صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 36

موضوع: قلب های آسمانی | محبت دار آفرین (تایپ)

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    با ورود ما پیمان متعجب به من و کامیار نگاهی کرد. پس از خوشامد گویی گفت:
    - چقدر خوشحال شدم ازین که سرافرازمون کردین ف پدرو مادرتون گفتن که هفته پیش درس داشتین و حالتون هم زیاد خوش نبوده، ترسیدم نکنه امروز هم مارو قابل نودنید.
    با لبخندی گفتم:
    - خواهش میکنم امروز هرطور بود سعی کردم خدمت برسم.
    آن قدر شوق زده بود که منظور حرف های مرا نفهمید. از دور عمه و آقای سمیعی را دیدم که به طرف ما می آمدند، عمه مرا در آغوش گرفت بلند بلند گفت:
    - وای که چه برادرزاده زیبایی دارم.
    چنان این جملات را ادا کرد که تمام میهمانان توجهشان به ما جلب شد. خجالت کشیدم و به عمه گفتم:
    - عمه لطفا کمی آرومتر، آبرومون رفت!
    عمه گفت:
    - وا چه چیزی؟ چه آبرویی؟ مگه حرف بدی زدم؟
    و به کامیار نگاه عمیقی انداخت و گفتک
    - با برادرم تشریف آوردید؟
    کامیار گفت:
    - بله استاد فرمودند به منزلشان برم تا به اتفاق هم به مهمانی بیایم.
    عمه دستان مرا گرفت و به میان جمع برد، بار دیگر مرا معرفی کرد، پس از اتمام معرفی لبخند لطف دوستان پدر و همسرانشان را دیدم، در جواب لبخندی زدم و به عمه گفتم:
    - عمه من قبلا سعادت آشنایی با عزیزان رو داشتم!
    عمه چون خجالت کشیده بود گفت:
    - من...، فکر کردم خانم ها و آقایون رو ندیدی.
    گفتم:
    - چرا البته از معرفی مجدد شما هم ممنونم چون اسامی عزیزان رو فراموش کرده بودم.
    از همان جا به کامیار نگاهی کردم و خندیدم او هم لبخندی به لب آورد. پیمان از راه رسید، نگاهم کرد و گفت:
    - اگر مایل باشید، بریم تا اتاق هنریم رو نشونتون بدم.
    من هنوز جواب نداده بودم که او مرا به طرف راهرویی مشایعت کرد. از پیچ راهرو گذشتیم و من توانستم نگاه ناراحت کامیار را ببینم. وارد اتاقی زیبا شدیم. به روی دیوار دو گیتار زیبا نصب شده بود و در گوشه اتاق یک ارگ موجود بود. در یک طرف، تخت و لوازم شخصی، چند تابلوی تقاشی شده به روی دیوار و در طرفی دیگر پنجره ای بزرگ رو به باغی زیبا. در باغ میز بزرگی برای شام چیده شده بود. دکور و نور اتاق زرشکی بود و کف اتاق با سرامیک های زرشکی آینه ای مفروش شده بود. بیرون اتاق پیمان تا پذیرایی همه چیز سفید بود مثل کاخی سفید رنگ که دیوارهایش میدرخشیدند.
    لوستری بزرگ از طبقه بالای پذیرایی آویزان بود و تا طبقه اول امتداد داشت و زیبایی خاصی به هردو طبقه بخشیده بود. پیمان روبرویم ایستاد و گفت:
    - امیدوارم از اتاقم خوشتون اومده باشه؟
    گفتم:
    - بله کلا خونه تون زیباست.
    گفت:
    - قابل شمارو نداره، پدر گفته اگر ما با هم ازدواج کنیم عمارت اون طرف باغ رو به من میده. اونجا هم شکل و شمایل همین طرف رو داره، اما با مقیاسی کوچکتر که البته زیباتر هم هست و من تصمیم گرفتم تا شما عروس این خانواده نشدید من به اون طرف نرم.
    نفسم به شماره افتاده بود، گفتم:
    - با اجازه تون باید هرچه زودتر به پدر و مادرم ملحق بشم. این طرز رفتار ا صورت خوشی نداره.
    پیمان گفت:
    - بله حتما فقط قبل از رفتن هدیه ای برای شما در نظر گرفتم که اگه بپذیرید اون رو به شما تقدیم کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    گفتم:
    - خواهش میکنم، ولی اگر این کار جلوی جمع صورت بگیره شاید بتونم اون رو قبول کنم.
    فورا دویدم و از اتاقش بیرون رفتم، او هم به دنبالم میدوید و مرا صدا میزد. خود را به جمع رساندم، کامیار نبود، کنار مادر نشستم و تند تند برای مادر ماجرا را تعریف کردم، مادر گفت که کامیار با پدر به باغ رفته اند تا کمی باهم صحبت کنند. خیالم راحت شد، پس از یک ساعت همه به باغ فراخوانده شدند تا شام بخورند. کامیار و پدر بازگشتند، کامیار پیش من آمد و گفت:
    - کجا رفتید؟
    گفتم:
    - به زور خواست منو ببره تا اتاقشو نشونم بده ولی من فورا برگشتم. امیدوارم ناراحت نشده باشی.
    با لحن آرامی گفت:
    - طولی نمیکشه که اونو از گروه اخراج میکنم، پسرک بدجوری دور من میچرخه.
    من هیچ چیز نگفتم و همگی برسر میز شام آماده شدیم. پیمان با خشم به صورت کامیار نگاه میکرد و دندان هایش را به هم میکشید و کامیار با کمال خونسردی غذایش را میخورد. پس از صرف شام آقایان مشغول بحث در مورد ملودی یکی از شعر های من بودند که تنها خواهر پیمان که پونه نام داشت آمد و به من گفت:
    - کبریا اگر مایلی بیا تا عمارت اون طرف باغ رو نشونت بدم.
    گفتم:
    - نه اونجا تاریکه و من از تاریکی می ترسم ترجیح میدم همین جا پیش بقیه باشم.
    پونه خندید و گفت:
    - اون طرف با اینجا فرقی نداره، اتفاقا چراغ هاش روشنه بیا بریم و زود برمیگردیم.
    کامیار رویش را به سمت ما برگرداند تا ببیند من چه میکنم. مادر در همان حال گفت:
    - خب کبریا جان چرا دعوت پونه جون رو رد میکنی؟ برید هم با پونه قدمی تو باغ بزنید و هم از عمارت اون طرف باغ دیدن کنید چه اشکالی داره؟
    حس کردم پیمان هم تمام هوش و حواسش به ماست ولی بروز نمیدهد. به کنار کامیار رفتم و به او گفتم:
    - من نمیدونم باید چیکار کنم؟
    کامیار گفت:
    - برو ولی مواظب باش و زود برگرد.
    وقت رفتن متوجه شدم که پیمان هم نسبت به رابطه من و کامیار حساس شده است. ای کاش پدر به زودی نامزدی مارا اعلام میکرد. با پونه دست در دست هم به آن سوی باغ رفتیم. کمی می ترسیدم ولی پونه شعر می خواند و مرا با خود میبرد. به عمارت رسیدیم، چقدر زیبا بود، پدر پیمان همه چیز را در حق دو فرزندش کامل ادا کرده بود. پونه گفت:
    - بریم داخل.
    از پونه پرسیدم:
    - پونه تو اگه ازدواج کنی کجا زندگی میکنی؟ با شوهرت به منزلش میری یا همین جا زندگی می کنید؟
    پونه پاسخ داد:
    - پدر همیشه میگه من همین دو بچه رو دارم و باید اون ها تا عمر دارم در کنار من تو همین خونه زندگی کنن. بنابراین اگه پیمان با تو ازدواج کنه به این عمارت میاد و من وقتی ازدواج کردم طبقه بالای عمارت بزرگ مال من میشه.
    به فکر رفتم، از پونه پرسیدم:
    - اگر عروستون یکی یدونه باشه پدرت راضی میشه که پیمان با خانواده خانمش زندگی کنه؟
    پونه گفت:
    - اگه منظور خودت هستی که هرچی خودت میگی، ولی فکر بقیه رو نکردم
    پوزخندی زدم و در دل گفتم عجب زندان زیبایی ساخته اند گرچه زندان بان های بدی نیستند. داخل عمارت زیبا بود فقط کمی تاریک بود. با وجودی که پیمان میگفت عمارت این سوی باغ از آن عمارت کوچک تر است، اتاق های بزرگی داشت. با پونه به طبقه دوم رفتیم همه جا فرش شده بود و اثاثیه کمی در اتاق ها موجود بود. به پونه گفتم:
    - دیگه بسه بیا برگردیم تا از مهمونی فیض ببریم.
    پونه گفت:
    - فعلا خوب خونه ات رو نگاه کن ببین می پسندی؟
    از طرز صحبت پونه ناراحت شدم اصلا نمی دانستم باید از کدام طرف پایین بروم. قاب عکس زیبایی نظرم را جلب کرد، دختری با یک سبد گل رز صورتی رنگ، چقدر دخترک زیبا بود او چشمانی آبی داشت. صورتی گرد و چشمانی درشت و کشیده ولی چقدر قیافه دخترک به نظرم آشنا آمده پونه را صدا زدم او نبود، هرچه در اتاق ها به دنبالش گشتم پیدایش نکردم بلند صدایش زدم، ترسیده بودم ولی انگار صدایم را نمی شنید. پونه کجا رفته بود؟ آیا قصد شوخی داشت؟ با گریه فریاد کشیدم:
    - پونه من حالم خوب نیست ازین شوخی متنفرم کجایی؟
    انگار آب شده بود و به زیر زمین رفته بود. از بالای ایوان عمارت بزرگ را میدیدم ولی نمیدانستم از کجا به طبقه پایین بروم. دوباره به اتاقی که تابلو نصب شده بود رفتم تا شاید بتوانم از آنجا راه خروجی به پایین پیدا کنم. هر اتاق دو در داشت. هرچه آن اتاق را گشتم، نتوانستم راه خروج را بیابم، سرگردان به تابلو خیره شدم، ناگهان از شیشه تابلو سایه ای پشت سرم دیدم، ترسیدم، برگشتم و پیمان را دیدم که آرام به من نزدیک میشود و لبخندی خشن بر گوشه لبانش دارد. نمیدانستم از ترس چه کنم، چرا پیمان این طور بود؟ لب به سخن گشود و گفت:
    - چرا میترسی؟ مگه من ترسناکم؟
    آرام آرام عقب میرفتم و او آرام به طرفم می آمد با چشمانی نافذ نگاهم میکرد و جملاتی به زبان می آورد که مرا بیشتر می ترساند. او میگفت:
    - پس برای اومدن به اتاقم باید از اون اجازه بگیری؟ برای شام خوردن و به این عمارت اومدن باید از اون اجازه بگیری؟ پس برای بله گفتن سر عقد و برای به من پیوستن باید از اون اجازه بگیری؟
    فریادی کشید و گفت:
    - آره ؟ باید برای همه چیز از اون اجازه بگیری؟
    من لال شده بودم و نزدیک بود از ترس قالب تهی کنم. فقط آرام عقب میرفتم، دوست داشتم فرار کنم اما هیچ کس صدای مرا نمی شنید و اگر هر بلایی سرم می آمد هیچ کس نمی فهمید. آوردن من به این سوی باغ همه طبق نقشه بود. دوباره پیمان گفت:
    - من نمیذارم با اون مرتیکه کثیف ازدواج کنی، فکر میکنی نمیدونم چقدر به هم علاقه دارین؟
    از چشمانش خون می بارید و من نمیدانستم چه باید بکنم؟ ناگهان به طرفم حمله کرد و نزدیک بود مرا به زمین بزند، از دستش فرار کردم. بلند گفت:
    - کاری میکنم که فقط بتونی با خودم از دواج کنی.
    من فریاد می کشیدم و کمک می طلبیدم. ناگهان وسط اتاق بر زمین افتادم، سرم را در بین دستانم گرفتم و بلند بلند گفتم:
    -خدایا من از بی آبرویی می ترسم، کمکم کن، منو از دست شیطان نجات بده.
    به حال ضجه افتاده بودم دیگر توان دویدن نداشتم تا فرار کنم. پیمان ناگهان آرام شدو به گریه افتاد. سرم پایین بود ناگهان دستانی قوی مرا بلند کرد، از ترس جیغ کشیدم، چشمانم را بستم و از خدا مرگم را خواستم که در آن حالت ناگهان خود را در آغوش کامیار دیدم، او مرا به گوشه ای گذاشت به طرف پیمان حمله کرد. با هم گلاویز شدند و من گریه کنان خواستم تا یکدیگر را رها کنند، التماس میکردم، به طرفشان رفتم اما در حین دعوا کامیار به من خورد و من محکم به زمین افتادم، مرا بلند کرد تا به طبقه پایین برویم. ترسیده بودم، پیمان در حالی که گریه می کرد فریاد کشید، گفت:
    - چرا بین اون و من ، اون رو انتخاب کردی؟ هنوز تورو ندیده عاشقت بودم به خدا اگه با من زندگی کنی همیشه خوشبختی. فقط توصیف چهره ات رو شنیده بودم که این تابلو رو کشیدم، همون روز کنسرت که تورو دیدم، تا صبح کاملش کردم و به دیوار خونه ام نصب کردم.
    تازه فهمیده بودم که چهره ای که به نظرم آشنا می آمد، خودم بودم. در بین این عمارت و عمارتی که میهمانان قرار داشتند جوی آبی روان بود، از این که سر و وضع نا به سامانی داشتم ناراحت بودم. به کامیار گفتم:
    - الا اگه بابا و مامان منو با این وضع بد ببینن میترسن، بهتره که دست و صورتم و بشورم و خودمو مرتب کنم.
    با کمک کامیار خودم را مرتب کردم و به جمع پیوستیم. دیر وقت بود، همه عزم رفتن کرده بودند. پدر کامیار را به گوشه ای کشید و چیزی در گوشش گفت، بعد خطاب به حضار گفت:
    - دوستان، من امشب میخوام خبری خوش رو به شما اعلام کنم که به همین مناسبت به زودی جشنی رو در منزل ما به پا کنیم.
    آقای پورسینا و همسرش هردو خوشحال به سمت پدر آمدند، میدانستم چه فکر میکنند، ولی واقعا برایشان متاسف بودم. پدر اضافه کرد:
    - امشب من نامزدی دخترم رو با مردی که همه میشناسن اعلام میکنم شما همه دخترم کبریا رو میشناسید
    در بین صحبت های پدر متوجه عمه و آقای سمیعی شدم که هردو از خوشحالی در پوست نمی گنجیدند. خسته از واقعه ای که برایم پیش آمده بود چشم به لبان پدر دوختم. پدر گفت:
    - اکنون نامزد کبریا رو معرفی میکنم، اون هیچ کس نیست جز کامیار عزیزم که الان اون رو رسما نامزد کبریا میخونم.
    عمه و آقای سمیعی متعجب به پدر نگاه کردند و پدر پیمان آقای پورسینا فورا آنجا را ترک کرد. حضار همه از تعجب مبهوت مانده بودند و من به کامیار لبخندی پراز شادی هدیه کردم. کامیار که توقع چنین برخوردی را از همکارانش نداشت به طرف من آمد دستانم را گرفت و بوسه ای بر دستانم زد، دستش را به روی بازوی راستم گذاشت و منتظر تبریک دوستان شد. اول پدر و مادر هردو مارا بوسیدند و تبریک گفتند و عمه با چشمانی اشک آلود از منزل آقای پورسینا خارج شد. نگاهم به طبقه دوم افتاد متوجه شدم پیمان و پونه مرا تماشا میکنند. پیمان آرام از پله ها پایین آمد و جعبه کوچکی به دستانم داد و تبریک گفت. جعبه را باز کردم. درون آن گل سینه طلا با نگین های برلیان وجود داشت . این هدیه ارزش مادی فراوانی داشت. خواستم آن را برگردانم که پیمان گفت:
    - خودم خواستم که این هدیه مال شما باشه
    و مارا ترک کرد. به منزل برگشتیم. پدر گفت جشن نامزدی مارا تا دو هفته دیگر در منزل خودمان برپا میکند. چند روز گذشت و پدر دوستان و اقوام را دعوت کرد. اما عمه فامیل را مجاب کرده بود که در نامزدی من و کامیار شرکت نکنند و آقای پورسینا نیز دوستان پدر را مجاب کرده بود که آنها نیز در جشن نامزدی من و کامیار شرکت نکنند. همه تلفنی تبریک گفتند و هیچ کس حاضر نشد در جشن نامزدی ما شرکت کند. ماهم از برگزاری این جشن صرف نظر کردیم ، اما رسما نامزد شدیم.
    پس از مدتی من فارغ التحصیل شدم و کار کامیار هم بالا گرفت، وقتش کم شده بود و مدام با پدر سرگرم ساختن موسیقی، خواندن و اجرای آن بود. تعداد بسیاری از شعرهای او سروده های من بود و این خود امتیاز بیشتری برای مشهور شدن کامیار محسوب میشد. پس از گذشت یکسال و نیم پدر تصمیم گرفت که دیگر مراسم ازدواج مارا به پا کند، اما کامیار گفت که آمادگی ندارد و باید تا مدتی کار کند. پدر نگران آینده ما بود و با مادر همیشه مساله ازدواج من را به کامیار تذکر میدادند و کامیار میگفت:
    - به کوری چشم دشمنام باید بهترین عروسی رو برای کبریا بگیرم
    ولی باز هم از جشن عروسی خبری نبود.
    خاطراتم را تا همین جا نوشته بودم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  3. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل هشتم
    ساعت نه صبح شده بود تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم کامیار بود گفت:سلام صبح بخیر تازه بیدار شدی خانم خانما؟
    از لحن گفتارش خوشم امد وگفتم:نه تا صبح بیدار بودم.
    گفت:تا صبح چی کار می کردی؟
    گفتم:هیچی دفتر خاطراتم رو مرور می کردم تا ببینم آخر شاهنامه به کجا می رسه؟
    گفت:انشاا... که خودش است راستی زنگ زدم ببینم شب چیزی لازم نداری بگیرم بیارم؟چون ضبط دارم احتمالا منو پیدا نمی کنی تا شب که خدمت برسم.
    گفتم:نه به امان خدا فقط یادت نره که نمازت رو بخونی.
    گفت:چشم من آدم خوبی شدم نمازم رو می خونم خداحافظ.
    آماده شدم تا به خرید بروم.
    در راه خرید با خودم فکر می کردم اگه کامیار قبول کنه ودر عیدی که در پیش داریم ازدواج کنیم دیگه مشکلی نداریم.مدت هاست که از فوت پدر ومادرم می گذره.آنها همیشه نگران عاقبت ما بودن پس دیگه جای بهونه باقی نیست وکامیار نمی تونه بگه دختر پدر ومادرت تازه به رحمت خدا رفته ان کمی دندون رو جیگر بذار شاید او نمی دونه دیگه درست نیست من تنها بمونم.خرید رو انجام دادم وبه خونه برگشتم با خودم گفتم اول به منزل عمه تلفن کنم بعد آشپزی را آغاز کنم.گوشی را برداشتم وشماره عمه را گرفتم آقای سمیعی گوشی را برداشتند گفتم:سلام کبریام.
    گفت:به به سلام دخترم چه طوری؟چرا کم پیدایی؟دیگه نمی گی اون طرف شهر عمه ای هم دارم؟تو تنهایی چکار می کنی؟
    خندیدم وگفتم:منو به خوبی خودتان ببخشید تازه تازه به خودم میام.روزگاری سخت رو پشت سر گذاشته ام می دانید بهترین پدر دنیا وخوب ترین مادر دنیا را از دست داده ام.آقای سمیعی گفت:خدا رحمتشان کند گلی زیبا هم چون تو را به یادگار گذاشته اند وتو یادگار بهترین دوست من هستی.کبریا از تو خواهش می کنم هرکاری داری اول به من بگو می دانی ما خیلی دوست داریم که تو مال ما باشی ولی صلاح مملکت خویش خسروان دانند وتو دختر بزرگی هستی!
    ـ من هم برای خوشبختی فرساد دعا می کنم ولی برای من همه چیز دیر شده ومن پایبند عشقم هستم.به هر تقدیر وقت شما را نمی گیرم عمه منزل هستند؟
    ـ نه برای کارهای پاسپورتش به اداره گذرنامه رفته.
    ـ مگر عزم رفتن دارید؟
    ـ من از برنامه ها بی اطلاعم هر چه برنامه ریزی است عمه ت وپسرها انجام می دهند ولی تا انجا که می دانم مثل این که رفتنی هستیم.
    ـ برای چه مدت؟
    ـ مدت را نمی دانم ولی به گفته ی عمه ات منزل را باید به فروش بگذاریم در ضمن عمه ات تصمیم دارد هرچه زودتر تکلیف تو را هم روشن کند درست است؟
    ـ بله عمه با من تماس گرفتند ولی متاسفانه کمی تند روی کردند من هم با شما تماس گرفتم که بگویم فردا برای شام منتظرتان هستم.
    ـ چرا برای شام؟ساعت 8 شب چطور است؟
    ـ من با شما تعارف ندارم لطف بفرمایید وشام تشریف بیاورید می دانم دست پخت من به دست پخت عمه نمی رسد.
    ـ دخترم این چه حرفی است فکر نمی کردم عمه ات بپذیرد حالا بگذار برای بعد شام مزحم شویم ولی قول می دهم قبل از رفتنمان حتما یک شب شام مزاحمت شویم.
    خندیدم وگفتم:
    ـ آقای سمیعی در هفته آینده بابت فروش سهام پدر وپولهای بانکی اش احتیاج به کمک وهمراهی شما دارم اما می خواهم عمه ندانند چون وقت آن رسیده که تکلیف سهام وحسابهای پس انداز پدر ومادر روشن شود وآن زمین واین خانه به من واگذار شود.
    آقای سمیعی خنده آرامی کرد وگفت:
    ـ دختر من می ترسم آخر با این ثروت بلایی سر خودت بیاوری!اما پدرانه تو را پند می دهم که حتی کامیار نباید از مقدار این اموال سردربیاورد تو جوان هستی وتجربه کافی نداری نه کامیار بلکه هیچ کس.
    ـ باز هم از تذکر شما ممنونم فردا منتظرتان هستم.اگر امری ندارید فعلا خداحافظ.
    ـ خدا نگهدار دخترم به امید دیدار.
    گوشی را گذاشتم دلم از آن چه که شنیدم گرفت یعنی عمه واستاد سمیعی ایران را برای همیشه ترک می کنند ومن تنها وبی کس می مانم ولی نه من کامیار را دارم تا کامیار هست تنهایی برایم مفهومی ندارد.
    با این امید وارد آشپزخانه شدم وبه کارهایم مشغول شدم ساعت 4 کارهایم تمام شد دوش گرفتم تا بوی غذا از من دور شود پس از آن بلوزی شیری رنگ به همراه یک دامن مشکی بلند پوشیدم موهایم را جمع کردم وآرایش ملایمی کردم ساعت در حدود 5:30 بود پائین آمدم میوه ها را اماده کردم وگل های مریم روی میز را مرتب کردم چند گل مریم کوچک در یخچال گذاشته بودم آوردم وروی چند پلکان حیاط تا در ورودی پذیرایی چیدم تا کامیار وقت ورود از دیدنشان شاد شود.
    با چند مریم باقی مانده موهایم را تزئین کردم ومنتظر ماندم قرار ما ساعت 4 بود.خانه را بوی گل مریم پر کرده بود.ساعت 7 شد ولی کامیار هنوز نیامده بود نگران شدم روبروی پنجره ایستادم به آسمان صاف نگاه کردم ستاره ها کم کم نمایان می شدند به حیاط رفتم سرد بود برگشتم وشالی دور سر و گردنم پیچیدم دوباره به حیاط بازگشتم در حیاط را باز کردم به خیابان نگاه کردم هیچ خبری نبود برگشتم ودوباره در حیاط مشغول قدم زدن شدم.
    تصمیم گرفتم به زیرزمین سری بزنم پس از فوت پدرو مادر هرگز آنجا نرفته بودم چراغ را روشن کردم سرد بود روی پیانوی زیبای پدر غبار نشسته بود زیرزمین حالت «ال» داشت ودر قسمت «ال» آن مبل های راحتی گذاشته بودیم وروی میز ظرف بلوری پر از اجیل قرار داشت.همه چیز مرتب بود حتی قندان هم پر بود ولی همه چیز را غبار گرفته بود دکور پایین کاملا سنتی با فضایی به رنگهای شبز،قرمز ونارنجی.
    پدر دیوار ها را صداگیر کرده بود تا با تمرینشان مزاحم همسایه ها نشوند چون غیر از کامیار خوانندگان دیگری هم با پدر کار می کردند.گوشه ای از پیانو ورقه هایی قرار داشت آنها را برداشتم روی آنها فوت کردم.
    رد وغبارشان پاک شد دست خط پدر را دیدم که برای آخرین آهنگ کامیار ملودی نوشته بود.این آخریم یادگار پدر مرحومم بود ان را تمام کرده بود ولی به من نشان نداده بود ومی خواست پس از اجرا با صدای کامیار آن را بشنوم.
    نت های ملودی را آرام آرام خواندم.چه ملودی زیبایی بود آرام بود ومرا به یاد پدرا نداخت وقتی آن را زمزمه می کردم اشک از چشمانم سرازیر شد.در آن لحظه به یاد رفتن عمه واستاد سمیعی افتادم گوشه ای نشستم وبلند بلند گریه کردم.
    ناگهان صدای زنگ در مرابه خود اورد.آری کامیار آمده بود با ضعف وخوشحالی به بالا دویدم در را باز کردم کامیار بود به محض ورود خود را در آغوشش انداختم واشک ریختم با ناراحتی پرسید:
    ـ چرا دوباره ماتم گرفته ای؟
    گفتم:هیچ چیز نشده چرا دیر کرده ای ساعت از 8 هم گذشته نکند ساعت تو 6 است؟
    گفت:خسته ام این طور خوش امد گویی می کنی؟
    پیشانیم را بوسید.یک جعبه شیرینی ویک شاخه گل مریم برایم آورده بود و وقتی راه افتادیم تا به پذیرایی برویم دیدم روی پله ها را نگاه می کند اما چیزی به روی خود نیاورد.وارد پذیرایی شدیم به کنار میز آمد وگلهای مریم را دید به طرف من برگشت وگفت:همسر من در همه موارد نمونه است ومن خیلی خوشحالم حتی از این که می داند من خیلی گل مریم دوست دارم وهمیشه برایش مریم هدیه می اورم.خندیدم واز او تشکر کردم.
    شام را با لذت خوردیم واولین شبی را که با هم شام را در دربند خوردیم به یاد آوردیم.
    کامیار گفت:یه روزی باز هم همان جا می رویم ویاد وخاطره آن را زنده می کنیم موافقی؟با شادی قبول کردم.بعد از شام به پذیرایی آمدیم.
    کامیار گفت:کبریا بهتر است صحبت ا شروع کنیم چون من مجبورم زودتر به خانه برگردم ممکن است برای کار به منزل تلفن بزنند واگر من نباشم کارها را از دست بدهم.
    ـ خودت مقصری چرا دیر کردی؟مردم برای دیدن نامزدشان دقیقه شماری می کنند ولی تو دیر هم می کنی.
    ـ به هر حال تو مرا با این وضع کاری خواسته ای به غیر از این است ونان من هم از همین کارها به دست می آید.این روزها شرکت من آنچنان کاری ندارد.یک موسسه فرهنگی است که فقط کارهایم را از طریق آنجا انجام می دهم.
    سکوت کردن خودش متوجه شد که ناراحت شدم.
    ـ دیگر ناز نکن بهتر است صحبت را شروع کنیم به تو گفتم گرفتارم.
    ـ چرا تلفن همراه نمی گیری که بتوانم تو را هر وقت خواستم پیدا کنم.
    ـ مگر من گم شده ام؟
    ـ نه ولی حداقل می توان قرارها رابه تو یادآوری کرد.
    ـ فعلا آهی در بساط ندارم.حقیقت این است که از وقتی استاد عارف به رحمت خدا رفته نه دخترش برایم شعری می گوید ونه خودش وجود دارد که برایم آهنگ بسازد وحس می کنم کم کم محبوبیتم را از دست می دهم.
    خنده تلخی کردم وگفتم:ممنونم از این که به یاد آنها هستی همین طور به یاد من.امیدوارم به زودی بتوانم دوباره مشاعر از دست رفته ام را بازیابم قول می دهم به زودی دوباره به کار روی بیاورم.
    خندید وگفت:خوب آن وقت اگر کارها خوب شد تلفن همراه هم می خریم.هر دو خندیدیم.
    ـ خوب کبریا برو سر اصل مطلب.
    آهی کشیدم گفتم کامیار حقیقت امر این است که عمه می خواهد برای روشن کردن تکلیف من به این جا بیاید در ضمن شنیده ام که بار سفر بسته اند ومی خواهند برای همیشه از ایران بروند وقت آن رسیده که به نامه پدر جامه عمل بپوشانیم حالا می خواهم بدانم نقش تو الان چیست؟
    مرا نگاه کرد وگفت:اولا تکلیف تو روشن کردن ندارد روشن است وتو نامزد من هستی دوما اگر می خواهند از ایران بروند خوب به سلامت با تو چه کار دارند؟سوما وصیت نامه پدر وتمام دارائیش به تو تعلق دارد هرگونه که می خواهی به آن جامه عمل بپوشان دیگر چه؟
    با حرص گفتم:تمام جواب های مختصر ومفید تو را می دانستم تو را برای هم فکری ومشورت خواستم مثلا اگر خدا بخواهد ما نامزد بکدیگر هستیم واین مساله را همه می دانند شاید منظور عمه از روشن کردن تکلیف من این است که میخ واهد بداند ما کی ازدواح می کنیم؟قبل از رفتن آنان یا خدای نکرده پس از رفتن آنان؟واین که وصیت نامه پدر باید قرائت شود اما در حضور دامادش.در ضمن منظورم از نقش تو این است که مرا کی وچه وقت از باتکلیفی نجات می دهی دیگر از تنهایی خسته شده ام همه در مورد من فکرهای نادرست می کنند جوابی ندارم تا دیگران را نسبت به وضعم قانع کنم چه باید بکنم؟
    ـ آرام چرا سر وصدا را می اندازی چرا داد وفریاد می کنی؟فکر می کنی من این مسائل را نمی دانم؟اگر فردا زیاد دخالت کنم می گویند منتظر بود ببیند سهمش چه می شود اگر دخالت نکنم می گویند عجب بی فکر وکودن است ویا این که می گویند کبریا را شیر کرده وبه جان ما انداخته وخود سکوت می کند رفتن عمه واستاد سمیعی هم هیچ ربطی به من ندارد ومن همان بهتر که سکوت کنم واصلا نیایم.
    عصبانی شدم وگفتم:کامیار می خواهم تکلیفم را بدانم حتما در وصیت نامه پدر نامی از تو هم برده شده به هرحال تو حکم همسر آینده مرا داری صاحب اختیار من هستی.درست است که از همسری تو فقط نامت رابه یدک می کشم نه حلقه ای به دستم انداخته ای نه نشانی از تو دارم ونه راغب هستی خطبه عقد میان ما خوانده شود وفقط دم از عروسی می زنی که هیچ خبری از آن نیست من باید بدانم که چه برسرم می آید فردا باید برای عمه وشوهر عمه ام جوابی محکم داشته باشم.
    کامیار عصبانی شد واز جای برخاست وکتش را برداشت وبه سوی در به راه افتاد گریان به دنبالش دویدم در را باز کرد ووارد حیاط شد التماس کنان روی پله ها دستانش را گرفتم ونشستم وبا بغض به کامیار گفتم:تو را به خدا نرو تکلیف من چه می شود؟من تک وتنها در این خانه بزرگ با نیش زبانهای مردم چه کنم؟وهق هق گریه مجالم نداد.
    کامیار برگشت وبه من نگاهی کرد وگفت:یعنی تو به من می گویی هر وعده ای که به تو دادم دروغ است؟من فقط خواستم عروسی ای برایت بگیرم که در شان تو باشد خودت می دانی ک هدوست ودشمن بسیار دارم.ولی اگر می خواهی همین طور عروس خانه ام باشی خوب باش فردا می ایم به محضر می رویم خطبه عقد برایمان می خوانند بعد از آن تو را به طلا فروشی می برم یک انگشتر برایت می خرم ودر دست می اندازی وبعد از آن وسایلت را جمع می کنی وبه آن خانه کوچک می آیی از صبح تا شب در تنهایی به سر می بری تا شب بیایم وهمدیگر را ببینیم وبعد مثلا زندگی کنیم ولی حق نداری بعدا بگویی چرا یک روز تعطیل نداری؟چرا سر وقت نمی روی وسر وقت نمی آیی؟چرا منزل تلفن نمی کنی ویا چرا بچه نداریم؟شیر فهم شد؟
    با صدایی لرزان گفتم:چرا این طوری؟چند سال است که ما نامزد یکدیگر هستیم مگر از زیر بوته به عمل امده ام یا بی سواد وامل هستم که به این نوع زندگی عادت کنم مگر به سادگی تو را به دست آورده ام که بابت نبودنت بالاخره زنده است می آید.چرا مردان دیگر مشکلات تو را ندارند.
    ـ چرا دارند تو کنج خانه نشسته ای وبی خبری.
    ـ به جز تو وقبل از تو هنرمندان وخوانندگان دیگری هم با پدر من در ارتباط بوده اند ومن به یاد دارم که پس از ساعت 6 حتی یک دفیفه هم این جا که محلی امن وسالم برای پیشرفت آنها بود نمی ماندند وبا عشق وعلاقه میخ واستند به زندگی خانوادگی شان بپیوندند.حتی بارها با تلفن همسرانشان را از وضع کاریشان مطلع می ساختند ولی تو چه؟هیچ می دانی با من چه می کنی؟چرا مشکلات تو تمام شدنی نیستند؟
    سکوت کرد با ناراحتی دست به موهایش زد ودر کنار من روی پلکان نشست.
    گفتم:کامیار با م صادق باش بگو مشکل تو چیست؟مگر من در حق تو کوتاهی کرده ام؟باید چه کار کنم تا و تکلیف مراروشن کنی؟
    آرام گفت: کبریا حقیقت این مطلب این است که من بدهکارم نمی دانم چرا بدهی های من تمام نمی شوند؟قسط خانه،کرایه شرکت ومخارج دیگری که به همراه دارد چرا تو را باید شریک بدبختی هایم کنم؟مگر تو چه گناهی کرده ای؟
    دستش را گرفتم وبه سوی پذیرایی بردم وروی مبل نشستم دو فنجان چای آوردم وبه کامیار گفتم:تمام این مسائل قابل حل است زن وشوهر مکمل یکدیگرند من قول می دهم با تو همکاری کنم ولی تو هم قول همکاری به من بده.
    ـ مثلا چه کاری وهمکاری؟
    ـ من یک پیشنهاد خوب دارم وآن این که تو اسباب واثاثیه اضافه ات را به فروش خانه ات را اجاره بده وبیا اینجا با اجاره خانه ات می توانی بدهی هایت را بپردازی بعد با یک مراسم کوچک خطبه عقدی بخوانیم وبدون جشن عروسی زندگی گرم وصمیمی را آغاز کنیم.شرکت را به صاحبش برگردان وپایین را محل کارت کن همان طور که پدر کار می کرد قول می دهم با ارثی که به من برسد بتوانم کمکت کنم تا بدهی هایت را بپردازی وکم کم آینده مان را با هم بسازیم چه طور است؟
    نگاهی به من کرد چای را نوشید گفت:من باید عروسی با شکوهی بگیرم در ضمن ممکن است مردم بگویند ببین منتظر فرصت بود که در خانه عارف زندگی کند.
    خسته شدم وگفتم:از ابتدا به تو گفته ام که حرفهای مردم برای من مهم نیستند.من راضی نیستم عروسی بزرگی بگیری دیگر کسی نمانده که بخواهیم دعوتش کنیم.
    ـ کبریا حرفهایی که زدی همه از ته دل گفتی؟
    با خوشحالی گفتم:بله مگر تو از من دروغ هم شنیده ای؟
    ـ نه ولی بگذار پس از فکر کردن وجلسه فردا به تو جواب بدهم.الان اگر اجازه بدهی خسته هستم وباید زودتر به خانه برگردم تا استراحت کنم.
    ـ بسیار خوب پس دیگر حرفی نداریم.ولی فردا ساعت 8 منتظرت هستم سعی کن مثل امشب بد قولی نکنی.
    ـ چشم بانوی من سعی می کنم ویا ببخشید قول می دهم.خدانگهدار.
    خداحافظی کردیم واو رفت.با خود فکر کردم اگر تکلیف اموال پدر ومادرم روشن شود پس از سر وسامان دادن به وضع خودم وکامیار باید کاری کنم تا باعث شادی روح پدر ومادرم شوم خسته بودم می خواستم بخوابم به امید فردای بهتر.


    تا صفحه 93


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل نهم
    ظهر بود.از خواب بیدار شدم تعجب کردم که چرا آن قدر خوابیده ام.از غذای دیشب گرم کردم وخوردم.همه چیز را برای ساعت 8 آماده کردم.کم کم حاضر شدم ومنتظر ماندم.استاد سمیعی تلفن کرد وگفت که با نیم ساعت تاخیر به منزل ما می رسند.راس ساعت 8 زنگ دربه صدا در امد در را باز کردم کامیار بود خوشحال شدم با هم به پذیرایی آمدیم ونشستیم زنگ در به صدا در آمد در دل آرام وقرار نداشتم به کامیار گفتم:بگذار خودم در را باز کنم عمه وآقای سمیعی هم آمده اند.
    پس از خوش آمدگویی به پذیرایی رفتیم.عمه کمی از من دلگیر بود.ولی من اعتنایی نکردم به محض ورود به پذیرایی تا چشمش به کامیار افتاد یکه خورد وبا وتعجب گفت:مثل این که از ما مهمتر هم وجود دارد.کامیار چیزی نگفت وآرام بر سر جای خود نشست.
    عمه صحبت را شروع کرد وگفت:خوب کبریا جان ما آمده ایم تکلیف تو را روشن کنیم به هر حال پس از برادر وزن برادرم بزرگتر تو ما هستیم قبول داری؟
    با لبخند گفتم:بله عمه شما سرورو ما هستید.
    ـ ما تمام دارایی مان را می فروشیم وبعد از درست شدن ویزا برای همیشه پیش فرشاد وفرساد می رویم الان حضور ما در این جا به این خاطر است که وصیت برادرم را قرائت کنیم وپس از آن تو را نیز کمک کنیم تا تمام اموالت را به پول تبدیل کنی وبا ما همراه شوی.می خواهیم تو را برای فرساد خواستگاری کنیم.
    با تعجب نگاهی به عمه انداختم کامیار با خشم به عمه نگاه کرد وبه استاد سمیعی گفت:خواهش می کنم نگذارید اختلافی ایجاد شود به عنوان نامزد رسمی کبریا اجازه چنین سخنانی را نمی دهم.
    عمه گفت:ببخشید نامزد کبریا؟کبریا سالهاست که نامزد ندارد تمام ان ها نقشه ای بود تا از دست خانواده پورسینا راحت شویم.
    کامیار با تندی به عمه گفت:خواهش می کنم نفس مطلب را آلوده نکنید همه می دانند که من داماد آقای عارف هستم.
    عمه با لجبازی گفت:با کدام نشان؟با کدام عقد؟با کدام رسمیت؟ما که نه شیرینی خوردیم ونه در جشن نامزدی وعقد شرکت کرده ایم حالا دیدی دختر بی کس وتنها شده پیدایت شد؟
    با خواهش والتماس به عمه گفتم:عمه لطفا خودتان را ناراحت نکنید کامیار حق را می گوید برای من موقعیتی مناسب فراهم نشد که مراسم را برپا کنیم.اگر هم دیر شده به خاطر فوت پدر ومادر بوده ولی قرار است به زودی ازدواج کنیم.
    عمه به من گفت:دختر لجباز وبکدنده چند سال است که خود را اسیر وعبیر این مرد کرده ای بهترین سالهای عمرت را به پای کسی نشسته ای که تو را ملعبه قرار داده وحالا تا ثروت تو را صاحب نشود ول کن معامله نیست.به حرف ما گوش کن وبا ما همراه شو.
    استاد سمیعی سرش را پایین انداخته بود.کامیار با تعجب به من نگاه کرد وروبه استاد سمیعی گفت:فکر می کنم شما هم دیگر چیزی برای گفتن ندارید.چرا سکوت کرده اید؟
    ـ من چه بگویم هم شما وهم کبریا هر دو عاقل وبالغید.صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
    گفتم:اگر اجازه بدهید من وصیت نامه پدر را بیاورم تا با هم بخوانیم وبه آن عمل کنیم.
    همه سکوت کردند.به طبقه بالا رفتم از خدا خواستم به همه صبر بدهد تا با هم جنگ نکنند.این وسط عمه همه رابه جان هم انداخته است.وصیت نامه را برداشتم وپایین آوردم.آن رابه استاد سمیعی دادم با صلواتی آن را باز کرد.
    «انا لله وانا الیه راجعون ـ وصیت نامه رسمی:من عرفان عارف فرزند حسن وهمسرم ترانه نیک فرزند سهراب هر دو در کمال سلامت عقل وجسم این وصیت نامه را تنظیم نموده ایم.شاید حالا که این وصیت نامه را می خوانید ما در حضور شما نباشیم ویا شاید یکی از ما نباشد.ما از خداوند خواستیم با هم ازدواج کنیم.با هم زندگی کنیم واگر خداوند خواست پایان زندگیمان رابا هم قرار دهد.به هر حال اگر هر دوی ما نبودیم تمام گفتار ما وتمام اموالی که می گوییم به تنها دخترمان کبریا عارف تعلق می پذیرد واگر هر کدام از ما زنده بود به آن یکی تعلق دارد وبعد به کبریا.تمام وسایل زندگی وتمام اموال منقول وغیر منقول در صورت فقدان هر دوی ما از آن کبریاست!تعداد بسیاری سهام داریم که کبریا آنان را صاحب اختیار است وما قبلا کارهای انتقال آن را به نام کبریا انجام داده ایم زمینی داریم که از شش دانگ دو دانگ آن به خواهرم واستاد سمیعی هدیه می شود دو دانگ آن به داماد عزیزم کامیار ودو دانگ دیگر را کبریا صرف خرج ومخارج واجبات دنیوی ما کند.در ضمن ویلایی در شما خریده ایم که به عنوان هدیه ازدواج کبریا به آنها خواهد رسید.در صورت قطعی شدن ازدواج کبریا وکامیار؛کامیار می تواند در مورد اموال کبریا تصمیم بگیرد.حسابهای بانکی نیز به کبریا تعلق دارد.ماشین هم باید در اتیار کبریا باشد.چند عدد سکه هم موجود است که آنها را هم هر طور لازم است خرج کنید دیگر حرفی نیست ما را حلال کنید والسلام.»
    عمه هم مثل من گریه می کرد همه ناراحت سرمان را پایین انداخته بودیم مادر وپدر تکلیف تمام اموال را روشن کرده بودند.دیگر لازم نبود عمه برایم تکلیف روشن کند.
    باز عمه شروع به صحبت کرد وپرسید:کبریا می خواهی چه بکنی؟اموال را کی می فروشی؟
    با تعجب گفتم:کدام یک را؟
    ـ برای رفتن احتیاح به هیچ کدام از انها نداری؟همه را تبدیل به دلار کن؟
    کامیار عصبانی فریاد زد:عمه خانوم لطفا احترام خودتان را نگه دارید.من به عنوان همسر کبریا دیگر اجازه دخالت به شما نمی دهم.کبریا خود صاحب اختیار اموالش می باشد وبه عنوان همسر آینده من در ایران می ماند.
    عمه با تمسخر گفت:چه خوب شد تو هم به نان ونوایی رسیدی نه؟اموال را بالا می کشی؟فکر کردی که من می گذارم این دخترک ساده را گول بزنی؟
    دیگر طاقت نداشتم فریاد زدم:بس کنید تو را خدا بس کنید.
    عمه با تعجب نگاهی به من انداخت:با چه کسی بودی؟
    ـ با هر دوی شما به جز شما وکامیار من وآقای سمیعی سکوت کدره ایم در اصل این قضیه نه به شما مربوط است نه به کامیار اجازه بدهید سهم الارث شم وکامیار را می دهم البته با کمک استاد سمیعی من طاقت ندارم این طور با هم رفتار کنید به اندازه کافی روحم خسته است.
    عمه با ناراحتی از جا برخاست وبه استاد سمیعی گفت بلند شو بلند شو از این جا برویم.باید فکر می کردم که با فوت برادرم درهای خانه ودرهای امید به رویم بسته شوند ما دیگر این جا کاری نداریم همان بهتر که آن طرف دنیا وبه دور از این دختر چشم سفید باشیم.دیگر حتی نمی خواهم روی این دو نفر را ببینم اینها هر دو از خدا مرگ برادر وزن برادرم را خواسته بودند.
    هضم حرفهای عمه سنگین بود.فقط سکوت کردم وبا اشاره به کامیار هم فهماندم که چیزی نگوید عمه مختار بود هر جور که دلش می خواهد تصمیم بگیرد.دلخور از خانه خارج شد استاد سمیعی وقت رفتن روبه من کرد وگفت:دختر هر کاری داشتی فقط با من تماس بگیر من تا وقت رفتن از ایران در خدمت تو هستم بعد نگاهی به کامیار انداخت وبدون خداحافظی رفت.
    ناراحت نشستم دست وپایم می لرزید عمه حق داشت کامیار آن قدر در حق من کوتاهی کرده بود که واقعا نمی دانستم چه گونه از حقم دفاع کنم.ولی عجیب بود که خودش هم زبان در آورده بود. باید او را مجبور کنم که دیگر برای ازدواجمان تصمیم بگیرد.عمه واستاد سمیعی باید قبل از رفتن ازدواج مرا ببینند.
    کامیار مشغول جمع آوری وسایل پذیرایی شد.برایم یک لیوان آب ویک مسکن آورد که آن را خوردم.بدنم می لرزید کامیار از جای برخاست شانه هایم را کمی مالید سرم را روی دستش قرار دادم وگفتم:کامیار ببین زندگی چه قدر شیرین است بیا همین فردا برویم برای مراسم عقدمان وقت بگیریم.بیا نگذاریم دیگران برایمان تصمیم بگیرند.ببین چه قدر سرزنش می شنوم.دستش را از روی شانه هایم برداشت.
    ـ به خاطر لجبازی عجله نکن زندگی من وتو به خودمان مربوط است نه به دیگران تو به آنها زیادی اختیار داده ای!
    از حرف کامیار یکه خوردم با ناراحتی گفتم:مثلا اگر فقط جانب تو را داشته باشم چه چیزی جز حسرت یک زندگی آرام در دلم می ماند؟تو چه گلی بر سر من زده ای؟
    ناراحت مرا نگاه کرد وبرخاست نگاهش نکردم عصبانی بودم وقت رفتن گفت:تا وقتی لحن گفتارت را عوض نکنی برنمی گردم این حرف مرا آویزه گوشت کن.
    دیگر عادت کرده بودم که همه مرا تنها بگذارند وبروند حتی پدر ومادر.
    پدر حق داشت که به من می گفت بیشتر فکر کن حوصله نداشتم که فکر کنم.تصمیم گرفتم برای خودم فکر بکنم بهتر بود سرمایه ای تهیه می کردم تا چیزی که لازم دارم خریداری کنم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  5. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم
    خسته از خواب برخاستم.روزم را بی هدف روع کردم تصمیم گرفتم به آشپزخانه بروم وکمی آن جا را مرتب کنم در بین کارها فکرم به مساله ای مشغول شد.آمدم گوشی تلفن را برداشتم وبه منزل عمه تلفن کردم.عمه گوشی را برداشت خجالت کشیدم با او حرف بزنم آرام گوشی را گذاشتم.دوباره شماره را گرفتم استاد سمیعی گوشی را برداشت گفتم:سلام استاد منم کبریا مزلحم همیشگی.آرام از پشت گوشی گفت:سلام دخترم اگر ممکن است حدود دو ساعت دیگر با هم صحبت کنیم امر خیری برای ما پیش آمده مجبوریم خانه را ترک کنیم.
    گفتم:بسیار خوب پس زحمت بکشید هر وقت به منزل آمدید با من تماس بگیرید چون یک کار واجب با شما دارم.
    گفت:باشد به محض رسیدن تماس می گیرم.
    گوشی را گذاشتم امر خیر چه بود که من از آن بی اطلاع بودم؟به هر حال می فهمیدم.به طبقه بالا رفتم.تمام اسناد پدر را جمع کردم و داخل کیف گذاشتم به سراغ طلاها وسکه ها رفتم حدود 40 سکه بود،30 عدد از سکه ها را برداشتم وطلاها را سر جایشان گذاشتم.اجناس عتیقه وقیمتی موجود در خانه را در اتاقی در طبقه دوم جمع کردم وکریستال های اضافی وظروفی که به دردم نمی خورد را هم به آنها اضافه کردم.به اتاق پدر ومادرم رفتم وتمام لباسهایشان را جمع کردم لباسهای کهنه را در کیسه ای ریختم.گرچه آنها هرگز لباس کهنه نمی پوشیدند ولی لباس های نو را به جالباسی آویزان کردم.حدودا سه ساعت بود که از وعده استاد سمیعی گذشته بود.خسته به طبقه اول آمدم.تلفن زنگ زد گوشی را برداشتم استاد سمیعی بود.
    ـ سلام دخترم چه کا داشتی؟
    ـ سلام استاد امر خیر را انجام دادید؟
    ـ به امید خدا حقیقت این است که خانه را فروختیم.قلبم ریخت یعنی مقدمات سفر را می چیدند؟
    ـ چه قدر زود؟
    ـ تصمیمی بود که باید زودتر انجام می شد.ولی به خاطر تو نگرانیم.خودت نخواستی با ما هماره باشی وگرنه عمه ومن هرگز برای تو پس از ازدواج با فرساد کمتر از پدر ومادرت نمی شدیم ولی تو حتی نخواستی روی این مساله فکر کنی!
    استاد تقدیر من این چنین است ولی غرض از مزاحمت شما هنوز روی حرفتان هستید که گفتید اگر کاری داشتی به من بگو؟
    ـ بله هستم واین را بگویم که ما یک ماه دیگر عازم هستیم یعنی عید نوروز را در کنار بچه هایمان می گذرانیم.دلم از این حرف گرفت با بغض گفتم:استاد نمی شود اولین هفته عید رابا من در ایران بگذرانید میخ واهم کاری کنم که عمه ناراحت مرا ترک نکند.
    ـ باید با او صحبت کنم وبعد به تو خبر می دهم.
    ـ به هر حال ممنون اما استاد اگر برایتان مقدور است تصمیم گرفته ام از فردا صبح تمام کارهای انحصار وراثت را انجام دهم وبه یاری شما نیازمندم.
    گفت:جدا تصمیم گرفته ای که...
    ـ بله می خواهم به زودی تکلیف اموال را روشن کنم وبه وصیت پدر عمل کنم.البته اگر مزاحم شما نمی شوم چون می دانم شما خیلی کار دارید.
    ـ باشد ولی کامیار بعاد مرا مورد مواخذه قرار ندهد؟من حوصله ندارم یک بار دیگر با او رو در رو شوم.
    ـ نه تا لحظه عقد ما هیچ کار من به او ربطی ندارد او خودش این طور خواسته است.
    ـ دخترم تا فرصت هست باز هم فکرهایت را بکن هنوز دیر نشده.
    ـ آب که از سر گذشت چه یک وجب چه هزار وجب فعلا باید ببینم که چه می شود اگر امری ندارید خداحافظ.
    ـ باشه خداحافظ.
    همه برنامه ریزهایم را نوشتم امیدوار بودم بتوانم در عرض یک یا دو هفته تکلیف تمام اموال را روشن کنم.این کارها باعث می شد تا کمی از فکر کامیار بیرون بیایم.ازخودم خسته شده بودم تا کی باید منت این عشق را می کشیدم؟آیا پس از گذشت این مدت کامیار هنوز عاشق من بود؟
    برای این که فردا صبح زود از خواب بلند شوم زود خوابیدم.در خواب پدر را دیدم می گفت:دتر دیگر یادی از ما نمی کنی.پدر ومادر برگردن اولاد حق دارند حداقل به خواهرم سری بزن وحال ما را از او بپرس وبعد دیدم که باغ گلی را آبیاری می کرد به کنارش رفتم وگفتم پدر چه کنم با این همه گارفتاری شما ومادر مرا کمک نمی کنید.نگاه کرد وگفت:کبریا گرفتاری های دنیا هرگز تمامی ندارد کمک مت هم به تو خواهرم است.چرا دلش را به دست نمی اوری.
    هراسان از خواب پریدم پدر بی پرده با من سخن گفه بود.راست می گفت خیلی وقت بود بر سر مزارشان نرفته بودم از شبی که آن برخورد بین من،عمه وکامیار پیش امده بود فهمیده بودم عمه از ا رنجیده است حالا می فهمیدم که پدر خیلی ناراحت است.بغض گلویم را گرفت از رفتن عمه ناراحت بودم به کلی تنها می شدم ای کاش می شد من وکامیار هم با آنها می رفتیم ولی کامیار!
    افسوس که او محبوبیتش را فدای یک زندگی سالم وبی دغدغه نمی کند او دچار غرور شده است ومن نگرانم.خواب از چشمانم پریده بود ساعت 5 صبح بود تا اذان چیزی نمانده بود وضو گرفتم پنجره پذیرایی را باز کردم کتاب دعا را آوردم ومشغول خواندن دعا برای شادی روح پدر ومادر شدم تصمیم گرفتم آخر هفته سر مزارشان بروم.نماز را خواندم دوست داشتم شعر بگویم آن هم پس از مدت ها کاغذ وخودکار آوردم وکنار پنجره نشستم وبه آسمان نگاه کردم ونوشتم:
    رفتن چه سخته بی بال پرواز
    در اوج احساس بی شور آغاز
    همه موج دریا شنیدن صدامو
    شبا تا سحر شاهدن گریه هامو
    به دریا نگفتم که قلبم شکسته
    دلم ابریه غم به چشمانم نشسته
    چرا کوچ کردید چرا بی محبت
    ومن را سپردید به آغوش غربت
    تصمیم گرفتم این شعر را بدون این که کامیار بفهمد به استاد سمیعی بدهم تا کارهای تصویب وساخت ملودی را بر روی آن انجام دهد وآن را تقدیم به روح پاک پدر ومادرم کنم البته با صدای کامیار.
    ساعت 7 صبح زنگ در خانه به صدا در امد در را باز کردم آقای سمیعی بود به من گفت:منتظر می ماند.آماده شدم وبه همراه او به دنبال کارهایم رفتم.
    روز خسته کننده ای را پشت سر گذاشتیم.عصر به خانه بازگشتیم با فروش سکه ها تمام پولهایی را که استاد سمیعی در وقت فوت عزیزانم خرج کرده بود را بازگرداندم زمین رابه یکی دو بنگاه سپردیم تا سریع بفروشند دو سوم سهام را هم فروخته بودم ومام مراحل قانونی سند خانه ویلا وحسابهای بانکی پدر ومادر را نیز انجام داده بودیم وقرار بود تا فته آینده جواب بدهند.
    از استاد سمیعی خواستم فردا نیز وقت صرف کند تا به همراه او بتوانم ماشینی بخرم.
    استاد از تمام تصمیم هاو برنامه ریزهای نوشته شده من تعجب کرده بود.
    ـ پس کبریا با خرید ماشین باید بدانم که تو در ایران ماندگار هستی وکلا قطع امید کنم!سرم را پایین انداختم وسکوت کردم.
    ـ بسیار خوب دوباره فردا می آیم تا برای خرید ماشین با هم به چند بنگاه سری بزنیم خداحافظ.
    نماز خواندم پس از خوردن شامی سبک برای خوای آماده شدم چند روز بود که از کامیار خبر نداشتم.
    تازه چشمانم گرم خواب شده بود که تلفن زنگ خورد گوشی را برداشتم کامیار بود.
    ـ سلام میس دانم که دیروقت است مزاحم شدهام ولی کبریا به کمک تو نیاز دارم.
    ناراحتی ام را نسبت به او فراموش کردم وپرسیدم:چه شده؟
    ـ از صبح چند بار تماس گرفتم نبودی حقیقت این است که از من به خاطر مبلغی بدهی شکایت شده وممکن است به زندان بیفتم این برای من صورت خوشی ندارد.مجبور شدم با تو دوباره تماس بگیرم.می دانم کارم درست نیست اما نمی دانم چه باید بکنم!
    ـ چه قدر است؟مبلغ پول را می گویم؟
    ـ چهارصد هزار تومان البته صد هزار توامن آن را تهیه کرده ام ولی سیصد هزار تومان دیگر آن مانده.
    کمی سکوت کردم وگفتم:هنوز در مورد آینده مان فکر نکرده ای؟محکم فریاد کشید وگفت:من از بدبختی ام برایت می گوشم وتو از خوشبختی ات حداقل چرا الان می گویی؟می خواهی به تو باج بدهم وگوشی را گذاشت.فکر کردم حرف خوبی نزدم چون از صبح یا در بنگاه ها بودم یه به دنبال خرید وفروش سکه وبورس همه چیز رابه زنگ پول می دیدم.خنده ام گرفت گوشی را برداشتم وبه منزلش تلفن کردم گوشی را برنمی داشت شاید قطع کرده بود یا از منزلش با من تماس نگرفته بود بلند شدم سیصد هزار تومان پول شمردم ودر پاکتی گذاشتم پس از نیم ساعت دوباره تماس گرفتم این بار گوشی را برداشت آرام به او گفتم:اول بگو دوستم داری یا نه؟
    ـ کبریا حوصله شوخی ندارم این چه وضع برخورد است؟
    ـ مثل این که بدهکار هم شدم راستی کجا بودی؟چرا هر چه تلفن کردم گوشی را برنداشتی؟
    ـ تازه به خانه آمده ام دنبال پول بودم.
    ـ تا این وقت شب؟
    ـ حوصله سوال وجواب ندارم اگر کاری نداری می خواهم کپه مرگم را بگذارم.
    دلم سوخت گفتم:صبح جایی کار دارم ولی پول اماده ست باید قبل از رفتن من از منزل بیایی وپول را بگیری اصلا نیا خودم پول را برایت می آورم.
    فورا لحن گفتارش عوض شد.
    ـ خانوم خانما از کجا پول اورده اید؟فردا کجا تشریف می برید.آیا من که نامزد شما هستم نباید بدانم؟
    ـ مقداری طلا فروختم چون به پول احتیاج داشتم در ضمن کار فردا را اگر صلاح دانستم همان فردا به تو می گویم ما که عقد کرده هم نیستیم پس نباید از کار بکدیگر سردر بیاوریم.
    ـ پس چه طور من به تو بدهکارم.
    ـ ولی نگفتی بابت چه چیزی بدهکاری.
    ـ مثل این که حالا من بدهکار شدم.صبح منتظرت هستم در ضمن به خاطر پول ممنون بعد با هم حساب می کنیم.شب بخیر.
    ـ شب بخیر.گوشی را آرام گذاشتم.
    صبح اماده شدم استاد سمیعی امد ماشین را گرفتم وبا او سوار شده به قصد منزل کامیار حرکت کردیم.در راه به من گفت:آنجا چه کار داری نمی خواهم او را ببینم!
    ـ استا شما سر خیابان در ماشین منتظر باشید من زود برمی گردم باید امانتی رابه او بدهم.
    ـ بسیار خوب فعلا هیچ مساله ای را با او در میان نگذار.
    ـ چشم حواس خودم هست.سر خیابان پیاده شدم خود را به طبقه سوم رساندم تازه از خواب بیدار شده بود.خیلی وقت بود این جا نیامده بودم یعنی پس از فوت پدر ومادر.
    ـ چرا داخل نمی شوی بیا با هم صبحانه بخوریم.
    ـ نه عجله دارم باید زود بروم.
    ـ کجا با ایم عجله؟
    ـ کار دارم دستم را گرفت مرا به زور داخل برد.نمی خواستم بداند که با استاد سمیعی مشغول انجام کارهایم شده ام چون ممکن بود ناراحت شود وبگوید چرا از من کمک نگرفته ای.
    پاکت را از کیفم در اوردم وبه او دادم خوشحال شد برایم در لیوانی آب پرتقال ریخت.
    ـ چرا هول شده ای؟
    ـ چیزی نیست خیلی وقت بود تو را ندیده بودم.
    ـ از چند روز پیش تا حالا خیلی وقت است؟
    ـ نکته سنجی نکن من به تو خیلی علاقخ دارم وتو این را خوب می دانی.حالا اگر کاری نداری من مرخص می شوم.
    ـ می خواستم این جا بمونی وچیزی درست کنی تا ظهر برگردم وبا هم بخوریم.
    ـ نه من می روم تو شام به منزل م نبیا چه طور است؟
    گوشه چشمی نازک کرد وگفت:باشد چشم می آیم.
    خیلی دلش می خواست بفهمد من کجا می روم.با عجله خداحافظی کردم می دانستم از پنجره مرا تعقیب می کند جلوتر از ماشین رفتم واز سر خیابان به ماشین اشاره کردم جلوتر بیاید ومرا سوار کند.به محض حرکت استاد سمیعی پرسید چه شد؟این چه کاری بود که ناجما دادی؟چرا دیر کردی؟
    ـ همه چیز را بعد به شما توضیح می دهم فعلا بهتر است به کارمان برسیم.
    تا عصر به چند بنگاه رفتیم در آخر یک ماشین فیات نقره ای رنگ قولنامه کردیم وقرار شد اوایل هفته ی آینده ماشین را سالم به همراه مدارک آن در محضر تحویل بگیرم.با استاد سمیعی خداحافظی کردم وبه خانه بازگشتم تا هفته دیگر کاری نداشتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 11

    شام را آماده کردم و منتظر کامیار نشستم. ساعت 12 شب شد و نیامد، چندین بار با منزلش تماس گرفتم جواب نمی داد، فهمیدم که به منزلش نرفته، برای او یک تلفن همراه لازم و ضروری بود، البته اگه به مزاجش خوش می آمد و حاضر می شد جواب تلفنهای مرا بدهد. در همین فکر بودم که زنگ در خانه به صدا درآمد. پس از مطمئن شدن از این که کامیار است در را باز کردم، کامیار خسته و ژولیده به داخل آمد.
    ترسیدم و گفتم: چه شده؟ این چه سر و وضعی است که برای خودت درست کرده ای چرا دیر کردی؟
    ـ خیلی خسته ام.
    ـ بدهی ات را پرداخت کردی؟
    جواب نداد به پذیرایی رسیدیم روی مبل لم داد چشمانش دو کاسه خون شده بود و کمی اختیار حرکاتش را از دست داده بود دوباره سؤالم را تکرار کردم.
    دست و پا شکسته توضیح داد که بدهی را پرداخت کرده است. خدا را شکر کردم و پرسیدم: شام که نخورده ای؟ برو دست و صورتت را آبی بزن تا من میز را بچینم.
    آرام از جایش بلند شد، نزدیک بود زمین بخورد، خواستم کمکش کنم فریاد زد با من کاری نداشته باش به طرف دستشویی رفت و گفت امروز کارهایم خیلی زیاد بود، خسته شدم، آهی کشیدم و به آشپزخانه رفتم شام را گرم کردم و میز را چیدم، در کنار بشقابش دو شاخه گل مریم گذاشتم همه چیز آماده بود آمدم صدایش کنم. دیدم روی مبل بزرگ خوابیده، تعجب کردم گفتم اشکالی ندارد یک ربع بخوابد بعد بیدارش می کنم، شام بخورد، حتماً شب را در منزل من می ماند.
    با کفش داخل شده بود به او چیزی نگفتم پس از یک ربع بیدارش کردم. گفت: خواهش می کنم با من کاری نداشته باش. خیلی خسته ام، می خواهم بخوابم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفت.
    خستگی و کوفتگی شدید او و از همه مهمتر بوی الکل دهانش، باعث ترس من شد. آرام کفش هایش را از پایش درآوردم، بلند شد و مرا نگاه کرد. حس کردم خنده ای از روی شیطنت به من می زند. به او گفتم بهتر است، بخوابی دیگر مزاحمت نمی شوم.
    ـ تو هرگز مزاحم نیستی نگفتی چرا امروز در منزلم نماندی، راستی کجا رفتی؟
    با ترس گفتم: بهتر است بخوابی فردا همه چیز را برای تو توضیح می دهم.
    مثل بید از ترس می لرزیدم نکند در این وضع اختیارش را از دست بدهد؟ چشمانش را آرام روی هم گذاشت چراغها را خاموش کردم، آهسته در پذیرائی را قفل کردم و از پله ها بالا رفتم، کیفم را جا گذاشته بودم، دوباره پایین برگشتم آن را برداشتم، وقت رفتم کامیار گفت: کبریا! از ترس بر جا خشک شدم و گفتم: بله چیزی لازم داری؟
    ـ نه، پس تو کجا می روی؟ گفتم: می روم بالا، چطور؟
    ـ مگر پایین نمی خوابی؟
    با تعجب گفتم: نه در اتاقم می خوابم، اگر امری نیست من هم خسته ام، می روم بخوابم.
    دیگر از او جوابی نشنیدم، به سرعت بالا رفتم، در اتاق پدر و مادر و اتاقی که اجناس عتیقه رادر آن جمع کرده بودم را فقل کردم، کلیدها را به اتاقم آوردم و از داخل در اتاقم را قفل کردم، نمی دونم چرا ترسیده بودم. کامیار همان کامیار همیشگی بود، ولی نه امشب گول شیطان را خورده بود، هرگز او را با این وضع ندیده بودم، تمام کلیدها را با کیف که تمام اسناد در آن بود داخل کمد گذاشتم، بعد کلید کمد و اتاقم را زیر فرش گذاشتم و چراغ اتاق خوابم را خاموش کردم. یادم آمد چراغ اتاق پدر و مادر را خاموش نکرده ام از سوراخ کلید نگاه کردم، جرأت نداشتم بیرون بروم، ولی انگار خدا خواسته بود چون روشنایی اتاق پدر و مادر باعث شده بود راهرو کمی روشن باشد و بتوانم از سوراخ کلید راهرو را ببینم. با ترس و لرز روی تخت دراز کشیدم.
    تصمیم گرفتم به منزل عمه تلفن کنم و از استاد بخواهم این جا بیاید اما تلفن را از پایین قطع نکرده بودم، ممکن بود کامیار از خواب بیدار شود و بپرسد این وقت شب با کجا تماس می گیری.
    روی تخت نشسته بودم که صدایی از پلکان آمد، به پشت در اتاق آمدم از سوراخ کلید نگاه کردم، کامیار را دیدم، قلبم به شدت می زد، برای چه به بالا آمده است؟
    دوباره نگاه کردم از پنجره ی راهرو به حیاط نگاهی کرد آرام به طرف اتاق پدر و مادرم رفت شاید به خاطر روشنی چراغ فکر کرد من آن جا هستم، دستگیره را فشار داد، در قفل بود.
    کنار آمد کمی ایستاد در دل به خود گفتم: عجب غلطی کردم که گذاشتم شب را در منزل ما بماند. دوباره نگاه کردم در اتاق پهلویی را خواست باز کند، ولی آن جا هم قفل بود، آهسته به سوی اتاق من آمد، برگشتم و روی تختم دراز کشیدم از ترس قالب تهی کرده بودم. آرام دستگیره را چرخاند هر لحظه فکر می کردم نکند حواسم نبوده و در را قفل نکرده باشم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم ولی در باز نشد چند دقیقه ای پشت در ایستاد شاید هم از قفل در، داخل را نگاه می کرد، چشمهایم را محکم به هم فشار داده بودم تا فکر کند خواب هستم هیچ نگفت و دوباره به طبقه ی اول بازگشت. چشم هایم را بستم، و به خوابی عمیق و سرد رفتم.

    فصل 12

    صبح شده بود در خواب و بیداری بودم که صدای کامیار را از پشت در اتاق شنیدم: کبریا خانوم قصد نداری از خواب بیدار شوی و از مهمانت پذیرایی کنی؟
    از ترس محکم بر سر جایم نشستم، زبانم بند آمده بود ولی از صحبتهای کامیار حالت طبیعی او را دریافتم، سعی کردم وقایع نیمه شب را به یاد نیاورم آرام با خنده گفتم: شما پایین منتظر باشید من الان خدمت می رسم.
    کامیار گفت: چشم خانوم خانوما پایین منتظرتان هستم.
    خود را مرتب کردم، رنگ و رویم پریده بود، در دستشویی بالا سر و صورتم را شستم و آرایش کردم از پله ها پایین آمدم، وارد آشپزخانه شدم. عجیب بود، کامیار میز صبحانه را چیده و آماده کرده بود، غذاهای دیشب را هم مرتب در ظرفی داخل پخچال گذاشته بود.
    ناگهان از پشت سر آرام گفت: دوستت دارم. ترسیدم و یک دفعه برگشتم دستهایم را گرفت کمی آرامش پیدا کردم گفت: چرا دستانت یخ کرده اند؟
    ـ چیزی نشده، شاید گرسنه ام و فشارم پایین است.
    ـ خوب این هم میز صبحانه، به جبران میز شام دیشب تو، چطور است؟
    خندیدم و گفتم: ممنون بنشین شیر بیاورم یا چای؟
    ـ نه خیر خودت بنشین من برای شما شیر بیاورم یا چای؟ امروز نوبت من است!
    ـ چه شده مهربان شده ای؟
    ـ بله امروز مهمان شما هستم، چون غذاهای دیشب باد کرده، ناهار را با هم می خوریم، اگر موفق باشی عصر به یکی از دوستان آهنگسازم سر می زنیم و بعد با هم به دربند می رویم، موافقی؟
    از شادی جیغی کشیدم و گفتم: کامیار بهتر از این نمی شود! مثل این که...
    دو انگشتش را روی لبانم گذاشت و گفت: آره مثل این که تصمیم گرفتم کارهایی انجام دهم.
    پس از خوردن صبحانه من مشغول جمع آوری شدم و کامیار هم مشغول شستن ظرفهای صبحانه، خنده ام گرفته بود گفت: چرا می خندی؟ امروز می خواهم تمرین خانه داری کنم، جالب است!؟
    صحبتها و کارهای او مرا خوشحال می کرد. پس از مرتب کردن آشپزخانه به پذیرایی آمدیم یاد دیشب افتادم، کفشهای کامیار را به داخل راهرو بردم، آدم و روی مبل نشستم، دلم می خواست کامیار اول شروع کند و بگوید دیشب چرا خود را به آن حال در آورده بود!
    از نگاه من فهمید و گفت: کبریا حس می کنم از دست من ناراحتی؟
    ـ چرا باید ناراحت باشم؟
    ـ خودت را به آن راه نزن، پس تو هم فهمیدی!
    با مکثی کوتاه گفتم: بله از تو توقع نداشتم که به این راه بیفتی.
    از حرف من خجالت کشید و گفت: عزیزم باور کن من به خطا نرفته ام وقتی پول بدهکارم را دادم او به زور تعارف کرد، مجبور شدم تعارفش را رد نکنم.
    ـ تو دعوت شیطان را پذیرفتی، تا صبح نگرانت بودم.
    از جمله ای که به کار بردم، فهمیدم کار را خراب تر کردم.
    ـ پس ای کلک تو تا صبح بیدار بودی؟
    ـ نه تا خود صبح ولی خیلی دیر خوابیدم چطور مگر؟ دیگر فهمیده بودم کار را خراب تر کرده ام.
    از روی مبل بلند شد و آمد کنارم نشست، خندید و گفت: حقیقت مطلب این است که دیشب از خواب بیدار شدم هنوز داغی حرامی از سرم نپریده بود که بالا آمدم.
    اول فکر کردم در اتق پدر و مادرت هستی وقتی دیدم در اتاق قفل است اشتباهی اتاق بعدی را خواستم باز کنم به خیال این که اتاق توست، آن جا هم قفل بود، فهمیدم که اتاق تو آن روبرو است آمدم که در اتاقت را باز کنم دیدم...
    طاقت نیاورده و گفتم: تو آن وقت شب پشت در اتاقها چه می کردی؟
    ـ خواهش می کنم با بدبینی سؤال نکن، نمی دانم چرا دلم می خواست، تا صبح با هم صحبت کنیم.
    ولی خواستم غافلگیرت کنم، دیدم در اتاق تو هم قفل است، برگشتم پایین و دوباره روی میل دراز کشیدم تا خوابم برد. تازه دیشب فهمیدم ای کاش ازدواج کرده بودیم، می دانستم که تو هرگز غیر شرعی عملی انجام نمی دهی.
    ـ یعنی تو در حالت طبیعی هیچ گاه متوجه اشتباهت نمی شوی؟
    ـ سر به سرم نگذار، راستی دیشب داشتی می گفتی، دیروز صبح کجا رفته بودی؟
    سؤال کامیار مرا به شک انداخت، فهمیدم که مستی دیشب او بی منظور نبوده و من اگر دقت کافی در برخوردهایم نمی کردم ممکن بود متوسل به زور شود.
    حتماً بالا آمدن او هم بی منظور نبوده و با حواسی جمع کارهایش را انجام می داده، ولی قفل بودن درها و در آخر قفل بودن در اتاق من نقشه هایش را نقش بر آب کرده است و بهتر دیده تا آبروریزی نکرده سکوت کند، شاید هم فهمیده بود که من متوجه بالا آمدن او شده ام پس فکر کرده بهتر است دست پیش بگیرد تا پس نیفتد.
    احتمالاً تمام محبتهایی که امروز به من می کند بی منظور نیست و می خواهد از کارهایی که در این چند روز انجام داده ام سر در بیاورد ولی کور خوانده تا عقد نکنیم محال است که بگذارم از کارهایم سر در بیاورد.
    باز کامیار مرا متوجه خود کرد
    ـ چرا ساکتی، در چه فکری بودی؟ پس جواب من چه شد؟
    ـ ببخشید این جمعه اگر مایل باشی با هم به سر مزار پدر و مادرم برویم.
    ـ حتماً ولی ببین برای آن روز کار دیگری نداری؟
    با تعجب گفتم: مثلاً چه کاری؟
    ـ مثلاً از کارهای دیروز صبح یا پریروز!
    گفتم: فکر نکنم، در ضمن فضولی موقوف و وارد آشپزخانه شدم.
    پس از چند تماس تلفنی به خاطر کارهایش وارد آشپزخانه شد و گفت: کبریا اگر از بودن من در این جا ناراحتی می توانم بروم.
    ـ اتفاقاً خیلی خوشحالم، حداقل حس می کنم که یک روز زندگی مشترک داشته ام.
    ـ به من طعنه می زنی؟ بد شده ای، و دنبالم کرد: من می دویدم و او مرا دنبال می کرد هر دو از ته دل می خندیدیم و شاد بودیم، شاید نیم ساعت طول کشید ولی نتوانست مرا بگیرد، در آخر گفت: نیروی جوانی را که تو داری من ندارم.
    غمگین شدم و این غمگینی کاملاً از صورتم نمایان شد و به کنارم آمد دست هایم را گرفت و بوسید. اخم هایم باز نمی شد، هرگز دوست نداشتم فاصله سنی ما موجب تحریک اعصاب من شود. این موضوع برای من اهمیت نداشت، اعتقاد داشتم عشق، پیری و جوانی نمی شناسد مجنون نیز در پیری عاشق لیلی جوان شده بود! با لبخندی گفت: دروغ نگفتم، کبریا من الان 40 ساله هستم و تو 25 سال داری، تو باید الان با پسری آشنا شوی که همسن و سال خودت باشد، نه من که بغل موهای سرم سفید شده.
    با عصبانیت فریاد زدم: بس کن کامیار از بیان این مطالب چه منظوری داری؟ چرا مرا آزار می دهی، مگر چه گناهی کرده ام که دوستت دارم. چرا دوباره به خط اول برگشتی؟ مگر عشق پیری و جوانی می شناسد؟ بسیاری از جوانها هستند که دلی فرسوده و پیر دارند و ظاهری جوان و بسیاری از پیرها هستند که دلی جوان و شاداب دارند و من از تو همان دل جوان و شاداب را خواسته ام.
    مرا محکم در آغوش گرفت، تند و تند جمله ی عزیزم، کبریا مرا ببخش را تکرار می کرد.
    خود را جدا کردم و روی مبل نشستم، او هم با ناراحتی گفت: کبریا عجیب است که گهگاهی فکر می کنم شاید از ازدواج با من پشیمان شده باشی، نمی دانم چرا می ترسم پس از ازدواج علاقه ات نسبت به من کم شود. من می ترسم. از طرفی هنوز نه پسر عمه ات ازدواج کرده و نه پیمان، فکر این دو لعنتی هم از سرم خارج نمی شود. درست است که پیمان را به خاطر دلایل بی مورد از گروهم اخراج کرده ام ولی گاهی اوقات سر تمرینهای ما می آید. کبریا می فهمی چه می گویم؟ من می ترسم!
    با تعجب به حرفهایش گوش می کردم پس از کشیدن آهی گفتم: پس تو به خاطر این حرفها با من ازدواج نمی کنی؟ بنده ی خدا مقصر خوت هستی، تو هنوز پس از این چند سال نفهمیدی که از عشق و علاقه ی من نسبت به تو چیزی کم نشده بلکه بیشتر هم شده! تو دیگر که هستی؟ با ناراحتی از جای برخاستم و به آشپزخانه رفتم تا غذا را آماده کنم.
    با خود گفتم: الان بهترین موقعیت است تا از او بخواهم تاریخ عقد را با هم مشخص کنیم. در آشپزخانه روی صندلی نشست، به او گفتم: همه چیز برایت آماده است، بهتر است زودتر روز عقد را تعیین کنیم.
    پرسید: پس از فوت پدر و مادرت هرگز پیمان را دیده ای؟
    خندیدم و گفتم: نه! این چه سؤالی است که می پرسی؟
    ـ فکر او مرا عذاب می دهد.
    ـ ببین کامیار من از او خاطره ی خوشی ندارم، خاطره هایم از او همراه با وحشت است، بهتر است چون در این خانه تنها هستیم، نام او را نیاوری چون باعث می شود درباره اش فکر کنم و بترسم، پس به من رحم کن.
    ـ نگفتی که چه تصمیمی گرفتی؟ موافقی تاریخ عقدمان را معلوم کنیم؟
    ـ فعلاً بیا ناهار بخوریم که خیلی گرسنه هستم!
    نمی دانم چرا طفره می رفت، چند سال است که طفره می رود، هر گاه سخن ازدواج پیش می آید بهانه هایی از قبیل می خواهم بهترین عروسی را بر پا کنم، می خواهم فلان کار را بکنم و هزار بهانه ی دیگر می آورد، یا سکوت می کند و یا حرف را عوض می کند. دیگر نمی دانستم از چه راهی وارد شوم با خود گفتم: احتمالاً ناراحتی اش از فرساد و پیمان یکی دیگر از بهانه های اوست.
    بدون این که حرفی با هم بزنیم، ناهار را خوردیم، دوباره مثل صبح همه چیز را من جمع کردم و او ظرفها را شست.
    پس از اتمام کارها آماده شدیم تا ابتدا دنبال کار کامیار رفته و پس از آن به دربند برویم. مدتها بود با او بیرون نرفته بودم.
    شام را در دربند خوردیم، بسیار خوش گذشت بعد به منزل برگشتیم، هر دو خسته بودیم، نمی دانستم باید به او تعارف کنم، پیش من بماند یا برود، هیچ نگفتم.
    ـ به تو عادت کرده ام، می خواهی در کنارت بمانم یا اصلاً تو بیا برویم به خانه ی من و مهمان من باش. چطور است موافقی؟ علی رغم خواست دلم به کامیار گفتم: مختاری اگر می خواهی بمانی، بمان ولی من نمی توانم به خانه ی تو بیایم ولی این گونه عادت کردن ها صحیح نیست.
    ـ چرا به منزل من نمی آیی؟
    ـ همسایه هایت چه فکر می کنند! این جا که همسایه های ما از نامزدی من و تو با خبرند، ولی همسایه های تو چطور؟
    ـ من به این حرفها بها نمی دهم!
    ـ ولی من با همین مردم زندگی می کنم، تو شهرات داری و بین مردم سرشناسی، ولی من نه شهرت دارم و نه می خواهم مردم پشت سرم حرف بزنند. قول می دهم بعد از عقدمان یا من برای زندگی به خانه ات بیایم و یا تو همیشه در کنارم در این خانه باشی.
    ـ پس دیگر احتیاجی نیست، پیش تو بمانم، محترمانه حرفهایت را زدی، من می روم.
    ـ از حرف من ناراحت شدی؟
    ـ نه حق را گفتی، باید فکرهایم را بکنم. فعلاً خدانگهدار.
    با رفتن او باری از اندوه بر دوشم نشست، من هم به او عادت کرده بودم، چه روز قشنگی داشتم، چرا تن به ازدواج نمی دهد، چرا زیر بار مسئولیت زندگی نمی رود؟


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  7. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 13

    جمعه صبح کامیار دنبالم آمد و با هم راهی بهشت زهرا شدیم، در راه چند شاخه گل خرید و به دستم داد بوی بهار می آمد بر سر مزار رسیدیم گل ها را پر پر کردم و بر سر مزار ریختم و بعد زیارت عاشورا را خواندم و کامیار هم گوش می داد. همیشه از خواندن این دعا آرامش خاطر پیدا می کردم. به پیشنهاد کامیار به رستورانی رفتیم و ناهار خوردیم. کامیار از اجرای چندین کنسرت صحبت کرد. تصمیم گرفته بود در چند شهر برنامه اجرا کند، به او گفتم: پس کامیار قبل از این که برای اجرای برنامه به شهرهای مختلف بروی بهتر است ازدواج کنیم تا من هم بتوانم همراهت بیایم. گفت: تو همین طور هم می توانی همراه من باشی.
    ـ کامیار خواهش می کنم جدی باش، دیگر از این وضع خسته شده ام، دیگر به رفتن عمه و استاد سمیعی چیزی نمانده، می خواهم آنها بدانند که ما با هم زندگی مان را شروع کرده ایم.
    سکوت کرد و گفت: من هنوز کلی کار دارم در ضمن کاملاً فکرهایم را نکرده ام اگر کاری نداری باید بروم.
    فریاد زدم، برو باز هم فرار کن، من نمی دانم چرا تن به ازدواج نمی دهی؟ چرا نمی خواهی زیر بار مسؤولیت بروی؟ در میان حرفهایم در حیاط را محکم کوبید و رفت. دیگر عادت کرده بودم. شنبه صبح با استاد سمیعی قرار داشتم که به دنبال کارهایم برویم، اول کارهای انتقال ماشین را انجام دادیم و پس از تحویل آن، با ماشین جدید به دنبال کارهای وراثت رفتیم، تا سه شنبه مراحل قانونی طی شده بود. زمین به قیمت خوبی فروش رفت آن را سه قسمت کردم سهم عمه و استاد سمیعی را جدا کردم، تا در فرصت مناسبی تقدیمشان کنم، سهم کامیار را هم جدا کردم، تصمیم داشتم تا عقد نکرده ایم به او ندهم، با بقیه ی پول برای پدر و مادر قرآن، روزه و نماز قضا خریدم و مقداری دیگر را صرف بیماران کلیوی کردم و با مقدار بیشتر آن تجهیزات دیالیز و دندانپزشکی یک درمانگاه جنوب شهر را خریدم و به آن مرکز تحویل دادم تا ثواب دائمی برای روحشان باشد. استاد سمیعی در این مدت با تعجب و خوشحالی مرا تحسین می کرد. می دانستم که به عمه می گوید. با استاد سمیعی به خانه برگشتیم سمساری را آوردیم و تمام اجناس عتیقه را به قیمت خوبی فروختیم و لباسهای آنان را بین فقرا تقسیم کردیم.
    احساس می کردم روح پدر و مادرم را شاد کرده ام، شکر خدا که تمام کارها به خوبی انجام شده بود. ولی کامیار در این چند روزه هرگز با من تماسی نگرفت. کم کم دل عمه را به دست آوردم، قبول کرد هفته ی دوم عید از ایران بروند. تصمیم گرفتم برای هفته ی اول عید، آنها را به ویلای شمال ببرم و کاری کنم که کامیار هم آن جا بیاید و یک مراسم عقد ساده در آن جا برگزار کنیم تا همه هم از جانب ما خیالش راحت باشد و هم با کامیار آشتی کند. ولی کامیار را چگونه باید راضی می کردم؟
    تصمیم گرفتم یک تلفن همراه برایش بخرم با این خیال که دیگر می توانم او را به راحتی هر جا که باشد پیدا کنم. این کار را بدون اطلاع استاد سمیعی و عمه انجام دادم، آن هفته دو شب هم در منزل همه به سر بردم، تلفن همراه را به اسمخودم خریدم و قرار شد که تا چند روز دیگر انتقال سند تلفن را به نام کامیار انجام دهیم. جعبه اش را کادو کردم، عصر بود. لباسی زیبا پوشیدم، آرایش کردم و با ماشینم راهی منزل کامیار شدم. از سر راه کیک و گل خریدم، بوی بهار می آمد چند روز بیشتر به عید باقی نمانده بود حدوداً ساعت 9 به در منزل کامیار رسیدم، هر چه زنگ زدم کسی جواب نداد ماشینش را هم در پارکینگ ندیدم، فهمیدم که هنوز به منزل نیامده با ماشین در خیابانهای اطراف دوری زدم، پیاده شدم و از مغازه ای برایش یک ادکلن خریدم. نمی دانستم چرا دوست داشتم هر چه می دیدم برایش بخرم. دوباره به منزلش بازگشتم ولی باز هم نیامده بود در ماشین به انتظار نشستم، ساعت در حدود یک نیمه شب شد ماشینش را دیدم، خوشحال شدم تا در پارکینگ را باز کرد که ماشین را داخل ببرد، از ماشین پیاده شدم، هدایا، گل و کیک را برداشتم، در ماشین را قفل کردم و جلوی در ورودی منزلش ایستادم. پس از پارک کردن به هنگام بستن در مرا دید به او لبخند زدم و گفتم: بی وفا، یادی از کبریا نمی کنی حداقل تعارف کن و اینها را از دستم بگیر.
    سکوت کرد، وسایل را از دستم گرفت و بالا رفت من هم به دنبالش راه افتادم. امشب حواسش سر جایش بود. داخل شدیم بدون این که صحبتی کنیم، دوش گرفت و آمد. کمی از سکوتش ناراحت شده بودم. گفتم: اگر از آمدنم ناراحتی می روم.
    گفت: چرا دست از سرم برنمی داری؟ برو سراغ زندگیت، چرا هر گاه می آیم تو را فراموش کنم، دوباره همه چیز را در ذهنم زنده می کنی؟
    با بغضی که صدایم را می لرزاند، گفتم: کامیار من هرگز تو را رها نمی کنم، این پاسخ صبر و محبتهای من نیست. از ساعت 9 شب در خیابانها به انتظارت هستم، آن وقت این جواب من است؟ در کیک را برداشتم، بسته ی ادکلن و تلفن همراه را در مقابلش گذاشتم و گفتم: باز کن ببین برایت چه هدیه ای آورده ام!
    با بی میلی ادکلن را باز کرد و آرام از من تشکر کرد، بعد کادوی تلفن همراه را باز کرد، متعجب شد با شادی به صورتم نگاه کرد و گفت: کبریا این چه کاری بود که انجام دادی؟ چرا خودت را به زحمت انداختی؟ من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس دیگر بین ما اختلافی وجود ندارد؟ گفت: نه من هم زیاده روی کرده ام، تو هم مرا ببخش.
    گفتم: تلفن همراه را باید به نام خودت انتقال دهم ، در ضمن سهم هدیه ی پدر از زمین نیز در دستم امانت مانده هر وقت آمدی به تو تقدیم می کنم. سرش را پایین انداخت و گفت: من حق ندارم تا زمانی که با تو رسماً ازدواج نکرده ام، صاحب آن پول شوم، تا همین جا هم بابت تلفن همراه و آن سیصد هزار تومان قبلی حدود یک میلیون و نیم به تو بدهکارم، دیگر بیش از این مرا شرمنده نکن. با خوشحالی گفتم: اینها هیچ است، فقط امیدوارم زودتر به فکر بیفتی تا یک زندگی سالم را تشکیل بدهیم، چون از وضع تو نگرانم.
    خودش فهمیده بود که متوجه بوی الکل دهانش شده ام. سکوت کرد و هیچ نگفت از جای برخاستم و خواستم برگردم گفت: کبریا من خسته ام و می خواهم امشب هر طور شده در کنارم باشی و نروی چون نمی توانم تو را برسانم. خندیدم و گفتم: احتیاجی نیست تو مرا برسانی دیگر خودم ماشین دارم، با تعجب پرسید: چه گفتی؟ شمرده شمرده گفتم دیگر خودم ماشین دلرم و به خانه برمی گردم.
    ـ حدس زده بودم در این مدت به کارهای انحصار وراثت مشغول بودی! ولی خوب نخواستی تا کمک حالت باشم و می خواست تا در فرصتی مناسب به تو بگویم، به این رابطه، رابطه صادق زن و شوهری نمی گویند.
    گفتم: هر گاه ما زن و شوهر شدیم آن وقت حق داری از من گلایه کنی. فعلاً شب بخیر. خداحافظی کردم و به راه افتادم تا پایین با من آمد ماشین را دید و تبریک گفت. آن شب از تصمیم برای عید حرفی نزدم. به خانه رسیدم تلفن کرد تا ببیند رسیده ام یا نه. گفتم: اگر برایت امکان دارد فردا شب به من سری بزن، کار مهمی با تو دارم!
    ـ اتفاقاً من هم کاری دارم که به مشورت با تو احتیاج دارم. یادم بماند که با تو صحبت کنم.

    فصل 14

    تا عید نوروز چهار روز بیشتر باقی نمانده بود خانه را تمیز کرده بودم و غبارش را گرفته بودم. تغییراتی در دکور منزل دادم و تصمیم گرفتم که اگر ازدواج کردیم، خیلی از وسایل را عوض کنم و وسایل نو بخرم.
    می خواستم به کامیار اطلاع دهم در محضر با هم قراری بگذاریم تا تلفن همراه را به نامش کنم. تلفن کردم، گوشی را برداشت، خوشحال بودم از این که آن وقت روز توانسته بودم با او صحبت کنم گفتم: سلام کبریا هستم. خندید و جواب داد: اولین تلفن را تو به من زدی و خوشحالم کردی، خوب چه خبر؟ گفتم: هیچ مزاحمت شدم که بگویم اگر مایل باشی یک ساعت دیگر وقت می گیرم تا مراحل انتقال نام تلفن همراه را انجام دهم چطور است؟ گفت: کبریا تلفن از اموال توست من حق دخل و تصرف آن را ندارم.
    ـ این چه حرفی است که تو می زنی. این تلفن هدیه است، مگر می شود هدیه را قبول نکرد؟
    ـ باشد، به همین صورت برایم بهتر است در دست من باشد و به نام تو تازه به نام تو یا به نام من چه فرقی می کند؟
    ـ این هدیه متعلق به توست، پس دیگر روی حرف من حرفی نزن، خواهش می کنم؟
    ـ باشد هر چه تو بگویی، دیگر نمی توانم چیزی بگویم پس قرار بگذار.
    بسیار خوب قرار محضر را به تو اطلاع می دهم.
    کار انتقال نام تلفن همراه هم به خوبی انجام شد و با هم به خانه بازگشتیم. شام مختصری خوردیم و در حین نوشیدن چای به صحبت مشغول شدیم. به کامیار گفتم: من تمام مراحل قانونی اسناد و مدارک پدر را دنبال کردم و به اتمام رساندم. تکلیف من از هر لحاظ روشن است در ضمن عمه و استاد سمیعی هم روز پنجم عید برای همیشه از ایران می روند و به فرزندانشان ملحق می شوند.
    از آنان خواستم آخرین روز اسفند ماه را به اتفاق و رضایت تو به ویلای شمال برویم در ضمن آنها خانه را تا دو روز دیگر تحویل می دهند و از شب عید میهمان من هستند. می خواهم تو هم خصومتت را با آنها کنار بگذاری و با هم شب عید به شمال برویم و چند روزی را در کنار هم خوش بگذرانیم.
    ـ اگر من نتوانم بیایم از دست من دلگیر می شوی؟
    ـ تو را به خدا بهانه نیاور، تو هم مثل تمام مردان برای عید برنامه کاری نداشته باش. دلم نمی خواهد عمه با خیالی پریشان مرا ترک کند. در ضمن می خواستم بگویم اگر مایل باشی روز دوم یا سوم عید همان جا به عقد هم در آئیم تا عمه و استاد سمیعی هم شاهد آغز زندگی مشترک ما باشند، چون فکر نمی کنم دیگر مسأله و مشکل داشته باشیم.
    ـ ممکن است من بتوانم با شما همسفر باشم ولی آمادگی ازدواج ندارم. البته فعلاً، ولی شاید تا چند ماه دیگر به محضر ازدواج برویم و خیلی ساده و بی سر و صدا عقد کنیم. چون دیگر خودم از این وضعیت نابسامان خسته شده ام.
    وسط حرفش پریدم و گفتم: قول می دهم اگر شمال با هم عقد کردیم هیچ کاری به کارت نداشته باشم ، مزاحم قرارهایت نباشم و باز هم به همین ترتیب زندگی کنیم تا هر وقت که تو بگویی مثل دخترهای عقد کرده منتظر روز ازدواجمان می نشینم. تو را به خدا مخالفت نکن می خواهم تا عمه و استاد ایران هستند این کار انجام شود، التماس می کنم. سرش را در بین دستانش گرفت و بلند شد تا قدم بزند نمی دانم با چه چیزی در ستیز بود، قلبم آرام نمی گرفت، دلم می خواست تا با تغییر سال تغییری هم در زندگی و وجود من حاصل شود. می خواستم با رفتن عمه و استاد سمیعی چیز دیگری را جایگزین آنها کنم، اگر حتی کامیار قبول می کرد که ما عقد کنیم، شاید جواب بیشتر عقده های دلم داده می شد و دیگر دچار دلتنگی و افسردگی نمی شدم، نمی دانم این چه آتش عشقی بود که در دلم شعله ور بود با خود می گفتم ای کاش از روز اول دوستش نمی داشتم. تمام فرصتهای طلائیم را به خاطر او از دست داده بودم، دیگر نمی توانستم از او دل بکنم قدیمی ها خوب می گفتند که آدم عاشق کور می شود.
    دوباره آمد نشست، گفت: کبریا تصمیم قطعی گرفته ام در آخرین روز خرداد ماه سال جاری یعنی سه ماه دیگر با هم رسماً ازدواج کنیم، ولی امکان پذیر نیست، عید به عقد هم در بیایم. به حرف او گوش می دادم، از این که پس از سالها تاریخی برای ازدواج مشخص می کرد خوشحال بودم، ولی از این که فرصت عید را از دست می دادم ناراحت بودم. گفت: ولی قول می دهم که با شما همسفر باشم البته از روز دوم عید به بعد چون نمی توانم از همان ابتدا با شما بیایم، من هم برنامه هایی دارم که باید به تو بگویم.
    آهی کشیدم و سرم را پایین انداختم. برایم مهم نبود که چه بگوید، مهم این بود که هرگز نخواسته بود، یک بار هم که شده با برنامه ریزی من پیش برود.
    ـ اگر دیگر حرفی نداری می خواهم برنامه هایم را بریت بگویم و دوست دارم تو با من همکاری کنی.
    تبسمی کردم و گفتم: باشه، سعی می کنم کمک حال تو باشم، تمام این روزها برایم تکراری و یکنواخت شده، دیگر ارزش سالها پیش را بریت ندارم. اشک دیگر مجالم نداد در حین صحبت اشکهایم دانه دانه می چکید و خودم را بدبخت ترین دختر روی زمین می دانستم. بلند شدم و به کنار پنجره رفتم، پنجره را باز کردم و به آسمان خیره شدم، باز هم نم نم برف می بارید، اشکهایم قابل مهار نبود، دلم برای پدر و مادر تنگ شده بود، عید امسال را باید بدون آنها آغاز می کردم و بعد از چند روز عمه و استاد سمیعی هم می رفتند. تا وقتی ایران بودند، با این که همیشه با آنها رفت و آمد نداشتم اما خیالم راحت بود که در گوشه ای از تهران عمه ای دارم که می توانم زیر پر و بالش باشم. نمی دانستم چگونه با کامیار صحبت کنم، که بپذیرد و تکلیف مرا روشن کند. من از تمام چیزها و علایقم به خاطر او زده بودم، جلوی حرف همه یک تنه ایستاده بودم، ولی او به خاطر دلخوشی من حاضر نیست سال را آن گونه که من می خواهم شروع کند. به کنارم آمد و روی مبل نشست، دستم را گرفت و نوازش کرد، دستم را بیرون کشیدم و گفتم: دیگر حتی به نوازشت هم احتیاجی ندارم، تو نمی دانی با دل من چه می کنی. راستش را بگو چرا با خودت مدام در ستیزی؟ بگو ببینم دلت را به کسی سپرده ای که نمی توانی برای من تصمیم بگیری؟ اشکالی ندارد! حداقل به من بگو تا بدانم تکلیف من و یا سهم من از این زندگی چیست؟ با صبوری تمام این سالها را تحمل کردم، عزیزانم را از دست دادم، هر کسی جز تو عاشق من بود، هرگز این گونه با دل من بازی نمی کرد، مرا بچه محسوب نمی کرد. حداقل به عشق من احترام می گذاشت. محبت های تو نسبت به من مصنوعی است و فقط می خواهی مرا هر دم که صدایم در می آید، آرام کنی دیگر طاقت هیچ یک از برخوردهای غیرمنطقی تو را ندارم.
    هیچ یک از کارهایت به من مربوط نیست، حالا که قرار است در عید عقدی بین ما خوانده نشود دیگر تو را نمی خواهم. تو حتی سعی نکردی به خاطر من آبروداری کنی و مرا پیش عزیزانم سربلند کنی تا من هم یک بار احساس غرور و خوشبختی کنم.
    کامیار با تعجب مرا نگاه می کرد. سعی کرد مرا آرام کند، گفتم احتیاجی به کمک ندارم. دلم از همه چیز گرفته بود به قول عمه بازیچه ی دست کامیار شده بودم. فهمید که دیگر جایی برای ماندن ندارد، خانه را ترک کرد و رفت. غصه سراپای وجودم را گرفته بود، در حیاط را قفل کردم و آرام به اتاقم رفتم، نفهمیدم کی خوابم برد.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #18
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 15

    ظهر از خواب برخاستم. بدنم درد می کرد بوی بهار به مشام می رسید، یاد دوران کودکی افتادم هر سال پدر به جز خریدهای مفصل سالانه برایم خرید مخصوص شب عید می کرد حتی پارسال هم همین گونه بود، ولی امسال دیگر او نبود تا مرا از دلخوری نجات دهد. دوباره گریه ام گرفت. صدای تلفن را شنیدم با دستی لرزان گوشی را برداشتم، عمه بود. به محض گفتن چطوری عزیزم، بلند بلند شروع به گریه کردم. عمه ناراحت و نگران پرسید چه شده؟ چرا گریه می کنی؟ گفتم: هیچ عمه جان دلم از رفتن شما گرفته، احساس تنهایی و غربت می کنم، عمه هم گریه می کرد و به حرفهایم گوش می داد، به عمه گفتم: عمه دلم برای پدر و مادر تنگ شده، کاش بودند و مرا دلداری می دادند. عمه گفت: کبریا جان، دخترم می خواهم به دنبالت بیایم با هم به خرید برویم، می خواهم برای پسرها و عروس و نوه ام هم خرید کنم. تا دست خالی از ایران نروم. البته می خواهم با تو بروم، چون سلیقه ات را می پسندم. در حالت زار و پریشان به عمه گفتم: عمه مگر نوه دار هم شده ای؟
    در حین گریه و خنده گفت: آری عزیزم، خداوند دختر زیبایی به فرشاد داده و ما را خوشحال کرده است.
    خوشحال شدم، اشکهایم را پاک کردم و گفتم: برایش چه اسمی انتخاب کرده اند؟ عمه گفت: دریا، می گویند رنگ چشمهای تو را دارد. خندیدم و گفتم: عمه جان دو ساعت دیگر می آیم تا با هم به خرید برویم.
    گوشی را گذاشتم در فکر فرو رفتم. فرشاد چهار سال از من بزرگتر بود، شاید من هم الان باید زندگی آرام و بی دغدغه و حتی بچه داشته باشم. کامیار از دیروز تا به حال حتی به من تلفن نکرده بود تا حالم را بپرسد. پایین آمدم میل به هیچ چیز نداشتم، پنجره ی پذیرایی را باز کردم صدای زنگی شنیدم، متوجه شدم کامیار تلفن همراه را جا گذاشته است. تلفن مدام زنگ می زد جواب دادم، صدای خانمی به گوش رسید گفت: سلام می خواستم با کامیار صحبت کنم، لطف می کنید؟ گفتم: ببخشید شما، گفت: با خودشان کار واجبی دارم، اگر گوشی را لطف کنید ممنون می شوم. گفتم: ایشان نمی توانند با شما صحبت کند امرتان را بفرمایید! گفت: من از صبح چند بار تماس گرفته ام ولی جواب ندادند، می خواستم حالشان را بپرسم. گفتم: پس کار واجبتان همین بود، پیغام دیگری ندارید؟ گفت: می توانم چند سؤال از شما بپرسم؟ گفتم: بفرمایید امرتان! گفت: ایشان دقیقاً چند سال دارند؟ هفته ی پیش با یکی از مطبوعات مصاحبه داشتند ولی سنشان را بیان نکرده بودند! خنده ام گرفت و گفتم: دانستن سن ایشان برای شما چه سودی دارد؟
    گفت: هیچ، ایشان مرا می شناسند، در کنسرتهایشان با او آشنا شده ام. راستی ببخشید افتخار آشنایی با شما را نداشته ام؟
    ـ خیر، حس کردم دیوانه شده ام، چه وقایعی که من از آن بی خبر بودم.
    ـ هنوز ایشان نمی توانند با من صحبت کنند؟
    ـ خیر، لطفاً خودتان را معرفی کنید تا به ایشان بگویم شما لطف کرده و تلفن کرده اید!
    ـ من معیری هستم یکی از هنر دوستان ایشان.
    با خنده گفتم: به هر حال ایشان حتماً طرفدارانشان را خوب می شناسند.
    ـ من بارها برای ایشان وقت کنسرت هایشان دسته گل مریم آورده ام.
    دیگر حرفهایش را نمی شنیدم، قلبم محکم به طپش افتاد خدایا چه اتفاقاتی افتاده، ناگهان صدای او را شنیدم که می گفت: ببخشید راستی خانم، شما خواهر ایشان هستید؟
    ـ خیر
    ـ می توانید خودتان را معرفی کنید.
    مانده بودم که چه بگویم نه اسمی از او بر من مانده بود و نه تکلیفی از او بر من روشن بود.
    ـ من شاعر چند آواز ایشان هستم.
    ـ از آشنایی با شما خوشحال شدم، راستی کدام شعرها؟ آیا شما دیبا خانم نیستید؟
    ـ در حال حاضر من الان نمی توانم به پرسشهای شما پاسخ بدهم!
    ـ من کی می توانم با ایشان صحبت کنم؟
    ـ هر وقت که دلتان بخواهد، خداحافظ و گوشی را قطع کردم.
    فهمیدم که خانمی به نام دیبا برایش شعر می سراید.
    دوباره تلفن زنگ زد. برداشتم گفت: سلام از صبح تا حالا کجایی؟ چرا جواب نمی دهی؟ آقایی بود گفتم سلام
    ـ معذرت می خواهم مثل این که اشتباه گرفته ام. گفتم: با که کار داشتید؟ گفت: با کامیار!
    ـ شما؟ گفت: ببخشید من اشتباه گرفته ام؟
    ـ شما درست گرفته اید ولی ایشان نیستند؟
    ـ ما امروز صبح قرار داشتیم تا جلسه ای مبنی بر برنامه های بهار داشته باشیم، ولی ایشان نیامده اند. از ایشان خبری دارید؟
    ـ با عرض معذرت ایشان تلفن شان را جا گذاشته اند. سعی می کنم هر چه زودتر به دستشان برسانم.
    ـ اگر شما ایشان را دیدید بگویید زود خودش را برساند، ما منتظر هستیم.
    ـ چشم اگر ایشان را دیدم، می گویم.
    سردرد امانم را بریده بود. آماده شدم تا اول گوشی را به کامیار برسانم و بعد به دنبال عمه بروم فهمیدم که جا گذاشتن تلفن همراه، بی منظور نبوده است، آماده شدم، دوباره تلفن همراه زنگ زد. جواب دادم ولی کسی که پشت خط بود صحبت نمی کرد، قطع کردم چند دقیقه بعد دوباره گوشی زنگ زد دوبره جواب نداد، مثل این که می خواست مرا از صدایم بشناسد.
    درها را بستم و راه افتادم، سوار ماشین شدم تلفن مدام زنگ می زد. جواب دادم خانمی پرسید:
    کامیار هستند؟
    با تعجب پرسیدم: ببخشید شما؟
    با لحنی آرام و صبور گفت: کیمیا هستم شما؟ گفتم: من کبریا هستم!
    ـ ایشان کجا هستند؟
    ـ امرتان را بفرمایید.
    ـ با ایشان عرض خصوصی دارم.
    خیلی راحت به من گفته بود به شما مربوط نیست، البته مؤدبانه.
    بدون خداحافظی گوشی را قطع کردم. پس از دقایقی دوباره تلفن زنگ زد. مجبور شدم گوشه خیابان نگه دارم دستم آشکارا می لرزید، گوشی را برداشتم. دوباره کسی جواب نداد، تلفن را خاموش کردم مشاعرم را از دست داده بودم، کامیار حق داشت نتواند برای ازدواجمان تصمیم بگیرد، کسی که این موقعیتها را نخواهد از دست بدهد هرگز زیر بار تعهدی که پر از عشق و مسؤولیت باشد، نمی رود عجب زمانه ای شده بود! مادر حق داشت وقتی می گفت: همسران هنرمندان از خود هنرمندان هنرمندترند. زیرا همسر یک هنرمند، به علت مطرح بودن همسرش، باید بیشتر از دیگران، زندگیش را تحت سیاست و سلطه داشته باشد. متأسفانه در جامعه ی ما مردم رفتارشان را با یک هنرمند کنترل نمی کنند و چه بسا که ضربه ای ناجبران به زندگی خصوصی او وارد می کنند. یاد نغمه افتادم، همسر اول کامیار او را زیاد ندیده بودم، اما دختر قشنگی بود. زمانی که کامیار با پدر در زیرزمین مشغول تمرین بودند او در پذیرائی با مادر درددل می کرد و همیشه از رفتار کامیار شکایت می کرد. به یاد دارم چقدر در دلم به این که نمی توند افسار زندگیش را در دست بگیرد می خندیدم و در دل با خود می گفتم این کار، کار تو نیست، تو خودت را بیخود قاطی عشق کامیار کرده ای. ولی الان خودم هم افسار گسیخته ام و نمی دانم تکه های زندگی متلاشی شده ام را از کجا پیدا کنم و به هم بچسبانم! دیگر امیدی نداشتم، صدای پلیس مرا متوجه خود کرد: خانم تا کی می خواهی این جا پارک کنی. پارک ممنوع است. تا جریمه تان نکرده ام راه بیفتید. شرمنده شدم و زود راه افتادم و به خانه کامیار رسیدم. ماشینش را در پارکینگ دیدم هنوز نرفته بود از کیفم ورقه ای در آوردم و رویش اسامی تماس گیرنده ها و دفعاتی که تلفن زده می شد، ولی کسی حرف نمی زد را یادداشت کردم.
    پیاده شدم زنگ زدم کامیار بی حال پرسید، کیه؟
    ـ امانتی ات را روی ماشینت گذاشتم، در را باز کن و زود بیا ببر.
    در را باز کرد، یادداشت را به همراه تلفن روی کاپوت ماشینش گذاشتم، بیرون آمدم در را بستم، داخل ماشین نشستم و مشغول تماشا شدم از پلکان پایین آمد، تلفن و یادداشت را برداشت به سمت در آمد و مرا نگاه کرد. می خواست چیزی بگوید، نگفت. حرکت کردم و از آن جا دور شدم تمام فکرم مشغول تماسهای تلفنی کامیار بود، تلفن همراه به جز خوبی هایی که دارد بدی هایی هم دارد.
    به منزل عمه رسیدم. آماده بود، او را در آغوش کشیدم بوی پدر را می داد، عمه به من گفت: کبریا جان این چه رنگ و رویی است که پیدا کردی؟
    ـ عمه، فشار کارهای عید مرا خسته کرده است! نگران نباشید به زودی خوب می شوم، سوار شدیم و تا شب در خیابانهای شلوغ تهران مشغول به خرید عید و سوغاتی شدیم.
    عمه هر چه اصرار کرد که من چیزی برای خودم بخرم، گفتم که احتیاجی به هیچ چیز ندارم. به عمه گفتم که همه چیز دارم، پس احتیاجی نیست ولخرجی کنم.
    به منزل عمه برگشتیم. داخل منزل عمه شدم. به جز تخت و چند عدد صندلی و چند جامه دان هیچ چیز در خانه نبود. اتاقها را نگاه کردم به یاد کودکی های خودم، فرشاد و فرساد افتادم. چه روزهای خوشی بود. از این اتاق به آن اتاق دنبال هم می کردیم. مادر و پدر به ما تذکر می دادند. آرام باشید ولی عمه و استاد سمیعی از بازیهای ما لذت می بردند.
    عمه آخرین عکسهای فرشاد، همسر و دخترش را به من نشان داد. فرشاد تغییر کرده بود. از وضع زندگی و ظاهرش فهمیدم که زندگی خوب و آرامی دارند. دخترک زیبا و تپلی داشت. در چند عکس جوانی را در کنار آنها دیدم. از عمه پرسیدم این جوان کیست و چه جذاب است!
    استاد سمیعی با تعجب به من و عمه نگاه کرد. عمه با خنده ای که حالت اعتماد به نفسش را زیاد کرده بود گفت: یعنی تو فرساد را نشناختی؟
    با تعجب یک بار دیگر به عکسها نگاه کردم، فرساد چه جوان برازنده ای شده بود. دقت کردم کاملاً به پدرم شباهت داشت. خیلی تعجب کردم چقدر بزرگ شده بود او هم حدوداً دو سال از من بزرگتر بود. پرسیدم: به نظر می رسد که وضع مالی هر دوی انها خوبست، پس چرا فرساد تا حالا ازدواج نکرده است؟ عمه خندید و گفت: دختر می خواهی ما را اذیت کنی؟ حقیقت امر این است که فرساد به حرمت فرشاد که روزی تو را برایش خواستگاری کرده بودیم، به خود اجازه نمی داد تا تو را خواستگاری کند، تا این که خودمان به او پیشنهاد کردیم. در نامه ای مفصل که الان هم آن نامه موجود است، متوجه شدیم که قبل از فرشاد تو را می خواسته و تا امروز هم در انتظار تو ازدواج نکرده است!
    پیش خود گفتم: یکی آن طرف دنیا بدون اینکه مرا ببیند، مرا می ستاید و به امید رسیدن به من روزهایش را طی می کند آن وقت یکی این طرف دنیا، بغل گوش خودم مرا می بیند، احساسم را می بیند، چشمهای اشکبارم را می بیند، از همه مهمتر موقعیت مرا می بیند، ولی نمی خواهد مرا درک کند و مرا نمی خواهد، در همین فکر بودم که استاد سمیعی نامه ای به دستم داد. نگاه کردم دیدم نامه ی فرساد است. عمه و استاد گفتند بهتر است تو هم از محتوای نامه با خبر باشی. در ضمن عکسهایی هم برایت فرستاده بود که در صورت موافقت از خواستگاری به تو بدهیم ولی ما همه چیز را بیهوده دیدیم و هیچ یک را ندادیم. البته پدر و مادرت نامه را خواندند و عکسها را دیده اند. ولی تو آن روز نبودی، دانشگاه بودی.
    از عمه اجازه گرفتم و به اتاق فرساد رفتم، تا در تنهایی نامه را بخوانم. عمه و استاد سمیعی با امیدواری و خوشحالی مرا تا اتاق فرساد دنبال کردند. نامه را از پاکت در آوردم، یکی از عکسهای فرساد بر زمین افتاد، برداشتم و به آن نگاه کردم عکس را در دانشگاه انداخته بود در حین سادگی لبخندی شیرین بر لب داشت. اگر موهایش کمی پرپشت بود، می توانستم عکس پدر را ببینم. چقدر به پدر شباهت داشت یادم می آمد که استاد سمیعی هر وقت با پدر شوخی می کرد می گفت: قدیمی ها گفته اند بچه ی حلال زاده به دایی اش می رود، راست می گفت. فرشاد با موی سیاه و پوستی سفید، ولی فرساد با موی بلوند و چشمانی آبی رنگ و زیبا و صورتی گرد کاملاً به پدر شباهت داشت.
    پشت یکی از عکسها نوشته شده بود، کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی. چه جمله ی زیبایی بود و چه احساس زیبایی به دنبال داشت. عمه حق داشت این قدر به خاطر فرساد پافشاری می کرد.

    فصل 16

    نامه را باز کردم این چنین نوشته شده بود!
    " به نام خدایی که مرزی را برای قلبهای خسته و عشقهای پیوسته قرار نداد. سلام پدر، سلام مادر، سلام دایی و سلام زن دایی و سلام به تنها گل زندگی من کبریا.
    سلام بی ریای مرا از راهی دور پذیرا باشید، امیدوارم همگی سلامت و سرخوش باشید گرچه وقتی کبریا را دارید خوش و سلامتید. تا ماه آینده، دکترای خودم را در رشته ژئوفیزیک خواهم گرفت. این نامه را در حالی برایتان می فرستم که شاد و خوشحالم، درست است که صبری طولانی کشیده ام ولی با پیشنهادی که از سوی مادر در مورد دختر دایی به من داده شد، دیگر کار دلم آسان گشت. فکر می کنم او هم کم کم فارغ التحصیل می شود و باید دختری زیبا و دوست داشتنی شده باشد، گرچه از تعریفهای مادر در ذهنم دختری ساخته ام که اگر باز هم ببینمش، می فهمم که از ساخته و پرداخته ی ذهنم هم زیباتر و مهربان تر است. البته از چنین پدر و مادری که دایی و زن دایی من باشند، حتماً چنین دختری پاک و زیبا، پرورش می یابد. به هر تقدیر مادر جان شما و پدر از طرف من وکیل هستید کبریا را برایم خواستگاری کنید در صورت لزوم نامه را دایی و زن دایی و یا اگر لازم دانستید کبریا هم بخواند، عکسهای مرا هم نشان دهید تا مرا همان طور که هستم و بودم ببیند در صورت موافقت کبریا بهتر است اول او و بعد شما و پدر همراه دایی و زن دایی برای همیشه کنار ما بیایید. اگر کبریا آمد و از زندگی کردن در این جا راضی نبود به اتفاق هم به ایران باز خواهیم گشت و در کنار شما زندگی خواهیم کرد. پدر عزیز و مادر عزیزتر از جانم، دایی و زن دایی هرگونه شرایط برای من گذاشتند بپذیرید. حتی اگر کبریا شرایط خاص داشت، من همه چیز را برایش فراهم خواهم کرد، حتی اگر جانم را بخواهد. بگویید برای خوشبختی کبریا تمام سعی و تلاشم را می کنم و به دایی و زن دایی قول می دهم که دردانه ی زیبایشان را به یاری خداوند خوشبخت و سعادتمند کنم به امید و انتظار روزی هستم که جواب کبریا را برایم بفرستید "
    به امید دیدار شما عزیزانی که بیشتر از جانم دوستشان دارم.
    فرساد

    گوشه ی اتاق نشسته بودم، زانوهایم را به بغل گرفته بودم و گریه می کردم، ای کاش قبلاً عاشق نشده بودم، این چه عشقی است که آن طرف مرزها چنین با اصالت و پابرجاست. با تواضع و فروتنی نامه ای فرستاده که در تمام خطوطش مهربانی و عطوفت به چشم می خورد. ای کاش الان کامیار بود و محبتهای پسر عمه ی مرا می دید. یک بار دیگر عکسهای فرساد را دیدم. این دیدن، با دیدن آنها قبل از نامه، کلی فرق کرده بود. انگار لبخندهای معصومانه ی فرساد در عکسها معنی پیدا کرده بود و با من سخن می گفت: صدای در اتاق را شنیدم، استاد سمیعی داخل شد. مرا با آن حالت زار دید. آهی کشید و کنارم نشست و گفت: فرساد مرا دیدی؟ دیدی چه پسری شده است؟ و حالا دیدی که او چگونه به انتظار تو نشسته است. حال بگو او لایق تو نیست؟ در حالی که اشک می ریختم رو به پنجره کردم و گفتم: شاید لیاقت او بیش از من باشد! من به او و به احساسات پاک او احترام می گذارم. متأسفم استاد نمی خواهم عمه بداند ولی دیگر با این قلب خسته و شکسته نمی توانم همسری مناسب برای فرساد باشم. ولی همیشه برای خوشبختی او دعا می کنم و همیشه به عنوان یک عاشق پاک او را تقدیر می کنم.
    استاد دستی از محبت بر سرم کشید و گفت: کبریا با ماندن تو، ما نیمی از وجودمان را این جا جا می گذاریم. دخترم تو تنها از پس این روزگار برنمی آیی. لقمه ای غیرقابل هضم برداشته ای، کامیار نمی تواند تو را خوشبخت کند، من از وضع او اطلاع دارم. او با محبوبیتی که در بین مردم دارد نمی تواند همسر لایق و وفاداری برای تو باشد، او حد خود را گم کرده است. من و عمه از دور شاهد ذره ذره آب شدن تو هستیم. دختر از این عشق پوچ حذر کن، تو هنوز سنی نداری، با جابجا شدن محیط ممکن است روحیه ات را به دست بیاوری. باز هم فکر کن و ببین چه به صلاح توست. بلند شد و از اتاق بیرون رفت صدایش کردم دوباره برگشت، گفتم: استاد من به این سرعت نمی توانم با شما بیایم. لبخندش را دیدم، عمه را صدا زد و گفت: بیا ببین کبریا چه می گوید، در حالی که گریه می کردم سرم را به زیر انداختم ، عمه رسید استاد سمیعی گفت: یک بار دیگر بگو چه گفتی؟ عمه به استاد گفتم من نمی توانم ظرف این چند روز همسفر شما باشم. از شما مهلت می خواهم، قولی به شما نمی دهم، تصمیم گرفته ام اگر نتوانستم کامیار را وارد زندگی مشترک کنم، دیگر وقتم را صرف او نکنم و به زودی به شما ملحق شوم. فرصت می خواهم، فروختن ماشین، خانه و وسایل وقت می خواهد. شما هم مرا دعا کنید. عمه از خوشحالی اشک می ریخت و بلند بلند می گفت: دیدی سمیعی، گفتم فعلاً از جواب رد دادن به فرساد حذر کنیم، شاید کبریا نظرش تغییر کرد. خدایا شکر که پسرم را ناامید نکردی. مرا در آغوش گرفت، صورتم را غرق بوسه کرد و گفت امشب همگی شام بیرون می خوریم و جشن کوچکی می گیریم. انشاالله کبریا تا آخر بهار پیش ما می آید. استاد سمیعی گفت: ای کاش برای گرفتن بلیط عجله نمی کردیم تا با کبریا همسفر می شدیم، تازه فرشاد و فرساد هم می توانستند با شنیدن این خبر دندان بر جگر بگذارند و منتظر ما باشند، من می توانم بلیطها را برگردانم و بچه ها را مطلع کنم فقط می ماند مشکل خانه که می توانیم این مدت را در هتل به یر ببریم.
    اشکهایم را پاک کردم و گفتم: استاد به هیچ یک از این کارها راضی نیستم. اولاً اگر ماندنی بودید خانه ی ما هست و تا من و آن خانه هستیم هتل معنایی ندارد و شما از همین امشب مهمان من هستید . دوم لازم نیست بلیطها را برگردانید، چون هنوز برای آمدن به آن جا تصمیم قطعی نگرفته ام و سوم فرشاد و فرساد چشم انتظار شما هستند، من معنی انتظار را چشیده ام، حاضر نیستم به خاطر من انتظار آنها را افزون کنید.
    عمه گفت: سمیعی هر چه کبریا بگوید ما به آن عمل می کنیم، دخترم دروغ نمی گوید او خوب می داند، می خواهم با بودن او به عروس خارجی ام فخر بفروشم. خندیدم و عمه مرا از اتاق بیرون برد. تمام وسایل باقیمانده را در اتاقی جمع کردیم و جامه دان ها را به ماشین بردیم و برای صرف شام به رستورانی رفتیم. از عمه نامه و عکسهای فرساد را گرفته بودم تا پیش خودم نگهدارم. بعد از شام با شادی و خوشحالی به منزل رفتیم.

    فصل 17

    از کامیار بی خبر بودم، ولی به خاطر عمه و استاد سمیعی چیزی به رویم نمی آوردم. سفره ای زیبا روی زمین پهن کردیم، سیبهای قرمز، سیر، سمنو، سنجد، سماق با دسته گلی که استاد خریده بود را روی آن چیدم. در تنگ ماهی چند سکه انداختیم، آیینه و قرآن را هم روبروی تنگ ماهی قرار دادیم. عمه ساعتی را هم به سفره اضافه کرد. نزدیک تحویل سال بود، دلم گرفته بود، به یاد حرف مادر افتادم که می گفت هنگام تحویل سال، دل را از کینه و ریا پاک کن و بنده ی مخلص و بی ریای خدا شو تا به آرزوهایت برسی وبرای تمام دردمندان هم آرزوی توفیق کن.
    بغضی کهنه گلویم را فشار می داد. این بغض چند روزی بود که به سراغم آمده بود، سر سفره ی هفت سین جای پدر و مادر خالی بود. نمی خواستم با ریختن اشک عمه و استاد سمیعی را ناراحت کنم. با این وجود عکس پدر و مادر را که در منزل از آنها گرفته بودم بر سر سفره گذاردم و شمعی به یاد آنها روبروی عکس روشن کردم یکی از گلها را برداشتم، روبروی عکس پر پر کردم. عمه با دقت به کارهای من نگاه می کرد. بوی گل مریم به مشامم می رسید. بین گل هایی که استاد خریده بود یک شاخه گل مریم بود، در دل گفتم: خدایا هر چه می کنم او از یادم برود باز تو سببی می سازی که به یادم بیاید. به لحظه های پایان سال نزدیک می شدیم، سالی که اندوه بسیار برایم به ارمغان آورده بود، سالی که پدر و مادر را در خود غرق کرده بود و حاضر نشده بود کامیار را به من بدهد، سال سختی را پشت سر گذاشته بودم، استاد قرآن تلاوت می کرد. به یاد پدر افتادم که در هنگام تحویل سال همیشه قرآن می خواند و من و مادر گوش می کردیم.
    پدر شب قبل از تحویل سال لای ورق های قرآن اسکناس پول را می چید تا همه عیدی از قرآن بگیریم و سالی پربرکت را از وجود مبارک قرآن داشته باشیم. اما امسال نه پدر و ن مادر. در همین فکرها بودم که دیدم عمه عکس فرساد را از پاکت درآورد و در کنار آینه قرار داد، با دیدن عکسی که در کنار برکه انداخته بود به یاد جمله اش افتادم که نوشته بود کبریا این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی.
    نگاهم به ماهی داخل تنگ افتاد خود را به تنگ می کوبید، گویا او هم دوست داشت سال جدید، زودتر آغاز شود. عمه را دیدم که با لبخندی پر از غرور و محبت به من نگاه می کند، خیلی خوشحال بود.
    ناگهان به یاد کامیار افتادم. بی معرفت الان کجا بود؟ چگونه دلش آمد، تحویل سال را با من نباشد! قلبم شروع به تپیدن کرد، عید سال گذشته را به یاد آوردم پدر قبل از تحویل سال به کامیار تلفن کرد و گفت: کجایی پسرم؟ در کنار سفره ما جای یک داماد خالی است چرا نیامدی؟
    او گفته بود: پدر من همیشه مزاحم هستم، بلافاصله پس از تحویل سال مزاحمتان می شوم و پدر با ناراحتی گفته بود که همگی منتظر او هستیم، چند دقیقه قبل از سال تحویل خود را به منزل ما رساند و پدر دست مرا در دست او گذاشت و گفت: از خداوند عاقبت خیری، خوشبختی و سعادت شما را می خواهم و من برای همیشه کبریا را به تو می سپارم.
    آرزو می کردم، اخلاق کامیار هم مثل اخلاق پدر باشد. پدرم از نظر من نمونه ترین مرد و پدر روی زمین بود. پدر شروع به تلاوت قرآن کرد و پس از تحویل سال پولی از قرآن و سپس هدایای عید را به ما داد.
    چه روز زیبایی بود، به یاد آن روز چشمهایم پر از اشک شد از کامیار متنفر شده بودم، او نتوانسته بود به حرف پدرم عمل کند و خوب امانت داری نکرده بود تصمیم گرفته بودم دیگر به او فکر نکنم. چشمم به عکس فرساد افتاد گویی او هم با ما در کنار سفره نشسته است. عمه آرام گفت: کبریا می دانم در دلت به فرساد فکر می کنی، عزیزم برای تو و فرساد آرزوی خوشبختی و سربلندی می کنم. با لبخندی از عمه تشکر کردم و صدای توپ، آغاز سال نو را اعلام کرد.
    استاد سمیعی به من و عمه تبریک گفت و قرآن را باز کرد، او هم مثل پدر اسکناس هزار تومانی را لابلای قرآن گذاشته بود.
    با تلاوت دعای تحویل از خود بی خود شدم به یاد پدر مهربانم افتادم، آهی جان سوز کشیدم انگار آن بغض کهنه در حال ترکیدن بود، عمه مرا محکم در آغوش گرفت او هم ناراحت بود در آغوشش احساس آرامش کردم بوی پدر به مشامم رسید، دیگر طاقت نیاوردم، به عکسشان نگاه کردم و از ته دل آن دو را صدا زدم. انگار بودند ولی صدایم را نمی شنیدند، نمی توانستم اشکهایم را کنترل کنم. عمه هم گریه می کرد و استاد سمیعی می خواست مرا آرام کند. به یاد روزی افتادم که کمردرد شدید داشتم، پدر کمرم را گرم می کرد و می مالید، ناراحت بود و می گفت ای کاش جای تو من کمرم درد می کرد من طاقت دیدن درد کشیدن تو را ندارم.
    صدایشان در گوشم می پیچید، ولی خودشان را نمی دیدم به یاد آن روز با صدای بلند گفتم: پدرم، عزیزم تو که از درد کمر من ناراحت می شدی، کجائی که ببینی در نبودنتان، چگونه روزگار کمرم را شکسته است؟ کجائی که تنهایی و غربتم را ببینی؟ دیگر نتوانستم حرفی بزنم، صدای تلفن ما را از حال و هوای غربت درآورد. استاد سمیعی گوشی را برداشت با فریادی از خوشحالی ما را متوجه خود کرد، یک لحظه فکر کردم پدر با استاد صحبت می کند.
    در حال و هوای آنها بودم، قلبم از این امید واهی ایستاد، چشمهایم را بر هم گذاشتم، سیلاب اشک چنان صورتم را خیس کرده بود که گویی زیر باران شدید بوده ام. ناگهان استاد مرا صدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، بیا و ببین چه کسی پشت خط منتظر است، با تو صحبت کند. با حالت اضطراب گوشی را گرفتم و جرأت نداشتم حرف بزنم، استاد گفت: کبریا، صحبت کن دخترم!
    زبانم بند آمده بود، صدای شنیدم گویی صدای پدر بود، خوب دقت کردم، از تعجب چشمهایم می خواستند از حدقه درآیند، دوباره صدا آمد که می گفت: کبریا، عزیزم خوبی؟
    چشمهایم به آرامی بسته شد، بدنم سست و سرد شد و دیگر هیچ نفهمیدم از حال رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #19
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 18

    پس از ساعتی به هوش آمدم، استاد سمیعی برایم آب قند درست کرده بود و آرام آرام با قاشق در دهانم می ریخت. عمه نگران پرسید: کبریا چه شده؟
    با صدایی لرزان پرسیدم: چرا؟ چرا؟ پدر کجا بود؟
    استاد سمیعی و عمه با تعجب نگاه کردند، عمه گفت: کبریا حالت خوب است؟ خوبم، پدر از کجا با من صحبت می کرد؟ همه چیز یک خواب بود؟
    عمه گفت: مگر پدر با تو صحبت کرده است؟
    صدایش را شناختم، خودش بود! تا حال کجا بودند؟ مادرم کجاست؟ پس آنها زنده هستند! کجایند می خواهم آنها را ببینم! می خواهم آنها را در آغوش گیرم، می خواهم با آنها درد دل کنم.
    استاد سمیعی و عمه غمگین و ناراحت روی مبلها نشستند، آرام با هم صحبت می کردند. استاد به من گفت: کبریا مگر وقت فوتشان، خودت و عمه آنها را شناسایی نکردی؟
    چرا ولی نمی دانم، یعنی پس او که بود؟ می دانم به خدا پدرم بود به خدا پدرم بود.
    مشتم را روی زمین کوبیدم و دوباره اشکم سرازیر شد. دل نازک شده بودم. استاد در فکر فرو رفت تازه فهمید چه اتفاقی افتاده است! گفت: کبریا جان فکر می کنم،سوء تفاهمی شده است، کسی که تلفنی با تو صحبت کرد، فرساد بود.
    با تعجب به او نگاه کردم و با ناباوری گفتم: محال است، این غیرممکن است. عمه گفت: فرساد هم اکنون نگرانت شده است، قرار شد که دوباره تماس بگیرد تا با تو صحبت کند و از سلامتی تو مطمئن شود.
    گفتم: مگر می شود یک نفر تا این حد از نظر چهره و صدا به پدرم شباهت داشته باشد؟
    عمه گفت: مثل این که پدر تو دایی فرساد بود، خانوم خانوما! عمه با لحنی جالب این جمله را بیان کرد. تبسمی کوتاه بر لبم نشست. یادم آمد که به کامیار می گفتم: همیشه آرزو می کنم مرد زندگی من مثل پدرم باشد، از هر جهت نمونه. استاد گفت: کبریا جان تنهایی روی تو خیلی تأثیر گذاشته است. ما نگران وضع روحی تو هستیم!
    با تبسمی گفتم: از توجه شما ممنون ولی من خوب می شوم، نگران من نباشید در ضمن ما باید از دیروز به قصد شمال حرکت می کردیم، اما با توجه به حرف عمه، فردا عازم می شویم. حالا بهتر است آماده شوید تا فردا صبح زود راه بیفتیم.
    از جا برخاستم به سفره ی هفت سین نگاه کردم، عکس پدر و مادر نبود، فهمیدم عمه از قصد آنها را برداشته، نگاهم به عکس فرساد افتاد، دلم می خواست هر چه زودتر تماس بگیرد تا صدایش را دوباره بشنوم.
    عکس فرساد را برداشتم و از نزدیک به آن خیره شدم، حواسم نبود عمه و استاد سمیعی به من نگاه می کنند، خجالت کشیدم، صدای تلفن آمد، عمه گفت: کبریا جان خودت گوشی را بردار، تا فرساد هم خوشحال شود، برو قربانت شوم.
    عکس را همراهم بردم، تا به هنگام صحبت به آن نگاه کنم ، می خواستم فکر کنم که از نزدیک با هم صحبت می کنیم، گوشی را برداشتم، کسی از آن طرف خط صحبت نکرد فهمیدم که می داند من گوشی را برداشته ام عکس را بالا آوردم و با لبخندی شاد گفتم: سلام عیدتان مبارک، ناگهان از تعجب بر جا خشک شدم، عکس از دستم روی میز تلفن افتاد، صدای کامیار را شنیدم که گفت: سلام، عید شما هم مبارک مثل این که منتظر تلفن بودی نه؟ سکوت کردم و هیچ نگفتم. باورم نمی شد کامیار باشد، ادامه داد: بگذریم آهی کشید و گفت: حالت چطور است؟ هنوز از دست من ناراحتی؟
    فهمیدم که عمه و استاد سمیعی تمام حواسشان به من است، آرام چرخیدم تا متوجه حرفهای من و کامیار نشوند، با خونسردی گفتم: فرد بی مسؤولیتی مثل شما، چطور برایش مهم است، بداند حال من چطور است؟ از طرفی ناراحت بودن از دست شما چه فرقی به حالتان می کند؟
    کبریا چه شده؟ چرا با من رسمی صحبت می کنی، چرا شما شما می کنی؟ مگر من غریبه ام؟
    ـ غریبه که چه عرض کنم، شاید اگر غریبه بودید، بیشتر دلتان به بدبختی من می سوخت، و آتش به قلب من نمی زدید!
    ـ تند نرو، گفتم تلفنی بزنم، عید را تبریک بگویم و به تو بگویم که شاید جای آخر بهار در ماه دوم بهار ازدواج کردیم، ولی اگر باز بتوانی تا آخر بهار منتظر بمانی، یک بار دیگر در حق من بزرگترین لطف را کرده ای و من هیچ گاه فراموشش نمی کنم، به خدا من هم از این وضع نابسامان خسته شده ام، قول می دهم تمام این سختیها را جبران کنم.
    با عصبانیت خندیدم و گفتم: هنوز هم اهل شعار هستید؟ از کدام وضع سخن می گویید؟ نه دیگر این به تنگ آمدن نیست. این هم نوعی به دروغ امیدوار کردن است، شما خودتان را نشناخته اید، شما روحی بیمار دارید و مرا نیز به سوی بیماریتان هدایت می کنید، آن وضعی که سخن می گویید، همان وضعی است که خانم معیری، دیباها و کیمیاها برایتان درست کرده اند حالا که دیگر زندگیتان یکنواخت شده به فکر تغییر وضع افتاده اید! اگر پدرم هنرمند نبود اگر همسر عمه ام هنرمند نبود شاید می گفتم این نوعی تجددگرایی است، که شما دارید و من قدرت درک آن را ندارم، ولی به غیر از شما هم خوانندگان محترمی با پدر و استاد سمیعی کار می کردند که خود را ملزم به تعهدات زندگی می دانستند. بیماری مهلک غرور و خودستائی، چنان شما را اغفال کرده که دیگر، ممکن نیست نجات یابید.
    دیگر وضع شما هیچ ارتباطی به من ندارد.
    فریادی کشید و با صدای بغض آلودی گفت: کبریا سر تو چه بلایی آورده اند؟ چه کسی می خواهد بنیان عشق مرا فرو ریزد؟ تو در اشتباهی. من آلوده ی خودستائی و غرور نیستم! باورم نمی شود که تو همان کبریا هستی که من می شناختم، چگونه می توانی با من چنین صحبت کنی؟ یک هنرمند ممکن است، مزاحم داشته باشد، ولی دید حق بینانه ی تو، کجا رفته است، که مرا آلوده می بینی! کبریا این را بدان که مشکل من و نغمه هم سر همین مسائل پوچ بود که منجر به متلاشی شدن زندگیمان شد. عینک بدبینی را از چشمت بردار، من تو را با همان عطوفت و شفافیت می خواهم.
    با خنده تمسخرآمیزی گفتم: صحبت از هزاران مزاحم می کنی، با این حال که تمام آنها را می شناسی، چون آنها به هر نحوی تو را با یادگاریهایشان می شناختند. همان مزاحمین، با شما امری خصوصی داشتند و هیچ یک حاضر نشدند پیغامشان را به من بدهند تا به شما بگویم.
    ـ چرا خودت را به آنها معرفی نکردی؟
    ـ کدام معرفی؟ چه باید می گفتم؟ با چه عنوانی؟ باید به آنها می گفتم با تو چه نسبتی دارم؟
    ـ باید می گفتی که همسر من هستی، چرا خودت را دست کم گرفتی؟
    بلند بلند خندیدم، به طوری که عمه و استاد سمیعی به من نگاه کردند و گفتم: مگر شما کیستی که من به خاطر شما و یا آنهایی که دچار ضعف شخصیت هستند، خودم را دست کم بگیرم؟ از قدیم گفته اند، کافر همه را به کیش خود پندارد.
    اگر شما در رویا غوطه ورید، من مجبور نیستم، مثل شما رویایی زندگی کنم. فکر کنم تا همین جا هم کور بوده ام و اشتباه کرده ام، خداراشکر که هیچ نشانی هم از تو ندارم.
    نمی توانستم به راحتی حرف بزنم، آخر گفتم: دیگر بین من و شما چیزی از عشق باقی نمانده و همه چیز بین من و شما تمام شده، هیچ چیزی هم از شما نمی خواهم، فکر می کنم که برای شما معیری ها و کیمیاها لایق ترند نه من عاشق ساده و کور که صادقانه به پای عشق تو می سوختم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم گوشی را گذاشتم و به میز تلفن تکیه دادم. به خاطر عمه و استاد خندیدم و رو به آنان گفتم: همه چیز تمام شد و سرم را پایین انداختم. چشمم دوباره به عکس فرساد افتاد آن را برداشتم عمه و استاد سمیعی از حرفهای من، خوشحال شده بودند، دوباره تلفن زنگ زد، فرساد بود، او پیشدستی کرد و گفت: سلام کبریا خانم بهترید؟
    سکوت کردم تا صدایش را بیشتر بشنوم، عمه گفت: کبریا فرساد است، صحبت کن. به خود آمدم، گفتم: سلام، عیدتان مبارک، ممنون از این که به خاطر من دوباره تلفن کردید. گفت: ببخشید من دستپاچه شدم، راستی عید شما مبارک، حقیقت این است که من بدون شما، یعنی مکث کوتاهی کرد، من هم خجالت کشیدم به عمه و استاد نگاه کردم، دیدم آنها از گفتگوی ما لذت می برند. ادامه داد: یعنی بدون حضور تو من عیدی ندارم. حرف را عوض کرد و با خنده ای شاد گفت: راستی من نگران شدم، برای شما چه اتفاقی افتاد؟ حالتان بهتر شده یا نه؟ گفتم: بله، ممنون، صدای شما مرا یاد پدرم انداخت.
    گفت: متأسفم. شرمنده ام که نتوانستم، در مراسم حضور داشته باشم تا مرهمی برای دل داغدیده ی شما باشم، ولی قول می دهم، آن طور که دایی و زن دایی از شما نگهداری می کردند، صد برابر آن به شما خدمت کنم تا هرگز به یاد فقدانشان نیفتید. با خودم گفتم: چه پسر حساس و نکته بینی است و چقدر من برایش اهمیت دارم. از خودم ناراحت شدم، این مدتی که کامیار نامزد من بود، اعتماد به نفسم را از دست داده بودم و مرگ پدر و مادر نیز مزید به علت شده بود.
    صدایش را شنیدم که می گفت: کبریا کی به ما ملحق می شوی؟
    حرف را عوض کردم و گفتم: می دانید الان در دستم چیست؟ گفت نه ولی خوشحال می شوم اگر بدانم!
    همان چیزی که برایم نوشته اید، این جا وقتی برایم بهشت می شود که تو در کنارم باشی! وای پس تو مرا زودتر دیده ای، خندیدم و از خجالت سکوت کردم، دلم لرزید، انگار اول خط عشق بودم. گفتم: پس من زرنگ تر هستم.
    گفت: ولی من هر شب به یاد شما می خوابم، تا حتی در خواب شما را ببینم.
    ـ وای چه احساساتی، حالا در خواب مرا دیده اید یا نه؟
    ـ بیش از هزار بار، من با یاد شما زندگی می کنم، باور کنید، حضور شما را در این جا احساس می کنم، با این امید توانسته ام زندگی کنم.
    حرفهای ما طولانی شد، گفتم: من تا چند روز دیگر با شما تماس می گیرم، وقت شما را نمی گیرم. گفت: به من نگفتید کی به جمع ما می پیوندید؟
    هر وقت خدا بخواهد، عمه و استاد می دانند که من این جا کارهایی مثل فروش خانه، ماشین و.. دارم، باید تمام آنها را به انجام برسانم تا به شما ملحق شوم.
    نه نمی خواهد، فقط ماشین و وسایل را بفروش و پولهایش را در بانک بگذار، خانه را هم اجاره بده آنها یادگار دایی من است و من در آن از دوران کودکی ام با شما و فرشاد خاطره های شیرینی دارم، خدا را چه دیدی، شاید بعدها بازگشتیم و در همان خانه زندگی کردیم. در ضمن نمی خواهد پول بیاورید، این جا به اندازه کافی دست من و فرشاد باز است.
    از آن همه وفاداری و محبت فرساد خوشحال شدم و به خود بالیدم. گفتم: باشد سعی خود را می کنم که به حرفهای شما گوش کنم. با عمه و استاد کاری ندارید؟
    نه اگر آنها کاری نداشته باشند، من کاری ندارم، چون با آنها ساعتی پیش صحبت کردم، ولی کبریا خواهش می کنم، سکوت کرد، چیزی نگفت، پرسیدم: چیزی می خواستید بگویید؟ گفت: نه، شما نمی خواهد زحمت بکشید و با من تماس بگیرید، من خودم با شما به محض رسیدن مادر و پدر تماس می گیرم، می خواهم با شما صحبت کنم، از نظر شما ایرادی ندارد؟ گفتم: نه خوشحال می شوم.
    در آخر گفت: یکی از جدیدترین عکس هایت را به مادر بده که برای من بیاورد. در ضمن، تو را به خدا، مواظب خودت باش، پس فراموش نکن که...
    دوباره نتوانست جمله اش را کامل کند حس کردم گریه می کند، با صدایی گرفته گفت: انتظارت را می کشم خداحافظ.
    عمه و شوهر عمه، با شادی به من نگاه می کردند، خجالت کشیدم و به آشپزخانه رفتم، روی صندلی آشپزخانه نشستم و به عکس فرساد نگاه کردم، چقدر مهربان و صمیمی با من صحبت می کرد، رفتار و گفتارش مثل پدر بود، مهربان و صمیمی، ولی در آخر چه می خواست به من بگوید؟ چرا حرفش نا تمام ماند؟ در این فکر بودم که عمه وارد شد و گفت: عروس گلم چه می کند؟ خوب چه گفتی چه شنیدی؟
    خندیدم و گفتم: ای کاش من هم با شما همسفر بودم!
    فکر می کنم بی مورد و بی دلیل در این مدت خود را عذاب داده ام. عمه خندید و گفت: پس خلاصه تو هم فرساد را پسندیده ای، خدا را شکر، می دانستم پدر و مادرت پس از ازدواج فرشاد از ما دلگیر و ناراحت شدند، ولی نتوانستم به آنها ثابت کنم که فرساد تو را از جان و دل دوست دارد، خودت هم نخواستی این را بفهمی تا امروز که فکر می کنم به تو ثابت شد.
    گفتم: عمه هر انسانی اشتباه می کند، ولی خدا کند، از این به بعد اشتباه نکنم. عمه گفت: به هر حال شما جوانها باید حواستان را جمع کنید، ما همیشه کنارتان نیستیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #20
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل 19

    در جاده شمال حرکت می کردیم، استاد سمیعی جلو، پیش من نشسته بود و با کمک عمه در دهانم میوه و آجیل می گذاشتند. هر دو حسابی مرا لوس می کردند. خیلی خوش گذشت، به ویلا رسیدیم، کاظم آقا در ویلا را باز کرد و به ما خوش آمد گفت: کنارم آمد و فوت پدر و مادر را تسلیت گفت و گریه کرد، به او گفتم: کاظم آقا، از همدردی شما ممنون هستم، ولی باید در برابر مصلحت خدا سر تعظیم فرود بیاوریم. کاظم آقا مردی میانسال بود که با همسر و مادر و دو بچه اش که یکی از آنها فلج بود در ساختمان ورودی ویلای ما زندگی می کردند، خانواده ی مهربانی بودند و از زمانی که ویلا را اجاره کردیم تا امروز که آن را خریداری کرده ایم، نگهبان مهربان و فداکاری بوده.
    نزد خانواده ی او رفتیم مقدار زیادی آجیل، میوه و شیرینی برایشان خریده بودم و مقداری پول هم به همسرش دادم تا برای عید بچه ها خرید کند.
    تا آماده شدن ناهار من، عمه و استاد سمیعی استراحت کردیم چقدر جای پدر و مادر خالی بود.
    با صدای نیلوفر، دختر کاظم آقا از خواب بیدار شدیم، ساعت سه بود و آنها به خاطر این که ما بیشتر استراحت کنیم. هنوز خودشان ناهار نخورده بودند. پس از خوردن ناهار نیلوفر دست مرا گرفت و به حیاط برد، به سمت ماشین رفتیم.
    متوجه شدم نیلوفر و پدرش به اتفاق ناصر برادر افلیجش ماشین را شسته و تمیز کرده اند از صمیمیت آنها خوشحال شدم و به آنها قول دادم، صبح به اتفاق مادرشان، برای خرید به شهر برویم، شب شد پس از صرف شام من، عمه و استاد سمیعی روی پلکان ویلا نشستیم تا در روزهای آخر بیشتر یکدیگر را ببینیم.
    صبح همگی، جز مادر آقا کاظم، به شهر رفتیم، ناصر به خاطر پاهایش نمی توانست بدون ماشین جایی برود، خوشحال به این طرف و آن طرف نگاه می کرد و از این که سوار ماشین شده است، لذت می برد، نیلوفر تند تند صورتم را می بوسید. نیلوفر 4 سال داشت و ناصر 6 ساله بود. به شهر رسیدیم، پیاده شدیم آقا کاظم، ناصر را بغل کرده بود تا بتواند برای او هم خرید کند. به یک طلا فروشی رسیدیم به آقا کاظم و استاد سمیعی گفتم: من و نیلوفر این جا کار داریم، یک ساعت دیگر نزدیک ماشین همدیگر را می بینیم. دست نیلوفر را گرفتم و با هم وارد طلافروشی شدیم. متوجه شدم گوشهای نیلوفر هنوز سوراخ نیست، برای او یک جفت گوشواره ی زیبا و یک زنجیر ساده که آویزش به شکل اردک بود خریدم. بچه ی خجالتی و با حیایی بود، خوشم آمد و او را در آغوش گرفتم.
    از مغازه خارج شدیم به نیلوفر گفتم: تا رسیدن به منزل به هیچ کس نگو که برایت خرید کرده ام تا برای برادرت هم چیزی بخرم. داخل مغازه ای شدیم، آقا کاظم و همسرش آنجا بودند و بر سر قیمت یک جفت عصا چانه می زدند اما صاحب مغازه با آنها کنار نمی آمد، از مغازه خارج شدند. دوباره با نیلوفر وارد مغازه شدیم و هر دو عصا را برای ناصر خریدیم. عصاها را داخل ماشین گذاشتم و دوباره به آنها پیوستم. تصمیم گرفتم برای مادربزرگشان هم هدیه ای بخرم نیلوفر را در آغوش گرفتم و از او با لحنی کودکانه پرسیدم: نیلوفر جان نمی دانی مادربزرگ دوست دارد برای خودش چه چیزی بخرد؟ تا به حال شنیده ای از پدرت چیزی بخواهد؟ نیلوفر معصومانه به من خندید و دستش را به دهانش گرفت.
    دستش را از دهانش بیرون کشیدم و دوباره گفتم: نگفتی که جواب سؤالم چیست؟ با لبان قرمز و زیبایش دوباره خندید، چالهای قشنگی روی لپهای قرمزش دیدم آرام گفت: مادر جان به پدر گفت: دوست دارد یک چادر قشنگ داشته باشد ولی پدر گفت هر وقت پول داشته باشم برایت می خرم. خوشحال شدم دوباره نیلوفر را بغل گرفتم و با او راهی مغازه پارچه فروشی شدیم. چند طاقه پارچه چادری را دیدم، نمی دانستم که مادر بزرگ چادر مشکی می خواهد یا گلدار، نیلوفر را بلند کردم و گفتم: این پارچه ها را ببین، مادر جان کدام یک از آنها را می خواهد، می دانی؟ دوباره خندید و مرا نگاه کرد. فهمیدم که نمی داند، تصمیم گرفتم از هر دو نوع برایش بخرم، دوست داشتم برای فرساد هم هدیه ای بخرم تا عمه و استاد سمیعی در وقت رفتن از طرف من برایش کادویی ببرند.
    نمی دانستم چه برایش بخرم. در بازار قدم می زدم. به مغازه ای که صنایع چوبی می فروخت رسیدم روی چوبهای درختان با خطهای زیبا اشعاری از شاعران معروف نوشته شده بود. چند شعر را خواندم از همه بیشتر این شعر توجه مرا جلب کرد: " ثبت است بر جریده عالم دوام ما "
    آن را خریدم و راهی شدیم، به استاد سمیعی سپرده بودم که مقداری خوراکی و گوشت برای کاظم آقا بخرد. همگی بر سر قرار رسیدند و به ویلا برگشتیم.
    خریدهایم را آوردم در ابتدا عصاهای ناصر را به دستش دادم، بعد طلاهای نیلوفر را به او دادم و از مادربزرگ قول گرفتیم که عصر گوشهای نیلوفر را سوراخ کند و آنها را به گوش نیلوفر بیندازد. بعد چادریهای مادر بزرگ را به او دادم، اشک در چشمان مادر بزرگ، کاظم آقا و همسرش حلقه زد نمی دانستند چه بگویند، آنجا را ترک کردم تا بیشتر از آن حس نکنند، مجبورند از من تشکر کنند.
    استاد سمیعی و عمه به دستم کادوئی دادند و گفتند: این عیدی تو است. امیدواریم که هدیه ما را بپسندی. خجالت زده شدم. تشکر کردم و هدیه را باز کردم یک قلب کوچک طلایی بود، عمه گفت: آنها را از هم باز کن. با جدا کردن قلبها موسیقی زیبایی پخش شد. در یک طرف قلب عکس فرساد را دیدم که عمه آن را جا داده بود. عمه گفت: عکس تو را نداشتم تا آن را کامل کنم، خواهش می کنم، عکس خودت را در آن طرف قلب بگذار، خندیدم و گفتم: چشم عمه جان، به محض این که به تهران برگشتیم، این جا عکس ندارم.
    رفتم و کادوئی را که برای فرساد خریده بودم آوردم و به آنها نشان دادم، عمه و استاد سمیعی خوشحال شدند و تشکر کردند، حس می کردم استاد سمیعی حال خوبی ندارد و مدام می گوید از خوشحالی شوق زده شده ام و کمی قلبم درد می کند. شب شد با نیلوفر در کنار ویلا آتش روشن کردیم و دور آتش نشستیم. نیلوفر گفت: کبریا شما هنوز عروس نشده اید؟ خندیدم. با لحنی کودکانه و جالب از من سؤال کرده بود. گفتم: هنوز نه، ولی شاید به زودی عروس بشوم. به ویلا برگشتم. نیلوفر از من جدا شد و من داخل ویلا شدم. به استاد و عمه گفتم: تصمیم گرفته ام این ویلا را نصف قیمت به خود آقا کاظم بفروشم، چطور است؟
    عمه با تعجب گفت: پدر و مادرت با جون کندن این پولها را بدست آورده اند چرا تو همین طور خرج می کنی؟
    استاد سمیعی گفت: زن، تو کاری به این دختر نداشته باش. تصمیم های او حرف ندارد همیشه تصمیمی می گیرد که رضای خدا و رضایت خلق خدا در آن است.
    عمه سکوت کرد، من از تعریف استاد به وجد آمدم، تشویق شده بودم تا بتوانم دوباره کارهای بهتری کنم. صبح مسأله را به آقا کاظم گفتم، از تعجب نمی دانست چه بگوید. قرار شد نیمی از پول ویلا را آماده کند و با من در تهران تماس بگیرد. روانه تهران شدیم.
    چقدر خوش گذشته بود، ولی بیماری استاد ناراحتم می کرد، به محض رسیدن به تهران او را به بیمارستان بردم. دکتر گفت: شاید به خاطر مسافرت به خارج کمی دستپاچه شده اند و کمی به ایشان فشار آمده است، داروهای آرمبخش تجویز کرد و راهی خانه شدیم. عمه را به اتاقم خواندم، چند دسته اسکناس دلار به دستش دادم و گفتم: عمه این همان هدیه ای است که پدر از زمین به شما بخشیده است. عمه مرا در آغوش گرفت، هر دو گریه می کردیم. لحظه های سختی را پشت سر می گذاشتیم. جلوی عمه عکس را داخل آن قلب گذاشتم وعمه روی عکس من و فرساد بوسه ای زد و گفت: کبریا تو عاقل و بزرگی، دیگر ما از آن طرف دنیا نگرانت نشویم. سعی کن به زودی نزد ما بیایی، حس کردم عمه می خواهد چیز دیگری بگوید، گفتم: عمه جان، با من راحت باش، اگر حرفی برای گفتن داری بگو با گوش جان می شنوم. عمه گفت: کبریا می خواستم خواهش کنم که دیگر به تلفن ها وآمد و شدهای کامیار اهمیت ندهی ، ما تو را نشان کرده فرساد می دانیم. درست است که از جانب او نتوانسته ایم تو را نامزد کنیم، ولی انشاالله به محض ورود تو به آن جا، جشن ازدواج شما را برگزار می کنیم. مطمئن باش بعد از رسیدن به آن جا سراغ کارهای ازدواجتان می روم. شاید این گونه دوری تو برایم طولانی و سخت نشود.
    عمه گفت: راستی کبریا می خواهم یک بار دیگر نامه و عکسهای فرساد را ببینم، لطف کن و بده. بعد از خواندن آنها را پشت عکس مادر و پدرت، کنار تلفن می گذارم، پاکت را به عمه دادم و شب بخیر گفتم و خوابیدم.

    فصل 20

    صبه شد از خواب بیدار شدم و صبحانه را آماده کردم. عمه و استاد سمیعی شب پرواز داشتند. نمی دانم چرا استاد سمیعی ناراحت و غمزده بود در کنارش نشستم و گفتم: استاد من طاقت ندارم شما را که بهترین دوست پدرم بودید این گونه ببینم، چه شده است؟ سرش را به سمت پنجره برگرداند، می خواست اشکهایش را از من پنهان کند. آرام با صدای بغض آلوده گفت: می دانی کبریا پس از سالها زندگی و پس از عمری، در پیری مجبورم به غربت سفر کنم و در همان جا بمیرم.
    گفتم خدا نکند این چه حرفی است که می زنید استاد!
    حقیقت را می گویم. ولی به خاطر پسرانم و بیشتر به خاطر عمه ات باید با آنها همسفر باشم، نمی توانم آخر عمری سازی ناکوک باشم. می خواهم همگی در کنار هم باشیم. دستم را در دستش گرفت، حس کردم پیرتر شده، دستهای سردش می لرزید، ناراحت شدم. گفت: کیربا، دخترم، عزیزم، عروسم! به من، پدرت که من باشم قول بده که زود پیش ما بیایی. این مسأله مرا بیشتر ناراحت می کند. می ترسم پشیمان بشوی و ما آن طرف دنیار در انتظارت بمانیم. می خواهم قدل بدهی تا خیال من پیرمرد را آسوده کرده باشی. بغض من شکست و اشکهایم جاری شد، نمی توانستم وعده ای دروغ بدهم. سرم را روی سینه اش گذاشتم و گفتم: پدر، قول می دهم وقتی کارم تمام شد پیش شما بیایم، من تصمیم گرفته ام، که با فرساد ازدواج کنم.
    چشمهایم را بستم، دیگر نتوانستم جلوی سیل اشکهایم را بگیرم. متوجه شدم او هم گریه می کند. تمام خاطرات عشق من و کامیار تند از ذهنم گذشت و به فراموشی سپرده شد. این چیزی بود که خود کامیار خواسته بود.
    استاد سمیعی با محبتی پدرانه، سرم را از روی سینه اش جدا کرد و گفت: کبریای عزیزم، از قولی که به من پیرمرد دادی، ممنونم. من همیشه روی اراده ی تو حساب می کردم، ولی فکر نکن، گذشت تو را نسبت به عشق جاودانه ات نادیده می گیرم. شاید اگر کسی ماجرای عشق تو و کامیار را می فهمید، دیگر نامی از لیلی و مجنون نمی برد ولی همیشه یک خشت این عشق از جانت کامیار کج چیده شده بود و در آخر همان خشت کج باعث انهدام و سقوط آن بنای عظیم شد.
    ولی تو چیزی را از دست ندادی، من امیدوارم با فرساد چنان خوشبخت زندگی کنی که هرگز دلت نخواهد از عشق گذشته ات یاد کنی، می دانم که فرساد هم دیوانه وار تو را دوست دارد و اگر تو هم از همان عشق گذشته ات نثار فرساد کنی، دیگر هیچ نقصی در عشق شما نمی بینم.
    حرفهای استاد در قلب من اثر مطلوبی می گذاشت و این اخلاق او برای من قابل تقدیر بود خیلی زود ساعت پنج شد، باید تا 6 خودمان را به فرودگاه می رساندیم، ساعت پرواز ساعت 11 شب بود، عمه و استاد سمیعی در ماشین سکوت کرده بودند. اخم از ابروانم باز نمی شد. ضربان قلبم شدیدتر شده بود، عجیب بود که در این روزهای سخت فقط اشک با من مساعدت می کرد. ماشین را گوشه خیابان نگه داشتم و گریه کردم، دلم نمی خواست عمه و استاد مرا ترک کنند در این روزها با آنها اخت شده بودم و جای خالی پدر و مادر را حس نمی کردم، عمه از پشن، مرا بلند کرد و سرم را در آغوشش گرفت و گفت: می دانم از رفتن ما ناراحتی، ولی کبریا جان، عزیز دلم، ای کاش زودتر مسأله ازدواج تو با فرساد مطرح می شد، آن وقت با هم از این جا می رفتیم. حالا به نظر تو بهتر است چه کار کنیم؟
    صلاح نیست تو را با این روحیه، در تهران تنها بگذاریم. استاد دستش را روی سینه اش گذاشته بود. گویی از دردی رنج می کشید. اشکهایم را پاک کردم. و از استاد پرسیدم، چه شده است؟ چرا این گونه شدید؟ عمه دستپاچه شد و گفت: سمیعی چه شده؟ استاد با اشاره به ما گفت: چیزی نیست! با نگرانی به عمه نگاه کردم، عمه گفت: به محض رسیدن به یکی از بهترین بیمارستانهای تورنتو می رویم تا از او معاینه دقیق شود.
    دوباره به راه افتادیم در فرودگاه فقط یک ربع دیگر با هم بودیم. همیشه لحظه های انتظار برایم طولانی بودند ولی دریغ که آن یک ربع به اندازه ی دقیقه ای بیش نبود و زود به پایان رسید.
    سعی کردم که وقت خداحافظی گریه نکنم تا به دیده ی حسرت و نگران از من جدا نشوند. در ظاهر می خندیدم ولی در دل می گریستم. طاقت تنهایی را نداشتم. آنها هم ناراحت بودند. عمه مرا در آغوش گرفت و گفت: کبریا ما را نگران مگذار تو را به خدا زود کارها را انجام بده و پیش ما بیا. فکر جدایی را نکن. دخترم زود به خانه برگرد ما به محض این که به آنجا برسیم، با تو تماس می گیریم. برو عزیزم.
    استاد سمیعی هم لبخندی محزون بر لب داشت. دستم را به نشانه ی خداحافظی برای هر دویشان تکان دادم، چه لحظه ی سختی بود، آن قدر ایستادم تا از دیدگانم دور شدند و دیگر آنها را ندیدم. برگشتم و روی صندلی نشستم. تا زمان پرواز آنها ساعتی بیش باقی نمانده بود. روبروی تابلوی اعلام پروازها نشستم و به آن خیره شدم. یک ساعت گذشت و هواپیمای آنها به پرواز درآمد. من ماندم و یک دنیا تنهایی. از سالن بیرون آمدم، سوار ماشین شدم و حرکت کردم. در خیابانها بی هدف دور می زدم، دلم نمی خواست به خانه بازگردم، طاقت نداشتم. جای خالی آنها را در منزل ببینم، اما دیروقت بود و باید زودتر به خانه برمی گشتم. با خود گفتم: ای کاش کسی را داشتم و این شب را در منزل او به صبح می رساندم. ولی کسی نبود، اقوام همه دور بودند و ما با آنها رفت و آمد نداشتیم. به خانه برگشتم، قبل از هر کار آب تنگ را عوض کردم. می خواستم در کنار پنجره زیر نور مهتاب، نامه و عکسهای فرساد را دوباره نگاه کنم، عجیب بود. عجیب بود نمی دانستم آنها را کجا گذاشته ام؟ هر چه گشتم، پیدا نکردم. خسته شدم، به اتاقم رفتم و خوابیدم، صبح بیدار شدم و روزی کسل کننده را پشت سر گذاشتم، آخر شب یادم آمد که آخرین بار نامه و عکسهای فرساد را به عمه دادم و نفهمیدم آنها را کجا گذاشت. مهم نبود فردا با من تماس می گرفتند و من از عمه می پرسیدم. یک روز دیگر گذشت.

    فصل 21

    صبح ه قصد پیاده روی از منزل خارج شدم، احساس کردم از سر خیابان ماشینی زرشکی رنگ رد شد شبیه ماشین کامیار بود، با خود گفتم: شاید اشتباه کردم، پس از ساعتی قدم زدن به خانه برگشتم. ناهار خوردم و به مطالعه پرداختم. انتظار می کشیدم تا شب شود و فرساد تلفن کند. خوشحال بودم می خواستم پس از صحبت با فرساد انرژی بگیرم و به فروش وسایل و دیگر چیزها بپردازم تا زودتر عازم شوم.
    صدای در خانه آمد. به طرف در حیاط رفتم، هر چه از پشت در پرسیدم کیست؟ جوابی نشنیدم. بازگشتم، هنوز وارد پذیرایی نشده بودم که دوباره زنگ در را شنیدم به طرف در رفتم، تصمیم گرفتم آن را باز کنم تا ببینم مزاحم کیست، در را باز کردم، کسی را ندیدم، سرم را بیرون آوردم، که اطراف را نگاه کنم، سمت چپ در، کامیار ایستاده بود، عینک دودی به چشم داشت، بدون تعارف من داخل شد.
    در را بست و گفت: آن قدر بی رحم نشده ای که نخواهی مهمانت را به داخل تعارف کنی. از بی خبر آمدن او بدم آمده بود. هیچ نگفتم و با بی اعتنایی به اتاق پذیرایی رفتم. فکر کردم دوباره مثل گذشته ناراحت می شود و می رود. ولی برعکس تصور من، به دنبال من راه افتاد و داخل پذیرایی آمد. خیلی ترسیده بودم. روی مبل نشست و گفت: مهمانانت را راه انداختی؟ فکر کنم این چند روز خیلی بدون من به تو خوش گذشته است، درست است؟
    آهی کشیدم و نگاهش کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. می خواستم هر چه زودتر برود. هر لحظه ممکن بود فرساد تماس بگیرد، پس بهتر بود برود. گفت: متوجه حرفهای من نشدی؟ عمه و شوهر عمه ات چه به خوردت داده بودند که آن گونه زبان درآورده بودی؟ من که تمام برنامه ها را به تو گفتم، حتی حاضر شدم مراسم ازدواج را یک ماه جلوتر بیندازم، پس دیگر چرا دیوانه شده بودی؟
    سکوت کردم و وارد آشپزخانه شدم، فکر کردم باید جایی باشم که اگر احتیاجی به دفاع از خود داشتم، بتوانم کاری انجام بدهم. او هم به آشپزخانه آمد. به او گفتم: من با شما هیچ کاری ندارم، لطف کنید و از این جا بروید.
    پس از چند سال، زمانی را برای عقد معلوم کردم، به تو گفتم، می توانیم در عقد هم باشیم بدون این که مزاحم یکدیگر باشیم. ولی شما هرگز نخواستی فکر کنی که منطق و صلاح حرف من در چیست؟ دیگر ازدواج با شما برایم ارزشی ندارد. بهتر است شما دنبال سرنوشت خود بروید و من هم همین طور.
    مقابلم ایستاد، نگاهش دلم را لرزاند. گفت: کبریا تو آن کبریایی که می شناختم نیستی! مگر تو برای خودت سرنوشتی تعیین کرده ای که مرا هم دنبال سرنوشت خودم می فرستی؟ چه شده است. اگر ازدواج ما چند ماهی هم به تعویق بیفتد چه فرقی برای تو دارد؟ تو که چند سال صبر کرده ای، چند ماه هم رویش.
    پشتم را برگرداندم، می خواستم نگاهم به نگاه او نیفتد و بتوانم راحت حرفهای دلم را بزنم گفتم: همان روز نوروز برای من مهم بود. می خواستم عمه و استاد با خاطری نگران از پیش من نروند. از آن مهمتر می خواستم، یک دگرگونی در ابتدای سال جدید در سرنوشتم ایجاد کنم. سکوت کردم، به من نزدیکتر شد، از او فاصله گرفتم و گفتم: من دیگر به شما تعهدی ندارم.
    نزدیک آمد. دستهایم را گرفت. می خواستم دستهایم را از دستهایش بیرون بکشم که محکم مرا بر جای نشاند و گفت: هرگز این گونه جدی نبوده ای آن هم یکدنده و لجباز. با چه زبانی به تو بگویم که بر سر وعده ام ایستاده ام و دوستت دارم.
    برایم مشکل است، زندگی با تو که روحیه ای لطیف داری آمادگی می خواهد. من باید خودم را برای یک زندگی سالم و موفق آماده کنم. نگاهش با نگاهم تلاقی کرد. با لحنی آرام گفت: کبریا، عزیزم من دلم نمی خواهد تو را که با آن سختی، با این همه حرف به دست آورده ام. به سادگی از دست بدهم. عمه و شوهر عمه ات با تو چه کرده اند؟ من آدم بدبختی هستم، فکر نمی کردم که تو، کبریای دوست داشتنی، با من این گونه کنی. برگشت، حس کردم گریه می کند، دلم به حالش سوخت، ولی چاره ای نداشتم. از جایم برخواستم و گفتم: من بابت همه چیز متأسفم و از آشپزخانه خارج شدم. روبروی پنجره ی پذیرایی ایستادم، به ساعت نگاه کردم، نگران بودم اگر فرساد تلفن کند به کامیار چه بگویم. من دیگر به او و دنیای او تعلق نداشتم و دوست نداشتم که به دیدنم بیاید، می خواستم با ترفندی او را قانع کنم که او از خانه ام برود. از آشپزخانه بیرون آمد و گفت: کبریا فکرهایت را بکن، حالا که این طور شد، روز 14 فروردین با هم ازدواج می کنیم ولی خودت خواستی این گونه باشد. در ضمن از پانزدهم برای اجرای برنامه به مسافرت می روم ولی نمی توانم تو را ببرم، صبر می کنی تا کار من تمام شود و از آخر بهار با هم زیر یک سقف زندگی می کنیم. دلم ریخت، یعنی او جدی می گفت. یعنی تا ازدواج ما چند روز بیشتر باقی نمانده است! ولی نه. او تا به حال به حرفها و قولهایش عمل نکرده است. مقابلم ایستاد و گفت: پنج شنبه، به میهمانی دعوت شده ایم. من به آنها گفته ام که با نامزدم می آیم. دو روز دیگر هم برای خرید حلقه می رویم. خرید های عروسی بماند بعد از برنامه ی من، خودت این چنین خواستی. فردا ساعت 6 آماده باش دنبالت می آیم. بدون آن که نظر من را درباره ی رفتن به مهمانی بپرسد، خداحافظی کرد و رفت.
    تلفن زنگ زد، گوشی را برداشتم. صدای گرم عمه به گوشم رسید، خوشحال شدم و سلام کردم گفتم: عمه جان رسیدید؟ استاد حالشان چطور است؟ عمه خندان و خوشحال گفت: بله عزیزم رسیدیم، هر دوی ما خوبیم و از همه بهتر فرساد.
    عمه گفت: کبریا کارها را شروع کرده ای یا نه؟ گفتم: عمه جان از فردا شروع می کنم. گفت: آفرین دختر، بی صبرانه منتظرت هستیم در ضمن فرساد می خواهد با تو صحبت کند. منتظر شنیدن صدای فرساد شدم. گفت: سلام عزیز قشنگم، خوبی؟
    از لحن گفتارش به وجد آمدم، خندیدم و گفتم: خوب خوب. شما با دیدن پدر و مادر چطورید؟ گفت: نیمی از خوبی تو را دارم و نیم دیگر با آمدن تو خوب خوب می شود. گفتم: پسر عمه، می خواهم از فردا کارها را شروع کنم فقط نمی دانم که در مورد مدارک و ویزا دچار مشکل می شوم یا نه؟ البته استاد سمیعی بیشتر کارهایم را انجام داده اند و مرا راهنمایی کرده اند ولی نمی دانم که چه می شود؟
    گفت: نگران نباش همه چیز حل است اگر لازم باشد غیابی به عقد هم در می آییم، خوب حالا از خودت برایم بگو، عکس زیبای تو را دیدم، کبریا چقدر بزرگ شده ای و برای خودت خانمی شده ای. پدر می گفت: هر چه از تو تعریف کند باز هم کم گفته است معلوم است که با رفتارت دل همه را برده ای.
    آن شب در حدود دو ساعت با هم حرف زدیم. دوست نداشتم از هم خداحافظی کنیم اما مجبور بودیم. فرساد گفت: دلم نمی آید خداحافظی کنم ولی باز هم به تو تلفن می کنم. دیگر طاقتم تمام شده و انتظارت را می کشم، مراقب خودت باش. لطفاً مرا پسر عمه صدا نزن به من بگو فرساد تا خودم را غریبه حس نکنم. از همدیگر خداحافظی کردیم. فراموش کردم از عمه بپرسم نامه و عکس فرساد را کجا گذاشته است. با خود گفتم: فرساد دیگر زود به زود با من تماس می گیرد دفعه بعد از او خواهم پرسید.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






صفحه 2 از 4 نخستنخست 1234 آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/