صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 34

موضوع: حكايتهاي آموزنده ايراني

  1. #11
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    سبحانی ما اعظم شانی ....

    بایزید بسطامی یک بار که در خلوت بود این سخنان بر زبانش جاری شد :
    " سبحانی ما اعظم شانی " ( مرا پاک و منزه بدارید که بالاتر از شأن من شأنی نیست.... )
    هنگامی که به خود آمد مریدانش به او گفتند:
    هنگامی که در حال خود بودی چنین سخنی را بر زبان راندی.
    شیخ گفت: دشمن خدا و دشمن بایزید هستید اگر
    از این پس چنین جمله ای بر زبان برانم و مرا پاره پاره نکنید.
    سپس به هر یک از مریدان خنجری داد تا اگر بار دیگر چنین گفت وی را بکشند.
    پس از چندی، دیگر بار شیخ همان جمله را تکرار کرد.
    مریدان خواستند تا اطاعت امر کنند و شیخ را بکشند.
    اما هر چه خنجر را به بدن شیخ فرومی کردند اثر نمی کرد و آسیبی به شیخ نمی رسید.
    انگار که خنجر را در آب فرو می کردند. هیچ زخمی بر شیخ وارد نشد.
    چند ساعت بعد بایزید ظاهر شد. مانند گنجشک کوچکی در محراب نشسته بود.
    مریدانش جلو رفتند و اتفاقاتی را که افتاده بود برای وی بازگو کردند.
    شیخ گفت: بایزید همین منی هستم که پیش روی شمایم....
    و سپس گفت: " الجبار نفسه علی لسان عبده " خداوند خودش را بر زبان بنده اش نمایان می سازد .....
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #12
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    یکی پیش شیخ با یزید بسطامی آمد و گفت : مرا چیزی آموز که سبب رستگاری من بود.
    گفت : دو حرف یاد گیر !
    از علم چندینت بس که بدانی که خدای بر تو مطلع است و هرچه می کنی می بیند؛
    و بدانی که خداوند از عمل تو بی نیاز است
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    اردشیر

    به نام آفریدگار هستی
    ****************************
    اردشیر، بنایى شگفت انگیز ساخت و حكیمى را گفت : در آن ، عیبى مى بینى ؟
    حكیم گفت :همانند آن ندیده ام. اما آن را عیبى هست .
    گفت : چه ؟
    گفت : آن كه تو را از آن بیرون برند، كه باز نیایى و به جایى برند كه دیگر نیایى .
    و اردشیر گریست ........ .
    ****************************
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #14
    عضو سایت
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    هر جا که دل خوش باشه
    نوشته ها
    9,369
    تشکر تشکر کرده 
    12,680
    تشکر تشکر شده 
    7,551
    تشکر شده در
    3,656 پست
    قدرت امتیاز دهی
    3149
    Array

    پیش فرض

    غزالی ، دانشمند شهير اسلامی ، اهل طوس بود ( طوس قريه‏ای است در نزديكی مشهد ) . در آن وقت ، يعنی در حدود قرن پنجم هجری ، نيشابور مركز سواد اعظم آن ناحيه بود و دار العلم محسوب می‏شد . طلاب علم در آن نواحی برای تحصيل و درس خواندن به نيشابور می‏آمدند . غزالی نيز طبق‏ معمول به نيشابور و گرگان آمد ، و سالها از محضر اساتيد و فضلا با حرص و ولع زياد كسب فضل نمود . و برای آن كه معلوماتش فراموش نشود ، و خوشه‏هايی كه چيده از دستش نرود ، آنها را مرتب می‏نوشت و جزوه می‏كرد .آن جزوه‏ها را كه محصول سالها زحمتش بود ، مثل جان شيرين دوست می‏داشت .



    بعد از سالها ، عازم بازگشت به وطن شد . جزوه‏ها را مرتب كرده در تو بره‏ای پيچيد ، و با قافله به طرف وطن روانه شد .

    از قضا قافله با يك عده دزد و راهزن بر خورد . دزدان جلو قافله را گرفتند ، و آنچه مال و خواسته يافت می‏شد ، يكی يكی جمع كردند .

    نوبت به غزالی و اثاث غزالی رسيد . همين كه دست دزدان به طرف آن تو بره رفت ، غزالی شروع به التماس و زاری كرد ، و گفت : " غير از اين ، هر چه دارم ببريد و اين يكی را به من واگذاريد " .
    دزدها خيال كردند كه حتما در داخل اين بسته متاع گران قيمتی است . بسته را باز كردند ، جز مشتی كاغذ سياه شده چيزی نديدند .

    گفتند : «اينها چيست و به چه درد می‏خورد ؟ »

    غزالی گفت : «هر چه هست به درد شما نمی‏خورد ، ولی به درد من می‏خورد.»

    - «به چه درد تو می‏خورد ؟ »

    ـ «اينها ثمره چند سال تحصيل من است .اگر اينها را از من بگيريد ، معلوماتم تباه می‏شود ، و سالها زحمتم در راه‏ تحصيل علم به هدر می‏رود ».

    «راستی معلومات تو همين است كه در اينجاست ؟ »

    - «بلی ».

    «علمی كه جايش توی بقچه و قابل دزديدن باشد ، آن علم نيست ، بروفكری به حال خود بكن ».
    اين گفته ساده عاميانه ، تكانی به روحيه مستعد و هوشيار غزالی داد . او كه تا آن روز فقط فكر می‏كرد كه طوطی وار از استاد بشنود و در دفاتر ضبط كند ، بعد از آن در فكر افتاد كه كوشش كند و تا مغز و دماغ خود را با تفكر پرورش دهد ، و بيشتر فكر كند ، و تحقيق نمايد ، و مطالب مفيد را در دفتر ذهن خود بسپارد . غزالی می‏گويد : " من بهترين پندها را ، كه راهنمای زندگی فكری من شد ، از زبان يك دزد راهزن شنيدم
    وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی ، نترس ، تو برنده ای

    چون خدا همیشه دو دستش پره


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    نخواه گناه کنی ، نمیکنی ... ؟ !

    یه جوونی بود به نام ابن سیرین ...
    شغل این جوون بزاز بود ، مغازه هم نداشت ...
    فقط یه سبد داشت که رو سرش میذ اشت و تو این کوچه ها را میافتاد و كاسبي مي كرد و گاهي هم براي رفع خستگي گوشه اي مي نشست و بساطش را كناري پهن مي كرد.
    از قضا زن جوا نی عاشقش شده بود و تصمیم گرفته بود ا و را به دام بندازه .
    این بود که رفت پیش ابن سیرین و گفت :
    " من شوهرم مریضه ، لباس میخوام براش بخرم اما میخوام به سلیقه خودش باشه .
    بساطتو جمع کن پاشو بریم پیش شوهرم ... "
    ابن سیرینم قبول کرد و با آن زن راهي خانه ا شان شد .
    زن وارد شد و ابن سیرین هم یا ا.. گويان پشت سرش وارد خونه شد
    اتاق اول را گذراند ، دومی را هم همین طور ، رسید به اتاق سوم ...
    دید نه بابا مثلی که اینجا هیچ خبری نیست .
    رو کرد به به اون زن و گفت : " پس شوهرت کجاست .؟ !
    اون زن هم خيلي راحت گفت : " من که شوهر ندارم .
    بعد به ابن سيرين گفت : ببین اینجا خونه ی منه ، تو هم الان تو خونه ی منی ، اگه آماده برای گناه نشی داد میزنم که مزاحمم شدی .
    ابن سیرین يكباره متوجه شد در باتلاقی افتاده که هر چی بیشتر دست و پا بزند بیشتر فرو خواهد رفت .
    این بود که رويش را کرد به سمت آسمان و گفت :
    " ای خدا تو که میدونی من اهل این کارا نیستم پس خودت نجاتم بده "
    در همين حال یك فکری به خاطرش رسید ، گفت :
    " باشه نياز نيست داد بزني ، من آماده میشم براي گناه ، فقط به من بگو دستشویي خانه کجاست ! "
    آن زن هم با اين خيال كه او راضي شده محل دستشویی را نشون داد
    ابن سیرین رفت داخلش ؛ و تا تونست از نجاسات اونجا برداشت و به خودش مالید ... ! ؟
    و اومد و یك گوشه نشست .
    دختره تا وارد اتاق شد ، دید چه بوی بدی میآد ...
    رويش را برگردوند و ابن سیرین را در آن وضع دید ، گفت :
    " چرا خودتو اینجوری کردی ؟ "
    ابن سیرین گفت : " این تجسم عملیه که ازم میخواستی انجام بدم ! "
    آن زن با عصبانيت و ناراحتي ابن سیرین را با همون وضع از خانه خود بيرون كرد .
    چقد سخته آدمو با اون قیافه تو خیابونا ببینند !!!
    ولی نه ... !
    خدا آبروی بنده ای رو که حرمت حفظ کنه ، نمیریزه ، میگین چه جوری ؟
    حالا میگم :
    ابن سیرینم با همون قیافه از خونه اومد بیرون ، اما :
    انگار اون روز و آن ساعت همه مردو مرده بودن ؟ !
    هیچ کس ابن سیرین را با اون قیافه ندید ،
    ميدانيد چرا ؟؟
    چون حفظ حرمت کرد ه بود و بر نفس خويش به ياري خدا غلبه كرد
    از اين ماجرا درس مي گيريم كه اگر نخواهيم گناه كنيم ؛ مي توانيم


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض




    ديوار شيشه اي



    يك روزي از روزها دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد.


    در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.


    ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد.


    او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد.


    پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است.


    در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!



    ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدودیت ! باوري به وجود دیواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتوانی خويش .



    اگر ما در ميان اعتقادات و باورهاى خويش جستجو کنيم، بى‌ترديد ديوارهاى شيشه‌اى بلند و سختى را پيدا خواهيم کرد که نتيجه مشاهدات وتجربيات ماست و خيلى از آن‌ها وجود خارجى نداشته بلکه زائيده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    جاله اي در شعبه رود زندگي

    مردی در کنار دره راه می رفت، که ناگهان به داخل رودخانه افتاد.

    امواج تند و سریع او را به قسمت سفلی رود می برد و بدتر از این قوزک پایش در این اثنا شکست.


    اما وی مطمئن بود که به ساحل خواهد رسید، زیرا در خصوص چگونگی نجات خود در امواج تند آموزش های لازم را دیده بود و البته سرانجام موفق شد.

    وی در راه باریکه پرپیچ کوهستانی بجلو می رفت؛اما درد شدید قوزک پای شکسته اش برایش غیر قابل تحمل بود.


    وی شاخه درخت را به عنوان عصا زیر بغل زد و به راه خود ادامه داد. وی که در دل دره بود و اطرافش را زمین های خشک احاطه کرده بود،همچنان تلاش داشت چاره ای بیابد و با یافتن بالگرد گشتی و یا گروهی از کوهنوردان، خود را از این وضع نجات دهد.

    در همین موقع در شعبه رود جاله ای ظاهر شده و بر روی آن جاله یک نیروی امداد صحرائی نشسته بود.


    این برای مرد مصیبت دیده کاملا" غیر مترقبه و خارج از تصور بود. مرد نجات یافت.امدادگر با شاخه های درخت و تخته شکسته ها پای آسیب دیده مرد را محکم بست و او را روی جاله نشاند.

    شبانگاه، آنان در محلی راحت چادر زده و بعد یک شام لذیذ خوردند.

    از این واقعه مرد خیلی چیزها آموخت و دیدگاهش در مورد خیلی مسائل تغییر کرد.


    آن روز، در کنار رود در وسط دره کوهستانی آن مرد متوجه شد در طول عمر انسان ،بسیاری شگفتی ها در انتظار خواهد بود که پیش بینی کردن آن امکان نا پذیر است.


    می گویند: لازم نیست ما همواره به دنبال دورنمای تازه باشیم! بلکه باید با دیدگاه نو واقعیات را بررسی کنیم.

    با آنکه زندگی ضربات گوناگونی به ما وارد می آورد، اما همواره یک جاله در شعبه رود منتظر ما خواهد بود. بدنبال آن نباید گشت!زیرا، آن جاله در نظر ماست!!


    زمان پیدایش آن را هم پیش گوئی نمی توان کرد. زیرا جاله در جدول زمانی شما نیست.!

    به وجودش شک و تردید نکن، زیرا سوظن، چشمانت را می پوشاند و موجب آن می شود که قبل از آمدن،منصرف شوی.

    بر اعتقاد خود استوار باش و مطمئن باش که مقابلت روشنایی است حتی اگر تو، آنرا ندیده باشی و در راه پر پیچ و خم مقابل، همیشه یک جاله در انتظار شما می ماند.!!!


    جاله =چيزي باشد که از چوب و علف برهم بندند و چند مشک پرباد بر آن نصب کنند و برآن نشسته از آبهاي عميق بگذرند. (برهان ). کلک در دزفولي . (حاشيه برهان قاطع چ معين ). چند پوست گاو پرباد که بر آن چوب و علف برهم بندند و برآن نشسته از آبهاي ژرف بگذرند. و بعضي گفته اند چوبي چند که بر يکديگر بندند و مشکي چند پرباد کرده بر زير آن تعبيه کنند. (فرهنگ رشيدي ):
    جز جاله فضل اي برادر
    از بهر جهالتت گذر نيست .


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    حكايت شمع

    چهار شمع بودند که به آرامی میسوختند .
    سکوت طوری بر فضای اتاق خیمه زده بود که به وضوح میشد صدای درد دلشان را با یکدیگر شنید .
    شمع اول گفت : من «آرامش» هستم ...! هیچ کس نمیتواند از نور من محافظت کند ، بهر حال فکر کنم باید بروم ، چون هیچ دلیلی برای ماندن و بیش از این سوختن نمیبینم ...
    رفته رفته شعله اش کم نور و کم نور تر شد تا اینکه بطور کامل از بین رفت ( خاموش شد ) .
    شمع دوم گفت : من «ایمان» هستم .. گمان نکنم تا مدت زیادی بمانم ، وقت رفتنم فرا رسیده و هیچ دلیلی برای بیشتر از این بودنم باقی نمانده من دیگر برای هیچ کس ارزشی ندارم .
    تا صحبتهایش تمام شد ، نسیمی به آرامی وزید و شمع دوم را خاموش کرد .
    شمع سوم با غم زیادی شروع به صحبت کرد : من «عشق» هستم .. دیگر قدرتی برای ماندن ندارم ، دیگر کسی به من اهمیت نمیدهد و مردم قدر مرا نمیدانند و فراموش کردند که عشق از همه کس به آنها نزدیک تر است .
    بیشتر منتظر نماند و دوام نیاورد ، نورش کاملا از بین رفت و مانند شمعهای قبلی خاموش گشت .
    ناگهان کودکی وارد اتاق شد و سه شمع اول را خاموش شده دید
    با گریه و اندوه زیادی گفت : ای شمع ها ! ای شمع ها‌ ! چرا شعله تان خاموش شد و نورتان از بین رفت؟ باید تا ابد روشن بمانید و همه جا را نورانی کنید .. شما را بخدا روشن شوید .. نروید ..
    کودک همچنان به اشک ریختن و گفتگو با شمع های خاموش ادامه میداد و التماس میکرد
    در آن هنگام بود که شمع چهارم شروع به حرف زدن کرد و گفت :
    نترس کوچولوی من ، تا وقتی که من هستم و وجود دارم میتوانم آن سه شمع را روشن کنم و تا همیشه پر نور نگهشان دارم .. زیرا من «امید» هستم .
    کودک داستان ما با اشتیاق و شتاب فراوانی شمع چهارم را به دست گرفت و با شعله اش سه شمع خاموش شده را دوباره روشن کرد
    آره .. «امید» رو هیچ وقت نباید از زندگیمون برونیم
    هر کدوم از ما با کمک «امید» میتونیم از «عشق» و «ایمان» و «آرامش»ما ن را دل و در زندگيمان براي همیشه نگهداری کنیم.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض



    گواهي كبك

    روزي (( ابونصربن مروان )) با يكي از سران كرد، بر سر سفرهء غذا نشسته بود كه خدمتگزاران ، دو كبك بريان آورده و روي سفره نهادند.

    مرد كرد همين كه چشمش به كبك ها افتاد، خنده اش گرفت. ابونصر از او پرسيد: چرا مي خندي؟

    گفت : در روزگار جواني، راهزن بودم. يك روز تاجري قصد داشت از نزديك من عبور كند. اما همين كه دريافت قصد جانش را كرده ام ، شروع به ناله و زاري كرد. ولي فرياد او نتوانست رحم مرا برانگيزد و چون او فهميده بود كه ناچار به دست من كشته مي شود، به چپ و راست نگريست و تنها چند كبك را كه در نزديكي ما بودند ديد.

    او رو به كبك ها كرد و گفت: شما گواه باشيد، كه اين مرد، مرا به ظلم مي كشد...

    اكنون كه اين دو كبك را مي بينم، به حماقت آن مرد، در گواه گرفتن كبكها خنده ام گرفته است.

    ابونصر گفت: از قضا، آن كبك ها، گواهان خوبي بوده اند. آنها نزد كسي گواهي داده اند كه انتقام خون آن مرد را خواهد گرفت!

    آن وقت، ابونصر دستور داد كه آن مرد كرد و قاتل را ببرند و گردنش را بزنند!!


    يادمان باشد كه خداوند حاضر و ناظر براعمال ماست و نميگذارد حقي ضايع شود


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    تاوان عشق
    روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش کرد که وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت کرد که چه انعامي به فردوسي دهد .
    بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
    روزي فردوسي در مجلس سلطان محمود غزنوي اشعاري خواند و همه حاضران تحت تاثير قرار گرفتند لذا سلطان محمود خواهش كرد كه وي شاهنامه را بسرايد و به وزيرش دستور داد براي هر هزار بيت هزار مثقال طلا به او دهند وقتي شاهنامه تمام شد شاه با وزرايش مشورت كرد كه چه انعامي به فردوسي دهد .
    بعضي گفتند شيعه است و لذا اين مبلغ برايش زياد است و اين ابيات را شاهد شيعه بودن او گفتند :
    چو گفت آن خداوند تنزيل وحي
    خداوند امر و خداوند نهي
    كه من شهر علمم عليم در است
    درست اين سخن قول پيغمبر است
    منم بنده اهل بيت نبي
    ستاينده خاك و پاي وصي
    اگر چشم داري به ديگر سراي
    به نزد نبي و وصس گير جاي
    بدين زادم و هم بدين بگذرم
    چنان داد كه خاك ره حيدرم


    سلطان محمود با شنيدن اين اشعار عوض يك مثقال طلا در مقابل هر بيت يك درهم داد و در واقع شصت هزار درهم در مقابل شصت هزار بيت فردوسي از اين عمل فهميد كه به جرم شيعه بودن حقش را از بين برده اند براي همين چند بيتي را به آخر شاهنامه اضافه كرد :‌

    ايا شاه محمود كشور گشاي
    زمن گز نترسي بترس از خداي
    نترسم كه دارم زروشن دلي
    به دل مهر آل نبي و ولي
    اگر در كف پاي پيلم كني
    تن ناتوان همچو نيلم كني
    بر اين زادم و هم بر اين بگذرم
    ثنا گوي پيغمبر و حيدرم
    منم بنده هر دو تا رستخيز
    اگر شه كند پيكرم ريز ريز
    بسي سال بردم بشهنامه رنج
    كه تا شاه بخشد مرا تاج و زر
    اگر شاه را شاه بودي پدر
    مرا بر نهادي بر سر تاج و زر
    و گر مادر شاه بانو بدي
    مرا سيم و زر تا به زانو بدي


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/