صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 17 , از مجموع 17

موضوع: سالومه | زهره درانی | تایپ

  1. #11
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل دهم

    قوام با سینی ناهار وارد اتاق شد و در حالی که آن را روی میز قرار می داد، با خوشرویی رو به پوریا کرد و گفت: «راستی، آقا! روحیه تون نسبت به قبل خیلی بهتر شده! سرحال به نظر می رسین!»
    «اوه، اینو جدی می گی، قوام؟ خوشحال باشم؟»
    «بله، آقا! باور کنین رنگ و روتون باز شده.»
    پوریا آهی از سر تأسف کشید و با اندوهی خاص جواب داد: «می دونی، قوام، وقتی از گذشته حرف می زنم، احساس سبکی می کنم. شاید باور نکنی، اما لحظه شماری می کنم که زودتر به پایان این زندگی شوم برسم، بلکه شاید سنگینی این بار از روی دوشم برداشته بشه. نمی دونم، شاید هم بیشتر این سنگینی به خاطر این بوده که تا به حال برای کسی درد دل نکردم. اما حالا برعکس، حتی اگه سالومه خانوم هم نخواد به حرفهام گوش کنه، من اونو مجبور به این کار می کنم.»
    قوام با صدای بلندی خندید و گفت: «اوه، آقا! تو رو به خدا اینو به سالومه خانوم نگین که دیگه اون وقت همین یه ساعت وقت ناهار رو هم از دست می دیم. شما مثلاً اومده بودین اینجا روحیه ای عوض کنین و انرژی بگیرین. اما این طوری که خودتون رو تو این اتاق حبس کردین، می ترسم خدایی نکرده مریض بشین.»
    «نه نه، قوام! خیالت راحت باشه. اتفاقاً قصد داشتم بعد از ناهار یه گشتی تو باغ و این اطراف بزنم. راستی ببینم، قوام، تو ناهار خوردی؟»
    «نه، آقا، ولی شما صرف کنین. من همون جا تو آشپزخونه یه چیزی می خورم.»
    «اوه، این حرفها چیه، قوام! مگه ما با هم تعارف داریم. برو برو، زود غذات رو بیار من تنهایی غذا از گلوم پایین نمی ره.»
    قوام با خوشحالی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت.
    پس از صرف ناهار، پوریا در حالی که بارانی اش را می پوشید، رو به قوام کرد و گفت: «من می رم تو باغ یه گشتی بزنم. می ترسم اگه یه کم دیگه تو این اتاق گرم و نرم باشم، خوابم بگیره.»
    «خوب کاری می کنین، آقا! می خواین من هم دنبالتون بیام؟»
    «اوه، نه! متشکرم، قوام! می خوام کمی تنها باشم.» بعد در حالی که سیگاری آتش می زد، یقه بارانی اش را بالا کشید و از اتاق خارج شد.
    آسمان باز طبق معمول گرفته و ابری بود. ابرهای سیاه پاییزی گهگاه روی نور خورشید را می گرفتند و اجازه خودنمایی به او نمی دادند. چوبدستی بلندی را که به عنوان عصا از آن استفاده می کرد، از روی ایوانگاه جلوی ویلا برداشت و آهسته از سراشیبی باغ پایین رفت. یک دسته کلاغ قارقارکنان از بالای سرش گذشتند.
    باغ پر شده بود از برگهای رنگارنگ پاییزی. صدای خش خش برگهای خشک سکوت زیبای باغ را در هم شکست. بوی هیزم سوخته فضای باغ را پر کرده بود. صد در صد باغبان آقای رهنما مشغول سوزاندن چوبهای خشک بود.
    همان طوری که به اطراف نگاه می کرد، در فکر سالومه رفت. چقدر تفاوت میان او و رویا وجود داشت. باورش نمی شد هر دو از یک جنس باشند. یکی آن قدر محکم و استوار و با اعتماد به نفس قوی، و یکی مثل رویا عروسکی زیبا و ضعیف و شکننده.
    تا دیروز فکر می کرد لابد همه زنها مثل رویا هستند، اما حال با دیدن سالومه تا حدود زیادی تغییر عقیده داده بود. دختر فهمیده و با شعوری بود. ذهن باز و درک وسیعی داشت. با خودش فکر کرد تفاوت این دو خواهر از زمین تا آسمان است. سوگند حتی شعور برخورد اجتماعی را هم نداشت.
    بعد در حالی که شاخه های گل یخ را که روی زمین افتاده بود، بلند می کرد، به درخت هم جوارش تکیه داد و با خودش گفت: زنان همچون گلهای رنگارنگی هستن، با عطر و بوی مخصوص به خود. یکی مثل گل مریم معطر و خوشبو با عمر طولانی، یکی مثل گل لاله وحشی زیبا و بدون عطر. که با وزش کوچکترین بادی گلبرگهایش رو به دست باغ و صحرا می سپاره. و البته یکی همچون گل آفتابگردان که با زیبایی هر چه تمام تر به هر طرف که خورشید نورافشانی می کنه، می چرخه و روز به روز بر زیبایی و عظمتش افزوده می شه. تا جایی که تخمهای آفتابگردان محکم و دلپذیری رو به جامعه خود عرضه می داره. و چقدر زیباست این راز بقا، راز زنده بودن و راز زندگی کردن!
    عصر، زودتر از حدّ معمول، سالومه برابر پوریا نشسته بود و چشم به دهانش دوخته بود.
    پوریا سیگاری روشن کرد و با خوشرویی خاصی رو به سالومه کرد و گفت: «راستی، حال خواهرتون چطوره؟ خبری ازشون نیست؟»سالومه که اصلاً توقع همچون سؤالی را از پوریا نداشت، با ترشرویی پاسخ داد: «من دیگه به اون هیچ کاری ندارم. فردا قراره برگرده تهران. دو سه روز دیگه کلاسهای دانشگاه شروع میشه.»
    «اوه، پس با این حساب شما خیلی تنها می شین. از این بابت ناراحت نیستین؟»
    سالومه در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، با غرور خاصی سر تکان داد و گفت: «ابداً! گاهی وقتها بعضی از تنهاییها موجب ساخته شدن و پیشرفت آدمها می شه و من از این بابت خیلی خوشحالم. هم برای خودم، و هم برای سوگند.»
    «خوشحالم که اینو می شنوم. شما فکر بازی دارین و مطمئناً تو زندگی موفق خواهید شد.» بعد برای اینکه موضوع صحبت را تغییر دهد، بلافاصله گفت: «حالا بریم سر بقیه ماجرا.»
    آقای رستگار فرصت هیچ گونه تفکری به من نداده بود. و درست با این کار، به هدف و خواسته شان رسیده بودند. به یاد دارم، اوایل ازدواج احساس می کردم روی ابرها سیر می کنم. همه چیز برایم تازه و جدید بود. از زندگی نهایت لذت را می بردم. گهگاه از اینکه همسری مثل رویا داشتم، به خودم می بالیدم.
    هنوز آن چنان که باید، یه این آپارتمان عادت نکرده بودم. آپارتمان لوکس و زیبایی بود با اثاثیه ای مدرن و شیک. که آقا و خانم رستگار زحمت کشیده بودند و در واقع حسابی سنگ تمام گذاشته بودند.
    در مدت این یک ماه، حتی نگذاشته بودم رویا دست به سیاه و سفید بزند. البته خودش هم زیاد علاقه ای به کار کردن نداشت. تقریباً هر روز صبحانه مفصلی تدارک می دیدم و بعد رویا خانم را که مثل یک پری دریایی روی تختخواب منبت زیبایی آرمیده بود و به خواب عمیقی فرو رفته بود، آهسته بیدار می کردم و با کلی خواهش و تمنا از او درخواست می کردم تا سر میز صبحانه بیاید.
    اغلب مواقع، وقتی از شرکت به خانه می رفتم و می دیدم که هیچ اثری از ناهار نیست، بدون اینکه حتی به روی رویا بیاورم با هم به رستوران می رفتیم و ناهار می خوردیم. البته تا حدود زیادی به او حق می دادم. بالاخره او هم مثل من تک فرزند بود که تا دیروز کارهایش را مستخدم انجام می داد. حالا چطور می توانستم از همچون کسی توقع بی جا داشته باشم. بالاخره زمان لازم بود تا رویا به خودش بیاید.
    البته برای من هیچ فرقی نمی کرد. من حتی حاضر بودم بی بی را به آنجا بیاورم تا دیگر رویا مجبور به کار کردن نباشد.
    اما هر بار که این پیشنهاد را به رویا می دادم، با غیظ نگاهم می کرد و می گفت: «اصلاً حرفش رو نزن. من خودم کارهامو انجام می دم.»
    شبها گهگاه به دیدن خانم و آقای رستگار می رفتیم. حالا دیگر آنها هم به کل تنها شده بودند. البته کم و بیش از رویا شنیده بودم که چندین بار مهمانی داده بودند و حسابی سرشان گرم بود، بدون اینکه حتی ما را خبر کنند.
    یکی دو بار از رویا خواستم که ما هم به آنجا برویم و در مهمانی شرکت کنیم، اما هر بار رویا به نحوی طفره می رفت. حتی یک بار هم گفت: «می دونی، وقتی پدرم دوستاش رو دعوت می کنه، دوست داره راحت باشه. به همین علت من هم مزاحمش نمی شم. تازه اونها اگه می خواستن که ما هم باشیم، رسماً دعوتمون می کردن.»
    این جواب کاملاً برایم قانع کننده بود و از آن به بعد، دیگر هیچ وقت در این باره حرفی نزدیم.
    در این مدت، فقط دو بار به بی بی سر زده بودم. آن هم خیلی زود برگشته بودم. البته به تنهایی، نه با رویا. بی بی حسابی از دستم دلخور بود. اما دیگر برایم هیچ تفاوتی نداشت. من رویا را می خواستم و حالا که او را به چنگ آورده بودم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود.
    روز ها به همین منوال از پی هم می گذشتند. تا آنجایی که در توان داشتم، سعی می کردم رویا را خوشحال کنم. ولی برعکس من، رویا هیچ عکس العملی در قبال محبتهای بی دریغم نداشت. هر روزی که می گذشت، بی تفاوت تر از روز قبل می شد. طوری با من رفتار می کرد که انگار تمامی این کارها جزو وظایفم بوده و او هیچ وظیفه ای نسبت به من ندارد.
    اغلب مواقع، وقتی از شرکت به خانه می رفتم، همه جا به هم ریخته و نامرتب بود. ظرفهای غذا، که بیشتر از رستوران و یا کنسرو های آماده بیرون بود، روی هم تلنبار شده بود. سبد رخت چرکها دیگر جا نداشت. با این وجود، با همه خستگی ای که داشتم، تازه در خانه مشغول به کار می شدم و بدون کوچک ترین ناراحتی ای، به رویا کمک می کردم.
    کم کم این وضع در روحیه ام اثر منفی گذاشت. همه کارهایم به هم ریخته بود. اغلب مواقع، نامرتب سر کار حاضر می شدم. یعنی در واقع، لباس مرتبی در کمد برایم باقی نمانده بود. هر بار با کلی خواهش و تمنا از رویا درخواست می کردم تا بلکه به کارهای خانه سر و سامانی بدهد، اما همه اش بی فایده بود،. قول می داد، ولی هیچ ترتیب اثری در کار نبود.
    حالا دیگر شش ماهی از زندگی مشترکمان می گذشت. به یاد دارم، یک روز ظهر برای صرف ناهار خانه رفتم. با وجودی که می دانستم از ناهار خبری نیست، اما می خواستم به هر ترتیبی که شده رویا را به راه بیاورم.
    رویا خواب آلود سرش را از زیر لحاف بیرون کشید و در حالی که خمیازه می کشید، با صدای دورگه ای گفت: «اوه، چه زود برگشتی! مگه ساعت چنده؟»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «عزیزم، ظهر شده! تو هنوز خوابیدی! امیدوارم دیگه امروز چیزی برای خوردن داشته باشیم!»
    در حالی که فین فین می کرد، با غیظ سرش را برگرداند و گفت: «اوه، چقدر پر توقع! خب، یه چیزی درست کن بخور!»
    در حالی که به شدت از این حرف عصبانی شده بودم، لحاف را از رویش کنار زدم و گفتم: «یعنی چی؟ این جواب من نشد؟ با تو هستم، رویا! تا کی می خوای به این وضع ادامه بدی؟ دوست داری من هم سرکار نرم و مدام تو خونه بخوابم، این درسته؟»
    رویا که توقع همچون کاری را از من نداشت، خیره و براق به صورتم زل زد. این اولین باری بود که این طوری با او برخورد می کردم.
    یک لحظه در صورتش دقیق شدم. یک دفعه متوجه هاله سیاه رنگ دور چشمش شدم. انگار لاغرتر از قبل شده بود. در حالی که به شدت دستپاچه شده بودم، با ناراحتی گفتم: «عزیزم، حالت خوب نیست؟ چرا رنگت پریده؟ مریضی؟ می خوای ببرمت دکتر؟»
    در حالی که مدام فین فین میکرد، با عصبانیت لحاف را روی سرش کشید و گفت: «برو بیرون! دست از سرم بردار! دیگه حوصله تو ندارم!»
    با ناراحتی از اتاق بیرون آمدم و روی مبل هال ولو شدم. نگاهی به دور و اطرافم انداختم. همه جا به هم ریخته و در هم و برهم بود. لباسهای رویا روی زمین و مبل و صندلی به چشم می خورد. نگاهی به آشپزخانه انداختم. با وضعی که دیدم، حسابی اشتهایم کور شد.
    دیگر دست و دلم به کار نمی رفت. این طوری نمی شد زندگی کرد. باید سر و سامانی به زندگی ام می دادم. یک دفعه فکری به ذهنم خطور کرد. بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه زدم بیرون. هنوز نمی دانستم تصمیمی که گرفتم درست است یا نه، ولی دیگر هیچ چاره ای نداشتم.
    حدوداً یک ساعت بعد، با بی بی به خانه برگشتم. در راه، همه توضیحات لازم را برایش دادم و از او خواستم تا آنجایی که امکان داشت رعایت حال رویا را بکند. آن بنده خدا هم بدون هیچ حرفی، فقط سر تکان می داد.
    ولی با همه این تفاصیل، وقتی وارد آپارتمان شد، یک لحظه خشکش زد. بعد آه از نهادش بیرون آمد و گفت: «خدای من! مگه رویا خانوم خونه نیست؟»
    در حالی که به او اشاره می کردم، سر در گوشش گذاشتم و گفتم: «تو فقط کارت رو انجام بده و انقدر سؤال و جواب از من نکن. در ضمن، رویا تو اتاق خوابیده. بهتره مواظب حرف زدنت باشی.»
    بیچاه بی بی با غیظ سری تکان داد و مشغول کار شد.
    تا دو ساعت تمام، من و بی بی مشغول کار بودیم. با وجود سر و صدای زیاد، رویا اصلاً از اتاق خوابش بیرون نیامد. با خودم فکر کردم نکند از خجالتش در اتاق مانده و درنمی آید، به همین منظور دنبالش رفتم. می خواستم به هر ترتیبی که شده، از آن حال درش بیاورم.
    اما در کمال ناباوری، دیدم به چنان خواب عمیقی فرو رفته که اگر بالای سرش توپ هم منفجر می کردی، بیدار نمی شد. اصلاً دلم نیامد بیدارش کنم. احساس کردم مریض حال است. درست نبود بیش از این عذابش بدهم. با احتیاط در اتاق را بستم و بیرون رفتم.
    بی بی در آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بود. باز هم مثل سابق عطر و بوی غذاهای خوشمزه بی بی همه فضا را پُر کرده بود. دلم حسابی به قار و قور افتاد. در حالی که قربان صدقه بی بی می رفتم، گفتم: «وای، نمی دونی بی بی جون، چقدر دلم برات تنگ شده بود!»
    بی بی خنده ای تحویلم داد و با کنایه گفت: «راست بگو! دلت برای من تنگ شده، یا برای غذاهام؟»
    یک لحظه داغ دلم تازه شد. در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، با تأسف سری تکان دام و گفتم: «آخ، بی بی! تو همه چیزت خوبه. نمی دونی چقدر با بودنت احساس آرامش می کنم. شاید باور نکنی، ولی الان نزدیک به شش ماهه که یه غذای خونگی نخوردم ـــ»
    بی بی فوراً میان حرفم پرید و گفت: «قرار نشد دیگه از این حرفها بزنیها! بالاخره پسرم، اول همه زندگیها سختی داره. بعد از یه مدتی، روال کار دستتون می آد و همه چیز مثل سابق عادی می شه. حالا تو هم انقدر ناراحت نباش. مطمئن باش به زودی همه چیز همون طوری می شه که دلت می خواد.»
    در حالی که حرفش را تأیید می کردم، سری تکان دادم و گفتم: «راستی، بی بی، یه زحمتی بکش! کمی هم سوپ درست کن. فکر کنم رویا سرما خورده باشه. از صبح همین طور بی هوش تو رختخواب افتاده.»
    بی بی که حسابی نگران شده بود، با ناراحتی رو به من کرد و گفت: «خب، چرا اینو زودتر نگفتی، پسرم! بذار بیام ببینم نکنه تب داشته باشه!»
    فوراً جلویش را گرفتم و گفتم: «نه، اصلاً تب نداره! ولی خیلی بی حاله. تو هم نمی خواد حالا بری. فعلاً که خوابیده، بذار خودش بیدار بشه. بعداً هر کاری که خواستی، بکن.»
    بی بی شانه ای بالا انداخت و گفت: «باشه، هر طور که راحتی! من فقط می خواستم کمکی کرده باشم.»
    در حالی که از او تشکر می کردم، جارو برقی را روشن کردم و مشغول جارو کشیدن شدم که یک دفعه بی بی با عصبانیت و غرولند جارو را از دستم کشید و گفت: «به به، چشمم روشن! فقط مونده بود که مدیر عامل شرکت بیاد این خونه رو جارو بکشه! برو ، برو کنار خودم این کار رو انجام می دم! تو هم بهتره بری بیرون یه کمی خرید کنی. در ضمن، شیر هم بگیر. اصلاً انگار شما ها تو این خونه زندگی نمی کنین. همه چی ته کشیده!»
    «اوه، راست می گی، بی بی! ولی باور کن من مقصر نیستم. رویا که هیچ وقت به من حرفی نمی زنه. اگه خودم نیام و سرک نکشم، متوجه نمی شم که چی لازم داریم.»
    با تأسف سری جنباند و آهی کشید و مجدداً مشغول کشیدن جارو شد.
    با این حساب، چاره ای نبود. بلافاصله لباس پوشیدم و رفتم بیرون. نیم ساعت بعد، با کلی خرید به خانه برگشتم.
    بی بی مات زده نگاهم کرد و گفت: «چه خبره! چی کار کردی؟ مگه مهمونی هفت دولت داری؟ تو هنوز دست از این کارت بر نداشتی؟ هر وقت که تو رو فرستادم خرید، حسابی برام کار درست کردی. کاشکی خودم دنبالت اومده بودم!» بعد با غرولند زیر لب زمزمه کرد: «خدایا، حالا من با این همه کار چی کار کنم!»
    در حالی که لباسهایم را در می آوردم، گفتم: «اوه، چقدر غر غر می کنی، بی بی! الان خودم می آم کمکت. راستی ببینم، رویا هنوز بیدار نشده؟»
    بدون اینکه جوابم را بدهد، مشغول کار شد. البته سؤال بیجایی پرسیده بودم. چون اگر بیدار شده بود، الان اینجا بود.
    با عصبانیت نگاهی به دور و اطرافم انداختم. احساس کردم گُر گرفتم. ساعت درست چهار بعد از ظهر بود، ولی رویا هنوز از اتاقش بیرون نیامده بود. حسابی کلافه شده بودم. رویا از اخلاقم سوء استفاده کرده بود.
    در حالی که به سمت اتاق خواب می رفتم، با عصبانیت در را باز کردم. خودم را آماده کرده بودم که حسابی از خجالتش در بیایم که یک دفعه با کمال تعجب دیدم که جلوی میز توالت نشسته و مشغول شانه کردن موهایش است.
    آرایش ملیحی کرده بود. مو های بلند و خرمایی اش را به طرز خوش حالتی روی شانه هایش ولو کرده بود. با دیدنم، در حالی که نسبتاً دستپاچه شده بود، زیر لب سلام کرد.
    با غیظ نگاهش کردم. چهره اش آن قدر معصومانه بود که ناخودآگاه دلم فرو ریخت. سعی کردم به اعصابم مسلّط شوم. به همین منظور لبخندی زدم و گفتم: «بَه بَه، خانوم خانوما! چه عجب از خواب ناز بیدار شدی! عزیزم منو ببخش اگه سر و صدا راه انداختم و بیدارت کردم!» لحن صحبتم در حینی که محبت آمیز بود، سرشار از سرزنش بود.
    شرمگین سر به زیر انداخت و آهسته نجوا کرد: «خیلی متأسفم، پوریا! باور کن خودم هم نمی دونم چرا این طوری شدم. اصلاً توان بلند شدن از رختخواب رو نداشتم. می دونم حسابی اذیتت کردم، ولی باور کن دست خودم نبود.»
    در حالی که سعی می کردم به او نگاه نکنم، گفتم:« این بار اولّت نیست که این کار رو می کنی. تقریباً از وقتی که ازدواج کردیم، همین رویه رو داشتی.»
    این بار با حالتی خاص، در حالی که صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود، با لوندی و عشوه زنانه ای طرفم آمد و گفت: «اوه، پوریا جان! حالا مگه چه اتفاقی افتاده! من که ازت عذرخواهی کردم.»
    «همین! فقط عذرخواهی کردی! تو با این کارت زندگی منو فلج کردی. ببین، رویا، صحبت امروز و دیروز نیست. من همه کارم راکد شده. نه از خونه و زندگی چیزی می فهمم، نه از کار و شرکت. این وضع زندگی رو تو برام درست کردی. من دیگه تحمل این وضع رو ندارم. تو باید رفتارت رو عوض کنی.»
    در حالی که چشمهای آبی چون دریایش را به صورتم دوخته بود، دستهایش را دور گردنم حلقه کرد و گفت: «اوه، تو که انقدر خشن نبودی!»
    بعد با زیرکی خاصی در حالی که مدام فین فین می کرد، مجدداً گفت: «راستش، من خیلی وقته که بیدارم، اما باور کن خجالت کشیدم بیام بیرون. اصلاً ازت توقع نداشتم بی بی رو بیاری اینجا. من خودم از پس همه کارها بر می اومدم.»
    با تمسخر نگاهش کردم و گفتم: «معلومه!»
    «اوه، پوریا! تو همه حرفهامو به مسخره می گیری. قبول دارم که خودم باعث شدم تا تو در موردم این طور قضاوت کنی. اما باور کن، من هم آدم مسئولیت پذیری هستم. فقط یه کم بهم فرصت بده. از فردا سعی خودمو می کنم. ولی قبل از اون، ازت خواهش می کنم بی بی رو برگردون خونه. با بودنش احساس ناراحت می کنم. راحت نیستم. تو خونه خودم احساس غریبی می کنم.»
    «چی داری می گی، رویا! من دو ساعت نیست که این پیرزن بخت برگشته رو آوردم اینجا. اون هم بعد از شش ماه که از ازدواجم گذشته. مثل اینکه تو فراموش کردی بی بی حکم مادرمو داره. اون منو بزرگ کرده. تازه بنده خدا از وقتی که اومده فقط یه ریز کار کرده. در ضمن، من دیگه تحمل گرسنگی و ریخت و پاش و بی نظمی رو ندارم. لااقل با بودن بی بی در اینجا خیالم راحته که کار های خونه انجام می شه. تو هم تا هر وقتی که دلت خواست، می تونی بخوابی.»
    با شنیدن این حرف، ناخودآگاه چشمانش خیس از اشک شد. با نگاه معصومانه ای به صورتم زل زده بود. می دانستم زیاده روی کردم، اما این یک هشدار بود. بالاخره باید به طریقی تحت تأثیر قرار می گرفت.
    البته من هیچ تصمیمی برای بودن بی بی نگرفته بودم. خودم هم زیاد راغب به این کار نبودم. مطمئناً پس از یک مدتی، رویا عادت می کرد که همه کارها را بی بی انجام بدهد، و من اصلاً از این کار راضی نبودم.
    با بغض فروخورده ای، در حالی که دستهایش می لرزید، با صدای لرزانی گفت: «هیچ فکر نمی کردم تا این حد برات بی ارزش باشم.» بعد بی اختیار قطرات اشک از روی گونه اش چکید.
    حسابی منقلب شده بودم. این حالت رویا مرا از خود بیخود کرده بود. حاضر بودم هر روز همین وضع را تحمل کنم، اما چهره اش را این طور غمگین نبینم. قلبم به سختی به هم فشرده شد.
    در حالی که دستهای سرد و یخ زده اش را در دستهایم می گرفتم، طرفش رفتم و گفتم: «باشه، عزیزم! هر طور که تو دلت بخواد و راحت باشی من همون کار رو می کنم. ولی باید بهم قول بدی یه سر و سامونی به کارها بدی. من هم بهت قول می دم فردا صبح اول وقت بی بی رو ببرم خونه. حالا راضی شدی؟»
    در حالی که چانه قشنگ و ظریفش را بلند می کردم، در چشمهایش خیره شدم و گفتم: «حالا بخند! دیگه نبینم به خاطر چیز های کوچیک اشک بریزی!»
    این بار لبخند ملیحی تحویلم داد و گفت: «ازت ممنونم، پوریا! مطمئن باش جبران می کنم!»
    من که تازه متوجه سردی دستان رویا شده بودم، با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «رویا، مثل اینکه تو واقعاً مریضی؟ چرا انقدر یخ کردی؟ فکر کنم سرما خوردی. همه ش داری فین فین می کنی!»
    با شنیدن این حرف، در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، با دستپاچگی جواب داد: «نه، اصلاً خیالت راحت باشه! اتفاقاً الان حالم خیلی خوبه. فقط خیلی گرسنه م. دلم یه چای داغ می خواد.»
    با خوشحالی رو به او کردم و گفتم: «خب، پس چرا معطلی؟ آماده شو بریم بیرون. بی بی منتظره. بنده خدا کلی برات تدارک دیده.»
    رویا با خوشحالی دستی به سر و صورتش کشید و با هم از اتاق بیرون رفتیم.
    پوریا در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، سیگاری آتش زد و حلقه های گرد شده دود را بیرون فرستاد.
    یادآوری خاطرات گذشته به شدت آزارش می داد. وقتی به رویا فکر می کرد، ناخودآگاه بغض گلویش را می فشرد. البته این بغض به خاطر دوری از رویا نبود، بلکه به خاطر آن همه صداقتی که خودش نثارش کرده بود و حالا به جز کینه و نفرت چیزی از خود به جای نگذاشته بود.
    سالومه با همدردی خاصی رو به او کرد و گفت: «بهتره یه کم استراحت کنین. درست نیست تا این حد به خودتون فشار بیارین.»
    پوریا در حالی که از روی صندلی بلند می شد، کنار پنجره رفت. مه غلیظی فضای باغ را پُر کرده بود. لای پنجره را کمی گشود. هجوم باد باعث شد که فوراً پنجره را ببندد.
    مجدداً به سمتی که سالومه نشسته بود، برگشت. لبخند کمرنگی لبانش را از هم گشود. در حالی که آه می کشید، گفت: «درسته که یادآوری خاطرات تلخ گذشته موجب عذابم می شه. اما بعدش احساس سبکی می کنم. از حالا شما کاملاً می تونین مطمئن باشین که من با فراق بال، بر خلاف گذشته، دوست دارم خودمو تخلیه روحی کنم. و از این بابت هم اصلاً ناراحت نیستم. البته اگه باعث مزاحمت برای شما نشم؟»
    «اوه، این چه حرفی یه، آقای شکوهی! باور کنین من هر لحظه ای که می گذره، بیشتر مشتاق شنیدن صحبتهای شما هستم. شاید باورش کمی مشکل باشه، ولی من حتی موقع خواب هم لحظه ای آرامش ندارم و تماماً به حرفهای شما فکر می کنم.»
    بعد در حالی که سعی می کرد مسیر صحبت را عوض کند، مجدداً گفت: «بالاخره نگفتین رویا به قولی که داده بود عمل کرد، یا نه؟»
    پوریا خنده تلخی کرد و پاسخ داد: «عمل کرد؟ به چی؟ اگه واقعاً این طور بود، پس من حالا اینجا چی کار می کردم؟ اوه، خدای من! اون واقعاً راجع به من چی فکر می کرد! تا چه حد منو احمق تصور کرده بود، خدا می دونست!»
    به یاد دارم، آن شب بنده خدا بی بی حسابی سنگ تمام گذاشت. عوض اینکه پس از مدتها که مهمان ما شده بود ما از او پذیرایی می کردیم، او از ما پذیرایی می کرد و رویا فقط به چشم یک خدمتکار، البته با کمی احترام بیشتر، به او نگاه می کرد. و من که اصلاً تحمل این وضع را نداشتم، فردا صبح زود با کمال میل بی بی را روانه منزلش کردم.
    بی بی که فکر کرده بود چند روزی را پیش ما می ماند، هاج و واج و متحیر وسایلش را جمع کرد و بدون هیچ گونه صحبتی، در سکوت همراهم شد.
    در راه، بغض گلویم را فشار می داد. آن قدر بی اراده شده بودم که حتی عرضه نگهداری از یک پیرزن بخت برگشته را هم نداشتم. وقتی بی بی را رساندم، دیگر حوصله برگشتن به آن آپارتمان لعنتی را نداشتم. یک راست به شرکت رفتم.
    به جز سرایدار، هیچ کس نیامده بود. به آرامی در دفتر را باز کردم و به داخل رفتم. بلافاصله در را از پشت قفل کردم و روی مبل دفتر ولو شدم. آن قدر افکارم پیچیده و مغشوش بود که فوراً از حال رفتم.
    طرفهای ظهر، با وجودی که هیچ میل و رغبتی برای رفتن به خانه نداشتم، پا روی احساسم گذاشتم و برای محک زدن رویا راهی منزل شدم. در راه، هزار جور فکر و خیال به سرم زد. با خودم تصور کردم حتماً الان رویا میز ناهار را چیده و به انتظار من نشسته. مسلماً با قولی که دیشب به من داده بود، روش زندگی ام از امروز کاملاً تغییر می کرد. این فکر در وجودم هر لحظه بیشتر و بیشتر قوت می گرفت.
    با عجله کلید را داخل قفل در چرخاندم. می خواستم در را باز کنم که پشیمان شدم و بلافاصله زنگ را فشار دادم. دلم می خواست برای یک بار هم که شده رویا خوشحال و خندان در را به رویم باز می کرد.
    «حتماً پیش خودتون فکر می کنین چه آرزوی بچگانه ای! نمی دونم، شاید هم حق با شما باشه. اما من واقعاً همچون آرزویی داشتم. تقریباً از وقتی که ازدواج کرده بودم، با کلید خودم در را باز می کردم. اون هم در شرایطی که همیشه رویا تو رختخواب خوابیده بود و تازه بایستی از خواب بیدارش می کردم!»
    به یاد دارم، بعد از سه بار زنگ زدن، رویا خواب آلود و آشفته در را به رویم باز کرد. و در حالی که به شدت عصبانی شده بود، تقریباً با پرخاش گفت: «چه خبره! مگه تو کلید نداری؟»
    هاج و واج نگاهش کردم. مثل یخ وا رفتم. اصلاً توقع دیدن همچون صحنه ای را نداشتم. با خودم چه فکرها که نکرده بودم. از همه مهم تر، وقتی تعجبم به درجه اعلا رسید که دیدم ظرفهای صبحانه و فنجانهای چای، تمامی میز ناهار خوری آشپزخانه را پُر کرده بود.
    صبح که بی بی را با خودم بردم، آن قدر ناراحت و عصبی بودم که اصلاً صبحانه نخوردم. بی بی هم که خاطرش مکدّر شده بود، ترجیح داد در خانه خودش صبحانه بخورد. به همین علت بدون اینکه صبحانه ای در کار باشد، از خانه رفته بودیم. البته بی بی تمام آشپزخانه را مثل گل تمیز و براق کرده بود. اما حالا بساط صبحانه با چندین فنجان چای روی میز ولو بود.
    بلافاصله رو به رویا کردم و گفتم: «مهمون داشتی؟»
    در حالی که به شدت دستپاچه شده بود، گفت: «نه، چطور مگه؟»
    «پس این ظرفهای صبحانه مال کیه؟ تو یه نفری، چهار فنجان چای خوردی؟ اون هم با فنجانهای مختلف!»
    تازه متوجه منظورم شد. در یک لحظه، رنگش مثل گچ سفید شد. با شرمندگی سر به زیر انداخت و جواب داد: «راستش، می دونی، ترسیدم بهت بگم. صبح سوفیا و دو سه تا از همکلاسیهای سابقم اومدن اینجا. من هم فراموش کردم میز رو تمیز کنم.»
    با عصبانیت، در حالی که صدایم را بالا می بردم، گفتم: «سوفیا اومده اینجا! چند بار باید بهت بگم من از این دختره و دوستاش خوشم نمی آد. اصلاً چطور قبلاً به من نگفته بودی که می خوان بیان اینجا؟ لابد قبلاً هم چندین بار تشریف آوردن و بنده بی اطلاعم!»
    تقریباً با لکنت پاسخ داد: «نه نه، این بار اولشون بود که می اومدن.»
    بعد یک دفعه حالت جبهه تهاجمی به خودش گرفت و گفت: «اصلاً من برای چی باید به تو پاسخگو باشم! اومدن که اومدن، مگه چه اتفاقی افتاده؟ تازه، تو از اونها خوشت نمی آد، دلیل نمی شه که من هم همین عقیده رو داشته باشم. شاید من هم از امید خوشم نیاد. لابد تو به خاطر من اونو از زندگی ت طرد می کنی، درسته؟»
    نمی دانم چرا این حرف مثل پتک خورد توی سرم. شاید هم به خاطر اینکه حرف حساب جواب ندارد. در بد موضعی گیر کرده بودم. این بار در حالی که لحن صحبتم خیلی مهربان تر شده بود، گفتم: «ببین، عزیزم! من مخالف مهمونهای تو نیستم. ولی اگه یه وقتی احساس کنم بعضی از این روابط به ضرر زندگی م تموم می شه، خب مسلماً جلوش رو سد می کنم.
    «قبول کن سوفیا آدم سالمی نیست. من چند ساله که اونو می شناسم. دوست ندارم همسرم با همچون آدمی سر و کار داشته باشه. درسته که دختر عموته، اما بالاخره در اصل ماجرا هیچ فرقی نمی کنه.»
    رویا که هنوز در موضع گیری خودش باقی بود، با همان لحن جواب داد: «ببین، پوریا! اصلاً خوشم نمی آد هر روز مثل یه بچه مدرسه ای جلوت وایستم و حساب و کتاب بهت پس بدم. تو همون قدر تو این زندگی حق داری، که من دارم. نه بیشتر، نه کمتر. پس بهتره انقدر سر به سرم نذاری.»
    این بار دیگر واقعاً خونم به جوش آمده بود. با غیظ نگاهش کردم و گفتم: «خوبه! براوو! سوفیا تأثیر مثبتی روت گذاشته. این بود اون قولی که دیشب بهم دادی. «از فردا خودم همه کارها رو انجام می دم، بی بی رو ببر خونه.»
    بعد با لحن تمسخر آمیزی نگاهی به آشپزخانه درهم و برهم انداختم و گفتم: «معلومه! عجب بوی غذای دل انگیزی! آدمو مست می کنه!» بعد بدون اینکه منتظر پاسخش بمانم، با عصبانیت سوییچ را برداشتم و در حالی که در آپارتمان را به شدت به هم کوبیدم، زدم بیرون.
    به یاد دارم، دنبالم دوید و چندین بار صدایم کرد. ولی آن قدر عصبانی بودم که بی توجه به او، به راهم ادامه دادم و بلافاصله ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
    درست نیم ساعت بعد، در خانه پدری رو به روی بی بی نشسته بودم. چاره ای نداشتم. تنها جایی که به من آرامش می داد، آنجا بود.
    بی بی بدون هیچ سؤال و جوابی، در حالی که برایم ناهار می آورد، کنارم نشست و خودش را مشغول دوخت و دوز کرد. انگار همه چیز را از چشمانم خوانده بود. از قدیم گفتند: رنگ رخساره نشان می دهد از سرّ درون.
    قوام تلنگری به در نواخت و در حالی که از لای در سرک می کشید، رو به پوریا کرد و گفت: «آقای رهنما تشریف آوردن!»
    پوریا و سالومه هر دو با تعجب نگاهی به هم انداختند و ناخودآگاه از جا بلند شدند. پوریا که حسابی دستپاچه شده بود، گفت: «خب، چرا معطلی؟ تعارفشون کن بیان تو. زود باش، قوام!»
    سالومه با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت و زیر لب زمزمه کرد: «اوه، خدای من! خیلی دیر کردم. لابد اومده دنبالم. چقدر بد شد!»
    پس از چند دقیقه، آقای رهنما وارد شد. پوریا که به استقبالش شتافته بود، با مهمان نوازی خاصی در حالی که احوالپرسی می کرد، گفت: «واقعاً خوش اومدین! چه عجب! راه گم گردین؟ فکر کردم دیگه کاملاً منو فراموش کردین!»
    «اوه، آقای شکوهی! اینو من باید بهتون بگم. اگه جای گله ای هم باشه، من باید از شما گله کنم.» بعد در حالی که نگاه سرزنش باری را نثار سالومه می کرد، با لحن عتاب آلودی گفت: «الان هم اگه سالومه دیر نکرده بود، اینجا نمی اومدم.»
    سالومه با شرمندگی سر به زیر انداخت و گفت: «متأسفم، پدر! واقعاً متوجه گذر وقت نشدم، و الا خودم می اومدم.» بعد در حالی که کیفش را از روی صندلی بر می داشت، گفت: «خیلی متشکرم، آقای شکوهی! مثل اینکه خیلی مزاحم وقتتون شدم!»
    پوریا با تعجب نگاهی به آقای رهنما انداخت و گفت: «حالا که تا اینجا تشریف آوردین، بفرمایین تو خستگی در کنین! من واقعاً دلم براتون تنگ شده. البته قبول دارم، شما هر چی بگین، کاملاً حق دارین. به خصوص به خاطر دیروز شما رو حسابی نگران کردم. جا داشت که حتماً یه سری بهتون بزنم. لطفاً منو ببخشین!»
    آقای رهنما با خوشرویی دستی به شانه پوریا زد و گفت: «عیبی نداره، پسرم! بالاخره ممکنه برای همه ما پیش بیاد. در هر صورت، خوشحالم که صحیح و سالم می بینمت. خب، دخترم، حاضری؟ الان دیگه مادرت حسابی سرمون داد و فریاد می کنه.»
    بعد رو به پوریا کرد و گفت: «پسرم، دیدار باشه برای یه شب دیگه. برو تو ویلا، هوا سرده، سرما می خوری.» و بلافاصله به همراه سالومه راه افتاد.
    پوریا در حالی که از او تشکر می کرد، تا روی ایوان همراهی شان کرد. بعد نگاهی به درختان باغ که در مه غرق شده بودند انداخت، نفس عمیقی کشید و دوباره به ویلا برگشت.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  2. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل سیزدهم

    با صدای بوق بلند و کشیده کامیونی که درست از بغل گوشم گذشته بود، هراسان از خواب پریدم. خیابان مملو از جمعیت و ماشینهای رنگارنگ بود. با دیدن این صحنه، یک دفعه دلم فرو ریخت. آفتاب کاملاً پهن شده بود و این خیلی بد بود.
    درست نفهمیدم چند ساعت خوابیدم. فوراً به ساعتم نگاه کردم. اوه، خدای من! ساعت از ده گذشته!
    ناخودآگاه آه ازنهادم برآمد. این همه خودم را علّاف کرده بودم به خاطر هیچ. حالا دیگر کنترل آپارتمان کاملاً از دستم خارج شده بود. اگه تا این ساعت رویا از خونه بیرون رفته باشه، دیگه بودن من در اینجا یه کار بیهوده و بی معنایی یه.
    با این افکارِ نا امیدانه، به دور و اطرافم زُل زدم. یک لحظه تصمیم گرفتم از ماشین پیاده شوم و گشتی دور و اطراف بزنم تا بلکه از این کرختی و سستی دربیایم که یک دفعه بنز یشمی آشنایی درست آن طرف خیابان جلوی آپارتمان توقف کرد.
    به راننده و سرنشین خیره شدم. یک لحظه تصور کردم آقای رستگار به اتفاق همسرش برای دیدن رویا آمدند. اما خیلی زود از اشتباه درآمدم. راننده مزبور اکبر بود، به اتفاق زینت خانم که خیلی زود هر دو از ماشین پیاده شدند و اکبر در حالی که در صندوق عقب را بالا می زد، با کلی خرید و پلاستیکهای میوه همراه زینت خانم به سمت آپارتمان رفتند.
    از یک طرف، با دیدن اکبر و زینت حسابی خوشحال شده بودم و کاملاً فهمیدم که رویا خانه است. اما از طرف دیگر، از این همه خرید و ریخت و پاشی که در نبود من صورت می گرفت ته دلم فرو ریخت.
    رویا زیاد اهل خورد و خوراک نبود. تازه همین دیروز بود که زینت خانم آن همه خرید کرده بود پس دیگر این کارها برای چه بود. مگر یک نفر آدم چقدر مواد غذایی احتیاج دارد! و ار همه مهمتر اینکه، رویا به من قول داده بود در نبودم حتماً پیش پدر و مادرش برود. پس حدسم درست بود. یک خبرهایی بود و من خبر نداشتم.
    در این لحظه، پوریا آه تأسف باری کشید و با حسرت به سالومه نگاه کرد. پس از مکثی کوتاه، در حالی که مجدداً آه از نهادش برآمده بود، گفت: «نمی دونم چطوری می تونم احساس اون روزمو براتون توصیف کنم. یه حس بدی داشتم. کلافه شده بودم.»
    چرا من باید این قدر بدبخت باشم که حتی از زندگی داخلی خودم هم خبر نداشته باشم! توی خونه من چه خبره؟ این همه تدارکات برای چیه؟
    این افکار مثل خوره به جانم افتاده بود. درست چند دقیقه بعد، بلافاصله اکبر از در آپارتمان تنها خارج شد و با عجله پشت ماشین نشست و در حالی که گاز می داد، از آنجا دور شد.
    با دور شدن اکبر، به خودم نهیبی زدم و گفتم: اوه، چه خبره! چرا انقدر تند رفتی مرد حسابی! خب، اینکه کار هر روز زینت خانومه. مگه هر روز زینت با کلی خرید و وسایل نمی رفته اونجا. خب، حالا هم طبق گذشته همین کارو تکرار کرده. اصلاً شاید نظر رویا عوض شده و تصمیم گرفته تو خونه تنها باشه! اینکه دیگه این همه عصبانیت نداره. و لابد از اونجایی هم که آدم تنبل و راحت طلبی یه، حتماً هنوز طبق معمول از رختخواب بلند نشده و زینت خانوم داره تهیه غذای ظهر و شب رو می بینه. اوه، خدایا! پس چرا من این همه دلشوره دارم؟
    از شدت عصبانیت می خواستم بالا بیاورم. این بی خبری بیشتر از هر چیزی عذابم می داد. از در سمت سرنشین که رو به پیاده رو بود، پیاده شدم و به یک سوپر مارکت که همان نزدیکیها بود، رفتم. یک پاکت سیگار وینستون به همراه یک شیر کاکائو و کیک گرفتم، و همان طوری که پشت شیشه مغزه ایستاده بودم، یک ضرب شیر کاکائو را بالا رفتم.
    احساس کردم حالم خیلی بهتر شد. هیچ میلی به کیک نداشتم. در حالی که آن را در جیب کتم می گذاشتم، سیگاری آتش زدم و همان طور از پشت شیشه خانه را می پاییدم که یک دفعه سر جایم میخکوب شدم. اول فکر کردم دارم اشتباه می بینم، اما نه خودش بود. سوفیا به همراه دو دختر دیگر که فکر می کنم در دیزین دیده بودمشان در حالی که زینت خانم در را برایشان باز کرده بود، وارد آپارتمان شدند.
    این بار دیگر واقعاً حال خودم را نفهمیدم. از شدت عصبانیت دستانم می لرزید. درست از چیزی که خوشم نمی آمد و قبلاً قدغن کرده بودم، رویا بر خلافش عمل کرده بود. و حالا که من نبودم، با فراق بال و خیال راحت رفقای دیرینه اش را گرد هم آورده بود.
    یک لحظه خواستم به داخل بروم و حسابی از خجالت رویا و دوستانش دربیایم، اما نه، من اینجا ایستاده بودم تا سر از کار رویا دربیاورم و با رفتنم همه چیز خراب می شد. لابد رویا مثل همیشه خودش را به آن راه می زد و می گفت: «مگه چه عیبی داره! تنها بودم، از سوفیا و دوستانم خواستم به دیدنم بیان.» و چه دلیلی از این بهتر. و این طوری مثل همیشه همه چیز به هم می ریخت.
    در حالی که خودم را آرام می کردم، سیگار دیگری آتش زدم، از سوپر مارکت خارج شدم و به سرعت سوار ماشین شدم.
    چیزی به ظهر نمانده بود. حسابی ضعف کرده بودم. احساس گرسنگی و عصبانیت توأم با هم، سردرد وحشتناکی را برایم به ارمغان آورده بود. اما چاره ای نداشتم، دلم نمی خواست حتی یک لحظه چشم از در خانه بر دارم. هر لحظه منتظر بودم تا سوفیا و دوستانش از آنجا خارج شوند، اما انگار انتظارم کاملاً بیهوده بود. این طور که معلوم بود، تصمیم داشتند ناهار را با هم باشند.
    بالاخره، نزدیکیهای ساعت چهار بعد از ظهر بود که در آپارتمان باز شد و سوفیا به همراه آن دو دختر، در حالی که رویا برای بدرقه بیرون آمده بود، با کلی خنده و جیغ و فریاد خداحافظی کردند و رفتند. با دیدن رویا، یک لحظه قلبم فرو ریخت. از حالتش به خوبی مشهود بود که سرحال است. در حالی که دور شدن آنها را نگاه می کرد، دستی تکان داد و بلافاصله داخل رفت.
    دلم می خواست همان لحظه می رفتم داخل و زیر رگبار سؤال می کوبیدمش، اما نه، حالا زود بود. باید بیشتر انتظار می کشیدم. من باید رویا را کشف می کردم.
    با رفتن دخترها، تازه یادم افتاد که هنوز ناهار نخوردم. فکر همه چیز را کرده بودم، اِلا این یکی را. با خودم فکر کردم لابد رویا با رفتن مهمانانش حسابی خسته شده و رفته یک چرتی بخوابد، به خصوص که به خواب بعد از ظهر همان قدر اهمیت می داد که به خواب صبح. با این حساب، با خیال راحت ماشین را روشن کردم و راه افتادم.
    به اولین ساندویچ فروشی که رسیدم، ترمز کردم و با شتاب هر چه تمام تر دو تا ساندویچ سرد با دو قوطی نوشابه گرفتم و با عجله برگشتم.
    خوشبختانه، جای پارک سابق ماشین هنوز خالی بود و خیلی زود مجدداً پارک کردم و از همان داخل اتومبیل، در حالی که ساندویچ می خوردم، شش دانگ حواسم را به دور و اطراف دادم. کار فوق العاده کسل کننده ای بود. با خودم فکر کردم اگر یکی از همسایه ها و یا آشنایی مرا در این ماشین می دید، چه جوابی برای گفتن داشتم. تازه از همه مهمتر، اصلاً معلوم نبود تا کی باید این طور پا در هوا باقی می ماندم.
    با این حساب، اگر چند ساعت دیگر را همین طوری سر می کردم، صد در صد دیوانه می شدم. خدا خدا کردم بلکه رویا بیرون بیاید و جایی برود، بلکه این طوری بتوانم تعقیبش کنم، یا حداقل به خانه پدرش برود. این طوری برای من هم بهتر بود. هم از محل زندگی ام دور می شدم و ترس از دیده شدن نداشتم، هم اینکه بیشتر سر از کار رویا در می آوردم.
    اما این طوری من هیچ چیز خاصی دستگیرم نمی شد. او در آپارتمان بود، و من بیرون آپارتمان. من فقط می توانستم رفت و آمد ها را کنترل کنم، نه چیز دیگری را.
    خیلی دوست داشتم شرایط روحی رویا را در نبودم می سنجیدم، اما با این حال همین طوری هم تا حدودی همه چیز دستگیرم شده بود. او خیلی سرحال بود. به طوری که من از این فاصله هم توانسته بودم این را تشخیص بدهم. و همین مسئله برای آدمی با روحیات رویا بسیار عجیب می نمود.
    چیزی به غروب آفتاب نمانده بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد. خوشحال بودم از اینکه یک ساندویچ و نوشابه اضافه برای شام داشتم. لااقل دیگر مجبور نبودم جایی بروم.
    دو سه ساعتی به همین منوال گذشت. دیگر حالا از این بابت مطمئن بودم که رویا تنها بودن را ترجیح داده و نخواسته پیش پدر ومادرش برود. اما زینت خانوم چی؟ اون باید خیلی زودتر از اینها اونجارو ترک می کرد. صد در صد خانوم رستگار به تنهایی نمی تونست کارهای منزل رو انجام بده. اما خب، لابد به خاطر اینکه رویا تنها بوده، ترجیح داده زینت اونجا بمونه.
    با این افکار، داشتم خودم را قانع می کردم که تمامی تفکراتم پوچ و بی معنا بوده. رویا اگه زن زندگی نبود، همون صبح اول صبح شال و کلاه می کرد و از در می زد بیرون. اما همین قدر که خونه موندن رو به هر چیز دیگه ای ترجیح داده، خودش کلی جای امیدواری یه. البته دیدن دوستانش هم چیز غیر عادی نبوده. بالاخره شاید هر کسی در شرایط تنهایی از دوستانش دعوت کنه و اون روز رو به خوشی سپری کنه.
    با این افکار، حسابی خیال آشفته ام آرام گرفت. با خودم گفتم: رویا هیچ تقصیری نداره. تک فرزند بوده، و از همه مهمتر، یه عمری تو ناز و نعمت سپری کرده و نازش خریدار داشته. درست مثل خود من. البته من یه مَردم، اما طبع نازک و لطیف یه زن زمین تا آسمون با یه مَرد فرق داره. و من باید بیشتر اونو درک می کردم.
    چقدر بچه بودم که با اومدن زینت خانوم اون همه ناراحت شدم. بیچاره رویا! چقدر ازم عذرخواهی کرد. همون شب به خودم قول دادم که از این پس روش زندگی مو عوض کنم. البته فکرهای زیادتر و گسترده تری هم کردم مثلاً مثل بچه دار شدن. اوه، خدای من! یه دختر کوچولوی مو بور مثل خود رویا با چشمان آبی! اگه به من می رفت که البته چشم و ابرو مشکی می شد. اوه، خدا کنه به مادرش بره! این طوری می شه یه عروسک خارجی!
    با این افکار، همان طوری که دستم را زیر چانه ام زده بودم و به پنجره آپارتمان نگاه می کردم، یک دفعه چراغهای مهمانخانه یکی پس از دیگری روشن شد. و پس از آن، تمامی چراغها حتی چراغهای سردر بالکن و خیابان. درست مثل مواقعی که رویا منتظر مهمان بود و از قبل همه چراغها و آباژورها را روشن می کرد شده بود.
    با این کار، دوباره قلبم شروع به تپیدن کرد. یعنی رویا منتظر کسی بود. شاید خانم و آقای رستگار می خواستند به دیدنش بیایند، اما نه از آنها بعید به نظر می رسید. در مدت این یک سالی که ازدواج کرده بودیم، بیشتر از یکی دو بار، آن هم با دعوت رسمی، آنجا نیامده بودند.
    ده دقیقه، یا شاید هم یک ربع، گذشته بود که یک دفعه ماشین امید را، در حالی که دنبال جای پارک می گشت تا همان نزدیکیها پارک کند، دیدم. بغل دستش یک زن نشسته بود. خوب که نگاه کردم، سوفیا بود.
    اوه، خدای من! باز هم سوفیا! این چرا دست از سر زندگی من بر نمی داره! و حالا اون امید احمق رو هم با خودش همراه کرده. ای بی شعور! هر چند نمی شد یکه به قاضی رفت. لابد امید اومده ببینه که رویا کاری چیزی نداره. آخه، دیروز خیلی بهش سفارش کرده بودم.
    پس از چند لحظه ای، امید در حالی که ماشین را پارک کرده بود، با سبد گل بسیار زیبایی پیاده شد و بلافاصله به سمت در سوفیا رفت و در حالی که در را برایش باز می کرد، کمکش کرد تا پیاده شود. هنوز داخل نرفته بودند که دو دختر جوان، درحالی که از دور دست تکان می دادند، جلو آمدند و شروع به احوالپرسی کردند. حالا دیگر شده بودند چهار نفر که به اتفاق جلوی در آپارتمان صف کشیده بودند.
    با رفتن آنها، چند دقیقه بعد مجدداً یک اتومبیل دیگر پارک کرد و یک مرد جوان به همراه یک دختر از آن پیاده شدند. قیافه آن مرد برایم خیلی آشنا بود. از این فاصله و تاریکی شب درست نمی توانستم تشخیص بدهم، اما چهره اش برایم خیلی آشنا بود. با این حال، هر چه فکر کردم، عقلم به جایی قد نداد. و آنها هم خیلی سریع، در حالی که زینت برایشان در را باز می کرد، داخل شدند.
    حالا دیگر کارد می زدی، خونم در نمی آمد. دلم می خواست رویا را تکه تکه می کردم. این رویا همون کسی بود که طی این مدت همیشه از رفت و آمد گریزون بود. پس حالا چی شد همین روز اولی که من نبودم، از صبح که چشم باز کرده، مهمون داشته! و حالا این آدمهای غریبه و ناشناس رو که من حتی یه بار هم باهاشون برخورد نداشتم، دعوت کرده خونه!
    آن قدر عصبانی شده بودم که داشتم بالا می آوردم. بدون ترس از ماشین پیاده شدم و در پیاده رو کنار یک درخت ایستادم. در حالی که سیگاری آتش می زدم، چشم به در دوختم.
    درست چند دقیقه ای نگذشته بود که همان دو دختری که صبح به همراه سوفیا بودند، این بار با دو پسر هیپی، در حالی که دست در دست همدیگر داشتند، با خنده و شوخی وارد آپارتمان شدند.
    اوه، خدای من! با این حساب فاتحه زندگی من خونده س! اینها دیگه کی بودن؟ اگه خدا بیامرز مادرم زنده بود، بهم می گفت پسرم، کلاهت رو بذار بالاتر، بلکه بهتر ببینی دور و اطرافت چی می گذره.
    سالومه در حالی که نگرانی در چهره اش موج می زد، با ناراحتی گفت :«بعدش چی شد؟ چی کار کردین؟ لابد طاقت نیاوردین و یورش بردین به سمت خونه؟»
    پوریا در حالی که از جایش بلند می شد، آه تأسف باری کشید و قبل از اینکه جواب سالومه را بدهد، به سمت در کتابخانه رفت و با صدای بلندی گفت: «قوام! قوام، کجایی؟»
    قوام با شتاب جلو آمد و گفت: «بله، آقا! فرمایشی داشتین؟»
    «کجایی، قوام؟ نه به اینکه لحظه به لحظه برام چایی می آری، نه به حالا که اصلاً هیچ توجهی نداری! زود دو تا فنجون قهوه درست کن. سرم درد گرفته.»
    قوام چشم بلندی گفت و بلافاصله دورشد.
    پوریا مجدداً برگشت و در حالی که به سالومه نگاه می کرد، گفت: «از دست این قوام! گاهی وقتها حسابی حرصمو در می آره. احساس می کنم سرم به شدت سنگین شده.»
    سالومه با نگرانی از جا بلند شد و گفت: «می خواین براتون قرص بیارم؟ یا اگه خیلی ناراحتین، برم پدرمو خبر کنم؟»
    «اوه، نه! احتیاجی نیست. یه قهوه داغ حالمو جا می آره. می دونین، فکر اون شب و خاطراتش حسابی حالمو دگرگون می کنه. من مدتها سعی کردم تا همه اون خاطرات زشت رو از مغزم پاک کنم، اما حالا دوباره برام مثل این می مونه که همه چیز تکرار شده.»
    «اوه، اگه این طوره، بهتره دیگه ادامه ندین. هیچ دوست ندارم خدایی نکرده مشکلی براتون به وجود بیاد.»
    پوریا این بار لبخند مردانه و ملیحی زد و در حالی که به چشمان سالومه خیره شده بود، زیر لب گفت: «شما برام حکم یه دکتر هیپنوتیزمو دارین. در واقع، همون کار رو انجام می دین. منو تشویف می کنین که به گذشته برم. اما وقتی که از این سفر بر می گردم، احساس می کنم تمامی عضلاتم سست و کرخت شده. ولی خب، بعدش احساس آرامش می کنم. حس می کنم تخلیه شدم.»
    این بار نوبت سالومه بود که لبخند بزند. در حالی که طره موهای لطیف و مشکی اش را به کناری می زد، یا شیطنت خاصی جواب داد: «اوه، پس من به درجه دکترا رسیدم و خودم خبر نداشتم! یادم باشه این خبر رو به پدر و مادرم بدم.» و هر دو با صدای بلند خندیدند.
    سالومه مجدداً گفت: «اوه، گفتم پدر و مادرم! از صبح تا حالا اصلاً ازشون خبر ندارم.»
    قوام با سینی قهوه و شیرینی وارد شد و در حالی که آن را روی میز قرار می داد، گفت: «خب، آقا، چرا زودتر منو صدا نکردین؟ اگر دیدین من نیومدم، فقط به خاطر این بود که نمی خواستم مزاحم کارتون بشم. در ضمن، آقا، شما این طوری خودتون رو از بین می برین. یه کم استراحت کنین، از این حال در می آین.»
    پوریا نگاهی به ساعت روی پیشخوان شومینه انداخت و گفت: «چه خبره، پیرمرد! تازه ساعت شش بعد از ظهره! نکنه می خوای مثل مرغ کرچ از الان برم تو رختخواب بخوابم! تو حرص منو نخور. بهتره بری یه سوپ داغ درست کنی. گلوم حسابی درد می کنه. فکر کنم سرما خورده باشم!»
    قوام با ناراحتی سری تکان داد و گفت: «نگفتم، آقا! چقدر بعد از ظهر که داشت برف می اومد بهتون سفارش کردم بیاین تو، اما گوش نکردین. بالاخره هم مریض شدین.»
    «برو پیرمرد انقدر غر غر نکن!»
    قوام در حالی که اخمهایش در هم رفته بود، با ناراحتی از اتاق خارج شد.
    سالومه بلافاصله دست به کار شد و در حالی که در فنجانها قهوه می ریخت، یک فنجان جلوی پوریا قرار داد و گفت: «بهتره با شیرینی بخورین. این طوری فشارتون تنظیم می شه.»
    «اوه، متشکرم! کار دنیا برعکس شده. به جای اینکه من از شما پذیرایی کنم، شما دارین از من پذیرایی می کنین.»
    «این چه حرفی یه، آقای شکوهی! من که مهمون نیستم. تازه به حد کافی بهتون زحمت دادم. مطمئن باشین یه کم که حالتون بهتر بشه، من رفع زحمت می کنم.»
    «سالومه خانوم، تو رو به خدا انقدر رسمی نباشین. اتفاق مهمی که نیفتاده. تازه الان حالم خیلی بهتره. خب، بگذریم. قهوه تون رو میل کنین. راستی، بارش برف مثل اینکه بند اومده!»
    سالومه در حالی که از پنجره نگاهی به بیرون می انداخت، گفت: «بله، درسته! اما کاملاً همه جا رو سپید پوش کرده.»
    «جدی می گین!» بعد در حالی که از جا بلند می شد، به سمت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. منظره بسیار زیبایی بود.
    طاقت نیاورد و لای پنجره را کمی باز کرد و گفت: «خدای من، چقدر زیباست! مثل کارت پستال می مونه! خداوند چه نقاش ماهری یه! فکر نکنم تا به حال منظره ای به این زیبایی دیده باشم. با اینکه هوا تاریک شده، ولی ببینین انعکاس نور برف همه جارو روشن کرده. درست مثل این می مونه که نور چراغ بهش برخورد کرده.»
    سالومه در حالی که تأیید می کرد، گفت: «اما این هوا برای حال شما اصلاً خوب نیست.» بعد فوراً مثل یک مادر دلسوز بی توجه به اعتراض پوریا، پنجره را بست و در حالی که شعله شومینه را زیادتر می کرد، یا تحکم رو به پوریا کرد و گفت: «بهتره اینجا کنار شومینه باشین. این طوری حالتون زودتر خوب می شه.»
    پوریا قهقه بلندی سر داد و پاسخ داد: «نه، مثل اینکه شما واقعاً دکتراتون رو گرفتین. چشم، چشم، خانوم دکتر! امر، امر شماست.» و در حالی که قهوه اش را می نوشید، روی صندلی راحتی کنار شومینه لم داد.
    پوریا پس از مکثی کوتاه، در حالی که فنجان خالی قهوه را روی میز قرار می داد، سیگاری آتش زد و گفت: «شاید شما ندونین که زجرآورترین چیز ممکن برای یه مرد حضور افراد بیگانه تو حریم زندگی ش باشه. اون شب داشتم دیوونه می شدم. دیگه هیچ توجیح قابل قبولی برای این کار وجود نداشت. دیگه هیچ جوری نمی تونستم سر خودمو شیره بمالم یا گول بزنم. درست یه سالی بود که از ازدواجم می گذشت. اما توی همین مدت حتی با رویا دو جا مهمونی نرفته بودم. و اون وقت یه شبه این همه مهمون تو خونم بود. اون هم چه مهمونهایی! همه آنتیک و باحال!
    «من هیچ مخالفتی با رفت و آمد مهمون نداشتم. اما تعجبم از رویا این بود که چطور این همه وقت حتی اینهارو به من معرفی نکرده بود. نمی دونم چرا؟ با خودم فکر کردم لابد کسر شأنش می اومده منو بهشون معرفی کنه. لابد خیلی از من بالاتر بودن!»
    «یا شاید هم خیلی پایین تر؟»
    سالومه در حالی که با زیرکی خاصی این سؤال را می پرسید، چشم به دهان پوریا دوخت.
    پوریا آهی کشید و پاسخ داد: «بله، درسته! کاملاً زدین به هدف. پایین تر و خیلی هم پایین تر! اینو بعداً می خواستم براتون بگم. اما شما طبق معمول زرنگی کردین و زدین به هدف.»
    به غیر از این ده نفری که برایتان گفتم، دیگر کسی نیامد. اولش از ترس اینکه نکند باز هم سر و کله مهمان پیدا شود، همان جا ایستادم و جنب نخوردم. اما وقتی ساعتی گذشت و هیچ کس نیامد، با احتیاط به آن طرف خیابان رفتم و درست زیر پنجره مهمان خانه کشیک دادم.
    صدای موزیک ملایمی به گوش می رسید. گهگاه هم صدای خنده های بلند و کشیده و یا صداهای مبهم می آمد. و چندین بار صدای رویا را که به وضوح می گفت: «سوفیا! سوفیا، بیا اینجا کارت دارم! دست ازلودگی بردار!» شنیدم و نمی دانم بیشتر از این حرفهای چرت و پرت که الان درست حضور ذهن ندارم. آن موقع مثل اینکه سر شام بودند و یا اینکه تازه می خواستند میز بچینند. اما هر چه که بود تا یک ساعتی که زیر پنجره ایستاده بودم بیشتر صدای ظرف و ظروف به گوشم خورد.
    اما بعد از یک ساعت، یا شاید هم دو ساعت، نمی دانم یک دفعه صداها قطع شد و چراغهای پذیرایی خاموش شدند. من که حسابی گیج شده بودم، هاج و واج مانده بودم چه کار کنم. همان طوری که زیر پنجره ایستاده بودم، ناخودآگاه یک بوی خاصی به مشامم خورد. این بو به نظرم آشنا آمد، اما نمی توانستم تشخیص بدهم که بوی چیست.
    بیشتر بو کشیدم. اول احساس کردم بوی داغی یا سوختگی است. من این بو را قبلاً هم شنیده بودم. بله، درست بود. بوی تریاک بود. اوه، خدای من! تریاک! اون هم از توی خونه من!
    گُر گرفتم. یک لحظه احساس کردم یک گلوله آتشم که دارم می سوزم. بله، درست بود، بوی تریاک بود.
    به یاد دارم، دورانی که مدرسه می رفتم، دوستی داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. برایم خیلی درددل می کرد. از جمله گفته بود که پدرش تریاکی است. حتی یکی دو بار که برای درس خواندن به خانه شان رفته بودم، بوی تریاک همه محوطه حیاط را پُر کرده بود.
    آن موقع، وقتی پدرم فهمید با کسی دوستم که پدرش تریاکی است، اول یک کتک درست و حسابی نوش جان کردم.
    خدا بیامرز پدرم، هیچ وقت روی من دست بلند نکرده بود، اما آن روز به حدی ناراحت شد که یک کشیده آبدار و یک چک و لگد نثارم کرد که تا عمر دارم، هیچ وقت فراموش نمی کنم.
    بعد هم به خاطر اینکه ارتباطم با دوستم قطع شود، مرا از آن مدرسه درآورد و جای دیگری ثبت نام کرد. و مراوده با همچون خانواده هایی را قدغن کرد.
    آه، پدر! تو کجایی که حالا ببینی تو خونه پسرت تریاک دود می کنن! لابد اگه الان زنده بودی، از غصه دق می کردی!
    البته این مسأله آن قدرها هم موجب تعجبم نشد. مدتها بود که چیزهایی را حس کرده بودم، اما انگار دلم نمی خواست باورش کنم و به هر ترتیبی که بود، خودم را به آن راه می زدم.
    به یاد دارم، آن روز وقتی با ناراحتی از خانه زدم بیرون و به بی بی پناه بردم، تا غروب تمامی این افکار به مغزم هجوم آورده بود و تقریباً تا حدودی همه جوانب را سنجیده بودم، و بعد تصمیم به انجام این کار گرفتم.
    اما حالا که در عمل انجام شده قرار گرفته بودم، مثل آدمهای گیج، مات و مبهوت بودم. قدرت هرگونه کاری از من سلب شده بود. انگار باز هم دلم نمی خواست به خودم بقبولانم که رویای من، عشق زندگی ام، تباه شده. دلم می خواست یکی از راه می رسید و به من می گفت: تو داری اشتباه می کنی! رویا اهل این جور کارها نیست. بیخودی زندگی تو به ورطه نابودی نسپار.
    اما نه، اگر در آن شب تاریک و سیاه طلوع خورشید امکان پذیر بود، این کار هم شدنی بود. از قدیم گفتند: یا رومی، روم یا زنگی، زنگ. باید کار را یک سره می کردم. باید رویا می فهمید که به این راحتیها که فکر کرده، احمق نیستم. از خیلی وقت پیش یک چیزهایی دستگیرم شده بود. تمام فین فینهایش بی جهت نبود. چقدر به او گفتم با هم به دکتر برویم، اما همیشه از این کار سر باز می زد.
    به یاد دارم، شبی را که پیشنهاد بچه دار شدن به او دادم، آن چنان در برابرم جبهه گرفت که حتی برای بار دوم دیگر نتوانسته بودم خواسته ام را تکرار کنم.
    بله، او کاملاً از وضع خودش با خبر بود، جز منِ احمق. بله، واقعاً احمق! او واقعاً حق داشت همچون تصوری را از من داشته باشد. کسی که بعد از یک سال زندگی، تازه فهمیده بود دور و اطرافش چه می گذرد. و اما برعکسِ من، او چقدر زیرک و دانا بود. آه، خدای من! یعنی عشق تا این حد می تونه آدمو کور کنه که هیچ چیز رو نبینه!
    ولی همه اینها یک طرف، چیزی که بیشتر از مسأله رویا زجرم می داد و حتی در تصورم نمی گنجید، وجود این امید نمک به حرام بود. ماری که در آستین خودم پرورش داده بودم. دوستی که برایم دوست نبود، بلکه حکم یک برادر را داشت. من همه زندگی ام، شغلم و شرکتم را به امید سپرده بودم. تمامی حرفهایش برایم حجت بود. این بود جواب اعتماد! این بود جواب آن همه محبّتی که پدرم سالهای سال در حقش کرده بود!
    و حالا کسی که با هم قسم برادری خورده بودیم، در نبودم در خانه خودم، و آن هم با همسر من مشغول کشیدن تریاک بود. آه، خدایا! حتی تصور همچون مسأله ای هم برام غیر ممکن بود، چه برسه به دیدنش!
    تمامی این افکار مثل تیر آتشینی قلبم را شکافت و سوراخ کرد. مغزم داغ شده بود. احساس کردم گُر گرفتم. آن قدر که وقتی به خودم آمدم، دیدم بی اراده کلید داخل قفل آپارتمان انداختم و هاج و واج و مبهوت میان جمعی خمار و از خدا بی خبر، ولی در عوض از خود مطمئن ایستادم.
    تا چند دقیقه در سکوت به تک تکشان بُراق شدم. تا آن لحظه فکر می کردم حالم خیلی بد است و دچار شوک شدم. اما وقتی حال و روز آنها را از شدت شوکی که از دیدن من پیدا کرده بودند دیدم، به خودم امیدوار شدم و لبخند پیروزی و انتقام روی لبانم نشست.
    امید به شدت رنگ باخته بود و قدرت تکلم نداشت. رویا چیزی به بی هوش شدنش نمانده بود. سوفیا دچار رعشه شده بود و دست و پایش ناخودآگاه می لرزید. زینت خانم مدام لب و لوچه اش را گاز می گرفت و روی دستش می کوبید.
    اما در عوض، آن دو دوست سوفیا که صبح همراهش بودند، انگار هنوز از خماری بیرون نیامده بودند و در حال خودشان دست و پا می زدند. شش نفر دیگر هنوز باقی بودند که البته سه نفرشان را تا به حال ندیده بودم و هیچ شناختی روی آنها نداشتم و با بی تفاوتی خاصی به صورتم زل زده بودند.
    اما یکی از مردها، یا بهتر است بگویم نامردها، همان کسی که وقتی بیرون از منزل دیدمش احساس کرده بودم که قبلاً جایی با هم ملاقات داشتیم، پسر عموی رویا بود. همان کسی که شب عروسی مدام به من لبخند تمسخرآمیز می زد و حتی وقتی رویا او را به من معرفی کرد، به حالت مسخره و لودگی رو به رویا کرد و گفت: «ببینم، این ماهی گنده رو از کجا گرفتی!» و حالا هم هنوز آن لبخند کذایی را روی لب داشت.
    و البته این بار با لذت هر چه تمام تر خرد شدن استخوانم را می شنید و کیف می کرد. اما حالا وقت مقابله با آن نبود. کار مهم تری داشتم که باید زودتر عملی می کردم.
    با یک واکنش تند و سریع، آن چنان به امید یورش بردم و گرنش را فشار دادم که احساس کردم در دستانم جان داد. مشت و لگدی بود که نثارش کردم. تمامی سر و صورتش غرق در خون شده بود، ولی من مثل شیر نری که نمی خواهد از طعمه اش دل بکند، حاضر نبودم ولش کنم. آن قدر زدمش که بی هوش کف سالن افتاد.
    وقتی به خودم آمدم، به جز زینت خانم، که مدام به من التماس می کرد، و رویا، که مثل یک کاغذ مچاله شده گوشه ای از سالن افتاده بود، کسی در خانه ام نبود. انگار همه فرار را بر قرار ترجیح داده بودند. دستهایم غرق در خون شده بود. خون واقعاً جلوی چشمهایم را گرفته بود.
    بی توجه به التماسهای زینت خانم، به سمت رویا، که مثل یک خرگوش قلبش داشت از سینه اش بیرون می زد، یورش بردم و با یک دست از روی زمین بلندش کردم. نمی دانم می خواستم با او چه کار کنم که یک دفعه زینت خانم با گریه و التماس روی پاهایم افتاد و گفت: «تو رو به ارواح خاک پدر و مادرت بهش کاری نداشته باش! رویا چند ساله که معتاده. تو رو ارواح خاک پدر و مادرت ولش کن!»
    وقتی این حرف را شنیدم، ناخودآگاه مثل پر کاه پرتش کردم یک گوشه و گفتم: «تو حتی لیاقت کتک خوردن هم نداری! گورت رو گم کن و از این خونه برو! دختره بی چشم و رو! من کسی رو که سالهاست معتاده، نمی خوام. باید خودم از اول اینو می فهمیدم.»
    اما رویا اصلاً از جایش جنب نخورد. فقط با صدای بلند هق هق می کرد.
    امید که دیگر حس و حالی برایش باقی نمانده بود، آه و ناله ضعیفی کرد و دوباره بی هوش شد.
    نه، دیگر تحمل دیدن همچون وضعی را نداشتم. با حالی زار و نزار به دستشویی رفتم، دست و صورت خون آلودم را شستم و بلافاصله از خانه زدم بیرون.
    وقتی در ماشین نشستم، احساس کردم رو بال فرشتگان پرواز می کنم. به حدی سبک شده بودم که ناخودآگاه نفس عمیقی کشیدم و بعد انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده، ماشین را روشن کردم و به سراغ بی بی رفتم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  4. 2 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  5. #13
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل چهاردهم

    آقای رهنما در حالی که تُرش کرده بود، با اخم رو به سالومه کرد و گفت: «بَه بَه، چه عجب! بالاخره از زندگینامه آقای شکوهی دل کندی و تشریف آوردی منزل! شاید هم اصلاً فراموش کردی که پدر و مادری هم داری!»
    «اوه، پدر جون! این چه حرفی یه! مگه من کار بدی انجام دادم. شما خودتون ظهر با قوام تماس گرفتن و گفتین که برای ناهار همون جا بمونم، وگرنه من می خواستم همون موقع بیام خونه.»
    آقای رهنما با خشم سری تکان داد و گفت: «بله، درسته، خودم گفتم. اما من وظیفه خودمو انجام دادم. با این کار، می خواستم فرصت رو از دست ندی و حتی المقدور از وقتت استفاده لازمو ببری. اما تو چی! خوب بود تو هم کمی انسانیت به خرج می دادی و چند دقیقه ای برای بدرقه خواهرت می اومدی خونه.
    «من که دیگه دارم از شدت تعجب شاخ در می آرم. تا یک هفته پیش، تو و سوگند مثل دوقلوهای به هم چسبیده بودین. یه لحظه از هم جدا نمی شدین. واقعاً توی این یه هفته چه اتفاق خاصی رخ داده که شما دو نفر رو این طور از هم جدا کرده که حتی حاضر نشدی برای خداحافظی و بدرقه خواهرت بیای؟»
    سالومه که از این حرف حسابی رنگ باخته بود، با شرم خاصی گفت: «باور کنین، پدرجون، تقصیر از من نیست. این من نبودم که تغییر اخلاق دادم، بلکه سوگند یه دفعه بد اخلاق و بهانه گیر شد. چندین بار هم برای آشتی پیش قدم شدم، اما هر بار به نحوی خودش رو ازم دور می کرد و فاصله می گرفت. من هم احساس کردم که لابد این طوری راحت تره.
    «تازه، از همه مهم تر اینکه بیخود و بی جهت با آقای شکوهی چپ افتاده. اصلاً من نمی دونم این آقای شکوهی چه هیزم تری به سوگند خانوم فروخته که چشمِ دیدنش رو نداره. اصلاً من هیچ توجیح قابل قبولی برای این رفتار سوگند پیدا نمی کنم. از وقتی که شنید می خوام زندگی آقای شکوهی رو بنویسم، یه دفعه صد و هشتاد درجه تغییر اخلاق داد. شما خودتون شاهد برخوردش بودین.
    «یادتون نیست همون شب که آقای شکوهی برای شام اومد اینجا هر کای کردم از اتاق بیاد بیرون، قبول نکرد و با توپ و تشر من رو هم از اتاق بیرون کرد. بعد شما توقع دارین امروز من برای خداحافظی و بدرقه خانوم اینجا حاضر می شدم!»
    خانم راهنما که متوجه شده بود بحث بالا گرفته، به پشتیبانی از سالومه رو به شوهرش کرد و گفت: «سالومه راست می گه! من هم نمی دونم چرا سوگند تا این حد یه دفعه بهانه جو و اخمو شد. اغلب تک و تنها تو اتاقش دراز کشیده بود. حتی با من هم مثل سابق نبود. خودت که شاهد بودی!»
    آقای رهنما در حالی که در فکر فرو رفته بود، با ناراحتی سری جنباند و بدون اینکه حرفی بزند، روی مبل لم داد.
    سالومه که بیشتر از این ادامه بحث را جایز نمی دانست، ساکت و بی صدا به اتاقش رفت و در حالی که در را از داخل قفل می کرد، بغض فرو خورده اش ترکید و های های گریست. هنوز هیچی نشده بود، دلش برای سوگند تنگ شده بود. تنهایی مثل خوره به جانش افتاده بود. با وجودی که در این یک هفته مدام با سوگند جنگیده بود، اما حالا که نبود چقدر جایش خالی بود. انگار هیچ کس در خانه نبود. تمامی آن شرّ و شورها از بین رفته و حالا جای خودش را به خانه ای سوت و کور و غصه دار داده بود.
    اوه، خدای من! چطور می تونم این وضع رو تحمل کنم! پدر راست میگه، کاشکی امروز برای خداحافظی اومده بودم. لااقل این طور دلم نمی سوخت. اما اصلاً فکر نمی کردم سوگند تا این حد بی عاطفه باشه. حالا من نیومدم، اون هم نباید برای خداحافظی پیش قدم می شد؟ ناسلامتی اون می خواست بره مسافرت، نه من. اما نه، مطمئنم که اون هم الان حال منو داره. آه، سوگند جان! کجایی؟ کاشکی الان کنارم بودی! باور کن دیگه باهات دعوا نمی کنم.
    با گفتن این حرفها، دلش کمی آرام گرفت. احساس سبکی خاصی وجودش را در بر گرفت و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفت.
    سالومه با خاطری پریشان دستگیره در را چرخاند و وارد اتاق پوریا شد. در حالی که نگرانی در چهره اش موج می زد، رو به پوریا کرد و گفت: «اوه، آقای شکوهی! چرا زودتر خبرم نکردین؟ من همین الان از قوام شنیدم که دیشب تا صبح تو تب می سوختین.»
    پوریا که غافلگیر شده بود، در حالی که روی تختخواب نیم خیز می شد، با رنگی پریده و بی حال لبخند کمرنگی زد و گفت: «نه، چیز زیاد مهمّی نبود. الان حالم خیلی بهتره. فقط یه سرماخوردگیِ جزئی بود.»
    سالومه در حالی که دلخور شده بود، با ناراحتی پاسخ داد: «اما چهره تون این طور نشون نمی ده. شاید هنوز حالتون جا نیومده. بهتره برین دکتر. الان می رم پدرمو صدا می کنم بیاد ببردتون. تا شما آماده بشین، من برگشتم.»
    پوریا هراسان از روی تختخواب بلند شد و این بار به حالت تأکید گفت: «نه، احتیاجی نیست. باور کنین الان حالم خیلی بهتره. تبم قطع شده. مطمئن باشین یه کم استراحت کنم کاملاً خوب می شم. شما هم بیخود انقدر نگران نباشین. این چیزها منو از پا در نمی آره.»
    سالومه که نسبت به قبل آرام تر شده بود، به حالت تسلیم روی صندلی کنار تختخواب نشست و زیر لب آهسته گفت: «هیچ دوست نداشتم این روز آخری شمارو این طور مریض حال ببینم.»
    پوریا نگاه عمیق و گیرایی به سالومه انداخت و گفت: «از اینکه تا این حد به فکر من هستین، ممنونم. واقعاً ممنونم! شما روحیه بس لطیفی دارین. بیخود نیست که این شغل رو انتخاب کردین.»
    سالومه در حالی که سرخ شده بود، از شرم سر به زیر انداخت. پوریا مجدداً ادامه داد و گفت: «تقصیر خودم بود. دیروز تو آشپزخونه موقع ناهار حسابی گرمم شده بود. بعد با همون لباس کم رفتم تو ایوان وسط برف. بیخود نبود قوام انقدر عصبانی شده بود.»
    در این وقت، قوام که داشت با سینی چای و شیرینی وارد اتاق می شد، با طعنه جواب داد: «نگین عصبانی شدم، بگین گُر گرفتم و دیوونه شدم. آه، سالومه خانوم، اگه بدونین دیشب چه شب بدی بود! دیگه نمی دونستم چی کار کنم. دو بار تصمیم گرفتم بیام آقای رهنما رو صدا بزنم. دستم به هیچ کجا بند نبود. این آقا پوریا رو که ملاحظه می کنین اینجا نشسته و می گه حالم خوبه تا خود صبح توی تب می سوخت و هذیون می گفت!»
    «اوه، تو هم قوام خیلی بزرگش کردی! حالا اتفاقی که نیفتاده ـــ»
    سالومه وسط حرف پوریا پرید و گفت:«معلوم نیست باید چه اتفاقی می افتاد تا اتفاق باشه. ولی آقا قوام، من دیگه از شما توقع نداشتم. پس همسایه به چه دردی می خوره. خب، برای همچون مواقعی خوبه دیگه. اگه ما تو این شرایط به داد هم نرسیم، پس کی باید به هم کمک کنیم. اصلاً آقا پوریا، اگه خدایی نکرده پدرم مریض بود، شما کمک نمی کردین؟»
    پوریا لبخند زیبایی زد و در جواب گفت: «البته! ولی خب، اون فرق می کنه. من مطمئن بودم که چیز مهمّی نیست. تازه دکتر هم که می رفتم، به غیر از چند تا دونه قرص یا به فرض یه آمپول کار دیگه ای نمی کرد.»
    قوام که حسابی عصبانی شده بود، قیافه حق به جانبی گرفت و به حالت اخم گفت :«بهتره من برم. چون اگه اینجا بمونم، حسابی گُر می گیرم.»
    پوریا و سالومه هر دو با صدای بلند خندیدند. با رفتن قوام، سالومه نگاهی به رنگ و روی پریده پوریا انداخت و گفت: «بهتره چایی تونو بخورین و استراحت کنین. من هم دیگه می رم. چون می دونم با بودنم مزاحم استراحتتون هستم.»
    پوریا که حسابی متعجب شده بود، به حالت بُراق رو به سالومه کرد و گفت: «کجا برین؟ اتفاقاً من امروز با این وضع و حالی که دارم، بیشتر نیازمند همصحبتی با شما هستم. تازه مثل اینکه فراموش کردین امروز روز آخری یه که من اینجام. فردا صبح زود می رم تهران.»
    «اوه، خدای من! یعنی شما حتی با این حالتون می رین تهران؟ بهتر نیست یکی دو روز دیگه می رفتین؟»
    «اوه، نه! امکان پذیر نیست. همون طوری که قبلاً براتون گفتم، فردا بعد از ظهر یه قرار ملاقات مهم دارم که می تونه تأثیر مهمی در کاربُرد شرکت و آینده بذاره. مدتها برای ملاقات فردا انتظار کشیدم. حالا جایز نیست که به این راحتی همه چیز رو از دست بدم. البته باید اینو هم اضافه کنم، اون موقع که همچون قراری رو برای فردا می ذاشتم، هیچ تصور نمی کردم که به مدت یه هفته اینجا بمونم. واقعاً از خودم تعجب می کنم. اگه مسخره م نکنین، باید بگم جواهرده منو تسخیر خودش کرده!»
    سالومه لبخند زیبایی تحویلش داد و با جذابیت خاصی جواب داد: «مطمئن باشین که باور می کنم. جواهرده یه جواهره! قبل از اینکه شمارو تسخیر خودش کنه، منو به تسخیر کشیده. خب، از این صحبتها که بگذریم، اگه بخواین من اینجا باشم، چند شرط داره که باید بی چون و چرا قبول کنین. اول اینکه، زیاد خودتون رو خسته نکنین. دوم اینکه، بهتره همین طور روی تختخواب دراز بکشین. شما اصلاً حالتون خوب نیست.»
    پوریا به حالت تسلیم دستهایش را بلند کرد و در حالی که خنده اش گرفته بود، گفت: «اوه، باشه! باشه، خانوم دکتر، تسلیم! هر چی شما بگین! بهتون قول می دم هر وقت که خسته شدم کار رو تعطیل کنم. قبول؟»
    «باشه، قبول!»
    «خب پس شروع می کنیم.»
    پوریا همان طوری که روی تختخواب به بالش تکیه داده بود، سیگاری روشن کرد و در حالی که پُک عمیقی به آن می زد، حلقه های گرد شده دود آن را بیرون فرستاد و این طور ادامه داد: آن شب انگار رو بال فرشته ها پرواز می کردم. احساس سبکی خاصی وجودم را در بر گرفته بود. حس می کردم آرام شدم. انگار تمامی آن نگرانیها و وحشتها یک شبه محو شده بود. مثل بیماری بودم که یک شبه حالش بهبود یافته و شفا گرفته.
    شاید باورتان نشود، ولی وقتی با رویا زندگی می کردم، از خودم بدم می آمد. یک احساس بدی داشتم. نمی دانم چطوری بگویم، یک حس خاصی بود. انگار به غرورم لطمه وارد شده بود. اگر یادتان باشه، این حس درست از همان موقعی که برای اولین بار قدم به خانه رستگار گذاشته بودم، که ای کاش قلم پایم شکسته شده بود و هیچ وقت این کار را نمی کردم، به من دست داده بود.
    با اینکه من هیچ چیزی از آنها کم نداشتم، و حتی شاید از خیلی لحاظ هم سر بودم، اما انگار با یک سری آدمهای فضایی، یا نمی دانم شاید بهتر باشد بگویم بی روح و سرد مزاج و از خود راضی، طرف بودم. من به آنها بیش از آنچه که لیاقت داشته باشند، احترام گذاشته بودم. و این کار شدیداً به غرور خودم لطمه وارد کرده بود.
    اما بر عکس، با عمل آن شب، حسابی به خودم امیدوار شدم. از خودم خوشم آمده بود. با غرور خاصی سرم را بلند کردم و در حالی که از آیینه ماشین به خودم نگاه می کردم، لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: نه، خوشم اومد، پسر! بدک نبودی! مثل اینکه هنوز یه جو غیرت برات باقی مونده که از حریم زندگی ت دفاع کنی!
    وقتی وارد خانه شدم، بی بی خواب بود. آرام و بی صدا فوراً به اتاقم رفتم و در را از داخل قفل کردم و بی حال روی تختخواب افتادم.
    با خودم هزار جور نقشه کشیدم. تصمیم گرفته بودم صبح اول وقت پیش رستگار بروم و حسابی از خجالتش در بیایم، به خصوص از آن زن از خود راضی اش. دلم می خواست هر چه که از دهنم بیرون می آمد را نثارش کنم. آنها با زندگی و آینده من بازی کرده بودند. فقط خودشان مهم بودند و بس. به خاطر آبروی خانوادگی شان دختر عملی شان را به من انداخته بودند. کجا می توانستند چنین داماد آبروداری را برای دخترشان دست و پا کنند؟
    دومین برنامه ای که داشتم، اخراج امید بود. باید از شر این نمک نشناس راحت می شدم. و سومین کار، طلاق سریع السیر بود. باید هر چه زودتر این دندان کرم خورده را می کشیدم تا به نحوی از دردی که تمامی وجودم را در بر گرفته بود، راحت می شدم. با این افکار، آرامش خاصی پیدا کردم و خیلی زود به خواب عمیقی فرو رفتم.
    صدای متوالی و پشت سر هم زنگ مدام در گوشم نواخته می شد. فکر می کردم دارم خواب می بینم، اما نه مثل اینکه صدای زنگ در خانه بود. از شدت خستگی پلکهایم باز نمی شد. همان طوری که چشمهایم را بسته بودم، با فریاد بلندی بی بی را صدا زدم. اما هیچ جوابی نیامد. با سختی و کشان کشان خودم را بلند کردم و از پشت پنجره به حیاط نگاه کردم. انگار کسی پشت در بود. چندین ضربه متوالی به در نواخته شد که یک دفعه مثل فنر از جا پریدم و به سمت در حیاط یورش بردم.
    با باز کردن در، یک دفعه سر جایم میخکوب شدم. انگار تمامی ماجرای شب قبل در برابرم زنده شده بود. قدرت تکلم از من سلب شده بود.
    هنوز به خودم نیامده بودم که یک دفعه صدای فریاد رستگار را شنیدم که می گفت: «خودشه جناب سرکار! خود نامردشه! بگیریدش! بازداشتش کنین!»
    آن موقع بود که تازه فهمیدم اوضاع از چه قرار است. رستگار نامرد دستِ پیش گرفته بود که پس نیفتد. از شدت عصبانیت یک دفعه طرفش یورش بردم و گفتم: «مرتیکه، حالا دیگه برای من مأمور می آری دم در خونه! چی فکر کردی؟ مگه مملکت قانون نداره ـــ»
    که یک دفعه صدای آمرانه مردی نظرم را جلب کرد که گفت: «آقای شکوهی شما هستین؟»
    «بله!»
    «شما بازداشت هستین. لطفاً با من به کلانتری بیاین.»
    «برای چی جناب سرکار؟ مگه من چی کار کردم؟»
    «شما تشریف بیارین تو کلانتری، همه چیز معلوم می شه.»
    نگاه نفرت باری به رستگار انداختم، به طوری که یک لحظه داشت ذوب می شد. بعد رو به مأمور کردم و گفتم: «خیلی خوب، من اول باید لباس بپوشم. در ضمن، باید با وکیلم هم تماس بگیرم.»
    در حالی که تا وسط حیاط آمده بود، رو به من کرد و گفت: «خبر کردن وکیل باشه برای بعد. لطفاً هر چی سریع تر لباس بپوشین بریم.»
    چاره ای نبود. با ناراحتی به داخل ساختمان برگشتم. احساس کردم دچار رعشه شدم. حسابی غافلگیر شده بودم. من می خواستم پیش رستگار بروم و او آمده بود پیش من. عجیب این بود که از بی بی هم خبری نبود.
    همان طوری که داشتم آماده می شدم، تمامی اتاقها را گشتم. پیش خودم فکر کردم شاید بی بی حالش به هم خورده باشد. اما نه، اصلاً از بی بی خبری نبود. خواستم برایش یادداشت بگذارم، اما او که سواد درست و حسابی نداشت.
    از آیینه نگاهی به سر و وضعم انداختم. بسیار مرتب و آراسته بودم. هیچ دوست نداشتم با سر و وضع ژولیده آنجا حاضر شوم، به خصوص که در این طور مواقع اول از همه به سر و وضع آدمها نگاه می کنند. در حالی که دنبال پالتو ام می گشتم، موهایم را شانه کردم و به سرعت از اتاق خارج شدم.
    مأمور همان طور وسط حیاط کشیک می داد. لابد می ترسید نکند از دستش فرار کنم. ولی وقتی مرا با آن سر و وضع آراسته دید، بسیار با احترام برخورد کرد.
    رستگار با عصبانیت جلوی در قدم می زد. وقتی چشمان هر دومان با هم تلاقی پیدا کرد، درست حالت گرگی را داشت که می خواست به سه شماره بره اش را تکه تکه کند.
    هنوز سوار ماشین نشده بودم که یک دفعه بی بی از دور دوان دوان جلو آمد و در حالی که نگرانی در چهره اش موج می زد، گفت: «چی شده، پوریا؟ چی شده؟ چه اتفافی افتاده؟ اینها با تو چی کار دارن؟»
    بیچاره بی بی با دیدن مأمور، حسابی جا خورده بود. آن قدر که حتی به رستگار هم توجه نکرده بود. در حالی که آرامش می کردم، گفتم: «چیزی نیست، بی بی! خیالت راحت باشه. تا یه ربع دیگه بر می گردم.»
    بعد با طعنه نگاهی به رستگار انداختم و گفتم: «یه نامرد دست پیش گرفته که پس نیفته! تو نگران نباش!»
    بی بی که تازه به خود آمده بود، نگاهش به رستگار افتاد. یک لحظه انگار تا ته قضیه را خواند. آهی کشید و با تنفر به رستگار زل زد. انگار بیش از این غرورش اجازه نمی داد که جلوی آن نامرد خوار شود. بعد در حالی که نانهایی را که در بغلش بود، به خودش می فشرد، سری تکان داد و بی هیچ حرفی داخل منزل رفت.
    کلانتری حسابی شلوغ بود. با اینکه هنوز ساعات اولیه صبح بود، ولی تعدادی دزد و ارازل و اوباش را دستگیر کرده بودند و آن وسط هر کس چیزی می گفت. دو سه نفری هم که دعوای شدیدی با هم کرده بودند، با سر و صورت خونین و مالین گوشه ای ایستاده بودند و منتظر رفتن پیش افسر نگهبان بودند. اما انگار ما از قبل سفارش شده بودیم. . چون تا وارد شدیم، بلافاصله ما را پیش افسر نگهبان بردند.
    با ورودمان، افسر مزبور نگاهی به مأمور انداخت و مرخصش کرد. در اتاق فقط من و رستگار و افسر نگهبان بودیم. افسر موذیانه زیر چشمی نگاه آشنایی به رستگار انداخت. کاملاً مشخص بود که همدیگر را می شناسند. اما جلوی من وانمود کرد که تا به حال رستگار را ندیده و به حالت نسبتاً خشک و جدی رو به او کرد و گفت: «این آقا همونی نیست که ازش شکایت داشتین؟»
    «چرا، قربان، خودشه! من ازش شاکی هستم. درست یه سال پیش با دخترم ازدواج کرد. اما تو همین مدت کم هزار جور بلا به سر دخترم آورد. هنوز شش ماه نشده بود که دخترم از دستش شاکی شد و یه روز اومد خونه و گفت که دیگه نمی تونه با این آقا زیر یه سقف زندگی کنه. تمام تن و بدن بچه م کبود شده بود.
    «من هم که این وضع رو دیدم، راضی نشدم دخترم با یه آدم دیوونه زیر یه سقف باشه. و از اونجایی هم که موقع عروسی خودم پول دادم و به اسم دخترم براش خونه خریده بودم، بهش گفتم دیگه حق نداره این مرتیکه رو تو خونه راه بده تا تکلیفش روشن بشه. تصمیم داشتم هر چی زودتر طلاق دخترمو از این نامرد بگیرم.
    الان شش ماهی هست که جدا از هم زندگی می کنن. حتی به دخترم سفارش کرده بودم قفل در آپارتمان رو عوض کنه تا این نامرد نتونه بره خونه. اما یه دفعه دیشب بیخود و بی جهت به منزل دخترم حمله کرده و با وجودی که دخترم مهمون تو خونه داشته، همه رو مورد ضرب و شتم قرار داده.»
    از شدت تعجب با دهانی باز، هاج و واج به صورت رستگار زل زده بودم. او چه می گفت؟ منظورش من بودم؟ این همه دروغ را یک شبه بافته بود. چطور امکان داشت؟ تا به حال در عمرم همچون چیزی ندیده بودم.
    ناخودآگاه تمام تنم یخ کرد. احساس کردم دارم می افتم. در حالی که سعی می کردم تمام قوای بدنم را جمع کنم، رو به افسر نگهبان کردم و گفتم: «باور کنین، داره دروغ می گه. من حتی یه شب هم جدا از همسرم نبودم. حتی یه شب! چطور ممکنه که شش ماه جدا ازش زندگی کرده باشم؟ از همه مهم تر، جناب سرکار، این خونه خونه خودمه. موقع عروسی خودم به نام همسرم کردم. باور کنین، دارم راست می گم. من آدم سرشناسی هستم. مدیر عامل شرکت واردات و صادرات فرش هستم. من نیازی نداشتم که این آقا برای دخترش پول بده خونه بخره!»
    افسر نگهبان با پوزخندی نگاهم کرد و گفت: «یعنی همه حرفهای ایشون دروغه؟ یعنی دیشب شما با همسرتون تو خونه تون داشتین زندگی تونو می کردین، امروز ایشون شمارو پای میز محاکمه کشیده، درسته؟»
    «نه، نه، جناب سرکار! من چطور براتون بگم، می دونین، قضیه ش مفصله. این طور که می گین، نبوده.»
    «خب، من به گوشم. بگو چطوری بوده؟»
    حسابی مستأصل شده بودم. نمی دانستم چه باید بگویم. تصمیم گرفته بودم بدون حضور وکیلم هیچ حرفی نزنم. الان هم چی می توانستم بگویم. جریان زندگی من درست مثل قصه ها بود. می گفتم دروغ گفته بودم که به فرانسه می روم تا زاغ سیاه همسرم را چوب بزنم. این طوری جرم خودم را سنگین کرده بودم.
    افسر نگهبان مجدداً ادامه داد: «شما سه تا شاکی دارین. اول، همسرتون رو که مورد ضرب و شتم قرار دادین و بدون اجازه وارد منزلش شدین. دوم ـــ» بعد زنگ را فشار داد.
    با آمدن سرباز، افسر رو به او کرد و گفت: «شاکی دومو وارد اتاق کنین.»
    نگاهم به در ماسیده بود. نمی دانستم شاکی دوم چه کسی است که یک دفعه سر و کله امید باندپیچی شده از لای در هویدا شد. این بار دیگر واقعاً خشکم زده بود.
    امید مظلوم وار وارد اتاق شد. بدون اینکه به صورتم نگاه کند، رو به افسر نگهبان کرد وگفت: «جناب سرکار، تمام این بلاهارو ایشون سرم آورده. من ازش شاکی م. به هیچ وجه هم رضایت نمی دم.»
    افسر نگهبان نگاهی به امید انداخت و گفت: «شما چه نسبتی با این آقا دارین؟»
    «من توی شرکت این آقا کار می کنم. تقریباً می تونم بگم سمت معاونت به عهده منه.»
    «خب، پس چرا کار به اینجا کشیده؟»
    «می دونین، جناب سرکار، از شش ماه پیش که ایشون با همسرش قطع رابطه کرد، من و نامزدم اغلب مواقع به خاطر تنهایی رویا خانوم، که همسر ایشون باشه، اونجا می رفتیم. آخه، از شما چه پنهون، سوفیا، نامزدم، دختر عموی رویاست و از قدیم مثل دو تا خواهر با هم بزرگ شدن.
    «دیشب هم به همین منظور اونجا رفته بودیم. درست یعد از شام بود می خواستیم خداحافظی کنیم که یه دفعه دیدیم این آقا کلید انداخته و وارد آپارتمان شد. بعد هم بدون هیچ حرفی یه دفعه به من حمله ور شد و منو به این روز درآورد.»
    «پس شما قبول دارین که آقای شکوهی به مدت شش ماه از همسرش جدا زندگی می کرده و تصمیم به جدایی داشتن؟»
    «بله! بله، قربان! حتی این خونه با تمامی وسایلش متعلق به رویا خانومه و ایشون هیچ حقّی نسبت به اونجا نداره و نداشته. اما دیشب مثل یه دزد وارد خونه شده بود.»
    با این حرف، یک دفعه تمام اتاق دور سرم چرخید. از شدت خشم داشتم دیوانه می شدم. ناخودآگاه یورش دیوانه واری به سمت امید بردم و داد زدم: «چی داری می گی، امید؟ من هستم پوریا! چطوری تونستی این همه دروغ ببافی. منم بهترین دوستت! مثل اینکه یادت رفته من و پدرم چقدر در حقت محبت کردیم. حالا چطور می تونی بر علیه من حرف بزنی؟»
    یک دفعه با خشم از من فاصله گرفت و گفت: «به من دست نزن، بی شرم! تو این بلارو سرم آوردی، حالا دم از محبت می زنی! تازه هر محبتی هم که در حقم کرده باشی، چندین برابرش ازم کار کشیدین.»
    با فریاد افسر نگهبان که ما را دعوت به سکوت می کرد، هر دو ساکت کناری ایستادیم و به افسر نگاه کردیم.
    افسر نگهبان چند لحظه ای به فکر فرو رفت و گفت: «تعجب می کنم! به چهره تون نمی آد تا این حد آدم شروری باشین! یعنی شما می گین هر دوی اینها دروغ می گن؟ خب، بنده قبول می کنم که پدر خانوم شما داره دروغ می گه، اما معاونتون چطور؟ ایشون که زیر دست خود شما تو شرکت کار می کنن. آیا ایشون هم دروغ می گن و شما و همسرتون به مدت شش ماه از هم جدا نبودین؟ اگه این طوره، چطور همسر شما بدون حضور شما مهمون داشته و شما آخر شب وارد منزلتون شدین؟ اگه ارتباط صمیمی میون شما بوده، خب قاعدتاً شما هم باید اون شب در کنار مهمانانتون بوده باشین، نه اینکه یه دفعه آخر شب سر و کله تون پیدا بشه و با مهمونهای همسرتون گلاویز بشین؟»
    با شنیدن این حرفعا، احساس کردم سرم سنگین شده. چه جوابی داشتم که بدهم. درست همه چیز بر علیه من بود. من شده بودم مضحکه. فقط کافی بود که بیشتر خودم را خراب کنم و بگویم که به همسرم شک داشتم و به دروغ گفتم می خواهم به فرانسه بروم. و آن وقت یک صبح تا شب درست جلوی منزلم کشیک می دادم و زاغ سیاه همسرم را چوب می زدم. و شب هم یک دفعه حمله کردم به خانه ام و مهمانها را کتک زدم.
    فقط کافی بود اینها را بگویم تا رستگار و امید و افسر نگهبان قاه قاه به من بخندند. تا به حال در عمرم این طور دچار ضعف بنیه نشده بودم. اینها چطوری توانسته بودند در عرض یک شب تا صبح این همه هماهنگی با هم به وجود بیاوردند؟
    احساس کردم تمام بدنم سست و کرخت شده. ناخودآگاه روی صندلی افتادم و زیر لب گفتم: «من بدون وکیلم هیچ حرفی نمی زنم. من باید با وکیلم تماس بگیرم.»
    افسر نگهبان نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: «شما قبول دارین که با این آقا گلاویز شدین و ایشون رو مورد ضرب و شتم قرار دادین؟»
    سرم را بلند کردم و در حالی که به صورت امید زل زده بودم، رو به افسر نگهبان کردم و گفتم: «از تمامی حرفهایی که گفته شد، فقط همین یکی رو قبول دارم و می پذیرم.»
    افسر زنگ را فشار داد، با ورود سرباز، رو به او کرد و گفت: «ایشون بازداشت هستن. ببریدش.»
    سالومه در حالی که از شدت خشم رنگ باخته بود، همان طوری که به صورت پوریا زل زده بود، گفت: «اوه، خدای من! اصلاً باورم نمی شه! چطور ممکنه تا این حد بی شرم بوده باشن. شما چرا تمام جریان رو نگفتین؟ شاید این طوری بهتر بود! بالاخره افسر نگهبان هم یه آدم بود، شاید حق رو به شما می داد!»
    «اوه، چی دارین می گین، سالومه خانوم! کدوم حق! افسر نگهبان از آشنایان رستگار بود. کاملاً مشخص بود که قبلاً هماهنگیهای لازم انجام شدم بود. من اینو از همون لحظه اول ورودم متوجه شدم.»
    «خب، بالاخره نگفتین شاکی سوم کی بود؟»
    پوریا آه عمیقی کشید و گفت: «در واقع، شاکی سوم خود امید بود. شاکی دوم رستگار، و شاکی اول خود رویا. اما چون شاکی اول و دوم در واقع یکی بودن، امید شاکی دوم محسوب می شد.»
    سالومه که در فکر فرو رفته بود، پس از مکثی کوتاه جواب داد: «خب، این درست که رویا از شما شکایت کرده، امید هم که به خاطر دعوا و ضرب و شتم شکایت داشته، اما این وسط آقای رستگار چی کاره بود؟»
    «اون ولیِ دخترش بود. به قول خودش، به خاطر تجاوز به حقوق دخترش از دستم شاکی بود. و این وسط حتی اگه دخترش رضایت می داد، خودش یه پای قضیه بود که کوتاه نمی اومد.»
    «پس شما سه تا شاکی سفت و سخت داشتین، درسته؟»
    «کاملاً همین طوره!»
    سالومه که بیشتر گُر گرفته بود، طاقت نیاورد و مجدداً پرسید: «بالاخره چی کار کردین؟ شما حسابی گیر افتاده بودین!»
    پوریا خنده عصبی کرد و گفت: «لابد اگه شما بقیه ماجرا رو بشنوین، دیوونه می شین!»
    تا آن لحظه، با وجودی که تقریباً گیر افتاده بودم، باز هم مسئله برایم خیلی بغرنج و پیچیده نبود. به خودم امیدواری می دادم که با آمدن وکیلم همه چیز به سرعت حل و فصل می شود و حتماً ناهار را در منزل صرف می کنم. اما کاملاً همه چیز برعکس شد. انگار یک شبه دنیا بر علیه من شده بود.
    به یاد دارم، وقتی می خواستم داخل بازداشتگاه بروم، از افسر نگهبان خواهش کردم که وکیلم را خبر کند. بعد در حالی که شماره تلفن را به او می دادم، روانه بازداشتگاه شدم. تا به حال پایم به همچون جاهایی باز نشده بود. شاید باور نکنید، ولی حتی نمی دانستم کلانتری چطور جایی است.
    اما آن روز، برای اولین بار با خیلی از واقعیتهای زندگی رو به رو شدم. تازه فهمیدم که دروغ، تزویر، ریا و رشوه خیلی بالاتر از صداقت، درستی و سادگی ارزش دارد. تازه فهمیدم که اگر همین نقشه ای را که رستگار شب قبل کشیده بود، من کشیده بودم، الان به جای من رستگار در زندان بود. اما من با وجودی که در زندگی مورد ظلم قرار گرفته بودم، فقط به خاطر ارائه ندادن دلیلی محکم سر از زندان درآوردم.
    آن روز، لحظه به لحظه منتظر رسیدن وکیلم بودم. هر دقیقه ای که به ساعت نگاه می کردم، بیشتر به جنون نزدیک می شدم. دیگر نزدیک شب شده بود، اما از وکیلم هیچ خبری نبود. چطور همچون چیزی ممکن بود. این حق من بود. صبح وقتی خواستم از دفتر افسر نگهبان با وکیلم تماس بگیرم، افسر مزبور شماره تلفن را از من گرفت و خیلی با اطمینان گفت که خودش تماس می گیرد. و حالا من گوشه این چهار دیواری چه کاری از دستم ساخته بود؟
    حالا دیگر شب شده بود. به غیر از امید و رستگار و رویا و قاعدتاً مادرش، کسی از بودنم در اینجا اطلاع نداشت. من به یک سند نیاز داشتم که بیرون بیایم. چندین بار مسئول زندان را صدا زدم و گفتم من باید یک تلفن بزنم و وکیلم را خبر کنم. اما مأمور که فکر می کرد من وبا دارم، همان طور از دور جواب می داد: «به من مربوط نمی شه. لابد تا حالا با وکیلت تماس گرفتن. بیخود انقدر جوش نزن.»
    با این حساب، دیگر کاملاً برایم مسلم شده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه است، وگرنه حتی با یک دزد و جانی هم این طور برخورد نمی شد که با من شده بود. حالا دیگر کارد می زدی، خونم در نمی آمد.
    همان شب با خودم تصمیم گرفتم که پس از خروج از زندان، اولین کارم شکایت علیه افسر نگهبان و پای میز محاکه کشیدنش باشد. باید حسابی حقش را کف دستش می گذاشتم.
    صبح اول وقت، سربازی به سراغم آمد و گفت که وکیلم آمده و در اتاق افسر نگهبان منتظر است. در حالی که حسابی خوشحال شده بودم، پالتوام را برداشتم و با توپ پر وارد اتاق افسر نگهبان شدم. میخواستم هر چه که از دهنم در می آمد، نثارش کنم.
    اما با ورودم، وقتی که چشمم به یک افسر نگهبان جدید افتاد، حسابی وا رفتم. آن قدر عصبانی بودم که حتی متوجه حضور آقای شاهرخی، وکیلم، نشدم.
    شاهرخی که حسابی از دیدنم خوشحال شده بود، در حالی که جلو می آمد، با خوشرویی گفت: «خوشحالم که شمارو سلامت می بینم. من همین امروز صبح از جریان مطلع شدم و بلافاصله خودمو رسوندم. در ضمن، یه سند هم آوردم که تحویل جناب سرکار دادم.»
    با عصبانیت رو به افسر نگهبان کردم و گفتم: «از دیروز صبح تا حالا من اینجا بیخود و بی جهت بدون اینکه صحّت جرمم به اثبات برسه، زندونی بودم. شما چه جوابی برای گفتن دارین؟»
    «آقای شکوهی، من همین الان برای وکیلتون توضیح دادم، و البته خیلی هم متأسف هستم. شیفت دیروز من نبودم و همکارم اینجا حضور داشته. و البته من اصلاً خبر ندارم که چرا تا به حال وکیلتون رو خبر نکردن.
    «امروز صبح اول وقت وقتی شیفت رو تحویل گرفتم، متوجه شدم که باید وکیلتون رو خبر کنم و من هم سریعاً همین کار رو انجام دادم. بقیه ش به من مربوط نیست. شما اگه شکایتی دارین، می تونین بعداً در این مورد اقدام کنین. و البته حتماً پیگیری خواهد شد. حالا هم شما مرخصین. در ضمن، تا وقتی شاکیانتون رضایت ندادن، حق خروج از کشور رو ندارین.»
    شاهرخی در حالی که به من اشاره می کرد، از افسر نگهبان تشکر کرد و با هم از اتاق خارج شدیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  6. 2 کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #14
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل شانزدهم

    اشکهای گرم و سوزان بی محابا از دیدگان سالومه روان شده بود و بدون خجالت، آزادانه از گونه هایش می چکید. قلب کوچکش به تلاطم افتاده بود. او حتی تحمل شنیدن همچون درد و عذابی را نداشت، چه رسد به اینکه زمانی با آن رو به رو می گشت.
    آه، خدای من! پشت قلب شکسته این مرد جوون، چه ها گذشته بود و چه راز سهمگین و دردناکی رو تا به حال تحمل کرده و دم نزده بود!
    اگر الان پوریا صحیح و سلامت در برابرش نبود، لابد با خودش فکر می کرد که دست از این دنیای فانی شسته و آن را برای همیشه به ابدیت سپرده است.
    پوریا از شدت تأثر احساس می کرد تمامی گذشته در برابر دیدگانش زنده شده و رژه می رفتند. شقیقه های داغش را میان دو دست گرفته بود و عمیقاً به فکر فرو رفته بود.
    در همین وقت، قوام تلنگری به در نواخت و بلافاصله با ظرف بزرگی از سوپ و دو عدد بشقاب و قاشق، که داخل سینی قرار داده بود، وارد اتاق شد. با دیدن سالومه و پوریا در آن شرایط روحی، یک لحظه جا خورد. بعد بلافاصله در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، سینی را روی میز قرار داد و بدون هیچ گونه صحبتی، به سرعت از در اتاق خارج گشت.
    با رفتن قوام، سالومه که به خود آمده بود، از جایش بلند شد و در حالی که ظرفی سوپ می کشید، رو به پوریا کرد و گفت: «شما خیلی ضعیف شدین. بهتره این سوپ رو تا آخر میل کنین.»
    بعد برای اینکه اشتهای پوریا را تحریک کند، مجدداً به حالت طنزگونه ای ادامه داد و گفت: «واقعاً این سوپ توی این هوای سرد می چسبه! هیچ فکر نمی کردم قوام همچون دست پختی داشته باشه! هوم، عجب بویی داره!»
    پوریا با بی اشتهایی دست سالومه را رد کرد و گفت: «ممنون، ولی اصلاً اشتها ندارم! باشه برای بعد.»
    «نه نه، اصلاً اگه شما الان این سوپ رو تا آخر نخورین، من بر می گردم خونه خودمون و اون وقت مجبورین تا شب اینجا تنها بمونین.»
    پوریا که از این تهدید خنده اش گرفته بود، در حالی که ظرف سوپ را از سالومه می گرفت، با خوشرویی پاسخ داد: «خب، پس برای خودتون هم بکشین. اگر شما نخورین، من دست به این سوپ نمی زنم.»
    سالومه که چاره ای جز قبول کردن نداشت، به حالت تسلیم سر فرود آورد و گفت: «چشم! هر چی شما بگین!»
    بعد در حالی که ظرفی سوپ برای خودش می کشید، روی صندلی کنار تختخواب پوریا نشست و گفت: «حالا شما باید حتماً فردا حرکت کنین؟ آخه، با این وضعیت و حال بد، و از همه مهم تر راه طولانی، واقعاً خطرناکه! بهتر نیست با شرکت تماس بگیرین بلکه کس دیگه ای کار شمارو انجام بده؟»
    پوریا که بُراق شده بود، پس از مکثی کوتاه پاسخ داد: « من یه بار تو عمرم به امید که مثل برادرم بود اعتماد کردم و زندگی م کن فیکون شد. دیگه حاضر نیستم برای بار دوم این کار رو تکرار کنم.»
    بعد لبخند ملیحی زد و مجدداً گفت: «پدرم همیشه بهم می گفت پسرم کس نخارد پشت من، جز ناخن انگشت من!»
    سالومه که حسابی خنده اش گرفته بود، با ملاحت و گیرایی خاصی جواب داد: «اوه، که این طور! پس باید خیلی خوشحال باشیم. این تجربه تلخ به شما درس عبرت بزرگی داد. امیدوارم که از این پس دیگه دچار همچون حوادثی تو زندگی نشین.»
    «ممنونم! واقعاً ممنونم! مدتهاست، یا بهتره بگم سالهاست، که کسی باهام این طور همدردی نکرده بود. از اینکه به فکر من هستین، خیلی خوشحالم. این طوری لااقل احساس زنده بودن می کنم.»
    «اوه، آقای شکوهی! خوب نیست انقدر ناامید باشین. شما هنوز اول راهین. درسته که تجربیات تلخی داشتین، ولی مطمئن باشین آینده ای روشن در انتظار شماست. اینو بهتون قول می دم!»
    پوریا در حالی که ظرف خالی سوپ را روی میز قرار می داد، سعی کرد از جایش بلند شود.
    سالومه با نگرانی نگاهش کرد و گفت: «کجا می رین، آقای شکوهی؟ مثل اینکه این سوپ جون تازه ای بهتون بخشیده!»
    پوریا در حالی که عرض اتاق را می پیمود، لبخند گیرایی زد و گفت: «درسته! واقعاً همین طوره! احساس می کنم حالم خیلی بهتر شده. البته یه کم گُر گرفتم، بهتره لای پنجره رو کمی باز کنم هوای تازه بیاد تو.»
    «اوه، نه! ابداً این کار رو نکنین. اون وقت باید یه هفته دیگه تو جا بیفتین تا حالتون کاملاً خوب بشه.»
    پوریا با ناامیدی سری تکان داد و گفت: «راست می گین، بهتره صرف نظر کنم.»
    بعد در حالی که قوام را صدا می زد، به خاطر سوپ خوشمزه ای که درست کرده بود از او تشکر کرد و گفت: «عالی بود، قوام جان! بهتره خودت هم از این سوپ بخوری. لااقل از مریض شدن پیشگیری می کنی.»
    قوام لبخندی تحویلش داد و گفت: «خوشحالم، آقا! مثل اینکه خدارو شکر حالتون خیلی بهتر شده.»
    «همین طوره، قوام! اگه تو لطف کنی و دو تا فنجون چای داغ هم بیاری، حالم از اینی که هست بهتر می شه.»
    «ای به چشم، آقا! الساعه» بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
    پوریا در حالی که روی صندلی کنار شومینه می نشست، سیگاری روشن کرد و گفت: «اما انگار واقعاً هوا خیلی سرد شده. آدم تنش گز گز می شه ـــ»
    سالومه میان حرفش پرید و گفت: «نگفتم هنوز حالتون خوب نشده. شما چند لحظه پیش گُر گرفته بودین، اما الان احساس سرما می کنین. این به خاطر اینه که از توی رختخواب بلند شدین. دمای بدنتون با محیط اطراف یکسان نیست. به خاطر همین دچار این حالت می شین.»
    بعد در حالی که ملافه تختخواب را جمع می کرد، مثل مادری دلسوز آن را به پوریا داد و گفت: «بهتره اینو دور خودتون بپیچین. این طوری دمای بدنتون تنظیم می شه.»
    «اوه، متشکرم!» بعد موذیانه لبخندی تحویلش داد و مجدداً گفت: «باور کنین اگه من استاد دانشگاه بودم، همین الان دکترای شمارو امضاء می کردم و می دادم دستتون!»
    سالومه خواست چیزی بگوید که یک دفعه قوام با سینی چای وارد اتاق شد. و از آنجایی که لحظه اخر صحبتهای پوریا را شنیده بود، بی محابا گفت: «اتفاقاً همین طوره که می گین! من می تونم قسم بخورم که اغلب خانومها از شمّ بالای پزشکی برخوردارن و هر کدوم برای خودشون یه پا دکترن!»
    «اوه، آقا قوام، طعنه های آقای شکوهی کم بود، تو هم بهش اضافه شدی!»
    قوام در حالی که حالت جدی به خود گرفته بود، پاسخ داد: «ولی من اینو کاملاً جدی گفتم، سالومه خانوم!» بعد در حالی که ابروانش را بالا می انداخت، این بار رو به پوریا کرد و به حالت شوخی گفت: «مثلاً آقا، اگه شما همسری به دلسوزی سالومه خانوم داشتین، مطمئناً همیشه دوست داشتین مریض بشین. دروغ می گم، آقا؟»
    پوریا که از چند لحظه قبل همین طور به حرفهای قوام می خندید، با شنیدن این حرف یک دفعه آن چنان قهقه ای سر داد که ناخودآگاه قوام و سالومه را هم به خنده انداخت.
    سالومه که از شرم سرخ شده بود، به حالت تهدید رو به آنها کرد و گفت: «نه، مثل اینکه امروز نمی خواین بقیه ماجرارو تعریف کنین! اگه این طوره، بهتره من رفع زحمت کنم.»
    پوریا که هنوز داشت می خندید، گفت: «نه نه، ابداً خواهش می کنم بفرمایین بنشینین!» بعد رو به قوام کرد و گفت: «ممنونم، قوام! می تونی بری استراحت کنی. اگه کارت داشتم، خبرت می کنم.»
    قوام در حالی که لبخند موذیانه ای بر لب داشت، سری تکان داد و از اتاق خارج شد.
    پوریا در حالی که فنجانی چای به سالومه تعارف می کرد، گفت: «باور کنین، مدتها بود که این طور از ته دل نخندیده بودم.» بعد همان طوری که فنجان چایش را تا آخر سر می کشید، افکار از همه گسیخته اش را جمع و جور کرد و ادامه داد:
    آن روز، پس از شنیدن صحبتهای شاهرخی به مرز جنون رسیدم. اصلاً حال خودم را نمی فهمیدم. من ناراحت رویا نبودم. چون برایم به هیچ وجه وجود خارجی نداشت، حتی از او متنفر هم بودم. اما چیزی که بیش از همه زجرم می داد، شکست در زندگی ام بود. از اینکه نتوانسته بودم نه در محیط زندگی ام و نه حتی در محیط کار و شرکت آدم موفقی باشم، احساس حقارت می کردم. غبطه می خوردم از اینکه دیگران این طور مرا به بازی گرفته بودند و از احساساتم سوء استفاده کرده بودند از خودم بدم می آمد.
    درست نزدیک به سه ماه گوشه زندان افتادم، بدون اینکه حتی کوچک ترین خبری از رویا و یا رستگار شود. با خودم فکر می کردم: یعنی تا این حد برای رویا بی ارزش بودم که حتی حاضر نشده سراغی از من بگیره. خدای من، کجای کارم اشکال داشت! من که هیچ وقت در حقشون بدی نکرده بودم. پس چطور تا این حد از من گریزون بودن!
    همان اوایل قرار شده بود خانه و شرکت و همین طور ماشین بابت بدهی به اجرا در بیاید. با این حساب، باید همان اوایل آزاد می شدم و از همه مهم تر اینکه باغ برایم باقی می ماند و لااقل جا و مکانی برای زندگی کردن داشتم. من می توانستم باغ را بفروشم و شرکت را حفظ کنم.
    اما چند تا مشکل وجود داشت. اول اینکه، قیمت برآورد شرکت بالاتر از باغ بود. دوم اینکه، حفظ شرکت بدون سرمایه چه ارزشی داشت. به خصوص برای من که دیگر تحمل کار کردن از من سلب شده بود. به همین خاطر ترجیح دادم که پس از آزادی، به کل از تهران به اینجا بیایم و تا اخر عمر همین جا زندگی کنم. تازه باید هر چه زودتر سند شاهرخی را که به خاطر شکایت رستگار در گرو بود، آزاد می کردم. اما نمی دانم چطور در دادن حکم امروز و فردا می شد.
    حالا دیگر شاهرخی هم کمتر به دیدنم می امد. فقط گهگاه بی بی بنده خدا در حالی که مریضی اش عود کرده بود، با چشمانی گریان به دیدنم می امد که اصلاً تحمل دیدن او را در این وضع نداشتم. و هر بار که سراغ شاهرخی و خانواده رستگار را از او می گرفتم، اظهار بی اطلاعی می کرد.
    بی بی فوق العاده ناراحت و پریشان احوال شده بود. خیلی سعی می کردم به او اطمینان بدهم که اصلاً نگران هیچ چیز نباشد. و حتی به او پیشنهاد کردم که به اینجا بیاید و با قوام زندگی کند. دوست داشتم از آن محیط جنجالی دورش می کردم، اما اصلاً قبول نکرد و زیر بار نرفت.
    هر بار با چشمانی اشکبار نگاهم می کرد و می گفت: «پوریا جان، تو پسر منی! مگه آدم می تونه پسرش رو رها کنه و بره. من بدون تو هیچ کجا نمی رم. اینو بهت قول می دم!»
    بالاخره پس از مدتها، شاهرخی به دیدنم آمد. البته تنها نبود، به اتفاق یکی از دوستان صمیمی پدرم که تاجر موفقی بود و جزو سرشناسان بازار به حساب می آمد و از قدیم الایام با پدرم کار کرده بود، به ملاقاتم آمد.
    با دیدن حاج آقا رئوف، آن قدر خوشحال و ذوق زده شده بودم که دلم می خواست بغلش می کردم و های های می گریستم.
    حاج آقا رئوف، که مثل اسمش واقعاً مرد شریف و رئوفی بود، با دیدنم در این شرایط به حدی ناراحت شد که با پرخاش و تندی رو به من کرد و گفت: «چرا زودتر خبرم نکردی؟ مگه من غریبه بودم؟ تو برام حکم پسر خودمو داری. من و پدرت مثل دو تا برادر بودیم.»
    با شنیدن این حرف، اشک شوق در چشمهایم حلقه زد.
    بلافاصله رو به شاهرخی کرد و گفت: «همین امروز همه طلبکارهارو جمع می کنی و می آری پیش من.» بعد رو به من کرد و مجدداً گفت: «اصلاً ناراحت نباش، پسرم! خودم همه کارهارو راست و ریس می کنم. در ضمن، چیزی رو هم نمی خواد بفروشی. یه کاسب خوب که مال و اموالش رو به حراج نمی ذاره. من خودم به طلبکارهات چک می دم. وقتی که از زندان دراومدی، مجدداً شروع به کار کن. ناراحت سرمایه هم نباش. مگه من مُردم!»
    زبانم از تشکر قاصر شده بود. فقط بی محابا اشک می ریختم. این همان معجزه ای بود که منتظرش بودم. بالاخره راز و نیاز های شبانه با روح پدر و مادرم کار خودش را کرده بود. و آن وقت بود که قدر و قیمت سالم زیستن پدرم بیشتر از هر وقتی بر من روشن شد.
    چرا که اگر پدرم آدم بدی بود، و یا خدایی نکرده سر کسی را کلاه گذاشته بود، الان هیچ کس حاضر نبود کمکم کند. همان وقت به خودم قول دادم که تا زنده ام، راه پدرم را ادامه بدهم و دست افتادگان را بگیرم، همان طوری که آن روز حاج آقا رئوف دستم را گرفته بود.
    درست دو روز بعد، در حالی که همه کارهای اداری انجام شده بود، بدون هیچ گونه سند و یا ضمانتی آزاد شدم. هنوز باورش برایم سنگین بود.
    شاهرخی در حالی که دنبالم آمده بود، گفت: «حاج آقا رئوف با دادن چکهای دراز مدت به دست طلبکارها، همه شونو راضی کرده و تو دیگه در حال حاضر هیچ مشکلی نداری.»
    با تعجب رو به او کردم و گفتم: «ولی تو چطور حاج آقا رئوف رو پیدا کردی؟»
    خنده بلندی کرد و گفت: «چه کنیم ما اینیم دیگه!»
    زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: «بیخود انقدر فیگور نیا! خوب می دونم که حاج آقا رئوف رو نمی شناختی. در ضمن، من هم تا به حال هیچ حرفی در موردش به تو نزده بودم. یعنی اصلاً حواسم نبود. پس بیخودی جولون نده که تو رفتی دنبالش.»
    در حالی که حسابی ضایع شده بود، شانه هایش را بالا انداخت و با دلخوری گفت: «یه بار نشد ما جلوی تو کلاس بذاریم. بابا جون مثل اینکه منو خیلی دست کم گرفتیها؟»
    «شاهرخی جون، تو رو به خدا انقدر منو سرکار نذار. فقط بهم بگو سر و کله حاج آقا رئوف چطوری پیدا شد؟»
    این بار در حالی که جدی شده بود، با حالتی خاص جواب داد: «راستش رو بخوای، من اونو پیدا نکردم. در واقع، اون منو پیدا کرد. این طوری که برام تعریف کرد، مثل اینکه از کاسبهای بازار که تو باهاشون معامله داشتی، شنیده که تویه همچین گرفتاری ای افتادی. بعد هم انقدر از این و اون پرس و جو کرده که دست آخر هم سر از شرکت در می آه و غلام آدرس منو بهش می ده.
    «بقیشو هم که خودت می دونی. بدون اینکه من کوچیک ترین درخواستی ازش داشته باشم، خودش پیش قدم شد و همه کارهارو به عهده گرفت.»
    «عجب، خدایا تو چقدر بزرگی! چطور خودم تا به حال به فکر حاج آقا رئوف نیفتاده بودم؟»
    شاهرخی که دید در افکارم غرق شدم، با خوشحالی رو به من کرد و گفت: «حالا تو فکر چی هستی؟ خدارو شکر که همه چیز به خیر و خوشی تموم شد. دیگه فکر چی رو می کنی؟»
    بعد با مهربانی خاصی دستش را دور کمرم حایل کرد و گفت: «وای، نمی دونی چقدر برات حرف دارم! راستش رو بخوای، خیلی دلم برات تنگ شده بود. از وقتی که باهات کار می کنم، تا به حال پیش نیومده بود که این همه مدت از هم جدا باشیم.
    «می دونی، پوریا جان، من تا حالا وکالت خیلیهارو به عهده داشتم. پولدار، بی پول، فقیر، غنی، اما هیچ وقت تو عمرم با آدم سرمایه دار و ثروتمندی که قلبش سرشار از صداقت و پاکی و درستی باشه، رو به رو نشده بودم. تو واقعاً قلب و نیت پاکی داری. مطمئناً دعای خیر پدرت همیشه و همه جا همراهت بوده.»
    بعد در حالی که در ماشین را باز می کرد، رو به من کرد و گفت: «سه تا پیشنهاد خوب برات دارم که بی چون و چرا باید هر سه شو قبول کنی.»
    همان طوری که به او بُراق شده بودم، منتظر شدم تا حرفش را بزند.
    در حالی که لبخندی گوشه لبانش ماسیده بود، با تحکم گفت: «اول اینکه، همین جا همه چیز رو به کل فراموش می کنی. درست مثل اینکه اصلاً هیچ اتفاقی برات نیفتاده. مطمئن باش فکر کردن به شکستهای گذشته، شکستهای آینده رو به دنبال داره. پس باید بهم قول بدی همه چیز رو به کل فراموش می کنی و از حالا به بعد زندگی جدیدی رو شروع می کنی.»
    سری تکان دادم و گفتم: «و دوم؟»
    «هان، بله درسته! حکم دوم اینه که همین حالا با هم می ریم خونه اول یه دوش درست و حسابی می گیری، بعد هم یه ناهار مفصل نوش جان می کنی. و بعد هم یه استراحت کامل بدون هیچ گونه فکر و خیالی.»
    پوزخدی زدم و گفتم: «شتر در خواب بیند پنبه دانه، گهی لُف لف خورد گه دانه دانه!»
    قهقه بلندی سر داد و گغت: «شاعر گرامی، شما هر چی دوست داری، می تونی با این اشعار گرانبهات تحویلم بدی. ولی مطمئن باش حکم صادر شده رو باید بپذیری.»
    «خب، سومی رو نگفتی؟»
    «اوه، راست گفتی. سومی از همه مهم تره. حاج آقا رئوف پیغام داده وقتی رو به راه شدی، حتماً با هم به دیدنش بریم. در ضمن، تأکید کرده که اصلاً ناراحت جنس و سرمایه هم نباشی و هر چی که بخوای، کاملاً در اختیارت قرار می ده.
    «و حرف آخرش هم این بود که گفت بهت بگم من همون قدر که به پدرت ایمان داشتم، به تو ایمان دارم و برات ارزش قائلم. پس بیخود نگران آینده نباش که خیلی زود همه چیز بی کم و کاست به جای اولش بر می گرده.»
    نفس عمیقی کشیدم و ریه هایم را از هوای آزاد بدون حصار لبریز کردم. با خوشحالی رو به شاهرخی کردم و گفتم: «.اقعاً ازت ممنونم! تو این مدت خیلی برام زحمت کشیدی و کمکم کردی. امیدوارم روزی بتونم جبران زحماتت رو بکنم!»
    «ای بابا این چه حرفی یه، پوریا جان! تو که اهل تعارف نبودی. بیا، بیا بریم که الان بی بی حسابی صداش در می آد. نمی دونی پیرزن بیچاره توی این مدت چقدر زجر کشیده.» بعد به سرعت پشت فرمان نشست و حرکت کردیم.


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  8. #15
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل هفدهم

    تو شرکت در حالی که پشت میز می نشستم، با آرامش کامل گذشته و آینده را سیر می کردم. درست دو سال و نیم از آن روزهای نحس و شوم گذشته بود و حالا همه چیز سر جای خود برگشته بود، و البته خیلی بیشتر و بهتر از سابق.
    اوضاع شرکت کاملاً رو به راه شده بود. کارمندان با آرامش کامل مشغول به کار بودند. شاهرخی نه تنها وکیلم بود، بلکه معاونت شرکت را هم عهده دار شده بود. و از آنجایی که آدم فوق العاده درستی بود، خیلی زود خودش را در دل حاج آقا رئوف جا کرد و تقریباً دست راست او شد.
    به مرور زمان، تمام بدهیهای حاج رئوف را صاف کردم. و در ضمن، در هر کار خیری که او پیش قدم می شد، همراهی اش می کردم. در زندان به خودم قول داده بودم که تا زنده ام، دست افتادگان و زیردستان را بگیرم. و حالا موقع خوبی برای ادای دین بود.
    تقریباً همان اوایلی که تازه از زندان آزاد شده بودم، از طریق شاهرخی فهمیدم که رویا به اتفاق خانواده اش به اروپا رفتند. مثل اینکه بالاخره خانم رستگار به آرزوی دیرینه اش رسیده بود. بالاخره آقای رستگار راضی شده بود تمامی ملک و املاکش و همین آپارتمان بنده را که به نام رویا خانم بود، سریع و السیر به حراج بگذارد و بفروشد. و بدین ترتیب، دو پا داشت و دو تا دیگر هم قرض گرفت و از ترسش فرار کرد. لابد خودشان خوب می دانستند با این همه بلایی که سرم آورده بودند، به سادگی رهایشان نمی کردم.
    تنها لطفی که در حقم کرده بودند این بود که لباسهایم را دست صاحبخانه جدید داده بودند و از او خواسته بودند هر وقت که به آنجا مراجعه کردم، تحویلم بدهد. و این خود لطف بسیار بزرگی بود. بالاخره یک مو از تن خرس کندن غنیمت به شمار می رفت.
    اما چیزی که برایم مهم بود این بود که هنوز علت این کار رویا برایم روشن نشده بود. باید می فهمیدم چرا رویا با من همچون معامله ای کرده بود. از آن پس به بعد از شاهرخی خواستم که فوراً اقدام کند و برایم طلاق غیابی صادر کند. دیگر حتی حاضر نبودم یک دقیقه نام رویا در شناسنامه ام باشد.
    و حالا پس از دو سال و نیم، خوب که به دور و اطرافم نگاه می کردم، انگار هیچ اتفاقی در گذشته نیفتاده بود، به جز خوابی که تبدیل به کابوس وحشتناکی شده بود.
    به یاد دارم، آن روز طرفهای غروب بود که شرکت تعطیل شده بود و کارمندان رفته بودند. من هم می خواستم هر چه زودتر به خانه بروم و استراحت کنم که یک دفعه غلام، سرایدار شرکت، وارد دفتر شد و با نگرانی خاصی رو به من کرد و گفت: «آقای شکوهی، یه خانومی اومده و می خواد شما رو ببینه. صورتش برام آشناست، اما هر چی فکر کردم یادم نمی آد کجا دیدمش.»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «یعنی کیه؟ بگو بیاد تو!»
    با عجله از دفتر بیرون رفت و چند دقیقه بعد، در حالی که آن خانم را راهنمایی می کرد، وارد دفتر شد. با تعجب و از سر کنجکاوی نگاهش کردم. اول نشناختمش. قیافه اش حسابی درب و داغان شده بود، اما آرایش جلف و سبکی روی صورتش ماسیده بود.
    در حالی که نگاهم می کرد، به حالت داش مشتی گفت: «مثل اینکه منو نشناختی، درسته؟»
    کمی به مغزم فشار آوردم. یک دفعه یکه ای خوردم و گفتم: «سوفیا! تو هستی، سوفیا؟»
    «ای بابا! تو که پاک مارو ناامید کردی! یعنی من انقدر شکسته شدم!»
    در حالی که از پشت میز بلند می شدم، کنارش رفتم و گفتم: «چه به روز خودت آوردی؟ من ورشکسته شدم و سر از زندون درآوردم، اون هم فقط با لطف نامزد جناب عالی، اون وقت تو این قیافه رو پیدا کردی؟»
    آه تأسف باری کشید و گفت: «همه ش به خاطر امید ناکس بود. تا وقتی که بود، منو حسابی پابند خودش کرد. بعد هم وقتی فرار کرد، تا مدتها ازش بی خبر بودم تا ابنکه یه روز برام نامه نوشت و گفت منتظر باشم همین روزها کار من رو هم درست می کنه و من هم می رم پیشش. اما همه ش دروغ بود و وعده سر خر من.
    «همه هدفش از این کارها این بود که مبادا بیام پیش تو و پته شو رو آب بریزم. اون نامرد من رو هم گذاشت سر کار. من از همه کارهاش تو شرکت خبر داشتم. اینکه چطوری تا به حال سرت رو کلاه گذاشته بود و چقدر از اموال و دارایی شرکت رو بالا کشیده بود. همیشه بهم می گفتم بالاخره یه روزی این شرکت مال خودم می شه، و آخرش هم زهرش رو ریخت و همه رو بالا کشید.
    «راستش رو بخوای، همه اون کارهای ما یه نقشه بود. نقشه ای برای به دام انداختن تو. امید می خواست یه جوری تو رو آلوده کنه و این کار هیچ جور عملی نبود جز آشنا کردن تو با رویا. و چی از این بهتر. هم رویا سر و سامونی می گرفت، و هم اینکه امید به خواسته ش می رسید، به خصوص اینکه رویا تو مشت امید بود.»
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «یعنی چی؟ برای چی تو مشت امید بود؟»
    قهقه بلندی سر داد و گفت: «تو چقدر ساده ای، پسر! پس اون همه جنس رو کی برای ما جور می کرد؟ از همه مهم تر، کی پولش رو می داد؟ خب، معلومه، امید! و اون هم با پولهای جناب عالی که هر بار از شرکت به جیب می زد!»
    از شدت عصبانیت لبم را گاز گرفتم و گفتم: «خب، بعدش؟»
    «هیچی دیگه، تا وقتی که تو اون نقشه کذایی رو کشیدی و همه ما رودست خوردیم. همون شب پس از رفتن تو از خونه، رویا با پدرش تماس می گیره و می آد اونجا و تا خود صبح امید و رستگار برای تو مادرمرده نقشه می کشن که چطوری تو رو تو دام بندازن.»
    با عصبانیت فریادی کشیدم و گفتم: «آخه، چرا؟ مگه گناه من چی بود؟ رستگار باید رویارو توبیخ می کرد، نه منو!»
    «خب اشتباه تو همین جاست. وقتی که رستگار خودش از همه چیز با اطلاع بوده و از همه مهم تر اینکه، با دوز و کلک دخترش رو به ریشت بسته، حالا چه جوابی می تونست برات داشته باشه؟ به غیر از اینکه فقط یه جوری خودش و خونواده شو نجات بده.
    «بیچاره رویا اون شب خودش رو خیلی باخته بود. شهامت رو به رو شدن با تو رو نداشت. می گفت ازت خجالت می کشه. دوست داشت هر چی زودتر از اینجا بره تا دیگه با تو رو به رو نشه. خودش رو باعث بدبختیهای تو می دونست. خیلی هم تلاش کرد که آپارتمان رو نفروشه و بذاره برای خودت، اما پدرش زیر بار نرفت و به هر شکلی که بود به این کار راضی ش کرد.
    «مادر رویا هم که خونه شو کرده بود کاباره. مدام قماربازها اونجا پلاس بودن. تو محل دیگه براش آبرویی باقی نمونده بود و زودتر می خواست فلنگ رو ببنده. پا بیخ خِر رویا گذاشته بود که یا زودتر آپارتمان رو بفروشه و باهاشون همراه بشه، و یا اینکه باید تا آخر عمرش همین جا بی کس و تنها زندگی کنه. که البته این کار برای کسی مثل رویا حکم مرگ رو داشت. به همین جهت خیلی زود تصمیم به فروش آپارتمان گرفت و با پدر و مادرش راهی اروپا شد.
    «تو تا وقتی برای رویا ارزش داشتی که از گذشته اون چیزی نمی دونستی. اما همین که متوجه اعتیاد رویا شدی، همه چیز تموم شد. رویا به خوبی می دونست که تو دیگه حاضر به زندگی با اون نیستی. پس قاعدتاً بایستی قید تو رو می زد و فقط خودش رو نجات می داد. و همین کار را هم کرد.»
    دندان قروچه رفتم و گفتم: «ای بی شرم پست فطرت! اگه گیرش بیارم، می دونم باهاش چی کار کنم.»
    مجدداً قهقه ای سر داد و گفت: «بهتره دوست عزیزت رو گیر بیاری و داغ رویا رو سر جیگرش بذاری!»
    در حالی که حدقه چشمهایم گرد شده بود، جواب دادم: «چطور مگه؟ اتفاقی افتاده؟»
    «بله! الان یکی دو ماهی می شه که با رویا خانوم ازدواج کرده!»
    با غیظ نگاهش کردم و گفتم: «برام اصلاً مهم نیست. اینو برای چی به من داری میگی. من که مدتهاست رویا رو طلاق دادم. حالا با هر کثافتی مثل خودش می تونه ازدواج کنه. اون دیگه برای من هیچ ارزشی نداره. اگه کسی باید این وسط ناراحت باشه، تو هستی که به خاک سیاه نشستی. من دارم زندگی خودمو می کنم، و حتی موفق تر از قبل هم شدم.»
    این بار در حالی که خودش را جمع و جور می کرد، بغضش ترکید و با گریه رو به من کرد و گفت: «برای همین پیش تو اومدم. می خوام کمکم کنی. دلم می خواد دماغ هر دوشون رو به خاک بمالیم. ولی به خاطر این کار به کمک تو نیاز دارم.»
    «به کمک من؟ خب، من چی کار می تونم برات انجام بدم؟»
    «تو، تو، یعنی چطوری برات بگم! می دونی، پوریا، من و تو هر دو شکست خورده عشق هستیم!»
    «خب؟»
    «اینو که قبول داری؟»
    «بله، درسته!»
    «خب، ما خیلی ساده می تونیم ازشون انتقام بگیریم!»
    «می بخشین، سوفیا! اصلاً متوجه حرفهات نمی شم. واضح تر حرف بزن، ببینم چی میگی.»
    «خب، این خیلی ساده س! ما هم می تونیم با هم ازدواج کنیم!»
    «چی! چی گفتی، سوفیا؟ من و تو با هم ازدواج کنیم؟ فقط به خاطر اینکه رویا و امید رو بسوزونیم! ها ها ها، می خوام سر به تن رویا و امید نباشه که من به خاطرشون مجدداً زندگی مو به تباهی و نیستی بکشونم!»
    این بار با عصبانیت رو به من کرد و گفت: «یعنی من تا این حد بَدم که تو نمی تونی تحملم کنی؟»
    نگاه نفرت باری به او انداختم و گفتم: «بدی؟ ها ها ها، تو متعفنی! همین الان هم که اینجا وایستادی، بوی گندت همه اتاق رو پر کرده. حالا هم زودتر بزن به چاک. دیگه داره حالم ازت به هم می خوره! خیلی جالبه! من بیام با کسی که باعث اون همه بدبختی م بوده، ازدواج کنم! گمشو برو بیرون! دیگه نمی خوام ریخت نحست رو ببینم!»
    بعد در حالی که با فریاد غلام را صدا می زدم، در دفتر را باز کردم و منتظر شدم تا بیرون رفت.
    موقعی که داشت از پله ها پایین می رفت، صدای گریه اش همه راهرو را در بر گرفته بود. ولی دیگر برایم اصلاً مهم نبود. در آن لحظه، اصلاً خوشحال نبودم. با وجودی که سوفیا تاوان گناهش را پس داده بود، و قاعدتاً باید دلم خنک می شد، اما یک احساس بی تفاوتی بهم دست داده بود. دیگر برایم هیچ چیز مهم نبود. اینکه رویا چه کار می کرد، و یا امید با پولهای من به کجاها رسیده بود اصلاً برایم ارزش نداشت. فقط می خواستم تا آخر عمرم این کثافتها را نبینم. همین و بس.
    سالومه در حالی که عمیقاً در فکر فرو رفته بود، سرش را بلند کرد و گفت: «بعد چی شد؟ آیا هیچ وقت تونستین خبری از رویا و امید به دست بیارین؟»
    پوریا آه تأسف باری کشید و ادامه داد:
    درست یک سال بعد از آن شبی که با سوفیا ملاقات داشتم، بی بی را از دست دادم. حالا دیگر کاملاً تنها و بی کس شده بودم. بی بی برایم حکم مادرم را داشت. بدون او زندگی برایم مثل جهنم بود. اما خوشحال بودم از این جهت که لااقل به مدت سه سال و نیم با هم به خوشی سر کرده بودیم.
    چندین سفر زیارتی فرستاده بودمش که خیلی از این بابت خوشحال و سرحال شده بود. دیگر دوست نداشت من زن بگیرم. دلش می خواست تا آخر عمرش در کنارش باشم. مدام فکر می کرد کسی می خواهد مرا از او جدا کند. اما هر بار به او اطمینان کامل می دادم که به هیچ وجه قصد ازدواج با کسی را ندارم.
    در این مدت سه سال و نیم، خوب به او رسیده بودم. تقریباً هر چه می خواست و هر کاری که داشت، برایش انجام داده بودم. و خوشحالی ام از این جهت بود که پیرزن بیچاره به آرزوی دیرینه اش، که همانا زیارت خانه خدا بود، رسیده بود. و همین برای من کافی بود.
    هنوز شش ماهی از مرگ بی بی نگذشته بود که یک روز صبح وقتی وارد شرکت شدم، نامه سفارشی که تمبر خارجی داشت، روی میز دفتر به چشمم خورد. با عجله نامه را باز کردم. بله، درست بود. نامه رویا بود که به طرزی ناخوانا نوشته شده بود. تا آنجایی که به یاد دارم، نامه بدین مضمون بود:
    سلامی گرم و آشنا به تو پوریای خوبم. به تو محبوب قلبم. تویی که به جز جور و جفا از عشق چیزی نفهمیدی. پوریا، مرا ببخش. می دانم خیلی در حقت بدی کردم. اما باور کن ناگزیر به انجام این کار شدم.
    آن شب، پس از اینکه وارد خانه شدی، انگار همه دنیا روی سرم خراب شد. دلم می خواست می مُردم و همچون صحنه ای را نمی دیدم. باور کن، اگر تو این لطف را در حقم کرده بودی و مرا می کشتی، بزرگ ترین خدمت را کرده بودی. اما چه فایده! من زنده ماندم تا زجر بکشم!
    لابد بارها به خودت گفتی:«من چه بدی ای در حق این رویای نمک نشناس کرده بودم که این بلا رو سرم آورد؟» ولی باور کن، پوریا، به خدای احد و واحد، تو نه تنها بدی نکرده بودی، بلکه بیشتر از هر کسی در حقم خوبی کردی. من چاره ای به جز این کار نداشتم. دیگر شهامت رویارویی با تو را نداشتم.
    من دختر بدبختی بودم. شاید باور نکنی، البته حق هم داری، هر کسی که در نظر اول مرا می دید، لابد به خودش می گفت خوشا به حالش! دختر رستگار روی عرش سیر می کند! اما دیگر نمی دانست دختر یکی یکدانه رستگار توی طشت هم سیر نمی کرد، چه رسد به عرش.
    از وقتی چشم باز کرده و خودم را شناخته بودم، مادرم را در حال قماربازی و خوشگذرانی دیده بودم. پدرم همیشه مثل یک نوکر در خدمتش بود. آنها اغلب مواقع پی تفریح و خوشگذرانی بودند. زندگی من کوچک ترین ارزشی برایشان نداشت و تازه من برایشان دست و پاگیر بودم.
    وقتی پدر و مادرهای دوستانم را می دیدم، به زندگی شان غبطه می خوردم. روزی هزار بار از خدا آرزو می کردم که ای کاش ما پول نداشتیم، اما یک زندگی پر از مهر و محبّت و عاطفه داشتیم! ای کاش به جای این همه پول، دارای خواهر و برادری دلسوز بودم! یاد ندارم حتی برای یک بار مادرم پا به مدرسه ام گذاشته باشد.
    بله، پوریا جان، من در همچون محیطی بزرگ شدم و رشد کردم. آن قدر که اصلاً نفهمیدم کی و چه وقت در منجلاب اعتیاد گرفتار شدم. اما دلم می خواهد این را بدانی، عشق من نسبت به تو کاملاً واقعی و حقیقی بود و هیچ گونه ریا و تزویری در آن وجود نداشت. اصلاً دلم نمی خواست تو را از دست بدهم. به همین خاطر هم مدام به دورغهای مختلف متوسل می شدم، که البته خودت کاملاً در جریان هستی. و حالا هم تاوان همه بدیها و گناهانی که نسبت به تو روا داشتم را دریافت کردم. اما دلم می خواهد این را بدانی که هیچ کدام خواسته قلبی ام نبود و در عمل انجام شده قرار گرفتم.
    درست یک سال پیش، با امید ازدواج کردم. آن موقع هنوز خبر نداشتم که این امید نامرد چه کلاه گشادی سر تو گذاشته. اما پدرم در جریان همه کارها بود.
    روزی که با امید دعوایم شد، برای اینکه حرص مرا دربیاورد به من گفت که با تو چه کرده. و آن وقت بود که دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار گشت. شاید باور نکنی، اما از شدت غصه مریض شدم و در بستر افتادم. روز به روز لاغر و لاغرتر شدم تا جایی که سر از بیمارستان درآوردم. اینجا دکترها آزمایشات متعددی روی من انجام دادند و خیلی رک و صریح گفتند که سرطان دارم و زیاد نمی توانم زنده بمانم.
    پدرم از شنیدن این خبر به حدی به خودش فشار آورد که درست یک ماه بعد، دچار حمله قلبی شدیدی شد و از دنیا رفت. با این حساب، مادرم حسابی آزاد شده بود و هر کاری که دلش می خواست انجام می داد.
    امید هم که از من ناامید شده بود، مرا به حال خودم رها کرد و رفت. او فکر می کرد که امروز و فردا شاهد مرگم خواهد بود. اما درست برعکس شد، و من شاهد مرگ امید بودم.
    بله، درست است. امید تصادف کرد و جا در جا دار فانی را وداع گفت. البته حقش بود. دلم خنک شد. هر وقت یاد بلایی که سر تو آورده بود می افتادم جگرم آتش می گرفت.
    در آن تصادف هم خودش مقصر بود. این طور که پلیس می گفت، در اثر خوردن مشروب زیاد و همین طور سرعت بالای ماشین، به شدت با یک تریلر برخورد می کند و جا در جا از دنیا می رود.
    پوریا، همه ما به نحوی تاوان گناهان خود را پس داده ایم. من، پدرم، امید و البته کاملاً بر من روشن و واضح است که به زودی زود مادرم هم تاوان گناهانش را به سختی پس خواهد داد. چرا که جهنم در همین دنیاست.
    اما از تو یک خواهش دارم. می دانم که برایت خیلی سخت است، اما تو را به ارواح مقدس پدر و مادرت قسم می دهم، می دانم که برایت خیلی عزیزند، به حرمت روح این دو عزیز، از من درگذر. چرا که من هیچ یک از کارهایم اختیاری نبود.
    کسی که در آن طرف اقیانوسها و آبهای سیاه همیشه به فکر توست.
    رویا.
    پوریا در حالی که بغض راه گلویش را بسته بود، با دستانی لرزان و رعشه آور سیگاری آتش زد و زیر لب گفت:
    در کشاقوس حوادث حکما را مثلی است
    در جهان هر عملی موجب عکس العمل است
    هر که شد صرف ستم پیشگی اندیشه او
    عاقبت بر کند اندیشه او ریشه او
    روز مظلوم اگر شوم و اگر مشئوم است
    روز ظالم به یقین تیره تر از مظلوم است
    پوریا آه تأسف باری کشید و در حالی که به سالومه زل زده بود، گفت: «من این شعر رو خیلی دوست دارم. یادم می آد یه روز داشتم یه مجله ای رو مطالعه می کردم این شعر که بالای تیر مجله چاپ شده بود، نظرمو جلب کرد. درست یادم نیست اسم شاعرش چی بود، ولی هر کسی که این شعر رو سروده، از اعماق قلب من حرف زده. و چقدر خوب و شیوا در چند بیت شعر تمامی حرفهای ناگفتنی رو بیان کرده.»
    سالومه به حالت تأیید سری تکان داد و گفت: «درسته! واقعاً همین طوره! تا به حال نشنیده بودم. راستی، حالا شما متأسف هستین؟»
    «برای چی؟»
    «خب، قاعدتاً به خاطر نامه ای که رویا براتون نوشته بود و خیلی از حقایق رو براتون روشن کرده بود.»
    پوریا به حالت بی تفاوتی سری تکان داد و گفت: «نه، ابداً! البته نامه ای که رویا نوشته بود خیلی طولانی و مفصل بود. حتی خیلی از جزئیات رو بیان کرده بود که من حقیقتاً حضور ذهن ندارم و فقط مختصری از اونچه یادم مونده بود براتون گفتم. و این هم به خاطر این بود که چندین و چند بار اونو از بالا تا پایین خونده بودم.
    «اما به جرئت می تونم قسم بخورم، با وجودی که رویا رو بخشیدم، اما اصلاً دلم به حالش نسوخت. اون زندگی منو به تباهی کشونده بود. اون نباید به جای من تصمیم می گرفت. بالاخره این زندگی متعلق به هر دوی ما بود. چه بسا که اگه فقط کمی اظهار ندامت و پشیمونی می کرد، حاضر بودم همه جوره کمکش کنم. من که دلم از سنگ نبود. نه، اون می تونست شرایطی رو به وجود بیاره که من کاملاً ببخشمش، ولی این کار رو نکرد. و اون وقت به جای من تصمیم گرفت، و البته چه تصمیمی. منو با سر تو چاه هُل داد!»
    «به نظر شما، من باید برای همچون آدمی متأثر باشم؟ چرا ما آدمها فکر می کنیم با پول می تونیم همه کاری انجام بدیم؟ نمونه ش همین امید. مگه به راحتی پولهای منو بالا نکشید و فرار نکرد؟ لابد به خیال خودش خیلی زرنگی کرده بود. اما آیا تونست از چنگال عدالت فرار کنه؟ اصلاً تونست اون همه پول دزدی رو استفاده کنه؟ آیا با این پولها تونست مرگش رو به تأخیر بندازه؟ نه، نتونست! و اتفاقاً با این کارش مرگ خودش رو جلو انداخت.
    «یادم می آد یه روزی داشتم با مرد عارفی صحبت می کردم. حرفهاش خیلی روشن و صریح بود. چیزهایی می گفت که ناخودآگاه آدمو به فکر وا می داشت. از جمله حرفهاش این بود که می گفت: «انسانها از موقع مرگشون خبر ندارن، اما خیلی راحت می تونن مُردنشون رو به تأخیر بندازن.» من که خیلی تعجب کرده بودم، پرسیدم: «آخه، چطوری؟»
    «خیلی ساده س. هر کار خیری که ما انجام می دیم، باعث طول و عزت عمر می شه. و برعکس، هر کار شری که انجام می دیم، باعث می شه که عجل زودتر از موعد به سراغمون بیاد.» و اتفاقاً با پیشامد غیر مترقبه ای که برای امید رخ داد، من بیشتر از هر وقتی به درستی این مطلب ایمان آوردم.
    «شاید باور نکنین، از وقتی که تو کارهای خیر به حاج آقا رئوف کمک می کنم، انقدر تو مشکلاتم گره گشاییی شده که حد نداشته. و خیلی از بلاهای احتمالی ازم روی گردان شده. خب، مسلماً این طوری هم من راضی هستم، و از همه مهم تر خدای من راضی یه. و چی از این بالاتر! چه لذتی از این بالاتر که آدم تا زنده س، با دست خودش ببخشه و خوشحالی رو تو چشمان مردم ببینه! من آدمه خشکه مقدسی نیستم، ولی به درست زیستن اعتقاد عمیقی دارم.»
    سالومه که در فکر فرو رفته بود، به حالت شک و تردید از سؤالی که می خواست بکند، در حالی که دودل بود، من و من کنان گفت: «باز هم از حال رویا باخبر شدین؟ یعنی چطوری بگم ــ»
    «اوه، لازم نیست شما حرفی بزنین. متوجه شدم چی می خواین بگین. منظورتون زنده بودن رویاست، درسته؟»
    «بله!»
    «راستش، من از دست رویا عصبانی بودم، اما به مرگش راضی نبودم. هیچ دلم نمی خواست زمانی خبر مرگش رو بشنوم. به همین خاطر نه تنها جواب نامه رویا رو ندادم، بلکه هیچ وقت هم از کسی سراغش رو نگرفتم. و حتی به شاهرخی هم سفارش کردم هر خبری که مربوط به رویا می شه رو بهم نگه. چون دیگه خیلی دیر شده بود. نه من می تونستم براش کاری انجام بدم، نه اون دیگه فرصتی داشت.
    «و البته خبر مرگ اون می تونست تأثیر بسیار منفی تو روحیه م داشته باشه. به همین خاطر هیچ وقت در این مورد پیگیر نشدم. و الان هم که اینجا هستم، ازش هیچ اطلاعی ندارم. البته شاید هم شاهرخی خبر داشته باشه و به من حرفی نزده!»
    پوریا در حالی که مجدداً سیگاری آتش می زد، این طور ادامه داد:
    بعد از مرگ بی بی، خیلی تنها و افسرده شدم. حالا دیگر واقعاً تنها و بی کس شده بودم. سابق بر این، دوری پدر و مادرم زجرم می داد، ولی حالا اوضاع فرق کرده بود.
    حالا علاوه بر پدر و مادرم، بی بی و از همه مهم تر همسر و زندگی ام را از دست داده بودم. این تنهایی خیلی به روحیه ام لطمه وارد کرد. به طوری که پس از مدتی، سر از دکتر روانپزشک درآوردم. اما آنها به من می گفتند چیز خاصی نیست و فقط به یک استراحت و تفریح نیاز دارم. باید یک مدتی از این محیط دور باشم تا دو مرتبه مثل سابق بتوانم روی پا بایستم.
    اوایل، زیر بار نرفتم، دیگر دلم نمی خواست به هیچ وجه شرکت را رها کنم. ولی دست اخر، به اصرار شاهرخی و حاح آقا رئوف راضی شدم برای چند روزی به اینجا بیایم. البته اولش قصد داشتم اینجا را برای فروش بگذارم، اما حالا دیگر کاملاً نظرم تغییر کرده. دوست دارم هر ماه، چند روزی را به خودم اختصاص بدهم و به اینجا بیایم. آب و هوای جواهرده معجزه می کنه.
    سالومه لبخند شیرینی زد و گفت: «خوشحالم! واقعاً خوشحالم که اینو می شنوم! امیدوارم همیشه و در همه حال هر کجا که هستین، موفق باشین. راستی، چیز دیگه ای به نظرتون نمی رسه که بخواین عنوان کنین؟»
    پوریا به علامت نفی سری تکان داد و گفت: «نه، هر چی بود براتون گفتم. اوه، راستی یه چیزی مونده!»
    سالومه که تعجب کرده بود، نگاهش کرد و گفت: «چه چیزی؟»
    پوریا لبخند موذیانه ای زد و گفت: «اینکه کتابتون کی چاپ می شه؟»
    سالومه لبخند ملیحی زد و گفت: «ببینم کتاب من، یا کتاب شما؟»
    پوریا این بار خنده بلندی کرد و گفت: «بهتره بگیم کتاب سالومه!»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  9. #16
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل هجدهم

    سوگند همان طوری که در باغ قدم می زد، با اندوهی خاص رو به سالومه کرد و گفت: «اصلاً فکر نمی کردم آقای شکوهی همچون سرگذشتی داشته باشه. نمی دونی از وقتی نوشته های تو رو خوندم، چه حالی پیدا کردم. دیشب تا خود صبح خوابم نبرد. حالا دیگه واقعاً دلم به حالش می سوزه. من چقدر احمق و خودخواه بودم که باهاش همچون برخوردی کردم. حالا واقعاً از کارم متأسفم. دیگه روم نمی شه تو صورتش نگاه کنم.»
    سالومه با کنجکاوی نگاهش کرد و گفت: «راستی، هیچ وقت بهم نگفتی چی شد که یه دفعه این طور باهاش کج افتادی؟»
    سوگند لبخند پر معنایی زد و گفت: «هیچی! فقط می تونم بگم بچگی کردم. نمی دونم چرا یه حس خاصی نسبت بهش پیدا کرده بودم. روز اولی که دیدمش، خیلی ازش خوشم اومد. به نظرم جوون برازنده ای بود. ولی وقتی یکی دو برخورد باهاش داشتم، احساس کردم خیلی آدم مغرور و متکبری یه. نمی دونم، شاید هم اون موقع دوست داشتم به عنوان یه دختر بهم بیشتر توجه کنه. ولی وقتی این طور بی تفاوت از کنارم گذشت، بیشتر گُر گرفتم.»
    «شاید باور نکنی، حتی وقتی می دیدم که بیشتر به صحبتهای تو توجه می کنه، و حتی تصمیم گرفته سرگذشتش رو برات تعریف کنه، به حدّ جنون رسیدم. اما باور کن، الان خیلی متأسفم. گاهی اوقات، آدم از کرده خودش خجالت می کشه.»
    بعد رو به سالومه کرد و مجدداً گفت: «راستی، تو هیچ می دونی توی این دو ماهه ما چقدر بزرگ تر و پخته تر شدیم؟ اوایل، فکر می کردم که خودم خیلی عوض شدم. اما سه روز پیش که برای تعطیلات اومدم اینجا، متوجه شدم تو هم خیلی تغییر کردی. اصلاً بزرگ شدی، سالومه! بابا راست می گه ما دخترها یه شبه رشد می کنیم و بزرگ می شیم!
    «نمی دونی، روز اول دانشگاه چه حس و حالی داشتم. احساس می کردم زنگهای شادی در وجودم به صدا دراومده. و اون وقت به یاد تو افتادم. آرزو کردم ای کاش در کنارم بودی! راستی، ببینم، از آقای شکوهی چه خبر؟ دیگه نیومد اینجا؟»
    سالومه در حالی که نگرانی در چهره اش موج می زد، با ناراحتی سری تکان داد و گفت: «نه، هیچ خبری ندارم! وقتی که داشت از اینجا می رفت، قول داد که حتماً ماهی یه بار رو می آد اینجا. اما الان درست دو ماهی می شه که ازش بی خبرم.»
    بعد در حالی که آه تأسف باری می کشید، گفت: «نمی دونم، شاید هم تو بهتر اونو شناخته باشی. شاید همون طوری که گفتی، آدم متکبر و خودخواهی باشه. چون هر کس دیگه ای که جای اون بود، لااقل یه تماس می گرفت.»
    سوگند با شیطنت خنده ای کرد و گفت: «ببینم، راستش رو بگو، نکنه دلت رو باختی؟»
    سالومه موهای زیبایش را به کناری زد و گفت: «و شاید هم تو دلت رو باخته باشی! همین الان داشتی می گفتی خیلی براش نگرانی!»
    «اوه، سالومه! بیخود پای منو وسط نکش. چون من الان واقعاً هیچ احساسی نسبت بهش ندارم. اتفاقاً این دو ماه برای من فرصت خوبی بود که بیشتر خودمو بشناسم. مطمئن باش اون احساس یه حس پوچ و بی معنایی بود. اما رنگ رخسار تو چیز دیگه ای رو می گه!»
    سالومه با بغضی فرو خورده سری تکان داد و گفت: «احساس من چه ارزشی می تونه داشته باشه! سوگند، باور کن این احساس یه طرفه س. تو واقعاً راجع به ما چی فکر می کنی؟ لابد فکر کردی تو اون مدت یه هفته ای که اینجا بود، نسبت به من اظهار علاقه ای کرده؟ اوه، اگه این طوره، باید بگم سخت در اشتباهی. چون اون حتی کوچیک ترین نظری هم نسبت به من نداشت. شاید هم همین مسئله تا این حد منو نسبت بهش جذب کرده. اصلاً بهتره راجع به اون حرفی نزنیم. نمی خوام بهش فکر کنم.»
    سوگند در حالی که خواهرش را بغل می کرد، با دلسوزی خاصی گفت: «اوه، خدای من! سالومه عزیزم عاشق شده! واقعاً بهت تبریک می گم! در انتخابت شک نکن!»
    «چی داری می گی، سوگند؟ اون اصلاً به من فکر نمی کنه. شاید هم اصلاً روحش از این جریان خبر نداشته باشه. اون وقت تو برای خودت می شینی و می بافی. تازه من و اون اصلاً به درد هم نمی خوریم.»
    «چرا؟ کی اینو گفته؟»
    «من می گم!»
    «آخه، به چه دلیل؟»
    «به دلیل اینکه من و اون ده دوازده سال با هم تفاوت سنی داریم. مثل اینکه فراموش کردی. اصلاً شاید به همین خاطر به من هیچ توجهی نداره.
    «اوه، خدای من! اگه پدر بفهمه ما داریم راجع به چه موضوعی بحث می کنیم حسابی دلخور می شه. تازه از همه مهم تر، حتی اگه اون پا پیش بذاره و جلو بیاد، پدر اصلاً زیر بار نمی ره. اون تو این مسائل خیلی جدی یه.
    «پوریا یه بار ازدواج کرده و شکست خورده. و از همه مهم تر، تفاوق سنی ما! نه، اصلاً با عقل جور در نمی آد. مطمئن هستم که مامان و بابا اصلاً زیر بار نمی رن. تو هم بهتره راجع به این مضوع با کسی حرفی نزنی. من بهت اعتماد کردم. بهم قول می دی؟»
    «اوه، سالومه! این چه حرفی یه! اگه این طوره که من اول برات درددل کردم. نه، خیالت راحت باشه، خواهر خوشگلم! انقدر بزرگ شدم که بتونی بهم اعتماد کنی. مطمئن باش! حالا بیا زودتر بریم تو ویلا. حسابی سردم شده.» بعد هر دو با شتاب به سمت ویلا حرکت کردند.
    آقای رهنما با اشتیاق خاصی دخترانش را براندار کرد. از اینکه باز هم مثل سابق آنها را خوشحال و سرحال می دید، به شدت خوشحال بود. تمام زندگی او در دخترانش خلاصه می شد؛ ساغر، سالومه و سوگند. الان خیلی وقت می شد که از ساغر خبر نداشت. حسابی دلش تنگ شده بود.
    سوگند در حالی که خودش را لوس می کرد، طرف پدرش رفت و گفت: «وای، پدر جون! نمی دونین تو این مدت که ازتون دور بودم چقدر دلم براتون تنگ شده، به خصوص برای بازی شطرنج. حاضرین یه دست بزنیم؟»
    رهنما قهقهه ای سر داد و گفت: «اوه، عزیزم، من همیشه آماده بازی هستم! فقط دخترم مواظب باش یه وقت مات نشی!»
    «و همین طور شما، پدر جون! چون این بار تصمیم گرفتم ماتتون کنم.»
    «اوهو! شجاع شدی! هنوز هیچی نشده، کرکری می خونی.»
    سوگند در حالی که مهره های شطرنج را مرتب می کرد، جواب داد : «پس چی فکر کردین! مثل اینکه هنوز باور ندارین سوگند کوچولوتون بزرگ شده.»
    سالومه که حالش مساعد نبود، با بی حوصلگی نگاهی به آنها انداخت، بعد آهسته بدون آنکه آنها متوجه شوند به اتاقش رفت. دلشوره خاصی پیدا کرده بود. انگار یک چیزی ته دلش چنگ می زد. غم سنگینی روی دلش انباشته شده بود. از خودش متعجب بود. هنوز هم باور نداشت به قول سوگند، دلش را باخته.
    وای، خدای من! چرا من این طور شدم؟ چرا همه ش به اون فکر می کنم؟ اصلاً چه چیزی باعث شد که این طور بهش گرایش پیدا کنم؟ اون که با من خیلی معمولی رفتار می کرد. نمی دونم، شاید هم به خاطر اینه که حالا فکر می کنم خیلی خوب می شناسمش و دیگه برام حکم یه آدم غریبه رو نداره. ولی من دارم خودمو گول می زنم. من برای اون حکم همون دختربچه چند سال قبل رو دارم که مدام پی شیطنت و بازی بوده. با این حساب، چطور می تونه حتی یه درصد هم به من فکر کنه؟
    آه، خدای من! ازت خواهش می کنم این افکار شوم و لعنتی رو ازم دور کنی! ای کاش هر چی زودتر از اینجا می رفتیم! این طوری شاید فراموشش کنم. ولی نه قدرت این کار رو ندارم. مطمئناً تو تهران یه روز هم دوام نمی آرم. اینجا بوی اونو می ده. حالا دیگه هر جای جواهرده که پا می ذارم، اونو می بینم. حتی گاهی اوقات احساس می کنم داره باهام حرف می زنه، از گذشته می گه، از آب و هوای سرد جواهرده صحبت می کنه و ...
    آه، خدای من! واقعاً شرم آوره! من اصلاً نباید بهش فکر کنم. بعد بلافاصله از جایش بلند شد و در حالی که کتابی را از قفسه کتابخانه بر می داشت، تصمیم به مطالعه گرفت. بعد همان طوری که روی تخت دراز می کشید، شروع به ورق زدن صفخات کرد. ولی انگار نوشته های کتاب را نمی دید. فقط پی در پی آنها را ورق می زد. درست مثل کودکی اش که فقط دنبال عکسهای زیبای کتاب بود.
    بعد در حالی که افکار جدیدی به سراغش آمده بود، کتاب را بست و روی میز قرار داد. احساس کرد تلنگر تازه ای به مغزش خورد. در حالی که عمیقاً به فکر فرو رفته بود، به خودش گفت: «اصلاً از کجا معلوم که این یه عشق واقعی باشه؟ من هنوز هیچ تجربه ای تو زندگی م کسب نکردم. چطوری می تونم بفهمم که این حالت یه عشق پاک الهی یه و یا یه عشق و هوسِ پوچ دوزخی؟ اصلاً شاید پوریا حق داشته، من چرا باید ازش توقعی داشته باشم. ما فقط در حد یه آشنای قدیمی هستیم. همین و بس. قاعدتاً با این حساب، هیچ لزومی نداره که من راجع بهش فکر کنم، همون طوری که اون راجع به من فکر نمی کنه.
    در این افکارِ مغشوش غوطه ور بود که سوگند آهسته و پاورچین وارد اتاق شد، و در حالی که پشت سر سالومه ایستاده بود، یک دفعه با صدای بلندی گفت: «می شه بگی داری به چی فکر می کنی؟»
    سالومه که جا خورده بود، با وحشت تکانی خورد و گفت: «اوه، تو کی وارد اتاق شدی؟ اصلاً متوجه نشدم!»
    «نباید هم بشی، عزیزم! انقدر در افکارت غوطه ور شدی که حسابی از دنیای دور و برت بی خبری! سالومه، تو که دختر شجاعی بودی، چرا این جوری شدی؟»
    سالومه با مکثی کوتاه، در حالی که به او خیره شده بود، گفت: «منظورت رو نمی فهمم؟ مگه چه جوری شدم؟»
    «یعنی خودت نمی فهمی؟ تو خیلی پُر شور و نشاط بودی. هیچ وقت به خودت غم راه نمی دادی. اما الان یه حالت افسرده داری. یعنی واقعاً عاشق شدن این طوری یه؟ اینکه خیلی بَده!»
    سالومه که عصبانی شده بود، تقریباً با پرخاش جواب داد: «می شه دیگه این کلمه رو تکرار نکنی! هیچ خوشم نمی آد!»
    «خیلی خوب، اگه دوست نداری، دیگه تکرار نمی کنم.»
    بعد در حالی که دلسوزانه در کنارش می نشست، به حالتی خاص رو به او کرد و گفت: «ولی عزیزم، شتر سواری دولا دولا نمی شه. تو داری فقط خودت رو گول می زنی. از دلت فرار می کنی. فکر می کنی داره بهت دروغ می گه. ولی باور کن، این طور نیست. در ضمن، مادر گفت بهت بگم زود بری پایین شام حاضره. من هم که حسابی ضعف کردم. تو رو به خدا بلند شو. انقدر ناز نکن. منو بگو گفتم چند روزی بیام اینجا دلم باز بشه، ولی بدتر شد. حال و روز تو خیلی از من خراب تره.»
    سالومه که طاقت ناراحتی سوگند را نداشت، لبخندی زد و در حالی که از جا بلند می شد، گفت: «تسلیم! هر چی تو بگی! متأسفم از اینکه ناراحتت کردم، ولی باور کن از همین حالا بهت قول می دم که دیگه در این مورد اصلاً فکر نکنم. اینو بهت قول می دم! حالا پاشو بریم که شام از دهن افتاد.» و هر دو با هم از اتاق خارج شدند.
    هنوز از پله های طبقه بالا پایین نرفته بودند که آقای رهنما با وجد و سرور خاصی که نمی توانست آن را پنهان کند، با صدای بلندی گفت: «واقعاً خوشحالم کردی، پوریا جان! هیچ فکر نمی کردم دوباره اینجا ببینمت! به خودم گفتم از هوای سرد و ساکت جواهرده فرار کردی!»
    با شنیدن نام پوریا، سالومه و سوگند هر دو سر جای خود میخکوب شدند. یک لحظه نفس در سینه سالومه حبس شد. احساس کرد ضربان قلبش تند شده. صدای مردانه و آشنایی به گوشش رسید که می گفت: «متشکرم، آقای رهنما! من هم خیلی دلم براتون تنگ شده بود. اتفاقاً همین الان رسیدم. قوام هنوز از اومدنم اطلاع نداره. بهتر دیدم قبل از اینکه خونه برم، سری به شما بزنم.»
    سوگند از بالای پله ها خم شده بود و به راحتی می توانست صورت پوریا را ببیند. با خوشحالی خاصی دست سالومه را کشید و گفت: «اوهو، دختر جون، کجایی؟ بیا ببین کی اومده! پوریاست!»
    سالومه که از شدت تعجب خشکش زده بود، هاج و واج از بالا نگاهی به پایین انداخت. با دیدن پوریا، رنگش مثل گچ سفید شد. این دیدار خیلی غیر منتظره بود.
    خانم رهنما که انگار پسر خودش را دیده بود، با مهربانی خاصی گفت: «اتفاقاً چه به موقع اومدی، پسرم! درست سر قسمت رسیدی! ما هنوز شام نخوردیم. تا یه کمی خستگی در کنی، من شامو می کشم.»
    آقای رهنما با صدای بلندی گفت: «سالومه، سوگند، بیاین ببینین کی اومده!»
    سالومه که دست و پایش را گم کرده بود، ناخودآگاه به سمت اتاقش دوید. سوگند که وضع را این چنین دید، ناگزیر به دنبالش روان شد. آهسته به طوری که صدایش بیرون نرود، با تندیِ عتاب آلودی گفت: «چرا برگشتی؟ مگه نمی آی پایین؟»
    سالومه من و من کنان جواب داد: «چرا، ولی من اصلاً روم نمی شه. خجالت می کشم باهاش رو به رو بشم.»
    «اوه، خدای من! داری اعصابمو خرد می کنی. از چی خجالت می کشی؟»
    بعد در حالی که پوزخند می زد، مجدداً گفت: «قبلاً که خیلی با شهامت باهاش برخورد می کردی، حالا چی شد؟ مثل اینکه همین چند دقیقه پیش بهم گفتی دیگه نمی خوای بهش فکر کنی. به همین زودی جا زدی، دختر؟»
    سالومه که از این حرف ناراحت شده بود، در حالی که سعی می کرد اعتماد به نفسش را تقویت کند، جلوی آیینه رفت. همان طور که خودش را برانداز می کرد، دستی به سر و صورتش کشید. رضایت خاصی در چهره اش پدیدار شد. رو به سوگند کرد و گفت: «خُب، من حاضرم، بریم!» و بدون توجه به نگاههای پرسشگر سوگند، به سرعت از اتاق خارج شد.
    سوگند با ناراحتی سری جنباند و در حالی که تنها مانده بود، ناچار به دنبالش راه افتاد.
    پوریا با همان لبخند گیرا و جذاب همیشگی، رو به سالومه کرد و گفت: «اوه، حالتون چطوره؟ چقدر از دیدنتون خوشحالم! راستی، کار نوشتن کتاب خوب پیش می ره؟»
    سالومه به علامت تأیید سری تکان داد و گفت: «بله، تقریباً عالی پیش می ره! اتفاقاً پدر با یکی از دوستانش که ناشر بسیار خوبی یه در این باره صحبت کرده. قرار شد داستان رو بخونه و البته در صورت پذیرفته شدن، به چاپ برسه.»
    «اوه، واقعاً! اینکه خیلی عالی یه! بهتون تبریک می گم!» بعد رو به سوگند کرد. «و همین طور به شما!»
    سوگند با تعجب نگاهش کرد و گفت: «به من؟ برای چی؟»
    «خب، به خاطر ورودتون به دانشگاه! که البته چیز کمی نیست! راستش، هیچ فکر نمی کردم شما رو اینجا ببینم. حدس می زدم تهران باشین.»
    «اوه، بله! همین طوره! اما حقیقتاً دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود. لحظه شماری می کردم که هر چی زودتر برگردم. می دونین، آقای شکوهی، ما با وجودی که بزرگ شده تهران هستین، ولی جواهرده رو به هیاهو و شلوغی شهر تهران ترجیح می دیم. برای همینه که پدر هر بار که می آد اینجا، تقریباً دو سه ماهی موندگار می شه و دلش نمی خواد برگرده.»
    پوریا آه حسرت باری کشید و در حالی که به صورت سالومه زل زده بود، ولی برعکس طرف صحبتش سوگند بود، گفت: «بله، کاملاً حق دارین! درسته تهران شهر بزرگی یه و دارای همه نوع امکانات، اما به نظر من به جز دود و ترافیک و هوای آلوده چیزی برای عَرضه نداره. ولی برعکس، اینجا همه چیز فرق می کنه. آب و هوای جواهرده آدمو زنده میکنه.
    «به نظر من، طبیعت زیبا و زنده جواهرده با هیچ کجای دنیا قابل برابری نیست. این محیط روح آدمو عاشق می کنه. شاید حرفمو باور نکنین، ولی من وقتی اینجا می آم، احساس می کنم جوونی از دست رفته م دوباره بازگشته. حس می کنم به دوران کودکی برگشتم.»
    آقای رهنما ناخودآگاه قهقهه ای سر داد، و در حالی که با دست به پشت شانه پوریا می زد، گفت: «اوه، پسرم! این چه حرفی یه! کدوم جوونیِ از دست رفته! همچین صحبت می کنی انگار چند سالته. این حرفها برای سن و سال تو هنوز خیلی زوده. لااقل بذار به سن و سال من برسی، بعداً از این حرفها بزن.»
    سالومه که تا آن لحظه سکوت اختیار کرده بود، با شرمی دخترانه لبخندی زد و گفت: «اگه این طوره، پس چطور توی این مدت دو ماه هیچ خبری ازتون نبود؟ لااقل فکر می کردم به خاطر کتاب هم که شده تماس بگیرین. اما مثل اینکه در این مورد کاملاً اشتباه می کردم و نتیجه کار براتون اصلاً مهم نبود.»
    پوریا که مورد توبیخ مستقیم قرار گرفته بود، مکث کوتاهی کرد و در حالی که لبش را می گزید، این بار به حالت تحکم رو به سالومه کرد و گفت: «بله، البته شما کاملاً حق دارین که گله مند باشین. اما باور کنین، تو این مدت خیلی گرفتار بودم. ولی این بدین معنا نیست که به نتیجه کارِ کتاب بی اعتنا باشم!»
    آقای رهنما خنده پر معنایی کرد و در حالی که می خواست مسیر صحبت را تغییر دهد، رو به پوریا کرد و گفت: «خب، پسرم! از این گله گذاریها بگذریم. راستی، وضع خودت چطوره؟ مشکلی نداری؟ به فکر سر و سامون دادن خودت هستی یا هنوز هم مثل گذشته با مسئله ازدواج مشکل داری؟»
    پوریا که از شنیدن این حرف گل از گلش شکفته شده بود، لبخند جذابی زد و در حالی که زیر چشمی سالومه را می پایید، گفت: «راستش، آقای رهنما، اتفاقاً برای مشورت در این مورد خدمت رسیدم. می دونین، بعد از پدرم شما برام حکم اونو دارین.»
    «اوه، اینکه خیلی خوبه، پسرم! چی بهتر از این! من هر کاری که از دستم بر بیاد، برات دریغ ندارم. اینو مطمئن باش! کاملاً می تونی روی من حساب کنی.»
    خانم رهنما با دلسوزی مادرانه ای جلو آمد و گفت: «وای، پوریا جان! مادر چقدر خوشحالم کردی! کاشکی الان مادرت هم اینجا بود. مطمئنم که حسابی خوشحال می شد. راستی، حالا این دختر خانوم خوشگل و خوشبخت کی هست؟ بگو تا خودم برات دست بالا بزنم!»
    آقای رهنما مجدداً رشته کلام را به دست گرفت و با نصیحت پدرانه ای گفت: «فقط پورریا جان، این بار دیگه خیلی مواظب باش که گول نخوری! خیلیها چشم به مال و اموالت دارن و تو باید کاملاً حواست رو جمع کنی!»
    پوریا نگاه متفکرانه ی کرد و پاسخ داد: «اتفاقاً این بار به هیچ وجه در انتخابم شک ندارم و کاملاً اطمینان دارم که خونواده ای محترم و آبرودار هستن. از همه مهم تر اینکه، من شناخت کاملی روی این خونواده دارم. پدرش یکی از دوستان قدیمی پدرمه، و در واقع به جای دو دوست دو برادر بودن. اتفاقاً حاج آقا رئوف وقتی که موضوع رو فهمید، استقبال گرمی کرد و تأکید که پدرم همیشه از این خونواده به نیکویی یاد کرده. به همین خاطر می خواد پا پیش بذاره و اقدام کنه. ولی من بهتر از هر کسی شمارو برای مشورت قبول دارم و بهتر دیدم قبل از هر کاری، اول با شما صحبت کنم.
    طپش قلب سالومه هر لحظه تند تر و تند تر می شد، به طوری که احساس کرد تمام اتاق دور سرش می چرخد. توان ایستادن روی پاهایش را نداشت. آرام و اهسته، به طوری که اطرافیانش متوجه نشوند، روی مبل وا رفت. عرق سردی روی پیشانی اش نشسته بود. دیگر حرفهای پوریا را نمی شنید. انگار در این دنیا نبود.
    سوگند که کاملاً بر احوال خواهرش واقف بود، با نگرانی به سالومه چشم دوخته بود، بی آنکه حتی بتواند او را دلداری دهد.
    خانم رهنما با ذوق و شوق خاصی رو به مردها کرد و گفت: «خب، حالا بقیه صحبتها باشه برای بعد از شام. بهتره همگی بیاین سر میز که غذا یخ کرد!»
    آقای رهنما سری تکان داد و در حالی که دست پوریا را می فشرد، با گرمی خاصی گفت: «بیا، پسرم! بیا بریم که غذا از دهن افتاد.»
    با رفتن آنها، سوگند که موقعیت را مناسب دیده بود، بلافاصله سراغ سالومه رفت و با چشم و ابرو و تقریباً زیر لب گفت: «بلند شو، دختر! آبروی مارو بردی! پاشو بیا سر میز تا متوجه نشدن!»
    سالومه که انگار تازه متوجه دنیای اطرافش شده بود، با سردی و بی تفاوتی خاصی از جا بلند شد و سر میز شام رفت.
    موقع صرف شام، پوریا که کاملاً سالومه را زیر نظر گرفته بود، به حالت طعنه گفت: «امشب خیلی تو فکرین، سالومه خانوم؟ اتفاقی افتاده؟»
    سالومه که حسابی غافلگیر شده بود، من و من کنان خواست چیزی بگوید که سوگند زودتر جواب داد: «سالومه حالش زیاد خوب نیست. امروز بعد از ظهر تو باغ مثل اینکه سرما خورد. به خاطر همین سرش درد می کنه.»
    سالومه به علامت تأیید سری تکان داد و مجدداً سکوت کرد.
    پوریا با شیطنت لبخند موذیانه ای زد و به حالتی خاص جوب داد: «اوه، واقعاً متأسفم!»
    خانم رهنما با نگرانی نگاهی به سالومه، که صورتش گلگون شده بود، انداخت و گفت: «اوه، مادر جون، پس چرا تا حالا به من چیزی نگفتی؟ فکر کنم تب داری؟ صورتت حسابی گل انداخته!»
    سالومه که بیشتر از این تحمل نیش و کنایه های پوریا را نداشت، در حالی که سردرد را بهانه خوبی برای خارج شدن از میان جمع می دانست، از جا برخاست و گفت: «متأسفم، من حالم زیاد خوب نیست. آقای شکوهی، از دیدنتون خیلی خوشحال شدم. با اجازه!» و بی آنکه منتظر پاسخ باشد، به سرعت به اتاقش رفت.
    سوگند که وضع را این چنین دید، در حالی که به صورت پوریا بُراق شده بود، به حالت تندی از جا بلند شد و گفت: «بهتره من هم برم مواظبش باشم.» و بدون هیچ پوزشی از پوریا به دنبال سالومه روان شد.
    آقای رهنما با حالتی بَشاش و سرحال، در حالی که از راهپیمایی صبحگاهی باز می گشت، عصایش را گوشه سالن قرار داد و رو به سوگند که مشغول کمک به مادرش بود کرد و گفت: «عجب هوای پاک و دلچسبی! حیف نبود دخترم موندن تو خونه رو به این هوای تمیز و پاک ترحیج دادی؟ مثل اینکه دانشگاه تو رو هم حسابی تنبل کرده؟»
    «نه، پدرجون! اصلاً این طور نیست! اتفاقاً امروز خیلی دلم می خواست باهاتون می اومدم، اما راستش دوست نداشتم سالومه تنها بمونه. خودتون که دیشب دیدین، اون اصلاً حالش خوب نیست.»
    آقای رهنما با نگرانی نگاهش کرد و گفت: «اون که چیزی ش نیست، فقط یه کم سرش درد می کنه. اگه تا این حد جدی بود، چرا همون دیشب خبرم نکردی؟»
    «اوه، نه، پدر جون! زیاد نگران نشین. چیز مهمّی نیست. فقط یه کم بی حوصله س. استراحت کنه خوب می شه. می دونین، دیشب تصمیم گرفتم وقتی خواستم برگردم تهران، سالومه رو با خودم ببرم. اینجا خیلی تنهاست. مطمئنم تهران که بیاد، حسابی سرش گرم می شه. یه روز پیش وروجکهای ساغر باشه، حسابی حالش جا می آد.»
    آقای رهنما در حالی که اخمهایش را در هم می کشید، با ناراحتی پاسخ داد: «فعلاً بهتره از این تصمیم منصرف بشی.»
    «اوه، چرا پدر؟ مگه چه عیبی داره؟ اون اینجا احساس تنهایی می کنه.»
    آقای رهنما که حوصله بحث کردن را نداشت، در حالی که مسیر صحبت را عوض می کرد، رو به همسرش کرد و گفت: «خانوم، لطفاً یه چای داغ به من بده!» بعد رو به سوگند کرد و گفت: «تو هم بهتره بری سالومه رو صدا کنی، پوریا باهاش کار داره. می خواد راجع به کتابش صحبت کنه. الان هم تو ویلاش منتظره.»
    سوگند که حسابی عصبانی شده بود، با اکراه شانه اش را بالا انداخت و گفت: «خیلی بیجا کرده! راستی، این پسره چقدر خودخواه و یه دنده س! می خواستین بهش بگین سالومه حال نداره چه می دونم مریضه، نمی تونه بیاد.»
    آقای رهنما نگاه عتاب آلودی کرد و گفت: «این چه طرز صحبت کردن در مورد یه آدم با شخصیت و محترمه! تو خجالت نمی کشی هر چی دلت می خواد راجع به پوریا می گی؟ بهتره از همین الان یه چیزی رو تو گوشت فرو کنی، پوریا برای من حکم پسرمو داره. حالا هم برو سالومه رو صداش کن باهاش کار دارم.»
    سوگند که حسابی ترش کرده بود، با ناراحتی پله ها را دو تا یکی کرد و وارد اتاقش شد. سالومه به پشت روی تختخواب دراز کشیده بود. با دیدن سوگند که اخمهایش در هم بود، از جا بلند شد و در حالی که رو لبه تخت می نشست، گفت: «چیزی شده، سوگند؟ اتفاقی افتاده؟»
    «نه، خیر! اتفاقی نیفتاده! فقط جناب شازده فرمودن می خوان ملاقاتی با سرکار علیه داشته باشن.»
    سالومه که از این سبک صحبت کردن به شدت خنده اش گرفته بود، در حالی که نمی توانست جلوی خودش را بگیرد، با تمسخرو پوزخند گفت: «شازده دیگه کیه؟ داری راجع به کی حرف می زنی؟»
    سوگند که خودش هم خنده اش گرفته بود، پاسخ داد: «عزیزم، مگه ما چند تا شازده تو جواهرده داریم؟ فقط یه دونه، اون هم جناب آقای پوریا شکوهی!»
    «خب، اینکه زیاد مهم نیست. تو چرا تا این حد عصبانی هستی؟ اوه، لابد اینو جدی نگفتی؟»
    «ببین، سالومه! مثل اینکه فراموش کردی دیشب چه حالی داشتی. یعنی با این حساب تو باز هم می خوای بری دیدنش؟»
    «اوه، سوگند! عزیزم، این چه حرفی یه؟ احساس من یه حس یه طرفه س. بهتره اینو بفهمی. سوگند! من هیچ توقعی از پوریا نداشتم و ندارم. و اتفاقاً خوشحالم که خیلی زود به اشتباهم پی بردم. می دونی، دیشب تا خود صبح بیدار بودم و فکر کردم. الان واقعاً احساس سبکی می کنم. می دونی، سوگند، من عاشق شخصیت و نزاکت پوریا شدم، نه چیز دیگه. تو مطمئن باش اگه پوریا جذاب ترین مرد روی زمین بود، ولی عاری از این شخصیت، من هیچ وقت به سمت اون گرایش پیدا نمی کردم. الان هم با شهامت کامل اینو می گم، برای خوشبختی و آینده ش دعا می کنم!»
    سوگند در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، با خوشحالی سالومه را در آغوش کشید و گفت: «تو خیلی خوبی، سالومه! خوب تر از اونچه حتی فکرش رو کنی! می دونی، می خوام یه رازی رو برات بگم. من همیشه به تو حسودی م می شه! چون نمی تونم مثل تو بزرگوار باشم. تو خیلی بیشتر از من می فهمی. حالا واقعاً خوشحالم از اینکه خواهر خوبی چون تو دارم. حالا هم بهتره تا پدر عصبانی نشده، بری پایین. اوه، راستی، کتابت رو هم با خودت ببر. پوریا می خواد اونو ببینه.»
    سالومه که در فکر فرو رفته بود، زیر لب با خودش گفت: «پوریا می خواد پایان داستان رو تعریف کنه!»


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  10. #17
    انجمن علمی و پژوهشی
    زیبایی های زندگی در دستانه توست
    تاریخ عضویت
    Jul 2011
    محل سکونت
    sudae eshgh
    نوشته ها
    10,188
    تشکر تشکر کرده 
    2,930
    تشکر تشکر شده 
    4,180
    تشکر شده در
    2,113 پست
    حالت من : Ashegh
    قدرت امتیاز دهی
    2044
    Array

    پیش فرض

    فصل نوزدهم

    سالومه در حالی که کتابش را در بغلش می فشرد، آهسته و زیر لب سلام کرد.
    پوریا نگاه عمیق و گیرایی به او انداخت و پس از مکثی کوتاه، پاسخ داد: «اوه، بالاخره اومدین!» بعد در حالی که به ساعتش نگاه می کرد، مجدداً گفت: «البته با یه ساعت تأخیر! دیگه داشتم ناامید می شدم!»
    سالومه با چهره ای شرمگین، در حالی که طره موهای زیبایش را کنار می زد، چشمان درشت و جذابش را به نقطه ای دوردست دوخت و سپس بسیار آرام و متین، در حالی که به سختی سعی می کرد در صدایش لرزشی وجود نداشته باشد، پاسخ داد: «متأسفم که دیر شد! حقیقتاً منتظر این دعوت نبودم و تا آماده شدم، یه کمی طول کشید. بفرمایین، این هم کتاب سالومه که می خواستین ببینین. البته هنوز دست نویسه، اما امیدوارم به زودی تبدیل به یه کتاب واقعی بشه!»
    پوریا در حالی که کتاب را از دست سالومه می گرفت، با خوشحالی و مسرت خاصی لبخندی زد و گفت: «اوه، واقعاً عالی یه! نمی دونین آدم وقتی سرگذشت زندگی خودش رو می خونه، چه حالی پیدا می کنه! من یه تشکر به شما بدهکارم. این شما بودین که من رو به این کار سوق دادین. در واقع، این شما بودین که من رو با زندگی و آینده جدید آشتی دادین. و من واقعاً مدیون شما هستم.
    «اعتراف می کنم، از وقتی که داستان زندگی مو شرح دادم، تمامی اون افکار زشت و تلخ گذشته به کل از مغزم پاک شد. و حالا احساس سبکی خاصی می کنم. و اینو مدیون شما هستم!»
    «متشکرم، آقای شکوهی! ولی این طورها هم که می گین، نیست. من کاری نکردم که ارزش این همه تشکر رو داشته باشه. شما یه بحران روحی و روانی رو با موفقیت گذروندین و این خیلی ارزشمنده!»
    پوریا لبخندی زد و گفت: «شما طبق معمول با حرفهاتون به آدم انرژی می دین. اوه، راستی، می دونین چرا ازتون دعوت کردم که بیاین اینجا؟»
    «بله، فکر کنم تا حدود زیادی بدونم!»
    پوریا به حالت تعجب سری تکان داد گفت: «خب، برای چی؟»
    «به نظرم، خیلی روشن و واضحه! شما می خواین پایان داستانتون رو شرح بدین.»
    «اوه، براوو! براوو، و لابد پایان داستان ازدواج منه، درسته؟» و به صورت سالومه بُراق شد.
    ناخودآگاه رنگ پریده سالومه نظرش را جلب کرد و بی توجه به سؤالی که پرسیده بود، مسیر صحبت را تغییر داد و گفت: «راستی، فراموش کردم بپرسم کسالت دیشبتون برطرف شده یا نه؟ احساس می کنم هنوز هم حالتون جا نیومده. رنگتون خیلی پریده. چیزی میل دارین براتون بیارم؟»
    «اوه، نه نه! متشکرم، آقای شکوهی! من حالم خوبه. در ضمن، من کاملاً آماده ام که حرفهاتون رو بشنوم.»
    این بار پوریا لبخند موذیانه ای زد و با حالت شیطنت جواب داد: «بسیار خوب، شروع می کنیم. ولی قبل از هر حرفی، می تونم یه سؤالی ازتون بپرسم؟»
    «بله! خواهش می کنم!»
    «به نظر شما، کار من درسته که می خوام ازدواج کنم و تشکیل خونواده بدم؟»
    «اوه، بله، قطعاً! چرا همچون سؤالی کردین؟ به نظر من، این حقّ مسلم شماست که برای آینده تون تصمیم بگیرین. و این خیلی خوبه!»
    پوریا در حالی که لبش را می گزید، متفکرانه پاسخ داد: «ولی من هنوز هم به عملکرد خودم شک دارم. البته نه در مورد ازدواجم، بلکه در مورد انتخابم!»
    سالومه با تعجب در حالی که حدقه چشمانش را گرد می کرد، نگاهش کرد و گفت: «شما که دیشب خیلی با اطمینان در این مورد حرف زدین، چی شد که یه دفعه دچارشک و تردید شدین؟»
    «اوه، مثل اینکه منظورمو درست بیان نکردم. من به هیچ وجه دچار شک و تردید نشدم و کاملاً هم به انتخاب خودم مطمئنم، اما چیزی که عذابم می ده اینه که نمی دونم تا چه حد حق این انتخاب رو دارم. می دونین، من یه جورهایی خودمو لایق این انتخاب نمی دونم. دختری رو که انتخاب کردم، خیلی از من بهتره. یه دختر پاک و نجیب و عاری از هر گونه گناه. درست نقطه مقابل رویا. حالا به نظر شما، من می تونم خودمو لایق همچون دختری بدونم؟»
    «اوه، آقای شکوهی! شما چقدر خودتون رو دست کم می گیرین. اگه یادتون باشه، قبلاً هم دچار همچون اشتباهی در مورد رویا و خونواده ش شده بودین. آقای شکوهی، شما نکات مثبت بسیاری تو وجودتون هست که هر دختری آرزوشو داره ـــ»
    پوریا میان حرفش پرید و گفت: «به نظر شما، اون به درخواست من نظر مثبت می ده یا نه ؟ آخه من، همون طوری که می دونین، یه بار ازدواج کردم. و از همه بدتر، یه ازدواج ناموفق. چطور می تونم از دختری که تا به حال ازدواج نکرده، توقع داشته باشم که بهم جواب مثبت بده و گذشته من رو ندید بگیره؟»
    «اوه، بله، آقای شکوهی! چرا که نه! اگه همون طوری که دیشب عنوان کردین، شناخت کاملی روی شما و خونواده تون داشته باشن، هیچ کدوم از این مسائل نمی تونه مهم و تأثیرگذار باشه. اینو بهتون قول می دم!»
    پوریا نگاه عمیق و گیرایی به سراپای سالومه انداخت و پس از مکثی کوتاه، گفت: «اینو قول می دین؟»
    «بله، البته!»
    لبخند جذاب و گیرایی چهره مصمم پوریا را از هم گشود و با حالتی بسیار جدی، در حالی که حلقه انگشتری برلیان بسیار زیبایی را از روی پیشخوان شومینه بر می داشت، رو به سالومه کرد و گفت: «فراموش نکنین که قول دادین! با تقدیم احترام، با من ازدواج می کنین؟»
    سالومه هاج و واج، در حالی که دهانش از شدت تعجب باز مانده بود، زیر لب با کلماتی بریده گفت: «شـ شـ مـ مـ ا، شما اینو جدی نگفتین؟»
    «چرا اتفاقاً کاملاً هم جدی گفتم. فراموش نکنین که بهم قول دادین، ولی هنوز حلقه تو دستان منه!»
    «ولی، ولی من، نه! این امکان نداره، آقای شکوهی! من واقعاً شوکه شدم!»
    «اوه، می شه انقدر منو آقای شکوهی خطاب نکنین! باور کنین، هر بار که این نامو خطاب می کنین، احساس می کنم با پدرم صحبت می کنین.»
    بعد مجدداً در حالی که آه تأسف باری می کشید، ادامه داد و گفت: «زمانی با خودم عهد کرده بودم که دیگه تا پایان عمر نام هیچ زنی رو تو شناسنامه م ثبت نکنم. اما روزگار برام طور دیگه ای رقم زد. درست با دیدن تو، ورق برگشت. شاید حرفمو باور نکنی، اما از همون روز اولی که دیدمت، دوباره به زندگی و آینده امیدوار شدم، ولی نتونستم علاقه خودمو ابراز کنم. در واقع، می ترسیدم که قبول نکنی. اما این دو ماه فرصت خوبی بود که دوباره شهامت از دست رفته مو بازیابم و مجدداً بخت خودمو امتحان کنم.»
    بعد در حالی که به چشمان زیبای سالومه خیره شده بود، حلقه جواهر نشان برلیان را جلوی دیدگانش گرفت و گفت: «اما هنوز این انگشتری در دستان منه!»
    «ولی، می دونین، آقای شـ ـــ» با نگاه عتاب آلود پوریا، حرفش را خورد و زیر لب گفت: «پـ پـ پوریا! من، من الان هیچ جوابی نمی تونم بدم. باید در این مورد با پدرم صحبت کنم.»
    پوریا لبخند زیرکانه ای گوشه لبانش ماسید و با حالتی خاص پاسخ داد: «نیازی به انجام این کار نیست. چون من دیشب در این مورد با پدر و مادرت صحبت کردم و تو رو ازشون خواستگاری کردم. در حال حاضر، فقط نظر توست که مهمّه. پدر و مادرت تصمیمو به خود تو واگذار کردن.
    «حالا می شه لطفاً بیش از این منو در انتظار نذاری و بهم پاسخ بدی. با من ازدواج می کنی؟»
    سالومه با خوشحالی، در حالی که ضربان قلبش به تلاطم افتاده بود، حلقه زیبای جواهر نشان برلیان را از دست پوریا گرفت و در حالی که آن را دستش می کرد، با افتخار رو به پوریا کرد و با صدای بلند گفت: «بَعله!»


    پــایــان


    اگــر بــه کـــــــسی بــیش از حــد بــها بدی
    حــتمآ بــهش بــدهــــــکار مــیشی






  11. کاربر مقابل از M.A.H.S.A عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/