صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 79

موضوع: !! رمـــــــــــــان زیبـــــای مستانه عشق !!

  1. #21
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    جمع
    .پنجره را به سوي هواي خنک پاییز گشودم و تن به نوازش بد سپردم و به ستارگان آسمان خیره ماندم.

    از جا برخاستم و کمی طول و عرض اتاق را پیمودم
    .ساعت از یازده گذشته بود که از اتاق به قصد نوشیدن آب خارج شدم.خانه
    در سکوت فرو رفته بود و به نظر میرسید که همه به خواب رفته اند.آرام قدم در سرسرا گذاشتم.نور ضعیف و کم نوري از اتاق
    رو به رویی بیرون میآمد و در نیمه باز بود.از سر کنجکاوي از فضاي نیمه باز در به درون اتاق نگریستم.پشت میز کارش
    اوراق مبهمی را جا به جا میکرد.خستم از در فاصله گرفته و بر گردم که انگشتم به در ، ◌ٔ نشسته بود و در پناه نور چراغ مطالعه
    کشید و ناله ضعیفی بر فضاي ساکت خانه طنین افکند.بر سرعتم براي دور شدن افزودم اما صداي او سبب شد مقلوبانه بر جا
    بایستم.
    _تا اینجا که اومدین،بفرمایید تو.

    قلبم به تپش افتاد و زبانم بند آمد
    .آرام در حالی که چهره اش در تاریکی فرو رفته بود ،گفت:
    _اتفاقی افتاده؟!

    دستپاچه گفتم
    :
    _نه نه.فقط میخواستم آب بخورم گویا مزاحم شما شدم.

    آنقدر دستپاچگیام آشکار بود که طبیعتا فهمید
    .چرا که با لبخندي پر معنا گفت:

    ضرورتی نداره این همه پله رو براي خوردن آب طی کنید
    .گرچه براي من بی نهیات عجیبه که با معده خالی به خوردن آب
    رغبت دارید.

    حسی گرم و آتشین زیر پوستم دوید و از سمیم قالب خدا را به خاطر قرار گرفتن در تاریکی شکر گفتم
    .او دست راستش را به
    در تکیه داد و گفت:
    _از اونجا که من شب ها مقدار زیادي آب میخورم،تصور میکنم میتونی همین جا رفع تشنگی کنید.
    _نه مزاحمتون نمیشم.

    در اتاقش را تا آخر گشود و گفت
    :
    _فکر میکنم دیدن اتاق یک مرد بی سر و سامان و بی انضباطی چون من خالی از لطف نباشه.

    به صورتش خیره شدم و بی اختیار دعوتش را پذیرفتم
    .از مقابل او عبور کرده و براي دومین بار وارد اتاقش شدم.




    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #22
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    بفرمایید بنشینید
    .

    آب دهانم را به زور فرو داده و روي مبلی که در نزدیکیام بود نشستم و چون نمیدانستم چه بگویم سکوت کرده و به زمین
    چشم دوختم
    .او پرسید:
    _با چاي چطورید؟یا شاید مایلید آب بنوشید؟
    ناخواسته گفتم:
    _از لطفتون ممنونم.

    با آهنگی طنز آلود گفت
    :
    _نشد این دو معنا میده.چاي یا آب؟
    با لبخندي گفتم:
    _فرقی نمیکنه.

    به طرف کتري برقی که آنسوي میزش قرار داشت رفت و در همان حال گفت
    :
    _با معده خالی فکر کنم چاي بخورید بهتره.

    از اینکه در اتاقش زندگی مستقلی داشت حیرتزده بودم و انگار این حیرت در چهره ام پیدا بود که گفت
    :
    _تعجب کردید؟من آنقدر تنبلم که نمیتوانم تا زمانی که بیدارم براي آوردن چاي برم پایین.اینه که کارم رو با یک کتري برقی
    ساده کردم.

    اتاقش از اتاق من گرمتر بود،لذا براي اینکه چیزي گفته باشم،گفتم
    :
    _هنوز هوا آنقدر سرد نشده که...

    کلامم را قطع کرد و گفت
    :
    _به خاطر شومینه میگین؟من بر خلاف اونچه که نشون میدم آدم سرمایی هستم.

    کم کم داشت عادات و اخلاقش دستم میآمد
    .با خود اندیشیدم : فاییده اینهمه علاقه چیه؟بین ما به اندازه فرسنگ ها فاصله
    است.او حتی مرا جدي نمیگیرد و من در نظراش یک دختر بچه احساساتی و لوس بیشتر نیستم.میدانستم روز به روز
    وابستگیم به او بیشتر میشود اما قریب بود که در دل به این تغییرت اعتراضی نداشتم.با صداي قرار گرفتن فنجان روي میز



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #23
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    کنار دستم به خود آمدم و براي اولین بار پس از سالها از فاصله چند سانتی متري به صورتش نگریستم
    .قبل از آنکه چیزي
    بگویم گفت:
    _میل بفرمایید خانم خانوما،زیاد داغ نیست.


    در پاسخ،به لبخندي کوچک اکتفا کردم و نگاه از صورتش بر گرفتم
    .او قندان را هم کنارم قرار داد و در حال قرار گرفتن روي
    صندلیش پرسید:
    _اگه نور به نظرتون ناکافیه میتونم...

    بلافاصله گفتم
    :
    _نه ن،انطوري بهتره.من...

    تاب نگریستن به صورتش را نداشتم
    .پس سر به زیر انداختم و گفتم:
    _من این نور رو،در این محیط شاعرانه میبینم.

    با شیطنت گفت
    :
    _اما نه من شاعرم نه شما.

    باز هم حرارتی داغ در برام گرفت
    .پرسید:
    _آیا در باره محیط زندگی من کنجکاو بودید؟
    سوالی بی مقدمه و بی پروا بود،براي لحظاتی سکوت کردم.با لبخندي نمکین در ادامه گفت:
    _کنجکاوي عملی کاملا طبیعیه.

    به عقب تکیه داد و گفت
    :
    _میبینی که من خیلی بی نظم و انظباتم .شما چی فکر میکنید؟

    _
    من ...راستش من...نمیدونم چی بگم.
    _خجالت نکش،حقیقت رو بگو.چیزي رو که تو نمیگی،دیگران بارها بهم گفتن.
    _من شنیده بودم نویسنده ها و شاعر ها اتاق هاي شلوغ و به هم ریخته اي دارند.
    _شایدم روزي نویسنده یا شاعر بشم.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #24
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    حس کردم دستم میاندازد
    .بنابرین فنجان چایم را به بی میلی به دست گرفته و کوشیدم هر چه زودتر تمامش کرده و به اتاقم
    برگردم.از نگاهش میخواندام که من را کوچک تر از آن میداند که رویم به عنوان مصاحب حساب کند.سکوت هر دویمن
    طولانی شد ولی انگار هر دو ترجیح میدادیم ساکت باشیم.بالاخره سکوت میانمان در حالی که چاي من به نیمه رسیده بود
    توسط او شکسته شد:
    _سیمین!


    سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم،اما گوشه دیدگانم میلرزید
    .این اولین باري بود که مرا به اسم مینامید.جدي و بی هیچ
    پسوند حقارت باري.
    _سیمین،تو خیال میکنی من در باره عمو کوتاهی کردم درسته؟!

    حرف هایش با حرف هاي مادرم مطابقت میکرد
    .منتها بی هیچ ملامت یا سرزنشی هر چند کوچک.خواستم چیزي بگویم اما
    لبانم باز نمیشد.اصلا چه باید میگفتم.او در برابر سکوت من گفت:
    _من همیشه عمو رو دوست داشتم و دلیلی وجود نداره براي اثباتش متوسل به قسم و کوشش بشم.
    _بله میدونم و ممنونم.
    _من اینو براي اینکه از من تشکر کنی نگفتم.

    فنجانش را روي میز کارش قرار داد و با آهنگی اندوهناك گفت
    :
    _میخوام باور کنید.هم تو و هم بهزاد و هم مادرتون.دلم میخواد باور کنید دارم منتهاي تلاشم رو میکنم.باقیش با خداست.
    _چی باعث شده منو موجود نمک ناشناسی بدونید؟

    _
    من چنین تصوري نکردم.اما حس کردم شاید...
    _من امشب واقعا بی اشتها بودم و دلم نمیخواد حاضر نشدنم سر میزا شام به چیز دیگري تعبیر بشه.

    متبسم گفت
    :
    _خوبه!من میخوام شما ها،احساس راحتی کنید.
    _مطمئن باشید همینطوره.شما و زن عمو،محبت رو در حق ما تموم کردید.
    _مدرسه چی؟ازش راضی هستی؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #25
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    بله.بهتر از اون چیزیه که در شرایط فعلی لایقش باشم.
    _این جمله توهین آمیز رو در باره خودت،نشنیده میگیرم.

    بار دیگر به صورتش نگریستم
    .دلم میخواست چیزي بگویم که اشاره اي بر احساسات نهفته ام باشد،اما نتوانستم.بغض در
    گلویم سبب شد میل به خوردن باقی چاي را از دست بدهم.بنابرین فنجان را روي میز گذاشتم و از جا برخاستم.او نیز از جا
    برخاست و گفت:
    _انگار مصاحبت مرد مسنی مثل من براي دختر هاي جوان دلچسب نیست.
    _اصلا این طور نیست.

    صدایم لرزید و ناخواسته قطره اشکی بر گونه هایم لغزید
    .متعجب قدمی جلو گذاشت،اما من رو برگرداندم و شگفتا که این بار با
    آهنگ ملامت بار سخن نگفت:
    _من شرایطی رو که به خصوص تو پشت سر میگذاري درك میکنم.اما فعلا باید فقط صبر کرد.
    _تا کی؟

    _
    اینو حتی به مادرت هم نگفتم.اما به تو میگم،چون طاقت ندارم ببینم چشم به راه بمونی.هنوز هیچی معلوم نیست.
    _مگه پدر بیچاره من چه گناهی کرده که باید تاوان حماقت هاي دیگرون رو پس بده؟

    _
    به هر حال این شرایط حاکم شده.
    _بیچاره پدرم!
    _خواهش میکنم گریه نکن.من همیشه در برابر گریه زنها متاثر میشم.
    _معذرت میخوام.واقعا معذرت میخوام اما دست خودم نیست.وقتی فکر میکنم پدرم داره در چه شرایطی سر میکنه
    ناخواسته قلبم میگیره و حس میکنم باید کاري کنم.
    _عمو هم نگران تو بود.
    _در باره من چی گفت؟

    _
    اون چیزي گفت که فکر میکنم از شنیدنش چندان خوشحال نشی.
    _خواهش میکنم بگین.هر چی رو که گفته بگین.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #26
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    میخواستم وقتی پائین بودي بگم اما اونقدر ناراحت بودي که نخواستم افزونش کنم.اون گفت سیمین رو به تو سپردم.

    موج داغ شرم به سرا پایم دوید
    .
    _میدونم تو عزیز عمو بودي.بنابر این میخوام به قولی که دادم عمل کنم و از تو بخوام هر چی میخواي رودربایستی نکنی.

    در ادامه گفت
    :
    _عمو آنقدر که نگران تو بود،نگران بهزاد نبود.حالا میبینم که این علاقه کاملا دو طرفه است.

    دستمالی به طرفم گرفت و گفت
    :
    _بیا بگیر صورتت رو پاك کن.فکر نمیکنی امروز به اندازه کافی اشک ریختی؟
    از چشمانم باز هم بی اراده اشک میبارید.
    _میدونی جامعه تهران با شهري که در اون بزرگ شدي فرق میکنه.تهران پر از دو رنگی و ریاست و ممکنه براي دختر جوانی
    مثل تو فریبنده جلوه کنه و این منو بی نهیات نگران کرده.

    دلم میخواست از فرط شوق فریاد بزنم
    .
    _تو دختر خوب و مهربونی هستی.اما نباید به هر کس اعتماد کنی.نمیدونم تونستم منظورم رو خوب بین کنم؟

    _
    از توجهتون ممنونم.اما نمیدونم چرا فکر میکنید من بچه ام؟

    _
    من فکر نمیکنم بچه اي.فقط فکر میکنم خیلی جوانی.ببین سیمین من با بهزاد هیچ مشکلی ندارم،اما مایلم تو هم منو مثل
    عموت بدونی.

    محکم گفتم
    :
    _شما عموي من نیستید!

    میان بغض و گریه از اتاقش خارج شدم و به اتاقم رفتم
    .چرا نمیگفت من را مثل برادرت بدان؟از اینکه در نظرش آنقدر بچه
    هستم عصبانی بودم.آنشب تا پاسی از شب اشک ریختم و آنقدر غصه خردم که نفهمیدم کی خواب رفتم.

    تاها سه ماه از اقامت ما در منزل عموي مرحوممان میگذشت که به پیشنهاد شهرام و به خاطر تنبلیهاي بهزاد قرار بر آن شد
    که صبح ها با ماشین او به مدرسه برویم و ظهر خودمان برگردیم
    .هر چند که من چندان از این مساله راضی نبودام و علتش هم
    براي خودم مبهم بود.البته پس از آن ملاقات شبانه،کمتر از قبل او را مخاطب قرار میدادم.اما این دلیل قانع کننده اي براي



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #27
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    حساسیت هاي من نبود
    .

    صبح ها زود تر از ما به حیاط میرفت و پس از گرم کردن موتور ماشین،دستی به سر و رویش میکشید
    .بهزاد صندلی جلو قرار
    میگرفت و من عقب مینشستم و براي حذر از نگاه هاي گاه و بی گاهش خودم را با مناظر بیرون سرگرم میکردم.هر روز صبح
    اول بهزاد را سر راه پیاده میکرد و آنگاه بلااجبار تا رسیدن به مدرسه من با هم تنها میشودیم و اکثر این اوقات در سکوت
    سپري میشد.او به عادت همیشگی موسیقی ملایمی میگذاشت و اگر تصمیم میگرفت چیزي بگوید فراتر از درس و مدرسه
    نمیرفت.البته گاهی متوجه نگاه هاي عجیبش به خودم میشودم که احتمالا از سر علاقه نبود.نمیدانم شاید ز سردي من نسبت
    به خودش حیرت زده بود.

    اولین تعطیلات نوروز ما دور از شهرمان حال و هواي دیگري داشت
    .هر چند میزبانان ما چنان رفتار میکردند که احساس
    غربت نکنیم.روز پنجم تعطیلات را هرگز از یاد نمیبرم.آن روز پس از مدت ها اولی شوکی که نباید بر من وارد شد.صبح من و
    مادر و زن عمو سرگرم پاك کردن سبزي بودیم که زنگ زدند و زن عمو براي باز کردن در از جا برخاست و لحظاتی بعد در
    حال سر کردن چادرش گفت براي چند لحظه جلوي در میرود.لحظاتی بعد زن عمو با ظرفی پر از آش برگشت در حالی که
    شادمانی در چهره اش موج میزد.قبل از اینکه من و مادر چیزي بپرسیم ظرف آش را روي میز گذاشت و با هیجانی کاملا
    مشهود به مادرم گفت:
    _اشرف جون چند لحظه بیا پشت پنجره باهات کار دارم.

    مادر در حال برخواستن پرسید
    :
    _چی شده اکرم جون؟

    _
    بیا ببین دختره به نظرت چطوره؟به بهانه دادن ظرف آش کشوندمش تو حیاط.

    مادر با لبخندي گفت
    :
    _خیره ایشلاه.

    قلبم فرو ریخت و نفسم به شماره افتاد و انگار جان را از دست و پایم ربوده بودند که به عقب تکیه کردم
    .زن عمو گفت:
    _چند ماهیه که اومدند توي این محل.خیلی وقته دورادور زیر نظرش دارم.دختر با اصالتی به نظر میاد نه؟
    مادر متبسم و بی خبر از احوال من گفت:



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #28
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض





    گل استادي
    ! ◌ٔ _آره ماشالا.حقا که در انتخاب
    مادر گفت:
    _چند سالشه؟

    _
    فکر نکنم کمتر از بیست و یکی دو سال داشته باشه.پرس و جو کردم،دانشجو هست.این آش هم براي پدر و مادرش
    پخته.گویا رفتن زیارت مشهد.

    گل ایرادي بگیره
    . ◌ٔ _خیلی هم به هم میان خواهر.فکر نکنم آقا شهرام بتونه از این
    زن عمو در حال خالی کردن آش گفت:
    _بچه دوم خانواده است.
    _اولی چیه؟دختر یا پسر؟

    _
    پسره اشرف جون.اما انگار اونم دنشجوست و همش دو تا بچه اند.

    زن عمو کاسه آش را گرفت و قصد رفتن نمود که من نمیدانم چطور توانستم بگویم
    :
    _بدید من ببرم.

    زن عمو با حالتی سپاس گذار گفت
    :
    _زحمتت میشه!
    _این چه حرفیه؟
    دستانم چنان میلرزید که میترسیدم کسه از دستانم رها شود و دانه هاي درشت عرق از کمرم پایین میریخت.زن عمو گفت:
    _همین طوري برو سیمین جون.کسی که خونه نیست.

    کاسه را به دست گرفته و براي اینکه رسوا نشم به سرعت از ساختمان خارج شدم
    .پشت دخترك به من بود.با این وصف همه
    اعضاي بدنم شروع کرد به لرزیدن.از پشت که بلند بالا و لاغر اندام بود .با گام هایی ناتوان از پله ها پایین آمدم و هان دم
    دخترك از صداي قدم هایم به عقب برگشت.به محض دیدنش کاسه ناخواسته از دستم رها شده و روي زمین واژگون
    شد.دخترك با عجله به نزدم آمد و گمانم رنگ رخسارم بود که هول کرد:
    _خدا مرگم بده!چی شده عزیزم؟


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #29
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    گفتم
    :
    _ببخشید خانم نمیدونم چرا...
    _کاسه مهم نیست.خودتون...


    همانجا نقش زمین شدم
    .دخترك رویم دولا شده بود و من از لاي پلک هایم توانستم او را ببینم.چشمان درشت و مژه هاي
    بلندي داشت و لبانش مثل غنچه هاي عباسی کوچک و صورتی بودند.در کلی دختري تقریبا زیبا بود اما نمیدانام در نظر من
    چطور آنقدر کامل و زیبا تر میآمد.احتمالا تاثیر تعاریف مادر و زن عمو بود.گوشم سوت میکشید اما میشنیدم که زن عموس
    ادیم میزند.دیري نپایید که زن عمو و مادر سراسیمه نزدم آمدند.مادر هیجان زده پرسید:
    _سیمین جون،چت شده مادر؟
    زن عمو گفت:
    _ضعف کرده اشرف جون،هول نشو.
    _آخه چرا این دختر انطوري شده؟
    زن عمو ادست زیر سرم گذاشت و گفت:
    _بس که کم خورکه.ببین دستش یخ کرده.

    مادر با آهنگی شرمگین به دخترك گفت
    :
    _روم سیاه خانم کاسه تون...
    _کاسه فداي سرشون.خدا رو شکر سرشون به جایی نخورد.
    _زمین خورد؟

    _
    والا نمیدونم چی شد.فکر کنم سرشون گیج رفت.

    آنگاه مچ دست من را گرفت و آرام گفت
    :
    _فشارشون پایینه.

    از ابراز محبتش وقتی که قرار بود ملکه شاهزاده ام شود بیزار بودم
    .زن عمو گفت:
    _اشرف جون،کمک کن ببریمش بالا یه شربت قند حالش رو جا میاره.



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #30
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    هنوز از میان دیده گان نیمه باز حواسم به دخترك بود
    .حق با زن عمو بود.دختر با اصالت و نجیبی بود و در دیدگانش برق
    محبت میدرخشید.مادر و زن عمو با کمک هم بلندم کردن و از دخترك تشکر کردند ،زن عمو آرام به مادر گفت:
    _شهرام که اومد میبریمش دکتر،این بچه ضعیف شده.


    همان دم بهزاد و شهرام وارد حیاط شدند و منکه مایل ن
    `ودم او مرا در چنان شرایطی ببیند،کوشیدم روي پاهایم بایستم،ولی
    زانوانم ناتوانتر از آن بودند که قادر به ایستادن باشم.

    فقط یک لحظه صداي شهرام را شنیدم که گفت
    :
    _برو کنار مادر.اجازه بدین زن عمو.

    بهزاد موذیانه گفت
    :
    _اي بابا این که دوباره غش کرد.

    براي لحظه اي گذرا نگاهم متوجه چشمان کشیده پسر عموي بلند قدم شد و وقتی به خود آمدم روي یکی از مبل هاي
    پذیرایی بودم و همه دور تا دورم
    .سر از تکیه گاه مبل برداشته و کوشیدم چیزي بگویم،اما سرم هنوز دوران داشت.مادر شربت
    آب قند را جلوي دهانم گرفت و گفت:
    _بخور مادر.

    زن عمو گفت
    :
    _بخور دخترم.

    به زحمت به طرفینم نگریستم بلکه او را ببینم اما حضور نداشت
    .زن عمو دوباره گفت:
    _اگه حالت ناجوره برم دکتر.

    به زحمت گفتم
    :
    _نه خوبم .معذرت میخوام.

    صدائی از پشت سر گفت
    :
    _به عقیده من لازمه که بریم دکتر.

    صدا صداي خودش بود
    .دوباره قلبم تپش گرفت.بروم دکتر چه بگویم؟بگویم عاشق شده ام؟



    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 3 از 8 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/