صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 67

موضوع: رمان شب سراب

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    قسمت بيستم
    توي دلم گفتم دختر هم مال مردم است ببين گذاشته رفته، اما پسر بود حالا بر دل پدر نشسته بود، ببين ما چه جوري با مادرمان سر مي كنيم من، ناصرخان، محسن، هميشه دلم مي خواست بچه ام دختر بشه اما از بي وفائي دختر خمير گير دلم گرفت، بگذار مال ما هم پسر بشه، باز به خودم ميره با وفا مي شه، بدرد بخور ميشه، دختر را چه بكنيم؟ مي گذاره ميره، اما هميشه دلم مي خواد دختر بشه اسمش را هم مي خواهم ستاره بگذارم ستاره كه حسابي سين را بكشم و خوشگلش بكنم.
    ياد حرفهاي مادرم افتادم و آن نوه خواهرش، كوكب، يك وجبي، دهنش بوي شير مي دهد مادر مي خواهد ببندد به ريش من بيچاره،
    - رحيم تمام كردي؟
    - داره تمام مي شه اوستا
    - من بروم؟
    خنده ام گرفت.
    - چرا مي خندي؟ حتماً مي گوئي بودنم هم دردي را دوا نمي كند، نشستم دارم چپق مي كشم.
    - نه اوستا همچو حرفي نمي زنم، شما راحت باشيد، من بكار خودم هستم، بسلامت.
    - رحيم فردا غروب نمي آيم، تو و مادرت هم زود بيائيد، توي حياط چائي خوردن مزه دارد.
    - چشم اوستا خدمت مي رسيم.
    اوستا بلند شد استكانها را برداشت رفت توي دكان، داشت لباس هايش را مي پوشيد، من بكار خودم بودم فقط نگران شدم كه اگر فردا اوستا نيايد حتماً مزد مرا هم نمي دهد، نمي دانم مادر چيزي براي جمعه تا شنبه دارد يا نه.
    - رحيم اين قاب عكس را ساختي؟
    - قاب عكس؟ يك لحظه مكث كردم، قاب عكس اوستا؟ نه والله يادم رفته، وقت هم نكردم، معلوم نيست دنبالش مياد يا نه.
    - تو بساز، آمد آمد نيامد هم نيامد، حتماً بچه محله مان بوده و الا بچه محله ديگر تا اينجا نمي تونه بياد، بجاي يكي دو تا بساز چيزي نيست كه.
    - باشد اوستا مي سازم، فردا ديگه چوبها را جابجا كردن ندارم كارم را كه تمام كردم مي سازم گفتيد چه اندازه باشد؟
    - هر چه ده در بيست، ده در بيست و پنج، ببين كدام شكيل تر مي شه.
    اوستا از در دكان بيرون آمد.
    - ما رفتيم آقا رحيم، روي ميز مزدت را گذاشتم يادت نره.
    - دستتان درد نكنه اوستا، خدا نگهدار.
    وقتي كارم تمام شد پائين آمدم.
    رفتم توي دكان، پريموس روشن بود، اوستا براي چي خاموشش نكرده بود؟ حتماً گذاشته بود كه من چائي بخورم، پريموس را خاموش كردم، توي كتري يكذره هم آب نمانده بود! به نردبان نگاه كردم مثل اينكه اوستا وراندازش كرده بود چون من به ديوار تكيه داده بودم اما حالا افتاده بود، چه خوب شد اوستا هيچي نگفت كلفتين را آوردم ميخ هاي پايه اول را در آوردم يكي از پايه هاي نردبان را كندم حدود نيم متر مي شود، چوب صاف خوبي بود گذاشتم روي ميز، نردبان را به گوشه تاريك دكان بردم يك جوري در راستاي كف دكان خواباندم كه همينجوري ديگه امكان نداشت اوستا چشمش به آن بيفتد.
    لباسم را پوشيدم مزدم را توي جيبم گذاشتم و راهي منزل شدم.
    وقتي مزدم را به مادر دادم تعجب كرد.
    - اوستا فردا نمياد براي همان امروز مزدم را داد.
    - آخه پريروز هم داده بود.
    - پريروز؟
    - مگر ندادي ظرف خريدم.
    - نه مادر آن كه مزدم نبود.
    - پس چي بود؟
    - مگر برايت نگفتم كه اوستا چوب هاي خشك را ديد ذوق زده شد انعامم داد.
    - راست ميگي؟ نه كه گفتي من همش فكر مي كردم تا آخر هفته ديگه مشكل خواهيم داشت دستش درد نكند، خدا از بزرگي كمش نكند.
    - راستي مادر فردا شب دست خالي مي رويم؟
    - چي بگم والله؟
    - مي خواهي باز ده تا تخم مرغ بخرم؟
    - تخم مرغ؟ براي اوستا؟
    - مي خواهي تخم غاز بخرم.
    مادر خنديد.
    - رحيم فكر نمي كنم لايق اوستاي تو باشد.
    - پس چي بكنيم؟
    - قوطي كبريت خالي هم به اندازه ندارم، باز اون رومردمي دارد.
    - نميشه قوطي خالي خريد؟
    - من تا بحال نشنيدن.
    - مردم قوطي خالي هايشان را چكار مي كنند.
    - خب مي اندازند سطل آشغال
    - آخه چرا؟
    - كي مي نشيند پارچه بگيرد؟ اصلاً شايد بلد نباشند
    - پس تو چه جوري ياد گرفتي؟ از كي ياد گرفتي؟
    - از مادربزرگ خدابيامرز تو، از هر انگشتش يك هنر مي باريد، نمي داني چي بود رحيم، گليم مي بافت، كار سوزن مي كرد، از اينجور كارها مي كرد، رحيم سمنوئي كه اون مي پخت من جاي ديگر هرگز نخوردم عسل بود انگاري يك من عسل قاطي اش مي كرد، يادت هست قبل از مرگ پدر خدا بيامرزت توي محله مي پختيم؟ خيلي هم شيرين مي شد اما اين كجا و آن كجا.
    - نگو دهنم آب افتاد.
    - مي خواهي خرما بخر ببريم
    - خرما؟ ماه رمضان نيست كه مادر؟ تازه چقدر باشد؟ يك كيلو، دو كيلو؟
    مادر يه خرده فكر كرد
    - رحيم نوبرانه خيار بخر، فصلش كه هست.
    پيشنهاد خوبي بود خدا خواسته خودمان هم نوبر مي كرديم تازه مي گفتيم سر راه كه مي آمديم ديديم خريديم، آره اينجوري خوب مي شد، يك كيلو مي خريم دو نفر آدمند، نانخور ديگر ندارند يك كيلو خيار نوبرانه كم خرج هم ندارد لااقل لااقل پنج ريالي مي شود.
    صبح ها كه مي رفتم سر كار، هميشه روزگار دكان بازار بسته بود و آنروز با وجود اينكه دنبال خيار بودم البته كه نديدم، عصر اوستا گفته بود دكان را زود تعطيل كنم پس مي شد موقع برگشت دنبال خيار بروم.
    اما اگر پيدا نكردم چي؟ جاي بخصوصي كه نداشت گاهگاهي توي كوچه ها صداي فرووشنده هاي دوره گرد بلند مي شد نوبره خياره گل به سر خياره نوبر بهاره



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    قسمت بيست و يكم
    يكدفعه چشمم افتاد به پايه نردبان كه ديروز واچيده بودم ،‌ برداشتم مدتي اينور و آنورش را نگاه كردم با سانتيمتر اندازه گرفتم چهل و هشت در بيست و يك بود.
    خوبه چيز خوبي مي شود.
    با عجله مسطره را آوردم عرض چوب را به چهار قسمت تقسيم كردم چهار تا پنج سانت يك سانت هم سهم اره ، با خط كش چهارتا خط كشيدم اره را برداشتم و چهار تكه اش كردم تكه ها را روي ميز كنار هم گذاشتم ،‌شكلي كه بدست آمد شبيه قاب عكس هاي معمولي نبود دو تا چوب را هشت سانت كوتاه كردم دوباره پهلوي هم چيدم ، بدك نشد چوب ها را صاف كردم چهار طرف چوبها را دو به دو نر و ماده كردم ، درست مثل چارچوب پنجره تند تند چسب زدم ميخ كوبيدم شكل يك چارچوب خوشگل در آمد حلا بايد خشك مي شد، بعد بايد سمباده مي زدم ، نگاهي به سايه آفتاب كردم نزديك ظهر بود، بدك نيست مي گذارم زير آفتاب تا ناهارم را بخورم خشك مي شود.
    اما رنگ به چهره نداشت چوب بد رنگي بود ، چكار كنم؟ ايكاش دور و برمان رنگرزي ، نقاشي ، كسي بود ، عجب آرزوهايي داري رحيم، پسر ظهره ، چكار كنم؟ خداجون كمكم كن.
    در حاليكه به فكر رنگ چارچوب بودم ناهارم را خوردم.
    چارچوب را حسابي سمباده كاري كردم صاف صاف مثل شيشه شد، اما رنگش توي ذوق مي زندچكنم؟ چكار كنم؟
    كاش چوب گردو بود از خودش نقشو نگار داشت، اوستا مي گفت درخت هاي گردو يك زماني از عمرشان مثل ماشين عكس برداري مي شوندهر چه جلويشان رد بشود عكس آن را برمي دارند براي همان يكدفعه از چوب گردو منظره يك كاروان در مي آي، يا يك آدم يا چند تا مرغ، خيلي ها عكس طوفان را در دلشان دارند، درهم و برهم، ايكاش يك تكه چوب گردو داشتم، آنموقع حسابي خوشگل مي شد.
    نگاهم به پريموس افتاد، امروز اوستا نمياد، پريموس را روشن نمي كنم، بوي پريموس مدتي بود سرم را درد مي آورد، كهنه شده بود هر چه تميزش مي كردم افاقه نمي كرد.
    يكدفعه مثل اينكه چيزي پيدا كرده باشم خوشحال از جا پريدم، پريموس را روشن كردم، قاب عكس را برداشتم بالاي پريموس گرفتم، نه پسر اول روي يك چوب امتحان كن، شايد سوخت شايد آتش گرفت، يك تكه چوب برداشتم روي پريموس گرفتم نزديكتر به شعله دورتر اينور آنور، بعضي قسمت ها خيلي سوخت بعضي جاها فقط گر گرفت، بد نشد خوشگل تر از قبل شد.
    تمام قاب عكس را جابجا سوزاندم هم روي قاب را هم پشت قاب را، پريموس را خاموش كردم هر كس وارد دكان مي شد فكر مي كرد توي هواي به اين گرمي تراشه آتش كرده ام، بوي سوخت چوب همه جا را پر كرد، باز اين بو بهتر از بوي پريموس بود.
    با دستمال گردنم روي قاب را تميز كردم، چيز خوبي مي شد اگر يه خرده براق مي شد ولي چه كنم؟ دكان را بايد تعطيل بكنم بروم خانه، اگه اوستا بياد چي؟ خودش گفت زود تعطيل كن، باشد مي گويم براي خاطر چه كاري زود رفتم، چه مي شود؟ فردا جمعه است مي آيم كار مي كنم آن به اين در.
    در دكان را بستم، سر راهم مطبعه اي را سراغ داشتم آنجا رفتم،‌قاب چوبي را نشان دادم .
    - يك تكه مقواي سفيد اندازه اين مي خوام.
    - پشت عكس مي خواهي بگذاري سفيد نمي خواد.
    - نه رو مي گذارم.
    با تعجب نگاه كرد، شايد سر و وضعم به آدم درست و حسابي شبيه نبود با ناباوري يك تكه مقوا آورد، بزرگتر بود.
    - خودت به اندازه ببر.
    پولش را دادم و به سرعت به خانه آمدم.
    مادر هاج و واج ماند.
    - چرا به اين زودي؟
    - كار دارم مادر
    - كو خيار؟
    - نخريدم.
    با تعجب نگاهم كرد.
    - پس چي مي بريم؟
    - همين را
    قلم و دواتم را آوردم. دستهايم خيلي كثيف بود، آستين ها را بالا كشيدم رفتم كنار حوض حسابي تا آرنج دستهايم را دو بار صابون كشيدم.
    - مادر يك تكه مقوا نداري؟ يا تكه كاغذ؟
    مادر هميشه زير گليم يك چيز هايي داشت.
    كاغذ دور كله قند را بيرون آورد، گرفتم، خيلي خوبه نشستم و دو سه بار روي همان كاغذ نوشتم:
    جور استاد به ز مهر پدر
    - چكار داري مي كني رحيم، به من هم حالي كن.
    قاب را كه توي دستمال گردنم پيچيده بودم در آوردم نشانش دادم.
    - مي خواهم تابلو بكنم براي اوستايم. با خط خودم چيز بنويسم، بنويسم كه جور اون بهتر از مهرباني هاي پدرم است.
    مارد قاب را گرفت پشت و رويش را نگاه كرد.
    - خودت ساختي؟
    - آره چطور؟
    - چه مي دانم رنگ نداره؟
    - رنگ؟ ولي گل كاريش كردم.
    - مي بينم اما باز هم بي رنگ است.
    راست مي گفت اگر رنگ داشت بهتر بود.
    - حالا بگذار بنويسم وقتي اين بره زيرش حال مياد.
    مقوا را با احتياط برداشتم مبادا لكه بشود، مبادا رويش ترشح بكند مبادا نقطه اي بي جا بيفتد.
    با دقت تمام چند بار توي هم توي هم نوشتم جور استاد به ز مهر پدر وقتي تمام كردم متوجه شدم مادر توي اتاق نيست.
    - مادر!
    - دارم ميام.
    صداي قاشقي كه توي كاسه چيزي را بهم مي زد قبل از مادر وارد اتاق شد.
    - چيه مادر؟ شام حسابي بايد بخوريم.
    خنديد.
    - حناست.
    - حنا؟ حنا؟ براي چه؟
    - ميگم رحيم روي قاب بزن فكر كنم بهتر از اين رنگ باشد.
    نوشته را گذاشتم روي تاقچه، بد پيشنهادي نبود، بالاخره رنگ بود.
    - مادر يك تكه پارچه مي خوام.
    به سرعت رفت و بقچه اي را كه انيس خانم برايش داده بود آورد، پارچه هاي رنگ به رنگ تويش بود.
    - يك تكه چلوار سفيد ببين پيدا مي شه؟
    مادر مثل اينكه همه تكه ها را از حفظ داشت.
    - چلوار ندارم اما يك تكه پاتيس صورتي هست.
    - بده همان را بده.
    پارچه ها را بهم زد و يك پارچه صورتي بيرون آورد.
    بزرگ بود با دندان جرش دادم چهار تكه كردم يكي را گلوله كردم زدم توي آب حنا. كجا بمالم؟ روي كار؟ بلكه خراب شد، زير كار مي مالم، قاب را برگرداندم، پارچه را خيلي آرام روي چوب كشيدم، مثل تشنه اي كه آب بخورد حنا را كشيد، دوباره خيس كردم دوباره سه باره.
    - ببينم رحيم؟
    قاب را جلوي رويش گرفتم.
    - به به خوب شد، خيلي بهتر شد، يك چيزي شد،
    - روي كار بزنم؟
    - بزن خوشگل مي شه.
    - مي گم يه خرده مركب هم قاتي حنا بكنم شايد بهتر شد؟
    - خرابش نكن همينجوري خوبه
    قاب را برگرداندم پارچه تميز ديگري را گلوله كردم، مادر بلند شدصبر كن رحيم يه خرده صبر كن رفت يك دانه قاشق آورد.
    - پارچه را ببند اينور قاشق، بيا نخ بدهم با نخ محكم كن.
    همين كار را كردم ، قلم نقاشي درست شد با دقت چند بار آب حنا را دادم به خورد چوب.
    - خوبه رحيم ، از هول حليم تو ديگ مي افتي ، بس است خوشگل شد ، بده بگذارم زير آفتاب خشك شود.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    قسمت بيست و دوم



    - خودم ميبرم ، مي ترسيدم مادر خرابش كند، خيلي خوشگل شد ، اصلا يك چيز تكي شد من تا به حال چوبي به اين شكل و شمايل نديده بودم.
    - رحيم يادم مي آيد پدرت هيچ وقت از اين نوشته خوشش نمي آمد.
    با تعجب نگاهش كردم.
    - چرا؟
    - فكر مي كرد به محبت پدريش توهين مي شود،‌ فكر مي كرد تو كمتر از اوستاي خطاط دوستش داري ، هميشه دلگير مي شد.
    قيافه پدرم بعد از سالهاي سال جلوي چشمم مجسم شد با آن سبيل هاي كلفتش با آن ابروهاي پر پشتش با آن يال و كوپال زمختش ، پهلوان بود ،‌لوطي محل بود داش آكل ديگري بود ، هم در قدرت هم در مروت.
    - خدا رحمتش كند.
    - شب جمعه است رحيم فاتحه اي بخوان ، من هر شب جمعه برايش فاتحه مي خوانم ،‌ نداريم كه احسانش كنيم لااقل دعايش كنيم.
    توي دلم گفتم ،‌چي برايمان گذاشت تا چيزي هم خرج خودش بكنيم ،‌آرام شروع كردم به خواندن دعا اين اولين بار بود كه برايش فاتحه خواندم.
    كمي به سكوت گذشت ، نوشته ام را برداشتم نگاه كردم ،‌ خوشم آمد هنوز توي قاب امتحانش نكرده بودم ،‌حتما خيلي خوشگل مي شود.
    - رحيم شيشه دارم ها.
    - چي؟ شيشه؟ براي چي؟
    - نمي خواهي قابت را شيشه بزني؟
    - چه جوري؟
    - خب قاب عكس كه بدون شيشه نميشه.
    - اين كه عكس نيست.
    - بد تر ،‌ عكس خودش سياه است اين سفيد مثل برف ، مگس بنشيند رويش دخلش را در مي آورد شيشه مي خواد.
    - تو از كجا شيشه داري؟
    - آن روز كه بچه هاي تخس خواهر معصومه خانم توي كوچه بازي مي كردند زدند شيشه پنجره مشد علي را شكستند ، روز بعدش ديدم شيشه شكسته را كنار ديوار گذاشته اند برداشتم آوردم گفتم حيف است لازم مي شود.
    - كو؟
    - حالا مي آورم
    مادر با يك تكه شيشه كج شكسته از زير خانه بيرون آمد.
    - بگذار بشويم تميز بشه.
    - آخه چه جوري ببريم. ما كه الماس نداري؟
    - يك دقيقه ببر سر گذر ، شيشه بر هست بده مي برد كار ندارد كه.
    - كجا شيشه بر هست.
    - دست راست قنادي.
    من اصلا محلمان را نميشناختم هيچوقت دكان باز نديده بودم كه بفهمم چي به چيه؟
    - قنادي كجاست؟
    - پدر صلواتي ، آن را هم نميشناسي؟
    - نه كه نمي شناسم كجا ديدم؟ هميشه درشان بسته بود چه صبح چه شب.
    - راست ميگي طفلك معصوم ،‌خودم مي برم تو اندازه اش را بگو خودم مي برم.
    - چه جوري اندازه بگيرم؟ ما كه نه مسطره داريم نه سانتيمتر با وجب هم نميشود.ماتم برد.
    - مي خواهي برم از انيس خانم متر بگيرم؟
    - نه ،‌صبر كن ،‌تو شيشه را خشك كن دو تايي مي رويم من شيشه را برمي دارم تو قاب را بردار.
    - مي خواهي نوشته را هم بياور همانجا بدهم درست كند.
    - نه كثيف مي شود خودم درست مي كنم چهار تا ميخ مي خوام ، داريم؟
    - آره دارم.
    ماشا الله مادر با تمام نداريمان ،‌آنچه را كه مي خواستيم داشت ،‌شيشه ،‌ميخ ، رنگ .
    - ننه جان نبودي رحيم خلاص.
    خنديد.
    وقتي عشقم گل مي كرد ننه جانم مي شد و مادر از اين لفظ خوشش مي آمد.
    **********************************
    وقتي جلوي در اوستا رسيديم آفتاب كاملا غروب كرده بود.
    - كيه؟
    - ما هستيم اوستا.
    - پدر آمرزيده دلواپس شدم ،‌هزار فكر بيراه كردم ،‌خودم گفتم در دكان را زود ببند زود بياييد
    - سلام
    - سلام عليكم بفرمائيد صفا آورديد، خانم بيا مهمانها رسيدند، دير رسيدند اما رسيدند.
    به به چه حياطي چه خانه اي، منكه به عمرم همچو خانه اي نديده بودم، گل گل گل تا دلت بخواد، چه ميوه هايي، زردآلو ها عطر مي دادند، گوجه هاي سبز، باغچه هزار رنگ بود، مثل اينكه همه را با دست چيده بودند رديف به رديف، منظم، مرت، روي درخت هاي ميوه گل ديگه نبود اما ياسمن ها و اقاقيا ها پر گل بودند، چقدر با صفا بود وسط حياط حوضچه كوچكي بود كه فواره اش را باز كرده بودند و آب شر شر از پاشوره هاي حوض بيرون مي ريخت. كنار حوض دو تا تخت را به هم چسبانده و رويش پتو انداخته بودند بساط سماور در يك گوشه اش غلغل مي كرد.
    - بفرمائيد صفا آورديد، مشرف فرموديد
    - سلام حاجي خانم
    ممادرم چه خوب بلد بود زن اوستا را به نام صدا كند، من گيج شده بودم كه به او چه بايد خطاب كنم.
    - به به خوش آمديد، قربان قدمتان، آقا محمود راه را نشان بده، بفرمائيد.
    راه معلوم بود بايد مي رفتيم روي تخت مي نشستيم.
    - خب جوان چرا اينقدر دير آمديد؟
    - سرگردان شديم.
    - كجا؟
    - براي پيدا كردن اينجا؟
    زن اوستا با تعجب گفت:
    - مگر آدرس درست و حسابي نداده بودي؟ خيلي سر راست است، نشانه خوب نداده.
    - چطور؟ مگر نگفتم از اون دكاندار ها بپرسي يكراست ميايي اينجا؟
    - آخر هر دو دكان تعطيل بود
    اوستا با ناراحتي زد روي دستش.
    - راست مي گي رحيم هيچ يادم نبود ... روي من سياه
    - عصر جمعه زود تعطيل مي كنند، مثل خودتان، مگر نمي دانستي؟
    فكر مي كم منظور زن اوستا عصر پنجشنبه بود دستپاچه شده بود جمعه گفت.
    - بنشينيد خسته شديد خدا را شكر كه رسيديد
    - بالاخره چه جوري پيدا كرديد؟
    - يك صاحب منصبي از در خانه اش بيرون آمد، مادرم رفت جلو و پرس و جو كرد، خدا پدرش را بيامرزد خوب نشانمان داد.
    مادرم گف:
    - پدر آمرزيده مثل اينكه توي عطر شيرجه رفته بود تن و بدن منم عطري شد.
    اوستا خنديد البته با تمسخر:
    - آه بله پسر نوه خاله خانمه
    زن اوستا نخودي خنديد
    - بفرمائيد چائي هايتان سرد مي شود، اوستا عادت دارد لب سوز مي خورد منهم مثل اون شدم فكر مي كنم همه چائي داغ دوست دارند.
    - اين رحيم ما، اهل چائي نيست، صبح تا غروب يكدانه هم چائي نمي خورد.
    - تو خانه هم نمي خورد، صبح به صبح يكي، تمام.
    - خدا به شما ببخشد پسر خيلي خوبي است.
    زن اوستا نيم نگاهي از زير چادر به من كرد.
    - خدا آقا رحيم شما را نگه بدارد، نمي دانيد آن چند روزي كه حاجي فلان فلان شده چوب تر به آقا محمود فروخته بود روزگار من چه سياه بود، همه اش اخم كرده همه اش تو فكر همه اش ناراحت، شب تا صبح لاحول مي گفت، الهي حاجي خير نبيند، حرامش باشد اينها فكر مي كنند با مال تقلبي زندگي مي توانند بكنند، محال است، خرج دوا درمان مي شود خرج مريضي و بيماري مي شود، نمي داني چه به روزگار من و خودش آورد، اما يكروز ديدم خندان و سرحال، دستمال پر از گوجه و خيار آمد،‌هان چه خبره؟ آفتاب از كدوم طرف درآمده ابر هاي آسمان را تارانده؟ چي شده؟ چوب ها را پس گرفت؟ گفت: نه، اوستا رحيم همه را خشك كرده، گفتم الهي خوشبخت بشود، الهي به پيري و سربلندي برسد، آن از آن حاجي اين هم از اين جوان، آقا رحيم نديده دعايت كردم سر نماز صبح و عصر،‌الهي عاقبت به خير بشي انشاالله، خوشبخت بشي، خداوند پسري مثل خودت نصيبت بكند، بفرمائيد چائي بخوريد آقا محمود ظرف خرما را بكش جلو.
    توي دلم شكر مي كردم كه نه خرما خريديم نه خيار، اينها دو سه هفته پيش خيار نوبرانه خورده اند مادرم با پا زد به پايم، نگاهش كردم، اشاره كرد به دستمالي كه قاب را پيچيده بوديم، آه بلي اصلا نمي دانستم چه زماني مناسب است كه آن را به اوستا بدهم، فكر كرده بودم مثل دستمال تخم مرغ هاي خانه انيس خانم مي گذاريم يك گوشه بعد خودشان باز مي كنند و نگاه مي كنند اما مادر حالا با چشم و ابرو اشاره مي كرد كه دستمال را باز كنم.
    - انشاالله اوستا و حاجي خانم خوششان بياد، رحيم خيلي رويش زحمت كشيده.
    دلخور شدم مادر نبايد منت سرشان مي گذاشت، هول هولكي دستمال را گذاشتم جلوي خودم و دو تا گره گنده را كه مادر محكم بسته بود شروع كردم به باز كردن.
    - چيه رحيم؟ خجالتمان دادي، پسر به خانه پدر كه ميرود، از اين كار ها نمي كند، تو كه بيگانه نيستي ما هم بيگانه نيستيم.
    زن اوستا هيچي نمي گفت از زير چادر چشم به دست من دوخته بود.
    آخ مادر مثل اينكه سفر حج مي كرديم چنان گره زده كه نمي شود باز كرد، شش تا چشم به دست من بود و من از خجالت عرق كرده بودم اما گره ها باز نمي شد.
    - بگذار خودم باز كنم
    اوستا خنديد، بده مادر خودش بسته خودش باز بكند، اين زن ها خوب بلدند چه جوري گره هاي كور را باز كنند، خودشان گره مي زنند، باز كردنشان را هم فقط خودهايشان بلدند.
    - باز شروع كردي آقا محمود؟
    اوستا چشمكي بمن زد كه از صميميتش خوشم آمد.
    بالاخره مادر نمي دانم چه جوري خيلي زود و فوري هر دو گره را باز كرد و با افتخار تابلو را بيرون آورد.
    در گرگ و ميش هوا، چقدر زييبا ديده مي شد. اوستا دست دراز كرد و تابلو را از مادر گرفت.
    - ماشاالله ماشاالله اينهم كه خط خودت است، مي دانستم خط خوبي داري اما مسطوره اش را نديده بودم به به، به به جور استاد به ز مهر پدر، بارك الله
    آفرين ببين خانم، ببين اوستا محمود چه شاگرد با استعدادي دارد؟ ببين چه قاب خوشگلي ساخته، ببين چه كرده؟
    زن اوستا زياد خوشش نيامد، فكر مي كنم اگر به جاي اين قاب يك كيسه حنا آورده بوديم بيشتر خوشحال مي سد.
    ولي من دلواپس اون نبودم، من اوستا مد نظرم بود كه شكر خدا را پسنديده بود.
    - انشائالله در آينده اي نه چندانن دور جاي استاد محمود را مي گيري
    - خدا بدور اوستا اين چه حرفي است مي زنيد خدا سايه شما را از سر رحيم كم نكند، پسرم سايه پدر به سر نداشت، خدا سايه شما را بر سرش انداخت.
    - مادر جان جدي جدي پسر خودم است، اگر پسر داشتم به اندازه رحيم دوستش نمي داشتم زن اوستا بلند شده بود مي رفت شام بياورد.
    مادرم از جا بلند شد.
    - كمك مي خواهيد خانم؟
    - نه شما بفرمائيد بنشينيد خودم فراهم كرده ام
    اوستا به مادرم گفت:
    - بد نيست كمكش كنيد، تعارف مي كند، يواش يواش از كار كردن خسته مي شود. مادر في الفور بلند شد و دنبال حاجي خانم بدرون خانه رفت.
    هواي غروب بهار، بوي گل ها، پند اوستا، پسرم پسرم گفتنش، صداي غلغل سماور، چاي و خرما، همه و همه سرحالم كرده بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    رحيم اينجا كه مي نشيني از همينجا كه نگاه مي كني در طول يك شبانه روز تابلو هاي رنگارنگي را مي بيني هر كدام يك شكل هر كدام به يك رنگ نگاه كن اين درخت ها اين سردرخت ها اين گل ها اين موقع روز يك حال و هوايي دارد يك رنگ و جلايي دارد مي بيني كه مثل اينكه رنگ خاكسبري روي همه چيز پاشيده اند اما اول صبح بيا و ببين حالا يك جور قشنگ است صبح زود جور ديگر آفتاب كه دارد طلوع مي كند همين درخت ها همين گل ها همين سنگفرش كق حيلط مثل اينكه آب طلا همه جا پاشيده اند روز طلايي آن هم يك جور است ظهر كه آفتاب بالاي آسمان است همه چيز نقره اي است آب حوض مثل اينكه ميرقصد فواره مثل اينكه خرده شيشه مي پاشد آنهم قشنگ است شب شبهاي چهاره ماه نمي اني رحيم چه غوغايي است در تاريكي شب درختها مثل اينكه سربسر گذاشته با هم پچ پچ مي كنند گلها مثل اينكه راستي راستي خوابيده اند و ناه چقدر زيبا زير ابر ها ناز و عشوه مي كند خوا را قربان برم چي ساخته هزار نقاش چيره دست هم گوشه اي از آنرا نمي توانند آنطوريكه هست بكشند لطافت هوا در شب در صبح، هرم آفتاب در ظهر، مگر مي شود اينها را با رنگ و قلم عجين كرده الله اكبر الله اكبر
    خيلي جالب بود درست وقتي اوستا الله اكبر ميگفت صداي موذن به گوش رسيد اذان غروب بود حق با اوستا است هيچ نقاشي ولو خيلي ماهر كجا مي تواند وقتي عكس مسجد و گلدسته هايش را مي كشد صداي اذان را در آن بگنجاند
    رحيم غروب به غروب كه اينجا مي نشينم خستگي تمام روز از تنم در مي آيد خدا را شكر مي كنم فقط اگر پسري مثل تو داشتم كه اينجا بالا پايين مي وفت ديگر هيچ غمي نداشتم اما حيف كه خدا قابلم ندانست گويا قسمت ما هم همينقدر بود شكر
    نمي دانستم چه بگويم حسابي محيط و محاط گيجم كرده بود باد خنكي گاه به گاه مي وزيد و قطرات آب را از فواره روي ما مي پاشير دلنشين بود لذت بخش بود خوشابحال اوستا كه همه شب اينجا مي نشست همه شب شاهد اينهمه زيبايي بود مي شود روزي منهم مثل اوستا بشوم
    رحيم دختر هم داشتيم خوب بود پسري مثل تو دامادم مي شد چه فرق مي كند داماد هم پسر آدم مي شود اهل باشد عزيزتر است. اما نشد ناشكري هم نمي شود كرد گله ار مشرب قسمت معصيت است بايد رضا بداده داد
    لوستا لحظه اي چشمهايش را بست با تسبيحي كه دستش بود بازي مي كرد صداي مادر از توي اتاق شنيده مي شد اما نفهوم نبود كه چه مي كويد زنها چه خوب به اين زودي با هم اخت مي شوند من بهد از اينهمه مدب كلامي نداشتم كه به اوستا بگويم
    راستي رحيم رنگ اين قاب را از كجا آوردي
    خنديدم
    از كي ساختي كجا بود كه من نديدم
    امروز ساختم اوستا
    با تعجب قاب را برداشت و دوباره نگاه كرد
    همين امروز؟ دستت درد نكند تميز در آوردي رد خور ندارد با دقت ورانداز كرد آهان اينها را سوزاندي من سقف بعضي از خانه ها را چوبكاري مي كنم بعد مي سوزانم روغن جلا ميزنند خوب در مياد اين رنگ چيه
    حناست اوستا
    حنا؟ اوستا قاه قاه خنديد در همين موقع حاجي خانم همراه مادرم هر كدام يك سيني به دست آمدند توي حياط
    خوب با هم اختلاط كرديد صحبت هاي مردانه مثل اينكه شيرين تره
    خنده روي لب اوستا خشكيد نفهميدم چرا
    مادر سفره را وسط تخت پهن كرد بشقاب هاي گلسرخي دا چيد يك تنگ دوغ با چهار تا ليوان توي يك سيني كوچكتر بود يك گوشه سفره گذاشت حاجي خانم يك بشقاب پر از سبزي خوردن وسط سفره گذاشت يك پياله ماست يك پياله ترشي يك ظرف بزرگ خاگينه (من اسمش را نمي دانستم مادر بعدا يادم داد ) يك پياله روغن داغ كرده از توي سفره كوچكي نان سنگك خشخاشي تا كرده در آورد گوشه گوشه سفره گذاشت دوباره زنها رفتند كه غذا بياوند
    رحيم اين سبزي ها مال باغچه خودمان است نگاه كن اون طرف زير آن درخت ها نه ببين همانجا كه اصلا درخت نيست آخه سبزي آفتاب مي خواد سايه پرور نيست يك لقمه سبزي با ماست بخور تا مزه سبزي خانه پرور را بفهمي
    من عادت نداشتم قبل از مادر دست به غذا دراز كنم اطاعت نكردم اوستا خودش يك لقمه درست كرد توي ماست فرو كرد و گذاشت توي دهنش بخور جوان بخور كه حالا موقع خوردن تست بيا اين تربچه چه رنگي دارد
    صبر مي كنم مادر با حاجي خانم بيايند
    مي آيند رفتند غذا بياورند بخود
    وقتي ديد كه من دست دراز نمي كنم خودش يك لقمه گرفت مادر با حاجي خانم آمدند و اوستا لقمه را به من داد
    بزن توي ماست بخور ببين چه كيفي مي كني
    عطر غذا ها تمام حياط را پر كرده بودند من بزور اوستا آن شب خيلي غذا خورد م ولي مثل خانه انيس خانم به ما خوش نگذشت
    بعد از شام حاجي خانم پرسيد
    شما خدمت سربازي رفته ايد ؟
    نه خانوم
    چرا به سن قانوني نرسيده اين
    كفالت منو دارد پدر ندارد كفيل منه معافيت بايد بگيرد
    براي جوان خيلي خوب است مردش مي كند زبر و زرنگش مي كند
    اوستا رحيم نخوانده ملاست ماشاالله زور بازويي دارد كه نپرس آن الوار ها را مثل پر مرغ بلند مي كند من پيرمرد يكي برداشتم كمري شدم
    حاجي خانم خنده بدي كرد
    علف به دهن بزي خوش آمده
    اوستا ناراحت شد مادر منهم جابجا شد اما من زياد به دل نگرفتم
    اگر خودت بخواهي مي تواني داوطلب خومت سربازي بري بد كه نيست هيچي نشي گروهبان كه مي شي
    پس مادرش چه بكند
    خيال كند دو سال پسر ندارد ما كه نداريم چي شده اگر دختر داشت چه مي كرد همانرا بكند
    زن اوستا بد هم نگفت اصلا چرا گروهبان منكه سواد خواندن و نوشتن هم دارم مگر شاه مملكت باسواد است از قزاقي ببين كجا رسيده
    صداي اوستا از خيالات بيرونم كشيد
    بعد از قرني يك آقا رحيم پيدا كردم نمي گذارم مفتي از دستم برود بجاي گروهبان اوستاي نجار ماهري مي شود آينده خوبي دارد ماشاالله ببين چي ساخته
    باز هم قاب را برداشت
    معرفتش را ببين اين پسر عاقبت به خير مي شود فهميده دادي كه گاه بگاه سرش مي زنم از روي غرض و مرض نيست جور استاد است
    يعني تو سرش داد هم مي زني باور نمي كنم اخم و تخم ات قسمت منه هر و كرت نصيب آقا!!
    وقتي خواستيم خداحافظي كنسم و برگرديم زن اوستا از روي تخت تكان نخورد اوستا ما را تا دم در آورد مدتي هم دم در ايستاد تا ما از پيچ كوچه پيچيديم تعد صداي بسته شدن در را شنيديم
    مادر چه خوش استقباي بد بدرقه بود
    مادر مثل اينكه توي فكر ديگري بود
    كي
    زن اوستا نه به آن اول نه به اين آخر
    آهي كشيد
    چه مي دانم رحيم رلخوريش از كجا بود
    اول كه سرحال بود چقدر دعايم كرد آخر سر محل سگ هم به من نگذاشت باز خدا را شكر با تو خداحافظي كرد
    چه بكنيم رحيم دارا هستند اينها وصله تن ما نيستند بنده پروري كرده بود زحمت كشيده بود
    ما كه زور نيامده بوديم خودش پيغام پسغام داد رفتيم
    ولش كن اوستا خوب است كافيست



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    صفحه 158-165
    قسمت بیست وسوم

    نردبان مادر شده گوشت قربانی, یک پله دیگر را چیدم قاب درست کردن برایم مزه کرده میخوام قاب سفارشی آن دختر بچه را درست کنم اره کاریش را اینجا میکنم میخ کاریش را می برم خانه هر چند که اوستا خودش گفت بساز اما باشد پنج شنبه به حساب خود اوستا برای خودش قاب ساختم این را میبرم توی خانه می سازم هوا گرم شده توی اطاق هم نمی برم که زندگی مار را بهم بریزم توی حیاط کنار حوض می سازم.
    آن روز تمام وقت به فکر نظام بودم اینکه می توانم داوطلبانه بروم نظام شکل وقیافه ان صاحب منصب خویشاوند اوستا دلم را برده بود چه ژستی داشت راه که می رفت صدای جررج کفشهایش از ده قدمی شنیده می شد
    صورتش را چه صاف تیغ زده بود شنیده بودم در نظام صبح به صبح افسر ارشد یک ورق کاغذ میگیرد بدستش و از عکس میکشد روی صورت پسرهای جوان صدا نباید در بیاد
    و این به خاطر آن است که خوب تیغ زده باشند یاد میگیرند که چه جور تیغ را بکشند که صاف بشود صورتش برق می زد چه عطری زده بود دمادم غروب کجا می رفت؟
    خودم را توی لباسهای او جا دادم , به به رحیم چه خوشگل می شوی میاد بهت, اصلا تو برای ارتش ساخته شده ای , اگر پدر داشتم چه راحت مساله حل می شد.
    اما کار نجاری را هم دوست داشتم اوستا را هم دوست دارم, اصلا این دکان این الوار این پریموس این بوی نفت این دود واین تراشه ها را دوست دارم, عادت کرده ام از کار کردن خسته نمی شوم چه بکنم؟
    دلم مالش رفت.
    خنده ام گرفت رحیم عجب دیوانه ای هستی مثل اینکه همه چیز درست شد فقط مانده دل کندن از این دکان دود گرفته کو پر؟
    مادرت را چه میکنی؟ بیچاره تازه یه خرده آب زیر پوستش در آمده یه خرده راحت شده می خنده باز می خواهی گرفتارش کنی؟
    تو به این دکان دل بستی اینقدر به اینجا عادت کردی کانی که نه زبان دارد با تو حرف بزند نه دل دارد که ترا دوست داشته باشد مادرت که در تمام زندگیش در وجود تو خلاصه شده چه بکند؟
    خب برای مردن که نمی روم شاید همینجا نگهم بدارند شاید یک جوری بگذارند شب به شب بروم خانه اما خرج خانه را چی بکنم؟
    آخ درد که یکی دوتا نیست که آدم بتواند تحملش کند حواسم پرت شد یکدفعه اره را بجای اینکه روی تخته بکشم روی انگشتم کشیدم وای خون ریخت روی چوب.
    اره را انداختم وانگشتم را محکم گرفتم دویدو بیرون دکان ول کردم یک عالمه خون ریخت روی خاکها دستمال گردنم را محکم بستم دور انگشتم سوز کرد باز کردم توی کتری , آب بود دویدم آوردم کتری را گذاشتم لای دو رانم خم شدم روی انگشتم آب ریختم با این یکی دست شستم خون همینجوری می آمد چه بکنم؟
    خاک اره بریزم, دویدم از زیر میز خاک اره جمع کردم ریختم رو انگشتم خیس ش سنگینی کرد افتاد ولش کن تا قیامت که خون نمیاد بلاخره خودش بند میاد ولی دوباره با دستمال بستم دستمال بزرگ بود خوب کیپ نمی شد مجبور شدم جر دادم یک بندی از پارچه را دور انگشتم بستم مثل اینکه بهتر شد مثل اینکه ذق ذق نمی کند .
    ول کن مرد بچه که نیستی رفتم سر کارم, این قاب فسقلی کار دستم داد دیدی مال اوستا چه سرراست تمام شد اصلا نفهمیدم کی شروع کردم کی تمام کردم این نحسی بار اورد چوبها را انداختم یکطرف احساس کردم دلم مالش می رود گرسنه ام شده خیلی عجیب است؟
    من که ناهار خورده ام توی دستمال ناهارم هیچی نمانده سرم گیج رفت چی بخورم؟
    دلم ضعف میره چشمانم تار شد یعنی چه؟چرا اینجوری شدم؟نکند دارم می میرم مردن چه جوری می شود؟
    جوانمرگ می شوم مادرم تنها می ماند سرم را تکان دادم پریدم تند طرف قوطی قند دوتا قند انداختم توی دهنم روی زمین دراز کشیدم دکان دور سرم چرخید چرخید گوشهایم وزوز کرد دلم به هم خورد دارم می میرم دارم می میرم طاق باز دراز کشیدم روی خاک اره ها نرم بود اما سردم شد پاهایم مور مور می کرد می گویند مرگ از پا شروع می شود شروع شده دارد می آید بالا, بالا.............
    رحیم,آقا رحیم چیه؟چه شده؟بیدار شو چشمانت را باز کن چیه؟رنگت پریده بدنت یخ کرده چی شده؟
    صدای اوستا بود گویی یکدنیا با من فاصله داشت گویی آن طرف کوه البرز صدام می کرد زبانم بند آمده بود نمی توانستم جوابش را بدهم چشمهایم را هم نمی توانستم باز کنم.
    رحیم اوستا رحیم حرف بزن چی شده؟
    دستهای گرم اوستا راروی پیشانی ام احساس کردم خوشم آمد گرمم کرد مثل اینکه روحم از کله ام داشت بر میگشت توی بدنم بزحمت پای راستم را تکان دام سنگین سنگین بود یعنی این پای من بود؟مثل انکه یکی از الوارها روی پاهایم افتاده بود.
    رحیم حرف بزن چه بلایی سرت آ»ده چی شده؟رحیم آقا رحیم.
    ناله ای از گلویم در امد.
    اوستا دستش را گذاشت زیر سرم سرم را بلند کردم مثل اینکه آب قند درست کرده بود پیرمر بیچاره با زحمت نیم خیزم کرد رحیم آب قند را بخور ببینم چی شده, دستت چی شده؟
    با چشمهای بسته آب قند را جرعه جرعه خوردم انگاری خون تو رگهایم به جریان افتاد نفس عمیقی کشیدم که اوستا فکرکرد آه میکشم.
    چرا آه میکشی؟طفلک من چه بلایی به سرت آمده؟چه شده؟
    چشمهایم را باز کردم گویی اوستا پشت تور سفید ایستاده بود خوب نمیدیدمش اما حرکت عجولانه دستهایش را می فهمیدم.
    آاااخ
    جانم عزیزم رحیم جان حرف بزن ببینم با کسی دعوا کردی تو که اهل دعوا نیستی, خبر بد شنیدی؟چه خبری؟تو جز مادرت کسی را نداری که خبرش برایت بد باشد بگو ببینم من پیرمرد را نصفه عمر کردی.
    نشستم اوستا پایش را حائلم کرده بود دور وبرم را نگاه کردم چشمهایم سنگین بود تور سفید داشت کنار میرفت چشمم به بیرون دکان افتاد غروب شده بود
    چی شده؟از کی اینجا افتادی؟
    نمی دانم
    ناهار خوردی؟
    با سر اشاره کردم که آری
    دستت را بریدی؟هان؟خون خیلی رفته؟با سرم گفتم نه.
    تمام پارچه خون است روی تراشه ها خون است چطور نه؟
    اوستا نمی دانم چرا روی زمین دوباره خواباندم کتری را برداشت و دوان دوان از دکان بیرون رفت حواسم کار افتاده بود گرسنه ام بود دلم ضعف می رفت چی شد اینطوری شدم؟دستم برید خون ریخت شستم بستم اهان گرسنه ام شد ناهارکه خورده بودم به آن زوی چرا دوباره گرسنه ام شد؟چیزی برا خوردن پیدا نکردم چی شد؟چی شد؟دیگه یادم نمی آ»د که چی شد؟
    اوستا با عجله امد.
    رحیم تو فقط هیکل داری پسر درونت پوک است مثل یک بچه هستی با یک انگشت بریدن هیکل به این بزرگی افتاد؟
    اوستا از کتری شیری را که آورده بود توی لیوان خودم ریخت تویش قند انداخت آورد کنارم
    گذاشت روی زمین دوباره دستش را گذاشت زیر سرم.
    خودت کمک کن سرت را بلند کن این شیر را بخور بخور تا حالت جا بیاید تو خیلی ضعیفی درونت خالیست مرد جوانی مثل تو نباید اینقدر نحیف باشد
    شیر را خوردم به به چقدر خوشمزه بود.
    یادم نمی آمد کی شیر خورده بودم خیلی مزه داد یک لیوان تمام شد.
    میتونی بشینی؟
    تکانی به خودم دادم نشستم اوستا برایم دوباره شیرریخت. وباره قند تویش ریخت و این بار خودم گرفتم
    اوستا متفکر وغمگین پهلویم روی تراشه ها نشسته بود وچشم به چشم من دوخته بود صدای چرخهای درشکه ای که ا ز سر کوچه رد میشد شنیده شد.
    اوستا تفی روی زمین انداخت.
    پرسگ ها, مفت خورها, پیر پاتال ها, زنباره ها ,خاک بر سر ها
    عرق خورها , خنده ام گرفت اوستا هر چی فحش بلد بود ردیف میکرد.
    هان چیه رحیم حالت بهتر شد؟می تونی بلند شوی؟غروبه میترسم مادرت دلواپس شود چه بکنم؟بروم درشکه کرایه کنم؟
    نه خودم میروم.
    حالت بهتر شد؟
    خوبم دردسر برای شما درست کردم.
    چی میگی پسر؟از غصه داشتم پس می افتادم وای رحیم نمی دانی وقتی اینجا به دراز افتاده دیدمت چه کشیدم
    اشک توی چشمهای اوستا پر شد.
    خندیدم ,حالا که خوبم حالا که بهتر شدم چرا دیگه ناراحتید.
    اشکهای فروخورده است رحیم خودم را نگه داشتم حالا ول کردم اوستا دستمالش را درآورد اشکهایش را پاک کرد.
    از اینکه اینقدر دوستم داشت قوت گرفتم, پاهایم را جمع کردم باز کردم دستهایم را تکان دادم گردنم خشک شده بود با دستهایم مالیدم یا علی مدد بلند شدم دستم را گرفتم به دیوار.
    یه خرده بشین روی چهار پایه بشین.
    نشستم هنوز حال حال نبودم اما هوا داشت تاریک میشد.
    بیا بقیه شیر را هم بخور بگذار بروم نان و کره بخرم بیاورم
    نه اوستا می روم خانه شام می خورم.
    شیررا بخور خودم همراهت می آیم.
    نه نگفتم چون تنهایی فکرنکردم بتوانم بروم شیر را سر کشیدم کت ام را از روی همان لباس کارم پوشیدم وهمراه اوستا راه افتادم.
    اوستا از دیدن وضع خانه مان قیافه اش درهم فرو رفت.گویا فکر نمی کرد منزلی که من در ان زندگی میکنم اینقدر محقر باشد خودم که رنگ به صورت نداشتم اما انگاری رنگ اوستا از من پریده تر بود.
    ماردم با دستپاچگی رختخوابم را انداخت.
    نه نمی خوابم حالم خوب است.
    دراز بکش نخواب
    شام را بدهید بخورد چی دارید؟
    مادرم تعمدا" جواب نداد و اوستا هم اصرار نکرد موقع رفتن ده تومان بمادرم داده بود و سفارش کرده بود برایم جگر بخر وشیر بخرد.
    وقتی اوستا رفت مادر چادر از سر انداخت و دوید کنارم نشست سرمرا گرفت بوسید.
    الهی در وبلایت بخورد به سر من چه کردی؟با خودت چه کردی؟انگشتم را توی دستش گرفت چی زدی؟دوا زدی؟
    نه
    س چی کردی؟همینجوری ول کردی؟چرک میکند کار دستت می دهد خدا مرگم بدهد.
    بلند شد رفت بیرون اطاق صدای کشیده شدن کفش هایش را روی پله ها شنیدم پایین رفت رفت توی مطبخ چشمهایم رابستم خوابم می آ».
    برگشت گرد سفیدی توی قاشق همراه آورده بود زاج را سوزاندم خوبست خوب میکند انگشتم را باز کرد بقچه پارچه هایش را آورد یک پارچه بلند برداشت زاج را توی آن ریخت و روی زخم دستم گذاشت وبست..
    انگشتم دوباره به ذق ذق افتاد درد گرفت بی تابم کرد.
    تحمل کن خوب می شود تحمل داشته باش.
    شام آورد سیب زمینی پخته بود پنیر صبحانه هم همراهش آورده بود
    صبح تا تو بلند شوی می روم پنیر میخرم امشب این را بخور.
    دلم شوری نمی خواد دلم یک چیز شیرین میخواد.
    شیرین؟چی بدهم بخوری؟چیز شیرین؟چای شیرین می خوری؟
    باشد بده.
    سیب زمینی ها رو پوست کرد با پشت قاشق له کرد همراه چایی شیرین خوردم
    خسته شدم می خوام بخوابم.
    مثل دوران بچگی لحافم را دور بدنم تا کرد کت ام را هم رویم انداخت سردم بود اما بعد از شام حالم بهتر شد خوابیدم.
    صبح وقتی بیدار شدم بوی غذا توی اطاق پیچیده بود یعنی چه؟مادر برای صبحانه چه می پزد؟
    بدنم کوفته بود مثل اینکه تب کردم به طرف پنجره برگشتم صدای ظرف وظروف از پایین می امد مادر کنار حوض داشت ظرف میشست.
    دستم به لحاف گیر کرد بیاد انگشتم افتادم از زیر لحاف بیرون آوردم مثل اینکه دستم ورم کرده بود همه چیز را به یاد آوردم سرم را تکان دادم هنوز گیجبودم مثل اینکه دیر کرده ام آفتاب پهن شده مادر چرا بیدارم نکرده؟اما نتوانستم بلند شوم شل بودم مادر بالا آ»د.
    هان رحیم بیدار شدی؟چطوری؟
    مادر چرا بیدارم نکردی؟دیر کردم.
    برای چه دیر کردی؟اوستا خودش گفت تا حالت خوب نشد نرو.
    اوستا گفت؟
    اره حالت خوب نیست بیحالی دیشب تا صبح نالیدی دستت چطور است؟
    خوب میشه خوب میشه.
    می خوای بلند بشی جگر بخوری؟
    جگر؟
    خیلی دلم میخواست بخورم بلند شدم
    بیارم؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    نه بگذار بروم سر وصورتم را بشورم بیایم
    چطوری؟
    بدنم کوفته است انگاری استخوان در بدن ندارم وارفتم.
    مثل کتک خورده ها شدی؟خون رفته قدرتت با خون ریخته.
    هر چه فکر کردم یادم نیامد تا این زمان کتک خورده باشم نه از دست پدر کتک خورده بودم نه از دست مادر هیچ وقت هم با کسی گلاویز نشده بودم , ولی تمام بدنم کوفته بود.
    آب واقعا روشنایی است شفاست سر وصورتم را با آب خنک حوض شستم موهایم را خیس کردم زیر آفتاب ولو شدم خوشم آمد.
    میشه مادر هر چه میخواهی بدهی بخورم همینجا بدهی؟
    چرا نمیشه صبر کن متکا را بیارم بگذار زیر دستت.
    نه بابا نمی خوام تکیه میدهم به هره حوض
    مادر گوش به من نداشت نه تنها لحافم را آورد بلکه گلیم جلوی آستانه دررا هم آورد.
    زنها واقعا چقدر عاقلند راحت شدم گرمای آفتاب وخنکی آب زنده ام کرد مادر از پله های زیر زمین که جای مطبخمان بود بیرون آمد توی تابه به اندازه کف دست بزرگ کباب جگر آورد نمک هم آورد.
    بخور جای خون رفته پر می شود.
    خودت چی؟
    من که مریض نیستم.
    نه مادر عطرش تا اطاق پیچیده تو نخوری من لب نمیزنم.
    رحیم..
    مرگ من مادر نصف نصف.
    خل شدی پسر این را برای تو درست کردم که قوت بگیری.
    خواهش میکنم.
    مادر یک تکه کوچک از جگر را برید گذاشت توی دهانش , بی نمک است نمک بزن بخور نوش جانت جانت دردروبلات سر من.
    عجب خوشمزه بود جدی جدی پولدارها عجب کیفی میکنند؟
    به یاد شیر دیروز افتادم آ«هم خوشمزه بود اگر کار وبارم درست بشود هر هفته یکبار باید شیر بخرم یکبار هم جگر انشالله.
    عصری اوستا آ»د با دستمالی پر که اول نفهمیدم چی بود.
    رحیم جان چطوری؟
    سلام اوستا ,ببخشید شما را از کار انداختم.
    راحت باش ,تو خوب شو حواسم جمع بشود بقیه کارها روبراه می شود دستت چطوره؟انگشتم را نشانش دادم:
    خوبه دیگه درد نمی کند.
    یکی دو روز آب نزن جوانی زود جوش میخورد.
    اوستا فردا میام سر کار تا فردا خوب خوب می شوم.
    نه پسر نه اینکه بلند بشوی بیای , حلالت نمی کنم تنهایی میری آنجا حالت به هم می خورد بدتر میشوی چه خبره؟
    داماد در حجله معطل نیست که ولش کن.
    بخور بخواب تا جان بگیری مادرم چایی بدست آمد.
    اوستا خدا شما را از بزرگی کم نکن حاجی خانم حالشان خوب است؟زحمت دادیم خسته شدند بفرمایید چایی تازه دم است.
    مادر پهلوی چایی خرما هم گذاشته بود اوستا دوتا خرما را با چایی خورد و دستی به سر من کشید ورفت.
    مادر دستمالی را که اوستا اورده بود اورد توی اطاق.
    ببین رحیم اوستا چی آورده توی پاکت های جدا جدا گوشت قند شکر چایی برنج کره خرما توی یک قوطی مقداری عسل نخود لوبیا ولپه,پنیر گردو,کشمش,وای خدای من بعد از مرگ پدرم هیچ وقت این همه چیز میز با هم نخریده بودیم.
    مادر به اندازه دو هفته حقوق ومزد من است.
    آره مادر خیلی پولششده.
    فکر میکنی همینجوری خریده یا از مزدم کم می کند.
    نه رحیم محال است همچو کاری بکند آقاست مهربان است دیروز رنگش مثل برف سفید شده بود خیلی دوستت دارد.
    مادر من هم مثل یک بیگانه برایش کار نمی کنم هیچوقت فکر نکرده ام که مثل یک کارگر برایش کار بکنم همیشه فکر کرده ام کار خودم است دکان خودم است پدر خودم است.
    از تو صداقت دیده راستی درستی دیده قدرت را می شناسد خدایا شکر.
    مادر همه آنها را برداشت وبرد پایین
    دوباره دراز کشیدم.
    صدای شستشوی چیز میزها از حیاط به گوش میرسید مادر حسابی پر کار شده بود هی میرفت هی می آم عطر غذا تمام خانه را پر کرده بود.
    رحیم هر وقت گرسنه شدی بگو ناهارت را بیاورم.
    هر وقت داری میخورم مادر.
    ده دقیقه دیگر می آورم.
    باشد.
    روز بعد استاد سر ظهر له له زنان آمد
    یا الله
    مادرم زود دوید طرف چادر نمازش.
    بفرمایید بفرمایید.
    سلام اوستا اوستا؟
    اوستا نردبان را هن هن کنان بدوش کشیده از دکان تا اینجا آورده بود.
    برو کنار برو کنار خودم می گذارم کنار دیوار
    آخه اوستا چرا این کار را کردید؟
    تو نیاوردی خودم آوردم.
    خیلی خجالت کشیدم زبانم بند آمد.
    دست شما درد نکنه اوستا محمود واقعا" خجالتمان دادید, بزرگواری کردید رحیم حالش خوب شد میاورد اینهمه راه را چرا بار کشیدید.
    فرق نمی کند انگار رحیم آورده مگر فرق میکند؟اصل کاری درست کردنش بوده که رحیم درست کرده به نیت شما درست کرده خوب هم درست کرده.
    زیر سایه شما زیر دست شما.
    خب رحیم چطوری؟میبینم توی حیاط قدم میزنی.
    حالم بهتر است جان گرفتم فردا انشالله میام سر کار.
    خوبه رنگ ورویت هم برگشته صورتت حالت بیماری ندارد خدا را شکر.
    اوستا بفرمایید ناهار ناهار حاضر است.
    نه مادر سلامت باشید باید بروم جایی حاجی خانم حالا منتظرم است شما نوش جان کنید به رحیم زیادی برسید قد وقواره اش گول زنک است درونش پوک وخالیست.حسابی بدهید بخورد.حیف است پسر به این جوانی مثلپر سبک وبی وزن باشد.انگشت ات چطور است؟
    خوب اوستا هیچ مشکلی ندارد.
    خدار وشکر من رفتم خدا نگهدارت مادر رحیم را به شما شما را به خدا میسپارم.
    اوستا رفت ومن بدو به طرف نردبان رفتم دوتا پله اش را درآورده بودم اوستا از چوبهای تازه دوتا پله تازه بریده و به جای آن دوتا کوبیده بود از خجالت عرق کردم.از قهر کردنم پشیمان شدم نباید با پدرم اینجوری رفتار میکردم حق با مادر است در برابر پدر باید مطیع بود نباید رنجید آنهم پدری مثل اوستا محمود آدم خوب با خدا با ایمان کاری نه اهل رزم است نه بزم سرش به کار خودش گرم است جبران میکنم اگر زنده ماندم جبران میکنم,نمی گذارم یکذره از من برنجد اگر یک سیلی هم توی گوشم بزند آخ نخواهم گفت خدا جون قول میدهم عهد میکنم.
    رحیم دیگر رحیم دیروزی نیست کشته مرده اوستا محمود است اگر نیامده بود شاید کف دکان مرده بودم دوروز است تمام ناز ونعمت خدا رو توی خانه ما ریخته صاحب کار به این خوبی؟والله کسی ندیده
    ماشالهه رحیم عجب نردبانی ساختی دست مریزاد
    قابل شما را ندارد ننه جان


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    پشت دکان بالای الوار ها با مسطره طول وعرض الوار ها را اندازه می گرفتم دیدم همان دختر بچه که قاب عکس سفارش داده بود دارد می آید خدا را شکر قاب را درست کرده بودم پریدم پایین .
    سلام خانم کوچولو.
    رفتم طرف میز وسط دکان که قاب عکس را رویش گذاشته بودم دنبالم آمد تو جواب سلامم را نداده بود.
    دوباره گفتم:
    سلام عرض کردیم ها.
    مثل اینکه می ترسید کسی درون دکان باشد ازآدمیزاد رم میکرد اطراف را نگاه کرد و بعد از کلی تاخیر گفت :
    علیک سلام , شما ظهر ها تعطیل نمی کنید؟
    توی دلم گفتم ای کلک اگر فکر می کردی که ظهر اینجا تعطیل است پس حالا چرا دنبال قاب عکست آمدی؟
    گفتم:
    وقتی منتظر باشم نه.
    مگر منتظر بودید؟
    بله.
    منتظر کی؟
    منتظر شما.
    دختره مثل دلمه می مانست خوشم می آمد سربسرش بگذارم خیلی جالب بود با یک وجب قد برای خودش قاب عکس سفارش می داد تنهایی دنبال سفارشش می آمد حرفهای گنده گنده می زد مثل موش می دوید وسط جمعیت , حالا هم صلوه ظهر که جنبنده ای توی کوچه نیست پیدایش شده آمده این بچه بزرگتر نداره؟صاحب نداره؟خودش با پای خودش آمده بود,
    اما از من پرسید :
    بامن کاری داشتید؟
    ماشالهه عجب زرنگ است, تخس است یک لحظه فکر کردم عوضی گرفتم
    پرسیدم:مگر شما نبودید که قاب می خواستید؟
    با سرش گفت آری
    خب برایتان ساخته ام دیگر.
    و قاب را از روی میز برداشتم و به طرفش دراز کردم.
    مثل این که قاب بزرگتر از آ«ی بود که در نظر گرفته بود نپسندید وگفت:
    ولی من که اندازه ندادهبودم.
    حوصله دوباره درست کردن را نداشتم اصلا حوصله جر وبحث نداشتم گفتم:
    خب شما یک چیزی خواستید ما هم یک چیزی ساختیم دیگر اگر باب طبع نیست بیندازید زیر پایتان خردش کنید.
    دلم برایش سوخت بچه بود داشت بزرگ می شد نخواستم دلش بشکند اضافه کردم:
    یکی دیگر میسازم.
    برای اینکه روش نشه دوباره بخواد گفتم:
    بیشتر از یک هفته است که ظهر ها این جا منتظر می نشینم.
    توی دلم گفتم دِ بگیر قال قضیه را بکن طوری که دستش به قاب برسد بطرفش رفتم وقاب را بسویش دراز کردم.
    وقتی قاب را می گرفت خدا مرا ببخشد احساس کردم تعمدا"دستش را به دستم مالید. زبانم لال اگر دروغ بگویم هیچ نیازی به این حرکت نداشت اما تعمدا" این کاررا کرد اما دروغ نگفته باشم چادر سیاهش روی دستش افتاده بود با همان قاب را گرفت.از نظر من کار تمام بود ومی بایست تشریف مبارکش را می برد اما با کمال تعجب از من پرسید :
    شما که ظهر ها نمی روید خانه زنتان ناراحت نمی شود؟
    با بی حوصلگی گفتم :
    من زن ندارم.
    با سماجتی که از آ« قد وقیافه بعید بود پرسید:
    کسی را هم نشان کرده ندارید؟
    عجب بلایی بود !راست گفتند فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین چه تیزه, تصمیم گرفتم سربسرش بگذارم.
    اینکه اهلش بود از قدیم وندیم گفته اند آش پیشکش را می خورند.
    منتظر بود که ببیند من کسی را نشان کرده ام یا نه گفتم:
    چرا.
    از رو نرفت !!
    پرسید:
    خب به سلامتی کی هست؟
    راستی کی بود؟معصوم که خواهر نداشت نوه خاله مادرم را هم که نمی خواستم اما مادر که می خواست.
    نوه خاله مادرم.
    مبارک است انشالهه پس همین روزها شیرینی هم می خوریم.
    والله من ز رو رفتم خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم شاید این یک وجبی هم خجالت بکشد و بزند به چاک اما بر وبر از زیر پیچه منو نگاه می کرد , نگاهش سنگین بود ومن با چشمهای به زیر انداخته احساس میکردم نخیر منتظر جواب من بود گفتم:
    برای مادرم مبارک است من که نمی خواهم الهی حلوایم را بخورید.
    توی دلم خندیدم او او جدی جدی خندید:
    خدا نکند.
    یعنی چه؟این دختره چه جوری جرات میکند با پسر عزبی توی یک دکان خلوت سر ظهر که هیچ جنبنده ای توی کوچه نیست اینجوری خودمانی حرف بزند راست میگویند آخر زمان شده.
    چه قدر تقدیم کنم؟
    بابت چه؟
    اصلا اصل قضیه را فراموشم شده بود قاب عکس یادم رفته بود!
    بابت قاب
    آه بلی قابی ساختمآمده ببرد.اما از یک پایه نردبان مادرم ساخته ام زحمتی هم نداشت هر چند موقع بریدن پدرم درامد اما بعدا"با چهارتا میخ به هم وصلش کردم تمام گفتم:
    ما آنقدر ها هم نالوطی نیستیم.
    آخه....
    آخه ندارد ناسلامتی ما کاسب محل هستیم.
    این را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همین محله است و مسلما" مارا مدیون هم محله ای ها میدانست.دوتا چوب روی میز بود برداشتم ونشان دادم وگفتم:دوتا تکه چوب اینقدری هم قابلی دارد که شما حرف پولش را می زنید؟
    یادگار ما باشد قبولش کنید گفت:
    اختیار دارید صاحبش قابل است دست شما درد نکند.
    باید سرش را می انداخت پایین و می رفت, اما نفهمیدم نه تنها نرفت بلکه تعمدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش توی تخم چشم های من خیره شد.
    انگاری آب داغی را از فرق سرم ریختند تا پایین دخترک بزرگ بود شانزده هفده ساله درشت قابل به شوهر ,گوش بزنگ خواستگار, بی آنکه دست خودم باشد یکدفعه از دهنم در آ»د:
    فتبارک الهه احسن الخالقین.
    آیا شنید؟یا من زمزمه کردم؟بی آنکه حرف دیگری بزند پیچه اش را پایین آورد وبدون خدافظی سلانه سلانه رفت بیرون.
    با نگاه دنبالش کردم ,امروز کسی توی بازارچه نیست که وسط دست وپا گم شود باید ببینم از کدام طرف می رود اخه این کیه؟من فکر میکردم بچه است, اما دختر رسیده است چقدر سرزبان دار است از زیر پیچه حسابی منو نگاه می کرد , همه حرکات منو زیر نظر داشت, من بگو که فکر میکردم با یک دختر بچه کم سن وسال طرفم داشتم سر به سرش میگذاشتم.
    رحیم خاک بر سرت با آتش بازی کردی اگر پدر گردن کلفتی داشت چی؟اگر برادر بزن بهادری داشت چی؟اگر سر میرسیدند؟
    تکه بزرگه ات گوش ات بود تا بیایی ثابت کنی که قاب عکسساخته ای کتک را نوش جان کرده بودی بخیری گذشت خدا رحم کرد, تازه از رختخواب بلند شدم اصلا نا نداشتم که از پس شان بر بیام, خدایا شکر به مادر بیچاره رحیم رحم کردی اگر اوستا سر می رسید چه می شد؟ظهره اما اوستا زمان رفت وآمدش به هم ریخته گاهی میاد گاهی نمیاد, وای خدا عجب بلایی رسیده بود خدایا شکر که بخیر گذشت.
    وقتی خطر وجودش رفع شد بخود آمدم ,انگاری خوشگل بود یک نظر دیدم فقط یک لحظه چرا پیچه را بالا برد؟نکند از لحن صحبت های من فهمید که فکر میکنم دختر بچه است حتما به پر دماغش خورد آخه دختر ها دلشان نمی خواد بچه سال دیده شوند, مخصوصا که اینجوری سر وزبان دار هم باشند,پیچه را بالا آورد تا من حساب خودم را برسم با یک دختر خانم سر وکار دارم نه با یک دختر بچه از کدام طرف رفت؟از طرف راست کوچه پس منزلشان طرف راست است شاید اوستا بشناسدش نمیدانم شاید هم تازه به این محل آمده اند شاید اوستا هم نشناسد با چادر وچاقچور که زنها را نمی شود از هم تشخیص داد مگر اینکه پیچه را برای اوستا هم بالا ببرد.
    از این فکر ناراحت شدم نکند از آن دخترهای ولگرد بود که اگر بود خب برای همه پیچه بالا می رفت کار ندارد در میان جمعیت پایین می آورد هر جا لازم شد بالا می برد.آزان که بالای سرش نیست مواظب باشد نه پدری نه برادری,دوباره از اینکه پدر ی برادرش سر می رسید و مرا می زد تنم لرزید.
    نمی دانم چه کار خیری کرده بودم که خطر از سرم گذشت خدایا هر گناهی کرده ام یا می کنم مجازاتش به تنم بخورد نه آبروم , اوستا روی من حساب می کند, اگر پا کج بگذارم نانم را بریده ام پس به اوستا جریان را می گویم.
    چی بگویم؟بگویم دختره خودش را به من نشان داد؟خجالت میکشم سرخ وسفید می شوم کار بدتر میشود نگویم؟
    بعد مثل آن دفعه یکی خبر میدهد اوضاع بدتر میشود توکل به خدا می کنم یک جوری می گویم که بددل نشود تازه من بیچاره که کاری نکردم , آهو خودش با پای خودش آمد که شکارش کنم من چه بکنم؟
    از این فکر بدم آ»د شاید هم دختره خل بود شاید از آمد عقب افتاده هاست حتما" عقل درست وحسابی ندارد, حتما" خانه وخانواده ندارد والا در این صلوه ظهر تنها وبیکس نمآمد سراغ من , به اوستا جریان را می گویم اهل محل را می شناسد حتما اگر دختر خل وچل توی این محله باشد آن را هم خبر دارد.
    آن روز از بخت من اوستا نیامد آن نظم وترتیب همیشگی کارمان به همخورده بود از روز یکه توی خانه بشیرالدوله شروع به کار کرده بود کم می آمد وقتی هم می آ»د کم می ماند حال واحوالی میکرد و گاهی چایی هم نمی خورد می رفت,اما از روزی که به خانه ما آ»ده بود من آنجوری افتاده بودم مزد منو دو برابر کرد.
    خدا عمرش بدهد مادر مرتب برایم شیر وخرما می دهد آبگوشت می پزدومن هم کیف روزگار را می کنم ام مادر حالیش نیست که این دو برابر شدن مزدم برای خاطر جان خودم است خیال ورش داشته که رحیم حالا که مزدت بکفایت است بگذار بروم خواستگاری کوکب.
    مادر بگذار نفسی بکشیم خون رفته جایش بیاید حالا خیلی وقت داریم نترس کوکب تو به این زودی ها ترشیده نمی شود.
    رحیم چی؟رحیم پیر میشود.
    نترس شهر هرته رحیم پیرمیشود هر دختر بچه ای را بخواهد می تواند بگیرد.
    تو که میگی بچه سال نمی خواهی.
    نه اینکه میخوام ,یعنی غصه پیری رحیم را نخورقرار مدارها را مردها گذاشته اند سنت ها را مردها ساخته اند هیچوقت حق خودشان را پایمال نکرده اند,تو مگر نمیدانی آن اوستای نجار که حالا چوب فروش بازار شده خواهر بچه سال محسن را خریده؟می دانی سن اش چقدره؟مثل پدربزرگ دختره است.
    آه رحیم روده درازی نکن حرف زیادی میزنی تورا چه به کار این وآن وقت زن گرفتن تست, بزرگ شدی منهم آرزو دارم دلم می خواهد نوه هایم را ببینم بغل کنم مادربزرگ خطابم کنند چقدر کش میدهی.
    پس بگو,درد دردِ خودت است, آرزوی نوه کردی, خیرم باشد کو تا آ«جا.
    تو لب بجنبانی درست میشه.
    ه مادر با چی ما هنوز انیس خانم اینها را دعوت نکردیم عروسی می توانیم راه بیندازیم؟
    برای همین شب جمعه وعده شان بگیرم؟
    بگیر, من بدهکارم حواسم پرت است چیزی را که خوردم باید پس بدهیم والا توی شکم ام نفخ میکند.
    سخت میگیری رحیم الکی حرف توی حرف می آوری, همیشه این کار تست, بعد از شب جمعه چی؟می گذاری بروم خواستگاری؟
    نه
    تا کی نه؟
    نمی دانم.
    رحیم از وقتی که مریض شدی بداخلاق شدی حالیت هست؟
    نه حالیم نیست چرا باید بد اخلاق شده باشم؟تو مادر هیچ وضعیت مرا درک نمی کنی من حال زن گرفتن ندارم شر فهم شد؟آنهم کی؟یک الف بچه نه قربان تو با آن لقمه ای که برایم گرفته ای.
    آخه تو دختره را دیدی؟
    نه دیدم نه میخواهم ببینم تو دیدی کافیست
    .ببینم که قد نمیکشه سن اش بالا نمیره دوازده ساله است بچه است ,من حاجی شکم گنده چوب فروش نیستم که دختر بچه بغل کنم آن مردکه خرس است خاک بر سر حیوان است حالیش نیست, بعضی ها را پول کور میکند کر می کند فکر میکنند چون پول دارند هر غلطی که بتوانند باید بکنند. نه مادر بگذار چند روزی نفس بکشیم, خدا مرا خر پول نکند که خودم هم خر میشوم همینکه دارم بس است.
    مادر دیگر حرفی نزد خدا رو شکر تا مدتی آتش بس شد تا یکی دوماه صحبت کوکب را نمی کردهمیشه اینجوری میشه تا یه خرده یادش میره که من چی گفتم بیاد عروسی بزنو بکوب می افته وقتی زیر بار نرفتم و حرف اول وآخر را زدم یادش میاد که نباید زیاد اصرار بکند ومن راحت می شوم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    صفحه 178-183

    دو روز بود اوستا نیامده بود امروز پنج شنبه بو داگر نمی امد دلواپس مزدم نبودم داشتم, اما دلواپس خود اوستا بودم نکند خدا نکرده مریض شده باشد ؟
    مدتی بود تو خودش بود آن حال خوش همیشگی را نداشت قیافه اش در هم بودبدتر از روزهایی که هنوز چوب ها تر بودند چی شده؟
    اگر امروز نیاد؟فردا هم که جمعه است می ماند تا شنبه ,هیچ وقت نشده که چهار روز از اوستا بی خبر باشم حالا من هیچ خود اوستا نباید به دکان سر بزند؟
    داشتم چوب اره می کردم حواسم به اوستا بود, رحیم به پا مثل دفعه قبل از حواس پرتی باز اره را به استخوان نکشی حواسم جمع است نمی کشم,
    انشالهه اوستا می آید هنوز فرصت نکردم بگم که دخترک آمد قاب عکس را برد
    مثل باد می آید مثل باد می رود آخ اگر کار این چی چی الدوله تمام بشود باز هم مثل سابق میاد می نشیند چایی می خورد حرف میزند دوستش دارم خیلی مهربان است اصلا با دیگران یک در هزار توفیر دارد چقدر دلرحم است چقدر مهربان است شانس آوردم, هر چه بلد است یادم میدهد خیلی ها هستند یاد نمی دهند بخیل اند همیشه فن آخر را برای خودشان نگه می دارند ولی اوستا هر چه میداند منهم میدانم خدا رو شکر خوب یاد گرفتم حالا خودم هم به تنهایی می توانم در وپنجره بسازم , شدم یک پا اوستا.
    آقا رحیم سلام.
    سلام اوستا خدارو شکر آمدید دلواپستان بودم.
    دلواپس نشو چیزیم نیست, بادمجان بم آفت ندارد.
    چرا نمی آیید تو؟چوب نمی خواهید؟
    چوب از پشت دکان برمی دارم بیا مزدت را بگیر.
    اوستا توی دکان نمیاد؟
    بدو رفتم بیرون در حالیکه سر کوچه را نگاه می کرد مزدم را بدستم داد بعد هم رفت از پشت دکان دوتا الوار اورد گذاشت جلوی دکان.
    رحیم اینها را مثل قبلی ها ببر یا میام میبرم یا یکی را میفرستم بیاید بگیرد.من می آورم نشانی بدهید بیاورم.
    اوستا یه خرده فکر کرد.
    نه تو دکان را تنها نگذار من سورچی آقای بشیرالدوله را می فرستم بیاد چوبها را بگیرد.
    هر جور میل شماست.
    حالت خوبه رحیم؟
    به مرحمت شما.
    خداحافظ.
    خداحافظ اوستا.
    حواس اوستا پرا پرت بود؟اخر سر چرا حال مرا پرسید؟چرا توی دکان پا نگذاشت؟نکند باز سقا باشی خبرچینی کرده؟
    بدوم دنبال اوستا برایش شرح بدهم بگویم که دختره آ»ده قاب را برد, نه این دیگه بدتر است چه واجب است که حالا دنبال اوستا هم بدوم, اصلا از آن روز نیامده که من موضوع را عنوان کنم عسس مرا بگیر می شود,همین باعث می شود اوستا فکر هایی بکند, بروم سراغ سقا باشی, یکدفعه کاررا یکسره بکنم بهش حالی کنم حق ندارد راپورتچی دکان ما بشود به اون چه که کی میاد کی می ره؟
    کتم را پوشیدم که راه بیافتم وسط در دکان پشیمان شدم با سقا باشی نمی توانم در بیافتم, او کجا من کجا مردیکه اینقدر روغن کرمانشاهی وعسل سبلان خورده که مثل رستم یال وکوپال داره پس گردن منو بگیره می تونه بیندازه توی جوی آب.
    کتم را در آوردم روی میز خواباندم وشروع کردم به اره کردن.
    گرما گرم کار بودم که دیدم جلوی دکان سایه افتاد کسی داشت می آمد, شاید اوستا برگشته اره وسط الوار بود از روزی که دستم را اره کرده بودم بی هوا کار نمی کردم آرام آرام اره را بیرون کشیدم وبرگشتم ببینم این کیه که دهانه در دکان را مسدود کرده.
    خدای من باز هم همان دختر بود یا نبود؟شاید هم مشتری تازه است سلام گفتم:
    ((سلام))
    در تاریک روشنی هوا دیدم چیزی توی دکان انداخت وباز هم فرار کرد.
    رفتم جلو روی زمینرا نگاه کردم یک شاخه گل محبوبه شب بود!!
    یعنی چه؟من تا بحال نشنیده بودم دختری به پسری گل بدهد گل را برداشتم عجبمعطر بود آوردم گذاشتم روی میز کنار دستم باورم نمی شد کسی به من گل بدهد شاید همینجوری از دستش افتاد اگر افتاده باشد حتما" میاد دنبالش و خیلی زود آمد, جلوی دکان رسیده بود که صدایش کردم.
    خانم کوچولو.
    با وجودیکه دیده بودم دختربزرگی است اما شاید برای خاطر سبک کردن گناه خودم هنوز کوچولو می گفتم, داشتم خودم را گول میزدم گل را بطرفش گرفتم.
    این مال شماست؟
    نه مال شماست.
    مال من است؟پس این گل را برای من آورده است؟آخه چرا؟
    از چه بابت؟
    اجرت قاب عکس.
    خنده ام گرفت, طفل معصوم مثل خودم است مال مفت از گلویش پایین نمی رود زورش به این گل بود,باشد قبول دارم گذاشتم روی میز.
    با دسپاچگی گفت: جلوی چشم نگذاریدش .
    به چشم.
    گل را برداشتم گذاشتم پشت الوارها,خب بلاخره باید بفهمم این دختر با این شیرین کاری اسمش چیه؟مبادا با دیگری اشتباه کنم.
    اسم شما چیه دختر خانم؟
    دیگه دختر کوچولو نگفتم خانم شده بود خانمی فهمیده که بجای مزد قاب گل آورده بود, گل را برداشتم جلوی دماغم گرفتم و نگاهش کردم مثل اینکه در گفتن اسمش مردد بود عجب غیرتی!صورتش را که نشان داده بود گل هم که آورده بود اسمش مگر چب ود که؟
    محبوبه.
    محبوبه شب!از آسمان افتاد توی دامن من.
    گل را روی میز گذاشتم هنوز ایستاده بود چه بگویم؟او به من چه گفته بود؟
    یادم آ»د آهان مثل خودش حرف میزنم پرسیدم:
    شما نشان کرده کسی نیستید؟
    اگر سر وگوشش نمی جنبید که می جنبید حقش این بود که به من بگوید بتو چه مگر فضولی؟حق هم داشت به من رحیم چه ارتباط داشت که دختر های محله چه میکنند و چکاره اند من نجاری بودم سرم به کار خودم , حالا حالا ها هم قصد زن گرفتن نداشتم , تازه توی این محله اعیان نشین به گور پدرم می خندم که هوس زن گرفتن میکردم این لقمه ها بزرگتر از دهن من بودند.از قدیم وندیم گفته اند آنجا برو که بخوانند نه انجا که برانند.
    می خواستند من نخواستم.
    خنده ام گرفت,صدایش شیرین بود حرفهایش بامزه بود گفتم:
    چرا؟مگر بخیل هستید؟نمی خواهید یک شیرینی مفصل بخوریم؟
    نه الهی حلوایم را بخورید.
    پس اون هم تصمیم گرفته بود مثل خود من حرف بزند منم گفته بودم حلوایم را بخورید.
    چرا؟
    دوباره پیچه را بالا برد چنان با اشتیاق توی چشمهایم زل زد که خجالت کشیدم سرک را پایین انداختم دسته اره را چنان میان انگشتانم فشار دادم که انگشتم درد گرفت , و وقتی به خود آمدم رفته بود,آتشی در دل من برپا کرده ورفته بود.
    نگاهش تا درون رگهایم را سوزاند نه اینکه بسوزد نه گرم شد مطبوع بود درد بود اما شیرین بود,محبوبه شب بود آمد وعطر افشاند و رفت((محبوبه)).
    تا به خانه برسم مدام با اسمش وررفتم محبوبه نه سرکش داشت نه سین داشت نه شین اما مقبول بود دلم را برد خوشم آمد به دلم نشست معجزه است ها یک عمر دنبال چه بودم چه نصیبم شد ,اسمش به خط خوش نمی شود اما خودش خوشگل بود شیرین بود,نرم بود, لطیف بود دلم را ربود.

    مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

    کجایی رحیم؟دیر کردی بد دل شدم,زود باش لباست را عوض کن سر وصورتی صفابده دیگه کمکم پیدایشان می شود.
    آه بلی مهمان داریم.
    معلومه که داریم مگر فراموش کردی؟
    نه که فراموش نکردم.
    مادر توی اطاق عجب سور وساتی راه انداخته بود , بوی چند نوع غذا همه جا پیچیده بود احساس کردم گرسنه ام شده, زود کنار حوض تن وسرم را شستم لباسم را پوشیدم و رفتم توی اطاق همه چیز مرتب بود مادر از صبح زود همه کارها را ردیف کرده بود هوس کردم بنویسم قلم ودوات مدتی بود پشت آیینه جا مونده بود.
    رحیم حالا چه وقت این کارهاست.
    تا بیایند مادر.
    حالا دیگر پیدایشان می شود.
    حالا دیگر پیدایشان می شود.
    باشد کار بدی که نمی کنم بیایند.
    کاغذ داری؟
    یک تکه از مقوای اوستا مانده زیر گلیم هم کاغذ برایت نگه داشتم
    الهی قربان تو ننه جونم.
    مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید که ز انفاس خوشش بوی کسی می آید

    مژده,مژده,مژده, می آید , مسیحا,مسیحا,مسیحااا



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    صفحه183-186

    انیس خانوم و پسرش وعروسش آمدند شام را خوردیم و دور هم نشستیم معصومه خانم دیگه به چشم من نیامد مثل اینکه رنگ باخته بود حرف زدنش هم فرق کرده بود جلوی مادر شوهرش وما با شوهرش می لاسید,بدم آمد.
    زنی گفتند حیای گفتند,نه بزرگ سرش می شد نه کوچک هی به من آقا رحیم آقا رحیم ,رحیم خان می کرد دیگر یکذره بگذره هم رو پیدا کند رحیم جان خواهد گفت.
    آقا ناصر بهتر از زنش است شوخی می کند اما احترام بزرگتر ها را هم دارد,وقتی نوشته من را دید هم تعجب کرد هم خیلی خوشش آمد تعریف کرد که:
    گویا امیر کبیر برای سرکشی به باسمنج رفته بود یا با نائب السلطنه برای گردش به اطراف تبریز رفته بودند که در باسمنج ملای دهی عریضه ای به امیر کبیر می دهد امیر کبیر می گویند عادت داشت همه عریضه های مردم را خودش می خواند وقتی خط وربط ملا را می بیند خیلی می پسندد, فراموشش نمی کند,بعد هم که می شود همه کاره ناصرالدین شاه ملای باسمنجی را می آورد پایتخت کم کم کارش بالا می گیرد لقبی هم می دهند ومی شود میرزا سعید خان موتمن الملک وزیر خارجه کشور فخیمه.
    با تعجب پرسیدم: به همین سادگی؟
    ناصر خان گفت, سادگی ندارد یک لقب حالا به من بدهند منهم می شوم ناصر الملک ناصرالدوله , ناصر الممالک اصلا ناصر الدین شاه..
    و قاه قاه خندید.
    نه بابا از خیر شاه گذشتیم نه شاه می شویم نه گند بالا می اوریم.
    انیس خانم گفت:
    ناصر باز تو چسبیدی به این شاه شهید؟پسر پشت سر مرده حر نمی زنند معصیت دارد.
    خاله خانم معصیت را آن کرد که گند بالا آورد ناصر چه بکند.
    معصوم تو هم شدی لنگه شوهرت راست گفتند اسب را پهلوی اسب ببندی همرنگ نشه همخو میشه.
    رحیم جان بخدا با این خط وربطی که تو داری حیف که یه خرده دیر بدنیا آمدی والا اگر عهد ناصری بودی یک کاره ای مش دی بعد با دقت صورتم را نگاه کرد وزد زیر خنده.
    نه بابا شانس اوردی دیر بدنیا امدی والا سلطان صاحبقران ترا می برد و بجای ملیجک می نشاند.
    مادرم نگاه بدی به ناصر خان کرد انیس خانم هم چشم غره رفت یک چیزهایی شنیده بودم اما داستان ملیجک را خوب نفهمیده بودم.
    چند سال طول کشید که بلاخره فهمیدم آن شب آقا ناصر چه توهینی به من بی خبر از همه جا کرده بود.
    ناصر خان بعد از ان حرفی که شاید از دهنش پریده بود هر چه گفت وهر چه کرد حال وهوای مجلس به حالت اول برنگشت معصومه خانم دیگر نه حرف میزد نه مدام می خندید,
    مادر وانیس خانم گاهگاهی دم به دمش می دادن منم که مدام در این فکر بودم که زودتر بروند و مرا با خیال محبوبه ام تنها بگذارند.
    وبلاخره هر انتظاری ولو طولانی وسخت به پایان میرسد و آنها رفتند.
    آن شب جمعه اولین شبی بود که به یاد او به رختخواب رفتم دیگر تنها سر بر بالش نگذاشتم که یادش در اغوشم بود در کنارم بود درون بسترم بود,تمام بسترم بوی گل می داد محبوبه شبم بود انیس ومونسم بود از نگاهش همه چیز را فهمیده بودم دوستم داشت در این هیچ شکی نبود من بی حواس بودم من واخود نبودم همه رفت و آمدهایش علت داشت از همان لحظه اول که برای سفارش قاب عکس بهانه بود خاطر خواه خودم شده بود .
    من رحیم,رحیم نجار اوستا رحیم,اوستا رحیم یک لاقبا دل که این حرفا سرش نمی شود مگر دل اول می پرسد طرف چکاره است پولدار است عنوان دار است, بعد عاشق می شود؟
    نه تا دل بود دل آزاده بی ریا بود دنیا پرست نبود بفکر مال ومنال نبود,مکتب عاشق زمکتب ها جداست, خودم را می خواد نگاهش رسوایش کرد همه را گفت و من همه را فهمیدم.
    بسترم بوی گل می داد صورتم خنکی بالش را همراه بوی گل محبوبه شب می بلعید وای چه دنیای زیبایی است دنیای دوست داشتن.
    فاصله دیشبم با این شب زمین تا کهکشان است دیشب کجا بودم امشب کجایم؟
    آسمان جای من است ناصر خان صحبت آن ملا را کرد که از ده رفت وزیر خارجه شد خبر از من ندارد که از زمین کنده شده ام و در آسمانها پرواز می کنم خدایا تو اینقدر قادری که در یک لحظه دستور کن فیکون می دهی؟
    تو کردی عشق مرا در دل او انداختی من که خبر نداشتم من خیالش را به سر نداشتم چه بی خیال بودم اینهمه مدت چه ساده بودم که فکر میکردم قاب عکس را برای عروسکهایش می خواهد فکری به سرم آمد توی قاب چیزی باید می گذاشتم ولی من که نمی دانستم آن قاب را برای کی درست می کنم!
    نمیدانم تا چه موقع از شب گشته بود که خوابم برد یا خوابم هم نبرد در عالم خواب وبیداری چشمهایش را می دیدم صدایش را می شنیدم عطر گل همنامش را می بلعیدم صبح اول وقت قبل از مادر بیدار شدم بوی خوش خیالش دماغم را پر کرده بود.

    چوشو گیرم خیالش را در آغوش سحر از بسترم بوی گل آید

    صبحانه نخورده رفتم سراغ کاغذی که مادر زیر گلیم صاف کرده بود قلم ودوات را اوردم نشستم جلوی پنجره افتاب توی اطاق می تابید رنگ دیگری داشت طلایی نقره ای بود هر چه بود حق با اوستا بود که می گفت هر لحظه از زمان ومکان رنگ دیگری دارد وهمه رنگها زیبا هستند شاهکار خدایند.
    مادر توی حیاط ظرفهای دیشب را می شست برو بیای یداشت ومن توی اطاق می نوشتم قلم درشت بود بلند شدم کارد اوردم پشت قلم نی را تراشیدم عشق بمن قدرت داده بود قلمتراش شده بودم تراشیدم نازکش کردم و تو جیبم سمباده داشتم خیلی اروم نوک قلم را سمباده کشیدم صافش کردم.
    کاغذ را تکه های کوچک تقسیم کردم می نویسم ده تا بیشتر هر کدام قشنگتر از از همه شد همان را بر میدارم.
    دل میرود زدستم صاحبدلان خدا را درد که راز پنهان خواهد شد آشکارا

    دوباره سه باره تا ظهر نوشتم در عالم خودم بودم در کنارم نشسته بود مخاطبم بود با دو چشم وحشی نگاهم می کرد از چه بابت؟از چه بابت؟
    وقتی گل را داده بود تعجب کرده بودم پرسیده بودم از چه بابت و اون آ»اده به جواب بود خوب بلد بود بجا جواب بدهد اجرت قاب عکس ,اجرت قاب عکس...
    اخه دختر از ادم تا خاتم دیده شده اجرت نجار گل باشد؟اینها را کی به تو یاد داده کی؟

    نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت بغمزه مساله آموز صد مدرس شد

    خط عشق را کجا می نویسند؟کجا عشق ورزیدن می آ»وزند؟نه این کار کار درس ومدرسه نیست این کار طبیعت است طبیعت خود معلم عشق است هوای گرم بهاری عطر گلها و همه برای دلدادن ودل بردن است , می بینی یک شبه با من چه کرده؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    برای اولین بار از اینکه مادر سواد خواندن نداشت خوشحال شدم اگر می خواند شاید رسوا می شدم ولی چرا رسوا مگر خودش همه اش در فکر زن دادن من نیست خب بسم الله این شروع کار است خوبه که دختر با پای خودش بیاد بعدا ناز و ادا نمیکنه شلتاق نمی کنه خودش بپسندد خوب است بعدا نمی گه پدرم مادرم قوم و قبیله ام بدبختم کردند گرفتارم کردند نه چرا فال بد می زنم چرا بدبختی ما خوشبخت می شویم اگر سازگار باشد اگر مرا همینجوری که هستم بپذیرد که پذیرفته دیگر مشکلی نداریم تازه از کجا معلوم خودش دختر کی هست شاید پدرش بناست شاید بزاز اشت شاید حمال است چه می دانم شاید اصلا پدر ندارد بی پدر است آه نه بی پدر حرف بدی است عزیز من است پرنده قلب من است رحیم بدجوری گرفتارت کرد رحیم بیچاره میشی بدبخت میشی به این زودی اسیر شدی دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
    همه نوشته هایم را روی زمین چیدم ماشالله به خودم همه را خوب نوشته ام همه خوبند با وجود اینکه مدتها بود مشق نکرده بودم اما همه را پسندیدم خوب نوشتم انتخاب برایم مشکل بود این نه آن این یکی آخه چرا این یکی مگر بد است همه خوبند مردد ماندم کدام را ببرم از مادر کمک بخوام اونکه متوجه نمی شود
    چشمهایم را بستم یکی را برداشتم اتفاقا خیلی قشنگ بود بفال نیک گرفتم توی حرفهای شعر دنبال اسمش گشتم میم میرود ح و ب صاحبدلان واو خواهد میشود محبو ب دوم نداشتیم ه آخر دوتا داشتیم ه پنهان و ه خواهد چه بکنم ب نداشت ولش کن نوشته را خراب نکن می خواستم حرفهای اسمش را پر رنگ بکنم اما ترسیدم خراب بشود کاغذ هم دیگه نداریم همان را برداشتم تا فردا صبح خیلی طول کشید جمعه طولانی شد شب طولانی تر اما تنها نبودم با خیالش گرم قال و مقال بودم همه اسرار دلم را گفتم هرچه بود هرچه که داشتم همه را اقرارکردم پدرم مرده بود یتیم بودم از غصه هایم از قصه هایم همه را با خیالش در میان گذاشتم
    صبح شد آفتاب بیرون آمد
    مادر خداحافظ
    بسلامت رحیم
    دیگر بطرف دکان نجاری نمی رفتم نه دیگر آنجا دکان نبود میعادگاه عشق بود او آنجا بود همانجا پیدایش شد همانجا ماند گویی منتظرم بود چشم براهم بود رحیم آمدی صدایش را می شنیدم شما که ظهرها به خانه نمی روید زنتان ناراحت نمی شود ای شیطان کوچولو ای بلا ای کلک پس تو از همان زمان همه را رشته بودی تو با آن قدت با آن هیکل ات که مرا گول زد و فکر میکردم بچه ای عروسک داری آخ که چه دیر متوجه شدم ببیت طفل معصوم از کی مرا میخواد رحیم عجب الاغی هستی عجب خری دختر که نمیاد راست توی بغل آدم از اشاراتش از حرکاتش باید بفهمی ترا میخواد رحیم با آتش داری بازی میکنی مگر فقط خواست دختره زمانه زمانه بدی است مواظب باش شاید پدرش راضی نباشه شاید مادرش راضی نباشه آنوقت چه خاکی به سرت میکنی هان با خیالش زندگی میکنم مجنون میشوم آهان آواره دشت و بیابان می شوی بیچاره میشوی چرا بیچاره ایل و تبارش منو نخواهند خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع می شود اصل خودش می خواد کافیست فکر کردی مشکل از همینجا شروع میشود اصل خودش نیست قوم و قبیله اش آخرش چی آخرش اینه که اونو بمن نمی دهند خب خیالش را که نمی توانند از من بگیرند می توانند نه اینرا هیچکس در هیچ جا نتوانسته و نمی تواند با خیال خوشی آره باشد برو جلو
    در دکان را باز کردم دستمال ناهارم را جای همیشگی اش گذاشتم حالا چه باید بکنم خب برو اره را بردار الوار را بیار مثل هر روز کارت را بکن خیالات را از سرت بدور کن رحیم خودت را بیچاره نکن
    الوار را گذاشتم روی میز خدایا کمکم کن دستم را نبرم بسم الله شروع بکار کردم یکساعت دوساعت رفت و آمد زیادی تو کوچه بود چه خبره دلم شور افتاد نکند خانه آنها آتش گرفته نکند پدر یا بردارش فهمیده اونو کشته نکند خودش خودش را کشته آخه برای چی مگر چه شده مگر چه خبر شده با یک نگاه و چند کلام حرف که قیامت به پا نمی کنند اره را از توی الوار در آوردم و برگشتم توی کوچه را نگاه کردم زنها و مردها کاسه بدست می رفتند عجله داشتند کجا می روند نکند گفت حلوایم را بخورند جدی جدی مردم برای گرفتن حلوا می روند نگران شدم دلم لرزید آدم بیرون دکان پسر بچه ای را که ظرفی بدست می دوید صدا کردم آهای پسر با توام بایست ببینم چه خبره کجا می روی این آدمها بدنبال چه می روند خندید میروند پلو خورش بگیرند مگر خیرات است بلی کجا کی خیرات میده منزل آقای بصیر الملک پسر دار شده خیرات می دهد راحت شدم پس خبر این بود خوبه اوستا امروز پیدایش نمی شود ولی کفری میشود مرد که خیرات می دهد زنش زاییده خانوم خانما یا خواهر تارزن
    برگشتم سرکار دوباره آمد بخیالم کجاست چرا پیدایش نیست رحیم بخودت قول نده مگر هر روز می آید که امروز هم بیاید دلم گواهی میدهد که می آید چه جوری چه می دانم دلم برات شده خیالات برت داشته از کجا فهمیدی که میاد دلم می گوید می گوید می آید حتما می آید ببینیم و تعریف کنیم حوصله کار نداشتم ول کردم آمدم ایستادم در دکان مردم را نگاه میکردم دلم برایشان سوخت اینهمه آدم محتاح آن یکنفرند ای خدا قربان تو بروم روزی را چه جور قسمت کردی حساب و کتابت چیه ما که سر درنیاوردیم
    مثل اینکه برق زد یفرق سر من افتاد تمام بدنم لرزید او را دیدم وسط جمعیت شناختمش حالا دیگر بین هزاران نفر هم باشد می شناسمش دلم که می طپد می فهمم اوست آره خودش است یک لحظه فکر کردم دارد می رود ظرفش را پر کند مثل اینکه بدم نمی آمد اینجوری باشه اما نه اون من مثل یک لاقبا نباشد محتاج بصیر الملک ها نباشد مثل خودم به نان خشک سازگار باشد منت چلو و پلو را نکشد داشت می آمد طرف دکان آره والله دارد می آید کاغذ توی جیبم بود هول هولکی در آوردم گرفتم توی دستم چه حوری بدهم نمی دانستم دلم هم نمی خواست باز هم بیاد توی دکان هوای اوستا را هم داشتم وقتی نزدیکتر شد فرار کردم انگاری نمی توانستم روبرویش بایستم کاغذ از دستم افتاد روی زمین دویدم توی دکان برگشتم رسیده بود پایش را گذاشت روی کاغذ آه از دلم در آمد ندید کثیف شد لگد خورد ولی نه گویا دید عجب شیطانی هست این دختر یک سکه از دستش انداخت روی زمین خم شد هم سکه را برداشت هم کاغذ زیر پایش را آری دید فهمید برداشت و رفت همانطوریکه دل من رفت
    دلم را همراه خود برد دلم را که توی همان تکه کاغذ پیچیده بودم دیگر برای من چیزی نماند صاحب شد دلم را باختم در گرو عشق او گذاشتم رفت دلم از کفمم رفت او ربود دلربایم او بود نه به زور نبرد خودم دادم خودم باختم به او سپردم نگهش می دارد دوستم دارد چشمهایش دروغ نگفتند دوستم دارد میدانم من که تجربه ای ندارم اما فکر میکنم بیت زن و شوهر مهمترین مساله دوست داشتن است اگر همدیگر را دوست داشته باشند همه مشکلات حل میشود
    مدتی گیج و منگ نشستم یک ساعت دوساعت نمی دانم نشانیکه در کف کوچه روی دیوار کوچه برای طلوع و غروب آفتاب گذاشته بودم ساعت تقریبی روز برایم معلوم میکرد انگاری از ظهر خیلی گذشته بلند شدم رفتم دم در دکان سایه را نگاه کردم آسمان را نگاه کردم آری از ظهر خیلی گذشته رحیم بیچاره تو هنوز ناهار نخوردی اصلا حالیم نبود گرسنه ام نبود سیر شده بودم بی نیاز شده بودم تنها نیازم او بود ایکاش کاغذ را به دستش داده بودم ایکاش جرات میکردم دستم را به دستش می مالیدم مثل آنروز اما هیچ نمی دانستم زیر چادر کیست چکاره است بچه سال است یا یک دختر دم بخت خوشگل شیرین عسل
    تشنه ام بود آب خوردم هوا داشت گرم می شد هوا خفه بود نفسم سنگینی میکرد رحیم خاک بر سرت بکنند امروز را هیچ کار نکردی حالا اوستا میاد حالا میاد میخواد چهارچوبه را ببره بریدی اره کردی چی میگی
    مثل اینکه از خواب بیدار شدم بسرعت رفتم سرمیز الوار را روی میز دراز کردم اره را تیز کردم و بسرعت تمام اره کشیدم
    عرق کردم دوباره تشنه شدم آب خوردم ناهار چی اصلا بدنبالش نبودم یک موقعی برگشتم به در دکان نگاه کردم که آفتاب غروب کرده بود پس اوستا امروز نمی آید بیخودی عجله کردم بیخودی هول شدم
    روزها پشت سر هم می گذشتند لحظه ای بدون خیال او نمی گذشت اوستا در هفته قبل فقط دو بار آمد یکی وسطه هفته یکی آخر هفته مزدم را داد همینجوری سر پایی آمد و رفت اصلا با من حرف نمی زند دو کلمه ای هم که میگوید چه بکن چه نکن توی صورتم نگاه نمی کند خدایا چی شده هر چه هست تقصیر خودم است حتما فهمیده حتما یکی بگوشش رسانده دختره دوبار آمده و رفته مگر میشود شتر دزدید و دولا دولا رفت چه بکنم اصلا نمی شنید که خودم یکجوری قضیه را سر هم بیاورم می گویم دختر کوچلو آمد و قاب را گرفت و رفت جون مزد نگرفتم بجایش یک شاخه گل آورد خب این کجایش بد است من که دنبالش نرفتم اوستا با من طرف است محله را که نمی تواند زیر نظر بگیرد من نباید کار بد بکنم دیگران که خود دانند اما رحیم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 7 نخستنخست 1234567 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/