صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112
نمایش نتایج: از شماره 111 تا 114 , از مجموع 114

موضوع: ریشه در عشق | لیلا رضایی

  1. #111
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    فرهاد از جا برخاست، سینی را از دست خدمتکار گرفت، به قرصها نگاه کرد و ناباورانه گفت:
    - مادر... این... این قرصها چیه؟ به من دروغ نگویید، باز هم قلبتان...!
    خان جان به مبل تکیه زد و گفت:
    - خب دیگه، هر چیزی یک روزی فرسوده می شه و با هر تلنگر ترکی برمی دارد.
    فرهاد سینی را روی میز قرار داد. یکی از قرصها و لیوان آب را به دست او داد و گفت:
    - باز هم سکته؟
    خان جان لیوان آب را گرفت و گفت:
    - یک کوچولو... مثل دفعه قبل!
    فرهاد روی مبل نشست و گفت:
    - و باز هم بخاطر من، درسته؟ حالا می فهمم چرا همراه فرامرز نیامده بودید.
    خان جان قرصش را خورد و گفت:
    - بهانه اش تو بودی، والا خودش هم می داند که دیگه خوب کار نمی کند. خب بگذریم، خیلی خوشحالم که برگشتی و خدا را شکر بی گناهی تو ثابت شد. امیدوارم...
    و سکوت کرد. فرهاد سرش را پایین انداخت و گفت:
    - بله... بله برگشته ام با کوله باری از ندامت، پشیمانی و شرمندگی. بنظر می رسد شما هم به بخشش شیوا و امیر امیدی ندارید.
    خان جان کمی مکث کرد و بعد گفت:
    - این طور نیست.
    فرهاد سرش را بالا گرفت و با هیجان گفت:
    - شما با شیوا صحبت کرده اید؟
    خان جان گفت:
    - فرهاد، تو خیلی اشتباه کردی. تو به همسرت شک بردی، به دامن پاکش تهمت بی عفتی بستی. باور نداشتی که همسرت از خودت باردار شده. این برای یک زن خیلی دردآور است. حتی به نصایح من هم گوش نکردی و به التماسهایم توجه نکردی. حالا برگشتی و طلب عفو و بخشش می کنی؟
    فرهاد با یاس گفت:
    - پس واقعا زندگی ام را با دستان خودم نابود کردم.
    خان جان گفت:
    - می خواهم حقیقتی را بدانم.
    فرهاد پرسش آمیز نگاهش کرد و خان جان گفت:
    - امیر به من گفته بود وقتی شیوا از نیویورک به تهران برگشته، تنها وسیله ای که به همراه داشته کیف دستی اش بوده، فقط کیفش نه چیز دیگری، حتی یک دست لباس! این یعنی چی؟ امیر می گفت شیوا را در وضعی دیده که احساس کرده از آنجا فرار کرده. حالا می خواهم بدانم احساس امیر درست بوده یا نه...
    فرهاد نگاه پر از شرم و پشیمانی اش را از خان جان دزدید و خان جان با ناباوری گفت:
    - فرهاد...! تو با شیوا چه کردی؟
    فرهاد از جا برخاست، به سمت درب شیشه ای رفت و با اندوه به دیوار تکیه زد و به باغ چشم دوخت. قلبش زیر بار ندامت بیشتر فشرده می شد وقتی فهمید شیوا با هیچکس حتی پدرش در مورد رفتار غیر عاقلانه او صحبتی نکرده.
    خان جان با جدیدت گفت:
    - پرسیدم با او چه رفتاری داشتی؟
    فرهاد با بغض گفت:
    - وای مادر... مادر... مادر... من مثل یک جلاد با او رفتار کردم. او را در یک اتاق تاریک زندانی کردم و بعد برای اینکه بیشتر عذابش دهم آن لعنتی را به منزلمان دعوت کردم. درسته، او فرار کرد، از من و از دنیای تاریکی که برایش درست کرده بودم. اگر بیهوش نمی شد، اگر فشارش نمی افتاد، شاید مدتها به کارهای احمقانه ام ادامه می دادم. و شیوا... او هیچ شکایتی نداشت. در انتظار بخشش برای گناه ناکرده اش بود و من...
    خان جان با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    - چطور دلت آمد با شیوا چنین رفتاری داشته باشی؟ با همسر باردارت! خداوندا... تو دیوانه بودی و من نمی دانستم.
    فرهاد ملتمسانه گفت:
    - مادر... خواهش می کنم سرزنشم نکنید. به اندازه کافی نادم هستم و رنج می برم.
    خان جان با ناراحتی گفت:
    - تو باید سرزنش بشوی و رنج ببری، بخاطر رفتار احمقانه ات، بخاطر افکار نادرستت. تو گوهری را از دست دادی که نتوانستی قدر و منزلتش را بفهمی.
    فرهاد گفت:
    - می دانم مرا نمی بخشد، اما مادر شما باید کمکم کنید.
    خان جان پوزخندی زد و گفت:
    - اشتباه می کنی، شیوا از همان اول تو را بخشیده بود. چند هفته بعد از آمدنش به ایران رفتم به منزل پدرش تا از هر دوتایشان طلب بخشش کنم. شیوا با من روبه رو نشد، چون فکر می کرد برای سرزنش او رفته ام، اما وقتی فهمید پی به اشتباهم بردم و به چه نیتی قصد دیدنش را داشتم، آمد اینجا...
    فرهاد با یک حرکت سریع به سمت او چرخید و ناباورانه نگاهش کرد. خان جان ادامه داد:
    - بله... آمد همین جا، همین خانه، منزل خودش.
    فرهاد با هیجان و شمرده شمرده گفت:
    - مادر... شیوا... اینجاست؟
    خان جان پاسخ داد:
    - اینجا بود.
    فرهاد با تاسف سرش را تکان داد و گفت:
    - رفت؟
    خان جان گفت:
    - بله رفت.
    فرهاد پرسید:
    - وضع روحی اش چطور شد؟ شما گفته بودید که وضع روحی مناسبی ندارد.
    خان جان گفت:
    - حالا برایت مهم شده؟ شیوا داشت دیوانه می شد.
    غمی عظیم بر دل فرهاد چنگ انداخت. خودش هم نمی فهمید چطور توانسته آنقدر بی رحمانه با عزیزش رفتار کند. و بعد گفت:
    - باید ببینمش!
    خان جان گفت:
    - اگر می خواست تو را ببیند بعد از ترخیصش به اینجا می آمد.
    فرهاد دستی به موهایش کشید و ملتمسانه گفت:
    - مادر کمکم کن. من بدون شیوا نمی توانم زندگی کنم. مادر کاری کنید که برگردد. اون به حرف شما گوش می کند و مرا می بخشد.
    خان جان سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت:
    - حالا دیگه به حرف هیچکس گوش نمی دهد جز قلب شکست خورده اش! تو باید زودتر می آمدی. من به التماس کردم اما تو... شیوا زایمان سختی داشت، یازده ساعت درد طاقت فرسا را تحمل کرد در حالیکه می دانست هیچکس جز پدرش پشت در، انتظار تولد فرزندش را نمی کشد و کسی جز او دل نگران حالش نیست. بی بی اصفهان بود و من در سی سی یو بستری بودم. از طرفی خبر زندانی شدن تو حسابی مایوسش کرده بود. یک هفته تمام در تب و هذیان می سوخت. خونریزی شدیدی داشت و حسابی ضعیف شده بود. همه از او قطع امید کرده بودیم و باز معجزه شد و بهبود یافت. تو با بی عفتی نامیدنش، داغونش کردی. اما شیوا با رنج و صبوری همه را تحمل کرد و تو فکر کردی او خود فروخته ی هوی و هوس است.
    فرهاد سرش را ما بین دستانش فشرد و گفت:
    - بسه... بسه مادر...
    خان جان گفت:
    - حتی از شنیدنش هم رنج می بری. فرهاد تو چطور می خواهی گذشته را جبران کنی؟ هیچ می دانی شب چهارشنبه سوری که از آمریکا آمدی، شیوا با چشمانی پر از اشک و قلبی زخم خورده به انتظار دیدن تو پشت پنجره ای داخل یکی ا زهمین اتاقها نشسته بود؟ نه... نه و نمی دانی که از من خواست در اتاقش را قفل کنم تا زمانی که تو را می بیند و خودداری اش را از دست می دهد به سویت نیاید. شیوا تمام آن شب را گریه کرد. هیچکس نفهمید چه شب سختی بر او گذشت.
    فرهاد با اندوه گفت:
    - کمکم کنید مادر، من شیوا را می خواهم، بدون او نمی توانم زندگی کنم.
    خان جان گفت:
    - تو بدون او نه ماه زندگی کردی و...
    فرهاد به سمت او رفت و گفت:
    - زندگی؟ نه مادر من در آن نه ماه در کابوس بودم. اگر واقعیت رو نمی شد، دیگر نمی توانستم ادامه بدهم، بدون شیوا... شما می دانید که ما چقدر همدیگر را می خواستیم و مطمئنا می دانید آن عشق و خواستن من تمام شدنی نیست. من باید شیوا را ببینم، همین امروز!
    خان جان سریعا گفت:
    - صبر کن فرهاد، ممکنه که حتی در را به روی تو باز نکنند. بهتره اول کمی استراحت کنی. تو الان از راه رسیده ای و خسته هستی، ممکنه درست رفتار نکنی و مرتکب اشتباه دیگری بشوی.
    فرهاد با ناراحتی گفت:
    - اشتباه؟ نه مادر، این اشتباه نیست اگر بخواهم برای دیدن همسرم، تنها عشق زندگی ام هزاران در را بشکنم و هزاران دیوار را فرو بریزم. شیوا باید مرا ببخشد.
    خان جان گفت:
    - فرهاد باید به شیوا فرصت بدهی تا بی مهریهای تو را فراموش...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  2. #112
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کند.
    فرهاد با کلافگی روی صندلی نشست و گفت:
    - بسیار خوب. لااقل با آنها تماس بگیرید.

    شیوا به کمک بی بی روی کاناپه نشست. امیر در حالیکه نوه اش را در آغوش داشت و با لبخند به صورت زیبای او می نگریست، کنارش نشست و گفت:
    - نگاه کن چقدر شبیه خودت است، چقدر دوست داشتنی است!
    شیوا با شوق به دخترش نگاه کرد و گفت:
    - شما از همین حالا دارید لوسش می کنید. یک لحظه هم او را از بغلتان پایین نمی گذارید.
    امیر خندید. صورت نوه اش را نوازش کرد و گفت:
    - می خواهم خودم بزرگش کنم. تو بهتره فعلا استراحت کنی و بعد هم بفکر ثبت نام دوباره در دانشگاه باشی.
    شیوا با کمی اندوه گفت:
    - دیگه قصد ندارم درسم را ادامه بدهم.
    امیر نگاهش را از صورت نوزاد گرفت و به شیوا نگاه کرد و گفت:
    - نمی خواهی ادامه بدهی؟ برای چی؟ گفتم خودم مواظب بچه هستم.
    شیوا گفت:
    - موضوع بچه نیست. دیگه حوصله درس و دانشگاه را ندارم.
    امیر مکثی کرد و بعد با تردید گفت:
    - می خواهی چیکار کنی؟ منظورم... منظورم زندگی ات است.
    شیوا به پدرش نگاه کرد و امیر ادامه داد:
    - من هیچ وقت فرهاد را نمی بخشم، هیچ وقت...! داشتم تو را از دست می دادم فقط بخاطر رفتار و افکار احمقانه او. قلبم را به شدت جریحه دار کرده.
    در همین هنگام صدای زنگ تلفن بلند شد. بی بی از جا برخاست تا تلفن را بردارد اما امیر فورا گفت:
    - شما بنشینید، خودم جواب می دهم.
    شادی را به شیوا سپرد و به سمت تلفن رفت. شیوا با چشمانی منتظر به گوشی تلفن چشم دوخت. امیر گوشی را برداشت و گفت:
    - بله بفرمایید.
    صدای خان جان در گوشی پیچید:
    - سلام امیر جان. حالت چطوره؟ شیوا جون و نوه قشنگم چطورن؟
    امیر نگاهی به شیوا کرد و پاسخ داد:
    - سلام خان جان، متشکرم، همگی خوب هستیم. شما چطورید؟
    خان جان گفت:
    - من خوب هستم. می خواستم اگه بی بی دست تنهاست و از پس کارهای بچه برنمیاید یک پرستار برایش بگیرم.
    امیر گفت:
    - نه خان جان، احتیاجی به پرستار نیست. من خودم هستم.
    خان جان مکثی کرد و با تردید گفت:
    - در ضمن... فرهاد... فرهاد برگشته.
    امیر با ناراحتی گفت:
    - چشمتان روشن!
    خان جان گفت:
    - امیر، فرهاد پی به اشتباهش برده و...
    امیر حرف او را قطع کرد و گفت:
    - نه خان جان، می دانم می خواهید چه بگویید، اما نه من و نه شیوا هیچکدام نمی توانیم رفتار و حرکاتش را فراموش کنیم.
    خان جان مصرانه گفت:
    - اما او هنوز شوهر شیواست پس حق دارد که بخواهد همسر و فرزندش را ببیند.
    امیر با تمسخر گفت:
    - همسرش، فرزندش؟ انگار فراموش کرده که قصد طلاق دادن شیوا را داشته. یا فراموش کرده بچه ای که مشتاق دیدنش است، بچه او نیست.
    خان جان گفت:
    - امیر، گفتم فرهاد واقعا نادم و پشیمان است. اجازه بده بیاید دنبال همسر و فرزندش.
    امیر گفت:
    - شیوا نمی خواد فرهاد را ببیند، تصمیم گرفته از او جدا بشه.
    شیوا با تشویش به بی بی نگاه کرد و خان جان با دلواپسی گفت:
    - چی؟ اما...
    فرهاد گوشی را از دست خان جان بیرون کشید و ملتمسانه گفت:
    - خواهش می کنم امیر، شما مرا ببخشید، می دانم اشتباه کردم اما فرصت جبران به من بدهید...
    امیر با عصبانیت گفت:
    - دیگه حتی حاضر نمی شوم که یک لحظه با دخترم زندگی کنی. گفته بودم راهی برای بازگشت بگذار، اما تو همه راهها و پلهای پشت سرت را خراب کردی. هر چقدر التماس کنی فایده ندارد.
    فرهاد گفت:
    - اما...
    و امیر گوشی را روی دستگاه قرار داد و همان جا روی مبل نشست. بی بی به شیوا نگاه کرد و خطاب به امیر گفت:
    - حالا که برگشته، پی به اشتباهش برده، پس لجبازی را کنار بگذار.
    امیر با صدایی گرفته گفت:
    - من لجبازی نمی کنم بی بی. شما از دل من خبر ندارید. اصلا اینجا نبودید تا شیوای پژمرده مرا ببینید. می دانید برای یک پدر چقدر سخته که به دامن پاک دخترش تهمت بی عفتی بزنند؟ نمی دانید چقدر رنج می کشیدم وقتی شیوا را می دیدم که روز به روز پژمرده تر و ضعیف تر می شد. وقتی چشمهای غمگین و منتظرش را می دیدم آتش می گرفتم. این دل زخم خورده من به این زودی نمی تواند همه آن مصائب را فراموش کند.
    بی بی گفت:
    - حق داری مادر، اما به دخترت هم فکر کن.
    امیر نگاهش را به شیوا دوخت. شیوا فورا سرش را پایین انداخت و گفت:
    - دیگه نمی خواهم ببینمش!
    امیر گفت:
    - حق داری عزیزم و اگر بخواهی همین فردا از دادگاه برایت تقاضای طلاق می کنم.
    بی بی با جدیت گفت:
    - هیچ می فهمی چی می گی؟ داری دخترت را تشویق می کنی تا از شوهرش طلاق بگیرد؟
    امیر گفت:
    - مگر نشنیدید که چی گفت؟ گفت دیگه نمی خواهم ببینمش.
    سپس رو به شیوا کرد و گفت:
    - بخاطر بچه هم نگران نباش، اون نمی تونه هیچ ادعایی بخاطرش دشاته باشه.
    بی بی گفت:
    - بس کن پسرم، بس کن. تو داری از روی لجاجت حرف می زنی و بخاطر غرور شکسته ات چنین تصمیم نامعقولی می گیری.
    امیر با ناراحتی گفت:
    - نامعقول؟ کجای تصمیم من نامعقول است؟ فرهاد همونی که نه ماه تمام حاضر به دیدن دختر من، همسر خودش نشد. همون که بچه خودش را هم قبول نداشت، حتی حاضر نشد بخاطر به خطر نیافتادن جان شیوا به ایران برگرده و زمان زایمانش در کنارش باشه. مگر نمی خواست طلاق دهد؟ خب ما حرفی نداریم.
    بی بی گفت:
    - خب اون بنده خدا وقت فارغ شدن شیوا، زندانی بود، چطور توقع داری می آمد اینجا و...
    امیر حرف بی بی را قطع کرد و گفت:
    - مطمئنا اگر آن اتفاق نمی افتاد و حقیقت آشکار نمی شد حالا هم در ایران نبود. چه بسا که شیوا را هم طلاق می داد.
    شیوا آهسته از جا برخاست و گفت:
    - بی بی، لطفا به من کمک کنید تا برگردم به اتاقم. می خواهم استراحت کنم.
    بی بی با تاسف سرش را تکان داد و از جا برخاست. امیر خطاب به شیوا گفت:
    - شیوا... تو... واقعا نمی خواهی با فرهاد زندگی کنی؟
    شیوا مکثی کرد و گفت:
    - بله پدر... واقعا نمی خواهم!
    بعد از قطع تماس، فرهاد با ناامیدی روی مبل نشست. از شدت بغض و اندوه اشک در چشمانش جمع شد. خان جان دستش را روی شانه او قرار داد و فرهاد گفت:
    - من بجای تبریک به شیوا، به او سیلی زدم. چطور توانستم او را که از جان و دل دوست داشتم و می پرستیدم بزنم؟ من او را زدم... آه مادر... مادر نباید انتظار داشته باشم مرا ببخشد، اما...
    و صورتش را در میان دستهایش پنهان کرد و بی صدا گریست. خان جان با تاثر گفت:
    - آرام باش، باید صبر داشته باشی و به عشق ایمان...
    فرهاد گفت:
    - مادر من او را تنها رها کردم، او از وضع حمل می ترسید و من به او قول داده بودم در کنارش باشم، اما او را در میان دنیایی از ترس، وهم و اندوه تنها رها کردم و حالا خودخواهانه می خواهم که به سویم بازگردد.
    خان جان گفت:
    - برمی گردد، جز این انتظاری از شیوا نیست. حالا گریه را بس کن و قلبم را نلرزان.
    فرهاد از جا برخاست و گفت:
    - امیدوارم نکنید، بگذارید تمام روزها و شب های بی او بودن را گریه...

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  3. #113
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    کنم.

    شیوا برگه را از روی عسلی کنار تختش قرار داد. نگاهی به بی بی که آسوده خاطر خوابیده بود انداخت و پاورچین پاورچین به سمت تخت بچه رفت. او هم آرمیده بود، لبخندی زد و آهسته گفت:
    - عزیزم سر و صدا نکن تا مامان راحت تو را آماده کند.
    به آرامی او را از روی تخت برداشت و در پتویی پیچید. به سمت پنجره برد و پرده را کنار زد. باران به آرامی می بارید و به بهار طراوت می بخشید. چترش را برداشت، دختر کوچکش را در آغوش کشید و آهسته از اتاق خارج شد.
    صدای باز و بسته شدن در حیاط، باعث شد امیر از خواب بیدار شود. کمی مکث کرد و سپس برای اینکه مطمئن شود خواب ندیده، از جا برخاست و از پشت پنجره به کوچه چشم دوخت. با دیدن شیوا که در پناه چترش در زیر باران همراه شادی از کوچه می گذشت، سراسیمه از اتاقش خارج شد. بدون اینکه در بزند وارد اتاق شیوا شد و هراسان گفت:
    - بی بی... بی بی...
    بی بی هراسان از جا برخاست و پرسید:
    - چی شده مادر... چه خبر شده؟
    امیر گفت:
    - شیوا کجا رفت؟ شما متوجه رفتنش نشدید؟
    بی بی به جای خالی شیوا و بچه نگاه کرد و نگاهش به برگه روی میز افتاد. امیر هم برگه را دید و برای برداشتن آن به سمت میز رفت. برگه را برداشت، تای آن را باز کرد و با صدایی رسا آن را برای بی بی خواند:

    بابا، مرا ببخشید
    می دانم در این مدت بخاطر زندگی آشفته من و رفتار نامعقول فرهاد بسیار رنج کشیدید و می دانم بر قلب و روحتان جراحاتی عمیق وارد شده. می دانم غم من، غم شما و شادی من شادی شماست.
    بابا، من تمام شب گذشته را فکر کردم و فهمیدم در اتفاقات افتاده هر دو مقصر بودیم. من با رفتارم باعث شدم فرهاد، فریب دسایس جسیکا را بخورد، پس می بینید که من هم مقصر بودم.
    ما در این چند ماه اگرچه از هم جدا بودیم اما با هم زندگی می کردیم. من در انتظار فرهاد و فرهاد بدنبال علتی برای بی گناهی من و خلاصی از کابوسی که در آن عشق و زندگی اش را از دست داده بود و حالا من از انتظار و او از کابوس رها شده و برای هم بی تاب و بی قراریم.
    نمی توانم عشقم را انکار کنم. من او را دوست دارم و بخاطرش همیشه انتظار کشیده ام و حالا که به سوی من بازگشته نمی توانم خواهشها و التماسهایش را نادیده بگیرم. عشق نشسته در قلب و چشمانش مرا فریاد می زند و این فریاد را می شنوم.
    می دانم شادی من، التیام بخش جراحات وارده بر قلب و روح شماست. بخاطر تمام همدردیها و بزرگواریهایتان متشکرم.
    شیوای شما.

    امیر و بی بی به هم نگاه کردند و هر دو از اعماق وجود لبخند زدند.
    فرهاد داخل اتاقی که شیوا مدتی در آن سکونت داشت ایستاده بود و فضای اتاق را نگاه می کرد. تمام شب قبل را با یادآوری او گریسته بود. پشت در شیشه ای ایستاده بود و از ورای پرده حریر یه باغ چشم دوخته بود. همان طور که شیوا ساعتها به انتظار آمدنش در آن اتاق از ورای پرده حریر باغ را نگاه کرده بود.
    و ناگهان صدای پای شیوا را از طبقه بالا شنید. هیجان زده از اتاق خارج شد و در حالیکه به سمت پله ها می رفت فریاد زد:
    - شیوا... شیوا عزیزم.
    صدای او باعث شد که خان جان سراسیمه از اتاقش خارج شود. با دیدن فرهاد که فریاد زنان به طبقه بالا می رفت گفت:
    - فرهاد... پسرم چه اتفاقی افتاده؟
    فرهاد روی آخرین پله ایستاد و با هیجان گفت:
    - مادر، شیوا برگشته، او برگشته!
    و منتظر پاسخ خان جان نماند و به طبقه بالا رفت. با شتاب در اتاق را باز کرد اما اتاق در سکوتی غم انگیز فرو رفته بود. جای شوق در نگاهش اندوه نشست. با گامهایی سست به سالن پایین برگشت. خان جان با تاثر گفت:
    - حتما خواب دیدی پسرم.
    فرهاد به او نگاه کرد و گفت:
    - اما من صدای پای او را شنیدم.
    خان جان با غم نگاهش کرد و چیزی نگفت. و بار دیگر صدای قدمهای شیوا در گوشهای فرهاد طنین انداخت. فرهاد بار دیگر هیجان زده گفت:
    - گوش کنید مادر... گوش کیند... نمی شنوید؟ صدای قدمهایش را نمی شنوید؟
    خان جان با ترس بازوهای فرهاد را که به اطراف می نگریست گرفت و با تردید گفت:
    - فرهاد... من هیچ صدایی نمی شنوم.
    فرهاد لبخندی زد و در حالیکه صدایش از شوق می لرزید گفت:
    - شیوای من داره میاد... او مرا بخشیده، صدای قدمهایش را می شنوم.
    خان جان ناباورانه نگاهش کرد. احساس کرد از فرط ندامت و پشیمانی و غصه دیوانه شده. ملتمسانه گفت:
    - فرهاد خواهش می کنم بس کن، مرا نترسان.
    فرهاد خنده کوتاهی کرد و گفت:
    - فکر می کنید دیوانه شدم؟ نه مادر... نه... بخدا صدای پایش را می شنوم.
    و بعد دست او را گرفت و در حالیکه به سمت در خروجی می رفت گفت:
    - همراه من بیا. بیا مادر، می بینی که او می آید... بیا مادر... بیا.
    شیوا با گامهایی لرزان جلوی در رسید. نفسش که در سینه حبس شده بود را بیرون داد، دخترش را محکم تر در آغوش فشرد و با کلید همراهش در را باز کرد و قدم به درون باغ گذاشت.
    باران آرام و بی تشویش می بارید و جلوه ای خاص به باغ بخشیده بود. شیوا در پناه چترش در حالیکه ثمره عشقشان را در آغوش داشت در جاده منتهی به ساختمان قدم برمی داشت. احساس کرد تمام درختان و تمام فضای باغ پیوند دوباره شان را تبریک می گویند و همراه آنها شادی می کنند.
    بوی باران در عطر نفس هایشان گم شده بود و صدای ضربان قلبشان را پیچیده در تمام فضای باغ می شنید. شب تار انتظار پایان رسیده بود!
    خان جان کنار فرهاد ایستاده بود و با نگرانی به چشمان پر از اشک و اشتیاق فرزندش می نگریست. فرهاد زیر لب زمزمه کرد:
    - شیوای من... هرگز تنهایت نمی گذارم.
    و که هنگامی خان جان به امتداد نگاه او نگریست، اشک شوق بر گونه هایش جاری شد.
    شیوا مقابل پله ها ایستاد و فرهاد تصویر او را در تمام نگاهش جای داد و کویر نگاهش جانی دوباره یافت. در حالیکه اشک می ریخت آهسته از پله ها پایین رفت و دستانش را برای در آغوش کشیدن همسر و فرزندش از هم گشود و شیوا خود را در آغوش گرم و مطمئن او رها کرد و...
    زیر رگبار نگاه دو عاشق و بارانی از اشک که بر سبزترین تصاویر آفرینش می چکید غم انتظار و اندوه جدایی محو گشت و او آمد.

    از راهی که غبار تردید را باران عشق می شست.
    با دستانی که حصار اعتماد را
    به زندگی ریشه در عشق دوانیده شان هدیه می داد.

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



  4. #114
    سرپرست
    شعار بلد نیستم
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    ایران زمین
    نوشته ها
    25,693
    تشکر تشکر کرده 
    20,666
    تشکر تشکر شده 
    10,290
    تشکر شده در
    4,519 پست
    حالت من : Motarez
    قدرت امتیاز دهی
    4891
    Array

    پیش فرض

    »»»پایان«««

    در دنیا هیچ بن بستی نیست.یا راهی خواهم یافت،یا راهی خواهم ساخت



صفحه 12 از 12 نخستنخست ... 289101112

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/