ازهول خیسی به در ورودی می‌رسم. اما خیس شده‌ام. گیرم نه آنقدر که به تمامی، ولی باران خنک در شانه‌هایم و تا اول قوس پشتم خزیده است. چترم را بسته و با عجله دستگیره در را می‌چرخانم.
مرد از باران نمی‌ترسیده است.
پشت میز نشسته، در صفحه کامپیوتر چشم دوخته‌ام به کلماتی که پشت سر هم ردیف می‌شوند تا داستانی را خلق کنند. بین آنها موسیقی‌ی ونجلس را گاه به گاه می‌شنوم.
صدا از میان غبار و درخت می‌آید.
شاید به این دلیل که یک شب خواب دیده بودم از میان درخت و غبار، صدای خوشی را می‌شنوم. بعدها آنقدر، که خواب از میان رفت و من صدایی خوش را همیشه، یا لااقل گاهی و به گاه، از میان درخت و غبار می‌شنیدم. رفته‌رفته حتی خوشی‌اش را از دست داد و شد صدایی که مرا می‌ترساند. از آن به بعد مرتب موسیقی‌ی ونجلس را گوش می‌دهم و می‌ترسم. امروز ظهر هم به آن گوش داده بودم.
کلمه‌ها پشت سر هم ردیف می‌شوند و پیش می‌روند. اگر این کار را نکنند؟ اگر ناگهان از حرکت باز ایستاده و نوشته نشوند؟ اگر از ذهنم دور شده، بین غبار و درخت مخفی بشوند؟ اگر ...
ترس فضای اتاق را پر کرده است. لرزی خفیف اما مداوم همه تنم را می‌لرزاند. سوزشی نرم در رگ‌هایم راه می‌رود.
مرد از کلمات و موسیقی نمی‌ترسیده است.
چراغ، اتاق را از تیرگی پشت پنجره دور نگه داشته. باران همچنان هوا وهمه چیز بیرون را می‌کوبد. در دوردست‌ها برق، ابرها را شقه‌شقه می‌کند. زیر تابلوی روشن مغازه قصابی آن طرف خیابان، مردی ایستاده است. پالتو پوشیده و کلاه پشمی‌اش را تا آخرین حد پایین کشیده است.
پشت او در داخل مغازه مرد قصاب با چابکی کامل گوشت‌ها را خرد کرده و چند مشتری‌اش را راه می‌اندازد.
قرمزی گوشت، روسری قرمز یک خانم و نور قرمز تابلو، همه جمع شده، هیکل مرد ایستاده در زیر تابلو را به رنگی قرمز مبهم و ترسناک نشان می‌دهد. او دست راستش را در جیب پالتو گذاشته، خیره به طرف من نگاه می‌کند.
مرد از مرد ایستاده در زیر تابلو نمی‌ترسیده است.
اینطور نمی‌شود ادامه داد. قطعات، مثل صفحات اتفاق‌ها نوشته خواهد شد. مرد در فضاها و سطوح مختلف ظاهر خواهد شد. از هر صحنه‌ایی نخواهد ترسید. اما خواهیم دریافت از همه آنها می‌ترسد. نه، یک مرد برای ترسیدن هم ظرفیت محدودی دارد. این ممکن نیست از همه چیز بترسد یا نترسد. بگذارید مسئله را از راه دیگری روشن کنیم.
من راوی هستم. اتفاقات برای من و در تماشای من می‌افتد. من در زمان حال حضور دارم و خارج آن تبدیل می‌شوم به او. او یک غایب نیست. ضمیری است که من است و خارج شده از من تا من بتوانم او را روایت کنم. پس از این به بعد من و او به عنوان یک شخص، در محصول روایت حضور خواهند داشت تا بگذاریم او روایت شوند و بدانیم از چه می‌ترسیده‌اند.
آن روز هم مثل همیشه صبح زود در کارگاه حاضر شدم. کارگران را سوار ماشین لندرورم کرده و به طرف سرعین به راه افتادیم. مدتی بود در کنارجاده خاکی یکی ازدهات نزدیکش دور مخزن آبی حصارکشی می‌کردیم. کارگاه، صبح تا شام از عبور ماشین‌ها، در میان غبار بود و آن دورتر هم، تنها درختی وجود داشت که از میان غبار پیدا و پنهان می‌شد.
پاییز از راه رسیده بود. شهر سرعین دیگر از مسافران با ماشین‌های رنگ و وارنگ و دختران صد چهره، خالی شده بود. خاطره آنها اکنون شهر را برای ما خالی‌تر و غم‌انگیز نشان می‌داد. باد، سرما را از کوه سبلان پایین می‌ریخت. ما عجله داشتیم هر چه زودتر کارمان را تمام می‌کردیم تا کارگاه را برمی‌چینیم. از شهر خلوت شده گذشته و چند دقیقه دیگر، به کارگاه رسیدیم. کارگاه در میان غبار همیشه‌گیش بود. کار را شروع کردیم.
جمال حالش از صبح گرفته بود. هر از گاه دچار چنین حالی می‌شد. در آن مواقع کارگران دیگر، سعی می‌کردند سر به سرش نگذارند. کافی بود از دست کسی ناراحت شود. دنیا را روی سرش می‌گذاشت. داد و بیداد و دعوا می‌کرد و دست آخر، خود را به نقطه دوری می‌کشید و با صدایی که دل را می‌سوزاند، ساعت‌ها گریه می‌کرد.
با اینکه یک دست بیشترنداشت زیادتر از هر کارگری کار می‌کرد. اما این کافی نبود تا همه جمال را آنقدر دوست داشته باشند. شوخ طبعی و خوش‌خویی‌اش هر کسی را جذب کرده و سرحال می‌آورد. به قول بچه‌ها، هیچکس نمی‌توانست پیش او باشد و بتواند نخندد. اما وقتی حالش گرفته بود و هرگز هم معلوم نمی‌شد چرا، تلخ‌تلخ می‌شد. او که تلخ می‌شد همه چیز برای همه تلخ می‌شد. ‌
او هم مثل دیگران امیدوار بود به زودی حال جمال خوب شود. پس اگر چه سکوت حاکم را دوست نداشتند اما صبوری می‌کردند. ولی ناراحتی جمال این بار ادامه داشت. تماشای حال او برای من بیش از پیش دل آزار می‌شد.
از آنها دور شده به طرف ماشینم که آن طرفتر ایستاده بود رفته، سوارش شدم و ساعتی تمام به موسیقی ونجلس گوش دادم و گوش دادم به صدایی که از میان درخت و غبار به گوش می‌رسید. تا اینکه ظهر شد.
او دیگر تحمل ادامه این وضع را نداشت. از ماشین پیاده شد و با اینکه هنوز چند ساعت به پایان کار مانده بود، دستور تعطیلی کارگاه را داد. تلفن کرد تا یک ماشین دیگر آمده و کارگران را به اردبیل برساند. و بعد سوار ماشین خودش شده با سرعت دور شد.
ایستاده بودم پشت پنجره و به مردی نگاه می‌کردم که ایستاده بود زیر تابلوی با نور قرمز، در بالای مغازه قصابی. مرد نگاهم می‌کرد و من هر از گاه به انگشتان یکی از دست‌هایم نگاه می‌کردم و مثل همیشه، باور می‌کردم پنج تاست. از تعداد انگشتانم می‌ترسیدم.
مرد از عدد و انگشت نمی‌ترسیده است.
گفت باز هم می‌توانم بیایم سر کار.
چرا که نه.
خدا عمرت بدهد.
تو دوست مایی جمال. این را فراموش نکن.
نه، نباید فراموش کنم. عمر آدم به اندازه تعداد انگشت‌هایش هم نیست.
او وقتی می‌خواست از خانه به قصد کار خارج شود، صدای گنجشکی در حیاط پیچیده بود. بعد خودش را زده بود به شیشه پنجره و مرده بود. زنش گفته بود، مرگ اول صبح می‌شود سرکه و سیر، تا خود عصر در دل آدم بجوشد. مرد از سیر و سرکه ترسیده بود.
از اول صبح تا آن عصر پاییزی، سیر و سرکه را با خود به هر طرف می‌کشیدم. بچه‌ها مثل هر روز کار می‌کردند. عجله داشتیم. ناظر گفته بود سرما که بیاید یخزدگی شروع می‌شود و کار پل می‌ماند تا سال دیگر. اما امروز به هر ترتیب که شده بتن ریزی را تمام می‌کردم و راحت می‌شدیم.
کارها خوب پیش رفته بود. حالا که آفتاب هم رفته بود افتاده بود روی کول سبلان، جمال داشت بتونیر را می‌شست. دیگ دستگاه می‌چرخید و او با سطل پلاستیکی به هر طرف آن، آب می‌پاشید. او ایستاده بود در آن دور و فکر می‌کرد جمال را چقدر دوست دارد و می‌فهمید که خیلی. حالا که خیلی، پس چشم می‌دوخت به پرواز یک پرنده در دورتر آسمانی که می‌رود زردتر بشود. بالاتر می‌رفت، پرنده را می‌گویم، بالاتر و می‌شد یک نقطه. می‌اندیشیدم حالا می‌شود برداشت گذاشت زیر یا بالای یک حرفی تا به آن صدایی بدهد یا کلمه‌ای را معنی ببخشد.
مرد از معنی کلمه‌ها می‌ترسیده است.
دردی از گلوی او دوید. شدت‌اش به حدی بود نفهمیدم به چه رنگی.
-چه شد؟
قرمز از کف ماشین سرازیر می‌شد. او با سرعت تمام پیش می‌راند. من حالا به مهی چشم دوخته بودم که به سرعت نزدیک می‌شد. لابد صورت جمال زرد می‌شد.
او عصبانی شده بود که گفت: اینطوری نمی‌شود. باید کار را تمام کنم.
من از تمام کردن کار می‌ترسیده‌ام.
از در بیرون رفت. صدای قدم‌هایش را از پله‌ها می‌شنیدم که به طرف پایین جاری می‌شد. از باران و عرض خیابان گذشت. به مردی که زیر نور قرمز ایستاده بود رسید و او را زیر کتک گرفت: چرا دست از سرم برنمی‌داری.
جمال گریه می‌کرد. قصاب و مشتری‌هایش از دست او خلاصش کرده بودند. چیزی را طرف او گرفته بود. می‌دانستم چه است. چهار انگشت قطع شده توی یک بطری پر از الکل. لابد می‌گفت: مهندس اینها را چکارش کنم.
او نگاه جمال نمی‌کرد. سویی از خیابان را گرفته در باران دور شد. جمال بطری را زد کف آسفالت خیابان و شکست.
حالا اگر مثل آن زمان بود، چهارتا انگشت، روی زمین بالا و پایین می‌پریدند و جمال می‌دوید دنبالشان و با دست سالم‌اش جمع می‌کرد می‌تپاند توی جیب کتش.
پرده پنجره را کشیدم. در سرم دیگ بتونیر با صدای دلخراشی می‌چرخید.