صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 85

موضوع: فروغ فرخزاد....به بهانه چهل و پنجمین سال خاموشی اش

  1. #11
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت وگوی برناردو برتولوچي با فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    فروغ فرخ‌زاد اگر زنده بود اکنون سنِ برنادو برتولوچي کارگردانِ نام‌آورِ سينماي ايتاليا را داشت و شايد آوازه‌اش از او بلندتر بود. برتولولوچي در نيمة اولِ سال 1345 چند ماه قبل از حادثة مرگ فروغ به ايران آمد. آن دو علايق کمابيش مشترکي داشتند: شعر مي‌سرودند و فيلم مي‌ساختند. برتولوچي به ايران آمده بود تا فيلم مستندي براي شرکت‌هاي نفتي بسازد، و به واسطة آشنايي‌اش با ابراهيم گلستان و فروغ فرخ‌زاد در جشنوارة سينماي مولف - پزارو، بار ديگر، با فروغ ديدار و گفت‌و‌گو کرد. گفته مي‌شود که فيلمبردارِ برتولوچي از گفت‌و‌گوي آن‌ها در «سازمانِ فيلم گلستان» فيلمبرداري کرده است، که اثري از آن، تا اين زمان، به دست نيامده است. اما نواري از اين گفتوگو موجود است، که برتولوچي به فرانسه از فروغ سه سوال مي‌کند، و فروغ به فارسي پاسخ مي‌دهد. متن اين گفت‌وگو، عيناً، از روي نوار وانويس شده و اصالتِ بافتِ جمله‌ها و لحنِ فروغ حفظ شده است. س. برناردو برتولوچي: چه رابطه‌اي ميان روشنفکرانِ ايراني با مکتب‌هاي ادبي و هم‌چنين با مردم‌شان وجود دارد؟
    فروغ: اصولا رابطة ميان افراد يک جامعه موقعي مي‌تواند ايجاد بشود - يک رابطة معنوي - که يک مقدار ايده‌آل‌هاي معنوي، ايده‌آل‌هاي مشترکِ معنوي، توي جامعه وجود داشته باشد، و در جامعة ما فعلا يک همچون حالتي اصلا نمي‌تواند باشد، براي اين‌که ما در يک دورة تحول زندگي مي‌کنيم؛ يک دوره‌اي که مقدار زيادي از مسايل اخلاقي، تمام مفاهيم اخلاقي، هرچيزي که به اصطلاح پيش از اين سازندة جامعه، سازندة روحيات جامعة ما بوده، اين‌ها، همه‌اش درهم ريخته و حالا چيزهايي مختلفي جاي آن‌ها هست. حتي ميان خود روشنفکران مملکت ما هم باز رابطه وجود ندارد، به خاطر اين‌که، گفتم، آن چيزي که مي‌تواند اين رابطه را ايجاد کند، يک هماهنگي است در يک سلسله افکار، ايده‌آل‌ها، آرزوها، خواست‌ها و هدف‌ها که وقتي اين هماهنگي وجد نداشته باشد، طبيعي است که اين رابطه هم نمي‌تواند به وجود بيايد، و بنابراين اصلا رابطه‌اي نيست. يک روشنفکر ايراني تماشاچي جامعه‌اش است، يک جامعه‌اي که تقريبا بهش پشت کرده. روشنفکر آدمي است که در درجة اول يک فعاليت‌هايي مي‌کند براي يک مقدار پيشرفت‌هاي معنوي. به اين آدم‌ها بيشتر مي‌شود گفت روشنفکر تا آدم‌هايي که يک سلسله فعاليت‌هاي مثلا تکنيکي مي‌کنند، مثلا فعاليت‌هاي اقتصادي مي‌کنند، فعاليت‌ مي‌کنند براي مثلا بالارفتن يک سلسله ساختمان، به‌وجود آوردن يک سلسله کارخانه، به‌وجود آوردن يک سلسله چيزهايي که يک مقدار رفاه اقتصادي تو زندگي مردم ايجاد مي‌کند. روشنفکر، به نظر من، آدمي است که فکر مي‌کند براي حل مسايل معنوي زندگي...ما گفتيم روشنفکر ايراني -پس مسئله محلي شد، مربوط مي‌شود به ايران- من دربارة آن‌جايي که دارم زندگي مي‌کنم، و راجع به آدم‌هايي که اطرافم هستند صحبت مي‌کنم و اين مسئله را قضاوت مي‌کنم.
    س. برناردو برتولوچي: به نظر مي‌رسد که فيلم شما دربارة جذام و جذامي‌ها است، اما شما قصد بيانِ موضوع و مفهومي عميق‌تر از مسئلة جذام داشته‌ايد.
    فروغ: بله، اين طبيعي است که اگر من فقط مي‌خواستم يک فيلمي راجع به جذام درست کنم، خُب، يک فيلمِ محدود به مسئلة جذام و جذام‌خانه مي‌شد، يک فيلم جدي مي‌شد، ولي اين محل براي من يک نمونه‌اي بود، يک الگويي بود از يک چيز کوچک و فشرده شده‌اي از يک دنياي وسيع‌تر با تمام بيماري‌ها، ناراحتي‌ها و گرفتاري‌هايي که در آن وجود دارد، و من وقتي که مي‌خواستم اين فيلم را بسازم سعي کردم که به اين محيط با يک همچو ديدي نگاه کنم.
    س. برناردو برتولوچي: آيا در ايران با مسايل زيادي روبه‌رو هستيد؟
    فروغ: طبيعي است. اگر که اسم اين دوره را بشود گذاشت دورة شلوغ خُب، پس بايد گفت که ما به انتظار نتيجة بالارفتنِ اين ساختمان‌هايي هستيم که به اصطلاح براي ايجاد يک مقدار پيشرفت مملکت لازم است، و منتظر نتيجة اين بالا رفتن‌ها، و اين ساختن‌ها هستيم.
    ازکتاب شناخت نامة فروغ - شهناز مرادي کوچي- نشر قطره

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #12
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت و گوي حسن هنرمندي با فروغ فرخزاد/ راديو تهران - 1341
    فروغ فرخ زاد
    تعريف كوتاهي از سبك لطفا ؟


    بطور كلي شايد بشود گفت " سبك " در شعر، يا در هر كار هنري ديگري، عبارت از نحوه ي بيان و ارايه كردن يك انديشه يا يك حس شاعرانه هست. البته اين مسئله در ابتداي پيدايش خودش يك جنبه ي كاملا خصوصي و فردي دارد، بعد در مرحله ي كلي تر آثاري كه در خطوط اصلي شان يك شباهت هايي با هم پيدا مي كنند در يك طبقه مي گذراند و يك جبنه ي عمومي پيدا مي كند و توسط كساني كه به آن خصوصيات علاقه دارند، دنبال مي شود.


    بله خيلي متشكر . حالا لطفا درباره ي طرز كار ، و روش فوت و فن كار شاعري خودتان ، هر شاعري قوي در كار خود خصوصياتي دارد ...؟


    البته ، صحبت درباره ي اين موضوع براي من كمي مشكل است ، يعني ، چون هيچ كس نمي تواند درباره ي خودش درست قضاوت كند، اين ديگرانند كه بايد راجع به كار من صحبت كنند، ولي من مي توانم يك مقدار از نظريات خودم را راجع به شعر بگويم. من در شعر م، بيشتر از هر چيز ديگر، سعي مي كنم از
    " زبان " استفاده كنم، يعني من چون اين نقص را در زبان شعري خودمان احساس مي كنم ، نقصي كه مي شود اسمش را كمبود كلمات گوناگون ناميد . شعر ما مقداري سنت به دنبال دارد، كلماتي دارد كه مرتب در شعر دنبال مي شود. اينها مفهوم خودشان را از دست نداده اند ، ولي در گوش ما ديگر مفهوم شان اثر واقعي خودشان را ندارند. در ثاني كلماتي كه سنت شعري به دنبال دارند با حس شعري امروز ما جور در نمي آيند، به خاطر اين كه زندگي ما عوض شده و مسائل تازه اي مطرح شده كه حس هاي تازه اي به ما مي دهد و ما به خاطر بيان اين حس ها احتياج به يك مقدار كلمات تازه اي داريم كه چون در شعر نبوده ان، در شعر آوردنشان خيلي مشكل است. من سعي مي كنم اين كلمات را وارد شعر بكنم، و فكر مي كنم اين كار درستي هم هست، چون شعر امروز اگر قرار باشد شعر جان دار و زنده اي باشد، بايد از اين كلمات استفاده كند و آن ها را در خودش به كار بگيرد. در مورد وزن هم، من زياد با وزن هايي كه تا به حال كار در شعر هاي فارسي معمول بوده و به كار مي رفته موافق نيست، به خاطر اينكه هيچ نوع هماهنگي بين اين وزن ها با حس خودم ، كه يك آدم امروزي هستم، نمي بينم . اينها يك ريتم هاي خيلي ملايم اند، حتي وزن هايي كه در شعر هاي رزمي به كار رفته اند، در همه ي اين ها ملايمتي هست كه با حس ها ي امروزي جور در نمي آيد، من فكر مي كنم اگر ما حس هاي مان را بخواهيم و بتوانيم ترسيم كنيم روي يك كاغذ يك خط زيك زاكي مي شود، اين حس ها را هرگز نمي شود توي آن ريتم هاي ملايم كه خيلي معذرت مي خواهم، به " دل اي دل اي " بيشتر شبيه ان ، آورد .


    يعني فرياد قوي تري ؟


    بله ، فكر مي كنم بايد كوشش بشود در راه پيدا كردن وزن ها تازه، به خاطر بيان حس هاي تازه چون اين حس ها تندتر هستند از اين وزن ها، اصلا مسائلي كه توي زندگي امروز ما مطرح است خيلي با اين وزن ها ناهماهنگ است. من سعي مي كنم در اين زمينه ها كار كنم ،‌ابته نمي توانم بگويم كه هيچ وقت موفقيتي پيدا كردم، ولي سعي مي كنم اين موفقيت را پيدا كنم، چون راستي دلم مي خواهد شعرم خوبتر باشد.


    نظرتان راجع به شعر و ، و رابطه اش با زندگي ؟ هر چند به طور ضمني مطرح شد.


    شعر ، اصلا جزيي از زندگي است و هرگز نمي توان جدا از زندگي و خارج از دايره ي نفوذ تاثراتي باشد كه زندگي واقعي به آدم مي دهد. زندگي معنوي، حتي زندگي مادي را هم مي شود. كاملا با " ديدي شاعرانه " نگاه كر. اصلا شعر، اگر كه به محيط و شرايطي كه در آن به وجود مي آيد و رشد مي كند بي اعتنا بماند هرگز نمي تواند شعر باش. متاسفانه شعر امروز ما، همان كه اسمش را شعر نو مي گذاريم، در عين حال كه خيلي سعي مي كند تظاهر كند كه به اين مسئله وفادار است، از زندگي واقعي خيلي دور افتاده است، از مشخصات واقعي زمان و مكان خودش. البته اين عللي هم دارد: يكي اش همان كوهي كه به اسم ادبيات كلاسيك در مقابل يا پشت سرمان واقع شده و ما هميشه سنگيني اش را حس مي كنيم روي دوش خودمان، و يكي اش آن ترس و دلهره اي ست كه ما از باز كردن راههاي تازه و به كار بردن مصالح تازه توي شعر داريم . يكي اش هم همان مسئله وزن است، و اگر اين ها حل شود فكر مي كنم وضع شعر خيلي از اين بهتر شود.


    نظر شما در مورد تحول شعر فارسي چيه؟


    اين كار خيلي خيلي مشكلي است. اگر شما دقت كرده باشيد مي بينيد توي زماني داريم زندگي مي كنيم كه تمام مفاهيم و مقياس ها دارند معني خودشان را از دست مي دهند و دارند، نمي خواهم بگ بي ارزش، در حال متزلزل شدن هستند. مثلا همين مسئله گردش به دور كره ي زمين نمي تواند در زندگي من بي تاثير باشد ، يعني تلاش هاي علمي اين مقدار زيادي از مفاهيم را در زندگي ما عوض مي كند . ما به اين دليل نمي توانيم بگوييم كه راه تحول شعر فارسي چه باشد. من هرگز نمي توانم بگويم راه تحول شعر فارسي چه باشد، پيش مي آيد. توجه داشتن به شرايط و محيط زندگي ناچار تحول را ايجاد مي كند. اين مسئله ايت جبري و هرگز نمي توان قبلا براي آن مسير شكل تعيين كرد و خود به خود به وجود مي آيد


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض



    گفت و گوی سیروس طاهباز و غلام حسین ساعدی با فروغ فرخزاد
    فروغ فرخ زاد
    چرا شعر می گویید و در شعر چه چیزی را جستجو می کنید؟
    اصلا این -چرا- با شعر جور در نمی آید، من نمی توانم توضیح بدهم که چرا شعر می گویم. فکر می کنم همه ی آنها که کار هنری می کنند، علتش یا عقل یکی از علت هایش یک جور نیاز نا آگاهانه است به مقابله و ایستادگی در برابر زوال. این ها آدم هایی هستند که زندگی را بیشتر دوست دارند و می فهمند و همین طور مرگ را. کار هنری یک جور تلاشی است برای باقی ماندن و یا باقی گذاشتن «خود» و نفی معنی مرگ. گاهی اوقات فکر می کنم درست است که مرگ هم یکی از قوانین طبیعی است، اما آدم تنها در برابر این قانون طبیعی است که احساس حقارت و کوچکی می کند. یک مسئله ای است که هیچ کاریش نمی توان کرد. حتی نمی شود مبارزه کرد برای از میان بردنش. فایده ندارد. باید باشد. خیلی هم خوب است. این یک تفسیر کلی که شاید هم احمقانه باشد، ام شعر برای من مثل رفیغی است که وقتی به او می رسم می توتنم راحت با او درد دل کنم. یک جفتی است که کاملم می کند، راضی ام می کند، بی آن که آزارم بدهد. بعضی ها کمبود های خودشان را در زندگی با پناه بردن به آدم های دیگر جبران می کنند، اما هیچ وقت جبران نمی شود. اگر جبران می شد آیا همین رابطه خودش بزرگترین شعر دنیا و هستی نبود؟ رابطه دو تا آدم به تنهایی هیچ وقت نمی تواند کامل و یا کامل کننده باشد، به خصوص در این دوره، به هر حال بعضی ها هم به این جور کارها پناه می برند، یعنی می سازند و بعد با ساخته ی خود مخلوط می شوند و آن وقت دیگر چیزی کم ندارند. شعر برای من مثل پنجره ای است که هروقت به طرفش می روم خود به خود باز می شود. من آن جا می نشینم، نگاه می کنم، آواز می خوانم، داد می زنم، گریه میکنم، با عکس درخت ها قاطی می شوم، و می دانم که آن طرف پنجره یک فضا هست و یک نفر می شنود، یک نفر که ممکن است دویست سال بعد یا شاید سیصد سال قبل وجود داشته -فرق نمی کند- وسیله ای است برای ارتباط با هستی، با وجود، به معنی وسیع اش. خوبی اش این است که آدم وقتی شعر می گوید می تواند بگوید: من هم هستم، یا من هم بودم، در غیر این صورت چطور می شود گفت که: من هم هستم یا من هم بودم. من در شعر خودم، چیزی را جستجو نمی کنم. بلکه در شعر خودم تازه خود را پیدا می کنم، اما در شعر دیگران، یا شعر به طور کلی... می دانید، بعضی شعر ها متل در های باز هستند که نه ابن طرفشان چیزی هست نه آن طرفشان -باید گفت حیف کاغذ
    به هرحال شعرها مثل درهی بسته ای هستند که وقتی بازشان می کنی، می بینی گول خورده ای، ارزش باز کردن نداشته اند. خالی بودن آن طرف آن قدر وحشتناک است که پر بودن این طرف را جبران نمی کند. اصل کار «آن طرف» است... خب، باید اسم این جور کارها را هم گذاشت چشم بندی یا حقه بازی یا شوخی خیلی لوس -اما بعضی شعرها هستند که اصلا نه در هستند و نه باز هستند، نه بسته هستند، اصلا چارچوب ندارند. یک جاده هستند. کوتاه یا بلند، فرقی نمی کند. آدم هی میرود، هی می رود، و بر می گردد و خسته نمی شود. اگر توقف می کند برای دیدن چیزی است که در رفت و برگشت های گذشته ندیده بود... آدم می تواند سال ها در یک شعر توقف کند و باز هم چیز تازه ببیند. در آن ها افق هست، فضا هست، زیبایی هست، طبیعت هست، انسان هست، و یک جور آمیخته گی صادقانه با تمام این چیز هاست و یک جور نگاه آگاه و دانا به تمام این چیزها است. نمی دانم، مثالم خیلی طولانی شد. من این جور شعر ها را دوست دارم و شعر می دانم. می خواهم شعر دست مرا بگیرد و با خودش ببرد، به من فکر کردن و نگاه کردن، حس کردن، و دیدن را یاد بدهد، و یا حاصل یک نگاه، یک فکر و یک دید آزموده ای باشد. من فکر می کنم که کار هنری باید همراه با آگاهی باشد، آگاهی نسبت به زندگی، به وجود، به جسم، حتی نسبت به این سیبی که گاز می زنیم. نمی شود فقط با غریزه رندگی کرد، یعنی یک هنرمند نمی تواند و نباید. آدم باید نسبت به خودش و دنیایش نظری پیدا کند و همین احتیاج است که آدم را به فکر کردن وا می دارد. وقتی فکر شروع شد آن وقت آدم می تواند محکم تر سر جایش بایستد. من نمی گویم شعر باید متفکرانه باشد، نه، احمقانه است. من می گویم شعر هم مثل هر کار هنری دیگری، باید حاصل حس ها و دریافت هایی باشد که به وسیله تفکر تربیت و رهبری شده اند. وقتی شاعر، شاعر باشد و در عین حال «شاعر» یعنی «آگاه»، آن وقت می ذانید فکرهایش به چه صورتی وارد شعر می شوند؟ به صورت یک «شب پره که می آید پشت پنجره»، به صورت یک «کاکلی که روی سنگ مرده»، به صورت یک «لاک پشت که در آفتاب خوابیده» به همین سادگی و بی ادعایی و زیبایی.
    -گفتید همیشه در شعر، فکری را جستجو می کنید. یعنی صرف نظر از شکل و جنبه های حسی، توجهی خواص به محتوا دارید. پس شعرهای ظریف، شفاف و فقط زیبا شما را قانع نمی کند؟
    این ها فقط ظریف، شفاف و زیبا، هستند، اما آیا شعر چیزی است که فقط ظریف، شفاف و زیبا باشد، مثلا این شعرهایی که اخیرا به اسم طرح چاپ می شوند. من آن ها را در حد ظریف و شفاف و زیبا بودن قبول دارم، اگر باشند.
    - به عنوان یک شعر متعالی؟
    اگر فقط صاحب این خصوصیاتی باشند که شمردیم، نه. البته شعر صورت های مختلفی می تواند داشته باشد: گاهی اوقات شعر فقط «شعر» است -مقصود من از کلمه ی «شعر» در این جا آن مفهوم صد در صد حسی است که از این کلمه داریم نه مفهوم کلی، مثلا وقتی که به یک درخت نگاه می کنیم در غروب، و می گوییم: چه قدر شاعرانه است! بعضی شعرها این جوری هستند، یعنی زیبا هستند. نوازش می دهند. این ها جای خودشان را دارند. شعر چیزی است که عامل ظرافت و زیبایی هم یکی از اجزاء آن است. شعر «آدمی» است که در شعر جریان دارد، نه فقط زیبایی و ظرافت آن آدم، مثلا این طرح ها. من وقتی می خوانم بعضی وقت ها، خوشم می آید، اما خب که چه؟ خوشم می آید وبعد چه؟ آیا تمام زوری که ما می زنیم فقط برای این است که دیگران خوششان بیاید؟ نه. جواب هنر نمی تواند فقط خوش آمدن باشد. در این جور کارها، بیش تر حالت ساختن هست تا خلاقیت.
    -می بینیم که بیشتر مدافعین این نوع ظرافت گویی، شعر ژاپونی و چینی را پیش می کشند، در حالی که در آن شعرها -با همه کوتاهی و ظرافت و زیبایی -عاملی فوق العاده انسانی تر -وجود دارد.
    * شعر ژاپنی و چینی فقط طرح نیست. اصلا طرح نیست. فکر و حس برتری است که در طرح ساده و کوتاهی ریخته شده. به علاوه این شعرها اگر کوتاه هستند و ظاهرا ساده، به علت خصوصیات محیط و روحیه ی ملتی است که آن ها را به وجود آورده. شما این ظرافت و ایجاز و خلاصگی را در تمام مظاهر زندگی آن ها می بینید، حتی در حرکات دست و سیلاب های کلمات زبان شان. به علاوه این شعرها در «شکل» کوتاه و ظریف هستند، در «معنی» که این طور نیستند. در مورد ما کاملا فرق می کند. من فکر می کنم که چیزی که شعر ما را خراب کرده همین توجه زیاد به ظرافت و زیبایی است. زندگی ما فرق دارد. خشن است. تربیت نشده است. باید این حالت ها را وارد شعر کرد. شعر ما اتفاقا به مقدار زیادی خشونت و کلمات غیر شاعرانه احتیاج دارد تا جان بگیرد و از نو زنده شود.
    - مسایلی که مطرح کردید، نافی خیلی از شعرهای سابق شما و حتی چند شعر اول «تولدی دیگر» است. آن ها که صرفا خصوصی اند و احساساتی.
    من این حرف ها را یک مقداری هم برای خودم می زنم. من از خودم بیش تر از دیگران انتقاد می کنم. طبیعی است که تعدادی از شعرهایمن مزخرف هستند. اما در عین حال نمی شود برای محتوی شعر فرمول مشخص نوشت، یعنی نوشت که تمام شعرها باید شامل مسیل کلی و عمومی باشند. مسئله این است که آدم چطور به مسائل خصوصی خود نگاه می کند و یا مسایل عمومی. این «دید» یک شاعر است که محتوی کارش را خیلی خصوصی و فردی می کند و یا به مسایل خیلی خصوصی و فردی او جنبه ی عمومی می دهد. در مورد بعضی شعر های «تولدی دیگر» حرف شما را قبول دارم. الان وقتی به شعرهای «اسیر» نگاه می کنم، می بینم که آن مسایل دیگر حتی شامل خودم هم نمی شود. در حالی که ریشه های شان خصوصی نبود.
    - مسئله این است که وقتی هنرمند به مرحله ای رسید که صاحب «دید» شد، مسئله ی «مسئولیت» برایش مطرح می شود. مثلا آدم وقتی در کنار چند شعر با ارزش شما -آن ها که کم تر جرئت بیانش را دارند افتاده بر می خورند، متاسف می شود. حتی به این فکر می افتد که نکند که دیوان پر کردن...
    درست است.
    - وقتی که شاعر احساس مسئولیت داشت -به پیشنهاد نیما- این مواظبت در در کار شعرش باید باشد.
    می دانید من یک بار گفتم بعضی شعر ها هستند که هماهنگ با اعتقادات، تجربه ها و پسندهای شاعرانه ی آدم هستند. به این شعرها می شود عقیده داشت. اما بعضی شعرها هم هستند که هماهنگ با این چیزها نیستند -اما آدم به آن ها علاقه دارد. به علت های خیلی نامشخص، در این کتاب سه چهار شعر هست که من آن ها را قبول ندارم، اما بی خودی دوستشان دارم. شاید بهتر بود که چاپشان نمی کردم، اما انگار تا چاپشان نمی کردم از دست شان راحت نمی شدم.
    - در این جل مسئله دور ماندن از زندگی و بیان مجردات پیش می آید. بعضی ها تصور می کنند نوعی تعلق و دیدن زندگی، حیطه ی شعرشان را محدود خواهد کرد. باید در عالم مجردات به سر برد و با عواملی ذهنی با زندگی لاس زد. گسترش را در این می دانند. شعرهای قابل استناد «تولدی دیگر» شما، در واقع قطع نامه ای است علیه گونه دستگاه فکری، مثلا «آیه های زمینی» شما را اصلا می شود شعری «مستند» نامید. این نمونه ها کاملا مغایر است با آن تصویرهای کاملا حسی و خصوصی...
    نه. من پناه بردن به اتاق در بسته، و نگاه کردن به درون را در چنین شرایطی قبول ندارم، من می گویم دنیای مجرد آدم باید نتیجه ی گشتن و تماشا کردن و تماس همیشگی با دنیای خودش باشد. آدم باید نگاه کند، تا ببیند و بتواند انتخاب کند. وقتی آدم دنیای خودش را در میان مردم و در ته زندگی پیدا کرد آن وقت می تواند آن را همیشه همراه خود داشته باشد و در داخل آن دنیا با خارج تماس بگیرد. وقتی شما به خیابان می روید و بر می گردید به اتاق تان، چیزهایی از خیابان در ذهن شما باقی می ماند که مربوط به وجود شخص شما و دنیای شخصی شما است، اما اگر به خیابان نروید و خودتان را زندانی کنید و فقط اکتفا کنید به فکر کردن به خیابان، معلوم نیست که افکار شما با واقعیاتی که در خیابان می گذرد هماهنگی داشته باشد. ممکن است در خیابان آفتاب باشد و شما فکر کنید هنوز تاریک است. ممکن است صلح باشد و شما فکر کنید هنوز جنگ است. این حالت، یک جور عزلت منفی است. نه خود آدم را نجات می دهد و نه سازنده است. به هر حال شعر با زندگی به وجود می آید، هرچیز زیبا و هر چیزی که می تواند رشد کند نتیجه ی زندگی است. نباید فرار کرد و نفی کرد. باید رفت و تجربه کرد. حتی زشت ترین و دردناک ترین لحظه هایش را. البته نه مثل بچه ای بهت زده، بلکه با هوشیاری و انتظار هر نوع برخورد نا مطبوعی. تماس با زندگی برای هنرمندی باید باشد. در این صورت با چه پر خواهد شد؟
    - کاملا، «دیدار در شب» شما، مثلا، وقتی آدم این شعر را می خواندخیلی حرف ها برایش مطرح می شود. مسایل سال های نزدیک به ما. انگار این حرف های نسلی است که با دلتنگی، زنده بودنش را باور نداشت و «پهنهی وسیع دو چشمش را احساس گریه کدر می کرد...»
    من به قیافه آدم هایی که یک موقع ادعاهای وحشت ناکی داشتند نگاه می کردم و پیش خود فکر می کردم: این جلوی من نشسته همان است که مثلا هفت سال پیش نشسته بود؟ آیا اگر آین، آن راببیند، اصلا می شناسد؟ همه چیز وارونه شوده بود. حتی خودم وارونه شده بودم. از یاس خودم بدم می آمد و تعجب می کردم. این شعر نتیجه ی همان دقت ها است. بعد از این شعر توانستم یک کمی خودم را درست کنم، در متن فکرها و عقیده هایم دست بردم و روی بعضی از حالت هایخودم خط قرمز کشیدم. اما دنیای بیرون هنوز همان شکل است، آن قدر وارونه است که نمی خواهم باورش کنم. من رذوی زبان این شعر هم کار کرده ام. در واقع اولین آزمایشم بود در زمینه ی به کار بردن زبان گفت و گو. روی هم رفته ساده از آب در آمده، اما با بعضی قسمت هایش هنوز موافق نیستم.
    -در «مرز پرگهر» هم -هرچند در نظر بعضی فضلا، این «شعر» نیامد، و همان بهتر- نزدیکی تان با زندگی ستایش انگیز است. از درون همه قضایا صحبت می کنید، از خود زندگی. بگذارید شعر و «جوهر شعری» گاهی فدای «صداقت» شود. شما انتقام بگیرید...
    من راجع به شعر هیچ وقت محدود فکر نمیکنم. من می گویم شعر در هر چیزی هست فقط باید پیدایش کرد و حسش کرد. به این همه دیوان که داریم نگاه کنید. ببینید موضوع شعرهایمان چغدر محدود هستند. یا صحبت از معنویتی است که آن قدر بالا است که دیگر نمی تواند انسانی باشد و یا پند و اندرز و مرثیه و تعریف و هزل... زبان هم که زبان خاص و تثبیت شده ای است. خب، چه کار کنیم؟ دنیای ما دنیای دیگری است. ما داریم به ماه می رویم، البته ما که نه... دیگران. فکر می کنید این مسئله فقط خیلی علمی است، نه... حالا بیا و یک شعر برای موشک بساز. فضلا می گویند: نه... پس خود شاعر کجا است؟ انگار این خود فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک خود همیشه دردمند و بد بخت باشد. یک خودی که تا دستش می زنی فقط بلد است یک چیز بگوید: من درد می کشم. در شعر مرز پرگهر این خود یک اجتماع است. که اگر نمی تواند حرف های جدی اش را با فریاد بگوید، لااقل با شوخی و مسخره گی که هنوز می تواند بگوید. در این شعر من با یک مشت مسایل خشن، گندیده و احمقانه طرف بودم. تمام شعرهایی که نباید بوی عطر بدهند. بگذارید بعضی ها آن قدر غیر شاعرانه باشند که نتوان آن را در نامه ای نوشت و به معشوقه فرستاد. به من جه، بگویید از کنار این شعر که رد می شوند دماغ شان را بگیرند. این شعر زبان خودش و شکل خودش را دارد. من نمی توانم وقتی می خواهم از کوچه ای حرف بزنم که پر از بوی ادرار است، لیست عطرها را جلویم بگذارم و معطر ترین شان را انتخاب کنم برای توصیف این بو، این حقه بازی است. حقه ای که اول آدم به خودش می زند، بعد هم به دیگران.
    - شما از زبان و قالب امروز صحبت کردید. فکر نمی کنید شما در مثنوی هاتان -آن غزل شما که اصلا مطرح نیست- احساس تان را حفه کرده اید؟ هم زبان و هم قالب این شعر مال قدما است. آدم احساس پوسیدگیمی کند. گویا بهتر است شما همیشه در قالب خودتان باشید.
    درباره مثنوی مفصل صحبت کردم. با آقای آزاد، اما نتیجه گیری شما... نه این طور نیست. ریشه یکی است. فقط لحظه ها باهم فرق دارند. شعر، درست است که در طول روزها و ماه ها در آدم ساخته می شود، اما در عین حال، حاصل دریافت یک لحظه است. در مثنوی این لحظه... لحظه ی خیلی دور و جدایی بود. در بقیه ی شعرها، لحظه ها به زمان نزدیک تر بودند... در خود زمان بودند...
    - استدلال نمی کنید؟ می خواهید بگویید عشقی که در مثنوی ها یتان بیان کرده اید، جدا از عشقی است که در شعرهای دیگرتان مطرح می شود؟ شما یک وجودید و یک نوع به عشق می اندیشید، فاصله ی زمانی این شعرها که خیلی دور نیست؟
    به هرحال، این ها انعکاس حالت های روحی من و دریافت هایی هستند که به زبان مربوط می شوند، آن حالت و دریافت ها یک چنین قالبی را می طلبیده اند، از این گذشته من مثنوی را دوست دارم و بالاخره حرف من این است که حرف باید تازه باشد و گرنه شکستن قالب که کار مهمی نیست. خیلی از رفقای من این کار را می کنند. همین طور درق درق دارند می شکنند. خب، شکسن که که فقط شکستن است، عوضش چه چیز را ساخته اند؟ ما که دشمن وزن نیستیم، ما می گوییم بیاییم حرف های خودمان را بزنیم.
    -ببینید شعرهایی در این کتاب است که مخصوص خود شما است. «عروسک کوکی» مثلا، شعرهایی هم هست که یک دستی کتاب را از بین برده، گذشته از آن غزل سوزناک و مثنوی ها، قصه ی «علی کوچیکه». حرف های این شعر، در شعرهای مخصوص خودتان جا افتاده ترند. شاملو هم گاهی همین کار را می کند. شماها می خواهید «وغ وغ ساهاب» دیگر بسازید؟
    حرف های «وغ وغ ساهاب» برای من از حرف های «بوف کور» جالب تر است. من از این پیشنهاد درست کردن یک یک «وغ وغ ساهاب » دوم استقبال می کنم و با کمال میل در منار شاملو می نشینم تا او به تنهایی «قربانی» نشود، بگذریم... حرف بر سر دوچیز است: یکی قالب «علی کوچیکه»، یکی هم حرف هاش. من معتقدم این دوتا با هم هماهنگ هستند -اگر هماهنگ نبودند که باهم نمی آمدند. من نمی خواستم قصه بگویم. من می خواستم در واقع از این فرم قصه گویی برای گفتن یک مقدار واقعیت های اجتماعی استفاده کرده باشم... واقعیت هایی که هیچ دلم نمی خواست به صورت حرف های گنده یا احساسات پرسوز و گداز در بیابند. می خواستم ساده حرفم را بزنم و زدم.
    - شاید همین یکی از دلایل ناموفق بودنش است.
    چرا ناموفق است؟
    -پیام نومیدانه ای هم دارد.
    من معتقد نیستم که پیام نومیدانه ای دارد. اتفاقا کاملا برعکس. من در این شعر در واقع با خودم و با زندگی حساب هایم را روشن کرده ام، و این شعر را در عین حال برای تمام کسانی گفته ام که جرات گذشتن از یک حد و بالا رفتن را ندارند. گرفتار یک مشت حساب ها و دل بستگی ها و قراردادهای حقیر زندگی روزانه اند. این شعر نتیجه ی جدایی ها ی درونی خودم هست برای انتخاب یک نوع زندگی. سوال این است: آش رشته یا گرسنگی و دریا؟ خیلی خصوصی بود، اما عمومی از آب در آمد، نیما می گوید: «باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود» شاید در این شعر «علی» در میان دو نیرو گیر کرده: نیروی زندگی عالی با تمام خوش بختی های ساده و زیبایش، و از طرف دیگر نیروی دریا، که نماینده ی یک زندگی بهتر و بالاتر و در عین حال سخت تر است، حتی اگر اولین نفس زدنش مرگ باشد -اما «علی» به دریا می رود. آیا این نومیدانه است؟
    -نه، اما به هرحال به عنوان یک «زندگی» از شما پذیرفتنی است.
    اما قصه ای که آدم را یک کمی وسوسه می کند و متوجه دنیای کوچکش میکند... هان؟ اما درباره ی قالب، قبول، من قبول دارم حرفی را نمی شود در این قالب زد. من حرف هایی دارم که این قالب برای شان کوچک است. جلویفوران حس و فکر را می گیرد. بگذارید علی در قالب کوچک خودش بماند علی یک بچه ی کوچک بود. مال کوچه بود. باید همان زبان و آهنگی که مردم کوچه حرف میزنند، حرف می زد، اما علی فقط یک بار سراغ من آمد و گمان نمی کنم دیگر بییاید. چون من حرف هایم را با آن تمام کرده ام و تکلیف هر دومان روشن شده.
    -می دانم دارم ابلهانه ترین سوال ها را می کنم. با وجود این بگذارید بپرسم چرا گاهی این جور زشت «زندگی» و «آدم» ها را می بینید:
    روی خط های کج و معوج سقف
    چشم خود را دیدم
    چون رطیلی سنگین
    خشک می شد در کف، در، زردی، در خفقان...
    یا
    ... سهم من پایین رفتن از یک پله ی متروک ست
    و به چیزی در پوسیدگی و غربت و اصل گشتن...
    یا
    ... این جانیان کوچک را می دیدی
    که ایستاده اند ...
    قبلا گفتم که شعر اغلب حاصل دریافت یک لحظه است. به نظر من تمام لحظه های زندگی نمی توانند ستایش آمیز باشند. این جور دیدن ها گاهی اوقات لازم تر و حقیقی تر از ستایش پوچ زندگی است. آدم وقتی تمام جنبه های مسئله را دید و نتیجه ی کلی ستایش آمیزی گرفت. آن وقت درست است. من که فیلسوف نیستم، من آدم هستم و ضعیف هستم. گاهی اوقات تسلیم ضعف هایم میشوم. اگر نشوم که قدرت پیدا نمی کنم. در مورد بیت هایی مه از شعر «دریافت» جدا کرده اید توضیح دادم. اصلا اسم شعر خودش توضیح دهنده است. و واقف شدن به تاریکی -مثل واقف شدن به رازهای بلوغ- این دید زشت نیست، بلکه طبیعی است. هر آدم زنده ای وقتی به وجود فقط در قالب یک واحد -که خودش باشد- نگاه می کند، به یک چنین یاس و بد بینی دردناکی دچار می شود. من چیز واقعا بی معنی و بدبختب هستم اگر جزیی از زندگی نباشم، به همان پوچی که در شعر «دریافت» هستم. در مورد تکه ی دوم بگویم، اشکال کار در این است که شما در شعر های من دنبال یک خط روشن و خیلی مشخص فکری می گردید، من که فیلسوف نیستم و هیچ فلسفه ی خاصی را هم در شعرهایم دنبال نمی کنم. من فقط، شاید بشود گفت که یک جور دیدی دارم نسبت به قضایای مختلف. منطق این دید یک منطق حسی است. تازه اگر بخواهیم مفاهیم این سه مصرعی را هم که شما خوانذید با یک منطق خیلی خشک ریاضی هم تجزیه و تحلیل کنیم به ریشه و اصل می رسیم. پوسیدگی و غربت -برای من مرگ نیست، یک مرحله ای است که از آن جا می شود با نگاهی دیگر و دیدی دیگر زندگی را رشروع کرد. خود دوست داشتن است منهای تمام اضافات و مسایل خارجی. سلام کردن است. سلامی بدون توقف و تقاضای جواب به همه چیز و همه کس. دست هایی که می توانند پلی باشند از پیغام عطر و نور و نسیم در همین غربت سبز می شوند. اگر برداشت ها و توقعات شکل گرفته ای از عشق و زندگی نداشته باشیم، آن وقت تفاوتی میان این چیزها نمی بینیم. این ها تمام انعکاس های مختلف یک حس و یک فکر و یک دید هستند نسبت به موضوعی که مطرح بوده. از من نخواهید که شعرهایم را معنی کنم. کار نامطبوعی است و اصلا مضحک است، اما به نظر من هیچ وقت نباید روی یک مصرع تکیه کرد، باید مجموع را در نظر گرفت. وقتی این تعابیر را در چارچوب خودشان قضاوت کنیم اشکال پیش می آید، اما اگر آن ها را در زمینه ی فکری شعر بگذاریم آن وقت قضیه حل می شود. همین چند مصرع «تولدی دیگر» واقعا وقتی در مجموع شعر قضاوت بشود معنی اش به کلی فرق می کند. یکی از خصوصیات شعر زمان ما همین است دیگر، بیت نیست، اما راجع به تکه ای از «آیه های زمینی» که گفتید. من به کلی با حرف شما مخالفم. در این شعر مطلقا دید زشتی -به خصوص نسبت به آدم ها- وجود ندارد. شاید بشود گفت ترحم آمیز است. اصلا مجموع این شعر، توصیف فضایی است که آدم ها در آن زندگی می کنند،نه خود آدم ها. فضایی که آدم ها را به طرف زشتی، بی هودگی و جنایت می کشد. من آن حباب حباب جنایت پرور را در نظر داشتم، و گرنه آدم ها بی گناه اند. به این دلیل که می ایستند و به صدای فواره های آب گوش می دهند. حس درک زیبایی هنوز در آن ها نمرده، فقط دیگر باور نمی کنند. این ترکیب «جانیان کوچک» یعنی جانیان بی اراده، جانیان بی گناه، جانیان بدبخت. حتی مقداری تاسف و ترحم در این ترکیب به چشم می خورد. من خواستم این را بگویم تا برداشت دیگران چه باشد.
    -این هم یک سوال ابلهانه و پرت تر. بییاید درباره کار چند شاعر خودمان حرف بزنیم همین طور هر اسمی که به نظرتان می آید. چه می شود. شاید چاپش کردیم، شاید هم نه.
    شاملو. اگر نظر مرا راجع به کارهای اخیر شاملو بخواهید-که چندان هم نظر مهمی نیست- بهتر است بگوئیم توقف. اما کسی چه می داند، شاید او فردا تازه نفس تر از همیشه بلند شد و براه افتاد. در مورد او همیشه امیدواری هست. و اگر هم نباشد مهم نیست، چون او کار خودش را کرده و بحد کافی هم کرده، لزومی ندارد که آدم تا آخر عمرش شعر بگوید. با همین مقدار شعر خوب هم که از شاملو داریم لازم است و باید نسبت به او حق‌شناس و سپاسگذار باشیم. من اینجا راجع به شعرهای او صحبت نمی‌کنم- البته در بعضی موارد با سلیقه‌های او موافق نیستم، مثلا در مورد وزن- بهرحال ما دو آدم هستیم و هر کس می‌تواند کار خودش را بکند. فقط کافیست که به کار خودش معتقد باشد، بهرحال من فقط راجع به روحیه‌ای که در شعرهای او وجود دارد صحبت می‌کنم وهمچنین راجع به خود شاملو نه شعرش. به نظر من شاملو آدمی است که در بیشتر موارد شیفته مفاهیم زیبا می‌شود. ستایشی که در بعضی شعرهای او هست به نظر من نتیجه تجربه های او و مخلوط شدن‌های او با این مفاهیم زیبا نیست. حاصل شیفتگی‌های اوست. انسانیت، عشق، دوستی، زن. او نگاه می کند و آنقدر مسحور می‌شود که فراموش می کند باید یک قدم جلوتر بگذارد و خودش را پرت کند به قعر این مفاهیم تا آرام شود. می خواهم بگویم تردیدی که او در باطن خودش نسبت به واقعیت این مفاهیم دارد باعث می‌شود که او بطور نا آگاهانه‌ای در ستایش این مفاهیم افراط کند. می خواهم بگویم او از زیبایی دردش نمی گیرد، وقتی دردش می‌گیرد، درد مجردی‌ست که دیگر ارتباطی به زیبایی ندارد. می خواهم بگویم تمام این مفاهیم برای او پناه‌هایی هستند در بیرون از وجود خودش. امیدوارم شاملو مرا ببخشد. شاملو می داند که من نمی توانم دروغ بگویم- او به این پناه‌گاهها احتیاج دارد، چون هنوز نتوانسته است رابطه خودش را با دنیا و زندگی روشن کند. برای بودن و گفتن بهانه می خواهد. و چون بهانه‌ها مختلف هستند، ناچار در کارهای او با دوره‌های مختلف فکری، که ارتباطی بهم ندارند، و کامل کننده‌ی همدیگر نیستند، برخورد می‌کنیم. حالا نیما را مثال می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آورم. شعر او طوریست که آدم بلافاصله درک می کند که او انگار دنیای خودش را و نگاه خودش را در ۲۰ سالگی بدست آورده و پیدا کرده. آدم همیشه او را می‌بیند، نه در حال توقف بلکه در حال رشد. همیشه یک شکل است، در اصل یک شکل است. یک پنجره‌ایست که جریان‌های مختلف می‌آیند و از درونش می‌گذرند. روشنش می کنند، تاریکش می کنند، اما آدم همیشه این پنجره را می بیند. اما شاملو گاهی اوقات در شعرهایش خیلی مختلف است. این علتش یک علت روحیست. او هنوز نتوانسته است سکون یک پنجره را و نگاه یک پنجره را و زندگی یک پنجره را بدست بیاورد. توی خودش مغشوش است و ناباور است، حتی وقتی دارد با کمال اطمینان صحبت می کند. او پناه می برد به مسائل مختلف، نمی‌گذارد مسائل خودشان بیایند و از درونش بگذرند و او هرچه را که می‌خواهد از آن میان جدا کند. انگار خودش به تنهایی کافی نیست. بعضی از شعرهای او ریشه ندارند. آدم را به شاعر مربوط نمی کنند. برای خودشان مجردند و چه عیبی دارد.
    من «آیدا در آئینه» را نخوانده ام. گمان می کنم دنباله همان شعرهائی باشد که در «اندیشه و هنر» چاپ شده. خب من حرفم را زدم این جمله های مجردی هستند در یک فرم غیر شعری- گاهی اوقات مقاله می‌شود، دفاع می‌کند. حمله می کند. فحش می‌دهد. تفسیر می کند. من راجع به شعر یکطور دیگری فکر می کنم. شاید او بجایی رسیده که من هنوز نرسیده‌ام و بهمین دلیل نمی فهمم. اما به نظر من شاملو را باید در قسمت اعظم « هوای تازه» و «باغ آئینه» جستجو کرد. «آیدا درآئینه» یکجور شیفتگی است... شاملو دارد از چیزی دفاع می کند که کسیمعارضش نیست. شاملو بعضی وقت ها واقعا افراط می کند، حتی در بی وزنی. من در این زمینه فقط به دو نفر برخورد کردم که واقعا وقتی شعرشان را می خواندم حس می کردم که احتیاجی به وزن ندارم. یکی علی رضا احمدی و یکی بیژن جلالی. می خواهم بگویم که «شعر حرف ها» خیلی قوی تر از «نیاز ها» به وزن بود. وقتی این طور نمی شود قبول نکرد. شاملو به هر حال در کنار نیما و در ردیف اول قرار دارد. من شعرش را دوست دارم.
    -من مقداری از این حرف هاتان را قبول ندارم. لیژن جلالی... در هر حال. حالا که صحبت از وزن در شعر شد از امکانات و تجربه های گسترش آن صحبت کنیم و بعد حرف هامان را ادامه بدهیم.
    وزن، لااقل حالا حالاها، اجازه بدهید از زبان فارسی بیرون نرود. منتهی باید وزن زمانه را کشف کرد. مفهوم های امروزی در آن وزن ها کشته می شوند. این وزن ها لابد با آهنگ زندگی آن روزها تطبیق می کرد، شاعر زمان ما باید این حساسیت را داشته باشد که ریتم زمانش را بشناسد. من می خواهم از مسایل روزانه زمان خودمان حرف بزنم، مثل یک آدم امروزی با تمام خصوصیات زبانی اش، با تمام اشیاء و کلمات زندگی امروز. وزن های قدیم در واقع قاتل این حس ها و کلمه هستند، اما من کنار گذاشتن وزن را صحیح نمی دانم. من تجربه ی بی وزنی را به عنوان شعر قبول نمی کنم، به عنوان فکرهای شاعرانه چرا. وزن باید مثل نخی باشد که کلمه ها را به هم مربوط میکند، نه این که خودش را به کلمات تحمیل کند. وزن های کلمات باید خودشان را به وزن تحمیل کند. من همیشه این مثال را می زنم که گوش من احتیاج به حس هماهنگی دارد. مثل صدای آبی در جویی که گاه باد می آید و این صدا را با خودش می برد و گاه نزدیک گوش ما است. به هر حال این صداها همیشه هست. وزن باید در شعر فارسی باشد. اگر کلمهای در وزن نمی گنجد و سکته ایجاد می کند. ار این سکته باید وزن ایجاد کرد. از تمام این از تمام این جا نیفتادن ها کلمات زندگی روزانه باید استفاده کرد و وزن ساخت. کارهای مختصر من در این زمینه برای استفاده از همین سکته ها بوده است. ابته خواندن این شعر ها برای تمام نا آشناها مشکل است، اما من کلمات را تسلیم وزن نکردم، وزن را تسلیم کلمات کردم. من تا به حال روی دوسه تا وزن های قدیم کار کرده ام، اما می شود خیلی کارها کرد. خوب نیما تنها کسی بود که روی وزن کار کرد، اما بعد از او تنها کسی دنبال کار نیما رفت. خیال می کردند کار نیما فقط همین بلند و کوتاه کردن مصرع ها است. اگر قرار باشد دستگاهی باشد ریتم زندگی امروز را رسم کند این ریتم با ریتم زمان کجاوه نشستن فرق خواهد داشت. خطوط متقاطعی خواهد بود و خشن و گاه دور از هم، اما در کلمات مفاهیم موزیکی است. در این زمینه خیلی می شود کار کرد. مثلا م.آزاد در این خط است. او جدا و متفاوت از من مقدار زیادی کار کرده است و راهش راهی است که می تواند راه وزن شعر امروز باشد. م.آزاد. از آزاد، بعدها حرف می زنیم وقتی «قصیده بلند باشد» ش در آمد. فقط می گویم کسانی که در وزن کار تازه ای کردند یکی سهراب سپهری است. یکی خود آزاد. راه هایی که این ها دارند می روند کاملا میتواند «راه» باشد.
    م.امید. اخوان به هر حال در ردیف نیما و شاملو است. یکی از آن آدم هایی است که اگر هم دیگر شعر نگوید، به حد کافی گفته. شعر اخوان به شکل خیلی صمیمانه ای هم مال این دوره است هم مال دوره اخوان. زبانی که در شعرش به وجود آورده برای من همیشه حالت زبان سعدی را دارد. مشکل است آدم کلمات خیلی رگ و ریشه دار و سنگین زبان فارسی را باورد پهلوی کلمه های زبان روزانه و متداول بگذارد و هیچ کس نفهمد، یعنی این کار را آن قدر ماهرانه و صمیمانه انجام بدهد که آدم بی آن که متوجه بشود بگذرد.مثل شعر سعدی و کاری که او با کلمات عربی می کرد، اما این ظاهر شعر است. اصل کار حرفی است که با این کلمات زده می شود. حرف های اخوان حرف های کوچکی نیستند. از غزل ها و قصیده هایش که بگذریم، آن قدر به ما نزدیک است که انگار در خودمان دارد حرف می زند. به نظر من او کامل است، یعنی شعرش هم فرم دارد، هم زبان جا افتاده و شکل گرفته، هم محتوای قابل تعمق و هم فضای فکری و دید. فقط به نظرم می رسد که بعضی وقت ها او خودش هم فریفته مهارت ها و تردستس هایش در بازی با کلمات می شود، البته این جزو خصوصیات شعر او است. به هرحال او در جایی نشسته است که دیگران باید سعی کنند به آن جا برسند.
    نادرپور، عیب کار نادرپور را باید در روحیه نادرپور جست و جو کرد. به نظر من نادرپور آدم این دوره نیست -حتب اگر بگوید هستم و باز از من برنجد و با من قهر کند- حالت محافظه کاری نادرپور و حساسیتی که نسبت به عقاید مختلف درباره شعرش از خودش نشان می دهد بزرگ ترین دشمن اوست. به نظر من او باید تکلیف خودش را با خوانندگان شعرش روشن کند. اگر شعر نادرپور در یک حالت رکود باقی مانده -چه از نظر فرم چه از نظر محتوی- علتش این است که او می ترسد عده ی زیادی از طرف دارانش را از دست بدهد. خب بدهد، مهم نیست که ابراهیم صهبا از شعر من خوشش بیاید. اصلا اگر بیاید توهین است و دلیل بدی شعر. او شعر می گوید تا دیگران تعریفش را بکنند، حالا فرق نمی کند این دیگران چه کسانی باشند. شعر نادرپور از نظر محتوا به کلی خالی است. او تصویر ساز ماهری است. اما تصویر به چه درد من می خورد. با این تصویر ها می خواهد چه چیز را بیان کند؟ چیزی بیان نمی کند. حرفی ندارد از نظر فرم هم که حساب خط کشی است و سانتی متر. انگار تا یک سیلاب اضافه می شود، سعی می کند در مصرع بعدی از این گناه و تخطی عذر بخواهد. عیب نادرپور این است که شازده است و جرأت ندارد. نادرپور روحیه کهنه وپیری دارد. از هیچ چیز جز دردهای خودش متأثر نمی شود. که آن ها هم دردهای غیر لازمی هستند -نادرپور اگر تکلیف خودش را روشن نکند، رفته است. او شاعر است، اما حیف که خودش را به نفهمی می زند. همان قدر در مورد خوانندگان شعرش و عقاید آن ها وسواس دارد که در مورد شستن دست هایش. ای بابا، یک روز هم دست نشسته غذا بخور، شاید چیزی کشف کنی.
    کسرایی. معذرت می خواهم مطلقآ قبولش ندارم - می خواهد بدش بیاید، می خواهد خوشش بیاید- او نه حرف دارد و نه اگر حرفی داشته باشد، حرف صمیمانه ای است -زبانش شل و لق است. فرم های شعرش خیلی دست مالی شده هستند. شعر برایش تفننی است، مثل تمام کارهای دیگرش. شعرش نه خون دارد، نه مغز، نه قلب، نه شادی. همین طوری برای خودش چیزی است. وقتی هم که داد می زند، انگار دارد آواز می خواند.
    سایه. غزل هایش را ترجیح می دهم. بقیه شعرهایش هم در همان مایه غزل است، زیبا است، ساده است، صمیمی است، اما کافی نیست. خیلی محدود است. دوره اش تمام شده.
    آتشی. با دیوان اولش مرا به کلی طرفدار خودش کرد. خصوصیات شعرش به کلی با مال دیگران فرق داشت، مال خودش و آب و خاک خودش بود. وقتی کتاب اول او را با مال خودم مقایسه می کنم شرمنده می شوم، اما نمی دانم چرا دیگر از او خبری نیست. نباید به تهران می آمد. بچه های تهران آدم را خراب می کنند. هرجا شعری از او دیده ام با حوصله خوانده ام. اگر خودش را حفظ کند خیلی خوب خواهد شد.
    تمیمی. بعضی وقت ها از شعرش خوشم می آید، ساده است. حساسیتی که نسبت به درک اشیاء و شرایط اطرافش نشان می دهد، جالب است، اما زبانش هنوز شکل نگرفته. از آن آدم هایی است که هنوز دارد تجربه می کند. حرف هایش مرا نمی گیرد، چون هنوز به نظرم بی ریشه می آید. از آن شاعرهایی است که که مرا نسبت به آینده خودش کنجکاو می کند.
    سپهری. از بخش آخر کتاب «آوار آفتاب» شروع می شود و به شکل خیلی تازه و محسور کننده ای هم شروع می شود و همین طور ادامه دارد و پیش می رود. سپهری با همه فرق دارد. دنیای فکری و حسی او برای من جالب ترین دنیا ها است. او از هز شعر و زمان و مردم خاصی صحبت نمی کند، او از انسان و زندگی حرف می زند، و به همین دلیل وسیع است. در زمینه وزن راه خودش را پیدا کرده. اگر تمام نیروهایش را فقط صرف شعر می کرد، آن وقت می دیدید که به کجا خواهد رسید.
    -خانم فرخزاد از شما متشکریم، ممنونیم، سپاس گزاریم. به خاطر حرف های جالبی که زدید، شعر های خوبی که گفتید و شعرهای خوب تری که خواهید گفت. ما شاعر نیستیم، حرف هایی که زدیم، مسایلی که به خاطرمان رسید، در حد انتظارات و توقعات یک خواننده ی شعر بود از شما و یا هر شاعر خوب و صمیمی دیگر سرزمین ما. ببینید، برای ما «شعر زمانه» مطرح است. در زمان بودن و زمان را حس کردن. اگر ما در اینجا از قالب حرف زدیم، از این جهت بود که معتقدیم شعر روزگار ما، قالب مناسبش را می طلبد. «مرزپرگهر». «اوهام بهاری» -که هیچ نمی خواهم «وهم سبز»ش بخوانم- و «پرندخ» از این جهت کامل اند که در آن ها فکر امروز با قالب امروز، بیان شده است. به طور کلی در این کتاب دو دست شعر می بینیم: یکی آن ها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابق تان است، و بی ارج تر از شعرهایی که در آن ها که از لحاظ شکل و محتوی نزدیک به کارهای سابق تان است، و بی ارج تر از شعرهایی که در آن ها کلی تر و جدی تر به مسایل نگاه کرده اید، با دید و زبان تازه ای، یعنی «تولدی دیگر» باید به همین شعرها اطلاق می شد. به «آیه های زمینی» و «دیدار در شب» و «فتح باغ» و «هدیه» و چند تای دیگر...
    برای شما گفتم که شعر های این کتاب نتیجه ی چهار سال زندگی و کار هستند، من شعرهای این چهارسال را جدا کردم و چاپ کردم -نه فقط شعرهای خوب را- در مجموع، این شعرها، صفت های طبیعی خودشان را دارند، بد بودن و خوب بودن شان را. نقص شان و تکامل شان طبیعی است. گمان میکنم تازه باید شروع کنم. آدم باید به یک حدی از شناسایی -لااقل در کارش- برسد. من شعر را از راه خواندن کتاب ها یاد نگرفته ام و گرنه الان قصیده می ساختم. همین طوری راه افتادم. مثل بچه ای که در یک جنگل کم می شود. به همه جا رفتم و به همه چیز خیره شدم و همه چیز جلبم کرد تا عاقبت به یک چشمه رسیدم و خود را توی آن چشمه پیدا کردم. خودم، که عبارت باشد از خودم و تمام تجربه های جنگل، اما شعرهای این کتاب در واقع قدم های من هستند و جست و جو های من برای رسیدن به چشمه. حالا شعر برای من یک مسئله ی جدی است، مسئولیتی است که در مقابل وجود خودم احساس می کنم. یک جور جوابی است که باید به زندگی خودم بدهم. من همان قدر به شعر احترام می گذارم که یک آدم مذهبی به مذهبش. فکر می کنم نمی شود فقط به استعداد تکیه کرد. گفتن یک شعر خوب، همان قدر سخت است، و همان قدر دقت و کار و زحمت می خواهد که یک کشف علمی. به یک چیز دیگر هم معتقدم و آن «شاعر بودن» در تمام لحظه های زندگی است. شاعر بودن یعنی انسان بودن. بعضی ها را می شناسم که رفتار روزانه شان هیچ ربطی به شعرشان ندارد، یعنی فقط وقتی شعر می گویند شاعر هستند. بعد تمام می شود. دو مرتبه می شوند یک آدم حریص شکموی ظالم تنگ فکر بدبخت حسود فقیر. خب، من حرف های این آدم ها را قبول ندارم، من به زندگی بیش تر اهمیت می دهم، و وقتی این آقایان مشت هایشان را گره می کنند و داد و فریاد راه می اندازند -یعنی در شعرها و «مقاله»های شان- من نفرتم می گیرد و باورم نمی شود که راست می گویند. می گویم نکند فقط برای یک بشقاب پلو است که دارند داد می زنند. بگذریم. فکر می کنم کسی که کار هنری می کند باید اول خودش را بسازد و کامل کند بعد از خودش بیرون بیاید و به خودش مثل یک واحد ز هستی و وجود نگاه کند تا بتواند به تمام دریافت ها، فکرها و حس هایش یک حالت عمومیت ببخشد.
    گفت و گوی سیروس طاهباز و دکتر غلام حسین ساعدی با فروغ فرخزاد
    آرش، تابستان 1343. شماره 8


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  4. #14
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    به دنبال جای پای فروغ/سپیده جدیری
    نگاهی به شیوه‌های تأثیرگذاری فروغ فرخزاد بر نسل جوان‌تر شعر

    "منوچهر آتشی" در کتاب "فروغ در میان اشباح" می‌نویسد: «نیما، شاملو، اخوان، فروغ و سهراب شاعرانی نیستند که بتوان گفت درباره‌ی آنها گفتنی‌ها گفته و نوشته شده است. آنها جهانی دیگرگونه از شعر خلق کردند و همین ویژگی بود که شعر ایران را وارد مرحله‌ای تازه کرد.»
    آتشی با نوشتن این جملات در حقیقت بر تأثیرگذاریِ این شاعران بر نسل‌های بعد از خود که نسل شاعران جوان امروز را نیز در بر می‌گیرد، صحّه گذاشته است.
    شاعران جوان امروزی نیز اگر اندکی منصف باشند، به تأثیرگذاریِ این پنج شاعر بر شعر خود معترف خواهند بود.
    به زعم آتشی، تأثیرگذاریِ این شاعران از تفاوت نگاه هستی‌شناسانه‌ی آنها با گذشته، شکستنِ قالب‌های پیشین، تغییر نوع رابطه با مخاطب، تغییر عناصر سازنده‌ی شعر گذشته و... ناشی می‌شود، اما به زعم من، تأثیرگذاریِ شعر فروغ بر شاعران نسل‌های بعد از خود و به ویژه نسل من یعنی شاعران امروز باز هم از نوع دیگری است.

    در شعر امروز، کلماتِ مُغلَق و نامأنوس و آنهایی که سال‌ها و چه بسا قرن‌هاست از زبان مردم کوچه و بازار رخت بربسته است، کمتر به چشم می‌خورَد و این شعر، برقراریِ ارتباطِ صمیمانه با زبانِ روزِ مردم را مدیون تحولاتی است که شاعرانی نظیر فروغ فرخزاد و نصرت رحمانی در زبان شعری ایجاد کرده‌اند.
    البته ناگفته نماند که تحولات زبانیِ فروغ فرّخزاد از کهنه به نو و به زبانی که بار حسّی بسیار بیشتری را برای مخاطب امروزی در بر دارد، از زمانی در شعر او آغاز شد که قالبِ کهنه‌ی شعرش را نیز با قالبی نوتر یعنی سپید – نیمایی جایگزین کرد. یعنی درست از زمان سرودن شعرهای مجموعه‌ی "تولدی دیگر" و نه پیش از آن. ما در اشعار کلاسیک فروغ نه تنها با قالب‌های کهنه‌ی شعری روبرو هستیم که بارها و بارها با کلمات مهجوری برخورد می‌کنیم که تنها کارکردشان حفظ وزن و قافیه‌ی شعر بوده است و در عین حال، چون شاعر حتی در این اشعار کلاسیک هم سعی داشته مفاهیمی جدید و معضلات اجتماعی روز را بیان کند، به کار بردن کلمات نامأنوسی نظیر "دیدگان"، "وادی"، "پیرایه"، "نقشْ نمود"، "وه" و مختصر کردن کلمات به خاطر وفاداری به اوزان عروضی، مثل "نگَه"، "خامُش"، "گُنه"، "بیهُده"، "کای"، مانع دست‌یابی او به این هدف شده و این اشعار را به شعرهایی ناموفق در نوع خود تبدیل کرده است.
    حال آن که فروغ در اشعار سپید – نیمایی‌اش و به ویژه مجموعه‌ی آخر خود، "ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد"، زبانی خودمانی و صمیمانه را برگزیده است که در آن کلماتی نظیر "سینمای فردین"، "شناسنامه"، "بمب"، "درس هندسه"، "تقویم"، "دستمال"، "فندک"، "خودکار"، "چارچرخه"، "هندوانه"، "خربزه"، "لامپ"، "پپسی"، "باغ ملی"، "محله کشتارگاه"، "شربت سیاه‌سرفه"، "نمره‌ی مریضخانه" و تمام کلماتی که در گفت‌و‌گوهای روزانه‌ی مردم در کوچه، خیابان، اداره، مدرسه و بیمارستان بارها به گوشمان خورده است، از بسامد بالایی برخوردار است. بنابراین این دست اشعار فروغ را می‌توان شعری "شهری" قلمداد کرد چرا که در آن زنی شهری از دغدغه‌های حاصل از شهرنشینی‌اش در دنیای مدرن سخن گفته است که با دغدغه‌های او در اشعار پیشین‌اش تفاوت کاملاً محسوسی دارد. دنیای فروغ در این اشعار جدید آنقدر مدرن است که حتی شاعران نسل‌ بعدی نیز کاملاً با آن احساس نزدیکی می‌کنند و حالا شاعران امروز هم این امکان را در شعر فروغ کشف کرده‌اند و آن را در اشعار خود گسترش داده‌اند و شاید این مهم‌ترین تأثیری باشد که شعر فروغ فرخزاد و بعضاً نصرت رحمانی بر نسل جوان شاعران ایرانی گذاشته است.
    در عین حال، بی انصافی است اگر فراموش کنیم که اصولاً شعر ایران، تجربه‌ی زنانه‌نویسی را با فروغ فرخزاد آغاز کرده است و احساسات و نگاه زنانه با اوست که برای نخستین بار پا به عرصه‌ی شعر این سرزمین می‌گذارد.
    این واقعیت که در شعرِ شاعرانِ زنِ پیش از فروغ، به شرایط زن بودن در جهان مردسالار و اصولاً تفاوت شرایط زندگی اجتماعی دو جنس مخالف تقریباً هیچ اشاره‌ای نشده بود، قابل انکار نیست.
    حال آن که فروغ درباره‌ی ناشناخته ماندن حقوق زنان حتی برای خود آنها می‌گوید:
    می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود/ با دو چشم شیشه‌ای دنیای خود را دید/ می‌توان در جعبه‌ای ماهوت/ با تنی انباشته از کاه/ سال‌ها در لابلای تور و پولک خفت/ می‌توان با هر فشارِ هرزه‌ی دستی/ بی‌سبب فریاد کرد و گفت:/ «آه، من بسیار خوشبختم.»
    و در جایی نیز نگاه زنانه‌ی خود به معشوق مردش را این چنین بیان می‌کند:
    معشوقِ من/ همچون طبیعت/ مفهوم ناگزیر صریحی دارد/ او با شکست من/ قانون صادقانه‌ی قدرت را/ تأیید می‌کند.
    به این ترتیب، فروغ عشق عصیانگر خود را در مقابل برخوردهای منفعلانه‌ی شاعران زن نسل‌های قبل با مقوله‌ی عشق قرار می‌دهد و از این منظر است که شاید به جرأت بتوان گفت فروغ است که به شاعران زن امروز جسارت زنانه‌نویسی و باصراحتْ زن بودن را آموخته است.
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  5. #15
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ و تنها صداي تنهايي زن/ علی دهقان
    فروغ فرخزاد تمام وزن زنانگي در ادبيات ايران است. ادبياتي كه هرچند پيكره اي وسيع دارد اما حتي حالا نيز مردانگي در لابه لاي ابيات آن موج مي زند. اين را مي توان به وضوح در ويترين شعر امروز ايران نيز به تماشا نشست. شعري كه دچار نوعي فرار به حاشيه هاي غير متعارف شده است. آن هم با دلايلي كه سرايندگانش به واسطه چرخش معكوس مدرنيسم و بازگشت به دوراني كه هيچ نمي توان نامي برآن گذاشت جز عقب گرد در فضايي ناشناخته و بدون مخاطب؛ در پي تحليل چنين ديالوگ موزيكالي برمي آيند. شعر امروز ايران بيش از آن كه برداشتي شاعرانه باشد، نوعي چكش كاري و مهندسي كلمات است كه بر اساس اصل گريز از رسالت هاي فردي و آرمان خواهي شاعرانه به شكل نشسته است. بر همين اساس مي توان به جرات گفت كه همچنان فروغ تنها پرچمدار شعر آريايي، بر جا مانده است. آنقدر كه نمي توان رد پاي " زن تنهاي" ايراني را آن هم در عصر فمنيست. و بدعت گزاري هاي زنانه در متون شعر ايراني جستجو كرد. به هر حال وقتي گروهي مدعي مي شوند كه فروغ بزرگترين بيان زنانگي در شعر ايران است؛ مي توان با ترازو كردن ميزان موفقيت زنان امروز ايران در استفاده از روش هاي ادبي براي خروج از "اريستوكراسي" مردانه، به واقعي بودن آن پي برد. چه؛ او درست در هنگامه اي نخستين بدعت هاي زنانگي خود را در ميادين اجتماعي روي ضرباهنگ شعر ريخت كه ايران مي رفت تا مدرنيزاسيون توليد در ساختارهاي اقتصادي را تجربه كند اما از سوي ديگر مدرنيته فرهنگي به دليل تاخت و تاز اجتماعي و حكومت آمرانه نظامي دچار شبيخون شده بود. در واقع او محصول دوراني است كه براي نخستين بار توسعه اقتصادي از طريق الگوي ديكتاتوري سياسي جاي خود را در ميدان اجتماعي ايران باز كرده بود. در چنين شرايطي فروغ كودكي خود را پشت سر گذاشت و وقتي هم كه به بلوغ شاعرانه گي رسيد باز هم پس از دوراني كوتاه تجربه آزادي هاي سياسي و تغيير فضاي اجتماعي، ايران مي رفت تا با يك كودتاي سياه براي بار ديگر در آغوش استبداد آرام بگيرد. اين خط و سير اجتماعي سكوت زن ايراني را نيز تشديد كرد. يا همان طور كه پيش از اين نيز گفته شد اشعاري از زنان ايراني به بيرون درز كردند كه پيش از آن كه در پي بدعت باشند و يا از تمايلات زنانگي خود سخن بگويند نوعي واگويه هاي دروني و گلايه از شرايط محيطي بودند. فروغ فرخزاد با انتشار مجموعه "اسير" در تابستان 1334با قاطعيت يخ مردانه را در شعر آريايي شكست. او در اين مجموعه 44قطعه اي با پرداختن به مسائلي چون خواهش هاي هوس آلود زني عاشق، خاطرات زني عاشق، اسارت، فرار، بي تابي و ديدار با معشوق به عبارتي پا در سيماني كرد كه ضخامتي به پهناي تاريخ داشت.
    فروغ با ترسيم خطي شاعرانه از عشق تا گناه جامعه اخلاقي آن روز را با چالشي بزرگ مواجه كرد. جامعه اي كه زن آرماني را موجود مطيع و ماهيت زنانه را فقط در قالب همسر و مادر قابل ارائه مي دانست. اسير در واقع اين چيدمان را با برداشتي فردي دچار ريزش كرد.
    "قلب تو پاك و دامن من ناپاك
    من شاهدم به خلوت بيگانه
    تو از شراب بوسه من مستي
    من سرخوش از شرابم و پيمانه". (مجموعه اسير)
    جالب اينجاست كه فروغ هيچ گاه در مجموعه اسير و حتي دست نوشته هاي بعدي خود نيز از جانب هويت عمومي زن ايراني سخن نگفت. او به عبارتي يك زن را در مقام"من" روبري كليت مردانه ايران به تصوير كشيد.موجوديت "من" صاحب واقعي ترين ساختار شخصيت به لحاظ تصميم گيري هاي عقلاني و پارامترهاي كنترل كننده است. جامعه شناسان بسياري، مخصوصاً از حوزه فمنيست ها امروز با قاطعيت از اتكا به "من" با عنوان برشي از ساختار شخصيت ياد مي كنند كه حضوري جدي در مقابل"نهاد"با عنوان بستري براي پرتاب لذت بدون توجه به واقعيت هاي محيطي دارد. چنين تحليلي مي تواند از اشعار زني گرفته شود كه هر چند پيش از اين شعر تجربه كرده بود اما با مجموعه "اسير" در سال 34حضور زن را در جامعه اي اعلام كرد كه در آن انسان تنها با نمايي مردانه توصيف مي شد. هنوز هم مي توان گفت كه زن ايراني وقتي در بساط ادبيات آريايي پا مي گذارد چندين برابر بيشتر از مردان اديب نياز به ديده شدن دارد و سعي در پوشاندن اين نياز مي كند. در اين ميان شايد همچنان فروغ پرچمدار اين جريان است كه بارها با صداي بلند اعلام كرده است: " و اين منم زني ..." اما در مقابل شاعران مرد هيچ نيازي به ديده شدن را بروز نمي دهند. به عنوان مثال احمد شاملو هرگاه به چهار راه جنسيت مي رسد از خود با عنوان ابر انساني زيبا ياد مي كند: " من آن غول زيبايم ..." يا مهدي اخوان ثالث بارها از چشيدن سيلي سرد زمستان تا تراشيدن صورت براي قراري عاشقانه، تو را در هاله اي فرو مي برد كه هرگز گمان نمي بري روايت گر اين اشعار نيز شايد بتواند يك زن باشد. كلام و زبان زنانه سهراب نيز هيچ جايي براي زنان باز نكرده است. او چه وقتي در پي خانه دوست مي گردد يا هنگامي كه در عبوري عارفانه كفش هاي خود را جستجومي كند يا حتي زماني كه با مجموعه هاي" ماهيچ، ما نگاه" و "حجم سبز"
    دفتر شعر خود را به پايان مي رساند حتي يك بار هم ديده نشده است كه از سر نياز بر جنسيت خود تاكيد كند. اين تفاوت هرچند كه از سوي برخي تحليل گران مولفه مهمي ارزيابي نمي شود اما نبايد اين نكته را مورد غفلت قرار داد كه در شعر ايران به عنوان عكسي برگرداني از ماهيت اجتماع، مردخود را موجودي از پيش معرفي شده مي داند و اين زن است كه تنها در اشعار فروغ، گريزي از سلطه و اقتدار مردانه مي زند و بر جنسيت خود پا سفت مي كند. البته هرچند كه فروغ فرخزاد شايد تنها شاعر زني باشد كه از خانه و آشيانه اسطوره اي ايران بيرون مي زند و از استقلال فردي سخن مي گويد و يا تا جايي پيش مي رود كه در مدار سنتي ايران بدون پرده از عشق و گناه شعر مي سازد. ولي در مقابل اين موضوع را نيز نبايد ناديده گرفت كه باز هم اين فروغ فرخزاد است كه از همان جهان وسيع تر( كه پيروزي بدست آوردن آن را چشيده بود) به ياد خانه مي افتد و براي ترنم چرخ خياطي دل مي سوزاند.
    " تمام روز در آئينه گريه مي كردم
    بهار پنجره ام را به وهم سبز درختان سپرده بود....
    كدام قله كدام اوج؟
    مرا پناه دهيد اي زنان ساده كامل
    كه از وراي پوست، سرانگشت هاي نازكتان
    مسير جنبش كيف آور جنيني را
    دنبال مي كند
    ودر شكاف گريبانتان هميشه هوا
    به بوي شير تازه مي آميزد
    كدام قله كدام اوج؟
    مرا پناه دهيد اي اجاق هاي پرآتش، اي نعل هاي خوشبختي
    واي سرود ظرف هاي مسين در سياه كاري مطبخ
    و اي ترنم دلگير چرخ خياطي ... "
    چنين هوايي در استقلال طلبي فروغ شايد ايستادن در مقابل ارزش هاي نهادينه شده را به چالش بكشاند و يا اين گمان را ايجاد كند كه اوج طلبي فروغ در نهايت به وهمي براي بازگشت رسيده است. ولي از سوي ديگر و از منظر تعابير " ژان ژاك روسويي" فروغ در كنار اين نمايه قرار مي گيرد كه با تكيه بر "ادبيات اعتراضي"، حالت هاي روحي و شرايط رواني و شخصي خود را اعتراف كرده است. اتفاقي كه در ايران، شايد مردان نيز به ندرت به آن تن مي دهند و دربطن خود سانسوري پهن مي شوند. فروغ اما درست در هنگامه اي كه زن خانه اي در وراي باورهاي ايراني داشت، براي گريز از حاكميت مردانه ابتدا زباني زنانه را پي ريزي مي كند و پس ازآن در ميدان پرش با مانع ايران، به راحتي از روي موانع خود سانسور عبور مي كند. حتي اگر اين موضوع از سوي مخالفين و منتقدين زن محوري در كار فروغ با عنوان شكست و متوقف شدن در مقابل ارزش هاي تك بعدي جامعه ياد شود باز هم فروغ واهمه اي ندارد و همان طور كه در گفت و گوي خود با ايرج گرگين ياد آور شده بود همواره ازيك اصل پيروي كرده است.
    اصلي به نام تجربه هاي فردي و دور ريختن هراسي كه مانع از گفتن آزاد مي شود.
    فروغ در تجربه هاي بعدي خود (ديوار – تير1335)، (عصيان1337)،(تولدي ديگر1342) و (ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد- هفت سال پس از در گذشت فروغ در سال 1352منتشر شده است.) نيز به نوعي عشق، گناه و در نهايت نيز آرمان خواهي اجتماعي و سياسي را تجربه كرده است.
    او در ديوار از زن عاشقي سخن مي گويد كه جزئيات عشق گناه آلود خود را نيز توصيف مي كند و براي نخستين بار به طور جدي ادبيات اعتراض را از طريق كلام و احساس زنانه روي كيوسك ادبيات ايراني مي گذارد.
    روي دو ساقم لبان مرتعش آب
    بوسه زن و بيقرار و تشنه و تبدار
    ناگه در هم خزيد راضي و سر مست
    جسم من و روح چشمه سار گنه كار (ديوار)
    از مجموعه عصيان تحول دروني فروغ به آرامي آغاز مي شود او در عصيان تصوير زن عاشق و غوطه ور در بستر گناه را به پرسش هايي مي دهد كه خدا را مورد خطاب قرار مي دهند و چرايي آفرينش زن و شرايط او را جستجو مي كنند. در تولدي ديگر، فروغ تولد عناصر زنانه را جشن مي گيرد و با سرودن اين شعر كه حتي ستاره ها نيز با يكديگر همخوابه مي شوند؛ تمام موجودات عالم را مستحق عاشق بودن و معشوق شدن مي داند. اما در اين ميان مجموعه ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد .... ديگر دارد. در اين مجموعه تمام احساس هاي جسمي و انقلاب عشق هاي زنانه به پايان مي رسند و جاي آن را دگرگوني ديگري باز هم از جنس زنانه مي گيرد با اين تفاوت كه اين بار صداي زنانه در اشعار فروغ راه خود را در ميان آرمان هاي اجتماعي و واقعيت هاي انساني باز مي كند. حتي اگر تابلوي بزرگ ورود ممنوع در اتوبان اجتماعي براي زنان نصب شده باشد فروغ با ايمان آوردن به ناتواني دست هاي سيماني زن، جاي اين انسان را نيز در چنين بساطي باز مي كند.
    " من تكيه داده ام به دري تاريك
    پيشاني فشرده زدردم را
    مي سايم از اميد براين درباز
    انگشت هاي نازك و سردم را
    آن داغ ننگ خورده كه مي خندد
    بر طعنه هاي بيهوده من بودم
    گفتم كه بانگ هستي خود باشم
    اما دريغ و درد كه "زن بودم" (عصيان)
    "آه، من پربودم از شهوت، شهوت مرگ
    هردو پستانم از احساسي سرسام آور تير كشيد
    آه
    من به ياد آوردم
    اولين روز بلوغم را
    كه همه اندامم
    باز مي شد در بهتي معصوم (تولدي ديگر)
    " واين منم
    زني تنها
    در آستانه فصلي سرد
    در ابتداي درك هستي آلوده زميني
    و ياس ساده و غمناك آسمان
    و ناتواني اين دست هاي سيماني" ( ايمان بياوريم ...)
    اگر بسياري بر اين باورند كه فروغ تمام وزن زنانگي شعر ايران است آنچنان بيراه نرفته اند.چه؛ او حتي در قالبي بزرگتر از اين مي گنجد. فارغ از هر تعارف و تعصبي، تنها زبان شعر فروغ به دليل آهنگين كردن كلام محاوره اي، برخي از تحليل گران ادبي را بر آن داشته است كه نام او را در كنار حافظ به ثبت رسانند. كسي كه شيرين زباني اش در عهد كلاسيك، شعر را با نجوايي آرايش كرد كه درست تصويري بود از واگويه هاي مردمي؛ به هر حال فروغ را نمي توان ناديده گرفت. وزن او زماني مشخص مي شود كه نقش زنان در شكل گيري ادبيات قطور ايراني مورد ارزيابي قرار بگيرد . اگر چه او با عصيان و پرده دري سنت هاي مردانه شعر را دگرگون كرد ولي در نهايت هيچ گاه ادعاي مبارزه با وضعيت نا بسامان و جنسيت طبقه بندي شده را نداشته است. اما از اين بابت كه او، و شايد تنهايي او، تك صداي تنهايي زن ايراني بوده است مي توان نامش را به باد سپرد تا همواره در گوش تاريخ سرنايش كند. هنوز هم با اين كه دير زماني گذشته است از عهدي كه فروغ زندگي را تجربه كرد ولي باز هم مورد تاخت و تاز كساني قرار دارد كه مي خواهند فقط وجود يك انسان را به رسميت بشناسند. اين شايد مهم ترين مولفه براي معرفي كاري باشد كه او در سال 45 سهم خود را در آن به پايان رساند. ادبيات ايران اگر چه غايبي بزرگ به نام زن داشته است و همچنان اين غيبت ادامه دارد اما روزگار او، عشق از موجودي به نام زن حنجره اي ساخت كه خود را فرياد زد.
    برگرفته شده از irwomen.info


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  6. #16
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    تاثیر فروغ بر شعر زنان تاجیک
    ورود شعر و انديشه فروغ به پهنه شعر تاجيکستان در دهه هفتاد و هشتاد قرن بيست اتفاق افتاد. با نشر مجموعه تولّدی ديگر نه تنها در محيط ادبی، بلکه در جامعه تاجيکستان بخصوص ميان نسل جوان، ترکشی (انفجاری) از احساس و تفکّر و عشق رخ داد. شعر فروغ وسيله کشف رازهای قلبی، بازتاب احساسات فردی، افاده درد عشق، اظهار صدای اندرونی ناگفته جوانان تاجيک گرديد. جوانان با شعر فروغ زندگی می کردند، عشق می ورزيدند، خاليگاه سرد وسکوت زندگی تنهای خويش را پر کرده، اندوههاشان را با هم قسمت می کردند. شايد ديگر از آن روزگار به بعد هم شاعری نتوانست به اندازه فروغ ميان جوانان تاجيک محبوبيت يابد. هرچند بعدها شعر سهراب سپهری توانست ميان اديبان کشور غلغله هايی در مسير تجديد تفکّر و نوگرايی بيفکند. اين تجلّی روحی و فکری فروغ، با آن حجم و مساحت فراگير، نمی توانست در روح شعر معاصر تاجيکی، خاصه شعر بانوان، بی تاثير باشد. تامل و تحقيق در شعر امروز تاجيک، اشعاری را نشان می دهد که در آن ها به شعر فروغ يا انديشه وی اشارت می شود.
    فرزانه، شاعر شهرت يار تاجيک، که بی شک از پيشگامان ادبيات امروز فارسی شناخته شده است، با اعتقاد و اخلاصی تمام به دنبال فروغ سخن به زبان می آورد و اين شعر خودرا، که نامه تبريک عنوان دارد، استقباليه ای از شعر إی هفت سالگی فروغ می داند و در آغاز شعر به اين اشاره هم کرده:
    شاهانه عزيز!
    اين صبح شهرور (شهريور) به قدوم تو آفتاب،
    گلدسته ای ز خوشه انوار بسته است.
    بر آستانه ای، که قدم مينهی ببين،
    طرح عزيز کودکی من نشسته است.
    امروز من از آينه می پرسم،
    تصوير هفت سالگی ام کو؟


    اديبه، شاعر ديگری از خجند نيز از فروغ تاثير پذيرفته است. روح عصيانگرانه ای که در شعر اديبه موج می زند و خواهش او برای شکستن قفلهای زندان خموشی، نوعی ارتباط را با شعر و انديشه فروغ ايجاد می کند. فروغ هم بيشتر از زندان و ظلمات سخن به زبان می آورد و سيمای خودرا به مثابه زن نشسته در آستانه فصلی سرد معرّفی می کند. مفاهيمی که مفسّر واژه تنهايی است- تنهايی يک زن پر از بار اندوه و غربت غم و هجران. در شعر اديبه هم همين تاريکی سرد، شب و تنهايی دوست داشته ترين واژه هايند:
    شب تنهايی من،
    شب تاريکتر از خانه ارواح دوصدساله.
    و کسی نيست به ياد غم بيچاره دلم.

    اديبه وقتی به اين شب تنهايی پر از اندوه سلام می دهد و به استقبال آن می رود، اين سلام و اين پيام هم فروغانه است:
    سلام، إی کوچه لاجورد شب.
    هزاران صورت اندوه تنهايی.

    در کنه ياسهای خود فرو رفتن و شب را در مسير شعری اندوه تفسير کردن و سر انجام شعررا به خدمت دردهای تنهايی خويش گرفتن، که از شعر فروغ منشا می گيرد، در اشعار گلناز، شاعر ديگر تاجيک، هم جايگاه خودرا يافته است. و هم او نيز در تفسير اين حالات خويش سروده:
    حالت بی بازگشت نگاهم
    گم شدن در چشمهايش بود،
    زمانی.
    لحظه زيبای شبها- دختری با نام تنهايی.

    يا در مورد ديگر تفسيری ديگرگونه دارد:
    آه، اين شب شب نيست،
    روز غمهای من است.

    گلناز در تنهايی خود می زيد و شبهای هجران اندوه آلودش را به استقبال حضور آفتاب صبح قربان می کند و از زاويه احساس و معرفت فردی خود حرف می زند. با وجود اين، ميان احساس و شناخت گلناز و شعر فروغ شباهتهايی می توان يافت.
    از سوی ديگر شهناز- شاعره ديگر تاجيک، برف را در ذهن خود تفسير ميکند و می گويد:

    برف چيست؟
    واژه هايی
    است، که از ابر دلم می بارد.

    که يادآور اين مصرعهای فروغ است:
    موسپيد آخر شدی، إی برف،
    بر سرانجامم نباريدی.
    در دلم باريدی، إی افسوس
    بر سر گورم نباريدی.

    در شعر فروغ ما با شيوه های خاصی از بيان رو به رو می شويم، که در ضمن آنها ويژگيهای معين سبک شاعر، روش تفسير عواطف روحی و حاصل شناخت و برداشت ارائه می شود. مثلا، يکی از اين پديده ها، ديدگاه ويژه فروغ در تفسير زندگی است. شايد کمتر کسی از شاعران ديروز و امروز را بتوان پيدا کرد که با توجه به دردو احساسهای خود از زندگی تفسير خاصی نداشته باشند. و شيوه تفسير فروغ از زندگی بر بيشتر بانوان شاعر تاجيک اثر گذاشته است. فروغ می گويد:
    زندگی شايد
    يک خيابان دراز است، که هر روز زنی
    با زنبيلی از آن می گذرد
    زندگی شايد
    ريسمانيست، که مردی با آن
    خودرا از شاخه می آويزد.
    زندگی شايد طفلی است، که از مدرسه برمی گردد.

    فرزانه در چندين مورد اين شيوه تفسير فروغ را ادامه می دهد و از آن به ديدگاه خاص خود می رسد و گاهی زندگی را به عنوان يک مصوّری بی مايه تفسير می کند و گاهی ديگر يک آينه محو دويی (دوگانگی) می داند:
    زندگی چيست؟ يک مصوّر بی مايه،
    که کسی معنی اورا نتواند دريافت.
    من چه سان به اين مجرا پيوندم.
    زندگی چيست؟
    آينه ای است محو دويی:
    يک طرفش روشن: يعنی صبح،
    يعنی تراوش رنگ، يعنی حضور شادی.
    ديگر طرفش تاريک: يعنی شب، يعنی هجوم وهم، يعنی ..... ياس.

    در مجموع، اين نمونه ها گويای حضور فروغ در شعر تاجيک است. و می توان گفت که نقش فروغ در پديد آمدن يک مکتب نيرومند شعر بانوان تاجيک در پايان سده بيست و آغاز سده بيست و يک به روشنی محسوس است.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  7. #17
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت و گوی آرش نصرت اللهی با پوران فرخ زاد
    «شهيد شعر؛ فروغ» گفتوگوی آرش نصرتاللهی با پوران فرخزاد/ تهران/ اردیبهشت 1388
    نصرت اللهی-در مورد فروغ، خب من کتابهایی خواندهام، نقد و نظرهایی که بسیار است. وقتی قرار شد که با شما در مورد فروغ صحبت کنم، فکر کردم به جای این که دوباره آن کتابها و نقد و نظرها را بخوانم، شعرهای فروغ را بخوانم و در فضای آن قرار بگیرم. همانطور که فروغ خودش مثلاً برای ساختن فیلماش، میرود جذامخانهی تبریز، من هم از چند وقت پیش، درمورد فروغ با مردم صحبت کردم، با رانندهی تاکسی تلفنی هم که من را به خانهی شما آورد و اتفاقاً خیلی نزدیک بود به فروغ و شاملو و . . . می­شناخت فروغ را، شعرهایش را و این خود مسألهای است که فروغ همه جا هست، بین مردم. همینطور مجموعهی جلد سفیدی از فروغ را که سال 1368 در آلمان چاپ شده خواندم که البته 4 تا از شعرهایش را ندارد؛ گل سرخ، دیوارهای مرز،در خیابانهای سرد شب و جفت.
    میخواهم از ماجرایی که به نوعی به زندهگی و مرگ فروغ مرتبط باشد، شروع کنیم تا صحبتهای ما هم از دل همین جریانات بیاید بیرون! مثلاً یک خاطره یا جریانی که به یاد میآورید!
    فرخزاد- این خاطرهی من، برمیگردد به مرگ قمر. میدانید که قمر سال 1338 مرد. من در مراسماش نبودم. فروغ هم نبود. آن موقع حتی نمیدانستم که ظهیرالدوله کجا است تا آن روز پائیزی که من و فروغ رفته بودیم دربند، خانهی دوستی، فروغ کاری داشت از من خواست همراهش بروم که رفتم. برگشتنی ماشین قراضهی فروغ، دائم خاموش میشد و روشن میشد. گفتم «بابا آخه چیه این قراضه!؟ این را عوض کن.» برگشت نگاهی به من کرد که یعنی تو میدانی که کیسهی من خالی است و نمیتوانم، چرا این را به من میگویی؟ دیگر هیچ چیز نگفتم. آمدیم پایین، پایین، دیدم جایی نگه داشت.گفتم باز خاموش شد؟ گفت نه این جا را خودم نگه داشتم. نگاه کردم آن طرف را دیدم سر یک کوچه نوشتهاند ظهیرالدوله. گفت میآیی برویم قمر را ببینیم؟ گفتم قمر؟ بعد یاد آن روزی افتادم که قمر مرده بود و مادرم که عاشق قمر بود. یک گرامافون داشت از آن گرامافونهای قدیمی بود voice His master، که دائم صفحات خوانندههای قدیمی را میگذاشت، بیشتر قمر گوش میداد و معمولن گریه میکرد. روزی که قمر مرده بود، با هم ناهار می­خوردیم و مادرم دائم گریه میکرد و قمر قمر میکرد و از صدایش میگفت. آخرش فروغ عصبانی شد برگشت و گفت: «بابا آخه بسه دیگه، مردن که چیزی نیست، یک روز همهی ما میافتیم میمیریم.» آن روز من یاد این قضیه افتادم و گفتم مگر قمر این جا است؟ [ظهیرالدوله]، فروغ گفت: آره. من یک دفعه رفتم سرخاکاش.
    پاییز بود. کلاغها خیلی قارقار میکردند. حالت عجیب و غریبی بود. برگها زرد بودند، آفتاب نبود و آسمان کمی گرفته بود. از آن روزهایی که حالت خاصی به آدم دست میدهد. در بسته بود. برایم خیلی حیرتآور بود، چون گورستانها را همیشه بی در و بند دیده بودم و به صورت عمومی که همه هر وقت میخواستند میرفتند. فروغ گفت: این جا یک جور دیگر است. گفتم: چه جوری؟ گفت: نمیدانم، یک جور دیگر! . . . در زدیم، در زدیم تا عاقبت پیرهزنی که هنوز هم هست، در را باز کرد واز ما پرسید، چه کار دارید که فروغ گفت آمدیم قمر را ببینیم. با دست اشارهای کرد وگفت آن طرف است با یک سنگ کوچک. وقتی رفتیم بالای سرش دیدیم راست راستی سنگ ارزان کوچکی است نسبت به بزرگی قمر. سنگی ساده بود و گورستانی عجیب با کاج پای بلند خشک و آن همه کلاغ و قارقار و آن سنگهای جابهجا که آدمهای دوستداشتنیای زیرشان خوابیده بودند. مدتی همه جا را کاویدم بعد راه افتادم بروم به غیر از قمر، به دیگران هم سری بزنم و به آنها سلامی بدهم ولی فروغ همان جا خیره به سنگ ایستاده بود از جایش تکان نمیخورد. ظهیرالدوله در واقع شناسنامهی فرهنگی ایران است، با آن همه شاعر که آن جا به مرگ ادامه میدهند. حالا نام خیلی از آنها مثل رهی معیری، بهار خیلی یادم نیست ولی چیزی که مسلم است، همهگی بزرگ بودند و معروف. رفتم، رفتم تا ته گورستان، جایی که مدتها است که شده است خانهی فروغ و بعد زیر طنین صدای کلاغها که آرام و قرار نداشتند، یواش یواش برگشتم دیدم فروغ هنوز همانجا ایستاده است، با همان شانههای افتاده و چهرهی درهم کشیده. گفتم، خسته نشدی؟ گفت: خوب گشتی؟ همه را دیدی؟ جای خیلی قشنگیه، نه؟ سرم را تکان دادم اما جیزی نگفتم. گفت: حیف ماها را این جا راه نمیدهند، گفتم: چرا؟ گفت: آخر شنیدم زمین اینجا وقفی است، میگویند مال داماد ناصرالدینشاه بوده؛ علیخان ظهیرالدوله، زناش؛ ملکهی ایران هم مثل خودش از آزادی خواهای معروف بوده و هر دو با استبداد قاجاری میجنگیدند. گفتم: اینها همه درست، ولی چرا این جور دربسته است و انگار خانهی شخصیه؟! گفت: همینجور هم هست چون فقط آدمهای سفارشی را اینجا خاک میکنند. باید هم خیلی بزرگ باشی، هم خیلی معروف . . . و بعد یک دفعه رفت توی فکر و ساکت شد. گفتم: بیا برویم دیگر. گفت: داشتم فکر میکردم چقدر خوب است که آدم خیلی معروف باشد تا بتواند بیاید اینجا بخوابد. گفتم: ول کن این فکرها را، راه بیفت برویم، من خیلی کار دارم. اما از جایاش تکان نخورد و باز گفت: میدانی، چیزی اینجا هست که من را میگیرد، من را میکشد طرف خودش. جور عجیبی از اینجا خوشم آمده، آنقدر که نمیتوانم راه بیفتم. وبعد همانطور که بالاخره به سمت در خروجی میرفتیم، باز گفت: من باز هم میآیم اینجا، آنقدر جذبم کرده که دلم میخواهد بیایم اینجا و برای همیشه اینجا بخوابم.
    خیلی عجیب است که درست 7 سال طول کشید که به آرزویش رسید و رفت و همان جا خوابید. نمیخواهم بگویم که فروغ آن روز غیبگویی کرد یا به یک مکاشفهی درونی رسید ولی حتم دارم واحدی در مرکز آگاهی همهی ما هست که به آن میگویند ضمیر ناخودآگاه. همه چیز را میداند و از سرنوشت ما با خبر است و گاهی در بعضیها تظاهراتی هم میکند. یکباره یاد سهراب افتادم که جایی گفته بود، من هرجا بروم یا باشم، عاشق کاشانم و دلم میخواهد برگردم آنجا و همیشه همان جا بمانم.
    چه قدر عجیب است که هر دوی آنها به آرزویشان رسیدند و در جاهایی که دوست داشتند، ماندگار شدند!
    نصرت اللهی- حالا که صحبتمان به سهراب کشید، میخواهم دربارهی رابطهی فروغ و سهراب و کیفیت این رابطه بگویید، یادم میآید پیشتر از این هر وقت با دوستان شاعر از این دو نفر صحبت میشد، میگفتیم: چهقدر این این دو نفر به هم میآیند و با هم جورند!
    فرخزاد- این نوع همسانیها یا به گفتهی شما جوربودنها دو معنی میتواند داشته باشد. یک وقت ممکن است با هم خیلی هماندیش باشیم ، همراه باشیم و خیلی همدیگر را دوست داشته باشیم یا همدیگر را قبول داشته باشیم اما بینمان مسائل رایج معمولی وجود نداشته باشد، فروغ و سهراب هم مدتی مثل دو دوست خیلی خوب با هم بودند، شعرهای همدیگر را میپسندیدند و فروغ به خصوص نقاشیهای سهراب را خیلی دوست داشت و مدتی در آتلیهی او نقاشی میکرد که چند تا از تابلوهایش هم موجود است البته نه پیش من که پیش پروانه خانم سپهری نازنین!
    نصرت اللهی- در مورد سهراب و فروغ و رابطههای آن روزها، بیشتر . . .
    فرخزاد- سهراب صبور، ساکت، صمیمی بود و زیرک، خیلی هم کمحرف بود و به قول دوستان نزدیکش سخن به مثقال میگفت ولی حتی وقتی یک کلام میگفت، همیشه در آن نکتهای بود که شما را به فکر میبرد و جذبتان میکرد، فروغ از همان روزهای اول که شعرهای سهراب شروع کرد به چاپ شدن، همیشه میگفت: سهراب یک روز شهرت جهانی پیدا میکند، البته آن روزها آدمهایی که نمیتوانستند افکار عمیق او را درک کنند، به این حرف فروغ میخندیدند و مسخرهاش میکردند، خیلی از شاعران مطرح هم این کار را میکردند، بهخصوص اخوان ثالث که به سهراب لقب سهراببنرستم! . . . را داده بود، رضا براهنی هم در نقدی که بر اولین دفتر سهراب نوشت به او لقب «بودای کوچک اشرافی» را داد که البته سهراب بوداوار بود اما به هیچ وجه اشرافی نبود و درست مثل ما از یک خانوادهی متوسط -اما اصیل- آمده بود. به هر حال این نوع داوری دربارهی سهراب نازنین خیلی توهینآمیز بود اما سهراب به این نوع حرفها هیچوقت واکنشی نشان نمیداد. یادم میآید وقتی چند تا از رفقا به سهراب گفته بودند دست کم پاسخی به آن حرفها بدهد، گفته بود: آدمها آزادند هر جور میخواهند فکر کنند، من چه پاسخی دارم به این جور حرفها بدهم!
    میدانید، سهراب اصلاً اهل حرف زدن نبود، روح بلندی داشت. در درون خودش زندگی میکرد و این آقایانی که یک سرشان به اتحاد جماهیر شوروی کمونیست وصل بود و از آن جا تغذیه میکردند، میگفتند چرا او نمیآید مثل ما ..... شود، که به نظر من بدترین نوع کار فرهنگی این است که آدم شعرش را که یک خدمت فرهنگی است، به جای وطنش بگذارد در خدمت بیگانهگان، آن هم از چه نوع! . . .
    نصرت اللهی- بعدها هم دیدیم که نوع شعر سهراب که به گفتهی شما مورد تأیید و تحسین فروغ هم بوده، ماندگارتر شد. به نظرم همان صحبتی که دکتر سیروس شمیسا میکند در مورد سهراب که عرفان کریشنامورتائی دارد و معنا با آدم قد میکشد مثل شعر حافظ، درست است. البته میخواهم برسم به این که شعر فروغ هم این ویژهگی را به طرز منحصر به فردی با خود دارد.
    فرخزاد- البته با تمام احترامی که برای دکتر سیروس شمیسا و کارهایش قائلم، فکر میکنم عرفان سهراب نه از فلسفهی ذن برمیآمد، نه از مکتب دادائیسم بود، نه از نوع کریشنامورتایی و نه حتا از عرفان قدیم ایران. فقط عرفان سهرابی بود. یعنی سهراب خودش یک مکتب داشت، یک مکتب فکری. بعد از او هر کدام از این بچهها که سعی کردند از او تقلید کنند، نتوانستند. چرا؟ چون به او و اندیشه­هایش راه نیافته بودند و نمیتوانستند هم راه بیابند! و اما عرفانی که در آثار سهراب هست، عرفانی نیست که در فروغ است. به نظر من فروغ عرفان خودش را دارد و در پلههای اول این مکتب است البته اگر عمر فروغ به درازا میکشید، بیشک میتوانست عرفانی از نوع خودش را که رگههایی از آن در آثارش هست به صورت کاملتری ارائه کند ولی خب از این جهت با سهراب مقایسهکردنی نیست.
    نصرت اللهی- رابطهی ابراهیم گلستان با فروغ در ماهها و روزهای آخر چگونه بود، آیا بین آنها اختلافاتی به وجود آمده بود یا . . .
    فرخزاد- پرسش غریبی است که باید از خود فروغ پرسیده شود نه از من که نامم پوران است. میدانید من هیچوقت به خودم اجازه نمی­دهم از مسائل خصوصی کسی حرف بزنم همیشه همینطور بودم و هنوز هم هستم، اما میتوانم بگویم فروغ بیشتر وقتها نا آرام بود و پریشان، اما هیچ دلیلی وجود ندارد که گناه آن را به پای گلستان بنویسیم، حقیقت این است که در پیوندهایی اینجور شورمندانه و عاشقانه که با هیجان زیادی همراه است، همیشه افتوخیزهای زیادی هم هست و اگر کسی ادعا کند که میتواند با کس دیگری رابطهای مداوم، یکشکل، آرام و بیدردسر داشته باشد، دروغ میگوید هم به خودش و هم به دیگران.
    نصرت اللهی- اين كه در آن روز آخر اختلافي به وجود آمده بود بينشان، درست است؟
    فرخزاد-من از این مسئله خبر ندارم، مردم خیلی حرفها میزنند که بیشترشان ساختهگی است. از این داستانسازی و حاشیهپردازی خوششان میآید. هیچ جوری هم جلوی دهانشان را نمیتوان گرفت. به طور مثال بارها از من پرسیدهاند آیا درست است که ساواک با برنامه ریزی فروغ را کشت. برای این سوالشان هم جوابهایی ساختند که هیچ کدامش درست نیست و تصادف فروغ یک تصادف واقعی بود که هیچکس هم در آن دخالتی نداشت جز خراب بودن یکی از دربهای ماشین و بیتصدیقی فروغ که آن روز خودش پشت رل نشسته و رانندهی شرکت را وادار کرده بود کنارش بنشیند!
    این حرفها که در مورد اختلاف روز آخرش با گلستان میزنند، دروغ اندر دروغ است چون آن روز من و فروغ در کتابخانهی ایران و انگلیس بودیم و هردو مشغول ترجمه. فروغ هم حالش عادی بود، حتا لحظهی آخری که از هم جدا شدیم و دیگر هیچ وقت همدیگر را ندیدم، با هم شوخی هم کردیم.
    نصرت اللهی- آن حادثه در خانوادهی شما چه اثری گذاشت؟
    فرخزاد- انگار یکباره خانهی ما را بمباران کردند و خیلی چیزها نابود شد آنقدر که دیگر زنده نشد. مدتها مات و متحیر بودم روز تشییع فکر میکردم خواب میبینم نه گریه کردم نه مثل مادرم جیغ کشیدم، مثل یک تکه سنگ شده بودم. شاید چهل روز یا بیشتر طول کشید تا توانستم با تمام وجود گریه کنم. من و او با هم بزرگ شده بودیم و با هم همزاد بودیم، روزهای هولناکی بود اما حالا که خیلی از آن روزها دور شدهام، فکر کنم شاید باید آن فاجعه اتفاق میافتاد و فروغ درست مثل یک پرنده یک دفعه میپرید و میرفت، شاید این حادثه به ماندگاری او خیلی کمک کرده باشد، میدانید بسیاری از چیزها که به نظر خیلیها بد میآیند و میتوانند ما را سخت آزار بدهند، خوبیهایی هم داشته باشند نمی دانم شما چه فکر میکنید!
    نصرت اللهی- در گذر از این مسئله میخواهم به نوع دیگری از فروغ حرف بزنم، دنبال اين هستم كه به نوعي به خود متن فروغ بپردازم. قسمتي از منشور فروغ، روشهاي زندگي فروغ، خلاصه چراغ ببریم به خانهی فروغ به قول خودش!
    فرخزاد-فروغ زنی بود سمج و پشتکاردار و با وجود شلوغیهای گاهبهگاه، خیلی هم صبور بود و مهمتر از همهی اینها اهل تجربه بود و آزمایشگر و تا چیزی را آزمایش نمیکرد نمیتوانست از آن سخن بگوید، میدانید که خیلیها هستند که میروند توی یک اتاق دربسته و در خیالبندی از زندگی و پدیدههای آن یا چیزهایی که دوست دارند لمس کنند شعر میسازند و خودشان را شاعر معرفی میکنند ولی فروغ درست مثل شاملو شعرهایش برآیند تجربههای ملموس و واقعی است. نکتهی مهم دیگر این است که او صمیمانه و با تمام وجود عاشق شعر بود یعنی شعر به او تسلط کامل داشت و در واقع او را تسخیر کرده بود.
    یار من شعر و معشوق من شعر/ می روم تا/ بهدست آرم او را / . . .
    فروغ در واقع تمام زندگی و لذتهای آن را یکسره فدای شعر کرد و به جرأت میگویم که شهید شعر شد، البته به قول خودش الههی خونخوار شعر! . . .
    نصرت اللهی- من فروغ را همیشه سرداری می بینم که همراه سربازاناش میرود به جنگ و در کنار آنها میجنگد، نمینشیند در اتاق جنگ و دستور حمله بدهد یا در متن صحنه بنشیند و فقط صحنهها را بنویسد و بس!
    فرخزاد- در نگاه من، فروغ مثل آن پرندهی اساطیری ققنوس از خودش، جانش و تمامی کارهایش برای سرودن هر شعر مایع میگذارد نه از کس دیگری. او ققنوسوار زندگی کرد و از هر تجربهاش یک ققنوس جوان آمد بیرون تا ققنوس دیگری بهوجود بیاورد!
    نصرت اللهی- خب بیاییم سر یکی یکی از شعرهای فروغ به طور مثال «وهم سبز»، ببینیم شما چه همذاتپنداریهایی با فروغ دارید و ما چه!
    فرخزاد- من مفهوم «وهم سبز» را خودم لمس کردم - شاید باشند زنهای شاعر دیگری هم که این تجربه را کرده باشد- میدانید خیلی پیش میآید که آدمی که سرشناس است و در جهان ادب و هنر، اسم و رسمی دارد، یکباره به یک نوع پوچی میرسد و بیزاری خود، از هر نوع هنری، من حدس میزنم که فروغ در چنین حالتی این شعر را نوشته است من خودم گاهی البته به ندرت پیش می­آید، وقتی که از یکی از پنجرههای خانه بیرون را نگاه میکنم، به این حالت میرسم خیابان تنگ پیشرو بیشتر وقتها شلوغ است. زنهایی شوخ و خندان، دستهدسته میآیند و میروند پشت ویترین لباسفروشی یا مغازههای لوازم آرایش و مغازههایی از این دست میایستند. با هم مشورت میکنند جنسها را به هم نشان میدهند، النگوهای طلایشان جرینگجرینگ صدا میکند مثل پاشنهی کفشهایشان، صدای شاد ولی بیخیالشان و برق چشمهایشان وقتی که با ساک پر از مغازه بیرون میآیند یا حرفهای خصوصیای که با صدای بلند که در تلفن با دوستشان میزنند و هیاهوهایی که راه میاندازند، زنهای دوستداشتنی و زنده گاهی باشکمهای پر و گاهی خالی. اما با من دور و بیگانه، با منی که از صبح کارم نشستن پشت یک میز چوبی است و کار و کار و سیاهکردن کاغذها و نوشتن، همانطور که به آنها نگاه میکنم، یک دفعه قلبم درد میگیرد و صدایی از درونم فریاد میکشد: تو زندهای یا اینها؟ و بعد آن­قدر حسرت زده میشوم که تا مدتی دستم به کار نمیرود و دلم جای دیگر است و آن پرسش تلخ که خب از این همه کاری که کرده­ای، به کجا رسیدهای و باز و باز، تو زندهای یا اینها کدامش؟ فروغ هم موقع سرودن «وهم سبز»، همین حال را داشته است زنهایی را میدید، سرگرم پخت و پز در آشپزخانه یا زنهایی را در حال شیردادن به بچههایشان و لذتهایی که میبرند، میدانید که فروغ نه لذت مادری را چشید، نه لذت یک زندگی رایج معمولی را. فقط با یک تاج کاغذی که نمیشود برای همیشه احساس خوشبختی کرد. آن هم آدمی که همیشه مرگ را با آن «دهان سرد مکنده» نزدیک به خودش احساس میکرد! شعر «وهم سبز»، بیتردید از شاه­کارهای فروغ است که البته زنهایی از ردهی فروغ، مفهوم آن را بیشتر از مردها درک میکنند چون این شعر بیانگر یک حسرت زنانه است البته زنانی به ظرافت فکری فروغ.
    نصرت اللهی- اینجور شعرها خیلی بین کارهای فروغ دیده میشود به خصوص در تولدی دیگر همینطور در «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» البته در این آخری کمی عرفان و مکاشفه را پر رنگتر میبینم، از بین این کارها کاری هست که جریانی، اتفاقی را به همراه داشته باشد؟
    فرخزاد-«به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد» که برآیند یک خودکشی ناکام است. اوقاتی هست که آدم تصمیم میگیرد بمیرد، اما تصمیمش زیاد جدی نیست و در واقع از اعماق خیال مردن ندارد و مرگ را پناهگاهی میبیند که به طرفش میرود و وقتی چشمهایش را را باز میکند و دوباره آفتاب را میبیند، سراپا شاد میشود آنقدر که به آفتاب و به تمام پدیدههای زندگی کودکانه سلام میدهد و . . .
    نصرت اللهی- شعر «چرا توقف کنم» هم برای من حس جالبی به همراه دارد.
    فرخزاد- با آن همه دشمنانی که مرتب دورش میچرخیدند باید هم این شعر را که در واقع یک نوع جوابیه است، میگفت.
    نصرت اللهی- چرا با او دشمنی میکردند، به خاطر آوانگار بودنش!
    فرخزاد- بیشتر از آوانگار بودن، به محبوبیتش حسادت میکردند و به این که از جنس دیگری بود. نمیدانید وقتی خیلی از بدگویانش را روز تشعیعاش دیدم یا بعدها از این و آن شنیدم یا عکسهایشان را دیدم، چهقدر حیرت کردم. نمیخواهم ازکسی نام ببرم، فقط بدانید او در میان جمعیت روشنفکرنمای آن روز چه مخالفانی داشت. نمیخواهم بگویم فروغ از آن ها خیلی خوبتر بود، نه فروغ یک جور دیگر بود و این دیگر بودن، دیگران را سخت اذیت میکرد و چون نه او را میفهمیدند نه زبانش را، پشت سرش کارهایی میکردند و حرفهایی میزدند که . . . اصلاً بهتر است از این موضوع بگذریم.
    نصرت اللهی- خب تا اندازهای از شعرهای از این دست فروغ حرف زدیم، حالا بگویید که شعرهای از این نوع، تا چه اندازه از زندگی فروغ نشأت گرفتهاند؟ میخواهید رویکرد شعر «باغچه» را توضیح بدهید؟
    فرخزاد-دربارهی شعر «باغچه» مجبورم توضیحی بدهم. من واقعاً متاسفم که وقتی فروغ زنده بود از او نپرسیدم چرا این شعر را گفتی. میدانید! . . . ما آدمها هیچ وقت فکر نمیکنیم این کسی که حالا پیش ما است ممکن است فردا نباشد! به هر حال آدمهایی که در این شعر تصویر میشوند، هیچ نسبتی با افراد خانوادهی من ندارند. نه مادرم، نه پدرم نه برادرم و نه خودم یا خواهر کوچکترم و به کل با ما و نوع زندگی و تفکرات ما فرق دارند. شاید فروغ خواسته است از جامعهای که در آن زندگی میکرد تمثیلی بسازد. خانوادهاش را قربانی کرده است. البته شعر «کسی که مثل هیچ کس نیست» هم تا اندازهای از واقعیت دور است، همچنین باعث خیلی فکرها و پرسشها شده است که در نگاه من ساختهی ذهن دیگران است، به خصوص دربارهی نماد ستارهی سرخ و چپی بودن فروغ و . . . میدانید ما در یک خانوادهی وطنپرست ایراندوست بزرگ شدیم، با پدر شاهنامهخوانی که به هر ایرانی عشق میورزید و مادری که در مدرسهی آمریکایی درس خوانده و با خرافات به تمام بیگانه بود . . .
    نصرت اللهی- البته به نظر میآید که رفتار شعری فروغ هم نه دینی است نه خرافه پرستانه، اگر چه به نوعی نشانههایی از خداشناسی و آفرینش را میشود در کارهای او دید.
    فرخزاد-ميتوانم بگويم آن الوهيتي كه در خانوادهي ما هست، در کارهای فروغ دیده میشود. شاعر عارفمزاج معاصر؛ عبدالعظيم صاعدي، کتابی را دراینباره نوشته است به نام «خدا باوري در شعر فروغ» كه كار خيلي جالبی است و آن خدا باوريای که هم در خانوادهي ما و هم شعر فروغ هست، دیده میشود.
    نصرت اللهی- چند شب پيش شعر «معشوق من» را ميخواندم، ديدم فروغ وقتي از معشوقاش صحبت ميكند، بيپروايي و جسارتاش به كمكاش ميآيد. «معشوق من با آن تن برهنهي بيشرم/ و ساقهاي نيرومنداش چون مرگ ايستاد». دارم اشاره ميكنم به اين كه او چهقدر صادقانه با مخاطباش برخورد ميكند.
    فرخزاد-بله در فروغ جسارتي بود كه من در هيچ كدام از زنان شاعر تا به امروز نديدهام. مردها چرا گاهي اوقات اعترافات كمرنگی دارند اما زنها هميشه حالت بستهای دارند. فروغ در این شعر بسيار صادقانه حرف زده است و آن چه را که به چشم میدید، نشان داده است. هیچ دروغي در اين شعر نيست و حقيقت صرف است. چرا بايد بترسيم از بیان حقيقت؟
    نصرت اللهی- من فكر ميكنم كه شعر ما دچار يك پوشش است، بهتر بگویم نقابدار است و همين باعث شده است كه بين شعر امروز و مخاطب آن، فاصله بيافتد. سالها قبل ما با دوستانمان ميگفتيم كه فروغ با آن شعر عریان و صادقش، سالها بعد در ادبيات ما منفجر خواهد شد، امروز ميبينيم كه اين اتفاق آرامآرام در حال افتادن است. البته كمي زود است و فكر ميكنم در دههي 90 فروغ­خواني عظيمي به وجود بيايد.
    فرخزاد-علتش به غیر از نبوغ، صمیمیت، صداقت و خود بودن فروغ است. او شاعری است که نه به خودش دروغ میگوید، نه به دیگران. چند نفر را میتوانیم پیدا کنیم که خودشان باشند نه کس دیگری . . .
    نصرت اللهی- اینطور که پیدا است، فروغ خیلی هم جسور بوده و نترس.
    فرخزاد-مهمتر از همهی اینها، صداقت شاعر است. فروغ آدم صمیمیای بود که از بازگوکردن تجربیاتش هیچ ترس نداشت. جسارت خيلي مهم است، حقيقت، خود بودن! . . . شاعري كه خودش نيست، از چه كسي دارد صحبت ميكند. به اين دليل است كه از اين همه شاعر كه در طي قرنها داشتهايم، چند نفر ماندگار شدند، كه البته آنها هم خيلي خودشان نوع زندهگیشان را عیان نكردند و با فروغ و حقیقتگویی فروغ، فاصله دارند.
    نصرت اللهی- شعرهاي ما از ذات خود فاصله گرفتهاند. مردم ما دورههاي مختلفي را گذراندهاند. دهههاي ماقبل انقلاب، دههي جنگ، دههي سازندگي، دههي اصلاحات و حالا دههاي، دورانی كه به نظر ميآيد مردم به سمتي حركت میکنند که نمیتوانند هیچ چیز را به راحتی قبول کنند.
    فرخزاد-دورهی خوبی میتواند باشد، چون تو تا شك نکني به حقيقت نمیرسی.
    نصرت اللهی- فكر ميكنم به سمتی میرویم كه شعرهايي مثل شعر فروغ كه صادقانه هستند و در واقع آن همذات پنداري مفهوم را به وجود ميآورند، مورد توجه بیشتری قرار ميگيرند.
    فرخزاد- همینطور است، باور کنید بيشتر دفترهای شعری كه گاهی ورقشان میزنم، از همان چند صفحهي اول دلم را میزنند، چون آثارشان از ذات شعر تهی است و بیشتر به هذیان میماند تا شعر ناب که میتواند آدم را تکان بدهد. میدانید شعر ناب چیز دیگری است و شاعر راستین کس دیگر. این جوانها چیزها را به هم میبافند اما شعر خودش میآید، موقع خاصی هم ندارد، یک وقت نصفه شب شما را بيدار ميكند وقت دیگر در یک فرصت به شما فشار میآورد که زود باش مرا بنویس و اگر این کار را نکنید، میرود و دیگر نمیآید! میدانید به نظر من هنر به نظرم مقدس است. چيزی دم دستي نيست كه هر کس بتواند به آن برسد. هنر در ذات طبيعي انسان است. انسانی دیدهور، حساس و لطیفطبع كه هم با خودش آشتي است، هم با زندهگی و انسان. از ديگران نميترسد و خودش را پشت كلمات پنهان نميكند. آنچه را تجربه کرده، لمس کرده و به آن باور رسیده، در واژههای صمیمی بیان میکند. يكي از زيباترين قسمتهاي فروغ همين است. چند نفر را ميتوانيم پيدا كنيم كه خودشان هستند؟!
    نصرت اللهی- در مورد خود بودن فروغ بيشتر بگوييد، به نظر میتواند مهمترين قسمت فروغ باشد.
    فرخزاد-خود بودن و صميمت، يك چيز ذاتي است. نه چيزي كه بخواهی آن را بهدست بیاوری. اين نه تنها در فروغ بلكه در خانوادهي ما وجود داشته است و یک جوري ارثي است.
    نصرت اللهی- چه طور شد كه فروغ اين طور جسور و صميمي شد، چه چيزي را از سرگذراند؟
    فرخزاد- فروغ از كودكي همينطور بود. خيلي شيطان بود، وقتي كتك ميخورد یا تنبیه میشد، هيچ وقت نميگفت معذرت ميخواهم، فقط پشت سر هم میگفت آره اين كار را كردم، خوب هم كردم، باز هم ميكنم. بزرگتر كه شد بيشتر پسر بود تا دختر. علتاش هم اين بود كه پدر من برای پسرهاياش، ارج و قرب زيادي قائل بود و فرق ميگذاشت بين پسر و دختر، متأسفانه. با آن که آدم درس­خواندهای بود، عاشق شعر بود و فرهنگ، نوعي زن ستيزي قدیمی هم درونش بود، اين مسأله در روح فروغ خیلی اثر میگذاشت که خوشبختانه در من اثر نكرد. به همين دليل هم مردهاي کلیدی زندگي فروغ؛ هر دو نفر، پرويز شاپور و ابراهيم گلستان که تفاوت سني زيادي با او دارند، به نوعي نقش پدر را هم براي او بازي ميكنند. منظورم همان پدر گمشدهای است که هیچوقت نبود و فروغ به دنبال­اش میگشت.
    نصرت اللهی- فكر ميكنيد اين دو مرد كليدي زندگي فروغ، كدامشان تأثير درونيتري روي زندگي او گذاشتند؟
    فرخزاد-در واقع هر دو، البته هر کدام به نوعی!
    نصرت اللهی- اما تأثیراتشان چه . . .
    فرخزاد-متفاوت است. پرویز و محدودیتهای زندگی زناشویی، زبان فروغ را باز کرد و استعدادهایش شروع به شکفتن کرد و ضربهای که از جدایی خورد و بعد ضربهای که از دوری پسرش، جریان شعر را در او شدیدتر کرد و او را وارد دنیای دیگری کرد. اما گلستان محیطش را عوض کرد و او را وارد دنیای روشنفکری آن زمان کرد، تأثیر محیط را نمیتوان نادیده گرفت. تا زمین آماده نباشد، دانه آنطور که باید رشد نمیکند!
    به نظر من تمامی حوادثی که در زندگی فروغ اتفاق افتاد با همهی تلخی، باید اتفاق میافتاد و گرنه نه فروغ فروغ میشد، نه پرویز میتوانست با چاپ کاریکلماتورهایش که خیلی هم جالب است، به جایی برسد!
    نصرت اللهی- نقطهی قوت خیلی از شعرهای فروغ، عینیت آنها است، به نظر میآید که شاملو شاعر بزرگی است اما او به خاطر درونگرایی مفرطش، نقطهی تفاوتی با فروغ پیدا میکند و آن عینیتر بودن جهان شعری فروغ است. در شعر فروغ، تمامی اتفاقات قابل افتادن است.
    فرخزاد- به نظر من شعر شاملو مثل فروغ از تجربههایش گرفته میشود اما صمیمیت فروغ را ندارد و شاعر نخواسته یا نتوانسته عمق تجربههایش را تصویر کند. شاید هم روی آنها خیلی فکر کرده اما فروغ همانطور مینوشت که فکر میکرد شاید هم «آن» فروغ بیشتر از شاملو است و این «آن» چیزی است درونی یا به قول حافظ لطیفهای است نهانی . . . که در شعرهای فروغ موج میزند.
    نصرت اللهی- ببینید، خود فروغ اشكالي به شاملو ميگرفت كه ميگفت شاملو عاشق نميشود، عاشق عشق است، به معشوقاش نمي­پردازد. البته اين همان دغدغهاي است كه خود فروغ هم با آن دست و پنچه نرم ميكرده است؛ نپرداختن به فروغ از طرف شاپور!
    فرخزاد- فروغ هم عاشق عشق بود، نه معشوق! درست مثل خود شاملو و خیلی دیگر از شاعران و هنرمندان. با این توضیح که شاملو آن چيزي را كه دلش ميخواسته باشد در اشعارش مينمايد، فروغ آن چه را كه به راستی بوده و آزمایشاش کرده است.
    نصرت اللهی- شاملو مدينهي فاضلهاي ساخته در واقع اما فروغ ميگويد اين منم اين هم بقيهي ماجرا.
    فرخزاد- به نظر من معشوق براي شاملو حكم ابزار را داشته است اما فروغ هيچ انتظاري از معشوقاش ندارد، چون فروغ اهل ايثار است، اهل دادن است، شاملو اهل گرفتن، اين دو با هم فرق دارد. اضافه کنم که اصولاً فروغ آدم متغير و روندهای بود، مثل يك انسان واقعي. یک وقتی از فريدون مشيري خوشاش ميآمده، از شاملو هم همينطور تنها در يك زمان محدود با او مشكل پيدا ميكند البته نه مشکل اساسی بلکه عقیدتی . . .
    نصرت اللهی- ميخواهيد بگوييد، فروغ نسبي زندگي ميكرده است. اين را خيلي ميپسندم چون ما هرچه ميكشيم از اين مطلقگرايي است. شايد يكي از نقاط قوت فروغ همين است كه شعر به شعر تغيير كرده است و قابليت تغيير در زمان را دارد، همان بحثهاي هرمنوتيك و . . .! از اين جا ميرسم به اين كه يكي از تفاوتهاي فروغ با آن طيف شاعران دههي 40، پرداختن به جزئيات و فاصله گرفتن از روايتهاي كلان است. چيزي كه امروز در شعر بر آن تأكيد ميشود، فروغ سالها پيش به آن رسيده بود انگار.
    فرخزاد- من البته به اين قسمت از فروغ فكر نكردهام اما مهم این است که فروغ رفته رفته بينش قويتر و كاملتري پيدا كرد. به نوعي چشم­هاياش رو به اطرافش بازتر شد. اين را هم بگويم كه فروغ بيشتر از سناش عمر كرده است. اگر دقت كنيد، بعد از كتاب اول، «تولدي ديگر» چيز ديگري است و فروغ به راستی در آن نشان میدهد که به تولد دیگری رسیده است.
    نصرت اللهی- فروغ شاعر معترضي بود. شعرهايي مثل «باد ما را خواهد برد/ در شب كوچك من افسوس/ باد با برگ درختان ميعادي دارد/ در شب كوچك من/ داره ويراني است.» شعرهايي از اين دست در آخر به عشق ميرسند كه قهرمان شعر را نجات ميدهد از وضعيت بن بستي كه برايش پيش آمده است. من از اين حالت خيلي خوشم ميآيد و به نوعي در كارهاي خودم از اين روش استفاده ميكنم. يك عشق فلسفي كه از غمي شروع ميشود و وقتی به بن بست ميرسد، آن معشوق يا آن عاشق است كه در را باز ميكند!
    فرخزاد- اينها همه از عشق است. شمس تبریزی ميگويد، اول عشق بوده و آفرینش از عشق نشأت گرفته است. آدمهايي كه طبيعي هستند، اين طور فكر ميكنند. فروغ هم همينطور بود، هم در زندگياش، هم در شعرش.
    نصرت اللهی- خب، زماني كه فروغ به «تولدي ديگر ميرسد، همان زماني است كه به ابراهيم گلستان ميرسد. روابط و تأثير آنها روي هم را چگونه ميبينيد.
    فرخزاد- ببينيد، دو نفر كه به هم نزديك ميشوند، روي هم اثر هم ميگذارند و اين طبيعي است ولي اگر بخواهيم بگوييم گلستان در شعر فروغ اثر گذاشته است، به هيچ وجه چنين چيزي نبوده است فروغ هم هيچ اثري روي آثار گلستان نداشته است اما میتوان گفت گلستان محيطي را براي فروغ فراهم كرده است كه براي باروري و رشد فکری او مناسب بوده است.
    نصرت اللهی- در اهواز دوراني كه با شاپور زندهگی میکرد، شعرهايي گفته است. شعرهاي اول . . .
    فرخزاد- بله شعرهاي خوبي از جمله «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد». اين شعر هم البته ریشهای دارد و همینطوری نیامده است. فروغ رفته بود آلمان پيش برادرم، سه چهار ماهي آن جا زندگي ميكرد، داشت زبان آلماني ميخواند. یک شب، كتابي را از كتاب خانهي برادرم برميدارد. برادرم ميگويد اين كتاب مجموعهي شعرهايي است كه شاعران مخالف هيتلر سرودهاند. خيلي علاقمند ميشود كه اين كتاب را ترجمه كنند به فارسي البته فروغ كه آن قدرها آلماني نميدانست. برادرم ميگويد من به فارسي ميگويم، تو آن را بنویس و به شعر تبديلاش كن. يك مقداري از اين كار انجام ميشود و بقيه ميماند پيش برادرم؛ دكتر فرخ زاد. فروغ هم بر ميگردد و بعد آن فاجعه اتفاق ميافتد.
    وقتی برادرم از آلمان آمد، برایم تعریف کرد چنين كاري را با فروغ انجام دادهايم اما آن دفتر را گم کردهام، لاي كتابهاي من مانده است. هی ميگفتم تو را به خدا برادر، اين را پيدا كن و او نميتوانست پيدا كند. تا يك روز، حدود 15 سال پيش، زنگ زد كه آنها را پيدا كردم و روز بعد آن دفتر را داد دست من و من قول دادم که چاپاش كنم. بعد برادرم موضوع سرودن شعر «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد» را برایم تعریف کرد و گفت كه شبي با فروغ، شعري با مضمونی اين چنين را از آلماني ترجمه كرديم. وقتي شعر تمام شد ديدم فروغ سخت رفته توي هم. بعدش هم بلند شد و گفت من شام نميخورم و رفت توي اتاقاش. صبح سر صبحانه ديدم كه فروغ گريه کرده است. گفتم چه شده. گفت: هيچ، يك شعر گفتم با الهام از آن شعر آلماني دیشب که برايت ميخوانم که آن همين شعر «مرگ من روزي فرا خواهد رسيد» بود كه بعد از خواندش باز هم گريهاش گرفت، من هم آن روز پشت رل تا بیمارستان گريه كردم.
    نصرت اللهی- در مورد شاپور صحبت كرديم و پسرشان كاميار، كجاست؟ چه كار ميكند؟‌
    فرخزاد-فقط ميتوانم بگويم اين بچه قرباني تنگ نظريهاي مادر بزرگش شد که نميگذاشت مادرش را ببيند. کامیار تا مادرم زنده بود ميآمد و ميرفت ولي بعد از مرگ پدرش حالش به کل عوض شد. میدانید، او براي من بسيار عزيز است، يادگار فروغ است ولي نمي­دانم چه بگويم. متأسفانه چنان كه بايد باشد نيست و تقصير خودش هم نيست.
    نصرت اللهی- فروغ، كاميار را اصلاً نميديد؟
    فرخزاد- همینطور است. نميگذاشتند ببینداش. چنان اين بچه را ترسانده بودند كه چند بار وقتي فروغ رفته بود جلوي مدرسهاش، بچه از او فرار كرده بود. آنها به اين بچه خیلی بد كردند. وقتي به كسي تلقين كنند، زنها بدند، زنها اهريمنیاند، خب زندگي او تباه مي­شود. البته خود پرويز اين چنين نبود اما در برابر مادرش و کارهای بد او، سکوت میکرد، چرا؟ نمیدانم. ولی خودش آدم خوبی بود و به سبک خودش فروغ را خیلی دوست داشت. تا آخر عمر هم هيچ زني وارد زندگياش نشد و هيچ وقت هم از فروغ هیچ حرفي نزد و سکوتاش را همیشه حفظ کرد.
    نصرت اللهی- فروغ يك بار رفت بيمارستان رواني . . .
    فرخزاد- بله، يك بار بعد از اين كه از پرويز جدا شد، از شدت حملات فاميل و دوستان، ميدانيد كه در اینجور مواقع چه جنجالي به پا مي­كنند.
    نصرت اللهی- هنوز هم همينطور است. در واقع تابوها هنوز هم شكسته نشده اند در جامعهي ما.
    فرخزاد- بله، یک باره در اطرافت جرياني به راه ميافتد كه هیچ ربطي به كسي ندارد چون جدايي دو نفر فقط به آن دو نفر ربط دارد اما همه ناراحت بودند، پدر، مادر، دوستان، فاميل، البته من سعي ميكردم فروغ را آرام كنم و تنها پناهش هم بودم اما ديگران هی به شايعات دامن ميزدند. مگر اعصاب يك دختر جوان، چه قدر تاب و توان دارد؟ اين شد كه عاقبت آنقدر ضربه خورد که رفت بيمارستان رضايي خوابید.
    نصرت اللهی- چه قدر طول كشيد؟
    فرخزاد- دو، سه ماهي طول كشيد.
    نصرت اللهی- من فكر ميكنم، فروغ هنوز هم مثل يك زن ايراني، از آن جادهي دروس- قلهك، تقاطع خيابانهاي باقري و كماسايي و سوري به راه افتاده و به امروز رسيده است. يعني از يك مكان به يك زمان رسيده است. اين آدم هنوز خودش و شعرش، نه تنها ادامه دارد، بلكه روز به روز بيشتر ميشود.
    فرخزاد- فروغ با مرگش متولد شد. اين گونه مرگ معصومانه در روند شهرت فروغ تأثيرگذار بود اگرچه نقش نبوغاش را نمیشود نادیده گرفت. روشن است که فروغ از آن شاعرانی است كه ميماند. شاعراني داريم كه البته فروغ را با آنها مقايسه نميكنم، هركس جاي خودش، اما فردوسی، حافظ، سعدي و مولوي، اينها دارند با ما زندگي ميكنند. فروغ هم تا قرنها همينطور زنده خواهد ماند، چون جامعه او را پسنديده است. ببينيد، زمان حافظ خيليها شعر ميگفتند، خواجو، عبيد و . . . اما حافظ چيز ديگري است. منظورم همان «آنيت» است، موهبتی که حافظ داشت و دیگران نداشتند.
    نصرت اللهی- تجربهگرايي فروغ هم در ماندگاریاش دخیل است البته.
    فرخزاد- بله، فروغ به راستی اهل تجربه بود. اصلاً شاعري كه اهل تجربه نباشد، شاعر نيست. ببينيد، يك زن بسيار معروف داريم به نام «پروين اعتصامي» كه ناظم بسيار خوبي است اما شاعر نيست چون در زندهگي روزمره حضور ندارد. اهل تجربه نبوده است. عشق را تجربه نكرده است، زندگي مشترك را تجربه نكرده است، فقط يك ماه آن هم با دعوا و مرافعه. زندهگی زناشویی را تجربه کرده اما مادر بودن را تجربه نكرده است. جهان را نديده است. كارش اين بوده كه از خانه ميرفته است به مدرسه یا بعد محل کارش و بر ميگشته است. كوچكترين جهان بينياي ندارد. مصاحب زن نداشته به آن صورت، و به جز پدرش، دهخدا و بهار و چند پيرمرد فاضل دیگر که در نهایت از برخی تجربهها دور مانده است. هیچ وقت زن نشده است، اگرچه بسيار باسواد بوده است و شعرهاياش از لحاظ علم شعر كوچكترين ايرادي ندارد و سخت و استوار است اما چون تجربهي زندهگی نداشته و بسیاری از پدیدهها را لمس نکرده، آثارش پیرمردانه است و کهنه و بوی قرنها پیش را میدهد.
    نصرت اللهی- در واقع پروين اعتصامي، برخورد پيامبرگونهاي با همان مقولات محدودي كه شما ياد كرديد، داشته اما نوع برخوردش انتزاعي بوده است. چيزي كه در كارهاي فروغ كمتر اتفاق افتاده يا اتفاق نيفتاده است.
    در ادامهي عملگرايي فروغ بگوييد . . . در مورد فيلمي كه از جزامخانهی تبريز ساخت؛ «خانه سیاه است».
    فرخزاد- گلستان سفارش ساخت این فیلم را گرفته بود و فروغ که به تجربههای تازه علاقهمند بود و ذوقش را هم داشت، از آن موقعیت استفاده کرد و همانطور که میدانیم، اولین کارش تبدیل شد به بهترین فیلم مستندی که هنوز هم نظریش ساخته نشده، چرا؟ چون فقط یک فیلم نیست، یک شعر هم هست، یک شعر تلخ سیاه اما اثرگذار و ماندنی!
    نصرت اللهی- و در عین حال مستند، حالا بگویید وقتی فروغ برگشت از تبریز چه حالی داشت؟ از حسین که از جذامخانه آورده بود بگویید.
    فرخزاد- آن شب که با حسین آمد خانهی مادرم، من هم آنجا بودم اول فکر کردم با کامیار آمده، آخر خیلی شبیه کامیار بود اما بعد فهمیدم پسر بچهی بامزهی شیک و تمیز دیگری است و بعد وقتی فروغ گفت: معرفی میکنم، این پسر تازهی من است، اسمش هم حسین است، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده. فروغ میخواست برای کامیار که حق دیدنش را نداشت یک جانشین پیدا کند که کرده بود و وقتی ماجرا را تعریف کرد آنقدر موضوع به نظرم جذاب آمد که دیگر یادم نیست از فیلمی که ساخته بود حرفی زدیم یا نه!
    نصرت اللهی- دربارهی برتولوچی و آمدنش به ایران و اینکه این کارگردان معروف ایتالیایی برای مصاحبه با فروغ آمده بود بگویید.
    فرخزاد- حرف خاصی که نیست میدانید فروغ به آن شکلی که فکر میکنید ..... نبود اما مثل همهی ما آزادی خواه بود و معترض. آن موقع عدهای را گرفته و به زندان برده بودند، خب همه از آن اتفاق ناراحت بودند به خصوص فروغ و احمدرضا احمدی و دوستانی که مرتب با هم بودند و چون از آن بگیر و ببندها خیلی عصبانی بودند، اعلامیهای داده بودند که بعد برتولوچی آن را در ایتالیا چاپ و پخش کرد که برآیندهایی هم داشت. ولی آنهایی که سعی میکنند به دلایلی این چنینی فروغ را ..... جلوه بدهند و او را وارد یکی از زندانهای عقیدتی بکنند در اشتباهاند. فروغ معترض بود اما حزبی و ..... نبود یعنی هیچ کدام از ما نبودیم و هرگز به هیچ حزبی نپیوستیم. البته آدم میتواند از هر تفکری جنبههای خوبش را بگيرد ولي اين كه به پای خودمان به يك زندان عقيدتي برويم، هیچوقت هرگز این کار را نکردیم، آنها که دیگر نیستند و تنها من زندهام كه من هم هرگز وارد هیچکدام از زندانهای عقیدتی نخواهم شد.
    نصرت اللهی- فروغ در مورد روشن فكرهاي ايران و رابطهي آنها با مردم صحبت ميكند در مصاحبه با برتولوچي. ميگويد روشن فكر ايراني، تماشاچي جامعهاش است. جامعهاي كه تقريبن به او پشت كرده است. اين جا باز هم آن بحث سردار بودن و در خط مقدم بودن فروغ پيش ميآيد. ميخواهم بگويم فروغ جزو معدود آدمهايي است در ايران كه ميشود اسم روشن فكر واقعي روي آنها گذاشت. به اين علت كه خودش و شعرش در بطن جامعه بوده و هست.
    فرخزاد-فروغ ادا در نميآورد. به اندازهي خودش دردهاي جامعه را ميديد. اما هیچوقت ادای روشنفکری درنیاورد. نميدانم كجا خواندم، روشن فكرهاي ما آن روزها پشت ميز رستورانهاي پاريس، شامپاين و استيك ميخوردند و به درد مردم دل ميسوزاندند. به نظر من كه آنها فقط روشن فكرنما بودند و هنوز هم هستند . . .!
    نصرت اللهی- فروغ، دو سه سال آخر عمرش را چه ميكرد؟ به چه سمتي حركت ميكرد كه به نوعي متوقف شده است؟ از اين جهت ميگويم كه بعضي از خانمهاي شاعر سعي داشتند كه فروغ و شيوههاي فروغ را ارايه دهند. اين قسمت شايد به آنها كمك كند كه راه را بهتر طي كنند.
    فرخزاد- فروغ همیشه به سمت تكامل میرفت. شعر هيچ وقت تمام نميشود، همهي هنرها اين طور است، فروغ هم همینطور بود. به قول خودش، الههي خونخوار شعر، او را ميبرد به ناكجاي سهراب، پشت هيچستان!
    نصرت اللهی- فضاي كاري فروغ، به نوعي جمع اضداد است. قرار گرفتن رگههاي اندوه و شادي در كنار هم. نظر خود شما در اين مورد . . .
    فرخزاد-ببينيد. او عاشق زندگي بود با تمام پديدههايش اما روحش فراتر از جسمش میپرید و همهاش از مرگ ميگفت. اینطور بود كه يك تضاد شخصیتي در او وجود داشت که هم از زندهگی میگفت و هم از مرگ. آیا «صداي ظلمت را ميشنوي؟»
    نصرت اللهی- اين خصوصيت را چگونه ميبينيد براي شعر امروز ما؟ دوران شعر نويسي فروغ البته پر بوده از نگاههاي سياسي و جوي كه به هر صورت روي كارها تأثير گذاشته و اين اعتراض را به فروغ هم دارم كه در مواردي البته اندك دچار محدوديت يك فضاي صرف سياسي مي­شود كه نوعي سياه انديشي را به همراه داشت اما به واسطه ايجاد فضاي فعال در شعر، حالا با عينيت بخشی يا هر چيز ديگر، موفقيتي نسبي را به دست آورده است.
    فرخزاد- منظورتان را از سیاه اندیشی نمیفهمم. همانطور که گفتم، فروغ هیچوقت خودش را در چهارچوب سياست و به خصوص سیاستهای رایج آن زمان، اسير نكرد. همهي ما فرزندان يك افسر وطن پرست بوديم كه جز به ادب و هنر و فرهنگ، عشق به انسان و آزادی، به چیز دیگری گرایش نداشتیم و با شعارهای توخالی و ویرانگر، فاصلهی زیادی داشتیم.
    نصرت اللهی- و اما دربارهی ميزان تحصيلات فروغ كه خودش گفته بهتر است از آن صحبتي نشود . . .
    فرخزاد-فروغ تا سیکل اول دبیرستان خوانده بود. تازه رفته بود هنرستان كه ماجراي پرويز پيش آمد، انگليسی خواند، كمي فرانسه و كمي آلماني هم ياد گرفت. حقیقت این است که بيشتر اهل تجربه بود تا خواندن و پشت ميزهاي مسخرهی به قول خودش مسلول، نشستن . . .!
    نصرت اللهی- ميخواهم ببينم آيا فروغ هم مثل بعضيها، فيگورهاي ناراضي بودن به خودش ميگرفت؟ برخوردش با تنگناها و . . .
    فرخزاد- گفتم که فروغ خودش بود و به هیچ وجه اهل فیگور گرفتن و اداهای رایج دیگر نبود. گاهي يك هفته ميرفت توي خانه در را مي­بست، گريه ميكرد. بعد كه ميآمد بيرون، نوبت خنده بود و شادی. بسيار هم شوخ بود. موقع اعتراضها هم زياد سرو صدا ميكرد. ببینید او یک آدم طبیعی بود که حتا برای حیوانات هم اهمیت زیادی قائل بود. يك سگ داشت و يك گربه كه اسمش ميرزا بود، از آن گربههاي چاق شيطان، چند تا پرندهي عشق هم داشت. حالا ماجرایی را برایتان تعریف کنم. يك روز كه تولد فروغ بوده، جلال خسرو شاهي رفته براي فروغ يك طوطي خريده و در يك قفس آورده است. فروغ خيلي مواظب بود كه ميرزا نپرد، طوطي را اذيت كند. اما يك روز كه فروغ خانه نبوده، طوطي كه خيلي هم پررو بوده، در قفس را باز ميكند و ميپرد پايين و ميرزا هم فرصت را غنیمت میشمرد و حمله ميكند به طوطي و تمام پرهايش را ميكند. خوشبختانه همان موقع فروغ از راه ميرسد و طوطی بیچاره را نجات ميدهد اما از جراحاتي كه به تنش مانده بود، يك ماه بعد ميميرد.
    نصرت اللهی- در مورد آخرين شعر مجموعه اشعار جلد سفيد فروغ، «به ايوان ميروم و دستم را بر پوست كشيده شب ميكشم» . . .
    فرخزاد-این شعر برآیند دردهای شبی است که در خانهی گلستان میهمانی بزرگی برپا بود و فروغ را دعوت نکرده بودند یا دعوت شده بود اما خودش نخواسته بود برود. به هر حال خیلی کسل بوده، شب و دلتنگی یک نوع میل به پرواز مرگ . . .
    نصرت اللهی- درباره آخرین شعر فروغ . . .
    فرخزاد-«و این منم زن تنها». این شعر را فروغ برای اولین بار در جمع سهراب، جلال خسروشاهی، م.آزاد و فکر میکنم احمدرضا احمدی خوانده است. صبح جمعهای بوده که بنا به عادت رفته بودند پیش فروغ البته پس از مدتی که فروغ آنها را دعوت نکرده بود. به هر حال آن روز که فروغ خیلی هم کسل و رنگپریده مینمود، به آنها میگوید: بچهها من یک شعر تازه گفتم. بعد که شعر را میخواند، همه میروند توی خودشان و حرفینمی زنند. جلال خسروشاهی به گفتهی خودش، زودتر از همه بلند میشود و خداحافظی میکند و از در میرود بیرون، وقتی به سر کوچه میرسد، بر میگردد میبیند میبیند که هنوز فروغ دم در ایستاده برایش دست تکان میدهد. در واقع این آخرین وداع بوده و آخرین باری بوده است که همدیگر را میدیدند، چون از جمع دوستان نزدیک فقط سهراب مرگ فروغ را به چشم دید.
    آن روز سهراب در دفتر گلستان بوده چون فروغ او و کارهایش را به گلستان معرفی کرده بود و گلستان هم از سهراب خواسته بود چند تابلوی بزرگ برای دیوارهای آتلیهاش بسازد. آن روز سهراب سرگرم نصب کردن یکی ار تابلوها به دیوار بوده که یکباره مستخدم دفتر وحشت زده وارد میشود و می گوید خبر دادهاند که فروغ خانم، سر چهارراه مرودشت تصادف کرده است سهراب و گلستان به سرعت میدوند و . . .

    نصرت اللهی- «پرنده مردنی است/ پرواز را به خاطر بسپار»، همینطور «مرگ پایان کبوتر نیست»!

    [SIGPIC][/SIGPIC]

  8. #18
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    دیدار با کاميار شاپور، فرزند فروغ فرخزاد و پرویز شاپور
    فروغ فرخ زاد
    دلم می‌خواست با کار خودم شناخته شوم
    عسل همتی
    «صدای کامی هم از آن خانه می‌آید. او در فاصله کمی از من زندگی می‌کند. من صدای او را می‌شنوم و آرزوی در آغوش کشیدنش در روحم می‌سوزد و بخار می‌شود. او همان طور پشت دیوار می‌خندد و من مثل دیوانه‌ها می‌خواهم هر چه که در اطرافم وجود دارد بخار شود»
    (فروغ فرخزاد – اولین تپش‌های عاشقانه قلبم، ص 250)
    کامی‌خندان کامیار پشت دیوار، حالا مردی 56 ساله است، با موهایی به شکل بخار که از پیشاپیش دیواری دود زده بالا برود، مواج و فلفل نمکی و با چشمانی سیاه و مهربان، که پر فروغ است و هنگام یادآوری خاطراتش از مادر شاعر، براق می‌شود و پر‌ فروغ‌تر.تن به مصابه نمی‌داد. «من که چیزی از فروغ یادم نیست. همان مقدار هم که یادم مانده، چاپ شده».مصاحبه من با او در چند جمعه از تابستانی که گذشت انجام شد. حرف‌هایمان بیشتر حول زندگی فروغ بود و البته از رهگذر کلام کسی که وقتی فروغ مرد، تنها 14 سال داشت. لابه‌لای این حرف‌ها بود که شخصیت کامیار آرام آرام برایم واضح شد. او را آدمی احترام‌برانگیز، ستودنی و مهربان یافتم و نگفته نماند؛ کمی هم وسواسی و بدقلق. آدرس خانه را که می‌خواست بدهد، کنار اسم جدید خیابان‌ها و کوچه‌ها، نام‌های قدیمی را هم گفت که اگر یک وقت از پیری نشانی خواستیم، با نام قدیم هم راهمان را پیدا کنیم. این وسواس در حرف‌هایش هم بود. می‌ترسید که مبادا با حرفش کسی را برنجاند و این رنج را به من هم القا کرده بود. نگران بودم حرفی نزنم که برنجد؛ کما اینکه حالا هم این نگرانی با من است. دو دل بود و مردد؛ نتیجه می‌گرفت و نقض می‌کرد؛ آسوده می‌شد و مشوش. ناگهان گفت: «خدا مرا ببخشد!»
    چرا؟

    «در مدرسه، با همکلاسی‌ام دعوا می‌کردیم که یکی از بچه‌ها آمد گفت مادرت دم در منتظر است. حرفش به نظرم عجیب رسید. کلمه مادر برایم
    نا آشنا بود. رفتم دم در، فروغ ایستاده بود؛ با لباسی مرتب و چهره‌ای توالت کرده، با زن‌هایی که در اطرافم بودند، با مادر بزرگ و عمه‌ام، تفاوت داشت. راه افتادیم طرف خیابان حافظ. از جمهوری می‌رفتیم. او فقط گریه می‌کرد. من دلم می‌خواست بزند پس کله‌ام بگوید چطوری کامی؟ اما فقط گریه می‌کرد. مردم نگاهمان می‌کردند. گفت: می‌خوای با هم بریم کافه حافظ؟ خدا مرا ببخشد! شاید نباید آن کار را می‌‌کردم، شاید باید می‌ماندم؛ اما فرار کردم طرف خانه».مدام عذرخواهی می‌کرد؛ حتی از تعداد پله‌ها. می‌گفت: « سخت است بالا آمدن از این همه پله». از پارس سگ بزرگ و سیاهی که پشت شیشه گلخانه هل هل می‌کرد نیز نگران بود و عذر می‌خواست: «بی آزار است. کاریتان ندارد. باید ببخشید».کامیار شاپور؛ فرزند یکدانه‌ فروغ فرخزاد و پرویز شاپور، حالا تنهاست. فروغ را مانند ما فروغ خطاب می‌کند و پرویز شاپور را پدر. فروغ وقتی می‌خواست به ایتالیا برود، یک روز ظهر برای خداحافظی با کامیار، می‌رود به خانه‌ شاپور. در می‌زند اما کسی جواب نمی‌دهد. هول و نگران می‌رود خانه‌ پدر شاپور. به او می‌گویند پرویز بچه را برده خانه خودت که ببینی‌اش. می‌رود خانه، دست بچه را می‌گیرد می‌بردش بیرون. در سفرنامه ایتالیا نوشته است:«آسفالت خیابان زیر آفتاب تند تیرماه نرم شده بود. کاسب‌های محله با کنجکاوی حرکات مرا ورانداز می‌کردند و من لب‌هایم را می‌گزیدم تا هق هق گریه‌ام را خاموش کنم. او [کامیار] با سر و صدای کودکانه‌اش پیاده‌رو خیابان را شلوغ کرده بود و بعد از من جدا شد؛ مثل برگی که از شاخه‌اش جدا می‌شود. سایه کوچکش روی آسفالت خزید و محو شد. در آن لحظه احساس کردم از آنچه شادی نام دارد تهی شدم». (فروغ فرخزاد، سفرنامه ایتالیا) به او که حالا در شکل و شمایل مردی‌ پا به سن گذاشته به یکی از وسایل اتاق کوچک امانتی‌اش در پشت بام خانه رفیقش تبدیل شده بود نگاه می‌کردم. دلم برایش گرفت، شاید چون من نیز کودکی به سن و سال آن زمان کامیار دارم؛ کودکی چهار ساله که حتما به وجود پدر و مادر در کنار هم احتیاج دارد.می‌گفت از سال 59 قرص مصرف می‌کنم. می‌گفت دو قطبی هستم. این را به صراحت می‌گفت و با این همه، مهارتش در حفظ خط داستانی جواب‌هایی که باید از پس 50 سال پیش بیرون می‌کشید، مثال‌زدنی و رشک‌برانگیز بود. خانه‌ای را که در اهواز داشتند به یاد داشت؛ جایی را که فروغ اولین کتابش را نوشت. اتاقی با قالی قرمز را به خاطر آورد و خودش را روی تراس، که زنبور دستش را نیش زده و او گریان به اتاق دویده و دست ملتهبش را به فروغ نشان داده. فروغ جای نیش زنبور را مرکورکروم مالیده و بعد عقب رفته و نگاهی عجیب به پسرش انداخته بود.می‌خندد و می‌گوید «حالا که فکر می‌کنم می‌بینم مرکورکروم برای ضدعفونی کردن است و برای نیش زنبور بی فایده؛ این را می‌فهمم، اما معنی نگاه فروغ را هنوز ندانسته‌ام».کامیار، زیر سایه‌‌ای ناخواسته بالیده است. کسی اگر کنار او برود، نه به خاطر او، که به خاطر آن سایه است. از او درباره او سوال نمی‌کنند، از مادرش می‌پرسند و از پدرش؛ نه چون مادر و پدرش بوده‌اند، که چون شاعر بوده‌اند و نویسنده.«من یک نقاش بودم و دلم می‌خواست از طریق کار خودم شناخته شوم، نه از طریق پدر و مادرم».
    بودید؟ دیگر نیستید؟

    دو گیتار روی پایه بود. از عشق به «باب دیلن» در جوانی گفت. «میخ گیتار شده‌ام».
    بعد از مرگ پدر، سند خانه پدری‌ را از چنگش در می‌آورند. بدو بدو می‌کند و به کمک دوستش بالاخره آن را پس می‌گیرد. خانه را رهن می‌دهد و اسباب اثاثیه مختصرش را بر می‌دارد می‌آورد تو اتاقی که با پول رهن آن خانه، رو پشت بام خانه‌ دوستش دست و پا کرده‌اند. «اول این اتاق نبود، بعد ساختیم.» به پشت‌بام اشاره می‌کند. «وقتی آمدم اینجا، در آن فضای باز چادر زدم. زمستان‌ها سرد بود. چادر را بالا بردم و زیرش گاز روشن کردم.» شناسنامه‌اش زردی آب خشکیده داشت و چروک بود. «نقاشی‌هایم هم آب خورد و از بین رفت. طرح‌هایی هم که فروغ اوایل کارش کشیده بود داخلشان بود، کپی‌شان البته. آب خورد و چروک شد».اتاقی که در آن زندگی می‌کند کوچک است. دیوارهایش کاهگلی‌است. «کاهگل در تابستان و زمستان عکس عمل می‌کند. تابستان خنکی را نگه می‌دارد و زمستان گرما را. اینجا که آمدم در یک دوره‌ای کارم به بیمارستان کشید. یکی دوبار بستری شدم. اثاثم در زمستان مانده بود زیر باران و برف. حتی شناسنامه‌ام هم خیس شده بود.» اتاق نظم نداشت اما با کامیار در تناسب بود؛ همچون نسبت تام و تمام روانش با موهایش. گویی موهایش را مدل روانش شانه می‌کند.«پدر هر چه از فروغ در می‌آمد و یا درباره او می‌نوشتند همه را تو یک کمد جمع کرده بود. وقتی مُرد، مخفیانه آمدند آن کمد را بردند و سر به نیست کردند. با خانه هم که آن‌جور بازی درآوردند.» در انگلیس، نقاشی تحصیل کرده است. اوایل انقلاب، برای نگهداری از پدر به ایران برمی‌گردد. پرویز شاپور را بسیار دوست می‌داشته. با پدر چند نمایشگاه مشترک هم می‌گذارند؛ و نهایتا روز 15 مرداد 1378 را به خاطر می‌آورد. چنان از آن روز حرف می‌زند که انگار مرغی مهاجر که بالش شکسته باشد، آخرین مرغابی دسته‌اش را ببیند که در مه گم می‌شود. «شاید اگر آن خانه را می‌فروختم و خرج پدر می‌کردم زنده می‌ماند».
    فروغ چه؟

    «او یک آدم عادی نبود. نبوغ داشت؛ بنابراین از زندگی عادی هم برخوردار نبود و باید این طور می‌شد».
    کامیار شاپور آدمی مختصر است؛ با اتاقی مختصر، لباسی مختصر، اسباب اثاثیه‌ای مختصر و خاطراتی مختصر از مادری شاعر. حرف که می‌زند، احساس کسی را دارم که درِ گنجه‌ای را که سال‌ها بسته بوده است می‌گشاید و ناگهان، عطری که شاید 60 سال پیش به لباسی افشانده شده است، راه به بیرون می‌کشد و اتاق را از خاطره‌ آدم‌های رفته پر می‌کند.
    بر گرفته شده از سایت
    Farhangdaily.com
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  9. #19
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    فروغ وقت براي زمينيان نداشت/مجید شفیعی
    درباره فروغ فرخزاد فروغ در يكي از نامه هايش مي گويد:

    حس مي كنم فشار گيج كننده اي در زير پوستم وجود دارد، مي خواهم همه چيز را سوراخ كنم وهر چه ممكن است فروبروم. مي خواهم به اعماق زمين برسم عشق من آنجاست در جاييكه دانه ها سبز مي شوند و ريشه ها بهم مي رسند و آفرينش در ميان پوسيدگي خود را ادامه مي دهد گوئي بدن من يك شكل موقتي زودگذر ايست مي خواهم به اصلش برسم مي خواهم قلبم را مثل يك ميوه رسيده به همه شاخه ها آويزان كنم."

    تمام راز اشعار فروغ در اين گفته ها نهفته است واگر دقيق شويم مي توانيم بن مايه هاي تفكر او را كه درجاي جاي اشعارش ريشه دوانده اند، مشاهده كنيم. گفته ها يش به شعر درآمده اند اين گفته ها جوهر شعري دارد. نامه هايش را بخوانيد، خواهيد فهميد!
    باور عيني، زميني ، باور به متحد شدن با تمام ابناي هستي و سپس گذراندن جهان از خود ومستحيل شدن در معنايي كه تلالو رستگاري است. اگرچه از درون شر، از درون پوسيدگي و هيچي وفنا گذر كند، نظام اشعار متاخرتر او را مي سازد. به مانند اين شعر ها:
    از شعر: (( روي خاك))


    هرگز آرزو نكرده ام
    يك ستاره در سراب آسمان شوم
    يا چون روح برگزيدگان
    همنشين خامش فرشتگان شوم
    هرگز از زمين جدا نبوده ام
    با ستاره آشنا نبوده ام
    از شعر20 به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد))
    به آفتاب سلامي دوباره خواهم كرد
    به جويبار كه در من جاري بود
    به ابرها كه فكر هاي طويلم بودند
    به رشد دردناك سپيدارهاي باغ كه با من
    از فصلهاي خشك گذر مي كردند
    از شعر: (( پنجره))
    يك پنجره براي ديدن
    يك پنجره براي شنيدن
    يك پنجره كه مثل حلقه چاهي
    در انتهاي خود به قلب زمين مي رسد
    از شعر: (( تنها صداست كه مي ماند))
    چرا توقف كنم، چرا؟
    پرنده ها به جستجوي جانب آبي رفتند
    افق عمودي است
    افق عمودي است و حركت: فواره وار
    و در حدود بينش
    سياره هاي نوراني مي چرخند
    زمين در ارتفاع به تكرار مي رسد
    وچاههاي هوايي
    به نقبهاي رابطه تبديل مي شوند
    از شعر: (( تولدي ديگر))
    سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است
    و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن
    سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست


    فيلم خانه سياه است، چون زيستن اوست، نشان از ناخودآگاه جامعه ادبار گرفته اي مي دهد كه نواي انسان مغمومي روايت گر آنست. يعني صداي زن و تشخص صداي زن. شعر فروغ تشخص صداي زنانه است. صدايي كه خود را در محيط مرسوم واقعي بي استعاره معنا مي كند. در عينيت. در زوالي كه هرروز آنرا با گوشتش حس ميكند. از شگفتيهاي جسم مي گويد وا ز معشوقي واقعي حرف مي زند وراه رستگاري را ازدرون همين كوچه ها و خيابانها با تمامي شرشان وتمامي واقعيت عجيب وغريبشان مي جويد. گاه چنان معشوق زميني را به نمونه مثاليش پيوند ميزند كه طنين مولانا از اشعارش شنيده مي شود.
    تفكر او از قعر زمين زبانه مي كشد، در شعرش شعله مي زند، بالا مي آيد،جزئي از هستي مي شود وسپس در كهكشان فرود مي آيد.

    من از تو مي مردم
    اما تو زندگاني من بودي
    تو با من مي رفتي تو در من مي خواندي
    وقتي كه من خيابانها را
    بي هيچ مقصدي مي پيمودم
    تو با من مي رفتي
    تو در من مي خواندي

    از شعر20 تولدي ديگر))

    همه هستي من آيه تاريكي است
    كه تو را در خود تكرار كنان
    به سحرگاه شكفتنها و رستنهاي ابدي خواهد برد
    من در اين آيه ترا اه كشيدم آه
    من در اين آيه ترا
    به درخت وآب وآينه پيوند زدم.

    جامعه چنين عصياني را بر نمي تابد. چنين تشخصي را خارج ازعرف زمانه واجتماع مي بيند. زني از شگفتيهاي جسم مي گويد. بي آنكه به صد استعاره ومجاز متوسل شود ومعشوق زميني اش را به آب و آتش وآينه پيوند مي زند.

    فيلم خانه سياه است دلالتهايي وراي خود دارد در بافت معنا شناسانه خود از خود فراتر مي رود ودلالت به جامعه اي مي كند كه جذام سرتا پاي آن راگرفته است. زخمها ي فروكوفته اش را تنها يك شاعر مي تواند بسرايد
    چراكه كلام جاري مرسوم حق مطلب را ادا نمي كند. راستي تا به حال به اين فكر كرده ايد كه اگر شعر نبود، آن همنشيني عجيب كلمات نبود، انسان تا ابد لال مي ماند. با كلام جاري مرسوم چگونه دريافتهاي تكان دهنده، بيان مي شد. شعر، ناخوداگاه فروكوفته در بطن زبان و زمان است كه شاعر چون سالكي در پي يافتن آنست.
    شعر فروغ همنشيني عجيب وغير منتظره واژه هاست. طنين گونه اي از موسيقي است كه كلمه در آن به درخشش رسيده، به اصل خويش باز گشته و ازغبار عادت پاك شده است و اين سحري است كه ما را به خواند ن چند باره اشعار او دعوت ميكند.
    ا ز درد زنان و مردان به يكسان سخن مي گويد.
    گاهي هم طنيني اسطوره اي مي يابد همچون ايزيس واوزريس ، اورفه و اوريديس، گويا دوباره در همين كوچه ها وخيابانها ، همديگر را گم كرد ه اند وسپس به جهان زيرين قدم گذاشته اند.
    از كتاب قدرت اسطوره:
    ((اوزيريس خدايي است كه مرد و رستاخيز كرد و در وجه جاوداني خود مردگان را قضاوت خواهد كرد شخصي كه مي خواهد نزد خداوند برود بايد يگانگي خود را با خداوند درك كند. چنين لحظه اي بي زمان خواهد بود زمان منفجر مي شود پس باز بايد گفت جاودانگي چيزي هميشه ماندگار نيست. شما مي توانيد آنرا همين جا و هم اكنون در تجربه خود از مناسبات زميني تان داشته باشيد.))
    من در اينجا به ياد گفته اي از فروغ افتادم:
    ((يك تابلو از لئوناردو در نشنال گالري است كه من قبلا نديده بودم يعني در سفر قبليم به لندن، محشر است . همه چيز در يك رنگ آبي سبك حل شده است. مثل آدم ، به اضافه سپيده دم . دلم مي خواست خم شوم و نماز بخوانم. مذهب يعني همين من در لحظات عشق وستايش است كه احساس مذهبي بودن مي كنم))

    ايزيس مي گويد: ((من مادر طبيعي همه چيز ها هستم بانو و فرمانرواي همه عناصر. براي آنكه زندگي داشته باشيد بايد مرگ داشته باشيد.))
    ايزيس الهه ايست در جستجوي همسر يا معشوق از دست رفته خود از اين رو وارد قلمرو مرگ مي شود .
    از اورفه و اوريديس:
    بعداز كشته شدن اوريديس، اورفه تصميم گرفت به دنياي زيرين برود وبكوشد اوريديس را به زمين بازگرداند . فرمانرواي هادس و ملكه، اوريديس را فراخواندند واو را به اورفه دادند وقتي اوريديس از پي او مي آمد او نبايد به پشت سر نگاه مي كرد آنها از دنياي تيره زيرين بالا مي آمدند .او مي دانست كه كه اوريديس از پي وي مي آيد ولي ناگفته آرزو مي كرد كه يك نظر او را ببيند . اكنون به جايي رسيده بودند كه تيرگي ازبين رفته و اندكي هوا خاكستري شده بود. اما اوريديس هنوز در تيرگي بود وكامل بيرون نيامده بود .سر برگرداند وبه اوريديس نگاه كرد سعي كرد اورا بالا بكشد اما زن در يك لحظه ناپديد شد زن بار ديگر به دنياي زيرين لغزيده بود.

    فروغ در شعرش وزن را بر عاطفه وادراكش تحميل نمي كند بلكه وزن را تابعي از اين دو مي نمايد. با اوج وفرودهايش اوج و فرودي در وزن مي دهد و گاهي هم ازچارچوب نيمايي به نفع شعر خودش تخطي مي نمايد. نيما مي گفت: يك وزن مشخص بايد در كل شعر احساس شود يعني وزن از ابتداي شعر ذره ذره به كليتي مشخص ختم شود كه در برگيرنده بحر عروضي مشخصي باشد. اما در شعر فروغ گاهي طنين چند وزن را احساس مي كنيم كه همان وزن عاطفي و حسي او در هنگام سرودن و مرتبط با انديشه اوهستند.همچنانكه او خود مي گويد:
    ((اين وزن نيست كه شعر را انتخاب مي كند من به حكومت وزن اعتقادي ندارم شعر من وزن خودش را دارد.))
    آهنگ زندگي وادراك او از هستي است كه وزن شعر اورا مي سازد.

    در سال 1331- مجموعه شعر اسير، در سال 1336-مجموعه شعر ديوار،
    درسال 1338- مجموعه شعر عصيان، و سپس پس از ورددش به عالم سينما در سال 1341-تولدي ديگر را مي سرايد
    در سال 1337 به گلستان فيلم مي رود و به كارهاي سينمايي جذب مي شود.
    او خود مي گويد 20 سينما براي من يك راه بيان است اينكه من يك عمر شعر گفته ام دليل نمي شود كه شعر تنها وسيله بيان است.))
    بي شك آشنايي او با سينما وهمچنين ابراهيم گلستان، تاثير شگرفي در زندگي هنري او گذاشت سال41 سال سرودن تولدي ديگر، همزمان شد با مقدمات ساخت خانه سياه است. فروغ در آمد ورفت بود. در ايران وهمچنين در خارج. تحولي در زند گيش بوجود آمده بود ديگر آن، دختر مغموم وافسرده شعر هاي اسير وعصيان وديوار حالا داشت به زني پخته تبديل مي شد واين پختگي در شعرهاي تولدي ديگر به بعد، نمود عجيبي يافت بي شك اگر سينما وآشنايي باهنر تصوير نبود اودر همان اشعار سه ديوان قبلش به پايان رسيده بود. خود مي گويد20هيچ صيادي در جوي حقيري كه به گودال مي ريزد
    مرواريدي صيد نخواهد كرد.))
    سينما چشم انداز گسترده اي را درمقابل او گشود.سهم تصوير و عينيت يافتن تصورات وتفكرات در شعر هاي او قابل توجه است وفضاي تخت اشعار پيشين، به عمقي درهمه ابعاد تبديل مي شود .
    تنهايي او بسط گونه اي از زيستنن است كه آگاهي عنصر اصلي آن وپيوند خوردن با نبض جهان ضرورت خدشه ناپذير آنست.
    گفتن بي آنكه به شعر درآيد نوشتن بر بخار پنجره است. بخار كه كنار برود نوشته بخار مي شود .گاهي اگر ادراك، احساس و دريافتهاي آدمي به شعر نياميزد ،لال مي ماند، در زمان مدفون مي شود . فروغ براي بيان ادراك يكه اش محتاج شعر بود.اگرچه به هيچ وجه نمي توان اشعار سه كتاب اسيروعصيان وديوار را با ا شعار تولدي ديگر مقايسه كرد.
    اگرچه همه اشعار تولدي ديگر و ايمان بياوريم... به يك پايه از قوت نيستند

    شعر فروغ مركز گريز است . واين را اگر خاصيت سبكي او بدانيم افراط در آن به پراكند گي انجاميده است و محور عمودي اشعارش را با تشتت مواجه نموده است .فروغ نه به وزن فكرمي كند نه به فرم. بلكه اين شعر اوست كه به مقتضاي عاطفه وادراك واحساسش اين دو رابه خود جذب مي كند.
    foroughghabil03
    به سبب همين گذر، جرح وتعديلها رادر فرم ووزن انجام مي دهد نه درعاطفه وادراك خود.
    او وزن وفرم را رام زبان خاص خود مي كند.
    او الان در بين ما نيست او جدا ا ز شعرهايش در عالمي كه نمي دانيم ا زچه .... است ميزيد.ايا آنجا هم اگر كلام با شعر درنياميزد سترون وبخار شدني است؟ نمي دانم.
    در اينجا ما نه كاري به سال تولد او داريم نه مرگ ومحل تولدش، كه او خود اين كار رانمي پسنديد. ما با حاصل زندگي سي وچند ساله او كارداريم كه به اندازه چند برابر زندگي تقويمي اش دستاورد داشته است.گويا خدا قدرتي به او داده تا كار هايي كه مي بايد در عرض پنجاه سال انجام دهد، ده، دوازده ساله انجام دهد . گويا خدا اين چنين مي خواسته تا زودتر به خود بخواندش .
    گويا در يك ثانيه كهكشان راه خود را گم كرد فروغي لازم بود تا كهكشان از راه شيري شير بنوشد وبه راه خود ادامه دهد.

    فروغ وقت براي زمينيان نداشت
    از اشعارش براي آنها گذاشت.


    [SIGPIC][/SIGPIC]

  10. #20
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    گفت وگویی با فریدون فرخزاد در باره فروغ فرخزاد
    آن پری زاد شعر کیهان ، شماره ۷۶۶۹ پنج شنبه ۲۴ بهمن ماه ۱٣۴۷

    خنده‌های فروغ را کم دیده‌ام و افسردگی‌هایش را فراوان .گریه‌هایش بسیار بود و نمی‌دانید چه میلی به جدایی داشت.در همین حال و زمان بود که شعر (( اکنون منم زنی تنها )) را سرود. تنهایی فروغ ، گاه به عزلتی عمیق می‌انجامید. وبه آنجا که روزها در خانه می‌نشست و حتی در به روی نزدیک ترین دوستان و کسانش می‌بست .
    این اواخر، به گل‌ها، هوا، خورشید، گنجشگ‌ها و بچه‌ها علاقه‌ی عجیبی پیدا کرده بود و انگار که همه‌ی وجودش لطافت شده بود ـ لطافت و دریافت.


    از غمی بزرگ سخن گفتن و از انسانی حرف زدن که حضورش سرشار از حیات بود و ذهنش باردار صراحتی صمیمی و در اندیشه‌ای عمیق، برای برادری که خود از سویی دیگر به گونه‌ای دریافت هنری رسیده است ، اگر نه دشوار ، لاجرم به یادآوری ایامی است که به تلخی نشسته است ، اما نه در معنا. می‌گفت:
    «وقتی نخستین شعر فروغ ۱۷ سال پیش از این چاپ شد ـ همان گناه که دستاویز نیش‌ها بود ـ فروغ را چنان خوش حال دیدم که لحظاتی از خود بی خود رو به روی آینه به شکلک در آوردن نشست. دنیای کودکی فروغ بخشی از زندگی روزانه‌اش بود و این پیوند لطافت زلالی به ذهنیاتش داده بود .اما چرا نگویم که من اندوه و اشک فروغ را بیش از خنده‌هایش دیده ام. »

    « دنیای او به کلی از زندگی ماشینی جدا بود .فروغ سرسپرده‌ی ذهن و احساس بود و انسان‌هایی از این گونه پیش از آن که در دنیای حال زندگی کنند .در حال و هوای کودکی و شیرینی‌های گذشته نفس
    می‌زنند»
    او از کودکی می‌گوید و من از زمانی می‌پرسم که تلخ بود و تلخ ماند. از روزی که آن عزیز از دست رفت .
    « در کودکی ما پیوند عجیبی بود. وقتی که من به ایران برگشتم فروغ را ندیدم ، او دیگر در میان ما نیود . آن روزها تنها این احساس به من دست داد که کودکی ما مرده است ـ کودکی من و فروغ »

    می‌پرسم وقتی که با فروغ بود از چه چیزی پیش تر با او حرف می‌زد و جواب چه زیباست:
    « آن وقت‌ها که با هم بودیم ویا هروقت که به ایران برمی‌گشتم و می‌دیدمش ،حرف مان بیش تر بر سر کودکی بود.من واو ساعت‌ها از این که دیگر کودکی وجود ندارد ،حرف می‌زدیم. تأثر فروغ از این حقیقت به تأثر کودکی پنج ساله می‌مانست که عروسک عزیزش را از دست داده است.»
    « اگر بپذیریم که شعرهای کتاب تولدی دیگر از زمره‌ی بهترین و کامل ترین آثار فروغ است،باید بگوییم که فروغ به
    هنگام خلق این شعر‌ها به دوران کاملی از زندگی خود رسیده بود و اگر قبول کنیم که شعرهای او در این دوران اصیل‌ترین و کامل‌ترین آثار زندگی شاعرانه‌اش بود،باید بپذیریم که فروغ با غم‌های زندگی‌اش و با دوری‌ها ، عزلت‌ها و تلخی‌های زندگی‌اش گرفتار نوعی جنون شده بود که خود سر آغاز حرکت به سوی کمال بود.


    فروغ در حد مطلوب تکامل زندگی به جای آن که به فردا و فرداها بیندیشد ، همواره در اندیشه‌ی سی ساله پیش بود.در آثار اواخر زندگی فروغ آشکارا می‌بینیم که چه گونه در حالاتش نوعی کمال و عرفان به وجود آمده است و حاصلش هم شعرهایی است که در آن از تکامل ، مردن بدن و باقی ماندن روح حرف می‌زند . اما فروغ به طور کلی هنگامی که از تکامل حرف می‌زند ، در خطوط اصلی آثارش، غم از دست دادن روزها ، صبح‌ها و غروب‌ها دیده می‌شود . باید بگویم که پایه و اساس شعر فروغ در کودکی ریخته شده بود .فروغ از همان دوران کودکی شعر می‌گفت و این ارثی بود که از پدر به ما رسیده بود. با بزرگ شدن فروغ ، شعرهایش نیز تکامل ‌یافت به نظر من ، هنرمند هنگامی از نظر هنری تکامل می‌یابد که از نظر شخصی و انسانی نیز تکامل‌یافته باشد. من روی ‌یک جمله فروغ تکیه می‌کنم که : شاعر بودن یعنی انسان بودن ، فروغ آینه‌ای است که می‌توانیم دوران زندگی‌اش را در آن ببینیم و به شخصیت و زندگی‌اش پی‌بریم. این آینه در آغاز کدر بود ، همان زمانی که مجموعه « اسیر » را منتشر کرد او هفده سال داشت.آدم در این آینه فروغی را می‌دید که راه نداشت، روش نداشت و اگر داشت راه و روشی نبود که بنیادش بر تجربه‌ای مطلوب باشد، بل، حاصل زندگی دختر بچه‌ای بود که برای زندگی کردن دست و پا می‌زند، اما بعد‌ها خود فروغ راهی شد برای زندگی کردن .»

    از آخرین باری که فروغ را دید می‌پرسم ، از آخرین حرف‌ها ، آخرین حالات و آخرین خاطره‌ها ،می‌گوید:
    « زنی بود که همه‌ی شلوغی‌ها و هیاهوی زندگی‌اش را از یاد برده بود و با سماجت عاشق زندگی شده بود. در آخرین دیدارمان حس کردم که دیگر به زنده ماندن تن نیز علاقه و عقیده‌ای ندارد با ظرافت ، سادگی و زیبایی و زلالی از آن چیزهایی حرف می‌زد که در کودکی پیش رویمان بود ، حرف‌هایش و برداشت‌هایش از زندگی آینده و گذشته چنان پاک و عفیف بود که من فکر می‌کردم پس از ان هرگز نمی‌توانم زنی را مثل او ببینم ، و همین طور هم شد.»
    « فروغ برای آن که حرکتش را به روی تکامل تنظیم کند از زندگی ظاهری جدا شد و هرگز نکوشید برای دل دیگران حرف‌ها و نظرهایش را وارونه کند. او ، به سوی حقیقت ، راستی و انسان بودن رفت و انسان مرد ، انسانی خوب .»

    از کناره گیری سال‌های آخر عمر فروغ می‌پرسم و از نامه‌هایش می‌گوید:
    «بله ، کناره‌گیری سال‌های آخر عمرش شدید بود . در نامه‌هایش همیشه حرف‌های تازه بود ، اما متاسفانه قسمت جدی این نامه‌ها مأیوس کننده بود و از ناامیدی حرف می‌زد، این نامه‌ها نشان می‌داد نویسنده‌اش آدمی است که از زندگی زیاد متوقع نیست، راهش را یافته است و در آن پیش می‌رود. مسئله‌ای که فروغ همیشه مطرح می‌کرد ، معاشرتش با اهل فضل تهران بود ـ آدم‌هایی که سال‌ها پیش هدفی جز درهم کوبیدن او نداشتند و بعد که فروغ مرد صد و هشتاد درجه تغییر عقیده دادند. فروغ در آخرین نامه‌اش که دو هفته پیش از مرگ او بدستم رسید ، نوشته بود:اگر می‌خواهی بیایی تهران بیا ، من حرفی ندارم اما فراموش نکن که در تهران باید دیواری دور خودت بکشی و میان دیوار تنها زندگی کنی، تنهایی را حس کنی، من سال‌هاست که این کار را می‌کنم و می‌ترسم که تو نتوانی. »
    در میان این دیوار بلند بود که فروغ مرد.

    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 2 از 9 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/