كمر زد و فرياد كشيد :
    _ ولي بيمار بودن بهتر از پرهيز داشتنه !.
    _ شايد تو اينطور فكر بكني ولي يادت نره كه " پرهيز " لااقل يه لذتي به غذا مي بخشه اين دختر و پسرهايي كه من مي بينم ، بزاقشون براي هيچي تحريك نمي شه .. براي اونا همه غذا ها يك نواخت و بيمزس . نا چارن هر روز يك نوع غذا را امتحان كنن ، حتي به جاي اين كه غذا را تو حولقومشون بريزن و بخورن از دماغ هورت مي كشن ، همين خودتو نيگا كن .. هنوز نتونستي سرتو رو سينه يه نفر بگزاري و براش حرف بزني . هر روز در اتاق يه پسري رو ميزني .. آه خداي من .. تو حالت از اين " فراواني " به هم نمي خوره !
    پري ناگهان در را محكم به روي من كوبيد و من گريه كنان از پله ها پايين دويدم ، سر راه " والتر " را ديدم كه دست ها را در جيب كرده و در راهرو قدم مي زد ، همين كه مرا ديد ، با لبخندي به طرفم آمد و گفت :
    _ سلام شري تو " مونيكا " را نديدي ؟.
    من گريه كنان در حاليكه با دو دست چهره ام را پوشانده بودم به طرف اتاقم دويدم و در را محكم به روي خودم بستم .. از كاري كه كرده بودم سخت پشيمان بودم . من هيچ وقت كسي را نيازرده بودم . هيچ وقت ، حتي حالا دلم براي دختر هموطني كه در اتاقش را محكم به رويم بسته بود ميسوخت و دلم مي خواست كه بنشينم و برايش زار بزنم . من امشب براي شام هم از اتاق خارج نشدم . نمي خواستم هيچ كس را ببينم . از روي " پري " خجالت مي كشيدم ، از همه آدم ها شرم مي كردم اما دلم براي " پيتر " شور مي زد . نمي دانم چرا بايد از صبح به فكر او باشم چرا حتي يك دقيقه هم نتوانم از انديشه تنهايي او خارج شوم ، حتي حالا كه مي خواهم بخوابم دلم مي خواهد برايش دعا كنم .

    پايان بخش نه


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #26
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض




    وقتي چشمانم را باز كردم تازه سپيده دميده بود ، آسمان صاف و يكدست بود و رنگ مات خاكستري سپيده به تدريج در چشمانم روشن و روشن تر مي شد ، حرارت مطبوع رختخواب سپيده نيمه سرد يك صبح پاييزي جور مخصوصي خوش آيند بود براي چند لحظه به وقايع ديروز و ديشب فكر كردم و از اين كه دوباره آرامش قبل از ديروز را پيدا كرده ام احساس خوشحالي مي كردم ، به طرف عكس پدرم برگشتم و برايش بوسه اي فرستادم يك هفته اي بود كه از تهران خبر نداشتم حتي منصور برادر غيرتمند و متعصبم هم نامه اي نداده بود و آقاي مارتين هم براي فضولي و جاسوسي تلفني نزده بود .
    حس مي كنم به اجبار وارد دنياي ديگري شده ام ... دنيايي كه متعلق به من نيست .. آن كوچه هاي خوب و پر صدا ، آفتاب تند و آسمان هميشه آبي و مردم مهربان كه وقتي از بقالي مي خواهي پنير صبحانه را بخري مي تواني مدتي بايستي و به پرگويي آن ها گوش بدهي و حرف دلت را هم بزني مرا ترك كرده اند و حالا بايد از خيابان هاي مستقيم و از ميان آدم هايي كه نسبت به هم بيگانه هستند و چمن خانه خودشان بيش از حضور همسايه برايشان اهميت دارد ، گذر كنم
    هنگامي كه در تهران زندگي مي كردم مردم روي هم رفته مرا دختر پر حرفي مي دانستند ، مادرم كه گاهي قربان صدقه ام مي رفت مي گفت زيباي پر حرف من ، درست مثل اسمت هستي ! ميخواهي براي من قصه بگويي ... با اين وجود من هنوز هم متعلق به آن كوچه هاي خشك و خيابان هاي لخت و خسته كننده هستم و هيچ لحظه اي نمي توانم آن تصوير ها و آن آدم ها را از ياد ببرم .
    من تهران را هرگز نمي توانم فراموش كنم ، با اين كه شهر من پر از سوقاتي هاي مغرب زمين شده ، اما آدم ها ، بوي كوچه ها و خيابان ها ، رنگ كاشي هاي سر در حمام هاي قديمي ، آجرهاي قرمز خانه هاي كهنه و پوسيده ، و آدم هايي كه هنوز نگاه آشنا از چشمشان نگريخته و وقتي سوار تاكسي مي شوند ، بدون اين كه مسافراني را كه در صندلي عقب لميده اند را بشناسند ، مودبانه سلام مي كنند و مي نشينند فراموش كردني نيستند .
    من هرگز نمي توانم خط سير روزانه پدرم را در كوچه ها و خيابان ها از ياد ببرم ، و هر وقت كه فكر مي كنم حالا در تهران و در آشپزخانه مان مادرم مثل هميشه مشغول پاك كردن سبزي يا عدس و لوبياست دلم برايش غش مي رود ، و از خودم مي پرسم آيا مونيكا هم وقتي به ياد مادرش مي افتد دلش برايش غش مي رود . من تنها به فكر پدر و مادرم نيستم ، همه اطرافيان و آدم هايي كه مي شناختم هنوز برايم زنده و حقيقي جلوه مي كنند ، من حتي دلم براي مسعود تنگ شده و نمي دانم او در روز چند بار به من فكر مي كند و چه خيال هايي درباره دختر عمويش مي كند فقط دلم مي خواهد فرصتي بكنم و برايش نامه اي بنويسم و او را قانع كنم كه من هرگز او را مثل يك شوهر آينده نمي توانم دوست داشته باشم _ از آن جا كه حوصله نداشتم براي صبحانه به رستوران بروم تصميم گرفتم صبحانه خصوصي خودم را كه يك فنجان قهوه و دو عدد بيسكويت است در اتاق صرف كنم . هنگاميكه لباسم را پوشيدم و در اتاق را گشودم چشمم به مونيكا افتاد كه آماده خروج مي شد ...
    _ الو ...
    _ مونيكا ...
    مونيكا كاملا سر حال بود، از آشفتگي ديروز اثري در او نبود ، موهاي طلايي و قشنگش روي شانه هايش ريخته بود مثل هميشه يك شلوار كابوي و يك بلوز كلفت جين پوشيده بود و كتاب هايش در دستش بود . هر كس او را در آن حالت مي ديد نمي توانست تصور كند كه او در لحظاتي از زندگي به يك موجود خود آزار و بيچاره تبديل مي شود ...
    گاهي وحشت زده از خودم مي پرسم آيا همه دختران و زناني كه من آن طور آراسته و مودب در خيابان ها مي بينم از اين بيماري رنج مي كشند يا تنها مونيكاست كه ذهن مرا مشغول كرده است ؟...
    وقتي سوار اتومبيل مونيكا شدم تا با هم به دانشكده برويم مونيكا با لبخند شيطنت آميزي پرسيد :
    _ خبر داري ديشب پيتر براي يك سفر ده روزه رفته است ؟
    من بي اختيار پرسيدم :
    _ تنها ...؟
    مونيكا خنديد و گفت :
    _ نه ، تنها نه ... با يك دختر اهل يوگسلاوي..
    نمي دانم چرا قلبم لرزيد شايد هم اين لرزش به خاطر آن بود كه خيلي ها به قول پري اسم مرا كنار اسم پيتر گذاشته بودند و حالا اين خبر غرور و خودخواهي مرا تحريك مي كرد ... با اين وجود ديگر چيزي نپرسيدم ، مونيكا هم چيزي نگفت و من براي اين كه فضاي خالي حرف را پر كنم گفتم :
    _ راستي ديروز والتر را ديدم ... مونيكا با لحن مخصوصي گفت :
    _ والتر هم به من گفت تو ناراحت بودي ..
    _ چيزي نبود ... ولي تو چطور والتر را بخشيدي ؟
    _ والتر بدون من نمي تونه خودشو راضي كنه ... آخه هيچ دختري مثل من نميتونه والتر را راضي بكنه ...
    من از شرم سرخ شدم و مونيكا با صداي بلند خنديد و من مي خواستم مجددا از او بپرسم : پس با عبدالحميد چه خواهي كرد ... ولي بلافاصله متوجه شدم كه اين سوال خيلي احمقانه است زيرا چيزي كه بين مونيكا و والتر و عبدالحميد وجود دارد ، عشق نيست كه محتاج به حل و فصل باشد ...
    بيشتر از يك ساعت نتوانستم سر كلاس بمانم ، دوباره همان بي قراري و آشفتگي آرام آرام در قلبم گام مي نهاد ... از عمارت دانشكده بيرون آمدم و در شهر به قدم زدن پرداختم ... راستي يادم رفته است بنويسم كه پاييز هامبورگ چقدر زيباست ... من سوار اتوبوس به محله " بلن كينزه " رفتم ... اين جا قسمت اعيان نشين شهر هامبورگ است و خانه هاي قشنگي كه روي سينه و سر تپه ها بنا شده اند چشم انداز قشنگي به جنگل هاي اطراف و دريا بخشيده اند . از آن خانه ها مي توان بندر هامبورگ با كشتي هاي بادباني تفريحي ثروتمندان و كشتي هاي بزرگ مسافر بري و باري را تماشا كرد ... سوز نسبتا سردي از روي آب هاي صاف و آبي اقيانوس مي وزد ، وقتي از روي پوست تن مي گذرد ، يك نوع سوزش مخصوصي به انسان مي دهد با وجود اين من تمامي اين منظره و اين سرما را دوست دارم ..، درختان شهر هامبورگ مخصوصا درختان پارك دوست داشتني من " اشتات " و درختان تپه هاي محله " بلن كينزه " با رنگ هاي متنوع و خون آلودشان انگار كه جامه تازه اي دوخته و به تن كرده اند و خود را براي فصل كارناوال ها آماده مي كنند ، حس مي كنم كه زير پوست سرخ آن ها ، يك شيره حيات بخش به سوي بالا در حركت است ، من پرندگاني را مي بينم كه نوكشان را در پوست تنه درختان فرو مي برند تا از اين شيره سرمست كننده بنوشند و عمر جاوداني بگيرند . تمام روز را قدم زدم ، نهار را در يك رستوران ساحلي خوردم . مرد نسبتا مسني كه در فاصله كوتاهي از من مشغول صرف نهار بود مدتي زير چشمي مرا برانداز كرد بعد كمي خودش را به طرف من متمايل كرد و گفت :
    _ شما لبناني هستيد ؟
    من جواب دادم :
    _ نه من ايراني هستم ..
    او سعي كرد نام ايران را به خاطر بياورد ، اما مثل اين كه تلاشش بيفايده بود و باز دوباره از لبنان پرسيد و من اطلاعات مختصري كه از اين كشور داشتم به زبان آوردم و او خيلي راحت از من اجازه گرفت و كنار من روي صندلي نشست . مرد مسن سعي مي كرد خاطره اي كه از لبنان داشت با خيره شدن در چشمان من به ياد بياورد :
    _ زمان جنگ بود من سفري به لبنان داشتم آن موقع مردي تنها و سي و هشت ساله بودم در يك رستوران توريستي لبنان با دختري آشنا شدم كه اسمش جميله بود ... دختر زيبايي بود ، پوست قهوه اي و شفاف چهره شما ، او را به خاطرم مي آورد . چشم هايش مثل چشمان شما درشت و سياه بود و مژه هايش آن قدر بلند بود كه گاهي من آن ها را شانه مي زدم ... دوستي ما خيلي زود رنگ علاقه گرفت ، آن موقع لبناني ها با ما آلماني ها خيلي صميمي بودند و شايد هم به علت فشارهاي استعماري انگليس و فرانسه از آن ها كه طرف هاي جنگ ما بودند به شدت متنفر بودند ، جميله چنان عاشقانه مرا دوست داشت كه خيلي زود موفق شدم او را به خدمت سرويس جاسوسي آلمان در بياورم . اما انگليسي ها به زودي متوجه شدند و او را مسموم كردند ... وقتي بالاي سرش رسيدم كه جميله چيزي به پايان حياتش نداشت . همين كه مرا ديد ، دستم را گرفت و به لب هايش برد و بوسيد بعد مرد .. ديگر هيچ وقت هيچ زني مرا اين قدر دوست نداشته است ... من سرم را برگرداندم تا اشكي را كه در چشمانم حلقه زده بود پنهان كنم ، آن دختر شرقي به خاطر اين مرد آلماني كه حالا اين طور پير و فرسوده شده و چهره اش خالي از هر احساس عاشقانه است ناچيزترين هديه اي كه مي توانست تقديم كند ، يعني جانش را داده بود تا مردي كه برابرم نشسته است معني عشق شرقي را درك كند . اما حالا او خيلي معمولي و عادي از او سخن مي گويد ، حتي خيلي ساده من مي گويد كه از عشق جميله بنفع مقاصد سياسي خودش استفاده كرده و او را به خدمت دستگاه جاسوسي آلمان در آورده بود...
    من با شتاب آن رستوران را ترك كردم ، ولي در همان لحظه از اين كه يك دختر مشرقي با عشق شورانگيزش اين مرد آلماني را هنوز هم در تعجب و حيرت نگه داشته است احساس غرور مي كردم ... وقتي كنار ساحل قدم مي زدم دلم مي خواست بيشتر در باره عشق بيانديشم ... عشق چيست ؟ چگونه عشق متولد مي شود ،رشد مي كند ، جوانه مي زند و به عمر جاويد مي رسد چرا من تا به امروز عاشق نشده ام .. آيا نگراني من به خاطر " پيتر " دليل تولد يك احساس تازه نبود ؟ براي من هنوز خيلي زود بود كه عشق را باور كنم ،اما حس مي كردم چيزي نرم و جادويي در اطرافم هاله افكنده و مرا در در مشت هاي نامرئي خود گرفته مي فشارد.




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #27
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... سفر ناگهاني پيتر بعد از چند روز تنهايي زندگي كردن مثل زنداني ها برايم بهت آور بود ، ولي عجيب اين بود كه حتي از همان لحظه كه شنيدم پيتر با يك دختر اهل يوگسلاوي از هامبورگ خارج شده ، هيچ كينه اي نسبت به پيتر نداشتم و حتي حس مي كردم كه اين مسافرت هم نوعي به من مربوط است ،شايد هم از سر خود خواهي زنانه است كه فكر مي كنم پيتر به خاطر جنگيدن با احساس عاشقانه اي كه به من دارد به " پادزهر " متوسل شده تا خود را از چنگال اين بيماري برهاند ، آخر براي يك پسر آلماني ، اين گونه عشق ها چيزي بي معني ، خسته كننده و شايد هم ناشناخته و خطرناك است و آن ها به هيچ وجه كوچكترين تمايلي به شركت در اين بازي وسوسه انگيز و غم آلود ندارند ...
    عقربه ساعت روي عدد دوازده افتاده است . من مي خواهم هر چه زودتر به درون بسترم فرو بروم تا صبح براي انديشيدن و ساختن خانه هاي قشنگ و رويايي ، دوباره خراب كردن و هزار بار ساختن آن فرصت طولاني دارم ..

    ***
    سومين روز را بدون حضور " پيتر " در خوابگاه " گراندوك " شهر اشرافي هامبورگ شروع مي كنم در حالي كه در اين سه روزه فريادها و نامه ها و نغمه هاي تازه اي از قلبم مي شنوم كه برايم تازگي دارد ، يادم هست يك بار از همكلاسي هايم در دبيرستان پرسيدم :
    _ عزيزم تو چرا هر روز يك پاكت سيگار مي كشي بيشتر گوشه مي گيري ، به آهنگ غم انگيز گوش مي دي ، و كوچكترين توجهي به حرف هاي دبيران نداري ؟ او نگاهي تحقير آميز به من انداخت و پرسيد :_دختر مگه تو دل نداري ؟...
    مثل اين كه جوابم را گرفته بودم ، به طرف پنجره رفتم و مدت ها در باره اين جواب كوتاه و مختصر فكر كردم ، و كوچكترين ارتباطي بين دل آزرده و غمگين او و آرامش ساكن و صامت دل خودم نديدم !
    _ ولي مثل اين كه دوره آرامش دارد به سر مي رسد ، از سپيده صبح كه چشمانم به روي صبح گشوده مي شود تا آخرين لحظات كه چشم ها را به روي شب مي بندم تصوير " پيتر " با سماجت همراهم مي شود ، گاهي از خودم شرم مي كنم كه چگونه مي توانم در محرمانه ترين موقعيت هاي روزانه ام حضور او را بپذيرم ...
    در اين سه روز هيچ خبري از " پيتر " نبود و من ساكت و آرام به كالج مي رفتم و شب در هاي اتاق را به روي دوست و آشنا مي بستم اما خودم هم مي دانستم كه اگر اين بار پيتر در اتاقم را بزند با شور و شوق تازه اي به استقبالش مي شتابم ... دو ساعت پيش اين روياي دخترانه ام رنگ حقيقت به خود گرفت من كنار پنجره ايستاده بودم و از پشت شيشه بازي تكراري ولي خستگي ناپذير باران پاييزي هامبورگ را تماشا مي كردم ، هيچ كس در محوطه جلو خوابگاه نبود ، پشت شمشادها كه خوابگاه ما را از خيابان جدا مي كرد ، گاهي اتومبيلي به سرعت مي گذشت و آرامش باران را به هم مي زد ، اما ناگهان چشمانم روي اتو مبيل پيتر متوقف شد ... با خود گفتم : اين غير ممكن است ! پيتر با آن دختر اهل يوگسلاوي براي يك سفر ده روزه رفته است ، اما اتومبيل درست در همان جا كه پيتر هميشه پارك مي كرد متوقف شد ..
    من داخل اتومبيل را نمي ديدم اما چشمانم به بزرگي همه هستي دهان گشوده بودند تا اين اتومبيل و سرنشين آن را ببلعد . اتومبيل خاموش شد ، اما راننده مثل اين كه خيال نداشت از داخل آن بيرون بيايد يا من آن چنان در اضطراب و هيجان بودم كه زمان به نظرم طولاني مي آمد . سرانجام در اتومبيل باز شد و در سايه روشن شب و از پشت نوارهاي بلورين باران من طرح اندام پيتر و مو هاي روشن و ژوليده اش را آشكارا ديدم ... بلافاصله از خودم پرسيدم : پس اون دختر اهل يوگسلاوي كجاست چرا او به اين زودي تعطيلاتش را نيمه تمام رها كرده و برگشته است ؟.. در يك لحظه دانه اي باران روي موهاي بلند پيتر پخش شد و هر بار كه او از زير يكي از چراغ ها مي گذشت دانه هاي باران مثل دانه هاي الماس روي سرش برق مي زد ...
    قلبم از شدت هيجان در سينه ميكوفت ، نفسم داشت بند مي آمد و خون در رگ هايم طوفاني و مواج خودش را به اين سو و آن سو مي كوبيد . بي اختيار دستم را روي قلبم گذاشتم چون مي ترسيدم امواج طوفاني خون ، در برخورد با سخره قلب بيرون بريزد ... يك موج گيرا ، يك طوفان مقتدر مرا در ميان گرفته بود و دلم مي خواست چشمانم چون ابر بهاري كه بر فراز سر شهر مي باريد ، باريدن مي گرفت ... پيتر از جلو چشمانم گذشت ، وارد راهرو شد ، من بي اختيار به طرف در اتاقم دويدم چهره ام را به تخته سرد در اتاق چسبانيدم ... حس مي كردم مي خواهم با دندان در را از جا بكنم ... صداي گام هاي پيتر هر لحظه نزديكتر ميشد ... من خوب مي دانستم كه او از جلو اتاق خودش گذشته و از اتاق عبدالحميد هم عبور كرده و در يك لحظه حس كردم گام هاي محكم و بلند او ، درست جلو در اتاقم متوقف شد . قلبم از صداي قوي ترين موتور ها هم مي گذشت ... لحظه اي فقط سكوت بود ، انگار نه من و نه پيتر و نه هيچ دانشجوي ديگري در آن خوابگاه بزرگ نفس نمي كشيد ... و صدايش كه بسيار آرام بود شنيدم كه مي گفت :
    _ شري ... شري ... تو خوابي !.. منم پيتر ...
    من صورتم را از ترس ناشناخته اي كه هرگز در همه عمرم با آن روبرو نشده بودم ، محكم تر به تخته هاي سرد در چسباندم صداي پيتر باز به گوشم رسيد :
    _ شري ... تو بيداري ... من سايه ات را پشت پنجره ديدم ... خواهش مي كنم ... خواهش مي كنم در را باز كن .
    _ قلبم چنان در سينه صدا مي كرد كه گويي او بود كه مي خواست بگويد : بله من بيدارم ...
    من در انتظار تو بودم ... خوب كردي كه به اين زودي باز گشتي ...
    ما هر دو چنان ملتهب بوديم كه به تدريج رابطه اي نا گفتني عجيب و حيرت انگيز بين دو ذهن جوانمان برقرار ميشد ... پيتر ديگر حرفي نمي زد اما من صداي قلبش و فرياد هاي ملتمسانه اش را مي شنيدم ... و او هم بي شك آواز درمانده قلب مرا مي شنيد ، نمي دانستم چرا قدرت گشودن در را نداشتم ... آز چه مي ترسيدم ... براي يك لحظه حس كردم كه اگر در را به روي پيتر بگشايم مرا بي پروا در آغوش مي گيرد و لبانم را به بوسه مي گيرد ... از تصور اين موضوع قلبم از جا كنده شد و چشمانم سياهي رفت ... نه هيچ كس تا اين لحظه لب هاي مرا نبوسيده است و من طعم لب هاي مردي را نچشيده ام ! ترس عجيب و مرموزي همراه يك احساس خوش آيند مرا در مشت هاي خود گرفته بود ... دوباره صداي پيتر بلند شد :
    _ شري ... من ديگه نمي تونم ... خواهش مي كنم در رو باز كن ... من ، سيصد كيلومتر را بدون توقف آمدم تا به تو بگم دوستت دارم .. شري خواهش مي كنم .. من مثل پسرهاي ديگه نيستم ...
    آن پيتر كه تو مي شناختي مرد ... يك پيتر تازه متولد شده ... خواهش مي كنم در رو باز كن ... نمي دانم تحت تاثير چه نيروي مرموزي لب هايم از هم گشوده شد و به زحمت گفتم :
    _ نه پيتر ... نه ...
    " پيتر " به سرعت گفت :
    _ تو پشت در ايستادي ؟... تو صداي قلب منو مي شنوي ؟... خواهش مي كنم در رو باز كن ، من پيتر تازه اي هستم .. من ده روز خودم را تو اتاق زنداني كردم و كتاب ها و قصه هاي عشقي سرزمين تو را مطالعه كردم . من مثل فرهاد ، مثل مجنون ... مثل بيژن ...
    من از وحشت دهانم را محكم گرفتم ... او كيست كه پشت در با من حرف مي زند ؟ آيا او واقعا يك پسر آلماني است كه از شيرين و فرهاد از ليلي و مجنون از بيژن و منيژه حرف مي زند ...
    او پيتر است كه مثل يك جوان ايراني ابراز عشق مي كند ؟... دانه هاي اشك به سرعت از چشمانم فرو ريخت و التماس كنان گفتم :
    _ پيتر ... خواهش مي كنم برو ... من مي ترسم ،
    پيتر از پشت در حرف نمي زد ... ناله مي كرد ...
    _ شري ... من مي دونم كه يك شرقي وقتي عاشق ميشه براش نام و ننگ مطرح نيس ... براي اين كه يه شرقي عاشق باشه بايد رنج ببره ... بايد مردم تو كوچه و بازار مسخرش بكنن ... من تا صبح همين جا پشت در مي شينم .. بگذار همه بچه هاي خوابگاه ، همه مردم هامبورگ و همه ملت آلمان بفهمند كه پيتر عاشق شده ... منو مسخره كنن ... دستم بياندازند ، و من رنج عاشق شدن را تحمل بكنم ... خواهش مي كنم شري ، خواهش مي كنم برو بخواب ، من پشت در اتاقت تا صبح مي ايستم .. من سيصد كيلومتر راه اومدم تا همه چيز را به تو بگم .
    هر كلامي كه از دهان پيتر بيرون مي آمد ، نمي دانم چرا بر وحشت و اضطراب من افزوده مي شد ، تا سر حد مرگ مي ترسيدم ، نفسم به شماره افتاده بود ... درست حالت مسافر ره گم كرده اي را داشتم كه در سرزمين مغول ها و يا در جنگل پرنده ها از دهان يك مرغ غريب كلماتي به زبان بومي خودش بشنود ... مرغ غريب من در آن نيمه شب مثل عاشقترين عارف ايراني از عشق حرف مي زد ، او مدعي بود كه ده روزي كه خودش را در اتاق زنداني كرده بود در باره شرق و عشق هاي شرقي و عشق هاي مردم وطن من هزاران كلام خوانده است و حالا مي خواهد براي رسيدن به معشوق شرقي خودش مثل يك شرقي التماس كند ، و مثل يك شرقي خودش را قرباني مقدم معشوق كند .
    التماس كنان گفتم :
    _ پيتر ... پيتر ... خواهش مي كنم برو ... ما فردا با هم حرف مي زنيم ...
    صداي پيتر از پشت در بلند شد ...
    _ من مي خواهم همه بفهمند ،من تا صبح پشت در مي ايستم ... باور كن...


    پايان بخش ده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #28
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    من به وسط اتاقم برگشتم ، نمي دانستم چه بايد بكنم ، فكر مي كنم هيچ دختر شرقي در يك سرزمين بيگانه با چنان تنگنايي روبرو نشده باشد ، پسر غربي ، بيگانه از هر احساسي كه تو در دل داري به ناگهان نيمه شب پشت در اتاقت مي ايستد و از عشق حرف مي زند ، از " قصه شيرين و فرهاد " از سرگرداني هاي " ليلي و مجنون "، از عشق هاي رنج آميز عارفانه ... آن وقت تو چه مي كني ؟ ! در اتاق را به رويش مي گشايي و مي گذاري بيايد و تو را در آغوش بگيرد ؟آيا او را ، در نيمه شب سرد و باراني پشت در مي گذاري تا حقيقت عشق را به خودش و خودت ثابت كند ؟... شايد اگر به جاي من يك پسر بود خيلي زودتر تصميم مي گرفت ، اما براي يك دختر . . . بله بايد يك دختر بود تا بتوان در باره عاشق سمجي كه سيصد كيلومتر راه پيموده است تا پشت در اتاق بايستد و التماس كند تصميم گرفت ... بيچاره و آشفته اول پشت پنجره رفتم ... صداي قلبم را آشكارا مي شنيدم ، و صداي قلب پيتر را هم پشت در مي شنيدم ، ... باران با نخ هاي بلورين خود همه فاصله آسمان و زمين را پر مي كرد .. پنجره را گشودم ، دستم را زير باران گرفتم ، آن را خيس كردم و بعد روي گونه ام گذاشتم ، .. گونه من از تبي عجيب مي سوخت ... پنجره را دوباره بستم و به طرف عكس پدرم رفتم ... دست هايم را به طرف پدرم دراز كردم و گفتم :
    _ پدر ، كمكم كن .. كمكم كن .. تو هميشه شهرزاد كوچولو را حمايت مي كردي ، و من از تو ممنونم ، ولي حالا بايد چه كنم ؟ در اتاق را باز كنم و بگذارم او به اتاقم بيايد ، يا او را همچنان پشت در اتاق در انتظار بگذارم ؟! براي اولين بار حس كردم پدرم فقط مرا نگاه مي كند مثل اين كه به من مي گفت اين جا ديگر قلمرو من نيست ... دل تو ، فقط قلمرو خودت هست ... تو خودت بايد تصميم بگيري از شدت ضعف و اندوه خودم را به روي بستر انداختم ، آه خداي من ... من چرا اين طور مثل ديوانه ها رفتار مي كنم ... اگر يك دوربين مخفي در اتاقم نصب بود و از حركات ديوانه وارم عكس مي گرفت ، تمام مردم دنيا به من مي خنديدند ، .. لابد مي گفتند ... " شري " اين مسخره بازي ها چيست ؟ بلند شو برو در را باز كن ، ... بگذار او داخل اتاقت شود ... اين اداها ديگر كهنه شده است ...
    اما من مي ترسيدم ... اگر حالا يك نفر از من بپرسد چرا مي ترسيدي جواب قانع كننده اي ندارم كه به او بدهم ولي مي ترسيدم مي ترسيدم .. ان طور كه حس مي كردم قلبم مي خواهد از راه گلو بيرون بيايد ... روي بسترم نشستم و چهره ام را در انتهاي دست هايم گرفتم و به خودم نهيب زدم :
    شهرزاد آرم باش .. تو بلاخره بايد تصميم بگيري .. بي اختيار به ياد اولين لحظه ديدارم با پيتر افتادم ، او خيلي ساده و معمولي مقابلم نشست و مرا به يك دانسينگ دعوت كرد اما وقتي من دعوتش را رد كردم او چنان بي تفاوت از من گذشت كه گويي از يك رهگذر براي روشن كردن سيگارش شعله فندك خواسته و جواب رد شنيده است ... من فكر مي كردم كه او ديگر هرگز دعوتش را تكرار نمي كند . اما هر چند وقت يك بار دعوتش را به نوعي تازه تكرار مي كرد ، براي اين كه توجه مرا به خود جلب كند تمام كارهايي كه معمولا يك پسر غربي از نژاد خودش مي كند تا دختر را به سوي خود بكشد ، پي در پي تكرار مي كرد و بعد وقتي مايوس و نا اميد بر جاي ماند ، تلاش كرد ، تا مثل هر پسر هم نژادش مرا به فراموشي بسپارد . او به سراغ دختران ديگر رفت ، سعي كرد تمام هيجان جوانانه خود را در آغوش گرم و سخاوتمند دختراني كه او را با تحسين تمام نگاه مي كردند فرو بنشاند ، اما فكر اين كه قله تسخير ناشدني درست در چند قدمي اتاقش سر بر افراشته است او را وسوسه مي كرد و به خاطر اين وسوسه ها بود كه به سراغ كتاب هايي رفت كه شاعران و نويسندگان معرف هموطنش يا پيرامون شرق نوشته بودند يا ترجمه شان كرده بودند ، ده روز در اتاق را به روي خودش بست ، و با سرنوشت هاي تلخ و دردناك عشاق مشرق زمين به خلوت نشست ، تفسيرهاي عارفانه عشق هاي مشرق زمين را در سكوت اتاقش مزمزه كرد و بعد پيش خودش گفت : نه ... هرگز نمي توانم مثل " فرهاد " در آرزوي خام يك عشق تيشه بردارم و بر سينه كوه هاي بلند بكوبم ... من هرگز نمي توانم چون مجنون در انتظار اين كه يك شب در آغوش گرم ليلي به صبح برسانم سال ها آواره و سرگردان بيابان ها گردم .. نه هر روز صد ها ليلي خوشگلتر و شوخ و شنگ تر و سخاوتمندانه تر بر سر راهم سبز مي شود .. نه اين كار ها در اگر در زندگي ماشيني امروز مشرق زمين هم دور از ذهن و مسخره نيايد براي ما كه هرگز اين كتاب ها را ننوشته ايم و نخوانده ايم احمقانه و بي دليل است ... آنوقت آخرين تلاش رل براي گريز از كمند جادوي عشق يك دختر مشرقي به كار گرفت . يك دختر اهل يوگسلاوي كه موهاي بلند و طلايي او تا كمر مي رسد و سينه هايش بي قرار و آشفته يك مرد بالا و پايين مي رفت با خود برداشت و براي يك سفر ده روزه طولاني به دوردست ترين نقطه سرزمينش فرار كرد . اما تلاش او ديگر بيفايده بود ، او خواندن كتاب جادوي عشق مشرق زمين را شروع كرده بود و نمي توانست هرگز از طلسم كتاب فرار كند ... ناگهان در روز سوم آهسته و بيصدا از بستر گرم و از كنار سينه چون عاج سپيد دختر اهل يوگسلاوي لغزيد ، خودش را به اتومبيلش رسانيد ، پشت آن نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشست و با همه توانايي به راه افتاد ... و حالا پشت در اتاق من نشسته و كلمات غريبي بر زبان ميراند كه هر كس از بچه هاي خوابگاه آن ها را بشنود هيچ ترديدي نمي كند كه با ديوانه اي روبرو شده است ...
    دلم سوخت ، چنان از تصوير گذشته ها دلم به درد آمد كه مي خواستم از جا بلند شوم ، در را باز كنم و " پيتر " را در آغوش بكشم ، و تا سپيده صبح بالاي سرش بنشينم ، و برايش لالايي بخوانم ... بطرف تصوير پدرم كه با آن نگاه موشكافش روي ديوار نشسته و مرا تماشا مي كرد خيره شدم ...آه پدر تو چرا به كمك نمي كني..؟ من بايد چه كنم ؟.. پدرم همچنان ساكت و آرام مرا مينگريست ، ناگهان بياد روزي افتادم كه در تهران برايم خواستگار آمده بود ، من كلاس پنجم دبيرستان را تمام كرده بودم و تعطيلات تابستاني را مثل هر سال ، در يكي از باغ هاي ميگون مي گذرانديم ، در همسايگي باغ ما يك مادر با پسرش كه مهندس جواني بود زندگي مي كردند ، مادرم كه متوجه شده بود آن ها تنها هستند ، خيلي زود با آن خلق و خوي مهربانش دستش را به سوي آن مادر و پسر دراز كرد و هر وقت به قول خودش غذاي بوداري مي پخت بشقابي هم براي ان ها مي كشيد ، هر وقت بچه ها دور هم جمع مي شدند و بزن و بكوب داشتند يك نفر در پي آن ها مي فرستاد ... به تدريج آن مادر و پسر مثل قديميترين دوستان خانوادگي ، به زندگي ما قدم گذاشتند . از همان لحظات آغاز آشنايي ، من نگاه دزدانه مهندس جوان را كه پسري كوتاه قد محجوب و بسيار كم رو بود روي چهره ام حس مي كردم و همين كه سرم را به سويش بر ميگرداندم ، نگاهش را مي دزديد ، دخترهاي پر شر و شور فاميل هم خيلي زود متوجه نگاه هاي دزدانه و آه هاي طولاني مهندس جوان شدند ، هر لحظه براي من و مهندس جوان و كم رو مضمون هاي تازه اي كوك مي كردند و مهندس جوان را از شرم سرخ و كبود بر جا مي گذاشتند و مي رفتند .
    سرانجام مادر مهندس جوان مثل هر مادر آرزومند آيراني با استفاده از يك فرصت كوتاه خودش را به مادرم رساند و گفت :



    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #29
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    ... خانم جان ... من در اين مدت كوتاه كه با خوانواده خوب شما رفت و آمد پيدا كرده ام متوجه شدم كه چه مردمان نازنين و شريفي هستيد و هزار مرتبه پيش خودم گفتم خوشبخت آن خانواده اي كه از شما دختر يا پسري بگيرد .. چون درست و حسابي عاقبت به خير مي شود و اگر شما مهندس مرا به غلامي بپذيريد بر من منت گذاشته ايد ... مادرم با همان تواضع و فروتني مخصوص گفته بود ، ...
    _ خانم جان .. ما هم متوجه شديم كه شما چه مردمان نازنيني هستيد ، آزارتان به مورچه هم نمي رسد ، مخصوصا آقاي مهندس كه پسر بسيار كم رو و محجوب و شايسته آقايي است خداوند پيرش كند كدام يكي از دختران مرا خواستگاري كرده است ؟... مادر مهندس لبخند بر لب و راضي از جوابي كه تحويل گرفته بود مي گويد : شهرزاد ... مادر سرش را با تاسف تكان مي دهد و مي گويد :
    _ خانم جان ... در فاميل ما رسم است كه اول بايد دختر بزرگتر شوهر كند چون خودتان مي دانيد اگر دختر كوچكتر شوهر كند و دختر بزرگتر در خانه بماند دق مرگ و جوان مرگ مي شود ، اول بايد شهلا به خانه بخت برود انشاالله نوبت شهرزاد هم مي رسد . مادر باز هم مثل هر مادر ديگري كه مي خواهد به هر ترتيب آرزو و اميال فرزندش را برآورده سازد ، آن قدر پافشاري مي كند تا مادرم با همان فروتني هميشه مي گويد ، خانم جان به ما يك هفته اي وقت بدهيد من با دخترم و پدرش صحبت مي كنم جواب را خدمتتان عرض خواهم كرد . اول بنا به رسم فاميلي پدر و مادر با هم مدتي پچ پچ كردند ، بعد با اين كه اين وظيفه مادرم بود مرا از جريان با خبر كند اما استثنا چون بچه ته تغاري بودم و نور چشم پدر ، اين بار پدرم اين وظيفه را به عهده گرفت و ماجراي خواستگاري مهندس جوان را برايم مفصلا شرح داد و گفت :
    _ پدر جان حالا خودت مي داني ... مي تواني پيشنهاد مهندس جوان را قبول كني و مي تواني هم رد بكني ؟... من در حالي كه از شرم سرخ و سپيد مي شدم ، گفتم پس خواهرم شهلا چه مي شود ؟... پدرم برگشت و به من نگاه عميقي افكند وگفت:
    _ دخترم .. به قلب خوب رجوع كن ... بست و چهار ساعت بعد من حرف ساعت بعد من حرف قلبم را زدم و گفتم : من مي خواهم به تحصيلم ادامه بدهم ! مادر مادرم بيدرنگ اين جمله را براي مادر مهندس جوان نقل كرد و مادر مهندس جوان بعد از بيست و چهار ساعت برگشت و با همان جملات و همان فروتني يك مادر ايراني خواستگاري از خواهرم شهلا را عنوان كرد و حالا خواهر من همسر آن مهندس است اما يادآوري اين خاطرات به من حكم ميكند كه يك بار ديگر صداي پدر در گوشم بپيچد كه دخترم به قلبت رجوع كن...
    دستم را روي قلبم مي گذارم و ملتمسانه به صدايش گوش مي دهم ... اوست كه بايد حرف آخر را بزند اگر با آقاي مارتين با يك آلماني ديگر در باره سرنوشت اين به بحث مي نشستم مسلما آن ها به من مي گفتند خوب فكر كن ! اما فرق اساسي و بزرگ ما با اين مردم در همين است كه ما شرقي ها با قلبمان مشورت مي كنيم نه با مغزمان ،.. پدرم هميشه به من مي گفت : مغز مصلحت انديش است ، حسابگر است و وقتي پاي حساب و عدد و رقم به ميان آمد ديگر دو دو تا چهار تاست و بروبرگرد ندارد ، اما خيلي وقت ها دو دو تا چهار تا نمي شود !
    من كودكانه پرسيدم : پدر جان هميشه دو دو تا چهار تا مي شود ... پدر لبخندي زد و گفت : هميشه نه ... با سماجت پرسيدم مثلا چه موقع ... ؟ پدر با مهرباني و حوصله هميشگي گفت :
    _ مثلا دخترم خوشگل من كه هميشه تنش بوي برگ گل مي دهد براي نهار و شامش دو تومان در جيب دارد ، كه يك تومان پول نهار و يك تومان شامش مي شود ،در آن روز اميدي براي بدست آوردن پول اضافي هم ندارد و اگر اين پول را به ترتيبي از دست بدهد ديگر نهار و شامي در كار نيست و ممكن است از گرسنگي بيمار شود ... در همين لحظه طفل گرسنه اي جلو راهش سبز مي شود و مي گويد : دختر جان من دو روز است هچ چيز نخورده ام دارم از گرسنگي مي ميرم ... لطفا به من كمك كن ... خوب عقل حكم مي كند كه دو تومان پولي كه در جيب داري براي نهار و شام خودت حفظ كني چون بدون آن پول نمي تواني شكمت را سير كني و از گرسنگي مي ميري اما دل به لرزه درمي آيد مي گويد نگاه كن ... تو لااقل صبحانه ات را خورده اي اين بيچاره دو روز است كه هيچ چيز نخورده است .. تا شب خدا كريم است . اگر اين پول را به آن بچه معصوم ندهي از گرسنگي مي ميرد ...؟ خوب تو حرف دلت را گوش مي دهي يا مغزت را . حرف مغزت دو دو تا چهار تاست حساب و كتابش درست است ، به آدم بي پول نان نمي فروشد و گرسنه نمي ماند اما حرف دلت اين طور نيست مصلحت انديش نيست ... او در فكر نجات آن بچه معصوم است است و اصلا به مصلحت خودش و حساب دو دو تا فكر نمي كند ... من بي اختيار پدرم را بغل زدم و گفتم : پدر ، پدر ، من به حرف دلم گوش مي دهم ...
    حالا كه مدت هاست من در اين سرزمين زندگي مي كنم ، حس مي كنم بزرگترين تفاوت ما و آنها در همين است كه ما با دلمان فكر مي كنيم و انها با مغزشان ... و مي بينم كه عشق من " پيتر " را از طرز تفكر هموطنان و و خانواده اش گرفته و حالا او هم پشت در تسليم دلش شده است ...
    ناگهان از جا برخاستم و به طرف در رفتم ... حس مي كردم تبديل به يك گلوله آتش شده ام ... صداي ريزش باران مثل يك نغمه شيرين آسماني در گوشم مي ريخت ، همه رنگ ها را مخلوطي از سبز و قرمز مي ديدم ، زير پاهايم سبزه هاي خيس و باران خورده صدا مي كردند ، و در تمام پيكرم يك نوع مستي و طراوت بهار مي دويد ، سرم را روي در گذاشتم و با لحني كه از اشتياق و هيجان پر بود پيتر را صدا زدم :
    _ پيتر تو هنوز آن جا هستي ؟
    صداي گرم و مشتاق پيتر در گوشم نشست :
    _ شهرزاد تو هنوز بيداري ؟...
    _ پيتر تو را به خدا برو بخواب ... فردا به هر جا كه دلت خواست مي رويم ... هر جا كه تو بخواهي ...
    _ شهرزاد تو دعوت منو قبول مي كني ؟..
    _ بله پيتر ... پس بگذار منم اعتراف كنم كه قلب منم تو را صدا ميزند ...
    _ شهرزاد ... خواهش مي كنم حرف بزن .. خواهش مي كنم ... من سه ماه است كه منتظر شنيدن اين حرف از دهان تو بودم ...
    _ نه پيتر دل هاي ما بايد حرف بزنن ... ما شرقي ها عشق را با سكوت تحمل مي كنيم ...
    آن وقت در را به روي پيتر گشودم ، پيتر مانند مجسمه اي زيبا ، برابرم ايستاده بود چشمانش در روشني چراغ در راهرو برق مخصوصي مي زد ، هنوز موهايش از رطوبت باران خيس بود و قطره هاي باران روي موهاي بلند و در هم پيچيده طلايي او مثل دانه هاي الماس مي درخشيد ، لب هاي قشنگش مي لرزيد . در نگاهش هزار كلام خاموش ، فرياد مي زد . حالا من مي توانستم در عمق چشمان آبي او هزار كلام سحر آميز عشق بخوانم ... دستم را به سوي او بردم و او دست هايش را در دستم گذاشت . مثل اين كه هر دو از تب مي سوختيم .. نمي دانم چند ثانيه چند دقيقه آن طور بي حركت و خاموش برابر هم ايستاديم ... سينه ام بيتابانه بالا و پايين مي رفت ، و هنگامي كه به چشمان پيتر خيره مي شدم ، هزار خنده خورشيد صبح در عمق آبي چشمانش طلوع مي كرد ... پيتر به آرامي دستش را از دستانم بيرون كشيد آن را به طرف جيبش برد يك دفتر كوچك از جيبش بيرون كشيد و آن را به آرامي در دستم گذاشت ، و بعد مثل صحنه هايي از فيلم هاي رويايي ، مثل اين كه هزار بار حركات او را آرام تر و كند تر كرده باشند پيتر لغزان و آرام به سمت اتاقش به حركت افتاد ، و من در را بستم دفترچه را روي سينه ام گذاشتم و خودم را روي بستر انداختم ..
    دفترچه اي كه از پيتر گرفته بودم ، اولين هديه عاشقانه اي بود كه من در زندگي ام قبول مي كردم .. بيش از ده بار آن را بوسيدم ، و اولين صفه اش را گشودم .. در اولين صفحه شعري از شاعر معروف آلماني " گوته " نوشته بود .


    پايان بخش يازده


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #30
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض



    با ديدگان نافذت به درون دلم بنگر ببين ، اين زخم هاي جان كاهي است كه با دست زندگي بر دلم نشسته ، اين نيز زخم هاي گوارايي است كه دست عشق بر آن نهاده

    در صفحه دوم دفترچه چنين مي خوانم
    " امروز براي اولين بار غرور مردانه من در برابر نگاه بي تفاوت يك دختر شرقي شكست ، من عادت نكرده ام از دختري تقاضايي بكنم و جواب رد بشنوم ، دختر ها آن قدر سريع و تند مرا مي پذيرند كه حاضرند به هر تقاضاي من حتي تقاضاهاي زشت من پاسخ مثبت بدهند ، مادرم " ماريانه "هميشه مي گويد پيتر ! پسر خداوند هرگز تو را به داشتن چنين رفتاري با دختران نخواهد بخشيد ! مادرم زني مذهبي است و هر هفته براي اعتراف گناهانش به كليسا مي رود و روزهاي يكشنبه حتي زماني كه جنگ بر سرزمين ما طوفان مرگ مي ريخت براي شنيدم موعظه كشيش به كليسا مي رفته است ، او دست ها و پاهاي كوچكي دارد ، موهايش چون پمبه سفيد است و سيمايي كاملا شفاف و درخشان دارد . شايد هم ابهت چهره روحاني اوست كه من ضمن اين كه او را عاشقانه دوست دارم در حضورش هميشه سكوت مي كنم شايد هم اگر اين بار به زادگاهم برگردم ، به مادرم بگويم كه دختري براي اولين بار به دعوت من جواب رد داده است ! وقتي مادرم از من سوال كند او چگونه دختري است برايش خواهم گفت : مادر او يك دختر بلند قد شرقي است ، پوست زيتوني روشني دارد چشمانش به رنگ سياه و به شب مي زند و چنان نگاهش عميق و فريبنده است كه دلم مي خواهد با آنها مثل تيله هاي رنگين و بلورين ساعت ها بازي كنم ، موهاي بلند و سياهش به لطافت مخمل سياه ، روي گردن و شانه هايش سرازير است . يك لبخند محو و جادويي مدام بر لب هايش موج مي زند ، مادر جان وقتي كوچك بودم تو يك كتاب افسانه اي برايم خريدي كه در آن كتاب صحبت از دختر پادشاهي در مشرق زمين بود كه جوان هاي سرزمين هاي دور براي ديدن رنگ پوست و چشمان قشنگ و گونه هاي چال افتاده اش خسته و نالان مي آمدند و در پاي قصر بلند و طلسم شده اش جان مي باختند ، من آن روز ها از اين شاهزاده خانم چهره اي ساخته بودم كه وقتي اين دختر شرقي را ديدم از پس سال هاي رفته كودكي دوباره در خاطرم زنده شد .. درست همان لحظه اي كه او به من جواب نه داد حس كردم كه نه تنها از او رنجشي به دل ندارم بلكه روزگاري در پاي ديوار قصر بلند او خسته و نالان جان مي دهم ... ولي بايد اعتراف كنم كه از شنيدن جواب نه آن هم از دهان يك دختر شرقي به شدت يكه خوردم و بلافاصله هم تصميم گرفتم از او انتقام سختي بگيرم ... "

    دفترچه را بر هم مي گذارم و لحظه اي به فكر فرو مي روم ، بي اختيار از خودم مي پرسم : شهرزاد يعني تو اينقدر ظالم بودي ، اگر دختري بداند كه وقتي كلمه " نه " را در جواب صادقانه يك پسر به زبان مي راند چه لطمه اي به او مي زند آيا باز هم به او " نه " خواهد گفت !
    راستي پيتر چه تصوير قشنگي از مادرش به دست داده است، دلم مي خواهد هر چه زودتر خانم " ماريانه " را ببينم ، حتما مثل همه زنهاي پير آلماني صبح ها وقتي از خانه خارج مي شود ، آرايش مختصري مي كند كلاهي بر سر مي گذارد و كيف و سگي هم بدنبال دارد ، آه خداي من آيا او مرا به عنوان عروسش قبول خواهد كرد ؟ ... از اين كه خود را بلافاصله در جاي و تخت عروسي نشانده ام به شدت شرمگين مي شوم ، چرا ما دختران شرقي تا دست پسري را مي فشاريم خود را در چهره " عروس " تماشا مي كنيم ... شايد اين اوهام شيرين دختران شرقي به خاطر اين باشد كه هزاران سال ، مادران و خواهران ما فقط يك مرد را در زندگي خود داشته اند ... مردي كه از لحظه آغاز او را داماد صدا مي زدند .

    دوباره دفترچه را مي گشايم و ورق مي زنم :
    " بايد بگويم خود را عصباني و تحقير شده حس مي كنم ، اين دومين و شايد سومين باريست كه من از او دعوت مي كنم و جواب " نه " مي شنوم ... شايد اگر به جاي اين دختر مرموز شرقي يك دختر هموطنم بود هرگز به سويش بر نمي گشتم تا طنين جواب هاي خشك " نه " او را بشنوم ...، اما حس مي كنم از سوي اين دختر ، از عمق چشمان سياه و از ميان لب هاي گوشتي و برگشته اش كه خط سبز لطيفي بر پشت آن روييده است يك نور و يك آواز جادويي مدام مرا به سوي خود مي خواند ... هر وقت او را مي بينم كه از پله ها بالا مي رود ، يا در رستوران و در سكوت پشت ميزي نشسته است ، دلم بي اختيار مي لرزد ، من شنيده ام مشرق زميني ها با جادو آشنا هستند شايد هم او مدام پشت ميز مي نشيند و مرا با آن اشعه مخصوصي كه از چشمان كشيده و درشتش مي تراود و آن كلمات مخملي و ساكت كه از خط سبز لبانش بيرون مي زند مرا جادو مي كند . ديشب مثل ديوانه ها مقابل آيينه ايستادم و فرياد زدم : پيتر احمق نشو ، او را فراموش كن ... تو از هر دختر خوشگل و زيبايي كه دعوت كني با اشتياق جوابت را مي دهد ... شايد هم جواب هاي " نه " او مرا مثل كودكان حريص و عصباني كرده است و هر بار كه كلمه " نه " را بر زبان مي راند مشتاق تر برجايم مي گذارد ... در هر صورت من بايد بدانم چرا اين طور شده ام ... "
    از خواندن اين قسمت از دفترچه پيتر قلبم فشرده مي شود ، او را با آن سيماي مهربان ، با آن موهاي بلند طلايي و آن چهره استخواني و كشيده در برابر آيينه و در حالي كه به شدت از خودش عصباني است تصور مي كنم و بر شقاوت و سنگدلي خودم لعنت مي فرستم ! ما انسان ها چرا همديگر را اين طور بي رحمانه آزار مي دهيم چرا نمي توانيم خيلي زود چون هموطنان خوب من در كتاب هاي قصه با يك نگاه عاشق شويم و خود را به امواج عشق هم تسليم كنيم ...؟ كي ما انسان ها مي توانيم روي چنين خطي از تفاهم حركت كنيم ... من نمي دانم اين چه نيروي مرموزي است كه ما انسان ها را از هم جدا مي كند ؟ و نمي گذارد درهاي بسته دلهايمان را به روي هم بگشاييم ... ؟
    " من بايد عاشق شده باشم ...اين حركات احمقانه من اين نمايش هاي كودكانه ، اين لجبازي هاي بي دليل ، درست همان چيزي است كه من در " لاواستوري ها " ( قصه هاي عشق ) مي خوانم ... مسلما من آن دختر شرقي را با تمام وجود مي خواهم ، او مثل يك پرنده شيرين است ... يادم هست يك روز به باغ وحش هامبورگ رفتم و در آن جا پشت ميله ها پرنده قشنگ و كوچكي را ديدم كه سراسر از رنگ هاي سياه و قرمز و سبز پوشيده شده بود ... براي اولين بار در همه زندگيم آرزو كردم اين پرنده را بخرم و در قفس بگذارم و به خانه ام ببرم ... من هميشه با آدم هايي كه پرنده را در قفس زنداني مي كنند و در اتاق مي گذارند به شدت مخالف بوده ام و هميشه آن ها را به خودخواهي متهم كرده ام اما در آن لحظه ميل و اشتياق عجيبي در خود مي ديدم كه آن پرنده را در داخل قفسي در اتاقم نگه دارم ، و هر روز رنگ هاي قشنگ و نگاه معصومانه اش را تماشا كنم . من دانشجوي رشته تعليم و تربيت هستم ، شاگرد كودني هم نيستم و ريشه اي رواني هر پديده اي را هم مي توانم با موشكافي و دقت پيدا كنم ولي امروز هر قدر در كتابخانه از خودم پرسيدم : چرا دلم مي خواهد اين دختر شرقي را مثل آن پرنده در قفس كنم ، و به اتاقم ببرم نتوانسته ام جوابي درست و منطقي پيدا كنم !...




    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/