صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 77

موضوع: افسانه‌ها و قصه‌های عامیانه مردم ایران

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آرش کمان‌گير

    آرش کمان‌گير از قصه‌هاى کهن ايرانى است که در اوستا آمده است.

    ميان ايران و توران سال‌ها جنگ و ستيز بود. در نبردى که ميان افراسياب تورانى و منوچهر شاه ايران درگرفت. سپاه ايران در مازندران به تنگنا افتاد. عاقبت دو طرف به آشتى رضا دادند و براى آن که مرز دو کشور روشن شود و ستيز از ميان برخيزد. پذيرفتند که از مازندران تيرى به جانب خاور پرتاب کنند. هرجا تير فرود آمد همان‌جا مرز دو کشور باشد و هيچ يک از دو کشور از آن فراتر نروند. تا در اين گفت‌وگو بودند فرشتهٔ زمين 'اسفندارمذ' پديدار شد و فرمان داد تا تير و کمان آوردند و آرش را حاضر کردند. آرش در ميان ايرانيان بزرگ‌ترين کمان‌دار بود و به نيروى بى‌مانند او تير را دورتر از همه پرتاب مى‌کرد. فرشتهٔ زمين به آرش گفت تا کمان بردارد و تيرى به جانب خاور پرتاب کند. آرش دانست که پهناى کشور ايران به نيروى بازو و پرش تير او بسته است و بايد توش و توان خود را در اين راه بگذارد. پس برهنه شد و بدن خود را به شاه و سپاهيان نمود و گفت: ببينيد که من تن‌درست‌ام و نقصى در بدن ندارم. اما مى‌دانم که چون تير را از کمان رها کنم همهٔ نيرويم با تير از بدنم بيرون خواهد رفت. آنگاه آرش تير و کمان را برداشت و بر قلهٔ کوه دماوند برآمد و به نيروى خداداد تير را از پشت رها کرد و خود بى‌جان بر زمين افتاد.

    هرمز خداى بزرگ به فرشتهٔ باد فرمان داد تا تير را نگهبان باشد و از آسيب نگه دارد. تير از بامداد تا نيم‌روز از آسمان مى‌رفت و از کوه و دره و دشت مى‌گذشت در کنار رود جيحون بر ريشهٔ درخت گردوئى که بزرگتر از آن در عالم نبود نشست. آنجا را مرز ايران و توران قرار دادند و هر سال به ياد آن روز جشن گرفتند. گويند جشن 'تيرگان' که در ميان ايرانيان باستان معمول بود از اينجا پديد آمده است.

    آرش کمان‌گير - داستان‌هاى ايران باستان - يار شاطر به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  2. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آستر، رويه را نگاه مى‌دارد؛ نه رويه آستر را

    پادشاهى بود که سه دختر داشت. روى از آنها پرسيد: 'آيا رويه آستر را نگاه مى‌دارد يا آستر رويه را؟' . دختر بزرگ و دختر ميانى هر دو گفتند: رويه آستر را نگاه مى‌دارد. اما دختر کوچکتر گفت: آستر رويه را نگاه مى‌دارد. پادشاه از جواب دختر کوچکتر غضبناک شد و به وزير گفت که دستور دهد در شهر جار بزنند هر جوان زيبائى که در شهر هست به قصر بيايد. و به دختر اولى و دومى گفت: هر کدام از جوان‌ها را که پسنديديد به طرف آنها يک ترنج پرتاب کنيد. به اين ترتيب دو دختر بزرگتر شوهران خود را انتخاب کردند و پس از يک جشن عروسى مفصل به خانهٔ بخت رفتند. پس از مدتى شاه دستور داد جار بزنند هر چه کور و کچل و شل هست در قصر حاضر شوند. مأموران شاه در خانهٔ پيرزنى پسر تنبل و بى‌عرضه‌اى را يافتند که توى زنبيلى در تنور خانه جا خوش کرده بود. او را خدمت پادشاه آوردند. پادشاه امر کرد که دختر کوچک را به عقد آن پسر درآوردند و دختر را به خانهٔ پيرزن فرستادند.

    دختر با کاردانى و تلاش، کم‌کم پسر را وادار به‌راه رفتن و کار کردن کرد. پسر هم خيلى زرنگ شد و کار او بالا گرفت. تا اينکه نوکر يک تاجر شد و همراه او و چند تاجر ديگر به سفر رفت. رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند که در آن نه آبى بود و نه آباداني. در آن بيابان چاهى بود که هر کس داخل آن مى‌شد ديگر بالا نمى‌آمد. تاجرها بين خودشان قرعه انداختند تا معلوم شود چه کسى بايد داخل چاه شود. بالأخره حسن پس از اينکه از اربابش نوشته گرفت که پس از بيرون آمدن از چاه نصف مال‌التجاره‌اش را به حسن بدهد، وارد چاه شد. وقتى توى چاه رفت ديد تختى در ته آن گذاشته شده و ديوى روى آن نشسته است. فورى سلام کرد. ديو گفت: 'اگر سلام نکرده بودى لقمه اول من بناگوشت بود.' سپس پرسيد: 'کجا خوش است؟' حسن گفت: 'آنجا که دل خوش است.' ديو خيلى خوشش آمد و به اول چند دانه انار داد. حسن از چاه آب کشيد و بالا فرستاد و صحيح و سالم از چاه بيرون آمد و نيمى از مال‌التجارهٔ ارباب خود را صاحب شد

    تاجرها راه افتادند و رفتند و رفتند تا به شهرى که مى‌خواستند رسيدند، وارد کاروان‌سرائى شدند. شب که شد تاجرها رفتند دنبال خوش‌گذرانى اما حسن روى بارهاى‌ خود خوابيد. کاروان‌سرادار در زير زمين چهل دزد را پنهان کرده بود تا مال هر تاجرى را که به کاروان سرا وارد مى‌شود، بدزدند. اين‌ را اينجا داشته باشيد.

    وقتى حسن از چاه درآمد، دو تا از انارها را توسط قاصدى براى مادر و آن دختر فرستاد. قاصد انارها را به خانهٔ حسن برد. دختر يکى از انارها را باز کرد ديد پر از دانه‌هاى ياقوت است. معمارباشى را خبر کرد و گفت که قصرى بسازد بزرگتر و قشنگ‌تر از قصر پادشاه.

    'اما بشنويد از حسن' . نيمه‌هاى شب حسن سر و صدائى شنيد. چشم باز کرد و ديد از دريچه‌اى که در زمين کاروان‌سرا نصب شده بود چهل دزد بيرون آمدند و همهٔ مال و اموال تاجرها را بردند به زيرزمين. فردا صبح که تاجرها متوجه شدند بارهاى آنها دزديده شده است به حاکم شکايت بردند. چند روزى گذشت و اموال تاجرها پيدا نشد. حسن به تاجرها گفت مى‌توانم بارهاى شما را پيدا کنم به‌شرطى که نوشته بدهيد من 'تاجرباشي' شما بشوم و يک دهم اموال را هم به خودم بدهيد. تاجرها قبول کردند.

    حسن پيش حاکم رفت و گفت من مى‌توانم اموال تاجرها را پيدا کنم به‌شرط آنکه يک روز حکومت خود را به من بدهي. حاکم قبول کرد. حسن در لباس حاکم به کاروان‌سرا رفت و اموال تاجرها را از آن زيرزمين بيرون آورد. با اين کار بر ثروت حسن افزوده شد.

    حسن براى اينکه در شهر خودش جائى براى نگه‌دارى اموال خود درست کند به خانه برگشت. در آنجا فهميد که دختر قصر باشکوه و بزرگى ساخته است. خيلى خوشحال شد. دختر به او گفت: وقتى به اينجا آمدى به ديدن پادشاه برو. اولين نفرى هم که پادشاه را دعوت مى‌کند بايد تو باشي. حسن قبول کرد. برگشت و بارهاى خود را آورد. و پس از مدتى پادشاه را به قصر خود دعوت کرد. دختر، قصر را به‌خوبى آراست. پادشاه وارد که شد ديد عجب دبدبه و کبکبه‌اي! عجب بريز و بپاشي! پيش خودش گفت: اى کاش اين تاجرباشى داماد من بود. در اين موقع دختر از پشت پرده بيرون آمد و پادشاه فهميد که اين دختر خودش است. قرار شد دختر به قصر پادشاه برگردد و دوباره با عزت و احترام و جشن عروسى مفصل به خانهٔ تاجرباشى برود. مدتى گذشت. روزى دختر به پادشاه گفت: فهمديد که حق با من بود و آستر است که رويه را نگاه مى‌دارد. اين من بودم که آن پسر کچل و بى‌دست و پار را به اينجا رساندم. پادشاه دهان دختر را بوسيد و چند ده شش‌ دانگ را هم به او بخشيد.

    - آستر، رويه را نگاه مى‌دارد؛ نه رويه آتسر را. - سى افسانه از افسانه‌هاى محلى اصفهان ص ۱۱ - ۱ - گردآوردنده: اميرقلى اميني - به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  4. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آسوکهٔ مد تنبل

    آسوکهٔ مد تنبل که در لهجهٔ سيستانى به‌معنى 'قصهٔ مرد تنبل' است از جمله قصه‌هاى عاميانهٔ مردم سيستان و بلوچستان است.

    پادشاهى بود که يک پسر و يک دختر داشت. مادر آنها مرده بود. شاه زن ديگرى گرفت. اين زن پدر، با دختر بدرفتارى مى‌کرد. تا اينکه روزى دختر خيلى دلتنگ شد و خواست فرار کند. برادر او که از قصد او آگاه شده بود تا نزديک اولين شهر او را همراهى کرد و سپس از هم جدا شدند. دختر زيبا بود و در بين راه لباس‌هاى فاخر و زيورآلات خود را با لباس‌هاى کهنهٔ زنى روستائى عوض کرد. سپس رفت و کنار نهرى ايستاد به پيرزنى که سبوى او را پر از آب کرده بود و نمى‌توانست آن را بردارد کمک کرد. پيرزن از قيافه و دست‌هاى او فهميد که بايد زنى بزرگ‌زاده باشد. دختر به‌عنوان ميهمان به خانهٔ پيرزن رفت. پيرزن پسرى داشت بسيار تن‌پرور. دختر در خانهٔ پيرزن مشغول به‌کار شد و پس از انجام کارهاى خانه به پيرزن پول داد که برود و براى او قلاويز و ابريشم بخرد. پيرزن سفارش دختر را انجام داد و دختر مشغول بافتن پارچه‌هاى ابريشمى شد. يک روز عرقچينى را که بافته بود به پيرزن داد که براى پسر داروغه ببرد. پسر داروغه در ازاءِ عرقچين به پيرزن پول داد و پيرزن با اين پول‌ها زندگى خود را سروسامان بخشيد. يک روز دختر به پيرزن دستور داد که برود و طنابى محکم بخرد و شش تا حمال گردن کلفت را هم خبر کند و به خانه بياورد. پيرزن دستورهاى دختر را انجام داد. دختر با کمک حمال‌ها پسر تنبل را با طناب محکم بست و از سقف آويزان کرد و به حمال‌ها دستور داد که پسر را حسابى با شلاقى بزنند. آن قدر او را زدند تا پسر قول داد که ديگر تنبلى نکند و به‌دنبال کار برود.

    پسر چند روزى در خانه استراحت کرد تا زخم‌هاى او خوب شد. يک روز پسر گفت: مى‌خواهم به مسافرت بروم. دختر گفت: 'برو اما قبلاً نزد فلان پيرمرد برو تا قبل از سفر تو را نصيحت کند.

    پسر سه بار نزد پيرمرد رفت و پيرمرد او را نصيحت کرد و اين نصحيت‌ها را پسر در سفر به‌کار بست. اول اينکه شب در کاروان نخوابيد و يک انگشت رئيس دزدهائى را که به کاروان حمله کرده بودند بريد و انگشت و انگشتر آن‌را برداشت. دوم کاروانيان را از خطر سيل نجات داد. سوم کاروان که به بى‌آبى دچار شده بود پسر در چاهى فرو رفت و دخترى را در چاه از چنگ يک ديو نجات داد و براى کاروان آب آورد. در اين سفر، پسر مقدارى انار براى مادر خود سوغات فرستاد. اما اين انارها به‌دست مادر او نرسيد و توسط دزدان کاروان ربوده شد. پسر به پادشاه شکايت برد. پادشاه همهٔ فاميل‌هاى خود را گرد آورد و معلوم شد که دزد کاروان داماد پادشاه است که انگشتر و انگشت او نزد پسر بود. پادشاه از پسر خوشش آمد و دختر خود را به او داد. پسر دختر پرى‌زاد را هم که از چنگ ديو نجات داده بود به شهر آورد و با دخترى که در خانه نزد مادر او بود يعنى هر سه دخترها ازدواج کرد. چون همه چيز خود را از اين دختر آخرى داشت جريان را به پادشاه گفت و پادشاه هم تاج و تخت خود را به پسر بخشيد.



    - آسوکهٔ مدتنبل - مجلهٔ خوشه - شماره دوم - سال سيزدهم اسفندماه ۱۳۴۶ - گردآورنده: محمدرضا روحانى (ساوري) به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  6. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آفتاب و مهتاب

    بچه خياطى بود. روزى موقع کار خوابش برد. پدر او، او را صدا زد و بيدار کرد. پسر بلند شد و گفت: داشتم خواب خوبى مى‌ديدم. پدر هرچه اصرار کرد، بچه خياط خواب خود را تعريف نکرد. پدر شکايت برد پيش حاکم. حاکم پسر را خواست و خواب او را از او پرسيد. پسر نگفت. حاکم دستور داد او را زندانى کنند و آب و غذا به او ندهند تا به حرف بيايد.

    اين بود تا اينکه روزى دختر حاکم براى تفريح به ديدن زندان رفت. در آنجا دختر و پسر هم ديگر را ديدند و عاشق هم شدند. حاکم سرزمين همسايه معمائى براى اين حاکم فرستاد تا آن‌را حل کند. معما اين بود: از سنگ آسيابى که برايت فرستاده‌ام يک دست لباس بدوز و برايم بفرست. پادشاه و وزراء هرچه فکر کردند، چيزى به عقل آنها نرسيد. 'بچه خياط' را صدا کردند و حل معما را از او خواستند. پسر با شمشيرى سنگ آسياب را دو نيم کرد. ميان آن پارچه‌اى بود. از آن پارچه لباسى دوخت و براى حاکم همسايه فرستاد. حاکم برخلاف قولى که به پسر داده بود او را آزاد نکرد. مدتى گذشت. حاکم همسايه معماى ديگرى براى اين حاکم فرستاد. معما اين بود: در جعبه‌اى را که برايتان فرستاده‌ام پيدا کرده و آن را باز کنيد. باز حاکم مجبور شد 'بچه خياط' را خبر کند و به او قول آزادى او را داد. 'بچه خياط' جعبه را در آب فرو کرد. آب به درون جعبه نفوذ کرد جعبه پر از آب شد و به در آن فشار آورد و باز شد.

    جعبه را براى حاکم سرزمين همسايه فرستادند.اين حاکم باز هم پسر را ازاد نکرد. گذشت تا اينکه باز هم حاکم همسايه معماى ديگرى را طرح کرد. سه ماديان فرستاد تا اين حاکم معلوم کند کدام مادر و کدام کرهٔ آن است. حاکم بچه خياط را خبر کرد. بچه خياط قول ازدواج با دختر حاکم را از او گرفت. ماديان‌ها را حرکت داد. يکى جلو مى‌رفت و دو تاى ديگر به‌دنبال او. بچه خياط گفت ماديان جلوئى مادر و دوتاى ديگر کره‌هاى او هستند. حاکم اين بار به قول خود وفا کرد و دختر خود را به عقد بچه خياط درآورد. از آن طرف حاکم سرزمين همسايه فهميد که معماها را بچه خياط حل کرده است. او هم دختر خود را به بچه خياط داد. سالى گذشت و هر دو زن بچه خياط زائيدند. يکى پسر و ديگرى دختر. روزى بچه خياط پسر خود را روى يک زانو و دختر خود را روى زانوى ديگر خود نشانده بود که حاکم ا در وارد شد و به او گفت حالا بايد خواب آن روزت را برايم بگوئي. بچه خياط گفت: خواب ديدم که با دخترهاى دو حاکم عروسى کرده‌ام و از آنها دو بچه دارم. يکى به‌نام مهتاب و ديگرى به‌نام آفتاب و هر کدام روى يک زانويم نشسته‌اند. مثل حالا. حاکم متعجب شد و گفت: چرا همان موقع خوابت را نگفتي. پسر گفت اگر مى‌گفتم، آنچه را که در خواب ديده بودم ديگر عمل نمى‌شد.

    - آفتاب و مهتاب - افسانه‌هاى شمال - ص ۲۹۸ - ۲۹۲ - به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  8. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آقا جغده و خانم کبکه

    جغدى بود که با کبک کوهى عروسى کرد. روزى از روزهاى با هم دعوايشان شد. آقا جغده به دشت پناه برد و کبک کوهى هر چه صدايش زد که برگردد، فايده نکرد.

    چند سالى گذشت. ديگر حوصلهٔ کبک کوهى ته کشيد و به‌سوى دشت روانه شد. روز و روزها جهيد و پريد و عقب آقا جعده دويد، تا اينکه چشمش به سياهى روى تپهٔ کنار شاليزار افتاد. به‌سوى سياهى پريد و دويد و بالاخره رسيد. ديد آقا جغده است. به او گفت:قهر ما نبايد که تا پايان روزگار باشد.

    آقا جغده محلى نگذاشت و جوابى نداد. خانم کبکه روى آب راکد شاليزار تودهٔ کف سفيدى ديد و پرسيد: 'اين چيه که اينطور سفيده؟'

    آقا جغده باز هم جواب نداد. خانم کبکه که اين چنين ديد به دلربائى پرداخت و گفت: دهنم ببين، دهم مثل غنچهٔ گله / بينى‌ام ببين، بينى‌ام خيلى قشنگه / چشمم ببين، انگور طالقانه / گوشم ببين، گوشم کشکول درويشانه. آقا جغده باز هم جوابى نداد و فقط ناليد: هوهو، اين کفوهو.

    اين‌بار خانم کبکه قهر کرد و سر به کوهستان زد. آقا جغده که فکر نمى‌کرد او قهر کند و از کار خود هم پشيمان شده بود، اين‌طور خانم کبکه را صدا زد تا برگردد: 'اين کفوهو، هوهو، اين‌هو' . خانم کبکه ديگر هرگز برنگشت، او در کوه بود و آقا جعده هم در دشت

    آقا جغده و خانم کبکه - افسانه‌هاى شمال ص ۱۹۶ - ۱۹۴ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  10. 2 کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آقا موشه

    آقا موشه از متل‌هاى فارسى است که به لهجهٔ تهرانى در نوشته‌هاى پراکندهٔ صادق هدايت آمده است

    موشى بود که نمى‌توانست به سوراخ برود. جاروئى هم به دم خود بست آمد به سوراخ برود اما دم او کند شد. موش رفت پيش دولدوز و گفت: 'دولدوز دم مرا بدوز'

    دولدوز گفت: 'برو از جولا نخ بگير و براى من بياور تادم تو را بدوزم'

    موش نزد جولا رفت. جولا به موش گفت: 'برو براى من تخم‌مرغ بياور' موش نزد مرغ رفت. مرغ گفت: 'برو از علاف برايم ارزن بگيرد تا بخورم و به تو تخم بدهم' . موش نزد علاف رفت. علاف گفت: 'برو از کولى غربيل بگير' . موش رفت نزد کولي. کولى گفت: 'برو از بز روده بگير تا غربيل درست کنم' . موش نزد بز رفت. بز گفت: 'برو از زمين علف بگيرد' . موش نزد زمين رفت. زمين گفت: 'برو از ميراب آب بگير' . موش رفت سر جو، ديد يک قورباغه توى آب بالا و پائين مى‌پرد و غورغور مى‌کند. به گمان اينکه قورباغه ميراب است. گفت: 'قورباغه آب بده' . قورباغه جوابى نداد و فقط غورغور کرد و بالا و پائين پريد. موش هم اوقاتش تلخ شد و پريد روى قورباغه و آب او را برد.

    - آقا موشه - نوشته‌هاى پراکنده ص - ۱۲۲ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  12. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آکچل

    آکچلى بود که در شهرى زندگى مى‌کرد. حاکم اين شهر عاشق دخترى بود. اين دختر نامزد يک ديو بود. حاکم از آکچل خواست که دختر را براى او از چنگ ديو درآورد. آکچل به حاکم گفت: 'بايد يک قلوه سنگ انداز، يک آدم قدبلند، يک نى زن که از فشار نفسش زمين شکاف بردارد و يک آدم که هر چه نان بخورد سير نشود به‌همراه من روانه کني'

    حاکم ناچار آن چهار نفر را پيدا کرد و به‌همراه آکچل فرستاد. آکچل با کمک افرادى که همراه او بدند دختر را به نزد حاکم آورد و ديو را هم کشت. بعد از آن حاکم که از آکچل وحشت داشت او را به‌دنبال شکارى فرستاد، که يک شاخش از نقره و شاخ ديگر او از طلا بود. آکچل نيز با استفاده از کتاب حضرت سليمان جايگاه شکار را پيدا کرد و موفق شد آن‌را براى حاکم بياورد. حام از آکچل اسب چهل کره را طلبيد. آکچل باز با استفاده از کتاب حضرت سليمان طريقهٔ به دام انداخت اسب را يافته و آن را براى حاکم آورد. پس از آن باز به درخواست حاکم شير سوار شير و ... را آورد و پس از همهٔ اينها حاکم از آکچل خواست که پدر او را زنده کند. آکچل ناراحت شد و پيش خود گفت: 'اين کار، کار خدا است' به حاکم رو کرد و گفت: 'مقدارى هيزم بياوريد و آتش بزنيد و به داخل آتش برويد تا پدرتان را پيدا کنيد.

    حاکم به‌خاطر اعتمادى که به آکچل پيدا کرده بود وارد آتش شد و سوخت و از ميان رفت. آکچل هم خودش حاکم شهر شد.


    آکچل - قصه‌هاى ايرانى - جلد اول بخش دوم - ص ۲۶۸ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  14. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آقا حسنک

    زن بيوه‌اى چند بچه داشت. بزرگترين آنها آقا حسنک نام داشت. روزى پيرزن پسر خود را به دکان بزازى برد تا نزد او شاگرد شود و حداقل نان خود را به‌دست آورد. شب که بزار به خانه‌ خود رفت آقا حسنک از او خواهش کرد که شب را در داخل دکان بخوابد. بزاز قبول کرد و پرسيد: اسمت چيست؟ آقا حسنک گفت: 'اسم من گز کن بدرک' . استاد به خانه رفت. صبح که آمد داد زد: 'گز کن بدرک' آقا حسنک گفت: 'چشم! کمى صبرکنيد' . وقتى حسنک در را باز کرد. استاد آه از نهادش بلند شد. همهٔ پارچه‌هاى تکه پاره شده بود. استاد حسنک را به‌باد کتک گرفت. حسنک گفت: 'خودت گفتى گز کن بدرک'

    پس از چندى مادر حسنک دوباره او را برد تا جائى دست او را بند کند. او را برد پيش استاد کوزه‌گر. استاد او را به شاگردى قبول کرد. حسنک تا شب به‌خوبى کار کرد. شب که شد حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد شب را در دکان بخواهد. استاد قبول کرد. پرسيد: اسمت چيست؟ حسنک گفت: 'دوبه هم زنک' . استاد رفت و صبح آمد. اسم پسرک را فرياد زد. حسنک گفت: صبر کن استاد، دوتاى ديگر مانده. استاد که صداى به‌هم خوردن کوزه‌ها را شنيد با لگد در را باز کرد و داخل شد. ديد که همهٔ کوزه‌ها شکسته و از بين رفته است. تا مى‌توانست آقا حسنک را کتک زد. آقا حسنک گفت: 'خودت گفتى دو به‌هم زنک' . استاد او را از دکان بيرون کرد
    مادر حسنک او را برد پيش قصاب تا آنجا مشغول به‌کار شود. استاد مقدارى گوشت به‌ حسنک داد و گفت: ببر به خانهٔ من و به زنم بگو براى ظهر کوفته برنجى درست کند. حسنک گوشت را برد و پيغام استاد را رساند. شب شد. استاد در دکان را بست. حسنک التماس کرد تا استاد اجازه دهد، شب در خانهٔ او بخوابد. استاد قبول کرد. پرسيد: 'اسمت چيست؟' حسنک گفت: 'کوفتک'

    شب که همه خوابيدند. حسنک سراغ دختر قصاب رفت. هرچه دختر مى‌گفت: کوفتک اذيتم مى‌کند، قصاب و زن او به خيال اينکه خوردن کوفته برنجى ظهر او را اذيت مى‌کند به حرف او توجهى نکردند. صبح که از خواب بلند شدند، فهمديند که کار از کار گذشته و کوفتک کار خود را کرده است. شکايت به داروغه بردند و داروغه حکم کرد حسنک از شهر بيرون برود.

    مادر حسنک مقدارى نان جو به او داد و گفت: 'برو که ديگر رويت را نبينم' . آقا حسنک، ناراحت راه بيابان را در پيش گرفت و با خود عهد کرد که ديگر کارهاى غلط نکند. رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. دست و روى خود را شست و تکه‌اى از نان جو را کند و داخل آب گذاشت تا خيس بخورد. در همين موقع ديد آب گل سرخى را مى‌آورد. گل کنار نان ايستاد. حسنک آن را برداشت و بوئيد. خيلى خوشش آمد. در جهت مخالف جريان آب راه افتاد تا سرچشمهٔ آن را پيدا کند. در بين راه چند بار ايستاد تا نان خود را خيس کند و هر بار چشمش به گل سرخى افتاد. حسنک همين‌طور رفت تا به باغى رسيد. از درختى بالا رفت و همان جا نشست. ناگهان ديد ابرى در آسمان پيدا شد و از ميان آن ديوى که گوسفندى را در بغل داشت پائين آمد و کنار سبزى‌ها نشست. حسنک خوب نگاه کرد ديد دختر زيبائى خوابيده و خنجرى روى سينهٔ او و شيشه‌اى هم در کنار او است. ديو خنجر را از روى سينهٔ دختر برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بيدار شد. ديو گوسفند را کشت و از گوشت آن کبابى درست کرد و با دختر خوردند. سپس دختر بلند شد و گلى چيد، آن‌را بوئيد و داخل آب انداخت. حسنک فهميد گل‌هائى که پيدا کرده همين‌طور به آب انداخته شده‌اند


    ديو پس از اين که غذاى خود را خود دختر را کشت. خنجر را روى سينه‌اش گذاشت و رفت. حسنک از بالاى درخت پائين آمد. خنجر را از روى سينهٔ دخرت برداشت و شيشه را زير دماغ او گرفت. دختر بلند شد و از ديدن حسنک تعجب کرد. حسنک حال و قضيه را از او پرسيد. دختر گفت: 'من دختر پادشاه هستم' . يک روز در اين باغ گردش مى‌کردم که طوفان شد و اين ديو مرا اسير خودش کرد. آقا حسنک گفت: 'من تو را نجات مى‌دهم فقط جاى شيشه عمر ديو را از او بپرس' . موقع آمدن ديو، حسنک دختر را به حال او درآورد و خودش پنهان شد. ديو آمد، دختر را بيدار کرد و به او گفت: بوى آدميزاد مى‌آيد. دختر گفت: 'به غير از من و تو کسى اينجا نيست' . ديو مدتى گشت و کسى را نيافت. سرانجام دختر با ناز و دلبرى توانست جاى شيشهٔ عمر ديو را از زير زبان او بيرون بکشد. ديو او را به گوشه‌اى باغ برد و روى زمين درى را به او نشان داد و گفت: 'زير اين در سى‌ پله است که روى هر پله، يک سگ نشسته. روى کف زيرزمين حوضى است که يک سگ درنده کنار آن است. شيشه عمر من توى شکم آن سگ است' . ديو پس از مدتى معاشقه با دختر، او را کشت و رفت. آقا حسنک از جائى که پنهان شده بود بيرون آمد و دختر را بيدار کرد. دختر جاى شيشهٔ عمر ديو را به او گفت. حسنک خنجر ديو را برداشت. در زير زمين را باز کرد و سگ‌ها را يکى يکى کشت. وقتى خنجر خود را توى شکم سگ کنار حوض فرو کرد ناگهان صداى مهيبى بلند شد. شيشهٔ عمر ديو شکسته شد. طلسم‌ها شکست. دختر و حسنک، باغ و قصر را با همهٔ خدمه‌ آن ديدند

    حسنک دختر را گوشه‌اى پنهان کرد و خودش به سراغ پادشاه رفت و گفت که دختر او را يافته است. و همهٔ ماجرا را به پادشاه گفت. سپس دختر را به نزد پدر او آورد. پادشاه خيلى خوشحال شد. دستور داد تا مادر آقا حسنک را بياورند. آقا حسنک شد داماد پادشاه

    - آقا حسنک - قصه‌هاى ايرانى جلد دوم - ص ۵۸ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  16. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آکچلک

    پيرزنى بود و پسر داشت کچل. پيرزن چرخ ريسى مى‌کرد و امور خانواده‌ خود را مى‌گذراند.اما کچل تنبل بود. روزى پيرزن پسر خود را براى پيدا کردن کارى از خانه بيرون کرد. کچل رفت و رفت تا به جوى آبى رسيد. همان جا نشست. ديد آب يک شاخه گل سرخ آورد. بعد يکى ديگر و يکى ديگر. کچلک اين گل‌ها را جمع کرد تا شد يک دسته گل. دسته گل را برد و به دختر پادشاه فروخت. پول او را گرفت و به خانه آمد. روز بعد باز پسر رفت سر جوى آب و به اين فکر افتاد که بگردد و سرچشمهٔ آب را پيدا کند. رفت و رفت تا رسيد به باغ بزرگي. در ميان باغ سنگى بود. دخترى را سربريده و آنجا گذاشته بودند. قطره‌هاى خون دختر داخل آب مى‌ريخت و به شاخهٔ گل تبديل مى‌شد. کچلک تعجب کرد و براى اينکه از قضيه سردآورد لاى شاخه‌هاى درختى پنهان شد. پس از دقايقى ديوى آمد و ترکه‌اى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد و نشست. ديو هرچه به دختر اظهار عشق کرد او اعتنائى نکرد. ديو هم عصباى شد، دختر را کشت و رفت. کچلک از درخت پائين آمد، ترکه‌اى از درخت کند و به دختر زد. دختر زنده شد

    آکچلک به دختر گفت: هرطور شده جاى شيشهٔ عمر ديو را پيدا کن. تا من تو را نجات دهم. بعد هم سر دختر را بريد و پنهان شد. ديو آمد دختر را زنده کرد. اين دفعه دختر، ديو را با ناز و نوازش گول زد و جاى شيشهٔ عمر او را پرسيد. ديو گفت شيشه عمر من زير همين سنگ است. وقتى ديو رفت. آکچلک شيشه عمر او را از زير سنگ درآورد. ديو پيدايش شد. کچلک شيشهٔ عمر ديو را به زمين زد. ديو افتاد و مرد. کچلک نام و نشان دختر را پرسيد. دختر گفت: من دختر شاه پريان هستم. بعد با کچلک رفتند به جائى که پدر او در آنجا بود. جريان را به او گفتند. پدر دختر انگشتر سليمان را به کچلک داد.

    کچلک برگشت به خانه و مادر خود را به خواستگارى دختر پادشاه فرستاد. پادشاه از وزير نظر خواست. وزير گفت: به او بگو قصرى بسازد بهتر از قصر شما. پيرزن برگشت به خانه و حال و قضيه را گفت. وقتى پيرزن براى خريد از خانه بيرون رفت. کچلک مشغول نماز شد و گفت: 'خدايا تو را به حق حضرت سليمان، قصرى بهتر از قصر پادشاه به‌من بده' . دعاى کچلک مستجاب شد. کچلک مادر خود را پيش پادشاه فرستاد و پيغام داد که پادشاه برود و قصر را ببيند. پادشاه مهندسين خود را فرستاد تا قصر کچلک را ببينند. مهندسين به شاه گفتند: تا به حال چنين قصر باشکوهى نديده بوديم. پادشاه به وزير گفت: 'کچلک قصر را هم درست کرد حالا چه بهانه‌اى بياوريم. وزير گفت: 'از او چهل شتر جواهر بخواه' خواست. کچلک چهل شتر جواهر را هم به کمک انگشتر فراهم کرد. پادشاه که ديگر بهانه‌اى نداشت دختر خود را به عقد کچلک درآورد.

    پسر پادشاه همسايه که عاشق دختر اين پادشاه بود، وقتى فهميد دختر، زن يک کچل شده است پيرزن را مأمور کرد تا دختر را بدزدد و براى او بياورد. پيرزن به قصر دختر رفت و آنجا استخدام شد. کم‌کم دختر را تشويق کرد تا انگشتر را از کچلک بگيرد. دختر هم وسوسه شد و انگشتر را با اصرار از کچل گرفت و به انگشت خودش کرد. پيرزن، پس از مدتى از خواب بودن دختر استفاده کرد و انگشتر را از انگشت او درآورد. آن وقت از انگشتر خواست تا آنها را به کشور همسايه ببرد.

    وقتى کچلک آمد نه دختر را ديد و نه پيرزن را. فهميد که پيرزن انگشتر و دختر را دزديده است. خود را به‌شکل عيارى درآورد و مهمان پيرزن شد. چند روزى پيش پيرزن بود. گربهٔ خانه را با خود اخت کرد. شب به تن گربه خاک تنباکو ماليد و او را روى رختخواب پيرزن انداخت. خاک تنباکو به دماغ پيرزن رفت. پيرزن عطسه‌اش گرفت. وقتى عطسه کرد انگشتر از دهان او بيرون پريد. گربه به خيال اينکه انگشتر خوردنى است آن را به دهان گرفت و بيرون رفت. کچلک انگشتر را از گربه گرفت و دعا کرد که: يا حضرت سليمان، خودم و زنم را که در اين شهر است، به شهرم برسان.' کچلک و زنش به شهر خودشان رسيدند. وقتى پادشاه ماجرا را فهميد تاج پادشاهى را به آکچلک داد و خودش از پادشاهى کناره گرفت.

    - آکچلک - قصه‌هاى ايرانى - جلد دوم - ص ۵۲ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  18. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    May 2010
    محل سکونت
    هرجاكه دل درآنجا خوش است
    نوشته ها
    6,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,716
    تشکر تشکر شده 
    6,742
    تشکر شده در
    2,981 پست
    حالت من : Khoshhal
    قدرت امتیاز دهی
    3163
    Array

    پیش فرض آلتين توپ (تپل مپل)

    برادر و خواهرى بودند که با هم زندگى مى‌کردند. برادر هر روز صبح به شکار مى‌رفت. عصرهنگام خواهر به پيشواز برادر مى‌رفت و آنچه را که وى شکار کرده بود شب با يکديگر مى‌خوردند. روزى دختر متوجه شد که از داخل چاه خانه صدائى مى‌آيد. چادر خود را از چاه پائين انداخت و چون چادر را بالا کشيد ديد که ديو زرد بدترکيبى بالا آمد. ديو دختر را مجبور کرد که همسر او شود. روزها که برادر نبود ديو از چاه بيرون مى‌آمد و و نزد دختر مى‌ماند. روزى از روزها ديو به دختر گفت که بايد خود را به مريضى بزنى و به برادرت بگوئى که درمان درد تو انگو باغ ديو سفيد است. شب دختر به برادر خود گفت: که مريض هستم و درمان دردم نيز انگور باغ ديو سفيد است. صبح زود برادر به‌دنبال انگور رفت. با ديو سفيد درگير شد و او را کشت. ديو سياه نيز که باغ هندوانه داشت در نبردى ديگر به‌وسيلهٔ برادر کشته شد. پس از چند ماه دختر پسرى زائى و به برادر خود گفت که بچه را از سر راه پيدا کرده است. برادر از بچه تپل‌مپل بود خوشش آمد و اسم او را آلتين توپ گذاشت. آلتين توپ بزرگ و بزرگتر شد تا به سن ۱۶-۱۵ سالگى رسيد.

    رزوى ديو زرد به دختر گفت: 'بايد برادرت را با سم بکشي.' و دختر را مجبور کرد که به اين کار راضى شود. آلتين توپ از پشت پرده همه چيز را شنيد و قبل از اين که دائى خود دست به غذا بزند مقدارى از غذا را به سگ داد. سگ دور خود چرخى زد و افتاد و مرد. برادر نيز شمشير کشيد و خواهر خود را کشت. آلتين‌توپ گفت: 'چرا او را کشتي؟' و سپس تمام ماجرا را براى دائى خود گفت. آن‌دو به جستجو پرداختند و ديو زرد را پيدا کرده و کشتند. سپس براى زندگى کردن به سر کوهى رفتند. هر شب يکى از آنها کشيک مى‌داد. شبى يکى از شمع‌هاى زير پاى دائى خاموش شد. آلتين توپ شمع را برداشت و به طرف جائى که از آن نور بيرون مى‌زد رفت. در آنجا چهل حرامى را ديد که نشسته و به عيش و نوش مشغول بودند. چند تن از آنها نيز سعى مى‌کردند که ديگ پول را از روى آتش برداشته و کنارى بگذارند اما نمى‌توانستند. آلتين توپ جلو رفت. آنها را کنار زد. ديگ را برداشت و کنارى گذاشت. بعد شمع خود را روشن کرد. يک سيب هم در جيب خودش گذاشت. حرامى‌ها نزد حرامى‌باشى رفتند و حال و قضيه را به او گفتند. حرامى‌باشى دستور داد جوان را به نزد او ببرند. آلتين توپ نيز برگشته بود که براى دائى خود سيبى بردارد. حرامى‌ها آلتين توپ را نزد حرامى‌باشى بردند. حرامى‌باشى گفت: '‌مى‌خواهيم خزانهٔ پادشاه را بزنيم. تو هم حاضرى شريک بشوي؟' آلتين توپ قبول کرد. آنگاه به قصر پادشاه رفت.

    در يک اتاق دختر کوچک پادشاه خوابيده بود. آلتين توپ يکى از سيب‌ها را روى سينهٔ دختر کوچک گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بودى خودم مى‌گيرمت.' به اتاق ديگر رفت که اتاق دختر بزرگ پادشاه بود. در آنجا نيز سيب ديگر را روى سينهٔ دختر بزرگ گذاشت و روى تکهٔ کاغذى نوشت: 'اگر قسمت بود تو را براى دائى‌ام مى‌گيرم.' سپس به اتاق شاه رفت. دهان شاه باز بود و عقربى مى‌خواست خود را به دهان او بيندازد. آلتين توپ عقرب را کشت و خنجر خود را با خنجر پادشاه عوض کرد و بعد به طرف ديوار قصر رفت. به حرامى‌ها گفت که يکى‌يکى بالا بيايند و هر چهل نفر آنها را کشت و در باغ قصر انداخت. صبح قشقرقى به پا شد. پادشاه همهٔ مردم شهر را سؤال و جواب کرد تا ببيند اين کار چه کسى بوده است. تا سرانجام آلتين توپ به نزد او آمد و همهٔ وقايع را روشن کرد. شاه دختر کوچک خود را به آلتين توپ و دختر بزرگ را به دائى او داد و تاج و تخت را نيز به آلتين توپ سپرد.


    - آلتين توپ - افسانه‌هاى آذربايجان - ص ۵۴ به نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى)
    [SIGPIC][/SIGPIC]
    آرزو هایم را به باد میدهم ... مثل قاصدک ... شاید از کنارت عبور کنند ... عطرت را بگیرند و مثل یک جادو تبدیل به یک رویا شوند...


  20. کاربر مقابل از tina عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 8 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/