صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 111

موضوع: استاد بازی | سیدنی شلدون

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض


    صفحۀ 68 تا 72


    وندِر مِرو پس از روانه کردن مشتری اش ، با سر به سمت عقب مغازه اشاره کرد : «بفرمایید آقای مک گریگور»
    جیمی در پی او رفت. دختر آن مرد جلوی اجاق ایستاده بود و ناهار را آماده می کرد . «سلام مارگارت»
    دختر سرخ شد و به سمت دیگری نگاه کرد.
    وندِر مُرو تبسم کنان گفت : « خوب! شنیدم با خبرهای خوبی برگشته ای.»
    پشت میز روی یک صندلی نشست و بشقاب و نمکدان و فلفلدان نقره ای را کنار زد و جلویش را خلوت کرد.
    (درست است ، قربان)
    جیمی کیسه ی چرمی بزرگی را با غرور از جیب کتش بیرون آورد و الماسها را روی میز آشپزخانه ریخت. وندِرمِرو به آنها نگریست ، مسحور شده بود. سپس دو انگشتش را گرفت و با چشم دقیقا معاینه کرد ، حتی الماسها را با زبان چشید. و بزرگترین قطعه را بعد از الماس های دیگر وارسی کرد. سپس آنها را مشت مشت در کیفی از جنس جیر قرار داد و کیف را در یک گاو صندوق بزرگ آهنین که در گوشه ای بود گذاشت و در گاو صندوق را قفل کرد.

    وقتی شروع به صحبت کرد احساس رضایتی عمیق در لحن صدایش وجود داشت : ((کارت را خوب انجام دادی ، آقای مک گریگور ، واقعا خیلی خوب))
    ((متشکرم قربان این تازه اول کار است. صدها قطعه الماس دیگر هم آنجا هست. من حتی نمی توانم تصور کنم آنها چقدر ارزش دارند.))
    ((و آیا واقعا زمین مورد نظرت را به درستی به ثبت رساندی؟))
    ((بله قربان)) جیمی دست به جیب برد و ورقه ی ثبت را بیرون آورد. (( ملک به نام هر دوی ما ثبت شده است.))
    وندِرمِرو مرقه کاغذ را مطالعه کرد و بعد آن را در جیبش گذاشت.((واقعا سزاوار پاداش هستی. همین جا منتظر بمان.))
    او به طرف دری که به داخل فروشگاه باز می شد رفت. ((مارگارت با من بیا.))
    دخترک با بردباری پِیِ پدرش رفت و جیمی اندیشید مثل یک بچه گربه ترسیده است.
    چند دقیقه بعد وندِرمِرو تنها به پستوی مغازه بازگشت.((خوب ، بفرمایید))
    کیفی را گشود و به دقت پنجاه پوند از داخل آن پول شمرد. و جلوی جیمی روی میز گذاشت.
    جیمی متحیر به او نگاه می کرد : (( قربان این دیگر برای چیست؟))
    برای تو پسر جان ، همه ی این پول متعلق به توست.))
    ((من - من متوجه نمی شوم!)
    (( تو 24 هفته از اینجا دور بوده ای. با حساب هفته ای دو پوند ، مزدت می شود چهل و هشت پوند و دو پوند دیگر هم به عنوان پاداش بهت دادم.))
    جیمی خندید : (( من احتیاج به پاداش ندارم. از آن الماس ها سهم می برم.
    ((از الماس ها سهم می بری؟))
    (( بله ، چرا که نه؟ منظورم این است که نصف آن الماسها مال من است. ما با هم شریک هستیم.
    وندِر مِرو به او خیره شده بود : ((شریک هستیم؟ از کجا این فکر باطل به سرت زده؟))
    ((از کجا...جیمی با حالتی سرگردان به مرد هلندی نگاه می کرد. خوب از آنجا که با هم قرار داد بستیم.!
    ((درست است...تو آن قرارداد را خوانده ای؟))
    ((خوب...نه آقا.به زبان آفریقایی نوشته شده است. اما خودتان گفتید که ما پنجاه ، پنجا شریک هستیم.))
    مرد سال خورده سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت :
    - تو حرفم را اشتباه متوجه شدی ، آقای مک گریگور. من به شریک احتیاج ندارم. تو برایم کا کردی. من به وسایل و لوازم کار مجهزت کردم و فرستادمت که برایم الماس پیدا کنی.))
    جیمی احساس کرد جریان آهسته ای از خشم در وجودش به خروش در آمده است. شما چیزی به من ندادید. من صد و بیست پوند پول آن وسایل و لوازم را دادم.
    مرد مسن شانه هایش را به نشانه ی بی اعتنایی بالا انداخت و گفت :
    (( نمی خواهم وقت ارزشمند خودم را به جر و بحث بیهوده تلف کنم. بهت می گویم چه می کنم. 5 پوند دیگر هم علاوه بر این 50 پوند به تو پول می دهم و معامله را تمام شده تلقی خواهم کرد. فکر می کنم این نهایت سخاوت مندی ام را می رساند.))
    جیمی از خشم منفجر شد : این معامله تمام شده تلقی نخواهد شد!.
    بر اثر خشم ، دوباره لهجه اسکاتلندی به خود گرفت و حرف ((ر)) را کشیده و به سبک اسکاتلندی ها تلفظ کرد :
    (( نصف این ملکی که به من به ثبت رسانده ام مال خودم است. و من حقم را خواهم گرفت. من آن را به اسم هر دویمان به ثبت رسانده ام.))
    وندِرمِرو پوزخندی زد و گفت : پس تو سعی کردی سر مرا کلاه بگذاری. به خاطر این کار دستگیر و زندانی خواهی شد.
    او پول را به زور در دست جیمی گذاشت ، بیا مزدت را بگیر و از مغازه ی من بیرون برو.
    ((با تو مبارزه خواهم کرد!))
    ((ایا پول داری وکیل بگیری؟ پسرجان این حرفها طرفها همه ی وکلا در مشت من هستند)
    جیمی اندیشید ، این اتفاق برای من نمی افتد. این یک کابوس است. رنجی که متحمل شده بود ، هفته ها و ماهها سرگردانی در گرمای سوزان بیابان ، کار جسمانی سخت و عذاب دهنذه از سحرگاه تا تنگ غروب ، همه ی آن مصائب در برابر چشمانش مجسم شد. او تا چند قدمی مرگ پیش رفته و به زندگی بازگشته بود ، و حالا این مرد می کوشید چیزی را که متعلق به او بود با کلاه برداری صاحب شود.
    جیمی به چشمان وندِرمِرو چشم دوخت و گفت : نمیگذارم به این راحتی از چنگم در بروی.من کلیپ دریفت را به این زودی ها ترک نخواهم کرد. به همه ی اهالی اینجا خواهم گفت که تو چه کرده ای. بالاخره سهمم را از آن الماس ها از حلقومت بیرون می کشم.
    وندِرمِرو روی از او برگرداند تا خودش را از زیر بار نگاه غضبناک آن چشمان خاکستری رنگ خلاص کند. زیر لب گفت : پسر جان بهتر است پیش دکتر بروی...فکر می کنم تابش آفتاب عقلت را زایل کرده اسن.
    ثانیه ای طول نکشید که جیمی سراغ وندِرمِرو رفت. آن هیکل لاغر را در هوا بلند کرد و صورت او را مقابل چهره ی خودش نگه داشت.
    بلایی سرت بیاورم که مرغان هوا به حالت گریه کنند
    سپس رهایش کرد تا به زمین فرود بیاید ، پول را روی میز پرتاب کرد و با غیظ و شتابان از پستوی مغازه خارج شد.
    وقتی جیمی مک گریگور ، به سالن میکده ی ساد دآنر پا گذاشت آن جا را تقریبا خالی یافت زیرا اکثر جویندگان الماس در راهشان به سوی پاردسین بودند.
    وجود او آکنده از خشم و نومیدی شد. با خود فکر کرد ، وحشتناک است.
    من اندک زمانی به ثروت کراسوس بودم و در یک آن تبدیل به یک ورشکسته ی بدبخت شدم.
    وندِرمِرو دزد است و من راهی پیدا می کنم که تنبیهش کنم و به مجازاتش برسانم اما چطور؟
    وندرمرو درست می گفت. جیمی پولی نداشت که وکیلی بگیرد تا با او مبارزه کند و حق خودش را از او پس بگیرد.
    جیمی در آنجا غریبه بود . در حالی که وندرمرو عضو محترمی از جامعه به شمار می رفت.
    تنها سلاحی که آن جوان در دست داشت حقیقت بود.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 72 - 76
    قصد داشت همه ساکنان آفریقای جنوبی را مطلع کند که آن مرد چه بلایی بر سرش آورده و چه کرده است .
    اسمیت ، متصدی بار ، به او خوشامد گفت . (( خوش آمدی ، آقای مک گریگور . همه چیز مهیاست . چه میل داری ؟ ))
    (( یک جام ویسکی ))
    اسمیت یک ویسکی دوبل برایش ریخت وآن را روی پیسخان جلوی جیمی گذاشت . جیمی جرعه ای از آن را سر کشید . او به مشروب خوری عادت نداشت ، و آن نوشیدنی قوی گلو و معده اش را سوزاند .
    (( لطفاً یکی دیگر بدهید .))
    (( تازه داری سر حال می آیی ، نه؟ من همیشه گفته ام که اسکاتلندی ها همه را مست می کنند و خودشان هشیار می مانند .))
    دومین جام آسانتر از گلویش پایین رفت . به خاطر آورد که همان متصدی بار بود که به یک معدنچی گفته بود برای دریافت کمک نزد وندرمرو برود . (( می دانستی که آن وندر مرو پیر یک آدم کلاهبردار است ؟ او می خواهد الماسهای مرا که حق مسلم من است بالا بکشد .))
    اسمیت قیافه ای همدرد و دلسوز داشت . (( چی گفتی ؟ این وحشتناک است . متاسفم که چنین چیزی می شنوم .))
    (( نمی تواند از عواقب این رذالتش به آسانی فرار کند .)) جیمی جویده جویده حرف می زد . (( نصف آن الماسها مال من است . او دزد است و من آبرویش را می برم . به همه خواهم گفت چه کلاهی سرم گذاشته است.))
    مراقب باش . وندرمرو آدم بانفوذی در این شهر است . )) متصدی بار به او هشدار داد :(( اگر می خواهی مقابلش بایستی ، به کمک احتیاج داری . راستش من یک نفر سراغ دارم که می تواند به تو کمک کند . او از وندرمرو به همان اندازه تنفر دارد که تو از آن مرد متنفری .)) اسمیت به اطراف نگریست تا مطمئن شود کسی صدایش را نمی شود (( یک اصطبل قدیمی انتهای همین خیابان است . من ترتیب اوضاع را می دهم امشب ساعت ده آنجا باش ))
    جیمی به عنوان سپاسگذاری گفت ((ممنونم لطفت را فراموش نمی کنم . ))
    (( ساعت ده امشب ، اصطبل قدیمی .))
    اصطبل قدیمی سازه ای بود که با عجله سر هم بندی شده و از ورقه های موجدار حلبی ساخته شده بود . آن اصطبل در حاشیه ی شهر کمی دورتر از خیابان اصلی واقع بود . جیمی ساعت ده شب به آنجا رسید . داخلش تاریک بود ، و او آهسته و در حالی که با احتیاط قدم بر می داشت کمی جلو رفت . نمی توانست کسی را در آن حوالی ببیند . داخل که شد گفت : (( سلام ))
    پاسخی در کار نبود جیمی آهسته پیش می رفت . می توانست سایه ی بی قرار اسبها را که با بی قراری در آخورهایشان می جنبیدند مشاهده کند . سپس صدایی از پشت سرش شنید و همین که خواست برگردد، میله ای به پهنای شانه هایش فرود آمد و او را به زمین انداخت . چماقی با صدای آهسته و خفه بر سرش فرود آمد و دستی درشت او را از زمین بلند کرد و نگه داشت ، و در آن حال مشتها و لگدها بر بدنش نثار شد. به نظر می رسید ضربات تا ابد ادامه داشته باشد . وقتی درد آنقدر زیاد شد که تحملش ممکن نبود او از حال رفت و روی صورتش آب سرد ریختند . چشمهایش را با پلک زدن های نامنظمی گشود . به نظرش آمد که باندا، خدمتکار وندرمرو را می بیند ، و آنگاه ضربات کتک از نو آغاز شد . جیمی احساس کرد دنده هایش در حال شکستن است . چیزی با شدت بر ساق پایش فرود آمد ، و او صدای شکستن استخوانش را شنید .
    در این لحظه بود که بار دیگر هشیاریش را از دست داد.
    مثل آن بود که بدنش را روی آتش گذارده باشند .گویی کسی صورتش را با کاغذ سنباده می خراشید و او بیهوده سعی می کرد دستش را به نشانه اعتراض بلند کند ، تلاش می کرد چشمانش را بگشاید . اما از بس چشمانش متورم بودند باز کردنشان ممکن نبود . جیمی آنجا روی زمین افتاده بود ، هر تاری از وجودش از درد فریاد می کشید ، و می کوشید به خاطر آورد که کجاست . سرش را کمی چرخاند و خراشیده شدن پوست صورتش دوباره آغاز شد . دستش را کورمال کورمال دراز کرد و دانه های شن را احساس نمود . صورت زخمیش روی شن داغ قرار داشت به آرامی و در حالی که هر حرکتی برایش عذابی دردناک بود ، سعی داشت خودش را روی زانوانش بلند کند . سعی کرد با چشمان متورمش اطراف را ببیند ، اما توانست تصاویر مبهمی را تشخیص دهد . او لخت و عریان در جایی وسط صحرایی بی نام و نشان بود . اول صبح بود، اما گرمای خورشید را که در حال سوزاندن بدنش بود احساس می کرد . کورمال کورمال اطراف را برای یافتن غذا یا قمقمه ای آب جستجو می کرد . ولی هیچ چیز در کار نبود. آنه او را در آنجا رها کرده بودند تا بمیرد . سلیمان وندرمرو. و البته متصدی بار اسمیت . جیمی وندرمرو را تهدید کرده بود، و وندرمرو به همان آسانی که بچه کوچکی را گوشمالی دهد جیمی را تنبیه کرده بود . او با خودش عهد کرد ، اما آن مرد خواهد فهمید که من یک بچه نیستم . دیگر بچه نیستم . من یک انتقامجو هستم و انها تقاص کارشان رتا پس خواهند داد. تقاص کارشان را پس خواهند داد . نفرتی که در وجودش سیر می کرد به او قدرت نشستن داد . نفس کشیدن برایش عذابی بود . چند تا از دنده هایش را شکسته بودند ؟ باید مواظب باشم دنده هایم در ریه هایم فرو نرود وآنها را سوراخ نکنند . سعی کرد به پا خیزد ، اما با فریادی به زمین افتاد . ساق پای راستش شکسته بود و استخوان ان زاویه ای با قسمت بالای پایش تشکیل داده بود . قادر به راه رفتن نبود ، اما می توانست بخزد . جیمی مک گریگور اصلاً نمی دانست کجاست . احتمالاً او را جایی دور از مسیر حرکت گاریها و اسبها قرار داده بودند جایی که بدنش را فقط جانوران مردار خوار بیابان ، یعنی کفتارها و پرندگان منشی و لاشخورها پیدا کنند . بیابان گورستان بسیار بزرگی بود . او استخوانهای اجسادی را دیده بود که جانوران مردار خوار خورده بودند . درست همان هنگام که در این فکر بود صدای به هم خوردن بالهای پرندگان را بالای سرش شنید . موجی از وحشت به وجودش دوید . او کور شده بود ، نمی توانست آنها را ببیند ، اما می توانست بویشان را استشمام کند . شروع به خزیدن کرد.حواسش را روی دردش متمرکز کرد . بدنش از درد می سوخت و هر حرکت کوچکی رودخانه خروشانی را از درد و شکنجه را به همراه می آورد . اگر به شکل خاصی حرکت می کرد پای شکستهاش ناگهان امواج درد شدید و وحشتناکی را از خود صادر می کرد ، و اگر موقعیتش را کمی تغییر می داد تا با وضعیت ساقش جور در بیاید احساس می کرد دنده هایش به هم ساییده می شوند نمی توانست رنج و عذاب ساکت و بی حرکت ماندن را تحمل کند درد و شکنجه حرکت کردن هم برایش تحمل ناپذیر بود .
    جیمی به خزیدن ادامه داد.
    صدای لاشخورهایی که بالای سرش می چرخیدند را می شنید . آنها با صبری ازلی و ابدی در انتظار بودند . افکار بی هدفی در مغزش سیر می کرد : او در کلیسایی خنک در شهر آبردین اسکاتلند بود ، در ت و شلوار مخصوص مراسم روز یکشنبه ظاهری آراسته داشت ، و بین دو برادرش نشسته بود . مری خواهرش و آنی کورد پیراهن های سپید و زیبای تابستانی به تن داشتند ، و آنی کورد به او نگاه می کرد و لبخند می زد . جیمی خواست از جا برخیزد و به طرف او برود ، برادرهایش مانعش شدند و شروع به نیشگون گرفتنش کردند . نیشگون های آنان به جریانهای شدید و عذاب دهنده ی درد تبدیل شد، و او بار دیگر لخت و برهنه در بیابان می خزید ، بدنش در هم شکسته بود . هیاهوی لاشخورها اکنون بلندتر شده بود ، صبرشان را از دست می دادند.
    جیمی سعی کرد چشمهایش را به زور باز کند و ببیند لاشخورها تا چه حد به او نزدیک شده اند ؛ غیر از سایه های مبهم و لرزان چیزی نمی دید ، سایه هایی که قوه ی تخیل ناشی از ترس او آنه را به شکل کفتارها و شغالهای وحشی مجسم می کرد . باد سوزان صحرا به نفس های داغ و متعفن آنها تبدیل شد و به صورتش خورد .
    او همچنان به خزیدن ادامه می داد، چرا که می دانست به محض اینکه توقف کند آنها بر سرش فرود می آیند . از درد و تب می سوخت و پوست تنش از شن های داغ سوخته و جزغاله شده بود . با این حال نمی توانست لز حرکت چشم پوشی کند ، نه تا زمانی که وندرمرو زنده باشد .
    او هشیاری اش را نسبت به زمان از دست داده بود . حدس می زد یک کیلومتر جلو رفته باشد ، در حالی که در حقیقت کمتر از ده متر حرکت کرده و در دایره ای به دور خود خزیده بود. نمی توانست ببیند کجا بوده است و به کجا میرود . فکرش را تنها روی یک چیز متمرکز کرده بود : سلیمان وندرمرو.
    جیمی از هوش رفت و از دردی وحشتناک و غیر قابل تحمل به خود آمد . ضربه هایی به ساق پایش وارد می آمد و لحظه ای طول کشید تا به خاطر آورد کجاست و چه اتفاقی برایش افتاده است . یک چشم متورمش را به زور باز کرد . یک لاشخور بسیار بزرگ با سری سیاه به ساق پایش حمله ور شده بود ، سبعانه گوشت پایش را می درید و با نوک تیزش او را که هنوز زنده بود می خورد . جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان که روی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خون از ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد . فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
    پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگ تر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.

    جیمی چشمان ریز و درخشان و نوار گردن نفرت انگیزش آن پرنده با آن پرهای برجسته دور گردنش را دید . بوی گند پرنده را همچنان که روی بدنش می نشست استشمام کرد . سعی کرد فریاد بزند اما صدایی از گلویش بیرون نیامد . دیوانه وار خودش را به جلو پرتاب کرد و احساس کرد جریان گرم خون از ساقش بیرون ریخت . قادر بود سایه ی پرندگان غول آسا را برای کشتنش آمده بودند در اطرافش ببیند . می دانست دفعه ی بعد که بیهوش شود آخرین بار خواهد بود و کارش به پایان می رسد .به محض آنکه دوباره توقف کند ، پرندگان نفرت انگیز بر گوشتش منقار خواهند زد. به خزیدن ادامه داد . فکرش باز هم به این سو و آن سو رفت و دچار آشفتگی شد . صدای بلند به هم خوردن بالهای پرندگان را می شنید که به او نزدیکتر می شدند و به دورش حلقه ای تشکیل می دادند . اکنون اکنون ضعیف تر از آن بود که بتواند با انه مبارزه کند، یارای مقاومت در او به هیچ وجه نمانده بود . حرکتش را متوقف کرد و بی حرکت روی شن های سوزان افتاد .
    پرندگان غول آسا حلقه اشان را تنگ تر کردند تا ضیافتشان را آغاز کنند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    از 78- 81

    فصل چهارم

    شنبه، روز برپایی بازار در کیپ تاون بود. خیابانها پر از مشتریانی بود که در پی خریدن کالاهای مورد نظرشان بودند، و افرادی که برایملاقات دوستان و عشاقشان می آمدند. سفید پوستان آفریقای جنوبی که اجدادشاناستعمارگران هلندی بودند و فرانسویان، سربازان در اونیفورمهای رنگین و بانوانانگلیسی با دامن های لبه چیندار و بلوزهای لبه توری، در محلاتی مثل برامئونشتاین،پارک تاون و برگرز دورپ، در بازارهایی که در میدانها برپا می شد درهم می آمیختند. آنجا همه چیز می فروختند، از مبلمان و اثاث خانه گرفته تا اسب و کالسکه و میوه هایتازه. انسان می توانست البسه، بازی شطرنج، گوشت یا انواع کتاب به ده زبان مختلف رادر آنجا خریداری کند. روزهای شنبه، کیپ تاون به بازار مکاره ای پر سر و صدا و پرجنب و جوش تبدیل می شد.
    باندا آهسته در میان جمعیت راه می رفت، مراقب بود چشم در چشم سفیدپوستان نیندازد. این خیلی خطرناک بود خیابانها مملو از سیاه پوستها و هندی ها وافراد رنگین پوست بود، اما اقلیت سفید پوستا فرمان می راند. باندا از آنها متنفربود اینجا سرزمین او بود، و سفیدپوستها بیگانه بودند. قبایل بسیاری در آفریقایجنوبی وجود داشت: باستوها، زولوها، بچوآناها، ماتایل ها، که همۀ آنها بانتو محسوبمی شدند. کلمۀ بانتو از آبانتو به معنی مردم مشتق شده است. اما بارولانگ ها یعنیمردم قبیلۀ باندا از طبقۀ اشراف بودند. باندا داستانهایی از امپراتوری بزرگ سیاهپوست که زمانی بر آفریقای جنوبی فرمانروایی می کرد شنیده بود، داستانهایی که مادربزرگش برایش گفته بود. امپراتوری آنها، کشور آنها. و اکنون آنها در دست مشتی شغالسفیدپوست اسیر بودند. سفید پوستان قلمرو سیاهان را کوچکتر و کوچکتر کرده بودند،تاجایی که آزادی شان کاملا مضمحل شده بود. تنها راهی که یک سیاه پوست برای زندهماندن داشت این بود که به ظاهر کم خور و چاپلوس باشد و باطنا زرنگ وکلاهبردار.
    باندا نمیدانست چند سالش است، چرا که بومیان هیچ شناسنامه ای نداشتند. سن آنها از روی دانستههای کلی مردم قبیله تعیین می شد: جنگها و مبارزات، تولد و مرگ رؤسای بزرگ قبیله،پدیدار شدن ستارگان دنباله دار در آسمان شب، طوفانها، زلزله ها، سفر آدام کوک، مرگچاکا، و شورش به خاطر کشتار گله های گاو. اما شمار سالهای زندگی او تفاوتی ایجادنمی کرد. باندا می دانست که پسر یک رییس قبیله است، و برایش مقدر شده است کاری برایمردمش انجام بدهد. بانتوها به برکت وجود او بار دیگر به قدرت خواهند رسید وفرمانروایی خواهند کرد. فکر این مأموریت باعث شد او برای لحظه ای قدش را راست کند وبرافراشته تر گام بردارد، تا این که احساس کرد نگاه یک مرد سفید پوست رویش سنگینیمی کند.
    باندا به عجله بهطرف شرق و به سوی حومۀ شهر رفت، به ناحیه ای که به سیاه پوستان اختصاص داشت. خانههای بزرگ و فروشگاههای مجلل و زیبا کم کم جای خود را به کلبه های محقر حلبی و خانهها و آلونک هایی داد که تنها یک بام شیب دار داشتند و لبۀ بالایی بام به دیوار یاساختمان دیگری تکیه داشت. او از خیابانی کثیف و خلوت پایین رفت، از ورای شانه هایشبه پشت سرش نگاه کرد تا مطمئن شود کسی تعقیبش نمی کند. به کلبه ای محقر و چوبیرسید، آخرین نگاه را به اطراف انداخت، دو بار آهسته به در زد و داخل شد. زنسیاهپوست لاغری روی یک صندلی در گوشۀ اتاق نشسته بود و پیراهنی می دوخت. باندا بهسوی وی سر تکان داد و به طرف اتاق خوابی که پشت کلبه واقع بودرفت.
    سرش را پایین آورد وبه هیکلی که روی تخت افتاده بود نگریست.
    شش هفتۀ قبل، جیمی مک گریگور به هوش آمده و خود را روی تختی در خانهای عجیب یافته بود. حافظه اش به کار افتاد. او دوباره در صحرای برهوت بود، بدنشدرهم شکسته و ناتوان بود، و لاشخورها ...
    سپس باندا به آن اتاق کوچک پا نهاده بود و جیمی می دانست که او آمدهاست تا وی را بکشد. وندِرمِرو به طریقی پی برده بود که جیمی هنوز زنده است، وخدمتکارش را فرستاده بود تا کار وی را تمام کند.
    جیمی خس خس کنان گفت: "چرا اربابت خوشنیامد؟"
    "من اربابیندارم!"
    "وندرمرو. مگر اوتو را نفرستاده؟"
    "نه، اگربا خبر شود هر دوی ما را خواهد کشت."
    این حرفها برای او معنایی نداشت: "من کجا هستم؟ می خواهم بدانم کجاهستم."
    "تو در کیپ تاونهستی."
    "غیر ممکن است. چطور به اینجا آمدم؟"
    "منتو را به اینجا آوردم."
    جیمی بیش از آن که چیزی بگوید، آن چشمان سیاه را برای مدتی طولانینظاره کرد. سپس گفت: "چرا؟"
    "به تو احتیاج دارم. می خواهم انتقام بگیرم."
    "می خواهی چه کار ...؟"
    باندا جلوتر آمد: "انتقام خودم را نه. اصلا بهخودم اهمیتی نمی دهم. وندرمرو به خواهرم تجاوز کرد. او موقع به دنیا آوردن بچۀوندرمرو از دنیا رفت. خواهرم موقع مرگش فقط یازده سالداشت."
    جیمی که به پشتدراز کشیده بود مبهوت ماند: "خدای من!"
    "از روزی که خواهرم مرد من دنبال مرد سفید پوستی می گشتم که به منکمک کند. آن شب در طویله وقتی به عده ای کمک می کردم تو را تا حد مرگ کتک بزنند، آنمرد را یافتم، آقای مک گریگور. ما تو را در بیابان انداختیم. به من دستور دادهبودند بکشمت. به بقیه گفتم تو مرده ای و بعد با بیشترین سرعتی که می توانستم پیشتبرگشتم. نزدیک بود دیر برسم."
    جیمی به خود لرزید. گویی بوی تعفن آن پرندۀ نفرت انگیز که به گوشتشمنقار می زد بار دیگر در بینی اش پیچید و درد آن را هم دوباره حسکرد.
    "پرندگان سورچرانیشان را تازه شروع کرده بودند. من تو را در گاری چهار چرخ گذاشتم و در خانۀ مردممپنهان کردم. یکی از دکترهای ما دنده هایت را با تسمه بست و استخوان ساق پایت را جاانداخت و بی حرکت کرد و زخمهایت را شفا داد."
    "بعدش چی؟"
    "یک گاری پر از بستگان من داشت آنجا را به مقصدکیپ تاون ترک می کرد. ما تو را همراه خودمان آوردیم. تو اکثر اوقات بیهوش بودی. هربار که خواب می رفتی می ترسیدم دیگر بیدار نشوی."
    جیمی به چشمان مردی که تقریبا او را به هلاکترسانده و کشته بود نگاه کرد. او باید کمی فکر می کرد. به این مرد اعتماد نداشت، وبا این حال وی زندگی اش را نجات داده بود. باندا می خواست از طریق او به وندرمرودست یابد. جیمی نتیجه گرفت،من هم می خواهم از طریق او به وندرمرو دست پیدا


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    82 تا85
    کنم. بزرگترین آرزوی جیمی آن بود که وندرمرو به خاطر بلایی که سرش آورده بود تنبیه شود.

    به باندا گفت:«بسیار خوب. راهی پیدا می کنم که وندرمرو به خاطر اذیت و آزارهایی که در حق هر دوی ما کرده تقاص پس بدهد و آنطور که شایسته است مجازات شود.»
    برای نخستین بار لبخند محوی بر لبان باندا ظاهر شد:« آیا او کشته خواهد شد؟»
    جیمی گفت:« نه، زنده خواهد ماند.»
    آن روز بعدازظهر، جیمی برای اولین بار از بستر برخاست، سرگیجه و حالت ضعف داشت. ساق پایش هنوز کاملاً بهبود پیدا نکرده بود و او موقع راه رفتن کمی لنگ می زد. باندا سعی کرد کمکس کند.
    « مرا به حال خودم بگذار. خودم از پسش بر می آیم.»
    باندا جیمی را که محتاطانه در طول اتاق قدم برمی داشت تماشا می کرد. جیمی گفت:« یک آینه می خواهم» اندیشید، حتماً قیافه ی وحشتناکی پیدا کرده ام. از آخرین باری که صورتم را اصلاح کردم چند وقت می گذرد؟
    باندا با آینه کوچکی به اتاق بازگشت، وجیمی آن را مقابل صورتش گرفت. به شخصی کاملاً بیگانه می نگریست. موهای سرش به سفیدی پوستش شده بود. ریشی سفید و نویی و مرتب نشده داشت. بینی اش شکسته بود وستیغی از استخوان آن را به یک سمت رانده بود. چهره اش بیست پیرتر شده بود. چروکهای عمیقی درطول گونه های فرورفته اش ظاهر شده بود و زخم کبودی روی چانه اش داشت. اما بزرگترین تغییر در چشمانش رخ داده بود. آن چشمها رنج بسیاری را مشاهده کرده و تلاطمهای درونی زیادی را احساس کرده بودند، و نفرت در آنها موج می زد. جیمی آینه را به آهستگی پایین گذاشت.
    گفت:« می روم بیرون قدمی بزنم.»
    «متأسفم آقای مک گریگور. این کار ممکن نیست.»
    «چرا نمی شود؟»
    «سفید پوستها به این قسمت شهر نمی آیند، درست همانطور که سیاه پوستها هرگز به مناطق سفید پوست نشین نمی روند. همسایه هایم نمی دانند تو اینجایی. ما تو را شبانه به اینجا آوردیم.»
    «پس چطور اینجا را ترک خواهم کرد؟»
    «امشب تو را از اینجا می برم.»
    برای نخستین بار، جیمی کتوجه شد که باندا به خاطر او چقدر خطر به جان پذیرفته است. با شرمندگی گفت:« من پولی ندارم. به شغلی احتیاج دارم.»
    «من تازه در بارانداز کار پیدا کرده ام.آنجا همیشه دنبال کارگر می گردند.»
    کمی پول از جیبش درآورد و به جیمی داد:«این را بگیر.»
    جیمی پول را گرفت و گفت:« به عنوان قرض قبول می کنم و به زودی بهت پس خواهم داد.»
    باندا گفت:« باید به فکر گرفتن انتقام خواهرم باشی.»
    ***
    نیمه شب بود که باندا جیمی را به بیرون کلبه هدایت کرد. جیمی به اطراف نگریست. او درقلب یک محله ی فقیرنشین بود، درجنگلی از کلبه های ساخته شده از ورقه های موجدار حلبی زنگ زده و خانه هایی با بام دارای یک شیب که از الوارهای پوسیده و کنف های پاره درست شده بود. زمین ازباران اخیر گل آلود بود و بوی بسیار بدی از آن به هوا متصاعد می شد. جیمی تعجب می کرد و از خودش می پرسید چطور اشخاصی به غرور ونخوت باندا می توانند زندگی درچنین مکانی را تحمل کنند.«آیا در اینجا چیزی-؟»
    باید نجواکنان گفت:« لطفاً حرف نزن. همسایه های من آدمهای فضولی هستند.» او جیمی را ازآن محله بیرون برد و به دوردست اشاره کرد:« مرکز شهر درآن سمت است.در بارانداز تو را خواهم دید.»
    جیمی در همان پانسیونی اتاق گرفت که هنگام ورودش از انگلستان درآن اقامت کرده بود. خانم ونستر پشت میز بود.
    جیمی گفت:« یک اتاق می خواهم.»
    «بله، قربان.» زن لبخندی زد و دندان طلایش را نمایان ساخت:« من خانم ونستر هستم.»
    « می دانم.»
    زن خجولانه پرسید:« خوب بگویی ببینم از کجا این را می دانید؟آیا دوستان شما قصه های سرگرم کننده در جمع رفقا تعریف کرده اند؟»
    «خانم ونستر» مرا به یاد نمی آورید؟ من سال گذشته اینجا اقامت کردم.»
    زن سرش را جلو آورد و نگاه دقیقی به صورت زخمی، بینی شکسته و ریش سفید او انداخت، ولی کوچکترین اثری از شاسایی جیمی در چهره اش ظاهر نشد.«عزیزجان» من هر گز چهره ی مشتری هایم را فراموش نمی کنم. وتو را هم هیچوقت ندیده ام . اما این به این معنا نیست که ما نمی توانیم دوستان خوبی برای هم باشیم، اینطور نیست؟ دوستانم مرا « دی- دی» صدا می زند. عزیزم، اسم شما چیست؟»
    و جیمی صدای خودش راشنید که می گفت:«تراویس،یان تراویس.»
    صبح روز بعد جیمی برای یافتن کار به بارانداز رفت.
    سر کارگر که سرش شلوغ بود گفت:«ما به آدمهایی با پشت و کمر قوی احتیاج داریم. مشکل تو این است برای این نوع کار کمی مسن باشی.»
    جیمی خواست بگوید:« من فقط نوزده سال دارم..» ولی جلوی خودش را گرفت. چهره اش را که درآینه دیده بود به خاطرآورد و گفت:« امتحانم کنید.»
    او به عنوان باربر بارگیری و تخلیه ی کشتی با دستمزد نه شیلینگ در روز استخدام شد. به کشتی هایی که به بندرمی آمدند بارحمل می کرد یا بارشان را تخلیه می کرد. او دریافت که باندا و سایر کارگران سیاه پوست بارانداز روزی شش شیلنگ مزد می گرفتند.
    جیمی دراولین فرصت باندا را به کناری کشید وگفت:«باید با هم حرف بزنیم.»
    «اینجا نه،آقای مک گریگور، انتهای همین بارانداز یک انبار متروکه هست. ساعت کارمان که تمام شد تو را درآنجا می بینم.»
    وقتی جیمی داخل آن انبار متروکه شد باندا منتظرش بود.
    جیمی گفت:« از سلیمان ومدرمرو برایم بگو.»
    « چه می خواهی بدانی؟»
    « همه چیز را.»
    باندا تفی انداخت و گفت:« او از هلند به آفریقای جنوبی آمد. اینطور که شنیده ام همسرش زشت بود ولی مال و منال داشت. از مرضی فوت کرد و وندرمرو هم پولهای زنش را برداشت و به کلیپ دریفت رفت وآن فروشگاه را باز کرد بعد هم با کلاه گذاشتن سر معدنچیان پولدار شد.»
    « همانطور که سر من کلاه گذاشت؟»
    « این فقط یکی از روشهای اوست. معدنچیانی که فکر می کند شانس آورده اند. برای گرفتن پول نزدش می روند تا به آنها کمک کند پول زمینشان را بپردازند، و تا به خود بیایند وندرمرو صاحب زمینشان شده است.»
    « تا به حال هیچوقت کسی سعی نکرده با او مبارزه کند؟»
    « چطور می توانند؟ مأمور شهرداری جزو حقوق بگیران اوست. طبق قانون اگر چهل و پنج روز بگذرد وقسط زمینی پرداخت نشود، آن ملک آماده ی فروخته شدن به یک مشتری دیگر است. مأمور شهرداری اطلاعات محرمانه را به وندرمرو می دهد و او هم از این اطلاعات بهره برداری می کند یک کلک....


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه -89-86
    دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگر این تیرکها پایین بیفتد هر کسی می تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفر زا به آنجا می فرستد ، و صبحگاه تیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
    (( یا حضرت عیسی مسیح !))
    ( )او با متصدی بار که اسمیت نام دارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعت از دشستوراتش هستند .))
    جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
    یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا می کند .))
    (( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
    (( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
    جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
    جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نام داشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
    روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
    (( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهان می کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براند بیشتر از ما می ترسد ، چون می داند این تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
    (( ایسیکو کیست ؟))
    باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گله هایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساس می شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیا تا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
    باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی )) و موضوع صحبت را عوض کرد .
    جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموخت که به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یاد می برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
    از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
    (( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
    عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمی برای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
    (( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
    (( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
    (( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار می کند ؟ ))
    (( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود .))
    جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
    (( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
    (( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این که همه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
    جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
    (( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد و به او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکث کرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
    جیمی چیزی نداشت بگوید .
    عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه -89-86
    دیگر هم می زند . برای این که مالکیت زمینی را ادعا کنند تیرک های چوبی در زمین فرو می کنند تا حدود آن قطعه مشخص شود . اگر این تیرکها پایین بیفتد هر کسی می تواند مدعی مالکیت آن زمین شود . خوب، وقتی وندرمرو از قطعه زمینی خوشش بیاید شبانه یک نفر زا به آنجا می فرستد ، و صبحگاه تیرکها به زمین افتاده و از صاحبش سلب مالکیت شده است.))
    (( یا حضرت عیسی مسیح !))
    ( )او با متصدی بار که اسمیت نام دارد معاملهای کرده است . اسمیت جویندگان الماسی را که با لیاقت به نظر می رسند نزد وندرمرو می فرستد واو با آنها قرارداد شراکت امضاء می کند . و اگر آنها الماس پیدا کنند وندرمرو همه را برای خودش بر می دارد . اگر آن جویندگان مزاحمش بشوند و برایش دردسر درست کنند ، او تعدادی اوباش مزدور دارد که آماده ی اطاعت از دشستوراتش هستند .))
    جیمی با دلخوری گفت : (( این را خوب می دانم . دیگر چه ؟))
    یک مذهبی تعصبی است . همیشه برای آمرزش روح گناهکاران دعا می کند .))
    (( درباره ی دخترش چه می دانی ؟)) آن دختر هم احتمالاً همدست پدرش بود .
    (( دوشیزه مارگارت را می گویی ؟ مثل سگ اغز پدرش می ترسد . اگر به مردی نگاه کند پدرش هردویشان را می کشد .))
    جیمی به باندا پشت کرد و به طرف در رفت . آنجا ایستاد و به بندرگاه نگریست . باید راجع به خیلی چیزها فکر می کرد . (( فردا صبح دوباره با هم صحبت خواهیم کرد .))
    جیمی در شهر کیپ تاون به تبعیض فوق العاده زیادی که بین سیاهان و سفیدها گذاشته می شد پی برد . سیاه پوستان هیچ حقی نداشتند، جز آن حقوق اندکی که توسط قدرتمندان به آنها داده شده بود . آنها دسته جمعی در مناطق محصوری که محله یا زاغه نشین نام داشت زندگی می کردند و تنها موقعی اجازه ی ترک آنجا را داشتند که بروند برای سفیدپوستها کار کنند.
    روزی جیمی از باندا پرسید : (( چطور این وضع را تحمل می کنی ؟))
    (( شیر گرسنه پنجه هایش را پنهان می کند . ما روزی این اوضاع را عوض می کنیم . مرد سفید پوست مرد سیاه را قبول می کند چون به عضلاتش احتیاج دارد ، اما باید یاد بگیرد که عقل او را هم بپذیرد . هر چه بیشتر ما را به گوشه ای براند بیشتر از ما می ترسد ، چون می داند این تحقیر و تبعیض یک روز برعکس خواهد شد و او نمی تواند حتی فکر چنین چیزی را بکند . اما ما به دلیل وجود ایسیکو زنده خواهیم ماند .))
    (( ایسیکو کیست ؟))
    باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت : (( ایسیکو کس نیست ، فکر است . توضیح دادنش مشکل است آقای مک گریگور . ایسیکو ریشه های ماست . احساس تعلق خاطر داشتن به ملتی است که نام رودخانه ی بزرگر زامبری از آن گرفته شده است . نسل ها پیش از این ، اجداد من لخت وارد آبهای زامبری شدند و گله هایشان را پیشاپیش خودشان حرکت دادند افراد ضعیف از بین رفتند ، شکار آبهای خروشان یا تمساح های گرسنه شدند ، اما آنان که زنده ماندند و از آب بیرون آمدند مردان قوی و نیرومندی بودند . هنگامی که یک بانتو می میرد، ایسیکو از اعضای خانواده اش می خواهد که به جنگل پناه ببرند تا سایرین زجر و عذاب آنها را به چشم نبینند . ایسیکو تحقیری است که نسبت به برده ای که در برابر اربابش سر خم می کند احساس می شود . و ارزش او از هیچ فرد دیگری بیشتر یا کمتر نیست . آیا تا به حال چیزی درباره ی جان تنگو جاباوو شنیده ای ؟)) او این نام را با احترام فراوان ادا کرد . ((نه))
    باندا وعده داد : (0 به زودی خواهی شنید ، آقای مک گریگور . به زودی )) و موضوع صحبت را عوض کرد .
    جیمی هر روز بیش از پیش به باندا احساس تحسین می کرد .در آغاز حالت احتیاط آمیزی بین آن دو وجود داشت . جیمی باید می آموخت که به مردی که او را تا یک قدمی مرگ رسانده بود اعتماد کند . و باندا باید دشمنی دیرینه خود را نسبت به یک سفید پوست از یاد می برد . برخلاف اغلب سیاهانی که جیمی دیده بود ، باندا درس خوانده و با سواد بود
    از او پرسید : (( کجا مدرسه رفته ای ؟))
    (( هیچ جا من از زمانی که پسر بچه ی کوچکی بودم کار می کردم . مادر بزرگم سواد خواندن نوشتن یادم داد. او برای یک معلم مدرسه که مقیم آفریقا ولی از نسل استعمارگران هلندی بود کار می کرد . خواندن و نوشتن را از همان معلم آموخته بود و به من هم درس داد . من چیزم را مدیون او هستم .))
    عصر یک روز یکشنبه بعد از تمام شدن کار روزانه بود که جیمی برای اولین بار راجع راجع به صحرای نامیب واقع در ناماکوالند مطلبی شنید . او و باندا در انبار متروکه ی نزدیک اسکله بودند و خوراک گوشت آهویی را می خوردند که مادر باندا پخته بود . غذای خوبی بود ، البته به ذائقه جیمی کمی ناجور بود و برایش مزه عجیبی داشت ، اما او خیلی زود کاسه اش را خالی کرد و روی چند گونی کهنه یله داد و شروع به پرسیدن سئوالاتی از باندا کرد .
    (( کی با وندرمرو آشنا شدی ؟))
    (( وقتی در ساحل الماس در صحرای نامیب کار می کردم . او با دو نفر شریک مالک آن ساحل است . همان تازگی حق یک جوینده ی بدبخت الماس را کشیده بود و آنجا آمده بود تا سری به ساحل بزند و دیداری تازه کند .))
    (( اگر او اینقدر ثروتمند است پس چرا باز هم در فروشگاهش کار می کند ؟ ))
    (( فروشگاه تله گاه اوست . آنجاست که جویندگان تازه وارد را جذب خودش می کند و هر روز ثروتمند تر و ثروتمند تر می شود .))
    جیمی فکر کرد خودش چه آسان کلاه سرش رفته است . چقدر آن پسرک جوان، ساده و خوش باور بود ! صورت بیضی شکل مارگارت را در نظر آورد که می گفت ، پدرم کسی است که می تواند به تو کمک کند . جیمی او را دختر بچه ای تصور کرده بود ، تا اینکه متوجه سینه های نو رسیده اش شده بود . ناگهان به پا خواست ، لبخندی بر چهره اش بود و بالا رفتن گوشه های لبش باعث شد زخم کبود روی چانه اش چین بخورد .
    (( بگو ببینم چطور شد رفتی برای وندرمرو کار کردی ؟))
    (( یک روز با دخترش به ساحل آمد – آن موقع دخترش یازده سال داشت – به نظرم دخترش از این که همه اش یک جا بنشیند خسته شد و رفت توی آب . گرفتار موج شد . من در آب پریدم و او را بیرون کشیدم . با این که بچه بودم فکر کردم وندرمرو حتماً مرا خواهد کشت. ))
    جیمی خیره نگاهش کرد و پرسید (( چرا ؟))
    (( چون بازوانم را دور بدن دخترش حلقه کردم . موضوع آن نبود که من سیاه بودم ، بلکه از جنس مذکر بودم . او نمی تواند فکرش را هم بکند که کسی به دخترش دست بزند. بالاخره یک نفر آرامش کرد و به او گفت من جان دخترش را نجات داده ام . بعد مرا در به عنوان خدمتکارش با خود به کلیپ دریفت برد)) باندا لحظه ای مکث کرد ، سپس ادامه داد : (( دو ماه بعد خواهرم به دیدنم آمد )) صدایش بسیار آهسته و آرام بود : (( او همسن دختر وندرمرو بود))
    جیمی چیزی نداشت بگوید .
    عاقبت باندا سکوت را شکست و گفت : (( بهتر بود در همان صحرای


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 90 تا 93


    ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»

    «صبر كن ببينم، مي گويي الماسها همان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
    «بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزت خطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عده زيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
    «براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
    «نه. صحراي ناميب مستقيما تا تا ساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
    «درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
    «برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
    «منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
    «حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
    پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
    تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر هم نخواهي بود. من بقاياي اشخاصي را كه سعي كردند با قايق آنجا بيايند و قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را مي جوند. آقاي مك گريور، فراموش كن من آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
    آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك، به سگهاي گرسنه آماده دريدن، به نگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
    روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازه نقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال و دهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
    جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبي به طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا به منطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
    او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
    روز بعد هنگامي كه جيمي باندا را ملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
    «در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره اي به ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
    جيمي به خود لرزيد.
    « و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تا يك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و در تمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركت نخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
    « اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
    باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
    « باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
    «از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد: « دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزند و جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيان وجود دارد. اين درس عبرتي است به همه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
    سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
    روز بعد، جيمي از باندا پرسيد: «وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
    « آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كني سوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
    جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسها همچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    صفحه 90 تا 93


    ناميب مي ماندم. آن كار، كار ساده اي بود. در امتداد ساحل مي خزيديم و الماسها را جمع مي كرديم و توي قوطي حلبي هاي كوچك مي ريختيم.»

    «صبر كن ببينم، مي گويي الماسها همان طور ريخته است؟ روي شنه؟ »
    «بله همين را مي گويم، آقاي مك گريگور. اما فكري را كه به مغزت خطور كرده فراموش كن. هيچ كس نمي تواند نزديك آن اراضي بشود. آنجا در كنار اقيانوس است و ارتفاع امواج اقيانوس گاهي تا نُه متر مي رسد. آنها حتي زحمت محافظت از ساحل را به خودشان نمي دهند. عده زيادي سعي كرده اند از راه دريا پا به آن ساحل بگذارند، ولي همه شان يا غرق شده يا در برخورد به صخره ها كشته شده اند.»
    «براي رسيدن به آنجا بايد راه ديگري هم باشد.»
    «نه. صحراي ناميب مستقيما تا تا ساحل اقيانوس ادامه پيدا مي كند.»
    «درباره راه ورود به اراضي الماس خيز چه مي گويي؟»
    «برج نگهباني و حصار با سيم خاردار گذاشته اند. نگهبان هاي مسلح با سگهاي درنده اي كه آدم را تكه تكه مي كنند پاس مي دهند. در ضمن، آنها نوع تازه اي از مواد منفجره دارند كه مين زميني ناميده مي شود. مين ها در سراسر منطقه در زمين كار گذاشته اند و اگر تو نقشه اي از كار گذاري آنها نداشته باشي منفجر مي شوند و تكه تكه ات مي كنند.»
    «منطقه الماس خيز چقدر وسعت دارد؟»
    «حدود پنجاه و شش كيلومتر در طول ساحل امتداد دارد.»
    پنجاه و شش كيلومتر اراضي پر از الماس لابهلاي شنها ...«خداي من»
    تو اولين كسي نيستي كه از شنيدن داستان اراضي الماس خيز در ناميب هيجان زده مي شوي و آخرين نفر هم نخواهي بود. من بقاياي اشخاصي را كه سعي كردند با قايق آنجا بيايند و قايقشان ذر برخورد با صخره ها داغان شد و خودشان هم مردند، جمع كرده ام. من ديده ام آن مين هاي زميني وقتي كسي يك قدم اشتباه برمي دارد با او جه مي كند. ديده ام آن سگها چطور خر خره آدمها را مي جوند. آقاي مك گريور، فراموش كن من آنجا بوده ام.راهي براي زنده وارد شدن و زنده خارج شدن از آنجا وجود ندارد ــ همين است كه مي گويم.»
    آن شب جيمي قادر نبود بخوابد. تمام مدت پيش خود مجسم مي كرد كه پنجاه و شش كيلومتر زمين ماسه اي از الماسهاي فراواني كه رويش ريخته است مي درخشد و به وندرمروتعلق دارد به دريا و صخره هاي دندانه دار نوك تيز و خطرناك، به سگهاي گرسنه آماده دريدن، به نگهبانها و مين هاي زميني فكر مي كرد، او از خطر نمي هراسيد، از مردن هم بيمي نداشت. فقط مي ترسيد بميرد و حق سليمان وندرمدر را كف دستش نگذاشته باشد.
    روز دوشنبه بعد جيمي به يك مغازه نقشه فروشي رفت ونقشه اي از تاماكوالند بزرگ خريد. كنار اقيانوس اطلس جنوبي بين لودريتزدر شمال و دهانه رود اُرانژ در جنوب، منطقه اي ساحلي بود كه دور آن را با رنگ قرمز مشخص كرده و داخلش نوشته بودند: اشپرگبيت – منطقه ممنوعه.
    جيمي تمام جزييات منطقه را روي نقشه برسي كرد، و بارها و بارها آن را مرور كرد. پهنه اقيانوس اطلس از آمريكاي جنوبي تا آفريقاي جنوبي به طول چهار هزاروهشتصد كيلومتر ادامه مي يابد، بدون اينكه هيچ مانعي در برابر امواج اقيانوس وجود داشته باشد. بنابراين امواج خشمشان را به نحو كامل و تمام عيار روي صخره ها ي مرگبار كرانه هاي اطلس جنوبي فرو مي نشانند. پايينتر از آنجا، شصت و چهار كيلومتر به سمت جنوب، ساحلي وجود داشت كه براي بازديد عموم آزاد بود. جيمي نتيجه گيري كرد، اينجا بايد همان جايي باشد كه آن بيچاره هاي بخت برگشته قايقهايشان را به آب انداختند تا به منطقه ممنوعه بروند. برسي نقشه كافي بودتا جيمي درك كند كه چرا براي ساحل نگهبان نگذاشته بودند. صخره ها ورود به آنجا را از طريق دريا ناممكن مي ساخت.
    او توجه خود را به راه ورودبه منطقه الماس خيز از طريق خشكي معطوف كرد. به گفته باندا، منطقه با سيم خاردار حصار كشي شده بودو بيست و چهار ساعته توسط نگهبانان مسلح محافظت مي شد. جلوي راه ورودي هم برج ديده باني با تعدادي نگهبان بود. حتي اگر كسي مي توانست به طريقي مخفيانه از مقابل برج ديده باني رد شود و به منطقه الماس خيز پا بگذارد، مين ها و سگهاي نگهبان هنوز سر راهش بودند.
    روز بعد هنگامي كه جيمي باندا را ملاقات كرد از او پرسيد: « گفتي نقشه اي از جاگذاري مين هاي زميني در منطقه وجود دارد؟»
    «در صحراي ناميب؟ سرپرست ها نقشه دارند و با همين نقشه هم كارگران را سر كار مي برند. همه در يك خط پشت سر ناظرشان حركت مي كنند و بنابراين پاي كسي روي مين نمي رود. » خاطره اي به ذهن باندا آمد كه در نگاهش منعكس شد: « روزي عمويم جلوي من راه مي رفت، روي سنگي سكندري خورد و روي يك مين افتاد. چيزي از او باقي نماند كه به خانه نزد خانواده اش ببريم.»
    جيمي به خود لرزيد.
    « و موضوع ديگر، مساله ميس است كه از دريا مي آيد، آقاي مك گريگور. بايد در ناميب باشي تا يك ميس واقعي را ببيني. ميس گردباد سياهي است كه چرخان و گردان از سمت اقيانوس مي آيد و در تمام راهش از ميان صحرا تا كوهستان مي وزد و مي جرخد و همه چيز را زير خاك و شن پنهان مي كند. اگر گرفتار يكي از اين گردبادها بشوي ديگر جرات حركت نخواهي داشت. نقشه هاي جاگذاري مين ها را هم اگر داشته باشي در آن زمان فايده اي به حالت نخواهد داشت، زيرا نمي بيني كجا داري مي روي. هر كس هر جا كه هست بايد همان جا بماند تا ميس برطرف شود.»
    « اين گردباد چقدر طول مي كشد؟»
    باندا شانه هايش را بالا انداخت و گفت: « بعضي وقتها چند ساعت، بعضي وقتها چند روز.»
    « باندا، آيا تو تا به حال نقشه اي از جا گذاري آن مين هاي زميني ديده اي؟»
    «از نقشه ها به دقت مراقبت مي كنند.» نگاهي حاكي از حاكي از نگراني در صورت باندا هويدا شد: « دوباره بهت مي گويم كه هيچ كس نتوانسته به كاري كه تو درباره اش فكر مي كني دست بزند و جان سالم به در ببرد. گاهي كارگران سعي مي كنند الماسي را قاچاقي از آنجا بيرون ببرند. درخت مخصوصي براي دار زدن اين خاطيان وجود دارد. اين درس عبرتي است به همه، كه سعي نكنند چيزي از شركت بدزدند.»
    سراسر اين قضيه به نظر ناممكن مي رسيد. حتي اگر جيمي مي توانست به طريقي وارد اراضي الماس خيز وندرمرو بشود، راهي براي فرار از آنجا وجود نداشت. باندا درست مي گفت او بايد اين موضوع را به فراموشي مي سپرد.
    روز بعد، جيمي از باندا پرسيد: «وندرمرو چطور جلوي دزدي الماس توسط كارگرهايي كه ساعت كارشان تمام شده و بايد از آنجا خارج شوند را مي گيرد؟»
    « آنها را مي گردند. لخت مادرزادشان مي كنند و تمام حفرات بالا و پايين بدنشان را مي گردند. من ديده ام كه كارگرها بريدگي هاي طويل و عميقي را در ساق پايشان ايجاد مي كنند تا در آن الماس جاسازي كنند و الماس ها را قاچاقي بيرون ببرند. بعضي ها دندان بالايي و عقب خود را سوراخ مي كنند و الماس را در آن جاي مي دهند. آنها هر كلكي را كه فكر كني سوار كرده اند.» باندا نگاهي به جيمي انداخت و گفت: « اگر مي خواهي زنده بماني، بايد فكر آن منطقه الماس خيز را از سرت بيرون كني.»
    جيمي سعي خود را كرد، اما فكر رفتن و بر داشتن كمي از آن الماسها همچنان در سرش سير مي كرد، آزارش مي داد: الماس هاي وندرمرو همانطور


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    94 تا 97
    روی شن ها ریخته اند و انتظار می کشند. منتظرند او برود برشان دارد.
    همان شب، راه حل به ذهن جیمی رسید. به سختی می توانست بردباری اش را حفظ کند، تا این باندا را دید. بدون مقدمه گفت:« درباره ی آن قایقهایی که سعی کردند به ساحل برسند برایم بگو.»
    « درباره شان چه می خواهی بدانی؟»
    « قایقها از چه نوعی بودند؟»
    « از هر نوعی که فکرش را بکنی. قایق بزرگ بادبانی، یدک کش، قایق موتوری، قایق کوچک بادبانی. چهر نفر حتی سعی کردند با قایق پارویی به آنجا برسند. هنگامی که من آنجا کار می کردم، شش بار برای رسیدن به آنجا تلاش شده بود. تنها نتیجه اش آن بود که صخره ها قایقها را جویده و تکه تکه کرده و همه هم غرق شده بودند.»
    جیمی نفس عمیقی کشید و گفت:« آیا تا به حال کسی سعی کرده با یک «کلک» به آنجا برود؟»
    باندا به او خیره شد:« کلک؟»
    « بله.» هیجان جیمی هر لحظه بیشتر می شد.« فکرش را بکن» هیچکس نتوانسته از راه دریا به ساحل برسد چون کف قایقهایشان توسط صخره ها درهم شکسته و داغان می شده است. اما کلک روی آن صخره ها فقط می لغزد و به ساحل می رسد. و به همین وسیله هم می شود از آنجا خارج شد.»
    باندا برای مدتی طولانی به او نگاه کرد. وقتی شروع به صحبت کرد، صدایش لحن متفاوتی به خود گرفته بود:« می دانی آقای مک گریگور، مثل این که بدفکری نکرده ای.»
    درآغاز مثل یک بازی بود:راه حلی احتمالی برای یک معمای حل نشدنی. اما جیمی و باندا هر چه بیشتر درباره اش بحث می کردند هیجانشان بیشتر می شد. آنچه به صورت گفت و گویی پیش پا افتاده آغاز شده بود، کم کم شکل ملموس و واقعی یک طرح عملیاتی را پیدا کرد. از آنجا که الماسها همانطور روی شن ها ریخته بودند. هیچ گونه تجهیزاتی لازم نبود، آنها می توانستند در ساحل آزادی که در شصت و چهار کیلو متری جنوب منطقه ی ممنوعه واقع بود کلکشان را بسازند و بادبانی به آن نصب کنند، در امتداد ساحل ممنوعه ای که بدون نگهبان بود هیچ مین زمینی هم وجود نداشت، و نگهبانها و گشتها تنها در منطقه ی دور از ساحل فعالت می کردند. آن دو می توانستند آزادانه در ساحل بگردند و تا جایی که می شد الماس جمع کنند.
    جیمی می گفت:« ما می توانیم قبل از سحر با جیب هایی پر از الماسهای وندرمرو از آنجا خارج شویم.»
    « چطور خارج می شویم؟»
    « به همان صورتی که داخل ساحل می شویم، کلک را پارو می زنیم و از صخره ها رد می شویم و به دریای آزاد می سریم، بعد بادبان را بالا می کشیم و راحت و آسوده به خانه برمی گردیم.»
    با بحث های داغ و تشویق کننده و ترغیب کننده ای که جیمی می کرد، شک و تردیدهای باندا کم کم زایل شد و ازبین رفت. او سعی می کرد ابهامات طرح را شناسایی کند و هر بار که اعتراضی می کرد جیمی به آن پاسخ می داد. طرح انجام شدنی بود. زیبایی طرح در آن بود که ساده بود و به پولی نیاز نداشت، تنها جسارت و شهامت ریادی را می طلبید.
    جیمی گفت:« تنها چیزی که احتیاج داریم یک خورجین بزرگ است که الماسهایمان را در آن بگذاریم.»اشتیاقش مسری و تأثیرگذار بود.
    باندا خنده ای کرد و گفت:« در خورجین بزرگ که بهتر است.»
    هفته ی بعد آنها کارشان را رها کردند و سوار یک گاری که با گاو کشیده می شد شدند و به پورت نولوت رفتند، دهکده ای ساحلی واقع در شصت و چهار کیلو متری منطقه ی ممنوعه، جایی که مقصدشان بود.
    در پورت نولوت، از گاری پیاده شدند و به اطراف نگریستند. دهکده ای کوچک و بدوی بود، با کلبه های محقر چوبی و آلونک های حلبی و چند دکان، و ساحلی سفید و بکر و دست نخورده که به نظر می رسید تا ابدیت گسترده است. آنجا هیچ صخره ای وجود نداشت و امواج آرام و آهسته به ساحل برخورد می کردند.برای به آب انداختن کلکشان مکانی عالی و بی نظیر بود.
    دردهکده هیچ هتلی نبود، اما در بازار کوچکش اتاقی درپستو را به جیمی اجاره دادند.باندا هم در بخش سیاه پوست نشین دهکده تختی برای خودش پیدا کرد.
    جیمی به باندا گفت:« بایستی جایی پیدا کنیم و آنجا کلکمان را مخفیانه بسازیم. ما که نمی خواهیم کسی درباره ی کارمان گزارشی به مقامات بدهد.»
    آن روز بعدازظهر آنها به انباری قدیمی و متروکه رسیدند و مکان مورد نظرشان را یافتند.
    جیمی چنین نتیجه گیری کرد:« اینجا برای کارمان عالی است. بیا کار را شروع کنیم.»


    باندا گفت:« هنوز زود است. کمی صبر می کنیم. برو یک بطری ویسکی بخر.»
    «برای چی؟»
    « خواهی دید.»
    صبح فردای آن روز، یک نفر از پلیس محلی به دیدن جیمی درآن انبار متروکه آمد. مردی سنگین وزن با چهره ای گلگون بود که بینی بزرگش پوشیده از رگهای پاره شده ی زیر پوستی ببود که حکایت از مشروبخوار بودنش داشت.
    او شروع به خوش و بش با جیمی کرد:« صبح بخیر. شنیدم تازه واردی به شهر آمده است. فکر کردم چطور است توقفی کنیم و سلامی عرض کنم. من سرکار ماندی هستم.»
    جیمی گفت:« من هم یان تراویس هستم.»
    « به شمال می روی، آقای تراویس؟»
    « به جنوب. من و نوکرم در راهمان به سوی کیپ تاون هستیم.»
    « آه، من یک بار در کیپ تاون بوده ام. خیلی شهر بزرگ و شلوغی است.»
    « بله، قبول دارم. سرکار، مشروب میل دارید؟»
    « من هیچوقت حین انجام وظیفه مشروب نمی خورم.» سرکار ماندی مکثی کرد، بعد تصمیمی گرفت:« به استثنای این دفعه. فکر می کنم یک بار اشکالی نداشته باشد.»
    « بسیار خوب.» جیمی بطری ویسکی را آورد. از خودش می پرسید که چطور باندا این موضوع را می دانسته. او به اندازه ی دوانگشت ویسکی در لیوان کثیف مخصوص مسواک زدن ریخت و به دست پاسبان داد.
    « ممنونم آقای تراویس. پس لیوان شما کجاست؟»
    جیمی با اندوهی تصنعی گفت:« من نمی توانم مشروب بنوشم. می دانید، به خاطر مالاریاست .به همین دلیل است که به کیپ تاون می روم. برای این که تحت نظر پزشک باشم. چند روزی اینجا برای استراحت توقف کرده ام. مسافرت برایم خیلی سخت است.»
    سرکار ماندی به دقت او را برانداز کرد.« شما که کاملاً سالم به نظر می رسید.»
    « باید وقتی تب و لرزها به سراغم می آید مرا ببینید.»
    لیوان پاسبان خالی شده بود. جیمی آن را پر کرد.
    « ممنون. اشکالی ندارد من جلوی شما را بنوشم؟» او ایوان دوم را هم دریک جرعه سر کشید و به پا خاست.« دیگر بهتر است بروم به کارم برسم گفتید که شما و نوکرتان یکی دو روز دیگر اینجا را ترک خواهید کرد؟»
    « به محض این که حالم بهتر شود.»
    سرکار ماندی گفت:« جمعه بر می گردم و سری بهتان می زنم.»
    همان شب، جیمی و باندا در انبار متروکه مشغول ساختن کلک شدند.


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2010
    نوشته ها
    28,440
    تشکر تشکر کرده 
    12,424
    تشکر تشکر شده 
    11,190
    تشکر شده در
    5,632 پست
    قدرت امتیاز دهی
    7107
    Array

    پیش فرض

    98 - 103


    "باندا، آیا تا به حال کلک ساخته ای؟"
    "خوب، راستش را بگویم نه آقای مک گریگور."
    "من هم نساخته ام." دو مرد به یکدیگر چشم دوختند. "فکر می کنی ساختنش چقدر باید مشکل باشد؟"


    آنها چهار بشکه ی چوبی پنجاه گالنی نفت را که خالی بود از پشت بازار دزدیدند و به انبار آوردند. وقتی بشکه ها را به هم می بستند آنها را طوری کنار هم گذاشتند که مربعی ایجاد شود. سپس چهار جعبه ی چوبی خالی فراهم کردند و هر جعبه را روی یکی از بشکه ها قرار دادند.
    باندا مردد به نظر می رسید: "این که به نظر من شکل کلک نیست."
    جیمی با لحنی اطمینان بخش گفت: "هنوز کارمان را تمام نکرده ایم."
    از آنجا که الوار در دسترس نبود، لایه ی فوقانی را با هر چه در دسترسشان بود پوشاندند: شاخه های درخت چوب بدبو، شاخه های کوتاه درخت زان که در استان کیپ می روید، برگهای بزرگ مارولا. همه را با طناب کنفی کلفت به هم بستند و هر گره را با دقتی فراوان محکم کردند.
    وقتی کارشان تمام شد، باندا کلک را به دقت برانداز کرد:
    "هنوز هم شکل کلک به نظر نمی رسد."
    جیمی قول داد: "وقتی بادبان را نصب کنیم بهتر به نظر خواهد رسید."
    آنها از تنه ی یک درخت چوب زرد که به زمین افتاده بود دکلی درست کردند و دو شاخه ی تخت و پهن را به عنوان پارو برداشتند.
    "حالا فقط یک بادبان احتیاج داریم. احتیاج مبرمی هم به آن داریم، چون می خواهیم امشب از اینجا حرکت کنیم. سر کار ماندی فردا صبح به اینجا می آید."
    این باندا بود که بادبان را پیدا کرد. او اواخر همان شب با یک قطعه ی بسیار بزرگ پارچه ی آبی رنگ بازگشت. "آقای مک گریگور، این چطور است؟"
    "عالی است. این را از کجا آوردی؟"
    باندا خنده ای کرد و گفت: "نپرسید. به اندازه ی کافی دچار دردسر شده ایم."
    آنها دو تیرک افقی را هر طور بود به بادبان وصل کردند و بالاخره آن را آماده نمودند.
    جیمی گفت: "ساعت دو بعد از نیمه شب وقتی اهالی دهکده در خواب هستند از اینجا حرکت می کنیم. بهتر است تا آن موقع کمی استراحت کنیم."
    اما هیچیک از آن دو قادر به خوابیدن نبودند. وجود هر کدامشان سرشار از هیجان سفر پر ماجرایی بود که پیش رو داشتند.
    آنها ساعت دو بامداد همدیگر را در انبار ملاقات کردند. شور و شوق عجیبی در چهره ی هر دوشان موج می زد و نیز ترسی پنهانی داشتند، در حال آغاز سفری بودند که یا به ثروتمند شدنشان می انجامید یا به هلاکتشان می رساند. هیچ حد وسطی در میان نبود.
    جیمی اعلام کرد: "حالا وقتش است."
    به بیرون قدم گذاشتند. هیچ صدایی به گوش نمی رسید و موجب دغدغه ی خاطرشان نمی شد. شب آرام و با صفایی بود، گنبد عظیم آسمان سرمه ای رنگ بر بالای سرشان قرار داشت و هلال باریک ماه دیده می شد. جیمی اندیشید، خوب است. آسمان آنقدر روشن نیست که رفتن ما معلوم شود. جدول زمان بندی که آنها تنظیم کرده بودند حالت بغرنجی داشت، به خاطر این که ناچار بودند دهکده را در تاریکی شب ترک کنند تا کسی از حرکتشان مطلع نشود، و شب بعد به ساحل الماس برسند، طوری که بتوانند به ساحل بخزند و پیش از سحر بدون مواجه شدن با خطری به دریا بازگردند.
    جیمی گفت: "جریان بن گوئلا حدود اواخر بعدازظهر فردا ما را به اراضی الماس خیز خواهد رساند، ولی ما نمی توانیم در روشنایی روز به ساحل برویم. در دریا می مانیم و در دیدرس آنها نخواهیم بود تا وقتی شب بشود."
    باندا سری به نشانه ی تأیید تکان داد و گفت: "می توانیم در یکی از آن جزایر کوچک نزدیک ساحل مخفی شویم."
    "کدام جزایر؟"
    "یک دو جین از این جزیره ها هست – مرکوری، ایکه باد، پودینگ آلو..."
    جیمی نگاه عجیبی به او انداخت: "پودینگ آلو؟"
    "تازه جزیره ی رُست بیف هم هست."
    جیمی نقشه اش را که تا کرده بود از جیبش بیرون آورد و در آن بررسی کرد: "این نقشه که چنین جزایری را نشان نمی دهد."
    "آنها جزایر فضله ی پرندگان دریایی هستند. انگلیسی ها از فضله ی مرغان دریایی به عنوان کود استفاده می کنند."
    "آیا کسی هم در آن جزایر زندگی می کند؟"
    "هیچکس نمی تواند. آنجا خیلی بدبوست. ضخامت فضله ی پرندگان در بعضی جاها به سی متر می رسد. دولت از دسته های سربازان فراری و زندانیان برای برداشت کود استفاده می کند. عده ای از آنها در جزیره می میرند، و جنازه هایشان همانجا به حال خود رها می شود."
    جیمی اینطور تصمیم گرفت: "پس ما همان جا مخفی خواهیم شد."
    آن دو که آرام و بی صدا کار می کردند، درِ انبار را با سراندن آن روی ریل باز کردند و درصدد شدند کلک را بلند کنند. خیلی سنگین بود و جا به جا کردنش امکان نداشت. هر دو عرق می ریختند و با زور و تقلای فراوان می کشیدند، اما تلاش بیهوده ای بود.
    باندا گفت: "یه دقیقه صبر کن."
    او با عجله از انبار خارج شد و نیم ساعت بعد، با یک کنده ی گندن و بزرگ درخت بازگشت: "از این استفاده می کنیم. من یک انتها را بلند می کنم و تو کنده را زیر آن بلغزان."
    همان طور که آن مرد سیاه پوست یک انتهای کلک را بلند می کرد، جیمی از نیروی او در شگفت شد. وی به سرعت کنده را زیر کلک قرار داد. بعد به کمک هم انتعای عقبی کلک را بلند کردند و آن را به راحتی روی کنده حرکت دادند. وقتی کنده از انتهای عقبی کلک بیرون غلتید، دوباره این کار را تکرار کردند. کار شاق و طاقت فرسا بود، و هر زمانی که به ساحل رسیدند هر دو خیس عرق شده بودند. این عملیات بیشتر از آنچه جیمی پیش بینی کرده بود طول کشیده و زمان برده بود. حالا تقریباً نزدیک سحر بود، و آنها می بایست قبل از این که توسط روستاییان دیده شوند و کارشان لو برود، سفر دریایی را آغاز می کردند و از آنجا دور می شدند. جیمی سریعاً بادبان را به دکل متصل کرد و امتحان نمود تا مطمئن شود همه چیز خوب کار می کند. احساسی درونی مدام به او نهیب می زد که چیزی را فراموش کرده است. ناگهان پی برد چه چیزی آزارش می دهد و به صدای بلند خندید.
    باندا حیرت زده به او نگاه کرد: "چه چیزی خنده دار است؟"
    "سابقاً وقتی من دنبال الماس می گشتم یک تن تجهیزات با خودم داشتم. حالا تنها چیزی که با خودم می برم یک قطب نماست. این کار خیلی آسان به نظر می رسد."
    باندا به آرامی به او گفت: "آقای مک گریگور، فکر نمی کنم مشکل ما این باشد."
    "وقت آن است که مرا جیمی خطاب کنی."
    مرد سیاه سرش را با حیرت تکان داد و گفت: "شما واقعاً از مملکت دوردستی به اینجا آمده اید." خنده ای کرد و دندانهای سفید و یکنواختش را نشان داد: "به جهنم _ مرا فقط یک بار می توانند به دار بیاویزند." آن اسم را میان لبانش مزه مزه کرد و بعد به صدای بلندی به زبان آورد: "جیمی!"
    "حالا بیا برویم آن الماسها را به جیب بزنیم."
    جیمی و باندا کلک را از ساحل ماسه ای به داخل آب های کم عمق هل دادند و با جهشی سوارش شدند و شروع به پارو زدن کردند. چند دقیقه ای طول کشید تا به بالا و پایین رفتن ها و چپ و راست شدن های قایق عجیب و غریبشان خو بگیرند. مثل سواری روی چوب پنبه ی در حال بیرون پریدنِ بطری شامپانی بود، اما به هر حال کارِ قایق را می کرد. کلک بسیار عالی پاسخ می داد، با جریان تند و سریع اقیانوس به سمت شمال می رفت. زمانی که اهالی دهکده بیدار می شدند، کلک کاملاً پشت خط افق پنهان شده بود.
    جیمی گفت: "موفق شدیم!"
    باندا سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: "هنوز تمام نشده." دستش را در جریان آب سرد بن گوئلا فرو برد و اضافه کرد: "تازه اول کار است."
    آنها همچنان به سفر دریایی خود ادامه دادند، با راهنمایی قطب نما به سمت شمال رفتند و از خلیج الکساندر و دهانه ی رود اُرانژ گذر کردند. به جز دسته مرغان ماهیخوار کیپ که به آشیانه شان می رفتند و نیز فلامینگوهای رنگارنگی که بزرگتر از مرغان ماهیخوار بودند و گروهی پرواز می کردند، علایم دیگری از حیات دیده نمی شد. گرچه قوطی کنسروهایی از گوشت گوساله و برنج سرد، و میوه و دو قمقمه آب با خودشان در کلک داشتند، آنقدر عصبی بودند که نمی توانستند به چیزی لب بزنند. جیمی اجازه نداد قوه ی تخیلش فقط روی خطرات پیش رویشان متمرکز شود، اما باندا نمی توانست به آن مخاطرات فکر نکند. او زمانی در آن ساحل کار می کرد، آن نگهبانان
    بی تمدن اسلحه به دست و آن سگهای وحشی و آن مین های زمینی وحشتناک را که انسان را تکه تکه می کردند، به خاطر داشت و از خودش می پرسید چطور راضی شده است که در چنین سفر پر مخاطره ی جنون آمیزی شرکت کند. نگاهی به همسفر اسکاتلندی اش انداخت و اندیشید، او یک احمق به تمام معناست. اگر من بمیرم به خاطر خواهر کوچولوی بینوایم است. او برای چه چیز می میرد؟
    هنگام ظهر کوسه ها پیدایشان شد. شش تایی بودند. درحالی که باله های پشتی شان آب را می شکافت به سرعت به سوی کلک می آمدند.
    باندا اعلام کرد: "کوسه های باله سیاه. این کوسه ها آدمخوارند."
    جیمی باله های آنها را که شتابان به کلک نزدیک می شدند تماشا می کرد. "چه کار کنیم؟"
    باندا با حالتی عصبی آب دهانش را قورت داد و گفت: "حقیقتش را بگویم جیمی، در عمرم اولین بار است که با کوسه مواجه می شوم."
    کوسه ای با پشتش تلنگری به کلک زد و چیزی نمانده بود آن را واژگون کند. دو مرد برای نیفتادن به آب دکل را محکم چسبیدند. جیمی پارویی برداشت و ضربتی به یکی از آنها زد. لحظه بعد پارو جویده و به دو قسمت شد. حالا کوسه ها اطراف قایق را احاطه کرده بودند، به آهستگی و با طمأنینه در دوایری گرد کلک شنا می کردند، بدنهای بزرگشان را نزدیک کلک کوچک حرکت می دادند و گاه خود را به آن می مالیدند. هر سقلمه ای که می زدند کلک را با زاویه ای خطرناک و نامطمئن کج می کرد. هر لحظه ممکن بود واژگون شود.
    "قبل از این که غرقمان کنند باید از شرشان خلاص شویم."
    باندا پرسید: چه جوری از شرشان خلاص شویم؟"
    "یک قوطی کنسرو گوشت گوساله به من بده."
    "مثل این که شوخیت گرفته. یک قوطی کنسرو گوشت که راضی شان نمی کند. آنها ما را می خواهند!"


    d79gibl38tqrm7is3x77


     


    x5lc1ibig9cekrsxpqe5








صفحه 2 از 12 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/